مجموعه مقالات فارسی کنگرۀ بین المللی ثقة الاسلام کلینی

مشخصات کتاب

سرشناسه : کنگره بین المللی بزرگداشت ثقةالاسلام کلینی(ره) (1388 : شهرری)

عنوان و نام پديدآور : مجموعه مقالات فارسی کنگره بین المللی ثقه الاسلام کلینی/ ویراستار حسین پورشریف.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر: سازمان اوقاف و امور خیریه، اداره کل اوقاف و امور خیریه استان قم، 1387.

مشخصات ظاهری : 5ج.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 192.

مجموعه آثار کنگره بین المللی بزرگداشت ثقه الاسلام کلینی؛ 40، 41، 42، 43، 44.

شابک : 64000 ریال

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج.1. مباحث کلی.- ج.2. مباحث کلی.- ج.3. مصادر و اسناد کافی.- ج.4. مباحث فقه الحدیثی.- ج.5. مباحث فقه الحدیثی.

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- کنگره ها

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- نقد و تفسیر

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. . الکافی -- نقد و تفسیر

موضوع : محدثان شیعه -- ایران -- کنگره ها

شناسه افزوده : پورشریف، حسین، 1354 -، ویراستار

رده بندی کنگره : BP129 /ک8ک2057 1388

رده بندی دیویی : 297/212

شماره کتابشناسی ملی : 1 8 8 5 5 3 6

ص: 1

جلد 1

فهرست اجمالى

يادداشت دبير علمى كنگره .......... 3

اوضاع و احوال سياسى ، اجتماعى و فرهنگى دوران حيات كلينى .......... 7

ناصر صادقيان

تحوّلات قم در عصر شيخ كلينى قدس سره .......... 33

غلامعلى عبّاسى

تحوّلات سياسى عصر كلينى (جهان اسلام، بغداد، رى، قم) .......... 59

على ملكى ميانجى

تدوين «الكافى» در عصر پويايى علمى فرقه ها و مذاهب اسلامى .......... 144

اسماعيل رضايى برجكى

كلينى: محدّث يا اهل الحديث؟ .......... 199

رضا بابايى

رابطه علمى شيخ صدوق و مرحوم كلينى .......... 229

مهدى قندى

اجتهادات و بيانات ثقة الإسلام كلينى .......... 261

سيّد ضياء مرتضوى

كلينى و نخستين گزيده هاى حديثى شيعه دوازده امامى: منتخبى از اصول «الكافى» .......... 309

محمّد اسماعيل مارسين كاوسكى / ترجمه : على راد

ص: 1

بررسى انتساب كتاب روضه «الكافى» بر كلينى .......... 349

سيّد رضا مؤدّب و ابراهيم يعقوبيان

گزارشى از توقيعات امام مهدى عليهم السلام در كتاب شريف «الكافى» .......... 371

محمود كريميان

اعتبار روايات «الكافى» .......... 395

مهدى حسينيان قمى

«الكافى» : اسناد ، صحّت روايات ، و مآخذ .......... 439

نيرّه زبرجدى

بررسى ويژگى هاى «الكافى» و روش كلينى در آن .......... 453

سيّد على شفيعى

روش شناسى كلينى در الكافى .......... 489

فتحيه فتّاحى زاده

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

اوضاع و احوال سياسى ، اجتماعى و فرهنگى دوران حيات كلينى

اوضاع و احوال سياسى ، اجتماعى و فرهنگى

دوران حيات كلينى

ناصر صادقيان

چكيده

در اين نوشتار ، نگارنده سعى نموده است تا وضعيت علم ، فرهنگ ، مذهب تشيّع ، حوادث طبيعى و جنگ هايى را كه در دوران حيات شيخ كلينى رحمه الله اتفاق افتاده اند ، مورد تجزيه و تحليل قرار دهد تا معلوم شود كه ايشان كتاب مهم الكافى را در چه شرايطى تدوين نموده و هدف وى از تدوين آن ، چه بوده است . از اين رو ، نگارنده ، نخست به معرّفى محل زندگى شيخ كلينى ، يعنى منطقه رى پرداخته ، و آن گاه به اوضاع شهر بغداد (محلّ رشد افكار كلينى و محل تدوين كتاب الكافى ) مى پردازد .

در بخش اوّل مقاله (يعنى معرّفى شهر رى) نگارنده، به معرّفى حكّام اين شهر و وضعيت علم و فرهنگ و اوضاع مذاهب مختلف اسلامى در آن پرداخته و مهم ترين حوادث طبيعى و سياسى (از قبيل جنگ ها) در آن شهر را بررسى مى نمايد . در بخش دوم ، يعنى معرّفى وضعيت سياسى ، اجتماعى و فرهنگى شهر بغداد نيز همان مباحث را پى گيرى نموده و نمايى كلّى از وضعيت اين شهر در عصر زندگانى كلينى رحمه الله ارايه مى نمايد .

در ادامه ، وضعيت شيعيان بغداد در دوران حكومت عبّاسيان به تصوير كشيده مى شود و اين اوضاع از زمان خلافت سفّاح ، تا زمان شهادت امام حسن عسكرى عليهم السلام بررسى مى گردد . بررسى وضعيت شيعيان در دوران غيبت صغرا و ظلم و ستم بى حد و حصر عبّاسيان نسبت به شيعيان و همچنين اوضاع بد فكرى و اعتقادى و اختلاف عقيده در ميان شيعيان ، از مباحث پايانى مقاله حاضر است .

كليدواژه ها : رى ، بغداد ، حكّام رى ، شيعيان بغداد ، غيبت صغرا .

ص: 7

مقدّمه

محمّد بن يعقوب كلينى، از محدّثان بزرگ و به نام شيعه، مؤلّف اوّلين جامع حديثى شيعه، از معاصران دوران غيبت صغراى امام عصر(عج) است، و به دليل همين قدمت ، اثر حديثى او شايان توجّه فراوان است . كتاب حديثى او به نام الكافى، از همان نخستين روزهاى تأليف، مورد توجّه محدّثان ، عالمان و دانشمندان شيعه و اهل سنّت قرار گرفت .

اين سؤالات كه : آيا محيط رشد و نموّ و وفات وى محيط آرامى بوده؟ آيا اين مكان ها از نظر مذهبى يك دست بوده ؛ يا وجود مذاهب و فرقه هاى مختلف، باعث تشتّت آرا شده بود؟ آيا با شيعيان نيز مانند ساير فرقه ها و مذاهب اهل سنّت - كه اكثرا

موافق با حكومت هاى آن زمان بوده اند - ، برخورد مى شده، يا اين كه هميشه در فشار و سختى بوده اند؟ آيا مثل اكنون كه در بسيارى از كشورهاى اسلامى ، درگيرى و جنگ هاى داخلى وجود دارد ، در بغداد و رىِ آن زمان نيز، براى به كرسى نشاندن يك عقيده يا مذهبِ موافقِ حكومت هاى جور ، يا به قدرت رسيدن شخص خاص ، جنگ و خونريزى وجود داشته است ؟ تمام اين سؤال ها ذهن هر خواننده اى را به خود مشغول مى سازد .

حال، نگارنده، با توجّه به اين كه از تاريخ ولادت كلينى در كتب رجالى و حديثى مطلبى نيافته ، عمرى هفتاد ساله براى وى در نظر گرفته و سعى نموده است در اين پژوهش، جواب سؤالات فوق را بيان نمايد .

بخش اول : رى

رى ، شهرى افسانه اى است كه مى گويند آن را حضرت شيث بن آدم ، بنا نهاد . هوشنگ پيشدادى، بر عمارت هاى آن بيفزود، و منوچهر بن ايرج ، آن را مرمّت كرد، و مهدى عبّاسى، پس از ويرانى مجدّد ، آن شهر را دوباره احيا كرد .(1)

ص: 8


1- . رياض السياحة، ص 669 ؛ نزهة القلوب ، ص 53 ؛ آثار البلاد و أخبار العباد ، ص 443؛ رى باستان ، ج 1 ، ص 69 - 72 .

اين سرزمين ، تاكنون دستخوش تغييرات بسيارى شده و زنده ماندن نام و آوازه آن، نشانه اهميّت آن در طول تاريخ بوده است ؛ تا اين كه در زمان عمر و با دستور وى به دست عمار بن ياسر - حاكم آن در كوفه - به تصرّف مسلمانان درآمد و فصل جديدى در تاريخ آن گشوده شد .(1)

جنگ هاى بسيارى براى فتح رى و به دست آوردن حكومت آن، به وقوع پيوسته است ؛ چنان كه مشهور و معروف است كه عبيد اللّه بن زياد ، عمر بن سعد و شمر را به طمع حكومت رى فريب داد و آن دو را براى جنگ با امام حسين عليهم السلام ، تشويق نمود و آنها، آن جنايت هولناك را براى رسيدن به حكومت رى مرتكب شدند .(2)

الف . حكّام

با مراجعه به كتب تاريخى، ملاحظه مى شود كه در طول حيات كلينى ، شهر رى، به خاطر اهمّيتش، حاكمان بسيارى را به چشمان خود ديده است كه آنان ره آوردى جز جنگ و خونريزى براى اين شهر نداشته اند . مطالب زير بيانگر اين مسئله است:

- در سال 256 هجرى، اساتكين (شاهى از تركان) ، بر رى غلبه يافت .(3)

- محمّد بن زيد علوى ، معروف به داعى مطلق، در سال 272 ق، به فكر تسخير رى افتاد و در منطقه خوار رى ، با حاكم آن جا اساتكين ترك ، درگير شد ؛ امّا شكست خورد .(4)

- در سال 275 ق نيز، احمد بن حسين ماردانى، بر رى غلبه يافت .(5)

ص: 9


1- . فتوح البلدان ، ص76 .
2- . أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم ، ج 2 ، ص 574 ؛ نزهة القلوب ، ص 52؛ الأخبار الطوال ، ص 276 .
3- . تاريخ طبرى تاريخ الملوك ، ج 15 ، ص 6485 .
4- . الكامل فى التاريخ ، ج 10 ، ص 4465 ؛ تاريخ طبرستان ، ج 1 ، ص 252؛ طبرسى و مجمع البيان ، ج 1 ، ص 95 .
5- . معجم البلدان ، ج 3 ، ص 137 .

- رى كه با انقراض ساسانيان، به دست اعراب افتاد و در سال 22 ق، حكومتش از دست خاندان مهران رازى خارج شده بود ، بار ديگر به سال 289 ق، به دست يكى از فرزندان همان خاندان افتاد .(1)

- احمد بن اسماعيل در سال 295 ق، بعد از مرگ پدرش به حكومت رسيد و خليفه وقت يعنى ، مكتفى ، در ذى القعده همان سال درگذشت .(2)

- احمد بن اسماعيل در سال 296 ق، به رى آمد و عهد مقتدر در آن جا به وى رسيد . وى محمّد صعلوك را در رى، خليفه خويش گردانيد و خود به خراسان بازگشت .(3)

- در سال 304 ق، يوسف بن ابى السّاج، حاكم رى شد، و قزوين ، زنجان و ابهر را نيز در اختيار گرفت .(4)

- در محرّم سال 307 ق، مونس خادم ، لشكرى فراهم كرد و به طرف رى رفت. در اردبيل، دو سپاه با يكديگر به جنگ پرداختند . يوسف اسير شد و سپاهيانش فرار كردند .(5)

- در سال 310 ق، بار ديگر «مقتدر» خليفه عباسى، حكومت رى ، قزوين ، ابهر ، زنجان و آذربايجان را به يوسف بن أبى السّاج سپرد .(6) وى در سال 311 ق، به رى آمد و با احمد بن على صعلوك جنگيد . در اين جنگ ، احمد شكست خورد و يارانش فرار كردند .(7) فاتك (غلام يوسف بن ابى السّاج) كه در رى بود ، با دربار خلافت، به

ص: 10


1- . رى باستان ، ج 1 ، ص 143 .
2- . زين الأخبار ، ص 16 .
3- . همان جا؛ رى باستان ، ج 1 ، ص 144 .
4- . الكامل فى التاريخ، ج 11 ، ص 4679؛ رى باستان، ج، ص 146 .
5- . الكامل فى التاريخ، ص 4681 ؛ رى باستان، ج 1، ص 146؛ تجارب الاُمم ، ج 5 ، ص 103 .
6- . الكامل فى التاريخ، ص 4716؛ رى باستان، ج 1، ص 147 .
7- . الكامل فى التاريخ، ص 4723؛ رى باستان، ج 1، ص 147.

مخالفت پرداخت و رى را در سال 313 ق، تصرّف كرد . نصر بن احمد، در اوايل سال 314 ق، بدان سو شتافت . در اين هنگام ، فاتكْ فرار كرد و نصر بن احمد، در اوايل شعبان 316 ق، كارگزار رى شد .(1)

- محمّد بن على صعلوك ، داعى صغير و ماكان كاكى را از طبرستان ، به رى دعوت كرد ، حكومت آن جا را به ايشان داد و خود ره سپار خراسان شد .(2) در سال 316

ق ، اسفار شيرويه ، ماكان كاكى را در رى شكست داد ؛ ولى در حين حكومت ، ظلم بسيارى به مردم نمود ؛ چنان كه مسعودى در مروج الذهب گفته : «وى به كيش اسلام نبود» .(3)

در سال 319 ق، مرداويج، چون ظلم اسفار را به مردم ديد، با او به مخالفت پرداخت و با جمعى به قزوين حمله آورد تا اسفار را هلاك كند كه اسفار، به رى گريخت ؛ ولى نتوانست آن جا بماند . سرانجام، پس از سرگردانى زياد ، وى را در طالقان يافتند و به قتل رساندند . اين گونه، مرداويج به حكومت قزوين رسيد.(4) مرداويج، به سال 323 ق، پس از مدّتى حكومت ، به دست غلامان به غدر كشته شد .(5)

- در سال 323 ق، در مشكويه (دو منزلىِ رى) ميان حسن بن بويه (ركن الدوله) و وُشمگير (جانشين مرداويج) نبردى سخت در گرفت كه پيروز ميدان، وشمگير بود .(6)

ص: 11


1- . الكامل فى التاريخ، ص 4742؛ رى باستان، ج 1، ص 148 .
2- . الكامل فى التاريخ، ص 4742؛ رى باستان، ج 1، ص 148.
3- . الكامل فى التاريخ، ص 4761 ؛ رى باستان ، ج 1، ص 148 و 149؛ طبرسى و مجمع البيان ، ص 292 ؛ تاريخ طبرستان ، ص 292 ؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران ، ص 69؛ حبيب السير ، ج 1 ، ص 415 .
4- . تاريخ طبرستان، ص 294 ؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 70؛ رى باستان ، ج 1 ، ص 149 .
5- . الكامل فى التاريخ، ج 11 ، ص 4855؛ رى باستان، ج 1، ص 152 .
6- . تاريخ طبرستان، ص 296؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 440 .

ب . علم و فرهنگ

رى ، قبل از اسلام ، شهر مقدّس و مذهبى زردشتيان بود و پيشوايان اين مذهب ، علوم دينى را به مردم تعليم مى دادند ؛ ولى از حدود پيشرفت علوم آن زمان ، در كتاب هاى تاريخى، ذكرى به ميان نيامده است . البته ، شواهد و قراين، حاكى از اين است كه اين شهر در دوره اسلامى، به علّت عبور كاروان هاى زيارتى و سياحتى و استفاده مردم و اهل علم آن جا از تجربيّات و راهنمايى هاى مسافران و دانشمندانى كه همراه آنان بودند ، داراى پيشرفت هاى علمىِ فزاينده اى شده بود ؛ چنان كه در كتب تاريخى مانند النقض، از كتاب خانه ها و مدارس زيادى ياد شده كه در دوران اسلامى بنا شده اند ؛ مثلاً در دوره آل بويه - كه تشكيل حكومت آنها مربوط به قرن چهارم هجرى است - ، دانشمندان و عالمانْ مورد تجليل قرار گرفته اند و تدريس علوم مختلف (مثل طب ، نجوم ، حكمت ، كلام و فقه)، رونق يافت .

در اين دوره، بزرگانى مثل: صاحب بن عَبّاد زندگى مى كردند كه در مورد كثرت كتاب هاى او گفته اند :

آن مقدار كتاب نفيسه كه او جمع ساخت، هرگز هيچ وزير ، بلكه هيچ صاحب تاج و سرير را ميسّر نشده بود ؛ چنان كه گويند كه در يكى از اسفار چهارصد شترِ بار بردار، كتاب خانه او را مى كشيد ... .(1)

آرتورپ، يكى از خاورشناسان نيز گفته :

شايد كتاب خانه شخصى مانند صاحب بن عَبّاد در قرن دهم ميلادى، معادل مجموع كتاب خانه هاى سرتاسر اروپا بوده باشد . بديهى است كتاب هاى خوش خطِ مُذَهَّب اعلى، در ميان آنها كم نبود .(2)

همچنين ، ابودَلَف خزرجى، در سفرنامه خود ، از يكى از رئيسان رى به نام

ص: 12


1- . حبيب السير، ج 2 ، ص 430 .
2- . ايران از نظر خاورشناسان ، ص 187؛ رى باستان ، ج 1 ، ص 548 .

جريش بن احمد، ياد مى كند كه وقتى وارد مدينة السلام (بغداد) مى شد ، فقط كتاب هاى پزشكى او بر صد شتر حمل مى گرديدند .(1)

ج . مذهب

با وجود اين كه سرزمين رى را اعراب تصرّف كرده بودند، و زردشتيان را ميانِ پرداخت جزيه و اسلام آوردن، مختار كرده بودند ، با گذر زمان، بر تعداد مسلمانان اين سرزمين افزوده مى شد . در ابتداى امر، در دوره اموى كه مذاهب مخلتف و شعبه هاى گوناگون آنها به وجود نيامده بودند ، مسلمانان رى، بيشترْ اهل سنّت بودند و از دربار خلافت اطاعت مى كردند ؛ ولى از زمانى كه رجال دينى مذهب ها، بخصوص ، پيروان ابوحنيفه و شافعى، به مخالفت با يكديگر پرداختند ، به دسته ها و شعبه هاى گوناگونى تقسيم شدند . البته شيعيان نيز از اين تقسيم بندى ها بى بهره نماندند و به گروه هاى مختلفى كه هر گروه ، پيرو يكى از ائمّه عليهم السلام يا فرزندان آنان بودند، تقسيم شدند . بدين ترتيب، در رى ، سه مذهب شيعى ، حنفى و شافعى پديدار شد و مسلمانان ، به هر يك از اين مذهب هاى سه گانه و فرقه هاى منتسب به آنها معتقد شدند ؛(2) چنان كه مقدّسى مى گويد :

... بيشتر مردم رى، «حَنَفى» و «نجّارى» هستند ، مگر روستاييان اين قصبه كه «زعفرانى» مذهب اند و در مسئله «خلق قرآن» توقّف مى كنند ... . در رى، حنبليان نيز بسيارند و سر و صدايى دارند و عوام در مسئله خلق قرآن، پيرو فقيهان هستند .(3)

در آثار البلاد آمده :

و اهل رى، بعضى شافعى و بعضى حنفى هستند .(4)

ص: 13


1- . الرسالة الثانية ، ص 77 - 78 .
2- . رى باستان ، ج 1 ، ص 42 - 45 .
3- . أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ج 2، ص 590 - 591 .
4- . آثار البلاد و أخبار العباد، ص 443.

به گفته ياقوت حموى :

...كان أهل المدينة ثلاث طوائف : شافعيّة وهم الأقلّ، وحنفيّة وهم الأكثر، وشيعة وهم السواد الأعظم ؛ لأنّ أهل البلد كان نصفهم شيعة وأهل الرستاق، فليس منهم إلاّ شيعة وقليل من الحنفيين ، ولم يكن فيهم من الشافعيّة أحد ... .(1)

حمداللّه مستوفى ، بيشتر مردم رى را شيعه اثنى عشرى ذكر نموده است .(2)

د . تشيّع

در قرن هاى سوم و چهارم ، رى پس از قم - كه گويا نخستين شهر ايران است كه مذهب تشيّع را پذيرفته - ،(3) از شهرهاى مهم شيعه نشين ايران به حساب مى آمد ؛ هر چند در مورد سال ورود مذهب تشيّع به اين شهر اختلاف است . مثلاً ياقوت حموى ، ورود تشيّع به رى را در سال 275 ق ، توسط ابوالحسن ماردانى دانسته است ،(4) حال آن كه چنين نيست ؛ زيرا : 1 . استيلاى احمد ماردانى بر رى، در زمان امام حسن عسكرى عليهم السلام بود ؛(5) در صورتى كه مدّت ها پيش از اين تاريخ ، يعنى ، از زمان امام محمّد باقر عليهم السلام (57 - 114)(6) گروهى از شيعيان رى ، از صحابه ائمّه عليهم السلام بوده اند .

2 . در احوال حضرت عبد العظيم حسنى نوشته اند كه هنگام توقّف در رى ، به طور ناشناخته اى ، از منزل بيرون مى آمد و قبرى را كه اكنون در نزديكى قبرش است ، زيارت مى كرد .(7) در كتاب النقض، صاحب اين مزار را سيّد حمزه ناميده

ص: 14


1- . معجم البلدان، ص 132 .
2- . نزهة القلوب ، ص 54 .
3- . فتوح البلدان، ص 71 .
4- . معجم البلدان، ج 3، ص 137 .
5- . جنّة النعيم والعيش السليم فى أحوال السيّد عبد العظيم الحسنى عليهم السلام ، ج 3 ، ص 332 .
6- . تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 289 .
7- . داستان هاى مفاتيح الجنان ، ص 34 .

است(1) كه از فرزندان امام موسى كاظم عليهم السلام بوده است، و چون سال وفات حضرت عبد العظيم 250 ق(2) است، پس فرزند امام موسى كاظم عليهم السلام پيش از اين تاريخ درگذشته است .

3 . حضرت عبد العظيم ، هنگام ورود به سكّة الموالى ، به منزل يكى از شيعيان وارد شد .(3)

در رساله منسوب به صاحب بن عبّاد در موضوع احوال حضرت عبد العظيم ، درباره آگاهى شيعيان رى از ورود وى به رى ، مى خوانيم :

وكان يقع خبره إلى الواحد بعد الواحد من الشيعة حتّى عرفه أكثرهم.(4)

ابودَلَف در الرسالة الثانية ، ظهور تشيّع را در رى پيش از سال 125 ق دانسته است :

در آن جا (رى) نهرى است به نام سورين ، و مردم رى را ديدم كه آن را مكروه و شوم مى پندارند . سبب را پرسيدم؟ پيرى گفت : از آن رو كه شمشيرى كه بدان يحيى بن زيد را كشته اند ، در اين نهر شسته اند.(5)

تمامى اين دلايل ، نشان دهنده اين مطلب است كه شيعيان قبل از سال 275 ق، يعنى ، از زمان امام محمّدباقر عليهم السلام (57 - 114)، به تدريج در رى زياد شدند و قدرت و اعتبارى يافتند . اهميّت و عظمت آنان در زمان حكومت آل بويه، فزونى يافت و دانشمندان و عالمان معروف شيعى مذهب در آن جا پيدا شدند .

ه . حوادث طبيعى

مردم رى، قبل و بعد از اسلام ، بسيار گرفتار خشم طبيعت شده اند . به طور مثال،

ص: 15


1- . النقض ، ص 63 .
2- . جنّة النعيم، ج 3، ص 367 .
3- . الرسائل ، ص 190؛ جنّة النعيم، ج 3، ص 358 .
4- . الرسائل، ص 191؛ جنّة النعيم، ج 3، ص 359 .
5- . الرسالة الثانية، ص 78؛ رى باستان، ج 1 ، ص 384 - 385 .

زلزله هاى سال هاى 236،(1) 241(2) و 249 ق(3) و وبايى كه در سال 344 ق،(4) رخ داد، باعث مرگ افراد بسيارى شد . همچنين در حدّ فاصل سال هاى 260 تا 239 ق نيز دو واقعه مهم رخ داد :

1 . در سال 280 ق ، در رى و طبرستان ، خشك سالى شد ، چندان كه سه رطل آب ، به يك درهم داد و ستد مى شد و خواربار، گران شد .(5)

2 . در سال 281 ق نيز ، مانند سال قبل از آن ، در رى و طبرستان ، خشك سالى و بى آبى، بيداد كرده بود ؛ چنان گفته اند كه در اين سال نيز آب، در رى و طبرستان فرو

نشست .(6)

و . جنگ هاى داخلى

با وجود اين كه رى، سرزمينى حاصل خيز ، داراى وسعت زياد ، جمعيّت فراوان و همچنين، در مسير راه كاروان هايى بود كه از شهرهاى شمالى و شرقى ايران مى گذشتند و تجارت هم در آن رونق داشت ، بعد از اسلام، جنگ هاى پى در پى مذهبى ، نفاق ها و پراكندگى هاى داخلى، فرقه هاى متعدّد مذهبى، چنان زياد بود كه نظير آنها را تاريخ بدين شدّت ، در هيچ يك از شهرهاى ايران، نشان نداده است . طى اين نزاع ها ، خواص، به وسيله زبان، به طرف مقابل حمله مى كردند و به سركوب او مى پرداختند، و عوام، دست به شمشير مى بردند و به جنگ مى پرداختند، كه در طى

ص: 16


1- . تبصرة العوام فى معرفة مقالات الأنام، ص 196 .
2- . الكامل فى التاريخ، ج 9 ، ص 4141؛ تاريخ پيامبران و پادشاهان تاريخ سنى ملوك الأرض والأنبياء ، ص 176 .
3- . الكامل فى التاريخ، ج 9، ص 4186 .
4- . همان ، ج 5 ، ص 309 .
5- . همان ، ج 10 ، ص 4506 .
6- . تاريخ طبرى، ج 15، ص 6656 ؛ الكامل فى التاريخ، ج 10، ص 4510 ؛ تاريخ الخلفاء ، ص 370؛ رى باستان، ج 2 ، ص 246 - 243 .

آن، افراد بى گناه زيادى كشته مى شدند و مال و ثروت خود را از دست مى دادند . گواه اين مطلب، نقل اين بزرگان است : اصطخرى مى گويد :

و شارستان، بيشتر خراب است و ربض، آبادان است .(1)

مقدّسى نيز مى گويد :

مردم در مسئله خلق قرآن، نرمش نشان نمى دهند .(2)

قزوينى معتقد است :

و اهل رى، بعضى شافعى و بعضى حنفى اند و اكثر اوقات، با هم جدال و نزاع مى نمايند . اصحاب شافعى، كمتر از اصحاب ابى حنيفه اند و عصبيّتْ بين آنها واقع است؛ به حدّى كه منجر به جنگ مى شود و هميشه پيروزى از آنِ شافعى ها بوده ، با اين كه عددشان كمتر است . و بر طبايع اهل رى ، خونريزى و قتل ، غالب است و اندكى شوخ طبعى دارند.(3)

بخش دوم : بغداد

بغداد، شهرى است كه منصور ، دومين خليفه عبّاسى، در سال 145 ق، آن را پى ريزى كرد .(4) بنيان گذارش آن را «دار السلام» ناميد، تا براى هميشه براى او و جانشينانش ، شهر آرامش ، صلح و دوستى باشد . شايد وجه تسميه آن، تفأّلى باشد كه منصور به قرآن زد و آيه «وَ اللَّهُ يَدْعُواْ إِلَى دَارِ السَّلَامِ وَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ»(5) آمد و نام دار السلام را از اين آيه گرفت .(6) او اين شهر را بنا بر دلايل نظامى ، اقتصادى و اقليمى برگزيد، تا بتواند حكومت خود را صاحب مركزى قدرتمند كند ؛ بنا بر اين، بغداد،

ص: 17


1- . مسالك و ممالك ، ص 170 .
2- . أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ج 2، ص 591 .
3- . آثار البلاد و أخبار العباد، ص 443.
4- . همان ، ص 372؛ تاريخ الخلفاء العبّاسيين ، ص 14 .
5- . سوره يونس، آيه 25 .
6- . دليل خارطه بغداد ، ص 45 .

مركز سلسله جديد عبّاسى، با خط و مشى سياسى جديدى تأسيس شد . در دو قرن اوّليه، ساخت اين شهر ، با اين كه اغتشاشات و فتنه هاى زيادى را پشت سر گذاشت ، از فعّاليت و ثروت آن چيزى كاسته نشد و همچنان پلّكان رشد و ترقّى خود را طى كرد . خلفاى مختلف ، ثروتمندان و وزرا، هر كدام بنا بر سلايق خود، قصرهاى مختلفى در قسمت هاى گوناگون شهر بنا كردند و به عيش و نوشْ مشغول شدند .

الف . حكّام

شهر بغداد نيز مانند شهر رى ، خلفا و حكّام بسيارى را در طول دوران حيات كلينى - كه يا به مرگ طبيعى يا به دست ديگر مدّعيان قدرت به قتل رسيده اند - تجربه كرده است . نگارنده در اين مبحث، تنها به نام و سال به قدرت رسيدن و وفات خلفا اشاره نموده است .

- پانزدهمين خليفه عباسى ، احمد بن متوكّل (معروف به «معتمد» ) از خلفاى مشهور آل عبّاس بود و مدّت 23 سال، خلافت كرد . وى به سال 256 ق ، به حكومت رسيد و در سال 279 ق درگذشت .

- معتضد، پس از آرام كردن فتنه ها، به سال 279 ق ، به خلافت رسيد و پس از نه سال و نه ماه خلافت ، در سال 289 ق، جان سپرد .

- ابومحمّد على بن معتضد (ملقّب به «مكتفى باللّه») ، بعد از مرگ پدر ، به خلافت نشست . تاريخ شروع خلافت وى سال 289 ق و اتمام آن، 295 ق است .

- پس از مرگ مكتفى ، برادر سيزده ساله اش، به صلاحديد رجال دربارى و با لقب «مقتدر باللّه» خليفه شد . سال شروع خلافت وى 295 ق و اتمام آن 320 ق بود .

- بعد از قتل مقتدر ، رجال دربار و سرداران ، محمّد بن معتضد را با لقب «قاهر باللّه» به خلافت رساندند . وى به سال 320 ق ، به خلافت رسيد و در سال 322 ق ، كشته شد .

- بعد از قاهر باللّه ، ابوالعبّاس احمد بن مقتدر ، با لقب «راضى باللّه» ، به سال 322 ق ،

ص: 18

به خلافت رسيد و در سال 329 ق، بعد از شش سال و دو ماه خلافت درگذشت .(1)

ب . علم و فرهنگ

با شكل گرفتن امپراتورى عظيمى كه از كرانه هاى اقيانوس اطلس تا هند گسترش داشت و اداره آن به دست سلسله جديدى به نام «عبّاسيان» افتاده بود ، نياز به مركزى بود كه از نقطه نظرهاى مختلف، نسبت به مراكز پيش از آن، برترى داشته باشد ؛ به همين علت، با پى ريزى شهر بغداد توسّط منصور ، يكى از مهم ترين رويدادهاى تاريخ جهان اسلام به وقوع پيوست .

در حقيقت ، اين شهر، يك نقطه گريزناپذير براى تمام نقل و انتقالات و مبادلات تجارى اين امپراتورى بود ؛ به همين بهانه، افراد و صنعتگران زيادى به اين شهر مسافرت مى كردند و گاه حتّى براى رفع نيازهاى خلفا و مردم، در آن جا مى ماندند و حرفه خود را رواج مى دادند . مسلمانان نيز از سرزمين ها و نسب هاى گوناگون، با مسيحيان و يهوديان، براى پيشرفت فكرى علمى جهان اسلام، هميارى و مشاركت داشتند و همگى به پويايى و تلاشى كه در بغداد جريان داشت، وابسته بودند . علوم بيگانه و فلسفه، از حمايت و هميارى بعضى از خلفا برخوردار بودند ؛ مثلاً مأمون در «بيت الحكمه» نامدار خود، زمينه تهيه ترجمه هايى از آثار يونانى را فراهم آورد و رصدخانه اى در بغداد بنا كرد .(2)

هارون الرشيد، بيمارستانى در جندى شاپور آن زمان بنا كرد كه بى گمان، نخستين مؤسّسه در جهان اسلام بود . همچنين دربار او، محل رفت و آمد دانشمندان بزرگ زمانه اش بود كه از جمله آنها مى توان از شاعران مشهورى چون: ابونؤاس و ابوالعتاهية ، اصمعى از گويندگان، و سيبويه و كسايى از بزرگان ادب نام برد .

ص: 19


1- . أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ج 1 ، ص 181 ؛ تاريخ الخلفاء العبّاسيين، ص 75 - 101؛ تاريخ الخلفاء، ص 363 - 393 .
2- . الأخبار الطوال، ص 418؛ المأمون خليفه العالم ، ص 95 - 124 .

جاحظ مى گويد :

آنچه رشيد را در ايّام جهاندارى ميسّر گرديد ، كسى را ميسّر نگرديد. وزرايى چون برامكه و قاضى اى چون ابويوسف و شاعرى مانند مروان بن ابى حفصه و نديمى چون عباس بن محمّد ، عمّ پدرش ، و حاجبى مانند فضل بن ربيع و مغنّى (موسيقى دانى) مانند ابراهيم بن اسحاق موصلى و زنى مانند زبيده.(1)

يا در مورد راضى باللّه گفته شده:

... وكان سمحاً ، كريماً ، شاعراً ، فصيحاً ، محبّا للعلماء ، وله شعر مدوّن ، وسمع الحديث من البغوى وغيره.(2)

ج . مذهب

بغداد، دار الخلافه نوبنياد عبّاسيان، تبديل به مركز تجمّع نژادها ، مذاهب و دين هاى گوناگون شد . تنوّع مذاهب آن ، متناسب با تعداد جمعيّتش، قابل توجّه و تأمّل بود ، چنان كه مذاهبى چون : شيعه ، اهل سنّت (حنبلى ، مالكى ، اشعرى ، معتزلى ، نجارى و حنفى) و غلو و اديانى چون : يهودى و مسيحى نيز در اين شهر وجود داشتند . مهم ترين مذاهب موجود ، مذاهب چهارگانه مالكى ، شافعى ، حنبلى و حنفى و همچنين شيعه اماميّه بودند، كه در اين ميان، اكثريّتْ با حنبليان و شيعيان بود .(3)

اين مردم، با همه تضادهاى قومى و عقيدتى ، دست كم تا مدّت زمانى ، هم زيستى نسبتا سازگارانه اى داشتند و با يكديگر پيوند خويشى و زناشويى نيز مى بستند، و زمانى نيز با يكديگر در اثر اصطكاك منافع ، رقابت و كشمكش مى كردند ؛ بنا بر اين، گاه در صلح و گاه در جنگ و ستيز بودند كه در اين ميان، به درگيرى هاى هنگام

ص: 20


1- . تاريخ الخلفاء، ص 286؛ تاريخ برامكه ، ص 6 - 7 .
2- . تاريخ الخلفاء العبّاسيّين، ص 101؛ تاريخ الخلفاء، ص 393 .
3- . أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ص 175 - 176 .

برگزارى مراسم عزادارى امام حسين عليهم السلام و برخورد مذاهب مختلف، در طول دوران هاى متمادى مى توان اشاره كرد .(1)

همچنين مى توان به حضور شيخ مفيد و سيّد مرتضى و قاضى ابويعلى حنبلى بغدادى در عراق، و حضور شيخ طوسى در بغداد، اشاره نمود كه نشان عالى ترين تفاهم اسلامى بود .(2)

البته در زمان حكومت عبّاسيان، جنگ هاى متعدّدى ميان مذاهب مختلف رخ داده كه باعث كشته شدن انسان هاى زيادى شده است كه در اين ميان، عمّال حكومتى و خلفا در ايجاد اين فتنه ها نقش مهمّى بر عهده داشته اند . از جمله اين فتنه ها، جنگى است كه در روزگاران خلافت مقتدر، به سال 317 ق، بين شيعيان و اهل سنّت رخ داد كه باعث كشته شدن افراد بسيار زيادى شد .(3) همچنين برخورد خلفاى عبّاسى با مذاهب مختلفْ متفاوت بوده است ؛ مثلاً در زمان متوكّل ، سياست ارعاب و سركوب شيعيان، به اوج خود رسيده بود، يا در زمان معتضد ، خليفه دستور داد تا معاويه را بر منبرها لعن كنند، كه احتمالاً به خاطر قدرت گرفتن شيعيان بوده است .(4)

د . تشيّع

سابقه حضور شيعيان در بغداد، احتمالاً به دوره پيش از بناى بغداد بر مى گردد ؛ زيرا سلمان فارسى كه جزء اوّلين شيعيان و پيروان حضرت امير عليهم السلام است ، در فتح عراق و شهر مداين، به سال شانزده قمرى شركت داشت .(5) وى از طرف سعد بن

ص: 21


1- . النقض، ص 440 و 402 - 405؛ زندگى سياسى و فرهنگى شيعيان بغداد ، ص 58 .
2- . تاريخ معتزله ، ص 22 - 23 .
3- . تاريخ الخلفاء العبّاسيين، ص 99 .
4- . تاريخ طبرى، ج 15، ص 6674 ؛ المنتظم فى تاريخ الملوك والاُمم ، ج 12 ، ص 371؛ تاريخ الخلفاء، ص 371 .
5- . تاريخ طبرى، ج 5 ، ص 1810 .

أبى وقّاص، سپس از طرف عمر ، سال ها حكومت اين شهر را بر عهده گرفت ،(1) و به نشر فضايل ائمّه عليهم السلام پرداخت . گويا چنين شده كه مردم مداين و قريه هاى اطراف آن - كه بعدا جزء شهر بغداد شدند - ، به تشيّع گرويدند كه از جمله آن محلّه ها ، محلّه «كَرْخ» بغداد است .(2)

با ساخت بغداد و ورود منصور و سپاهيانش به اين شهر ، شيعيان زيادى به اين شهر آمدند و در همين محلّه كرخ كه مختصّ شيعيان بود ، ساكن شدند .(3)

ائمّه معصوم عليهم السلام نيز به بغداد آمده اند، از جمله ، مى توان به امام موسى كاظم عليهم السلام اشاره نمود كه مهدى يا هادى (خليفه وقت) وى را از مدينه به بغداد طلبيده و به زندان افكنده بود . امام رضا عليهم السلام نيز در مسير رفتن به خراسان، از مدينه و بصره و از آن جا به بغداد مى آيد . امام هادى عليهم السلام به علّت ظلم متوكّل ، خليفه عباسى ، در سامرا به شهادت مى رسد. و امام حسن عسكرى عليهم السلام ، پس از فوت پدر گرامى شان در روزگار معتزّ باللّه ، مدتى در زندان بغداد به سر برد و در سامرا به شهادت رسيد .(4)

دانشمندان شيعى بسيارى به بغداد رفت و آمد مى كردند و در اين شهر سكونت داشتند كه از جمله آنها مى توان شيخ مفيد ، سيّد مرتضى ، شيخ طوسى ، على بن بابويه (پدر شيخ صدوق) و همچنين محمّد بن يعقوب كلينى را - كه بعد از مدّتى سكونت در اين شهر ، دار فانى را وداع گفت - نام برد .

ه . حوادث

در شهر بغداد از همان اوان تأسيس، حوادث و بلاهاى طبيعى ، جان انسان هاى زيادى را گرفت و باعث سخت شدن عرصه زندگى بر مردم آن شهر شد ؛ چنان كه در

ص: 22


1- . مروج الذهب ، ج 1 ، ص 663 .
2- . دليل خارطة بغداد، ص 11؛ زندگى سياسى و فرهنگى شيعيان بغداد، ص 49 .
3- . معجم البلدان، ج 4 ، ص 509 .
4- . تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام تا قرن 14 ، ص 90 - 93 .

سال 245 ق، اين شهر، شاهد اوّلين زلزله خود بود و مورّخان گفته اند كه در بغداد نيز در «عسگر مهدى» ، زلزله شد.(1)

در اين شهر ، يك سال، آب رودخانه بالا مى آمد و باعث خرابى خانه ها و مزارع مى شد؛ سال ديگر ، كم آبى پيش مى آمد .(2) مدّتى مواد غذايى فراوان بود و با قيمت مناسب فروخته مى شد ؛ زمانى ديگر، كمبود مواد و گرانى بيداد مى كرد . در سال هاى 307 ، 309 و 323 ق، محلّه كرخ - كه از محلّه هاى شيعه نشين بغداد بوده است - ، شاهد

آتش سوزى هاى بسيار مى شود . در سال هاى 293 ، 303 ، 319 و 324 ق، ديگر محلّه هاى اين شهر، دچار آتش سوزى مى شوند .(3) ابن اثير، در خصوص حوادث سال 292 ق مى گويد :

در اين سال، در باب الطاق، در بخش خاورى راه مسگران بغداد، چنان آتشى سر به آسمان كشيد كه هزار دكّان پر از كالا را كه از آنِ بازرگانان بود، خوراك خود كرد.(4)

همچنين، در مورد حوادث سال 315 ق چنين گفته :

آتش سوزى در محلّه رصّافه [در شرق بغداد] رخ داد كه بسيارى از برزن هاى رُصّافه و كوى وصيف جوهرى و مُربّصه خُرسى در بغداد سوخت .(5)

در سال هاى 260 ، 266 ، 271 ، 281 ، 284 ، 297 ، 322 و 324 ق ، گرانى قيمت ها و كمبود ارزاق عمومى، مردم را تحت فشار قرار داده بود . در سال 268 ق، زلزله اى رخ داد . در سال هاى 296 و 314 ق ، بارش برف سنگين، باعث از بين رفتن كشتزارها شد .(6)

ص: 23


1- . تاريخ طبرى، ج 14 ، ص 6062؛ الكامل فى التاريخ، ج 9 ، ص 4194 .
2- . تاريخ طبرى ، ج 15 ، ص 6691 .
3- . حوادث بغداد فى 12 قرنا ، ص 36 - 54 .
4- . الكامل فى التاريخ، ج 10 ، ص 4579 .
5- . همان ، ص 4754 .
6- . حوادث بغداد فى 12 قرنا، ص 36 - 54 .

در سال 270 ق ، بالا آمدن آب، باعث مرگ و مير و خرابى بسيار شد ؛ چنان كه طبرى مى گويد :

در اين سال، در سمت غربى بغداد ، دريا سريه ، نهر عيسى شكست و محل دبّاغان و ساج فروشان كرخ، زير آب رفت . گويند : هفت هزار خانه يا نزديك آن را در هم كوفت.(1)

و . وضعيت شيعيان بغداد در دوران حكومت عبّاسيان

سنگ بناى به قدرت رسيدن عبّاسيان ، با تكيه بر تبليغ به نفع «رضاى آل محمّد» پا گرفت ؛ ولى با پايان گرفتن مبارزه با امويان و به قدرت رسيدن نظام عبّاسى ، آنها خطر واقعى را از جانب عموزادگان خويش، بيشتر از ساير اقشار جامعه احساس كردند ؛ زيرا آنان از لحاظ پايگاه معنوى و استدلال، به مراتبْ نيرومندتر، و به لحاظ خويشاوندى با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، به آن حضرت نزديك تر بودند و اين احساس نفوذ ، آنان را سخت به وحشت انداخت ؛ وحشتى كه در اوّلين خليفه عبّاسى و اوّلين روزهاى حكومتش نمود پيدا كرد .

خلفاى عبّاسى، وقتى ديدند به دليل ضعف منطق و استدلال ، نمى توانند شيعيان را از صحنه سياسى جامعه طرد كنند ، تصميم گرفتند آنها را مورد آزار و اذيت و شكنجه قرار دهند . خانه هاى آنها را خراب و كسب و كارشان را محدود كردند ؛ چنان كه زنان شيعه ، براى نماز خواندن، از يكديگر ، لباس و چادر قرض مى گرفتند .(2)

اين آزار و اذيت ها، نسبت به تمامى ائمّه شيعى ، در طول مدّت خلافت خلفاى عبّاسى ادامه داشت. شيعيان در اين دوران، يك روز خوش نديدند و اگر هم بعضى از خلفا، سياست مدارا در پيش مى گرفتند ، به خاطر منافع و مقاصدى بود كه پس از تأمين آنها ، باز شيعيان را مورد آزار و اذيت قرار مى دادند . نگارنده، اين مبحث را

ص: 24


1- . تاريخ الخلفاء، ص 366؛ تاريخ طبرى، ج 15، ص 6625 .
2- . مقاتل الطالبيين ، ص 599 .

به دو بخش تقسيم كرده و سعى نموده تا نمونه هايى از اين سياست هاى سختگيرانه را بيان نمايد :

1 . از خلافت سفّاح تا شهادت امام حسن عسكرى عليهم السلام

- سفّاح ، در اوّلين روزهاى حكومتش، وقتى هيئت اعزامى بنى حسن از نزدش خارج مى شوند، به يكى از دوستانش مى گويد : «... برو محل اقامتشان را آماده كن و هرگز به محبّتشان خو مگير . هرگاه با آنان تنها مى مانى، خود را مايل بدانها و آزرده

خاطر از ما نشان بده . اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند . هر چه كه مى گويند و با هر چه رو به رو مى شوند ، همه را برايم نقل كن ...» .(1)

- منصور ، ميان عبّاسيان و علويان، اختلاف و آشوب بر پا مى كرد،(2) و هنگامى كه تصميم به كشتن امام صادق عليهم السلام گرفت ، اعتراف كرد كه قربانيان بسيارى از علويان داشته و اين كه : «... تاكنون از ذريّه فاطمه، هزار تن يا بيشتر را كشته ام؛ ولى آقا و پيشوايشان جعفر بن محمّد، هنوز زنده است ...» .(3) همچنين، وى اوّلين كسى بود كه ويران كردن قبر امام حسين عليهم السلام را در كربلا بدعت نهاد .(4)

- محمّد بن على ، معروف به ابن طقطقى، درباره رشيد، خليفه عباسى مى گويد :

رشيد از خدا نمى ترسيد . رفتار او نسبت به بزرگان آل على عليهم السلام - كه فرزندان دختر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله بودند - بدون اين كه گناهى مرتكب شده باشند ، مى رسانيد كه او از خداوند تعالى نمى ترسيد .(5)

ص: 25


1- . العقد الفريد ، ج 5 ، ص 74 .
2- . تاريخ الخلفاء، ص 261 .
3- . زندگى سياسى هشتمين امام، حضرت على بن موسى الرضا عليهم السلام ، ص 55 به نقل از شرح ميميه ابى فراس ، ص 159 .
4- . تاريخ كربلا و حائر حسين ، ص 137 .
5- . همان ، ص 141؛ تاريخ فخرى ، ص 22 .

وى مرقد امام حسين عليهم السلام را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد .(1)

- مأمون در جواب اين كه «چرا امام رضا را ولى عهد خود نموده؟» مى گويد :

اين مرد، از ديدگاه ما پنهان بود . او مردم را به سوى خويشتن فرا مى خواند . از اين رو، خواستيم ولى عهد ما بشود تا هر چه مردم را به خويشتن جلب كند، همه به نفع ما تمام بشود. در ضمن، به ملك و خلافت ما نيز اعتراف كند و شيفتگانش نيز به پوچى ادّعايش پى برند . ما ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم ، وضعى برايمان پديد آورد كه قابل تحمّل و پيشگيرى نباشد ... .(2)

- متوكّل نيز، خشم و نفرت خود را نسبت به شيعيان، با خراب كردن قبر امام حسين عليهم السلام ، نشان داد و اين مسئله ، بر اساس حكمى بود كه در سال 236 ق، از وى صادر شد و مردم را از زيارت ائمّه عليهم السلام منع كرد . او در آن سال ، شخصى را به نام «ديزج» مأمور كرد تا قبر امام حسين عليهم السلام را ويران كند .(3) وى پس از ويران كردن قبر امام حسين عليهم السلام ، دستور داد در آن جا كشاورزى كنند ؛ سپس در آن حوالى، آبْ روان كرد ، پاسگاه ها و سربازان مسلّح گماشت و دستور داد كه هر كس به زيارت قبر آمد ، دستگيرش كنند .(4)

- دوران خلافت معتمد، هم زمان با امامت امام حسن عسكرى عليهم السلام بود . وى با آگاهى از رابطه پدرى و فرزندى اين امام با مهدى منتظر عليهم السلام - كه پيامبر، بشارت آمدن او را داده بود - ، امام را تحت نظر گرفت و سرانجام، آن حضرت را به شهادت رسانيد .

2 . دوران غيبت صغرا

اين دوره، با شهات امام حسن عسكرى عليهم السلام شروع مى شود و با درگذشت آخرين

ص: 26


1- . تاريخ كربلا و حائر حسين، ص 139 - 140؛ تاريخ شيعه ، ص 163 .
2- . مسند الإمام الرضا عليهم السلام ، ج 1 ، ص 96؛ زندگى سياسى هشتمين امام، ص 191 - 192.
3- . مجمل التواريخ و القصص ، ص 360 .
4- . مقاتل الطالبيين، ص 589 ؛ الكامل فى التاريخ، ج 9 ، ص 4116؛ تاريخ الخلفاء، ص 347 .

سفير امام عصر عليهم السلام - ابو الحسن على بن محمّد سَمَرى (م 329 ق) - پايان مى پذيرد . حضرت مهدى عليهم السلام ، چهار وكيل را نصب فرمود تا واسطه ميان شيعيان و ايشان باشند ، پرسش هاى آنان را به آن حضرت برسانند و پاسخ لازم را، با توقيع از ايشان اخذ نمايند .(1) اين وكلا، به ترتيبْ عبارت بودند از : عثمان بن سعيد ، محمّد بن عثمان بن سعيد ، حسين بن روح و على بن محمّد سمرى .(2)

از ويژگى هاى اين دوره مى توان نكات زير را برشمرد :

يك . ضعف و ناتوانى دستگاه خلافت كه سال به سال فزونى مى يافت .

دو . تسلّط موالى و تركان در دستگاه خلافت و نقش بارزتر آنان در عزل و نصب خلفا .

سه . كم رنگ شدن انقلاب علويان . تا پيش از اين دوره (چنان كه گفتيم) ، بالغ بر بيست انقلاب و نهضت بر ضدّ خلفاى عبّاسى برپا شده بود ، در حالى كه در دوران هفتاد ساله غيبت صغرا، تنها حركت هاى انقلابى چندى به وقوع مى پيوندد .(3)

چهار . تشتّت و اختلاف عقيده شيعيان در موضوع امامت و غيبت، تا جايى كه حتّى روى تعداد ائمّه عليهم السلام نيز توافق نداشتند .

پنج . ادامۀ ظلم و ستم خلفاى عبّاسى نسبت به شيعيان در اين دوران. چنان كه بعد از شهادت امام حسن عسكرى عليهم السلام و به امامت رسيدن حضرت مهدى عليهم السلام ، معتمد و معتضد (دو خليفه عبّاسى) ، بازرسى دقيقى از محافل شيعيان به عمل مى آوردند ، از جمله ، بازرسى هاى مستمر معتضد، موجب دستگيرى و قتل بسيارى از شيعيان مى شد. به گفته ابو الفرج اصفهانى ، شيعيانى كه اساسا جزء قرامطه نبودند ، به سادگى ، به اين بهانه ، محكوم مى شدند .(4)

ص: 27


1- . تاريخ شيعه، ص 137 .
2- . جنّة النعيم، ج 3، ص 416 - 419؛ الغيبة، ص 353 - 396 .
3- . زندگى سياسى و فرهنگى شيعيان بغداد، ص 100 - 101 .
4- . مقاتل الطالبيين، ص 691 .

با مطالعه تاريخ هفتاد ساله اين دوران - كه هم زمان با حيات محمّد بن يعقوب كلينى است - مى توان نتيجه گرفت كه سياست سركوب شيعيان ، مانند دوره هاى قبل ادامه داشت ؛ چنان كه براى دستگيرى آخرين امام شيعيان و وكلاى خاصّ ايشان، تلاش هاى زيادى نمودند ؛ با اين وجود ، اين نكته بايد يادآورى شود كه عوامل متعدّدى باعث حفظ شيعيان، در آن دوران پر خفقان شد كه از جمله آنها، مى توان به سياست تقيّه و نظارت حضرت مهدى عليهم السلام بر امور شيعيان، توسط وكلاى مخصوصشان اشاره كرد . على بن محمّد در اين باره مى گويد :

توقيعى از ناحيه مقدّسه بيرون آمد كه از زيارت مقابر قريش و حائر (كربلاى معلى) نهى فرموده بود . بعد از چند ماه ، وزير ، «باقطائى» را خواست و گفت : طايفه «بنى فرات» و «بُرسى ها» را ملاقات كن و به آنها بگو كه نبايد مقابر قريش (كاظمين) را زيارت كنيد ؛ زيرا خليفه، دستور داده است ، كسى كه قريش را زيارت كند ، در كمينش باشند و دستگيرش كنند.(1)

ص: 28


1- . الاُصول من الكافى ، ج 1 ، ص 525 .

منابع و مآخذ

1 . آثار البلاد و أخبار العباد، زكريا القزوينى، ترجمه : جهانگير ميرزا قاجار، تصحيح و تكميل : مير هاشم محدّث، تهران : امير كبير، 1367 ش .

2 . الأخبار الطوال، أحمد بن داوود الدينورى، ترجمه : صادق نشأت، تهران : بنياد فرهنگ ايران، 1364 ش .

3 . الاُصول من الكافى، محمّد بن يعقوب كلينى، تصحيح و تعليق : على اكبر الغفارى، بيروت : دار الأضواء، 1405 ق.

4 . ايران از نظر خاورشناسان، شفق رضا زاده، تهران : سينا، 1335 ش .

5 . أحسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، أبو عبد

اللّه المقدّسى، ترجمه : علينقى منزوى، تهران : كاويان، 1361 ش .

6 . تاريخ برامكه، عبدالعظيم گرگانى، تهران : دنياى كتاب، 1362 ش .

7 . تاريخ پيامبران و پادشاهان (تاريخ سنى ملوك الأرض والأنبياء)، حمزة بن حسن الإصفهانى، ترجمه : جعفر شعار، تهران : اميركبير، 1367 ش .

8 . تاريخ الخلفاء ، جلال الدين سيوطى ، تحقيق : محمّد محيى الدين عبد الحميد ، بغداد : مطبعة منير ، 1983 م .

9 . تاريخ خلفاء العبّاسيين، على بن انجب (ابن الساعى)، با مقدمه : عبدالرحيم يوسف الجمل، قاهره : مكتبه الآداب، 1413 ق .

10 . تاريخ شيعه، محمّد حسين مظفّر، ترجمه : محمّد باقر حجّتى، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1368 ش .

ص: 29

11 . تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام تا قرن 14، محمّد جواد مشكور، تهران : انتشارات شرقى، 1362 ش .

12 . تاريخ طبرستان، محمّد بن اسفنديار، تصحيح : عباس اقبال، تهران : چاپ خانه مجلس .

13 . تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ظهير الدين مرعشى، به كوشش : محمّد حسين تسبيحى، تهران : انتشارات شرق، 1361 ش .

14 . تاريخ طبرى (تاريخ الملوك)، محمّد بن جرير الطبرى، ترجمه : ابوالقاسم پاينده، تهران : اساطير، 1373 ش .

15 . تاريخ فخرى، محمّد بن على بن طباطبا (ابن طقطقى)، ترجمه : محمّد وحيد گلپايگانى، تهران : علمى و فرهنگى، 1367 ش .

16 . تاريخ كربلا و حائر حسين، عبد

الجواد كليددار، ترجمه : محمّد صدر هاشمى، اصفهان : حبل المتين .

17 . تاريخ معتزله، محمّد جعفر جعفرى لنگرودى، تهران : گنج دانش، 1368 ش .

18 . تاريخ يعقوبى، أحمد بن أبى يعقوب (ابن واضح اليعقوبى)، ترجمه : محمّد ابراهيم آيتى، تهران : علمى و فرهنگى، 1371 ش .

19 . تبصرة العوام فى معرفة مقالات الأنام، السيّد مرتضى بن داعى الحسنى الرازى، تصحيح : عباس اقبال، تهران : اساطير، 1346 ش .

20 . تجارب الاُمم ، ابن مسكويه رازى ، ترجمه : علينقى منزوى ، تهران : توس .

21 . جنّة النعيم و العيش السليم فى أحوال السيد عبد العظيم الحسنى عليهم السلام ، محمّد باقر واعظ تهرانى، تحقيق : سيد صادق حسينى اشكورى، قم : دار الحديث، 1382 ش .

22 . حبيب السير، غياث الدين حسينى، تصحيح : محمّد دبير سياقى، تهران : خيّام .

23 . حوادث بغداد فى 12 قرنا، باقر امين الورد، بغداد : مكتبه النهضة .

24 . داستان هاى مفاتيح الجنان، اسماعيل محمّدى كرمانشاهى، قم : نبوغ، 1377 ش .

25 . دليل خارطه بغداد، مصطفى جواد و أحمد سوسه، بغداد : مطبعة المجمع العلمى العراقى، 1378 ق .

ص: 30

26 . الرسائل، صاحب بن عباد، تصحيح : عبد الوهّاب عزام و شوقى ضيف، قاهره : دار الفكر العربى، 1366 ق .

27 . الرسالة الثانية، ابودُلَف الخزرجى، تحقيق : پطرس بولگاكوف و انس خالدوف، ترجمه : محمّد منير المرسى، قاهره : عالم الكتب .

28 . رياض السياحة، زين العابدين الشيروانى، تصحيح: اصغر حامد ربانى، تهران : سعدى .

29 . رى باستان، حسين كريمان، تهران : دانشگاه شهيد بهشتى، 1371 ش .

30 . زندگى سياسى و فرهنگى شيعيان بغداد، سيد حسن موسوى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1380 ش .

31 . زندگى سياسى هشتمين امام حضرت على بن موسى الرضا عليهم السلام ، جعفر مرتضى الحسينى، ترجمه : خليل خليليان، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1373 ش .

32 . زين الأخبار، ابو سعيد گرديزى، تهران : مطبعه اتحاديه، 1315 ش .

33 . طبرسى و مجمع البيان، حسين كريمان، تهران : دانشگاه تهران، 1361 ش .

34 . العقد الفريد، أبو عمرو أحمد الأندلسى، تصحيح : أحمد الأمين و إبراهيم الأبيارى و أحمد الزين، بيروت : دار الكتب العربى، 1402 ق .

35 . الغيبة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : عباد اللّه الطهرانى و على أحمد ناصح ، قم : مؤسسة المعارف الإسلامية ، 1411 ق .

36 . فتوح البلدان، أحمد بن يحيى البلاذرى، ترجمه : آذرتاش آذرنوش، تصحيح : محمّد فرزان، تهران : انتشارات صدا و سيما، 1364 ش .

37 . الكامل فى التاريخ، عزّ الدين بن الأثير، ترجمه : حميدرضا آژير، تهران : اساطير ، 1373 ش .

38 . المأمون خليفة العالم، محمّد مصطفى هداره، قاهره : الهيئة المصرية العامة للكتاب ، 1985 م .

39 . مجمل التواريخ والقصص، تصحيح : ملك الشعراى بهار ، تهران : كلاله خاور ، 1318 ش .

40 . مروج الذهب، على بن حسين المسعودى، ترجمه : ابو القاسم پاينده، تهران : علمى و فرهنگى، 1365 ش .

ص: 31

41 . مسالك و ممالك ، أبو إسحاق إبراهيم الإصطخرى ، به اهتمام : ايرج افشار ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1368 ش .

42 . مسند الإمام الرضا عليهم السلام ، عزيز اللّه عطاردى، مشهد : المؤتمر العالمى للإمام الرضا عليهم السلام ، 1406 ق .

43 . معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه الحموى، تحقيق : مزيد عبد العزيز الجندى، بيروت : دار الكتب العلمية، 1410 ق .

44 . مقاتل الطالبيين ، على بن حسين الفرج الإصفهانى ، شرح و تحقيق : سيد أحمد صغر ، بيروت : دار المعرفة .

45 . المنتظم فى تاريخ الملوك والامم، أبو الفرج بن الجوزى، تحقيق : محمّد عبد القادر عطا و مصطفى عبد القادر عطا، تصحيح : نعيم زرزور، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1412 ق .

46 . نزهة القلوب، حمد اللّه مستوفى، به كوشش: گاى ليسترانج، تهران : دنياى كتاب، 1362 ش.

47 . النّقض، عبد الجليل قزوينى رازى، تحقيق : سيد جلال الدين محدّث .

ص: 32

تحوّلات قم در عصر شيخ كلينى غلامعلى عبّاسى

تحوّلات قم در عصر شيخ كلينى قدس سره

غلامعلى عبّاسى

چكيده

در اين نوشتار ، ضمن ارائه تاريخچه اى اجمالى از وضعيت علم حديث در قم و مكتب حديثى آن ، به ارتباط شيخ كلينى رحمه الله با قم پرداخته شده و تحوّلات حديثى قم در زمان حيات كلينى ، مورد بررسى قرار گرفته است . در همين راستا نويسنده ، نخست شاگردان و وكلاى قمى امام حسن عسكرى عليهم السلام را معرفى كرده و جايگاه حديثى آنان را بررسى نموده است . آن گاه اوضاع علمى شهر قم در عصر غيبت صغرا بويژه موضوع سفارت و وكالت امام زمان عليهم السلام را مورد مطالعه قرار داده و ارتباط قمى ها با مقام نيابت امام عصر عليهم السلام را شرح نموده و به اين نتيجه رسيده كه غيبت صغراى امام عصر(عج) ، عرصه افتخار و شرف براى اهل قم بوده ، به طورى كه اين شهر از لحاظ فرهنگى ، اقتصادى و سياسى ، داراى اهميت خاصى بوده و بويژه در حوزه حديثى ، در اوج عظمت و رفعت قرار داشته و شخصى مانند كلينى ، تأثير فراوانى در نشاط علمى و حديثى قم داشته است .

كليدواژه ها : قم ، غيبت صغرا ، نيابت ، سفارت ، وكالت ، كلينى ، مكتب حديثى ، امام حسن عسكرى عليهم السلام .

ص: 33

مقدّمه

نامورترين دانشمند فقيه و محدّث شيعه در پايان قرن سوم و نيمه اوّل قرن چهارم هجرى ، ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى است .

كلينى ، شخصيتى ايرانى و از روستاى «كلين» بر وزن «خمين» ، واقع در 38 كيلومترى شهر رى و ناحيه جنوب غربى جاده قم به تهران ، نزديك حسن آباد كنونى است .(1)

رى ، داراى تمدّنى كهن و اسطوره اى بود ، تا جايى كه حتّى برخى در توصيف آن ، اغراق كرده اند ؛(2) ولى با وجود اين ، نسبت به تمدن كهن و گسترده اين سرزمين ، نمى توان شك كرد!

به هر روى ، او در تاريخ شيعى ، به «كلينى رازى» معروف است . اگر چه تاريخ تولّدش روشن نيست ، ولى شيخ طوسى در الفهرست ، وفات كلينى را سال 328 ق ، دانسته و در كتاب الرجال خود ، موافق با نجاشى ، سال وفات آن بزرگوار را 329 ق ، رقم زده است .(3)

ارتباط كلينى با قم

اگر چه زادگاه كلينى ، رى بوده ، ولى بدون شك ، مهد پرورش او و ارتباطش با مكتب حديثى ، شهر قم بوده است . البته جامعيت شيخ كلينى ، چنان است كه چون دريايى موّاج ، رود نور مكتب حديثى قم ، رى ، كوفه و بغداد ، در آن به هم پيوسته اند و ميراث عظيم مكتوب حديثى الكافى از اين جامعيت ، پديد آمده است .

ولى با توجّه به مشايخ و اساتيد بزرگوار قمى وى ، او شخصيت حديثى خود را در

ص: 34


1- . مفاخر اسلام ، ج 2 ، ص 19 .
2- . ر.ك : هفت اقليم ، ج 3 ، ص 3 و 4 .
3- . ر.ك : رجال الطوسى ، ص 495 ؛ رجال النجاشى ، ص 377 ش 1206 .

قم يافته است .

مهم ترين مشايخ و اساتيد قمى كلينى ، عبارت اند از :

1 . على بن ابراهيم قمى كه در سند 7140 حديث مى درخشد .(1)

2 . احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى كه 2290 حديث نقل مى كند .(2)

3 . سعد بن عبداللّه كه نجاشى ، 31 كتاب براى او نقل مى كند .(3)

4 . عبد اللّه بن جعفر حميرى كه شيخ طوسى براى او هشت كتاب ذكر مى كند . اين محدّث جليل القدر ، با امام هادى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام و امام زمان عليهم السلام ، مكاتبات و توقيعاتى داشت .(4)

5 . احمد بن ادريس قمى كه به عنوان كثير الحديث ، مزيّن است و نامش در اسناد 280 روايت آمده است .(5)

6 . احمد بن محمّد بن خالد برقى كه چهره او در سند ششصد روايت مى درخشد .(6)

7 . محمّد بن عبداللّه بن جعفر حميرى است كه مى توان كتاب هايى از جمله : كتاب الحقوق ، كتاب الاوائل ، كتاب السماء ، كتاب الارض ، كتاب السماحة والبلدان ، كتاب ابليس و جنوده و كتاب الاحتجاج را از وى نام برد .(7)

بدون شك ، اين چهره هاى فروزان حديثى كه صدها كتاب در ارتباط با روايات ، تأليف نموده اند ، در شكل گيرى شخصيت ثقة الاسلام كلينى ، نقش اساسى اى

ص: 35


1- . معجم رجال الحديث ، ج 11 ، ص 194 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 301 .
3- . همان ، ج 8 ، ص 74 ؛ رجال النجاشى ، ص 177 ، ش 467 .
4- . معجم رجال الحديث ، ج 10 ، ص 140 ؛ رجال النجاشى ، ص219، ش573 .
5- . معجم رجال الحديث ، ج 2 ، ص 38 ؛ رجال النجاشى ، ص 92 ، ش 228 .
6- . معجم رجال الحديث ، ج2 ، ص 30 ؛ رجال النجاشى ، ص 76 ، ش 182 .
7- . معجم رجال الحديث ، ج 16 ، ص 233 ؛ رجال النجاشى ، ص 354 ، ش 149 .

داشته اند . در اثر همين ارتباطات حديثى است كه مى توان گفت ولو زادگاه و احتمالاً مسكن مرحوم كلينى ، رى و كلين بوده ، ولى او از مفاخر مكتب حديثى قم است ، و قميّون هستند كه در مجموعه گران سنگ الكافى - كه 16109 حديث را در بر دارد - مى درخشند و در اسناد هشتاد درصد از روايات كتاب ، حضور دارند .

با توجّه به اساتيد و مشايخ قمى اوست كه كلينى را بايد «قمى» ناميد . روزى كه كلينى به شهر قم قدم نهاد و به زيارت بارگاه كريمه اهل بيت ، دختر موسى بن جعفر عليهم السلام شرفياب شد ، در واقع ، او بر افق بلند شخصيت حديثى خود طلوع كرد . ورود او به قم ، آغاز تكوين و تكامل آن مرد حديث و فقه بوده است . وى با حضور در اين مدرسه حديث ، بنيان الكافى خود را پى ريزى كرد .

چون زندگى اين فقيه و محدّث نامدار ، در عصر غيبت صغرا بوده است ، نگاهى به تحوّلات اين دوره مى افكنيم ؛ امّا پيش از ورود به اين عصر ، به عنوان مقدمه ، تحوّلات قم در عصر امام حسن عسكرى عليهم السلام و ارتباط قميّون با آن بزرگوار را مرور مى كنيم .

شاگردان و وكلاى قمى امام حسن عسكرى عليهم السلام

با وجود همه خطرات و تنگناهاى موجود در عصر آن امام عليهم السلام ، شهر قم ، پاسدار مكتب امامت بود و جريانى از نور ، سامرا و قم را به هم متّصل ساخته بود . كاروان هاى قمى ، به سوى سامرا در حركت بودند و محدّثان عالى قدر مكتب حديثى قم ، قافله سالار اين كاروان ها بودند .

از مجموع شاگردان آن حضرت كه بيش از صد نفر بودند ،(1) فرزانگانى از قم در ميان آن جمع مى درخشيدند ؛ چهره هايى مانند :

ص: 36


1- . شيخ طوسى ، تعداد آنان را متجاوز از صد نفر دانسته و بعضى نيز اصحاب و روات آن حضرت را تا 213 نفر معرفى كرده اند حياة الإمام العسكرى عليهم السلام ، ص 345 - 413 .

احمد بن اسحاق اشعرى قمى ؛(1) عبداللّه بن جعفر حميرى ؛(2) احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى ؛(3) سعد بن عبد اللّه ؛(4) على بن حسين (بابويه) ؛(5) محمّد بن احمد بن جعفر قمى ؛(6) محمّد بن حسن صفار ؛(7) محمّد بن ريان بن صلت ؛(8) محمّد بن عبد اللّه بن مالك قمى ؛(9) على بن ريان ؛(10) حسين بن اشكيب (خادم قبر) ؛(11) عروة الوكيل قمى ؛(12) محمّد بن أبى الصهبان ؛(13) يعقوب بن اسحاق ؛(14) محمّد بن على بن عيسى اشعرى ؛(15) داوود بن عامر اشعرى ؛(16) احمد بن ادريس قمى ؛(17) سهل بن زياد آدمى ؛(18) حسين بن حسن بن ابان .(19)

تعداد وكلاى آن حضرت را نيز چهارده نفر ذكر كرده اند .(20)

ص: 37


1- . رجال الطوسى ، ص 427 - 437 ؛ رجال البرقى ، ص 60 ؛ رجال النجاشى ، ص 91 ، ش 225 .
2- . رجال البرقى ، ص 60 ؛ رجال الطوسى ، ص 432 .
3- . رجال النجاشى ، ص 81 ، ش 198 .
4- . رجال الطوسى ، ص 431 ؛ رجال النجاشى ، ص 177 ، ش 467 .
5- . رجال النجاشى ، ص 261 ، ش 684 ؛ خلاصة الأقوال ، ص 94 ، ش 20 .
6- . رجال الطوسى ، ص 436 ، ش 17 .
7- . همان ، ص 436 ، ش 16 ؛ رجال النجاشى ، ص 354 ، ش 948 .
8- . رجال النجاشى ، ص 730 ، ش 1009 .
9- . رجال الطوسى ، ص 230 .
10- . رجال الطوسى ، ص 433 ، ش 14 ؛ رجال النجاشى ، ص 278 ، ش 731 .
11- . رجال الطوسى ، ص 429 ؛ رجال النجاشى ، ص 44 ، ش 88 .
12- . رجال الطوسى ، ص 433 ، ش 15 .
13- . رجال البرقى ، ص 61 ؛ رجال الطوسى ، ص 435 ، ش 5 .
14- . رجال الطوسى ، ص 437 ، ش 3 .
15- . رجال النجاشى ، ص 371 ، ش 1010 ؛ خلاصة الأقوال ، ص 160 ، ش 141 .
16- . رجال البرقى ، ص 61 ؛ رجال الطوسى ، ص 431 .
17- . رجال الطوسى ، ص 428 ، ش 16 ؛ رجال النجاشى ، ص 92 ، ش 228 .
18- . رجال البرقى ، ص 60 ؛ رجال الطوسى ، ص 431 ؛ رجال النجاشى ، ص 185 ، ش 490 .
19- . رجال الطوسى ، ص 430 .
20- . ر.ك : حياة الإمام العسكرى عليهم السلام ، ص 329 - 341 .

احمد بن اسحاق قمى ، در اين دوران ، فروزنده ترين ستاره اين آسمان است . محمّد بن جرير طبرى ، در شأن او مى گويد كه احمد بن اسحاق ، استاد شيخ صدوق و نماينده امام عسكرى عليهم السلام بود . وقتى كه آن حضرت رحلت كرد ، وكالت حضرت صاحب الزمان(عج) را برعهده گرفت ، و از طرف آن حضرت ، نامه هايى خطاب به او صادر مى شد .(1)

دانشمندان علم رجال ، او را رابط قمى ها و امام ياد كرده اند و او را از اصحاب خاص امام عسكرى عليهم السلام شمرده اند .(2)

وى وكيل و نماينده امام عسكرى عليهم السلام در قم بود . در اين شهر ، مسجدى به نام آن حضرت بنا شده كه گويا به دستور امام بوده و هم اكنون نيز پابرجاست .

در بحارالأنوار ، روايتى نقل شده كه از آن استفاده مى شد ، او نماينده امام عليهم السلام در موقوفات قم نيز بوده است . بنا بر اين ، مى توان او را از جمله متولّيان حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام نام برد .

يكى از جلوه هاى بارز مكتب حديثى قم، «معرفت امام شناسى» آنان بود . از اين روى ، احمد بن اسحاق - كه در زمان امام حسن عسكرى عليهم السلام از بزرگان اين مكتب و از مفاخر قم بود - ، به حضور امام حسن عسكرى عليهم السلام مى رسد و از ايشان مى خواهد تا امام بعد از خود را معرفى نمايد . امام حسن عسكرى عليهم السلام مى فرمايد :

اى احمد بن اسحاق! خداوند ، از آن زمان كه آدم را آفريد تا روز قيامت ، هرگز زمين را از حجّت ، خالى نگذاشته و نمى گذارد . خداوند ، از بركت وجود امام ، زمين را از بلا محفوظ مى دارد و بارانش را نازل مى كند و بركات نهفته در دل زمين را آشكار مى سازد .

احمد بن اسحاق مى گويد : «پيشوا و امام بعد از شما كيست؟» . امام به سرعت

ص: 38


1- . ر.ك : دلائل الإمامة ، ص 272 ؛ حياة الإمام العسكرى ، ص 333 .
2- . الاحتجاج ، ص 272 .

برخاست و به اتاق ديگر رفت و طولى نكشيد كه بازگشت و پسر بچه اى مانند قرص ماه را كه حدود سه سال داشت ، به دوش گرفته بود . آن گاه فرمود :

اى احمد بن اسحاق! اگر نزد خداوند و امامان محترم نبودى ، پسرم را به تو نشان نمى دادم . او همنام و هم كنيه رسول خداست . زمين را پر از عدل و داد مى كند ؛ آن گونه كه از ظلم و ستم پر شده باشد .(1)

يكى ديگر از فرزانگان قم ، «حسين بن اشكيب» است . او از دانشوران كلامى قم بود . وى مدتى در قم ، افتخار خدمت قبر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام را داشته و يكى از حلقه هاى پيوند تشيّع قم ، با حوزه سمرقند بوده ، كه در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجرى ، شكل گرفت .(2)

نجاشى ، از دو اثر او به نام : الرّد على من زعم انّ النبىّ صلى الله عليه و آله كان على دين قومه و الرّد على الزيدية ، ياد كرده است .(3)

از چهره هاى ديگر اين دوران ، «محمّد بن خالد برقى» و فرزندش «احمد بن محمّد» هستند كه شهرت پسر ، بيش از پدر است . كتاب المحاسن وى ، دائرة المعارفى مشتمل بر احاديث امامان عليهم السلام در تمام زمينه هاى معارف دينى (از قبيل اخلاق و تفسير) است . وى تأليفات ديگرى هم چون كتاب التبيان فى اخبار البلدان ، در جغرافياى تاريخى دنياى اسلام دارد .(4)

يكى ديگر از رجال نامور اين دوران ، «على بن الحسين بن موسى بن بابويه» است . مكانت و وثاقت وى چنان است كه فتواى او هنگامى كه نص و روايتى پيدا نمى شد ، منبع فتاواى فقهاى ما بود .(5)

ص: 39


1- . كمال الدين ، ج 2 ، ص 384 .
2- . المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 433 .
3- . رجال النجاشى ، ج 1 ، ص 44 ، ش 88 .
4- . حيات فكرى و سياسى امامان شيعه ، ص 555 .
5- . سفينة البحار ، ج 1 ، ص 110 .

چهره ديگرى كه بر قلّه اين دوران فروزان است ، دانشور نامى «سعد بن عبد اللّه» است . بعضى معتقدند كه او به محضر امام عسكرى عليهم السلام شرفياب گرديد ؛ امّا برخى ديگر ، اين ديدار را تكذيب مى كنند .(1) او در سال 299 يا 301 ق ، رحلت كرد . از وى كتاب هاى فراوانى برجاى مانده است .

از جمله ستارگان اين بام ، «محمّد بن حسن صفّار قمى» است . نجاشى ، در شرح حالش مى نويسد : او سيماى تابناك حوزه حديثى قم و بسيار جليل القدر است . وى در سال 290 ق ، رحلت كرد .(2)

در تبيين حوزه حديثى قم ، دانشوران حديثى و بزرگواران اين حوزه ، تعريف خواهند شد . قم در زمان امام حسن عسكرى عليهم السلام ، كانون فرهنگ شيعى است . از اين رو ، مردم به بهانه هاى مختلف ، از پرداخت ماليات به دولت بنى عباس ، امتناع مى ورزيدند .(3)

از سوى ديگر لطف و احسان امام نسبت به مردم قم ، فراوان بود . در نامه اى كه آن حضرت براى مردم قم و آبه نوشت ، از خداوند متعال براى اهل قم ، آرزوى رحمت و عمر طولانى و رشد و هدايت نمود .

همچنين امام عسكرى عليهم السلام نامه اى با مضامين عالى براى مردم قم ارسال داشتند و در پرتو دعاى خود ، آنان ، گذشتگان و آيندگانشان را مشمول لطف خويش قرار دادند و زندگى سرشار از صفا و معنويت را در سايه سار هماى امامت و عترت هادى ، در پيمودن راه راستى و پارسايى ، براى آنان خواستار شدند .(4)

ص: 40


1- . ر.ك : رجال النجاشى ، ص 177 ، ش 467 .
2- . ر.ك : همان ، ص 354 ، ش 948 ؛ الفهرست ، ص 170 ، ش 622 .
3- . ر.ك : فتوح البلدان ، ص 74 .
4- . ر.ك : بحارالأنوار ، ج 50 ، ص 317 ، ح 14 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 4 ، ص 425 ؛ الكنى والألقاب ، ج 3 ، ص 71 ؛ معادن الحكمة فى مكاتيب الأئمّة ، ص 264 .

قم در زمان غيبت صغرا

وجود صدها روايت درباره مهدى(عج) و خصال آسمانى اش(1) جسم و جان قمى ها را از عشق و دلدادگى به ساحت آن حضرت ، لبريز ساخته بود . محدّثان و دانشوران اين حوزه ، سرمست از ساغر ولاى او ، منتظر چنين رخدادى الهى بودند . از اين رو ، قم به استقبال اين دوران مى رود و با ايمان ، صبر ، معرفت ، امام شناسى و درك مفهوم انتظار ، فرا رسيدن عصر غيبت را گرامى مى دارد .

قم در اين دوره ، بالنده و پوياست و مكتبش بر بلنداى دانش و معرفت مى درخشد . صدها محدّث و راوى با زمزمه احاديث ، ترانه عشق مى خوانند . رواياتى كه چون بارقه هاى نور ، در كتب حديثى آنان مى درخشند و از مهدى عليهم السلام و غيبت آن حضرت ، پرده بردارى مى نمايند .

سفارت و وكالت

شرايط بحرانى ائمه عليهم السلام در زمان عباسيان ، سبب گرديد تا آن پيشوايان ، ابزار جديدى را براى برقرارى ارتباط با شيعيان ، جستجو نمايند . امام صادق عليهم السلام نخستين امامى است كه نظام مخفيانه ارتباطات را در قالب وكالت ، در جامعه پى ريزى كرد . هدف اصلى وكالت ، جمع آورى خمس ، زكات و هداياى شيعيان به امامان عليهم السلام بود .(2)

امام كاظم ، امام رضا و امام جواد عليهم السلام نيز از طريق وكلا و نمايندگان خويش ، با شيعيان ارتباط برقرار مى كردند .

در زمان امام هادى عليهم السلام ، وكالت ، اوج بيشترى يافت و اين ، بدان جهت بود كه متوكّل ، امام هادى عليهم السلام را از مدينه به سامرا فراخواند تا باقى مانده عمر خويش را در آن جا بگذراند . فقدان تماس مستقيم بين امام و پيروانش ، نقش مذهبى و سياسى وكالت

ص: 41


1- . ر.ك : معجم أحاديث المهدى عليهم السلام ، پنج جلد .
2- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم عليهم السلام ، ص 134 .

را افزايش داد ؛ به گونه اى كه كارگزاران (وكلاى) امام ، مسئوليت بيشترى در گردش امور يافتند .(1)

با فرا رسيدن عصر غيبت ، نقش محورى نمايندگان (سفرا) آشكار شد و امام عصر عليهم السلام با تعيين چهار نائب و سفير ، در رأس جريان نمايندگان ، ارتباط خويش با شيعيان را استمرار بخشيد .

شيعيان قم ، پس از رحلت هر امام ، افراد مورد اعتماد خود را به محل زندگى آنان مى فرستادند و براى شناخت امام بعدى ، سعى كامل مى نمودند . آنها در اين باره ، نشانه هاى مخصوصى را جستجو مى كردند ، و پس از يافتن آن نشانه ها در شخص ، امامت او را مى پذيرفتند . بعد از رحلت امام حسن عسكرى عليهم السلام ، گروهى از قمّيون - كه در ميان آنان محمّد بن جعفر حميرى قرار داشت - بى خبر از وفات آن حضرت ، به همراه استفتائات و وجوهات خود ، وارد سامرا شدند . آنان در آن جا خبر رحلت امام عسكرى عليهم السلام را شنيدند . شخصى آنان را به سوى جعفر ، هدايت كرد . آنها جعفر را ملاقات كردند و خواستند او نيز مانند امامان معصوم عليهم السلام به پرسش هاى آنان و خواسته هايشان پاسخ گويد .

جعفر گفت : «مگر امامان پيشين ، چگونه رفتار مى كردند؟» . قمّيون پاسخ دادند : آنان به ما از مقدار پول و صاحبان آنها خبر مى دادند» . جعفر ، برآشفته شد و گفت : «من غيبگو نيستم!» . در همين هنگام ، شخصى وارد شد و آنان را به نام صدا زد و به سوى منزلى راهنمايى كرد . در آن جا شخصى را به آنان نشان داد كه به نظر مى رسيد ، وكيل امام دوازدهم باشد . وكيل ، مبلغ وجوهاتى را كه آورده بودند ، به آنها گفت . پس از تجلّى اين كرامت ، قمى ها به آستان حضرتش بوسه زدند و اموال را تقديم نمودند و از سوى امام ، به آنها دستور داده شد تا از اين پس ، وجوهات را به شخص معيّنى در

ص: 42


1- . همان ، ص 136 .

بغداد ، تحويل دهند .

آنان جانشين امام حسن عسكرى عليهم السلام را شناختند و از سوى حضرت مهدى(عج) به پيروى از مقام نيابت ، هدايت شدند .(1)

ارتباط قمى ها با مقام نيابت

در ابتدا بسيارى از شيعيان ، از پرداخت خمس به عثمان بن سعيد ، بدون آن كه معجزه اى نشان دهد ، سرباز مى زدند ؛ چون بايد مطمئن مى شدند كه وى حقيقتا از جانب امام دوازدهم منصوب شده است .

از اين رو ، نوّاب ، كراماتى از خود نشان مى دادند تا راه درست را به پيروان اهل بيت ، نمايان سازند .

مرحوم كلينى با اين كه خود در اين دريا شناور بود ، لكن با پاس تقيّه و رازدارى ، از ارتباط مستقيم با مقام نيابت خوددارى مى كرد. وى داستانى را در كتاب خود نگاشته كه به خوبى ، دلالت مى كند بر جايگاه و مكانت شريف مقام نيابت .

او در الكافى چنين مى نگارد : حسن بن نضر ، ابوصدام و عدّه اى ديگر ، پس از رحلت امام حسن عسكرى عليهم السلام درباره وكلا به گفتگو پرداختند و تصميم گرفتند از امام بعدى ، جويا شوند . حسن بن نضر ، نزد ابوصدام آمد و به او گفت : «مى خواهم به حجّ روم» . ابو صدام از وى خواست تا سفرش را به تعويق اندازد . حسن بن نضر به او گفت : «من از خوابى كه ديده ام ، بيمناكم! بنا بر اين ، بايد بروم» . وى احمد بن يعلى بن حمّاد را وصى خود كرد . احمد ، وجوهاتى را نذر امام كرده بود . چون از تصميم حسن ، آگاه شد ، پول را به وى داد و به او سفارش كرد كه هيچ چيز را بدون حجّت و دليل ، به كسى ندهد .

حسن مى گويد : «پس از آن كه وارد بغداد شدم ، خانه اى را اجاره كردم . پس از

ص: 43


1- . كمال الدين ، ج 2 ، ص 477 - 478 ، ح 26 .

آن ، يكى از وكلا ، لباس ها و وجوهاتى آورد و آنها را به من سپرد . به او گفتم : اين چيست؟ پاسخ داد : اين است آنچه ديده اى . سپس ديگرى متاع مشابهى آورد و سومى به همين ترتيب ، تا منزل پر شد . پس از آن ، احمد بن اسحاق ، تمام متاعى كه داشت ، نزد من آورد . از اين رو ، حيرت زده شدم ؛ ولى بعد از آن ، پيامى از امام عليهم السلام دريافتم كه فرمان داده بود ، كالاها را به سامرّا ببرم .

چون بدان جا رسيدم ، پيغامى دريافت كردم كه مرا فرمان مى داد ، كالاها را نزد او ببرم . كالاها را براى حمل ، در زنبيل هايى نهادم . به راهروى خانه كه رسيدم ، غلام سياهى را ايستاده ديدم . از من پرسيد : تو حسن بن نضرى؟ گفتم : بله . او پاسخ داد :

وارد شو . وارد خانه شدم . و از آن جا داخل ساختمانى شدم . در آن جا زنبيل ها را خالى كردم . پرده اى بود كه مرا به ساختمان ديگرى هدايت مى كرد . شخصى از پشت سر ، مرا صدا زد : اى حسن بن نضر! سلام خدا و رحمت او بر تو باد ، ترديد مكن ؛ زيرا اگر شك كنى ، شيطان را خوش حال خواهى كرد . سپس ، دو پوشاك براى من فرستاد و گفت : آنها را بردار ؛ زيرا به آن دو نياز پيدا خواهى كرد . پوشاك ها را برداشتم و بيرون رفتم» .

سعد اشعرى مى گويد : حسن بن نضر ، عزيمت كرد و در ماه رمضان درگذشت و دو پوشاك مذكور ، به جاى كفن او مورد استفاده قرار گرفت .(1)

در خبرى ديگر چنين آمده است : ابوالحسن بن كثير نوبختى و ام كلثوم (دختر سفير دوم) نقل مى كنند : اموالى براى مقام سفارت ، از قم و اطراف آن آوردند . هنگامى كه اموال ، داخل بغداد شد و به ابوجعفر تقديم گرديد ، ابوجعفر به آورنده آن اموال گفت : «مقدارى از مال ، نزد تو باقى مانده ، كجاست آن؟» . آورنده اموال گفت :

«چيزى نزد من ، باقى نمانده است» . ابوجعفر گفت : «بله ، نزد تو چيزى از اموال باقى مانده است!» . او رفت و مدّتى تفكّر و انديشه كرد . سپس به سوى ابوجعفر بازگشت

ص: 44


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 517 - 518 .

و گفت : «چيزى به خاطر نياوردم» . ابو جعفر به او گفت : «كجاست آن دو لباس سردانى؟» . آن مرد ، ناگهان متوجّه شد ، گفت : «اى واللّه يا سيدى لقد نسيتهما حتى ذهبا عن قلبى ولست أدرى ...» . آن گاه ، ابوجعفر ، او را راهنمايى كرد تا آن دو لباس را به دست آورد .(1)

زندگى سفيران امام ، لبريز از كرامات و امورى خارق العاده بود ، و عجيب اين كه اين جلوه ها ، بيشتر در ارتباط با قميّون مى درخشد . على بن احمد قمى مى گويد : نزد ابوجعفر رفتم تا به ساحتش سلام كنم . ديدم او خود را آماده مرگ مى كند . به او گفتم : يا سيّدى! ما هذه الساجة؟ فقال لى : «هذه لقبرى ... فإذا كان يوم كذا وكذا من شهر كذا وكذا من سنة كذا وكذا صرت إلى اللّه عز و جل ودفنت فيه ... وهذه الساجة معى ... فمات فى اليوم الذى ذكره من الشهر الذى قاله من السنة التى ذكرها ، ودفن فيه»(2) .

از اين رو ، قمى ها پس از فرا رسيدن عصر غيبت نيز با شناخت كامل و معرفت تمام ، از مقام نيابت پيروى نمودند . اوّلين سفير ، شخصيت مبرّز و پرهيزگار ، «عثمان بن سعيد عمرى» است كه پيشواى قم ، احمد بن اسحاق اشعرى و بزرگان ديگرى چون : محمّد بن احمد بن جعفر قطان ، محمّد بن جعفر حميرى ، عبد اللّه بن جعفر حميرى ، سعد بن عبد اللّه و ... حرمتش را گرامى داشتند .

اوّلين سفير ، نزد احمد بن اسحاق ، بسيار گرامى و معزّز است . او از عصر امام هادى عليهم السلام ، عثمان بن سعيد را مى شناخت و امام هادى عليهم السلام نيز با آگاهى از آينده و مكانتى كه براى عثمان پيش خواهد آمد ، او را به احمد بن اسحاق ، معرّفى كرده بودند .

احمد مى گويد : روزى به حضور امام هادى عليهم السلام شرفياب شدم و عرض كردم : من گاهى به اين جا مى آيم ، ولى توفيق زيارت شما را ندارم . سخن چه كسى را بپذيرم و از

ص: 45


1- . الغيبة ، ص 178 - 179 .
2- . همان ، ص 222 - 223 .

چه كسى فرمان بردار باشم؟ امام عليهم السلام فرمود :

اين ابو عمرو (عثمان بن سعيد) ، فردى امين و مورد اعتماد من است . آنچه به شما بگويد ، از جانب من مى گويد و آنچه به شما برساند ، از جانب من مى رساند .(1)

نيز مى گويد : پس از رحلت امام هادى عليهم السلام ، به محضر امام حسن عسكرى عليهم السلام رسيدم و همان سؤال را تكرار كردم . حضرت نيز مانند پدر بزرگوارش ، فرمود :

اين ابو عمرو ، امين و مورد اعتماد من است . امينِ امام پيشين بود و امينِ من است در زندگى و پس از مرگ من . هر آنچه او بگويد ، از جانب من مى گويد و آنچه به شما برساند ، از جانب من رسانده است .(2)

سعد بن عبد اللّه اشعرى ، از احمد ابن اسحاق چنين نقل مى كند : نامه اى از جعفر كذّاب براى من ارسال شد كه خود را وصى و قيّم برادر معرّفى كرده بود . وقتى نامه را خواندم ، نامه اى به سوى امام زمان عليهم السلام فرستادم و نام جعفر را در ميان آن قرار دادم .

در جواب من ، از ناحيه مقدّسه ، پاسخى كامل و جامع ارسال شد كه در پايان آن ، چنين نگاشته بود :

و قد أبى اللّه عز و جل أن تكون الإمامة فى أخوين بعد الحسن والحسين عليهماالسلام وإذا أذن اللّه لنا فى القول لظهر الحق واضمحل الباطل ... .(3)

حال كه فروغ معنويت و مكانت احمد بن اسحاق مشخص گرديد ، جايگاه او در طليعه عصر نيابت نيز آشكار مى شود . بدون شك ، كمترين لغزشى در حوزه حديثى قم ، مى توانست اركان مقام نيابت را بلرزاند و موجب گمراهى مردم شود . از اين روست كه به روايت كلينى ، نخستين سفير ، احمد را از قم به بغداد فراخواند تا با حضور او ، ترديد گروهى را كه نسبت به مقام نيابت او شك داشتند ، بزدايد .(4) او

ص: 46


1- . الغيبة ، ص 215 .
2- . همان جا .
3- . همان ، ص 174 - 176 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 517 .

معاون عثمان بن سعيد در امور مالى سازمان بود(1) و در كنار سفير ، در بغداد باقى ماند . طبرى مى نگارد : «احمد بن اسحاق ، فعّاليت خود را تا زمان مرگ ، در عراق و در سازمان شيعه و در كنار سفرا ادامه داد» .(2)

در اين دوران است كه براى احمد بن اسحاق و جمعى از كارگزاران ، نامه اى از سوى ناحيه مقدّسه ، صادر شد و آنان را ستود و مدح گفت .(3)

در تمام دوران «وكالت و نمايندگى فعّال» ، بخصوص از زمان امام رضا عليهم السلام ، شهر قم ، داراى نمايندگانى بود كه از ميان چهره هاى مشهور انتخاب مى شدند . آنان عبارت بودند از : زكريا بن آدم ، عبد العزيز بن مهتدى ، احمد بن اسحاق قمى و عبد اللّه بن جعفر حميرى . اين بزرگان ، از اين شهر ، اموال موقوفه فراوانى را براى ائمه عليهم السلام و در زمان نيابت ، براى مقام نيابت ارسال مى كردند .(4) البته در ميان نمايندگان ، افراد سودجو و فرصت طلب نيز پيدا مى شدند كه شيخ طوسى با عنوان السفراء المذمومون از آنان ياد مى كند ؛(5) كه از آن جمله ، صالح بن محمّد بن سهل همدانى ، متولّى اوقاف قم است .(6)

از جمله چهره هاى مبرّز در پايان عصر امامت و طليعه دوره نيابت ، «عبد اللّه بن جعفر حميرى» است .

وى وكيل نامىِ سفارت و از مفاخر قم و نماينده و وكيل ناحيه مقدسه در قم بود .(7) او در دوره نيابت ، ساحت مقام نيابت را ارج نهاد و از رازداران مقام سفارت بود .

ص: 47


1- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، ص 149 .
2- . دلائل الإمامة ، ص 272 ؛ نيز ر.ك : ص 275 - 277 .
3- . الغيبة ، ص 258 .
4- . همان ، ص 211 .
5- . همان ، ص 213 .
6- . همان جا .
7- . ر.ك : همان ، ص 229 - 230 .

او از دومين سفير ، محمّد بن عثمان عمرى ، چنين روايت مى كند : «به خدا سوگند! امام عصر ، هر سال در مراسم حجّ حاضر مى گردد و مردم را مى بيند و مى شناسد ؛ ولى مردم ، با اين كه او را مى بينند ، نمى شناسند» .(1)

وى در حديثى ديگر مى گويد : از مقام سفارت ابوجعفر پرسيدم : آيا امام زمان عليهم السلام را ديده ايد؟ فرمود : «آرى و آخرين ديدارم از آن حضرت ، در كنار كعبه بود» .(2)

هم او در روايتى ديگر مى گويد : از ابوجعفر شنيدم كه مى فرمود : «امام زمان - صلوات اللّه عليه - را زيارت كردم ، در حالى كه پرده كعبه را با دست هاى مبارك گرفته بود و مى فرمود : بارخدايا! از دشمنانم انتقام بگير!»(3) .

وجود مبارك عبد اللّه بن جعفر حميرى ، از ايمان ، لبريز بود و به هر بهانه اى مى خواست كه اين رشته الهى را محكم تر نمايد . او در روايتى نقل مى كند كه همراه احمد بن اسحاق ، به محضر مقام نيابت عثمان بن سعيد رسيديم . به او گفتم : مى خواهم سؤالى كنم ، همان گونه كه ابراهيم از خداوند سؤال كرد ، تا قلبم مطمئن گردد . آيا امام زمان را ديده اى؟ وى گريست و گفت : «آرى» .(4)

اين شخصيّت بزرگ ، هم مكاتباتى با امام هادى عليهم السلام دارد و هم مسائلى را از طريق محمّد بن عثمان عمرى ، از محضر امام حسن عسكرى عليهم السلام سؤال مى كند . كتاب قرب الإسناد إلى صاحب الأمر ، از آثار اوست . ايشان همان كسى است كه نخستين كتاب را در عصر غيبت صغرا با عنوان كتاب الغيبة والحيرة ، درباره غيبت امام زمان عليهم السلام مى نگارد .(5)

فرزندان بزرگوارش نيز در اين افق درخشيدند ، بخصوص محمّد بن عبد اللّه بن

ص: 48


1- . كمال الدين ، ج 2 ، ص 440 ، ح 8 .
2- . همان ، ح 9 .
3- . همان ، ح 10 .
4- . همان ، ح 14 ؛ الغيبة ، ص 215 .
5- . رجال النجاشى ، ص 219 ، ش 573 ؛ الفهرست ، ص 128 ، ش 441 ؛ خلاصة الأقوال ، ص 106 ، ش 20 .

جعفر حميرى . وى چهره اى پرفروغ داشت و نامه هايى به محضر امام زمان عليهم السلام نگاشت و پاسخ هاى مباركى نيز از سوى آن حضرت دريافت كرد . بر پيشانى او عنوان «كاتب صاحب الأمر» مى درخشد و اين ، افتخارى بزرگ براى او محسوب مى گردد . برادرانش نيز به چنين مقامى دست يافتند . جعفر ، حسين و احمد ، هر يك به امام عليهم السلام مكاتباتى داشتند .(1)

روند ارتباط با مقام نيابت عظما ، در طول دوره غيبت صغرا ، ميان قميّون و سفرا برقرار بود . بزرگان قم كه در زمان سفير اوّل و دوم ، با مقام سفارت ارتباط داشتند ، بسيارند كه مى توان به بعضى از آنها اشاره كرد : محمّد بن احمد بن جعفر الفطان ، جعفر بن احمد بن متيل ، پدر بزرگوارش حسن بن متيل ، محمّد بن احمد بن متيل ، على بن احمد بن متيل ، على بن محمّد بن متيل ، احمد بن حمزة بن يسع ، حسن بن نصر قمى ، سعد بن عبد اللّه و عبد اللّه بن جعفر حميرى . در ميان اين بزرگان ، برخى

مانند : احمد بن اسحاق و عبد اللّه بن جعفر ، به مقام نمايندگى و وكالت رسيدند .

درباره ارتباط جعفر بن احمد بن متيل و پدر بزرگوارش با محمّد بن عثمان ، دومين سفير ناحيه مقدّسه ، چنين آمده است كه : چنان ارتباط سفير با جعفر و پدر بزرگوارش صميمانه بود كه ما را اعتماد بر آن بود كه اگر حادثه اى براى مقام نيابت رخ

دهد ، كسى جز او يا پدرش جانشين او نخواهد شد ؛ چون اين دو ، از خاصّان سفير بودند . غذاى سفير در خانه جعفر ، آماده مى شد و تمام امور سفارت ، در خانه او رتق و فتق مى گرديد . پس از آن كه به فرمان ولىّ امر - ارواحنا فداه - ابوالقاسم حسين بن روح ، به افتخار سفارت نائل آمد ، جعفر و پدرش فرمانبر او شدند و همان گونه كه از سفير دوم اطاعت مى كردند ، پذيراى فرمان سفير سوم شدند .(2)

ص: 49


1- . كمال الدين ، ص 498 ، ح 20 ، و ص 503 ، ح 33 ، و 34 و ص 504 ، ح 35 ؛ الغيبة ، ص 195 - 225 ، ح 22 ؛ تاريخ سياسى ، ص 192 .
2- . الغيبة ، ص 225 .

شيخ صدوق نيز چنين مى نگارد :

جعفر بن محمد بن متيل مى گويد : هنگامى كه وفات ابوجعفر فرا رسيد ، من بر بالين او بودم و حسين بن روح ، در پايين پاى او نشسته بود . با ابوجعفر سخن مى گفتم . ابو جعفر ، متوجّه من شد و گفت : «مأمور شدم كه حسين بن روح را به جاى خود معرّفى نمايم» . از جاى برخاستم ، دست حسين بن روح را گرفتم و او را به جاى خود نشاندم و خود در پايين پاى او جاى گرفتم .(1)

از خاندان هاى رفيع در اين دوران ، خاندان «بابويه» است كه حسين بن موسى و فرزندش على بن بابويه ، بر اين آسمان مى درخشند .

على بن بابويه ، شخصيّت مبرّزى است كه بنا بر نقلى ، در همان عنفوان جوانى اش ، توقيعى از سوى امام حسن عسكرى عليهم السلام در مدحش صادر گرديد .(2)

شهيد اوّل در كتاب ذكرى الشيعة ، فتواهاى او را لباس نصوص مى پوشاند و مى گويد :

فقهاى ما در هنگامه فقدان روايات و نصوص ، فتواى على بن بابويه را مصدر حكم خويش قرار مى دادند و طبق آن فتوا صادر مى كردند ؛ چون اعتقادشان اين بود كه على بن بابويه ، بدون دليل قاطع ، چنين فتوايى نمى دهد .(3)

محمّد بن على بن اسود نقل مى كند : «على بن بابويه ، از من خواست تا از حسين بن روح تقاضا كنم كه او از محضر امام زمان - عجّل اللّه تعالى فرجه - استدعا كند و از خدا بخواهد خداوند ، فرزندى به او عطا كند . پس از سه روز ، حسين بن روح خبر داد كه امام عليهم السلام براى على بن بابويه دعا كرد : «وانّه سيولد له ولد مبارك ينفع اللّه به ...» .(4)

خداوند ، دو فرزند به نام محمّد و حسين به او عطا كرد . شيخ صدوق هميشه بر

ص: 50


1- . كمال الدين ، ج 2 ، ص 503 ، ح 33 .
2- . روضات الجنّات ، ج 4 ، ص 273 ، ش 397 .
3- . ر.ك : همان جا .
4- . همان ، ص 275 ؛ كمال الدين ، ج 2 ، ص 502 ، ح 31 .

خود مى باليد و مى فرمود : «من به دعاى صاحب الأمر ، متولّد شده ام» .(1)

او در منهج خود ، چشم به سيره سفرا دوخته بود . از اين رو ، ابن بابويه ، در ارتباط با منصور نيز طريق مقام نيابت را مى پيمايد ؛ چون حسين بن روح ، منصور را مطرود دانسته و درباره اش گفته بود : «منصور ، راه كفر و الحاد را پيموده و آن ملعون ، انديشه هايى را در ذهن اين قوم ايجاد كرده و چون مسيحيان ، او معتقد به حلول خداوند و اتّحاد با آن ذات مقدّس است» .(2)

از اين رو ، على بن بابويه ، او را از خود راند . على بن بابويه ، تسليم مقام نيابت و وكيل امام عصر عليهم السلام در قم بوده است . او در منظر امام زمان عليهم السلام و مورد توجّه سفير آن حضرت بود . وى تا زمان آخرين سفير ، با وجاهت تمامْ زندگى كرد تا از دنيا رحلت نمود . شيخ صدوق مى نگارد :

مقام نيابت عظما ، ابوالحسن على بن محمّد سمرى ، در جمعى از بزرگان ، براى على بن بابويه ، طلب رحمت مى كند . حضّار متعجّب مى شوند و مى گويند : او كه زنده است . سفير مى فرمايد : او هم اينك رخت از جهان بربست . پس از چند روز ، خبر رسيد كه على بن بابويه ، در همان روز رحلت كردند .(3)

به خوبى روشن است كه اين خبر را بقية اللّه الاعظم به سفيرش اعلام كرده است ؛ نه اين كه سفير ، با بصيرت الهى خود بر چنين امرى آگاه گرديده است!

غيبت صغراى امام براى قم ، عرصه افتخار و شرف

شهر قم در زمان غيبت صغراى امام عليهم السلام ، از چند بُعد مورد توجه بوده است :

1 . بُعد فرهنگى : طنين فرهنگ شيعى ، در اين شهر موج مى زند . صدها اصل و كتاب در حوزه حديثى قم تدوين مى شود كه از آن جمله گنجينه گران بهاى ميراث حديثى ما

ص: 51


1- . معجم رجال الحديث، ج12، ص398 .
2- . الغيبة ، ص 249 .
3- . كمال الدين ، ج 2 ، ص 503 ، ح 32 ؛ الغيبة ، ص 243 .

كتاب شريف الكافى بود . از آن جا كه تدوين كتب «صحاح و سنن اهل سنّت» تقريبا همگى در قرن سوم هجرى صورت گرفت ، به عنوان يك ضرورت ، لازم بود كه كسى نيز براى شيعه چنين كارى را بكند و كلينى توانست اوّلين ميراث مكتوب حديثى شيعه را بنگارد . اگر چه پيش از او احمد بن محمّد بن خالد برقى كتاب شريف المحاسن را تدوين نموده بود .

از سوى ديگر ، فروغ توقيعات از ناحيه مقدّسه ، به سوى بزرگان اين شهر جارى است(1) . كتاب هايى نيز در ارتباط با امامت و موضوع غيبت در اين حوزه ، تأليف شده اند كه از دو كتاب مى توان نام برد(2) :

الف . الغيبة والحيرة ، اثر عبد اللّه بن جعفر حميرى . متأسفانه امروزه اين كتاب ، در دسترس نيست .

ب . الإمامة والتبصرة من الحيرة ، اثر جاودانه على بن بابويه . تكامل اين كتاب را مى توان در كتاب فرزندش به نام كمال الدين مشاهده كرد .

به هر روى ، مكانت حوزه حديثى قم چنان است كه حسين بن روح نوبختى ، كتاب التّأديب را - كه برخى از مطالب آن ، مشكوك به نظر مى رسد - نزد گروهى از فقهاى قم فرستاد و از آنان خواست تا آن را مطالعه كنند و ببينند كدام يك از مطالب آن را نمى پذيرند .(3) آنان نيز كتاب را مطالعه كردند و اظهار داشتند كه تنها در يك مورد جزئى ، با آن مخالف اند .(4)

2 . بُعد اقتصادى : سيل اموال و هداياى مردم قم ، به سوى سامرّا جارى بود . زن و

ص: 52


1- . رجال النجاشى ، ص 219 ، ش 573 و ص 354 ، ش 949 .
2- . ر.ك : تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، ص 24 .
3- . بعضى معتقدند كه كتاب ، تأليف خود حسين بن روح بوده است سيره پيشوايان ، مهدى پيشوايى ، ص 680 ؛ در رجال الكشّى ، حسين بن روح ، قمى معرفى شده است (ر.ك : رجال الكشّى ، ص 557 ، ح 1052) .
4- . الغيبة ، ص 240 .

مرد ، در اين نهضت مشاركت داشتند . زنى از اهل آوه ، به نام «زينب» ، نزد جعفر بن احمد بن متيل مى رود و مى گويد : «مى خواهم اين سيصد اشرفى خود را به نزد ابوالقاسم حسين بن روح تقديم نمايم» .(1)

حسين بن على قمى ، ده شمش طلا را از ابن جاوشير دريافت مى كند تا آن را نزد حسين بن روح بفرستد .(2)

حسين بن حمدان (از خاندان معروف حاكم حمدانيه) در سال 296 ق ، به حكومت قم رسيد . او پس از آن كه از اين سِمت عزل شد ، با سفير دوم در بغداد تماس گرفت و خمس تمام اموال خويش را به نشانه اطاعت از امام دوازدهم ، به سفير تقديم نمود .(3)

3 . بُعد سياسى : مردم قم ، فقط حاكميت شيعيان را مى پذيرفتند و از اين رو ، مدام با حاكمان بغداد ، در ستيز و نبرد بودند ، به گونه اى كه سرانجام ، حاكم بغداد تصميم گرفت كه به خواسته مردم قم تن دهد ؛ از اين رو ، حسين بن حمدان شيعى را - كه يكى از فرماندهان نامور آن دوران بود - در سال 296 ق ، به فرمانروايى قم برگزيد .(4) مردم قم نيز مقدمش را گرامى داشتند .

قاضى نوراللّه شوشترى ، در مجالس المؤمنين ، به نقل از اِربلى چنين مى نگارد :

اهل قم ، در زمان بعضى از خلفاى عباسى ، از اطاعت حاكم امتناع نمودند و هر كسى را به حكومتشان فرستاد ، با او مقاتله و محاربه نمودند و مجال تصرّف ندادند . مكرّر ، لشكرها بر سر ايشان فرستادند [ ، امّا] مفيد نيفتاد . آخر ، امير ناصرالدوله بن حمدان را - كه امير الاُمراء خليفه بود - بر سر ايشان فرستادند و

ص: 53


1- . كمال الدين ، ج 2 ، ص 503 ، ح 34 .
2- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، ص 198 .
3- . كشف الغمّة ، ج 4 ، ص 409 ؛ بحار الأنوار ، ج 51 ، ص 56 و 57 ، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، ص 173 .
4- . تاريخ طبرى ، ج 15 ، ص 6776 .

چون ناصرالدوله ، نزديك به قم رسيد ، اعيان آن جا ، به تُحف و هدايا استقبال او نمودند و گفتند : ما به حكومت غير مذهب خود ، راضى نبوديم و الحال كه تو آمدى ، بالطوع والرقبه ، امتثال حكم تو مى كنيم و در آن سال اهل قم ، زياده از مال وجوهات سال هاى گذشته ، به ناصر الدوله رسانيدند تا به خليفه فرستاد .(1)

قم در ارتباط نزديك با مقام سفارت است و حوزه حديثى قم در اين دوره ، بر اوج رفعت و عظمت قرار دارد . پس از آن كه زمان غيبت صغراى امام عليهم السلام به پايان مى رسد و غروب آخرين ستاره اين آسمان ، يعنى زمان مرگ على بن محمّد سمرى فرا مى رسد ، اين توقيع از ناحيه مقدّسه براى او صادر مى گردد :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، يا على بن محمد السمرىّ أعظم اللّه أجر اخوانك فيك فإنّك ميّت ما بينك وبين ستّة أيّام ، فاجمع أمرك ولا توص إلى أحد فيقوم مقامك بعد وفاتك ، فقد وقعت الغيبة التّامة ، فلا ظهور الاّ بعد إذْن اللّه تعالى ذكره ، ... .(2)

شش روز پس از صدور اين توقيع ، نمايندگان سفير ، بر بستر مرگ آن حضرت جمع شدند و از او پرسيدند : چه كسى مقام جانشينى تو را عهده دار مى گردد؟

او پاسخ داد : «خداى را فرمانى است كه ابلاغ خواهد فرمود» .(3) اين ، آخرين كلامى بود كه از آن بزرگوار شنيده شد . از آن پس ، ارتباط مستقيم بين سفير و امام دوازدهم ، پايان يافت و غيبت صغرا تمام شد و غيبت كبرا آغاز گرديد . با فرا رسيدن اين دوره ، شهر قم ، در ماتم و اندوه فرو رفت و با حسرت ، منتظر ظهور حضرت حجّت ماند .

هنگامى كه احمد بن حسن بن وليد قمى ، به عنوان نماينده پدر بزرگوارش و جماعت ديگر ، وارد بصره شد ، و از شايعاتى كه درباره جانشينى او بود ، جويا شدند ، او برآشفت و انكار كرد . از اين رو ، براى آن كه او را امتحان كنند ، وجوهاتى براى

ص: 54


1- . مجالس المؤمنين ، ج 1 ، ص 85 .
2- . الغيبة ، ص 242 - 243 .
3- . همان ، ص 243 .

او آوردند ؛ ولى او آن اموال را نپذيرفت و گفت : «از اين كه او را بپذيرم ، ممنوع هستم ؛ زيرا حقى در موضوع جانشينى امام ندارم و هرگز چنين ادعايى نكردم» .(1)

ممكن است عدم پذيرش وجوهات از طرف آن بزرگوار ، بدان جهت باشد كه بزرگان قم مى خواستند تفاوت بين دو غيبت صغرا و كبرا ، و مقام نيابت خاص و عام براى شيعيان روشن گردد ؛ چون در زمان نيابت خاص ، آن كس كه وجوهات را مى گرفت ، خودش يا به واسطه سفير خاص ، با امام ارتباط برقرار مى كرد ؛ ولى در زمان نيابت عام ، چنين توفيقى رسما نصيب نايبان نمى شود . از اين رو ، مردم بايد با چنين فرقى آشنا مى شدند .

آيا وجود چنين مكانتى ، جز با تأثير ابرمردانى مانند كلينى ، ميسّر بود؟ او كه به ظاهر ، وطنش رى و روستاى كلين بود ، ولى بدون شك ، شخصيت علمى - حديثى اش از قم تبلور يافته است . به هر روى ، او تا زمان حضورش در قم ، از نظر علمى و اجتماعى ، منشأ اثر بوده است .

ص: 55


1- . همان ، ص 255 .

منابع و مآخذ

1 . الاحتجاج ، أحمد بن على بن ابى طالب الطبرسى ، تعليقات : السيّد محمّد باقر الخراسانى ، نجف الأشرف : منشورات دار النعمان ، 1386 ق .

2 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تصحيح و تحقيق : على أكبر الغفارى ، بيروت : دار صعب و دارالتعارف ، 1401 ق .

3 . الغيبة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) مقدمه : آقا بزرگ الطهرانى ، نجف : مكتبة الصادق ، 1385 ق .

4 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : السيّد محمّد صادق آل بحر العلوم ، نجف : حيدريه ، 1380 ق .

5 . الكنى و الألقاب ، شيخ عباس قمى ، تهران : مكتبة الصدر ، 1397 ق .

6 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1362 ش .

7 . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، جاسم حسين ، ترجمه : سيد محمّد تقى آيت اللهى ، تهران : امير كبير ، 1367 ش .

8 . تاريخ طبرى ، محمّد بن جرير الطبرى ، ترجمه : ابو القاسم پاينده ، تهران : بنياد فرهنگ ايران ، 1354 ش .

9 . حيات فكرى و سياسى امامان شيعه ، رسول جعفريان ، قم : انصاريان و با همكارى دفتر تحقيقات و تدوين متون درسى (وابسته به مركز جهانى علوم اسلامى) ، 1376ش .

ص: 56

10 . حياة الإمام العسكرى عليهم السلام ، شيخ محمّدجواد طبسى ، قم : مكتب الاعلام الإسلامى ، 1416 ق .

11 . خلاصة الأقوال (رجال العلاّمة الحلّى) ، حسين بن يوسف الحلّى (العلاّمة) تصحيح : سيد محمّدصادق بحرالعلوم ، نجف : حيدريه ، 1381 ق .

12 . خلاصة البلدان ، صفى الدين محمّد هاشم حسينى قمى ، به كوشش : حسين مدرّسى طباطبايى ، قم : حكمت ، 1396 ق .

13 . دلائل الإمامة ، محمّد بن جرير الطبرى ، نجف : منشورات المطبعة الحيدرية ، 1383 ق .

14 . ديدار با ابرار (شيخ كلينى) ، حسن ابراهيم زاده ، تهران : سازمان تبليغات اسلامى ، 1372 ش .

15 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، نجف : منشورات المكتبة والمطبعة الحيدريه ، 1380 ق .

16 . رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1413 ق .

17 . روضات الجنّات فى أحوال العلماء و السادات ، محمّدباقر الخوانسارى ، تحقيق : اسد اللّه اسماعيليان ، قم : مكتبة اسماعيليان .

18 . سفينة البحار ، شيخ عبّاس قمى ، تهران : اسوه ، 1414 ق .

19 . صراط المستقيم إلى مستحقّى التقديم ، على بن يونس النباطى البياضى ، تحقيق : محمّد باقر البهبودى ، تهران : المكتبة المرتضوية ، 1384 ق .

20 . فتوح البلدان ، ابوالحسن البلاذرى ، تحقيق و تعليق : رضوان محمّد رضوان ، قاهره : المكتبة التجارية الكبرى، 1959 م .

21 . كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة ، على بن عيسى الإربلى ، مقدمه : ميرزا ابو الحسن شعرانى ، تصحيح : سيد ابراهيم ميانجى ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1381 ق .

22 . كمال الدين و تمام النعمة ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسسه نشر اسلامى ، 1405 ق .

23 . مجالس المؤمنين ، قاضى سيد نور اللّه شوشترى ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1365 ش .

ص: 57

24 . معادن الحكمة فى مكاتيب الأئمّة ، محمّد محسن بن شاه مرتضى الفيض الكاشانى ، تعليقات : الشيخ على الأحمدى الميانجى ، قم : مؤسسه النشر الاسلامى ، 1407 ق .

25 . معجم أحاديث الإمام المهدى«عج» ، تحقيق : مؤسسه معارف اسلامى ، تهران : معارف اسلامى ، 1371 .

26 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الخوئى ، قم : انتشارات مركز نشر آثار شيعه ، 1410 ق .

27 . مناقب آل أبى طالب ، محمّد بن على المازندرانى (ابن شهر آشوب) ، قم : مطبعة العلميّة .

28 . نقد الرجال ، مصطفى بن حسين التفرشى ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث ، 1418 ق .

29 . هفت اقليم ، امين احمد رازى ، تصحيح و تعليق : جواد فاضل ، تهران : علمى ، 1340 ش .

30 . مفاخر اسلام ، على دوانى ، تهران : مركز اسناد انقلاب اسلامى ، 1379 .

ص: 58

تحوّلات سياسى عصر كلينى (جهان اسلام، بغداد، رى، قم) على ملكى ميانجى

تحوّلات سياسى عصر كلينى

(جهان اسلام، بغداد، رى، قم) على ملكى ميانجى

چكيده

عصر حيات ثقة الاسلام كلينى (329 ق)، مقارن با نيمه دوم سده سوم و ثلث آغازين سده چهارم در دوران دوم عبّاسيان، يكى از پرتلاطم ترين ادوار سياسى - فرهنگى جهان اسلام است. در اين دوره، خيزش هاى ضد خلافت و ظهور دولت هاى ملّى و منطقه اى در دنياى اسلام، به اوج گستردگى خود رسيد و با وجود يكسان نبودن چگونگى اين دگرگونى ها، قدرت يابى شيعيان، در مجموع، با رشد چشمگيرى همراه بود.

در اين ايّام، پايتخت عبّاسيان، دو باره از سامره به بغداد - شهر بزرگى كه پيش تر، منصور براى مركزيت خلافت عبّاسى بنياد نهاده بود - بازگشت. اين شهر، جز در دوره اى محدود، غالبا شاهد بى ثباتى، تنش، جنگ و ضعف سياسى و نظامى دستگاه خلافت بود. رقابت گروه هاى نژادى مختلف، امرا، وزرا و خليفه زادگان در چيرگى بر دستگاه خلافت، تا پايان اين عصر تداوم يافت. از اواخر سده سوم، شيعيان، در اين شهر قوّت يافتند.

در اين دوران، رى، يكى از شهرهاى كهن جهان و ايران، در سيطره حاكميت قدرت مركزى خلافت عبّاسيان و دولت هاى منطقه اى طاهريان، علويان، سامانيان، دلفيان، ساجيان، آل زيار و آل بويه، دست به دست مى گشت و شاهد گسترش تشيّع بود و جايگاه سياسى آن ، ارتقا يافت و به عنوان پايتخت برخى از سلاله هاى حكومتى اى چون آل زيار و آل بويه ، انتخاب گرديد. در اين عصر، قم در شمار يكى از شهرهاى مهمّ

ص: 59

ناحيه مركزى و غربى ايران و به عنوان مهم ترين كانون فرهنگى و علمى شيعى شرق جهان اسلام در قلمرو دولت هاى بنى عبّاس، علويان، دلفيان، سامانيان، آل زيار و آل بويه، دست به دست مى گشت و در سير سوانح و حوادث، با فراز و فرودهايى همراه بود و در مواردى با ستم و كشتار خلفا مواجه گرديد.

كليدواژه ها: رى، قم، بغداد، تشيّع، كلينى.

مقدّمه

درگذشت دانشمند بزرگ شيعى ثقة الاسلام كلينى، 328(1) يا 329 ق(2) نوشته شده است؛ امّا در مراجعه به بسيارى از منابع، ذكرى از تاريخ ولادت وى به ميان نيامده است. اگر مدّت زندگانى او را حدود هشتاد سال فرض كنيم، تولّد وى بايستى مقارن نيمه سده سوم هجرى اتفاق افتاده باشد. يعنى عصر كلينى، مقارن با غيبت صغرا و در نيمه دوم سده سوم و ثلث آغازين سده چهارم بوده است.

اين نوشتار، شرح تحوّلات سياسى عصر كلينى در مناطق بغداد، رى و قم است. پيش از اين گزارش، به تحوّلات سياسى جهان اسلام در اين عصر نيز اشاره شده است. البته عناوين اين بحث، به لحاظ شرايط زمانى و جغرافيايى، شامل موضوعات گسترده و مبسوطى است كه با توجّه به حجم محدود اين پژوهش، بررسى آن، به صورت مختصر و كوتاه انجام پذيرفته است. همچنين اين نوشتار، ويژه تحوّلات سياسى داخل قلمرو اسلامى است و تحوّلات سياسى و برخوردهاى دنياى اسلام را با جهان خارج، در محورهاى امپراتورى روم و دولت هاى اروپايى و تركان در آسياى ميانه و نواحى قفقاز و روسيه و در برخى موارد، غرب شبه قارّه هند و افريقا، در بر نمى گيرد و اين بررسى ها نيازمند نوشتارى جداگانه است.

ص: 60


1- . رجال ابن داوود، ص 187؛ رجال علاّمة الحلّى ، ص 364.
2- . رجال النجاشى، ص 377.

الف . تحوّلات سياسى جهان اسلام

دوران حيات كلينى، در نيمه دوم سده سوم و نيمه اوّل سده چهارم هجرى، يكى از پر تلاطم ترين ادوار سياسى و فرهنگى جهان اسلام به شمار مى رود و تأثيرهاى قابل توجّهى در روند حوادث تاريخى بر جاى گذاشته است.

1. وضعيت خلافت عبّاسى

خلافت عباسى، يكى از طولانى ترين حكومت ها در جهان اسلام است. اين حكومت، با سقوط امويان، در سال 132 ق،(1) آغاز و تا 656 ق،(2) به مدّت 524 سال با 37 خليفه(3) تداوم يافت. زوال حكومت عبّاسيان در بغداد به دست مغولان، موجب اضمحلال كامل عباسيان نگرديد و پس از اين تاريخ، خلافت اسمى عباسيان، از 659 ق، به مصر انتقال يافت و تا سال 923 ق(4) و حمله سلطان سليم عثمانى به قاهره، ادامه داشت. حكومت عباسيان، ادوار مختلفى دارد. دوره دوم آن، از زمان متوكّل عباسى كه تحت نفوذ تركان بود، آغاز و تا سيطره آل بويه در بغداد، به طول كشيد و با سلطه بوييان، عصر سوم عباسى پديد آمد.

حيات كلينى، بيشتر با دوره دوم عباسى، تا نزديك به انتهاى اين دوره، مقارن است. اين دوران، با تمام نوسانات قدرت در دستگاه خلافت، در مجموع، از دوران انحطاط و ضعف حكومت عباسى به شمار مى آيد. اين ضعف، معلول عواملى چند است ، همانند: نفوذ تركان در دستگاه خلافت، قيام هاى علويان، جنبش هاى قومى و ديگر شورش ها، پديد آمدن حكومت هاى مستقل يا خودمختار منطقه اى، ضعف سازمان ادارى دستگاه خلافت، نابرابرى و تبعيض ها و مشكلات اقتصادى، جانبدارى از

ص: 61


1- . مروج الذهب، ج 3، ص 266.
2- . تاريخ الفخرى، ص 320؛ تاريخ مختصر الدول، ص 270.
3- . تجارب السلف، ص 93.
4- . تاريخ دولت هاى اسلامى و خاندان هاى حكومتگر، ج 1، ص 20.

خشونت هاى مذهبى و نفى آزادى هاى فكرى و ترويج انديشه هاى سخت كيشانه اهل حديث و حنابله.

2. چيرگى تركان

يكى از مسائل مهم دوران خلفاى بنى عباس، به كارگيرى و نفوذ عنصر ترك در حكومت بود و اين پديده، زاييده فتوحات در ناحيه شمالى و دوردست آسياى مركزى است. از زمان گشودن ماوراء النهر و تركستان، عنصر تازه اى به نام ترك، وارد قلمرو مسلمانان شده بود. استعداد جنگى و اطاعت پذيرى غلامان ترك، به زودى توجّه خلفا و سرداران را جلب كرد و آنان را به بهره ورى از اين عنصر جديد واداشت.

تكيه مأمون در كارهاى خلافت، به عنصر ايرانى بود و اين كار، موجب تضعيف عنصر عربى گرديد. گرايش ايرانيان به تشكيل حكومت هاى مستقل، در اواخر دوره مأمون ظاهر گرديد. معتصم كه به هيچ يك از دو طايفه عرب و ايرانى اعتماد نداشت، براى حراست خود، به تركان كه تازه در بغداد قدرت و اهمّيتى پيدا كرده بودند، متوسّل شد. اين گروه، در پى جنگ هاى متوالى عهد هارون و مأمون در حدود تركستان و كاشغر، به عنوان اسير يا پيشكش، به دار الخلافه بغداد، گسيل شده بودند.(1)

حضور عنصر ترك در بغداد، موجب بروز تنش و اصطكاك هايى در اين شهر مى گرديد. ابن اثير، به رفتار نامناسب تركان در بغداد در عصر معتصم عباسى و درگيرى آنان با گروه «أبنا» اشاره كرده و نوشته است كه اين تنش ها، به مضروب شدن تركان و گاه به كشته شدنشان مى انجاميد. مردم بغداد، از رفتار غلامان، به ستوه آمدند و اين مشكلات، موجب تغيير پايتخت از بغداد به سامره گرديد.(2)

نفوذ تركان، ميراثى بود كه از معتصم بر جاى ماند و شدّت و توسعه يافت و دامن

ص: 62


1- . ر.ك: تاريخ مفصّل ايران، ص 99.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 452.

خلفاى بعد را گرفت و به عزل و نصب خلفا و قتل برخى از آنان انجاميد. دامنه اين نفوذ، بدان جا رسيد كه خلافت خلفا، جز با موافقت و رضايت آنان امكان پذير نبود. آنان، كسى را كه از او راضى بودند، بر مى كشيدند و در مقابل، كسى را كه از او ناخشنود بودند، فرو مى گرفتند. تصميم به كاهش نفوذ تركان از سوى خلفا نيز با موفّقيت همراه نبود و فقط برخى از خلفا كوشيدند كه از قدرت تركان بكاهند.

حكومت خلفايى چون واثق، متوكّل، منتصر، مستعين، معتز و مهتدى، از 227 تا 256 ق، با اوج قدرت تركان همراه بود.(1) پس از قتل مهتدى، با ابوالعباس احمد بن متوكّل، مشهور به معتمد، بيعت گرديد. خلافت وى، از 256 تا 279 ق، به طول انجاميد. مرد قدرتمند دولت و وليعهد وى، برادرش، الموفّق بود كه به سال 278 ق، و قبل از معتمد درگذشت.(2) پسر وى، معتضد، پس از مرگ عمويش معتمد، بر اريكه قدرت و خلافت تكيه زد و خلافتش تا سال 289 ق ، ادامه داشت.(3) وى از خلفاى

نيرومند عباسيان به شمار مى رود.(4) پس از او، پسرش، مكتفى، به قدرت رسيد. خلافت او تا سال 295 ق، به طول كشيد. وى در اين سال، درگذشت.(5) معتمد و وليعهدش موفّق، معتضد و مكتفى، كوشيدند تا از قدرت و نفوذ تركان بكاهند.(6)

پس از درگذشت مكتفى در 295 ق، برادر سيزده ساله اش، ابوالفضل جعفر بن معتضد، ملقّب به المقتدر باللّه، به قدرت رسيد.(7) روزگار مقتدر، از دوران ضعف و انحطاط عباسيان است. سه بار بر ضدّ مقتدر كودتا شد. اوّلين كودتا، در سال 296 ق،

ص: 63


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 65 به بعد.
2- . عقد الفريد، ج 5 ، ص 347.
3- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 86 .
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 232.
5- . عقد الفريد، ج 5 ، ص 348.
6- . تاريخ ايران از فروپاشى دولت ساسانيان تا آمدن سلجوقيان، ج 4، ص 71.
7- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 51 .

از سوى عبد اللّه بن معتز انجام گرفت كه به وسيله مونس خادم، سركوب و با شكست رو به رو گرديد. ابن معتز، مواضعى ضدّ شيعى و علوى داشت. دومين كودتا، در 317 ق، بر ضدّ مقتدر رقم خورد و مجددا با شكست مواجه گرديد. سرانجام وى در 320 ق، در شورش مونس، فرمانده سپاهش، كشته شد.(1) عصر مقتدر، دوران بازيابى مجدد قدرت از سوى تركان است؛ تا حدّى كه خليفه در شورش تركان، به قتل رسيد.

مسعودى درباره چگونگى روزگار فرمانروايى مقتدر نوشته است:

وقتى وى به خلافت رسيد، خردسال و كم تجربه بود و از كشوردارى و سياست،

بهره اى نداشت و قدرت و اداره كشور، در دست اميران، وزيران، زنان، خادمان و ديگران قرار داشت و اموال خزانه، در اثر سوء مديريت، از دست رفت و عاقبت خونش ريخته شد.(2)

پس از قتل مقتدر، مونس، فرمانده تركان، دستور داد كه محمّد بن معتضد را حاضر كرده و با او براى خلافت بيعت كردند و لقب «القاهر باللّه» دادند. قاهر، با خاندان مقتدر، با خشونت رفتار كرد و مونس خادم را نيز با گروهى از كارگزاران حكومتى كشت. ترس از خشونت وى، موجب گرديد كه با حيله به خانه اش ريخته و او را بازداشت و كور كرده و از خلافت خلع كردند.(3)

به سال 322 ق، پس از خلع قاهر، خلافت به دست «الراضى باللّه»، فرزند مقتدر افتاد كه از سال 322 تا 329 ق، حكومت كرد.(4)

3. آل فرات

بخش آغازين و ميانى دوران دوم عباسى، بيشتر با خشونت و سختگيرى هاى مختلف عليه شيعيان همراه بود. امّا به عكس، بخش پايانى دوران دوم عباسى، دوران

ص: 64


1- . التنبيه و الاشراف، ص 327.
2- . همان، ص 328.
3- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 376؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 244.
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 322.

قدرت يابى شيعيان و افزايش دامنه نفوذ آنان است. اين گسترش نفوذ سياسى، به دو شكل بروز نمود. بخشى به صورت جنبش هاى ضد خلافت عباسى و يا تشكيل حكومت در مناطق مختلف بود كه شرح كوتاه آن عرضه خواهد شد. بخشى نيز به صورت حضور شيعيان در دستگاه خلافت و مشاركت در قدرت سياسى بود. در اين راستا مى توان از خاندان شيعى آل فرات و آل نوبخت نام برد كه در دوران خلافت مقتدر و راضى باللّه، به عالى ترين مسئوليت هاى قدرت و سياست در نظام خلافت عباسى دست يافتند.

خاندان فرات، در نيمه دوم قرن سوم هجرى، در دستگاه خلفاى عباسى به امور ديوانى اشتغال داشتند.(1) در دوران معتمد و معتضد، به دليل شرايط نامناسبى كه براى شيعيان حاكم بود و همه جا در تعقيب و كنترل شديد حكومت قرار داشتند، مجالى براى فعاليت هاى سياسى اين خاندان نبود. امّا پس از معتضد، شرايط بهترى نسبت به پيش براى شيعيان رخ نمود. در زمان مقتدر عباسى، شرايط دچار تغيير فاحشى گرديد. به دليل سن كم خليفه و ضعف مديريت وى، بار ديگر نيروهاى ترك، فرصت قدرت نمايى يافتند و در امور دربار و خليفه، مداخله نمودند. شرايط مذكور، فرصتى براى شيعيان فراهم آورد تا با استفاده از موقعيت سياسى بهترى كه فراهم شده بود، در دربار خلافت نفوذ كنند.

خاندان فرات كه از پيش در دستگاه خلاف حضور داشتند، در زمان مقتدر، نفوذ خود را بيش از پيش افزايش دادند. در اين دوران، نفوذ ابوالحسن بن فرات و ديگر افراد خاندان او، همچنين عده اى ديگر از شيعيان، در دربار عباسى افزايش يافت. خود ابوالحسن تا جايى پيش رفت كه با كسب منصب وزارت،(2) مشاور خليفه در انجام بسيارى از امور گرديد و توانست موقعيت هاى سياسى و اقتصادى شيعيان را

ص: 65


1- . تجارب الاُمم، ج 1، ص 15.
2- . مروج الذهب، ج 4، ص 305.

بهبود بخشد.(1) وى، وزيرى كاردان و در امور مالى، بسيار ماهر بود.(2) مهارت او به حدّى بود كه ابن خلكان نقل كرده است:

در دوره المعتضد و وزارت عبيد اللّه بن سليمان، وزير، به گروهى از ديوانيان يك ماه فرصت داد تا خراج قلمرو خلافت را محاسبه كنند، امّا ابوالعباس احمد و ابوالحسن على بن فرات، در زندان و در مدت دو روز، توانستند اين كار را انجام دهند.(3)

شيخ طوسى، از امّ كلثوم، دختر ابوجعفر محمّد بن عثمان عمرى اسدى، نايب دوم حضرت مهدى(عج) ، روايت كرده است كه از سوى وزرا و رؤساى شيعه، مثل آل فرات، اموالى به حسين بن روح، نايب سوم، مى رسيد.(4) گفتنى است كه اين قدرت و نفوذ آل فرات، ثابت و پايدار نبود. آنان به تناوب، وزارت را در دست داشتند؛ زيرا در اين دوران، منصب هاى دولتى دائم در حال تغيير بود. ابن فرات، سه بار قدرت را در دست گرفته و يا از قدرت معزول گرديد.(5)

ابوالحسن على بن محمّد بن موسى بن حسن بن فرات، سرانجام در 312 ق، پس از سه بار وزارت، به همراه پسرش محسن، با تلاش رقيبان و دشمنانش به قتل رسيد. از مشاهير اين خاندان، ابوجعفر محمّد بن موسى، ابوالعباس احمد بن محمّد بن موسى، جعفر بن محمّد بن موسى، فضل بن جعفر، جعفر بن فضل و محسن پسر ابوالحسن را مى توان نام برد. برخى از افراد اين خاندان، از پذيرش مشاغل حكومتى سر باز زدند و بعضى ديگر پذيرفتند. حيات سياسى آل فرات، در سده چهارم هجرى، در شام و مصر، در دربار اخشيديان و فاطميان تداوم يافت.(6) مسعودى، آخرين وزير

ص: 66


1- . دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 4، ص 382 - 390.
2- . دانش نامه ايران، ج 1، ص 261.
3- . وفيات الأعيان، ج 3، ص 422.
4- . الغيبة، ص 237.
5- . مروج الذهب، ج 4، ص 305.
6- . الكنى و الألقاب، ج 1، ص 364؛ دانش نامه ايران، ج 1، ص 261.

المقتدر را، فضل بن جعفر بن موسى بن فرات نوشته است.(1) وى، معروف به «ابن حنزابه» و مدّتى نيز وزارت اخشيديان در مصر را بر عهده داشته است.(2)

4. خاندان نوبختى

خاندان نوبختى، يكى از خانواده هاى اصيل ايرانى اند كه با قبول آيين اسلام، به خدمت خلفاى عباسى و امراى مسلمان درآمدند و در ارتقاى فرهنگ و علوم، و خدمات دينى، ادارى و سياسى جهان اسلام، خدمات ارزشمندى را به ثمر رساندند. بنا بر شواهد و متون تاريخى و ادبى، حيات علمى و سياسى اين خاندان، از نيمه سده دوم تا اوايل سده پنجم هجرى، بيشتر در دار الخلافه بغداد تداوم يافته است و گروهى از اين خاندان، در شمار پيشوايان علمى و مذهبى اماميّه اثنى عشرى، نقشى ماندگار از خود به يادگار گذاشته اند و برخى نيز به مناصب عالى سياسى ارتقا يافتند.

ابن نديم نوشته است:

نوبختيان، به ولايت على و فرزندانش عليهم السلام شناخته مى شدند .(3)

شيخ مفيد نيز نوشته است:

بنى نوبخت، از شيعيان اند .(4)

همچنين سيد بن طاووس آورده است:

بنى نوبخت - رحمهم اللّه - از اماميّه اند و آنها از اعيان اين طايفه بر حق و ستوده اند .(5)

يكى از بزرگ ترين افراد خاندان نوبختى، بلكه مشهورترين ايشان، ابوسهل

ص: 67


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 305.
2- . وفيات الأعيان، ج 3، ص 424؛ الكنى و الألقاب، ج 1، ص 260.
3- . الفهرست، ابن نديم، ص 202.
4- . المسائل السروية، ص59 .
5- . فرج المهموم، ص 40.

اسماعيل بن اسحاق بن ابى سهل بن نوبخت (237 - 311 ق)(1) است. حيات وى، مقارن با زمان غيبت صغرا و هم زمان با حيات كلينى بود. وى، در اين ايّام، از بزرگان و رؤساى شيعه اماميّه و از مشاهير متكلّمان اين مذهب به شمار مى رفت، به گونه اى كه در بسيارى از مصادر، ابوسهل اسماعيل، به عنوان شيخ المتكلّمين شيعه ياد شده و او را ستوده اند.(2) وى افزون بر جايگاه كلامى، ادبى و علمى، مصدر مشاغل ادارى بود و در ديوان خلافت، از مقامى قريب به مقام وزارت بهره مند بود.(3)

به غير از ابوسهل، تنى چند از نوبختيان، به مقامات بالاى ادارى رسيدند و جزو اركان سياسى قدرت عباسيان درآمدند. اين قدرت سياسى، به صورت گسسته بروز مى كرد و دچار نوسان بود و اين به خاطر رقابت هاى مذهبى و چنگ انداختن به قدرت از سوى گروه هاى متنفّذ محلّى و غير محلّى بود. يكى از شخصيت هاى پر نفوذ اواخر دوران دوم عباسى، ابويعقوب اسحاق، پسر جناب ابوسهل نوبختى است. وى، از رجال سياسى با سابقه بود. در ايّام مقتدر، چالش هايى در زندگى سياسى وى پديد آمد. امّا همچنان از صاحبان قدرت سياسى و اقتصادى محسوب مى گرديد.(4)

پس از قتل مقتدر عباسى در 320 ق، ابويعقوب اسحاق نوبختى، در جايگاه يكى از عناصر قدرت حكومتى، با ادامه خلافت در خانواده مقتدر مخالفت نمود و از حكومت قاهر طرفدارى نمود. قاهر، به خلافت رسيد. وى، با اين كار خود، ناخواسته، حكم قتل خويش را صادر كرد؛(5) زيرا قاهر، مردى متلوّن مزاج و بسيار سخت گير بود. پس از قدرت يافتن، عده اى را زجر و شكنجه نمود و برخى را كشت و اين كارش، موجب گرديد كه وى را پس از نزديك به دو سال خلافت، باز داشت و كور كرده و از خلافت بر كنار كردند.(6) يكى از قتل هاى قاهر، كشتن فجيع ابويعقوب

ص: 68


1- . الوافى بالوفيات، ج 9، ص 103؛ سير أعلام النبلاء، ج 15، ص 328.
2- . رجال النجاشى، ص 31؛ خلاصة الأقوال، ص 55؛ نقد الرجال، ص 223.
3- . رجال النجاشى، ص 31.
4- . تجارب الاُمم، ج 5، ص 327.
5- . همان، ج 5 ، ص 327؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 244؛ شذرات الذهب، ج 4، ص 111.
6- . تجارب الاُمم ، ج 5 ، ص 380؛ تاريخ مختصر الدول، ص 159.

اسحاق نوبختى بود كه بدون پاسداشت حمايت هاى وى از خلافتش، او را در سال 322 ق، در چاهى زنده به گور نمود.(1)

پس از كور شدن قاهر و خلع وى از خلافت در سال 322 ق، الراضى باللّه، به خلافت رسيد و تا 329 ق، خلافتش ادامه يافت.(2) در اين دوره نيز دو تن از شخصيت هاى نوبختى، از عناصر قدرت در دستگاه خلافت محسوب مى شدند: ابوالحسين على بن عباس (م 324 ق) و پسرش، ابوعبد اللّه حسين (م 326 ق).(3) شخص اخير، با تحوّلات سياسى و نظامى متعدّدى مواجه گرديد و به عنوان مشاور ابن رائق، مرد قدرتمند دستگاه خلافت، انتخاب گرديد و از بازيگران مهمّ قدرتمند سياسى وقت به شمار مى رفت. وى، از ابتداى سال 325 ق، پس از سلطه كامل ابن رائق بر بغداد و امور خلافت، به عنوان مشاور، در تمامى كارها، همراه وى گرديد و در واقع، ابوعبد اللّه نوبختى، از اين تاريخ، سمت وزارت خليفه را پيدا كرد. وى سرانجام در اثر بيمارى، به سال 326 ق درگذشت.(4)

در دوران الراضى، نوبختيان در مشاغل مهم سياسى اشتغال داشتند و اين از عوامل احترام و اقتدار حسين بن روح بوده است. وساطت وى در حل مشكلات ابن مقله، از وزراى مشهور وقت، نزد ابن رائق، مرد قدرتمند خليفه الراضى، باعث گشايش كار ابن مقله گرديد.(5)

5. شورش هاى ضدّ خلافت

ايّام غيبت صغرا، مقارن حيات كلينى، يكى از پرتلاطم ترين ادوار سياسى جهان اسلام است. در اين دوره، خيزش هاى ضد خلافت و ظهور دولت هاى ملّى و منطقه اى، به

ص: 69


1- . تجارب الاُمم ، ج 5 ، ص 375.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 282؛ تاريخ مختصر الدول، ص 162.
3- . تجارب الاُمم، ج 5، ص 278 و 331 و 451 و 452.
4- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 330؛ تاريخ ابن خلدون، ترجمه : عبدالمحمد آيتى ، ج 2، ص 625.
5- . الأوراق، ص 105.

اوج گستردگى خود رسيد.

رمضان سال 255 ق، در زمان خلافت مهتدى، شاهد خروج قيام ، صاحب زنج، در جنوب عراق بود(1) كه به كشته شدن مردم بسيارى انجاميد. در ماهيت اين قيام و رهبر آن، نظرهاى مختلفى بيان گرديده است.(2) زرّين كوب مى نويسد:

صاحب زنج، على بن محمّد برقعى خوانده مى شد و قيام او، خلافت و حكومت را به شدّت تهديد مى كرد؛ با آن كه خويشتن را از اخلاف زيد بن على مى شمرد، ظاهرا از خوارج بود. نسب او نيز بعدها موضوع ترديد و اختلاف واقع شد. اگرچه خود او مدّعى انتساب به آل على عليهم السلام بود، بعضى او را از اعراب عبد قيس مى خواندند و برخى ايرانى نژادش مى شمردند، از قريه ورزنين، نزديك رى. صاحب زنج، به دوران خلافت مهتدى و معتمد، بارها لشكر خليفه را شكست داد و شهرهاى عراق و خوزستان را به باد قتل و غارت داد. وى از حوالى بصره تا رامهرمز، بر قلمرو وسيعى شامل جباء، ابله، عبادان، اهواز، بصره، واسط، جبل، نعمانيه و جرجرائيه غلبه يافته بود. امّا گرايشى كه به مذهب خوارج داشت، موجب گرديد كه قرامطه و يعقوب ليث، از اتّحاد با وى دورى كنند. سرانجام معتمد موفّق شد به وسيله برادرش، الموفّق، صاحب زنج را در مختاره، در جنوب بصره، كه در واقع مركز و تختگاه شورشيان بود، محاصره و مغلوب كند و بعد از پانزده سال جنگ و انقلاب، با قتل صاحب زنج، نهضت بردگان را كه لطمه اى بزرگ به حيثيت خلافت وارد كرده بود از ميان بردارد .(3)

خروج صاحب زنج، از رمضان 255 تا صفر 267 ق، مدّت چهارده سال و چهار ماه طول كشيد. وى سرانجام در 270 ق به قتل رسيد.(4) كشتار و خرابى هاى اين شورش، بسيار گسترده بوده است. مسعودى، سخنان مردم را در آمار مقتولان به دو گروه

ص: 70


1- . تاريخ الإسلام، ج 19، ص 13.
2- . مروج الذهب، ج 4، ص 194.
3- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 113.
4- . عقد الفريد، ج 5 ، ص 347؛ تاريخ الإسلام، ج 19، ص 13 و ج 20، ص 21.

تقسيم كرده است: مكثّر و مقلّل. مكثّرين، گفته اند شمار كشته شدگان به حدّى است كه قابل شمارش نيست و فقط عالم الغيب آن را مى داند و مقلّلين، شمار تلفات را پانصد هزار نفر گفته اند. هر دو ديدگاه، بر پايه حدس و گمان استوار است و مستند نيست.(1)

ابن طقطقى، گزارشى از قيام زنگيان و ماهيت و ويژگى هاى صاحب زنج و فرجام اين جنبش را ارائه نموده و آمار كشتگان را دو ميليون و پانصد هزار نفر نوشته است.(2)

6. شورش قرامطه

فرقه قرامطه، با گرايش افراطى باطنيگرى و ارتكاب اعمال خشونت آميز، در سده سوم هجرى، پديد آمد و قدرت آنان، در اواخر اين سده و نيمه اول قرن چهارم، به اوج رسيد. اين حركت، از عراق سرچشمه گرفته، سپس به شام، بحرين و يمن منتقل شد. ابوسعيد جنابى، در بحرين و خليج فارس، قدرتى بر هم زد و چند مرتبه لشكر خليفه را شكست داد و بصره و نواحى آن را غارت نمود. وى در سال 301 ق، كشته شد(3) و فرزندش، ابوطاهر سليمان، رياست قرامطه را بر عهده گرفت. از جنايت هاى قرامطه به رهبرى ابوطاهر، حمله به كاروان حجّاج، كشتار آنان، كندن حجر الاسود و بردن آن به هَجَر در 317 ق بود.(4)

مذهب قرمطى كه اسماعيليه هم گه گاهى خود را از انتساب بدان تبرئه مى كردند، در واقع تركيبى از عقايد غير اسلامى و آرمان هاى ضدّ قدرت بود. صبغه مزدكى، ثنوى و گنوسى در آن وجود داشت. بدون شك، تعداد قابل ملاحظه اى از مقالات و آداب غير اسلامى، از طريق نبطى هاى عراق و فرقه هاى غلات وابسته به مذهب گنوسى و مجوسى، براى جلب اين عناصر، در تعليم اين فرقه وارد شده بود و همين

ص: 71


1- . مروج الذهب، ج 1، ص 208.
2- . تاريخ الفخرى، ص 246.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 83 .
4- . همان، ص 207.

نكته، آنان و همچنين ساير طبقات اسماعيليه را در نزد عامّه مسلمانان، مايه وحشت و نفرت تمام مى ساخت.(1)

7. جنبش هاى خوارج

يكى از خيزش هاى دوره دوم عباسيان، تداوم تحرّكات خوارج بود. در 251 ق، عمّار خارجى، در جنگ با يعقوب ليث صفارى، كشته شد و سر و جسد وى، در دو دروازه شهر سيستان به دار آويخته شد.(2) در شمال بين النهرين نيز خوارج تحرّكاتى داشتند. شورش هارون بن عبد اللّه شارى خارجى، در موصل و كشته شدن وى، در حوادث سال هاى 282 و 283 ق در زمان معتضد به تفصيل گزارش شده است.(3) همچنين از دو شورش خوارج در سال هاى 317 و 318 ق، ذكرى به ميان آمده است. يكى از خارجى ها، به نام ابن مطر، شورش نموده و قصد نصيبين كرد و ناصر الدوله ابن حمدان، با او جنگيد و اسيرش نمود. يك فرد خارجى ديگر به نام محمّد بن صالح، قيام كرد و توسّط نصر بن حمدان اسير گرديد.(4)

حضور خوارج در مغرب، از سده دوم هجرى كه در آن جا از دولت و قدرت برخوردار بودند، تداوم يافت و تحرّكات آنان در اواخر سده سوم و اوايل سده چهارم، موجب درگيرى هايى در اين ناحيه مى گرديد. يكى از مهم ترين شورش خوارج، در شمال آفريقا، پس از درگذشت عبيد اللّه المهدى، به سال 322 ق، توسّط ابويزيد مخلّد بن كيداد، به وقوع پيوست و به جنگ هاى سخت و خونين و ويرانگرى انجاميد و خرابى هاى زياد پديد آورد.(5)

ص: 72


1- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 156.
2- . تاريخ مفصّل ايران، ص 192.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 470 و 476.
4- . همان، ج 8 ، ص 214 و 220.
5- . تاريخ ابن خلدون، ج 4، ص 52 .

8. قيام هاى علويان

يكى از حوادث سياسى مهمّ ايّام عباسيان، قيام هاى سادات، عليه اين خاندان بود و اين قيام ها، مقارن حيات كلينى نيز ادامه داشت. ده ها قيام و مخالفت كوچك و بزرگ را نويسندگان سيره، تاريخ و مقاتل ثبت كرده اند.(1) بسيارى اين قيام ها، منجر به شكست و كشتار يا اسارت و حبس علويان انجاميد. امّا برخى از اين جنبش ها، منجر به تشكيل حكومت توسّط اين سادات گرديد. حكومت ادريسيان در مغرب، علويان در طبرستان و آل طباطبا در يمن، از جمله آنهاست. فاطميان در مصر نيز، خود را از نسل حضرت زهرا عليهاالسلام مى دانستند. اين سادات، از نظر مذهبى به فرقه هاى مختلف وابستگى داشتند. برخى، امامى ، گروهى اسماعيلى و عدّه اى زيدى مذهب بودند.

حكومت ادريسيان در مغرب اقصى، در خلال 172 - 375 ق، تداوم يافت.(2) علويان طبرستان نيز از 250 تا 316 ق، حكومت كردند.(3) سلطه فاطميان، با حكومت عبيد اللّه المهدى در 297 ق، آغاز و تا 567 ق، ادامه يافت.(4) حكومت آل طباطبا هم از سال 284 ق در يمن، آغاز گرديد و به مدّت يازده قرن تا اواخر قرن چهاردهم هجرى بويژه در مناطق كوهستانى، به صورت گسسته تداوم يافت و در 1962 م، به وسيله كودتاى عبد الرحمان الآريانى، با تحريك جمال عبد الناصر، حكومت امامان در يمن منقرض گرديد.(5)

9. دولت هاى منطقه اى و مستقل

سده سوم و نيمه سده چهارم، اوج گسترش ظهور يا تداوم دولت هاى منطقه اى و

ص: 73


1- . ر.ك: مقاتل الطالبيين، ص 636 به بعد.
2- . تاريخ دولت هاى اسلامى و خاندان هاى حكومتگر، ج 1، ص 44.
3- . تاريخ رويان، ص 65 و 82 .
4- . تاريخ دولت هاى اسلامى و خاندان هاى حكومتگر، ص 110؛ تاريخ سياسى اسلام، ص 690.
5- . تاريخ زيديه در قرن دوم و سوم، ص 235؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 2، ص 56؛ دولت زيديه در يمن، ص 26.

خودمختار و بعضا مستقل و فراگير در جهان اسلام است. در اين ايّام، مى توان به حضور اين دولت ها اشاره كرد. طاهريان (205 - 259 ق)، صفّاريان (247 - 393 ق) و سامانيان (261 - 389 ق) از خراسان و سيستان و ماوراء النهر برخاستند. علويان طبرستان (250 - 316 ق)، آل زيار (316 - 435 ق)، آل بويه (320 - 448 ق)، جستانيان، آل باذوسبان، باونديان و خاندان نعمان، از خطّه شمال ايران بودند. ساجيان، ديسم كرد خارجى، آل مسافر (كنگريان)، رواديان، حكام نريز، شروانشاهان و هاشميان دربند، از حاكمان طارم زنجان، آذربايجان و قفقاز به شمار مى رفتند. دلفيان (210 - 285 ق)، حاكمِ بخشى از نواحى مركزى و غربى ايران بودند.

بريديان، مدّتى بر خوزستان و بصره مسلّط شدند. حمدانيان (292 - 392 ق)، در حلب و موصل، طولونيان (254 - 292 ق) و اخشيديان (323 - 358 ق)، در مصر و شام حكومت مى كردند. بنى زياد، بنى يعفر و سادات آل طباطبا، در يمن، و بنى الاخيضر و بنى موسى، در حجاز حكمرانى مى كردند. فاطميان (297 - 567 ق)، ادريسيان (172 - 375 ق)، اغلبيان (184 - 296 ق)، بنى مدرار (155 - 352 ق) و بنى رستم (160 - 296 ق)، از حاكمان شمال آفريقا بودند. امويان (138 - 422 ق)، در اندلس سلطنت مى كردند.(1)

10. قدرت يابى تشيّع

ايّام غيبت صغرا (عصر حيات كلينى) را مى توان عصر پيدايش و گسترش و تداوم حكومت هاى شيعى با گرايش هاى مختلف امامى، زيدى، اسماعيلى دانست. در اين

ص: 74


1- . ر.ك: شهرياران گمنام تاريخ مفصّل ايران، ص 109 - 252؛ تاريخ مردم ايران، ج 2؛ تاريخ دولت هاى اسلامى و خاندان هاى حكومتگر، ج 1؛ طبقات سلاطين اسلام، ص 29 - 121؛ تاريخ ادبيات ايران، ج 1، ص 29 - 197؛ تاريخ سياسى اسلام ؛ مقدمه اى بر تاريخ سياسى اجتماعى شمال افريقا از آغاز تا ظهور عثمانى ها، ص 371. گزارش بخشى از تاريخ آغاز و فرجام و سوانح ايّام برخى از دولت هاى محلّى، ميان محققان متفاوت است و اطّلاعات آنان نسبى است. مثلاً آغاز حكومت سامانيان را برخى 261 ق و بعضى 279 ق مى دانند. يا تداوم حكومت چند مرحله اى صفاريّان در محدوده محدودتر را تا حدود پايان قرن نهم ثبت كرده اند و ... .

راستا مى توان از حكومت هاى علويان طبرستان، آل بويه، آل حمدان، فاطميان، ادريسيان، آل طباطبا، دلفيان و كنگريان ياد كرد. نيز مديريت خاندان آل فرات ، آل نوبخت و برخى از شخصيت هاى ديگر شيعى در دستگاه خلافت عباسيان ، از ويژگى هاى اين ايّام به شمار مى رود.

آل بويه ، نخستين حاكميت نيرومند ، فراگير و گسترده پس از تشكيل خلافت عباسى به شمار مى رود كه از نواحى شمال ايران به پا خواستند و توانستند با برپايى دولت شيعى ، بر دستگاه خلافت چيره شوند تا جايى كه در عزل و نصب خلفا فرمان رانند.

پيش تر ذكر گرديد كه الراضى باللّه ، فرزند مقتدر ، از سال 322 - 329 ق، حكومت كرد.(1) او از جمله كسانى بود كه فدك را به اولاد فاطمه عليهاالسلام برگردانيد.(2) ابن اثير ، نامه خليفه الراضى عباسى را به حنبليان آورده است كه از عقايد حنبليان در جانبدارى از مذهب مشبّهه و مجسّمه و آراى تكفيرى آنان عليه شيعيان آل محمّد صلى الله عليه و آله و انكار زيارت مشاهد مشرّفه ، با لحنى تند انتقاد مى كند.(3)

پس از الراضى باللّه ، برادرش المتقى للّه ، از 329 تا 333 ق، بر مسند خلافت نشست و پس از وى ، عبد اللّه بن مكتفى با لقب المستكفى باللّه ، از 333 تا 334 ق. اين خليفه ، از سوى آل بويه از خلافت بركنار گرديد.(4) عصر سه خليفه مذكور ، از دوران ضعف و سستى خلافت عباسى است ؛ بويژه تحوّل در ساختار سياسى و ظهور نظام امير الامرايى(5) موجب گرديد، زنجيره اى از درگيرى هاى پى در پى ميان رجال

ص: 75


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 322.
2- . نهج الحق و كشف الصدق، ص 358.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 307.
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 339 و 355.
5- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 443؛ تاريخ الفخرى، ص 282.

سياسى منتفذ حكومت عباسى به وجود آيد كه هر يك از آنان براى تصاحب قدرت و رسيدن به امير الامرايى كوشش مى كرد.(1) ابن اثير ، چگونگى حكومت را در دوران الراضى باللّه چنين توصيف كرده است:

جز بغداد و توابع آن ، در دست خليفه نماند و حكومت به تمامى ، در دست ابن رائق بود و خليفه هيچ قدرتى نداشت. بصره در دست ابن رائق، خوزستان در دست بريدى، فارس در دست عماد الدولة بن بويه، كرمان در دست ابوعلى محمّد بن الياس، ملك رى و اصفهان و جبال در دست ركن الدولة بن بويه و وشمگير ، برادر مردآويج بود كه براى به دست گرفتن آن در حال ستيز بودند ، و موصل ، ديار بكر ، مضر و ربيعه در دست بنى حمدان، مصر و شام در دست محمّد بن طغج، مغرب و آفريقا در دست ابوالقاسم القائم بامر اللّه بن مهدى علوى ، ملقّب به اميرالمؤمنين كه دومين حاكم آنان بود، اندلس در دست عبد الرحمان بن محمّد ، ملقّب به ناصر اموى، خراسان و ماوراء النهر در دست نصر بن احمد سامانى، طبرستان و گرگان در دست ديلميان و بحرين و يمامه در دست ابوطاهر قرمطى بود.(2)

چنان كه پيش تر اشاره شد ، مستكفى در سال 334 ق ، به دست آل بويه از سلطنت خلع گرديد. اين مقطع تاريخ ، شاهد تحوّل مهم ديگرى از تاريخ بنى عباس است و مى توان از آن به عنوان دوران سوم عباسى يا نفوذ آل بويه شيعى ايرانى نام برد. احمد

معزوله ديلمى ، با مخالفان خود در بغداد جنگيد و در اين جنگ پيروز شد. پس از مستكفى، المطيع للّه به خلافت رسيد. حكومت وى تا سال 363 ق و به مدّت 29 سال ادامه داشت.(3) در اين مدّت ، اسمى از خلافت ، نصيب وى گشت و در واقع ، قدرت در دست معزّ الدوله و ديگر بوييان بود.(4)

ص: 76


1- . از سال 324 - 334 ق، هفت بار امير الاُمراها تغيير كرد. در ادامه نوشتار، در گزارش سياسى وضعيت بغداد در عصر دوم عباسى، شرح اجمالى اين تغييرات عرضه شده است.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 323.
3- . البداية و النهاية، ج 11، ص 276.
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 372.

قدرت آل بويه در عراق ، تا سده پنجم هجرى دوام يافت. گفتنى است كه قبل از نفوذ آل بويه در عراق، اين دولت از تاريخ 320 ق، در ايران تأسيس شده بود(1) و مى توان گفت دهه آخر حيات كلينى ، هم زمان با ظهور بوييان در ايران بوده است. حكومت آل بويه ، در فارس، خوزستان، كرمان، رى، اصفهان، همدان و عراق ، از 320 تا 448 ق، تداوم يافت.(2)

علويان طبرستان ، نخستين دولت شيعى ايرانى است كه در عصر حضور و به هنگام امامت حضرت هادى عليهم السلام به سال 250 ق در خطّه شمال ايران تشكيل گرديد.

بنيان گذار اين حكومت ، حسن بن زيد داعى كبير ، از سادات حسنى بود و در مدّت سه سال ، تمام طبرستان و قسمت مهم ديلم و رى را به تصرّف خويش درآورد و از همه جا عمّال و پيروان بنى عباس را بيرون راند و در سال 255 ق گرگان را هم ضميمه حكومت خويش كرد. حسن در 270 ق درگذشت. پس از وى ، حكومت به چند تن از سادات حسنى و حسينى رسيد و در ميانه حكومتِ سادات، چهارده سال ، سامانيان ، بر قلمرو علويان سلطه داشتند . سرانجام حكومت علويان در سال 316 ق با قتل داعى صغير به دست مردآويج ، به پايان رسيد.(3) بنا بر نوشته مولانا اولياء اللّه ، از نويسندگان سده هشتم هجرى، برخى از علويان، زيدى و بعضى ، امامى مذهب بودند.(4)

علويان طبرستان ، تأثيرات سياسى و فرهنگى عميقى در تاريخ ايران و اسلام بر جاى گذاشتند. ناصر كبير ، از علويان حسينى ، تمام همّ خود را مصروف مسلمان كردن بقيّه مردم ديلم و اشاعه آداب و احكام اسلام در ميان ايشان نمود. غير از آل جُستان ، بسيارى از رؤساى گيل و ديلم ، در خدمت داعيان علوى درآمدند ، همانند

ص: 77


1- . تاريخ مفصّل ايران، ص 149.
2- . همان، ص 186.
3- . تاريخ رويان، ص 64 - 85 .
4- . همان، ص 78.

ليلى بن نعمان، حسن بن فيروزان ، و پسر عم او ، ما كان بن كاكى، اسفار بن شيرويه، مردآويج بن زيار (بنيان گذار ديالمه آل زيار) ، و على بن بابويه ماهيگير (بنيان گذار حكومت فراگير آل بويه)(1) . و تشكيل حكومت هايى با گرايش شيعى و يا ضد خلافت يا تأثّر از علويان، به تغيير محورى و مهم در نظام سياسى جهان اسلام انجاميد.

برخى از خاندان آل مسافر و سالاريان كه از اهالى ديلم بودند و در طارم و آذربايجان حكمرانى مى كردند ، هواخواه مذهب اسماعيلى بودند.(2)

از خاندان هاى قديم ديلم، خاندان آل جُستان است كه در حدود رودبار منجيل و قصبه ديلمان امروزى امارت داشتند و از همان اوان قيام حسن بن زيد داعى كبير ، تبعيت او را قبول و او را يارى كردند و هر وقت داعيان ، از گرگان و طبرستان رانده مى شدند ، به اراضى آل جستان پناه مى جستند.(3)

در بخش كوهستانى نواحى غربى - مازندران - هم دوره اى از حكام ملّى به نام آل باذوسبان (پادوسپانان) ، در رويان صاحب قدرت بود. مولانا اولياء اللّه مى نويسد:

سادات علوى و داعيان را مبدأ خروج ، از رستمدار و رويان بود . و ملوك رستمدار كه اولاد دوسبان (= آل باذوسبان) است ، ايشان را به طريقه امامت متابعت مى كردند و سادات ، تا جرجان و دهستان ، به مدد ديالم دعوت مى كردند .(4)

در بخش شرقى طبرستان در كوه هاى شروين نيز خاندان آل باوند حاكم بودند. اينان به هنگام ظهور علويان ، بيشتر در جبهه مخالف قرار داشتند و قلمرو آنان مورد تاخت و تاز علويان و متّحدانشان قرار گرفت. امّا در 367 ق ، سكّه اى ضرب فريم مازندران از اين خاندان به دست آمده است كه نقش «على ولى اللّه» و نام عضد الدوله در آن ، تعهّد وى را نسبت به آل بويه و تشيّع نشان مى دهد. حكومت آل باوند ،

ص: 78


1- . ر . ك : تاريخ مفصّل ايران ، ص 127 - 128 .
2- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 313.
3- . ر.ك: تاريخ مفصّل ايران، ص 127.
4- . تاريخ رويان، ص 35.

تا ميانه سده هشتم هجرى تداوم يافت.(1)

در بين سركردگان ديلم كه در خارج از ولايت ديلم نام و آوازه اى پيدا كردند ، ليلى بن نعمان را بايد ياد كرد كه به خاندان هاى قديم فرمانروايان ديلم منسوب است.(2) پدرش ، نعمان ، در ناحيه اشكور از ولايت گيلان ، صاحب نفوذ بود. دو برادرش ، كاكى بن نعمان و فيروزان بن نعمان ، در حوادث مربوط به قيام ناصر اطروش و در جنگ با آل سامان (ح 289 ق) به قتل رسيده بودند.(3) برادر ديگرش ، وهسودان نام داشت كه پسر او سرخاب ، در روزگار علويان يكچند ، سركرده ديلمان گشت.(4) ليلى ، بعدها حكمران گرگان گرديد و از جانب علويان به لقب المؤيّد لدين اللّه و المنتصر لآل رسول اللّه خوانده شد.(5) وى رى و نيشابور را فتح كرد.(6) از ديگر شخصيت هاى مشهور اين خاندان ، ماكان بن كاكى است كه از نقش آفرينان در حوادث نظامى و سياسى اواخر حكومت علويان و پس از سقوط آنان به شمار مى رود و نامش در سوانح تاريخى مختلف ذكر شده است.(7)

يكى از حكومت هاى سده سوم، حكومت خاندان ابى دلف ، از اعراب بنى عجل در نواحى مركزى و غربى ايران است. مركز اين حكومت ، كرج، معروف به كرج ابى دلف بوده است. كرج ابودلف ، در استان مركزى امروزى ، نزديك شهر اراك قرار داشته است. زرّين كوب مى نويسد: «كرج ابى دلف ، در حدود ساروق و فراهان فعلى كه آنچه ولايت "كره رود" خوانده مى شود ، باقى مانده آن بايد باشد».(8) حكومت

ص: 79


1- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 380.
2- . همان، ص 283.
3- . همان جا.
4- . تاريخ طبرستان، ص 235 و 282 و 284 و... .
5- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 124.
6- . همان، ص 124.
7- . ر.ك: تاريخ گزيده، ص 409؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 176 - 178.
8- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 297.

دلفيان ، از 210 ق تا 285 ق تداوم يافت.(1) اعراب عجلى ، از جمله عشاير بكر بن وايل و از طايفه ربيعه بود و مقارن آغاز فتوح اسلامى ، در حدود يمامه ، سكونت داشت ، در واقعه «ذى قار» هم در اراضى مجاور مرزهاى ايران ، نقش قابل ملاحظه اى براى خود قايل بود. گرايش هاى شيعى در بين آنها ظاهرا به سبب اختلاط با موالى كوفه ، توسعه بيشترى يافت.(2) خاندان بنى دلف ، مثل جدّ خود ابودلف عجلى ، غالبا به تشيّع معروف بوده اند. و از يك نفر از آنان ، خلاف اين گرايش نقل شده است كه تا حدّى يك استثنا را نشان مى دهد.(3)

يكى ديگر از حكومت هاى شيعى، حكومت آل حمدان ، در شمال بين النهرين و حلب بود. اين خاندان ، نزديك به يك قرن ، از سال هاى اواخر سده سوم تا اواخر سده چهارم هجرى حكمرانى كردند.(4)

از حكومت هاى ديگر شيعى، حكومت ادريسيان در مغرب بود كه از 172 تا 375ق، تداوم داشت. اين حكومت ، در زمان هارون الرشيد توسّط يكى از سادات حسنى به نام ادريس بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسن مجتبى عليهم السلام تأسيس گرديد.(5)

يكى ديگر از حكومت هاى ديرپا ، مقتدر و با قلمرو وسيع، حكومت فاطميان است كه گرايش شيعى اسماعيلى داشتند. اين حكومت ، توسّط عبيد اللّه مهدى در 297 ق، بنا نهاد شد و تا 567 ق، تداوم يافت(6) و به دست صلاح الدين ايوبى ، شخصيت ضد شيعى مشهور از آل ايّوب ، منقرض گرديد. فاطميان به لحاظ گستردگى ايّام و قلمرو حكومتشان ، حجم زيادى از تاريخ تحوّلات فرهنگى ، سياسى و نظامى خاورميانه و شمال آفريقا را به خود اختصاص داده است.

ص: 80


1- . طبقات سلاطين اسلام، ص 112.
2- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 296.
3- . همان، ص 302؛ مروج الذهب، ج 4، ص 62.
4- . طبقات سلاطين اسلام، ص 59 .
5- . در تاريخ سياسى اسلام، ص 658 وتاريخ اسلام، ج 10، ص 36 ، ذيل حوادث 169 ق، به تأسيس دولت ادريسيان اشاره كرده است. طبقات سلاطين اسلام، ص 29، پايان ادراسه را 310 ق، نوشته است .
6- . طبقات سلاطين اسلام ، ص 59 .

جنوب جزيرة العرب، يمن ، به خاطر دورى از مركز خلافت، از سلطه سياسى كامل خلفا بى بهره بود و حكّام محلّى از نقش قابل توجّهى برخوردار بودند . در سده سوم، هر منطقه اى از يمن ، تحت سلطه يك قبيله بود و اين سرزمين به چندين قسمت حاكميت محلّى تقسيم شده بود. از مشهورترين اين حكومت هاى محلّى، بنى زياد و آل يعفر بودند.(1)

سادات آل طباطبا (ائمّه بنى رسى) ، از اين وضعيت تشتّت و هرج و مرج سياسى استفاده كرده و در سال 284 ق حكومت آل طباطبا را در يمن بنيان نهادند؛ امّا چالش بين حكومت هاى محلّى بنى يعفر و بنى زياد در سده سوم و چهارم - كه حامى اهل سنّت بودند - با اسماعيليان يمن ، از سويى ، و آل طباطبا از سوى ديگر ، و نيز اصطكاك آل طباطبا با اسماعيليان ، موجب سركوب اسماعيليان گرديد و نيز از توسعه قلمرو سادات كاست.(2) امّا نتوانست آن را از بين ببرد و حكومت آل طباطبا ، قرن ها پس از سقوط و جا به جايى حكومت هاى محلّى سده سوم و چهارم به طول كشيد. حاكميت سياسى آل طباطبا موسوم به ائمّه بنى رسى ، به مدت يازده قرن تا اواخر سده چهاردهم هجرى در بخش هايى از يمن به صورت گسسته تداوم يافت و سرانجام در 1962 م به وسيله كودتاى عبد الرحمان الآريانى با تحريك جمال عبد الناصر، حكومت امامان در يمن منقرض گرديد.(3)

ب . تحوّلات سياسىِ بغداد

1. جغرافياى تاريخى بغداد

در قيام و شورش عليه امويان ، سرانجام در سال 132 ق ، ابوالعباس عبد اللّه بن محمّد السفّاح ، به عنوان اوّلين خليفه عباسى ، در كوفه به خلافت رسيد؛(4) امّا در مدّت كمتر از

ص: 81


1- . دولت زيديه در يمن، ص 36.
2- . همان، ص 98 ؛ تاريخ زيديه در قرن دوم و سوم ، ص 231 و 235 ؛ دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، ج 2 ، ص 56 . در برخى از اين منابع ، تاريخ بنيان دولت زيديه ، در يمن به سال 280 ق ، ذكر شده است .
3- . تاريخ زيديه در قرن دوم و سوم، ص 235؛ تاريخ دولت هاى اسلامى و خاندان هاى حكومتگر، ج 1، ص 187.
4- . مروج الذهب، ج 3، ص 270.

پنج سال خلافت وى، پايتخت او دستخوش تغيير شد و مركز خلافت از كوفه منتقل گرديد. سرانجام وى ، در ذى حجّه 136 ق ، در انبار (پايتخت جديد) درگذشت.(1) پايتخت منصور عباسى ، در هاشميه ، شهرى نزديك كوفه بود كه توسط سفّاح، طرّاحى گرديده بود.(2)

منصور ، دوست نداشت كه پايتخت او در منطقه كوفه باشد. با اين كه اين شهر ، از پايگاه هاى با سابقه ضد امويان با گروه هاى گوناگون و افكار مختلف شمرده مى شد و در مبارزه بنى عباس عليه امويان، يكى از مناطق مهم و قابل توجّه به شمار مى آمد و خلافت عباسيان از اين شهر پديدار گشت. امّا با تركيب جمعيتى و قبيلگى آن، مركز مطمئن و با ثباتى براى عباسيان نمى توانست باشد ؛ زيرا علويان در آن ، نيروى قابل توجّه و اعتبار خاصى داشتند و در منازعات سياسى آينده ، از عوامل تهديدكننده نظام خلافت عباسى به شمار مى آمد . به نظر مى رسد اين مهم ، موجب شد كه عباسيان در مدّتى كوتاه پس از استقرار در كوفه و حوالى آن ، كوشيدند تا پايگاه و مركز ديگرى به جز كوفه براى خود برگزينند.(3) منصور ، جستجوگرانى را براى انتخاب جايگاه مناسب براى مردم و لشكريان فرستاد و خود همراه آنان شد. وى شخصا موضع كنونى بغداد را انتخاب و پسنديد و فرمان به بناى آن صادر كرد.(4)

بغداد ، به خاطر مركزيت در طول سده هاى مختلف ، مهم ترين و بزرگ ترين شهر ناحيه ميان رودان و عراق محسوب مى شود. اين شهر ، ريشه و اصالت ايرانى دارد . بكرى ، بغداد را نامى فارسى بر شمرده و معناى «باغ»، «بغ» و «داد» را بيان كرده است. وى ، پيشينه بغداد را يكى از روستاهاى ايرانى دانسته است كه ابوجعفر منصور آن را

ص: 82


1- . همان، ص 266.
2- . معجم البلدان، ج 1، ص 457.
3- . چنان كه پيش تر گذشت، مدّت اندكى نيز شهر انبار، پايتخت سفّاح گرديد.
4- . معجم البلدان، ج 1، ص 458.

غصب كرده و شهرش را بنا كرد.(1) ياقوت ، وجوه نام گذارى و اشتقاق بغداد را كه برگرفته از واژگان فارسى بر شمرده است. وى از بغداد با تعابيرى چون مادر دنيا و سرور شهرها ياد كرده است و بناى آن را از منصور دوانيقى ، خليفه عباسى دانسته است كه در سال 145 ق بناى آن را آغاز و در سال 149 ق در آن جا فرود آمد.(2)

حمد اللّه مستوفى نوشته است:

پادشاه ساسانى انوشيروان ، در صحراهاى ساباط نهروان ، باغى ساخته بود و آن را باغ داد ، نام نهاده بود . بغداد ، اسم عَلَم آن شد و اعراب آن را مدينة السلام خوانند و عجم ها ، زورا گويند. منصور ، خليفه دوم عباسى ، در سال 145 ق آن را بنا كرد. و مهدى و هارون ، سومين و پنجمين خليفه عباسى ، در عمران و توسعه بغداد كوشيدند .(3)

منصور ، پايتخت عباسيان را از هاشميه به بغداد ، شهر نوبنياد ، انتقال داد و اين شهر ، تا زمان معتصم ، هشتمين خليفه عباسى ، پايتخت عباسيان بود. وى پايتخت را به سامره انتقال داد و بعد از او هفت خليفه عباسى ، واثق، متوكّل، منتصر، مستعين، معتز، مهتدى و معتمد ، پايتختشان سامره بود.(4) يعقوبى مى نويسد:

پايتخت المعتمد (256 - 279 ق) ، سامرا بود و به بغداد منتقل كرد.(5)

ابن اثير نيز نوشته است:

المعتمد ، اوّلين خليفه عباسى بود كه پايتخت را از سامرا انتقال داد و ديگر هيچ كدام از خلفا به آنجا برنگشتند .(6)

ص: 83


1- . معجم ما استعجم، ج 1، ص 241.
2- . معجم البلدان، ج 1، ص 456.
3- . نزهة القلوب، ص 33.
4- . همان، ص 33 . مستوفى نوشته است: «خليفه شانزدهم، معتضد، پايتخت را از سامراء به بغداد باز آورد». امّا در بسيارى ديگر از منابع، انتقال پايتخت را به المعتمد نسبت داده اند .
5- . البلدان، ص 21.
6- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 455.

همچنين ابن كثير در شرح احوال المعتمد ، بدون اشاره به زمان انتقال پايتخت از سامره به بغداد، اين كار را در شمار اقدامات اين خليفه ذكر كرده است.(1) در مأخذى ، بدون ارائه مستندى، تاريخ انتقال پايتخت از سامراء به بغداد ، 278 ق ، يك سال پيش از درگذشت المعتمد ، ذكر شده است(2) و در يك مأخذ ديگر ، اين انتقال به وسيله المعتمد ، در سال 280 ق، نوشته شده است.(3) در حالى كه يك سال پيش از اين تاريخ ، خليفه مذكور درگذشته است.(4)

به نظر مى رسد با وجود انتقال پايتخت به سامراء از سوى المعتصم به سال 223ق،(5) بغداد به صورت مركز مهمّ تجارى و فرهنگى باقى ماند(6) و بعد از حدود چهار پنج دهه ، مجددا اين شهر، مركزيت كامل گذشته خويش را بازيافت.

2. قيام يحيى علوى

مقارن ايّام حيات كلينى ، در نيمه سده سوم و بخشى از نيمه اوّل سده چهارم، مصادف با ايّام مستعين ، معتز ، مهتدى ، و بخشى از دوران معتمد ، پايتخت ، سامراء بود و در زمان معتمد ، پايتخت به بغداد منتقل شد و تا ميانه سده هفتم ، همچنان به صورت پايتخت عباسيان باقى ماند. در اين ايّام ، اين شهر ، شاهد دگرگونى هاى سياسى فراوانى بود .

ص: 84


1- . البداية و النهاية، ج 11، ص 69.
2- . بغداد فى التاريخ، ص 98. در دانش نامه جهان اسلام نيز در مدخل بغداد، انتقال پايتخت را به سال 278 ق، به كتاب خطّى التبر المسبوك، صفى الدين اربلى، متن سده ششم، مستند كرده است. با مراجعه به نسخه اى از اين كتاب خطّى، متعلّق به كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى رحمه الله ، اين مطلب، در آن جا يافت نشد.
3- . دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 12، ص 295.
4- . الكامل فى التاريخ ، ج 7، ص 455.
5- . البلدان، ص 21.
6- . همان جا . يعقوبى، از جمله به خراب نشدن بغداد و عدم نقصان بازارهاى بغداد در دوران انتقال پايتخت به سامراء، اشاره دارد.

بنا بر گزارش منابع تاريخى ، در سال 250 ق ، در زمان حكومت المستعين، يحيى بن عمر علوى قيام كرد.(1) ابن اثير نوشته است:

حتّى بغداديان او را براى خود سرپرست ساختند با اين كه پيوستن به علويان در ميان بغداديان سابقه نداشت. در كوفه نيز با او بيعت كردند. سرانجام وى در جنگ با سپاهيان عباسى ، شكست خورد و سرش را بريدند و نزد محمّد بن عبد اللّه بن طاهر فرستادند . مردم بغداد ، ضجّه كشيدند . آنان در باطن ، يحيى را بسيار دوست داشتند.(2)

مسعودى ، از محبوبيت فوق العاده وى در ميان مردم سخن گفته و نوشته است :

در قتل يحيى ، مردم بى تابى شديدى از خود نشان دادند و كوچك و بزرگ ، اندوهگين گشتند و دور و نزديك براى او مرثيه سرودند .(3)

3. جنگ خانگىِ ويرانگر در بغداد

يكى از عوامل مهم تحوّلات سياسى دوران دوم عباسى ، چيرگى تركان بر دستگاه خلافت عباسى بود كه به اين مهم ، در بخش تحوّلات سياسى عمومى جهان اسلام اشاره گرديد. مقطع ميانى سده سوم هجرى ، يكى از فرازهاى مهم و تأثيرگذار اين عامل سياسى به شمار مى رود. حوادث بسيارى در اين مقطع رخ داد. از جمله ، در سال 251 ق ، باغر ترك ، يكى از كارگزاران مهم عباسى ، كشته شد و اين قتل ، سرآمد شورش ها و دگرگونى هاى مهمّى گرديد . تداوم آشوب تركان به گونه اى بود كه المستعين ، خليفه وقت ، به همراهى وصيف، بغا، شاهك، احمد بن صالح و دليل ، از راه آبى و دجله ، راهى بغداد شدند.(4) مسعودى نوشته است:

مستعين ، وصيف و بغا ، در محرّم سال 251 ق ، در بغداد در منزل محمّد بن عبد اللّه

ص: 85


1- . تاريخ الطبرى، ج 9، ص 266؛ مروج الذهب، ج 4، ص 147؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 129 مسعودى، تاريخ قيام يحيى را دو قول 248 و 250 ق آورده است.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 126 - 129.
3- . مروج الذهب، ج 4، ص 148 - 149.
4- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 139.

بن طاهر فرود آمدند. قدرت در دست وصيف و بغا بود و المستعين بهره اى از قدرت نداشت .(1)

گروهى از سالاران تركان شورشى سامراء ، به بغداد نزد المستعين آمدند و از وى پوزش طلبيدند و خواهان بازگشت به سامراء گرديدند. رفتار خشونت بار محمّد بن عبد اللّه بن طاهر به هنگام مذاكره با يكى از حاضران به نام بايى بك ، با مبالغه بيشتر در ميان تركان منتشر گرديد و موجب خشم و رنجش خاطر آنان گشت و آنها از آمدن المستعين نيز نااميد شدند. تركان ، تصميم به بركنارى المستعين ، فرزند محمّد بن المعتصم ، گرفتند . آن گاه آنها همداستان شدند تا المعتز ، پسر متوكّل را به تخت خلافت بنشانند. المعتز ، به وسيله المستعين ، در سامراء زندانى بود. وى را از زندان بيرون آوردند و با او به عنوان خليفه بيعت كردند.

چون خبر بيعت با المعتز و نصب نمودن كارگزاران از سوى وى ، به ابن طاهر رسيد ، دستور داد كه از رسيدن خوار و بار به مردم سامراء جلوگيرى كنند و به محاصره اقتصادى سامراء ، از شمال و جنوب ، يعنى ناحيه موصل و بغداد ، پرداخت ؛ حتّى يك كشتى را متوقّف كردند كه ناخدايش فرار كرد و كشتى در بغداد غرق شد. وى به جمع نيرو نيز اقدام كرد.(2)

رويارويى خليفه قديم و جديد ، به جنگ تمام عيارى ميان سامراء و بغداد انجاميد ؛ جنگى خانگى ، ميان دو گروه از عباسيان كه از مهم ترين جنگ هايى است كه بغداد در تاريخ خود با آن روبه رو بوده است.

المستعين ، به ابن طاهر دستور داد براى تقابل با نيروهاى شورشى ، دور بغداد را حصار بكشند و به حفر خندق اقدام كنند و با آرايش و تجهيزات جنگى در دفاع از بغداد بكوشند. وى به كارگزاران خراج تمام شهرها نوشت تا خراج را به بغداد

ص: 86


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 145.
2- . همان، ص 162؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 141 - 143.

بفرستند و به سامراء هيچ نفرستند. نيز از تركان و لشكريان خواست كه بيعت با المعتز را نقض كنند. ميان المعتز و ابن طاهر، مكاتبات و نامه نگارى هايى رخ داد. وى از ابن طاهر مى خواست كه با او بيعت كند و ابن طاهر از وى مى خواست كه با المستعين بيعت نمايد. ابن طاهر، فرمان داد تا آب در كوى و برزن «انبار» و «بادوريا» رها كنند تا دست ترك ها از انبار كوتاه شود. و تلاش هاى ديگرى در يارگيرى انجام گرفت.

نيروهاى المعتز، با پنجاه هزار نفر به فرماندهى برادرش احمد بن متوكّل، مشهور به الموفّق كه از فرماندهان مشهور بنى عباس به شمار مى رود، در هفت روز مانده از محرم، راهى نبرد با المستعين و محمّد بن عبد اللّه بن طاهر در بغداد گرديدند. المعتز،

گرداندن كارها را به كلباتكين ترك وانهاد. با لشكرى پنجاه هزار نفرى از تركان و فرغانيان، به همراه دو هزار از مغربيان، در هفتم صفر، الموفّق و سپاه او به دروازه شماسيه در بغداد رسيدند. جنگ وحشتناك و طولانى و ويرانگرى در بغداد و انبار رخ داد. اين جنگ، نزديك به يك سال طول كشيد و تعداد زيادى از طرفين كشته شدند و بارها سپاهيان بغداد پيروزى هاى چشمگيرى به دست آوردند. امّا دامنه جنگ، به شهر انبار در غرب بغداد كشيده شد. در اين جنگ، سپاهيان بغداد شكست سختى را متحمّل و مجددا سازماندهى شدند. در طول محاصره بغداد، بخشى از خانه ها، فروشگاه ها و باغ هاى بيرونى شرق اين شهر، بنا بر ضرورت هاى دفاعى تخريب شد و محلّه هاى شماسيه، رصافه و مخرّم، به سختى آسيب ديدند. در ادامه جنگ، نيروهاى المعتز، نيرومند شدند و نيروهاى المستعين، ضعيف گرديدند و آشوب همه جا را فرا گرفت.

محمّد بن عبد اللّه بن طاهر، سر دسته بغداديان، با مشاهده وضعيت پيش آمده، به المعتز گرايش پيدا كرد و با وى مكاتبه كرد و تمايل نشان داد كه با خلع المستعين، آشتى برقرار شود. مردم بغداد وقتى دانستند كه صلح، با عزل المستعين برقرار خواهد شد، سر به شورش برداشتند و اين كار را زشت شمردند و خواهان حكومت

ص: 87

المستعين و يارى وى بود. ابن طاهر، المستعين را برفراز قصر به مردم نشان داد. خليفه خطاب به مردم، بركنارى خود از خلافت را تكذيب كرد و از ابن طاهر تشكّر نمود. امّا پس از آن، ابن طاهر و الموفّق در شماسيه بغداد، به خلع المستعين از خلافت

توافق نمودند و شخص المستعين نيز در سوم محرم 252 ق، خود را از خلافت خلع كرد و در روز جمعه، چهارم محرم 252 ق، خطبه خلافت در بغداد، به نام المعتز خوانده و تمام لشكريان با خليفه جديد بيعت كردند. در ششم محرم اين سال نيز دويست كشتى خواربار و چهارپا به بغداد رسيد.(1)

المعتز، وليعهد و برادر خود، المؤيّد، و برادر ديگرش، ابواحمد الموفّق را به زندان انداخت؛ زيرا شنيده بود كه مؤيّد، عليه او كوشش مى كند. المؤيّد را چهل عصا زد تا خود را از ولايتعهدى خلع كرد. تا آن كه شنيد جماعتى از تركان هم رأى شده اند كه المؤيّد را از زندان بيرون آورند، دستور داد او را كشتند و پس از اين اقدام، ابواحمد را نيز به بصره فرستاد.(2)

در سال 253 ق، وصيف ترك، كشته شد و پسرش صالح، به جاى وى نشست. و در سال 254 ق نيز بغا صغير، از فرماندهان ترك، توسّط مغاربه، در سامراء كشته شد و سرش را به بغداد فرستادند تا بر پل اين شهر نصب كردند. وقتى تركان ديدند كه المعتز، با حيله و تدبير، سران ترك را مى كُشد و در صدد سلطه گروه هايى غير آنان، چون فراغنه و مغاربه است، تمامى تركان بر خلع المعتز، همداستان شدند و به سركردگى صالح بن وصيف، پيش مى رفتند و او را باز داشت نموده و با شكنجه وادار نمودند خود را از خلافت خلع كند و سرانجام او را كشتند. تركان، المهتدى را از بغداد فرا خواندند و بر خلافت نشاندند.(3)

ص: 88


1- . ر.ك: تاريخ الطبرى، ج 9، ص 283 - 361؛ مروج الذهب، ج 4، ص 162 - 165؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 143 - 167.
2- . مروج الذهب، ج 4، ص 176.
3- . همان، ص 177.

حوادث سامراء و شورش تركان، موجب عكس العمل بغداديان گرديد. در آخر رجب 255 ق، در بغداد، همگان شورش كردند و بر سليمان بن عبد اللّه تاختند؛ زيرا كه نامه المهتدى رسيده بود كه براى وى از بغداديان بيعت بستانند. و مردم بغداد، از عزل و نصب خليفه قديم و جديد از سوى تركان، به شدّت ناخشنود بودند. از سوى سليمان، به مردم گفته شد كه هنوز گزارشى از سامراء در بر كنارى خليفه به ما نرسيده است و آنها باز گشتند. فرداى آن روز، جمعه، مردم دوباره آمدند و در بغداد خطبه به نام المعتز خوانده شد و مردم شنبه آمدند، ابواحمد موفّق را خليفه خواندند و به بيعت با او فرا خواندند. از سامراء پولى به بغداد فرستاده شد كه با المهتدى بيعت كنند. توزيع پول ها، موجب خشنودى آنها را در پى داشت و در هفتم شعبان 255 ق، با المهتدى بيعت كردند و آشوب بغداد فرو نشست.(1)

در رمضان 255 ق، مردم و سپاه بغداد، بر محمّد بن اوس بلخى و نيروهاى همراه وى كه مرتكب تظاهر به فحشا و دست اندازى قهرآميز عليه نواميس و نوجوانان شده بودند، شورش كردند و خانه او و اوباش هاى همراهش را غارت كردند. كالاى غارتى از منزل ابن اوس، دو ميليون درهم ارزش داشت.(2)

حكومت المهتدى، كمتر از يك سال به طول انجاميد و وى نيز بنا بر روايتى، به انتقام كشتن «بايكيال» از فرماندهان ترك توسط پسر عموى او، در رجب 256 ق كشته شد.(3)

4. دوران المعتمد

پس از وى، المعتمد به خلافت نشست. خلافت المعتمد، 23 سال و تا رجب 279 ق به طول انجاميد.(4) در بخشى از اين دوران، درگيرى هاى دهشتناك صاحب زنج در

ص: 89


1- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 199.
2- . همان، ص 201.
3- . مروج الذهب، ج 4، ص 186.
4- . همان، ص 198.

جنوب عراق جريان داشت و تحوّلات سياسى گسترده اى نيز در مناطق مختلف جهان اسلام در حال رخ دادن بود. امّا سامراء و بغداد، ثبات سياسى داشتند و تنش هاى محدودى از آن گزارش شده است. در اين دوره، مركز خلافت مجددا به بغداد بازگشت(1) و تا ميانه سده هفتم و انقراض عباسيان به صورت پايتخت باقى ماند.

در اواخر دوران المعتمد، تشنّجاتى در بغداد رخ نمود.(2) يكى از مهم ترين اين ناآرامى هاى سياسى، حوادث سال 278 ق است. الموفّق، برادر و وليعهد المعتمد، فرمانده مشهور عباسى، قبل از برادرش مُرد.(3) المعتمد، مردى بى كفايت بود و از زندگى، خوش گذرانى و لهو و لعب را اختيار كرده بود و كارها در دست برادرش الموفّق بود، به طورى كه وى اوّلين خليفه اى است كه توسط اين برادر و وليعهدش زندانى شد.(4) پس از درگذشت الموفّق، براى تصاحب مقام ولايتعهدى، در بغداد درگيرى پيش آمد و طرفداران الموفّق، پيروز شدند و براى المعتضد، پسر وى، به عنوان وليعهد بيعت گرفته شد كه پس از المفوّض، پسر المعتمد، به خلافت برسد.(5)

در محرم 279 ق، المعتمد، پسرش را از ولايتعهدى، خلع و ابى العباس احمد بن الموفّق، مشهور به المعتضد را به ولايتعهدى خود انتخاب كرد و نام المفوّض را از سكّه، خطبه، نامه نگارى ها و ديگر چيزها انداختند(6) و در رجب 279 ق، المعتمد درگذشت(7) و گفته شده است كه او با زهر كشته شد. از آن پس، المعتضد به خلافت نشست.(8)

ص: 90


1- . البداية و النهاية، ج 11، ص 69.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 433 و 441.
3- . همان، ص 441 - 444.
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 211.
5- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 441 - 444.
6- . همان، ص 452.
7- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 29.
8- . مروج الذهب، ج 4، ص 230.

5. بازيابى قدرت عباسيان

المعتضد، يكى از خلفاى نيرومند عباسى است. از وى به عنوان سفّاح ثانى، يعنى مجدّد دوم دودمان عباسيان، نام برده شده است.(1) مسعودى مى نويسد:

در ايّام المعتضد، فتنه ها آرام شد و صلح تمام ديار را فرا گرفت و جنگ ها برطرف شد و اجناس و نرخ ها ارزان گشت. تمام مخالفان با او آشتى كردند و شرق و غرب بر او گشوده گشت. وى مردى بخيل، حريص، كم رحم، خون ريز و سفّاك بود. او سياه چالى بنا كرده بود كه در آن انواع شكنجه ها برقرار بود. اين خليفه، بيت المال را از انواع پول، سيم، زر و چهارپايان مختلف انباشته بود.(2)

المعتمد، پس از بازگشت از سامراء، به بغداد در قصر حسنى سكونت گزيد. المعتضد، در 280 ق، اين كاخ را بازسازى كرد و اراضى آن را توسعه داد و ساختمان هاى جديدى به آن افزود و براى حفاظت از اين بناها ديوارى پيرامون آنها ساخت كه اين محوّطه، به دار الخلافه شهرت يافت.(3) يكى از قصرهاى المعتضد، ثريّا نام داشت كه چهارصد هزار دينار براى آن هزينه كرد. طول اين كاخ، سه فرسخ بود.(4) المعتضد، حدود نُه سال و نُه ماه حكومت كرد و در ربيع الثانى 289 ق، در كاخ مشهور حسنى در بغداد، درگذشت و در خانه محمّد بن عبد اللّه بن طاهر، در اين شهر مدفون گشت.(5) ايّام وى، دوران ثبات و اقتدار سياسى عباسيان و در نتيجه موجب سيادت سياسى بغداد بر بخش بزرگى از جهات اسلام گرديد.

پس از درگذشت المعتضد، فرزندش على، ملقّب به المكتفى باللّه به خلافت رسيد. وى حدود شش سال و نيم حكومت كرد و به سال 295 ق، در كاخ حسنى بغداد

ص: 91


1- . تتمّة المنتهى، ص 372.
2- . مروج الذهب، ج 4، ص232 و 233.
3- . تاريخ بغداد، ج 1، ص109؛ المنتظم، ج 12، ص 335.
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 232.
5- . همان، ص 273؛ تاريخ الطبرى، ج 10، ص 86 .

درگذشت. وى دستور داد زندان هاى شكنجه را خراب و اراضى آن را به صاحبانش برگردانند و زندانيان را آزاد كنند. او اموالى بين مردم توزيع نمود كه قلوب مردم به وى گرايش پيدا كرد و دعاگوى او زياد شد. امّا وى در اين رفتار، ثابت قدم نماند و فرمان داد كاخى را در ناحيه شَماسيّه بغداد، در برابر قُطرَبُّل بنا كنند. به اين جهت، املاك زياد و مزارعى را غصب كرد. نفرين زيادى عليه او انجام گرفت و هنوز ساخت كاخ به پايان نرسيده كه المكتفى درگذشت.(1) ايّام خلافت اين خليفه نيز از دوران سكون سياسى بغداد به شمار مى رود.

6. دوران بى ثباتى سياسى

در سال 295 ق، پس از درگذشت المكتفى، برادر خردسالش المقتدر، بر كرسى خلافت تكيه نمود(2) و با خلافت وى، آرامش شانزده ساله خلافت پدر و برادر بزرگ ترش سپرى شد و يكى از دوران پر التهاب سياسى در عصر عباسيان آغاز گرديد.

المقتدر، در سال 295 ق، در سيزده سالگى به خلافت رسيد و پس از 25 سال خلافت، در 320 ق كشته شد.(3) در اين نوشتار، به كلّيات ايّام وى اشاره و برخى از حوادث مهمّ، به اجمال بيان شده است. به قدرت رسيدن اين خليفه، شگفت آور است. برنامه هاى جدّى زيادى براى جلوگيرى از به قدرت رسيدن وى طراحى و اعمال گرديد ولى هيچ كدام به ثمر نرسيد.(4) مورّخان، عصر المقتدر را به جز در مواردى، از بدترين فرازهاى تاريخ بغداد ذكر كرده اند. ناامنى، آشوب، گرانى و آتش سوزى هاى برخى از محلاّت بغداد و از همه مهم تر، بى ثباتى سياسى و تغيير وزرا و كارگزاران

ص: 92


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 281 و 282.
2- . المنتظم، ج 13، ص 60.
3- . همان، ص 60 و 309.
4- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 18.

و دخالت زنان حرم سرا در امور كشورى، از شاخص هاى ويژه اين دوره است.(1)

در ايّام المقتدر، وزرا و كارگزاران، مدام در حال تغيير بودند. فهرست وزراى وى، بلند و طولانى است: عباس بن حسن، على بن محمّد بن موسى بن الفرات، محمّد بن عبيد اللّه بن يحيى بن خاقان، على بن عيسى بن داوود بن جراح، على بن محمّد الفرات (بار دوم)، حامد بن عباس، على بن محمّد الفرات (بار سوم)، عبد اللّه بن محمّد بن عبيد اللّه الخاقانى، احمد بن عبيد اللّه الخصيبى، على بن عيسى (بار دوم)، ابوعلى محمّد بن على بن مقله، سليمان بن الحسن بن مخلد، عبيد اللّه بن محمّد الكلواذى (الكلوذاتى)، حسين بن قاسم بن عبيد اللّه بن سليمان بن وهب، والفضل بن جعفر بن موسى بن الفرات.(2)

سه بار هم در ايّام المقتدر، عليه او كودتا به وقوع پيوست كه دوتاى آن نافرجام بود و كودتاى سوم منجر به قتل وى گرديد. در ذى قعده 295 ق، پس از درگذشت المكتفى، براى گزينش خليفه جديد، ميان دولتمردان عباسى ديدگاه هاى متفاوتى وجود داشت. برخى به خلافت عبد اللّه بن المعتز و بعضى به ديگر خليفه زادگان عباسى، تمايل داشتند و برخى نيز از جمله ابن فرات، به خلافت المقتدر. بعد از رايزنى، كفّه هواداران المقتدر، سنگين تر گرديد و وى به خلافت برگزيده شد.(3) امّا مخالفان او آرام نگرفتند و در پنجمين ماه خلافت وى، در ربيع الاوّل 296 ق، اقدام به يك كودتا كردند كه با شكست سختى مواجه گرديدند و بسيارى از كودتاگران، كشته و يا گريختند و بغداد به صحنه كشتار و غارت تبديل گرديد. طرّاحى اين كودتا، از آغاز حاكميت المقتدر در جريان بود و يكى از سران گروه كودتا، عباس بن حسن، اوّلين

ص: 93


1- . در ادامه اين نوشتار، نمونه هايى مستند از ويژگى هاى گفته شده آمده است.
2- . مروج الذهب، ج 4، ص 304 و 305؛ المنتظم، ج 13، ص 60 و 61 (در تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 291 و تاريخ الفخرى، ص 273 وزير عبيد اللّه بن محمّد، با نسبت الكلوذانى آمده است).
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 9.

وزير المقتدر بود كه پيش از مبادرت به كودتا، از رأى خود برگشت و در شمار اوّلين قربانيان كودتا قرار گرفت.(1)

در منابع تاريخى، در ذيل حوادث سال 296 ق، به تفصيل از اين حادثه سياسى ياد شده است كه فشرده اى از آن چنين است: در اين سال، گروهى از فرماندهان، قضات و كتّاب، تصميم گرفتند كه المقتدر را از خلافت بركنار كنند و عبد اللّه بن المعتز را روى كار آورند. اين موضوع را به اطّلاع ابن المعتز رساندند و او پذيرفت. در رأس اين ماجرا، عباس بن حسن، وزير المقتدر، محمّد بن داوود بن جراح، و ابوالمثنى احمد بن يعقوب قاضى قرار داشت و از سالاران و فرماندهان، حسين بن حمدان، بدر الاعجمى، و وصيف بن سوارتكين. از ميان اين عده، ديدگاه عباس بن حسن وزير، به كودتا تغيير كرد و او خواسته خود را در تداوم همكارى با المقتدر يافت.(2)

امّا ديگران در انجام كودتا اصرار داشتند. از ميان اين گروه، حسين بن حمدان، بدر الاعجمى، و وصيف، كشتن وزير را به بر دوش گرفتند. در بيستم ربيع الاوّل 295 ق، هنگامى كه وزير راهى بستان بود، خود را به او رساندند و وى و همراهش فاتك معتضدى را كشتند. حسين بن حمدان، پس از قتل وزير، به سوى جايگاه ورزشى المقتدر كه در آنجا سرگرم بازى بود، شتافت و وى را آنجا نيافت. همان جا بود كه المقتدر، پس از اطّلاع از كشته شدن وزير و فاتك، به كاخ خويش شتافت و درها را بست. و حسين بن حمدان پشيمان شد كه چرا ابتدا المقتدر را نكشته است.(3)

بعد از فرار المقتدر به درون كاخ و كشته شدن وزير، المقتدر از سوى كودتا گران بر كنار شد. آنها ابن معتز را آوردند و با او براى خلافت بيعت كردند. محمّد بن سعيد الازرق، عهده دار كار بيعت گرفتن براى خليفه جديد بود. مردم، سالاران، فرماندهان

ص: 94


1- . همان، ص 14.
2- . همان جا.
3- . همان، ص 15.

و اصحاب دواوين، جز ابو الحسن بن فرات و خواص المقتدر، براى بيعت حاضر شدند. ابن معتز، المرتضى باللّه، لقب يافت و محمّد بن داوود بن جراح را به وزارت گماشت و ديوان ها را به على بن عيسى سپرد. او به المقتدر فرمان داد كه قصر خلافت را ترك كند. المقتدر با اظهار اطاعت، تا شب مهلت خواست.(1)

فرداى آن روز به هنگام بامداد، حسين بن حمدان، به كاخ خلافت رفت. مدافعان المقتدر با او جنگيدند و او در پايان روز، از جنگ كنار كشيد و با خانواده و دارايى خود، از بغداد به موصل رفت. معلوم نشد انگيزه اين كنش او چه بود. از سالاران، جز مونس خادم، مونس خازن، غريب الخال و گروهى از اطرافيان، كسى در كنار المقتدر نماند. وى مى خواست كاخ را ترك كند، يكى از اطرافيانش اظهار داشت ما هرگز خلافت را تسليم نخواهيم كرد مگر در صورت ناچارى و براى دفع كودتاچيان تلاش خواهيم كرد. تصميم گرفتند كه از راه آبى و دجله به سوى اقامتگاه ابن معتز بروند و در آنجا با او نبرد كنند. المقتدر، سلاح و زره در اختيارشان گذاشت. آنها از راه دجله، به سوى كاخ ابن معتز رفتند و به آنجا رسيدند.

چون اطرافيان ابن معتز، انبوه مهاجمان را ديدند به هراس افتاده و قبل از رسيدن نيروها به آنان، گريختند. ابن معتز نيز به همراه وزيرش چون اوضاع را چنين ديدند، راه فرار را در پيش گرفتند. به هنگام فرار، يكى از غلامانش فرياد مى زد: براى خليفه

بربهارى خود دعا كنيد. حسن بن قاسم بن عبد اللّه بربهارى، پيشواى حنبليان و از سنّى هاى افراطى بود. ابن معتز مى خواست با اين سخن، از هوادارى و كمك حنابله بغداد بهره مند گردد.

عبد اللّه بن معتز و همراهان او، از بغداد به سوى صحرا رفتند و قصد عزيمت سوى سامراء داشتند و گمان مى كردند كه سپاهيانى كه با وى بيعت كرده اند به دنبال آنها

ص: 95


1- . همان جا.

آمده و به آنان خواهند پيوست، ولى هيچ كس از آنان چنين نكردند. رأى اين دو، دگرگون شد و به بغداد برگشتند و محمّد بن داوود، در خانه خود پنهان شد و ابن معتز و غلامش، به خانه ابوعبد اللّه بن جصاص پناه آوردند و بيعت كنندگان با ابن معتز، پنهان شدند. شورش، تاراج و كشت و كشتار در بغداد پديد آمد و عيّاران و اوباش، خانه هاى مردم را غارت كردند.

فرمانده نيروهاى انتظامى بغداد، ابن عمرو، كه در كودتا شركت كرده بود ، گريخت. برخى از شخصيت ها، بازداشت شده و آزاد شدند ؛ امّا قاضى المثنى احمد بن يعقوب، بازداشت و اعدام گرديد. محلّ اختفاى ابن معتز و وزيرش معلوم شد و هر دو بازداشت و كشته شدند. حسين بن حمدان نيز بخشيده شد و به حكومت قم منصوب شد. المقتدر، پيكى به سوى ابوالحسن بن فرات، وزير شيعى كه پنهان بود فرستاد و او را به وزارت گماشت و خلعت داد. ابن فرات، از مدافعان خلافت المقتدر بود.(1) ابن اثير مى نويسد:

از شگفتى هاى اين كودتا، همكارى ابن معتز و حسين بن حمدان است؛ زيرا حسين بن حمدان، شيعه متعصّبى بود كه به على عليهم السلام و خاندان او علاقه شديد داشت. از طرفى ابن معتز، از ناصبيان افراطى و مخالفان تند امير مؤمنان عليهم السلام به شمار مى رفت .(2)

در ذى حجه 299 ق، ابن فرات، دستگير و اموال وى و يارانش را به تاراج بردند. دستگيرى او، موجب شورش در بغداد گرديد و سه روز، بغداد ناآرام بود. پس از ابن فرات، المقتدر، ابوعلى محمّد بن يحيى بن عبيد اللّه بن يحيى بن خاقان را وزارت داد.

ويژگى هاى وى، نماد يك مديريت ضعيف و فاسد بود. در برخورد با مردم، طورى تواضع مى كرد كه كسب محبوبيت كند. فرزندان او در كارها مداخله كرده و بر وى تحكّم مى كردند و رشوه مى گرفتند. از نمونه مديريت وى اين كه در مدّت بيست روز،

ص: 96


1- . همان، ص 16؛ تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 55 - 64؛ المنتظم، ج 13، ص 79 - 81 .
2- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 18.

هفت والى براى كوفه عوض كرد.(1)

در 307 ق، در زمان وزارت حامد بن عباس، نرخ جنس و طعام گران شد. تمام طبقات مردم، از عامّ و خاص، شورش كرده و منبرها را شكستند؛ زيرا حامد، با سالاران و ملاّكين، غلّه را احتكار كرده بودند. شورشيان، انبار و دكان ها را غارت كردند، دو پل را در بغداد آتش زدند و زندان را شكستند، زندانيان را آزاد كردند و خانه رئيس نيروى انتظامى را غارت كردند. مردم، المقتدر را كه سوار قايق شده بود، سنگباران كردند. وى با اقدامات نظامى توأم با مدارا، فتنه را خاموش كرد. او دستور داد انبارهاى گندم را گشودند و به نرخ ارزان فروختند. در همين سال، يعنى 307 ق، حريقى در كرخ بغداد رخ داد و بسيارى از خانه ها و مردم سوختند.(2)

در اين سال، يعنى 311 ق، المقتدر، حامد بن عباس، و على بن عيسى را از وزارت و رياست ديوان بر كنار كرد و ابوالحسن بن فرات را خلعت داد و براى سومين بار، به وزارت منصوب كرد.(3) به نظر مى رسد اين انتصاب، در جهت ساماندهى امور اقتصادى بوده است. چون ابن فرات، از ديوانسالاران كارآمد در زمينه امور مالى بوده است. سرانجام، ابن فرات و پسرش محسن، در 312 ق، دستگير و پس از مصادره اموال، اعدام شدند.(4) ابن مسكويه و ابن اثير، شخصيت ابن فرات را مى ستايند و علّت قتل وى را رفتارهاى نامناسب پسرش محسن و تلاش جمعى از رقيبان متنفّذ وى در دربار خلافت عباسى مى دانند.(5)

ابوالحسن بن فرات، وزيرى كاردان و خاصه در امور مالىِ دولت، بسيار ماهر بود.

ص: 97


1- . همان، ص 63؛ وفيات الأعيان، ج 3، ص 421 (در تاريخ الفخرى، ص 267، آمده است: «در يك روز، از نوزده نفر، رشوه گرفته و براى سمت ناظر، به كوفه فرستاد!»).
2- . الكامل فى التاريخ ، ج 8 ، ص 121.
3- . همان، ص 139.
4- . وفيات الأعيان، ج 3، ص 423؛ تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 206.
5- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 181؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 154.

وى به تشيّع گرايش داشت و حمايت او از شيعيان، سبب افزايش شمار اماميّه در آن روزگار شد.(1) شيخ طوسى، از امّ كلثوم، دختر نايب دوم، روايت كرده است كه اموالى از سوى وزرا و رؤساى شيعه، مثل آل فرات، به حسين بن روح مى رسيد.(2) گفتنى است كه بخشى از وزارت ابوالحسن بن فرات، هم زمان با نيابت حسين بن روح نوبختى، سومين نايب خاص حضرت مهدى«عج» بوده است كه از 305 تا 326 ق، در اين سمت به انجام وظيفه اشتغال داشته است.(3)

در 315 ق، خبر حمله سپاهيان قرامطه به غرب عراق، موجب وحشت و آشفتگى گرديد. سپس اخبار پيروزى اين گروه به بغداد رسيد. عموم مردم، از عام و خاص را سخت ترساند و مى خواستند كه به حلوان (سر پل ذهاب امروز) و همدان گريخته و پناه ببرند. فراريان كوفه، وارد بغداد شدند، همه برهنه، گرسنه و خسته بودند.(4)

در سال 316 ق، جنگى بين نازوك، فرمانده نيروى انتظامى و هارون بن غريب كه پسر دايى المقتدر بود، در گرفت. اين جنگ، براى به چنگ آوردن يك نوجوان بود. در اين جنگ، جمعى از طرفين كشته شدند. اين جنگ، موجب تيرگى روابط المقتدر و مونس، فرمانده متنفّذ ترك و بسيار وفادار وى گرديد.(5)

در سال 317 ق، دومين كودتا عليه المقتدر، از سوى مونس خادم، به وقوع پيوست، امّا خليفه در كودتا جان سالم به در برد و مجددا بر اريكه قدرت تكيه نمود؛(6) امّا سرانجام سومين كودتا در شوال 320 ق، به ثمر نشست. اين كودتا، توسّط مونس خادم انجام گرفت و به پيروزى كودتاگران انجاميد و المقتدر در جنگ با

ص: 98


1- . دانش نامه ايران، ج 1، ص 261.
2- . الغيبة، ص 237.
3- . همان، ص 223 و 238.
4- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 171.
5- . همان، ص 187 - 188.
6- . تجارب الاُمم، ج 5، ص 271.

مونس، در دروازه شماسيّه در شرق بغداد، به قتل رسيد و مردم جنازه او را دفن كردند.(1) در اين زمان، ابوالفتح فضل بن جعفر، از خاندان شيعى آل فرات، معروف به «ابن حنزابه»، به وزارت اشتغال داشت كه پنهان گرديد.(2)

7. دوران ضعف خلافت

فرداى قتل المقتدر، دو روز مانده به آخر شوال سال 320 ق، محمّد بن احمد معتضد، برادر خليفه مقتول، ملقّب به القاهر، به خلافت رسيد. وى مردى متلوّن مزاج و خشن بود و با مخالفان خود با خشونت شديد رفتار مى كرد. خاندان المقتدر را بازداشت و شكنجه كرد و مادر وى را نيز با وضع فجيعى كشت. او گروهى از سران دولت همچون مؤنس خادم، يليق و پسرش على را كشت.(3)

ابويعقوب اسحاق بن اسماعيل نوبختى، فرزند ابوسهل نوبختى، شيخ المتكلّمين اماميّه است. وى يكى از رجال سياسى پر سابقه اواخر دوران دوم عباسى است. ابويعقوب، به عنوان يكى از شخصيت هاى سياسى دستگاه خلافت عباسى، به هنگام انتخاب جانشين المقتدر، با تداوم خلافت در خاندان خليفه مقتول، مخالفت و از حكومت القاهر جانبدارى كرد. او با اين اقدام خود، ناخواسته حكم قتل خويش را صادر كرد؛ زيرا القاهر، مردى سخت گير بود و برخى از اميران دستگاه خلافت را كشت و از جمله به بهانه اى واهى و بدون ارجگذارى از حمايت هاى ابويعقوب از خلافتش، او را در 322 ق در چاهى افكنده و زنده به گور كرد.(4)

خشونت القاهر موجب گرديد كه در پنجم جمادى الاوّل 322 ق، برخى از

ص: 99


1- . همان، ص 321.
2- . المنتظم، ج 13، ص 61؛ تتمّة المنتهى، ص 384.
3- . مروج الذهب، ج 4، ص 312 - 313.
4- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 375؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 244؛ شذرات الذهب، ج 4، ص 111.

صاحبان قدرت، با حيله به خانه او ريخته و او را بازداشت و دو چشمش را كور كرده و از خلافت خلع نمودند.(1)

در ششم جمادى الاولى 322 ق، پس از خلع القاهر، محمّد بن جعفر المقتدر، ملقّب به الراضى باللّه، به كرسى خلافت نشست. وى پس از نزديك به هفت سال حكومت، در 329 ق در گذشت.(2) يعنى سالى كه غيبت صغرا به پايان رسيد(3) و درگذشت شيخ كلينى بنا بر قولى در اين سال رخ نمود.(4)

عصر الراضى، از دوران ضعف و سستى خلافت عباسى است. بويژه تحوّل در ساختار سياسى و ظهور نظام امير الامرايى(5) در 324 ق، از حوادث بسيار مهم شهر بغداد، مركز خلافت عباسى، به شمار مى رود. به دنبال ايجاد اين سيستم، زنجيره اى از درگيرى هاى پى در پى، ميان رجال سياسى متنفّذ حكومت عباسى به وجود آمد كه هر يك از آنان براى تصاحب قدرت و رسيدن به امير الامرايى كوشش مى كرد. ابن اثير نوشته است كه در دوران الراضى، جز بغداد و توابع آن، در دست خليفه نماند و حكومت به تمامى در دست ابن رائق بود و خليفه هيچ قدرتى نداشت. آن گاه از مناطق مختلف جهان اسلام و حاكمان آنها نام مى برد. همانند آل بويه، آل زيار، سامانيان، حمدانيان، اخشيديان، امويان اندلس و قرمطيان.(6)

جنگ ها و رقابت هاى تنگاتنگ سياسى و نظامى در روزگار الراضى، ميان بريديان، حمدانيان، آل بويه و امراى ترك حاكم در عراق، و هزينه هاى سنگين اين پيكارها و مداخله نظاميان در سياست، بغداد و دستگاه هاى ادارى و اقتصادى را با بحران هاى

ص: 100


1- . مروج الذهب، ج 4، ص 313.
2- . همان، ص 322؛ المنتظم، ج 13، ص 403.
3- . الإرشاد، ص 346.
4- . رجال النجاشى، ص 377.
5- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 444؛ تاريخ الفخرى، ص 282.
6- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 323.

شديد اقتصادى و سياسى و گاه با شورش ها مواجه ساخته بود.(1)

وضعيت ضعيف سياسى و اقتصادى، الراضى را بر آن داشت كه يكى از مقامات ارشد نظامى را به نام محمّد بن رائق كه در زمان المقتدر مدّتى رياست نيروى انتظامى بغداد و حجابت دربار را داشت و پس از آن حاكم واسط و بصره گرديد،(2) فرا خواند، زمام كارها را به او سپرد و منصب امير الامرايى بغداد را به او تفويض كرد. اين منصب، يعنى اعطاى اختيارات وسيع اداره امور لشكرى و كشورى. از آن پس، نام امير الامرا را در خطبه مى آوردند.(3)

نظام جديد سياسى، يعنى منصب امير الامرايى، پى آمدهايى را در پى داشت. قدرت خليفه، تضعيف گرديد و از خلافت، فقط نامى باقى ماند و آنچنان كه ابوعلى مسكويه نوشته است، ديوان ها و وزارت، به كلّى از كار افتاد و بيت المال تباه شد.(4) اين، يعنى به هم خوردن نظام اقتصادى و ادارى كشور.

ابن رائق كه با وعده تقبّل هزينه هاى نظامى و سياسى نظام خلافت بغداد، اختيارات وسيع اداره كشور را به دست آورده بود،(5) نتوانست بر بحران ها فائق آيد. وى به جنگ با رقباى ديرين پرداخت و امور بغداد را بيش از پيش نابسامان كرد. بريديان اهواز، با او جنگيدند(6) و بجكم ترك، يكى از امراى ارشد نظامى و يكى از فرماندهانش، عليه وى شوريد و در انديشه تصرّف بغداد افتاد.

در اين ميان، ابن مقله وزير كه درگير نزاعى سخت با ابن رائق بود، در نامه به بجكم، وى را تشويق به گرفتن مقام ابن رائق كرد و از خليفه خواست كه ابن رائق

ص: 101


1- . همان، ص 282 به بعد.
2- . صلة تاريخ الطبرى، ص 125 و 142؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 322 و 323.
3- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 442؛ تاريخ الفخرى، ص 282.
4- . تجارب الاُمم، ج 5، ص 444؛ الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 323.
5- . تجاب الاُمم، ج 5، ص 424 و 442.
6- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 333.

را بازداشت كرده و مقام امير الامرايى را به بجكم تفويض كند. ابن مقله، در اين ميان، به دستور خليفه، دست و زبانش بريده شد و به شيوه بدى محبوس گرديد و در حبس، جان باخت.(1)

شورش بجكم، تداوم يافت. وى در 326 ق، به سوى بغداد آمد. ابن رائق كه توان مقاومت در خود نمى ديد، بغداد را ترك كرد و بجكم وارد اين شهر شد و مورد استقبال الراضى قرار گرفت. خليفه، منصب امير الامرايى را به وى واگذار كرد.(2) بجكم، تقريبا سه سال در مقام خود باقى ماند. ايّام وى، به جنگ و نزاع با بريديان، حمدانيان و ابن رائق سپرى شد و هرج و مرج و نابسامانى، جامعه را قرار گرفته بود.(3)

الراضى، در سال 329 ق، درگذشت. بجكم، از فرش ها و وسايل دار الخلافه، آنچه را دوست داشت برداشت. پس از الراضى، المتقى للّه، پسر ديگر المقتدر، به خلافت نشست(4). اين خليفه ضعيف، قدرت امر و نهى نداشت.(5) بجكم، اندكى پس از درگذشت الراضى، در رجب 329 ق، به دست كردان نهرجور كشته شد.(6)

بغداد در اثر آشوب ها و جنگ ها، دچار وضعيت بحرانى گرديده بود و همچنان در برابر دگرگونى هاى سياسى قرار داشت. بغداد، به تصرّف بريديان درآمد ولى دوام نياورد.(7) آن گاه كورتكين ديلمى، بر بغداد مستولى شد و لقب امير الامرايى يافت.(8) مدّتى نيز ابن رائق، به دعوت خليفه، وارد بغداد و امير الامرا گرديد، امّا دوره دوم

ص: 102


1- . همان، ص 346.
2- . همان جا .
3- . ر.ك: همان، ص 346 - 368.
4- . المنتظم، ج 13، ص 403؛ الكامل فى التاريخ، ص 366 - 369.
5- . مروج الذهب، ج 4، ص 340.
6- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 371.
7- . همان، ص 374.
8- . همان، ص 374.

حكومت وى، كوتاه بود و مدام به جنگ با بريديان پرداخت. سرانجام از آنان شكست خورده و با خليفه المتقى، از بغداد به موصل نزد حمدانيان گريخت و بغداد در معرض قتل و غارت بريديان قرار گرفت. ابن رائق، در 330 ق، در موصل كشته شد. سپس ناصر الدوله حمدانى بر بغداد چيره شد و منصب امير الامرايى يافت. سپس توزون ترك، امير الامرا شد.(1)

توزون، المتقى را از خلافت بركنار و عبد اللّه، پسر المكتفى را با لقب المستكفى باللّه، در 333 ق، به خلافت نشاند. اين خليفه، تا 334 ق، حكومت كرد.(2) پس از توزون، ابن شيرزاد، جانشين او شد(3) و در 334 ق، احمد معز الدوله ديلمى، بر بغداد چيره شد.(4) با سيطره ديلميان آل بويه، فصل جديدى از تحوّلات سياسى در بغداد آغاز شد كه به دوره سوم خلافت عباسيان موسوم است.

8. تشيّع در بغداد

دوران حيات ثقة الاسلام كلينى، يكى از مهم ترين ادوار گسترش و توسعه تشيّع است. چنان كه در اين نوشتار به حكومت هاى شيعى اين ادوار در شمال افريقا، مصر، شام، شمال بين النهرين، يمن، ايران مركزى، گرگان، طبرستان و ديلمان اشاره گرديد. يكى ديگر از حساس ترين مراكز رشد شيعه در اين دوران، شهر بغداد بود كه بخشى از ايام زندگانى اين دانشمند بزرگ در آن جا سپرى گرديد و سرانجام نيز در اين شهر، سر بر بالين خاك نهاد.

بغداد، پايتخت امپراتورى عباسى، شهرى با مذاهب و مكاتب مختلف بود. شيعيان، از ابتداى تأسيس اين شهر، در آنجا حضور داشتند. اسامى راويان حديث

ص: 103


1- . همان، ص 374 - 384.
2- . تاريخ الفخرى، ص 287.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 421.
4- . تاريخ الفخرى، ص 288.

اماميه و شخصيت هاى شيعى در اوان خلافت عباسى، همانند ابن يقطين و فضل بن سليمان،(1) گواه اين مسئله است. بغداد، يكى از مراكز مهم علمى شيعه و نماد و مظهر كلام عقلى شيعى به شمار مى آمد. در عين حال، يكى از مراكز حديثى شيعه نيز بود.

مكتب حديثى بغداد، از سده سوم، روز به روز گسترش مى يافت، بويژه شبكه ارتباطى وكالت و سفارت، پس از وفات امام حسن عسكرى عليهم السلام در 260 ق، به بغداد منتقل شد. اين شهر، مركز چهار تن از سفراى حضرت مهدى(عج) در دوران غيبت صغرا گرديد. شيخ كلينى، مؤلّف قديم ترين جامع حديثى از كتب اربعه شيعه، به گونه اى با حوزه بغداد در ارتباط بوده است.

بيشترين درخشش بغداد، در حوزه مكتب كلامى شيعه روى داد. در عصر آغازين غيبت، شخصيّت هاى بزرگ علمى خاندان نوبختى، همانند ابوسهل و حسن بن موسى، از پيشوايان كلام شيعه هستند كه بنياد اين كلام را پى نهادند و به نسل هاى بعد

منتقل كردند.

از ديدگاه سياسى نيز مى توان به نفوذ خاندان آل فرات كه از ديوان سالاران و وزيران مشهور شيعى هستند، اشاره كرد. نيز تلاش هاى خاندان نوبختى در قلمرو سياست، موجب ارتقاى جايگاه تشيّع در ايّام المقتدر و پس از آن گرديد ، تا جايى كه در دوره دوم وزارت ابن فرات در سال 305 ق، يكى از فرماندهان نظامى عباسى به نام قاسم بن سيما فرغانى، براى سركوب حباسه، سردار شيعى، به مصر عزيمت كرد و در جنگى، حباسه و يارانش را دچار هزيمت نمود و قاسم، ترديدى نداشت كه خليفه او را عطا و تيول در خور خواهد بخشيد و به كارهاى مهم خواهد گماشت. امّا چون برگشت و به دروازه شماسيه بغداد رسيد، وى را در آن جا نگه داشته و از ورود به شهر باز داشتند چندان كه افسرده و ملول شد. از آن پس، اجازه ورود دادند و اين را براى

ص: 104


1- . رجال النجاشى، ص 306.

وى نعمتى پنداشتند.(1)

حكومت القاهر، كوتاه و گذرا بود و پيش از تثبيت، از ميان رفت.(2) امّا در اثر

خشونت اخلاقى وى، يكى از شخصيت هاى سياسى شيعه، پسر ابوسهل نوبختى، متكلّم نامدار شيعى، با وجود هواخواهى از خليفه، به دست وى به قتل رسيد. انگيزه اين قتل را غير سياسى و كدورت خليفه از پيشى گرفتن نوبختى از او در يك معامله تجارى نوشته اند.(3) الراضى، با وجود پايبندى به انديشه نظام خلافت عباسى، برخوردى ملايم با شيعيان داشت. او از جمله كسانى بود كه فدك را به اولاد فاطمه عليهاالسلام برگردانيد(4) و در نامه اى به حنبليان، از عقايد آنان در جانبدارى از مذهب مشبّهه و مجسّمه و آراى تكفيرى آنان در تكفير شيعيان آل محمّد صلى الله عليه و آله و انكار زيارت مشاهد مشرّفه، به سختى انتقاد كرد و هشدار داد كه اگر از مذهب نكوهيده و راه انحراف منصرف نشوند، آنها را به سختى مجازات خواهد كرد.(5)

مديريت هوشمندانه رهبرى مذهبى شيعه را در اين كنش هاى ملايم، نمى توان منكر شد. براى نمونه، حسين بن روح نوبختى (م 326 ق)، نايب سوم حضرت مهدى (عج)، ساكن بغداد، چهار سال آخر حياتش مصادف با خلافت الراضى بود و خليفه مى پنداشت كه وى سنّى است! در اين موضوع، صولى، از معاصران ابن روح نوشته است:

خليفه الراضى، هميشه به ما مى گفت: بى ميل نبودم كه هزار نفر مثل حسين بن روح وجود داشت و اماميّه اموال خود را به آنها مى بخشيد و خود نيازمند مى شدند.(6)

ص: 105


1- . صلة تاريخ الطبرى، ج 11، ص 64.
2- . تكملة تاريخ الطبرى، ج 11، ص 273.
3- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 375.
4- . نهج الحق و كشف الصدق، ص 358.
5- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 415؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 307.
6- . الأوراق، ص 104.

شيخ طوسى مى فرمايد:

ابوالقاسم رحمه الله از عاقل ترين مردم ميان مخالف و موافق بود و تقيه را به كار مى بست.(1)

رفتار محافظه كارانه ابن روح، به گونه اى بود كه اهل سنّت مى پنداشتند كه وى از آنهاست.(2)

به گفته ابو الحسن بن كبرياء نوبختى، ابن روح، به قدرى محتاط بود كه حتّى خادم خود را به خاطر ناسزاگويى به معاويه اخراج كرد.(3) اقدام وى شايد به اين جهت صورت گرفته باشد تا از دشمنى وزراى ضدّ شيعى عبّاسى كه با آل فرات دررقابت بودند يا از مواضع خصمانه حنبليان، در امان باشد.

دو نفر از شخصيت هاى سياسى شيعى، معاصر الراضى بودند. يكى ابوالحسين على بن عباس نوبختى كه وكيل المقتدر، خليفه عباسى، بود و از ادبا، شعرا و راويان اخبار به شمار مى رفت.(4) دمياطى و ابن يحيى صولى، درگذشت وى را 324 ق(5) و ياقوت حموى، 329 ق نوشته اند.(6)

يكى ديگر از شخصيت هاى سياسى شيعى، ابوعبد اللّه حسين نوبختى، پسر على بن عباس، از كارگزاران حكومتى اواخر دوره عباسى است كه در بغداد، از نفوذ و اقتدار بسيارى برخوردار بود و از رجال درجه اوّل آن شهر و قائم مقام وزرا گرديد. ابوعبد اللّه، در واقع وزير و متّحد نيرومند ابن رائق، امير الامراى دوره الراضى بود و در تحوّلات سياسى و نظامى دوران اين امير الامرا، از بازيگران مهمّ به شمار مى رفت.

ص: 106


1- . الغيبة، ص 236.
2- . همان، ص 237.
3- . همان جا.
4- . المستفاد من ذيل تاريخ بغداد، ج 19، ص 190.
5- . همان، ص 191؛ الأوراق أخبار الراضى باللّه و المتقى للّه، ص 76.
6- . معجم الاُدباء، ص 790.

امّا بيمارى و برخى پيشامدهاى نامطلوب، برنامه هاى سياسى وى را ناتمام گذاشت. وى در اثر بيمارى، به سال 326 ق درگذشت.(1)

پيشرفت و يا سكون و تضعيف اماميّه، به عوامل سياسى و فرهنگى متعدّدى وابسته بود. معتزليان، به فرقه هاى متعدّد تقسيم مى شدند. بخشى از آنان، از مخالفان سرسخت شيعه بودند و بعضى از آنان، در پاره اى از موارد با شيعه همگرايى داشتند. نهضت اشعرى كه به وسيله ابوالحسن اشعرى (م 324)،(2) هم زمان با حيات كلينى شكل گرفت و بعدها گسترش يافت، از مخالفان جدّى شيعه به شمار مى آمدند. حنابله، از جبهه اهل الحديث كه پس از سلطه متوكّل تقويت شده بودند، در اواخر حيات كلينى نيرومند گشته و هر از چندى به خشونت و تشنّج آفرينى دست مى زدند. ابن اثير، در ذيل حوادث سال 323 ق، خشونت حنابله عليه شافعيان را گزارش كرده است. نيز هشدار الراضى را به حنبليان، به خاطر خصومت با شيعه و انكار زيارت مشاهد مشرّفه ذكر كرده است.(3)

در برابر اين واگرايى ها، مواردى نيز همگرايى هايى ميان سنّى و شيعه وجود داشت. همانند تقابل با فتنه حسين بن منصور حلاّج. انتشار آراى صوفيانه حلاّج، مخالفت علماى شيعه و سنّى را برانگيخت. بويژه فقها و متكلّمان قم و بغداد، آل بابويه و آل نوبخت، به مخالفت شديد با وى برخاستند.(4) سرانجام، وى در دوره صدارت حامد بن عباس، وزير سنّى المقتدر، به فتواى محمّد بن داوود ظاهرى (م 297 ق)،(5) به سال 309 ق، به قتل رسيد.(6) ابن داوود، دوازده سال قبل از قتل حلاّج،

ص: 107


1- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 451 - 459 ؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 625؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 33.
2- . تاريخ الإسلام، ج 24، ص 154.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 307.
4- . الغيبة، ص 246.
5- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 59 .
6- . صلة تاريخ الطبرى، ج 11، ص 94.

درگذشته بود. دكتر زرّين كوب مى نويسد:

ترويج تشيّع توسّط آل بويه و مبارزه حنابله بغداد با شيعه كرخ در بغداد، طبعا محيط را براى صوفيه كه خود نزد اكثر فقها و متكلّمين هر دو فرقه، مطعون و متّهم بودند، چندان مساعد نمى گذاشت.(1)

يكى از مشكلات فكرى و فرهنگى ايّام اوّليّه غيبت، در جهان تشيّع، ظهور غلات و مدّعيان مناصب معنوى بودند. در اين ميان، فتنه شلمغانى، مقتول به سال 322 ق،(2) افزون بر آثار زيانبار فرهنگى، عالم سياست را نيز متأثر كرد و ضايعاتى بر توان سياسىِ جامعه شيعه به وجود آورد. شلمغانى، از ياران حسين بن روح بود و در زمان اختفاى ابن روح، سفير و رابط وى با مردم بود.(3)

حسين بن روح، مدّتى پنهان مى زيسته است. به نظر مى رسد، شلمغانى از فرصت پنهان زيستن ابن روح استفاده كرده و گروهى از خواص و متنفذّين شيعه را به سوى خود خوانده است.(4) انگيزه انحراف محمّد بن على شلمغانى را عواملى چند از جمله حسادت او به ابن روح(5) و رياست طلبى بر شمرده اند. نيز شيخ طوسى به نقل از حسين بن روح، افكار شلمغانى را الحادى و كفرآميز دانسته و آن را نشئت گرفته از عقايد حلاّج دانسته است.(6) در ذى حجّه 312 ق، توقيع لعن، از طرف ناحيه مقدسه، عليه شلمغانى صدور يافت.(7)

بعد از عزل حامد بن عباس و روى كار آمدن ابوالحسن على بن محمّد الفرات و

ص: 108


1- . جستجو در تصوّف ايران، ص 159.
2- . تكمله تاريخ الطبرى، ج 11، ص 289؛ المنتظم، ج 13، ص 342؛ الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 290.
3- . الغيبة، ص 183.
4- . خاندان نوبختى، ص 223.
5- . رجال النجاشى، ص 378.
6- . الغيبة، ص 249.
7- . همان، ص 254.

وزارت سوم او در 311 و 312 ق، شلمغانى به خاطر روابط نزديك خود با محسن، پسر ابن الفرات، وارد دستگاه وزارت گرديد.(1) وى به علّت بهره مندى از نفوذ سياسى توأم با منصب معنوى ارتباط با دستگاه نيابت، توانست تبليغات خود را در ميان مقام هاى بالاى دستگاه ادارى متمركز كند و تعداد قابل توجّهى هوادار به دست آورد. در ميان آنان، احمد بن محمّد بن عبدوس، ابراهيم بن محمّد بن ابى عون، ابن شبيب زيات، ابوجعفر بسطام، ابوعلى بسطام و حسين بن قاسم بن عبد اللّه بن وهب قرار داشتند.(2) شخص آخر، در سال 319 ق، مقام وزارت المقتدر را عهده دار بود، امّا هفت ماه پس از وزارت، در 320 ق بركنار گرديد.(3) اين وزير، به شهر رقّه تبعيد گرديد و بنى بسطام، از دوستان وى نيز دستگير و اموالشان مصادره گرديد.(4)

شلمغانى، از سال 312 ق مخفى شد و از ترس از بغداد گريخت. سرانجام در اوايل حكومت الراضى، به سال 322 ق، با چند تن ديگر از شخصيّت هاى پيرو خود دستگير شدند. شلمغانى و ابن ابى عون، از ياران نزديك وى را گردن زده و جسد ايشان را به دار آويختند و سپس نعش آن دو نفر را سوزانده و خاكسترش را در دجله ريختند.(5) ديگر پيرو او، حسين بن قاسم، از وزراى دوره المقتدر، در همان سال در رقّه كشته و سرش را به بغداد آوردند.(6)

خاندان بسطام، يكى از خاندان هاى قديم بوده اند كه در دستگاه خلفاى بغداد و امراى اطراف، در شمار كتّاب و كارگزاران ديوانى، عهده دار پاره اى مشاغل مى شده اند و از اين خانواده، ابوالعباس احمد بن محمّد بن بسطام و پسرانش، ابوالقاسم على

ص: 109


1- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 185.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 290؛ الفخرى، ص 274.
3- . همان، ص 230 و 238.
4- . خاندان نوبختى، ص 232.
5- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 290 - 294.
6- . همان، ص 294.

و ابوالحسين محمّد، به آل فرات، وابستگى داشتند. ابوحسين محمّد، داماد حامد بن عباس، وزير مشهور المقتدر بود. اين طايفه، از فرقه اماميّه طرفدارى مى كردند، ولى پس از قيام شلمغانى، پيرو عقيده او شدند و به همين جهت، القاهر در سال 321 ق، مأمورينى مخصوص گذاشت تا خانه هاى ابوالقاسم على و ابوالحسين محمّد را تحت نظر بگيرند.(1) دو نفر ديگر، ابوجعفر بن بسطام و ابوعلى بن بسطام، از كتّاب و سرشناسان شيعيان بغداد نيز در دام شلمغانى افتادند.(2) بدين گونه، آشوب و فتنه شلمغانى، خسارت هاى زيادى بر جامعه شيعيان وارد آورد، بويژه وارد حوزه سياست و دولت گرديد. امّا اقتدار ابن روح در بغداد و ظهور آل بويه، اوضاع را به نفع

شيعيان در بغداد و ديگر مناطق رقم زد.

ج . تحوّلات سياسى رى

كلينى، يكى از مفاخر بزرگ علمى منطقه رى به شمار مى رود. مهم ترين ويژگى هاى رويدادهاى سياسى عصر اين دانشمند بزرگ در رى، ظهور و بروز دولت هاى منطقه اى و مستقل و خودمختار و تلاش آن ها در سلطه بر رى و قوّت يافتن مذهب شيعه در اين ديار است.

1. موقعيت اقليمى و تاريخى

رى، يكى از كهن ترين شهرهاى جهان و خاورميانه است كه از نظر قدمت، با نينوا و بابل، هم عهد بوده است و از نظر عظمت، در سده هاى نخستين اسلامى، از مهم ترين شهرها به شمار مى آمده است و جز بغداد و نيشابور، شهرى با آن قابل رقابت نبوده است.(3) شكوه و اعتبار رى همچنان در حال تداوم است؛ چراكه تهران، در گذشته، با

ص: 110


1- . خاندان نوبختى، ص 232.
2- . همان، ص 224.
3- . شهرهاى ايران، ج 2، ص 118.

رى كه روزى جزو آن بوده است، شريك است. تهران، از نظر زمانى، ادامه رى و از نظر مكانى، بخشى از آن است. مركز اين دو شهر كه در گذشته، حدود يك فرسنگ فاصله داشته، امروز به هم پيوسته است. تهران كه بيش از دويست سال است پايتخت شده، اكنون كلان شهرى است كه جايگزين رى، اين شهر باستانى شده كه در عهد شكوفايى خود، با اوصافى چون امّ البلاد و شيخ البلاد، أعلام المدن، عروس الدنيا، و بلدة البلاد ياد شده است.(1)

جايگاه مهم رى به لحاظ اقتصادى، سياسى، ارتباطى و فرهنگى، به گونه اى بوده است كه برخى، رى را يكى از اجزاى سه گانه تقسيماتى امپراطورى ماد مى دانند. پيرنيا نوشته است:

بعضى به سه ماد قائلند: 1 . ماد بزرگ يا عراق عجم قرون بعد؛ 2 . ماد كوچك يا آذربايجان؛ 3 . ماد رازى يا مملكت رى.(2)

در اوستا، اسامى شانزده مملكت ذكر شده است كه يكى از شانزده مملكت اوستايى، رَگَ يا همان رى است.(3) از ناحيه رى، با نام ماد پائين هم ياد شده است.(4) ماد پائين يا سفلى، يكى از سه بخش مهم ناحيه ماد است كه خود سه ناحيه بوده است.(5) امّا بعد از اسلام هم بيشتر زمان ها، رى، جزو بلاد جبال يا عراق عجم بوده است. ابوريحان بيرونى، سرزمين جبال را همان ناحيه ماد نوشته است.(6) ولى رى، در برخى از مقاطع، از مضافات خراسان، ديلم و طبرستان محسوب مى شده است. و علّت اين وابستگى، به جهت حكومت حاكمان نواحى شمال و خراسان، بر رى بوده است.

ص: 111


1- . جغرافياى رى، ص 49 و 87 - 91.
2- . ايران باستان، ج 1، ص 207.
3- . همان، ص 153.
4- . همان، ج 3، ص 2651.
5- . تاريخ ماد، ص 85 - 90.
6- . آثار الباقيه، ص 112.

همانند حكومت حاكمان علوى، ديلمى و آل باوند بر رى يا حكومت برخى از سلسله هاى ايرانى بعد از اسلام خراسان، بر رى. مانند حكام طاهرى، سامانى و ... . همچنين كاهش يا گسترش حوزه شمول برخى از محدوده و اسامى جغرافيايى، در زمان هاى مختلف، متفاوت بوده است.(1)

رى، در گوشه شمال شرق ايالت جبال قرار داشت و بخشى از ايالت جبال يا عراق عجم را ولايت رى تشكيل مى داد كه دامنه وسعت آن در ادوار مختلف تاريخى متفاوت بود. دكتر كريمان نوشته است كه ظاهرا از قرن سوم تا قرن هفتم، آبادى هاى اطراف رى، بر هفده رستاق منقسم بوده است. در آغاز قرن هشتم و پس از فاجعه حمله مغول، از هفده رستاق، تنها چهار رستاق در تابعيت رى باقى ماند.(2) گفتنى است كه رستاق، يكى از واحدهاى تقسيمات كشورى قديم بوده است كه تقريبا معادل محدوده يك شهرستان و يا يك بخش بوده است. هر ايالت بزرگ، به ترتيب به چند استان يا كوره و هر كوره يا استان، به چند رستاق و هر رستاق، به چند طسوج و هر طسوج، به چند روستا تقسيم مى شده است.(3) با توصيفاتى كه ذكر شد، اهمّيت و وسعت رى، در سده سوم و چهارم مشخص مى گردد.

در نيمه اوّل قرن هشتم، به اين اهمّيت و سابقه تاريخى، از سوى حمد اللّه مستوفى اشاره شده و آمده است:

پيش تر، چهار شهر اصفهان، رى، قم و همدان، از بلاد عراق عجم، معتبر بوده اند.

سپس در اشعارى به توصيف اين شهرها پرداخته و در مورد رى آورده است:

معدن مردمى و كان كرم، شاه بلاد *** رى بود، رى كه چو رى، در همه عالم نبود.(4)

ص: 112


1- . جغرافياى رى، ص 115.
2- . رى باستان، ج 2، ص 475.
3- . جغرافياى رى، ص 125.
4- . نزهة القلوب ، ص 47 .

2. گسترش تشيّع

شهر راهبردى و مهمّ رى، پس از ظهور اسلام كه به سقوط سامانيان انجاميد، در سال 23 ق، توسّط مسلمانان فتح شد.(1) سرانجام مردم اين ناحيه، مذهب تسنّن را پذيرفتند. در دوران بنى اميّه، شهر رى، يكى از نواحى هوادار امويان بود؛(2) امّا طولى نكشيد كه مذهب شيعه هم در رى گسترش يافت. كثرت راويان و اصحاب رازى امامانِ معصوم، از زمان حضرت باقر عليهم السلام تا عصر امام عسگرى عليهم السلام ، بيانگر وجود رجال شيعى، و نفوذ و سابقه ديرينه تشيّع، از ابتداى سده دوم در اين سامان است.

اوج گسترش شيعه در رى، به نيمه دوم سده سوم باز مى گردد. سلطه و نفوذ علويان به رى، پس از تاريخ 250 ق، آغاز مى شود.(3) ياقوت حموى، نوشته است:

احمد بن حسن ماردانى كه مذهب شيعه داشت، در سال 275 ق، بر رى سلطه يافت و مذهب تشيّع را در آنجا رايج گردانيد .(4)

رى در عهد ديالمه و ساير حكومت هاى محلّى شيعى ناحيه شمال ايران، شاهد گسترش بيشتر مذهب شيعه بود. از آن پس با وجود خسارت هاى سنگين حملات غزنويان و ديگر تصادمات فرقه اى بر شيعيان رى،(5) حركت رو به رشد تشيّع در اين شهر تداوم يافت. در دوره سلاجقه، اكثريت رى، شيعه بودند.(6) و در نيمه نخست سده هشتم هجرى، عصر ايلخانان، مردمان رى تقريبا يك پارچه مذهب شيعه داشتند.(7)

ص: 113


1- . البلدان، ص 40 (در مورد سال فتح رى، اقوال ديگرى هم وجود دارد).
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 480.
3- . تاريخ رويان، ص 65.
4- . معجم البلدان، ج 3، ص 121.
5- . الكامل فى التاريخ، ج 11، ص 526؛ رى باستان، ج 2، ص 174؛ النقض، ص 53.
6- . النقض، ص 489.
7- . نزهة القلوب، ص 54 (مستوفى، در مورد بافت مذهبى رى مى نويسد: «اهل شهر و اكثر ولايات، شيعه اثنا عشريند الاّ ديه قوهه و چند موضع ديگر كه حنفى باشند»).

3. تحوّلات سياسى

در عصر كلينى، منطقه رى، بارها شاهد حكومتِ خاندان هاى حكومتگر و امرا و سرداران مختلف بود. بنى عباس، طاهريان، علويان، دلفيان، سامانيان، ساجيان، آل زيار، آل بويه و برخى ديگر از سرداران را كه نامشان در شرح حوادث ذكر خواهد شد، مى توان نام برد.

با ظهور و آغاز حكومت هاى نيمه مستقل و مستقل ايرانى، بيشتر نيمه اوّل قرن سوم هجرى، رى، در اختيار طاهريان قرار گرفت.(1) طاهريان، اوّلين سلسله ايرانى بعد از اسلام به شمار مى رود. علويان طبرستان، نخستين دولت شيعى ايرانى است كه به سال 250 ق، در خطّه شمال ايران تشكيل گرديد. بنيانگذار اين دولت، حسن بن زيد داعى كبير، از سادات حسنى ساكن رى بود. محمّد بن اوس بلخى، يكى از عمّال طاهريان بود كه ستم را بر مردم رويان و چالوس به اوج خود رسانده بود. مردم براى دادخواهى، پيش سادات مى رفتند و اين بار عدّه زيادى از آنان نزد سيّدى در كجور، به نام محمّد بن ابراهيم، از سادات حسنى رفتند و از وى خواستند كه حكومت ناحيه را بر عهده گيرد. وى گفت مرا اهليّت اين كار نيست، امّا شوهر خواهرم، حسن بن زيد، شايسته اين كار و مردى شجاع و كارآزموده است.

شورشيان به رياست عبد اللّه بن وندا اميد، نامه اى به حسن بن زيد در رى فرستادند و او را به رويان دعوت كردند. وى اين دعوت را پذيرفت و راهى شمال گرديد و در 25 رمضان 250 ق، تمام بزرگان كلار، با او بيعت كردند. كار حسن بالا گرفت. وى در مدّت سه سال، از رمضان 250 ق، تا ذى حجّه 253 ق، تمام طبرستان و قسمت مهم ديلم و رى را به تصرّف خويش درآورد و از همه جا عمّال و پيروان بنى عباس را راند.(2)

ص: 114


1- . رى باستان، ج 2، ص 137.
2- . ر.ك: تاريخ رويان، ص 64 - 71؛ تاريخ مفصّل ايران، ص 114 - 117.

زمانى كه لشگريان داعى، به رى گسيل شدند، عامل طاهريان از پيش اين نيروها گريخت و داعى، عاملى را به نام محمّد بن جعفر در رى باقى گذارد و خود به پايتختش در شمال بازگشت. محمّد بن طاهر بن عبد اللّه، محمّد بن ميكائيل را به رى فرستاد. دو سپاه، در خارج رى، برخورد كردند. محمّد بن جعفر، اسير شد و ابن ميكائيل، وارد رى شد. ديرى نپاييد كه حسن بن زيد، سپاهى ديگر به رى فرستاد. محمّد بن ميكائيل، شكست خورد و به درون شهر گريخت و در آنجا به دست اصحاب حسن كشته شد و رى، داعى را مسلم گشت.(1)

در روايت مسعودى در شرح حوادث سال 250 ق، ظهور محمّد بن جعفر بن حسن در رى، از فراخوانان به سوى داعى، و جنگ هاى وى در اين شهر و اسارت وى به دست طاهريان، ذكر شده و نيز نوشته است:

پس از اين حادثه، يكى از علويان حسينى به نام احمد بن عيسى، در رى خروج كرد. و محمّد بن طاهر كه در اين شهر بود، با وى جنگيد و شكست خورده، به سوى بغداد رفت و علوى، وارد رى شد .(2)

خبر پيروزى هاى علويان، به بغداد رسيد و به سال 255 ق، موسى بن بغا، به فرمان خليفه المعتز، به رى آمد و با داعى جنگيد و دست او را از رى كوتاه كرد.(3) مجددا در رمضان سال 256 ق، حسن بن زيد، بر رى چيره شد و در شوال همين سال، موسى بن بغا، به رى آمد و المعتمد، خليفه عباسى، وى را همراهى كرد.(4) رى، دوباره در سال 257 ق، در اختيار حسن بن زيد قرار گرفت. در سال 258 ق، مجددا جنگى ميان موسى بن بغا و نيروهاى حسن بن زيد درگرفت و ياران حسن، دچار هزيمت گرديدند و رى از دست علويان خارج گرديد. در سال 259 ق، موسى بن بغا، سردار

ص: 115


1- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 133.
2- . مروج الذهب، ج 4، ص 153.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 203؛ تاريخ طبرستان، ص 244.
4- . الكامل فى التاريخ ، ج 7، ص 240.

ترك دستگاه خلافت عباسى، صلابى را والى رى گردانيد.(1)

به اين ترتيب، رى در قلمرو سياسى عباسيان قرار گرفت. صلابى، در سال 262 ق، درگذشت و كيغلغ، حاكم رى گرديد.(2) در سال 266 ق، اساتكين تُرك، بر رى غلبه يافت و حاكم پيشين رى، طلمجور را بيرون راند.(3)

حسن بن زيد علوى، به سال 270 ق، درگذشت و برادرش محمّد بن زيد، به حكومت رسيد و تا سال 287 ق، در مسند قدرت باقى ماند.(4) وى در سال 272 ق، به فكر تسخير رى افتاد. حاكم رى، اساتكين بود. نيروهاى دو طرف، در خوار رى (گرمسار كنونى) جنگيدند و محمّد بن زيد شكست خورد و به لاريجان هزيمت كرد. اذكوتكين، كشتار سنگينى در رى به راه انداخت.(5) درسال 275 ق، احمد بن حسن ماردانى بر رى غلبه كرد و تشيّع را در آن ديار ظاهر گردانيد. وى پيشتر در خدمت اذكوتكين، پسر اساتكين تُرك بود.(6)

رافع بن هرثمه، امير خراسان بود. وى، به طبرستان لشكر كشيد و محمّد بن زيد، از پيش او گريخت. رافع، به طالقان رفت و آن جا را خراب كرد و غلات را به آتش كشيد. ابن اثير، در ذيل حوادث سال 275 ق، نوشته است:

رافع، به رى آمد و تا درگذشت الموفّق به سال 276 ق، در اين شهر اقامت كرد.(7)

به نظر مى رسد در اين جا، اشتباهى رخ داده باشد؛ چون تاريخ درگذشت الموفّق، بنا بر گزارش خود ابن اثير و ديگر مورّخان، 278 ق است.(8) به هر صورت، رابطه

ص: 116


1- . تاريخ الطبرى، ج 9، ص 501 و 506 .
2- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 304.
3- . تاريخ الطبرى، ج 9، ص 549 .
4- . تاريخ رويان، ص 71؛ تاريخ طبرستان، ج 1، ص 249 و 256.
5- . تاريخ طبرستان، ج 1، ص 252؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 418.
6- . معجم البلدان، ج 3، ص 121 ياقوت، اذكوتكين را كوتكين بن ساتكين ترك نوشته است.
7- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 434.
8- . همان جا؛ تاريخ الطبرى، ج 10، ص 22؛ الأنباء بأنباء الأنبياء، ص 309؛ البداية و النهاية، ج 11، 67 و... .

رافع با دستگاه خلافت عباسى، تيره گرديد و المعتضد، وى را به سال 279 ق، از حكومت خراسان بركنار كرد و توليت آنجا را به عمرو ليث سپرد. و به احمد بن عبد العزيز بن ابى دلف عجلى، از امراى دلفيان، نوشت تا به رى رود و رافع را از آنجا براند.

رافع، از احمد بن عبد العزيز، شكست خورد(1) و به گرگان رفت. احمد در سال 280 ق، درگذشت و رافع به رى بازگشت.(2) بنا به نوشته اولياء اللّه، ميان رافع و عمرو ليث، دشمنى افتاد و رافع به گرگان گريخت و در خدمت محمّد بن زيد درآمد.(3) امّا سرانجام، رافع در جنگ با عمروليث، در 283 ق، كشته شد و سرش را به بغداد، نزد المعتضد فرستادند و در سال 284 ق، به آنجا رسيد.(4)

المعتضد، يكى از خلفاى نيرومند عباسى بود كه خلافت عباسيان در زمان وى قدرت خويش را باز يافت. او از قدرت يافتن محمّد بن زيد علوى، صاحب طبرستان، خبر يافت و در تاريخ 281 ق، شخصا عازم بلاد جبل گرديد و به دينور آمد تا به رى رود. امّا چون دينور، به دست كردان افتاده بود، در آنجا ماند كه آنها را شكست دهد و پسر خويش، على المكتفى را به حكومت رى گماشت و مناطق قزوين، زنجان، ابهر، قم و همدان را نيز بر آن افزود و سپس به بغداد بازگشت.(5) المعتضد، سال بعد، يعنى 282 ق، وزير خود عبيد اللّه بن سليمان را نيز به نزد على در رى فرستاد.(6) به هنگام اقامت مكتفى در رى، جايگاهى به نام مقام مكتفى در اين شهر بنا گرديد.(7)

ص: 117


1- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 31؛ مروج الذهب، ج 4، ص 243.
2- . تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 297.
3- . تاريخ رويان، ص 73.
4- . مروج الذهب، ج 4، ص 260.
5- . همان، ص 245؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 467؛ رى باستان، ج 2، ص 141 در الكامل فى التاريخ، افزون بر شهرهاى فوق، دينور نيز ذكر شده است.
6- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 41.
7- . رى باستان، ج 2، ص 141.

يكى از سلسله هاى مشهور نيمه دوم سده سوم، حكومت سامانيان است. سامانيان، به روستايى به نام سامان از آبادى هاى نزديك سمرقند منسوب هستند و آنان از امراى محلى ايرانى بوده اند و در اين روستا، به ارث، حكومت مى كرده اند. به گفته بيشتر مورّخان، سامانيان، از فرزندان بهرام چوبينه، سردار معروف هرمز چهارم و خسرو پرويز بودند كه از خاندان مهران و در اصل، از اهل رى دانسته اند. امّا اين انتساب هم مانند ساير نسب هايى كه در سده هاى سوم و چهارم هجرى براى امرا و متنفذّين ايران نقل مى كرده اند، محلّ تأمل است. آل سامان، در دوره طاهريان، در آسياى ميانه و خراسان بزرگ، مشاغل مهم حكومتى داشتند و امارت آنان، در طول سده سوم تداوم يافت و در دوره المعتمد، پر رنگ تر شد.

وى در سال 261 ق، رسما منشور امارت جميع بلاد ماوراء النهر را به نام نصر بن احمد فرستاد و نصر، در سمرقند اقامت اختيار نمود. وى، شش برادر داشت. از برادران، اسماعيل را به نيابت خويش به بخارا فرستاد و برادران ديگر را هم هر كدام به شهرى ديگر مأموريت داد. نصر، هم زمان با المعتمد، به سال 279 ق، درگذشت و برادر وى، اسماعيل، سمرقند را نيز به قلمرو خود ضميمه نمود و امير تمام ماوراء النهر گرديد. اسماعيل بن احمد را مؤسّس دولت سامانى مى دانند؛ زيرا كه پس از مرگ برادر بزرگ تر، بر سراسر ماوراء النهر امارت يافته و ساير امراى جزء سامانى، فرمان او را گردن نهادند. وى در ايّام امارت خويش، ممالك سامانى را وسعت بخشيد و خراسان، گرگان، طبرستان، سيستان، رى و قزوين را هم بر قلمرو سابق خود افزود.(1)

حكومت سامانيان، 110 سال، از 279 تا 389 ق، به طول انجاميد. از ميان سامانيان، اوّلين پادشاه، اسماعيل بن احمد نام داشت كه حكومت وى، از 279 تا 295 ق، يعنى در تمام مدت خلافت المعتضد و المكتفى، تداوم داشت و بخش مهمّى از مناطق

ص: 118


1- . تاريخ مفصّل ايران، ص 222.

شرقى، شمالى و مركزى ايران، در اختيار آنان بود.(1)

اسماعيل، دوست داشت كه طبرستان را تصرّف كند و به سال 287 ق، محمّد بن هارون را با لشكرى آراسته، از بخارا به طبرستان فرستاد. داعى محمّد بن زيد علوى، به مصاف وى رفت. در اين جنگ كه در نيم فرسنگى گرگان روى داد، داعى كشته شد و سامانيان بر طبرستان سلطه يافتند و محمّد بن هارون، از سوى اسماعيل سامانى، به امارت طبرستان منصوب گرديد.(2)

به هنگام حمله سامانيان به طبرستان، يكى از تركان به نام اغرتمش، از سوى المكتفى، والى رى بود.(3) محمّد بن هارون سرخسى، فرمانده سامانى، يك سال و نيم بر طبرستان حكمرانى كرد و در سال 288 ق، راه طغيان بر اسماعيل سامانى را پيش گرفت.(4) مردم رى، از او خواستند كه به آنجا رود و حاكم رى گردد. محمّد، به آنجا رفت و با اغرتمش ترك جنگيد و او را با برادر و دو پسرش كشت و در 289 ق، بر رى دست يافت.(5) در اين سال، اسماعيل سامانى، پس از آگاهى، به سوى او شتافت و محمّد را تا قزوين براند و محمّد، راه ديلم را در پيش گرفت.(6)

اسماعيل، پس از تصرّف قزوين و رى، به خراسان برگشت. به فرمان وى، در 290 ق، محمّد بن هارون باز داشت و به بخارا فرستاده شد و دو ماه بعد درگذشت.(7)

در 289 ق، المعتضد مرد و پسرش المكتفى، به جايش نشست.(8) المكتفى، عهد و لواء

ص: 119


1- . همان، ص 219 و 222.
2- . تاريخ رويان، ص 74 و 75.
3- . رى باستان، ج 2، ص 142.
4- . تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 299 و 300.
5- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 517 .
6- . همان، ص 522 و 527 .
7- . همان، ص 527 .
8- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 86 و 88 .

خراسان را براى اسماعيل فرستاد و اين كه پس از او، اين منصب، به پسرش احمد اختصاص يابد و عهد و لواء ولايت رى، قزوين و زنجان را نيز به آن اضافه كرد.(1)

اسماعيل، ولايت رى را به برادر زاده خويش، ابوصالح منصور بن اسحاق بن احمد سپرد. وى، شش سال در رى ماند. ابوصالح، همان كسى است كه محمّد بن زكرياى رازى، دانشمند مشهور رى، كتاب معروف طبّ منصورى (الكُنّاشه) را به نام وى تصنيف كرد. منصور، در سال 290 ق، حاكم رى گرديد.(2)

اسماعيل سامانى، در 295 ق، درگذشت.(3) پسرش احمد، به جايش نشست. در همين سال، المكتفى نيز درگذشت.(4) احمد، در سال 296 ق، به رى آمد و عهد مقتدر در اين شهر، به وى رسيد.(5) بنا بر نوشته ابوسعد آبى، در تاريخ رى - كه اصل آن از بين رفته است - احمد بن اسماعيل، در سال 296 ق، به رى آمد و سه ماه و 25 روز در اين شهر ماند. بعد از آن، ابوعبد اللّه بن مسلم را حاكم رى گردانيد. ابن مسلم، سه ماه حكومت كرد. پس از آن، محمّد بن على صعلوك، از سوى امير احمد سامانى، به حكومت رى منصوب گرديد و به مدت پنج سال و تا قتل امير احمد سامانى در 301 ق، در اين سمت باقى بود و آن گاه از حكومت رى معزول گرديد. امّا پس از مدّتى دوباره حاكم رى گرديد و بنياد ظلم نهاد و تا 304 ق و آمدن يوسف بن ابى الساج، در رى بود و از آن پس به خراسان رفت.(6)

در سال 304 ق، يوسف بن ابى الساج، از امراى ساجيان، حاكم آذربايجان و ارمنيه، با تزوير، رى را فتح كرد. او چنين وا نمود كه خليفه، حكومت رى را به وى داده

ص: 120


1- . رى باستان، ج 2، ص 142.
2- . معجم البلدان، ج 3، ص 122، تاريخ روضة الصفا، ج 6، ص 2820.
3- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 137؛ تاريخ روضة الصفا، ج 6، ص 2821.
4- . تاريخ روضة الصفا، ج 5 ، ص 2693.
5- . رى باستان، ج 2، ص 144.
6- . همان، ص 145.

است. المقتدر، از اين موضوع بر آشفت و سپاهى عليه پسر ابى الساج فرستاد. دوبار سپاهيان خليفه شكست خوردند، امّا بار سوم در 307 ق، در اردبيل بر يوسف دست يافتند. يوسف، قبل از ترك رى، خراج گزافى از مردم آن جا گرفت و شهر را خراب كرد.(1)

المقتدر، رى، دماوند، قزوين، ابهر و زنجان را به على بن وهسودان داد.(2) وى پس از چندى، به دست عمويش، احمد بن مسافر، در قزوين كشته شد و حاكميت رى، مجددا به وصيف بكتمرى واگذار گرديد.(3) احمد بن على صعلوك، در حكومت رى طمع كرد و از قم به آنجا رفت و وارد شهر گرديد و وصيف را شكست داد و بر رى مسلّط شد و دربار خلافت ، حكومت وى بر رى را پذيرفت . دماوند، قزوين، زنجان و ابهر را نيز به وى واگذار كرد.(4)

در 310 ق، بار ديگر المقتدر، حكومت رى، قزوين، ابهر، زنجان و آذربايجان را به يوسف بن ابى الساج سپرد. وى در سال 311 ق، به رى آمد و با احمد بن على صعلوك جنگيد. در اين جنگ، احمد شكست خورد و كشته شد و يوسف بر رى استيلا يافت.(5) المقتدر، پسر ابى الساج را براى جنگ با قرمطيان به واسط خواست.(6)

فاتك، غلام ابى الساج كه در رى بود، به مخالفت با دربار عباسى پرداخت و به تاريخ 313 ق، بر رى سلطه يافت. خليفه، به نصر بن احمد سامانى نامه نوشت و از وى خواست به رى رود و فاتك را از آن جا برانَد. نصر در 314 ق، به سوى رى شتافت. فاتك، گريخت و نصر بن احمد، وارد شهر رى شد و دو ماه آن جا ماند.

ص: 121


1- . تجارب الاُمم ، ج 5 ، ص 101 ؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 101 و 102 .
2- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 103؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 102.
3- . تجارب الاُمم، ص 104؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 103.
4- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 104؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 104.
5- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 140؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 136 و 144.
6- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 162.

سپس سيمجور دواتى را از سوى خويش والى آنجا گردانيد و به سوى بخارا بازگشت. نصر، سيمجور را طلبيده و محمّد بن على صعلوك را به جايش فرستاد. ابن صعلوك، تا اوايل شعبان 316 ق، حكمران رى بود. وى در اين سال، بيمار شد و حسن بن قاسم داعى صغير، و ماكان كاكى را از طبرستان به رى دعوت كرد و حكومت آنجا را به آنها واگذار نمود و خود به سوى خراسان حركت كرد و در ميانه راه، در دامغان درگذشت.(1)

حسن بن قاسم، با سپاهى فراوان، از گيل و ديلم به رى آمد و سپاهيان سامانى را از آنجا بيرون راند و بر رى، قزوين، زنجان و قم دست يافت. در اين هنگام، المقتدر، نامه اى تند ، به نصر بن احمد سامانى فرستاد و وى را به خاطر رخدادهاى پيش آمده سرزنش كرد. نصر، اسفار بن شيرويه را با لشكريانى فراوان، به جنگ داعى صغير علوى و ماكان كاكى گسيل كرد. مردآويج زيارى، كه همراه اسفار بود، داعى صغير را در آمل كشت. با كشته شدن داعى صغير، در 316 ق، حكومت علويان منقرض گرديد و ماكان نيز در رى شكست يافت.(2)

اسفار، بر رى، گرگان، طبرستان، قزوين، زنجان، ابهر و قم سلطه يافت و از نصر بن احمد سامانى اطاعت كرد. امّا ديرى نپاييد كه كار وى بالا گرفت و نسبت به المقتدر و امير نصر، ياغى گرديد و تختى طلا در رى نصب كرد تا تاجگذارى نمايد. امير نصر، در 317 ق، عازم سركوبى وى شد. چون به نيشابور رسيد، با ميانجيگرى، كار با صلح پايان يافت و اسفار قبول كرد كه با پرداخت خراجى ساليانه، بر نواحى فوق، فرمان روا باشد. اسفار، در رى و قزوين، بر مردم ستم هاى زيادى روا داشت. مردآويج، با جمعى به قزوين حمله كرد تا اسفار را بكشد. اسفار به رى گريخت و از آنجا نيز در بدر شد و سرانجام در طالقان كشته شد.(3)

ص: 122


1- . همان، ص 166.
2- . همان، ص 189؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 173.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 193 - 196؛ تاريخ طبرستان، ج 1، ص 294.

مردآويج، پس از شكست اسفار، در رى مستقر شد و حكومت آل زيار را بنيان نهاد.(1) انتخاب رى به عنوان پايتخت آل زيار، موجب ارتقاى نقش سياسى رى گرديد و اين نقش، در عهد آل بويه تداوم يافت.

مردآويج، در مشرق رى، جيلاباد را طرح افكند و در آن، بناها، ايوان ها، طاق هاى رفيع، بركه ها و نزهتگاه هاى شگفت آور به وجود آورد كه به بناهاى شاهان ساسانى شبيه بود. نيز زندانى بزرگ و هول آور احداث كرد كه دريايى آن را در ميان داشت و هيچ زندانيى قدرت فرار از آنجا را نداشت. قلمرو حكومت مردآويج، گسترده بود. وى بر مازندران، رى، قزوين، زنجان، قم، اصفهان، همدان تا مرز عراق عرب، دامغان و گرگان حكومت مى كرد. امّا دولت او مستعجل بود و رقيبان جديدى از درون حاكميت وى پديد آمد.

اين مخالفان، فرزندان بويه بودند كه پيشتر در شمار اميران و بزرگان نيروهاى ماكان كاكى بودند و او را ترك گفته و به خدمت مردآويج درآمده بودند. على اعتماد الدوله، در كرج (حدود اراك امروزى) قدرت يافت و اصفهان را تسخير كرد و مردآويج، براى دفع على، به اصفهان عازم شد و على از آن جا به خوزستان رفت و سپس فارس را فتح كرد. اين حوادث، در خلال سال هاى 321 و 322 ق، اتفاق افتاد. سرانجام، ميان على و مردآويج، پيمان صلح مقرر گرديد. مردآويج، در 323 ق، به دست غلامان ترك در اصفهان كشته شد.(2)

جنازه مردآويج را براى دفن به رى حمل كردند. ابن مسكويه، به نقل از ابومخلّد، از يكى از كارگزاران مردآويج مى نويسد:

گفت نديدم روزى مهم تر از آن روزى كه تابوت مردآويج وارد رى گرديد. در آن

ص: 123


1- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 233؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 197 ؛ تاريخ طبرستان، ج 1، ص 294 .
2- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 233 و 365 - 371 و 401 - 410؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 196 و 197 و 298 - 304؛ تاريخ گزيده، ص 409؛ تاريخ مفصّل ايران، ص 132 و 133؛ رى باستان، ج 2، ص 151.

روز، تمام گيلانى ها و ديلمى ها، چهار فرسخ، جنازه وى را با احترام تشييع كردند.(1)

مستوفى نيز مى نويسد:

وزير مردآويج، حسن بن عميد، جنازه او را بر دوش اكابر، از اصفهان به رى رسانيد و به گور كرد .(2)

گنبد مردآويج زيارى و ركن الدوله، يكى از بناهاى تاريخى رى به شمار مى رود كه مدفن مردآويج در آن قرار دارد.(3)

پس از قتل مردآويج، سپاهيان به برادرش، وشمگير، پيوستند و اظهار اطاعت كردند و فرمان رواى عراق (بلاد جبل) گرديد. امير نصر بن احمد سامانى، نامه هايى براى ماكان كاكى در كرمان و محمّد بن مظفر، امير لشكر خراسان، نوشت كه به سوى دامغان و رى لشكركشى كنند. ماكان بن كاكى، از امراى مشهور ديلمى كه به خدمت سامانيان درآمده بود، با سپاهيان محمّد بن مظفر، از فرماندهان ارشد سامانى، به تسخير دامغان شتافتند، امّا از عامل وشمگير شكست خوردند.(4)

على اعتماد الدوله، امير آل بويه، از فارس، لشكرى به فرماندهى برادرش، حسن ركن الدوله، براى تسخير اصفهان فرستاد. حسن، اصفهان را فتح كرد و براى تصرّف همدان، رى، قزوين، قم و كاشان عازم گرديد.(5) در سال 328 ق، در مشكو (مشكويه)، نزديك رى، نبرد سختى ميان حسن ركن الدوله و وشمگير درگرفت و در اين جنگ، وشمگير ظفر يافت.(6)

وشمگير، براى تقويت اردوى خود، ماكان را از اردوى سامانيان جدا كرده

ص: 124


1- . تجارب الاُمم، ج 5 ، ص 408.
2- . تاريخ گزيده، ص 410.
3- . جغرافياى رى، ص 174.
4- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 304.
5- . همان، ص 312.
6- . تاريخ طبرستان، ج 1، ص 296.

و ولايت گرگان را به او واگذار نمود. امّا اين كار، فرجام خوشى براى وشمگير به همراه نداشت. امير نصر سامانى، در محرم 328 ق، ابوعلى احمد، پسر امير محمّد چغانى را به تسخير گرگان فرستاد. پس از جنگ و محاصره طولانى، ماكان، از گرگان به طبرستان گريخت و گرگان، به دست نيروهاى سامانى افتاد.(1)

در هنگامى كه وشمگير، گرفتار جنگ گرگان بود، حسن بن بويه و برادرش على، محرمانه با ابوعلى چغانى ساختند و در زمانى كه بيشتر سپاه وشمگير در حال مقابله با ابوعلى بودند، فرصت را غنيمت شمرده و دوباره اصفهان را تصرّف كرده و جمعى از سران لشگر وشمگير را دستگير نمودند. ابوعلى چغانى، پس از فتح گرگان، عازم رى گرديد كه با يارى پسران بويه، بر قلمرو آل زيار سلطه يابد. در 21 ربيع الاوّل 329 ق، در اسحاق آباد رى، جنگ هولناكى ميان سپاهيان ابوعلى و ركن الدوله از يك سو، و لشكريان وشمگير زيارى و ماكان ديلمى از سوى ديگر درگرفت. ماكان، در جنگ كشته شد و وشمگير، به طبرستان گريخت. اسكافى دبير، در نامه اى به شاه سامانى در بخارا، خبر پيروزى بر ماكان را چنين نوشت: «امّا ماكان، صار كإسمه!».

ابوعلى، رى را گرفت و سر ماكان را با اسراى بسيار، به بخارا فرستاد و زمستان را در رى ماند. سپس بر زنجان، ابهر، قزوين، قم، كرج، همدان، نهاوند و دينور، سلطه يافت و سرحد دولت آل سامان را تا حدود حلوان (سر پل ذهاب) رساند.(2)

اندكى بعد، در سال 330 ق، ركن الدوله، در رى مستقر گرديد و وشمگير را كه به رى آمده بود، شكست داد.(3) و در سال 333 ق، يك بار ابوعلى چغانى را شكست داد و يك بار ديگر، مدّتى رى را رها كرد و اين شهر، به چنگ فرمانده سامانى افتاد.(4)

ص: 125


1- . تاريخ طبرستان، ج 1، ص 297؛ تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص 176.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 370 و 388؛ تاريخ گزيده، ص 381 تاريخ گزيده، تاريخ جنگ را به اشتباه، 327 ق نوشته است.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 390.
4- . همان، ص 443.

سرانجام، در 335 ق، ركن الدوله، رى را فتح كرد.(1) خاندان آل بويه كه از 320 ق، ظاهر شدند و در فراز و فرودهاى سياسى و نظامى مهمى درگير شدند، در ثلث اوّل سده چهارم هجرى، دولت قوى و شيعى را بنياد نهادند و دامنه حكومتشان، تا عراق و نواحى شام و حجاز، بسط يافت و دو شهر بزرگ آن روز، بغداد و رى را پايتخت خويش ساختند. رى، پايتخت حسن ركن الدوله گرديد و دست سامانيان، از اين ديار، كوتاه گرديد.

د . تحوّلات سياسى قم

1. جغرافياى تاريخى

شهر قم ، در مركز ناحيه مركزى ايران قرار دارد و مى توان اين شهر را گرانيگاه يا مركز ثقل جغرافياى طبيعى ايران ناميد. شهر قم از نظر جغرافياى تاريخى كهن ، به ناحيه ماد تعلّق دارد. پيرنيا مى نويسد:

جغرافياى عهد قديم ، به دو ماد قائل شده اند . ماد بزرگ كه با عراق عجم قرون بعد ، تطبيق مى شود و ماد كوچك كه همان آذربايجان بود ، با قسمتى از كردستان.(2)

با توصيفات بالا مى توان گفت كه منطقه قم ، در ناحيه ماد بزرگ قرار داشته است ، منطقه اى كه در ادوار اسلامى به ناحيه جبال يا عراق عجم موسوم گرديد.

برخى ، نام پَهله را معادل ناحيه ماد گرفته اند.(3) بعضى ديگر نوشته اند:

سرزمين جبال ، ولايت فهله نام داشت و زبان مردم اين نواحى به همين سبب ، فهلوى نيز خوانده مى شد .(4)

ص: 126


1- . همان، ص 467.
2- . تاريخ ايران باستان، ج 1، ص 207.
3- . فرهنگ دهخدا، حرف پ، ص 585 .
4- . تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 496.

از اين رو مى توان گفت: قم ، در شمار شهرهاى ناحيه پهله قرار داشته است. بنا بر نوشته ابن فقيه ، قم ، در زمان ساسانيان ، جزو بلاد پهلويان به حساب مى آمد.(1) ابن خردادبه نيز به شهرهاى ناحيه پهلويان اشاره كرده است و در گزارش اندازه مسافت نواحى اين ناحيه ، از قم نام برده است.(2) وى ، قم را در شمار ناحيه ماد يا ماه عربى نوشته است.(3) انوشيروان ، در تقسيمات كشورى تجديد نظر نموده و ايران را به چهار ناحيه بزرگ تقسيم كرد. دينورى ، قم را در شمار ناحيه دوم (پادوسپان شمال) عهد انوشيروان ياد كرده است و در شمار مناطق اين ناحيه ، از اصفهان، قم، جبل، آذربايجان و ارمنيّه نام برده است.(4) يعقوبى نيز قم را در شمار ناحيه آذربايجان اسپهد (پادوسپان شمال) ذكر كرده است.(5)

حمد اللّه مستوفى ، جغرافى دان مشهور نوشته است: «طهمورث (پيشدادى) ، قم را ساخت».(6) فردوسى ، در شمار شهرهاى عصر پيشداديان و كيانيان سروده است:

بفرمود عهد قم و اصفهان *** نهاد بزرگان و جاى مهان.(7)

در منظومه ويس و رامين پيش از اسلام نيز آمده است:

ز گرگان و رى و قم و صفاهان *** ز خوزستان و كوهستان و ارّان.(8)

در كتاب ارزشمند و قديمى تاريخ قم آمده است :

مدّتى نام قم ، «ويران آبادان كردكواد» بوده است . يعنى قباد ، عمارت كرد و آبادان

ص: 127


1- . مختصر البلدان، ص 209.
2- . المسالك و الممالك ، ص 43.
3- . همان، ص 18.
4- . أخبار الطوال، ص 67.
5- . تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 201.
6- . نزهة القلوب، ص 67.
7- . تاريخ مذهبى قم، ص 63.
8- . همان، ص 64.

گردانيد و در زمان حمله اسكندر ، خراب شده بود .(1)

همچنين در اثر ياد شده ، از ابن فقيه ، روايت شده است كه قم را قمسارة بن لهراسف ، بنا كرده است. نيز آمده است:

بهرام گور ، در طغرود (يكى از روستاهاى غرب قم) ، آتشكده اى بنا نهاد و آتش در آن افروخت و بازارى در آن پديد كرد. قم و رستاق هاى آن را بنا نهاد .(2)

قم ، به يقين يكى از شهرهاى مهمّ ناحيه مركزى و غربى ايران ، يعنى ماد بزرگ يا جبال ، به شمار مى رفته است. چنان كه مستوفى ، پس از حمله مغول و ويرانى شهرها ، نوشته است:

ماقبل، از بلاد عراق - عجم يا ماد بزرگ يا جبال - چهار شهر معتبر بوده است .

وى اين چهار شهر را: قم ، اصفهان ، رى و همدان ذكر كرده است و شعرى را كه در اين مورد سروده شده آورده است. اوصاف قم در اين شعر: «نيك نيك ارچه نباشد بد بد هم نبود» ،(3) بيانگر متوسط بودن شهر قم است. اين در حالى است كه ناحيه عراق عجم ، شامل چهل شهر و نُه تومان (معادل يك استان) بوده است. يزد، قزوين، زنجان، گلپايگان، كاشان ، كرج (محدوده اراك امروزى) بروجرد ، خرم آباد و... از شهرهاى اين ناحيه ، محسوب مى شده است.(4)

قم به همراه رى ، همدان و اصفهان ، در ميان چهل شهر ، از همه مهم تر بوده اند. و مى توان گفت جايگاه قم ، بين شهر متوسّط و بزرگ ، در طول سده ها در حال تغيير بوده است و بارها اين موقعيت تكرار شده است. چنان كه در زمان معاصر، قم ، حدود پنجاه سال پيش ، شهر متوسّط بود و امروزه در شمار كلان شهرهاى ايران به شمار مى آيد. اين نوسان موقعيت ، به علّت وجود جاذبه دو قطب مهم رى و اصفهان ، در

ص: 128


1- . تاريخ قم، ص 35.
2- . همان، ص 34.
3- . نزهة القلوب، ص 47.
4- . همان، ص 47 - 75. تومان ، از واحدهاى تقسيمات كشورى عهد ايلخانان مغول به شمار مى رود كه بيشتر ، معادل يك استان كوچك يا متوسّط امروزى بود .

شمال و جنوب قم است.

اين دو شهر ، بارها در گذشته ، پايتخت حكومت ها يا از مركزيت مهمّ سياسى برخوردار بوده اند و در فرازهايى از زمان ، قلمرو وسيعى از مناطق اطراف را در سيطره داشته اند. براى مثال، مقدّسى ، در تقسيماتى كشورى وقت ايران، رى و اصفهان را در شمار مناطق درجه يك ، و قم و چند شهر ديگر را درجه پس از آنها و ديگر شهرها را در درجه بعدى و درجه سوم ذكر كرده و نوشته است : «قم ، پيش تر تابع اصفهان بوده و امروزه ، تابع رى است» .(1) امّا قلمرو قم ، به قدرى وسيع بوده است كه در بسيارى از ادوار ، خود يك ناحيه مستقل و مهم بوده و در مواردى ، بر بخش مهمّى از نواحى ايران ، مركزيت داشته است. در عصر تيموريان ، سلطان محمّد ، پسر بايسنقر ، حاكم عراق (عراق عجم، نواحى مركزى و غربى ايران) ، قم را تختگاه خود قرار داد. در دوره قراقويونلوها، شهر قم تقريبا پايتخت زمستانى پادشاهان معروف اين خاندان بوده است. نيز اوزن حسن ، بنيان گذار سلسله آق قويونلو ، اغلب در زمستان و بهار ، در قم اقامت مى كرد.(2)

حمزة بن حسن اصفهانى ، نوشته است :

در قديم الدهر ، ناحيه قم، استان درام نام داشته است.(3)

يعنى در تاريخ باستان ، ناحيه قم، استان درام ناميده مى شده است. در تاريخ قم آمده است :

قباد ، دستور داد كوره اصفهان را به دو ناحيه تقسيم كنند. يكى ، بخش جى و بخش ديگر ، تيمره يا ثيمره . ناحيه تيمره ، پس از فتح اعراب نيز به اين نام خوانده مى شد تا در زمان هارون الرشيد ، تيمره به كوره (استان) تبديل گرديد و نواحى و

ص: 129


1- . أحسن التقاسيم، ص 385.
2- . تاريخ مذهبى قم، ص 145.
3- . تاريخ قم، ص 36.

رستاق هايى را كه خارج از تيمره بودند ، به اين ناحيه ضميمه كردند .(1)

استان جديد تيمره ، در ناحيه مركزى ايران به نام استان قم(2) ، معروف گرديد. جدايى قم از اصفهان و تبديل آن به استان ، به درخواست حمزة بن يسع بن عبد اللّه ، از هارون خليفه عباسى ، در 189 ق ، انجام گرفته است.(3)

مؤلّف تاريخ قم ، در سده چهارم هجرى ، به روايت از برقى ، نوشته است :

مساحت قم ، چهل فرسخ در چهل فرسخ است ؛ زيرا حدود آن ، به غايت از يكديگر دورند .(4)

اگر هر فرسخ را شش كيلومتر محاسبه كنيم ، مساحت استان قم در آن زمان ، بالغ بر 57600 كيلومتر مربع بوده است.

در تاريخ قم، رستاق ها و طسوج هايى زيادى براى استان قم ذكر شده است كه در حقيقت ، شامل بخش مهمّى از نواحى مركزى ايران بوده است. گفتنى است رستاق ، يكى از واحدهاى تقسيمات كشورى قديم محسوب مى شده است كه تقريبا معادل محدوده يك شهرستان و يا يك بخش بوده است .(5) و هر ايالت بزرگ ، به ترتيب به چند استان يا كوره ، و هر كوره يا استان ، به چند رستاق ، و هر رستاق ، به چند طسوج و هر طسوج ، به چند روستا تقسيم مى شده است.(6) يعقوبى ، مورّخ و جغرافى دان مشهور سده سوم كه بخشى از حياتش مقارن با ايام زندگانى ثقة الاسلام كلينى است ، براى قم ، دوازده رستاق ذكر كرده است ؛ از جمله فراهان، تفرش و آشتيان.(7) در منابع

ص: 130


1- . همان، ص 36.
2- . همان جا (در أنوار المشعشعين، ج 1، ص 42 آمده است: «قصبه قم ، مجمع آب هاى تيمره و اناربار بود») .
3- . همان، ص 42.
4- . همان، ص 38.
5- . جغرافياى رى، ص 125.
6- . معجم البلدان، ج 1، ص 37.
7- . البلدان، ص 38.

كهن ديگر ، از جمله رستاق ها و طسوج هاى قم، از ساوه، كاشان، نيمور، جاسب و دليجان نام برده شده است. و براى قم ، 21 رستاق ذكر شده است.(1)

2. تحوّلات سياسى

يكى از شاخص هاى مهم شهر قم در عصر كلينى، مركزيت مذهبى و علمى تشيّع قم است. اين شهر ، يكى از كهن ترين شهرهاى شيعه نشين است و از آغاز تأسيس خود ، به عنوان يكى از مراكز اصلى تشيّع به شمار مى آيد. ابو الحسن اشعرى (م 324 ق) ، پيشواى اشاعره و يكى از معاصران ثقة الاسلام كلينى ، در معرفى مراكز شيعه نشين، اوّلين منطقه اى را كه نام مى برد ، شهر قم است.(2) نيز استخرى (م 346 ق) معتقد است كه: مردم قم ، همه ، مذهب شيعه داشته اند.(3) اين شهر با بافت يك دست شيعى ، در موقعيت مناسب نواحى مركزى ايران يا بلاد جبل آن روز قرار داشت و افزون بر تركيب مذهبى آن ، به عنوان مهم ترين مركز علمى شيعى شرق جهان اسلام به شمار مى آمد. مهم ترين مركز شيعى غرب جهان اسلام در دو سده اوّل ، كوفه و در سده سوم و چهارم و نيمه سده پنجم ، بغداد بود. در مجموع ، در عصر ثقة الاسلام كلينى ، قم و بغداد ، دو كانون مهم علمى شيعه محسوب مى شدند. برخى از نويسندگان خارجى و داخلى ، در صدد القاى تضادّ فكرى ميان دو كانون تشيّع هستند. اين ديدگاه ، صحيح به نظر نمى رسد. على رغم تفاوت و اختلاف تفكّر در ميان اين دو حوزه به لحاظ موقعيت و بافت متفاوت جغرافيايى ، نقاط مشترك و همكارى هاى اين دو حوزه ، قابل توجّه بوده است.(4)

ص: 131


1- . تاريخ قم، ص 81 به بعد؛ انوار المشعشعين، ج 1، ص 52 - 57 . (نگارنده، سير تقسيمات كشورى قم را تا زمان حاضر تبيين كرده است. در اين جا ، بخشى از آن براى نماياندن جايگاه سياسى قم در عصر ثقة الاسلام كلينى عرضه گرديد) .
2- . مقالات الاسلاميين، ص 64.
3- . مسالك و ممالك استخرى، ص 166.
4- . نگارنده ، در نوشتارى مستند ، به مقايسه مكتب قم و بغداد پرداخته و نقاط مشترك و همكارى هاى اين دو حوزه را نشان داده است .

حسّاسيت هاى فكرى و مذهبى اكثريت عامّه و نظام خلافت ، به تشيّع، بر اهمّيت جايگاه شهر قم ، برترين مركزيت شيعى، افزوده بود. بويژه اين شهر به عنوان يك كانون پوياى تشيّع، موجب گسترش اين مذهب در ناحيه مركزى ايران گرديد و حوزه سياست و حكومت را متأثر ساخت. اين تأثير در ابعاد گوناگون بوده است و در اين جا به دو بعد آن اشاره مى شود.

يكى از ابعاد آن ، ظهور شخصيت هاى سياسى تأثيرگذار بوده است. نقش رجال سياسى قم ، از سده چهارم تا هشتم هجرى ، به يقين از مسائل مهم و محورى در جهان سياست محسوب مى شود. ابو الفضل محمّد بن الحسين قمى ، معروف به ابن العميد قمى، تاج الملك قمى ، مجد الملك قمى، شرف الدين قمى، مؤيّد الدين ابى طالب محمّد بن على بن علقمى قمى(1)، سعد الدين آبى(2) و... ، از جمله شخصيت هاى سياسى اى هستند كه در سلسله هاى مختلف حكومتى ، نفوذ و قدرت داشتند و تلاش برخى از آنها ، موجب قوّت يافتن مذهب شيعه در ايران گرديد.

يكى از شخصيت هاى برجسته دوران ثقة الاسلام كلينى، حسين بن روح نوبختى است. كشى(3) و ابن طى ،(4) ابن روح را قمى مى خوانند. علاوه بر آن، «نوبختى» ، در زبان

فارسى به لهجه اهالى آبه (آوه يا آبه در حوالى غرب قم) سليس و روان بود.(5) به نظر مى رسد ، حسين بن روح ، از طرف مادر ، به خاندان نوبختى پيوند داشته است ؛ زيرا در شمار خاندان نوبختى، نامى از پدرو نياى وى، روح و ابى بحر ، ديده نمى شود.

ص: 132


1- . ر.ك: انوار المشعشعين، ج 1، ص 237 - 257.
2- . گنجينه آثار قم، ج 1، ص 365.
3- . رجال الكشى، ص 466.
4- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ص 192.
5- . همان جا .

حسين بن روح ، سرپرست نهاد نيابت و سومين نايب خاص حضرت مهدى(عج) است. با اين حال ، از نفوذ فراوان سياسى برخوردار بود. وساطت وى در حلّ مشكلات ابن مُقْله ، يكى از وزيران اواخر عصر دوم عباسى، نزد ابن رائق ، مرد قدرتمند و اميرالامراى خليفه الراضى ، باعث گشايش كار ابن مقله گرديد.(1) توان مديريت و نفوذ معنوى و سياسى ابن روح ، موجب گرديده كه لويى ماسينيون ، مستشرق كينه توز و دشمن شيعه، در دشمنى و اهانت به وى گستاخى نمايد.(2)

به نظر مى رسد يكى ديگر از ابعاد سياسى قم ، مخالفت معتدل و سنجيده با نظام خلافت بود ؛ چون بزرگان قم ، از اصحاب ائمه عليهم السلام بودند و روابط تنگاتنگ با آن حضرات داشتند و از شيوه هاى مخالفت آنان تبعيت مى كردند. حتّى در دوران غيبت صغرا نيز روابط بزرگان قمى با امام معصوم ، از طريق نوّاب و سفرا برقرار بود ؛ همانند نامه هاى صدوق اوّل(3) و احمد بن اسحاق اشعرى قمى ،(4) به حسين بن روح. البته در مواردى چون ستم حكّام، فشارهاى اقتصادى يا طغيان خلفا و كارگزاران آنها ، موجب شورش و آشوب و قيام و جنگ در قم مى گرديد. از جمله در متون تاريخى، سركشى مردم قم و كشتن عمّال خلفا توسّط آنان در طلب خراج گزارش شده است.(5)

در ايام حيات ثقة الاسلام كلينى ، از نيمه سده سوم تا حدود ثلث اول سده چهارم ، قم ، در اختيار بنى عباس، علويان، دلفيان، سامانيان، آل زيار و آل بويه ، دست به دست گشته است و در سير حوادث ، با تغيير حاكميت ها روبه رو بوده است. در اين جا ، گزارشى از حوادث اين ايام و از جنگ ها و جابه جايى ها عرضه شده است.

ص: 133


1- . الأوراق، ص 105.
2- . آلام الحلاج، ص 285.
3- . الغيبة، ص 195.
4- . همان، ص 196.
5- . انوار المشعشعين، ج 1، ص 131.

سال 254 ق ، بنا به نوشته طبرى، مفلح و باجور ، در ماه ربيع الاوّل ، با مردم قم جنگيدند و مردم بسيارى را كشتند.(1) ابن اثير نيز فقط از مفلح نام برده و به كشتار عظيم مردم اشاره كرده است.(2) بلاذرى نوشته است :

موسى بن بغا ، عامل المعتز خليفه عباسى ، جمع زيادى از مردم قم را كشت و عده اى را تبعيد كرد.(3)

آيا روايت طبرى و ابن اثير و گزارش بلاذرى ، درباره يك حادثه بوده است يا هر كدام ، اتّفاق جداگانه بوده اند ، نيازمند تحقيق است.

در سال 261 ق ، نام قم ، در شمار شهرهايى ذكر شده است كه المعتمد ، برادرش الموفّق را والى آنجا كرده است.(4)

سال 268 ق ، جنگى ميان اذكوتكين بن اساتكين و احمد بن عبد العزيز بن ابى دلف ، از خاندان دلفيان ، درگرفت. اذكوتكين ، او را شكست داد و بر قم ، غلبه كرد.(5)

در سال 281 ق ، المعتضد ، فرزندش على المكتفى را والى رى، قزوين، ابهر، زنجان، همدان، دينور، و قم كرد.(6)

حسين بن حمدان ، از خاندان آل حمدان ، حاكمان شمال ميان رودان و شام ، كه در حادثه كودتاى ابن المعتز در سال 296 ق ، از هواداران كودتا بود ، به موصل رفت و در همين سال ، به بغداد بازگشت و مورد عفو واقع شد و خلعت يافت و به عنوان والى قم

ص: 134


1- . تاريخ الطبرى، ج 9، ص 381.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 189.
3- . فتوح البلدان، ص 386.
4- . الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 278.
5- . تاريخ الطبرى، ج 9، ص 611؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 371 طبرى ، به جاى اذكوتكين، يدكوتكين نوشته است.
6- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 36؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 467.

و كاشان ، سوى قم رفت. در ذيل حوادث سال 297 ق نيز از حسين بن حمدان نام برده شده است كه وى از قم ، براى درگيرى با صفاريان ، سوى بيضا شتافت و به قم بازگشت.(1)

گفته شده است كه در زمان بعضى از خلفاى بنى عباس ، مردم قم ، از اطاعت حاكم خليفه سرباز زدند و هر كه را به حكومت ايشان فرستاد ، با او به جنگ و نبرد پرداختند و حاكم را نپذيرفتند. مكرّر ، لشكرها بر سر ايشان فرستادند ، مفيد واقع نشد تا سرانجام ، امير ناصر الدولة بن حمدان ، از امراى مشهور شيعى آل حمدان كه امير الامرا بود ، برايشان فرستادند. چون ناصر الدوله ، به نزديك قم رسيد ، بزرگان آن جا با تحفه ها و هديه ها از او استقبال كردند و گفتند ما به حكومت غير مذهب خود راضى نبوديم و اكنون با اختيار و رغبت ، فرمان بردار تو هستيم. در آن سال، اهل قم زيادتر از مال ها و وجوهات سال هاى گذشته ، به ناصر الدوله رسانيدند تا او به خليفه فرستاد. پس از اين موضوع ، خليفه ، از طرفدارى مردم قم از ناصر الدوله ، بيمناك گرديد و وى را نزد خود خواند .(2)

در حوادث سال 304 ق ، مونس ، سردار ترك خليفه المقتدر ، بر ابن ابى ساج ، پيروز شد و احمد بن على بن صعلوك را حاكم قم ، كاشان ، ساوه و اصفهان كرد. در همين سال ، احمد بن صعلوك ، از قم به رى رفت و در آن جا نافرمانى كرد و سرانجام با خليفه ، آشتى نمود و به حكومت رى منصوب گرديد و حكومت قم را وانهاد.(3)

در سال 314 ق ، قم ، در شمار شهرهايى قرار گرفت كه خراج آنها به ابن ابى الساج اختصاص يابد.(4)

ص: 135


1- . تاريخ الطبرى، ج 10، ص 141؛ الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 54 و 56 .
2- . أنوار المشعشعين، ج 3، ص 38.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 103.
4- . همان، ص 162.

در سال 316 ق ، قم ، از جمله شهرهايى بود كه به تصرّف حسن بن قاسم داعى علوى درآمد ، امّا در همان سال ، پس از كشته شدن وى ، اسفار ، بر قم چيره شد و پس از كشته شدن اسفار ، مردآويج بر قم سلطه يافت.(1)

در سال 223 ق ، قم ، از جمله شهرهايى بود كه براى تصرّف آنها ، بين حسن ركن الدوله ديلمى و وشمگير زيارى ، درگيرى رخ داد.(2)

ص: 136


1- . همان، ص 189 - 190 و 196.
2- . همان، ص312.

منابع و مآخذ

1 . رجال ابن داوود، حسن بن على بن داوود الحلّى، تحقيق : محمّد صادق بحر العلوم، نجف : مطبعة الحيدريه، 1392 ق .

2 . رجال علاّمة الحلّى، حسن بن يوسف الحلى (العلاّمة الحلّى)، قم : منشورات الرضى، 1381 ق .

3 . رجال النجاشى، احمد بن على النجاشى، تحقيق : موسى شبيرى زنجانى، قم : مؤسّسه نشر اسلامى، 1416 ق.

4 . مروج الذهب و معادن الجوهر، ابوالحسن على بن الحسين المسعودى، تحقيق : محمّد محيى الدين عبد الحميد، قاهره: مكتبة التجارية، 1367 ق .

5 . تاريخ المختصر الدول، غريغوريوس ابوالفرج بن هارون بن العبرى، تحقيق : انطون صالحانى اليسوعى، بيروت : دار الشرق، 1992 م.

6 . تاريخ الفخرى فى آداب السلطانية و الدول الاسلامية، تحقيق : عبد القادر محمّد مابو، بيروت : دار القلم العربى، 1418 ق .

7 . تجارب السلف، هندوشاه بن سنجر بن النخجوانى، تصحيح : عباس اقبال، تهران : كتاب خانه طهورى، 1357 ش.

8 . تاريخ دولت هاى اسلامى و خاندان هاى حكومتگر، استانلى لين پل و الكساندر بارتولد و خليل ادهم و احمد سعيد سليمان، مترجم : صادق سجّادى، تهران : نشر تاريخ ايران، 1363 ش.

9 . تاريخ مفصّل ايران، عباس اقبال آشتيانى، به كوشش : محمّد دبير سياقى، تهران: خيّام.

ص: 137

10 . الكامل فى التاريخ، عزّ الدين ابو الحسن على بن محمّد بن اثير، بيروت : دار صادر و دار بيروت، 1385 ق .

11 . عقد الفريد، احمد بن محمّد بن عبد ربه اندلسى، تحقيق : محمّد سعيد العريان، قاهره : مكتبة التجارية الكبرى، 1372 ق .

12 . تاريخ الطبرى (تاريخ الاُمم و الملوك)، محمّد بن جرير الطبرى، تحقيق : محمّد ابو الفضل ابراهيم، بيروت : دار التراث، 1387 ق .

13 . تاريخ ايران از فروپاشى دولت سامانيان تا آمدن سلجوقيان، ر.ن. فراى، ترجمه : حسن انوشه، تهران : امير كبير، 1372 ش.

14 . تجارب الاُمم، ابوعلى احمد بن محمّد مسكويه رازى، تحقيق : ابوالقاسم امامى، تهران : سروش، 1379 ش.

15 . التنبيه و الاشراف، ابوالحسن على بن الحسين المسعودى، تصحيح : عبد اللّه اسماعيل الصاوى، قاهره : دار الصاوى .

16 . دائرة المعارف بزرگ اسلامى، زير نظر : كاظم موسوى بجنوردى، مدخل «ابن الفرات» ، صادق سجّادى، تهران : مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى، 1373 ش.

17 . الغيبة، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : محمّد صادق موسوى، نجف : مكتبة الصادق، 1385 ق.

18 . الكنى و الألقاب، شيخ عبّاس قمى، قم : انتشارات بيدار .

19 . دانش نامه ايران، زير نظر : كاظم موسوى بجنوردى، تهران : مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى، 1384 ش.

20 . الفهرست، محمّد بن اسحاق (ابن نديم) ، تعليق : شيخ ابراهيم رمضان، بيروت : دار المعرفة، 1417 ق .

21 . المسائل السروية، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد)، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

ص: 138

22 . الوافى بالوفيات، صلاح الدين خليل الصفدى، به كوشش : يوسف فان اس، بيروت : دار النشر، 1411 ق .

23 . سير أعلام النبلاء، شمس الدين محمّد الذهبى، تحقيق : شعيب الأرنؤوط و ابراهيم الزيبق، بيروت : مؤسّسة الرسالة، 1413 ق .

24 . خلاصة الأقوال فى معرفة الرجال، حسن بن يوسف الحلى (العلاّمة الحلى)، قم : نشر الفقاهة، 1417 ق.

25 . نقد الرجال، مصطفى تفرشى، تحقيق : مؤسّسة آل البيت، قم : إحياء التراث، 1418 ق.

26 . شذرات الذهب فى أخبار من ذهب، عبد الحى بن احمد (ابن عماد حنبلى) ، تحقيق : الارناووط، دمشق - بيروت : دار ابن كثير، 1406 ق .

27 . تاريخ ابن خلدون، عبد الرحمان بن محمّد ابن خلدون، ترجمه : عبد المحمد آيتى، تهران : مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1363 ش.

28 . تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام، شمس الدين محمّد بن احمد الذهبى، تحقيق : عمر عبد السلام التدمرى، بيروت : دار الكتاب العربى، 1413 ق .

29 . تاريخ مردم ايران، عبد الحسين زرّين كوب، تهران : امير كبير، 1381 ش.

30 . تاريخ ابن خلدون، عبد الرحمان بن محمّد بن خلدون، تحقيق : خليل شحاده، بيروت : دار الفكر، دوم 1408 ق .

31 . مقاتل الطالبيين، ابو الفرج اصفهانى، تحقيق : احمد صقر، بيروت : دار المعرفة .

32 . تاريخ رويان، اولياء اللّه آملى، تصحيح : عباس خليلى، تهران ، 1313 ش.

33 . تاريخ سياسى اسلام، حسن ابراهيم حسن، ترجمه : ابوالقاسم پاينده، تهران : جاويدان، 1385 ش.

34 . دولت زيديه در يمن، حسن خضيرى احمد، ترجمه : احمد بادكوبه هزاوه، قم : پژوهشكده حوزه و دانشگاه، 1380 ش.

35 . تاريخ زيديه در قرن دوم و سوم، ترجمه : سيد محمّد ثقفى و على اكبر مهدى پور، شيراز : دانشگاه شيراز، اوّل، 1367 ش.

ص: 139

36 . البداية و النهاية، ابوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير، بيروت : دار الفكر، 1407 ق .

37 . شهرياران گمنام، احمد كسروى، تهران : امير كبير، 1353 ش.

38 . طبقات سلاطين اسلام، استانلى لين پول، ترجمه : عباس اقبال، تهران : دنياى كتاب، 1363 ش.

39 . مقدّمه اى بر تاريخ سياسى اجتماعى شمال افريقا از آغاز تا ظهور عثمانى ها، عبد اللّه ناصرى طاهرى، تهران : انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1375 ش.

40 . شهرهاى ايران، به كوشش : محمّد يوسف كيانى، ج 2، با همكارى جهاد دانشگاهى، 1366 ش (مقاله آقاى دكتر حسين كريمان) .

41 . جغرافياى رى، على ملكى ميانجى، قم : دار الحديث، 1383 ش.

42 . المستفاد من ذيل تاريخ بغداد، احمد بن ايبك بن الدمياطى، تحقيق : قيصر ابو فرح، بيروت : دار الكتب العلمية .

43 . معجم الأدباء، شهاب الدين ياقوت الحموى، ترجمه : عبد المحمّد آيتى، تهران : سروش، 1381 ش.

44 . الأوراق أخبار الراضى باللّه و المتقى للّه، ابوبكر محمّد بن يحيى الصولى، تحقيق : ج هيورث. دن، قاهره : مركز النشر الجامعى بجامعة القاهرة، 2004 م.

45 . نهج الحق و كشف الصدق، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمة الحلّى)، تعليقه : عين اللّه حسنى ارموى، قم : دار الهجرة، 1411 ق.

46 . الوفيات الأعيان، شمس الدين احمد بن محمّد بن ابى بكر بن خلّكان، تحقيق : احسان عباس، بيروت : دار الثقافة .

47 . تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، سيد ظهر الدين مرعشى ، به اهتمام : برنهارد دارن ، با مقدّمه يعقوب آژند، تهران: گستره، اوّل، 1363 ش.

48 . تاريخ گزيده، حمد اللّه مستوفى، به اهتمام : عبد الحسين نوايى، تهران : امير كبير، 1362 ش.

ص: 140

49 . تاريخ ادبيات در ايران، ذبيح اللّه صفا، تهران : امير كبير، 1356 ش.

50 . بغداد فى التاريخ، محمّد بن احمد ابن رشد، بغداد: وزارة التعليم العالى و البحث العلمى جامعة بغداد كلية التربية الاولى ابن رشد، 1990 م.

51 . تاريخ العراق زمن الخلافة العباسيّة فى بغداد على عهد المعتضد باللّه العباسى، محمّد سعد الشيبانى، تونس : الاطلسية النشر، 1996 م.

52 . تاريخ طبرستان، بهاء الدين محمّد بن حسن بن اسفنديار كاتب، تصحيح : عباس اقبال، تهران: پديده خاور، 1366 ش.

53 . المنتظم فى تاريخ الملوك و الاُمم، ابن جوزى، تحقيق و تصحيح : محمّد عبد القادر عطا و مصطفى عبد القادر عطا و نعيم زر زور، بيروت : دار الكتب العلمية .

54 . معجم ما استعجم ، ابى عبيد البكرى الاندلسى، تحقيق : حجال طلبه، بيروت : دار الكتب العلمية، 1418ق .

55 . البلدان، احمد بن ابى يعقوب بن واضح (يعقوبى)، نجف : نشر حيدرى، 1377 ق.

56 . تاريخ روضة الصفا، محمّد بن خاوند شاه (مير خواند) ، تصحيح : جمشيد كيان فر ، تهران: اساطير، 1380 ش.

57 . تاريخ قم، حسن بن محمّد بن حسن قمى، ترجمه : حسن بن محمّد بن حسن بن عبد الملك قمى ، قم : زائر، 1385 ش.

58 . تاريخ مذهبى قم، على اصغر فقيهى، قم : اسماعيليان .

59 . فتوح البلدان، احمد بن يحيى البلاذرى، رضوان محمّد رضوان، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1398 ق .

60 . الأنباء بانباء الأنبياء، قاضى قضاعى، تحقيق : عمر عبد السلام تدمرى، المكتبة العصرية، 1420 ق .

61 . تاريخ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب بن واضح (يعقوبى)، بيروت : دار العراق .

62 . اخبار الطوال، احمد بن داوود الدينورى، تحقيق : عبد المنعم عامر و جمال الدين اشيال، قاهره : 1960 م.

ص: 141

63 . مختصر البلدان، ابى بكر احمد بن محمّد الهمدانى (ابن فقيه)، ليدن: بريل، 1302.

64 . آلام الحلاج، لويس ماسينيون، حسين مصطفى حلاج، بيروت : شركت قَدْمُس، 2004 م.

65 . انوار المشعشعين، محمّد على بن حسين نائينى اردستانى كچوئى قمى، تحقيق : محمّد رضا انصارى قمى قم : كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى، اوّل، 1381 ش.

66 . نزهة القلوب، حمد اللّه مستوفى، تصحيح : گاى ليسترانج، تهران : دنياى كتاب، 1362 ش.

67 . خاندان نوبختى، عباس اقبال، تهران : كتاب خانه طهورى، 1357 ش.

68 . مسالك و ممالك، ابواسحاق ابراهيم استخرى، ترجمه فارسى قرن پنجم - ششم هجرى ، به اهتمام : ايرج افشار، تهران : انتشارات علمى و فرهنگى، 1368 ش.

69 . المسالك و الممالك، عبيد اللّه ابن خردادبه، ترجمه : حسين قره چانلو، تهران : حسين قره چانلو، 1370 ش.

70 . معجم البلدان، ياقوت الحموى، بيروت : دار بيروت للطباعة والنشر، 1408 ق .

71 . گنجينه آثار قم، عباس فيض قمى، قم : مهراستوار، 1349 ش.

72 . تتمة المنتهى، محدّث قمى، تصحيح : على محدّث زاده، قم : كتاب فروشى داورى، 1397 ق.

73 . صلة تاريخ الطبرى، عريب بن سعد القرطبى، تحقيق : محمّد ابوالفضل ابراهيم، بيروت : دار التراث، 1387 ق .

74 . تكملة تاريخ الطبرى، محمّد بن عبد الملك الهمدانى ، تحقيق : محمّد ابوالفضل ابراهيم، بيروت : دار التراث، 1387 ق .

75 . جستجو در تصوّف ايران، عبد الحسين زرّين كوب، تهران : امير كبير، 1369 ش.

76 . آثار الباقيه، ابوريحان بيرونى، بغداد : مكتبة المثنى .

77 . النقض ، عبد الجليل القزوينى الرازى، تصحيح : مير جلال الدين محدّث ، تهران : انجمن آثار ملّى، 1331 ش.

78 . رى باستان، تهران : انجمن آثار ملى، 1345 ش.

ص: 142

79 . احسن التقاسيم، مقدّسى نيشابورى، ليدن : مطبعه بريل، 1906 م.

80 . مقالات الإسلاميين، ابو الحسن الأشعرى، تصحيح : هلموت ريتر، بيروت : نشر كلاوس شقارتس فرلاغ برلين .

81 . رجال الكشى، ابوعمرو محمّد بن عمر، تعليقات : احمد حسينى، كربلا : مؤسّسة الأعلمى .

82 . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، جاسم حسين، ترجمه : محمّد تقى آيت اللهى، تهران : امير كبير، 1385 ش.

83 . التبر المسبوك، صفى الدين اربلى، نسخه خطى كتاب خانه آية اللّه مرعشى نجفى ، متن سده ششم.

84 . فرج المهموم ، ابوالقاسم على بن موسى (ابن طاووس) ، نجف : مطبعه الحيدرية، 1368ق .

85 . فرهنگ دهخدا ، حرف «پ» .

86 . ايران باستان ، حسن پيرنيا ، تهران : دنياى كتاب ، 1362 ش .

87 . دانش نامه جهان اسلام ، زير نظر : حدّاد عادل ، ج 3 حرف «ب» ، تهران : بنياد دائرة المعارف اسلامى .

88 . تاريخ ماد ، دياكونف ، ترجمه : كريم كشاورز ، تهران : انتشارات پيام ، 1357 ش .

89 . الإرشاد ، محمد بن محمد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : مكتبة بصيرتى .

ص: 143

تدوين «الكافى» در عصر پويايى علمى فرقه ها و مذاهب اسلامى اسماعيل رضايى برجكى

تدوين «الكافى» در عصر پويايى علمى فرقه ها و مذاهب اسلامى

اسماعيل رضايى برجكى

چكيده

پس از رحلت پيامبر اسلام و به تدريج، طى سال هاى بعد ، جريان فرقه سازى و شعبه گرايى، با رشد فزاينده اى روبه رو شد. بويژه با توسعه قلمرو اسلام در ميان اقوام صاحب تمدن و ورود افكار جديد به جامعه مسلمانان در اواخر قرن اوّل و اوايل قرن دوم، اين روند، سرعت بيشترى به خود گرفت و تا نيمه قرن سوم ، نماى كلّى فرقه هاى اسلامى، شكل گرفت .

در اين نوشتار، با شناخت وضعيت فرهنگى و سياسى فِرَق اسلامى در دوره كلينى ، گزارش مختصرى از تلاش دانشمندان هر يك از فرقه ها براى تبيين ، نظام مندسازى ، پاسخ به مخالفان و تبليغ مذهب خود، ارائه شده است تا با فضايى كه در آن، كتابِ شريف الكافى نوشته شده، اهميت تلاش مرحوم كلينى، بهتر شناخته شود .

كليدواژه ها: معتزله ، اشاعره ، ماتريديه ، حنفيه ، مالكيه ، شافعيه ، حنابله ، جريريه ، ظاهريه ، زيديه ، اسماعيليه.

يكى از مسائل فراروى اديان الهى، مذاهب و مكاتب انسانى در طول تاريخ، فرقه سازى و گروه بندى پيروان و طرفداران بوده است و هر ميزان دين يا مسلك، در گستره زمانى و مكانىِ بيشترى رشد و دوام داشته باشد، اين جريان، در آن بيشتر

ص: 144

خواهد بود. در علّت اين پديده، دلايل گوناگون بيان شده است؛ ولى علّت اصلى آن - كه سر منشأ دلايل ديگر محسوب مى شود - ، وجود اختلاف ذاتى و فطرى انسان ها با يكديگر است. از آن جا كه عقيده - اعم از اين كه الهى باشد يا انسانى - براى انسانْ وضع و در ميان جوامع انسانى جارى مى شود، از اين خاصيت انسانى (يعنى اختلاف)، متأثّر مى شود.

دين اسلام هم در اوّلين ساعات پس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، دچار اختلاف و تفرقه شد كه البته برخى ريشه هاى آن را بايد در رويدادهاى قبل از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله جستجو كرد. در طى سال هاى بعد، به تدريج، جريان فرقه سازى و شعبه گرايى، با رشد فزاينده اى رو به رو شد. با توسعه قلمرو اسلام در ميان اقوام با تمدّن و ورود افكار جديد به جامعه مسلمان، در اواخر قرن اوّل و اوايل دوم، اين روند، سرعت بيشترى به خود گرفت و تا نيمه قرن سوم، نماى كلّى فرقه ها و مذاهب اسلامى شكل گرفت؛ به طورى كه در سده هاى بعد بجز چند مورد، حركت و پديده فراگير و چشمگيرى در اين زمينه روى نداد.

به عبارت ديگر، از نيمه دوم قرن سوم، هر چند جريان فرقه سازى متوقّف نشد، امّا از شدّت آن كاسته شد و پيروان هر يك از فرق، سعى كردند با ابزارهايى مثل تبليغ ميدانى، تأسيس حكومت، جنگ هاى نظامى، جدال هاى كلامى و با تدوين رسايل و كتب، به تحكيم، تبيين و بسط عقايد خود بپردازند. بدين ترتيب، يكى از پربارترين مقاطع تاريخى جهان اسلام در علم، فرهنگ و مذهب، از نيمه قرن سوم (هم زمان با حيات كلينى)، شكل گرفت.

در اين نوشته ، سعى شده است تا با شناخت وضعيت فرهنگى و تا حدّى سياسى فرق اسلامى در دوره كلينى - كه در تقويم تاريخ اماميه به عصر غيبت صغرا ( 260 - 329 ق) مشهور است - ، تلاش هاى دانشمندان براى تبيين، نظام مندسازى، پاسخ به مخالفان و تبليغ مذهب خود، در قالب تدوين كتب و رسايل، به صورت نمونه وار و

ص: 145

گزارش گونه بررسى شود تا بدين ترتيب، فضايى كه در آن، كتاب الكافى نوشته شد و اهميت كارى كه كلينى انجام داد، بهتر شناخته و شناسانده شود.

فرقه و مبناى فرقه سازى در اسلام

فرقه، از مادّه فرق، به معناى جدا كردن و گسستن است كه مفهوم تفاوت نهادن نيز از آن دريافت مى شود؛ امّا در اصطلاح، فرقه به «گروهى گفته مى شود كه در درون يك دين مشخّص و با حفظ ديدگاه هاى مشترك با ديگر گروه هاى همتاى خود، در مسائل و مباحثى با ديگر هم كيشان خود اختلاف كرده اند».(1) اين واژه، برابر نهاده «نحله» (جمع: نحل) است كه از واژه «ملّه» (جمع: ملل) به معناى پيروان اديان مستقل، بازشناخته مى شود. فرقه در اين مفهوم، با اصطلاح مذهب، تفاوت دارد؛ چرا كه اختلاف در فرقه ها، مربوط به عقايد و كلام مى شود؛ امّا در مذهب، اصول فقهى و رفتارى (احكام)، مورد اختلاف است. دو واژه «صنف» و «حزب» هم در كتب ملل و نحل وجود دارد كه صنف بيشتر به انشعاب هاى درون يك فرقه و حزب به گروه هايى با اهداف سياسى خاص گفته مى شود.

سه موضوع فقه، كلام و تصوّف، عمده ترين محورهاى فرقه سازى در دوره هاى مختلف بوده است. بر اساس اين سه محور، فرقه ها و مذاهب، به: كلامى، فقهى و صوفيانه تقسيم مى شوند؛ امّا مشهورترين دسته بندى ها، بر مبناى اختلافات سياسى شكل گرفته و فرق در سه طيف: اهل سنّت، شيعه و خوارج شناخته مى شوند. البته اگر مبناى اختلاف را مسئله جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله بدانيم و معتقدان به خلافت بلا فصل على عليهم السلام و مخالفان آن را در دو طرف قرار دهيم، خوارج هم در گروه دوم قرار مى گيرند كه در برخى اصول و احكام، با اهل سنّت اختلاف دارند. كتب ملل و نحل هم اغلب با در نظر داشتن مبناى سياسى تفرّق، به بيان شاخصه هاى فقهى يا كلامى هر

ص: 146


1- . تاريخ فرق اسلامى، ج 1، ص 16.

يك اهتمام ورزيده اند.

مهم ترين ابزارى كه علماى فرق بويژه از قرن دوم به بعد، براى اثبات حقّانيت خود و بطلان مخالفان استفاده كردند، علم كلام بود. هرچند برخى، شكل گيرى اين علم را نيمه قرن دوم مى دانند، با اين حال، مباحث اوّليه آن (مثل: تعريف ايمان و كفر، جبر و اختيار، عدالت صحابه و امامت)، از دهه چهل و پنجاه هجرى در بين مسلمانان بروز كرد و نخستين بار، انديشه هاى قَدَرى و ارجاء، در حدود نيمه دوم قرن اوّل مطرح شد و به تدريج، با افزايش موضوعات مورد اختلاف و پيچيدگى مسائل، فرقه ها و شعب گوناگونى هم بر محور آنها شكل گرفت.

نقش شيعه در اعتلا و پيشرفت اين علم، قابل توجّه است و اوّلين نشانه هاى انديشه هاى كلامى را بايد در روايات منقول از حضرت على عليهم السلام در باب آموزش در زمينه توحيد، نفى صفات جسمانى و مسئله قدر جستجو كرد.(1) با اين حال، گسترش اين مباحث در محافل اماميه، از دوره صادقين عليهماالسلام شروع شد و اين دو امام، با تأكيدى كه به برخورد عقل گرايانه با مباحث اعتقادى داشتند، اين شيوه را در بين ياران خود و ائمّه بعدى تثبيت كردند. بيشترين توجّه و تلاش امام صادق عليهم السلام ، در باب منزلت امامت و جايگاه امامت بود و در گفتارهاى منقول از ايشان، مفاهيمى مثل: امام مفترض الطاعة، خالى نبودن زمين از حضور امام، نبودن دو امام در زمان واحد، وصيت و نصّ در امامت و ... ، بسيار به چشم مى خورد.(2)

اين انديشه ها، توسط متكلّمان شيعه، بسط و ترويج شد تا به سده سوم رسيد كه چهره هاى مشهور و پيچيده اى مثل: ابوسهل نوبختى و خاندانش، ابن قبه رازى و ابوعيسى ورّاق و ... ، علم كلام را در اين مذهب، وارد مرحله جديدى نمودند كه در جاى خود برخى از آنها معرّفى مى شوند.

ص: 147


1- . الكافى، ج 1، ص 134 - 136 و 155.
2- . همان، ص 168.

معتزله هم كه از اواخر سده اوّل هجرى، با طرح مسئله «منزلة بين المنزلين»، پا به عرصه نهادند، به تدريج اصول پنج گانه خود را نظام مند كردند و در تقابل با مخالفان (بويژه جبريّون و مرجئه)، به تعدّد و تنوّع مباحث اين علم كمك كردند. در ميان اهل سنّت - كه بيشتر به شناخت تعبّدى خدا از راه حديث توجّه داشتند - ، جوّ غالب، مقابله و مخالفت با مباحث علم كلام بود. به همين دليل، علماى آن در مقايسه با شيعه و معتزله، خيلى ديرتر وارد اين مباحث شدند و اوّلين متكلّمان اهل سنّت كه آنها هم از ميان محدّثان برخاسته بودند، از نيمه قرن دوم به بعد زندگى مى كردند.(1) امّا طرح ريزى يك نظام فراگير كلامى در بين اهل سنّت، توسط ابوالحسن اشعرى در اين دوره، شكل گرفت.

فارغ از مرزبندى مذهبى، موضوع جديدى كه از اوايل قرن چهارم در ارتباط با اين علم شكل گرفت، تأليف تفسيرهايى از قرآن بر مبناى اصول كلامى بود كه توسط متكلّمان اين دوره نوشته شد. از جمله ابو القاسم بلخى معتزلى (309 ق)، تفسيرى بزرگ نوشت كه فخر الدين رازى بسيار از آن سود جسته است. ابومسلم اصفهانى (322 ق)، حسن الكلام فى التفسير را تأليف نمود و محمّد بن على قفال، در عين حال كه از بزرگان شافعى بود، تفسيرى مطابق اصول عقلى دارد. همچنين در اين دوره، روش هاى فلسفى، وارد مباحث كلامى شد و در كنار مباحث قبلى، برخى مسائل جديد مثل حركت، جواهر، اعراض، طفره و ابداع و ... ، مورد توجّه متكلّمان قرار گرفت.

در ادامه، با بررسى گزارش گونه اى از وضعيت و تلاش هاى علمى و سياسى برخى فرقه ها و گروه هاى فعّال در اين دوره، با دغدغه هاى علما و بويژه متكلّمان اين دوره، بيشتر آشنا خواهيم شد. قبل از آن، نگاهى به فضاى سياسى و مذهبى زادگاه و محل

ص: 148


1- . از افرادى مثل عبد العزيز مكى، حارث محاسبى م 243 ق و ابن كلاب (م 240 ق)، به عنوان اوّلين متكلّمان اهل سنّت ياد مى شود.

زندگى كلينى، لازم مى نمايد.

نماى سياسى - مذهبى رى و بغداد

محمّد بن يعقوب كلينى (م 329 ق)، در روستاى كلين از بخش بشاپويه رى، متولّد و بخش عمده حياتش در رى و نواحى آن سپرى شد و پس از آن، به عنوان يك عالم برجسته به بغداد رفت. بنا بر اين، در ابتدا، شناخت هرچند كلى از وضعيت سياسى فرهنگى و بويژه مذهبى اين دو ناحيه، لازم مى نمايد.

يك. رى

ناحيه رى، به عنوان يكى از بزرگ ترين شهرهاى عراق عجم در اين زمان، زير نظر خليفه بغداد بود؛ امّا چندين بار، بين امراى سامانى و علويان طبرستان، دست به دست شد. يكى از امرايى كه در همين دوره، به سال 275ق، بر اين شهر تسلّط يافت، ابوالحسن احمد مادرانىِ شيعه مذهب بود كه در ابتدا با كوتكين ترك(1) همراهى مى كرد. پس از مدّتى، از او جدا شد و به رى آمد و عقايد خود را در اين شهر آشكار نمود. گفته ياقوت حموى كه تا اين زمان، اهل رى، سنّى مذهب بودند، ولى حمايت هاى مادرانى از شيعه، باعث تغيير مذهب اهالى شد،(2) چندان دقيق نيست و حضور عقايد شيعه و طرفداران آن در اين ناحيه، پيش از اين تاريخ هم قابل توجّه است. حضور عبد العظيم حسنى عليهم السلام و تعداد قابل توجّهى از اهل رى كه در شمار اصحاب ائمّه عليهم السلام معرفى شده اند، نمونه هايى از اين حضور پيشينى تشيّع است. با اين حال، ابوالحسن مادرانى - كه در مذهب او ترديدهايى وارد شده است - ؛ با حمايت

ص: 149


1- . كوتكين بن ساتكين ترك، نايب حكومت قزوين در 272 ق، محمّد بن زيد علوى را شكست داد و نواحى قم، قزوين و رى را غارت كرد. در اين جنگ ها، احمد مادرانى، به عنوان كاتب، همراه او بود ر. ك: الكامل فى التاريخ.
2- . معجم البلدان، ج 3، ص 121.

از تشيّع به گسترش اين مذهب در رى و اطراف آن كمك فراوانى نمود؛ ضمن آن كه بنا به روايتى كه كلينى آورده،(1) حكايت از ارتباط مادرانى، با وكيل امام زمان عليهم السلام دارد. اين وكيل، ابوالحسين محمّد بن جعفر اسدى (د312 ق) نام داشت كه در رى مستقر بود(2) و يكى از مشايخ كلينى شمرده مى شود.(3)

علاوه بر اماميه، زيديه نيز در رى حضور پيشينى داشتند و حسن بن زيد، داعى اوّل، قبل از اين كه به طبرستان برود، در اين شهر بود و پس از آن، نواحى شمالى رى، ارتباط گسترده اى با علويان طبرستان داشتند و محمّد بن زيد، چندين باره به تناوب، بر رى تسلّط داشت. فعاليت اين فرقه، در سده هاى بعد هم ادامه يافت، به گونه اى كه در سده ششم، قزوينى مى نويسد: «در رى، سادات بسيارند از نقيبان و رئيسان كه اين مذهب دارند».(4)

نخستين داعيان اسماعيلى، از اين دوره، در رى و روستاهاى آن فعاليت خود را شروع كردند. از جمله فردى به نام احمد خلف، از جانب عبد اللّه ميمون قداح قرمطى، در روستاى كلين، به اسم دعوت به مذهب اهل بيت عليهم السلام طرفدارانى به دست آورد.(5) شخص ديگرى به نام ابوحاتِم احمد بن حمدان رازى (م 322 ق)، از داعيان و نخستين نظريه پردازان فلسفى اسماعيلى - كه به احتمال زياد در زادگاه كلينى (يعنى بشابويه رى)، به دنيا آمد -، در اوايل سده چهارم، دعوت اسماعيلى در اين ناحيه را به دست گرفت و توانست امير احمد بن على، حاكم رى را به اين كيش درآورد.(6)

اين رويدادها در زادگاه كلينى، زمانى روى داد كه او به عنوان فقيه و محدّث

ص: 150


1- . الكافى، ج 1، ص 522 .
2- . رجال الطوسى، ص 439.
3- . الكافى، ج 1، ص 87 .
4- . النقض، ص 458.
5- . سياست نامه، ص 261.
6- . تاريخ و عقايد اسماعيليه، ص 143.

برجسته اماميه، شناخته شده بود و براى مقابله با اين روند، كتاب الرد على القرامطه را تأليف نمود.

مذاهب مختلف اهل سنّت بويژه حنفيه و شافعى، در اين دوره در شهر رى و برخى روستاهاى آن حضور قابل توجّه داشته و از نظر كلامى ، پيرو عقايد مختلف جبرى، مشبهى، كرامى و معتزلى بودند.(1) طرفداران دو مذهب، اغلب بر سر مسائل عقيدتى، درگيرى هاى زيادى با هم داشتند و اين امر، به تخريب شهر و تضعيف هر دو طرف در سال هاى بعد انجاميد و از سويى ، باعث تقويت شيعيان شد.

دو. بغداد

اين شهر، بعد از يك فاصله شصت ساله، بار ديگر در 280 ق، به عنوان پايتخت خلافت انتخاب شد و شش تن از خلفاى عباسى، از معتمد (256 - 279 ق) تا راضى (322 - 329 ق) در آن حكومت كردند. اين زمان، سلطه غلامان و امراى ترك، بر دستگاه خلافت به اوج رسيده بود و بويژه بعد از قتل متوكّل (247ق) - كه آخرين فرد مقتدر و مستقل در اين خاندان بود - ، قدرت اصلى در دست غلامان ترك قرار گرفت و آنها به هر نحو كه مى خواستند يا مى توانستند، خليفه را عزل و مقتول و ديگرى را نصب مى كردند. وزيران، اغلب به بازيچه اى در دست امرا و خلفا تبديل شده بودند و به سرعت عزل، نصب و گاه كشته مى شدند.(2) صاحب منصبان، در خيانت، تاراج بيت المال و مصادره اموال مردم و حريفان خويش، با يكديگر رقابت داشتند. سپاهيان ترك هم كه به موقع دست مزد خود را دريافت نمى كردند، به راحتى توسط جويندگان قدرت تحريك مى شدند و به دست همان ها چندين خليفه به طرز وحشتناكى به قتل رسيدند.(3)

ص: 151


1- . النقض، ص 458 - 457.
2- . به عنوان نمونه، در دوره پانزده ساله مقتدر 322 - 295 ق، دوازده نفر به وزارت رسيدند.
3- . متوكّل، منتصر، مستعين و معتز، قبل از اين به قتل رسيده بودند و از شش خليفه اين دوره هم، چهار تن با توطئه و يا به دست امراى ترك، كشته يا زندانى شدند.

ضعف حكومت و نارضايتى توده هاى ستم كشيده، زمينه را براى شورش هاى دامنه دارى به وجود آورد كه مشهورترين آن، يعنى قيام صاحب الزنج، مدّت پانزده سال (1255 - 1270ق)، دغدغه اصلى خلفا بود. درگيرى اهالى محلاّت كه اغلب منشأ آن، اختلافات مذهبى بود، بويژه در حكومت مقتدر، شهر را بارها دچار ويرانى و آتش سوزى كرد. با اين حال، بغداد همچنان به عنوان مركز سياسى، كانون بسيارى از فرق و جريان هاى فقهى، كلامى و ادبى بود كه بر ديگر نقاط دنياى اسلام، تأثيرگذار بود.

در اين دوره، علاوه بر حضور و نفوذ طرفداران ابوحنيفه و مالك، دو مذهب حديثى ابن حنبل، و ظاهرى داوود اصفهانى نيز در بغداد شكل گرفت و در اين بين، حنابله، از قدرت و نفوذ بيشترى برخوردار شدند. فقهاى اماميه كه اغلب از محدّثان هم بودند، مانند گذشته، در بغداد فعّال بودند و اين زمان، همسانى بيشترى با مكتب حديث قم ايجاد نمودند، بخصوص كه در اوايل قرن چهارم، محدّثان بزرگى چون ابن بابويه، كلينى و محمّد بن جعفر بن بطه، از قم و رى به بغداد آمدند و بخشى از آثار

خود را آن جا تأليف يا روايت كردند كه اين امر، به تعميق ريشه هاى حديث امامى اين شهر انجاميد.

الف . فرق كلامى

1. معتزله

ظهور اوّليه معتزله، كه خود را بيشتر اهل توحيد يا اصحاب عدل معرفى مى كردند، در اواخر قرن اوّل هجرى بود و اوّلين تشكيلات رسمى آنها بعد از واصل بن عطا (80 - 131ق) به وجود آمد. مبناى تفكّر آنها، بهره بردن از قوّه عقل و اعتقاد به اختيار انسان در مقابل جبريون بود. متفكّران اين مكتب، به عنوان يك نهضت روشن فكرى، با آشنايى به فلسفه يونان و معارف ايرانى، مشهورترين جريان فكرى را در دوره اوّل خلافت عباسى رهبرى كردند. دوره اوج و شكوفايى سياسى معتزله، در عصر مأمون

ص: 152

بود؛ به حدّى كه وى اصول اين فرقه را به عنوان مذهب رسمى حكومت خويش اعلام نمود و مخالفان با آن را مورد تعقيب قرار داد و از مناصب دولتى اخراج كرد. اين روند، در دوره متوكّل، برعكس شد و اين خليفه، با تعقيب و آزار معتزله و حمايت از حنابله، هرگونه مباحث عقلى را ممنوع كرد. كار وى توسط خلفاى بعدى تعقيب شد و چهره هاى معتزلى مجبور شدند فعاليت خود را در محافل محدود و يا ولايات دورتر از مركز خلافت پيگيرى كنند.(1)

در اين دوره، هر چند از سلطه سياسى پيشين معتزله خبرى نبود، ولى بزرگان آن همچنان در تبليغ و دفاع از عقايد خويش كوشا بودند. دو مكتب بصره و بغداد كه از اوايل سده سوم تعيّن يافته بودند، در اين زمان به مرزبندى مشخص ترى رسيدند. دو فرقه معتبر معتزله، در همين دوره شكل گرفت؛ اولين آن جبائيه، پيروان ابوعلى محمّد بن عبد الوهاب جبائى (235 - 303ق) هستند. وى رياست معتزليان بصره را در اختيار داشت و بازنگرى گسترده اى در باورهاى معتزله بصريان انجام داد به گونه اى كه در نوزده مسئله با ابوهذيل علاف، از پيشينيان معتزله، مخالفت كرد.(2) از جمله عقايدش اين بود كه خدا را نمى توان چيز گفت؛ چرا كه او غير از چيزهاست، خداوند به همه چيز داناست و پيوسته سميع و بصير است. او ايمان را انجام فرايض مى دانست و مستحبّات را از شمول آن خارج مى دانست.(3)

پسرش ابوهاشم عبد السلام (م 321 ق) نيز با اين كه رياست مكتب بصره را بعد از پدر بر عهده داشت، در 29 مسئله با او مخالفت كرد و طرفدارانش كه به «بهشميه» معروف هستند تا مدّت ها بر فضاى كلامى بصره مسلّط بودند. او كتاب هاى زيادى را مثل الجامع الكبير، مسائل العسكريات، النقض على ارسطاطاليس فى الكون و الفساد و كتاب الطبائع و

ص: 153


1- . تاريخ علم كلام و مذاهب اسلامى، ج 2، ص 354.
2- . دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 12، ص 203.
3- . الملل و النحل، ص 58 - 59 .

النقض على قائلين بها و ... تصنيف كرد.(1) شايد مهم ترين شاخصه اين پدر و پسر در مقابل معتزله قبل از خود، عقيده آنها در مورد امامت باشد؛ زيرا در حالى كه علماى متقدّم در اين مورد به مانند شيعه معتقد به نص بودند، ابوعلى و پسرش به شيوه اهل سنّت امامت را امرى انتخابى مى دانستند.(2)

به نظر مى رسد معتزله در اين دوره، با تغيير وضعيت سياسى، بيشتر از پيشينيان خود با فقه و كلام اهل سنّت همراهى نشان داده و سعى كردند تهمت بى دينى و بدعت گزارى در دين را كه بر آنها وارد بود، بزدايند و به قول شهرستانى «اين جمله طوايف [بزرگان متقدّم معتزله] اهل بدع و اهواء بود[ند] و متأخّران معتزله، ابوعلى جبائى و پسرش ابو هاشم و ... ، طريقه اصحاب خويش ملخص كردند و از اصحاب خويش به بعض مسائل متفرد شدند».(3)

از ديگر نمايندگان معتزله بصره در اين دوره، ابوعبد اللّه محمّد بن يزيد واسطى (م306ق) است كه در نزد ابوعلى جبائى شاگردى نمود و كتاب هاى اعجاز القرآن فى نظمه و تأليفه و الامامة را تأليف نمود.(4) مكتب معتزله بغداد در مقايسه با بصره، از پيشينه كمترى برخوردار بود و بشر بن معتمر كوفى را مى توان پايه گذار آن دانست. به همين سبب، گرايش آن به سمت شيعه بيشتر بود و بخصوص معتقد به افضليت على عليهم السلام بر شيخين بودند، هر چند براى مشروعيت بخشيدن بر جريان تاريخى خلافت توجيهاتى داشتند. با اين حال، معتزله بغداد، به عنوان مركز سياسى، با افكار فلاسفه يونان بيشتر برخورد داشتند و در فلسفى شدن علم كلام پيش رو بودند.

در اين زمان، علاوه بر عراق، با پراكنده شدن عقايد معتزله در سرزمين هاى

ص: 154


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 323 - 324.
2- . الملل و النحل، ص 61.
3- . همان ، ص 21.
4- . الفهرست، ابن نديم، ص 320 - 321.

اسلامى، چهره هايى از ديگر بوم ها در رديف بزرگان اين مكاتب قرار گرفتند تا جايى كه شاخص مكتب بغداد در اين زمان، ابوالقاسم بلخى (م 301 ق) بود. وى كتاب المسترشد را در نقد كتاب الانصاف ابن قبه رازى امامى مذهب نوشت(1) و در آن ادعا كرد امام يازدهم شيعيان بدون وارث از دنيا رفته است. اين كتاب كه از بين رفته است، منبعى براى قاضى عبد الجبار معتزلى (م 415 ق) و ابوالحسن اشعرى در مورد گروه بندى اماميه بعد از 260 ق بوده است. چهره ديگر اين مكتب، ابن اخشيد (م 326ق) است كه در زهد و فقه هم شهرت داشت و به شدّت با ابوهاشم جبايى مخالف بود و كتاب هاى النقض على الخالدى فى الارجاء، نقل القرآن، الاجماع و چندين كتاب در فقه نوشت.(2)

جنجالى ترين متكلّم معتزلى اين دوره كه مدّتى هم تمايلات شيعى داشت، ابوالحسين احمد بن يحيى راوندى (205 - 298ق) بود كه «در ميان همگنانش كسى حاذق تر و داناتر از او به كلام و جزييات آن نبود».(3) وى با ابوعلى جبائى مناظراتى داشت ولى با روى گردانى از مكتب اعتزال، كتاب فضائح المعتزله را نوشت و در بخشى از آن به دفاع از تشيّع پرداخت؛ امّا بعد به دلايلى كه چندان روشن نيست دچار الحاد شد.(4)

او بيشتر آثار خود را، كه بيشتر از 114 مجلد بوده است، براى ابوعيسى يهودى اهوازى نوشته است و عاقبت هم در خانه همين فرد فوت كرد. عمده مطالب نوشته هايش، كفرآميز بوده و به طعن و ردّ رسالت پيامبران بويژه پيامبر اسلام و قرآن

پرداخته است. از جمله كتاب هاى وى، التاج در قديم بودن عالم، الزمرّد در احتجاج عليه

ص: 155


1- . معجم رجال الحديث، ج 17، ص 233.
2- . همان، 321 و 322.
3- . الفهرست، ابن نديم، ص 317.
4- . ابن نديم در اين مورد مى گويد: «يكى از آن اسباب اين بود كه علمى بيش از عقلش داشت».

پيامبران و ابطال رسالت، الدامع در طعن به نظم قرآن، الرّد على المعتزلة فى الوعيد و المنزلة بين المنزلين، خلق القرآن، الامامة و كيفة الاجماع قابل توجّه است. پاسخگويى به ادّعاها و كفريات ابن راوندى در اين دوره، يكى از فصول مشترك آثار علماى تمام فرق و مذاهب و در واقع يكى از دغدغه هاى رهبران دينى و سردمدارن فرهنگى زمانه بوده است و كتب زيادى با عنوان الرد على ابن راوندى تأليف شده است. از جمله بايد به كتاب الانتصار اثر ابوالحسين خياط (م 311 ق) از اركان معتزله بغداد، اشاره كرد كه در آن كتابِ فضيحة المعتزله راوندى را ردّ نموده و ضمن آن، نسبت هاى ناروايى در احكام و عقايد به شيعه وارد كرده است.

آنچه كه بايد در مورد مكتب معتزله در اين دوره در نظر داشت اين است كه با ضرباتى كه از جانب دستگاه سياسى خورد، دچار ركود در حضور اجتماعى شد و در اواخر قرن سوم «به يك جامعه نخبه روشنفكر تبديل شده بودند كه مردم به آنها به سوء ظن و ترديد مى نگريستند؛ چرا كه در آثارشان دورى از قرآن، حديث و تقرّب به مفاهيم نظرى فلسفه هند و يونان، مشهود و محسوس بود».(1) اين مسئله آنها را از واقعيت هاى جامعه دور كرد و زمينه افول اجتماعى آنها را هم زمان با ركود سياسى فراهم نمود. در چنين شرايطى بود كه ابوالحسن اشعرى، عليه معتزله قيام كرد و مكتب اشاعره را بنيان نهاد.

2 . اشاعره

اين سيستم كلامى، توسط ابوالحسن اشعرى در اين دوره تأسيس شد و در سده هاى بعد، رونق و رواج پيدا كرد و در نهايت، پايه تمام مذاهب فقهى اهل سنّت گرديد. ابوالحسن على بن اسماعيل اشعرى (264 - 324ق) - كه تمام عمر خود را در دوره مورد نظر ما گذرانده است - ، ابتدا از معتزليان بصره بود و تا چهل سالگى نزد

ص: 156


1- . تاريخ علم كلام و مذاهب اسلامى، ص 449 - 450.

ابوعلى جبائى به آموختن اصول و روش استدلال آنها مشغول بود. امّا با اعتراض به استاد خود از او جدا شد، به بغداد آمد و در ردّ معتزله كتاب هايى نوشت. آثار او را بالغ بر سيصد رساله نوشته اند كه شامل كتاب اللمع، ايضاح البرهان، التبيين عن اصول الدين، التفصيل فى الرد على اهل الافك و التضليل، الاستحسان، الخوض فى علم الكلام و ... است.(1) تعداد كمى از اين آثار باقى مانده است كه مشهورترين آن با عنوان مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين يكى از منابع شناخت فرق اسلامى و قديمى ترين اثر در شناخت عقايد معتزله در مسائل گوناگون كلامى است. وى با وجود اختلاف ها و انتقاداتى كه بر معتزله داشت، از بى احترامى و ناسزاگويى به بزرگان آنها، پرهيز نموده است و مطالب كتابش منبع اصلى تأليفات اهل سنّت مانند شهرستانى و بغدادى در اين زمينه واقع شده است.

اشعرى با در پيش گرفتن راه ميانه اى بين معتزله كه بسيار خردگرا و متّكى به عقل بودند و حنابله كه تنها به حديث و اخبار تكيه داشتند ،تلاش كرد به عنوان يك ميانجى مذهبى عمل نمايد. نتيجه اقدام او، تسلّط قشريون متعصّب مذهبى كه در اين زمان به شدّت در حال رشد بودند، بر توده سنّى مذهب براى مدّتى به تعويق افتاد. البته بايد توجّه داشت كه عقايد و رفتارهاى او در زمان خودش چندان مقبوليت عمومى نيافت و بسيارى او را دروغ پردازى مى دانستند كه با و جود كناره گيرى از معتزله، منافقانه راه آنها را پيش مى برد. به همين دليل، ابن نديم او را در رديف متكلّمان مجبره آورده و مى نويسد: «از پيروان او، دميانى و حمويه بودند كه او را در دروغ ها و آشوب گرى هايش يارى نمودند».(2)

متعصّب ترين مخالفان اشاعره، حنابله بودند كه هر چند بيشتر از اواخر قرن چهارم مخالفت خود را آشكار نمودند، در اين دوره هم به علّت عدم اعتماد به تغيير رويّه اشعرى به سوى اهل سنّت، گاه به مخالفت با او مى پرداختند. اين در حالى

ص: 157


1- . انساب، ج 1، ص 166.
2- . الفهرست، ابن نديم، ص 339.

بود كه ابوالحسن در فقه پيرو احمد بن حنبل بود و خود گفته است: «عقيده مذهب ما عبارت است از تمسّك به قرآن و حديث ... ما بر اين جمله و آنچه احمد بن حنبل معتقد بود، قايليم و با مخالفان او مخالف».(1)

بر خلاف حنابله، شافعى ها و مالكى ها، پيرو كلام اشعرى شدند و بعدها در زمان قدرت خواجه نظام الملك طوسى (485 - 408ق) شافعى مذهب اين مكتب، در ميان اهل سنّت از جايگاه ويژه اى برخوردار شد و در مدارس نظاميه، اصول آن تدريس شد و مشهورترين علماى اشعرى مسلك مانند ابوبكر باقلانى (م 403 ق)، ابن فورك (م 400 ق)، عبد القاهر بغدادى (م 429 ق)، امام الحرمين جوينى (م 478 ق) و امام محمّد غزالى (م 505 ق)(2) همه در قرن پنج و شش زندگى و فعاليت داشتند كه خارج از بحث ما است.

3. ماتريديه

پيروان ابومنصور محمّد بن محمّد ماتريدى، ملقّب به امام الهدى (250 - 333 ق) هستند. وى از اهالى محلّه ماتريد سمرقند بود و قبل از ابوالحسن اشعرى، عَلَم مخالفت با معتزله را در شرق سرزمين هاى اسلامى برافراشت و آثارى چون التوحيد، المقالات، ردّ الأدلّة للكعبى، أوهام المعتزله و تأويلات القرآن را تأليف نمود. با وجود اشتراك اشعرى و ماتريدى در مخالفت با معتزله، اختلاف هاى بين اين دو بسيار زياد است تا جايى كه مى توان گفت ابومنصور ماتريدى، با تمام اصول اشعرى مخالفت كرده است و مانند معتزله بيشتر به استدلال هاى عقلى تكيه كرده است. او براى انسان در اعمال، قائل به اختيار است، حسن و قبح را عقلى مى داند، ظلم را از ناحيه خدا نمى داند، تمام افعال خدا را مبنى بر مصلحت مى داند و ... ، كه اغلب بر خلاف گفته هاى اشعرى

ص: 158


1- . تاريخ علم كلام و مذهب اسلامى، ج 2، ص 461.
2- . فرهنگ فرق اسلامى، ص 55 .

است.

با توجّه به اين كه ماتريدى، ديدگاه هاى كلامى خود را بر مبناى فقه ابوحنيفه بنا نمود، ابتدا حنفى مذهبان كه بيشتر در نواحى خراسان و فرا رود، ساكن بودند، پيرو او شدند تا حدى كه در سده چهارم، اشعرى بودن يك حنفى، از عجايب و شگفتى ها به شمار مى رفت. امّا بعدها حنفى ها هم اشعرى مسلك شدند و عقايد ابومنصور ماتريدى به تدريج به فراموشى سپرده شد. نكته جالب توجّه اين است كه ابن نديم، نامى از ابومنصور، كتاب ها يا پيروانش نياورده است، در حالى كه در زمان او، افكار ابومنصور در بخش وسيعى از سرزمين هاى اسلامى طرفدار داشت. علّت اصلى اين امر، دورى ماتريديه از مركز سياسى خلافت (عراق) و محل زندگى ابن نديم بوده است.

ب. مذاهب فقهى اهل سنّت

1 . حنفيه

مهم ترين شاخصه فقه ابوحنيفه عثمان بن ثابت زوطى (80 - 150 ق)، اتّكا به رأى و قياس و بيزارى از اهل حديث است. به همين دليل، طرفداران او را كه بيشتر عراقى بودند، اصحاب الرأى مى نامند در مقابل حنابله كه به اصحاب حديث مشهورند. (1) تأسيس مذهب حنفى قبل از اين دوره بود، ولى تبيين، تدوين و تشريح اصول آن، در اين دوره صورت گرفته است. به عنوان نمونه، ابوعبد اللّه محمّد بن شجاع ثلجى (م 257 ق) كه كتاب هاى تصحيح الآثار، النوادر و المضاربه را نوشت ، به گفته ابن نديم : «فقه ابوحنيفه را شكافته و دلائلى بر آن آورده و علل آن را روشن نموده و با احاديث تقويت كرده و در سينه ها جايگزينش كرده».(2)

ص: 159


1- . الملل و النحل، ص 162.
2- . الفهرست، ابن نديم، ص 382 - 383.

از علماى حنفىِ صاحب اثرى كه در دوره هفتاد ساله زيسته اند، بايد از ابوجعفر محمّد بن احمد طحاوى (229 - 322 ق) ياد كرد كه كتاب هاى زيادى در فقه و احكام، مانند: الشروط الكبير و الصغير، نقض كتاب المدلّسين على الكرابيسى، العقيدة الطحاويه و ... تصنيف نمود.(1)

كتاب العقيده، در نزد حنفيان، بسيار معتبر است و تا كنون چندين شرح بر آن نوشته شده و به چاپ رسيده است. ابوالحسن على بن موسى قمى هم يكى از حنفى مذهبان اين دوره بود كه در عراق ساكن شد و بر كتاب هاى شافعى، ردّيه نوشته است. احكام القرآن، بعض ما خلف فيه الشافعى العراقيين فى احكام القرآن، اثبات القياس و الاجتهاد و خبر واحد، از آثار او است. علاوه بر اين چند مورد، ديگرانى مثل ابوالحسن عبيد اللّه بن حسن كرخى (م 340 ق)، ابوحازم قاضى، ابن موصلى و قتيبة بن زياد، در اين دوره، پيرو مذهب ابوحنيفه و صاحب اثر بوده اند.

2 . مالكيه

عقايد ابوعبد اللّه مالك بن انس (179 - 93 ق)، ابتدا در مدينه و بعد در شمال آفريقا منتشر شد،(2) ولى تحكيم و تشريح اصول آن، در اين دوره صورت گرفته است؛ به گونه اى كه علماى مالكى تا پيش از اين در آثار خود، تنها به روايت آثار رئيس مذهب (مالك) پرداخته اند،(3) امّا در اين زمان افرادى مثل اسماعيل قاضى و خانواده اش، به تأليف مستقل براى مستدل نمودن فقه خود پرداختند. ابواسحاق اسماعيل بن اسحاق قاضى (199 - 282ق)، از اهالى بصره بود كه قضاوت بغداد را عهده دار بود و همان جا فوت كرد.(4)

ص: 160


1- . همان، ص 383.
2- . فرهنگ فرق اسلامى، ص 384.
3- . همان، ص 369 - 370.
4- . الامام ابواسحاق اسماعيل، ص 10.

او «فقه مالك را بسط و انتشار داد و بر آن، اقامه حجّت كرد و كتاب ها در آن تأليف نمود و مردم را به آن دعوت كرد».(1) از جمله آثار وى كه حدود 32 كتاب كوچك و بزرگ را شامل مى شده است،(2) احكام القرآن، المبسوط فى شواهد الموطّأ،(3) الردّ على محمّد بن حسن، حجاج القرآن، الردّ على الشافعى فى مسئلة الخمس و غيره، المبسوط فى الفقه و ... است.(4) پسر برادر وى، ابواسحاق ابراهيم بن حمّاد (323 - 240ق)، از علماى اين مذهب بود و كتاب هايى مثل الرّد على الشافعى، دلائل النبوّة و الجنائز را نوشت.

3 . شافعيه

مؤّس اين مذهب فقهى، ابوعبد اللّه محمّد بن ادريس هاشمى (150 - 204ق)، ابتدا بر مذهب مالك بود ولى در نهايت شيوه اى جداگانه در فقه انتخاب كرد كه مابين مذهب حنفى و مالكى محسوب مى شود. مشهورترين اثر او، كتاب الاُمّ در فقه است.(5) در اجتهاد، به كتاب، سنّت ،اجماع و قياس قائل بود امّا استحسان ابوحنيفه و مسائل مرسله مالك را ردّ كرد. در كلام نيز پيرو ابوالحسن اشعرى بود و در سده هاى بعدى، شافعى مذهبان، همه اشعرى مسلك شدند. ابوعبد اللّه شافعى در مقايسه با ديگر رهبران مذهبى اهل سنّت، بيشترين نزديكى و احترام را نسبت به شيعه داشته است به گونه اى كه ابن نديم مى گويد او «در تشيّع، شدّتى نشان مى داد».(6)

هر چند اين امر تا حدّى مى تواند ناشى از خاستگاه قومى او (هاشمى بودن)

ص: 161


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 370.
2- . ر. ك: الامام ابو اسحاق اسماعيل، ص 23 - 26.
3- . الموطّأ، مشهورترين اثر مالك بن انس در علم حديث است كه به درخواست منصور عباسى نوشته شده است.
4- . وى در مذهب خود، سرسخت بود و با مخالفان به شدّت برخورد مى نمود. از جمله داوود بن على را به علّت بدعتى كه در قياس مطرح نمود، از بغداد به بصره تبعيد نمود الامام ابو اسحاق اسماعيل، ص 13.
5- . فرهنگ فرق اسلامى، ص 249.
6- . الفهرست، ابن نديم، ص 370.

باشد، امّا عامل مهم تر اين بود كه وى در جوانى به يمن رفت و با زيديان علوى همراه گرديد و به همين دليل دستگير و به نزد هارون الرشيد آورده شد كه به وساطت فضل بن ربيع، رهايى يافت.(1)

رونق مذهب شافعى، از قرن پنجم به بعد بود، بنا بر اين، بزرگان علمى و فقهى آن هم در همان زمان ظهور و حضور داشته اند، ولى در دوره مورد بحث هم افرادى در اين مذهب داراى جايگاه علمى بلندى بودند. از جمله ابوالعباس احمد بن عمر بن شريح (م 305 ق)، فقيه و متكلّمى كه آثارى در دفاع از عقايد خود و ردّ بر ديگران، مانند الرّد على عيسى بن ابان، التقريب بين المزنى و الشافعى و جواب القاسانى نوشته است. منظور از قاسانى، ابوبكر محمّد اسحاق قاسانى است كه ابتدا پيرو ابوسليمان داوود و ظاهرى مسلك بود، امّا بعد به شافعى گرويد و كتاب الرّد على داود فى ابطال القياس را نوشت؛ در حالى كه پيش از اين، اثبات القياس را نوشته بود.(2) نقض كتاب عبيد اللّه بن طالب را كه الرسالة شافعى را ردّ كرده بود، نوشت.

علاوه بر اينها، ديگرانى از علماى شافعى، در اين دوره صاحب اثر بوده اند. مانند ابوبكر صيرفى(م330 ق)، ربيع بن سليمان (م 270 ق) و ابوالحسن محمّد بن احمد كاتب كه هم در مذهب شيعه و هم در شافعيه آثارى دارد.(3)

4 . حنابله

پيروان ابوعبد اللّه احمد بن محمّد بن حنبل (م 241 ق) هستند كه از اصحاب حديث به شمار مى رود. وى با ردّ مخلوق بودن قرآن در عهد مأمون، يعنى اوج قدرت معتزله كه قائل به خلق قرآن بودند، دچار زندان و محنت شد، امّا با پايان يافتن دوره

ص: 162


1- . چهار امام اهل سنّت و جماعت، ص 80 .
2- . الفهرست، ابن نديم ص 392.
3- . همان، ص 393.

سلطه معتزله و آغاز خلافت متوكّل، احمد مورد توجّه و احترام خليفه قرار گرفت،(1) به گونه اى كه بدون مشورت او كارى انجام نمى داد.

به واقع، عقايد ابن حنبل، واكنشى بود در مقابل تسلّط و تحكّم ديدگاه خردورزانه معتزله كه قوّه عقل را بر ديگر منابع معرفتى مسلمانان ترجيح دادند و خواستند به كمك نيروى حكومت، عقايد خود را در همه جا و به همه بقبولانند. امّا ابن حنبل با تكيه بر حديث و اخبار، هرگونه رأى در دين را رد نمود(2) و با آزار و شكنجه اى كه از جانب حكومت در دوره محنت كشيد و جامه فقرى كه به تن نمود،(3) احساس همدردى عامّه را به نفع خود جلب نمود. به اين ترتيب، پس از پايان دوره تحكّم معتزله، علاوه بر خليفه، او مورد علاقه مردم هم قرار داشت، به طورى كه مراسم تشييع او با حضور جمعيت زيادى از اهالى بغداد انجام شد.(4)

در واقع، مكتب اخبارى گرى او، مورد قبول عموم اهل سنّت قرار گرفت و بعد از فوتش همچنان مذهب او در رونق بود. در اين دوره، قدرت اجتماعى و سياسى بغداد را در اختيار داشت و حنابله به فتواى فقهاى خود، به مجالس معتزله و شيعه حمله ور مى شدند. به عنوان مثال، در 317 ق، ابوبكر مروزى حنبلى و طرفدارانش، با ساير اهل سنّت بر سر تفسير آيه «عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَّحْمُودًا»(5) اختلاف پيدا كردند؛ چون حنابله معتقد بودند مقصود اين است كه خدا بر عرش مى نشيند و پيامبر را نزد خود مى نشاند و ديگران مى گفتند منظور آيه، شفاعت است. اين اختلاف، به بلواى بزرگ

ص: 163


1- . طبقات الحنابله، ج 1، ص 11.
2- . مذهب ابن حنبل، بر پنج اصل بنيان نهاده شده است: كتاب اللّه، سنّت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فتاوى صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله ، قول بعضى از صحابه كه مطابق قرآن باشد و تمام احاديث مرسل و ضعيف فرهنگ فرق اسلامى، ص 169.
3- . طبقات الحنابله، ج 1، ص 9.
4- . تاريخ بغداد، ج 4، ص 422.
5- . «باشد كه خدايت به مقام محمود مبعوث گرداند» سوره اسراء، آيه 79.

منجر شد كه گروهى از سپاهيان هم شركت داشتند و تعداد زيادى كشته شدند.(1)

از نظر فقهى و اجتهاد، ابن حنبل، چندان توسط بزرگان معاصرش جدّى گرفته نشد و او را بيشتر از آن كه فقيه بدانند، يك محدّث مى شناختند كه سى هزار حديث را در مسند خود جمع آورى نمود. مورّخ بزرگ، طبرى، در كتابى كه اقوال فقها را در آن گرد آورده است، نامى از ابن حنبل نياورد و چون از علّت آن سؤل كردند، پاسخ داد كه ابن حنبل «فقيه نبود، محدّث بود»(2) و همين، يكى از دلايل دشمنى حنابله با طبرى شد. ابن نديم هم كه براى هريك از صاحبان مذاهب، فصل جداگانه اى ترتيب داده است، ابن حنبل را در شمار اصحاب حديث و به دنبال اخبار سفيان ثورى و پيروانش آورده است.(3)

جالب اين است كه در ميان حنابله تا اوايل قرن ششم، فقيه مشهورى ظهور نكرد. اين امر، ناشى از آن است كه مذهب حنبلى، بر اخبار و حديث مبتنى است و علماى اين مذهب كه به محدّثان اخبارى شهرت دارند، بيشترين تلاش خود را در تدوين كتب حديث در قالب مسندها، و اخبار در كتب تاريخ، متمركز نموده اند. در همين دوره، ابواسحاق ابراهيم بن اسحاق (198 - 285ق) ، از محدّثان معروف، كتاب غريب الحديث را تدوين نمود كه شامل مسند صحابه مشهور بوده است.(4) همچنين ابوخيثمه احمد بن زهير (م 279ق) كه از شاگردان ابن حنبل بود،(5) كتاب التاريخ و اخبار الشعراء را نوشت و پسرش ابو عبد اللّه محمّد نيز كتابى در تاريخ دارد.(6)

ص: 164


1- . الكامل فى التاريخ، ج 13، ص 245.
2- . يادنامه طبرى، ص 91.
3- . الفهرست، ابن نديم، ص 409 - 417.
4- . همان، ص 420. او آثارى ديگر هم مانند دلائل النبوّة، سجود القرآن، ذمّ الغيبة، النهى عن الكذب و ... داشته است طبقات الحنابله، ج 1، ص 86.
5- . طبقات الحنابله، ص 44.
6- . الفهرست، ابن نديم، ص 419.

5 . جريريه

به طرفداران شيوه فقهى محمّد بن جرير طبرى( 222 - 310ق) گفته مى شود. هر چند اين مذهب، دوام چندانى نداشت امّا با توجّه به اين كه مؤّس آن يكى از بزرگ ترين و پر كارترين نويسندگان مسلمان است كه آثار خود را در همين دوره تصنيف كرده، شايسته توجّه و ياد است. در ديد عمومى، طبرى، يك مورّخ و مفسّر بلندپايه است كه دو كتاب ارزشمند تاريخ الرسل و الملوك و جامع البيان عن تأويل آى القرآن را تصنيف كرد. در واقع، او نماد و جلوه نويسندگان پركار اين دوره است كه با وجود آثار پر تعداد و پر حجم او(1) و امثال وى، اين دوره را مى توان عصر شكوفايى علوم در تمدّن اسلام ناميد. طبرى، پس از درك محضر بزرگان فقه و حديث ايران، براى ديدار با احمد حنبل كه آوازه او را شنيده بود به بغداد رفت، امّا پيش از ورودش، ابن حنبل فوت كرده بود.

طبرى، با مطالعه آثار و عقايد ابن حنبل، دريافت كه صاحب آن آوازه، چندان وجاهت علمى ندارد و بيش از يك محدّث اخبارى مسلك نيست. پس از آن به شهرهاى كوفه، واسط و بصره مسافرت كرد،(2) مدّتى در بغداد ساكن شد و مذهب شافعى اختيار نمود و براى استفاده از محضر علماى اين مذهب كه بيشتر در مصر بودند، به اين ديار رفت. در برگشت از اين سفر كه شهرت علمى او را افزايش دادمدّتى به زاد گاه خود، طبرستان، رفت امّا نتوانست فضاى سياسى و مذهبى را كه با تشكيل علويان زيدى مذهب در اين منطقه ايجاد شده بود، تحمّل كند و به بغداد برگشت يا فرار كرد. بنا به قولى، اين مسافرت و مشاهده مبالغه هم وطنانش در سبّ

ص: 165


1- . در مورد تعداد و نام آثار او، اختلاف وجود دارد، امّا به طور كلى، سى اثر براى او شمرده شده است. غير از آنچه كه تا كنون آمد، به كتاب الشروط الكبير، المحاضر و السجلات، القراآت، تهذيب الاثار، اللطيف و... مى توان اشاره نمود الفهرست، ابن نديم، ص 425.
2- . معجم الاُدباء، ج 5 ، ص 242.

برخى صحابه، باعث شد كه كتاب معروف الفضائل را تأليف نمايد كه در آن، نيكى هاى ابوبكر، عمر و على عليهم السلام را بازگو كرده است.(1)

طبرى، در عقايد خود روشى ميانه برگزيد و از جنجال آفرينى و بويژه بدعت در دين، به شدّت پرهيز داشت و در رسالة البصير فى معالم الدين كه براى اهالى طبرستان نوشته است، به ردّ مذهب بدعت پرداخته است. او در اصول و كليات دين، سعى كرد از سنّت گذشتگان پيروى نمايد،(2) امّا در فروع فقه، شيوه اى مستقل داشت و عقايد خاص خود را در كتاب اللطيف يا لطيف القول، ارائه داد و در كتاب الخفيف فى أحكام شرايع الاسلام، مطالب آن را مختصر كرد. اين كتاب، مبناى كار پيروان مذهب جريرى قرار گرفت.

وى در عين حال كه ديدگاه هاى معتزله را ردّ مى كرد، با حنابله و عقايد قشريون قائل به تجسيم و تشبيه، مخالف بود و در كتاب اختلاف علماء الامصار (اختلاف الفقهاء)، نامى از ابن حنبل نياورد؛ چون او را به عنوان يك فقيه نمى شناخت و درباره اش گفته بود كه : «من تا كنون نديده ام كه از او (ابن حنبل) حديثى روايت شده باشد و نديده ام براى او اصحاب و پيروانى كه به سخنان آنان اعتماد و اعتبارى باشد، امّا حديث جلوس بر عرش، پس محال است».(3)

اين امر، خشم حنابله را عليه او برافروخت، تا جايى كه بارها مجلس درسش را بر هم زدند، در خانه محبوسش كردند و او را رافضى و ملحد ناميدند و وادارش نمودند بر در خانه اش بنويسد: قرآن، قديم است.(4)

اين نمونه ها، گوياى افزايش قدرت حنابله و قشريون در اين دوره بر محافل

ص: 166


1- . در مورد انگيزه تأليف اين كتاب، نظر ديگر، اين است كه طبرى با مشاهده انكار حديث غدير توسط ابوبكر بن ابوداوود سجستانى، كتاب الفضائل را نوشت كه ضمن بيان فضايل ابوبكر، عمر و على عليهم السلام به اثبات صحّت حديث غدير خم پرداخت.
2- . معجم الاُدباء، ج 5 ، ص 242.
3- . همان جا.
4- . تاريخ بغداد، ج 1، ص 164؛ الكامل فى التاريخ، ج 13، ص 176.

علمى و اجتماعى بخصوص در بغداد است. با همه اين محدوديت ها، طبرى تغيير عقيده نداد و با ارائه ديدگاه هاى خود، پيروانى به دست آورد. از جمله پيروان مذهب او كه اغلب جزو شاگردان و معاصرانش بوده اند، ابوالحسن احمد بن يحيى منجم، به عنوان يك متكلّم، كتاب هاى المدخل الى مذهب الطبرى و الاجماع فى الفقه على مذهب ابى جعفر

را در دفاع از شيوه طبرى نوشت.(1) متكلّمان و فقهاى ديگرى در اين دوره، مثل ابوالحسن دقيقى، با تأليف كتاب الردّ على المخالفين، ابوالحسين بن يونس، ابوبكر بن كامل و ابوالقاسم العراد، پيرو طبرى بودند، ولى ابوالفرج معافا بن زكريا كه در شناخت و معرفى اين مذهب، «يگانه عصر بود»، در اواخر قرن چهارم مى زيسته است.(2)

6 . ظاهريه (داووديه)

ابوسليمان داوود بن على اصفهانى (270 - 201ق) هر چند كاشانى بود، ولى در كوفه ساكن شد و قائل به ظاهر آيات قرآن بود و «اوّل فردى است كه قول به ظاهر كتاب و سنّت را گرفته است و جز آن از رأى و قياس را رها كرد». همچنين با تأويل مخالف بود و به همين سبب، به ظاهرى، ملقّب شد. به نظر مى رسد نظر او واكنشى است در مقابل معتقدان به رأى و قياس در ميان اهل سنّت (ابو حنيفه، مالك و شافعى) و طرفداران تأويل در برخى فرق شيعه مثل اسماعيليان كه در اين دوره بسيار فعال بودند. ابوسليمان، براى بيان عقايد خويش و ردّ بر مخافان، آثار متعددى مثل : الايضاح، ابطال التقليد، ابطال الاقياس، الكافى فى مقالة المطلبى (شافعى) و مسئلتين خالف عليها الشافعى را تأليف كرد.(3)

ص: 167


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 425.
2- . همان، ص 427 و 428.
3- . علاوه بر اين، وى مجموعه كتاب هايى به نام المسائل نوشته است كه پاسخ به سؤالات اهالى شهرهاى مختلف از اوست همان ، ص 397 - 399 .

پسرش به نام محمّد كه اديب و شاعر بود، در مذهب پدرش نيز فقيه بارزى محسوب مى شد و در دفاع از آن، كتاب هاى الردّ على ابن شرشير، الردّ على ابى عيسى الضرير، الانتصار من ابى جعفر طبرى(1) و ... را نوشت؛ ولى رياست داووديه، بر عهده ابو الحسن عبد اللّه بن احمد مغلس (م324ق) بود كه تا زمان خود، بارزترين فقيه اين مذهب بود و آثارى مثل كتاب المزنى، كتاب القرآن، الولاء و چند اثر ديگر را در احكام نوشت.(2)

ج. فرق فقهى - كلامى شيعه

در يك تعريف عمومى، شيعه به پيروان و دوستداران على عليهم السلام گفته مى شود كه به برترى او بر ديگر صحابه(3) و برحق بودنش براى جانشينى پيامبر اسلام معتقدند.(4) هرچند در ميان شيعيان هم برخى اصحاب حديث بودند كه معرفت را تعبّدى و با تكيه بر اخبار توصيه مى كردند و در دوره هاى متأخّر، به اخبارى ها موسوم شدند، امّا تعاليم ائمّه و شاگردان آنها بر شناخت مبتنى بر عقل استوار بود؛ به همين دليل، مباحث كلامى و فقهى در اغلب فرق شيعه، توأم وجود دارد. اما از نظر سياسى، دو انشعاب عمده بر اساس دو ديدگاه متفاوت شكل گرفت. گروهى با قبول برترى على عليهم السلام بر ديگر صحابه، خلافت مفضول بر افضل را ممكن دانسته و در نتيجه حكومت خلفاى سه گانه را مشروع دانستند.

دسته دوم، خلافت مفضول را با وجود افضل، غير ممكن دانسته و حكومت سه خليفه اوّل را غير شرعى قلمداد نمودند. در طول تاريخ، بويژه قرن اوّل تا سوم هجرى، اين دو ديدگاه در ميان حوادث سياسى و چالش هاى كلامى و اعتقادى، دچار تحوّل، تغيير و تشعّب فراوانى شد كه فرق زيادى از درون هركدام ظهور كرد، امّا در

ص: 168


1- . همان ، ص 399.
2- . همان، ص 400.
3- . المقالات و الفرق، ص 52؛ مقدمّه، ابن خلدون، ج 1، ص 377.
4- . فرهنگ فرق اسلامى، ص 270.

نهايت سه عنوان اماميه، زيديه و اسماعيليه به مثابه سرشاخه ديگر مذاهب قرار گرفتند. دوره هفتاد ساله مورد نظر، اگر نگوييم مهم ترين، حداقل يكى از شاخص ترين نقاط عطف در روند عقيدتى، كلامى و سياسى و در كل سير تاريخى اين سه فرقه به حساب مى آيد.

1 . اماميه

اين عنوانى است براى تمام فرقى كه به امامت بلا فصل على عليهم السلام و فرزندانش معتقد هستند(1) و اغلب توسط مخالفان، «رافضيه» خوانده شده اند.(2) در طى سال هاى قبل از اين، بعد از فوت هر يك از ائمّه بويژه از امام صادق عليهم السلام به بعد، گروهى، از بدنه اصلى اماميه جدا شدند و فرقه هاى كوچك و بزرگى تشكيل دادند. اين روند، در آغاز غيبت امام دوازدهم(عج) به اوج رسيد، امّا در طول دوره هفتاد ساله غيبت صغرا، كاهش و حتى مى توان گفت به پايان رسيد. بدين معنا كه با فوت امام حسن عسكرى عليهم السلام در 260 ق، در مورد ماهيّت امام بعدى، ديدگاه هاى مختلفى توسط شيعيان ارائه و پيگرى گرديد كه به شكل گيرى فرق و مذاهب متعددى - حدود يازده تا پانزده فرقه - انجاميد(3) و مى توان عقايد همه آنها را پيرامون پنج ديدگاه عمده دسته بندى كرد. دسته اوّل «عسكريه» كه شامل سه گروه بودند: عده اى معتقد شدند امام حسن عسكرى عليهم السلام از دنيا نرفته و در پرده غيبت به سر مى برد.(4)

برخى گفتند كه آن امام، رحلت كرده است؛ امّا بعد از مدتى دوباره بر مى گردد و يا اين كه برگشته و اكنون پنهان است و او قائم مهدى خواهد بود.(5) گروهى هم رحلت

ص: 169


1- . همان، ص 67.
2- . اشعرى مى نويسد: «دومين گروه از شيعه، رافضيان يا اماميه اند كه به خاطر انكار جانشينى ابوبكر و عمر، از سوى اهل سنّت به اين نام خوانده شده اند» مقالات الاسلاميين، ص 18.
3- . اشعرى قمى، تعداد آن را پانزده ، نوبختى و شيخ مفيد، چهارده و شهرستانى، پانزده فرقه نوشته اند.
4- . الزينة، ص 127؛ المقالات و الفرق، ص 187.
5- . المقالات و الفرق، ص 188.

ايشان را باور داشتند؛ امّا در اين كه چه كسى جانشين او است - پسر يا برادرش - ترديد داشتند، بنا بر اين، در امامت امام حسن عسكرى عليهم السلام توقّف كردند تا امام بعدى معلوم شود.(1)

دسته دوم «جعفريه» كه معتقد به امامت جعفر بن على النقى بودند و در چهار گروه قرار مى گيرند. اوّل گروهى كه مدّعى بودند امام حسن عسكرى عليهم السلام ، پسرى از خود به جاى نگذاشت؛ بنا بر اين، برادرش جعفر، جانشين او است. دوم عده اى كه معتقد شدند امام حسن عسكرى عليهم السلام ، خود بر اساس اصل بداء، جعفر را به جانشينى انتخاب نمودند. (2) رهبر اين گروه، يكى از كلاميون به نام على بن طحان بود و به همين دليل طاحانيه نام گرفتند.(3)

گروه سوم بر اين باور بودند كه جعفر، توسط پدرش امام هادى عليهم السلام به امامت انتخاب شده است.(4) اين گروه كه در زمان حيات امام حسن عسكرى عليهم السلام ، اقليت كوچكى بودند، بعد از فوت ايشان طرفداران بيشترى يافتند و على بن احمد بشار، از علماى آنها با نوشتن كتاب هايى با مخالفان به مجادله پرداخت. گروه چهارم كه به «نفيسيه» مشهور شدند، مدّعى بودند امام هادى عليهم السلام ابتدا محمّد، پسر بزرگش را به امامت انتخاب كرد و چون او قبل از پدرش فوت كرد، كتاب و وصايت امامت را به غلام خود، نفيس داد تا به جعفر بسپارد.(5)

دسته سوم، «محمّديه» است كه با انكار امامت جعفر و حسن عسكرى عليهم السلام به امامت محمّد بن هادى عليهماالسلام كه در زمان پدرش فوت نمود، معتقد شدند. عده اى از آنها گفتند، محمّد، فرزندى داشته كه بعد از او به امامت مى رسد و برخى ديگر با منكر شدن فوت

ص: 170


1- . همان، ص 199 - 200.
2- . همان، ص 192.
3- . ابوحاتم رازى، همه طرفداران جعفر را «طاحانيه» ناميده است الزينة، ص 126.
4- . المقالات و الفرق، ص 193.
5- . همان، ص 195.

محمّد، اعتقاد داشتند او توسط پدرش از ترس دشمنان پنهان شده است.(1)

دسته چهارم، «قطعيه» است. اين گروه تعداد بيشترى از اماميه را در بر مى گرفت و معتقد بودند امام حسن عسكرى عليهم السلام فوت كرده و پسرى به جانشينى خود باقى گذاشته است. امّا در مورد اين پسر، چند نظر داشتند. برخى گفتند امام حسن عسكرى عليهم السلام از دنيا رفته و پسرش موسوم به محمّد، پس از فوت او به دنيا آمده و بى ترديد او امام دوازدهم و قائم است. عده اى هم نام پسر امام حسن عسكرى عليهم السلام را على مى دانند نه محمّد. برخى معتقد شدند پسر امام يازدهم، هشت ماه پس از رحلت ايشان به دنيا آمده و پنهان شد و نام و نشان او معلوم نيست. گروه چهارم بر آن اند كه امام حسن عسكرى عليهم السلام پسرى نداشته است، ولى چون امام بدون جانشين از دنيا نمى رود، كنيزى از ايشان باردار شده است و هر گاه كودك متولّد شود، امام خواهد شد.(2)

عده اى هم اين باور را پذيرفتند كه محمّد، امام منتظر است، امّا او فوت كرده و در آينده زنده مى شود و قيام به شمشير مى كند. امّا ششمين گروه كه نوبختى آنها را در شماره دوازدهم فرق شيعه اين دوره آورده است و به مانند سعد قمى تنها آنها را اماميه ناميده است، معتقدند امام حسن عسكرى عليهم السلام از دنيا رفته و بدون ترديد جانشين او و حجّت خدا بر روى زمين، پسرش محمّد است؛ ولى طبق دستورى غايب شده و تا قيام قيامت، امام است. قمى اشاره دارد كه تمام شيعيان (اماميه) تا قبل از فوت امام حسن عسكرى عليهم السلام ، در اين عقيده و شيوه، اجماع و اشتراك داشته اند.(3)

دسته پنجم، «انقطاعيه» است كه معتقد شدند پس از امام حسن عسكرى عليهم السلام ، امامى وجود ندارد. امّا عده اى نظر دارند همان طور كه ختم نبوّت ممكن است، انقطاع امامت هم امكان دارد و قائل به قائم مهدى نشدند. گروه دوم، همان عقيده دسته اوّل

ص: 171


1- . همان، ص 191.
2- . همان، ص 197 - 199.
3- . همان، ص 181 - 186.

را داشتند، امّا بر اين باور بودند كه امامت متوقّف شد تا اين كه خداوند، خود قائم را از ميان ائمّه درگذشته، انتخاب نمايد. آنها دوره بعد از فوت امام حسن عسكرى عليهم السلام تا ظهور قائم را دوره «فترت» ناميدند.(1) اكنون از اين ديدگاه هاى مختلف به جز اماميه، اثرى نيست امّا در دوره مورد نظر، هر يك از آنها طرفدارانى داشتند و در فضاى سياسى براى پيشبرد اهداف خود تلاش مى كردند.

به لحاظ سياسى، اماميه در اين زمان، اوّلين دوره غيبت امام خود را تجربه مى كرد و نوّاب چهارگانه - كه رابط امام با شيعيان بودند - ، در حقيقت، رهبرىِ اماميه را در امور مختلف به دست داشتند. البته كار اين افراد، بسيار سخت و پيچيده بود؛ چون از طرفى بايد وجود امام دوازدهم را براى هواداران مورد اعتماد به اثبات برسانند و از سوى ديگر، نام و محل زندگى او را از دشمنان و حتى توده شيعيان مخفى نمايند. به نظر مى رسد عثمان بن سعيد، به عنوان اوّلين سفير امام، توانست خليفه عباسى را متقاعد نمايد كه امام يازدهم بدون جانشين از دنيا رفته است. اين امر ، شرايط را براى فعاليت وكلا و كارگزاران امام دوازدهم - كه در نقاط مختلف فعاليت داشتند و از طريق سفير با امام در ارتباط بودند - ، مساعد نمود.(2)

علاوه بر آن، امام هم در توقيعاتى كه صادر مى كرد، معتقدان به خود را از دخالت در امور سياسى روز و اقداماتى كه آشكارا عليه خلافت عباسى صورت مى گرفت، منع مى كرد تا از توجّه و فشار حكومت نسبت به آنها كاسته شود. با اين حال، سفراى امام يك مشكل داخلى جدّى داشتند و آن مقابله با برخى از بزرگان و علماى شيعه بود كه به دلايل گوناگون مثل جاه طلبى و كج فهمى، با آنها مخالفت مى كردند و اغلب خود را سفير و وكيل امام دانسته و با ارائه عقايد خاص خود موجب انشقاق در شيعيان مى شدند. اين افراد، كه اغلب از غاليان بوده و با عنوان نوّاب دروغين شناخته

ص: 172


1- . همان، ص 188 - 189.
2- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ص 140.

مى شوند. مانند احمد بن هلال عبرتايى (180 - 267ق)، متكلّم شيعه كه با محمّد بن عثمان، دومين سفير امام به مخالفت پرداخت و هر چند دو بار توسط امام لعن شد، عده اى همچنان به او عقيده داشتند.(1)

يكى از فقها به نام محمّد بن على شلمغانى (م 323 ق) كه آثارى در عقايد و فقه شيعه داشت(2) و از وكلاى برجسته عراق بود، پس از انتخاب ابن روح به سفارت، با او به مخالفت پرداخت و «مقالات منكره اى از او ظاهر شد».(3) او ابتدا به اسماعيليه گرايش پيدا كرد و بعد ادعا كرد سفير سوم امام است و در نهايت توسط حكومت دستگير و به دار آويخته شد.(4) از اين قبيل افراد با چنين ادعاهايى، در تمام دوره غيبت صغرا وجود داشته اند و مسائل فراوانى براى حضور سياسى و اجتماعى اماميه به وجود آوردند؛ امّا سفرا و وكلاى راستين امام، به همراه متكلّمان و فقهاى پرتلاش اماميه، سعى كردند كه بر اين مسائل و مشكلات فايق آيند.

يكى از راه هاى مؤّر و متداول فرق مختلف در اين دوره براى دفاع از عقايد خود، تشكيل حلقه هاى علمى و تأليف آثار بود كه علماى شيعه هم در اين عرصه بسيار فعّال بودند و آثار گران بهايى تأليف نمودند. مهم ترين كار صورت گرفته در اين دوره،

تدوين كتب معروف به اصول(5) در مجموعه هاى مدوّن با ترتيب موضوعى است كه نمونه شاخص آن كتاب الكافى شيخ كلينى است كه اوّلين مجموعه جامع حديث شيعه محسوب مى شود. علاوه بر آن، متكلّمان و فقها، با تأليف آثارى در صدد حل و پاسخ گويى سؤل ها و مسائل نوظهور برآمدند. به عنوان نمونه، يكى از دغدغه هاى

ص: 173


1- . رجال النجاشى، ص 83؛ معجم رجال الحديث، ج 3، ص 150 - 151.
2- . مانند : التكليف، ماهية العصمة، الايضاح، مباهله، الأوصياء و ... .
3- . الفهرست، طوسى، ص 146؛ رجال النجاشى، ص 379.
4- . الفهرست، طوسى، ص 224.
5- . از دوره اميرمؤمنان على عليهم السلام تا امام يازدهم، حدود چهارصد كتاب و رساله توسط اماميه نوشته شد كه به «اصول» شهرت داشت.

علماى شيعه، مانند سفرا، در اين زمان، اثبات ولادت و وجود امام دوازدهم بود كه آنها را وادار به تأليف كتاب هايى در اين زمينه كرد كه كتاب الأوصياء اثر على بن محمّد الصمرى (م 280 ق) در بيان دلايل ولادت امام قابل توجّه است.

اين دوره، بخصوص دهه هاى گذار از سده سوم به چهارم، برهه اى خاص در كلام اماميه است كه انبوهى از تأليفات در مباحث امامت، از سوى متكلّمان در مراكز علمى عراق و ايران به چشم مى آيد و در اين ميان مكتب بنى نوبخت و در رأس آن ابوسهل اسماعيل بن على نوبختى (م 312 ق) توانست يك نظام فراگير كلامى عرضه كند كه بر پاسخگويى بر حملات متكلّمان مخالف، استوار بود. ابوسهل خود مجالس علمى تشكيل مى داد و با متكلّمان فرق مختلف به بحث و مناظره مى پرداخت كه از جمله مناظرات او با ابوعلى جبايى معتزلى و ثابت بن قره است.(1)

او تعاليم مذهب شيعه را در كالبد يك نظام كلامى، مدوّن ساخت كه از نظر زبان گفتار، تعريف و استدلال، با نظام معتزله آن روز هماهنگى داشت تا حدّى كه برخى او را از بزرگان اعتزال مى دانستند.(2) امّا در مسئله امامت كه شاخصه تمايز اماميه است، و مسئله منزلت مرتكب كبيره، ديدگاهى متفاوت از معتزله دارد و عقايد خاص امامى را بيان مى كند. با توجّه به جايگاهى بالايى كه بين اماميه داشت، شلمغانى سعى كرد او را با خود همراه نمايد امّا ابوسهل ضمن ردّ اين درخواست، بى اساس بودن ادعاهاى او را بر ملا نمود.

نوبختى آثار زيادى در موضوع امامت و ردّ بر مخالفان نوشته است. مانند الاستيفا فى الامامة، التنبيه فى الامامة، الردّ على الغلات و الردّ على الطاطرى فى الامامة.(3) ابن نديم،

ص: 174


1- . الفهرست، طوسى، ص 49.
2- . الشافى فى الإمامة، ج 1، ص 97.
3- . از ديگر آثار او عبارت اند از: الردّ على عيسى بن ابان فى اللباس، نقض رسالة الشافعى، الردّ على من قال المخلوق، ابطال القياس، نقض كتاب نقض اجتهاد الرأى على ابن الراوندى و... الفهرست، ابن نديم، ص 331 ؛ الفهرست، طوسى، 49 و 50.

ديدگاه خاصى درباره امام دوازدهم به او نسبت داده است و مى گويد: «وى عقيده داشت كه محمّد بن حسن، امام بود ولى در غيبت فوت كرد و در همان غيبت، پسرش جانشين شده است و اين توالى امامان ادامه مى يابد تا زمان ظهور فرا برسد.(1) خواهرزاده او به نام حسن بن موسى نوبختى نيز متكلّم و فيلسوف مشهورى بود كه مترجمان در خانه اش آثار فلسفه را ترجمه مى كردند. حسن، آثارى زيادى در رشته هاى گوناگون مثل فلسفه يونان، فقه، حديث، نجوم، ملل و نحل و كلام بويژه در ردّ مخالفان امامت، نوشته است،(2) امّا تنها اثر باقى مانده از وى فرق الشيعة است كه از قديمى ترين منابع فرقه شناسى در تاريخ شيعه به حساب مى آيد.

در همين مورد (فرق شيعه)، كتاب ديگرى به نام المقالات و الفرق توسط ابى خلف سعد بن عبد اللّه اشعرى قمى (م 301 ق) در اين دوره نوشته شد كه خوشبختانه باقى مانده است و به نظر مى رسد مؤّف با در اختيار داشتن كتاب نوبختى، مطالب آن را شرح و توضيح داده و كتاب جامع ترى در اين زمينه فراهم آورده است كه مورد استفاده بزرگان علم رجال، مثل كشى و شيخ طوسى واقع شده است.(3)

يكى ديگر از متكلّمان معروف شيعه در اين دوره، ابوجعفر محمّد بن عبد الرحمان رازى، مشهور به ابن قبه (متوفى قبل از 319 ق)، ابتدا معتزلى بود و بعد به اماميه گرايش يافت. او كتاب هاى الانصاف فى الامامة، المستثبت در نقض كتاب المسترشد اثر ابوالقاسم بلخى، و التعريف على الزيديه را تأليف نمود(4). همچنين ردّيه اى بر

ص: 175


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 330.
2- . مانند: الردّ على اصحاب تناسخ، الاحتجاج لعمرو بن عباده نصرة لمذهبه، اختصار الكون و الفساد لأرسطاطاليس ، امامة، الردّ على الغلاة، الردّ على مجسّمه، الردّ على ابى هذيل و ... الفهرست، ابن نديم، ص 331؛ الفهرست، طوسى، ص 46.
3- . المقالات و الفرق، ص 21.
4- . الفهرست، ابن نديم، ص 330 ؛ الفهرست، طوسى، ص 132.

كتاب الاشهاد، اثر يكى از علماى زيدى مذهب اين دوره نوشت و با آوردن تمام كتاب مذكور، موجب حفظ آن نيز شده است.

ديگر نويسنده پر كار شيعه، احمد بن محمّد بن خالد برقى (م 274 /280ق) است كه در رديف فقهاى اماميه بود و آثارى در فقه، تاريخ، حديث و رجال نوشته است. شيخ طوسى آثار زيادى از او ياد كرده،(1) امّا ابن نديم، بيشتر آنها را براى پدرش ابوعبد اللّه محمّد آورده و تنها سه كتاب را به فرزندش احمد اختصاص داده است؛(2) ولى واقعيتْ اين است كه اين آثار، متعلّق به احمد است و ديگر منابع شيعه هم اين نظر را تأييد مى نمايند. مشهورترين آثار وى كتاب المحاسن و الرجال است كه تا كنون باقى مانده و به چاپ رسيده اند. شيخ كلينى در الكافى، در موارد بسيارى به برقى استناد كرده است و سلسله سند بيشتر رواياتى كه با عنوان «عدة من اصحابنا» روايت شده اند به او ختم مى شود.(3)

حوزه تاريخ شيعه نيز در اين دوره، مورد توجّه ويژه است و افرادى مثل ابن ابى الدنيا (208 - 281ق)، مقتل امير المؤنين على عليهم السلام ، تزويج فاطمه عليهاالسلام و مقتل الحسين عليهم السلام را - كه فقط مورد اوّلى تا كنون باقى مانده است - تصنيف نمود.(4) همچنين بايد از تاريخ يعقوبى، اثر ابن واضح (م 284 ق) ياد كرد كه قديمى ترين تاريخ عمومى اسلام محسوب مى شود. در همين راستا، آثار نسابه معروف، ابوالحسين يحيى بن حسن عبيدلى (214 - 277ق)، مانند اخبار الفواطم، كتاب فى الخلافة، اخبار الزينبات، اخبار المدينة و ...(5) قابل توجّه است.

با اين حال، ابواسحاق ابراهيم بن محمّد، مشهور به ابن هلال ثقفى كوفى

ص: 176


1- . الفهرست، طوسى، ص 20 و 21.
2- . الفهرست، ابن نديم، ص 404 و 405.
3- . الكافى، ج 1، ص12، 28، 49 و ج 3، ص 199، 207 - 204 و... .
4- . فهرس التراث، ص 294.
5- . همان، ص 293.

(م283ق) را مى توان شاخص ترين مورّخ شيعى امامى اين دوره دانست كه آثار زيادى در محورهاى مورد توجّه شيعه نوشته است.(1) او كه در ابتدا، زيدى مذهب بود، با گرايش به اماميه،(2) از معتقدان سرسخت آن شد ودر بيان عقايد خود تهوّر و ثبات قدم فراوانى نشان داد، به گونه اى كه وقتى كتاب المعرفة را در مناقب و مثالب نوشت و در كوفه روايت نمود، بزرگان او را از نشر آن بر حذر داشتند؛ امّا او سوگند ياد كرد كه آن را در غير شيعى ترين شهرهاى آن زمان ترويج نمايد و به همين منظور راهى اصفهان شد و كتاب هايش را در اين شهر روايت نمود و همان جا فوت كرد.

از آثار متعدّد وى، تنها كتاب الغارات باقى مانده است كه در آن قتل و غارت معاويه و عمّالش در قلمرو حكومتى حضرت على عليهم السلام بيان شده است. از ويژگى هاى اين كتاب، بى طرفى نويسنده و استفاده بيشتر از روايات اهل سنّت در تشريح وقايع است. اعتبار علمى الغارات موجب شده است كه به عنوان يكى از منابع اصلى مورد استفاده ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، احمد برقى در المحاسن و شيخ كلينى در الكافى قرار گيرد.

2 . زيديه

اين فرقه كه بعد از امام سجاد عليهم السلام معتقد به امامت پسرش زيد (79 - 122ق) هستند، بعد از او هر فاطمى اى را كه قيام به شمشير نمايد، امام مى دانند. به همين دليل، براى آنها امكان حضور چند امام در يك زمان امكان پذير است. امامان اين فرقه كه بيشتر از سادات حسنى بودند، در اين دوره با فعاليت سياسى و نظامى گسترده، موفّق به تشكيل دو حكومت شدند و در كنار آن، مبانى كلام و فقه مذهب خود را تدوين و تبيين نمودند. از آن جا كه زيديه، به شرط عالم بودن امام بسيار توجّه داشتند، اغلب

ص: 177


1- . تعداد اين آثار را تا پنجاه كتاب نوشته اند كه از جمله آنها: المغازى، السقيفة، الردّة، كتاب صفين، الجمل، مقتل عثمان، بيعة امير المؤنين و... است الفهرست، طوسى، ص 37؛ معالم العلماء، ص 3 - 4 .
2- . الفهرست، طوسى، ص 5 .

رهبرانشان داراى تأليف بوده اند. همين امر، سبب شد ابن نديم اعتراف نمايد كه «بيشتر متأخّران [از علما] از اين مذهب اند».(1)

مشهورترين امام زيدى كه در آستانه ورود به اين دوره فوت كرد، قاسم بن ابراهيم طباطبا حسنى، معروف به قاسم رسى (242 ق) بود كه با تأليف ده ها اثر، گرايش به افكار معتزله و دورى از اماميه را بر محافل زيدى غالب ساخت و مرز و فاصله اين مذهب را با اماميه و ديگر فرق شيعه، نمايان تر و بيشتر نمود.(2)

يكى از نوادگان وى به نام يحيى بن حسين بن قاسم، معروف به الهادى (245 - 298ق)، به سال 280 ق، در صعده يمن حكومت زيدى اين ناحيه را بنيان نهاد. او كه فرصت چندانى براى تأليف كتاب نداشت، مطالب را املا مى نمود تا كاتبش بنويسد. او راه جدّش را در گرايش به اعتزال ادامه داد و آثارى در كلام، مانند تثبيت الامامة، المسترشد و جواب مسائل ابى القاسم حسن بن عبد اللّه طبرسى من اهل قم، تأليف نمود.(3) معروف ترين اثر وى، جامع فى الفقه است كه آن را بر مبناى فقه حنفى تدوين نمود.(4)

در ميان امامان يمن، بزرگان ديگرى هم حضور و ظهور كردند كه اغلب صاحب تأليف بودند ، ولى بيشتر در سده چهارم بوده اند. امّا قبل از يمن، علويان مستقر در نواحى شمال ايران، به رهبرى حسن بن زيد (م 270 ق)، كه او هم از سادات حسنى بود، موفّق به تأسيس حكومت زيدى مذهب شدند.(5) حسن كه به «داعى كبير» شهرت يافت، خود از علما و شعراى زمانه بود و كتاب هاى البيان، الحجّة فى الامامة و جامع فى الفقه

ص: 178


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 332.
2- . كتابى به نام الردّ على الرافضه را جزو آثار وى شمرده شده است الفهرست، ابن نديم، ص 361 كه درست به نظر نمى رسد و به احتمال زياد، متعلّق به يكى از زيديان معاصر با امام هادى عليهم السلام است.
3- . فهرس التراث، ج 1، ص 314 و 315.
4- . شجرة المباركة، ص 25؛ الفهرست، ابن نديم، ص 361.
5- . قبل از آنها، در 112ق، ادريس بن عبد اللّه بن حسن مثنّى، سلسله ادارسه را در مغرب به عنوان اوّلين حكومت شيعى زيدى پايه گذارى كرده بود.

از آثار او است.(1) ولى مشهورترين عالم اين دسته از زيديه، ناصر كبير(2) (م 304 ق)، «اديب، شاعر، دانشمند و علاّمه»(3) بود.

او در ابتدا با داعى كبير و برادرش محمّد كه او هم اديب و دانشمند بود، همراه بود و بعد از كشته شدن محمّد در 278ق، به منطقه گيلان رفت و به تبليغ دين پرداخت. در 301 ق، به طبرستان برگشت و حكومت را به دست گرفت.(4) امّا در اواخر عمر از كارهاى سياسى كناره گرفت و در مدرسه اى(5) كه در آمل ساخته بود، به تدريس و تأليف مشغول شد. بنا به قول زيديه، وى حدود صد كتاب تأليف نموده است، امّا ابن نديم، تعداد معدودى را ديده و گزارش نموده است كه همه در فقه و احكام است.(6) وى با نقد ديدگاه هاى يحيى الهادى، بيشتر مسائل مطروحه او را كه بر مبناى فقه ابوحنيفه بود، ردّ كرد(7) و در عمل، موجب جدايى و تفاوت فقه زيديه طبرستان و زيديه يمن گرديد.

3 . اسماعيليه

اين فرقه، معتقد به امامت پسر ارشد امام جعفر صادق عليهم السلام به نام اسماعيل و پسرش محمّد هستند و بعد از مرگ محمّد، دو دسته شدند. اكثريت، مرگ او را انكار كردند و به عنوان مهدى و حتى آخرين پيامبر، منتظر رجعت او شدند كه اين گروه به قرامطه

ص: 179


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 360.
2- . او از سادات حسينى است و شجره كامل او، حسن بن على بن حسن بن زيد بن عمر الاشرف بن السجاد عليهم السلام است و لقب ناصر، به فرزندان و احفادش نيز اطلاق شده است.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 13، ص 23.
4- . همان، ص 134؛ اخبار ائمّة الزيديّة، ص 23 - 24.
5- . اين مدرسه را به همراه مدرسه اى كه توسط حسن بن قاسم داعى صغير آن هم در طبرستان ساخته شد(تاريخ رويان، ص 80 )، مى توان اوّلين مدارس در ايران عصر اسلامى دانست.
6- . الفهرست، ابن نديم، ص 360.
7- . شجرة المباركة، ص 25.

شهرت يافته اند.(1) و دسته دوم، امامت را در فرزندان محمّد ادامه دادند و در نهايت، دولت فاطمى مصر را تأسيس نمودند.

يك. قرامطه (اسماعيليه عراق)

اين فرقه، به حمدان بن اشعث، ملقّب به قرمط، از مبلّغان اسماعيلى عراق، منسوب هستند . آنها بيشتر در نواحى عراق، ايران و جنوب شبه جزيره فعاليت داشتند و با غير مسلمان خواندن مخالفان خود، ريختن خون و غارت اموالشان را جايز مى شمردند. بر همين اساس، بيشترين شهرت آنها در فعاليت هاى نظامى شديدى بود كه در گستره وسيعى از شام تا بحرين و يمن عليه مخالفان صورت دادند. از جمله حملات معروف آنها قتل و غارت كاروان هاى حاجيان توسط ذكرويه قرمطى در سال 293ق و حمله ابوطاهر گناوى در 317ق به مكه و ربودن حجر الاسود است.(2) آنها در اواخر قرن سوم، موفّق به تأسيس حكومت در بحرين شدند.

از نتيجه فعاليت هاى قرامطه، افزايش فشار عمومى بر تمام فرق شيعه و بزرگان آن بود؛ چرا كه حكومت عباسى و عوام، همه شيعيان را هم راه و هم سو با آنان مى پنداشتند. به عنوان نمونه در شورش سال 311ق بغداد كه در اعتراض به غارت هاى قرامطه شكل گرفت، ابن فرات، وزير خليفه كه شيعه مذهب بود، متهم به همكارى با قرمطيان شد و در سال بعد به قتل رسيد.(3) اين در حالى بود كه اماميه با دستور امام زمان عليهم السلام به سفير دوم، از نزديكى به قرامطه خوددارى كردند و حتّى در سركوب آنها، با حكومت همكارى نمودند.

يكى از ترفندهاى قرامطه براى پيشبرد و توجيه اعمال خود، استفاده از احاديث

ص: 180


1- . فرقه الشيعة، ص 105- 107 ؛ المقالات و الفرق، ص 156 و 157.
2- . الكامل فى التاريخ، ج 13، ص 63، 67 و 239؛ سياست نامه، ص 277 - 278.
3- . سياست نامه، ص 187 - 193.

نبوى در پيش بينى قيام قائم و مهدى خواندن رهبران خود بود و علماى امامى براى خنثى نمودن اين شگرد، سعى كردند كه نشانه هاى قبل از ظهور قائم را بيشتر بيان و معرفى نمايند. با وجود تحرّك زياد قرامطه در امور نظامى و سياسى، در زمينه فرهنگى و بويژه تأليف كتاب، جايگاه چندانى ندارند؛ چرا كه بيشتر طرفداران آن از اعراب باديه نشين بودند. البته برخى رهبران اسماعيليه مانند عبدان كه از دعات اسماعيلى عراق بود و با حمدان قرمط همكارى داشت، كتاب هاى زيادى مانند كتاب الرحا و الدولاب، الحدود و الاشتباه و اللامع داشته است و ديگران هم اگر كتابى نوشته اند به نام او منتشر ساخته اند. آثار عبدان، تا مدّت ها به عنوان كتاب مرجع مورد استفاده اسماعيليه عراق بخصوص قرامطه بوده است.(1)

دو. فاطميان (اسماعيليه مصر)

شاخه اى از اسماعيليه، كه در مقايسه با قرامطه ابتدا در اقليت بودند، به تداوم امامت در فرزندان محمّد بن اسماعيل اعتقاد داشتند. از نظر آنها، در دوره سِتر كه از وفات محمّد در زمان هارون الرشيد شروع شد، امامان اسماعيلى به صورت مخفى مى زيسته اند و نام آنها چندان معيّن نيست. آخرين اين امامان، به نام عبيد اللّه المهدى كه خود را به امام جعفر صادق عليهم السلام منسوب مى كرد،(2) در 286 ق به صورت آشكار اعلام امامت نمود و به اين ترتيب، دوره ستر به پايان رسيد. او در 289ق به شهر سلجماسه مغرب رفت امّا دستگير و زندانى شد.

در همين زمان، داعى برجسته اسماعيلى به نام ابوعبد اللّه شيعى كه دانا و دانشمند و داراى انديشه بود،(3) پس از مدّت ها دعوت در يمن، از 280ق در شمال افريقا

ص: 181


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 353.
2- . ابن اثير، اوّلين فرد از اين سلسله را محمّد بن عبد اللّه بن ميمون بن محمّد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام معرفى كرده است.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 13، ص 92.

حضور يافته بود و با همراه نمودن بربرهاى اين منطقه توانست عبيد اللّه را از زندان آزاد نمايد. او در 297ق ، با تسخير تمام شمال آفريقا، عبيد اللّه مهدى را به تخت نشاند و حكومت اسماعيليه (فاطميه) تأسيس شد.(1) اين سلسله كه تا 567ق ادامه يافت، طى چند سده، رقيب اصلى خلفاى عباسى به شمار مى رفت؛ چرا كه خود را از نسل على عليهم السلام و صاحب حق خلافت مى دانستند و مانند ديگر فرق شيعه، مشروعيت عباسيان را به چالش كشيدند. به همين دليل، از اوّلين سال هاى ظهورشان، خلفاى عباسى سعى كردند انتساب علوى را از آنان نفى كنند و به فرزندان ميمون بن قداح ايرانى و حتى يهود منتسب نمايند.(2)

اين دشمنى و حساسيت شديد عباسيان نسبت به اسماعيليه، باعث شد فعاليت داعيان آن كه در نقاط مختلف جهان اسلام به تبليغ مشغول بودند، به صورت مخفيانه انجام شود و در نتيجه، نام، اعمال و احتمالاً آثار آنها مدّت ها ناشناخته بماند به طورى

كه ابن نديم بعد از بيان روايت هاى مخالفان در نحوه شكل گيرى اسماعيليه مى نويسد: «از بيست سال پيش، اين مذهب رو به كمى گذاشت و كمتر دعاتى در آن ديده شده و تصنيفى هم از آنها ديده نشده است».(3)

اين در حالى است كه اغلب داعيان اين فرقه، جزو دانشمندان و ادباى زمان خود و صاحب تأليف بودند. البته اين دانشمندان اسماعيلى، بيشتر در دوره هاى بعد،

ص: 182


1- . همان، ص 109 - 107.
2- . همان، ص 87 - 89. مشهورترين روايت در اين زمينه، گفته هاى ابن رزام م 365ق صاحب ديوان مظالم در بغداد بوده است. او در كتابى در ردّ بر اسماعيليه، اين فرقه را نهضتى ايرانى دانسته كه توسط ميمون بن قداح اهوازى و فرزندانش رهبرى و پايه ريزى شد الفهرست، ابن نديم، ص 350. استفاده از همين روايت، باعث شد مستشرقانى مانند دوساسى فرانسوى، دوزى و دوخويه هلندى، اين مذهب را تلفيقى از تفكّرات مانوى، صابئين و فلسفه يونان بدانند كه توسط ايرانيان براى اعتراض به تسلط اعراب راه اندازى شده است (ترجمه فرق الشيعه نوبختى، مقدمه، ص 217 - 218).
3- . الفهرست، ابن نديم، ص 353.

بخصوص قرن چهار و پنج مى زيسته اند؛ ضمن آن كه آثار و اسنادشان در بايگانى هاى محرمانه نگهدارى مى شد كه دسترسى و گزارش آنها براى علماى ديگر فرق، امكان پذير نبوده است؛ ولى اكنون بسيارى از اين اسناد و متون، كشف و معرفى شده اند(1) و از اين طريق، حلقه هاى مفقود تاريخ سياسى و حيات فرهنگى اسماعيليان شناسايى شده است و مى توان گفت كه اين فرقه، يكى از غنى ترين فرق اسلامى در زمينه توليد انديشه هاى فلسفى و كلامى است كه بسيارى از آثار فلاسفه و دانشمندان آن باقى مانده است. از جمله بايد به رسائل اخوان الصفا اشاره كرد كه شامل 52 رساله در موضوعات مختلف رياضيات، طبيعيات،نفسانيات و علوم شرعى است.

در مورد نويسندگان اين رسائل و زمان تأليف آنها اختلاف آرا وجود دارد؛ امّا يك نظر اخير كه توسط دكتر حسين همدانى ارائه شده، اين است كه رسائل مزبور، توسط گروهى از داعيان اسماعيلى پيش از دوره فاطمى با همكارى دانشمندان غير اسماعيلى، ميان سال هاى 260 تا 297ق نوشته شده است.(2) اين رسائل، جايگاه ويژه اى در انديشه اسماعيليان دوره هاى بعد پيدا كرد و حتى از طريق آن، حكمت يونان، به شرق نفوذ كرد.

علاوه بر فلسفه، يكى از محورهاى نگارش كتاب توسط دانشمندان اين فرقه، در علم معانى، لغت شناسى و حتى صرف و نحو عربى بود كه اين امر، نتيجه تأويل گرايى آنها است. از جمله مشهورترين اين كتاب ها، آثار ابوحاتم احمد بن حمدان رازى (م 322 ق) كه پيش از اين از او ياد شد و سه اثر الاصلاح، اعلام النبوّة و الزينه(3) كه از او باقى مانده است، جايگاه بلند علمى او را به خوبى نشان مى دهد. كتاب الاصلاح، به

ص: 183


1- . از جمله كوشش هاى ولاديمير ايوانف، خاورشناس روسى كه توانست بسيارى از نسخ خطى متون اسماعيلى را در آسياى ميانه، بَدَخشان، هند و پاكستان يافته و به چاپ رساند، قابل توجّه است.
2- . تاريخ و عقايد اسماعيليه، ص 284.
3- . علاوه بر اينها، كتاب الجامع در فقه نيز از او ياد شده است الفهرست، ابن نديم، ص 354.

مباحث عقلى، معارف قرآنى، تأويل آيات به شيوه اسماعيليه و ردّ مباحث كتاب المحصول نسفى اختصاص دارد.

در اعلام النبوّة، ابوحاتم، به دفاع از جايگاه و ضرورت نبوّت و ردّ ديدگاه ملحدانه زكرياى رازى پرداخته است كه يكى از كتب مهم اسلامى در مبارزه با مخالفان نبوّت به شمار مى رود. امّا كتاب الزينة فى الكلمات الاسلامية العربية شامل بحث و بررسى نام ها و اصطلاحات اسلامى به كار رفته در زبان قرآن و احاديث است كه در واقع معجم اصطلاحات به شمار مى رود و مورد استفاده علماى همه فرق بوده است. بخش كوچكى از اين كتاب، به شناخت فرقه هاى اسلامى بويژه شيعه اختصاص يافته است. هر چند اين بخش، در مقايسه با ديگر كتب ملل و نحل كه در همين دوره نوشته شده اند، بسيار مختصر است، امّا به لحاظ شرح، تبيين و ريشه يابى نام ها و القاب فرق، در درجه اوّل اهميت قرار دارد. ضمن اين كه به نظر مى رسد قبل از آثار نوبختى و اشعرى قمى نوشته شده است و بى طرفى نويسنده هم در گزارش از فرق مختلف، قابل توجّه است.(1)

ديگر نويسنده اسماعيلى اين دوره، ابوعبد اللّه محمّد بن احمد نسفى (م.ح332 ق) است كه رهبرى اسماعيليان شرق را به عهده داشت و توانست امير نصر سامانى را به اين آيين متمايل نمايد. كتاب هاى اُصول الشرع كه كتاب فقهى بود، الدعوة

المنجيه(2) و المحصول، از آثار وى است. مشهورترين كتاب او المحصول مانند ديگر آثارش از بين رفته است، ولى برخى مطالب آن در الرياض كرمانى آمده است. او در اين كتاب، به دفاع از مهدويت محمّد بن اسماعيل و مخالفت با امامت فاطميه مصر پرداخته

ص: 184


1- . اين بخش از كتاب، با عنوان «گرايش ها و مذاهب اسلامى در سه قرن نخست هجرى» به فارسى ترجمه و در 1382 ش، توسط مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب به چاپ رسيده است كه اين اطّلاعات، از مقدّمه همين كتاب برداشت شده است.
2- . الفهرست، ابن نديم، ص 354.

است. ابوحاتم رازى، كتاب الاصلاح را در نقد آن نوشت و ابويعقوب سجستانى، شاگرد نسفى، كتاب النصرة را در دفاع آن نوشته است.(1)

گروه ديگرى از نويسندگان اسماعيلى، داعيانى از خاندان بنوحماد بودند كه از رى به الجزيره و اطراف آن رفتند و آثارى مانند الحقّ النير، الحقّ المبين و كتاب بسم الله الرحمن الرحيم(2) را نوشته اند.

د. طريقت هاى صوفى

تصوّف، بخش بزرگى از جريان فرهنگى و مذهبى تاريخ اسلام را شكل مى دهد كه از قرن اوّل هجرى آغاز شد و به تدريج در سراسر جهان اسلام گسترش يافت. نخستين مراكز حضور و ظهور صوفيان، عراق و خراسان بود و دو شهر بصره و بغداد، مهم ترين مراكز تجمّع شيوخ صوفى عراق بود كه بعد از يك دوره فترت، بار ديگر در اواخر سده سوم با ظهور جنيد در بغداد، و حضور سهل تسترى در بصره، تصوّف عراق به اوج رسيد.(3)

1 . صوفيه عراق

در نيمه سده سوم، شخصيت سرى سقطى (م.251 ق)، بر فضاى تصوّف بغداد سايه افكنده بود. ويژگى روش وى، ميانه روى در رفتار و تبعيت از شريعت و احكام بود. شاخص اصلى اين شيوه، ابوالقاسم جنيد بن محمّد بن جنيد، ملقّب به «طاووس العلما» (220 - 298ق)، خواهرزاده سرى سقطى بود كه در جوانى فقه آموخت و در

ص: 185


1- . ابويعقوب اسحاق بن احمد سجزى يا سجستانى، ملقّب به دندان، در 271ق، متولّد شد و احتمالاً پس از ابوحاتم، دعوت اسماعيلى در رى را به عهده گرفت و پس از 361ق، فوت نمود. ديگر آثارش: اثبات النبوّة، الينابيع، اسس الدعوة، تأويل الشرايع، كشف المحجوب، الافتخار، تحفة المستجيبين و الموازين است كه برخى باقى مانده و به چاپ رسيده اند.
2- . الفهرست، ابن نديم، ص 354.
3- . جستجو در تصوّف ايران، ص 114.

اين زمينه، پيرو ابوثور بود.(1) در مجلس حارث محاسبى (م 243ق)، از مشايخ عصر كه تمايلات اعتزالى داشت، و دايى خود، حاضر مى شد و سرى براى او دعا كرد كه «خداوند تو را محدّثى صوفى كند، نه صوفى محدّث». جنيد، از نخستين كسانى است كه در بغداد، از علم توحيد به شيوه صوفيان و عارفان سخن گفت.(2)

در واقع او تلاش كرد «تصوّف را به صورت علم در بياورد و در كنار كلام و علم شريعت براى آن جايى باز كند و همين نكته، بعدها تصوّف را از جوشندگى و فياضى كه به عنوان حال داشت بيرون آورد و آن را در رديف ساير علوم قال قرار داد».(3) عطار، از قول او نقل مى كند كه گفت: «هر كه حافظ قرآن نباشد و حديث پيغامبر ننوشته باشد، به وى اقتدا مكنيد؛ زيرا كه علم، به كتاب و سنّت بسته است». و حتى نقل است كه وى «جامه به رسم علما پوشيدى».(4)

همين مسئله باعث شده است كه ابن نديم او را از متكلّمان مذهب صوفيه معرفى نمايد،(5) در حالى كه جنيد به شدّت از مجادلات به شيوه متكلّمان پرهيز داشت. بى ترديد، يكى از عوامل مؤّر در اين اقدام، محيط فرهنگى و سلطه مباحث علمى، بر تمام محافل اجتماعى آن روز گار، بخصوص بغداد بوده است كه صوفيه را وادار نمود به زبان روز - كه همان زبان علم و كتاب بود - ، عقايد خود را بيان نمايند.(6) با اين حال، عده اى از شيوخ، با شيوه تعليمى جنيد مخالف بودند و آن را نمى پسنديدند. مانند ابو

ص: 186


1- . طبقات الصوفية، ص 129.
2- . به گفته سلمى، اوّلين نفرى كه از توحيد در بغداد سخن گفت، سرى سقطى بود طبقات الصوفيه، ص 52.
3- . جستجو در تصوّف ايران، ص 114 و 115.
4- . تذكرة الأولياء، ص 10 و 2و 21.
5- . الفهرست، ابن نديم، ص 348.
6- . آثار تأليفى جنيد، عبارت بودند از: الرسائل، شامل رسالاتى در توحيد، الوهيت ،غنا و ...، امثال القرآن و دواء القرآن كه برخى از آنها باقى مانده است.

الحسين نورى، معروف به ابن بغوى (م 295ق) كه نسبت به علم و درس، بدبين و به نوعى كراهت داشت و عقل را براى شناخت خدا، ناچيز و عاجز مى دانست. همچنين يا عبد اللّه بن احمد باهلى، مشهور به غلام خليل، كه جنيد و يارانش را به زنديق منسوب كرد و مشكلات زيادى را براى صوفيه بغداد به وجود آورد. اين غلام خليل كه خود از صوفيان بود، آثارى مانند الدعا، الانقطاع الى اللّه جلّ اسمه و المواعظ را نوشته است.(1)

اگر جنيد را يك فقيه و محدّث صوفى بدانيم، سهل بن عبد اللّه تسترى (203 - 283ق) را بايد يك متكلّم صوفى به شمار آورد كه «گويند شريعت و حقيقت را او جمع كرده است».(2) به مثابه يك متكلّم سنّى مذهبِ اهل حديث بود كه ضمن مخالفت با معتزله، عقايد ايمانى را با دلايل عقلى البته به شيوه اى غير از استدلال يونانى، اثبات مى كرد.(3) طريقه صوفى سهليه، به او منسوب هستند و سخنانش در مجموعه اى به نام هزار گفتار توسط شاگردش محمّد بن سالم (م 297ق) گردآورى شده و تفسيرى در قرآن به او منسوب است. علاوه بر آن، كتاب هاى دقائق الخيال، مواعظ العارفين و جوابات اهل اليقين در شمار آثار او آمده است.(4) در حالى كه او و جنيد، به شدّت به احكام شريعت و حفظ رابطه با محافل رسمى دين پايبند بودند، چهره اى مشهور چون حلاّج در همين دوره، راهى ديگر برگزيد.

حسين بن منصور حلاّج (243 - 309ق)، ابتدا در حلقه صوفيه بغداد بود؛ امّا در نهايت، راه خود را از آنها جدا نمود. اوايل زندگى او، در ابهام و پاره اى افسانه ها قرار دارد. همين قدر مى دانيم كه در نزد افرادى مثل سهل تسترى ،عمرو الملكى و جنيد،

ص: 187


1- . الفهرست، ابن نديم، ص 347.
2- . تذكرة الأولياء، ج 1، ص 227.
3- . مبانى عرفان و احوال، ص 291.
4- . جستجو در تصوّف ايران، ص 134؛ الفهرست، ابن نديم، ص 347.

با تصوّف آشنا شد و حدود بيست سال با صوفيه بغداد ارتباط داشت امّا وقتى عقايد و سخنان تند خود را آشكار كرد از محافل آنها رانده شد.(1) حلاّج پس از آن به نقاط مختلف دنياى اسلام سفرهايى نمود و به تبليغ پرداخت و با عقايد خاص(2) طرفدارانى جدّى به دست آورد و به تدريج، ارتباط خود را با بدنه اصلى تصوّف قطع كرد. مدّتى سعى نمود با بيان نظرياتى درباره مهدويت خود را به اماميه نزديك كند، امّا با مخالفت جدّى علمايى مثل ابوسهل نوبختى مواجه شد. با افزايش فعاليت حلاّج و طرفدارانش، جبهه مخالفان او كه فقها و متكلّمان شيعه و اهل سنّت را شامل بود، زمينه تعقيب وى توسط حكومت را ايجاد كردند.

او در سال 301ق در شوش دستگير شد و در محضر على بن عيسى وزير، به اتهام قرمطى گرى و زنديقى محاكمه شد، ولى محكوم نشد. هشت سال در زندان بود تا اين كه نامه اى از او يافتند كه طبق آن حلاّج معتقد بود هر كس نتواند حج را به جاى آورد، مى تواند در خانه خود جايى را به اين امر اختصاص دهد. اين مسئله و چند مورد ديگر، به حامد بن عباس، وزير وقت، اين توانايى را داد كه از فقها و قضات، حكم قتل او را بگيرد و حتى صوفيانى مثل ابومحمّد جريرى و ابوبكر شبلى را هم به شهادت عليه او وا دارد. عاقبت در ذى قعده 309 ق، حلاّج را پس از تازيانه زدن و مثله نمودن، بر دار كردند و آتش زدند.(3) وى از صوفيان پر كارى است كه آثار زيادى در حدود 46 كتاب نوشته كه مشهورترين آن طاسين الازل و الجواهر الاكبر نام دارد.(4)

ص: 188


1- . طبقات الصوفية، ص 236.
2- . اين عقايد اغلب توسط مخالفان به او منتسب شده است و در واقع اتهامات او محسوب مى شود و چندان قابل اعتماد نيستند. برخى از آنها عبارت اند از: اعتقاد به تناسخ و حلول، ادّعاى ربوبيت، ثنويت گرايى رجعت، مهدويت و .... الفهرست، ابن نديم، ص 356.
3- . الكامل فى التاريخ، ج 13، ص 170 و 171.
4- . الفهرست، ابن نديم، ص 358.

2. صوفيه خراسان

مشهورترين طريقت صوفى منشانه منطقه شرق و خراسان در اين دوره - كه در رديف فرق كلامى هم قرار مى گيرد - ، «كرّاميه» است. مؤّس آن ابوعبد اللّه محمّد بن كرّام سجستانى (190 - 255ق)، يك متكلّم صوفى بود كه در زرنج سيستان به دنيا آمد و پس از مسافرت به خراسان، با عقايد و فرق مختلف آشنايى پيدا كرد. مدّتى هم در مكّه زندگى كرد و سپس در شام به تبليغ پرداخت و طرفدارانى يافت؛ امّا به نيشابور برگشت و بيشترين پيروانش در خراسان و فرارود بودند. وى دو كتاب التوحيد و عذاب القبر را در بيان عقايد خود كه مبتنى بر كلام سنّت و تصوّف بود، تأليف نمود. وى از قائلان به تجسّم خدا بود و ايمان را فقط اقرار به زبان مى دانست(1) و در فقه هم داراى نظرياتى ويژه بود. مذهب كراميه، از همان دوره زندگى ابن كرام، طرفدارانى داشت امّا اوج آن در قرن چهار و پنج بويژه زمان حكومت محمود غزنوى (421 - 389ق) بود كه اين سلطان، حمايت كاملى از اين مذهب انجام داد.

در دوره مورد نظر ما، شمارى از مشاهير كراميه با تدوين و تبليغ اصول اين مذهب، به استمرار آن كمك نمودند كه از جمله ابراهيم بن محمّد بن سفيان، عبد اللّه بن محمّد كارياتى (م 309ق)، ابراهيم بن حجاج و محمّد بن عبدوس طرائقى (م 347ق) هستند.

در نقطه مقابل كراميه، ملامتيه قرار دارند كه از ميان شرايط تعصب آميز و درگيرى هاى فرق مختلف فقهى و كلامى بويژه حنفى ها و شافعى هاى نيشابور، سر بر آوردند. اين شيوه كه توسط حمدون قصار (م 271 ق)، بنيان گذارى شد، در واقع طريقتى عرفانى بود كه در واكنش به حركت هاى زهدگرايانه خراسان، چون كراميه، شكل گرفت و در مقابل آنها كه بسيار اهل زهد و عبادتِ آشكار بودند، اصرار زيادى

ص: 189


1- . المقالات و الفرق، ص 72.

در كشتن نفس خود و مخفى نمودن تمام نشانه هاى عبوديت و ديانت داشتند. البته در اين كار، برخى از شيوخ مثل حمدون، تندروى بيشترى داشتند و انجام امور دينى را نهى مى نمودند و برخى مانند ابوحفص نيشابورى (م270 ق) مى گفت: «همه تصوّف، آداب است»(1) و مريدان را به انجام دادن اعمال دينى و عبادى زيادى دستور مى دادند.

مشهورترين شيخ اين طريقه، ابوعثمان حيرى (م 298 ق)، راهى بين اين دو انتخاب نمود و معتقد بود كه سالك در ابتداى سلوك بايد اين اعمال را انجام دهد و چون به مرحله بالاترى رسيد، نارسايى هاى اين گونه اعمال به او نشان داده شود. اين شيوخ بيشتر از آن كه اهل نظر و كلام باشند، به عمل و تزكيه اشتغال داشتند و به همين دليل، صاحب كتاب نبودند.

يكى از منتقدان ملامتيه، ابوعبد اللّه محمّد بن على، معروف به حكيم ترمذى(م295 ق)، از مشايخ بزرگ خراسان بود كه بر خلاف آنها «تصانيف مشهور و كتب حديث زيادى دارد».(2) او به عنوان يك محدّث، اصولى و در عين حال صوفى، به مكتب يا طريقت خاصى از تصوّف تعلّق نداشت و در مكاتبه با ابوعثمان حيرى و محمّد بن فضل، از ملامتيه نيشابور، عقايد آنها را نقد مى كرد. وى به علّت ابراز عقايد خاص، مانند ترجيح دادن مقام ولايت بر نبوّت، از ترمذ رانده شد و در بلخ ساكن گرديد. آثار او در حدود 57 كتاب و رساله بوده است كه الفروق، معروف تر است و كتابى از وى با نام بيان الفرق بين الصدر و القلب و الفؤد و القب و اللّب در مصر به چاپ رسيده است.(3)

كتاب «الكافى»، پاسخى به سؤل ها و نيازهاى عصر

با نگاهى به آنچه به صورت نمونه و گزينشى براى ترسيم فضاى سياسى و فرهنگى

ص: 190


1- . طبقات الصوفية، ص 106.
2- . همان، ص 175.
3- . مبانى عرفان و احوال عارفان، ص 300.

اين دوره و تكاپوهاى علمى فرق مذاهب و طريقت ها بيان شد، اهميت كار شيخ كلينى در تدوين الكافى، بيشتر جلوه گر مى شود. به عبارت ديگر، عوامل ضرورت ساز تصنيف چنين اثرى در مذهب اماميه در اين برهه و اين كه چه نيازهايى را در زمان خود و بعد از آن پاسخ داد، با توجّه به اين فضا، بهتر شناسايى مى شود:

الف. عوامل انگيزشىِ برون مذهبى

منظور از اين عوامل، سؤل ها، اشكالات و مخالفت هايى بود كه از بيرون، اعمّ از فرقه هاى اسلامى يا نحله هاى غير اسلامى، به مذهب اماميه وارد مى شد و دانشمندان امامى را در هر يك از شاخه هاى علوم، به پاسخگويى وا مى داشت. همان گونه كه پيش از اين آمد، در عصر غيبت صغرا، اساسى ترين موضوعى كه مخالفان، عليه اماميه استفاده كردند، عدم حضور امام دوازدهم در بين مردم و عالَم ظاهر بود و رقباى شيعى و غير شيعى، با انكار وجود و يا تشكيك هايى در ماهيت و نام ايشان، ترديدهاى جدّى اى براى طرفداران بخصوص عامّه امامى مذهب، به وجود آوردند. بنا بر اين، در قدم اوّل بايد تولّد و حضور امام دوازدهم اثبات مى شد. در اين راستا، بى گمان كتاب الكافى و بخصوص باب «مولد الصاحب عليهم السلام »، بزرگ ترين خدمت را نمود.

كلينى با بيان اين كه تولّد آن حضرت در 255ق بوده است، 31 رويداد كه گواهى دهنده تولّد و حضور صاحب عصر(عج) بود و شاهدان، اغلب مستقيم براى كلينى روايت كرده اند، جمع آورى كرده است.(1) در دو باب بعدى، احاديث و روايت هايى مبنى بر اين كه تعداد امامان، دوازده نفر است و نصّى كه براى هر يك وارد شده و اين مسئله كه آفرينش انسان در هر شرايطى براى خداوند، امكان پذير است، گرد آمده كه مكمّل باب ياد شده است.

موضوع امامت، جوانب ديگرى مثل ضرورت وجود و ويژگى هاى امام چگونگى

ص: 191


1- . الكافى، ج 1، ص 513 - 525 .

انتخاب و وظايف امام را هم شامل مى شود كه هريك از فرق، با ديدگاه خاصى به آن پاسخ گفته اند و ائمّه معصوم عليهم السلام هم، بخصوص از دوره امام صادق عليهم السلام به اين مسائل پرداخته اند و شيخ كلينى با گردآورى اين آموزه ها در «كتاب الحجّة» و تبويب دقيق آنها در 130 باب، به صورت نظرى و تاريخى به اين موضوعات پرداخته و در واقع كلام نقلى را با كلام عقلى درآميخته است. كامل ترين حديثى كه در اين كتاب و در توصيف امام و شرايط آن وجود دارد، گفتارى از امام رضا عليهم السلام است كه در مسجد مرو و در حضور طرفداران مذاهب و ديدگاه هاى مختلف بيان شد.

در اين بيان مفصّل، آن حضرت عليهم السلام ، وجود امام در جامعه انسانى را يك ضرورت اجتماعى و بر اساس خواست خدا مى داند كه خداوند آن را مقرّر كرده و از ميان بهترين انسان ها برگزيده مى شود.(1) قبل از مسئله امامت، بحث توحيد است كه بحث دربارۀ چگونگى آن، از نخستين موضوعات مورد توجّه و جدال كلاميون مسلمان بود. در واقع، تفسير آياتى از قرآن كه در آنها صفات خداوند بيان شده بود، از دوره صحابه شروع شد و بعدها با وارد شدن عقايد غير اسلامى، پيچيدگى بيشترى به خود گرفت.

با وجود تقدّم مسئله توحيد در اركان دين - كه مى بايد مبحث آن در ابتداى كتاب مى آمد - ، شيخ كلينى، اثر خود را با موضوع عقل و جهل شروع نموده و در آن، موضوعاتى چون وجوب كسب علم، تعريف و توصيف علم و جايگاه علما، كاربردهاى علم در شناخت دين، پرهيز از تقليد و ...، از زبان اهل بيت عليهم السلام تشريح و توصيف شده است. اهتمام كلينى به مقوله عقل و علم ناشى از آن، در جايى بيشتر جلوه گر خواهد شد كه فصل بندى كتاب او را با ديگر مجموعه هاى حديثى مشابه آن مقايسه كنيم كه مشخص مى شود در هيچ يك از صحاح ستّه اهل سنّت، بحث عقل به

ص: 192


1- . همان، ص 198 - 203 (باب نادر جامع فى فضل الامام و صفاته، از كتاب الحجّة).

صورت كتاب يا باب جداگانه اى نيامده است كه البته با توجّه به اخبارى گرى بيشتر مؤّفان اين آثار، غير منتظره نمى رسد. امّا جالب توجّه اين كه پيشينيان كلينى، يعنى مؤّفان سه كتاب ديگر از كتب اربعه حديثى شيعه هم به اين مسئله به صورت مستقل نپرداخته اند. بخش عمده اين توجّه، ناشى از زمانه اى است كه كلينى در آن زندگى كرد و كتاب الكافى تأليف نمود؛ دوره اى كه همه فرق و مذاهب، براى دفاع از خود، به مباحث علمى و كلامى روى آوردند و حتى طريقت هاى تصوّف كه بر سلوك و عمل تكيه داشتند تا نوشتار و گفتار، به تعليم علم و تدوين كتاب پرداختند.

اين موضوع، يعنى تنوّع مذاهب و راهى كه هر يك نشان مى دادند، به عقيده كلينى، اغلب باعث گمراهى و كج روى بود. به همين دليل، مردمان زمانه، بر نادانى و آبادانى راه جهالت كوشا بودند. كلينى، علّت اين واقعيت را نا آگاهانه وارد شدن مردم در دين مى داند كه دينشان را به جاى قرآن و سنّت، از دهان مردم مى گيرند و نتيجه آن شد كه «بر مردم روزگار، كيش هاى باطل و مذاهب زشتى كه تمام شرايط كفر و شرك را دارد رخنه كرد».(1) اين احساس خطر از گمراهى مردم و منسوخ شدن اساس تعاليم اسلام، او را بر آن داشت تا با فراهم آوردن احاديث ائمّه عليهم السلام - كه به سرچشمه اصلى متّصل بودند - ، اين ميراث را در تلاطم حوادث زمانه و گوناگونى مذاهب، پاسبانى نمايد.

ب . نيازهاى درون مذهبى

همان گونه كه گفته شد، اماميه در اين زمان، وارد مرحله جديدى از حيات تاريخى شد كه بر خلاف گذشته، امام خود را در ظاهر نمى ديد. عموم به ايشان دسترسى نداشتند كه بتوانند جواب سؤل هاى خود را دريافت نمايند. ضمن اين كه ارتباط نوّاب با امام(عج) از يك سو و با توده شيعه از جانب ديگر، بسيار سخت و محدود صورت مى گرفت. پس ضرورى مى نمود كه ابتدا گفتار و سيره ائمّه پيشين عليهم السلام - كه تا

ص: 193


1- . الكافى، ترجمه: صادق حسن زاده، ج 1، ص 23 و 29.

اين زمان به صورت پراكنده بود - ، در يك مجموعه گردآورى شود تا در غياب امام معصوم، از دستبرد زمانه حفظ بماند. علاوه اين كه اهل سنّت، از چند دهه قبل، شروع به تدوين چنين آثارى كرده بودند و نياز به چنين مجموعه هايى در شيعه هم احساس مى شد. در اين دوره، فقيهان امامى تحت تأثير فضا، به روشى استنباطى روى آوردند و حتى فردى مثل ابن جنيد اسكافى در روشى نزديك به اصحاب رأى حجّيت قياس را تأييد مى نمود.(1) هم زمان در اواخر سده سوم، گام هايى براى تدوين فقه اماميه برداشته شد و براى اين كار ابتدا مى بايد متون اصلى - كه مهم ترين آن پس از قرآن، حديث بود - گردآورى مى شد و شيخ كلينى در همين راستا كتاب الكافى را تصنيف نمود.

در جمع بندى نهايى مى توان گفت كه هرچند كتاب الكافى، برآمده از شرايط و اوضاع زمانه كلينى بود، با اين حال، توانست ضمن پاسخگويى به بخش عمده اى از نيازهاى شيعه اماميه در حوزه كلام، فقه، حديث و تفسير در زمان خود، پس از آن نيز چون دژى محكم، از اين مذهب، دفاع نمايد.

ص: 194


1- . رجال النجاشى ، ص 388 .

منابع و مآخذ

1. تاريخ رويان، اولياء اللّه آملى، تصحيح: عباس خليلى، تهران: كتاب خانه اقبال.

2. الكامل فى التاريخ، عزّ الدين على ابن اثير، ترجمه: عباس خليلى، به اهتمام: سادات ناصرى ، تهران: شركت چاپ و كتب ايران.

3. مقدّمه، عبد الرحمان ابن خلدون، ترجمه: محمّد پروين گنابادى، تهران: علمى و فرهنگى1366 ش.

4. الفهرست، محمّد بن اسحاق (ابن نديم)، ترجمه: رضا تجدّد، تهران: مكتبة الأسدى، 1336ش.

5. المقالات و الفرق (تاريخ عقايد و مذاهب شيعه)، سعد بن عبد اللّه اشعرى قمى، ترجمه: يوسف فضايى، تهران: انتشارات عطايى، 1370 ش.

6. المحاسن، احمد بن محمّد البرقى، تصحيح: سيّد جلال الدين حسينى، قم: دار الكتب العلمية.

7. چهار امام اهل سنّت و جماعت، محمّد رئوف توكّلى، تهران: مؤّف،1361 ش.

8. تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، حسين جاسم، ترجمه: سيد محمّد تقى آيت اللهى، تهران: امير كبير، 1367 ش.

9. فهرس التراث، محمّد حسين حسينى جلالى، تحقيق: محمّد جواد حسينى جلالى، قم: دليل ما ، 1422ق.

10. مبانى عرفان و احوال عارفان، على اصغر حلبى، تهران: اساطير، 1376 ش.

11. معجم الأدباء، ياقوت الحموى، بيروت: دار الكتب العلمية .

ص: 195

12. معجم البلدان، شهاب الدين ابى عبد اللّه ياقوت الحموى، بيروت: دار صادر.

13. تاريخ بغداد، احمد بن على الخطيب البغدادى، بيروت: دارالكتب العلمية.

14. معجم رجال الحديث، السيّد ابو القاسم خويى، قم: مدينة العلم، 1413ق.

15. دايرة المعارف بزرگ اسلامى، زير نظر: محمّد كاظم موسوى بجنوردى، تهران: مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى، 1367 ش.

16. تاريخ و عقايد اسماعيليه، فرهاد دفترى، ترجمه: فريدون بدره اى، تهران: فرزان روز، 1378 ش.

17. الزينة ( گرايش ها و مذاهب اسلامى در سه قرن نخست هجرى)، ابو حاتم احمد الرازى، ترجمه: على آقانورى، قم: مركز مطلعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1382 ش.

18. جستجو در تصوّف ايران، عبد الحسين زرّين كوب، تهران: امير كبير، 1369 ش.

19. طبقات الصوفية، ابو عبد الرحمان محمّد السلمى، تحقيق: مصطفى عبد القادر، بيروت: دار الكتب العلمية، 1419 ق.

20. انساب، عبد الكريم السمعانى، تحقيق: عمر البارودى، بيروت: دار الجنان، 1408ق.

21. الشافى فى الامامة، على سيّد مرتضى، به كوشش: عبد الزهراء حسينى، تهران: مؤسسة الصادق، 1410 ق.

22. معالم العلماء، محمّد بن على شهر آشوب، نجف: الحيدريه، 1380ق.

23. الملل و النحل، محمّد الشهرستانى، ترجمه: افضل الدين صدر تركه، تصحيح: محمّد رضا جلالى نائينى، تهران: اقبال، 1350ش.

24. تاريخ فرق اسلامى، حسين صابرى، تهران: سمت، 1383 ش.

25. سياست نامه، خواجه نظام الملك طوسى، تصحيح: عباس اقبال، تهران: اساطير، 1375 ش.

26. الفهرست، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، قم: منشورات الشريف الرضى.

27. الامام ابواسحاق اسماعيل، سليمان بن عبد العزيز العرينى، رياض: مكتبة الرشد، 1420ق.

28. تذكرة الاولياء، فريد الدين عطّار نيشابورى، با مقدّمه: قزوينى، تهران: مركزى.

ص: 196

29. شجرة المباركة، فخر رازى، تصحيح: سيد مهدى رجايى، قم: كتاب خانه مرعشى، 1409ق.

30. يادنامه طبرى، محمّد قاسم زاده (ويراستار)، تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و مركز تحقيقات علمى كشور، 1369 ش.

31. طبقات الحنابله، محمّد بن ابى يعلى قاضى ابى الحسين، بيروت: دار المعرفة.

32. النقض، عبد الجليل قزوينى رازى، تصحيح: سيّد جلال محدّث ارموى، تهران: انجمن آثار ملّى، 1358 ش.

33. الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، تحقيق: على اكبر الغفارى، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1388 ق.

34. الكافى، ترجمه: صادق حسن زاده، قم: نشر صلوات، 1383 ش.

35. اخبار ائمّة الزيدية، جمع آورى و تصحيح: ويلفرد ما دلونگ، بيروت: 1987 م.

36. فرهنگ فرق اسلامى، محمّد جواد مشكور، مشهد: بنياد پژوهش هاى اسلامى، 1384 ش.

37. رجال النجاشى، احمد بن على النجاشى، تحقيق: موسى شبيرى زنجانى، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1416 ق.

38. تاريخ علم كلام و مذاهب اسلامى، على محمّد مولوى، تهران: بعثت، 1367 ش.

ص: 197

ص: 198

كلينى: محدّث يا اهل الحديث؟ رضا بابايى

كلينى: محدّث يا اهل الحديث؟

رضا بابايى

چكيده

نوشتار حاضر، مى كوشد حديث گرايى و حديث گزارى ثقة الإسلام كلينى رحمه الله را فراتر از جناح هاى فكرى و نحله هاى علمى سده چهارم هجرى تعريف كند. به عبارت ديگر، مدّعاى اين نوشتار، آن است كه مجموعه اصول و فروع الكافى ، دلالتى بر تعلّق مؤّف به هيچ گروهى، از جمله اصحاب حديث (در معناى خاص) ندارد؛ چنان كه او را به گروه مخالف آنان وابسته نمى كند. براى اثبات اين مدّعا، چاره اى جز تمسّك به قراين و شواهد بيرونى نيست؛ زيرا متن الكافى ، هيچ گونه گرايشى را برنمى تابد، و در عين حال، قابليت هر گونه انتسابى را پذيراست.

توجّه به فهرست شاگردان كلينى و برخى سليقه هاى او در تبويب و نام گذارى ابواب الكافى و نقل برخى اقوال غير معصومان عليهم السلام ، پاره اى از شواهدى است كه اندكى به اثبات مدّعاى اين نوشتار كمك مى كند. امّا به حتم، اين ادلّه و ديگر قراين متّصل و منفصل، دلالت قطعى بر دعوى نگارنده ندارد؛ همچنان كه دست ديگران (مدّعيان گرايش كلينى به اهل الحديثى ها) نيز از هر گونه دليل و بيّنه قاطع، خالى است. بنا بر اين ، جستارى كه پيش روى خواننده است، كلينى را دست كم در الكافى ، فارغ از گرايش ها و جناح هاى فرقه اى قرن چهارم مى پندارد.

كليدواژه ها : كلينى ، الكافى ، اهل الحديث، حديث گزارى، دبستان هاى حديثى قرن چهارم.

ص: 199

مقدّمه

ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب كلينى (م 329ق/940م) به حتم، نامورترين محدّث اماميه و صاحب مهم ترين كتاب روايى شيعه اثنى عشرى است. وى در كُلين (38 كيلومترى شهر رى) در خانه اى سرشار از عشق به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و گرايش به علم و دفتر و كتاب، ديده به جهان گشود. برادر مادرش، على بن محمّد بن ابراهيم ابان، از نوادر روزگار و حديث دانى زبردست بود كه نزد شيعيان و عالمان، به لقب «علّان» شهرت داشت و در سفر حج، جام شهادت را نوشيد.(1) كلينى رحمه الله در محضر اين محدّث شهيد و پدر بزرگوارش، نخستين بارقه هاى علم و اخلاق را از خود بروز داد و در اوّلين فرصت، بار سفر به سوى شهر رى بست. در رى،(2) به محضر بزرگانى همچون ابوالحسن محمّد بن اسدى كوفى شتافت.

پس از چندى، براى تكميل تحصيلات و رشد بيشتر، بر آن شد كه رى را به قصد قم ترك گويد و در آن جا، نخستين پايه هاى اثر جاودانه خود را پى ريزد. على بن ابراهيم، محمّد بن يحيى العطّار، احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى و احمد بن ادريس قمى، على بن ابراهيم قمى، عبد اللّه بن جعفر حميرى (از اصحاب امام حسن عسكرى عليهم السلام )، محمّد بن عبد اللّه حميرى، احمد بن محمّد بن عاصم كوفى، احمد بن مهران، اسحاق بن يعقوب، حسن بن خفيف، حسن بن فضل بن زيد يمانى، حسين بن محمّد بن عمران و ده ها تن ديگر از عالمان و بزرگان حديث و كلام، استادان كلينى در اين بلد شيعى بودند.(3) مقصد بعدى كلينى، شهر كوفه بود؛ شهرى كه در آن، ابن عقده مى زيست و شاگردان برجسته او كه هر يك آيتى بزرگ در جمع و نگهدارى حديث

ص: 200


1- . ر.ك : شهيدان راه فضيلت، ص 31 و 32 .
2- . به گفته حموى، رى در آن زمان، بسيار باشكوه و بزرگ تر از اصفهان بوده است ر.ك : معجم البلدان، ج3، ص33 .
3- . ر.ك: مفاخر اسلام، ج3، ص26 .

بودند. سرانجام نيز پا به ديار بغداد گذاشت تا دوره تحصيل و كمالجويى خود را كامل كند. در بغداد، چنان اهميت و ارجى يافت كه لقب پر افتخار «ثقة الإسلام» را برازنده او دانستند.(1)

مرحوم كلينى، پس از هفتاد سال زندگى و بيست سال تأليف، سرانجام در ماه شعبان سال 329ق، جهان را بدرود گفت(2) و حتّى پيروان مذاهب اسلامى را سوگوار ارتحال خود كرد. ابوقيراط محمّد بن جعفر حسنى، (از بزرگان بغداد)، بر پيكر پاكش نماز خواند و در باب كوفه بغداد آرميد.

عصر كلينى، عصر حديث و تدوين جوامع روايى بزرگ بود. همه صحاح اهل سنّت (بجز صحيح البخارى) در دوران حيات كلينى، تحرير و تدوين شده است.

تأليف اصول و فروع «الكافى»

كلينى، از نخستين كسانى بود كه روايات شيعه را از اصول، استخراج و تقطيع كردند و به ترتيب ابواب فقه و اعتقادات، مرتّب ساختند. الكافى، به سه بخش اصول، فروع و روضه (متفرّقات) منقسم مى شود و مشتمل بر 16199 حديث است و معتبرترين و معروف ترين كتاب حديثى اى است كه عالم تشيّع شناخته است.(3)

گويا كلينى، علاوه بر الكافى، آثار ديگرى را نيز به رشته تحرير درآورده كه به دست ما نرسيده است؛ از جمله: تفسير الرؤا، الرد على القرامطه، الرسائل (رسائل الأئمّة) ، الرجال، ماقيل فى الأئمّة من الشعر ؛ امّا بى هيچ شك و گمانى، مهم ترين يادگار او الكافى است كه طى بيست سال جستجوى كتاب خانه اى و ميدانى، پايه هاى آن را بنا نهاد. اصول، فروع و روضه الكافى، جمعا مشتمل بر 16199 حديث از معصومان عليهم السلام است. براى فهم عظمت الكافى و ارج مؤّفش، كافى است كه بدانيم همه احاديث غير تكرارى

ص: 201


1- . ر.ك: ريحانه الأدب، ج5 ، ص79 .
2- . همان، ص80 .
3- . شيعه در اسلام، ص143 .

صحيح البخارى، حدود دو هزار و هفتصد روايت است؛(1) يعنى كارى كه او در مدّت بيست سال براى مذهبش كرد، برابر است با همه تلاشى كه شش تن از بزرگان و محدّثان اهل سنّت، به مدّت يك قرن به سامان آن توفيق يافتند.

كلينى پس از بيست سال تلاش علمى و طاقت فرسا، از ميان چندصد هزار روايت موجود و منقول از ائمّه عليهم السلام به نقل و ذكر حدود شانزده هزار روايت(يعنى حدود5 درصد) قناعت ورزيد. او به تأسّى از مكتب اهل بيت عليهم السلام كتاب خود را با بحث «عقل» آغاز كرد و با فضيلت دانش ادامه داد. در ميان كتب اربعه، الكافى ، تنها كتابى است كه

روايات اصول عقايد را نيز در بر دارد. با وجود اين، و على رغم دقّت و فراست فراوان كلينى، بنا بر ارزيابى علاّمه محمّد باقر مجلسى در مرآت العقول، بيش از نيمى از روايات منقول در الكافى، مشكلات سندى دارند.

الكافى ، در محيط و دورانى تدوين شد كه ديگر مكاتب و فرق اسلامى، مهم ترين پايه هاى تأليفى خود را بنيان مى گذاشتند. اين تأليفات، معمولاً متعلق به مدرسه هاى فكرى و علمى روزگار خود بودند. در آن روزگار، دو مكتب و مشرب عمده در جهان تشيّع وجود داشت: مكتب قم و رى، و مكتب بغداد.

محدّث كلينى را بايد حدّ واسط ميان مكتب «قم» و «بغداد»، و يا جامع آن دو دانست. مكتب قم، گرايش «اهل الحديثى» داشت. شايد مهم ترين منشأ اين گرايش غالب، خالى بودن قم از حضور گروه هاى مختلف فكرى و فرقه هاى غير شيعى بود. به همين سبب، قم مى توانست در مذهب خود خالص باشد و از دانش هاى غير متنى، احساس بى نيازى كند؛ زيرا استدلال هاى عقل گرايانه، بيشتر در مواجهه با مخالفان، به كار فقيهان مى آمد. امّا مدرسه بغداد، به دليل اشتمال آن شهر بر ديگر گروه هاى فكرى از شيعه و اهل سنّت، نمى توانست از بحث هاى عقلى و استدلالى، كناره گيرد. بغداد، شهر فرقه هاى متنّوع و مكتب هاى ريشه دار و همچنين بى ريشه بود. گاه در يك

ص: 202


1- . ر.ك: مقدمه فارسى اصول كافى، ج1، ص9 .

محل، دو درس از دو عالم مخالف برگزار مى شد. بدين رو، آنها نمى توانستند در غفلت از يكديگر، و با بسندگى به مبانى و انديشه هاى فرقه اى خود، ادامه حيات بدهند؛ بلكه بايد همواره ناظر بر يكديگر و حاضر در ميدان هاى نقد و نظر باشند. اين وضعيت، اقتضا مى كرد كه به منابع برون متنى نيز توجّه كنند.

از قرن سوم تا پنجم هجرى، بغداد، پايگاه مهم شيعيان و نايبان چهارگانه امام عصر عليهم السلام بود. شيخ مفيد، سيد مرتضى، كلينى و سيدرضى، در اين شهر باليدند و آثار بزرگ و ماندگارى همچون: نهج البلاغه، الكافى، كتاب من لايحضره الفقيه ، تهذيب الأحكام ، الاستبصار و الشافى، از محصولات اين مركز بزرگ علمى است.(1)

مكتب قم، شامل برخى از علماى بزرگ قم و رى، مانند شيخ صدوق و پدر ايشان، على بن بابويه قمى بود؛ امّا اين دو دبستان يا گرايش، بعدها (بويژه در زمان صفويه) در قالب دو مدرسه اصولى و اخبارى، تولّد دوباره يافتند.(2)

مرحوم شيخ طوسى، در قرن پنجم، با تأليف دو كتاب بزرگ حديثى (تهذيب الأحكام و الاستبصار) و چند كتاب فقهى (النهاية فى مجرد الفقه والفتاوى ، الخلاف و المبسوط فى فقه الإمامية) ، براى مدّتى به اختلافات مكتب قم و بغداد خاتمه داد.(3) در واقع، مى توان گفت كه شيخ طوسى، بيش از آن كه ادامه شيخ مفيد و سيد مرتضى باشد، تداوم مشى معتدل و ميانه كلينى رحمه الله بود؛ اگرچه زبان و ادبيات و سلوك علمى اش، بيش از همه، به سيد مرتضى شباهت داشت. سيره و روشى كه شيخ طوسى آغازيد، نه ادامه راه استادانش (شيخ مفيد و سيد مرتضى) بود و نه دنباله كار بزرگانى همچون شيخ صدوق. مكتب و برنامه هاى شيخ طوسى را بايد بيشتر در امتداد مشى كلينى دانست

ص: 203


1- . البته برخى از آثار نام برده، در بغداد تأليف نشده اند؛ ولى مى توان تأثير تحصيل يا توقّف در بغداد را در آنها ديد.
2- . براى اطلاعات بيشتر در اين زمينه، ر.ك: مقدمه اى بر فقه شيعه، ص 39 - 49؛ فرقه هاى اسلامى، ص135؛ حوزه هاى شيعه در گستره جهان .
3- . درباره ميانه روى و جامعيت شيخ طوسى، ر.ك: مقالات كنگره هزاره شيخ طوسى مشهد، 1347ش .

كه اثبات تعلّقش به هيچ يك از دو مكتب قم و بغداد، آسان نيست.(1) اين نيز گفتنى است كه به دليل جايگاه بلند الكافى در ميان كتب حديثى، اهميت و مقام علمى كلينى را نيز بيشتر از همين منظر مى توان نگريست و سنجيد. به سخن ديگر، بحث و مناقشه درباره مكتب نظرى كلينى رحمه الله ، در عين آن كه آسان نيست،(2) در جنب اهميت الكافى ، از ضرورت سرنوشت سازى هم برخوردار نيست.

الكافى، مهم ترين و پربارترين اثر روايى مذهب اماميه است كه در كنار سه تأليف بزرگ ديگر (كتاب من لايحضره الفقيه، الاستبصار و تهذيب الأحكام)، اركان اربعه كتب روايى شيعه را تشكيل مى دهند. نقل پاره اى از اظهار نظرهاى مهم درباره الكافى ، خالى از فايدت نيست:

شيخ مفيد: الكافى، از مهم ترين كتاب هاى شيعه به شمار مى رود و از همه آنها پرفايده تر است.(3)

شهيد اوّل: كتاب الكافى در فن حديث، كتابى است كه در فرقه اماميه، نظير ندارد.(4)

محقّق كركى: الكافى، همتا ندارد.(5)

فيض كاشانى: كتاب الكافى، از همه كتب حديث، شريف تر، مطمئن تر، كامل تر و جامع تر است.(6)

محمّد باقر مجلسى: كتاب الكافى، بيشتر از همه كتب حديثى، اصول را ضبط كرده است.(7)

ص: 204


1- . ر.ك: الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى .
2- . زيرا جز الكافى، اثر ديگرى از او به دست ما نرسيده است .
3- . تصحيح الاعتقاد ، 27 .
4- . بحار الأنوار ، ج 25 ، ص 67 .
5- . همان جا .
6- . الوافى ، ج 1 ، ص 6 .
7- . مرآة العقول ، ج 1 ، ص 3 .

خود مؤّف نيز قدر و بهاى اثر خويش را مى دانسته و در مقدّمه آن، نوشته است: [اى برادر] گفتى كه دوست مى دارى نزد تو كتابى باشد كه از كتب ديگر، بى نيازت كند و همه دانش هاى دين در آن گرد آيد و فراگيرنده دانش را بسنده شود و جوياى هدايت بدان رجوع كند و كسى كه مى خواهد دانش دين را به كار بندد و ... خدا را سپاس كه تأليف آنچه را كه خواسته بودى، ميسّر شد!(1)

با وجود اين، كتاب الكافى، عارى از اخبار باطل، ضعيف و نادرست نيست؛ زيرا احاديث الكافى و ديگر كتب اربعه، برگرفته از كتاب ها و رساله هاى پيش از خود (اصول اربعمئه) بوده اند و آن كتاب ها نيز چنين وضعى داشته اند. به همين دليل، مرحوم علاّمه محمّد باقر مجلسى در كتاب مرآة العقول، بسيارى از روايات الكافى را ضعيف شمرده است. از اين رو، نقد پاره اى از روايات الكافى نبايد موجب شگفتى و مايه انكار كسى شود.

برخى از مهم ترين شرح هايى كه تا كنون بر اين اثر مانا و جاودانه نوشته شده، به اين شرح است:

1. مرآة العقول، نوشته علاّمه مجلسى؛

2. شرح اُصول الكافى ، اثر ملاّصدرا؛

3. الوافى، تأليف فيض كاشانى؛

4. شرح اصول كافى، نوشته ملاصالح مازندرانى؛(2)

5. الرواشح السماوية فى شرح الأحاديث الإمامية، از ميرداماد؛

6. الدرّ المنظوم من كلام المعصوم، به قلم شهيد ثانى؛

7. شرح ملاّ امين استرآبادى؛

ص: 205


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 8 - 9 .
2- . برخى از دانشوران، اين شرح را بهترين شرح الكافى دانسته اند ر.ك: درآمدى بر تاريخ حديث، ص182 .

8. كشف الكافى، از شاه محمّد اصطحباناتى .

افزون بر شروح، حواشى و تعليقات فراوانى نيز بر الكافى نوشته اند .(1)

نگاهى به تنوّع و فراوانى شروح الكافى، نشان مى دهد كه اين اثر، در كانون توجّه همه طبقات علما، اعم از محدّث و فقيه و اصولى و اخبارى و فيلسوف و عارف و حكيم بوده است و اين تنوّع شارحان، دلالتى قوى بر جامعيت الكافى دارد. به سخن

ديگر، اگر قرآن مجيد، كلام الهى است و نهج البلاغه، بخشى از گفتارها و نوشتارهاى على عليهم السلام است و صحيفه سجاديه، دفتر نيايش امام چهارم عليهم السلام است، الكافى نيز كتاب همه امامان و معصومان عليهم السلام ، بويژه امام پنجم و ششم عليهماالسلاماست. به گفته هانرى كربن، اسلام پژوه فرانسوى:

نظريه معرفت شناسى امامان پنجم، ششم و هفتم عليهم السلام از طريق مجموعه الكافى ، به جهان شيعى منتقل شده است.(2)

كلينى و اماميه

زندگى در عصر غيبت صغرا، حضور طولانى در شهرهاى مهم اسلامى در آن روزگار (يعنى: رى، قم، كوفه و بغداد)، و تعلق به خاندانى شريف و اهل علم، به اضافه شايستگى هاى فردى و تلاش خستگى ناپذيرش در جمع آورى احاديث، كلينى را براى تدوين مهم ترين كتاب حديث شيعه، توفيق و صلاحيت بخشيد. درباره زيست و انديشه هاى علمى اين محدّث عظيم القدر - كه به گفته نجاشى: «بزرگ اصحاب اماميه به روزگار خود بوده است» ،(3) آگاهى هاى تاريخى ما چندان گسترده و دقيق نيست؛ امّا از برخى قراين اطمينان آور و گاه نزديك به قطع مى توان درباره پاره اى از

آراى كلامى و فقه الحديثى وى راى زد و تأليف ساخت. يكى از فصل هاى مهم در

ص: 206


1- . همان، ص 183 .
2- . ر.ك: تاريخ فلسفه اسلامى، ص 79 .
3- . رجال النجاشى، ص 266 .

كتاب زندگى و انديشه كلينى بزرگ، تعلّق يا عدم تعلّق او به مسلك اخبارى است.

اگرچه اوج و فوران نزاع ميان اخبارى ها و اصولى ها در قرن هاى يازدهم و دوازدهم هجرى بوده است، و با ظهور مرحوم وحيد بهبهانى و تأليف كتاب الاجتهاد و الاُصول ، به ظاهر فيصله يافت، امّا آنچه حقيقت دارد ، شروع اين نزاع تاريخى، از صدر اسلام و استمرار آن تا كنون است. در اين ميان، يكى از حواشى مهم و سرنوشت ساز در متن منازعات اخبارى - اصولى، سيره پيشينيان و گرايش آنان به يكى از دو سوى نزاع ياد شده است. عصر كلينى رحمه الله ، دوران تدوين جوامع حديثى و اوج منازعات كلامى بود. گرچه نمى توان محدّثان بزرگ را به راحتى به يكى از اين دو گرايش تاريخى منسوب كرد، امّا به كمك قراين و شواهد، حتّى در صورت فقدان مدارك قطعى، جايگاه شناسى آنان چندان دشوار نيست.

درباره كلينى، دلايلى چند مبنى بر گرايش وى به تفكّرى كه اكنون به مسلك اخبارى نامبردار است، اقامه كرده اند. در نوشتار حاضر، مى كوشيم تا معلوم گردد كه آن محدّث نامى، از شمول اكثر اين دلايل، تخصصا بيرون است، و از برخى ديگر نيز تخصيصا.

اماميه در قرن چهارم

در نيمه نخست قرن چهارم، فرمانروايان شيعه مذهب آل بويه، بر بغداد و بسيارى از مناطق ايران استيلا يافتند. شام نيز تحت نفوذ و سلطه آل حمدان، از قبايل شيعى بود. هم زمان، دولت فاطمى در شمال افريقا و مصر، تشكيل حكومت داده بود و سخت بر انديشه هاى شيعى(هفت امامى) پاى مى فشرد. شمال ايران و يمن را نيز زيديان در تسخير خود داشتند .

بزرگ ترين آفرينش هاى علمى شيعه نيز در اين زمان، صورت تحقّق يافت. الكافى ، الغيبه نعمانى ، رجال الكشى ، رجال النجاشى ، آثار شيخ مفيد و بسيارى از كتب

ص: 207

حديثى و كلامى اماميه، در دهه هاى اين قرن، به رشته تحرير درآمدند. قم و بغداد، مركز فعاليت هاى علمى دانشمندان شيعى مذهب بودند، و مكاتب مهمى را در خود پروراندند. در همين زمان، دو گرايش مهم علمى در جهان تشيّع به وقوع پيوست: گرايش متن گرا، به رهبرى شيخ صدوق، و روش اصولى يا اجتهادى، به پيشوايى شيخ مفيد. تقاطع اين دو شيوه دين شناسى را مى توان در كتاب تصحيح الاعتقاد شيخ مفيد - كه ويرايش علمى الاعتقادات شيخ صدوق است - ديد. قم ، به مكتب متن گرايان يا اهل الحديث گراييد و بغداد، در قبضه اصوليان باقى ماند . هر دو طيف ، مراتب و شبكاتى داشتند كه از نظرها دور نبودند. ميزان اهتمام و اعتقاد به نقد حديث، و نگاه به ديگر منابع معرفتى (مانند عقل و اجتهاد)، مهم ترين مرز و ميّز ميان عالمان محسوب مى شد. در ميان گروندگان به مكتب قم، شيخ صدوق (م 383 ق) ، و بيش از او شيخ كلينى، با نقد محدود و ضابطه مند، مخالفتى نداشتند؛ امّا در مجموع، عالمان قم ، رغبتى به استدلال و اجتهاد نشان نمى دادند.(1) اعتدال و ميانه روى در اين موضوع مهم، در زمان شيخ طوسى (م 460 ق) اتفاق افتاد.

از اواخر دوره وكلاى اربعه و از زمان چهارمين وكيل (يعنى ابا الحسن على بن محمّد السمرى)، شيوه اجتهاد و اصول گرايى، نزد فقهاى شيعه رواج يافت. شايد اوّلين فقيهى كه از علماى اماميه، پايه هاى اجتهاد و استفاده از اصول عقليه را بنياد نهاد، حسن بن على العمانى، معروف به «ابن ابى عقيل» باشد. ايشان علاوه بر فقاهت، از متكلّمان بزرگ شيعه اماميه است و كتاب المتمسّك بحبل آل الرسول ، از تصنيفات اوست.

به گفته مرحوم مدرّس (صاحب ريحانه الأدب) :

شيخ مفيد، به غايتْ او را ستوده است و او نخستين كسى است كه در اوّل غيبت كبرا، فقه را مهذّب كرد و با قواعد اصوليه، تطبيقش نمود. طريق اجتهاد و تطبيق احكام با ادله و اصول آنها را باز كرد.

ص: 208


1- . ر.ك: مقدّمه اى بر فقه شيعه، ص 39 - 49 .

بعد از وى، محمّد بن احمد ابن جنيد اسكافى (از معاصران كلينى و استاد شيخ مفيد)، روش ابن ابى عقيل را پى گرفت. اين دو بزرگوار، در اواخر غيبت صغرا و اوايل غيبت كبرا مى زيستند، امّا سِمت زعامت نداشتند و مرجعيت و زعامت شيعه، بر عهده كلينى و بعد از او محمّد بن على بابويه (شيخ صدوق) بود. اوّلين فقيهى كه مسائل شرعى را از اجتهاد اخذ كرد و مرجعيت و زعامت هم داشت ، شيخ مفيد بود. بعد از شيخ مفيد، سيد مرتضى و شيخ طوسى، اين راه را ادامه دادند؛ ولى عدّه اى نيز فقط بر اخبار و احاديث (بدون اجتهاد اصولى) عمل مى كردند. از اين رو، بين شيعه اماميه، دو مسلك پديدار شد: اخبارى و اصولى.

نبايد از نظر دور داشت كه در قرون نخست اسلامى، هر گونه عقل گرايى و ترويج روش اجتهادى، موجب طعن و سرزنش اهل سنّت بر عالمان شيعى مى شد. همچنان كه مشهور است، اصطلاح «اهل سنّت» در آن سال ها، مترادف با «اصحاب حديث» بود. احمد بن حنبل، با نوشتن اعتقادنامه اى، اصول «اهل سنّت» را اعلام كرد و در آن، بيش از همه، بر پيروى حديث و اصحاب حديث پاى فشرد. وى، اهل سنّت واقعى را همان اصحاب حديث خواند و گروه هايى همچون معتزله، مرجئه و اماميه را اهل بدعت شمرد. از آن پس اندك اندك، جهان تسنّن، به همين سمت رفت و هر گونه عقل ورزى و اجتهادگرايى را مساوق و مساوى با بدعت و گاه ارتداد دانست. اين وضع و حال، دست كم تا پايان قرن چهارم ادامه يافت؛ امّا به دليل تأليف صحاح ششگانه در اين قرن، تأثير افكار حنبلى بر فرق مختلف اهل تسنّن همچنان ادامه دارد.

دانشمندان اماميه، در اين دوره (اواخر قرن سوم و نيمه نخست قرن چهارم) انگيزه هاى بسيارى براى گردآورى و تنقيح احاديث خود داشتند؛ از جمله، زيستن در جهان اسلام و حضور فعّال در صحنه هاى علمى، بدون پشتوانه هاى حديثى امكان نداشت؛ زيرا مذاهب و غالب گرايش هاى دينى آن دورانِ سرنوشت ساز، اساسا مكتبى را كه صاحب جوامع روايى ويژه نباشد، رسمى و سزاوار زيستن در جامعه

ص: 209

اسلامى نمى دانستند، و حتى المقدور از ادامه حيات آنان جلوگيرى مى كردند. از اين روست كه مى توان گفت و پذيرفت كه الكافى، حق حيات بر گردن شيعه دارد. الكافى، چنان روحيه و اعتماد به نفس شيعه را فزونى بخشيد كه در كمتر از نيم قرن پس از او، تشيّع ، بسيارى از ظرفيت هاى خود را آشكار كرد و در قامت رقيب اصلى اهل تسنّن درآمد.

از منظرى متفاوت، مى توان كتاب هايى همچون الكافى را طليعه آثار كلامى نيز دانست. در اين دوره (قرن چهارم) هرچند اكثر عالمان اماميه را نمى توان متكلّم خواند، امّا در آثار خود با شيوه اى حديث گرايانه، به طرح مباحث كلامى پرداختند، و تأثير مهمى در شكل گيرى كلام امامى در سده هاى بعد بر جاى نهادند. نمونه هايى مانند الكافى و سه كتاب التوحيد و الاعتقادات و كمال الدين از شيخ صدوق، شايان ذكرند. شيخ مفيد در اوائل، با تعبير «اصحاب حديث اماميه» يا تعبيرهايى نزديك به آن، به نقل و نقد عقايد اين گروه پرداخت، و رساله او با عنوان تصحيح الإعتقاد، در نقد اعتقادات ابن بابويه، اوج برخورد اين دو گرايش است.(1)

محدّث كلينى، حتى اگر مشرب كلامى نيز مى داشت، در آن روزگار، بهترين و مؤّرترين عمل علمى، همان بود كه او كرد؛ زيرا شيعه اثنى عشرى براى يافتن تشخّص و هويّت اصلى خويش و برخوردارى از مقبوليت عامه مسلمانان بايد چنين اثر بزرگ و سند ماندگارى را عرضه مى كرد؛ در غير اين صورت، به لحاظ ظواهر امر، امكان ادامه حيات و مشى آبرومندانه در ميان انبوه مكاتب و مذاهب آن روز وجود نداشت. بنا بر اين، انگيزه نخست كلينى براى تأليف الكافى، كمك به تشخّص يابى

شيعه بود و اين كه: «الشى ء مالم يتشخّص لم يوجد». از اين رو، نمى توان اهتمام او را به تدوين جوامع روايى، از باب ذائقه اهل الحديثى يا گرايش اخبارى او دانست.

ص: 210


1- . برخى از محقّقان معاصر بر اين عقيده اند كه اختلاف آن دو عالم شيعى، جزئى و اندك بوده است .

«الكافى» و رويكردهاى درون متنى

روى گردانى از منابع برون دينى، از گرايش هاى سنّتى و تقريبا غالب، در تاريخ علوم اسلامى است. امّا اين گرايش تاريخى و سنّتى، از طيف گسترده و متنوّعى برخوردار است و نمى توان همه انواع آن را در يك طبقه واحد جاى داد. گروهى از ايشان هر گونه بحث عقلى و اجتهادى را بدعت مى شمارند.(1) آنان جمود بر ظواهر اخبار را حتّى در اصول اعتقادات ضرورى مى دانند، و هر گونه تدبّر و تعمّق عقلى را در معانى دينى، به شدّت محكوم مى كنند.(2) اين گروه را گاه «اهل الحديث» و گاه «اخبارى» و گاه «ظاهرمسلكان يا نص گرايان» مى خوانند، و احمد بن حنبل، نماينده بزرگ و سخنگوى پرآوازه آنان است. از نظر اين گروه، حتّى استفاده از بديهيات عقلى (مانند امتناع اجتماع نقيضين و ترجيح بلامرجّح) براى دستيابى به معرفت دينى، روا نيست. به گفته مرحوم علاّمه طباطبايى، اين گروه، هر جا كه توان حل مسئله اى را از طريق روايات و اخبار نداشتند، سكوت مى كردند و اين شيوه را مسلك راسخون در علم مى دانستند.(3)

در جهان تشيّع، روش اهل الحديث را

اخباريان پى گرفتند و چندين قرن، حوزه هاى علمى شيعى را در تسخير خود داشتند.(4) هنوز هم نمى توان تفكّر آنان را منسوخ شمرد؛ زيرا همچنان بسيارى از مجتهدان و اصوليان، در عمل، همين روش را

ص: 211


1- . ر.ك: فرهنگ فرق اسلامى، ص 48 .
2- . دين شناسى، ص 125 .
3- . الميزان، ج1، ص5 .
4- . به گمان بسيارى از محقّقان، رويكرد درون متنى و پرهيز از هرگونه عقل ورزى در ساحت دين پژوهى، از صادرات جهان تسنّن به جهان تشيّع است. بدين رو مى توان اخبارى هاى شيعه را ادامه ظاهريون اهل سنّت دانست؛ بويژه آن كه مى دانيم رئيس اخبارى ها ملاّمحمدامين استرآبادى به دليل سكونت و تحصيل در سرزمين هاى تحت نفوذ فرقه ظاهريه(مكّه و مدينه) به چنين رهيافتى رسيد (ر.ك: مكتب هاى حقوقى، ص275).

دارند و كمتر به اصول اجتهادى خود پاى بندند. اهل الحديث و اخبارى ها، عمليات عقلى را در اصول و فروع، موجب انحراف از صراط مستقيم مى دانند و مخالف هرگونه عقل ورزى در اين عرصه اند.(1)

در ميان اين گروه، يعنى نص گرايان و محدّثان، كسانى نيز هستند كه بهره گيرى از عقل را در برخى مواقع، صحيح و بلكه ضرورى مى دانند، مثل، علاّمه مجلسى رحمه الله كه تمسّك به عقل را در اثبات امامت مفيد مى داند؛ امّا پس از اثبات امامت، وظيفه مهم ديگرى براى عقل نمى بيند.

مؤن بايد از عقل ناقص خود - كه سبب كج فهمى و انحرافات است - ، پرهيز نمايد؛ زيرا تعصّبات و جاه طلبى ها و...، بر ادراكات عقلى انسان اثر مى گذارند و از صحّت آن مى كاهند.(2)

بر خلاف ظاهرگرايان اهل سنّت، اخباريان شيعه، تمسّك به بديهيات عقلى را منافى نص گرايى نمى بينند. از برخى آثار ايشان چنين برمى آيد كه بديهيات عقلى را جدا از احكام فطرى نمى دانند و در صورت عدم تعارض آنها با شرع، مشكلى با مقبوليت آنها ندارند. البته در صورت تعارض دليل شرعى با حكم عقلى، آنچه مقدّم است، دليل شرعى است، نه حكم عقلى.(3)

به حتم، آن گروه از محدّثان كه عقل را به كلى در عرصه شريعت معزول مى دانند، در جناح افراطى اخبارى ها قرار دارند و به هيچ روى، كلينى - رئيس المحدّثين شيعى - را نمى توان از اين گروه قلمداد كرد. قرائن و شواهد بسيارى اين نظريه را تأييد مى كنند. از آن جا كه از مرحوم كلينى رحمه الله اثر مستقلى در مباحث فقهى يا كلامى يا درايى، به دست ما نرسيده است، فقط مى توانيم با نگاه به قراين حاليه و اندكى شواهد لفظى،

ص: 212


1- . فرهنگ فرق اسلامى، ص41 .
2- . بحار الأنوار، ج2، ص314 .
3- . ر.ك: الحدائق الناضرة، ص129 و 130؛ أنوار النعمانية، ج3، ص133 .

جايگاه آن دانشى مرد را در ميان اصناف و طبقات عالمان شيعى حدس بزنيم.

آنچه در پى مى آيد، پاره اى از شواهدى است كه مى توان براى اثبات مدّعاى اين نوشتار اقامه كرد. پيش تر، يادآورى مى شود كه دعوى اين مقال، آن نيست كه كلينى را در دسته و رسته متكلّمان بنشاند؛ بلكه بيش از همه، بر اين باور تأكيد دارد كه كلينى رحمه الله در نص گرايى، بسيار معقول و سنجيده عمل مى كرد و هرگز نبايد مقام حديث گزارى او را با مشرب حديث گرايى افراطى، خلط نمود.

به زعم نگارنده، سه دليل عمده و كلى بر اعتدال كلينى و اثر ماندگارش، يعنى الكافى، در متن گرايى وجود دارد:

1. نام ابواب و طريقه چينش احاديث و برخى نكته سنجى هايى گزارنده در ذيل روايات الكافى. حتّى از ادبيات كلينى در مقدّمه الكافى مى توان دريافت كه مشرب او آن سان نيست كه بتوان به گروه اخباريان ملحقش كرد. در اين مقال، به شرح اين دليل نمى پردازيم و آن را به فرصت و توفيقى ديگر وامى گذاريم.

2. انگيزه و عصر كلينى در تأليف الكافى، بسيار روشنگر و به نوعى، پاسخگوى برخى سؤلات است. درباره اين دليل، پيش تر سخن گفته ايم؛ هرچند نياز به تحقيقى جداگانه و مشروح دارد.

3. پاره اى از شواهد جزئى و ظريف، به خوبى نمايانگر مشرب و مرام كلينى اند. از اين نمونه هاى جزئى، چنين برمى آيد كه صاحب الكافى، متعلّق به نسلى از محدّثان است كه در محدوده فرمانروايى و حكم رانى عقل، سخن دارند، نه در اصل بهره گيرى از اجتهادات عقلى در برخى معارف دينى. به عبارت ديگر، اگر نزاعى هست، در نحوه و ميزان و منطقه عقل گرايى است، نه در اصل آن. آرى؛ برخى اين منطقه را بسيار فراخ و گسترده مى بينند، و گروهى نيز قلمرو عقل را در جهان معارف و آموزه هاى دينى، بسى تنگ و محدود قلمداد مى كنند. در طيف اعتداليون نيز همگى بر يك مشرب و استوا نيستند. در اين گروه، هم كسانى مانند شيخ مفيد قرار مى گيرند و هم بزرگانى همچون علاّمه مجلسى. شواهد و مدارك موجود، چندان نيست كه بتوان جايگاه

ص: 213

محدّث كلينى را در اين طبقه نشان داد و انگشت نشانه بر آن گذاشت. همين قدر روشن است كه حديث گزارى او از نوع و گونه اخباريان نيست؛ اگرچه تشخيص مشرب فقه الحديثى او نيازمند بررسى هاى بيشتر است.(1)

به هر روى، نبايد گروه هايى مانند خوارج، اهل الحديث، اشاعره و محدثّان را يك جا نقل گرا و متن زده خواند و نقل گرايى را نيز «تقدّم نقل بر عقل» تعريف كرد. اين تعريف، هرگز قادر به تفكيك عقل گرايى از نقل گرايى نيست؛ زيرا در اين تعريف، نه معناى «عقل» روشن است و نه تعريف «تقدّم». براى «تقدّم»، دست كم سه معنا شمرده اند:

1. حجّيت و استقلال در حكم؛

2. اولويت در هنگام تعارض با نقل؛

3. طريقيت در فهم وحى.

معتزله، هم عقل عملى و هم عقل نظرى را مستقل و مقدّم بر نقل مى دانستند؛ ولى اهل حديث، حجّيت و استقلال عقل در هر دو حوزه را باطل مى شمردند. در اين ميان، اشاعره فقط حجّيت عقل نظرى را مى پذيرند،و براى حكم عقل عملى، حجّيتى قائل نبودند؛ امّا محدّثان بزرگ شيعه (مانند كلينى و صدوق)، هرگز منكر عقل و حجّيت آن نبوده اند، البته حدود فهم و دخالت عقل در نظر آنان نامحدود نبوده است؛ امّا مانند اخبارى هاى افراطى، عقل را بالكل، معزول نمى كردند. شيخ كلينى درباره علّت تقدّم «كتاب العقل والجهل» در الكافى مى گويد:

لانّ العقل هو القطب الذى عليه المدار و به يحتج و له الثواب و عليه العقاب.(2)

بنا بر اين، شايد بتوان مدّعى شد كه از نظر كلينى هم عقل نظرى و هم عقل عملى، از استقلال و حجّيت برخوردارند.

ص: 214


1- . براى آگاهى بيشتر از تفاوت ميان اصولى ها و اخبارى ها، ر.ك: روضات الجنّات، ج1، ص127 به بعد .
2- . الكافى، ج 1، ص 9مقدمه .

اصطلاحات نامنقح

نخست بايد تكليف برخى اصطلاحاتى كه درباره كلينى رحمه الله و امثال وى به كار مى رود، روشن كرد. اين نكته را بايد توجّه كرد كه تاريخ حديث، سرشار از دانش واژه ها يا اصطلاحاتى است كه معانى شناور يا سيّال دارند. بدين رو، بسيارى از آنها گاه موجب سوء فهم مى شوند. پاره اى از القاب و نشان هايى كه به بزرگانى مانند كلينى رحمه الله مى دهند، از اين قرار است: محدّث، اهل الحديث، اخبارى، اصحاب حديث، اهل النقل، حديث گرا، حديث گزار، عالم نقلى و .... عدم تنقيح اين واژه ها، گاه موجب استعمال آنها در غير جاى خود مى شود. همچنين شباهت و ترادف معنايى آنها، موجب گرديده كه برخى از مؤّفان، هر يك از اين كلمات را از باب تفنّن در عبارت، در جاى ديگرى به كار برند .

اگر هيچ يك از اين اصطلاحات، معناى تاريخى و خاصى نيافته بود، چنين تفنّن و تنوّعى، عارى از اشكال بود؛ امّا برخى از آنها بار معنايى خاصى يافته اند و گاه ظرفيت نشستن در جاى ديگرى را ندارند. به مثل، هرگز نمى توان «محدّث» را در معناى «اخبارى» به كار برد، يا «حديث گرا» را جايگزين «اخبارى» كرد؛ زيرا اگرچه به لحاظ لغوى، تفاوت چندانى ميان اخبارى و حديث گرا نيست، امّا هر حديث گرايى را نمى توان «اخبارى» دانست؛ چنان كه مى توان همه اصوليان را حديث گرا هم شمرد. بنا بر اين بايد از اين واژه ها و اصطلاحات، بسيار هوشمندانه و با وسواس عالمانه استفاده كرد. شايد از همين روست كه علماى نخستين، از كلمات واضح تر و روشن ترى استفاده مى كردند تا چنين خلط هايى صورت نگيرد.

گويا نخستين بار، اصطلاح «اخبارى» در برابر «اصولى»، در كتاب الملل و النحل شهرستانى (م 548 ق) آمده است.(1) در كلام قدما (مانند: شيخ مفيد، سيد مرتضى و

ص: 215


1- . الملل و النحل، ج 1، ص 165 .

شيخ طوسى)، بيشتر از تعابيرى مانند «المتعلّقين بالأخبار»، «أصحاب الحديث» و «المتمسّكين بالأخبار» استفاده مى شده است. به مثل، شيخ مفيد كه مى نويسد:

لكن أصحابنا المتعلّقين بالأخبار، أصحاب سلامة و بعد ذهن و قلة فطنة، يمرون على وجوههم فيما سمعوه من الأحاديث ولا ينظرون فى سندها، ولا يفرقون بين حقّها و باطلها ولايفهمون ما يدخل عليهم فى اثباتها ولا يحصلون معانى ما يطلقون منها؛(1)

امّا آن دسته از اصحاب ما كه وابسته به اخبارند، افرادى سليم النفس، كندذهن و ساده انگارند. [بدين رو] احاديثى را كه مى شنوند، با تمام وجود مى پذيرند؛ در سند [آنها] تأمل نمى كنند [و] حق و باطل آن را تميز نمى دهند و معانى آن را درك نمى كنند.

اين ياد آورى، از آن رو ضرورى نمود كه برخى از گزارشگران تاريخ حديث، پس از حديث گرا خواندن كلينى رحمه الله - كه حق و حقيقت است - ، آن را مترادف اخبارى گرى قلمداد كرده اند. به عبارت ديگر، در مقدّمات استدلال هاى خود، كلينى را حديث گرا شمرده اند؛ امّا در نتيجه استدلال، سخن از اخبارى بودن وى گفته اند! حال آن كه حديث گرايى، آنچنان كه با اخبارى گرى توافق دارد، با اصول گرايى نيز قابل جمع است. يك نمونه از اين گونه خلط ها به شرح زير است:

در مطالعه جناح بندى هاى فقهى اماميه در سه قرن آغازين، مى توان جناح هايى را بازشناخت كه در برابر پيروان متون روايى، به گونه هايى از استنباط و اجتهاد دست مى يازيده اند. سده چهارم قمرى (دهم ميلادى)، اوج مكتب حديث گراى قم محسوب مى شود، به گونه اى كه فقيهان اهل استنباط، چون ابن ابى عقيل عمانى و ابن جنيد اسكافى در اقليت قرار مى گرفتند. از برجستگان فقيهان حديث گرا در اين دوره، مى توان كسانى همچون محمّدبن يعقوب كلينى، على بن بابويه قمى، ابن قولويه و

ص: 216


1- . تصحيح الاعتقاد ، ص 38، ص 52 .

محمّدبن بابويه قمى را برشمرد كه در تأليف كهن ترين مجموعه هاى فقهى حديثى، نقش عمده اى را ايفا نموده اند.

از سوى ديگر، با ظهور شيخ مفيد و در پى او سيد مرتضى و شيخ طوسى و تأليف نخستين آثار در اصول فقه اماميه، حركتى نوين در فقه امامى رخ داد كه تا قرن ها، گرايش فقها به استنباط را بر حديث گرايى برترى داد.(1)

اين سخن، بدان معناست كه حديث گرايى، در مقابل اصول گرايى است! حال آن كه آنچه در مقابل اصول گرايى است، اخبارى گرى است، نه حديث گرايى. تعابيرى مانند «محدّث» و «حديث گرا» اعم از اخبارى و اصولى است؛ زيرا نفس اهتمام به حديث از گردآورى تا بازخوانى، دلالتى بر مخالفت با اجتهاد ندارد؛ چنان كه توجّه بليغ كسانى مانند ملاّصدرا را به حديث، نمى توان به معناى اباى آنان از مسلك اجتهاد و استنباط دانست.

نمونه ديگر، نزاع مرحوم تنكابنى با مرحوم ملاّاحمد نراقى، بر سر عنوان «محدّث» براى علاّمه مجلسى است. فاضل نراقى، گاهى از مجلسى دوم با لقب «محدّث» ياد مى كرده، و گويا مرحوم تنكابنى، صاحب قصص العلماء، از اين عنوان گذارى، بسيار ناخرسند بوده است. به گفته وى:

محدّث، عرفاً آن را مى گويند كه حديث دان باشد و حديثْ روايت كند، و اين مرتبه اى نيست؛ بلكه روات ائمّه اخبار را محدّث مى نامند.(2)

برآشفتگى تنكابنى، از آن روست كه «محدّث» را مرادف «ناقل حديث» پنداشته است؛ امّا مى دانيم كه اكنون اين عنوان، فقط برازنده كسانى است كه حديث شناس اند و افزون بر روايت، در درايت نيز دستى توانا دارند. اگر مراد فاضل نراقى از «محدّث» معناى دوم باشد، قطعا تنكابنى نيز اعتراضى نخواهد داشت؛ ولى نامنقح بودن اين

ص: 217


1- . دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج7، مقاله «اخباريان»، ص 160 .
2- . قصص العلماء، ص204 .

اصطلاحات، موجب گرديده است كه چنين منازعات و ناهماهنگى هايى پديد آيد. البته اين نقص فرهنگى، فقط در عرصه حديث پژوهى نيست؛ بلكه در حوزه هاى ديگر نيز به تنقيح و بازتعريف اصطلاحات نيازمنديم، وگرنه همچنان مشتركات لفظى، رهزن خواهند بود. به قول مولوى: «اشتراك لفظ، دائم رهزن است».

بدين روست كه بسيارى از بزرگان اماميه، اصطلاحات خود را از راه تقابل، تعريف مى كردند تا خواننده آثارشان به خطا نرود. تعريف از راه تقابل، يعنى به كار بردن دو كلمه در مقابل هم، براى تمييز آنها از هم، مانند سيد مرتضى رحمه الله كه تعبير «اصحاب حديث» را معمولاً در مقابل مجتهدان به كار مى برد تا از اجتماع آنها، افتراقشان معلوم گردد؛(1) زيرا اين گونه اصطلاحات، كاملاً مشمول حكم «إذا اجتمعا افترقا و إذا افترقا اجتمعا» هستند.

همه سخن در اين است كه حديث گرايى يا حديث نگارى كلينى، نبايد موجب اخراج او از دبستان اجتهاد، و ادخالش در سلك اخبارى ها گردد.

شاگردان اصولى

شاگردان و پيروان كلينى، بيشتر به اردوگاه اجتهاديون يا اخبارى هاى معتدل تعلّق دارند، كه نشان مى دهد آنان از استادى اصولى و محدّث، درس آموخته اند، نه مؤّفى اخبارى و اهل الحديث. اين قرينه، اگرچه دلالت قوى و مطلق ندارد، امّا فراوانى شاگردان كلينى و روش اكثر آنان در آثارشان، كمابيش حكايت از مدرسه استاد مى كند. برخى از شاگردان او عبارت اند از: ابن ابى رافع حميرى، كاتب كوفى، احمد بن على بن كوفى، احمد بن محمّد بن على كوفى، ابوغالب رازى، على بن موسى دقاق، محمّد سنايى زاهرى، محمّد بن عبد الله بن شيبانى، محمّد بن احمد صفوانى، محمّد بن ابراهيم نعمانى، كاتب نعمانى(2)(صاحب الغيبة) و محمّد بن قولويه قمى

ص: 218


1- . ر.ك: همان جا .
2- . دليل شهرت او به «كاتب»، گويا آن بوده است كه نسخه اى از الكافى را به قلم خود، تحرير و گزارش كرده است .

(صاحب كامل الزيارات و استاد شيخ مفيد). يكى ديگر از استادان شيخ مفيد كه او نيز نزد كلينى علم آموخته است، هارون بن موسى تلعكبرى است.

بنا بر اين مى توان شيخ مفيد را - كه فخر و سند مكتب اجتهادى و اصولى است، - از شاگردان مع الواسطه كلينى دانست. وى سهم بسيارى در تكوين مكتب اجتهادى در جهان تشيّع دارد و شاگرد نامدارش، سيد مرتضى نيز روش اجتهادى و عقل گرايانه استاد را ادامه داد و فقه اجتهادى استاد خود را با تأليف الذريعة إلى اُصول الشريعة، تكميل كرد.

بنا بر اين بايد قرن چهارم هجرى را طليعه نخستين پرتوهاى عقل گرايى در فقه شيعى دانست. از اين دوران، به عصر آغاز اجتهاد و تكامل تدريجى آن و عصر تدوين قواعد اصولى و عناصر مشترك اجتهاد ياد مى شود. شيخ مفيد و شاگردانش، از نخستين فقهاى اماميه اند كه در تدوين فقه اجتهادى كوشيدند. البته پيش از آنان، فقيهانى همچون ابن ابى عقيل عمانى (معاصر كلينى) و ابن جنيد اسكافى، كمك بسيارى به تدوين قواعد اصولى براى استنباط احكام شرعى كرده بودند. شيخ مفيد، در شيوه اجتهادى خود، براى عقل، جايگاه بلندى قائل بود و يكى از منابع استنباط و راه هاى رسيدن به شناخت مفاهيم كتاب و سنّت را عقل مى دانست. او از يك سو، ديدگاه اهل حديث و حديث گرايانى همچون شيخ صدوق رحمه الله را نقد مى كرد و از سوى ديگر، در نقد و نقض ديدگاه استادش (ابن جنيد) درباره اعتبار رأى و قياس مى پرداخت. شيخ مفيد، كتاب التذكّر باُصول الفقه را در توضيح ديدگاه اصولى خود و كتاب النقض على ابن جنيد فى اجتهاده بالرأى را در نقد شيوه قياس نوشت و بدين ترتيب، راه سومى را در فقه هموار كرد.

ابن جنيد اسكافى (م 378ق) نيز از آباى عقل گرايى در فقه شيعه، و از شاگردان شيخ صدوق و شيخ كلينى، نخستين قواعد و چارچوب هاى اجتهاد را پى ريخت. وى از روش هاى كلامى، بهره جست و بنيان هاى فقه اجتهادى را استوار كرد. در سايه

ص: 219

تلاش هاى او، حوزه افتاى فقهاى اماميه چنان گسترده تر شد كه زمينه را براى ظهور بزرگانى همچون شيخ مفيد، سيد مرتضى، شيخ طوسى و محقّق حلّى در قرن هاى بعد هموار ساخت. تا پيش از او علماى اماميه، حتّى از قبول خمس و زكات امتناع مى كردند؛ زيرا دريافت اين گونه وجوه شرعى، متوقّف بر فتوايى بود كه ريشه در اجتهاد در نصوص داشت.

سبك و روش تدوين

در منابع و اصل هاى اوليه، ترتيب خاصى معمول نبوده و آنها فاقد هر گونه فصل بندى اى بوده اند؛ زيرا بيشتر احاديث موجود در آنها، در جلسات مختلف و احيانا در پاسخ به سؤلاتْ مكتوب شده اند. تا اين كه به تدريج و در جابه جايى آنها،

نوعى فصل بندى و عنوان گذارى در آنها معمول شد. مؤّفان طبقات دوم و سوم، هر يك، شيوه اى را در ترتيب و عنوان گذارى رعايت كردند كه گوياى بينش و سبك آنهاست.(1)

سبك و اسلوب كلينى در تدوين مطالب و چينش احاديث، خالى از اجتهاد نيست؛ بلكه به حتم، در زمان او سرشار از نوآورى و بداعت بود. پرهيز از تقطيع، آنچنان كه در وسائل الشيعة رخ داد و دسته بندى روايات، به درست و مجمل و مبهم، و ذكر همه اسناد، برخى از ويژگى هاى الكافى است.

روش كلينى در ترتيب احاديث هر باب، اين است كه حديث درست تر و روشن تر را در اوّل باب قرار داده و سپس به همين ترتيب، احاديث مبهم و مجمل را ذكر نموده است.(2)

كلينى، ملتزم است كه در الكافى، همه احاديث را جز اندكى، با تمام سلسله سند ذكر

ص: 220


1- . ر.ك: الذريعة، ج2، ص134 .
2- . الكافى، ج1، ص 10 مقدمه فارسى .

كند و گاهى صدر سند را حذف كرده است.(1)

الكافى در هشت مجلّد طبع شده است. دو جلد اوّل آن (اصول)، به عقايد، دعا و فضائل القرآن اختصاص دارد. مجلّد سوم تا هفتم، درباره فروع و احكام عملى است و مجلّد هشتم (روضه) حاوى سيره و گزاره هاى تاريخى است. هر يك از مجلّدها شامل چندين كتاب، و هر كتاب، مشتمل بر ابواب متعدّد است. يكى از ويژگى هاى سبك كلينى در الكافى - كه تفاوت آن را با آثارى همچون الاستبصار و تهذيب الأحكام، برجسته مى كند - ، خوددارى الكافى از ذكر احاديث معارض است. وى به ذكر رواياتى بسنده مى كند كه به مثابه دليل براى عنوان باب اند و حكم فتوا را دارند.(2) اين شيوه، به هيچ روى نمى تواند خالى از انديشه اصولى و اجتهادگرايىِ يك محدّث باشد؛ زيرا گزينشگرى و طبقه بندى احاديث، موقوف به اجتهادگرى و گاه توزين كلامى آنهاست.

همچنين خالى بودن الكافى از برخى ابواب فقه، مانند «باب الخمس» و «باب الوكالة» نشانگر آن است كه وى بر اين باور نبوده است كه بايد هر خبر و اثرى را بدون گزينش و توزين ميان روايات آورد و در جوامع روايى گنجاند. اين شيوه، به هيچ روى، با روش اخبارى ها سازگار نيست. او خود در مقدّمه كتاب، خطاب به كسى كه خواستار تأليف الكافى شده است، به گونه اى سخن مى گويد كه نشان از اهتمام او در جمع آورى احاديث، به شيوه اهل اجتهاد است و اين كه در انتخاب روايات، گشاده دستى نكرده و به غث وسمين آنها توجه داشته است.(3)

يكى از فرصت هاى كلينى براى اجتهاد و نظرورزى در مباحث دينى، عنوان هايى است كه براى ابواب الكافى انتخاب مى كرده است، مانند:

ص: 221


1- . همان جا .
2- . ر.ك: تاريخ تدوين حديث و جوامع حديثى، ص175 .
3- . الكافى، ج 1، ص 9 مقدمه عربى .

برخى احتمال داده اند كه از ظاهر عبارت الكافى و نيز عنوان هاى باب هاى زكات و ترتيبى كه براى آنها مقررشده، مى توان نتيجه گرفت كه كلينى نيز معتقد به وجوب زكات، تنها در نُه چيز نبوده است؛ زيرا وى پس از ويژه كردن چند باب به اصل وجوب زكات و اهميت آن و نيز انگيزه وجوب زكات و ضرورت پرداخت آن، بابى را گشوده است با عنوان «باب ما وضع رسول اللّه صلى الله عليه و آله الزكات عليه». در اين باب، دو روايت آورده و سپس باب ديگرى را گشوده با عنوان: «باب آنچه از دانه ها كه زكات دارند» و در آن، شش روايت آورده است كه بر وجوب زكات، در بيشتر از نُه چيز دلالت مى كنند.(1)

وى به شيوه محدّثان، نه در عنوان اين دو باب و نه در ذيل آن، به مستحب بودن غيرموارد نه گانه و يا تقيّه اى بودن رواياتى كه فراتر از نه چيز را مى گويند، اشاره نكرده است؛ بلكه پس از آن، باب ديگرى را گشوده با عنوان: «باب واجب نبودن زكات در چيزهايى مانند سبزى ها و مانند آن كه از زمين مى رويند» و در آن، به چيزهايى كه زكات در آنها واجب نيست، اشاره كرده است. بر اين اساس، برخى احتمال داده اند كه اين باب و بخشى از دو باب پيش، نشان دهنده آن است كه وى نظر به وجوب زكات در غير غلاّت چهارگانه داشته است.(2)

تمسّك به منابع غير حديثى

علماى اخبارى، تمسّك و استدلال به هر منبعى جز اخبار را برنمى تابند. نزد آنان، اجماع و ظاهر قرآن نيز بدون پشتوانه اى از روايات، حجيّت ندارد.(3) بنا بر اين، هرگاه فقيه يا محدّث يا حكيمى، به منبعى جز اخبار و روايات استناد كند، درمى يابيم كه او از جرگه اخباريان نيست، و يا حداقل، برخى از مبانى ايشان را نپذيرفته است. حتّى اهتمام و ارزش دادن به علم رجال را نيز بايد برخاسته از مشى اصولى و اجتهادى

ص: 222


1- . ر . ك : فروع الكافى ، ج 3 ، ص 509 - 511 .
2- . «زكات در حكومت اسلامى»، سيّد محمّد موسوى بجنوردى روزنامه اطلاعات 26/12/1385، ص 6 .
3- . براى نمونه، ر.ك : الفوائد المدنية، ص 47 .

دانست. بى نيازى از عمليات اجتهادى (بويژه رجال شناسى)، از ويژگى هاى اهل الحديث است، نه محدّثان.(1) در ميان آثار و تأليفات كلينى - كه اكنون جز الكافى، اثرى از آنها در دسترس ما نيست - ، يكى كتاب الرجال است كه حكايت از توجّه او به اين دانش اصولى و اجتهادى مى كند.(2)

برخى ويژگى هاى الكافى نيز خبر از مشى اجتهادى مؤّفش مى دهد، مانند اين كه برخى اقوال و سخنان غير معصومان عليهم السلام نيز در آن، ذكر شده است؛ كسانى مانند هشام بن حكم، اسيد بن صفوان و اسماعيل بن جعفر. اين رفتار تأليفى، ويژه اهل اجتهاد است، نه آنان كه هيچ گونه اعتنايى به غير اخبار، حتّى ظاهر قرآن و اجماع و مستقلات عقليه ندارند.(3) همچنين مى دانيم كه اخبارى ها همه احاديث كتب اربعه را صحيح و قطعى الصدور مى دانند.(4) اگر چنين عقيده اى را كلينى نيز داشته، نبايد در الكافى دست به گزينش و توزين روايات مى زد؛ بلكه بايد هر چه در اصل هاى پيش از خود مى ديد، در كتاب مى آورد. شيخ صدوق رحمه الله و شيخ طوسى رحمه الله نيز همه روايات الكافى را صحيح السند نمى دانستند؛ وگرنه نبايد در آثار خود با روايات الكافى، برخورد گزينشى مى كردند. نيز به گفته شهيد مطهرى:

اخباريين ، مدّعى هستند كه قدماى شيعه تا زمان شيخ صدوق رحمه الله ، همه مسلك اخبارى داشتند؛ ولى حقيقتْ اين است كه اخبارى گرى، به صورت يك مكتب و با

ص: 223


1- . ر.ك: روضات الجنّات، ج2، ص205 .
2- . وجود آثار رجالى در ميان تأليفات اخبارى ها، چندين دليل دارد: اولاً اخبارى ها طيف گسترده اى هستند كه ميان آنان برخى معتدل و برخى تندرو بودند؛ ثانيا گاهى اين رويكرد، مربوط به دوره خاصى از زندگى آنان مى شده است؛ ثالثا مبناى جرح و تعديل رجال در ميان اخبارى ها با مبانى اخبارى ايشان در فقه ورزى، تناسب داشته است؛ يعنى آنان نوعى رجال شناسى اخبارى را پى ريختند.
3- . ر. ك: معجم رجال الحديث و تفصيل الطبقات الرواة، ج1، ص87 - 97 .
4- . ر.ك: هداية الأبرار، ص 17. البته عقيده به صحيح و قطعى الصدور بودن همه احاديث الكافى، در ميان اصوليان نيز طرفدارانى دارد. براى نمونه، محقّق خويى در معجم رجال الحديث ج1، ص99، اين باور نادر را به استادش، ميرزاى نائينى نسبت مى دهد ( ر.ك: علاّمه مجلسى، اخبارى يا اصولى؟، ص20) .

يك سلسله اصول معيّن كه منكر حجيّت عقل باشد، و همچنين حجيّت و سنديت قرآن را به بهانه اين كه فهم قرآن، مخصوص اهل بيت پيغمبر است و وظيفه ما رجوع به اهل بيت است، منكر شود، و همچنين بگويد كه اجماع، بدعت اهل سنّت است، و مدّعى شود كه همه اخبار كتب اربعه، صحيح و معتبر، بلكه قطعى الصدورند، مكتبى با اين اصول، پيش از چهار قرن پيش، وجود نداشته است.(1)

همو در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران، سخنى را از محقّق حلى در معتبر نقل مى كند كه به خوبى، دلالت بر برخورد اجتهادى و هوشمندانه كلينى با اخبار موجود در زمان خود دارد:

محقّق حلّى در مقدمه معتبر مى گويد: «نظر به اين كه فقهاى ما - رضوان اللّه عليهم - زيادند و تأليفات فراوان دارند، و نقل اقوال همه آنان غير مقدور است، من به سخن مشهورينِ به فضل و تحقيق و حسن انتخاب، اكتفا كرده ام و از كتب اين فضلا به آنچه اجتهاد آنها در كتاب هويدا است و مورد اعتماد خودشان بوده است، اكتفا كرده ام. از جمله كسانى كه نقل مى كنم، حسن بن محمود، احمد بن ابى نصر بزنطى، حسين بن سعيد (اهوازى) فضل بن شاذان (نيشابورى) ، يونس بن عبد الرحمان، و از متأخّران، محمّد بن بابويه قمى (شيخ صدوق) و محمّد بن يعقوب كلينى، و از اصحاب فتوا، على بن بابويه قمى، اسكافى ابن ابى عقيل، شيخ مفيد، سيد مرتضى و شيخ طوسى است...». محقّق، با آن كه گروه اوّل را اهل نظر و اجتهاد و انتخاب مى داند، آنها را به نام اصحاب فتوا ياد نمى كند؛ زيرا كتب آنها در عين آن كه خلاصه اجتهادشان بوده است، به صورت كتاب حديث و نقل بوده؛ نه به صورت فتوا.(2)

اجتهاد در فهم برخى احاديث

به مثل در الكافى، باب مستقلى وجود دارد درباره اين كه «اراده، از صفات افعال حق

ص: 224


1- . ده گفتار، ص 7 .
2- . خدمات متقابل اسلام وايران، ج2، ص481 .

است». در ذيل آن، تصريح مى كند كه اراده از صفات افعال حق است.(1) بسيارى از بزرگان اصولى و اجتهادگرايان نيز همين نظر را برگزيده اند؛ از جمله، شيخ مفيد ،(2) سيد مرتضى، قاضى سعيد قمى و مرحوم علاّمه طباطبايى.(3) نيز علاّمه طباطبايى نوشته است:

شيعه، دو صفتِ اراده و كلام را به معنايى كه از لفظ آنها فهميده مى شود (اراده، به معناى خواستن و كلام يعنى كشف لفظى از معنا)، صفت فعل مى دانند و معظم اهل سنّت، آنها را به معناى علم گرفته و صفت ذات مى شمارند.(4)

به طور كلى مى توان عنوان بسيارى از ابواب الكافى را نوعى تعمّل عقلانى در متون روايى دانست. به عبارت ديگر، بدون عمليات اجتهادى، چنين نام ها و عنوان هايى ممكن نيست.

ص: 225


1- . الكافى، ج1، ص85 .
2- . ر.ك: مرآة العقول، ج2، ص17 .
3- . ر.ك: علاّمه مجلسى، اخبارى يا اصولى، ص234 .
4- . شيعه در اسلام، ص176 .

منابع ومآخذ

1 . شهيدان راه فضيلت، عبدالحسين امينى ، ترجمه : جلال الدين فارسى ، تهران : روزبه ، 1362 ش .

2 . معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه الحَمَوى الرومى، بيروت: دار إحياء التراث العربى، 1399 ق .

3 . مفاخر اسلام، على دوانى، تهران: مركز اسناد انقلاب اسلامى، 1379 ش .

4 . ريحانة الأدب، محمّد على مدرس تبريزى، تهران : خيّام، 1374 ش .

5 . شيعه در اسلام، محمّد حسين طباطبايى، قم : دار التفسير، 1379 ش .

6 . مقدمه اى بر فقه شيعه، حسين مدرسى طباطبايى، مشهد: بنياد پژوهش هاى اسلامى، 1368ش .

7 . فرقه هاى اسلامى، ويلفرد مادلونگ، ترجمه: ابوالقاسم سرّى، تهران: اساطير،1377ش .

8 . حوزه هاى شيعه در گستره جهان، سيد على كبارى، تهران: امير كبير، 1378ش .

9 . مقالات كنگره هزاره شيخ طوسى، به كوشش : على دوانى ، تهران : اميركبير ، 1362 ش .

10 . الشيخ الكلينى البغدادى وكتابه الكافى، ثامر هاشم حبيب العميدى، قم: دفتر تبليغات ، 1372 ش.

11 . تصحيح الاعتقاد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : حسين درگاهى ، المؤتمر العالمى لألفيّة الشيخ المفيد ، 1413 ق .

12 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياء الدين حسين اصفهانى ، اصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤمنين ، 1406 ق .

ص: 226

13 . بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1368ش .

14 . مرآة العقول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1370ش .

15 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى، تحقيق: على أكبر الغفارى، بيروت : دار صعب و دار التعارف،1401ق .

16 . در آمدى بر تاريخ حديث، بمانعالى دهقان منگابادى ، تهران : هستى نما ، 1383 ش .

17 . تاريخ فلسفه اسلامى، هانرى كوربن، ترجمه: سيّد جواد طباطبايى، تهران: كوير، 1370ش .

18 . رجال النجاشى، أحمد بن على النجاشى، قم: مؤسسة النشر الإسلامى، 1407ق .

19 . فرهنگ فرق اسلامى، محمّد جواد مشكور، مشهد: آستان قدس رضوى، 1380ش .

20 . دين شناسى، عبد اللّه جوادى آملى ، تحقيق: محمّد رضا مصطفى پور، قم : اسرا، 1382ش .

21 . الميزان فى تفسير القرآن، السيّد محمّد حسين الطباطبائى، قم : إسماعيليان، 1394ق .

22 . مكتب هاى حقوقى، محمّد جعفر لنگرودى، تهران: گنج دانش، 1382ش.

23 . الحدائق الناضرة، يوسف بن أحمد البحرانى، تحقيق: محمّدتقى الإيروانى، نجف: دار الكتب الإسلامية، 1377ق .

24 . أنوار النعمانية، نعمة اللّه الجزائرى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1404 ق .

25 . روضات الجنّات، محمّد باقر الخوانسارى، تحقيق: اسد اللّه إسماعيليان، قم: مكتبة إسماعيليان .

26 . الملل والنحل، محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى، بيروت: دار المعرفة ، 1406ق .

27 . دائرة المعارف بزرگ اسلامى، زير نظر: محمّد كاظم موسوى بجنوردى، تهران: مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى، 1377ش .

28 . قصص العلماء، محمّد بن سليمان التنكابنى ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1383 ق .

29 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى)، بيروت: دار الأضواء، 1403ق .

ص: 227

30 . تاريخ تدوين حديث و جوامع حديثى، بمانعلى دهقان، تهران : هستى نما ، 1383 ش .

31 . «زكات در حكومت اسلامى»، سيّد محمّد موسوى بجنوردى، روزنامه اطلاعات

(26/12/1385) .

32 . الفوائد المدنية، محمّد امين استر آبادى قم : مؤسسه نشر اسلامى ، 1424 ق .

33 . معجم رجال الحديث، السيّد أبو القاسم الخوئى، قم: مركز نشر آثار شيعه، 1374 ش .

34 . هداية الأبرار، حسين بن شهاب الدين الكركى العاملى ، بغداد : مكتبة الوطنية ، 1977 م .

35 . علاّمه مجلسى، اخبارى يا اصولى؟، على ملكى ميانجى ، قم : دليل ما ، 1385 ش .

36 . ده گفتار، مرتضى مطهّرى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1370ش .

37 . خدمات متقابل اسلام و ايران، مرتضى مطهّرى، تهران: صدرا، 1371ش .

ص: 228

رابطه علمى شيخ صدوق و مرحوم كلينى مهدى قندى

رابطه علمى شيخ صدوق و مرحوم كلينى

مهدى قندى

چكيده

ثقة الإسلام كلينى و شيخ صدوق، دو ستاره فروزان حديث شيعه اند. تحليل رابطه علمى شيخ صدوق با كلينى مى تواند به شناخت بهتر از فعاليت هاى حديث پژوهان شيعه در سده چهارم هجرى بينجامد .

از لحاظ زمانى، شيخ صدوق، برهه هايى از روزگار جناب كلينى را درك نموده و رواياتى را از ايشان نقل كرده است. وى همواره توسط اساتيد خود، به نقل از كلينى پرداخته است. با اين حال، شواهدى از نقل مستقيم صدوق از كلينى در دست است كه مى تواند تحليل هاى سودمندى را به دست دهد .

مسلّم است كه صدوق، كتاب الكافى را در اختيار داشته است؛ ليكن استفاده علمى او از كلينى، فراتر از محدوده كتاب الكافى بوده است؛ زيرا تقريباً نيمى از نقل هاى وى از كلينى، در الكافى يافت نمى شود.

از سوى ديگر، با اين كه شيخ صدوق، الكافى و برخى ديگر از آثار رسيده از كلينى را در دست داشته، به نقل گسترده از طريق كلينى، اقدام نكرده است و اين امر نيز شايسته تحليل و بررسى است.

در مقاله پيش رو،به بررسى رابطه علمى شيخ صدوق و مرحوم كلينى، پرداخته شده است.

كليدواژه ها : كلينى ، صدوق ، الكافى ، رابطه علمى ، روايات مشترك .

ص: 229

1. مقدّمه

اوّلين گام در كاوش تاريخىِ يك موضوع، مراجعه به منابعى است كه مستقيماً و به صورت منسجم، اطّلاعاتى را درباره آن موضوع، به ما ارائه مى دهند.

خوش بختانه در برخى از كتب تاريخى، اطّلاعاتى از اين قبيل دربارۀ ثقة الإسلام كلينى مندرج است كه از مهم ترين آنها، عبارات نجاشى و شيخ طوسى - رضوان اللّه عليهما - است كه در كتب رجالى اين دو بزرگوار، ثبت گشته و بارها و بارها توسّط ديگران نقل شده است. اين اطّلاعات، اگر چه بسيار مفيدند، متأسّفانه بسيار مجمل و اندك اند. البتّه براى پژوهشگران در عرصه تاريخ، اين مقدار اندك، راضى كننده نيست، بويژه آن كه امروزه روشن گشته پژوهش هايى كه در حوزه تاريخ حديث صورت مى گيرند، در استنباطات علمى و فقهى از احاديث، مؤثّر و مفيدند و در حكم علوم پايه براى چنان استنتاجاتى به شمار مى روند.

در تحقيقات تاريخى، هر گاه نتوانستيم بر داده ها و اطّلاعات مستقيم دربارۀ يك موضوع بيفزاييم، به سراغ گام دوم مى رويم؛ يعنى دامنه پژوهش را به موضوعات و پديده هايى سرايت مى دهيم كه خود از هويت مستقل برخوردارند، ولى به نحوى با موضوع مورد نظر ما در ارتباط اند. در اين گام، به هر موضوع به عنوان يك پديده مستقل نگاه نمى كنيم؛ بلكه آن را در ارتباط با موضوعات ديگر قرار داده، از منظرى فراپديده اى بِدانها مى نگريم. اين جاست كه ممكن است با داده ها و حتّى پرسش هاى جديدى روبه رو شويم.

به عنوان مثال، زندگى مرحوم كلينى و فعاليت هاى علمى او، يك پديده مهم براى حديث پژوهان شيعه است؛ چرا كه كلينى، نقطه عطفى در تاريخ نگارش كتب حديثى است. از سوى ديگر، دورىِ زمان كلينى نبايد موجب آن شود كه وى را جزيره اى دورافتاده در اقيانوس حديث شيعه پندار كرد؛ زيرا در نزديكى زمان حيات او، محدّث بزرگ ديگرى مانند شيخ صدوق بوده است. كلينى و صدوق - چنان كه

ص: 230

خواهيم گفت - در دو طبقه پياپى اند و دورانى در حدود بيست سال از حياتشان را در يك زمان، زيسته اند. مقايسه نقاط مشترك و مرتبط حيات و دانش اين دو، مى تواند اطّلاعات جديدى را در اختيار ما بگذارد.

بايد اذعان كرد كه دانشمندان بزرگوار شيعه در طول تاريخ، هرگز از اين گونه بررسى هاى پيشرفته غافل نبوده اند و در لا به لاى آثارشان، شواهدى وجود دارد كه نشانگر دقّت و اشراف عجيب آنان بر اين گونه ارتباطات تاريخى است؛ امّا در عين حال بايد بپذيريم كه اين گونه تحقيقات، كمتر صورت مدوّن و روشمند به خود گرفته، بيشتر متّكى بر حافظه محقّقان بوده و نتايجش نيز عموماً به صورت گذرا و ضمنى در لا به لاى نوشته هاى آنان يافت مى شود.

شايد برخى گمان كنند آنچه ممكن بوده كه دربارۀ كلينى كشف و دانسته شود، تا كنون كشف شده است. در اين باره بايد گفت اگر نخواهيم دومين گام پژوهش هاى تاريخى را در مورد كلينى برداريم، اين گمان، چندان هم نادرست نمى نمايد. ليكن اگر بر آن باشيم كه كلينى را در كنار استادان، شاگردان و وقايع تاريخى روزگار گذشته، معاصر و آينده اش بشناسيم، بايد خود را در ابتداى راه بدانيم، بويژه هنگامى كه در مى يابيم در زمينه اين نوع تحقيقات، اظهار نظرهاى گذشتگان، اندك و عموماً بدون فحص تام و روشمندىِ لازم است.

و امّا مقاله حاضر، تنها به يكى از پديده هاى پيرامونى از حيات ثقة الإسلام كلينى پرداخته و آن، رابطه علمى شيخ صدوق با اين محدّث بزرگوار است.

2. نگاهى كوتاه به حيات كلينى

ثقة الإسلام كلينى، به «كُلَين» منسوب است و آن، روستايى در حوالى شهر باستانى رى است. تاريخ ولادت و كودكى او در جايى يافت نشده و تنها بنا بر قراينى، احتمال داده اند كه او بخشى از روزگار حيات امام عسكرى عليهم السلام را درك كرده و تقريباً هم سن و

ص: 231

سال با امام عصر - ارواحنا فداه - بوده است.(1) كلينى در سال تناثر نجوم (329 ق) وفات يافته و اين سال، مقارن با پايان غيبت صغراى امام عصر عليهم السلام است.(2) پدر شيخ صدوق نيز در همين سال به ديار باقى شتافته است.(3)

مرحوم نجاشى (م 450 ق)، كلينى را اين گونه معرّفى مى كند:

محمّد بن يعقوب بن اسحاق، ابو جعفر كلينى - كه علان كلينى رازى ، دايى او بود - شيخ و بزرگ اصحاب ما در زمان خود در رى بود و موثّق ترين و دقيق ترين كس در حديث، به شمار مى رفت. وى كتاب بزرگى را كه به نام خودش (يعنى كلينى) مشهور است و الكافى ناميده مى شود، در طول بيست سال، تصنيف كرده است ...ابو جعفر كلينى - كه خدايش رحمت كند - در سال 329 [هجرى] - يعنى سال تناثر نجوم - در بغداد، وفات يافت و محمّد بن جعفر حسنى، مكنّى به ابوقيراط بر او نماز گزارد.(4)

شيخ طوسى رحمه الله نيز در الفهرست خود، كلينى را اين گونه توصيف مى كند:

محمّد بن يعقوب، مكنّا به ابو جعفر، ثقه و شناسا به اخبار. او را كتبى چند است كه الكافى، يكى از آنهاست ... . محمّد بن يعقوب، در سال 328(5) در بغداد، وفات يافت

ص: 232


1- . الكلينى و الكافى ، ص 125 .
2- . رجال النجاشى، ص 377 - 378.
3- . همان ، ص 261. بنا بر همين گزارش، پدر صدوق در سال 328 ق، به بغداد سفر كرده و در آن، فعاليت هاى حديثى هم داشته است. از اين رو بعيد نيست كه با مرحوم كلينى نيز ديدار كرده باشد.
4- . همان، ص 377 - 378 .
5- . گفتنى است كه اختلاف يك ساله در سال وفات مرحوم كلينى يعنى 328 يا 329 ق مى تواند به اختلاف مورّخان در تعيين نخستين سال هجرى باز گردد. برخى از مورّخان، نخستين سال هجرى را از ماه ربيع - كه هجرت در آن روى داده - تا ماه محرّم اختيار كرده اند و برخى نخستين سال را سالى دانسته اند كه با ماه محرّم آغاز شده و نيم سالِ پيش از محرّم را سال اوّل به شمار نياورده اند. بدين ترتيب، سال دوم هجرى طبق مبناى اوّل، مطابق با سال اوّل هجرى طبق مبناى دوم مى شود و از اين روى، همواره در گزارش هاى تاريخى، شاهد دو نقل هستيم كه ناظر به دو مبنايند و هرگز از اختلافى واقعى حكايت نمى كنند، چنان كه در تاريخ ولادت امام حسين عليهم السلام ، آن را سال سوم و برخى سال چهارم هجرى دانسته اند و در تاريخ شهادت ايشان نيز سال 60 و 61، هر دو، ذكر شده است. دربارۀ تاريخ ولادت امام عصر نيز سال 255 و سال 256، هر دو، گزارش شده است. همه اين نقل ها درست اند و على رغم اختلاف لفظى و ظاهرى، به امور واقعى يكسانى اشاره دارند و نمى توانند نوعى حيرت و اختلاف واقعى در تعيين تواريخ به شمار آيند.

و در مقبره اش در باب الكوفه، به خاك سپرده شد.(1)

3. نگاهى كوتاه به زندگانى شيخ صدوق

ولادت شيخ صدوق در حدود سال 306 و وفات ايشان به سال 381 ق، بوده است.(2)

نجاشى دربارۀ شيخ صدوق مى نويسد:

محمّد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى، مكنّا به ابو جعفر، ساكن رى، شيخ و فقيه ما و بزرگ شيعيان در خراسان(3) بود. آن جناب در سال 355، وارد بغداد شد و در حالى كه بسيار جوان بود، بزرگان طايفه اماميه از محضرش كسب حديث كردند و او كتاب هاى فراوانى دارد ... . شيخ - رضى اللّه عنه - در سال 381، در رى وفات يافت .(4)

شيخ طوسى نيز دربارۀ وى مى نويسد:

محمّد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى، جليل القدر، مكنّا به ابو جعفر ،

ص: 233


1- . الفهرست، طوسى، ص 210 - 211.
2- . در مورد تاريخ ولادت شيخ صدوق ، اطّلاع دقيقى در دست نيست، مگر آن كه بنا به قرينه اى، ولادتش را بعد از سال 306 ق، مى دانند. آن قرينه، نامه اى است كه پدر شيخ صدوق، پس از فوت نايب دوم، از طريق نايب سوم امام عصر عليهم السلام به آن حضرت مى رساند و در آن از ايشان مى خواهد كه در حقّ او دعا كنند كه صاحب پسرى شود. امام عليهم السلام نيز در حقّ او دعا مى كنند و برايش پيغام مى فرستند كه خداوند، پسرى مبارك و نافع به او ارزانى خواهد داشت ر . ك: علل الشرائع، ج 1، ص 8 . محقّقان با توجّه به آن كه سال وفات نايب دوم و ابتداى نيابت نايب سوم - كه رساننده نامه پدر صدوق به امام زمان عليهم السلام بوده - سال 305 است ، چنين برداشت كرده اند كه ولادت آن جناب نمى تواند زودتر از سال 306 بوده باشد. (ر . ك: همان ، ص 5 به بعد) .
3- . خراسان در اصطلاح آن روزگار ، بسيارى از مناطق ايران كنونى را شامل مى شده است .
4- . رجال النجاشى ، ص 388 - 393.

مردى جليل القدر ، حافظ احاديث، بصير به رجال و ناقد اخبار بود. در ميان اهل قم ، كسى مانند او از جهت حفظ و انبوهى دانش ، ديده نشده است. او قريب به سيصد تصنيف دارد و فهرست كتاب هايش نيز معروف است ... .(1)

4. افق علمى كلينى و شيخ صدوق

توصيف دو گزارشگر خبره شيعه يعنى نجاشى و شيخ طوسى ، از مقام ارجمند دو محدّث جليل القدر ثقة الإسلام كلينى و شيخ صدوق ، ما را از ذكر تمجيد ديگر بزرگان شيعه دربارۀ آنان ، بى نياز مى كند .

چنان كه گذشت، نجاشى ، جناب كلينى را «موثّق ترين و دقيق ترين كس در حديث» و «شيخ و بزرگ اصحاب ما در زمان خود در رى» خواند و شيخ طوسى نيز او را به «ثقه بودن» و «آگاهى از اخبار» ، وصف نمود .

در مورد شيخ صدوق نيز نجاشى ، او را «شيخ و فقيه شيعيان» و «بزرگ شيعيان در خراسان» دانست و چنين گزارش كرد كه «بزرگان طايفه اماميه در بغداد، از محضر شيخ صدوق ، آن زمان كه بسيار جوان بوده ، كسب حديث كرده اند. شيخ طوسى نيز با اوصافى چون: «جليل القدر» ، «حافظ احاديث» ، «بصير به رجال» و «ناقد اخبار» از وى ياد كرد.

آگاهى از اوج علمىِ اين دو ستاره آسمان حديث شيعه، از يك سو ، استفاده علمىِ شيخ صدوق از كلينى را معنادار مى كند و از سوى ديگر بر مهم بودن آگاهى از رابطه علمى ايشان ، مهر تأييد مى نهد .

5. مقايسه زمانى حيات كلينى و شيخ صدوق (به هدف تعيين ميزان هم زمانى ايشان)

ولادت شيخ صدوق پس از سال 306 ق ، و وفات كلينى به سال 329 ق ، بوده است. بدين ترتيب ، ميزان هم زمانى روزگار اين دو محدّث ، بيست سال يا اندكى بيشتر

ص: 234


1- . الفهرست ، طوسى ، ص 237 و 238.

بوده است. بديهى است كه براى يك جوان در چنين سنّى ، آن هم جوان سختكوش و تيزهوشى همچون صدوق ، امكان بهره گيرى علمى و اخذ حديث از كلينى، وجود داشته است. شاهد ، اين كه : صدوق در همان اوان جوانى ، بخش زيادى از آموخته هاى روايى خود را از پدر بزرگوار خويش فرا گرفته است. اين ، در حالى است كه فرصت شيخ صدوق براى اخذ حديث از پدرش و نيز از كلينى ، يكى بوده است؛ زيرا ابن بابويه اوّل (پدر شيخ صدوق) و كلينى ، هر دو ، در يك سال (سال تناثر نجوم) وفات يافته اند.(1)

6. مقايسه محلّ زندگى و سفرهاى كلينى و شيخ صدوق (با هدف تعيين هم جوارى يا عدم هم جوارى آنان)

مسلّم است كه كلينى مدّتى در رى ساكن بوده و در آن زمان ، مرجع شيعيان آن سامان به شمار مى رفته است. همچنين روشن است كه او به بغداد مهاجرت كرده، به تدريس و تحديث پرداخته و در همان ديار ، وفات يافته است. ملقّب شدن او به رازى و بغدادى نيز به جهت زندگى كردنش در اين دو منطقه است. از مطلب موجود در تاريخ ابن عساكر در ذيل نام «محمّد بن يعقوب» بر مى آيد كه كلينى ، سفرى علمى به دمشق و بعلبك هم داشته است .(2)

از عبارت شيخ طوسى در الاستبصار بر مى آيد كه كلينى ، حدّ اقل ، دو سال پيش از وفاتش ، در بغداد مشغول به نقل حديث بوده است.(3) برخى هم احتمال داده اند كه وى حدّ اقل ، ده سال آخر عمر خود را در بغداد بوده است.(4) بدين ترتيب ، كاملاً روشن نيست كه مرحوم كلينى ، چند سال از سال هاى پايانى حيات خود را در بغداد بوده است.

ص: 235


1- . رجال النجاشى ، ص 269 و 377.
2- . تاريخ مدينة دمشق ، ج 56، ص 297.
3- . الاستبصار ، ج 4، ص 310.
4- . الكلينى و الكافى ، ص 162.

در مورد مسافرت هاى شيخ صدوق نيز ، تاريخ نگارى مدوّنى به ميراث نمانده است. با اين حال ، موارد زير از لابه لاى گزارش هاى تاريخى و آثار خود صدوق ، استخراج شده اند:

1 . از قم به رى (347 ق) ، 2 . از رى به مشهد مقدّس (352 ق) ، 3 . نيشابور (352 ق) ، 4 . مرورود (352 ق) ، 5 . بغداد (352 ق) ، 6 . همدان (354 ق) ، 7 . كوفه (354 ق) ، 8 . مكّه معظّمه و مدينه منوّره (354 ق) ، 9 . فيد (354 ق) ، 10 . بغداد (355 ق) ، 11 . مشهد مقدّس (367 ق) ، 12 . مجدّدا مشهد (368 ق) ، 13 . سرخس (368 ق) ، 14 . بلخ (368 ق) ، 15 . فرغانه (368 ق) ، 16 . سمرقند (368 ق) ، 17 . ايلاق (368 ق) ، 18 . استرآباد و جرجان (368 ق) .(1)

چنان كه مشاهده مى شود ، پيش از سال 347 ق و در دوره حيات مرحوم كلينى ، هيچ گونه سفرى براى شيخ صدوق گزارش نشده است ، هر چند كه عدم گزارش سفرهاى شيخ در دوران جوانى، دليلى بر وجود نداشتن چنان سفرهايى نيست ، بويژه آن كه شيخ طوسى در رجال خود ، از جناب تلّعكبرى نقل كرده كه پدر شيخ صدوق (على بن بابويه) در سال تهافت كواكب - كه ظاهراً همان سال تناثر نجوم است - به بغداد آمده و تلّعكبرى اجازه روايت تمام آثار على بن بابويه را در اين سفر از او دريافت كرده است.(2)

اين سال بنا به نقل نجاشى ، واپسين سال حيات على بن بابويه و ابو جعفر كلينى است. بنا بر اين ، نمى توان دور از تصوّر دانست كه شيخ صدوق ، پدر خود را در اين سفر همراهى مى كرده است ، چنان كه عجيب نيست مرحوم كلينى را نيز ديدار كرده باشد و اجازه نقل الكافى را نيز از شخص او ، دريافت كرده باشد.(3)

ص: 236


1- . ر. ك: شيخ صدوق ، ص 69 - 76 .
2- . رجال الطوسى ، ص 432 .
3- . در ادامه خواهيم گفت كه بر فرض وجود چنين اجازه اى از سوى كلينى مسلّماً نحوه تحمّل الكافى ، از نوع سماع و قرائت بر شيخ صدوق نبوده است ، وگرنه دليلى وجود نداشته كه صدوق همواره روايات الكافى را به واسطه اساتيد خود ، نقل نمايد .

اين كه كلينى ، سال هاى آخر عمر خود را در بغداد گذرانده و براى شيخ صدوق نيز در اين سال ها سفرى به بغداد گزارش نشده، ممكن است قرينه اى براى نفى ملاقات و هم جوارى اين دو بزرگوار به شمار آيد ؛ ولى اين قرينه دليل كافى بر نفى ملاقات آنها نخواهد بود. چه بسا كه در اين سال ها هر يك از اين دو ، سفرهايى به ديار هم يا مشتركاً به سرزمين ثالثى داشته اند ، بخصوص كه در مورد سفرهاى كلينى ، اطّلاعات بسيار ناقصى در اختيار ماست. اين كه مرحوم كلينى به گزارش تاريخ مدينة دمشق سفرى به دمشق داشته و در تاريخ هاى شيعى ، هيچ اشاره اى به آن نشده، نشانگر آن است كه متونى همچون رجال النجاشى ، در صدد ارائه تاريخ سفرهاى كلينى نبوده اند.

بدين ترتيب ، چه بسا مرحوم كلينى در اواخر عمر خويش ، سفرهايى به زادگاه خويش و شهرهاى اطراف آن همچون قم داشته و گزارش آنها به ما نرسيده باشد ، و شايد در همين سفرها بوده كه مرحوم كلينى ، الكافى را براى محمّد بن محمّد بن عصام كلينى (از اساتيد صدوق) كه از اهالى كلين بوده، روايت كرده است.(1)

7. دسترس شيخ صدوق به آثار كلينى

با توجّه به تصريحى كه شيخ صدوق در مشيخه كتاب من لا يحضره الفقيه آورده، مى دانيم

كه وى تمام كتاب الكافى را در اختيار داشته است. عبارت شيخ صدوق ، چنين است:

و ما كان فيه عن محمّد بن يعقوب الكلينى - رحمة اللّه عليه - فقد رويتُه عن محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى و على بن أحمد بن موسى و محمّد بن أحمد السنانى - رضى اللّه عنهم - عن محمّد بن يعقوب الكلينى، و كذلك جميع كتاب الكافى فقد رويتُه عنهم عنه ، عن رجاله.(2)

ص: 237


1- . شيخ صدوق ، واسطه خود را به الكافى ، از طريق سه استاد خود و از جمله محمّد بن محمّد بن عصام كلينى مى داند ر . ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 534 . محمّد بن محمّد بن عصام ، روايات ديگرى را غير از احاديث الكافى ، از مرحوم كلينى براى شيخ صدوق نقل كرده است (22 روايت از اين دست ، در آثار موجود شيخ صدوق ، وجود دارد) .
2- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 534 .

از جمله «وكذلك ...» سه برداشت گوناگون مى توان كرد :

اوّل ، آن كه : شيخ صدوق برخى از رواياتى را كه در كتاب من لا يحضره الفقيه آورده است ، از ديگر آثار كلينى و طريق اساتيد خود ، از كلينى نقل مى كند و به همين ترتيب (كذلك) ، تمام روايات الكافى را نيز كه در اين كتاب نياورده ، از همين اساتيد ، نقل مى كند.

دوم ، آن كه : تمام آنچه شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه از محمّد بن يعقوب نقل مى كند ، از كتاب الكافى است ؛ ليكن به همين ترتيب (كذلك) ، اين اساتيد ، بقيّه روايات الكافى را هم براى وى نقل كرده اند .

سوم ، آن كه : صدوق ، به تمام رواياتى كه از كلينى نقل كرده (اعم از الكافى و غير آن) از طريق اين اساتيد ، دسترس داشته است ؛ ولى تمام احاديثى را كه از كتب كلينى در دسترسش بوده ، در كتاب من لا يحضره الفقيه نياورده ؛ بلكه او به همين ترتيب (كذلك) حتّى روايات الكافى را نيز كه با موضوع كتاب من لا يحضره الفقيه مرتبط بوده اند از طريق شاگردان كلينى، روايت كرده است.

با توجّه به اين كه برخى از روايات منقول از كلينى كه در كتاب من لا يحضره الفقيه آمده اند ، در نسخه موجود الكافى پيدا نمى شوند، اخذ هر يك از اين برداشت هاى سه گانه ، ما را به ديدگاه هاى جداگانه اى سوق مى دهد. على رغم اين ابهام، بى شك ، از عبارت صدوق بر مى آيد كه او به نسخه كامل الكافى از چند طريق ، دسترس داشته است.

8 . شيخ صدوق و نقل آثار كلينى براى آيندگان

علماى بغداد مانند شيخ مفيد و شيخ طوسى ، كتاب الكافى را به طرق فراوان و بدون وساطت شيخ صدوق ، دريافت و نقل كرده اند. مراجعه به اجازات علماى متأخّر نيز نشان مى دهد كه آنان عموماً آثار كلينى را از طريق علماى بغداد دريافت كرده اند.(1)

ص: 238


1- . تمام اجازات مندرج در مجلّدات پايانى بحار الأنوار بجز اجازه شيخ حرّ عاملى به شيخ محمّد فاضل مشهدى ، گواه بر اين امر است .

با اين حال ، اين احتمال وجود دارد كه شيخ صدوق ، الكافى را در خراسانِ آن روز (يا همان ايران و افغانستان و تاجيكستان امروز) براى كسانى روايت كرده باشد. البتّه اشتغال مداوم شيخ صدوق به اخذ حديث، تأليف پى در پىِ آثار جديد و روايت آن آثار ، مى تواند او را از وقت گذارى براى نقل آثارى چون الكافى باز داشته باشد. همچنين همان دليلى كه باعث شده وى به نقل هاى گسترده از الكافى دست نزند، مى تواند لااقل از همّت او براى تشكيل جلسات قرائت و سماع الكافى ، كاسته باشد.(1)

با اين حال ، قرائن اندكى براى وجود نقل هايى از الكافى و ديگر آثار كلينى از طريق شيخ صدوق هست . نمونه اى از اين دست، در اجازه شيخ حرّ عاملى به شيخ محمّد فاضل مشهدى ، منعكس است. صاحب وسائل الشيعة در اين باب مى نويسد:

و أجزت له أن يروى عنّى كتاب الكافى و كتاب الرسائل و كتاب تعبير الرؤا و كتاب الردّ على القرامطة و غير ذلك من مؤّفات الشيخ أبى جعفر محمّد بن يعقوب الكلينى بالسند الأوّل عن الصدوق ، عن محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى ، عنه و بالسند السابق عن المفيد ، عن جعفر بن محمّد بن قولويه ، عنه .(2)

9. «ابن بابويه» در اسناد «الكافى»

يكى از قرائنى كه مى تواند بر وجود نسخه شيخ صدوق نزد ناقلان كتاب الكافى دلالت داشته باشد، وجود كلمه «ابن بابويه» در آغاز سند يكى از احاديث الكافى است.

روايت سوم از باب مولد «على بن الحسين عليه السلام» از ابواب، تاريخ الكافى، چنين است :

على بن إبراهيم بن هاشم، عن أبيه، عن محمّد بن عيسى، عن حفص بن البخترى، عمّن ذكره، عن أبى جعفر عليهم السلام قال: لمّا مات أبى على بن الحسين عليهم السلام ، جاءت ناقة له

ص: 239


1- . در ادامه مقاله ، به اين موضوع خواهيم پرداخت .
2- . بحار الأنوار ، ج 107 ، ص 118.

من الرعى حتّى ضربت بجرانها القبر و تمرّغت عليه، فأمرت بها فردّت إلى مرعاها ، و إنّ أبى عليهم السلام كان يحجّ عليها و يعتمر و لم يقرعها قرعة قط .(1)

در نسخه الكافى ، پس از اين روايت ، چنين آمده است :

ابن بابويه الحسين بن محمّد بن عامر ، عن أحمد بن إسحاق بن سعد، عن سعدان بن مسلم، عن أبى عمارة، عن رجل، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام قال : لمّا كان فى الليلة التى وعد فيها على بن الحسين عليهماالسلام قال لمحمّد عليهم السلام : يا بنىّ ! ابغنى وضوءا ... .(2)

وجود نامتعارف كلمه «ابن بابويه» در ابتداى سند اين روايت، براى محقّقان ، سؤل انگيز گشته است. مرحوم فيض در الوافى و برخى ديگر از محقّقان ، احتمالاتى را مطرح ساخته اند. علاّمه مجلسى در مرآة العقول ، نظرات مختلف را آورده و ديدگاه مختار خود را بيان كرده است. مرحوم أبو المعالى كلباسى نيز در سه رساله از رسائل رجالى خود ، به شكلى تقريباً مشابه ، به اين مسئله پرداخته و بر قول علاّمه مجلسى در اين باره صحّه گذارده است.(3)

ما در اين جا مضمون كلام كلباسى را از كتابش ، الرسائل الرجالية،(4) مى آوريم :

مهم ترين احتمالاتى كه در اين زمينه داده شده ، بدين ترتيب اند :

احتمال اوّل: مراد از «ابن بابويه»، على بن بابويه (پدر شيخ صدوق) است. كلمه ابن بابويه ، توسط شاگرد كلينى در متن وارد شده و معنايش آن است كه اين روايت در نسخه على بن بابويه بوده است .

احتمال دوم: مراد از «ابن بابويه»، على بن بابويه است. كلمه ابن بابويه ، توسط خودِ كلينى در متن وارد شده و معنايش آن است كه او اين حديث را از پدر شيخ صدوق، روايت كرده است.

ص: 240


1- . الكافى ، ج 1، ص 467 - 468.
2- . همان، ص 467 .
3- . ر . ك : الرسائل الرجالية ، ج 3، ص 170 - 174 . نيز ، ر . ك : ج 4، ص 30 - 33 و ص 50 - 53 .
4- . ر . ك : همان ، ج 4، ص 30 - 33 .

احتمال سوم: در عبارت ، «ابن بابويه» نبوده ؛ بلكه «أين أبويه» بوده است ، كه ادامه حديث سوم است و جزء حديث چهارم به شمار نمى آيد. در اين صورت ، معناى عبارت ، چنين است: چه كسى مى تواند در جاى پدر و مادر او باشد و چنين مقامى داشته باشد ؟

احتمال چهارم: در عبارت ، «ابن بابويه» نبوده ؛ بلكه «ابن بانويه» بوده و مراد از آن، فرزند شهربانويه يعنى امام سجّاد عليهم السلام است كه فاعل جمله قبل است ، يا آن كه مراد ، خودِ شهربانويه است كه به چنين فضل و مرتبه اى رسيده است.

احتمال پنجم: در عبارت ، «ابن بابويه» درست است و مراد از آن محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق) است. كلمه «ابن بابويه» توسّط نسخه برداران كتاب كلينى و شاگردان شيخ صدوق در متن وارد شده و معنايش آن است كه اين روايت در نسخه شيخ صدوق بوده است.

مرحوم كلباسى ، چهار احتمال نخست را رد مى كند و احتمال پنجم را مى پذيرد.(1) وى با تكيه بر نظر علاّمه مجلسى دربارۀ احتمالاتِ خطا مى نويسد:

كلّ ذلك نشأ من عدم التتبّع و الربط بمصطلحات القوم؛ بل الصواب أنّه «ابن بابويه» - كما اتّفقت عليه النسخ - و المراد به ، الصدوق محمّد بن على بن بابويه، فإنّه من رواة الكافى، كما هو المذكور فى إجازات البحار. و لمّا كانت النسخ التى رواها التلامذة عن الكلينى رحمه الله مختلفة فى بعض المواضع، فعرض الأفاضل المتأخّرون عن عصرهم [تلك النسخ] بعضها على بعض، فما كان فيها من اختلاف أشاروا إليه، و سيأتى فى عرض الكتاب فى نسخة الصفوانى كذا، و فى نسخة النعمانى كذا، و هو إشارة إلى أنّ الحديث المذكور بعده إنّما كان فى نسخة الصدوق، و لم يكن فى سائر النسخ . فهكذا حقّق المقام، و لا تصغ إلى ما صحّفوه لقلّة التدرّب بأساليب الكلام .(2)

ص: 241


1- . مرآة العقول ، ج 6، ص 9 .
2- . الرسائل الرجالية ، ج 4، ص 31 .

اكنون ، شواهد نادرستىِ چهار احتمال نخست و شواهد درستىِ احتمال پنجم به ترتيب ، ارائه مى شود .

شواهد نادرستى احتمال اوّل و دوم ، عبارت اند از :

يك. كلمه «ابن بابويه» بدون ذكر قرينه، ظهور در خود شيخ صدوق (محمّد بن على بن بابويه) دارد و به پدر ايشان منصرف نيست.(1)

دو. پدر صدوق در هيچ اجازه اى ، به عنوان راوى الكافى ، ذكر نشده است.

سه . نقل افراد يك طبقه از هم (مثل نقل كلينى از پدر صدوق) ، بعيد است.

چهار . در هيچ سند ديگرى از الكافى ، كلينى از پدر صدوق ، روايت نكرده است.

شواهد نادرستى احتمال سوم و چهارم ، عبارت اند از :

يك . مخالفت لفظ مورد نظر اين اقوال با مُجمَعٌ عليه تمام نسخ.

دو . دورى تركيب پيشنهادى از اسلوب كلام ائمّه عليهم السلام ، بلكه كلام عرب.

شواهد درستى احتمال پنجم ، عبارت اند از :

يك . لفظ «ابن بابويه» در تمام نسخ ، به همين شكل آمده است.

دو . شيخ صدوق مطابق اجازات علما ، از راويان الكافى به شمار مى آيد.

سه . ميان نسخه هاى الكافى در موارد بسيار اندكى ، اختلافاتى وجود داشته(2) و نسخه برداران متأخّر ، با ذكر نام نعمانى و صفوانى (دو تن از شاگردان مرحوم كلينى و از مهم ترين راويان كتاب الكافى) در متن الكافى ، به اين موارد ، اشاره كرده اند.(3) ذكر نام «ابن بابويه» هم ممكن است از همين قبيل باشد.

ص: 242


1- . همان، ص 32.
2- . الكلينى و الكافى ، ص 397.
3- . در نسخه چاپ شده الكافى ، شش بار عبارت «و فى نسخة الصفوانى ...» آمده است. جالب ، آن كه تمام اين موارد ، در يك بازه پنجاه صفحه اى از جلد نخست الكافى گرد آمده اند و در ديگر قسمت هاى كتاب ، از اين تعبير ، سراغى نمى توان گرفت ر . ك : الكافى ، ج 1، ص 283 و 286 و 298 و 304 و 311 و 325 .

نتيجه آن كه : به نظر مى رسد لا اقل بخشى از نسخه موجود الكافى، علاوه بر مقابله با نسخه نعمانى و صفوانى ، با نسخه ابن بابويه نيز مقابله گرديده است، هر چند اين ، نشانگر آن نيست كه شيخ صدوق به تشكيل جلسات قرائت و سماع الكافى ، اهتمام داشته است.

10 . گزارشى از روايات شيخ صدوق از كلينى

پس از اين كه مسئله دسترس شيخ صدوق به آثار كلينى و نقل آنها براى نسل هاى آينده مورد بررسى قرار گرفت، به بررسى منقولاتى مى پردازيم كه وى در آثار خود از مرحوم كلينى نقل كرده است . طبق گزارشى كه در مقاله «روايات شيخ صدوق از كلينى» ارائه گشته است، ابن بابويه در آثار موجود خود ، مجموعاً 55 مطلب را از كلينى نقل كرده است كه 42 مورد از آنها ، تنها يك بار (در يك كتاب) ، ده مورد از آنها ، دو بار و سه مورد نيز سه بار (در سه كتاب) آمده است.(1)

از ميان اين 55 نقل، سه مورد آنها ، روايت از معصوم نيست. از سويى ديگر، تنها سى مورد از اين نقل ها ، در الكافى يافت مى شوند و 25 مورد ديگر ، در آن ، وجود ندارند .

سه روايت نيز در المزار ابن مشهدى پيدا شده كه به واسطه صدوق ، از كلينى نقل شده اند و در آثار موجود صدوق ، وجود ندارند .

نتيجه آن كه : تقريباً نيمى از مطالبى كه شيخ صدوق از كلينى نقل كرده و به ما رسيده (28 مورد از 58 مورد) ، در الكافى وجود دارند .

11. تعيين اجمالى منبع رواياتى كه در «الكافى» نيستند

چنان كه گذشت، سى مورد از 58 نقل صدوق از كلينى ، در الكافى يافت نمى شوند. با توجّه به دسترس شيخ صدوق به الكافى ، بسيار طبيعى است كه وى اين موارد را از

ص: 243


1- . بدين ترتيب ، شمار منقولات صدوق از كلينى - البتّه تنها در آثارى كه از وى در دسترس ماست - با احتساب موارد تكرارى ، 71 مورد است .

الكافى نقل كرده باشد. با اين حال ، 28 مورد ديگر وجود دارند كه در الكافى نيستند و مى بايد منبع ديگرى براى آنها جستجو كرد. دربارۀ منبع اين دسته از روايات ، دو احتمال پيش روى ماست كه عبارت اند از :

يك. كتاب هاى ديگر كلينى (غير از الكافى) ، منبع اين روايات اند .

دو. آثار مولّفانِ مقدّم بر كلينى كه وى اجازه روايت آنها را به شاگردان خود داده، منبع اين روايات اند .

احتمال اوّل: كتاب هاى ديگر كلينى (غير از «الكافى»)

كتاب ارجمند الكافى، مشهورترين اثر ثقة الإسلام كلينى است ؛ ليكن به گزارش نجاشى و شيخ طوسى ، براى وى كتب ديگرى نيز بوده كه در آن روزگار ، در دسترس بوده اند و متأسّفانه هم اينك هيچ يك از آنها ، در اختيار ما نيست. اين كتاب ها ، مطابق نقل نجاشى ، عبارت اند از:

1 . الردّ على القرامطة ، 2 . رسائل الأئمّة عليهم السلام ، 3 . تعبير الرؤا ، 4 . كتاب الرجال ، 5 . ما قيل فى الأئمّة من الشعر .

شيخ طوسى ، تنها از سه كتاب نخست ، ياد كرده است. او در گزارش خود ، رسائل الأئمة را «كتاب الرسائل» ، و تعبير الرؤا را «تفسير الرؤا» ناميده است. براى ما مسلّم است كه نسخه هاى رسائل الائمّة و تعبير الرؤا تا قرن هفتم موجود بوده اند ؛ زيرا سيّد ابن طاووس ، در آثار خود ، از نسخه اين دو كتاب ، مطالبى را نقل مى كند.

با توجّه به اين پنج كتاب، مى توان احتمال داد كه لا اقل ، بخشى از رواياتى كه در الكافى يافت نمى شوند، از اين آثار ، نقل شده باشند .

احتمال دوم: آثارى كه كلينى ، راوى آنها بوده است

محتواى برخى از 28 حديثى كه در الكافى يافت نشده اند ، متناسب با عناوين آثار ناياب كلينى است ؛ امّا در مورد برخى ديگر ، چنين تناسب آشكارى ديده نمى شود.

ص: 244

اين احتمال قوى وجود دارد كه يادكرد از كلينى در اسناد اين احاديث ، به عنوان راوىِ يكى از كتب پيشينيان بوده و نقل صدوق از كلينى بر وجود آن روايات در آثار كلينى دلالت نداشته باشد.

ذكر شدن كلينى در برخى از طرق نجاشى به كتب اصحاب ، احتمال اخير را تقويت مى كند.(1) بر خلاف شيخ طوسى كه از كلينى به عنوان راوى هيچ كتابى نام نبرده، نجاشى ، ذيل نام شش تن از مؤّفان شيعه، از كلينى به عنوان راوى آثار آنان براى نسل هاى بعد ، ياد كرده است. اين احتمال هست كه وى راوى كتب ديگرى نيز بوده ؛ ولى گزارش آنها به ما نرسيده باشد.

در اين جا به ذكر نام مؤّفان، سند كلينى به آثار آنان و نام آن دسته از تأليفات آنان كه توسط وى نقل شده ، مى پردازيم.

يك . نام مؤّف: حسين بن محمّد بن عمران اشعرى .

نام كتاب مؤّف كه توسط مرحوم كلينى ، روايت شده است: كتاب النوادر .

سند نجاشى (از كلينى تا صاحب كتاب) : عن محمّد بن يعقوب ، عنه.(2)

دو . نام مؤّف: احمد بن محمّد بن عيسى.

نام كتاب مؤّف كه توسط مرحوم كلينى ، روايت شده است: كتاب التوحيد، كتاب فضل النبى صلى الله عليه و آله ، كتاب المتعة، كتاب النوادر، كتاب الناسخ و المنسوخ، كتاب الأظلّة، كتاب المسوخ، كتاب فضائل العرب.

سند نجاشى (از كلينى تا صاحب كتاب): عن محمّد بن يعقوب ، عن على بن إبراهيم و محمّد بن يحيى و على بن موسى بن جعفر و داوود بن كورة و أحمد بن إدريس، عن أحمد بن محمّد بن عيسى.(3)

ص: 245


1- . بخصوص اگر سند كلينى در آن روايات ، با سندى كه نجاشى از كلينى تا صاحب اثر ذكر مى كند ، متناظر باشد.
2- . رجال النجاشى ، ص 66.
3- . همان، ص 81 - 83 .

سه . نام مؤّف: سعيد بن عبد الرحمان اعرج .

نام كتاب مؤّف كه توسط مرحوم كلينى ، روايت شده است: نامى را ذكر نكرده است.

سند نجاشى (از كلينى تا صاحب كتاب): عن محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن صفوان، عن سعيد.(1)

چهار . نام مؤّف: سهل بن زياد آدمى.

نام كتاب مؤّف كه توسط مرحوم كلينى ، روايت شده است: كتاب النوادر.

سند نجاشى (از كلينى تا صاحب كتاب): عن محمّد بن يعقوب ، قال: حدّثنا على بن محمّد، عن سهل بن زياد.(2)

پنج . نام مؤّف: على بن عبّاس جراذينى رازى.

نام كتاب مؤّف كه توسط مرحوم كلينى ، روايت شده است: كتاب الآداب (و المروءات)، كتاب الردّ على السلمانيّة .(3)

سند نجاشى (از كلينى تا صاحب كتاب) : عن محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن الحسن الطائى الرازى ، قال: حدّثنا على بن العبّاس.(4)

شش . نام مؤلّف: محمّد بن الحسن بن شمّون .

نام كتب مؤلّف كه توسط مرحوم كلينى ، روايت شده است: كتاب السنن و الآداب و مكارم الأخلاق، كتاب المعرفة، كتاب النوادر.

سند نجاشى (از كلينى تا صاحب كتاب) : عن محمّد بن يعقوب، عن على بن محمّد، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمّون.(5)

ص: 246


1- . همان، ص 181.
2- . همان، ص 185.
3- . سلمانيه ، طايفه اى از غلات بوده اند .
4- . رجال النجاشى ، ص 255.
5- . همان، ص 335 - 337.

12. نقل قول غيرمستقيم شيخ صدوق از كلينى

از عبارت صدوق در مشيخه كه پيش تر ذكر شد، كاملاً مشخّص است كه وى خود را شاگرد شاگردان كلينى معرفى مى كند و لا اقل در كتاب من لا يحضره الفقيه ، روايات كلينى را بدون واسطه از او نقل نمى نمايد.

از سوى ديگر ، بررسى كامل آثار صدوق نشان مى دهد كه وى در ديگر كتب خود نيز (علاوه بر كتاب من لا يحضره الفقيه) هيچ گاه بدون واسطه از كلينى نقل نكرده است. ميان شيخ صدوق و مرحوم كلينى در تمام اين منقولات ، تنها يك طبقه واسطه وجود دارد، گرچه بعضا يك روايت ، از طريق چند واسطه نقل شده است. براى نمونه و در يك مورد خاص ، شيخ صدوق، روايت نادر و جامع كتاب الكافى در وصف امام معصوم را از طريق پنج تن از اساتيد خود ، از كلينى روايت مى كند.(1)

13. استقصاى واسطه ها ميان شيخ صدوق و كلينى

شيخ صدوق در مشيخه كتاب من لا يحضره الفقيه، سه تن را به طور مشخّص، به عنوان واسطه هاى ميان خود و كلينى معرفى مى كند.(2) اين سه تن، عبارت اند از: محمّد بن محمّد بن عصام كلينى، على بن احمد بن موسى، محمّد بن احمد سِنانى.

امّا با مراجعه به مجموع روايات صدوق از كلينى در مى يابيم كه واسطه ها ميان اين دو شيخ، منحصر به اين سه نفر نيستند؛ بلكه مجموع نام هايى كه به عنوان واسطه هاى ميان كلينى و صدوق، در آثار صدوق آمده اند، به اين قرارند :

1 . محمّد بن محمّد بن عصام كلينى؛ 2 . على بن احمد بن موسى؛ 3 . على بن احمد بن محمّد بن عمران دقّاق ؛ 4 . على بن احمد ؛ 5 . محمّد بن احمد سنانى ؛ 6 . محمّد بن على ماجيلويه ؛ 7 . على بن عبد اللّه ورّاق ؛ 8 . محمّد بن موسى بن متوكّل ؛ 9 . ابو

ص: 247


1- . تفصيل مستندات اين مطالب ، در مقاله «روايات شيخ صدوق از مرحوم كلينى» آمده است.
2- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 534 .

محمّد حسن بن احمد مؤِّب ؛ 10 . حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مؤّب .

البتّه مورد چهارم يعنى على بن احمد، به احتمال زياد با مورد دوم (على بن احمد بن موسى) و يا سوم (على بن احمد بن محمّد بن عمران دقّاق) ، متّحد است. دربارۀ موارد دوم و سوم هم، برخى از بزرگان همچون مرحوم آية اللّه خويى، ادّعاى اتّحاد كرده اند. بدين ترتيب، حدّ اقل هفت تن از اساتيد شيخ صدوق، از شاگردان مرحوم كلينى بوده اند.

كامل ترين فهرست از شاگردان كلينى را محقّق معاصر ، جناب آقاى ثامر العميدى ، در كتاب الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى ، فراهم آورده است. البتّه در تحقيق مربوط به «روايات شيخ صدوق از مرحوم كلينى» ، نام سه تن ديگر از شاگردان كلينى به دست آمد كه در فهرست مزبور نيامده است . اين افراد ، عبارت اند از: محمّد بن موسى بن متوكّل ، ابو محمّد حسن بن احمد مؤّب ، حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مؤّب .

دو راوى نخست ، در سند دو روايت آمده اند و راوى سوم ، تنها در سند يك روايت ، ذكر شده است.(1)

14. قرينه هاى حاكى از نقل مستقيم و بدون واسطه شيخ صدوق از كلينى

آنچه در آثار موجود شيخ صدوق و نيز الفهرست شيخ طوسى و كتاب رجال النجاشى يافتيم، بر وجود نداشتن رابطه علمى مستقيم ميان صدوق و كلينى، دلالت داشت. با اين حال، در برخى آثار ديگر، قرائنى بر وجود چنين رابطه اى ديده مى شود. اين موارد در آثار شيخ مفيد، ابن مشهدى، ابن ابى جمهور احسايى، شهيد ثانى و سيّد بحر العلوم يافت مى شوند ، كه به ترتيب ذكر مى شوند:

قرينه اوّل : شيخ مفيد در رساله ذبائح أهل الكتاب ، روايتى را از مرحوم كلينى مى آورد

ص: 248


1- . ر . ك : مقاله «روايات شيخ صدوق از مرحوم كلينى» ، روايات 25 و 37.

و واسطه خود را با وى، دو تن در كنار هم -

يعنى ابن قولويه و ابن بابويه - بر مى شمرد. اين روايت با تصحيفاتى، در الكافى نقل شده است. سند شيخ مفيد، چنين است:

أخبرنى أبو القاسم جعفر بن محمّد بن قولويه و أبو جعفر محمّد بن على بن الحسين بن بابويه جميعا، عن محمّد بن يعقوب الكلينى، عن... .(1)

ممكن است گفته شود در اين سند ، قبل از نام شيخ صدوق، واژه «عن» بوده كه به «واو» تصحيف شده است. جواب، اين است كه آمدن كلمه «جميعا» بعد از نام صدوق، اين احتمال را منتفى مى سازد.

همچنين ممكن است گفته شود روايت مفيد از صدوق ، بعيد است . جواب اين اشكال هم اين است كه شواهدى نيز بر ردّ اين استبعاد وجود دارد، از جمله آن كه شيخ حسن بن سليمان حلّى در مختصر بصائر الدرجات ، سه روايت از الكافى در باب خلقتِ نخستين نقل كرده و در ذكر سند خود به كلينى، تنها واسطه ميان شيخ مفيد و كلينى را «ابن بابويه» آورده است.(2) با توجّه به قرب زمانى شيخ مفيد به شيخ صدوق نمى توان روايت مزبور را به كلّى ناديده گرفت.

قرينه دوم : ابن مشهدى در كتاب المزار الكبير خود ، سه روايت از كلينى نقل كرده كه در الكافى يافت نمى شوند. ابن مشهدى ، در اين روايات ، سند خود را تا كلينى ، اين گونه بيان مى كند:

أخبرنى الشيخ الفقيه أبو عبد اللّه محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى السروى ، قال: أخبرنى جدّى، عن الشيخ أبى جعفر محمّد بن الحسن الطوسى، عن الشيخ المفيد محمّد بن محمّد بن النعمان، عن ابن قولويه، عن محمّد بن يعقوب الكلينى.

و أخبرنى الشيخ الفقيه أبو محمّد عبد اللّه الدوريستى، عن جدّه، عن أبيه، عن أبى

ص: 249


1- . ذبائح أهل الكتاب ، ص 27.
2- . مختصر بصائر الدرجات ، ص 149.

جعفر ابن بابويه، عن محمّد بن يعقوب، عن ... .(1)

در سند دوم ميان شيخ صدوق و كلينى، واسطه اى وجود ندارد و اين امر مى تواند شاهدى بر ارتباط علمى بى واسطه ميان شيخ صدوق و كلينى باشد.

ابن مشهدى، روايت چهارمى را نيز از كلينى نقل مى كند كه در الكافى موجود است.

او براى اين روايت نيز دو سند، مطابق دو سند پيش گفته دارد.(2)

قرينه سوم: ابن ابى جمهور احسايى در عوالى اللئالى در ضمن بيان طرق شيخ طوسى به ائمّه معصوم، يكى از طرق را به واسطه صدوق، به كلينى مى رساند. او در اين باره مى نويسد:

و له [أى الشيخ الطوسى] فى روايته طريقان:

الأوّل: أنّه يروى عن الشيخ المفيد محمّد بن محمّد بن النعمان، عن الشيخ أبى جعفر ابن قولويه، عن الشيخ محمّد بن يعقوب الكلينى، عن ... .

الطريق الثانى: أنّ الشيخ المذكور يروى عن المفيد، عن ابن قولويه، و ابن قولويه يروى عن الشيخ محمّد بن بابويه، و هو يروى عن محمّد بن يعقوب، و هو يروى عن ... .

و هنا طريق آخر: ... .(3)

توجّه به طرقى كه شيخ طوسى، خود براى رواياتش از كلينى معرفى مى كند و در آنها خبرى از صدوق نيست، احتمال اشتباه را در عبارات ابن ابى جمهور، تقويت مى كند؛ ليكن توجّه به اين نكته كه صاحب عوالى اللئالى ، خود به طريق اصلى، واقف بوده و نخست بِدان اشاره كرده، اعتماد ما را به نقل او مى افزايد.

قرينه چهارم: شهيد ثانى در رسائلش، سه روايت را با يك سند واحد، به كلينى مى رساند. در اين روايات، نام ابو جعفر ابن بابويه به عنوان واسطه ميان مفيد

ص: 250


1- . المزار الكبير ، ص 544 .
2- . همان جا .
3- . عوالى اللآلى، ج 1، ص 12 - 13.

و كلينى، ذكر شده است. سند شهيد، چنين است:

الحديث السابع بالإسناد المتقدّم ... عن الشيخ أبى على الحسن بن الشيخ أبى جعفر محمّد بن الحسن الطوسى ، عن والده الشيخ - قدّس اللّه روحه - ، عن الشيخ المفيد محمّد بن النعمان ، عن الشيخ الصدوق محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى ، عن الشيخ أبى عبد اللّه جعفر بن قولويه ، عن الشيخ أبى عبد اللّه محمّد بن يعقوب الكلينى ، عن ... .(1)

البتّه شهيد ، روايات را از مفيد ، از صدوق ، از ابن قولويه ، از كلينى نقل مى كند. در اين صورت ، نمى توان گفت كه شهيد ، شيخ صدوق را شاگرد بدون واسطه كلينى مى دانسته است. با اين حال ، احتمال تصحيف «واو» به «عن» ، زياد است؛ زيرا احتمال اخذ حديث توسط صدوق از ابن قولويه ضعيف است. بنا بر اين ، اگر تصحيف متداول «واو» به «عن» را بپذيريم، سند شهيد، چنين مى شود:

عن الشيخ المفيد محمّد بن النعمان، عن الشيخ الصدوق محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى و الشيخ أبى عبد اللّه جعفر بن قولويه ، عن الشيخ أبى عبد اللّه محمّد بن يعقوب الكلينى .

معناى اين سخن، آن است كه شيخ مفيد، روايات كلينى را از دو طريق، يك بار از طريق ابن قولويه و بار ديگر از طريق صدوق، نقل كرده است. اين مطلب با سندى كه شيخ مفيد در ذبائح أهل الكتاب آورده، سازگار است.

قرينه پنجم: سيّد بحر العلوم، از مرحوم كلينى با تعبير شيخ و استاد ابن بابويه ياد مى كند. علاّمه بزرگوار، بدون آن كه شواهد خود را در اين زمينه ذكر كند، مى نويسد:

صدوق در سال 381 ق، در رى در گذشته و از آنچه گفتيم، معلوم گرديد كه ايشان پس از وفات محمّد بن عثمان عَمْرى و در اوايل سفارت حسين بن روح، به دنيا آمده است. وفات عَمْرى در سال 305 بود و بر اين اساس، وى بيش از چهل سال از طبقه هفتم و 31 سال از طبقه هشتم را درك كرده و عمرش هفتاد و چند سال

ص: 251


1- . رسائل الشهيد الثانى ، ص 326 .

بوده و در زمان پدرش و شيخش ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى در غيبت صغرا ، بيست و چند سال داشته؛ چرا كه وفات اين دو در 329 ق، روى داده و آن، سال وفات ابو الحسن على بن محمّد سمرى (آخرين سفير از سفراى چهارگانه امام زمان عليهم السلام ) است.(1)

دربارۀ اين قرينه ها، لااقل دو قضاوت مى توان داشت :

اوّل، آن كه بگوييم تمام اين موارد، از سهو (اشتباه) ناشى مى شود. به نظر مى رسد كه اين قضاوت، خالى از تكلّف نيست، بخصوص كه خلاف آن، در اثرى از شيخ مفيد - كه فاصله چندانى با شيخ صدوق و كلينى ندارد - ، يافت مى شود.

دوم، آن كه (با توجّه به سند ابن ابى جمهور) بگوييم به تبع ابن قولويه - كه يك بار، كتاب كلينى را از طريق صدوق، اخذ و بار ديگر، آن كتاب را از شخص كلينى، استماع كرده است - ، شيخ طوسى و شيخ مفيد هم گاهى سند خود را از طريق ابن قولويه به صدوق و سپس به كلينى رسانده اند و گاهى با طريق ابن قولويه و بدون واسطه صدوق از كلينى نقل كرده اند.

اين شواهد همه مى توانند مؤّد آن باشند كه صدوق، كتاب كلينى را بدون واسطه در اختيار داشته است. با اين حال، اين سؤل كه «چرا خود صدوق، بدون واسطه از الكافى، مطلبى را نقل نمى كند؟» ، باقى مى ماند و نيز اين پرسش كه «چرا شيخ طوسى در طريق مشهور خود به مفيد و از او به كلينى، تنها از ابن قولويه ياد مى كند و نامى از صدوق نمى برد؟» .

شايد راز اين معمّا در نحوه تلقّى كتب كلينى توسّط شيخ صدوق، نهفته باشد. در اين باره مى توان فرض كرد كه صدوق به دو شيوه به آثار كلينى، دسترس داشته است: با واسطه و بى واسطه. يعنى صدوق، در گام اوّل، شخصاً دست خطّ كلينى را ديده و آثار كلينى را از روى خطّ او، استنساخ كرده است؛ ولى از وى اجازه نقل نداشته

ص: 252


1- . الفوائد الرجالية ، ج3، ص301.

است؛ ولى در گام بعدى، از شاگردان كلينى، اجازه نقل روايات الكافى را نيز اخذ كرده است.

بدين ترتيب، با اين كه تحمّل حديث توسط شيخ صدوق در گام اوّل، بدون واسطه بوده و نقل بى واسطه، بر نقل باواسطه ترجيح داشته، وى در گام دوم، با افزودن يك واسطه، استحكام بيشترى به نقل خود داده است. از اين رو، همواره روايات الكافى را از طريقى كه كسب اجازه كرده، نقل نموده است. در اين فرض، شيخ صدوق، طريق اجازه را بر مناوله و طرق مشابه آن (همچون: اعلام و وصيّت) ترجيح داده است و بعدها به همين ترتيب، ابن قولويه و شيخ طوسى نيز تنها به طرق عالى تر، توجّه كرده اند.

صورت ديگرى هم كه قابل فرض است، اين است كه شيخ صدوق به دست خطّ كلينى (به صورت مناوله يا غير آن) دسترس داشته و حتّى ممكن است از وى اجازه روايت الكافى را نيز داشته؛ ليكن الكافى را بر او قرائت نكرده و از وى سماع ننموده است. بدين ترتيب، امكان نقل مستقيم صدوق از كلينى وجود داشته؛ ولى نحوه تحمّل احاديث الكافى، از درجه بالايى برخوردار نبوده است.(1)

سپس شيخ صدوق در گام دوم، احاديث كلينى را نزد چند تن از شاگردان وى - كه لااقل برخى از آنان، به عالى ترين نحوه تحمّل (سماع كتاب)، الكافى را از استاد خود، كلينى، دريافت كرده بودند - قرائت يا استماع نموده است .

با توجّه به اين مفروضات مى توان پذيرفت كه شيخ صدوق ترجيح مى داده براى تحكيم اعتبار نقل هاى خود، آنها را از طريقى كه بر مشيخه اش قرائت كرده يا از آنها سماع نموده، نقل نمايد و نقل از طريق اجازه يا مناوله را كنار بگذارد. به همين ترتيب،

ابن قولويه هم به اخذ كتاب كلينى از طريق صدوق قانع نشده و به اخذ مستقيم آن نيز پرداخته است. باز به همين دليل شيخ طوسى ترجيح داده در الفهرست و مشيخه خود،

ص: 253


1- . تفاوت اين فرض با فرض اوّل، در وجود يا عدم وجود اجازه از كلينى است .

از ميان اين دو طريق، تنها به موردى اشاره كند كه از لحاظ نوع نقل، در درجه بالاترى بوده است.

شاهد تحقّق سماع الكافى توسط اساتيد كلينى از كلينى، تعبيرى است كه دقّاق (استاد صدوق) در نقل شرحى كه كلينى در الكافى بر حديث «اعرفوا اللّه باللّه» نگاشته، به كار برده است. شيخ صدوق اين نقل را در كتاب التوحيد آورده است. در نقل على بن احمد دقّاق از كلينى، تعبير «سمعت محمّد بن يعقوب، يقول» آمده كه ظهور در تحقّق سماع دارد. در اين جا عين عبارت مزبور را همراه با تطبيق آن با الكافى مى آوريم:

حدّثنا على بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رحمه الله ، قال: سمعت محمّد بن يعقوب يقول: معنى قوله «اعرفوا اللّه باللّه» يعنى: أنّ اللّه عز و جل خلق الأشخاص و الألوان(1) و الجواهر .(2) فالأعيان الأبدان، و الجواهر الأرواح، و هو عز و جل لا يشبه جسما و لا روحا، و ليس لأحد فى خلق الروح الحسّاس الدرّاك أثر(3) و لا سبب . هو المتفرّد بخلق الأرواح و الأجسام . فمن(4) نفى عنه الشبهين: شبه الأبدان و شبه الأرواح ، فقد عرّف اللّه باللّه ، و من(5) شبهه بالروح أو البدن أو النور، فلم يعرف اللّه باللّه .(6)

15. بررسى ميزان استفاده شيخ صدوق از روايات كلينى

نكته ديگرى كه در تبيين رابطه علمىِ كلينى و شيخ صدوق سودمند است، اين است كه ميزان رواياتى كه شيخ صدوق از مرحوم كلينى نقل كرده، بسيار اندك است. شيخ صدوق، در آثارى كه از او به جاى مانده، تنها 68 بار(7) از كلينى روايت كرده است. اين،

ص: 254


1- . در الكافى: الأنوار.
2- . در الكافى: و الأعيان.
3- . در الكافى: أمر.
4- . در الكافى: فإذا.
5- . در الكافى: إذا.
6- . التوحيد ، ص 288. نيز ، ر . ك : الكافى ، ج1، ص85.
7- . اين تعداد ، با احتساب سيزده بار تكرار برخى روايات در دو يا سه اثر است .

در حالى است كه در همين چند اثر، هزاران روايت مسند توسط وى، نقل گرديده است.

در اين مقام، اين پرسش پديد مى آيد كه على رغم شباهت موضوعى كتب صدوق با الكافىِ كلينى و با وجود شهرت و اعتبار كتاب الكافى، چرا روايات صدوق از كلينى تا بدين حد، اندك اند؟

در پاسخ بايد گفت: اين كه صدوق در نقل روايات، كمتر به نقل از مرحوم كلينى مى پردازد، به معناى آن نيست كه رواياتى كه در الكافى مندرج اند، مورد توجّه صدوق نبوده اند؛ بلكه روايات مشترك اين دو بزرگوار از منابع اصلى تر، بسيار فراوان است.

توضيح، آن كه: شيخ صدوق، خود، به واسطه پدرش، يا استادش محمّد بن حسن بن وليد، يا به واسطه ديگر اساتيدش، به بسيارى از منابع كتاب الكافى دسترس داشته و نيازى نمى ديده كه آن روايات را از الكافى نقل كند.

به عنوان مثال، شيخ صدوق، كتب برقى را با يك واسطه (مثلا پدرش) در اختيار داشته و مى توانسته احاديث مورد نظرش را از آن كتب، نقل نمايد. اين، در حالى است كه اگر مى خواست همان روايات را از الكافى نقل كند، به دو امر، تن در داده بود: اوّل، آن كه متن اصلى تر را وا نهاده و به متن متأخّر ، تكيه كرده بود. دوم، آن كه يك واسطه به واسطه هاى سندىِ خود، افزوده بود؛ زيرا اگرچه كلينى با ابن وليد و صدوق اوّل، از لحاظ زمانى، هم دوره بوده اند، ليكن ميان شيخ صدوق و كلينى در تمام رواياتش، يك واسطه اضافى قرار مى گرفت ، در حالى كه ميان شيخ صدوق و ابن وليد يا صدوق و پدرش ، واسطه اى وجود نداشت. بدين ترتيب، طبيعى است كه صدوق ترجيح دهد كه تا جاى ممكن، روايات خود را از طرقى همچون ابن بابويه اوّل و محمّد بن حسن بن وليد نقل نمايد.

على رغم اين مطلب ، صدوق ، خود را به كلّى از آثار كلينى دور نداشته و راه را براى ما در مطالعات تطبيقى ، باز گذارده است.

ص: 255

16. فوايد مقايسه روايات مشترك كلينى و صدوق

گفته شد كه شمار روايات مشترك مرحوم كلينى و شيخ صدوق از منابع اصلى، بسيار فراتر از 55 روايتى است كه در آثار شيخ صدوق با واسطه كلينى، نقل شده اند. جستجوى اين روايات، تطبيق اسناد و متون آنها و نهايتاً كنار هم نهادن نتايج اين تطبيقات، مى تواند در رفع بسيارى از ابهامات، مؤثّر باشد، بخصوص آن كه در آثار شيخ صدوق، دو ويژگى جالب وجود دارد كه تأثير مثبتى بر روند تحقيقات مى گذارد:

ويژگى اوّل ، آن كه: بسيار مى شود كه شيخ صدوق در ثبت اسناد روايات، علاوه بر ذكر نام راوى ، به ثبت كنيه و القاب او و حتّى ذكر نكاتى فراتر از كنيه و لقب وى مى پردازد، كه اين توضيحات تكميلى، بسيار سودمندند .

كسانى كه سند آثار صدوق را با اسناد كتب ديگر همچون الكافى مقابله كرده باشند، به خوبى بر اين مطلب، واقف اند . بعضاً ديده مى شود كه شيخ صدوق از تكرار چندين و چند باره اين توضيحات، خسته نمى شود و با اين كار، راه را بر اشتباهات ناشى از تصحيف مى بندد.

در مقابل، شواهدى وجود دارد كه مرحوم كلينى از ذكر توضيحات تفصيلى در اسناد، كم و بيش اجتناب مى كرده است ، بخصوص آن جا كه در چند سند پياپى ، بخشى تكرارى بوده است .(1)

به جاست از ره گذر اين گونه مطالعات تطبيقى، مجملات مرحوم كلينى، در پرتو توضيحات شيخ صدوق، از حوزه اجمال و ابهام، خارج و به ساحت تفصيل و وضوح، داخل گردند. نمونه اين كار، در مورد «على بن محمّد» در اسناد الكافى انجام شده كه در مقاله اى مستقل، تقديم مى گردد.

ص: 256


1- . به عنوان نمونه ، ر . ك : الكافى ، ج1، ص59، ح 3. اسناد اين حديث را با اسناد حديث دوم و چهارم مقايسه كنيد. نيز ، ر . ك : همان ، ص 508، ح 9 و در ادامه ، ح 10 - 22 .

ويژگى دوم ، آن كه: بر خلاف مرحوم كلينى، از شيخ صدوق، بيش از يك اثر به يادگار مانده است و از آن جا كه صدوق، بسيارى از روايات خود را در بيش از يك اثر خود، تكرار كرده است، مى توان با مقايسه موارد تكرارى، از وجود تصحيفات در نقل آثار شيخ صدوق، مطّلع گرديد.

به اين موارد مى توان جايگاه بلند علمى شيخ صدوق و مقارنه روزگار وى با عصر كلينى و دسترس او به مصادر كلينى اعم از اصول اوّليه شيعه و مصنّفات اماميه را افزود و در مسير تحقيق روايات الكافى، بيشترين بهره را از آثارش برد. إن شاء اللّه!

ص: 257

منابع و مآخذ

1. الاستبصار، محمد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تحقيق و تعليق : السيد حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1390 ق .

2. بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تصحيح : السيد إبراهيم الميانجى و محمّد الباقر البهبودى، بيروت: مؤسة الوفاء و دار إحياء التراث

العربى، 1403 ق / 1983 م .

3. تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، تصحيح: على شيرى، بيروت: دار الفكر للطباعة و النشر و التوزيع ، 1415 ق .

4. التوحيد، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق: السيد هاشم الحسينى الطهرانى ، قم : جماعة المدرّسين فى الحوزة العلمية .

5. ذبائح أهل الكتاب، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تصحيح : مهدى نجف، بيروت : دار المفيد للطباعة و النشر و التوزيع ، 1414 ق / 1993 م ، دوم .

6. رجال الطوسى، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : جواد القيّومى الإصفهانى، قم : مؤسة النشر الإسلامى ، 1415 ق ، اوّل .

7. رجال النجاشى، احمد بن على النجاشى، قم: مؤسة النشر الإسلامى ، 1416 ق ، پنجم .

8. الرسائل الرجالية، أبو المعالى محمّد بن محمّد إبراهيم الكلباسى ، محمّدحسين الدرايتى، قم : سرور و دار الحديث 1422 ق / 1380ش، اوّل .

9. رسائل الشهيد الثانى، الشهيد الثانى، قم : مكتبة بصيرتى .

ص: 258

10. روايات شيخ صدوق از مرحوم كلينى، مهدى قندى، مجموعه مقالات كنگره بين المللى بزرگداشت كلينى ، قم : دار الحديث .

11. علل الشرائع، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تقديم: السيد محمّدصادق بحر العلوم، نجف : المكتبة الحيدرية ، 1385 ق / 1966 م .

12. شيخ صدوق، محمّدعلى خسروى ، تهران : اسوه ، 1370 ش .

13. عوالى اللآلى، ابن أبى جمهور الأحسائى ، تقديم : السيد شهاب الدين النجفى المرعشى ، تحقيق : الحاج آقا مجتبى العراقى، قم : سيد الشهدا ، 1403 ق / 1983 م، اوّل .

14. الفهرست، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تصحيح : جواد القيّومى الإصفهانى، قم : مؤسة النشر الإسلامى و مؤسة نشر الفقاهة، 1417 ق ، اوّل .

15. الفوائد الرجالية، السيد بحر العلوم (م 1212 ق)، تحقيق و تعليق : محمّدصادق بحر العلوم و حسين بحر العلوم، تهران : آفتاب و مكتبة الصادق ، 1363 ش ، اوّل .

16. الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفّارى، تهران : حيدرى و دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش ، پنجم .

17. الكلينى و الكافى، عبد الرسول الغفّار، قم : مؤسة النشر الإسلامى، 1416 ق ، اوّل .

18. مختصر بصائر الدرجات، الحسن بن سليمان الحلّى، نجف : المطبعة الحيدرية / قم : الرسول المصطفى صلى الله عليه و آله ، 1370 ش ، اوّل .

19. مرآة العقول، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تحقيق : السيد هاشم الرسولى المحلاّتى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش ، سوم .

20. المزار الكبير، محمّد بن المشهدى، جواد القيّومى الإصفهانى، قم : مؤسة النشر الإسلامى و القيّوم ، 1419 ق ، اوّل .

21. كتاب من لا يحضره الفقيه، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفّارى، قم : جماعة المدرّسين فى الحوزة العلمية ، 1404 ق ، دوم .

ص: 259

ص: 260

اجتهادات و بيانات ثقة الإسلام كلينى (سيّد ضياء مرتضوى)

اجتهادات و بيانات ثقة الإسلام كلينى

سيّد ضياء مرتضوى

چكيده

گرچه مرحوم كلينى به عنوان يك محدّثْ شهرت يافته است ، امّا مرورى بر كتاب الكافى و ابواب مختلف آن و نوع گزينش و چينش فصول و روايات آن براى كسانى كه با فقه و لوازم فقاهت آشنا هستند ، به خوبى نشان مى دهد كه مؤلّف اين كتاب، فقيهى ماهر و مجتهدى دقيق است . علاوه بر اين كه مرحوم كلينى در مواردى، ديدگاه فقهى فقهاى متقدّم را نقد كرده و گاهى نيز خود، به اظهار نظر فقيهانه پرداخته است كه همين ، موضوع اين نوشتار است و نويسنده به تفصيل، آنها را در چند بخش كلى ذيل، شرح نموده است :

1 . ديدگاه هاى كلامى؛ 2 . تقويم نگارى براى اهل بيت عليهم السلام ؛ 3 . اجتهادات فقهى و فتاوا؛ 4 . فلسفه حكم؛ 5 . شرح ادبى فقهى؛ 6 . شرح حديث و رفع ابهام .

كليدواژه ها: الكافى، ديدگاه فقهى كلينى، ادراج در روايات، تفسير توحيد، تفسير صمد.

مقدّمه

بى شك ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى ، يكى از فقهاى متقدّم اماميه است . بازگويى اين بُعد مهم از شخصيت كلينى ، تنها به استناد گفته عالمان و تراجم نگاران

ص: 261

نيست؛ چه اين كه نيازمند وجود كتاب يا كتاب هاى فقهى و استدلالى يا فتوايى از وى نيست ، بلكه بهترين و گوياترين سند آن، خود كتاب الكافى است. اگر داورى و تصريحات تراجم نگاران بر شخصيت فقهى و اجتهادى كلينى نيز در ميان نبود ، تنها مرورى بر كتاب ها و ابواب مختلف الكافى و عناوين و نوع گزينش ، چينش فصول ، ابواب و روايات آن ، براى كسانى كه با فقه و لوازم فقاهت و اجتهاد آشنا باشند، به خوبى نشان مى دهد كه مؤلّف آن، هر كس كه باشد، فقيهى ماهر و مجتهدى بزرگ است كه توانسته اين گونه عالمانه و فقيهانه، اين مجموعه بزرگ را گرد آوَرَد و مدوّن سازد.

افزون بر آن اين كه انگيزه اصلى كلينى در تأليف الكافى ، ارائه متنى براى عمل و چارچوبى براى دستيابى به معارف حقيقى و صحيح بوده است و درخواست كننده نيز با توجّه به اختلاف و تعارض روايات، خواهان كتابى شده است كه دربردارنده ابعاد مختلف دين باشد و هر كس خواهان دانش دين و عمل به آن، بر اساس روايات صحيح و احكام ثابت باشد و بخواهد از راه عمل به آن، به وظيفه الهى و دينى خود عمل كند، به آن رجوع كند و اين، چنان كه پيداست، نمى تواند ويژگى يك كتاب روايى تنها باشد؛ بلكه ويژگى كتابى فتوايى و اجتهادى است كه البته متن اصلى آن ، گفتارها و احكامى است كه به عنوان روايت، از حضرات معصومان عليهم السلام گزينش و نقل

شده است:

كتاب كاف ، جمع [فيه] من جميع فنون علم الدين ما يكتفى به المتعلّم، و يرجع إليه المسترشد، و يأخذ منه من يريد علم الدين و العمل به بالآثار الصحيحة عن الصادقين عليهم السلام و السنن القائمة التى عليها العمل و بها يؤّى فرض اللّه - عزّ و جلّ - و سنّة نبيّه صلى الله عليه و آله .(1)

علاوه كه كلينى به رغم اين كه هدف وى ، مجموعه اى روايى براى شناخت

ص: 262


1- . الكافى، ج1، ص 8 مقدّمه كلينى .

معارف و عمل به وظايف بوده ، در مواردى خود به اظهار نظر فقيهانه پرداخته است و اين ، خود موضوع اين نوشتار است كه به تفصيل به شرح آن خواهم پرداخت.

كلينى، هر چند در حجم و فراوانى اظهار نظرهاى فقيهانه شيخ صدوق در كتاب من لايحضره الفقيه و شيخ طوسى در تهذيب الأحكام يا الاستبصار، به ارائه نظر مستقيم خود نپرداخته است ، امّا تنها چينش ابتكارى و گزينش عناوين باب ها به خوبى نشان مى دهد كه فقيهى متضلّع به تدوين الكافى پرداخته است. و اگر مجلسى اوّل ، در مقايسه ميان شيخ كلينى و شيخ صدوق، علّت نقل قول علما از صدوق و عدم نقل قول از كلينى را اين مى شمارد كه اوّلى گاه اجتهاد مى كند «به خلاف ثقة الاسلام كلينى كه اخبارى محض است» ، امّا تأكيد دارد كه «گمان اين ضعيف آن است كه كلينى را نظير نيست در فضل و حال».(1) و پيداست كه نمى خواهد شخصيت اجتهادى وى را ناديده بگيرد و او را در سطح يك محدّث برجسته محدود سازد ؛ بلكه روش و كار وى را در تدوين الكافى ، بر مدار نقل احاديث مى شمارد .

افزون بر اينها ، كلينى ديدگاه فقهىِ فقهاى متقدّمى چون يونس بن عبد الرحمان و فضل بن شاذان نيشابورى را بويژه در احكام مواريث بازگو مى كند. فضل ، كه پدرش شاگرد يونس بوده، چنان كه كلينى آورده، در مواردى بر ديدگاه فقهى يونس خرده گيرى كرده و نظر ديگرى مى دهد. اين گونه نقل هاى فقهى ، علاوه بر موارد متعددى است كه كلينى از برخى اصحاب از جمله خود يونس و بويژه معاوية بن عمار نقل مى كند كه به امام عليهم السلام مستند نشده و «موقوف» و «مقطوع» است ، امّا به عنوان روايت است و هم سياق با ديگر روايات متصل و متفاوت با نقليات فقهى وى است .

فقاهت كلينى در نگاه ديگران

شخصيت حديثى، كلامى و در عين حال فقهى ثقة الاسلام كلينى و نام آورىِ وى در عرصه فقه ، به رغم عدم نگارش متون فقهى رايج، واقعيتى نبوده كه از نگاه عالمان

ص: 263


1- . لوامع صاحبقرانى، ج3، ص334 .

و تراجم نگاران شيعى و سنّى پنهان بماند. در شرح حال وى و مراتب دانش و خبرگى او سخن هاى فراوانى گفته شده است. يكى از محورهاى ستايش اين شخصيت بزرگ ، وجهه فقهى وى است. در ميان عالمان شيعه، شيخ طوسى يك جا از وى با عنوان «عارف بالأخبار»(1) و در جاى ديگر «عالم بالأخبار»(2) ستايش كرده است. همين تعبير را ابن شهر آشوب درباره وى دارد.(3)

شيخ حسين بن عبد الصمد ، پدر شيخ بهايى درباره اش نوشته است:

كان أوثق الناس فى الحديث و أنقدهم له و أعرفهم به .(4)

ميرزا عبد اللّه افندى، صاحب رياض العلماء ، وى را استاد مسلّم ميان عامّه و خاصّه شمرده كه براى هر دو گروه شيعه و سنّى ، فتوا مى داده است:

الشيخ الأقدم المسلّم بين العامّة و الخاصّة و المفتى لكلا الفريقين .(5)

چنان كه برخى كسان از عالمان عامّه نيز به اين بُعد از شخصيت وى توجّه داده اند. فيروزآبادى ، وى را از «فقهاى شيعه» شمرده است.(6) ابن حجر عسقلانى نيز همين وصف را آورده است.(7)

زبيدى نيز با ذكر سخن فيروزآبادى به عنوان متن، افزوده است كه كلينى ، از رؤساى فاضلان شيعه در دوره مقتدر عباسى بود.(8) طيبى، در شرح حديث معروف نبوى صلى الله عليه و آله كه خداوند در رأس هر صد سال، يك «مجدّد» براى اين امّت بر مى انگيزد،

ص: 264


1- . الفهرست، ص 393.
2- . رجال الطوسى، ج1، ص 439.
3- . معالم العلماء، ص 99.
4- . وصول الأخبار، ص 69.
5- . رياض العلماء، ج7، ص45.
6- . القاموس المحيط، ج4، ص 265.
7- . لسان الميزان، ج5 ، ص 490 وكان من فقهاء الشيعة .
8- . تاج العروس، ج9، ص 322.

آن را موضوعى عمومى و مربوط به دانش ها و امور مختلف گرفته، نه گروه يا رشته اى خاص، و در رأس قرن دوم، در ميان فقهاى اماميه ، على بن موسى الرضا عليهم السلام را معرّفى كرده و در قرن سوم ، كلينى را.(1)

ابن اثير عزّ الدين نيز همراه با ذكر فوت كلينى در حوادث سال 328 ق ، او را از «أئمّة الإمامية و علمائهم» شمرده است.(2)

برادرش مجد الدين، صاحب كتاب نهايه در لغت نيز علاوه بر آن كه او را «مجدّد» شيعه در سده سوم شمرده ، در وصف او نوشته است:

أبوجعفر محمّد بن يعقوب الرازى الإمام على مذهب أهل البيت عليهم السلام ، عالم فى مذهبهم ، كبير ، فاضل ، عندهم مشهور .(3)

اجتهادهاى كلينى در نگاهى كلّى

چنان كه اشاره شد ، ملاحظه الكافى از نظر شكل و محتوا ، به خوبى گوياى فقاهت و مراتب بالاى اجتهاد مرحوم كلينى است. با اين حال ، كلينى كه به انگيزه ارائه «مرجعى براى شناخت دين» ، «متنى براى عمل» و «انجام تكاليف دينى» بوده و عمده تلاش خود را در اين باره ، معطوف به گزينش روايات مورد اعتماد و چينش گويا و آسان آن

ص: 265


1- . روضات الجنّات، ج6، ص 110 به نقل از شرح مصابيح بغوى، طيبى .
2- . الكامل فى التاريخ، ج8 ، ص 364. عبارت اين است: «و فيها توفّى محمّد بن يعقوب، و قتل محمّد بن على أبوجعفر الكلينى، و هو من أئمّة الإمامية و علمائهم» . به احتمال ، جمله «و قتل محمّد بن على» ، به اشتباه در اين ميان قرار گرفته است. احتمالاً جمله مربوط به قتل محمد بن على شلمغانى است كه او نيز كنيه اش ابوجعفر بوده و ابن اثير در حوادث سال 322 به شرح آن پرداخته است. علاّمه تسترى آن را «قيل» نقل كرده و نوشته است: «قيل: محمّد بن على» قاموس الرجال، ج 9، ص 661. و اين، درست تر به نظر مى رسد. در اين صورت، بايد گفت جايى براى اين احتمال ابن اثير، وجود ندارد.
3- . روضات الجنات، ج6، ص 109 به نقل از : جامع الاُصول ، ابن اثير . مرحوم حسين على محفوظ ، در مقدّمه اى كه بر چاپ معروف الكافى نوشته ، به اشتباه اين مطلب را نيز به «ابن اثير» صاحب تاريخ نسبت داده است، در حالى كه اينان ، دو نفرند و در واقع سه برادرند، هر چند سوّمى به شهرت آن دو نيست (ر. ك: الكنى والألقاب، ج 1، ص 198 و 199).

و جامعيت اثر ، ساخته و گويا - چنان كه برخى عالمان يادآور شده اند - طول كشيدن نگارش آن به بيست سال نيز ناشى از همين تأمّل ، احتياط و اهتمام به ارائه محتوايى مورد اعتماد بوده،(1) در موارد متعددى از اين كتاب شريف، پس از نقل يك يا چند روايت ، به اظهارنظر درباره آن پرداخته است. در مواردى نيز رشته سخن را به عالمان و محدّثانى ديگر سپرده و گفته آنان را بازگو كرده است .

آن چه خود گفته يا سياق سخن نشان مى دهد كه گفته اوست ، نزديك به شصت مورد است . اينها نيز از نظر حجم و قالب و محتوا ، يكسان نيستند. بخشى در حد يك جمله و به انگيزه بيان معناى روايت است. برخى به عنوان برداشت و اجتهاد كلى و يا در مقام جمع ميان روايات است. برخى نيز بدون استناد به روايت يا رواياتى خاص ، مستقيماً بيان كننده نظر وى است .

آنچه در مواليد و وفيات حضرات معصومان عليهم السلام گفته ، از اين دست است. چه اين كه اجتهادات و بيانات كلينى ، اختصاص به مسائل فقهى ندارد و در مباحث ديگر نيز به چشم مى خورد. علاوه بر اندازه ياد شده، موارد متعددى نيز وجود دارد كه يك واژه در روايت ، به سياق كتاب هاى لغت، معنا شده است. اينها را نيز مى توان در رديف اظهارنظرهاى وى شمرد، هر چند دليل استوارى بر آن نيست. از ميان موارد ياد شده ، برخى به صراحت و به روشنى ، سخن و اجتهاد كلينى است و برخى ظاهر آن نشان مى دهد و برخى نيز به احتمال چنين است.

از سوى ديگر ، بيانات كلينى ، برخى جزئى و برخى اساسى و مهم و نشان دهنده نوع رويكرد وى در مسائل مورد اختلاف است . دسته اوّل ، بيشتر است و دسته دوم ،

ص: 266


1- . چنان كه ملاّ خليل قزوينى در مقدّمه شرح فارسى خود بر الكافى نوشته است : «كلينى از روى احتياط ، تمام آن را در بيست سال تصنيف كرده» ر . ك : روضات الجنّات، ج6، ص 115 ، مجلسى اوّل نيز در مقايسه ميان دقّت كلينى ، صدوق و طوسى ، به فزونى نگارش هاى طوسى از يك سو و طول نگارش الكافى در بيست سال اشاره مى كند ر . ك : روضة المتّقين، ج1، ص 285 .

مهم تر. نقل قول هاى وى از ديگران و عمدتاً از يونس بن عبدالرحمن و فضل بن شاذان كم نيست، امّا از چارچوب اين نوشته بيرون است و شايسته است جداگانه مورد توجّه و تأمل قرار گيرد كه خاستگاه ذكر آن چيست و درجه حجّيت آن چه اندازه است و فقها چه رفتارى با اين منقولات كلينى داشته اند؟

ادراج در روايات

بحث كلى تر و مهم ترى كه در شناخت متن روايات ، بسى اهميت دارد و امرى كاملاً تخصّصى و اجتهادى است و از حوصله يك مقاله نيز بيرون است ، مسئله «ادراج» در روايات ، از جمله كتاب شريف الكافى است . افزودن به متن حديث را ادراج و چنين روايتى را حديث مدرّج مى گويند . يك شاهد گوياى آن ، رواياتى است كه «راوى» و «مروىّ عنه» و نيز مضمون آنها يكى است و پيداست نمى تواند دو بار صادر شده باشد . اختلاف موجود ، يا ناشى از مسئله نقل به معناست و يا افزوده اجتهادى راوى . اين كه در الكافى ، از سوى كلينى و يا مشايخ و راويان پيش از وى ، مسئله ادراج وجود دارد يا نه و اندازه و موارد آن كجاست ، نيازمند دقّت فراوان و مقايسه هاى زياد و بيرون از موضوع اين نوشته است .

آنچه محور اصلى اين مقاله است ، گزارشى مدوّن از اجتهادها و بيانات آشكار و قابل توجّهى است كه حاوى نگاه كلينى و يا نكته اى هر چند جزئى باشد. اين اجتهادات را مى توان در چند بخش ارائه كرد.

الف . ديدگاه هاى كلامى

كلينى در اصول الكافى، در چهار جا به مباحث كلامى پرداخته است. يكى در شرح جمله اى از امير المؤنين عليهم السلام ؛ ديگرى به مناسبت روايات ماهيت اراده حق تعالى كه فرق هاى صفت ذات و صفت فعل را گفته است. سوم در تفسير و تبيين معناى «صمد» و چهارم به مناسبت خطبه معروف حضرت امير عليهم السلام در باب توحيد كه در ذيل به تفصيل مى آيد .

ص: 267

1. معرفت خداوند

ثقة الاسلام كلينى ، در بابى با عنوان اين كه خداوند جز به وسيله خود شناخته نمى شود، سه روايت آورده است. در روايت نخست، حضرت صادق عليهم السلام به نقل از امير المؤنين عليهم السلام آورده است :

اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و أولى الأمر بالأمر بالمعروف و العدل و الاحسان ؛

خدا را با خدا ، و پيامبر را با پيامبرى ، و اولى الامر را با امر به معروف و عدالت و احسان بشناسيد .

وى پس از نقل اين روايت در مقام بيان معناى «اعرفوا اللّه باللّه» نوشته است:

يعنى خداوند ، اشخاص ، انوار ، جواهر و اعيان را آفريد. اعيان ، عبارت است از بدن ها، و جواهر ، عبارت از ارواح است. و خداوند عز و جل نه مانند جسمى است و نه روحى ، و كسى در آفرينش روحِ حسّاس و درّاك، دستور و سببيّتى ندارد. خداوند ، به تنهايى آفريننده روح ها و جسم هاست. وقتى شخص ، دو مشابهت را از او نفى كرد، يكى شباهت با ابدان و ديگرى شباهت با روح ها، در واقع خدا را با خداوند شناخته است و وقتى او را به روح يا بدن يا نور تشبيه كند، خدا را با خدا نشناخته است .(1)

وى اين گونه، از سه جمله ياد شده، فراز نخست روايت را نيازمند شرح مى بيند تا نشان دهد كه چگونه مى توان خدا را با خدا شناخت. مقايسه ميان اين گفته و سخن شيخ صدوق ، نشان از دقّت و قوّت سخن كلينى و نزديكى آن به سخنان حضرات معصومان عليهم السلام دارد . بويژه دو روايتى كه خود صدوق از اميرالمؤنين عليهم السلام نقل كرده و حضرت در يكى از آن دو تأكيد مى ورزد كه خدا را به واسطه محمّد صلى الله عليه و آله نشناختم ، بلكه محمّد صلى الله عليه و آله را به واسطه خداى عز و جل شناختم ؛ وقتى او را آفريده و در او حدود طولى و

ص: 268


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 85 . بى شك ، اين سخن كلينى است ؛ چرا كه علاوه بر سياق كلام در خود الكافى، مرحوم صدوق نيز آن را به واسطه على بن احمد دقّاق ، از كلينى نقل كرده است ر . ك : التوحيد، ص 288.

عرضى قرار داده است:

فعرفت أنّه مدبَّر مصنوع باستدلال و الهام منه و ارادة ، كما ألهم الملائكة طاعته و عرفهم نفسه بلا شبه و لا كيف .(1)

صدوق نيز مانند كلينى ، بابى را با عنوان اين كه خداوند تنها به وسيله خود شناخته مى شود ، گشوده و نزديك به ده روايت در آن آورده است و به رغم اين كه سخن كلينى را ديده و در ميان همين روايات، با سند نقل كرده، معناى درست شناخت خدا به وسيله خدا را اين مى داند كه اگر ما خداى عز و جل را با عقل خودمان بشناسيم، خداوند ، آفريدگار عقل است . و اگر از راه پيامبران و حجج الهى عليهم السلام بشناسيم، خوب آنان را خداوند فرستاده است، و اگر به واسطه دونمان (نقش) بشناسيم، خداوند آن را پديد آورده است؛ پس به واسطه خداوند ، او را شناخته ايم.(2)

پيداست كه جمله بلند امير سخن على عليهم السلام را نبايد و نمى توان به اين سطح از معنا كه امرى واضح است پايين آورد. چنان كه اشاره شد، حديث دوم و چهارم اين باب ، مؤيّد ، بلكه گواه سخن كلينى است.

2. فرق ميان صفت ذات و صفت فعل

يكى از مباحث پر دامنه در حكمت و كلام كه از همان سده نخست ، موضوعى براى تنازع ميان متكلّمان بوده و سپس به يك مسئله چالش انگيز ميان حكما و متكلّمان درآمده ، تفاوت ميان صفات ذات و صفات فعل در اوصاف الهى است، يكى از مصاديق روشن آن نيز صفت «اراده» است. اراده حق تعالى را بايد جزء اوصاف ذات شمرد يا فعل؟ قديم است يا حادث؟ گفته ها و تفصيلات چندى وجود دارد. عمده اختلاف ، ميان حكيمان و متكلّمان بويژه متكلّمان اشعرى و معتزلى است.(3)

ص: 269


1- . التوحيد، ص 287.
2- . ر . ك : همان، ص 290.
3- . ر . ك : كشف المراد، ص 313؛ إرشاد الطالبين إلى نهج المسترشدين، ص 218؛ نهاية الحكمة، ص 284؛ حكمت الهى، ج1، ص 282.

حكما آن را صفت ذات شمرده و متكلّمان صفت فعل دانسته اند. كلينى به پيروى از ظواهر رواياتى چند، بابى را با عنوان اين كه اراده از صفات فعل است گشوده و هفت روايت را در آن بازگو كرده است. آن گاه خود بحثى كلى را در شرح مميّزات صفات ذات و صفات فعل ارائه كرده است تا از جمله ثابت كند اراده از صفات فعل است. وى ، نخست در تمايز ميان صفات ذات و فعل ، قاعده اى ارائه مى كند و آن اين كه هر صفتى وجودى كه داراى مقابلى وجودى باشد ، اين جزء صفات فعل است. آن گاه در شرح آن، سه وجه را آميخته با مثال ذكر مى كند:

يك . هر صفت وجودى كه داراى صفت وجودى مقابلى باشد، جزء صفات فعل خواهد بود نه ذات ؛ زيرا صفات ذات ، همه عين ذات اند و ذات ، ضدّ ندارد. ما در وجود، هم چيزهايى را سراغ داريم كه مورد رضايت خداوند است و هم چيزهايى كه مورد سخط اوست . چيزهايى ، متعلّق خواست و اراده اوست و امورى را نيز نمى خواهد. اگر «اراده» ، همانند علم و قدرت ، جزء صفات ذات بود، آن چه را خداوند «نمى خواهد» ، ناقض «خواست» او خواهد بود. چه اين كه اگر آن چه را «دوست» دارد ، از صفات ذات باشد، آن چه مورد «بغض» است ، ناقض آن خواهد بود. در حالى كه حبّ ، بغض ، رضا و سخط را به او نسبت مى دهيم، پس اين ها صفت فعل اند.

دو . قدرت ، صفت ذات است كه به ممكنات تعلّق مى گيرد نه واجب و نه ممتنع. و نسبت آن به دو طرف شى ء ممكن ، يكسان است. بنا بر اين ، هر چه صفت ذات باشد ، امرى ازلى و غير مقدور است، و هر چه صفت فعل باشد، امرى ممكن و مقدور است. با اين حساب ، مى گوييم چون علم خداوند تعالى به اشيا ، ضرورى و واجب بالذات است و عدم آن محال و ممتنع بالذات، پس نمى توان گفت خداوند مى تواند بداند و

ص: 270

نمى تواند نداند ؛ چون يكى از طرفين ، واجب بالذات است و ديگرى ممتنع بالذات و اين امكان است كه مقدوريت مى آورد. ساير صفات ذات نيز چنين است. در حالى كه در صفات فعل ، درست است گفته شود: مى تواند پاداش دهد و كيفر دهد و مى تواند پاداش ندهد و كيفر نكند ، مى تواند زنده كند و مى تواند بميراند و همين جور در ساير صفات فعل .

سه. اراده ، چون فرع قدرت است، چيزى كه مقدور نباشد ، متعلّق اراده نخواهد بود، در حالى كه گفتيم صفات ذات ، متعلّق قدرت نيستند، پس قابل تعلّق اراده نيستند. لذا گفته نمى شود خداوند خواست كه «رب» ، «قديم» ، «عزيز» ، «حكيم» ، «عالم» و «قادر» باشد ؛ چون اينها جزء اوصاف ذات اند و اراده از صفات فعل. و اراده چون از صفات فعل است ، پس حادث است در حالى كه اين اوصاف، چون از صفات ذات اند، قديم اند و «حادث» ، نمى تواند در «قديم» مؤر باشد.(1)

البته حكمايى چون صدر المتألّهين ، به تفسير و تأويل ظواهر اين دسته از روايات پرداخته و نه تنها آنها را مانعى براى ديدگاه خود در بحث «اراده» كه متكى به براهين عقلى است ، ندانسته اند ، بلكه پاره اى از آنها را شاهد گفته خود شمرده اند كه جاى شرح و بسط آن نيست.(2)

3. تفسير صمد

كلينى در بابى كه با عنوان «تأويل الصمد» گشوده ، تنها دو روايت ذكر مى كند ، در حالى كه در تفسير آن، روايات چند ديگرى نيز وجود دارد.(3) علّت آن اين است كه

ص: 271


1- . ر . ك : الكافى، ج 1، ص 111. صدر المتألّهين، سه بيان ياد شده را در شرح سخن كلينى آورده است و علاّمه مجلسى نيز سخن خويش در اين جا را از وى اخذ كرده است (ر . ك : شرح اُصول الكافى ، ج 3، ص 231 - 233 ؛ مرآة العقول، ج 22، ص 24) .
2- . از جمله ر . ك : شرح اُصول الكافى، ج3، ص 222 - 234؛ حكمت الهى، ج 1، ص 284.
3- . ر . ك : التوحيد، ص 88 - 94 .

وى مفاد اين دو روايت را «صحيح» يافته و روايات ديگر را مخالف آن شمرده و چون به نظر وى مفاد آنها ، سر از «تشبيه» در مى آورده ، دانش آن را از باب «يردّ علمه الى صاحبه» ، به امام عليهم السلام واگذار كرده و در موسوعه خود نياورده است. چنان كه صدوق نيز در باب روايات رؤت خداوند تعالى، پس از نقل روايات زياد، توضيحى را درباره درخواست موسى عليهم السلام از خداوند تعالى براى رؤت او، پيش رو مى گذارد، و سپس مى گويد :

روايات رؤت كه اساتيد ما در كتاب هايشان نقل كرده اند، از نظر من صحيح است . امّا من آنها را در اين باب نياوردم ؛ چون ترسيدم افرادى كه آگاهى به معانى آنها ندارند بخوانند و ناخواسته دچار كفر شوند. و ما از سوى امامان - صلوات اللّه - مأمور هستيم با مردم تنها به اندازه درك و عقلشان سخن بگوييم .(1)

در روايت نخست ، وقتى داوود بن قاسم جعفرى ، از حضرت جواد عليهم السلام پرسيد : «صمد» چيست ؟ حضرت فرمود:

السيد المصمود إليه فى القليل و الكثير .(2)

در روايت دوم نيز حضرت باقر عليهم السلام در پاسخ به جابر بن يزيد جعفى كه درباره توحيد پرسيده بود ، از جمله فرمود :

فهو واحد صمد، قدوس، يعبده كلى شى ء ويصمد اليه كل شى ء ووسع كل شى ء علما.

كلينى ، پس از نقل دو روايت ، تأكيد مى كند كه معناى درست صمد ، همين است كه در اين دو روايت آمده نه آن چه را كه «اهل تشبيه» قائل شده اند كه صمد يعنى «پُرى كه توخالى نيست» ؛ زيرا آن معنا، ويژگى جسم است و خداوند ، برتر از جسم بودن است. اگر «صمد» به عنوان صفت خداوند بخواهد به معناى تو پُر بودن باشد ، مخالف آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ» است ؛ زيرا اين ويژگى اجسام توپرى مانند سنگ و آهن است. سپس به روايات ديگرى اشاره مى كند كه اين مفاد را ندارد و آن را به صاحبش عليهم السلام

ص: 272


1- . ر . ك : همان ، ص 119 - 120 .
2- . الكافى، ج1، ص 123.

واگذار مى كند و دوباره تأكيد مى كند :

و هذا الذى قال عليهم السلام انّ الصمد هو السيد المصمود اليه . هو معنى صحيح موافق لقول اللّه عز و جل: «لَيْسَ كَمِثْلِهِى شَىْ ءٌ» .

آن گاه معناى لغوى «مصمود» را همان «مقصود» مى شمارد و براى آن به اشعارى از شاعران از جمله حضرت ابوطالب استشهاد مى كند و اشاره مى كند كه مواردى كه «صمد» به معناى «قصد» آمده باشد ، زياد است. و باز در پايان مى نويسد:

و اللّه عز و جل هو السيّد الصمد الذى جميع الخلق من الجنّ و الإنس ، إليه يصمدون فى الحوائج و إليه يلجأون عند الشدائد، و منه يرجون الرخاء و دوام النعماء، ليدفع عنهم الشدائد .(1)

اما صدر المتألّهين در اين گفته كلينى ، فايده چندانى نمى بيند ؛ چرا كه نام هاى تشبيهى براى خداوند ، در قرآن و حديث فراوان است و آنچه مهم است چگونگى فهم فرد «موحّد» و فرد «مجسّم» است. موحّدان ، اين اوصاف و اسماء را به گونه اى مى فهمند و تفسير مى كنند كه ضررى به توحيدشان نداشته باشد و جسم گراها برخلاف آن. لفظ صمد نيز در لغت به هر دو معنا آمده است، هم «ما لا جوف له» و هم «السيد المصمود اليه». و وقتى بر خداوند اطلاق مى شود، شخص موحّد ، به حسب هر كدام از دو معنا، مفهومى كه سازگار و شايسته مقام احديت خداوند است مى فهمد. علاوه كه صمد به معناى دوم - كه كلينى بر آن تأكيد دارد - نيز به گونه اى كه بر ديگران اطلاق مى شود نمى توان بر خداوند تعالى اطلاق كرد. علاوه كه «صمد» به معناى مورد انكار وى، در روايات نيز آمده است. از اين رو ، وجهى براى انكار آن نيست. چنان كه لفظ «يد» ، «جنب» ، «اعين» ، «مجئ» و «استواء» نيز در قرآن آمده است. قاعده اين است كه در تمام موارد ، به گونه اى تفسير و تأويل شود كه در توحيد خالص از تشبيه خللى وارد نسازد :

ص: 273


1- . همان، ص 124.

و أنّ الأصل فى الجميع ، أن يأوّل على وجه لا يخلّ بالتوحيد الخالص عن التشبيه .(1)

4. تفسير توحيد

كلينى همچنان در مبحث توحيد، بابى را با عنوان «جوامع التوحيد» گشوده و در آن بخشى از روايات و خطبه هايى را كه به شكلى جامع و گسترده به شرح توحيد پرداخته ، بازگو كرده است. نخستين مورد آن مرفوعه اى است كه طى آن، حضرت صادق عليهم السلام خطبه اى را از امير المؤنين عليهم السلام نقل كرده كه حضرت عليهم السلام ، بار دومى كه مردم را به جنگ با معاويه فرا خواند ، آن را در ميان مردمى كه گرد آمده بودند ، بيان فرمود .

محتواى خطبه كه حدود دو صفحه كتاب مى شود، كلينى را به شگفتى و اعجاب واداشته است و ضمن اشاره به اين كه اين خطبه ، از خطبه هاى معروف حضرت است تا جايى كه سر زبان هاى مردم افتاده و نقل مجالس است ، تأكيد مى كند كه هر كس خواهان دانش توحيد باشد ، اين خطبه، اگر در آن تدبّر كند و مفاد آن را بفهمد، براى او بس است، و اگر زبان هاى جن و انس گرد هم آيد و در آن زبان ، پيامبر نباشد تا توحيد را آن گونه كه حضرت پدر و مادرم به فدايش بيان كرده بيان كنند ، نمى توانند و اگر تفسير و تبيين حضرت عليهم السلام نبود ، مردم نمى دانستند كه چگونه راه توحيد را بپيمايند:

فلو اجتمع ألسنة الجنّ و الإنس ليس فيها لسان نبى على أن يبينوا التوحيد بمثل ما أتى به بابى و أمى ما قدروا عليه و لولا إبانته عليهم السلام ما علم الناس كيف يسلكون سبيل التوحيد .

آن گاه به فرازهايى از محتواى خطبه مى پردازد كه حضرت امير عليهم السلام چگونه به بيان حقايق پرداخته و حرف هاى ناسفته و نادرست را به كنار زده است ، گمان باطل دوگانه پرستان و شبيه گرايان را چگونه پس زده است و با دو كلمه، چگونه صفت اعراض و اجسام را از خداوند دور ساخته است .(2)

ص: 274


1- . شرح اُصول الكافى، ج3، ص 298 و 299 .
2- . الكافى، ج1، ص 136.

ب . تقويم نگارى براى اهل بيت عليهم السلام

كلينى پس از كتاب توحيد، كتاب حجّت را مى گشايد. «كتاب الحجّة» را آن گونه كه خود در مقدّمه آورده ، مقدارى توسعه داده است ، هر چند در مقدّمه كتاب گفته است كه حقّ آن را به صورت كامل ادا نكرده است . و از اين رو ، تصميم داشته اگر فرصت يافت ، كتابى گسترده تر و كامل تر در اين باب بنگارد و حقّ اين موضوع را به كمال ادا كند.(1)

در اين بخش از كتاب ، علاوه بر جايگاه امامت و ويژگى امامان عليهم السلام و نصوص بر امامت آنان، بخشى را نيز با عنوان «أبواب التاريخ» ، به تاريخ اهل بيت عليهم السلام ، از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تا حضرت حجّت(عج) اختصاص مى دهد و باب به باب ، روايات تاريخى مربوط به آن برگزيدگان خداوند را نقل مى كند. باب ها را نيز با عنوان «مولد» و به نام

آنان گشوده و در هر باب، روايات متناسب آن را بازگو مى كند. امّا در تمام اين ابواب و پيش از ذكر روايات، خود به شيوة تاريخ نويسان و تراجم نگاران ، سرفصل هايى از زندگى آنان را برمى شمارد و به اصطلاح به تقويم نگارى تاريخ اهل بيت عليهم السلام مى پردازد. وى مطالب را به گونه اى نقل مى كند كه نشان مى دهد نظر وى است كه طبعاً مستند به ادلّه و شواهد روايى و تاريخى بوده كه او بر آن ها اعتماد كرده است. بجز مواردى چند كه احتمال ديگر را نيز نقل كرده ، قريب به اتّفاق، گزارش ها را به صورت جزمى و بدون ترديد ارائه كرده است.

با توجّه به اين كه در تاريخ مواليد ، وفيات و برخى ويژگى هاى ديگر حضرات اهل بيت عليهم السلام نوعاً شاهد گفته ها و روايات چندى هستيم، گفته هاى كلينى كه با اشراف بر منابع و شواهد و بر اساس استنباط و ترجيحات اجتهادى وى است ، داراى اهميت است و ما نيز به صورت كامل و بدون داورى بازگو مى كنيم:

ص: 275


1- . همان، ص 9.

1. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

دوازده شب ، از ربيع الأوّل سال عام الفيل گذشته بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، روز جمعه ، هنگام ظهر ، متولّد شد. نيز روايت شده كه هنگام طلوع فجر بوده است. ولادتش چهل سال پيش از بعثت وى بوده است. مادرش در ايام تشريق، كنار جمره وسطى ، در منزل عبد اللّه بن عبد المطلب ، به او باردار شد و در شعب ابى طالب، در خانه محمّد بن يوسف، در ته اتاق دست چپ وقتى وارد خانه مى شوى، تولّد يافت. خيزران ،(1) آن خانه را از آن وضع در آورد و تبديل به مسجد كرد و مردم در آن نماز مى خوانند.

پيامبر صلى الله عليه و آله ، پس از بعثت ، سيزده سال در مكّه ماند. سپس به مدينه هجرت كرد و ده سال در آن به سر برد . سپس، روز دوشنبه ، دوازده شب از ربيع الاوّل گذشته بود كه رحلت كرد، در حالى كه 63 سال داشت. حضرت ، دو ماهه بود كه پدرش ، عبد اللّه بن عبد المطلب ، در مدينه ، پيش خويشان مادرى حضرت (دايى ها و خاله ها) ، فوت كرد. و مادرش آمنه ، دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤ بن غالب، در حالى كه حضرت چهار سال داشت (در برخى نسخه ها سه سال آمده است) ، فوت كرد. عبد المطلب ، زمانى درگذشته كه پيامبر حدود هشت سال داشت. در 25 سالگى ، با خديجه ازدواج كرد و از وى پيش از بعثت ، صاحب قاسم ، رقيه ، زينب و امّ كلثوم شد و بعد از بعثت، طيّب ، طاهر و فاطمه عليهم السلام را. نيز روايت شده كه بعد از مبعث ، فقط فاطمه عليهاالسلام متولّد شد و طيّب و طاهر ، پيش از بعثت ولادت يافتند.

خديجه عليهاالسلام ، هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، يك سال پيش از هجرت ، از شعب خارج شد، درگذشت و ابوطالب ، يك سال پس از درگذشت خديجه ، رحلت كرد. وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله آن دو را از دست داد ، از ماندن در مكّه بيزار و دچار اندوهى شديد شد

ص: 276


1- . همسر مهدى عباسى و مادر هارون الرشيد.

و از آن به جبرئيل عليهم السلام شكوه برد. خداوند تعالى به او وحى كرد كه از اين محلّى كه اهل آن جفاكارند بيرون شو ؛ چرا كه در مكّه پس از ابوطالب، براى تو ياورى نيست. و او را

به هجرت ، فرمان داد.(1)

2. امير مؤمنان عليهم السلام

امير المؤمنين عليهم السلام ، سى سال پس از عام الفيل به دنيا آمد و در ماه رمضان ، نه روز مانده به آخر، شب يكشنبه، سال چهلم هجرت ، در 63 سالگى كشته شد. پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، سى سال ماند و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بود و او نخستين هاشمى است كه «هاشم» او را دو بار پدرى كرده است.(2)

3. فاطمه زهرا عليهاالسلام

فاطمه - كه بر او و بر شوهرش درود باد - پنج سال پس از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، متولّد شد و در حالى وفات يافت كه 18 سال و 75 روز داشت و پس از پدرش صلى الله عليه و آله ، 75 روز زنده بود.(3)

4. امام حسن عليهم السلام

حسن بن على عليهم السلام ، در ماه رمضان سال بدر، در سال دوم پس از هجرت ، ولادت يافت، و روايت شده در سال سوم. و در آخر ماه صفر سال 49، در حالى كه 47 سال و چند ماه داشت ، درگذشت. مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است .(4)

ص: 277


1- . الكافى، ج1، ص 439.
2- . همان، ص452. منظور كلينى اين است كه حضرت امير عليهم السلام ، هم از طرف پدر و هم از طرف مادر ، به هاشم مى رسد و او نخستين كسى از بنى هاشم است كه اين ويژگى را دارد. اسد و عبد المطلب ، فرزندان هاشم بودند ؛ ابوطالب ، فرزند عبد المطلب، و فاطمه نيز فرزند اسد .
3- . همان، ص 258.
4- . همان، ص 461.

5 . امام حسين عليهم السلام

حسين بن على عليهم السلام ، در سال سوم به دنيا آمد و در ماه محرم سال 61 هجرى ، در حالى كه 57 سال داشت ، جان داد. او را عبيد اللّه بن زياد - كه لعنت خدا بر او باد - در خلافت يزيد بن معاويه - كه لعنت خدا بر او باد - در حالى كه حاكم كوفه بود ، كشت. فرمانده سپاهى كه با حضرت جنگيد و او را كشت ، عمر بن سعد - كه لعنت خدا بر او باد - بود. قتلش در كربلا، روز دوشنبه دهم محرم بود، و مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است.(1)

6 . امام سجاد عليهم السلام

على بن الحسين عليهم السلام ، در سال 38 به دنيا آمد و در سال 95 ، در حالى كه 57 سال داشت ، رحلت كرد. مادرش سلامه [در برخى نسخه ها شهربانو آمده است] ، دختر يزدگرد ، پسر شهريار ، پسر شيرويه ، پسر كسرى پرويز بود . و يزدگرد ، آخرين پادشان فارسيان بود.(2)

7. امام باقر عليهم السلام

ابوجعفر محمّد بن على عليهم السلام ، سال 57 به دنيا آمد و سال 114، در حالى كه 57 سال داشت ، رحلت كرد و در بقيع، در مدينه، در (كنار) قبرى كه پدرش على بن حسين عليهم السلام دفن شده بود ، به خاك سپرده شد. مادرش امّ عبد اللّه ، دختر حسن بن على بن ابى طالب بود كه بر آنان و بر فرزندان هدايتگرشان درود.(3)

8 . امام صادق عليهم السلام

ابوعبد اللّه جعفر بن محمّد صلى الله عليه و آله ، سال 83 متولّد شد و در شوّال سال 148، در حالى كه 65 سال داشت ، رحلت كرد و در (كنار) قبرى كه پدرش و جدش و حسن بن

ص: 278


1- . همان، ص 463.
2- . همان، ص 466.
3- . همان، ص 469.

على عليهم السلام در آن به خاك سپرده شده بودند، دفن شد. مادرش ، امّ فروة ، دختر قاسم بن محمّد بن ابى بكر بود و مادر مادرش ، اسماء ، دختر عبد الرحمان بن ابى بكر.(1)

9 . امام كاظم عليهم السلام

ابوالحسن موسى عليهم السلام ، سال 128 در «ابواء» به دنيا آمد. برخى گفته اند سال 129. و در ششم رجب سال 183، در حالى كه 54 يا 55 سال داشت ، رحلت كرد. حضرت عليهم السلام در بغداد در زندان سندى بن شاهك ، جان باخت. هارون الرشيد ، او را در بيستم شوّال سال 179 از مدينه بيرون برد. هارون پس از انجام عمره ماه رمضان ، به مدينه وارد شده

بود. آن گاه راهى حج شد و حضرت را با خود برد. سپس در مسير بصره منصرف شد و حضرت را پيش عيسى بن جعفر زندانى كرد. سپس به بغداد فرستاد و پيش سندى بن شاهك زندانى كرد تا در زندان او درگذشت و در بغداد در قبرستان قريش ، به خاك سپرده شد. مادرش ، امّ ولدى به نام حميده بود.(2)

10. امام رضا عليهم السلام

ابوالحسن رضا عليهم السلام ، سال 148 متولّد شد و در صفر سال 203 در حالى كه 55 سال داشت ، درگذشت. در تاريخش اختلاف است ، ولى اين تاريخ ، واقعى تر است ان شاء اللّه! حضرت عليهم السلام ، در طوس در قريه اى كه به آن سناباد گفته مى شود و نزديكى نوقان است ، وفات يافت و در آن دفن شد. مأمون ، وى را از مدينه ، از طريق بصره و فارس ، راهى مرو كرده بود. و وقتى مأمون بيرون شد و راهى بغداد گشت ، حضرت را همراه خود راهى كرد تا در اين روستا رحلت كرد. مادرش ، امّ ولدى بود به نام امّ البنين.(3)

ص: 279


1- . همان، ص 472.
2- . همان، ص 476.
3- . همان، ص 486.

11. امام جواد عليهم السلام

ابوجعفر محمّد بن على عليهم السلام ، در ماه رمضان سال 195 به دنيا آمد و پايان ذى القعده سال 220 ، رحلت كرد ، در حالى كه 25 سال و 2 ماه و 18 روز داشت و در بغداد در قبرستان قريش كنار قبر جدش موسى عليهم السلام ، به خاك سپرده شد. معتصم (عباسى) ، حضرت را در آغاز اين سال كه در آن درگذشت ، به بغداد آورده بود. مادر حضرت ، امّ ولدى به نام سبيكه نوبيه بود . و نيز گفته شده نامش خيزران بوده و روايت شده كه وى از خانواده ماريه ، مادر ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.(1)

12. امام هادى عليهم السلام

ابوالحسن على بن محمّد عليهم السلام ، در نيمه ذى الحجّه سال 212 زاده شد. و روايت شده كه حضرت در رجب سال 214 ، ولادت يافت و چهار روز به پايان جمادى الآخر در سال 254 رحلت كرد. روايت شده كه حضرت عليهم السلام ، در رجب سال 254 درگذشت و 41 سال و 6 ماه داشت . بنا بر روايت دوم ولادت، (هنگام رحلت) ، چهل سال داشته است. متوكّل ، او را توسط يحيى بن هرثمة بن اعين ، از مدينه به سامرّا آورد و در آن جا رحلت كرد و در خانه اش به خاك سپرده شد. مادرش ، امّ ولدى به نام سمانه بود.(2)

13. امام عسكرى عليهم السلام

ابومحمّد حسن بن على عليهم السلام ، در ماه [رمضان و در نسخه اى ديگر در ماه ]ربيع الآخر سال 232 به دنيا آمد و روز جمعه ، هشتم ربيع الاوّل سال 260 ، در حالى كه 28 سال داشت ، رحلت كرد و در همان خانه اى كه پدرش در سامرّا در آن دفن شده بود ، دفن گرديد. مادرش ، امّ ولدى به نام حُديث بود.(3)

ص: 280


1- . همان، ص 492.
2- . همان، ص 497.
3- . و گفته شده نامش سوسن بود همان، ص 503 .

14. امام زمان(عج)

حضرت صاحب عليهم السلام ، در نيمه شعبان سال 255 ق ، متولّد شد.(1)

چنان كه ملاحظه شد ، كلينى در بيان سال رحلت، در تمام موارد ، از تعابير عام «قبض»، «توفّى» و «مضى» بهره برده است. تنها درباره امير المؤنين عليهم السلام و امام حسين عليهم السلام ، به دنبال آن تصريح به قتل كرده است. اين در حالى است كه خود در باب مربوط به حضرت فاطمه عليهاالسلام ، روايت معروف «انّ فاطمة عليهاالسلامصديقة شهيدة» را ذكر كرده است. و يا در باب امام حسن مجتبى عليهم السلام ، روايت سوم مربوط به مسموم ساختن حضرت توسط جعده دختر اشعث بن قيس را بازگو كرده است و اين نشان مى دهد كه كاربرد تعابير ياد شده ، در معناى عام آن به كار رفته و نه نفى شهادت.

ج . اجتهادات فقهى و فتاوا

كلينى چنان كه گفتيم ، در مواردى به اجتهاد در روايات و بيان ديدگاه فتوايى خود مى پردازد. اين كار وى وضع يكسانى ندارد. در مواردى ، به رفع تعارض ميان روايات پرداخته است. در مواردى نيز متن روايت را به صورتى اجتهادى شرح كرده . پاره اى موارد نيز به نقل مستقيم نظر فقهى خود پرداخته و در يك مورد نيز بر اساس رواياتى كه نقل كرده به جمع بندى فقهى و بيان فتوا اقدام كرده است. در اين جا ، در چند محور و با رعايت اختصار در پاره اى از موارد آن، به گزارش اين بخش از اجتهادات كلينى مى پردازيم.

1 . رفع تعارض

يك. وقت نماز مغرب

كلينى در بابى كه اختصاص به وقت نماز مغرب و عشاء داده ، دو روايت از امام

ص: 281


1- . همان، ص 514.

باقر عليهم السلام و هم امام صادق عليهم السلام نقل كرده با اين معنا كه خداوند تعالى براى هر نمازى دو وقت قرار داده ، به جز نماز مغرب كه يك وقت بيشتر ندارد و آن ، همان وقت وجوبش است :

انّ جبرئيل عليهم السلام أتى النبى صلى الله عليه و آله لكل صلاة بوقتين غير صلاة المغرب ، فانّ وقتها واحد و وقتها وجوبها .(1)

إنّ لكل صلاة وقتين غير المغرب ، فانّ وقتها واحد و وقتها وجوبها و وقت فوتها سقوط الشفق .(2)

آن گاه به روايتى ديگر اشاره مى كند كه نماز مغرب نيز دو وقت دارد و وقت دوم ، همان آخر وقت مغرب است كه هنگام سقوط شفق است :

و روى أيضاً ان لها وقتين؛ آخر وقتها سقوط الشفق .

با توجّه به تعارض ظاهرى اين دو متن ، به رفع ابهام مى پردازد و ضمن تبيين محتوايى، تجربه عملى خويش را نيز شاهد مى گيرد. تأكيد وى اين است كه اين دو با هم سازگارند ؛ زيرا مراد از شفق ، سرخى آسمان است و ميان پنهان شدن خورشيد و پنهان شدن شفق ، زمانى اندك است . چون نشانه غايب شدن خورشيد، رسيدن سرخى به قبله است و ميان رسيدن سرخى به قبله و غايب شدن خورشيد ، تنها به اندازه زمانى است كه انسان نماز مغرب و نافله هاى آن را با تأمّل و آرامى بخواند و من

بارها بررسى كردم. از اين رو ، وقت مغرب تنگ شده است .(3)

دو. روزه شعبان

كلينى در باب ويژه روزه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، دو روايت جداگانه آورده كه وقتى سماعه و حلبى از حضرت صادق عليهم السلام پرسيدند : آيا هيچ كدام از پدرانت ، ماه شعبان را روزه

ص: 282


1- . همان، ج3، ص 280.
2- . همان جا .
3- . همان جا .

گرفته اند ؟ پاسخ داد: بهترين پدرانم، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را روزه داشت.

پس از نقل اين دو كه يكى موثّق و دومى صحيح است ، توضيح مى دهد آنچه در روايت ديگر آمده - كه وقتى از حضرت عليهم السلام همين پرسش شد ، پاسخ داد : نه رسول خدا صلى الله عليه و آله و نه هيچ يك از پدرانم آن را روزه نداشتند - ، به خاطر اين است كه گروهى مى گفتند روزه شعبان ، همانند روزه ماه رمضان فريضه است و وجوب آن همانند وجوب ماه رمضان است . و اين كه هر كس يك روز از آن را بخورد ، همانند كسى كه روزى از ماه رمضان را بخورد ، بايد كفاره بدهد. و سپس افزوده است:

و إنّما قول العالم عليهم السلام : «ما صامه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و لا أحد من آبائى عليهم السلام »، اى ما صاموه فرضاً واجباً ، تكذيباً لقول من زعم انّه فرض و إنّما كانوا يصومونه سنّة فيها فضل و ليس على من لم يصمه شى ء ؛(1)

گفته امام عليهم السلام كه «نه رسول خدا صلى الله عليه و آله و نه هيچ يك از پدرانم عليهم السلام آن را روزه نداشتند» ، يعنى به عنوان روزه فريضه و واجب نگرفتند، تا گفته كسى كه خيال كرده واجب است را تكذيب كند . آنان تنها به عنوان سنّت كه داراى فضيلت است ، آن را روزه مى داشتند و بر كسى كه آن را روزه نگيرد ، چيزى نيست .

سه. ميراث جدّ

كلينى در باب ميراث پسر برادر و جدّ ، نخست روايات چندى را در يكسانى ميان اين دو آورده است. آن گاه رواياتى كه با وجود پدر ، ارثى به جدّ نمى رسد. سپس چندين روايت را در ارث برى جدّ و نيز جدّه نقل كرده كه حضرت باقر عليهم السلام و حضرت صادق عليهم السلام تأكيد كرده اند ، پيامبر صلى الله عليه و آله به جدّ ، يك ششم داد . برخى روايات ، مطلق است و برخى تصريح دارد كه حضرت صلى الله عليه و آله با وجود پدر، يك ششم به جدّ و نيز جدّه داد.

از جمله روايت عبد الرحمان بن ابى عبد اللّه كه گفته : وارد بر حضرت صادق عليهم السلام شدم در حالى كه ابان بن تغلب پيش حضرت بود. گفتم : دخترم درگذشت و مادرم

ص: 283


1- . همان، ج4، ص 9091.

زنده است؟ ابان گفت: مادرت سهمى ندارد. حضرت صادق عليهم السلام فرمود: سبحان اللّه! به او ، يك ششم پرداخت كن.(1)

كلينى وقتى اين روايات را نقل مى كند و ظاهراً آنها را مخالف قاعده باب ارث مى داند كه جدّ در طبقه برادر قرار دارد و همانند او ارث مى برد نه پدر و مادر، خاطر نشان مى كند كه اين احاديث ، نقل شده است و نيز رواياتى صحيح اند ، امّا اجماع شيعه اين است كه جايگاه جدّ ، جايگاه برادر پدرى است و همسان او ارث مى برد. در اين صورت ، اين روايات مى تواند روايات ويژه اى باشد.

كلينى گويا ديده است ظاهر اين روايات ، وجوب پرداخت يك ششم به جدّ و جدّه با وجود پدر و مادر است و اين با نصوص ديگر و اجماع شيعه ، سازگار نيست . لذا آنها را اخبار «خاصه اى» مى شمارد كه طبعاً بايد به تأويل آنها پرداخت يا كنارى

گذاشت. چنان كه در ادامه افزوده است: «برخى اصحابمان براى من روايت كردند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، با وجود پدر، يك ششم به جدّ داد و با وجود فرزند نداد» .

سپس تأكيد مى كند كه اين نيز به رغم سازگارى بخش دوم آن با ادلّه ديگر ، با اجماع شيعه سازگار نيست كه برادر و جدّ را در يك طبقه مى داند نه با پدر. سپس به تفصيل ، به بازگويى سخن يونس بن عبد الرحمان و نيز فضل بن شاذان درباره جايگاه جدّ و برادر و فروض مختلف مسئله مى پردازد و نزديك به سه صفحه و نيم كتاب را به آن اختصاص مى دهد.(2)

اما فقهاى ديگر ، اين دسته روايت را كه به «اخبار طعمه» شهرت يافته ، به قراين روشنى كه در خود آنها وجود دارد ، حمل بر استحباب كرده و نه اين كه جدّ ، بابت سهم ارث ، چيزى ببرد. تعبير روايات نيز اين است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، جدّ و جدّه را يك ششم ، «اطعام» كرد. در يك مورد نيز حضرت باقر عليهم السلام تصريح كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 284


1- . همان، ج7، ص 114.
2- . همان، ص 115 - 118 .

جدّه را يك ششم ، اطعام كرد و سهمى براى او قرار نداد.

فيض ، اين گفته كلينى را بازگو كرده است(1) و شارح آن، آل عصفور بحرانى، نقل آن توسط فيض را به انگيزه نشان دادن اضطراب سخن كلينى دانسته است ؛ چرا كه وى معتقد است اين گفته كلينى ، پر ابهام است.(2)

فيض در الوافى نيز سخن كلينى را نقل كرده و سپس پاسخ شيخ طوسى را در تهذيب الأحكام و الاستبصار را آورده كه با حمل اين دسته روايات بر استحباب و از باب «طعمه» بودن نه ميراث، تنافى آن را با روايات ديگر برطرف كرده است.(3)

صاحب جواهر خاطر نشان كرده ، تأمّل در سخن كلينى كه اعتراف دارد اين روايات با اجماع شيعه سازگارى ندارد ، نشان مى دهد كه او نيز مرادش اين است كه روايات ، استحباب را مى رساند.(4)

ضمناً تعبير كلينى درباره اين اخبار به «اخبار صحيحه» را نبايد بر اساس اصطلاح متأخّران دانست ، بلكه بر اساس روش قدماى اصحاب است كه روايتى را كه به نظرشان صدور آن از امام عليهم السلام ثابت بود ، «صحيح» مى گفتند. اين نكته را در اين جا هم آل عصفور بحرانى متذكّر شده(5) و هم شيخ حرّ عاملى كه وى نيز سخن كلينى را بازگو كرده است.(6)

هر چند اين گفته صاحب جواهر را در بيان استظهار مراد كلينى نمى توان همراهى كرد، مگر اين كه مقصودش اين باشد كه گفته كلينى نيز نشان مى دهد كه مراد روايات ، استحباب است نه مراد كلينى؛ هر چند خلاف ظاهر سخن صاحب جواهر است.

ص: 285


1- . مفاتيح الشرائع، ج3، ص 303.
2- . ر . ك : الأنوار اللوامع فى شرح مفاتيح الشرائع، ج14، ص 317.
3- . الوافى، ج25، ص 825 .
4- . جواهر الكلام، ج39، ص 140.
5- . همان جا.
6- . ر . ك : وسائل الشيعة، ج17، ص 471.

چهار. آميزش مسافر در ماه رمضان

كلينى در باب حكم آميزش مرد مسافر با همسر خود در ماه رمضان، نخست چهار حديث آورده كه اين امر جايز است. سپس دو حديث، يكى مبسوط و ديگرى كوتاه آورده كه امام عليهم السلام از آن نكوهش كرده است. ايشان در جمع ميان اين دو دسته مى نويسد:

قال الكلينى: الفضل عندى ، أن يوقّر الرجل شهر رمضان و يمسك عن النساء فى السفر بالنهار إلاّ أن يكون تغلبه الشهوة و يخاف على نفسه ، فقد رخّص له أن يأتى الحلال كما رخّص للمسافر الذى لا يجد الماء إذا غلبه الشبق أن يأتى الحلال. قال: و يؤر فى ذلك كما انه إذا أتى الحرام اثم .(1)

به اين ترتيب، هر چند در سفر، پرهيز از زنان را در روزه ماه رمضان مطلوب مى داند ، امّا آن را الزامى نمى شمارد و مطلوبيت و فضيلت نيز در صورتى است كه شهوت بر شخص چيره نشده و نگران جان خود نباشد . مانند مسافرى كه آب براى غسل ندارد و نياز شديد به آميزش دارد، جايز است سراغ حلال خود برود .اينان به ثواب نيز مى رسند.

امّا پس از وى ، شيخ طوسى در تهذيب و استبصار ، جواز را ويژه كسى دانسته كه شديداً به آميزش نياز دارد و نگران افتادن در حرام است .

فيض نيز احتمال داده كه روايات دسته اول كه جواز را مى رساند ، از سر تقيّه صادر شده است و شايسته نيست ترك احتياط شود.(2)

صاحب الحدائق الناضرة ، دو روايت ياد شده در دسته دوم را صريح و درست مى داند و حمل بر كراهت يا استحباب را نمى پذيرد ، با اين حال ، اظهر آن مى شمارد كه صدور آن ها از سر تقيّه بوده است و نه دسته نخست كه فيض مطرح كرده است ؛ چرا كه

ص: 286


1- . الكافى، ج4، ص 133 - 135.
2- . الوافى، ج11، ص 320.

مشهور اصحاب ، جايز شمرده اند.(1)

2 . شرح اجتهادى

فهم زبان روايات و شناخت فقيهانه آنها ، به اتّكاى اشراف بر مبناى فقهى و ممارست با نصوص شرعى، يك شاخص عمده در اجتهاد و استنباط احكام شرعى است . كلينى كه مهارت و فقاهت خود را در اين عرصه با همان گزينش و چينش روايات نشان داده، در مواردى نيز به تحليل فقهى و رفع ابهام و بيان دامنه معنايى حديث پرداخته است. بازگويى موارد آن ، ما را با اين بعد از توان علمى و فقهى او آشنا مى سازد.

يك . ورود گله به بستان ديگرى

كلينى در «كتاب الحجّة» ، در باب اين كه امامت، عهد و قرارى الهى است براى افرادى مشخص، چهار روايت آورده است. در روايت سوم، حضرت صادق عليهم السلام به جريان گزينش جانشينى سليمان عليهم السلام براى داوود عليهم السلام مى پردازد. خداوند تعالى ، داود عليهم السلام را كه در نظر داشت فرزند ديگرش را وصىّ خود قرار دهد ، از شتاب كردن بازداشت تا دو نفر متخاصم جهت داورى درباره خسارت ورود گوسفندان يكى به باغ ديگرى، پيش وى آمدند. خداوند تعالى كه سليمان عليهم السلام را وصى داوود عليهم السلام مى دانست، جانشينى براى داوود را مربوط به فردى از فرزندان او كرد كه در اين دعوا درست داورى كند. سليمان عليهم السلام وقتى سخن طرفين را شنيد ، از اصحاب باغ پرسيد : چه زمانى گوسفندان اين مرد وارد باغ تو شده اند؟ گفت: شبانه وارد شدند. سليمان به مالك گوسفندان گفت : حكم كردم كه تو بچه ها و پشم هاى امسال گوسفندانت را به وى بدهى.

داوود پرسيد : چرا حكم به پرداخت خود گوسفندان نكردى كه عالمان بنى اسرائيل آن را قيمت نهاده و برابر ارزش باغ بود؟ سليمان گفت: درختان ، از ريشه

ص: 287


1- . ر . ك : الحدائق الناضرة، ج13، ص415.

در نيامده و تنها بار آن خورده شده و سال بعد دوباره بار خواهد داد. خداى عز و جل نيز به داوود وحى كرد كه داورى در اين موضوع، داورى سليمان است.

در اين روايت، ملاك تعيين مقدار خسارت ، از زبان سليمان بيان شده است ، امّا به وجه اصل مسئوليت خسارت ، تصريح نشده است. كلينى در بيان اصل علّت مسئوليت صاحب گوسفندان مى نويسد :

قال الكلينى: معنى الحديث الأوّل ، انّ الغنم لو دخلت الكرم نهاراً لم يكن على صاحب الغنم شى ء ، لأنّ لصاحب الغنم ان يسرّح غنمه بالنهار ترعى و على صاحب الكرم حفظه و على صاحب الغنم ان يربط غنمه ليلاً و لصاحب الكرم ان ينام فى بيته؛(1)

معناى سخن اوّل سليمان اين است كه گوسفندان اگر در روز وارد باغ مى شدند ، چيزى بر عهده صاحب گوسفند نبود ؛ چون گوسفنددار حق دارد گوسفندانش را در روز رها كند ، بچرند . و بر عهده صاحب باغ است كه آن را حفظ كند و بر مالك گوسفندان است كه شب ، گوسفند خود را ببندد . و صاحب باغ ، حق دارد در خانه اش بخوابد .

اين سخن ، مفادّ چند روايت است كه درباره خسارت حيوان وارد شده است و كلينى خود سه مورد آن را در بابى كه به اين امر اختصاص داده آورده است. دو مورد آن در شرح همين موضوع قضاوت سليمان عليهم السلام است(2) كه در قرآن نيز به آن اشاره شده است.(3)

دو. برگزارى نماز ، پيش از ظهر و پس از عشا

كلينى در باب حكم نافله در وقت نماز واجب و اوقاتى كه نماز در آن برگزار نمى شود ، در روايت قابل اعتمادى از حضرت باقر عليهم السلام ، آورده كه امير المؤنين عليهم السلام ،

ص: 288


1- . الكافى، ج1، ص 279.
2- . ر . ك : الكافى، ج5 ، ص 301 و 302.
3- . سوره انبياء، آيه 78.

روز ، نماز نمى خواند تا ظهر شود و در شب نيز پس از نماز عشا تا نيمه شب ، نماز نمى خواند .

كان اميرالمؤنين - صلوات اللّه عليه - لا يصلى من النهار حتى تزول الشمس، و لا من الليل بعد ما يصلّى العشاء الآخرة حتى ينتصف الليل .

كلينى پس از اين روايت ، نوشته است:

معناى حديث اين است كه اين دو زمان ، نه وقت نماز واجب است و نه نماز نافله ؛ زيرا اوقات را همگى، رسول خدا بيان كرده است. اما قضا ، يعنى قضاى واجب، و تقديم و تأخّر نوافل ، اشكالى ندارد .(1)

پيداست مراد كلينى از تقديم نوافل پيش از زوال ، خواندن نافله هاى ظهر و عصر و نيز نافله شب پيش از نيمه شب است كه در روايات متعددى آمده است . و تأخير نيز ظاهراً ناظر به مثل قضاى نافله شب در فرداست كه در رواياتى ، افضل از تقديم آن بر نيمه شب شده است.(2)

سه. رخصت ترك نماز جمعه ، در اجتماع با نماز عيد

كلينى ، در باب نماز عيد فطر و قربان ، روايت معتبرى را به نقل از امام صادق عليهم السلام آورده كه در زمان امير المؤنين عليهم السلام ، يك بار عيد (فطر يا قربان) به جمعه افتاد و دو عيد در يك روز جمع شد. حضرت امير عليهم السلام ، نماز عيد را خواند و خطبه اى ايراد كرد و سپس افزود:

هذا يوم إجتمع فيه عيدان، فمن أحبّ أن يجمع معنا فليفعل و من لم يفعل فانّ له رخصة؛

اين روزى است كه در آن ، دو عيد هم زمان شده است. هر كس دوست دارد نماز جمعه را با ما برگزار بكند و هر كس انجام ندهد مجاز است .

در ادامه روايت آمده است :

ص: 289


1- . الكافى ، ج3، ص 289 - 290 .
2- . ر . ك : الوافى، ج7، ص 327.

يعنى : من كان متنحياً .(1)

ظاهر سخن حضرت امير عليهم السلام ، اطلاق دارد و رخصت ، شامل همه مى شود، چه نزديك و چه دور. جمله افزوده پايانى ، رخصت عدم شركت در نماز جمعه را در چنين روزى به كسانى محدود كرده است كه دور هستند و نه كسانى كه در شهر و نزديك محلّ برگزارى نمازاند. گفته شده اين افزوده ، سخن امام عليهم السلام است، امّا از

جمله ، مجلسى اوّل آن را سخن كلينى شمرده است. وى ، ضمن اشاره به اختلاف ميان اصحاب كه آيا رخصت ، عامّ است يا محدود به كسانى است كه راهشان دور است، به جمع ميان اخبار توسط جمعى از اصحاب اشاره مى كند و سخن كلينى را به اعتبار روايت ديگرى از اسحاق بن عمار مى داند كه تصريح به رخصت براى اين دسته شده است.(2)

چهار. وقت تلبيه

درباره وقت و مكان تلبيه احرام ، روايات چندى وارد شده است . از جمله موثّقه اسحاق بن عمّار از امام كاظم عليهم السلام كه اسحاق به حضرت عرض كرد: وقتى شخص پس از نماز واجب ، محرم مى شود ، آيا وقتى شتر او را بلند مى كند ، تلبيه گويد يا پس از نماز در حالى كه هنوز نشسته است؟ امام فرمود : «اى ذلك شاء صَنَعَ».

كلينى پس از اين روايت مى نويسد :

هذا عندى من الأمر المتوسَّع ، إلاّ أنّ الفضل فيه أن يظهر التلبية حيث أظهر النبى صلى الله عليه و آله

على طرف البيداء . و لا يجوز لأحد أن يجوز ميل البيداء إلاّ و قد أظهر التلبية . و أوّل البيداء ، أوّل ميل يلقاك عن يسار الطريق.(3)

و به اين ترتيب ، پاسخ امام عليهم السلام را از باب تخيير مى گيرد. اگر كسى دنبال فضيلت

ص: 290


1- . الكافى، ج3، ص 461.
2- . ر . ك : لوامع صاحبقرانى، ج5 ، ص 257.
3- . الكافى، ج4، ص 334.

است ، همان جا اظهار تلبيه كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى كرد. مجلسى نيز گفته كلينى را مبنى بر اين كه روايت ، تخيير را مى رساند ، پذيرفته و قوى مى شمارد و آن را همانند كلينى ، وجه جمع ميان روايات شمرده است.(1)

پنج. ذبح حيوان

در روايت صحيحى درباره كسى كه شمشير را به شتر يا گوسفند در غير محلّ ذبح آن زده، امّا نام خدا را زبان آورده ، آمده است كه امام صادق عليهم السلام فرمود:

لا يصلح أكل ذبيحة لا تذبح من مذبحها .

كلينى ، پس از نقل روايت، توضيح داده است كه اين مربوط به جايى است كه عمداً چنين كند و از سر ناچارى نباشد، امّا اگر از باب ناچارى بوده و امر ذبح بر وى دشوار شده است ، اشكالى نخواهد داشت.(2)

3 . فتاوا

چنان كه اشاره شد ، ثقة الاسلام كلينى در چند مورد، بر اساس نصوص موجود ، بر پايه اجتهاد خود ، به بيان مفاد آن به زبان فتوا مى پردازد.

يك. ملكيت فى ء ، انفال و خمس

يكى از پرسش هاى مهم در فقه اسلامى اين است كه فى ء ، انفال و نيز خمس ، از آنِ كيست و اگر مال امام عليهم السلام است ، مربوط به شخص امام است يا شخصيت امام؟

كلينى ، اين موضوع را نه در ابواب فقهى، بلكه در «كتاب الحجة» و بحثى از شئون امامت ، در آخرين باب اين بخش آورده است. وى در باب ويژه «فى ء ، انفال و تفسير خمس و حدود آن و آنچه در آن واجب است» ، 28 روايت نقل كرده ، امّا در آغاز باب ،

ص: 291


1- . مرآة العقول، ج17، ص 263.
2- . الكافى، ج6، ص 231.

نظر خود را نيز بازگو كرده است. او مى نويسد:

خداى تبارك و تعالى ، همه دنيا را بتمامه ، براى جانشين خود قرار داد ؛ چون به فرشتگان مى گويد: «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً» . پس دنيا ، كاملاً براى آدم بود و پس از او براى نيكان از فرزندان و جانشينانش شد. از اين رو ، آنچه دشمنانشان بر آن چيره شده، سپس از راه جنگ يا چيرگى به آنان ، برگشته ، "فى ء" ناميده شده است. و "فى ء" آن است كه از راه غلبه يا جنگ ، به ايشان برگردد . و حكم خدا در اين باره همان است كه فرمود: «وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُو وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ» .(1) پس فى ء ، براى خدا و پيامبر و نزديكان پيامبر است. پس اين ، فيئى است كه برگشتنى است و چيزى برگشتنى است كه در دست ديگران باشد و با شمشير از ديگران گرفته شود .

امّا آن چه به اينان (خلفاى الهى) ، بدون جنگ و اعزام نيرو برمى گردد، انفال خواهد بود، كه فقط براى خدا و رسول است، و كسى در آن شركت ندارد . و شركت ، فقط در چيزى است كه بر سر آن جنگ صورت گرفته است كه براى مقاتلان ، چهار سهم و براى پيامبر ، يك سهم قرار دارد. و آنچه براى پيامبر صلى الله عليه و آله است ، به شش بخش قسمت مى كند : سه سهم براى خود و سه سهم براى يتيمان ، فقيران و در راه ماندگان .

امّا انفال، اين حكمش نيست، بلكه فقط براى پيامبر صلى الله عليه و آله بود . و فدك ، تنها براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود ؛ چون او صلى الله عليه و آله و امير المؤنين عليهم السلام آن را فتح كردند و با آن دو، كس ديگرى نبود. از اين رو ، نام فى ء از آن برداشته شد و نام انفال گرفت. همچنين است بيشه زارها ، معادن ، درياها و صحراها كه فقط براى امام است.

اگر گروهى با اذن امام ، در اينها كار كردند ، چهار سهم براى آنان است و يك سهم براى امام. و اين سهم امام ، حكم خمس را دارد. و هر كس بى اجازه امام ، در اينها كار كرد ، امام ، همه آن را مى گيرد، كسى در آن سهمى ندارد. چنان كه هر كس ،

ص: 292


1- . سوره انفال، آيه 41.

چيزى را آباد كند يا قناتى جارى سازد يا در زمينى ويران، بى اذن صاحب آن كار كند ، براى او نخواهد بود . اگر صاحب آن خواست ، همه را از او مى گيرد و آن اگر خواست ، در دست او رها مى كند .(1)

اين ديدگاهى است كه كلينى دارد و ديگرانى از فقها نيز همين را برگزيده اند . امّا چند نگاه فقهى ديگر نيز در اين مسئله وجود دارد كه اين جا مجال پرداختن به آنها نيست . از جمله نگاه ويژه اى كه حضرت امام خمينى قدس سره در اين باره دارند.(2)

دو. اشتباه و شك در نماز

كلينى پس از آن كه ده باب از الكافى را به انواع سهو و شك در نماز اختصاص مى دهد و بيش از چهل روايت را نقل مى كند ، به جمع بندى اين روايات مى پردازد و مى نويسد: «مجموع موارد سهو كه درباره آن روايت آورديم ، هفده مورد است» . و آن را سه دسته مى كند و يك يك برمى شمارد. هفت مورد ، جايى است كه بايد نماز را اعاده كرد. چهار مورد ، اعاده ندارد ولى دو سجده سهو دارد. و شش مورد نيز نه اعاده دارد و نه سجده سهو. آن گاه به فروض و احكام شك و اشتباه در تكبيرة الاحرام، ركوع، سجده، و تشهّد مى پردازد. و در مرحله سوم ، به بيان حكم شك در دو و چهار، دو و سه، سه و چهار، چهار و پنج مى پردازد كه نماز احتياط را نيز در بر دارد.(3)

نكته قابل توجّه اين است كه كلينى ، ترك سهوى يك سجده را نيز مايه اعاده نماز شمرده است. چيزى كه بر خلاف مشهور است و مجلسى، كس ديگرى را بر اين گفته

ص: 293


1- . الكافى، ج1، ص 538 .
2- . براى ارزيابى ديدگاه كلينى و آگاهى از ديدگاه هاى ديگر ، به مقاله ارزشمند حجة الاسلام و المسلمين آقاى محمّد سروش ، با عنوان «ثقة الاسلام كلينى و مسئله مالكيت» در همين مجموعه جلد 5 مراجعه شود .
3- . همان، ج3، ص 359 - 362 .

نيافته است.(1)

اين گفته كلينى ، گويا بر اساس روايتى از حضرت رضا عليهم السلام است كه گفته پدرشان ، حضرت كاظم عليهم السلام را درباره ترك سهوى يك سجده نقل مى كنند. روايتى كه برخى شارحان ، احتمال افتادگى و تصحيف را در آن مطرح كرده اند.(2)

سه. سهام ارث

كلينى ، در موضوع ارث ، سهام و شاخه هاى كلّى آن ، بيش از موضوعات ديگر اظهار نظر كرده است. چنان كه در اين زمينه ، بيانات و فتواى مبسوط و مشروحى را از يونس بن عبد الرحمان و فضل بن شاذان و نيز خرده گيرى هاى «فضل» بر «يونس» را بازگو كرده است .

كلينى، علاوه بر آنچه در بحث ارث جدّ گذشت ، حدود پنج صفحه از آغاز كتاب «المواريث» را به سخن خود اختصاص مى دهد. وى ، نخست با عنوان «باب وجوه الفرائض» ، اصناف چهارگانه ارث بران و سهام شش گانه ارث را بر اساس مفاد آيات ، بازگو مى كند . و سپس باب جديدى مى گشايد با عنوان «باب بيان الفرائض فى الكتاب» و تنها به استناد آيات كريمه و بيانى كاملاً اجتهادى و تفسيرى ، به سهام اصناف ياد شده مى پردازد. وى كه خبرگى و فقاهت خود را در اين بحث اجمالى نشان مى دهد و به مواردى كه ميان عامّه و خاصه اختلاف هست ، مانند عول و تعصيب نيز نظر دارد، عمدتاً و پيش از بازگويى روايات ، به استناد آيات و تفسير درست آنها و در پاره اى موارد به استناد اجماع ، جايگاه اصناف و طبقات ارث بر را مشخص مى كند. و در پايان مى نويسد:

ص: 294


1- . مرآة العقول، ج15، ص 230. ضمناً از عبارت مجلسى به خوبى پيداست كه اينها را كلام كلينى مى داند، امّا كسانى كه كتاب را تحقيق و چاپ كرده اند ، به اشتباه گمان كرده اند كه جمله امام عليهم السلام است و مانند بقيه موارد ، در برابر كلمه «قوله» ، تعبير «عليه السلام» به كار برده اند!
2- . ر . ك : الوافى، ج8 ، ص 931 - 932 .

هذا ما ذكر اللّه عز و جل فى كتابه من الفرائض ، فكلّ ما خالف هذا على ما بينّاه ، فهو ردّ على اللّه و على رسوله صلى الله عليه و آله و حكم بغير ما انزل اللّه . و هذا نظير ما حكى اللّه عز و جل عن المشركين حيث يقول: «وَقَالُواْ مَا فِى بُطُونِ هَٰذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِّذُكُورِنَا وَمُحَرَّمٌ عَلَى أَزْوَاجِنَا» .(1)

و به اين ترتيب ، تأكيد مى كند كه برخى گفته هاى فقيهان عامّه ، مخالف كتاب الهى است و مانند گفته مشركان مى ماند كه از پيش خود ، دسته اى را برخوردار و گروهى را محروم مى كردند. و سپس از كتاب ابى نعيم طحّان ، با سند از زيد بن ثابت نقل مى كند كه يكى از احكام جاهليت اين بود كه فقط مردان ، ارث مى برند نه زنان: «من قضاء الجاهلية أن يورث الرجال دون النساء».(2)

د. فلسفۀ حكم

توجّه به حكمت و فلسفه حكم، در سخن مرحوم كلينى به فراوانى نيست، و نويسنده، تنها چهار مورد را يافته است و اينها نيز نشان مى دهد كه انگيزه وى بيشتر رفع ابهام از حكم است و نه ذكر فلسفه احكام؛ چرا كه اين فقيه محدّث، رسالت خود را تدوين متن و سندى براى عمل و وظايف دينى مكلفان مى دانسته است و نه شرح نويسى بر احاديث. از آن جا كه هدف نوشتار، برشمارىِ تمام افزوده هاى قابل توجه كلينى است، اين چهار را نيز پيش روى خواننده مى گذاريم:

1. عبور انسان و حيوان از برابر نمازگزار

يكى از عناوين مورد بحث در فقه عامّه، در بحث نماز حكم عبور از برابر شخص نمازگزار و حكم ايجاد مانع و فاصله ميان خود و عابران است كه از آن به «ستره» نام برده مى شود. متون فقهى اهل سنت به تفصيل به اصل مسئله و فروع و احكام آن

ص: 295


1- . سوره انعام، آيه 139.
2- . الكافى، ج7، ص 7075.

پرداخته است. ملاحظه فتاوا و متون ياد شده نشان دهنده سختگيرى آنان تا حدّ وجوب و حرمت است. برخى مذاهب، ترك مانع را گناه شمرده و عبور از برابر نمازگزار را حرام دانسته اند و از اين رو ، هم وظيفه اى الزامى براى نمازگزار تعريف

كرده اند و هم براى ديگران.(1)

گويا همين فتاوا ، مايه پرسش برخى از اصحاب امامان عليهم السلام شده است. چنان كه ابن ابى يعفور از امام صادق عليهم السلام پرسيد: نمازگزار ، آيا نمازش را به خاطر عبور چيزى از برابرش ، قطع مى كند؟ امام عليهم السلام فرمود: نماز مؤن را چيزى قطع نمى كند، ولى تا مى توانيد جلوگيرى كنيد:

لا يقطع صلاة المؤن شى ء ولكن ادرؤ ما استطعتم .(2)

در روايت ديگر كه آن را نيز كلينى به دنبال اين روايت آورده ابوبصير از حضرت عليهم السلام نقل كرده كه چيزى نماز را قطع نمى كند، نه حيوان و نه انسان:

لكن استتروا بشى ء فإن كان بين يديك قدر ذراع رافعاً من الأرض فقد استترت .(3)

حضرت عليهم السلام ، در عين حال كه عبور حيوان يا انسان را مايه بطلان نمى داند ، دستور مى دهد كه نمازگزار ، چيزى را در مقابل خود قرار دهد. مثلاً اگر مانعى در حدّ يك ذراع در برابر نمازگزار باشد و شخص يا حيوان از پشت آن عبور كند ، كافى است. چنان كه طبق روايتى ، بلندى جهاز شتر پيامبر صلى الله عليه و آله ، يك ذراع بود و وقتى نماز مى گزارد ، آن را در برابر خود مى نهاد تا ميان وى و عابران ساتر و مانع باشد.

كلينى ، در بابى كه به اين موضوع اختصاص داده ، پس از نقل دو روايت درباره سيره پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره كه عصا يا جهاز شتر خود را هنگام نماز در برابر خود مى گذاشت، دو روايت ابن ابى يعفور و ابن مسكان را مى آورد و سپس مى نويسد:

ص: 296


1- . ر . ك : الفقه على المذاهب الأربعة، ج1، ص 269 - 273 .
2- . الكافى ، ج 3 ، ص 296 .
3- . همان جا .

والفضل فى هذا أن تستتر بشئ و تضع بين يديك ما تتقى به من المارّ ، فإن لم تفعل فليس به بأس ، لأنّ الذى يصلّى له المصلّى أقرب إليه ممّن يمرّ بين يديه و لكن ذلك أدب الصلاة و توقيرها .(1)

شيخ طوسى نيز روايت ابن مسكان را به سند خود ، عيناً تا جمله «فقد استترت» آورده است. و اين خود شاهد گويايى است كه جمله «و الفضل فى هذا ...» چنان كه فيض تصريح كرده(2) و مرحوم على اكبر غفارى نيز با تعبير ]قال الكلينى: [تصريح كرده ، مربوط به كلينى است نه ادامه روايت. هر چند شيخ حرّ عاملى ، آن را از روايت جدا نكرده و جزء روايت شمرده است.(3) ما احتمال مى دهيم جمله «فإن كان بين يديك» نيز جزء روايت نباشد ، هر چند نمى توان آن را جزء سخن كلينى شمرد ؛ زيرا در نقل شيخ نيز با سندى ديگر آمده است .

كلينى در اين فراز تأكيد مى ورزد كه ايجاد مانع و ساتر در برابر عابران، امرى مستحب و همراه با فضيلت است نه اين كه واجب باشد. چون خدايى كه نمازگزار براى او نماز مى گزارد ، از عابران به او نزديك تر است. لكن اين كار ، جزء آداب نماز و جهت احترام و بزرگداشت آن است. و به اين طريق ، تأكيد بر ردّ سخت گيرى هايى مى كند كه برخى مذاهب فقهى عامّه به آن سو رفته اند. تعبير «لأنّ الذى يصلّى له المصلّى أقرب إليه» ، نكته اى است كه در چند روايت ديگر آمده است.(4)

يك مورد آن، روايت زيبايى است كه خود كلينى پس از عبارت ياد شده آورده و در پايان نيز افزوده است كه كار امام ، امرى تأديبى بوده و نه ترك يك فضيلت.

ص: 297


1- . همان جا .
2- . الوافى، ج7، ص 484.
3- . وسائل الشيعة، ج3، ص 436 ، ح 10 .
4- . ر . ك : همان، ص 434 - 437، ح 3، 4، 6، 11 و 12.

2. منع از بوييدن نرگس

يكى از مسائل روزه دار ، بوييدن گل و به كار بردن عطر است. برخى روايات ، استفاده از عطر را نه تنها نهى نكرده بلكه «تحفه» روزه دار شمرده است.(1) ولى بوييدن گل ، كراهت دارد. برخى روايات ، از بوييدن هر نوع گلى نهى كرده است ، امّا در روايت محمّد بن فيض از حضرت صادق عليهم السلام نقل شده كه از بوييدن گل نرگس نهى مى كرد. راوى پرسيد : چرا؟ فرمود :

لأنّه ريحان الأعاجم؛(2)

چون گل ايرانيان است .

كسانى چون شيخ مفيد و فيض كاشانى، نهى را از باب پرهيزدادن از تشبّه به مجوسيان كافر دانسته اند ؛ چرا كه آنان يا شاهان آنان ، روزى را در سال داشتند كه به آن مناسبت روزه مى گرفتند و در آن روز ، خيلى گل نرگس مى بوييدند. ائمّه عليهم السلام ، براى مخالفت با رسم آنان ، چنين دستورى دادند و علّت فزونى كراهت در گل نرگس با ديگر گل ها ، همين است .(3)

امّا كلينى ، به نقل از برخى اصحاب اين نكته را افزوده است كه عجم ها ، وقتى روزه مى گرفتند ، نرگس را مى بوييدند و معتقد بودند جلو گرسنگى را مى گيرد.(4) سپس خود مى نويسد :

سألت بعض أصحابنا عن هذا ، فقال: يستحّب ذلك ليطيب بها الفم لتقبيل الحجر؛(5)

از برخى از اصحابمان درباره اين عمل پرسيدم ، گفت: اين كار مستحب است تا با آن، دهان براى بوسيدن حجر الاسود ، خوش بو شود .

ص: 298


1- . الكافى، ج4، ص 113.
2- . همان، ص 112.
3- . ر . ك : المقنعه، ص 354؛ الوافى، ج11، ص 208.
4- . الكافى، ج4، ص 113 (اين نكته را مرحوم شيخ مفيد نيز در سخن خود آورده است) .
5- . همان، ص 398.

3. تنها خوابيدن

كلينى در پايان كتاب «الزىّ و التجمّل» ، بابى را با اين عنوان گشوده است : «كراهت تنها خوابيدن انسان و كارهايى كه به خاطر ترسناكى نهى شده است» .

بيشتر روايات ده گانه اين باب ، از تنها خوابيدن نهى كرده است و نيز از كارهايى مانند ادرار كردن ايستاده يا در آب و آشاميدن ايستاده. در روايت پايانى ، آمده است:

در سه چيز اين نگرانى هست كه مايه ديوانگى شود: غايط كردن ميان قبرها، راه رفتن با يك كفش و اين كه انسان ، تنها بخوابد .

كلينى افزوده است :

و هذه الأشياء انّما كرهت لهذه العلّة و ليست بحرام؛(1)

اين امور ، به خاطر همين علّت ، مكروه شده اند و حرام نيستند.

ه . شرح ادبى فقهى

كلينى ، در دو جا به توضيح ادبىِ عناوينى مى پردازد كه در فقه به كار مى رود. يكى در بحث زكات كه اسامى شتران به تناسب سنّ آنها و علّت نام گذارى را توضيح مى دهد و ديگرى در بحث ديات كه با عنوان تفسير «جراحات و شجاع» ، به شرح كوتاه اقسام آن مى پردازد .

1. نام و سنّ شتران

كلينى مى نويسد:

شتر از روز زاده شدن از مادر تا پايان سال ، «حُوار» ناميده مى شود .

وقتى وارد دو سالگى شد ، «ابن مخاض» نام دارد ؛ چون مادرش دوباره باردار شده است .

وقتى داخل سال سوم شد ، «ابن لبون» ناميده مى شود ؛ چون مادرش ديگر وضع

ص: 299


1- . همان، ج6، ص 534 و 535 .

حمل دوباره كرده و داراى شير شده است .

آن گاه كه وارد سال چهارم شد ، به نرينه آن «حق» و به مادينه آن «حقه» گفته مى شود ؛ چون استحقاق آن را يافته كه بار بر پشت آن گذاشته شود .

وقتى وارد سال پنجم شد ، «جذع» ناميده مى شود .

و هنگامى كه داخل سال ششم شد ، به آن «ثنى» مى گويند ؛ چون دندان پيشينش مى افتد .

وقتى وارد سال هفتم شد ، دندان رباعى اش(1) مى افتد و «رَباعى» گفته مى شود .

زمانى كه داخل سال هشتم شد ، دندانى كه پس از رباعى است را مى اندازد و به آن «سديس» گفته مى شود .

وقتى وارد سال نهم شد و دندان ناب (عقب) خود را انداخت ، به آن «بازل» گفته مى شود .

هنگامى كه داخل سال دهم شد ، عنوان «مخلف» دارد . و پس از اين مرحله ، نام خاصى ندارد.

و سال هايى كه در زكات به حساب آمده و از آن زكات گرفته مى شود ، از بنت مخاض (وارد به دو سالگى) است تا جذع (وارد به سال پنجم).(2)

توضيحات ياد شده ، اختصاص به كلينى ندارد و ديگر لغت دانان نيز آن را آورده اند. چنان كه ثعالبى ، با اندكى اختصار و برخى افزوده ها آورده است.(3)

2. تفسير زخم هاى بدن و سر

كلينى در بابى كوتاه ، به شرح انواع زخم ها در سر و بدن مى پردازد و در ده عنوان ،

ص: 300


1- . دندانى كه پس از دندان پيش ، قرار دارد.
2- . الكافى، ج3، ص 533 .
3- . ر . ك : فقه اللغة و سرّ العربية، ص86 .

رديف مى كند. اين عناوين ، همان هاست كه نوعاً در كتب فقهى در بحث ديات آمده است و به صورت پراكنده نيز در روايات ذكر شده است.(1)

و . شرح حديث و رفع ابهام

كلينى، در موارد متعددى كه كلمه يا جمله اى از روايت را نيازمند توضيح كوتاه ديده ، از آن فروگذارى نكرده است ؛ گاه در حدّ آوردن يك كلمه و گاه يك جمله كوتاه. در بيشتر موارد ، پيداست كه سخن وى است نه جزء روايت. گاه نيز احتمال مى رود افزوده وى باشد. نيازى به برشمارى تمام اين موارد نيست و ذكر پاره اى از آنها خالى از فايده نيست . از اين رو ، مواردى از آن را به اختصار بازگويى مى كنيم.

1 . در بيان فاصله ميان دو نماز جمعه، جمله امام محمّد باقر عليهم السلام اين است:

يكون بين الجماعتين ثلاثة أميال.

كلينى نوشته است:

يعنى نماز جمعه اى برپا نمى شود مگر اين كه با ديگرى سه ميل فاصله داشته باشد .(2)

2 . در شرط برگزارى نماز جمعه، امام صادق عليهم السلام فرمود:

أمّا مع الإمام فركعتان و أمّا من يصلّى وحده فهى أربع ركعات بمنزلة الظهر .

كلينى نوشته است:

يعنى وقتى امامى باشد كه خطبه ايراد كند، امّا اگر امامى نباشد كه خطابه كند، چهار ركعت است، هر چند به جماعت خوانند .(3)

3 . امام صادق عليهم السلام اين سخن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

كل واعظ قبلة؛

ص: 301


1- . ر . ك : الكافى، ج7، ص 329؛ تحرير الوسيلة، ج2، ص 594 و 595 با اندكى تفاوت .
2- . الكافى، ج3، ص419.
3- . همان، ص 421.

هر واعظى قبله است .

پس از آن آمده است:

يعنى إذا خطب الإمام الناس يوم الجمعة ، ينبغى للناس أن يستقبلوه؛

زمانى كه روز جمعه امام خطبه مى خواند ، شايسته است مردم رو به او كنند .(1)

مجلسى بيان مى دارد:

اين جمله تفسيرى ، يا از امام عليهم السلام است يا برخى راويان يا از خود كلينى... اگر از امام عليهم السلام نباشد، تعميم سخن پيامبر صلى الله عليه و آله ، اولى است. يعنى توصيه به روكردن به واعظ ، اختصاص به نماز جمعه ندارد.(2)

4 . وقتى از امام صادق عليهم السلام درباره خاك سربى كه مقدارى نقره دارد ، سؤال مى شود كه مبادله آن با درهم (كه نقره است) ، درست است يا نه ؟ حضرت مى فرمايد :

إذا كان الغالب عليه إسم الأسرب ، فلا بأس .

اين افزوده ، ظاهراً از كلينى است:

يعنى لا يعرف إلاّ بالأسرب؛

يعنى شناخته نمى شود مگر به عنوان سرب .(3)

5 . امام محمّد باقر عليهم السلام ، درباره زنى كه مرده و شوهرش مانده فرمود:

المال للزوج؛

مال براى شوهر است .

ظاهراً كلينى افزوده است:

يعنى وقتى براى زن ، وارثى غير از شوهر نباشد .(4)

6 . روايتى را حسن بن محبوب ، از اسحاق بن عمار ، از امام صادق عليهم السلام نقل مى كند

ص: 302


1- . همان، ص 423.
2- . مرآة العقول، ج15، ص 361.
3- . الكافى، ج5 ، ص 251.
4- . همان، ج7، ص 125.

كه فرمود:

لا حدّ لمن لا حدّ عليه.

سپس آمده است:

لو أنّ مجنوناً قذف رجلاً ، لم يكن عليه شى ء و لو قذفه رجل ، لم يكن عليه حدّ ؛

اگر ديوانه اى كسى را نسبت زنا دهد ، بر او چيزى نيست و اگر كسى ديوانه اى را قذف كند ، بر او چيزى نيست .(1)

به سياق موارد قبل ، مى توان گفت اين افزوده ، از كلينى است ، ولى مجلسى ، آن را از اسحاق بن عمار يا حسن بن محبوب شمرده است.(2) چرا؟ با اين كه كلينى نيز مى تواند يك طرف احتمال باشد. گويا به اين دليل كه در روايت بعدى كه فضيل بن يسار راوى آن است ، همين جمله از حضرت نقل شده است و سپس آمده:

يعنى لو انّ مجنوناً قذف رجلاً ، لم أر عليه شيئاً و لو قذفه رجل فقال له: يا زان لم يكن عليه شى ء .

بعيد مى نمايد كه كلينى ، همان شرح روايت اوّل را بدون فاصله ، در روايت دوم نيز تكرار كند. و اين خود ، احتمال اين كه برخى افزوده هاى ديگر نيز در شرح روايات ، از راويان است نه كلينى ، تقويت مى كند .

7 . اگر دختران خواهر و يك جدّ ، براى ميت مانده باشد، امام صادق عليهم السلام فرمود:

لبنات الاُخت الثلث و ما بقى للجدّ؛

دختران خواهر ، يك سوم مى برند و بقيه براى جدّ است.

در الكافى افزوده شده:

فأقام بنات الأخت مقام الاُخت و جعل الجدّ بمنزلة الأخ؛

]امام]، دختران خواهر را جاى خواهر گذاشت و جدّ را در جايگاه برادر .(3)

ص: 303


1- . همان، ص 253.
2- . مرآة العقول، ج 23 ص 393 .
3- . الكافى، ج7، ص 113.

اين مى تواند افزوده كلينى باشد، بويژه در اين باب كه به خاطر تعارض ميان دو دسته روايات، پيش تر به نقل اجتهاد و افزوده ديگرى از وى پرداختيم .

8 . پايان بخش اين بخش، تفسير و شرحى نسبتاً مبسوط است كه كلينى ، در چگونگى تقسيم سوگندهاى پنجاه گانه و بيست و پنج گانه «قسامه» بر موارد و مراتب ديگرى از جنايت كه در حدّ قتل نيست ، آورده است. و اين ، بعد از آن است كه روايتى را كه حاوى قاعده كلى در اين باره است ، نقل كرده است.(1)

جمع بندى

ثقة الاسلام كلينى ، به عنوان فقيهى بزرگ و سرشناس، با گزينش، تدوين و نگارش الكافى، علاوه بر نشان دادن مقام علمى و فقاهت خود به شكل هاى چندى ، افزوده هاى قابل توجهى را در الكافى آورده است. اين افزوده ها ، هم در حوزه مباحث كلامى و تاريخى است و هم در حوزه فقه ، اجتهاد و فقه الحديث. مستند اصلى اجتهادات و افزوده هاى وى ، بويژه در حوزه احكام، علاوه بر اشراف به مبانى و قواعد، نصوص قرآنى و روايى ديگر است كه وى با آگاهى لازم بر آنها، در فهم درست و به جاى روايات ، در موارد بسيارى به كمك خواننده آمده است؛ هر چند پيداست وى ، كار اصلى خود را گزينش و تدوين عالمانه و فقيهانه مجموعه روايى متقنى مى دانسته كه بتواند مرجع ديگران و بلكه حجّت براى دانش و عمل آنان باشد. درود خدا ، پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان پاكش ، بر اين فقيه محدّث و عالم بزرگ و وارسته شيعى !

ص: 304


1- . ر. ك: همان، ج7، ص 363.

منابع و مآخذ

1. إرشاد الطالبين إلى نهج المسترشدين، جمال الدين مقداد بن عبد اللّه السيورى (فاضل مقداد)، تحقيق: سيد مهدى رجايى، قم : كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى، 1405 ق.

2. الأنوار اللوامع فى شرح مفاتيح الشرايع، حسين بن محمّد البحرانى (آل عصفور)، تحقيق: محسن آل عصفور، قم : مجمع البحوث العلمية .

3 . تاج العروس ، سيد محمّد مرتضى الحسينى الزبيدى ، تحقيق : على هلالى ، كويت : المجلس الوطنى للثقافة والفنون والآداب ، 40 ج ، 1421 ق .

4 . التوحيد ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : سيّد هاشم حسينى تهرانى ، بيروت : دار المعرفة .

5 . جواهر الكلام ، محمّد حسن نجفى ، تحقيق : عباس قوچانى ، بيروت : دار احياء التراث العربى ، 1981 م .

6 . الحدائق الناضرة ، يوسف البحرانى ، قم : انتشارات اسلامى ، 1363 ق .

7 . حكمت الهى ، مهدى الهى قمشه اى ، تهران : انتشارات اسلامى ، 1363 ش .

8 . رجال الطوسى ، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد قيومى اصفهانى ، قم : انتشارات اسلامى ، 1415 ق .

9 . روضات الجنّات ، ميرزا محمّد باقر موسوى خوانسارى ، تحقيق : اسد اللّه اسماعيليان ، قم : اسماعيليان ، 1391 ق .

10 . روضة المتقين ، محمّد تقى المجلسى ، تحقيق : سيّد حسين موسوى كرمانى و على پناه اشتهاردى و سيد فضل اللّه طباطبايى ، قم : مؤسّسه فرهنگى اسلامى كوشانپور ، 1406 ق .

ص: 305

11 . رياض العلماء وحياض الفضلاء ، ميرزا عبد اللّه الافندى ، تحقيق : سيد احمد حسينى ، قم : كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى ، 1401 ق .

12 . شرح اُصول الكافى ، صدر الدين محمّد بن ابراهيم شيرازى (صدر المتألّهين) ، تصحيح : محمّد خواجوى ، تهران : مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1370 ش .

13 . فقه اللغة و سرّ العربية ، ابو منصور اسماعيل الثعالبى النيسابورى ، قم : اسماعيليان .

14 . الفقه على المذاهب الأربعة ، عبد الرحمان جزيرى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1406 ق .

15 . الفهرست (فهرست كتب الشيعة و اُصولهم) ، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : سيد عبد العزيز طباطبايى ، قم : كتاب خانه محقّق طباطبايى ، 1420 ق .

16 . قاموس الرجال ، محمّد تقى التسترى ، قم : انتشارات اسلامى ، 1419 ق .

17 . القاموس المحيط ، محمّد بن يعقوب الفيروزآبادى ، بيروت : دار الفكر ، 1403 ق .

18 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

19 . الكامل فى التاريخ ، عزّ الدين على بن محمّد (ابن اثير) ، بيروت : دار صادر ، 1399 ق .

20 . كشف المراد ، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمة الحلّى) ، تحقيق : سيّد ابراهيم موسوى زنجانى ، بيروت : اعلمى ، 1399 ق .

21 . الكنى والألقاب ، شيخ عباس القمى ، تصحيح : حسن حسينى لواسانى نجفى ، قم : بيدار .

22 . لسان الميزان ، احمد بن على بن حجر العسقلانى ، بيروت : اعلمى .

23 . لوامع صاحبقرانى ، محمّد تقى المجلسى ، قم : اسماعيليان ، 1414 ق .

24 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تصحيح : سيّد هاشم رسولى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1353 ش .

25 . معالم العلماء ، محمّد بن على بن شهر آشوب ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1380 ق .

26 . مفاتيح الشرائع ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، قم : مجمع الذخائر الإسلامية ، 1401 ق .

ص: 306

27 . المقنعة ، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : انتشارات اسلامى ، 1410 ق .

28 . نهاية الحكمة ، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، قم : انتشارات اسلامى ، 1404 ق .

29 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان : مركز تحقيقات امير المؤمنين عليهم السلام ، 1373 ش .

30 . وسائل الشيعة ، محمّد بن حسن حرّ العاملى ، تحقيق : عبد الرحيم ربّانى شيرازى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

31 . وصول الأخيار إلى اُصول الأخبار ، حسين بن عبد الصمد العاملى ، تحقيق : سيد عبد اللطيف كوه كمرى ، قم : مجمع الذخائر الإسلامية ، 1401 ق .

ص: 307

ص: 308

كلينى و نخستين گزيده هاى حديثى شيعه دوازده امامى (محمّد اسماعيل مارسين كاوسكى ترجمه : على راد)

كلينى و نخستين گزيده هاى حديثى شيعه دوازده امامى:

منتخبى از اصول «الكافى»(1)

محمّد اسماعيل مارسين كاوسكى

ترجمه : على راد(2)

چكيده

ديدگاه شيعه اثنى عشرى ، درباره احاديث پيامبر اسلام و امامان شيعى ، تا كنون به طور شايسته ، از سوى مسلمانان و شرق شناسان ، مورد پژوهش ژرف ، واقع نشده است . الكافى ، تأليف كلينى ، از نخستين كتب حديثى شيعه ، و جزء چهار كتاب معتبر حديثى - فقهى آنان است . كلينى در گردآورى ، تنظيم و ارائه احاديث ، داراى اصول و مبانى پيشينى است كه در مقدمه وى بر الكافى ، بازتابيده است . روش شناخت كلينى در اصول الكافى ، موضوع اصلى اين مقاله است .

نويسنده تلاش دارد كه مبانى و روش كلينى در گزارش احاديث و زمينه هاى تاريخى پيدايش الكافى را با استناد به مقدمه كلينى و منابع اسلامى - شيعى ، تحليل كند . نشان دادن امتيازات و ويژگى هاى اسنادى و متنى بر اساس روايات كتاب العقل و الجهل ، نمونه آزمونى مؤلّف ، براى تبيين شيوه و ساختار كلينى در اصول الكافى بوده است .

كليدواژه ها : كلينى ، اصول الكافى ، كتاب العقل والجهل ، مبانى و روش ، زمينه هاى تاريخى ، ويژگى ها ، بخش هاى برگزيده .

ص: 309


1- . اين مقاله ، ترجمه اى است از : Al - KULAINI AND HISEARLY TWELVER - SHI ITE HADITH - COMPENDIUM AL - KAFI: SELECTED AS - PECTS OF THE PART AL - USUL MIN AL - KAFI.
2- . عضو هيئت علمى دانشكده علوم حديث .

درآمد

اگر چه امروزه ، شيعه دوازده امامى (اثنا عشرى) ، دومين مذهب بزرگ جهان اسلام را تشكيل مى دهد، با اين حال ، شناخت مسلمانان و غير مسلمانان از ديدگاه خاصّ آنان درباره احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله يكسان بوده و عموما مورد توجّه واقع نشده و نسبت به آن ، ژرف نگرى نشده است. بنا بر اين ، مطمئنا مناسب است ابتدا مقدّمه مختصرى در مورد برخى از جنبه هاى مجموعه حديثى كلينى ، يعنى الكافى، ارائه شود.(1)

الكافى ، تأليف ابوجعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق رازى بغدادى ، معروف به شيخ كلينى است. الكافى ، اغلب در ميان مجموعه هاى حديثى برجسته و مورد اعتماد در نزد پيروان مذهب شيعه دوازده امامى ياد مى شود. همين سان، الكافى ، از نخستين

كتب حديثى شيعه دوازده امامى، از ميان چهار مجموعه معتبر حديثى - فقهى آنان است .(2)

همچنين ، بايد بدانيم كه كلينى ، در مقدّمه خود بر الكافى، اصول و پيش شرط هايى

ص: 310


1- . چاپ هاى زير از الكافى در نگارش اين مقاله مورد استفاده نگارنده بوده است: الف . الكافى عربى و انگليسى، حاوى چهار بخش تا «كتاب الحجة» ، تهران : گروهى از نويسندگان مسلمان، 1398 ق 1978 م. ب . اُصول الكافى (عربى و فارسى)، 4 ج، تهران: دفتر نشر فرهنگ اهل البيت. ج . اُصول الكافى (عربى و فارسى)، ترجمه وشرح: آية اللّه محمّد باقر كمره اى، تهران: اسوه، 1370 ش / 1961 م . د . الاُصول الكافى (عربى)، 2 ج، بيروت: دار المعاريف، 1401 ق /1980 م . ه- . الاُصول الكافى، 2 ج، تهران: دار الكتاب الإسلامية، 1388 ق /1968 م ، سوم . و . الفروع فى الكافى عربى، 2 ج، تهران: دار الكتاب الإسلامية، 1391 ق /1350 ش /1971 م . ز . الروضه فى الكافى (عربى)، تهران: دار الكتاب الإسلامية، 1391 ق /1350 ش /1971 م . ح . الروضه (عربى)، تهران: انتشارات علميه اسلاميه، 1364 ش /1985 م . ط . روضة الكافى (عربى)، نجف : مطبعة النجف، 1385 ق /1965 م .
2- . سه اثر ديگر باقى مانده عبارت اند از: كتاب من لايحضره الفقيه، شيخ صدوق؛ الاستبصار فيما اختلف من الأخبار وتهذيب الأحكام، از شيخ طوسى.

را كه هنگام گردآورى و تنظيم احاديث اين كتاب رعايت كرده، ارائه نموده است. بر آنم تا چند بخش برگزيده از اصول اثر كلينى را به منظور پژوهش براى يافتن شواهدى چند در اثبات ديدگاه منطقى خاصّ او در اين زمينه، ذكر كنم. به منظور دستيابى به اين هدف ، منتخبى از احاديث و همچنين سرفصل هاى بخش هاى اصلى و فرعى كتاب او را بررسى خواهيم كرد. در اين جا تأكيد مى كنم كه اين پژوهش ، منحصرا بر روى بخش نخست كتاب كه الاُصول فى الكافى عنوان گرفته است، متمركز خواهد بود و دو بخش باقى مانده آن ، بويژه بخش الفروع فى الكافى - كه در موضوعات فقهى است - ، ناديده گرفته شده است . بنا بر اين ، بخش ياد شده ، نمى تواند نمونه هايى براى انعكاس ديدگاه ها و انديشه هاى اسلامى كلينى باشد.

سپس به اختصار ، به اهمّيت مجموعه الكافى نزد گروه هاى پيرو مذهب اثنا عشرى و برخى شروحى كه بر آن نوشته اند، خواهيم پرداخت. فهرستى از سرعنوان هاى الكافى ، در پيوستِ مقاله خواهد آمد. لازم مى دانم تأكيد كنم كه به هيچ وجه ، معتقد نيستم نظريات و ديدگاه هاى مطرح شده در اين مقاله در زمينه الكافى و مؤلّف آن ، پژوهشى جامع در اين موضوع است ؛ بلكه آنچه آمده ، بيشتر به سان آزمونى در اين موضوع است.

زندگى كلينى و نبود اطّلاعات سودمند

از جزئيات زندگى كلينى ، مطلب چندانى در دست نيست و تقريبا چيزى درباره چگونگى زندگى او نمى دانيم. با اين حال ، آنچه مسلّم است اين كه وى در سال 328 يا 329 هجرى از دنيا رفته است .(1) در ميان كهن ترين منابع درباره كلينى ، مى توان به كتاب هاى فهرست شناسى همانند الرجال نجاشى(م 450ق)(2) و الفهرست شيخ طوسى ،(3)

ص: 311


1- . طبقات علماء الشيعة ، ج 1 ، ص 315 ، ش 314.
2- . رجال النجاشى، ص 377 - 378 ، ش 1026. نجاشى ، فهرستى از آثار كلينى در اين جا گزارش كرده است ، حتى نسخه هايى كه الآن در دسترس ما نيستند.
3- . الفهرست، طوسى ، ص 135 - 136 ، ش 59. در اين منبع نيز فهرستى از آثار كلينى گزارش شده است.

اشاره كرد. زادگاه ابوجعفر كلينى ، دهكده كوچكى به نام «كُلَين» از توابع شهر رى بوده كه در آن دوره ، از شهرهاى بزرگ ايران به شمار مى آمده است .(1) امروزه شهر رى ، تحت تأثير گسترش تهران ، پايتخت ايران ، قرار گرفته و از حومه هاى جنوبى آن است .

گفته مى شود كه كلينى ، نخستين تعليمات مذهبى خود را در زادگاه خود ، فرا گرفته است. او زير نظر پدرش «يعقوب» و دايىِ مادرى خود «علان» ، تربيت شد كه هر دوى آنها عالمانى زبردست و برجسته در حديث و فقه بوده اند. همچنين گزارش هاى موجود ، بيانگر آن است كه علان ، سمت رهبرى شيعيان در رى را نيز دارا بوده است. كلينى ، سپس به رى مى رود . او همچنين حدود ده سال را در شهر قم به سر برده است. چنين به نظر مى آيد كه كلينى ، زمان طولانى اى را براى سفرهاى علمى خود ، با هدف يادگيرى هر چه بهتر احاديث و تدريس آنها صرف كرده است. بنا بر اين ، كلينى ، متعلّق به طبقه اى از محقّقان و دانشورانى است كه به «رحلات الحديث»(2) مشهورند. اين اصطلاح ، درباره دانشمندان مسلمانى به كار برده مى شود كه بخش قابل توجّهى از عمر خود را به منظور به دست آوردن آگاهى هايى در رشته حديث ، در مسافرت بوده اند .

اين پديده ، مى تواند درباره تمامى متخصّصان دانش حديث ، اعم از اهل سنّت و شيعه ، به طور يكسان در روزگاران كهن ، مورد ملاحظه قرار گيرد. براى نمونه ، پژوهشگر هندى دكتر محمّد زبير صديقى ، گزارش واضح و دل نشينى از برخى از اين محقّقان حقيقت جو (البته با تمركز بر دانشوران اهل سنّت) در اختيار ما قرار گذاشته است .(3)

ص: 312


1- . اطّلاعات گزارش شده درباره زندگى كلينى در اين مقاله ، از منبع زير است : طبقات علماء الشيعة، ج 1، ص 315 ، ش 314.
2- . نخستين متفكّران شيعه دوازده امامى، سيّد وحيد اختر ، دهلى نو : مركز انتشارات آشيش، 1988م، ص 5 .
3- . نگاشته هاى حديثى، محمّد زبير صديقى ، انتشارات دانشگاه كلكته، 1961م، ص 154 - 155 و 74 - 122 و 48 - 52 .

گفته شده است كه كلينى براى گذراندن دوره آموزشى ، مدّت بيست سال از عمر خويش را در مدرسه «درب السلسلة» ، مشهورترين مدرسه بغداد ، اقامت گزيده است. او وصيّت كرده بود كه پس از مرگش جنازه وى را در بغداد ، دفن كنند. اين اطّلاعات مختصر ، تنها اسنادى هستند كه درباره زندگى كلينى موجود بوده و امروزه در دسترس ما قرار دارند.

الكافى ، تنها اثر بازمانده از كلينى است كه در دوره خود ، يك شاهكار به شمار مى آمده است . ديگر آثار او ، همگى از بين رفته اند و امروزه ، تنها عناوين آنها براى ما شناخته شده است ؛ امّا در دوره رجال نگارانى چون نجاشى و شيخ طوسى كه درباره زندگى كلينى ، مطلب نوشته اند ، بايستى نسخه هاى اين آثار ، موجود بوده باشد ؛ چرا كه هر دوى آنها فهرست آثار مكتوب كلينى را به ترتيب ، ذكر كرده اند. مطابق گزارش نجاشى و شيخ طوسى ، عناوين كتاب هاى ديگر كلينى ، عبارت بوده اند از:

- تفسير الرؤيا: اثرى در شرح و توضيح خواب ؛

- الرجال: اثرى مشابه الفهرست طوسى و الرجال نجاشى ، كه به ترتيب ، كتاب هاى نويسندگان را گزارش مى كرده است ؛

- كتاب الردّ على القرامطة: ردّيه اى بر قرامطه و ديدگاه هاى افراطى آنان بوده است ؛

- الرسائل: شامل مقالاتى درباره امامان دوازده گانه؛

- مقال فى الشريف أهل البيت : شامل اشعارى در توصيف خاندان پيامبر اسلام .(1)

مهم ترين منابع درباره كلينى و آثار وى

قديمى ترين منابع نگاشته شده درباره كلينى و آثار او ، توسّط محقّقان نسل هاى بعد از او تأليف شده اند. منابع پيش گفته شده اى چون الفهرست ، تأليف شيخ الطائفه طوسى و الرجال تأليف نجاشى، هر دو از آثار قرن پنجم هجرى هستند .(2) همچنين كتاب ابن

ص: 313


1- . رجال النجاشى ، ص 377 - 378 ، ش 1026؛ الفهرست، طوسى ، ص 135 و 136 ، ش 9 .
2- . الفهرست، طوسى ، ص 135 و 136 ، ش 59 . در اين منبع نيز فهرستى از آثار كلينى گزارش شده است .

نديم (324 - 380 ق) ، يكى از پژوهش هاى مختصر درباره آثار كلينى است . اين كتاب ، دائرة المعارفى از اديبان و دانشمندان نام آور است كه عنوان الفهرست را با خود دارد و تأليفى است كه قابليت آن را دارد كه به عنوان شاهكارى متأخّر درباره شيعه دوازده امامى به شمار آيد .(1)

اگر چه ابن نديم ، اندكى بعد از مرگ كلينى رشد يافته است ، با اين حال ، در هيچ جاى از كتاب خود ، از كلينى ياد نكرده است. فهرست ابن نديم درباره ديگر نويسندگان برجسته شيعه دوازده امامى هم كه پيش از او بوده اند ، به هيچ وجه كامل نيست و از ميان آنان ، او تنها از شيخ مفيد ، متكلّم برجسته شيعى، ياد كرده است .(2)

در ميان برخى از كتاب هاى كامل در موضوع زندگى و آثار كلينى كه به دوره ما نزديك باشند، كتاب آية اللّه خويى(3) و سيّد محمّد بن مهدى ، معروف به «بحر العلوم» را مى توان نام برد .(4) اين دو كتاب ، به رده كتاب هاى علم رجال يا دانش شرح حال نويسى راويان ، تعلّق دارد.

دومين منبع مشهور به زبان هاى غربى درباره كلينى ، كتاب كارل بروكلمان ، با عنوان تاريخ الأدب العربى(5) و تاريخ التراث العربى ، اثر فؤاد سزگين(6) است. گذشته از اينها،

ص: 314


1- . الفهرست ، 2 ج ، ابن نديم، ترجمه: بيارد جاج .
2- . درباره شيخ مفيد ، ر.ك : الفهرست ، ابن نديم ، ج 1، ص 443 ؛ بخش هايى منتخب از زندگى و آثار شيخ مفيد، 2000 م؛ مقاله نگارنده با عنوان naruQ eht fo ytirgetnI eht drwot sedutittA etihS revlewT degellA no noitcelfeR emoS, چاپ شده در مجموعه جهان اسلام ، بهار 2001 م .
3- . معجم رجال الحديث ، ج 18 ، ص 50 - 66 ، ش 12038.
4- . فوائد الرجالية ، ج3، ص 325 - 326.
5- . تاريخ الأدب العربى، كارل بروكلمان ، 2 ج، ليدن هلند : انتشارات بريل،1943م. در اين مقاله ، به اختصار ، با عنوان «LAG» بدان اشاره شده است و از مجموعه سه جلدى آن ليدن هلند : انتشارات بريل، 1937م با «SLAG» نام برده ايم. عنوان اصلى كتاب بروكلمان، چنين است: rutaretiL nehcsibarA red ethcihcseG .
6- . تاريخ التراث العربى ، فؤاد سزگين ، 9 ج، ليدن هلند : انتشارات بريل، 1967م. در اين مقاله ، با عنوان «SAG» از آن ياد شده است. عنوان اصلى كتاب ، چنين است : smuttfirhcS nehcsibarA red ethcihcseG .

كتاب ديگرى با عنوان نخستين متفكّران شيعه امامى ، توسّط محقّقى هندى به نام وحيد اختر ، نوشته شده است . او در اين اثر ، به منابع ارزشمندى از داده هاى علمى ، استدلال نموده است .(1)

ملاحظاتى درباره پيش زمينه هاى تاريخى فعّاليت هاى كلينى

بررسى پيش زمينه هاى تاريخى فعّاليت هاى پژوهشى كلينى ، از اهمّيت والايى برخوردار است ؛ زيرا جايگاه او و اثرش را در حديث شناسى در ميان برخى همگنانش از شيعيان (خاصّه) و همچنين غير شيعيان (عامّه(2)) ، به طور يكسان روشن مى كند.

در طول حيات كلينى ، بغداد ، پايتخت حكومت عبّاسيان، به وسيله تهديدات داخلى و خارجى ، مورد حمله قرار گرفته بود : شورش زنج با برده هاى ساكن جنوب بصره، حادثه ناگهانى و غير مترقّبه قرامطيان (از فرقه هاى اسماعيليه) و ديگر تهديدات برخاسته از ناحيه سرداران نظامى عالى رتبه و طالب قدرت .(3)

به هر حال ، اين نكته مهم است كه همه اين شورش ها و حركت هاى انقلابى در سال 334 هجرى و تنها چهار سال بعد از مرگ كلينى ، نتيجه داد و منجر به در دست گرفتن قدرت سياسى توسّط شيعيان دوازده امامى آل بويه(4) شد كه از طرف خلفاى

ص: 315


1- . نخستين متفكّران شيعه دوازده امامى، سيّد وحيد اختر ، دهلى نو : مركز انتشارات آشيش، 1988م.
2- . خاصّه ، به معناى برگزيده است و عامّه در معناى جماعت و توده مردم . اينها اصطلاحاتى هستند كه معمولاً متفكّران شيعه دوازده امامى ، همانند شيخ مفيد ، آنها را به كار مى بردند تا بدان وسيله ، به اختلاف و تمايز خود با ديگر مذاهب اسلامى اشاره كنند. در خصوص به كاربرى اين اصطلاحات ، ر. ك : الإرشاد شيخ مفيد چاپ مكتبه بصيرتى قم؛ كتاب الهداية، ترجمه هووارد، دبى، بنياد اهل البيت.
3- . در اين باره ، ر .ك : sehcirnenamsO sed negnafnA ned uZ sib gnrupsrU malsI reD(ص 268 - 283 و 234 - 252 و 197 - 224) .
4- . در زبان فارسى ، با عنوان «آل بويه» از آنان ياد مى شود. براى آگاهى بيشتر، ر.ك: آل بويه، على اصغر فقيهى ، چاپ خانه ديبا، 1366 ش ؛ ايران در سلطه آل بويه، هربرت بوش ؛ مجموعه تاريخ ايران ، چاپ كمبريج7 ج، ج 4، ص 250 - 304؛ دائرة المعارف اسلام، ويرايش جديد، ج1، ص 1350 - 1357 .

عبّاسى ، در برخى شهرها حكمرانى مى كردند. آل بويه ، از ناحيه شمال ايران و از فرقه زيديه يا يكى ديگر از فرقه هاى شيعه بودند.

شيعيان - كه روزگارى نه چندان طولانى ، زير فشار بودند - ، با عمل به تقيّه ، پناهگاهى براى خود يافته بودند. فعّاليت هاى دانشمندان شيعى دوازده امامى ، تحت حمايت آل بويه رشد كرد و شكوفا شد. در آن دوره ، اثر كلينى ، الكافى ، به عنوان منبعى مهم در اختيار محقّقان قرار گرفت و آنان ، آزادانه و بدون محدويت ، مى توانستند از آن استفاده كنند كه به اين موضوع ، در پايان همين مقاله ، خواهيم پرداخت.

جنبه ديگر بررسى پيش زمينه هاى تاريخى فعّاليت هاى پژوهشى اثر كلينى ، ممكن است ارتباط تنگاتنگى با مبحث معيار شايسته ارزيابى روايات الكافى داشته باشد. نويسندگان شيعى دوازده امامى ، بعد از كلينى ، كار سترگ او را تحسين كرده ، از

او به عنوان شخصى موثّق و معتبر در جهان اسلام ، يعنى «ثقة الإسلام» ياد مى كنند. براى روشن شدن اين موضوع ، بايد به برخى از رويكردهاى تاريخى شيعه دوازده امامى در حوزه اعتقادات ، اشاره كنيم.

مطابق اعتقادات شيعه دوازده امامى ، پيامبر اسلام ، دوازده امام را پس از خود ، به عنوان جانشين ، قرار داده است كه آخرين آنها شخصى به نام «مهدى» است كه در سال 266 هجرى ، به يك غيبت موقّت رفته است و تنها چهار نايب امام ، به او دسترس داشته اند . همچنين او كسى است كه هنوز هم اميد به بازگشت او هست و شيعيان باايمان دوازده امامى ، در انتظار او هستند.

پس از مرگ آخرين نايب مهدى در سال 329 هجرى ، سال رحلت كلينى ، دسترس به امام غايب ، متوقّف شد. در فرهنگ شيعه ، فاصله زمانى ميان سال هاى 266 تا 329 هجرى ، دوره «غيبت صغرا» ناميده مى شود. زمان بعد از سال 329

ص: 316

هجرى تا زمان ظهور امام غايب به امر الهى ، اصطلاحا دوره «غيبت كبرا»(1) ناميده مى شود. شيعيان دوازده امامى ، كلينى و كتاب او را بسيار باارزش و قابل اطمينان به شمار مى آورند ؛ چرا كه وى در دوره اى زندگى مى كرده است كه هنوز ، دسترس به آخرين فرد از امامان ، ممكن بوده است. اين امامان ، در نگاه مؤمنان ، جانشينان برحقّ پيامبر صلى الله عليه و آله و وارثان و مفسّران سنّت او به شمار مى آيند .(2)

مفهوم اصطلاح «حديث» در منابع شيعه دوازده امامى

بررسى پيش زمينه هاى تاريخى فعّاليت هاى پژوهشى كلينى ، ما را به نكات مهم ديگرى ، از جمله ، مفهوم اصطلاح «حديث» در تفكّر شيعه دوازده امامى ، ره نمون مى كند. بايد به اين نكته توجّه داشته باشيم كه در تفكّر شيعى ، به طور عام ، و در مذهب دوازده امامى ، به طور خاص ، حديث ، تنها به فعل، سخن، تقرير، عادت و خُلق و خوى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاق نمى گردد ؛ بلكه اساسا اصطلاح حديث ، هر آنچه را كه مرتبط با فاطمه عليهاالسلام ، تنها دختر بازمانده از پيامبر خدا ، و على بن ابى طالب عليهم السلام ، همسر فاطمه و پسر عموى پيامبر خدا باشد ، يعنى كسى كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله ، نخستين امام به شمار مى آيد، شامل مى شود. گذشته از اين ، اصطلاح حديث ، شامل سخنان ، رفتار و اعمال يازده جانشين على عليهم السلام ، يعنى امامانى است كه از خاندان او هستند و يكى پس از ديگرى به دنبال او آمده اند و مهدى ، آخرين آنهاست . البته خود امامان ، بر اين باور نيستند كه وحىِ جديدى را دريافت مى كنند ؛ بلكه آنان ، سنّت نبوى و قرآن را تفسير مى كنند. بنا بر اين ، در مقايسه با پيامبر خدا ، آنان تنها

ص: 317


1- . نخستين متفكّران شيعه دوازده امامى، مقدّمه.
2- . درباره مفهوم تاريخى غيبت ، ر.ك : , smamI netflowz sed erifas netsre nedieb eiD جواد على ، چاپ 1939م، ص 197 - 227 ؛ جاسم محمد حسين، بررسى نقش وكالت امام عصر با پردازش به نايب نخست rifas tsrrif eht ot ecnerefeR liacepS htiw ALAKIW etimamI eht fo eloR ehT, ، چاپ دسامبر 1982م، ص 25 - 52 و منابع ديگر .

اشخاصى عادل و معصوم به شمار مى آيند .(1)

اين شرط و موقعيت خاص براى شيعه ، امكان برقرارى ارتباط مستقيم با امام و بهره مندى از وى به عنوان شخص معصوم ، ممكن است تا حدّى تفاوت مجموعه هاى حديثى تدوين يافته توسّط اهل سنّت با تأليفات جامع مجموعه هاى حديثى شيعه دوازده امامى را روشن كند ؛ زيرا براى شيعيان دوازده امامى ، در دوره حضور امامان، دستيابى به امام ، خود به عنوان يك منبع ، كافى تلقّى مى شد و آرا و نظريات آنان ، به عنوان حكم نهايى در نظر شيعيان ، مطرح بود.

در اين ميان ، فقط غيبت دوازدهمين امام ، ضرورتى براى تدوين آثار جامع و كارآمد براى شيعه ايجاد كرد ، به سان آنچه اهل سنّت را به گردآورى احاديث ، بر انگيخت .(2) در اين ميان ، صرف نظر از مجموعه هاى حديثى اوّليه شيعه، مجموعه الكافى ، نخستين اثر جامع و فراگير به شمار مى آيد.

بر اين نكته بايد تأكيد كنم كه عموما شيعه دوازده امامى ، از روش و رويكرد مطالعاتىِ خاصّى در بازبينى وثاقت احاديث ، يعنى بررسى سلسله سند و متن حديث، پيروى كرده است ، همانند اهل سنّت كه روش خاصّى براى خودشان در اين مسئله دارند. طبقه بندى اعتبارى و سنجشى احاديث ، به مواردى چون : صحيح و حَسَن ، در ميان شيعيان دوازده امامى نيز معمول است. افزون بر اين ، شيعه دوازده امامى ، عناصر ديگرى را در ارزيابى راويان حديث ، افزوده است. در مورد روايات صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيروان آنان (تابعان) ، اولويتْ با آن دسته از راويانى است كه على بن ابى طالب عليهم السلام را رهبر برحقّ جامعه اسلامى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به شمار

ص: 318


1- . درباره نگرش امام شناسى شيعه دوازده امامى ، به مقدّمه كتاب سيّد وحيد اختر، نخستين متفكّران شيعه دوازده امامى ، مراجعه كنيد.
2- . درباره نخستين مجموعه هاى حديثى شيعه ، ر.ك : حديث شيعه، اتان كلبرگ چاپ انتشارات دانشگاه كمبريج ، ص 299 - 307 .

مى آورند ؛ راويانى همانند : ابو ذر غفارى، عمّار بن ياسر، سلمان فارسى، بلال حبشى و محمّد بن ابى بكر .(1) و اين ، نكته اى است كه ملاحظه آن در مسئله مورد نظر، از اهمّيت بسيارى برخوردار است.

علاوه بر اين ، در ميان صحابه ، كسانى چون عبد اللّه بن عمر(2) كه در موضوع امامت على عليهم السلام ، به ظاهر، بى طرف بودند ، در طبقه بندى راويان ، از جمله افرادى هستند كه به عنوان راوى ، رد نشده اند. راويانِ به طور كلّى غريب و غير مقبول نزد شيعه ، دو گروه هستند: طرفداران بنى اميّه و گروه هاى تندرو (غُلات) كه همانند خوارج ، به امامان شيعه، نسبت الوهيت و جايگاهى همسان با خداوند مى دادند .

درباره منابع حديثى اهل سنّت ، آنچه در آن دوره زمانى (عصر كلينى و اندكى پس از آن) به عنوان منابع مقبول مورد توجّه بوده، شش مجموعه حديثى است كه به «صحاح ستّه» معروف اند و از نگاه آنان ، از وثاقت بسيار بالايى برخوردارند . همچنين شيعيان دوازده امامى نيز براى آموزه هاى فقهى خود ، «كتاب هاى چهارگانه» (كتب اربعه) را دارند. الكافى كلينى - كتابى كه نويسنده اش آن را در حدود بيست سال گردآورى نموده است - ، توسّط نسل هاى متوالى محقّقان دوازده امامى ، از جهت ترتيب تاريخى و درجه اعتبار و قابليت اعتماد ، اوّلين منبع بااعتبار و در درجه نخست ، شناخته شده است. سه مجموعه حديثى ديگر از كتب اربعه ، به ترتيب توسّط ابن بابويه (شيخ صدوق) و شيخ طوسى تدوين شده است(3). نهايت اين كه اين دو دانشمند ، شديدا به كلينى وابسته اند. به اين نكته نيز در ملاحظات پايانى ، دوباره خواهيم پرداخت.

ص: 319


1- . پسر نخستين فرد از خلفاى راشدين .
2- . پسر خليفه دوم.
3- . تهذيب الأحكام و الاستبصار فى ما اختلف من الأخبار ، از شيخ طوسى؛ كتاب من لايحضره الفقيه از شيخ صدوق.

بخش هاى فرعى «الكافى»

الكافى ، به سه بخش داخلى تقسيم شده است: بخش اوّل ، «الاُصول» ؛ بخش دوم : «الفروع» ؛ و بخش سوم ، «الروضة» . بخش اصول ، خود در تقسيم بندى ديگرى به هشت كتاب ،(1) تقسيم شده و سه هزار و 783 حديث را در خود جاى داده است كه محتواى آنها شامل مباحثى چون : ارزش عقل و علم، استنادات فراوان در تجرّد خداوند (توحيد) و بيان صفات خداوند است . همچنين ، شامل گزارش هايى درباره زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله ، دخترش فاطمه عليهاالسلام و امامان دوازده گانه شيعه است .

فروع - كه بخش دوم مجموعه حديثى الكافى را تشكيل مى دهد - ، خود به 26 كتاب ، تقسيم شده است و محتواى احاديث آن ، به طور عمده ، با موضوعات فقهى و اعمال مذهبى دوازده امامى ، همانند ديگر مسلمانان ، ارتباط دارد كه در ميان مسلمانان ، معمولاً با عنوان «فروع دين»(2) شناخته مى شوند. فروع ، جنبه هايى از تشريفات مذهبى ، آيين طهارت، آيين نماز، امر به معروف و نهى از منكر و ... است كه وظايف اساسى و بنيادين هر مسلمانى را در اسلام پوشش مى دهد .

فروع الكافى ، از روايات محدّثان شيعه دوازده امامى ، تشكيل شده است . از همين رو ، فقيهان شيعى در اين باب ، از كلينى پيروى كرده اند. اين بخش ، در حال حاضر ، حجم قابل توجّهى از كلّ مجموعه الكافى را تشكيل مى دهد. ترتيب فروع ، تفاوت چندانى با ديگر مجموعه هاى حديثى ، بويژه منابع حديثى اهل سنّت ندارد.

در زمينه روش شناسى فقهى كلينى در بخش فروع الكافى ، به نكته اى جالب اشاره مى كنم و آن اين كه در اين مجموعه سراسر درست و بى عيب ، البته از نگاه كلينى، وى مجدّانه ، ذيل احاديث فقهىِ گزارش شده در اين بخش ، توضيحاتى ارائه مى دهد.

ص: 320


1- . در ضميمه مقاله حاضر ، عناوين بخش هاى مختلف مجموعه الكافى را يادآور شده ام.
2- . براى آگاهى بيشتر از فروع دين و اصول اعتقادات شيعه ، ر.ك : عقائد الإمامية، محمّد رضا مظفّر ، چاپ دوم، 1381 ق .

به نظر مى رسد كه او قصد داشته است با اين توضيحات ، احاديث را براى خودشان در معرض گفتگو و بحث قرار دهد. اين ، نكته جالبى است ؛ زيرا مى تواند در خواننده ، اين باور را ايجاد كند كه كلينى ، با رويكرد تحليلى مستدلگرا ، مخالفت

نموده است، ليكن سعى كرده ام با جستجو و ارائه مدارك و ادلّه اى از احاديث ، نشان دهم كه اين برداشت استنتاجى ، نادرست و شتاب زده است .(1)

در اين موضوع خاص ، به اصول ، يعنى بخش نخست مجموعه الكافى اشاره خواهد شد . در حقيقت ، جايگاه كلينى و الكافى ، بسى فراتر از نوشته هايى است كه با هدف اثبات نقصان ارزشى الكافى تهيّه شده و تلاش محقّقانه گردآورنده آن را ناديده گرفته اند. روى هم رفته ، بخش فروع الكافى ، يازده هزار و 156 حديث(2) را در خود جاى داده است و بر اساس 24 «كتاب» داخلى ، ترتيب يافته است.

بخش سوم مجموعه الكافى، «الروضة» نام دارد . عموما دو بخش نخست الكافى ، به ترتيب ، از احاديث مرتبط با مباحث اصول بنيادين اعتقادى، مسائل فقهى و آموزه هاى عبادى تشكيل شده اند. در مقابل ، بخش روضه ، از مطالبى چون : موعظه ها و خطابه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان دوازده گانه شيعه ، تشكيل شده است كه ذيل هيچ يك از عناوين دو بخش نخست الكافى ، جاى نمى گرفته است. ترتيب احاديث گوناگون و متفرّق بخش روضه ، حاكى از آن است كه كلينى، ساختارى نظام مند و ويژه را در اين بخش از الكافى ، دنبال نكرده است.

محقّق هندى ، دكتر سيّد وحيد اختر - كسى كه همه مجموعه الكافى را به دقّت ، مورد مداقّه و موشكافى قرار داده - ، گفته است كه در احاديث روضه ، 636 متن با موضوعات متفاوت از همديگر ، گزارش شده است .(3) همچنين ايشان ، تمامى

ص: 321


1- . ر.ك : عقل گرايى و نقل گرايى در ميان فقيهان شيعى، ص 151 - 154 ؛ فرهنگ كلامى شيعه، هووارد، چاپ انتشارات دانشگاه كمبريج ، ص 23 - 27 .
2- . نخستين متفكّران شيعه دوازده امامى، ص 20 .
3- . همان، ص 21 .

احاديث اين مجموعه را شانزده هزار و 199 حديث ، شمارش كرده است(1) كه پس از كسر موارد تكرارى، پانزده هزار و 176 حديث ، باقى مانده است كه نسبت به مجموعه هاى حديثى ديگر، احاديث بسيارى را در بر دارد . براى مثال ، در مقايسه با صحيح البخارى كه نهايتا هفت هزار و 275 حديث را در خود جا داده است يا پس از كسر مواردى كه بيش از يك بار در اين مجموعه نقل شده ، شامل حدود چهار هزار حديث است .(2)

روش برخورد كلينى با احاديث ، بر اساس مطالب موجود در مقدّمه او بر «الكافى»

كلينى ، در مقدّمه اش بر الكافى ، انگيزه هايى كه وى را به گردآورى اين مجموعه ، وا داشته، بيان نموده است. از جمله آنها اين است كه تدوين الكافى، به احتمال فراوان ، بر اساس درخواست فردى از پيروان شيعى او بوده است. كلينى به شرايطى اشاره مى كند كه همكيشان او با مشكلاتى در فهم درست احاديث به ظاهر متناقض با يكديگر ، رو به رو شده بودند. اين روايات ، در لابه لاى كتاب هاى مختلف با سند و اعتبار مشكوك، نقل شده بودند .(3)

اين نكته ، گذشته از اشاره ياد شده ، بيانگر مفهومى واقعى در ارزيابى تاريخىِ مناسب از موقعيت شيعه اثنا عشريه در دوره كلينى از نگاه اوست كه با خلأى تفسيرى از ناحيه عالمان معتبر نسبت به اين نوع احاديث ، مواجه بودند. عالمان شيعه دوازده امامى ، در مناطق وسيعى از جهان اسلام ، پراكنده بودند .(4) افزون بر اين ، كلينى از كميابى كتاب هاى معتبرى كه شامل همه شاخه هاى متنوّع معرفت دينى باشد ، افسوس مى خورد .(5) مفهوم سخن او نزد ما روشن است . وى به مجموعه هاى حديثى

ص: 322


1- . همان، ص 13 .
2- . تصانيف الشيعة ، ج 13، ص 95.
3- . الكافى، ج 1، ص 17.
4- . همان، ص 17 و 18 .
5- . همان، ص 18.

تخصّصى اى اشاره دارد كه فقط به ارائه گزاره هاى حديثى ، فقه يا اخلاق ، اختصاص يافته باشند. با توجّه به خلأ پيش گفته، علماى حديث ، مجبور شدند تا به نقل احاديث گوناگونى كه درجه اعتبار و صحّت آنها مجهول بود، بپردازند.

بنا بر اين ، مطابق نظر كلينى ، در آن روزگار ، كتاب معتبرى كه احاديث پيامبر اسلام و همه امامان شيعه را در بر داشته باشد ، وجود نداشت. از اين رو ، كلينى با تدوين الكافى ، قصد داشت تا نيازهاى پيروانش را با مجموعه هاى معتبر و جامع، و با اختصار در گزارش موادّ مفاهيمى كه از احاديث به دست او رسيده بود ، تأمين كند .(1)

مقدّمه كلينى بر الكافى ، تنها از اين جهت دل ربا نيست كه ستايش خداوند به زيبايى در آغاز آن آمده است ؛ بلكه افزون بر آن ، تبيين روش برخورد او با احاديث ، به طور عام ، بر اهمّيت آن افزوده است. شايد مثال هاى زير ، به عنوان تصوير و توضيحى از رويكرد خاصّ كلينى در به دست آوردن شناخت مطمئن ، سودمند باشند . دليل و مدركى كه گواهى از معرفت همراه آن باشد، قابل قبول است. به طور كلّى ، دليل و مدرك بدون امكان همراهى شاهد شناختى از آن ، معتبر نيست. شخصى كه تكاليف شرعى خود را در حال شك و بدون معرفت و بينش انجام مى دهد، به اراده خداوند باز مى گردد ، خواه به موهبت و رحمت خويش بپذيرد يا اين كه آن را كاملاً رد كند؛ زيرا تعيين اين وضعيت از طرف خداوند در حقّ شخص مكلّف نسبت به اوامر و نواهى شرعى، قطعى و انجام دادن آنها در حقّ او الزامى شده اند. بر اين اساس ، مكلّفانى كه

تكاليف شرعى خود را بدون معرفت، بينش و اعتقاد راسخ انجام مى دهند ، حال روانى آنان در هنگام انجام دادن تكليف ، بنا به توصيف خداوند ، اين گونه خواهد بود:

«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُو خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِى وَ إِنْ أَصَابَتْهُ

ص: 323


1- . همان جا .

فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِى خَسِرَ الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةَ ذَ لِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ ؛(1)

از ميان مردم ، كسى است كه خدا را فقط بر يك حال [و بدون عمل] مى پرستد . اگر خيرى به او رسد ، بدان اطمينان مى يابد و چون بلايى بدو رسد ، روى برمى تابد . همانا او در دنيا و آخرت ، زيان ديده است . اين ، همان زيان آشكار است» .

به همين دليل ، ورود افرادى با اين سطح بينش به حوزه دين ، بدون معرفت و اعتقاد بوده و به همين سان ، خروج آنان از دين نيز از روى عدم معرفت خواهد بود.(2)

كلينى ، در توصيف اصول و پايه هاى عقل گرايى ، دقّت فراوانى نموده است. او در ادامه مقدّمه خود ، روش تحصيل معرفت صحيح ، يعنى طريق شناخت حديث صحيح از غير صحيح را نشان مى دهد. اطمينان بخشى اين روش ، وابسته به بازبينى متن بوده كه به وسيله كنترل درجه صحّت متن حديث ، مطابق بيان ذيل به دست مى آيد:

اى برادر - كه خداوند تو را هدايت كند - ، كسى را نشايد كه به نظر خويش ، روايات مختلفى را كه از امامان رسيده است ، تشخيص دهد ، مگر به دستور خود امام .(3) و آن ، به يكى از سه راه است كه فرموده اند:

الف. حديث را با قرآن بسنجيد : هر كدام كه مطابق با قرآن بود ، بگيريد و هر كدام كه مخالف با آن بود، رد كنيد.

ب. احاديثى را كه موافق عامّه (اهل سنّت) است رها كنيد ؛ زيرا هدايت ، در مخالفت با ايشان است.

ج. حديثى كه مورد اتّفاق (اجماعى) است ، بر گيريد ؛(4) زيرا در مورد اتّفاق ، ترديدى نيست.

ص: 324


1- . سوره حج، آيه 11.
2- . الكافى، ج 1، ص 15 ، ح 14.
3- . شايان ذكر است كه كلينى در اين جا به امام خاصّى اشاره نكرده است.
4- . اشاره به راويانى دارد كه كلينى از آنها نقل حديث كرده است.

با اين دستور ، تنها تعداد كمى از روايات را مى توانيم تشخيص بدهيم و درباره ديگر روايات ، راهى روشن تر و محتاط تر از اين نمى دانيم كه علم به آنها را به خودِ امام رد كنيم و دستور آسانى را كه در اين باره فرموده است ، بپذيريم: به هر كدام از

دو حديث كه گردن نهيد ، بر شما جايز است.(1)

مشخّصات برجسته بخش نخست اصول «الكافى»: عقل و اوصاف آن

اكنون قصد داريم به بخش نخست اصول الكافى بپردازيم كه بلافاصله پس از مقدّمه كلينى آمده است. در كتاب كلينى ، چند ويژگىِ برجسته ، نمود خاصّى دارند. به نظر مى رسد سخنان كلينى در بخش پايانى مقدّمه ايشان بر الكافى، در روشن ساختن نگرش او در پاسداشت جايگاه و كاربرد شايسته عقل ، كاملاً مناسب و درخور توجّه باشد. او خود گفته است:

من ، اين تصنيف را با كتاب عقل و فضايل علم و بلندىِ درجه آن و ارجمندىِ دانشمندان ، و كاستى مقام جهل و بى ارزش بودن جاهلان ، شروع مى كنم ؛ زيرا عقل ، محورى است كه همه مدار شرع ، بر آن است و سود و زيان ، و ثواب و عِقاب ، متوجّه اوست .(2)

در اين جا بايد بر اين نكته تأكيد كنم كه حديث در نگاه شيعه دوازده امامى ، افزون بر سخنان پيامبر اسلام، سخنان گزارش شده از دختر پيامبر خدا ، فاطمه عليهاالسلام و امامان را نيز شامل مى شود. به هر حال ، براى فهم درست كار كلينى ، مهم اين است كه با توجّه به مواردى كه به روش عقل گرايى كلينى اشاره دارد ، به نظرى كه تقريبا حكايتگر و ناظر بر رويكرد اختصاصى كلينى باشد، دست يابيم . بايد ديد با توجّه به اين كه الكافى ، تنها اثر كلينى است كه به دست ما رسيده و ديگر آثارش به صورت نسخه هستند، اين مطلب ، چگونه فهميده مى شود؟

ص: 325


1- . الكافى، ج 1، ص 18 و 19 .
2- . همان، ص 20 - 21 .

جهل به اين رويدادِ تأسّف برانگيز، ممكن است برخى را به اشتباه اندازد و بنا بر اين ، در نتيجه آن ، چنين اعتقاد پيدا كنند كه به طور قطع ، گردآورنده الكافى ، احاديث غير قابل نقد و اجماعى را در آن گزارش كرده است. به عنوان يك موضوع مهم ، بايد بگوييم كه كلينى ، در «كتاب العقل و الجهل» ، خود را به گزارش صِرف احاديث ، بدون ارائه هيچ گونه تفسير و توضيحى درباره آنها، محدود كرده است. بنا بر اين ، به نظر مى رسد انتخاب خاصّ او از احاديثى كه بر ارزش عقل تأكيد دارند، چيز ديگرى هم به ما مى گويد.

بنا بر اين ، مشخّصات برگزيده فراوانى هست كه كلينى را از بسيارى متفكّران مسلمان ديگر رشته حديث شناسى ، چه اهل سنّت و چه شيعه ، متمايز مى سازد ؛ ليكن اين تمايز ، زمانى است كه رويكرد كلينى ، تنها عقل گرايى ملاحظه شود. اين حقيقت كه كلينى به عنوان يك كارشناس ماهر در دانش علم الحديث مطرح است (شايد در دوره خودش تنها به عنوان يك دانشمند شيعى مطرح بوده) ، نكته اى است كه با احتياط بسيار در تقسيم بندى دانشمندان مسلمان ، بدان توجّه شده است. دسته بندىِ شخصيت هايى چون كلينى و ابن بابويه شيخ صدوق ، در رده عنوانى «راويان حديث» يا «اهل الحديث» ، كاملاً عادى و متعارف است. در يك تقسيم بندىِ شبيه تقسيم قبلى ، شيخ مفيد ، در يك رتبه برتر و همچنين شيخ الطائفه طوسى، به عنوان شخصيت هاى متبحّر كهن شيعى در دانش كلام به شمار آمده اند و به گونه اى ، سهم پژوهش هاى علمى آنان در رشته هاى ديگر علوم اسلامى ، در اين تقسيم بندى ، ناديده انگاشته شده است.

به طور قطع ، اين نكته نمى تواند مورد انكار قرار گيرد كه آرا و انديشه هاى اين دانشمندان در ساير رشته هاى علوم اسلامى ، در چيزهايى كه توانسته اند به دست آورند نيز داراى اولويت و قابل توجّه است . لذا منحصر نمودن سهم اين دانشمندان در يك رشته و نگرش خاصّ علمى ، نادرست خواهد بود. براى نمونه ، شيخ مفيد ،

ص: 326

متكلّم بزرگ شيعى ، تنها مبانى و روش تفكّر كلامى(1) را از استادش ابن بابويه شيخ صدوق(2) فرا نگرفته است ؛ بلكه در كنار آن ، شناخت عميقى از احاديث نيز به دست آورده است. به همين سان ، شيخ الطائفه طوسى - كه توانمندى ويژه اى در دانش حديث داشت و تخصّص او در اين زمينه ، غير قابل انكار است - ، هر چند روش وى در مطالعات حديثى ، از روش كلينى ، متفاوت است. شيخ الطائفه طوسى ، به تنهايى ، تدوين دو كتاب از كتب اربعه شيعه دوازده امامى را برعهده داشته است.

با ملاحظه آنچه در ادامه خواهد آمد ، تفاوت روش كلينى در الكافى براى ما به آسانى روشن خواهد شد. اگر مجموعه الكافى را عقل گرا بناميم ، اين نام گذارى ، مبتنى بر انتخاب عناوين خاصّ بخش هاى مختلف اين كتاب توسّط كلينى است. تقريبا مى توانيم چنين نظر بدهيم كه كلينى در مقدّمه اش بر الكافى ، بر پيگيرى و تحصيل معرفت و استفاده از عقل در بررسى و سنجش احاديث ، تأكيد دارد. روشن است كه در اين نكته ، براى كلينى هيچ شك و شبهه اى نبوده است كه حديث ، البته پس از قرآن ، بر ديگر ابزارها و منابع معرفتى ، همانند داده هاى دانش كلام ، ترجيح دارد. نوع انتخاب احاديث و ترتيب گذارى آنها در كافى است كه ويژگى ممتاز اين مجموعه را افزايش مى دهد.

به تعدادى از اين احاديث كه مرتبط با تبيين رويكرد و نگرش كلينى هستند، خواهيم پرداخت ، با اين هدف كه تصويرى از هدف و نگرش كلينى براى ما ارائه كنند. البته در ادامه ، اين مراجعه را به «كتاب العقل و الجهل» ، كتابى كه بخش آغازين

الكافى بوده و در حال حاضر نيز بخش نخست اين مجموعه به شمار مى آيد ، محدود

ص: 327


1- . تصحيح الإعتقادات، محمّد بن محمّد بن نعمان بغدادى كرخى شيخ مفيد ، بيروت : دارالكتاب الإسلامية، 1404 ق .
2- . إعتقادات الإمامية، محمّد بن على بن حسين بن بابويه قمى شيخ صدوق ، نجف : مطبعة المرتضوى، 1343 ق .

مى كنيم .(1)

ويژگى مهم و قابل توجّه «كتاب العقل و الجهل» الكافى ، اين است كه نقل قول ها در آن ، خيلى پُر تكرار است و احاديث مشهور در نزد شيعه دوازده امامى توسّط كلينى ، در آغاز بخش گنجانده شده و موارد باقى مانده ، در بخش پايانى آن گزارش شده است. در كل ، 36 حديث در «كتاب العقل و الجهل» آمده است. تعدادى از اين احاديث ، از پيامبر صلى الله عليه و آله و تعدادى نيز از ديگر امامان شيعه نقل شده است. در اين بخش ، چهار حديث يافت مى شود كه اسناد آنها به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسد .(2) تعداد روايات منقول از امام على بن ابى طالب عليهم السلام نيز پنج حديث است(3) و از فاطمه عليهاالسلام، امام حسن مجتبى عليهم السلام و امام حسين عليهم السلام حديثى گزارش نشده است .(4) ليكن كلينى از امام پنجم محمّد بن على بن حسين باقر عليهم السلام (5) تعداد پنج حديث و از امام ششم جعفر بن محمّد بن الصادق عليهم السلام (در الكافى به امام ششم ، با اين عنوان اشاره شده است و در بسيارى از نگاشته هاى شيعى به كنيه وى ، يعنى «ابو عبد اللّه»(6) نيز اشاره مى شود) ، 21 حديث ، گزارش كرده است. افزون بر اين ، سه حديث از امام هفتم موسى بن جعفر كاظم عليهم السلام (7) و سه حديث از پسر ايشان ، على بن موسى الرضا عليهم السلام (8) در اين بخش ، گزارش شده است.

ص: 328


1- . الاُصول الكافى، ج 1، بخش اوّل، كتاب العقل و الجهل، ح 1.
2- . ر.ك : الكافى ، احاديث 9 ، 11 ، 25 و 28 «كتاب العقل» .
3- . همان، ح 2، 13، 16، 30 و 34.
4- . يعنى حسن بن على عليهم السلام و برادر بزرگ ترش حسين بن على عليهم السلام و على بن الحسين السجّاد عليهم السلام كه به «زين العابدين» نيز مشهور است.
5- . الاُصول الكافى، ج 1، بخش اوّل، كتاب العقل و الجهل، ح: 1 ، 7 ، 16 ، 21 و 26. اين احاديث با كنيه «ابوجعفر» گزارش شده است.
6- . همان، ح : 3 ، 6 ، 8 ، 10 ، 14 ، 17 ، 19 ، 22 - 25 ، 27 - 29 ، 31 و 33 - 36.
7- . همان، احاديث شماره : 5 ، 12 و 20. در اين احاديث به كنيه ايشان يعنى «ابوالحسن» اشاره شده است.
8- . همان، احاديث شماره : 4 ، 8 و 32 . كلينى ، گاه از ايشان با «الرضا» و گاهى هم با كنيه وى «ابوالحسن» ياد مى كند.

كلينى ، در اين بخش ، احاديثى از چهار امام ديگر ، ارائه نكرده است. از اين موارد ، مى توان چنين نتيجه گرفت كه بيشترين احاديث اين بخش ، از شش امام نقل شده است. البته بايد توجّه داشت كه آمار ياد شده ، محدود به بخش «كتاب العقل و الجهل» از مجموعه كلينى است . ارائه جزئيات درباره دلايل و شواهد تاريخى شيوع احاديث امام جعفر صادق عليهم السلام در اين مقاله ، تا حدّى غير ممكن است. در اين جا كافى است به شرايطى كه امام جعفر صادق عليهم السلام در آن اوضاع و احوال رشد كرده ، اشاره كنيم . نقل حديث در دوره او مواجه با سقوط حكومت بنى اميّه و به دست گرفتن قدرت سياسى جامعه توسّط عبّاسيان بوده است(1). اين شرايط تاريخى به او اين امكان را داد تا با هدف تربيت دانشمندان مسلمان ، بويژه انديشوران شيعى ، مؤسّسه اى آموزشى تأسيس كند. اين آزادى ، در دوره بنى اميّه شايع نبود و مدّت ها بعد نيز در دوره حكومت عبّاسيان از آن كاسته شد.

كلينى ، بخش «كتاب العقل و الجهل» را با نقل حديثى كوتاه از امام باقر عليهم السلام درباره خلقت عقل توسّط خداوند ، شروع مى كند :

و عزّتى و جلالى ما خلقت خلقا هو أحبّ إلىّ منك و لا أكملتك إلاّ فيمن أحبّ ، أما إنّى إيّاك آمر ، و إيّاك أنهى و إيّاك اُعاقب ، وإيّاك اُثيب.(2)

امام باقر عليهم السلام در اين حديث ، تأكيد دارد بر اين كه خداوند ، عقل را براى دستورها و نواهى ، و كيفر و پاداش خودش آفريد كه هر دو آنها (ثواب و عِقاب) به درجه موافقت عقلى فرد ، بستگى دارد.

حديث دوم اين بخش به امام على عليهم السلام بر مى گردد كه تنها در ميان شيعيان شهرت دارد:

ص: 329


1- . براى آگاهى بيشتر درباره شيعه دوازده امامى عصر امام صادق عليهم السلام ، ر.ك : سيّد حسين محمّد جعفرى، malsI aihs fo tnempoleneD ylrae eht dna snigiro ehT, .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 26 ، ح 25 .

هبط جبرئيل على آدم عليهم السلام فقال: يا آدم! إنّى أمرت أن أخيرك واحدة من ثلاث فاخترها ودع إثنتين . فقال له آدم: يا جبرئيل! وما الثلاث؟ فقال: العقل والحياء و الدّين . فقال آدم: إنّى قد اخترت العقل . فقال جبرئيل عليهم السلام للحياء والدّين: إنصرفا و دعاه . فقالا: يا جبرئيل! إنّا أمرنا أن نكون مع العقل حيث كان، قال : فشأنكما و عرج .

مطابق اين حديث ، به آدم عليهم السلام توسّط جبرئيل عليهم السلام امر شد تا ميان عقل و حيا و دين ، انتخاب كند . بر اين اساس ، پدر بشر بر اساس عقل تصميم مى گيرد. بعد از آن ، جبرئيل عليهم السلام دستور داد تا دو تاى ديگر (حيا و دين) برگردند ، ولى آن دو نپذيرفتند ؛ چرا كه آن دو از طرف خداوند دستور داشتند تا هميشه همراه عقل ، باقى بمانند.

در اين جا قصد پرداختن به محتواى همه احاديث موجود در اين بخش را ندارم ؛ بلكه از ميان آنها به مواردى مى پردازم كه بسيار مهم هستند .

براى نمونه ، حديث سوم از امام جعفر صادق عليهم السلام ، از جهت اين كه تعريفى از عقل ارائه كرده ، جنبه آموزشى و تعليمى دارد :

عن بعض أصحابنا رفعه إلى أبى عبد اللّه عليهم السلام قال : قلت له : ما العقل؟ قال : ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان .(1)

مطابق بخشى از اين حديث ، شخصى از صحابه آن حضرت ، از ايشان درباره معناى عقل پرسش مى كند كه در نتيجه آن پرسش ، امام عليهم السلام پاسخ مى دهد كه عقل ، چيزى است كه خداوند بخشايشگر ، با آن پرستيده مى شود و بهشت ، بدان دست مى آيد. حديث پنجم نيز شبيه همين مضمون است. در اين حديث ، از امام صادق عليهم السلام نقل شده است كه فرمود:

من كان عاقلاً كان له دين ، و من كان له دين دخل الجنة ؛(2)

شخص عاقل ، هميشه ديندار است ، و آن كه ديندار باشد ، به بهشت درمى آيد .

ص: 330


1- . همان ، ص 26 و 27 ، ح 3 .
2- . همان ، ص 27 و 28 ، ح 6 .

در حديث بعدى ، امام صادق عليهم السلام تأكيد مى كند كه در روز سنجش اعمال (يوم الحساب) كه خداوند در روز رستاخيز ، در حساب هر بنده ديندارى به اندازه خردى كه در دنيا به او داده است ، باريك بينى مى كند :

إنّما يداقّ اللّه العباد فى الحساب يوم القيامة على قدر ما آتاهم من العقول فى الدنيا .(1)

در حديث ديگرى با اعتبار درجه متوسط ،(2) پيامبر صلى الله عليه و آله ويژگى هاى برجسته

شخص عاقل را در مقايسه با شخص جاهل بر شمرده است. در ادامه ، حديثى مى آيد كه نمونه كاملى از احاديث شيعه دوازده امامى است و به گونه اى خاص در الكافى گزارش شده است كه آن را جداگانه در اين جا ياد آور مى شوم. از امام كاظم عليهم السلام حديثى در الكافى نقل شده كه هشت صفحه از كتاب را به خود اختصاص داده است.(3) در اين جا شايان ذكر است اشاره شود كه درازآهنگى متن روايات ، كاملاً متعارف بوده و نسبت به احاديث منقول از امام هاى پنجم، ششم و هفتم شيعه ، خاصّ است؛ زيرا اين سه امام ، در ميان شيعيان ، به تدريس براى تعداد نسبتا زيادى از شاگردان، معروف و مشهور هستند و پيشينه تاريخى آن با آزادى اى كه امامان شيعى براى آموزش مبانى و آموزه هاى شيعه به طور موقّت پيدا كردند ، ارتباط دارد و پيش از اين در همين مقاله به آن اشاره شد.

روشن است كه اين طولانى بودن متن حديث امام كاظم عليهم السلام بايد به عنوان رهاورد يكى از آن جلسات تدريس ايشان ملاحظه گردد. در اين جلسه درسى ، امام كاظم عليهم السلام ، هشام بن حكم ، شاگرد معروف و برجسته خود را مورد خطاب قرار مى دهد. هشام ، كسى است كه بيشتر به عنوان متخصّص در علم كلام ، شناخته شده است و در ميان

ص: 331


1- . همان ، ص 28 ، ح 7 .
2- . همان، ص 30 و 31، ح 11.
3- . همان، ص 31 - 49، ح12.

شاگردان امام هفتم ، امتيازات برجسته اى دارد و از جهت تاريخى ، به طور خاص ، بيشتر به دوره امام صادق عليهم السلام نزديك است .(1)

آية اللّه شهيد مطهّرى ،(2) محقّق معاصر ايرانى ، در طبقه صحابه امام ششم در پايان نيمه دوم قرن دوم هجرى ، به اشخاصى چون هشام بن حكم، هشام بن سليم، عمران بن اَعيَن، مفضّل بن عمر ،(3) قيس بن ميسر و ابوجعفر اَحوَل - كه در ميان شيعيان به «مؤمن طاق» مشهور است - ، اشاره مى كند. همه اين افراد در مقابل ديگر فِرق اسلامى ، بويژه معتزليان ، همفكر با يكديگر و طرفدار هم بودند. برخى از اين مباحثات ، با سه امامى كه پيش تر از آنها ياد كرديم، صورت گرفته است. اغلب مشكل است كه تشخيص داده شود حديث مورد بحث ، محصول كدام يك از اين گفتگوها و ملاقات ها بوده است.

اكنون برمى گرديم به محتوا و مضمون احاديث انتخابىِ خودمان كه واقعا شرحى بر عقل و كاركردهاى متنوّع آن در پرتو قرآن است(4) و همچنين ، گفتارهايى از امامان پيشين درباره عقل را نيز شامل مى شود. امام كاظم عليهم السلام در اين حديث فرموده است :

يا هشام! إنّ للّه على النّاس حجّتين : حجّة ظاهرة وحجّة باطنة . فأمّا الظاهرة فالرّسل والأنبياء والأئمّة عليهم السلام ، وأما الباطنة فالعقول .

امام عليهم السلام در اين حديث ، از دو برهان و ره نما براى هدايت انسان ، صحبت مى كند. نوع اوّل ، ره نماى آشكار يا حجّت ظاهر كه توسّط پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام بيان شده است. نوع دوم ، راه نماى پنهان يا حجّت باطنى است كه قوّه عقل و فهم ، بدان اشارت دارد(5). بخش باقى مانده از اين حديث ، به طور كامل ، به بيان آموزه هاى اخلاقى ،

ص: 332


1- . متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 32 - 35 .
2- . مقدّمه اى بر علم كلام، ص 51 - 92.
3- . الكافى، ج 1، ص 34 - 36 ، ح 29.
4- . متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 34 .
5- . الكافى ، ج 1 ص 41 - 43.

دستورهاى الهى و نيازمندى به دعا و التجاى به درگاه ربوبى پرداخته است. اين حديث ، همچنين شامل احاديث ديگرى از ساير امامان است . براى مثال ، امام هفتم از امام على عليهم السلام نقل مى كند كه فرمود:

إنّ من علامة العاقل أن يكون فيه ثلاث خصال: يجيب إذا سئل، و ينطق إذا عجز القوم عن الكلام، و يشير بالرأى الّذى يكون فيه صلاح أهله ، فمن لم يكن فيه من هذه الخصال الثلاث شى ء فهو أحمق ؛(1)

از نشانه هاى خردمند ، اين است كه كه در او سه خصلت باشد : چون از او بپرسند ، پاسخ دهد ؛ و وقتى مردمان از سخن گفتن در مانند ، او سخن گويد ؛ و رأيى ابراز كند كه به صلاح همگنانش باشد .

پس هر كه در او يكى از اين سه خصلت نباشد ، نابخرد است. مضمون اين حديث ، در حديث چهاردهم همين باب ، از امام صادق عليهم السلام به نقل از شاگرد ايشان سماعة بن مهران است.(2) اين حديث ، در شش صفحه آمده است. اساسا اين حديث ، برگرفته از مباحثى است كه در حضور امام صادق عليهم السلام ، ميان ايشان ، صورت گرفته است. به اقتضاى اين گفتگو ، امام عليهم السلام به بحث درباره عقل و جهل پرداخته است. در سخنرانى ايشان ، به فرد خاصّى اشاره نشده است ، همان طورى كه در حديث قبلى مطرح بود. اگرچه محتواى اين حديث ، خيلى عام است ؛ ليكن به نقل قول پيشين ، شباهت دارد.

در ارتباط با نگرش كلينى نسبت به اسناد احاديث و راويان ، تقريبا روشن است كه وى ، هميشه به طور مستقيم و بدون هيچ تعليق و انقطاعى ، احاديث نقل شده توسّط خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله يا يكى از امامان شيعه رسانده است. همچنين روش كلينى در ارزيابى وثاقت راويان ، به روش دانشمندان اهل سنّت شبيه است ، همان طورى كه

ص: 333


1- . همان ، ص 47 ، ح 12 .
2- . همان ، ص 49 - 55 ، ح 14 .

پيش تر نيز بدان اشاره شد ، البته با اندكى تفاوت در نگاه راويان شيعه نسبت به جايگاه امامان به عنوان افراد روحانى (داراى جنبه قدسى) و رهبران سياسى جامعه اسلامى.

بنا بر اين ، در زمينه اسناد ، ممكن است چند پرسش مطرح شود. براى مثال ، وقتى كلينى در برخى از اسناد روايات ، عبارت «عدّة من أصحابنا» را مى آورد، آن چگونه فهميده مى شود؟(1) براى نمونه ، در بيان سلسله راويان حديثى آمده است:

عدّة من أصحابنا ،(2) عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن الحسن بن على بن يقطين ، عن محمّد بن سنان ، عن أبى الجارود ، عن أبى جعفر عليهم السلام (3) ، قال : إنّما يداقّ اللّه العباد

فى الحساب يوم القيامة على قدر ما آتاهم من العقول فى الدنيا ؛(4)

گروهى از اصحاب ما ، از احمد بن محمّد بن خالد ، از حسن بن على بن يقطين ، از محمّد بن سنان ، از ابو الجارود ، از ابو جعفر (امام باقر عليهم السلام ) نقل كردند كه ايشان فرمود : «خداوند ، در روز رستاخيز ، در حساب بندگانش به اندازه خِردى كه در دنيا به آنها داده است ، باريك بينى مى كند» .

تنها از طريق كمك گرفتن از ويرايش عربى - انگليسى الكافى و با بهره گيرى از مقدّمه ارزشمندى كه ناشر درباره اين مسئله ارائه نموده ، اين مشكل قابل حلّ است. در اين مقدّمه ، ناشر ، ميان چهار گروه از مشايخ و استادان كلينى تمايز قائل مى شود.(5) ليكن اين مطلب هنوز كامل روشن نيست كه آيا همسانى يك گروه از مشايخ از طريق نقل حديث مشترك آنها حاصل مى شود يا از طرق مختلف ديگر. به هر حال ، احاديث ديگرى نيز هستند كه توضيح ناشر درباره آنها ره گشا و قابل پذيرش نيست ؛ زيرا به

ص: 334


1- . همان، ح 1 ، 3 ، 7 ، 11 - 15 ، 23 ، 24 ، 27 - 30 ، 33 - 36 ، يعنى هجده حديث از مجموعه 36 حديث اين بخش.
2- . از منابع كلينى در نقل روايت.
3- . امام پنجم ، محمّد باقر است.
4- . الكافى، ج 1، ص 28، ح 7.
5- . همان ، ج 1 ، بخش اوّل ، ش 1 . همچنين براى آگاهى بيشتر از اسامى مشايخ كلينى در عبارت «عدّة من أصحابنا» مى توانيد به مقدمه ناشر در چاپ انگليسى الكافى ص 47 مراجعه نماييد .

نظر مى رسد عبارت «عدّة من أصحابنا» ، تنها به مشايخ كلينى اشاره دارند ، بدون اين كه اندك اطّلاعاتى درباره شناخت نامه آنان ارائه كرده باشد.

در اين جا بايد اعتراف كنم كه تا كنون پاسخى براى اين مسئله پيدا نكرده ام . از اين رو ، دوست دارم مجال پاسخ به آن را تا زمانى ديگر ، همچنان گشوده نگاه دارم. لازم است گونه اى ديگر از اين قسم احاديث را در اين جا گزارش كنم و آن ، آخرين حديث «كتاب العقل و الجهل» الكافى است كه در آن آمده :

على بن محمّد، عن بعض أصحابه، عن ابن أبى عمير، عن النضر بن سويد، عن حمران و صفوان بن مهران الجمّال قالا : سمعنا أبا عبد اللّه عليهم السلام (1) يقول: لا غنى أخصب من العقل، و لا فقر أحطّ من الحمق ، و لا استظهار فى أمر بأكثر من المشورة فيه ؛(2)

على بن محمّد ، از برخى از اصحابش ، از ابن ابى عمير ، از نضر بن سويد ، از حمران و صفوان بن مهران جمّال نقل مى كند كه هر دو از امام صادق عليهم السلام شنيدند كه فرمود : «توانگرى اى پُربارتر از خِرد ، و تنگ دستى اى پست تر از نابخردى نيست . در هر كارى ، يارى جويى اى فزون تر از مشورت نيست» .

ملاحظاتى در «الكافى» و درجه اعتبار توصيفى آن توسّط كلينى

پيروى طبقات مختلف دانشمندان شيعه دوازده امامى پس از دوره كلينى و به طور خاص در دوره صفويه - كه دوره احياى تفكّر مذهب شيعه دوازده امامى به شمار مى آيد - ، از مجموعه الكافى ، حاكى از بزرگداشت جايگاه الكافى و گردآورنده آن است ؛ چرا كه آنان ، كلينى را در ميان انديشمندان شيعى ، به عنوان «شيخ» و كتاب او الكافى را الگويى كامل در مباحث شيعى به شمار آورده اند. عرضه تمامى جزئيات تفصيلى سخنان آنان در اين موضوع ، از مجال مقاله حاضر ، خارج است .(3) مطالب

ص: 335


1- . امام ششم ، جعفر صادق عليهم السلام است .
2- . الكافى ، ج 1، ص 68 - 69، ح 39.
3- . براى آگاهى بيشتر از فهرستى از نگارش نويسندگان شيعى دوازده امامى ، ر.ك : متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 7 - 8 .

ارائه شده به وسيله شمارى از شارحان و محدّثان - با تنوّع زبانى اى كه دارند - ، بيانگر اهمّيت الكافى در ميان آنهاست. همچنين از محقّقان اهل سنّت ، كسانى كه در حوزه مطالعات حديثى اشتغال دارند و نيز تاريخ پژوهان ، به كلينى در آثار خود ، اشاره نموده اند.

براى نمونه ، مورّخ برجسته ، عزّ الدين ابوالحسن - كه بيشتر به «ابن اثير» معروف است - ، در كتابش الكامل ، به كلينى اشاره داشته است ، بدون اين كه او را يكى از رهبران فكرى و محقّقان اماميه به شمار آورد .(1) برادر بزرگ تر او مجد الدين ابوسادات مبارك - كه به «ابن اثير» معروف است، دركتاب مختصر خود با نام جامع الاُصول - كه مرجعى براى احاديث نبوى است - ، اشارات فراوانى به كلينى دارد . از جمله ، گفته است :

شيعه دوازده امامى ، كلينى را - كه در جامع الاُصول از او به «ابوجعفر محمّد بن يعقوب رازى» ياد نموده است - ، در يك شهرت و اعتبار چنان بالايى قرار داده است كه نزد آنان ، به عنوان مجدِّد قرن سوم هجرى به شمار مى آيد .(2)

ابن حجر عسقلانى ، محدّث و تاريخدان بزرگ - كسى كه در دوره مملوكان مصر رشد كرده - ، از كلينى در دو كتاب خود ، ياد كرده است. او در كتابش لسان الميزان ، به كلينى به عنوان حديث پژوهى كه در بغداد مستقر بوده و بيشتر به عنوان فقيه شيعى و نويسنده در حوزه مسائل فقهى شيعيان ، شهرت دارد ، اشاره كرده است .(3) همچنين در كتاب ديگرش تبصير المنتبين فى التحرير المستبين ، از كلينى ، با احترام ياد كرده و از او به عنوان يكى از بزرگان مشهور در ميان شيعيان در دوره حكومت مقتدر

ص: 336


1- . الكامل فى التاريخ، ج 6 ، ص 274.
2- . جامع الاُصول فى أحاديث الرسول، ج11، ص 323.
3- . لسان الميزان، ج 5 ، ص 433.

عبّاسى نام برده است .(1)

گفته مى شود كه جبايى ، مورّخ برجسته، محدّث و متكلّم شافعى مذهب نيز اشارات بسيارى به كلينى داشته است .(2) هيچ يك از سه نويسنده ياد شده ، به هنگام اشاره به نويسنده الكافى ، سخنى توهين آميز و ناسزاگونه به كار نبرده اند. آنان اگر متوجّه مى شدند كه در شخصيت كلينى ، نكته قابل اعتراضى وجود دارد و يا كاستى اى در كار او يافت مى شود ، حتما بدان اشاره مى كردند.

درباره درجه اعتماد و اطمينان توصيف شده براى الكافى توسّط مؤلّف آن ، اين نكته ، پذيرفتنى است كه گفته شود در روايات منتخب كلينى در الكافى ، موارد مشكوك نيز وجود دارد. در نگاه محقّق معاصر ايرانى ، دكتر سيّد حسين مدرّسى طباطبايى (پژوهشگر و استاد رشته حقوق اسلامى دانشگاه پرينستون) ، نه هزار و 485 حديث يا تقريبا دو سوم از روايات الكافى در اين رتبه بندى ، غير صحيح و مشكوك هستند .(3) همچنين فؤاد سزكين ، اعتبار بخش سوم الكافى (الروضه) را مورد ترديد قرار داده است ؛ ليكن دلايل وى ، متقاعدكننده نيستند .(4)

به نظر مى رسد وسيله مناسب براى ارزيابى مختصر نگرش كلينى در روش انتخابى او ، در گردآورى و ارائه روايات ، نهفته است. مطابق نظر دكتر اختر ، مى توانيم چنين بگوييم كه كلينى ، احاديث كتابش را مطابق اعتبار آنها مرتّب نموده است ، بدين گونه كه احاديث بسيار معتبر و قابل اعتماد را در آغاز هر بخش از كتاب ، گزارش كرده و احاديث ضعيف و داراى ابهام را در بخش پايانى بخش مربوط قرار داده است .(5) افزون بر اين ، كلينى در موارد بسيارى ، احاديث متناقض را در يك

ص: 337


1- . تبصير المنتبين فى التحرير المستبين، ج3، ص 1219.
2- . متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 7.
3- . بحران و تثبيت در شكل گيرى دوره اسلام شيعى ، ص 47 .
4- . الكافى ، ج 1، ص 540 - 542 .
5- . متفكّران شيعه دوازده امامى، ص 12.

بخش ، گزارش نكرده است. در اين روش ، كلينى ، تنها احاديث متناسب و هم مفهوم را گزارش كرده است .(1) بنا بر اين ، اين نكته بايد روشن باشد كه قصد كلينى ، طبقه بندى و نقل پياپى روايات به شكل عادى نبوده است ؛ بلكه ترجيحا تلخيصى از برخى منابع معتبرى است كه در دسترس او بوده است.

از سوى ديگر ، فراتر از مفاهيم و انديشه هاى كلامى اى كه در دوران زندگى كلينى رواج داشت، رويكرد محقّقانه و روش شايسته كلينى به عنوان يك حديث شناس برجسته و پيشتاز ، همچنان باقى مانده و از تأثير شرايط خاصِّ محيطى در امان مانده است. در آخر ، بايد بگوييم حقيقت اين است كه كلينى ، كتابش را در دوره غيبت امام زمان عليهم السلام و با امكان دستيابى مستقيم وى به سفيران امام غايب (البته تنها مطابق نظريه شيعه دوازده امامى) نوشته است ؛ يعنى در شرايطى كه به قابليت اعتماد و اطمينان كار وى بيشتر مى افزايد.

ملاحظات پايانى: تأثير «الكافى» بر مجموعه هاى حديثى بعدى و جايگاه آن در فرهنگ حديثى شيعه دوازده امامى

مجموعه الكافى كلينى و به طور خاص ، بخش «الاُصول» آن ، تأثير بسيارى برنسل هاى بعدى محقّقان شيعه اثنا عشرى گذاشته است. اهمّيت نقش كتاب كلينى در مطالعه احاديث توسّط محمّد محسن تهرانى ، فهرست نگار بزرگ ايرانىِ دوره معاصر - كه بيشتر به عنوان «آقا بزرگ تهرانى» شناخته مى شود - ، مورد تأكيد قرار گرفته است. آقا بزرگ ، از 22 محقّق كه در طول چند قرن گذشته ، شرح هايى را بر الكافى نوشته اند ، ياد كرده است .(2) بيشتر اين شرح ها در طول حكومت صفويه در ايران نوشته شده است ؛ دوره اى كه شيعه دوازده امامى ، از طرف دولت ، به عنوان مذهب رسمى ايران شناخته

ص: 338


1- . همان جا .
2- . تصانيف الشيعة، ج13، ص 94.

شد. دوست دارم تنها به هفت شرحى كه توسّط محقّقانى كه اغلب ، خارج از حوزه عقل گرايى در حديث هستند، اشاره كنم .(1)

1. شرح الكافى ، معروف به «اكبرى» ، از محمّد امين استر آبادى.

2. الرواشح السماوية فى شرح أحاديث الإمامية ، از نويسنده مشهور محمّد باقر حسينى كه بيشتر با عنوان ميرداماد شناخته شده است.

3. شرح الكافى ،(2) از ملاّ محمّد صالح مازندرانى.

4. الشافى ، از شيخ خليل بن قاضى قزوينى.

5. الوافى ،(3) از شاگرد ملاّصدراى كاشانى.

6. مرآة العقول فى شرح أخبار الرسول ، از علاّمه محمّد باقر مجلسى كه در دوره صفويه ، «شيخ الإسلام» مطلق ايران بوده است .(4)

در پايان ، بايد اشاره كنم مجلسى جوان ، محمّد باقر مجلسى ، خود ، گردآورنده دائره المعارفى بزرگ و شگفت آور ، مجموعه حديثى به نام بحار الأنوار است كه ويرايشى از آن در 110 جلد به چاپ رسيده است. در اين مجموعه ، همه احاديث شيعىِ در دسترس مؤلّف ، چه صحيح و چه ضعيف ، گردآورى شده است. البته شايد جامع ترين مجموعه حديثى شيعه ، تأليف آية اللّه سيّد آقا حسين بن على بن احمد طباطبايى بروجردى (م 1382 ق) در 26 جلد است .(5) در اين اثر ، وى مرهون كلينى

ص: 339


1- . متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 21 و 22.
2- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صدراى شيرازى ، تهران : مكتبة محمودى، 1366 ش . همچنين ، ر.ك : متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 21.
3- . الوافى ، 12 ج، اصفهان : مكتبة أمير المؤمنين، 1406 ق . همچنين ، ر.ك : متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 21.
4- . مرآة العقول فى شرح أخبار الرسول ، ملاّ محمّد باقر مجلسى، 26 ج، تهران : دار الكتاب الإسلامية، 1363 - 1366 ق .
5- . بحار الأنوار، 110 ج، بيروت : مؤسسة الوفاء، 1403 ق.

بوده است و يكى از استادانى بوده كه بعدها تأثير بسيارى بر آية اللّه [امام] خمينى گذاشته است .(1)

دكتر اختر ، بدون ارائه هيچ گونه توضيح و اشاره اى به جزئيات مطلب از يك ترجمه متأخّر الكافى به زبان اردو ياد مى كند كه توسّط جعفر حسن عمراوى ، در پاكستان انجام شده است ؛ امّا ترديد دارد كه آخرين ترجمه باشد. مطابق سخن دكتر اختر ، در دهه هاى اخير ، روزنامه مروث به زبان اردوى هندى ، ترجمه اى از اين اثر را منتشر نموده است.(2) يك ترجمه انگليسى از اصول الكافى با متن عربى آن در حدود بيست سال پيش در ايران چاپ شده است.(3) همچنين دو ترجمه فارسى جديد از اصول الكافى در دهه هاى اخير در ايران ، همراه با متن عربى آن چاپ شده است .(4)

اگر الكافى را با سه مجموعه همسنگ ديگر خودش - كه با هم كتب اربعه حديثى شيعه را تشكيل مى دهند - ، مقايسه كنيم ، روشن است كه محتواى احاديث سه كتاب ديگر ، به طور عام ، در موضوع فقه اسلامى هستند و اغلب آنها در بخش فروع الكافى گزارش شده است. اين خود ، شاهدى بر اهمّيت فروع الكافى ، به عنوان يك منبع مهم در ميان فقيهان شيعى است. افزون بر اين ، الكافى ، بخش اوّلى به نام «اصول» دارد نام گرفته كه سه كتاب ديگر ، فاقد اين بخش مشابه هستند. همچنين الكافى براى مكتب كلامى شيعه نيز اهمّيت دارد.

يكى از بهترين پيشكسوتان اين مكتب ، شيخ مفيد است در كتابش تصحيح الإعتقاد .(5)

ص: 340


1- . جامع أحاديث الشيعة، سيّد حسين طباطبايى بروجردى ، 26 ج، قم : مطبعة العلمية، 1399 ق.
2- . متفكّران شيعه دوازده امامى ، ص 22 .
3- . الكافى (عربى و انگليسى: يك جلد ، حاوى چهار بخش تا كتاب الحجة)، تهران : گروهى از نويسندگان مسلمان، 1398 ق / 1978 م .
4- . الف . اُصول الكافى عربى و فارسى، چهار ج، تهران : دفتر نشر فرهنگ اهل البيت ؛ ب . اُصول الكافى (عربى و فارسى)، ترجمه و شرح: محمّد باقر كمره اى، تهران : اسوه، 1370 ش /1961 م .
5- . درباره شيخ مفيد ، ر.ك : دائرة المعارف اسلام، ويرايش جديد، ليدن، 1986م، ج 7، ص 312 و 313.

او در اين اثر ، كتاب استادش ابن بابويه شيخ صدوق(1) با نام الاعتقادات را تصحيح كرده است . وى از دو دسته دلايل عقلى و نقلى - كه بيشتر در الكافى كلينى نقل شده است -

بهره برده است. اهمّيت الكافى به عنوان يك منبع تاريخى نيز روشن است. كتاب الإرشاد(2) شيخ مفيد كه محتواى آن ، جزئياتى از زندگانى دوازده امام شيعى را در بر دارد ، به طور آشكار ، از موادّى كه اساسا ريشه آنها به باب تاريخ از «كتاب الحجّة» الكافى - بخشى از اصول الكافى - بر مى گردد، تأليف يافته است.

در پايان بايد تذكّر دهم كه الكافى ، هر چند نخستين مجموعه حديثى شيعه نيست ، ليكن نخستين مجموعه جامع در اين رشته به شمار مى آيد. در مقايسه با مجموعه هاى حديثى اهل سنّت ، مجموعه الكافى ، نسبتا متأخّر است و توجيه آن ، مبتنى بر توجّه به اين حقيقت است كه شيعه دوازده امامى بعد از دوره غيبت امام عصر عليهم السلام ، اقدام به جمع حديث نموده است ؛ چرا كه قبل از آن ، راضى به حضور امامان خودشان بودند كه در نگاه شيعيان ، منبع اصلى و نخستين اخذ اطّلاعات اسلامى پس از پيامبر اسلام بودند.

پيوست: بخش هاى فرعى «الكافى»(3) بخش اوّل: «الاُصول»

1. كتاب العقل و الجهل: داراى يك باب با 34 حديث.

ص: 341


1- . درباره ابن بابويه ، ر.ك : همان، ج3، ص 726 و 727.
2- . الإرشاد، شيخ مفيد ، قم : مكتبة بصيرتى ؛ كتاب الهداية، ترجمه: هووارد، دبى، بنياد أهل البيت عليهم السلام .
3- . «الروضة» ، بخش سوم الكافى را ناديده گرفتيم ؛ زيرا موضوعات گوناگون اين بخش بر اساس يك شيوه معيّن ، توزيع نشده اند. منبع مراجعه شده براى گزارش عناوين دو بخش «الاُصول» و «الفروع» الكافى كه در اين فهرست آمده، عبارت است از: الاُصول الكافى، 2 ج، بيروت : دار المعاريف، 1401 ق ، اوّل / 1980 م ؛ الفروع الكافى، 2 ج، تهران : دار الكتاب الإسلامية، 1391 ق / 1350 ش /1971 م : تلخيصى كوتاه انجام شده توسّط جورج ويژدا با عنوان «مختصر كتاب التوحيد كلينى»، نشر يافته در : ACIRAGNUH/ 21 ON/ PP. 132- 43 AILATNEIRO ATCA AITNEICS AIMEDACA MUR.

2. كتاب فضل العلم: سى و دو باب با 176 حديث.

3. كتاب التوحيد: سى و شش باب با 212 حديث.

4. كتاب الحجة: صد و ده باب و باب هاى افزوده درباره زندگانى امامان شيعه با 1015 حديث.

5. كتاب الإيمان و الكفر: دويست و نه باب با 1609 حديث.

6. كتاب الدعاء: چهار باب با 409 حديث.

7. كتاب فضل القرآن: چهارده باب با 124 حديث.

8. كتاب العشرة: سى باب با 464 حديث.

بخش دوم: الفروع

1. كتاب الطهارة: شصت و چهار باب با 360 حديث.

2. كتاب الحج: بيست و چهار باب با 93 حديث.

3. كتاب الجنازه: نود و چهار باب با 412 حديث.

4. كتاب الصلاة: صدو سه باب با 927 حديث.

5. كتاب الزكاة: نود باب با 528 حديث.

6. كتاب الصيام: هشتاد و سه باب با 452 حديث.

7. كتاب الحج: دويست و سى و شش باب با 1486 حديث.

8. كتاب الجهاد : بيست و سه باب با 149 حديث.

9. كتاب المعيشة : صدو نود و پنج باب با 1061 حديث.

10. كتاب النكاح: هزار و صدو نود ويك باب با 990 حديث.

11. كتاب العقيقة : سى و هشت باب با 223 حديث.

12. كتاب الطلاق: هشتاد و دو باب با 499 حديث.

13. كتاب العتق و التدبير و المكاتبة : نوزده باب با 114 حديث.

ص: 342

14. كتاب الصيد: هفده باب با 119 حديث.

15. كتاب الذبايح: پانزده باب با 74 حديث.

16. كتاب الأطعمة: دويست و نود باب با 503 حديث.

17. كتاب الأشربة : هشتاد و شش باب با 268 حديث.

18. كتاب الزى و التجّمل و المروءة: شصت و نه باب با 553 حديث.

19. كتاب الدواجن : سيزده باب با 104 حديث.

20. كتاب الوصايا : چهل و دو باب با 240 حديث.

21. كتاب المواريث: هفتاد و دو باب با 310 حديث.

22. كتاب الحدود: شصت و شش باب با 448 حديث.

23. كتاب الديات: شصت و هفت باب با 369 حديث.

24. كتاب الشهادات: بيست و سه باب با 119 حديث.

25. كتاب القضاء و الأحكام: نوزده باب با 78 حديث.

26. كتاب الأيمان و النذور و الكفّارات: هجده باب با 140 حديث.

ص: 343

منابع و مآخذ

الف . عربى

1 . آل بويه ، على اصغر فقيهى ، تهران : صبا ، 1366 ش .

2 . الارشاد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : مكتبه بصيرتى .

3 . اُصول الكافى (عربى و فارسى ، چهار جلد) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اهل البيت .

4 . اُصول الكافى (عربى و فارسى) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، ترجمه و شرح : آية اللّه محمّد باقر كمره اى ، تهران : اسوه ، 1961 م .

5 . الاُصول الكافى (عربى ، دو جلد) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، بيروت : دار المعاريف ، 1980 م .

6 . الاُصول الكافى (دو جلد) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتاب الإسلامية ، 1968 م .

7 . اعتقادات الإماميه ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، نجف : مطبعة المرتضوى ، 1343 ق .

8 . ايران در سلطه آل بويه ، مجموعه تاريخ ايران (7 جلدى) ، بوش هربرت ، كمبريج .

9 . بحار الأنوار (110 جلد) ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلامة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

10 . بحران و تثبيت در شكل گيرى دوره اسلام شيعى ، حسين مدرّسى .

ص: 344

11 . بررسى نقش وكالت امام عصر با پردازش به نايب نخست ، محمّد حسين جاسم ، 1982 م .

12 . تاريخ الأدب العربى (2 جلدى) ، كارل بروكلمان ، ليدن هلند : انتشارات بريل ، 1943 م .

13 . تاريخ التراث العربى (9 جلدى) ، فؤاد سزكين ، ليدن هلند : انتشارات بريل ، 1967 م .

14 . تبصير المنتبين فى التحرير المستبين ، احمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، بيروت : مكتبة العلمية .

15 . تصحيح الإعتقادات ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، بيروت : دار الكتاب الإسلامية ، 1404 ق .

16 . جامع الاُصول فى احاديث الرسول ، بيروت : دار الفكر .

17 . جامع أحاديث الشيعة (26 جلد) ، السيّد حسين الطباطبائى البروجردى ، قم : مطبعة العلمية ، 1399 ق .

18 . حديث شيعه ، اتان ، كلبرگ ، دانشگاه كمبريج .

19 . دايرة المعارف اسلام ، ويرايش جديد ، ليدن : بريل ، 1986 م .

20 . رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى ، قم : مؤسسه النشر الإسلامى ، 1986 م .

21 . الروضة (عربى) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : انتشارات علميه اسلاميه ، 1985 م .

22 . روضة الكافى (عربى) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، نجف : مطبعة النجف ، 1965 م .

23 . الروضة فى الكافى (عربى) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتاب الإسلامية ، 1971 م .

24 . سيّد محمّد بن مهدى طباطبايى ، فوائد الرجاليه (4 جلدى) ، تهران : مكتبة الصادق ، 1363 ش .

25 . شرح الاُصول الكافى ، صدر الدين محمّد شيرازى ، تهران : مكتبه محمودى ، 1366 ش .

26 . طبقات علماء الشيعة ، محمّد محسن آقا بزرگ الطهرانى ، قم : اسماعيليان .

27 . عقايد الإمامية ، محمّد رضا المظفّر ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1381 ق .

28 . عقلگرايى و نقلگرايى در ميان فقيهان شيعى ، حسين مدرّسى ، چ 1984 م .

29 . الفروع فى الكافى (عربى ، دو جلد) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتاب الإسلامية ، 1350 ش / 1971 م .

ص: 345

30 . فرهنگ كلامى شيعه ، هووارد ، كمبريج ، 1990 م .

31 . الفهرست (2 جلدى) ، محمّد بن اسحاق (ابن النديم) ، ترجمه : بيارد جاج ، نيويورك : انتشارات دانشگاه كلمبيا ، 1970 م .

32 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : منشورات شريف الرضى .

33 . الكافى (عربى و انگليسى) ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : گروهى از نويسندگان مسلمان ، 1971 م .

34 . الكافى (عربى و انگيسى) : محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : گروهى از نويسندگان مسلمان ، 1978 م .

35 . الكامل فى التاريخ ، عز الدين ابن الأثير ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1406 ق .

36 . كتاب الهداية ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، ترجمه : هووارد ، دبى : بنياد اهل البيت .

37 . لسان الميزان ، احمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، بيروت : اعلمى ، 1406 ق .

38 . مختصر كتاب التوحيد كلينى ، جورج ويژدا .

39 . مراة العقول فى شرح أحبار الرسول (26 جلد) ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلامة المجلسى) ، تهران : دار الكتاب الإسلامية ، 1366 ق .

40 . معجم رجال الحديث (23 جلدى) ، السيّد ابو القاسم الخوئى ، قم : مركز نشر آثار الشيعه ، 1410 ق .

41 . مقدّمه اى بر علم كلام ، مرتضى مطهّرى ، ترجمه : على قلى قرايى .

42 . نخستين متفكّران شيعه دوازده امامى ، سيد وحيد اختر ، دهلى نو : مركز انتشارات آشيش ، 1988 م .

43 . نگاشته هاى حديثى ، محمّد زبير ، صديقى ، كلكته : دانشگاه كلكته ، 1961 م .

44 . الوافى (12 جلد) ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان : مكتبة امير المؤمنين ، 1406 ق .

ص: 346

.45Some Reflection on Alleged Twelver Shite Attitudes towrd the Integrity of the Quran

مارسين كاوسكى ، چاپ شده در مجموعه جهان اسلام (Muslim World) ، بهار 2001م .

ب . لاتين

1. Der Islam Urspurng bis Zu den Anfangen des Osmanenriches

2. Die beiden ersten safire des zwolften Imams.

3. Geschichte der Arabischen Literatur.

4. Geschichte der Arabischen Schrifttums.

5. RUM ACADEMIA SCIENTIA ACTA ORIENTALIA HUNGARICA / NO 12.

6. Some Reflection on Alleged Twelver Shite Attitudes towrd the Integrity of the Quran.

7. The origins and the early Denelopment of shia Islam.

ص: 347

ص: 348

بررسى انتساب كتاب روضه «الكافى» بر كلينى (سيّد رضا مؤدّب و ابراهيم يعقوبيان )

بررسى انتساب كتاب روضه «الكافى» بر كلينى

سيّد رضا مؤدّب و ابراهيم يعقوبيان

چكيده

ابو جعفر يعقوب كلينى رحمه الله از عالمان و محدّثان جليل القدر اماميه (م 329 ق) و صاحب كتاب گران قدر الكافى ، از مهم ترين جوامع حديثى شيعه است . به ملاّ خليل قزوينى نسبت داده اند كه در انتساب كتاب «روضه» به كلينى ، ابراز ترديد نموده و آن را نگاشته ابن ادريس يا شهيد ثانى مى داند .

در اين پژوهش ، ترديد ملاّ خليل قزوينى در انتساب «روضه» به كلينى ، مورد بررسى واقع شده و مؤيّدات آن نقد شده اند و بيان گرديده كه بخش «روضه» الكافى به استناد شهادت نجاشى و طوسى ، يكسانى طرق روايات روضه با اصول و فروع و يكسانى شيوخ روايات آنها ، بدون ترديد ، از تأليفات كلينى رحمه الله است .

كليدواژه ها : روضه الكافى ، انتساب روضه به كلينى ، ملاّ خليل قزوينى .

الف . شخصيت كلينى

ابو جعفر محمّد بن يعقوب(1) بن اسحاق كلينى رازى - كه به ثقة الإسلام ، رئيس المحدّثين كلينى ، رازى ، و بغدادى ، ملقّب است - ، در سده سوم هجرى در كُلَيْن ،(2)

ص: 349


1- . در مورد نام پدر مرحوم كلينى و تاريخ وفات ايشان ، جز ابن اثير ، مخالفى نيست . او در الكامل فى التاريخ ، هنگامى كه حوادث سال 325 ق را گزارش مى دهد ، نام پدر او را «على» دانسته و مى نويسد : «در اين سال ، محمّد بن يعقوب وفات يافت» ر . ك : الشيخ الكلينى البغدادى وكتابه الكافى ، ص 67 .
2- . اين روستا در 38 كيلومترى جنوب غربى رى ، در منطقه حسن آباد قرار دارد . درباره كلمه «كُلَين» و احتمالاتى كه درباره منطقه جغرافيايى آن داده شده ، ميان محقّقان ، اختلاف نظر وجود دارد (روضات الجنّات ، ج 6 ص 108 ؛ الكنى و الألقاب ، ج 3 ، ص 121 ؛ الكلينى والكافى ، ص 113 ؛ الكلينى وكتابه الكافى ، ص 69 ؛ آشنايى با جوامع حديثى شيعه و اهل سنّت ، ص 75) .

ديده به جهان گشود . از تاريخ ولادت او اطلاعى در دست نيست ؛ امّا احتمال داده اند كه ولادت ايشان در سال 255 ق ، قبل يا پس از ولادت امام زمان - عجل اللّه تعالى فرجه الشريف - واقع شده است . سيّد بحر العلوم ، احتمال مى دهد كه كلينى ، بخشى از حيات امام حسن عسكرى عليهم السلام را درك كرده و مى نويسد :

از تاريخ وفات شيخ رحمه الله به دست مى آيد كه او در طبقه ششم و هفتم از سلسله طبقات روات است و اين كه 69 سال پس از شهادت امام عسكرى عليهم السلام وفات يافت ، مى توان گفت كه او تمام دوران غيبت صغرا و حتّى بعضى از ايّام حضور امام عسكرى عليهم السلام را درك كرده است .(1)

آية اللّه سبحانى ، اين رأى را پسنديده و مى نويسد :

محمّد بن يعقوب كلينى در دوران امام حسن عسكرى عليهم السلام حوالى سال هاى 254 تا 260 ق ، ديده به جهان گشود .(2)

غفارى ، مؤلّف الكلينى و الكافى هم احتمال ياد شده را خالى از قوّت نمى داند و معتقد است :

شيخ كلينى ، در مقدمه كتاب ، متذكّر شده كه كتابش را به درخواست عزيزى به نگارش درآورده و در بين اهل علم ، آنچه متعارف است ، آن است كه از كسى درخواست تأليف كتاب مى كند كه عمر او از پنجاه سال يا لااقل چهل سال گذشته باشد و به حسب اخبار متواتره اى كه در كتاب هاى رجال نقل شده ، مى توان دريافت كه تأليف كتاب الكافى ، بيست سال زمان برده است .(3)

از سوى ديگر ، سيره نويسان ، گزارش دادند كه كلينى ، شيخ اصحاب ما (شيعه)

ص: 350


1- . الفوائد الرجاليّة ، ج 3 ، ص 336 .
2- . بحوث فى الملل والنحل ، ج 6 ، ص 757 .
3- . الكلينى والكافى ، ص 127 .

و وجه آنان و موثّق ترين انسان ها در حديث و نسبت به ديگران أثبت بوده است ؛ چنان كه نجاشى نيز به اين مطلب ، تصريح كرده است .(1)

همچنين مى دانيم كه كلينى به بغداد هجرت كرده و در آن شهر نيز به تدريس و ترويج الكافى پرداخته و شاگردانى را پرورش داده است . اين ، خود نيز نيازمند سپرى شدن سال هايى از عمر او بوده است .

بنا بر اين ، طبق صحيح ترين روايات درباره تاريخ وفات كلينى كه سال 329 ق(2) است ، سن شريف وى در اين سال ، بين 69 تا 75 خواهد بود . با اين وصف ، احتمال فراوان دارد كه كلينى رحمه الله زمان امام عسكرى عليهم السلام را درك كرده باشد .(3)

ب . خاستگاه كلينى

خاستگاه كلينى ، يعنى شهر رى ، در زمان خليفه دوم ، به تصرّف سپاه اسلام درآمد ؛ امّا به زودى ، اهالى آن از سرسپردگى در مقابل حكومت مركزى سر باز زدند . از اين رو در زمان حكومت خليفه سوم ، بار ديگر اين شهر ، توسط مسلمانان فتح شد و به عنوان بخشى از سرزمين هاى اسلامى ، زير نظر حكومت مركزى قرار گرفت . محمّد المهدى از خلفاى عباسى (141 - 152 ق) ، اين شهر را تجديد بنا نمود و آن را «محمّديه» ، نام نهاد . فرزند او هارون الرشيد در سال 148 ق ، در شهر رى متولّد شد .

از جمله حوادث مهمى كه شهر رى شاهد آن بود ، غلبه مأمون بر امين ، در نزديكى هاى اين شهر بود . رى ، مدّتى تحت نفوذ طاهريان بود و پس از تشكيل دولت علويان در طبرستان و توسعه حكومت آنها شهر ، رى نيز تحت سلطه علويان در آمد تا آن كه دولت سامانيان در سال 272 ق ، بر علويان غلبه كرد و رى را به

ص: 351


1- . ر. ك : رجال النجاشى ، ص 377 ، ش 1026 .
2- . كلينى در سال 328 ق و مطابق برخى اقوال ، در سال 329 ق درگذشته است و در باب الكوفه بغداد ، به خاك سپرده شده است الكافى ، ج 1 ، ص 39 و 40 .
3- . الكلينى والكافى ، ص 127 .

تصرّف خود درآورد . در سال 275 ق ، احمد بن الحسن الماردانى ، شهر رى را زير نفوذ خود درآورد و بار ديگر ، به ترويج تشيّع پرداخت و اين وضعيت و دگرگونى ، همچنان ادامه يافت .(1)

اين امر ، در كنار حوادث طبيعى مختلفى همچون سيل ها ، زلزله ها و بيمارى هاى فراگير ، باعث شدند تا تاريخ علمى و فرهنگى رى در سده هاى دوم و سوم هجرى ، در هاله اى از ابهام فرو رود . بدين خاطر ، از جزئيات زندگى و تحصيل و دوران جوانى كلينى تا دوره اى كه اقدام به تدوين كتاب الكافى نمود ، گزارش چندانى در تاريخ وجود ندارد . احتمالاً او سال هاى ابتدايى زندگانى خود را در همان زادگاه خود سپرى كرده و سپس جهت كسب معلومات دينى ، به قم روى آورده است . پس از استفاده از محضر مشايخ آن حوزه ، جهت تكميل اطلاعات خويش به سفرهاى متعدّدى دست زد كه در رأس آن مى توان از ديدار او از حوزه هاى كوفه ، نيشابور و بغداد نام برد .

كلينى پس از ديدار با بزرگان اين حوزه ها ، بار ديگر به رى عزيمت نمود و اين در شرايطى بود كه حوزه رى در آن زمان ، حوزه جوانى به شمار مى رفت و دقيقا مشخص نيست كه كلينى در چه تاريخى به رى بازگشته است ؛ امّا به احتمال قوى ، اقامت او در اين شهر ، به دهه هاى چهارم و پنجم عمر وى و پس از سال سيصد هجرى باز مى گردد ؛ زيرا كلينى ، الكافى را در زمانى كه مرجع شيعيان رى بود تأليف نمود و به نظر مى رسد كه همين مقام و موقعيت او باعث شد تا يكى از دل سوختگان،(2)

ص: 352


1- . الكلينى وكتابه الكافى ، ص 25 - 27 .
2- . مرحوم شيخ محمّدباقر كمره اى ، در مورد شخص تقاضاكننده مى نويسد : در شروح چندى كه بر كتاب الكافى نوشته شده است ، تا آن جا كه مطالعه شده ، كسى خبر و نشانى از اين شخص نداده است و نشانه اى از وطن و محل زندگى و موقعيت اجتماعى او به دست نيامده است . در شرح ملاّ خليل قزوينى ، به طور احتمالى ، او را از اهل رى شمرده است ؛ ولى هيچ گواهى به دست نداده است . اگر ميسّر بود كه شخصيت طرف نامه نگار شيخ بزرگوار كلينى - كه پايه تأليف اين كتاب مهم مذهبى و اثر جاويدان شده است - به دست مى آمد ، براى روشن شدن وضع اجتماعى و دسته بندى شيعه اماميه در عصر مبهم غيبت صغرا ، بسيار آموزنده و مفيد بود . وضع و تأليف كتابى مانند الكافى براى حفظ اساس مذهب شيعه اماميه در دوران كلينى ، كار بسيار اساسى و مهمى به شمار مى رود . اين كار ، نمونه فعاليت يك جامعه حسّاس و زنده و دورانديش است و بايد كار ملّتى به شمار رود ، نه كار يك فرد بر اثر تقاضاى يك شخص عادى.... صحيح به نظر مى رسد كه بگوييم اين نامه ، متضمّن دستور تأليف كتاب از رئيس مجامع سرّى مذهب شيعه - كه تا اين زمان هنوز ادامه داشته اند - رسيده و يا به اشاره مربوطان به ناحيه مقدّسه دوران غيبت صغرا انجام شده است كه تا هنوز در پرده ابهام باقى مانده و شيخ بزرگوار كلينى را تا اين جا تحت تأثير قرار داده كه بيست سال ، زانو زده و اين كتاب را تأليف كرده و اين كتاب داراى چنين موقعيت ثابت و جهانى گرديده است ر . ك : شرح اُصول الكافى ، كمره اى ، ص 483 .

با نوشتن نامه اى به كلينى ، از وى تقاضا كند كه به تأليف جامع حديثى خود روى آورد .(1)

ج . مشايخ و راويان كلينى

مشايخ كلينى را تا پنجاه تن برشمرده اند ؛ ولى كلينى ، الكافى را از 34 نفر روايت كرده است . لكن بيش از 99 درصد روايات كتاب را هشت نفر روايت كرده اند كه به ترتيب كثرت روايت ، عبارت اند از :

1 . على بن ابراهيم قمى ، 7068 روايت ؛ 2 . محمّد بن يحيى العطّار ، 5073 روايت ؛ 3 . ابو على اشعرى ، 875 روايت ؛ 4 . حسين بن محمّد ، 830 روايت ؛ 5 . محمّد بن اسماعيل ، 758 روايت ؛ 6 . حميد بن زياد ، 450 روايت ؛ 7 . احمد بن ادريس ، 154 روايت ؛ 8 . على بن محمّد ، 76 روايت .

كلينى داراى راويان مهمى نيز بوده كه از مهم ترين آنها كه موفّق شده اند كتاب الكافى را بدون واسطه از صاحب آن روايت كنند ، مى توان از افراد زير نام برد :

1 . ابو القاسم جعفر بن محمّد بن قولويه (صاحب كامل الزّيارات ، م 367 ق) ؛

2 . ابو محمّد هارون بن موسى تلعكبرى (م 385 ق) ؛ 3 . ابو غالب احمد بن محمّد

ص: 353


1- . ر . ك : پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، ص 461 .

زرارى (م 368 ق) ؛ 4 . ابو عبد اللّه احمد بن ابراهيم صيمرى (معروف به ابن ابى رافع) ؛ 5 . ابو المفضّل محمّد بن عبد اللّه بن مطلب شيبانى ؛ 6 . ابو الحسين احمد بن على بن سعيد الكوفى ؛ 7 . ابو الحسين عبد الكريم بن عبد اللّه بن نصر بزّاز ؛ 8 . احمد بن احمد كاتب كوفى ؛ 9 . ابو الحسين عقرانى .(1)

د . منزلت كتاب «الكافى»

الكافى ، بزرگ ترين تصنيف ثقة الإسلام كلينى است كه اغلب ، در هشت جلد انتشار يافته است . دو جلد آن به عقايد و اخلاق اختصاص دارد كه بدين جهت به آنها «اصول» الكافى مى گويند . پنج جلد آن به فروع فقهى و احكام ، اختصاص دارد كه به آنها «فروع» الكافى اطلاق شده است و يك جلد ، به انعكاس رواياتى در زمينه هاى مختلف از قبيل : تفاسير آيات ، پند و موعظه و ... اختصاص يافته كه به «روضه» الكافى شهرت يافته است .

الكافى ، داراى 36 كتاب و 15355 روايت است كه از نظر شيخ طوسى ، نخستين كتاب آن ، «العقل والجهل» و آخرين آنها كتاب «الروضة» است .(2) نجاشى نيز در شرح كتاب هاى الكافى ، نخستين آنها را كتاب «العقل» و پايان آنها را كتاب «الروضة» مى داند .(3)

ه . روضه «الكافى» و ترديد ملاّ خليل قزوينى ، در انتساب آن به كلينى

آن چنان كه بيان شد ، «روضه» ، آخرين بخش الكافى به شمار مى آيد و در ميان متقدّمان ، از جمله : نجاشى و شيخ طوسى رحمه الله - على رغم اختلافى كه در چينش ، ترتيب و انواع برخى از كتاب هاى الكافى ، وجود داشت - در انتساب «روضه» به كلينى

ص: 354


1- . پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، ص 464 . نيز ر . ك : الكلينى وكتابه الكافى ، ص 97 .
2- . رجال الطوسى ، ص 135 .
3- . رجال النجاشى ، ص 377 . نيز ر . ك : الكلينى و الكافى، ص 403 .

ترديدى نبوده است ؛(1) لكن در ميان متأخّران - بنا به نقل صاحب رياض العلماء - ، ملاّ خليل قزوينى ، نسبت اين كتاب را به كلينى ، مورد انكار قرار داده است .

براى بررسى ديدگاه او و صحّت يا عدم صحّت انتساب مطلب پيش گفته ، در آغاز ، به شخصيت ايشان و سپس به بيان ديدگاه او و نقد آن پرداخته مى شود .

و . شخصيت ملاّ خليل قزوينى

ملاّ خليل بن غازى قزوينى ، در سال 1098 ق ، وفات يافته است . علماى رجال و شرح حال نگاران شيعه ، او را ستايش كرده و دقت نظر او را ستوده اند .(2)

از جمله معروف ترين استادان او ، شيخ بهايى و مير داماد و از جمله شاگردان او ، ملاّ على اصغر بن محمّد يوسف قزوينى ، صاحب المقالات الخمس است .(3) ملاّ خليل قزوينى ، از جمله شارحان كتاب الكافى است كه شيخ آقا بزرگ تهرانى درباره شرح او مى نويسد :

اين شرح ، ترجمه اى از شرح عربى او به نام الشافى است . او در مكّه ، سنه 1057 ق ، به شرح عربى خود بر الكافى اقدام كرد ؛ لكن نتوانست آن را تمام كند و تنها تا پايان كتاب طهارت را شرح كرده است .

او در سال 1064 ق ، در محله ديلميّه قزوين ، به شرح فارسى خود بر الكافى اقدام نمود . از آن جا كه در اين سال ، شاه عباس ، وارد قزوين شده بود ، آن را به نام او

ص: 355


1- . رجال النجاشى ، ص 377 ؛ رجال الطوسى ، ص 135 .
2- . از جمله : الف . ميرزا عبد اللّه افندى صاحب رياض العلماء : المولى الكبير الجليل مولانا خليل بن الغازى القزوينى ، فاضل ، عالم ، متكلّم اصولى ، جامع ، دقيق النظر ، قوى الفكر ، من أجلّة مشاهير علماء عصرنا وأكمل أكابر دهرنا ر . ك : رياض العلماء وحياض الفضلاء ، ج 2 ، ص 261 ؛ ب . ميرزا محمّدباقر موسوى خوانسارى ، صاحب روضات الجنّات : الفاضل المدقّق النبيل مولانا خليل بن الغازى ... ذكره شيخنا الحرّ العاملى فى تتمة أمله الموسومة ب التذكرة المتبحّرين ، فقال : فاضل ، عالم ، علاّمة ، حكيم ، متكلّم ، محقّق ، مدقّق ، فقيه ، محدّث ، ثقة ثقه ، جامع للفضائل ، ماهر ، معاصر (ر . ك : روضات الجنّات فى أحوال العلماء و السادات ، ج 3 ، ص 269) .
3- . ر . ك : أعيان الشيعة ، ج 6 ، ص 356 ؛ رياض العلماء ، ج 2 ، ص 263 .

تأليف نمود و در آغاز آن به ذكر دو حديث و تطبيق آن با شاه عباس پرداخت . در سال 1067 ق ، شرح «اصول» الكافى را به پايان رساند و سپس شروع به شرح «فروع» نمود و فروع را در سال 1074 ق ، و «روضه» را در سال 1084 ق ، به پايان رساند . بنا بر اين ، تأليف شرح الكافى ، همانند اصل آن (الكافى) بيست سال زمان برد .(1)

ز . انفرادات ملاّ خليل قزوينى

ملاّ خليل قزوينى ، گرچه از عالمان بزرگ اماميه است ، ولى اقوال شاذى به او نسبت داده اند كه برخى از آنها چنين است : 1 . عرضه تمام الكافى بر امام زمان(عج) ؛ 2 . هر چه در الكافى به لفظ «روى» آمده ، بدون واسطه از امام زمان(عج) روايت شده است ؛ 3 . تمام اخبار و روايات الكافى ، صحيح و عمل به آنها واجب است ؛ 4 . هيچ روايتى كه جهت صدورش تقيّه باشد ، در الكافى نيست ؛ 5 . روضه ، از تأليفات كلينى نيست ؛ بلكه از تأليفات ابن ادريس يا شهيد ثانى است .

اقوال ياد شده را صاحب اعيان الشيعة ،(2) رياض العلماء(3) و روضات الجنّات(4) از او نقل كرده اند .

ح . بررسى ترديد ملاّ خليل ، در انتساب «روضه» به كلينى

آن چنان كه ياد شد ، از جمله انفرادات و اقوال نادر منتسب به ملاّ خليل قزوينى ، ترديد در انتساب «روضه» به كلينى است . صاحب رياض العلماء ، ديدگاه او را چنين نقل كرده است :

از شگفت ترين سخنان ملاّ خليل قزوينى ، آن است كه «روضه» ، از آنِ كلينى

ص: 356


1- . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، ج 15 ، ص168 .
2- . أعيان الشيعة ، ج 6 ، ص 355 .
3- . ر . ك : رياض العلماء ، ج 2 ، ص 261 .
4- . ر . ك : روضات الجنّات ، ج 3 ، ص 270 .

نيست ؛ بلكه از تأليفات ابن ادريس يا شهيد ثانى است ؛ ولى اين سخن ، ثابت نيست .(1)

صاحب روضات الجنات نيز در ترديد اين نظر ملاّ خليل قزوينى ، از رياض العلماء نقل مى كند و در پايان ، عبارت «لا تغفل» را مى افزايد .(2)

علاّمه سيّد محسن امين عاملى ،(3) ثامر هاشم حبيب(4) و عبد الرسول غفّارى(5) نيز ترديد ياد شده را از رياض العلماء نقل كرده اند و به نقد آن پرداخته اند . امّا مهم ترين پرسشى كه بايد مورد بررسى قرار گيرد ، آن است كه آيا نسبت ترديد به ملاّ خليل قزوينى ، نسبت درستى است يا خير؟

به نظر مى رسد كه انتساب ترديد به ملاّ خليل قزوينى ، از نقل درستى برخوردار نيست و معلوم نيست كه رياض العلماء - كه مرجع مورد استناد علماى ديگر ، قرار گرفته - خود ، از كدام منبع ، چنين نسبتى را نقل كرده است . در تحقيقات انجام شده و با مراجعه به نسخه خطّى شرح ملاّ خليل قزوينى بر الكافى ، به دست آمده است كه او اين سخن را با استناد به گفته ديگران ، به شهيد ثانى نسبت داده و خود ، تنها به ذكر مؤيّدى بر آن پرداخته است(6) كه در هر حال ، چنين نسبتى در خصوص «روضه» ، صحيح نيست و كتاب روضه ، بدون ترديد ، به استناد ادلّه اى كه ذكر خواهيم كرد ، متعلّق به كلينى است .

ط . ادلّه صحّت انتساب «روضه» به كلينى

دلايل صحّتِ انتساب «روضه» به كلينى ، با توجّه به ديدگاه محقّقان و كسانى كه معتقد

ص: 357


1- . رياض العلماء ، ج 2 ، ص 262 .
2- . روضات الجنّات ، ج 2 ، ص 272 .
3- . أعيان الشيعة ، ج 6 ، ص 355 .
4- . الكلينى وكتابه الكافى ، ص 132 .
5- . الكلينى و الكافى ، ص 408 .
6- . الصافى فى شرح الكافى ، ج 1 ، ص 33 نسخه خطّى .

بر تدوين روضه به واسطه كلينى بوده اند ، بدين شرح است :

1 . شهادت نجاشى و طوسى

مهم ترين دليل بر صحّت انتساب «روضه» به كلينى ، شهادت و گواهى نجاشى و شيخ طوسى ، از رجاليون بزرگ و نزديك به دوران كلينى است ؛ زيرا نجاشى و شيخ طوسى ، على رغم اختلاف نظرشان در چينش و ترتيب برخى از كتاب هاى الكافى ، در انتساب روضه به كلينى ، نه تنها ترديدى ابراز نداشته اند ، بلكه تصريح كرده اند كه «روضه» ، آخرين جزء از كتاب الكافى است ؛ آن چنان كه نجاشى در شرح حال محمّد بن يعقوب كلينى مى گويد : او كتاب بزرگش موسوم به الكافى را در طول بيست سال تدوين نموده كه نام كتاب هايش چنين است : كتاب العقل ، كتاب فضل العلم ، كتاب الوصايا ، كتاب الفرائض ، ... كتاب الرّوضه .(1)

شيخ طوسى هم در شرح حال كلينى و كتاب الكافى و بيان اجزاى آن مى گويد : ... كتاب الديات ، كتاب الروضة كه آخرين كتاب الكافى است .(2)

2 . يكسانى طرق روايات روضه با اصول و فروع «الكافى»

طرق روايات كتاب روضه ، با كتاب اصول و فروع الكافى ، يكسان است كه حكايت از تأليف واحد آنها توسط يك شخص و آن هم كلينى دارد . در اين جا به شانزده نمونه از طرق روايت كتاب روضه ، با ذكر شماره حديث آن و بيان ده ها نمونه مشابه آن در اصول و فروع پرداخته مى شود .

1 . حديث 8 : على بن ابراهيم عن أبيه عن عمرو بن عثمان . الكافى ، ج 2 ، ص 426 و 566 ؛ ج 3 ، ص 70 ، 113 ، 223 ، 241 ، 256 ، 257 ، 259 ، 349 ، 453 و 463 ؛ ج 4 ، ص 252 و 376 ؛ ج 5 ، ص 33 ، 376 ، 455 ، 458 و 552 ؛ ج 6 ، ص 186 ، 216 ، 238 ،

ص: 358


1- . رجال النجاشى ، ص 377 .
2- . رجال الطوسى ، ص 135 ؛ الفهرست ، ص 161 .

245 ، 345 ، 405 و 429 ؛ ج 7 ، ص 185 ، 192 ، 194 ، 206 ، 293 ، 326 و 434 .

2 . حديث 15 : على بن ابراهيم عن أبيه عن ابن فضّال [و عن ثعلبة بن ميمون] . الكافى ، ج 2 ، ص 13 ؛ ج 3 ، ص 111 ، 169 ، 187 ، 339 ، 504 و 557 ؛ ج 4 ، ص 39 ، 60 ، 213 و 256 ؛ ج 5 ، ص 250 ، 345 و 546 ؛ ج 6 ، ص 274 ؛ ج 7 ، ص 216 ، 218 ، 243 ، 307 ، 319 ، 330 ، 353 و 354 .

و امّا طريق [و عن ثعلبة بن ميمون] در الكافى ، ج 5 ، ص 345 ، و ج 7 ، ص 407 آمده است .

3 . حديث 16 : محمّد بن يحيى عن محمّد بن الحسين عن محمّد بن اسماعيل بن بزيع [عن عمّه حمزة بن بزيع] . الكافى ، ج 1 ، ص 144 ، 145 ، 211 ، 293 ، 405 ، 436 و 460 ؛ ج 2 ، ص 10 ، 178 ، 183 ، 186 ، 196 و 207 ؛ ج 3 ، ص 16 ، 305 ، 314 ، 342 و 493 ؛ ج 4 ، ص 56 ، 60 ، 144 ، 150 ، 366 ، 388 ، 395 ، 57 ، 579 و 580 ؛ ج 5 ، ص 154 ، 208 ، 263 ، 308 ، 404 و 413 ؛ ج 6 ، ص 460 و 553 ، ج 7 ، ص 305 ، 324 ، 345 و 438 .

و امّا طريق [عن عمّه حمزة بن بزيع] در الكافى ، ج 1 ، ص 144 و ج 6 ، ص 145 ذكر گرديده است .

4 . حديث 23 : على بن ابراهيم عن أبيه عن ابن محبوب [عن على بن رئاب] . الكافى ، ج 1 ، ص 54 ، 188 و 546 ؛ ج 2 ، ص 64 ، 78 ، 84 ، 90 ، 103 ، 135 ، 146 و 189 ؛ ج 3 ، ص 103 ، 117 ، 120 ، 136 ، 171 ، 212 و 240 ؛ ج 4 ، ص 73 ، 212 و 226 ؛

ج 5 ، ص 8 ، 43 ، 53 ، 224 ، 358 ، 386 ، 450 و 568 ؛ ج 6 ، ص 16 ، 82 ، 85 ، 117 ،

152 ، 163 ، 174 ، 191 ، 195 و 200 ؛ ج 7 ، ص 111 ، 147 ، 179 ، 182 ، 185 ، 190 ، 201 ، 205 ، 206 و 209 .

و امّا طريق [عن على بن رئاب] در الكافى ، ج 3 ، ص 103 و 174 ، و ج 4 ، ص 72و ج 5 ، ص 385 ، ج 6 ، ص 117 و 191 آمده است .

ص: 359

5 . حديث 24 : محمّد بن يحيى عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن محبوب . الكافى ، ج 1 ، ص 42 ، 52 ، 54 ، 203 ، 216 ، 374 ، 422 و 444 ؛ ج 2 ، ص 47 ، 52 ، 56 ، 61 ، 68 ، 72 ، 80 ، 99 ، 101 ، 104 ، 128 ، 138 ، 148 ، 190 و 192 ؛ ج 3 ، ص 18 ، 236 ، 264 ، 505 و 519 ؛ ج 4 ، ص 16 ، 22 ، 25 ، 27 ، 35 ، 38 و 53 ؛ ج 5 ، ص 3 ، 42 ، 63 ، 302 ، 339 و 424 ؛ ج 6 ، ص 314 ، 456 و 506 ؛ ج 7 ، ص 284 .

6 . حديث 30 : محمّد بن يحيى عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن محمّد بن سنان . الكافى ، ج 1 ، ص 33 ، 41 ، 44 ، 45 ، 65 و 143 ؛ ج 2 ، ص 45 ، 86 ، 92 ، 108 ، 109 ، 137 ، 146 ، 149 ، 168 ، 173 و 175 ؛ ج 3 ، ص 220 ؛ ج 4 ، ص 22 و 26 ؛ ج 5 ، ص 71 و 149 ؛ ج 6 ، ص 263 ، 319 ، 320 ، 355 ، 386 ، 422 ، 423 و 467 .

7 . حديث 96 : حميد بن زياد عن الحسن بن محمّد بن سماعة . الكافى ، ج 3 ، ص 155 ؛ ج 6 ، ص 56 و 69 ؛ ج 7 ، ص 88 ، 126 ، 136 و 156 .

8 . حديث 125 : سهل بن زياد عن يحيى بن المبارك عن عبد اللّه بن جيلة . الكافى ، ج 2 ، ص 67 ، 95 ، 165 ، 186 ، 256 ، 388 ، 397 ، 511 و 613 ؛ ج 4 ، ص 547 ؛ ج 6 ، ص 306 ، 431 و 485 .

9 . حديث 101 : عن عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر . الكافى ، ج 2 ، ص 14 ، 21 ، 61 ، 180 و 250 ؛ ج 3 ، ص 112 ، 144 ، 148 ، 150 ، 153 ، 156 ، 158 ، 160 ، 174 ، 176 ، 177 ، 190 ، 222 ، 231 ، 497 ، 516 ، 529 ، 542 ، 543 ، 549 ، 563 و 568 ؛ ج 4 ، ص 18 ، 93 ، 101 ، 144 ، 184 ، 229 ، 230 ، 231 ، 233 ، 262 ، 285 ، 289 ، 291 ، 294 و 297 ؛ ج 5 ، ص 22 ، 128 ، 137 ، 174 ، 188 ، 275 ، 334 ، 348 ، 354 ، 375 و 376 ؛ ج 6 ، ص 43 ، 57 ، 58 ، 68 ، 79 ، 99 ، 134 ، 141 ، 144 ، 162 ، 191 ، 208 و 213 ؛ ج 7 ، ص 10 ، 83 ، 104 ، 140 ، 154 ، 211 ، 216 ، 248 ، 255 ، 279 ، 306 ، 359 و 389 .

10 . حديث 224 : عن عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد عن يعقوب بن يزيد .

ص: 360

الكافى ، ج 2 ، ص 459 ؛ ج 3 ، ص 147 ؛ ج 4 ، ص 76 ، 309 و 409 ؛ ج 5 ، ص 162 ، 314 ، 318 و 429 ؛ ج 6 ، ص 9 ، 240 ، 254 ، 293 ، 296 ، 352 ، 356 و 399 .

11 . حديث 159 : عن عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد عن ابن محبوب . الكافى ، ج 2 ، ص 106 ، 233 ، 251 ، 253 ، 265 ، 305 ، 325 ، 327 ، 351 ، 404 ، 423 و 497 ؛ ج 3 ، ص 114 ، 120 ، 133 ، 138 ، 145 ، 156 ، 192 ، 202 و 230 ؛ ج 4 ، ص 179 ، 234 ، 240 ، 266 ، 276 ، 307 ، 335 و 463 ؛ ج 5 ، ص 72 ، 75 ، 78 ، 80 ، 84 ، 92 ، 98 ، 105 ، 115 ، 416 ، 456 و 459 ؛ ج 6 ، ص 119 ، 156 ، 265 ، 267 ، 280 ، 389 ، 414 ، 437 و 510 ؛ ج 7 ، ص 67 ، 91 ، 132 ، 150 ، 288 و 305 .

12 . حديث 83 : عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد عن ابن أبى نجران . الكافى ، ج 1 ، ص 265 ؛ ج 3 ، ص 474 و 488 ؛ ج 4 ، ص 171 و 214 .

13 . حديث 93 : عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد عن الحسن بن محبوب . الكافى ، ج 2 ، ص 26 ، 175 و 235 .

14 . حديث 232 : عن عدّة أصحابنا عن سهل بن زياد عن بكر بن صالح . الكافى ، ج 2 ، ص 365 ؛ ج 4 ، ص 65 و 352 ؛ ج 5 ، ص 335 ؛ ج 6 ، ص 289 ، 399 و 548 ؛ ج 7 ، ص 199 .

15 . حديث 250 : عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد عن محمّد بن الحسن . الكافى ، ج 2 ، ص 272 ، 236 ، 396 ، 422 و 445 ؛ ج 3 ، ص 214 ، 237 و 503 ؛ ج 4 ، ص 278 ؛ ج 5 ، ص 34 ، 36 ، 92 ، 127 ، 141 ، 167 ، 194 ، 227 ، 224 ، 295 ، 447 ، 453 ، 494 ، 496 ، 519 ، 520 و 567 ؛ ج 6 ، ص 129 ، 179 ، 216 ، 253 ، 254 ، 259 ، 357 ، 479 ، 542 و 553 ؛ ج 7 ، ص 214 ، 226 ، 231 ، 244 ، 257 ، 258 ، 286 ، 303 ، 310 ، 314 ، 316 ، 326 ، 328 ، 331 ، 333 ، 334 ، 353 ، 355 ، 366 ، 368 ، 404 و 463 .

و با سند فوق ، از عبد اللّه بن عبد الرحمن الأصم . الكافى ، ج 2 ، ص 272 و 336 ؛ ج 4 ، ص 278 ؛ ج 5 ، ص 34 ، 127 ، 295 و 417 ؛ ج 6 ، ص 179 ؛ ج 7 ، ص 244 ، 257 ،

ص: 361

286 ، 303 ، 326 ، 333 ، 342 ، 353 ، 367 ، 396 و 463 .

16 . حديث 400 : عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد عن عثمان بن عيسى . الكافى ، ج 1 ، ص 38 ؛ ج 2 ، ص 38 ، 56 ، 76 ، 127 ، 165 ، 197 ، 201 ، 205 ، 210 ، 217 ، 239 ، 249 ، 250 ، 262 ، 265 ، 268 ، 295 ، 323 ، 325 ، 326 ، 329 ، 343 ، 362 ، 369 ، 375 ، 410 ، 454 ، 462 ، 463 ، 649 ، 660 ، 663 و 665 ؛ ج 3 ، ص 199 و 236 ؛ ج 4 ، ص 18 و 48 ؛ ج 5 ، ص 53 ، 176 ، 472 ، 504 ، 535 و 564 ؛ ج 6 ، ص 26 ، 106 ، 183 ، 210 ، 215 ، 217 ، 227 ، 235 ، 263 ، 265 ، 280 ، 290 ، 327 ، 342 ، 375 ، 377 ، 401 ، 405 ، 406 ، 433 ، 443 ، 449 ، 502 ، 512 ، 527 ، 533 و 541 ؛ ج 7 ، ص 184 ، 202 ، 213 ، 226 ، 238 ، 251 ، 275 ، 302 ، 311 ، 364 ، 349 ، 356 ، 387 و 451 .

3 . يكسانى مشايخ روايات روضه با اصول و فروع «الكافى»

مشايخ رواتى كه در سلسله سندهاى روايات روضه قرار دارند ، از طبقه هشتم يا نهم از طبقات روات هستند كه كلينى ، خود نيز در طبقه نهم جاى دارد ؛ حال آن كه ابن ادريس ، در طبقه پانزدهم جاى دارد . با اين وصف ، چگونه مى توان روضه را از تأليفات ابن ادريس به حساب آورد؟(1)

4 . شهادت خود كلينى در پايان كتاب فروع ، بر كتاب روضه

كلينى رحمه الله خود نيز به انتساب روضه بر خودش تصريح كرده است و اعتراف نموده كه «روضه» ، بخشى از كتاب الكافى است و اين مطلب ، از روش او در كتاب ، به دست مى آيد ؛ زيرا روش كلينى در تأليف الكافى ، آن بوده است كه در پايان هر كتاب ، به تمام شدن آن كتاب و همچنين نام كتاب بعدى ، اشاره مى كند ؛ مانند آن كه در پايان كتاب توحيد مى نويسد : «تمّ كتاب العقل والعلم والتوحيد من كتاب الكافى ويتلوه كتاب

ص: 362


1- . الكلينى و الكافى ، ص 408 .

الحجّة فى الجزء الثانى» . و در پايان كتاب الحجّة مى نويسد : «كمل الجزء الثانى من كتاب الحجة (من كتاب الكافى) ويتلوه كتاب الايمان والكفر والحمد للّه ربّ العالمين والسلام على محمّد وآله الطيبين الطاهرين» . در پايان كتاب الأيمان والنذور والكفّارات نيز مى نويسد : «وبه تمّ كتاب الفروع من الكافى تأليف أبى جعفر محمّد بن يعقوب الرازى الكلينى رحمه اللّه والحمد للّه ربّ العالمين وصلّى اللّه على سيّدنا محمّد وآله الطاهرين وسلّم تسليما كثيرا ويتلوه كتاب الروضة من الكافى إن شاء اللّه» .(1)

5 . نقل كامل سند و رعايت اولويت در ذكر روايات

از جمله ويژگى هاى الكافى نسبت به ديگر كتب روايى ، آن است كه سند روايت را غالبا به طور كامل نقل مى كند و سعى دارد كه روايات مهم تر را در آغاز هر باب نقل كند . اين روش ، در كتاب روضه نيز پى گيرى شده است ؛ گرچه در كتاب روضه ، روايات ، به صورت شماره آمده و داراى باب نيستند .(2)

با استناد به ادلّه ياد شده ، مى بايد گفت كه جاى هيچ ترديدى در صحّت انتساب «روضه» به كلينى باقى نمى ماند و به طور قطع بايد آن را جزئى از كتاب الكافى و از تأليفات شيخ بزرگوار كلينى رحمه الله دانست . بدين جهت است كه صاحب رياض العلماء - كه ترديد مذكور را از ملاّ خليل قزوينى نقل مى كند - ، آن را از «أغرب أقوال» او به حساب مى آورد و با عبارت «ولكن لم يثبت» ، به ضعف اين قول اشاره مى كند .(3)

ى . بررسى مستندات ملاّ خليل قزوينى

پرسش اساسى ، اين است كه آيا آنچه كه صاحب رياض العلماء ، به ملاّ خليل قزوينى نسبت داده ، صحيح است؟ و آيا ملاّ خليل ، «روضه» را از آنِ كلينى ندانسته است؟ به

ص: 363


1- . ر. ك : همان جا ؛ الكلينى وكتابه الكافى ، ص 133 .
2- . همان جا .
3- . ر . ك : رياض العلماء ، ج 2 ، ص 262 .

نظر مى رسد كه صاحب رياض العلماء و كسانى كه به كلام او استناد كرده اند ، به شرح ملاّ خليل قزوينى بر الكافى - كه نسخه خطّى است - دسترسى نداشته اند و به مسموعات يا منقولات غير معتبر ، استناد كرده اند ، از اين رو ، ترديد ياد شده را به او نسبت داده اند . متن اصلى سخن ملاّ خليل در شرح او بر روضه ، به شرح ذيل است :

از شيخ زين الدين عاملى منقول است كه «كتاب الروضة» جزو الكافى نيست و از جمله مؤيّدات آن ، اين است آنچه در فصل سوم مى آيد كه «خطبة لأمير المؤمنين عليهم السلام وهى خطبة الوسيلة محمّد بن على بن معمر إلى آخره» و اين راوى ، شاگرد هارون بن موسى تلّعكبرى است و او شاگرد محمّد بن يعقوب كلينى است ، چنان كه در فهرست است و مستبعد است روايت كلينى از شاگرد شاگرد خود ... و از جمله مؤيّدات آن است آنچه مى آيد در حديث اوّل ، فصل سى و هشتم كه آزر ، پدرش ابراهيم بوده و وجوه بطلان حديث بيان مى شود .(1)

چنان كه ملاحظه مى شود ، ملاّ خليل ، عدم انتساب روضه به كلينى را با استناد نقلى كه منبع آن را متذكّر نشده ، به شهيد ثانى نسبت مى دهد ؛ با اين حال ، چگونه مى توان گفت كه او «روضه» را از تأليفات شهيد ثانى مى داند؟ و امّا اين كه شهيد ثانى چنين سخنى را فرموده است ، با توجّه به مطالعه اى كه در آثار ايشان به عمل آمد ، شاهدى بر آن يافت نشد .

در ضمن ، اين كه «محمّد بن على بن معمر» را از شاگردان «هارون بن موسى» معرفى كردند ، سخن درستى نيست ؛ بلكه تصريح شيخ طوسى در كتاب رجال خود ، آن است كه «هارون بن موسى» از شاگردان «محمّد بن على بن معمر» است . سخن شيخ چنين است :

محمّد بن على بن معمر الكوفى كلينى أبا الحسين صاحب الصبيحى سمع منه التلعكبرى سنة تسع وعشرين وثلاثمئة وله منه اجازة .(2)

ص: 364


1- . الصافى ، ج 33 ، ص 1 نسخه خطى .
2- . رجال الطوسى ، ص 442 .

نجاشى نيز در دو مورد ، تنها به ذكر نامى از او و نقل روايت «هارون بن موسى» از ايشان اكتفا مى كند . او در ذيل ترجمه «حَمدان بن المعانى» مى نويسد :

له كتاب شرائع الايمان و كتاب الاهليجة أخبرنا محمّد بن على الكاتب قال : حدّثنا هارون بن موسى قال حدّثنا محمّد بن على بن معمر عن حَمدان بن المُعانى .(1)

همچنين ضمن ترجمه «عبد الرحمان بن أبى نجران» مى نويسد :

واسمه عمرو بن مسلم ... له كتب كثيرة .... وأخبرنا بكتابه المطعم والمشرب محمّد بن على الكاتب قال : حدّثنا هارون بن موسى قال : حدّثنا محمّد بن على بن معمر الكوفى ، قال حدّثنا حَمدان المعافى ... .(2)

آية اللّه العظمى خويى رحمه الله نيز در معجم رجال الحديث ، در ترجمه «محمّد بن على بن معمر» آورده است :

محمّد بن على بن معمر ، روى عن الحسن بن على بن فضّال وعلى بن محمّد بن مسعدة أبى الحسن وروى عنه هارون بن موسى بن أحمد التلعكبرى . التهذيب الجزء باب من الزيادات من الزيارات الحديث 201 . وروى عن محمّد بن الحسين بن أبى الخطاب وروى عنه هارون بن موسى أبو محمّد .(3)

صاحب طرائف المقال ، او را صاحب كتاب هايى از جمله قرب الإسناد مى داند و مى نويسد :

ابو الحسين بن معمر الكوفى ، له كتب منها قرب الإسناد ويظهر من ذلك أنّه من علماء الاماميّة كما فى المنتهى وهو محمّد بن على بن معمر الكوفى .(4)

آية اللّه خويى نيز احتمال مى دهد كه «أبو الحسين معمر» همان «محمّد بن على بن معمر» است :

ص: 365


1- . رجال النجاشى ، ص 138 .
2- . همان ، ص 235 .
3- . معجم رجال الحديث ، ج 18 ، ص 31 .
4- . طرائف المقال ، ج 1 ، ص 197 .

أبو الحسين بن معمر قال الشيخ أبو الحسين الكوفى ابن معمر له كتب منها كتاب قرب الإسناد ذكره ابن النديم . أقول : لا يبعد أنّه محمّد بن على بن معمر المتقدّم .(1)

صاحب كتاب الكلينى والكافى ، در بيان مشايخ كلينى رحمه الله ، «محمّد بن على بن معمر» را نيز به عنوان يكى از مشايخ كلينى ذكر كرده و مى نويسد :

محمّد بن على بن معمر أبو الحسين الكوفى حسن . روى عنه الكلينى ثلاثة أحاديث (اُنظر الكافى 4 / 49 و الروضه 4 و 5) . وروى محمّد بن على بن معمر عن محمّد بن على بن عكاية التميمى فى موردين وفى الثالث رواه مرفوعا .(2)

در كتاب هاى حديثى و ديگر منابع رجالى نيز هارون بن موسى را راوى محمّد بن على بن معمر ذكر كرده اند ، كه به عنوان نمونه ، چند مورد را يادآور مى شويم :

1 . تهذيب الأحكام : أخبرنا جماعة من أصحابنا عن أبى محمّد هارون بن موسى بن أحمد التلعكبرى ، قال : حدّثنا محمّد بن على بن معمر ، حدّثنى أبو الحسن ... .(3)

2 . مصباح المتهجّد : أخبرنا جماعة من أبى محمّد هارون بن موسى التلعكبرى ، قال : حدّثنا محمّد بن على بن معمر ، قال : حدّثنى أبو الحسن على بن محمّد بن سعدة و الحسن بن على بن فضّال عن سعدان بن مسلم عن صفوان بن مهران ... .(4)

3 . الأمالى : وعنه قال أخبرنا الحسين بن عبيد اللّه عن أبى محمّد هارون بن موسى ، قال : حدّثنا محمّد بن على بن معمر ، قال : حدّثنى حمدان بن المعافى .(5)

4 . الإقبال الأعمال الحسنة : فاننا روينا باسنادنا إلى أبى محمّد هارون بن موسى التعلكبرى ، قال : حدّثنا محمّد بن على بن معمر ، قال : حدّثنى أبو الحسن على بن مسعدة والحسن بن على بن فضّال ... .(6)

5 . وسائل الشيعة : وباسناده على بن حاتم عن محمّد بن جعفر بن أحمد بن بطة

ص: 366


1- . معجم رجال الحديث ، ج 22 ، ص 135 .
2- . الكلينى و الكافى ، ص 181 .
3- . تهذيب الأحكام ، ج 6 ، ص 113 .
4- . مصباح المتهجّد ، ص 788 .
5- . الأمالى ، طوسى ، ص 644 .
6- . الإقبال بالأعمال الحسنة ، ج 3 ، ص 101 .

وباسناده عن أبى محمّد هارون بن موسى عن محمّد بن على بن معمر جميعا عن محمّد بن الحسين بن أبى الخطّاب ... .(1)

بنا بر اين ، جاى ترديدى نيست در اين كه «محمّد بن على بن معمر» ، نه تنها شاگردِ شاگرد كلينى (يعنى «هارون بن موسى») نيست ، بلكه محتمل است - آن گونه كه در الكلينى والكافى پيش از اين گفته شد - او خود ، از جمله مشايخ كلينى باشد . لذا استبعاد ملاّ خليل قزوينى در روايت كلينى از «محمّد بن على بن معمر» ، اعتبارى ندارد و ممكن است كه ملاّ خليل ، بين هارون بن موسى و احمد بن موسى ، خطا كرده باشد ؛ چه اين كه «هارون بن موسى» راوى «محمّد بن على بن معمر» است و از او نقل روايت مى كند ؛ ولى «محمّد بن على بن معمر» با واسطه «احمد بن على الرملى» ، از راويان «احمد بن موسى» است . علاّمه مجلسى هم در سند روايتى مى نويسد :

عن محمّد بن على بن معمر ، عن أحمد بن على الرملى ، عن أحمد بن موسى بن يعقوب بن إسحاق .(2)

آنچه كه ملاّ خليل ، به الفهرست شيخ طوسى ، نسبت داده كه «محمّد بن على بن معمر» را از شاگردان «هارون بن موسى» معرفى كرده ، چنانچه مراد ، الفهرست شيخ طوسى باشد ، به نظر نسبتى ناصواب است ؛ زيرا شيخ طوسى در الفهرست ، تنها به ترجمه «محمّد بن على بن معمر» ذيل عنوان : «أبو الحسين ابن معمر» پرداخته و هرگز او را شاگرد «هارون بن موسى» معرّفى نكرده است .(3)

ك . وجود روايات ضعيف در روضه

ملاّ خليل قزوينى براى اثبات عدم انتساب روضه به كلينى ، به ضعف برخى از روايات بخش روضه نيز اشاره كرده است، مانند وجود روايتى كه در آن، «آزر» را پدر

ص: 367


1- . وسائل الشيعة ، ج 6 ، ص 445 .
2- . بحار الأنوار ، ج 39 ، ص 174 .
3- . ر . ك : الفهرست ، ص 277 .

حضرت ابراهيم عليهم السلام مى داند . اين ، بر خلاف عقيده اماميه است كه پدران انبيا را موحّد مى دانند ، حال آن كه «آزر» ، بت پرست و مشرك بوده است . متن روايتى كه كلينى در كتاب روضه نقل مى كند ، طولانى است كه به نقل محلّ شاهد آن ، بسنده مى شود :

على بن إبراهيم عن أبيه ، عن ابن أبى عمير ، عن هشام بن سالم ، عن أبى أيّوب الخزاز ، عن أبى بصير ، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام : انّ آزر أبا ابراهيم عليهم السلام كان منجّما لنمرود ولم يكن يصدر إلاّ عن أمره ... .(1)

در مورد ضعف متنى روايت ياد شده بايد گفت كه وجود برخى از روايات ضعيف در روضه و نزد گروهى از محدّثان ، قابل انكار نيست و مى توان به عنوان نمونه ، به موارد ديگرى نيز اشاره كرد : مانند حديث 457 ، درباره اسلام آوردن ابوذر ؛ حديث 308 ، در مورد طول و بلندى قامت آدم عليهم السلام ؛ حديث 305 ، درباره لزوم غسل در صورت قتل وَزَع ؛ و حديث 406 ، درباره وجود خروسى براى خدا ؛ و حديث 365 ، در خصوص قرار گرفتن زمين بر پشت ماهى .

علاّمه مجلسى هم در مرآة العقول ، حديث 305 را مجهول دانسته(2) و حديث 406(3) و 308(4) را ضعيف و حديث 457(5) را مرسل مجهول مى داند ؛ گرچه مضمون روايات ياد شده ، نزد برخى از محدّثان ، قابل قبول بوده ، لكن وجود برخى روايات ضعيف ، سبب عدم انتساب روضه به كلينى نيست ، همچنان كه در اصول و فروع الكافى نيز ممكن است برخى از روايات ضعيفْ ديده شود ؛ ضمن آن كه ملاك متقدّمان و متأخّران در ضعيف شمردن روايات ، يكسان نيست و بسا رواياتى كه نزد متأخّران ، ضعيف شمرده شده است ، نزد متقدّمان ، ضعيف دانسته نشده و بر آن عمل كرده اند .

ص: 368


1- . الكافى ، ج 8 ، ص 366 ، حديث 558 .
2- . مرآة العقول ، ج 26 ، ص 278 .
3- . همان جا .
4- . همان ، ص 171 .
5- . همان ، ص 347 .

منابع و مآخذ

1 . آشنايى با جوامع حديثى شيعه و اهل سنّت ، على نصيرى ، قم : مركز جهانى علوم اسلامى ، 1385 ش .

2 . الإقبال بالأعمال الحسنة ، على بن موسى الحلّى (السيّد ابن طاووس) تحقيق : جواد القيّومى ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1414 ق .

3 . الأمالى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : مؤسسة البعثة ، قم : دار الثقافة ، 1414 ق .

4 . أعيان الشيعة ، السيّد محسن الأمين الحسينى العاملى الشقرانى ، به كوشش : السيّد حسن الأمين ، بيروت : دار التعارف ، 1403 ق .

5 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1368 ش .

6 . بحوث فى الملل والنحل ، جعفر سبحانى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1373 ش .

7 . پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، مجيد معارف ، تهران : ضريح ، 1376 ش .

8 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : صدوق ، 1417 ق .

9 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى) ، بيروت : دار الأضواء ، 1403 ق .

10 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد القيّومى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1415 ق .

11 . رجال النجاشى ، أحمد بن على النجاشى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1407 ق .

ص: 369

12 . روضات الجنّات فى أحوال العلماء و السادات ، محمّد باقر الخوانسارى ، تحقيق : أسد اللّه اسماعيليان ، قم : اسماعيليان .

13 . رياض العلماء و حياض الفضلاء ، ميرزا عبد اللّه أفندى الإصفهانى ، تحقيق : السيّد أحمد الحسينى ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى العامّة ، 1401 ق .

14 . شرح اُصول الكافى ، محمّد باقر كمره اى ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1379 ش .

15 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

16 . الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى ، ثامر هاشم حبيب العميدى ، قم : انتشارات دفتر تبليغات اسلامى ، 1372 ش .

17 . الصافى ، ملاّ خليل قزوينى ، مشهد : آستان قدس رضوى (نسخه خطّى) .

18 . طرائف المقال ، محمّد شفيع الجاپلقى البروجردى ، قم : مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامة ، 1410 ق .

19 . الفوائد الرجالية ، محمّد مهدى بحر العلوم ، تهران : مكتبة الصادق ، 1363 ش .

20 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : منشورات الرضى .

21 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

22 . الكلينى والكافى ، عبد الرسول الغفّار ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

23 . الكنى و الألقاب ، شيخ عبّاس القمّى ، تهران : مكتبة الصدر ، 1397 ق .

24 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش .

25 . مصباح المتهجّد ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : على اصغر مرواريد ، بيروت : مؤسسة فقه الشيعة ، 1411 ق .

26 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، قم : دار الزهراء ، 1403 ق .

27 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، قم : آل البيت ، 1375 ش .

ص: 370

گزارشى از توقيعات امام مهدى در كتاب شريف «الكافى» (محمود كريميان)

گزارشى از توقيعات امام مهدى عليهم السلام در كتاب شريف «الكافى»

محمود كريميان

چكيده

محمّد بن يعقوب كلينى رحمه الله ، صاحب كتاب شريف الكافى، كتابى با نام رسائل الائمّة عليهم السلام (1) را تأليف نموده كه به دست ما نرسيده است.

بر اساس نام اين كتاب و آنچه مشهور است، وى متون احاديثى را كه به صورت نامه، گزارش مى شده و از جمله ، توقيعات وارده از ناحيه مقدّسه امام عصر عليهم السلام ، در آن كتاب، گردآورى مى نموده و از نقل دوباره آنها در الكافى، پرهيز كرده است.

با اين كه شايع است كه ايشان در كتاب الكافى، توقيعى را از امام مهدى عليهم السلام نقل نكرده است، امّا تعدادى توقيع از توقيعات امام عصر عليهم السلام در كتاب الكافى آمده اند و مناسب است كه گزارشى از آنها تهيه و ارائه شود. در اين گزارش، نكات پراكنده اى نيز درباره اين توقيعات، مطرح شده است.

كليدواژها: توقيع، ناحيه مقدّسه،الكافى ، رسائل الأئمّة.

مقدّمه

در بين كسانى كه با منابع حديثى و از جمله، كتاب شريف الكافى، سر وكار بيشترى دارند، مطلبى شايع است و آن اين كه هر چند مؤلّف كتاب (يعنى مرحوم محمّد بن

ص: 371


1- . ر.ك: رجال النجاشى، ج 2، ص 291، ش 1027؛ الفهرست ، الطوسى، ص 210، ش 602 .

يعقوب كلينى) در دوره غيبت صغرا مى زيسته و با نوّاب خاص حضرت حجّت عليهم السلام هم دوره بوده است امّا، توقيعى از آن ناحيه مقدّس در كتاب خود، گزارش نكرده است.

شايد اين تلقّى ، مبتنى بر يكى از اين دو امر باشد:

1 . مرحوم كلينى، كتابى به نام رسائل الأئمّة داشته است و على القاعده بايد احاديثِ با قالب «نگارش» را در آن اثر گردآورده باشد. توقيعاتى كه در دوره غيبت صغرا بين شيعيان، وكلا و نوّاب خاص، ردّ و بدل مى شد تا به دست امام زمان عليهم السلام برسد و از آن ناحيه، پاسخ دريافت كند نيز اين ويژگى را داشتند و ساختار اصلى آنها را نگارش تشكيل مى داد. به همين خاطر، اين نوشته ها «توقيع» نام گرفتند . پس نتيجه مى گيريم كه بايد در همان كتاب رسائل الأئمّة درج شند باشد و مرحوم كلينى، از تكرار آنها در كتاب الكافى ، اجتناب نموده است.

با توجّه به نيامدن توقيع بسيار مشهورى كه علما از قسمت هاى مختلف آن در مباحث گوناگون (مانند: ولايت فقيه، اباحه خمس در زمان غيبت امام معصوم و...) بهره مى جويند، در كتاب الكافى، اين نظريه، تقويت مى شود. هر چند در سند اين

توقيع، محمّد بن يعقوب كلينى به چشم مى خورد، امّا منبع اصلى آن - كه امروزه در دست است - ، كتاب كمال الدين وتمام النعمة شيخ صدوق است.(1) وى اين توقيع را از طريق «محمّد بن محمّد بن عصام كلينى» از «محمّد بن يعقوب كلينى» (مؤلّف كتاب شريف الكافى) نقل كرده است، در حالى كه در كتاب الكافى، اثرى از اين توقيع نيست و همين، باعث شده است كه تلقّى عمومى، اين باشد كه مرحوم كلينى، هيچ توقيعى را در كتاب الكافى نقل نكرده و به نقل آنها در كتاب رسائل الأئمّة، بسنده كرده است.

2 . مرحوم كلينى، در توقيعاتى كه از ناحيه مقدّسه در الكافى نقل نموده، تصريحى

ص: 372


1- . كمال الدين وتمام النعمة، ص 483، ح 4 .

به نام حضرت و يا عنوانى مثل: «الحجّة»، «صاحب الأمر» و ... كه اشاره به آن حضرت باشد، نكرده است و تنها در دو مورد، با عنوان: «الغريم» و «الصاحب» به اين مطلب اشاره دارد كه توقيع از طرف امام عصر عليهم السلام است.

حال بايد ديد كه علّت اين كارِ مرحوم كلينى چيست؟ آيا چون دوران زندگى مؤلّف، مصادف با دوره غيبت صغرا بوده، رعايت تقيّه، وى را بر آن داشته تا نام و نشانى از حضرت ولىّ امر عليهم السلام در توقيعاتى كه از وى نقل كرده، به كار نبرد؛ چرا كه قرار بوده سيستم وكالت و نيابت خاص در آن دوره، به طور شبكه اى مخفيانه، در برقرار كردن ارتباط ميان شيعيان و امام زمان عليهم السلام فعاليت داشته باشد تا هم شيعه به يك بار گرفتار حيرت و واماندگى نشود و هم حكومت از پى گيرى اصل اين قضيه (امامت فرزند بلافصل امام حسن عسكرى عليهم السلام و نام و نشان وى و محل اقامت وى و نحوه ارتباط با وى) به طور كلى صرف نظر كند؟ و يا چون حكومت، قطعا به آن حضرت دسترسى پيدا نمى كرد، به هدف حفظ جان و تحت تعقيب حكومت قرار نگرفتن نگارنده هاى اين توقيعات كه از شيعيان بوده اند و طبعا اكثر آنها و يا تمامى ايشان در

آن دوره، هنوز زنده بوده اند، مرحوم كلينى چنين كرده است؟

در اين نوشته، قصد پرداختن به اين موضوع را نداريم. نكته مهم اين است كه بدانيم مرحوم كلينى، چرا با اين كه به توقيعاتِ رسيده از ناحيه مقدّسه امام عصر عليهم السلام توجّه داشته و در كتاب الكافى نيز تعدادى از آنها را نقل نموده، امّا تصريح به نام و نشانى آن حضرت ننموده، و شايد همين مطلب، سبب غفلت گروهى از افراد از اين توقيعات شده است، در حدّى كه ادعا كنند در كتاب شريف الكافى، هيچ توقيعى از امام عصر عليهم السلام گزارش نشده است؟

واژه شناسى توقيع

توقيع در لغت، از ريشه «وقع» است و اين ريشه، به معناى افتادن يا رخ دادن چيزى

ص: 373

است كه اثرى در پى داشته باشد؛ امّا واژه توقيع، هرگاه براى نامه به كار رود، به معناى چيزى است كه پس از نوشتن نامه، به آن ضميمه مى شود، اعم از اين كه به صورت اصلاحاتى (به طور حذف و اضافه) از طرف نويسنده نامه باشد، يا دستور العملى درباره انجام دادن مضمون نامه و در خواستى كه در آن مطرح شده، از طرف فردى صاحب منصب مثل: امام، حاكم و سلطان، و حتّى به صورت مهر يا امضا و يا پاسخى از طرف مخاطب نامه باشد.(1)

اين واژه، غالبا به همين معناى اخير، يعنى پاسخ از طرف مخاطب نامه، در مورد نامه هايى كه بين ائمّه عليهم السلام و شيعيان رد و بدل مى شده، به كار رفته است و امروزه، اين واژه، انصراف در همين معنا دارد؛ امّا در مواردى نيز به نامه هايى كه از طرف امام عليهم السلام به طور يك طرفه و بدون اين كه مسبوق به سؤال و درخواستى باشد، اطلاق شده است، مانند آخرين نوشته اى كه از طرف امام عصر عليهم السلام خطاب به چهارمين نايب خاص (على بن محمّد سمرى) صادر شد.(2)

گفتنى است كه در برخى منابع حديثى كهن، اين واژه، احيانا در مورد پيام شفاهى هم به كار رفته است(3) كه ممكن است در اين دو مورد اخير، تسامحى از طرف مؤلّف در استفاده از اين واژه، صورت گرفته باشد.

نكته قابل توجّه ديگر، اين است كه از برخى گزارش ها چنين استفاده مى شود كه غالبا توقيعاتى كه بين شيعيان و امام عصر، رد و بدل مى شده، بدين گونه بوده كه پاسخ هاى امام عليهم السلام لا به لاى سطرهاى نوشته شده در نامه اصلى، درج مى شده است. به عنوان نمونه، نجاشى، ذيل معرّفى «محمّد بن عبد اللّه بن جعفر حميرى» - كه توقيعات نسبتا زيادى به نام وى در كتب حديثى گزارش شده است - مى گويد:

ص: 374


1- . ر.ك: معجم مقاييس اللغة، ج 6 ص 134؛ مجمع البحرين، ج 4 ص 539 .
2- . رك: الغيبة، طوسى، ص 395، ح 365 .
3- . ر.ك: كمال الدين، ص 503 - 504 ش 32 - 36 .

كاتب صاحب الأمر عليهم السلام و سأله مسائل في أبواب الشريعة، قال لنا أحمد بن الحسين : وقعت هذه المسائل إلي في أصلها و التوقيعات بين السطور.(1)

اصطلاح توقيع در كتب و منابع حديثى، فقط براى مكاتبات امام زمان عليهم السلام به كار نرفته است؛ بلكه در مورد نامه نگارى هاى ديگر ائمّه عليهم السلام ، خصوصا ائمّه متأخّر نيز به كار رفته است. در كتاب الكافى نيز موارد بسيارى از مكاتبات ديگر ائمّه، گزارش شده و در برخى از آنها، واژه «توقيع» به كار رفته است.(2)

توقيعات نقل شده از امام زمان عليهم السلام در «الكافى»

عمده اين توقيعات، در بخش اصول الكافي تحت عنوان «باب مولد الصاحب عليهم السلام » آمده اند و تنها يك توقيع (از آنچه يافت شد)، در بابى ديگر يعنى «باب في النهي عن الإسم» آمده است.

در اين جا تمامى توقيعات جمع آورى شده از كتاب الكافى را ملاحظه مى كنيم:

1 . علىّ بن محمّد، عن الحسن بن عيسى العريضي أبي محمّد قال : لمّا مضى أبو محمّد عليهم السلام ورد رجل من أهل مصر بمال إلى مكّة للناحية، فاختلف عليه فقال : بعض الناس : إنّ أبا محمّد عليهم السلام مضى من غير خلف والخلف جعفر، وقال بعضهم : مضى أبو محمّد عن خلف، فبعث رجل يكنى بأبى طالب فورد العسكر ومعه كتاب، فصار إلى جعفر وسأله عن برهان، فقال، لا يتهيّأ في هذا الوقت، فصار إلى الباب وأنفذ الكتاب إلى أصحابنا فخرج إليه : آجرك اللّه فى صاحبك، فقد مات و أوصى بالمال الذى كان معه إلى ثقة ليعمل فيه بما يحبّ و اُجيب عن كتابه.(3)

در اين متن، تعبير «لمّا مضى أبو محمد عليهم السلام » نشان دهنده آن است كه گزارش، مربوط به بعد از شهادت امام حسن عسكرى عليهم السلام است و در انتهاى گزارش، يعنى از

ص: 375


1- . رجال النجاشى، ج 2، ص 253، ش 950 .
2- . به عنوان نمونه، ر.ك: الكافى ، ج 4، ص 124، ح 5 و ج 5 ، ص 562 ، ح 24 .
3- . همان ، ج 1، ص 523 ، ح 19 .

«فخرج إليه» به بعد، قسمتى از توقيعى است كه از ناحيه مقدّسه، به دست حسن بن عيسى عريضى رسيده، و با تعبير «واجيب عن كتابه»، از نقل بقيه آن توقيع به طور مفصّل، صرف نظر مى نمايد.

2 . علىّ بن محمّد، عن سعيد بن عبد اللّه قال : إنّ الحسن بن النضر و أبا صدام و جماعة تكلّموا بعد مضى أبى محمّد عليهم السلام فيما فى أيدى الوكلاء وأرادوا الفحص، فجاء الحسن بن النضر إلى أبى الصدام فقال : إنّى اُريد الحجّ فقال له : أبو صدام أخّره هذه السنة، فقال له الحسن (ابن النضر) : إنّى أفزع فى المنام ولا بدّ من الخروج و أوصى إلى أحمد بن يعلى بن حمّاد و أوصى للناحية بمال و أمره ألاّ يخرج شيئا إلاّ من يده إلى يده بعد ظهور، قال : فقال الحسن : لمّا وافيت بغداد اكتريت دارا فنزلتها فجاءني بعض الوكلاء بثياب ودنانير وخلفها عندى، فقلت له ما هذا قال هو ما ترى، ثمّ جاء ني آخر بمثلها وآخر حتّى كبسوا الدار، ثمّ جاء ني أحمد بن إسحاق بجميع ما كان معه فتعجّبت و بقيت متفكّرا فوردت على رقعة الرجل عليهم السلام إذا مضى من النهار كذا و كذا فاحمل ما معك، فرحلت وحملت ما معى وفى الطريق صعلوك يقطع الطريق فى ستّين رجلاً فاجتزت عليه و سلّمنى اللّه منه فوافيت العسكر ونزلت، فوردت على رقعة أن أحمل ما معك فعبيته فى صنان الحمالين، فلمّا بلغت الدهليز إذا فيه أسود قائم فقال : أنت الحسن بن النضر قلت : نعم، قال : ادخل، فدخلت الدار ودخلت بيتا و فرغت صنان الحمالين وإذا في زاوية البيت خبز كثير فأعطى كلّ واحد من الحمّالين رغيفين واخرجوا وإذا بيت عليه ستر فنوديت منه : يا حسن بن النضر احمد اللّه على ما من به عليك ولا تشكن، فوّد الشيطان أنّك شككت، وأخرج إلي ثوبين وقيل : خذها فستحتاج إليهما فأخذتهما وخرجت، قال سعد : فانصرف الحسن بن النضر ومات فى شهر رمضان وكّفن في الثوبين .(1)

در اين متن نيز تعبير «بعد مضى ابى محمّد عليهم السلام » گوياى آن است كه گزارش،

ص: 376


1- . همان، ص 517 ، ح 4 .

مربوط به زمان پس از شهادت امام عسكرى عليهم السلام است، و در آن دو توقيع آمده كه هر دو، با تعبير «وردت علىّ رقعة» مطرح شده اند.

3 . علىّ بن محمّد عن محمّد بن حمويه السويداوى، عن محمّد بن إبراهيم بن مهزيار قال : شككت عند مضي أبي محمّد عليهم السلام واجتمع عند أبي مال جليل، فحمله و ركب السفينة وخرجت معه مشيعا، فوعك وعكا شديدا، فقال : يا بني! ردّنى، فهو الموت وقال لى : اتق اللّه فى هذا المال و أوصى إلى فمات، فقلت فى نفسى : لم يكن أبى ليوصى بشى ء غير صحيح أحمل هذا المال إلى العراق وأكترى دارا على الشطّ ولا اخبر أحدا بشى ء و إن وضح لى شى ء كوضوحه (في) أيّام أبى محمّد عليهم السلام أنفذته وإلا قصفت به، فقدمت العراق واكتريت دارا على الشطّ و بقيت أيّاما، فإذا أنا برقعة مع رسول فيها يا محمّد معك كذا وكذا في جوف كذا وكذا، حتّى قصّ علي جميع ما معي ممّالم أحط به علما فسلّمته إلى الرسول و بقيت أيّاما لا يرفع لى رأس واغتممت، فخرج إلى قد أقمناك مكان أبيك فاحمد اللّه .(1)

در اين گزارش نيز مانند دو گزارش پيشين، تعبير «عند مضى أبى محمّد عليهم السلام » نشان مى دهد كه توقيع، مربوط به زمان بعد از شهادت امام عسكرى عليهم السلام است و شخص، اموالى از حقوق امام داشته و مى خواسته كه آن را به امام واقعى (و نه مدّعى امامت) برساند و از طريقى براى وى كاملاً روشن شود كه او جانشين امام عسكرى عليهم السلام است. دو توقيع در متن به چشم مى خورد كه توقيع اوّل، چون امور مخفى را براى محمّد بن ابراهيم بن مهزيار بازگو مى كند، اين امر (امامت امام مهدى عليهم السلام ) را روشن مى سازد و در توقيع دوم - كه در آخر گزارش آمده - ، است وى از طرف امام عصر عليهم السلام به جاى پدرش به سازمان وكالت راه مى يابد.

4 . علىّ بن محمّد، عن الفضل الخزّاز المدائني مولى خديجة بنت محمّد أبى جعفر عليهم السلام قال : إن قوما من أهل المدينة من الطالبيين كانوا يقولون بالحقّ و كانت

ص: 377


1- . همان، ص 518 ، ح 5 .

الوظائف ترد عليهم فى وقت معلوم، فلمّا مضى أبو محمّد عليهم السلام رجع قوم منهم عن القول بالولد فوردت الوظائف على من ثبت منهم على القول بالولد وقطع عن الباقين، فلا يذكرون فى الذاكرين و الحمد للّه ربّ العالمين .(1)

در اين گزارش نيز تعبير «فلمّا مضى أبو محمّد عليهم السلام » نشان مى دهد كه توقيع، مربوط به امام عصر عليهم السلام است و متن توقيع را نيز نقل مى كند.

5 . القاسم بن العلاء قال : ولد لى عدّة بنين فكنت أكتب وأسأل الدعاء فلا يكتب إلى لهم بشى ء، فماتوا كلّهم، فلّما ولد لى الحسن ابنى كتبت أسأل الدعاء فاجبت يبقى و الحمد للّه .(2)

قاسم بن علاء - كه صاحب اين توقيع است - ، خود از وكلاى ناحيه مقدّسه در منطقه آذربايجان است و شيخ صدوق در باب «من شاهد القائم عليهم السلام » از كتاب كمال الدين و تمام النعمة، گزارشى از ملاقات وى با امام عصر عليهم السلام آورده است.(3) پس توقيعى كه اصل آن را در اين متن گزارش نموده، از طرف آن حضرت بوده است.

6 . علىّ، عن النضر بن صباح البجلى، عن محمّد بن يوسف الشاشى قال : خرج بى ناصور على مقعدتى فأريته الاطّباء وأنفقت عليه مالا فقالوا : لا نعرف له دواء، فكتبت رقعة أسأل الدعاء فوقع عليهم السلام إلي : ألبسك اللّه العافية وجعلك معنا في الدنيا والآخرة، قال : فما أتت على جمعة حتّى عوفيت وصار مثل راحتى، فدعوت طبيبا من أصحابنا و أريته إيّاه، فقال : ما عرفنا لهذا دواء.(4)

در اين متن، توقيعى از امام عصر عليهم السلام در زمينه دعاى آن حضرت و به اجابت رسيدن آن، در پاسخ به تقاضاى شخصى مريض، نقل شده است.

ص: 378


1- . همان، ص 7 .
2- . همان، ص 519 ، ح 9 .
3- . رك: معجم رجال الحديث، ج 14، ص 32، ش 9520 .
4- . الكافى، ج 1، ص 519 ، ح 11 .

7 . على، عن على بن الحسين اليمانى ، قال : كنت ببغداد فتهيّأت قافلة لليمانيين فأردت الخروج معها، فكتبت ألتمس الاذن فى ذلك، فخرج : لا تخرج معهم فليس لك فى الخروج معهم خيرة وأقم بالكوفة، قال : وأقمت وخرجت القافلة فخرجت عليهم حنظلة فاجتاحتهم وكتبت أستأذن فى ركوب الماء، فلم يؤذن لى فسألت عن المراكب التى خرجت فى تلك السنة فى البحر فما سلم منها مركب، خرج عليها قوم من الهند يقال لهم البوارح فقطعوا عليها، قال : وزرت العسكر فأتيت الدرب مع المغيب ولم اكلّم أحدا ولم أتعرف إلى أحد وأنا أصلى فى المسجد بعد فراغى من الزيارة إذا بخادم قد جاء نى فقال لى : قم، فقلت له : إذا إلى أين فقال لى : إلى المنزل، قلت : ومن أنا لعّلك ارسلت إلى غيرى، فقال : لا ما أرسلت إلاّ إليك أنت على بن الحسين رسول جعفر بن إبراهيم فمّر بى حتّى أنزلنى فى بيت الحسين بن أحمد ثمّ ساره، فلم أدر ما قال له : حتّى

آتانى جميع ما أحتاج إليه وجلست عنده ثلاثة أيّام واستأذنته فى الزيارة من داخل فأذن لى فزرت ليلاً .(1)

در متن فوق، چند بار نامه بين على بن الحسين يمانى و امام عليهم السلام به هدف استيذان براى حركت، همراه كاروانى كه ظاهرا براى اجراى مراسم حجّ به راه افتاده بوده، ردّ و بدل شده است و در پاسخ به وى، اجازه داده نشده است. و در آخر متن نيز نحوه ارتباط برقرار كردن با امام عليهم السلام و ملاقات خود را با آن حضرت بيان مى دارد.

8 . الحسن بن الفضل بن زيد اليمانى قال : كتب أبى بخطّه كتابا فورد جوابه ثمّ كتبت بخطّى فورد جوابه، ثمّ كتب بخطّه رجل من فقهاء أصحابنا، فلم يرد جوابه فنظرنا فكانت العلّة أنّ الرجل تحول قرمطيا. قال الحسن بن الفضل : فزرت العراق ووردت طوس وعزمت ألاّ أخرج إلاّ عن بينة من أمرى و نجاح من حوائجى ولو احتجت أن اقيم بها حتّى أتصدق قال : وفى خلال ذلك يضيق صدرى بالمقام وأخاف أن يفوتنى الحجّ قال : فجئت يوما إلى محمّد بن أحمد أتقاضاه فقال لي : صر إلى مسجد كذا وكذا

ص: 379


1- . همان، ح 12 .

و إنّه يلقاك رجل، قال : فصرت إليه فدخل على رجل فلمّا نظر إلى ضحك وقال : لا تغتم فإنّك ستحجّ فى هذ السنة وتنصرف إلى أهلك وولدك سالما، قال : فاطمأننت وسكن قلبى وأقول ذا مصداق ذلك والحمد للّه، قال : ثمّ وردت العسكر فخرجت إلي صرة فيها دنانير وثوب فاغتممت وقلت فى نفسي : جزائى عند القوم هذا واستعملت الجهل فرددتها و كتبت رقعة، ولم يشر الذى قبضها منّى على بشى ء ولم يتكلّم فيها بحرف ثمّ ندمت بعد ذلك ندامة شديدة وقلت فى نفسى : كفرت بردى على مولاى وكتبت رقعة أعتذر من فعلي وأبوء بالإثم وأستغفر من ذلك وأنفذتها وقمت أتمسح فأنا في ذلك و فكر فى نفسى وأقول إن ردّت على الدنانير لم أحلل صرارها و لم أحدث فيها حتّى أحملها إلى أبى فإنّه أعلم منّى ليعمل فيها بما شاء، فخرج إلى الرسول الذى حمل إلى الصرة أسأت إذ لم تعلم الرجل أنا ربّما فعلنا ذلك بموالينا و ربّما سألونا ذلك يتبرّكون به وخرج إلى أخطأت في ردّك برنا فإذا استغفرت اللّه، فاللّه يغفر لك، فأمّا إذا كانت عزيمتك وعقد نيّتك ألا تحدث فيها حدثا ولا تنفقها فى طريقك، فقد صرّفناها عنك فأمّا الثوب فلا بدّ منه لتحرّم فيه، قال : وكتبت فى معنيين وأردت أن أكتب فى الثالث وامتنعت منه مخافة أن يكره ذلك، فورد جواب المعنيين و الثالث الذى طويت مفسّرا و الحمد للّه، قال : وكنت وافقت جعفر بن إبراهيم النيسابورى بنيسابور، على أن أركب معه و ازامله فلمّا وافيت بغداد بدا لى فاستقلته و ذهبت اطلب عديلاً، فلقينى ابن الوجنا بعد إن كنت صرت إليه وسألته أن يكترى لى فوجدته كارها، فقال لى : أنا فى طلبك وقد قيل لى : إنّه يصحبك فأحسن معاشرته واطلب له عديلاً و اكتر له.(1)

در گزارش ياد شده، ابتدا حسن بن فضل يمانى، به اصلِ آمدن توقيع از طرف امام عصر عليهم السلام در پاسخ به نامه پدرش و خودش و نيامدن توقيع در پاسخ به نامه يكى از فقها- كه بعدها منحرف شد -، اشاره دارد و سپس قضيه اى را نقل مى كند كه در ضمن آن، دو توقيع را ياد آورده مى شود: توقيع اوّل، در پاسخ به ردّ عطاى آن حضرت

ص: 380


1- . همان، ص 520 ، ح 13 .

نوشته شده كه متن آن را نيز عينا نقل مى كند و توقيع دوم، در پاسخ به سه سؤال نوشته شده كه دو سؤال را حسن بن فضل در نامه خود نوشته بوده و يكى را در نظر داشته تا بنويسد، امّا ننوشته و پاسخ به هر سه را از طرف امام عليهم السلام دريافت نموده است. وى درباره توقيع دوم، به سؤال ها و پاسخ ها اشاره اى نمى كند.

9 . على بن محمّد، عن الحسن بن عبد الحميد قال : شككت فى أمر حاجز فجمعت شيئا ثمّ صرت إلى العسكر، فخرج إلى ليس فينا شكّ ولا فيمن يقوم مقامنا بأمرنا ردّ ما معك إلى حاجز بن يزيد.(1)

در متن بالا، توقيعى براى حسن بن عبد الحميد آمده، در حالى كه مسبوق به سؤال نبوده و خبر از يك امر مخفى داده است.

10 . على بن محمّد، عن محمّد بن صالح قال : لما مات أبى و صار الأمر لى، كان لابى على الناس سفاتج من مال الغريم، فكتبت إليه اعلمه فكتب : طالبهم واستقض عليهم.(2)

عنوان «الغريم» - كه در متن فوق آمده - ، به امام عصر عليهم السلام اطلاق مى شود و در بين تمامى متون مورد بحث، فقط در همين متن اين عنوان آمده است.

11 . على، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن الحسن و العلاء بن رزق اللّه، عن بدر غلام أحمد بن الحسن قال : وردت الجبل وأنا لا أقول بالامامة، أحبّهم جملة إلى أن مات يزيد بن عبد اللّه فأوصى فى علّته أن يدفع الشهرى السمند وسيفه ومنطقته إلى مولاه فخفت إن أنا لم أدفع الشهرى إلى إذ كوتكين نالنى منه استخفاف فقومت الدابّة والسيف والمنطقة بسبعمئة دينار فى نفسى ولم اطلع عليه أحدا فإذا الكتاب قد ورد علي من العراق : وجه السبع مئة دينار التي لنا قبلك من ثمن الشهرى والسيف والمنطقة.(3)

ص: 381


1- . همان، ص 521 ، ح 14 .
2- . همان، ح 15 .
3- . همان، ص 522 ، ح 16 .

12 . على بن محمّد، عن (أحمد بن) أبى على بن غياث، عن أحمد بن الحسن قال : اُوصى يزيد بن عبد اللّه بدابة و سيف ومال وأنفذ ثمن الدابّة وغير ذلك ولم يبعث السيف فورد : كان مع ما بعثتهم سيف فلم يصل - أو كما قال - .(1)

در دو گزارش پيشين، عين عبارت توقيع، نقل شده و حاكى از خبر دادن امام عليهم السلام از يك امر مخفى، درباره مقدارى از اموال امام عليهم السلام است كه شخصى آن را پنهان داشته و از ناحيه مقدّسه، توقيعى آمده و آن را مطالبه نموده است.

13 . على، عمّن حدّثه قال : ولدلى ولد فكتبت أستأذن فى طهره يوم السابع فورد لا تفعل فمات يوم السابع أو الثامن، ثمّ كتبت بموته فورد ستخلف غيره وغيره تسميه أحمد من بعد أحمد جعفرا، فجاء كما قال، قال : وتهيّأت للحجّ و ودعت الناس وكنت على الخروج فورد : نحن لذلك كارهون و الأمر إليك، قال : فضاق صدرى واغتممت وكتبت أنا مقيم على السمع و الطاعة غير أنى مغتم بتخلّفى عن الحجّ فوقع : لا يضيقنّ صدرك فإنّك ستحجّ من قابل إن شاء اللّه، قال : و لما كان من قابل . كتبت أستأذن، فورد الإذن فكتبت أنّى عادلت محمّد بن العباس و أنا واثق بديانته و صيانته، فورد : الأسدى نعم العديل فإن قدم فلا تختر عليه، فقدم الأسدى وعادلته .(2)

در متن فوق، تعداد شش توقيع، گزارش شده كه از يكى، با تعبير «فوقّع» ياد شده و از بقيه آنها با تعبير «فورد». علاوه بر عنوان باب و ديگر توقيعاتى كه در باب آمده، و گوياى آن است كه اين متن، از توقيعات رسيده از ناحيه امام عصر عليهم السلام است، در آخرين توقيع موجود در اين متن، نام «اسدى» به چشم مى خورد كه از وكلاى عام دوره غيبت صغراست.(3) پس توقيعات آمده در اين متن، مربوط به آن دوره و از طرف امام عصر عليهم السلام است و در تمامى آنها پاسخ امام عليهم السلام عينا نقل شده است. نكته جالبى كه در اين متن به

ص: 382


1- . همان، ص 523 ، ح 22 .
2- . همان، ص 522 ، ح 17 .
3- . ر.ك : رجال الطوسى، ص 439، ش 6278 .

چشم مى خورد، اين است كه تمامى توقيعاتى كه در اين متن آمده، مربوط به يك فرد است و برخى از آنها بدون آن كه مسبوق به سؤال باشند، از ناحيه مقدّسه صادر شده اند و اين، نشانگر رابطه ويژه اى بين اين فرد و امام عصر عليهم السلام است. از طرف ديگر، نام صاحب توقيع هم در سند نيامده و با تعبير «عمّن حدّثه» از او ياد شده است. لذا احتمال آن كه اين فرد، صاحب توقيعات بسيار بوده و ارتباط ويژه اى با امام عليهم السلام داشته و از روى «تقيّه»، نام وى نيامده باشد، بعيد نيست.

14 . الحسن بن على العلوى قال : أودع المجروح مرداس بن على مالاً للناحية وكان عند مرداس مال لتميم بن حنظلة فورد على مرداس : أنفذ مال تميم مع ما أودعك الشيرازى .(1)

در اين گزارش و گزارش بعدى، متن توقيع، بدون آن كه مسبوق به سؤال باشد، آمده و مضمون آن، خبرى است غيبى و مطالبه مالى از اموال امام عليهم السلام كه شخص، آن را مخفى داشته و يا فراموش كرده است.

15 . على بن محمّد قال : حمل رجل من أهل آبة شيئا يوصله ونسى بآبة فأنفذ ما كان معه فكتب إليه ما خبر السيف الذى نسيته.(2)

16 . الحسن بن خفيف، عن أبيه قال : بعث بخدم إلى مدينة الرسول صلى الله عليه و آله ومعهم خادمان و كتب إلى خفيف أن يخرج معهم فخرج معهم فلما وصلوا إلى الكوفة شرب أحد الخادمين مسكرا فما خرجوا من الكوفة حتّى ورد كتاب من العسكر برد الخادم الذي شرب المسكر وعزل عن الخدمة .(3)

در اين گزارش، الفاظ و عبارات توقيع نيامده اند و فقط مضمون آن - كه عزل فردى شارب الخمر است - ذكر شده است. تعبير «ورد من العسكر» نشان دهنده آن است كه

ص: 383


1- . الكافى ، ج 1، ص 523 ، ح 18 .
2- . همان، ح 20 به سند صحيح .
3- . همان، ح 21 .

نامه توقيعى، از ناحيه مقدّسه بوده است.

17 . على بن محمّد، عن محمّد بن على بن شاذان النيسابورى قال : اجتمع عندى خمسمئة درهم تنقص عشرين درهما فأنفت أن أبعث بخمسمئة تنقص عشرين درهما فوزنت من عندى عشرين درهما و بعثتها إلى الأسدى و لم أكتب مالى فيها فورد : وصلت خمسمئة درهم لك منها عشرون درهما.(1)

اسدى - كه در متن فوق، توقيع، از طريق وى رد و بدل شده - ، يكى از وكلاى عام امام عصر عليهم السلام در سازمان وكالت در دوره غيبت صغراست و چون مضمون توقيع، خبر دادن از يك امر پنهانى است، نمى تواند از طرف خود وى باشد و بايد از طرف امام عصر عليهم السلام صادر شده باشد و اسدى، فقط نقش واسطه را داشته است.

18 . الحسين بن محمّد الأشعرى قال : كان يرد كتاب أبى محمّد عليهم السلام فى الاجراء على الجنيد قاتل فارس و أبى الحسن وآخر، فلما مضى أبو محمّد عليهم السلام ورد استيناف من الصاحب لاجراء أبى الحسن وصاحبه و لم يرد فى أمر الجنيد بشيء قال : فاغتممت لذلك فورد نعى الجنيد بعد ذلك .(2)

در اين متن، تعبير «من الصاحب» خصوصا بعد از عبارت «فلما مضى أبو محمّد عليهم السلام »، كاملاً گوياى آن است كه توقيع، از طرف امام عصر عليهم السلام بوده و از اين جهت، در بين توقيعاتى كه در كتاب الكافى آمده، منحصر به فرد است.

19 . على بن محمّد، عن محمّد بن صالح قال : كانت لى جارية كنت معجبا بها فكتبت أستأمر فى استيلادها، فورد استولدها، و يفعل اللّه ما يشاء، فوطئتها فحبلت ثمّ أسقطت فماتت .(3)

20 . على بن محمّد قال : كان ابن العجمى جعل ثلثه للناحية وكتب بذلك وقد كان

ص: 384


1- . همان، ح 23 .
2- . همان، ح 24 .
3- . همان، ح 25 .

قبل إخراجه الثلث دفع مالاً لابنه أبى المقدام، لم يطلع عليه أحد فكتب إليه فأين المال الذى عزلته لأبى المقدام .(1)

21 . على بن محمّد، عن أبى عقيل عيسى بن نصر قال : كتب على بن زياد الصيمرى يسأل كفنا، فكتب إليه إنّك تحتاج إليه فى سنة ثمانين، فمات فى سنة ثمانين و بعث إليه

بالكفن قبل موته بأيّام .(2)

22 . على بن محمّد، عن محمّد بن هارون بن عمران الهمدانى قال : كان للناحية على خمسمئة دينار فضقت بها ذرعا، ثمّ قلت فى نفسى لى حوانيت اشتريتها بخمسمئة وثلاثين دينارا قد جعلتها للناحية بخمسمئة دينار و لم أنطق بها فكتب إلى محمّد بن جعفر : اقبض الحوانيت من محمّد بن هارون بالخمسمئة دينار التى لنا عليه.(3)

چهار متن گذشته را فقط از طريق عنوان باب و قرار گرفتن در بين توقيعات ديگر مى توان جزو توقيعات عصر عليهم السلام دانست. مضمون هر يك از آنها نيز خبرى است از يك امر پنهانى، كه فارغ از بحث سندى، نوعى اعجاز و دليلى بر اثبات امامت آن حضرت محسوب مى شود.

23 . الحسين بن الحسن العلوى قال : كان رجل من ندماء روز حسنى، وآخر معه فقال له : هو ذا يجبى الأموال و له وكلاء و سموا جميع الوكلاء فى النواحى و أنهى ذلك إلى عبيد اللّه بن سليمان الوزير، فهم الوزير بالقبض عليهم فقال السلطان : اطلبوا أين هذا الرجل فإن هذا أمر غليظ. فقال عبيد اللّه بن سليمان : نقبض على الوكلاء، فقال السلطان : لا ولكن دسوالهم قوما لا يعرفون بالأموال، فمن قبض منهم شيئا قبض عليه، قال : فخرج بأن يتقدّم إلى جميع الوكلاء ألاّ يأخذوا من أحد شيئا وأن يمتنعوا من

ص: 385


1- . همان، ح 26 به سند صحيح .
2- . همان، ح 27 .
3- . همان، ح 28 .

ذلك ويتجاهلوا الأمر، فاندس لمحمّد بن أحمد رجل لا يعرفه وخلا به فقال : معى مال أريد أن اوصله فقال له محمّد : غلطت أنا لا أعرف من هذا شيئا، فلم يزل يتلطّفه و محمّد يتجاهل عليه و بثوا الجواسيس وامتنع الوكلاء كلّهم لما كان تقدّم إليهم .(1)

اين متن و متن بعدى، گزارش جالبى است از حسّاسيّت ويژه اوضاع سياسى - اجتماعى آن روز و متن توقيع نيز مراقبت ويژه امام عصر عليهم السلام از شيعيان را در آن دوره (دوره غيبت صغرا) مى رساند.

24 . على بن محمّد قال : خرج نهى عن زيارة مقابر قريش و الحير، فلما كان بعد أشهر دعا الوزير الباقطائى فقال له : الق بنى الفرات والبرسيين و قل لهم : لا يزوروا مقابر قريش فقد أمر الخليفة أن يتفقّد كلّ من زار فيقبض (عليه) .(2)

25 . على بن محمّد، عن أبى عبد اللّه الصالحى قال : سألنى أصحابنا بعد مضى أبى محمّد عليهم السلام أن أسأل عن الاسم و المكان، فخرج الجواب : إن دللتهم على الاسم أذاعوه وإن عرفوا المكان دلوا عليه.(3)

در متن ياد شده، تعبير «بعد مضى أبى محمّد عليهم السلام » گوياى آن است كه توقيع، از ناحيه امام عصر عليهم السلام بوده است. علاوه بر اين، مرحوم كلينى، آن را در باب نهى از بردن نام امام عصر عليهم السلام نيز آورده است.

در سه گزارش فوق، لزوم رعايت تقيّه از طرف شيعيان در دوران غيبت صغرا و هوادارى و مراقبت از شيعيان و خصوصا بزرگان اين مكتب از طرف ولى امرشان(عج) به چشم مى خورد.

شايد در متونى كه گذشت، مواردى به چشم بخورند كه توقيع بودن آن از ناحيه امام عصر عليهم السلام ، خيلى واضح نباشد. در اين جا دلايلى بر اين كه آن موارد را مى توان از

ص: 386


1- . همان، ح 525 ، ح 30 .
2- . همان، ح 31 .
3- . همان،ص 333، ح 2 .

توقيعات امام عصر عليهم السلام به حساب آورد، مى آوريم:

يك . همان گونه كه پيش از اين گفته شد، كلينى، تمامى اين متون ، بجز آخرين متن را در باب «مولد الصاحب عليهم السلام » آورده و در ابواب پيش از اين باب - كه مربوط به مواليد ديگر معصومان عليهم السلام است به آوردن متونى درباره آن معصوم عليهم السلام و يا از خودِ آن معصوم عليهم السلام پرداخته است. متن آخر نيز در بابى تحت عنوان «النهى عن الاسم» - كه مقصود، نهى از نام بردن از امام مهدى عليهم السلام است - ، قرار گرفته است.

دو . در برخى از متون، عنوانى به كار رفته كه مشير به امام عصر عليهم السلام است. اين متون، هر چند بسيار كم هستند (دو متن)،(1) امّا مى توان از آن استفاده كرد كه همه توقيعات جمع آورى شده در اين باب، از امام عصر عليهم السلام است و به خاطر رعايت امرى مثل تقيّه، در ساير متون، چنين عناوينى به كار نرفته است .

سه . تعبير «بعد مضى أبى محمّد عليهم السلام » كه در تعدادى از متون (مانند متن آخر) آمده، گوياى آن است كه اين توقيعات، بعد از شهادت امام حسن عسكرى عليهم السلام و از طرف امامِ بعد از ايشان صادر شده است، خصوصا توقيعاتى كه در آنها گونه اى اعجاز و خبر دادن از پنهان نيز به چشم مى خورد.

چهار . مرحوم شيخ مفيد، تعداد زيادى از اين توقيعات را در كتاب الإرشاد و ذيل عنوان «باب طرف من دلائل صاحب الزمان عليهم السلام وبيّناته وآياته» آورده است كه دليل روشنى بر تلقّى وى از منسوب بودن اين توقيعات، به ناحيه مقدّسه امام عصر عليهم السلام است.(2)

همچنين بسيارى از اين متون در كتاب الصراط المستقيم، تأليف محمّد بن يونس العاملى (از علماى قرن نهم هجرى)، در بابى تحت عنوان «فيما جاء فى المهدى و تملّكه و بقائه عليهم السلام » و در فصلى تحت عنوان «فى شى ء من دلائله عليهم السلام » آمده اند.(3)

ص: 387


1- . رك: متن شماره 10 و 18 .
2- . رك: الإرشاد، ج 2، ص 355 - 367 .
3- . ر.ك: الصراط المستقيم، ج 2، ص 245 - 248 .

پنج . تعابير شارحين كتاب الكافى، در ضمن تبيين اين متون و ارائه توضيحات درباره آنها گوياى آن است كه اين بزرگان، تمامى اين متون را توقيعاتى از طرف امام عصر عليهم السلام دانسته اند از جمله، بيان هاى علاّمه مجلسى در كتاب مرآة العقول.(1)

شش . در برنامه نرم افزارى «دراية النور» كه به بررسى سند احاديث كتاب الكافى نيز پرداخته، در برخى از توقيعات مورد بحث، كه نگارنده آن، مبهم به نظر مى رسد، چنين تعبير كرده است: «المراد الحجّة عليهم السلام ولم يصرح فى المتن باسمه».(2)

چند نكته پايانى درباره توقيعات

1 . از برخى تعابير در كتب حديثى كهن، به دست مى آيد كه توقيعات بسيار زيادى در دوره غيبت صغرا از طرف امام زمان عليهم السلام صادر شده و تعداد موجود از آنها در دست علماى آن دوره نيز بسيار بيشتر از آن چيزى است كه امروزه به دست ما رسيده است ،(3) امّا به خاطر فضاى حاكم و لزوم رعايت تقيّه، از آوردن آنها در كتب و مصنّفات خود پرهيز مى كردند؛ چرا كه حكومت، هر چند به اقتضاى حكمت الهى و پديد آمدن غيبت امام عصر عليهم السلام به وى دسترسى نداشت و نمى توانست داشته باشد، امّا ممكن بود افرادى را كه صاحب توقيع بودند، مورد آزار و اذيت و پرس و جو

ص: 388


1- . ر.ك: مرآة العقول، ج 6، ص 171 - 202 .
2- . البتّه گفتنى است كه اين برنامه، بر اساس نظرات حضرت آية اللّه شبيرى زنجانى و زير نظر فرزند ايشان شكل گرفته است .
3- . مثلاً حسن بن على بن شعبه، از علماى قرن چهارم هجرى در كتاب تحف العقول كه در آن احاديث را به ترتيب معصومان عليهم السلام درج نموده، آن گاه كه به امام عصر عليهم السلام مى رسد، مى گويد: «لم نذكر شيئا من توقيعات صاحب زماننا و الحجّة فى عصرنا على تواترها فى الشيعة المستبصرين واستفاضتها فيهم، لأنّه لم يصل إلينا ما اقتضاه كتابنا وضاهاه تأليفنا و الإعتقاد فيه مثله فيمن سلف من آبائه الماضين الأئمّة الراشدين عليهم السلام » تحف العقول، ج 490. هر چند نياوردن توقيعات در اين كتاب توسط مؤلّف - چنانچه خود مى گويد - ، به خاطر هماهنگ نبودن موضوع و محور اصلى كتاب يعنى اخلاق با موضوعاتى كه در توقيعات مطرح شده مثل: امور فقهى، مالى، وكلا، دعا و... بوده است؛ امّا نشانگر اصل اين قضيه است كه در آن تاريخ، توقيعات بسيار زيادى در دست بوده است .

قرار دهد. لذا مى بينيم در كتابى چون الغيبة، تأليف محمّد بن ابراهيم نعمانى (از شاگردان حديثى مرحوم كلينى) هيچ گونه اثرى از توقيعات به چشم نمى خورد، با آن كه در موضوع مهدويت ، نگاشته شده است؛ امّا در كتاب هايى مثل كمال الدين وتمام النعمة از شيخ صدوق و الغيبة از شيخ طوسى كه در دوره اى نوشته شده اند كه اوّلاً حكومت آل بويه بر سر كار آمده و ثانيا همه يا اكثر صاحبان توقيع، از دنيا رفته اند، توقيعات گزارش شده اند و اصلاً بابى تحت عنوان توقيعات ناحيه مقدّسه آمده است.

هم دوره بودن زندگانى شيخ كلينى با غيبت صغرا، از طرفى، اقتضا مى كرد كه تعداد زيادى از توقيعات صادره از ناحيه مقدسه را در تأليف خود بياورد و از طرفى، رعايت تقيّه و شرايط سياسى حاكم بر جامعه آن روز و يا پديد آوردن تأليفى جداگانه به نام رسائل الائمّة عليهم السلام با محوريت جمع آورى متون حديثى مكتوب، اقتضا مى كرد كه وى توقيعى را در كتاب الكافى نياورد. شايد وى در جمع بين اين دو، به نتيجه اى رسيد كه اثر آن را در كتاب الكافى مشاهده مى كنيم؛ يعنى آوردن تعداد محدودى از توقيعات، آن هم در موضوعاتى غير فقهى و به گونه اى خاص كه حتّى به عنوان مشير به امام عصر عليهم السلام هم مقيّد نشده اند.

2 . در اين توقيعات، نام و نشانى از نوّاب خاصّ حضرت كه رابط بين وكلا و شيعيان از يك سو و امام عصر عليهم السلام از سوى ديگر بودند، به چشم نمى خورد. حال آيا دورىِ راه و فاصله مكانى بين كلينى و نوّاب اربعه در زمان تأليف كتاب الكافى، باعث شده است تا وى توقيع يا حديثى را به طور مستقيم از ايشان نقل نكند؟ يا تقيّه در كار بوده و از روى ناچارى، نامى از آنها نبرده است؟ و يا وى در نيابت اين افراد، شك داشته؟ و يا احيانا آن را نپذيرفته بوده است؟

كلينى، حديثى را در اثبات وثاقت نايب اوّل و دوم، با سندى بسيار عالى (صحيح اعلايى) از دو امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام در كتاب الكافى آورده است.(1) پس

ص: 389


1- . الكافى، ج 1، ص 329، ح 1 باب تسمية من رآه .

نمى تواند آن دو را در ادّعاى نيابتشان ثقه نداند. علاوه بر اين، بر اساس آزمايش ها و امتحان هايى كه از مدّعيان نيابت صورت مى گرفت، مشهور علماى شيعه در آن دوره، نيابت چهار نايب معروف (عثمان بن سعيد، محمّد بن عثمان، حسين بن روح، و على بن محمّد سمرى) را پذيرفته بودند.

نكته جالبى كه در حديث ياد شده به چشم مى خورد، اين است كه پس از سؤال عبد اللّه بن جعفر حميرى از عثمان بن سعيد عمرى، درباره ديدن حضرت حجّت عليهم السلام ، وى پاسخ مثبت مى دهد و مى گويد كه او را ديده است و بر آن سوگند مى خورد؛ امّا آن گاه كه از اسم وى سؤال مى نمايد مى گويد:

محرم عليكم أن تسألوا عن ذلك ، ولا أقول هذا من عندى، فليس لى أن احلل ولا احرم، ولكن عنه عليهم السلام ، فإنّ الأمر عند السلطان أنّ أبا محمّد مضى ولم يخلف ولدا وقسم ميراثه وأخذه من لا حقّ له فيه وهوذا ، عياله يجولون ليس أحد يجسر أن يتعرّف إليهم أو ينيلهم شيئا ، وإذا وقع الاسم وقع الطلب ، فاتقوا اللّه وأمسكوا عن ذلك.

يعنى مطرح كردن آن، حرام است و اين، دستور خود امام زمان عليهم السلام است؛ چرا كه حكومت، به اين اطمينان رسيده كه امام عسكرى عليهم السلام از دنيا رفته و هيچ فرزندى از خود به جا نگذاشته است.

اين شرايط، گوياى لزوم رعايت تقيّه در آن دوره است، چه از جهت نام بردن از حضرت و چه از جهت نام بردن از كسانى كه ارتباطى با آن حضرت از طريق توقيع و يا غير آن داشتند؛ چرا كه تعبير «وقع الطلب» شامل حال آنان نيز مى شود؛ زيرا براى يافتن امام مهدى عليهم السلام ، حكومت، ناچار بود از طريق افراد مرتبط با وى اقدام كند و شايد دليل اصلى براى نبود گزارشى از ارتباط كلينى با نوّاب اربعه و يا نشانى بر نيابت اين افراد در كتاب الكافى همين باشد.

3 . همان گونه كه ملاحظه شد، در برخى از گزارش هايى كه از توقيعات وارد شده از ناحيه مقدّسه در كتاب الكافى آمده، فقط به اصل رد و بدل شدن نامه و پاسخ آن

ص: 390

(توقيع) اشاره دارد و يا به نكته اى درباره آن، مانند اين كه پاسخى از طرف امام عصر عليهم السلام آمد يا نيامد، و در برخى، مضمونِ آن نقل شده است و در برخى ديگر از گزارش ها، متن نامه و پاسخ آن آمده است.

4 . با بررسى رجالى اى كه روى سند توقيعات انجام شد، چنين نتيجه به دست آمد كه تعدادى از توقيعات مورد بحث، از جهت سند، صحيح هستند كه با اضافه كردن «سند صحيح» به آدرس آنها، اين مطلب ارائه شد.

5 . بسيارى از توقيعات مورد بحث، درباره امور مالى و پرداخت حقوق ائمّه عليهم السلام و وجوهات شرعى و يا اموالى است كه از امام، نزد شخصى بوده و بايد به امام معصوم عليهم السلام مى رسانده است.

ص: 391

منابع و مآخذ

1 . الإرشاد، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد)، قم: مؤسسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، 1413 ق .

2 . تحف العقول، الحسن بن على الحرّانى (ابن شعبة)، تصحيح وتعليق: على أكبر الغفارى، قم: مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرّسين، 1404 ق .

3 . رجال الطوسى، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تحقيق: جواد القيّومى، قم: مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرّسين، 1415 ق .

4 . رجال النجاشى، أحمد بن على النجاشى، تحقيق: محمّد جواد النائينى، بيروت: دار الأضواء، 1408 ق .

5 . الصراط المستقيم، على بن يونس العاملى، تصحيح وتعليق: محمّد باقر البهبودى، تهران: المكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية، 1384 ق .

6 . الغيبة، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تحققى: عباد اللّه الطهرانى وعلى أحمد الناصح، قم: مؤسسة المعارف الإسلامية، 1411 ق .

7 . الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، قم: مؤسسة نشر الفقاهة، 1417 ق .

8 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، تحقيق: على أكبر الغفارى، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1388 ق .

9 . كمال الدين وتمام النعمة، محمّد بن على بن الحسين بن موسى بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تصحيح وتعليق: على أكبر الغفارى، قم: مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة

ص: 392

المدرّسين، 1405 ق .

10 . مجمع البحرين، فخر الدين الطريحى، تهران: مكتب نشر الثقافة الإسلامية، 1408 ق .

11 . مرآة العقول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1370 ش .

12 . معجم رجال الحديث، السيّد ابو القاسم الخوئى، بيروت : منشورات مدينة العلم ، 1398 ق .

13 . معجم مقاييس اللغة، أحمد بن فارس بن زكريا، تحقيق: عبد السلام محمّد هارون، مصر: مكتبة و مطبعة مصطفى البابى، 1389 ق .

ص: 393

ص: 394

اعتبار روايات «الكافى» (مهدى حسينيان قمى)

اعتبار روايات «الكافى»

مهدى حسينيان قمى

چكيده

شكّى نيست كه مجموعه هاى روايى اى كه به دست ما رسيده اند، از ورود روايات جعلى يا تحريف شده در امان نبوده اند و همه راويان آنها نيز مورد اعتماد نبوده اند. امّا بايد ديد كه چه تعداد از آنها اين گونه اند، و آيا مى توان به اين بهانه، بسيارى از اين احاديث را يكسره از دَم تيغ گذراند؟

عالمان و محقّقان شيعه، مبناى ميانه اى را پذيرفته اند. آنها در پذيرش روايات در اصول، بر مبناى حجيّت و اعتبار خبر موثوقٌ به معتقدند، و در رجال، بر مبناى سهل گيرى در توثيق راويان عمل مى كنند.

نويسنده در اين نوشتار، دربارۀ اعتبار الكافى و نگاه عالمان و فقيهان شيعه دربارۀ پذيرش حديث - بخصوص مجموعه هايى چون الكافى - پرداخته است. سپس به چهار شبهه دربارۀ روايات الكافى پاسخ گفته است:

1. وجود روايات جعلى؛ 2. وجود روايات از غير معصوم؛ 3. وجود تحريف در روايات الكافى؛ 4. وجود روايات ضعيف در الكافى.

كليدواژه ها : اعتبار الكافى، روايات ضعيف، روايات تحريف شده، روايات جعلى.

درآمد

برگزارى كنگره ثقة الاسلام كلينى رحمه الله نويدبخش توجّهى ويژه به روايت است و توجّه به حديث در كنار قرآن ، توصيه پيامبر عظيم الشأن اسلام ، حضرت محمّد بن

ص: 395

عبداللّه صلى الله عليه و آله ، خاتم پيامبران الهى است.

كتابت قرآن ، از روز نخست با كتابت حديث پيامبر صلى الله عليه و آله ، قرين بوده است و امير مؤمنان على عليهم السلام ، حديث پيامبر خدا را به دستور و املاى ايشان ، با به دست خطّ خويش مى نگاشته است.

ياران امامان عليهم السلام نيز به سفارش آن بزرگواران ، احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله را مى نگاشته اند و بدين گونه ، مجموعه هاى روايىِ بسيارى گرد آمده و اصول و كتب بسيارى براى ما به ارث رسيده است.

پاسدارى شيعه از اين مجموعه ها ، در نهايتِ تلاش بوده و متخصّصان و كارشناسان حديث و در رأس آنان امامان عليهم السلام در طول زمان، حديث را پيراسته اند و اين حقيقت را پاس داشته اند.

بنا بر اين ، تنها متخصّصان و كارشناسان حديث هستند كه مى توانند درباره اين مجموعه ها نظر دهند ؛ همان ها كه هم اعتبار اين مجموعه ها را مى شناسند و حفظ مى كنند ، و هم از رسوخ برخى از تحريف ها، به حقيقت ، آگاه اند ، نه اين كه هر كس از راه برسد ، با عقل ناقص خويش ، روايات را بررسى كند و از دمِ تيغ بگذرانَد. مبناى غلطى كه بيشتر روايات را از اعتبار مى اندازد ، پذيرفته عالمان شيعه نيست ، همان گونه كه مبناى پذيرش مطلق روايات نيز مقبول آنان نيست.

مبناى ميانه اى كه وجود تحريف را مى پذيرد و آن را به حق مى شناسد - آن گونه كه اعتبار بيشتر روايات را پذيرفته است - ، به وسيله اكثر قريب به اتّفاق عالمان و محقّقان شيعه ، پذيرفته شده است. ما در اين نوشتار ، اين مبناى ميانه را به تصوير مى كشيم و از آن ، سخن مى گوييم .

اينان ، در پذيرش روايات در اصول ، بر مبناى حجّيت و اعتبار خبر موثوقٌ به ، و در برابر اعتبار ، تنها به خبر ثقه معتقدند و در رجال ، به مبناى سهل گير در توثيق راويان ، عمل مى كنند و در بررسى متنى نيز سليقه اى و شخصى عمل نمى كنند و به محض اين كه ديدند روايتى با عقل هماهنگى ندارد ، آن را رد نمى كنند.

ص: 396

شما در اين نوشتار ، دربارۀ اعتبار الكافى ، نگاهى به مبناى پذيرفته شده عالمان و فقيهان شيعه دربارۀ پذيرش حديث مى اندازيد و اعتبار مجموعه هاى روايى شيعه به ويژه الكافى را در مى يابيد . پس از اين نگاه كلّى ، به چهار شُبهه دربارۀ با روايات الكافى پاسخ مى دهيم كه اين چهار شبهه ، عبارت اند از :

يك . وجود روايات جعلى ؛

دو . وجود روايت از غير معصومان عليهم السلام ؛

سه . وجود تحريف در روايات الكافى ؛

چهار . وجود روايات ضعيف در الكافى .

اعتبار روايات شيعه

براى اثبات اعتبار روايات ، دو مبناى «اصولى» و «رجالى» بايد تنقيح گردند. اگر ما در اصول ، بتوانيم مبناى حجّيت خبر موثوقٌ به را به اثبات برسانيم - كه به اثبات رسيده است و بيشتر عالمان و فقيهان شيعه بر اين مبنا عمل مى كنند - ، كسانى كه تنها به حجّيت خبر ثقه معتقدند ، آن گونه كه مرحوم آية اللّه خويى بدان پايبند است ، در اقلّيت شديدى قرار مى گيرند .

همچنين اگر بتوانيم در رجال ، تنها راه وثاقت را منحصر به «توثيقِ قدما» نكنيم و راه هاى ديگر اثبات وثاقت راويان را بپذيريم - آن گونه كه بسيارى از عالمان رجال و فقيهان شيعه پذيرفته اند - ، بيشتر روايات شيعه ، اعتبار مى يابند ، و در غير اين صورت ، بيشتر روايات شيعه از اعتبار مى افتند .

مبناى اصولى مقبول عالمان و فقيهان شيعه

مبناى حجّيت و اعتبار خبر موثوق به، مبناى بيشتر عالمان و فقيهان شيعه است.

نگاهى به مبناى اصولى حجّيت خبر موثوقٌ به

دربارۀ اين مبنا ، ما به ديدگاه عالمان ژرف انديش و محقّقان سترگى همچون وحيد بهبهانى گرفته تا محقّق همدانى، و از علماى گذشته تا معاصر ، اشاره اى مى كنيم و

ص: 397

بيشتر پاى سخن مجتهدان اصولى مى نشينيم ؛ چرا كه همراهى عالمان اخبارى با اين مبنى ، كاملاً بى ابهام است.

اكثر قريب به اتّفاق عالمان و مجتهدان اصولى ، بر حجّيت خبر موثوق به ، تأكيد دارند و تصريح مى كنند كه تنها خبر ثقه ، حجّت نيست.

اينان ، تصريح كرده اند كه از علم رجال ، به هنگام وجود تعارض در موارد آن، بهره بردارى مى شود و در غير موارد تعارض، رجال ، يكى از طُرُق حصول وثوق است، به گونه اى كه اعتماد به حديث و اعتبار حديث ، منحصر به اين راه نيست.

به نظر مى رسد توجه به خبر ثقه ، آن گونه كه هم اكنون در حوزه هاى علميّه ديده مى شود نتيجه مبناى خاصّ مرحوم خويى قدس سره است . ايشان و تعدادى از شاگردانشان ، با توجّه به اين كه حجّيت را تنها در انحصار خبرِ ثقه مى دانند، سختگيرى هاى سندى را در حوزه ، رايج كرده اند و در راه پذيرش روايات ، حالِ راوى و وثاقت او ، حرف اوّل و آخر را مى زند و در راه توثيق نيز به شدّت سختگيرى دارند.

كوتاه سخن اين كه مبناى حجّيت خبر موثوق به، مبناى مشهور و مورد قبول بيشتر عالمان است.

بعضى نيز مى گويند : ما براى اثبات احكام فقهى ، نياز به روايات از غير ثقات نداريم و مشكل فقهى ما ، با حجّيت خبر ثقه برطرف مى شود ؛ ولى دقّت در سخنان طرفداران حجّيت خبر موثوق به ، روشن مى سازد كه اگر بنا باشد ما از حجّيت خبر موثوق به ، چشم بپوشيم و صرفا به خبر ثقه پناه ببريم، در بسيارى از موارد ، در مى مانيم و در بسيارى از موارد ، بايد كه به فتاوى شاذّى برسيم . به گفته برخى ، مبنايى كه فقط به حجّيت خبر ثقه معتقد است ، موجب هدم دين و روايات مى گردد .

البته اين كه چگونه حجّيت خبر موثوق به، دست ما را در پذيرش روايات ، باز مى گذارد و راه را بر سختگيرى هاى سندى مى بندد، خود مجال ديگرى را مى طلبد ؛ ولى به طور خلاصه بايد گفت كه بر مبناى حجّيت خبر موثوق به، بسيارى از

ص: 398

روايات مُرسَل ، حجّيت مى يابند ؛ چرا كه وثوق آفرين است و گاه مُرسَلِ بعضى بر مسندِ عدّه اى برترى مى يابد.

بر مبناى حجّيت خبر موثوق به، روايات مُستفيض و رواياتى كه در «كتب اربعه» ، مكرّر آمده اند ، با قرائنى از اين دست ، اعتبار مى يابند و روايات ضعيفى كه اصحاب بدان عمل كرده اند ، اعتبار مى يابند و گاه بر روايات صحيح، مقدّم مى شوند. بر مبناى حجّيت خبر موثوق به، روايات صحيحى كه موردِ عمل اصحاب نيستند، از حجّيت ساقط مى شوند.

بر مبناى حجّيت خبر موثوق به، روايتى كه مفادش مطابق با روايات ديگر است، حجّيت مى يابد.

گفتار بزرگان شيعه

استاد كُل، وحيد بهبهانى، در الفوائد الحائرية، دربارۀ حجّيت خبر واحدِ ضعيفِ مُنجَبر مى نويسد :

همه قائلان به حجّيت خبر واحد، چه متقدّمان و چه متأخّران، همه بر حجّيت خبر ضعيفى كه با شهرت و مانند آن جبر شده است، اتّفاق دارند؛ بلكه استناد و اعتماد آنان به اخبار ضعاف، چند برابر استنادشان به اخبار صحيح و بلكه خبر ضعيفى كه جبر شده، بوده است و نزد قدما، صحيح محسوب مى شود، بى آن كه تفاوتى با خبرِ صحيح، داشته باشد. نزاعى در اصطلاح نداريم، جز اين كه اصطلاح متأخّران، سودمندتر است؛ زيرا در سايه آن، قواعدى به دست مى آيد، به اين شكل كه هر خبر عادلى، حجّت است، مگر اين كه مانعى در برابرش قرار گيرد و خبر غيرِ عادل، بر عكسِ خبر عادل است (يعنى حجّت نيست، مگر اين كه مانعى در مقابل داشته باشد) و خبر موثّق، نزد كسانى كه آن را همچون اخبار صحيح مى دانند، صحيح است، و نزد آنان كه آن را چون اخبار ضعيف مى دانند، ضعيف است. همين گونه است وضعيت در اخبار حِسان؛ ولى همه اتّفاق دارند كه خبرِ جبر شده، حجّت

ص: 399

است؛ بلكه بى ترديد، مُعظَم فقه، تشكيل شده از اخبار غير صحيح است و بلكه روش و شيوه در خبر ضعيفِ جبر شده، اين است كه به هنگام معارضه اين خبر با خبر صحيح غيرِ جبر شده، خبر ضعيف جبر شده، بر اين خبر صحيح، مقدّم است (آن گونه كه اين حقيقت و علّت آن را نيز در مى يابى) .(1)

خلاصه اين كه معاصران امامان عليهم السلام و قريب العهدهاى آنان، مبناى عملى شان بر پايه اخبار ثقات، به طور عموم، و غير ثقات، با قرينه استوار است. آنان، برخى از روايات را نيز رد كرده اند، چون به تواتر، ثابت شده است كه دروغگويان، بر امامان دروغ مى بسته اند؛ ولى اين اقسام سه گانه (1 . اخبار ثقات، 2 . اخبار غير ثقات، البته همراه با قرينه، 3 . اخبار كذب)، بر ما مخفى شده است و علم به آنها برايمان ممكن نيست - آن گونه كه در كتاب الفوائد گذشت - ، همان گونه كه احكام امامان عليهم السلام نيز بر ما مخفى شده و راه علم، بسته شده است. بنا بر اين، بايد تمييز بين اقسام را بر پايه ظنّ مبتنى ساخت، آن گونه كه در خودِ احكام امامان عليهم السلام بر همين پايه مبتنى مى سازيم و دليل ما در همه موارد، يكى است، آن گونه كه گذشت.

همچنين از آنچه گذشت، فساد اين گفته روشن مى شود : كه شرط در حجّيت خبرِ مُنجَبر، اين است كه عمل مشهور بر پايه همان خبر باشد (با استناد به آن خبر)، نه اين كه عمل مشهور، مطابق خبر باشد. وجه فساد، اين است كه ملاك، اگر حصول ظن به صدق آن خبر از راه تبيّن باشد، قطعا حجّيت بر محور همان ظنّ است و ترديدى نخواهد بود كه ظن، در سايه موافقت خبر با مشهور بين اصحاب، پديد مى آيد؛ چرا كه روشن است كه مشهور، حقّ است و خبر موافق با مشهور نيز حق خواهد بود. آرى! اگر خبر، افزون بر آنچه مفادِ مشهور است، چيزى داشته باشد، در حجّيت مازاد، اشكال پديد مى آيد.

هم اكنون با توجّه به آنچه يادآورى شد، روشن مى شود كه اين گفته مدارك،

ص: 400


1- . الفوائد الحائرية، ص 487 - 491 فايده 31.

درست نيست كه : شهرت، اگر به حدّ اجماع برسد، آن شهرتْ حجّت است، نه خبر، و اگر به حدّ اجماع نرسد، هيچ ارزشى ندارد؟

بر مطالب گذشته، اين را نيز بيفزاييد كه ايمان و اسلام و عدالت و ديگر شروط، شرط حجّيت خبر در نزد صاحب مدارك هستند، با اين كه هيچ كدام از اينها خودشان به تنهايى حجّت نيستند و خبر بدون اين شروط، حجّت نيست؛ چرا كه اين شروط در خبر، معتبر و شرط است.

همه ظنون اجتهادىِ مربوط به سند و دلالت و رفع تعارض خبر و مانند آن نيز همين گونه هستند؛ چرا كه اگر آنها در ارتباط با ادلّه پنجگانه نباشند، حجّت نيستند و ادلّه هم بدون آنها حجّت نيستند. شروط ديگرِ در ارتباط با آن ادلّه نيز بر همين روال

است.

باز از آنچه گذشت، روشن مى شود كه اگر بين خبر ضعيفِ مُنجَبر به شهرت و خبر صحيحِ غير مُنجَبر، تعارض واقع شود، ضعيف بر صحيح، مقدّم خواهد بود، همان گونه كه روش همه قدما و بيشتر متأخّران است و اين، بر آگاهان، پوشيده نيست .

مرحوم، صاحب مصباح الفقيه، به سختگيرى در پذيرش روايات، كاملاً توجّه داشته و هر دو جهت - كه باعث سختگيرى است - ، از ديدِ او مخفى نمانده است.

نظر ايشان را چنين مى توان خلاصه كرد:

1 . حجّيت خبر موثوق به، با اين بيان كه ملاك وثاقت راوى و يا وثوق به صدور روايت است؛

2 . كفايتِ تعابير ديگر براى اثبات وثاقت راوى (چرا كه ملاك اصلى، حصول وثوق است).

مرحوم محقّق همدانى، جدّا ريشه سختگيرى هاى سندى را خشكانده و راه اعتدال را در پيش گرفته است، راهى كه عموم فقيهان شيعه، قولاً و عملاً، بدان پايبند هستند.

ص: 401

مجلسىِ اوّل، در روضة المتقين فى شرح من لا يحضره الفقيه، آورده است:

در اين هنگام، آشكار مى شود كه افراط بعضى از معاصران در اين كه علمِ به اين اخبار داريم؛ بلكه به هر خبرى كه منسوب به امام عليهم السلام باشد، گر چه از اهل سنّت باشد، و همچنين، تفريطِ بعضى با رد كردن هر خبرى به اين دليل كه از آحاد است و تنها ظن مى آورد و ما از پيروى از ظن، نهى شده ايم.

اين دو نظر، خارج از حدّ اعتدال است؛ بلكه ظاهر آن است كه مى توان به خبر صحيحِ خالى از قرينه عمل كرد، مگر اين كه با ظاهر قرآن و يا سنّت متواتر، مخالف باشد؛ عمل به خبر غير صحيح، در صورتى كه همراه با قرائن باشد، جايز است، آن گونه كه در بعضى از كتاب ها اثبات كرده ايم و به يارى خدا، در كتاب بزرگى، آن را به اثبات مى رسانيم.(1)

صاحب كفايه نيز مى گويد:

خلاصه گفتار در اين زمينه، آن است كه ملاك در حصول جبر و يا ترجيح، همان دخول در دليل حجّيت و يا مرجحيّت است كه به دليل حجيّت بر مى گردد، همان گونه كه ملاك در وهنْ خروج از دليل حجّيت است. بنا بر اين، بعيد نيست كه ضعفِ سند خبر، با ظنّ به صدور خبر و يا صحّت مضمونش جبران شود و بدين گونه، خبر، مشمول دليلى شود كه بر حجّيت خبر موثوق به، دلالت دارد.

مرحوم آخوند خراسانى، اين گونه مى نويسد :

يكى از اسباب و علل وثوق آفرين، حضور روايت در بيش از يك «اصل» از اُصول معتبر و متداول در زمان هاى پيشين است. ديگر، تكرّر يك روايت، گر چه در يك اصل و كتاب، با طريق هاى گوناگون و سندهاى متعدّد و معتبر آمده باشد. ديگر سبب و علّت وثوق، وجود روايت در يك اصل و كتاب است كه به كسانى چون زُراره و همانندانش - كه همه بر پذيرش و تصديقشان اجماع و اتّفاق كرده اند - ، حضور داشته باشند، بر تصحيح آنچه از آنان رسيده است، چون صفوان بن يحيى و همانندانش.

ص: 402


1- . روضة المتقين فى شرح من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 21.

ديگر سبب وثوق، اين است كه روايت، از كتاب هايى باشد كه بين گذشتگان، وثوق و اعتماد بر آنها شايع بوده است، گر چه مؤلّفان آنها از اماميه نباشند.

ديگر اسباب و علل وثوق آفرينى هم هست كه در كتاب هاى مرجع در احكام، آمده است.(1)

بيان شيخ انصارى نيز اين گونه است:

قدر متيقّن، اين است كه اين روايات، بر حجّيت خبر موثوق به، دلالت دارند، چه وثوق به صدور آنها، و چه وثوق به مضمون آنها باشد.(2)

مرحوم مشكينى در حاشيه نهاية الاُصول، اين گونه بيان مى دارند:

تحقيق، اين است كه ملاك در حجّيت خبر، اعم از اين است كه راوى خبر، ثقه باشد ... و يا به صدور خبر، وثوق پديد آيد از هر راه كه باشد ... .(3)

و باز، شيخ انصارى معتقد است:

و امّا ادّعاى انسداد باب علمى را مى توان به راحتى نپذيرفت؛ چرا كه ادلّه حجّيت خبر موثوق به، چه از جهت ظهور باشد و چه از جهت صدور، و چه وثوق به خبر از راه وثاقت راوى به دست آيد و چه از طريق نشانه هاى ديگر، قابل خدشه نيست؛ بلكه اين ادلّه، قطعى هستند و با وجود اين ادلّه، جايى براى ادّعاى انسداد باب علمى در مُعظَم فقه نمى ماند؛ چرا كه خبر موثوق به، براى بيشتر احكام، كافى است، به گونه اى كه از رجوع به اصول عملى در شبهاتى كه خبر موثوق به نباشد، محذورِ خروج از دين و يا مخالفت با علم اجمالى و يا چيزهايى از اين دست، پديد نمى آيد.(4)

براى اثبات حجّيت خبر موثوق به، ادلّه اى كه گذشت، كافى هستند و عمده آن ادلّه، سيره عقلايى هستند كه شارع از آنها منعى نكرده است.(5)

ص: 403


1- . حاشية فرائد الاُصول، آخوند خراسانى، ص 70.
2- . فرائد الاُصول، ج 3، ص 67.
3- . حاشيه كفاية الاُصول، مشكينى، ج 2، ص 161.
4- . فرائد الاُصول، ج 3، ص 83.
5- . همان، ص 77.

آقا ضياء عراقى ، در نهاية الأفكار مى نويسد :

ملاك حجّيت، تنها بر پايه وثوق در نقل روايت است، به گونه اى كه احتمال كذب روايت، به درجه اى ضعيف باشد كه عقلا به آن توجّهى نكنند، و نيز تعبير به مأمونيت در دين و دنيا، تنها از اين جهت است كه لازمه اش وثوق به حديث است، نه از اين جهت كه مأمونيت راوى، در حجّيت روايت او، خصوصيت داشته باشد.(1)

مرحوم محقّق اصفهانى، در نهاية الدراية آورده است:

سخن دربارۀ جابريت و موهنيت، به اجمال چنين است؛ امّا دربارۀ جابر بودن، چون دليل حجّيت خبر واحد، دلالت بر حجّيت خبر موثوق الصدور دلالت مى كند، بنا بر اين، اگر وثوق به صدور خبر پديد آيد، گر چه از راه غير معتبر باشد، موضوع حكم، وجدانا و قهرا، فراهم شده است و در نتيجه، دليل حجّيت خبر واحد، شامل آن مى گردد.(2)

نظر مرحوم سيّد محسن حكيم قدس سره در حقائق الاُصول نيز اين گونه است:

آنچه در ادلّه حجّيت خبر واحد، بدوا به ذهن مى رسد، يكى از سه امر است:

1 . حجّيت خبرى كه با توجّه به خود سند، مظنون الصدور است؛ مثل اين كه راوى از كسانى باشد كه ظن به صدق آنان مى رود؛

2 . حجّيت خبر مظنون الصدور، گر چه اين ظن به صدور، با توجّه به چيزى باشد كه از سند، بيرون است؛ مانند عمل اصحاب به خبر و اعتماد اصحاب بر خبر؛

3 . حجّيت خبر، اعم از دو قِسم بالا و خبرى كه ظن به صحّت و مطابقت مفاد آن با واقع باشد، گر چه با توجّه به قرائن بيرونى، مثل اين كه خبر با فتواى مشهور، موافق باشد، گر چه اعتماد مشهور بر خبر، ثابت نباشد، مانند خبر دعائم و فقه الرضا عليهم السلام و مانند آن. و ظاهر [قول] مصنّف (يعنى صاحب كفايه)، استظهار احتمال سوم از ادلّه حجّيت خبر واحد است؛ ولى اين استظهار، خالى از تأمّل نيست؛ بلكه قدر متيقّن، احتمال اوّل است، گر چه احتمال دوم، ظاهرتر است.(3)

ص: 404


1- . نهاية الأفكار، ج 3، ص 134.
2- . نهاية الدراية، ج 3، ص 433 - 436.
3- . حقايق الاُصول، ج 2، ص 217.

از مجموع گفتار عالمان شيعه، به دست مى آيد كه اكثر قريب به اتّفاق عالمان شيعه، به حجّيت خبر موثوق به، معتقدند و تنها خبر ثقه را حجّت نمى دانند. بنا بر اين، عالمانى چون مرحوم خوئى قدس سره كه تنها خبر ثقه را حجّت مى دانند و بدان پايبندند، جدّا در اقليّت هستند. شهيد ثانى و كسانى مانند صاحب مدارك نيز شايد از اين گروه باشند.

مبناى مقبول رجالىِ اثبات وثاقت و حُسن راوى

در برابر اين مبناى معروف كه در راه اثبات وثاقت راوى و حُسن او سهل گير است، مبناى ديگرى وجود دارد كه در اين جهت، بسيار سختگير است و آن، مبناى كسانى چون مرحوم خويى و هم مسلكان ايشان است.

اينان، بر اين مبناى رجالى هستند كه وثاقت راوى، تنها از راه توثيق قدماى رجال به اثبات مى رسد. اينان، توثيق را از باب شهادت مى دانند و معتقدند كه در شهادت، حسّى بودن، شرط است و شهادت قدماى رجال، تنها حسّى و يا قريب به حسّ است. لذا اگر دربارۀ راوى اى، از قدماى رجال، توثيقى نرسيده باشد، وثاقت آن راوى به اثبات نمى رسد.

گفتنى است اينان، چه خصوصى و چه عمومى، گاه برخى از راه هاى ديگر توثيق را مى پذيرند؛ ولى آن هم بسيار محدود است. در نتيجه، بسيارى از راويان بر پايه اين مبنا به وثاقت نمى رسند و روايتى كه اين راويان در سند آن قرار گرفته اند، از اعتبار مى افتد.

بر آنچه گفته شد، اين را بيفزاييد كه مرحوم خويى، تنها و تنها براى خبر ثقه، اعتبار قائل است و چون وثاقتْ ثابت نگردد، از نظر ايشان، روايت از اعتبار مى افتد.

اين مبناى رجالى ايشان، باعث مى شود كه بيشتر روايات ما از اعتبار بيفتند.

با اين كه وثاقت راوى، مى تواند از راه هاى مختلف و با قرائن بسيارى به اثبات

ص: 405

برسد، در اين جا خاطر نشان مى كنيم كه ما به مبناى سهل گير در اثبات وثاقت راوى عمل مى كنيم و گرايش به توثيق راويان، گرايش داريم. لذا اسباب مدح و توثيق را در اثبات وثاقت راوى، راحت تر مى پذيريم و حتّى بخشى از اسباب ذمّ و قدح را قادح نمى دانيم و بدين طريق، جنبه توثيق راوى را تقويت مى كنيم، علاوه به اين كه قرائن و روايات بسيارى را براى اثبات وثاقت و مدح راوى مى پذيريم.

گفتنى است اين امارات و قرائن، گاه به تنهايى و گاه در كنار هم، وثاقت راوى و اعتبار او را به اثبات مى رسانند. براى دستيابى به اين قرائن و امارات و اسباب توثيق و مدح، به سخنان مرحوم وحيد بهبهانى مراجعه شود.(1)

بيان علاّمه شوشترى در مقدّمه «قاموس الرجال»

علاّمه محمّد تقى شوشترى، در تأييد مبناى مشهور (اعتبار خبر موثوق به) نظر خود را اين گونه بازگو مى كند :

حق اين است كه رواياتى كه راويانش «مُهمَل»اند، يعنى در رجال از آنان، نه خوبى و نه بدى اى ذكر شده است، مانند روايتى است كه راويانش در رجال، مدح شده باشند، به هر دو روايت بايد عمل كرد . اصحاب نيز به هر دو عمل مى كرده اند و همين كه راوى خبر، «مجروح» نباشد، مى توان به روايتش عمل كرد و لازم نيست كه حتما «ممدوح» باشد و تنها به روايت «مجروحين» و «مطعونين» عمل نمى شود. البته روايات «مطعونين» هم با قرينه، قابل پذيرش است.(2)

بيان علامه مامقانى قدس سره در «مقباس الهداية»

قبلاً بيان داشتيم كه گذشت زمان و پنهان شدن بسيارى از قرائن و مشتبه شدن واقع، باعث گرديد كه متأخّران، اين اصطلاح(3) را براى جداسازى روايات معتبر از

ص: 406


1- . منهج المقال، ج 1، ص 174 فوائد الوحيد على منهج المقال.
2- . قاموس الرجال، ج 1، ص 38.
3- . منظور، اصطلاح «تنويع چهارگانه سند روايات» است.

غير معتبر پى ريزى كنند.

بدان كه هم اكنون كه منظورشان در ارتباط با اين اصطلاح، مشخّص ساختن راه اعتبار روايت و عدم آن، فقط از حيث راويان سند است، با قطع نظر از قرائن برونى، نه اين كه بخواهند اعتبار و عدم اعتبار روايات را به طور مطلق، منحصر در اصطلاح سازند كه بيان داشته اند. لذا آنان را مى بينى كه بسيار مى شود كه روايات موثّق، بلكه روايات صحيح را رد مى كنند و به روايات قوى و بلكه ضعيف، عمل مى كنند، اين كار به دليل قرائن بيرونى است... .

و از اين جا روشن شد كه مسلك متأخّران نهايت نزديكى را به مسلك قدما دارد؛ بلكه هر دو مسلك، يكى است و تنها فرق آن دو، در اصطلاحات است؛ چرا كه متقدّمان، صحيح را بر روايتى كه به استناد آن به معصوم عليهم السلام وثوق دارند، اطلاق مى كنند، خواه منشأ وثوقشان، ثقه بودن راوى باشد يا امارات و قرائن ديگر .(1)

بيان مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى قدس سره

ديدگاه رجالى اين فقيه بزرگ در مقام توثيق راويان، با ديدگاه كسانى چون آية اللّه خويى قدس سره كاملاً متفاوت است.

ايشان، در اصول بر مبناى حجّيت خبر موثوق به عمل مى كند و در رجال، براى دستيابى به وثاقت و حُسن حالِ راويان، راه بديعى را پيش روى عالمان گشوده است.

شرح مبناى رجالى اين عالم بزرگ، تا حدودى در كتاب المنهج الرجالى آمده شود. در سايه چهار بيان مطرح شده به وسيله ايشان، از مبناى اكثر عالمان و فقيهان شيعه، دفاع مى شود.

به نظر مى رسد كه مدرسان و باحثان بايد به مبناى اكثريت، توجّه كنند و تحليل هاى آن را در اختيار طالبان آنها قرار دهند و هرگز يك سويه، مبناى اقلّيت را مطرح نسازند كه اين شيوه، هرگز عالمانه و محقّقانه نيست.

ص: 407


1- . مقباس الهداية، ج 1، ص 182 - 183.

اعتبار ويژه «الكافى»

در ميان مجموعه هاى روايى، كتاب الكافى، از جهات گوناگونى سرآمد است. جامعيّت و استحكام تبويب و تدوين، و كثرت روايات با تكرار كم، و گزينش شايسته و اعتبار روايات الكافى، در ميان مجموعه هاى روايى شيعه، كم نظير است. الكافى به «اصول» و «فروع» و «روضه» تقسيم مى گردد كه در حقيقت، به همه دين پرداخته و مجموعه اى كامل از روايات اهل بيت عليهم السلام را در محورهاى عقايد، اخلاق و فقه، در خود جاى داده است.

تبويب و تدوين الكافى، با توجّه به عنوان باب ها، از ديگر ويژگى هاى اين كتاب است. الكافى، بيش از شانزده هزار روايت دارد كه روايات تكرارى آن، بسيار اندك است. كلينى، اين عالم بزرگ شيعه و محدّث توانمند، از ميان روايات بسيار شيعه، اين مجموعه را گرد آورده و به حق، در اين گزينش، موفّق عمل كرده است و مجموعه برترى را ارائه داده است.

از نگاه اعتبار روايات الكافى، كه ديگر جاى هيچ گونه ترديد و شكّى باقى نمانده و رواياتش با توجّه به سند و قرائن وثوق آفرين بسيار و با در نظر گرفتن محتوا، همپايى و همتايى در ديگر مجموعه هاى روايى ندارد.

كلينى، بر خلاف بسيارى از مجموعه هاى روايى، سند روايت را به طور كامل آورده و از ارجاع به مشيخه، خوددارى كرده است.

كسانى كه با روايات، آشنايند و مجموعه هاى روايى مختلف را ديده اند، جدّا در برابر الكافى بهت زده مى شوند و به كرنش مى افتند.

نقايص الكافى به حدّ اقل رسيده و نقاط اوج و اعتبار و ارزشمندى آن، حدّاكثرى است. اساسا اين محدّث بزرگ، مُلهم و مؤيّد مِن عند اللّه است و توفيق خدايى، شامل حال او شده و چنين مجموعه اى را پديد آورده است. مرحوم سيّد ابن طاووس حلّى رحمه الله در كتاب كشف المحجّة مى نويسد:

ص: 408

وَ هَذَا الشَّيْخُ مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ رحمه الله كَانَ حَيَاتُهُ فِى زَمَنِ وُكَلاَءِ مَوْلَانَا الْمَهْدِىِّ عليهم السلام عُثْمَانَ بْنِ سَعِيدٍ الْعَمْرِىِّ وَ وَلَدِهِ أَبِى جَعْفَرٍ مُحَمَّدٍ وَ أَبِي الْقَاسِمِ الْحُسَيْنِ بْنِ رَوْحٍ وَ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ السَّمُرِىِّ وَ تُوُفِّىَ مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ قَبْلَ وَفَاةِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍّ السَّمُرِىِّ لِأَنَّ عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ السَّمُرِىَّ تُوُفِّىَ فِى شَعْبَانَ سَنَةَ تِسْعٍ وَ عِشْرِينَ وَ ثَلاَثِمِئَةٍ وَ هَذَا مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنِيُّ تُوَفِّيَ بِبَغْدَادَ سَنَةَ ثَمَانٍ وَ عِشْرِينَ وَ ثَلاَثِمِئَةٍ فَتَصَانِيفُ هَذَا الشَّيْخِ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ وَ رِوَايَاتِهِ فِى زَمَنِ الْوُكَلاَءِ الْمَذْكُورِينَ يَجِدُ طَرِيقاً إِلَى تَحْقِيقِ مَنْقُولاَتِهِ؛(1)

شيخ محمّد بن يعقوب [كلينى]، در زمان وكلاى مهدى عليهم السلام ، يعنى عثمان بن سعيد و فرزندش ابو جعفر محمّد و ابو القاسم حسين بن روح و على بن محمّد سَمُرى مى زيسته است.

محمّد بن يعقوب، پيش از وفات على بن محمّد سَمُرى، فوت كرده است؛ چرا كه على بن محمد سَمُرى، در شعبان سال 329 وفات كرده و محمّد بن يعقوب، در سال 328 وفات نموده است. بنا بر اين، كتاب هاى محمّد بن يعقوب و رواياتش در زمان وكلاى ياد شده، راهى براى تثبيت آنچه او نقل كرده، دارد.

برخورد عالمان و فقيهان و محدّثان بزرگ با اين مجموعه گران سنگ، نشان از اعتبار و ارزشمندى ويژه آن دارد. همه، الكافى را در بالاترين مرتبه در بين كتب روايى ديده اند و كسى نيست كه رتبه اوّل را در ميان آنها به كتاب روايى ديگرى بدهد و ما در اين جا از نقل جملات آنها خوددارى مى كنيم.

پس از اين نيم نگاه - كه اعتبار ويژه الكافى را در اوج مى نماياند - ، به شبهاتى كه گاه در اين زمينه مطرح مى شود، بايد پاسخ داد كه البته به اجمال، بايد گفت: توجّه به اين شبهات، خود دليلى است بر قوّت و استوارى الكافى، آن گونه كه اشاره خواهيم داشت.

ص: 409


1- . كشف المحجّة، ص 159.

شبهات

الف . وجود روايات جعلى

ما در اين بخش، به كمتر از بيست روايت كه برچسب جعل بر آنها زده شده، اشاره مى كنيم، گر چه از نظر ما بسيارى از اين روايات و بلكه همه آنها، پاسخ دارند و مجعول بودن آنها هرگز ثابت نيست.

1. روايتى كه مرحوم آية اللّه خويى در مقدّمه معجم رجال الحديث (ج 1، ص 35) و آية اللّه سبحانى در كلّيات فى علم الرجال، مدّعى عدم امكان التزام به صدور آن، بلكه مدّعى قطع به عدم صدور آن شده اند و ما در مجلّه علوم حديث، در مقاله «دفاع از حديث 3»، به آن، پاسخ در خور داده ايم.

2. روايتى كه آية اللّه سبحانى در كلّيات فى علم الرجال، مدّعى قطع به عدم صدور آن شده است.

علاّمه شوشترى، به هفت روايت الكافى در الأخبار الدخيلة، برچسب جعل و وضع زده است كه نگارنده، بدانها نيز پاسخ در خور داده است، كه بدين شرح اند:

3. روايت ليلة القدر.

4. روايت طول قد آدم عليهم السلام .

5. روايت آمرزش عمومى در حج.

گفتنى است كه اين سه روايت، در «دفاع از حديث 10» مجلّه علوم حديث، بررسى

شده و به اشكالات مطرح شده درباره آنها پاسخ گفته شده است.

6 . روايت سه طلاقه كردن امام عليهم السلام .

7 . روايت خطاى عبد و زن در قتل عمد.

گويا اين دو روايت، بررسى نشده است.

8 . روايت نهى از اشراف بر قبر پيامبر صلى الله عليه و آله .

9 . روايت سخن گفتن سوسمار.

ص: 410

اين دو روايت در دفاع از حديث «11»، بررسى شده است.

10. صحيحه عبد اللّه بن سنان.

اين حديث، به وسيله شيخ شمس الدين، در كتاب مسائل حرجة فى فقه المرأة، كتاب سوم و چهارم (ص 92)، مطرح و بررسى شده است و ما در «دفاع از حديث 9»، به شبهات درباره آن، پاسخ داده ايم. گفتنى است ايشان، روايات ديگرى را نيز جعلى معرّفى مى كند.

11. صحيحه حمّاد بن عيسى.

اين روايت، به وسيله محمّدباقر بهبودى، در كتاب معرفة الحديث (ص 3) به عنوان نمونه روايات جعلى در مقدّمه كتاب، آمده است و ما در «دفاع از حديث 4»، به اشكالات مطرح شده، پاسخ داده ايم.

12. دو روايت از «اخبار من بلغ» كه در الكافى آمده است.

روايات «اخبار من بلغ»، در كتاب الموضوعات فى الآثار و الأخبار، توسّط سيد هاشم معروف الحسنى مورد نقد قرار گرفته و برچسب جعل بر آنها زده شده است. ما در «دفاع از حديث 5» به شبهات مطرح شده، پاسخ داده ايم.

13. روايت «شير و فضّه»، كه به وسيله افراد بسيارى مطرح شده است.

14. روايت اقرار اضطرارى امام زين العابدين عليهم السلام .

اين روايت، در كتاب سبك شناسى دانش رجال الحديث (ص 40)، جعلى معرفى شده است.

گفتنى است كه آشنايان با حديث مى دانند كه برچسب جعل و وضع و مانند آنها به روايات بسيارى زده شده است. ديدن همين نمونه ها و پاسخ به آنها، كافى است.

ب . وجود رواياتى از غير معصومان عليهم السلام

مرحوم شيخ كلينى قدس سره در مقدّمه كتاب الكافى، به درخواست شخصى اشاره دارد كه از وى خواسته تا كتابى جامعِ فنون علم دين تأليف كند؛ كتابى كه هر كس طالب دانش

ص: 411

دين و عمل بدان باشد، از آن بهره مند گردد و شامل احاديث صحيح به جا مانده از امامان راستگو و سنّت هاى استوارى باشد كه بر پايه آنها عمل مى شود.

مرحوم كلينى، چند سطر بعد مى گويد:

خداوند، تأليف آنچه را كه مى خواستى، فراهم ساخت.

بنا بر اين، كاملاً مشهود است كه كلينى، رواياتى را آورده كه قبول داشته و بدان ها پايبند بوده است و هرگز قصدش جمع آورى مجموع روايات از معتبر و غير معتبر، و مقبول و غير مقبول نبوده است. اين جمله كلينى در مقدّمه، به خوبى وضعيت اعتبارى روايات الكافى را توضيح مى دهد.

با وجود اين، در معجم رجال الحديث آمده است:

اوّلاً اين جمله، گوياى آن نيست كه همه روايات الكافى، چنين اند؛ بلكه اين گونه روايات صحيح در الكافى وجود دارد.(1)

سپس شاهد اين گفته، چنين بيان شده كه در الكافى، گفته هايى آمده كه اصلاً روايت نيستند، چه رسد كه روايات صحيحه امامان عليهم السلام باشند. آن گاه دوازده مورد، ارائه شده است.

جدّا اين گونه از اعتبار الكافى كاستن، شگفت آور است! هر كس كه مقدّمه شيخ كلينى را بخواند، مى فهمد كه ايشان مى خواسته روايات صحيح و معتبر امامان معصوم را بياورد و هرگز دوازده مورد و يا حدّاكثر بيست مورد در كلّ هشت جلد الكافى، آن هم با وجود قرينه، از غير معصوم نقل كردن، مشكل ساز نيست و گفته كلينى در مقدّمه را خدشه دار نمى سازد.

برخى از اين موارد، در بخش تاريخى الكافى آمده است و بخشى را حتّى مى توان گفت كه از معصوم است. گر چه نام معصوم برده نشده؛ ولى كلام، كلام معصوم است و مشخّص است كه شاگرد معصوم، از غير معصوم نقل نمى كند.

ص: 412


1- . معجم رجال الحديث، ج 1، ص 82.

در هر صورت، تعهّد نويسنده اى در اين سطح و كتابى چنين جامع را خدشه دار كردن، هرگز پسنديده نيست و تعجّب است كه برخى مى پندارند كه اين شبهه، قوى است. بيش از اين در اين بخش، درنگ لازم نيست.

ج. وجود حضور تحريف در روايات «الكافى»

برخى چون مؤلّف الأخبار الدخيلة، با كاوش بسيار، به مواردى تحريف كلّى و يا جزئى در روايات، به زعم خود، دست يافته اند كه بسيارى از موارد، قابل پاسخگويى است:

ايشان، در جلد اوّل كتاب، بيست مورد تحريف و در جلد دوم، يكصد مورد و در جلد سوم، يكصد و سى مورد و در جلد چهارم، يكصد و بيست مورد كه مجموعا سيصد و هفتاد مورد تحريف مى شود، آورده است. بسيارى از اين تحريف ها، جزئىِ جزئى است و بسيارى نيز پذيرفته نيست و توجيه صحيح دارد.

گفتنى است در يك كتاب هشت جلدى كه بيش از شانزده هزار روايت را در خود جاى داده و به همه ابواب دين پرداخته، وجود تعدادى تحريف و تغيير ناخواسته، طبيعى است.

اين ويژگى تنها براى قرآن است كه تحريف، بدان راه نمى يابد. بگذريم كه بسيارى از تحريف ها در سند است.

در نهايت، مجدّدا توجّه خوانندگان را به اين نكته جلب مى كنم كه اعتبار الكافى، در حدّى است كه با اين وجوه، بر دامن كبريايى اش گرد ننشيند. فقط آگاهان مى دانند و امامان عليهم السلام و در پى آنان، عالمان دين - كه در پيراسته نگه داشتن حديث كوشيده اند و در اين راه، جان باخته اند تا اين مجموعه گران سنگ و اين ميراث ارزشمند، به دست ما رسيده است - ! پس بايد قدر آن را بدانيم، نه اين كه در نفى و ردّ آن بكوشيم.

د. وجود روايات ضعيف در «الكافى»

اين كه گاه گفته مى شود: بيشتر روايات الكافى ضعيف است، بر مبناى تضعيف سندى است، وگر نه بيشتر روايات الكافى اعتبار دارند و اين دو جهت، بايد از

ص: 413

هم تفكيك شوند.

ضعف سندى، هرگز مساوى با ضعفِ حديث نيست؛ چرا كه راه اعتبار روايت، تنها اعتبار سند روايت نيست.

بسيارى از روايات، اعتبار دارند، با اين كه از نظر سندى، ضعيف اند و بالاتر اين كه حتّى بسيارى از رواياتى كه به ضعف سند متّهم مى شوند، بر مبناى بيشتر عالمان شيعه، مى توان صحّت و اعتبار سندى آنها را نيز به اثبات رساند.

بدين شكل، روايات الكافى، اعتبار ويژه اى مى يابند، به استثناى معدودى از روايات آن، كه شايد اعتبار پيدا نكنند و همان گونه كه در مقدّمه گفتيم، با مبناى اعتبار خبر موثوقٌ به، بيشتر روايات شيعه اعتبار مى يابند و تنها اعتبار برخى از روايات، ثابت نمى مانَد.

بدين گونه، وجه سخن آية اللّه شيخ محمّدحسين نايينى قدس سره روشن مى شود كه شاگرد ايشان، مرحوم آية اللّه خويى، از مجلس درس ايشان نقل مى كند كه مى گفت:

انّ المناقشة فى أسناد روايات الكافى حرفة العاجز؛(1)

مناقشه سندى در روايات الكافى، كار كسى است كه [از فهم و جمع روايات آن] عاجز است.

نكته اى كه بسيار مهم است و بايد مورد توجّه قرار گيرد تا اعتبار كتاب هاى روايى شيعه، بويژه كتب اربعه و خصوصا الكافى به شايسته ترين وجه تضمين گردد. اين است كه همه يا بيشتر روايات شيخ كلينى در الكافى، از صاحبان كتاب است.

درست است كه ايشان، واسطه هاى خود را تا آن كتاب ها در سند آورده، ولى نياز جدّى به اين واسطه ها نيست؛ چرا كه انتساب آن كتاب ها به مؤلّفانش براى كلينى ثابت شده بوده است. درست مثل اين كه ما امروز از الكافى نقل مى كنيم، وسائط ما تا الكافى، در اجازاتى كه گرفته ايم، آمده است؛ ولى گفته مى شود صرفا جهت تيمّن و تبرّك

ص: 414


1- . معجم رجال الحديث، ج 1، ص 81 .

است و اين كه ما هم در زمره راويان احاديث اهل بيت عليهم السلام قرار گيريم؛ وگر نه نيازى نيست. ما روايت را از خود الكافى مى خوانيم و ضرورتى به وسائط ما تا اين كتاب، احساس نمى شود. همين قضيّه، درباره كتاب هايى نيز كه كلينى از آنها نقل مى كند، صادق است.

اين نكته بسيار ارزشمند مورد تأكيد بسيارى از عالمان قرار گرفته است.

آية اللّه صافى گلپايگانى، شفاهى گفته اند و در كتاب منتخب الأثر نيز مورد تأكيد قرار داده اند و در كتب ديگر ايشان نيز به اين حقيقت، اشاره شده است.

مرحوم سيّد محسن امين جبل عاملى، صاحب أعيان الشيعة، در شرحى كه بر روايات فقهى دارد، به اين نكته پرداخته است.(1)

بدين شكل، روايات بسيارى تصحيح مى شود و ضعف واسطه ها از كلينى تا صاحبان كتب، آسيبى نمى رساند.

همچنين به اين نكته كه مرحوم صاحب قاموس از معاصران، در مقدّمه كتاب رجالى اش آورده، بنگريد:

و تحقيق الكلام و تفصيله أن يقال إنّ شيخ الإجازة إمّا يجيز كتاب نفسه و فيه يشترط ثبوت وثاقته كغيره من الرواة مطلقا إلاّ أنْ يكون جميع أحاديث كتبه مطابقا لأحاديث كتاب معتبر فيكون أحاديثه مقبولة و إن كان فى نفسه ضعيفا. و إمّا يجيز كتاب غيره فإن إجاز ما يكون نسبته إلى مصنفه مقطوعة كإجازة الكافى و سائر الكتب الأربعة و ما يكون نظيرها فلا احتياج فى نقله إلى التوثيق لأنّ المراد مجرّد اتّصال السند لاتحصيل العلم لنسبته إلى مصنّفه وإن أجاز ما لا تكون نسبته مقطوعة يحتاج أيضا جواز العمل بما أجازه إلى توثيقه؛

تحقيق سخن، اين است كه گفته شود شيخ اجازه كتاب خودش را مى دهد كه در اين صورت، بايد وثاقتش ثابت شود، مگر اين كه همه احاديث كتابش مطابق با احاديث كتاب معتبر ديگرى باشد كه در اين صورت، احاديث او پذيرفته است، گر

ص: 415


1- . ر. ك: البحر الزخّار، ج 1، ص 27 - 29.

چه خودشان ضعيف باشد.

و يا شيخ اجازه، اجازه كتاب ديگران را مى دهد كه در اين صورت، اگر اجازه دهد كتابى را كه نسبتش به مؤلّف آن قطعى است (مانند آن كه الكافى و يا ساير كتب اربعه و مانند آنها را اجازه دهد)، در اين صورت، نيازى به اثبات توثيق شيخ اجازه نيست.

چون نسبت كتاب به مؤلّف، ثابت است و هدف از اجازه شيخ، حفظ اتّصال سند است؛ ولى اگر اجازه كتابى را بدهد كه نسبتش به مؤلّف، قطعى نيست، در اين صورت، براى عمل به آن كتاب، نيازمند اثبات وثاقت شيخ اجازه هستيم.

بنا بر اين، اگر تطبيق احاديث كتاب مُجيز با كتاب هاى معتبر ديگر براى ما ممكن بود و از سوى ديگر، تفكيك اجازه هاى مشايخ، از اين جهت كه مشخّص مى شد آيا كتاب يقينىِ ديگران را اجازه داده اند يا كتاب خودشان را، ديگر در اعتبار روايات كتاب هايى كه مشايخ اجازه داده اند، مشكلى نمى ماند؛ چراكه اگر كتاب خويش را اجازه داده اند كه يا خود ثقه هستند و يا ما با تطبيق درستى احاديث، آن كتاب را مى فهميم.

و اگر كتاب ديگرى را اجازه داده اند، يقينى بودن انتساب آن كتاب به مؤلّف، برايمان روشن خواهد بود.

ايشان، آن گاه مى نويسد:

قلت: لكن تطبيق كتاب المجيز و فهم انفراد المجيز بكتاب غيره و عدمه ممّا لا يمكننا فى هذه العصور، لاندراس المصنّفات والاُصول بعد الشيخ.

يعنى دستيابى به اين تطبيق و قطعيت انتساب كتاب به مؤلّف، براى ما فراهم نيست.

سپس مى افزايد:

و لو كانا ممكنين لنا، لمّا كنّا محتاجين إلى ما فعله العلاّمة فى طرق التهذيبين: من بيان الصحيح والحسن و القوى و الضعيف، لأنّ جميع الوسائط بينه و بين صاحب

ص: 416

الكتاب و صاحب الأصل فى الحقيقة مشائخ إجازة لكتاب الغير و أصله؛

و اگر اين دو جهت براى ما فراهم بود، ما نيازمند شيوه علاّمه در تفكيك اخبار التهذيب و الاستبصار و تقسيم آن به انواع صحيح و حَسَن و قوى و ضعيف نبوديم؛ چرا كه وسائط شيخ تا كتاب ها و اصول، همه از مشايخ اجازه اى بودند كه كتاب و اصل ديگرى را اجازه مى دادند.

آن گاه مرحوم علاّمه شوشترى مى نويسد:

و كذا لم نكن محتاجا إلى ما فعل فى طرق الصدوق؛

بلكه ما در اين صورت، نيازمند كارى كه علاّمه در طُرُق صدوق كرده، نيستيم.

كه دليل آن، امكان تطبيق و قطعيت انتساب كتاب به مؤلّف آن است.

سپس ايشان مى افزايد:

بل يمكن أن يقال بعدم الاحتياج فيه أصلاً حيث انّه صرح فى الفقيه بمعروفية طرقه إلى الكتب و أنّ الكتب فى نفسها مشهورة؛

به علاوه اين كه مى توان گفت: نيازى به شيوه علاّمه و به كار گيرى آن نيست؛ چرا كه خود صدوق در [كتاب من لايحضره] الفقيه ، صريحا گفته است كه طرق من به كتاب ها، معروف است و كتاب ها، به خودىِ خود مشهورند.

علاّمه شوشترى در بخش ديگرى از سخن خويش در ادامه مى نويسد:

قلت: لو كنّا نعرف الاُصول المشهورة و المصنّفات المعروفة كالقدماء لكنّا حكمنا بصحّة كثير من أحاديث الكافى الّتى حكموا بعدم صحّتها بالإصطلاح الحادث المتأخّر، فإنّ أكثر رواتها مشائخ إجازة و أكثر أحاديثه مأخوذة من مصنّفات أصحاب الأئمّة عليهم السلام و اُصولهم، و ذكر سائر المشائخ لمجرّد اتّصال السلسلة، كما هو ديدن أصحاب الحديث، كالإرشاد فى الأخذ من الكافى، و منهم الصدوق فى غير فقيهه، والشيخ فى الجزئين الأوّلين من استبصار، كما عرفت لكنّ الأسف فى ضياع تلك الاُصول والمصنّفات؛(1)

اگر ما اصول و مصنفات مشهور را مى شناختيم، آن گونه كه قدماى اصحاب

ص: 417


1- . قاموس الرجال، ج 1، ص 74 - 77 .

مى شناختند، قطعا حكم به صحّت بسيارى از احاديث الكافى مى كرديم؛ همان احاديثى كه بر پايه اصطلاح جديد، غير صحيح شناخته مى شوند؛ چرا كه بيشتر راويان اين احاديث، مشايخ اجازه هستند و بيشتر اين احاديث، از مصنّفات و اصول اصحاب ائمه عليهم السلام گرفته شده است و ذكر نام مشايخ، تنها به دليل حفظ اتّصال سند است، آن گونه كه شرط اصحاب بوده است. براى نمونه، شيخ مفيد مفيد در الإرشاد از الكافى مى گيرد و صدوق... و شيخ طوسى... ؛ ولى اسفبار، اين است كه اين اصول و مصنفّات، از دست رفته است.

همان گونه كه ملاحظه كرديد، علاّمه شوشترى، در مورد كتاب من لايحضره الفقيه، مشكل را حل شده مى داند؛ چرا كه هم طرق شيخ صدوق به كتاب هايى كه از آنها در كتاب من لايحضره الفقيه نقل كرده، صحيح است و هم خودِ آن كتاب ها مشهورند.

ما مانند همين سخن را در مورد الكافى جارى مى دانيم؛ چرا كه با توجّه به گفته مرحوم كلينى در مقدّمه، ايشان مجموعه روايات الكافى را روايات صحيح مى داند كه بدين صورت مى توان بدانها عمل كرد و صحّتى كه در كلام كلينى آمده، همان صحّتِ قدمايى است؛ يعنى انتساب اينها به امامان عليهم السلام مورد وثوق است و اعتبار اين روايات و حجّيت آنها، تمام است.

آرى! اگر در الكافى رواياتى پيدا شوند كه از اصول معتبر و معروف و مشهور نقل نشده اند، آن روايات بايد به طريق ديگرى و با قرائن ديگرى به اعتبار برسند.

بنا بر اين، تضعيف روايات الكافى، بلا وجه است و بيشتر روايات الكافى اعتبار مى يابند و راه اعتباريابى آنها به اين شكل، خلاصه مى شود:

يك. اعتبار روايت، تنها به اعتبار سند آن نيست؛ بلكه بر مبناى حجّيت خبر موثوقٌ به در بسيارى از روايات ضعيف السند، اعتبار مى يابد؛ چرا كه قرائن داخلى و خارجىِ موثوقٌ به، صدور خبر مى آورد.

دو. راويان آن، اگر از نظر سندى هم فقط خواسته باشيم، راه اعتبار سندىِ بيشتر روايات الكافى باز است؛ چرا كه بسيارى از راويان آن، شايد بر مبناى برخى قابل

ص: 418

توثيق نباشند؛ ولى بر مبناى بيشتر عالمان شيعه، قابل توثيق اند و به اين شكل، اعتبار سندى بيشتر روايات الكافى تضمين مى شود.

سه. با توجّه به اين كه شيخ كلينى، روايات خود را از كتب نقل مى كند و مؤلّفان آن كتاب ها، تأييد شده و مشهور و موثوق به هستند، لذا وسائط كلينى تا آن كتاب ها مهم نيست و ضعف آنان، مشكل ساز نخواهد بود.

اينها برخى از راه هاى اعتباربخشى به روايات الكافى است و محقّقان و عالمان آشنا با حديث، خود بهتر مى دانند.(1)

ترجمه قسمت هايى از فايده چهارم خاتمه «مستدرك الوسائل» در اعتبار «الكافى»(2)

يكى از «فايده»هاى خاتمه كتاب ما مستدرك الوسائل ، درباره پاره اى از مباحثى است كه به كتاب الكافى - كه يكى از «كتب اربعه» و از پايه هاى مذهبِ فرقه ناجيه اماميه است - ، بر مى گردد.

گر چه ادلّه احكام ، مطابق مشهور بين فقها ، چهار تاست : كتاب (قرآن) سنّت، عقل و اجماع ؛ ولى اهل نظر ، با تأمّل در فروع دين ، در مى يابند آنچه از غير سنّت به دست مى آيد ، بسيار كم است و سنّت كه عمد و پايه در به دست آوردن فرائض، سنن، حلال و حرام است و كتب اربعه ، متكفّل بخش عمده سنّت است و كتاب الكافى در ميان كتب اربعه ، مانند خورشيد در بين ستارگان آسمان است.

الكافى ، نسبت به ديگر كتب ، امتيازاتى دارد كه اگر انسان منصف ، به خوبى در آن بينديشد ، از بررسى حال تك تكِ رجال سند در رواياتى كه در الكافى قرار گرفته ، بى نياز مى شود و وجود اين امتيازها ، موجب وثوق و اعتماد مى گردد و موجب حصول اطمينان به صدور، ثبوت و صحّت روايات به معناى معروف

ص: 419


1- . تمام آنچه در اين مقاله آمده، تلخيصى است از مقاله اى گسترده و جامع با عنوان «اعتبار روايات شيعه»، كه در بيش از صد صفحه آمده است.
2- . از اين بخش تا آخر مقاله ، به وسيله نويسنده اين نوشتار ، ترجمه شده است .

بين قدما مى شود.(1)

وجوه امتياز و برترى «الكافى»

امتياز اوّل . آنچه [بزرگان دين] در مقام مدح الكافى [و كلينى] به تصريح و يا با اشاره گفته اند [كه به برخى از آنها اشاره مى شود] :

الف . شيخ مفيد قدس سره در شرح كتاب عقائد شيخ صدوق قدس سره گفته است: شيخ كلينى قدس سره در الكافى - كه از بزرگ ترين كتب شيعه و سودمندترين آنهاست - ، روايت يونس بن يعقوب از امام صادق عليهم السلام را ، آن هنگامى كه مرد شامى براى مناظره با امام عليهم السلام خدمت ايشان آمده بود ، آورده است .

ب . محقّق كَرَكى قدس سره در اجازه اش به قاضى صفى الدين عيسى مى گويد: [و از كتاب هايى كه اجازه نقل آنها را به تو مى دهم] همه كتاب ها و روايات شيخ، امام، سعيد، حافظ، محدّث، ثقه و كسى كه روايات اهل بيت عليهم السلام را جمع كرده ، ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى ، صاحب كتابى بزرگ در روايت است كه نامش الكافى است . همان كتابى كه مانندش نوشته نشده ، با همان سندى كه قبلاً ذكر شد تا جناب شيخ امام ابو جعفر محمّد بن قولويه ، به حقّ روايت وى از او - قدّس اللّه سرّهما و قدرهما - . و اين كتاب ، از روايات شرعى و اسرار ربّانى ، چيزهايى را در خود جمع دارد كه در غير اين كتاب ، يافت نمى شود.

و اين شيخ بزرگوار (كلينى) ، از كسانى بسيار از عالمان اهل بيت عليهم السلام و رجاليان و محدّثان آنان ، همچون على بن ابراهيم بن هاشم ، نقل مى كند .

ج . شهيد اوّل قدس سره در اجازه اش به شيخ زين الدين ابو الحسن على بن خازن مى گويد:

ص: 420


1- . الحديث الصحيح عند المتقدّمين على عصر العلاّمه الحلّى م 726 ق هو ما اقترن بما يوجب الوثوق به و اعتضد بما يلزمه الاعتماد عليه أو بما أوجب العلم بمضمونه نحو وجوده فى أكثر الاُصول الأربعمئه مؤلّف من أصحاب الأئمة عليهم السلام تكرّره فى أصل أو أصلين وجوده فى أصل معروف معتبر لديهم (مستدرك الوسائل، ج 3 ، ص 463. خاتمة) .

با همين سند كتاب هاى صاحب كتاب كافى در حديث كه مانندش براى اماميّه نوشته نشده است.(1)

و در كتاب الذكرى ، پس از آوردن روايت مُرسَلى در كيفيت استخاره مى گويد:

ارسال روايت ، آسيبى نمى زند ؛ چرا كه شيخ كلينى قدس سره اين روايت را در كتابش آورده است و شيخ طوسى در التهذيب.(2)

د . علاّمه مجلسى قدس سره در آغاز شرحش بر كتاب الكافى مى گويد:

و با كتاب الكافى آغاز مى كنم، تأليف شيخ راستگو، ثقة الإسلام، پذيرفته شده همه طوايفِ مردم و ممدوح خاصّ و عام، محمّد بن يعقوب كلينى - كه خداوند ، وى را با امامان بزرگوار محشور فرمايد - ، چون از همه اصول و كتب ، مضبوط تر و جامع تر بود و از همه تأليفات فرقه ناجيه ، برتر و والاتر بود .(3)

روشن است كه اين مدايح ، به بزرگى كتاب و كثرت روايات آن باز نمى گردد ؛ چرا كه مانند الكافى و يا بزرگ تر از آن ، از نظر حجم ، از نويسندگان قبل از كلينى و پس از كلينى ، بسيار متداول بوده كه از آن جمله است : المحاسن برقى و نوادر الحكمةى احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى قمى و ... . اين همه ستايش و مدح ، به دليل اتقان و ضبط و تثبّت الكافى بوده است. در اين راستا ، بزرگان ديگرى چون شهيد اوّل ، در اجازه اش به شيخ زين الدين ابو الحسن على بن خازن و ملاّ امين استرآبادى و صاحب معالم و صاحب مدارك و شيخ حسين ، پدر شيخ بهايى و ديگران ، كلينى و كتاب او الكافى را ستوده اند.

امتياز دوم . مطلبى كه سيّد ابن طاووس قدس سره در كتاب كشف المحجّة ، در مقام بيان اعتبار وصيّت معروف امير مؤمنان عليهم السلام به فرزندش امام حسن مجتبى عليهم السلام نگاشته است و

ص: 421


1- . بحارالأنوار، ج 107 ، ص 190 (به نقل از مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 465 و خاتمة) .
2- . الذكرى، ص 252 . همچنين ، ر . ك : الكافى ، ج 3 ، ص 473 ، ح 8 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 3، ص 182 ، ح 413 به نقل از مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 465 .
3- . مرآة العقول، ج 1 ص 3؛ به نقل از مستدرك الوسائل ، ج 4 ، ص 466.

ايشان ، آن وصيّت را از «رسائل الأئمّة»ى ابو جعفر كلينى نقل مى كند كه متن آن ، چنين است:

اين شيخ (يعنى محمّد بن يعقوب)، زندگى اش در زمان وكيلان مولايمان مهدى عليهم السلام : عثمان بن سعيد عَمرى و فرزندش ابو جعفر محمّد و ابو القاسم حسين بن روح و على بن محمّد بن سمرى - كه رحمت خدا بر آنان باد - بوده است .

فوت محمّد بن يعقوب ، پيش از وفات على بن محمّد سمرى واقع شده است ؛ چون على بن محمّد سمرى ، در ماه شعبان سال 329 فوت كرده و محمّد بن يعقوب كلينى ، در بغداد در سال 328 فوت نموده است.(1)

بنا بر اين ، تصانيف كلينى در زمان وكيلان [امام مهدى عليهم السلام ] در وقتى بود كه مى توانسته راهى براى تثبيت منقولات خويش و تأييد كتاب هاى خود بيايد.(2)

نتيجه مقدّماتى كه سيّد ابن طاووس ذكر كرده ، عرضه كتاب الكافى بر يكى از «نوّاب اربعه» بوده و ارضاى او و حكم به صحّت كتاب به وسيله اوست و اين ، عين امضاى امام عليهم السلام و حكم او و يا تأليف اوست ؛ چون به امضاى نايب امام نيز به اذن و امر امام است.

اين مطلب ، گر چه حدسى و غير قطعى است ، چون ممكن است گاهى با واقع ، تطبيق كند و گاه نادرست باشد و در اين جا بدان نمى توان تمسّك جست ؛ ولى تأمّل در مقدّماتى كه مرحوم سيّد ابن طاووس آورده ، گمان قوى و اطمينان كامل و اعتماد به آنچه او (كلينى) ذكر كرده را مى آورد.

چون كلينى ، بزرگ طايفه و چشم اماميه و مرجع آنان است ، آن گونه كه بدان تصريح شده و در شهرى است كه نوّاب امام در آن هستند و هدفش از تأليف (كافى) ، عمل به كتاب در همه امور مرتبط با دين است ، چون اين را از او خواسته اند ، آن گونه

ص: 422


1- . در سال وفات كلينى ، بين سال 329 و 328 ق ، اختلاف است ر.ك: مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 468 ، حاشيه شماره يك .
2- . كشف المحجّة ، ص 159 (به نقل از مستدرك الوسائل، ج 3 ، ص 468 ، خاتمة) .

كه بدان در ابتداى كتاب خود تصريح كرده ، مخصوصا اين گفته او كه:

گفتى: كه تو دوست مى دارى كتابى نزدت باشد كه كافى به همه فنون دين باشد آنچه كه متعلّمان به آن بسنده كنند و طالبان ، بدان رجوع نمايند و هر كس كه علم دين و عمل به دين را با روايات صحيح رسيده از امامان راستگو عليهم السلام بخواهد.

و با سنّت هاى استوارى كه بدان عمل مى شود و با آن فرض ، خداوند عز و جل و سنّت پيامبرش ادا مى گردد.

و گفتى كه اگر اين تحقّق پيدا كند ، اميد دارم كه وسيله اى شود كه خداوند تدارك كند به سبب معرفت آن برادران، تدارك كند و اهل ملّت ما را به آنچه رشد آنها بدان است... .

پس آشكار گشت كه هدف شيخ كلينى در الكافى ، مانند هدف ديگر عالمان از بسيارى از تأليفات ، مانند گردآورى آنچه در زمينه پاداش اعمال و يا خصلت هاى نيك و بد و يا علل شرايع و غير آن نيست.

بلكه هدف از تأليف الكافى ، اخذ و تمسّك به الكافى و تديّن و عمل به آنچه در الكافى است و در محضر شيخ كلينى در بغداد از حضرت حجّت عليهم السلام توسّط يكى از نوّاب ايشان ، دربارۀ درستى برخى از روايات و جواز عمل به آن ، سؤال مى كرده اند.

و مانند آنچه در نامه ها و مكتوب هاى محمّد بن عبد اللّه بن جعفر حِميَرى به امام عليهم السلام از اين دست ، بخش وافرى وجود دارد ، و نيز در نامه هاى ديگرى كه از سوى ديگر آن ، مكتوب گشته است.

بنا بر اين ، بعيد است ، آن هم در نهايت بُعد كه شيخ كلينى قدس سره در طول مدّت تأليف كتاب خود كه بيست سال به طول انجاميده است ، با توجّه به همنشينى و مجالستى كه عادتا با آنان داشته است ، نوّاب حضرت را از كتاب خود ، باخبر نساخته باشد و كتاب را بر آنان ، عرضه نكرده باشد .

و از امورى كه حقيقت اين عرضه و پاسخ را به ذهن نزديك مى سازد ، اين است كه دسته اى از بزرگان كه الكافى را از شيخ كلينى تلقّى كرده اند و ايشان ، آن را روايت

ص: 423

كرده و استنساخ نموده و نشر داده اند و همه نسخه هاى الكافى در نهايت ، به نسخه اينان منتهى مى گردد.

مانند شيخ بزرگ در صاحب كرامت مبهوت كننده ، محمّد بن احمد بن عبد اللّه بن قضاعة بن صفوان بن مهران جمّال و ابو عبد اللّه محمّد بن ابراهيم نعمانى ، كه اين دو از استوانه هاى اين سقف رفيع هستند.

و در بعضى از مواضع كتاب الكافى آمده و در نسخه صفوانى چنين است ، آن گونه كه در باب نصّ بر امامت امام دهم عليهم السلام ديده مى شود.

و نيز عالم بزرگ ، ابو غالب احمد بن محمّد بن سليمان زُرارى ، نويسنده رساله اى در شرح حال خاندان اَعيَن ، در فهرست كتبى كه نزد وى بوده و آنها را از صاحبانش در اين روايت نقل كرده ، آورده:

همه كتاب الكافى كه تصنيف ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى است ، به روايت من از اوست . برخى را قرائتا و برخى را اجازتا . من «كتاب صلاة و صوم» را در نسخه اى از الكافى استنساخ كرده ام و كتاب حج را در نسخه اى و كتاب طهارت و حيض را در نسخه اى ديگر. همه ، يك مجلّد است و قصد دارم كه بقيه كتاب را نيز إن شاء اللّه ، در يك جزء با برگه كاغذى استنساخ كنم.

در حالى كه بعضى از اعيان و بزرگان از وكلا و نوّاب راجع به امور دنيايى ، مانند آنچه كه ابو غالب رازى از ابو القاسم حسين بن روح دربارۀ اختلافى كه بين او و زنش پيش آمده بود ، سؤال كرد كه توقيعى از ناحيه مقدّسه خارج شد كه : «و الزوج و الزوجة فأصلح اللّه بينهما» . همين طور ، راجع به نوشته هاى افراد و مرويّات آنها از وكلا سؤال مى شد ، مانند آنچه كه از حسين بن روح دربارۀ كتاب التكليف شلمغانى نقل شده كه گفت : «اُطلبوه إلىّ لأنظره ؛ كتاب او (التكليف) را بياوريد!» ، بعد از آن كه از ابتدا تا انتهاى آن را خواند ، گفت: «ما فيه شى ء، إلاّ و قد روى عن الأئمّة عليهم السلام إلاّ موضعين أو ثلاثة فإنّه كذب عليهم فى روايتها» .

ص: 424

و از آنچه دربارۀ كتاب هاى ابن عزاقر كه ابو الحسين بن تمّام ، از خادم حسين بن روح حكايت كرده كه : از ايشان سؤال شد كه : «خانه هاى ما از كتاب هاى ابن عزاقر ، پُر است . چه كنيم؟» . ايشان گفت : «من هر آنچه امام ابو محمّد حسن بن على عليهم السلام راجع به كتب بنى فضّال فرمود كه : «خذوا بما رووا و ذروا بما رأوا» مى گويم. از آنچه بيان شد ، به دست مى آيد كه بعيد است و در نهايت بُعد كه اَحَدى از آنان ، از شيخ كلينى ، اين كتاب را نخواهد ؛ كتابى را كه شيخ كلينى براى عمل عموم شيعه نگاشته يا اين كتاب را نزد شيخ كلينى نبيند و بر آن ننگرد ، با اين كه بزرگان شيعه و سرانِ اماميه ، به اين كتاب توجّه نموده و در كنار آن ايستاده اند.

و كوتاه سخن اين كه : كسى كه به اين مجموعه از قرائن توجّه كند ، شايد به آنچه سيّد بزرگوار (ابن طاووس) بدان اشاره كرده ، اطمينان پيدا كند.

و اين توهّم كه اگر اين كتاب بر امام عليهم السلام يا يكى از نوّاب آن حضرت عرضه شده بود ، اين قضيّه ، شيوع و شهرت مى يافت ، با كتاب هاى ديگرى كه بر پدران امام مهدى عليهم السلام عرضه شده ، نقض مى شود ؛ چرا كه هر كدام از آنها جز با يك يا دو طريق ، براى ما نقل نشده است.

علاّمه مجلسى رحمه الله در كتاب مرآة العقول مى گويد: و امّا يقين برخى از كسانى كه جزافه مى گويند به اين كه همه كتاب الكافى بر حضرت قائم عليهم السلام عرضه شده ، چون در شهر سفيران و نوّاب بوده(1) (منظور بغداد است) ، اشكال آن روشن است.

آرى! عدم انكار امام قائم عليهم السلام در امثال كلينى در تأليفات و رواياتشان، از امورى است كه گمان نزديك به علم مى آورد كه امامان عليهم السلام از كار آنان ، خشنود بوده و عمل به رواياتشان را تجويز مى كرده اند.

گويم: جزاف گويى ، اگر در مورد يقين آنان باشد ، درست است ؛ و امّا در زمينه پديد آمدن وثوق و اطمينان به الكافى به دليلى كه ذكر كرديم ، هرگز جزافى در سخن

ص: 425


1- . ظاهرا مراد او از «بعض» ، ملاّ خليل قزوينى است مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 473 ، حاشيه 3 .

كسى كه چنين ادّعايى را بكند ، نيست . آرى! البته در اين مطلب براى ديگران ، حجّتى نيست ؛ زيرا از قرائن رجالى كه بر آن تكيه مى كنند ، به دست نيامده است و شگفت از صاحب وسائل الشيعة است كه كلام سيّد ابن طاووس را در كشف المحجّة تا گفته وكيلان ياد شده ، آورده و نتيجه سخن سيّد ابن طاووس را - كه نتيجه مقدّمات اوست - و دلالت كامل تر بر اثبات نظر صاحب وسائل الشيعة دارد ، نقل نكرده است.

امتياز سوم . گفته شيخ نجاشى در حقّ كلينى است كه معتمدترين فرد در حديث، و اثبت در آن است. نيز علاّمه در كتاب خلاصة الأقوال. و اين گفته از اين نقّاد خبير و عالم بزرگ در جايگاه خود قرار نمى گيرد ، مگر اين كه در بر دارنده همه مدح هايى باشد كه براى راويان و مؤلّفان شده ، از آنچه كه به سند حديث و اعتبار روايت ، مربوط مى گردد. و از برترين مدح ها و شرافتمندين خصلت هاى مربوط به مقام روايت از انسان هاى ثقه است و نقل رواياتى كه بدانها وثوق است ، آن گونه كه در شرح حال دسته و جماعتى ذكر كرده اند.

شيخ طوسى ، در الفهرست ، در شرح حال على بن حسن طاطرى مى گويد:

او واقفى بود و در مذهبش ، بسيار عناد مى ورزيد ... براى او در فقه ، كتاب هايى است كه آن كتاب ها را از مردانى كه بدانها و به رواياتشان وثوق است ، روايت كرده و به همين جهت ، آن كتاب ها را ذكر كرديم.

و در كتاب خلاصة الأقوال ، در شرح حال جعفر بن بشير آمده است :

او به علم برآمده شناخته مى شد ، چون دانشِ بسيار داشت و مورد اعتماد بود و از افراد مورد اعتماد ، روايت مى كرد و آنان نيز از وى ، روايت مى كردند.

مشابه اين نقل را نجاشى دربارۀ او و نيز در شرح حال محمّد بن اسماعيل بن ميمون زعفرانى و شيخ طوسى قدس سره در كتاب عدّة الاُصول مى گويد:

اگر يكى از دو راوى با سند ، روايت كند و ديگرى به ارسال ، در حال راوىِ به ارسال ، تأمّل مى شود . اگر او از كسانى است كه معلوم است جز از ثقه اى كه بدان وثوق باشد ، ارسال نمى كند ، در اين صورت ، خبر راوى ديگر بر خبر او مقدّم

ص: 426

نمى شود و مرجّح نيست و به همين جهت ، اماميه بين رواياتى كه محمّد بن ابى عُمَير و صفوان بن يحيى و احمد بن محمّد بن ابى نصر و غير آنها از ثقات ديگرى كه جز از كسى كه به او وثوق باشد ، روايت و ارسال ندارند و اگر بين روايات مسندى كه غير از اينان نقل كرده اند، باشد، مساوات قائل شده اند و به همين جهت ، به مُرسَلات ايشان - زمانى كه از روايات ديگران متفاوت باشد - ، عمل مى كنند.

و علاّمه حلّى قدس سره در المختلف در «احكام بغاة» مى گويد :

روايتى كه ابن عقيل - كه از عالمان بزرگ ما (شيعه) است - روايت كرده كه مرسل هاى او به دليل عدالت و معرفت او پذيرفته مى شود.

و در شرح حال او ، دسته اى از رجال گفته اند كه او ، صحيح المذهب است و صحيح نزد قدماى شيعه ، گر چه نزد متأخّران ، اعم از صحيح(1) است و اسباب اتّصاف روايت به صحّت نزد قدما ، بيشتر از آن سبب ها نزد متأخّران است ؛ مانند بودن آن روايت در اصلى از اصول و داشتن سند مكرّر و وجودِ روايت در كتابى كه به يكى از امامان عليهم السلام عرضه شده است ، و اشتهار روايت و مطابقت روايت با دليل قطعى و ديگر امور خارجى .

و از اسباب صحّت روايت، وثاقت، تثبّت و ضبط ، از امور داخلى و حالات نفسانى راوى است كه ميزان صحّت نزد متأخّران هست و نيز موثّق بودن راوى . بنا بر اين ، گفته آنان - كه صحيح الحديث است - ، بر مدحى در شخص راوى نيز دلالت نمى كند ، چه رسد به عدالت و وثاقت وى ، آن گونه كه ابتداى نظر آن را مى طلبد.

ولى تأمّل كننده باانصاف مى داند كه حكم به صحّت روايت راوى ، بدون افزودن به كتابش درست نيست كه به خاطر امور خارجى باشد ؛ چرا كه آن ، متوقّف بر وقوف به همه آن چيزى است كه او روايت كرده و تدوين نموده است و عرضه كردن آن بر

ص: 427


1- . متأخّران ، حديث را به چهار دسته تقسيم مى كنند: صحيح، حسن، موثّق يا قوى، و ضعيف.

امور خارجى - كه دست كشيدن به خار ، از آن راحت تر است - ؛ بلكه بايد به دليل علمى كه به حال او دارد و معرفتى كه از سيره و روش او مى شناسد (مانند وثاقت، تثبّت و ضبط) ، و بنا بر اين كه روايت صحيح اين گونه اى را نقل كند و اين ، مدح بزرگ و توثيق گسترده ترى است ، پس روايات او (كسى كه درباره اش گفته شده صحيح الحديث است) ، نزد هر كس كه به حجّيّت جز موقوف الصدور و خبرى كه اطمينان به ورود آن مى رود ، قائل است ، حجّت است زمانى كه وثوق و اطمينان به صدور آن داشته باشد و مطمئن به ورود آن باشد و اطمينانِ قلب از حُسن ظاهر و شايستگى ظاهرِ حالِ راوى ، داشته باشد ، آن گونه كه حق نيز همين است و محقّقان ، برآن اند و إن شاء اللّه ، توضيح فزون ترى براى اين سخن در آينده خواهد آمد.

به اين جهات كه دربارۀ راويان بزرگ مؤلّفان گفته شده ، گفته هاى ديگرى را كه در شرح حال دسته اى از راويان و ارباب تصنيف گفته اند ، بيفزاييد كه : پس اگر ابو جعفر شيخ كلينى ، از همه راويان و مولّفان ، مورد اعتمادتر و باثبات تر و در روايت ، داراى استحكام بيشترى باشد ، بايد كه جامع همه مدايحى باشد كه تك تك راويان با توجّه به روايت ، بدان مدح شده اند و بايد شخصيت و حال و روايت وى ، از آنان ، كمتر و پايين تر نباشد.

پس اگر بنا باشد كه وى از مجهولى يا ضعيفى كه روايتشان مورد توجه نيست روايت كند يا روايتى را نقل كند كه نياز به دقت در سند او هست در اين صورت شيخ كلينى قدس سره از همه راويان و مؤلفان معتمدتر و باثبت تر نيست .

چون همه مدائح و اوصافى كه در حقّ آن دسته از راويان گفته شده كه مربوط به سند است به همين دو واژه بر مى گردد (واژه اوثق واثبتيت) .

پس اگر شيخ كلينى با بزنطى و امثال او و شيخ جعفر بن بشير مقايسه شود ، بايد حكم به وثاقت مشايخ وى نيز بشود ، و نيز اگر با طاطرى و اصحاب اجماع ، سنجيده شود ، چاره اى نيست جز اين كه حكم به صحّت حديث وى شود ، به همان معنى

ص: 428

كه گفتيم . اين كه او در كتابش جز آنچه از راويانى كه به خود آنان و رواياتشان وثوق است ، نياورده است و به اين شكل ، اطلاق حجّت بر شيخ كلينى قدس سره تمام مى شود ، آن گونه كه برخى او را با اين توصيف ستوده اند و اين واژه را از الفاظ صريح در توثيق دانسته اند و گفته اند كه: منظور از آن ، اين است كه به روايت شيخ كلينى ، احتجاج و استدلال مى توان كرد.

شيخ مفيد رحمه الله نيز همين گونه، «درستىْ گفته»اى در مدح الكافى دارد و بدين سان ، بزرگ ترين و ارزشمندترين و سودمندترين كتاب شيعه بودن آن ، روشن مى شود.

سودمندتر بودن اين كتاب ، به دليل جامعيّت آن در مباحث اصول اعتقادات و اخلاق، فروع فقهى و مواعظ است و بزرگ ترين و يا باارزش ترين بودن آن ، بايد از جهت اعتبار داشتن آن و اعتماد شدن به آن باشد و همه اصول در دوره شيخ كلينى موجود بوده ، آن گونه كه از شرح حال ابو محمّد هارون بن موسى تلّعكبرى(1) آشكار مى گردد ؛ همو كه عصر شيخ كلينى را درك كرده و از او و غير او روايت كرده است.

كسى احتمال نمى دهد كه شيخ مفيد ، در روايات موجود در اصول ، از جهت سند تا اصول و يا از صاحبان اصول تا امامان عليهم السلام ، تأمّل و مناقشه اى داشته باشد. از جناب نجاشى نيز همين انتظار مى رود و ستايش او از كلينى ، پيش از اين آمد . وى در آن توصيف ، گفته است كه كلينى ، كتابش را در طول بيست سال نوشت ؛ و روشن است كه ذكر مدّت تأليف الكافى ، براى بيان باثبات بودن كلينى است.

طولانى بودن دوره تأليف ، همچنين مى رساند كه هدف شيخ كلينى ، صرف جمع آورى روايات پراكنده نبوده است ؛ چون اين كار ، نياز به اين مدّت طولانى نداشته و حتّى به يكْ دهم اين زمان هم نيازمند نيست ؛ بلكه هدف او گردآورى روايات معتبر و مورد اعتماد و موثوق به است و اين كار ، نيازمند زمان است ؛ چرا

ص: 429


1- . تَلّعُكبَرى ، از بزرگان شاگردان كلينى بوده و كلينى ، از شاگردان خود ، جز تلّعكبرى ، در الكافى نقل نكرده است مستدرك الوسائل، ج 3، ص 478.

كه مستلزم گردآورى «اصل»ها و كتاب هاى معتبر است و اين كتاب ها بايد با طرق معتبر به صاحبانش اتّصال داشته باشد و در متون اين كتب ، دقّت ورزد و اين كتاب ها را تصحيح و تنقيح كند ؛ زيرا مى خواسته كتابى تأليف كند كه شيعه تا روز قيامت ، در اصول و فروع ، بدان اكتفا كند.

اين هدف و منظور شيخ كلينى است ، و اين هم گواهى ناقدان و ماهران فنّ حديث و حاملان دين و تصريح آنان به دستيابى كلينى به هدف و منظور خويش .

از به كار رفتن تعبير «موثّق ترين» و «باثبات ترين» براى الكافى ، به دست مى آيد كه كلينى ، از هر چه مايه قدحِ راوى است و راويان از حديث روايت بدان تضعيف شده اند پاك و مبرّاست (مانند روايت از ضعيفان و مجهولان و نيز روايت از كسى كه او را نديده است و نيز از ضعيف كردن حريفان حديث و اضطراب الفاظ حديث) و اعتماد بر مرسل هايى كه از وثاقت راوى افتاده و در اين بين، اطمينان حاصل نكرده باشد ، و مانند اين از وجوهى كه منافاتى با عدالت ندارد ، ولى با تثبّت و وثاقت ، ناسازگار است.

و هنگامى كه در آنچه ما ذكر كرديم ، تأمّل نمايى و نيز در آنچه كه در شرح حال شيخ نجاشى گذشت كه چه اندازه امثال او در اخذ روايت ، احتياط مى نموده اند و اين كه از هر كس روايت را نمى گرفته اند ، مى فهمى كه تأمّل و درنگ در حال مشايخ مرحوم كلينى و احتمال اين كه كلينى از ضعيفان يا مجهولان اخذ روايت كند ، اين با اوج وثوق به كلينى و اوج استوارى وى در روايت - كه مورد تصريح نجاشى و علاّمه حلّى بوده - ، ناسازگار است.

اين تأمل و درنگ ، باعث مى گردد كه شيخ كلينى ، قدر و منزلت روايى اش از جمعى كه رواياتشان را از آلودگى به اين امور مذموم ، مبرّا دانسته اند، عقب تر باشد و رتبه كتابش از كتاب هايى كه به سند حديث هايش نگاه نمى شود (و بى سند ، پذيرفته است) پايين تر باشد يا اين كه الكافى ، بزرگ ترين و با عظمت ترين كتاب شيعه است و

ص: 430

همين گونه در مشايخِ مشايخ كلينى ، خواهيم گفت .

امتياز چهارم. شهادت شيخ كلينى قدس سره به درستى رواياتش در مقدّمه الكافى ، آن گونه كه بعضى از آن گذشت و آن ، اين است كه : «گفتى كه دوست مى دارى نزد تو كتابى كامل و جامع همه فنون (علم) دين باشد...» تا آن كه مى گويد: «اين كتاب همراه با آثار صحيح از امامان راستگو عليهم السلام باشد و همراه با سنّت هاى استوارى كه بدان عمل مى شود و واجب الهى و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله بدان ادا مى گردد...» تا آن جا كه مى گويد: «و خداوند - كه ستايش ، ويژه اوست - ، تأليف كتابى را كه درخواست كردى ، فراهم ساخت و اميدوارم آن گونه كه مى خواستى ، باشد و هر چه كوتاهى در آن باشد ، ولى در نيّت ما و خيرخواهى ، كوتاهى نبوده است ؛ چرا كه خيرخواهى براى برادران و همكيشانمان ، واجب است».

و اين سخن از شيخ كلينى صراحت دارد كه ايشان ، مقدّمه الكافى را پس از تأليف آن نگاشته است. بنا بر اين احتمال اين كه ايشان مقدّمه را اوّل نوشته باشد و سپس از آنچه اوّل نگاشته و منظور داشته ، باز گشته باشد ، از اساس ، باطل است ، آن گونه كه احتمال غفلت از هدف و منظورش درست نيست ؛ چون خود كلينى ادّعا كرده كه كتاب ، آن گونه كه درخواست كننده كتاب خواسته ، تأليف شده است و اين نمى شود ، مگر با استوارى كلينى در راه و روش خودش و توجّه به هدف و نيّت خود در هنگام تأليف. و سپس ، عرضه كتاب بر آنچه منظور داشته است و مطالب كتاب با هدف خودش و هدف درخواست كننده كتاب.

بنا بر اين ، تنها اين مى ماند كه چگونه او توانسته چنين كتابى با اين درجه از اعتبار بنويسد؟ و نيز چگونه اين گواهى او قبول مى افتد؟ ما قبلاً به اختلاف بين قدما و متأخّران در منظور از «صحّت در روايت» ، اشاره كرديم و اين كه با توجّه به اختلاف شهادت دسته اوّل (قدما) ، براى دسته دوم (متأخّران) سودمند نيست . و در اين جا مى خواهيم بيشتر بيان كنيم و توضيح دهيم. لذا مى گوييم: شيخ بهايى در كتاب مشرق

ص: 431

الشمسين ، پس از تقسيم حديث به اقسام چهارگانه مشهور آورده است : «اين اصطلاح ، بين قدماى ما معروف نبوده است ، آن گونه كه براى كسانى كه نسبت به كلام قدما ممارست ورزيده اند، روشن است ؛ بلكه متعارف بين قدما ، اطلاقِ صحيح بر روايتى است كه با قرينه اى كه اعتماد قدما را به خود جلب مى سازد ، تأييد مى گردد و يا با قرينه اين كه موجب وثوق به آن روايت و اعتماد به آن مى شود ، و اين وثوق و اعتماد به روايت ، با امورى چند حاصل مى گردد.

الف . وجود روايت در بسيارى از «اصول چهارصدگانه» كه آنها را با طرق متّصل خود (مشايخ خود) بر اصحاب ائمّه عليهم السلام روايت مى كرده اند و اين اصول ، در آن زمان ها مشهور بوده است ، آن گونه كه خورشيد در وسط روز مشهود است.

ب . تكرّر روايت در يك اصل و يا دو اصل ، از اين اصول و يا بيشتر با طُرُق گوناگون و سندهاى متعدّد و معتبر.

ج . وجود روايت در يك اصل كه انتسابش به فردى از راويان معروف باشد كه همه بر تصديق آنان ، اجماع كرده اند ؛ مانند : زُراره و محمّد بن مسلم و فُضَيل بن يَسار ، و يا هر چه از آنان برسد تصحيح كنند ؛ مانند : صفوان بن يحيى و يونس بن عبد الرحمان و احمد بن محمّد بن ابى نصر بَزَنطى ، يا به رواياتشان عمل كنند ؛ مانند : عمّار ساباطى و ديگرانى كه شيخ طوسى در كتاب العدّه آنان را شمرده است ، آن گونه كه محقّق [حلّى] در بحث تراوح معتبر از شيخ طوسى نقل كرده است.

د . درج روايت در يكى از كتبى كه بر امامان عليهم السلام عرضه شده است و امامان ، مصنّفان آن كتب را ستوده اند ؛ مانند كتاب عبيد اللّه بن على حلبى كه بر امام صادق عليهم السلام عرضه شد ، و نيز كتاب يونس بن عبد الرحمان و فضل بن شاذان (/شادان) كه بر امام عسكرى عليهم السلام عرضه شده است.

ه- . روايت از كتاب هايى اخذ شده باشد كه وثوق به آن كتاب ها و اعتماد به آنها در ميان عالمان سَلَف ، شيوع داشته باشد. خواه مؤلّفان آن ، از فرقه ناحيه محقّه (شيعه)

ص: 432

باشند ، مانند «كتاب صلاة» حريز بن عبد اللّه و كتاب هاى فرزندان سعيد اهوازى و على بن مهزيار ، و يا از غير فرقه اماميه باشند ؛ مانند كتاب قاضى حَفْص بن غياث و كتاب هاى حسين بن عبيد اللّه سعدى و كتاب قبله على بن الحسن طاطرى.

و رئيس محدّثان ،(1) مبناى متعارف قدما حركت كرده و به صحّت همه احاديث خود (در كتاب من لا يحضره الفقيه) حكم كرده است و دسته اى از عالمان بزرگ رجالى ، بر همين روال ، حركت كرده اند ؛ چون قرائتى كه موجب وثوق و اعتماد است ، برايشان ظاهر گشته است.

گفتار استادِ اكبر ، وحيد بهبهانى قدس سره

استاد اكبر در تعليقه بر رجال آورده است: صحيح نزد قدما ، همان است كه به صدور آن از معصومان عليهم السلام وثوق دارند ، خواه منشأ وثوقشان اين باشد كه راوى از ثقات است يا امارات ديگر ، و قدما ، قطع به صدور و يا ظنّ به صدور ، پيدا مى كردند و استادِ اكبر و ديگران ، تصريح كرده اند كه بين صحيح به اصطلاح قدما و صحيح به اصطلاح متأخّران ، عموم و خصوص مطلق است و اين ، روشن است.

بنا بر اين حكم شيخ كلينى قدس سره به صحّت روايات ، مستلزم صحّت آنها به اصطلاح متأخّران نيست ، چون احتمال مى رود كه منشأ صحّت در همه روايات و يا در برخى روايات ، غير از وثاقت راوى باشد ، و تو آگاهى كه اين اشكال بر كسى وارد است كه بخواهد به صرف شهادت شيخ كلينى بر حجّيت حكم بر صحّت احاديث الكافى يا اصطلاح جديد كند ؛ ولى كسى كه خبر حجّيت نزد وى همان باشد كه عالمان از همان راه ها بدان وثوق پيدا كرده اند و قرائنى كه شيخ بهايى و ديگران از عالمان رجال ذكر كرده اند، وثوق و اطمينان به صدور خبر مى آورد ، نه صحّت مضمونش . پس شهادت كلينى نزد وى ، سودمند خواهد بود ، بلكه براى بيشتر علما سودمند است ؛ چرا كه

ص: 433


1- . ر. ك: مستدرك الوسائل ، ص 482.

علما براى تغيير اصطلاحى كه در صحّت روايت، از سوى علاّمه حلّى و استاد ايشان احمد بن طاووس حلّى بوده ، اين عذر را ذكر مى كردند كه قرائن صحّت نزد قدما ، بعدها از بين رفته است ، نه اين كه اين قرائن ، اعتبارى نداشته باشد.

آيا مى بينى اَحَدى از بزرگان دين ، در حجّيت خبرى كه در يكى از كتب و اصولى كه شيخ بهايى به آنها اشاره داشته ، اشكال كند؟ البته در صورتى كه آن اصل و كتاب به دست او برسد و وثوق به انتساب كتاب ، پيدا كند ، ابدا چنين اشكالى نمى كند و تنها عالمان در اين تنگنا قرار گرفتند ، چون به آن كتاب ها دسترس نداشتند و يا آن كتاب ها برايشان با طريق معتبر تأليف نشده است .

لذا ما مى گوييم اگر ثقة الاسلام كلينى ، گواهى دهد كه احاديث الكافى صحيح است ، سبب گواهى او يا وثاقت راويان اين احاديث است كه در اين صورت ، اشكالى در آن نيست ؛ چون اين شهادت در حكم توثيق همه راويان ، به طور عام است و در اخذ قول عادلى كه راوى اى را تزكيه مى كند ، چه تفاوتى دارد كه يك نفر معيّن را تزكيه كند يا جماعتى معلوم و مشخصى را كه در يك جهت ، اشتراك دارند و آن اين است كه همه از راويان روايات الكافى هستند.

و يا سبب شهادت كلينى ، اين است كه اين روايات ، از آنِ كيست و اصول معتبر ، نزد اماميه اخذ شده اند و اين هم شهادت حسّى است كه از خطا و اشتباه دورتر است تا توثيق ؛ چون حاصل اين شهادت ، آن است كه : «من فلان حديث را از فلان كتاب نقل مى كنم» و اگر كسى احتمال اشتباه را در اين باره بخواهد حاكم سازد ، بايد باب شهادت را ببندد.

و نيز اگر شهادت ايشان نسبت به برخى از روايات ، به دليل وثاقت راويان و نسبت به برخى ، به دليل اخذ از اصول معتبر و مُعتمَد باشد ، آن گونه احتمالاً چنين است.

مرحوم ميرزا حسين نورى قدس سره در ادامه اين فايده چهارم از خاتمه المستدرك ،به طرح شبهاتى كه مطرح شده ، مى پردازد و به همه آنها پاسخ مى دهد گفتنى است اين

ص: 434

شبهات ، همان هايى كه صاحب مفاتيح قدس سره از كلام جدّ بزرگوارش وحيد بهبهانى آورده است و ميرزا حسين نورى به همه آنها پاسخ مى دهد و مى افزايد كه براى ردّ اين شبهات ، همين بس كه خود وحيد بهبهانى ، به اين شبهات ، پايبند نبوده است ، آن گونه كه در الفوائد الحائرية و تعليقه رجالى ايشان مى بينيد كه هدف ايشان ، تنها طرح اين شبهات در برابر كسانى بوده كه به قطعيت روايات الكافى معتقد بوده اند ؛ وگر نه در اعتبار آن ، جاى حرفى وجود ندارد .

مرحوم ميرزا حسين نورى ، در ادامه ، در چند «تنبيه» و يك «خاتمه» ، مطالبى را مى آورد كه خوانندگان محترم را به مطالعه مجموعه فايده چهارم از المستدرك ، دعوت مى كنيم و سخن را به پايان مى بريم.

ص: 435

منابع و مآخذ

1. بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، بيروت: مؤسسة الوفاء، 1403 ق.

2. البحر الذخار فى شرح احاديث الأئمّة الأطهار، سيّد محسن امين جبل عاملى، بيروت: شركة الكتبى، 1413 ق.

3. تهذيب الأحكام، محمد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، بيروت: دار التعارف، 1401 ق.

4. حاشيه فرائد الاُصول، محمد كاظم آخوند خراسانى، قم: مكتبه بصيرتى.

5. حاشيه كفاية الاُصول، ابو الحسن مشكينى، تهران: كتاب فروشى اسلاميه.

6. حقايق الاُصول، السيّد محسن الحكيم، قم: مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1372 ش.

7. الذكرى، محمّد بن مكّى (شهيد الأوّل)، تهران: چاپ سنگى، 1272 ق.

8. روضة المتقين فى شرح من لا يحضره الفقيه، محمّد تقى المجلسى، تهران: بنياد فرهنگ اسلامى، 1413 ق.

9. فرائد الاُصول، مرتضى الأنصارى، قم: مجمع الفكر الإسلامى، 1419 ق.

10. الفوائد الحائرية، محمد باقر بن محمّد وحيد البهبهانى، قم: مجمع الفكر الإسلامى، 1415 ق.

11. قاموس الرجال، محمد تقى التسترى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1410 ق.

12. الكافى، محمد بن يعقوب الكلينى، تحقيق: على اكبر الغفارى، بيروت: دار صعب ودار التعارف، 1401 ق.

13. كشف المحجّة، على بن موسى ابن طاووس، نجف: مطبعة الحيدرية، 1370 ق.

ص: 436

14. مرآة العقول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1370 ق.

15. مستدرك الوسائل، حسين بن محمّد تقى النورى الطبرسى، قم: اسماعيليان، 1383ق.

16. معجم رجال الحديث، سيّد ابو القاسم خويى، قم: مدينة العلم، 1403 ق.

17. مقباس الهداية فى علم الدراية، عبد اللّه بن محمد حسن المامقانى، قم: مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1411 ق.

18. منهج المقال، وحيد البهبهانى، تهران: مطبع كربلائى محمد حسين الطهرانى، 1307 ق (چاپ سنگى).

19. نهاية الأفكار، ضياء الدين عراقى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1414 ق.

20. نهاية الدراية فى شرح الكفاية، محمد حسين الاصفهانى، قم: مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1408 ق.

ص: 437

ص: 438

«الكافى» : اسناد ، صحّت روايات ، و مآخذ (نيرّه زبرجدى)

«الكافى» : اسناد ، صحّت روايات ، و مآخذ

نيرّه زبرجدى

چكيده

در اين مقاله ، با نگاهى به شخصيت حديثى شيخ كلينى رحمه الله به تجزيه و تحليل اسناد ، صحّت روايات و مآخذ مهم كتاب الكافى پرداخته شده است .

نگارنده ، نخست به بررسى زندگى نامه شيخ كلينى رحمه الله و معرّفى مشايخ و شاگردان ايشان پرداخته ، سپس انگيزه تأليف وى را از و تدوين كتاب الكافى بيان مى كند . در ادامه ، به بررسى ويژگى هاى الكافى از قبيل سند روايات اين كتاب (مانند روايات معنعن ، روايات مرسل و معلّق) و مشتركان در سند روايات و همچنين موارد ضعف و قوّت روايات از ديدگاه شيخ كلينى پرداخته و معيارهاى صحّت روايات در الكافى و همچنين مآخذ شيخ كلينى در اين كتاب را بيان مى كند . از نظر نگارنده ، كلينى در الكافى كوشيد تا با استفاده از بقاياى كتب اصحاب ائمّه عليهم السلام و جوامع حديثى قبل از خود ، مجموعه اى كامل و ارزشمند در رشته حديثْ تصنيف كند و آن را به شيعيان هديه نمايد ؛ كتابى كه هنوز جاودانه است .

زندگى نامه

ابو جعفر، محمّد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى، مؤلّف كتاب الكافى، نخستين

ص: 439

كتاب از كتب اربعه شيعه است. از سال تولّد او اطّلاعى در دست نيست؛ امّا وفات او در سال 329 ق، در بغداد اتفاق افتاده است.(1) وى، سال هاى ابتداى زندگى خود را در همان زادگاه خويش (روستاى كلين از توابع شهر رى) سپرى كرده و چون شهر رى تا اواخر قرن سوم هجرى، تحت نفوذ و سيطره اهل سنّت قرار داشت، براى اخذ حديث و ديدار با مشايخ بزرگ، به قم و سپس به حوزه هاى كوفه، نيشابور و بغداد سفر كرد. كلينى، مجددا به رى، بازگشت، ولى تاريخ دقيق آن مشخص نيست ؛ امّا به احتمال قوى، بازگشت او، به دهه هاى چهارم يا پنجم عمرش و پس از سال سيصد قمرى، باز مى گردد.

كلينى، پس از تأليف جامع حديثى خود، در سال 327 ق، به بغداد سفر كرد و در دو سال پايان زندگى اش، كتاب الكافى را در جمع معدودى از ياران و شاگردان خود، به معرض روايت گذاشت.(2) وى در سال 328 ق،(3) يا 329 ق، درگذشت(4) و در باب الكوفه بغداد، به خاك سپرده شد.(5) او، علاوه بر كتاب الكافى، كتاب هاى ديگرى نيز تأليف كرده، ولى از آنها اثرى به جاى نمانده است.(6)

مشايخ و شاگردان

در كتاب الكافى، مجموعا پانزده هزار و 339 روايت وجود دارد. بررسى اين اسناد، نشان مى دهد كه كلينى، روايات خود را مجموعا از 34 نفر، روايت كرده است؛ ليكن پانزده هزار و 284 روايت، از هشت نفر و 55 روايت، به واسطه 26 نفر ديگر، روايت

ص: 440


1- . رجال النجاشى، ش 1026؛ الكافى، ج 1، ص 40 .
2- . تهذيب الأحكام، ج 10 ص 29.
3- . الفهرست، طوسى، ش 591 .
4- . رجال النجاشى، ش 1026؛ رجال الطوسى، ص 495.
5- . همان جا.
6- . رجال النجاشى، ش 1026.

شده است. اين مشايخ هشت گانه، به ترتيب كثرت روايت، عبارت اند از : على بن ابراهيم قمى، محمّد بن يحيى العطّار ، ابو على اشعرى، حسين بن محمّد، محمّد بن اسماعيل، حميد بن زياد، احمد بن ادريس و على بن محمّد.(1)

از اين افراد، چهار نفر اوّل و نيز نفر هفتم، از مشايخ قم بوده اند. محمّد بن اسماعيل، ساكن نيشابور و راوى آثار فضل بن شاذان و حميد بن زياد، از راويان و صاحبان كتاب در كوفه بوده اند. ضمنا كلينى، مشايخ معروف ديگرى هم داشته است، از جمله: ابوجعفر محمّد بن حسن بن فروخ صفّار، ابو العبّاس احمد بن محمّد بن سعيد (معروف به ابن عقده) و ابو سليمان داوود بن كوره قمى.(2)

كلينى، پس از بازگشت به رى، رياست حوزه آن شهر، در اختيارش قرار گرفت و على القاعده ، در آن جا شاگردان زيادى تربيت كرده است ؛ امّا از كيفيت تدريس و شاگردان كلينى در اين حوزه، گزارشى وجود ندارد؛ برعكس، بيشتر شاگردان كلينى كه تاريخ به اسامى آنان تصريح دارد، مردانى از كوفه و بغداد هستند كه موفّق شده اند روايات الكافى را در محضر مؤلّف آن، تحصيل نموده و يا اجازه روايتى بگيرند.

وجه تسميه كتاب

كلينى، در عصر غيبت صغرا زندگى مى كرد و وفات او هم زمان با وفات چهارمين نايب امام عصر (عج)، على بن محمّد سمرى است. در مورد ملاقات كلينى با نوّاب اربعه، هيچ گونه سندى در دست نيست. درباره عرضه كتاب بر حضرت مهدى عليهم السلام و تعبير «الكافى كاف لشيعتنا» كه در افواه عمومى شهرت يافته است نيز، نمى توان ريشه اى در اسناد تاريخى به دست آورد، گرچه بعضى از دانشمندان، در اين رابطه

ص: 441


1- . جهت اطلاع از تعداد روايات هر كدام، ر . ك: معجم الرجال، ج 18، ص 54 و 58؛ پژوهشى در تاريخ حديث شيعه، ص 463.
2- . الكافى، ج 1، ص 14.

حدس هايى زده اند.(1)

همچنين اين كتاب، از سوى مؤلّف آن نيز، مسمّى به الكافى نبوده است. مهم ترين دليل اين مطلب، عدم اشاره كلينى به نام كتاب در خطبه آغازين اين اثر بزرگ است . هر چند كه در دوره هاى بعد، شيخ طوسى و نجاشى، از كتاب كلينى، به نام الكافى، ياد كرده اند،(2) امّا مى توان احتمال داد كه عنوان الكافى، از خطبه كتاب، گرفته شده است؛ آن جا كه مى نويسد: «وقلت إنّك تحبّ أن يكون عندك كتاب كاف يجمع فيه من جميع فنون علم الدّين ما يكتفى به المتعلّم ويرجع إليه المسترشد».(3)

انگيزه تأليف «الكافى»

از مقدمه كتاب، روشن مى گردد كه كلينى، جامع خود را پس از نامه و تقاضاى يكى از دوستان و مريدان خود، نوشته است . دقيقا معلوم نيست كه اين شخص چه كسى است ؛ امّا احتمالاً وى محمّد بن احمد بن عبد اللّه بن قضاعه صفوانى يا محمّد بن ابراهيم نعمانى بوده است؛ چون معروف است كه كلينى، در تبويب كتاب، انشاى خطبه و عناوين اثر خود، از مساعدت شخص اخير، بهره مند بوده است.(4)

همچنين مى توان گفت، يكى از انگيزه هاى كلينى در تأليف الكافى، كثرت روايات متعارض در آن دوره بوده است. كلينى، با نقل نامه دوست و مريد خود، به اين حقيقت اشاره دارد.

ويژگى هاى «الكافى»

كلينى، با جمع آورى روايات در هر باب، اثرى بديع و كم نظير، تقديم شيعيان ساخته

ص: 442


1- . ر. ك : مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 533 .
2- . ر.ك: رجال النجاشى، ش 1026؛ الفهرست، طوسى، ش 591 .
3- . الكافى، ج 1، ص 8 ، 19 و 39؛ گزيده [كتاب] من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 8 .
4- . الكافى، ج 1، ص 19.

است. بسيارى از دانشمندان، كلينى را از حيث ضبط و اتقان، مورد ستايش قرار داده اند و جامع حديثى وى را بى نظير يا كم نظير، توصيف كرده اند؛(1) امّا با اين حال، كتاب الكافى، محسّنات و كاستى هايى دارد كه به برخى از آنها، اشاره مى شود.

الف. سند روايات «الكافى»

روش كلينى در سند روايات، درج آن به صورت كامل است. از اين رو، روايات كتاب، جز در موارد بسيار نادر، مزيّن به سلسله سندى است كه واسطه هاى بين او تا معصوم عليهم السلام را به طور كامل نشان مى دهد.(2) سند كامل، در جاى خود از محسّنات اين كتاب است ؛ امّا با اين حال، درباره اسناد روايات الكافى، مسائل چندى وجود دارد كه در اين جا به آنها اشاره مى شود:

1 . روايات «معنعن»

سند روايات الكافى، به صورت «معنعن» است؛ يعنى حلقه هاى سند با لفظ «عن»، به يكديگر مربوط شده اند. در اين گونه اسناد، وجه تحمّل واسطه هاى سند، معمولاً پوشيده مى ماند. از نظر دانشمندان، نوع تحمّل حديث، ميزانى در ارزش گذارى آن به حساب آمده و كتمان عمدى آن، نوعى تدليس به شمار مى رود .(3)

البته نسبت به شخص كلينى كه همگان او را به وثاقت و امانت علمى ستوده اند، نقل روايت به صورت «معنعن» ، تفسيرى جز اختصار سند ندارد، بويژه اگر در نظر بگيريم كه جامع روايى او حاوى شانزده هزار و 199 حديث بوده و طبعا ذكر كيفيت تحمّل واسطه هاى سند، حجم كتاب را بيش از پيش، افزايش مى داده است.

ص: 443


1- . مستدرك الوسائل، ج 3، ص 53 .
2- . الكافى، ج 1، ص 28.
3- . معرفة الحديث، ص 73.

2 . روايات مُرسَل و مُعلَّق

كلينى، در مواردى كه چند روايتْ از سند مشتركى برخوردارند، معمولاً روايت اوّل را با سند كامل ذكر مى كند و در نقل روايت بعد، به تعبير «و بهذا الإسناد» بسنده مى نمايد.(1) در مواردى نيز در سند روايات، قطع، ارسال يا تعليق به چشم مى خورد كه البته اين موارد، در مجموع كتاب، رقمى محدود است. مثلاً در سند روايتى، ديده مى شود: «الحسين بن محمّد، عن المعلى بن محمّد ، عن بعض اصحابه، عن ابى بصير قال...».(2)

روايات مُرسل و مُعلَّق، در معيار متأخّران، روايات ضعيف به شمار مى آيد؛(3) امّا كلينى با وثوق به صدور اين روايات از معصوم عليهم السلام ، به درج آنها اقدام كرده است و مى دانيم كه در عرف متقدّمان ، صرف وثوق به صدور يك روايت از معصوم عليهم السلام ، در صحّت آن روايت، اكتفا مى كرده است.(4)

البته در اكثر موارد، ارسال، به جهت اختصار و اعتماد به اسناد كامل ماقبل بوده است كه اين روش، در ميان قدما معمول بوده است؛ بنا بر اين ، آنها از روايات مرسل خارج مى شوند.

3 . مشتركات در سند روايات

در برخى از اسناد روايات الكافى، مشتركاتى وجود دارد كه تميز برخى از آنها به راحتى و بعضى ديگر به سختى، امكان پذير است. از جمله مشتركات، مى توان از: احمد بن محمّد، ابنِ سنان، حمّاد، ابن محبوب، ابن فضّال و محمّد بن اسماعيل،

ص: 444


1- . الكافى، ج 1، ص 248.
2- . همان، ص 474.
3- . قواعد الحديث، ص 19 به نقل از الوافى .
4- . همان، ص 10.

نام برد.

صاحب منتقى الجمان، درباره محمّد بن اسماعيل، مى نويسد: «وضعيت محمّد بن اسماعيل، نامعلوم است؛ زيرا اين اسم، بين هفت نفر مشترك است كه عبارت اند از...». وى سپس توضيح مى دهد كه از اين عدّه، سه نفر توثيق شده و بقيه، مجهول الحال اند.(1)

در بعضى از موارد، كلينى به جاى نقل روايت از مشايخ حديث، مستقيما به كتب حديثى مراجعه و از آنها نقل مى كند و نيز برخلاف شيوه شيخ طوسى، اسناد كتب مورد استفاده را در صدر روايات خود درج كرده است تا آنها به عارضه ارسال، دچار نگردند. از اين رو، سند بسيارى از روايات الكافى، معرِّف سلسله اى از مشايخ اجازه است تا مشايخ حديثى (از جمله اساتيد كلينى) و نيز اشكال سند در پاره اى از روايات الكافى، مربوط به ضعف مشايخ اجازه است تا ضعف راويان و مشايخ حديث؛ هر چند در اسناد روايات، راهى براى تشخيص اين دو مقوله از يكديگر وجود ندارد.(2)

4 . ضعفا در سند روايات

بررسى رجالى سندهاى پاره اى از روايات الكافى، نشان مى دهد كه شمار محدودى از رجال الكافى، از ديدگاه علماى رجال از جمله كشّى، نجاشى و شيخ طوسى، مورد تضعيف قرار گرفته اند. اين عده، غالبا در شمار غُلات قرار داشته و يا به كذب، تخليط، سوء حافظه و ديگر مشكلات اعتقادى و يا اخلاقى مبتلا بوده اند؛ امّا چنان كه گذشت، با توجّه به آن كه كلينى در ملاك صحّت روايات، تابع سيره قدما بوده، در نقل روايت از اين عده، محذورى نداشته است.

ص: 445


1- . ر.ك: منتقى الجمان ، ج 1، ص 43؛ پژوهشى در تاريخ حديث شيعه، ص 478.
2- . ر.ك: گزيده [كتاب] من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 9 .

5 . مصاديق «عدة من اصحابنا»

مراد از «عدّه» در «عدّة من اصحابنا»، برخى از مشايخ كلينى يا مشايخ اجازه هستند كه كلينى از باب اختصار سند و يا از اين جهت كه ذكر يا عدم ذكر اسامى آنان، دخالتى در صحّت يا سقم روايت نداشته ، از درج آنان خوددارى كرده است. نجاشى، در ترجمه كلينى آورده است: «ابوجعفر كلينى گفته است: هر جا در كتاب من آمده است: عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن عيسى، اين عدّه ، عبارت اند از: محمّد بن يحيى وعلى بن موسى كميذانى و داوود بن كوره قمى و احمد بن ادريس و على بن ابراهيم قمى».(1)

در بين اين مصاديق، داوود بن كوره و على بن موسى كميذانى، مجهول الحال هستند.(2)

البته كلينى در بعضى جاها به جاى «عدّة» ، تعبير «جماعة» را به كار برده است كه به يك معناست و نيز در موارد كمى ، كلينى عده ديگرى را به نقل از غير از احمد بن محمّد بن عيسى ، در سند رواياتش آورده است كه مصاديق آن را بيان نكرده است ، مانند : عدّة من أصحابنا عن عبد اللّه البزّاز عن ... .

ب . صحّت روايات «الكافى»

استفاده از معيار «تسليم و رضا» و درج روايات متناسب با بينش فقهى و اعتقادى كلينى، گرچه از محسّنات الكافى بوده و بخشى از فلسفه پيدايش آن را توجيه مى كند، ليكن به سهم خود از عوامل نقد كتاب نيز به شمار مى آيد؛ چون حتّى نزد محدّثانى كه پس از كلينى ظهور كرده و در پاره اى از احكام و فتاوا با وى موافق نبوده اند، نقل احاديث متعارض با روايات الكافى، ارجحيت يافته است. به عنوان مثال، شيخ طوسى

ص: 446


1- . رجال النجاشى، ش 1026 .
2- . تاريخ عمومى حديث، ص 100.

در كتاب هاى التهذيب و الاستبصار، پس از ذكر پاره اى از احاديث عدديّه، نظرى كاملاً مغاير با نظر كلينى، ارائه داده است و با انتقاد به متن و سند اين روايات، روايات مخالف آن را ارج نهاده و عملاً به آن فتوا مى دهد.(1) البته بعضى از دانشمندان شيعه كوشيده اند با استفاده از مقدمه اى كه كلينى در ابتداى كتاب خود آورده است، صحّت همه روايات الكافى را نتيجه بگيرند ،(2) و در مقابل، گروه ديگرى معتقدند كه از همين مقدّمه بر مى آيد كه كلينى، خود نيز قائل به صحّت همه روايات الكافى نبوده است وگرنه، ضرورتى در استفاده از معيار شهرت حديثى يا عمل اختيارى به يكى از دو حديث متعارض، به وجود نمى آمد.(3)

مهم ترين دليل قائلان به صحّت تمام روايات الكافى، توجّه به سيره متقدّمان است كه تا به صحّت يك روايت مطمئن نمى شدند، هرگز به درج آن در جوامع حديثى اقدام نمى كردند. در اين باره بايد بگوييم گرچه اين مطلب در جاى خود درست به نظر مى رسد، امّا نسبت به متأخّران - كه احاطه اى بر قرائن موجود در عصر كلينى ندارند - ، مسئله اى را حل نمى كند؛ چراكه از نظر آنها توجّه به سند در مقايسه با متن، در اولويت قرار دارد.(4)

حتّى اگر از ديدگاه متأخّران هم بگذريم، بنابر معيارهاى قدما نيز، تعدادى از روايات الكافى، غير قابل توجيه اند ؛ زيرا اين روايات، با متن قرآن در تناقض بوده، سنجيدن روايات با قرآن، سيره مشترك شيعه و اهل سنّت است .(5)

مثلاً در بخش اصول الكافى، رواياتى وجود دارند كه متضمّن غلوّ در مقام امامان

ص: 447


1- . تهذيب الأحكام ، ج 4، ص 169 - 174 ؛ الاستبصار ، ج 2 ، ص 65 - 71 .
2- . ر. ك : وسائل الشيعة، ج 20 فائده ششم از خاتمه كتاب .
3- . معجم رجال الحديث، ج 1، ص 26.
4- . الدراية ، شهيد ثانى، ص 19 ؛ منتقى الجمان ، ج 1، ص 4.
5- . تاريخ عمومى حديث، ص 110.

شيعه و وقوع تحريف در قرآن كريم هستند.(1) علاوه بر آن، در بخش «حجّت» كتاب، رواياتى به چشم مى خورند كه مى توان از آنها نتيجه گرفت كه تعداد امامان شيعه، سيزده نفرند.(2) روشن است اين روايات، به دليل تضاد با محكمات عقايد شيعه از صحّت برخوردار نيستند. ضمن آن كه راويان اين روايات، اكثرا از غلات و كذّابان هستند. برخى از منتقدان، از راه غرض ورزى يا ناآگاهى، به دليل وجود برخى روايات ضعيف و جعلى، شخصيت كلينى را مورد تهاجم قرار داده، كلّ روايات الكافى را مورد تخطئه قرار مى دهند؛(3) غافل از آن كه در هر جامع حديثى اى كه حتّى به عنوان «صحيح» فراهم شده باشد، ورود تعدادى روايت ضعيف يا جعلى، امرى طبيعى است. اين، حقيقتى است كه در جاى خود، بسيارى از محقّقان شيعه و اهل سنّت، آن را مورد بررسى و اعتراف قرار داده اند.(4)

بازشناسى احاديث صحيحِ «الكافى»

از اواخر قرن هفتم هجرى، در ميان محدّثان شيعه، گرايش جديدى در تقسيم حديث به : صحيح، حسن، موثّق، ضعيف و قوى، به وجود آمد و مطابق آن، تلاش هايى در شناسايى احاديث صحيح صورت گرفت.

در قرن دهم، شهيد ثانى با توجّه به همين گرايش، اسناد احاديث الكافى را بررسى كرد و نتيجه گرفت كه كتاب الكافى، پنج هزار و 73 حديث صحيح، 144 حديث حسن، هزار و 118 حديث موثّق، 302 حديث قوى و نه هزار و 485 حديث ضعيف دارد.

در اوايل قرن يازدهم، فرزندش، احاديث صحيح را از كتب اربعه در كتابى به نام

ص: 448


1- . الكافى، ج 1، ص 265 و ج 2، ص 627.
2- . همان، ص 525 .
3- . ر.ك: عقيدة الشيعة فى الإمام الصادق ، ص 142 (نويسنده، اشكالات محمّد ابو زهره به كتاب الكافى را طرح كرده و پاسخ داده است) .
4- . ر.ك: سيرى در صحيحين، محمّد صادق نجمى؛ أضواء على السنّة المحمّدية ، محمود ابوريه.

منتقى الجمان فى احاديث الصحاح و الحسان، گردآورى نمود. در قرن دوازدهم نيز، علاّمه مجلسى، در شرح خود بر الكافى، به نام مراة العقول فى شرح أخبار آل الرسول، به صحّت يا ضعف روايات، اشاره نمود.

آخرين اثرى كه در زمينه استخراج احاديث صحيح الكافى، نوشته شد ، كتاب صحيح الكافى محمّد باقر بهبودى است.(1)

ج . مآخذ كلينى در «الكافى»

كلينى، با توجّه به اقامت زيادى كه در قم داشت، موفّق شد روايات بسيارى را از مشايخ و منابع موجود در اين شهر، به دست آورده و در تأليف كتاب از آن استفاده نمايد. در بين مشايخ كلينى، دو نفر بيش از ديگران در جمع آورى روايات الكافى سهيم بوده اند: على بن ابراهيم بن هاشم قمى و محمّد بن يحيى اشعرى .

كلينى، علاوه بر نقل روايات از اين دو، بعضا به ذكر فتاواى فقهى آنان نيز مبادرت كرده است. بسيارى از روايات كلينى از اين دو نفر، خاصه على بن ابراهيم قمى، با استفاده از كتاب خانه پدر على بن ابراهيم (يعنى ابراهيم بن هاشم)، فراهم شده است. كلينى، در مواضعى از الكافى، از اين بزرگان با تعبير «قال» به نقل روايت مى پردازد كه معرّف تحمّل حديث به طريق اجازه يا مناوله است.(2)

بنابر آنچه گذشت، نتيجه مى گيريم كه كلينى در تأليف جامع روايى خويش، از بسيارى از اصول و مصنّفات حديثى، به طور مستقيم استفاده كرده و معمولاً صدر اسناد، با نام مشايخ او آغاز شده است. ليكن بايد توجّه داشت كه در اين موارد، واسطه هاى سند (از صاحب كتاب تا كلينى) بيانگر سلسله اى از مشايخ اجازه، راويان و استادان حديث است كه كلينى با ذكر آنان، روايات را از حالت قطع و ارسال خارج

ص: 449


1- . درباره بازشناسى احاديث صحيح از كتب اربعه، ر.ك: پژوهشى در تاريخ حديث شيعه، ص 486 - 489.
2- . الكافى، ج 7، ص 276.

كرده است. معلّق بودن سند پاره اى از روايات نيز يكى از قرائنى است كه نشان مى دهد بعضى از اصول و كتب اوّليه، در اختيار كلينى بوده و ايشان به نقل حديث يا فتوا از آنها پرداخته است.

نكته آخر آن كه شايد بتوان گفت وقتى ثابت مى شود، تعدادى از اصول و مصنّفات حديثى ، در اختيار شيخ طوسى و شيخ صدوق قرار داشته است (با آن كه اين دو نفر، متأخّر از ابو جعفر كلينى بوده اند)، مى توان نتيجه گرفت كه اين منابع، بدون ترديد، در اختيار مؤلّف الكافى نيز بوده است.

حاصل سخن آن كه ، كلينى كوشيد تا با استفاده از بقاياى كتب اصحاب ائمّه عليهم السلام و جوامع حديثى قبل از خود، مجموعه اى كامل و ارزشمند در رشته حديث ، تصنيف كند و آن را به دوستداران حديث اهل بيت عليهم السلام تقديم نمايد و از آن جا كه اين كار، با مايه اى از دلسوزى و اخلاص عجين شده بود، در طول زمان، اصالت خود را حفظ كرد و رنگى جاودانه گرفت .

ص: 450

منابع و مآخذ

1 . پژوهشى در تاريخ حديث شيعه، مجيد معارف، تهران: مؤسّسه فرهنگى و هنرى ضريح، 1374 ش .

2 . تاريخ عمومى حديث، مجيد معارف، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1377 ش .

3 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران: دار الكتب الإسلاميه، 1346 ش .

4 . الدراية ، زين الدين بن على العاملى (الشهيد الثانى) ، قم : المجمع العلمى الإسلامى ، 1404 ق .

5 . رجال الطوسى، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم: منشورات رضى، 1385 ق.

6 . رسالة آل أعيَن، أبو غالب الزرارى، تصحيح: محمّد رضا حسينى، قم: سازمان تبليغات اسلامى، 1411 ق.

7 . عقيدة الشيعة فى الإمام الصادق عليهم السلام ، سيد حسين يوسف المكّى ، بيروت : دار الزهراء .

8 . الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق: صادق بحرالعلوم، قم: منشورات رضى.

9 . فهرست أسماء مصنّفى الشيعة (رجال النجاشى)، أحمد بن على النجاشى ، تحقيق: موسى شبيرى زنجانى، قم: انتشارات جامعه مدرّسين، 1411 ق.

10 . قواعد الحديث، محيى الدين الموسوى الغريضى، بيروت: دار الأضواء، 1399 ق.

ص: 451

11 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، تحقيق: على أكبر الغفارى، تهران: دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

12 . گزيده الكافى، محمّد باقر بهبودى ، تهران: علمى و فرهنگى، 1363 ش .

13 . گزيده [كتاب] من لا يحضره الفقيه، محمّد باقر بهبودى، تهران: كوير، 1370 ش .

14 . مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ميرزا حسين نورى، تهران: كتاب فروشى اسلاميه، 1382 ق.

15 . معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه الحموى الرومى ، بيروت: دار احياء التراث العربى، 1399 ق .

16 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1403 ق .

17 . معرفة الحديث، محمّد باقر بهبودى، تهران: علمى و فرهنگى، 1363 ش .

18 . منتقى الجمان ، حسن بن زين الدين ، تهران : دار الكتب الإسلامية .

19 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1409 ق .

ص: 452

بررسى ويژگى هاى كتاب «الكافى» و روش كلينى در آن (سيّد على شفيعى)

بررسى ويژگى هاى «الكافى»

و روش كلينى در آن

سيّد على شفيعى

چكيده

در اين نوشتار ، به بررسى امتيازات فراوان كتاب شريف الكافى و روش مرحوم كلينى رحمه الله در ضبط و بررسى سند روايات مندرج در آن ، پرداخته شده است . نگارنده بدين منظور ، ابتدا به معرّفى شيخ كلينى رحمه الله و تاريخى اجمالى از علم حديث از زمان امام صادق عليهم السلام تا عصر غيبت صغرا ارائه نموده و سپس به مقايسه كتاب الكافى با كتب صحاح ستّه اهل سنّت مى پردازد و آنها را از لحاظ حجم و مدارك ، مورد شناسايى قرار مى دهد .

در قسمتى ديگر از مقاله ، نگارنده ، به توجّه حضرت ولى عصر (عج) به كتاب الكافى و جمله معروف ايشان يعنى «الكافى كاف لشيعتنا ...» اشاره كرده و ده امتياز مهم براى اين كتاب در كتب روايى شيعه ، بر شمرده است . در ادامه ، نويسنده ، تحليلى در باب تقسيم روايات ضعيف و غير ضعيف نموده و روايت الكافى را از اتّهام ضعف ، مبرّا دانسته است و احترام ويژه علماى بزرگ شيعه بر اين كتاب را دليل محكمى بر قوّت روايات آن ، ارزيابى كرده است .

وى بين روايات مجعول و ضعيف ، فرق جدّى اى قايل شده و مدّعى شده كه ممكن است برخى از روايات الكافى ضعيف باشند ؛ ولى اين ، دليل بر آن نيست كه آن روايت ، به كلّى نفى شود و در رديف روايات مجعول و ساختگى قرار گيرد . پس نمى توان روايات ضعيف الكافى را مجعول دانست و آنها را از درجه اعتبار ، ساقط نمود .

كليدواژه ها : كلينى ، كتب اربعه ، صحاح ستّه ، روايت ضعيف ، امتيازات الكافى .

ص: 453

مقدّمه

به منظور شناخت بهتر و بيشتر كتاب شريف الكافى، اثر معروف و ماندگار شيخ اقدم، محمّد بن يعقوب كلينى رازى (م 328 ق) به عنوان مقدمه بايد بدانيم كه: چنان كه از تاريخ مذهب جعفرى و سير و سرگذشت علمى - سياسى اين مذهب به دست آمده است، تقدّم، توسعه، پيشرفت و شكوفايى مذهب شيعه، عمدتا در دوران امامت امام صادق عليهم السلام حاصل گرديده كه دلايل آن، عبارت است از: ضعف پايانى خلافت بنى مروان در شام؛ ضعف بدوى خلافت بنى عباس در عراق؛ تعارض ميان اين دو دوران ضعيف و سست و كشمكش ميان شام و عراق؛(1) دورى حجاز و بخصوص مدينه از دو مركز متعارض ياد شده و وجود امام صادق عليهم السلام در مدينه، دور از منازعات سياسى؛ طول عمر امام صادق عليهم السلام و اشتهار علم و دانش بى كران وى به عنوان شيخ الأئمّه ؛ اهتمام جدّى امام ششم به بسط علم و معرفت و نشر علوم الهى؛ هجرت دانشجويان و دانش پويان فراوان از مكّه ، شام، طائف، كوفه، بصره، يمن و... به سمت مدينه طيّبه، جهت تلمّذ و استفاده از اقيانوس بى كران علم جعفر بن محمّد عليهم السلام (2) و در نتيجه، تبديل مدينه، به يك حوزه علميه عظيم جوشان و توفنده، به مركزيت و محوريّت بيت شريف وحى و عصمت، و رهبرى علمى و معنوى امام صادق عليهم السلام تا آن جا كه مذهب شيعه، به عنوان «مذهب جعفرى» شهرت پيدا كرد.

پيش از دوران رهبرى امام صادق عليهم السلام حدودا بيش از چهار هزار نفر از اقطار مختلف اسلامى، به محضر امامان شيعه بخصوص امام صادق عليهم السلام شتافتند و به مقدار ممكن و ميسور خود، تلمّذ كردند، علم فرا گرفتند، معارف اسلامى و انسانى آموختند

ص: 454


1- . الذريعة ، ج 2، ص 131؛ و نيز ر.ك: ديگر كتب مربوط به زندگانى امام صادق عليهم السلام و مصادر مربوط به تدوين حديث.
2- . كتب شرح احوال امام صادق مانند: الإمام الصادق والمذاهب الأربعة، الامام الصادق مظفر، الامام جعفر الصادق دراسات و أبحاث، ص 12.

و نقل حديث و روايت كردند.(1)

به گواهى تاريخ، تعداد بيش از چهارصد نفر از اصحاب و شاگردان، درس هاى فراگرفته از محضر ائمّه اطهار عليهم السلام ، بويژه امام صادق عليهم السلام را مى نوشتند، كه بعدا كتاب هاى آنان به «اُصول أربعمئة (اصول چهارصد گانه ) » معروف شد.(2) حال، چرا و چگونه اين نام پيدا شد؟ و چگونه كتاب هر يك از آنها «اصل» ناميده شد و درباره هر نويسنده اى از آنان گفته شده: «له اصل».(3)

در اين خصوص، علل و موجبات متعدّدى ذكر شده و در منابع و مصادر، در اين باره به تفصيل سخن گفته شده است، از جمله:

1 . اصل و پايه و اساس مذهب و فقه اهل بيت عليهم السلام ، اين مجموعه كتاب و اين

ص: 455


1- . ر.ك: إعلام الورى، طبرسى؛ ذكرى الشيعة، شهيد اوّل؛ الرواشح السّماوية ، ميرداماد، راشحه 29؛ رجال ابن عقده ؛ رجال الطوسى؛ مستدرك الوسائل؛ نهج المقال، استرآبادى تماما به نقل از: الذريعة ، ج 2، ص 128 - 133.
2- . الذريعة ، ج 2، ص 129؛ اعلام الورى، طبرسى؛ المعتبر، محقّق حلّى؛ رسالة النهاية، حسين بن عبد الصمد، ص 40؛ الرواشح السّماويه، ميرداماد، راشحه 29؛ شرح الدرايه، شهيد ثانى؛ معالم العلماء، ابن شهر آشوب به نقل از شيخ مفيد. گفتنى است كه: مرحوم علاّمه تهرانى، در مجلّد دوم الذريعة از ص 135 - 167، تعداد 123 اصل را نام مى بَرَد. چنان كه مرحوم آية اللّه صفايى خوانسارى در كتاب كشف الأستار، جمعا 735 اصل را مى شمرد. بدين ترتيب كه در مجلّد اول، تعداد 245، در مجلّد دوم 244 و در مجلّد سوم از كتاب ياد شده، 246 را ذكر مى كند كه در كيف و كم آنها تحقيق و تتبّع زيادى لازم است. ناگفته نماند: آنچه در مصادر ياد شده در مورد شماره اصول و فزونى آنها بر عدد چهارصد ملاحظه مى شود، نبايد مورد استنكار باشد؛ زيرا مرحوم تنكابنى در تذكرة العماء، ص 161 و در قصص العلماء، ص 215 و 216، شماره اصول را از زمان حضرت سجاد عليهم السلام تا زمان عسكريين عليهماالسلام، شش هزار اصل دانسته كه برخى از آنها مفقود گرديده اند و از ميان چهارهزار يا شش هزار اصل، اماميه بر چهارصد اصل، اتفاق نموده اند كه اينها ازاصول معتبره معتمده بوده، يا به نظر معصوم عليهم السلام رسيده و معصوم، آن را تصحيح و امر به عمل به آن فرموده، مانند كتاب يونس بن عبدالرحمان و يا صاحبان آنها از معتمدان و معتبران بوده، مانند زراره و محمد بن مسلم و مانند آنها.
3- . ر.ك: رجال الطوسى و الفهرست، طوسى ... و الذريعة ، ج 2، ص 125.

مجموعه هاست (معناى لغوى اصل).(1)

2 . اصل، يعنى آنچه كه علوم و معارف مذهب، به اين مجموعه و اين مجموعه ها منتهى مى گردد؛ ليكن خود اين اصول، از منبع و مصدر ديگرى اخذ نگرديده است.(2)

3 . اصل، يعنى مجموعه اى كه مشتمل بر احاديث مرويه از شخص معصوم و يا از راوى معصوم است.(3)

4 . اصل، يعنى كتاب مورد اعتماد، نه هر كتاب.(4)

5 . اصل، يعنى كتاب مشتمل بر روايات اصول دين و مذهب (در مقابل كتب فروع).(5)

6 . اصل، يعنى كتاب تأليف يافته از احاديث، اعم از مسموع از امام عليهم السلام بلاواسطه يا مع الواسطه و اعم از مأخوذ از اصل كتاب ديگر و يا غير مأخوذ.(6)

به هر حال، روال معمول نوشتن اين اصول چنين بوده كه نويسندگان آنها هرگاه به محضر امامان معصوم عليهم السلام بخصوص امام صادق عليهم السلام مشرّف مى گرديدند، جزوه و كتاب خود را به همراه مى بردند و هر چه از ايشان مى شنيدند و يا هر چه را كه خود امام عليهم السلام در هر موضوعى ابتدائا بيان مى داشتند، همان گونه به رديف مى نوشتند، مثل فقه، اخلاق، تفسير، تاريخ انبيا، توحيد و... .(7)

در آن زمان، دفترها و كتاب ها و اوراق و برگه هايشان مانند امروز، يك اندازه و

ص: 456


1- . الذريعة، ج 2،ص 125 ؛ كتاب الطهارة، امام خمينى، ج 3، ص 262.
2- . الذريعة، ج 2، ص 126 به نقل از مرحوم النعمانى، درباره اصل سليم بن قيس؛ كتاب الطهارة ، امام خمينى، ج 3، ص 258 و 262.
3- . الذريعة، ج 2،ص 126 و 126 (به نقل از تذكرة العلماء، وحيد بهبهانى، ص 161).
4- . كتاب الطهارة ، امام خمينى، ج 3، ص 258.
5- . همان، ص 262 و 264.
6- . همان، ص 266. اين معنا همان نظر امام خمينى رحمه الله و مورد استظهار ايشان است.
7- . الذريعة، ج 2، ص 127 و 128، به نقل از كتاب مهج الدعوات ، سيد رضى الدين على بن طاووس و كتاب مشرق الشمسين، شيخ بهاء الدين عاملى و كتاب الرواشح السّماوية ، محقق داماد ، راشحه 29 .

مرتّب و مدوّن نبود، يكى كوچك تر و يكى بزرگ تر، يكى با خط ريز و ديگرى درشت، يكى درهم و برهم و ديگرى جدا و بافاصله و موضوعات و مسائل نيز چنان كه گفتيم، جداى از يكديگر نبود و مطالب آنها موضوع بندى شده نبود، به علاوه، گاهى در يك سؤال و جواب، چند پرسش از چند موضوع پرسيده شده و جواب دريافت شده بود. فهرست نويسى و ويراستارى نيز وجود نداشت.

چه بسا اشخاصى، نوشته هايى را به امانت مى گرفتند و چون با اسلام و مذهب اهل بيت عليهم السلام ، دشمنى داشتند، در مدت دستيابى به اين اصول، رواياتى جعل مى كردند و احاديثى وضع مى نمودند و ساخته ها و پرداخته هاى خود را در لابه لاى خطوط و سطرها و در فواصل نوشته هاى اصلى مى نگاشتند و رقم مى زدند و سپس آنها را به اين صورت، به صاحبانشان باز مى گرداندند. به همين دليل، احاديث راستين و مذهبى، با اين روايات مجعول و ساختگى، درهم مى آميختند و همان گونه باقى مى ماندند و مشخص نمى شد كه چيزى به آنها اضافه شده است و بدين وسيله، موجبات گمراهى و تحريف عقايد و تغيير حقايق و دگرگونى در مبانى اصيل مذهبى، فراهم مى شد.

از شواهد اين ادّعا، وجود شخصى به نام عبدالكريم بن ابى العوجاء بود كه به الحاد و كفر و ضد خدا بودن و گمراه كردن بندگان خدا و القاى شبهه ، اشتغال داشت و به فساد عقيده معروف بود و سرانجام از طرف حكومت وقت، به كفر و اجراى حكم اعدام، محكوم گرديد. هنگامى كه او را براى انجام دادن مراسم اعدام مى بردند گفت: «مرا چه باك از كشته شدن كه من، چهار هزار حديث، جعل كرده ام و در لابه لاى احاديث شما پراكنده ام».(1)

البته ائمّه اطهار عليهم السلام ، در زمان حيات خود، عليه دسيسه گران، اقدام به افشا مى نمودند و به وسايل گوناگون، در رفع و دفع اين تحريف ها و توطئه ها كوشش

ص: 457


1- . الرسائل، شيخ انصارى، ج 1، ص 326؛ الأمالى، سيد مرتضى، ج 1، ص 95.

داشتند. فيض بن مختار مى گويد كه امام صادق عليهم السلام به من فرمود: «يا فيض! إنّ الناس قد اُولعوا بالكذب علينا كأنّ اللّه افترض عليهم ولا يريد منهم غيره؛(1) اى فيض! دشمنان ما حريص شده اند به دروغ بستن بر ما. گويى خداوند، بر آنان چنين واجب فرموده و جز اين، از آنان نخواسته است».

قميّون، بسيارى از رجال نوادر الحكمة را حذف نموده و بر نام آنها خط بطلان كشيدند.(2) يونس بن عبدالرحمان مى گويد: من احاديث فراوانى از اصحاب امام صادق و امام باقر عليهماالسلام اخذ نمودم و آن گاه كه آنان را بر امام رضا عليهم السلام عرضه كردم، آن حضرت، بسيارى از آن احاديث را انكار نمود.(3)

به علاوه، روايات فراوانى از ائمه اطهار عليهم السلام بخصوص امام صادق عليهم السلام ، به ما رسيده است در رد و نقد اين رؤساى كفر و الحاد و كسانى كه مرتكب اين گونه خيانت ها و بلكه جنايت ها مى گرديدند.(4)

اما بعدا كه دوران غيبت صغراى امام عصر عليهم السلام آغاز گرديد، كار، از اين نيز مشكل تر شد. حق و باطل، با يكديگر مخلوط شدند و سره و ناسره، ممزوج و مغشوش گرديدند. در اين موقعيت، مسئوليت كارشناسان مذهب و عالمان اصيل دين، شدّت يافت و رجال متخصّص و برجسته اى برخاستند كه براساس معيارهاى دقيقى كه از سوى رهبران معصوم و بزرگوار شيعه نقل شده بود، رواياتى را كه موافق قرآن باشد، مخالف كتاب خدا نباشد، مخالف با دليل عقل قطعى و موافق با آراى دشمنان مذهب نباشد، مطابق سنّت قطعى و متواتر بوده، نورانيت خاص و معنويت و شفافيّت لازم را - كه اهلش آن را مشاهده مى نمايند - داشته باشد، در روايات، تشخيص دهند.(5)

ص: 458


1- . الرسائل، شيخ انصارى، ج 8 ، ص 325 به نقل از رجال الكشى، ج 1، ص 347 ح 216.
2- . الرسائل، شيخ انصارى، ج 1، ص 324 و 326.
3- . همان، ج 1، ص 326 (به نقل از: رجال الكشى، ج 2، ص 489 - 490) .
4- . الميزان ، ج 14 ، ص 233؛ رجال المامقانى، ج 3، ص 236؛ الدرايه، شهيد ثانى، ص 52 - 55؛ مقباس الهداية ، ص 55 .
5- . همان جا؛ نيز ر.ك: تفسير القمّى.

بر اين اساس، دانشمندان بزرگوار مذهب اهل بيت عليهم السلام ، احساس وظيفه نمودند كه مرورى عالمانه و كارشناسانه بر روايات شيعه بنمايند، حشو و زوايد را بزدايند، جعليات و مجعولات را حذف كنند، روايات مطمئن و صحيح را در اختيار مردم بگذارند، ابهامات و ترديدها را برطرف سازند، اخبار و منقولات ائمه اطهار عليهم السلام را مرتّب و مدوّن نمايند، آنها را به شكل موضوعى تنظيم كنند و در حد امكان، اولويت ها و درجه بندى ها را هم مورد نظر قرار دهند. بزرگ ترين و مشهورترين دانشمندى كه به اين مهم، قيام و اقدام نمود، مرحوم كلينى رازى، صاحب كتاب الكافى بود.

كلينى كيست؟

شيخ جليل القدر، عظيم الشأن و رئيس فقهاى اماميه در عصر خود، از اكابر زهّاد و عبّاد و از عالمان عميق الفكر، محدّث ثقه و حجّت عدل و از برجستگان اهل فقه و علم، ابو جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى بغدادى (م 328 يا 329 ه) در بغداد.(1)

مرحوم كلينى، داراى آثار، بركات، تأليفات، مشايخ و شاگردانى است كه حاكى از عظمت مقام علمى، عملى و اجتماعى اوست. اين موارد، در كتب تاريخ و تراجم و رجال، ضبط گرديده است.(2) چنان كه همه رجال نويسان و ترجمه نگاران (حتى بزرگانى از عالمان اهل سنّت و جماعت)، مرحوم كلينى را به عظمت علمى و معنوى و به وثاقت و تقوا و عدالت و حتى به مجدّد مذهب شيعه بودن در قرن

ص: 459


1- . ر.ك: الكافى، به كوشش: حسين على محفوظ، مقدمه؛ رجال النجاشى؛ الفهرست، طوسى؛ خلاصة الأقوال، علاّمه حلّى؛ كشف المحجّة، سيد ابن طاووس؛ الكامل فى التاريخ، ابن أثير، ج 8 ، ص 128؛ لسان الميزان، ج 5 ، ص 433.
2- . ر.ك : رجال النجاشى؛ كشف المحجّة، سيد بن طاووس؛ خلاصة الأقوال، علاّمه حلّى؛ رجال ابن داوود؛ الفهرست، طوسى؛ رجال الطوسى.

چهارم هجرى ستوده اند.(1)

مى گويند كه كتب اربعه مذهب شيعه، حاصل جمع و تدوين روايات موجود در اصول چهارصدگانه است. به همين دليل، اين چهار كتاب (الكافى، كتاب من لا يحضره الفقيه، تهذيب الأحكام و الاستبصار)، پس از قرآن كريم، مظهر تجلّى سنّت در فقه شيعه اند. بدين شرح كه نخستين فرد و يا مشهورترين شخصى كه به جهاد علمى ياد شده قيام نمود، مرحوم كلينى است. وى هر چه قدر توانست با دستيابى به اصول چهارصدگانه و اصول ديگر، اخبار و احاديث شيعه را در اصول و فروع، جمع آورى نمود و براساس شناخت و تخصّص عميقى كه از مكتب اهل بيت عليهم السلام داشت، به تدوين و تهذيب و تنقيح و تبويب محتويات اين اصول پرداخت .

وى در اين راه، زحمت هاى زيادى كشيد، صعوبت هاى فوق العاده اى متحمّل گرديد و مسافرت هاى طاقت فرسايى بر خود هموار نمود تا توانست بر اساس معيارها و ملاك هاى ذكر شده، روايات را مرتّب و مدوّن نمايد و مجعولات و آنچه را كه نامستند بود، حذف و اسقاط كند. بدين جهت، بيست سال به درازا كشيد تا كتاب شريف الكافى فراهم آمد.(2)

هر چند تعداد روايات موجود در كتاب الكافى، شانزده هزار و 199 حديث است،(3) اما مگر نوشتن و تنظيم و رديف كردن اين روايات، چه اندازه زمان لازم دارد و چه مقدار، مستلزم زحمت و مشقت است، جز آنچه گفتيم: احاديث را بررسى نمودن و با ملاك هاى وارده از سوى ائمه اطهار عليهم السلام سنجيدن، در آنها تأمّل عالمانه نمودن، حشو و

ص: 460


1- . ر. ك: لسان الميزان؛ تاج العروس؛ الكامل فى التاريخ، ج 8 ، ص 128؛ روضات الجنّات به نقل از شرح مصابيح السنّة؛ منتهى المقال؛ لؤلؤة البحرين؛ مجالس المؤمنين؛ مشيخة الفقيه، مجلسى اوّل ؛ مرآة العقول، رياض العلماء؛ الكافى، مقدّمه .
2- . الكافى ، مقدّمه ، ص 25 به نقل از رجال النجاشى؛ تذكرة العلماء، ص 161 و 203.
3- . الذريعة ، ج 17، ص 245 ، الكافى ، مقدمه ، ص 28 به نقل از نهاية الدراية ؛ لؤلؤة البحرين ؛ تذكرة العلماء ، ص 203 .

زوايد را كنار زدن، سفرهاى سخت و طولانى بر خود هموار كردن و رنج بردن و...؟

منظور از كتب اربعه، اخبار و احاديث «اُصول أربعمئة» است كه محمّدين ثلاثه اول (محمد بن يعقوب كلينى رازى - م 328 ق - محمّد بن على بابويه قمى - م 381 ق - و محمد بن حسن طوسى - م 460 ق - ) ، يكى پس از ديگرى، از آن اصول، استخراج و تدوين نموده اند و چهار كتاب مهم ياد شده را گردآورى كرده اند. اگرچه اين مطلب، به شكل مذكور در منابع و مصادر معتبر تاريخى و حديث مشاهده نگرديده(1) (چنان كه خود مرحوم كلينى در ديباچه كتاب الكافى نيز بدين نكته اشاره اى ننموده است)، ليكن در برخى از سخنان بزرگان، بدين مسئله، اشاره و بلكه تصريح شده است. از مجموع اين نظرها چنين مستفاد مى گردد كه اين، يك واقعيت است، نه يك نقل يا شايعه. از باب نمونه به موارد زير توجه كنيد :

فيض كاشانى چنين مى گويد :

الكافى... أشرفها وأوثقها وأتمّها وأجمعها لاشتماله على الاُصول من بينها وخلّوه من الفضول وشينها... .(2)

علاّمه مجلسى نيز مى نويسد :

كتاب الكافى أضبط الاُصول وأجمعها وأحسن مؤلّفات الفرقة الناجية وأعظمها .(3)

از مرحوم وحيد بهبهانى چنين منقول است كه :

ألا ترى أن الكلينى مع بذل جهده فى مدّة عشرين سنة ومسافرته الى البلدان والأقطار وحرصه فى جمع آثار الأئمّة وقرب عهده الى الاُصول الأربعمئه والكتب المعوّل عليها... .(4)

ص: 461


1- . ر.ك: الكافى، مقدمه؛ الذريعة، ج 17، ص 245 - 246.
2- . الوافى، ج 1، ص 6.
3- . مرآة العقول، ج 1، ص 3.
4- . الكافى، مقدّمه (به نقل از نهاية الدراية)؛ بهجة الآمال، عليارى، ج 6، ص 692 (به نقل از رجال النجاشى، ص 693)؛ خلاصة الأقوال (به نقل از منتهى المقال، ج 6، ص 335).

علاّمه سيد مرتضى عسكرى نيز مى گويد:

و ألّف فى هذا العصر ثقة الإسلام الكلينى اوّل موسوعة حديثية فى مدرسة أهل البيت أسماها الكافى جمع فيها قسما كبيرا من رسائل خريجى هذه المدرسة التى كانت شائعة فى ذلك العصر يرويها المئات عن أصحابها وبذلك بدئ عهد جديد فى تدوين الحديث بمدرسة أهل البيت .(1)

منظور او از اين رسائل، همان است كه در چند سطر قبل گفته:

حتى بلغ عدد الدارسين عليه (أى على الصادق عليهم السلام ) أربعة آلاف شخص وكان تلاميذهم يدوّنون أحاديثهم فى رسائل صغيرة تسمّى بالاُصول... .(2)

شناختى از كتاب «الكافى»

كتاب بزرگ الكافى (براساس آخرين چاپ و نشر آن) مشتمل بر هشت مجلّد به شرح ذيل است:

1 . اصول : دو جلد، 2 . فروع : پنج جلد، 3 . روضه : يك جلد .

اصول الكافى، شامل احاديثى مشتمل بر فضيلت علم و دانش، تحسين عقل و نكوهش جهل، مباحث اصول دين و مذهب، اعتقادات (كتاب الحجة) و اخلاقيات و... است.

فروع الكافى، شامل يك دوره احاديث فقهى از طهارت تا ديات است.

روضه الكافى، شامل رواياتى است درباره مطالب گوناگون اخلاق، تفسير، تاريخ، علوم و معارف ديگر.

آنچه عناوين اصلى تمام كتاب الكافى را تشكيل مى دهد (طبق آنچه در رجال النجاشى نقل شده) بدين شرح است:

كتاب العقل، كتاب فضل العلم، كتاب التوحيد، كتاب الحجه، كتاب الايمان

ص: 462


1- . مقدمه مرآة العقول ، ج 2 ، ص 509 .
2- . همان جا.

والكفر، كتاب الوضوء والحيض، كتاب الصلوة، كتاب الصيام، كتاب الزكوة والصدقه، كتاب النكاح والعقيقه، كتاب الشهادات، كتاب الحج، كتاب الطلاق، كتاب العتق، كتاب الحدود، كتاب الديات، كتاب الأيمان والنذور والكفارات، كتاب المعيشة، كتاب الصيد والذبائح، كتاب الجنائز، كتاب العشره، كتاب الدعاء، كتاب الجهاد، كتاب فضل القرآن، كتاب الاطعمه، كتاب الأشربه، كتاب الزىّ والتجمّل، كتاب الدواجن والرواجن، كتاب الاوصياء، كتاب الفرايض وكتاب الروضه.(1)

پنج كتاب اوّل ، دو جلد اصول را تشكيل مى دهد. 25 كتاب ديگر، پنج جلد فروع است و كتاب آخر، همان يك مجلّد كتاب روضه است (جمعا 31 كتاب).

كتاب ارزشمند و جاودانه الكافى (چنان كه خواهيم گفت)، پس از قرآن كريم، جايگاه عظيم و ويژه اى دارد و متقدّم بر سه كتاب ديگر هم سنگ خود، يعنى كتاب من لا يحضره الفقيه، تهذيب الاحكام و الاستبصار است .

در اين جا جهت تبيين مكانت و منزلت كتاب شريف الكافى، ابتدا توضيحى را درباره خود كلينى مى آوريم .

ولادت مرحوم كلينى در كتب تاريخ، مشخص نگرديده و مجهول است(2)؛ ليكن در حدود سال ولادت امام عصر (عجل اللّه تعالى فرجه الشريف) بوده و احتمال داده شده كه وى كمى بعد از ولادت ميمون آن حضرت، متولّد شده باشد. آشكار است كه حضرت صاحب (عج) در سال 255 يا 256 ق، متولد شده اند و محتمل است كه كلينى، بين ولادت آن حضرت تا سال 260 ق (كه رحلت و شهادت حضرت امام حسن عسكرى عليهم السلام رخ داده است) متولّد شده باشد. پس مى توان گفت كه نامبرده، تقريبا هم سن و سال امام زمان (عج) بوده است؛ اما در سال 328 يا 329 ق، بدرود زندگى گفته است. سال 328 ق، سال وفات جناب على بن محمد سَمُرى (چهارمين و آخرين

ص: 463


1- . ر. ك : معجم رجال الحديث ، ج 18 ، ص 50 .
2- . همان، ص 54 .

سفير خاص امام عصر) نيز بوده كه سال پايانى غيبت صغراى حضرت صاحب الامر (عج) و آغاز غيبت كبراى ايشان است.

چنانچه ما ولادت مرحوم كلينى را حداكثر در سال 260 ق، بدانيم، در اين صورت، عمر شريف او در حدود هفتاد سال يا كمى كمتر از اين تخمين زده مى شود. او در مكتب و مدرس دستِ كم 48 نفر از بزرگان و عالمان برجسته اسلامى، تلمّذ و اخذ حديث نموده و از آنان، روايت كرده است كه نام 36 نفر از آنان در مقدمه كتاب الكافى، به قلم دكتر حسين على محفوظ، آمده است. بلكه چنين نقل كرده اند كه: «روى الكلينى عمّن لا يتناهى كثرة من علماء أهل البيت ورجالهم ومحدثيهم».(1)

مرحوم كلينى، بخش عمده اى از عمر خود را در رى مى زيسته و بزرگِ علماى آن ديار بوده است.(2) سپس به بغداد، مسافرت و مهاجرت نموده، تا اين كه زمان رحلت او فرا مى رسد و جليل ترين عالم آن روزگار، محمد بن جعفر حسنى، معروف به ابو قيراط، بر جنازه او نماز مى گزارَد.(3)

وفات كلينى به سال 328 و يا 329 ق، رخ داده و نزديك دروازه باب الكوفه، در گوشه غربى آن به خاك سپرده شد كه در حال حاضر نيز داراى بقعه و بارگاهى در ساحل دجله است و عابرانى كه از آن كوچه مى گذرند، توقف مى كنند و پس از قرائت فاتحه، به راه خود ادامه مى دهند.(4)

دوره زندگى مرحوم كلينى، طبق محاسبه ياد شده و بر اساس گفته سيد رضى الدين ابن طاووس، در زمان وكلا و نمايندگان خاص امام مهدى بوده است (يعنى عثمان بن

ص: 464


1- . الكافى، به كوشش: حسين على محفوظ، مقدمه، ص 14.
2- . به نقل از رجال النجاشى .
3- . الكافى، به كوشش: حسين على محفوظ، مقدمه به نقل از رجال النجاشى ؛ خلاصة الأقوال، علاّمه حلّى؛ تذكرة العلماء، ص 204 .
4- . اين مطلب، در تمام مصادرى كه حالات شيخ كلينى را مرقوم داشته اند، مثل: تذكرة العلماء، ص 204، آمده است.

سعيد عمرى، فرزند او ابوجعفر محمد بن عثمان، ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى و على بن محمد سمرى). البته كلينى، قبل از وفات سمرى، از دنيا رفته است؛ زيرا سمرى در شعبان سال 329 و كلينى در سال 328 ق، وفات يافته اند و ابن اثير جزرى در الكامل فى التاريخ (ج 8، ص 128) و ابن حجر در لسان الميزان (ج 5، ص 433) بدان تصريح نموده اند.

مقايسه «الكافى» با صحاح ستّه

كتاب الكافى با داشتن شانزده هزار و 199 روايت، به تنهايى از مجموع روايات صحاح ستّه (اصول ششگانه) اهل سنت و جماعت، بيشتر است. علماى اهل سنّت، پس از قرآن، به صحيح مسلم، صحيح البخارى، سنن الترمذى، سنن ابن ماجة، سنن أبى داوود و سنن النسائى مراجعه مى كنند.

مجموع روايات موجود در كتاب صحيح البخارى، هفت هزار و 275 روايت است كه برخى از آنها نيز تكرارى است. عده اى ديگر بر اين عقيده اند كه پس از اسقاط مكرّرات آن چهار هزار حديث باقى مى ماند.(1) از ابن تيميه نيز نقل شده كه مجموع احاديث صحيح البخارى و صحيح مسلم، رقمى كمتر از هفت هزار است،(2) چنان كه روايات چهار كتاب ديگر آنان، به نه هزار روايت نيز نمى رسد.(3) مرحوم كلينى، حتّى كتاب خود را به نام «الصحيح» نناميده و معرفى ننموده است و با اين روش، خواسته است راه را براى تتبّع و تحقيق و كاوش در پيشروى محقّقان و متتبّعان، باز بگذارد؛ در حالى كه صحاح عامه، كه با تكيه بر بسيارى از روايات سست و بى پايه و مجعول و روايت

ص: 465


1- . الذريعة ، ج 17 ، ص 245 .
2- . الكافى، به كوشش: حسين على محفوظ، مقدمه، ص 28 به نقل از وصول الأخبار؛ ذكرى الشيعة، شهيد اول؛ نهاية الدراية ؛ لؤلؤة البحرين؛ منهاج السنة، ج 4، ص 59؛ كشف الظنون، ج 1، ص 534 و... و مقدمه مرآة العقول ، ج 1 .
3- . همان جا.

شده از ضعاف و وضّاعان حديث، كتاب خود را به نام «الصحيح» معرفى نموده اند .(1)

نظر امام زمان عليهم السلام درباره «الكافى»

اين نكته را هم ناگفته نگذاريم كه گويند: كتاب ارزشمند الكافى، به نظر مبارك حضرت صاحب الزمان (عج) رسيده و بر آن، مرقوم فرموده است: «الكافى كاف لشيعتنا».(2)

امّا اين مسئله، به صحّت و تحقيق نپيوسته و مورد تأييد قطعى ارباب تحقيق و علماى اسلام، قرار نگرفته است.(3)

البته مفاد و واقعيت اين جمله، محفوظ و ملحوظ است؛ يعنى واقعا كتاب الكافى براى اداره و تأمين اعتقادات و فقهيات مذهب شيعه، كفايت مى كند و به تنهايى فقه مذهب شيعه را - دست كم در آن عصر - ، اداره و تأمين مى نمود، البته با استمداد از اصول عمليه (برائت، اشتغال ، تخيير و استصحاب) و امارات مذكوره، به شكلى كه نه با اجراى امارات در عسر و حرج قرار بگيريم و نه با اصول عمليه، از دايره دين خارج شويم (چنان كه اين حقيقت، بر علماى علم اصول نيز روشن است)؛ زيرا الكافى، خود داراى امتيازات و ويژگى هايى است كه بدانها اشاره خواهيم نمود.

از بيان اين حقيقت و واقعيت نيز نگذريم كه: همان گونه كه زندگانى مرحوم كلينى، معاصر با چهار سفير و نايب خاص حضرت صاحب الأمر عليهم السلام بوده، بدين معنا كه وى درست در عصر غيبت صغرى مى زيسته و مرجعيت شيعه با كلينى مى بوده، امّا به دلايلى، مصلحت مذهب، در آن بوده كه يك فرد گم نام (بالنسبة به كلينى) نايب خاص حضرت صاحب عليهم السلام باشد و به وسيله او ارتباط ميان شيعه و امام مهدى عليهم السلام برقرار شود.

ص: 466


1- . همان جا.
2- . تذكرة العلماء، تنكابنى، ص 203؛ بهجة الآمال، عليارى ، ج 6، ص 696، به نقل از الوجيزة.
3- . همان جا.

اين نكته، بدين منظور مطرح شد تا اين شبهه پيش نيايد كه: پس الزاما آن چهار سفير مخصوص بايد مقام و منزلت والاتر و بالاترى نسبت به كلينى داشته باشند. اين ادّعا كه شيعه بايد ارتباطات خود را با امام عصر عليهم السلام ، از طريق كلينى برقرار نمايند ، دليلى ندارد؛ بلكه نسبت به سفارت و نيابت خاصّه افراد ديگرى بوده است كه اين مهم را عهده دار بوده اند. كلينى نيز كار علمى و مرجعى خود را انجام دهد تا خطرات و تبعات احتمالى ناشى از اين مسئله، گريبانگير مرجعيت شيعه نگردد و لطمه و صدمه اى بدان عارض نشود و با اين روش، از روابط ميان شيعه و امام زمان، بهتر استفاده و در عين حال، حفاظت نمود.

امتيازات «الكافى»

امتياز اول

منظور اصلى از طرح اين موضوع (كه از نظر علماى اسلام نيز دور نبوده)، آن است كه: مرحوم كلينى، با آن همه مقام عظيم علمى و تبحّر و تخصّصى كه در احاديث داشته و با آن ارتباطى كه با سفراى چهارگانه خاص امام زمان(عج) داشته، بسيار بعيد مى نمايد كه مشكلاتى را كه در راه بيست ساله تأليف الكافى پيش مى آمده است، از طريق آنان با امام عصر (عج) مطرح نكرده باشد و كارگشايى نخواسته باشد. البته اين هرگز يك ادّعاى جدّى نيست؛ زيرا چنانچه در دوران غيبت صغرى نيز همچون غيبت كبرى، ملاك اعتبار و حجّيت اخبار، همان اجراى اجتهاد و اعمال امارات و اصول بوده است. نيازى نيست كه كتابى، مو به مو به نظر شريف حضرت صاحب عليهم السلام برسد؛ بلكه حجّيت ادله اجتهادى و فقاهتى و اجراى آنها در مورد مبانى شرعى، كفايت مى كند. بخصوص آن كه در عصر كلينى و تا ساليان پس از آن (كه عصر قدما و اقدمين علما بوده است)، باب علم، مفتوح بوده و لذا آنان را در اصطلاح «انفتاحيون» مى خوانند و اين، خود يكى از امتيازات كتاب شريف الكافى است.

ص: 467

امتياز دوم

مرحوم كلينى در الكافى، مكتب اهل بيت عليهم السلام را در مباحث عقلى، بدون تصريح به مطلب، روشن نموده است. همه مى دانيم كه در آن روزگار و تا مدّتى طولانى پس از آن، دو بينش قوى، در مكتب خلفا، وجود داشته: «معتزله» و «اشاعره» .

معتزليان (پيروان واصل بن عطاء) به عقل و مباحث عقلى، بها مى دادند و آن را قبول داشتند و عقل را تنها ملاك اعتبار مى دانستند. اشاعره (پيروان ابوالحسن اشعرى) فقط متعبّد به روايات بوده، كارى به جنبه هاى عقلى نداشتند (يكى از فرآورده هاى اين دو فرقه، موضوع «جبر»، در مكتب اشعرى و «تفويض»، در مكتب معتزلى است، كه از اين دو راه، بلاها و مصيبت هاى زيادى بر مسلمانان، وارد گرديد).

مذهب شيعه، به تبعيّت از مكتب اهل بيت (بخصوص حضرت صادق عليهم السلام ) حدّ وسط اين دو نظريه را پذيرفته است؛ يعنى نه هر آنچه عقل (عقل هاى شخصى و فردى) بگويد، تنها حجّت باشد و نه هر آنچه در روايتى وارد شود (از هر كس و در هر چيز) معقول و تام باشد. راه و روش كلينى در امور عقلى، بدان سان كه از اهل بيت عليهم السلام وارد شده، كاملاً محسوس است.(1) تكيه و اعتماد ائمه اطهار، بر مبانى اصيل عقلى را به خوبى در اين كتاب مى توان يافت. ضمنا اعتبار احاديث و روايات نيز در اين موسوعه، به روشنى واضح است و اصولاً الكافى، بر روايات و اخبار مستقر است و احاديث اسلامى، بدنه آن را تشكيل مى دهد.

امتياز سوم

كلينى در الكافى، در صدر هر روايت (جز اندك مواردى)، يك سند از خودش را تا امام معصوم عليهم السلام نقل مى كند و اين شيوه، خود، كار عظيم و ارزنده اى است؛ زيرا رواياتى را كه شمار آنها از شانزده هزار مى گذرد و آنها را از چهارصد اصل (يا كمتر

ص: 468


1- . ر.ك: الكافى، كتاب العقل والجهل.

و يا بيشتر) استخراج نموده است، براى هر حديث، يك سند نيز تنظيم نموده (از مشايخ حديث خودش تا امام معصومى كه روايت از او شرف صدور يافته).

پس كتاب الكافى، مجموعا مستند به يك شيخ الروايه و يا مستند به يك سند و مستند به يك معصوم نيست؛ بلكه مستند است به معصومان چهارده گانه و اصول چهارصدگانه و هزاران راوى. اين كار بسيار وزين و گران سنگى است و زحمات طاقت فرسايى را مى طلبد. وى با اين شيوه، كار را بر آيندگان و پژوهندگان اسناد و متون روايات، آسان نمود. به تعبير ديگر، مرحوم كلينى در اين كتاب، رنج خود و راحت ديگران را طلبيده است؛ چون در سايه اين كار طاقت فرسا و پر زحمت، ديگران به راحتى آگاه مى شوند كه سير اين روايت چگونه بوده و از چه كسى نقل شده است.

امتياز چهارم

مرحوم كلينى در الكافى، غالبا اخبار و روايات معارض را نقل نكرده،(1) در حالى كه شيخ طوسى رحمه الله در دو كتاب التهذيب و الاستبصار، احاديث متعارضه را نقل نموده است. كلينى در الكافى، چون تنها اخبار دست اول و درجه يك را بيان كرده به همين دليل ناچار به حلّ متعارضات و اعمال باب تزاحم و تعارض و اجراى مرجّحات باب تعادل و ترجيح نشده است و اين، خود يك خط مشى مستقيم است كه هم سيره و روش خود كلينى را مشخص مى كند و هم يك مسير مستقيم در برابر فقها و مجتهدان قرار داده است.

امتياز پنجم

كلينى در كتاب الكافى، از برخى اساتيدش روايتى نياورده و چه بسا روايتى از

ص: 469


1- . الكافى، به كوشش: حسين على محفوظ به نقل از نهاية الدراية، ص 219 و 222 .

اساتيد و مشايخ خود دريافت نموده، امّا آنها را اصلاً ذكر نكرده است، حتى مصادر و منابع متعلّق به قبل از دوران كلينى كه على القاعده در اختيار او هم بوده اند (مانند كتاب سعد بن عبد اللّه اشعرى و يا احتمالاً كتاب الفضائل شاذان بن جبرئيل كه در مورد كتاب دوم، نياز به مراجعه است) و اين عمل، از شخصى مثل كلينى، مطمئنا بى جهت نبوده و به هر صورت، دقّت و ظرافت كار وى را نشان مى دهد .

امتياز ششم

كلينى، روايات را براساس درجه اعتبار آنها تنظيم نموده است. او در هر باب، نخستين روايتى را كه نقل مى كند، معتبرترين روايت آن باب است و همين گونه درجه به درجه، آنها را پشت سر همديگر قرار مى دهد. چنان كه روايات را بر حسب صحّت و وضوح، درجه بندى نموده، به ترتيب قرار مى دهد.(1)

امتياز هفتم

كلينى در الكافى، ظاهرا مطالب و روايات را از خود اصول اربعمئة برداشت كرده و چون با نويسندگان اين كتاب ها هم دوران بوده، اين اصول را در دسترس داشته و با واسطه، نقل ننموده است و اين، خود، اهميّت جدّى و والايى براى الكافى است.(2)

امتياز هشتم

چنان كه در پيش اشاره شد، مرحوم كلينى، روايات مجعول و ساختگى اى را كه جاعلان و وضّاعان حديث در لابه لاى صفحات و سطرهاى برخى از اصول چهارصدگانه، گنجانيده بودند ، براساس موازين و معيارهاى شناخته شده از سوى ائمه اطهار عليهم السلام حذف نمود و بدين وسيله، اصول اوليه شيعه را از لوث دغل كارى

ص: 470


1- . همان، ص 29 (به نقل از روضات الجنّات، ص 553)؛ نهاية الدراية، ص 222.
2- . مقدّمه مرآة العقول، ج 2، ص 358 و 512 .

دغل كاران، پاكسازى كرد و سپس در كتاب الكافى گنجانيد.

جايگاه اين روايت هاى مجعول، معمولاً در مباحث اصول اعتقادى و معارف عقيدتى و بويژه، مسئله ولايت و امامت و فضايل اهل بيت عليهم السلام بوده است. دشمنان مذهب بر حقّ جعفرى، از طريق تخريب و تحريف باورهاى اصيل و اصولى مذهبى و نفى فضايل خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و جعل روايات، در مدح دشمنان شناخته شده و ناشناخته، تصميم گرفته بودند كه عقايد شيعه را سست و ويران كنند. آنان كار چندانى به فروع فقه شيعه و احكام اجرايى آن نداشتند؛ چون هنگامى كه اصول عقايد را از مردم بگيرند و مجعولات و تحريفات خود را به جاى روايات وارده، به مردم تلقين كنند، ديگر اهمّيتى براى تخريب و تحريف فروع، باقى نمى ماند.

آنان حتى براى روايات مجعول خود نيز جعل سند مى نمودند تا آنها را روايات واقعى معرّفى نمايند. مرحوم كلينى در الكافى، تمام اين مجعولات و اسناد جعلى را حذف نموده، براساس اسنادى كه خودش داشته و آنها را معتبر مى دانسته، احاديث صحيح منقول از آنان را ارائه داده است.

آرى، او براساس موافقت و يا عدم مخالفت با كتاب خدا و دليل عقل و سنّت متواتره و ديگر مرجّحات منصوصه، كتاب الكافى را فراهم آورده است. به همين دليل، مدت بيست سال صرف تأليف و تنسيق اين كتاب نموده است، وگرنه (چنان كه پيش از اين يادآور شديم) جمع آورى و تدوين اين كتاب، اين مقدار زمان (نزديك به يك ربع قرن) لازم ندارد؛ امّا تحمّل اين مشكلات علمى و آن شرايط سخت و طاقت فرساى مسافرت از رى به عراق، بعلبك، دمشق، روسيه و ديگر سرزمين هاى دوردست، جهت يافتن اصول اصلى مدوّنه حديث، ملاقات با مشايخ روايت، دفع و رفع نقاط ابهام، همه، نشان از سختى كار دارد.

امتياز نهم

مرحوم كلينى در الكافى، فقه را مبوّب كرده و هر مسئله اى (مانند طهارت، صلات

ص: 471

و...) را جداگانه مورد بررسى قرار داده،(1) تا آن جا كه به نظر مى رسد اين، نخستين مصدر معتبر و منبع معتمدى است كه ابواب و احكام شرعى را تدوين و تبويب و تنظيم نموده است.

امتياز دهم

برخى از فضلاى معاصر مى گويند: الكافى، جزو جليل ترين منابع حديثى و اسلامى است؛ زيرا مشتمل است بر روايات فراوان و گوناگون در هر يك از معارف، عقايد، اخلاق، آداب، فقه و... به علاوه، احتمال روايات جعل شده در اين كتاب، به وسيله خود مؤلف آن، منتفى شده و احتمال خدشه در متون روايات و اسناد آنها - كه معمولاً از جهت سهو يا غفلت و يا جهل و عدم مهارت مؤلف روى مى دهد - در اين كتاب، منتفى است.

رواياتى كه در الكافى، به سبب اصطلاح سندى، «ضعيف» به شمار مى روند، بخش عظيمى از آنها مبدل و معنون به صحّت و اعتبار مى گردد كه يا به سبب وجود اسنادى ديگر كه براى آنها در كتاب من لا يحضره الفقيه و التهذيب و الاستبصار و بعضى كتب صدوق و غير آن است و يا به دليل مطابقت با عقل و يا به اين دليل كه مربوط به اصول عقايد هستند كه خبر واحد در آنها كفايت نمى كند، هر چند سند آنها صحيح باشد و يا اخلاق و آداب اند و يا مشتمل بر قرائنى هستند كه موجب اطمينان به صدورشان از معصوم عليهم السلام است. بنابراين، در اين كتاب، رواياتى كه از هيچ راهى قابل استناد نباشند، بسيار كم و نادر خواهند بود. به همين دليل، از سخن محدّث نورى كه در خاتمه مستدرك الوسائل فرموده: «بيش از نصف اخبار الكافى، ضعيف و غير جايز العمل اند، مگر پس از انجبار به عمل اصحاب»، دغدغه اى به خود راه مده... .(2)

ص: 472


1- . تذكرة العلماء ، ص 161 و 203 .
2- . ر. ك : بحوث فى علم الرجال، ص 178 - 179.

البته تنها مسئله ابهام آميز، آن است كه كلينى، نوشتن كتاب الكافى را هنگامى كه در ايران (رى) بوده، شروع نموده و يا اوقاتى كه در بغداد مى زيسته و يا همراه با مهاجرت ها و مسافرت ها؟! البته اين ابهام و اجمال، تأثيرى در اعتبار و اعتماد اين كتاب ندارد.

در اين جا از ميان اظهار نظر ده ها شخصيت بزرگ اسلامى و اسلام شناسان و حديث كاوان متبحّر و متخصّص، در مورد كتاب الكافى و خود شيخ كلينى رحمه الله ، چند مورد، برگزيده شده اند تا اذهان دانش پژوهان، آماده تر شود.

شيخ نجاشى :

شيخ أصحابنا فى وقته بالرى ... وكان أوثق النّاس فى الحديث وأثبتهم ؛(1)

كلينى در زمان خود، بزرگ ترين شخصيت، بين علماى شيعه در رى بود. وى موثّق ترين و راسخ ترين مردم در امر حديث و استوارترين آنان بود.

شهيد اوّل :

الكافى فى الحديث الذى لم يعمل للإماميه مثله.(2)

محدث استرآبادى :

سمعنا عن مشايخنا وعلمائنا انه لم يصنف كتاب فى الإسلام يوازيه أو يدانيه.(3)

شهيد ثانى :

الكافى الذى لا يوجد فى الدنيا مثله جمعا للأحاديث وتهذيبا للأبواب وترتيبا صنّفه فى عشرين سنة.(4)

مجلسى اول :

ص: 473


1- . رجال النجاشى ، ص 377 .
2- . ر. ك : بحار الأنوار ، ج 25، ص 67 .
3- . ر.ك: مستدرك الوسائل، ج 3، ص 532 .
4- . مقدمه الكافى، چاپ هشت جلدى، تهران: دار الكتب الاسلاميه.

والحق انه لم يكن مثله فى ما رأينا فى علمائنا و من يتدبّر فى أخباره و ترتيب كتابه يعرف أنّه كان مؤيدا من عند اللّه - تبارك و تعالى - .(1)

شيخ زبيدى (از اكابر دانشمندان سنّت و جماعت) :

در روزگار المقتدر باللّه عباسى، رياست شيعه به طور كلى در دست كلينى بود.(2)

ابن اثير جزرى (از بزرگ ترين دانشمندان عامه) :

أبو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى الرازى الفقيه الإمام على مذهب أهل البيت عالم فى مذهبهم كبير فاضل عندهم مشهور.(3)

اينها تعدادى از بزرگان علماى شيعه و اهل سنّت اند كه عالمانه و كارشناسانه، بر روى كتاب الكافى تحقيق كرده و اظهار نظر نموده اند و طبعا نظرها، محقّقانه بوده و تعصّبى در كار نداشته اند، بويژه آنچه از سوى عالمان بزرگ سنّت و جماعت نقل شده است.

با توجه به ويژگى هايى كه از كتاب الكافى، برشمرديم، مرحوم كلينى، با نهايت تواضع و فروتنى با كتاب خود برخورد نموده، آن را «الصحيح» نناميده و مانند مؤلّفان اهل سنّت و جماعت، كه كتب ششگانه خود را «الصحيح» ناميده اند (صحاح ستة)، رفتار نكرده و فقط لازمه آن را كه «كفايت» كار علمى و عقيدتى و اسلامى شيعه باشد، بر كتاب خود به عنوان «الكافى» اطلاق نموده كه حقّا درست و پسنديده است. پس بسيار به جا و به مورد است كه كتاب الكافى در رأس كتاب هاى چهارگانه شيعه (كه جايگاه آنها پس از قرآن كريم است) قرار گيرد.

با همه اين اوضاع و احوال، متأسّفانه و سوگمندانه بايد گفت: به دفعات از افراد

ص: 474


1- . ر. ك: مشيخه الفقيه ، برگه 267 .
2- . تاج العروس، ج 9، ص 322.
3- . الكامل، ج 8 ، ص 128.

ناآگاه، ديده و شنيده شده كه مى گويند در الكافى، روايات ضعيف وجود دارد و فلان مقدار از روايات الكافى، داراى ضعف است و از اين گونه كلمات و سخنان. حتى در ساليان پيش نيز شخصى، كتابى فراهم آورده و به زعم خويش، روايات صحيحه الكافى را جمع آورى نمود و بيش از نصف روايات الكافى را به اتّهام ضعف، حذف نمود و آن را الصحيح من الكافى ناميد كه اين، خود خطر بزرگى نسبت به فقه و مذهبمان است كه خوش بختانه، اين كتاب، مورد توجّه قرار نگرفت و خيلى زود، به دست فراموشى سپرده شد.

ما از نظر فرهنگى و اعتقادى، وظيفه داريم كه از حريم الكافى و حريم كلينى، پاسدارى كنيم و عمق عملكرد كلينى و عظمت كتاب او را معرّفى و تبيين نماييم و بدين وسيله در حفظ، استحكام، و استقرار پايه هاى مذهب خود - كه عمده آن براساس و شالوده الكافى استوار گرديده - بكوشيم و بى خبران، مبتديان (و احيانا مغرضان) را هشدار دهيم تا به دست خود، آب به آسياب دشمن نريزند و دين و اخلاق و مذهب خود را تضعيف ننمايند.

تحليلى در باب تقسيم روايات

در ابتدا چند نكته را ياد آور مى شويم:

يك. مسئله صحيح و ضعيف، تنها يك اصطلاح است و معمولاً به سند روايت مربوط مى شود و اين واژه، از عصر سيد بن طاووس و علاّمه حلّى ،(1) اختراع گرديده و خود علاّمه گويد:

نظر به اين كه اهل سنّت و جماعت، ما را به ضعف روايات و فقد شرايط راويان، متّهم كرده اند، لذا ما اين تقسيم و اصطلاح را، جهت رفع و دفع تهمت بر شيعه فراهم

ص: 475


1- . كتاب التحرير الطاووسى ؛ و نيز ر. ك : وسائل الشيعة خاتمه فائده 9 و 10؛ مستدرك الوسائل (خاتمه فايده 4).

آورديم.

صحيح، آن است كه تمام راويان حديث، به وسيله برخى از امامان اربعه رجال، توثيق صريح شده باشند. موثّق، آن است كه برخى از راويان ، امامى مذهب نبوده، اما توثيق شده باشند.

حَسن، آن روايتى است كه راويان آن، امامى و ممدوح باشند، ليكن توثيق صريحى در حقّ آنها وجود ندارد.

ضعيف، آن است كه شرايط و اوصاف سه قسم قبلى را نداشته باشد و اين، خود داراى اقسامى است.

با اين حال، اين تقسيم، ربطى به متن حديث ندارد؛ چه بسا روايات صحيح السند، كه وثوق به صدور آنها از معصوم عليهم السلام حاصل نگرديده و مورد اعتراض اصحاب باشند (بنا بر حجّيت روايت موثوق الصدور، نه خبر ثقه) و چه بسا روايت ضعيف السند، كه به وسيله قرائن و نشانه هاى بيرونى و از جمله، عمل اصحاب و يا مطابقت با كتاب و سنّت كه موثوق الصدور شده، واجد شرايط قبول قرار گيرد.

پس بايد برخى روايات صحيحه، عملاً ضعيف و متروك و بعضى روايات ضعيف، عملاً قوى و حجّت و مورد عمل باشند. با اين حال، برخى از اعلام معاصرين، اخبار را به دو قسم (و نه چهار قسم) تقسيم كرده اند: 1. خبر مقبول موثوق الصدور، 2. روايت غير مقبول و غير موثوق الصدور.(1) پس روايت ضعيف واقعى در الكافى، كجا و كدام است؟

دو. اصطلاح قدما با اصطلاح متأخّران، در امر صحّت و ضعف، متفاوت است؛ چه بسا روايتى كه نزد قدما صحيح باشد و نزد متأخّران، ضعيف اعلام گردد و بالعكس. حال، مراد از روايت ضعيف در الكافى كدام است؟

ص: 476


1- . ر.ك: كتب اصولى و فقهى، سيد عبدالأعلى سبزوارى م 1413 ق.

سه. صحّت و ضعف، خود، يك امر اجتهادى است و امكان دارد روايتى از نظر يك فقيه، صحيح و از نظر فقيه ديگر، ضعيف باشد و بالعكس. حال اينان ضعيف را بر اساس چه اجتهادى، تفسير و تعريف مى كنند؟

چهار. ضعف بويژه، امرى نسبى است و اين، در كلمات شيخ طوسى مشهود است. دو روايت، هر دو واجد شرايط حجيت هستند، ليكن چون در كنار يكديگر باشند و يا رو در روى يكديگر واقع شوند، يكى قوى تر از ديگرى است كه آن غير اقوى را در مقابل اقوى، ضعيف مى نامند. آيا واقعا اين ضعيف است؟

پنج. از دير زمان، مسئله وجود روايت صحيح و ضعيف (طبق يكى از واژه هاى ياد شده) در احاديث الكافى، مطرح بوده است و مطلب تازه و تحفه اى نيست. به موارد زير بنگريد:

1. مرحوم تنكابنى، در قصص العلماء مى گويد :

عدد اخبار كتاب الكافى، شانزده هزار و 199 حديث است. صحيح آن، به اصطلاح متأخّرين (دقت شود) پنج هزار و 72 حديث؛ حسان، 144 حديث؛ موثّقات هزار و 116 حديث؛ قوى، 302 حديث و ضعاف، نه هزار و 485 حديث است .(1)

البته جمع اين ارقام، معادل شانزده هزار و 199 روايت است.

2. مرحوم علاّمه تهرانى در الذريعة مى فرمايد :

الكافى فى الحديث... مشتمل على 34 كتابا و 326 بابا و احاديثه حصرت فى 16000 حديث. الصحيح 5072، الحسن 144، الموثّق 178، القوى 302، الضعيف 9485 و مائة و تسعة و تسعين حديثا أزيد من جميع صحاح الست.(2)

البته در اين كلام، مشخّص نگرديده كه اين 199 حديث، مشمول كدام اصطلاح است. ضمنا مجموع اين عدد، به پانزده هزار و 380 روايت مى رسد و هيچ يك از اين

ص: 477


1- . قصص العلماء، ص 380 .
2- . الذريعة، ج 17، ص 245.

دو رقم، با شانزده هزار و 199 حديث، موافقت ندارد.

3. علاّمه سيد مرتضى عسكرى نيز در ابتدا، تقسيم چهارشاخه اى ياد شده را به ابن طاووس و علاّمه حلّى، مستند مى نمايد و مى گويد :

وفى اُخريات القرن السابع الهجرى راجت قاعدة جديدة لمعرفة الحديث نسب كشفها لإبن طاووس احمد بن موسى الحلّى (ت 673 ق) و العلاّمه الحلّى الحسن بن يوسف بن على بن المطهّر (ت 726 ق) حيث صُنف الحديث بالنظر إلى رواته منذ عصرهما إلى أربعة اصناف الصحيح والحسن و الموثّق والضعيف .(1)

و پس از تعريف و تفسير اين چهار صنف، چنين مى گويد :

اشتهرت القاعدة الآنفة منذ عصر العلاّمة فما بعد وغالى بعض العلماء فى اعتمادهم على هذه القاعدة وعرض جميع الأخبار والأحاديث عليها فعدّوا مثلاً أحاديث من السيرة لا يصدق محتواه ولا يمكن أن يقع فى الخارج بموجب هذا الميزان صحيحة كما ضعف هذا البعض من قبول أحاديث صحيحة لا يصحّحها هذا الميزان... .(2)

در ادامه مى گويد كه : از جمله نتايج تقسيم چهارگانه ياد شده، توزين و تطبيق احاديث الكافى بر اين ميزان است كه تعداد شانزده هزار و 199 حديث اين كتاب را چنين تقسيم و تقويم نموده اند: احاديث صحيح، پنج هزار و هفتاد و دو؛ احاديث حسن، 144؛ احاديث موثّق، هزار و صد و هجده؛ احاديث قوى، 402؛ احاديث ضعيف، نه هزار و 485؛ جمع كل، شانزده هزار و 121 (يعنى باز هم كمتر از شانزده هزار و 199 حديث است).(3)

و در پايان، اضافه مى كند: اين تقسيم، بر اساس درجه بندى روايات از حيث راويان آنها و از عهد و عصر علاّمه حلّى است و براساس اعتماد و وثوق به عالمان آن زمان (اواخر قرن هفتم هجرى) و با صرف نظر از موازينى است كه ما قبلاً از ائمه اطهار عليهم السلام

ص: 478


1- . مقدمه مرآة العقول، ج 2، ص 435.
2- . همان، ص 436.
3- . ر. ك : همان، ص 437.

نقل نموديم .

نكته هايى كه از سخن علاّمه عسكرى، استفاده مى گردد، عبارت اند از:

الف . اين تقسيم بندى، قبل از عصر ابن طاووس و علاّمه حلّى وجود نداشته و معيارهاى شناخت صحيح و سقيم روايات، براساس چيزهاى ديگرى بوده كه مى بايد آنها را ميراث ائمه اطهار عليهم السلام برشمرد و بزرگانى مانند شيخ حرّ عاملى، در خاتمه كتاب بزرگ وسائل الشيعة (ج 20 ، ص 96 ، فايده 9 و 10) و مرحوم محدّث نورى در مستدرك الوسائل (ج 3، ص 535 ، فايده 4) بيان نموده اند .

ب . اين تقسيم چهارگانه، تنها به ملاحظه حال و وضع راويان روايات است. پس اگر گفتيم حديث ضعيف، يعنى حديثى كه طبق اين تعريف و تقسيم، راوى آن ضعيف است (الخبر الضعيف راويه = وصف به حال متعلّق است) و اين، هرگز با ضعف واقعى اصل روايت و متن و محتواى آن، ملازمه ندارد.

ج. اين تقسيم، از سوى برخى علماى بعد از ابن طاووس و علاّمه حلّى، مورد غلّو و افراط قرار گرفته تا آن جا كه همه آن علما، روايات را به اين معيار سنجيده اند.

د. اين تقسيم، مورد قبول همه علماى مذهب نيست، مانند علماى اخبارى كه احاديث مندرج در كتب اربعه (و از جمله الكافى) و نيز كتب معروف و مشابه ديگر را صحيح دانسته اند.

ه . هم معتقدان به آن تقسيم و هم علماى اخبارى و شبيه آنها، در هر دو مشرب خود، راه افراط و تفريط و دورى از حق و صواب را پيموده اند.

نتيجه گيرى

حال، با توجه به اين شرايط، چگونه مى توان روايات شريف الكافى را متّهم به ضعف نمود و به اين كتاب و محتويات آن، چنين جسارتى كرد؟ همان عالمان و دانشمندان بزرگى كه اين اصطلاح چهارشاخه اى را ابداع نموده و يا پيروى كرده اند، بيشترين

ص: 479

عقيده و احترام را به كل كتاب الكافى، مبذول و معمول مى داشته اند. حتى يقينا به تمام وجوه چهارگانه اين تقسيم، در كل احاديث الكافى، التزام عملى و فقهى نداشته اند، چنان كه در طرق استدلال و اجتهاد، مقرّر است و اهلش مى دانند.

با ابراز تأسّف بايد گفت: نه تنها ميان جوانان، بلكه حتى در ميان برخى طلاّب حوزوى ناآگاه و بى اطّلاع از اصول درايه الحديث نيز ديده و شنيده مى شود كه مى گويند: فلان روايت، در كتاب الكافى ضعيف است و يا كتاب الكافى، مشتمل بر ضعاف است و... و طبعا اين سخن بى پايه از طلاب علوم دينى، به افراد عادى و معمولى نيز سرايت كرده، از آن دم مى زنند.

با اين كه هرگاه بگوييم فلان روايت، ضعيف است، معناى آن، بيش از اين نيست كه اين روايت، از نظر سند و منظر برخى از علما در درجه چهارم قرار دارد، آيا اين، دليل ردّ و نفى روايت مى شود؟ و آيا در درجه چهارم قرار گرفتن، به معناى بى اعتبارى و مجعول بودن است؟

تأسّف بار است كه در اذهان بسيارى از مردم، از روايت ضعيف، مجعول و ساختگى متبادر مى گردد، در صورتى كه بين دو واژه مجعول و ضعيفْ سندى، فرسنگ ها فاصله و تفاوت است و هر كدام، شرايط ويژه خود را دارند.

در اين جا، روى سخن ما با افراد عامى جامعه نيست؛ آنان را مى بايد اساتيد و مدرّسان علوم اسلامى، تفهيم و توجيه كنند. حتّى وعّاظ و خطيبان را هم بايد مراجع معظّم و محققان فرهيخته، هشدار داده و آگاه سازند. ما در اين نوشتار، روشى تحليلى و تحقيقى را دنبال مى كنيم؛ به همين دليل، تا مى توانيم از اين چارچوب، خارج نمى شويم.

علاّمه مجلسى رحمه الله در يك باب از كتاب بحار الأنوار، حدود يك صد روايت از ائمه اطهار عليهم السلام نقل نموده، به اين مضمون كه: هرگاه حديثى از ما ديديد، انكار نكنيد؛ بلكه يا آن را بپذيريد و يا بگوييد: ائمه ما خود مى دانسته اند كه چه فرموده اند؛ امّا به انكار

ص: 480

روايت، اقدام نكنيد.(1)

اين، يك سخن عالمانه و عاقلانه، بلكه حكيمانه است كه از منابع وحى و عصمت، صادر گرديده است.

ضعيف، در ديدگاه علماى متقدّم

1 . ميان قدماى مذهب شيعه، گاهى به روايتى كه علم نداشتند كه آيا از معصوم صدور يافته يا نه، ضعيف مى گفتند. طبعا روايتى كه به اين معنا ضعيف است، در واقع، ممكن است ضعيف نباشد.

2 . گاهى به روايتى قوى و معتبر (فى نفسه)، در صورت داشتن معارض اقوى يا قوى نيز ضعيف مى گفتند كه بدان اشاره نموديم.

3 . حتى قدما روايتى را كه يقين داشته اند از امام عليهم السلام صادر نگرديده، با اين حال گفته اند: ضعيف و نگفته اند: مجعول و به خودشان اجازه اطلاق كلمه جعل نداده اند.

ضعيف، در ديدگاه علماى متأخّر

1 . متأخّران نيز هنگامى كه مى گويند روايتى ضعيف است، يعنى يكى از رجال آن، اشكال توثيقى دارد .

2 . چنان كه احيانا كلمه ضعيف را بر حديثى اطلاق مى كنند كه داراى قيد و يا شرط غير مشخّصى باشد .

3 . براى روايت مرسله (يعنى روايتى كه سند آن ذكر نشده) نيز كلمه ضعيف به كار برده اند.

آيا در سه مورد متقدّمان و در سه مورد متأخّران، عنوان ضعيف، عنوانى واقعى است و يا تنها يك اصطلاح است؟ آيا به مجرّد عدم ذكر سند، روايت واقعا ضعيف است؟ يا اين كه به معناى مجعول و موضوع؟

ص: 481


1- . بصائر الدرجات ، ص 40 .

بسيارى از عالمان بزرگ مذهب، به دليل گرانى و يا كمبود وسائل نوشتارى و يا رعايت حجم كتاب و يا وضوح مطلب و اعتبار نزد خودشان و يا... اسناد كتاب خود را ذكر نكرده اند، مانند نهج البلاغه، تحف العقول، الاحتجاج، مكارم الأخلاق و... .

حتى امام خمينى رحمه الله (1) و برخى شاگردان مكتب اجتهادى ايشان، بخشى از روايات مرسله كتاب من لا يحضره الفقيه را معتبر و قوى مى دانند و بدانها عمل مى كنند حتّى آن رواياتى كه محذوف السند است؛ ليكن مرحوم صدوق، آن را به صورت قطعى، به معصوم اسناد مى دهد (مثلاً: قال رسول اللّه، قال ابو عبد اللّه و...) و مى گويد: ما اكنون ميان عالمان بزرگ شيعه، گروه اخبارى ها را داريم كه از علماى بزرگ بوده و در علوم عقلى و نقلى، تخصّص داشته اند و تك تكِ روايات الكافى را معتبر و قطعى الصدور دانسته، بدانها عمل مى كرده اند. لذا اين مشرب، يعنى اعتبار احاديث الكافى، واجد حجّيت بودن و از شرايط خبر ثقه و يا موثوق الصدور برخوردار بودن، نظريه مقبول و معتبرى به نظر مى رسد.

اضافه بر اين، تا آن جا كه اطلاع داريم، حدود چهل شرح بر كتاب الكافى، نوشته شده و در حدود سى تعليقه و حاشيه و چندين ترجمه از آن، به زبان هاى گوناگون و چند تلخيص و اختصار از اين كتاب در دست داريم. از تاريخ تأليف و عصر كلينى تاكنون، همه به نظر احترام به كلّ كتاب الكافى و به نظر اعتقاد و اعتبار به مجموع (من حيث المجموع) اين اثر شريف نگريسته اند.

نتيجه نهايى

مرحوم كلينى، بزرگ ترين خدمت علمى و عملى را به مذهب شيعه تقديم داشته، بزرگ ترين عالمان مذهب، با بهترين ديدگاه در طول تاريخ، به اين كتاب نگريسته اند.

ص: 482


1- . ر.ك: تأليفات و يا تقريرات فقهى و اصولى امام خمينى رحمه الله ، بويژه دو كتاب التعادل و الترجيح، و الإجتهاد والتّقليد.

اين كتاب، جاى خود را به خوبى باز نموده و روز به روز، متجلّى تر و ثمربخش تر مى گردد و به گفته فقيه بزرگ و استاد بزرگوار ما مرحوم حكيم قدس سره: «الكافى كتاب خالد».

اين، يك كتاب پايدار، جاودانه و بزرگ است كه هميشه بر تارك علوم نقلى و شرعى مى درخشد.

در پايان نوشتار، درباره مجلّد هشتم كتاب الكافى (روضه) به اختصار بگوييم كه: چه بسا اسناد و روايات احاديث روضه الكافى چندان لازم نيست كه به اعتبار اسناد مجلّدات پيش از آن باشد؛ چون اين مجلّد هشتم، معمولاً مشتمل بر مواعظ و اخلاقيّات و نكات تاريخى است و نظر به اين كه اين گونه مطالب و مسائل احكام، الزامى (وجوب و حرمت) نيستند، به همين دليل، ضرورتى ندارد كه سندها مشمول قطعى ادلّه حجّيت خبر واحد باشند؛ زيرا نه ترك آنها موجب مفسده و نه فعل آنها موجب محذور است، بخصوص اين كه مسئله تسامح در ادله سنن هم كه اخبار آن را مرحوم كلينى در الكافى آورده است،(1) بر مندوبات و مكروهات حاكم است و اينها يقينا از نظر عالمانه و فقيهانه شخصى چون كلينى، به دور نمانده است و بنا بر اعتبار تمامى روايات كتاب شريف الكافى، اصلاً نيازى هم به طرح اين خاتمه نيست!

ص: 483


1- . ر. ك : الكافى ، ج 2 ، ص 87 ، روايت 1 و 2 .

منابع و مآخذ

1 . إعلام الورى ، الفضل بن الحسن الطبرسى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1417 ق .

2 . الأمالى ، على بن الحسين الموسوى (السيّد المرتضى) ، تحقيق : محمّد أبو الفضل إبراهيم ، بيروت : دار إحياء الكتب العربيّة .

3 . الإمام الصادق والمذاهب الأربعة ، اسد حيدر ، اصفهان : مكتبة الإمام امير المؤمنين على عليهم السلام ، 1390 ق .

4 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

5 . بحوث فى علم الرجال ، محمّد آصف المحسنى ، قم : المطبعة سيد الشهداء ، 1403 ق .

6 . بصائر الدرجات ، محمّد بن الحسن الصفّار (ابن فرّوخ) ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1404 ق .

7 . بهجة الآمال ، على العليارى التبريزى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى .

8 . تاج العروس ، السيّد محمّد بن مجد الحسينى الزَّبيدى ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار الفكر ، 1414 ق .

9 . تذكرة العلماء ، محمّد بن سليمان تنكابنى ، به كوشش : محمّد رضا اظهرى و غلامرضا پرنده ، مشهد : آستان قدس رضوى و بنياد پژوهش هاى اسلامى ، 1372 ش .

10 . تفسير القمّى ، على بن إبراهيم القمّى ، به كوشش : السيّد الطيّب الموسوى الجزائرى ، نجف ، مطبعة النجف الأشرف .

11 . خلاصة الأقوال (رجال العلاّمة الحلّى) ، حسين بن يوسف الحلّى (العلاّمة) ، قم : منشورات الشريف الرضى .

ص: 484

12 . الدراية ، زين الدين بن على العاملى (الشهيد الثانى) ، قم : المجمع العلمى الإسلامى ، 1404 ق .

13 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى) ، بيروت : دار الأضواء ، 1403 ق .

14 . ذكرى الشيعة ، محمّد بن مكّى العاملى (الشهيد الأوّل) ، بيروت : دار الكتاب العلمية .

15 . رجال ابن داوود ، الحسن بن على الحلّى ، تحقيق : محمّد صادق آل بحر العلوم ، قم : منشورات الشريف الرضى ، 1392 ق .

16 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد القيّومى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1415 ق .

17 . رجال الكشّى (اختيار معرفة الرجال) ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : السيّد مهدى الرجائى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1404 ق .

18 . رجال المامقانى (تنقيح المقال فى علم الرجال) ، عبد اللّه المامقانى ، تهران : جهان .

19 . رجال النجاشى (فهرس أسماء مصنّفى الشيعة) ، أحمد بن على النجاشى ، بيروت : دار الأضواء ، 1408 ق .

20 . الرسائل (فرائد الاُصول) ، مرتضى بن محمّد امين الأنصارى ، قم : مجمع الفكر الإسلامى ، 1419 ق .

21 . رسالة النهاية ، حسين بن عبد الصمد .

22 . الرواشح السماوية ، مير محمّد باقر الحسينى المرعشى الداماد (مير داماد) ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1405 ق

23 . روضات الجنّات ، محمّد باقر الخوانسارى ، تحقيق : أسد اللّه إسماعيليان ، قم : مكتبة إسماعيليان .

24 . رياض العلماء ، ميرزا عبد اللّه أفندى الإصفهانى ، تحقيق : السيّد أحمد الحسينى ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1401 ق .

25 . شرح مصابيح السنّة ، فضل اللّه بن الحسن النوربثتى ، تحقيق : عبد الحميد هنداوى ، مكّه :

ص: 485

مكتبة نزار مصطفى الباز ، 1422 ق .

26 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد القيّومى ، قم : مؤسسة نشر الفقاهة ، 1417 ق .

27 . قصص العلماء ، محمّد تنكابنى ، قم : مؤسسة فرهنگى - انتشاراتى حضور ، 1380 ش .

28 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، مقدّم : حسين على محفوظ ، بيروت : دار صعب و دار التعارف ، 1401 ق .

29 . الكامل فى التاريخ ، على بن محمّد الشيبانى الموصلى (ابن الأثير) ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1408 ق .

30 . كتاب التحرير الطاووسى ، حسن بن زين الدين الشهيد الثانى (صاحب المعالم) ، قم : دار الذخائر ، 1368 ش .

31 . كتاب الطهارة ، روح اللّه الموسوى الخمينى ، تهران : مؤسّسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1376 ش .

32 . كشف الظنون ، مصطفى بن عبد اللّه القسطنطنى (حاجى خليفه) ، بيروت : دار الفكر ، 1414 ق .

33 .كشف المحجّة ، على بن موسى الحلّى (ابن طاووس) ، تحقيق : محمّد الحسّون ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1412 ق .

34 . لسان الميزان ، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، مؤسسة الأعلمى ، 1406 ق .

35 . لؤلؤة البحرين ، يوسف بن احمد البحرانى ، تحقيق : محمّد صادق بحر العلوم ، نجف : مطبعة النعمان ، 1390 ق .

36 . مجالس المؤمنين ، نور اللّه شوشترى (قاضى) ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1365 ش .

37 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة ، 1370 ش .

38 . مستدرك الوسائل ، حسين النورى الطبرسى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1407 ق .

39 . مشيخة الفقيه ، محمّد جعفر شمس الدين ، بيروت : دار التعارف .

ص: 486

40 . معالم العلماء ، محمّد بن على بن شهر آشوب المازندرانى ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1380 ق .

41 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1403 ق .

42 . مقباس الهداية فى علم الدراية ، عبد اللّه المامقانى ، تحقيق : محمّد رضا المامقانى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1411 ق .

43 . مقدمه مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول ، السيد مرتضى العسكرى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1404 ق .

44 . منتهى المقال ، محمّد بن اسماعيل المازندرانى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1416 ق .

45 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى ، قم : إسماعيليان ، 1394 ق .

46 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياء الدين حسين اصفهانى ، اصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤمنين ، 1406 ق .

47 . الوجيزة ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : محمّد كاظم رحمان ستايش ، تهران : همايش بزرگداشت علاّمه مجلسى ، 1378 ش .

48 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1409 ق .

ص: 487

ص: 488

روش شناسى كلينى در الكافى (فتحيه فتّاحى زاده)

روش شناسى كلينى در الكافى

فتحيه فتّاحى زاده(1)

چكيده

در اين مقاله ، سعى شده است تا با مراجعه به روايات كتاب شريف الكافى ، به تجزيه و تحليل سندشناسى و متن شناسى شيخ كلينى رحمه الله در تدوين كتاب مذكور پرداخته شود . از اين رو ، نگارنده ابتدا به نحوه سندگذارى كلينى در روايات الكافى اشاره نموده و سپس به شيوه متن گذارى وى در اين كتاب پرداخته است . نويسنده ، كلينى را نخستين محدّثى مى داند كه علاوه بر توجّه بر حال راويان ، براى اثبات صدور حديث ، به متن احاديث و دلالت آنها نيز توجه كافى نموده و به مجرّد ضعف سند ، از رواياتْ صرف نظر نكرده است . از نظر نگارنده ، كُلينى در شيوه سندگذارى خويش ، اكثر سند و طرق مختلف احاديث را يادآور مى شود و به روش معنعن ، آن را نقل مى نمايد و نهايت امانت را با ذكر نقل تمامى زنجيره حديث نيز رعايت مى كند .

در مبحث متن شناسى نيز وى مفهوم برخى از الفاظ مبهم را از روايات ، حل مى كند و در روايات متعارض ، وجوه راجح را از غير راجح ، مشخّص مى نمايد . روايات مخالف اجماع را يادآور مى شود و آنها را به عنوان روايات خاص ، تلقّى مى نمايد . به گردآورى احاديث مربوط به يك موضوع ، توجّه كافى دارد و براى نخستين بار ، به صورتى زيبا روايات را تبويب مى نمايد تا در مواردى كه مقصود معصوم عليهم السلام براى مخاطب ، قابل درك نيست ، حل شود . از نظر نگارنده ، كلينى ، در موارد معدودى به روايات منفرد ، تمسّك مى كند و مطابق آن رأى مى دهد و آنها را شرح و تفسير مى نمايد . شرح حال مختصرى از كلينى و ويژگى هاى منحصر به فرد كتاب الكافى نيز در ابتداى مقاله آمده است .

كليدواژه ها : الكافى، كلينى، سند حديث، شيوه هاى سندگذارى، متن حديث، شيوه متن گذارى .

ص: 489


1- . عضو هيئت علمى دانشگاه الزهرا .

مقدّمه

با وجود فعّال بودن حوزه نشر و تدريس حديث در قرن سوم، آثارى كه پاسخگوى نيازهاى علمى مردم باشد، در اختيار نبود؛ از اين روى، در قرن چهارم، محدّثان شيعه، به تدوين كتبى جامع پرداختند و با استفاده از روايات ائمّه در موضوعات فقهى، آثارى به وجود آوردند كه «كتب اربعه» ، از مهم ترين آنهاست. در آغاز، به بررسى كوتاه در خصوص كتاب شريف الكافى مى پردازيم.

محمّد بن يعقوب كلينى و كتاب «الكافى»

محمّد بن يعقوب كلينى (م 329 ق و به قولى 328 ق) ، از بزرگ ترين و موثّق ترين محدّثان شيعى است. از آثار و تأليفات او مى توان به گستردگى دانش و احاطه آن عالم بزرگ، بر جريان هاى فكرى و كلامى عصر خويش پى برد. كتاب الردّ على القرامطة را زمانى نوشت كه قرامطه (شاخه اى منفك از فرقه اسماعيليه) در اواخر قرن سوم، بروز و ظهور يافته بودند.

تأليفات كلينى با عناوين الرجال، الرسائل، رسائل الأئمة و تعبير الرؤيا ،(1) سال ها پس از وى، موجود بوده و عالمان از آنها بهره برده اند؛ امّا در گذر زمان، از بين رفته و به دست ما نرسيده اند .

مهم ترين اثر حديثى وى، الكافى، در سخت ترين و بحرانى ترين وضعيت فكرى و اعتقادى شيعه نگاشته شده است. اين كتاب، بعد از شهادت امام حسن عسكرى عليهم السلام و در عصر غيبت صغرا، به قلم آورده شده؛ روزگارى كه جامعه شيعى، راجع به رهبرى شيعه، در تحيّر به سر مى برد و از اين رو، فرق متعدّدى به وجود آمد.

عالمان و متكلّمان شيعى، اين دوران را روزگار حيرت ناميده اند و كتاب هاى زيادى با همين عنوان يا مشتمل بر آن، نگاشته شده است. كتاب الإمامة و التبصرة من

ص: 490


1- . الفهرست، طوسى، ص 210 .

الحيرة، نوشته پدر بزرگوار شيخ صدوق، و الغيبة و كشف الحيرة، از محمّد بن احمد صفوانى، از آن جمله است.

در چنين فضايى، انديشه جامعه، دست خوش تحوّلات جدّى اى شد و به گفته كلينى، بر اساس واقعيت تاريخى، در اين دوره، بيشترين مشكلِ تزلزل آفرين، مسئله امامت و پيشوايى است. لذا وى با همه توسعه و تفصيلى كه «كتاب الحجّة» را سامان بخشيده، معتقد است آن گونه كه شايسته و نياز بوده نتوانسته است اين بخش (بخش امامت) را تكميل كند .(1)

كلينى با آگاهى از اوضاع زمانه ، كه از طرفى، زمينه جعل نصوص و از طرف ديگر، تأويل در نصوص فراهم بوده، آن گاه كه يكى از علما بر اساس احساس نياز خود از اين محدّث بزرگوار درخواست مى كند تا كتابى راهنما و راه گشا بنگارد، اجابت كرده، در مقدّمه كتاب مى نويسد:

يادآور شدى كه امورى كه بر تو مشكل گرديده، حقايق امور را به جهت اختلاف روايتى كه هست، نمى شناسى و تو مى دانى كه اختلاف روايت در اين مسائل، به جهت اختلاف علل و اسباب آنهاست... و تو كتابى خواستى كه جامع فنون دين باشد و آنچه را مورد نياز متعلّم و طالب علم دين و عامل به دين است، در بر داشته باشد و مشتمل بر روايات صحيحه از صادقين عليهم السلام و سنّت هاى پا بر جا باشد، به طورى كه واجبات و فرايض خدا و رسول صلى الله عليه و آله ادا شود.

نيز در مقدّمه آورده است كه با تمام توان، به تسويه احاديث صحيح از غير صحيح و دست يافتن بر واقعيت، پرداخته است. وى، بيست سال از عمر شريف خويش را در تلاش و مهاجرت پى در پى، از شهرى به شهر ديگرى، مذاكره با محدّثان و تحقيق در انواع حديث و منابع آن و كاوش در اصول اربعمئه سپرى كرد و سرانجام الكافى را به رشته تحرير درآورد.

ص: 491


1- . ر.ك : الكافى، ج 1، ص 8 - 9 .

با اين بيان مى توان گفت كه يكى از انگيزه هاى كلينى، فقدان كتابى جامع در فنون دانش دينى است؛ زيرا در آثارى كه در عصر كلينى رقم خورده - كه مهم ترين آنها را آقا بزرگ تهرانى فهرست كرده - ، عمدتا فراتر از موضوعات فقهى نيست.(1)

علاوه بر اين، وجود معضلات فكرى - كه در آغاز بحث اشاره شد - ، مهم ترين انگيزه نگارش كتاب به شمار مى آيد. جعل حديث، پس از عصر صادقين عليهماالسلام افزايش مى يابد و بيش از همه، از تشعّبات فرقه اى و مذهبى سرچشمه مى گيرد، به طورى كه سيصد هزار حديث در ميان جامعه شيعى انتشار يافت. كلينى، با تحمّل رنج فراوان، طى بيست سال متمادى، به جمع آورى روايات مى پردازد و بر اساس درخواستى كه شده، هر روايتى را نمى آورد و بر اساس نگرش خود، صحيح ترين روايات را بر مى گزيند و كتابى جامع كه پيراسته از تهافت ها، تناقض ها و ناهمگونى هاست، سامان مى بخشد.

«الكافى» در نگاه عالمان

كتاب شريف الكافى، از زمان نگارش تا كنون، شگفتى علما و متفكّران را برانگيخته و آنها سخن هايى بس بزرگ درباره آن گفته اند. شيخ مفيد - كه قدرى از حيات كلينى را درك كرده - ، درباره اش چنين مى گويد:

الكافى كلينى، از بزرگ ترين و سودمندترين كتب شيعه است.(2)

ميرزا حسين نورى، پس از نقل گفتار شيخ مفيد، مى نويسد:

الكافى، سودمندترين كتاب به شمار مى آيد؛ زيرا جامع اصول، فروع، اخلاق، موعظه و ديگر موضوعات است. بزرگ ترين محسوب مى شود، زيرا داراى اعتبار و اعتماد خاصى است. كلينى، اصول اربعمئه را كه در عصر وى موجود بود، جمع آورى كرد.(3)

ص: 492


1- . الذريعة، ج 5 ، ص 30 .
2- . تصحيح الاعتقاد ، ص 32 .
3- . مستدرك الوسائل، ج 4، ص 532 .

محمّد امين استرآبادى مى گويد:

مكرر از علما و مشايخ اماميه شنيده ايم، كتابى هم رديف و همسنگ كتاب الكافى، تحرير نشده است.(1)

آية اللّه سيد حسن صدر، ويژگى هاى كتاب الكافى را بدين سان رقم زده است: الكافى، در زمان وكلا و نوّاب خاص امام عصر عليهم السلام تدوين شده؛ جامع فنون علوم الهى، اعم از اصول، فروع و... به شمار مى آيد؛ حاصل بيست سال تلاش علمى محدّثى بزرگ است؛ مشتمل بر ثلاثيات است ؛ يعنى رواياتى كه با سه واسطه به امام على عليهم السلام مى رسد؛ التزام مؤلّف به ذكر سلسله سند، از ديگر ويژگى هاى آن است.

عُقلا براى ارزيابى گفتار، هم از شيوه نقد سند بهره مى گيرند و هم بر نقد محتوا، تأكيد دارند و هر دو شيوه را با هم مورد توجّه قرار مى دهند. شرع مقدّس نيز روش عقل را امضا كرده و روش مستقلى در اين باب، تأسيس ننموده است.

به نظر مى رسد كه كلينى، نخستين محدّثى باشد كه در تأليف كتاب الكافى، علاوه بر سندشناسى و توجّه به حال راويان، براى اثبات صدور حديث، به متن شناسى نيز پرداخته است.

شيوه سندگذارى كلينى در «الكافى»

سند، در علم الحديث، اهميت و جايگاه خاصى دارد. محدّثان نيز به اين مهم ، توجّه نموده و دانسته اند كه به حديث بدون سند، نمى توان اعتماد كرد. از اين ميان، بيش از همه، كلينى در زمينه سندگذارى، همّت گماشته و جز موارد اندكى، احاديث را به صورت مسند آورده است. او اين چگونگى را بدين صورت سامان بخشيده است:

الف . اختلاف طرق

كلينى، گاهى يك روايت را با طرق مختلف آورده است كه مى تواند در رساندن

ص: 493


1- . همان جا .

حديث به حدّ استفاضه و يا شهرت، مؤثّر باشد. گونه هاى طرق مختلف را مى توان اين گونه گزارش نمود:

1 . ذكر دو طريق براى روايت

اگر روايتى داراى دو طريق باشد كه هر دو به يك قائل ختم شود، در اين صورت، كلينى هر دو را يك جا آورده و طريق دوم را به اوّلى، عطف و با عبارت «جميعا» ، به هر دو طريق اشاره كرده است : مانند:

محمّد بن إسماعيل، عن الفضل بن شاذان، عن صفوان بن يحيى و على بن إبراهيم، عن أبيه، عن حمّاد بن عيسى، جميعا، عن معاوية بن عمّار، قال : سمعت أبا عبداللّه عليهم السلام يقول: إذا كان الماء قدر كّر، لم ينجسّه شى ء.(1)

2 . ذكر سه طريق

يكى از نمونه هاى آن، روايتى است كه با سند خودش در طريق اوّل، از على بن محمّد و در طريق دوم، از حسين بن خالد و در طريق سوم، از صباح حذاء، كه هر يك به ترتيب به امام صادق عليهم السلام ، امام رضا عليهم السلام و امام كاظم عليهم السلام ، ختم مى شود.(2)

گفتنى است وى در بيان طرق متعدّد، هميشه اين روش و سبك را دنبال نمى كند؛ بلكه موارد بسيارى يافت مى شود كه يك طريق را آورده، سپس متن را ذكر مى كند و بعد از آن، طريق دوم را آورده و با عبارت «مثله» از تكرار متن خوددارى مى كند.(3)

3 . ذكر راويان متعدّد در يك طبقه

كلينى، هرگاه در يك طبقه، به راويان متعدد برخورد نموده، نام آنان را آورده است. اين تعدّد راويان ، اغلب در طبقه مشايخ كلينى مشاهده مى شود و اين، دليل بر كثرت

ص: 494


1- . الكافى، ج 3، ص 2 .
2- . همان، ج 7، ص 204 .
3- . همان، ج 3، ص 434 و ج 4، ص 269 و 215 .

سماع وى از اساتيد و مشايخش است. مانند روايتى كه از على بن ابراهيم، حسين بن محمّد و محمّد بن يحيى - كه هر سه از مشايخ كلينى هستند - ، نقل مى كند:

على بن ابراهيم، عن أبيه و الحسين بن محمّد، عن عبد ربّه عامر و غيره و محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، جميعا، عن أحمد بن محمّد، عن أبى نصر، عن أبان بن عثمان، عن أبى العبّاس، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام .(1)

البته گاهى تعدّد راويان ، در بيش از يك طبقه ملاحظه مى شود، مثل روايت كلينى از على بن محمّد و محمّد بن حسن، از سهل بن زياد و على بن ابراهيم از پدرش و محمّد بن يحيى.(2)

و نيز روايت كلينى از محمّد بن جعفر رزّاز، از ايّوب بن نوح و ابوعلى اشعرى، از محمّد بن عبد الجبّار و محمّد بن اسماعيل، از فضل بن شاذان و حميد بن زياد... .(3)

گاهى راويان طبقه اصحاب امام عليهم السلام ، متعدّد هستند، مثل روايت كلينى به سند خودش، از زراره و محمّد بن مسلم و ابو بصير و فضيل و بكير و حمران عبد الرحمان بن ابى عبد اللّه، از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام.(4)

به كارگيرى اين روش مى تواند ضعف سندى روايات را جبران نمايد. حال، عامل ضعف روايت، ممكن است ضعف راوى يا وجود راوى مجهول يا عبارت مجهولى مثل «عمّن حدّثه» يا «عمّن رواه» در سند باشد. مثلاً كلينى در باب حدّ شكافنده قبر (نبّاش) كه همانند حدّ سارق محسوب مى شود، روايتى از حبيب بن حسن، نقل كرد كه اين شخصْ مجهول الحال است؛(5) امّا چون چهار طريق ديگر براى اين روايت ذكر كرده، ضعف روايت را جبران مى نمايد.(6)

ص: 495


1- . همان، ج 4، ص 201 و ج 3، ص 319 و ج 6، ص 64 .
2- . همان، ج 2، ص 27 .
3- . همان، ج 6، ص 77 .
4- . همان، ج 5 ، ص 279 .
5- . همان، ج 7، ص 229 .
6- . همان، ص 230 .

ب . كيفيت تحمّل حديث

كلينى، نوعا احاديث را به صورت معنعن گزارش مى كند. البته در آغاز نخستين حديث، از هر بخش، نوعا تعابيرى مثل: حدّثنى، حدّثنا، أخبرنى و أخبرنا، آورده و پس از آن، سبك عنعنه را در سند حديث رعايت كرده است. اين روش، مشعر به تحقّق سماع يا قرائت است. پس در حقيقت، عنعنه(1) مى تواند جانشين و علامت اختصارى الفاظِ دال بر سماع و قرائت باشد.

ج . رعايت امانت در نقل حديث

سندشناسى احاديث الكافى ، التزام كلينى و امانتدارى او را در نقل حديث، به وضوح مى فهماند؛ آن جا كه روايت حميد بن زياد از ابوسماعه را نقل مى كند و مى گويد: از محمّد بن ابى حمزه پرسيدم: بعد از چه مدّت طلاق شخص غايب، جارى مى شود؟ پاسخ داد: «حدّثنى إسحاق بن عمّار - أو روى إسحاق بن عمّار - عن ابى عبداللّه عليهم السلام ، أو أبى الحسين عليهم السلام ، بعد از گذشت يك ماه».(2)

امكان دارد، «حدّثنى» يا «روى»، همچنين تشكيك بين دو امام، موهم ضعفى در روايت باشد؛ امّا از رعايت امانت كلينى در نقل الفاظ مشايخ و روات احاديث، حكايت مى كند كه آن الفاظ و تعابير را بدون كاستى و زياده آورده است.

گاهى بين دو روايت كه هر دو شناخته شده و معلوم الحال اند، ترديد وجود دارد، در اين صورت، ترديد موجود، لطمه اى به اعتبار روايت وارد نمى سازد. مثل روايت كلينى از فضاله يا محمّد بن سنان(3) و نيز روايت وى از عمران بن ميثم يا صالح بن ميثم ؛(4) امّا برخى اوقات، يكى از دو راوى، مجهول الحال است، مثل روايت كلينى

ص: 496


1- . ر. ك : كتاب العنعنه من صيغ الأداء للحديث، تاريخها، دلالتها و أثرها فى التراث الإسلامى، سيّد محمّد رضا حسينى جلالى .
2- . الكافى، ج 6، ص 81 .
3- . همان، ج 3، ص 428 .
4- . همان، ج 7، ص 185 .

از يونس يا ديگرى(1) و نيز روايت او از اسحاق بن عمّار يا ديگرى.(2)

اين نوع ترديدها، قطعا موجب وهن و ضعف روايت مى شود؛ لذا كلينى در صدد تقويت اين گونه روايات بر مى آيد و طرق ديگرى را كه متّصل به امام است، ضميمه مى كند.

از جمله شاخصه هاى امانتدارى كلينى در نقل احاديث، بيان رفع يا ارسالى است كه در سند روايت به وجود آمده است. مانند: عن محمّد بن يحيى، رفعه ،(3) عن حمزة بن عمران، يرفعه.(4)

در تصريح به ارسال نيز نمونه هايى يافت مى شود: عن العدّة، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن أبيه - قال عنه - مرسلاً عن أبى عبداللّه عليهم السلام ،(5) عن بعض أصحابنا، مرسلاً.(6)

در اين گونه موارد نيز چنانچه طرق ديگرى بيابد كه متّصل باشد، آن را آورده و اسباب تقويت حديث را فراهم نموده است.

د . اختصار سند

گفتيم كه روش كلينى در سندگذارى، نقل تمامى زنجيره حديث است. البته گاهى از اين روش، صرف نظر كرده و سند را مختصر نموده، بويژه در روايات يك باب، براى خوددارى از اطاله كلام، اختصار در سند را رعايت كرده است. در موارد زيادى، به جاى تصريح به نام بعضى از روات مشهور، عبارت: «عدّة من أصحابنا» يا «جماعة من أصحابنا» را به كار برده است. در كتب رجال، نام راويانى كه اين تعبير در موردشان

ص: 497


1- . همان، ج 3، ص 569 .
2- . همان، ج 6، ص 331 .
3- . همان، ج 3، ص 73 .
4- . همان، ص 22 .
5- . همان، ص 3 .
6- . همان، ص 406 .

به كار رفته، معيّن شده است.(1)

وى، گاهى اختصار را در صدر سند اعمال نموده و عبارت «بهذا الإسناد» را به كار برده است. مانند: عن الحسين بن محمّد، عن عبد اللّه بن عامر، عن على بن مهزيار، عن محمّد بن يحيى، عن حمّاد بن عثمان، قال: سمعت أبا عبد اللّه عليهم السلام ... .(2)

در روايت بعدى، چون صدر سند، همسان روايت پيشين است، مى نويسد: و بهذا الإسناد، عن على بن مهزيار، عن ايّوب بن نوح، عن محمّد بن أبى حمزه، قال: قال أبو عبد اللّه عليهم السلام ... .(3)

گفتنى است كه در همه موارد، تعبير «بهذا الإسناد» را نياورده ؛ امّا صدر سند را خلاصه كرده است. مانند: عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام (4) و در روايت بعدى مى گويد: عثمان، عن سماعة، قال: سألت أبا عبد اللّه عليهم السلام .(5)

بايد گفت كه كلينى، روش ثابت و يكسانى را در اختصار سند، دنبال نكرده است؛ لذا گاهى با تكيه به اسناد يكى از مشايخ حديث، سند را خلاصه مى كند: عن على بن ابراهيم، عن أبيه، و محمّد بن اسماعيل عن فضل بن شاذان، جميعا، عن ابن أبى عمير، عن معاوية بن عمّار، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام و چون زنجيره راويان روايت بعدى، همسان روايت پيشين است، مى نويسد: على بن إبراهيم، باسناده، قال... .

البته ممكن است به مواردى برخورد كنيم كه با وجود ناهمسانى راويان در حديث، باز همين شيوه به كار رفته باشد كه به نظر مى رسد چنين اختصارى، بى مورد باشد. مانند، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، بإسناد له، قال... .(6) در حالى كه

ص: 498


1- . ر.ك: رجال النجاشى، ص 267 ؛ مجمع الرجال، ج 6، ص 74 .
2- . الكافى، ج 3، ص 429، ح 6 و 7 .
3- . همان جا .
4- . همان، ج 5 ، ص 129، ح 1 و 2 .
5- . همان جا .
6- . همان، ج 3، ص 246، ح 2 و 3 .

سند روايت قبلى از اين قرار است: عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن عبد الرحمان بن أبى نجران، عن مثنى، عن أبى بصير، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام .

ه . تنوّع مصادر سند

بخشى از مصادر سند در كتاب الكافى، شناخته شده است. حال، امكان دارد مصدر سند، معصوم يا غير معصوم باشد ؛ امّا مى توان گفت كه معصومان عليهم السلام ، از مهم ترين مصادر سند در سلسله اسناد الكافى هستند.

كلينى، در مواردى، از غير معصوم نيز روايت كرده كه نوعا از طبقه صحابه، تابعان و اتباع تابعان هستند. از جمله مى توان به عمر بن خطّاب (م 23 ق)، ابوسعيد خدرى (م 74 ق)، جابر بن عبد اللّه انصارى (م 78 ق)، حسن بصرى (م 110 ق)، قتاده (م 117 ق)، اوزاعى (م 157 ق) و سفيان ثورى (م 161 ق) اشاره نمود.

گفتنى است كه بعضى از مصادر سند را راويان فرق مخالف تشكيل مى دهند. البته اينان نوعا در زمره ثقات هستند، مانند: ابان بن عثمان بجلى، از فرقه ناووسيه؛ حسن بن على بن فضّال و اسحاق بن عمار و على بن اسباط، از فرقه فطحيه؛ احمد بن محمّد بن أبى نصر بزنطى و سماعة بن مهران و عثمان بن عيسى، از فرقه واقفيه.

در ميان راويان زنجيره حديث، مى توان از زنان انگشت شمارى ياد كرد كه سلسله سند ، بدانها ختم مى شود، مانند: عايشه، اُمّ سلمه، اُمّ محمّد بن مهاجر، حمادة بنت الحسن، اُمّ اسحاق بنت سليمان، فاطمة بنت على، بنت عمر بن يزيد، جرية اُمّ عثمان و اُمّ خالد.

آنچه تا بدين جا به اختصار بيان نموديم، مصادر شناخته شده بودند. البته مصادرى نيز وجود دارند كه ناشناخته اند و كلينى با به كار بردن تعابيرى همچون: عمّن رواه، عمّن أخبره، عمّن حدّثه و... ناشناخته بودن قائل را فهمانده و اغلب ، ضعف اين گونه روايات را با طرق متعدّد و معتبر ، جبران نموده است.

ص: 499

و . نقل روايات ضعاف

در «كتاب الحجّة» الكافى، بابى است با عنوان «فى شأن إنّا أنزلناه فى ليلة القدر و تفسيرها» كه نُه روايت دارد و تماما از حسن بن عبّاس بن حريش، نقل شده است. نجاشى درباره اش نوشته:

اين شخص، جدا ضعيف است و كتاب «إنّا أنزلناه فى ليلة القدر»، از اوست. اين كتاب، بد حديث به شمار مى آيد و الفاظى پريشان و آشفته دارد.(1)

علاّمه حلى، به نقل از ابن غضائرى مى نويسد:

وى، ضعيف الرأى و كتابش داراى الفاظى فاسد و ساختگى است. اين مرد، مورد توجّه نيست و حديثش نوشته نمى شود.(2)

پس ابن غضائرى و شاگرد برجسته اش، نجاشى، در مورد كتاب ابن حريش هم داستان هستند و آن را بى ارزش و مردود مى دانند.

علاّمه شوشترى مى گويد:

اگر مى خواهى به صحّت گفتار نجاشى و ابن غضائرى درباره اين كتاب دست

يابى، كافى است كه به كتاب الكافى، باب فضيلت «انّا أنزلناه»، مراجعه كنى. در آن جا نُه روايت با يك سلسله سند از حسن بن عباس بن حريش، از امام نهم نقل شده كه جملگى واژگانى خراب و مفاهيمى بى خريدار و غير رايج دارند.(3)

نكته: وجود رواياتى با سند ضعيف در الكافى، به معناى طرد و ردّ آن احاديث نيست؛ زيرا آن روايات، اغلب به طريق ديگرى كه سندش صحيح و استوار بوده، نقل شده است و ما در جاى خود، آن را به بحث گذارده ايم.

شيوه متن گذارى كلينى

متن حديث كه معنا بدان قوام دارد، همواره در نظر محدّثان بوده و بخشى از آثار

ص: 500


1- . رجال النجاشى، ص 60 .
2- . خلاصة الأقوال، ص 236 .
3- . قاموس الرجال، ج 3، ص 271 .

حديثى، با تأكيد و تكيه بر متن شناسى، سامان يافته اند .

كلينى نيز در اين زمينه تلاش كرده و مى توانيم با تتبّع و بررسى دقيق، به نظريات ايشان پى ببريم. گر چه وى راجع به مشايخ بعد از خود (يعنى شيخ صدوق و شيخ طوسى) ، كمتر به اظهارنظر و نشان دادن طريق در مورد احاديث، بويژه روايات متعارف پرداخته است. شايد بتوان علّت اين مسئله را در ويژگىِ كتاب الكافى جستجو كرد؛ چرا كه پيراستگى كتاب از اخبار و روايات متعارض را جزو ويژگى هاى الكافى دانسته اند. علاّمه سيد حسن صدر، مى گويد:

كلينى، غالبا روايات معارض را نياورده و به ذكر رواياتى كه بيانگر نگرش وى در هر مسئله است، اكتفا نموده و چه بسا گزينش روايات را بر اساس وجه رجحانى اى كه در آنها بوده، پايه ريزى كرده است.(1)

گفتنى است كه اغلب محدّثان قبل از وى، پيش از هر چيز، به حال راوى توجّه مى كردند و چنانچه به راوى اعتماد نداشتند، سراغ متن حديث نمى رفتند؛ حتى اگر قراين متعدّدى بر صحّت حديث به لحاظ متنى وجود داشت، آن را طرد مى كردند؛ امّا كلينى، روايت را از هر دو زاويه سند و متن، لحاظ كرده و شرط اساسى براى اعتماد به روايت را اطمينان به صدور حديث از معصوم عليهم السلام قرار داده است.

با دقّت و تأمّل در روايات الكافى، به مواردى دست يافته ايم كه ذيلاً به آنها مى پردازيم:

1. بيان معناى حديث

از آن جا كه برخى از متون روايات، غموض و ابهام داشته و يا مشتمل بر الفاظ غريبه اى است و به شرح و توضيح نياز دارد، كلينى در برخى موارد، به تبيين و توضيح روايت پرداخته و پرده ابهام را از چهره روايت برگرفته است.

ص: 501


1- . تأسيس الشيعة، ص 113 .

وى، روايت مضمره اى از عبد اللّه بن سنان، نقل مى كند كه مى گويد: درباره شخص مسافرى كه در روز ماه رمضان با كنيز خود مجامعت مى كند، سؤال كردم، فرمود: «اين شخص، حق و منزلت ماه رمضان را نشناخته است».

كلينى، در توضيح روايت مى گويد:

بهتر است شرافت ماه رمضان محفوظ بمانَد و شخص مسافر از مجامعت در ماه رمضان بپرهيزد، مگر اين كه بيم ارتكاب گناه داشته باشد كه در اين صورت، به او رخصت داده شده، همان طور كه به شخص مسافرى كه دسترسى به آب ندارد، در فرض خوف ابتلا به گناه، مجامعت و آميزش او نه تنها اشكال ندارد، بلكه پاداش هم دارد.(1)

براى رعايت اختصار، از بيان ديگر موارد، خوددارى مى كنيم.(2)

كلينى، گاهى در شرح و توضيح روايت، به نقل گفته ديگران پرداخته و تبيين و توضيح راويان را ذيل روايت آورده است. مثلاً آن گاه كه روايت امام صادق عليهم السلام را مبنى بر وجوب زكات در موارد نه گانه، بر مى شمرد، از قول يونس بن عبد الرحمان نقل مى كند كه اين حكم، مربوط به آغاز رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله بوده، همان طور كه نماز در اوّل بعثت، دو ركعت بوده، امّا بعدها پيامبر صلى الله عليه و آله زكات تمامى حبوبات را واجب نموده است.(3)

در كتاب ارث، روايات فراوانى دالّ بر ارث بردن جدّ، بر مى شمرد و بعد به بيان يونس بن عبدالرحمان ذيل روايت مى پردازد كه جدّ، نازل منزله برادر است و همان نسبتى را با ميّت دارد كه برادر دارد.(4)

نقل آرا و نظريه هاى صحابه برجسته اى همچون ابن أبى عمير، معاوية بن عمّار،

ص: 502


1- . الكافى، ج 4، ص 134 .
2- . همان، ج 3، ص 359-362 و ج 7، ص 231 و... .
3- . الكافى، ج 4، ص 509 ، ح 2 .
4- . همان، ج 7، ص 112 - 115 .

زرارة بن اعين و... را در بخش هايى از الكافى مى توان يافت كه مجال طرح آنها در اين مقال نمى گنجد.

2. بيان وجوه مختلف خبر

برخى روايات، داراى وجوه متعدّد بوده و تمامى آن وجوه نيز وجه معتبرى دارند. در اين صورت، مى توان به صحّت تمامى وجوه، حكم نمود. حال، اگر به روايات متعارضى برخورد كنيم كه وجوه متعدّد داشته و هر يك را بتوان به وجهى راجح حمل نمود، بدين ترتيب، تعارض ظاهرى مرتفع، و جمع اخبار، ميسور مى شود.

كلينى نيز در بعضى موارد، اين گونه به حلّ تعارض مى پردازد.

در كتاب صوم، روايتى نقل مى كند مبنى بر روزه گرفتن پيامبر صلى الله عليه و آله در ماه شعبان، و سپس رواياتى مى آورد كه پيامبر و نيز ائمّه عليهم السلام هيچ يك، ماه شعبان را روزه نمى گرفته اند. وى بعد از نقل اين روايات به ظاهر متعارض مى نويسد:

اين كه رواياتى، سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام را نفى روزه دارى در ماه شعبان دانسته،

بدان علّت است كه گروهى روزه اين ماه را همانند ماه رمضان واجب دانسته اند؛ لذا روايت، روزه را با عنوان واجب، نفى مى كند. پس روزه آنها در ماه شعبان، عملى مستحبّى تلقّى مى شود.(1)

البته كلينى، در همه موارد، به حلّ تعارض نمى پردازد. مواردى مى توان يافت كه روايات ظاهرا متعارض را بدون دادن راه كارى، نقل نموده است، از جمله، رواياتى دال بر جواز جويدن غذا توسّط مادر روزه دار براى طفل خود و نيز چشيدن غذا توسط آشپز روزه دار، و روايتى هم از امام صادق عليهم السلام مبنى بر مجاز ندانستن چشيدن غذا توسّط روزه دار، نقل مى كند.(2)

چنان كه ملاحظه مى شود، هيچ اظهارنظرى در مورد اين روايات ننموده و به نقل

ص: 503


1- . همان، ج 4، ص 90 - 91، ح 5 و 6 .
2- . همان، ص 114 - 115 .

حديث اكتفا كرده است.(1)

3. تنبّه بر مخالفت با اجماع

كلينى، روايات مخالفِ اجماع را متذكّر شده و آنها را روايات خاص تلقّى نموده است، از جمله، در كتاب مواريث، سهم ارث پسر برادر و جدّ را در ضمن رواياتى بيان نموده، سپس مى نويسد:

اين روايات، صحيح هستند؛ امّا بزرگانْ اجماع دارند كه جدّ، به منزله برادر پدر است، لذا او مثل او ارث مى برد. و نيز در روايات آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به جدّه، در فرض وجود پدر، يك ششم مى داد؛ امّا در فرض وجود فرزند، سهم الإرثى به او نمى داد. اين خبر نيز موافق اجماع نيست؛ زيرا طبق اجماع، جدّ و برادر، حكم واحد دارند. پس ممكن است اختصاص يك ششم به جدّ، در فرض وجود پدر، به منزله احسان باشد نه سهم الإرث.(2)

در كتاب طلاق، از قول امام صادق عليهم السلام روايتى نقل كرده دال بر اين كه اگر فردى، بر طلاق ظِهارى كه داده، سوگند ياد كند و بعد هم سوگند را بشكند، قبل از مباشرت، بايد كفّاره بدهد و اگر بدون سوگند، ظهار نمايد، بعد از مباشرت، بايد كفاره بدهد. سپس از معاوية بن حكيم، يكى از رجال سند، نقل مى كند كه اين روايت، از جهت اجماع و رأى صحابه، صحيح نيست؛ زيرا مطابق نظر اصحاب، سوگند، فقط با الفاظ جلاله محقّق مى شود.(3)

گفتنى است كه كلينى، در مقدّمه الكافى، يكى از ملاك هاى صحّت حديث را تقابل آن با اجماع اهل سنّت دانسته و آن را به اهل بيت عليهم السلام نسبت مى دهد كه فرموده اند: «ذروا ما وافق القوم فإنّ الرّشد خلافهم».(4)

ص: 504


1- . براى اطلاع از موارد ديگر ر.ك: همان، ج 6، ص 109 و 160 و 93 و ج 7، ص 24 و 109 و 116 و 142 .
2- . همان، ج 7، ص 115 .
3- . همان، ج 6، ص 160 .
4- . همان، ج 1، ص 8 .

براى آشنايى بيشتر با اين ملاك در حلّ تعارض روايات، به دو نمونه از احاديث اشاره مى كنيم:

يك . مسئله قرائت «بسم اللّه الرحمان الرحيم» در نماز و نيز كيفيت اداى آن بر مردم مشتبه شده بود، لذا امام صادق عليهم السلام رسما به جهر «بسم اللّه...» در تمامى نمازها اقدام نمود و صفوان جمال در اين باره مى گويد:

مدتى پشت سر امام صادق عليهم السلام نماز گزاردم. آن حضرت در نمازهايى كه حمد و سوره آن آشكار نبود (ظهر و عصر) نيز «بسم اللّه...» را بلند قرائت مى فرمود.(1)

دو . در مورد كيفيت وضو، بكير بن أعين از امام باقر عليهم السلام روايت كرده كه فرمود: «آيا كيفيت وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله را براى شما بازگو نمايم؟» .

آن گاه با دست راست، مشتى آب برگرفت و صورت خود را شست، سپس با دست چپ، مشتى آب برگرفت و دست راست خود را شست. پس از آن با دست راست، مشتى آب برگرفت و دست چپ را شست. آن گاه ازترىِ مانده دست ها، سر و دو پاى خود را مسح كشيد.(2)

4. توجّه به اجمال و تبيين در حديث

كلينى، گاه احاديث وارده در يك موضوع را با هدف ابهام زدايى، گرد هم آورده است؛ زيرا احاديث مربوط به يك مسئله، از جهت اجمال و تبيين، مطلق و مقيد و... يكسان نيستند. برخى از روايات، به قدرى مجمل و مبهم هستند كه مقصود معصوم عليهم السلام ، براى مخاطب درك شدنى نيست، در حالى كه اگر در كنار ديگر روايات مربوط لحاظ شود، مشكل ابهام روايت برطرف مى شود.

كلينى، در ابواب متعددى از الكافى، احاديث متّحد الموضوع را آورده و پرده از

ص: 505


1- . همان، ج 4، ص 315 .
2- . همان، ص 24 .

موارد مجمل برگرفته است، مانند احاديث باب «دعائم الإسلام». مثلاً حديث دوازده :

عن عبدالحميد بن أبى العلا الأزدى، قال: سمعت أبا عبد اللّه عليهم السلام يقول: إنّ اللّه - عزّ و جلّ - فرض على خلقه خمسا فرخّص فى أربع و لم يرخص فى واحده.(1)

در اين روايت، موارد عديده اى مجمل و نامعلوم است؛ اولاً واجبات پنج گانه كدام است؟ ثانيا در كدام يك از آنها، رخصت داده شده و در كدام يك، شارع رخصتى قائل نشده است؟ يا در احاديث يك و هشت :

عن أبى جعفر عليهم السلام قال: بنى الإسلام على خمس: على الصلاة و الزكاة و الصوم و الحجّ و الولاية. و لم يناد بشى ءٍ كما نودى بالولاية.

و حديث سه :

عن فضيل بن يسار، عن أبى جعفر عليهم السلام قال: بنى الإسلام على خمس: على الصلاة و

الزكاة و الصوم و الحجّ و الولاية. و لم يناد بشى ءٍ كما نودى بالولاية، فأخذ الناس

بأربع و تركوا هذه - يعنى الولاية - .(2)

با توجّه به اين سخنان، معلوم مى شود كه واجبات پنج گانه عبارت اند از: نماز، زكات، حج، روزه و ولايت. و نيز مطابق احاديث فوق، هيچ امرى مانند ولايتْ توصيه نشده و نيز تعريض به كسانى كه در امر ولايت كوتاهى كرده اند، روشن مى شود كه شارع در بى اعتنايى به ولايت، رخصتى قائل نشده است.

5. تمسّك به روايات منفرد

كلينى، در موارد معدودى، منفردات را نقل كرده و مطابق آن، رأى و نظر داده است. از امام صادق عليهم السلام نقل مى كند كه هرگاه حدّ بر سارق جارى شد، بايد وى را به منطقه ديگرى تبعيد نمود. علاّمه مجلسى ذيل روايت مى نويسد:

هيچ كس قائل به تبعيد سارق نيست و فقط ظاهرا كلينى بر اين عقيده است.(3)

ص: 506


1- . همان، ج 2، ص 22 .
2- . همان، ص 18 .
3- . همان، ج 7، ص 230 .

از امام صادق عليهم السلام در مورد مردى سؤال شد كه از دنيا رفته و شخصى را وصى خود قرار داده و پسر بچه اى هم دارد. وقتى پسر بچه بالغ مى شود، نزد وصى مى رود و سرمايه خود را مطالبه مى كند تا ازدواج نمايد. وصى ممانعت مى كند و مالش را به او نمى دهد. لذا جوان به گناه مى افتد و مرتكب عمل نامشروع مى شود. امام عليهم السلام مى فرمايد:

دو ثلث گناه اين جوان به عهده وصى است؛ زيرا او مانع شده و وسايل ازدواجش را فراهم ننموده است.(1)

شيخ صدوق مى نويسد:

اين حديث را فقط در كتاب كلينى يافتم و تنها از طريق او اين حديث به من رسيده است.(2)

6. نقل رواياتى كه به آيات قرآن استشهاد نموده اند

از آن جا كه بخش فروع الكافى، مشتمل بر مباحث فقهى و طبعا درك صحيح اين مباحث در پرتو مراجعه به آيات الأحكام، امكان پذير است، روايات عديده اى در آن يافت مى شود كه به آيات استناد نموده و كلينى به اين روايات توجّه كامل داشته و آنها

را در نظر گرفته است.

البته روشن است كه استناد به آيات در تمامى موارد، براى شرح و تفسير نيست؛ بلكه گاهى مقاصد ديگرى نيز مورد توجّه بوده كه مهم ترين آنها را مى توان به شرح ذيل برشمرد:

يك . استشهاد براى استدلال

ائمّه عليهم السلام در برخى موارد براى تأكيد بر صحّت گفتار خويش، به قرآن كريم استناد مى نمايند.

ص: 507


1- . همان، ص 69 .
2- . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 222 - 223 .

از امام باقر عليهم السلام وارد شده كه فرمود:

هر گاه مطلبى را براى شما نقل نمودم، درباره آن موضوع از قرآن كريم پرسش نماييد... .

خداوند از سه چيز منع نموده است: 1. گفتار نابه جا؛ 2. تباه نمودن سرمايه؛ 3. پرسش بسيار.

از امام سؤال شد : در كجاى قرآن اين نهى ها وارد شده؟ حضرت پاسخ داد:

«لاَّ خَيْرَ فِى كَثِيرٍ مِّن نَجْوَاهُمْ »؛(1)

«وَلاَ تُؤْتُواْ السُّفَهَآءَ أَمْوَ لَكُمُ الَّتِى جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَامًا»؛(2)

«لاَ تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَآءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ».(3)

از امام صادق عليهم السلام در مورد مردى كه همسرش را طلاق داده و بدون محلّل، حقّ رجوع ندارد، سؤال شد: همسرش با برده اى ازدواج كرده و بعد هم طلاق گرفته. آيا اين، محلّل محسوب مى شود؟ حضرت فرمود:

بلى، به دليل قول خداوند كه مى فرمايد: «حَتَّى تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُو»(4) . (5)

در برخى موارد، كلينى براى اثبات آرا و نظريات فقهى خود، به آياتى از قرآن استدلال مى نمايد. از جمله در بيان معناى «كلاله» مى گويد:

كلاله، عبارت از برادران و خواهران هستند، در صورتى كه ميّت، فرزند و يا پدر و مادر نداشته باشد؛ امّا در صورتى كه فرزند و پدر و مادر و يا يكى از آنها در قيد حيات باشد، برادران و خواهران، كلاله محسوب نمى شوند و طبعا سهم الإرث هم نخواهند داشت.

سپس براى اثبات نظريه خود، به اين آيه، استناد مى نمايد:

ص: 508


1- . سوره نساء، آيه 114 .
2- . سوره نساء، آيه 5 .
3- . سوره مائده، آيه 101 .
4- . سوره بقره، آيه 230 .
5- . الكافى، ج 5 ، ص 425 .

«يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِى الْكَلَالَةِ إِنِ امْرُؤٌاْ هَلَكَ لَيْسَ لَهُو وَلَدٌ وَلَهُو أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ وَهُوَ يَرِثُهَآ إِن لَّمْ يَكُن لَّهَا وَلَدٌ»(1) . (2)

البته در كنار استدلال هاى كلينى به آيات، استناد ديگران نيز مشاهده مى شود. از جمله، فضل براى اثبات، اين مطلب كه فرزند دختر، از جدّ مادرى خود ارث مى برد، به اين آيه استدلال مى نمايد:

«هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِى دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَ هَارُونَ وَكَذَ لِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ * وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ».(3)

بر طبق اين آيه، خداوند، عيسى را ذريّه آدم معرفى كرده، در حالى كه پدر نداشته است . پس چگونه فرزند دختر، فرزند محسوب نشود؟

دو . روايات تفسيرى

در لابه لاى روايات الكافى (بويژه بخش فروع)، به مواردى بر مى خوريم كه به شرح و تفسير آيات پرداخته است.

گرچه تفسير آيات، هدف عمده و اساسى اين بخش نيست، در عين حال، گاهى براى رفع ابهام از چهره ظاهرى آيات، روايات تفسيرى شكل گرفته است.

عبد اللّه بن سنان، از امام صادق عليهم السلام درباره اين فرموده خداوند كه : «إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى لِّلْعَالَمِينَ * فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ »»،(4) سؤال مى كند.

حضرت مى فرمايد:

ص: 509


1- . سوره نساء، آيه 176 .
2- . براى ملاحظه موارد ديگر استدلال به آيات، ر.ك: سوره مائده، آيه 6 الكافى، ج 3، ص 26 ؛ سوره بقره، آيه 168 (ج 3، ص 410) ؛ سوره ابراهيم، آيه 3 (ج 4، ص 142) ؛ سوره ممتحنه، آيه 10 (ج 5 ، ص 258)؛ سوره مائده، آيه 4 (ج 6، ص 204) .
3- . سوره انعام، آيه 84 - 85 .
4- . سوره آل عمران، آيه 96 - 97 .

نشانه هاى روشن، عبارت اند از: مقام ابراهيم، سنگى كه آن حضرت هنگام بناى كعبه بر آن ايستاده و جاى گام هاى مباركش بر آن به جاى مانده است و حجر الأسود و منزل اسماعيل عليهم السلام .(1)

و نيز راوى، از امام باقر عليهم السلام در مورد «انّا أنزلناه فى ليلة القدر» سؤال مى كند. حضرت مى فرمايد :

مقصود از ليله مباركه، شب قدر است .(2)

همچنين راوى از امام صادق عليهم السلام در مورد «ذوا عدل منكم» در كلام پروردگار «يا اَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا شَهادَةُ بَينِكُم اِذا حَضَرَ اَحَدَكُمُ المَوتُ حينَ الوَصِيَّةِ اثنانِ ذَوا عَدلٍ مِنكُم اَو ءاخَرانِ مِن غَيرِكُم» ،(3) پرسش مى كند. امام مى فرمايد:

منظور، دو شاهد مسلمان است .

راوى مقصود از «أو آخران من غيركم» را نيز سؤال مى كند. امام مى فرمايد:

مراد، دو شاهد كافر است .(4)

كلينى، گاهى در تفسير آيات، به رواياتى استناد كرده كه صدور آن از معصوم عليهم السلام بعيد مى نمايد. از جمله:

محمّد بن يعقوب، بإسناده عن أبى بصير، عن أبى عبد اللّه عليهم السلام فى قول اللّه عز و جل - : «وَ إِنَّهُو لَذِكْرٌ لَّكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ»، فرسول اللّه صلى الله عليه و آله الذكر و أهل بيته المسئولون و هم أهل الذكر.(5)

در نقد اين روايت نوشته اند:

اگر مقصود از ذكر، رسول صلى الله عليه و آله است، پس مخاطب آيه چه كسى است؟ و مرجع ضمير «لك و لقومك» كدام است؟ آيا مى توان چنين كلامى را به معصوم نسبت

ص: 510


1- . الكافى، ج 4، ص 223 .
2- . همان جا .
3- . سوره مائده، آيه 106 .
4- . الكافى، ج 7، ص 3 .
5- . همان جا .

داد، تا چه رسد به اين كه ادعاى قطع به صدور روايت از معصوم نمود؟(1)

گاهى روايات تفسيرى، براى شرح و تفسير مصطلحات فقهى است. از آن جا كه بخش عظيمى از روايات فروع الكافى، به احكام و مسائل فقهى اختصاص دارد، طبعا اصطلاحات فقهى نيز در آنها به كار رفته و كلينى، رواياتى را آورده كه مشتمل بر شرح و تفسير اين اصطلاحات است. از جمله در تعريف «ايلاء» ، به روايت ابوبصير از امام صادق عليهم السلام ، چنين نقل مى كند:

إذا آل الرجل من امرأته و الإيلاء أن يقول: واللّه لا أجامعك كذا و كذا، يقول و اللّه لأغضبنك ثمّ يغاضبها، ثمّ يتربّص بها أربعه أشهر... .(2)

يا به نقل از امام باقر عليهم السلام ، مى آورد كه ظِهار، عبارت است از اين كه مرد به همسر خود در حالت پاكى - كه آميزش صورت نگرفته - ، بگويد: أنت علىّ حرام مثل ظهر اُمى أو اُختى، و با اين عبارت، «طلاق ظهار» را جارى مى سازد.(3)

سه . بيان سبب نزول

برخى روايات، سبب نزول آيات را مشخص مى كنند. در مورد فوايد شناخت اسباب نزول، بحث هاى نسبتا جالب و جامعى در كتب علوم قرآن وارد شده كه مجال طرح آنها در اين مقال نمى گنجد.

در مورد سبب نزول آيه شريفه «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّ بِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ»،(4) اين گونه اظهار مى دارد:

مردم، با پنبه و يا سنگ، استنجا مى كردند. سپس دستور وضو آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله بدان فرمان داد و آن را به صورت عملى، به مردم نشان داد. در اين جا بود كه آيه فوق نازل شد.(5)

ص: 511


1- . معجم رجال الحديث، ج 1، ص 35 .
2- . الكافى، ج 6، ص 131 .
3- . همان، ص 153 ؛ نيز ر.ك: ج 6، ص 142 و ج 7، ص 29 و ج 5 ، ص 361 .
4- . سوره بقره، آيه 222 .
5- . الكافى، ج 3، ص 18 .

در مورد آيات ديگر، مانند: سوره مائده، آيه 33، سوره نور، آيه 30، سوره مجادله، آيه 1 - 3، به بيان سبب نزول آنها در ضمن رواياتى پرداخته است.

ز . ذكر الفاظ زائد بر متن احاديث

اشتمال يك روايت بر الفاظ زائد بر متن، اغلب به منظور تفسير و توضيح نصّى است كه از معصوم وارد شده، امّا تصريح به زياده نشده است؛ چون نوعا براى خواننده روشن است كه اين عبارات، اضافه تفسيرى به شمار مى آيد و جزو كلام معصوم نيست.

امام صادق عليهم السلام در روايتى مى فرمايد:

بين دو نماز جمعه بايد سه ميل فاصله باشد .

در ادامه روايت آمده است:

يعنى لا يكون جمعة إلاّ فيما بينه و بين ثلاثة أميال.

يكى از شارحان محترم، ذيل روايت مى نويسد:

عبارت «يعنى لا يكون جمعه...» ، توسط راوى يا نسخه نويس اضافه شده است كه معمولاً بين سطور يا در حاشيه آن را يادداشت مى كردند و بعدها اين اضافات را جزو متن آورده اند. دليل زائد بودن عبارت، اين است كه در ساير نسخه هاى الكافى، اين عبارت در ضمن روايت نيامده است.(1)

همچنين از امام صادق عليهم السلام روايت شده است:

لا حدّ لمن لا حدّ عليه. و تفسير ذلك: لو أنّ مجنونا قذف رجلاً لم يكن عليه شى ء، و لو قذفه رجل لم يكن عليه حدّ.(2)

به نظر مى رسد عبارت «و تفسير ذلك...»، اضافه توضيحى باشد؛ چون الفاظ تفسيرى اى كه در طريق ديگر همين روايت آمده، متفاوت از اين عبارت است. گر چه احتمال مى رود به دليل نقل به معنا، اين تفاوت به وجود آمده و يا اين كه امام در

ص: 512


1- . همان، ج 3، ص 419 .
2- . همان، ج 7، ص 253 .

دو مجلس، مطلب را تفسير كرده باشد.

به مواردى در كتاب الكافى بر مى خوريم كه دو روايت با دو طريق متفاوت، نقل شده كه يكى از آن دو، مشتمل بر زيادتى است و كلينى در اين موارد، عبارت «مثله» را مى آورد و بعد، الفاظ زائد را نقل مى كند.

وى، به سند خود از عبيد بن زراره نقل مى كند كه از امام صادق عليهم السلام در مورد كسى كه زكاتش را به نااهل پرداخت نموده، سؤال مى كند. امام عليهم السلام مى فرمايد :

ليس عليه أن يؤدّيها مرّة اُخرى.

كلينى، روايت ديگر را اين گونه مى آورد :

و عن زرارة، مثله، غير أنّه قال:إن اجتهد برئ و إن قصّر فى الاجتهاد فى الطلب، فلا.(1)

ح . اقتباس از كتب

تمام روايات الكافى، از طريق سماع يا اجازه اخذ نشده اند؛ بلكه بعضى از روايات، از كتب معروف مثل اصول اربعمئه برگرفته شده اند. حال، امكان دارد صاحب كتاب يا اصل را نام ببرد و يا به طور اشاره بدان بپردازد و تعابيرى مثل «و فى نسخة اُخرى» به

كار ببرد. از جمله در روايتى، امام صادق عليهم السلام مى فرمايد: روزه، صرفا امساك از خوردن و آشاميدن نيست. سپس مى فرمايد:

قالت مريم: «إِنِّى نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْمًا»(2)، أى صوما صمتا.(3)

كلينى، مى نويسد:

و فى نسخة اُخرى، أى صمتا، فإذا صمتم فاحفظوا ألسنتكم و غضّوا أبصاركم و لا تنازعوا و لا تباغضوا... .(4)

نيز از كتاب سعد بن عبد اللّه، در شرح و تفسير برخى الفاظ استفاده نموده و هيچ

ص: 513


1- . همان، ج 3، ص 546 .
2- . سوره مريم ، آيه 26 .
3- . الكافى ، ج 4 ، ص 87 .
4- . همان، ج 4، ص 87 .

اشاره اى به اين مسئله نكرده است(1) كه با مراجعه به كتاب شيخ صدوق ، مى توان پرده از اين حقيقت برگرفت.(2)

البته گاهى استفاده از كتب و يا رسائل، توسط راويانْ صورت گرفته و كلينى هم به اين مطلب تصريح نموده است. مثل روايتى كه با سند خود از عبد اللّه بن مغيره نقل مى كند كه مى گويد : در كتاب حريز آمده است.(3)

يا روايتى از على بن ابراهيم آورده كه مى گويد :

قرأت فى كتاب محمّد بن إبراهيم إلى أبى الحسن عليهم السلام .(4)

جمع بندى

كلينى، در كتاب الكافى، براى سندگذارى و متن گذارى، همّت گماشته است. در بخش سندى، نوعا احاديث را مستند آورده و اختلاف طرق را يادآور شده است. در نقل حديث، رعايت امانت را نموده و حتّى روايات مقطوع، موقوف و مرسل را آورده و بدان تصريح نموده است. البته در كنار آن، حديث را با سند صحيح و استوار نيز آورده و بدين وسيله، ضعف آن را جبران نموده است.

در بخش متنى، به بيان معناى حديث و وجوه مختلف آن، پرداخته و روايات مخالف اجماع را نپذيرفته، مجمل را تبيين كرده و در اين زمينه، گاهى به آيات نيز استشهاد نموده است.

ص: 514


1- . ر.ك: همان، ج 3، ص 532؛ ج 7، ص 329 .
2- . ر.ك: معانى الأخبار، ص 328 و 329 .
3- . الكافى، ج 3، ص 363 .
4- . همان جا .

منابع

1 . أعيان الشيعة، السيّد محسن الأمين الحسينى العاملى الشقرائى، بيروت: دار التعارف، 1406 ق.

2 . تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام، سيّد حسن صدر، تهران : اعلمى.

3 . تصحيح الاعتقاد بصراب الإعتقاد، محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد)، تعليق: هبة اللّه شهرستانى، قم: منشورات الرضى، 1363 ش.

4 . خلاصة الأقوال، حسن بن على الحلّى، نجف: مطبعة صدرية، 1392 ق.

5 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى) ، بيروت: دار الأضواء، 1403 ق.

6 . رجال النجاشى، أحمد بن على النجاشى، تحقيق: موسى شبيرى زنجانى، قم: جامعه مدرّسين، 1411 ق.

7 . الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، به كوشش: محمود راميار، مشهد: دانشگاه مشهد.

8 . قاموس الرجال، محمّد تقى التسترى (شوشترى)، قم: مؤسسة النشر الإسلامى، 1415 ق.

9 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى، تصحيح: على أكبر الغفارى، تهران: دار الكتب الإسلامية، 1388 ق.

10 . كتاب من لايحضره الفقيه، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: سيد حسن موسوى خراسانى، تهران: دار الكتب الإسلاميه، 1390 ق.

11 . مبانى و روش هاى نقد حديث در كتب اربعه، فتحيه فتاحى زاده، قم: اشراق، 1385 ش.

12 . مستدرك وسائل الشيعة، ميرزاحسين نورى، قم: مؤسسه آل البيت، 1415 ق.

13 . معجم رجال الحديث، السيّد ابوالقاسم الموسوى الخوئى، بيروت : منشورات مدينة العلم ، 1409 ق.

ص: 515

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : کنگره بین المللی بزرگداشت ثقةالاسلام کلینی(ره) (1388 : شهرری)

عنوان و نام پديدآور : مجموعه مقالات فارسی کنگره بین المللی ثقه الاسلام کلینی/ ویراستار حسین پورشریف.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر: سازمان اوقاف و امور خیریه، اداره کل اوقاف و امور خیریه استان قم، 1387.

مشخصات ظاهری : 5ج.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 192.

مجموعه آثار کنگره بین المللی بزرگداشت ثقه الاسلام کلینی؛ 40، 41، 42، 43، 44.

شابک : 64000 ریال

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج.1. مباحث کلی.- ج.2. مباحث کلی.- ج.3. مصادر و اسناد کافی.- ج.4. مباحث فقه الحدیثی.- ج.5. مباحث فقه الحدیثی.

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- کنگره ها

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- نقد و تفسیر

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. . الکافی -- نقد و تفسیر

موضوع : محدثان شیعه -- ایران -- کنگره ها

شناسه افزوده : پورشریف، حسین، 1354 -، ویراستار

رده بندی کنگره : BP129 /ک8ک2057 1388

رده بندی دیویی : 297/212

شماره کتابشناسی ملی : 1 8 8 5 5 3 6

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست اجمالى

كاوشى در باره تبويب «الكافى» .......... 7

امين حسين پورى

«كافى» ، وافىِ دين : بررسى عرضه «الكافى» بر امام عصر(عج) و........... 159

محمّد حسن پاك دامن

الكافى ، مرام نامه شيعه .......... 193

محمّد مرادى

جايگاه و بازتاب هاى كلامى كتاب «الكافى» در بازسازى مذهب شيعه .......... 273

على معمورى

بررسى تطبيقى و تحليلى «صحيح البخارى» و «الكافى» .......... 299

ناصر صادقيان

مقايسه توحيدنگارى كلينى و صدوق .......... 337

سيّد محمد كاظم طباطبايى

كلينى و رازى؛ اخلاق اسلامى به دو روايت .......... 371

دكتر سيّد حسن اسلامى

ديدگاه هاى اقتصادى كلينى در «الكافى» و مقايسه اجمالى آن با ديدگاه شيخ صدوق.......... 403

مجيد رضايى

معرّفى توصيفى كتاب «دفاعٌ عَنِ الكافى» .......... 427

زهره نريمانى

ص: 5

درنگى در كتاب «الكلينى وتأويلاته الباطنية» .......... 439

فتح اللّه نجارزادگان

نقد كتاب «الكلينى و تأويلاته الباطنية» .......... 513

قاسم جوادى

نقدى بر نقد .......... 549

محمّدعلى سلطانى

نقد و بررسى كتاب «مرآة العقول» .......... 591

على نصيرى

ص: 6

كاوشى در باره تبويب «الكافى» (امين حسين پورى)

كاوشى در باره تبويب «الكافى»

امين حسين پورى

چكيده

كتاب هاى حديثى شيعه ، از ديرباز ، معمولاً بر گِرد موضوعى خاص ، فراهم مى آمده اند . طبيعى مى نمايد كه هر نويسنده براى سامان دادن مطالب نگاشته خود ، نظامى خاص را طرّاحى مى كند و هر مطلب را در آن جا كه لازم مى بيند ، جاى مى دهد . از اين جاست كه تبويب هر كتاب حديثى ، قاعدتا نشان دهنده گونه نگاه نويسنده ، به موضوع آن كتاب و روش درست تحليل آن است. كتاب الكافى نيز كه در شيعه ، جايگاهى ارجمند داشته و دارد ، با تبويب ويژه خود ، بيانگر گونه نگاه كلينى رحمه الله به موضوعات فراوان و مهمّى است كه در كتاب خود بدانها پرداخته است.

در اين نوشتار ، پس از بررسى و تحليل روند چينش كتاب هاى الكافى و چگونگى سامان يافتن ابواب در هر كتاب، به مسائلى همچون : ديدگاه دانشوران شيعه درباره تبويب الكافى، اندازه بهره گيرى آنان از عناوين ابواب، چگونگى چينش احاديث هر باب در الكافى و... پرداخته ايم . در پايان نيز مقايسه اى كوتاه ميان تبويب صحيح البخارى (مهم ترين كتاب حديثى اهل سنّت) با الكافى ، به دست داده ايم.

در بخشى از اين نوشتار ، مقايسه اى ميان تبويب الكافى و كتاب من لايحضره الفقيه و نيز التهذيب ، انجام شده است تا جايگاه و امتيازهاى الكافى در ميان كتاب هاى هم رديف آن ، روشن تر گردد.

كليدواژه ها : تبويب ، الكافى ، صحيح البخارى .

ص: 7

پيش گفتار

آنچه پيش رو داريد ، مقالتى است با نام «كاوشى درباره تبويب الكافى» كه به بهانه برگزارى كنگره بزرگداشت حديث شناس فرزانه ، محمّد بن يعقوب كلينى ، نوشته شده است. گرچه عنوان اين نوشتار ، مستقيما با ابواب الكافى پيوند دارد ، ولى از آن جا كه سخن گفتن از تبويب الكافى ، بدون آشنايى همه جانبه با ساختار كلّى و عناوين كتاب هاى الكافى ، ممكن يا سودمند نيست، بهتر ديديم كه از ساختار كلّى الكافى نيز در اين نوشتار ، بهره بگيريم .

امّا پيش از ورود به اصل بحث ، بايسته مى دانم كه چند نكته را يادآور شوم:

1. آنچه خواهيد خواند ، بخشى از مطالب مربوط به ساختار و تبويب الكافى است.

با اين كه نگارنده ، تلاش داشته است تا آن جا كه بتواند در گردآورى مطالب بكوشد و مسئله اى مهم را از قلم نيندازد ، ولى شايد مطلبى را فراموش كرده و بدان نپرداخته باشد كه گفته اند: الإنسان حليف النسيان.

2. نگارنده ، در هيچ بخش ، ادّعاى استقصاى كامل و گردآورى همه نمونه ها را نداشته است و از اين رو ، تحليل ها و ارزيابى هايى كه در اين جا مى خوانيد ، بر پايه داده هايى است كه در جستجوها بدان رسيده ايم. شايد پس از اين ، با گردآورى نمونه هاى بيشتر و نگاه همه جانبه تر ، بتوان ارزيابى بهتر و درست ترى را پيش ديد نهاد.

3. ارجاعات الكافى در همه جاى اين نوشتار ، بر پايه چاپ دار الأضواء است ، جز موارد اندكى كه از چاپ مرحوم غفّارى استفاده كرده ام كه همه اين موارد نيز در جاى خود ، مشخص شده اند .

به هر روى ، اين نوشتار ، گامى كوچك در بررسى اين موضوع است و شايسته است كه پژوهشگران ارجمند ، اين مسير را ادامه دهند و به نتايج قطعى اى دست

ص: 8

يابند. از استادان و خوانندگان ارجمند نيز خواهانم كه كاستى ها و ناراستى هاى اين نوشتار را صميمانه ، به نگارنده ، يادآورى كنند.

اميدوارم اين نوشتار - كه در اندازه بضاعت ناچيز نويسنده ، فراهم آمده است - ، در درگاه خداوند رحمان و رحيم ، مقبول افتد و ولى حاضرش(عج) با ديده عنايتْ بدان بنگرد!

درآمد

شيعيان ، از ديرباز ، به نگارش احاديث اهل بيت عليه السلام توجّهى شگرف داشته اند. نگاهى به شمار فراوان نام هاى بخشى از نگاشته هاى آنان ، تنها در دو سه سده نخست كه از هزارها فزون است و در فهرست هاى به جا مانده از سده پنجم ، به يادگار مانده اند ، استوارترين گواه بر اين سخن است. نيز مى دانيم كه دسته بندى احاديث از روزگاران كهن ، بيشتر به دو شكل ، در ميان مسلمانان فراگير بوده است:

الف . روش مسندى؛ كه در آن ، همه احاديث هر راوى را - كه درباره موضوعات مختلف بود - ، در يك نگاشته گرد مى آوردند.

ب . روش موضوعى؛ كه در آن ، همه احاديث هم موضوع را - خواه از يك يا چند راوى - در يك جا فراهم مى آوردند.

شيعيان ، از همان آغاز ، روش دوم را بيشتر پسنديدند و با اندكى تسامح مى توان گفت كه كم و بيش ، همه آنان نوشته هاى خود را بر پايه اين روش ، بنيان نهادند. چنان كه روش مسندى نيز از سوى اهل سنّت ، پرورش يافت و بسيارى از آنان كتاب هاى خود را بر اين روش ، پى افكندند.

امّا چرا شيعيان به روش دوم ، گرايش نشان دادند؟ علّت هاى پيدا و پنهان گوناگونى را مى توان در پاسخ اين پرسش ، پيش ديد نهاد ؛ امّا براى دريافت پاسخ درست تر ، بهتر است به چگونگى داد و ستد و تعامل محدّثان و راويان و دانشوران ، با

ص: 9

ديگر مردم آن روزگار نگاهى افكنيم، آن گاه درخواهيم يافت كه چه نكته اى ، اين دانشوران را به گزينش روش دوم وا داشت. مى دانيم كه شيعيان ، دست كم از روزگار امام باقر عليه السلام به گونه اى بسيار گسترده تر از پيش ، احكام فقهى و پرسش هاى شرعى خود را از امامان عليه السلام مى پرسيدند ؛ امّا طبيعى بود كه در شهرهاى دور از كانون امامت - كه دسترسى به امام عليه السلام آسان نبود - ، ياران آن بزرگواران ، در جايگاه پاسخ به اين پرسش ها جاى مى گرفتند. اين ياران - كه بيشتر ، از بزرگان شيعه در زمان خود بودند -

معمولاً بر پايه روايت هاى رسيده از امامان عليه السلام پاسخ مى دادند.

در چنين فضايى ، طبيعى است كه نگاشتن همه احاديث يك موضوع - كه در دست آنان بود - در يك مجموعه، كار پاسخگويى را بسيار آسان تر از زمانى مى كرد كه احاديث آن موضوع ، در كتاب هاى گوناگون - كه هر راوى در آن فقط احاديث روايت شده از سوى خود را در آن بياورد - پراكنده مى بود ؛ چرا كه اين بزرگان ، به هنگام پاسخ ، نياز به ديدن احاديث هم موضوع يا هم مضمون و گاه احاديث معارض با يك حديث داشتند و تنها روش تدوين موضوعى حديث، چنين نيازى را برآورده مى كرد.(1)

بر اين علت ، دست كم دو نكته ديگر را هم بايد افزود. نخست آن كه كار آموزش و فراگيرى احكام دينى در اين روش ، بسيار ساده تر و زودبازده تر از روش مسندى است ؛ چه آن گاه كه نگاشته يكى از بزرگانِ شيعه در موضوعى چون احكام و آداب نماز، چونان يك نوشته شايسته اعتماد شناخته مى شد، ديگر شيعيان حتّى در شهرهاى دور از آن دانشور ، مى توانستند همه آنچه را كه درباره نماز بدان نياز دارند ، در اين نگاشته بيابند. براى نمونه ، نگاهى به احاديث آداب و احكام نماز ، نشان مى دهد بزرگان شيعه به كتاب حريز بن عبداللّه سجستانى اين گونه مى نگريسته و آن را

ص: 10


1- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : روش فهم حديث، ص 28 - 30 و 173 - 174.

الگويى مطمئن و مناسب براى آموختن آداب و احكام نماز به شمار مى آوردند.(1)

دو ديگر آن كه دلبستگى ها، و توانايى ها و تخصّص هاى راويان نيز در شكل دهى به موضوعات كتاب هاى آنان ، بى اثر نبوده است. نگاهى به نمايه كتاب هاى راويانى كه بيشتر ، گرايش كلامى داشته اند ، آشكارا اين نكته را بر مى نمايد كه موضوع هاى بيشتر نگاشته هاى آنان ، بر محور موضوعات كلامى (مانند : توحيد، امامت و...) مى گردد.(2)

همانند آنان ، راويانى كه گرايش فقهى داشته اند نيز چنين بوده اند. آنان نيز توان خود را در گستره «فقه» ، متمركز كردند و بيشتر به دنبال گردآورى احاديث فقهى بودند. امامان عليه السلام نيز اگر نگوييم كه خود ، روند تخصّصى شدن گرايش هاى راويان را با درك بسيار ژرف از واقعيات جامعه آن روزگار ، بنيان نهاده بودند ، دست كم ، با آن ، مخالفتى نشان نمى دادند.(3)

البته در اين ميان ، راويانى نيز بودند كه در چند گستره همچون : فقه ، كلام ، ادبيات و تفسير ، يك جا تخصّص لازم را به دست آورده بودند. به هر روى ، يكى از پيامدهاى سودمند روند تخصّصى شدن نگارش ها آن بود كه شيعيان براى دستيابى به ديدگاه امامان عليه السلام (براى نمونه ، درباره يك موضوع كلامى) به نگاشته هايى كه ياران مشهور آن بزرگواران نوشته بودند ، مراجعه مى كردند و آن را چونان نظريه و ديدگاه رسمى تشيّع مى پذيرفتند و از آن سوى ، به نوشته هايى كه راويانى بى نام و نشان

ص: 11


1- . براى نمونه هايى از اعتماد بزرگان شيعه به اين كتاب ، ر . ك : الكافى، چ غفارى، ج 3، ص 311 و 363؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج1، ص3.
2- . براى نمونه ، رجوع كنيد به نمايه اى كه نجاشى از نگاشته هاى هشام بن حكم به دست مى دهد: رجال النجاشى ، ش 1164 . نيز نگاشته هاى حسن بن موسى نوبختى ، ش 148 و ... .
3- . براى نمونه ، رجوع كنيد به داستان مناظره يكى از افراد اهل سنّت با امام صادق عليه السلام كه در آن ، امام عليه السلام وى را در هر موضوع از دانش هاى اسلامى آن روز مانند : لغت عرب، امامت، دانش كلام، قرائت قرآن و... به يكى از ياران خود ارجاع داده اند و به وى فرمودند: «هر يك را شكست دادى ، بر من چيره گشته اى» (رجال الكشى، ج 2، ص 554) .

فراهم مى آوردند، چندان روى خوش نشان نمى دادند، حتّى به نوشته هايى كه نويسندگان آنها از شيعيان بودند ، ولى مضامين روايت هاى آنها از نگاه دانشوران آن روز ، غريب و مشكوك يا نادرست مى نمود ، كمتر توجّه مى كردند و يا دست كم در عمل به آن يا اعتقاد به مضمون آن ، با وسواس فراوان رفتار مى كردند.(1)

به هر روى، تبويب موضوعىِ احاديث ، در گذر پنج قرن نخست - كه روزگار گردآورى و سامان دهى به احاديث شيعه بود - ، رفته رفته تكامل يافت و بهسازى شد. در آغاز ، احاديث درباره يك موضوع كلامى (مانند : توحيد، نبوّت، امامت و...) يا يك موضوع فقهى (مانند : وضو، نماز، زكات و...) از سوى نويسندگانى كه برخى خود راوى آن احاديث بودند و برخى ديگر فقط به گردآورى آن ، همّت گماشته بودند ، در يك مجموعه گرد مى آيد. اين مجموعه ها بيشتر نام كتاب مى گرفت ؛ ولى بايد بدين نكته ژرف نگريست كه آنچه پيشينيان از اين واژه مى خواستند ، با آنچه غالبا در روزگار ما از آن فهميده مى شود ، كم و بيش متفاوت است. بسيارى از اين كتاب ها مجموعه اى از چند ده حديث درباره آن موضوع بودند. گاه شمار اين احاديث ، تا نزديك به سيصد حديث نيز افزايش مى يافت ؛ ولى كمتر اتفاق مى افتاد كه در دو - سه سده نخست ، حجم زيادى از احاديث در يك «كتاب» گرد آيد.(2)

با گذر از روزگار آغازين تدوين احاديث - البته اندك اندك - حجم نگاشته ها و احاديث روايت شده در آنها نيز افزايش يافت و خوش بختانه ، روند تبويب احاديث نيز پابه پاى روند تدوين حديث ، رشد و گسترش يافت. براى نمونه ، مى توان به

ص: 12


1- . براى آشنايى با اين رويكرد ، ر . ك : حديث ضعيف و چگونگى تعامل با آن ، بر پايه رويكرد قدماء ، ص 113؛ رجال النجاشى، ش 891 .
2- . البته در اين جا خواست ما نفى وجود هرگونه نگاشته حجيم و بزرگ در آن زمان نيست ؛ بلكه آنچه آمد ، جنبه غالبى دارد. براى نمونه ، احاديث كتاب الزهد حسين بن سعيد كه به دست ما رسيده است ، حدود 293 حديث است.

تبويب موضوعى مسائل على بن جعفر عليه السلام اشاره كرد. نجاشى ، اين مسائل را - كه خوش بختانه اكنون در دست است - به دو طريق روايت مى كند.(1)

چنان مى نمايد كه اين كتاب در ويرايش نخست خود ، تبويب موضوعى ويژه اى نداشته و تنها مجموعه اى از سؤالات على بن جعفر در موضوعات گوناگون فقهى از برادرش امام كاظم عليه السلام بوده است ؛ ولى در روزگاران بعد ، كسى يا كسانى به تبويب موضوعى آن ، بر پايه ابواب فقهى در آن زمان دست زده اند. نمونه ديگر، تبويب مشيخه حسن بن محبوب از سوى داوود بن كورة قمى ، بر پايه موضوعات فقهى بوده است.(2)

ديگر روند تبويب احاديث - كمتر به شكل مسندى و غالبا به شكل موضوعى - در آن زمان ، به مرحله اى رسيده بود كه كسانى چون داوود بن كورة قمى ، بيشتر فعّاليت حديثى خود را بر آن ، متمركز سازند.(3)

با گذار حديث شيعه از مرحله تدوين نگاشته هاى كوچك و ورود آن به مرحله تدوين جوامع فراگير حديثى، تبويب احاديث - در شاخه تدوين موضوعى ، كه اين نوشتار درباره آن گفتگو مى كند - نيز ظرافت ها و دشوارى هاى ويژه اى مى يافت و به باريك بينى هاى بيشترى نياز داشت. كسى كه در پىِ تبويب احاديث بسيار در يك جامع حديثى بود ، بايد به نكته هايى توجّه مى كرد. براى نمونه:

- تا آن جا كه مى توانست ، همه احاديثى را كه درباره موضوع كتاب وى روايت شده يا وى اجازه روايت آنها را داشت ، گرد آورَد.

- در چينش ابواب ، به سير منطقى شناخت آن موضوع ، توجّه مى كرد. براى

ص: 13


1- . يك طريق به نسخه تبويب شده و طريق ديگر ، به نسخه غير مبوّب رجال النجاشى ، ش 662.
2- . همان ، ش 416 .
3- . داوود بن كورة ، «نوادر» احمد بن محمّد بن عيسى را نيز بر پايه موضوعات فقهى ، تبويب كرده بود همان ، ش 198.

نمونه ، در كتاب حديثى اى كه به دنبال گفتگو از مسائل توحيد است ، نمى توانست و نبايد بى مقدّمه ، به سراغ وظايف بندگان در برابر خداوند رود و احاديث درباره آن را بازگو كند ؛ چه نخست بايد نشان مى داد كه خدايى هست و همتا نيز ندارد. اين وجود مقدّس ، مردمان را آفريده و آنان در راهى كه او مى نماياند ، بايد ره بسپارند. در اين هنگام ، طبيعى است كه اينان براى پيمودن راه كمال بايد به آنچه آفريدگارشان بدان دستور مى دهد - كه در حقيقت ، روشن كننده همان وظايف آنها نسبت به وى است - سر فرود آرند.

- همچنان كه مى گوييم يك محدّث ، بايد با چينش منطقى احاديث، آن موضوع را باز شناساند ، از آن سوى، از نوع چينش احاديث نيز تا اندازه اى مى توان نگاه آن محدّث را به آن موضوع شناخت و پايه هاى فكرى و پيش فرض هاى وى در گفتگو از آن موضوع را از همان چينش كتاب بركشيد. بنا بر اين ، رابطه اين دو نكته ، دو سويه است.

از اين نكته ها كه بگذريم ، گزارش هايى از آن روزگار در دست است كه نشان مى دهد بزرگان شيعه ، به اين نكته توجّه داشته اند كه هر حديث را در باب ويژه خود قرار دهند تا دسترسى بدان براى جويندگان ، آسان تر باشد. محمّد بن عبد اللّه حميرى ، آن گاه كه آهنگ گردآورى و تدوين دوباره مجموعه اى حديثى - كه بر اثر اتفاقى ، از بين رفته بود - در سر دارد ، مى نويسد:

فرجعت إلى الاُصول و المصنّفات فأخرجتها و ألزمتُ كلّ حديثٍ منها كتابه و بابه الذى شاكله .(1)

گزارش ديگرى كه توجّه به اين نكته را بسيار روشن تر بر مى نمايد ، سخن جعفر بن قولويه (م 368 ق) است. وى در مقدمه نگاشته ارجمند خود (كامل الزيارات)

ص: 14


1- . همان ، ش 949 .

مى آورد:

... و سمّيته كتاب كامل الزيارات و فضلها و ثواب ذلك و فصَّلْتُهُ أبوابا كلّ بابٍ منه يدلّ على معنىً لم أخرج فيه حديثا يدلّ على غير معناه فيختلفَ على الناظر فيه و القارى له و لا يعلمَ ما يطلب و أنّى و كيف كما فعل غيرنا من المصنّفين إذ جعلوا الباب بغير ما ضمّنوه فأخرجوا فى الباب أحاديثا لا تدلّ على معنى الباب حتّى ربّما لم يكن فى الباب حديثا يدلّ على معنىً بيّن من الأحاديث التى لا تليق بترجمة الباب و لا على شى ءٍ منه و الذى أردت بذلك التسهيل على من أراد حديثا منه قصد الباب الذى يريد الحديث فيه فيجدُهُ... .(1)

سخن وى ، به روشنى نشان مى دهد كه تبويب نادرست يا بدْ سامان دادن احاديث در هر باب ، كاستى اى بزرگ بوده كه در بسيارى از نگاشته هاى آن روز ، به چشم مى خورد و سبب مى شد كه جويندگان، سرگردان شوند و خوانندگان ، از خواندن آن كتاب ، دل زده گردند.

در چنين فضايى ، مرحوم كلينى به تدوين الكافى همّت گماشت. از آن جا كه نگارش اين كتاب ، بيست سال به درازا كشيد، طبيعى است كه تبويبى سامانمند و هدفدار را از نويسنده آن ، چشم بداريم.

در اين جا نخست نمايه اى از كتاب هاى الكافى را پيش ديد مى نهيم و سپس از چرايىِ سامان يافتن كتاب به شكل كنونى ، گفتگو خواهيم كرد :

مقدمه نويسنده، كتاب العقل و فضائل العلم،(2) كتاب التوحيد، كتاب الحجّة، كتاب

ص: 15


1- . كامل الزيارات، ص 37 - 38 .
2- . از نگاه ما دو كتاب نخستين الكافى ، بر اساس چاپ هاى مشهور، در چينش اصلى الكافى ، يك كتاب و نام آن نيز «كتاب العقل و فضائل العلم» بوده است به دلايل زير: الف . تصريح كلينى بدين نام در واپسين سطرهاى مقدمه الكافى: «و أوّل ما أبدأ به و أفتتح به كتابى هذا كتاب العقل و فضائل العلم و ارتفاع درجة أهله و علوّ قدرهم و نقص الجهل و خساسة أهله و سقوط منزلتهم» . البته همه اين عبارت را نمى توان نام كتاب دانست ؛ ولى بى شك ، كلينى در آغاز اين عبارت ، بايد نامى را آورده باشد كه در نخستين نگاه به ذهن وى مى آمده است. ب . شيخ طوسى در الفهرست ش 602 نام كتاب را «كتاب العقل و فضل العلم» ضبط كرده است. گرچه نجاشى ، اين دو را نام دو كتاب گرفته است ؛ ولى عبارت شيخ طوسى را سخن خود كلينى تقويت و تأييد مى كند. البته عبارت شيخ طوسى و نجاشى ، در شناساندن كتاب هاى الكافى ، هم در چينش كتاب ها و هم در عنوان كتاب ها ، خالى از مسامحه نيست.

الايمان و الكفر، كتاب الدعاء، كتاب فضل القرآن، كتاب العشرة، كتاب الطهارة و الحيض،(1) كتاب الجنائز، كتاب الصلاة، كتاب الزكاة، كتاب الصيام، كتاب الجهاد، كتاب المعيشة، كتاب النكاح، كتاب العقيقة، كتاب الطلاق، كتاب العتق و التدبير و الكتابة، كتاب الصيد، كتاب الذبائح، كتاب الأطعمة، كتاب الأشربة، كتاب الزىّ و التجمّل و المروءة، كتاب الدواجن، كتاب الوصايا، كتاب المواريث، كتاب الحدود، كتاب الديات، كتاب الشهادات، كتاب القضاء و الأحكام، كتاب الأيمان و النذور و الكفّارات، كتاب الروضة .(2)

اكنون نخستين پرسش ، اين است كه چرا وى كتاب خود را اين گونه سامان داده است؟ اساسا چه عامل يا عواملى سبب شد كه كلينى ، بر خود لازم بيند كه در كتابش موضوعاتى چون : عقل، علم، شناخت خداوند و حجّت هاى الهى را در كنار موضوعات فقهى جاى دهد و براى روشن سازى اين مفاهيم ، صدها حديث را گزارش كند؟

در آن روزگار ، بزرگانى بودند كه موضوع هاى كتاب خود را تنها به آداب و اخلاق محدود مى كردند. برخى ديگر نيز تنها به يادكرد احاديث فقهى ، در چارچوب

ص: 16


1- . به باور ما «كتاب الطهارة و الحيض» ، يك كتاب بوده است و نه دو كتاب جداگانه؛ دلايل اين ادّعا را در بخش «نگاهى به چينش كتاب ها و ابواب فروع الكافى» خواهيم آورد.
2- . بنابر آنچه گذشت ، سخن علاّمه مجلسى و شهيد ثانى و برخى ديگر كه شمار كتاب هاى الكافى را پنجاه كتاب دانسته اند ، شگفت آور و نادرست است ر . ك : بحار الأنوار، ج 104، ص 146 و ج 105، ص 26 و 159 و ج 107، ص 90 .

شناخته شده آن روز - كه پس از اين ، از آن سخن خواهيم گفت - ، بسنده مى كردند. گروهى نيز تنها به تاريخ يا مباحث كلامى و ... مى پرداختند. حال بايد بررسى كرد كه چرا كلينى ، اين روش را برنگزيد ؟ شايد پاسخ به اين پرسش ، چندان دشوار نباشد. مى دانيم كه وى الكافى را به درخواست يكى از دوستان خود نگاشته است.

آن شخص ، در درخواست خود ، از ناآگاهى مردمان زمان از دين شناسى و روگرداندن آنان از يادگيرى دانش هاى دينى ، زبان به گله گشوده است و از وى خواسته است كتابى بنگارد كه او را از سرگردانى در مسائل مختلف دينى برهانَد. از سوى ديگر ، كلينى در آن روزگار ، مرجع دينى شيعيان رى به شمار مى آمده است.(1)

وى - چنان كه از مقدمه الكافى پيداست - دردمندانه ، به گمراهى بسيارى از فرقه هاى مسلمان نما مى نگريست كه دست كم در عقايد و احكام ، به بيراهه مى رفتند. رى در آن روزگار ، كانون حضور و جنب و جوش فرقه هاى گوناگون مذهبى و كلامى بود.(2) حنفى ها، شافعى ها، شيعيان، معتزله و اشاعره، هر يك در اين شهر براى خود ، پايگاهى بر پا كرده بودند و مناظرات كلامى فراوانى ميان آنان با ديگر متكلّمان آن روزگار نيز در جريان بود. اختلاف و چندگانگى احاديث روايت شده از سوى معصومان عليه السلام نيز از عواملى بود كه بيش از پيش ، انديشه برخى شيعيان را در گرداب هاى شك و ترديد ، سرگردان مى ساخت.

در چنين فضايى بود كه كلينى به درخواست آن شخص ، پاسخ آرى داد و الكافى را نگاشت. طبيعى بود كه وى در كتاب خود ، مى بايد همه نيازهاى يك جستجوگر دانش دين در سه گستره مهم : اعتقادات، اخلاق و فقه را برآورده سازد. وى نمى توانست تنها به گزارش احاديث اخلاقى، يا اعتقادى يا فقهى بسنده كند ؛ بلكه بايد گردآمده اى

ص: 17


1- . رجال النجاشى، ش 1026: «شيخ أصحابنا فى وقته بالرىّ و وجههم».
2- . براى آگاهى از اوضاع فرهنگى - عقيدتى و حضور فرقه هاى گوناگون در رى آن روزگار ، ر . ك : تاريخ تشيّع در ايران، ج 1، ص 245 - 254 و 331.

را فراهم مى ساخت كه همه اين ابعاد را با هم دارا باشد.

باز ، طبيعى بود كه وى نخست ، احاديث مربوط به اعتقادات را فراز آورد و سپس احاديث اخلاقى و فقهى را؛ چه تا بنيان اعتقادى يك مذهب استوار نگردد ، پذيرش ديدگاه فقهى و اخلاقى آن ، شايسته نمى نمايد. امّا بايد ديد چرا وى ، از ميان موضوعات گوناگون اعتقادى ، نخست به سراغ عقل رفته و احاديثى را كه از جايگاه والا و ارزش سترگ آن عقل ، سخن مى گويند ، گزارش كرده است ؟

وى خود در واپسين جمله از مقدمه كتاب خود بدين نكته ، اشارت كرده و چرايى آن را اين گونه روشن ساخته است:

إذ كان العقل هو القطب الذى عليه المدار و به يُحتَجُّ و له الثواب و عليه العقاب .(1)

وى در مقدمه الكافى نيز سخنى دارد كه با درنگ در آن مى توان بدين نكته پى برد كه : چرا وى كتاب العقل و فضائل العلم را در آغاز الكافى قرار داده است ؟

از نگاه كلينى ، بندگان ، دو دسته اند :(2) گروهى كه شايستگى دريافت دانش و پيمودن راه تكامل را دارند و گروهى كه بر عكس آن دسته ، چونان چارپايان ، از دانش و فهم و فراگيرى آن ، تن در مى زنند و جز به خور و خواب نمى انديشند. از نگاه وى ، دسته دوم ، به يُمن وجود دسته نخست زنده اند و البته دسته نخست را نيز مسئوليّتى بس سنگين است. بر آنان تكليف است كه نادان نمانند و در پىِ پرسش برآيند و اگر جز اين مى بود ، فرستادن پيامبران و كتاب هاى آسمانى ، بيهوده مى نمود. از اين روست كه:

فلمّا لم يجز بقاؤهم إلاّ بالأدب و التعليم وجب أنّه لابدّ أن يكون لكلّ صحيح الخلقة كامل الآلة من مؤدِّب و دليل و مشير... و أدب و تعليم... .(3)

ص: 18


1- . الكافى، ج 1، ص 56.
2- . ر . ك : همان، ص 52 .
3- . همان، ص 53 - 54.

باز از نگاه وى ، بايسته ترين و ارزنده ترين دانشى كه جستجوگران بايد در پى آن باشند ، دانش «دين» است. به باور وى ، خداوند ، از بندگانش پيمان ستانده تا هر عبادت را از روى يقين و علم انجام دهند ؛ يعنى نخست به درستى آنچه از روى يقين و دانش و نه گمان يا پيروى كوركورانه از ديگران انجام مى دهند ، باور داشته باشند و سپس آن عبادت را به جاى آورند.

بر همين پايه ، وى معتقد است آنان كه دين خود را بى شناخت حقيقى برگزينند ، در آن راه ، استوار نخواهند ماند و دير يا زود ، فتنه ها و آشوب ها آنها را به تباهى خواهند كشيد و اين شناخت حقيقى ، جز از راه پيروى قرآن و سنّت رسول صلى الله عليه و آله فرا چنگ نمى آيد.

وى علّت حقيقى كج روى ها و پديد آمدن فرقه ها و دسته ها و انديشه هاى تباه شرك آلود در روزگار خود را درست در بى اعتنايى به همين نكته مى داند. وى همه ويژگى هاى كفر را در «اديان فاسد» روزگار خود ، گردآمده مى بيند ؛ چه آنان دين خود را از زبان اين و آن گرفته اند و نه قرآن و سنّت معصومان عليه السلام و هم از اين روست كه در آن روزگار ، هر از چند گاه ، انديشه اى رخ مى نماياند و فرقه اى سر بر مى آورد و ناآگاهان نيز روزى به اين كيش و ديگر روز ، به آيينى ديگر دل مى بستند. پس راه چاره از نگاه وى ، شناخت قرآن و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و معصومان عليه السلام از راه آموختن دانش دين و ژرف انديشى در آن است . پس شايسته مى بود كه وى موضوع علم را در شمار نخستين كتاب هاى الكافى جاى مى داد و چنين نيز كرد.

ريشه و سرچشمه علم در فرهنگ اسلامى، «عقل» است كه هديه اى الهى و ناخداى درونى كشتى وجود انسان است .(1) تا انسان به اين قوّه خدايى پى نبَرَد و به

ص: 19


1- . البته بايد توجّه داشت كه عقل به كار رفته در احاديث ، با آنچه اكنون معمولاً از آن برداشت مى كنيم ، تفاوت ماهوى دارد. گرچه شارحان را در تفسير معناى عقل ، سخنْ گوناگون است ، ولى آنچه نگارنده ، از معناى عقل و آنچه در احاديث بر آن بار شده است، مى فهمد ، آن است كه عقل ، قوّه اى وجودى و خدادادى در نفس انسان است كه نيكى و بدى را در مى يابد و انسان را به جاده فطرت در مى آورد و از كار سفيهانه ، باز مى دارد. كار سفيهانه ، يعنى آنچه بدون انديشه و ژرف نگرى انجام شود يا با فطرت خداخواه و توحيدگراى آدمى ، ناسازگار باشد. در مقابل جهل نيز قوّه اى وجودى در نهاد انسان است كه او را به خلاف مسير عقل ، فرا مى خوانَد. روشن است كه وجود قوّه جهل ، از آن روست كه انسان در برابر دوراهى عقل و جهل ، راه درست را با اراده خود برگزيند. برخى شارحان الكافى نيز معنايى نزديك به آنچه آمد ، براى عقل به دست داده اند. ر . ك : الحاشية على اُصول الكافى ، ملاّرفيعا نائينى، ص 41. بر پايه اين تفسير از عقل ، علم به معناى دانايى ، خود ، يكى از زيرمجموعه ها و سپاهيان عقل خواهد بود ، همان گونه كه نادانى نيز از زيرمجموعه هاى جهل خواهد بود ، چنان كه در حديث جنود عقل و جهل الكافى، ج 1، ص 69 بدان اشارت كرده اند.

ارزش آن در ننگرد و آن را به شايستگى به كار نگيرد ، علم را به دست نمى آوَرَد و از آن بهره اى نمى بَرَد. از همين جاست كه وى گفتگو از عقل را بر مباحث مربوط به علم ، پيش انداخته است.

خواننده الكافى ، نخست با قوّه خداداد عقل و ارزش و جايگاه آن ، آشنا مى گردد و سپس نشانه هاى عاقلان را پى مى گيرد و آن گاه يكى از برترين فرآورده هاى عقل را - كه علم است - باز مى شناسد و جايگاه دانش و دانشيان و ويژگى هاى آنان را در انديشه اسلامى ، پيش چشم مى بيند و در مى يابد كه جز با نور عقل و ابزار علم ، نبايد ديدگاهى را بپذيرد يا انديشه اى را كنار نهد. تا اين جا وى آموخته است كه بانگ هر مدّعى را شنيدن نشايد و هر سخن را دليلى از قرآن يا سنّت رسول صلى الله عليه و آله بايد. اكنون از اين جاست كه «كتاب التوحيد» را مى آغازد و استدلال ها و انديشه هاى كلامى امامان عليه السلام را در ساختار حديث ، براى خوانندگانى كه اكنون به شناختى ژرف تر رسيده اند ، فراز مى آورد. روشن است شناخت توحيد ، آن گاه كه بر پايه عقل و علمْ استوار آيد ، به آسانى از كف نمى رود و با سخن هر عالم نما، جاى خود را به ترديدها و سست گامى ها نمى دهد.

ص: 20

پيشينه تقسيم «الكافى» به : «اُصول»، «فروع» و «روضة»

نخست بگوييم كه تقسيم بندى الكافى به سه بخش : اصول، فروع و روضه ، به هيچ وجه از سوى كلينى صورت نگرفته و تا چند سده پس از وى نيز دانشوران شيعه ، چنين بخش بندى اى را نمى شناخته اند. چنان مى نمايد كه پيشينه اين نام گذارى ، از سده يازدهم فراتر نمى رود.(1) گرچه كتاب روضه را خود كلينى نام گذارى كرده است ، ولى وى آن را در عرض بخش هاى اُصول و فروع ، قرار نداده است. ظاهرا وجه نام گذارى اُصول و فروع نيز از آن روست كه بخش اوّل ، بيشتر به مباحث اعتقادى پرداخته است و اعتقادات نيز اُصول دين را تشكيل مى دهند. بخش دوم نيز كتاب هاى فقهى است و احكام فقهى نيز جزو فروع دين به شمار مى آيند.

نگاهى به پيشينه نام گذارى كتاب هاى «الكافى»

در اين جا پيش از دنبال كردن اين بحث ، شايسته است كه به پرسشى پاسخ دهيم. آيا نام كتاب هاى الكافى ، پيش از كلينى ، در ميان دانشوران شيعى ، سابقه اى داشته است؟ پاسخ اين پرسش مى تواند به ما يارى رساند تا بدانيم يا دست كم حدس بزنيم كه كلينى در نام گذارى كتاب هاى الكافى ، از محدّثان پيش از خود ، تا چه اندازه اثر پذيرفته و تا چه پايه ، نوآورى داشته است.

الف . كتاب العقل و فضائل العلم

در اين جا نمونه اى در دست است كه مى تواند راه را براى پاسخ به پرسش ما بگشايد.

ص: 21


1- . تا آن جا كه جستجو كرده ام ، كهن ترين گزارشى كه به اين تقسيم بندى اشاره دارد ، سخن ملاّ محمد امين استرآبادى در الفوائد المدنية، ص 378 است كه مى گويد: «... فإنّى قد قرأت اُصول كتاب الكافى...» . وى متوفّاى 1033 ق است. پس از او سيّد محمّدتقى موسوى (م 1094ق) است كه حواشى سيّد بدر الدين عاملى بر اصول الكافى را گرد آورده و سامان داده است. وى در پايان گردآورى خود ، نوشته است: «فزغت من جمع حواشى الاُصول من خطّه الشريف قدس اللّه روحه سنة 1094 و المسؤول من اللّه أن يوفّقنى لجمع حواشى الفروع فى محلٍ آخر...» (الحاشية على اُصول الكافى ، سيّد بدر الدين، ص 301) . اين سخن وى اجمالاً نشان مى دهد كه اين گونه تقسيم بندى ، ساليانى پيش از وى رايج بوده است.

شيخ طوسى در نمايه كتاب هاى المحاسن برقى ، از «كتاب العقل» ياد مى كند. اين گزارش ، از چند سو شايسته درنگ است.

نخست آن كه برقى ، پيش از كلينى مى زيسته است و در روزگار خود ، از بزرگان قم به شمار مى آمده است. گرچه به جهت برخى اختلاف ها بر سر روايت از ضعيفان ، مدّتى از قم تبعيد گشت ؛ ولى به هر روى ، كتاب المحاسن وى در آن روزگار ، از

نگاشته هايى بوده است كه در چهار سده نخست ، بدان فراوان مراجعه مى كرده اند.(1) دو ديگر ، آن كه كلينى در كتاب العقل ، احاديثى را به واسطه «عدّة» خود از برقى روايت كرده است. اگر بپذيريم كه عدّة برقى، راويان كتاب هاى او براى كلينى هستند ، آن گاه مى توان گفت به گمان بسيار ، اين چند حديث ، از كتاب العقل المحاسن ، برگرفته شده اند. البته «كتاب العقل» ، اكنون در المحاسن كنونى ديده نمى شود و گويا از جمله كتاب هاى المحاسن است كه از ميان رفته است.

اگر اين ارزيابى را بپذيريم ، آن گاه اثرپذيرى كلينى از برقى ، در گستره كتاب العقل ، آشكار است. نيز پيش از كلينى ، يكى دو تن از نويسندگان شيعه را مى شناسيم كه كتابى جداگانه درباره «فضل العلم» نگاشته اند ؛(2) ولى با اين حال ، چنان مى نمايد كه كلينى ، يكى از نخستين كسانى است كه احاديث علم و دانش و جايگاه آن و ارزش دانشوران و جستارهايى از اين دست را در يك نگاشته ، در كنار احاديث عقل ، جدا گرد آورده است و نام آن را «كتاب العقل و فضائل العلم» نهاده است.

ب . كتاب التوحيد

در ميان دانشورانِ پيش از كلينى ، نام بسيارى را مى يابيم كه كتابى درباره توحيد دارند. از آن ميان اند اين چند تن: حسين بن عبيداللّه السعدى،(3) احمد بن محمّد بن عيسى

ص: 22


1- . براى آگاهى از ميزان اعتماد قدما به كتاب المحاسن ، ر . ك : المحاسن : ج 1، ص 51 - 54 مقدمه محقّق .
2- . براى نمونه ، ر . ك : رجال النجاشى، ش 339 كتاب فضل العلم و العلماء از حميد بن زياد و ش 685 .
3- . ر . ك : همان، ش 86.

اشعرى،(1) حمّاد بن عيسى،(2) سهل بن زياد،(3) ابو مالك حضرمى(4) و ... . از اين رو ، طبيعى است كه كلينى در اين نام گذارى ، پيشينه ذهنى داشته است.

ج . كتاب الحجّة

درباره «كتاب الحّجة» ، داستان به گونه ديگرى است . در ميان راويانِ پيش از كلينى ، تنها يك نفر را مى يابيم كه نام كتابى از وى نزديك به كتاب الحجّة است. او ابراهيم بن محمّد ثقفى است كه نجاشى و شيخ از «كتاب الحجّة فى فضل المكرمين» او ياد كرده اند.(5)

امّا روشن است كه واژه «الحجّة» در اين نگاشته ، به معناى واژگانىِ آن به كار رفته است و نه معناى اصطلاحىِ آن. پس مى توان گفت كه كلينى ، نخستين يا يكى از نخستين دانشوران شيعى بوده است كه مفهوم حجّت را چونان يك مفهوم بنيادين حديثى ، فراز آورده و احاديث آن را در يك نگاشته ، جاى داده و آن را گسترانده است. البته در اين جا گوشزد اين نكته ، بايسته است كه پيش از كلينى، دانشوران شيعى، كتاب هاى جداگانه فراوانى درباره نبوّت و امامت نگاشته بودند و نام بسيارى از آنها در دو فهرست كهن شيخ طوسى و نجاشى ، به چشم مى خورند ؛ ولى آنچه در روش كلينى درباره مفهوم نبوّت و امامت به چشم مى خورد (البته بر پايه داده هاى كتاب شناسى موجود) ، آن است كه وى براى نخستين بار ، به مفهوم پيامبرى و امامت ، از نظرگاه حجّت بودن ، نگريسته است. يعنى كسانى كه نه تنها براى بشر ، پيام الهى را

ص: 23


1- . ر . ك : همان، ش 198.
2- . ر . ك : همان، ش 370.
3- . ر . ك : همان، ش 490.
4- . ر . ك : همان، ش 546.
5- . ر . ك : همان، ش 19 ؛ الفهرست ، طوسى ، ش 7 .

بازگو مى كنند ، بلكه خداوند بدانها بر بندگان احتجاج مى كند.

در اين جا پيوندى دوسويه مى يابيم. از يك سو ، خداوند بايد دليل و حجّت خود را به مردم بنماياند و تا اين كار انجام نشود ، تكليف خواهى از بندگانْ شايسته نيست و از سوى ديگر ، بندگان نيز آن گاه كه حجّت الهى برايشان آشكار شد ، بايد بپذيرند و اگر چنان نكنند ، شايسته نكوهش و عذاب اند. اين نكته ها به روشنى و بارها در احاديث اين كتاب ، بازگو شده اند.

اين مفاهيم از واژه «الحجّة» آسان تر و زودتر از دو واژه نبىّ يا امام ، به ذهن مى رسد. كلينى نام اين بخش از كتاب خود را «كتاب النبوّة» ننهاد ؛ زيرا آن گاه نمى توانست احاديث امامت را در آن گزارش كند. نيز نام آن را كتاب الإمامة هم ننهاد ؛

زيرا در آن صورت ، فراز آوردن احاديث پيامبرىِ پيامبران ، چندان مناسبت نداشت . وى با گزينش اين نام - كه مانند شيوه فراگير وى در گزينش نام كتاب ها و ابواب الكافى، از متن احاديث بركشيده شده است - در عمل ، به دو كار دست زده است:

يك . احاديث مربوط به مفهوم نبوّت (نبى) و نيز امامت (امام) را در يك جا گرد آورده است ؛

دو . رابطه دوسويه ميان فرستادن پيامبر و نصب امام ، و تكليف خواهى از مردمان پديد مى آورد و در حقيقت ، واژه حجّت ، مفهوم پيامبرى و امامت را از نگاه عمل گرايانه مى شناساند .

د . كتاب الإيمان و الكفر

نام كتاب الايمان نيز پيش از كلينى ، پيشينه اى داشته است. نجاشى به هنگام يادكرد نگاشته هاى فضل بن شاذان (م 260 ق) از كتابى با نام «كتاب الإيمان» ياد مى كند.(1) باز همو «كتاب شرايع الإيمان» را از يك راوى ديگر قرن سوم نام مى بَرَد ؛(2) امّا جز اين دو،

ص: 24


1- . رجال النجاشى ، ش 840 .
2- . همان، ش 356 .

سه گزارش ديگر هست كه مى توانند ارزشمندتر باشند. نخست آن كه نجاشى در نمايه نگاشته هاى مفضل بن عمر مى نويسد: «له كتاب ما افترض اللّه على الجوارح من الإيمان و هو كتاب الإيمان و الإسلام»(1) كه نام اين كتاب ، به روشنى با نام يكى دو باب از باب هاى كتاب الإيمان بسيار نزديك است.(2) گرچه جاى اين پرسش هست كه چرا در ابواب مربوط به رابطه جوارح با ايمان و اسلام ، هيچ روايتى از مفضل به چشم نمى خورد؟

نمونه دوم كتاب «درجات الإيمان و وجوه الكفر» از بكر بن صالح رازى است كه شيخ در فهرست خود از آن ياد كرده است.(3) چندان تصادفى نمى نمايد كه كلينى ، نام بابى از باب هاى كتاب الإيمان را باب «درجات الإيمان» نهاده است. كلينى در باب «إنّ الإيمان مثبوت لجوارح البدن» ، نخستين روايت را - كه از قضا ، بسيار درازدامن نيز هست - با اين سند از بكر ، گزارش كرده است: «على بن ابراهيم عن أبيه عن بكر بن صالح عن القاسم بريد قال: ...» . حديث هفتم اين باب نيز با حديث بكر در واژگان و معانى ، يكسر همانند است و تنها تفاوت آن ، يكى در سند آن است كه نام بكر در آن نيست و ديگر در حجم آن كه تقريبا يك ششم حديث بكر است .

كلينى در باب پسين ، يعنى باب «السبق إلى الإيمان» ، بار ديگر همان روايت طولانى بكر را با همان سند ، گزارش كرده است ، با اين تفاوت كه متن آن ، كوتاه تر از روايت اصلى است . اين ، بدان معناست كه وى بخش هايى از آن روايت را در اين جا تقطيع نموده است. گفتنى است كه اين روايت ، تنها روايت باب «السبق إلى الإيمان» است. بدين سان ، مى توان گفت كه كلينى ، هم در گزينش نام برخى از باب هاى كتاب الإيمان و الكفر و هم در گزينش روايتى كه با آن ، باب ها هماهنگ بوده ، از كتاب بكر

ص: 25


1- . همان، ش 1112 .
2- . براى نمونه با عنوان باب: «فى أنّ الإيمان مبثوث لجوارح البدن كلّها» .
3- . الفهرست ، طوسى، ش 127 .

بهره برده و از آن ، اثر پذيرفته است.

گزارش سوم ، سخن نجاشى است به هنگام يادكرد كتاب هاى معلّى بن محمّد.(1) وى چند كتاب از معلّى ، نام برده است. از آن ميان اند كتابى با نام «كتاب الإيمان و درجاته و زيادته و نقصانه» و نگاشته اى ديگر با نام «كتاب الكفر و وجوهه». نام اين دو كتاب ، به نام چند باب از كتاب الإيمان الكافى ، بسيار نزديك است. از جمله باب «درجات الإيمان» «باب الكفر» و «باب وجوه الكفر» . دانستنى است كه كلينى از اين دو كتاب معلّى ، بسيار سود جسته است.

هدف از اين سنجش ها البته آن نيست كه بگوييم كلينى ، نام ابواب كتاب الإيمان را قطعا با الگوگيرى بى كم و كاست از روى اين چند كتابْ برگزيده است ؛ بلكه مراد ، آن است كه وى با توجّه به روايت هاى فراوانى كه از كتاب هاى بكر و معلّى ، گزارش كرده ،(2) قطعا نسبت به نام ابواب كتاب الإيمان و الكفر ، خالى الذهن نبوده و به اين كتاب ها نيز توجّه داشته و به گمان بسيار ، از آنها اثر پذيرفته است .

نگاهى به چگونگى چينش ابواب كتاب هاى «الكافى»

نخست چونان درآمدى بر اين بخش بايد يادآورى كنيم كه كتاب العقل و الجهل(3) الكافى ، هيچ بابى ندارد. شايد ديدگاه كلينى آن بوده كه چون همه اين احاديث ، درباره جايگاه، ارزش و اهمّيت عقلْ سخن مى گويند ، نيازى به باب بندى آن نيست ؛ ولى به هر روى مى توان با ريزبينى و باريك انديشى ، همين احاديث را نيز دسته بندى كرد و هر دسته را در زير بابى ويژه ، گرد آورد.

ص: 26


1- . رجال النجاشى ، ش 1117 .
2- . شمار روايت هاى كلينى ، با واسطه حسين بن محمّد از معلى بن محمّد ، تنها در كتاب الإيمان و الكفر چيزى در حدود سى روايت است .
3- . در اين بخش نام كتاب ها را بر اساس چاپ هاى رايج كتاب به كار برده ايم.

الف . كتاب فضل العلم

امّا كتاب فضل العلم الكافى ، ابواب فراوانى دارد. چينش ابواب نيز آگاهانه مى نمايد. رسالت باب نخست «فرض العلم و وجوب طلبه و الحث عليه» ، گويا پاسخى به اين پرسش است كه اساسا علم در نگاه اهل بيت عليه السلام چه جايگاهى دارد و تا چه پايه بر آن پاى فشرده اند؟ احاديث اين باب نيز همگى بدين پرسش پاسخ مى دهند. تنها يك نكته بسيار كليدى را بايد درباره احاديث اين باب دانست و آن اين كه در چهار حديث پايانى اين باب ، سخن از فقه و ارزش تفقّه است. خواننده ، از اين كه كلينى اين چهار حديث را در كنار احاديثى آورده كه جستجوى دانش را وظيفه اى سترگ مى شمرند ، در مى يابد كه از نگاه او علمى كه در اين احاديث درباره جايگاه و ارزش آن سخن گفته اند ، دانش شناخت ژرف دين است.

البته اين روشن است كه در زبان روايات، امامان عليه السلام از واژه فقه، شناخت ژرف دين را مراد كرده اند و نه تنها ، شناخت و استنباط احكام شرعى - كه معنايى بسيار متأخّر است - .(1)

اين ، نكته اى است كه وى پيش تر در ديباچه كتاب خود نيز بر آن پاى فشرده بود و درنگ در آن براى خواننده ، بس سرنوشت ساز است ؛ زيرا وى را بدين نكته رهنمون مى شود كه هر جا در احاديث، سخن از علم به ميان آمد، اصل نخستين ، آن است كه شناخت ژرف و همه جانبه دين را خواسته اند.

پس از آن كه خواننده دانست كه بايد در جستجوى دانش باشد ، در باب بعد: «باب صفة العلم و فضله و فضل العلماء» نكته هاى زير ، گوشزد شده است:

1. ويژگى هاى دانشى كه از نگاه دين ، ارزشمند است . اين نكته ، در حديث

ص: 27


1- . بدين دقيقه ، برخى از دانشمندان ، مانند شيخ بهايى ، توجّه داده اند. ر . ك : شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 2، ص 29 .

نخستين باب آمده كه از نگاه محتوايى ، اين حديث ، با چهار حديث پايانى باب پيشين ، نزديكى دارد.

2. جايگاه و ارزش دانشوران و عالمان. در احاديث پايانى اين باب كه بدين نكته اشارت دارند، دانشوران را بر عابدان ، بسى برترى داده اند .

در باب بعد ، نسبت دسته هاى گوناگون مردمان با دانش و دانشوران فراز آمده است. مردمان ، سه دسته اند : يا دانشورند يا در جستجوى دانش و يا چون خاشاك ، از پى هر باد روان. در باب بعد، پاداش سترگ عالمان آموزگار و دانشجويان را فراز آورده اند.

اكنون هنگام آن است كه ويژگى هاى دانشوران را باز گويند ؛ چه، وقتى دانستيم كه عالمان را جايگاهى بس والا و پاداشى در خور است، پرسش بعد ، آن است كه چگونه دانشورى، شايسته اين پاداش ها و ارج هاست؟ آيا هر كه را لاف دانش زند ، چنان جايگاه است؟ اين جاست كه در باب پنجم ، به اين پرسش ، پاسخ گفته اند و بدين سان ، ديگر ابواب نيز گوشه هاى ديگرى از ابعاد وجودى دانشوران را روشن مى سازند ، همچون حقّ عالم، از دست رفتن و درگذشت عالمان، ارزش پرسش و... . البته جاى آن بود كه باب «فقد العلماء» ، پيش از باب شانزدهم (النوادر) قرار گيرد ؛

زيرا معمولاً از دست رفتن عالمان ، پس از آن است كه عمرى در راه دانش گذرانده اند و ديگران نيز با آنها در ارتباط بوده اند و باب فقد العلماء پس از اين گونه ابواب بايد جاى مى گرفت. باز ، اين گمانه كه كلينى مى توانست برخى از احاديث باب نوادر را در ابواب پيشين جاى دهد ، پُر بى راه نيست .

تا اين جا بخش نخست كتاب العلم بود كه به پايان رسيد.(1) پس از باب نوادر، كلينى چند باب گنجانده است كه اگر نيك بنگريم ، همگى درباره يك موضوع بنيادين سخن

ص: 28


1- . كتاب العلم در چاپ مورد استفاده ما 22 باب دارد و نوادر ، باب شانزدهم آن است.

مى گويند. گفتيم كه «علم» در كتاب فضل العلم ، به معناى دانش شناخت دين است. از سوى ديگر مى دانيم كه در آن روزگار ، تنها راه فراگيرى اين دانش ، پرسش از اهل بيت عليه السلام و بازگفت احاديث آن بزرگواران در موضوع هاى گوناگون دينى بوده است. پس با اندكى تسامح مى توان گفت كه كتاب فضل العلم ، به معناى كتاب «فضل علم الدين» خواهد بود .

اگر چنين باشد ، كلينى نمى توانست تنها به يادكرد جايگاه علم و عالمان بسنده كند. آنچه مهم تر مى نمود ، آن بود كه وى به ارزيابى روش هاى محدّثان در فراگيرى و بازگفت و شناخت احاديث و بر كشيدن مفاهيم اخلاقى، احكام شرعى و... نيز بپردازد. از اين رو مى توان موضوع بخش دوم را ارزيابى روش هاى محدّثان(1) در نقل و فهم احاديث و در كوتاه سخن، «روش شناسى نقل حديث» دانست. از همين جاست كه نام باب هفدهم را باب «رواية الكتب والحديث و فضل الكتابة» نهاده است و در آن ، احاديثى درباره : نقل به معنا و جواز آن، چگونگى روايت كتاب هاى حديثى، تشويق به يادكرد سند و نگارش احاديث، خوددارى از تدليس در روايت، پافشارى بر درست خواندن احاديث و... آورده است و نيز آن كه ريشه همه سخنان امامان عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسد.

نكته بسيار مهم ديگر ، اين كه وى در اين بخش ، پس از آن كه به روش هاى رايج ميان محدّثان آن روز (دست كم در گستره شيعه) اشاره كرده است ، قاعدتا بايد به سراغ چگونگى فهم احاديث مى رفت و راه هاى شناخت و فهم سخن معصومان عليه السلام را بررسى مى كرد ؛ امّا وى در اين جا سه باب با نام هاى «باب البدع و الرأى و المقاييس»، «باب الردّ إلى الكتاب و السنّة و أنه ليس شى ء من الحلال و الحرام و جميع مايحتاج الناس إليه إلاّ و قد جاء فيه كتاب أو سنّة» و «باب اختلاف الحديث» جاى داده

ص: 29


1- . با توجه به آنچه گفتيم ، واژه «محدّث» در اين جا تقريبا معادل واژه «عالم» خواهد بود .

است كه به سه نكته بسيار مهم در روند فهم حديث اشاره دارد و نشان مى دهد كه در آن روزگار ، انديشه شيعى ، بر به كارگيرى قياس در فهم دين ، حسّاسيت شديدى داشته و از آن ، بسيار پرهيز مى كرده است.

نام باب دوم نيز رويه ديگرى از مفهوم باب پيشين را بر مى نمايد و پندار اصحاب رأى و پيروانشان را يك سر ، نقش بر آب مى كند. آنان مى پنداشتند چون پاسخ برخى از پرسش ها و نيازمندى هاى جامعه را در قرآن و سنّت پيامبر نيافته اند ، بايد بر اساس ديدگاه و برداشت خود ، حكمى به دين ببندند و البته طبيعى است كه در اين مسير ، به ناچار ، به گرداب قياس نيز در مى غلطند. اختلاف حديث نيز يكى از مسائل مهم در فهم حديث بوده است تا آن جا كه ناآگاهى از چرايىِ گوناگونى روايت ها و چگونگىِ گره گشايى از تعارض روايات ، كار فهم حديث را بر بسيارى از شيعيان و حتّى برخى از دانشوران آنان ، دشوار ساخته بود.(1)

پس مى بينيد كه كلينى در اين جا با زيركى ، پيش از آن كه از «باب الأخذ بالسنّة و شواهد الكتاب» سخن بگويد ، عملاً سه بُعد از ابعاد آسيب شناسى فهم حديث را به گفتگو نهاده است و چنان مى نمايد كه اين تقديم و تأخير ، نشانگر اهمّيت اين بحث از نگاه كلينى است .

ب . كتاب التوحيد

كتاب التوحيد ، با باب «حدوث العالم و إثبات المحدّث» آغاز مى شود. به نظر مى رسد كه تنها احاديث اين باب است كه مستقيما براى اثبات وجود خداوند و يگانگى او

ص: 30


1- . از پيش گفتار شيخ طوسى رحمه الله در آغاز تهذيب الأحكام ، به روشنى پيداست كه موضوع اختلاف احاديث و تعارض ميان آنها در آن روزگار - بويژه در سده سوم و چهارم - از چالش هاى بنيادى جامعه شيعه بوده است تا آن جا كه بنا به گفته شيخ مفيد رحمه الله ، ابوالحسين هارونى ، به جهت روبه رويى با همين پديده ، از تشيّع بيرون آمد و به مذهبى ديگر گرويد. شيخ مفيد گرچه از جايگاه هارونى ، خبرى نداده است ، ولى وى قاعدتا بايد شخصيتى قابل توجّه در شيعه مى بوده است كه خروج وى از تشيّع ، از سوى بزرگى چون شيخ مفيد ، بازتاب يافته است ر . ك : تهذيب الأحكام ، ج 1، ص 2 .

گزارش شده اند و در باب هاى پسين ، سخن از جستارهايى چون : راه هاى شناخت خدا، كمترين اندازه واجب از معرفت خدا و ابطال ديدن خداوند و... است كه از شاخه هاى فرعى اثبات وجود خداوند به شمار مى آيند، گرچه در اين باب ها نيز اشارت هايى در جهت اثبات اصل وجود خداوند به چشم مى خورند. عنوان باب نخست نيز از يك سو ، برگرفته از برخى احاديث همين باب است(1) و از سوى ديگر ، آشكارا پاسخى است بر انديشه «دهريان» و «ثنويه» كه قائل به قدم مادّه بودند. وى در جاى ديگرى از كتاب التوحيد ، به روشنى ، با يادكرد نام ثنويه ، نادرست بودن پندار نارواى آنان را نشان داده است.(2) از اين رو ، گزافه نيست كه بگوييم وى در نام گذارى باب نخست كتاب التوحيد ، پاسخ به انديشه آنها را نيز دنبال مى كرده است.

عناوين ابواب ديگر نيز همگى بر نادرستىِ پندار آنان - كه به رؤيت خداوند باور دارند يا او را به ويژگى هاى مخلوقان مى شناسانند - ، گواهى مى دهند ؛ ولى از چند توضيح كوتاه و اندكى كه كلينى پس از برخى احاديث آورده ، روشن مى شود كه وى عناوين ابواب را آگاهانه به گونه اى انتخاب كرده است كه خود اين عناوين ، پاسخى باشند به فرقه هايى كه در آن روزگار ، چنان پندارهاى ناروايى را مى گستراندند. براى نمونه ، وى در باب تأويل الصمد در بيانى كه در نوع خود درازدامن است مى نويسد :

فهذا هو المعنى الصحيح فى تأويل الصمد، لا ما ذهب إليه المشبهة أنّ تأويل الصمد، المصمت الذى لا جوف له، لأنّ ذلك لا يكون إلا من صفة الجسم و اللّه جلّ ذكره متعال عن ذلك .(3)

نگاهى دوباره به نام برخى از اين ابواب، آگاهانه و هدفدار بودن اين گزينش را بر مى نماياند: «باب فى إبطال الرؤية» با دوازده حديثِ كم و بيش مفصّل، «باب النهى عن

ص: 31


1- . الكافى ، ج 1، ص 130.
2- . ... و إبطالاً لقول الثنويّة الذين زعموا أنّه لا يحدث شيئا إلاّ من أصل... همان ، ص 190 .
3- . همان، ص 177 - 178.

الصفة بغير ما وصف به نفسه» با دوازده حديث، «باب النهى عن الجسم و الصورة» با هشت حديث.

پس از اين باب ها وى چند باب آورده كه درباره صفات ذات و فعل و نيز اسما و صفات الهى و تفاوت ميان معانى صفات الهى با معانى صفات مخلوقان ، سخن مى گويند. اين بخش ، با «باب صفات الذات» آغاز مى گردد و تا «باب تأويل الصمد» ادامه دارد. چنان مى نمايد كه اين چند باب نيز به درستى ، پس از باب هاى آغازين جاى گرفته اند ؛ زيرا تا توحيد خداوند اثبات نگردد و ويژگى هاى ذاتى آن وجود مقدّس (مانند آن كه ديدنى نيست و در چيزى محدود نيست و...) پذيرفته نشود، نمى توان صفات ذات و فعل را به خوبى شناخت و به روشنى تبيين كرد.

پس از آن، در اواخر اين كتاب ، «باب الحركة و الانتقال» ديده مى شود كه در ميانه آن ، از تفسير سه آيه قرآن كه درباره ذات الهى است ، سخن گفته شده است .(1) سپس«باب العرش و الكرسى» و «باب الروح» در پى آن آمده اند . چنان مى نمايد كه رسالت اين سه باب ، آن است كه شبهاتى كه ممكن است از برخى از آيات قرآن ، توهّم تشبيه يا تجسيم خداوند به ذهن آيد، پاسخ دهند.

وى سپس در «باب جوامع التوحيد» - كه در آن ، برخى خطبه هاى توحيدىِ امام على عليه السلام و نيز نامه هايى در همين باره از برخى امامان عليه السلام گزارش شده است - ، به جمع بندى مطالب مطرح شده در ابواب پيشين پرداخته است.

بخش هايى كه تاكنون گذشت ، همه پيرامون يك موضوعِ محورى مى گرديدند و آن نيز وجود الهى و ويژگى هاى آن و دفع توهّم از برخى اوصاف خداوند بود.

امّا اگر از اين جا به بعد ، به نام باب ها - كه از «باب البداء» تا پايان «كتاب التوحيد» را

ص: 32


1- . اين آيات ، عبارت اند از : «مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَىٰ ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ» سوره مجادله ، آيه 7 ، «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى» (سوره طه ، آيه 5) و «وَ هُوَ الَّذِى فِى السَّمَآءِ إِلَهٌ وَ فِى الْأَرْضِ إِلَهٌ» (سوره زخرف ، آيه 84) .

در بر مى گيرد - نيك بنگريم ، به يك نقطه مشترك ميان همه اين ابواب پى مى بريم : «رابطه خداوند و افعال الهى با بندگان» . در اين بخش ، احاديث مشيّت الهى و نقش آن در جهتدهى به افعال بندگان، قضا و قدر، جبر و استطاعت و سعادت و شقاوت ، روايت شده اند.

اكنون بار ديگر ، به روند مباحث كلّى و بنيادين فراز آمده ، در «كتاب التوحيد» ، نگاهى فراگير مى افكنيم. اثبات وجود خداوند از راه هاى گوناگون از جمله : حدوث جهان و نياز آن به محدّث ؛ خداوند ، نه جسم است و نه مانندى دارد ؛ خداوند ، دو دسته صفت دارد: صفات ذات و صفات فعل ؛ خداوند ، با حواسّ درك نمى شود و حركت و جايى ندارد. چنين خدايى به آفريدگان خود ، اراده داده است ؛ ولى اين گونه نيست كه اراده آنها بر اراده او چيره گردد و كار جهان از دست تواناى او به در رَوَد.

مى بينيد كه اين روند بحث ، بسيار منطقى و طبيعى است.

با اين همه ، در چند نكته مى توان بر كلينى خرده گرفت:

اشكالات باب بندى «كتاب التوحيد»

1. عنوان هايى كه وى براى «باب المعبود»، «باب الكون و المكان» و «باب النسبة» برگزيده است ، مى توانستند روشن تر و گوياتر باشند ، به گونه اى كه با مضمون احاديث باب نيز هماهنگ تر باشند. براى نمونه ، خواننده از عنوان «الكون و المكان» -

اگر به احاديث زير اين عنوان ننگرد - در نمى يابد كه آيا نويسنده ، به دنبال اثبات مكان براى خداست يا نفى آن يا مطلبى ديگر جز اين دو! نيز از عنوان «المعبود» پيدا نيست كه در آن باب ، سخن از چه بعدى از ابعاد عبادت خداوند است! و از اين دو مبهم تر ، عنوان «النسبة» است. اين عنوان - به خودى خود - تنها براى كسى كه احاديث اين باب را پيش تر خوانده باشد ، معناى محصّلى دارد.

به دشوارى مى توان گفت كه هر كس اين عنوان را براى نخستين بار بشنود ، به

ص: 33

شناختى اجمالى از مضمون احاديث آن راه مى بَرَد! به عنوان نمونه ، كلينى مى توانست براى باب الكون و المكان ، اين گونه نام گذارى كند : «باب نفى الكينونيّة و المكان» كه با مضمون احاديث نيز سازگارتر است.

2. در چندين حديث از كتاب التوحيد ، برخى راويان - كه شيعه نيز بوده اند - ، اعتقاد به جسم بودن خداوند را به هشام بن حكم، هشام بن سالم، مؤمن الطاق و ميثمى - كه هر چهار نفر از متكلّمان برجسته شيعى به شمار مى آمده اند - ، نسبت مى دهند.(1) جا داشت كه كلينى، گفتارى هر چند كوتاه ، درباره روشن سازى معناى اين حديث ها و علّت هاى تاريخى اين نسبت ها و اين كه تا چه اندازه درست هستند ، فراز مى آورد ؛ ولى چنين نكرده است.(2)

اين در حالى است كه كلينى ، خود ، احاديث بسيارى از هشام بن حكم آورده كه توحيد خداوند را براى زنادقه ، اثبات مى كند و اين كه او هيچ همانندى ندارد. در همين كتاب التوحيد ، كلينى سخنى از هشام را آورده است كه اثبات مى كند خداوند را نمى توان ديد .(3) كنار هم آوردن اين دو دسته از احاديث ، خواننده را درباره شخصيت آن بزرگان ، با پرسش هايى روبه رو مى سازد كه پاسخ آنها را در اين كتاب نمى يابد. خواننده اى كه اين سخن را در كنار چنان نسبت هايى مى نهد ، دست كم يكى از دو داورى زير ، به ناچار به ذهن وى مى رسد:

يك . آن احاديث - كه در آن سخن از چنان نسبت هايى به هشام است - برساخته است، كه بى هيچ درنگ مى توان گفت : نص گرايانى چون كلينى ، اين سخن را بر نمى تابند.

ص: 34


1- . ر . ك : الكافى، ج 1، ص 155، 158، 159، 160 و... .
2- . براى تحليل اين نسبت ها و اين گونه احاديث ر . ك : به مجله تراثنا، ش 19، ص 107-7، مقاله «مقولة جسم لا كالأجسام».
3- . الكافى ، ج 1، ص 153.

دو . هشام در انديشه هاى توحيدى خود ، چندگونه و متناقض سخن مى گفته است كه اين سخن نيز درباره شخصيتى چون هشام بن حكم كه بزرگان متكلّم از همه فرقه هاى اسلامى آن روز ، بر استادى و چيرگى وى در دانش كلام ، هم داستان بودند،(1) از هيچ روى ، شنيدنى و پذيرفتنى نيست .

كلينى در چهار باب پايانى كتاب التوحيد ، به يك نوآورىِ بسيار شايان درنگ ، دست زده است. در اين جا نخست نگاهى به اين چهار باب مى افكنيم و سپس از نوآورى كلينى سخن مى گوييم.

باب البيان و التعريف و لزوم الحجّة

در احاديث اين باب ، سخن از آن است كه خداوند از مردم بازخواست نخواهد كرد ، مگر آن گاه كه راه راستى و كژى را براى آنان آشكار سازد . بر پايه يكى از اين احاديث، اگر خداوند ، خود، خويشتن را به مردمان نشناسانَد و راه نيكى و بدى را به ايشان ننمايانَد، مردم ، آن توانايى را ندارند كه خود ، به تنهايى و با تكيه بر برداشت هاى عقلى شان ، خداوند را بشناسند.(2)

باب اختلاف الحجّة على عباده

علاّمه مجلسى در مرآة العقول گوشزد كرده است كه نام اين باب در برخى از نسخه ها به چشم نمى خورد.(3) در اين باب ، تنها يك حديث گزارش شده و در آن آمده : مردمان ، در شش چيز ، نقشى ندارند كه يكى از آنها «معرفت» است.(4) دور مى نمايد

ص: 35


1- . رجال الكشّى، ج 2، ص 535.
2- . الكافى ، ج 1، ص 218 .
3- . مرآة العقول، ج 2، ص 227.
4- . ستّة أشياء ليس للعباد فيها صنع: المعرفة و الجهل، و الرضا و الغضب و النوم و اليقظة الكافى ، ج 1 ، ص 218 .

كه كلينى ، نام اين باب را براى اين حديث برگزيده باشد ؛ چه مضمون آن حديث با اين نام ، از هيچ رو هماهنگ نيست و با شيوه كلينى در گزينش نام ابواب نيز سازگار نيست ؛ زيرا چنان كه گذشت ، نام هاى ابواب الكافى با متن يك حديث يا همه احاديثى كه در آن باب گزارش شده اند ، بسيار نزديك و گاه همانند است ، در حالى كه درباره اين باب چنين نيست. از اين گذشته ، عبارت «اختلاف الحجّة على عباده» نيز به خودى خود ، ابهام فراوان دارد و مراد از آن ، چندان روشن نيست .

آنچه از اين عبارت مى توان فهميد ، آن است كه حجّت خداوند بر همه بندگان ، به يك گونه تحقّق نمى يابد و خداوند بر هر كس ، به فراخور حال او ، حجّت خود را تمام مى كند ؛ ولى در تك حديث اين باب ، چنين موضوعى مطرح نگشته است.

به هر روى، مضمون تنها حديث اين باب با احاديث باب پيشين (بويژه حديث دوم آن باب) هماهنگ تر است،(1) تا آن كه خود ، بابى جداگانه باشد. گزافه نيست اگر بگوييم اين حديث در اصل ، آخرين حديث باب پيشين بوده است و سپس در اثر اشتباه ناسخان ، يك باب جداگانه را بدان اختصاص داده اند.

باب حجج اللّه على خلقه

رسالت اين باب ، رساندن اين نكته است كه خداوند تا آن گاه كه خود و حجّت هاى خود را بر بندگانْ آشكار نسازد ، روا و سزا نيست كه آنها را بازخواست كند ؛ ولى پس از آن كه خود را از راه حجّت ها به مردمان شناساند ، آن گاه بر مردمان است كه سخنانش را بپذيرند و راه هدايتْ پيش گيرند.

باب الهداية أنّها من اللّه عز و جل

چنان مى نمايد كه در احاديث اين باب ، روى سخن امامان عليه السلام با شيعيانى است كه

ص: 36


1- . قُلت لأبى عبداللّه عليه السلام المعرفة مِن صُنع مَنْ هى ؟ قال: مِن صنع اللّه؛ ليس للعباد فيها صُنع همان ، ص 217 .

هواى شيعه كردن مردم و دعوت آنان به آيين اهل بيت عليه السلام را در سر مى پرورانند. بر پايه اين احاديث ، اگر خداوند ، راه هدايت را بر بنده اى ببندد ، همه جهانيان نيز نمى توانند او را بدان راه بياورند و نيز اگر خدا هدايت بنده اى را بخواهد ، هيچ كس توان گمراهى او را ندارد . اين احاديث ، بارها اين مضمون را باز گفته اند كه : «كفّوا عن الناس و لا يقول أحد عمّى و أخى و ابن عمّى و جارى» ؛(1) نيز تأكيد كرده اند كه براى شيعه شدن ديگران ، با آنها بحث و مجادله نكنند : «و لا تخاصموا الناس لدينكم فإن المخاصمة مَمْرَضَة للقلب» .(2)

نوآورىِ كلينى در چهار باب پايانى «كتاب التوحيد»

آنچه گذشت ، نگاهى گذرا به چهار باب پايانى كتاب التوحيد بود. اكنون مى خواهيم روشن سازيم كه كلينى در اين چهار باب ، چه نوآورى اى داشته است. برجسته ترين و بنيادى ترين نوآورى وى آن است كه با داخل كردن اين باب ها در كتاب التوحيد ، «ميان توحيد و شناخت حجّت هاى الهى ، پيوند و ملازمه اى مستقيم ، نمايانده است» . در پايان كتاب التوحيد ، سخن گفتن از حجّت الهى و اين كه خداوند بايد حجّت هاى خود را به مردمان بشناساند ، بدين معناست كه اساسا توحيد خداوند ، بدون شناخت حجّت الهى، ناقص، نارسا و بى ثمر خواهد بود. در حقيقت ، حجّت الهى در اين جا واسطه پيوند آفريدگار و آفريدگان است و بدون آن، شناخت خداوند ، نه تنها كامل و همه جانبه نيست ، بلكه اساسا ممكن نخواهد بود.

به سخن روشن تر ، كلينى با اين چهار باب ، اين نكته را رسانده است كه اگر خدا را نيك شناخته باشيم ، نشانه اش آن است كه در پى شناخت حجّت خدا - در هر زمان و هر جا - نيز مى رويم ؛ زيرا اين حجّت خداست كه پيام الهى را به ما مى رسانَد و ما را از

ص: 37


1- . همان ، ص 220.
2- . همان، ص 221.

راستى ها و كژى ها مى آگاهاند. اساسا چگونه مى توان گفت كه تنها به شناخت خداوند بسنده مى كنيم و ديگر ما را كارى نيست كه چه چيز، خدا را خشنود و چه چيز ، او را غضبناك مى سازد؟

جز اين نكته ، به نظر مى آيد كه كلينى با اين چهار باب ، زمينه را براى بحث درازدامن از حجّت خدا - كه پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام را با هم در بر مى گيرد - در كتاب بعدى (يعنى كتاب الحجّة) نيز آماده ساخته است ؛ زيرا در ابواب نخستين كتاب الحجّة نيز بحث هاى نظرى اى درباره حجّت الهى ، فراز آمده است ، مانند «الاضطرار إلى الحجّة»، «طبقات الرسل و الأنبياء و الأئمّة عليه السلام » و جز آن.

درباره باب آخر كتاب التوحيد (يعنى «باب الهداية أنّها من اللّه عز و جل») يك نكته ، شايان درنگ است : چنان كه از عبارت يكى از احاديث اين باب نيز روشن مى شود ، در آن روزگار ، برخى شيعيان ، از يك سو دوست داشتند تا در گرايش مردم به اهل بيت عليه السلام نقشى داشته باشند و از سوى ديگر ، همان مسلمان شيعى ، گاه از آن كه مى ديد برادر يا يكى از نزديكانش به برخى فرقه هاى گمراه ، دل سپرده است ، غم زده مى گشت ؛ چه مى نگريست كه اينان از راهبرانى پيروى مى كنند كه آنها را هر روز با رأيى و ديدگاهى ، به اين سو و آن سو مى كشانند و از دست وى نيز كارى ساخته نيست! هر مؤمن پاك سرشت و دل سوز ، از اين نكته در رنج خواهد بود . چنان مى نمايد كه امامان ، با احاديث اين باب در پى دو هدف بوده اند:

1. به اين دسته از شيعيانى كه از گمراهى نزديكانشان در رنج بودند ، بياموزند كه اساسا هدايت ، به دست خداست . لذا اگر كسى خود ، زمينه گمراهى خود را فراهم سازد ، دل سوزىِ ديگران براى او سود نخواهد داشت. همين نكته ، دست كم ، تسكين و آرامشى براى اين دسته از شيعيان به شمار مى آمد ؛

2. شيعيان را از اين كه به مجادلات و گفتگوهاى تند با ديگر فرقه ها در غلتند ، باز دارند ؛ زيرا روشن است كه اين گونه مخاصمه ها گاه سبب شناخته شدن شيعيان و

ص: 38

مذهب آنان در ميان مردم جامعه مى گشت و در پى آن ، جان و مال و ناموس آنها به خطر مى افتاد. اين گونه مناظره ها ، جوّ كلّى تقيّه را - كه شيعيان دست كم در برخى از دوره هاى زمانى ، بيشتر بدان نياز داشتند و امامان نيز آنها را به رعايت آن سفارش مى كردند - مى شكست و حتّى ممكن بود كه جان امام عليه السلام را نيز به خطر افكند.

با اين همه ، احاديث اين باب به معناى آن نبودند كه امامان عليه السلام ، همه شيعيان را از مناظره منع مى كردند ؛ اين گونه نيست. امامان عليه السلام آن گاه كه شيعيانى مى يافتند كه از نظرگاه چيرگى علمى ، توانايى هماوردى با مخالفان را داشتند ، به آنان انجام دادن مناظرات كلامى را اجازه مى دادند ،(1) البته با سفارش به رعايت جوّ كلّى تقيّه.

نكته اى كه در بالا گذشت ، آن گاه اهمّيت بسيارى مى يابد كه بدانيم روزگار كلينى (يعنى نيمه دوم سده سوم و دهه هاى نخست سده چهارم)، روزگار اوج گرفتن مناظرات ميان بزرگان فرقه هاى گوناگون بويژه در مراكز علمى مهمّى چون رى از يك سو و پديد آمدن فرقه ها و دسته هاى جديد حتّى در درون جامعه تشيّع بوده است. پس ، پُربى راه نيست اگر بگوييم كلينى با گنجاندن اين باب ، خطّ مشى كلّىِ خود در برابر اين دسته ها را آشكار ساخته است. مى توان گفت كه موضع وى در برابر اين فرقه ها بر پايه احاديث اين باب ، در دو نكته گزيده مى شود:

1. نيازى نيست خود را براى شيعه شدن ديگران به هر قيمت ، به آب و آتش بزنيم ؛

2. به جاى فرقه هاى ديگر ، به درون جامعه شيعه توجّه كنيم تا نخست بنيادهاى انديشه اىِ درون جامعه شيعى را استوار سازيم ، سپس به اولويت هاى پسين و مذاهب ديگر بپردازيم.

ج . كتاب الحجّة

هشت باب نخستين «كتاب الحجّة» ، مباحث نظرى و كلّى نبوّت و امامت را تبيين مى كنند. پيش از اين گفتيم كه از زاويه احاديث اين چند باب ، پيامبر و امام ، هر دو

ص: 39


1- . براى نمونه ، ر . ك : همان ، ص 226 و 229.

براى اتمام حجّت خداوند بر بندگانْ برگزيده مى شوند و از اين زاويه ، هر دو يك حيثيّت دارند و آن «حجّت بودن» است. نيز روشن ساختيم كه نام گذارى اين كتاب ، به نام «كتاب الحجّة» از چه رو ، مهم و ارزشمند است و چگونه نشان دهنده گونه ويژه انديشه كلينى درباره رابطه حجّت خدا و تكليف خواهى از بندگان است. از اين رو در اين جا از بازگفت آن خوددارى مى كنيم.

پس از آن هشت باب ، باب هاى فراوانى جاى دارند كه همگى ، بيانگر جايگاه اهل بيت عليه السلام و برترى هاى آنان، يادكرد آيه هايى از قرآن كه با اهل بيت عليه السلام پيوند دارند يا آن بزرگواران، چونان مصاديق برتر آن شناسانده شده اند، مواريثى كه نزد امامان عليه السلام است و جستارهايى از اين دست هستند .

چينش اين باب ها روند خاصى ندارد و شايد طبيعت گفتگو از مناقب اهل بيت عليه السلام هم (دست كم در آن روزگار) چينش ويژه اى را اقتضا نمى كرده است ، گرچه برخى از باب هايى كه كنار هم جاى گرفته اند ، در يك موضوع كلّى مشترك اند. براى نمونه ، باب هاى 16 تا 28 ، همگى درباره آياتى از قرآن اند كه به امامان عليه السلام تفسير شده اند . نيز باب هاى شماره 32 تا 40، همگى درباره دانش ها، معارف، كتاب ها و ديگر ميراث هايى است كه امامان عليه السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و انبياى پيشين به ارث برده اند. گو اين كه باب هاى 35 و 36 با اين موضوع ، ارتباط زيادى ندارند.(1)

ولى نكته بسيار مهم درباره كتاب الحجّة الكافى ، همگونى و همانندى بسيار نزديك نام هاى ابواب و نيز مضمون احاديث آن با بصائر الدرجات محمّد بن الحسن صفّار، بزرگ قميّان در پايان سده سوم است. از قضا ، صفّار ، از اساتيد با واسطه كلينى

ص: 40


1- . عنوان اين دو باب چنين است: «باب أنّه لم يجمع القرآن كلّه إلاّ الأئمّة عليه السلام و أنّهم يعلمون علمه كلّه» و «باب ما أعطى الأئمّة عليه السلام من اسم اللّه الأعظم».

نيز بوده است. ما در اين جا نتايج يك سنجش آمارى ميان ابواب كتاب الحجّة الكافى و بصائر الدرجات را پيش ديد مى نهيم. در اين جدول ، در رديف نخست ، نام بابى از كتاب الحجّة را آورده ايم و در رديف دوم ، نام بابى از بصائر الدرجات كه بيش از همه ، به نام باب الكافى، نزديك است . در رديف سوم ، تعداد احاديثى كه كلينى در آن باب گزارش كرده و در رديف پايانى ، شمار احاديثى از آن باب آمده است كه مضمون آن ، همراه با اشتراك در راوى و نيز امامى كه حديث از ايشان روايت شده است و در بصائر الدرجات نيز به چشم مى خورد . گفتنى است كه در رديف پايانى ، نگاهى حدّاقلى داشته ايم يعنى در بسيارى از موارد ، تنها احاديثى را مشترك به شمار آورديم كه:

1. يا راوى در هر دو حديث ، يكسان بوده است و واژگان دو حديث نيز بسيار به هم نزديك بوده است ؛

2. يا هر دو حديث ، از يك امام گزارش شده و مضمون و واژگان نيز كم و بيش با هم يكسان بوده است.

وگرنه مى توان ادّعا كرد شمار احاديثى كه مضمون آنها ميان بصائر الدرجات و الكافى - در كتاب الحجّة - مشترك اند و تنها تفاوت آنها در نام امام يا راوى است ، بيشتر از آن است كه در اين جدول آمده اند .(1)

ص: 41


1- . اين جدول در آغاز ، گسترده تر بود و ابواب بيشترى از الكافى و بصائر الدرجات را در بر مى گرفت ؛ ولى به اقتضاى گزيده نويسى و نيز انجام اصلاحات مورد نظر ارزيابان، ناچار شديم از آوردن بخشى از آن ، چشم پوشى كنيم.

عکس

ص: 42

عکس

ص: 43

عکس

ص: 44

مقايسه باب هاى «الكافى» و «بصائر الدرجات»

يك . كلينى ، هم در گزينش نام ابواب كتاب الحجّة و هم در انتخاب احاديث هر باب ، بى هيچ گمان و درنگ ، به بصائر الدرجات ، توجّه ويژه داشته و بدان ، چونان الگويى در نگارش اين كتاب مى نگريسته است. صفّار - چنان كه آمد - يكى از بزرگان و برجستگان حديثى قم در روزگار خود بود كه كلينى با واسطه برخى راويان ، از بصائر الدرجات وى بارها رواياتى را گزارش كرده است.(1)

دو . از آن جا كه كلينى نمى توانست كتاب الحجّة را بيش از اندازه بگسترانَد ، به ناگزير بايد هم در گزينش احاديث و هم در انتخاب نام باب ها ، گزيده گويى را رعايت مى كرد .

از همين روست كه مى بينيم بسيارى از ابواب و احاديثى كه در بصائر الدرجات گزارش شده اند ، در الكافى ، وجود ندارند ، و نيز بسيارى از عنوان هاى ابواب كتاب الحجّة ، گزيده تر از عنوان هاى ابواب بصائر الدرجات است. اين نكته پايانى را البته مى توان نقطه برترى الكافى بر بصائر الدرجات به شمار آورد.

نكات مهم درباره نام هاى ابواب «كتاب الحجّة»

پس از اين مقايسه ، اكنون به بحث اصلى بازمى گرديم و نكات در خور توجّه درباره نام هاى برخى ابواب كتاب الحجّة را بيان مى كنيم :

1 . اشاره و نصّ بر دوازده امام

كلينى ، از باب 64 تا باب 76 ، به ترتيب ، به اشاره و نصّ بر هر يك از دوازده امام عليه السلام (از امام على عليه السلام تا امام مهدى عليه السلام ) پرداخته است.

جاى دادن اين ابواب در آن روزگار ، از يك سو تأكيدى بود بر آن كه امامت ، تنها از

ص: 45


1- . الكافى، ج 1، ص 197، 229، 234، 263، 267، 268، 462، 526 و... .

راه نصّ صريح از پيامبر يا امام پيشين اثبات مى شود و هر امام، امام بعد را بر پايه پيمانى الهى و عهدى نبوى كه از ايشان ستاده اند ، به مردم مى شناساند.

2 . نشانه هاى ثابت شدن امام بودن امام

وى در باب 62، احاديثى را آورده كه نشان مى دهند امام بودن امام ، از كجا و برپايه چه نشانه هايى ثابت مى شود. گنجاندن اين باب در آن روزگار ، از آن رو اهمّيت مى يابد كه بدانيم تشخيص امام بودن امام ، بويژه پس از شهادت امام پيشين براى بسيارى از شيعيان و حتّى برخى از ياران بزرگ امامان عليه السلام دشوار بوده است. از اين رو ، آنان پرسش هايى دشوار ويژه آزمودن شخص مدّعى امامت ، فراهم آورده بودند و پس از شهادت يك امام ، آن پرسش ها را از آن شخص مى پرسيدند. اين شيوه را گويا از راهنمايى امام صادق عليه السلام برداشت كرده بودند ؛ زيرا امام در پاسخ به يكى از ياران كه پرسيده بود : «كسى را كه به ناروا مدّعى امامت باشد ، از كجا بشناسيم و چگونه او را محكوم كنيم؟» ، فرموده بودند: «يُسأل عن الحلال و الحرام».

3 . امام نشدن دو برادر بجز امام حسن و حسين عليهماالسلام

در باب 63 ، به اين موضوع پرداخته شده است كه پس از امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام ، ديگر هيچ گاه دو برادر ، امام نخواهند بود. در اين باب ، پنج حديث به اين مضمون روايت شده است كه چهار حديث آن ، از امام صادق عليه السلام است. اگر كسى فضاى اجتماعى آن روزگار را به نيكى بشناسد ، در مى يابد كه اين احاديث ، به گمان بسيار، بر ناروا بودن انديشه «كيسانيّه»، گواهى مى دهد.(1) بازگفت اين حديث ها پس از روزگار امام صادق عليه السلام از سوى راويان و محدّثان نيز مى تواند اشاره اى به بطلان پندار «فطحيان» باشد ؛ چه آنها پس از امام صادق عليه السلام ، امامت عبداللّه افطح و پس از وى ،

ص: 46


1- . آنان معتقد بودند كه پس از امام حسين عليه السلام برادر آن بزرگوار، محمّد حنفيّه ، امام است. ر . ك : بحار الأنوار ، ج 37، ص 1 - 2 .

امامت امام كاظم عليه السلام برادر عبد اللّه را پذيرفته بودند. در روزگار كلينى نيز جعفر كذّاب ، برادر امام حسن عسكرى عليه السلام ، پس از آن امام ، دعوى امامت كرد و هوادارانى يافت. از اين رو دور نمى نمايد كه يادكرد اين احاديث و اين باب ، نشان از موضعگيرى كلينى در برابر اين جريان منحرف نيز باشد.(1)

4 . غيبت امام عصر

وى پس از يادكرد نصوص حديثىِ امامتِ هر يك از دوازده امام عليه السلام ، به بحث غيبت امام عصر عليه السلام پرداخته و چند باب در اين باره ، گشوده است ، مانند: «فى تسمية من رآه(عج)»، «النهى عن الإسم»، «نادرٌ فى حال الغيبة» و... .

در اين جا نام يك باب ، ديده را به سوى خود مى خوانَد : «باب ما يُفصل به بين دعوى المحقّ و المبطل فى أمر الإمامة» . در اين باب ، نوزده حديثْ گزارش شده كه بر روى هم ، نزديك به 25 صفحه را در بر مى گيرند . اين ، يكى از بلندترين باب هاى اصول الكافى است. در احاديث اين باب ، نشانه هايى چند براى شناسايى امام عليه السلام بازگو شده است كه از آن ميان اند : خبر دادن امام از رخدادهاى گذشته و آينده ؛ پاسخ دادن به برخى پرسش هاى ويژه و ... .

وى در اين باب ، احاديثى را گزارش كرده است كه در كنار بازگفت نشانه هاى شناخت امام عليه السلام ، بطلان و ناروايى پندار فرقه هايى چون : كيسانيّة، زيديّة، فطحيّة و واقفيّة را نيز روشن مى سازد. گستردگى كم مانند اين باب و اشاره به فرقه هاى پيش گفته و انحراف آنان ، نشان مى دهد كه اين باب در حقيقت ، نمادى از موضعگيرى قاطعانه كلينى در برابر فرقه هاى كژانديش روزگار خود بوده است.

ص: 47


1- . هواداران جعفر در روزگار غيبت صغرا و حتّى تا مدتى پس از آن ، فعاليّت هاى قابل توجّهى داشته اند . براى آشنايى با اين فعاليت ها ، ر . ك : مكتب در فرآيند تكامل، ص 113 - 118.

5 . روشن بودن عنوان باب ها

در اين جا باب هاى ديگرى نيز به چشم مى خورند كه صرف نظر از احاديث آنها، حتّى نام اين باب ها نيز در آن روزگار ، معنايى روشن را به ذهن مى رسانند. «باب كراهيّة التوقيت»، «باب التمحيص و الامتحان»، «باب أنّه من عرف إمامهُ لم يضرّه تقدّم هذا الأمر أو تأخّر» و چند باب پس از آن ، همگى از زمان شناسى كلينى حكايت دارند ؛ زيرا در آن روزگار كه غيبت صغرا به درازا كشيده بود و بسيارى از شيعيان ، هر سال چشم مى داشتند كه امام زمان عليه السلام قيام فرمايند، گنجاندن چنين ابوابى آشكارا ، به معناى فراخواندن شيعيان به صبر و پايدارى و در نغلتيدن به گرداب فتنه هاى روزگار غيبت بود.

اين ابواب ، به شيعيان گوشزد مى كرد كه در روزگار غيبت ، اگر امام خود را به درستى بشناسند و پيش از قيام امام عليه السلام از دنيا بروند ، در حالى كه چشم به راهِ فراگير شدن عدالت مهدوى بوده اند ، نه تنها چيزى را از دست نداده اند ، بلكه چونان كسى خواهند بود كه در خيمه امام مهدى عليه السلام و در كنار ايشان به سر برده است. روشن است كه اين گونه احاديث با اين عناوين ابواب ، به خودى خود ، روح نااميدى را از كالبد جامعه شيعه بيرون مى ساخت و به جاى آن ، روح انتظارِ فعّال و غير راكد را جايگزين مى كرد.

پس از اين ابواب ، باب هاى ديگرى جاى گرفته اند كه ديگر با موضوع غيبت ، پيوندى ندارند و بار ديگر از مناقب و فضايل اهل بيت عليه السلام سخن مى گويند ، مانند «باب حالات الأئمّة عليه السلام فى السنّ»، «باب أنّ الإمام لا يغسله إلاّ إمامٌ من الأئمّة عليه السلام » و...

جاى اين خرده بر كلينى هست كه چرا اين ابواب را در ميان ابواب بسيارى كه به مناقب و فضايل اهل بيت عليه السلام مى پرداخته است و پيش از ابواب اشاره و نص بر معصومان عليه السلام جاى دارند ، نگنجانده است ؟ جدايى ميان اين دو دسته از ابواب كه هر

ص: 48

دو به مناقب اهل بيت صلى الله عليه و آله وسلم اشاره دارند ، سبب مى شود كه يك دستى و روند طبيعى موضوعات ابواب ، به هم بريزد ، بويژه آن كه دليلى نيز براى پس انداختن اين ابواب به چشم نمى خورَد .

كلينى سپس بابى درباره حقوق امام عليه السلام گنجانده است.(1) در اين باب ، بر اين نكته تأكيد كرده است كه همه زمين ، از آنِ امام عليه السلام است و خمس ، منّتى از سوى شيعيان بر امام عليه السلام نيست ؛ بلكه حتّى ديگر اموال مردمان و نيز هر چه در دست آنهاست ، از آنِ امام عليه السلام است. كلينى در جاى ديگرى نيز به بحث خمس پرداخته است و آن در پايان كتاب الحجّة است ؛(2) ولى تفاوت اين ابواب با ابواب خمس در پايان كتاب ، آن است كه وى در اين جا از منظر فضايل و مناقب امام به خمس نگريسته است و به دنبال آن است كه گوشزد كند نه تنها خمس، كه همه اموال مردمان و بلكه همه دنيا از آنِ امام عليه السلام است و اين ، بخشى از فضايل بى شمار امام عليه السلام به شمار مى آيد ؛ ولى در آن جا (پايان كتاب الحجّة) وى از زاويه فقهى به خمس پرداخته و احكام آن را بيان كرده و چگونگى محاسبه و پرداخت آن را فراز آورده است.

پس از آن ، دو باب با نام هاى «باب فيه نُكَتٌ و نُتَفٌ(3) من التنزيل فى الولاية» و «بابٌ

ص: 49


1- . الكافى، ج 1، ص 470 ، باب 105 باب أنّ الأرض كلّها للإمام عليه السلام .
2- . همان، ص 604 ، باب 130 (باب الفى ء و الأنفال و تفسير الخمس و حدوده و ما يجب فيه) .
3- . ترديد در اين كه اين دو واژه را به ضمّ حرف اوّل و فتح حرف دوم بايد خواند يا به فتح اوّل و سكون ثانى ، بى مورد است . نكت به فتح اوّل مصدر است و در لغت ، آن است كه با تكيه چوبى در زمين ، اثرى پديد آرند ؛ ولى نكتة كه جمع آن نُكَت به ضم اوّل و فتح دوم است ، گرچه اين لغت ، به معانى چندى به كار رفته ، ولى معنايى كه با متون علمى و نيز با عنوان چنين بابى مناسب باشد ، آن است كه نُكتة ، مسئله اى علمى را مى گويند كه با ژرف نگرى و انديشه ورزى فهميده شود . نَتْف نيز بر وزن نَكْت مصدر است و كندن مو و مانند آن را مى گويند . اما نُتْفَة كه جمع آن نُتَف است ، تكه گياه يا مانند آن است كه با دست چيده شود و به اصطلاح امروزى مى توان در اين جا آن را گزيده يا گلچين معنا كرد . پس شك نيست كه هر دو واژه ، در عنوان باب ، به ضم اوّل و فتح دوم است ، به معناى نكته ها و گلواژه هايى از قرآن در باره ولايت . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : الصحاح تاج اللغة ، ج 1 ، ص 269 و ج 4 ، ص 1429 ؛ أقرب الموارد ، ج 2 ، ص 1342 و 1268 . اين توضيح را از آن رو آورديم كه ديديم برخى حديث پژوهان ، اين دو واژه را به فتح اوّل و سكون دوم نيز مى خوانند .

فى نتف و جوامع من الرواية فى الولاية»، به چشم مى خورند. جاى اين باب ها و نيز گنجاندن اين احاديث در پايان كتاب الحجّة ، چونان يك جمع بندى از فضايل اهل بيت عليه السلام در قرآن ، منطقى و مناسب به نظر مى رسد ؛ ولى در دومين باب ، يك اشكال هست و آن اين كه دست كم ، سه حديث اين باب ،(1) با احاديث ابواب طينت و عالم ذرّ - كه در آغاز كتاب بعدى (يعنى كتاب الإيمان و الكفر) جاى دارد - ، بسيار هماهنگ تر و متناسب تر است(2) و شايسته بود به جاى كتاب الحجّة، در آن جا نقل مى شدند.

باب 110 كتاب الحجّة نيز در جاى مناسب خود قرار ندارد ؛(3) زيرا هم مضامين احاديث آن و هم عنوان باب ، با فضايل اهل بيت عليه السلام و شئون وجودى و اختيارات آن بزرگواران ، ارتباط دارند و از اين رو ، بهتر بود در ميان ابواب فراوان مناقب - كه حجم زيادى از آغاز كتاب الحجّة را به خود اختصاص داده - ، قرار مى گرفت.

باب 129 و 130 - كه دو باب پايانى كتاب الحجّة هستند - ، به موضوع حقوق مالى امام عليه السلام ، خمس، انفال و احكام فقهى آن مى پردازند. آنچه درباره اين دو بابْ مهم مى نمايد ، آن است كه وى احكام مربوط به خمس و انفال را در كتاب الحجّة و در پايان مباحث مربوط به امامت ، گنجانده است و نه در فروع الكافى و در رديف زكات و ديگر حقوق مالى . شايد يك علّت مهم براى اين گونه تبويب ، آن است كه نگاه كلينى به خمس و انفال و ديگر حقوق مالى امام عليه السلام ، نگاهى ولايتى بوده است. يعنى اين امور را از لوازم و بايسته هاى شخصيت امام عليه السلام و مستقيما در پيوند با آن مى دانسته و هرگز به

ص: 50


1- . حديث اوّل تا سوم و حديث نهم الكافى، ج 1، ص 503 - 504 .
2- . بويژه با سومين باب كتاب الإيمان كه دقيقا همين مضمون ها در آن جا نيز تكرار شده است ر . ك : الكافى، ج 2، ص 11 .
3- . الكافى، ج 1، ص 505 باب فى معرفتهم أولياءهم و التفويض إليهم .

آنها به عنوان يك سرى از حقوق مالى معوّلى كه ممكن است هر يك از مردمان ، بر گردن ديگرى داشته باشد ، نمى نگريسته است.

اين نكته را از توضيحى كه خود كلينى در آخرين باب اين كتاب (كتاب الحجّة) درباره جايگاه و اهميت خمس و انفال و فى ء آورده ، به روشنى مى توان دريافت.(1) بر پايه چنين نگاهى ، ديگر جايگاه خمس از حدّ و اندازه حقوق مالى معمولى و پيش پاافتاده كه شايد برخى به خود اجازه دهند و در به جاى آوردن و پرداخت آن سهل انگارى كنند ، فراتر مى رود و چونان دليلى محكم بر پيوند يك شيعه با امام خود رخ مى نمايد . از اين رو ، بر پايه اين نگاه ، سهل انگارى در اداى اين حقوق ، نه تنها سبب بازخواست الهى خواهد بود ، بلكه اساسا از سستى پيوند روحى يك شيعه با امام خود ، پرده بر مى دارد و نشانه اى از آن است كه محبّت چنين شيعه اى نسبت به امام عليه السلام ، دروغى بيش نيست ، همان گونه كه به اين حقيقت در برخى احاديث اين باب ، اشارت شده است .

د . كتاب الإيمان و الكفر

در اين جا نكات مهمّ «كتاب الإيمان و الكفر» را بيان مى كنيم :

1 . ارتباط منطقى در چينش باب ها

گفتيم كه رسالت اصلى اين كتاب ، تبيين جايگاه عمل و آراستگى به فضايل و پيراستگى از زشتى ها در شخصيت ايمانىِ مؤمن است ؛ ولى پيش از آن بايد روشن كرد كه طاعات و معاصى ، در كدام گستره تأثير دارند؟ ايمان يا اسلام؟ به ديگر سخن ، آيا عمل به نيكى ها و آراستگى به آنها از اركان و بنيان هاى اسلام است يا ايمان؟ براى پاسخ به اين پرسش بايد مفهوم اسلام و ايمان را روشن كرد و از اركان و مقوّمات هر

ص: 51


1- . همان ، ص 604.

يك سخن گفت. از سوى ديگر ، به هنگام تبيين اركان اسلام و ايمان بايد به اين نكته توجّه كرد كه گرايش به ايمان ، در چارچوب هستى شناسى اى كه احاديث اهل بيت عليه السلام بر مى نمايند ، ريشه اى فطرى دارند. براى اثبات اين مطلب نيز بايد يك گام به عقب رفت و چگونگى آفرينش انسان ها را شناخت تا بتوان دريافت كه خداوند ، چگونه همه مردمان را در آغاز آفرينش ، به بستر توحيد ، رهنمون شده است .

بنا بر اين اگر «كتاب الإيمان و الكفر» را در يك روند معكوس ، از پايان به آغاز بنگريم و عناوين ابواب را بررسى كنيم و از خود بپرسيم كه : «اين دسته از ابواب ، با دسته پيشين ، چه ارتباط و پيوندى دارند» و «چرا كلينى ، اين دسته را پيش از آن دسته

جاى داده است ؟» ، آن گاه تحليل پيش گفته مى تواند چرايىِ اين گونه چينش ابواب را روشن سازد.

روند چينش ابواب كتاب الإيمان را بر پايه تحليل بالا مى توان با جدول زير نيز توضيح داد:

عکس

ص: 52

عکس

بنا بر اين جدول ، هر دسته از ابواب كتاب الإيمان ، در روند از آغاز به پايان - كه در اين جدول براى تبيين بهتر ارتباط ميان آنها در يك روند معكوس بررسى شده است - ، مقدّمه و زمينه ساز آشنايى با دسته پسين است و با توجّه به اين نكته ، چينش

كنونى كتاب الإيمان و الكفر ، تا اندازه زيادى ، منطقى و پذيرفتنى به نظر مى رسد.

2 . ايمان ، مبناى اصلى اخلاق دينى

يكى از پژوهشگران ، آن دسته از ابوابى را كه به تبيين مفهوم اسلام و ايمان و لوازم گستره هر يك و تفاوت آن دو با يكديگر مى پردازد ، بيانگر مبانى اخلاق دينى دانسته و نوشته است : «هر نوع اخلاقى ، بر مبناى خاصّى استوار است. اسلام و ايمان ، مبناى اصلى اخلاق دينى است و بدون پذيرش اسلام و نبودن ايمان، اخلاق دينى ، مفهوم واقعىِ خود را از دست مى دهد. بر همين اساس ، قبل از هر چيز بايد مفهوم اسلام و

ص: 53

ايمان روشن گردد» .(1)

اين ، سخنى است سخته و پخته و اگر كسى به اين ابواب بنگرد و ارتباط آنها با ابواب فضايل و رذايل اخلاقى را كشف كند ، به همين نتيجه خواهد رسيد.

3 . اثرپذيرى از «المحاسن» در باب بندى

نكته مهم ديگرى كه درباره كتاب الإيمان و الكفر ، شايان يادكرد است ، نزديكى تنگاتنگ نام هاى ابواب اين كتاب و كتاب المحاسن احمد بن محمّد بن خالد برقى است كه نشان مى دهد كلينى ، علاوه بر آن كه در گزينش احاديث ، از المحاسن بهره برده است

- و اين نكته ، از مقايسه همه كتاب هاى الكافى با المحاسن به خوبى آشكار است - در تنظيم عنوان ابواب كتاب الإيمان و نيز چند باب از برخى كتاب هاى ديگر الكافى ، از المحاسن ، اثر پذيرفته است. در زير ، جدولى را مى آوريم كه ادّعاى ما را اثبات مى كند. البته برخى از ابواب اين جدول ، مربوط به كتاب هاى ديگر الكافى است كه در پاورقى ، آنها را مشخّص مى سازيم .

ص: 54


1- . اخلاق دينى در انديشه شيعى، ص 27.

عکس

ص: 55

عکس

ص: 56

عکس

ص: 57

عکس

ص: 58

عکس

مقايسه عناوين باب هاى «الكافى» و «المحاسن»

در اين جا دو نكته را كه از سنجش ميان عناوين ابواب الكافى و المحاسن مى توان دريافت ، گوشزد مى كنيم و مى گذريم:

يك . از نظر شمار واژگان به كار رفته در عناوين ابواب، الكافى و المحاسن به يكديگر بسيار نزديك اند ، بر خلاف بصائر الدرجات كه معمولاً عناوين ابواب آن ، از الكافى ، طولانى تر است.

دو . عنوان گذارى احاديث و قرار دادن آنها در باب مناسب، در الكافى نسبت به المحاسن (دست كم در برخى موارد) دقيق تر است. براى نمونه ، كلينى احاديث مربوط به بداء را در بابى به همين نام جاى داده است ؛(1) ولى برقى ، آنها را در «باب العلم»(2) گنجانده است. گرچه بحث از موضوع بداء ، زيرمجموعه بحث از علم الهى است ، ولى موضوع بداء ، خود ، موضوعى مهم و گسترده است و بهتر مى نمايد كه احاديث آن را در بابى جداگانه و با همين نام بياوريم ، بويژه آن كه در المحاسن ، ابواب ديگرى نيز

ص: 59


1- . الكافى، ج 1، ص 200.
2- . المحاسن، ج 1، ص 378.

درباره علم هست ، مانند «فرض طلب العلم» و «الحثّ على طلب العلم» . همانندى واژه علم در اين گونه ابواب با باب العلم ، خواننده المحاسن را به اين توهّم مى اندازد كه در اين باب نيز سخن از آموختن دانش دين است ، در حالى كه اين گونه نيست. اين نيز قرينه ديگرى است كه نشان مى دهد نام «باب البداء» ، مناسب تر است.

4 . درجه ايمان

يك نكته بسيار مهم ديگر درباره كتاب الإيمان ، آن است كه از نگاه كلينى ، عمل، بى شك در ارزش دهى به ايمان و افزايش آن و ماندگارى عنوان مؤمن بر يك شخص ، نقش بنيادين دارد(1) و از اين رو ، اگر كسى از هيچ يك از اعمال نيك ، بى بهره باشد ، ايمان وى ارزشى ندارد ، گرچه مسلمان ناميده مى شود. ايمان نيز درجاتى دارد و به هر اندازه كه بهره انسان از فضايل اخلاقى و خوى هاى نيك و پسنديده بيشتر باشد ، ايمان وى نيز بالاتر است.

اين ديدگاه را كلينى ، هم در گزينش نام ابواب مربوط به اسلام و ايمان ، و هم در احاديث مربوط به آنها آشكارا نمايانده است. برخى از اين ابواب ، عبارت اند از : «باب دعائم الإسلام»، «باب أنّ الإسلام يحقن به الدّم»، «باب أنّ الإيمان يشرك الإسلام و

الإسلام لا يشرك الإيمان» و... . وى بويژه در باب «أنّ الإيمان مبثوث لجوارح البدن كلّها» ، بر اين نكته تأكيد كرده است كه هر يك از اعضا و جوارح ، بهره اى از ايمان و

ص: 60


1- . توجّه شود كه در روايات ، حداقل لوازم براى مؤمن ناميدن يك شخص ، اقرار به شهادتين و ولايت امامان عليه السلام است . همچنان كه در «باب أدنى ما يكون به العبد مؤمنا أو كافرا أو ضالاًّ» الكافى ج 2، ص 410 بدان اشارت رفته است ، با اين حال ، گرچه عمل در اصل پديد آمدن ايمان و صدق عنوان مؤمن ، دخالت ندارد ، ولى بدون عمل ، اين ايمان حداقلى ، نه تنها باقى نخواهد ماند ، بلكه هر لحظه ممكن است با از بين رفتن آن، شخص ، وارد گستره كفر شود. البته چنان كه پس از اين خواهيم گفت ، كفر در روايات ، با كفر اصطلاحى تفاوت دارد و آن كه از حداقل مرتبه ايمان بى بهره است ، يكى از معانى كفر بر او صدق مى كند ، گرچه در ظاهر ، او را مسلمان مى دانيم و همه احكام اسلامى را درباره وى جارى مى كنيم.

وظيفه اى در آراستگى آن عضو به ايمان دارد. اين ديدگاه وى در آن روزگار ، پاسخى محكم به مرجئه به شمار مى آمد كه تنها اقرار زبانى به شهادتين را براى مؤمن ناميدن يك شخص ، كافى مى دانستند.(1)

از نگاه آنان اگر كسى به هزاران كار شرم آور و گناه و پرده درى دست بزند ، ولى تنها شهادتين را به زبان بياورد ، مى توان وى را مؤمن ناميد. احاديث اين ابواب ، بيانگر موضع كوبنده امامان عليه السلام در برابر اين انديشه پليد است.

5 . مكارم اخلاق

نكته مهم ديگرى كه بايد در اين جا يادآور شد ، آن است كه كلينى پس از سخن از اسلام و ايمان ، بى درنگ به سراغ مكارم اخلاق و ويژگى هاى نيكوى انسانى (مانند : خرسندى به قضاى الهى، تقوا، دورى از گناهان، صبر، شكر و...) پرداخته است. ابواب مربوط به مكارم اخلاق ، بيش از دويست صفحه از الكافى را در بر مى گيرند .

پس از آنها نيز سخن از گناهان و رذايل اخلاقى است كه كلينى ، آنها را زيرمجموعه «كفر» قرار داده است. كلينى در اين بخش ، نخست «باب فى اُصول الكفر و أركانه» را گنجانده است كه بيانگر ريشه هاى اصلى رذايل روح انسان است و سپس ابواب مربوط به پليدى هاى اخلاقى (مانند : ريا، رياست طلبى، دين به دنيافروشى، خشم، رشك، خودخواهى، طمع، پرده درى، دروغ، بى احترامى به پدر و مادر و...) . ابواب رذايل ، بيش از هفتاد صفحه از الكافى را در بر مى گيرد .

جالب است بدانيد كه كلينى پس از اين ابواب ، بار ديگر ، ابوابى درباره كفر، بنيان ، ابعاد و شاخه هاى آن گشوده است. نكته اى كه مهم است و در تحليل كتاب الإيمان و الكفر ، بسيار به كار مى آيد ، آن است كه مفهوم كفر در ابواب و احاديث اين كتاب - جز در مواردى اندك - با مفهومى كه اكنون از آن به ذهن مى آيد ، بسيار متفاوت است .

ص: 61


1- . براى آشنايى با ديدگاه هاى مرجئة درباره ايمان ، ر . ك : القدريّة و المرجئة، ص 85 و 90 .

مفهوم كفر در روزگار ما ، يك سر ، رنگ و بوى كلامى و درگيرى هاى شيعه و معتزله و اشاعره يافته است ؛(1) ولى در احاديث و ابواب مربوط به كفر ، سخن از آن است كه ترك كردن فرمان هاى خدا و ناسپاسى نعمت هاى او ، از بنيادهاى كفرند(2) يا حرص و استكبار و حسد ، از اصول كفر به شمار آمده اند .(3) در بيشتر اين ابواب ، آلودگى به رذايل اخلاقى را زيرمجموعه كفر دانسته اند .

اينها همگى نشان از آن دارند كه مفهوم كفر در احاديث ، با معناى كلامى امروزين آن ، كاملاً متفاوت است. در اين معنا كفر در برابر ايمان است و نه اسلام . بنا بر اين ، با اسلامْ قابل جمع است. ملاك كفر در احاديث - دست كم در يكى از معانى كفر - بى عملى و دورى از فضايل اخلاقى و آلودگى به پليدى هاى اخلاقى است و نشانه ايمان، آراستگى به خوى هاى والا و دورى از زشتى ها. كلينى ، ابواب مكارم اخلاقى را پس از ابواب ايمانْ جاى داده و ابواب رذايل اخلاقى را بلافاصله پس از ابواب كفر آورده است تا بر اين نكته ، پاى بفشارد كه جامعه ايمانى - و نه جامعه اى كه تنها اسم اسلام بر آن صادق است - تنها آن گاه مى تواند ادّعاى ايمان كند كه همه يا بيشتر اين صفات نيكو ، بويژه صفاتى كه جنبه اجتماعى دارند ، مانند: «ديدار با برادران دينى»، «گزاردن حق آنان»، «خوش خلقى»، «صله رحم» و... در آن جامعه جلوه گر شود و اين

ص: 62


1- . اشاعره ، كفر را اين گونه معنا كرده اند: «الكفر و هو خلاف الإيمان فهو عندنا عدم تصديق الرسول فى بعض ما عُلم مجيئه به ضرورةً» المواقف، ج 3، ص 544؛ تفسير الرازى، ج 2، ص 37 . اماميه نيز در تعريف كفر ، نزديك به تعريف پيشين آورده اند: «هو إنكار صدق الرسول عليه السلام و إنكار شى ءٍ مما عُلم مجيئه به بالضرورة» (قواعد المرام، ص 171؛ الإيمان و الكفر، ص 50) . فقيهان اماميّة نيز همين تعريف را در فقه به كار مى بردند و كافر را اين گونه مى شناسانند: «هو كل من جحد ما يُعلم ثبوته من الدين ضرورةً» (تحرير الأحكام، ج 1، ص 158 . نيز ر . ك : شرح اللمعة، ج 1، ص 286 ؛ جواهر الكلام، ج 6، ص 46) .
2- . ر . ك : الكافى، ج 2 ، ص 387 - 388 .
3- . همان، ص 293.

نيز البته طبيعى است.

اگر پذيرفتيم كه عمل در شكل دهى به شخصيت ايمانى ، ركنى اساسى به شمار مى آيد ، ناگزير بايد بپذيريم كه جامعه اى كه چنين ويژگى هايى را ندارد يا - از آن بدتر - رذايل و خوى هاى نكوهيده (همچون : بدزبانى، خودبزرگ بينى، سخن چينى، هواپرستى و...) در آن ريشه دوانده است، نمى توان جامعه ايمانى خواند ، هر چند تك تك افراد آن را مسلمان بناميم.

بنا بر اين ، روشن است كه كفر در محدوده احاديث ، معمولاً از معناى اصطلاحى آن - كه امروزه به ذهن مى آيد - جداست. امروزه كسى را كه يكى از ضروريات اسلام را منكر شود و نپذيرد ، كافر مى خوانند ؛(1) ولى در احاديثى نه چندان اندك - و البته نه هميشه - سخن از چنين كفرى نيست ؛ بلكه سخن از گونه اى از كفر است كه آن را هم معناى كم ايمانى گرفته اند ؛ يعنى بى بهره بودن از فضايل اخلاقى يا آلوده شدن به رذايل اخلاقى و نكوهيده ها . از نگاه كلينى ، هر كس را كه دعوىِ شيعگى كند و از محبّت خود به اهل بيت عليه السلام سخن برانَد ، نمى توان مؤمن حقيقى خواند ؛ چه حقيقت ايمان ، مرتبه اى والاست و جز با عمل نمى توان بدان رسيد.

آنچه آورديم و در تبيين آن سخن به درازا كشيد ، نكته اى است بسيار مهم كه هم در فهم چرايى چينش اين گونه ابواب الكافى ، بسيار راه گشاست و هم تفاوت كليدى و چشمگير نگاه محدّثانه كلينى - كه از متن احاديث برخاسته بود - و تعريف متكلّمان را - كه امروز معناى غالب درباره كفر است - نشان مى دهد.

6 . مراد از كُفر

يك نكته را نيز ناگفته نگذاريم و آن ، اين كه در يك باب از اين كتاب - كه همان «باب الكفر» است - ، مراد از واژه كفر يا كافر ، معناى اصطلاحى و امروزين آن است ؛

ص: 63


1- . ر . ك : شرح اللمعة ، ج 9، ص 334؛ كتاب الطهارة ، شيخ انصارى، ج 2، ص 359 .

يعنى منكر يكى از ضروريات دين . براى نمونه ، در اين باب ، خوارج ، كافر شمرده شده اند.(1) روشن است كه كفر خوارج ، يعنى خروج از گستره اسلام و به ديگر سخن ، چنين كسى را حتّى مسلمان نيز نمى توان ناميد و احكام ميان مسلمانان (مانند : نكاح و ارث) درباره وى جارى نيست.(2)

پس از اين باب، كلينى ، «باب وجوه الكفر» را گنجانده است تا خواننده كتابش بداند كه كفر در قرآن و حديث ، به پنج معنا به كار مى رود:

يك . انكار ربوبيّت ؛

دو . انكار حق (با وجود آن كه حقّانيت آن را شناخته است) ؛

سه . كفر به معناى ناسپاسى نعمت ها ؛

چهار . كفر به معناى ترك فرمان هاى الهى و كنار نهادن آنها ؛

پنج . كفر به معناى بيزارى جستن كه البته اين معنا از كفر ، صرفا معنايى استعمالى از كفر است و حقيقتا مفهومى مستقل در عرض چهار معناى پيشين به شمار نمى آيد. نمونه اى كه امام صادق عليه السلام براى اين كاربرد واژه كفر بيان مى كند نيز مؤيّد همين برداشت است.(3)

امّا در ميان معانى ديگر، تنها دو معناى نخست از كفر ، به معناى ضدّ اسلام خواهند بود و كسى را كه به يكى از اين دو معنا از كفر دچار شود ، بايد غير مسلمان خواند ؛ ولى معناى سوم و چهارم كفر در برابر مراتب بالاى ايمان و نقيض آن به شمار مى آيند ، گرچه شخصى را كه به اين معناهاىِ از كفر آلوده شود ، اگر شهادتين را بر زبان رانَد ، مى توان مسلمان خواند.

ص: 64


1- . ر . ك : الكافى، ج 2، ص 385.
2- . البته از ديدگاه شيعيان.
3- . امام ، چند آيه از قرآن را گواه اين معنا گرفته اند ، از جمله ، سخن حضرت ابراهيم خطاب به قومش: كَفَرْنا بكم... سوره ممتحنة، آيه 4 و در تفسير آن آورده اند: يعنى تَبَرَّأْنا منكم (ر . ك : الكافى، ج 2، ص 388) .

كلينى ، با گشودن «باب وجوه الكفر» گرچه تنها يك حديث در آن آورده است ، ولى به علّت جامعيت آن حديث ، توانسته است به خواننده كتاب خود ، اين نكته را گوشزد كند كه كفر در هر حديث و هر باب ، ممكن است در مقايسه با حديث و باب ديگر ، معنايى متفاوت داشته باشد . از اين رو ، خواننده بايد دقّت كند تا كفر در هر باب را با معناى آن در باب ديگر در نياميزد و سرگردان نشود ؛ گرچه گفتيم كه كفر در كتاب الإيمان ، تنها در باب الكفر ، به معناى ضد اسلام است ؛ ولى تقريبا در همه ابواب ديگر ، به معناى نقيض ايمان است كه با اسلام ، قابل جمع است.

7 . ميانه روى در عبادت

يكى از ابواب كتاب الإيمان و الكفر كه از نگاه اين بنده ، بسيار مهم و در موضوع خود ، كليدى است «باب الاقتصاد فى العبادة» است. در اين باب ، سخن از ميانه روى در عبادت است و اين كه انسان نبايد چنان فراوان عبادت كند كه پس از اندكى ، از آن خسته، درمانده و گريزان شود ؛ بلكه بايد در راه عبادت ، هميشه آهسته و پيوسته گام بردارد. گنجاندن اين باب در كتابى كه قرار بود براى رهروِ راه علم دين ، برنامه اى عملى باشد ، در آن روزگار ، بسيار ستودنى و مهم مى نمود ؛ چه در آن زمان ، صوفيان مدّعى عبادت ، فراوان بودند كه در كنار رياضت ها و سختى هاى غير شرعى ، به گونه اى افراط آميز ، به نماز و روزه و ديگر عبادات مى پرداختند و آن را مايه نزديكى بيشتر به خداوند مى شمردند.(1) اين باب ، به رهروِ دين مى آموزد كه اسلام ، آيين

ص: 65


1- . رياضت ، از اركان آموزه هاى صوفيان به شمار مى آيد كه در گونه ها و حالات مختلف بدان مى پردازند . در رى آن روزگار نيز خانقاه هاى صوفيان ، پر رونق بوده (تاريخ خانقاه در ايران، ص 244) و برخى از صوفيان بزرگ ، مانند يحيى بن معاذ رازى (زنده در 258 ق)، يوسف بن حسين رازى (م 303 ق)، عبداللّه بن محمّد خرّاز (م پيش از 310 ق) در روزگار كلينى يا نزديك به آن ، در اين شهر مى زيسته اند (طبقات الصوفية، ص 101، 267 و 396) . رياضت هاى صوفيان در بسيارى از مواقع ، از حدّ معمول نيز فراتر مى رفته و سر از تن آزارى در مى آورده است ؛ آن گونه كه در احوال حلاّج نوشته اند: «يك سال در آفتاب گرم ، برابر كعبه بايستاد برهنه تا روغن از اعضاى او بر آن سنگ مى رفت و پوست او باز شد و از آن جا نجنبيد» (تذكرة الأولياء، ص 587) .

ميانه روى و اعتدال است و ميانه روى را در هر كارى حتّى عبادت ، نيكو مى شمرد.

نگاهى به تبويب فروع «الكافى»

فروع الكافى ، دومين بخش مشهور از كتاب الكافى است كه به بيان احاديث فقهى مى پردازد. ما در اين جا براى آشنايى با تبويب اين بخش، در ضمن چند بند ، به تبيين چينش و عناوين ابواب فروع الكافى مى پردازيم.

كلينى ، فروع الكافى را - كه پنج مجلّد از مجلّدات كل الكافى را بر پايه چاپ مورد استفاده ما در بر مى گيرد - به يادكرد احاديث فقهى ، اختصاص داده است. با درنگ در روند چينش كتاب هاى الكافى در مى يابيم كه وى نخست كتاب هايى را كه به وظايف فردىِ مسلمان مربوط مى شود ، آورده است: كتاب الطهارة، كتاب الحيض، كتاب الجنائز، كتاب الصلاة و... سپس به كتاب هايى كه جنبه اجتماعى آنها اندكى بيشتر بوده ، مانند : كتاب الحجّ، كتاب الجهاد، كتاب النكاح، كتاب الطلاق و... پرداخته است .

چند سده پس از وى ، دانشوران شيعه ، فقه را از يك زاويه ، به دو بخشِ : عبادات و معاملات تقسيم كرده اند. چينش كتاب هاى فروع ، گرچه دقيقا برپايه اين بخش بندى نيست ، امّا تا اندازه اى بدان نزديك است. به نظر مى آيد چنين روندى (از عبادات فردى به سوى معاملات) نخست از سوى برخى ياران بزرگ اهل بيت عليه السلام بنيان گذارى شد. نجاشى ، هنگام يادكرد برخى از كتاب هاى سى گانه صفوان بن يحيى ، نخست از كتاب هايى همچون : كتاب الوضوء و كتاب الصلاة نام مى بَرَد و در رديف هاى بعد ، از كتاب هايى چون : كتاب الفرائض، كتاب الشراء و البيع و كتاب العتق و التدبير .(1)

ص: 66


1- . رجال النجاشى، ش 524 .

نزديك به همين روند را در كتاب هاى حسين بن سعيد(1) و على بن مهزيار(2) - كه آنها نيز كتاب هاى مهمى داشته اند - ، مى توان ديد. دانستنى است كه كتاب هايى مانند

كتاب هاى حسين بن سعيد و على بن مهزيار ، از كتاب هاى شناخته شده در سده هاى سوم تا پنجم هجرى بوده و بسيارى از فقيهان براى استنباط احكام ، بدانها مراجعه مى كرده اند .(3) از اين رو ، گزافه نيست اگر بگوييم روند كلّى و چينش كتاب هاى فروع الكافى تا اندازه اى از اين كتاب ها ، اثر پذيرفته است.

چينش كتاب ها و ابواب فروع

پس از اين درآمد ، نگاهى به چينش كلّى كتاب ها و برخى ابواب فروع مى افكنيم و به جهت محدوديت اين نوشتار ، تنها به برخى نكته هاى مهم بسنده مى كنيم و بررسى دقيق تر و تفصيلى تر را به فرصتى ديگر وا مى نهيم:

1 . در چاپ كنونى الكافى ، كتاب الطهارة و كتاب الحيض ، دو كتاب جداگانه به شمار آمده اند. در آغاز كتاب الحيض ، بر پايه چاپ هاى مشهور مى خوانيم: كتاب الحيض ، ابواب الحيض... . به نظر مى رسد كه كلينى ، كتاب الحيض را كتابى جداگانه قرار نداده و آن را بخشى از كتاب الطهارة به شمار آورده است. دليل اين ادّعا ، يكى سخن نجاشى است كه اين كتاب را «كتاب الوضوء و الحيض» نام داده(4) و ديگر ، سخن شيخ طوسى كه آن را «كتاب الطهارة و الحيض» دانسته است(5) و بدين سان ، هر دو با اندك اختلاف ، آن را يك كتاب به شمار آورده اند. دوم آن كه عبارت «ابواب الحيض»

ص: 67


1- . ر . ك : همان ، ش 137 و 664. البته در ميان كتاب هاى سى گانه اين دو محدّث ، برخى عناوين غير فقهى نيز ديده مى شود ؛ ولى صبغه غالب كتاب هاى آنان فقهى است .
2- . ر . ك : همان جا .
3- . همان، ش 137 (و كتب ابنى سعيد كتب حسنة معمول عليها) .
4- . همان ، ش 1026 .
5- . الفهرست، طوسى ، ش 602.

در اين جا تأمّل برانگيز است ؛ زيرا اگر نام اين بخش ، كتاب الحيض باشد ، ديگر نيازى به آوردن عبارت ابواب الحيض نيست. در يك - دو جاى ديگر از الكافى نيز كلينى بخشى از يك كتاب را به عنوان ابواب... قرار داده است. براى نمونه ، بخشى از كتاب الحج، «ابواب الصيد» است و بخشى از كتاب الصلاة، «ابواب السفر» .

از سوى ديگر ، احاديث ابواب حيض ، 93 روايت است و اين اندازه از حديث براى پديد آورن يك كتاب در كنار كتاب هايى چون كتاب الجنائز با 412 حديث، كتاب الصلاة با 927 حديث و كتاب هاى پر حجم ديگر بسنده نمى نمايد. علاوه بر اينها موضوع حيض ، زيرمجموعه بحث از طهارت است و از اين رو ، مناسب تر آن است كه بخشى از كتاب الطهارة به شمار آيد. اينها همه ، ما را به اين نكته رهنمون مى شود كه نام اصلى اين كتاب ، «كتاب الطهارة و الحيض» است و ابواب حيض ، كتاب جداگانه اى نيست.

2 . در چاپ هاى كنونى الكافى ، پس از «كتاب النكاح»، «كتاب العقيقة» جاى دارد. عقيقه ، از احكام مربوط به نوزادان است. پس از تولّد نوزاد ، شايسته است كه با آداب و شرايطى خاص ، گوسفندى را از سوى كودك ، قربانى كنند. بيشتر فقيهان شيعه ، عقيقه را مستحب شمرده اند ؛ ولى چنان مى نمايد كه كلينى ، آن را واجب مى شمرده است. اين نكته را از بابى در اين كتاب با نام «باب العقيقة و وجوبها» مى توان دريافت.

به هر روى ، نكته مهم در اين باره ، آن است كه نام كتاب العقيقة ، پيش از كلينى چندان فراگير نبوده است. گرچه احاديث اين كتاب ، پيش از كلينى در نگاشته هاى ياران امامان عليه السلام وجود داشته ، ولى گردآورى آنها در يك كتاب جداگانه ، رايج نبوده است. تا آن جا كه جستجو كرده ايم ، در ميان دانشوران پيش از كلينى ، تنها در نمايه كتاب هاى على بن الحسن بن فضّال - فقيه و دانشور بزرگ فَطَحى مذهب كه در نيمه دوم سده سوم درگذشته است - نام كتاب العقيقة به چشم مى خورد.(1)

ص: 68


1- . رجال النجاشى، ش 676.

دانشوران پيش از كلينى ، به گمان بسيار ، احاديث اين كتاب را در كتاب النكاح جاى مى داده اند ؛ ولى از آن جا كه كلينى ، عقيقه را واجب مى دانسته ، يك كتاب جداگانه براى آن گشوده است. در اين ميان ، تنها يك نكته تأمّل برانگيز وجود دارد : نجاشى در نمايه كتاب هاى الكافى ، از «كتاب النكاح و العقيقة» نام برده است و بدين سان ، اين دو را يك كتاب به شمار آورده است و شيخ طوسى رحمه الله اساسا از كتاب العقيقة ، هيچ نامى به ميان نياورده است. كدام يك از اين دو ديدگاه ، درست است؟ آنچه در نسخه هاى خطّى كافى آمده است يا گزارش نجاشى؟

به نظر مى آيد در اين جا بايد ديگر نسخه هاى الكافى را صحيح بدانيم و اين را دو كتاب جداگانه تلقى كنيم ؛ زيرا اوّلاً در آغاز اين بخش ، آشكارا واژه كتاب العقيقة به چشم مى خورد ؛ ثانيا اگر اين بخش ، جزئى از كتاب النكاح مى بود ، با توجّه به نمونه هاى همانند آن بايد در آغاز آن ، عبارت ابواب العقيقة به چشم مى خورد ؛ ولى اين گونه نيست. علاوه بر اين كه نمايه اى كه نجاشى و شيخ طوسى از كتاب هاى الكافى آورده اند ، از لحاظ چينش كتاب ها با ترتيب فعلى الكافى ، تفاوت هايى قابل توجّه دارد و دور نيست كه در نام كتاب ها نيز تسامح و اختصار ، راه يافته باشد.

3 . كلينى در آغاز «كتاب المعيشة» ، باب هايى گشوده است كه محورهاى زير را در بر دارند:

يك . مخالفت شديد با ديدگاه صوفيان درباره طلبِ روزى و تعريف آنها از زهد . اين محور ، در «باب دخول الصوفيه على أبى عبد اللّه عليه السلام و احتجاجهم عليه فيما ينهون الناس عنه من طلب الرزق» و «باب معنى الزهد» ، بازتاب يافته است. نكته مهم در اين باره ، آن است كه باب دخول الصوفية ، تنها يك حديث را در بردارد ، گرچه اين حديث ، طولانى است و به تنهايى ، نزديك به شش صفحه از الكافى را به خود اختصاص داده است. اين ، نشان مى دهد كه مبارزه با انديشه صوفيان در روزگار كلينى و از نگاه او ، آن اندازه اهميت داشته است كه وى يك باب مستقل - ولو يك حديث -

ص: 69

بايد بدان اختصاص مى داد.

دو . تشويق به طلب روزىِ حلال و دورى از بيكارى و تن آسايى. اين محور ، در باب هاى شماره سه تا شش و نُه تا ده و ... بازتاب يافته و امامان عليه السلام بر آن پاى فشرده اند.

سه . ميانه روى در كسب روزى و خوددارى از حرص . چون خداوند براى هر كس ، روزىِ حلالى مقدّر فرموده ، لذا نبايد چنان در طلب روزى به حرص بيفتيم كه سر از حرام خورى در آوريم . به اين نكته در باب هفتم اين كتاب ، اشاره شده است.

چنان كه مى بينيد ، اين سه محور ، جنبه هاى مهم كسب روزى را با رعايت اعتدال ، به مؤمنان مى آموزند و به آنان يادآورى مى كنند كه از يك سو بايد در راه به دست آوردن روزىِ حلال تلاش كنند ؛ ولى در همان حال نبايد در اين زمينه ، دچار افراط و حرص شوند. توجّه به رعايت اعتدال در اين زمينه ، يكى از برجستگى هاى بسيار مهم در آغاز اين كتاب است. از باب نخست كتاب المعيشة نيز مى توان دريافت كه فعاليت هاى صوفيان در روزگار كلينى ، يكى از دل مشغولى هاى وى بوده است. نشانه هاى تاريخى نيز اين نكته را تأييد مى كنند.(1)

نكته شايان توجّه ديگر كتاب ، اين است كه كلينى در باب يازدهم - كه آن را «باب عمل الرجل فى بيته» ناميده است - بر اين نكته تأكيد كرده كه شايسته است شيعيان در اقتدا به پيشوايان معصوم عليه السلام كار در خانه را براى خود افتخار بدانند و به همسران خود كمك كنند. تأكيد بر اين نكته در الكافى و آن هم در آن روزگار ، تأمّل برانگيز است.

4 . بر روى هم ، آنچه در نگاه نخست درباره احاديث فروع ، جلب توجّه مى كند ، دو نكته است:

يك . كلينى در فروع الكافى ، تنها به واجبات و محرّمات نپرداخته و احاديث

ص: 70


1- . براى آگاهى بيشتر درباره ديدگاه بزرگان صوفيه نسبت به كسب روزى و جستجوى رزق حلال ، ر . ك : آن سوى صوفى گرى، ص 45 - 98.

فراوان و ابواب گوناگونى را نيز به يادكرد احاديث مربوط به كارهاى مستحب و مكروه و ثواب مستحبّات ، اختصاص داده است. براى نمونه، در «كتاب الجنائز» ، ابوابى در اين باره وجود دارد ، مانند : «باب ثواب المرض»، «باب ثواب عيادة المريض»، «ثواب من كفّن مؤمنا» و... . اين نكته در ديگر كتاب هاى فروع نيز فراوان به چشم مى خورد.

دو . كلينى در فروع الكافى ، به موضوعات جانبى نيز توجّه فراوان داشته است. خواست ما از موضوعات جانبى ، مسائلى است كه نه حكم واجبى را بيان مى كنند و نه حكم مستحبّى را ؛ ولى بيانگر نكته اى تاريخى يا اخلاقى يا... است كه با آن موضوع فقهى ، ارتباطى غير مستقيم مى يابد. اين نكته نيز به جامعيت الكافى افزوده است. از مجموع ابواب فروع الكافى بر مى آيد كه كلينى حتّى در بحث هاى فقهى نيز نگاهى جامع نگر داشته و تلاش كرده كه ابعاد گوناگون غير فقهى آن موضوع را نيز بررسد تا كتابش آنچنان كه در ديباچه آن نوشته «كافى» و جستجوگر معارف دين را بسنده باشد. براى نمونه ، وى در آغاز «كتاب الجنائز» ، بابى گشوده است با نام «باب علل الموت و أنّ المؤمن يموت بكلّ ميتة» . احاديث اين باب ، به اين نكته اشاره دارند كه مرگ را اسباب گوناگونى است و هر يك براى مؤمن ، فايده اى به همراه دارد. براى نمونه ، مرگ ناگهانى ، سبب كاهش عذاب مؤمن شمرده شده است.(1)

روشن است كه اين باب و همانندهاى آن ، نه در بردارنده حكمى واجب اند و نه مستحبّ ؛ ولى افزودن اين گونه ابواب به فروع الكافى - كه در رسالت اصلى آن يادكرد احاديث حلال و حرام است - سبب شده است كه خواننده فروع در كنار آشنايى با احكام فقهىِ هر موضوع ، اطلاعات و آشنايى سودمندى از ابعاد ديگر آن نيز به دست آورد. اين آشنايى ، گرچه در وظيفه فقهى مكلَّف ، مستقيما اثرى ندارد ، ولى بى شك

ص: 71


1- . الكافى، ج 3، ص 120.

در خودشناسى يا خداشناسى يا هستى شناسى و نگاه وى به پديده هاى جهان يا موضوعات شرعى ، بسيار اثرگذار است. اين نكته ، در ابواب فراوانى از فروع الكافى ديده مى شود كه براى نمونه ، مى توان از «باب المسألة فى القبر و مَنْ يُسأل و من لا يُسأل»، «باب ما ينطق به موضع القبر»، «باب معنى الزهد»، «باب الاستعانة بالدنيا على الآخرة» و... نام بُرد.

دسته بندى عناوين ابواب «الكافى»

در اين جا شايسته است به يك بحث مهم ديگر نيز بپردازيم و آن ، دسته بندى عناوين ابواب الكافى است. اگر نگاهى فراگير به عناوين ابواب اين كتاب بيفكنيم ، خواهيم ديد كه اين عناوين ، از سه دسته بيرون نيستند:

1 . عناوين خنثا

عنوان هايى كه تنها به موضوع احاديث آن باب اشاره مى كنند و هيچ گونه بار ارزشىِ مثبت يا منفى اى درباره آن موضوع ، به همراه ندارند. براى نمونه ، از «باب بذل العلم»، «باب استعمال العلم»، «باب التقليد»، «باب الاستطاعة» و بسيارى از اين گونه

عناوين - كه شمار آنها در الكافى فراوان است - ، مى توان نام برد. از عنوان اين باب ها به خودى خود نمى توان دانست كه آيا اين موضوعات ، موضوعاتى مثبت اند و بايد بدانها تشويق كرد يا آن كه منفى اند و بايد از آنها پرهيز داد. تنها اين اندازه از اين

عناوين بر مى آيد كه موضوعى مانند «تقليد» در معارف اسلامى هست و درباره آن در احاديث ، سخن گفته اند. شايد بتوان از يك نظر ، اين گونه عناوين را «عناوين خنثا» ناميد.

2 . عناوين تا حدّى گويا

عنوان هايى كه گرچه از نظر ساختار ظاهرى ، به عنوان هاى دسته اوّل نزديك اند ، ولى مى توان از آنها سطحى از اظهارنظر درباره آن موضوع را برداشت كرد. براى

ص: 72

نمونه ، «باب الفرق بين الرسول و النبىّ و المحدَّث» ،(1) اين گونه است. از اين عنوان مى توان دريافت كه اجمالاً ميان رسول و نبى و محدَّث ، فرقى هست ؛ ولى اين كه اين تفاوت چيست و چگونه تفسير مى شود ، ديگر از عنوان به دست نمى آيد. يا باب «حجج اللّه على خلقه»(2) كه از آن مى توان دريافت كه خداوند بر آفريدگانْ حجّت هايى دارد ، گرچه جزئيات اين حجّت بودن ، در آن به چشم نمى خورَد. «باب التفويض إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و إلى الأئمّة عليه السلام فى أمر الدين»(3) نيز همين گونه است. از اين عنوان مى توان فهميد كه در انديشه شيعى ، گونه اى از تفويض وجود دارد ؛ امّا اين كه معناى آن چيست و تفسير درست آن كدام است و تفاوت آن با معانى نادرست از تفويض چگونه تحليل مى شود ، در احاديث باب بدان مى پردازند. شمار اين گونه عناوين نيز در الكافى فراوان است. اين گونه عناوين ، حدّ ميانه دسته اوّل و دسته بعد هستند.

3 . عناوين گويا و روشن

عنوان هايى كه معناى ارزشىِ صريح و روشنى درباره آن موضوع دارند ، يا آشكارا آن را مى پذيرند و اثبات مى كنند و يا به روشنى از ناروايى يا حرمت آن سخن مى گويند. براى نمونه ، بسيارى از ابواب كتاب الحجّة اين گونه اند ، مانند : «باب أنّ

الأئمّة عليه السلام هم الهداة»،(4) «باب فرض طاعة الأئمّة عليه السلام »،(5) «باب أنّ القرآن يهدى الإمام»،(6) «باب أنّ الأئمّة عليه السلام نور اللّه (7)» عز و جل و... . از اين عناوين ، معنايى كامل و روشن به دست

ص: 73


1- . همان ، ج 1، ص 231.
2- . همان، ص 218 .
3- . همان، ص324 .
4- . همان، ص 248.
5- . همان، ص 241.
6- . همان، ص 274.
7- . همان، ص 250.

مى آيد كه در حدّ خود ، ابهام و ايهامى ندارد و دلالت آن از دلالت دسته دوم ، روشن تر است.

آيا عناوين ابواب «الكافى» ، به اثبات يا نفى يك حكم ، نظر دارند؟

اكنون از اين جا به بحث مهم ديگرى در مى آييم. آيا از عناوين ابواب الكافى مى توان وجوب يا استحباب يا احكام فقهى ديگر يا درست و روا بودن كارى يا ناپسند بودن آن را برداشت كرد؟ برخى از بزرگان ، در نگاشته هاى استدلالى - فقهى خود ، از واژه «وجوب» يا «كراهة» در عناوين ابواب ، استفاده حكم شرعى كرده و ديدگاه كلينى را نيز وجوب يا كراهت يا... آن موضوعات دانسته اند.(1)

از آن سوى ، برخى بزرگان نيز براى نمونه ، واژه وجوب در عناوين ابواب را نشان دهنده حكم وجوب اصطلاحى نمى دانند ، مانند صاحب جواهر كه معتقد است واژه وجوب در عنوان باب «ما يجب على الحائض فى أوقات الصلاة» ،(2) به معناى شدّت استحباب يا ثبوت شرعى است و از اين رو ، وضو گرفتن براى حائض در وقت هر نماز را بر خلاف صاحب حدائق، مستحب مى داند.(3)

شيخ انصارى نيز مراد از واژه وجوب در عنوان باب «وجوب الغسل يوم الجمعة» را واجب در برابر مستحب نمى داند. از نظر وى ، واژه وجوب در اين عنوان و احاديث اين باب ، نه صريح در وجوب - در برابر استحباب - است و نه ظاهر در آن . پس به ناچار ، به معناى شدّت استحباب خواهد بود.(4) البته به نظر مى آيد كه اين بزرگان ، برداشت خود را از اين عناوين ابواب ، به دست داده اند ؛ ولى نگفته اند كه آيا

ص: 74


1- . در ادامه ، به يك نمونه از اين ديدگاه ، در كلام صاحب حدائق ، اشاره خواهيم كرد .
2- . الكافى، ج 3 ص 109.
3- . در اين باره ، متن كتاب جواهر الكلام ج 3 ، ص 253 را با متن الحدائق الناضرة (ج 3 ، ص 274 : «ثمّ لايخفى أنّ ظاهر صاحب الكافى أيضا القول بالوجوب حيث عَنْوَنَ به الباب....») ، مقايسه كنيد .
4- . كتاب الطهارة، شيخ انصارى ، ج 2 ، ص 322.

واقعا كلينى نيز اين برداشت را پذيرفته يا آن كه وى به وجوب در برابر استحباب ، قائل بوده است؟ آية اللّه اشتهاردى درباره همين باب ، پس از ذكر ديدگاه دانشمندان شيعه و اهل سنّت و بيان اين كه كلينى و صدوقين براى غسل جمعه ، واژه وجوب را به كار برده اند ، مى نويسد :

لكن الظاهر عدم المنافاة بين هذه الأقوال و بين تحقّق الإجماع على عدم الوجوب فإنّ مثل الكلينى رحمه الله و الصدوقين كانوا من الذين يعبّرون الفتوى بلفظ الحديث من دون أن يجتهدوا فى خصوصيّات الألفاظ الواردة عنهم عليه السلام و لذا عَنْوَنَ فى الكافى أبوابا بالنسبة إلى الاُمور الّتى لا خلاف فى وجوبها و مع ذلك لم يعنون الوجوب مثل باب صفة الوضوء مثلاً و الأبواب الّتى راجعة إلى أحكام الجنب و لم يعنون وجوب الوضوء و لا تحريم تلك الأشياء و مثل باب فضل الصوم أو فضل شهر رمضان و لم يعنون باب وجوب الصوم و كذا عنوان باب الربا و لم يعنون باب تحريم الربا و بالجملة عناوين الأبواب من مثل الكلينى رحمه الله لا تدلّ نفيا و إثباتا على أنّ مراده الحكم الإلزامىّ أو غيره .(1)

امّا حقيقتْ آن است كه پاسخ به اين پرسش كه : آيا عناوين ابواب الكافى ، بار ارزشى دارند و به اصطلاح ، به اثبات يا نفى يك حكم نظر دارند يا نه؟ بسته به هر يك از سه دسته از عناوين ابواب الكافى ، متفاوت خواهد بود و حكم كلّى دادن درباره همه عناوين ابواب - با وجود تفاوت هايى كه ميان آنها برشمرديم - درست نيست. دسته اوّل عناوين الكافى چنان كه گفتيم ، بار ارزشى ندارند و به اثبات يا نفى نظريه يا ديدگاهى نمى پردازند و تنها موضوع احاديث آن باب را بر مى نمايند ؛ ولى دسته دوم و سوم ، اين گونه نيستند. دسته دوم ، تا اندازه كمى به اثبات يا ردّ يك ديدگاه مى پردازند و دسته سوم نيز صراحتا درباره آن ، حكمى بيان مى كنند .

از سوى ديگر مى دانيم كه كلينى در نام گذارى ابواب ، تلاش داشته تا آن جا كه

ص: 75


1- . مدارك العروة، ج 9، ص 204.

بتواند ، واژگان عنوان را نزديك به واژگان احاديث برگزيند ؛ امّا اين كه وى براى نمونه ، از واژه وجوب ، چه معنايى را خواسته است ، دست كم در گروِ بررسى دو نكته است: نخست آن كه به همه احاديث آن باب در نگريم و ببينيم آيا تنها از وجوب سخن گفته اند يا براى ترك آن كار نيز جايى در نظر گرفته اند ؟ ديگر آن كه به همه ابواب فقهى الكافى بنگريم و ببينيم اين واژه ، در كنار چه واژگان ديگرى كه دلالت بر جواز يا استحباب يا مانند آن مى كنند ، به كار رفته است ؟

براى نمونه ، واژگان «يجوز»،(1) «لا يجوز»،(2) «كراهة»(3) كه هر يك ، بيانگر يكى از احكام تكليفى پنج گانه اند ، در عناوين ابواب فراوان اند و تقريبا در همه جا نيز به معناى «الزام به يك كار بدون جواز ترك آن» به كار رفته اند . يا واژه «يجب» ، گاه بر وجوب زكات عطف مى شود.(4) گاه به شكل منفى: «لايجب» براى مواردى كه زكات بدان تعلّقى نمى گيرد ، به كار مى رود.(5) گاه براى حدّ نصاب وجوب زكاتْ به كار رفته است.(6) گاه براى بيان مصاديق كسانى كه در سفر بايد افطار كنند و كسانى كه بايد روزه بگيرند(7) و مواردى از اين دست.(8)

بنا بر اين كلينى مى دانسته است خواننده اى كه الكافى را به دست مى گيرد ، واژه وجوب را در كنار واژگان كراهت يا جواز خواهد خواند و همچنان كه از واژه

ص: 76


1- . براى نمونه ر . ك : الكافى چ غفارى، ج 3، ص 160 و ج 4، ص 329، 344، 363 و 489.
2- . همان، ج 4، ص 151، 346 و 489.
3- . همان، ج 4، ص 229 و ج 5، ص 63 ، 167 ، 288 و 328.
4- . همان، ج 5 ، ص 496.
5- . همان، ص 511.
6- . همان، ص 512.
7- . همان، ج 4، ص 128.
8- . براى نمونه هايى ديگر كه واژگانى همانند آنچه آمد ، در معناى مصطلح امروزى آن به كار رفته اند ، ر . ك : همان، ص 128، 169، 295 و 348.

كراهت يا جواز - بويژه در ابواب فقهى - معناى مصطلح آن را برداشت مى كند ، از واژه وجوب نيز همان معناى الزام آورى را كه در دل خود ، عدم جواز ترك آن كار را به همراه دارد ، خواهد فهميد و آن را به پاى نويسنده خواهد نوشت. حال با چنين آگاهى اى، اگر خواستِ وى از واژه وجوب، شدّت استحباب آن كار باشد ، ولى باز ، واژه وجوب را براى آن به كار بَرَد ، اين يعنى وى به مجازگويى پرداخته و آگاهانه ، خواننده الكافى را به غلط انداخته است و بى گمان ، ساحت كلينى از چنين نسبتى دور است.

بنا بر اين ، اصل اوّليه در واژگانى چون وجوب و مانند آن ، اين است كه كلينى از آن، همان معناى مصطلح را اراده كرده ، مثلاً آن گاه كه مى گويد : «يجب» يا «وجوب» ، به وجوب آن كار و عدم جواز ترك آن باور داشته است . حال اين كه اين ديدگاه ، با ديدگاه عالمان هزار سال پس از او هماهنگ نيست ، دليل نمى شود كه باور پيشينيان را به گونه اى كه با ديدگاه ديگران يا مشهور فقها سازگار گردد ، تفسير و توجيه كنيم. البته اگر بتوان دليل قطعى اى يافت كه نشان دهد كلينى نمى توانسته از اين واژه ، معناى مصطلح آن را خواسته باشد ، آن گاه مى توان آن را به معناى شدّت استحباب گرفت ؛ ولى باز بايد در نظر داشت كه چنين دليل قطعى اى ، نمى تواند اجماعى ادّعايى باشد كه هم در ميان پيشينيان و هم در ميان پسينيان ، مخالف هايى دارد و در تحقّق آن ، گفتگو فراوان است.

بنا بر اين اگر كلينى گفته است كه : «باب وجوب الغسل يوم الجمعة» ، يعنى وى غسل جمعه را واجب مى دانسته است و نمى توان ديدگاه دانشوران چندين سده پس از او را ملاك تفسير ديدگاه وى دانست . نتيجه ديگر ، آن است كه برخلاف ديدگاه آية اللّه اشتهاردى نمى توان گفت از هيچ يك از ابواب الكافى ، نكته اى در نفى يا اثبات يك موضوع به دست نمى آيد و همه عنوان ها خنثا هستند و واژه وجوب هم تنها اشاره به واژه به كار رفته در احاديث دارد ؛ زيرا گرچه روش قدما (و از جمله كلينى چنان كه

ص: 77

پس از اين نيز خواهيم گفت) آن است كه براى ارائه ديدگاه خود ، از واژگان احاديث در عنوان باب استفاده كنند ، ولى به هر روى ، آنچه در عنوان باب آمده ، ديدگاه خود نويسنده است و نه صرفا اشاره اى به واژگان حديث يا قرار دادن جمله اى كه نشان از آغاز باب جديد باشد.

نمونه هايى نيز كه ايشان براى اثبات ديدگاه خود از عناوين ابواب آورده اند ، همگى در شمار دسته اوّل عناوين ابواب اند و نمى توانند اثبات كننده سخن ايشان باشند ؛ زيرا گفتيم كه سخن بر سر عناوين دسته سوم است و رسالت عناوين دسته اوّل ، اساسا چيز ديگرى است. خواستِ كلينى از اين گونه عناوين ، تنها بيان موضوع براى احاديث آن باب است ؛ ولى در دسته سوم ، وضعيتْ كاملاً متفاوت است. پس عناوين دسته اوّل ، تخصّصا از موضوع بحث ما بيرون اند.

مقايسه اى كوتاه ميان تبويب «الكافى» و «كتاب من لا يحضره الفقيه»

كتاب من لا يحضره الفقيه ، از نظر زمانى ، دومين كتاب از كتاب هاى چهارگانه است كه فقه شيعه ، بر پايه آنها استوار است. در اين جا شايسته است براى تبيين امتيازهاى تبويب الكافى ، مقايسه اى ميان آن با تبويب كتاب من لا يحضره الفقيه ، پيش ديد نهيم. البته طبيعى است كه در اين جا به جهت محدوديت اين نوشتار ، به مهم ترين نكته ها مى پردازيم و بررسى تفصيلى را به فرصتى ديگر وا مى گذاريم.

1 . عناوين كتاب ها و باب هاى الكافى ، تفصيلى تر و جزئى تر است

يكى از نكته هايى كه با اندك دقت و مقايسه ميان تبويب اين دو كتاب به دست مى آيد ، آن است كه عناوين كتاب ها و باب ها در الكافى ، بيشتر، تفصيلى تر و جزئى تر از كتاب من لا يحضره الفقيه است. كتاب هايى در الكافى ديده مى شوند كه در كتاب من لا يحضره الفقيه نيست . براى نمونه مى توان از «كتاب الأطعمة»، «كتاب الأشربة» و «كتاب الأنبذة» نام بُرد .

ص: 78

در كتاب نخست، كلينى درباره انواع خوردنى ها، حلال يا حرام بودن برخى از آنها، آداب خوردن و... سخن مى گويد و احاديث فراوانى را در اين موضوع ها مى آورد. در همين كتاب ، دو زيرمجموعه با نام «أبواب الحبوب» و «أبواب الفواكه» گشوده و در آن ، احاديث فراوانى درباره دانه هاى خوردنى و ميوه هاى گوناگون و خواص و فوايد هر يك ، گزارش كرده است.

در كتاب دوم ، درباره آب و ارزش آن، آداب نوشيدن آن و... سخن مى گويد و در سومين كتاب ، درباره خَمر و تحريم آن و چرايى تحريم و پيامدهاى آن و... گفتگو مى كند ؛ در حالى كه در كتاب من لا يحضره الفقيه ، اين سه دسته از مباحث ، ديده نمى شود .

2 . باب ها با عناوين كتاب ها در «الكافى» ، تناسب بيشترى دارند

نكته قابل توجّه ديگر ، در مقايسه تبويب اين دو كتاب ، آن است كه در مجموع ، به نظر مى آيد تناسب و ارتباط باب ها با عناوين كتاب ها در كتاب من لا يحضره الفقيه ، كمتر از الكافى است ؛ يعنى در موارد قابل توجّهى ، نام باب و در نتيجه ، احاديث آن ، مى توانست در كتابى ديگر كه با آن موضوع ، مناسبت بيشترى دارد ، جاى گيرد و يا آن كه صدوق مى توانست بخشى جداگانه با نام «ابواب» براى آن چند باب بگشايد. براى نمونه ، در آغاز «كتاب الحج» ، پس از آن كه در چند باب ، به موضوعات مرتبط با حج و كعبه و حرم و... پرداخته، از باب پانزدهم به بعد ، به موضوعات مرتبط با عنوان كلّى سفر و آداب و مستحبات آن اشاره كرده است. شمار اين ابواب ، به بيش از سى باب مى رسد.(1) صدوق مى توانست اين ابواب را زير عنوان كلّى «ابواب السفر» ، مثلاً در آغاز «كتاب الحج» يا آغاز «كتاب الزيارات» بياورد.

در نمونه اى ديگر ، صدوق «باب الصلاة على الميّت» را در پايان «كتاب الطهارة»

ص: 79


1- . ر . ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 2، ص 265 - 299 (از باب «ما جاء فى السفر إلى الحجّ و غيره من الطاعات» ، تا «باب الموت فى الغرية») .

آورده است(1) و حال آن كه كلينى ، آداب و احكام مربوط به مردگان را جداگانه در كتابى با نام «كتاب الجنائز» جاى داده و در همين كتاب نيز از چگونگى نماز بر مرده ، سخن گفته است.(2) پس به نظر مى رسد كه تبويب الكافى ، مناسب تر باشد.

3 . بعضى از موضوعات در «كتاب من لا يحضره الفقيه» در جاى خود نيستند

در كتاب من لا يحضره الفقيه ، پس از «كتاب الطهارة» ، بخشى به نام «أبواب الصلاة و حدودها» به چشم مى خورد ؛ ولى شايسته تر آن بود كه صدوق ، نام اين بخش را «كتاب الصلاة» مى نهاد ؛ زيرا چنان كه پس از اين خواهيم گفت ، بخش هايى با نام ابواب ، زيرمجموعه اى از كتاب پيشين به شمار مى آيد كه گرچه با موضوع كلّى كتاب ، ارتباط دارد ، ولى درباره شاخه اى مهم از آن موضوعْ بحث مى كند . براى نمونه «ابواب الفواكه» در فروع الكافى ، زيرمجموعه اى از «كتاب الأطعمة» به شمار آمده و پس از آن جاى گرفته است ؛ ولى «ابواب الصلاة» كتاب من لا يحضره الفقيه ، اين گونه نيست ، زيرا روشن است كه نماز ، زيرمجموعه بحث طهارت نيست. همين نكته را مى توان درباره بابى ديگر از كتاب من لا يحضره الفقيه با نام «ابواب القضايا و الأحكام» يادآور شد كه پس از «كتاب الزيارات» قرار گرفته است.

بنا بر اين ، در يك نگاه گذرا مى توان گفت: علاوه بر آن كه مجموع كتاب الكافى از كتاب من لا يحضره الفقيه ، جامع تر است و موضوعات اعتقادى و اخلاقى را نيز به بررسى نهاده است، حتى بخش فروع الكافى نيز نسبت به كتاب من لا يحضره الفقيه ، جامعيت بسيار بيشترى دارد . كلينى در سامان دادن فروع ، تنها به دنبال بيان حكم واجب يا حرام يا ديگر احكام پنج گانه نبوده است ؛ بلكه فراتر از آن ، به موضوعاتى كه خواه ناخواه در زندگى يك مسلمان اثر مى گذارد (مانند خوردن، آشاميدن، پوشش و

ص: 80


1- . همان ، ج 1، ص 161.
2- . الكافى، ج 3، ص 187.

چگونگى آن - كه در «كتاب الزىّ و التجمّل و المروءة» بدان مى پردازد - صدقه و ارزش و جايگاه آن و شرايط صدقه گيرنده و آداب صدقه دادن(1) و...) نيز توجّه داشته و آنها را از گستره فقه ، بيرون نمى ديده است ؛ امّا صدوق به هر دليل ، توجّه خود را بيشتر - و البته نه هميشه و در همه جا - به همان احكام پنج گانه تكليفى يا موضوعات مرسوم فقهى (مانند : تجارت، ارث، ديات و...) معطوف كرده است.

دليل اين گونه گونى رويكرد را بيش از هر چيز ، در فلسفه پيدايش اين دو اثر بايد جستجو كرد. قرار بود الكافى ، راهروِ راه دين را بسنده باشد و ابعاد گونه گون دين را بشناساند(2) و روشن است كه آموزه هاى دين در مفهوم وسيع خود ، همه ابعاد زندگى را در بر مى گيرد ؛ ولى كتاب من لا يحضره الفقيه از آغاز ، چونان خودآموزى فقهى نگاشته شده و بايد كار يك فقيه و يا يك رساله عمليّة را انجام مى داد(3) و اين وظيفه ، بيشتر با بيان احكام پنج گانه پيوند دارد و نويسنده كتابى اين چنين ، ضرورتى نمى بينيد از آداب مسائل فقهى ، چندان گفتگو كند يا مثلاً كتابى را در نگاشته خود براى بيان انواع لباس ها و چند و چون حضور مؤمن در اجتماع ، اختصاص دهد.

از اين نكته كه بگذريم، تبويب الكافى ، جزئى تر و دقيق تر از كتاب من لا يحضره الفقيه است و اين ، خود، كار خواننده را براى يافتن سريع موضوع و حديث مورد نظر ، بسيار آسان تر مى كند. براى مثال ، صدوق در «كتاب النكاح» بابى با نام «باب المتعة» گشوده است(4) كه احاديث اين باب ، درباره موضوعات گوناگونى مانند : مشروعيت مُتعة، آداب و واجبات آن و... گفتگو مى كنند. خواننده براى آن كه به احاديث رسيده درباره موضوعى فرعى از موضوعات مرتبط با مُتعه (مانند چگونگى مهريه زن در

ص: 81


1- . همان ، ج 4، ص 5 ابواب الصدقة .
2- . همان ، ج 1، ص 55.
3- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1، ص 2.
4- . همان ، ج 3، ص 458.

ازدواج موقّت) دسترسى پيدا كند ، به ناچار بايد همه احاديث اين باب را يك به يك بخواند تا يقين كند كه چيزى از چشم او پنهان نمانده است و اين ، وقت خواننده را بيشتر مصروف خود مى كند.

حال آن كه كلينى ، ابواب متعدّدى را زيرعنوان كلّى «ابواب المتعة» جاى داده است(1) و خواننده براى يافتن احاديث مربوط به يك ريز موضوع ، بى شكْ وقت كمترى را صرف خواهد كرد . علاوه بر آن كه مى تواند اطمينان نسبى پيدا كند كه همه احاديث آن موضوع را ديده است. اين ، نكته اى است كه در مقايسه ميان اين دو كتاب ، بسيار شايان درنگ است.

مقايسه اى كوتاه ميان تبويب فروع «الكافى» و «تهذيب الأحكام»

از نظر زمانى ، تهذيب الأحكام ، سومين كتاب از كتاب هاى چهارگانه است و ارزش و اهميت آن بر آشنايان به حديث و فقه ، پوشيده نيست. اين كتاب ، شرحى است استدلالى بر المقنعة شيخ مفيد رحمه الله كه به خامه دانشور بزرگ شيعه، شيخ طوسى رحمه الله نگاشته شد. ما در اين جا به چگونگى تبويب اين كتاب بزرگ ، نگاهى گذرا مى افكنيم و مقايسه اى ميان آن با تبويب فروع الكافى به دست مى دهيم. روشن است كه در اين جا نيز تنها به برخى از نكته هاى شايان توجّه ، اشاره مى كنيم و از مقايسه تفصيلى در مى گذريم.

1 . پرداختن به موضوعات فرعىِ غير فقهى

نخستين نكته اى كه از مقايسه كلّى ميان اين دو كتاب به دست مى آيد ، آن است كه فروع الكافى از نظر جامعيت و پرداختن به موضوعات فرعىِ غير فقهى اى كه با موضوعات اصلىِ فقهى ، ارتباطى دارند، نسبت به تهذيب الأحكام ، شمول و فراگيرى

ص: 82


1- . الكافى، ج 5، ص 448.

بيشترى دارد. براى نمونه ، در تهذيب الأحكام ، موضوعاتى چون : علل مرگ و ثواب بيمارى ، سؤال در قبر، حالات ارواح مؤمنان در برزخ، سرنوشت كودكان مشركان و... چونان موضوعى مستقل بررسى نشده اند ، حال آن كه كلينى ، اين موضوعات و همچنين موضوعات بسيارى را كه برخى حتّى ارتباط غير مستقيم نيز با حلال و حرام ندارند ، در الكافى ، مطرح ساخته است.(1)

علّت اين نكته را بايد در فلسفه پيدايش تهذيب الأحكام دنبال كرد. مى دانيم كه شيخ طوسى ، بنا به تصريح خود در ديباچه تهذيب الأحكام ، به دنبال پرداختن به موضوعات كلامى مطرح شده در المقنعة (مانند : توحيد و نبوّت و امامت و...) نبوده و تنها شرح بخش فقهى المقنعة را با رويكرد حلّ تعارض احاديث ، دنبال مى كرده است.(2)

از اين رو ، كاملاً طبيعى است كه به موضوعات غيرفقهى بويژه اگر با حلال و حرام ارتباط نيابند يا در زمره يكى از احكام پنج گانه هم نباشند، چندان نپرداخته باشد. صرف نظر از اين نكته ، ترتيب كتاب هاى فروع الكافى و تهذيب الأحكام نيز با يكديگر تفاوت هايى دارد كه در دنباله سخن ، به مهم ترين اين تفاوت ها مى پردازيم.

2 . عدم وجود «ابواب الصدقة» در «تهذيب الأحكام»

كلينى در پايان «كتاب الزكاة» ، بخشى گسترده با نام «ابواب الصدقة» گشوده است. ازقضا بسيارى از ابواب و احاديث اين بخش ، از احكام واجب يا حرام نيستند و بيشتر به موضوعات اخلاقى يا آداب و مستحبّات ، نزديك مى نمايد. چنين بخشى در تهذيب الأحكام نيست و البته دليل آن ، همان مطلب فراز آمده در بند پيش است.

3 . جزئى تر و تفصيلى تر بودن تبويب «الكافى»

نكته اى كه درباره تبويب كتاب من لا يحضره الفقيه آورديم ، در اين جا نيز تا اندازه اى

ص: 83


1- . ر . ك : همان ، ج 3، ص 119، 121، 238، 245 و 247 .
2- . تهذيب الأحكام، ج 1، ص 3.

درست مى نمايد. آن نكته ، اين است كه تبويب الكافى ، معمولاً جزئى تر و تفصيلى تر از تبويب تهذيب الأحكام است و اين كار ، دستيابى به احاديث مورد نظر خواننده را آسان تر مى سازد. براى نمونه ، شيخ طوسى ، همه احكام مربوط به اعتكاف را در يك باب با عنوان: «باب الاعتكاف و ما يجب فيه من الصيام» گنجانده است ؛(1) ولى كلينى ،

هفت باب را به موضوع اعتكاف اختصاص داده و احكام مربوط به آن را در باب هايى مانند: «باب أنّه لا يكون الاعتكاف إلاّ بصوم»، «باب أقلّ ما يكون الاعتكاف»، «باب المعتكف يجامع أهله» دسته بندى كرده است .(2) در نمونه اى ديگر ، شيخ طوسى ، همه محرّماتِ احرام را در بابى با نام «باب ما يجب على المحرم اجتنابه فى إحرامه» آورده اند ؛(3) ولى كلينى ، چندين باب را به اين موضوع اختصاص داده است ، مانند: «باب ما ينبغى تركه للمحرم من الجدال و غيره»، «باب ما يلبس المحرم من الثيات و ما يكره له لباسه»، «باب الظلال للمحرم»، «باب الطيب للمحرم» و... .

روشن است كه در اين گونه موارد جزئى نگرى - البته در حدّ متعادل آن - مى تواند كار جستجو را براى خواننده و فقه پژوه ، آسان تر كند. البته ناگفته نگذاريم كه آنچه در اين جا آورديم ، نكته اى غالبى است و نه هميشگى و از اين رو ، شايد بتوان پس از استقصا و مقايسه كامل ، مواردى را نيز نشان داد كه تبويب تهذيب الأحكام ، جزئى تر از فروع الكافى باشد.

4 . يك كتاب ، جايگزين چند كتاب

شيخ طوسى رحمه الله پس از «كتاب الجهاد» ، كتابى گشوده است با نام «كتاب الديون و الكفالات و الحوالات و الضمانات و الوكالات» و سپس «كتاب القضايا و الأحكام»،

ص: 84


1- . همان ، ج 4، ص 287.
2- . الكافى، ج 4، ص 175، 177 و 179 .
3- . تهذيب الأحكام ، ج 5، ص 296.

«كتاب المكاسب» و «كتاب التجارات» ؛(1) ولى كلينى همه مباحث مرتبط با تجارت، كسب و كار، گونه هاى مختلف عقدهاى شرعى و چگونگى آنها و... را در يك كتاب ، با نام «كتاب المعيشة» گنجانده است .

به نظر مى آيد كه شيخ طوسى در تبويب خود ، بيش از آن كه به دنبال گردآورى موضوعاتى باشد كه همگى در يك هدف و راستا به كار مى آيند (آنچنان كه در روش كلينى در «كتاب المعيشه» ديده مى شود) ، بيشتر ، از رويكرد فقهى ، اثر پذيرفته است و تلاش كرده است تا كتاب ها را به گونه اى موضوع بندى كند تا در كار استنباط فقهى ، آسان تر بتوان از آن بهره گرفت. بنا بر اين شايد بتوان گفت كه كلينى و شيخ طوسى ، از دو زاويه جداگانه به موضوعات مرتبط با كسب و كار ، توجّه مى كنند. كلينى ، اين موضوعات را از آن منظر كه بخشى از معارف دين ، در تبيين آنها وارد شده است و همه آنها به گونه اى رسالت تنظيم و سامان دادن بُعدى مهم از زندگانى مسلمان (يعنى بعد اقتصادى) را بر عهده دارند ، بر مى رسد و از اين رو ، همه آنها را در زير يك نام گرد مى آورد ؛ ولى شيخ طوسى ، به اين موضوعات ، از آن زاويه كه موضوع و متعلّق بخشى از احكام فقهى هستند ، مى نگرد .

پيش از شيخ طوسى، شيخ مفيد رحمه الله نيز همين رويكرد فقه گرايانه را در تبويب كتاب هاى المقنعة در پيش گرفته بود. به نام هاى برخى از كتاب هاى المقنعة كه به موضوعات «كتاب المعيشة» الكافى نزديك است ، مانند : «كتاب الشُفعة»، «كتاب الرهون»، «كتاب الوديعة»، «كتاب العارية»، «كتاب الشركة و المضاربة»، «كتاب المزارعة و المساقاة»، «كتاب الإجارة»، «كتاب النحلة و الهبة» و... بنگريد .

اين گونه تنظيم كتاب ها گرچه كار فقيه را براى استنباط فقهى ، آسان تر و سريع تر مى سازد ، ولى روشن است كه پيوند و ارتباط ميان اين موضوعات اقتصادى را تا

ص: 85


1- . همان ، ج 6، ص 183، 217، 321 و ج 7، ص 2 .

اندازه اى از هم مى گسلد و هدفى را كه مدنظر پيشوايان دين بوده و براى رسيدن به آن هدف ، اين موضوعات را در كنار هم مطرح ساخته اند ، تا اندازه اى مى پوشاند؛ چيزى كه كلينى از آن ، پرهيز مى كرده و درست از همين روست كه براى محفوظ ماندن نگاه جامع نگرانه - حتّى در موضوعات اقتصادى - از تفكيك اين موضوعات در كتاب هاى جداگانه ، خوددارى كرده است.(1)

نكته ديگرى كه درباره عناوين كتاب هاى مطرح شده در آغاز اين بند مى توان گفت ، آن است كه جاى «كتاب القضايا و الأحكام» در چينش شيخ طوسى چندان مناسب نمى نمايد ؛ زيرا كتاب پيش از آن و نيز دو كتابِ پس از آن ، مستقيما با مسائل

اقتصادى پيوند دارند ، حال آن كه «كتاب القضايا» به موضوعاتى چون : قاضى ، قضاوت و آداب و شرايط دادرسى مى پردازد . از اين رو ، بهتر مى نمود كه شيخ طوسى ، پس از آن كه همه كتاب هاى مرتبط با موضوعات اقتصادى را بر مى رسيد، به سراغ «كتاب القضايا» مى رفت تا چنين گسست موضوعى در چينش كتاب ها پديد نيايد.

5 . جابه جايى ابواب

در مواردى كلينى ، برخى ابواب را در كتابى گنجانده و شيخ طوسى ، همان باب يا ابواب را در كتابى ديگر. طبيعى است كه بررسى گسترده اين موارد و قضاوت درباره اين كه كدام تبويب درست است ، مقالتى ديگر مى خواهد. ما در اين جا تنها يك نمونه را يادآور مى شويم. كلينى ، «باب الفطرة» را در «كتاب الصيام»(2) گنجانده و شيخ

ص: 86


1- . در اين جا ممكن است كسى چنين پندارد كه شيخ طوسى ، چون به دنبال شرح المقنعة بوده ، همان تبويب المقنعة را رعايت كرده است ؛ ولى اين پندار ، درست نيست و با اندك مقايسه ميان عناوين و ترتيب كتاب هاى المقنعة و تهذيب الأحكام ، به آسانى مى توان دريافت كه گرچه ميان آنها نزديكى هايى ديده مى شود ، ولى ميان عناوين و چينش كتاب ها در تهذيب الأحكام - بويژه از اواسط كتاب به بعد - تفاوت هايى قابل توجّه با المقنعة وجود دارد.
2- . الكافى، ج 4، ص 170.

طوسى ، آن را در «كتاب الزكاة»(1) جاى داده است. از نظر موضوعى ، گرچه «فطرة» ، زيرمجموعه زكات و گونه اى از آن است ، ولى از نگاه كاربردى ، مكلّفان را در بحث روزه ، به شناخت فطره ، حاجت مى افتد و از اين زاويه مى توان گفت كه بهتر است موضوع فطره را در بحث روزه مطرح كرد. پيش از شيخ طوسى، صدوق رحمه الله نيز در كتاب من لا يحضره الفقيه ، اين موضوع را در «كتاب الصوم» گنجانده بود.(2) به نظر مى آيد المقنعة ، نخستين كتاب فقهى موجود است كه اين موضوع را در «كتاب الزكاة» آورده است(3) و احتمالاً شيخ طوسى در اين جا از تبويب المقنعة ، اثر پذيرفته است.

6 . چينش كتاب ها

شيخ ، «كتاب النكاح» و «كتاب الطلاق» را پس از «كتاب المكاسب» و «كتاب التجارات» آورده است ؛ ولى كلينى ، آن را پس از «كتاب المعيشة» جاى داده است. به نظر مى آيد اگر به نكته اى كه در آغاز گفتگو درباره تبويب فروع آورديم ، توجّه شود ، روشن مى گردد كه تبويب الكافى در اين مورد ، بر تهذيب الأحكام ، برترى دارد ؛ زيرا گفتيم كه چينش كتاب ها در جوامعى همچون الكافى و تهذيب الأحكام ، به ترتيب از كتاب هايى كه به وظايف فردى مسلمان مربوط مى شود ، آغاز مى شود و به سوى كتاب هايى كه در آنها رابطه دوسويه يا چندسويه ميان مسلمانان مطرح است ، ادامه مى يابد . با در نظر گرفتن اين نكته ، قاعدتا بايد «كتاب النكاح» كه موضوع آن ، با وظيفه فرد مسلمان ، از آن رو كه يك فرد است ، ارتباط دارد ، به كتاب هايى مانند «كتاب الصلاة» و «كتاب الزكاة» كه به وظايف فردى مسلمان مى پردازند ، نزديك تر باشد و اين نكته در الكافى ، رعايت شده است.

ص: 87


1- . تهذيب الأحكام، ج 4، ص 71.
2- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 2، ص 175.
3- . المقنعة ، ص 247.

صرف نظر از اين نكته ، چينش «كتاب النكاح» و «كتاب الطلاق» در ميانه كتاب هايى كه همگى به گونه اى با بحث معاملات مرتبط هستند ، ناخودآگاه نوعى گسست را در روند موضوعى كتاب ها (از وظايف فردى به وظايف اجتماعى) سبب مى شود و بديهى است كه چنين گسست هايى از نظر منطقى ، مطلوب نيست .

سخن درباره كتاب ها و ابواب فروع الكافى ، بسيار است ؛ ولى مجال ما در اين نوشتار ، اندك است . از اين رو ، دامن سخن را در اين جا بر مى چينيم و به ناگزير ، به ديگر موضوعات مربوط با تبويب الكافى مى پردازيم.

ديدگاه هاى كلى دانشوران شيعه درباره تبويب «الكافى»

پيشينه توجّه به چگونگى تبويب جوامع حديثى و گفتگو از آن و نيز استفاده از عناوين ابواب براى پذيرش يا ردّ يك ديدگاه و موضوعات ديگرِ مرتبط با تبويب حديث ، چندان كهن نيست و تا آن جا كه جستجو كرده ايم ، به سه چهار سده اخير باز مى گردد. اظهار نظرهاى بزرگان شيعه را مى توان به دو دسته تقسيم كرد:

دسته اوّل ، اظهارنظرهاى كلى درباره تبويب كتاب هاى حديثى، چگونگى انتخاب عناوين ابواب، فوايد به دست آمده از آنها و پيامدهاى تبويب كتاب هاى حديثى است .

دسته دوم ، بهره ها و استفاده هاى فقه الحديثى جزئى و پراكنده اى است كه دانشوران حديث شيعه ، در ميان نگاشته هاى فقهى يا حديثى خود از برخى عناوين ابواب الكافى به دست داده اند. براى نمونه ، از عنوان يك باب ، مطلبى را بر كشيده اند يا يك عنوان را دليل يا شاهدى براى پذيرش يا ردّ يك ديدگاه فقهى، حديثى و... گرفته اند.

ما در اين بخش ، به دسته اوّل از اين اظهارنظرها مى پردازيم و در بخش پسين ، به بررسى دسته دوم خواهيم پرداخت . شايان توجّه است كه آنچه در اين دو بخش

ص: 88

مى آيد ، تنها، نمونه هايى است كه با جستجوى نگارنده به دست آمده است و اين قلم ، ادّعاى گردآورى كامل را ندارد:

الف . از رونق افتادن «اُصول اربعمئة»

محقّق بحرانى (م 1186ق) در الحدائق الناضرة ، يكى از پيامدهاى رواج كتاب هاى چهارگانه را از رونق افتادن «اُصول أربعمئة» ، و در نتيجه ، از بين رفتن اندك اندك اين

اصول مى داند . وى علّت رواج كتاب هاى چهارگانه را ترتيب و تبويب بهتر آنها مى داند:

الظاهر أنّ التلف إنّما عرض لتلك الاُصول أخيرا بالاستغناء عنها بهذه الكتب المتداولة لكونها أحسن منها ترتيبا و أظهر تبويبا.(1)

اين سخن ، درست است ؛ ولى بايد توجّه كرد كه علّت رواج كتاب هاى چهارگانه و كنار رفتن اصول اربعمئة ، تنها تبويب بهتر آن كتاب ها نبوده است ؛ بلكه در كنار آن ، علّت هاى مهم ترى نيز وجود داشته است كه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم :

يك . جامعيت بيشتر كتاب هاى چهارگانه ، نسبت به اصول ؛

دو . چيرگىِ شخصيت علمى شيخ طوسى رحمه الله كه سبب ماندگارى تهذيبين و توجّه روزافزون فقيهان بدانها شد ؛

سه . يادكرد احاديث متعارض و حلّ تعارض آنها در دو كتاب شيخ طوسى رحمه الله كه نياز اساسى فقه پژوهان را در ارزيابى احاديث و داورى نهايى درباره آنها برآورده مى ساخت و ... .

ب . «الكافى» ، نخستين گام در گردآورى احاديث

برخى دانشوران ، الكافى را ، در نوع خود نخستين گام در گردآورى احاديث و تبويب آنها دانسته اند:

ص: 89


1- . الحدائق الناضرة، ج 1، ص 155.

و كان تبويب الكافى أوّل محاولة من نوعها لجمع الحديث و تبويبه و تنظيم أبواب الفقه و الاُصول.(1)

اين ديدگاه را از جنبه هاى مختلف مى توان بررسى كرد :

1 . اوّلين كتاب حديثى در گردآورى و تبويب احاديث

اگر مراد ايشان آن است كه الكافى ، اوّلين كتاب حديثى است كه به گردآورى و تبويب احاديث پرداخته ، كه قطعا اين سخنْ نادرست است ؛ زيرا پيش از وى ده ها كتاب حديثى مانند المحاسن برقى، بصائر الدرجات صفّار و... نوشته شده اند كه نويسندگان آنها به تبويب احاديثْ پرداخته بوده اند.

2 . اوّلين كتاب در گستره فقه شيعه

اگر خواست ايشان آن است كه الكافى ، اوّلين كتاب در گستره فقه شيعه است كه به تبويب احاديث فقهى پرداخته است ، باز هم اين نظر را نمى توان پذيرفت ؛ زيرا اوّلاً موضوع الكافى ، تنها فقه نيست. ثانيا پيش از كلينى نيز كسان ديگرى كتاب فقهى داشته اند كه در آن ، به تبويب حديث بر پايه موضوعات فقهى پرداخته بوده اند . براى نمونه ، المحاسن برقى ، ابواب فقهى فراوانى را در خود جاى داده است. قرب الإسناد حميرى نيز بر پايه چاپ جديد آن ، ابواب فقهى فراوانى دارد. كتاب النوادر احمد بن محمّد بن عيسى - كه بعضى از پژوهشگران ، آن را از آنِ حسين بن سعيد مى دانند -(2) نيز ابواب فقهى فراوانى دارد .

3 . اوّلين جامع حديثى

اگر مراد ايشان آن بوده است كه الكافى ، اوّلين جامع حديثى است كه در آن ، ابواب فقهى به چشم مى خورد و پيش از آن ، كتاب جامعى در اندازه آن كه هم زمان هم

ص: 90


1- . رياض المسائل، مقدمه آيت اللّه آصفى، ج 1، ص 30.
2- . «نوادر احمد بن محمّد بن عيسى يا كتاب حسين بن سعيد ؟» ، سيّد محمّد جواد شبيرى، فصل نامه آينه پژوهش، ش 46، ص 23 .

مبوّب باشد و هم احاديث فقهى را در ابوابى گنجانده باشد ، وجود نداشته است ، بايد بگوييم كه اين ادّعا را نيز نمى توان پذيرفت ؛ زيرا براى نمونه ، المحاسن برقى ، در اندازه نخستين آن ، اگر نگوييم از الكافى ، بزرگ تر بوده ، از آن ، كم حجم تر نبوده است . نجاشى ، در نمايه كتاب هاى المحاسن ، از نزديك به نود كتاب از كتاب هاى المحاسن را ياد كرده است ،(1) در حالى كه همه كتاب هاى الكافى ، سى كتاب يا اندكى بيشتر است . نجاشى در نمايه كتاب هاى ابراهيم بن محمّد ثقفى ، كتاب الجامع الكبير فى الفقه(2) و در نمايه كتاب هاى حميد بن زياد ، الجامع فى انواع الشرايع را نام برده است .(3)

در اين جا بايد يادآور شد كه اين دو نفر ، متقدّم بر كلينى اند و كتاب هاى آنها چنان كه از نامشان نيز پيداست ، نمى توانسته بدون يك تبويب فقهى ، سامان يافته باشند . ظريف بن ناصح نيز كتابى با نام الجامع فى سائر أبواب الحلال و الحرام(4) داشته كه بى شك ، داراى تبويب بوده است .

بنا بر اين ، الكافى نه اوّلين كتاب حديثى مبوّب در شيعه است و نه نخستين جامع حديثى تبويبدار و نه نخست جامع فقهى با ابواب منظّم . پيش از كلينى ، «جامع نگارى» ، به چند گونه پيش گفته ، رواج داشته است.

ج . برترى از جهت تبويب بر ديگر كتب چهارگانه

برخى دانشوران ، تبويب الكافى را بى نظير دانسته و آن را از جهت تبويب ، بر ديگر كتاب هاى چهارگانه ، برترى داده اند. كهن ترين اظهارنظر در اين باره ، از آنِ مجلسى پدر (م 1070ق) است :

الكافى و هو فى صحّة النظم فى الأبواب و الأخبار بمنزلة لا يوجد مثله كتاب... .(5)

ص: 91


1- . رجال النجاشى ، ش 182.
2- . همان، ش 19.
3- . همان، ش 339.
4- . همان، ش 553.
5- . روضة المتّقين، ج 4، ص 447.

از نگاه وى هيچ كتاب حديثى اى ، به نيكويىِ الكافى تنظيم نشده است. بايد دانست كه هيچ غير معصومى ، از اشتباه و لغزشْ مبرّا نيست و كلينى نيز از اين قاعده ، مستثنا نشده است. در همان حال كه تبويب الكافى را بسيار دقيق و هوشمندانه مى دانيم ، بايد اعتراف كنيم كه در تبويب آن ، كاستى هايى نيز هر چند اندك به چشم مى خورد. ادّعاى مجلسى اوّل را هنگامى مى توان پذيرفت كه تبويب الكافى را با همه كتاب هاى حديثىِ ديگر در شيعه ، به دقّت بسنجيم و پس از سبك و سنگين كردن، درباره تبويب آن داورى كنيم. روشن است كه چنين كارى ، مجالى گسترده و استقرايى كامل مى خواهد . بنا بر اين ، بهتر آن است كه به جاى كلام مجلسى بگوييم: الكافى ، يكى از بهترين كتاب هاى شيعه از لحاظ ترتيب و انسجام ابواب است.

د . عناوين ابواب «الكافى» ، بيانگر فتواىِ كلينى

گروهى ، عناوين ابواب الكافى را بيانگر فتوا و ديدگاه شخص كلينى دانسته اند. در اين ميان ، برخى به اشاره و برخى نيز آشكارا اين نكته را فراز آورده اند. محقّق بحرانى براى آن كه نشان دهد كلينى ، به وجوب عينىِ نماز جمعه ، باور داشته است ، چنين مى نويسد:

الخامس: شيخنا ثقة الإسلام الكلينى قدس سره حيث قال فى كتاب الصلاة: «باب وجوب الجمعة و على كم تجب» ثمّ نقل صحيحة محمّد بن مسلم و... و هو ظاهر فى أن مذهبه و ما يفتى به هو الوجوب العينىّ... .(1)

از اين سخن وى پيداست كه يكى از قرائنى كه ديدگاه كلينى را به ما نشان مى دهد ، عنوان هاى ابواب الكافى است.

ميرزاى نايينى نيز اين ديدگاه را پذيرفته است ، آن جا كه مى گويد :

ربّما يظهر الاستناد من كتب الأخبار كالكافى حيث يذكر عنوان الباب الذى عليه

ص: 92


1- . الحدائق الناضرة، ج 9، ص 382 - 383.

فتواه ثمّ يذكر الروايات بعد ذلك فيُعلَم من ذلك استناده فى الفتوى بتلك الروايات المذكورة فيه.(1)

درست بودن اين ديدگاه ، مطلبى است كه در صفحات آينده ، به تفصيل درباره آن سخن خواهيم گفت ؛ امّا در اين جا هدف ما تنها گزارش اين ديدگاه از زبان باورمندان بدان بود.

ه- . عناوين ابواب «الكافى» ، برگرفته از الفاظ احاديث

برخى از دانشوران برآن اند كه عناوين ابواب الكافى ، در بيشتر موارد ، از الفاظ احاديث برگرفته شده اند .(2)

اين ديدگاه ، درست است و اگر مقايسه اى ميان عناوين هر باب و احاديث آن داشته باشيم ، به اين نتيجه خواهيم رسيد.

استفاده هاى دانشمندان شيعه از عناوين ابواب «الكافى»

چنان كه گذشت ، دانشمندان شيعه از چند سده پيش تاكنون ، بهره هاى علمى گوناگونى را از نام هاى ابواب الكافى ، فراديد پژوهشگران نهاده اند. بى گمان ، بررسى همه اين استفاده هاى علمى ، از حوصله اين نوشتار بيرون است ؛ ولى در اين جا به فراخور محدوديت اين نوشتار ، تلاش مى كنيم تا برخى از مهم ترين نمونه هاى به دست آمده از جستجو در نگاشته هاى دانشمندان شيعه را به علاقه مندان اين موضوع تقديم كنيم.

براى آن كه روشن شود اندازه توجّه دانشوران در هر دوره به عناوين ابواب ، تا چه اندازه بوده است، ديدگاه هاى دانشمندان را با رعايت ترتيب تاريخى ، مطرح مى كنيم.

ص: 93


1- . أجود التقريرات، ج 2، ص 160.
2- . الوافى، ج 3، ص 874 . نيز ر . ك : الكافى، ج 4، ص 413.

الف . شيخ حسن بن زين الدين صاحب معالم (م 1011 ق)

ايشان در منتقى الجمان ، به بحث درباره حكم شخصى پرداخته است كه روزه اى واجب بر عهده وى است ؛ ولى روزه مستحبّى مى گيرد. شيخ صدوق رحمه الله در اين باره ، بر آن رفته است كه كسى كه روزه اى واجب (حتّى غير از روزه قضاى ماه رمضان ، مانند نذر و...) بر عهده او باشد ، نمى تواند روزه مستحبّى بگيرد.(1) ظاهرا وى در اين باره ، به دو روايتْ استناد كرده است كه هر دو را كلينى نيز در الكافى آورده و نام آن باب را اين گونه نهاده است: «باب الرجل يتطوّع بالصيام و عليه من قضاء شهر رمضان» .(2)

شيخ حسن بن زين الدين ، بر آن است كه اين دو روايت ، تنها در صورتى روزه مستحبّى را نفى مى كنند كه بر شخص ، روزه قضاى ماه رمضان واجب باشد و نه ديگر روزه هاى واجب . به ديگر سخن ، ايشان كلّيت عبارت مرحوم صدوق را نپذيرفته است و آن دو روايت را مخصوص روزه قضاى ماه رمضان مى داند و نه همه روزه هاى واجب . ايشان براى اين ديدگاه خود ، به دو نكته تمسّك كرده اند: يكى مضمون اين دو روايت و ديگرى عنوان بابى كه كلينى براى اين دو روايت برگزيده است.(3) اين نمونه - تا آن جا كه جستجو كرده ايم - ، كهن ترين نمونه اى است كه در آن ، يك دانشور شيعى ، از عنوان يك باب در الكافى ، چونان قرينه اى براى استدلال به يك حكم فقهى ، بهره برده است.

ب . ملاّصدرا (م 1050 ق)

1 . وى در آغاز شرح «كتاب الحجّة» ، هدف از اين كتاب را اثبات اضطرار مردم به حجّت و اين كه زمين از حجّتْ خالى نخواهد بود و اثباتِ ديگر عناوين اين كتاب - كه

ص: 94


1- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 136 .
2- . الكافى، ج 3، ص 124.
3- . منتقى الجمان، ج 2، ص 533.

از آنها ياد كرده - ، مى داند.(1)

2 . وى همچنين در ذيل عنوان «باب المعبود» چنين آورده است:

و هو الباب الخامس من أبواب كتاب التوحيد و الغرض منه أنّ المعبود هل هو مفهومات الأسماء الحسنى التى امور كليّة عقليّة أو هو ذات المسمّى بها و هو المراد من المعنى فى قول الصادق عليه السلام : و من عبد المعنى دون الإسم فذاك التوحيد .(2)

اين ديدگاه وى بر روى هم درست است و رسالت اين باب ، تفكيك ميان گونه هاى ممكن عبادت خداوند است و بيان اين كه از ميان گونه هاى مختلف عبادت، تنها يك گونه آن توحيد است و آن اين كه ذاتى را كه اسماى حسنى دارد ، بپرستيم و نه خود اين اسما را .

3 . وى در باب سيزدهمِ «كتاب التوحيد» - كه در چاپ مشهور اين گونه نام گرفته است: «باب آخرُ و هو من الباب الأوّل» - درباره وجه همانندى و نيز اختلاف اين باب با باب پيشين - كه «باب صفات الذات» نام دارد - مى نويسد :

لأنّ كلاهما فى صفاته تعالى و الفرق بينهما أن المذكور فى الأوّل أنّ صفاته تعالى ثابتة فى الأزل قبل وجود الأشياء بلا تجدّد و تغيّر و المذكور فى الآخر أن كلّ صفة حقيقيّة عين الآخر بلا تغاير .(3)

سخن وى درست است و در توضيح آن بايد گفت كه در باب پيشين ، سخن از آن است كه اوّلاً خداوند ، صفاتى به عنوان صفات ذات دارد و ثانيا صفات ذات ، ازلى هستند. براى نمونه ، علم الهى پيش از پديد آمدن اشيا ، با علم خداوند پس از آن ، يكى است و هيچ تفاوت، دوگانگى و دگرگونى اى در صفات ذات ، راه ندارد.

ولى در اين باب ، سخن از آن است كه صفات ذات خداوند ، همان ذات اوست و

ص: 95


1- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صدرا ، ج 2، ص 389 - 390.
2- . همان، ج 3، ص 71.
3- . همان، ص 220.

به ديگر سخن ، اساسا دو چيز نيستند. يك حقيقت و يك ذات است كه هم مى شنود و هم مى بيند و... و به سخن احاديث: اين گونه نيست كه «يسمع بغير الذى يُبصر و يبصرُ بغير الذى يسمع» ؛ بلكه «يسمع بما يُبصر و يبصر بما يسمع».

4 . وى درباره تناسب «باب الروح» با «كتاب التوحيد» ، در زير عنوان اين بابْ سخنى دارد كه شايسته درنگ است. وى مى گويد :

و إنّما تعلّق إيراد باب الروح بكتاب التوحيد لأنّ جماعة توهّموا أنها البارى ء و هم طائفة من ضلاّل الفلاسفة و جماعة اُخَر توهموا أنّ روحَ عيسى جزءٌ للبارى ء و هم النصارى و جماعة أخرى زعموا أنّها غير مخلوقة و جماعة توهَّمُوا أنّ قوله تعالى: «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى» من قبيل نفسى و ذاتى فظهر أن هذا الباب يناسب هذا الكتاب .(1)

نكته اى كه وى بدان اشاره كرده ، ارزشمند است ؛ ولى از نگاه ما ، بيش از آن كه گونه گونى ديدگاه ها درباره روح سبب شده باشد كه كلينى ، آن را در «كتاب التوحيد» بگنجاند، سخن گفتن خداوند از روح و اين كه آن را به خود و امر خود نسبت داده است و در قرآن كريم ، از حضرت عيسى عليه السلام به عنوان روح خدا گفتگو شده ، سبب شده است كه كلينى ، باب روح را در كنار ابواب مربوط به عرش و كرسى بياورد. به ديگر سخن ، كلينى از «باب تأويل الصمد» به بعد ، به بررسى آياتى از قرآن پرداخته است كه با ويژگى هاى الهى و اسما و صفات خداوند متعالْ ارتباط دارد. همه اين ابواب ، داراى سه ضلع محورى هستند: «خدا»، «قرآن» و «مفاهيمى چون : روح، عرش، كرسى و...» كه در آيات قرآن ، به خداوند نسبت داده شده است.

اين نكته ، بيش از آنچه مرحوم ملاّصدرا بيان كرده ، در جاى گرفتن اين باب در كنار باب هاى پيشين آن (مانند: تأويل الصمد، باب الحركة و الانتقال و باب العرش و الكرسى) مؤثّر بوده است.(2)

ص: 96


1- . همان، ص 375.
2- . براى ديگر ديدگاه هاى وى درباره ابواب ، ر . ك : همان ، ج 2، ص 1 و ج 1، ص 593 - 594 و ج 3، ص 83.

ج . سيّد بدر الدين حسينى عاملى (زنده در 1060 ق)

وى در حاشيه اى كه بر اصول الكافى نگاشته و به تازگى به چاپ رسيده ، نكته هايى درباره برخى ابواب الكافى بيان كرده است كه در زير بدانها اشاره مى كنيم :

1 . وى در حاشيه بر «باب الخير و الشرّ»(1) بر آن رفته است كه مراد از آفرينش خير و شرّ در اين باب ، خلق تقدير است و نه خلق تكوين. به اين معنا كه خداوند ، هميشه به مقادير خير و شرّ ، عالم بوده و خواهد بود.(2)

صدوق رحمه الله نيز چنين ديدگاهى داشته است(3) كه البته شيخ مفيد رحمه الله در تصحيح الاعتقادات ، بر وى به جهت اين ديدگاه ، خرده گرفته و معناى ديگرى را در اين باره فراز آورده است.(4)

2 . دومين باب از كتاب الإيمان و الكفر ، «باب آخر منه و فيه زيادة وقوع التكليف الأوّل» نام دارد. در باب پيشين كه «باب طينة المؤمن و الكافر» بود ، كلينى ، احاديثى را آورده بود كه محور آنها منشأ آفرينش و گونه طينت مؤمن و كافر بود . اكنون در اين باب ، احاديثى را گزارش كرده است كه نشان مى دهند خداوند ، به مؤمنان و كافران در عالم ذرّ ، تكليف كرده بود كه به آتشى افروخته در آيند. مؤمنان پذيرفتند و وارد شدند ؛ ولى كافران از اين فرمان ، سر بر تافتند.(5)

با اين توضيح ها اكنون نظر سيّد بدر الدين درباره عنوان باب دوم را مى آوريم :

قوله عليه السلام : و فيه زيادة إلخ؛ يمكن أن يقال فائدة التكليف الثانى زيادة إقامة الحجّة على العاصى و زيادة استحقاق العاصى و المطيع لما استحقّاه بالتكليف الأوّل و لئلاّ

ص: 97


1- . الكافى، ج 1، ص 208.
2- . الحاشية على اُصول الكافى، ص 117.
3- . الاعتقادات، ص 29.
4- . ر . ك : تصحيح الاعتقادات، ص 42.
5- . الكافى، ج 2، ص 9 - 11.

يدّعوا الغفلة كما نطق به الكتاب و أمّا التكليف الأوّل فلأجل التمييز بين المطيع و العاصى من الفريقين و إلاّ فهو سبحانه عالم بحالهما على كلّ حال.(1)

درباره اين سخن سيّد بدر الدين ، نكاتى را بايد يادآور شويم :

يك . در چاپ مورد استفاده ما پس از واژه «قوله» ، عبارت «عليه السلام» آمده است. چنان مى نمايد كه افزودن عبارت «عليه السلام» ، اشتباه مصحّح است و نه مؤلّف ؛ زيرا سيّد بدر الدين ، به خوبى مى دانسته كه عنوان باب، سخن و انتخاب كلينى

است و نه حديث معصوم عليه السلام و از اين رو نيازى به عبارت «عليه السلام» نيست.

دو . از نگاه وى هر يك از اين دو ، يعنى عاصى (كافر) و مطيع (مؤمن) در عالم ذرّ و در پى انجام دادن دستور الهى از سوى مؤمن و سرپيچى از آن از سوى كافر ، استحقاقى يافتند : مؤمن ، شايسته بهشت گشت و كافر ، درخور دوزخ.

سه . امّا به باور وى در اين دنيا نيز اين دو تكاليفى دارند و خداوند ، به آنها دستورهايى داده است. مؤمنان بدين فرمان ها گردن مى نهند و كافران از آن تن مى زنند.

وى اين دسته از تكاليف را «تكليف ثانى» ناميده است. حكمت اين تكليف ، آن است كه حجّت بر كافران تمام تر گردد و بيشتر درخور آتش گردند و استحقاق مؤمن به بهشت نيز افزون تر شود.

امّا حقيقتْ آن است كه برخى از اين برداشت ها جاى خدشه دارند ؛ زيرا : اولاً گرچه تكاليف اين دنيا را مى توان ثبوتا تكليف هاى مرحله دوم به شمار آورد ، ولى احاديث اين باب ، هيچ اشاره اى به اين نكته ندارند و درباره تكاليف دنيايى ، نه زبان نفى دارند و نه اثبات.

ثانيا از نگاه ما ، مراد كلينى از «التكليف الأوّل»، دسته اى از تكاليف در مقابل تكاليف دنيايى نيست تا بگوييم تكاليف دنيايى ، تكاليف ثانوى هستند ؛ بلكه مراد

ص: 98


1- . الحاشية على اُصول الكافى، ص 288.

وى «التكليف فى أوّل الخلق» است ؛ يعنى «تكليفى كه در آغاز آفرينش ، بر مؤمن و كافر ، بار شد» و احاديث اين باب و مقايسه آن با باب پيشين ، بهترين گواه بر اين ادّعاست.

به نظر مى آيد گونه اى ابهام در عنوان گذارى اين باب از سوى كلينى وجود دارد كه سبب پيدايش اين گونه برداشت ها گشته است . اگر كلينى چنين مى نوشت: «باب آخر منه و فيه زيادة و هى وقوع التكليف فى أوّل الخلق» يا «أوّل أمر الخلائق» ، بى گمان ، عنوان اين بابْ روشن تر و زودفهم تر بود و مضمون احاديث مربوط با آن را بهتر بر مى نمود.(1)

د . ملاّ محمّد صالح مازندرانى (م 1081ق)

وى در شرح خود بر اصول و روضه الكافى - كه يكى از گسترده ترين و ارجمندترين شروح الكافى است - در چندين جا از عناوين ابواب و يا جاى گرفتن يك حديث در يك باب ، نكته هاى علمىِ ارزشمندى را دريافته و براى استفاده ، به دست پژوهشگران داده است . در ادامه ، گذرى به برخى از اين نكته ها خواهيم داشت:

1 . وى در آغاز شرح «كتاب العقل» گفتارى سودمند دارد درباره اين كه چرا نويسندگان ، از ديرباز ، نگاشته خود را به چند كتاب و هر كتاب را به فصل ها و ابواب گوناگون تقسيم مى كرده اند ؟ سخن وى گرچه مستقيما با موضوع بحث ما ارتباط ندارد ، امّا شنيدن آن ، خالى از فايده نيست. وى مى نويسد:

هدف [نويسندگان] از اين كه هر يك از موضوعات و مسائل [كلى] را با يك «كتاب» مشخص مى سازند و مسائل زير هر موضوع را نيز با عنوان «فصل» يا «باب» تفكيك مى كنند ، آن است كه كار را براى خواننده ، آسان سازند و يادگيرنده را به شوق آورند ؛ چه متعلّم ، وقتى كتابى [از يك نگاشته] را به پايان

ص: 99


1- . براى مشاهده نمونه ديگرى از ديدگاه هاى وى درباره ابواب ، ر . ك : همان ، ص 102 .

برد ، بر اين باور مى رود كه اين كتاب در موضوع خود ، كافى و بسنده است . از اين رو با علاقه به خواندن كتابى ديگر [از همان نگاشته] روى مى آورد ، برخلاف زمانى كه يك نوشته ، يكپارچه و بدون بخش بندى باشد.(1)

سخن وى سودمند است ؛ ولى بايد بيفزاييم كه علاوه بر اين هدف، اهداف ديگرى نيز از بخش بندى يك نوشته ، وجود دارد كه شايد از آنچه ايشان آورده است ، بسيار مهم تر باشد . يكى از اين اهداف ، دسته بندى مطالب علمى و آسان سازى فهم هر مطلب و فراهم آوردن روشى است كه خواننده ، همه ديدگاه ها در آن موضوع را در يك بخش ببيند و اين ، خود ، در جامع نگرى و ارزيابى نهايى وى بسيار مؤثّر خواهد بود.(2)

شايد خواست ايشان از اين كه «كار بر خواننده ، آسان شود» همين نكته بوده است ؛ ولى جاى آن بود كه بر اين نكته ، بيشتر پاى مى فشردند و آن را مى گستراندند.

2 . وى در زير عنوان «باب المستأكل بعلمه و المباهى به» درباره اين كه مراد از «المستأكل بعلمه» كيست ، مى نويسد :

المراد من يجعل العلم آلة لأكله أموال الناس و يتّخذه رأس مالٍ يأكل منه و يتوسع به فى معاشه .(3)

3 . وى در شرح عنوان نخستين باب «كتاب التوحيد» مى نويسد:

باب حدوث العالَم: مراد از عالَم ، هر چيز غير خداست و آن [ما سوى اللّه] با همه فراوانى يا جوهر است يا عرض و مراد از حدوث عالم ، آن است كه وجودش مسبوق به عدم است... .

ملاّ صالح سپس به بيان اختلاف پيروان اديان درباره حدوث عالم پرداخته است.

ص: 100


1- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 1، ص 65.
2- . روش فهم حديث، ص 29 - 30.
3- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 2، ص 157.

وى در دنباله، در شرح قسمت دوم عنوان باب يعنى «اثبات مُحْدِث» چنين مى نويسد:

إثبات المحدث ، يعنى اثبات موجودى كه [قائم] به ذات است و با وصف حدوث توصيف نگردد. [موجودى] كه عالَم را با قدرت و اختيار آفريده است. و در اين باب [نويسنده] وجود مُحدِث را با دلايل عقلى و برهان هاى إنّى ، اثبات مى كند و به آثار [وجود] او مانند حوادث روزانه و احوال زمين و آسمان چنگ مى زند كه هيچ منصف خردمندى ، حادث بودن آنها را و اين كه به يك آفريدگار حكيم و توانا و مختار وابسته اند ، انكار نمى كند .(1)

4 . ملاّصالح درباره «باب آخر و هو من الباب الأوّل» كه پس از «باب صفات الذات» جاى دارد - كه پيش از اين ، ديدگاه ملاّصدرا را درباره آن آورديم - چنين نگاشته است :

كلينى در اين باب ، آنچه را كه در باب پيشين آورده بود ، يعنى سخن از صفات ذات و اين كه عين ذات خداست ، باز گفته است . علاوه بر آن كه يك نكته را افزوده و آن اين كه [در اين باب سخن از آن است كه] خدا همانند ندارد و مركّب نيست و جزء و بعض نيز ندارد و هيچ صفتى [زائد بر ذات] ندارد و نيز اين كه او مرجع همه موجودات ديگر است .(2)

سخن شارح ، درست است ؛ ولى اگر آن را با سخن ملاّصدرا درباره اين باب - كه پيش تر ، آن را آورديم - بسنجيم ، مى بينيم كه ملاّصدرا رسالت اين باب و تفاوت آن با باب پيشين را بهتر و روشن تر توضيح داده است. چنان كه ملاّصدرا اشاره كرده ، رسالت اين باب ، آن است كه ثابت كند صفات خدا عين ذات اوست ؛ ولى در باب پيش از آن ، بحث بر سر اين است كه صفات ذات الهى ، ازلى هستند و پيش از آفرينش همه موجودات ، وجود داشته اند و هيچ دگرگونى اى در آنها راه ندارد.

5 . ملاّصالح درباره هدف كلينى از «باب الإرادة أنّها من صفات الفعل و سائر

ص: 101


1- . همان، ج 3، ص 4.
2- . همان، ص 259.

صفات الفعل» نوشته است:

و هو رحمه اللّه يذكر فى هذا الباب ضابطة للفرق بين صفات الفعل و صفات الذات .(1)

اين ديدگاه وى استوار است و با مضمون احاديث اين باب ، هماهنگى دارد .

6 . وى پس از «باب معانى الأسماء و اشتقاقها» ، به هنگام شرح باب بعد يعنى: «باب آخر و هو من الباب الأوّل إلاّ أن فيه زيادة و هو الفرق ما بين المعانى التى تحت أسماء اللّه و أسماء المخلوقين»، و در مقام بيان هدف اين باب مى نويسد:

ليرتفع الاشتراك المعنوى بينه و بينهم و ينتفى التشابه بالكليّة .(2)

پس از نگاه وى ، رسالت اين باب ، آن است كه ثابت كند حقيقت معانى نام هاى خداوند با نام هاى انسان ها ، از يكديگر يك سر جداست و هيچ همانندى اى ميان آنها نيست. يعنى اين كه خدا را سميع مى ناميم ، با شنوايى انسان ها هيچ سنخيت و همانندى اى ندارد و البته كه اين برداشت از اين باب ، درست است.

7 . وى واژه تأويل را در عنوان «باب تأويل الصمد» ، به معناى «تفسير» ، نزديك تر مى داند تا معناى اصطلاحى آن - يعنى برگرداندن لفظ از معناى ظاهر به معنايى كه پنهان تر است - .(3)

سخن وى درست است و كلينى در اين جا تأويل را به معناى تفسير ، به كار برده است.

8 . وى در زير عنوان «باب جوامع التوحيد» چنين آورده است:

يذكر فيه أنحاء من اعتبارات ثبوتيّة و سلبيّة للردّ على الفرق المبتدعة .(4)

ص: 102


1- . همان، ص 264.
2- . همان، ج 4، ص 28.
3- . همان، ص 61.
4- . همان، ص 128.

سپس در بيانى طولانى ، ديدگاه هاى فرقه هاى مختلف را درباره مسائل مربوط به توحيد آورده است ؛ امّا به نظر مى رسد كلينى در اين باب ، بيشتر به دنبال آن بوده تا احاديثى را كه معمولاً مسائل مختلف توحيدى را مطرح كرده و در آن ، سخن از مسائل گوناگونى همچون : يگانگى خدا، چگونگى آفرينش عالم و موضوعاتى ديگر است - كه در ابواب پيش از آن ، بدانها پرداخته بود - بياورد. به ديگر سخن ، اين باب - چنان كه پيش تر و در بخش بررسى ابواب گفتيم - ، گونه اى جمع بندى از باب هاى پيشين است و هدف اصلى آن ، ردّ فرقه هاى بدعت گذار نيست ؛ گرچه به صورت غير مستقيم چنين فايده اى نيز از آن مى توان برداشت كرد.

9 . وى در زير عنوان «باب الجبر و القدر و الأمر بين الأمرين» ، هدف اين باب را ابطال جبر و قدر و اثبات امر بين الأمرين دانسته و سپس به گستردگى درباره معناى جبر و قَدَر و ديدگاه هاى جبريّة و قدريّة ، سخن گفته است. وى در پايان توضيح خود آورده است:

و ينبغى أن يعلم أنّ القدريّة قد تطلق على الجبريّة بناءا على أنّ القدر جاءَ بمعنى الجبر أيضا و القدر بهذا المعنى أيضا مذكور فى هذا الباب .(1)

بخش نخست سخن وى درست است. در عبارات فرقه شناسان ، گاه به جبريّه نيز قدريّه گفته اند ؛(2) ولى ظاهرا در هيچ يك از احاديث اين باب ، اين كاربرد وجود ندارد. علاوه بر اين كه اين كاربرد ، با عنوان باب نيز هماهنگ نيست. شارح در شرح احاديث

ص: 103


1- . همان، ج 5، ص 4.
2- . به نوشته عبد الكريم شهرستانى ، معتزله براى آن كه از زير بار تبليغات منفى ناشى از حديث «القدريّة مجوس هذه الأمّة» رهايى يابند ، اين گونه وانمود مى كردند كه واژه القدريّة در اين حديث ، مشترك لفظى است و مراد از آن ، كسانى هستند كه همه خوبى ها و بدى ها را به خداوند نسبت مى دادند و در نتيجه ، اين واژه بر جبرگرايان - يعنى مخالفان معتزله - منطبق مى گشت. براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : الملل و النحل، ج 1، ص 43 ؛ مجله علوم حديث، ش 25، ص 31 - 51 ؛ حواشى علاّمه شعرانى بر شرح ملاّصالح، ج 5، ص 4 پاورقى اوّل .

اين باب ، تنها در يك جا قدريّة را به معناى جبريّه گرفته است(1) كه در آن جا نيز دليلى براى اين گونه معنا كردنْ وجود ندارد.

10 . وى در زير عنوان «باب البيان و التعريف و لزوم الحجّة» سخنى دارند كه گرچه اندكى درازدامن است ، ولى از آن جا كه در تبيين رسالت كلّى اين بابْ مؤثّر است و نيز در بردارنده نكته هايى است كه جاى خدشه و درنگ دارد، به ناگزير بايد به بررسى آن بپردازيم. وى مى نويسد:

لعلّ المراد بالبيان توضيحُهُ تعالى معرفتَهُ و معرفةَ رسوله و الأئمّة عليه السلام فى الميثاق و بالتعريف تعريف الرسول و الأئمّة تلك المعارفَ و الأحكام للاُمّة فى هذه العالَم و بلزوم الحجّة أنّ الحجّة لا تلزم إلاّ بعد البيان و التعريف و بالجملة المقصود من هذا

الباب أنّ الأحكام الاُصوليّة و الفروعيّة كلّها توقيفيّة لا يمكن معرفة شى ءٍ منها إلاّ بالبيان و التعريف و بعدهما لزمت الحجّة على المطيع و العاصى و قال الفاضل الأسترآبادى(2): «المقصود من هذا الباب شيئان: الأوّل أنّ الصّور الإدراكيّة كلّها فايضة من اللّه تعالى بأسبابها و هذا هو قول الحكماء و علماء الإسلام قال اللّه تعالى:

«سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَآ إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَآ» و شبهها من الآيات و الثانى أنّ اللّه تعالى لم يُكلّفنا بالكسب لنعرفَ أنّ لنا خالقا و له مبلّغا رسولاً بل عليه أن يُعرّفنا نفسَه و رسولَه و بذلك لزمت الحجّة على الخلق و غيره» و قيل المراد بالبيان بيان الأحكام الشرعيّة فى القرآن لرسوله و بالتعريف تعريف الرسول تلك الأحكام للاُمّة و بلزوم الحجّة لزومها على الخلق بعد البيان و التعريف.(3)

اكنون بايد بررسى كنيم كه كدام بخش از اين ديدگاه ها را مى توان پذيرفت:

ص: 104


1- . ر . ك : شرح اُصول الكافى، ج 5، ص 18 در شرح حديث چهارم از «باب الجبر و القدر» علامه شعرانى نيز بر اين باور است كه مراد از قدريه در اين حديث ، همان قائلان به قدر هستند ، بر خلاف شارح كه آن را بر جبريّة ، تطبيق داده است.
2- . ظاهرا مراد از فاضل استرآبادى ، ميرزا محمد استرآبادى م 1028 ق نويسنده منهج المقال است ، البته به قرينه ديگر سخن شارح در : ج 5، ص 106.
3- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صالح ، ج 5، ص 47.

يك . اين كه شارح احتمال داده اند كه شايد مراد از بيان تبيين معرفت خدا و پيامبرش ، در عالم ميثاق باشد و... ادامه آن، از سياق اين باب و باب هاى پس از آن ، بسيار دور است. در كنار آن كه احاديث اين باب نيز هيچ اشاره اى بدان ندارند . پس اين احتمال ، تنها يك گمانه بى دليل است.

دو . آنچه درباره مقصود از اين باب آورده اند ، به خودى خود ، مطلب درستى است ؛ ولى غرض كلّى اين باب ، بيان اين مطلب نيست. غرض كلّى اين باب ، همان نكته دومى است كه فاضل استرآبادى ، اين گونه آورده است : لازم است كه خداوند ، نخست پيامبر و امام را به ما بشناساند و سپس از ما درباره اطاعت از آنان پرسش كند.

سه . نكته نخستى كه فاضل استرآبادى ، به عنوان نخستين هدف اين باب آورده نيز نه تنها با گنجاندن اين باب در «كتاب الحجّة» - كه يك رسالت مهم آن ، تبيين چرايىِ لزوم شناخت پيامبر و امام و راه هاى اين شناخت است - از هيچ رو هماهنگ نيست، بلكه با احاديث اين باب نيز بيگانه است و نمى توان آن را به عنوان يكى از اهداف اين باب پذيرفت.

11 . وى در آغاز «كتاب الإيمان» ، درباره عنوان اين كتاب ، سخنى دارند كه گزارش همه آن در اين جا سبب طولانى تر شدن اين نوشتار خواهد شد. از اين رو ، تنها به ذكر برخى ديدگاه هاى كلى وى در آن جا و سپس بررسى و نقد آن بسنده مى كنيم.

يك . وى درباره اين كه چرا كلينى ايمان را مقدّم بر كفر آورده ، دو احتمال را ياد كرده است :

- چون ايمان ، اصل است (يعنى اصلْ آن است كه همه مؤمن باشند) و مهم تر.

- چون ايمان ، وجودى است ، و كفر ، عدمى. البته وى اين احتمال را با واژه قيل آورده است.(1)

ص: 105


1- . همان، ج 7، ص 51.

احتمال نخست ، پذيرفتنى است ؛ ولى احتمال دوم را بر پايه آنچه پيش تر درباره معناى ايمان و كفر در ابواب «كتاب الإيمان و الكفر» آورديم بايد كنار نهيم ؛ زيرا بر پايه آنچه خوانديم مى توان به اين نتيجه رسيد كه از نگاه روايات ، كفر ، امرى وجودى

است يا دست كم مى تواند امر وجودى باشد. امّا اين احتمال كه كفر ، عدمى است ، بر ديدگاه متكلّمان درباره مفهوم كفر و ايمان استوار است - كه سخن از ناسازگارى آن با ديدگاه روايات ، پيش تر گذشت - .

دو . وى غرض از كتاب الإيمان را بيان اصل انسان و چگونگى آفرينش و هدف از آفرينش وى و آنچه سبب كفر و هلاكت او مى شود ، بيان مى كند و نيز گفتگو از آنچه ايمان و نجات او را در پى دارد تا از اين راه ، به قرب حق و رهايى از هواهاى نفسانى - كه سعادت نهايى است - دست يابد .

ولى بر پايه تحليلى كه پيش از اين ، درباره «كتاب الإيمان و الكفر» داشتيم و در دسته بندى ابواب ، بيان كرديم ، هدف اصلى از اين كتاب ، بيان چگونگى آفرينش انسان و اصل او نيست ؛ بلكه اين ، نكته اى است كه به عنوان مقدّمه و درآمدى بر شناخت فطرت توحيدى مؤمن و باطن كافر در اين كتاب ، گنجانده شده است . پس بحث از خلقت انسان در اين كتاب ، بسترساز و مقدّمه است ، نه هدف.

12 . وى درباره اين كه چرا كلينى «باب طينة المؤمن و الكافر» را بر ديگر ابواب پيش انداخته است مى گويد:

لأنّه يذكر فيه أحوالاً مشتركة مع أنّ الطينة و أحوالها بمنزلة المادّة و سائر الأحوال بمنزلة الصورة .(1)

ولى با آنچه در بررسى ابواب «كتاب الإيمان» آمد ، علّت تقديم اين باب نيز روشن است ؛ زيرا موضوع اين باب ، نخستين بحثى است كه به هنگام گفتگو از آفرينش

ص: 106


1- . همان، ج 8 ، ص 3 - 4.

مؤمن و كافر بايد بررسى شود و آفرينش مؤمن و كافر نيز - چنان كه گفته شد - زمينه و بستر بحث هاى پسين در اين كتاب است . پس توجيه شارح ، كامل نيست.(1)

گرچه ظاهرا مراد وى از احوال مشترك، رخدادهايى است كه به صورت مشترك براى طينت هاى مؤمنان و طينت هاى كافران ، هر دو ، روى داده است ، ولى اين نكته ، به تنهايى علّت اصلى تقديم اين باب به شمار نمى آيد.

13 . وى در زير دومين باب اين كتاب ، يعنى «باب آخر منه و فيه زيادة وقوع التكليف الأوّل» ، براى تبيين مفهوم تكليف اوّل ، در بيانى ، بر آن رفته است كه در روايات ، پنج تكليف در پنج زمان از انسان ها خواسته شده است : تكليفى در عالم ارواح ؛ تكليفى در آن هنگام كه طينت آدمْ سرشته مى شد ؛ سوم ، تكليفى پس از سرشته شدن طينت آدم و آن گاه كه خداوند ، فرزندان آدم را به شكل ذرّه ، از صلب او خارج ساخت ؛ تكليف چهارم ، در عالم دنيا ؛ و تكليف پنجم نيز ويژه اطفال و... و كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را درك نكرده اند.(2)

بنيادى ترين خدشه اى كه بر سخن شارح در اين جا وارد است ، همان است كه پيش از اين ، درباره ديدگاه سيّد بدر الدين عاملى درباره اين باب گفتيم و آن اين است كه ايشان تكليف در عالم ذرّ را در مقابل تكليف در دنيا گرفته و اين دو را در عرض هم به شمار آورده است ؛ ولى آورديم كه احاديث اين باب ، تنها ناظر به تكليف در عالم ذرّ هستند و به ديگر تكاليف و از آن ميان ، تكاليف دنيا اشاره اى ندارند و اين گونه برداشت ، از اشتباه در تفسير واژه اوّل در عنوان باب ، ريشه گرفته است. براى توضيح بيشتر ، آنچه در بررسى ديدگاه سيّد بدر الدين گفتيم ، سودمند خواهد بود.

14 . وى درباره باب سوم اين كتاب يعنى «باب آخر منه» مى نويسد:

ص: 107


1- . عبارت «مع أنّ الطينة...» تا اندازه اى به رسالت اين كتاب نزديك است ؛ ولى جا داشت كه شارح ، به نكته هاى مهم تر نيز اشاره مى كرد . از اين رو ، توجيه وى را كامل ندانستيم.
2- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 8، ص 15.

هذا الباب مثل السابق إلاّ أنّه يذكر فيه شيئا من تفاصيل التكليف الأوّل و اختلاف الخلق و حكمة ذلك الاختلاف و غير ذلك .(1)

اين كه كلينى در اين باب ، جزئيات تكليف اوّل را بر نموده ، درست است ؛ ولى نكته ديگر در اين باب ، آن است كه خداوند در كنار پيمان ربوبيّت خود، فرزندان آدم را به اقرار به نبوّت پيامبران و ولايت امير مؤمنان عليه السلام و يك يك امامان عليه السلام نيز فرا خوانده بود و اهميت اين نكته در اين باب ، كمتر از اختلاف خلق و حكمت اختلاف نيست و شايسته بود كه از آن نيز ياد شود.

15 . شارح در شرح حديث: «المؤمن مُكَفَّر» ، دو معنا را محتمل دانسته است.

يك . مؤمن ، نيكىِ خود را از مردم مى پوشاند (اين معنا احتمالاً بر فرض خواندن واژه مكفّر به شكل اسم فاعل ، استوار است .

دو . مؤمن در مال و نفس خود ، مصيبت هايى را تحمّل مى كند و اين ، سبب پوشيده شدن گناهان وى خواهد بود.

شارح ، معناى دوم را با عنوان بابْ مناسب تر مى داند ؛(2) زيرا عنوان باب «باب ما أخذه اللّه على المؤمن من الصبر على ما يلحقه فيما ابْتُلِىَ به» است. وى معتقد است كه شايد كلينى نيز برپايه همين برداشت ، اين حديث را در اين باب گنجانده است و اين ، سخنى درست است.

استفاده هاى ملاّ صالح مازندرانى از عنوان هاى باب هاى الكافى ، بيش از اين بود ؛ ولى به جهت مجال اندك در اين نوشتار ، به همين اندازه بسنده مى كنيم و نشانىِ نمونه هاى ديگر را در پاورقى مى آوريم.(3)

ص: 108


1- . همان، ص 21.
2- . همان، ص 204.
3- . براى ديگر نكته ها و استفاده هايى كه وى از عنوان باب ها به دست داده است ، ر . ك : همان، ج 8، ص 87، 49، 90، 138، 38، 59، 61 و ج 9، ص 102، 204، 357 و ج 2، ص 3، 265 و ج 3، ص 59 و ج 7، ص 51.

ه- . رفيع الدين (ملاّ رفيعا) نايينى (م 1082ق)

وى نيز از جمله بزرگان حديث پژوه است كه حاشيه اى مهم بر اصول الكافى دارد و اظهارنظرهايى درباره عناوين كتاب ها و ابواب الكافى مطرح كرده است كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

1 . وى در زير عنوان «كتاب العقل و الجهل» توضيح درازدامنى درباره معناهاى عقل و اين كه در هر حديث اين كتاب ، به كدام معنا به كار رفته ،(1) آورده كه آشنايى و خواندن آن براى حديث پژوه ، سودمند است .

2 . در آغاز «كتاب العلم» به دو ديدگاه درباره عنوان كتاب العلم - كه پيش تر ، از آن سخن گفتيم - اشاره كرده است ؛ ولى هيچ داورى اى در اين زمينه ، به دست نداده است.(2)

3 . در آغاز «كتاب التوحيد» و نيز در زير عنوان نخستين باب آن ، هدف از آن كتاب و آن باب را بيان كرده است.(3) از آن جا كه سخن وى نكته جديدى بيش از آنچه پيش تر ، از ديگر شارحان آورديم نداشت ، آن را گزارش نمى كنيم.

4 . درباره «باب الهداية أنّها من اللّه عز و جل به يك نكته سودمند اشاره مى كند و آن اين كه ظاهرا احاديث اين باب كه در آن ، از شيعيان خواسته شده است كه از دعوت اهل سنّت به تشيّع خوددارى كنند ، ريشه در تقيّه دارد ؛ زيرا دعوت آنان در آن شرايط براى شيعيان ، زيان ها و دردسرهايى را به همراه داشته و شايد همين دعوت ، اهل سنّت را در پندار خود راسخ تر مى ساخته است.(4)

اين ، نكته اى است استوار كه بى گمان در صدور احاديث اين باب ، بى اثر نبوده

ص: 109


1- . الحاشية على اُصول الكافى، ص 41.
2- . همان، ص 91.
3- . همان، ص 237.
4- . همان، ص 518.

است و برخى از شارحان نيز پس از وى بدان راه برده اند.(1)

و . علاّمه مجلسى (م 1111ق)

علاّمه محمّدباقر مجلسى نيز از جمله بزرگانى است كه در شرح خود بر الكافى با نام مرآة العقول ، گاه گاه از عناوين ابوابْ بهره گرفته و نكته هايى را درباره آنها فراز آورده است كه در زير به برخى از آنها مى پردازيم:

1 . چنان كه پيش از اين آمد ، در بحث هاى فرقه شناسى ، گاه به جبريّه نيز «قدريّه» گفته اند ؛ ولى علاّمه با استفاده از عنوان «باب الجبر و القدر» نتيجه گرفته كه كلينى ، قدريّه را براى قائلان به قدَر به كار برده اند و نه جبريّه كه منكران قَدَرند.(2)

2 . درباره «باب من مات و ليس له إمامٌ من أئمّة الهدى و هو من الباب الأوّل» بر آن است كه فرق اين باب با باب پيشين يعنى «باب فى من دان اللّه عز و جل بغير إمام من اللّه - جلّ جلاله -» را برررسى كند . به همين دليل است كه در باب پيشين ، بر باطل بودن عبادت كسى كه امام حق را نمى شناسد، حكم شده است و اين كه شايستگى آمرزش ندارد ؛ ولى در اين باب ، سخن بر سر آن است كه چنين كسى بر جاهليت و كفر مى ميرد. علاّمه ، معتقد است كه مضمون هر دو باب در پايان يكى است و از اين رو ، كلينى آن را بخشى از باب پيشين دانسته است. به نظر وى ، علّت اين كه كلينى اين دو قسمت را دو باب جداگانه دانسته ، آن است كه واژگان آن ، متشابه و مضمون آن در ميان مخالفان شيعه نيز مشهور بوده است.(3)

اين تعليل ، جاى گفتگو و خدشه دارد ؛ زيرا كلينى - چنان كه آمد - به الفاظ احاديث ، اهميت فراوان مى داده است و اگر دسته اى از احاديث در مجموعه اى از

ص: 110


1- . مرآة العقول، ج 2، ص 243.
2- . همان، ص 181.
3- . همان، ج 4، ص 219.

واژگان يكسان بوده و سياق آنها نيز به هم نزديك مى نموده ، براى آنها يك باب جداگانه قرار داده است ، اگرچه در مواردى ، مضمون اين احاديث با مضمون يك يا چند باب ديگر نيز هماهنگ است. به نظر نمى آيد تعليل علاّمه درباره اين باب ، دليل استوارى داشته باشد.

3 . درباره «باب آخر فى أرواح المؤمنين» آورده اند كه اين عنوان ، در برخى نسخه ها وجود ندارد.(1)

4 . از عنوان «باب الرّجل يتطوّع بالصيام و عليه من قضاء شهر رمضان» استفاده كرده اند كه كلينى ، بر آن بوده است كه شخص ، تنها در صورتى نمى تواند روزه مستحبّى بگيرد كه قضاى روزه ماه رمضان برعهده او باشد ؛ ولى اگر قضاى روزه واجب ديگرى بر عهده او باشد ، مى تواند روزه مستحبّى بگيرد ؛ نكته اى كه صاحب معالم نيز بر پايه همين عنوان به كلينى نسبت داده بود و ظاهرا اين نسبتْ درست مى نمايد.(2)

5 . درباره «باب طينة المؤمن و الكافر» معتقد است كه احاديث اين باب و برخى از باب هاى پسين ، از جمله احاديث متشابه و مشكل است كه توهّم جبر و نفى اختيار را به ذهن مى آورد. سپس به بيان ديدگاه هاى گوناگون دانشوران شيعه درباره اين گونه احاديث پرداخته است .(3)

ز . وحيد بهبهانى (م 1205ق)

آقا محمّدباقر ، مشهور به وحيد بهبهانى ، از بزرگ ترين فقيهان متأخّر شيعه است. وى در يك دو جا از حاشيه خود بر مجمع الفائدة و البرهان از محقّق اردبيلى از عناوين

ص: 111


1- . همان، ج 14، ص 221.
2- . همان، ج 16، ص 318.
3- . همان، ج 7، ص 15. براى نمونه هاى ديگر ، ر . ك : همان، ج 2، ص 67، 181، 227 و ج 4، ص 219 و ج 8، ص 106 و ج 10، ص 126 و ج 12، ص 202 و ج 14، ص 82 و 221 و ج 16، ص 318.

ابواب ، سود جسته است. براى نمونه ، ايشان معتقد است كه ظاهر برخى اخبار ، بيانگر آن است كه انگور با جوشيدن ، به خمر تبديل مى شود و در حكم خمر خواهد بود. وى روايات «باب أصل تحريم الخمر» در الكافى را نشان دهنده اين ديدگاه مى داند و عقيده دارد كه مراد كلينى از خمر در عنوان باب خمر ، واقعى است. در روايات اين باب ، سخن از انگور جوشيده به ميان آمده است ، پس مى توان گفت كه كلينى ، انگور جوشيده شده را - تا پيش از آن كه دو سوم آن از بين برود - مثل خمر واقعى ، نجس مى دانسته است.(1)

ح . علاّمه شعرانى (م 1352 ش)

علاّمه ميرزا ابو الحسن شعرانى ، از دانشمندان پُركار روزگار ما در حاشيه پُر بار خود بر شرح ملاّصالح مازندرانى ، در چند جا نكته هايى را درباره ابواب الكافى يا عناوين آنها مطرح كرده اند كه در اين جا يادآور مى شويم :

1 . ايشان درباره «باب الردّ إلى الكتاب و السنة و أنّه ليس من الحلال و الحرام و جميع ما يحتاج الناس إليه إلاّ و قد جاء فيه كتاب أو سنّة» معتقد است :

هذه الباب ردّ على الأخباريّين أعنى الجهلة منهم و حشوية أهل الحديث لأنّه ترغيب فى التمسّك بالكتاب و هم ينهون عنه.(2)

ايشان در ادامه ، مراد از سنّت در اين باب را سنّت متواتر (اعم از گفتار يا كردار يا تأييد معصوم عليه السلام ) مى داند و نه آنچه از راه خبر واحد رسيده باشد ؛ زيرا خبر واحد ، ظنّى است و مانند ديگر سخنان معصومان عليه السلام است و نمى توان ظنّى را دليلِ درستىِ ظنّ ديگر دانست.(3)

اين كه مراد از سنّت در اين جا سنّت متواتر باشد ، از سياق احاديث اين باب ،

ص: 112


1- . حاشية مجمع الفائدة و البرهان، ص 679 . نيز ر . ك : ص 698.
2- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، حاشيه علاّمه شعرانى ، ج 2 ، ص 275 ، پاورقى ش 1 .
3- . همان جا .

بسيار دور مى نمايد ؛ زيرا روشن است كه سنّت متواتر - در روزگار ما - بسيار اندك است و پاسخگوى بسيارى از چيزهايى كه مردم بدان نياز دارند ، نيست.

اِشكالى را نيز كه مطرح كرده اند ، در اين مقامْ وارد نيست ؛ زيرا مانعى ندارد كه يك دليل ظنّى ، ولى معتبر و قابل قبول ، مستند پذيرش دليل ظنّىِ ديگرى باشد. البته بيفزاييم كه پاسخ تفصيلى به اشكال ايشان ، مجالى ديگر مى طلبد .

2 . وى معتقد است كه موضوع «كتاب الحجّة» و مسائل مطرح شده در آن ، بر دو محور مى گردد:

يك . گفتگو از شارع و وضع احكام و قوانين و چگونگى آن ؛

دو . مُجرى و نگاهبان و تبيينگر اين احكام .(1)

اين دو محور را مى توان با اندكى تسامح ، از رسالت هاى غير مستقيم «كتاب الحجّة» دانست. علّت تسامح ، آن است كه اين دو محور ، تنها در اندكى از احاديث «كتاب الحجّة» به چشم مى خورند و روشن است كه زمانى مى توانيم بگوييم فلان كتاب ، بر اين محور يا آن موضوعْ استوار است كه مطالب زيادى از آن كتاب ، با آن محور يا موضوع ، پيوند داشته باشد ؛ ولى در اين جا اين گونه نيست. اين دو محور شايد از جمله رسالت هاى غير مستقيمِ اين كتاب به شمار آيند ؛ ولى بى گمان ، رسالت نخستِ «كتاب الحجّة» ، اين دو نكته نيست. رسالت اين كتاب - چنان كه پيش تر بدان اشارت كرديم - تبيين جايگاه، كاركرد و نقش پيامبر و امام ، در عالم هستى و بر نمودن فضايل و مناقب امام است. براى تفصيل بيشتر مى توان آنچه را كه در بررسى «كتاب الحجّة» آورديم، بازخوانى كرد.

3 . درباره «باب حدوث العالم و اثبات المُحدِث» نوشته است :

سخن كلينى كه گفته: حدوث عالَم و سپس اثبات محدّث را بدان عطف كرده و آن

ص: 113


1- . همان، ج 5، ص 75، پاورقى ش 1.

را عنوانى براى اثبات واجب الوجود دانسته است ، نشان مى دهد كه حدوث عالم ، ملزوم اثبات خداست .(1)

و به ديگر سخن ، اگر وجود خداوند را ثابت كرديم ، به ناچار بايد بپذيريم كه اين عالم ، پديدآمده به دست اوست.(2)

ط . معاصران

در ميان معاصران نيز برخى از نويسندگان و دانشوران درباره ابواب الكافى ، ديدگاه هايى را مطرح كرده اند كه براى نمونه ، به بعضى از آنها اشاره مى كنيم :

1 . آية اللّه العظمى صافى گلپايگانى (مدظلّه) عنوان باب «ماجاء فى الإثنى عشر و النص عليهم عليه السلام » را قرينه اى گرفته است بر تصحيف حديث نخست اين باب كه بر پايه آن ، دوازده امام ، از فرزندان امام على عليه السلام خواهند بود. اين اظهارنظر ، كاملاً درست است.(3)

2 . استاد سيّد محمّدرضا حسينى جلالى درباره «باب أنّ الأئمّة عليه السلام يعلمون متى يموتون و أنّهم لا يموتون إلاّ باختيار منهم» معتقد است كه اختصاص يك باب به اين موضوع ، نشان مى دهد موضوع علم امام به زمان وفات خود - كه شاخه اى از علم غيب امام به شمار مى آيد - در روزگار كلينى نيز يك مشكل علمى بوده و كلينى براى پاسخگويى به همين معضل ، اين باب را گنجانده است. ايشان همه احاديث اين باب را به روشنى ، مؤيّد عنوان باب مى داند و خدشه در دلالت اين احاديث بر عنوان باب را ناشى از ناآگاهى به زبان عربى و دلالت واژگان بيان مى كنند .(4)

ص: 114


1- . همان، ج 3، ص 3، پاورقى ش 1.
2- . براى آگاهى بيشتر در خصوص ديدگاه هاى ايشان درباره ابواب و نيز نكته هاى ديگر مطرح شده از سوى ايشان درباره باب ها يا كتاب ها ، ر . ك : همان، ج 2، ص 275 و ج 3، ص 62 و 118 و ج 4، ص 52 و 388 و ج 5، ص 75 و ج 7، ص 3 و ج 8، ص 100 و ج 10، ص 127.
3- . لمحات، ص 228 - 229.
4- . مجله تراثنا، ش 37، ص 33 - 35.

3 . برخى از مخالفان شيعه از عنوان «باب أنّه لم يجمع القرآن كلّه إلاّ الأئمّة عليه السلام » بهانه اى براى يورش به انديشه هاى ناب شيعى يافته و گفته اند: از آن جا كه ديدگاه هاى عالمان ، معمولاً از عناوين ابواب كتاب هايشان به دست مى آيد و عنوان اين باب نيز دلالت بر تحريف و كاستى قرآنِ موجود دارد ، پس كلينى ، قائل به كاستى و تحريف در قرآن موجود است.(1)

اين شبهه ، بسيار سست است و پاسخ آن نيز روشن. چنان كه گفتيم ، عناوين ابواب در الكافى ، با احاديث آن بابْ رابطه اى تنگاتنگ دارند. عنوان هر باب ، آينه احاديث آن باب است و بنا بر اين ، تفسير و برداشت از يك عنوان بدون در نگريستن به احاديث آن باب ، نه تنها شايسته نيست ، بلكه از نظر علمى نيز ناپذيرفتنى است. هيچ نويسنده اى بدين نكته راضى نخواهد شد كه براى نمونه ، كسى تنها فهرست كتابش را ببيند و آن گاه از پيش خود ، تفسير و برداشتى از عنوان هاى آن مطرح كند و آن را به نويسنده نسبت دهد ، بدون آن كه حتّى يك بار به متن كتاب نگاهى بيفكند. درباره الكافى نيز چنين است. احاديث اين باب ، به روشنى اين عنوان را تفسير مى كنند. در اين احاديث ، اساسا هيچ اشاره اى به تحريف و كاستى قرآن موجود نيست. براى نمونه ، در يك حديث ، سخن از آن است كه علم ظاهر و باطن قرآن نزد اهل بيت عليه السلام است.(2)

حتّى از عنوان خود باب هم مى توان دريافت كه سخن از كاستى قرآنِ در دست مردم نيست ؛ زيرا كلينى در ادامه عنوان باب آورده: «و أنهم يعلمون علمه كلّه» و اين عبارت ، نشان مى دهد كه سخن بر سر احاطه و چيرگى بر همه زواياى قرآن است و نه كاستى قرآن موجود. واژه جمع در عنوان باب نيز به همين معنا اشاره دارد.

ص: 115


1- . مطارحاتٌ فى الفكر و العقيدة، ص 120.
2- . الكافى، ج 1، ص 286 .

آن گاه كلينى ، خود ، پيش از اين باب در «كتاب العلم» بابى با نام «باب الأخذ بالسنّة و شواهد الكتاب» گشوده و در آن ، بر اين نكته پاى فشرده است كه احاديث را بايد بر قرآن عرضه كرد. چگونه مى توان پذيرفت كه كلينى ، قرآنِ در دسترس را ناقص بداند ؛ ولى باز چنان حجّيتى براى آن قائل باشد كه عرضه احاديث را بر آن لازم بداند ؟ آيا مراد از كتابْ در عبارت اخذ به شواهد كتاب ، جز قرآنِ در دسترس مردم است؟ روشن است كه چنين شبهه هاى ناكام ، راهى به ديهى نمى برد.

تأثيرپذيرى دانشوران از تبويب «الكافى»

الكافى ، نه تنها از نظرگاه محتوا بر انديشه فقهى، اخلاقى، كلامى و دينى شيعه ، اثر نهاده است ، بلكه تبويب و عنوان هاى ابواب آن نيز در دوره هايى از تاريخ حديث شيعه از سوى برخى دانشوران و حديث پژوهان ، به كار گرفته شده و آنان دست كم ، چينش بخشى از كتاب خود يا نام گذارى شمار قابل توجّهى از ابواب آن را با نگاه به الكافى و الگوبردارى از آنْ سامان داده اند. البته ناگفته پيداست كه اين الگوبردارى ، در همه جا به يك اندازه نيست.

از آن جا كه الكافى يك جامع حديثى به شمار مى آيد ، قاعدتا بيشترين بهره گيرى از تبويب آن را بايد در جوامع حديثى شيعه پى جُست. چنان كه مى دانيم در روزگار صفويه ، دست كم سه جامع حديثى فراهم آمد: يكى الوافى كه جامع كتاب هاى چهارگانه است و بحار الأنوار كه مانند الكافى ، احاديث كلامى و اخلاقى و روايات مربوط به تاريخ و ديگر موضوعات را نيز در كنار احاديث احكام گزارش كرده است و وسائل الشيعة كه البته تنها يك جامع فقهى است. ما در اين جا نگاهى گذرا به اندازه و چگونگى بهره گيرى هر يك از اين كتاب ها از تبويب الكافى مى افكنيم.

الف . فيض كاشانى (م 1091ق)

فيض كه الوافى را بر پايه كتاب هاى چهارگانه شيعه سامان داده ، چينش بخش مهمى از الوافى را بر پايه چينش الكافى بنا نهاده است . كتاب هاى الوافى در آغاز اين چنين اند:

ص: 116

«كتاب العقل و العلم و التوحيد» ، «كتاب الحجّة»، «كتاب الإيمان و الكفر» . وى پس از اين كتاب به گستره كتاب هاى فقهى درآمده ، بى درنگ «كتاب الطهارة و التزيّن» را گشوده است.

سپس «كتاب الصلاة و الدعاء و القرآن» را چونان يك كتاب يكپارچه ، به شمار آورده است. پس از آن «كتاب الزكاة و الخمس و المبرّات» و به همين ترتيب ، تا پايان كتاب هاى فقهى پيش رفته است - البته با ترتيبى كه با چينش مشهور كتاب هاى فقهى تا اندازه اى متفاوت است - . پس از كتاب هاى فقهى ، در يك مجلّد به «كتاب الروضة» پرداخته است.

از آن جا كه كتاب فيض در بردارنده همه احاديث كتاب هاى چهارگانه است ، طبيعى است كه وى پيش از كتاب هاى فقهى ، از كتاب هاى مربوط به اعتقادات و اخلاق سخن بگويد. بنا بر اين ، نمى توان اين نكته را يك همانندى غير منتظره با الكافى به شمار آورد ؛ ولى از اين كه بگذريم ، چينش كلّى كتاب ها و ابواب الوافى ، از يك سو همانندى ها و از سوى ديگر ، تفاوت هايى با الكافى دارد كه در اين جا به بررسى گذراى هر يك از اين دو بخش مى پردازيم:

1 . همانندى ها

يك . فيض نيز مانند كلينى در آغاز كتابش ، از عقل و سپس علم و سپس مباحث توحيدى سخن گفته است . نكته بسيار شايان درنگ در اين جا ، آن است ك عناوين ابواب اين كتاب (كتاب العقل و العلم و التوحيد) در 95 درصد نمونه ها يا بيشتر ، با عناوين ابواب الكافى ، دقيقا يكسان است. فيض ، خود در ديباچه الوافى ، تصريح كرده است كه تا حد امكان ، همان عنوان هاى الكافى را با همان چينش حفظ كرده و در هر باب ، نخست احاديث الكافى را آورده و سپس اگر حديثى از ديگر كتب اربعه ، در آن موضوع وجود داشته، آن را گزارش كرده است.(1)

ص: 117


1- . الوافى، ج 1، ص 40.

به هر حال ، از عبارت فيض و نيز مقايسه الوافى با ديگر كتاب هاى حديثى ، جاى ترديد باقى نمى مانَد كه هيچ نويسنده كتاب حديثى اى ، به اندازه فيض ، از عناوين و چينش ابواب الكافى ، اثر نپذيرفته است .

دو . فيض ، مانند كلينى ، پس از «كتاب التوحيد»، از «كتاب الحجّة» و «كتاب الإيمان و الكفر» سخن گفته است. در اين جا نيز عناوين ابواب و چينش آنها با الكافى - به همان اندازه كه گذشت - همانند و يكسان است.

سه . پس از كتاب هاى فقهى «كتاب الروضة» به چشم مى خورد كه در الكافى نيز چنين است. بسيارى از احاديث «كتاب الروضة» الكافى ، در اين كتاب نيز ديده مى شود ، البته با مقدارى تفاوت در چينش و پس و پيش شدن برخى احاديث.

2 . تفاوت ها

يك . فيض ، «ابواب التوحيد» را با «كتاب العقل و العلم» در يك كتاب آورده است ؛ ولى در الكافى «كتاب التوحيد» ، خود ، كتابى جداگانه است.

دو . وى باب هاى «كتاب الحجّة» و «كتاب الإيمان و الكفر» را به چند بخش كلّى تقسيم كرده است.

براى نمونه ، در «كتاب الحجّة» چند باب كلّى بدين شكل ديده مى شود: «ابواب وجوب الحجّة و معرفته و كونه مبتلىً و مبتلى به» كه بسيارى از باب هاى مربوط به وجوب اطاعت از امامان عليه السلام را در زير اين نام كلّى آورده است؛ «أبواب العهود بالحجج و النصوص عليهم صلوات اللّه عليهم» كه در زير اين عنوان باب هاى الكافى درباره اين كه امامت ، پيمانى الهى است و نصوص امامت هر يك از امامان عليه السلام و شرايط روزگار غيبت و... را آورده اند؛ «ابواب خصائص الحجج و فضائلهم عليه السلام » كه بسيارى از باب هاى درباره فضايل و مناقب اهل بيت عليه السلام در الكافى در اين جا جاى دارند.

ص: 118

وى در بخش «ابواب بدو خلق الحجج و مواليدهم و مكارمهم عليه السلام » ، احاديث درباره ميلاد و زندگانى امامان عليه السلام را آورده است. تقريبا بيشتر احاديث «أبواب التاريخ» الكافى - جز چند باب پايانى كه درباره خمس و انفال است - در اين بخش قرار دارند. نيز بسيارى از احاديث باب «نكت و نتف من التنزيل فى الولاية» و باب پس از آن ، در اين جا جاى مى گيرند .

در «كتاب الإيمان و الكفر» نيز همين شيوه ديده مى شود. اين شيوه را - بدون در نظر گرفتن برخى خرده هاى جزئى اى كه ممكن است بر آن وارد باشد - مى توان از امتيازات تبويب الوافى بر الكافى در بخش غير فقهى دانست ؛ زيرا اين گونه دسته بندى ، از پراكندگى و جزيره اى بودن چينش ابوابْ جلوگيرى مى كند و انسجامى نسبى را ميان ابوابى كه كنار هم جاى گرفته اند ، برقرار مى سازد و اين نكته ، نقش مهمى در فهم كامل تر و منسجم تر از احاديث دارد.

سه . فيض ، «كتاب الصلاة و الدعاء و القرآن» را يك كتاب به شمار آورده است ، در حالى كه در الكافى ، هر يك از اين سه نام، خود يك كتاب جدايند.

تفاوت هاى ديگرى نيز ميان چينش اين دو كتاب به چشم مى خورد كه از يادكرد آن خوددارى مى كنيم و به جهت محدوديت اين نوشتار ، سخن را درباره ديگر كتاب هاى الوافى و مقايسه آن با الكافى نمى گسترانيم و به همين اندازه ، بسنده مى كنيم.

ب . شيخ محمّد بن الحسن الحرّ العاملى (م 1104 ق)

تا آن جا كه جستجو كرده ايم ، شيخ حرّ عاملى ، در دو كتاب ارزشمند خود ، يعنى وسائل الشيعة و الفصول المهمّة ، از عناوين ابواب الكافى ، بهره برده است. گرچه شايد شمار اين گونه استفاده ها فراوان نباشد ، ولى در جاى خود ، در اين دو كتاب مهم - بويژه وسائل الشيعة - و از سوى شخصيتى چون شيخ حرّ ، با اهميت مى نمايد. در اين جا به يكى از اين نمونه ها اشاره مى كنيم و از نمونه هاى ديگر ، در پاورقى ياد مى كنيم:

ص: 119

وى بابى از «كتاب النكاح» را «باب كراهية الرهبانيّة و ترك الباه و كذا اللحم و الطيب» ناميده است.(1) نزديك به اين عنوان در الكافى نيز به چشم مى خورد.(2) وى سپس در حاشيه اين عنوان نگاشته است:

عنوان اين باب ، با عبارت كلينى ، هماهنگ است و كراهت در سخن پيشينيان و در احاديث براى تحريم به كار مى رود ، همان گونه كه در عبارت كلينى در باب «طبقات الأئمّة و كراهيّة القول فيهم بالنبوّة»(3) و نمونه هاى ديگر ديده مى شود ، پس بايد [به اين نكته] دقّت شود .(4)

اين كه معناى كراهت در عنوان «باب طبقات الأئمّة» تحريم باشد، امرى ممكن و نزديك به واقع است ؛ امّا اگر خواست ايشان ، آن است كه در همه سخنان پيشينيان و در همه احاديث ، كراهت به معناى تحريم است ، اين ، نكته اى است كه بايد پس از بررسى بيشتر درباره آن سخن گفت.

البته ناگفته نگذاريم كه در برخى نمونه ها - مانند آنچه گذشت - گرچه عنوان باب بر روى هم با عنوان الكافى ، يكى است ، ولى تفاوت هاى اندكى در برخى واژگان به چشم مى خورد كه چندانْ قابل ملاحظه نيست.(5)

ج . علاّمه مجلسى (م 1111ق)

روش ايشان در بحار الأنوار نشان مى دهد كه در چينش كتاب خود ، به چينش الكافى و عناوين ابواب آن ، توجّه داشته و از آن سود جست است ، مانند :

ص: 120


1- . وسائل الشيعة، ج 20، ص 106.
2- . الكافى، ج 5، ص 494 . در عنوان الكافى ، عبارت «و كذا اللحم و الطيب» وجود ندارد.
3- . الكافى، ج 1، ص 327. عنوان باب در الكافى چنين است: «باب فى أنّ الأئمّة عليه السلام بمن يُشبهون ممّن مضى وكراهيّة القول فيهم بالنبوّة».
4- . وسائل الشيعة ، ج 20 ، ص 106 .
5- . براى مشاهده نمونه هاى ديگرى از اين گونه عنوان باب ها ، ر . ك : وسائل الشيعة، ج 27، ص 219 و 224 ؛ الفصول المهمّة، ج 1، ص 395.

1. نام «كتاب العقل و العلم و الجهل» با كتاب الكافى يكسان است. از جمله امتيازات ابواب مربوط به عقل در بحار الأنوار ، بر چينش ابواب مربوط بدان در الكافى ، آن است كه علاّمه ، ابواب مربوط به عقل را به باب هاى جزئى تر تقسيم بندى كرده است ، در حالى كه «كتاب العقل» الكافى ، هيچ بابى ندارد. نكته مهم درباره اين كتاب ، آن است كه علاّمه نيز مانند كلينى ، اين كتاب را نخستين كتاب بحار الأنوار ، قرار داده است.

2. نام «كتاب التوحيد» و «كتاب الإيمان و الكفر» نيز با الكافى يكسان است.

3. در ميان ابواب كتاب هاى بحار الأنوار ، شمار ابوابى كه عناوين آنها به عناوين ابواب الكافى ، نزديك يا با آن دقيقا يكسان باشند ، كم نيستند مانند : «باب فرض العلم و وجوب طلبه و الحثّ عليه و ثواب العالم و المتعلّم» ؛(1) «سؤال العالم و تذاكره و إتيان بابه» ؛(2) «حقّ العالم» ؛(3) «صفات العلماء و أصنافهم» ؛(4) «باب البدع و الرّأى و المقاييس» ؛(5) «باب طينة المؤمن و خروجه من الكافر و...» ؛(6) «باب قلّة عدد المؤمنين» ؛(7) «باب أنّ المؤمن مكفَّر» ؛(8) «باب نسبة الإسلام» ؛(9) «باب الشرايع» ؛(10) «باب أنّ العمل جزء الإيمان و أنّ الإيمان مبثوت على الجوارح»(11) و باب هاى فراوان ديگر.

چينش ابواب نيز دست كم در برخى كتاب ها با چينش الكافى ، بسيار نزديك است.

ص: 121


1- . بحار الأنوار، ج 1، ص 162.
2- . همان ، ج 1، ص 196.
3- . همان ، ج 2، ص 40.
4- . همان ، ص 45.
5- . همان ، ص 283.
6- . همان ، ج 64 ، ص 77.
7- . همان ، ص 157.
8- . همان ، ص 259.
9- . همان ، ج 65 ، ص 309.
10- . همان ، ص 317.
11- . همان ، ج 66، ص 18.

براى نمونه ، در «كتاب الإيمان و الكفر» علاّمه نيز مانند كلينى ، ابواب مربوط به طينت مؤمن و عالم ذرّ و ميثاق الهى را در آغاز آورده است.

از باب 24 - كه نسبت به همه كتاب الإيمان، از باب هاى آغازين به شمار مى آيد -(1) به بعد ، ابوابى درباره تفاوت اسلام و ايمان و بايسته ها و بنيان هاى هر يك به چشم مى خورد و از باب 38 به بعد ، ابواب مكارم الأخلاق و خوى هاى پسنديده گشوده مى شود و از باب 98 به بعد ، سخن از كفر، پايه هاى آن و خوى هاى نكوهيده است. اين چينش كلّى ، با آن كه در جزئيات ابواب ، با الكافى ، تفاوت هاى زيادى دارد ، ولى بر روى هم ، از نظر جهتگيرى و روند كلّى كتاب ، به آن نزديك است. نزديك به همين گونه چينش را مى توان در كتاب هاى ديگر بحار الأنوار نيز يافت.

چگونگى چينش احاديث در ابواب «الكافى»

كلينى ، احاديث هر باب را چگونه و بر چه مبنايى مرتّب ساخته است؟ در نگاه نخست مى توان چند احتمال را در ذهن تصوير كرد:

1. چينش ، از احاديث بلند و درازدامن ، به كوتاه.

2. واژگونه چينش پيشين ، يعنى از احاديث كوتاه به بلند.

3. نخست گزارش احاديثى كه دلالت آنها بر عنوان باب واضح تر است و سپس گزارش احاديثى كه دلالت آنها بر عنوان باب ، با گونه اى اجمال و ابهام همراه است.

4. چينش بر پايه اعتبار حديث از نگاه كلينى ، بدين معنا كه كلينى ، نخست احاديثى را كه خود معتبرتر مى دانسته ، مى آورد و سپس احاديثى را كه از نگاه وى اعتبار كمترى داشته اند ، گزارش مى كند.

دو احتمال نخست را كسى مطرح نكرده است. در كنار اين كه نمونه هاىِ نقضىِ فراوانى نيز دارد و دليلى نيز براى آن نيافته ايم ؛ ولى در سخنان برخى از دانشوران ،

ص: 122


1- . «كتاب الإيمان و الكفر» بحار الأنوار ، بر روى هم ، 145 باب دارد .

اشارت هايى به احتمال سوم و چهارم به چشم مى خورد. كهن ترين گزارشى كه به اين نكته پرداخته است - تا آن جا كه يافته ايم - سخن شيخ حرّ عاملى است در كتاب الإثنا عشريّة است. وى در فصلى از اين كتاب ، به گفتگو در اين باره پرداخته كه حكم آهنگين تلاوت كردن قرآن چيست؟ و آيا ترجيع(1) صدا در هنگام قرآن خواندن ، جايز است؟

وى در اين باره به بررسى حديثى پرداخته است كه در الكافى، «باب ترتيل القرآن بالصوت الحسن» آمده است و در آن امام باقر عليه السلام فرموده است :

...و رَجِّع بالقرآن صوتَكَ فإنّ اللّه يُحبّ الصوت الحسن يرجَّعُ ترجيعا .(2)

شيخ حرّ - كه پيش تر ، حرام بودن همه گونه هاى غنا را اثبات كرده است و ترجيع صوت به هنگام قرائت قرآن را نيز از گونه هاى غنا مى داند - نقدهايى را بر استدلال به اين حديث در جهت حلال بودن ترجيع در خواندن قرآن ، فراز مى آورد. در بخشى از اين نقدها مى نويسد:

اگر كسى بگويد: «وجود اين حديث در الكافى ، دليلى بر درستى و صدور آن [از معصوم عليه السلام ] است - همان گونه كه ديدگاه اخباريان چنين است - ، بنا بر اين چگونه ضعيف شمردن اين حديث با ديدگاه آنان هماهنگ است؟» ، در پاسخ مى گوييم : ... بر پايه ديدگاه متقدّمان ، تنها صدور حديث از معصوم عليه السلام وجوب عمل به اين حديث را لازم نمى سازد ... . اگر كسى بگويد كه «چرا كلينى اين حديث را گزارش كرده و بدون نقد از كنار آن گذشته است؟» مى گوييم: اين نكته ، قصورى را در كار كلينى نشان نمى دهد ؛ زيرا او پيش از اين حديث در اين باب ، احاديثى را آورده است كه در تحريم غنا در هنگام خواندن قرآن ، دلالتى صريح دارند و با ظاهر اين حديث نيز مخالف است... .

ص: 123


1- . ترجيع در لغت ، به معناى چندى به كار رفته است ؛ ولى در اين جا مراد ، گردانيدن صدا در حلق است آن سان كه صدا آهنگين گردد . ر . ك : مصباح المنهاج، ص 288.
2- . الكافى، ج 2، ص 589.

پس روشن شد كه برداشت كلينى از احاديث اين باب ، همان است كه در عنوان بابْ نمايانده است و نه ظاهر اين حديث واپسين .(1) وى اين حديث را تنها براى استدلال بر روايى نيكو ساختن صدا آورده است و نه براى اثبات روايى ترجيع كه از ظاهر آن پيداست. و يادكرد اين حديث بر اين مبناىِ قدما استوار است كه احاديثى را كه با عمل شيعيان مخالفت دارد و نيازمند توجيه و تأويل است ، در اواخر باب بياورند و اگر لازم بود ، آن را تأويل كنند . شايد كلينى نيز از اين رو ، به تأويل آن نپرداخته است كه در مخالفت با ديگر احاديث چندان صريح نيست و يا اگر هم صريح بوده، توجيه آن در احاديث پيشين آمده است. و اين نكته در الكافى و ديگر كتاب ها همانندهايى دارد .(2)

پس با توجّه به نگاه شيخ حرّ عاملى ، به اين نكات مى رسيم :

1. روش كلينى در تبويب احاديث ، آن بوده است كه نخست احاديثى را بياورد كه بدان عمل مى كند.

2. در پايان برخى ابواب ، احاديثى مى آيد كه يا بدان عمل نمى كنند و يا نياز به تأويل دارند .

3. اين روش ، تنها ويژه كلينى نيست ؛ بلكه در كتاب هاى ديگر قدما نيز چنين شيوه اى در تبويب احاديثْ به چشم مى خورد. پس از ايشان ، عالم بزرگوار ، شيخ محمّد جعفر خراسانى كرباسى (م 1175 ق) در إكليل المنهج ، هنگام اعتباربخشى به روايت هاى كتاب سليم بن قيس ، به اين نكته چنگ زده است كه كلينى احاديث سليم را معمولاً در آغاز ابواب آورده است - جز در يك يا دو مورد - و اين نشانه اعتماد وى به اين كتاب بوده است . سپس در مقام بيان علّت اين ديدگاه خود مى افزايد:

فإنّ من طريقة الكلينى وضع الأحاديث المخرجة الموضوعة على الأبواب على

ص: 124


1- . حديث ياد شده ، آخرين حديث اين باب است.
2- . الإثنا عشريّة، ص 143.

الترتيب بحسب الصحّة و الوضوح و لذلك أحاديث آخر الأبواب فى الأغلب لا تخلو من إجمالٍ .(1)

گرچه وى احتمال سوم و چهارم را يك احتمال ، و چينش بر پايه صحّت و وضوح را يك نوع چينش به شمار آورده است ، ولى اگر نيك بنگريم ، اين دو را مى توان دو نكته جدا ، امّا نزديك به هم دانست. پس از وى ، خوانسارى در دو جا از روضات الجنّات ، سخن كرباسى را آورده و آن را پذيرفته و بدان استناد كرده است. البته وى از كرباسى ، نامى نمى برد و اين ديدگاه را به نقل از «بعض الأعاظم»(2) و «بعض محقّقينا الأعلام»(3) گزارش مى كند ؛ ولى آنچه گزارش كرده ، بى كم و كاست در إكليل المنهج هست.

پس از خوانسارى ، سيّد حسن صدر در نهاية الدراية ، اين ديدگاه را به نقل از خوانسارى آورده و آن را پذيرفته است.(4) در روزگار ما يكى از دانشورانى كه اين ديدگاه را پذيرفته ، آية اللّه العظمى سيستانى(دام ظلّه) در كتاب قاعدة لا ضرر و لا ضرار است. ايشان به هنگام بررسى دو گزارش از قضيه سمرة بن جندب كه سبب صدور حديث لا ضرر به شمار مى آيد و هر دو گزارش در الكافى آمده است، به اين نكته اشاره كرده است . يكى از اين دو حديث ، از ابن بُكير از زراره از امام باقر عليه السلام و ديگرى از ابن مسكان از زراره از امام باقر عليه السلام است. ايشان نشانه هايى را براى برترى روايت ابن بكير بر روايت ابن مسكان به ميان آورده است . از جمله نوشته است :

إنّه (الكلينى) نقل رواية ابن بكير فى أوائل الباب و نقل رواية ابن مسكان فى أواخره و فصل بينهما بجملة أحاديث تختلف عنهما موضوعا فهذا قد يدلّ على أنّ

ص: 125


1- . إكليل المنهج، ص 283.
2- . روضات الجنّات، ج 4، ص 67.
3- . همان، ج 6، ص 116.
4- . نهاية الدراية، ص 545.

ذكر الثانية كان على سبيل الاستشهاد و التأييد لا على سبيل الاعتماد على ما هو دأبه - فيما عرفناه بالتتبّع فى كتابه - من ترتيب الروايات على حسب مراتبها عنده فى الصحّة و الاعتبار و قد تنبّه لهذا بعض المحقّقين أيضا .(1)

آية اللّه سيستانى در پايان ، مطلب را به روضات الجنّات ارجاع داده است . چند نكته در سخن ايشان شايان درنگ است:

1. ايشان نوشته است : «فهذا قد يدلّ» . آيا اين عبارت ، بدين معناست كه ايشان اين ديدگاه را تنها در اندازه يك احتمال عقلايى مى پذيرد يا آن كه آن را گاهى و درباره برخى ابواب الكافى درست مى داند ؟ دنباله سخن ايشان نشان مى دهد كه اين ديدگاه را بالاتر از يك احتمال و چونان ظاهر روش كلينى در سامان دادن احاديث در همه ابواب به شمار آورده است ؛ زيرا تتبّع خود را در الكافى ، نشان دهنده و دليل اين سخن گرفته و از واژه «دأب» كه به معناى روش پيوسته و شيوه غالب است ، استفاده كرده است .

2. دو ديگر آن كه در اين جا سخن از چينش بر پايه ميزان اعتبار و درستىِ حديث از نگاه كلينى است و نه چينش بر پايه صراحت يا خفاى دلالت احاديث . پس بر روى هم ، ايشان احتمال چهارم را فراز آورده و پذيرفته است .

از ميان ديگر نويسندگان نيز محقّق كتاب سليم بن قيس ، به سخن مرحوم خوانسارى در روضات الجنّات استناد كرده و آن را نشانه اى براى اعتماد به كتاب سليم بن قيس گرفته اند.(2) نويسنده الكلينى و الكافى نيز سخن خوانسارى را پذيرفته و آن را يكى از ويژگى هاى الكافى دانسته است.(3)

ص: 126


1- . قاعدة لا ضرر و لا ضرار، ص 103.
2- . كتاب سليم بن قيس الهلالى ، ج 1، ص 121 . در پاورقى به نقل از علاّمه روضاتى آورده اند كه مراد از «بعض المحقّقين» در سخن ، خوانسارى يا شيخ بهايى است يا ميرداماد ، ولى چنان كه گذشت ، اين ديدگاه ، درست نيست .
3- . الكلينى و الكافى، ص 430 . البته به نام خوانسارى ، تصريح نكرده است .

آنچه آمد ، گزارشى از روند تاريخى ديدگاه ها در اين زمينه بود ، البته در گستره جستجوىِ ما . اكنون در ارزيابى اين ديدگاه چه بايد گفت؟ چنان كه دانستيم ريشه اين ادّعا ، به سخنان دو تن از بزرگان باز مى گردد: نخست شيخ حرّ عاملى و ديگر شيخ محمّد طاهر خراسانى . سخنان اين دو بزرگوار نيز به گونه اى است كه گويا احتمال سوم و چهارم را به يك معنا گرفته اند ؛ ولى گفته اند كه اين دو احتمال ، يكى نيستند .

سخن شيخ حرّ نيز آن بود كه قدما احاديث مخالف با عمل شيعيان يا نيازمند به تأويل را در پايان باب مى آوردند ؛ ولى اين بدان معنا نيست كه در هر باب، احاديث پايانى ، يا مخالف با عمل شيعيان اند و يا نيازمند توجيه. مراد وى بى شك ، اين معنا

نبوده است . اضافه بر اين كه اين توهّم ، نمونه هاى نقض فراوان هم دارد. سخن شيخ حرّ ، آن است كه اين روش در الكافى ، مصاديق و نمونه هايى دارد ؛ ولى در سخن وى هيچ نشانه اى بر اين نيست كه همه ابواب الكافى اين گونه اند .

البته، ظاهرا سخن مرحوم كرباسى ، مطلق است و گويا ايشان بر آن بوده كه در اغلب ابواب الكافى ، احاديث پايانى ، نوعى پيچيدگى دارند و كلينى ، احاديثى را كه معتبرتر مى دانسته ، در آغاز آورده است.

حال پس از اين گوشزد ، بايد بنگريم آيا مى توان اين ديدگاه را پذيرفت يا نه ؟ پاسخ را در زير بررسى مى كنيم:

1. اگر مراد اين بزرگواران ، احتمال چهارم باشد ، اين ، بدان معناست كه كلينى ، احاديثى را كه معتبرتر مى دانسته ، در آغاز آورده و هر چه به پايان باب نزديك مى شويم ، از درجه اعتبار احاديث از نگاه كلينى ، كاسته مى شود. اين ادّعا ثبوتا امكان

دارد. يعنى مى توان فرض كرد كه نويسنده يك كتاب حديثى - بويژه اگر بزرگى چون كلينى باشد - احاديث هر باب از كتابش را اين گونه سامان دهد.

امّا اثباتا چه طور؟ آيا در وادى استدلال ، دليلى بر اين سخن هست؟ حقيقتْ آن است كه پاسخ به اين پرسش در مرحله اثباتى ، شاخه و فرعى از يك پرسش بنيادى تر

ص: 127

و كلّى تر است و آن اين كه : آيا اساسا همه احاديث الكافى ، با همه جزئيات آن را مى توان به پاى كلينى نوشت و گفت: وى به جزئيات همه احاديث الكافى باور داشته و از آن جا كه بدانها اعتماد و استناد مى كرده ، آنها را گزارش كرده است؟ يا آن كه خواست اصلى و نخست وى در جايى كه عنوان باب ، شكل قبول يا ردّ يك ديدگاه را دارد ، يادكرد احاديثى است كه مضمون عنوان باب را اثبات كند و در جايى كه عنوان باب ، تنها به موضوع احاديث آن باب اشاره دارد ، خواست كلينى و آنچه باور وى بوده است ، تنها قدر متيقّنى از آن احاديث است و نه استناد به جزئيات تك تك آن روايت ها؟

اگر ديدگاه دوم را بپذيريم و بر آن رويم كه كلينى ، تنها قدر متيقّن رواياتِ هر باب را پذيرفته و نه جزئيات هر روايت را، آن گاه دليلى ندارد كه بگوييم روايات نخست باب ، با روايت هاى پايانى آن از نظر كلينى ، در درجات اعتبار متفاوت است ؛ زيرا در اين حالت ، همه روايت ها در شكل دادن به آن قدر متيقّنْ سهيم اند .

امّا اگر ديدگاه نخست را بپذيريم و بگوييم كه كلينى ، همه احاديث ابواب را با نظر به قابليت استناد و اعتماد گزارش مى كند ، آن گاه سخن از آن به ميان مى آيد كه آيا دليلى هست كه نشان دهد احاديث آغاز باب ها از نظر كلينى ، در سنجش با احاديث اواخر باب ها ، از اعتبار بيشترى برخوردار است؟

چنان كه آمد ، اين پرسش ، يك گستره حداكثرى دارد و يك محدوده حداقلى ؛ يعنى اگر پاسخ به اين پرسش ، آرى باشد ، آن گاه بايد گستره آن را روشن كرد؟ آيا در همه ابواب چنين است؟ يا در بيشتر ابواب؟ يا تنها در برخى از آنها؟ آيا نخست بايد به

بررسى كلّيت اين پرسش بپردازيم؟ آيا دليلى هست كه اين ديدگاه را ثابت كند؟

در سخن شيح حرّ رحمه الله و مرحوم كرباسى رحمه الله ، دليلِ روشنى براى اين سخن به چشم نمى خورد و چنان مى نمايد كه هر دو ، تنها به جستجو و دريافت خويش از روش كلينى استناد كرده اند ؛ نكته اى كه البته در سخن آية اللّه سيستانى (دام ظله) به روشنى

ص: 128

بدان اشاره شده است . ايشان اين ديدگاه را مقتضاى تتبّع خود دانسته است . بدين ترتيب ، اين جستجو و برداشت ، يك امر شخصى خواهد بود كه تنها براى جستجوگر اطمينان مى آورد و ديگران درباره درستى يا نادرستى اين برداشت ، نمى توانند داورى كنند .

البته با استقراى كامل و جستجو در تك تك ابواب الكافى ، شايد بتوان اين نظريه را استوار ساخت. در برخى ابواب ، حديث پايانى ، با احاديث پيش از آن ، از نظر مضمونْ هماهنگ نيست و گاه معارض آن است(1) و به نظر مى آيد همچنان كه شيخ حرّ گفته بود ، نياز به تأويل دارد. به هر روى ، اثبات احتمالى كه شيخ حرّ مطرح كرده ، نياز

به استقصاى كامل دارد ؛ ولى به نظر مى رسد كه سخن شيخ را درباره برخى ابواب مى توان پذيرفت.

2. اگر خواستِ آنان از احتمال سوم ، بدان معناست كه كلينى ، نخست احاديثى را آورده كه دلالت آنها بر عنوان باب ، روشن تر است و هر چه به پايان بابْ نزديك

ص: 129


1- . براى نمونه در «باب من تحلّ له الزكاة فيمتنع من أخذها» الكافى ، ج 3، ص 558 - كه چهار حديث دارد - ، احاديث اوّل و دوم ، به اين مضمون اشاره دارند : آن كه مستحق دريافت زكات است ، ولى از دريافت آن خوددارى مى كند ، همانند مانع الزكاة است كه از پرداخت زكات سر باز مى زند. در حديث سوم ، راوى از امام باقر عليه السلام مى پرسد : اگر كسى از گرفتن زكات شرم دارد ، آيا مى توانيم زكات را به وى بدهيم بدون آن كه به وى بگوييم اين زكات است؟ امام پاسخ مى دهند : آرى؛ ولى در حديث چهارم همين موضوع را از امام باقر عليه السلام پرسيده اند و امام ، پاسخ منفى داده است . به نظر مى آيد كه در مجموع ، ديدگاه كلينى همان چيزى است كه در احاديث اوّل تا سوم آمده و حديث چهارم نياز به توجيه و تأويل دارد. نمونه ديگر «باب الرجل يعطى عن زكاته العوض» (همان ، ج 3، ص 554) است . در دو حديث نخستين اين باب ، امام عليه السلام اجازه داده كه مكلّف زكات ، يك مال خود (مانند گندم) را از جنس ديگرى (مانند جو) به همان ارزش بپردازد ؛ ولى در حديث سوم كه راوى مى پرسد مردى از درهم و دينار خود كه زكات بدان تعلق گرفته ، لباس، آرد و... مى خرد و به جاى اصل پول، اين اجناس را مى پردازد ، آيا چنين كارى جايز است ؟ امام پاسخ منفى مى دهد و مى فرمايد : «لا يعطيهم إلا الدّراهم» . در اين جا نيز ظاهرا ديدگاه كلينى همان است كه در دو حديث آغازين آمده بود و حديث سوم را بايد به شكلى ، توجيه كرد.

مى شويم ، پيچيدگى در دلالت احاديثْ بيشتر مى شود ، اين ادّعا نيز ثبوتا مى تواند درست باشد و ممكن است ؛ امّا براى اثبات آن بايد توجّه كرد كه اين احتمال ، بيشتر در جايى به ذهن مى آيد و مى توان آن را رديابى كرد كه عنوان باب ، صبغه پذيرش يا ردّ

يك نظريه را داشته باشد. در اين حالت ، بهتر مى توان از دلالت بيشتر يا كمتر حديث بر عنوان بابْ سخن گفت ؛ امّا اگر عنوان باب ، تنها به موضوع آن بابْ اشاره كند ، مانند «باب النسبة» و «باب الرؤية» در اين جا معمولاً چندان نمى توان در دلالت احاديث آغاز يا پايان بر عنوان باب ، موشكافى و ريزبينى كرد ؛ زيرا به هر روى ، هر يك از احاديث آن باب ، به گونه اى با موضوع مطرح شده ، ارتباط دارند. گرچه اگر خيلى موشكافى كنيم ، شايد بتوانيم بگوييم كه ارتباط اين حديث با موضوع ، بيشتر از آن حديث است.

به هر روى ، آيا اين احتمال را مى توان پذيرفت؟ حقيقتْ آن است كه پاسخ آرى به اين احتمال، در گرو بررسى موردى و تك تك ابواب الكافى است و دور مى نمايد كسانى كه از اين احتمال سخن گفته اند ، تك تك ابواب الكافى را از اين زاويه ، بررسى كرده باشند ؛ ولى يك نكته مهم ، پذيرش اين احتمال را دشوار مى سازد و آن اين است كه كلينى در نمونه هاى نه چندان اندك ، دو حديث را در يك بابْ تكرار كرده است كه گرچه دو سند جدا دارند ، ولى متن آن دو ، بسيار به هم نزديك و گاه واژگان آنها نيز بى كم و كاست يكسان است. اين حالت ، گاه ميان حديثى در آغاز و حديثى در اواسط باب و گاه ميان حديثى در آغاز و حديثى در پايان باب ،(1) به چشم مى خورد.

بنا بر اين اگر بناى وى آن بوده كه در آغاز باب ، احاديثى را كه دلالت آنها بر عنوان بابْ روشن تر است، گزارش كند ، نبايد چنين نمونه هايى را در الكافى مى ديديم. پس

ص: 130


1- . نمونه هايى از اين مطلب را اندكى پس از اين ، به هنگام بررسى آسيب شناسى تبويب الكافى در بند الف (تكرار يك متن در يك باب) خواهيم آورد.

كلّيت اين احتمال را نمى توان پذيرفت ؛ امّا آيا در برخى ابواب اين گونه است؟ به نظر مى آيد كه پاسخ ، مثبت است. يعنى مى توان گفت كه كلينى در برخى ابواب ، نخست احاديثى را آورده كه واژگان آنها بر عنوان باب دلالت بيشترى دارند و گاه حتّى با آن يكسان است.

حال بايد ديد كه اين ابوابْ كدام اند ؟ اين چيزى است كه بايد با بررسى موردى هر باب ، بدان رسيد ؛ ولى باز گوشزد كنيم كه اين احتمال - كه درباره برخى ابواب پذيرفته شد - بدين معنا نيست كه در اين گونه ابواب ، احاديث پايانى ، به خودى خود پيچيدگى دارند؛ بلكه سخن بر سر ميزان دلالت و نزديكى معنايىِ آنها با عنوان باب است و اين نكته ، با پيچيده بودن يا خفاى معنايىِ اين احاديث ، به خودى خود متفاوت است. پس ادّعاى مطلق مرحوم كرباسى را نيز نمى توان پذيرفت. علاوه بر آن كه اين ادّعا نمونه هاى نقض فراوانى نيز دارد.

آسيب شناسى چينش «الكافى»

با آن كه الكافى از نگاه ساختارى ، امتيازاتى دارد - كه تا كنون به بسيارى از آنها پرداخته ايم - ، ولى بى گمان ، چينش آن نيز مانند اثر هر غير معصوم ، خالى از كاستى نيست. متأسّفانه تاكنون ، كمتر بدين نكته پرداخته شده است. مهم ترين كتابى كه به گونه كم و بيش تفصيلى ، به اين بحث پرداخته ، كتاب الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى (الفروع) است كه بخشى كوچك را به آن اختصاص داده است. به هر روى در اين بخش ، نگاهى گذرا به برخى كاستى ها در چينش الكافى مى اندازيم.

الف . تكرار يك متن در يك باب

كلينى در مواردى ، متن حديثى را كه پيش تر در آغاز يا ميانه باب آورده ، با سندى ديگر در پايان بابْ گزارش كرده است. البته كلينى در موارد بسيارى ، آن گاه كه متن دو يا سه حديث يكسان و تنها سند آنها متفاوت است ، سند و متن حديث نخست را مى آورد و سپس سند حديث دوم و سوم را ياد مى كند و مى افزايد: «مثله» ؛ ولى وى

ص: 131

اين شيوه را در همه جا رعايت نكرده و در چندين نمونه ، دو حديث را كه متن يكسان و سند جدا دارند ، با فاصله ، در يك بابْ گزارش كرده است.(1) گاه حتّى گونه گونى سندها نيز چندان قابل ذكر نيست.(2)

جاى آن داشت كه كلينى ، اين گونه احاديث را اگر هم با سند و متن مختصر شده نمى آوَرْد، دست كم در كنار يكديگر گزارش مى كرد. البته ناگفته نگذاريم كه شمار اين گونه تكرارها در سنجش با همه احاديث الكافى ، اندك است.

ب . عدم تناسب برخى احاديث با رسالت كلّى باب يا عنوان آن

به گاه بررسى چينش كتاب ها و ابواب الكافى ، به نمونه هايى اشاره كرديم كه مضمون حديث با رسالت كلّى باب - كه از مجموع احاديث آن بر كشيده مى شود - ، هماهنگ نبود. علاوه بر آنچه آمد، گاه بعضى از احاديث ، در باب مناسب خود نيامده اند . براى نمونه ، امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

إنّ أبغض خلق اللّه عبدٌ اتّقى الناسُ لسانه .

كلينى اين حديث را در «باب السَفَه» آورده است ؛(3) ولى بهتر مى نمود كه آن را در باب پس از آن يعنى «باب البذاء (بد زبانى)» گزارش مى كرد(4).(5)

ص: 132


1- . براى نمونه ، موارد كنار هم را با يكديگر مقايسه كنيد: الكافى، ج 1، ص 57، ح 1، با ص 74، ح 26؛ ج 1، ص 79، ح 1، با ص 80 ذيل حديث 5؛ ج 2، ص 91، ح 1 ، با ص 92، ح 6؛ ج 2، ص 93، ح 2 ، با ص 94، ح 5؛ ج 2، ص 99، ح 1 ، با ص 100 ح 4؛ ج 2، ص 386، ح 18 ، با ح 21؛ ج 2، ص 153، ح 11 ، با ص 155، ح 20؛ ج 2، ص 72، ح 1 ، با ص 76، ح 13.
2- . براى نمونه ، مقايسه كنيد : الكافى، ج 2، ص 287 ح 1، با ص 29، ح 6.
3- . الكافى، ج 2، ص 325 . ملاّصالح مازندرانى نيز در شرح خود ج 9، ص 357 به اين نكته اشاره كرده است كه اين حديث با «باب البذاء» متناسب تر مى نمايد.
4- . براى نمونه هاى ديگرى از اين ناهمگونى ها - كه البته شمار بر روى هم بسيار اندك اند - ر . ك : الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى الفروع ، ص 257.
5- . بنابراين ، سخن استاد شهرستانى در مقدمه تحقيق وسائل الشيعة ج 1، ص 65 كه: «فلا تجد فيه حديثا ذكر فى غير بابه» با چنين اطلاق مواردى ، نقضى - هر چند اندك - دارد.

ج . عنوان گذارى باب بر پايه ريزنگرى بيش از اندازه در واژگان حديث

از آن جا كه كلينى ، پايبندى خاصى به واژگان احاديث دارد و تلاش مى كند كه در حدّ توان ، عنوان ابواب را از ميان واژگان خود احاديث - و نه از زبان خود - بركشد، اين نكته ، سبب گشته است كه وى گاه به جاى آن كه حديثى را در باب هاى ديگر مناسب آن جاى دهد، براى آن ، بابى جداگانه بگشايد. حال آن كه تنها همان يك حديث ، با آن واژگانْ گزارش شده است. از همين روست كه باب هايى با تنها يك حديث ، در الكافى ديده مى شوند كه شمار آنها به 42 باب مى رسد. البته در برخى موارد كه موضوع از اهميت فراوانى برخوردار بوده است ، مى توان پذيرفت كه يك باب جداگانه ، حتّى با يك حديث بايد بدان اختصاص يابد و يا در مواردى ، گرچه در بابى ، تنها يك حديث آمده ، ولى آن حديث ، متنى درازدامن دارد و خود آن ، به اندازه چند حديث است و پذيرفتنى است كه خود آن حديث ، يك باب را سامان دهد ؛ ولى پيداست كه نمى توان گفت تمام اين باب هاى تك حديثى اين گونه اند.

به هر روى ، بهتر بود كلينى تا آن جا كه مى توانست از ريزنگرى زياد در واژگان احاديث - كه سبب پيدايش چنين باب هايى مى شد - خوددارى مى كرد و اين گونه احاديث را - جز در هنگام ضرورت - در باب هاى مناسب خود و در كنار احاديث هم مضمون آن مى گنجاند.(1)

البته وجود اين گونه باب هاى تك حديثى ، گاه سبب پيدايش آفت ديگرى نيز شده است ، گرچه موارد آن اندك است. آن آفت ، ابهام و ايهام در متن خود حديث است و

ص: 133


1- . براى نمونه ، موضوع «باب النهى عن الإشراف على قبر النبىّ» با تنها يك حديث گزارش شده و موضوع آن ، در مقايسه با ديگر موضوعات «كتاب الحجّة» چندان مهم نمى نمايد تا خود ، يك باب جداگانه را تشكيل دهد. كلينى مى توانست اين حديث را در باب پيش از آن يعنى «باب مولد النبىّ صلى الله عليه و آله و وفاته» جاى دهد. براى نمونه هاى ديگر از اين گونه ابواب تك حديثى ، ر . ك : الكافى ، ص 15 و 17 . دو حديث اين دو باب ، به راحتى با باب هاى نزديك بدانها هماهنگ اند .

از آن جا كه حديث ديگرى نيز در كنار آن نيست كه آن را تفسير كند ، همه آن باب ، باايهام روبه رو مى شود. براى نمونه ، در «باب أنّهُ لا غيرة فى الحلال» تنها يك حديث آمده است و از قضا ، مرجع ضمير «كما» در آن حديث - كه در اصل ، به امير المؤمنين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلامبر مى گردد - معلوم نيست ؛(1) زيرا نامى از آن دو بزرگوار ، به ميان نيامده است .

د . وجود باب هاى بى عنوان

در فروع الكافى ، نزديك به 36 باب بدون عنوان به چشم مى خورد. گرچه برخى از شارحان الكافى تلاش كرده اند حكمت هايى براى جداسازى اين گونه ابواب از ديگر باب ها و بايستگى اختصاص يك باب جداگانه به آنها مطرح كنند ،(2) ولى به هر روى ، وجود باب هاى بى عنوان به خودى خود در يك كتاب حديثى ، چندان مطلوب نيست.(3)

ه . يادآورى و اصلاح

برخى از نويسندگان ، يكى از اشكال هاى تبويب الكافى را اين دانسته اند كه كلينى در كتاب فروع ، به مسائلى پرداخته كه با احكام فقهى ارتباطى ندارند و به تاريخ يا آداب و... نزديك اند . از اين رو گفته اند بهتر بود كه كلينى اين گونه روايات را (مانند

روايت هاى مربوط به داستان اصحاب فيل و يا تاريخ كعبه) در روضه الكافى كه مناسب اين موضوعات است ، مى آورد.(4)

ص: 134


1- . الكافى، ج 5، ص 536 . نزديك به آنچه در الكافى روايت شده ، با اندك تفاوت در كشف الغمّة ج 1، ص 372 ضمن شرح داستان مفصّل ازدواج امير المؤمنين عليه السلام با صدّيقه طاهره آمده است.
2- . مانند علاّمه مجلسى در چند جاى از مرآة العقول (ج 2، ص 227 و ج 8، ص 106) .
3- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : الشيخ الكلينى البغدادى وكتابه الكافى، ص 259.
4- . ر . ك : همان ، ص 260.

اين سخن ، درست نيست ؛ زيرا پيش تر توضيح داديم كه هدف اصلى كلينى در فروع ، گرچه بيان احكام فقهى است ، ولى وى در اين جا نيز جامع نگرى را پيش چشم داشته و به ديگر سخن ، خود را موظّف مى ديده كه اطّلاعاتى درباره تاريخ يا مسائل مرتبط با آن موضوع فقهى ، به خواننده الكافى ارائه دهد تا از اين طريق ، ديدگاه او درباره آن موضوع ، همه جانبه تر ، و نگاه وى به آن مسئله و اهميت و پيشينه و جايگاه آن در فرهنگ يا جهان بينى دينى ، ژرف تر و جامع تر باشد. پس بر اين مبنا ، جاى ياد كرد احاديثى كه با تاريخ كعبه در جاهليت و پيش از اسلام و رخدادهايى كه بر آن گذشته ، پيوند دارد ، درست در همين جاى كنونى (يعنى آغاز «كتاب الحج») است و نه در روضه الكافى. قضا را اگر كلينى اين ابواب را در اين جا نمى آورد ، با مبناى پيش گفته ناسازگار بود و جاى خرده گيرى داشت ؛ از اين رو ، يادكرد چنين ابوابى در فروع - واژگونه آنچه پنداشته اند - خروج متن از موضوع كتاب نيست.

سنجشى كوتاه و گذرا ميان «الكافى» و «صحيح البخارى»

صحيح البخارى و صحيح مسلم ، از نگاه همه بزرگان حديث پژوه اهل سنّت ، برترين كتاب هاى حديثى به شمار مى آيند تا آن جا كه بسيارى از آنان اين دو - بويژه صحيح البخارى - را صحيح ترين كتاب ها پس از قرآن دانسته اند(1) و با دريغ بايد گفت كه همين نكته ، راه را بر هر گونه انتقاد بر كتاب بخارى مى بندد. به هر روى ، در اين جا خواست ما نقد نگاه اهل سنّت به صحيح البخارى نيست ؛ بلكه در اين سنجش ، تنها نگاهى گذرا و مقايسه اى ميان صحيح البخارى و الكافى - از زاويه ساختار كلى و چگونگى چينش كتاب ها - مى افكنيم. ناگفته پيداست كه مقايسه تفصيلى ميان اين دو كتاب ، خود ، مقالتى جداگانه مى خواهد و در اين مختصر نمى گنجد. پس آنچه مى آيد ، يادكردى از برخى نكته هاى مهم است :

ص: 135


1- . هدى السارى مقدمة فتح البارى، ص 12.

1. نخستين نكته اى كه در سنجش ميان اين دو كتاب رخ مى نمايد ، آن است كه كتاب بخارى ، هيچ مقدّمه اى ندارد و اين ، يكى از اشكالات بنيادى آن است. مقدّمه ، بهترين و شايسته ترين جاى از كتاب است كه يك نويسنده مى تواند چرايى و ضرورت نگارش كتاب، روش خود در گردآورى مطالب ، فوايد كتاب و امتيازات آن و موضوعاتى از اين دست را توضيح دهد. حال آن كه صحيح البخارى ، بى هيچ مقدّمه با «كتاب بدء الوحى» آغاز مى گردد امّا الكافى از اين نظر ، بر بخارى برترى دارد و اين كه برخى از اهل سنّت گفته اند: بخارى ، حديث «الأعمال بالنيّات» را به جاى خطبه در آغاز كتابش آورده تا نشان دهد كه نيّت وى خدايى بوده ،(1) قانع كننده نيست ؛ زيرا بر فرض كه چنين باشد ، اين تنها نيّت نويسنده را آشكار مى سازد ؛ ولى علّت نگارش و روش وى در كتاب و بسيارى از موضوعات ديگرِ مرتبط با كتاب را از كجا بايد فهميد؟

2. جاى «كتاب العلم» على القاعده بايد پيش از «كتاب الإيمان» باشد و نه پس از آن ؛ زيرا روشن است كه ايمان ، فرعِ علم است و نه عكس آن و اين كه گفته اند چون ايمان ، اشرف علوم است ، پس ايمان را مقدّم و «كتاب العلم» را پس از آن آورده ، سخنى است كه تكلّف آميز بودن آنْ روشن است.(2)

3. بخارى ، «كتاب بدء الخلق» را پس از «كتاب الجزية» آورده و هر چه در نگريستيم ، مناسبت اين دو كتاب بر ما روشن نشد. بلقينى ،(3) نوشته است كه پس از «كتاب الجزية» ، بخشى از معاملات به پايان رسيده و از اين رو ، به «كتاب بدء الخلق»

ص: 136


1- . صحيح البخارى بشرح الكرمانى، ج 1، ص 14.
2- . هدى السارى، ص 660.
3- . ابوحفص عمر بن رسلان بُلقينى ، از فقيهان و محدّثان و قاضيان مصر در سده هشتم بود كه به سال 805 ق، در قاهره درگذشت . وى بيانى درباره مناسبت هاى كتاب ها و ابواب صحيح البخارى دارد كه ابن حجر، گزيده آن را در هدى السارى آورده است. براى شرح حال وى ، ر . ك : دانش نامه جهان اسلام، ج4، ص 78 .

در آمده است ،(1) ولى چند كتاب پس از آن ، بارِ ديگر بخشى از معاملات مانند كتاب النكاح و كتاب الطلاق آغازيدن مى گيرند و از اين رو ، اين توجيه ، پذيرفتنى نيست. از اين توجيه شگفت آورتر ، سخن ابن حجر است كه معتقد است كه «كتاب بدء الخلق» را پس از «كتاب الجهاد» آورده است ؛ چون كه جهاد ، به خطر انداختن نفس است . پس بدين سان خواسته است يادآور شود كه اين مخلوقات ، همه آفريده شده اند و همگى نابود شدنى اند.(2) روشن است كه اين گونه توجيه ها به تفسير سخن بما لايرضى به صاحبه ، بيشتر مى مانَد .

4. بخارى ، «كتاب الأذان» را پس از «كتاب الصلاة» جاى داده است و اين ، دست كم با ترتيب عملىِ اين دو ، ناهماهنگ است. وى همچنين «كتاب مواقيت الصلاة» را پس از «كتاب الصلاة» آورده و اين نادرست است ؛ در حالى كه كلينى ، گرچه «مواقيت الصلاة» را يك باب به شمار آورده ، ولى آن را در آغاز «كتاب الصلاة» گنجانده است.(3) نيز كلينى «باب بدء الأذان» را در باب هاى آغازين «كتاب الصلاة» و پيش از «ابواب قرائت» و... آورده(4) و چينش وى درست است.

5. بخارى ، «ابواب الوتر»(5) را از «كتاب التهجّد»(6) جدا ساخته و نزديك به بيست صفحه ميان اين دو بخش ، فاصله انداخته است ، در حالى كه نماز وتر ، بخشى از نماز شب است و قاعدتا اين دو بخش بايد در يك كتاب يا دست كم در كنار هم جاى مى گرفت ؛ ولى كلينى ، بابى را در «كتاب الصلاة» با نام «باب صلاة النوافل» گشوده

ص: 137


1- . هدى السارى، ص 662.
2- . همان جا .
3- . الكافى، ج 3، ص 276 باب چهارم .
4- . همان، ص 305 باب هجدهم .
5- . صحيح البخارى، ص 159.
6- . همان، ص 179.

است(1) و احاديث مربوط به نماز شب و شفع و وتر را در آن آورده كه اين ، پسنديده تر و منطقى تر است.

6. بخارى ، «كتاب السهو» را با فاصله بسيار از «كتاب الصلاة» و پس از «كتاب فضل الصلاة فى مسجد مكّة و المدينة» آورده است ،(2) در حالى كه سهو در نماز ، از موضوعاتى است كه مستقيما با نماز ارتباط دارد و جا داشت كه بخشى از «كتاب الصلاة» باشد يا دست كم بدون فاصله پس از آن بيايد ؛ در حالى كه ميان اين دو كتاب ، بيش از صد صفحه با هم فاصله دارند . در مقابل ، كلينى ، باب هاى مربوط به سهو در نماز را در درون «كتاب الصلاة» گنجانده است(3) كه اين ، درست است .

7. در «كتاب الحج» ، يك همانندى ميان اين دو كتاب ديده مى شود و آن اين كه هر دو ، بخشى از «كتاب الحجّ» را به موضوع صيد در حج و احكام آن اختصاص داده اند.(4)

8. بخارى ، «كتاب الجهاد» را پس از كتاب هاى مربوط به صلح، شركت، وصايا و شهادات آورده است ؛ ولى كلينى ، آن را پس از «كتاب الحجّ» و پيش از «كتاب المعيشة» آورده است و اين چينش ، بهتر است ؛ زيرا كتاب هايى مانند شركت، وصايا و... از ابواب پايانى معاملات به شمار مى آيند و تناسب «كتاب الجهاد» با معاملات ، بسيار كمتر از تناسب آن با «كتاب الحج» يا «كتاب المعيشة» است.

9. بخارى ، «كتاب النفقات» را پس از «كتاب الطلاق» آورده است ، در حالى كه كلينى ، ابواب مربوط به حقّ همسر بر شوهر را - كه نفقه ، بخشى از آن است - در «كتاب النكاح» آورده است(5) و اين چينش ، درست است ؛ زيرا روشن است كه

ص: 138


1- . الكافى، ج 3، ص 441.
2- . «كتاب الصلاة» در چاپ مورد استفاده ما در صفحه 88 پايان مى گيرد و «كتاب السهو» از صفحه 195 آغاز مى شود.
3- . الكافى، ج 3، ص 349 - 364.
4- . قس : صحيح البخارى، ص 291 ، با الكافى، ج 4، ص 375.
5- . الكافى، ج 5، ص 509.

موضوع نفقه ، بيشتر با زندگى زناشويى ارتباط دارد تا طلاق .

10. از «كتاب بدء الخلق» و با آغاز شدن كتاب هاى غيرفقهى ، خواننده گمان مى برد كه موضوعات فقهى ، پايان يافته است ؛ ولى پس از چند كتاب ، بار ديگر برخى كتاب هاى فقهى از «كتاب النكاح» به بعد گشوده مى شود. در اين ميان ، ارتباط اين دسته از كتاب هاى غير فقهى - كه عبارت اند از : «كتاب بدء الخلق» ، «كتاب أحاديث الأنبياء» ، «كتاب المناقب»، «كتاب المغازى»، «كتاب التفسير» و «كتاب فضائل القرآن» - با كتاب هاى پيش و پس از آن ، يكسر گسسته است. چنين گسستگى وسيعى در چينش كتاب هاى الكافى ، هرگز به چشم نمى خورد .

11. بخارى در كتاب خود ، احاديث مربوط به پوشش و لباس، آراستگى ظاهرى، خوش بويى و عطر زدن، چگونگى راه رفتن با وقار ، و احاديث از اين دست را در يك كتاب ، گرد آورده و نام آن را «كتاب اللباس»(1) نهاده است ؛ ولى كلينى همين گونه احاديث را در كتابى با نام «كتاب الزىّ و التجمّل و المروّة» آورده است. ترجمه فارسى

اين نام چنين مى شود: «كتاب سيماى ظاهر و آراستگى و ويژگى هاى رفتارى پسنديده» . روشن است كه عنوانى كه كلينى براى اين كتاب برگزيده ، بسيار جامع تر است ؛ زيرا در اين كتاب ، احاديث فراوانى با موضوعاتى مانند: شانه زدن مو، كوتاه كردن سبيل، عطر زدن، چگونگى نشستن بر استر و... جاى دارند كه پيداست نام لباس ، اين موضوعات را در بر نمى گيرد.

12. بخارى در نگاشته خود ، كتابى گشوده است با نام «كتاب التمنّى»(2) و در آن سخن از آرزو و چندى و چونىِ آن و آرزوهاى نكوهيده يا پسنديده به ميان آورده است . درباره اين كتاب بر وى مى توان خرده گرفت ؛ زيرا :

ص: 139


1- . صحيح البخارى، ص 1020.
2- . همان، ص 1244.

يك . موضوع آرزو به خودى خود ، موضوعى مهم به شمار نمى آيد تا يك كتاب ، آن هم در عرض موضوع هايى مهم مانند : الصلاة، الزكاة و... بدان اختصاص يابد.

دو . آيا موضوع آرزو ، قسيم موضوعى همچون فتنه، احكام، ادب و... است كه بتوان براى آن نيز يك كتاب جداگانه گشود؟

سه . حجم اين كتاب ، بيش از سه صفحه و احاديث آن بر روى هم بيست حديث است. آيا چنين موضوعى را بايد در عرض كتاب هايى مانند «كتاب الأذان» يا بيش از 160 باب يا «كتاب الجهاد» با بيش از 190 باب جاى داد؟

چهار . تناسب اين كتاب با كتاب پيشين (يعنى «كتاب الأحكام») كه ظاهرا در آن ، از حكومت و قضاوت و ويژگى هاى حاكم و قاضى و آداب قضاوت و... گفتگو مى شود ، چيست؟ بلقينى در اين باره نوشته است: «لما كانت الإمامة و الحكم قد يتمناها قومٌ أردف ذلك بكتاب التمنّى» ؛(1) ولى روشن است كه اين توجيهِ بر اساسى نيست.

13. جاى «كتاب أخبار الآحاد» نيز مناسب نمى نمايد.(2) باب هاى اين كتاب ، هر يك با موضوعى ارتباط دارند كه پيش تر درباره آن در كتاب هاى پيشين ، سخن گفته است. مانند روايى پذيرش خبر واحد در اذان و فرايض و احكام . اين باب مى توانست در «كتاب الأذان» يا «كتاب الأحكام» يا «كتاب الفرائض» بيايد و يا «باب قول اللّه تعالى «لاَ تَدْخُلُواْ بُيُوتَ النَّبِىِّ إِلاَّ أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ»(3) فإذا أذن له واحدٌ جاز» . اين باب نيز با «كتاب الاستئذان» مناسب تر مى نمود.

به هر روى ، اگر هم بناى بخارى آن بود كه براى موضوع خبر واحد ، بخشى را

ص: 140


1- . هدى السارى، ص 663.
2- . صحيح البخارى، ص 1247 . پيش از آن «كتاب التمنّى» و پس از آن «كتاب الاعتصام بالكتاب و السنّة» آمده است.
3- . سوره احزاب، آيه 53.

اختصاص دهد ، بايد آن را در «كتاب العلم» و در كنار روايت هاى مربوط به چگونگى فراگيرى روايت و باز گفت آن و شرايط نقل حديث و فتوا جاى مى داد ، نه در عرض ديگر كتاب ها ؛ زيرا حجم اين كتاب به چهار صفحه نمى رسد و همه احاديث آن ، نزديك به 21 حديث است. همه اشكالاتى كه بر «كتاب التمنّى» ياد كرديم، بر اين كتاب هم وارد است و اين كه بلقينى نوشته است: «لما كان مدار حكم الحكّام فى الغالب على أخبار الآحاد قال ما جاء فى إجازة الخبر الواحد الصدوق» ،(1) درست نيست ؛ زيرا بر فرض كه كلّيت ارتباط خبر واحد با حكومتدارى را بتوان پذيرفت ، امّا همه باب هاى اين كتاب با اين بحث مرتبط نيست تا بتوان آنها را در اين كتابْ جاى داد.(2)

14. بخارى «كتاب التوحيد» را آخرين كتاب قرار داده است و كلينى ، آن را دومين كتاب . بلقينى نوشته است: «و كان أصل العصمة أوّلاً و آخرا هو توحيد اللّه فختم بكتاب التوحيد» ؛(3) ولى اين دليل ، از قضا ، خلاف ديدگاه وى را ايجاب مى كند ؛ زيرا روش نويسندگانْ آن است كه مطالب مهم تر را در آغاز بياورند ، نه در پايان . آن گاه،

اگر توحيد خداوند ، موضوعى اعتقادى است - كه هست - جاى آن ، پيش از اعمال و عبادات و معاملات است ، نه پس از آن ، زيرا اعتقاد ، پيش از عمل است ، نه پس از آن .

علاوه بر آنچه گذشت ، در ابواب بخارى نيز اشكالاتى نه چندان اندك ديده مى شود. يكى از بنيادى ترين اين اشكالات ، عدم تناسب عناوين و محتواى ابواب با عنوان كتاب است. ما در اين جا تنها براى نمونه ، به چند مورد اشاره مى كنيم:

ص: 141


1- . هدى السارى، ص 663.
2- . حتّى اگر توجيه بلقينى را نيز بپذيريم ، تنها ارتباط «كتاب أخبار الآحاد» با «كتاب الأحكام» - كه دو كتاب ، پيش از آن است - ، درست مى گردد ؛ ولى ارتباط آن با «كتاب التمنّى» همچنان در پرده اى از ابهام و نامعلوم است.
3- . هدى السارى، ص 664.

15. در «كتاب الأذان» ، ابواب فراوانى وجود دارد كه بايد در «كتاب الصلاة» مى آمدند و هيچ ارتباطى با اذان ندارد ، مانند : «باب إثم من رفع رأسه قبل الإمام» ،(1) «باب القراءة فى الظهر» ،(2) «باب فضل السجود»،(3) «باب التشهّد فى الآخرة»(4) و بسيارى از ابواب ديگر اين كتاب. برپايه جستجوى ما تنها از باب يكم تا هجدهم اين كتاب - كه 166 باب دارد - با اذان و اقامه ارتباط مى يابند ؛ ولى پس از آن ، ديگر اساسا سخن از اذان نيست ؛ بلكه سخن از نماز جماعت و اهميت و آداب و واجبات آن، چگونگى قرائت در نمازها، آداب ركوع و سجود، تعقيبات پس از نماز و موضوعاتى از اين دست است.

16. در همين كتاب ، ابوابى وجود دارد كه جاى اصلى آن در ديگر كتاب هاست ، براى نمونه علاوه بر ابواب فراوان مربوط به نماز كه جاى مناسب آن «كتاب الصلاة» است، «باب صلاة الليل»(5) بايد در «كتاب التهجّد» جاى مى گرفت.

17. در «كتاب بدءُ الخلق» بابى با اين نام وجود دارد: «باب إذا وقع الذباب فى شراب أحدكم فليغمسه فإنَّ فى إحدى جناحيه داءً و فى الأخرى شفاءً»(6) و روشن است كه اين باب ، هيچ تناسبى با آغاز آفرينش ندارد.

18. در «كتاب أحاديث الأنبياء» بابى با اين نام هست: «بابٌ: «وَإِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ» الآية إلى قوله «أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَم»(7)» .(8) روشن نيست چرا

ص: 142


1- . صحيح البخارى، ص 113.
2- . همان، ص 123.
3- . همان، ص 130.
4- . همان، ص 135.
5- . همان، ص 119.
6- . همان، ص 551 .
7- . سوره آل عمران، آيه 45 - 47.
8- . صحيح البخارى ، ص 578.

درپطد

كتابى كه مربوط به انبياست ، سخن از حضرت مريم عليهاالسلاماست. ممكن است بگوييد به تناسب آن كه ايشان مادر حضرت عيسى عليه السلام هستند ، در اين كتاب ، از ايشان نيز سخن گفته شده است . آرى ، ممكن است ؛ ولى مشكل آن جاست كه در تنها حديث اين باب ، هيچ سخنى از حضرت عيسى عليه السلام نيست. بلقينى در اين باره اظهارنظرى شگفت دارد. وى نوشته است: «و ذكر مريم لأنّها عنده نبيّة» .(1) گمان نمى كنم هيچ اهل سنّى چنين نسبتى را به بخارى بپذيرد و بر آن رود كه بخارى ، حضرت مريم عليهاالسلام را پيامبر مى دانسته است و به گمان بسيار ، بخارى خود نيز از چنين دفاعى خشنود نمى گردد و شگفت تر آن كه ابن حجر ، اين سخن را آورده و بر آن ، هيچ خرده اى نگرفته است.

19. در «كتاب مناقب الأنصار» ،(2) ابواب فراوانى هست كه با مناقب انصار ، ارتباطى ندارد ، مانند «باب مبعث النبىّ»، «باب بنيان الكعبة»، «باب المعراج» و... . بر پايه جستجوى ما ، تنها نزديك به نوزده باب از 53 باب اين كتاب ، درباره مناقب انصار است.

كاستى هاى «صحيح البخارى»

در كوتاه سخن مى توان برخى از بنيادى ترين كاستى هاى تبويب و چينش كتاب بخارى را اين گونه بر شمرد:

1. كتاب ها بر پايه يك ملاك مشخّص و يكسان ، تقسيم بندى نشده اند ؛ از اين رو ، بسيارى از كتاب ها اساسا قسيم همديگر به شمار نمى آيند. براى نمونه ، «كتاب فضائل أصحاب النبىّ صلى الله عليه و آله » قسيم «كتاب المناقب» و اين هر دو ، قسيم «كتاب مناقب الأنصار»

ص: 143


1- . هدى السارى، ص 662.
2- . ر . ك : صحيح البخارى، ص 634 - 666.

نيستند. بلكه اوّلى و سومى ، زيرمجموعه دومى به شمار مى آيند. اين اشكال ، در الكافى يا وجود ندارد و يا موارد آن ، بسيار كمياب است .

2. حجم كتاب ها از هيچ رو با يكديگر متناسب نيست و حتّى با مفهوم برجسته در عرف نويسندگانِ سده هاى نخست - كه معمولاً بخشى مهم و گسترده از يك نگاشته بوده و معادل «فصل» در روزگار ماست - نيز هماهنگ نيست. پيش از اين ، به برخى نمونه هاى آن اشاره كرديم. نيز مى توان از كتاب هايى مانند «كتاب فى الرهن فى الحضر» ،(1) با اندكى بيش از يك صفحه، «كتاب فى اللقطة» ،(2) با كمتر از سه صفحه، «كتاب الشُفعة» ،(3) با كمتر از يك صفحه و... نام برد. آيا به راستى چنين بخش هاى كوچكى را مى توان كتاب ناميد؟

موضوعات اين كتاب هاى كوچك ، معمولاً نه تا آن اندازه مهم است كه ايجاب كند به آنها يك كتاب اختصاص يابد و نه گنجاندن آنها در زير موضوعات و كتاب هاى ديگر دشوار است. به نظر مى آيد كه روش الكافى در اين جا بسيار علمى تر است. كلينى موضوع رهن را در «كتاب المعيشة»(4) آورده و در همين كتاب نيز از شفعة و لقطة ، سخن گفته است(5) و روشن است كه همه موضوعات مربوط به كسب و كار و از جمله اين موضوعات ، زيرمجموعه موضوع كلّى تر معيشت ، يعنى روش زندگى و كسب روزى است.

3. عدم تناسب بسيارى از كتاب ها با كتاب پيشين و پسين - كه برخى از نمونه هاى آن گذشت - . براى يك نمونه ديگر ، بنگريد به «كتاب التعبير» كه پس از «كتاب

ص: 144


1- . همان، ص 405.
2- . همان، ص 390.
3- . همان، ص 359.
4- . الكافى، ج 5، ص 234.
5- . همان، ص 280 و 139.

الحِيَل» و پيش از «كتاب الفِتَن» جاى دارد . موضوع «كتاب الحيل» گفتگو از به كار بردن برخى حيله هاى شرعى و غيرشرعى در احكام فقهى و جز آن است. موضوع «كتاب التعبير» ، تعبير خواب و چند و چون آن است و موضوع «كتاب الفتن» ، فتنه هايى است كه در روزگاران مختلف به وقوع مى پيوندد و چگونگى برخورد با آنها. حال بايد پرسيد كه ارتباط «كتاب التعبير» با اين دو كتاب چگونه است؟

البته برخى - از جمله بلقينى كه برخى از سخنان وى را پيش از اين آورديم - تلاش فراوان كرده اند تا چينش كنونى كتاب ها و ابواب بخارى را به گونه اى توجيه كنند و تناسب هايى ميان كتاب ها و ابواب بخارى به دست دهند ؛ ولى كسى كه با روش علمى بخش بندى كتاب و شرايط آن آشنا باشد ، اين گونه سخنان را نمى پذيرد و شايد به ياد آن شعر شاعر عرب افتد كه: «ما هكذا تورَدُ يا سعدُ الإبلُ».

4. عدم وجود مقدّمه كه پيش از اين نيز در اين خصوص ، توضيح داده شد .

5. عدم تناسب بسيارى از ابواب با عنوان كتاب بجز نمونه هايى كه پيش از اين بدان ها اشاره كرديم - و اندكى از بسيار بود - يك نمونه ديگر را ياد مى كنيم و مى گذريم. در «كتاب الحيل» ، بابى با نام «باب فى الصلاة» هست كه تنها اين حديث در آن گزارش شده است: «لا يقبل اللّه صلاة أحدكم إذا أحدث حتّى يتوضّأ» .(1) اكنون آيا جاى اين پرسش نيست كه ارتباط اين باب با «كتاب الحيل» در چيست؟

6. در كتاب بخارى ، بخش هايى با نام «أبواب...» وجود دارند كه قاعدتا بايد بخشى از كتاب پيشين باشند ؛ زيرا روش نويسندگان كهن ، آن بوده است كه نگاشته خود را به كتاب ها و هر كتاب را نيز به باب هايى تقسيم مى كردند . حال اگر دسته اى از ابواب وجود داشت كه موضوع آنها با موضوع كتاب ارتباط داشت ، ولى تعداد آنها فراوان و موضوع آنها نيز خود موضوع مهمّى به شمار مى آمد ، اين گونه باب ها را زير عنوان

ص: 145


1- . صحيح البخارى، ص 1199.

كلّى ابوابْ جاى مى دادند. براى نمونه ، كلينى در بخشى از «كتاب الصيام»، از آن جا كه ابواب مربوط به سفر در ماه رمضانْ فراوان بوده است ، بخشى را با نام «ابواب السفر» آورده(1) و اين گونه ابواب را در اين بخش جاى مى دهد ؛ ولى باز «ابواب السفر» بخشى از «كتاب الصيام» است. همين روش را در «كتاب الحج» نيز مى توان ديد كه بخشى به نام «ابواب الصيد» در آن هست ؛(2) ولى در صحيح البخارى ، بخش هايى به نام ابواب هست كه موضوع آن با موضوع كتاب پيش از آنْ هماهنگ نيست و بايد در كتاب ديگرى جاى مى گرفت. براى نمونه ، «أبواب الاستسقاء»، «أبواب الكسوف»، «أبواب سجود القرآن و سنّتها»، «أبواب التقصير» را مى توان نام برد. كتاب پيش از اين ابواب «كتاب العيدَيْن»(3) است و حال آن كه اين بخش ها بايد بخش هايى از كتاب صلاة مى بود ، نه كتاب عيدَيْن.

7. عدم تناسب حديث با عنوان باب . پيش از اين ، نمونه هايى از آن را آورديم. در اين جا تنها به چند نمونه ديگر اشاره مى كنيم:

يك . در «باب قول اللّه تعالى «وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ انتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا...»»(4) حديث زير آمده است: «لا تُطرونى كما أطرت النصارى ابن مريم فإنّما أنا عبده فقولوا عبداللّه و رسوله».(5)

دو . در «بابٌ «فَلَمَّا جَآءَ ءَالَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ * قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُّنكَرُونَ»»(6) قاعدتا خواننده انتظار دارد كه حديثى در تفسير اين آيه يا آنچه كه با داستان حضرت لوط عليه السلام

ص: 146


1- . الكافى، ج 4، ص 127.
2- . همان، ص 375.
3- . موضوع «كتاب العيدين» ، واجبات و مستحبّات و آداب روز عيد فطر و عيد قربان است .
4- . سوره مريم، آيه 16.
5- . صحيح البخارى، ص 580.
6- . سوره حجر، آيه 61 و 62.

پيوند دارد ، بخواند ؛ ولى در تنها حديث اين باب ، آمده است: قرأ النبىّ صلى الله عليه و آله : «فهل من مُدَّكِرٍ» [مثل قرائة العامّة] .(1)

سه . در «باب مناقب عبداللّه بن مسعود» آورده است: «قال عبداللّه بن عمرو: إنّ رسول اللّه لم يكن فاحشا و لا مُتَفَحِّشا» و قال: «إنّ من أحَبَّكم إلىَّ أحْسَنكم أخلاقا» .(2)

بارى اين احاديث با عنوان باب ، هيچ نزديكى اى ندارند و البته شرح اين گونه ابواب ، خود ، كتابى جداگانه مى خواهد و ما از مفصّل اين قصّه ، نكته اى گفتيم. تنها بيفزاييم كه اين اشكال در الكافى ، بسيار اندك و كم مصداق است و شايد به ده يا بيست مورد نرسد.

8. وجود باب هايى فراوان با يك حديث . چنان كه مى دانيم ، ريزنگرى افراط گونه در باب بندى يك كتاب تا بدان جا كه براى هر حديث ، يك بابْ اختصاص دهيم ، كار تحليل و ارزيابى مطالب و دسته بندى ابواب و سرانجام ، رسيدن به يك معناى كلّى از كتاب را دشوار مى سازد و كار ، آن گاه سخت تر مى گردد كه شمار اين گونه ابواب تك حديثى ، به صدها برسد و متأسّفانه در كتاب بخارى چنين است. تنها يك بررسى گذرا نشان مى دهد كه دست كم بيش از سى درصد از ابواب كتاب بخارى ، تنها يك حديث دارند. اين سخن را تنها با تكيه بر جستجوى خود ، ادّعا نمى كنيم. اگر شمار احاديث كتاب با مكرّرات را بر پايه شمارش ابن صلاح كه 7275 حديث است ،(3) بر شمار ابواب كتاب كه قسطلانى ، آن را 3450(4) دانسته است، بخش كنيد ، بهره هر باب ، كمى بيش از دو حديث خواهد بود و اگر اين را نيز در نظر آوريم كه صدها باب با چند حديث در صحيح البخارى هست ، به ناچار بايد پذيرفت كه صدها باب نيز تنها با يك

ص: 147


1- . صحيح البخارى، ص 566 . نيز ر . ك : ص 555.
2- . همان، ص 632.
3- . إرشاد السارى ، ج 1، ص 40.
4- . همان، ج 1، ص 41.

حديث گشوده شده اند .

اگر گفتيم يكى از آسيب هاى تبويب الكافى ، وجود ابوابى با يك حديث است - با آن كه شمار اين گونه ابواب ، نسبت به همه ابواب ، چندان قابل ذكر نيست - ولى در باره بخارى بايد گفت كه صدها باب با يك حديث وجود دارد كه دست كم سى درصد از كل ابواب كتاب را در بر مى گيرند .

در پايان اين بخش ، بايسته مى دانيم كه به يك نكته اشاره كنيم. برخى از نويسندگان ، وجود كتابى با نام «كتاب التفسير» در بخارى و عدم وجود چنين كتابى در الكافى را امرى دانسته اند كه مى تواند نشان از نوعى برترى كتاب بخارى بر الكافى باشد.(1) آيا واقعا چنين است؟

وجود كتابى به نام «كتاب التفسير» و يادكرد روايت ها در تفسير آيات قرآن ، البته در نوع خود ، يك نكته قوّت و امتيازى براى يك نگاشته حديثى به شمار مى آيد ؛ ولى آيا مقايسه اين دو كتاب از لحاظ در برداشتن چنين كتابى ، درست است؟ از نظر ما پاسخ منفى است ؛ زيرا گرچه هر دو كتاب در بر دارنده احاديث اند و هر دو به موضوعاتى مانند : احكام شرعى، اخلاق، تاريخ - البته به شيوه ويژه خود - پرداخته اند ، ولى با اين همه ، فلسفه وجودى و علّت تأليف اين دو كتاب با يكديگر تفاوتى ظريف و دقيق دارد كه همين تفاوت ، در چگونگى گزينش احاديث، تبويب كتاب ها، برگزيدن موضوعاتى كه بايد در هر كتاب بدان پرداخت و... اثر بنيادين مى نهد.

نام كامل كتاب بخارى چنين است: «الجامع الصحيح المسند من حديث رسول

ص: 148


1- . بررسى تطبيقى و تحليلى صحيح بخارى و كتاب كافى، ص 166.

اللّه صلى الله عليه و آله و سننه و أيّامه».(1) پس بخارى قرار بوده است در كتاب خود از ميان احاديث رسيده از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در هر موضوع ، خواه به عقايد مرتبط باشد يا اخلاق، فقه، تاريخ، آداب اجتماعى، جنگ هاى آن حضرت عليه السلام ، داستان هاى انبيا عليه السلام ، تفسير قرآن يا دعاء يا مناقب يا... آنچه را صحيح و با سند پيوسته مى دانسته ، بياورد. واژه «الجامع» دقيقا به همين فراگيرى و تنوّع موضوعى اشاره دارد.

امّا هدف اساسى كلينى ، نگارش كتاب جامع حديثى به معناى دقيق واژه جامع نبوده است تا در آن ، به هر موضوعى كه درباره آن حديثى وجود دارد بپردازد و يك يا چند حديث درباره آن گزارش كند ؛ بلكه خواست اصلى كلينى ، نگارش كتابى بوده است كه جوينده علم دين را بسنده باشد و هدايت خواه ، بدان ، راه رشد را بيابد . مى دانيم كه معارف دين ، بر سه بنياد : عقايد، اخلاق و احكام استوار است. پس به ناچار ، در كتابى كه علم دين را مى آموزد بايد از اين سه موضوع اساسى سخن گفت. موضوع عقايد شيعه، توحيد خداوند و رسالت پيامبر و امامت امامان عليه السلام است كه اين

دو موضوع اخير ، زير عنوان «حجّت» جاى مى گيرند. اخلاق نيز در بخش مهمى از گستره خود درباره فضايل و رذايل ، سخن مى گويد و موضوع هاى احكام فقهى نيز روشن است .

همين سه محور بنيادين است كه چارچوب كلى الكافى را سامان مى دهند و گزينش موضوعات كتاب ها نيز بر پايه ميزان ارتباط آنها با اين سه محور و تأثيرى كه در شناخت اين محورها دارند ، صورت مى بندد .

از سوى ديگر ، موضوع تفسير قرآن ، مستقيما با اين سه محور ارتباط نمى يابد ،

ص: 149


1- . هدى السارى، ص 10.

گرچه در فهم ابعاد و زواياى گوناگون آنها بسيار مفيد است. پس اين كه كلينى ، كتابى به نام «كتاب التفسير» در الكافى نگشوده است ، كاملاً طبيعى است ، همچنان كه به كتاب هايى با موضوع مغازى پيامبر، طبّ، مناقب و... نيز نپرداخته است ، حال آن كه چنين كتاب هايى در صحيح البخارى هست .

باز با اين همه ، روايت هايى كه به گونه اى با تفسير آيه يا آياتى از قرآن ارتباط دارند ، در الكافى فراوان اند و حجم آن در مقايسه با روايت هاى «كتاب التفسير» بخارى ، اگر بيشتر نباشد ، بارى از هيچ رو كمتر نيست.(1)

ص: 150


1- . برپايه جستجوى ما در برنامه كامپيوترى «مكتبة أهل البيت عليه السلام » عبارت: «قوله تعالى» در صحيح البخارى - چاپ استفاده شده در اين برنامه كه با چاپ ما تفاوت دارد - ، 45 بار، واژه «الآية» 265 بار و عبارت «قول اللّه» 160 بار به كار رفته است. اين ، در حالى است كه براساس همين جستجو ، عبارت نخست در 170 مورد، واژه «الآية» در 448 مورد و عبارت «قول اللّه» در 660 نمونه در كافى - چاپ استاد غفارى رحمه الله - ديده مى شود. اين آمارها گرچه تقريبى اند ، ولى تا اندازه زيادى مى توانند نشان دهند آياتى كه در الكافى ، نكته اى در تفسير آنها آمده ، بسيار بيشتر از صحيح البخارى است.

منابع و مآخذ

الف . كتاب ها

1. آن سوى صوفى گرى، احمد باقريان ، قم : بوستان كتاب، 1384 ش.

2. الإثنا عشريّة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق : السيّد مهدى اللازوردى الحسينى و محمّد درودى، قم : دار الكتب العلميّة، 1400ق.

3. اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى)، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح و تعليق : ميرداماد الأسترآبادى ، تحقيق : السيّد مهدى الرّجائى، قم : مؤسسة آل البيت عليه السلام ، 1404ق.

4. اخلاق دينى در انديشه شيعى، محمّد نصر اصفهانى ، قم : نهاوندى، 1378 ش.

5. إرشاد السارى لشرح صحيح البخارى ، أحمد بن محمّد القسطلانى ، تحقيق : محمّد عبد العزيز الخالدى ، بيروت : دار الكتب العلميّة، الطبعة الاُولى، 1416ق.

6. إكليل المنهج فى تحقيق المطلب، محمّد طاهر الخراسانى الكرباسى ، تحقيق : السيّد جعفر الحسينى الإشكورى ، قم : دار الحديث، الطبعة الاُولى، 1425ق .

7. الإيمان و الكفر، جعفر السبحانى ، قم : مؤسسة الإمام الصادق عليه السلام ، 1416 ق .

8. أجود التقريرات (تقريرات اُصول آية اللّه ميرزاى نائيينى)، السيّد ابو القاسم الخوئى ، قم : منشورات مصطفوى، 1368ش.

9. أقرب الموارد، سعيد الشرتونى ، قم : منشورات مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفىّ رحمه الله ، 1403ق.

ص: 151

10. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء، الطبعة الثانية، 1403ق.

11. تاريخ تشيع در ايران، رسول جعفريان ، قم : انصاريان، 1375 ش.

12. تاريخ خانقاه در ايران، محسن كيانى ، تهران : طهورى، دوم، 1380 ش.

13. تحرير الأحكام الشرعيّة على مذهب الإماميّة ، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمة الحلّى) ، جعفر السبحانى ، به كوشش : إبراهيم البهادرى ، قم : مؤسسة الإمام الصادق عليه السلام ، الطبعة الاُولى، 1420ق .

14. تذكرة الأولياء، فريد الدين عطّار نيشابورى ، تصحيح : محمّد استعلامى ، تهران : زوّار، 1346 ش .

15. تفسير الرازى، محمّد بن عمر الرازى ، رياض : مركز الملك ، 1426 ق .

16. تفصيل وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت، قم : مؤسسة آل البيت، الطبعة الثانية، 1414ق.

17. تهذيب الأحكام، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، السيّد حسن الموسوى الخرسان، تحقيق : على الآخوندى ، بيروت : دار صعب و دار التعارف، 1401ق .

18. جواهر الكلام فى شرح شرائع الإسلام، محمّد حسن النجفى ، تحقيق : عباس القوچانى و على الآخوندى ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة، الطبعة الثالثة، 1367 ش.

19. الحاشية على اُصول الكافى ، محمّد بن حيدر النائينى ، تحقيق : محمّد حسين الدرايتى، قم : دار الحديث ، الطبعة الاُولى، 1424ق.

20. الحاشية على أصول الكافى ، السيّد بدر الدين بن أحمد الحسينى العاملى ، جمعها و رتّبها : السيّد محمّد تقى الموسوى، تحقيق : على الفاضلى ، قم : دار الحديث، الطبعة الاُولى، 1424ق.

21. حاشية مجمع الفائدة و البرهان، محمّد باقر الوحيد البهبهانى ، قم : مؤسسة العلامة المجدّد الوحيد البهبهانى رحمه الله ، الطبعة الاُولى، 1417ق.

ص: 152

22. الحدائق الناضرة فى أحكام العترة الطاهرة، يوسف بن أحمد البحرانى ، به كوشش : على آخوندى، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1363 ش.

23. دانش نامه جهان اسلام، زير نظر : غلامعلى حدّاد عادل ، تهران : بنياد دائرة المعارف اسلامى، اوّل ، 1377.

24. رجال النجّاشى، أحمد بن على النجاشى ، تحقيق : السيّد موسى الشبيرى الزنجانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، الطبعة الخامسة، 1416ق.

25. روش فهم حديث، عبدالهادى مسعودى ، تهران : سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انسانى دانشگاه ها (سمت) و دانشكده علوم حديث، اوّل، 1384 ش.

26. روضات الجنّات فى أحوال العلماء و السادات، محمّد باقر الخوانسارى ، تهران : مكتبة إسماعيليان، 1390ق.

27. الروضة البهيّة فى شرح اللّمعة الدمشقيّة (شرح اللّمعة) ، زين الدين بن على العاملى (الشهيد الثانى) ، تحقيق : السيّد محمّد كلانتر، قم : انتشارات داورى، اوّل ، 1410ق.

28. روضة المتّقين فى شرح من لا يحضره الفقيه، محمّد تقى المجلسى ، تحقيق : حسين الموسوى الكرمانى و على پناه الاشتهاردى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى .

29. رياض المسائل فى بيان أحكام الشرع بالدلائل ، السيّد على الطباطبائى، مقدّمه : محمّد مهدى آصفى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، الطبعة الاُولى، 1412 ق، ج 1.

30. شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، تعليقات : أبو الحسن الشعرانى ، تصحيح : السيّد على عاشور، بيروت : دار إحياء التراث العربىّ، الطبعة الاُولى، 1421ق.

31. شرح المواقف، على بن محمّد الجرجانى ، قاهره : مطبعة السعادة، الطبعة الاُولى، 1325ق.

32. شرح اُصول الكافى ، محمّد بن ابراهيم الصدر الشيرازى (ملاّ صدرا) ، تصحيح : محمّد خواجوى، تهران : پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1383 ش.

33. الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى - الفروع، السيّد ثامر هاشم حبيب العميدى ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، الطبعة الاُولى، 1414ق.

ص: 153

34. الصّحاح، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى ، تحقيق : أحمد عبد الغفور عطّار ، بيروت : دار العلم للملايين ، الطبعة الرابعة ، 1407ق.

35. صحيح البخارى ، محمّد بن اسماعيل البخارى ، رياض : دار السّلام، دمشق : دار الفيحاء، الطبعة الثانية، 1419ق.

36. صحيح البخارى بشرح الكرمانى ، محمّد بن يوسف الكرمانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربىّ، الطبعة الثانية، 1401ق.

37. طبقات الصوفيّة، عبد اللّه الأنصارى الهروى ، تصحيح : محمّد سرور مولايى، تهران : توسّل، 1362ش.

38. الفصول المهمة فى اُصول الأئمّة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق : محمّد بن محمّد الحسينى القائينى، قم : مؤسسه معارف اسلامى إمام رضا عليه السلام ، اوّل ، 1418ق.

39. الفوائد المدنية و بذيله الشواهد المكّية، محمّد امين الإستر آبادى ، تحقيق: شيخ رحمة اللّه الرحمتى الأراكى، قم: مؤسسة النشر الاسلامى، الطبعة الاُولى، 1424ق.

40. الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : مؤسسة نشر الفقاهة و جواد القيّومى، قم : مؤسسة نشر الفقاهة، الطبعة الاُولى ، 1417ق.

41. قاعدة لا ضرر و لا ضرار، السيّد على السيستانى ، قم : مكتبة آية اللّه العظمى السيد السيستانى ، الطبعة الاُولى، 1414ق.

42. القدريّة و المرجئة نشأتهما و أصولهما و موقف السلف منهما، ناصر بن عبد الكريم العقل ، رياض : دار الوطن، 1418ق.

43. قواعد المرام فى علم الكلام، ميثم بن على البحرانى (ابن ميثم) ، تحقيق : السيّد أحمد الحسينى ، باهتمام : السيّد محمود المرعشى ، قم : مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى رحمه الله ، الطبعة الثانية ، 1406ق.

44. الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى ، تهران : دارالكتب الإسلاميّة، الطبعة الخامسة، 1363 ش (در اندكى از موارد ، از اين چاپ بهره گرفته ايم) .

ص: 154

45. الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : محمّد جواد الفقيه، تصحيح : يوسف البقاعى، بيروت : دار الأضواء، الطبعة الاُولى ، 1413ق (همه پاورقى هاى الكافى در اين نوشتار ، از اين چاپ است مگر آن كه به چاپى ديگر تصريح شود) .

46. كامل الزيارات، جعفر بن محمّد بن قولويه (ابن قولويه) ، تحقيق : جواد القيّومى، قم : نشر الفقاهة، الطبعة الاُولى، 1417ق.

47. كتاب الطهارة، شيخ مرتضى الأنصارى ، قم : مؤسسة آل البيت عليه السلام للطباعة و النشر .

48. كتاب سليم بن قيس، سليم بن قيس الهلالى ، تحقيق : محمّدباقر الأنصارى الزنجانى، قم : نشر الهادى، 1415 ق.

49. كتاب من لا يحضره الفقيه، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : على أكبر الغفارى، قم : جماعة المدرسين فى الحوزة العلميّة .

50. كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، على بن عيسى الإربلى ، بيروت : دار الأضواء، الطبعة الثانية ، 1405ق .

51. الكلينى و الكافى ، عبد الرسول الغفّار ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، الطبعة الاُولى، 1416ق.

52. لمحات فى الكتاب و الحديث و المذهب، لطف اللّه الصافى الگلپايگانى ، تهران : قسم الدراسات الإسلاميّة - مؤسسة البعثة ، 1363 ش .

53. المحاسن، أحمد بن محمّد بن خالد البرقى ، تحقيق : السيّد مهدى الرجائى، قم : المعاونيّة الثقافيّة لمجمع العالمىّ لأهل البيت، الطبعة الاُولى ، 1413ق.

54. مدارك العروة، على پناه الإشتهاردى ، تهران : دار الاُسوة للطباعة و النشر، الطبعة الاُولى ، 1417ق.

55. مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تصحيح : هاشم الرسولى المحلاتى ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة، 1370ق.

ص: 155

56. مصباح المنهاج ([قسم] الاجتهاد و التقليد) ، السيّد محمّد سعيد الحكيم ، قم : مؤسسة المنار، الطبعة الاُولى، 1415ق.

57. مطارحاتٌ فى الفكر و العقيدة، مركز الرسالة ، قم : مركز الرسالة، الطبعة الاُولى، 1418ق.

58. معالم العلماء، محمّد بن على المازندرانى (ابن شهر آشوب) ، مقدمه : سيّد محمّد صادق آل بحرالعلوم، نجف : المكتبة الحيدريّة، الطبعة الثانية، 1380 ق.

59. مكتب در فرآيند تكامل، حسين مدرّسى طباطبايى ، ترجمه : هاشم ايزدپناه، نيوجرسى : مؤسسه انتشاراتى داروين، 1374 ش .

60. الملل و النحل، محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى ، تحقيق : محمّد سيّد گيلانى، بيروت : دار المعرفة، 1381ق.

61. منتقى الجمان فى الأحاديث الصحاح و الحسان، حسن بن زين الدين العاملى ، تصحيح : على أكبر الغفارى ، قم : جماعة المدرّسين، اوّل، 1362 ش .

62. المواقف، عضد الدين ايجى ، تحقيق: عبد الرحمان عميرة، بيروت : دار الجيل، الطبعة الاُولى ، 1417ق.

63. الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياءالدين العلاّمة الإصفهانى ، إصفهان : مكتبة الإمام أميرالمؤمنين علىّ عليه السلام ، الطبعة الاُولى، 1406ق.

64. هدى السارى (مقدّمة فتح البارى شرح صحيح البخارى) ، احمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، رياض : مكتبة دار السلام و دمشق : مكتبة دار الفيحاء .

ب . مجلاّت

65. آيينه پژوهش، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، سال هشتم، شماره پياپى 46، مهر - آبان 1376، مقاله «نوادر أحمد بن محمّد بن عيسى يا كتاب حسين بن سعيد ؟» ، سيّد محمّدجواد شبيرى.

66. تراثنا، مؤسسة آل البيت، شماره نوزدهم ، مقاله «مقولة جسم لا كالأجسام» ، سيّد

ص: 156

محمدرضا الحسينى الجلالى و شماره 37، مقاله «علم الأئمّة بالغيب و.. و الاعتراض عليه بالإلقاء إلى التهلكة، و الإجابات عنه عبر التاريخ» از همو.

67. علوم حديث، سال هفتم ، شماره پياپى 25، مقاله «جستارى درباره حديث القدريّة مجوس هذه الأمّة» ، مجتبى آقايى .

ج . پايان نامه ها

68. بررسى تطبيقى و تحليلى صحيح بخارى و كتاب كافى، ناصر صادقيان، استاد راهنما : دكتر پرويز رستگارى جزّى، كارشناسى ارشد علوم قرآن و حديث ، دانشكده علوم انسانى دانشگاه كاشان ، 1384 ش .

69. حديث ضعيف و چگونگى تعامل با آن بر پايه رويكرد قدما ، امين حسين پورى، استاد راهنما : حجة الإسلام دكتر محمّد على مهدوى راد، استاد مشاور : حجة الإسلام محمّد كاظم رحمان ستايش، دانشكده علوم حديث، 1385 ش .

ص: 157

ص: 158

«كافى» ، وافىِ دين : بررسى عرضه «الكافى» بر امام عصر (محمّد حسن پاك دامن)

بررسى عرضه «الكافى» بر امام عصر(عج) و جمله

«الكافى كافٍ لشيعتنا»

محمّد حسن پاك دامن

چكيده

اين مقاله ، به بحث در باره مزاياى كتاب الكافى و ديدگاه علما در مورد اين كتاب با توجّه به جمله امام عصر در مورد آن - كه همان جمله معروف «الكافى كاف لِشيعتنا» است - مى پردازد . نگارنده در ابتداى مقاله در پنج محور ، به بررسى اين جمله و شخصيت جناب كلينى رحمه الله پرداخته ، ديدگاه هاى علما را در باره عظمت شخصيت كلينى رحمه الله و كتاب الكافى منعكس مى نمايد . از اين رو ، وى ابتدا به مبانى صحّت اخبار در ديدگاه متقدّمان از جمله كلينى رحمه الله و متأخّران از محدّثان ، اشاره كرده و اين مبانى را با هم مقايسه مى نمايد . سپس به امتيازات مهم الكافى از جمله همعصر بودن تأليف اين كتاب با نوّاب اربعه پرداخته و گفتار علماى بزرگ شيعه را در باره جمله «الكافى كاف لشيعتنا» ، مورد تجزيه و تحليل قرار مى دهد .

در ادامه به بحث در باره قراين و مرجّحات اطّلاع امام عصر عليه السلام و نوّاب اربعه از كتاب الكافى پرداخته و عرضه اين كتاب شريف بر امام عصر عليه السلام و كيفيت اين عرضه را مورد تجزيه و تحليل تاريخى قرار مى دهد . نويسنده از مجموع ديدگاه علماى حديث در باره الكافى ، نتيجه مى گيرد كه توصيف عظمت شخصيت كلينى و كتاب الكافى ، دليل صحّت تمامى روايات مندرج در آن نيست و ممكن است كلينى رحمه الله با مبانىِ حديثىِ

ص: 159

خويش ، حديثى را صحيح بداند ، ولى علماى ديگر ، با مبانى ديگر روايى ، همان حديث را صحيح نشمارند . در قسمتى ديگر از مقاله ، نگارنده به احتمال جعلى بودن جمله «الكافى كاف لشيعتنا» نيز اشاره كرده و گمانه زنى ها در اين باره و عرضه كتاب الكافى بر امام عصر (عج) را نيز بيان كرده و از ساحت كتاب شريف الكافى و مؤلّف آن ، دفاع نموده است .

مقدّمه

از ضرورى ترين اركان حيات فرهنگى جامعه اسلامى ، پاسدارى از نسخه هاى كهنى است كه ميراثى ارزشمند براى وارثانى هدفمند در مسير اعتلاى «كلمة اللّه» است . به يقين ، از مصاديق باهر اين تراث ماندگار ، مى توان به مجموعه الكافى ، جامع سنن و آثار ،(1) خزانه اسرار عترت پيامبر صلى الله عليه و آله ،(2) با بركت ترين كتاب شيعه ،(3) شافى و وافىِ(4) و اثر گران سنگ شيخ الطائفه(5) ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى اشاره داشت .

اين نوشتار ، پژوهشى است درباره جمله معروف «الكافى كافٍ لشيعتنا» كه نگارنده در پنج محور ، در واكاوى آن مى كوشد :

1 . مبانى صحّت اخبار در ديدگاه متقدّمان (كلينى) و متأخّران .

2 . تأليف الكافى و همعصرى آن با نوّاب اربعه .

3 . گفتار علما درباره جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» .

4 . قراين و مرجّحات اطّلاع امام عصر (عج) و نوّاب اربعه از الكافى .

5 . نتيجه نهايى .

ص: 160


1- . روضات الجنّات ، ج 6 ص 116 .
2- . بحار الأنوار ، ج 110 ، ص 18 .
3- . الكنى و الألقاب ، ج 3 ، ص 98 .
4- . بحار الأنوار ، ج 108 ، ص 114 .
5- . همان ، ج 110 ، ص 40 .

الف . مبانى صحّت حديث در ديدگاه متقدّمان و متأخّران

احاديث پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ائمّه معصوم عليه السلام كه در كنار كتاب الهى ، منبع معارف دينى را تشكيل مى دهند ، مورد بحث علم «حديث شناسى» و «رجال الحديث» و «دراية الحديث» به كاوش درباره متن اسناد و راويان احاديث مى پردازد . توجّه به احاديث ، همواره مدّ نظر محدّثان و مفسّران قرار داشته و به دنبال رواج روايات مجهول ، لزوم به وجود آمدن علومى كه روايات واقعى را از روايات مجهول مشخص كند ، ضرورى مى نمود . علم رجال الحديث - كه وظيفه بحث از چگونگى صحّت روايت از حيث اسناد به معصوم عليه السلام و حالات ، اوصاف و درجه وثاقت راويان احاديث را بر عهده دارد - ، در قرن اوّل هجرى ، به دست «عبيد اللّه بن ابى رافع» پايه گذارى شد .(1)

تاريخ حديث و كاوش در نوع چيدمان احاديث اهل بيت عليه السلام و شهادتِ مؤلّفان كتاب هاى اربعه شيعه ، به خوبى نشان مى دهد كه گر چه قدما و متأخّران ، همگان ، اهتمام در ثبت و ضبط صحاح داشته اند ، ولى در تفسير اصطلاحات رجالى ، ديدگاه مشتركى نداشته اند .(2) ترديدى نيست كه كلينى ، تلاش هاى قابل تقدير و پر ارزشى در اين راه به خرج داده است ؛ زيرا ويژگى هايى كه كتاب وى از آن برخوردار است ، در ديگر تأليفات قبل از الكافى وجود ندارد . اين كتاب ، اصول ، فروع ، اخلاق ، آداب و همه ابواب فقه ، از طهارت تا ديات را در بر مى گيرد و علاوه بر اين ، احاديث مناسب با هر فصل را در جاى خود قرار داده است . به همين دليل ، محقّقان مشهور اماميه كه نزديك به عصر كلينى بوده اند (مانند شيخ مفيد ، كراجكى و سيد مرتضى) ، على رغم آن كه ملاحظاتى در مورد الكافى داشتند و اعتماد كلينى به برخى از روايات را مورد سؤال قرار مى دادند ، خوبى هاى اين كتاب را انكار نكردند و به تعبير شيخ مفيد ،

ص: 161


1- . ر. ك : «درنگى در علم رجال» ، على اصغر حق دار ، مجله بصائر ، ش 14 و 15 آذر و دى 1374 .
2- . الفوائد المدنية ، ص 181 ؛ وسائل الشيعة ، ج 20 ، ص 67 - 71 .

اين كتاب ، از پر ارج ترين و مفيدترين كتاب هاست و تاكنون همانند آن ، كتابى تأليف نشده است .

اين ديدگاه ، تا زمان علاّمه حلّى و استادش احمد بن طاووس ، ادامه يافت . اين دو ، دسته بندى چهارگانه حديث را انجام دادند كه به گفته اخباريان ، از خطرناك ترين رخدادها براى حديث بود وبه ادّعاى آنان ، بيش از نيمى از احاديث موجود در مجموعه هاى حديثى شيعه و از جمله الكافى را در معرض سقوط و حداقل ترديد و تشكيك قرار مى داد .

از آن به بعد ، ديدگاه ها درباره حديث نسبت به آنچه قبل از علاّمه حلى ، حاكم بود ، به شدت رو به تغيير و تحوّل نهاد . قبل از آن ، حديث ، تنها به صحيح و غير صحيح تقسيم مى شد . صحيح ، شامل حديث ضعيف نيز مى شد ، مشروط به اين كه با برخى از قراينْ تقويت شود يا موافق كتاب باشد و يا دليلِ مقبول ديگرى وجود داشته باشد . غير صحيح ، شامل ضعيفِ مجرد از قرينه و نيز صحيحِ مخالف با كتاب يا اصل يا دليل معتبر مى شد ؛ امّا در دوره جديد ، دانشوران و پژوهشگران براى خروج از هاله مقدّسى كه گرد كتب اربعه را فرا گرفته بود ، معيارهاى ديگرى برگزيدند و با عرضه روايات بر آنها ، اقسام چهارگانه حديث پديد آمد .(1)

قدما ، وقتى مى گفتند حديثى صحيح است ، مقصودشان آن بود كه آن حديث در نظر ايشان ، درست و از معصوم عليه السلام روايت گرديده است ؛ خواه اين راستى ، به اعتبار درستى سلسله سند آن باشد - كه آن را قراين داخليه مى گفتند - و خواه ، قراين و شواهدى باشد كه درستى حديث را تأييد كند - كه آن را قراين خارجيه مى ناميدند - .(2) قراين خارجيه عبارت بودند از :

ص: 162


1- . اخبار و آثار ساختگى ، ص 60 و 61 .
2- . پژوهشى در زمينه كافى و مؤلّف آن ، ص 162 .

1 . وجود حديث در چند اصل از اصول اربعمئه ؛

2 . تكرار حديث در يك يا دو اصل به طُرق معتبر ؛

3 . وجود حديث در يكى از اصولِ راويانى كه تصديق و توثيق آنان اجماعى است ، مانند زراره ، محمّد بن مسلم و فضل بن يسار ؛

4 . وجود حديث در يكى از اصولِ اصحاب اجماع ، مانند صفوان بن يحيى و بزنطى ؛

5 . وجود حديث در كتبى كه اصحاب ائمّه عليه السلام نوشته اند و چون بر امام عليه السلام عرضه گرديده ، بر آن صحّه گذاشته است ، مانند كتاب عبيد اللّه حلبى كه بر امام صادق عليه السلام عرضه گرديد و كتاب يونس بن عبد الرحمان و فضل بن شاذان كه بر امام عسكرى عليه السلام ارائه گرديد؛

6 . اخذ حديث از كتبى كه نزد پيشينيان اماميه شهرت داشته اند و مورد اعتماد بوده اند ، چه مؤلّف آنْ امامى باشد ، مانند كتاب صلاةِ حريز بن عبد اللّه سجستانى ، كُتب بنى سعد و على بن مهزيار ، يا غير امامى نوشته باشد ، مانند كتاب حفص بن غياث قاضى و حسين بن عبد اللّه السعدى .(1)

آنچه سبب گرديد كه در دوره احمد بن طاووس و شاگردش علاّمه حلّى ، ديدگاه قدما متزلزل گردد ، طرح اين ادّعا بود كه بسيارى از اين قراين ، از جمله اصول اربعمئه ، به دلايل مختلفْ از بين رفته و آنچه موجود است ، چون آميخته با مجاهيل گرديده است ، بايد پالايش گردد و آن قانونى كه مى تواند فرآيندى قابل اعتماد به ارمغان آورد ، چيزى به جز تقسيم بندى حديث به اقسام چهارگانه صحيح ، حسن ، موثق و ضعيف نيست .(2)

ص: 163


1- . علم الحديث و دراية الحديث ، ص 71 .
2- . اُصول الحديث و أحكامه فى علم الدراية ، ص 41 ؛ وسائل الشيعة ، ج 20 ، ص 65 به نقل از مشرق الشمسين .

از اين مقدمات ، نتيجه گيرى مى شود كه :

1 . مى توان ديدگاه متقدّمان را حدّ وسطِ دو ديدگاه اخبارى ها و متأخّران دانست . آنان ، نه خود را همانند اخبارى ها ، از علم رجال بى نياز مى دانستند و نه مانند متأخّران ، در بررسى يكايك اسناد و راويان ، افراط به خرج مى دادند .(1) جماعتى از اخبارى ها ، همچون ملاّ امين استرآبادى (م 1033 ق) ،(2) حسين بن شهاب الدين عاملى (م 1076 ق) ،(3) ملاّ محسن فيض كاشانى (1091 ق) ،(4) شيخ حرّ عاملى (م 1104 ق) ،(5) شيخ يوسف بحرانى (م 1186 ق)(6) و ميرزا حسين نورى (م 1320 ق) ،(7) به صحّت احاديث كتب اربعه اعتقاد داشتند . ديدگاه اخبارى ها اين است كه چون وضع و جعل در كتب معتبره شيعه ، داخل نشده است ، پس نيازى به مقوله اى تحت عنوان علم رجالِ متأخّران نيست و هر آنچه قدما در كتاب هاى خود آورده اند ، صحيح است . بر خلاف اين ديدگاه ، بر اساس روايات مبينِ جعلِ حديث(8) ، عالمانى همچون : شيخ مفيد ،(9) شيخ صدوق ،(10) شيخ طوسى(11) و متأخّران و معاصرانى همچون :

ص: 164


1- . ر. ك : «درآمدى بر شيوه هاى اجرايى ارزيابى اسناد حديث» ، مهدى مهريزى ، علوم حديث ، ش 1 ، پاييز 1375 .
2- . ر. ك : الفوائد المدنية ، ص 181 .
3- . ر. ك : هدية الأبرار إلى طرق أئمّة الأطهار ، ص 82 .
4- . ر. ك : «درآمدى بر شيوه هاى اجرايى ارزيابى اسناد حديث» به نقل از الوافى ، ج 1 ، ص 11 .
5- . ر. ك : وسائل الشيعة ، ج 20 ، ص 36 - 47 .
6- . ر. ك : الحدائق الناظرة ، ج 1 ، ص 8 .
7- . ر. ك : مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 532 به بعد و ص 290 به بعد .
8- . ر. ك : الكافى ، ج1 ، ص 62 ، ح 1 ؛ بحار الأنوار ، ج 2 ، ص 228 ، ح 13 ؛ ج 50 ، ص 80 ، ح 6 ؛ ج 2 ، ص 227 ، ح 5 ؛ وسائل الشيعة ، ج 11 ، ص 388 ، ح 9 .
9- . ر. ك : تصحيح الاعتقادات الإمامية ، ص 88 و 147 .
10- . ر. ك : بحار الأنوار ، ج 62 ، ص 74 .
11- . ر. ك : «درآمدى بر شيوه هاى اجرايى ارزيابى اسناد حديث» (به نقل از التهذيب ، ج 4 ، ص 477 - 428) .

مامقانى ،(1) كاشف الغطاء ،(2) ميرزا ابو الحسن شعرانى ،(3) امام خمينى ،(4) شهيد صدر ،(5) و خويى(6) عقيده دارند كه هيچ شخص و مسلكى نمى تواند ادّعاى صحّت تمامىِ احاديث كتب معتبره را مطرح نمايد . شهيد صدر ، درباره حجيت ظواهر قرآن مى نويسد :

اين حديث و مانند آن ، نشان مى دهد كه تمامى روايات كتب اربعه ، صحيح نيستند و نويسندگان اين كتب نيز چنين عقيده اى نداشتند . آنان مى خواستند حديث را مدوّن سازند ؛ از اين رو ، احاديث متناقض را هم نقل كرده اند . پس بايد قاعده سندشناسى را نسبت به اين روايات اعمال كرد .(7)

از طرفى ، افراط بيش از حد برخى از متأخّران در بررسى سند روايات و رجال حديث ، ارمغانى به جز سُخره ورزى به ميراث مكتوب و كهن شيعه نداشته است .(8)

2 . برخى از معاصران ، رأى جامع را براى بررسى روايات ، تلفيقِ سند و محتوا دانسته اند و چنين شيوه اى را مسلك عقلانى مى نامند ؛(9) امّا به نظر مى رسد كه متقدّمان ، بويژه كلينى نيز با پيروى از قراين خارجيه و داخليه ، همين تلفيق سند و محتوا را به شيوه علم رجال زمان خود دنبال مى نموده اند و به محتواى احاديث ، دقّت داشته اند . اين مدعا را مى توان با اقرار در مقدمه الكافى به بحث نشست ؛ چرا كه وى

ص: 165


1- . ر. ك : تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 174 .
2- . ر. ك : الأرض و التربة الحسينية ، ص 41 - 43 .
3- . ر. ك : «درآمدى بر شيوه هاى اجرايى ارزيابى اسناد حديث» به نقل از المدخل إلى عذب المنهل ، ص 27 و 44 .
4- . ر. ك : كتاب البيع ، ج 5 ، ص 354 و 355 .
5- . ر. ك : «درآمدى بر شيوه هاى ارزيابى اسناد حديث» به نقل از بحوف في علم الاُصول ، ج 4 ، ص 284 .
6- . ر. ك : معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 36 .
7- . بحوث فى علم الاُصول ، ج 7 ، ص 39 .
8- . صحيح الكافى ، مقدمه .
9- . ر. ك : علوم حديث ، ش 1 ، ص 87 - 92 .

درباره نوع گزينش و چيدمان احاديثِ كتابش مى نويسد :

تو در نامه ات نوشته اى كه اينك معارف اعتقادى و مسائل شرعى به گونه اى بس شديد ، دچار اختلاف و تضاد گشته و شناخت اعتقادات برحقّ و دريافت احكام درست ، دچار مشكل شده است ؛ زيرا روايات مذهبى در زمينه احكام و معارف ، اختلافى شديد دارند . نوشته بودى كه اختلاف روايت مى تواند علت هاى مختلفى داشته باشد ؛ ولى حوزه دانشمندان از دسترسىِ تو دور است و نمى توانى از محضر آنان بهره مند شوى و اختلافات حديث را حل كنى . نوشته بودى : اى كاش ، كتابى جامع در دسترس قرار گيرد كه همه مسائل مذهبى را پاك و منقّح مطرح كند و احاديث صحيح و معتبر را در آن گردآورى نمايد ؛ باشد كه شيعيان را مفيد افتد و از حيرت و سرگردانى به درآيند! خداوند ، تو را ارشاد كند . بدان كه هيچ كس نمى تواند حديث صحيح را از حديث ناصحيح جدا كند ، مگر بر اساس ضوابطى كه از خود امامان عليه السلام رسيده است . امام عليه السلام فرموده است :

1 . حديث ما را با كتاب خدا برابر كنيد . اگر حديثِ ما با قرآن برابر بود ، بپذيريد و اگر با قرآن مخالف بود ، به دور اندازيد .

2 . حديث ما را با رأى مخالفان مذهب برابر كنيد . اگر حديث ما با رأى مخالفان ، برابر درآمد ، رها كنيد و اگر با رأى مخالفانْ نابرابر بود ، بپذيريد .

3 . حديث اجماعى را با نقل همگانى بپذيريد كه نقل همگانى ، ترديد ندارد .

ولى در حد ما نيست كه اين ضوابط را در همه احاديث اختلافى اعمال كنيم ؛ چرا كه تشخيص ما در اين گونه مسائل ، ناچيز است . از اين رو بايد تشخيص صحيح و ناصحيح را به خود اهل بيت عليه السلام واگذاريم و آخرين فرموده امام عليه السلام را ملاك عمل قرار دهيم كه مسئوليت كمترى دارد و آسان ترين راه انتخاب است . امام عليه السلام فرموده است : در صورتى كه شناخت حديثِ ما بر شما مشكل شود ، مى توانيد هر حديثى را كه مايليد ، از باب رضا و تسليم ، مأخذ عمل قرار دهيد .(1)

بديهى است كه كلينى ، در اين روش تخييرى بين روايات ، احاديثى را انتخاب

ص: 166


1- . الكافى ، مقدّمه .

نموده است كه با ذوق سليم و حسّ دقيق روايى اش سازگارى داشته است ؛ چرا كه تاريخ صحيح ، نشان مى دهد كه در عهد كلينى ، بيش از سيصد هزار حديث ، در دست شيعيان بوده است . گواه اين ادّعا ، سند زنده اى است كه شيخ طوسى در كتاب رجال خود به دست مى دهد . وى در شرح حال احمد بن عقده حافظ (م 333 ق) - كه از مشايخ كلينى است - ، مى نويسد :

من از احاديث اهل بيت رسول ، صد و بيست هزار حديث مسند به خاطر سپرده ام و روى هم رفته ، مى توانم درباره سيصد هزار حديث شيعه ، به بحث و مذاكره علمى بنشينم .(1)

از اين رو مى توان گفت كه كلينى ، تنها پنج درصد احاديث را در الكافى گرد آورده و 95 درصد آن را زايد و مكرّر يا جعلى و نامعتبر تشخيص داده است .(2) با اين حال ، در پاسخ اين سؤال كه چرا با اين همه دقّت و كاوش علمى كلينى ، متأخّران قائل اند كه روايات فراوانى در الكافى ، غير صحيح است ،(3) چنين تحليل مى شود كه :

يك . از روزى كه حديث شيعه ، پايه گذارى شد ، موازين صحّت و اعتبار حديث مطرح بود و تنها حديثى مورد توجّه قرار مى گرفت و سپس به مرحله اجرا نهاده مى شد كه از شرايط صحّت و اعتبار برخوردار باشد . صحّت و اعتبار حديث ، تا اواخر قرن هفتم هجرى ، با دو معيار علمى مشخص مى شد : معيار اوّل اين كه راوىِ حديث ، فاسق نباشد و معيار دوم اين كه متن حديثْ از تقيّه و استتار ، عارى باشد .(4)

دو . در دوره قدما بويژه كلينى ، به لحاظ كثرت طرق روايى در مورد يك روايت ، چه بسا كه آن را خواسته يا ناخواسته ، به طريق ضعيف نقل مى نمودند و توجّهى به

ص: 167


1- . رجال الطوسى ، ص 442 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 2 ، ص 664 .
2- . گزيده الكافى ، ج 1 ، ص 19 .
3- . مرآة العقول ، ج 2 ، ص 437 .
4- . گزيده الكافى ، ج 1 ، ص 17 .

اين نداشتند كه طريق صحيح نيز در دسترس است ؛ چرا كه ايشان به واسطه نزديكى زمانشان به عصر امامت ، آگاهى داشتن از احوال طبقات روايى و قراين و امارات صحّت روايت ، گويا فرهنگشان اين بوده كه هراسى نداشته باشند از اين كه روايتى مسلّم و قابل اعتنا را ، با راوى غير ثقه نقل نمايند .(1)

اين تحليل ، نمايانگر اين است كه مقصود كلينى ، از جمله «بالآثار الصحيحة عن الصادقين» ، نقل هر روايت مقبول ، ثابت و قابل اعتماد به محوريت قراين داخليه (وثاقت راوى) ، خارجيه و امورى بوده كه در دوره قدما و كلينى ، به فراوانى در دسترس بوده اند . بر اين اساس ، بين دو اصطلاح صحيح قدما و صحيح متأخّران ، رابطه عموم خصوص مطلق» وجود دارد .(2)

3 . در شمارش مجموع احاديث الكافى ، نظر به اين كه برخى از روايات ، بدون سند يا مرفوعه ، ثبت گشته اند ، دو گزارش اختلافى ثبت است . علاّمه مجلسى ،(3) عدد روايات الكافى را 16121 و علاّمه بحرانى ،(4) 16199 روايت مى دانند . با اين حال ، هر دو ، مطابق اصطلاح متأخّران ، تعداد روايات صحيح الكافى را 5072 روايت مى شمارند . البته اين صحيح در مقابل غير صحيح نيست تا گفته شود مطابق اصطلاح جديد ، تنها 5072 حديث الكافى صحيح و بقيه آن نادرست است ؛ بلكه نقطه مقابل اين صحيح ، موثّق ، حسن و ضعيف است .(5)

4 . يكى از قراين خارجيه اين بود كه حديث ، در يكى از كتاب هايى كه اصحاب ائمّه عليه السلام نوشته اند و بر امام عليه السلام عرضه گشته است ، باشد . يعنى مقوله عرضه كتاب هاى

ص: 168


1- . الرواشح السماوية ، ص 27 .
2- . خاتمه مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 536 .
3- . ر. ك : مرآة العقول ، ج 2 ، ص 437 .
4- . ر. ك : لؤلؤة البحرين ، ص 394 و 395 .
5- . پژوهشى در زمينه كافى و مؤلّف آن ، ص 175 .

روايى با اهل بيت عليه السلام ، مصحّح روايات بوده است . بر اين اساس ، ديدگاه كسانى كه معتقدند الكافى بر امام عصر عليه السلام عرضه گرديده و امام ، آن را تحسين نموده است ،(1) از اين لحاظ ارزشمند است كه چنانچه اثبات شود ، مى توان ادّعا كرد كه عمل نمودن به تمامى روايات الكافى ، جايز است .(2)

ضرورت عمل به احاديث الكافى ، هنگامى است كه معارضى اقوا و اصح در كار نباشد و از اين روست كه شيخ صدوق و شيخ مفيد ، بعضى از احاديث الكافى را طعن نموده اند . محدّث نورى مى نويسد :

امّا طعن صدوق يا مفيد از اخبار الكافى ، تنها در مقام وجود معارضى اقوا از الكافى است ؛ اعم از آن كه آن معارض ، حقيقتا اقوا باشد و يا اين كه در نظر آن بزرگان چنين جلوه كرده باشد ؛ و اين كه اخبارى اصح و اقوا از الكافى وجود داشته باشد ، بى اعتبارى الكافى را نمى رسانَد ؛ زيرا در هر حال ، احاديث الكافى ، صحيح اند .(3)

ب . تأليف «الكافى» و همعصرى كلينى با نوّاب اربعه

اگر ولادت كلينى را مقارن با سال هاى آغازين ميلاد پر بركت امام عصر عليه السلام (حدود 254 تا 260 ق) در كلين بدانيم ، با توجّه به تاريخ وفات وى - كه بنا بر گزارش اصح ، در 329 ق در بغداد اتفاق افتاده است - در زندگى 69 يا 75 ساله اش ،(4) كاملاً عصرغيبت صغراى امام مهدى (عج) و نايبان آن حضرت را درك نموده است .

درباره زندگى كلينى ، بويژه مسافرت هاى وى و تأليف الكافى ، گزارش هاى تاريخى اندكى رسيده است . بى گمان ، يكى از عوامل كمبود و نبود گزارش هاى دقيق تاريخى ، جوّ حاكم و سياسى عبّاسى ها در اواخر سده سوم هجرى بوده است كه

ص: 169


1- . تفسير الصافى ، ج 1 ، ص 3 .
2- . مرآة العقول ، ج 2 ، ص 21 .
3- . پژوهشى در زمينه كافى و مؤلّف آن ، ص 171 به نقل از مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 539 .
4- . ر. ك : الكافى و الكلينى ، ص 128 .

بسيارى از رجال اماميه و علماى شيعه ، در حالتى از اختفا زندگى مى نموده اند . بروز شخصيت علمى و ممتاز كلينى ، در نيمه دوم از زندگى اش و قبل از سفر به عراق بوده است .(1)

اجمالاً مى توان گفت كه كلينى ، در اين مرحله از حياتش ، با توجّه به اشتياقش به جمع آورى احاديث معصومان عليه السلام ، مسافرت هايى به بلاد و كشورهاى اسلامى مانند دمشق ، بعلبك و تفليس و نيز ملاقات هايى با مشايخ و دانشمندان اسلامى داشته و پس از مهاجرتش به بغداد ، به منزلت و شهرتِ با شكوهى دست يافته است .(2) امر مسلّم اين است كه مجموعه ارزشمند الكافى ، در مدت بيست سال ، سامان يافته است ؛(3) ولى چند سؤال باقى است :

1 . مهاجرت كلينى به بغداد ، در چه سالى بوده است؟

بديهى است كه كلينى ، در دو سال آخر زندگى اش (327 - 329 ق) در بغداد سكونت داشته است .(4) برخى قائل اند كه اين سكونتِ قطعىِ كلينى ، گواه است كه وى ، ساليان آخر عمرش را - كه مدت آن نامشخّص است - ، در بغداد سپرى كرده است .(5) عقيده اى نيز حكايت دارد كه با ملاحظه فهرست مشايخ كلينى - كه بيشتر ايشان از اشعريان قم هستند - ، مشخّص مى شود كه او روزگار درازى در قم به سر برده و از محضر اساتيد و مشايخ آن جا (همانند على بن ابراهيم قمى) بهره جسته است و چون مشايخ بزرگى كلينى در قم رحلت نمودند ، وى در حدود 308 - 309 هجرى ، به بغداد مهاجرت مى كند . اين مهاجرت نمى تواند بعد از 310 ق اتفاق افتاده

ص: 170


1- . همان ، ص 160 .
2- . همان ، ص 161 .
3- . رجال النجاشى ، ص 266 .
4- . الاستبصار ، ج 2 ، ص 352 .
5- . الكافى و الكينى ، ص 162 .

است ؛ زيرا يكى از مشايخ بزرگ وى به نام حُميد بن زياد - كه كلينى نزديك به پانصد روايت از او نقل مى كند و بيشتر اصول أربعمئة را در اختيار داشته - ساكن نينوا بوده و در سال 310 ق فوت نموده است .(1)

به نظر مى رسد كه هيچ كدام از اين گمانه ها ، نمى تواند ارائه گر پاسخى قطعى به پرسش مورد بحث باشند ؛ چرا كه احتمال قوى مى رود كه كلينى همانند ديگر مسافرت هايش ، بيش از يك بار به بغداد سفر كرده باشد .

2 . تأليف بيست ساله «الكافى» ، در كدام شهر اتفاق افتاده است؟

سيره عقلا و دانشمندان ، در خلق آثار علمى ، اين بوده كه پس از آگاهى و شناخت تمامى جريان هاى علمىِ مورد نظر ، اثر علمى و كتابشان را مى نگاشتند . بر اين اساس ، مى توان مدّعى شد كه كلينى ، با درخواست برادرى دينى ، مبنى بر نگارش كتابى قابل اعتنا ، شايد در شهر رى يا قم ، تصميم بر نگارش كتاب الكافى گرفته و در خلالِ مسافرت هاى علمى اش و ديدار با مشايخ روايى ، سرانجام در بغداد ، اثرش به سامان رسيده باشد ؛ همان شهرى كه به يقين ، كلينى ، در دو سال آخر عمرش در آن جا از روى الكافى حديث مى خوانده است . بنا بر اين ، اصرار كسانى كه قائل اند كتاب الكافى در شهر رى(2) يا بغداد تأليف شده است ، نمى تواند از جايگاه علمى برخوردار باشد ؛ چرا كه پاسخ قطعى به اين سؤال ، بازگشت به پاسخِ يقينى به پرسش اوّل دارد .

3 . تعامل كلينى با نوّاب اربعه ، چگونه بوده است؟

مسئله عمده اى كه در بررسى موضوع دوران غيبت صغرا با آن مواجه هستيم ، اين

ص: 171


1- . پژوهشى در زمينه كافى و مؤلّف آن ، ص 166 .
2- . الرسائل العشر ، ص 17 مقدمه آقاى واعظ زاده خراسانى .

است كه اكثر فعّاليت هاى امام دوازدهم و نمايندگان آن حضرت ، به طور مخفى بوده است . شايد به همين دليل باشد كه علماى اماميه (همچون كلينى ، عبد اللّه بن جعفر حميرى ، سعد اشعرى و حسن بن موسى نوبختى) ، به ندرت به ذكر اسامى وكلاى امام مى پرداختند و يا از فعاليت ها و روابطشان با يكديگر ، سخن مى گفتند . آنها فقط به بخشى از فعّاليت هاى ايشان كه توجّه دستگاه حكومت را به خود جلب نمى كند ، اشاره مى نمايند .(1)

در اين دوران ، كلينى در جهت نشر و ترويج فرهنگ اهل بيت عليه السلام فارغ از مشكلات سياسى نوّاب اربعه ، در سِمَت محدّثى مشهور ، به طور علنى و زيركانه ، متصدّى ترويج مذهب ، جمع ، تدوين ، ترتيب و نشر اخبار آل محمّد عليه السلام بود .(2)

يكى از ارزشمندترين مراحل تعامل كلينى با نوّاب اربعه ، اين است كه وى بخش عظيمى از كتاب الكافى را تحت عنوان «الحجّة» به مسئله غيبت اختصاص داده است . وى با تأكيد خاص بر نقش سفراى امام (عج) ، احاديثى را درباره غيبت امام دوازدهم (عج) از نويسندگان قديمى واقفيه و اماميه همچون حسن بن محبوب (م 224 ق) ، عبد اللّه بن يعقوب عنصرى (م 250 ق) و حسن بن سماعه (م 263 ق) روايت مى كند . به علاوه ، وكلاى امام دوازدهم (عج) مآخذ اصلى اطلاعات او در فعاليت هاى زير زمينى اماميه بوده اند .(3)

چنين تحليلى ، نمايانگر تعاملى حسّاس و در عين حال زيركانه و مدبّرانه از سوى كلينى با نايبان امام عصر (عج) است كه در اوج تقيّه ، چگونه هر كدام از طرفين ، آگاهانه ، به رسالت خود مى پردازند و از ورود به مسائل حاشيه اى پرهيز مى نمايند ؛ حاشيه ها و آفاتى كه متأسفانه در دوره غيبت صغرا ، گريبانگير برخى از علماى بزرگ

ص: 172


1- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، ص 148 .
2- . ريحانة الأدب ، ج 5 ، ص 81 .
3- . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، ص 24 .

اماميه گرديد و مورد لعن و نفرين امام عصر (عج) واقع شدند .(1) چنانچه اين تحليل ، در فضايى منطقى و عملى و به دور از تعصّب و حبّ و بغض هاى بى مبنا ، تصوّر و بازيابى شود ، ديگر عرضه كتاب الكافى بر امام عصر (عج) يا نواب آن حضرت ، نمى تواند گمانه اى سطحى تلقى گردد .

از ديرباز بويژه از دوره صفويه به بعد ، مستقيم يا غير مستقيم ، در كتب روايى(2) و رجالى ،(3) بحث از عرضه كتاب الكافى توسط نواب اربعه بر امام عصر(عج) مطرح بوده است . از قديمى ترين قراينى كه غير مستقيم مى تواند عرضه كتاب الكافى را تقويت نمايد ، جمله سيد على بن طاووس (م 664 ق) است :

فتصانيف هذا الشيخ محمّد بن يعقوب و رواياته فى زمن الوكلاء المذكورين فى وقت تجد طريقا إلى تحقيق منقولاته و تصديق مصنّفاته .(4)

اين جمله ، به نوعى بازگو كننده اعتقاد سيد بن طاووس است كه كلينى با توجه به هم عصرى با نوّاب اربعه ، مى توانسته در منقولات روايى خود ، تحقيق كامل كند ؛ تحقيقى كه نتيجه آن ، تصديق نوشته هايش از ناحيه نوّاب اربعه بوده است ؛ ولى آنچه كه از اعتبار اين جمله مى كاهد ، اختلاف در نُسخ كتاب است . در برخى از نسخ ، جمله «و تصديق مصنّفاته» نيامده است .(5) مؤلّف مستدرك الوسائل ، جمله را كامل آورده است .(6) شيخ حرّ عاملى ، جمله را تا «فى زمن الوكلاء المذكورين» آورده است .(7)

از داعيه داران مشهور عرضه الكافى بر امام عصر (عج) ، مولا خليل بن غازى

ص: 173


1- . الغيبة ، ص 248 - 251 .
2- . ر. ك : الصافى ؛ مرآة العقول ؛ خاتمه مستدرك الوسائل .
3- . ر. ك : تنقيح المقال ؛ منتهى المقال و ... .
4- . كشف المهجة لثمرة المهجة ، ص 220 .
5- . كلّيات فى علم الرجال ، ص 367 .
6- . مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 532 .
7- . وسائل الشيعة ، ج 20 ، ص 71 .

قزوينى (م 1089 ق) است كه در مقدمه كتابش آورده است :

الحق ، كتاب الكافى [از] عمده كتب احاديث اهل البيت عليه السلام است و مصنّف آن ، ابو جعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق الرازى الكلينى - كه مخالفان نيز اعتراف به كمال فضيلت او نموده اند - از روى احتياط تمام آن را در بيست سال تصنيف كرده. در زمان غيبت صغراى حضرت صاحب الزمان - عليه و على آبائه صلوات اللّه الرحمن - كه شصت و نه سال بوده و در آن زمان ، مؤمنان عرض مطلب مى كرده اند ، به توسط سفرا، يعنى خبرآورندگان از آن حضرت و ايشان چهار كس بوده اند ، و براى ايشان وكلاى بسيار بوده كه اموال، از شيعه اماميه مى گرفته اند و مى رسانيده اند. و محمّد بن يعقوب، در بغداد، نزديك سفرا بوده و در سال فوت آخر سفرا، ابوالحسن على بن محمد السمرى رحمه الله - كه سال صد و بيست و نه هجرى باشد - فوت شده يا يك سال قبل از آن. پس مى تواند بود كه اين كتاب مبارك ، به نظرِ اصلاح آن حجّت خداى تعالى رسيده باشد واللّه اعلم !(1)

همو، در ذيل شرح جمله كلينى در الكافى : «وقد قال العالم عليه السلام » ، مى نويسد :

العالم ، دانا ، مراد اينجا خصوص صاحب الزمان - صلوات اللّه عليه - است ، به توسط سفرا يا بى توسط، به امر او ، از دوازده امام است يا مراد خصوص امام موسى كاظم عليه السلام است .(2)

و در شرح جمله «بحضرتك من تذاكره وتفاوضه ممن تثق بعلمه فيها» ، مى نويسد :

«من تذاكره» ، عبارت از سفراى صاحب الزمان عليه السلام است كه مصنّف رحمه الله مجاور ايشان بوده در بغداد و حوالى آن ، «من» در «ممن تثق» ، ابتدائيه است. «من تثق» ،

ص: 174


1- . الصافى، ج 1 ، ص 4. نگارنده براى يافتن اصل ادعاى قزوينى، با مراجعه به واحد مخطوطات كتاب خانه مركزى آستان قدس رضوى ، با مطالعه كامل مقدمه چهل صفحه اى مؤلّف بر كتابش، به حقايقى از ادعاى وى دست يافت كه متأسفانه در ديگر منابع تراجم نگارى همچون : رياض العلماء، ج 2، ص 261؛ روضات الجنات، ج 6، ص 115؛ ريحانة الأدب، ج 5، ص 81، مطالب وى، با اضافاتى غير مفهوم، همراه گشته است.
2- . الصافى، ج 1 ، ص 31 .

عبارت از صاحب الزمان عليه السلام ...» .(1)

و همچنين در شرح جمله «فاعلم يا اخى ارشدك اللّه!... ما اطلقه العالم بقوله اعرضوهما...»، مى نويسد :

الف و لام «العالم» براى عهد خارجى است و مراد بالعالم هر دو جا ، صاحب الزمان عليه السلام است ... . صيغه امر در «اعرضوهما» و نظاير آن ، در اين سه قول كه منقول از صاحب الزمان عليه السلام شد ، براى محض تجويز است ... و شايد كه اين سه قول ار مصنّف ، خود از صاحب الزمان عليه السلام شنيده باشد و اين قصد را معلوم كرده باشد . و ظاهر سياق كلام مصنّف در كتاب «الصيام»، در آخر باب پنجاه و چهارم كه باب «الرجل يجامع أهله فى السفر . أو يقدم من سفره في شهر رمضان» است ، اين است كه مصنّف رحمه الله به خدمت او عليه السلام رسيده باشد و مى تواند بود كه سفراى

صاحب الزمان عليه السلام اين سه قول را به مصنف رحمه الله رسانيده باشند و اين قصد و اراده را نيز رسانيده باشند .(2)

مجلسى ، در واكنش به اين گونه نظريه ها مى نويسد :

اعتقاد برخى از گزافه گويان ، مبنى بر عرضه جميع كتاب الكافى بر امام عصر (عج) به خاطر حضور كلينى در شهر نواب اربعه ، نمى تواند مورد قبول واقع شود . با اين همه ، نمى توان انكار كرد كه از رد نكردن امام عصر(عج) و اجداد اطهرش عليه السلام ، تأليفات علمايى همچون كلينى را ، ظن قريب به يقين پيدا مى شود كه آن حضرت ، راضى به فعاليت هاى علمى كلينى و تجويز كننده بر عمل به اخبار كتاب هاى روايى بوده است .(3)

اين ديدگاه ها باعث شدند كه در دوره هاى بعد تا عصر معاصر ، نويسندگان ديگرى نيز به مقوله عرضه الكافى بر امام عصر (عج) بپردازند .(4)

ص: 175


1- . همان، 35.
2- . همان ، ص 38 .
3- . مرآة العقول ، ج 1 ، ص 23 .
4- . ر. ك : خاتمه مستدرك الوسائل ، ج 1 ، ص 39 ؛ تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 202 ؛ منتهى المقال فى أحوال الرجال ، ج 6 ، ص 237 ؛ نهاية الدرايه ، ص 540 ؛ ريحانة الأدب ، ج 5 ، ص 81 ؛ اهمية الحديث عند الشيعة ، ص 8 ؛ رسائل فى دراية الحديث ، ج 2 ، ص 262 ؛ مستدرك سفينة البحار ، ج 9 ، ص 182 ؛ مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 532 ؛ رياض العلماء ، ج 2 ، ص 266 ؛ روضات الجنات ، ج 6 ، ص 116 ؛ مفاخر اسلام ، ج 3 ، ص 38 - 39 .

ج . گفتار علما درباره جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا»

همان گونه كه در گفتار پيشين ارائه شد ، بحث عرضه كتاب الكافى بر امام عصر(عج) ، به گواه آثار تأليفى بويژه در دوره صفويه ، از سابقه اى چندين سده اى برخوردار است . در آثار چهار سده گذشته گرچه به عرضه الكافى اشاره شده است ، ولى ترديد از سابقه واقعى جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» ، نگارنده را واداشت تا در شيوه اى تطبيقى و بازخوانى برخى از اين آثار ، به تاريخچه تقريبى آن دست يابد . بديهى است براى يافتن سابقه اين جمله ، لازم است كه در پژوهشى كتاب خانه اى و جامع ، تمامى نسخِ خطّى الكافى و شروح و تعليقه هاى موجود آن در كتاب خانه هاى معتبر ، كاملاً بررسى شود ؛ ولى آنچه در اين مجال ارائه مى شود ، مى تواند تا اندازه اى ، ابهام در اين مقوله را بكاهد .

1 . گويا محمّد امين استرآبادى (م 1033 ق) اوّلين شخصيتى است كه به اين جمله اشاره داشته و آن را از اين لحاظ كه روايتى منقول و معتبر است ، بى اساس دانسته است . تعبير به «گويا» از آن جهت است كه نگارنده ، با بررسى كامل آثار محمّد امين استرآبادى ، همچون كتاب فوائد المدنية و تعليقه خطى وى بر الكافى (موجود در اداره مخطوطات كتاب خانه مركزى آستان قدس رضوى به شماره 26143) چنين ادعايى را نيافت .(1) با اين حال ، ميرزا حسين نورى (م 1320 ق) مى نويسد :

«محدّث استر آبادى ، تصريح نموده كه اين خبر ، بى اصل و اساس است» :

بل صرّح بعدمه المحدّث الأسترآبادى الذى رام أن يجعل تمام أحاديثه قطعية لما عنده من القرائن التى لا تنهض لذلك ومع ذلك صرّح بأنّه لا أصل له بل تصحيح

ص: 176


1- . شايد اين ادعاى وى ، در ديگر نسخ خطى بوده كه امروزه ما از آن بى بهره ايم .

معناه أو ما يقرب منه بهذه المقدّمات المورثة للإطمينان المنصف المتدبّر .(1)

و در خاتمه مستدرك الوسائل مى نويسد :

بل صرّح المحدّث الأستر آبادى وهو شيخ الأخباريين في عصره ، بأنّه لا أصل له ولا حقيقة ، مع انّ الأستر آبادى رام أن يجعل تمام أحاديث الكافى قطعية الصدور لما عنده من القرائن التى لا تنهض بذلك - كما صرّح به المصنّف - الاّ أنّ المصنّف رضى الله عنهو ان نفى صحّة هذا الخبر إلاّ انّه احتمل وقوع ما يصحّح معناه و هو عرض كتاب الكافى على أحد نوّاب الإمام عليه السلام حيث استبعد أن يكون هذا الكتاب فى طول مدّة تأليفه البالغة عشرين عام ، لم يعرض على أحد الوكلاء و لم يطلبه أحد منهم مع اهتمامهم البالغ ، بمصنّفات ذلك العصر و تأكّدهم من سلامة رواياتها و مطابقتها مع الواقع .(2)

از گزارش محدّث نورى ، برداشت مى شود كه چون در دوره محمّد امين استرآبادى ، جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» شيوعى بى مدرك داشته ، لذا وى آن را بى اساس دانسته است و شايد همين اعلام نظر استرآبادى ، قرينه بر اين باشد كه منشأ اين جمله ، آرايى بوده كه در سال هاى پيش تر از او ، معتقد به عرضه الكافى بر امام عصر(عج) بوده اند .

2 . گويا محمّد تقى مجلسىِ اوّل (م 1070 ق) ، به عرضه الكافى بر امام عصر (عج) اعتقاد داشته است . وى ، كتابى معروف به حواشى بر اصول الكافى داشته است(3) كه امروزه از آن بى بهره ايم . علاّمه مامقانى مى نويسد :

قال الفاضل المجلسى الأوّل في شرحه لاُصول الكافى بالفارسي ، ما ترجمته انّ وفاته فى سنة وفات السمرى و لذا يمكن أن يكون كلّ حديث فى هذا الكتاب بعنوان «و قد قال العالم» أو بعنوان «و فى حديث آخر» أو نحو ذلك ، نقلاً عن

ص: 177


1- . مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 533 .
2- . خاتمه مستدرك الوسائل ، ج 1 ، ص 39 .
3- . هدية الأحباب ، ص 251 (وى ، همچنين شرحى فارسى بر كتاب من لا يحضره الفقيه نگاشته است) .

صاحب الزمان بتوسط أحد السفراء إلاّ أن تقوم قرينة صارفة عن ذلك و يمكن أن يكون قد وصل هذا الكتاب إلى نظر اصلاح الحجة المنتظر - ارواحناه فداه - . انتهى مترجما .(1)

با اين حال ، در خلطى آشكار ، خوانسارى ، به نقل از مقدمه شرح فارسى خليل قزوينى مى نويسد :

محمّد بن يعقوب ، در بغداد ، نزديك سفرا بوده ، و در سال موت آخر سفرا ، ابو الحسن على بن محمّد السمرى - رحمه اللّه - كه سال 329 هجرى باشد ، فوت شد يا يك سال قبل از آن . پس مى تواند بود كه هر حديثى كه در اين كتاب عنوانش «قال العالم» و «باقى حديث آخر» نباشد يا مانند آنها باشد ، نقل از صاحب الزمان - عجّل اللّه فرجه - باشد ، به توسط يكى از سفرا مگر آن كه قرينه خارجى با آن باشد و مصنّف - رحمه اللّه - در آن زمان زياده بر اين اظهار ، نمى توانست كرد و شايد كه اين كتاب مبارك ، به نظر اصلاح آن حجّت خدا رسيده باشد . واللّه اعلم .(2)

با تطبيق اين دو نقل با يكديگر ، همچنين مراجعه به اصل كتاب الصافى (شرح فارسى بر اصول الكافى) خليل قزوينى ، به دست آمد كه نقل خوانسارى نمى تواند صحيح باشد .(3) به هر حال ، چنانچه اين فرض صحيح باشد كه نقل مامقانى از اعتبار بيشترى برخوردار است ، مى توان گفت كه مجلسى اوّل با اين كه احتمال داده است كه الكافى بر امام عصر (عج) عرضه شده است ، ولى اشاره اى به جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» ننموده است .

3 . خليل بن غازى قزوينى (م 1089 ق) داراى تأليفاتى همچون دو مجموعه شرح

ص: 178


1- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 202 .
2- . روضات الجنّات ، ج 6 ، ص 115 .
3- . در سطرهاى پيشين ، نگارنده ، از چاپ سنگى كتاب الصافى ، موجود در كتاب خانه آستان قدس رضوى به شماره 30751 ، كلام قزوينى را نقل نموده است .

عربى و فارسى بر اصول الكافى به نام هاى الشافى و الصافى است . بيشترين آراى وى در مورد عرضه الكافى بر امام عصر (عج) ، در شرح فارسى اش (الصافى) نمود يافته است كه تصريح مى كند : «پس مى تواند بود كه اين كتاب مبارك ، به نظر اصلاح آن حجّت خداى تعالى رسيده باشد . واللّه اعلم !» ؛ ولى هيچ اشاره اى به جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» ننموده است . نگارنده ، براى اطمينان بيشتر ، پس از بررسى چند جلد مخطوط از كتاب الشافى ، نيز به اين جمله برنخورد .(1)

4 . علاّمه محمّد باقر مجلسى (م 1110 ق) ، مى نويسد :

امّا جزم بعض المجازفين بكون جميع الكافى معروضا على القائم لكونه فى بلدة السفراء ، فلا يخفى ما فيه على ذى لب ، نعم عدم إنكار القائم و آبائه - صلوات اللّه عليه وعليهم - عليه و على أمثاله فى تأليفاتهم و رواياتهم ، ممّا يورث الظن المتاخم للعلم بكونهم راضين بفعلهم و مجوزين للعمل بأخبارهم .(2)

علاّمه مجلسى ، نظريه كسانى را كه مدّعى عرضه جميع الكافى بر امام عصر (عج) بوده اند ، قبول نداشته است و هيچ اشاره اى به جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» ننموده و تنها از عدم انكار امام عصر (عج) و اهل بيت عليه السلام و سيره ايشان با تأليفات شيعه ، احتمال قريب به يقين مى دهد كه امام عصر (عج) از تأليفاتى همچون الكافى ، راضى و تجويز كننده عمل به اخبار آن بوده است .

5 . محمّد بن اسماعيل مازندرانى حائرى (م 1215 ق) ، مى نويسد :

يقال : إنّ جامعة الكافى الذي لم يصنّف فى الإسلام مثله ، عرض على القائم - صلوات اللّه عليه - فاستحسنه . واللّه العالم !(3)

وى ، در واقع روايتگر شهرت عرضه الكافى بر امام عصر در زمان خود است و غير

ص: 179


1- . نسخه اى خطى به شماره هاى 1714 ، 1715 و 11439 كه هر كدام از اين سه شماره ، در بردارنده كتاب هايى از اصول الكافى كه متأسفانه اوّل الكافى در اين مجلدات نبود .
2- . مرآة العقول ، ج 1 ، ص 23 .
3- . منتهى المقال في أحوال الرجال ، ج 6 ، ص 237 .

مستقيم ، با آوردن «فاستحسنه» به جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» اشاره دارد .

6 . ميرزا محمّد اخبارى ، معروف به محدّث نيشابورى (م 1232 ق) ، مى نويسد :

الشيخ أبو جعفر محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، محيى طريقة أهل البيت على رأس المأة الثالثة ، المؤلّف لجامع الكافى فى مدّة عشرين سنة ، المتوفّى قبل وقوع الغيبة الكبرى - رضى اللّه عنه فى الآخرة و الاُولى - و كتابه مستغن عن الاطراء لأنّه - رضى اللّه عنه - كان بمحضر من نوّابه و قد سئله بعض الشيعة من النائيه تأليف كتاب الكافى لكونه بحضرة من يفاوضه و يذاكره ممّن يثق بعلمه ، فألّف و صنّف و حُكى انّه عرض عليه فقال كافٍ لشيعتنا .(1)

محدّث نيشابورى ، با استفاده از شرح خليل قزوينى ، در ذيل كلماتى همچون «بحضرة من يفاوضه و يذاكره ممّن يثق بعلمه» ،(2) هم گام با روحيه اخبارى گرى اش ، سعى دارد كه غير مستقيم ، عرضه الكافى بر امام عصر (عج) را اثبات نمايد و چون به مستند نبودن جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» يقين داشته است ، با آوردن صيغه مجهول (حُكى) به اين جمله اشاره مى كند .

7 . سيد عبد اللّه شُبّر (م 1242 ق) ، به نقل از محدّث جزايرى (م 1112 ق) ، مى نويسد :

كان بعض المعاصرين يذهب إلى إنّ كتاب الكافى مما عرض على مولانا صاحب الزمان (عج) لأنّه كان فى زمن الغيبة الصغرى التى كان فيها الأبواب تخرج بالكتب و الرسائل من الإمام إلى الشيعة فى اقطار الأرض و كانوا يتمكّنون من الوصول إليه فى أكثر الأوقات ، فكيف يكون شيخنا الكلينى فى مثل ذلك العصر و يؤلّف مثل هذا الكتاب الجليل الذى أراد جعله مرجعا للشيعة و كان من عرضه على الناحية المقدسة و استخبار حاله منه ليعلم اعتبار احاديثه و تميز الصحيح منها من غير الصحيح و لا يعرضه عليه و هذا القول لا يخلو من قرب كما لا يخفى .(3)

ص: 180


1- . منية المرتاد فى ذكر نفاة الاجتهاد به نقل از روضات الجنات ، ج 6 ، ص 116 .
2- . الصافى ، ج 1 ، ص 35 .
3- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 202 (به نقل از دراية الحديث ، سيد عبد اللّه شبّر ، به نقل از شرح التهذيب ، جزايرى) .

گزارش سيد عبد اللّه شبّر ، از آن رو ارزشمند است كه ما را بيش از پيش با روحيه دانشمندان دو سده يازده و دوازده بويژه خودِ محدّث جزايرى درباره عرضه الكافى بر امام عصر (عج) آشنا مى سازد ؛ گر چه در اين گزارش ، به صراحت از جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» سخن نرفته است .

8 . ميرزا حسين نورى (م 1320 ق) ، مى نويسد :

فمن البعيد غاية البعد انّه فى طول مدّة تأليفه و هى عشرون سنة ، لم يعلمهم بذلك و لم يعرضه عليهم مع ما كان فيها بينهم من المخالطة و المعاشرة بحسب العادة و ليس غرضى من ذلك تصحيح الخبر الشايع من أنّ هذا الكتاب عرض على الحجة عليه السلام فقال إنّ هذا كافٍ لشيعتنا .(1)

محدّث نورى ، ضمن آن كه تصريح دارد كه جمله شايع «الكافى كافٍ لشيعتنا» ، بى مدرك و مجهول است ، ولى سعى دارد كه احتمال عرضه بر امام عصر(عج) را تقويت بخشد .

9 . عبد اللّه مامقانى (م 1323 ق) ، مى نويسد :

يقال إنّ جامعة الكافى الذى لم يصنّف في الاسلام مثله ، عرض على القائم - صلوات اللّه عليه - فاستحسنه وقال : كافٍ لشيعتنا . واللّه العالم .(2)

وى ، تنها راوى كلام ديگر دانشمندان در اين مقوله است و در اين بيانش نيز همان كلام صاحب منتهى المقال را ذكر كرده است ؛ ضمن آن كه او به خلاف منتهى المقال ، پس از «فاستحسنه» جمله «و قال كافٍ لشيعتنا» را نيز افزوده است .

10 . ميرزا محمّد على مدرّس (م 1373 ق) ، مى نويسد :

گويند كه كتاب مستطاب الكافى به نظر مبارك حضرت صاحب الأمر عليه السلام رسيده و مورد تحسين آن حضرت گرديده و فرموده اند : الكافى كافٍ لشيعتنا .(3)

ص: 181


1- . مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 533 .
2- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 202 .
3- . ريحانة الأدب ، ج 5 ، ص 81 .

به خوبى مشخص است كه وى نيز جز گزارش كردن ، اقدامى براى گره گشايى مقوله عرضه الكافى بر امام عصر (عج) ننموده است .

با جمع بندى اين ده گزارش كه از باب نمونه در بين آثار چند سده گذشته گزينش شده ، چنين به دست مى آيد :

يك . گر چه سابقه دقيق جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» ، در دست نيست ، ولى به احتمال فراوان ، اين جمله ، سال ها پيش تر از محمّدامين استرآبادى (م 1033 ق) رواج داشته و چه بسا دستاويز كسانى بوده كه سعى در توجيه(1) و تصحيح همه روايات الكافى را داشته اند . از اين رو ، محمدامين استرآبادى و محدّثانى همچون حرّ عاملى ، مجلسى ، ميرزا حسين نورى و ... ، با تصريح به حقيقت نداشتن اين جمله يا با نياوردن در كتاب هاى خود ، آن را طرد و ابطال نموده اند .

از سوى ديگر ، انتساب قطعى نظريه عرضه الكافى به خليل قزوينى ، دور از انصاف است ؛ چرا كه وى ، در دوره اى زندگى مى كرده كه اين نظريه ، شيوع داشته و او نيز به عنوان شارح الكافى ، با توجّه به بعضى قراين ، ديدگاه خود را مطرح كرده و اين نظريه شايع را بدون اشاره به جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» ، تقويت بخشيده است . ضمن آن كه وى هرگز ادّعاى قطعى عرضه جميع الكافى بر امام را نداشته است و فقط به صورت سربسته ، با آوردن جمله «پس مى تواند بود كه اين كتاب مبارك ، به نظر اصلاح آن حجّت خداى تعالى رسيده باشد . واللّه اعلم!» ،(2) به گمانه ، نظرش را مطرح ساخته است . چون ساختارى دستورى «پس مى تواند» بيش از آن كه مفادى يقينى داشته باشد ، در بردارنده مفهومى گمانه اى و مردّد است . بنا بر اين ، چنانچه مقصود علاّمه مجلسى از «امّا جزم بعض المجازفين بكون جميع الكافى معروضا على القائم» ،(3)

ص: 182


1- . از احاديثى كه در الكافى مورد بحث است ، احاديث تحريف قرآن است كه فقها آن را مردود دانسته اند .
2- . الصافى ، ج 1 ، ص 4 .
3- . مرآة العقول ، ج 1 ، ص 23 .

خليل قزوينى باشد ، تأمل برانگيز است . اين مطلب پس از علاّمه ، تنها با استشهاد كلام مجلسى ، در كتاب هاى تراجم نگارى ، نمود يافته است .(1)

اگر اشكال شود كه شايد علاّمه مجلسى ، چنين داعيه اى را با توجّه به مطلب كتاب الشافى مطرح نموده است ، در جواب گفته مى شود كه سيره علما اين است كه نوين ترين ديدگاه هاى خود را در آثار جديد خود نقل مى كنند و همگان در داورى ديدگاه هاى ايشان به نظريه هاى جديدشان مراجعه مى كنند . بنا بر اين سيره ، خليل قزوينى ، در مقدمه الصافى تصريح مى كند كه الصافى را بعد از الشافى نگاشته است .(2)

دو . گر چه برخى احتمال داده اند كه بعيد نيست اين حديث ، از جمله احاديث جعلى اخباريان باشد ،(3) ولى ابطال آن توسط محمّدامين استرآبادى ، رئيس اخبارى ها ، اين گمانه را تضعيف مى كند . همين ابطال ، باعث شد كه هيچ گاه از اين جمله ، به عنوان خبرى قابل اعتنا ياد نشود و در گزارش كتاب هاى تراجم ، با صيغه هاى مجهولى همچون «حُكى» ، «روى» ، «يقال» يا «نُسب»(4) آورده شود و حتّى برخى از معاصران نيز با صراحت ، اين جمله را جعلى بدانند :

امّا ما قيل من المهدى عليه السلام قال إنّ الكافى كاف لشيعتنا ، فإنّه قولٌ مجهول راويه و لم يسمّ أحد إسمه و يدلّ على بطلانه تأليف مئة كتب الحديث بمدرسة أهل البيت بعد الكافى مثل [ كتاب ] من لا يحضره الفقيه و مدينة العلم و التهذيب و الاستبصار و البحار و وسائل الشيعة و جامع أحاديث الشيعة .(5)

برخى نيز در مقام توجيه اين جمله برآمده اند و مى نويسند :

مع احتمال صحّة صدور هذا الأثر عنه ، فإنّه لم يكن صريحا بصحّة جميع

ص: 183


1- . رياض العلماء ، ج 6 ، ص 262 .
2- . الصافى ، ج 1 ، ص 3 .
3- . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 141 .
4- . مستدرك سفينة البحار ، ج 9 ، ص 182 الذى نسب اليه قوله : الكافى كاف لشيعتنا .
5- . معالم المدرستين ، ج 3 ، ص 283 .

محتويات الكتاب و صدورها عن الأئمّة ، فغاية الأمر انّه كافٌ لشيعتنا جملة لا تفصيلاً .(1)

به عبارت ديگر ، «اگر فرض كنيم امام عليه السلام در مدح الكافى فرموده باشد : "الكافى كافٍ لشيعتنا" ، به اين معنا نيست كه چون تعدادى حديث صادره از معصومان عليه السلام در زمينه اصول و فروع را در بردارد ، تمام محتويات آن صحيح و براى شيعيان ، كافى است ... در هر حال ، روايت مذكور (به فرض صحّت) بر صدور تمام روايت هاى الكافى از معصوم عليه السلام دلالت نمى كند» .(2)

د . قراين و مرجّحات آگاهى امام عصر(عج) و نوّاب اربعه از «الكافى»

با بررسى داده هاى ثبت شده درباره زندگى كلينى و نوع تعامل وكلا و نوّاب اربعه امام عصر (عج) با مردم و علما ، در دوره غيبت صغرا ، همچنين برداشت هاى گمانه اى از كلام كلينى در مقدمه الكافى ، به مجموعه اى از قراين و مرجّحات بر مى خوريم كه درباره عرضه الكافى بر امام عصر (عج) بايد بررسى شوند :

1 . پيش تر ، كلام خليل قزوينى بيان شد كه چگونه با بهره گيرى از واژه هاى موجود در مقدمه الكافى همانند : العالم ، من تذاكره ، ممّن تثق و ... ، اهتمام در عينيت بخشيدن به عرضه الكافى داشت . بديهى است كه چنين برداشتى از واژه ها ، مبتنى بر حدس و گمان هاى اجتهادى است .(3)

2 . برخى قايل اند كه كلينى با امام عصر (عج) ملاقات داشته است .(4) دليل ايشان ، روايتى از صدوق است :

حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى ، قال : حدّثنا ابو القاسم جعفر بن أحمد

ص: 184


1- . الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى ، ص 150 .
2- . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 136 .
3- . الصافى ، ج 1 ، ص 35 .
4- . قاموس الرجال ، ج 9 ، ص 662 .

العلوى الرقى العريضى ، قال : حدّثنى ابو الحسن على بن أحمد العقيقى ، قال : حدّثنى أبو نعيم الأنصارى الزيدى ، قال : كنت بمكّة عند المستجار و جماعة من المقصرة و فيهم المحمودى و علان الكلينى و ابو الهيثم الدينارى و أبو جعفر الأحول الهمدانى ... .(1)

محقّق شوشترى كه داعيه ملاقات كلينى با امام عصر (عج) را دارد ، مى نويسد :

حيث قال الشيخ فى الرجال : «يكنى أبا جعفر الأعور» ، فالظاهر إرادته بما رواه الاكمال و الغيبة ، عن أبى نعيم الأنصارى ، قال : كنت بالمستجار و جماعة من المقصرة فيهم المحمودى (إلى ان قال) و أبو جعفر الأعور ... الخبر . و منه يظهر دركه شرف حضور الحجّة .(2)

به نظر مى رسد كه محقّق شوشترى ، با توجّه به نسخه اى كه از كمال الدين در اختيار داشته ، اين ادّعا را نموده است ؛ چرا كه در نسخه هاى فعلى ، به جاى «ابو جعفر الأعور» ، «ابو جعفر الأحول الهمدانى» آمده است ، كه تفاوت بين اين دو عنوان ، تفاوت در نتيجه گيرى را در پى دارد . همين تفاوت ، باعث گرديد كه برخى اين ادّعا را وَهْم بدانند .(3) خليل قزوينى نيز مى نويسد :

ظاهر سياق كلام مصنّف در كتاب الصيام ، در آخر باب پنجاه و چهارم كه باب «الرجل يجامع أهله في السفر أو يقدم من سفره في شهر رمضان» اين است كه مصنّف به خدمت او عليه السلام رسيده باشد .(4)

مراد قزوينى از كلام كلينى در آخر باب پنجاه و چهارم ، اين است :

الفضل عندى أن يوقر الرجل شهر رمضان و يمسك عن النساء فى السفر بالنهار إلاّ أن يكون تغلبه الشهوة و يخاف على نفسه ، فقد رخص له أن يأتى الحلال كما رخص للمسافر الذى لا يجد الماء إذا غلبه الشبق أن يأتى الحلال . قال : و يؤجر

ص: 185


1- . كمال الدين و تمام النعمة ، ص 470 .
2- . قاموس الرجال ، ج 9 ، ص 662 .
3- . معجم رجال الحديث ، ج 19 ، ص 57 .
4- . الصافى ، ج 1 ، ص 37 .

فى ذلك كما أنه أتى الحرام إثم .(1)

قزوينى ، جمله «و يؤجر فى ذلك» را كلام امام عصر (عج) مى داند و برداشت نموده كه كلينى ، آن را در محضر امام عصر (عج) شنيده است . با كمى انصاف بايد گفت كه اين گمانه ها ، ضعيف اند ؛ چرا كه اگر شخصيت علمى كلينى ، به مقام تشرّف رسيده بود ، همانند ديگر افراد ، به صراحت در ديگر كتاب ها و يا در كتاب الكافى ، براى اطمينان بخشى رواياتش ، بدانْ اشاره مى شد .

3 . همعصرى كلينى با نوّاب اربعه ، گزارش هاى شيخ طوسى از اُنس و تعامل برخى از علما با نوّاب اربعه ، همچنين طرح حكاياتى از ابو غالب رازى ،(2) محمّد بن فضل بن تمام ،(3) سلامة بن محمّد ،(4) على بن حسين بن بابويه قمى(5) و ... ، و تعامل نوّاب اربعه با شيعيان در مسائل فردى و اجتماعى آنان ، برخى را به اين نتيجه رسانده است كه با توجّه به اهميت تُراث اسلامى و نگهبانى از فرهنگ اهل بيت عليه السلام كه در شاكله الكافى ، قوام يافته است ، بعيد مى نمايد كه اين كتاب ، به نظرِ اصلاحى نوّاب اربعه يا امام عصر (عج) نرسيده باشد .(6) با اين حال ، برخى از معاصران ، در تحقيقى جامع ، چنين قراين رفتارى را ابطال نموده اند .(7)

نتيجه نهايى

1 . ديدگاه علما درباره عظمت شخصيت كلينى ، هيچ گاه بدان معنا نيست كه تمام روايات كتاب الكافى صحيح اند . گر چه الكافى بيش از سه قرن ، يعنى از زمان تأليف تا

ص: 186


1- . الكافى ، ج 4 ص 135 .
2- . ر. ك : الغيبة ، ص 184 .
3- . ر. ك : همان ، ص 239 .
4- . ر. ك : همان ، ص 240 .
5- . ر. ك : رجال النجاشى ، ص 184 ؛ بحار الأنوار ، ج 51 ، ص 306 ؛ الغيبة ، ص 194 .
6- . الكلينى و الكافى ، ص 397 - 397 .
7- . ر. ك : كليات فى علم الرجال ، ص 368 - 376 .

عصر علاّمه حلى و استادش احمد بن طاووس ، از موثّق ترين مجامع حديث بود ، امّا گروهى از متقدّمان ، از جمله : شيخ مفيد ، ابن ادريس ، ابن زهره و شيخ صدوق ، تمام مرويات وى را موّثق و قابل اطمينان ندانسته اند و روايت هايى را كه واجد شرايط نبودند ، ضعيف شمرده اند .(1)

از سوى ديگر ، صحّه گذاردن كلينى بر مدوّنات الكافى ، ممكن است به اعتبار علم و يقين وى به صدور احاديث از ائمّه عليه السلام باشد كه در اين صورت ، خبرى چون اخبار ديگرِ راويانِ عادل است و اعتماد بر آن جايز است . همچنين ممكن است به اعتبار اجتهادش و حصول علم و لو به دليل ظنى باشد كه در اين صورت ، اعتماد بر آن جايز نيست ؛ زيرا ظنّ مجتهد ، براى مجتهد ديگر حجّت نيست . حال كه وجهى براى ترجيح احتمال اوّل وجود ندارد ، توقّف لازم است .(2) بنا بر اين ، چاره اى به جز پناه بردن به قانون متأخّران در بازشناسى اسناد نيست .

2 . گر چه از تصريح محمّدامين استرآبادى ، ميرزا حسين نورى و برخى از معاصران ، همچنين ذكر نكردن محدّثان بزرگوار شيعه ، روايت «الكافى كافٍ لشيعتنا» را ، ثابت مى شود كه اين جمله ، جعلى است ؛ ولى گمانه زده مى شود كه شايد اين جمله شايع ، برآمد از شهرت موضوع عرضه الكافى يا تصحيح مفهومى آن بوده است ،(3) همچون برخى از جملات شبه روايى كه با آنها به گونه روايتى صحيح و مستند برخورد مى شود(4) و به تعبير برخى ، شبيه يك قصه روايى

ص: 187


1- . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 141 .
2- . همان ، ص 143 (به نقل از مفاتيح الاُصول ، سيد على طباطبايى) .
3- . مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 533 (و مع ذلك صرّح بأنّه لا أصل له بل تصحيح معناه أو ما يقرب منه بهذه المقدمات المورثة لاطمينان للمنصف المتدبر) .
4- . از اين گونه است جمله شايع «من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق» كه در جوامع روايى چنين ثبت نگرديده است ؛ بلكه «من لم يشكر الناس لم يشكر اللّه» آمده است المبسوط ، سرخسى ، ج 7 ، ص 61 و «من لم يشكر المنعم من المخلوقين لم يشكر عز و جل (عيون أخبار الرضا ، ص 27) . همچنين از اين گونه است جمله معروف سمداد العلماء افضل من دماء الشهداء» .

است .(1)

3 . همان گونه كه پيش تر ارائه شد ، پس از واكاوى دوره غيبت صغرا ، نوع همكارى و تعامل نوّاب اربعه ، با طبقات مختلف جامعه و بررسى ديگر قراين و مرجّحات ، گرچه گزارشى مستدل و يقينى از عرضه الكافى بر امام عصر (عج) يا نوّاب آن حضرت ، ثبت نگرديده است ، ولى نمى توان گمانه قوىِ به دست آمده از مرجّحات و قراين را نيز سطحى تلقّى كرد . بر اين اساس ، ماندگارى نام كلينى همگام با اثر گران سنگش الكافى در تاريخ حديث شيعه و بى بديل بودن آن ، نشانگر تأييدى الهى و عنايات خاصه اهل بيت عليه السلام به اين مجموعه شريف است .

از اين رو ، بحث از كيفيت و كمّيت عرضه الكافى(2) بر امام عصر (عج) يا نواب آن حضرت ، چون يقينى نيست ، ارزش علمى ندارد . بديهى است سرّ معنوى و اخلاقى جمله «الكافى كافٍ لشيعتنا» آن گاه حقيقت مى يابد كه هر شيعه با پاسداشت كلمات نورانى خاندان وحى عليه السلام اهتمام بر زينت بخشى جامعه اسلامى داشته باشد .

ص: 188


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 25 (پاورقى مصحّح ، على اكبر غفارى : كأنّها قصة روائية) .
2- . ر. ك : الكافى و الكلينى ، ص 397 .

منابع و مآخذ

1 . الفوائد المدنية ، محمّدامين استرآبادى ، قم : دار النشر ، 1405 ق .

2 . رياض العلماء و حياض الفضلاء ، عبد اللّه افندى اصفهانى ، قم : مطبعة الخيام ، 1401 ق .

3 . الرواشح السماوية فى شرح الأحاديث الامامية ، محمّد باقر الداماد ، قم : مكتبة السيّد المرعشى النجفى ، 1405 ق .

4 . المبسوط ، شمس الدين سرخسى ، بيروت : دار المعرفة ، 1406 ق .

5 . نهاية الدراية ، حسن الصدر العاملى ، قم : نشر المشعر .

6 . عيون أخبار الرضا ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1404 ق .

7 . كمال الدين و تمام النعمة ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

8 . وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة ، شيخ حرّ عاملى ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

9 . الشيخ الكلينى و كتابه الكافى ، ثامر هاشم عميدى ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1414 ق .

10 . الكلينى و الكافى ، عبد الرسول عبد المحسن غفار ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

11 . هداية الأبرار إلى طريق الأئمّة الأطهار ، حسين بن شهاب الدين الكركى ، بغداد : المكتبة الوطنية ، 1977 م .

12 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

13 . تصحيح اعتقادات الإمامية ، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

ص: 189

14 . رجال النجاشى ، احمد بن على بن العبّاس النجاشى ، قم : مكتبة الداورى .

15 . الحدائق الناظرة ، يوسف بن احمد البحرانى ، تحقيق : محمّد تقى الايروانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

16 . لؤلؤة البحرين فى الإجازات و تراجم رجال الحديث ، يوسف بن احمد البحرانى ، قم : مؤسسة آل البيت لاحياء التراث .

17 . صحيح الكافى ، محمّد باقر البهبودى ، بيروت : مؤسسة الدار الإسلامية .

18 . گزيده الكافى ، محمّد باقر بهبودى ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1363 ش .

19 . پژوهشى در زمينه كتاب كافى و مؤلّف آن ، منصور پهلوان ، تهران : نبأ ، 1381 ش .

20 . تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم ، حسين جاسم ، ترجمه : محمّد تقى آيت اللهى ، تهران : امير كبير ، 1367 ش .

21 . رسائل فى دراية الحديث ، ابو الفضل حافظيان بابلى ، قم : دار الحديث ، 1425 ق .

22 . البيع ، روح اللّه الموسوى الخمينى ، قم : مؤسسه اسماعيليان ، 1410 ق .

23 . روضات الجنّات فى أحوال العلماء ، احمد باقر خوانسارى ، تهران : اسماعيليان .

24 . معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة ، السيّد ابو القاسم الخويى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1413 ق .

25 . مفاخر اسلام ، على دوانى ، تهران : مركز اسناد انقلاب اسلامى ، 1378 ش .

26 . اُصول الحديث و أحكامه فى علم الدراية ، جعفر سبحانى ، قم : مركز مديريت حوزه علميه قم ، 1412 ق .

27 . كليات فى علم الرجال ، جعفر سبحانى ، قم : مهر ، 1410 ق .

28 . قاموس الرجال ، قم : محمّد تقى الشوشترى ، مؤسسة النشر الإسلامى ، 1410 ق .

29 . كشف المهجة لثمرة المهجة ، على طاووس ، قم : مكتب الإعلام الاسلامى .

30 . الغيبة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : مكتبة نينوى الحديثى .

31 . الرسائل العشر ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1404 ق .

ص: 190

32 . الاستبصار ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1390 ق .

33 . اهمية الحديث عند الشيعة ، مجتبى عراقى ، قم : مؤسّسة النشر الإسلامى ، 1421 ق .

34 . معالم المدرستين ، السيّد مرتضى العسكرى ، بيروت : مؤسسة النعمان ، 1410 ق .

35 . الشافى ، خليل قزوينى ، خطّى .

36 . الصافى ، خليل قزوينى ، سنگى .

37 . الكنى و الألقاب ، شيخ عبّاس القمى ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1956 م .

38 . هدية الأحباب ، شيخ عبّاس القمى ، تهران : امير كبير .

39 . الأرض و التربة الحسينية ، محمّد الحسين آل كاشف الغطاء ، نجف : مطبعة دار النشر ، 1377 ش .

40 . منتهى المقال فى أحوال الرجال ، محمّد بن اسماعيل المازندرانى الحائرى ، قم : مؤسسة آل البيت لاحياء التراث ، 1416 ق .

41 . تنقيح المقال فى علم الرجال ، عبد اللّه بن محمّد حسن المامقانى ، نجف : مطبعة مرتضوية ، 1352 ق .

42 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

43 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل رسول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

44 . روضة المتّقين فى شرح [كتاب] من لا يحضره الفقيه ، محمّد تقى المجلسى ، قم : بنياد فرهنگ اسلامى .

45 . مقدمه اُصول الكافى ، حسين على محفوظ ، مشهد : كتاب خانه آستان قدس رضوى ، شماره 23051 .

ص: 191

46 . ريحانة الأدب فى تراجم المعروفين ، محمّد على مدرّس ، تبريز : كتاب فروشى خيّام ، 1346 ش .

47 . علم الحديث و دراية الحديث ، كاظم مدير شانه چى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

48 . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، هاشم معروف حسنى ، ترجمه : عزيز فيضى ، مشهد : بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى ، 1373 ش .

49 . مستدرك سفينة البحار ، على نمازى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1419 ق .

50 . خاتمة مستدرك الوسائل ، حسين نورى طبرسى ، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث ، 1415 ق .

51 . مستدرك الوسائل ، حسين نورى طبرسى ، تهران : اسماعيليان ، 1382 ق .

ص: 192

الكافى ، مرام نامه شيعه (محمّد مرادى)

الكافى ، مرام نامه شيعه

محمّد مرادى

اى برادر! گفتى كه دوست دارى نزد تو كتابى باشد كه تو را از ديگر كتاب ها بى نياز كند، و همه دانش هاى دين در آن جمع آيد .... خدا را سپاس كه تأليف آنچه خواسته بودى، ميسّر شد.

محمّد بن يعقوب كلينى (مقدّمه الكافى)

چكيده

اين نوشتار ، بر آن است تا با بررسى موقعيت كتاب الكافى در ميان منابع حديثى، و شكل دهى باورها و رفتارهاى اخلاقى ، آيينى و سلوك شيعى، و نيز تأسيس فقه و احكام شرعى، و مهم تر، نقشى را كه در دوران پرآشوب و بحرانى گذر از حضور معصوم به دوران غيبت ايفا كرده، و نيز تداوم همان نقش را در دوره ها و نسل هاى بعد تبيين نمايد. بدين منظور ، تلاش كرده تا اتّفاقات مذهبى ، و تنش ها و چالش هاى مربوط به آن را بررسد و نقشى را كه الكافى در حوزه هاى گوناگون معرفتى داشته، معرّفى كند و براى تبيين اين ايده، مقايسه اى اجمالى ميان كلينى و چهار تن از دانشمندان بزرگ و به نام شيعى اثرگذار، به عمل آورده است .

كليدواژه ها: شيخ كلينى، الكافى، تشيّع، مدرسه اهل بيت عليه السلام ، شيخ صدوق، شيخ مفيد، شيخ طوسى ، سيّد مرتضى.

ص: 193

مقدّمه

1. مرام نامه (Monifest) را به آيين و روش سلوك ، معنا كرده اند و مرام را به مسلك و خط مشى ،(1) و در تعريف آن گفته اند: «آنچه كه مقاصد و هدف هاى يك حزب يا گروه يا جمعيت سياسى و اعضا و معتقدان آن را در بر دارد. نيز نوشته يا كتاب چه اى است كه در آن ، مسلك سياسى حزب يا جمعيتى و فلسفه پيدايش آن و مقاصد و اغراض و هدف هاى افراد آن و طرق رسيدن به آن مسطور است» .(2) آيين ، به معناى سيرت، رسم و عرف و عادت است.(3) در مرام نامه ، آنچه معتقدان به آيين و مكتبى بدان پايبند هستند و بدان ، جامه عمل مى پوشانند، نگاشته مى شود.

شكل گيرى مرام و آيين در ميان يك قوم و ملّت، در زمانى طولانى با بسترى از ساز و كارهاى عاطفى از يك سو، و زمينه هاى عقلانى از ديگر سو شكل مى گيرد و به نسل ها منتقل مى گردد . نسل ها نيز بر اساس آموزه هاى انسانى و قومى، به تدريج به آيين نياكان خود پايبند مى شوند و آن را گسترش مى دهند و به آن عمق مى بخشند و براى آن ، مبانى فكرى و تاريخى پديد مى آورند . گاه نيز جنبه هاى اسطوره اى به آن مى بخشند تا آن را ماندگار و تبديل به فرهنگ و تاريخ خود كنند و به نسل هاى بعدى بسپارند.

به ديگر سخن، مرام سازى، كارى آنى نيست؛ به بسترهاى فرهنگى و انسانى نياز دارد تا شكل بگيرد. رخدادهاى طبيعى، عوامل سياسى و اجتماعى، باورهاى دينى و جنگ ها و ديگر رخدادهاى تلخ و شيرين، بخصوص رويكرد حاكمان و زمامداران سياسى در چنين فرايندى اثر گذارند و آنچه با طبيعت انسان ها سازگار افتد و يا نياز مادّى و يا معنوى شان را بر آورد، ماندگار و تنومند مى شود و هر آنچه كه چنين نباشد،

ص: 194


1- . لغت نامه دهخدا، مادّه مرام ج 12، ص 18190 .
2- . همان جا .
3- . همان، مادّه آيين.

رخت بر مى بندد، و اين چنين، مرام ، شكل مى گيرد .

2. آنچه به عنوان مرام نامه شيعه در اين نوشته مطرح مى شود، بيشتر ناظر به قضاياى خارجى است، نه قضاياى حقيقى. يعنى آنچه در واقع رخ داده و اتّفاق افتاده و يا اكنون در جريان است، و نه آنچه حقيقتاً بايد اتّفاق مى افتاد و يا بايد كه بيفتد و يا در عالم واقع و نفس الأمر است. بنا براين، شامل هر باورى مى شود كه به نام شيعه و يا طرفدار مكتب اهل بيت عليه السلام پديد آمده است .

توضيح اين كه برخى آيين ها و آموزه هايى كه در ميان مردم رواج پيدا مى كنند، گاهى دستخوش تغيير مى شوند و به تدريج و در طول زمان ، تفسيرها و تأويل هاى گوناگون مى يابند و يا حداقل در عمل ، چنان مى شود كه از ريشه و اصلش فاصله مى گيرد و در نتيجه ، يا چند پاره مى شود و يا از حقيقت تهى مى گردد و يا از هدف اصلى اش فاصله پيدا مى كند. همين واقعيت ، در باره آموزه هاى اهل بيت عليه السلام نيز وجود دارد. تعاليم خاندان نبوى ، در ميان بخشى از معتقدان به راه و سيره آن بزرگواران، شايد قرائت و خوانش ديگرى پيدا كرده و يا در عمل ، چيزى شده كه با حقيقتش فاصله گرفته باشد. غرض اين كه آنچه با عنوان شيعيان معتقد به مكتب اهل بيت عليه السلام و پايبند به آن پديد آمده اند، همه در زير نام و پرچم « امامى ها » جا دارند و در اين نوشته، همه آنها مدّ نظرند.

به عبارتى، به آنچه اكنون و در گذشته، شيعه به آن معتقد بوده و بر اساس آن ، مشى كرده و شاخص شيعه شناسى در مقام انديشه و عمل شده، و اين گروه اسلامى را از ديگران متفاوت كرده « مرام نامه شيعه » ، گفته مى شود. شايد در اين ميان ، اقليتى هم باشند كه در چارچوب غالب افكار شيعى نگنجند، امّا به هر حال ، آنان هم جزيى از شيعه و تاريخ آن به شمار مى آيند .

3. در اين نوشته، نقل پاره اى از احاديث ، صرفاً به عنوان سند تاريخى است و توجّه به چنين احاديثى، به منظور جنبه تاريخى و نه محتواى آنهاست. بنا بر اين، اگر

ص: 195

حديث مجعولى هم نقل شده باشد - كه چنين است - ، آسيبى به مدّعا نمى زند؛ چرا كه مهم ، اين است كه چنين مدرك تاريخى اى وجود دارد كه نشان مى دهد فلان چيز و فلان تفكّر وجود داشته و كسانى به اين انديشه افتاده اند كه در باره فلان و بهمان مطلب، حديث جعل كنند. نيز آنچه نقل شده، صرفاً جنبه گزارش دارد و براى پرهيز از طولانى شدن مباحث، كمتر به داورى پرداخته شده است.

تصنيف « الكافى »

بر اساس گزارش ها، كلينى كتاب الكافى را در بغداد به رشته تحرير در آورده، و بر اساس گزارش نجاشى (م 450 ق ) براى تدوين آن ، مدّت بيست سال وقت صرف كرده است.(1) طرفه اين كه به رغم درخواست برادر مؤمنى براى تدوين كتابى دينى براى خود، او تدوين اين اثر را به مدّت بيست سال طول داد و اين اندكى غير متعارف مى نمايد، مگر با اين توجيه كه كلينى آن درخواست را بهانه كرده تا به يك آرمان، جامه عمل بپوشاند.

دور از واقعيت نيست اگر بگوييم كه عوامل مهمى چون : وجود فرقه هاى گوناگون در رى ، زادگاه كلينى، و سپس حضور وى در بغداد، به عنوان مركز كشمكش هاى سياسى و مذهبى، ويژگى منحصر به فرد او، و آشنايى اش با مكتب حديثى قم، در پيدايش كتابى چون الكافى ، نقش بزرگى داشته اند. به عبارتى ، پيشينه ذهنى او از رى، و مشاهده مكتب بغداد و تحوّلات فكرى آن، در نگارش اين اثر و چگونگى تدوين آن، نقش آفرين بود. همسانان او از محدّثان، پيش تر ، نوشته هايى را پديد آورده بودند، امّا هيچ كدام نتوانسته بودند كه جامعيت اين كتاب را با توجّه به مباحث عقلى و نقلى و اختصاص دادن جايگاهى ويژه براى عقل و معرفت، اثرى چون كتاب او پديد آورند.

ص: 196


1- . «صنّف الكتاب الكبير المعروف بالكلينى يسمّى الكافى، فى عشرين سنة » رجال النجاشى، ص 377.

رى ، به عنوان يكى از كهن ترين مراكز ايران باستان، به سال بيست هجرى فتح شد و چون شهرى آباد بود ، مورد توجّه خلفا قرار مى گرفت و خراج فراوانى به خليفه مى پرداخت. اهميت اين شهر باعث مركزيت يافتن اين شهر شد، و محدّثان و عالمانى در آن پرورش يافتند كه تعداد 88 تن را تا قرن چهارم هجرى - يعنى زمان حيات كلينى - ، براى آن برشمرده اند.(1) بر اساس گزارش ها ، زمانى كه كلينى در شهر رى مى زيسته، فرقه هاى حنفى، شافعى ، زيدى، اسماعيلى و شيعه در آن حضور داشته اند و كشمكش هاى فرقه اى در اين شهر ، رواج داشت و او با آنها از نزديك آشنا بوده است.(2)

بغداد را دومين خليفه عباسى منصور (م 158 ق) ، به سال 145 ق بنا كرد و تا سال 329ق ، حكومت آن همچنان در اختيار عبّاسيان بود. اين شهر ، مركز حكومتى مقتدر شد و به شهرى تجارى، صنعتى، علمى و دينى تبديل گرديد. در همين شهر ، آثار و كتاب هاى زيادى از يونانى ، عبرى و هندى به عربى برگردانده شد، و نخستين كتاب خانه عمومى به نام «بيت الحكمة» - كه احتمال مى رود هارون عباسى آن را ساخته - ، بنا گرديد و كتاب هاى ترجمه شده در آن گردآورى شد،(3) كه گفته مى شود حدود چهار ميليون كتاب در آن وجود داشته است.(4)

اين شهر ، مركزى براى سياستمداران، دانشمندان و اديبان و شاعران و بالمآل ،

ص: 197


1- . شناخت نامه حضرت عبد العظيم حسنى و شهر رى ، ج11، ص 264 - 284.
2- . در اين باره ر.ك : رى باستان، ج2، ص 43 - 59. كريمان، نويسنده كتاب ، از آثارى همچون معجم البلدان ، أحسن التقاسيم ، آثار البلاد و نزهة القلوب، فرقه هاى موجود در رى را در قرن هاى سوم و چهارم بر شمرده و به تعصّبات فرقه اى و دلايل آن ، از جمله اختلاف بر سر اسما و صفات، حدوث و قدم، افعال انسان و عدل، رؤيت حق تعالى، عصمت انبيا و ائمّه، و حبّ و بغض اهل بيت عليه السلام اشاره كرده است ج2، ص63 - 80 .
3- . تاريخ تمدّن اسلام، ص 631.
4- . همان، ص 637.

مركز فرقه ها و مذاهب گوناگونى چون : تشيّع، حنبلى، مالكى، حنفى، نجارى، و نيز معتقدان به يهود و مسيحيت بود ، و از اين شهر و شهرهاى پيرامون آن، به مراكز ديگر تسرّى يافت. به تعبير جرجى زيدان، بغداد در دوره عبّاسيان ، قبله اهل علم و مركز دانشمندان و منبع علم و فضل شد ،(1) و چنان بذر علم در آن پاشيده شد كه ميوه آن ، در خراسان، آذربايجان، ماوراء النهر، مصر، شام و اندلس به دست آمد.(2)

در اين ميان ، براى تحليل همه جانبه رخدادهاى فرهنگى آن دوران، جريان مكتب قم را - كه پرتكاپو در حال جمع و تدوين حديث بود، و محدّثانى چند در آن مشغول بودند - ، نبايد ناديده گرفت. گويى كلينى، به قرينه روايت هايى كه از مشايخ قمى خود نقل كرده، بخشى از احاديث كتابش را از اين شهر ، گرد آورده است .

در قرن سوم و چهارم، كتابت حديث و بالمآل كتابت تفسير ، فقه و ديگر علوم اسلامى ، رايج شده بود و قبح ممنوعيت نگارش آنها كاملاً فرو ريخته و بلكه به حُسنْ تبديل شده بود، و عالمان اسلامى براى يافتن حديث ، به مسافرت هاى علمى و رحله حديثى مبادرت مى كردند. حاكمان نيز به نگارش كتاب كمك مى نمودند.(3) بر اساس گزارش ثامر العميدى از الفهرست ابن نديم، المعتضد باللّه (حاكم 279 - 289 ق) ، براى نديمان ، فقيهان و عالمان ، سيصد دينار مقرّرى تعيين كرد.(4)

پيش از كلينى، عالمان حديث نگار اهل سنّت، جوامع حديثى خود را تدوين كرده و رسميت داده بودند. بخارى (م 256 ق)، مسلم (م 261 ق)، ابن ماجه (م 273 ق)، ابو داوود سجستانى (م 275 ق)، ترمذى (م 279 ق)، نسائى (م 303 ق)، ابن خزيمه (م 311 ق) و اسفرائينى (م 316 ق)، صحاح ، سنن و مسانيد خود را تدوين كرده بودند. نه

ص: 198


1- . همان، ص 587.
2- . همان، ص 590.
3- . ر . ك : همان ، ص 553، 555، 556، 558، 582 و 587.
4- . الكلينى و كتابه الكافى ، ص 58 - 60 .

تنها كتاب هاى حديثى اهل سّنت ، تدوين شده بود كه چندين اثر فقهى هم مانند نوشته هاى مالك (م 179 ق)، شافعى (م 264 ق) و ديدگاه هاى ابوحنيفه (م 150 ق) نوشته شده و در مراكز علمى رواج يافته بود. در ميان شيعيان ، تنها چند كتاب چند صد صفحه اى و اصول اربعمئة در صفحاتى، دست به دست و احاديثى هم سينه به سينه مى گشتند . جريان مكتب اهل بيت عليه السلام ، به رغم اين كه جريانى قوى و اثرگذار بود، هنوز اثرى جامع از خود پديد نياورده بود.

جريان حديثى و فقهى اهل سنّت ، در طول بيش از دويست سال شكل گرفته بود و در اين سال ها ، امامان از خاندان پيامبر ، حضور داشتند و بنا بر اين، تأليف كتاب فقهى و يا حديثى ، آن هم در شرايطى كه هنوز زمانِ امامتْ پايان نيافته بود، چندان هم مناسب نبود. مكتب اهل سنّت، از سطوح عالى تا لايه هاى پايين دست اجتماعى نفوذ داشت و گروهى بر اساس آن عمل مى كردند. در واقع ، آنچه در طول دويست سال شكل گرفته و نهادينه شده بود، در ابعاد وسيعى خود را به نمايش گزارده بود .

در حاشيه اين جريان عمومى، مكتب اثرگذار ديگرى جريان داشت كه چشمان ناظرى را مى مانست كه در صدد اصلاح جريان حاكم بود و آن بخش از آموزه هايى را كه به دليل نادرستى در نقل، و يا به كارگيرى اجتهاد نادرست، سامان يافته بود، به گونه ديگرى نشان مى داد. مناسب است كه اين نظر مشهور آية اللّه سيد محمّد حسين بروجردى طباطبايى (1292ق / 1340 ش) را كه بارها از زبان شاگرد برجسته ايشان - استادم - شنيده ام يادآورى نمايم كه: «فقه شيعه، حاشيه بر فقه اهل سنّت است». اين فقيه بى نظير و بلا منازع روزگار ما، هر چند اين سخن را از جهت معرفتى و روش شناسى استنباط و اجتهاد مى فرموده است، امّا مى توان به گونه اى اين گفته او را در باره حديث هم صادق دانست. هر چند معارف احاديث مكتب اهل بيت عليه السلام ، بسيار بيش از آن است كه در مكتب اهل سنّت وجود دارد، امّا كم نيستند احاديثى كه ناظر به جريان حاكم واصلاح آن است واين همان حاشيه زدن و يا تعليقه بر متن حاكم است.

ص: 199

به هر روى، اين آموزه ها، از سوى ياران ائمّه عليه السلام ، نگاشته و يا حفظ شد و به صورت رساله و كتابچه هايى ، دست به دست گشت و اصول اربعمئة و يا اصول متلقّات، سامان يافت. اين تلاش و مجاهدت علمى، تا پايان عصر حضور سفيران و نمايندگان امام معصوم، به سال 260 ق، تا ظهور محمّد بن يعقوب كلينى ادامه يافت. وى بر اساس الهامى از طريق نامه برادر مؤمنى، به فراست دريافت كه كتاب حديثى جامعى فراهم آورد. در واقع ، عصاره و چارچوب آنچه در طول 250 سال گفته و يا نوشته شده، و يا در سينه ها حفظ گرديده، از سوى كلينى در يك جا گردآورى شده است .

موقعيت ويژه «الكافى»

زمان چندانى نگذشت كه كتاب كلينى، الكافى ، به كتاب مرجع تبديل شد و به عنوان كتاب حديثى، از استاد فرا گرفته مى شد. گويى شخصيت كلينى و تلاش بيست ساله او ، اثر خود را بر جاى گذاشته بود. كتاب او ، به زودى به نوشته اى مقبول و معتبر تبديل شد. نجاشى ، در باره خواندن كتاب الكافى در نزد استاد ، مى نويسد:

كنت أتردد إلى المسجد المعروف بمسجد اللؤلؤى - و هو مسجد نفطويه النحوى - أقرأ القرآن على صاحب المسجد، و جماعة من أصحابنا يقرأون كتاب الكافى على أبى الحسين، أحمد بن أحمد الكوفى الكاتب: حدّثكم محمّد بن يعقوب الكلينى . و رأيت أباالحسن العقرانى يرويه ؛(1)

به مسجد لؤلؤى - يعنى مسجد نفطويه نحوى - آمد و شد داشتم و نزد صاحب مسجد، قرآن مى خواندم، و تعدادى از همفكران ما، كتاب الكافى را در نزد ابوحسين احمد بن احمد كوفى كاتب ، مى خواندند كه: محمّد بن يعقوب كلينى ، براى شما روايت مى كند. و ديدم كه ابوالحسن عقرانى هم آن را روايت مى كرد.

گزارش ديگرى هم اين نكته را اين گونه تأييد مى كند:

ص: 200


1- . رجال النجاشى ، ص 267.

أحمد بن محمّد بن محمّد بن سليمان الزرارى، ممّن تلقّوه الكافى عن مصنّفه ورووه عنه و إستحسنوه و نشروه إلى نسختهم تنتهى نسخته ؛(1)

احمد بن محمّد بن محمّد بن سليمان زرارى ، از جمله كسانى است كه الكافى را از نويسنده اش فرا گرفته و از خود او ، روايت مى كنند و او را مى ستايند و نسخه خود را بر اساس نسخه او منتشر مى كنند.

شيخ آقا بزرگ تهرانى (1291 - 1389 ق) هم، در باره عبد الكريم بن نصر ابو الحسين نوشته است :

من تلاميذ أبى جعفر محمّد بن يعقوب الكلينى . قرأ عليه الكافى بتفليس و بغداد ؛(2)

او از شاگردان ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى است كه الكافى را در تفليس و بغداد، بر او بازخوانى كرد.

در اين نوشته ، شيخ آقا بزرگ، از « تفليس » سخن گفته كه گويى خطاست و « تنيس » درست است، چنان كه شيخ طوسى در مشيخه از آن ياد كرده است:

و أبى الحسين، عبد الكريم بن عبد اللّه بن نصر ، البزّاز بتنيس و بغداد ، عن أبى جعفر محمّد بن يعقوب الكلينى.(3)

وى در باره شخص ديگرى نيز اين گونه نوشته :

أحمد بن سعيد أبوالحسين الكوفى ، من مشايخ السيد المرتضى علم الهدى، وهو من تلاميذ محمّد بن يعقوب الكلينى . قرأ عليه الكافى ؛(4)

ابوحسين احمد بن سعيد كوفى، از استادان سيد مرتضى علم الهدى، و از شاگردان محمّد بن يعقوب كلينى است كه نسخه الكافى را در نزد ايشان خواند.

اين گفته ها و نوشته ها ، نشان مى دهد كه كلينى ، به عنوان محدّثى معتمد و كتابش

ص: 201


1- . مستدرك وسائل الشيعة، ج3، ص 533.
2- . نوابغ الرواة، ج1، ص 151.
3- . تهذيب الأحكام ، ص 29 .
4- . همان، ج1، ص 34.

الكافى ، از همان زمانى كه تأليف شد، چنان جايگاه برجسته اى يافت كه حديث پژوهان ، آن را از خود مؤلّف و يا از اساتيد فن مى آموختند تا نقلشان دقيق باشد و اساتيد هم آن را به شاگردان خود مى آموختند. در يك كلام، به تعبير كمره اى (1283 - 1374 ق) :

الكافى ، تا چند قرن ، به عنوان يك اصل مذهبى ، مورد تأييد علما و فقها بوده و مورد تدوين و تفهيم ، و به عنوان يك متن علمى و سرچشمه حديث ، مورد بحث و تدريس قرار داشته است .(1)

محمّد بن يعقوب كلينى، به « محدّث » بودن شهرت دارد و از او به « خبره حديث » ياد شده ؛(2) امّا نمى توان از بُعد ديگر علمى وى غافل بود. هم چگونگى چينش كتاب و هم ابواب فقهى احاديث الكافى، و هم برداشت هاى دقيق او از احاديث و نكته سنجى هايش، نشان مى دهند كه وى فقيهى زبردست نيز بوده است؛ چنان كه برخى به آن اذعان كرده اند. ابن عساكر (499 - 571 ق)، تاريخ نگار مشهور اهل سنّت ، در باره وى به نقل از ابن ماكولا (م 487 ق) نوشته است:

أبوجعفر محمّد بن يعقوب الكلينى، من فقهاء الشيعة و المصنّفين فى مذهبهم ؛(3) ابوجعفر محمّد بن يعقوب كلينى، از فقيهان شيعى و نويسنده اى شيعى است.

و در ادامه ، از وى آورده كه :

رأيت أنا قبره بالقرب من صراط الطائى، عليه لوح مكتوب فيه: هذا قبر محمّد بن يعقوب الرازى الكلينى الفقيه؛(4)

ص: 202


1- . ترجمه و شرح اصول الكافى، ج1، ص 18 مقدمه .
2- . «ثقة عارف بالاخبار» الفهرست، ص 210 .
3- . تاريخ مدينة دمشق، ج56، ص 297 و 298. ابن حجر م 852 ق هم در كتابش ، دقيقاً همين تعبير را درباره كلينى دارد (لسان الميزان، ج5، ص 433، ش 1420) .
4- . همان، ص 298. كلمه صراط، در اين كتاب ، به همين شكل آمده در حالى كه درست آن ، صراة است، و نام دو نهر صراة الكبرى و صراة الصغرى در بغداد است.

قبر او را نزديكى صراط طائى ديدم كه بر سنگ قبرش نوشته شده بود: اين قبر ، محمّد بن يعقوب كلينى فقيه است.

با اين نگاه، كلينى به جايگاه برترى ارتقا مى يابد و فراتر از يك گزارشگر دقيق و مورد اعتماد در نقل حديث ، به شمار مى آيد، و همين، موقعيت او را در ميان محدّثان، بالا مى برد. كلينى در اين نگاه، الگوى فقيهان در استنباط احكام شرعى از ادلّه و نيز روايت حديث نيز هست.

به علاوه، او نه تنها يك حديث نگار و يا فقيه بوده، بلكه يك شخصيت علمى مورد توجّه و شيخ شيعيان در دوران خود و در بغداد - كه نايبان امام معصوم در آن حضور داشتند - ، بوده است . از اين رو، از وى، با تعبير «كان شيخ الشيعة ببغداد»(1) و نيز پيش از حضور در بغداد و در ميان سالى، شيخ شيعيان در رى بوده است .

شيخ أصحابنا فى وقته بالرى، ووجههم و كان أوثق الناس فى الحديث و أثبتهم؛(2)

شيخ هم فكران ما در زمان خود در رى، و چهره آنان و موثّق ترين و دقيق ترين آنها بوده است .

اين تعبير ، جاى بسى درنگ و تأمّل دارد؛ چه اين كه به رغم وجود نايب امام معصوم، اين عنوان ، پر معنا مى نمايد. از گزارش سال مرگ كلينى از سوى ابن اثير،(3) بر مى آيد كه وى نه تنها در ميان اقلّيت شيعه نبوده ، بلكه چهره اى شناخته شده و شهره شهر بوده است.

اين تعبيرها كه به قرن هاى چهارم و ششم مربوط است، نشان مى دهد كه كلينى، نه تنها بعدها عالمى نشان دار و مشار بالبَنان شد كه در زمان حيات خود هم، چنين موقعيتى داشت و از همين روست كه آن برادر مؤمن هم مشكلش را با وى در ميان

ص: 203


1- . الأعلام، ج7، ص145.
2- . رجال النجاشى ، ص 377 .
3- . ابن اثير ، در حوادث مربوط به سال 329 ق مى نويسد: «و فيها توفّى محمّد بن يعقوب أبوجعفر الكلينى وهو من أئمّة الإمامية و علمائهم » الكامل، ج6، ص 274 .

گذاشته است.

فراتر از اين، از كلينى ، به عنوان مجدّد فقه شيعه ياد شده است :

و فى أوائل القرن الرابع الهجرى، كان مجدّد فقه الامامية هو أبو جعفر محمّد بن يعقوب ؛(1)

در اوايل قرن چهارم هجرى، تجديد سازمان دهنده فقه شيعه، ابوجعفر محمّد بن يعقوب است.

هر چند اين تعبير ، چندان دقيق نمى نمايد؛ چه اين كه هنوز فقه شيعه ، شكلِ اجتهادى - تدوينى به خود نگرفته بود تا وى مجدّد آن باشد، امّا اين گفته بروكلمان (1956 م) اشاره به جايگاه برتر كلينى دارد و از شأن و عظمت علمى او سخن به ميان آورده و شايد هم به مؤسّس بودن او نظر داشته است .

اشاره به يك نكته مهم در ارزيابى جايگاه كلينى، مى تواند كمك شايانى به درك درست از آن بكند و آن اين است كه بنا بر قول مشهور و رايج، الكافى ، داراى 16121

حديث است، و در صحّت و اعتبار ، و عدم صحّت و اعتبار آنها، در ميان حديث شناسان، نظر يكسانى وجود ندارد. واقعيت اين است كه كلينى ، خود در مقدّمه كتابش به نكته اى اشاره كرده كه سرآغاز پاره اى گفتگوها و كشمكش ها در پذيرش و عدم پذيرش همه كتاب شده است. او مى نويسد:

كاف لمن أراد علم الدين و العمل بالآثار الصحيحة الواردة من أهل البيت؛(2)

براى كسى كه در طلب دانش دين و عمل به آثار صحيحِ رسيده از اهل بيت است، كافى است.

احتمال دارد همين نوشته كلينى و اشاره او به آثار صحيح رسيده از اهل بيت، به مثابه تأييد وى بر كتابش تلقّى شده و جملگى آن، قابل قبول به شمار آمده است، و

ص: 204


1- . تاريخ الأدب العربى، ج 2 القسم الثانى 3 - 4 ، ص 64.
2- . الكافى، ج1، خطبه مؤلّف.

يا علّت و يا دليل ديگرى جز اين، باعث جايگاه ويژه اين كتاب در ميان عالمان و دانشوران شده باشد. اين كتاب را عالمان دينى چنان ستوده اند كه گاهى در رديف كتاب معصوم به شمار آمده و پاره اى هم چند و چون در باره آن را روا ندانسته و آن را بر نتابيده اند. هر چه زمان بيشترى بر اين كتاب گذشته، ديدگاه ها در باره آن و جايگاهش ارتقا يافته و تنها به ستودن به عنوان كتابى حديثى كه شخصى مورد اعتماد و حديث شناس آن را نگاشته و در نگارش آن دقّت كافى به عمل آورده، بسنده نشده و به تدريج ، كتابى كه از نظر معصوم گذشته و هر آنچه در آن آمده قابل اعتماد و عمل است، معرفى شده است.

نزديكى زمان تدوين كتاب الكافى به دوران معصومان و تولّد وى در دوران حيات امام حسن عسكرى عليه السلام و نقل حديث از عبد اللّه بن جعفر حميرى - يكى از اصحاب آن امام - ، و نيز وجود رساله ها و جزوه هاى حديثى دست اوّل در ميان محدّثان و ناقلان حديث در دوران او و دسترسى به آنها، نكته حايز اهميتى است كه به اين دست از آثار حديثى اعتبار مى بخشد. مهمترين موضوع در اين كه او دوران غيبت صغرا و وجود سفيران و نوّاب امام معصوم مى زيسته ( چه با آنان رابطه داشته باشد و چه نداشته باشد ) ، قرب زمانى او به غيبت آخرين حجّت و گذشت تنها 69 سال از رحلت امام يازدهم است.(1) به علاوه اين كه ، حضور معنوى امامان در ميان هواخواهانشان، خود در ارزيابى موقعيت وى اثرگذار بوده است. اين مهم كه فاصله زمانى چندانى ميان او و آبشخور آموزه هاى اهل بيت عليه السلام وجود نداشته نيز به ارتقاى جايگاه او كمك كرده است .

هانرى كربن ( 1903 - 1979 م) ، در تقسيم بندى زمانى جمع آورى حديث شيعى ، چهار دوره را مدّ نظر قرار داده و كلينى را جزء مرحله نخست - كه دوره امامان

ص: 205


1- . برخى اين نظر را هم مطرح كرده اند كه كلينى ، امام يازدهم را درك كرده است. ر . ك : دراسات فى الحديث و المحدّثين، ص 125.

معصوم و پيروان و اصحاب آنهاست - بر شمرده است.(1) بر اساس روايتى منسوب به پيامبر كه در سر هر يك صد سال ، مجدّد دينى ظهور مى كند،(2) ابن اثير جزرى (544 - 606 ق) با ذكر حديث، به شرح آن پرداخته و برخى از مصداق هاى آن را در سرِ سده ها نام برده است. وى بر اين باور است كه وجود مجدّد و احياگر در هر سده، منحصر در يك نفر نيست ؛ بلكه در سر هر سده اى ممكن است افراد گوناگونى با مشرب هاى مختلف ، مجدّد باشند .

از اين رو ، وى از ميان حاكمان ، سياستمداران، فقيهان ، محدّثان، قاريان و زاهدان، تعدادى را قرن به قرن ياد كرده كه مجدّد به شمار مى روند و در ميان آنها، افرادى هستند كه هم زمان ، در مناطق مختلف مى زيسته اند(3) و از جمله مجدّدان آغاز قرن چهارم، از كلينى ياد كرده :

و أمّا من كان على رأس المأة الثالثة فمن ... و أبوجعفر محمّد بن يعقوب الرازى من الإمامية؛(4)

و امّا در سر سده سوم... و ابوجعفر محمّد بن يعقوب رازى امامى است.

سيّد بحر العلوم ( 1155 - 1212 ق) پس از نقل كلام ابن اثير، در تحليل آن نوشته است:

و من نظر فى كتاب الكافى الذى صنّفه هذا الإمام - طاب ثراه - و تدبّر فيه، تبيّن له صدق ذلك، و علم أنّه مصداق هذا الحديث، فانّه كتاب عظيم النفع، عديم النظير،فائق على جميع كتب الحديث؛(5)

ص: 206


1- . تاريخ فلسفه، ص 52.
2- . انّ اللّه يبعث الى هذه الأمّة على رأس كلّ مأة سنة، من يجدّد لها دينها سنن أبي داوود ، ج 2 ، ص 311.
3- . از جمله اين افراد عبارت اند از: امام باقر عليه السلام ، قاسم بن محمّد بنابى بكر، مجاهد بن جبر، مكحول، حسن بصرى، شهاب زهرى، مأمون، شافعى، امام رضا عليه السلام ، مقتدر باللّه ، ابوالحسن اشعرى، سيّد مرتضى ، باقلانى و غزالى جامع الاُصول ، ج12، ص 218 - 222 .
4- . همان جا .
5- . الفوائد الرجالية، ج3، ص 330.

هر كس در كتاب الكافى اى كه اين امام - طاب ثراه - تصنيف كرده، نظر افكند و تدبّر نمايد، درستى اين گفته برايش آشكار خواهد شد و خواهد دانست كه كلينى ، مصداق اين حديث است. به راستى كه اين كتاب، سودمند، بى نظير و بر همه كتاب ها سر است.

كسانى همانند شهيد ثانى (911 - 965 ق) هم آن را كتابى بى مانند معرفى كرده اند كه تا كنون شبيه همانند آن تأليف نشده است:

الكتاب الكافى و المنهل العذب الصافى، و لعمرى! لم ينسج ناسج على منواله و منه يعلم قدر منزلته و جلالة حاله ؛(1)

كتاب الكافى ، سر چشمه گواراى ناب، به جان خودم سوگند! كه تا كنون به روش آن ، كسى كتابى تأليف نكرده و از همين، منزلت والا و موقعيت آن به دست مى آيد.

محدّث استرآبادى (م 1033 ق) هم همان كلام شهيد ثانى را با بيانى ديگر گفته است:

سمعنا عن مشايخنا و علمائنا، انّه لم يصنّف فى الاسلام كتاب يوازيه أو يدانيه ؛(2)

از استادان و علماى خود شنيده ايم كه در اسلام ، كتابى همپاى آن و يا نزديك به آن ، تأليف نشده است.

شيخ مفيد (336 - 413 ق) با نقل روايتى از كتاب الكافى، از آن به بهترين و سودمندترين كتاب ياد مى كند :

أجلّ كتب الشيعة و أكثرها فائدة.(3)

شيخ آقا بزرگ تهرانى ، آن را مهم ترين كتاب از چهار كتاب حديثى شيعه مى شمارد كه همانندى برايش نوشته نشده است:

و هو أجلّ الكتب الاربعة المعتمدة عليه، لم يكتب مثله فى المنقول عن

ص: 207


1- . الدرّ المنظوم، ص 1 حاشيه شهيد بر اصول الكافى .
2- . الفوائد المدنية، ص 520.
3- . و هو من أجلّ كتب الشيعة و أكثرها فائدة تصحيح الاعتقاد، ص 70.

آل الرسول ؛(1)

و آن ( الكافى ) ، مهم ترينِ چهار كتاب مورد اعتماد است و همانند آن در اخبار آل رسول خدا ، نوشته نشده است.

ميرزا حسين نورى هم اذعان كرده كه اين كتاب ، از جمله چهار كتابى است كه مدار عمل شيعيان امامى است:

الكافى ، أحد الكتب الاربعة التى عليها يدور رحى مذهب الفرقة الناجية الإمامية ؛(2)

الكافى ، يكى از چهار كتاب است كه آسياب مذهب گروه رستگار اماميه ، بر آن مى چرخد.

جمع بندى اين ديدگاه را مى توان در مقدّمه اى كه حسين محفوظ بر اين كتاب نگاشته، ديد كه از آن به كتابى ياد كرده كه اماميه و جمهور شيعه ، بر برترى اش اتّفاق نظر دارند و به خبر آن ، عمل مى كنند و اجماع دارند كه رتبه برترى دارد.

و قد اتّفق أهل الإمامة و جمهور الشيعة على تفضيل هذا الكتاب و الأخذ به و الثقة بخبره و الإكتفاء بأحكامه و هم مجمعون على الإقرار بإرتفاع درجته و علوّ قدره - على انّه - القطب الذى عليه مدار روايات الثقات المعروفين بالضبط والإتقان إلى اليوم، و هو عندهم أجمل و أفضل من سائر اصول الحديث ؛(3)

امامى مذهبان و همه شيعيان ، اتّفاق نظر دارند كه اين كتاب، برترين كتاب و عمل به آن ، بهتر از همه و مورد اعتماد است، و به احكام آن بسنده مى شود. آنان اجماع دارند و اعتراف مى كنند كه رتبه آن ، بالا و قدرش ، والا است و روايات معتمدان مشهور به ضبط و اتقان تا امروز بر مدار آن مى چرخد و اين كتاب نزد آنان ، زيباتر

ص: 208


1- . الذريعة، ج 17، ص 245.
2- . خاتمة المستدرك، ج3، ص 463.
3- . الكافى، ج1، ص 24 مقدّمه . گفتنى است كه سيد شرف الدين عاملى نيز همين مضمون را در باره چهاركتاب شيعى دارد و در باره الكافى گفته است: و الكافى، أقدمها و أعظمها و أحسنها و أتقنها (المراجعات، ص 390) .

و بهتر از ديگر اصول است .

كمره اى هم در تحليل موقعيت الكافى، با نام بردن از تعدادى از عالمان برجسته شيعى، آنها را حجّت فقها دانسته و گفته:

اماميه و جمهور شيعه ، اتّفاق دارند بر تفضيل اين كتاب و اخذ از آن و اعتماد بدان و اكتفاى به احكام مستفاد از آن ... .(1)

بر اساس همين رهيافت است كه گمان مى رود در نگاه بيرونى نيز همين ديدگاه در باره الكافى شكل گرفته است. كسانى چون ابوبكر الجزائرى ، عالم مشهور سلفى گراى ضد شيعه هم براى نقد اين كتاب ، از تعابيرى مشابه استفاده كرده است:

يا شيعى، سبعاً من الحقائق التى تضمنها الكافى الذى هو عمدة مذهبك و مصدر شيعتك .(2)

اهل نظر و انديشه، نه تنها به توصيف فضايل و برترى هاى الكافى بسنده نكرده اند ، كه در عمل نيز به اين كتاب ، اعتماد نموده اند. اين كتاب، در ميان فقيهان و محدّثان، چنان برترى يافته كه به جاى بررسى يكايك احاديث آن بر اساس موازين علم رجال، و ارزشيابى و سنجش احاديث و گزينش آنها، به كل كتاب و احاديث آن اعتماد شده است و بعضى از عالمان ، كلّ كتاب را به جاى احاديث آن ، مورد تأييد و توثيق قرار داده اند. اين، در دانش رجال و درايه حديث، امر نادرى است. ميرزا حسين نورى (م 1281 ق) كه به خاطر موقعيت ممتازش در تدوين كتب حديثى و رجال شناسى، به «خاتم المحدّثين» لقب گرفته، در باره اعتبار الكافى نوشته است :

و كتاب الكافى بينها كالشمس بين نجوم السماء، و امتاز عنها بأمور اذا تأمّل فيهاالمنصف، يستغنى عن ملاحظة حال آحاد رجال سند الأحاديث المودّعة فيه وتورثه الوثوق و يحصل له الإطمئنان بصدورها و ثبوتها و صحّتها بالمعنى المعروف عند الأقدمين ؛(3)

ص: 209


1- . اصول الكافى ، مصطفوى ، ج 1 ، ص 15 مقدمه .
2- . پايگاه اينترنتى www.yahosien.com ، نامه فرد ياد شده به شيعيان .
3- . خاتمة المستدرك، ج 3، ص 463.

كتاب الكافى ، در ميان كتاب هاى چهارگانه حديث، همانند خورشيد در ميان ستارگان است و چند امتياز نسبت به آنها دارد. هر كس به ديده انصاف در اين كتاب بنگرد، خود را از بررسى حال تك تك راويان اسناد رواياتْ بى نياز مى بيند و برايش اطمينان به صدور و ثبوت و درستى آنها، به همان معنايى كه در نزد پيشينيان مشهور بود، حاصل مى شود .

اين نظر، منحصر در ميرزاى نورى نيست ، بلكه كسانى چون مجلسى نيز - كه در ميان محدّثان و عالمان متأخر شيعى، جايگاهى ويژه به خود اختصاص داده - ، در باره آن همين ديدگاه را دارد:

وجود خبر در امثال چنين اصول معتبرى، جواز به عمل به آن مى شود، امّا ناچاريم به هنگام تعارض ، براى ترجيح روايات بر يكديگر، به سند آنها رجوع كنيم؛ زيرا معتبر بودن روايات كتاب، منافاتى با اين امر ندارد كه برخى از آنها قوى تر باشد.(1)

مهم تر ، اين كه موقعيت الكافى، چنان بى مانند است كه تلاش شده، كتاب مورد تأييد امام معصوم عليه السلام تلقى شود و گفته شده كه معصوم عليه السلام در حق آن گفته است: « كافٍ لشيعتنا » .(2) هر چند مصدرى براى انتساب آن وجود ندارد، امّا رواج چنين گفته هايى و سينه به سينه و دهان به دهان گشتن آن، خود گوياى اين واقعيت است كه الكافى در ميان حداقل تعدادى از عالمان، از چنان اعتبارى برخوردار بوده كه آن را كتابى به تأييد امام معصوم رسيده ، بدانند. و اين، بى هيچ چون و چرايى ، آن را بر صدر مى نشاند.

اين ديدگاه را كه كتاب ، به نظر امام زمان عليه السلام رسيده در پاره اى اظهار نظرها مى توان يافت ؛ از جمله، ملاّ خليل قزوينى، مترجم و شارح كتاب الكافى ، در باره اعتبار اين كتاب نوشته:

ص: 210


1- . مرآة العقول، ج1، ص 21 و 22.
2- . تنقيح المقال، ج3، ص 202. گفتنى است كه در باره اين گفته ، هيچ مدرك و سندى يافت نشده و در افواه ، شهرت يافته و در پاره اى منابع، همانند همين منبع نقل شده است .

كتاب الكافى ، عمده كتب احاديث اهل البيت عليه السلام است و مصنّف آن، ابوجعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق الرازى الكلينى،... آن را در بيست سال تصنيف كرده و در زمان غيبت حضرت صاحب زمان ... . محمّد بن يعقوب در بغداد نزديك سفرا بوده ... پس مى تواند بود كه اين كتاب مبارك ، به نظر اصلاح آن حجّت خداى تعالى رسيده باشد. و اللّه اعلم !(1)

مؤلّف رياض العلماء نقل كرده كه ملاّ خليل غازى قزوينى ، معتقد بوده كه الكافى به معصوم عرضه شده و ايشان كتاب را تأييد كرده و بلكه بالاتر، اين كه روايات بى سند اين كتاب، به نقل مستقيم از امام است:

انّ الكافى بأجمعه ، قد شاهده الصاحب عليه السلام و إستحسنه و ان كلّ ما وقع فيه بلفظ روى، فهو مروى عن الصاحب عليه السلام بلا واسطة، و انّ جميع اخباره واجب العمل بها، حتى انّه ليس فيه خبر للتقيّة و نحوها، و انّ الروضة ، ليس من تأليف الكافى بل هو من تأليف ابن ادريس ؛(2)

همه الكافى را حضرت صاحب عليه السلام ديده و آن را ستوده و هر چه به صورت « رُوِىَ » در آن آمده، از حضرت صاحب بدون واسطه نقل شده است. همه اخبار الكافى ، درست و عمل به آنها واجب است تا جايى كه هيچ خبر تقيّه اى و شبيه آن، در آن وجود ندارد. الروضه ، از كلينى نيست ؛ بلكه از نوشته هاى ابن ادريس است .

اين نوشته افندى (م 1134 ق) ، در دو كتاب الشافى و الصافى ملاّ خليل قزوينى نيست و ملاّ خليل ، در جايى خلاف اين گفته را نوشته است:

و هذا ممّا يبطل قول من قال : انّ كلّ رواية فى الكافى و نحوه معلوم الصدور عن المعصوم.(3)

و بنا بر اين، مشخص نيست كه افندى ، حرف خود را از چه منبعى گرفته و چگونه اين ادّعا را استنباط كرده است!

ص: 211


1- . الصافى، ورق 4 مقدمه مؤلّف .
2- . رياض العلماء، ج2 ص 261 و 262.
3- . الصافى، شرح حديث 10 باب اختلاف الحديث كتاب العلم ؛ الكافى، ج1، ص 67 .

به هر حال، اين موقعيت يگانه ، باعث شده كه بر اساس ديدگاه غالب، كتاب الكافى، به تمامه ، حجّت شود؛ چنان كه اوج اين نگاه، از سوى شيخ محمّد تقى مجلسى است كه تصريح مى كند احاديث مرسل و بلكه جميع احاديث الكافى ، صحيح است :

و همچنين است احاديث مرسل محمّد بن يعقوب كلينى و محمّد بن بابويه قمى ، بلكه جميع احاديث ايشان كه در الكافى و كتاب من لا يحضره الفقيه است، همه را صحيح مى توان گفت ؛ چون شهادت اين دو شيخ بزرگوار ، كمتر از شهادت اصحاب رجال نيست ، يقيناً ؛ بلكه بهتر است.(1)

محمّد امين استرآبادى (م 1033 ق) - اخبارى مشهور - ، هم ، همه احاديث اين كتاب را بر اساس استنباطى كه از مقدّمه اش كرده، صحيح مى داند :

فعلم انّ أحاديث كتابه هذا كلّها صحيحة .(2)

و دليل وى براى ادعايش چنين است:

... إنّ منشأ حكم المؤلّف بصحّة جميع ما فى كتبه، انّه أخذه من الأصول التى صنّفها أصحاب العصمة عليه السلام بأمرهم ليكون مرجع الشيعة فى عقائدهم وأعمالهم و لئلا يحتاجون إلى العامّة فيهما، لا سيّما فى زمان الهرج و هو زمان الغيبة الكبرى ؛(3)

منشأ حكم نويسنده ، به درستى همه احاديث كتابش، اين است كه وى آنها را از اصولى بر گرفته كه نزديكان ائمّه معصومان عليه السلام به دستور آن حضرات نوشته اند، تا كتاب ، مرجع عقايد و اعمال شيعيان باشد و در اين مورد ، به عامّه نيازمند نباشند؛ بويژه در دوران هرج و مرج كه دوران غيبت كبراى امام عليه السلام است.

اين برداشت استرآبادى از مقدّمه مؤلّف، هر چند صحيح نيست و مؤلّف ، چنين حكمى را نكرده، امّا اين اظهار نظر ، از سوداى دل استرآبادى نسبت به اين كتاب حكايت دارد و در واقع چنين مى نمايد كه وى دوست داشته كه چنين باشد و اين

ص: 212


1- . لوامع صاحبقرانية، ج1، ص 105.
2- . الفوائد المدنية، ص 524.
3- . همان.

حكم را در حق آن كتابْ روا دانسته است.

آية اللّه خويى (م 1411 ق) هم در كتابش آورده كه از استادش محقّق نائينى (م 1355 ق) در مجلس درس ايشان شنيده كه وى در باره اسناد الكافى گفته است :

المناقشة في اسناد الكافى ، حرفة العاجز .(1)

نفوذ اين كتاب در ذهن ها چنان است كه از آن به «معتبرترين كتاب، پس از قرآن» ياد شده است.(2)

امّا عبد الرسول غفّار، پس از بررسى اقوال مربوط به صحّت و يا عدم صحّت همه روايات الكافى، و اين كه الكافى به امام معصوم عرضه شده و يا نشده، با طرح عدم وجود دليلى داير بر عرضه الكافى بر امام معصوم، اين نظر را مطرح مى كند كه برخى بر اين نظر متمايل اند كه بخش هايى از اين كتاب به امام معصوم عرضه شده است.(3) هر چند وى بر اين تمايل، دليلى اقامه نمى كند، امّا از مطرح كردن و سكوتش در باره آن، گويى آن را به ديده قبول اظهار كرده است. مجلسى هم در بحث اعتبار كتاب، به صراحت مى نويسد:

أمّا جزم بعض المجازفين بكون جميع الكافى معروضاً على القائم عليه السلام لكونه في بلدة السفراء فلا يخفى ما فيه على ذى لبّ ؛(4)

امّا نظر گزافه گويانى داير بر اين كه كتاب الكافى بر حضرت قائم عرضه شده، با اين دليل كه كلينى در شهر سفيران امام مى زيسته، بى دليل است و بر هيچ عاقلى پنهان نيست.

هر چه از دوران كلينى و كتابش زمان بيشترى سپرى شده، درخشش وى بيشتر و بيشتر شده تا در هزاره پس از هجرت، و در دوران سلسله صفويان در ايران، كلينى از

ص: 213


1- . معجم رجال الحديث، ص 82.
2- . ترجمه و شرح اُصول الكافى ، مصطفوى ، ج 1، ص 4 مقدّمه .
3- . الكلينى و الكافى ، ص 397 .
4- . مرآة العقول ، ج1، ص 22 .

سوى عالمان دينى، لقب « ثقة الإسلام » گرفته است،(1) و از آن پس، اين لقب، منحصر در او شده و وقتى به صورت مطلق به كار مى رود، لقب خاص و بى منازع او است.

از ويژگى هاى اين اثر كلينى ، اين است كه كتابش تنها مورد توجّه فقيهان قرار نگرفته ؛ بلكه به دليل داشتن معارف غير فقهى، از سوى فيلسوفانى همانند صدر الدين محمّد شيرازى ( ملاّ صدرا ) هم مورد توجّه واقع شده و بر آن ، شرح نوشته است.(2)

يكى از دلايل اين جايگاه استثنايى و انكارناپذير كلينى در ميان عالمان شيعى، اقدام او به تدوين نخستين اثر حاوى آموزه هاى اهل بيت عليه السلام است كه خود از هوشيارى بسيار بالاى او نشان دارد:

و ذلك لأنّ الشيخ محمّد بن يعقوب يعدّ أوّل من جمع الأحاديث بأسانيده بهذه السعة ؛(3)

و اين ، از آن روست كه شيخ محمّد بن يعقوب، نخستين جمع كننده حديث به صورت مسند با اين گستردگى است.

أوّل من تصدّى من علماء الإمامية بعد انتهاء عصر الائمّة إلى جمع ما أثر عنهم من الحديث بهذه السعة ؛(4)

او نخستين كسى است كه پس از پايان يافتن دوران امامت ائمّه ، عهده دار جمع آورى آثار باقى مانده از ائمّه با اين گستردگى است .

ص: 214


1- . بررسى هاى انجام شده نشان مى دهد كه پيش از شيخ بهاء الدين عاملى م 1031 ق - نوّر اللّه مرقده - كسى از اين تعبير در حق كلينى استفاده نكرده و او نخستين عالم و دانشمند شيعى است كه دركتاب هايش از اين تعبير ، مكرّر و به فراوانى استفاده كرده و پس از وى، در نوشته ها رواج پيدا كرده وآمده است. ر . ك به كتاب هاى شيخ بهايى : الحبل المتين، ص 7 ؛ مشرق الشمسين، ص 219، 274، 278، 279، 296 و 390 ؛ مفتاح الفلاح، ص 9، 14، 16، 17، 22، 42، و... .
2- . ر . ك : شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا .
3- . الكافى و الكلينى ، ص 153 .
4- . همان ، ص 113.

اين جامعيت را فيض كاشانى (م 1090 ق) چنين قلمى كرده است:

لاشتماله على الاُصول من بينها و خلوه من الفضول و شينها؛(1)

چون شامل اصول است و از هر گونه حرف زايد و عيب هايش ، دور است.

البته كه اين ، همه ماجرا در باره الكافى نيست. گويى بر اساس نظر هاشم معروف الحسنى (1919 - 1987 م) مصون ماندن اين كتاب از چند و چون ، تا قرن هفتم و ظهور محقّق حلى (م 676 ق) ادامه يافته، و همين پيشينه تاريخى، اين اثر را بر صدر نشانده بود.(2) براى نخستين بار ، محقّق حلى است كه مناقشه در الكافى را آغاز كرد. هر چند پيش تر كسانى مانند صدوق و مفيد ، در باره احاديث آن اظهار نظر كرده و برخى هم ترديد آنها را در باره پاره اى از احاديث اين كتاب ، بر اخبار متعارض حمل كرده بودند، ولى در عين حال ، همين نويسنده، با بررسى خود و بر اساس آمارى كه ارائه داده، احاديث ضعيف اين كتاب را بيش از صحيح آن دانسته است.(3)

به هر حال، با توجّه به همين گفته ها كه صاحبان فضل و دانش و عالمان دينى و حديث شناسان گفته اند، به خوبى مى توان دريافت كه كلينى ، كار سترگى كرده و عالمان پس از وى ، در گرو تلاش علمى حديثى او هستند و او توانسته است با درايت

ص: 215


1- . الوافى، ج1، ص 6. گفتنى است كه اظهار نظر فيض در باره الكافى، براى نقد اين كتاب به رشته تحرير درآمده و در آن، او كتاب الكافى را از همه معتبرتر ، كامل تر و جامع تر دانسته و در نقد آن، گفته كه كلينى،تكليف احكام زيادى را در اين نوشته ، مشخص نكرده و برخى ابواب كتاب را كامل ننموده و برخى جاها اخبارى را يك سويه نقل كرده و معارض آنها را نياورده و مبهماتى را تبيين ننموده، و گاهى ترتيب دقيق به موضوعات نداده، و گاهى هم روايت را در غير جاى خود آورده، و گاهى عنوان دقيقى براى ابوابْ انتخاب نكرده است.
2- . دراسات فى الحديث و المحدّثين، ص 136.
3- . الكافى التى بلغت ستة عشر ألف حديث و مائة و تسعة و تسعين حديثاً على النحو التالى: الصحيح منهاخمسة آلاف و اثنان و سبعون حديثاً ... و الضعيف تسعة آلاف و أربعمائة و ثمانون حديثاً ؛ وضعيت روايات الكافى كه احاديث آن 16199 حديث مى رسد، به اين شرح است: تعداد 5072 حديث صحيح و 7480 حديث ، ضعيف است الدراسات فى الحديث و المحدّثين، ص 137.

و هوشمندى، در زمانى كه بسيارى را حيرت و سردرگمى فرا گرفته بود، با اقدامى انديشمندانه، اثرى پديد آورد كه كتاب انديشه و ايمان پيروان مكتب اهل بيت عليه السلام باشد. آنچه گفته آمد و آنچه در پى مى آيد، تحليل اثر گذارى الكافى و پديد آوردن اثرى بى نظير در حوزه انديشه دينى بر مبنايى ويژه است، و چنان است كه در يك كلام، هانرى كربن در باره الكافى نوشته:

نظريه معرفت شناسى امام پنجم و ششم و هفتم، از طريق الكافى ، به جهان شيعه منتقل شد .(1)

كلينى و بحران هاى پيش رو

سخن را در اين بخش ، با اين نوشته محمّد بن يعقوب كلينى در مقدّمه اش بر كتاب مى آغازم كه در جواب درخواست برادر مؤمنى داير بر نگارش كتابى كه وى با آن مشكلاتش را حل كند، نگاشته است:

و ذكرت انّ الأمور قد اشكلت عليك ، لا تعرف حقائقها؛ لإختلاف الرواية فيها، وانّك تعلم انّ إختلاف الرواية فيها، لإختلاف عللها و أسبابها لا تجد بحضرتك من تذاكره و تفاوضه ممن تثق بعلمه فيها ؛(2)

يادآورى كرده اى كه در امورى ، مشكل پيدا كرده اى، به خاطر اختلاف روايات، كه ناشى از اختلاف اسباب و علل آنهاست. حقيقت آنها بر تو پوشيده مانده، و كسى را هم كه مورد اعتمادت باشد ، نيافتى تا آنها را با او در ميان بگذارى.

همين اشارات مؤلّف كه از برادرى مؤمن - كه خداى او را در رحمت خود غريق سازد و اين درخواست چنان سرنوشت ساز بود كه مى توان آن را، از الهامات غيبى دانست كه مايه چنين بركتى شد - نشان مى دهد كه در دوران كلينى، راه بر شيعيان ، ناهموار بوده و مشكلاتى برايشان پيش آمده كه نمى توانستند به راحتى ، آنها را از

ص: 216


1- . تاريخ فلسفه اسلامى، ص 79.
2- . الكافى، ج1، ص 8 مقدّمه مؤلّف .

پيش پا بر دارند. شگفت اين كه اين سخن كلينى در زمانى گفته شده كه عصر غيبت صغرا بوده و برخى از نايبان امام عصر عليه السلام ، در قيد حيات بودند و آن شخص به هر دليل، نمى توانسته راه به جايى ببرد و حقيقت بر او مكتوم بوده است. در چنين زمانى است كه كلينى به نگارش اثرى مى پردازد كه تا كنون چراغ راهى است پر رهرو و چه انديشه ها و باورها كه بر اساس آن شكل گرفته و چه عالمان و انديشمندانى كه دور شمع وجود آن حلقه زده اند و از پرتو نور آن بهره گرفته اند .

حال، آن مشكلات چه بوده و آن كار سترگى كه آن مرد بزرگ به تنهايى كرد، چه تحوّلاتى را پديد آورد و چه نقشى آفريد، هر چند همگى روشن نيست، امّا مى توان به برخى آنها اشاراتى كرد و نقش شيخ رى و بغداد را در پايان دادن به برخى بحران ها و شكل گيرى و نهادينه شدن يك انديشه و باور و فرهنگ ، معرفى كرد.

به نظر مى رسد، چالش و بحران خلافت و مشروعيت حاكميت و درهم ريختگى ثبات حكومت مركزى، و پيدايش دولت هاى محلى،(1) باعث شده بود كه ذهنيت بسيارى از مسلمانان ، نسبت به مشروعيت حكومت به نام اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله خدشه دار شود و از اين رو، غالب شورش ها در منطقه هاى گوناگون با استقبال مواجه

ص: 217


1- . در دو قرن دوم و سوم هجرى ، شمال افريقا از حكومت مركزى جدا شد و اغالبه بر آن حكم مى راندند. طولونيان در مصر و سوريه در 254 ق ، رستميان در جزائر از 138 ق، فاطمى ها در مصر در 297 ق ، حكمرانى را آغاز نمودند . آل اخيصر علوى در مكّه و يمامه در 251 ق ، حكومت تشكيل داد . حمدانى ها در موصل و حلب در 317 ق، علويان در طبرستان، برادران بريدى در بصره، طاهريان در خراسان در 205 ق ، صفاريان در فارس در 254 ق ، امانيان در ماوراء النهر در 261 ق ، حكومت محلى تأسيس كردند. در ايران ، به سال 318 ق ، حكومت محلى آل بويه شكل گرفت، تا به تدريج ، شهرهاى ايران را فتح كردند و سرانجام به بغداد رسيدند و چنين بود كه حكومت هايى در دل حكومت بنى عباس روييدند و اركان حكومت مركزى را سست كردند تا منجر به فروپاشى آن شد. قابل توجّه اين كه كسانى الكافى را چنان اثرگذار دانسته اند كه پايه گذارى دولت هاى طاهريان در خراسان ، فاطميان در مصر، و علويان در طبرستان را محصول آن دانسته اند . ر. ك به: اصول الكافى ، مصطفوى ، ج1، ص 5 - 8 مقدّمه ، و ج 2، ص 19 (مقدّمه) .

مى شد. اين ، نشان از تزلزل و درهم ريختگى باورهاى ديرين و محكم در باره حكومت هاى شكل گرفته بر اساس دين، داشت. كسانى كه حاكميت خلفا را جانشينى پيامبر قلمداد مى كردند، امروز در اصل آن، با مشكل مواجه شده بودند و شايد يكى از عوامل رشد دولت هاى شيعى در جاى جاى مناطق مسلمان نشين، همين باشد .

بر اساس اين گزارش كلينى، در عصر وى - يعنى دوران غيبت - دسترسى به افراد مورد اعتمادى كه شيعيان بتوانند مسائل دينى شان را آنان در ميان بگذارند و مشكلاتشان را بدين طريق حل كنند ، نبوده و افراد در سر درگمى بوده اند . به باور صاحب اين قلم ، مواردى كه در دوران كلينى، در حوزه معرفتى و دين شناسى، مشكل آفريده بودند - كه يا از پيش تر شكل گرفته و تا آن دوران باقى مانده بودند و يا در همان زمان به وجود آمده بودند، و كلينى در كتاب خود به گونه اى آنها را منعكس كرده و تلاش نموده كه آنها را حل كند، به اين شرح است كه به اختصار به آنها اشاره مى شود:

1. اجتهاد

اكنون اجتهاد را در اصطلاح رايج آن، ملكه اى مى دانند كه مجتهد با داشتن آن، مى تواند احكام شرعى را با ارجاع به اصول به دست آورد، و يا توان آن را در حد نزديك به فعل دارد ؛(1) امّا در اين نوشته، منظور از اجتهاد، بر اساس نظر مؤلّف المدخل الى علم الاُصول، تفسير نصّ ، قياس، استحسان و استخراج حكم بر اساس مصالح و حقيقت شريعت است.(2)

ص: 218


1- . ملكة يقتدر بها على استنباط الحكم الشرعى الفرعى من الأصل فعلاً أو قوة قريبة كفاية الاُصول، ج 2 ، ص 422 .
2- . المدخل إلى علم الاُصول، ص 91 و 92 باب انواع الاجتهاد . در اين باره ر.ك: مقدّمه مرآة العقول ، نوشته سيد مرتضى عسكرى، ج2، ص 40 - 47. دواليبى در تحليل اجتهاد در دوران صحابه - كه سرمشق اجتهاد در دوره هاى بعد شد - ، آن را به سه بخش تقسيم كرده است: بيان و تفسير، قياس ، و رأى . وى معتقد است كه اين آخرى (رأى ) ، مبتنى بر نصّ نيست ؛ بلكه بر روح شريعت استوار است. در ادامه، افزوده كه رأى درنزد مالكى ها بر اساس مصالح مرسله و در نزد حنفى ها بر اساس استحسان است (ص 98 و 99). و در تشريح اجتهاد قياسى نيز ، سه نوع اجتهاد را يادآور شده است: اجتهاد بيانى، قياسى ، و استصلاحى ( ص341 - 342 ) .

اين اصطلاح، تاريخ پر فراز و نشيبى دارد و قبض و بسط هاى فراوانى يافته است. در تاريخ فهم نصوص اسلامى، اجتهاد، برابر رأى است و گويى بعدها جاى خود را به رأى داده است. در گزارش هاى تاريخى ، اين واقعيت منعكس شده كه «عمل به رأى» ، از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز شده، آن جا كه پيامبر، معاذ بن جبل را راهىِ يمن كرد و در همان زمان كه از وى پرسيد : « اگر براى حل دعوايى، به تو مراجعه شود، چه مى كنى ؟ » وى جواب داد : بر اساس كتاب خدا داورى مى كنم. پيامبر پرسيد: «اگر حكم آن در كتاب خدا نبود، چه مى كنى ؟ » . جواب داد: بر اساس سنّت پيامبر خدا عمل مى كنم. پيامبر ، بار ديگر از او پرسيد : « اگر در سنّت پيامبر خدا هم نبود ، چه مى كنى » . وى جواب داد : بر اساس اجتهاد و رأيم داورى مى كنم و كوتاهى نمى كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله رضايت خويش را از گفته معاذ چنين اعلام كرد: « الحمد للّه الذى وفّق رسول اللّه لما يرضى رسول اللّه ».(1)

اين كار، البته كار مباركى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز كرد و هم زمان نشان داد كه دين، نه براى تعطيلى عقل و نه براى در انحصار گرفتن همه چيز است. گويى بر اساس اين گفته، پذيرفته است كه ممكن است دين در همه عرصه ها حكمى نكرده باشد و عقل را داور قرار دهد.

در يك سند ، بر اساس آنچه دارقطنى (م 385 ق) از خليفه دوم نقل كرده، آمده كه وى به ابوموسى اشعرى نوشت :

الفهم الفهم فى ما يختلج فى صدرك مما لم يبلغك فى الكتاب أو السنّة، أعرف الأمثال و الأشباه ثمّ قس الأمور عند ذلك فاعمد إلى أحبّها عند اللّه ؛(2)

ص: 219


1- . مسند أحمد، ج5، ص 230 و 242 و ج 5 ، ص 230 .
2- . سنن الدارقطنى، ج 4، ص 132.

آنچه در دل تو مى گذرد و از كتاب و سنّت چيزى برايت نرسيده، درست دقّت كن، امثال آن را بشناس و آن گاه قياس به كار ببر و به آنچه نزد خدا محبوب تر است، اتّكا كن.

بر اساس سند دوم، گويى اِعمال رأى و نظر، جاى خود را باز كرده بود و چندان دغدغه و اشكالى در باره آن ، وجود نداشت. مهم تر اين كه، در استنباط و اجتهاد ، تنها به اين بسنده نشده و در منابع حديثى، رواياتى به چشم مى خورند كه به پيامبر صلى الله عليه و آله منسوب اند كه ايشان با نبود نصّى در قرآن و يا سنّت ، اذن به اجتهاد داده و براى مجتهدى كه در اجتهادش خطا هم كرده باشد، پاداش قايل شده است.

انّ رسول اللّه قال: اذا حكم الحاكم فاجتهد ثمّ أصاب ، فله أجران و اذا حكم فاجتهد ثمّ أخطأ ، فله أجر ؛(1)

پيامبر خدا فرمود: هر گاه حاكم ، حكم كرد و درست بود، دو پاداش و هر گاه اجتهاد كرد و حكم صادر نمود، و مطابق با واقع نبود، يك پاداش دارد.

فارغ از درستى و يا نادرستى سندىِ اين احاديث، آنچه در پى رواج اين اخبار اتّفاق افتاد، به وجود آمدن جريانى به نام اجتهاد بود كه اجازه مى داد افرادى به نام آن، حكمْ صادر كنند و طبعاً آن را به خدا و دين او نسبت دهند.

اساساً اصطلاح اجتهاد بر اساس بررسى هاى سيد مرتضى عسكرى (م 1386 ش)، اصطلاحى غير شيعى است كه براى اوّلين بار در قرن هشتم از سوى علاّمه حلى به كار برده شد و بعد رايج گرديد .(2)

اين روش، خود را بر كشمكش هاى تاريخى و كلامى نيز تحميل كرد و كسانى براى اثبات ادعاهاى خود به آن استناد مى جستند. براى نمونه، هيتمى (م 973 ق) ، در دفع شبهه اى در باره ابو بكر كه گفته شده كه او به آتش زدن اقراركننده اى به اسلام اقدام

ص: 220


1- . صحيح البخارى، ج4، ص 178 .
2- . ر.ك: مرآة العقول، ج2، ص 50 مقدّمه .

كرد و دست چپ سارقى را به جاى دست راستش بريد و از ميزان ميراث مادر بزرگ ، اطّلاع نداشت، و اين با مقام خلافت سازگار نيست، نوشته:

بطلان زعمهم قدح ذلك فى خلافته، و بيانه انّ ذلك لا يقدح إلاّ إذا ثبت أنّه ليس فيه أهلية للاجتهاد، و ليس كذلك بل هو من أكابر المجتهدين بل هو أعلم الصحابة على الإطلاق ؛(1)

اين اشكال آنان در باره خلافت ابو بكر ، باطل است. توضيح اين كه چنين چيزى ، لطمه اى به شخصيت ابو بكر وارد نمى كند؛ مگر در صورتى كه ثابت شود كه وى شايسته اجتهاد نبوده است، در حالى كه چنين نيست، و او از مجتهدان بزرگ بوده و بلكه بى هيچ ترديدى ، داناترين صحابه است.

به راستى آنچه را كه هيتمى در باره ابو بكر گفته، همانندهاى فراوانى دارد، و خلفا و ديگران، در آن جايى كه به صدور حكم نياز داشتند، با تمسّك به اجتهاد ، حكم صادر مى كردند. ابن حجر (م 825 ق) ، روايتى را در باره جنگ صفّين و كشته شدن عمّار نقل كرده و در باره آن گفته است :

و الظنّ بالصحابة فى كلّ الحروب ، انّهم كانوا فيها متأوّلين و للمجتهد المخطى ء أجر ، و إذا ثبت هذا فى حقّ آحاد الناس ، فثبوته للصحابة بالطريق الاُولى ؛(2)

اين گمان در باره صحابه هست كه آنان در همه جنگ هايشان [حتى در جنگ با يكديگر] اهل تأويل بودند. و مجتهد خاطى ، يك پاداش دارد. و چون چنين چيزى در حقّ آحاد مردم ثابت است، پس براى صحابه ، به طريق اولا ثابت است .

نيازهاى روزافزون و مسايل نوپديد، چنان بودند كه نص را ياراى پاسخگويى به آنها نبود ، از همين روى، اجتهاد، به سرعت جاى خود را در ميان مسلمانان ، بخصوص قاضيان و حاكمان باز كرد و منطقه عراق ، بويژه كوفه - كه ثقل سياست شده بود و به رأى و نظر بيشترى نياز داشت - در اين امر پيشگام بودند . در اين ميان ،

ص: 221


1- . الصواعق المحرقة، ج1، ص 84 - 85 .
2- . الإصابة، ج7، ص 260.

ابوحنيفه (80 - 150ق) و مكتبى كه او پديد آورد، قابل توجّه است. از ابوحنيفه نقل است كه گفته: «هل الدين إلاّ الرأى الحَسن؛ آيا دين جز نظر خوب است » .(1) اين ، بخشى از يك جريانى است كه اجتهاد را اصل در دين مى داند و بر آن پا مى فشارد و دامنه قياس را چنان گسترده مى داند كه گاهى نص را هم پشت سر مى گذارد.

يك نمونه از آنچه نوبختىِ فرقه نگار ، گزارش كرده - و من آن را آشوب در اجتهاد مى نامم - ، مى تواند به روشن شدن موضوع كمك كند. وى در شمار فرقه هايى كه در دوران امام حسن عسكرى عليه السلام پديد آمدند، فرقه « نميريه » را ياد كرده و از عقايد بنيادگذار آن ، محمّد بن نصير ، چنين ياد مى كند :

محمّد بن نصير النميرى ، من أصحاب أبى محمّد الحسن بن على و كان يقول بالتناسخ و الغلوّ فى أبى الحسن و يقول بالرِبوبيّة و يقول بالاباحة للمحارم ويحلّل الرجال بعضهم بعضاً فى أدبارهم و يزعم انّ ذلك من التواضع و التذلّل و انّه أحلّ الشهوات و الطيّبات و ان ّ اللّه عز و جل لم يحرم شيئاً من ذلك ؛(2)

محمّد بن نصير نميرى ، از ياران ابومحمّد حسن بن على به شمار مى رفت و قائل به تناسخ ، غلوّ و ربوبيت در باره ابوالحسن بود. معتقد به اباحه در روابط با محارم بود و لواط را جايز مى دانست و چنين مى پنداشت كه اين كار ، از سر تواضع و فروتنى است . و شهوت رانى و امور لذيذ را حلال مى شمرد و مى گفت كه خداوند عز و جل ، هيچ يك از اينها را حرام نكرده است.

صدور اين نوشته از سوى شخصى منسوب به شيعه، هر چند بيشتر به طنز مى ماند تا واقعيت، امّا از يك تراژدىِ اندوهناك حكايت دارد و آن ، جمع غلوّ و اجتهاد بى در و پيكر در يك انديشه است. هم عبارت «يزعم انّ ذلك من التواضع و التذلّل» و هم عبارت «انّ اللّه لم يحرم» نشان مى دهد كه شخص ياد شده، با اجتهاد، اين نظريات

ص: 222


1- . ابن حبّان ، با سند خود نقل كرده است كه: «قال أبوحنيفة: لو أدركنى رسول اللّه لاخذ بكثير من قولى و هل الدين إلاّ الرأى الحسن» المجروحين، ج 3، ص 65 ؛ تاريخ بغداد، ج13، ص 390 .
2- . فرق الشيعة، ص 93.

شگفت را اظهار كرده است. گفتنى است كه اين احتمال هم وجود دارد كه زياده روى وى در اظهارنظرهايى از اين دست، چه بسا باعث شده كه چنين حرف هايى را براى هجو و تنقيص او بسازند. و خدا داناست!

به تدريج ، اين رأى پردازى و اجتهاد، چنان توسعه چشمگير يافت كه نصّ را هم تحت تأثير قرار داد و از آن عبور كرد. اندك اندك، دو گروه « اصحاب الرأى» يا « اصحاب أرأيت » و « اصحاب اثر » ، پديد آمدند كه در چگونگى فهم دين و استنباط احكام، رو در رو قرار گرفتند(1) و از سوى اصحاب اثر (حنبليان و شافعيان) ، در برابر اصحاب رأى ، مقاومت هايى صورت مى گرفت.(2)

رشد جريان اجتهاد و رأى چنان بود كه در ميان همه فرقه ها ، كم و بيش رواج يافت، و چون قاعده مند نشده بود، مشكل آفرين نيز بود. اين روش ، در ميان امامى مذهبان هم رواج داشت(3) و اين در حالى بود كه هنوز امامان شيعه زنده بودند. چنين اجتهادى كه با قياس و استحسان صورت مى گرفت، به باور معتقدان به روش و منش اهل بيت عليه السلام ، همانند موريانه ، درخت استنباط درست را از درون مى خورد و آن را تهى مى كرد، و اين، آن چيزى نبود كه دين در پى اش بود.

اخبار دال بر ذمّ اجتهاد ، نشان دهنده اين است كه اين آفت، چنان بزرگ بود كه امامان را به موضعگيرى واداشته بود. باز شدن دست متفقّهان و يا فقيهان و حتى

ص: 223


1- . ر . ك : دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 6 ، ص 600 مقاله «اجتهاد» ، نوشته احمد پاكتچى .
2- . همان، ص 601 .
3- . ر . ك : الاستبصار ، ج 3، ص 271 - 272 : در موضوع يك طلاق و جدا شدن كامل زن ازشوهر با تمام شدن عده، و ازدواج وى با مردى ديگر و طلاق گرفتن از وى و ازدواج مجدّد با شوهر نخستش، و اين كه با فاصله افتادن ميان ازدواج اوّل و دوم، آيا طلاق اوّل را مى توان طلاق به حساب آورد كه اگر مرد اين زن را سه بار طلاق دهد، نياز به محلّل داشته باشد يا خير؟ رفاع ، از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه آرى، اين ازدواج ، طلاق اوّل را كان لم يكن مى كند. بعد ، سماعه نقل مى كند كه موضوع را با عبد اللّه بن بكير در ميان گذاشتم، گفت: طلاق به حساب مى آيد، و به وى يادآورى هم كردم كه رفاع ، روايتى در اين باره دارد، وى گفت: لا ، هذا ممّا رزق اللّه من الرأى .

حاكمان و قاضيان در چگونگى تعامل با آموزه هاى دينى و اين كه هر چه دلخواهشان است، حكم كنند، باعث شده بود كه از سوى امامان اهل بيت عليه السلام ، چنين اجتهادى مورد نكوهش قرار گيرد.(1)

كلينى در اين زمينه، به استحسان و تقليد و تأويل در آموزه هاى دينى اشاره كرده و در خطبه كتابش مى نويسد:

و من أراد اللّه خذلانه و أن يكون دينه معاراً مستودعاً - نعوذ باللّه منه - سبّب له أسباب الإستحسان و التقليد و التأويل من غير علم و بصيرة ؛(2)

هر كس را كه خدا بخواهد خوارش سازد و دينش عاريه اى و وديعه اى باشد، - پناه به خدا از چنين دينى ! - برايش اسباب استحسان ، تقليد و تأويل غير عالمانه را پديد مى آورد.

شايد از همين روى ، وى در كتابش بابى را به اين موضوع اختصاص داده و احاديثى را در نهى از قياس آورده است:

ما لك و القياس، إنّما هلك من قبلكم بالقياس؛(3)

تو را چه به قياس! پيش از تو، مردمانى با قياس ، بيچاره و نابود شدند.

و در جاى ديگرى آمده :

و اعلموا انّه ليس من علم اللّه و لا من أمره أن يأخذ من خلق اللّه فى دينه بهوى و لارأى و لا مقائيس ؛

بدانيد كه نه در علم خداست و نه امر او كه بندگانش در دين خود هوس و رأى و قياس را به كار ببرند .

ص: 224


1- . ر . ك : المحاسن ، ص 209 و 211 : « فمن طلب ما عند اللّه بقياس و رأى، لم يزدد من اللّه الا بعداً » ؛ نيز از امام صادق عليه السلام رسيده كه: « أبى علياً أن يدخل فى دين اللّه الرأى و أن يقول فى شى ء من دين اللّه الرأى و المقائيس » .
2- . الكافى، ج 1، ص 8 مقدّمه .
3- . همان ، ص 57 .

تا اين كه فرمود :

و يا يونس! لا تكوننّ مبتدعاً، من نظر برأيه هلك؛(1)

اى يونس! بدعت گذار مباش؛ كه هر كس به رأى خود عمل كند، بى چاره و نابود مى شود.

كلينى ، كوشيده است تا بر اساس نقل حديث هايى، اين رويكرد را اصلاح كند و مكتب اهل بيت را از اين نوع روش، كاملاً تفكيك نمايد. از اين رو، در كتاب الكافى، با اين نوع احاديث رو به رو مى شويم:

لعن اللّه أبا حنيفة كان يقول: قال علىّ و قلت أنا . و قالت الصحابة و قال: أنا ثمّ... ؛(2)

لعنت خدا بر ابوحنيفه! كه مى گفت: على گفت و من هم گفتم. صحابه نظر دادند و من هم نظر دادم. آن گاه ... .

وجود روايات فهم و استنباط دين در الكافى، هر چند به معناى اصلاح همه جريان فهم درست استنباط و فقاهت نبود، امّا راهى باز كرد كه بعدها در برابر راه هاى گوناگون، راه فهم دينى بر اساس مكتب اهل بيت روشن شد. اولين كتاب اصولى بر اساس اين مكتب ، از سوى سيد مرتضى (355 - 436 ق) به نگارش در آمد كه جهتگيرى آن را همين روايات مشخص مى كرد.

يادآورى اين نكته ، خالى از فايده نيست كه به نظر مى رسد رشد جريان نص گرايى و اخباريگرى و عدم تناسب عقل گرايى ، هم زمان با گرايش به نصّ ، و در حاشيه بودن عقل در دوران اجتهاد و فهم تفسيرى و تأويلى دين، از كسانى چون كلينى سرچشمه مى گيرد و يا مى توان گفت كه چنين شخصيت هايى درآن اثرگذار بوده اند. چه اين كه وى به رغم جمع آورى بيش از شانزده هزار حديث در كتابش، كمتر به اظهار نظر پرداخته و اين عملاً به اخباريگرى و نص گرايى ، دامن زده است .

ص: 225


1- . همان ، ج 8، ص 56 .
2- . همان ، ج1، ص 57.

2. بحران امامت

موضوع امامت - كه بسى پر اهميت است - ، از يك سو ، به مثابه يك ضرورت براى تداوم رسالت تا نهادينه شدن دين و كشف راه هاى فهم درست آن مطرح است و از سوى ديگر، امامى كه به سان يك پيامبر ، عالم به همه ابعاد دين باشد، بى آن كه بر وى وحى فرود بيايد، مسئله مهم و چونان پاشنه آشيل يك باور مذهبى است كه كشمكش هاى تاريخى درازدامنى را رقم زده است . چنين مهمّى چگونه به آسانى باور مى شود و مورد پذيرش واقع مى گردد؟ از يك سو اصل امامت پس از پيامبر، و از سوى ديگر، چند و چون تدوام آن، تا كى و چند نفر، و از سوى سوم، شناخت مصداق امامانى كه پس از درگذشت هر امامى، بايد جامه امامت به تن كنند، و ميزان دانش آنها با توجّه به انقطاع وحى، از مهم ترين چالش هاى امامت بوده است. تب و تاب فراوان و برخى انشعاب ها و يا نظرها و عدول برخى از يك امام، ناشى از همين چند و چون هاست.

به نظر مى رسد، آنچه در كتاب هايى چون الكافى و پيش از آن در بصائر الدرجات، در باره امامت و امامان انجام شده، براى قبولاندن اين واقعيت است كه و البته قبولاندن آن براى توده هاى مردم هم ، چندان آسان نبوده است .

امامان، امام پس از خود را به اصحابشان معرفى مى كردند، امّا براى جلوگيرى از فاش شدن اسرار امامت، و يا انگيزه هاى دنيوى ، گاهى معرفى امام با مشكل مواجه مى شد. از اين رو ، گاهى اتّفاق مى افتاد كه پس از درگذشت يك امام، كسانى قائل به وقف مى شدند و امامت امام بعدى را نمى پذيرفتند و گروه « واقفه » شكل مى گرفت؛ مانند آنچه در باره امام كاظم عليه السلام اتفاق افتاد .(1)

گاهى نيز بنا به دلايل امنيتى، اين امكان براى بعضى از امامان وجود نداشت كه

ص: 226


1- . فرق الشيعة ، ص 90 - 92 .

وصىّ خود را آشكارا معرّفى كند و به ناچار ، چند وصىّ معرفى مى كرد.(1) از سويى ، به دليل قائل شدن به امامت پسر ارشد امام، جريانى راه مى افتاد كه مورد رضايت امام نبود،(2) مانند عقيده به امامت دو تن از فرزندان امام صادق عليه السلام ،(3) و گاهى هم در باره امامت يك امام ترديد پيش مى آمد(4) و گاهى براى شيعيان در تشخيص برخى احكام ، سر درگمى ايجاد مى شد و نمى توانستند احكام خود را به درستى تشخيص دهند و در نتيجه ، در ايمانشان به يك امام ترديد ايجاد مى شد .(5) از جمله همين سردرگمى ها بوده كه شيخ مفيد از گروهى در قم ياد مى كند كه معتقد بودند امامان، بسيارى از احكام شريعت را نمى دانند.(6) همين طور بحر العلوم ، از فضل بن عبد الملك بقباق ، نقل مى كند كه وى گفته: «عصمت در نزد سَلَف ، از ضروريات نبوده است» .(7)

در اين ميان ، از همه مهم تر، چالش مهدويت بود كه از بيشتر مباحث كلامى، گوى سبقت را ربوده بود و تا زمان آغاز غيبت، يعنى سال 250 ق ، ادامه داشت. بر اساس گزارش نوبختى، براى چند امام و يا فرزندانشان ، مهدويت مطرح شده است.(8) در

ص: 227


1- . مانند آنچه در باره امام صادق عليه السلام اتفاق افتاد . در اين خصوص ، ر . ك : الكافى، ج 1 ، ص 310 ، كه ماجراى فرمان منصور به گردن زدن وصى امام صادق عليه السلام را گزارش كرده است .
2- . مانند آنچه در مورد اسماعيل ، پسر بزرگ امام صادق عليه السلام - كه در حيات آن حضرت از دنيا رفت - ، اتّفاق افتاد وجمعى از شيعيان به امامت او قائل شدند. در اين باره ر.ك : فرق الشيعة ، ص 67 .
3- . اسماعيل و محمّد .
4- . مانند ماجراى ترديد عمر بن رياح در امامت امام باقر عليه السلام به خاطر دوگانگى جواب آن حضرت در باره سؤالى . ر.ك : رجال ابن داود ، ص 264 .
5- . مانند ماجراى هشام و صاحب الطاق در مدينه پس از درگذشت امام صادق عليه السلام . ر.ك : الكافى، ج 1 ، ص351 - 352 .
6- . تصحيح اعتقادات الإمامية ، ص 135 - 136... . و ينزلون الأئمّة عن مراتبهم و يزعمون انّهم لا يعرفون كثيرا من الأحكام الدينية .
7- . الفوائد الرجالية، ج 3 ، ص 187 .
8- . ر . ك : فرق الشيعة، موضوع مهدويت محمّد حنفية ص 27 ، مهدويت محمّد بن عبد اللّه بن حسن پس از درگذشت امام باقر عليه السلام (ص 62)، مهدويت امام صادق عليه السلام پس از درگذشت ايشان (ص 67)، قول به مهدى بودن امام كاظم عليه السلام (ص 80)، قول به مهدويت محمّد، پسر امام دهم (ص 94)،قول به مهدويت امام عسكرى عليه السلام (ص 96 و 97)، بويژه با توجّه به اين كه پسر امام عسكرى عليه السلام شناخته نبود، و قائلان به امامت، جهان را بدون امام نمى دانستند . از پاره اى از روايات الكافى بر مى آيد كه قول به مهدى بودن امام پنجم هم وجود داشته و ايشان به صراحت آن را نفى كرده است : « و اللّه ما أنا بصاحبكم » ( الكافى، ج 1 ، ص342 ) .

دوران امام عسكرى عليه السلام مشكل دو چندان شد، و نامشخص ماندن تولّد امام پس از امام عسكرى، به دليل محرمانه بودن، مسئله امامت را با مشكل جديدى رو به رو كرد. اين ماجرا ، كار را براى معتقدان به امامت ، پيچيده تر كرد ، به گونه اى كه به گفته نعمانى

(م 380 ق) شيعيان هنگام غيبت ، چنان دچار تفرقه و پراكندگى مى شوند كه جز گروه اندكى ، كسى در راه حق نمى مانَد .(1)

به هر حال، بحران امامت ، تا قرن سوم ادامه يافت و در دوران غيبت ، به اوج رسيد و موجب سردرگمى فراوانى شد. پُر پيداست كه پيدايش اين جريان ها، از روشن نبودن موضوع امامت و تدوام آن و چگونگى مهدويت و شخص آن، و هويدا نبودن ابعاد باورهاى دينى و احكام عملى ، بوده است.

3. بحران انشعاب و ترديد در حقانيت

يك واقعيت تاريخى انكارناپذير مى گويد كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، امّت او به فرقه هاى گوناگون منشعب شدند. اين واقعيت تاريخى را روايت مشهورى نيز كه در كتاب هاى حديثى آمده و در آن ، پيامبر صلى الله عليه و آله آينده امّت را پيشگويى كرده ( ستفترق امّتى على ثلاث و سبعين فرقة )(2) - چه آن را بپذيريم و چه نپذيريم و چه در عدد آن ترديد داشته باشيم و چه نداشته باشيم - تأييد مى كند. فرقه هاى اسلامى اى كه با درگذشت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آغاز شدند، گاه چنان از يكديگر فاصله گرفتند كه ديگر فرقه ها، آنها را به

ص: 228


1- . الغيبة، ص 209.
2- . وسائل الشيعة ، ج 18، ص 31، ح 32164 . اين روايت بر اساس گزارش كلينى ، اين گونه است : « وتفرقت هذه الاُمّة بعد نبيّها ...» الكافى، ج 8، ص 224 .

رسميت نمى شناختند. پاره اى از اين انشعاب ها ، سياسى و پاره اى ديگر ، معرفتى بود.

گروهى در پى به دست گرفتن قدرت، راه خود را ديگران جدا كردند و گروهى ديگر، بر اساس فهمى متفاوت، راهى ديگر آغازيدند و كسانى هم براى رسيدن به حقيقت، طريقى ديگر را در پيش گرفتند. جدايى ها ، چنان عميق شد كه مسلمانان ، همديگر را به كفر و زندقه متّهم كردند و به روى يكديگر شمشير كشيدند و خون يكديگر را مباح دانستند. اين اتّفاق ناميمون، در تهديد كيان اسلام و به شبهه انداختن مردمانى كه به اميد رسيدن به حقيقت، به كاروان اسلاميان پيوسته بودند، تأثيرى جدّى و غير قابل انكار داشت.

در اين ميان ، طرفداران مكتب اهل بيت عليه السلام - كه ادامه رسالت نبوى را در ادامه امامت خاندان پيامبر مى شناختند - ، خود ، گروه قوى اى را تشكيل دادند، و خودِ اين گروه هم تا سه قرن، با انشعابات زيادى رو به رو شد. بخصوص بايد اين نكته را تأكيد كنيم كه انشعابات فرقه اى، هر چه به پايان دوران امامان معصوم نزديك مى شد، افزايش مى يافت، و اين، خطرى جدّى براى كيان تشيّع به شمار مى رفت. اشعرى ، از فرقه هاى پديد آمده در ميان شيعيان ، از 24 فرقه ،(1) و از دوران امام هادى عليه السلام ، ابوحاتم رازى ، از يازده فرقه ،(2) و نوبختى از چهارده فرقه(3) ياد كرده اند. گروهى از شيعيان هم در زمان امام عسكرى عليه السلام بر ايشان متوقف شدند.(4)

نوبختى ، فرقه هاى پديد آمده پس از امام صادق عليه السلام را شش فرقه،(5) پس از امام كاظم عليه السلام ، پنج فرقه ،(6) پس از امام رضا عليه السلام ، شش فرقه(7) و بخصوص پس از امام

ص: 229


1- . مقالات الإسلاميين ، ص 90 - 105.
2- . گرايش ها و مذاهب اسلامى، ص 127.
3- . فرق الشيعة ، ص 96 - 112.
4- . جعفريه يا طاحنيه.
5- . فرق الشيعة، ص 66.
6- . همان، ص 79.
7- . همان، ص 85.

عسكرى عليه السلام ، چهارده فرقه(1) ، بر شمرده است. مسعودى ( تاريخ نگار ) ، هم به اين انشعاب ها حسّاس شده و در باره آنها نوشته است:

به سال 260 ق ، امام عسكرى ، پدر مهدى منتظر ، در 29 سالگى ، در دوران خلافت معتمد از دنيا رفت. او كه درگذشت، شيعيان در باره موعود آل محمّد ، اختلاف كردند و بيست دسته شدند كه ما دليل هر يك را در كتاب خود سرّ الحيات و نيز در المقالات فى اُصول الديانات شرح كرده ايم.(2)

برخى از فرقه ها چندان نپاييدند، امّا گروه هايى ، پيروان زيادى پيدا كردند و جمعيتى فراهم آوردند و تشكيلاتى به هم زدند و كتاب و امام و پيشوا ساختند. از اين گروه ها، بخصوص بايد به « قرمطيان »(3) اشاره كرد كه در دوران حضور كلينى در بغداد ، فعّال و از جمعيت زيادى برخوردار بودند، و به نامِ « امامى علوى » - كه نامش را پنهان نگه مى داشتند - فعاليت مى كردند.(4)

محقّق الكامل ، در پاورقى حوادث مربوط به سال 290 ق ، در كتاب ياد شده، نوشته است كه وقتى قرمطى، به يكى از كارگزارانش نامه مى نوشت، خود را مى ستود و خود را وابسته به خاندان نبوّت معرفى مى كرد و وقتى كه يكى از كارگزارانش به وى نامه مى نوشتند، از او به عنوان مهدى ياد مى كردند . در ادامه كتاب ، نامه او را به يكى از آنها آورده است: «من عبد اللّه بن أحمد ، عما يصفونه بالمهدى و الإمام»، و نيز نامه يك كارگزار قرمطى به وى: «لعبد اللّه أحمد الإمام المهدى المنصور باللّه» .(5)

ص: 230


1- . همان، ص 96.
2- . مروج الذهب، ج 4 ، ص 112.
3- . نام اين گروه ، از حمدان بن اشعث ، ملقّب به قرمط، گرفته شده است. اينان ، دعوت به باطنى گرى مى كردند و روزهاى نوروز و مهرگان را روزه مى گرفتند و بيت المقدس را قبله قرار داده بودند. آنان براى ريشه كن كردن فقر و نياز، اموال روستاها را جمع و ميان همگان تقسيم مى كردند و تكاليف شرعى را برداشتند و خون و مال مخالفان را حلال اعلام كردند . به مدت 22 سال ، حجر الأسود را از كعبه جداكردند وبه كوفه بردند. براى اطّلاعات بيشتر ، ر . ك : الجامع فى أخبار القرامطة فى الإحساء .
4- . ر.ك : دائرة المعارف فارسى، ج 2، ص 2526 - 2527 .
5- . الكامل، ج6، ص 106.

اينان به جنوب بغداد لشكركشى هايى كردند و بصره و كوفه را تاراج نمودند. در يك لشكركشى اى كه به فرماندهى ابوطاهر - جوان ترين پسر بنيادگذار دولت قرمطى - ، به مكّه هم انجام شد، مكّه را تاراج كردند و حجر الأسود را نيز از جاى خود

در خانه كعبه ، كندند و با خود بردند.(1)

اين گروه ، در برابر حكومت هاى وقت هم ساكت نبودند و درگيرى نظامى گسترده اى به وجود مى آوردند و در اين ميان، خون هاى بى گناهان زيادى ريخته مى شد. به دليل اشتراكات قرمطيان با شيعيان، شيعيان نيز به مخاطره مى افتادند و شمشير حاكمان ، آنها را نيز نشانه مى گرفت. ردّيه نويسى كلينى بر قرامطه در آن زمان كه قدرت كمى هم نداشتند، و اسماعيليان كه رشد زيادى داشتند، حايز توجّه و اهميت است و مى توانست اين خطر را از شيعيان دور كند.

اين كشمكش و جدال فرقه اى ، شايد همانى باشد كه كلينى در مقدّمه كتابش پس از طرح كردن ضرورت كسب آگاهى از دين و ورود عالمانه به آن، و اخذ دين از كتاب و سنّت و نه از دهان مردم، به آن شاره كرده و نوشته است:

و لهذه العلّة انبعثت على دهرنا بثوق هذه الأديان الفاسدة و المذاهب المستشّعة التى قد استوفت شرائط الكفر و الشرك كلّها ؛(2)

به همين جهت است كه در روزگار ما، دين هاى فاسد و مذهب هاى زشتى پديد آمده اند كه شرايط كفر و شرك را دارند .

مشكل چنين گروه هايى ، تنها قدرت طلبى و حكومت خواهى نبود ؛ بلكه آنچه انجام مى دادند ، به نام دين انجام مى گرفت، و اين براى باورهاى دينى ، آزاردهنده بود و همانند سم مهلك به شمار مى رفت. انشعابات فرقه اى ، تنها جدا شدن يك گروه ، از عموم مسلمانان و يا از فرقه دينى نبود ؛ بلكه به مثابه تأسيس يك حزب عقيدتى -

ص: 231


1- . فرقه هاى اسلامى، ص 154.
2- . الكافى ، ج 1، ص 7 مقدّمه .

سياسى بود كه براى خود ، مبانى پديد مى آورد و چون اساس دينى داشت، به تفسير و تأويل متون دينى اهتمام مى ورزيد و هر چه كه حزب ، با باورهاى عمومى دينى ، ناسازگارى داشت، دست خوش تحوّل و تأويل مى شد. برخى هم به مباحث تئوريك و اجتهادى بسنده نمى كردند و به اقدام عملى رو مى آوردند و شمشير مى كشيدند و به قتل و غارت مى پرداختند.

سر انجام تلاش هاى عالمان براى رساندن پيام ائمّه به مردم ، به ثمر نشست و كوشش هاى فراون كسانى چون كلينى - كه در تدوين آيين اعتقادى شيعه كوشيدند ، - سبب شد كه فرقه هاى شيعى اى كه پيش تر ، به دليل درك نادرست و يا افزون خواهى كسانى، به بى راهه مى رفتند و انشعاب پديد مى آوردند، از نَفَس افتادند و رفته رفته انشعاب آن ، به صفر رسيد.

بر اساس گزارش شيخ مفيد به سال 373 ق - يعنى 44 سال پس از در گذشت كلينى - ، از انشعابات شيعه اثرى نمانده بود و به تعبير وى ، تنها قصّه و حرف هاى بى پايه اى از آنها به جا ماند :

و ليس من هؤلاء الفرق التى ذكرناها ، فرقة موجودة فى زماننا هذا و هو من سنة ثلاث و سبعين و ثلاثمائة إلاّ الإمامية الإثنا عشرية القائلة بإمامة إبن الحسن؛(1)

از اين فرقه هايى كه ياد كرديم، در زمان ما كه سال 373 است، كسى باقى نمانده ، جز شيعيان دوازده امامى معتقد به امامت امام مهدى.

4. افراطى گرى

خروج از اعتدال و ميانه روى ، بخصوص در ميان كسانى كه در اقليت قرار مى گيرند، به امرى متداول و رايج تبديل شده و كار ناپسند و كژراهه اى است. متأسّفانه اين روش ، در ميان معتقدان به امامت اهل بيت عليه السلام نيز، شكل گرفت و گروهى از

ص: 232


1- . الفصول المختارة، ص 321.

اعتدال خارج شدند و تندروى پيشه كردند. اين افراط - كه از دوستى اهل بيت عليه السلام آغاز شده بود - ، به تدريج رشد كرد و به غلوّ تبديل شد و از جاده مستقيم بيرون رفت و سرانجام با برخورد ائمّه عليه السلام مواجه گرديد .

جريان غلوّ كه از دوران حكومت امام على عليه السلام و در ستيز با مخالفانْ آغاز شده بود، گسترده شد و در هر دوره اى ، خود را به گونه اى به نمايش گذاشت. در دوران امامت امام صادق عليه السلام ، ماجرا به شكل تفويض رخ نمود و چنان فرا رفت كه مفوّضه ، مدّعى دو نبىّ ناطق (محمّد) و صامت (على) و الوهيت خدا در آسمان و الوهيت در زمين شدند.(1) اين باور ، در اواسط قرن دوم پيدا شد و رواج پيدا كرد ؛ امّا در اواسط قرن چهارم ، از سوى محمّد بن نصير نميريه - از علماى بصره - ، بازسازى شد كه به نام «نُصيرى» معروف شد. اينان معتقد به تجلىّ خدا به صورت ائمّه و نطق خدا با زبان آنان و اخذ خدا به دست آنان بودند .(2) روشن است كه اين گروه در زمان كلينى نيز وجود داشتند . نفى غلوّ در احاديث نقل شده در الكافى ، ناظر به اين جريان فكرى است.

كلينى ، بابى را براى تفسير درست تفويض اختصاص داد تا آن خطاى انجام شده را تصحيح نمايد. او ، عنوان باب مربوط به تفويض را چنين انتخاب كرده است: «امور دين ، به پيامبر و امامان واگذار شده است» .(3)

5. در حال تقيّه زيستن

از جمله بحران هاى پيش رو براى شيعه، در حال تقيّه و خفا زيستن به دليل فشارهاى زياد بود و به تدريج به عاملى بدل شد كه بعضى از شيعيان را از باورهايشان

ص: 233


1- . رجال الكشى ، ص 304؛ فرق الشيعة ، ص 59. مفوضه ، با برداشتى نادرست از آيه «وَ هُوَ الَّذِى فِى السَّمَآءِ إِلَٰهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَٰهٌ» زخرف، 84 به چنين برداشت نادرستى از مقام الوهيت رسيدند.
2- . الملل و النحل، ج1، ص 189.
3- . الكافى، ج1، ص 265 - 268.

دور مى كرد . به دليل عدم دسترسى به آبشخور فرهنگ و تعاليم شيعى، آنان به تدريج ، تحت تأثير پاره اى گفتمان هاى غير شيعى واقع مى شدند و رفته رفته باورهاى شيعى تضعيف مى شدند و رنگ مى باختند .

6. بحران معرفتى عقيدتى و مذهبى

دورى از زمان پيامبر و وحى، پيدايش تأويل ها و تفسيرهاى فراوان متون دينى، و هجوم انديشه هايى از سوى غير مسلمانان به فرهنگ مسلمانان، هر يك مى توانستند باورهاى دينى را متزلزل كنند و ايمان مؤمنان را سست نمايند. قدرت ، از مدينه به عراق منتقل شده بود و مسلمانان، با روميان ، هم جوار شده بودند و اين، باعث ارتباط فرهنگى، علمى و تجارى ميان مسلمانان و روميان شده بود و با خود، فرهنگ را منتقل مى ساخت .

داد و ستد مسلمانان با روميان، انتظام نوِ ادارى و سياسى را براى مسلمانان به ارمغان آورده بود. روميان كه خود ، سخت تحت تأثير يونان و در پزشكى و فلسفه و ادبيات، ميراثدار آنان بودند، داشته هاى ايشان را به تدريج به سرزمين هاى اسلامى منتقل كردند.(1) در همين دوره، نهضت ترجمه شكل گرفت و مترجمان بزرگى مانند حنين بن اسحاق (م 260 ق) ، به ترجمه آثار بيگانه پرداختند. باورهاى راه يافته از طريق ترجمه متون غير دينى در ميان مسلمانان، و عدم تشخيص جايگاه وحى و سنّت با غير آن دو، و به تعبيرى، درهم آميختگى آموزه هاى دينى و ديگر تعاليم، باعث شده بود كه هر گروهى از مردم، پيرو فرقه و پيشواى جداگانه اى شوند .

جرجى زيدان، تاريخ نگار تمدّن اسلامى، در بخش عرب و علوم بيگانه كتاب خود، به تفصيل از نهضت ترجمه سخن گفته و يادآورى كرده كه در دوران مهدى

ص: 234


1- . براى اطّلاعات بيشتر در اين زمينه، ر.ك : عاصمة الدولة العربية فى عهد العبّاسيين ، ج 2 .

عبّاسى (158 - 169 ق) ، اختلافات مذهبى به دليل ترجمه آثارى از مانى، ابن دميان(1) و مرقيون ،(2) از فارسى و پهلوى به عربى، زياد شد و زنديق ها زياد گشتند؛ به گونه اى كه مهدى ، متكلّمان را واداشت كه كتاب هايى در نقد آنها بنويسند. با فرا رسيدن زمان حكومت هارون (170 - 193 ق) اقليدس ترجمه شد و شايد به همين جهت ، نياز به ترجمه كتب هاى فلسفى از يونان زياد گرديد و در دوران مأمون (298 - 318 ق) ، كتاب هاى منطق و فلسفه و آثار افلاطون، ارسطو، بقراط و جالينوس ، از يونانى ترجمه شد و مكتب «اعتزال» قوّت گرفت.(3) در اين دوره ، رياضى ، هيئت و علوم غريبه، و نيز كتاب هايى از فارسى، هندى، نبطى، عبرى و لاتينى ، به عربى ترجمه شدند .(4)

در اين دوران، كشمكش هاى عقيدتى ، چنان بالا گرفت كه حتّى نقطه اصلى و محورى دين، يعنى خدا نيز دست خوش تأويل و تفسيرهاى گوناگون شد و از چند و چون در امان نماند. به اين دليل كه عدّه اى ، خدا را همانند يك انسان ، داراى اندام و اعضا مى دانستند ،(5) رؤيت و عدم رؤيت خدا در دنيا و يا آخرت، در ميان مفسّران ، محدّثان و متكلّمان ، موضوع بحثى جدّى شد و كشمكش در اين باره اوج گرفت . كلينى نيز در الكافى ، باب و يا ابوابى را به اين موضوع اختصاص داده است.(6)

ص: 235


1- . عمر بن حفصون بن عمر بن دميان، شورشى اندلسى اى است كه به سال 270 ق ، جمعيتى را تشكيل داد و جنگ هاى زيادى را بر پا كرد و به رييس خوارج اندلس مشهور شد سير أعلام النبلاء، ج 8، ص 263 .
2- . معتقدان به عنصر ثالثى كه ميان دو عنصر قديمِ : نور و ظلمت ، آميختگى ايجاد مى كند.
3- . ر. ك : تاريخ تمدّن اسلام، ص 555 - 557.
4- . ر. ك : همان، ص 575 - 580.
5- . تبصرة العوام، ص 76 .
6- . ر.ك: الكافى، ج1، ص 95 باب فى ابطال الرؤية ، و ص 98 (فى قوله: لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار) . براى نمونه، اين رگه اعتقادى را تا قرن ششم مى بينيم. حسنى رازى ، در كتابش آورده : «گويند: چون روز قيامت ، فاطمه - صلوات اللّه عليها - بيايد و پيراهن خون آلود حسين بر دوش افكند تا دادخواهد، خداى چون وى را ببيند، به يزيد گويد: در زير عرش رو ،كه فاطمه ، تو را مى بيند. وى در زير عرش پنهان شود. چون فاطمه برسد، فرياد بر آورد و داد خواهد و خداى تعالى ، پاى برهنه كند و دسترچه در روى بسته گويد: اى فاطمه ! اينك پاى من همچنان مجروح است از زخم نمرود و من او را عفو كردم ، تو نيز يزيد را عفو كن. فاطمه ، يزيد را عفو كند» (تبصرة العوام، ص 80) .

بايد در اين ميان، به دخالت بيش از حدّ دولت ها و حاكمان - كه بر اساس علايق شخصى در حوزه انديشه دينى ، دخالت مى كردند - نيز اشاره كرد. حاكمان ، براى پيشبرد سياست هاى خود و يا هوس هاى شخصى، عالمان را وا مى داشتند كه بر اساس نظر آنها رأى بدهند ، اجتهاد كنند ، خطبه بخوانند و به سليقه هاى آنها رفتار كنند.(1) فراز و فرود انديشه حاكمان كه معمولاً با زور و تغلّب ، حكومت را به نام پيامبر صلى الله عليه و آله به دست مى گرفتند، مشكل جدّى اى پيش آورده بود و مردم بايد كه باور آنها را باور مى داشتند ، به ايمانشان مؤمن مى شدند و به حكمشان گردن مى نهادند.(2) بى جهت

ص: 236


1- . براى نمونه، مراجعه كنيد به ماجراى محنه ، كه در آن ، مأمون ، بر اساس نامه اى به اسحاق بن ابراهيم دستور داد كه قاضيان و شاهدان محاكم و قرآن پژوهان را امتحان كند و هر كه معتقد به خلق قرآن بود، آزاد باشد و هركه جز آن نظر داشت، آگاهش كنند. در نامه مأمون چنين آمده است: «فانّ حق اللّه على أئمّة المسلمين وخلفائهم ، الإجتهاد فى إقامة دين اللّه الذى إستحفهم و مواريث النبوّة التى أورثتهم و أثر العلم الذى استودعهم و ... الكامل ، ج 5 ، پاورقى صفحه 222.
2- . براى نمونه، مأمون ، از انديشه و عقل طرفدارى مى كرد، و زمانى كه دوران متوكّل عبّاسى فرا رسيد و وى بر كرسى قدرت تكيه زد 232 - 247 ق، به سلفى گرى روى آورد و رويكرد به تعبّد ، تسليم و تقليد رواج يافت، و از جدال و مناظره پرهيز داده شد . از اين رو ، وى از خليفگانى شمرده شده كه در احياى سنّت و اماته جهمى گرى - كه قائل به جبر و فناى بهشت و جهنم پس از ورود بهشتيان و جهنّميان به آنها بودند - نقش به سزايى داشت: «الخلفاء ثلاثة، ابوبكر... و عمر بن عبد العزيز و المتوكّل فى إحياء السنّة و إماتة التجهّم» (تاريخ الإسلام، ج 17، ص 13) . نيز در جايى كه آمده: «پس از مرگ واثق (م 233 ق) ، جعفر متوكّل ، خليفه شد. او از شيعيان و معتزله متنفّر بود؛ به گونه اى كه قبر حسين بن على را خراب كرد و از انتشار عقايد معتزله جلوگيرى نمود و تعدادى از دانشمندان را تبعيد كرد و تعدادى را كشت» تاريخ تمدّن اسلام ، ص 587 و 588 .

نبود كه از مسلمانان زيادى در تاريخ نام برده شده كه هر چند صباحى ، به مذهبى و كسى گرايش پيدا مى كردند. چنين تحوّلاتى ، اين انديشه را در مردم پديد آورده بود كه دين، جزيى از سياست دولت هاست و بايد تابع آنها بود.

7. باطنى گرى

سفارش فراوان به زهدپيشگى و دنياگريزى در آموزه هاى دينى، بن مايه رفتارى ارزشمند و قدسى است و انسان را به تعالى و پاكى مى رساند ؛ امّا آن گاه كه اين امر قدسى ، با سرخوردگى اجتماعى عجين مى شود، نوعى دنياگريزىِ افراطى و رهبانيت منفى پديد مى آورد كه در ميان مسلمانان ، از اواخر قرن اوّل پا گرفت ، و با آشنايى آنان با پاره اى مفاهيم باطنى و نيز رشد رهبانى گرى و عرفان مسيحى و هندى در قرون نخست اسلامى، به تدريج ، آنها اثر خود را بر جا گذاشتند و گروهى پديد آمد كه از جامعه كناره گرفتند و از لذّات ، چشم پوشيدند و به تدريج ، به يك قشر تبديل شدند .

چهره هاى شاخصى از ميان اين گروه سر بر آوردند كه تأثير بسيار مهمى در انديشه دينى داشتند.(1) اينان به تدريج از ظواهر شريعت فاصله گرفتند و مفاهيم دينى را به معانى باطنى تأويل كردند و براى مقاصد خود از كلمات رمزآلود استفاده مى كردند . آنها از باب «المجاز قنطرة الحقيقة» ، كلمات را حاوى حقايقى جز معناى ظاهرى آن مى دانستند(2) و سلوكى جز سلوك عامّه مسلمانان را پيشه خود ساختند . همين ، نقطه اوج اختلاف آنها با مسلمانان بود كه به ظواهر شريعت پايبند بودند و جز آن را نادرست و بلكه باطل به شمار مى آوردند .

ص: 237


1- . از جمله مى توان به معروف كرخى م 279 ق ، جنيد بغدادى ( م 311 ق) ، ذوالنون مصرى (م 245 ق) ، بايزيد بسطامى (م 261 ق) ، حسين بن منصور حلاّج (م 309 ق) و ابوبكر شبلى (م 334 ق) اشاره كرد كه غالباً در قرن سوم مى زيستند.
2- . براى اطّلاعات بيشتر ، ر. ك : شرح التعرّف لمذهب التصوّف.

اينان ، رفته رفته، سازمان حزبى پيدا كردند و عناوين و القاب خاصى را براى پيشوايان و پيروان خود به كار مى بردند. و اين، امر آنها را بر مسلمانان مشتبه كرده بود.(1) نگاهى به شخصيت هاى تراز اوّل صوفيان ، نشان مى دهد كه اين فرقه، در قرن سوم و چهارم در اوج بودند و در همين دوران، و در بغداد ، حسين بن منصور حلاّج (مقتول به سال 309 ق) ، مى زيسته كه ادّعاهاى شگفتى در باره اش شده است.(2)

حاصل اين كه عناصر بحران زاى ياد شده كه از گذشته ها شروع شده و در قرن سوم و در دوران كلينى، به اوج رسيده بود، عرصه را بر تداوم انديشه ناب اسلامى و بخصوص مكتب اهل بيت دشوار كرد و برخورد متناسب با چنين بحرانى، زيركى ويژه اى مى طلبيد تا راه درست ، انتخاب و نشان داده شود. در چنين دورانى، تبيين اصول و قواعد دقيق باورهاى دينى ، يك ضرورت به شمار مى رفت تا ضمن حفظ حقيقت دين، ظواهر شريعت نيز - كه حافظ حقيقت آن است - ، از نابودى و كژراهگى در امان بمانَد.

آنچه كلينى كرد

به نظر مى رسد كه الكافى ، علاوه بر اين كه حاوى معارف مهم و قابل توجّه در بحث هاى عقيدتى است، حاشيه و تعليقه اى بر آن چيزى است كه پس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رواج يافت و در كتاب هاى فقهى، حديثى و تاريخى مسلمانان ثبت شد. اينك كافى بود كه راه ديگرى را كه بر اساس مواريث گذشتگان شكل گرفته بود، به نمايش مى گذاشت. مناظرات علمى و مذهبى نقل شده در اين كتاب هم مؤيّد همين نكته است. بر اساس نقل كلينى، امامان در مناظراتشان به بحث هايى مى پرداختند كه نه حرف هاى اشاعره بودند و نه سخنان معتزله كه دو مكتب قوى حاكم در ميان

ص: 238


1- . براى اطّلاعات بيشتر ، ر. ك : تاريخ تصوّف در اسلام و تطوّرات و تحوّلات مختلفه، ص 10 - 169 .
2- . ر . ك : الكامل، ج6، ص 197 - 198 .

اهل سنّت بودند و هر يك در زمانى خاص ، با تقويت از سوى حاكميت ها ، به جريان فكرى حاكم تبديل شده بودند.

به رغم تشتّت ها و انشعاب ها، و دوران سخت تقيّه، امامى ها توانستند به خوبى ، خود را بنمايانند و با نبود امكانات رسانه اى، مشكلات پيش آمده، تا حدّى حل شد و شيعيان ، از بحران هاى متعدّد عبور كردند و بل مهم تر اين كه آنان چنان توانمند شدند كه در جاهاى مختلف ، حكومت تشكيل دادند. چندان از زمان درگذشت كلينى نگذشته بود كه آل بويه ، بغداد را تصرّف كرد و حكومت شيعى تشكيل گرديد و سرزمين وسيعى را در زير حكومت خود آورد.

البته در اين ميان ، موضوع غيبت امامى معصوم ، همچنان مشكل حل ناشده ، مانده بود و كتاب هاى تأليف شده در اين زمينه، در قرن هاى چهارم و پنجم ، گوياى حسّاسيت موضوع و نياز جامعه به روشنگرى است .(1)

تلاش كلينى براى اثبات حقّانيت راه و رسم مكتب اهل بيت، و رد و نقد فرقه هاى پديد آمده، چنان وسيع بود كه به رغم رعايت خطوط قرمز در نقل حديث و پرهيز از نقل احاديث اغيار، راويان موثّق - كه روايات اهل بيت را نقل مى كردند - ، در درجه اوّل اهميت او قرار داشتند و وى براى رسيدن به هدف خود، روايات اندكى را هم از غير امامى مذهبان نقل كرده است.(2)

الكافى ، شامل بخش هاى معرفت شناسى و اعتقادات، فقه ، سيره و تاريخ است. وى به مانند همتايان خود ، شيخ طوسى، شيخ مفيد و سيّد مرتضى، به صورت مستقيم به اجتهاد نپرداخته و وارد مباحث كلامى و تجزيه و تحليل آنها نشده ؛ امّا نقل حديث

ص: 239


1- . ابراهيم امينى ، كتاب هاى تأليف شده در باره غيبت را پيش از امام حسن عسكرى عليه السلام ، هفت كتاب و پس از امام عسكرى عليه السلام تا زمان سيّد مرتضى ، سيزده كتاب بر شمرده است. در اين باره ، ر . ك : هزاره شيخ طوسى ، ص 512 - 513 و ص 517 - 519 .
2- . براى نمونه: از ناوسى ها، ابان بن عثمان احمد بجلى، و از فطحى ها، حسن بن على بن فضّال و اسحاق بن عمّار و على بن اسباط، و از واقفى ها، احمد بن ابى نصر بزنطى .

از معصوم و تبويب ابواب مناسب براى پاسخگويى به مسائل و موضوعات، نقش خود را به خوبى ايفا كرده است. كلينى در اين دوران - كه دوران بازگشت به حديث بود و حديث ، نقش تعيين كننده اى ايفا مى كرد - علاج را در بازگشت به سرچشمه ها دانست و تلاش علمى اش را صرف جمع حديث كرد.

كلينى را در يك كلام مى توان انتقال دهنده ميراث بزرگى دانست كه در 250 سال ، توليد و دست به دست شده بود . او با درايت و زيركى خاصّى ، به خوبى از عهده اين كار بر آمد و آن، تفكيك جريان مكتب اهل بيت از ديگر قرائت هاى دينى و فرقه هاى اسلامى بود. عبد الرسول غفّار هم در كتابش با عنوان الكلينى فى إعلان مدرسة اهل البيت ، به دو مهم توجّه داشته است: گزارش ما وقع و پاسخگويى به نيازها .(1) محمّد باقر كمره اى ، مترجم و شارح الكافى، در مقدّمه اش ، به نكته اى بس ظريف اشاره مى كند:

شيخ كلينى ، اصول عقايد و تعليمات عمومى اسلام را پاك و شسته كرده و راه آن را - كه كتاب و سنّت باشد - روشن نموده ... . و در مقدّمه كتاب خود، اساس نامه يك پرورش و فرهنگ مؤثّر مذهبى را مختصر و جامع نگاشته ... و اثرش اين بود كه در قرن چهارم ، تعليمات شيعى در سراسر محيط اسلامى ، از اقصى افريقا تا حدود چين ، منتشر شد و فُقها و محدّثان مذهب، در اين محيط وسيع ، مشغول تعليمات شدند.(2)

در آنچه كلينى در اين كتاب بى آن كه از جانب خود سخن بگويد و اظهار نظر كند، به ارث گذاشت، مبنايى شد كه تا كنون ادامه دارد. يك سنّت پسنديده در كتاب هاى حديثى، تفسيرى و فقهى شيعه، ملحوظ است و آن ، مجزّا شدن آموزه هاى مكتب اهل بيت، از ديگر قرائت هاى اسلامى است. جنبه ايجابى و سلبى اين نگاه ، در احاديث گزينش شده الكافى مشهود است. كلينى در كتابش، كاملاً تراز شيعى كتاب را رعايت

ص: 240


1- . الكلينى و الكافى، ص 313 .
2- . ترجمه و شرح الكافى ، ج2، ص 18 - 19 مقدّمه .

كرده و از نقل روايات از غير عالمان و محدّثان شيعه - جز موارد بسيار كم - خوددارى كرده، و با نقل باورهاى شيعى محض، خطوطى را ترسيم كرده كه روشى براى همه محدّثان شيعى به شمار آمده است. براى روشن شدن بهتر موضوع اين گفتار، در اين چند حوزه معرفتى و عقيدتى ، سخن را ادامه مى دهم:

1. معرفت شناسى

اين بخش كه آغاز الكافى است، كتاب عقل و جهل ، و مقام دانش و معرفت را در بر مى گيرد. كلينى به رغم اين كه يك محدّث است، در اين اثر ، جايگاه خرد و انديشه را با نقل احاديثى تبيين كرده و عقل را بر صدر نشانده است. اختصاص اولين باب الكافى به عقل و جهل و فضيلت دانش و دانشمند، گوياى اين واقعيت است كه نويسنده ، براى انديشه و دانش، جايگاهى ويژه در انديشه دينى قائل بوده و خود فتح باب جديدى در اين راه است.(1)

2. باورها و عقايد

در حوزه باورهاى دينى، خدا، نبوّت، وحى، امامت، و معاد، موضوعات مهمى هستند كه كلينى رواياتى را در باره آنها گرد آورده و بخش دوم كتابش را به آنها اختصاص داده است.

موضوعات توحيد، اسما و صفات، شناخت خدا، عرش و كرسى، خير و شر، قَدَر و قضا، بداء، تجسيم، تشبيه، سعادت و شقاوت، عدل، مشيّت و اراده ، جبر و اختيار ، ابتلا و امتحان، و رؤيت ، در بخش التوحيد الكافى آورده شده است.(2) جالب است به اين نكته اشاره شود كه كلينى ، بخشى از اثر خود را به ايمان و كفر اختصاص داده و مطالب مربوط به ايمان و اسلام ، كفر و شرك ، نفاق ، استضعاف و درجات هر يك و

ص: 241


1- . ر . ك : الكافى ، ج1، ص 1 - 71 .
2- . ر. ك : همان ، ص 72 - 167 .

چگونگى وقوع و تحقّق آنها و خروج از ايمان و نشان هاى مؤمنان ، كافران و منافقان و بايسته هاى رفتارى مؤمنان را - كه بعدها در كتب هاى كلامى ، كاملاً مورد غفلت قرار گرفت - به تفصيل آورده است.(1)

نگاهى گذرا به نوشته هاى كتاب هايى كه باورها و ديدگاه هاى فرقه هاى اسلامى را گزارش كرده اند، نشان مى دهد كه پاره اى از آن ديدگاه ها ، از ميان رفته و پاره اى ديگر هنوز ادامه داشته اند و احاديث گردآورى شده در الكافى ، در واقع ، در ردّ آنها و اصلاحشان، و به باور كلينى، ارائه انديشه درست ، بوده است. براى نمونه، موضوعاتى چون بداء ،(2) سعادت و شقاوت،(3) امر ميان دو امر در جبر و قدر ،(4) استطاعت،(5) عدم امكان رؤيت خدا ،(6) ايمان و كفر و مراتب آن دو،(7) تفاوت ايمان و اسلام و اين كه تنها اسلام براى هوّيت مسلمانى كافى است،(8) و گناه، مسلمان را از مسلمانى خارج نمى كند ،(9) از جمله مباحثى هستند كه در ميان فرقه ها مناقشه برانگيز بوده اند و كلينى آنها را در كتابش آورده است.

نبوّت، وحى و قرآن، بخش ديگرى از مباحث اعتقادى است كه در الكافى ، مورد توجّه قرار گرفته و يا در لا به لاى فصل ها و يا به صورت مستقل در يك فصل به آنها پرداخته شده است.(10) عبد الرسول غفّار هم در كتابش به تفصيل ، مباحث كلامى و

ص: 242


1- . ر. ك : همان، ج2، ص 462 - 465.
2- . ر. ك : همان ، ج1، ص 146.
3- . ر. ك : همان، ص 152 .
4- . ر. ك : همان، ص 155.
5- . ر. ك : همان، ص 160.
6- . ر. ك : همان، ص95.
7- . ر. ك : همان، ج2، ص 42.
8- . ر. ك : همان، ص 24.
9- . ر. ك : همان ، ص 160.
10- . در باره نبوت، ر . ك : همان ، ص 168 - 176 ؛ در باره قرآن ر. ك : ج2، ص 596 - 627.

نظريات متقارب و متفاوت سه جريان اصلى كلامى معتزله، اشاعره و اماميه را با استفاده از روايات الكافى ، تحليل و بررسى كرده است(1) كه نشان مى دهد كلينى ، اثر خود را ناظر به جريان هاى زمان خود تدوين كرده و در صدد اصلاح پاره اى نادرستى ها و ناراستى هاى عقيدتى بوده است.

يك موضوع اساسى و مهم را در اين ميان نبايد ناديده گذاشت و گذشت، و آن همانا نكته اى است مربوط به قرآن كريم. آنچه در روايات الكافى در باره قرآن آمده و گويى به گونه اى ناظر به دست كارى در قرآن موجود است و كسانى را هم از موافقان و مخالفان، به اشتباه انداخته،(2) با آنچه وى در مقدّمه كتاب به آن تصريح مى كند ، سازگار نيست. اين ملاك محكمى كه وى آن برادر را به آن ارجاع داده تا روايت را با آن بسنجد، فصل الخطاب كلام است و اگر كلينى ، نظرى جز اين در باره قرآن داشت، چنين فصل الخطابى را هرگز براى وى معرّفى نمى كرد و همان كژراهه اى را كه برخى طى كرده اند ، معرّفى مى كرد. وى خطاب به آن برادر مؤمنِ درخواست كننده كتابى براى فهم درست دينش، نوشته است:

فاعلم يا اخى - أرشدك اللّه - لا يسع احداً تمييز مما اختلف الرواية فيه عن العلماء برأيه، إلاّ ما أطلقه العالم بقوله عليه السلام : أعرضوها على كتاب اللّه ، فما وافى كتاب اللّه عز و جل فخذوه و ما خالف كتاب اللّه ، فردّوه ؛(3)

اى برادر - كه خداوند تو را هدايت كند - بدان كه هيچ كس از علما نمى تواند با نظر خود ، اختلاف روايات را تمييز دهد، جز آنچه امام در اطلاق فرموده خود گفته است كه: روايات را بر كتاب خدا عرضه نماييد، هر آنچه با كتاب خداى عز و جل سازگار بود، آن را بگيريد و هر چه كه ناسازگار بود، قبولش نكنيد.

بايد گفت كه اثرگذارى الكافى در باورهاى پيروان اهل بيت عز و جل ، چنان بوده كه پاره اى

ص: 243


1- . ر . ك : الكلينى و الكافى، ص 315 - 347.
2- . براى نمونه، ر . ك : الكافى، ج1، ص414، 423 و 424 .
3- . الكافى ، ج 1، ص 8 مقدّمه .

اين و پاره اى آن را پذيرفته اند؛ هر چند كه طرفداران نظر دوم چنان اندك اند كه چندان به حساب نمى آيند ؛ امّا همان باور اقليت ناچيز، اثر منفىِ خود را براى فتنه جويان و بهانه گيران بر جا گذاشته است .

در موضوع امامت - كه بزنگاه مسئله مكتب اهل بيت عليه السلام است - ، كلينى ، سنگ تمام گذاشته و مناقشه برانگيزترين بخش هم در نگاه مذهبى، همين بخش است. در واقع ، امامت، هويّت اصلى مكتب اهل بيت را تشكيل مى دهد و مرزبندى طرفداران اين مكتب با ديگران ، در همين بخش است.(1) تأكيد فراوان و تأسيس يك بخش بزرگ براى موضوع امامت كه عنوان «الحجّة» دارد، و از موضوع توحيد و نبوّت هم سمين تر است، براى كسانى كه دين شناس اند و با معارف اسلامى آشنا، بسى تأمّل برانگيز است. در واقع ، عنوان الحجّة ، براى اين بخش ، با زيركى انتخاب شده تا اشاره اى باشد به همان چيزى كه در قرآن از آن ، اين گونه ياد شده است : «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَ--لِغَةُ » .(2) در آيه ديگرى با تعبيرى ديگر چنين آمده است: «وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً » .(3)

اين پرسش ، جدّى است كه : چرا كلينى ، اين بخش از كتابش را اين همه سنگين و حجيم كرده و گاهى به ظاهر ، سخنانى مبالغه آميز در اين بخش نقل شده كه به پيامبر همچنان نسبت هايى داده نشده و يا داده نمى شود ؟ در يك گزارش آمارى، كتاب التوحيد ، از صفحه 72 الكافى آغاز مى شود و تا صفحه 164 تحقيق مرحوم غفّارى ادامه مى يابد و كتاب الحجّة ، از صفحه 164 آغاز مى شود، و اگر ابواب التاريخ الكافى را هم - كه به ائمّه مربوط است - ، به شمار بياوريم، تا صفحه 548 ادامه دارد. اين، يعنى اختصاص 384 صفحه از كتاب، به امر امامت و حجّت . قابل توجّه اين كه موضوع

ص: 244


1- . براى اطّلاعات بيشتر در باره تحليل موضوع امامت در الكافى، ر. ك : الكلينى و الكافى، ص 348 - 370.
2- . سوره انعام، آيه 149.
3- . سوره اسراء، آيه 15.

نبوّت هم در همين باب، آورده شده و صفحات اندكى به آن اختصاص يافته است. به عبارتى، در باره توحيد ، 275 حديث و در باره حجّت و امامت، 665 حديث ، در كتاب الكافى نقل شده است .

احاديث مربوط به تعداد اوصيا و خلفاى پيامبر ، در منابع حديث اهل سنّت هم آمده است ؛(1) امّا آنچه اين جا را با آنها متمايز مى كند و از سر درگمى رهايى مى دهد، مشخص شدن مصاديق عينى و خارجى اوصياست.(2)

آنچه در الكافى آمده، باعث باورى ژرف به امامت در ميان گروهى از شيعيان شده و اين كه : هر گونه انديشه اى جز از طريق روايات اهل بيت عليه السلام ، ناپذيرفتنى است. اين جريان، محصول تلاشى است كه كلينى در الكافى ، بذر آن را كاشته و نيز جريان ديگرى كه معتدل تر است و هر دو ، پا به پاى هم به راهشان ادامه مى دهند.

در عين حال، به نظر مى رسد كه كلينى با علم به اين كه موضوع امامت از جهتى بسيار مهم است و از جهتى ، به اين دليل كه امام، نبى نيست و به او وحى نازل نمى شود، ولى همان نقش نبى را دارد و علم نبى را لازم دارد تا نقش خود را در شرح شريعت ايفا كند، راهى را انتخاب كرده كه نتيجه داده است. بزرگى فصل امامت و تأكيد فراوان بر علم و دانش مَوهوب امام در كتاب ، نشان از اين واقعيت دارد كه كلينى به درستى درك كرده كه بايد همه داشته هاى مربوط به امامت ، در اين فصل ، گنجانده

ص: 245


1- . براى نمونه، ر. ك : سنن ابى داوود، ج4، ص 150، ح 4281؛ دلائل النبوة ، بيهقى، ج6، ص 519 - 520؛ مسند ابوعوانة، ج4، ص 395 ، 396 ، 397 و 399 ؛ المعجم الكبير ، طبرانى، ج 2، ص 253 ، ح2071؛ صحيح مسلم ، ج3، ص 1452 ، ح 1821؛ السنة ، ابوعاصم، ج2، ص 754، ح 1157؛ مسند أحمد، ج5، ص 90 - 91 ، ح 20838 و 20862؛ صحيح ابن حبان ، ج 15، ص 44، ح 6662 . در اين كتاب ها و منابع حديثى ، به خلفاى دوازدگانه پيامبر تصريح شده است يكون من بعدى ، إثنا عشرخليفة .
2- . با عبارت «ما نصّ اللّه عز و جل و رسوله ، على الأئمّة واحداً واحداً . » الكافى، ج 1، ص 286 و بعد ابوابى را كه مؤلّف به يكايك امامان اختصاص داده و آنها را به اسم و رسم معرفى كرده است (الكافى ج 1، ص 292 - 328).

شوند تا موضوع امامت در ميان مسلمانان تبيين شود و بحران باور به امامت در ميان معتقدان به آن ، حل گردد .

از سوى ديگر، كلينى از احاديثى مانند «نزّلونا عن الربوبية و قولوا فينا ما شئتم» كه شيخ محدّث پيش از او در كتابش البصائر آورده ،(1) چشم پوشى كرده ، تا حدودى ، خط اعتدال را رعايت كرده باشد.

در يك كلام، مى توان گفت كه كلينى در امامت، با توجّه به حسّاسيت فراوان موضوع، كار خود را با دقّت به انجام رسانده و گروه هاى افراطى و تفريطى را در يك نقطه ، گرد آورده است. هر چند در باب امامت ، چند و چون همچنان باقى است.

در همين بخش و به مناسبت، اشاره به يك نكته ضرورى است و آن به وجود آمدن جريان مرجعيت دينى و تقليد و فتوا در ميان معتقدان به مكتب اهل بيت عليه السلام است. تبيين فضايل عالمان آل محمّد و بر حذر داشتن از رجوع به طاغوت براى حل مشكلات اجتماعى،(2) و نيز مفاد مقبوله عمر بن حنظله كه در آن آمده است: «فانّى قدجعلته عليكم حاكماً» ، و در ادامه گفته شده كه ردكننده آنان، همانند ردكننده ماست و در حد شرك به خدا به شمار مى رود،(3) اثر خود را بر جاى گذاشته و جريان عظيم علمى و فتوايى شكل گرفته و همين ، باعث تداوم تشيّع گرديده است .

3. اصول و چگونگى استنباط احكام

به نظر مى رسد كه اين بخش ، جان و بُن مايه همه بخش هاى ديگر است. به سخنى، چگونگى قرائت و فهم دين و راه هاى دقيق و درست آن - كه طرفداران اين مكتب را از ديگر مكتب ها تفكيك مى كند - ، به اين بخش مربوط است كه به بخشى از آن ، در

ص: 246


1- . البصائر، ص 421.
2- . الكافى، ج1، ص 67 .
3- . همان، ص 67 - 68.

بحث اجتهاد اشاره شد و برخى ديگر، همان تفكيك روش مكتب اهل بيت در استفاده از وحى و اخبار، از راهى است كه در آن زمان رواج و حاكميت داشت. موضوعاتى چون ترجيح اخبار متعارض - كه در مقبوله عمر بن حنظله(1) آمده و تلقّى به قبول و اثر گذار هم شده - ، فتح باب گسترده اى گرديده و گاهى فراتر از تعارض ادلّه است. به نظر مى رسد كه اين اصل، چنان اصل و قاعده شده كه همواره و در همه جا ، جدايى و تفكيك و بر خلاف عامّه بودن، به مثابه يك معيار به شمار آمده است .

4. فقه و احكام عملى

فقه و شرعيات، بخش گسترده آيين دينى يك مسلمان را تشكيل مى دهد و فقيهان بر اساس پاره اى اصول و قواعد و يا نصوص موجود در كتاب ، سنّت و اثر، به بحث در باره آنچه عمل به آن براى يك مؤمن ، لازم است و يا ممكن است لازم باشد، به بحث و گفتگو مى پردازند. كلينى هم بنا به واقعيت فقه، بخش بزرگى از كتاب خود را به روايات فقهى اختصاص داده، كه از طهارت تا حدود ، ديات ، قضا و نذور را در بر مى گيرند و پنج مجلّد از هشت مجلّد الكافى را شامل مى شوند . در اين بخش ، مهم ترين امتيازها و تفاوت هاى فقه مكتب اهل بيت عليه السلام با فقه رايج ، گردآورى شده است .(2)

كلينى در كتابش، هر چند بسيار اندك و ناچيز ، به اجتهاد و رأى پرداخته است ؛ امّا نمى توان اين واقعيت را انكار كرد كه در واقع ، وى چارچوب كلان فقه شيعى را بنياد گذاشته است. البته نبايد اين واقعيت را هم ناديده انگاشت كه نخستين متكلّم برجسته شيعى، شيخ مفيد و هم زمان با او سيّد مرتضى ، و فقيه بنيادگذار و مؤسّس ، شيخ

ص: 247


1- . همان ، ج1، ص 67 - 68، و ج7، ص 412.
2- . از جمله نجاسات، و نواقض وضو (همان ، ج3، ص 35 - 38 ؛ المغنى، ج1، ص 168 - 188)، قرائت نماز، اوقات شرعى، تكتّف، عمره تمتّع، متعه (الكافى، ج 8، ص 151) و طلاق .

طوسى، در شكل گيرى دستگاه كلامى و فقهى شيعه كه پس از كلينى آمدند، نقش بى بديلى را ايفا كردند.

5. آيين و مراسم فردى و اجتماعى

در اصول الكافى ، بابى به چگونگى رفتار و معاشرت ، اختصاص پيدا كرده و كلينى با خوش ذوقى تمام ، نام آن را هم كتاب رفتار (كتاب العشرة) گذاشته است.(1) در بخش فروع هم وى بخشى را به معاش و درآمد (المعيشة) اختصاص داده و در آن ، به طلب رزق ، كسب حلال ، قرض دادن ، كار و كسب ، گم شده ، هديه ، تجارت ، رهن ، كشاورزى ، و مباحثى از اين دست پرداخته و جالب اين كه آن را پيش از كتاب تشكيل خانواده (نكاح) آورده است.(2) در بخشى از همين كتاب، بابى را به زىّ و تجمّل ، ويژه كرده و چگونگى پوشيدن و استفاده از لباس هاى مناسب و عدم پوشيدن لباس هاى نامناسب را ذكر كرده است.(3)

كلينى همه مباحث زندگى و چگونگى رفتار خداپسندانه را در اين بخش نياورده و بخشى را هم به مناسبت بحث از مؤمنان، در كتاب ايمان و كفر آورده و رفتار مؤمنانه را ترسيم نموده، و از ديده بوسى ، دست دادن ، نامه نگارى ، احترام به ديگران ، ديد و بازديد، كمك رسانى و مطالبى از اين دست ، سخن گفته، و تلاش كرده كه زواياى يك زندگى مؤمنانه را به درستى بر اساس روايت معصومان بنماياند .

بخشى از شايست هاى رفتارى يك انسان مؤمن ، راز گفتن با خداست كه كلينى بخشى از كتابش را به آن اختصاص داده است.(4) در اين بخش، بايدهاى رفتار فردى،

ص: 248


1- . ر. ك : الكافى ، ج2، ص 635 - 673 .
2- . ر. ك : همان ، ج5، ص 65 - 319 .
3- . ر. ك : همان ، ج 6، ص 438 - 534.
4- . ر. ك : همان ، ج 2، ص 466 - 575.

خانوادگى و جمعى يك انسان مؤمنْ تشريح شده و پاره اى از آداب و رسوم اجتماعى هم ياد شده است ، مانند : رؤيا و تعبير خواب ،(1) درد و درمان،(2) فال زدن،(3) استخاره،(4) رُقْيه(5) و عوذه،(6) حجامت ،(7) مسافرت ،(8) رؤيت امام در زمان احتضار(9) و ... . به اين ترتيب، مى بينيم كه كلينى ، زواياى ريز و درشت يك زندگى دينى را در نظر داشته و احاديث نقل شده از معصومان را گرد آورده و در كتابش نوشته است.

6. تاريخ، حوادث، رجال و شخصيت ها

از جمله مباحث كتاب الكافى ، تراجم و گزارش رخدادهاى تاريخى است كه هم در اصل آنها و هم در باره زمان و چگونگى رخدادشان حرف زده شده است. از مسائل جزئى اى چون مدّت عمر فاطمه زهرا عليهاالسلام كه در منابع ديگر ، از آن به بيش از سى سال ياد شده،(10) كلينى ، آن را هجده سال نوشته(11) و همين هم پذيرفته شده و مبنا قرار گرفته است. خلقت معصومان - كه نخستين آفريده هاى خداوند هستند - ،(12) تاريخ تولّد ائمّه عليه السلام و شهادت ، درگذشت ، مدّت امامت ، فرزندان و همسرانشان ،(13) سيره

ص: 249


1- . ر. ك : همان ، ج8، ص 91، 257، 292، 335، 335 - 336 .
2- . ر. ك : همان، ص 192 - 194 و 265 .
3- . ر. ك : همان، ص 197 - 198 .
4- . ر. ك : همان، ص 241 .
5- . ر. ك : همان ، ص 109 .
6- . ر. ك : همان، ص 85 و 109.
7- . ر. ك : همان، ص 160، 191 و 193 .
8- . ر. ك : همان، ص 302 .
9- . ر. ك : همان ، ص 286 .
10- . ر. ك : الاستيعاب، ج 4، ص 1899 .
11- . ر. ك : الكافى، ج2، ص 458.
12- . ر. ك : همان، ص 441، 442 .
13- . ر. ك : همان، ج 1، ص 439 - 525 ابواب التاريخ .

ائمّه ،(1) شيعه،(2) اوّلين مؤمن ، و ايمان ابوطالب،(3) از ديگر مطالب اين بخش است.

نگاهى گذرا به اين مباحث و ديگر موضوعات ياد شده در الكافى ، نشان مى دهد كه بنيادى را كه كلينى بنا كرده، چگونه پايه باور و رفتار قرار گرفته و در عرصه هاى گوناگون معرفتى ، كارساز شده و نقش ايفا كرده و به يك گروه، هويّت و جان بخشيده است.

كلينى و همتايانش

در ميان عالمان شيعى قرن هاى چهارم و پنجم ، چند دانشمند برجسته شيعى ، همانند ستارگان آسمان، در تارك علم و انديشه درخشيده اند و تعيين سهم هر يك در نهادينه كردن انديشه معتقدان به مكتب اهل بيت عليه السلام ، هر چند كارى است دشوار، و پرداختن تفصيلى به يكايك آنها در اين مجال نمى گنجد، امّا براى روشن شدن موقعيت و اثرگذارى كلينى در ميان آنها، معرّفى آثار هر يك و نقش آنها در فرايند شكل گيرى باورها و علوم شيعى ، ضرورى است. آنچه مدّ نظر است اين كه تأليفات عالمان بزرگ شيعه، كه از زمان نگارش حديث - به مثابه مادر علوم اسلامى - ، آغاز شد، كدام يك ،

جامعيت و مانعيت لازم را داشته اند و ميزان نقش هر يك در تداوم و نهادينه سازى اين مكتب ، چه اندازه بوده است. حال ، به ترتيب اهميت و به اجمال ، هر يك را مرور مى كنيم:

1. شيخ صدوق

ابوجعفر على بن حسين بن موسى قمى (306 - 381 ق) ، در زمان درگذشت شيخ كلينى ، 23 ساله بوده و پدرش هم زمان با كلينى ، در 329 ق ، بدرود حيات گفته است.

ص: 250


1- . ر. ك : همان، ج 8 ، ص 163 - 165.
2- . ر. ك : همان، ص 78، 80، 81، 145، 146، 212، 214، 228، 263، 275، 315، 316 و 333 .
3- . ر. ك : همان، ص 449.

اين محدّث بزرگ، رحله هاى حديثى زيادى داشت و از اين رو ، كتاب هاى حديثى او چشمگير است. او از قم به رى، استرآباد ، جرجان، نيشابور، مشهد، مرورود، سرخس، سمرقند، بلخ، ايلاق، فرغانه، همدان، كوفه، مكّه، مدينه و فيد مسافرت كرد.(1) ويژگى دوران او ، تشكيل دولت شيعى بويهيان در مناطق گسترده اى از ايران بود. ويژگى كتاب هاى اين محدّث برجسته، اين است كه هر يك ، در موضوع خاصى نگارش يافته و غالباً جامعيت ندارند و همه كتاب هاى وى هم شامل همه مباحث دينى و اعتقادى نمى شوند . نوشته هاى او به اجمال چنين هستند:

يك . علل الشرائع : شامل احاديثى در فلسفه شريعت ، نام گذارى ها ، علل و اسباب پاره اى رخدادها و آفريده هاست.

دو . معانى الأخبار : در تفسير و شرح پاره اى از احاديث و يا مفاهيم حديثى است.

سه . الخصال : شامل احاديث عددى از يك تا بعد از هزار ، سفارش هاى چندگانه، فرقه ها، خصلت ها، و ... مى شود و غالب آنها را احاديثى در بر مى گيرد كه به گونه اى به خصلت ها مربوط اند و از اين رو، الخصال نام گرفته است.

چهار . عيون أخبار الرضا عليه السلام :موضوع خاصى را دنبال نمى كند و مناظرات و روايات نقل شده از امام رضا عليه السلام و نيز پاره اى رخدادهاى مربوط به زندگى ايشان، امام كاظم عليه السلام و فرقه هايى چون واقفه است.

پنج . ثواب الأعمال : كتابى در دو بخش ثواب و كيفر گفتار و كردار آدميان است.

شش . الأمالى : شامل 97 مجلس درس گفتارهاى صدوق است كه تاريخ و جاى ايراد برخى از آنها هم مشخص شده است. وى در اين نشست ها، احاديثى را از اساتيد خود و ديگران براى حاضران ايراد كرده و موضوع خاصى در اين كتاب ، دنبال

ص: 251


1- . علل الشرائع، ص 12 - 21 مقدّمه سيد محمّد مهدى بحرالعلوم .

نشده است.

هفت . كتاب من لايحضره الفقيه : شامل احاديث فقهى و يكى از چهار كتاب مشهور شيعه است كه نويسنده در آن ، يك دوره احاديث فقهى را جمع و تدوين كرده است. اين اثر صدوق ، حجمى كم تر از بخش فقهيات الكافى دارد .

هشت . كمال الدين : اين كتاب را صدوق در پى خوابى كه در مسجد الحرام ديده به نگارش در آورد و در آن، طى مقدّمه مبسوطى در 115 صفحه، به بحث خلافت و ضرورت آن، عصمت امام، مباحثاتش در بغداد و در مناطق ديگر، غيبت امام، كيسانيه، ناووسيه، واقفه و زيديه پرداخته و آن گاه به روال معمول، وارد بحث اصلى كتاب شده كه عمدتاً نقل اخبار و احاديث در غيبت تعدادى از پيامبران، غيبت امام عصر، حضرت قائم عليه السلام ، نصوص مربوط به ايشان، وصايت، ولادت آن حضرت و كسانى كه ايشان را ديده اند، غيبت ايشان و سخنان معصومان در باره غيبت، توقيعات، دعا در غيبت و انتظار فرج ، و علامات خروج آن حضرت است. به اين ترتيب ، ملاحظه مى شود كه اين نوشته ايشان هم به يكى از امامان و آن هم امام غايب - كه البته موضوع مهمى بوده و هست - ، پرداخته و اصل امامت را كه كلينى بحث هاى مبسوطى در باره آن در كتابش بيان كرده ، نياورده است.

از شيخ صدوق ، چند اثر هم در باره شيعه و فضايل شيعه و برادرى ، بر جاى مانده است ؛ امّا مهم ترين موضوعى كه لازم است به آن توجّه شود، دو اثر صدوق در زمينه توحيد و امامت است .

نُه . التوحيد : شامل 67 باب ، با 583 حديث و شامل احاديث خداشناسى است و بسيارى از ابواب آن ، با الكافى ، هم پوشانى دارد، البته مفصّل تر از آن است و شامل بخشى از اعتقادات است . امّا اين كاستى را شيخ صدوق تا حدودى در كتاب الاعتقاد جبران كرده است .

ده . الاعتقاد : وى در اين كتاب ، به اختصار ، آنچه از آيات و اخبار در باره عقيده

ص: 252

امامى ، لازم بوده ، اظهار نظر كرده و كلياتى است كه با تأويلاتى همراه است.(1) در اين كتاب ، صدوق ، بدون پيچ و تاب ، در باره توحيد، صفات خدا، قضا و قدر، تكليف، استطاعت، بداء ، لوح و قلم، كرسى، عرش، روح، مرگ، سؤال قبر، رجعت، معاد، حوض، شفاعت، وعده و وعيد، نامه عمل، عدل، اعراف، صراط، عَقَبه هاى حشر، حساب و ميزان، بهشت و جهنّم، نزول وحى، قرآن، انبيا و رسل، عدد انبيا و اوصيا، نفى جبر و تفويض، تقيّه، پدران پيامبر ، و حظر و اباحه ، سخن گفته است.

اين اثر شيخ صدوق، البته چنان نبوده كه بالكل پذيرفته شود و يا عارى از ابهام باشد، از اين رو، از سوى شيخ مفيد نقد شده(2) و پاره اى از آراى وى ، رد و بخشى از آن ، شرح و تفسير گرديده است.(3) اين كتاب صدوق هم با الكافى هم پوشانى زيادى دارد و البته بخش هايى از اصول الكافى ، در اين اثر صدوق نيست.

يازده . المقنع : در موضوع فقه است و در واقع ، كتاب فتوايى شيخ صدوق است كه با الفاظ احاديث نوشته شده است .

دوازده . الهداية : در موضوعات اعتقادات و فقه است. بخش نخست اين كتاب ، شامل مباحث عقيدتى است كه با ادبيات فقهى نوشته شده و استدلالى نيست و بخش دوم آن ، فقه است كه تا ارث را در بر مى گيرد .

شيخ صدوق، هر چند در بارور كردن باورهاى شيعى ، تلاش گسترده كرده و رنج فراوان برده و ميراث بزرگى را به آيندگان انتقال داده و پاره اى از آموزه هاى حديثى را كه در الكافى نيست، در كتاب هاى خود آورده است، امّا رويكرد عالمان شيعه به

ص: 253


1- . براى نمونه، ر . ك : لوح و قلم ، دو ملك هستند الاعتقاد ، ص 44 ؛ كرسى، علم است (همان ، ص 44) . عرش، جمله مخلوقات اند و يا علم است (همان ، ص 45) .
2- . اين اثر شيخ مفيد تصحيح الإعتقاد نام دارد كه از سوى درگاهى ، تصحيح و از سوى دار المفيد در بيروت ، در تاريخ 1414 ق چاپ شده است.
3- . از اين رو ، برخى نام آن را شرح عقائد الصدوق تصحيح الإعتقاد گذاشتند. ر . ك : اوائل المقالات فى المذاهب و المختارات (اين رساله ، در پايان آن به چاپ رسيده است) .

الكافى ، نشان مى دهد كه آثار صدوق، به رغم اهميت فراوانش ، هيچ گاه نتوانسته اند نقش كتاب جامع الكافى را ايفا نمايند. گفته ها و سخنان عالمان در باره الكافى ، به روشنى مؤيّد اين ادّعاست .

2. شيخ مفيد

محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (333 - 413 ق) ، دومين عالم برجسته شيعى است كه بنا به قولى، تنها چهار سال پس از درگذشت كلينى به دنيا آمد و نزد استادان بزرگى چون شيخ صدوق ، احمد بن وليد قمى و ابن قولويه ، درس آموخت و شيخ بلا منازع شيعه در دوران خود شد. او را متكلّمى چيره دست و فقيه پيشاهنگ دانسته اند. او در عين اين كه مرجع مراجعات مردم بود و كرسى درس داشت، از تأليف و نگارش غافل نماند و ميراث ماندگارى را از خود به يادگار گذاشت. آثار او را تا 202(1) و 230 كتاب بر شمرده اند ،(2) و آنچه از طريق كنگره شيخ مفيد ، احيا و ارائه شده، گويى همه آن چيزى است كه از آنها نسخه به دست آمده است .

اين آثار ، در موضوعات عقايد، تاريخ، حديث، فرقه شناسى، فقه، اصول و نقد است و در عين كثرت و تنوّع، همه مباحث اسلامى ، از جمله اخلاق را در بر نمى گيرد و به صورت موضوعات پراكنده و نوعاً در قالب ارائه باورها و عقايد شيعى و يا در دفاع از آنها و يا نقد برخى از فرقه هاى اسلامى، به نگارش در آمده است.

غالب نوشته هاى شيخ ، به صورت جزوه و رساله هاى فقهى است و در جواب پرسش و يا درخواست كسى يا گروهى ، ارائه شده است . آثار برجسته وى بر اساس آنچه كنگره بزرگداشت او به چاپ رسانده، به اين شرح است :

ص: 254


1- . ر. ك : معلّم الشيعة الشيخ المفيد ، ص 126 - 170 .
2- . ر. ك : اوائل المقالات، ص 28 - 63 مقدّمه .

يك . النكت الاعتقادية : در اصول پنج گانه دين و مذهب است .

دو . النكت فى مقدّمات الاُصول : كتابى در كلام، و شامل مباحث معرفت، و عقيده به توحيد ، نبوّت ، امامت ، معاد ، و وعده و وعيد است كه در عبارت هايى كوتاه و به صورت پرسش و پاسخ تدوين شده است.

سه . الحكايات : اثرى است در نقد آراى معتزله و بيان عقايد شيعه در موضوع هاى گوناگون عقيدتى.

چهار . مسألة فى الإرادة : بحثى كلامى و فلسفى در باره اراده بارى تعالى و خشم و خشنودى ، حبّ و بغض ، و شنوايى و بينايى خداوند .

پنج . الافصاح : كتابى است در باره امامت امام على عليه السلام و شرح و تفسير واژگان ولىّ و مولا و شرح ديدگاه هاى شيعى در اين زمينه .

شش . تصحيح إعتقادات الإمامية : شرح و نقدى است بر كتاب الإعتقاد شيخ صدوق و شامل بحث هاى عقيدتى ، فقهى و اخلاقى، و زيارت.

هفت . المسائل العكبرية : در 51 موضوع كلامى ، فقهى ، تفسير و شرح آيات متشابه قرآن و احاديث مشكل كه ابو الليث از ايشان پرسيده و شيخ ، جواب داده است .

هشت . عدم سهو النبى : اثرى است در نقد نظر شيخ صدوق در باره سهو پيامبر صلى الله عليه و آله .

نُه . الفصول المختارة من العيون و المحاسن : كه سيّد مرتضى ، از العيون و المحاسن ايشان بر گرفته و چكيده اى است از آن كتاب، در موضوع اعتقادات شيعه و دفاع از آنها و مناظرات شيخ و جواب و اشكال و شبهه در موضوع هاى پراكنده دينى در برابر فرقه هاى گوناگون.

ده . المسائل الصاغانية : اثرى است در موضوع هاى مختلف اعتقادى و بررسى هاى تفسيرى و حديثى.

يازده . ايمان أبى طالب : نوشته اى است در اثبات ايمان ابوطالب با استناد به اشعار وى.

ص: 255

دوازده . رسالة فى حديث «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» : اين اثر ، به صورت پرسش و پاسخ در موضوع ارث پيامبران است.

سيزده . الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصرة : اثرى است تاريخى در باره جنگ جمل.

چهارده . رسالة حول خبر مارية : رساله اى در باره اُمّ المؤمنين ماريه است كه متّهم شده بود و در آن ماجرا ، امير المؤمنين دخالت كرد.

پانزده . مسارّ الشيعة فى مختصر تواريخ الشريعة : در موضوعات تاريخى ، اعياد و وفيات، تفضيل امام على عليه السلام ، نصّ بر ولايت ايشان و غيبت و مباحث فقهى و عقيدتى است .

شانزده . الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد : در باره شخصيت امام على عليه السلام و زندگى نامه ايشان و سيره آن حضرت و هر يك از امامان عليه السلام تا امام دوازدهم عليه السلام است .

هفده . الإختصاص : اثرى شامل حديث، اخبار، محاسن و حكايات، مدح و فضايل و در باره رجال و ائمه عليه السلام است.

هجده . أوائل المقالات فى المذاهب و المختارات : رساله اى در اعتقادات شيعه و فرقه شناسى است.

نوزده . الأمالى : حاوى 42 مجلس درس شيخ در موضوعات گوناگون است.

بيست . التذكرة : شامل يك دوره اصول فقه است .

بيست و يك . المقنعة : يك دوره فقه استدلالى است كه از كتاب طهارت آغاز مى شود و در وكالت اتمام مى پذيرد و چند نمونه وقف نامه نويسى و وصيت نامه نويسى و ديگر اسناد شرعى ، در پايان آن آمده است .

اين آثار، به دليل اتقان علمى و شخصيت ويژه مؤلّف آنها ، كتاب هايى هستند كه در پرورش باورها و اعتقادات پيروان مكتب اهل بيت عليه السلام نقش بزرگى داشته اند ؛ امّا واقعيت اين است كه هيچ كدامشان نتوانسته نقش يك كتاب مرجع و بخصوص يك اثر حديثى را داشته باشد. به ديگر سخن، مى توان گفت كه اين آثار، نوشته هايى هستند

ص: 256

در اثبات و دفاع از برخى آموزه هايى كه در كتاب الكافى و يا همانند آن آمده است.(1)

3. سيّد شريف مرتضى

(355 - 436 ق) ، متكلّم، اديب، فقيه و ناقدى بود كه به قول قاضى تنوخى ، كتاب خانه اى حاوى هشتاد هزار كتاب در علوم و فنون گوناگون داشت . وى نقيب سادات و علويون و شخصيت برجسته دوران خود بود. و در محضر استادانى چون : شيخ مفيد، سلاّر (م 448 ق) ابوالصلاح حلبى (374 - 447 ق)، قاضى ابن البرّاج كراجكى (400 - 481 ق) و ابوعبداللّه مرزبانى (297 - 378 ق) ، درس هاى فقه ، اصول ، تفسير ، كلام و ادبيات آموخت. از اين عالم اثرگذار و جاويد شيعى، آثارى غالباً در كلام به يادگار مانده كه هر يك براى اثبات دانش و فضل او كافى است و چنان در كلام ، چيره دست است كه او را از عالمان معتزلى شمرده اند.(2)

او پس از فراغت از تحصيل، به تأليف و تدريس پرداخت. وى ، نقابت سادات و شيعيان را عهده دار بود و منزلش پايگاهى براى درس و بحث ، تأمين نياز محتاجان و اعانه به طلاّب و فقيهان بود. از جمله فعاليت هاى او ، پرداختن به مناظرات و مباحث علمى و عقيدتى و پاسخگويى به اشكال ها و شبهه هاى مربوط به شيعه بود و بدين منظور ، اقدام به تأليف آثار ماندگار و گران سنگى كرد. از وى ، 71 اثر بر شمرده اند(3) كه مهم ترين آنها به اين شرح است:

يك . الانتصار : كتابى است حاوى 329 مسئله فقهى و در آن، با ذكر مفردات اماميه

ص: 257


1- . براى نمونه ، در اوائل ص 19 ، به بحث نبوّت و امامت - كه تفضّل الهى است - ، پرداخته شده، و همين موضوع در الكافى هم آمده است (ج1، ص 206) . نيز امامان به همه زبان ها و صناعات ، علم داشته اند (اوائل ، ص 21 ؛ الكافى، ج 1، ص 470) و انتقال جسمانى انبيا و ائمّه به بهشت ( اوائل ، ص 24 ؛ الكافى، ج1، ص 219).
2- . ر.ك : رسائل المرتضى، ج1، ص 9 مقدّمه محقّق .
3- . ر.ك : الشافى، ص 12 - 16 مقدّمه .

در فقه و تبيين هر يك از آنها و اشاره به برخى از منفردات مكتب هاى ديگر فرقه ها ، در صدد پاسخگويى به ايرادات مخالفان بر آمده كه مى گفته اند، فقه شيعه با فقه ديگر مسلمانان متفاوت است و با اين اِشكال ، در صدد ايراد شبهه و ردّ تشيّع بوده اند.(1)

دو . الناصريات ( مسائل الناصريات) : سيّد اين كتاب را بر اساس كتاب پدر بزرگ خود ، الناصر ، به رشته تحرير در آورده و فقه مقارن ميان دو مذهب زيدى و شيعه است و گاهى فراتر از اين فرقه را نيز بحث كرده و حاوى 207 موضوع است.

سه . الذريعة إلى اُصول الشريعة : در اصول فقه امامى و اوّلين اثر در اين زمينه است كه تا زمان محقّق حلى ، كتاب درسى حوزه هاى علمى شيعى بوده است .

چهار . الشافى فى الإمامة : كتابى است در نقد المغنى من الحجاج ( المغنى فى التوحيد و العدل ) ، از قاضى عبدالجبّار همدانى معتزلى (م 415 ق). قاضى عبد الجبّار، اعتقادات شيعى را در كتاب المغنى ، به تفصيل به نقد كشيد و با نقد سيّد مرتضى ، رو به رو شد . سيّد ، با دقّت تمام، مبانى اعتقادى شيعه را در اين كتاب تبيين كرده و ميان اعتقادات زيدى، معتزلى و حشويه ، مرزبندى نموده است. بسيارى از آراى علماى نحله اى كلامى ، در اين كتاب نقد شده است. سيّد با اين اثر، كتابى فراهم آورده كه بهترين دفاع از اعتقادات شيعه به شمار مى آيد. به تعبير احمد محمود المعتوق : « گزاف نگفته ام اگر بگويم كه كتاب سيّد، نخستين كتاب شافى و كافى در پژوهش هاى كلامى اسلامى در باره امامت است؛ به گونه اى كه هر كس در اين باره، كتابى را در علم كلام بخواهد، از اين اثر بى نياز نيست » .(2)

پنج . شرح العقيدة المذهبة : كتابى است در شرح اشعار سيّد اسماعيل حميرى (م 173 ق) و در مدح امام على عليه السلام و مذهب شيعه .

شش . تنزيه الأنبياء : اين كتاب ، به اثبات عصمت انبيا و ائمّه عليه السلام بر اساس باورهاى

ص: 258


1- . ر . ك : الانتصار، ص 74 - 76 مقدّمه مؤلّف .
2- . الشريف المرتضى، حياته، ثقافته أدبه ونقده ، ص 76 .

شيعى پرداخته و آراى ديگران را در اين زمينه نقد كرده است.

هفت . رسائل المرتضى : حاوى 51 رساله در موضوعات گوناگون در سه جلد است كه در افزوده چهار جلدى آن، به شصت رساله رسيده است. اين رسائل ، در فقه، اصول، تفسير، شعر، ادب، نحو، لغت، زيج و علم نجوم است.

هشت . الديوان: ديوان اشعار سيّد مرتضى ، حاوى دو هزار شعر در مدح و مراثى و تبريكات و ديگر مباحث است.

نه . الشهاب فى الشيب و الشباب ، در 275 صفحه و حاوى اشعارى در باره جوانى و پيرى .

ده . طيف الخيال : اين كتاب، اشعار برگزيده از شاعران در مدح و ذمّ هاله خيال است .

يازده . الأمالى ( غرر الفوائد و درر القلائد ) : مجموعه گفتارهاى سيّد در هشتاد مجلس است كه در آن در موضوعات : فقه، حديث، تفسير، عقايد، تاريخ، انساب، سير، كلام، لغت، نحو، صرف، ادب، شعر، نقد و بلاغت ، بحث كرده است .

دوازده . الذخيرة فى علم الكلام ( ذخيرة العالم و بصيرة المتعلّم ) : بر خلاف الشافى كه به امامت مربوط است، همه مباحث علم كلام را در بر مى گيرد. اين اثر ، مكمّل المخلص فى الكلام سيد است. در اين اثر، مباحثى چون : توحيد، توليد، اسما و صفات الهى، استطاعت، قدرت، اراده، ماهيت، جوهر و عَرَض، تكليف، ثواب و عقاب، اعاده و فناى جوهر، علم و معرفت، آلام و آجال، ارزاق و قيمت ها، اعجاز، نسخ، نبوّت، امامت، معاد و امر به معروف و نهى از منكر، به بحث گذاشته شده است. اين اثر سيّد هم در نقد ايرادات بر شيعه و ردّ آنهاست .

سيزده . الموضح عن جهة اعجاز القرآن : اثرى است در اثبات معجزه صرفه قرآن كه در آن ، علاوه بر اثبات اين اعجاز، به نقد نقّادان نيز پاسخ داده شده است.

به رغم كثرت نوشته هاى سيّد و اتقان علمى آنها ، امّا بايد گفت كه نوشته هاى شريف مرتضى ، در عين اين كه پشتوانه بسيار محكم و استوارى براى معتقدان به

ص: 259

مكتب اهل بيت عليه السلام هستند، امّا هيچ گاه همه گير نشده اند و به توده هاى مردم و حتّى در ميان بسيارى از اهل علم هم رواج پيدا نكرده اند و در نتيجه، نتوانسته اند كتاب هايى مرجع به شمار آيند و چونان الكافى ، هر روز از آنها ، در جلسات درس و بحث و منابر و خطبه ها گفتگو شود .

4. شيخ طوسى

در پايان بايد از محمّد بن حسن الطوسى (385 - 460 ق) ياد كرد كه 56 سال پس از درگذشت كلينى و چهار سال پس از ارتحال شيخ صدوق ، به دنيا آمد و 130 سال پس از آن ، در گذشت . وى شخصيتى نادر و بلكه بى نظير داشت و نزد اساتيد بزرگى چون سيّد مرتضى و شيخ مفيد ، درس آموخت و شاگردان بزرگى پرورش داد . سيّد مرتضى ، عنايت ويژه اى به وى داشت و پس از او، شيخ طائفه شد .

شخصيتى كه جامع علوم عقلى و نقلى ، چون : تفسير، حديث، رجال، كلام، تاريخ، اصول فقه، فقه و فقه تطبيقى و عالمى ذو الفنون بود و چنان شهرت و سيطره علمى يافت كه تا زمان علاّمه حلى (726 ق) ، كسى همانند او سر بر نياورد. شيخ آقا بزرگ تهرانى ، در حقّ وى گفته است:

او به تنهايى ، چنان كار بزرگى كرد كه يك گروه هم نمى توانست چنان كند و چنان كار سنگينى را به سامان رساند كه اگر عنايت خدا نبود، كسى توان آن را نداشت.(1)

زمانى كه طغرل بك - نخستين پادشاه سلجوقى - ، به بغداد تاخت، او از آن جا به نجف گريخت و حوزه نجف با حضور او جان و رونق تازه اى گرفت. او راهى را كه شيخ مفيد در كلام آغاز كرده و سيد مرتضى تداوم بخشيده بود، وسعت و عمق بخشيد و به تجزيه و تحليل مباحث اعتقادى پرداخت. او نماينده عقل گراى مكتب بغداد است و 194 اثر از او به ثبت رسيده است.(2) آثار او را مى توان در كلام، تفسير،

ص: 260


1- . النهاية، ص 2 مقدّمه شيخ آقا بزرگ تهرانى .
2- . تهذيب الأحكام، ج1، ص 21 - 30 مقدّمه مصحّح .

اصول، فقه، رجال، تاريخ و دعا ، طبقه بندى كرد .

آثار كلامى او عبارت اند از :

يك . الأركان فى دعائم الإيمان .

دو . الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد .

سه . الإقتصاد الهادى إلى طريق الرشاد : نيمى از اين كتاب ، در فقه و نيم ديگرش مباحث عقيدتى - استدلالى است. در اين بخش ، مباحث خدا و صفات او، نبوّت، امامت، قبر، امر به معروف و نهى از منكر، وعده و وعيد ، اجل ها ، ارزاق و قيمت ها ، و واجبات شرعى مورد بحث قرار گرفته است .

چهار . تلخيص الشافى : در امامت است كه خلاصه كتاب استادش سيّد مرتضى است.

پنچ . تمهيد الاُصول : در شرح كتاب جمل العلم و العمل، رياضة العقول، ما لا يسع المكلف الإخلال فيه، ما يعلل و ما لا يعلل، و المفصح در باره امامت .

شش . الغيبة : كتابى است در باره غيبت امام عصر و پاسخگويى به برخى شبهه ها و اشكال ها .

هفت . مقدّمة فى المدخل إلى علم الكلام : چند رساله در مباحث عقيدتى است كه در كليات علم كلام و امامت است .(1)

هشت . التبيان فى علوم القرآن : شيخ طوسى ، وى چند اثر در تفسير قرآن دارد كه اين كتاب ، اوّلين تفسير جامع شيعى است و به منظور پر كردن خلأ تفسيرى بر اساس مبانى مكتب اهل بيت عليه السلام آن را نگاشته است.

شيخ طوسى ، چند اثر حديثى دارد :

نه . تهذيب الأحكام فى شرح المقنعه : در 393 باب تدوين شده و حاوى 13590 حديث است . مؤلّف در اين كتاب - كه در زمان حيات استادش و در شرح كتاب او نوشته - ،

ص: 261


1- . اين چند رساله ، به ضميمه رساله هاى ديگر از وى، با عنوان الرسائل العشر ، به چاپ رسيده است.

ابتدا نوشته هاى شيخ مفيد را آورده و آن گاه براى تبيين آنها اخبارى را نقل كرده است.

ده : كتابى است حاوى 5511 حديث در 725 باب كه شامل احاديث متعارض فقهى است . اين دو اثر، از كتب چهار گانه حديثى مرجع شيعى است.

وى چند كتاب فقهى تأليف كرده كه عبارت اند از :

يازده. النهاية فى مجرّد الفقه و الفتاوى : كه كتابى فقهى و به مثابه رساله عمليه است و برگرفته از متن اخبار .

دوازده . المبسوط : فقه استدلالى به شيوه استخراج فروع از اصول است و اوّلين كتاب فقهى شيعى است كه در آن ، فروعات فقهى به روش معهود ، به بحث گذاشته شده است .

سيزده . الخلاف : كه فقه تطبيقى است ميان فقه پيروان اهل بيت و فقه عامّه و در آن ، نظر چهار پيشواى فقهى اهل سنّت ذكر گرديده و آن گاه ديدگاه فُقهاى امامى و دليلشان نيز آورده شده است .

چهارده . الإيجاز فى الفرائض

پانزده . الجمل و العقود.

شانزده . فى تحريم الفقّاع .

هفده . فى وجوب الجزية .

هجده . مسائل ابن البرّاج.

نوزده . المسائل الإلياسية .

بيست . مناسك الحجّ . چند اثر رجالى نيز ، از وى به جا مانده است :

بيست و يك . الفهرست : حاوى اسناد رجالى شيخ است كه به ترتيب الفبا تنظيم شده است.

بيست و دو . اختيار معرفة الرجال : اين كتاب ، در بر گيرنده آراى رجالى نجاشى است .

بيست و سه . الرجال : اثرى كه بر اساس رجال حديث ، به صحابه و ياران ائمّه

ص: 262

پرداخته است .

همچنين شيخ طوسى ، چند اثر تاريخى به رشته تحرير در آورده است :

بيست و چهار . مقتل أبى عبد اللّه .

بيست و پنج . أخبار المختار بن أبى عبيد الثقفى .

شيخ ، چند كتاب اصولى نيز دارد:

بيست و شش . عدة الاُصول : اين كتاب ، جامع اصولى شيعى است .

بيست و هفت . شرح الشرح .

بيست و هشت . مسألة فى العمل بخبر الواحد .

وى چند كتاب دعا هم تدوين كرده است كه عبارت اند از :

بيست و نُه . مختصر عمل يوم و ليلة .

سى . مختصر المصباح .

سى و يك . مصباح المتهجّد .

سى و دو . الأمالى : شيخ طوسى ، همانند پيشينيانش در 46 مجلس ، براى شاگردان و شنوندگان ، حديث قرائت كرده است. اين كتاب ، موضوع خاصى را دنبال نمى كند و مجموعه احاديثى است از مشايخ خود و از محدّثان . غالب كتاب هاى شيخ طوسى ، در فقه يا كلام و يا رذيه و نقد است.

در يك كلام، مى توان شيخ طوسى را بنيادگذار برخى علوم شيعى دانست كه پيش تر از وى مطرح نشده بود و او براى پر كرد خلأهاى فكرى ، و علمى و نيز تغذيه فكرى پيروان، قلم زده و نوشته و گويى هر چه رد ، نقض و اشكال از سوى كسانى به فقه ، اعتقادات ، رجال ، تاريخ و تفسير مطرح مى شده، وى خود را موظّف به جوابگويى به آنها مى ديده و يا در زمينه فكرى ، اگر خلأ وجود داشته، اقدام به نگارش كتاب كرده است. اين چنين است كه او چنان سيطره علمى يافته بود كه بيش از دو قرن ، فقه و كلام شيعه ، جايگزينى براى او نيافت.

ص: 263

آوازه و اثرگذارى شيخ طوسى ، كم نظير و بلكه بى نظير است. او هنوز به عنوان چهره و شخصيتى اثرگذار در حوزه هاى علوم دينى شيعه حضور دارد و هر روز ، نام و آثار او ، ورد زبان اساتيد و شاگردان اين مكتب است. دو كتاب از چهار كتاب مرجع شيعه از آنِ اوست و تفسير و اصول او ، بنياد فكرى شيعه در تفسير و اصول به شمار مى آيند . امّا به رغم اين، هنگامى كه سخنان دانشمندان و عالمان دينى را در باره هر يك از اين دو بزرگوار مرور مى كنيم، در مى يابيم كه كتاب هاى شيخ طوسى با همه اهميت و جايگاه برترشان، هر گز نتوانسته اند ستايش هاى مربوط به الكافى را از آنِ خود كنند . به علاوه ، كلينى، پيش گام در بنيادگذارى و يا تقويت باورها و آيين و سنّت هايى شده كه كسى نتوانسته گوى سبقت را از وى بربايد.

در پايان، سخن را با اين جمله كلينى به پايان مى برم كه گويى الهامى بوده بر وى كه كتابش براى هميشه ماندگار خواهد شد:

مع ما رجونا أن نكون مشاركين لكل من إقتبس منه و عمل بما فيه من دهرنا هذا وفى غابره إلى انقضاء الدنيا؛(1)

اميدوارم كه با مردم اين زمان و آنها كه تا پايان جهان ، از اين كتاب بهره مى برند و بدان عمل مى كنند، در ثواب شريك باشم.

نتيجه گيرى

در اين نوشتار، سخنان و ديدگاه هاى عالمان و انديشمندان و جايگاهى كه آنان براى كلينى و كتابش الكافى تعريف كرده اند، تبيين شده و با نگاهى به حوادث و رخدادهاى زمان پيش از كلينى كه تا دوران او ادامه يافته و در زمان او به خوبى نمايان بوده، روشن شده، و اين كه كلينى به آن حوادث ، كاملاً آگاه بوده و بر اساس آنها و نياز زمان خود، كتابش را سامان داده و در شكل دهى به باورهاى پيروان مدرسه اهل

ص: 264


1- . الكافى، ص 9 مقدّمه مؤلّف .

بيت عليه السلام نقش بزرگى داشته، و نيز اصول و چگونگى استنباط احكام را تبيين كرده و اجتهاد بجز بر اساس قواعد آن را نفى نموده و در نهادينه سازى باور به امامت و نفى و طرد پاره اى از اعتقادات مربوط به اصول دين و فروع مذهب و در عمومى سازى آيين و رسوم دينى و سلوك مسلمانى دوازده امامى و شكل گيرى فقه آل محمّد صلى الله عليه و آله ، نقش بزرگى ايفا كرده است.

اين مطلب نيز به اختصار به بحث گذاشته شده كه الكافى، با همسانان خود - كه اندك زمانى پس از آن نگارش يافته اند - ، در نقش آفرينى ، متفاوت است، و نقشى را كه اين كتاب در انتقال ميراث فرهنگى تشيّع و تعميق باورهاى مذهبى داشته، هيچ يك از آنها - به رغم اهميت و نقش بزرگشان - نداشته اند .

ص: 265

منابع و مآخذ

1. الإخبار فى أخبار القرامطة فى الاحساء و الشام و العراق و اليمن، سهيل ذكار، دار احساء، 1407 ق .

2. الاستبصار فيما إختلف من الأخبار، ابوجعفر محمّد بن الحسن (الشيخ الطوسى)، تحقيق : سيد حسن موسوى خرسان، آخوندى، 1390 ق.

3. الاستيعاب فى معرفة الأصحاب، احمد بن عبد اللّه بن عبد البر، تحقيق : على محمّد البجاوى، بيروت : دار الجيل، 1412 ق.

4. الإصابة فى تمييز الصحابة، أحمد بن على بن حجر العسقلانى، تحقيق : عادل أحمد عبد الموجود و على محمّد معوّض، بيروت : دار الكتب العلمية، 1415 ق .

5. اصول كافى (اعتقادى، اجتماعى، اخلاقى، علمى) با ترجمه و شرح : سيد جواد مصطفوى، تهران : دفتر نشر فرهنگ اهل بيت عليه السلام .

6. الإعتقاد، محمّد بن على بن بابويه القمّى ( الشيخ الصدوق ) ، تحقيق : عصام عبد السيد، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

7. الأعلام، خير الدين زركلى، بيروت : دار العلم للملائين، 1980 م.

8. الإقتصاد إلى طريق الرشاد، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : منشورات مكتبة چهلستون، 1400 ق.

9. الأمالى (المجالس)، محمّد بن على بن بابويه القمّى ( الشيخ الصدوق ) ، با مقدّمه : شيخ حسين اعلمى، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1410 ق .

10. الانتصار، على بن الحسين الموسوى ( السيّد المرتضى علم الهدى ) ، تحقيق : مؤسسة

ص: 266

النشر الإسلامى، قم : مؤسّسة النشر الإسلامى ، 1415 ق.

11. أوائل المقالات فى المذاهب و المختارات، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى ( الشيخ المفيد ) ، تحقيق : مهدى محقّق، تهران : مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه تهران - مگ گيل، 1382 ش.

12. بحث در آثار و افكار و احوال حافظ، قاسم غنى، تهران : زوّار، 1340ش .

13. تاريخ الأدب العربى، كارل بروكلمان، ترجمه به عربى : محمود الفهمى الحجازى ، قاهره : الهيئة المصرية العامة للكتاب، 1993 م.

14. تاريخ الإسلام، شمس الدين محمّد بن احمد، تحقيق : عمر عبد السلام تدمرى، بيروت : دار كتاب العربى، 1407 ق .

15. تاريخ تمدّن اسلام، جرجى زيدان، ترجمه : على جواهر كلام، تهران : امير كبير، 1345 ش .

16. تاريخ فلسفه اسلامى، هانرى كربن، ترجمه : سيّد جواد طباطبايى، تهران : كوير، 1384 ش .

17. تاريخ مدينة دمشق، على بن الحسن بن هبة اللّه ( ابن عساكر ) ، تحقيق : على شيرى، بيروت : دار الفكر، 1417 ق .

18. تبصرة العوام فى معرفة مقالات الأنام، منسوب به سيد مرتضى بن داعى حسنى رازى، تصحيح : عباس اقبال، تهران : اساطير، 1383 ش .

19. ترجمه و شرح اصول الكافى، محمّد باقر كمره اى، تهران : المكتبة الإسلامية، 1392ق .

20. تصحيح إعتقادات الإمامية، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : حسين درگاهى، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

21. تنقيح المقال، عبد اللّه المامقانى، نجف ، 1352 ق (افست انتشارات جهان تهران) .

22. ثواب الأعمال، محمّد بن على بن بابويه القمّى ( الشيخ الصدوق ) ، تحقيق : على اكبر الغفارى، قم : نجفى - تهران : صدوق .

23. جامع الاُصول، مبارك بن محمّد الجزرى ( إبن الأثير ) ، تحقيق : محمّد حامد الفقى، بيروت : دار إحياء التراث العربى، 1370 ق.

ص: 267

24. حبل المتين، محمّد بن الحسين بن عبد الصمد الحارثى العاملى، قم : مكتبة بصيرتى .

25. خاتمة المستدرك، ميرزا حسين نورى، تحقيق : مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم : مؤسّسة آل البيت ، 1416 ق .

26. الخصال، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق : على اكبر الغفارى، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1410 ق .

27. دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج6، زير نظر : سيد كاظم بجنوردى، تهران : مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، 1373ش.

28. دائرة المعارف فارسى، به سرپرستى : غلام حسين مصاحب، تهران : شركت سهامى كتاب هاى جيبى (وابسته به انتشارات امير كبير) ، 1380 ش .

29. دراسات فى الحديث و المحدثين، هاشم معروف الحسنى، بيروت : دار التعارف ، 1398 ق .

30. الذريعة إلى تصانيف الشيعة، حسين بن محمّد الراغب الاصفهانى ( آقا بزرگ الطهرانى ) ، بيروت : دار الأضواء، 1403ق .

31. الرجال، ابن داوود الحلى، تحقيق : سيد صادق آل بحر العلوم، نجف : منشورات الرضى، 1392 ق.

32. الرجال ، احمد بن على النجاشى الأسدى، تحقيق : سيّد موسى شبيرى زنجانى، قم : مؤسسة النشر الاسلامى، 1416 ق .

33. الرسائل العشر، قم : مؤسسة النشر الاسلامى، 1414 ق .

34. رسائل المرتضى، على بن الحسين الموسوى ( السيّد المرتضى علم الهدى ) ، تحقيق : السيّد احمد الحسينى - السيّد مهدى الرجائى، مطبعة سيد الشهداء، 1405 ق.

35. رى باستان، دكتر حسين كريمان، تهران : انجمن آثار ملّى ، 1349 ش.

36. رياض العلماء و حياض الفضلاء، ميرزا عبد اللّه افندى اصفهانى، تحقيق : السيد احمد الحسينى، قم : مطبعة الخيام ، 1401 ق.

37. سلسلة مؤلّفات الشيخ المفيد، بيروت : دار المفيد، 1414 ق.

ص: 268

38. السنن، ابوداوود ابن الأشعث السجستانى، تحقيق : سعيد محمّد اللّحام، بيروت : دار الفكر ، 1410 ق .

39. السنن ، الدارقطنى، تحقيق : مجدى بن منصور الشورى، بيروت : دار الكتب العلمية، 1417 ق .

40. الشافى، ملاّ خليل غازى قزوينى، مخطوط.

41. شرح التعرف لمذهب التصوّف، اسماعيل بخارى، تصحيح : محمّد روشن، تهران : اساطير، 1365 ش.

42. شرح عقائد الصدوق (تصحيح الاعتقاد) ، تصحيح : عباس على واعظ چرندابى، چاپ شده در أوائل المقالات فى المذاهب و المختارات، تبريز : حقيقت ، 1358 ش.

43. الشريف المرتضى، حياته، ثقافته، أدبه و نقده، احمد محمود المعتوق، بيروت : مؤسّسة العربية للدراسات و النشر، 2008 م.

44. شناخت نامه حضرت عبد العظيم حسنى و شهر رى، به كوشش : هادى ربانى - على اكبر زمانى نژاد ، قم : دار الحديث ، 1382 ش .

45. الصافى (شرح اُصول الكافى)، چاپ سنگى، مطبع فيض لكهنو .

46. الصواعق المحرقة على أهل الرفض و الضلال و الزندقة، احمد بن محمّد بن حجر الهيتمى، تحقيق : عبد اللّه التركى وكامل محمّد الخرط، بيروت : مؤسسة الرسالة ، 1417ق.

47. طبقات أعلام الشيعة، القرن الرابع، نوابغ الرواة فى رابعة المئات، حسين بن محمّد الراغب الاصفهانى ( آقا بزرگ الطهرانى ) ، بيروت : دار الكتاب العربى، 1390 ق .

48. عاصمة الدولة العباسيين، احمد عبد الباقى، بغداد : دار الشؤون الثقافية العامّة، 1989 م.

49. علل الشرائع، محمّد بن على بن بابويه القمّى ( الشيخ الصدوق) ، الحيدرية، 1385ق .

50. عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، نجف : المطبعة الحيدرية، 1390 ق .

51. الغيبة، محمّد بن ابراهيم النعمان، تحقيق : فارس حسّون كريم، قم : أنوار الهدى، 1422 ق.

ص: 269

52. فرق الشيعة، ابومحمّد حسن بن موسى النوبختى، تحقيق : سيد صادق آل بحر العلوم، نجف : مطبعة الحيدرية، 1355 ق .

53. فرقه هاى اسلامى، مادلونگ، ترجمه : ابوالقاسم سرى ، تهران : اساطير، 1381 ش.

54. الفصول المختارة من المحاسن و العيون ، على بن الحسين الموسوى ( السيد المرتضى علم الهدى ) ، تحقيق : السيّد نور الدين جعفريان ويعقوب جعفرى ومحسن احمدى، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

55. الفوائد الرجالية، سيّد محمّد مهدى بحر العلوم الطباطبائى، تحقيق : محمّد صادق و حسين بحر العلوم، تهران : مكتبة الصادق، 1363 ش.

56. الفوائد المدنية، محمّد امين استرآبادى، تحقيق : مؤسسة النشر الإسلامى، قم : مؤسّسة النشر الإسلامى ، 1426ق .

57. الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى ( الشيخ الطوسى)، تحقيق : محمّد جواد القيومى، قم : نشر الفقاهة، 1417 ق.

58. الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، تحقيق : على اكبر الغفارى، قم : دار الكتب الإسلامية، 1363 ش.

59. الكامل فى التاريخ، على بن أبى الكرم ( إبن الأثير ) ، تصحيح : الشيخ عبد الوهاب النجار، قاهرة : ادارة الطباعة المنيرية، 1353 ق.

60. كتاب من لا يحضره الفقيه، محمّد بن على بن بابويه القمّى ( الشيخ الصدوق) ، تحقيق : على اكبر الغفارى، قم : مؤسسة النشر الاسلامى ، 1426 ق .

61. كفاية الاُصول، محمّد كاظم خراسانى، تهران : كتاب فروشى اسلاميه .

62. كمال الدين و تمام النعمة، محمّد بن على بن بابويه القمّى ( الشيخ الصدوق ) ، تحقيق : شيخ حسين الأعلمى، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1412 ق .

63. الكلينى و كتابه الكافى، ثامر هاشم العميدى، قم : مؤسّسة مركز النشر الإسلامى، 1414 ق.

64. الكلينى و الكافى، عبد الرسول الغفّار، قم : مؤسسة النشر الاسلامى ، 1416 ق .

ص: 270

65. لسان الميزان، على بن أحمد بن حجر العسقلانى، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1397 ق .

66. لغت نامه دهخدا، زير نظر : محمّد معين وسيّد جعفر شهيدى، تهران : دانشگاه تهران، 1373 ش.

67. لوامع صاحبقرانيه (المشتهر بشرح الفقيه) ، محمّد تقى المجلسى ، تهران : علمى ، 1414 ق .

68. المجروحين، ابن حبّان، تحقيق : محمّد ابراهيم زايد، مكّة : دار الباز للنشر و التوزيع.

69. المحاسن، أحمد بن محمّد بن خالد البرقى، تحقيق : سيد جلال الدين حسينى، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش.

70. المدخل إلى علم الاُصول، محمّد معروف الدواليبى، بيروت : دار العلم للملائين، 1385 ق .

71. مذاهب و گرايش هاى اسلامى، ابوحاتم رازى وعلى آقا نورى، قم : مركز مطالعات و تحقيقات اديان ومذاهب، 1382 ش .

72. مرآة العقول فى شرح أخبر آل الرسول، محمّد تقى المجلسى، تهران : دار الكتب الإسلامية، 1404 ق.

73. المراجعات، سيد عبد الحسين شرف الدين العاملى، بيروت : دار و مكتبة الرسول الأكرم صلى الله عليه و آله ، 1411 ق.

74. مروج الذهب و معادن الجوهر، ابوالحسن على بن الحسين المسعودى، بيروت : دارالأندلس .

75. مستدرك وسائل الشيعة، ميرزا حسين نورى، تحقيق : مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ، قم : مؤسسة آل البيت، 1416 ق .

76. مسند أحمد، أحمد بن حنبل، بيروت : دار صادر .

77. مشرق الشمسين، محمّد بن الحسين بن عبد الصمد الحارثى العاملى، قم : منشورات مكتبة بصيرتى .

78. مشيخة التهذيب (چاپ شده در انتهاى تهذيب الأحكام، ج 10) ، تهران : دار الكتب الإسلامية، 1390 ق.

ص: 271

79. معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة، السيّد ابوالقاسم الخوئى، قم : مطبعة الآداب ، 1413 ق .

80. المغنى، عبد اللّه بن القدامة، بيروت : دار الكتاب العربى .

81. مفتاح الفلاح فى عمل اليوم و الليلة من الواجبات و المستحبات و الآداب، محمّد بن الحسين بن عبد الصمد الحارثى العاملى، قم : منشورات مكتبة بصيرتى .

82. مقالات الإسلاميين، على بن اسماعيل أشعرى، تحقيق : محمّد محيى الدين عبد الحميد، بيروت : المكتبة العصرية، 1411 ق.

83. الملل و النحل، محمّد بن عبد الكريم، تحقيق : محمّد سيّد كيلانى، بيروت : دار المعرفة.

84. النهاية فى مجرد الفقه و الفتاوى، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، بيروت : دار الكتاب العربى، 1390 ق.

85. الوافى، محمّد محسن بن شاه مرتضى ( الفيض الكاشانى ) ، تحقيق : ضياء الدين الحسينى، قم : مكتبة امير المؤمنين على عليه السلام العامّة، 1406 ق.

86. وسائل الشيعة الى تحصيل الشريعة، محمّد بن حسن الحرّ العاملى، تحقيق : شيخ محمّد الرازى، بيروت : إحياء التراث العربى، 1387 ق.

87. هزاره شيخ طوسى، على دوانى، تهران : امير كبير ، 1362 ش .

ص: 272

جايگاه و بازتاب هاى كلامى كتاب «الكافى» در بازسازى مذهب شيعه (على معمورى )

جايگاه و بازتاب هاى كلامى كتاب «الكافى»

در بازسازى مذهب شيعه

على معمورى

چكيده

در اين نوشتار ، به بحث و بررسى ابعاد كلامى كتاب الكافى و نقش آن در شكل گيرى تفكّر كلامى شيعه پرداخته مى شود . از اين رو ، نگارنده ، ابتدا به زمينه هاى تاريخى و انگيزه هاى تدوين كتاب شريف الكافى اشاره نموده و وضعيت شيعه در عصر تدوين اين كتاب و پس از آن را از نظر كلامى بررسى مى نمايد . وى معتقد است كه تدوين كتاب الكافى ، با توجّه به محتواى كلامى حجم معتنابهى از روايات مندرج در آن ، توانسته است در يكى از بحرانى ترين دوره هاى تاريخى مذهب شيعه ، به كمك او بيايد و در بازسازى تفكّرات كلامى آنان ، نقش به سزايى داشته باشد . نگارنده ، با توجّه به فضاى

سياسى عصر كلينى (بويژه منازعات فِرَق و مذاهب در اين دوره) ، قرن سوم و چهارم را اوج تدوين متون مختلف حديثى شيعه و اهل سنّت عنوان كرده و معتقد است كه با توجّه به ارتباط كلينى با نوّاب اربعه ، تدوين كتاب الكافى را با اهميت نموده و آن را مورد توجّه ويژه شيعيان نموده است .

در قسمتى ديگر از مقاله ، به معرفى ابواب مختلف كلامى روايات الكافى مانند «كتاب العقل و الجهل» ، «كتاب فضل العلم» ، «كتاب التوحيد» ، «كتاب الحجّه» و «كتاب الكفر و الايمان» پرداخته و نتيجه گرفته است كه شيخ كلينى ، با تدوين روايات كلامى ، بخش مهمّى از پازل از هم گسسته مذهب شيعه را از نو سامان بخشى نموده و راه پاسخگويى به بسيارى از شبهات ساير فرق كلامى (مانند فطحيه مرجئه ، اسماعيليه و ... ) نسبت به شيعه را هموار نموده است .

كليدواژه ها : تدوين الكافى ، كلام شيعه ، كلينى و نوّاب اربعه ، روايات كلامى .

ص: 273

مقدّمه

محمّد بن يعقوب كلينى ، از مهم ترين شخصيّت هاى تأثيرگذار در احياى شيعه ، به عنوان يك مذهب است. وى در ميانه قرن سوم به دنيا آمده و در يكى از بحرانى ترين دوره هاى تاريخى شيعه مى زيسته است. اطّلاعات فراوانى از سير زندگى و تحصيلات كلينى در دست نيست ، جز آن كه از طريق سلسله اسناد روايات الكافى، فهرست نسبتا مفصّلى از مشايخ حديث او به دست مى آيد كه تعدادشان به بيش از سى نفر مى رسد. اين تعداد مشايخ ، به معناى انعكاس روايات قابل توجّهى از هريك در مجموعه الكافى نيست؛ بلكه كلينى عمده رواياتش را از هشت نفر زير نقل كرده است:(1) على بن ابراهيم قمى با 7068 روايت؛(2) محمّد بن يحياى عطّار اشعرى قمى

ص: 274


1- . مشايخ كلينى عبارت اند از: 1 . ابو على ، احمد بن ادريس بن احمد اشعرى قمى د 306 ؛ 2 . احمد بن عبد اللّه بن اميّة ؛ 3 . ابو العبّاس احمد بن محمّد بن سعيد بن عبد الرحمان الهمدانى ، معروف به ابن عقده (د 333) ؛ 4 . ابو عبد اللّه احمد بن عاصم عاصمى كوفى ؛ 5 . ابو جعفر احمد بن محمّد بن عيسى بن عبد اللّه بن سعد بن مالك بن احوص بن سائب بن مالك بن عامر اشعرى قمى ؛ 6 . احمد بن مهران ؛ 7 . اسحاق بن يعقوب ؛ 8 . حسن بن خفيف ؛ 9 . حسن بن فضل بن يزيد يمانى ؛ 10 . حسين بن حسن حسينى اسود ؛ 11 . حسين بن حسن هاشمى حسنى علوى ؛ 12 . حسين بن على علوى ؛ 13 . ابو عبد اللّه حسين بن محمّد بن عمران بن ابى بكر اشعرى قمى معروف به ابن عامر ؛ 14 . حميد بن زياد ، اهل نينوا (د 310) ؛ 15 . ابو سليمان داود بن كورة قمى ؛ 16 . ابو القاسم سعد بن عبد اللّه بن ابى خلف اشعرى قمى (د 300) ؛ 17 . ابو داود سليمان بن سفيان ؛ 18 . ابو سعيد سهل بن زياد آدمى رازى ؛ 19 . ابو العباس عبد اللّه بن جعفر بن حسين بن مالك بن جامع حميرى قمى ؛ 20 . ابو الحسن على بن ابراهيم بن هاشم قمى صاحب تفسير معروف ( د 307) ؛ 21 . على بن حسين سعد آبادى ؛ 22 . ابو الحسن على بن عبد اللّه بن محمّد بن عاصم خديجى ؛ 23 . ابو الحسن على بن محمّد بن ابراهيم بن ابان رازى كلينى معروف به علاّن (دايى محمّد بن يعقوب كلينى) ؛ 24 . على بن محمّد بن ابى القاسم بندار ؛ 25 . ابو الحسن على بن محمّد بن ابى القاسم عبد اللّه بن عمران برقى قمى خواهر زاده احمد بن محمّد بن خالد برقى معروف ؛ 26 . على بن موسى بن جعفر كمندانى ؛ 27 . ابو محمّد قاسم بن علاء آذربايجانى ؛ 28 . ابو الحسن محمّد بن اسماعيل نيشابورى ؛ 29 . ابو العبّاس محمّد بن جعفر رزّاز (د 301) ؛ 30 . ابو الحسن محمّد بن ابى عبد اللّه جعفر بن محمّد بن عون اسدى كوفى (ساكن رى) ؛ 31 . ابو جعفر محمّد بن حسن بن فروخ اعرج قمى معروف به صفّار (صاحب كتاب بصائر الدرجات) (د 290) ؛ 32 . محمّد بن حسن طائى ؛ 33 . ابو جعفر محمّد بن عبد اللّه بن جعفر بن حسين بن جامع بن مالك حميرى قمى ؛ 34 . محمّد بن عقيل كلينى ؛ 35 . ابو الحسين محمّد بن على بن معمّر كوفى ؛ 36 . ابو جعفر محمّد بن يحيى عطّار اشعرى قمى. براى آگاهى از شرح حال افراد مذكور ، ر. ك: تنقيح المقال، ذيل نام هاى مذكور.
2- . ر . ك: معجم رجال الحديث ، ذيل هر يك از افراد نام برده شده و نيز براى آگاهى بيشتر ، ر. ك: تاريخ عمومى حديث، ص 358 - 359.

با 5073 روايت؛ ابوعلى اشعرى قمى با 875 روايت؛ ابن عامر حسين بن محمّد اشعرى قمى با 830 روايت؛ محمّد بن اسماعيل نيشابورى با 758 روايت؛ حميد بن زياد كوفى با 450 روايت؛ احمد بن ادريس اشعرى قمى با 154 روايت؛ على بن محمّد(1) با 76 روايت.

سلسله مشايخ ذكر شده در كتاب الكافى ، نشانگر سفرهاى علمى كلينى در جستجوى حديث ، به شهرهاى قم، كوفه، بغداد و احتمالاً نيشابور است؛ همچنان كه وجود تعداد قابل توجّهى از مشايخ قمى در اين فهرست ، بر حضور جدّى مدرسه قم در مجموعه الكافى دلالت دارد. به هر روى ، كلينى ، پس از دوره جستجوى حديث ، به شهر رى باز مى گردد و به عنوان محدّثى مورد اعتماد براى شيعيان اين شهر شناخته مى شود و احتمالاً از آن زمان ، به تاليف كتاب الكافى پرداخته ، كه حدود بيست سال به درازا كشيد .(2)

كلينى در سال 327 ق ، در زمان خلافت مقتدر عبّاسى، رى را به سوى بغداد ترك گفته ، دو سال پايانى عمر خود را در اين شهر سپرى مى كند.(3) در مورد دلايل اين مهاجرت، سخن روشنى از سوى خودش يا شاگردان و اطرافيانش به ميان نيامده ؛ امّا

ص: 275


1- . در مورد هويّت اين شخص ، اختلاف نظر است؛ با اين حال ، نظرات عمده رجال نويسان بين خواهرزاده برقى ، نويسنده كتاب المحاسن يا پدربزرگ وى ، در گردش است.
2- . رجال النجاشى ، ص 377 .
3- . الفوائد الرجاليه ، ج 3 ، ص 325 .

با مطالعه شرايط اجتماعى و سياسى آن دوره ، مى توان حدس هايى در اين باره ابراز داشت.

شهر رى در دوره كلينى ، شهرى چند مذهبى ، با غالبيّت اهل سنّت بود(1) و همانند قم و بغداد ، جزو مراكز تجمّع شيعيان به شمار نمى آمد. از سوى ديگر ، بغداد از زمان هارون الرشيد ، به تدريج ، به مركز علمى مهمّى مبدّل شده بود كه فِرَق و مذاهب گوناگون در آن به فعّاليّت علمى مى پرداختند.(2) شيعه نيز در منطقه كرخ، تجمّع علمى قابل توجّهى داشت كه با تسلّط آل بويه بر مناطق وسيعى از سرزمين هاى شرقى خلافت عبّاسى و حمدانيان در شمال عراق، زمينه رشد و شكوفايى بيشترى يافته بود.(3)

در كنار همه اينها ، كلينى همانند هر محدّث ديگرى ، علاقه مند بود كه رواياتش را به مجموعه وسيع ترى از شاگردان انتقال دهد و در قالب سنّتِ اجازه نقل حديث، استمرار و بقاى كتابش را حفظ نمايد. او در همين دو سال كوتاه ، در كنار راويانى كه در رى تربيت نموده بود، كتاب الكافى را به تعداد قابل توجّهى از راويان بغدادى ، انتقال داد.(4) سرانجام ، كلينى در سال 328 يا 329 ق ، بنا به اختلاف روايات ، در بغداد درگذشت و در همان شهر مدفون شد .(5) كلينى بدون استثنا در منابع رجالى شيعه ،

ص: 276


1- . ر . ك : معجم البلدان ، ج 3 ، ص 121 .
2- . براى آگاهى بيشتر ر . ك: دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، مدخل «بغداد» .
3- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك: الكلينى والكافى ، ص 71 - 77 .
4- . فهرست مهم ترين شاگردان كلينى كه بيشتر آنها بغدادى هستند ، به شرح زير است: ابوالقاسم جعفر بن محمّد بن قولويهد368، ابوالحسن عبدالكريم بن نصر بزّاز تنيسى، ابو غالب احمد بن محمّد بن سليمان زرارى ، ابو عبد اللّه محمّد بن ابراهيم نعمانى ، ابو محمّد هارون بن موسى تلعكبرى (د 385) ، ابو عبد اللّه احمد بن محمّد صفوانى، ابو المفضّل محمّد بن عبد اللّه شيبانى، ابو عبد اللّه احمد بن ابى رافع صيمرى، ابو الحسين احمد بن على كوفى ، محمّد بن محمّد بن عصام كلينى، محمّد بن على ماجيلويه، على بن احمد بن محمّد بن عمران دقّاق، على بن احمد بن موسى دقّاق، ابو عيسى محمّد بن احمد بن محمّد بن سنان زاهرى، ابو الحسين أحمد بن أحمد كاتب كوفى، ابوالحسين احمد بن محمّد كوفى.
5- . بيشتر شرح حال نويسان شيعه زمان وفات كلينى را شعبان 329 ه . ق دانسته اند و در خصوص محل دفن وى نيز على رغم اتّفاق نظر بر شهر بغداد و وجود مقبره اى منسوب به وى، در مورد محلّ دقيق آن اختلاف نظر است. براى آگاهى بيشتر ر . ك: مقدّمه حسين على محفوظ بر الكافى ؛ الكلينى و الكافى ، ص 217 .

توثيق و مدح شده است و وجود برخى اختلافات در ميزان اعتبار رواياتش، خِللى در عدالت و وثاقت وى پديد نياورده است . در منابع اهل سنّت نيز به اهميّت از او ياد شده است .(1)

كتاب الكافى ، بنا به گزارش نجاشى ، در فرصت بسيار كوتاهى ، با استقبال وسيعى در بغداد مواجه شد .(2) آثار ديگرى نيز به كلينى نسبت داده شده(3) كه از هيچ كدام ، اثرى در دست نيست ، كتاب هاى : الردّ على القرامطه، رسائل الائمّة ،(4) كتاب الرجال، تعبير الرؤا ،(5) ماقيل فى الائمّة من الشعر.

كتاب الكافى دربردارنده شانزده هزار و صد و اندى روايت است(6) كه در سه بخش عمده «اصول» ، «فروع» و «روضه» تنظيم شده است. بخش نخست ، حاوى روايات اعتقادى و احيانا اخلاقى بوده است . بخش دوم ، شامل روايات فقهى و بخش سوم ، در برگيرنده خطبه ها، نامه ها و اندرزهاى امامان عليه السلام است. اصول الكافى ، شامل 3785

روايت مى شود كه تقريبا يك چهارم كلّ كتاب را به خود اختصاص داده است ، فروع الكافى نزديك به دوازده هزار روايت و روضه الكافى 597 روايت را دربردارند.(7)

ص: 277


1- . براى نمونه ر . ك: لسان الميزان ، ج 5 ، ص 433 ؛ وسائل الشيعه ، به نقل از جامع الاُصول ، ج 11 ، ص 323 .
2- . ر . ك : رجال النجاشى ، ص 377 .
3- . فهرست اين آثار را در رجال الطوسى ذيل نام «كلينى» بجوييد .
4- . ابن طاووس در كشف المحجّة ، فلاح السائل و فتح الأبواب از اين كتاب روايت مى كند . ر . ك: خاتمة المستدرك ، ج 3 ، ص 275 .
5- . در اسناد اين كتاب به كلينى ، اختلاف است. ر . ك: معالم العلماء ، ص 54؛ رجال ابن داوود ، ص 36 .
6- . درباره تعداد روايات الكافى اختلاف نظر است؛ امّا غالبا آن را بين 16121تا16199 دانسته اند. ر . ك: نهاية الدراية ، ص 540 ؛ پژوهشى در تاريخ حديث ، ص 463 .
7- . در عناوين باب ها و ترتيب آنها اختلافات اندكى در نسخه ها به چشم مى خورد ر . ك: رجال النجاشى ورجال الطوسى، ذيل نام كلينى. فهرست ابواب بخش اصول كتاب ، بنا بر نسخه چاپى متداول ، عبارت است از: 1 . كتاب العقل والجهل ؛ 2 . كتاب فضل العلم ؛ 3 . كتاب التوحيد ؛ 4 . كتاب الحجّة ؛ 5 . كتاب الايمان والكفر ؛ 6 . كتاب الدعاء ؛ 7 . كتاب فضل القرآن ؛ 8 . كتاب العشرة ؛ و بخش فروع : 1 . كتاب الطهارة ؛ 2 . كتاب الحيض ؛ 3 . كتاب الجنائز ؛ 4 . كتاب الصلاة ؛ 5 . كتاب الزكاة ؛ 6 . تتمة كتاب الزكاة ؛ 7 . كتاب الصيام ؛ 8 . كتاب الحجّ ؛ 9 . كتاب الجهاد ؛ 10 . كتاب المعيشة ؛ 11 . كتاب النكاح ؛ 12 . كتاب العقيقة ؛ 13 . كتاب الطلاق ؛ 14 . كتاب العتق والتدبير والكتابة ؛ 15 . كتاب الصيد ؛ 16 . كتاب الذبائح ؛ 17 . كتاب الأطعمة ؛ 18 . كتاب الأشربة ؛ 19 . كتاب الزىّ والتجمّل والمروءة ؛ 20 . كتاب الدواجن ؛ 21 . كتاب الوصايا ؛ 22 . كتاب المواريث ؛ 23 . كتاب الحدود ؛ 24 . كتاب الديات ؛ 25 . كتاب الشهادات ؛ 26 . كتاب القضاء والأحكام ؛ 27 . كتاب الأيمان والنذور والكفّارات .

زمينه تاريخى و انگيزه هاى تدوين

كلينى در مقدمه ارزشمندى كه بر الكافى نگاشته ، به خوبى از فضاى تاريخى عصر خود و ارتباط آن با انگيزه هاى وى ، در تدوين كتاب ، پرده برداشته است. وى ابتدا از يكى از دوستانش - كه هويتش براى ما روشن نيست - ، ياد مى كند كه از روزگار خود چنين گلايه دارد: جهل و نادانى بر مردمان چيره شده و آنان به راه هايى چون ، استحسان روى آورده اند ، در عين حال ، به شكلى افراطى در مهم ترين مسائل ، تنها به عقل خويش بسنده مى كنند و كوركورانه ، به تقليد از گذشتگان مشغول اند و به اين صورت ، ترس از آن مى رود كه سرچشمه هاى دانش ، به نابودى گرايد.

سپس كلينى در پاسخ اين اظهار گلايه، مردمان را بر دو دسته نموده و دستورهاى خداوند را خطاب به انسان هاىِ داراى شرايط تكليفْ دانسته است ، و عدم آن را به معناى بطلان شريعت ها و كتاب هاى آسمانى - كه ديدگاه طبيعت پرستان است - مى شمرد.

بدين ترتيب ، خداوند بنا به حكمت و عدالتش ، به بيان دستورهاى خود پرداخت و پيمان هايش را بر بندگانش عرضه نمود و از آنان خواست كه براى دريافت اين دستورها از «اهل ذكر» پرسش نمايند و براى فهم آن ، به تفقّه در دين بپردازند.

ص: 278

بنابراين ، هيچ دانشى ضرورى تر از دانش دين نبوده و هيچ خطرى بالاتر از عمل به گمان هاى بى اساس ، در اين قلمرو نيست. بنا بر اين ، هر كس كه خداوند ، گمراهى او را بخواهد ، او را به دامان استحسان و تقليد و تأويل هاى جاهلانه مى افكند و هر كس خداوند ، هدايتش را بخواهد ، او را با يقينى استوار ، به سرچشمه كتاب و سنّت پيامبر رهنمون مى سازد .

در مقطع پايانى مقدّمه، كلينى از درخواست اين دوست ناشناس ، ياد مى كند كه گفته : كاش كتابى نگاشته مى شد كه در همه زمينه هاى دينى ، روايات صادقين و سنّت هاى الهى را در خود جمع مى داشت و بدين ترتيب ، اختلاف بين روايات - كه عامل سردرگمى در بسيارى مسائل است - ، برچيده مى شد و مرجعى براى هر جوياى حقيقتى شود . سپس كلينى به اين درخواست ، جواب مثبت مى دهد و معيارهاى گزينش حديث در اين كتاب را ياد مى كند .

دوره زندگى كلينى در قرن سوم و چهارم هجرى ، از جهات گوناگون، دوره اى پرآشوب و به شدّت تأثيرگذار در دوره هاى بعد از خود است . ضعف و افول خلافت عبّاسى ، روند روزافزون پيدايش مكاتب و ديدگاه هاى متنوّع ، نهضت تدوين متون در حوزه هاى گوناگون فرهنگ اسلامى و شدّت گرفتن منازعات و مجادلات فرقه هاى اسلامى و اديانى كه با مسلمانان در تماس بودند ، از مهم ترين شاخصه هاى اين دوره است كه هر يك به نحوى ، در تدوين مجموعه الكافى ، تأثيرگذار بوده اند .

الف . فضاى سياسى عصر كلينى

حكومت عبّاسيان از ميانه قرن سوم هجرى ، در اثر عوامل متعدّدى، اقتدار گذشته خود را به كلّى از دست داده و رو به ضعف و افول نهاده بود. پيدايش مجموعه اى از اميرنشين هاى مستقل ، كه گاه هر يك از آنها چندين برابرِ مناطق تحت سيطره خليفه عبّاسى وسعت داشت، در كنار دخالت هاى مستقيم و غير مستقيم اين اميران ، در

ص: 279

نصب و عزل خليفه، جز نمادى تشريفاتى از شخص خليفه ، باقى نگذاشته بود. پيدايش دستگاه هاى خلافت رقيب ، مانند: فاطميان در مصر ، و شورش هاى گسترده اى مانند: ماجراى قرمطيان و بردگان موسوم به اصحاب زنج ، نيز بر شدّت بحران سياسى نهاد خلافت مى افزود .(1)

شيعيان در اين فضاى غير متمركز ، از فشار استبداد دستگاه حاكم، احساس رهايى نمودند و به جريان تأسيس پايه هاى نظرى تشيّع، سرعت بخشيدند. بدين ترتيب ، در فاصله اى كوتاه ، مدارس شيعىِ قابل توجّهى در مناطق مختلف جهان اسلام ، از بغداد تا خراسان و قم پديد آمد و كتاب هاى تفسير و رجال و حديث و ... به نگارش درآمد.

ب . منازعات فِرَق و مذاهب

از آغاز قرن دوم ، به تدريج ، با پيدايش منازعات كلامى، فقهى و ... تمايزاتى ميان ديدگاه هاى مختلف پديد آمده كه به شكل گيرى فِرَق و مذاهب اسلامى مى انجامد . روند روزافزون واگرايى ، در قالب ظهور مستمرّ فرقه ها در قرن سوم، سرعت و شدّت فوق العاده اى به خود مى گيرد. معتزله ، به عنوان يكى از نخستين فرقه هاى پديد آمده در تاريخ اسلام ، علاوه بر انشعاب بغداد از بصره - كه زادگاه اعتزال بود - ،

شعبه هاى فراوان ديگرى يافته بود. تقرير مسئله جبر و اختيار، رابطه ايمان و عمل، معنا و مفهوم توحيد، شيوه تقرير صفات ، بويژه ، علم و كلام الهى، رابطه ذات و صفات، رابطه قدرت و اراده مطلق با عدالت و مبدأ آفرينش جهان ، از مهم ترين مسائل مطرح ميان معتزله بود كه به پيدايش آن انشعاب ها انجاميد .(2)

مسئله جبر و اختيار ، به طور مشخّص در نيمه دوم قرن اوّل ، در انديشه هاى معبد جهنى (م 80 م)، غيلان دمشقى (متوفى پس از 105 ق)، جعد بن درهم (م 118 ق) و

ص: 280


1- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك: الكلينى والكافى ، ص 223 - 264 .
2- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : مذاهب الإسلاميين ، ص 37 - 486 .

جهم بن صفوان (م 128 ق) ،(1) و مسئله رابطه ايمان و عمل ، در قالب منازعاتى بين مُرْجِئه و محكِّمه ،(2) شكل گرفته بود. جريان اهل حديث ، با پايبندى خردگريزانه نسبت به ظواهر آيات و روايات ،(3) زمينه ساز پيدايش پاره اى اعتقادات كلامى ، مانند: تشبيه و تجسيم بودند كه بعدها ، پيروان آن نام حشويه را به خود گرفتند .(4)

موضع استوار ابن حنبل در دفاع از برخى عقايد اهل حديث ، مانند: خلق قرآن در دوره محنت، موجب پيدايش جريانى موسوم به «حنبليان» در داخل اهل حديث شد كه در مقايسه با برخى شاخص هاى ديگر اين گروه ، همانند شافعى ، از بنيادگرايى بيشترى برخوردار بودند .(5) بنيادگرايى افراطى اهل حديث تا جايى ادامه يافت كه بازگشت اشعرى از اعتزال و تلاش وى براى تحكيم مواضع اهل حديث ، با استفاده از ابزارهاى دانش كلام ، به دليل به رسميّت شناختن اين دانش - كه جماعت اهل حديث احيانا با اصل و اساس آن ، و نه پاره اى معتقدات كلامى ، مخالف بودند - با اقبال چندانى مواجه نشد ؛ بلكه درگيرى هاى مديدى در حدّ تكفير ، بين اشعريان و جماعت اهل حديث پديد آمد .(6)

جريان اهل رأى در برابر اهل حديث ، افزون بر معتزله، شامل حنفيان نيز مى شد. مذهب كلامى ابوحنيفه نيز همانند معتزله، رنگ خردگرايى داشت ؛ البته او بر خلاف معتزله كه علاقه چندانى به فقه ، از خود نشان نمى دادند و احيانا ، از ريشه با اين دانش مخالف بودند، به نظريّه پردازى در فقه نيز پرداخت كه بر مبناى آن ، مذهبى فقهى نيز

ص: 281


1- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك: نشأة الفكر الفلسفى فى الإسلام ، ج 1 ، ص 314 - 372 .
2- . فرقه هاى اهل تحكيم ، به پيروان جريان حكميت در جنگ صفين گفته مى شود .
3- . براى آشنايى بيشتر با جريان اصحاب حديث ، ر. ك : دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، اصحاب حديث .
4- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك: نشأة الفكر الفلسفى فى الإسلام ، ج 1 ، ص 285 - 288 .
5- . براى آگاهى بيشتر از ديدگاه هاى كلامى ابن حنبل ، ر. ك: دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، ابن حنبل ؛ نشأة الفكر الفلسفى فى الإسلام ، ص 247 - 264 .
6- . براى نمونه ر . ك: كتاب ذم الكلام و أهله .

به وجود آمد. تأكيد بر راه هاى عقلى در فهم احكام تعبّدى فقه ، چون: قياس ، به طور طبيعى ، واكنش اهل حديث را در پى داشت(1) كه در اين بخش ، غالب ديدگاه هاى شيعى ، على رغم التزام برخى از آنها به رويكرد خردگرايى در ابعاد كلامى، در بخش فقه ، با اين رويكرد به مخالفت برمى خاستند و بيشتر ، با اهل حديث از خود همراهى نشان مى دادند؛ گرچه پايبندى برخى فقها و گاه متكلّمان شيعه ، نسبت به مشروعيّت قياس نيز گزارش شده است .(2)

در اين قرن ، در كنار اين جريان هاى درونْ دينى ، به پاره اى جريانات برونْ دينى ، با نگاه انتقادى نسبت به اسلام برمى خوريم كه ابن راوندى(م 298 ق) ، نمونه شاخص آن است .(3) اوج اين حوادث در ميانه دوم قرن سوم هجرى ، يعنى دوره حيات كلينى ، در حال شكل گيرى بود و وى در زادگاه خود و نيز شهرهاى ديگرى چون بغداد و نيشابور ، با اين مكاتب و ديدگاه ها ، مواجه شده بود. افزون بر همه اينها ، انشعابات

داخلى شيعه ، در دوره پايانى عصر حضور و نيز ابهامات و درگيرى هاى پديدآمده در دوره موسوم به غيبت صغرا ، بر لزوم و اهميّتِ توجّه نسبت به اين مسئله ، نزد هر دانشمند شيعى مى افزود .(4)

ج . دوره تدوين متون

قرن سوم ، بويژه در حوزه حديث نگارى، دوره اوج تدوين متون است. پس از تدوين موطّأ در نيمه دوم قرن دوم هجرى ، به عنوان نخستين جامع حديثى اهل سنّت،

ص: 282


1- . براى نمونه ، ر. ك : الرسالة ، ص 476 .
2- . براى نمونه ر. ك: كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 270 ؛ مجموعه فتاواى ابن جنيد ، ص 12 .
3- . در منابع رجالى متقدّم شيعه ، مجموعه منابع متعددى از شيعه در رد عقايد ابن راوندى گزارش شده كه با توجّه به وجود برخى اتّهامات مبنى بر تأثيرپذيرى شيعه از وى و نسبت برخى عقايد به هشام بن حكم از سوى وى ، نشانگر توجّه متكلّمان ويژه و زودرس شيعه ، به ردّ عقايد وى است .
4- . براى آگاهى بيشتر از شرايط اين دوره ، ر. ك: مكتب در فرايند تكامل ، ص 91 - 148 .

از آغاز قرن سوم هجرى ، شاهد پيدايش مجموعه وسيعى از جوامع حديثى ، چون : مصنّف ها ، مسانيد و سنن هستيم كه با ظهور مسند احمد ، سپس صحيح البخارى و صحيح مسلم و سنن الترمذى ، به نقطه اوج خود رسيد . در ادامه ، سه سنن مهمّ ديگر از مجموعه موسوم به صحاح شش گانه ، در دهه هاى پايانى همين قرن نيز عرضه مى شوند.

تدوين نخستين تفاسير روايى جامع(1) نيز ، با اين قرن در ارتباط است. تدوين هاى متنوّع ديگرى در حوزه كلام ،(2) فلسفه ،(3) تاريخ ،(4) و فقه(5) و... نيز در اين قرنْ صورت گرفته است. اين ، در حالى است كه شيعيان در حوزه حديث ، تا قبل از الكافى، افزون بر بخشى از اصول چهارصدگانه - كه نوعى نوشته هاى ابتدايى نزديك به صحيفه هاى اهل سنّت در قرن اوّل بوده و فاقد نظم و منطق متداول در گونه هاى مختلف تدوين حديثى است - ،(6) مجموعه محدودى از تدوين هاى حديثى را در اختيار داشتند كه قابل مقايسه با جوامع حديثى اهل سنّت در آن زمان نبودند .

كلينى و نوّاب اربعه

مسئله رابطه كلينى با نوّاب اربعه امام زمان عليه السلام ، از نقاط حسّاس زندگى كلينى است. در الكافى ، روايتى درباره توثيق دو تن از نوّاب امام زمان عليه السلام و تأييد ارتباط آنها با آن حضرت آمده است ؛(7) امّا سؤال اصلى در اين بحث ، آن است كه : آيا كسى از نوّاب نيز

ص: 283


1- . تفسير عبدالرزاق صنعانى كه احتمالاً بخشى از المصنف وى بوده و امروز مستقلاً در سه جلد چاپ شده و تفسير جامع البيان طبرى ، مورد نظر بوده است .
2- . براى نمونه ر . ك: آثار جاحظ معتزلىم 255 ق و ابوالحسن اشعرى .
3- . براى نمونه ر . ك: رساله كندى به معتصم عباسى درباره فلسفه اولى .
4- . براى نمونه ر . ك: تاريخ طبرى .
5- . شافعى در پايان قرن دوم هجرى ، با نگارش الرسالة دانش اصول را بنيان نهاد و كتاب الام وى نيز از نخستين كتاب هاى فقهى جامع به شمار مى رود . اين جريان ، در قرن بعد ، با شدّت بيشترى دنبال شد .
6- . براى آگاهى بيشتر درباره اصول اربعمائه ، ر . ك: الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، ج 2 ، ص 125 - 135 .
7- . ر. ك: الكافى ، ج 1 ، ص 330 .

كتاب كلينى را تأييد و توثيق نموده است؟ قداست كلينى تا آن جا در ذهنيّت گروهى از شيعيان نفوذ يافته كه در جستجوى يافتن قرائنى مبنى بر عرضه كتاب الكافى بر امام زمان و تأييد آن از سوى ايشان برآمده اند .(1)

گروهى ديگر ، با شگفتى اين پرسش را مطرح نموده اند كه : چگونه كلينى كتاب خود را بر نوّاب اربعه امام زمان عليه السلام عرضه ننموده و تأييد ايشان را كسب نكرده است ؟(2) آقا بزرگ تهرانى ، در پاسخ به اين سؤال ، از يك سو لزوم انجام دادن چنين كارى از سوى كلينى را نفى نموده و تنها تلاش متعارف براى گزينش روايات درست را الكافى شمرده است ، و از سوى ديگر ، به فضاى تقيّه در آن دوره توجّه نموده، انجام دادن چنين كارى را از سوى كلينى ، منجر به بروز خطرهايى براى نوّاب شمرده است .(3) جالب آن كه در موردى مشابه ، يكى از نوّاب ، جهت بررسى اعتبار يك كتاب ، آن را براى فقهاى قم مى فرستد و نظر آنان را در اين باره جويا مى شود .(4)

با اين حال ، نمونه هايى از عرضه كتاب بر امام زمان عليه السلام از سوى نوّاب ، همانند كتاب التكليف شلمغانى نيز وجود دارد كه آن را موردى استثنايى و به دليل حسّاسيّت ويژه آن كتاب و نويسنده اش دانسته اند .(5)

از اينها گذشته ، كلينى به استثناى چند مورد اندك و البته مشكوك، از هيچ يك از نوّاب اربعه ، حتى با واسطه نيز روايتى نقل ننموده است .(6) عدّه اى تلاش نموده اند كه اين مسئله را نيز به ماجراى تقيّه ، يا حضور كوتاه كلينى در بغداد ، مرتبط بدانند ؛(7)

ص: 284


1- . براى نمونه ر. ك: خاتمة مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 468 - 469 .
2- . در اين باره ر. ك : آقا بزرگ تهرانى ، «رسالة فى الكافى» نشريه سفينه ، سال اوّل ، شماره دوم ، بهار 1383 .
3- . همان جا .
4- . الغيبة ، ص 390 .
5- . ر . ك: «لزوم ارزيابى سندى احاديث الكافى» ، نشريه سفينه .
6- . همان جا .
7- . همان جا .

در حالى كه كلينى از افراد متعدّد ديگر ، در شهرهاى مختلف ، نقل حديث نموده و همه روايات الكافى الزاما از طريق ملاقات حضورى نويسنده با راويان فراهم نيامده اند و تنها نقل حديث از يك شخصيّت ، نمى تواند خطرى براى او فراهم آورد. از اين روى ، به نظر مى رسد كه براى پاسخ به اين سؤال ، بايد به دنبال فرضيه هاى ديگرى باشيم .

يكى از اين فرضيه ها مى تواند اين باشد كه نوّاب اربعه در جامعه شيعى آن دوره ، بيش از آن كه شخصيّتى علمى به شمار آيند، در مواردى كه نياز بود ، شخصيّتى اجرايى براى ارتباط با امام زمان عليه السلام ، شناخته مى شدند . لذا شيعيان ، عمدتا براى حلّ مشكلات دشوار و غير طبيعى ، به ايشان مراجعه مى نمودند و به ندرت ، جهت سؤال شرعى ، يا استماع حديث به آنان رجوع مى كردند ؛ گويا شيعيان از دوره پايانى غيبت صغرا ، به اين مسئله عادت كرده بودند كه نيازهاى دينى و مذهبى خود را بايد از طريق مراجعه به عالمان و فقيهان و راويان حديث حل نمايند . لذا در متون روايى معاصر با كلينى نيز روايات چندانى از نوّاب ، نقل نشده است .(1) بنا بر اين ، سؤال مذكور ، اساسا بى مورد است .

نكته مهمّ ديگر آن است كه كلينى ، عمده روايات خود را - همان گونه كه خواهيم گفت - از طريق تداول كتبى و نه شفاهى صِرفْ نقل نموده است . لذا افرادى كه از آنها

نقل حديث مى كند ، همگى از اصحاب تأليفات در بين شيعه بودند؛ اين ، در حالى است كه نوّاب اربعه ، تأليفات حديثى نداشته اند .(2)

ص: 285


1- . براى نمونه ، در كتاب من لا يحضره الفقيه ، تنها چهار روايت ، آن هم از كتاب ابوالعباس حميرى از طريق محمّد بن عثمان عمرى از امام حسن عسكرى عليه السلام نقل شده است و البته كلينى نيز يك روايت از همين منبع نقل نموده كه در واقع ، گفتگويى بين حميرى و عمرى است ، نه روايتى منقول از امام عسكرى عليه السلام از طريق عمرى . ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 330 .
2- . تنها اثر مذكور در منابع رجالى ، رساله اى از ابوالعباس حميرى است كه حاوى پرسش و پاسخ هايىاست كه وى از طريق محمّد بن عثمان عمرى ، از امام عسكرى عليه السلام سؤال نموده و پاسخ آن را گرفته است و البته نگارش آن نيز از شخص حميرى بوده و عمرى ، تنها نقش واسطه را ايفا نموده است. ر . ك: رجال النجاشى ، ص 220 .

معرّفى ابواب كلامى

روايات كلامى الكافى - كه نزديك به يك چهارم كتاب را تشكيل مى دهد - ، از اهميّت فراوانى در شكل دهى به مكتب كلامى شيعه برخوردار بوده است. كلينى در رده بندى روايات كلامى الكافى، نظامى ابتكارى پديد آورده كه از يك جهت ، ناظر به مسائل محورى آن دوره ، در منازعات فِرَق و مذاهب بوده و از سوى ديگر ، تلاش نموده در ترتيبى منطقى، عمده مباحث كلامى را در كتاب خود پوشش دهد .

ويژگى مهمّ ديگرى كه در اين بخش از كتاب كلينى به چشم مى خورد ، تلاش وى براى پايان بخشيدن به مجادلات كلامىِ درونْ مذهبىِ شيعيان ، با تكيه بر نقاط محورى ، و سعى در گردآوردن ديدگاه هاى گوناگون درباره آن است . اهميّت اين كار كلينى ، هنگامى به درستى شناخته مى شود كه بدانيم وى در دوره موسوم به «حيرت» مى زيسته و شيعيان در اين دوره ، به دليل غيبت امام و در دسترس نبودن امامان قبلى ، و نيز پيدايش فرقه ها و ديدگاه هاى گوناگونى بين شيعيان ، مى زيسته است.

او براى تحقّق اين هدف ، با تعيين سرفصل هايى مشترك ، به نقل حديث از شخصيّت هاى گوناگون - كه گاه در زمان حيات خود درگيرى هايى با هم داشتند - ، پرداخته و از نقل احاديث شبهه برانگيز اين راويان ، پرهيز نموده است. نمونه شاخص اين عمل كلينى را مى توان در جمع روايات هُشامَين مشاهده نمود .(1)

ص: 286


1- . جهت اطلاع از درگيرى هاى كلامى اين دو صحابى و پيروانشان ، مى توان به برخى گزارش ها مبنى بر وجود تأليفاتى در اين باره مراجعه نمود و از جمله كتاب ما بين هشام بن حكم و هشام بن سالم از ابوالعباس حميرى از مشايخ قم كه نجاشى از آن ياد كرده است . متأسفانه هيچ يك از اين نمونه منابع ، به دست ما نرسيده است ؛ لذا جز از طريق مقايسه روايات آن دو و نقل قول هاى موجود در منابع فرق و مذاهب ، نمى توان به نقاط تفصيلى اختلاف آن دو پى بُرد .

همچنين ، نقل روايات مقبول نزد عموم شيعيان ، از شخصيّت هايى جنجال برانگيز ، مانند : ابن ابى يعفور(1) و فضل بن شاذان نيشابورى ،(2) در همين راستا قابل تفسير است .

در همين باب ، كلينى با قراردادن فيلترى اعتقادى، تمام سعى خود را براى دفاع از شخصيّت هايى چون هشام بن حكم كه در بين فرقه ها و مذاهب ديگر نيز حضور داشته و اتّهامات گوناگونى از قبيل ، تجسيم و تشبيه به او نسبت داده شده ، مبذول داشته است .(3) در واقع ، او براى نخستين بار ، پايگاه نيرومندى از درون جبهه اهل حديث ، بر عليه جريان هاى اهل جبر و تشبيه و تجسيم ، بنيان مى گذارد و بدين وسيله ، پايگاه مشتركى با اصحاب كلام ، بر ضد طيفى از اصحاب حديث تأسيس مى نمايد .(4)

تلاش وى براى حذف برخى روايات شبهه انگيز ، تا جايى استمرار يافته كه گاه ، روايات نسبتا مسلّم بين اهل حديث شيعه را نياورده است .(5) لذا در منازعات بعدى ، هيچ يك از پيروان مكاتب كلامى شيعه ، از قم و بغداد گرفته تا مدرسه حلّه ، نسبت به كتاب الكافى ، حسّاسيّتى جدّى از خود نشان نداده اند و در عمده موارد ، بدون هيچ دغدغه اى ، به نقل روايات آن ، بدون توجّه به وضعيّت سندى آنها پرداخته اند ، و به اين دليل است كه وى نوعى مصونيّت از اتّهامات متداول آن زمان مانند: غلوّ و تقصير ،

ص: 287


1- . درباره اين شخصيت و درگيرى هاى وى ، ر . ك: مكتب در فرايند تكامل ، ص 43 - 44 .
2- . درباره اين شخصيت ، به مقدمه محدّث ارموى بر كتاب الايضاح مراجعه كنيد .
3- . براى مشاهده نمونه اى از بازتاب بيرونى شخصيت هشام ، به نقل قول هاى متعدد ابن قتيبه از وى در تأويل مختلف الحديث مراجعه كنيد. سيد مرتضى در كتاب الشافى در ادامه روند كلينى ، به دفاع از هر دو شخصيت و جمع ميان آن دو پرداخته است.
4- . درباره ميزان نفوذ انديشه هاى جبرى و تشبيه و تجسيم ، ر. ك : رسائل ، ج 3 ، ص 310 .
5- . براى نمونه مى توان از احاديث سهو و نسيان نبى ياد كرد كه تقريبا همه اهل حديث شيعه ، آن را مى پذيرفتند . براى آگاهى بيشتر ، به رساله مخطوط محقّق شوشترى در همين موضوع با عنوان «سهو النبىّ» مراجعه كنيد .

يافته است.

از اين روى ، مى توانيم وى را نقطه وسط ميان دو جريانِ عقل گرايى كلامى و سنّت گرايى حديثى برشمريم . وى على رغم پرهيز از لحن متكلّمانه و پايبندى به سنّت نقل حديث، كتاب خود را با موضوع «عقل و جهل» آغاز نموده و در آن ، با دفاع از مشروعيّت و اعتبار عقل ، به مثابه نعمت و امانتى خدادادى، چهره اى كاملاً عقلانى به مذهب شيعه مى بخشد كه براى متكلّمان شيعه ، بسيار جذّاب و دلنشين مى نمود.

در اين جا لازم است متذكّر شويم كه متكلّمان شيعه (معمولاً در مراجعه به احاديث) ، معيارهاى عقلى را مبنا قرار داده ، هر روايت موافق ديدگاه عقلى كلام شيعه را پذيرفته اند و گاه روايات مشهور و تُهى از ايراد سندى را به دليل مخالفت با آن ، رد نموده اند .(1) از اين روى ، وجود تعداد محدودى از روايات ناسازگار با روحيّه خردگرايى برخى متكلّمان بغداد ، مانند روايات عالم ذر - به استثناى برخى شخصيّت هاى تندرو در خردگرايى و نزديك به معتزله - ،(2) با واكنش نسبتا ملايمى از سوى متكلّمان بغداد مواجه شده است؛ رواياتى كه در دوره هاى بعد ، با اتّفاق نظر نسبى از سوى شيعيان پذيرفته شده و اين منازعه ، به سود كلينى ، خاتمه يافته است . در اين بخش از بحث ، به معرّفى مهم ترين كتاب ها و ابواب كلامى الكافى مى پردازيم :

1. كتاب العقل و الجهل

كلينى ، اثر خود را با اين كتاب آغاز مى كند . وى در مقدّمه ، دليل اين انتخاب را چنين برمى شمرد كه عقل، معيار تكليف و ثواب و عقاب الهى است . او در اين كتاب ، سعى دارد كه به اهميّت تعقّل در دين از يك سو ، و پرهيز از خردگرايى افراطى و تعبّدگريزى ، از سوى ديگر ، توجّه دهد و نوعى «عقل دينى» تعريف نمايد و نقش آن

ص: 288


1- . ر . ك: شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح المازندرانى ، ص 10 مقدّمه ميرزا ابوالحسن شَعرانى .
2- . ر .ك : رسائل الشريف المرتضى ، ج 1 ، ص 409 .

را در بستر ديندارى ، به عنوان مبنا و اساس كتاب خود برگزيند .

2. كتاب فضل العلم

اين كتاب ، با تأكيد بر تفقّه در دين و پرهيز از راه هاى غير يقينى و گمان آور ، به نوعى ، دنباله كتاب «عقل و جهل» به شمار مى رود . در آغاز كتاب ، به برخى روايات در فضيلت دانش اندوزى پرداخته شده است . سپس ابوابى به نهى از اظهار نظر گمانى ، در مسائل دينى و استفاده از روش هاى نامعتبر ، مانند قياس و نتايج برآمده از قياس - كه باعث پيدايش بدعت در دين است - ، اختصاص داده است . در پايان نيز ضمن چند باب ، از كتاب و سنّت ، به عنوان مبنا و اساس فهم دين ياد مى كند .

3. كتاب التوحيد

اين كتاب ، از مهم ترين بخش هاى الكافى است كه به موضوعات گوناگون ، مربوط به شناخت خداوند و صفاتش مى پردازد . بسيارى از عناوين باب هاى اين كتاب ، از مسائل مورد مناقشه متكلّمان و فيلسوفان در عصر كلينى گرفته شده و روايات مربوط به آن ، ذيل هر يك ، شناسايى و درج شده اند . از همين روى ، گاه عنوان باب ، در هيچ يك از رواياتْ به كار نرفته است و در واقع ، درج اين روايت ، ذيل اين باب ، از اجتهادات كلينى است .

براهين مبتنى بر حدوث عالم كه معمولاً در مناظرات امام صادق عليه السلام ، با گروه موسوم به «زنادقه» و «دهريّون» بيان شده ، در آغاز اين كتاب آمده اند. سپس احاديث مربوط به شى ء بودن خداوند و در عين حال ، منزّه بودن او از جسمانيّت - كه منشأ اتّهام هشام بن حكم به تجسيم و تشبيه بوده است - ، بابى را به خود اختصاص داده است . پس از آن ، مسئله كلام الهى - كه محور مجادلات موسوم به خلق قرآن ، بين اصحاب حديث و معتزله بوده است - و در ادامه ، مسئله رؤت خداوند - كه پايبندى حنابله به ظواهر آيات و نيز وجود پاره اى روايات مورد مناقشه در اين مورد ، عامل

ص: 289

پيدايش آن بود - ، مورد توجّه كلينى قرار گرفته است.

ابواب ديگرى در تقسيم صفات به ذاتى و فعلى ، و بيان ماهيّت برخى پديده هاى الوهى ، همانند : عرش و كرسى ، در ادامه آمده اند ، سپس به بررسى منازعات مربوط به افعال الهى ، از قبيل: مسئله بدا ، جبر و اختيار ، خير و شرّ ، سعادت و شقاوت ، حجّت خداوند بر بندگان و دخالت او در هدايت افراد ، پرداخته شده است .

4. كتاب الحجّة

مهم ترين كتاب الكافى است كه شاخصه شيعى آن را به روشنى نمود مى دهد . در آغاز آن ، بر مسئله ضرورت نياز به حجّت - كه محلّ نزاع شيعه و اهل سنّت است - تكيه شده . سپس سعى شده است كه در بيان تفاوت پيامبر و امام، تعريف مشخّصى از مفهوم امام نزد شيعه ، در مقايسه با مفهوم اعتزالى و زيدى آن ، ارائه دهد. پس از آن ، به ضرورت شناخت امام و وجوب اطاعت از وى پرداخته شده و مجموعه اى از صفات و ويژگى هاى امامان بيان شده است.

اين بخش ، به دليل آن كه صفاتى را در بردارد كه احتمالاً اختلاف برانگيز است و نيز به دليل وجود تعداد قابل توجّهى از راويان غالى در زمره اسناد آن ، از جنجالى ترين بخش هاى الكافى به شمار مى رود. تكيه بر نقش و جايگاه امام در شرايط دوره كلينى ، جهت حفظ هويّت خاص شيعى و تمايز از ديگر فرقه ها ، به شدّت ضرورى مى نمود . لذا كلينى ، به ناچار ، به ميراث حديثى غاليان و مفوّضه نيز روى آورده و از ميان آن ، دست به گزينش زده است .(1)

اين امر ، به طور طبيعى ، احتمال وجود رواياتى قابل نقد را در اين موضوع تقويت مى نمايد؛ با اين حال ، اتّفاق نظر تدريجى شيعيان بر مضامين اين روايات و انقراض ديدگاه هاى منتقد - كه بر شخصيّت بشرى امامان بيشتر تكيه مى كردند - ، زمينه

ص: 290


1- . براى آگاهى بيشتر ، ر. ك : مكتب در فرايند تكامل ، ص 67 - 68 .

اختلاف فراوانى در ميان شيعيان بر جاى نگذاشته است. در بين اين بخش از كتاب ، به مستندات روايى امامت هر امام ، پرداخته شده و نيز ابواب مربوط به غيبت امام دوازدهم آمده است. همچنين ، روايات مربوط به خمس (بدون درج بابى به آنها) ، در بخش فقهى كتاب (به طور مختصر و در مقام بيان يكى از ويژگى هاى امامان) ، آمده است. اين مسئله (با توجّه به ديدگاه هاى مشهور شيعه در آن دوره ، مبنى بر اباحه خمس در عصر غيبت) ، زمينه ساز پيدايش برخى نظريّات انتقادى در حوزه فقه سياسى شيعه و به طور خاص ، درباره مسئله ولايت فقيه شده است .(1)

برخى مستندات شيعىِ تحريف قرآن نيز در اين كتاب بيان شده است(2) كه دانشمندان شيعى متأخّر ، در توجيه آن ، يا اعتبار آنها را مورد ترديد قرار داده اند و يا ظواهر آنها را تأويل و بى ارتباط به مسئله تحريف شمرده اند .(3) اينْ در حالى است كه اعتقاد به تحريف ، در بين شيعه ، همانند برخى مذاهب ديگر ، سابقه داشته و افزون بر محدّثانى چون عيّاشى و على بن ابراهيم قمى، از متكلّمانى چون نوبختيان نيز اعتقاد به وقوع نوعى تحريف در قرآن ، گزارش شده است .(4) به هر روى ، احتمال اعتقاد كلينى به مسئله تحريفْ منتفى نيست ؛ گرچه اين مسئله ، به بررسى بيشتر و مستقلى نياز دارد .

در ضمن كتاب الحجّة ، بخشى جداگانه با عنوان «ابواب التاريخ» ، به تاريخ زندگى تك تك چهارده معصوم عليه السلام ، اختصاص يافته است. مهم ترين ويژگى اين بخش، درج

ص: 291


1- . در اين باره ، ر. ك : تطوّر الفكر السياسى الشيعى من نظرية الشورى إلى ولاية الفقيه ، فصل : «الموقف من الخمس» .
2- . روايات ديگر تحريف در بخش نوادر كتاب القرآن آمده است .
3- . براى نمونه ، كتاب صيانة القرآن من التحريف ، اثر محمّدهادى معرفت را ببينيد .
4- . درباره عياشى و قمى ، به كتاب تفسيرشان مراجعه كنيد و درباره نوبختيان ر . ك: انديشه هاى كلامى شيخ مفيد ، ص 125 - 134 .

فصلى در آن درباره تعداد امامان است . مسئله تعداد امامان ، همواره از نقاط اختلاف برانگيز بين شيعه بوده كه معمولاً پس از وفات هر امام ، به عرصه مجادلاتْ كشيده شده و در بسيارى موارد، عامل پيدايش فرقه هاى نوظهور شيعى نيز بوده است.

اين مسئله ، در آغاز غيبت امام دوازدهم عليه السلام ، در دوره موسوم به «حيرت» كه بسيارى از شيعيان در مسئله جانشين امام عسكرى عليه السلام ، دچار ترديد شده بودند، طبق معمول به بحث گذارده مى شود و جالب آن كه ديدگاه هاى متفاوتى مانند: اعتقاد به سيزده امام و يا نامعيّن بودن تعداد امامان و استمرار آنها در حال غيبت ، مطرح مى شود .(1) در اين ميان ، كلينى با درج اين فصل و گردآورى رواياتى منقول از امامان گذشته ، در صدد تثبيت اين انديشه برمى آيد كه تعداد امامان ، امرى الهى و تعيين شده

از زمان پيامبر بوده است .(2)

5. كتاب الايمان و الكفر

اين كتاب ، با احاديث طينت و عالم ذر ، آغاز شده كه از محورهاى منازعه متكلّمانِ بغداد ، با محدّثان قم بوده است .(3) در ادامه ، احاديث فطرت آمده و سپس به بيان مفاهيم بنيادى نظام دينى قرآن (يعنى مفهوم ايمان و رابطه آن با اسلام و درجات هر يك) ، پرداخته شده است . بحث رابطه ايمان و اسلام و نقش گناهان كبيره در آن ، از دهه هاى پايانى سده نخست ، در فهرست مباحث كلامى آمده و از عوامل پيدايش برخى فرقه ها چون : مُرجِئه و خوارج بوده است .

قسمت پايانى كتاب - كه بخش عمده آن است - ، مجموعه اى از احاديث اخلاقى را دربردارد .

ص: 292


1- . براى نمونه ر. ك : رجال النجاشى ، ص 440 ؛ نيز ر. ك: مكتب در فرايند تكامل ، ص 144 .
2- . ر . ك : الكافى ، ج 1 ، ص 525 - 534 .
3- . ر . ك : تصحيح الاعتقاد ، ص 135 - 136 ؛ المسائل السروية ، ص 72 - 73 .

جمع بندى و نتيجه گيرى

تشيّع ، در سير پيدايش و پيشرفت خود در سه قرن نخست، تحوّلات فراوانى را پشت سر گذاشته است . اصطلاح «شيعه» در قرن نخست ، به مجموعه وسيعى از افراد اطلاق مى شد كه نوعى موالات و محبّت نسبت به على بن ابى طالب و خاندانش داشتند؛ امّا از آغاز قرن دوم (مصادف با دوره صادقين عليهماالسلام) ، به تدريج ، شيعه به تأسيس دستگاه كلامى و فقهى گراييد و به موازات ديگر مذاهب و فرق ، در نقش يك مذهب نيرومند ظهور كرد . ليكن ، عوامل مختلفى چون : شرايط نامساعد سياسى - كه ارتباط شيعيان را با امامانْ محدود مى كرد - و پراكندگى جغرافيايى شيعيان، موجب ظهور اختلافات و انشعابات متعدّد در مذهب شيعه شد كه به تضعيف آن ، به عنوان يك مذهب انجاميد .

ظهور «فَطَحيّه» ، «اسماعيليّه» و «واقفه» ، با فاصله هاى نسبتا اندك - كه تعداد نسبتا فراوانى از شيعيان را گرد خود جمع آورده بود - ، يكپارچگى مذهبى شيعه را با خطر جدّى مواجه ساخت. افزون بر آن ، وجود مسائل كلامى فراوان مورد اختلاف بين شخصيّت هاى پرنفوذ شيعى ، بيش از پيش ، بر اين بحران مى افزود. در چنين وضعيتى بود كه ماجراى غيبت امام دوازدهم عليه السلام پديد آمد و شيعه ، با بحرانى ترين دوره تاريخ خود روبه رو شد. در اين دوره ، هر گروهى از شيعه به سويى گراييد و فضاى حيرت و سردرگمى ، بر شيعيان حكم فرما شد .

در چنين فضايى ، ضرورت احياى مذهب و بازسازى دستگاه هاى كلامى و فقهى آن ، به شدت احساس مى شد. اين نقش را سه شخصّيت تأثيرگذار در دوره هايى نسبتا نزديك به هم ، ايفا كردند : شيخ كلينى (با نگارش و تدوين نخستين متن جامع حديثى) ، شيخ مفيد (با پايه گذارى نظام كلامى شيعه) و شيخ طوسى (با تدوين فقه شيعه) . هر يك اين بزرگان ، بخشى از پازل از هم گسسته مذهب را از نو ، سامان بخشيدند .

ص: 293

نقش حديث ، در تأسيس دانش هاى متعدّد ، بويژه فقه و نيز بخش نقلى كلام، بنيادين و بى جايگزين است؛ بويژه آن كه قرآن در بخش هايى چون فقه ، به ذكر كلّياتْ بسنده كرده و به جزئيات احكام ، نپرداخته است. مذهب شيعه ، از حجم انبوهى روايات كلامى و فقهى و غير آن برخوردار است. اين ميراثِ انبوه حديثى تا پيش از كلينى، پراكنده و غير منسجم بود. هر محدّثى ، در هر گوشه اى ، تعدادى از روايات را گردآورى و نقل مى كرد.

نوشته هاى حديثى نيز معمولاً ، تنها احاديث يك راوى را در مجموعه كوچكى گردآورى مى كردند. افزون بر آن ، در پذيرش روايات اين متون نيز بين شيعيان ، اختلاف وجود داشت. متون نسبتا بزرگ ترى چون المحاسن برقى نيز ، افزون بر عدم جامعيّت ، از اعتبار فراگير نزد شيعه برخوردار نبود.

در چنين فضايى ، كلينى توانست روايات پراكنده ، شيعه را جمع نمايد ، اختلافات موجود را به حدّاقلّ برساند و براى نخستين بار ، يك جامع حديثى براى شيعه تدوين نمايد. يادآور مى شوم كه اهل سنّت ، حدود نيم قرنْ پيش از شيعه ، از چنين جوامعى برخوردار بودند .

نوع تدوين و رده بندى احاديث الكافى - كه انسجامى كلامى و فقهى به انديشه شيعه مى بخشد - ، در حلّ اختلافات و يكپارچگى شيعه ، تأثيرگذار بوده است . كتاب ، با موضوع «عقل و جهل» شروع مى شود و تداعيگر استوارى مذهب شيعه بر پايه هاى عقلانى است. سپس به موضوعات «توحيد» پرداخته شده و روايات مختلف در اين موضوع ، در انسجامى كم نظير ، كنار هم قرار گرفته اند و همه اختلافات كلامى گذشته ، بين شخصيّت هاى مهمّ شيعى را به فراموشى مى سپارد .

پس از آن ، در كتاب «الحجّة» - كه بى ترديد ، مهم ترين بخش الكافى است - تصوير منسجم و يكپارچه اى از نظريّه امامت نزد شيعه ، ارائه شده و به نوعى ، مانيفست مذهب شيعه به شمار مى رود . مسافرت هاى كلينى و شاگردان گوناگون و نسبتا فراوان وى نيز - كه به اعتبار فراگير الكافى در بين گرايش ها و گروه هاى مختلف شيعه انجاميد - ، از عوامل مهمّ يكپارچگى مذهبى شيعه به شمار مى رود .

ص: 294

منابع و مآخذ

1 . الاستبصار، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة ، 1401 ق .

2 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّدمحسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى) ، بيروت : دار الأضواء ، 1403 ق .

3 . الرسالة ، محمّد بن ادريس الشافعى ، بيروت : المكتبة العلمية .

4 . الغيبة، محمّد بن ابراهيم الكاتب النعمانى ، به كوشش: على اكبر غفارى، تهران : مكتبة الصدوق .

5 . الغيبة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : مؤسسة المعارف الإسلامية ، 1411 ق .

6 . الفوائد الرجالية، [آية اللّه] سيد محمّد مهدى بحر العلوم ، تهران : مكتبة الصادق ، 1363 ش .

7 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1413 ق .

8 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح : على أكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية، 1388 ق .

9 . الكلينى و الكافى، عبدالرسول الغفّار ، قم : مؤسسة النشر الاسلامى ، 1416 ق .

10 . المسائل السروية، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره شيخ مفيد ، 1413 ق .

11 . انديشه هاى كلامى شيخ مفيد، مارتين مكدرموت ، ترجمه : احمد آرام، تهران : دانشگاه تهران، 1372 ش.

ص: 295

12 . بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1983 م .

13 . پژوهشى در تاريخ حديث شيعه، مجيد معارف، تهران : ضريح ، 1376 ش .

14 . تاريخ عمومى حديث، مجيد معارف ، تهران : كوير ، 1381 ش .

15 . تنقيح المقال، عبداللّه بن محمّد حسن المامقانى ، تهران : انتشارات جهان .

16 . خاتمة مستدرك الوسائل، حسين النورى الطبرسى ، قم : مؤسسة آل البيت، 1408 ق .

17 . دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، زير نظر : كاظم موسوى بجنوردى ، تهران : مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، 1369 ش .

18 . رجال ابن داوود، حسن بن على بن داود الحلّى ، تحقيق : السيّد محمّد صادق آل بحر العلوم ، نجف : المطبعة الحيدريّة ، 1392 ق .

19 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1415 ق .

20 . رجال النجاشى ، أحمد بن على بن أحمد النجاشى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

21 . رسائل الشريف المرتضى، السيّد مرتضى علم الهدى ، قم : دار القرآن ، 1410 ق.

22 . رياض العلماء ، ميرزا عبداللّه أفندى الإصفهانى ، تحقيق : السيّد أحمد الحسينى ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى العامّة ، 1401 ق .

23 . شرح اُصول الكافى، محمّد صالح المازندرانى ، تحقيق و تعليق : ابو الحسن الشعرانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1421 ق .

24 . كتاب من لايحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

25 . لسان الميزان، احمد بن على ابن حجر العسقلانى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1390 ق .

26 . مجموعة فتاوى ابن الجنيد، الشيخ على پناه الإشتهاردى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

ص: 296

27 . مذاهب الإسلاميين ، عبد الرحمان بدوى ، بيروت : دارالعلم للملايين ، 1997 م .

28 . معالم العلماء، محمّد بن على ابن شهرآشوب، تهران : فردين ، 1353 ش .

29 . معجم رجال الحديث، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1413 ق .

30 . مكتب در فرايند تكامل ، حسين مدرّسى طباطبايى ، ترجمه : هاشم ايزدپناه، نيوجرسى : داروين ، 1374 ش .

31 . نشأة الفكر الفلسفى فى الإسلام، سامى النشار، قاهره: دار المعارف .

32 . نهاية الدراية ، سيد حسن صدر ، تحقيق : ماجد الغرباوى، قم : مشعر .

33 . وسائل الشيعة، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1414 ق.

ص: 297

ص: 298

بررسى تطبيقى و تحليلى «صحيح البخارى» و «الكافى» (ناصر صادقيان)

بررسى تطبيقى و تحليلى

«صحيح البخارى» و «الكافى»

ناصر صادقيان(1)

چكيده

در اين پژوهش ، سعى شده است تا با رويكردى تطبيقى - تحليلى ، دو مجموعه روايى مشهور شيعه و اهل سنّت يعنى كتاب هاى صحيح البخارى و الكافى با هم مقايسه شوند و نقاط قوّت و ضعف آنها بيان گردند . از اين رو ، نويسنده در ابعاد و ويژگى هاى اين دو كتاب تأمّل نموده و به اين نتيجه رسيده كه هر دوى آنها داراى نقاط قوّت و ضعف برجسته اى هستند كه بايد بدون مطلق انگارى به آنها توجّه داشت تا در امر پژوهش در حوزه علوم حديث ، با واقع بينى بيشترى وارد عمل شد . از اين رو ، در دو بخش به بررسى اين مهم پرداخته شده است . در بخش اوّل،نقاط قوّت كتاب الكافى و نقاط ضعف كتاب صحيح البخارى برجسته شده است كه از جمله آنها مى توان به اين موارد اشاره كرد : درج مقدّمه در كتاب كلينى رحمه الله ، نزديك بودن تأليف الكافى به عصر معصوم عليه السلام ، تأليف و تكميل الكافى به دست كلينى رحمه الله ، تبويب احاديث و عدم تكرار آنها در الكافى ، درج ابوابى به نام نادر و نوادر در الكافى ، حجم بيشتر احاديث در الكافى نسبت به صحيح

البخارى ، نقل روايت از اهل بيت عليه السلام در الكافى و رجال احاديث معتبر در الكافى .

در بخش دوم ، نقاط قوّت صحيح البخارى و نقاط ضعف الكافى برجسته شده است كه از جمله آنها مى توان به اين موارد ، اشاره كرد : نام گذارى كتاب بخارى با الفاظى مانند : «الصحيح» ، «المسند» و «الجامع» ، استفاده از راويان زن در كتاب بخارى ، تنوّع اطلاعات حديثى در صحيح البخارى ، و آوردن احاديث معنعن .

كليدواژه ها : الكافى ، كلينى ، صحيح البخارى ، اهل بيت عليه السلام ، احاديث معنعن ، رجال حديثى ، زنان

راوى ، كتب رجالى ، استدراك نگارى .

ص: 299


1- . عضو هيئت علمى دانشگاه پيام نور .

مقدّمه

گردآورى حديث ، فرآيندى است كه هم شيعه و هم اهل سنّت ، در راه آن تلاش كرده اند و محصول آن ، فراهم آمدن كتبى شد كه بعدا مجموعه هاى دست اوّل هر دو فرقه ، محسوب شده اند كه از اين ميان مى توان به صحيح البخارى ، در ميان مواريث حديثى اهل سنّت و كتاب الكافى ، در ميان دستاوردهاى حديثى شيعه اشاره كرد ؛ هر چند اين دو اثر نامدار نيز به رغم تلاش و دغدغه هاى گردآورندگانشان ، از نارسايى هايى در امان نمانده اند .

در اين پژوهش ، تلاش شده تا نقاط قوّت و ضعف هر دو كتاب ، مورد بررسى قرار گيرد . نوشتار حاضر ، در دو بخش سامان يافته است : بخش اوّل ، نقاط قوّت كتاب كلينى و به عكس ، نقاط ضعف كتاب بخارى بيان شده و بخش دوم ، نقاط قوّت كتاب بخارى و نقاط ضعف كتاب كلينى پرداخته شده است .

هدف از دنبال كردن مباحث اين نوشتار ، اثبات جنبه سودمندى اين دو كتاب و نيز بررسى كاستى هاى احتمالى آن دو است تا كاربران محترمى كه از اين دو اثر ، سود مى جويند ، از جنبه هاى مثبت آن برخوردار شوند و با دورى از مطلق انگارى ، از نارسايى هاى هر يك بر كنار بمانند .

با ظهور آخرين فرستاده خداوند ، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و ارائه كتاب و سخنانى جديد ، فصلى ديگر در تاريخ زندگى بشر ورق خورد . اين پيامبر نوظهور ، در ميان انسان هايى رشد و پرورش يافت و دين آسمانى خود را ارائه كرد كه قبل از آن ، به زنده به گور كردن دختران ، خوردن شراب ، و قتل و غارت ، افتخار مى كردند و اين امور ، جزء جداناپذير زندگى روزمره آنان محسوب مى شد . پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشينانش عليه السلام ، هر كدام به نوعى ، اين مردم را به كسب علم و فضيلت هاى انسانى تشويق نمودند كه بعد از وفات اين بزرگان ، مجموعه سخنان ايشان را مورد توجّه قرار دادند ، چنان كه تلاش براى كسب و حفظ اين سخنان ، از افتخارات هر شخصى محسوب مى شد و در

ص: 300

آينده اى نه چندان دور ، بعد از سپرى شدن دوره منع كتابت حديث ، آنها را در كتبى كه بعدا مجموعه هاى دست اوّل هر فرقه محسوب مى شدند ، جمع آورى نمودند .

اين سؤالات كه : آيا راويان اين احاديث ، شخصيت هايى قابل اعتماد بوده اند ؟ آيا چنين احاديثى، واقعا مستند به پيامبر صلى الله عليه و آله ، معصومان عليه السلام يا صحابى اند؟ آيا روايات موجود در مجامع حديثىِ هر كدام از اين دو فرقه ، صحيح و قابل اعتمادند؟ ما را بر آن داشت تا به مقايسه مهم ترين مجموعه حديثى هر يك از دو مذهب اهل سنّت و شيعه (صحيح البخارى و الكافى) بپردازيم و كاستى ها و برجستگى هاى هر كدام را به طور مختصر ، بيان داريم .

بخش اوّل : نقاط قوت «الكافى» ، نقاط ضعف «صحيح البخارى»

يك . درج مقدّمه

يكى از چيزهايى كه وجود آن براى هر كتابى ، ضرورى مى نمايد ، مقدّمه است ؛ زيرا نويسنده ، هدف از تنظيم مطالب مختلف كتاب ، گزارش اجمالى از مباحثى كه در آن بيان شده ، پيشينه موضوع كتاب ، نتايج تحقيقات گذشتگان ، اوضاع فكرى و اجتماعى زمان خود ، روش تحقيق و ... را توضيح مى دهد و كلينى در مقدمه الكافى ، به تمامى مسائل ياد شده ، به شرح ذيل ، اشاره نموده است :

1 . هدف و علّت جمع آورى كتاب : شكايت يكى از برادران دينى ، آن جا كه مى گويد :

اى برادر! من از شكايت شما در مورد نادانى مردمان عصرمان ، مطالبى را دريافت كردم .(1)

2 . اوضاع فكرى و اجتماعى : تشتّت آرا و وجود اديان و مذاهب گوناگون ، آن جا كه مى گويد :

ص: 301


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 5 .

براى همين است كه امروزه ، اديان فاسده و مذاهب گمراه كننده ، آشكار گرديده اند ؛ اكنون كفر و شرك ، در هم آميخته و همه جا را فرا گرفته اند .(1)

3 . روش تحقيق : عرضه حديث به كتاب خدا و ... ؛ آن جا كه مى گويد :

روايات را به كتاب خدا عرضه كنيد ؛ هر كدام ، با قرآنْ موافق بود ، عمل كنيد و مخالف را ترك نماييد .(2)

4 . پيشينه موضوع كتاب : با مطالعه مقدمه الكافى ، مشخص مى شود كه قبل از وى ، احاديث شيعى در قالب كتابى جامع و كامل ، تأليف نشده بود ؛ آن جا كه مى گويد :

شما دوست داشتى كتابى در اختيار داشته باشى كه در آن ، همه علوم و معارف دينى ، گردآورى شده باشند تا مورد استفاده قرار گيرند .(3)

چنانچه اشاره شد ، در مقدّمه اى كه كلينى بر الكافى نوشته است ، بسيارى از مسائل مبهم كتاب را خودش روشن نموده است و از اين جهت ، نسبت به كتاب بخارى برترى دارد ؛ زيرا صحيح البخارى ، مقدّمه نداشته و تمامى اظهار نظرهايى كه در مورد اين كتاب شده ، آيندگان ، براساس نقلياتى كه موجود بوده ، نوشته اند .

دو . تقدّم زمانى به معصوم عليه السلام

گرچه بخارى ، نسبت به ديگر صاحبان صحاح ، اقدم است و تقدّم زمانى در علوم نقلى - برخلاف مباحث عقلى - ، يك مرجّح است ، امّا در برابر كلينى (با توجّه به اين كه بيش از شصت سال زودتر از او درگذشته است) ، تقدمش به نسبت ، كمتر است ؛ زيرا يكى از معيارهاى اساسى صحّت حديث نزد اهل سنّت ، اين است كه حديث ، داراى سند متّصلى از بخارى تا طبقه صحابى باشد ، و وى با عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه - كه در نگاه اهل سنّت ، عادل اند - نزديك به دويست سال فاصله دارد ؛ لكن به اعتقاد

ص: 302


1- . همان ، ص 7 .
2- . همان ، ص 8 .
3- . همان جا .

شيعه ، با وجود صفات علم و عصمت در امام عليه السلام قول ، فعل و تقرير او همانند قول و فعل و تقرير رسول خدا صلى الله عليه و آله ، «حجّت» است ، و همين كه سند روايت ، به يكى از امامان معصوم عليه السلام مى رسد ، اگر روايت از نظر متن و سند ، مشكل خاصّى نداشته باشد ، به عنوان «حديث صحيح» پذيرفته مى شود .

تمام دوران زندگى كلينى ، معاصر با امام عصر عليه السلام ، در غيبت صغرا بود و از نظر زمانى ، با امام حسن عسكرى عليه السلام فاصله اى نداشت . حتّى محدّثى چون شيخ صدوق كه بعد از كلينى به دنيا آمده ، با دعاى امام زمان عليه السلام به دنيا آمده است ؛ امّا در بينش اهل سنّت ، هر يك از امامان شيعه ، در حكم فقيه و محدّثى برجسته ، به شمار مى رود و لازم است مانند ديگران ، حديث خود را از طريق سند به رسول خدا صلى الله عليه و آله متّصل نمايند . پس از نظر تقدّم زمانى ، بخارى براى نقل روايات رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، فاصله زيادى با آن حضرت دارد ؛ امّا كلينى ، معاصر امام عصر خود است .

سه . تأليف و تكميل كتاب ، به دست مؤلّف

شواهد و قرائن تاريخى ، بيانگر اين مسئله اند كه كلينى ، الكافى را در زمان حيات خود ، تأليف و جمع آورى كرده است و مطلبى كه نشان دهد ديگران كتاب را تنظيم كرده اند ، بيان نشده است و اين ، از جمله ويژگى هاى برترِ اوّلين جامع مدوّن و موجود حديثى شيعه است ؛ امّا اين مطلب ، در مورد صحيح البخارى ، صادق نيست ؛ زيرا ابراهيم بن احمد مستملى مى گويد :

من از روى نسخه اصل صحيح البخارى - كه پيش فِربرى بود - ، نسخه اى استنساخ كردم . در آن نسخه ، چيزهايى ديدم كه تمام نشده بود و چيزهايى ديدم كه اصلاً نوشته نشده بود؛ از جمله عنوان هايى كه بعد از آن ، چيزى نوشته نشده بود و احاديثى كه براى آنها عنوانى انتخاب نشده بود . پس ما بعضى از اينها را به بعضى ديگر ، اضافه نموديم .(1)

ص: 303


1- . ر.ك : هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ج 1 ، ص 10 ؛ إرشاد السارى لشرح صحيح البخارى ، ج 1 ، ص 23 .

اين مطلب ، نشان مى دهد كه بخارى ، كتاب را تنظيم ، تكميل و پاكنويس نكرده است و اين امر را ديگران انجام داده اند . قسطلانى مى گويد :

در نسخه هايى از صحيح البخارى ، باب هايى عنوان گرديده كه هيچ حديثى در آن نقل نشده و احاديثى كه بابى براى آنها ذكر نشده است . پس اين وضع ، مورد انتقاد و اشكال عده اى قرار گرفته ، لكن حافظ ابوذر هروى ، اين اشكال را با آنچه از ابو اسحاق مستملى روايت كرده ، حل نموده است .(1)

با اين وصف ، صحيح البخارى ، از اعتبار كاملى كه به دست مؤلّف آن مى توانست برخوردار باشد ، دارا نيست و چه بسا ممكن است كه بى ربطى هاى موجود در اين كتاب ، از ناحيه همين اختلافات باشد .

چهار . باب بندى و آوردن احاديث متناسب با هر باب و عدم تكرار نابه جا هر كس با اوّلين مراجعه به الكافى ، منطق تقريبا كامل كلينى در باب بندى و آوردن احاديث متناسب با هر باب را متوجّه مى شود ؛ امّا در مورد بخارى ، اين مطلب صحّت ندارد ؛ زيرا وى در چينش احاديثْ در كتب و باب هاى مورد نظر ، دچار اشتباهات فراوانى شده است كه براى نمونه، مى توان به اين موارد، اشاره كرد :

الف . بدء الوحى

حدّثنا الحُميدىّ قال حدّثنا عبداللّه بن الزّبير قال حدّثنا سفيان قال حدّثنا يحيى بن سعيد الأنصارى قال أخبرنى محمّد بن إبراهيم التيمى أنّه سمع علقمة بن وقّاص اللّيثى يقول سمعت عمر بن الخطّاب على المنبر قال سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول : إنّما الأعمال بالنّيات وإنّما لكلّ امرئ مانوى فمن كانت هجرته إلى دنيا يصيبها أو إلى امرأة ينكحها فهجرته إلى ما هاجر إليه .(2)

ص: 304


1- . همان جا .
2- . صحيح البخارى ، ج 1 ، ص 58 .

با توجّه به نام گذارى باب و كتاب، هر دو به نام «بدء الوحى» ، احاديثى كه در آن آمده ، بالطبع ، بايستى مربوط به وحى باشند ؛ امّا اين حديث ، مربوط به نيّت است كه بهتر بود در كتاب و بابى كه از حيث موضوعى به آن ، نزديك است ، آورده شود .

ب . تحريم تجارة الخمر فى المسجد

حدّثنا عبدان عن أبى حمزة عن الأعمش عن مسلم عن مسروق عن عائشه قالت : لمّا اُنزلت الآيات من سورة البقرة فى الربا خرج النبى صلى الله عليه و آله إلى المسجد فقرأهنّ على النّاس ثمّ حرّم تجارة الخمر .(1)

اين حديث ، فقط در «كتاب الصلاة» و در ذيل عنوانى كه ملاحظه مى شود ، آمده است ، در حالى كه هيچ تناسبى با عنوان ندارد. عنوان نگاشته شده ، خواننده را به اين تصوّر وا مى دارد كه تجارت شراب در مسجد را پيامبر صلى الله عليه و آله ، حرام كرده است، در حالى كه مضمون حديث ، اعلام تحريم تجارت شراب در مسجد است .

ج . الحديث فى المسجد

حدّثنا عبداللّه بن يوسف قال أخبرنا مالك عن أبى الزناد عن الأعرج عن أبى هريرة أن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : إنّ الملائكة تصلّى على أحدكم ما دام في مصلاّه الّذى صلّى فيه ما لم يحدث تقول اللّهم اغفر له اللّهم ارحمه .(2)

تفصيل اين حديث ، در باب «ما ذكر فى الأسواق»(3) آمده است و در آن جا معلوم مى شود كه منظور از مصلاّ، مصلاى شخص در مسجد است، و تكرار آن به شكل كنونى در ذيل عنوانى كه ملاحظه مى شود، به هيچ روى ، مناسبتى ندارد ؛ زيرا اين روايت - به شكل مختصرى كه در اين جا آمده - ، مربوط به محلّ سجده و مصلاّى

ص: 305


1- . همان ، ص 358 .
2- . همان ، ص 252 .
3- . همان ، ج 3 ، ص 140 .

نمازگزار است ، چه در مسجد و چه مكانى غير از مسجد ، در حالى كه عنوان ، مربوط به مسجد مسلمانان است .

اين حديث ، در باب «من جلس فى المسجد ينتظر الصلاة وفضل المساجد» نيز آمده است؛ امّا در آن جا به واسطه ذيل اضافه اى كه آمده ، تا حدّى ، مسجد از آن فهميده مى شود. آمدن اين حديث در اين جا هم مصداق عدم تناسب با عنوان و هم مصداق تكرار نا به جاست .

د . صفة النبى صلى الله عليه و آله

حدّثنا قتيبة بن سعيد حدّثنا يعقوب بن عبدالرحمان عن عمرو عن سعيد المبقرى عن أبى هريره عنه أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : بعثت من خير قرون بنى آدم قرنا فقرنا حتّى كنت من القرن الّذى كنت فيه .(1)

اين حديث ، در باب «صفة النبىّ» آمده است، در حالى كه هيچ ربطى به شكل و شمايل و صفات ظاهرى آن حضرت ندارد . بنا بر اين مى تواند نمونه خوبى براى عدم تطبيق عنوان باب با حديث ذكر شده در ذيل آن باشد . اين حديث ، در جاى ديگرى از صحيح البخارى تكرار نشده است .

ه . مسح الغبار عن النّاس فى السبيل

حدّثنا إبراهيم بن موسى قال أخبرنا عبدالوهّاب قال حدّثنا خالد عن عكرمة أن ابن عبّاس قال له ولعلى بن عبداللّه ائتيا أبا سعيد فسمعا من حديثه فأتيناه وهو أخوه فى حائط لهما يسقيانه فلمّا رآنا جاء فاجتبى وجلس فقال كنّا ننقل لبن المسجد لبنة لبنة وكان عمار ينقل لبنتين لبنتين فمّر به النبيّ صلى الله عليه و آله ومسح عن رأسه الغبار وقال ويح عمّار تقتله الفئة الباغية عمّار يدعوهم إلى اللّه ويدعونه إلى النار .(2)

ص: 306


1- . همان ، ج 5 ، ص 31 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 415 .

اين حديث ، در «كتاب الجهاد» و در ذيل عنوان ياد شده ، و در «كتاب الصلاة» «باب التعاون فى بناء المسجد»(1) نيز آمده است . به هر حال ، اين حديث ، براى باب تعاون در بناى مسجد مناسب است و تكرار آن در اين جا با عنوانى كه ملاحظه مى شود، نامناسب است . بهتر بود كه اين حديث ، در مناقب عمار و يا مناقب على عليه السلام تكرار شود ؛ زيرا عمّار در جنگ صفّين ، در حالى كه در سپاه حضرت على عليه السلام بود ، به شهادت رسيد .

و . كنية النبيّ صلى الله عليه و آله

1 . حدّثنا محمّد بن كثير أخبرنا شعبة عن منصور عن سالم عن جابر عن النبيّ صلى الله عليه و آله قال : تسمّوا باسمى ولا تكتنوا بكنيتى .(2)

2 . حدّثنا على بن عبد اللّه حدّثنا سفيان عن أيّوب عن ابن سيرين قال سمعت أبا هريره يقول قال أبوالقاسم صلى الله عليه و آله سمّوا باسمى ولا تكتنوا بكنيتى .(3)

اين دو حديث ، در «كتاب المناقب» و در ذيل عنوان «كنية النبىّ صلى الله عليه و آله » آمده اند ، در حالى كه هيچ تناسبى با عنوان ياد شده ندارند و عنوان مناسب براى آنها ، نهى پيامبر صلى الله عليه و آله از صدا زدن وى به كنيه اش است .

امّا در كتاب الكافى ، رعايت باب ها ، عناوين كتاب ها و مطابقت احاديثى كه در آنها ذكر شده ، به نحو احسن ، رعايت شده كه نشان دهنده تلاش و جدّيت كلينى در جمع آورى احاديث متناسب با هر باب است ؛ جز يك حديث كه عبارت است از :

عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن محبوب ، عن يعقوب السراج قال : كنّا نمشى مع أبى عبداللّه عليه السلام و هو يريد أن يعزّى ذا قرابة له بمولود له فانقطع شسع نعل أبى عبداللّه عليه السلام فتناول نعله من رجله ثمّ مشى حافيا فنظر إليه ابن أبى يعفور

ص: 307


1- . همان ، ج 1 ، ص 253 .
2- . همان ، ج 5 ، ص 27 .
3- . همان جا .

فخلع نعل نفسه من رجله وخلع الشسع منها وناوله أبا عبداللّه عليه السلام فاعرض عنه كهيئة المغضب ثمّ أبى أن يقبله ثمّ قال : ألا إنّ صاحب المصيبة أولى بالصبر عليها فمشى حافيا حتّى دخل على الرّجل الّذى أتاه ليعزّ به» .(1)

در حديث ، حضرت به صبر در برابر ناملايمات و دشوارى هاى زندگى اشاره مى كند ؛ لذا جاى اين حديث ،«كتاب الكفر والايمان ، باب الصبر» است ، نه «كتاب الزى والتجمّل ، باب الاحتذاء» . نوع اين حديث ، طورى است كه بايد انسانْ صبر كند و اگر مى خواست در باب يا كتابى غير از آن بياورد ، به طور مثال ، مى توانست در «باب السنّة فى لبس الخف والنعل وخلعها» بياورد .

پنج . در برداشتن ابوابى به نام هاى نادر و نوادر

«نوادر» جمع «نادره» است كه در لغت ، به معناى «كم» و «اندك» و در اصطلاح ، داراى دو معناست :

1 . وحيد بهبهانى مى گويد :

ظاهرا ، [نوادر ،] كتابى است كه در آن ، احاديث متفرّقى كه به واسطه كمى و قلّت ، تحت عنوان بابى قرار نمى گيرد ، جمع آورى شده باشند .(2)

مجلسى نيز مى گويد :

أى اخبار متفرّقة مناسبة للأبواب السّابقة ولا يمكن إدخالها فيها ، ولا عقد باب لها لأنّها لا يجمعها باب ، ولا يمكن عقد باب لكلّ منها .(3)

پس نوادر به معناى اوّل ، كتاب يا بابى را گويند كه شامل احاديثى مى شود كه داراى موضوع هاى فراوانى است و به واسطه كم بودن آنها ، نمى توان باب خاصّى را براى آنها اختصاص داد ؛(4) مانند باب هاى نادر و نوادر در كتاب الكافى كه در اين جا به طور

ص: 308


1- . همان ، ج 6، ص 464 .
2- . مقباس الهداية فى علم الدراية ، ج 3 ، ص 31 ؛ علم الحديث ودراية الحديث ، ص 221 .
3- . مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول ، ج 1 ، ص 154 .
4- . علم الحديث (پژوهشى در مصطلح الحديث يا علم الدراية) ، ص 181 .

كامل ، نام خواهيم برد .

2 . معناى دوم اين كه : معمولاً براى روات تا به معصوم ، طريق خاصى بوده كه به همان وسائط ، نقل حديث مى كرده اند ؛ بنا بر اين ، چنانچه به غير طريق مزبور ، روايتى نقل كنند ، آن را «نوادر» نامند .

به نظر مى رسد كه معناى دوم ، اصطلاح روات و اصحاب ائمه باشد ؛ در حالى كه در مجامع حديث ، به معناى اوّل آمده است .(1)

علاّمه مامقانى ، در مورد نوادر مى گويد :

اين كه برخى فكر كرده اند كه مقصود از نوادر ، حديثى است كه روايت آن ، كم است و عمل به آن ، به ندرت حاصل مى شود ، يك اشتباه است و منشأ آن ، خلط بين نوادر و حديث شاذ است . لذا برخى از روايات در باب نوادر ، شيوع روايى و عملى دارند ؛ از اين جهت ، حديثى كه در باب نوادر آمده ، چه بسا مورد توجّه هم بوده است . لذا كتاب نوادر الحكمة از محمّد بن احمد بن يحيى اشعرى ، در مورد مدح و اعتماد بوده است و صدوق و ديگران ، آن را مدح نموده اند .(2)

امّا در صحيح البخارى ، احاديث زيادى وجود دارند كه نشان مى دهند نويسنده ، در چينش آنها اشتباه كرده است . او مى توانست ، مانند كلينى ، آن احاديث را تحت عنوان نوادر يا هر عنوان ديگرى بياورد . در اين جا نادر و نوادرهاى الكافى را به طور كامل ، بيان مى كنيم :

ص: 309


1- . ر.ك : علم الحديث ودراية الحديث ، ص 221 .
2- . مقباس الهداية فى علم الدراية ، ج 3 ، ص 31 ؛ علم الحديث ، ص 182 .

عکس

ص: 310

عکس

ص: 311

شش . حجم احاديث

با اين كه نويسنده كتاب صحيح البخارى ، زمانى در حدود شانزده سال براى نوشتن كتاب خود صرف كرد ، امّا بالاترين عددى كه براى تعداد احاديث آن ذكر شده ، 9200 روايت است كه ابن خلدون ، آن را بيان داشته(1) و اين تعداد ، شامل : مكرّرات ، تعليقات ، متابعات و اختلاف روايات است ؛ ولى كلينى ، با وجود اين كه در مدت زمانى تقريبا يكسان (يعنى حدود بيست سال) ، براى جمع آورى و نوشتن احاديث ، وقت صرف كرده ، نزديك به 16121(2) حديث در آن نقل نموده كه از نظر تعداد احاديث ، به مراتب ، غنى تر از صحيح البخارى است . كلينى به طور متوسّط ، سالانه هشتصد حديث جمع آورى مى كرده و مى نوشته ، حال آن كه اين تعداد براى بخارى (در بيشترين عدد قابل ذكر خود) ، حدود پانصد حديث است .

هفت . نقل روايت از اهل بيت عليه السلام

بر خلاف كتاب الكافى كه سرشار از احاديث اهل بيت عليه السلام است ، از مسائل قابل توجّه در صحيح البخارى ، نقل اندك حديث از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است . با توجّه به اين كه وى از بيش از هزار و پانصد نفر ، حديث نقل كرده كه تعداد زيادى از آنها به ارجا ، خارجى ، قَدَرى و ناصبى بودن متّهم هستند ، ولى از اهل بيت عليه السلام حديثى نقل نكرده است ؛ با اين كه با تعدادى از آنها هم عصر بوده و با برخى ديگر از آنان تقارب عصر داشته است .

ابو ريه ، در أضواء على السنّة المحمّدية ، انتقاد عبد الحسين شرف الدين ، در عدم نقل حديث از اهل بيت عليه السلام توسّط بخارى را قبول كرده و عينا آن را نقل مى نمايد ؛ آن جا كه مى گويد :

ص: 312


1- . مقدمه ابن خلدون ، ص 442 ؛ علم الحديث ودراية الحديث ، ص 47 ؛ تاريخ عمومى حديث ، ص 138 .
2- . گزيده الكافى ، ج 1 ، ص 21 .

و بدتر از همه اينها ، عدم استناد بخارى در صحيحش به كلام اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ چنان كه از امامان صادق ، كاظم ، رضا ، جواد ، هادى و حسن عسكرى عليه السلام ، هيچ چيز روايت نكرده ، با اين كه معاصر امام حسن عسكرى عليه السلام بوده و نه از حسن بن حسن و نه از زيد بن على بن حسين و نه از يحيى بن زيد و نه از نفس زكيه محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام و نه از برادرش ابراهيم بن عبد اللّه و نه از حسين بن على بن حسن بن حسن (شهيد فخ) و نه از يحيى بن عبد اللّه بن حسن و نه از برادرش ادريس بن عبد اللّه و نه از محمّد بن جعفر صادق و نه از محمّد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن بن حسن معروف به ابن طباطبا و نه از برادرش قاسم و نه از محمّد بن زيد بن على و نه از محمّد بن قاسم بن على بن عمر الأشرف ابن زين العابدين ، صاحب طالقان - كه همعصر بخارى بود - و نه از غير ايشان از بزرگان اهل بيت و خاندان عصمت عليه السلام ، مانند : عبد اللّه بن حسن و على بن جعفر عريضى و ... .

وى همين طور هيچ حديثى از نوه بزرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و ريحانه اش در دنيا امام حسن مجتبى عليه السلام - سرور جوانان اهل بهشت - روايت نكرده است ؛ در حالى كه از عمران بن حطان(1) (مبلّغ خارجى و بدترين دشمن اهل بيت عليه السلام ) ، حديث نقل كرده ، با وجود اين كه وى ابن ملجم (قاتل حضرت على عليه السلام ) را چنين وصف كرده است ؛ آن جا كه گفته :

يا ضربة من تقى ما أراد بها *** إلاّ ليبلغ من ذى العرش رضوانا

إنّى لأذكره يوما فأحسبه *** أو فى البرية عنداللّه ميزانا .(2)

ابن حجر ، در شرح صحيح البخارى ، وقتى صحابيان رسول صلى الله عليه و آله و تعداد احاديثى را كه از آنها روايت شده ، نام مى برد ، از حضرت على عليه السلام ، فقط 29 حديث و از حضرت فاطمه زهرا عليهماالسلام يك حديث نام مى برد ؛ در حالى كه در باب «من لا يعرف اسمه أو

ص: 313


1- . ر. ك : سيرى در صحيحين ، ص 85 .
2- . اضواء على السنّة المحمّدية ، ص 327 ؛ الفصول المهمّة فى تأليف الاُمة ، ص 170 - 171 .

اختلف فيه» ، تعداد احاديث روايت شده از ابوهريره را 246 دانسته كه جاى تأمّل دارد .(1)

ابن تيميه ، در مورد عدم نقل حديث از امام صادق عليه السلام ، از طرف بخارى ، بهانه مى آورد و معتقد است چون بخارى ، درباره جعفر بن محمّد از يحيى بن سعيد حرفى شنيده ، بدين سبب از وى حديث نقل ننموده است .(2) ابن تيميه ، اين مطلب را سرپوشيده بيان كرده و در گفتار يحيى بن سعيد ، به همين اشاره ، اكتفا نموده است ؛ امّا اگر امام صادق عليه السلام از نظر فضل و تقوا و علم و دانش ، شخصى مجهول بود ، يا بخارى ، در شناختن رجال ، آدم بى اطّلاعى بود ، اعتذار ابن تيميه را قبول مى كرديم و بخارى را در اين عمل خود ، معذور مى پنداشتيم و وى را شخصى متعصّب نمى دانستيم ؛ امّا واقعيّات و حقايق ، همه اين احتمالات و توجيهات را دروغ مى پندارد و تعصّب او را تأييد و تثبيت مى كند ؛ زيرا شخصيت علمى امام صادق عليه السلام در مرحله اى نبود كه به وسيله گفتار نادرست يك نفر ، تحت الشعاع قرار بگيرد و با جرح يك نفر ، اهمّيت و ارزش علمى و معنوى خود را از دست بدهد .

از طرف ديگر ، بخارى ، مهارت و تخصّص كاملى در شناسايى افراد و رجال داشته و كتاب ديگرش به نام التاريخ الكبير را براى تمييز و تشخيص رجال حديث نوشته است . حتّى از وى ، نقل گرديده است كه كمتر ناقل حديثى هست كه درباره او مطلبى و داستانى در پيش من نباشد ؛ ولى براى اين كه اين كتاب ، بيش از اين نباشد ، از تفصيل بيشتر آن خوددارى نمودم .(3) پس وى مى توانسته از امام صادق عليه السلام ، روايت نقل كند و اين كار را نكرده كه خود ، جاى تأمّل دارد ، آن هم به چند دليل :

1 . بخشى از دوران امامت امام صادق عليه السلام ، مصادف شده بود با انقراض حاكميت

ص: 314


1- . هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 667 - 668 .
2- . منهاج السنّة النبوّية ، ج 4 ، ص 134 ؛ سيرى در صحيحين ، ص 90 .
3- . صحيح البخارى ، ص 6 ؛ تاريخ بغداد ، ج 2 ، ص 7 .

نيرومند بنى اميه از يك طرف و روى كار آمدن بنى عباس از طرف ديگر . اين خلأ ناشى از انقراض يك حكومت و روى كار آمدن حكومت ديگر ، باعث شد كه يك فضاى باز سياسى و دور از اختناق براى امام صادق عليه السلام به وجود آيد تا بتواند توجّه مسلمانان و تمام شيعيان را به اهل بيت عليه السلام جلب كند و آنان را به تمسّك به احاديث آن بزرگواران ، فرا خوانَد .

در اين دوره ، امام عليه السلام ، روايات خويش را براى شاگردان خود نقل مى فرمود و شاگردان ائمه (اعمّ از شيعه و سنى) ، روايات او را مى نوشتند . از نشانه هاى اين ادّعا ، مى توان نفوذ روايات ائمّه شيعه در فقه اهل سنّت اشاره نمود و اين كه بسيارى از محدّثان آنها از امام صادق و باقر عليهماالسلام ، رواياتى نقل كرده اند كه بخشى از آن روايات ، در جوامع حديثى آنان مندرج است و روايات زيادى در كتب آنها پيدا مى شوند كه گاه از نظر لفظى و گاه از جهت مضمون ، شبيه روايات اهل بيت عليه السلام هستند .(1)

2 . بخارى از نظر زمان ، به امام صادق عليه السلام نزديك بوده است .

3 . بخارى ، براى اخذ حديث ، حدود شش سال در حجاز - كه مركز نشر علم امام صادق عليه السلام بوده - ، اقامت نموده است و به مراكز شيعه (بغداد و كوفه) ، رفت و آمد زيادى داشته است ، به حدى كه تعداد سفرهايش را به اين دو شهر نيز فراموش كرده بود . در آن دوران ، تعداد شاگردان امام صادق عليه السلام ، در حجاز و عراق ، قابل شمارش نبودند و شهرت و دانش آن حضرت ، چنان بود كه به گوش تمام محدّثان اهل سنّت ، در دورترين نقاط مملكت وسيع اسلامى ، رسيده بود . كسى نمى توانست ادّعاى فقه و حديث كند ، در حالى كه از موقعيّت علمى آن امام عليه السلام بى اطّلاع باشد .

4 . بخارى ، از عده زيادى كه از امام صادق عليه السلام نيز اخذ حديث نموده اند (مانند عبد الوهّاب ثقفى ، خاتم ابن اسماعيل ، مالك بن انس و وهب بن خالد) ، اخذ حديث

ص: 315


1- . حيات فكرى و سياسى امامان شيعه ، ص 269 .

نموده و اينها از مشايخ حديث بخارى هستند ؛(1) امّا حديث هايى را كه آنان از امام نقل كرده اند ، ترك نموده و نقل نكرده است .(2)

امّا اگر بهانه بخارى در عدم نقل حديث از امام صادق عليه السلام ، عدم ذكر سند از ايشان باشد (مانند نقلى كه از أبوبكر بن عياش است كه به او گفتند : چرا با اين كه جعفر بن محمّد را درك كرده اى ، از او استماع حديث نكرده اى؟ او گفت : «از جعفر بن محمّد درباره احاديثى كه نقل مى كرد ، پرسيدم آيا چيزى از آنها را شنيده است؟ - يعنى شيوخ حديثى دارد - گفت : نه! اينها رواياتى هستند كه از آبائم نقل مى كنم») ،(3) جواب اين اشكال را خود امام عليه السلام داده اند ؛ آن جا كه مى گويند :

حديثى حديث أبى ، و حديث أبى حديث جدّى ، و حديث جدّى حديث الحسين ، و حديث الحسين حديث الحسن ، و حديث الحسن حديث أمير المؤمنين عليه السلام و حديث أمير المؤمنين حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله و حديث رسول اللّه قول اللّه - عزّوجلّ - » .(4)

پس شاگردان شيعه آن حضرت ، نيازى به ذكر سند از سوى حضرتْ احساس نمى كردند و تنها با ذكر «عن ابى عبد اللّه» ، به نقل روايت مى پرداختند ؛ زيرا اعتقاد شيعه به عصمت و امامت ائمّه و حجّيت قول ايشان ، آنان را از مطالبه سند ، بى نياز مى ساخت . اهل سنّت نيز بايد اين گونه از ايشان نقل حديث مى كردند : «جعفر بن محمّد عن ابيه ، عن آبائه عن رسول اللّه» . پس اين بهانه كه آن امام عليه السلام سلسله سند را ذكر نمى كردند ، بهانه اى واهى است . البته در مورد ديگر ائمه معصوم عليه السلام ، چون شيعيان نيز روايات اندكى نقل كرده اند ، نمى توان بر بخارى خرده گرفت ؛ زيرا تنها با بررسى

ص: 316


1- . سيرى در صحيحين ، ص 89 .
2- . همان جا .
3- . تهذيب التهذيب ، ج 2 ، ص 103 ؛ حيات فكرى و سياسى امامان شيعه ، ص 267 ؛ پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، ص 256 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 53 .

كتاب اوّل از الكافى كلينى (العقل و الجهل) ، متوجّه مى شويم كه هفتاد درصد روايات آن ، از صادقين عليهماالسلام نقل شده و تنها سى درصد باقى مانده ، از ديگر امامان معصوم عليه السلام است .

هشت . شمار رجال متّهم و ضعيف

ابن حجر در مقدمه فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، نام بيش از چهارصد نفر از رجال بخارى را كه هر كدام به نوعى ، مورد طعن قرار گرفته اند و رجاليان ، آنان را ضعيف و غير موثّق دانسته اند ، ذكر كرده است .(1) از نكات مهم در مورد رجال روايات اين كتاب و شيوه مؤلّف ، آن است كه بخارى ، صحّت مذهب راويان را براى نقل حديث از آنان ، هر چند به عنوان اصول و در مقام احتجاج ، لازم ندانسته است . از اين رو ، تعداد قابل توجّهى از راويان صدوقى كه وى به نقل احاديث آنان پرداخته ، از منظر اهل سنّت ، متّهم به فساد مذهب (مانند ، تشيّع ، ارجاء و نصب) بوده اند ؛ لكن جز دو تن از آنان ، بقيه ، مبلّغ و دعوت كننده ديگران به فساد مذهب خويش براساس ديدگاه بخارى نبودند(2) ... و از نظر بسيارى از محدّثان ، نقل روايات از بدعت گذاران غير مبلّغ ، بلامانع است .(3) در اين جا براى آشنايى بيشتر ، تعدادى از آنان را نام مى بريم :

الف . نواصب(4)

1 . اسحاق(5) بن سويد عدوى ؛ 2 . بهز بن اسد ؛ 3 . جرير بن عثمان حمصى ؛

ص: 317


1- . هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 548 .
2- . فتح المغيث بشرح الفيه الحديث للعراقى ، ج 2 ، ص 64 - 67 .
3- . دانش رجال از ديدگاه اهل سنّت ، ص 201 .
4-
5- 4 . اينان كسانى اند كه نسبت به امام على عليه السلام و اهل بيت عليه السلام ، دشمنى دارند الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقية ، ج 2 ، ص 185 . پس از نامه معاويه به كارگزارانش مبنى بر جعل روايات بر ضد اهل بيت عليه السلام و نشر آنها در ميان مردم ، راه جعل حديث ، به روى راويان ناصبى ، باز گرديد و تعداد آنان ، رو به فزونى گذاشت (شرح نهج البلاغة ، ج 11 ، ص 44 - 45) تا آن جا كه حدود شصت نفر ، راوى ناصبى ، در ميان رجال صحيح البخارى ، به چشم مى خورند (پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 181 ؛ پژوهش نامه قرآن و حديث ، ش 1 ، ص 66) .

4 . حصين بن نمير واسطى ؛ 5 . عبد اللّه بن سالم اشعرى ؛ 6 . قيس بن ابى حازم(1) ؛ 7 . عروة بن زبير(2) ؛ 8 . حريز بن عثمان(3) ؛ 9 . ابو بردة بن ابو موسى اشعرى(4) ؛ 10 . اسحاق بن سويد بن هبيره عدوى(5) ؛ 11 . محمّد بن زياد هانى ابو سفيان حمصى(6) ؛ 12 . عبد اللّه بن سالم اشعرى حمصى(7) ؛ 13 . قيس بن ابو حازم بجلى .(8)

ب . مرجئه(9)

1 . ابراهيم بن طهمان ؛ 2 . ايّوب بن عائذ طائى ؛ 3 . ذر بن عبد اللّه مرهبى ؛ 4 . شبابة بن سوار ؛ 5 . عبد الحميد بن عبد الرحمان بن اسحاق حمانى ؛ 6 . عثمان بن غياث بصرى ؛ 7 . عمر بن ذر ؛ 8 . عمرو بن مره ؛ 9 . محمّد بن خازم ابو معاويه ضرير ؛ 10 . ورقاء بن عمرو يشكرى ؛ 11 . يحيى بن صالح وحاظى .(10)

ص: 318


1- . هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 615 .
2- . شرح نهج البلاغة ، ج 1 ، ص 358 .
3- . همان ، ص 370 .
4- . همان جا .
5- . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 187 .
6- . دلائل الصدق ، ج 1 ، ص 60 .
7- . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 195 .
8- . همان جا .
9- . كلمه «ارجاء» ، در لغت ، دو معنا دارد : الف . تأخير انداختن ؛ ب . اميد دادن . اطلاق اسم مرجئه به گروهى خاص ، به معناى اوّل ، به اين دليل است كه آنان عمل را از ايمان متأخّر مى دانستند و معتقد بودند كه عمل از حيث رتبه ، بعد از ايمان بوده و داخل در حقيقت ايمان نيست ؛ امّا به معناى دوم ، به اين دليل است كه معتقد بودند ، گناه ، به ايمان و كفر ضرر نمى رساند ، همان گونه كه با وجود كفر ، طاعت ، فايده اى ندارد . بنا بر اين ، آنها به مؤمنان ، اميد مى دادند كه اگر گناهانى انجام دهند ، ممكن است بخشيده شوند توضيح الملل : ترجمه الملل والنحل ، ج 1 ، ص 179 .
10- . هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 647 - 648 .

ج . قدريه(1)

1 . ثور بن زيد ديلى مدنى ؛ 2 . ثور بن يزيد حمصى ؛ 3 . حسان بن عطيه محاربى ؛ 4 . حسن بن ذكوان ؛ 5 . داوود بن حصين ؛ 6 . زكريا بن اسحاق ؛ 7 . سالم بن عجلان ؛ 8 . سلام بن مسكين ازدى ابو روح بصرى ؛ 9 . سيف بن سليمان مكّى ؛ 10 . شبل بن عباد مكّى ؛ 11 . شريك بن عبد اللّه بن ابى نمر ؛ 12 . عبد اللّه بن عمرو ابو معمر ؛ 13 . عبد اللّه بن ابى لبيد مدنى ؛ 14 . عبد اللّه بن ابى نجيح مكى ؛ 15 . عبد الاعلى بن عبدالاعلى بصرى ، 16 . عبد الوارث بن سعيد تنورى ؛ 17. عطاء بن ابى ميمون ؛ 18 . عمر بن ابى زائده ؛ 19 . عمران بن مسلم قيصر ؛ 20 . عمير بن هانئ دمشقى ؛ 21 . عوف اعرابى بصرى ؛ 22 . قتادة بن دعامه ؛ 23 . كهمس بن منهال ؛ 24 . محمّد بن سواء بصرى ؛ 25 . هارون بن موسى اعور نحوى ؛ 26 . هشام بن عبد اللّه دستوائى ؛ 27 . وهب بن منبه يمانى ؛ 28 . يحيى بن حمزه حضرمى .(2)

د . شيعه(3)

1 . اسماعيل بن ابان ؛ 2 . جرير بن عبد الحميد ؛ 3 . خالد بن مخلد قطوانى؛ 4 . سعيد بن فيروز ابو البخترى ؛ 5 . سعيد بن عمرو بن اشوع ؛ 6 . سعيد بن كثير بن عفير ؛7 . عباد بن عوام ؛ 8 . عبد اللّه بن عيسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى ؛ 9 . عبدالرزّاق بن

ص: 319


1- . در احاديث ، قدريه ، از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليه السلام ، سختْ مورد مذمّت قرار گرفته اند و آنان را مجوس امّت خوانده اند ؛ از سوى ديگر ، در همين احاديث ، قدريه بر دو گروه مختلف ، اطلاق شده است : الف . گاه به معتقدان به قضا و قدر الهى در افعال انسان ؛ ب . گاه به منكران قضا و قدر الهى در افعال انسان ، يا قائلين به قدرت و اختيار مطلق انسان در افعالش . در كتاب هاى مذاهب و فرق ، منظور ، همين معناى دوم است آشنايى با فرق و مذاهب اسلامى ، ص 42 .
2- . هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 647 - 648 .
3- . ابن حجر در تعريف تشيّع مى گويد : «والتشيّع محبّة على وتقديمه على الصحابة فمن قدمه على أبى بكر وعمر فهو غال فى تشيعه ، ويطلق عليه رافضى وإلاّ فشيعى فإن انضاف إلى ذلك السب أو التصريح بالبغض فغال فى الرفض وإن اعتقد الرجعة إلى الدنيا فأشدّ فى الغلو» همان ، ص 646 .

همام صنعانى ؛ 10 . عبد الملك بن اعين ؛ 11 . عبيد اللّه بن موسى عبسى ؛ 12 . عدى بن ثابت انصارى ؛ 13 . على بن جعد ؛ 14 . فضل بن دكين ابو نعيم ؛ 15 . فطر بن خليفه كوفى ؛ 16 . محمّد بن جحاده كوفى ؛ 17 . محمّد بن فضيل بن غزوان ؛ 18 . مالك بن اسماعيل ابوغسان .(1)

كتاب الكافى نيز مانند صحيح البخارى ، از عيب رجال متّهم و ضعيف ، دور نبوده و از آنان رواياتى نقل كرده است . هر چند اشكالاتى كه از نظر رجال بر كتاب بخارى وارد است ، بسيار فزونى دارد بر كتاب كافى ؛ امّا با توجّه به تعداد آنها ، رقم اندكى از رجال ضعيف و متّهم به دست مى آيد ؛ زيرا رجال و روايات الكافى ، چند برابر صحيح البخارى است . در اين جا براى آشنايى بيشتر ، نام تعدادى از آن ضعفا و مجروحان را بيان مى نماييم :

1 . احمد بن ابى زاهر ابو جعفر اشعرى ؛ 2 . احمد بن مهران ؛ 3 . يونس بن ظبيان ؛ 4 . على بن حسان ؛ 5 . على بن اسباط ؛ 6 . عبد الرحمان بن كثير ؛ 7 . محمّد بن حسين بن سعيد صائغ ؛ 8 . على بن عبّاس جرازينى ؛ 9 . على بن حمزه بطائنى ؛ 10 . عمر بن شمر بن يزيد جعفى ؛ 11 . صالح بن ابى حماد ابوالخير رازى ؛ 12 . صالح ابن يحيى مزنى ؛ 13 . صالح بن عقبة بن قيس بن سمعان ؛ 14 . محمّد بن جمهور عمى بصرى ؛ 15 . محمّد بن سليمان بن عبد اللّه ديلمى ؛ 16 . محمّد بن نسان زاهرى ؛ 17 . سليم بن قيس بن سمعان ؛ 18 . مفضل بن صالح ابو جميله اسدى ؛ 19. مفضل بن عمر جعفى ؛ 20 . منخل بن جميل كوفى ؛ 21 . قاسم بن محمّد جوهرى ؛ 22 . صالح بن محمّد بن سهل همدانى ؛ 23 . عبد اللّه بن عبد الرحمان ؛ 24 . عبد اللّه بن قاسم حضرمى ؛ 25 . عبداللّه بن قاسم حارثى ؛ 26 . محمّد بن حسن بن شمون ؛ 27 . سلمة بن خطاب ؛ 28 . محمّد بن وليد صيرفى شباب ؛ 29 . محمّد بن ابى جعفر قرشى ؛

ص: 320


1- . همان ، ص 648 .

30 . محمّد بن على بن بلال ؛ 31 . احمد بن هلال ؛ 32 . امية بن على ؛ 33 . حسين بن مياح ؛ 34 . محمّد بن ارومه ؛ 35 . عبد الكريم بن عمرو بن صالح خثعمى ؛ 36 . محمّد بن عيسى يقطينى ؛ 37 . عبد اللّه بن بحر ؛ 38 . عمر بن عبد العزيز ؛ 39 . مسعدة بن صدقه ؛ 40 . وهب بن وهب ابو البخترى ؛ 41 . حسن بن عبّاس بن حريش .(1)

نُه . جايگاه اين دو كتاب و عكس العمل ديگران نسبت به آنها

كتاب الكافى ، بسيار زود ، جاى خود را در ميان شيعيان باز كرد ، چنان كه نجاشى مى گويد :

من به مسجد لؤلؤ - كه همان مسجد نفطويه نحوى است - ، رفت و آمد داشتم تا قرآن را بر امام مسجد بخوانم . جماعتى از اصحاب حديث ، كتاب الكافى را به اين صورت بر ابو الحسين احمد بن احمد كوفى ، قرائت مى كردند كه : حدّثكم محمّد بن يعقوب كلينى ... . ابوالحسن عقرايى را هم ديدم كه اين كتاب را از او روايت مى كند . ما نيز تمام كتب كلينى را از طريق مشايخ خود، محمّد بن محمّد (شيخ مفيد) ، حسين بن عبيد اللّه غضائرى، احمد بن على بن نوح سيرافى ، از ابو القاسم جعفر بن محمّد قولويه ، از كلينى روايت مى كنيم .(2)

در صحّت انتساب كتاب الكافى به كلينى ، چيزى كه نشان دهد كتاب يا قسمتى از آن ، تأليف وى نيست ، وجود ندارد ؛ جز اين كه بعد از گذشت چندين قرن از تأليف آن ، يكى از دانشمندان ، به نام ملا خليل قزوينى (م 1089ق) ، در شرح عربى الكافى ، به نام الصافى ، در صحّت انتساب تنها بخشى از آن ، ترديد كرده كه حاجى نورى ، در خاتمه مستدرك الوسائل ، اين تشكيك را مردود دانسته است.(3)

امّا نويسندگان كتاب هاى صحيح البخارى و صحيح مسلم ، با برخورد منفى معاصران رو

ص: 321


1- . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، ص 202 - 210 .
2- . رجال النجاشى ، ص 377 .
3- . علم الحديث و دراية الحديث ، ص 77 .

به رو شدند ؛ چنان كه خطيب بغدادى ، از سعيد بن عمر برزوعى نقل مى كند :

من پيش ابو زرعه رازى بودم كه صحبت از صحيح مسلم و كتاب هاى مشابه آن (صحيح البخارى) به ميان آمد . ابوزرعه گفت : اينها افرادى هستند كه خواستند پيش از وقت ، به رياست برسند ؛ چيزى درست كردند و كتابى تأليف نمودند كه قبل از احراز لياقت به وسيله آن كتاب ، خود را جلوه گر ساختند و مقامى را احراز نمودند .(1)

در آن زمان ، بخارى ، بعد از مدّتى اقامت در نيشابور و بخارا ، مجبور شد آن دو شهر را ترك كند ؛ زيرا در آن شهرها به فساد عقيده ، متّهم شده بود و مردم ، بدبينى زيادى نسبت به وى داشتند ؛ به همين دليل ، عدم توجّه به كتاب وى ، جاى هيچ شگفتى اى ندارد .

در مورد صحّت انتساب كتاب به وى ، تشكيك هايى شده است ، چنانچه مسلمه گويد :

زمانى كه على بن مدينى - استاد بخارى - كتاب العلل را تأليف نمود ، در حفظ و حراست آن ، اهتمام فراوان مى ورزيد كه مبادا به دست كسى برسد ؛ اتّفاقا چند روز براى سركشى باغ هاى خويش به بيرون شهر رفت . بخارى ، از اين فرصت استفاده كرد و به نزد يكى از فرزندان ابن مدينى آمد و او را به وسيله پول ، تطميع كرد و بر آن واداشت كه العلل را به مدت يك روز ، در اختيار وى قرار دهد تا آن را مطالعه كند . چون كتاب به دست بخارى رسيد ، با عجله و به وسيله چند نفر كاتب ، نسخه اى از روى آن تهيه كردند و اصل كتاب را به فرزند ابن مدينى برگردانيد . پس از بازگشت ابن مدينى - كه جلسات درس شروع گرديد - ، او متوجّه شد كه هر مطلبى مى گويد ، بخارى ، با گفتار و نظريه خود وى ، بدو پاسخ مى دهد و چون اين موضوع تكرار شد ، به قضيه استنساخ كتاب پى برد و همين جريان ، موجب ناراحتى و اندوه شديد او شد . در اثر همين غم و اندوه ، پس از مدّت كمى ، از دنيا

ص: 322


1- . تاريخ بغداد ، ج 4 ، ص 273 - 274 ؛ سيرى در صحيحين ، ص 69 .

رفت . بخارى نيز به وسيله نسخه اى كه از العلل تهيه كرده بود ، خود را از هر گونه بحث و بررسى راويان حديث ، مستغنى ديد و به خراسان بازگشت و كتاب صحيحش را تدوين كرد و همين صحيح البخارى - كه كتاب على بن مدينى ، نقش مهمّى در آن داشت - ، موجب شهرت بخارى گرديد .(1) شهرت و اعتبار صحيح البخارى و توجّه دانشمندان به آن ، پس از وى ، رو به افزايش نهاد ؛ كتاب الكافى نيز به همين گونه . لكن از مقايسه كارهاى صورت گرفته درباره صحيح البخارى و الكافى ، چنين بر مى آيد كه توجّه دانشمندان اهل سنّت ، به مهم ترين جامع حديثى شان بيش از دانشمندان شيعه به الكافى بوده است . تلاش هاى مزبور را به اجمال مى توان در چهار بخش پى گيرى نمود :

الف . تدوين شروح

از جمله كارهاى دانشمندان اهل سنّت ، شرح نويسى بر كتب اوليه حديثى شان بوده است . اين كار ، از همان سال هاى اوّليه بعد از تأليف كتب رخ داده است و تا كنون نيز ادامه دارد و بيشتر آنها تا به امروز ، باقى مانده اند . از جمله اين كتب ، صحيح البخارى است كه بيشترين شروح را به خود اختصاص داده است ؛ امّا در مورد اوّلين جامع حديثى شيعه ، وضعيت اين گونه نيست ؛ زيرا هم از نظر تعداد شرح هايى كه بر اين كتاب نوشته شده و هم از نظر زمانى ، نسبت به صحيح البخارى ، بسيار ضعيف تر است . از اوّلين شرح هايى كه بر كتاب صحيح البخارى نوشته شده ، إعلام السنن ابو سليمان حمد بن محمّد بن ابراهيم بن خطاب بستى شافعى (338ق) را مى توان نام برد ؛(2) ولى در شيعه ، نقل شده كه نصيرالدين محمّد بن محمّد بن حسن طوسى (673ق) ، بر الكافى

ص: 323


1- . تهذيب التهذيب ، ص 44 ؛ سيرى در صحيحين ، ص 72 . همچنين در مورد صحّت انتساب التاريخ الكبير به بخارى ، تشكيك شده ، چنان كه افرادى مانند : ابوحاتم و ابوزرعه ، آن را به خود نسبت داده اند ر.ك : تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام ، ج 19 ، ص 259 ؛ معجم البلدان ، ج 3 ، ص 120 .
2- . كشف الظنون ، ج1 ، ص430 .

شرحى نوشته كه گويا موجود نيست(1) و شرح هايى كه از اين كتاب موجودند ، همگى مربوط به قرن يازده هجرى به بعد هستند كه از جمله آنها مرآة العقول علاّمه مجلسى (1111 ق) را مى توان نام برد .

ب . استدراك نگارى

چنان كه قبلاً گفته شد ، مستدركات ، جمع مستدرك است و آن عبارت است از : «كتابى كه به عنوان متمّم كتابى ديگر و با همان شروط ، احاديثى را كه از كتاب سلف فوت شده ، گردآورى نموده باشد» .(2)

مسئله مستدرك نگارى ، در بين شيعيان ، رواج زيادى نداشته و تنها بعضى از متأخّران ، به نگارش چنين كتاب هايى دست زده اند ؛ مانند محدّث نورى كه بر وسائل الشيعة شيخ حر عاملى ، مستدركى به نام مستدرك الوسائل نگاشته كه شامل احاديث كتبى است كه شيخ حر ، آنها را صحيح نمى دانسته و نيز كتاب هايى كه شيخ به آنها دسترسى نداشته است و باب بندى اين كتاب ، بر اساس ابواب فقهى است ؛(3) امّا كتابى به نام «مستدرك على الكافى» كه بر طبق شرايط كلينى نگاشته شده باشد ، وجود ندارد ؛ ولى مستدرك نگارى در ميان اهل سنّت ، رواج زيادى يافت ؛ چنان كه مستدرك نگارى آنان ، با عنايت بخصوص به احاديث صحيح البخارى و ديگر صِحاح بوده است . مستدرك نگاران ، احاديثى كه طبق شرايط شيخين وجود داشته ، ولى آن احاديث را در صحيحين نياورده اند ، يا اين كه موفّق به ديدن آن نشده اند ، ذكر مى كنند .

ج . استخراج نگارى

مستخرجات ، جمع مستخرج بوده و آن عبارت است از : «كتابى كه نويسنده ، روايات يكى از كتاب هاى حديثى را به غير از اسناد صاحب كتاب ، بلكه با سندى كه

ص: 324


1- . الشيخ الكلينى البغدادى وكتابه الكافى ، ص160 .
2- . علوم الحديث و مصطلحه ، ص 307 ؛ علم الحديث و دراية الحديث ، ص 89 .
3- . علم الحديث و دراية الحديث ، ص 89 .

خود از شيوخ و اساتيدش در دست دارد ، نقل كند» .(1)

تعداد مستخرجات در حديث اهل سنّت ، زيادند و بيشتر اين مستخرجات ، بر دو كتاب صحيح البخارى و صحيح مسلم نوشته شده اند . براى كتب مستخرج ، فوايدى بيان شده كه عبارت است از :

1 . عالى السند(2) بودن حديث : مثلاً اگر ابو نعيم ، حديثى را از عبد الرزّاق ، از طريق بخارى يا مسلم روايت كند ، چهار واسطه در سلسله سند وجود دارد و اگر آن را از طبرانى يا دبرى روايت كند ، در سلسله سند ، دو واسطه وجود دارد .

2 . تأكيد بر صحّت حديث : وجود دو سلسله سند ، يكى از صاحب كتاب و ديگرى از مستخرج ، باعث تقويت سلسله سند و تأكيد بر صدور صحت آن مى شود .

3 . وجود طرق مختلف در حديث : اين كار ، باعث برترى و ترجيح آن بر احاديث معارض و مخالف مى شود .(3)

در هر حال ، وجود كتب مستخرج ، باعث تقويت اسناد صحيح البخارى شده ؛ ولى در مورد الكافى ، هيچ كتاب مستخرجى نوشته نشده و در تهذيب الأحكام ، الاستبصار و كتاب من لا يحضره الفقيه ، احاديث آن با حفظ سند ، عينا نقل شده اند .

د . تأليف كتب رجالى

با بررسى اسناد روايات الكافى به صورت اجمالى ، تعداد رجال و راويان آن مشخص مى شود ؛ زيرا تاكنون ، كتابى در زمينه رجال الكافى تأليف نشده و تنها كتاب رجال اسانيد او طبقات الكافى وجود دارد كه نويسنده در آن ، بيشتر سعى كرده طبقه راويان و رجال را مشخص سازد ؛ ولى از تعداد آنها يا نشان دادن راويان

ص: 325


1- . تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى ، ج 1 ، ص 85 ؛ علوم الحديث ومصطلحه ، ص 308 ؛ علم الحديث ودراية الحديث ، ص 220 .
2- . به حديث متّصل قليل الوسائط ، عالى السند مى گويند ر.ك : علم الحديث ودراية الحديث ، ص 67 .
3- . تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى ، ج 1 ، ص 85 .

مشترك، خبرى نيست .(1)

وجود مشتركات فراوان در سلسله اسناد ، كار شمارش رجال و راويان را بسيار مشكل كرده است؛ هر چند كه بعضى از آنها را با توجّه به قرائنى كه در همين كتاب و ديگر كتب رجالى وجود دارد ، مى توان تشخيص داد ؛ امّا در عين حال ، زحمت فراوانى دارد كه از عهده بسيارى از اهل فن هم خارج است .

امّا در مورد رجال صحيح البخارى ، همان دهه هاى اوليه بعد از تأليف آن ، كتبى تأليف شده كه از جمله آنها مى توان رجال صحيح البخارى ، نوشته كلاباذى را نام برد . او در اين كتاب ، رجال و راويان صحيح البخارى را مشخص نموده كه اين مسئله ، توجّه بيشتر علماى اهل سنّت نسبت به كتاب صحيح البخارى و شناخت راويان و رجال آن را مشخص مى سازد . اين مورد را مى توان از جمله برترى هاى صحيح البخارى بر الكافى دانست .

بخش دوم : نقاط قوّت «صحيح البخارى» و نقاط ضعف «الكافى»

يك . نام گذارى كتاب

نام گذارى كتاب كلينى توسّط خود وى صورت نگرفته است ؛ بلكه اين نام ، بعد از وفات وى ، از متن مقدمه كتاب برگرفته شده است . البته براساس نقل ديگرى كه مشهور است ، كتاب را بر حضرت مهدى عليه السلام عرضه داشتند و ايشان آن را تأييد كردند و جمله «كاف لشيعتنا» را براى تحسين و بزرگداشت آن به كار برده اند كه به احتمال خيلى ضعيف ، نام كتاب را از اين جمله گرفته اند .

در هر حال ، اين نام را آيندگان براى كتاب ايشان به كار برده اند و خود كلينى ، در

ص: 326


1- . ر.ك : رجال أسانيد أو طبقات رجال الكافى .

نام گذارى كتابش دخالت نداشته كه اين مسئله را شايد بتوان از نقاط ضعف اين كتاب ، نام برد . هر چند كه ايشان در مقدمه كتاب ، با فروتنى ، اين را هم مطرح مى كنند كه اگر در تأليف كتاب ، كوتاهى شده و موارد نقص در آن مشاهده مى شود ، ما را ارشاد و راهنمايى كنيد ؛ زيرا نصيحت و ارشاد ، ميان برادران مؤمن ، واجب است .(1)

امّا نام گذارى كتاب بخارى ، به «الجامع المسند الصحيح المختصر من امور رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سننه و ايّامه»(2) توسّط خود بخارى ، صورت گرفته كه شايد بتوان از نقاط قوّت اين كتاب نام برد ؛ زيرا دورنمايى از كتاب در اين نام گذارى ، بيان شده كه خواننده ، متوجّه متن و موضوع كتاب شده و مى فهمد كه به چه صورتى نوشته شده است .

دو . احاديث زنان راوى(3)

پيش از اسلام ، زنان در طول تاريخ ، از نظر موقعيّت اجتماعى ، در پايين ترين گونه ممكن به سر مى بردند و ارزش و احترام شايسته خود را دارا نبودند . با ظهور اسلام ، شخصيت آنان به نحو بارزى از نظر اجتماعى و دينى ، افزايش پيدا كرد ، به طورى كه در قرآن كريم ، آيات فراوانى در مورد احكام و حقوق ويژه زنان عنوان گرديد ؛ مثل آيات مربوط به نكاح و طلاق و اداره امور خانواده و يا سوره هايى به نام نساء يا مريم ، به نامشان اختصاص يافت . به هر حال ، در كتب رجالى و حديثى شيعه و اهل سنّت ، از زنان ، حديث و شرح حال كمى نقل شده كه جاى بسى تأمّل دارد . در كتاب هاى صحيح البخارى و الكافى نيز احاديثى از زنان نقل شده كه در اين جا براى آشنايى بيشتر ، نام و تعداد احاديث آنان را بيان مى نماييم :

ص: 327


1- . الكافى ، ص 9 .
2- . تهذيب الأسماء واللغات ، ج 1 ، ص73 ؛ هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 10 .
3- . ر.ك : الاصابة فى تمييز الصحابه ، ج 4 ، ص 291 ؛ الاستيعاب فى معرفة الأصحاب ، ج 4 ، ص 342 - 520 ؛ اُسد الغابة فى معرفة الصحابة ، ج 5 ، ص 206 - 527 ؛ تراجم أعلام النساء ، محمّد حسين اعلمى حائرى ؛ اعلام النساء ، على محمّد على دخيل ؛ زنان دانشمند و راوى ، احمد صادقى اردستانى .

الف . احاديث زنان راوى «الكافى»

1 . اسماء : يك حديث ؛ 2 . امّ احمد بنت موسى : يك حديث ؛ 3 . امّ حسين بن موسى بن جعفر : يك حديث ؛ 4 . امّ اسحاق بنت سليمان : يك حديث ؛ 5 . امّ سلمة يا امّ محمّد بن مهاجر : يك حديث ؛ 6 . امّ هانى : دو حديث ؛ 7 . امامة بنت أبى العاص بن ربيع : يك حديث ؛ 8 . امّ الحسن : يك حديث ؛ 9 . امرأة الحسن الصيقل : دو حديث ؛ 10 . بنت عمر بن يزيد : دو حديث ؛ 11 . جويرة : يك حديث ؛ 12 . حبابة الوالبية : دو حديث ؛ 13 . حكيمة بنت محمّد بن على عليهماالسلام : يك حديث ؛ 14 ، حكيمة بنت موسى عليه السلام : يك حديث ؛ 15 . حمادة بنت الحسن اخت أبى عبيدة الحذاء : يك حديث ؛ 16 . خديجة بنت عمر بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب عليه السلام : يك حديث ؛ 17 . سعيدة : يك حديث ؛ 18 . سعيدة اخت محمّد بن أبى عمير : يك حديث ؛ 19 . منه اخت محمّد بن أبى عمير : يك حديث ؛ 20 . عمة الحسن بن مسلم : يك حديث ؛ 21 . فاطمة بنت اسد : يك حديث ؛ 22 . فاطمة بنت الحسين بن على عليهماالسلام : يك حديث ؛ 23 . فاطمة بنت على : يك حديث ؛ 24 . سالمة مولاه أبى عبداللّه عليه السلام : يك حديث ؛ 25 . امّ سلمة يا امّ اسماعيل بن ارقط : يك حديث .(1)

ب . احاديث زنان راوى «صحيح البخارى»

1 . اسماء بنت أبى بكر : شانزده حديث ؛ 2 . اسماء بنت عميس : يك حديث ؛ 3 . أميمة بنت خالد بن سعيد بن العاص امّ خالد : دو حديث ؛ 4 .حفصة بنت عمر بن خطاب : پنج حديث ؛ 5 . خنساء بنت خذام : يك حديث ؛ 6 . خولة بنت قيس الأنصارية : يك حديث ؛ 7 . الربيع بنت معوذ الانصارية : سه حديث ؛ 8 . رملة بنت أبى سفيان امّ حبيبة : دو حديث ؛ 9 . زينب بنت جحش : دو حديث ؛ 10 . زينب بنت

ص: 328


1- . معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 170 - 201 .

أبى سلمة بن عبدالأسد : دو حديث ؛ 11 . زينب الثقفية امرأة ابن مسعود : يك حديث ؛ 12 . سبيعة بنت الحارث الاسلمية : يك حديث ؛ 13 . سودة بنت زمعة العامرية : يك حديث ؛ 14 . صفية بنت حيى : يك حديث ؛ 15 . صفية بنت شيبة العبدرية : يك حديث ؛ 16 . عائشة بنت ابى بكر : دويست و چهل و دو حديث ؛ 17 . فاخته امّ هانئ بنت ابى طالب الهاشميه : دو حديث ؛ 18 . فاطمة بنت قيس الفهرية : يك حديث ؛ 19 . فاطمة الزهرا عليهاالسلام بنت سيّدنا رسول اللّه صلى الله عليه و آله يك حديث ؛ 20 . لبابة امّ الفضل : دو حديث ؛ 21 . ميمونة بنت الحارث الهلاليه : هفت حديث ؛ 22 . نسيبة امّ عطية الأنصارية : پنج حديث ؛ 23 . هند بنت أبى امية بن المغيرة المخزومية امّ سلمة : شانزده حديث ؛ 24 . امّ حرام بنت ملحان : دو حديث ؛ 25 . امّ رومان والدة عائشة : دو حديث ؛ 26 . امّ سليم الأنصارية : دو حديث ؛ 27 . امّ شريك العامرية : يك حديث ؛ 28 . امّ العلاء الأنصارية : يك حديث ؛ 29 . امّ قيس بنت محصن الأسدية : دو حديث ؛ 30 . امّ كلثوم بنت عقبة بن أبى معيط : يك حديث ؛ 31 . بنت خفاف بن ايماء : يك حديث .(1)

چنان كه مشاهده شد ، تعداد احاديثى كه در كتاب صحيح البخارى از زنان نقل شده ، بسيار بيشتر از كتاب الكافى است . جمع احاديثى كه از زنان ، در الكافى نقل شده به سى حديث هم نمى رسد ؛ ولى بخارى در صحيحش ، تنها از عايشه ، 242 حديث نقل مى كند .

سه . تنوّع اطّلاعات

يكى از مسائلى كه توجّه بيش از حدّ دانشمندان به جوامع اوّليه حديثى شيعه و اهل سنّت را به خود جلب كرده ، اطّلاعات متنوّعى است كه در آنها وجود دارد و باعث روشن شدن مسائل مبهم گذشته ، وضعيت زندگى مردم و ويژگى هاى فردى اشخاص مى شوند . در اين زمينه ، كلينى در «كتاب الحجّة» ، ابواب مشخّصى را با نام «ابواب التاريخ» به مسائل تاريخى اى كه مربوط به زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليه السلام مى شود ، اختصاص داده كه

ص: 329


1- . هدى السارى : مقدّمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ص 668 .

تقريبا شامل 257 حديث مى شود . در ديگر كتب و ابواب الكافى ، اشاره به مسائل تاريخى ، بسيار اندك است ؛ امّا بخارى ، با آن كه هيچ كتاب و بابى را به صورت جداگانه ، به اين نام اختصاص نداده ، در عوض ، در كتاب هاى ديگر مانند : بدء الوحى ، المناقب و المغازى ، مسائل تاريخى زيادى را بيان داشته كه از رهگذر آن ، اطّلاعات فراوانى را به دست تاريخ نگاران و علاقه مندان به مسائل تاريخى مى دهد .

البته مراد ما از تنوّع اطلاعات تاريخى منعكس در روايات ، آن دسته احاديثى است كه در ابواب و كتبى آمده اند كه ماهيت آنها تاريخى نيستند ؛ مانند احاديثى كه در كتاب الصلاة ، نكاح و بيع آمده اند كه گرچه اينها كتب تاريخى نيستند ، امّا مسائل تاريخى فراوانى به صورت جزئى و كلى در آنها بازتاب شده كه ما را با بعضى از مسائل مبهم تاريخى ، آشنا مى نمايند . در اين جا براى آشنايى بيشتر ، دو نمونه را بيان مى نماييم :

الف . على بن محمّد ، عن عبداللّه بن اسحاق العلوى ، عن الحسين بن على عن محمّد بن سليمان الديلمى ، عن عيثم بن أسلم النجاشى عن أبى بصير قال : سألت أبا عبداللّه عليه السلام عن الصلاة فى الفراء قال : كان على بن الحسين صلوات اللّه عليهما رجلاً صردا لا تدفئه فراء الحجاز لأنّ دبّاغتها بالقرظ فكان يبعث إلى العراق فيؤتى ممّا قبلهم بالفرو فيلبسه فإذا حضرت الصلاة ألقاه وألق القميص الّذي تحته الّذى يليه ، فكان يسأل عن ذلك ، فقال : إنّ أهل العراق يستحلّون لباس الجلود الميتة ويزعمون أنّ دباغة ذكاته .(1)

از اين حديث ، به سه نكته قابل توجّه تاريخى مى توان دست يافت :

1 . حسّاسيت امام سجاد عليه السلام را نسبت به سرما نشان مى دهد ؛

2 . چگونگى خواندن نماز در پوست دبّاغى شده اى كه از عراق براى ايشان آورده مى شد ، نشان مى دهد ؛ چنان كه آن حضرت ، هنگام نماز ، آن را و حتّى لباس زيرينش را

بيرون مى آورد ؛

3 . تفكّر قاطبه اهل عراق را در مورد اين كه دبّاغى ، پوست حيوان مرده را پاك

ص: 330


1- . الكافى ، ج 3 ، ص 397 .

مى كند ، نشان مى دهد .

ب . حدّثنا أبو الوليد قال حدّثنا زائدة قال حدّثنا زياد بن علاقة قال سمعت المغيرة بن شعبة يقول انكسفت الشمس يوم مات إبراهيم فقال الناس انكسفت لموت إبراهيم فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنّ الشمس والقمر آيتان من آيات اللّه لا ينكسفان لموت أحد ولا لحياته فإذا رأيتموهما فادعوا اللّه وصلّوا حتّى ينجلى .(1)

اين حديث ، روشن مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله صاحب فرزند پسرى به نام ابراهيم بوده كه در همان ايام كودكى ، فوت كرده است . در ضمن ، در آن ايّام ، خورشيدگرفتگى نيز رخ داده است و برداشت سطحى مردم كه حوادث آسمانى و طبيعى را به مسائل و حوادث زمينى ربط مى دادند و آنها را تابعى از مشكلات سر راه انبيا و اطرافيانشان مى دانستند ، نشان مى دهد .

چهار . شرط بخارى در آوردن احاديث معنعن

وى براى نقل احاديث معنعن ،(2) دو شرط داشته است : اوّل معاصرت راوى با كسى كه از وى نقل روايت كرده (مروى عنه) ، دوم ثبوت ملاقات آن دو ؛ زيرا از نظر بخارى ، تنها در صورت وجود اين دو شرط ، مى توان اطمينان يافت كه احاديث معنعن متّصل اند . هر چند كه بخارى ، تنها در صورت وجود اين دو شرط مى توان اطمينان يافت كه احاديث معنعن متّصل اند . هر چند كه بخارى ، نه در كتاب صحيحش و نه در ديگر كتبش ، هيچ گاه بر شرايطى كه به موجب وجود آنها در راويان ، به نقل احاديث آنان پرداخته ، تصريح نكرده است ؛ لكن اهل علم و حديث ، با تتبّع فراوان در اسناد احاديثى كه وى به نقل آنها پرداخته ، دريافته اند كه وى در احاديثى كه با سند متّصل ، آنها را نقل كرده است ، تنها از راويان مشهورى كه در درجه اعلى از جهت عدالت و حفظ و اتقان قرار داشته اند ، نقل

ص: 331


1- . صحيح البخارى ، ج 3 ، ص 473 .
2- . معنعن : حديثى است كه در اسناد آن ، نام راويان آن با لفظ «عن» ، به ترتيب ذكر شده اند ؛ يعنى آمده : «عن فلان عن فلان ...» .

روايت كرده است .(1)

امّا چنين تصريحى ، نه از خود كلينى و نه از ديگر علما نسبت به نقل احاديث معنعن كتاب الكافى ، وجود ندارد . همچنين در احاديث معنعن ، چنانچه روات از شبهه تدليس ، برى باشند ، سند به حسب ظاهر ، متّصل محسوب مى شود ، مشروط بر اين كه ملاقات هر يك از روات با مروى عنه ، ممكن باشد وگرنه ، ممكن است راوى ، مروى عنه را نديده باشد و از وى (بعن فلان) نقل حديث كند . بنا بر اين ، آن روايت ، منقطع خواهد بود .(2)

نتيجه گيرى

در يك جمع بندى كلى ، مى توانيم به نتايج به دست آمده از مباحث مطرح شده ، به صورت ذيل اشاره كنيم :

الف . با توجّه به بررسى صورت گرفته بر دو كتاب صحيح البخارى و الكافى ، مى توان گفت كه اين دو اثر ماندگار در جهان اسلام ، به لحاظ تنوّع مطالب و اين كه محصول كار انسان اند ، داراى كاستى ها و برجستگى هايى هستند .

ب . سير توجّه علماى شيعه و اهل سنّت نسبت به اين دو كتاب ، بعد از تأليف آنها رو به فزونى نهاده است .

ج . از مقايسه كارهاى صورت گرفته درباره صحيح البخارى و الكافى ، چنين بر مى آيد كه توجّه دانشمندان اهل سنّت به جامع حديثى شان ، بيش از دانشمندان شيعه به الكافى بوده است ؛ ولى اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه هر چند دانشمندان شيعى ، نسبت به اين جامع حديثى ، كوتاهى هايى كرده اند ، لكن روايات اين كتاب ، از محتواى غنى اى برخوردار است .

ص: 332


1- . اُصول الحديث ، ص 312 - 314 ؛ بحوث فى تاريخ السنّة المشرفة ، ص 244 - 245 ؛ دانش رجال از ديدگاه اهل سنّت ، ص 199 .
2- . علم الحديث و دراية الحديث ، ص 57 .

منابع و مآخذ

1 . شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد ، رباط : دار الرشاد الحديثة .

2 . اُسد الغابة فى معرفة الصحابة ، ابن الأثير الجزرى ، تحقيق : خليل مأمون شيحا ، بيروت : دار المعرفة ، 1418 .

3 . منهاج السنّة النبويّة ، احمد بن عبدالحليم بن تيميّة الحرّانى ، بيروت : دار الكتب العلميّة .

4 . هدى السارى : مقدمة فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ابن حجر العسقلانى ، رياض و دمشق : مكتبة دار السلام و دار الفيحا .

5 . تهذيب التهذيب ، ابن حجر العسقلانى ، بيروت : دار الفكر ، 1404 .

6 . الإصابة فى تمييز الصحابة ، ابن حجر العسقلانى ، بيروت : دار الكتب العلميّة .

7 . مقدمه ابن خلدون ، عبد الرحمان بن محمّد ابن خلدون ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

8 . الاستيعاب فى معرفة الأصحاب ، يوسف بن عبداللّه القرطبى المالكى ، تحقيق : على محمّد معوّض و عادل أحمد عبد الموجود ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1415 ق .

9 . أضواء على السنّة المحمّدية ، محمود ابوريه ، قم : مؤسسه انصاريان ، 1416 ق .

10 . پژوهش نامه قرآن و حديث ، غلامحسين اعرابى ، قم : دانشگاه قم ، 1382 ش .

11 . تراجم أعلام النساء ، محمّد حسين اعلمى حائرى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1407 ق .

12 . صحيح البخارى ، محمّد بن اسماعيل البخارى ؛ شرح و تحقيق : قاسم الشماعى الرفاعى ، بيروت : دار القلم ، 1407 ق .

13 . آشنايى با فرق و مذاهب اسلامى ، رضا برنجكار ، قم : مؤسسه فرهنگى طه ، 1378 ش .

ص: 333

14 . گزيده [ كتاب ] من لا يحضره الفقيه ، محمّدباقر بهبودى ، تهران : كوير ، 1370 ش .

15 . الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقية ، زين الدين بن على الجبعى العاملى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات .

16 . دانش رجال از ديدگاه اهل سنّت ، محمّدرضا جديدى نژاد ، قم : دار الحديث ، 1381 ش .

17 . حيات فكرى و سياسى امامان شيعه ، رسول جعفريان ، تهران : سازمان تبليغات اسلامى ، 1372 ش .

18 . كشف الظنون ، مصطفى بن عبد اللّه حاجى خليفه ، بيروت : دار الفكر .

19 . معجم البلدان ، ياقوت الحموى ، تحقيق : مزيد عبدالعزيز جندى ، بيروت : دار الكتب العلميّة ، 1410 .

20 . تاريخ بغداد ، أبوبكر أحمد بن على الخطيب البغدادى ، تحقيق : مصطفى عبد القادر عطا ، بيروت : دار الكتب العلميّة ، 1417 ق .

21 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبوالقاسم موسوى الخوئى ، قم : مدينة العلم ، 1409 ق .

22 . تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير والأعلام ، محمّد بن أحمد الذهبى ، تحقيق : عمر عبد السلام التَدمُرى ، بيروت : دار الكتب العربى ، 1412 ق .

23 . فتح المغيث بشرح الفيه الحديث للعراقى ، أبو عبد اللّه محمّد بن عبد الرحمان السخاوى ، تحقيق و تعليق : على حسين على ، دار الامام الطبرى ، 1412 ق .

24 . تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى ، جلال الدين السيوطى ، تحقيق و تعليق : أحمد عمر هاشم ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1414 ق .

25 . علم الحديث ودراية الحديث ، كاظم مدير شانه چى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1379 ش .

26 . الفصول المهمّة فى تأليف الاُمّة ، عبدالحسين شرف الدين موسوى ، نجف : دار النعمان .

27 . توضيح الملل (ترجمه الملل والنحل) ، عبد الكريم بن أحمد الشهرستانى ، تصحيح : سيد محمّدرضا جلالى نايينى ، تهران : اقبال ، 1373 ش .

28 . زنان دانشمند و راوى ، احمد صادقى اردستانى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1375 ش .

ص: 334

29 . علوم الحديث ومصطلحه ، صبحى صالح ، قم : منشورات الشريف الرضى ، 1363 ش .

30 . بحوث فى تاريخ السنّة المشرّفة ، أكرم ضياء العمرى ، المدينة : مكتبة العلوم والحكم ، 1405 ق .

31 . رجال أسانيد أو طبقات رجال الكافى ، حسين طباطبايى بروجردى ، مشهد : بنياد پژوهش هاى اسلامى ، 1371 ش .

32 . جامع المقال فيما يتعلّق بأحوال الحديث و الرجال ، فخر الدين طُريحى ، تحقيق : محمّد كاظم طريحى ، تهران : حيدرى .

33 . اُصول الحديث علومه و مصطلحه ، محمّد عجاج خطيب ، بيروت : دار الفكر ، 1409 ق .

34 . أعلام النساء ، على محمّد على دخيل ، بيروت : الدار الإسلامية ، 1412 ق .

35 . الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى ، ثامر هاشم حبيب العميدى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1414 ق .

36 . إرشاد السارى لشرح صحيح البخارى ، أبو العباس شهاب الدين القسطلانى ، بيروت : دار الفكر ، 1410 ق .

37 . رجال صحيح البخارى ، أبو نصر أحمد البخارى الكلاباذى ، تحقيق : عبداللّه ليثى ، رياض : مكتبة المعارف ، 1407 ق .

38 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح و تعليق : على أكبر الغفارى ، بيروت : دار الأضواء ، 1405 ق .

39 . مقباس الهداية فى علم الهداية ، عبداللّه المامقانى ، تحقيق : محمّدرضا مامقانى ، قم : مؤسسة آل البيت عليه السلام لإحياء التراث ، 1411 ق .

40 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول ، محمّدباقر المجلسى ، تهران : دار الكتاب الإسلاميه ، 1370 ش .

41 . تاريخ شيعه ، محمّد حسين مظفّر ، ترجمه : محمّدباقر حجّتى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، 1368 ش .

ص: 335

42 . تاريخ عمومى حديث ، مجيد معارف ، تهران : كوير ، 1377 ش .

43 . پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، مجيد معارف ، تهران : مؤسسه فرهنگى و هنرى ضريح ، 1374 ش .

44 . پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى ، هاشم معروف الحسنى ، ترجمه : عزيز فيضى ، مشهد : آستان قدس رضوى ، 1373 ش .

45 . علم الحديث (پژوهشى در مصطلح الحديث يا علم الدراية) ، رضا مؤدّب ، قم : احسن الحديث ، 1378 ش .

46 . رجال النجاشى ، أحمد بن على النجاشى ، تحقيق : سيد موسى شبيرى زنجانى ، قم : مؤسسه نشر اسلامى ، 1407 ق .

47 . سيرى در صحيحين ، محمّد صادق نجمى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1379 ش .

48 . تهذيب الأسماء و اللغات ، أبو زكريّا محيى الدين يحيى النووى ، تحقيق : ادارة الطباعة المنيرية ، بيروت : دار الكتب العلميّة .

ص: 336

مقايسه توحيدنگارى كلينى و صدوق (سيّد محمد كاظم طباطبايى )

مقايسه توحيدنگارى كلينى و صدوق

سيّد محمد كاظم طباطبايى

چكيده

نگارش هاى توحيدمحور ثقة الاسلام كلينى و شيخ صدوق ، در زمانى نزديك به يكديگر ، پديد آمده و آبشخور واحدى داشته اند . مقايسه چينش روايات ، عناوين ابواب و روايات مورد توجّه ، نشانگر آن است كه «كتاب التوحيد» كلينى ، از انسجام بيشترى در چينش برخوردار است ؛ ولى عناوين و روايات آن ، بسى كمتر از شيخ صدوق است . بيان هاى شيخ صدوق ، بيش از كلينى است . هر دو نويسنده ، قرآن و روايات تفسيرى آن را به عنوان محور باورهاى خويش برگزيده اند . با وجود آن كه شيخ صدوق پس از كلينى مى زيسته است ، ولى گزارش هاى اندكى از ايشان و كتاب ايشان نقل نموده است .

كليدواژه ها : توحيد ، كلينى ، صدوق ، مكتب حديثى قم .

درآمد

حديث نگارى در موضوعات و مباحث اعتقادى، شيوه اى كهن، رايج، مطلوب و مقبول در ميان عالمان و محدّثان شيعى بوده است.

نجاشى، فهرست نگار شهير شيعى، نزديك به چهل كتاب با عنوان التوحيد ، از عالمان شيعى تا زمان خود را گزارش كرده كه بيشتر آنها، رنگ حديثى دارند.(1) اين

ص: 337


1- . ر.ك: رجال النجاشى، ص 31، 32، 42، 63، 66، 68، 82 و... .

تعداد، به غير از كتاب هاى بسيارِ ديگرى است كه با عناوين خاص، زيرمجموعه مباحث توحيدى تأليف شده اند ، عناوينى همچون : اراده، مشيت، بداء، معرفت، استطاعت، رؤيت، تجسيم و شرك.(1) نگارش مجموعه هاى احاديث اعتقادى، از سده دوم هجرى آغاز شده و در سال هاى بعد، نمونه هاى كامل تر آن ارائه شده است.

توحيدنگارى عالمان شيعه در قرن چهارم، برگرفته از ميراث حديثى مكتوب پيشينيان فرهيخته شيعى بوده و بر قامت رساى آنها قرار گرفته است. از اين منظر، اين نگاشته ها به بالاترين حدّ تكامل و بلوغ تا دوران خويش رسيده اند. از جمله مهم ترين

نگارش ها، «كتاب التوحيد» از الكافى ، تأليف ثقة الاسلام كلينى (م 329ه)(2) و كتاب التوحيد، نگاشته شيخ صدوق (م 381ه) است. اين دو كتاب، جايگاهى خاص و ويژه در متون حديثى اعتقادى داشته و از زمان نگارش، مورد توجّه عالمان بوده اند .

مقايسه اين دو نوشتار، بيان ويژگى هاى هر يك، و تبيين نقاط اشتراك و افتراق آن دو كتاب، موضوع محورىِ اين مقاله است. گفتنى است كه به سبب شهرت نويسندگان و در دسترس بودن مقالات پژوهشى فراوان درباره شخصيت آنان و نگاشته هايشان، نيازى به قلم فرسايى در اين حوزه ، احساس نمى شود.

الف . اهمّيت و ضرورت مقايسه

ثقة الاسلام كلينى، نگارنده مهم ترين كتاب حديثى كهن شيعه ، و شيخ صدوق، پر تأليف ترين دانشمند و محدّث در گروه محدّثان متقدّم شيعى است. بررسى چگونگى نگرش و نگارش اين دو دانشمند شيعى در مبحث مهم توحيد و مقايسه آن دو با يكديگر، اهمّيتى ويژه دارد. از منظر ابتدايى، پرسش هايى اين گونه در ذهن انسان

ص: 338


1- . مجموعه اين گروه، در فهرست نجاشى، بيش از صد عنوان كتاب است.
2- . الكافى، مجموعه اى از 33 كتاب فرعى است كه برخى اعتقادى و برخى فقهى هستند. يكى از مهم ترين آنها «كتاب التوحيد» است كه در اين نوشته ، به شكل مستقل ، مورد توجّه قرار گرفته است.

پديدار مى شود:

اين دو عالم شيعى، در پى پاسخگويى به چه پرسش هايى بوده اند؟ چه احساس نيازى، آنان را به ضرورت نگارش در اين حوزه اعتقادى ، ترغيب كرده است؟ فرضيه هاى آنان براى تأليف احاديث شيعى در موضوعات اعتقادى چه بوده است؟ نحوه نگارش اين دو دانشمند، چه شباهت ها و تفاوت هايى با يكديگر دارد؟ با توجّه به آن كه كتاب الكافى در دسترس شيخ صدوق بوده و او از محتويات آن آگاهى داشته ، نحوه تعامل او با اين كتاب چگونه است؟ آيا شيخ صدوق، تمامى روايات كتاب الكافى را در كتاب خويش نقل كرده است؟ آيا روايات مشابه، از يك طريق نقل شده اند؟ شيوه تنظيم، دسته بندى و گزارش اين دو دانشمند بزرگ شيعى در مباحث اعتقادى، چگونه است؟ چه تفاوت ها و شباهت هايى در تنظيم روايات، توسط آنان وجود دارد؟ دقّت هر يك از آنان در نقل روايات اعتقادى، چگونه ارزيابى مى شود؟ اهتمام آنان به سند و راويان احاديث اعتقادى، چگونه است؟ چرا برخى از روايات كتاب الكافى در كتاب التوحيد صدوق گزارش نشده است؟ و... .

اين پرسش ها و چندين سؤال ديگر، مى تواند دست مايه پژوهش «مقايسه نگارش توحيدى ثقة الاسلام كلينى و شيخ صدوق» گردد.

اميد است كه اين نگاشته، برخى از پرسش هاى پيشين را پاسخى درخور دهد.

ب . گزارش عناوين و مطالب كتاب التوحيد «الكافى»

كتاب التوحيد الكافى، مجموعه اى از 219 روايت در 35 عنوان (باب) است. ثقة الاسلام كلينى، «كتاب التوحيد» را با عنوان «حدوث العالم و اثبات المحدث» آغاز كرده و چند روايت بلند و كوتاه در اين باره آورده است. روشن است كه اين عنوان، زمينه ساز براى مباحث توحيدى تلقّى مى شود. باب دوم، درباره وجود خداوند و اطلاق «شى ء» بر بارى تعالى است. روايت دوم اين باب اين گونه است:

ص: 339

الْحُسَيْن بْنِ سَعِيدٍ، قَالَ: سُئِلَ أَبُوجَعْفَرٍ الثَّانِى عليه السلام : يَجُوزُ أَنْ يُقَالَ للّه ِِ: إِنَّهُ شَيْءٌ. قَالَ: نَعَمْ، يُخْرِجُهُ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيه ؛(1)

حسين بن سعيد مى گويد: از امام جواد عليه السلام سؤل شد: رواست كه به خدا بگويند چيزى است؟ فرمود: «آرى، چيزى كه او را از حدّ تعطيل (عدم امكان معرفت) و حدّ تشبيه (او را به مخلوق ، مانند ساختن) خارج كند».

كلينى، پس از گزارش رواياتى درباره معرفت(2) و شيوه شناخت خداوند، به مبحث صفات الهى مى پردازد. در «باب المعبود»، ضمن اشاره به عبادت و عبوديت، ارتباط اسما و صفات الهى را تبيين مى كند . روايت سوم باب اين گونه است:

عَبْد الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِينَجْرَانَ، قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِيجَعْفَرٍ عليه السلام أَوْ قُلْتُ لَهُ: جَعَلَنِي اللّه ُ فِدَاكَ! نَعْبُدُ الرَّحْمَنَ الرَّحِيمَ الْوَاحِدَ الْأَحَدَ الصَّمَدَ. قَالَ: فَقَالَ: إِنَّ مَنْ عَبَدَ الاِسْمَ دُونَ الْمُسَمَّى بِالْأَسْمَاءِ، أَشْرَكَ وَ كَفَرَ وَ جَحَدَ وَ لَمْ يَعْبُدْ شَيْئاً، بَلِ اعْبُدِ اللَّهَ الْوَاحِدَ الْأَحَدَ الصَّمَدَ الْمُسَمَّى بِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ دُونَ الْأَسْمَاءِ. إِنَّ الْأَسْمَاءَ صِفَاتٌ وَصَفَ بِهَا نَفْسَه.(3)

عبد الرحمان بن ابى نجران، گويد: به امام جواد عليه السلام نوشتم يا گفتم: خدا مرا قربانت كند! ما مى پرستيم بخشاينده مهربان يگانه، يكتاى بى نياز را . امام فرمود: «هر كه اسم را بپرستد ، نه مسمّاى به اسما را، مشرك و كافر و منكر بوده و چيزى را نپرستيده است. بنا بر اين، پرستش كن خداى يگانه و يكتاى بى نياز را كه به اين اسما، ناميده شده است ، نه آن كه نام ها را پرستش كنى ؛ زيرا اسما، اوصافى هستند كه خدا خود را بدانها توصيف نموده است».

پس از باب «كون و مكان» كه تبيين كننده نادرستى سؤال از مكان خداوند است ،(4) به مبحث چگونگى نسبت خدا به خلق پرداخته است.

ص: 340


1- . الكافى، ج 1، ص 82.
2- . قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليه السلام : اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولَ بِالرِّسَالَةِ وَ أُولِي الْأَمْرِ بِالْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ الْعَدْلِ وَ الاْءِحْسَانِ الكافى، ج 1، ص 85.
3- . الكافى، ج 1، ص 88.
4- . ر . ك : همان، ص 88 - 89.

اين ابواب، مقدّمه اى براى بحث هاى بعدى شمرده مى شوند؛ زيرا پس از اثبات حدوث عالم، وجود پديدآورنده و لزوم شناخت او، بايسته است كه در پى آگاهى از خداوند و صفات او باشيم. بنا بر اعتقاد شيعه، اين نكته ، پذيرفته است كه مقايسه خداوند با انسان و ويژگى هاى او، ناصحيح و ناپسند است.

ابواب هشتم تا يازدهم، بيانگر اعتقاد و باور شيخ كلينى در مباحث صفات الهى است. ايشان برخلاف رويه هميشگى خويش در عناوين ابواب كتاب الكافى، در اين چهار باب، به صراحت باور و نظر خويش - و جامعه شيعى - را در عنوان ابواب ذكر كرده است.

النهى عن الكلام فى الكيفية، فى ابطال الرؤية، النّهى عن الصفة بغير ما وصف به نفسه تعالى، النهى عن الجسم والصورة، عناوين اين ابواب هستند كه به صراحت ، نظر شيعه را اعلان كرده و آن را فراز آورده اند. ظاهرا استقلال فكرى و فرهنگى شيعى، تمايز آنان با ساير فرقه هاى مسلمان، و لزوم بيان ديدگاه رسمى شيعيان در پاسخگويى به برخى از شبهات، دليل تصريح ثقة الاسلام كلينى بدين مطالب است. مؤلّف در عنوان «النهى عن الكلام فى الكيفية»، روايتى اين گونه آورده است:

مُحَمَّد بْنِ مُسْلِمٍ، عَنْ أَبِيجَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ: إِيَّاكُمْ وَالتَّفَكُّرَ فِى اللّه ِ وَلَكِنْ إِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى عَظَمَتِهِ، فَانْظُرُوا إِلَى عَظِيمِ خَلْقِهِ ؛(1)

محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام نقل كرده كه فرمود: «از تفكّر درباره خدا بپرهيزيد ؛ ولى اگر خواستيد در عظمتش بينديشيد، در عظمت آفريده اش نظر كنيد» .

ايشان در عنوان «فى ابطال الرؤية»، روايت بلند و زيبايى از امام رضا عليه السلام گزارش نموده كه علاوه بر استدلال عقلايى بر اين مطلب، به شبهات قرآنى عالمان اهل سنّت نيز پاسخ داده است.(2)

ص: 341


1- . الكافى، ج 1، ص 93.
2- . صفوَان بْنِ يَحْيَى، قَالَ: سَأَلَنِي أَبُوقُرَّةَ الْمُحَدِّثُ أَنْ أُدْخِلَهُ عَلَى أَبِيالْحَسَنِ الرِّضَا عليه السلام فَاسْتَأْذَنْتُهُ فِي ذَلِكَ، فَأَذِنَ لِيفَدَخَلَ عَلَيْهِ فَسَأَلَهُ عَنِ الْحَلاَلَ وَالْحَرَامِ وَالْأَحْكَامِ، حَتَّى بَلَغَ سُؤالُهُ إِلَى التَّوْحِيدِ، فَقَالَ أَبُوقُرَّةَ: إِنَّا رُوِّينَا أَنَّ اللّه َ قَسَمَ الرُّؤيَةَ وَ الْكَلاَمَ بَيْنَ نَبِيَّيْنِ. فَقَسَمَ الْكَلاَمَ لِمُوسَى وَ لِمُحَمَّدٍ الرُّؤيَةَ. فَقَالَ أَبُوالْحَسَنِ عليه السلام : فَمَنِ الْمُبَلِّغُ عَنِ اللَّهِ إِلَى الثَّقَلَيْنِ مِنَ الْجِنِّ وَ الاْءِنْسِ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَلا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً وَلَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ. أَ لَيْسَ مُحَمَّدٌ؟ قَالَ: بَلَى. قَالَ: كَيْفَ يَجِيءُ رَجُلٌ إِلَى الْخَلْقِ جَمِيعاً فَيُخْبِرُهُمْ أَنَّهُ جَاءَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ أَنَّهُ يَدْعُوهُمْ إِلَى اللَّهِ بِأَمْرِ اللّه ِ فَيَقُولُ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَلا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً وَلَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ. ثُمَّ يَقُولُ: أَنَا رَأَيْتُهُ بِعَيْنِي وَأَحَطْتُ بِهِ عِلْماً وَهُوَ عَلَى صُورَةِ الْبَشَرِ أَ مَا تَسْتَحُونَ مَا قَدَرَتِ الزَّنَادِقَةُ أَنْ تَرْمِيَهُ بِهَذَا أَنْ يَكُونَ يَأْتِي مِنْ عِنْدِ اللَّهِ بِشَيْءٍ ثُمَّ يَأْتِي بِخِلاَفِهِ مِنْ وَجْهٍ آخَرَ. قَالَ أَبُوقُرَّةَ: فَإِنَّهُ يَقُولُ : «وَ لَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَى» . فَقَالَ أَبُوالْحَسَنِ عليه السلام : إِنَّ بَعْدَ هَذِهِ الآْيَةِ مَا يَدُلُّ عَلَى مَا رَأَى حَيْثُ قَالَ : ما كَذَبَ الْفُؤ'c7دُ ما رَأى يَقُولُ، مَا كَذَبَ فُؤادُ مُحَمَّدٍ، مَا رَأَتْ عَيْنَاهُ ثُمَّ أَخْبَرَ بِمَا رَأَى فَقَالَ: «لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى»، فَآيَاتُ اللّه ِ غَيْرُ اللّه ِ وَقَدْ قَالَ اللّه ُ «وَ لاَ يُحِيطُونَ بِهِى عِلْمًا»، فَإِذَا رَأَتْهُ الْأَبْصَارُ فَقَدْ أَحَاطَتْ بِهِ الْعِلْمَ وَوَقَعَتِ الْمَعْرِفَةُ. فَقَالَ أَبُوقُرَّةَ: فَتُكَذِّبُ بِالرِّوَايَاتِ. فَقَالَ أَبُوالْحَسَنِ عليه السلام : إِذَا كَانَتِ الرِّوَايَاتُ مُخَالِفَةً لِلْقُرْآنِ كَذَّبْتُهَا وَمَا أَجْمَعَ الْمُسْلِمُونَ عَلَيْهِ أَنَّهُ لاَ يُحَاطُ بِهِ عِلْماً وَلا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَلَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ.

نكته مهم در عنوان نفى جسميت براى ذات الهى، رواياتى است كه اصحاب امامان عليه السلام ، از ايشان درباره نظر هشام بن حكم درباره جسم داشتن خداوند، پرسيده و ائمّه عليه السلام ، نفى جسم بودن ذات الهى را با برهان عقلى و نقلى تبيين كرده اند.

از مجموع هشت روايت موجود در اين باب، در شش روايت، نام هشام بن حكم و در پنج روايت، نام هشام بن سالم ياد شده و از عقيده آنان پرسش شده است.

اين دو دانشمند شيعى، از بزرگ ترين اصحاب اماميه بوده و انتساب سخنانى اين گونه سست، عجيب و مستبعد به آنان بسيار بعيد است. سيّد مرتضى، در كتاب الشافى في الإمامة، به تفصيل در اين باره سخن گفته و آنان را از اين اتّهامات، برى دانسته است.(1)

صفات ذاتى خدا و اسماى الهى، در ادامه اين ابواب قرار دارد. روايت اوّل اين باب، اين گونه است:

ابوبصير مى گويد:

ص: 342


1- . الشافى، ص 83 - 86. براى آشنايى تفصيلى با اتّهامات و موضوعات مورد بحث، ر.ك: مجله تراثنا، ش 19، ص 7 - 107 مقاله: «مقوله جسم لاكالاجسام بين موقف هشام بن حكم ومواقف سائر اهل الكلام»، محمّد رضا حسينى جلالى.

شنيدم كه امام صادق عليه السلام مى فرمود: «خداى - عزّ و جلّ - هميشه پروردگار ما بوده است. علم او، عين ذاتش بود ، آن گاه كه معلومى وجود نداشت و شنيدن، عين ذاتش بود ، زمانى كه شنيده شده اى وجود نداشت و بينايى، عين ذاتش بوده ، آن گاه كه ديده شده اى وجود نداشت و قدرت، عين ذاتش بوده ، زمانى كه مقدورى نبود . پس چون اشيا را پديد آورد و معلوم، موجود شد، علمش بر معلوم، منطبق گشت و شنيدنش بر شنيده شده و بينايى اش بر ديده شده و قدرتش بر مقدور، واقع شد».

ابوبصير مى گويد: عرض كردم: پس خدا هميشه متحرّك است؟ فرمود: «خدا برتر از آن است. حركت، صفتى است كه با فعل، به وجود مى آيد». عرض كردم: پس خدا هميشه متكلّم است؟ فرمود: «كلام، صفتى است پديدشونده و ازلى و قديم نيست، خداى بود و متكلّم نبود».(1)

عنوان باب چهاردهم ، تصريح كرده است كه اراده الهى، از صفات فعل بارى تعالى است. روايت اول اين باب، اين گونه است:

عَاصِم بْنِ حُمَيْدٍ، عَنْ أَبِيعَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: قُلْتُ: لَمْ يَزَلِ اللَّهُ مُرِيداً. قَالَ: إِنَّ الْمُرِيدَ لاَ يَكُونُ إِلاَّ لِمُرَادٍ مَعَهُ، لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَالِماً قَادِراً ثُمَّ أَرَادَ».(2)

عاصم بن حميد مى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: خدا هميشه مريد (با اراده) است؟ فرمود: «اراده كننده، تنها در صورتى تحقّق مى يابد كه اراده شود و وجود پيدا كند. خدا هميشه عالم و قادر است و سپس اراده كرده است».

باب هفدهم، به تفاوت معانى اسامى الهى ، با اسامى مخلوقات الهى پرداخته است.

ص: 343


1- . أَبوبَصِيرٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِ اللّه ِ عليه السلام يَقُولُ: لَمْ يَزَلِ اللّه ُ - عَزَّ وَ جَلَّ - رَبَّنَا وَ الْعِلْمُ ذَاتُهُ وَلاَ مَعْلُومَ وَالسَّمْعُ ذَاتُهُ وَلاَ مَسْمُوعَ وَالْبَصَرُ ذَاتُهُ وَلاَ مُبْصَرَ وَ الْقُدْرَةُ ذَاتُهُ وَلاَ مَقْدُورَ فَلَمَّا أَحْدَثَ الْأَشْيَاءَ وَكَانَ الْمَعْلُومُ وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ وَالسَّمْعُ عَلَى الْمَسْمُوعِ وَالْبَصَرُ عَلَى الْمُبْصَرِ وَالْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُورِ. قَالَ: قُلْتُ: فَلَمْ يَزَلِ اللّه ُ مُتَحَرِّكاً. قَالَ: فَقَالَ تَعَالَى اللّه ُ عَنْ ذَلِكَ إِنَّ الْحَرَكَةَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ بِالْفِعْلِ. قَالَ: قُلْتُ: فَلَمْ يَزَلِ اللّه ُ مُتَكَلِّماً. قَالَ: فَقَالَ: إِنَّ الْكَلاَمَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ لَيْسَتْ بِأَزَلِيَّةٍ كَانَ اللّه ُ - عَزَّ وَ جَلَّ - وَلاَ مُتَكَلِّمَ الكافى، ج 1، ص 107.
2- . الكافى، ج 1، ص 109.

روايت هشتم اين باب، اين گونه است:

عن أبى عبد اللّه عليه السلام : قال رجل عنده: اللّه أكبر . فقال : اللّه أكبر من أىّ شى ء؟ فقال: من كلّ شى ء. قال أبوعبد اللّه عليه السلام : حدّدته. فقال الرجل: كيف أقول؟ قال: قل: اللّه أكبر من أن يوصف.(1)

حركت و انتقال، عرش و كرسى و روح، در ادامه ابواب آمده است.

اين سه عنوان ، ناظر به عقيده اهل سنّت درباره اين امور است. تفسير برخى از آيات قرآن درباره عرش، كرسى و روح، به گونه صحيح، معقول و مقبول، در اين روايات بيان شده است. روايت اوّل باب «الحركة والانتقال»، در نقد عقيده برخى از اهل سنّت، درباره نزول خدا به زمين است.

يعقوب بن جعفر جعفرى مى گويد : در خدمت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام گفته شد:

گروهى (از اهل سنّت)، عقيده دارند كه خداى - تبارك و تعالى - ، به آسمان پايين فرود مى آيد. حضرت فرمود: «خدا، فرود نمى آيد و نيازى به فرود آمدن ندارد. ديدگاه او، نسبت به نزديك و دور، برابر است. هيچ نزديكى، از او دور و هيچ دورى، به او نزديك نيست. او به چيزى نياز ندارد ، بلكه نياز همه، به اوست. او عطاكننده است. شايسته پرستشى جز او نيست ؛ عزيز و حكيم است. امّا گفته وصف كنندگانى كه مى گويند خداى - تبارك و تعالى - ، فرود مى آيد، (درست

ص: 344


1- . همان، ص 117، ح 8 . شخصى ، نزد امام صادق عليه السلام ، اللّه اكبر گفت . امام به او فرمود: «خدا از چه چيز بزرگ تر است؟» او گفت: از همه چيز ، بزرگ تر است . امام صادق عليه السلام بدو فرمود: «براى خدا، حدّ قراردادى ، و او را محدود ساختى ؟» . آن مرد گفت : پس چگونه بگويم؟ امام فرمود: «بگو: خدا، بزرگ تر از آن است كه وصف شود» . در ادامه، ثقة الاسلام كلينى، يك عنوان ويژه درباره معناى «صمد» ايجاد كرده و ضمن آن آورده است: دَاوُد بْنِ الْقَاسِمِ الْجَعْفَرِيِّ، قَالَ: قُلْتُ لِأَبِى جَعْفَرٍ الثَّانِى عليه السلام : جُعِلْتُ فِدَاكَ! مَا الصَّمَدُ؟ قَالَ: السَّيِّدُ الْمَصْمُودُ إِلَيْهِ فِي الْقَلِيلِ وَالْكَثِيرِ الكافى، ج 1، ص 123؛ داود بن قاسم جعفرى گويد: به امام جواد عليه السلام عرض كردم: فدايت گردم! معناى صمد چيست؟ فرمود: «آقايى كه در هر نياز، كم يا زياد، به او توجّه شود». ايجاد يك باب درباره صمد، بدان سبب است كه معناى صمد، اختلافى بوده و درباره آن ، نظرات متفاوت ابراز شده است.

نيست) و اين سخن كسى است كه خدا را به كاهش و فزونى نسبت مى دهد. به علاوه هر متحرّكى، احتياج به محرّك يا وسيله حركت دارد، كسى كه اين گمان ها را به خدا مى برد ، هلاك مى گردد. بپرهيزيد از اين كه درباره صفات خدا، در حدّ معينى بايستيد و او را به كاهش و فزونى يا تحريك و تحرّك يا انتقال و فرودآمدن يا برخاستن و نشستن محدود كنيد؛ زيرا خدا، والا و بالاتر از توصيف واصفان و تشخيص تشخيص دهندگان و توهّم متوهّمان است».

در ادامه و با عنوان «جوامع التوحيد»، چند روايت بلند و جامع در مباحث توحيدى، گزارش شده كه چهار خطبه امام على عليه السلام از آن جمله است. يكى از روايات زيباى اين عنوان كه با كتابت حديث نيز مرتبط است، اين روايت است:

أَبوإِسْحَاقَ السَّبِيعِىِّ، عَنِ الْحَارِثِ الْأَعْوَرِ، قَالَ: خَطَبَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليه السلام خُطْبَةً بَعْدَ الْعَصْرِ فَعَجِبَ النَّاسُ مِنْ حُسْنِ صِفَتِهِ وَمَا ذَكَرَهُ مِنْ تَعْظِيمِ اللّه ِ - جَلَّ جَلاَلُهُ -. قَالَ أَبُوإِسْحَاقَ: فَقُلْتُ لِلْحَارِثِ أَ وَ مَا حَفِظْتَهَا قَالَ: قَدْ كَتَبْتُهَا فَأَمْلاَهَا عَلَيْنَا مِنْ كِتَابِهِ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ يَمُوتُ وَلاَ تَنْقَضِي عَجَائِبُهُ، لِأَنَّهُ كُلَّ يَوْمٍ فِي شَأْنٍ مِنْ إِحْدَاثِ بَدِيعٍ لَمْ يَكُنِ الَّذِي لَمْ يَلِدْ، فَيَكُونَ فِي الْعِزِّ مُشَارَكاً وَلَمْ يُولَدْ، فَيَكُونَ مَوْرُوثاً هَالِكاً وَلَمْ تَقَعْ عَلَيْهِ الْأَوْهَامُ، فَتُقَدِّرَهُ شَبَحاً مَاثِلاً وَلَمْ تُدْرِكْهُ الْأَبْصَارُ، فَيَكُونَ بَعْدَ انْتِقَالِهَا حَائِلاً الَّذِي لَيْسَتْ فِي أَوَّلِيَّتِهِ نِهَايَةٌ وَ لاَ لآِخِرِيَّتِهِ حَدٌّ وَ لاَ غَايَةٌ الَّذِي لَمْ يَسْبِقْهُ وَقْتٌ وَ لَمْ يَتَقَدَّمْهُ زَمَانٌ وَ لاَ يَتَعَاوَرُهُ زِيَادَةٌ وَ لاَ نُقْصَانٌ وَ لاَ يُوصَفُ بِأَيْنٍ وَ لاَ بِمَ وَلاَ مَكَانٍ الَّذِي بَطَنَ مِنْ خَفِيَّاتِ الْأُمُورِ. وَظَهَرَ فِي الْعُقُولِ بِمَا يُرَى فِي خَلْقِهِ مِنْ عَلاَمَاتِ التَّدْبِيرِ الَّذِي سُئِلَتِ الْأَنْبِيَاءُ عَنْهُ. فَلَمْ تَصِفْهُ بِحَدٍّ وَلاَ بِبَعْضٍ بَلْ وَصَفته بفعاله و دلّت عليه بآياته.(1)

باب «البداء»، به عنوان يك عقيده خاص شيعى، دربردارنده پانزده روايت است كه نشان دهنده اهميت اين بحث، نزد ثقة الاسلام كلينى است. از جمله رواياتى كه مفهوم بداء (از منظر شيعى) را تبيين مى كند، روايت عبد اللّه بن سنان از امام صادق عليه السلام است:

ص: 345


1- . همان، ص 141.

عَبْدِ اللّه بْنِ سِنَانٍ، عَنْ أَبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ: مَا بَدَا للّه ِِ فِي شَيْءٍ إِلاَّ كَانَ فِي عِلْمِهِ قَبْلَ أَنْ يَبْدُوَ لَهُ ؛(1)

براى خدا نسبت به چيزى، بداء حاصل نشد ، جز اين كه پيش از آن كه بداء حاصل شود، خدا آن را مى دانست.

روايات مشيّت و اراده در «كتاب التوحيد»، مقدّمه اى براى بحث سعادت و شقاوت و قضا و قدر است. ارتباط بين مشيّت و اراده الهى و تقسيم بندى آن دو به تكوينى و تشريعى، از مباحث مهم اعتقادى است كه سبب رفع برخى از سؤالات و شبهات و تبيين بسيارى از معارف مى گردد. روايت سوم باب، اين گونه است:

عَبْد اللّه ِ بْنِ سِنَانٍ، عَنْ أَبِيعَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ: أَمَرَ اللّه ُ وَ لَمْ يَشَأْ وَشَاءَ وَ لَمْ يَأْمُرْ. أَمَرَ إِبْلِيسَ أَنْ يَسْجُدَ لآِدَمَ وَ شَاءَ أَنْ لاَ يَسْجُدَ وَ لَوْ شَاءَ لَسَجَدَ وَ نَهَى آدَمَ عَنْ أَكْلِ الشَّجَرَةِ وَ شَاءَ أَنْ يَأْكُلَ مِنْهَا وَ لَوْ لَمْ يَشَأْ لَمْ يَأْكُل ؛(2)

عبد اللّه بن سنان مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود: «بسا خدا فرمانى دهد و نخواهد، يا بخواهد و فرمانى بدان ندهد. به شيطان فرمان داد كه براى آدم سجده كند و خواست كه سجده نكند و اگر خواسته بود، سجده مى كرد. آدم را از خوردن آن درخت نهى كرد و خواست كه از آن بخورد و اگر نمى خواست، آدم نمى خورد» .

علاّمه طباطبايى، بيان زيبايى در تبيين اين روايت دارد كه خواندنى است.(3)

قضا و قدر و جبر و اختيار، در كتاب الكافى، در كنار هم و در يك باب و پس از سعادت و شقاوت قرار گرفته اند. يكى از رواياتى كه ديدگاه شيعه را در «الأمر بين الأمرين» تبيين مى كند، اين گزارش است:

الْحَسَن بْنِ عَلِيٍّ الْوَشَّاءِ، عَنْ أَبِيالْحَسَنِ الرِّضَا عليه السلام قَالَ: سَأَلْتُهُ فَقُلْتُ: اللّه ُ فَوَّضَ الْأَمْرَ

ص: 346


1- . همان، ص 148.
2- . همان، ص 151.
3- . همان، ص 151.

إِلَى الْعِبَادِ؟ قَالَ: اللّه ُ، أَعَزُّ مِنْ ذَلِكَ. قُلْتُ: فَجَبَرَهُمْ عَلَى الْمَعَاصِي؟ قَالَ: اللّه ُ أَعْدَلُ وَأَحْكَمُ مِنْ ذَلِكَ. قَالَ ثُمَّ قَالَ: قَالَ اللّه ُ: يَا ابْنَ آدَمَ! أَنَا أَوْلَى بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ وَأَنْتَ أَوْلَى بِسَيِّئَاتِكَ مِنِّي، عَمِلْتَ الْمَعَاصِيَ بِقُوَّتِيَ الَّتِي جَعَلْتُهَا فِيكَ ؛(1)

حسن بن على وشّاء مى گويد: از امام رضا عليه السلام پرسيدم و گفتم : خدا، كار را به خودِ بندگان واگذاشته است؟ فرمود: «خدا، عزيزتر از اين است» . گفتم : پس ايشان را بر گناه مجبور كرده است؟ فرمود: «خدا، عادل تر و حكيم تر از اين است». سپس فرمود: «خدا مى فرمايد: اى پسر آدم! من به كارهاى نيك تو از خودِ تو سزاوارترم و تو به كارهاى زشتت، از من سزاوارترى. مرتكب گناه مى شوى به سبب نيرويى كه من در وجودت قرار داده ام».

مجموعه اين چند عنوان - كه با «اراده» شروع شده و با «استطاعت» پايان مى پذيرد - ، از چينش زيبا و دقيقى برخوردار است. چهار باب پايانى كتاب الكافى، در ارتباط با حجّت خداوند است. ثقة الاسلام كلينى، اين ابواب را به عنوان حائل و واسطه ، در ميان دو كتاب «التوحيد» و «الحجّة» مطرح كرده است. در اين ابواب و سپس در «كتاب الحجّة»، حجّت الهى (فطرت، عقل، پيامبر و امام)، به وصف هدايتگر از جانب خداوند، مطرح شده و جايگاه ايشان در نظام توحيدى معلوم گشته است. با اين توصيف، مخاطب كتاب الكافى، آمادگى لازم براى ورود به «كتاب الحجّة» و آگاهى از ويژگى هاى حجّت الهى را پيدا مى كند. آگاهى فطرى انسان نسبت به خير و شر با استناد به آيات قرآن، اين گونه تبيين شده است:

حمزَة بْنِ مُحَمَّدٍ الطَّيَّارِ، عَنْ أَبِيعَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِي قَوْلِ اللّه ِ - عَزَّ وَ جَلَّ - «وَما كانَ اللّه ُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتّى يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ»، قَالَ: حَتَّى يُعَرِّفَهُمْ مَا يُرْضِيهِ وَمَا يُسْخِطُهُ وَقَالَ : «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها»، قَالَ : «بَيَّنَ لَهَا مَا تَأْتِي وَمَا تَتْرُكُ»، وَقَالَ : «إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً»، قَالَ : «عَرَّفْنَاهُ إِمَّا آخِذٌ وَ إِمَّا تَارِكٌ»، وَ عَنْ قَوْلِهِ : «وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمى عَلَى

ص: 347


1- . همان، ص 157.

الْهُدى»، قَالَ : «عَرَّفْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى وَهُمْ يَعْرِفُونَ»، وَ فِي رِوَايَةٍ بَيَّنَّا لَهُمْ.(1)

ج . گزارش اجمالى «التوحيد» شيخ صدوق

شيخ صدوق، كتاب التوحيد خويش را در 67 بابْ سامان داده است كه 583 روايت را دربر دارد. عنوان آغاز اين كتاب، «ثواب الموحّدين والعارفين» است كه مقدمّه زيبايى براى كتاب التوحيد، محسوب مى شود. پس از عنوان «توحيد و نفى تشبيه»، به تفسير سوره «توحيد» ، پرداخته و سپس عدم جسميت و عدم صورت را مطرح نموده است. موضوع «رؤيت» نيز در پى آن قرار گرفته است. «صفات ذات و صفات افعال»، مقدمه تفسير آياتى از قرآن است كه ظاهرى متشابه دارند.

شيخ صدوق، به تفسير آيات قرآنى كه برخى از صفات الهى را باز گفته اند، اهتمام فراوان دارد. او حتّى عنوان ابواب را نيز از آيات قرآن انتخاب كرده است. ابواب دوازده تا 27، به تفسير روايى آياتى پرداخته اند كه از منظر شيعى، مفهومى مخالف با فهم ظاهر گرايان اهل سنّت دارد.

در باب 28، روايات نفى كننده مكان، زمان، سكون، حركت و... گزارش شده اند. ابواب سى تا چهل، ارتباط كمترى با مباحث اصلى تر توحيد دارند. تفسير حروف معجم، تفسير حروف جمل و حروف اذان و اقامه، از اين گروه هستند.

ابواب معرفت و اثبات حدوث عالم، در اين مرحله جاى گرفته و برخى از صفات الهى، همانند اوّل و آخر، تفسير شده اند. مباحث مرتبط با عرش، در چهار باب تدوين شده و بحث بداء، مشيّت و اراده، استطاعت، ابتلا، سعادت و شقاوت، جبر و تفويض و قضا و قدر در ادامه آن آمده اند. مجموعه اين مباحث، در هفت باب مرتبط با هم، گزارش شده اند. در انتهاى كتاب التوحيد، پس از گزارش روايات مرتبط با حجّت

ص: 348


1- . همان، ص 163.

الهى، دو گزارش مفصل از مناظرات امام رضا عليه السلام گزارش شده است كه نزديك به 35 صفحه از كتاب فعلى را دربر گرفته است.

شيخ صدوق، در پايان و در عنوان «نهى از كلام و جدل و مراء»، 35 حديث را گزارش كرده است.

د . نقاط اشتراك دو نويسنده

مشتركات ثقة الاسلام كلينى و شيخ صدوق، فراوان است. از اين منظر، قرابت و نزديكى كتاب هاى آنها ، امرى طبيعى مى نمايد. برخى از مشتركات آنها از اين قرار است:

1. حوزه حديثى

اين دو عالم بزرگوار، دانش آموخته حوزه حديثى قم بوده اند.(1) مكتب حديثى قم، به سبب وجود محيط اجتماعى خالص شيعى، داراى ويژگى هايى خاص در ميراثدارى حديث، گزارش آن ، شيوه استنتاج از حديث و ... بوده است. طبيعى است كه بسيارى از اين ويژگى ها، در دانش آموختگان اين حوزه حديثى، جلوه و بروز يافته است.

2. قرابت زمانى

هر دو نويسنده، در قرن چهارم و در دورانى نزديك به هم زيسته اند. ارتحال شيخ صدوق، با فاصله اى 52 ساله از رحلت ثقة الاسلام كلينى بوده است. از ديدگاه شناخت طبقات، شيخ صدوق را با قدرى تسامح مى توان در طبقه پسين ثقة الاسلام كلينى قرار داد.(2)

ص: 349


1- . بيش از نود درصد از احاديث كتاب الكافى، به نقل از محدّثان و اساتيد قم است. اين نكته، بيانگر آن است كه ثقة الاسلام كلينى، دانش آموخته رسمى مكتب حديثى قم بوده است.
2- . گفتنى است كه شيخ صدوق، به گونه مستقيم و بى واسطه، از ثقة الاسلام كلينى، نقل روايت نمى كند ؛ ولى از پدر خود كه هم دوره كلينى است، به گونه بى واسطه، روايات فراوانى نقل كرده است.

قرابت و نزديكى زمانى، سبب نزديك تر بودن سؤالات، شبهات و نظريه پردازى ها مى گردد. بنا بر اين، نگارش اين دو عالم شيعى، در پى پاسخ به نيازهايى مشابه و قريب به يكديگر بوده است.

3. ميراث حديثىِ مشترك

منابع معرفتىِ در دسترس اين دو عالم شيعى، مشابه و يكسان است. دو استاد اصلى و تأثيرگذار بر شيخ صدوق، پدرش، على بن حسين (ابن بابويه) (م 329) و محمد بن حسن بن وليد (م 354) بوده اند. ابن بابويه، معاصر و هم طبقه با كلينى بوده و

اساتيد و شيوخ حديثى آنها مشترك بوده اند . اين دو نفر، منابع حديثى يكسانى را در اختيار داشته اند. هر دو، در ايّام غيبت صغرا در قم زيسته و هر دو، در 329 ق ، درگذشته اند. اگر چه محمّد بن حسن بن وليد - استاد ديگر شيخ صدوق - تأخّر زمانى اندكى نسبت به ثقة الاسلام كلينى دارد، ولى بسيارى از اساتيد او نيز، با كلينى، مشترك اند . بنا بر اين، بسيارى از منابع نقلى و مصادر حديثى اى كه در اختيار اساتيد مكتب حديثى قم بوده و يا به وسيله آنان به نگارش درآمده اند ، به گونه اى يكسان، در دسترس ثقه الاسلام كلينى و شيخ صدوق قرار گرفته اند . گفتنى است كه شيخ صدوق، اساتيد ديگرى از حوزه هاى حديثى ديگر نيز داشته ، ولى تعداد رواياتى كه در مباحث اعتقادى (همانند توحيد) از آنان نقل مى كند، از نسبت كمترى برخوردار است.

4. اهتمام به نصّ گرايى

اهمّيت دادن به متون نقلى و پرهيز از استدلال عقلى براى تبيين معارف اعتقادى، شيوه مشترك اين دو عالم بزرگ و تأثيرگذار شيعى در اين دو كتاب است. شيوه نگارش اين دو، برگرفته از روش مكتب حديثى قم و با استفاده از كنار هم قرار دادن

ص: 350

متون روايى است. آنان با استفاده از تركيب روايات - بويژه روايات هم مضمون و يا متناظر - ، سعى در تبيين باورهاى اعتقادى شيعه دارند. از اين منظر، هر دو نگاشته، به عنوان كتاب مأثور و حديثى، جلوه گر شده و مورد توجّه قرار گرفته اند. اين مشابهت، مقايسه اين دو كتاب را آسان تر و عملى تر ساخته است. ناهمگونىِ شيوه عالمان بغداد، همانند شيخ مفيد (م 413) و سيّد مرتضى (م 435) با شيوه نگارش مورد بحث ما، موجب دشوارى مقايسه بين نگاشته هاى آنان با اين كتب مى گردد.

ه . مقايسه شكلى عناوين

يك . ثقة الاسلام كلينى، در «كتاب التوحيد» الكافى، 219 روايت نقل كرده است.(1) اين روايات، در 33 باب اصلى و دو باب الحاقى (مجموعا 35 باب)، سامان يافته اند.

شيخ صدوق، در كتاب التوحيد، 583 روايت گزارش كرده است كه از افزايش بيش از 150 درصد ، نسبت به كتاب كلينى برخوردار است (تقريبا بيش از دو و نيم برابر). اين تعداد روايت، در 67 باب، مرتّب شده اند كه نزديك به دو برابر ابواب كتاب كلينى است.

مقايسه شمار روايات و ابواب دو كتاب، نشان مى دهد كه علاوه بر افزايش روايات و افزايش عناوين در كتاب شيخ صدوق، ميانگين روايات موجود در هر باب نيز افزون شده است. ميانگين روايات هر باب در كتاب كلينى، كمى بيش از شش روايت و در كتاب صدوق، هشت و نيم روايت است.

دو . اكثر قريب به اتفاق عناوين ابواب موجود در كتاب كلينى، در كتاب شيخ صدوق نيز وجود دارد. تنها ابواب «الخير والشر»(2) و «النوادر»(3) در كتاب شيخ صدوق ذكر

ص: 351


1- . 212 روايت كتاب التوحيد، به شكل روشن گزارش شده و هفت روايت نيز در ذيل ديگر روايات قرار گرفته است (ر.ك : الكافى، تصحيح: على اكبر غفارى و آن را با الكافى تصحيح: مؤسسه دار الحديث، مقايسه كنيد).
2- . الكافى، ج 1، ص 154.
3- . همان، ص 143.

نشده اند .

سه . برخى از ابواب الكافى، در كتاب شيخ صدوق، به ابواب جزئى تر تقسيم شده اند. براى نمونه ، ثقة الاسلام كلينى، بابى را با عنوان «الجبر والقدر والأمر بين الأمرين» آورده است؛(1)

امّا شيخ صدوق، به جاى آن، «باب نفى الجبر والتفويض» و «باب القضاء والقدر والفتنة والأرزاق والأسعار والآجال» را قرار داده است.(2)

چهار . شيوه كلينى در كتاب الكافى، استفاده از عناوين كوتاه و بى رنگ است ؛ ولى گاه از اين شيوه عدول كرده و نظر و باور خويش را در عنوان باب ابراز نموده است ، از جمله ، در ابواب «النهى عن الكلام فى الكيفية»، «فى ابطال الرؤية»، «النهى عن الصفة بغيرما وصف نفسه تعالى» و «النهى عن الجسم والصورة».(3) سبب عدول از اين شيوه معهود را مى توان ناشى از ابراز صريح عقيده رسمى شيعى، تبيين مخالفت آن با ديگر فرقه هاى مسلمان و نفى اتّهامات مطرح شده در اين موارد دانست.(4)

شيخ صدوق، در باب رؤيت، عنوان را اين گونه آورده است: «باب ماجاء فى الرؤية» ،(5) ولى در باب جسم و صورت آورده است: «باب انه - عزّ و جلّ - ليس بجسم ولاصورة».(6) اكثر قريب به اتّفاق عناوين شيخ صدوق، بى رنگ است؛ تنها چند باب از جمله «التوحيد و نفى التشبيه»، «نفى الجبر والتفويض» و «النهى عن الكلام والجدال والمراء فى اللّه - عزّ و جلّ -» ، نظر مؤلّف را به صراحتْ بروز داده است.(7)

ص: 352


1- . همان، ص 155.
2- . التوحيد، شيخ صدوق، ص 359 و 364.
3- . ر.ك: الكافى، ج 1، ص 92، 95، 100 و 104.
4- . همان گونه كه از روايات الكافى فهميده مى شود، اتّهام به تجسيم، در آن دوره نسبت به شيعيان ، مطرح بوده است.
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 107.
6- . همان، ص 97.
7- . همان، ص 31 و 454.

و. مقايسه روايات

از مجموع 219 روايت موجود در نگاشته ثقة الاسلام كلينى، شيخ صدوق، 47 متن روايى آن را هرگز نقل نكرده است كه حدود 22 درصد از روايات كلينى را در بر مى گيرد.(1) سؤال بسيار مهم در اين باره ، علّت روى گردانى شيخ صدوق از گزارش تمامى روايات ثقة الاسلام كلينى است. 172 متن روايى، در هر دو كتاب، مشترك است.

دقّت در اسناد روايات مشابه، نشانگر آن است كه شيخ صدوق، بيشتر اين روايات را از كتاب هاى ديگر و از طرقى غير از طريق كلينى نقل كرده است. از مجموع 172 روايت نقل شده، تنها 21 روايت، از طريق كلينى گزارش شده است. شيخ صدوق، 151 روايت باقى مانده را از طريق ديگران، همچون پدر خويش و يا محمد بن حسن بن وليد و ديگران نقل مى كند. بنا بر اين ، تنها 12 درصد روايات مشترك در كتاب التوحيد صدوق، از طريق كلينى نقل شده است.

بيشتر اين متون، از طريق على بن احمد بن محمّد بن عمران دقاق و گاه از طريق محمّد بن محمّد بن عصام كلينى، از كلينى نقل شده است.(2) خلاصه سخن آن كه:

ص: 353


1- . روايات كتاب التوحيد الكافى كه در كتاب التوحيد صدوق نقل نشده اند ، از اين قرار است: ص 81، ح 6 ؛ ص 86، ح 3 ؛ ص 87، ح 3 ؛ ص 129، ح 1 ؛ ص 130، ح 2 ؛ ص 132، ح 4 ؛ ص 133، ح 1 و 2 و 7 ؛ ص 107، ح 5 ؛ ص 126، ح 4 ؛ ص 129، ح 1 ؛ ص 130، ح 2 ؛ ص 132، ح 4 ؛ ص 133، ح 1 و 2 ؛ ص 137، ح 2 ؛ ص 143، ح 1 و 4 ؛ ص 145، ح 7 و 9 و 10 و 11 اين روايات ازباب نوادر الكافى است ؛ ص 147، ح 4، 5، 8، 9، 10 و 14 (اين روايات مربوط به باب بداء است) ؛ ص 149، ح 1 و 2 ؛ ص 150 ح 1 و 2 و 3 (روايات نخست باب مشيّت و اراده) ؛ ص 154، ح 1، 2 و 3 (كل روايات باب الخير والشر) ؛ ص 156، ح 2، 4، 7، 8، 10، 11 و 12 (مربوط به باب جبر و قدر است) ؛ ص 161، ح 2 و 3 ؛ ص 163، ح 3 ؛ ص 165، ح 1 و 4.
2- . رواياتى كه در كتاب التوحيد صدوق از طريق ثقة الاسلام كلينى نقل شده است، از اين قراراند: ص 72، ح 27، ص 82، ح 2، ص 94، ح 10، ص 97، ح 2، ص 100، ح 9، ص 109، ح 8، ص 110، ح 9، ص 115، ح 14، ص 153، ح 2، ص 159، ح 1، ص 160، ح 1، ص 176، ح 8، ص 186، ح 2، ص 190، ح 3، ص 220، ح 13، ص 285، ح 1، ص 295، ح 6، ص 334، ح 7 و 8 و 9، ص 354، ح 1.

- «كتاب التوحيد» الكافى، 219 روايت دارد.

- 47 متن روايى آن، در التوحيد صدوق نقل نشده است (نه در ابواب هم عنوان و نه در ابواب ديگر).

- 21 روايت، از طريق كلينى نقل شده است.

- 151 روايت مشترك، در كتاب التوحيد، با سندى نقل شده اند كه كلينى در آن قرار ندارد.

1 . سبب نقل اندك صدوق، از كلينى

شيوه اى كه شيخ صدوق در نقل اندك روايات الكافى در كتاب التوحيد، در پيش گرفته است، در كتاب هاى ديگر شيخ صدوق، بويژه در كتاب من لايحضره الفقيه نيز به چشم مى آيد. اكنون اين پرسش رخ مى نمايد كه با فرض آن كه شيخ صدوق، كتاب ها و نوشته هاى ثقة الاسلام كلينى را در اختيار داشته است، چرا بيشتر روايات موجود در آن را از طريق غير از كلينى نقل كرده است ؟ آيا كتاب هاى شيخ كلينى، در اختيار شيخ صدوق نبوده است؟ يا به عمد، از آن كتب حديث نقل نمى كند؟ آيا بدان اعتماد نداشته است؟ و يا دليل ديگرى دارد؟

به نظر مى رسد مهم ترين سبب در اين شيوه نقل، آن است كه شيخ صدوق در پى كاستن از واسطه هاى موجود در اسناد روايات كتاب الكافى بوده است. مثلاً او، روايات سعد بن عبد اللّه را كه در كتاب الكافى وجود دارد، از دو طريق مى تواند گزارش كند:

طريق اوّل: محمّد بن محمّد بن عصام كلينى، از محمّد بن يعقوب كلينى، از سعد بن عبد اللّه يا على بن ابراهيم.(1)

ص: 354


1- . ر.ك: التوحيد، شيخ صدوق، ص 83، ح 2؛ ص 220، ح 13.

طريق دوم: پدرش (يا محمّد بن حسن بن وليد)، از سعد بن عبد اللّه يا على بن ابراهيم.(1)

روشن است كه طريق دوم، از واسطه كمترى برخوردار است. بدين سبب ، شيخ صدوق حتى الامكان ، از طريق دوم استفاده مى كند.

افزون بر اين، شيخ صدوق، قدردانى از پدر خويش را با يادكرد فراوان او در احاديث خويش، ابراز مى كند. او سعى بر آن دارد كه نام و ياد پدر بزرگوار خويش را زنده كند و شايسته ترين طريق، بيان رواياتى است كه از طريق پدر نقل شده است. به عبارت ديگر، حتّى اگر طريق كلينى، واسطه اى بيش از طريق پدرش نداشت، باز هم شيخ صدوق براى قدردانى و زنده كردن نام پدر، سندى را نقل مى نمود كه پدرش در آن وجود دارد.

2 . سبب عدم نقل برخى از روايات كلينى

سؤال مهم تر در اين باره ، آن است كه با وجود آن كه كتاب كلينى در دسترس شيخ صدوق بوده است، چرا ايشان، 47 روايت، يعنى نزديك به 22 درصد از روايات الكافى را نقل نكرده است.

آيا عدم نقل اين مقدار از روايات، ناشى از تفاوت باور و تفكّر اين دو عالم شيعى است و يا علّت ديگرى دارد؟

بررسى اين گروه از روايات، ظرافت هاى موجود در اين پرسش را تبيين مى كند.

اولاً اين كه برخى از اين روايات، جايگاه مناسبى در تبويب كتاب التوحيد صدوق نيافته اند. مثلاً باب «الخير و الشر»،(2) در كتاب التوحيد صدوق وجود ندارد ، بنا بر اين، سه حديث موجود در آن عنوان نيز گزارش نشده است. چهار روايت از روايات باب

ص: 355


1- . ر.ك: همان، ص 18، ح 1 و 3؛ ص 20، ح 8 و 9 و بسيارى از موارد ديگر.
2- . الكافى، ج 1، ص 154.

«النوادر» الكافى،(1) نيز در كتاب التوحيد صدوق نيامده است ؛ چون مرتبط با جايگاه امام و حجّت الهى در نظام آفرينش است و ارتباط روشنى با كتاب التوحيد ندارد.

سه روايت از ابواب نهايى كتاب نيز در ارتباط با مباحث حجّت الهى و هدايت الهى اند .(2)

نتيجه آن كه شيخ صدوق، براى ده روايت از روايات الكافى، جايگاه مناسبى نيافته است.

ثانيا ، عدم نقل برخى از روايات، نشان از تفاوت نظر اين دو عالم بزرگ حديثى است. شايسته ترين نمونه هايى كه اختلاف نظر و ديدگاه اين دو را بروز مى دهد، باب هاى «بداء» و «جبر و قدر» است.

يك . روايات بداء

اعتقاد به بداء و تبيين ويژگى هاى آن، از مباحث مهم در باور شيعى و كتاب هاى حديثى شيعه است. ثقة الاسلام كلينى در اين عنوان، هفده روايت گزارش كرده است كه نسبت به ابواب ديگر، بزرگ تر و پرحديث تر مى نمايد.(3)

شيخ صدوق، در اين عنوان، تنها يازده روايت نقل كرده است. او، هشت روايت از روايات كلينى را نقل نكرده و دو روايت نيز افزون بر روايات الكافى آورده است. دو روايت از روايات باب بداء الكافى، در ابواب ديگر كتاب التوحيد صدوق آمده است.(4) بنا بر اين، تنها نه روايت از باب بداء، در هر دو كتاب مشترك اند .

بيشتر روايات محذوف، در ارتباط با امور محتوم و امور موقوف(5) است. ظاهرا

ص: 356


1- . همان، ص 143.
2- . همان، ص 164 باب حجج اللّه على خلقه و 165 (باب الهداية انّها من اللّه - عزّ و جلّ -).
3- . در قسمت قبل، يادآور شديم كه ميانگين احاديث هر باب در كتاب الكافى ، حدود 15/6 حديث است. بنا بر اين، باب بداء، نزديك به سه برابر ميانگين روايات هر باب است.
4- . روايت شش و هفت، در بيان مجلس مناظره امام رضا عليه السلام آمده است.
5- . مقصود از امر محتوم، امور حتمى و لايتغيّر است كه امضا شده و قابل تبديل و تغيير نيست. در نتيجه، بداء و ظهور پسين، در آن راه نمى يابد. مقصود از امر موقوف، قضاى الهى است كه منوط به سبب يا اسباب گشته و به حتميت نرسيده است. اين تقرير الهى - كه به درجه حتميت نرسيده - ، قابل تغيير و تبديل بوده و بداءپذير است (براى آشنايى بيشتر ر.ك : شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح مازندرانى، ج 4، ص 242؛ الحاشية على اُصول الكافى ، ملاّ رفيع الدين نايينى، ص 476).

كلينى، امور موقوف را از مصاديق بداء دانسته است ؛ ولى شيخ صدوق، اين موارد را از مصاديق بداء نمى شمرد.

بيشتر روايات ذكر شده در كتاب شيخ صدوق (شش روايت از يازده روايت)، درباره اهميت قول به بداء است ، نه آن كه مفهوم و ظرافت هاى معنايى بداء را تبيين كند. تنها سه روايت (4، 8 و 9)، به مفهوم شناسى بداء پرداخته است. دو روايت نيز، درباره اسماعيل فرزند حضرت ابراهيم عليه السلام و يا فرزند امام صادق عليه السلام است كه از مصاديق بداء محسوب مى شوند.

كلينى، اين دو روايت را كه ظاهرا با هم، معارض هستند ، گزارش نكرده است. هر دو روايت، مرسل بوده و از طريق اساتيد كلينى گزارش نشده اند. در مجموع ، به نظر مى رسد كه باب بداء در كتاب الكافى، منظم تر و منضبط تر از كتاب التوحيد شيخ صدوق است و بار معنايى بيشترى دارد.

دو . روايات جبر و قدر

ثقة الاسلام كلينى، بابى با عنوان «الجبر والقدر والأمر بين الأمرين» ايجاد كرده و در آن، چهارده روايت گزارش كرده است. شيخ صدوق، دو باب با عناوين «نفى الجبر والتفويض» و «القضاء والقدر والفتنة والأرزاق والأسعار والأجال» ايجاد كرده است و در آن دو باب، دوازده و 36 روايت (و در مجموع 48 روايت) گزارش كرده است.

او، شش روايت از كتاب الكافى را در باب «نفى الجبر والتفويض» و تنها يك روايت آن را در باب «القضاء و القدر» آورده است. در نتيجه نيمى از روايات الكافى، در كتاب التوحيد صدوق نقل نشده اند . اگر چه برخى از روايات هم مضمون با اين روايات، در

ص: 357

اين باب از كتاب شيخ صدوق وجود دارد.

براى صاحب اين قلم، روشن نيست كه چرا شيخ صدوق، روايات كتاب الكافى را در اين عنوان گزارش نكرده است.

نكته مجهول ديگر آن است كه برخى از روايات موجود در كتاب التوحيد شيخ صدوق، به نقل از افرادى همچون ابن بابويه، سعد بن عبد اللّه، محمّد بن حسن صفّار، احمد بن ادريس و... نقل شده است. چرا مرحوم كلينى، اين روايات خوش مضمون و زيبا را در كتاب خويش گزارش نكرده است؟ اطمينان عرفى به اين نكته وجود دارد كه اين روايات ، در اختيار كلينى بوده است.(1)

نكته سوم در اين باره ، آن است كه اگر چه بين عناوين دو باب «جبر و اختيار» و «بين قضاء و قدر»، مناسبت وجود دارد، ولى اكثر قريب به اتفاق رواياتى كه ثقة الاسلام كلينى نقل كرده است، صراحتا با عنوان جبر و اختيار مرتبط است . به چه سبب ايشان روايات قضا و قدر را كمتر نقل كرده است؟

و نكته آخر آن كه برخى از روايات اين باب در كتاب التوحيد شيخ صدوق، ارتباط روشن و وثيق با عنوان باب ندارد. چهار روايت انتهايى، درباره احتكار و نرخ گذارى است.(2) برخى از روايات پيشين نيز ارتباط بسيار دورى با عنوان دارد.(3) ولى بقيه روايات اين باب، (يعنى 29 روايت)، در ارتباط مستقيم با عنوان است. به نظر مى رسد كه باب «قضاء و قدر» التوحيد صدوق، مزايايى نسبت به بحث قضاء و قدر الكافى دارد:

روايات افزون تر و خوش مضمون ترى دارد و در ارائه مطالب بيشتر و مفيدتر، بهتر

ص: 358


1- . براى نمونه ، ر.ك: التوحيد، ص 360 به بعد، احاديث 5، 6 و 7 و 11. روايت شماره شش ، اين گونه است: محمّد بن عجلان، قال: قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام : فوّض اللّه الأمر إلى العباد؟ فقال: اللّه أكرم من أن يفوض إليهم. قلت: فأجبر اللّه العباد على افعالهم؟ فقال: اللّه أعدل من أن يجبر عبدا على فعل ثمّ يعذبه عليه.
2- . ر.ك: التوحيد، ص 388 و 389، ح 33، 34، 35 و 36.
3- . همان، ص 372، ح 14 و ص 376، ح 20 و ص 377 ح 23.

عمل كرده است. شيخ صدوق، برخى از روايات به ظاهر متنافى را نيز در كنار هم ذكر كرده است. براى نمونه، روايت شماره هجدهم اين گونه است:

عن الأصبغ بن نباته، قال: انّ اميرالمؤمنين عليه السلام ، عدل من عند حائط مائل الى حائط آخر، فقيل له: يا اميرالمؤمنين! أتفرّ من قضاء اللّه؟ فقال: افرّ من قضاء اللّه الى قدر اللّه عز و جل .(1)

اين متن را با گزارش ديگر از امام على عليه السلام مقايسه كنيد:

دخل الحسين بن على عليهاالسلام على معاوية، فقال له: ما حمل اباك على أن قتل اهل البصرة ثمّ دار عشيا فى طرقهم فى ثوبين؟ فقال عليه السلام : حمله على ذلك علمه أن ما أصابه لم يكن ليخطئه و أن ما أخطأه لم يكن ليصيبه. قال: صدقت. قال و قيل لأميرالمؤمنين عليه السلام : لما أراد قتال الخوارج: لو احترزت يا اميرالمؤمنين، فقال عليه السلام :

أىّ يومى من الموت افرّ *** يوم ما قدّر ام يوم قدر

يوم ما قدّر لا اخشى الرّدى *** واذا قدّر لم يغن الحذر .(2)

مشابه اين سخن - در بى اعتنايى امام على عليه السلام در صحنه جنگ، نسبت به خطر تيراندازى و كشته شدن - در روايات ديگر اين كتاب هم آمده است.(3)

شيخ صدوق، در اين باب، پنج بار نظر خويش را در تبيين رواياتْ نگاشته است، ولى به اختلاف ظاهرى بين اين دو روايت علوى و وجه جمع بين آنها نپرداخته است.

به نظر مى رسد يكى از وجوه جمع بين اين دو گروه ، آن است كه فضاى صدور سخنان امام على عليه السلام مورد توجّه قرار گيرد.

در هنگامه نبرد و در كشاكش جنگ ميان لشكر نفاق و سپاه اسلام، امام على عليه السلام بدون زره و با لباس عادى به ميان سپاه مى رود و روحيه مبارزه، شجاعت، اعتماد به نفس و مردانگى را در سپاهيان مسلمانْ نهادينه مى سازد، اگر چه احتمال خطر و كشته

ص: 359


1- . همان، ص 369، ح 8.
2- . همان، ص 375، ح 19.
3- . همان، ص 368، ح 5 و ص 379، ح 25.

شدن وجود دارد. اين امام شجاع، در حالت عادى و در شهر، از كنار ديوار غير مطمئن برمى خيزد و در جاى ديگر مى نشيند تا روحيه پيشگيرى از حوادث را به پيروان خويش بياموزد و در وجود آنان نهادينه سازد.

يكى از روايات زيبايى كه كلينى در اين باب نقل كرده و شيخ صدوق آن را حذف كرده ، اين گزارش است:

محمّد بن ابى عبد اللّه و غيره، عن سهل بن زياد، عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر، قال: قلت لابى الحسن الرضا عليه السلام : إنّ بعض أصحابنا يقول بالجبر وبعضهم يقول بالاستطاعة. فقال لى: اكتب بسم اللّه الرحمن الرحيم، قال على بن الحسين: قال اللّه - عزّ و جلّ - : يابن آدم! بمشيئتى كنت انت الذى تشاء و بقوّتى ادّيت الىّ فرائضى و بنعمتى قويت على معصيتى، جعلتك سميعا بصيرا، ما أصابك من حسنة فمن اللّه و ما أصابك من سيئة فمن نفسك و ذلك انى أولى بحسناتك منك وأنت أولى بسيّئاتك منّى و ذلك انى لا أسأل عما أفعل وهم يسألون. قد نظمت لك كل شى ءٍ تريد.(1)

بيان و تحليل علاّمه طباطبايى از اين سخن نيز خواندنى است.(2)

ز . مقايسه بيان ها

اگر چه هر دو كتاب مورد مقايسه، كتاب حديثى هستند ، ولى بر حسب ضرورت، گاه مؤلّف كتاب، به تبيين برخى از نكات مطرح شده در حديث پرداخته است.

شيوه كلينى آن است كه از جانب خويش، كمتر سخن مى گويد. او با ترتيب و تنظيم روايات، نظر خويش را بيان مى كند. روش وى در عدم نقل روايات متعارض، سبب گشته كه نياز به تحليل و بيان، كمتر احساس شود. مجموع بيان هاى كلينى، در «كتاب التوحيد» تنها چهار مورد است.(3)

ص: 360


1- . الكافى، ج 1، ص 160، ح 12.
2- . همان جا .
3- . ر.ك: همان ، ص 85، 111، 124 و 136.

با وجود آن كه بسيارى از روايات توحيدى، مضمون هاى بلند و والايى دارند كه با اذهان توده مردم و حتّى فرهيختگان، فاصله فراوان داشته و دارد، ولى كلينى به تبيين آن سخنان نيز نپرداخته است. در يك مورد، ايشان گزارشى از سخنان هشام بن حكم نقل كرده است كه به تبيين عقلى مباحث توحيد پرداخته است.(1) شيخ صدوق، اين متن را گزارش نكرده و فيض كاشانى نيز اين قسمت را نقل و شرح ننموده است.(2) شايد گرايش بيشتر آنان به روايات و پرهيز از استدلال غير روايى، در اين گزينش ، مؤثّر بوده است.

از اين منظر، شيخ صدوق، شيوه روشن تر و دقيق ترى دارد. ايشان در مجموع كتاب التوحيد، بيش از 55 بيان كوتاه و بلند دارد و در بسيارى از موارد، به تبيين روايت از ديدگاه شيعه و يا توضيح، تبيين و تسهيل فهم مطالب آن دارد. بنا بر اين، مجموعه بيانات شيخ صدوق، بسى افزون تر از ثقة الاسلام كلينى است (حدود چهارده برابر).

شيخ صدوق، در كتاب التوحيد، سخن خويش را كاملاً متمايز از احاديث ساخته و با عنوان «قال مصنّف هذا الكتاب» و يا «قال محمّد بن على بن الحسين، مصنّف هذا الكتاب»، بيان خويش را از متن احاديث جدا ساخته است.(3) اين شيوه، اگر چه گسترده است ، ولى تمام موارد را شامل نمى شود. شيخ صدوق، گاه بدون تذكّر، سخن و نظر خويش را در ادامه و يا در ميان روايتْ ذكر كرده است. اين شيوه شيخ صدوق، در كتاب من لايحضره الفقيه ، بسيار رايج است ؛ ولى در كتاب التوحيد، كمتر به چشم مى آيد.(4)

ص: 361


1- . همان ، ص 99.
2- . ر.ك: الوافى، ج 1، ص 386: أورد فى الكافى بعد هذه الاخبار الثلاثة خبرا آخر فى هذا المعنى من كلام هشام بن حكم، تركنا ذكره لعدم وضوحه.
3- . براى نمونه ، ر.ك: التوحيد، ص 25، 26، 27، 65، 80، 84، 119، 120، 122، 125، 129، 131، 134، 135، 137، 143 و...
4- . براى نمونه ، ر.ك: همان، ص 268 در ضمن حديث 5 و ص 218، ح 43 و ص 300، بعد از ح 7 (بيان بلند شيخ صدوق).

بيان هاى كلينى نيز وضعيتى گوناگون دارد. ايشان، گاه با درج عنوان(1) و يا اشاره به معصومان عليه السلام ، سخن خويش را از متن حديث متمايز ساخته و گاه در ادامه روايت، به بيان نظر خويش پرداخته است.(2) گفتنى است كه شناسايى سخن كلينى از متن روايتْ دشوار نيست.

ح . روايات تفسيرى

مباحث توحيدى، از گروه موضوعاتى است كه ارتباط محكم و دامنه دارِ ميان قرآن و حديث را تبيين مى كند. آيات قرآن، در تبيين معارف توحيدى، نقش محورى اى دارند. روايات ائمّه عليه السلام ، در بسيارى از موارد، تفسير و توضيح آيات توحيدى قرآن شمرده مى شوند. گاه برخى از آيات قرآن، ظاهرى متشابه داشته و محتاج تفسير امام معصوم عليه السلام هستند. اين گروه از آيات ، معمولاً دستاويز ظاهرگرايان اهل سنّت و گاه برخى از شيعيان قرار گرفته است.

افزون بر آن، بسيارى از معارف توحيدى قرآن ، مورد توجّه اصحاب امامان قرار گرفته و از آن پرسش كرده اند. بنا بر اين، بروز آيات قرآن در مباحث توحيدى، بسيار زياد و قابل توجّه است.

كلينى، در كتاب التوحيد الكافى، رواياتى را نقل كرده است كه بيش از 110 مورد به آيات قرآنْ استشهاد كرده اند. گفتنى است كه برخى از آيات، در چندين روايت، مورد اشاره قرار گرفته اند. از اين منظر، حجم و نسبت روايات تفسيرى، در اين كتاب بسيار زياد است.

برخى از ابواب كتاب التوحيد الكافى، كاملاً شكل قرآنى يافته اند. همانند ابواب:

ص: 362


1- . ر.ك: الكافى، ج 1، ص 111، عنوان «جملة القول فى صفات الذات و صفات الفعل».
2- . ر.ك: الكافى، ج 1، ص 85 و ص 124 و 136.

معانى الأسماء واشتقاقها،(1) الحركة والانتقال،(2) العرش والكرسى،(3) جوامع التوحيد،(4) البداء،(5) و البيان والتعريف ولزوم الحجّة.(6)

ايشان در ذيل برخى از ابواب، عنوان خاص قرآنى را مطرح كرده و روايت يا رواياتى را در ذيل آن نقل كرده است. برخى از عناوين اين كتاب، اين گونه اند:

فى قوله تعالى: «لاَّ تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ»؛(7)

فى قوله تعالى: «مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ»؛(8)

فى قوله تعالى: «الرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى»؛(9)

فى قوله تعالى: «وَ هُوَ الَّذِى فِى السَّمَآءِ إِلَٰهٌ وَ فِى الْأَرْضِ».(10)

شيخ صدوق نيز در كتاب التوحيد، عنايت تام نسبت به آيات قرآن دارد. مجموع موارد استشهاد ايشان به آيات الهى، بيش از 550 مورد است. اشاره به آيات قرآنى، بيشتر در روايات معصومان عليه السلام و گاه در بيان شيخ صدوق است. اين تعداد بار اشاره و استناد در يك كتاب كوچك - كه نزديك به همين تعداد حديث دارد - ، نشانه اهتمام شيخ صدوق به آيات الهى، روايات تفسيرى و تبيين معارف قرآنى است.

نكته جالب در شيوه شيخ صدوق، استفاده از عناوين قرآنى در كتاب التوحيد است.

در مجموع عناوين 67 گانه اين كتاب، بيش از 25 عنوان ، با اشاره به آيات قرآنى سامان

ص: 363


1- . همان، ص 114.
2- . همان، ص 125.
3- . همان، ص 129.
4- . همان، ص 134.
5- . همان، ص 146.
6- . همان، ص 162.
7- . همان، ص 98.
8- . همان، ص 126.
9- . همان، ص 127.
10- . همان، ص 128.

يافته اند .

عناوين برخى از ابواب، اين گونه هستند:

باب تفسير «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» الى آخرها ؛(1)

باب تفسير قول اللّه - عزّ و جلّ - : «كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ» ؛(2)

باب تفسير قول اللّه - عزّ و جلّ - : «يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ» ؛(3)

باب تفسير قول اللّه - عزّ و جلّ - : «نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ» ؛(4)

باب تفسير قوله - عزّ و جلّ - : «وَ جَآءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا» ؛(5)

باب معنى قوله - عزّ و جلّ - : «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى» ؛(6)

باب معنى قول اللّه - عزّ و جلّ - : «الرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى» .(7)

از مقايسه جايگاه آيات قرآن در «كتاب التوحيد» الكافى كلينى و التوحيد شيخ صدوق، اين نكات به دست مى آيد:

1. هر دو كتاب، اهتمام ويژه به آيات توحيدى دارند.

2. گروه فراوانى از آيات، به عنوان محور معارف توحيدى مطرح شده اند و در رواياتْ بدان ها ، استناد شده است.

3. بسيارى از آيات متشابه قرآن، به وسيله روايات، تبيين گشته و معنا و مفهوم محكم آن، بيان شده است. اين آيات ، معمولاً دستاويز برخى از ظاهرگرايان در تبيين اعتقاد ناصحيح خويش قرار گرفته است.

ص: 364


1- . التوحيد، ص 88.
2- . همان، ص 149.
3- . همان، ص 154.
4- . همان، ص 159.
5- . همان، ص 162.
6- . همان، ص 170.
7- . همان، ص 315.

4. استناد شيخ صدوق به آيات قرآن و رواياتى كه آيه قرآن را نقل و تبيين كرده و يا آن را شاهد گرفته اند، بسى بيش از ثقة الاسلام كلينى است.

5. آيات موجود در كتاب التوحيد، بسيار روشن و صريح بيان شده و دقيقا مطابق با كتاب الهى موجود در ميان مسلمانان است، به گونه اى كه امكان اعتراض مخالفان و يا ادّعاى قول به تحريف را مردود مى سازد. برخلاف برخى ديگر از ابواب كتاب الكافى كه آيات قرآن را همراه با تفسير بيانى آن به گونه اى نقل كرده است كه دستاويز معاندان با فرهنگ شيعى قرار گرفته است.(1)

6. آيات مورد استناد و اشاره، حاكى از حجّيت ظاهر قرآن و تبيين معارف قرآنى است. بنا بر اين ، نگاه مكتب حديثى قم و بويژه ثقه الاسلام كلينى و شيخ صدوق را به آيات قرآن به عنوان منبع معارف الهى نشان مى دهد.

ط . چگونگى تنظيم ابواب و روايات

از مهم ترين ويژگى هاى نگارش هاى حديثى، چگونگى چينش ابواب و برقرارى ارتباط ميان آنهاست. قدرت علمى و نحوه نگرش نويسنده، به متون روايى، در چگونگى عنوان دهى ابواب بروز مى يابد ؛ زيرا در كتاب هاى حديثى، نويسنده، كمتر از جانب خويش سخن مى گويد و بيشتر به ارتباط بين عناوين، متون و ترتيب آنها توجّه مى كند. ذوق و سليقه، قدرت علمى، توان پاسخگويى به نياز عمومى و بسيارى از امور ديگر درباره مؤلّف كتاب حديثى، از بررسى عناوين كتاب او به دست مى آيد.(2)

ص: 365


1- . ر.ك: الكافى، ج 1، ص 412 باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية. همچنين ر . ك : الكلينى وتأويلاته الباطنية.
2- . يكى از نمونه هاى ترتيب نامناسب در عناوين و متون، كتاب مشهور صحيح البخارى است. نحوه چينش كتاب، ابواب و احاديث، به گونه اى است كه مخاطب عادى، ارتباط بسيارى از عناوين و متون را درك نمى كند. ترتيب عناوين اين كتاب، از شيوه منطقى و روشن تبعيت نمى كند و مخاطب و گاه شارحان كتاب را نيز به زحمت انداخته است. نمونه روشن تر در ترتيب نامناسب ابواب، كتاب صحيح ابن حبّان است. او كتاب خود را به گونه اى درهم و به دور از شيوه علمى مرتّب كرده است كه امكان استفاده از اصل كتاب را غير مقدور ساخته است. نويسنده، اين شيوه را بدان جهت برگزيده است كه تنها كسانى قدرت استفاده از اين كتاب را دارا باشند كه همه كتاب را خوانده و آن را در حافظه داشته باشند. در قرون بعد، ابن بلبان، كتاب او را با چينشى مقبول تر ارائه كرد. مرتّب سازى ابن بلبان موجب شد كه كتاب اصلى ابن حبّان از مدار افاده و استفاده خارج شود. گفتنى است، ترتيب ابن بلبان، با مقايسه با كتب حديثى شيعه، ساده و ابتدايى محسوب مى شود.

نويسندگان احاديث شيعى، بدين موضوع ، توجّه داشته و آن را مهم مى شمرده اند.

ثقة الاسلام كلينى، با وجود آن كه در ابتداى مسير دانش نامه نويسى حديث شيعه بوده است، يكى از زيباترين و منطقى ترين شيوه هاى ترتيب عناوين و متون را ارائه داده است.

آغاز كردن كتاب الكافى، با ابواب: العقل و الجهل، فضل العلم، و التوحيد و الحجّة (شامل مباحث نبوت و امامت عامّه و خاصه)، حاكى از ذوق و سليقه ايشان است. همچنان كه شيوه منطقى مباحث و ترتيب اين عناوين نيز از نظم درونى آن و منطبق با گرايش مقبول در تبيين معارف دينى خبر مى دهد.

نظم درونى كتاب التوحيد و چگونگى چينش روايات در آن نيز شيوه اى آموزشى است. يعنى هر باب، مقدّمه اى براى باب يا ابواب بعدى محسوب مى شود. به نظر مى رسد كه مقايسه ميان چگونگى چينش ابواب كتاب التوحيد در دو اثر كلينى و صدوق، نشانگر ذوق و سليقه بيشتر كلينى رحمه الله است ؛ چون نظم درونى ابواب كتاب التوحيد شيخ صدوق، چندان روشن نيست. ايشان، در ابواب ابتدايى، سخن از «معنى التوحيد والعدل» مى گويد و پس از عنوان صفات ذات و صفات افعال، چندين باب و ده ها روايت را به تبيين آيات قرآنى اختصاص داده و به شبهات اهل سنّت پاسخ داده است. در حالى كه ثقة الاسلام كلينى، اين گونه عمل نكرده و ابواب اضافى را نقل ننموده است. صدوق، دو مناظره بلند امام رضا عليه السلام را در آخر كتاب و به صورت مستقل

ص: 366

ذكر كرده در حالى كه ثقة الاسلام كلينى، اين دو گزارش را تقطيع كرده و در ابواب مربوط به خود نقل كرده است.

عنوان «النهى عن الكلام والجدال والمراء فى اللّه - عزّ و جلّ -» در آخر كتاب التوحيد صدوق نيز جايگاه خاص خويش را نيافته است.

شيخ صدوق، در باب «القضاء و القدر»، رواياتى را در باره احتكار، احكام احتكار و عدم قيمت گذارى كالا توسط پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نموده و اين موضوع را با قضا و قدر الهى ، مرتبط دانسته است. عدم همگونى اين روايات با روايات مبيّن قضاء و قدر، نمود بارزى دارد.

در مجموع، شيوه چينش عناوين و انتخاب احاديث توسط ثقة الاسلام كلينى، زيباتر است.

ى . اسناد روايات «الكافى»

كلينى، در ابتداى كتاب الكافى، وعده داده است كه روايات اين كتاب، مجموعه اى صحيح از روايات اهل بيت عليه السلام باشد.(1)

بنا بر اين، گزارش هاى روايى كتاب التوحيد الكافى نيز از منظر نويسنده كتاب، صحيح و معتبر است، حتّى اگر امكان تصحيح برخى از اسناد روايات، مطابق با معيارهاى متأخّران ، امكان پذير نباشد. بررسى اسناد روايات كتاب التوحيد كلينى، نشانگر آن است كه نيمى از روايات كتاب التوحيد، از منظر سندشناسان متأخّر نيز مقبول و معتبر است. حدود 110 روايت از مجموع 219 روايت موجود، سند معتبر (صحيح، حسن يا موثّق) دارد و ضعيف شمرده نمى شوند .(2)

نزديك به يكصد روايت از اين مجموعه، صحيح و بقيه، موثّق هستند.

ص: 367


1- . الكافى، ج 1، ص 8 مقدّمه كتاب.
2- . ر.ك: برنامه رايانه اى نور الدراية .

گفتنى است كه در بررسى اسناد، روايات افرادى چون سهل بن زياد را نيز معتبر شمرده ايم ؛ زيرا بنا بر نظر برخى از بزرگان رجالى معاصر (از جمله آية اللّه شبيرى زنجانى)، روايات او معتبر شمرده مى شود. بسيارى از عالمان پيشين (از جمله امام خمينى و آية اللّه بروجردى) نيز نسبت به او نظر مساعد داشته اند .

متأسفانه ، فرصت سندشناسى تفصيلى نسبت به كتاب التوحيد شيخ صدوق، پديد نيامد. نگاه اجمالى به اسناد اين كتاب، نشانگر مقبوليت نسبى اسناد آن، مشابه با كتاب الكافى است ؛ اگر چه شيخ صدوق در اين كتاب، برخلاف كتاب من لا يحضره الفقيه، حجّيت تمامى روايات موجود را تضمين ننموده است.

ص: 368

منابع و مآخذ

1 . تراثنا (مجله) ، مؤسّسة آل البيت ، مؤسّسة آل البيت عليه السلام لإحياء التراث ، 1405 ق .

2 . التوحيد ، محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق : السيّد هاشم الحسينى الطهرانى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى .

3 . الحاشية على اُصول الكافى ، رفيع الدين محمّد بن حيدر النائينى ، محمّد حسين الدرايتى ، قم : دار الحديث ، 1424 ق .

4 . رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1416 ق .

5 . الشافى في الإمامة ، الشريف المرتضى ، قم : مؤسسة اسماعيليان ، 1410 ق .

6 . شرح اُصول الكافى ، ملاّ محمّد صالح مازندرانى ، تعليق : ميرزا ابو الحسن شعرانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1421 ق .

7 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح و تعليق : على أكبر الغفّارى ، تهران : دار الكتب الاسلاميه ، 1363 ش .

ص: 369

ص: 370

كلينى و رازى؛ اخلاق اسلامى به دو روايت (دكتر سيّد حسن اسلامى )

كلينى و رازى؛ اخلاق اسلامى به دو روايت

دكتر سيّد حسن اسلامى

چكيده

در اين نوشتار ، مقايسه اى بين ديدگاه هاى شيخ كلينى رحمه الله و ابن مسكويه رازى ، در مورد مباحث مربوط به اخلاق اسلامى ، صورت گرفته است . نگارنده ، نخست به معرّفى بخش اخلاقى الكافى (يعنى احاديث اخلاقى مندرج در آن) پرداخته است . آن گاه به معرّفى كتاب تهذيب الأخلاق ابن مسكويه رازى و محورهاى مهم ارايه شده در آن مى پردازد . در ادامه ، اين دو كتاب را از لحاظ محتوا با هم مقايسه نموده ، نقاط قوّت و ضعف هر يك را بيان مى نمايد .

نگارنده ، اخلاق ارايه شده در كتاب الكافى را اخلاق روايى برگرفته از فرهنگ اسلامى ، و اخلاق ارايه شده در تهذيب الأخلاق ابن مسكويه را اخلاق فلسفى مى داند كه ريشه در فلسفه يونان دارد . وى معتقد است كه اگر تلفيقى از اخلاق اسلامى و اخلاق فلسفى ارايه شود ، كم و كاستى هاى هر دو كتاب برطرف مى شود و يك كتاب و فرهنگ مطلوب اخلاقى به دست مى آيد .

براى اين دو مقايسه ، نگارنده ، قسمتى از كتاب تهذيب الأخلاق ابن مسكويه به نام «تطهير عراق و بخشى از روايات اخلاقى مندرج در كتاب الكافى» را به صورت تطبيقى بررسى نموده و تصويرى روشن از دو نظام اخلاقى سنّتى و عقلى يونانى ، ارايه مى نمايد .

كليدواژه ها : كلينى ، الكافى ، اخلاق اسلامى ، اخلاق حديثى ، اخلاق فلسفى ، احاديث اخلاقى .

ص: 371

درآمد

آموزه هاى اخلاق اسلامى، دست مايه محقّقان و مصنّفان متعدّدى در گستره تاريخ تمدّن اسلامى بوده است تا به نظام سازى اخلاقى بپردازند و جريان هاى اخلاقى گوناگونى پديد آورند. آنان با توجّه به درجه بهره گيرى از سنّت حديثى و نوع نگرش خود به فلسفه يونانى، و همچنين با توجّه به نقشى كه براى كشف و شهود در سلوك اخلاقى خود قائل بوده اند، نظام هايى متمايز از يك ديگر و در عين حال، ناظر به هم ساخته اند. فرايند اين كوشش ها پديدار شدن سه نحله يا مكتب اخلاقى در ميان مسلمانان بوده است: اخلاق فلسفى، اخلاق روايى و اخلاق عرفانى.

در اين نوشته، كوشش مى شود تا به اختصار، ويژگى هاى اخلاق روايى و اخلاق فلسفى، بر اساس دو كتاب اساسى در اين زمينه، بررسى و تحليل گردد. از اين رو، بخشى از كتاب الكافى كلينى و كتاب تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق ابن مسكويه رازى، با هم سنجيده شده است. هدف اين مقايسه، به دست دادن تصويرى روشن از دو نگرش به اخلاق است و تلاش در جهت روشن ساختن قوّت ها و كاستى هاى هر يك.

الف. كلينى و «الكافى»

كتاب الكافى و نويسنده آن، محمّد بن يعقوب كلينى(م 328 يا 329 ق) شناخته شده تر از آن اند كه در اين جا به معرّفى آنها پرداخته شود. از اين رو، در اين بخش، تنها به مسائل اخلاقى كتاب وى توجّه و از طرح مسائل ديگر خوددارى مى شود. بخش عمده جلد دوم الكافى، شامل مباحث اخلاقى است. در اين بخش، كلينى، احاديثى را كه به نحوى با اخلاقْ سر و كار داشته، بى دخل و تصرّف ، آورده است. در واقع، تنها دخالت او شيوه تنظيم ابواب كتاب است و با اين كار و تفكيك احاديث از يك ديگر، نگرش خود را درباره آنها به كار بسته است.

احاديث اين جلد، در چهار كتاب گنجانده شده است: كتاب الايمان، كتاب الدعاء،

ص: 372

كتاب فضل القرآن و كتاب العشره. احاديث وارد شده در اين كتاب ها عمدتاً نحوه سلوك اخلاقى مسلمانان را باز مى گويد و تكاليف آنان را در قبال خداوند، خودشان، خانواده و جامعه شان معيّن مى كند. البته برخى احاديث اين كتاب ها (بخصوص كتاب الايمان و الكفر)، مستقيماً اخلاقى به شمار نمى روند و مى توان آنها را به جاى ديگرى منتقل كرد، مانند احاديث باب آخر اين كتاب كه در آن، اشاره شده است كه با وجود ايمان، بدكارى زيانى نمى زند و با كفر، نيكوكارى سودى ندارد، يا تفاوت اسلام و ايمان.

در اين كتاب ها شاهد ابوابى هستيم كه به روشنى، فضايل فردى و اجتماعى مسلمانان را بر مى شمارد و رذايل اخلاقى را معيّن مى سازد. مهم ترين اين ابواب عبارت اند از: خوف و رجا، ورع، تقوا، صبر، شكر، حيا، عفو، حلم، صمت، مدارا، رفق، تواضع، قناعت، كفاف، شتاب در نيكوكارى، انصاف و عدالت، كبر، عجب، حسد، غضب، عصبيت، ظلم، قسوت، تهمت، خُلف وعده، نميمه، طمع، امانتدارى در مجالس، بدخويى، دروغگويى، و توبه.

ويژگى ها

با مرور اين كتاب ها و ابواب آنها مى توان ويژگى هاى اخلاق روايى موجود در الكافى

را به شرح زير بر شمرد:

يك. مرجعيت اسلامى

آشكارترين ويژگى بخش اخلاقى الكافى، حضور نيرومند و انحصارى مرجعيت اسلامى است، به اين معنا كه نويسنده اين كتاب، تنها آيات قرآنى و سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان شيعه عليه السلام را آورده و از ارجاع و استناد به سخنان ديگر مرجعيت هاى اخلاقى (مانند اخلاق يونانى يا اخلاق ايرانى)، خوددارى كرده است. شايد اين، طبيعت چنين كارى باشد؛ زيرا كسى كه كار خود را گردآورى احاديث شيعى مى داند، طبيعتاً بايد كار

ص: 373

خود را محصور به سخنان معصومان عليه السلام كند تا به وظيفه خود، عمل كرده باشد. فارغ از اين كه چرا چنين پديده اى در كتاب الكافى رخ داده است، وجود اين ويژگى است كه بعدها هنگام مقايسه با كتاب تهذيب الأخلاق، به نيكى، خود را آشكار مى سازد.

دو. حاكميت ايمان

كلينى، احاديث خود را به گونه اى سازمان داده و چنان ابوابى را براى آنها برگزيده است كه به خوبى مى توان نقش ايمان را در اخلاق ديد. او بى آن كه به صراحت بگويد، نشان مى دهد كه اخلاق، ريشه در ايمان دارد و تنها با قبول ايمان است كه مى توان از فضايل اخلاقى، دم زد و براى رسيدن به آنها كوشيد. به همين سبب، كلّ بحث هاى اخلاقى وى بر اساس «ايمان» است و مخاطب او شخص «مؤن». ايمان بر همه احاديث اخلاقى وى، نشان و اثر خود را نهاده است؛ زيرا اخلاق، برآمده از رفتارهاى شخص است و اين رفتارها، زاده جوارح و جوانح اويند و «ايمان در همه جوارح بدن، پراكنده است».(1)

از اين منظر، بر هيچ كنشى، حكم اخلاقى بار نمى شود، مگر از دريچه ايمان. گويى مصنّف، بر اين باور است كه اخلاقِ بى ايمانْ ممكن نيست و اخلاق، فرع ايمان است.

سه. پرهيز از نظريه پردازى

كلينى، وظيفه خود را گردآورى و طبقه بندى احاديث گوناگون مى داند، نه نظريه پردازى درباره آنها. از اين رو، كتاب او، تنها مجموعه اى از احاديث فاقد شرح و بسط به نظر مى رسد. به همين سبب، در اين كتاب، بحثى درباره انسان شناسى و ماهيت نفس و نقش اخلاق در كمال فرد و مانند آنها - كه در غالب كتاب هاى اخلاقى ديده مى شوند - ، نيامده است. البته چنين نيست كه كتاب او يكسره، گزارش حديث

ص: 374


1- . الاُصول من الكافى، ج 2 ، ص 33 ، باب «فى انّ الإيمان مبثوث لجوارح البدن كلها».

به شمار رود و از ارائه نظريه، بى بهره باشد. در واقع، نحوه چينش احاديث و فصل بندى آنها و دادن عنوان به بيشتر باب ها، خود، بيانگر نگرش و نظريه كلينى است. اگر بر اساس اين عناوين و احاديث انتخاب شده، مجاز به نسبت دادن نظريه اى به كلينى باشيم، بايد او را از كسانى بدانيم كه انسان شناسى قرآنى و وجود فجور و تقوا را در شخص انسان مسلَّم گرفته است و اينك مى كوشد تا براى انسان مؤنِ به اين نظريه، راه برون شدن از مسير فجور و گام نهادن در طريقت تقوا را بازگويد.

چهار . به دست ندادن تعاريف لازم

بخش قابل توجّهى از مباحث علم اخلاق، صَرف به دست دادن تعاريف مفاهيم گوناگون و يا بازشناسى آنها از يك ديگر مى شود. براى مثال، معناى دقيق «توكّل» چيست و چگونه مى توان آن را از تخاذل و بيكارگى، بازشناخت؟ يا تفاوت دقيق ميان همّت والا و آرزوى بلند چيست؟ طى سده هاى پياپى، عالمان اخلاق كوشيده اند با به دست دادن تعريف دقيق مفاهيم، هم خوانندگان و علاقه مندان اين حوزه را با معانى دقيق اصطلاحات اخلاقى آشنا سازند و هم آنان را از يكى گرفتن اين مفاهيم و سوء فهم هاى بر آمده از آنها بازدارند؛ ليكن اين مسائل، در كتاب كلينى طرح نمى شود و او تكليفى در اين باره بر دوش خود نمى بيند تا به موشكافى فيلسوفانه در اين باره بپردازد. براى مثال، وى فصلى به نام «باب العجب» مى گشايد و در آن، هشت حديث درباره خودبينى و عجب نقل مى كند. سپس فصلى ديگر با نام «باب الفخر و الكبر» باز مى كند و در آن، شش حديث مى آورد. با اين همه، توضيح تفاوت ميان اين دو را به خواننده وا مى گذارد.

پنج. تداخل حوزه اخلاق و آداب

گويى از نظر كلينى، تفاوتى ميان حوزه اخلاق و حوزه آداب و سُنن وجود ندارد. از اين رو، در الكافى، كنار بحث از فضائلى مانند: صبر و تواضع يا رذائلى همچون:

ص: 375

كذب و فخر و كبر، شاهد ابوابى مانند: «مصافحه»،(1) «معانقه»،(2) و «تقبيل»(3) هستيم. در حالى كه ميان اينها تفاوتى قابل تأمّل است. دست دادن و يا بوسيدن يك ديگر، عمدتاً تابع عرف و سنّت است و ممكن است در جايى، مرسوم و در نتيجه، اخلاقى باشد، حال آن كه در جاى ديگرى، متروك گردد و به همين سبب، كنار نهادن آن خطا نباشد؛ ليكن فضايل اخلاقى، مانند: حلم و كظم غيظ، ارزش هاى اخلاقىِ پايدارى هستند و در همه جوامع اسلامى، فضيلت به شمار مى روند و اگر كسى آنها را كنار نهد، مورد نكوهش واقع مى گردد. تداخل ميان احاديث اخلاقى و احاديثى كه سنّت ها و آداب معاشرت را مى آموزند، گوياى آن است كه كلينى، چندان تفاوتى ميان آنها قائل نبوده است و يا اين بازشناسى را به ديگران واگذاشته و كار خود را به گردآورى احاديث، منحصر دانسته است.

حاصل آن كه، كلينى، خود را در چارچوب مرجعيت اسلامى قرار مى دهد و از اين سنّت براى پرداختن به مباحث اخلاقى خود سود مى جويد. اخلاق را تابع ايمان قرار مى دهد. از نظريه پردازى و بحث هاى انتزاعى در عرصه اخلاقْ دورى مى كند. چندان در پىِ تعاريف مفاهيم نيست و به سازماندهى و تعيين مسائل اخلاقى و ارائه يك چارچوب نظرى، توجّهى ندارد. سرانجام آن كه، اخلاقيات و عادات و رسوم دينى را كنار يك ديگر مى نهد. با اين همه، كتاب وى در سده هاى گذشته، همچنان مرجعى كم بديل براى عالمان عرصه هاى گوناگون علوم دينى (بخصوص اخلاق) بوده است و آنان از اين ذخيره ارجمند براى گستردن مرزهاى دانشىِ خود سودها برده اند.

ب. رازى و «تهذيب الأخلاق»

ابو على احمد بن محمّد مسكويه رازى (325 - 421ق) از نامورترين فلاسفه اخلاق

ص: 376


1- . ر. ك : همان، ص 179.
2- . ر. ك : همان ، ص 183.
3- . ر. ك: همان ، ص 185.

مسلمان است كه در رى مى زيست و با مجامع شيعى، مرتبط بود. وى آثار متعدّدى از خود به يادگار گذاشته است كه هر يك، در خور توجّه است و مى توان كتاب تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق او را سرچشمه جريان اخلاق فلسفى در ميان متفكّران شيعى دانست. وى به نوشته ابو حيّان توحيدى، مردى هوشمند، خوش قريحه و داراى زبانى سَخته بود.(1) البته توحيدى، صفات ناخوشايندى مانند بخل را نيز به وى نسبت مى دهد و او را شيفته كيمياگرى معرفى مى نمايد.(2) درباره ادّعاهايى از اين دست، برخى ترديد جدّى كرده اند و علّت چنين نسبت هايى را دروغگويى ابو حيّان توحيدى و غرض ورزى وى دانسته و گفته اند كه وى به دروغ و جعلْ عادت داشت.(3)

حاصل آن كه، وى مردى خوش نام و دانشمندى بنام بود. همچنين دلايل متعدّدى در دست است كه وى را شيعه دانسته اند. دلايل اصلى تشيّع مسكويه، عبارت اند از:

- تصريح وى به وجوب عصمت امام در «رسالة الفوز الأصغر»؛

- اشاره به سخن امام على عليه السلام در بحث شجاعت در كتاب تهذيب الأخلاق؛

- آغاز كتاب جاويدان خرد (الحكمة الخالدة)، با عبارت: «بعد حمد اللّه و الثناء عليه بما هو أهله و الصلاة على محمّد النبىّ وآله الطيّبين الأخيار»، گوياى تشيّع وى است؛ زيرا اين تعبير، تنها در ادبيات شيعه، رايج است؛

- هنگام نام بردن از امير مؤنان، امام حسن، امام حسين و امام صادق در كتاب جاويدانْ خرد، تعبير «عليه السلام» به كار مى برد، و اين تعبير، عمدتاً ميان شيعه رايج است؛

- وى مصاحب عضد الدوله، مهلبى وزير، و ابن العميد و فرزندش ابو الفتح بود كه از رجال شيعه بودند؛

ص: 377


1- . كتاب الإمتاع و المؤنسة، ج 1 ، ص 36.
2- . همان جا ؛ نيز ، ر. ك : ص 136.
3- . معجم الاُدباء أو إرشاد الأريب إلى معرفة الأديب، ج 1، ص 587 .

- تصريح قاضى نور اللّه مرعشى در كتاب طبقات(1) خود به تشيّع وى؛

- تصريح خوانسارى در روضات الجنّات، سيد حسن صدر در تأسيس الشيعة الكرام لعلوم الإسلام، به نقل از مير داماد بر تشيّع او؛

- در الذريعة ، از مؤّفان شيعى به شمار آمده است؛

- نگرش او به مسئله جبر و اختيار و نحوه حل آن، به نگرش شيعى، مانند است.(2)

البته مى توان برخى از دلايل فوق را كافى ندانست. براى مثال، درست است كه وى سخنى از امير مؤنان عليه السلام را در تهذيب الأخلاق خود نقل مى كند، ولى همو، همدلانه، سخنى ديگر را از ابوبكر نقل مى كند و مى نويسد: «و لقد صدق أبوبكر الصديق - رضى الله عنه - فى خطبته حيث قال... »؛(3) مگر آن كه منافاتى ميان اين دو نبينيم و او را فردى معتدل به شمار آوريم كه منافاتى بين نقل از اين دو نمى بيند. حسن تميم نيز او را شيعه دانسته و استدلال مى كند كه وى به صورت مطلق از «امير المؤنين» نام برده است و اين نوع تعبير، مختصّ شيعيان است.(4) عبد اللّه نعمه، شيعى بودن او را مسلّم مى داند؛ اما در شيعه امامى بودن او ترديد مى كند.(5)

با اين همه، تصوّر عمومى، بر شيعى بودن اوست، و همين قدر در اين نوشته، كافى است و تحقّق امامى بودنش خللى به اصل بحث نمى زند. بدين ترتيب، با دانشمندى مسلمان و شيعى روبه رو هستيم كه مى توان و بايد انتظار داشت كه از مرجعيت

ص: 378


1- . ظاهرا مقصود عبد اللّه نعمه از كتاب «طبقات»، همان مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه مرعشى است.
2- . فلاسفة الشيعة حياتهم و آرائهم، ص 141 - 143.
3- . تهذيب الأخلاق، ص 181. البته ابو طالب زنجانى، اين قسمت را به گونه اى ترجمه و در واقع، ويرايش فرهنگى كرده است كه با نگرش رايج، سازگار افتد، از اين رو، نوشته است: «اولين پادشاه عرب، ابوبكر، نُطقى كرده است و حقيقت راست گفته». كيمياى سعادت ترجمه طهارة الأعراق ابو على مسكويه رازى، ص 209.
4- . تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق، ص 9.
5- . فلاسفة الشيعة حياتهم و آرائهم، ص 142.

اسلامى و شيعى در نوشته هاى خود، بهره فراوان برده باشد.

1. اهميّت كتاب

كتاب تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق، تا امروز، بر عدّه اى از ناموران عرصه اخلاق، تأثيرى جدّى بر جاى گذاشته است. خواجه نصير الدين طوسى، آن را به زبان فارسى، ترجمه و با افزايشْ تحرير كرد و نام اخلاق ناصرى بر آن نهاد. بعدها نيز ترجمه هايى گاه مطابق متن و گاه اقتباسى از آن صورت گرفت.(1) ديگر عالمان اخلاق نيز سخت از وى متأثّر بوده و در كتاب هايى مانند: جامع السعادات ملاّ مهدى نراقى و شرح چهل حديث امام خمينى، مى توان به خوبى، تأثير اين كتاب را ديد. حسن تميم، در مقدّمه خود بر اين كتاب، اشاره مى كند كه محمّد عبده، رئيس دانشگاه الأزهر كه به ارزش علمى و تربيتى اين كتاب، وقوف يافته بود، آن را در خانه خود به طلاّب خاص الأزهر تدريس مى كرد.(2) جابرى، هنگام بررسى اين كتاب، آن را مهم ترين كتاب اخلاق فلسفى متأثّر از اخلاق يونانى مى داند كه عرب ها تا كنون پديد آورده اند.(3)

2. ساختار «تهذيب الأخلاق»

اين كتاب، شش مقاله يا بخش دارد و در برخى از نُسخ، به هشت مقاله نيز مى رسد. براى مثال، نسخه «زريق»، شش مقاله دارد، حال آن كه نسخه ترجمه شده به دست أبو طالب زنجانى، هشت گفتار دارد. علّت اين اختلاف، افزايش يا كاهش در متن نيست؛

ص: 379


1- . اين ترجمه ها عبارت اند از: كيمياى سعادت ترجمه طهارة الأعراق أبو على مسكويه رازى، ترجمه ميرزا ابوطالب زنجانى؛ اخلاق و راه سعادت بشر (ترجمه و اقتباس از طهارة الأعراق ابن مسكويه ، به قلم [نصرت بيگم امين مشهور به يك بانوى ايرانى متوفى 1362] يكى از بانوان ايرانى، [اصفهان ]، 1328؛ ترجمه تهذيب الأخلاق ، على اصغر حلبى، تهران: علمى.
2- . تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق، ص 23.
3- . نقد العقل العربى؛ العقل الأخلاقى العربى: دراسة تحليلية نقدية لنظم القيم فى الثقافة العربية، ص 422.

بلكه آن است كه برخى گفتار ششم را به سه بخش تقسيم كرده اند كه نتيجتاً كتاب، به هشت گفتار، تبديل شده است. نسخه حسن تميم نيز تنها گفتار ششم را به دو بخش كرده و در نتيجه، هفت گفتار شده است. طبق تقسيم بندى زنجانى، كتاب تهذيب الأخلاق، داراى هشت گفتار به شرح زير است:

گفتار اوّل: مبادى علم اخلاق، شامل بحث از

نفس، خير و سعادت، فضيلت و رذيلت؛

گفتار دوم: خوى آدمى و پيراستنش، كمال او و راهش؛

گفتار سوم: خير و سعادت: اقسام و درجات آن؛

گفتار چهارم: عدالت و نمودهاى آن؛

گفتار پنجم: محبّت و صداقت؛

گفتار ششم: بهداشت روان و بيمارى هاى آن و حفظ سلامت آن؛

گفتار هفتم: بازگردانيدن سلامت به روان؛

گفتار هشتم: علل ترس از مرگ و درمان آن؛

3. ويژگى هاى «تهذيب الأخلاق»

با بررسى اين كتاب مى توان برخى از مهم ترين ويژگى هاى آن را، در مقايسه با مباحث اخلاقى كتاب الكافى، به شرح زير بر شمرد:

يك. مرجعيت انديشه يونانى

آشكارترين ويژگى اين كتاب - كه به دست مسلمانى معتقد نوشته شده است - ، حاكميت و مرجعيت بى منازع انديشه يونانى است. در واقع، بُن مايه اصلى كتاب و انديشه هاى آن، بر اساس آراى افلاطون(1) و ارسطو گذاشته شده است و مى توان آن

ص: 380


1- . درباره تأثير انديشه هاى افلاطون بر متفكّران مسلمان، از جمله ابن مسكويه، ر.ك: الفلسفة الأخلاقية الأفلاطونيه عند مفكّرى الإسلام ، ناجى التكريتى.

را بسط بخشى از كتاب چهارم جمهور افلاطون، و تقريباً همه كتاب اخلاق نيكوماخوسارسطو دانست. اين تأثيرپذيرى، چنان آشكار است كه به سادگى مى توان بخش هايى از اين كتاب را ترجمه آزاد اخلاق نيكوماخوس دانست. براى مثال، مسكويه،

در بحث سعادت و بحث از حد وسط، نظر ارسطو را نقل مى كند و مى پذيرد و بدين ترتيب، مرجعيت فكرى او را آشكار مى سازد. وى در آغاز مقاله سوم، بحث را از تعريف ارسطو درباره سعادت مى آغازد، تا هم به او اقتدا كرده باشد و هم حقّ وى را ادا نموده باشد.(1) ابن مسكويه در اين كتاب، آزادانه و فراوان، به كسانى مانند سقراط، فيثاغورث، جالينوس، ارسطو و افلاطون ارجاع مى دهد و به سخنان آنان استناد مى كند.

براى روشن شدن اين مطلب و به جاى تطبيق بخش هايى از اين كتاب با نوشته هاى متفكّران يونانى، در اين جا، به مقايسه اى آمارى بسنده مى كنيم و نام هاى اسلامى و يونانىِ به كار رفته در اين كتاب را با هم مى سنجيم.

در كتاب تهذيب الأخلاق، در مجموع، ده بار نام پيامبر اكرم، آمده و يا به ايشان اشاره شده است. بار نخست، مسكويه، حديثى با اين مضمون نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به تنهايى، با امّت خود سنجيده شدم و بر آنان برتر گشتم.(2) بار دوم، هنگام اشاره به رابطه طولى يا تكاملى موجودات و اين كه درخت خرما در مرز ميان گياهان و جانوران قرار دارد، حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه ايشان فرمود: «عمّه خود، درخت خرما را گرامى بداريد كه از بازمانده گِل آدم آفريده شد».(3) بار سوم، هنگام اشاره به سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است در تفسير آيه كريمه «فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مِّن قُرَّةِ

ص: 381


1- . تهذيب الأخلاق ، ص 75.
2- . همان، ص 38.
3- . همان، ص 66.

أَعْيُنٍ»،(1) با اين مضمون كه در آن جا چيزهايى است كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده است و نه به قلب انسانى، خطور كرده است.(2) همين مطلب، مجدداً در صفحه 92، تكرار شده است.

چهارمين بار، هنگام سخن از نوع دوستى مناسب خداوند، از حضرت رسول نام مى برد. در آن جا مى گويد: هر كس به گونه اى شايسته، خداوند، او را دوست داشته باشد، خداوند نيز او را به دوستى خود بر مى گزيند و شايسته آن چنان دوستى اى مى گردد كه شريعت، برخى را بدان موصوف ساخته و از ابراهيم «خليل اللّه» و «محمّد حبيب اللّه» نام برده است.(3) در پنجمين مورد، ابن مسكويه، از رسول اكرم نقل مى كند كه ايشان فرمود: «نسب هاى خويش را نزدم نياوريد؛ بلكه كرده هاى خود را نزدم بياوريد» .(4) هفتمين مورد، جايى است كه ابن مسكويه، مزاح را در حدّ اعتدال مى ستايد و مى نويسد: «رسول خدا صلى الله عليه و آله مزاح مى كرد و جز حق نمى گفت».(5)

هشتمين مورد، جايى است كه ابن مسكويه، هنگام بحث از عدالت مى گويد: «و درباره اين نوع عدالت است كه وى عليه السلام گفت: «بالعدل قامت السماوات و الارض»(6)، و به ضميرى بسنده مى كند. نهمين بار، هنگام سخن از افتخار به امور بيرونى و رذيلت شمردن آن، به اختصار، دو مثل از قرآن كريم،(7) نقل مى كند و مى افزايد: «در قرآن و همچنين اخبار، روايت شده از پيامبر صلى الله عليه و آله ، از اين مثال ها فراوان است».(8) سرانجام، وى

ص: 382


1- . سوره سجده، آيه 17.
2- . تهذيب الأخلاق ، ص 71.
3- . همان، ص 170.
4- . همان، ص 197.
5- . همان، ص 198.
6- . همان، ص 131.
7- . سوره كهف، آيه 32 و 45.
8- . تهذيب الأخلاق، ص 66.

كتاب خود را با صلوات بر رسول خدا و خاندانش به پايان مى برد.

بدين ترتيب، مى توان گفت كه وى شايد تنها دو حديث اخلاقى را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند. البته اگر تأكيد ايشان را بر «كردار»، نه «تبار» و توصيه ايشان را به گرامى داشتن درخت خرما، از توصيه هاى اخلاقى به شمار آوريم، در آن صورت، در اين كتاب، تنها چهار حديث اخلاقى از رسول خدا نقل شده است.

همچنين در اين كتاب، فقط سه بار نام امير مؤنان على عليه السلام ، ذكر شده است. نخستين بار، هنگام بحث از ماهيت و حقيقت شجاعت، چنين مى خوانيم: «سخن امام اجل - سلام اللّه عليه - را كه از حقيقتِ شجاعت بر آمده است، بشنو كه به ياران خود گفت: «اى مردم! اگر كشته نشويد، مى ميريد. سوگند به كسى كه جانِ پور ابوطالب به دست اوست، هزار ضربت شمشير بر سر، سبك تر از مرگ در بستر است!»(1) در مورد دوم، ابن مسكويه، اشاره مى كند كه: امير مؤنان، پرمزاح بود تا آن جا كه برخى از مردم، بر

او خُرده گرفته، گفتند كه اى كاش، اين شوخ طبعى در او نبود!(2) سومين و آخرين مورد نيز هنگام بحث از ضرورت مرگ است كه در آن جا استدلال مى كند، اگر گذشتگان نمى مردند و زنده مى ماندند، ديگر جايى براى آيندگان نبود. آن گاه مى گويد: براى اين كه تصوّر اين مسئله، آسان تر شود، كافى است كه شخص نامورى مانند على ابن أبى طالب عليه السلام را در نظر بگيريم كه فرزندان و نوادگانش را تا كنون بتوان احصا كرد. حال اگر هيچ يك از فرزندان وى از دنيا نرفته و همراه با فرزندان و نوادگان خود تا زمان ما زيسته باشند، مى توان تصوّر كرد كه چه قدر تعداد افراد اين خاندان، انبوه خواهد شد.

همين محاسبه را اگر ادامه دهيم، متوجّه مى شويم كه زمين، گنجايش همه آنان را ندارد و گذشتگان بايد مى مردند و جاى خود را براى آيندگان مى پرداختند.(3)

ص: 383


1- . همان، ص 108. اين سخن، با تفاوتى اندك در واژه ها در خطبه 123 نهج البلاغة آمده است.
2- . همان، ص 198.
3- . همان، ص 215.

با اين تحليل، به نظر مى رسد كه در كلّ اين كتاب اساسى اخلاق فلسفى، از امام على عليه السلام تنها يك حديث، با محوريت اخلاق آمده است. هرچند آن هم محتواى مستقيم اخلاقى ندارد؛ بلكه براى بيان اين مطلب است كه شهادت در راه خدا نزد ايشان، بارها ارجمندتر از مردن در بستر بوده است. گفتنى است كه در بعضى از نسخه ها، برخى از نام ها يا احاديث فوق نيز نيامده اند و شاهد پاره اى افتادگى ها هستيم، كه قسطنطين زريق، در پانوشت نسخه مصحّح خود، بدان ها اشاره مى كند. ليكن در اين نوشته، تنها همين نسخه، مبناى بحث قرار گرفته است.

حاصل آن كه، در كلّ اين كتاب اخلاقى، شاهد چهار - پنج حديث از پيشوايان اسلام هستيم: چهار حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله و يك حديث از امير مؤنان عليه السلام . از ديگر امامان نيز هيچ سخنى و اشاره اى به ميان نيامده است. البته مسكويه، در كتاب ديگر خود الحكمة الخالدة (جاويدان خرد)، سخنانى از رسول خدا صلى الله عليه و آله ،(1) امير مؤنان عليه السلام ،(2) و امام جعفر

صادق عليه السلام ،(3) نقل مى كند.

ليكن بر اساس اين نقل ها بايد محتاطانه داورى كرد؛ زيرا بنياد كتاب جاويدان خرد، بر گزارش و نقل خرد و فرزانگى فرهنگ هاى گوناگون است و ابن مسكويه، طى ابوابى، حكمت هاى ايرانيان، هنديان، يونانيان، و روميان را نقل مى كند و ذيل «حِكَم العرب»،

سخنانى از حضرت رسول، اميرمؤنان، امام جعفر صادق، اكثم بن صيفى، ابن السمّاك و ديگر ناموران مى آورد. بدين ترتيب، در اين كتاب، مرجعيت هاى گوناگون فكرى و فرهنگى، در كنار يك ديگر حضور دارند و اگر بخشى از كتاب، به پيامبر صلى الله عليه و آله اختصاص داده شده، بخش هاى عمده آن، در اختيار سخنان سقراط، ارسطو، اسكندر، انوشيروان و بزرگمهر قرار دارد.

ص: 384


1- . ر.ك: الحكمة الخالدة جاويدان خرد، ص 103 - 110.
2- . ر. ك : همان، ص 110 - 113.
3- . ر. ك: همان، ص 117، 147، 171 و 176.

اشاره به ديگر شخصيت هاى مطرح در فرهنگ اسلامى نيز در كتاب تهذيب الأخلاق، نادر است. براى مثال، نام هاى حضرت ابراهيم، ايّوب، قارون، حسن بصرى، و ابوبكر، تنها يك بار آمده است. به أبو عثمان دمشقى (پزشك و مترجم آثار اخلاقى و گردآورنده كتابى در اخلاق، بر اساس گفته هاى جالينوس) و أبو يوسف كندى (فيلسوف معروف) دو مرتبه اشاره شده است. جدول شماره يك، تصوير روشن ترى از اين مسئله، به دست مى دهد.

عکس

در برابر اين حضور كم رنگ مراجع فكرى اسلامى، شاهد تكرار فراوان نام هاى يونانى هستيم. در اين ميان، نام ارسطو بيش از هر كس، يعنى سى مرتبه آمده است. به عبارت ديگر، نام ارسطو، سه برابر نام رسول خدا نقل شده است، كه در كتابى اخلاقى، جاى تأمّل دارد. البته افزون بر اين مقدار، گاه از او به عنوان «الحكيم» ياد مى كند و

ص: 385

سخن «حكيم» را نقل مى كند. شايد اين مسئله، طبيعى باشد؛ زيرا گوهر و بنياد اين كتاب، گزارشى از كتاب اخلاق نيكوماخوس ارسطو است.

پس از ارسطو، به ترتيب، نام هاى سقراط و جالينوس، پنج مرتبه، افلاطون، سه مرتبه، اسكندر، و برنامس (پريام شاه تروا) ، دو مرتبه، فيثاغورث، فرفوريوس و برسون، يك مرتبه، نقل شده است.

آن غياب آشكار نام هاى اسلامى و اين حضور نيرومند نام هاى يونانى، به خوبى، مرجعيت فكرى و بُن مايه اين كتاب را مشخّص مى كند. به نظر مى رسد كه اين كتاب، گويى نتوانسته است هيچ پيوندى با سنّت اخلاق دينى ما، در گذشته، برقرار كند و نويسنده، دليلى براى بهره گيرى از منابع دينى در خود نديده است. جدول شماره دو، اين مطلب را آشكارتر مى سازد.

عکس

ص: 386

بدين ترتيب، نام هاى مراجع يونانى، پنجاه مرتبه و نام هاى رايج در فرهنگ اسلامى، 22 بار، تكرار شده است. مقصود از سلطه مرجعيت يونانى، همين نكته است.

البته چنين نيست كه اگر حديث، حضورى پر رنگ ندارد، آيات قرآنى، بر طرف كننده اين نقص باشد. در واقع، استناد به قرآن نيز در اين كتاب اخلاقى، غالباً استطرادى است و آيات قرآنى،نقشى در پيشبرد بحث ندارند. در اين كتاب، در مجموع، شش بار آيات قرآنى آمده است. بار نخست، در صفحه آغازين كتاب و هنگام اشاره به ضرورت شناخت خويشتن و عوامل تزكيه و تباهى آن، ابن مسكويه مى گويد: خداوند - عزّ و جلّ - فرمود: «وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا ».(1) بار دوم، هنگام اشاره به سعادت حقيقى انسان است: «فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ» .(2) بار سوم، همين آيه، هنگام سخن از اهميّت حكمت و نقش آن در سعادت، تكرار مى شود.(3)

چهارمين بار، هنگام بحث از محبّت و انگيزه هاى آن است كه ابن مسكويه، به انگيزه هاى ضعيف غالب مردم در دوستى، اشاره و به اين آيه، استشهاد مى كند كه حق تعالى فرمود: «وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُم مُّشْرِكُونَ».(4) پنجمين نوبت، جايى است كه ابن مسكويه، از افتخارات نابه جا سخن مى گويد كه با كمترين اتّفاقى، تباه مى شود، مانند داستان آن تاك نشانى كه از سرسبزى تاكستان خود، غرّه شد. در اين جا، وى دو مثل از سوره كهف را به گواهى مى خوانَد.(5) سرانجام، هنگام سخن از اندوه و شيوه درمان آن مى گويد كه: جوينده فضيلت، بر خلاف جاهلان، در صورت پايدارى، در

ص: 387


1- . سوره شمس، آيه 7 .
2- . سوره سجده، آيه 17.
3- . تهذيب الأخلاق، ص 92.
4- . سوره يوسف، آيه 106.
5- . تهذيب الأخلاق، ص 196.

مسير خود اندوهگين نمى شود. او كامياب، سالم و ولىّ خداوند است؛ زيرا خداوند فرمود: «أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»(1).(2)

حضور قرآن در اين كتاب اخلاقى ، در همين حد است.

دو. محور نبودن ايمان

مسائل اخلاقى كتاب الكافى، با ايمانْ در هم تنيده است و نمى توان بحثى را جداىِ از ايمان، به نيكى بازشناخت. كلينى، همواره سخن از مؤنى پيش مى كشد كه نيازمند تهذيب و پيراستن خُلقيات خويش است و در اين زمينه، تا جايى پيش مى رود كه بدون نياز به تصريح در اين باره، اخلاق را برخاسته و برآمده از دين و ايمان مى داند.

ليكن اين مسئله در كتاب تهذيب الأخلاق به گونه اى يكسره، متفاوت است. با آن كه ابن مسكويه، مسلمان و متديّن است و در كتاب خود، به فراخور بحث، از خدا و آيات او نام مى بَرد، ايمان، نقشى محورى ندارد. افزون بر آن، وى كه دغدغه كمال و تهذيب نفس را در زندگى داشته، به خواننده مى گويد كه در بزرگ سالى و پس از استوار شدن عادت ها، به جهاد با نفس برخاسته و خود را پيراسته است.(3)

همچنين در وصيّت نامه خويش به تعهّدات خود درباره اخلاق و اخلاقى زيستن تأكيد مى كند و روشن مى سازد كه همواره به عهد خويش در جهت رسيدن به حكمت و خردمندانه زيستن و مجاهده با نفس، عمل كرده است.(4)با اين همه، در اين اثر، غياب اخلاق اسلامى، آشكار است و گويى اين مجاهدات، به يارى معيارهاى اخلاقىِ فرهنگ يونانى صورت بسته است، نه اُسوه هاى اسلامى.

ص: 388


1- . سوره يونس، آيه 62.
2- . تهذيب الأخلاق، ص 219.
3- . همان، ص 50 .
4- . معجم الاُدباء أو إرشاد الأريب إلى معرفة الأديب، ج 2، ص 9.

در واقع، او همه فضايل اخلاقى را بر اساس نَفْس شناسى خاص يونانى، به چهار فضيلت اصلى، ارجاع مى دهد كه عبارت اند از: حكمت، عفّت، شجاعت و عدالت. واقع، آن است كه اين فضايل چهارگانه، بازگوى نوعى اخلاق «سكولار» است. ابن مسكويه نيز دليلى نديده است تا درباره اين فضيلت، مستقلاً بحثى مطرح كند. مقصود از سكولار بودن اين اخلاق، آن است كه در ميان اين فضايل، فضيلتى كه به نحوى بازگوىِ ديانت يا رابطه انسان با خدا باشد، ديده نمى شود.

اين غياب فضيلت ايمان، به حدّى است كه اگر چند آيه و روايت موجود در كتاب تهذيب الأخلاق را حذف كنيم، مى توان از آن به مثابه دستور العملى اخلاقى براى تقريباً هر نوع جامعه اى، بى توجّه به ديانت آن، سود بُرد. البته ابن مسكويه، كوشيده است كه در كتاب خود، اين نقص را بر طرف سازد. راه حل وى، آن است كه فضايل چهارگانه حكمت، عفّت، شجاعت و عدالت را به مثابه اجناس فضايل، در نظر بگيرد و سپس ديگر فضايل را زيرمجموعه آنها قرار دهد. نتيجه اين راهبرد، آن بوده است كه طبق نظر ابن مسكويه، حيا، صبر، بخشندگى، آزادى، قناعت، ورع، وقار و مانند آنها را تحت فضيلت «عفّت» قرار مى گيرد.(1)

وى مسئله ايمان را به همين شكل حل مى كند و آن را زيرمجموعه فضيلت «عدالت» قرار مى دهد. از اين منظر: صداقت، اُلفت، صله رحم، مكافات، حسن شركت، حسن قضاء، تودّد و عبادت،(2) از فروع عدالت به شمار مى روند. در اين منظومه فكرى «عبادت»، نيز شامل ايمان و عمل صالح مى شود و ابن مسكويه، آن را اين گونه وصف مى كند: «عبادت، عبارت است از بزرگداشت خداوند - عزّ و جلّ - و تمجيد و اطاعت او و اكرام اولياى او از ملائكه، پيامبران و امامان و رفتار، طبق

ص: 389


1- . تهذيب الأخلاق، ص 20.
2- . ر. ك : همان، ص 23.

آنچه شريعتْ واجب داشته است. تقواى خداوند - عزّ و جلّ - اين امور را كامل و تمام مى سازد».(1) اين، راهى است كه بعدها كسانى مانند خواجه نصير الدين طوسى نيز دنبال مى كنند.(2)

واقع، آن است كه به نظر مى رسد فضيلت ايمان در اين كتاب، به مثابه عنصرى افزودنى و غير ضرورى گنجانده شده است، و به جاى آن كه فضيلتى همپاى فضايل اصلى باشد، به انتهاى صف، رانده شده است. البته در اين كار نيز ابن مسكويه، متأثّر از

سقراط و افلاطون است. افلاطون در گفتگوهاى خويش درباره مسئله ايمان و ديندارى به مثابه فضيلتى اخلاقى، موضعى يكسان نداشت؛ گاه، آن را فضيلتى مستقل قلمداد مى كرد و گاه، آن را بخشى از عدالت مى شمرد. براى مثال، در رساله «اوثيفرون»، ايمان را بخشى از عدالت نمى داند.(3) با اين حال، در رساله «پروتاگوراس»، آن را با عدالت، يكى مى شمارد.(4) باز در رساله «لاخِس»، ايمان، از عدالتْ متمايز مى گردد.(5)

سخن كوتاه، ابن مسكويه ، متأثّر از مرجعيت اخلاق يونانى و با پيروى از آن، ايمان را از فضايل اصلى نشمرده، آن را به حاشيه مى رانَد و نقش ايمان را در تفكّر اخلاقى خود كم رنگ مى سازد. اين سخن، به معناى نقص ايمان يا تديّن وى نيست؛ بلكه مقصود، آن است كه در نظام اخلاقى اى كه او به دست مى دهد، ايمان، جايگاه محورى ندارد، هرچند خودش فردى متديّن بوده است. بدين ترتيب، منظومه اخلاقى وى،

ص: 390


1- . همان، ص 24.
2- . ر.ك: اخلاق ناصرى، ص 115.
3- . دوره آثار افلاطون، ج 1، ص 256.
4- . همان، ص 95.
5- . «حديث فضايل و اخلاق فلسفى»، سيد حسن اسلامى، فصل نامه علوم حديث، شماره 41، پاييز 1385، ص 20.

بسيار متفاوت از اخلاقيات موجود در كتاب الكافى است كه به احتمال، از آن، باخبر بوده است.

نشان ديگر تأثيرپذيرى شديد ابن مسكويه از اخلاق يونانى، آن است كه وى به نقل چهار فضيلت اصلى، بسنده مى كند و به فضايل دينى ديگرى كه در متون اسلامى، همسنگ فضايل فوق شمرده شده اند، توجّهى ندارد. با مرور آيات و روايات دينى، مى توان يكى از اصلى ترين فضايل را «تقوا» دانست كه در واقع، فضيلتى همچون عفّت، بر آمده از آن است.

البته وى در زيرمجموعه عدالت، اشاره مى كند كه ارسطو، عدالت را سه قسم دانسته است: نخست آنچه ميان بنده و خداوند است، ديگرى ناظر به روابط شخص با ديگران است و سوم، آنچه ناظر به حقوق گذشتگان است.(1) آن گاه وى در توضيح اين سخن، اندكى تفصيل مى دهد و مى گويد: درباره عبادت خدا تقسيماتى متعدّد، ارائه شده و برخى از فلاسفه جديد، آن را سه بخش دانسته اند: اعتقاد درست، سخن صواب، و عمل صالح. عمل صالح نيز به بدنى (يعنى نماز و روزه) و خارج از بدن (يعنى معاملات)، تقسيم مى شود.(2) سپس از مقامات قربْ سخن مى رانَد و عوامل دورى از خداوند را يادآور مى شود.(3)

سه. نظريه پردازى دقيق

ابن مسكويه، به دقّت كوشيده است تا در كتاب خود، بنايى از نظام اخلاقى برآورد و بر اساس مفروضات و اصولى معيّن، نتايجى دقيق به دست آورد. روشى كه وى در اين كتاب دنبال كرده است، بعدها كم و بيش به وسيله مصنّفان اخلاق فلسفى پيروى

ص: 391


1- . در اين باره، ر . ك : اخلاق نيكوماخوس، ص 165 به بعد.
2- . تهذيب الأخلاق، ص 123.
3- . همان، ص 124.

شد و حتّى كسانى كه با اين سنّت، چندان پيوستگى نداشتند، در آثار خود، مايه هاى آن را نشان دادند.

وى از همان آغاز، با طرح نكاتى بديهى، كار خود را مى آغازد و به تدريج، خواننده را ناگزير به قبول مفروضاتى پيچيده تر مى كند.

از نظر وى، در نهاد ما انسان ها چيزى وجود دارد كه نه جسم است و نه جزو جسم و نه عَرَض. نام اين شئ «نفْس» است. اين نفس، ثابت است و همه چيز (از جمله خودش) را درك مى كند؛ حال آن كه جسم، خود را درك نمى كند. وى سپس در مقاله نخست، دلايلى بر تجرّد نفس و جوهر بودن آن، اقامه مى كند. در مرحله بعد، ابن مسكويه، ادّعا مى كند كه چون نفس، جسم نيست، از امور جسمى، روى گردان است و در پى معارف عقلى است و همين، موجب فضيلت اوست، بنا بر اين، هر چه نفس به اين بُعد توجّه كند، افضل است.

فضايل انسانى، هنگامى حاصل به دست مى آيند كه انسان بتواند خود را از عوائق كه خواسته هاى جسمانى هستند، آزاد سازد. آنچه را كه غالب مردمْ فضيلت مى شمارند، مانند خورد و نوش و خواب، فضيلت واقعى نيست و در ميان انسان و حيوان، مشترك است و چه بسا برخى حيوانات، در آنها از انسانْ نيرومندتر هستند. انسان با فضيلت، كسى است كه در اين امور، به مقدار نيازْ اكتفا كند و از زياده روى بپرهيزد. سپس تأكيد مى شود كه هر موجودى، كمال خاص خود را دارد و كمال خاص انسان، قدرت تعقّل اوست.

ابن مسكويه، سپس استدلال مى كند كه نفس انسانى، داراى سه قوّه متمايز است: قوّه شناخت حقايق، قوّه خشم و اقدام بر امور هائل و قوّه شهوت و برآوردن نيازها. اين قواى سه گانه نفس نيز هر يك فضيلتى دارند. بنا بر اين، سه فضيلت اصلى وجود دارد: فضيلت قوّه عاقله يا شناختى، «حكمت» نام دارد؛ فضيلت قوّه غضبيه، «شجاعت» ناميده مى شود و فضيلت قوّه شهويه، «عفّت» است. وى قواى سه گانه را به

ص: 392

پادشاهى، حيوانى درنده و خوكى تشبيه مى كند كه در يك جا، گرد آمده اند و هر يك كه بر ديگران پيروز شد، آنان را دنباله رو خود مى سازد.(1) از تعادل و توازن اين سه قوّه و هماهنگى اين سه فضيلت، فضيلت چهارمى زاده مى شود كه «عدالت» نام دارد. به همين سبب: «حكيمان، اتّفاق نظر دارند كه اجناس فضايل چهارند: حكمت، عفّت، شجاعت و عدالت».(2)

اين تحليل و تفسير، گاه به همين شكل و گاه با كمى تغيير، مورد قبول بسيارى از عالمان اخلاق، فقيهان، عارفان و متكلّمان قرار گرفت و به آثارشان راه يافت. براى مثال غزالى - كه در جاهايى به مرجعيت انديشه يونانى اعتراض دارد - ، همين تحليل را درباره فضايل اخلاقى در كتاب ميزان العمل پذيرفت و نوشت: «فضايل، هرچند بسيارند، چهار فضيلت، همه آنها را در خود مى گنجانَد، كه عبارت اند از: حكمت، شجاعت، عفّت و عدالت».(3)

خواجه نصير الدين طوسى نيز معتقد است كه نفس، سه قوّه دارد: قوّه ناطقه يا نفس ملكى، قوّه غضبى يا نفس سبعى و قوّه شهوانى يا نفس بهيمى و متناظر با آنها، سه فضيلت وجود دارد: حكمت، شجاعت و عفّت و: «چون اين سه جنس فضيلت حاصل شود و هر سه با يكديگر متمازج و متسالم شوند، از تركيب هر سه، حالتى متشابه حادث گردد كه كمال و تمام آن فضايل ، به آن بُود و آن را فضيلت عدالت خوانند. و از اين جهت است كه اجماع و اتّفاق جملگى حكماى متأخّر و متقدّم، حاصل بر آن است كه اجناس فضايل، چهار است: حكمت و شجاعت و عفّت و عدالت».(4)

ص: 393


1- . همان، ص 50 - 51 .
2- . همان، ص 16.
3- . ميزان العمل ، ص 264.
4- . اخلاق ناصرى ، ص 109.

علاّمه حلّى نيز در الألفين خود (كه اثرى كلامى است)، همين تقسيم سه گانه قواى نفس و تقسيم فضايل، به چهار فضيلت اصلى را مبناى برخى استدلال هاى خود قرار داد و بر آن شد تا از آن، ضرورت وجود امام معصوم را به دست آورد.(1) ملاّصدرا، خود به گونه ديگرى اين تأثير را نشان مى دهد.(2) شبسترى در گلشن راز نيز از اين تأثير بر كنار نماند و اصول اخلاقى را بر اساس همان سنّت، شرح و تفسير كرد.(3) سيورى نيز از اين تحليل براى اثبات كمالات شخص امام معصوم، سود جست.(4)

ملاّ محمّد مهدى نراقى نيز در جامع السعادت ، كليّت تحليل فوق را با كمى تفاوت، مبناى كار خود گذاشت. وى به جاى قواى سه گانه نفس، از قواى چهارگانه نفس نام بُرد و قوّه «وهميه» را به سه قوّه فوق افزود(5) و اين سه قوّه را بر نفس مطمئنّه، نفس لوّامه و نفس امّاره - كه ريشه در فرهنگ اسلامى دارد - ، منطبق ساخت.(6)

ملاّ احمد نراقى همين مسير را با اندكى تفاوت پيمود و به نتيجه فوق رسيد.(7) در كتاب شرح حديث جنود عقل و جهل نيز با اشاره به قواى سه گانه نفس، اين تفسير آمده است كه: «حكما، جميع اجناس فضايل را چهار فضيلت دانند: حكمت، شجاعت، عفّت، عدالت»(8) و بر اساس آن، استنتاجاتى، مترتب شده است.

واقع، آن است كه تحليل ابن مسكويه، بسيار منسجم و قابل توجّه است و اهميّت آن، هنگامى آشكارتر مى گردد كه با كتاب هاى اخلاق حديثى و روايى (از جمله

ص: 394


1- . ر.ك: الألفين، ص 157.
2- . ر. ك: الحكمة المتعالية فى الأسفار الأربعه، ج 9، ص 121.
3- . ر.ك: گلشن راز ، ص 61.
4- . كتاب اللوامع الإلهية فى مباحث الكلامية ، ص 272.
5- . جامع السعادات، ص 63.
6- . همان جا.
7- . معراج السعادة، ص 30.
8- . شرح حديث جنود عقل و جهل، ص 151.

بخشى از كتاب الكافى) سنجيده شود كه در آن، شاهد نظريه پردازى نيستيم؛ امّا دشوارى كار، آن است كه اين تحليل، بيش از آن كه بازگوى نفس شناسى يا انسان شناسى اسلامى باشد، بيانگر مرجعيت مسلّط و بلامنازع انديشه يونانى بر ابن مسكويه و معاصران و پيشينيان وى است؛ زيرا اين تقسيم بندى معروف قواى نفس، ريشه در آراى افلاطون دارد.

سقراط - كه افلاطون، سخنان خود را از زبان او بيان مى كند - ، در كتاب چهارم رساله جمهور، نظريه قواى سه گانه نفس را مطرح مى سازد و بر اساس آن، فضايل چهارگانه را استنتاج و بيان مى كند. از اين منظر، نفس انسانى، سه قوّه دارد: عاقله،

غضبيه و شهويه كه اگر هر يك، درست كار كند، فضيلت چهارمى به نام عدالت به دست مى آيد؛ يعنى: «حكمت و شجاعت و خويشتن دارى و عدالت».(1) بدين ترتيب، هرچند نظريه پردازىِ دقيق و سنجيده ابن مسكويه در كتاب تهذيب الأخلاق، نقطه قوت اساسى آن به شمار مى رود، باز، مرجعيت انديشه يونانى را منعكس مى كند و دورى آن را از گوهر اخلاق اسلامى و انسان شناسى قرآنى - كه به نوعى، به دوگانگى و دوقطبى بودن نفس اشاره دارد - ، نشان مى دهد.

چهار. به دست دادن تعريف

خواننده، در مطالعه كتاب تهذيب الأخلاق، با معانى و مدلول هاى فضايل و رذايل اخلاقى، كمتر مشكل پيدا مى كند. ابن مسكويه، در سراسر اين كتاب مى كوشد تا مفاهيم اساسى اخلاقى، مانند: حكمت، عفّت، غضب، حلم، وقار و حزن را تعريف كند و مانع از ابهام و يكى گرفتن آنها گردد. اين نقطه قوت، در ديگر كتاب هاى اخلاق فلسفى نيز پديدار است و مصنّفان ديگر كوشيده اند تا اين سنّت را ادامه دهند. حتّى در كتاب هاى اخلاقى كه با رويكردهاى مختلط نوشته شده اند (مانند شرح چهل حديث)،

ص: 395


1- . جمهور، ص 227.

شاهد اين سنّت هستيم و همچنين ناظر اشاراتى به تعاريف ابن مسكويه در آن.(1)

در اين كتاب، ابن مسكويه، فضايل اخلاقى را به دقّت تعريف مى كند، به گونه اى كه با ديگر مفاهيم، خلط نشود. براى مثال، «صبر» عبارت است از مقاومت در برابر هواى نفس، حال آن كه «حلم» فضيلت به آسانى خشمگين نشدن، به شمار مى رود. حكمت نيز حدّ وسط ميان «سفه» و «بُله» است.(2)

اين نوع نگاه به مفاهيم و تلاش در جهت تعيين دامنه معنايىِ آنها، به كام شيفتگان تجزيه و تحليل مفاهيم، خوشگوار است و همين، مايه پايايىِ آن در گذر زمان بوده است. اهميّت اين نكته، هنگامى آشكار مى شود كه با بخش اخلاقى كتاب الكافى سنجيده شود كه عمدتاً از تعريفْ تُهى است و تعيين معناى دقيق فضايل و رذايل، به عهده خوانندگان گذاشته شده است.

پنج. پرهيز از تداخل حوزه اخلاق با آداب

در مجموع، ابن مسكويه، كوشيده است مسائلى را در كتاب خود بگنجاند و آنها را بر چنان انسان شناسى اى، استوار سازد كه فارغ از تعلّقات و رنگ هاى قومى و فرهنگى، براى همه انسان ها و در همه زمان ها كارا باشد. به همين سبب، كمتر نشانى از

آداب و رسوم، در اين كتابْ ديده مى شود و ابن مسكويه، با مبنا قرار دادن قواى سه گانه نفس، فضايل اصلى را شناسايى مى كند و فضايل ديگر را به آنها ارجاع مى دهد.

البته چنين نيست كه وى از تفكّر غالب زمانه خود بركنار مانده باشد؛ بلكه او نيز برخى از باورهاى رايج زمان خود را به مثابه امرى مسلّم در فهم انسان ها به كار مى گيرد و بر اين باور است كه ساكنان نواحى دور شمالى و جنوبى، از قدرت تميز

ص: 396


1- . شرح چهل حديث، ص 133.
2- . تهذيب الأخلاق، ص 26.

اندكى برخوردارند.(1) با اين حال، در مجموع، وى در كار خود موفّق بوده و توانسته است تنها به استناد نفس شناسى افلاطونى، رذايل و فضايل اخلاقى را تحليل و طبقه بندى كند و از طرح آداب و رسوم در ميان مباحث اخلاقى خوددارى كند.

4. مقايسه «الكافى» و «تهذيب الأخلاق»

اينك مى توان با توجّه به شاخص هاى بالا، اين دو كتاب را با هم سنجيد. مهم ترين امتياز الكافى، بويژه بخش هايى كه احاديث اخلاقى را گردآورده، «سرزندگى» آن است. تلاش كلينى، آن بوده است كه خواننده را مستقيماً با سخنان اسوه هاى اخلاقى دين، پيوند دهد و در اين ميان، با شرح و تفسير خود، مانعى ايجاد نكند. اين سخنان نيز براى مخاطبان خود روشن و زنده بودن، كمتر نيازمند تفسير است. هدف از اخلاق، آگاهى و شناخت نظرى نيست؛ بلكه عمل و تحقّق ارزش هاى اخلاقى در خويشتن است و اين احاديث، چنين كاركردى را دارند. به همين سبب، اين كتاب از گذشته ها تا كنون، افزون بر دانش آموختگان، مورد توجّه عامه مردم بوده است.

امّا مهم ترين ويژگى ارزنده كتاب تهذيب الأخلاق، كوشش در جهت به دست دادن نظريه اى منسجم و برآوردن بنايى مستحكم در عرصه اخلاق بوده است كه بتوان بر اساس آن، همه فضايل و رذايل را شناسايى و دسته بندى كرد. اين ويژگى و كوشش در جهت تبيين بنيادهاى نظرى اخلاق، عالمان و دانشيان را شيفته خود مى ساخته و آنان كه به اخلاق، به مثابه موضوعى براى انديشه و تأمّل مى نگريسته اند، به خود جذب مى كرده است؛ امّا اين تلاش در جهت تبيين نظرىِ اخلاق، در مواردى، مايه آن شده است كه كاركرد اصلى اخلاق (يعنى عمل و تعالى)، ناديده گرفته شود و علم اخلاق، به مثابه علمى مانند رياضى يا كيهان شناسى - كه هدفشان شناخت نظرى است - ، تبديل گردد.

ص: 397


1- . همان، ص 47.

زبان حاكم بر اين كتاب و كتاب هايى كه بعدها با اين رويكرد نوشته شدند، عمدتاً سرد و خشك است. چنين زبانى، قدرت برانگيزندگى ندارد و نمى تواند مردم را به تغيير خود برانگيزد. كتاب اخلاقى بايد برانگيزنده باشد. به عبارت ديگر: «كتاب اخلاق، موعظه كتبيه بايد باشد و خود، معالجه كند دردها و عيب ها را، نه آن كه راه علاج نشان دهد. ريشه هاى اخلاق را فهماندن و راه علاج نشان دادن، يك نفر را به مقصد نزديك نكند و يك قلب ظلمانى را نور ندهد و يك خُلق فاسد را اصلاح ننمايد. كتاب اخلاق آن است كه به مطالعه آن، نفْس قاسى، نرم، غير مهذّب ، مهذّب و ظلمانى، نورانى شود و آن به اين است كه عالِم در ضمن راهنمايى، راهبر و در ضمن ارائه علاج، معالج باشد و كتاب، خود، دواى درد باشد، نه نسخه دوانما».(1)

در واقع، همان ويژگى اى كه نقطه قوت اصلى كتاب تهذيب الأخلاق به شمار مى رود، بعدها به نقطه ضعف آنْ بدل شد و مانع از رواج آن، ميان عامه مردم گشت. چنين كتابى، به رغم شهرت فراوان آن، نتوانسته است در ميان عموم مردم براى خود جايى بگشايد و نقش راهبرى اخلاقى آنان را به عهده گيرد. فلسفى ديدن مقوله اخلاق و كوشش اصلى در جهت فهم ربط و نسبت رذايل و فضايل، كتاب ابن مسكويه را از توجّه به نكته اصلى اخلاق (يعنى دگرگون ساختن انسان و شوراندن او بر ضد عادات نادرستش)، باز داشته است. اين، آفتى است كه بعدها دامنگير عالمانى گشت كه به سبك اخلاق فلسفى، كتاب نوشتند.

امام خمينى، در مقدّمه كتاب شرح جنود عقل و جهل، تهذيب الأخلاق و كتاب هايى مانند آن را اين گونه ارزيابى مى كند: «حتّى علماى اخلاق هم كه تدوين اين علم كردند، يا به طريق علمى - فلسفى، بحث و تفتيش كردند، مثل كتاب شريف طهارة الأعراق محقّق بزرگ، ابن مسكويه و كتاب شريف اخلاق ناصرى تأليف حكيم و فيلسوف متبحّر،

ص: 398


1- . شرح حديث جنود عقل و جهل، ص 13.

افضل المتأخّرين نصير الملّة و الدين - قدّس اللّه نفسه الزكية - و بسيارى از [قسمت هاى] كتاب احياء العلوم غزالى و اين نحو تأليف علمى را در تصفيه اخلاق و تهذيب باطن، تأثيرى بسزا نيست، اگر نگوييم اصلاً و رأسا نيست و يا از قبيل تاريخ الأخلاق است - به اصطلاح نويسنده - كه مشتمل بر قصص و حكايات و امثال و وقايع است، كه صرف وقت در آن، انسان را از مقصد اصلى، باز مى دارد».(1)

با اين همه بايد اين نكته را پذيرفت كه احاديث فراهم آمده در الكافى، با همه كارآيى اى كه دارند، هنگامى ارزش واقعى شان آشكار مى شود كه در ساختارى منسجم و نظام مند، عرضه شود و ابهام ها و پرسش هاى موجود درباره تفاوت برخى از مفاهيم به كار رفته در آنها روشن گردد. در آن صورت است كه مى توان مجموعه احاديث اخلاقى اين كتاب را به مثابه نظامى سازماندار و تأثيرگذار در جهت تبيين اخلاق اسلامى به كار گرفت.

به تعبير ديگر، لازم است كه نظام اخلاق اسلامى را به گونه اى سازمان داد و معرّفى كرد كه تركيبى از محتواى كتاب الكافى و صورت و ساختار كتاب تهذيب الأخلاق باشد. آن چه كتابى مانند الكافى بدان نياز دارد، تبيين درست برخى مفاهيم است و آن چه كه كتاب تهذيب الأخلاق را در مجامع عمومى، مهجور ساخته است، با همه قوّت صورى و ساختارى آن، بى روحى و خشكى مسائل است. تركيب مناسبى لازم است تا شور و حيات احاديث الكافى، در قالب دقيق و منطقى تهذيب الأخلاق، دميده شود. در اين صورت، شاهد جريانى زنده و پويا و در عين حال، منسجم و نظام مند خواهيم بود.

البته از زمان خواجه نصير الدين طوسى به بعد، كوشش شد تا اين تركيب، به نحوى به وجود آيد. براى مثال، كتاب هاى جامع السعادات و معراج السعادة، كوشيده اند تا در عين پيروى از سنّت اخلاق فلسفى - كه ابن مسكويه، نماينده آن است - ، حضور

ص: 399


1- . همان، ص 11 - 12.

احاديث و مرجعيت اسلامى را در كتاب هاى خود، پررنگ تر سازند. با اين همه، روح سنگين انديشه يونانى بر اين كتاب ها همچنان حاكم است.

از اين رو، هنوز بايد تلاش كرد تا به تلفيقى مناسب دست يافت؛ تلفيقى كه در آن، كلينى و ابن مسكويه، در كنار يك ديگر بنشينند و همديگر را كامل سازند و مشتركا، كتابى براى «تهذيب الأخلاق» مسلمانان پديد آورند، كه «كافى» باشد.

ص: 400

منابع و مآخذ

1. اخلاق ناصرى، نصير الدين طوسى، تحقيق: مجتبى مينوى و عليرضا حيدرى، تهران: خوارزمى، 1373 ش.

2. اخلاق نيكوماخوس، محمّد حسن لطفى، تهران: طرح نو، 1378 ش.

3. الاُصول من الكافى، تحقيق: على أكبر الغفارى، بيروت: دار صعب و دار التعارف، 1401 ق.

4. الألفين، حسن بن يوسف بن مطهّر الحلّى ، قم: هجرت، 1409 ق.

5. تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق، أبو على أحمد بن محمّد بن يعقوب الرازى، تحقيق: شيخ حسن تميم، بيروت: دار مكتبة الحياة و چاپ افست اصفهان: مهدوى.

6. تهذيب الأخلاق، أبو على أحمد بن محمّد مسكويه، تحقيق: قسطنطين زريق، بيروت: الجامعة الاميركية فى بيروت، 1966 م.

7. جامع السعادات، محمّد مهدى نراقى، تصحيح: سيد محمّد كلانتر، بيروت: اعلمى.

8. جمهور، افلاطون، ترجمه: فؤد روحانى، تهران: علمى و فرهنگى، 1374 ش.

9. «حديث فضايل و اخلاق فلسفى»، سيد حسن اسلامى، فصل نامه علوم حديث، شماره 41، پاييز 1385 ش.

10. الحكمة الخالدة (جاويدانْ خرد)، أبوعلى أحمد بن محمّد مسكويه، تحقيق: عبد الرحمان بدوى، تهران: دانشگاه تهران، 1358 ش.

11. الحكمة المتعالية فى الأسفار الأربعة، صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا)، تصحيح: رضا اكبريان، تهران: بنياد حكمت اسلامى صدرا، 1382 ش.

12. دوره آثار افلاطون، ترجمه: محمّد حسن لطفى، تهران: خوارزمى، 1367 ش .

13. شرح چهل حديث، [امام] روح اللّه موسوى خمينى، تهران: مؤسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، 1376 ش.

ص: 401

14. شرح حديث جنود عقل و جهل، [امام] سيد روح اللّه موسوى خمينى، تهران: مؤسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، 1377 ش.

15. فلاسفة الشيعة حياتهم و آرائهم، عبد اللّه نعمه، افست قم: دار الكتاب الإسلامى، [ از چاپ اوّل، 1987م].

16. الفلسفة الأخلاقية الأفلاطونية عند مفكّرى الإسلام، ناجى التكريتى، بيروت : دار الأندلس، 1979 م.

17. كتاب الإمتاع و المؤنسة (و هو مجموع مسامرات فى فنون شتى حاضر بها الوزير أبا عبداللّه العارض فى نحو أربعين ليلة)، ابو حيّان التوحيدى، تحقيق: أحمد أمين و أحمد الزين، افست قم: منشورات الشريف الرضى.

18. كتاب اللوامع الإلهية فى المباحث الكلامية، جمال الدين مقداد بن عبد اللّه السيورى، تحقيق: السيّد محمّد على القاضى الطباطبائى، تبريز : شفق ، 1397 ق.

19. كيمياى سعادت (ترجمه «طهارة الأعراق» ابو على مُسكويه رازى)، ترجمه: ميرزا ابوطالب زنجانى، تصحيح: ابو القاسم امامى، تهران: نشر نقطه و دفتر نشر ميراث مكتوب، 1375 ش.

20. گلشن راز، محمود شبسترى، به اهتمام: صابر كرمانى، تهران: طهورى، 1361 ش.

21. معجم الاُدباء أو إرشاد الأريب إلى معرفة الأديب، أبو عبد اللّه ياقوت الحموى، بيروت: دار الكتب العلمية، 1991 م.

22. معراج السعادة، احمد بن محمّد مهدى نراقى، تهران: اسلاميه.

23. ميزان العمل، امام محمّد غزالى، تحقيق: سليمان دنيا، بيروت: دار المعارف، 1964 م.

24. نقد العقل العربى؛ العقل الأخلاقى العربى (دراسة تحليلية نقدية لنظم القيّم فى الثقافة العربية) ، محمّد عابد الجابرى، بيروت: مركز دراسات الوحدة العربية، 2001 م .

25. A Companion to Ethics, edited by Peter Singer, Oxford, Blackwell Publishers, 2000.

ص: 402

ديدگاه هاى اقتصادى كلينى در «الكافى» و مقايسه اجمالى آن با ديدگاه شيخ صدوق (مجيد رضايى)

ديدگاه هاى اقتصادى كلينى در «الكافى»

و مقايسه اجمالى آن با ديدگاه شيخ صدوق در

«كتاب من لا يحضره الفقيه»

مجيد رضايى

چكيده

در پژوهش حاضر ، سعى بر آن بوده است كه با توجّه به ابواب اقتصادى روايات موجود در دو مجموعه معتبر روايى شيعه يعنى الكافى مرحوم كلينى رحمه الله و كتاب من لا يحضره الفقيه شيخ صدوق رحمه الله ، ديدگاه هاى اقتصادى اين دو محدّث بزرگ شيعى ، با هم مقايسه شوند . از اين رو ، با آوردن ابواب مربوط به معاملات مندرج در كتاب الكافى (مانند : بيع ، مكاسب محرمه ، آداب تجارت و معامله ، رهن ، قرض ، احياى موات ، اجاره ، مزارعه ، صلح ، كسب روزى) و ابواب مربوط به معاملات در كتاب من لا يحضره الفقيه (مانند : احكام زكات ، خمس ، خراج ، صدقه ، قرض ، صله امام ، شُفعه ، حواله ، صلح ، باب معايش ، مكاسب و صناعات) سعى كرده است نوع طرح مباحث اقتصادى در اين دو مجموعه روايى را با هم مقايسه كند و تفاوت ديدگاه هاى اقتصادى كلينى و صدوق را بررسى نمايد . از مقايسه اين دو كتاب به اين نتيجه مى رسيم كه مرحوم كلينى در الكافى به صورتى جزئى تر ، مباحث اقتصادى را در روايات معصومان عليه السلام باب بندى نموده و كتاب من لا يحضره الفقيه صدوق و كتاب تهذيب الأحكام شيخ طوسى ، از اين جهت ، در رتبه هاى بعدى قرار دارند .

ص: 403

نگاه به ابواب اقتصادى اين دو كتاب ، نشان دهنده نوع نگاه اقتصادى كلينى و صدوق رحمه الله به مسئله كسب مال و توليد ثروت در اسلام و ديدگاه آنان به مسائل ديگرى مانند : احتكار ، ربا ، قيمت گذارى كالا ، نقش دولت و امامت در مسائل اقتصادى و تأمين منابع مالى (مانند : خمس و زكات) است كه به طور مختصر ، به آنها اشاره شده است .

كليدواژه ها : شيخ كلينى ، شيخ صدوق ، الكافى ، كتاب من لا يحضره الفقيه ، ابواب اقتصادى ، احاديث اقتصادى .

مقدّمه

كتاب شريف الكافى ، بدون ترديد ، مهم ترين كتاب حديثى شيعه اماميه است . تاريخ تأليف ، گستردگى ابواب آن ، تنظيم كتاب ها و اسناد آن ، و ويژگى هاى مؤلّف آن ، از جمله مختصّات آن است .

الكافى ، از اصول با ارزش تنظيم شده و نخستين كتاب از كتب اربعه شيعه و شامل شانزده هزار حديث در 35 كتاب و حدود دو هزار و 224 باب است كه در مباحث اصول دين ، فروع دين و امور تاريخى ، تنظيم شده است .

كتاب الكافى ، در پاسخ درخواست تأليف كتاب جامع متون علم دين براى متعلّم و طالب حق - كه مشتمل بر آثار صحيح از ائمّه هدى باشد - ، تدوين يافته است . طبق نظر مؤلّف ، مجموعه احاديث آن ، آثار صحيحه منقول از اولياى دين است كه بر اساس آن ، اعتقاد و عمل شكل مى گيرد .(1)

ناگفته معلوم است كه محدّثان اسلامى ، اعتقادات و باورهاى خود را با آنچه نقل مى كنند ، هماهنگ مى سازند و نظرگاه فقهى و اصولى خود را با نقل احاديثْ منتقل مى سازند .

براى دانستن ديدگاه محدّثان ، كافى است به مجموعه احاديث جمع آورى شده در

ص: 404


1- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 8 .

موضوع ياد شده ، رجوع شود . گاه محدّثان در ذيل ابواب و يا برخى از احاديث ، به تصريح ، نظر خود را مى آورند ، مانند توضيحاتى كه شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه يا شيخ طوسى در تهذيب الأحكام و الاستبصار ذكر كرده اند و يا به صورت بسيار كم ، مرحوم كلينى در برخى ابواب الكافى آورده است ،(1) و گاه با نقل احاديث ، مراد خود را بيان مى كند .

در كيفيت باب بندى هم ديدگاه خود را اِعمال مى كند . گاه در عنوان باب ، مراد از احاديث را به صورت جمله خبرى بيان مى كند ، مثل : «باب أنّ الاَرض لا تخلو من حجّة» و گاه در عنوان باب ، حكم نيامده ، مثل : «باب الاحتكار» .

از كيفيت ترتيب احاديثِ ذكر شده هم مى تواند درك كرد كه كدام حديث نزد مؤلّف ، از اعتبار بيشترى برخوردار است ؛ زيرا معمولاً نويسنده، از مهم ترين ادلّه ، شروع مى كند . نگاهى به كتاب الكافى و مقايسه آن با كتاب من لا يحضره الفقيه و تهذيب الأحكام ، مزاياى الكافى را روشن مى سازد .

الكافى ، در 35 كتاب جداگانه ، تبويب شده و هر كتاب ، به ابواب متعدّد (جز كتاب عقل و جهل) تقسيم شده است . در ترتيب كتب از : عقل و علم و توحيد و حجّت شروع شده و پس از طرح كتاب هاى : ايمان و كفر ، دعا ، فضل قرآن و عشرت ، به كتاب هاى فقهى : طهارت ، حيض ، جنائز ، صلاة ، زكاة ، صيام ، حج ، و جهاد رسيده است . سپس كتاب معيشت را مطرح مى كند كه در آن ، مباحث فراوانى چون : كسب روزى ، معامله ، انواع مكاسب محرمه ، شرايط بيع ، آداب تجارت ، انواع بيع ، رهن ، قرض ، صلح ، زراعت و مزارعه ، احياى موات ، اجاره اجير و مانند آن مى پردازد .

در ادامه ، كتاب نكاح ، عقيقه ، طلاق ، عتق ، صيد ، ذبائح ، اطعمه و اشربه را مطرح

ص: 405


1- . ر.ك : همان ، ص 111 و 124 و 136 و 279 و 439 و 458 و 461 و 463 و 466 و 469 و 472 و 476 و 486 و 492 و 497 و 503 و 538 .

مى سازد و بعد ، به كتاب زىّ و تجمّل و مروءة مى رسد . سپس كتاب دواجن ، وصايا ، مواريث ، حدود ، ديات ، شهادات ، قضا و احكام و ايمان و نذور و كفارات را آورده و در پايان ، احاديث متفرّقه را تحت كتاب «روضه» مى آورد . كيفيت چينش ابواب ، از ترتيب خاصى برخوردار است . عمده مباحث مربوط به اقتصاد ، در كتاب هاى حجّت ، زكات ، معيشت ، زىّ و تجمّل آمده است .

كتاب من لا يحضره الفقيه - كه به تصريح مؤلّف آن ، حاوى رواياتى است كه به آن فتوا مى دهد و حكم به صحّت آن داده و آن را حجّت فيما بين عبد و مولى مى داند - ، فقط مشتمل بر 670 باب است . ابواب ، به صورت مسلسل قرار گرفته و در ضمن كتب خاصّى تدوين نشده اند . فقط در چند مورد محدود ، برخى از ابواب را در ضمن يك مجموعه آورده است ، مثل : ابواب الزّكاة و يا ابواب القضايا و الأحكام . بر خلاف الكافى كه مشتمل بر كتب و هر كتاب ، مشتمل بر ابواب است ، كتاب من لا يحضره الفقيه ، تماما يك كتاب مشتمل بر ابواب است .

ترتيب مباحث فقهى آن ، از ابواب طهارت ، مقدّمات نماز ، مثل وضو و غسل و تيمّم و غسل ميّت شروع مى شود . سپس ابواب نماز ، زكات ، خمس ، حق الحصاد ، خراج ، قرض و صدقه و صله امام را مى آورد . در ادامه ، ابواب صيام و ماه رمضان ، اعتكاف ، حج ، سفر و زيارت را ذكر مى كند . پس از آن ، متعرّض ابواب القضايا و الأحكام (مثل باب قضاء ، صلح ، شهادت ، شُفعه ، وكالت ، كفالت ، حواله ، عتق و ...) مى شود و سپس باب معايش ، مكاسب ، فوائد و صناعات را بيان مى كند كه عمده مباحث اقتصادى مربوط به تجارت ، معاملات و كيفيت و انواع و آداب آن را در اين جا آورده است . پس از آن ، به مباحث صيد و ذبائح ، اطعمه و اشربه ، ايمان و نذور و كفارات مى پردازد و سپس به مباحث نكاح و طلاق و حدود و ديات . در پايان نيز مباحث وصيّت ، وقف ، صدقه و ميراث را مى آورد . ظاهرا سير مباحث ، بر اساس دوره زندگى انسانْ تبويب شده است . مرحوم صدوق ، با اين كه الكافى را مدّ نظر

ص: 406

داشته ، ولى ترتيب آن را تغيير داده است . البته در نام ابواب ، از الكافى بهره برده است .

شيخ طوسى در تهذيب الأحكام - كه به نوعى ، شرح كتاب المقنعه شيخ مفيد است - ، تلاش كرده كه با ذكر روايات و جمع بين آنها ، تعارضات روايات را رفع كند و ترتيب آن بر اساس المقنعة و مشتمل بر كتب و هر كتاب ، مشتمل بر ابواب است . كتاب طهارت ، صلاة ، زكات ، صيام ، حج ، جهاد ، قضايا ، احكام ، مكاسب ، تجارات ، نكاح ، طلاق ، عتق ، ايمان و نذور و كفارات ، صيد و ذبائح ، وقوف و صدقات ، وصايا ، ارث ، حدود و ديات ، به ترتيب آمده و هر كتاب ، مشتمل بر ابوابى است . مجموع تعداد ابواب آن ، 396 باب است .

مقايسه اين سه كتاب ، نشان مى دهد الكافى ، به صورت جزئى تر ، باب بندى شده و پس از آن ، كتاب من لا يحضره الفقيه ، رتبه دوم را دارد . از طرفى ، ترتيب كتاب تهذيب الأحكام ، با الكافى ، سازگارتر است . البته سليقه محدّث در مورد ترتيب ابواب ، مؤثّر است و به تدريج ، با توجه به رشد فقه ، كتب احاديث هم همراه با آن تنظيم شدند . مثلاً وسائل الشيعة بر اساس ترتيب كتاب شرائع الأحكام محقق حلّى و قواعد الأحكام علامه حلّى تنظيم شده است . البته كتاب بحارالأنوار و الوافى كه علاوه بر فقه ، به روايات مربوط به اصول عقايد هم پرداخته اند ، ترتيب آنها متفاوت است .

هدف از بيان مطالب پيش گفته ، تحسين عملكرد كتاب الكافى است . آنچه ما در اين مقاله ، درصدد بيان آن هستيم ، نگاهى به ابواب اقتصادى الكافى و استخراج مطالب مورد قبول مرحوم كلينى است . تلاش داريم به مباحث كليدى مؤثّر بر نظام اقتصادى توجّه كنيم و مقايسه جزئى اى با كتاب من لا يحضره الفقيه داشته باشيم .

1 . كسب مال و توليد ثروت

اوّلين مسئله در مورد مباحث اقتصادى ، ديدگاه فرد نسبت به مسائلى چون : كار ، تلاش ، كسب مال ، بهره گيرى از نعمت هاى دنيا و داشتن زندگى مرفّه و جامعه

ص: 407

توسعه يافته است . اگر زندگى مرفّه در چشم انسان ، امرى مثبت و تلاش براى به دست آوردن آن ، مطلوب باشد ، وضعيت زندگى او به گونه اى رقم مى خورد كه براى دستيابى به آن خواسته ها ، بايد تمام تلاش خود را به كار گيرد و در اين راه ، شيوه هاى ممكن و قانونى و گاه غير قانونى را تجربه كند . در مقابل ، اگر در نظر انسان ، رفاه زندگى ، امرى مطلوب نباشد و جز در حدّ ضروريات ، صرف اوقات براى كسب آن را با ارزش نداند ، براى به دست آوردن رفاه بيشتر ، تلاش نخواهد كرد و به كمترين ها ، اكتفا مى كند . گاه در حدّ ضرورت تلاش مى كند و گاه براى كسب درآمد جهت تأمين ضروريات ، به ديگران اتّكا مى كند و عملاً چون امور ديگر مثل : عبادت و تقرّب به خدا را اصل قرار مى دهد و كسب روزى را منافى آن مى داند ، براى درآمد از اين ، ارزشى قائل نيست و نيازى نمى بيند كه براى آن ، وقت بگذارد . اگر زندگى او تأمين شود ، اوقات خود را صرف امورى خواهد كرد كه در نظرش بار ارزشى مثبت دارند .

اين دو ديدگاه - با طيف گسترده هر كدام - از گذشته در نزد انسان ها وجود داشته اند . رويارويى دنيا و دين يا دنيا و معنويت و يا دنيا و علم و مشابه آن ، از امورى هستند كه در جوامع گوناگون از دوره هاى پيشين ، به صورت هاى مختلف ، خود را نشان داده اند . ديدگاه هاى سقراط ، كنفوسيوس ، آيين مسيحيت و تصوّف ، تقدّم سعادت معنوى را اعلام كرده اند . در عصر يونان و چين باستان ، مال اندوزى در حدّ گسترده ، مطلوبيت ذاتى نداشت و به جاى آن ، قناعت و اكتفا به مقدار محدود و صرف وقت براى امور علمى و معنوى ، مورد تأكيد بود . قرون وسطى كه با افكار و برداشت هاى اصحاب كليسا از دين مسيحيت مشوب شده بود ، از بارزترين اين عرصه است .(1)

تصوّف شرق نيز به اين صورت ، از سوى جمع زيادى تفسير مى شد .

ص: 408


1- . ر.ك : مقدمه اى بر معرفت شناسى ، ص 72 - 74 .

بدون شك ، غلبه اين ديدگاه ، از مباحث اساسى فلسفه اقتصادى است و در شكل گيرى رفتارهاى انسان اقتصادى ، تأثير بسيارى دارد . آثار آن بر منحنى عرضه نيروى كار ، و تبادل ساعات كار و مقدار دستمزد ، كاملاً روشن است . مقدار مصرف و رويه مطلوبيت شخص نيز از آن متأثّر است و نشان مى دهد كه مصرف بيش از حدّ ضروريات براى فرد ، طبيعى به نظر نمى آيد و امرى مذموم است و بر اساس آن ، توسعه در زندگى و افزايش رفاه ، امرى غير شرعى است .(1)

در كتاب هاى فقهى اماميه ، به تبع احاديث اسلامى ، تحصيل درآمد از مسير صحيح ، «عبادت» تلقّى شده و توسعه زندگى ، امرى مطلوب عنوان شده است . در مقابل اين نظر ، برخى از فقهاى اهل سنّت و صوفيه قرار دارند كه كسب درآمد بيش از حدّ ضرورت را شرعى نمى دانند .(2)

محدّثان اسلامى نيز در آثارشان بر اساس نوع تفكّر خود ، ابواب حديثى را ترتيب مى دهند . مرحوم كلينى در الكافى ، كتاب «معيشت و زندگى» را با احاديثى در همين زمينه آغاز مى كند . اوّلين و مفصّل ترين حديث الكافى در اين كتاب ، حاوى گفتگوى سفيان ثورى با امام صادق عليه السلام است . عنوان باب : «ورود صوفيه بر امام صادق عليه السلام و احتجاج آن بر دورى مردم از كسب رزق» است . سند حديث ، معتبر است و چون تنها حديث اين باب و اوّلين حديث كتاب «معيشت» است ، كلينى ، تأكيد زيادى بر آن دارد .

در اين جا قبل از آن كه به مضمون آن بپردازيم ، يادآورى مى كنيم كه مرحوم كلينى ، پانزده باب اوّل كتاب معيشت را در ارتباط با معناى زهد ، طلب روزى ، كار اقتصادى، روش ائمه در كسب روزى و كسب حلال، اختصاص داده است . در واقع،

ص: 409


1- . ر. ك : عرضه نيروى كار بر مبناى اصول حاكم بر بازار كار اسلامى .
2- . المبسوط ، ج 30 ، ص 250 - 254 .

بيش از نود حديث از ابتداى كتاب معيشت ، بر آن اند تا تفسير صحيحى از كسب روزى و جايگاه دنيا در زندگى فرد مسلمان ، ارائه دهند . اين امر ، نشانگر دقّت و توجّه كافى صاحب الكافى ، نسبت به امر معيشت است ، در صورتى كه ديدگاه مسلمانان ، تصحيح نشود ، مبتلا به انحرافات صوفيه خواهند شد . با اين كه اين انحراف از دوران صدر اسلام ، در شُرف وقوع بود ، امّا با راهنمايى هاى قرآن و پيامبر صلى الله عليه و آله تصحيح شد ؛ ولى متأسفانه ، عدم درك صحيح دين از سوى بعضى عالمان كم اطّلاع يا وابسته به قدرت ، باعث شد روحيه «زهدگرايى منفى» حاكم شود و كار و تلاش و بهره مندى از نعمت هاى دنيا ، امرى مذموم تلقّى گردد .

در حديث پنج صفحه اى ياد شده ، آمده است كه سفيان ثورى ، به امام صادق عليه السلام به جهت پوشيدن لباس سفيد زيبا اعتراض كرد . امام ، به سفيان تفهيم كرد كه ديدگاهش نوعى بدعت در دين و خروج از سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ زيرا دوره پيامبر صلى الله عليه و آله ، دوران سخت مسلمانان بود و چون اكنون شرايط تغيير كرده و دنيا به اهلش رو آورده ، بهره مندى از نعمت هاى دنيا شايسته نيكان و مؤمنان است . مهم ، آن است كه انسان آنچه به عهده اش گذاشته شده ، انجام دهد و اموالى كه خداوند خواسته ، به اهلش واگذار كند .

در پى اين صحبت امام ، دوستان سفيان تلاش كردند تا با استفاده از آيات قرآن ، جواب حضرت را بدهند . امام عليه السلام با توجّه به شيوه تفسير قرآن و دورى از تفسير به رأى و معيارهاى آن و توجّه به احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله در تفسير قرآن ، نشان مى دهند كه اسلام ، ضمن توجّه به رفع نياز مستمندان و لزوم همدردى با آنان ، از انفاق تمام اموال ، ممانعت به خرج داده ، شيوه اعتدال در معيشت را ترويج مى دهند . حضرت ، به لوازم دستورات اسلامى در زكات و انفاق و خواسته سليمان و داوود و يوسف و ديگر اولياى دين ، در برخوردارى از سلطنت و قدرت اشاره كرده ، دوستان سفيان را

ص: 410

به روش صحيح اسلامى دعوت مى كند .(1)

مرحوم كلينى در معناى زهد ، احاديثى را نقل مى كند كه دلالت دارد زهد ، اجتناب از حرام و عدم اتكا و دلبستگى به مال دنياست و به هيچ وجه ، زهد ، به معناى عدم برخوردارى از حلال دينى نيست .(2)

احاديث باب بعدى ، دنيا را بهترين ياور كسب آخرت مى داند و معناى درخواست حسنه در دنيا را معاش و حسن خلق دانسته و درخواست غنا در دنيا را از بهترين دعاهاى مؤمنان مى داند . كلّ بر ديگران بودن را منفور مى داند و كسانى را كه به دنبال

روزى هستند تا از اموال به دست آمده در مسير صحيح استفاده كنند ، طالب دنيا نمى دانند ، بلكه طالب آخرت معرّفى مى كنند .(3)

باب بعدى ، شامل شانزده حديث با عنوان «وجوب اقتدا به ائمه عليه السلام در كسب روزى» است .(4) تمام احاديث اين باب ، تلاش ائمه براى آبادسازى و كسب روزى و ثروت را از طريق مشاغل : كشاورزى ، باغدارى و تجارت بازگو مى كند . از اميرمؤمنان عليه السلام ، نرم شدن آهن براى حضرت داوود عليه السلام و زره سازى او براى كسب روزى و بى نيازى از بيت المال ، نقل شده است .

طبق فرمايش مرحوم كلينى ، تمامى اين احاديث ، بر اين امر دلالت دارند كه لازم است در كسب روزى ، به ائمه اقتدا شود و افراد نبايد روزىِ خود را فقط از راه كار و كسب به دست آورند ، حتى حضرت داوود عليه السلام به جهت بهره مندى از بيت المال ، مورد سرزنش خداوند قرار مى گيرد .

بدون شك ، ترويج روحيه بهره گيرى تمامى افراد از دسترنج خود و كسب درآمد

ص: 411


1- . ر.ك : الكافى ، ج 5 ، ص 65 - 70 .
2- . ر.ك : همان ، ص 70 - 71 .
3- . ر.ك : همان ، ص 71 - 73 .
4- . ر.ك : همان ، ص 73 - 77 .

از طريق كار و كوشش و عدم اتكا به ديگران (حتى بيت المال) ، مورد تأييد عقل و شرع است . ائمه و پيامبران عليه السلام ، به اين رفتار عمل مى كنند و مرحوم كلينى هم آن را واجب الاتباع مى داند . البته مسئله فوق مى تواند جداگانه مورد بحث قرار گيرد بدين صورت كه چه اصنافى را مى توان از بيت المال تأمين كرد؟

باب بعدى ، درباره لزوم تلاش و كسب روزى است . مضمون اين روايات ، عدم استجابت دعاى افرادى است كه از طلب روزى ، باز مى مانند و به دعا مشغول مى شوند . احاديث باب اجمال در طلب رزق ، دلالت بر لزوم كسب رزق از طريق حلال دارند .

باب بعد ، احاديث متعدد دلالت بر تأمين رزق مؤمن من حيث لا يحتسب است كه دلالت دارد مؤمن نبايد به اسباب مادّى ، اتّكا كند و از توجّه به خالق اسباب ، غفلت ورزد . در واقع ، اين احاديث ، در كنار احاديث فراوانى كه بر لزوم كار و تلاش دلالت دارند ، معنا مى يابند .

برخورد بسيار منفى با تنبلى و كسالت و منفور بودن سستى در طلب كسب معيشت ، مفاد احاديث دو باب بعدى است . تقدير معيشت و اصلاح مال ، از نشانه هاى ايمان است و از جمله امورى است كه نشانگر كمال مؤمن است . در تمام اين احاديث ، ضمن برحذر داشتن از توجّه به امور عبادى ، لزوم تعادل در كسب دنيا و آخرت و هماهنگى آن دو را مى رساند .

از طرف ديگر ، در كتاب ايمان و كفر ، چند باب به مذمت دنيا و زهد در دنيا ، قناعت ، كفاف ،(1) حب دنيا و حرص بر آن ، و طمع ،(2) اختصاص پيدا كرده است .

مرحوم كلينى ، احاديثى را گرد آورده كه بر نفى علاقه باطنى به دنيا و نعمت هاى آن

ص: 412


1- . ر.ك : همان ، ج 2 ، ص 128 - 141 .
2- . ر.ك : همان ، ص 315 - 321 .

دلالت دارد . دنيا به گونه اى معنا شده كه در مقابل آخرت است . دوستى دنيا ، باعث دورى از آخرت مى شود . در هيچ يك از احاديث باب ايمان و كفر ، تلاش براى كسب روزىِ حلال ، از امور دنيايى شمرده نشده است . كسب مال از راه حلال و براى تأمين معاش ، «عبادت» است و علاقه مفرط به آن ، به گونه اى كه وظايف دينى نسبت به آن انجام نشود ، دنيادوستى است .

مرحوم صدوق ، در كتاب من لا يحضره الفقيه در باب معايش و مكاسب و فوايد و صناعات نيز برخى احاديثى را كه بر لزوم كسب روزى و مطلوبيت آن دلالت دارند ، آورده است ؛ البته مجموعه اى از احاديث در كنار هم آمده اند و دسته بندى آن مثل الكافى نيست .

2 . كراهت اجير شدن (اجاره نفس)

مرحوم كلينى ، سه حديث نقل مى كند كه دلالت دارند اجير شدن مؤمن ، جايز است ؛ ولى شخصى كه مى تواند به صورت مستقل كار كند ، مناسب نيست اجير ديگرى شود . علّتى كه در روايات آمده ، اين است كه شخصى كه اجير مى شود ، آنچه به دست مى آورد ، از آنِ صاحب كار است و روزىِ خود را محدود مى سازد . با توجه به اين تعليل ذكر شده در روايت و ارشادى بودن آن و صحّت اجاره ، نهى در روايات ، به كراهت حمل شده است . از امام عليه السلام در مورد شخصى كه داراى شغل تجارت است ، ولى اگر اجير شود همان ميزان درآمد تجارى را از اجير شدن به دست مى آورد ، سؤال مى شود . ايشان مى فرمايد : چنين شخصى ، تجارت را پيشه كند و اجير نشود ؛ چون روزىِ اجير ، محدود است . در نسخه كتاب من لا يحضره الفقيه آمده : با اين كه شخص ، از راه اجير شدن ، درآمد بيشترى به دست مى آورد ، ولى امام توصيه كرده كه شخصا تجارت كند ، حتى اگر درآمد اجير شدن بيشتر باشد .(1)

ص: 413


1- . ر.ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 3 ، ص 107 .

مرحوم كلينى ، اين باب را با عنوان «كراهت اجير شدن» مطرح كرده است . ولى مرحوم فيض كاشانى ، در توضيح روايت مى فرمايد : «با توجّه به اجير شدن حضرت موسى عليه السلام براى حضرت شعيب عليه السلام ، و اميرمؤمنان عليه السلام براى فرد يهودى ، نمى توان اجير شدن را مكروه دانست» .(1) ايشان روايت را به موردى حمل كرده كه اجير ، تمامِ وقت خود را در اختيار صاحب كار قرار داده است و به همين جهت ، هر آنچه به دست مى آورد ، از آنِ صاحب كار است ؛ ولى اگر اجاره براى كار باشد ، كراهت ندارد .(2)

اگر اجاره نفس را مكروه بدانيم ، بايد در ابتدا معناى كراهت معلوم شود : آيا به معناى كراهت ارشادى (بهره مندى كمتر از فوايد كار) است يا به معناى مورد پسند نبودن نزد خداوند متعال .

اگر به معناى دوم باشد ، در واقع ، عرضه نيروى كار به صورت اجاره نفس ، نمى تواند در هر شرايطى صحيح باشد ؛ بلكه فقط در حالت اضطرار معنا مى يابد . از اين رو ، شيوه جايگزين آن ، استقلال در كار و يا مشاركت است (مضاربه ، مساقات و مزارعه) . در واقع ، شرع ، مايل است كه شخص ، در سود كار ، شريك باشد و از مزاياى درآمد كار ، بهره ببرد . البته درست است كه گاهى بعضى اشخاص در كار، متضرّر مى شوند ، ولى اگر كارگر ديگرى باشند ، مزد ثابتشان ، هميشه پابرجا است ؛ ولى اولاً غالبا اشخاص ، متضرّر نمى شوند ، ثانيا شخصى كه كارگر ديگرى است ، هر لحظه ممكن است بيكار شود .

نكته مهمى كه ممكن است به جهت آن ، اجير شدن ، مورد پسند نباشد ، اين است كه در يكى از روايات آمده كه اجاره، جايز است ، اگر شخص به قدر طاقت خود كار كند و خيرخواه صاحب كار باشد .(3)

ص: 414


1- . الوافى ، ج 17 ، ص 148 .
2- . ر.ك : همان جا .
3- . ر.ك : الكافى ، ج 5 ، ص 90 .

معمولاً كارگران نمى توانند از امتحان انجام دادن كار با انگيزه كامل براى صاحب كار ، پيروز بيرون آيند . در صورتى افراد ، انگيزه بالايى براى كار كردن دارند كه از منافع كار نيز بهره مند شوند و احساس كنند كه دارند براى خودشان كار مى كنند . به همين دليل است كه گفته شده به جاى اجير شدن ، بهتر است شخصا و به صورت مستقل ، شغل داشته باشند و در واقع ، خودشان مدير خودشان باشند و يا آن كه با ديگرى ، به صورت مشاركت در كار و سرمايه فعاليت كنند .

بنا بر اين بايد سياست اقتصادى كشور اسلامى ، به اين سمت سوق يابد كه كارگران ، به صورتى در سود واحدهاى اقتصادى شريك باشند . مثلاً علاوه بر مزد ماهيانه ، در بخشى از سود ساليانه و يا در سهام آن واحد اقتصادى ، شريك باشند ، تا انگيزه كاركردن كارگران ، افزايش يابد .

اگر مراد از كراهت اجاره نفس ، كراهت ارشادى باشد (به اين معنا كه كسى كه اجير مى شود ، به اختيار ، خود را از منافع كار محروم مى كند) ، او مختار است كه درآمد كم داشته باشد يا اين كه براى درآمد بيشتر ، از اجير شدن بپرهيزد . بر اين مبنا ، در بازار كار ، شيوه اجاره مى تواند به صورت اساسى شكل گيرد و افراد ، مختارند كه از آن استفاده كنند .

3 . بيع دين به دين

مرحوم كلينى ، بابى را به عنوان «بيع الدين بالدين» نام گذارى كرده و در آن ، سه حديث آورده كه فقط يكى از آنها در مورد بيع دين به دين است و دو حديث ديگر ، در مورد بيع دين است و معلوم نيست چرا عنوان باب ، فقط با مفاد يكى از احاديث هماهنگ است . نكته جالب اين كه مرحوم صدوق ، هيچ يك از روايات مذكور را در كتاب من لا يحضره الفقيه نياورده و با اين كه روايات الكافى در منظر او بوده ، اين بحث را مطرح نكرده است. كلينى در عنوان باب، حكم مسئله را نياورده و گفته : «بيع الدين بالدين»؛

ص: 415

ولى اوّلين حديث باب - كه قاعدتا مهم ترين حديث باب است - ، دلالت بر عدم جواز بيع دين به دين دارد .

نكته ديگر اين كه در معناى حديث ، اختلاف است كه آيا مراد از دين در حديث ، دينى است كه قبل از بيع تحقّق يافته است يا آن كه شامل بيع دين بالعقد هم مى شود؟ اگر شامل دين بالعقد باشد ، بيع «كالى به كالى» را شامل مى شود و نهى در روايت ، دلالت بر عدم صحّت بيع كالى به كالى دارد ؛ امّا اگر فقط شامل بيع دين قبل از عقد باشد ، دليل عدم صحّت بيع كالى به كالى نيست و براى عدم صحّت آن بايد به ديگر ادلّه مراجعه كرد ، مثل شرطيت پرداخت ثمن در معامله سلف . البته در احاديث الكافى و غير آن ، روايتى مبنى بر لزوم پرداخت ثمن در مجلس معامله سلف ، موجود نيست .

از دو حديث ديگر باب - كه درباره بيع دين است - ، حكم بيع دين به شخص ثالث معلوم مى شود . طبق مفاد هر دو حديث ، اگر كسى دين را به مبلغ كمترى ، به شخص ثالث فروخت ، اولاً فروش آن جايز است ، ثانيا در موعد پرداخت ، بدهكار ، فقط مبلغى كه دين به آن فروخته شده را بدهكار است . مثلاً اگر شخص الف ، به شخص ب ، هزار تومان شش ماهه بدهكار است ، شخص ج ، طلب ب را به هشتصد تومان مى خرد ، هنگام سر رسيد ، از شخص الف فقط هشتصد تومان بايد بگيرد و با پرداخت آن ، ذمه الف ، برى مى شود .

اين دو حديث ، مورد عمل برخى از فقها مثل شهيد اوّل قرار گرفته است وگرنه به علّت ضعف سند و مخالفت با قواعد معاملات ، معمولاً كسى به آن عمل نمى كند و يا درصدد توجيهات مختلف براى تصحيح آن برآمده اند .(1) در هر صورت ، اگر بيع دين به شخص ثالث را جايز بدانيم ، بدون شك ، بخش مهمّى از نيازهاى بانكى ما برآورده مى شود و اشخاص مى توانند از طريق آن ، نيازهاى نقدى خود را برآورده سازند ؛

ص: 416


1- . ر.ك : جواهر الكلام ، ج 25 ، ص 60 - 61 .

ولى اگر در صورت اصطلاحا بيع دين به اقل (كمتر) ، فقط بتوان همان مبلغ اقل را از بدهكار دريافت كرد، عملاً كسى حاضر نيست دين را به اقل خريدارى كند ؛ زيرا اين معامله ، به سود خريدار دين نيست ، بلكه به نفع بدهكار اصلى است .

ممكن است اين دو روايت ، درصدد اين باشند كه بيع دين به شخص ثالث را به بيع دين به بدهكار به كمتر تبديل كنند . در واقع، همان طور كه در قاعده «ضَعْ و تَعَجَّل» ، طلبكار مى تواند قبل از موعد پرداخت ، طلب خود را به كمتر ، به بدهكار بفروشند ، اگر بخواهد به شخص ثالث هم به كمتر بفروشد ، شخص ثالث هم بايد همان مبلغ كمتر را از بدهكار بگيرد ؛ يعنى همان قاعده «ضع و تعجّل» صورت گرفته است ، امّا با يك واسطه . البته در احاديث ، هيچ نشانه اى از اين كه فروش دينْ قبل از موعد بوده ، وجود ندارد ؛ زيرا زماندار بودن دين ، مطرح نشده است . بنا بر اين ، ممكن است مراد ، خريد و فروش دين حالْ بوده و در اين صورت ، فروش دين به كمتر ، قبل از موعد و وصول اصل دين پس از سر رسيد ، مطرح نيست . علاوه بر اين ، چه بسا دينْ به صورت كالا بوده و به درهم و دينار معامله شده باشد ، نه اين كه مانند سفته باشد كه

به مبلغ كمتر ، معامله مى شود .

4 . ربا

مرحوم كلينى در باب ربا ، دوازده روايت براى حرمت ربا و حكم مصرف اموال مخلوط به ربا آورده است ؛(1) ولى مباحث مربوط به رباى معاملى يا قرضى را در آن مطرح نكرده و فقط معيار ربا را طبق روايت زراره (مايكال أو يوزن) آورده است . در مورد استثنائات باب ربا ، سه حديث آورده كه بر نبود ربا بين «پدر و فرزند» ، «مولا و عبد» ، «زوج و زوجه» و «مسلمان و كافر حربى» ، دلالت دارند .(2)

ص: 417


1- . ر.ك : الكافى ، ج 5 ، ص 144 - 146 .
2- . ر.ك : همان ، ص 147 .

كلينى ، از روايت زراره كه فرموده : «ليس بين الرجل وولده وبينه وبين عبده ولا بينه وبين اهله ربا إنّما الربا فيما بينك وبين ما لا تملك» ، استفاده كرده و عنوان باب را چنين آورده است : «باب انّه ليس بين الرجل وبين ولده وما يملكه ربا» و عبارت «ما يملكه» را جايگزين مولا و عبد ، مسلمان و حربى ، و زوج و زوجه قرار داده است . اين عنوان ، گرچه جلوى معامله بين مولا و عبد و مسلمان و كافر حربى را مى گيرد ، ولى معامله زوج و زوجه را شامل نمى شود .

در هر صورت ، طبق روايت مذكور ، ربا ، در جايى جارى است كه شخص با آنچه مالك آن نيست ، معامله كند (مثل معامله با اهل ذمّه يا با مسلمان) و در معامله با آنچه كه تحت ملكيت اوست ، ربا صورت نمى گيرد . اگر ملاك ربا ، اين امر باشد ، در مورد جواز معامله ربوى بين دولت و مردم نمى توان از آن استفاده كرد ؛ زيرا بين آن دو ، رابطه ملكيت برقرار نيست . دولت ، نهاد حقوقى جداگانه اى است كه آثار فراوانى دارد و حاكم بر بخش خصوصى است . دولت ، برآمده از وجود جامعه است و اموال در اختيار دولت ، تماما براى مجموع مردم است . اگر در حل اين مسئله ، قرار باشد با استفاده از احاديث ، اظهار نظر كرد ، بايد گفت : ربا ، بين بخش خصوصى و دولتى جارى است ؛ چون دولت (بنا بر فرض ملكيت) ، مملوك تمام مردم است ، همان طور كه در سومين حديث باب ، درباره مشركان آمده كه مشركان ، مملوك فرد خاص نيستند ، بلكه مملوك تمامى افرادند ؛ پس ربا جارى است .

حال ، سؤال اين است كه آيا مى توان بين مجموعه بانك هاى دولتى ، ربا را بدون اشكال دانست ؛ چون همه آنها دولتى هستند؟ البته هر بانك ، نهاد حقوقى قابل تأسيس و انحلال است . بانك ، مالك هست ، ولى مملوك نيست ؛ بنا بر اين ، تحت عنوان باب «ما يملكه» قرار نمى گيرد . نكته قابل توجه ، اين كه اگر ربا در موردى جايز است كه رابطه ملكيت برقرار باشد ، اين امر ، در مورد فرزند و همسر ، جارى نيست ، مگر آن كه مراد ، ملكيت نسبت به اموال باشد ، نه شخص . در اين صورت ، اموال

ص: 418

بانك هاى دولتى ، تماما تحت ملكيت دولت است ، همان طور كه اموال فرزند و همسر (طبق برخى احاديث) ، تحت اختيار مرد است .

مرحوم كلينى در باب ربا ، مباحث مربوط به «رباى معامله» را نياورده و احاديث مربوط به آن را در ابواب جداگانه اى با عنوان «المعاوضه فى الطعام» و «المعاوضه فى الحيوان والثياب و غير ذلك» و باب «فيه جمل من المعاوضات»(1) آورده است . وى مباحث مربوط به معامله صرف را نيز در باب جداگانه اى به نام «باب الصروف» ، پس از ابواب رهن و ضمان و وديعه آورده است . در آخر ، مبحث قرض ربوى را مطرح كرده است .(2)

برخلاف ايشان ، مرحوم صدوق ، مباحث و احاديث مربوط به ربا و رباى معاملى و صرف را در كنار هم آورده است ؛(3) امّا اين حديث را نياورده كه دلالت دارد ربا ، فقط در موردى صدق مى كند كه بين شخص و آنچه در ملك او نيست ، باشد . در روايات منقول در الكافى ، بحث ربا بين مسلمان و ذمّى مطرح نيست و ظاهر كلام كلينى ، عدم استثناى ربا بين مسلمان و ذمّى است ؛ ولى در كتاب من لا يحضره الفقيه ، روايتى نقل شده كه ربا بين مسلمان و ذمى ، بدون اشكال است .(4) البته فقها ، اين روايت را حمل بر ذمّىِ خارج از شرايط ذمّه نموده اند .(5)

از مباحث مهم ربا ، «حيل» آن است . راه هاى مختلفى در آن مطرح است ، مثل : بيع بالضميمه و بيع محاباتى . مرحوم كلينى در الكافى ، رواياتى نقل مى كند كه دلالت بر جواز بيع بالضميمه و بيع محاباتى همراه با قرض دارد .(6) عجيب اين است كه كلينى ،

ص: 419


1- . ر.ك : همان ، ص 187 - 193 .
2- . ر.ك : همان ، ص 244 - 256 .
3- . ر.ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 3 ، ص 174 - 186 .
4- . ر.ك : همان ، ص 176 .
5- . ر.ك : وسائل الشيعة ، ج 12 ، ص 437 .
6- . ر.ك : الكافى ، ج 5 ، ص 246 - 247 و 205 .

برخى از اين روايات را در باب «العينه» ذكر كرده است ، با اين كه هيچ تناسبى با آن باب ندارند . بر عكس ، مرحوم صدوق ، بيشتر روايات باب العينه يا بيع محاباتى را در كتاب من لا يحضره الفقيه نياورده و فقط دو روايت از دوازده روايت را (يكى در باب ربا و يكى در باب عينه) آورده است .

5 . قيمت گذارى

براساس رواياتى كه كلينى در باب «اسعار» آورده ،(1) قيمت پايين كالا ، از نشانه هاى رضاى الهى و قيمت زياد كالا ، از نشانه هاى غضب خداوند است . قيمت ، تحت نظر ملائكه تدبير مى شود . از مجموع روايات ، به دست مى آيد كه تعيين قيمت ، بر عهده كسى نيست ؛ بلكه به صورت طبيعى تحقّق مى يابد . رواياتى كه دلالت دارند پيامبر صلى الله عليه و آله ، از قيمت گذارى در مورد كالاهاى احتكار شده ، خوددارى كرد ، در الكافى نيامده است . اين روايات ، فقط در كتاب من لا يحضره الفقيه و تهذيب الأحكام و التوحيد آمده است .(2) روايتى دالّ بر جواز قيمت گذارى از سوى دولت ، وارد نشده است . بنا بر اين ، كلينى و صدوق ، قيمت گذارى را جايز نمى دانستند .

6 . احتكار

از مجموع رواياتى كه در الكافى درباره احتكار آمده ، به دست مى آيد كه احتكار ، فقط در مورد گندم ، جو ، خرما ، كشمش و روغن است. همچنين احتكار در موردى تحقّق مى يابد كه كالا به اندازه كافى نزد فروشنده هاى ديگر موجود نباشد . البته در برخى روايات ، طعام ، موضوع احتكار است . بدون شك در آن دوره ، گندم ، جو ، خرما ، كشمش و روغن ، طعام به حساب مى آمده ، ولى ممكن است در برخى زمان ها

ص: 420


1- . ر.ك : همان ، ص 162 - 164 .
2- . ر.ك : وسائل الشيعة ، ج 12 ، ص 317 - 320 .

مصداق طعام تغيير كند . بنا بر اين ، به نظر مرحوم كلينى ، احتكار ، فقط در مورد «طعام» است ، با اين كه اوّلين روايت باب ، به صورت حصر ، احتكار را فقط در مورد پنج كالاى ياد شده ، مى دانست .(1)

7 . جايگاه دولت و امامت و منابع مالى آن

طبق نظر كلينى ، خداوند ، تمامى دنيا را در اختيار خليفه خود قرار داده است : «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً» .(2) دنيا در اختيار آدم بود و پس از او ، به فرزندان نيكو و جانشينان او مى رسد . اگر بخشى از منابع ، در اختيار دشمنان قرار گرفت و سپس به وسيله جنگ ، به دست جانشينان آدم برسد ، آن را «فى ء» مى گويند . طبق آيه : «وَاعْلَمُواْ

أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ» ، فى ء ، براى خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ ولى چهار پنجم غنيمت هاى جنگى ، به جنگجويان و يك پنجم آن به پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسد كه ايشان آن را شش قسمت مى كند : سه قسمت براى خود و سه قسمت براى يتيمان ، مسكينان و ابن السبيل (در راه ماندگان) .

امّا انفال ، تماما براى پيامبر صلى الله عليه و آله است و فدك هم از آنِ پيامبر بود ؛ چون پيامبر صلى الله عليه و آله و

اميرمؤمنان عليه السلام بدون كمك ديگران ، آن را فتح كردند . نيزارها ، معادن ، درياها و بيابان ها هم براى امام است . اگر به اذن امام ، در آن كارى انجام شود ، چهار پنجم براى كسى است كه فعاليت كرده و يك پنجم براى امام و حكم اين يك پنجم ، همان حكم خمس است . اگر كسى بدون اذن امام در آن كار كند ، امام كلّ درآمد آن را مى گيرد ، همان طور كه اگر كسى زمين فرد ديگرى را احيا كرد يا قنات احداث نمود يا در زمين مخروبه ، بدون اذن صاحب زمين ، فعّاليتى كرد ، براى كسى كه كار كرده ، چيزى نيست . صاحب زمين اگر بخواهد ، مى تواند تمام درآمد به وجود آمده از آن زمين را

ص: 421


1- . ر.ك : الكافى ، ج 5 ، ص 164 - 165 .
2- . سوره بقره ، آيه 30 .

بگيرد ويا مقدارى از آن را به او بدهد .(1)

مرحوم كلينى در ابتداى اين باب ، يادآور مى شود خمس را فى ء مى داند كه با جنگ به دست مؤمنان مى رسد و انفال از زمين هايى است كه بدون جنگ به دست مسلمانان مى افتد . بنا بر اين ، به آن فى ء گفته مى شود . انفال ، تماما از آنِ پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ ولى خمس براى پيامبر صلى الله عليه و آله است و او آن را شش قسمت مى كند . وى معادن ، درياها ، بيابان ها و نيزارها را هم جزو انفال مى داند كه تماما در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام پس از آن قرار مى گيرند . خمسِ بهره بردارى با اجازه از معادن ، درياها و بيابان ها به امام مى رسد كه نيمى از آن را به او و نيم ديگر به يتيمان ، مسكينان و ابن السبيل مى رسد . طبق روايات اين باب ، منظور از يتيمان و مسكينان و ابن السبيل ، نيازمندان و يتيمان و در راه ماندگان از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است ؛ چون آنان از زكات ، محروم اند .

در گفتار كلينى ، در اوّل باب ، فقط خمس غنايم جنگى و خمس درآمد معادن ، درياها ، بيابان ها و نيزارها مطرح شده ، و از خمس ارباح مكاسب و گنج ، سخنى به ميان نيامده است ؛ ولى در روايات باب ، خمس كنز و مطلق فائده ، اعم از ربح كسب و سود كشاورزى يا جايزه هم آمده است .(2) فعاليت در دريا شامل غوص مى شود . بنا بر اين ، با توجه به روايات باب ، خمس به غنيمت جنگى ، درآمد معدن ، درآمد كشاورزى و تجارت ، درآمد در دريا (غوص) و كنز تعلّق مى گيرد . ضمنا در اين باب ، از خمس مال مخلوط به حرام و فروش زمين به ذمّى صحبتى به ميان نيامده است . البته روايت مربوط به خمس متعلّق به مال مخلوط به حرام ، در باب مكاسب حرام آمده است .(3)

و اين ، نشان مى دهد كه خمس مربوط به مال مخلوط به حرام ، از سنخ خمس

ص: 422


1- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 538 - 539 .
2- . ر.ك : همان ، ص 545 .
3- . ر.ك : همان ، ج 1، ص 125 .

متعلّق به معدن و غنيمت و ... نيست .

8 . زكات

طبق باب بندى مرحوم كلينى ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، زكات را بر نُه مورد (طلا ، نقره ، شتر ، گاو ، گوسفند ، گندم ، جو ، خرما و كشمش) قرار داد و غير از آنها را بخشيد . در روايتى كه يونس نقل مى كند ، توضيح داده شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ابتداى نبوّت ، بر نه مورد زكات قرار داد ؛ ولى در اواخر عمرش ، زكات را بر تمام حبوبات قرار داد.(1) مرحوم كلينى ، باب ديگرى با عنوان «مايزكى من الحبوب» آورده و در آن ، رواياتى نقل مى كند كه دلالت بر زكات حبوبات دارد . برنج ، ذرّت ، عدس ، كنجد ، لوبيا و هر آنچه كه با كِيل معامله مى شود ، از اين نوع اند . فقط حبوب «تر» ، زكات ندارد .(2)

از روايات مربوط به زكات طلا و نقره به دست مى آيد كه فقط به طلا و نقره اى كه با آن تجارت مى شود و به صورت مسكوك است ، زكات تعلّق مى گيرد . بنا بر اين ، به طلا و نقره زينتى و شمش ، زكات تعلّق نمى گيرد . در واقع ، چيزى كه با آن معامله مى شود ، معلّق به زكات است .(3)

در مورد حيوانات هم ، طبق حديث صحيح ، اميرمؤمنان ، بر خيل عتاق راعى ، زكات قرار داد . مرحوم كلينى هم ، باب را با عنوان «ما يجب عليه الصدقة من الحيوان وما لا يجب» نام گذارى كرد و حديث زكات بر خيل ، اوّلين حديث باب است . بنا بر اين ، در نظر كلينى ، خيل عتاق راعى ، متعلّق زكات است . بر اساس روايتى كه از زكات فرس و بعير - كه به صورت مركب استفاده مى شوند - ، سؤال شده ، جواب اين است كه زكات بر حيوان سائمه رها شده در مرتع ، واجب است .

ص: 423


1- . ر.ك : همان ، ج 3 ، ص 509 .
2- . ر.ك : همان ، ص 510 - 511 .
3- . ر.ك : همان ، ص 517 - 519 .

در كتاب من لا يحضره الفقيه ، در مورد زكات بر غير از موارد نه گانه ، روايتى نقل نشده و روايات فراوانى در مورد حبوب نقل نشده است ؛ بلكه در يكى از روايات آمده كه در پنبه ، زعفران ، ميوه ، سبزيجات و حبوب ، زكات نيست . اين روايت ، بدون اين مورد آخر ، در الكافى هم نقل شده است .(1)

9 . تجمّل و رفاه

مرحوم كلينى در كتاب «الزى والتجمّل» ، روايات فراوانى را در مورد زيبايى ظاهر و بهره مندى از نعمت هاى الهى نقل كرده است . مجموعه اين روايات ، دلالت دارند كه داشتن رفاه و آسايش در زندگى ، با فرهنگ دينى ما هماهنگ است . داشتن مال فراوان و اظهار نعمت در ظاهر ، مطلوب است .

خداوند ، زيباست و به زيبايى علاقه دارد و دوست دارد كه اثر نعمت خود را بر بنده مشاهده كند .(2) البته حاكمان عدل ، وظيفه اى متفاوت دارند . اين كه انسان در حدّ درآمد و متناسب با وضعيت اجتماع زندگى كند ، مورد تأييد دين است . اسلام ، به هيچ وجه رفتارهاى صوفى گرايانه را تأييد نمى كند . بنا بر اين ، مصرف جامعه نبايد به اسراف كشيده شود ؛ بلكه به صورت رفع نياز و تأمين آسايش و رفاه باشد .

نتيجه گيرى

محدّثان اسلامى ، از جمله مرحوم كلينى ، ديدگاه هاى خود را درباره موضوعات مختلف ، با انتخاب احاديث مورد اعتماد و عنوان و باب بندى آن اعلام مى كنند . بيشتر ديدگاه هاى اقتصادى كلينى ، به صورت پراكنده در ابواب كتاب «حجّت» و كتاب

ص: 424


1- . ر.ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 9 ؛ الكافى ، ج 3 ، ص 497 .
2- . الكافى ، ج 6 ، ص 438 .

«معيشت» الكافى آمده است .

توجّه مثبت به انجام دادن امور اقتصادى ، كسب سود ، تأمين زندگى همراه با آسايش و امكان بهره مندى از نعمت هاى خداوندى ، از امور اصيل در ديدگاه مرحوم كلينى است . تعلّق زكات به بيش از نُه مورد و عدم جواز قيمت گذارى از سوى دولت ، از جمله نظرات مرحوم كلينى است . از آنچه گذشت مى توان راه كشف ديدگاه هاى محدّثان را يافت و با جمع بندىِ مجموعه روايات هر باب ، نظر نويسنده را به دست آورد .

ص: 425

منابع و مآخذ

1 . الاستبصار فى ما اختلف من الأخبار ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) تحقيق : حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، اول .

2 . بحار الأنوار ، العلاّمة المجلسي ، طبعة مؤسسة الوفاء ، بيروت ، 1403 ق .

3 . التوحيد ، الشيخ الصدوق ، تصحيح : هاشم الحسينى الطهرانى ، مؤسسة النشر الإسلامى ، قم .

4 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، بيروت : دارصعب ، 1401 ق .

5 . جواهر الأحكام ، محمّد حسن النجفى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1365 ش .

6 . شرائع الإسلام فى مسائل الحلال والحرام ، المحقّق الحلّى ، مع تعليقات السيّد صادق الشيرازي ، تهران : انتشارات استقلال ، 1409 ق .

7 . قواعد الأحكام ، العلاّمة الحلّى ، تحقيق : مؤسسة النشر الإسلامى ، قم ، 1413 ق .

8 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

9 . كتاب المبسوط ، شمس الدين السرخسى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1414 ق .

10 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1390 ق .

11 . مقدمه اى بر معرفت شناسى علم اقتصاد ، موسى غنى نژاد ، تهران : مؤسّسه عالى پژوهش در برنامه ريزى و توسعه ، 1367 ش .

12 . المقنعة ، الشيخ المفيد ، تحقيق و نشر : مؤسسة النشر الإسلامى ، قم ، 1410 ق .

13 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان : مكتبة الإمام أميرالمؤمنين على عليه السلام ، 1412 ق .

14 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تهران : مكتبة الإسلامية ، 1383 ق .

ص: 426

معرّفى توصيفى كتاب «دفاعٌ عَنِ الكافى» (زهره نريمانى)

معرّفى توصيفى كتاب «دفاعٌ عَنِ الكافى»

زهره نريمانى

چكيده

در اين نوشتار ، كتاب دفاعٌ عنِ الكافى ، تأليف ثامر هاشم حبيب العميدى ، از انتشارات مركز الغدير للدراسات الإسلامية قم (1415 ق) به صورت اجمالى معرفى گرديده است . نگارنده كتاب سعى كرده است تا تهاجم هاى گسترده به كتاب شريف الكافى در طول تاريخ را پاسخ گويد و شبهات و اشكالات وارده بر آن را نيز مطرح و رد نمايد . العميدى ، ضمن بيان جايگاه ويژه كتاب الكافى به برجستگى هاى مهم اين كتاب و نگارنده آن يعنى شيخى كلينى رحمه الله پرداخته و به بررسى اصطلاحات و مفاهيم عقلى مهم اين كتاب ، در باب امامت و خلافت مى پردازد .

وى همچنين ادّعاهاى علماى اهل سنّت در مورد تناقض و ضعف سند روايات مربوط به مهدويت در كتاب الكافى را مطرح و پاسخ مى گويد . در فرازهايى ديگر از كتاب ، العميدى ، به مباحث مربوط به بداء ، تقيه ، قضا و قدر ، تحريف قرآن و تهمت هاى وارده از اهل سنّت را در اين زمينه ها مطرح مى كند و دلايل جاهلانه آنان را پاسخ مى گويد .

وى براى پاسخ به اين ادّعاها از منابع مهم شيعى و اهل سنّت ، بهره گرفته است .

كليدواژه ها : دفاع عن الكافى ، روايات مهدويّت ، بداء ، تقيّه ، قضا و قدر ، تحريف قرآن .

كتاب ارزشمند الكافى، تأليف أبو جعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق الكلينى الرازى (م 320ق )از مهم ترين منابع شيعه و متقن ترين آنها بعد از قرآن ، از وجهه و

ص: 427

اعتبار خاصى در ميان علما و دانشمندان و همچنين عامه شيعيان ، برخوردار است.

اين اعتبار و ارزش ، مديون دقّت و تتبّع شيخ كلينى، در ميان منابع دست اوّل شيعه و گزينش آنها به بهترين شيوه، و گردآورى و تنظيم و سازماندهى آنها در اين مجموعه گران قدر است. از آن جا كه هر آنچه پر اهميت باشد و از محوريت بيشترى برخوردار باشد، بالطبع ، از طعن و هجمه بيشترى نيز بهره مند خواهد شد و اين هجمه ها، آن گاه فزونى خواهند يافت كه كتاب ، محور و معرّف مذهب و عقايد مذهبى فرقه اى دينى باشد، لذا از هر وسيله اى، در آسيب زدن و بى اهميت ساختن آن، كوتاهى نخواهد شد.

كتاب ارزشمند الكافى نيز از اين گروه از كتب است. اين كتاب، بسيار مورد تهاجم و حمله قرارگرفته است و نويسنده دانشور و گران قدرى چون ثامر هاشم حبيب العميدى، در دفاع از الكافى و پاسخگويى به شبهات و اشكالات وارد بر آن ، دست به قلم برده و قسمتى از عمر خود را صرف تحقيق و تفحص در اين زمينه كرده است .

ايشان قبل از دفاع عن الكافى، با بررسى در الكافى، كتاب الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى - الفروع را تأليف كرده اند كه البته اين تأليف، محصول پايان نامه ايشان در دوره كارشناسى ارشد بوده است.(1)

ايشان با برخوردارى از اين پشتوانه علمى و پژوهشى در الكافى ، دست به نگارش كتاب دفاع عن الكافى زده است. ما نيز در اين نوشتار، بر آنيم تا معناى توصيفى اى از اين كتاب، ارائه دهيم.

كتاب دفاع عن الكافى در دو جلد نگارش يافته است كه جلد اوّل آن ، 768 صفحه و جلد دوم آن ، 789 صفحه است. جلد اوّل ، شامل آشنايى مختصرى با الكافى و نويسنده اش و بحثى مقدماتى درباره امامت و خلافت است كه اين مبحث، حدود يكصدوهفتاد صفحه از كتاب را به خود اختصاص داده است. پس از آن ، باب هاى

ص: 428


1- . دفاع عن الكافى ، ج 1 ، ص 11 .

كتاب شروع مى شود كه شامل دو باب است : باب اوّل آن ، در چهار فصل و باب دوم ، در سه فصل - كه شرح و توضيح فصول و ابواب ، در ادامه خواهد آمد - .

در ابتداى كتاب ، العميدى ، به بيان جايگاه كتاب الكافى در ميان شيعيان دوازده امامى مى پردازد و امتيازات ويژه الكافى را بر مى شمرد كه از آن جمله اند : برجستگى و شاخص بودن مؤلّف آن كه ضمن اين ويژگى، دوران غيبت صغرا و نوّاب اربعه را درك كرده است و اين ، خود بيانگر فاصله زمانى كم با مصادر اوّليه روايات است. ويژگى ديگر، آن كه كتاب الكافى ، اوّلين كتابى است كه در آن، روايات به اين گستردگى در كنار هم گرد آمده اند. اهتمام مؤلّف، به ذكر اسناد احاديث، از ديگر عوامل اهميت و اعتبار اين كتاب است. نويسنده، ويژگى بارز ديگر را استفاده فراوان از شواهد قرآنى، خصوصا در بخش اصول آن مى داند.

در اين فصل، ستايش هاى بزرگان از الكافى و مؤلّف آن نيز ذكر شده است. نويسنده در ادامه مى گويد: بيان اين ويژگى ها نه به معناى صحّت همه احاديث در الكافى است و البته از انصاف هم به دور است كه به خاطر برخى از احاديث ضعيف در الكافى، آن را وسيله اى براى هجمه و طعن در كل كتاب، در دست گرفت .

در ادامه، شرح حال مختصرى از زندگى ثقة الاسلام كلينى و اساتيد او ارائه مى دهد و سپس وارد مباحث مقدماتى، درباره امامت و خلافت مى شود .

ابتدا به بررسى اصطلاحات امام، خلافت و خليفه مى پردازد و وجوب تعيين امام را مى آورد. در ادامه، ادلّه تعيين امام و صفات امام و وجوب شرط عصمت و تعريف عصمت را مطرح مى كند . در اين قسمت، دلايل عقلى بر عصمت امام را موضوع قرار مى دهد و سه «دليل عقلى» براى عصمت امام و چند آيه نيز به عنوان «دليل نقلى» ذكر مى كند كه از آن جمله است : آيه 24 سوره يوسف، آيه 124 سوره بقره، و آيه تطهير كه درباره اين آيه، اندكى بحث و بررسى كرده اند و ادّعايى كه شأن نزول آيه مذكور را در حقّ زنان پيامبر مى داند، پاسخ مى دهد.

ص: 429

پس از آن، ادلّه نص و تعيين را شرح مى دهد كه ادلّه نقلى آن را به دو قسمت قرآن و سنّت تقسيم مى كند و براى هر كدام، شواهدى را ذكر مى كند. در ادامه، احاديث شريف «ثقلين» ، «منزلت» و «دار» را به همراه دلالت هاى آنها بيان مى كند.

بعد از آن، باب اوّل و فصل اوّل كتاب، با تحليلى بر انديشه مهدويت آغاز مى شود و اوّلين موضوع پس از تحليل مقدماتى، مستشرقان و مهدويت است. نويسنده در اين بخش ، نظريات مستشرقانى چون: گلدزيهر و فلوتن را مطرح مى كند كه معتقد بوده اند پيدايش انديشه مهدويت، نتيجه ظلم عباسيان بر شيعيان است. در ادامه، نظر آن دسته از اهل سنّت را كه مهدويت را افسانه مى پندارند و مى گويند: «اسباب و پيدايش اين انديشه در سه گزينه زير خلاصه مى شود: يك. جهل و عقب ماندگى شديد مسلمانان ؛ دو. تقليد كردن از يهود و نصارى ؛ سه. فشارهاى سياسى و فقدان عدالت اجتماعى» ، مطرح مى كند و به همه اين شبهه ها و ايرادات، پاسخ مى دهد.

در فصل دوم، احتجاجات اهل سنّت در ردّ احاديث مهدويت را مطرح مى كند. آن احتجاجات، از اين قبيل است :

1. تضعيف احاديث مهدويت توسط ابن خلدون؛

2. ناقد احاديث مهدويت بودن صحيحين؛

3. اختلاف و تعارض احاديث مهدويت .

نويسنده به همه اين احتجاجات، پاسخ هايى بر اساس كتب روايى شيعه و اهل سنّت ، عرضه مى دارد.

دليل و خرده ديگر مستشرقان و اهل سنّت درباره مهدويت، عدم معقوليت احاديث مهدى عليه السلام است كه ثامر هاشم، اين شبهه را با طرح مسائلى چون تفاوت بين محال عقلى و محال عادى و ارائه نمونه هاى تاريخى دال بر امكان اين حقيقت، پاسخ مى دهد.

در فصل سوم، مؤلّف ، نام تعدادى از علما و دانشمندان اهل سنّت را كه قائل به

ص: 430

تواتر احاديث مهدويت هستند ، با ذكر منبع، آورده است.

تا اين جاى كتاب، به كلّيت و اصل مهدويت وخدشه و ردّ آن از سوى عامه و مستشرقان پرداخته بود ؛ ولى در آخرين فصل از اين باب، موضع گيرى هايى كه با محوريت مهدويت در الكافى است ، مطرح مى شود و در صدد پاسخگويى و رفع ابهام بر مى آيد.

از جمله ادعاهايى كه بر كتاب الكافى شده است آن كه: ضعف احاديث مهدويت، به كتاب هاى جَفر و الكافى مرتبط است. نويسنده با سيزده پاسخ قاطع، اين ادّعا را از بنيان رد مى كند و بطلان آنها را به خوبى اثبات مى كند.

در ادامه، ادعاهايى چون: «تناقض در احاديث مهدويت در الكافى» ، و بى اعتبار خواندن احاديثى چون «أنّ الأرض لا تخلو من حجّة» و«من مات ولم يعرف إمام زمانه...» و «حكم المهدى كحكم داوود» را ذكر مى كند و با استفاده از منابع شيعه و اهل سنّت و گزارش هاى تاريخى، به همه اين ادّعاها پاسخ هايى محكم مى دهد .

نويسنده ، با استفاده از چند روايت در برابر بهتانى كه به روايات مهدويت وارد مى كنند و مى گويند : «احاديثى كه در شأن امام مهدى عليه السلام در الكافى آمده ، دين رسول خدا را از بين برده است و به دين يهود باز مى گردد» . اين گونه پاسخ مى دهد :

قائلان به اين عقيده ، جاهل هستند ؛ چرا كه نسخ ، حكمى است كه بعد از منسوخ مى آيد ، نه همراه آن واگر دو دليل با هم باشند ، نسخى صورت نگرفته است. اسلام، چون بعد از يهود آمده است، پس اسلام ، ناسخ آن است، نه يهوديت ناسخ اسلام آن .

نويسنده، پاسخ منكران ولادت امام عليه السلام را با تقسيم بندى دلايل ، به ادلّه قبل از ولادت امام و ادلّه بعد از ولادت امام و نقل هاى تاريخى اى كه شواهد خوبى براى ولادت امام هستند، با بحثى تقريبا جامع و مفصّل ادامه مى دهد وحتى از اعترافات اهل سنّت نيز يارى مى جويد.

ص: 431

مبحث سرداب و انكار طول عمر امام مهدى (عج) و تمسخر كردن علامات ظهور و تفسير آيه 33 سوره رعد ، بخش پايانى باب اوّل در جلد اول كتاب دفاع عن الكافى است.

باب دوم كتاب، اصل «تقيّه» است؛ اصلى كه شيعه را از نابودى و اضمحلال، نجات داده و به خاطر اهمّيت و اعتبار آن در حفظ و بقاى شيعه ، در دوران هاى سخت و فشار و خفقان هاى شديد، مورد تهاجم قرار گرفته است، تا آن جا كه حتّى آن را مساوى «نفاق» مى دانند. به همين دليل، نويسنده كتاب ، در ابتداى فصل اوّل در باب دوم، بحثى مفصّل درباره ارتباط تقيّه و نفاق دارند و تفاوت مهم نفاق و تقيّه را بدين صورت، مطرح مى كند: «نفاق، حالتى است با رضايت و اظهار ايمان در زبان و پنهان داشتن كفر و نفاق، كه اين حالت، بسيار نفرت انگيز است؛ ولى تقيّه ، پايدارى بر حق و ايمان است، در حالى كه خلاف آن اظهار مى شود و اين اظهار، به خاطر پاسدارى از دين و جان و آبرو و مال است» .

موضوع فصل دوم، ائمّه و تقيّه است كه در آن، شبهات اين مسئله را يك به يك، با پاسخ هاى مستدل و منطقى، رد مى كند، مانند اين شبهه كه: «با توجّه به اين كه مذهب شيعه و ائمّه ، تقيّه را جايز و بلكه واجب مى دانسته اند، پس حقيقت احكام و فتواى آنها دقيق و مشخص نيست ؛ چرا كه ممكن است يك فتوا از سر تقيّه، صادر شده باشد و حقيقت آن فتوا، آن گونه كه گفته نباشد» .

شبهه ديگر آن كه: «شيعه و ائمّه آنها، تقيّه را مطرح كرده اند كه با آن، اختلافات و تناقضات ميان احاديث خود را توجيه كنند» . در جواب اين اتّهام، ضمن دادن پاسخ هاى قرآنى و عقلى ، به تحليل اختلافات در اقوال اهل بيت عليه السلام پرداخته، اقسام اختلاف در كلام را - كه اختلاف تنوّعى و تضادى است - ذيل همين موضوع مطرح مى كند و اين اختلاف ها را در احاديث الكافى ، به طور كامل نفى مى كند.

در فصل سوم و آخرين فصل از آخرين باب جلد اوّل ، به شرح و توضيح تعدادى

ص: 432

از احاديث تقيّه مى پردازد كه از لابه لاى آنها حقّانيت و استوارى احاديث تقيّه، به اثبات مى رسد. در قسمت پايانى اين فصل، به بررسى احاديث «كتمان» مى پردازد كه اين فصل نيز به نوبه خود، از اهمّيت علمى بالايى برخوردار است.

جلد دوم اين كتاب، در ادامه همان جلد اوّل، در دو باب آمده كه باب سوم آن، داراى چهار فصل و باب چهارم، داراى سه فصل است.

باب سوم اين كتاب، در مورد «بداء» است. در اين جا نيز ابتدا بررسى لغوى و اصطلاحى اين واژه، ارائه شده است و سپس سوء برداشتى را كه از بداء شده، آورده است. در ادامه، نويسنده، اتّهاماتى كه با محوريت بداء، بر شيعه وارد ساخته اند، يكى

يكى بر مى شمرد و بدانها پاسخ مى گويد كه در اين جا، فهرستوار، به اين اتّهامات و پاسخ ها اشاره مى كنيم: از جمله آن اتهامات : 1 . بداء، عقيده يهود است. وى ، با مطرح كردن اين بحث كه يهود، خود، نسخ و بداء را انكار مى كنند، دلايل ديگرى هم براى ردّ اين اتّهام، آورده است.

2. اصل بداء را ائمّه شيعه - كه از آنها به رافضه تعبير مى كنند - ، وضع كرده اند. مؤلّف در اين جا با اشاره به اين كه در نزد خود اهل سنّت، امكان تغيير قضا وقدر وجود دارد، به آن پاسخ مى دهد و براى تبيين اين كلام، به نقل دو حديث از انس بن مالك - كه در صحيح البخارى آمده - مى پردازد كه در آنها تغيير قضا و قدر، به صراحت، آمده است. در ادامه ، هشت حديث ديگر از بخارى (با نقل هاى متعدّد از راويان مختلف) را يك به يك مطرح و بررسى مى كند.

سپس وارد مبحث محو و اثبات در نظر مفسّران اهل سنّت مى شود و بيان مى دارد كه همه صحابه و در رأس آنها عمر بن الخطّاب، به محو و اثبات، اعتقاد داشته اند و اين مطلب را از تفسير آيه 39 سوره رعد: «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ» ، از منابع خود آنان مى آورد.

فصل دوم اين باب، با متّهم كردن شيعه به «نسبت جهل دادن به خداى تعالى» آغاز

ص: 433

مى شود كه ابتدا اقوال آنان را مطرح مى كند و سپس در پى ردّ آنها بر مى آيد و براى اين كار، ابتدا از قرآن، سپس از سنّت (با بيان سيزده قول از معصومان) و در آخر، از قول علماى شيعى با نقل بيست قول از بيست نفر علما، دالّ بر اين كه هيچ يك، قائل به جهل خداى تعالى در قبول بداء و محور اثبات نيستند، استفاده مى كند و بيان مى دارد كه بزرگان شيعه، چون شيخ صدوق، شيخ مفيد و شيخ طوسى، بر تكفير قائلان به جهل خدا فتوا داده اند. در ادامه، عقيده شيعيان را در صفات خدا مطرح مى كند كه هر چند اين بحث فلسفى است ، ولى با بياناتى روشن و روان ، اين بحث را به خوبى مطرح نموده، دامن شيعه را از اين اتّهام، پاك مى كند.

فصل سوم اين باب، به موضع گيرى شيعه در مورد بداء و مفهوم آن نزد شيعيان مى پردازد كه بداء را نسخ در تكوين مى دانند و اين اعتقاد را به صحابه نيز نسبت مى دهند. مطلب چشمگير اين فصل، همان بيان و نقل اعتقاد بزرگان شيعه، درباره مسئله بداء است .

فصل چهارم اين باب، به بيان و بررسى احاديث در بداء، اختصاص دارد. دسته اوّل اين احاديث، در اهميّت بداء است كه به نقل پنج حديث در آن زمينه مى پردازد و در ادامه، به طرح هاى بنيادى اى چون: دلايل اعتقاد به بداء ، نتيجه اين اعتقاد، قبول داشتن خداى تعالى به طور جزم و نيز آزادى انسان در انتخاب سرنوشت و... مى پردازد.

دسته دوم احاديث اين فصل، شامل رواياتى در تفسير برخى از آيات قرآن است كه نويسنده، مطالبى را در اين خصوص، استنتاج و استخراج كرده و به منصّه ظهور رسانيده است.

دسته سوم احاديث، در بيان و تشريح انواع «قضا» است . در اين قسمت، نويسنده ، به ذكر چهار حديث مى پردازد و در ادامه، قضا را به دو دسته تقسيم مى كند: قضايى كه فقط خدا از آن اطلاع دارد و قضايى كه خدا آن را به مقرّبان نيز ياد مى دهد كه در اين قسمت، برخى از اعترافات اهل سنّت ، درباره قضاى موقوف نيز آورده شده است .

ص: 434

گونه چهارم احاديث اين فصل، در «نفى جهل از خداى تعالى» است كه در اين جا نيز چهار حديث نقل شده است . در ادامه، چند حديث ديگر درباره «بداء در امامت» آورده و مى گويد : در امر امامت ، بداء نيست و امامت از قضاياى محتوم است . وى با آوردن چند روايت، اين مطلب را نقد و بررسى مى كند .

باب چهارم اين كتاب ، به «شبهه تحريف قرآن كريم» اختصاص دارد . در ابتداى اين باب نيز به روش گذشته، ابتدا تعريفى از تحريف (چه در لغت و چه در اصطلاح) ارائه شده است و انواع تحريف (تحريف ترتيبى ، تحريف معنوى و تحريف لفظى) را برشمرده است .

در ادامه ، نويسنده، اين ادّعا را كه : «شيعه ، قائل به تحريف قرآن است» ، مورد بررسى و نقد قرار مى دهد . قائلان اين كلام مى گويند : «شيعيان معتقدند در قرآن ، آياتى وجود داشته است كه به صراحت، به مسئله امامت اشاره كرده است ، وليكن تحريف يا حذف شده است» .

العميدى ، در ردّ اين اتّهام ، ابتدا آياتى را كه به مسئله امامت اشاره دارند و حذف و تحريف نشده اند ، بيان مى كند ، مثل : آيه 55 سوره مائده : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ راكِعُونَ» .

و نيز آيه هفده سوره هود و آيه هفت سوره بيّنه و آيه 24 سوره صافّات كه به اعترافات اهل سنّت ، در شأن اهل بيت عليه السلام نازل شده اند .

پس از آن ، به سنّت نبوى اشاره مى كند و مى گويد : «بر فرض كه هيچ آيه اى در قرآن ، دالّ بر ولايت حضرت على عليه السلام نباشد ، مگر در سنّت نبوى ، به اين مسئله ، كم اشاره شده است ؟» و بر اين مسئله ، چندين شاهد ذكر مى كند . در اين ميان ، تعدادى از احاديثى كه در كتب اهل سنّت ، به رهبرى و امامت حضرت على عليه السلام بعد از رسول

اكرم صلى الله عليه و آله اشاره دارند ، مطرح كرده ، كه البته اين روايات ، به طور آشكار، دلالت بر امامت ندارند ، بلكه از شأن و فضيلت ايشان خبر مى دهند .

ص: 435

اتهام ديگر آن كه ، ادعاى تحريف را به ائمّه شيعه نسبت مى دهند كه در جواب اين تهمت ، بار ديگر از قرآن و سنّت ، دلايل و شواهدى در نقض كلام آنها ذكر مى كند .

نويسنده ، در اين زمينه ، به مناسبت ، به ماجراى «وضع» و «وضّاعان» در اهل سنّت مى پردازد و به قضيه وضع در زمان صحابه و تابعيان نيز اشاره اى دارد . در پايان ، چندين نمونه از حديث هاى موضوع را گزارش مى دهد و تعدادى از وضّاعان چون : ابو هريره ، عمرو بن العاص ، مغيرة بن شعبه و ... را معرفى مى كند و به نقد و بررسى احاديث نقل شده از آنها مى پردازد .

اين ادّعا را كه : «شيعه ، قائل به صحّت همه احاديث در الكافى است» ، تكذيب مى كند و مى فرمايد : «منشأ اين افترا ، آلوسى است كه از بهتان به شيعه ، دريغ نورزيده است» .

در ادامه ، نظر عدّه اى از علماى شيعه را درباره الكافى و نظر بزرگان اهل سنّت را درباره صحيح البخارى بيان مى دارد و اين دو ديدگاه را مورد بحث و بررسى قرار مى دهد .

فصل دوم اين باب ، به بررسى سندى و متنى روايات تحريف اختصاص دارد كه در اين قسمت ، به شكل گسترده ، 61 روايت را نقل كرده و بررسى سندى و متنى انجام داده است كه اين كار ، به نوبه خود ، از اهمّيت فقه الحديثى ويژه اى برخوردار است .

فصل سوم اين باب ، به تحريف در نزد اهل سنّت اختصاص دارد و انواع تحريف را در كتب آنها مطرح مى دارد :

الف . تحريف آنچه متعلّق به حروف قرآن است .

ب . تحريف آنچه متعلّق به كلمات قرآن است .

ج . تحريف آنچه مربوط به آيات قرآن است .

د . تحريف آنچه مربوط به سوره هاى قرآن است .

ص: 436

ه . تحريف آنچه متعلّق به كل قرآن كريم است .

آنان معتقدند قرآن ، افزون بر بيست ميليون حرف داشته ، ولى تحريف شده است كه نويسنده كتاب براى هر قسم از انواع تحريف ، نقلى از كتب اهل سنّت ، ذكر مى كند .

در پايان كتاب ، خلاصه مباحث و نتيجه گيرى كلى ، در 41 صفحه آمده است .

نويسنده براى تأليف اين كتاب ، از 674 مأخذ مهمّ اهل شيعه و اهل سنّت ، بهره گرفته است و اين ، خود ، هرچه بيشتر به غنا و ارزش علمى و پژوهشى كتاب افزوده است . روش و منش نويسنده در اين كتاب ، اين بوده است كه مستدل و مستند سخن بگويد .

به اعتقاد نگارنده ، دفاع عن الكافى ، كتابى است كه به خوبى توانسته است از ساحت مقدّس تشيّع دفاع كرده ، دامن پاك شيعه را از بهتان ها و افتراهايى كه به ناحق و از روى كينه ورزى به شيعه و شيعيان روا مى دارند ، پاك كند .

ص: 437

ص: 438

درنگى در كتاب «الكلينى وتأويلاته الباطنية» (فتح اللّه نجارزادگان)

درنگى در كتاب «الكلينى وتأويلاته الباطنية»

فتح اللّه نجارزادگان(1)

چكيده

كتاب الكلينى وتأويلاته الباطنية ، اثر دكتر صلاح عبد الفتّاح الخالدى ، نقد بخشى از روايات كتاب الكافى است . اين نقد ، با ضعف هاى فراوانى رو به روست كه در سه گفتار ، بررسى مى شود . در گفتار اوّل ، با سيرى كوتاه در اين كتاب، قضاوت هاى مؤلّف را متعصّبانه و ناآگاهانه مى يابيم . وى ، بى مهابا حكم به كفر و انكار مى كند ، بدون آن كه به پيامدهاى آن (لااقل در موارد مشابه) ، درباره روايات و ديدگاه هاى اهل سنّت ، واقف باشد. مؤلّف در ارزيابى و نقد روايات شيعى ، به قواعد جَرح و تعديل اهل سنّت ، آن هم با چشم پوشى از تمام ضعف هاى آن، استناد كرده كه هيج توجيه علمى اى ندارد . اساس ديدگاه ها و معيارهاى دكتر خالدى در اين كتاب ، متأثّر از پيشوايش ابن تيميه است. گفتار دوم و سوم ، درباره معيارهاى مؤلّف در ارزيابى و نقد روايات الكافى است.

دكتر خالدى ، در نقد اين روايات ، دو معيار «متن قرآن» و «فهم سَلَف» را به كار گرفته ، آن هم با تلقّى خاص خود از اين دو معيار كه در آن ، قرآن را بر اساس رسوبات نظريه «حسبنا كتاب اللّه» ، به تنهايى ، حجّت مى داند ؛ با آن كه به اختلاف هاى متعدّد مفسّران

ص: 439


1- . دانشيار گروه معارف دانشكده الهيات دانشگاه تهران .

سلف و اهل سنّت در فهم آيات ، اذعان دارد!

مؤلّف ، به جاى درنگ در ادلّه مبناى تفسير شيعه - كه قرآن را «حمال ذو وجوه» مى داند و در پى آن براى مسدود ساختن هر نوع برداشت انحرافى، نياز به مفسّران واقعى هم سنگ قرآن (يعنى اهل بيت) را اعلان مى دارد - ، به ارزيابى و نقد روايات تفسيرى پرداخته است! افزون بر آن ، از نظر خالدى ، قرآن ، مُرده و ساكن است و امكان جَرْى و تطبيق آن بر موارد مشابه نيست ؛ با آن كه ادلّه مصادر اهل سنّت ، اين نظريه را - كه از آن به «بطون قرآن» ياد مى شود - بر نمى تابد .

معيار دوم مؤلّف در ارزيابى روايات الكافى ، «فهم سلف» است . مؤلّف ، به پيروى از پيشواى خود (ابن تيميه) ، كوشيده است تا اين مبنا را در مقام ثبوت ، مدلَّل سازد ، با آن كه دليلى متقن بر اين ادّعا نيست. در مقام اثبات نيز، تفاوت فهم سلف در آيات، اختلاف تضادى آنان در فهم قرآن، كمّيت ناچيز روايات تفسيرى آنان، اسرائيليات در تفسير سلف و... بر كاستى ها و دشوارى هاى آن مى افزايد و معيار فهم سلف را ناكارآمد مى كند.

كليد واژه ها: معيار قرآن ، فهم سلف ، الكلينى و تأويلاته الباطنية ، خالدى .

طرح مسئله

دكتر صلاح عبد الفتّاح الخالدى ، در كتاب الكلينى وتأويلاته الباطنية لآيات القرآن فى كتابه اصول الكافى ، 226 حديث از كتاب الكافى كلينى را نقد كرده است. ارزيابى گسترده در باره آراى وى ، از حوصله اين مقاله بيرون است.(1)

ناگزير در اين جا ، تنها با سيرى كوتاه در اين كتاب ، به بررسى صحّت و سُقم معيارهاى مؤلّف ، اكتفا خواهيم كرد. عبد الفتّاح الخالدى ، در آغاز كتابش ، پس از آن

ص: 440


1- . چون در نقد گسترده ، ابتدا بايد مبانى مؤلّف ، مورد بررسى و ارزيابى قرار گيرند و سپس تك تك روايات مورد استناد وى ، پس از بررسى سندى ، بر اساس معيارهاى درست ارزيابى محتوايى شوند. اين امر ، حجم عظيمى از مباحث را به خود اختصاص خواهد داد .

كه خطاى در فهم قرآن را از دو جهت كلّى مدلول و دليل ، تقسيم و آنها را به فروعات ديگر منشعب مى كند، مى نويسد:

و نشهد أنّ تفاسير الشيعة من أهمّ الاتجاهات المنحرفة فى تفسير القرآن... معظم أخطاء المفسّرين الشيعة ، أخطاء منهجية... و هى أخطاء فى المدلول و الدليل معا ، فأفكارهم التى آمنوا بها ، معظمها أفكار خاطئة و مع ذلك دخلوا عالَم القرآن بهذه الأفكار الخاطئة... و سلبوا الآيات معناها الصحيح و حملوها على معنى خاطئ... .(1)

مؤلّف ، بر اساس چه معيارهايى درباره تفسير شيعه و نيز درباره 226 حديثى كه از كتاب الكافى نقل كرده ، چنين قضاوتى دارد؟ از نظر دكتر خالدى ، هر روايتى كه در كتاب الكافى ، با «ظاهر قرآن» يا «قول سلف» ناسازگار باشد ، تأويلى باطنى و باطل است. آنچه در اين جا اهميت به سزا دارد ، بررسى تلقّى مؤلّف ، از اين دو معيار است كه در طى دو گفتار ، ارايه خواهد شد.

سيرى كوتاه در كتاب دكتر خالدى

پيش از ارزيابى معيارهاى مؤلّف ، سيرى كوتاه در كتاب دكتر خالدى ، لازم مى نمايد.

1 . مؤلّف ، در مقدّمه كتاب ، خود را از هر نوع بدگويى و لعن ، فارغ مى داند و مى نويسد :

كما أنّى ابتعدتُ كلّيا عن التجريح والاستفزاز و السباب و الشتم و اللعن ، لأنّ المؤمن ليس سبّابا و لا لعّانا ولا فاحشا بَذى ء اللسان... .(2)

اين شيوه ، پسنديده و منطبق بر عقل و آموزه هاى وحى است(3) كه او بر خلاف

ص: 441


1- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 7 و 8 .
2- . همان ، ص 12 .
3- . كلينى ، با سند خود از امام على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند: «إنّ اللّه حرّم الجنّة على كُلِّ فحّاش بَذىٍّ قليل الحياء...» الكافى ، ج 2 ، ص 323 ، ح 3 .

برخى از هم كيشان سلفى خود ، مانند دكتر ناصر بن عبد اللّه القفارى ،(1) و بويژه بر خلاف پيشواى آنان يعنى ابن تيميه كه در ناسزاگويى شهره است، اين شيوه را برگزيده و در اين جا ، بر سنّت نبوى مشى كرده است. ابن تيميه در كتاب منهاج السنّة - كه نقدى بر منهاج الكرامة علاّمه حلى است - ، آن قدر زبانش را آلوده و در ناسزاگويى افراط كرده است كه ابن حجر عسقلانى را به فرياد آورده ، به گونه اى كه ناچار شده چنين بنويسد:

«و كم من مبالغة لتوهين كلام الرافضى أدّته أحيانا إلى تنقيص على رضى الله عنه؛(2)

ابن تيميه ، آن قدر به اين رافضى [علاّمه حلّى] توهين كرده كه گاهى منجر به تنقيص [امام] على نيز، شده است .

2 . مؤلّف ، بر تحريف ناپذيرى قرآن تأكيد مى ورزد و آن را اجماع مسلمانان مى داند:

إنّ إجماع المسلمين على أنّ القرآن الموجود بين دَفَّتى المصحف و الموجود بين أيدى المسلمين ، هو نفسه القرآن الذى أنزله اللّه على رسوله محمّد صلى الله عليه و آله ، لم يُحذَف منه حرفٌ ولم يُزَد عليه حرف .(3)

اين ديدگاه ، مبنايى براى مؤلّف در ارزيابى و نقد روايات كتاب الكافى است كه در ظاهر ، بر تحريف قرآن دلالت دارد. از جمله مى نويسد:

الف . إنّ القرآن الذى عند غير الشيعة ، مُحَرَّفٌ و إنّ القرآن الصحيح هو الذى عند الشيعة... ولا نقول إلاّ أنّ هذا الكلام باطل ونُذَكِّرُ بالقاعدة الإيمانية الصريحة بكفر من ادّعى أنّ القرآن الذى بين أيدى المسلمين محرَّف وفيه زيادةٌ أو حَذف... وكأنّ السؤال والجواب (فى الرواية سفيان بن السَّمط ، قال: سألت أبا عبد اللّه عن تنزيل

ص: 442


1- . ر.ك : اُصول مذهب الشيعة ، ص 6، 226، 1010، 1044، 1054 و... .
2- . ر. ك : لسان الميزان ، ج 7 ، ص 530 ، ش 9465 .
3- . الكلينى و تأويلاته الباطنية ، ص 309 .

القرآن؟ فقال: إقرَءوا كما عُلِّمْتُم (الكافى ، ج 2 ، ص 631) . يؤكّدان نظرة القوم إلى القرآن من أنّهما قرآنان: قرآنٌ عامٌ عند عموم المسلمين وهذا أصابَه تغيير و تبديلٌ و تحريف و قرآن خاص و هو الذى عندهم...

ب . و معنى هذه الرواية المعتمدة عند الكلينى وجماعته (أى رواية أحمد بن محمّد بن أبى نصر البزنطى عن الرضا، ر. ك: الكافى : ج 2 ، ص 631) ، وجود مصحفين عام عند عموم المسلمين و مصحف خاص عند أئمّة الشيعة و هذا المصحف الخاص ، يختلف عن مصحف المسلمين العام و معنى هذا أنّ مصحف عموم المسلمين ، محرَّفٌ محذوف منه سورٌ وآياتٌ كثيرة... .(1)

و نمونه هاى ديگر از اين دست كه در كلام مؤلّف ، فراوان است.

متأسفانه مؤلّف ، در اين جا از واقعيات ، چشم مى پوشد و افترا مى زند؛ چون شأن كتاب هاى روايى اى كه براى جمع آورى اخبار نگاشته شده اند - كه در آنها احاديث تحريف نما به چشم مى خورند - با كتاب هايى كه در صدد علاج روايات و بيان محتوا وفقه الروايات اند - كه پس از جرح و تعديل و بررسى صحّت و سُقم آنها صورت مى پذيرد - متفاوت است.

اگر مؤلّف به اين واقعيت تن ندهد ، ناچار بايد همين قضاوت را درباره روايات فراوان و گوناگونى كه در مصادر روايى اهل سنّت است و از تحريف ، به نقيصه، زياده، خطا، دگرگونى در آيات قرآن و القاء شيطان در نصّ وحى ، پرده بر مى دارد، به كار بندد ؛ آن هم درباره كتاب هاى معتبر اهل سنّت كه مؤلّفان سرشناس آنها ، خود را ملزم به نقل صحيح مى دانند.(2) مانند: كتاب الموطّأ مالك بن

ص: 443


1- . همان ، ص 302 - 305 .
2- . درباره التزام مالك بن انس ، محمّد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجّاج ، به نقل صحيح، ر.ك : هدى السارى ، ابن حجر ، ص 4 و 9 - 10 . در مورد التزام احمد بن شعيب نسايى و ابن ماجه قزوينى، ر. ك : المباركفورى ، ص 131 و 134 . حاكم نيشابورى نيز، بر شرط بخارى و مسلم يا يكى از آن دو، روايت نقل مى كند .

انس ،(1) صحيح محمّد بن اسماعيل البخارى ،(2) صحيح مسلم بن حجّاج،(3) سنن احمد بن شعيب النسائى،(4) سنن ابن ماجه قزوينى ،(5) مستدرك ابو عبد اللّه الحاكم النيشابورى(6) و... . و يا به طور خاص رواياتى كه مى گويد:

كانت سورة الأحزاب ، تقرأ فى زمان النبى صلى الله عليه و آله مأتى آية، فلمّا كتب عثمان المصاحف لم يقدر منها إلاّ على ما هو الآن .(7)

و يا مى گويد :

كانت سورة الأحزاب ، توازى سورة البقرة... .(8)

اگر دكتر خالدى ، نظرى گذرا به نوع نوزدهم از كتاب اتقان سيوطى مى انداخت كه در آن از مصادر گوناگون ، پاره اى از روايات متنوّع در اين باره نقل شده است و يا لااقل اگر تنها به معيار كلينى كه در اوّل كتابش آورده ، نظرى عالمانه مى كرد، هرگز به اين قضاوت دچار نمى شد. كلينى - برخلاف كتاب هاى روايى ياد شده اهل سنّت - در ابتداى كتابش ، معيارى براى شناخت صحّت و سُقم روايات آورده كه به منزله ميزان براى تمام مضامين روايات الكافى ، از جمله روايات تحريف نماست. وى ، مى نويسد :

فاعلم يا أخى - أرشدك اللّه - أنّه لا يسع أحدا تمييز شى ء ممّا اختلف الرواية فيه عن

ص: 444


1- . به طور نمونه ر. ك : الموطأ ، ص 608 ، ش 17 .
2- . به طور نمونه، ر. ك : صحيح البخارى ، ج 2 ، ص 21 و ج 3 ، ص 82 .
3- . به طور نمونه، ر. ك : صحيح مسلم ، ج 1 ، ص 437 - 438 و 565 .
4- . به طور نمونه، ر.ك : السنن الكبرى ، نسائى ، ج 6 ، ص 461 .
5- . به طور نمونه، ر. ك : سنن ابن ماجه ، ش 1944 .
6- . المستدرك على الصحيحين ، ج 2 ، ص 415 .
7- . ر. ك : فضائل القرآن ، قاسم ابن سلام ، ص 190؛ الإتقان ، ج 2 ، ص 40 .
8- . ر.ك : الإتقان ، ج 2 ، ص 25؛ كنز العمّال ، ج 2 ، ص 567 .

العلماء عليه السلام برأيه إلاّ على ما أطلقه العالم عليه السلام [أى الإمام أبوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام ] بقوله: اعرضوها على كتاب اللّه ، فما وافق كتاب اللّه فخذوه وما خالف كتاب اللّه فردّوه.(1)

بنا بر اين، بر فرض كه در الكافى ، رواياتى بر تحريف به معناى مورد نزاع ، دلالت داشته باشد، اين احاديث ، با احاديثى ديگر كه در همين كتاب اند و از نظر كمّيت ، بيشتر و از نظر سند و قوّت متن ، قوى ترند و نيز عناوينى روشن(2) درباره قرآن دارند، در تعارض اند و چون مخالف كتاب خدايند، از اعتبار ساقط خواهند بود. متأسفانه چون مؤلّف ، به علاج هاى اماميه درباره اين رواياتْ توجّهى نكرده ،(3) بى مهابا حكم به كفر مى كند ، غافل از اين كه بر همين مبنا ، بسيارى از عالمان اهل سنّت ، متهم به كفر خواهند بود.

3 . مؤلّف ، آراى ابن تيميه را مبناى ديدگاه هاى خود قرار مى دهد . ابتدا، در مقدّمه كتاب خود مى نويسد:

إنّ كثيرا من الفرق الإسلامية لم تُحسن فهم آياته و إنّما وقعت فى أخطاء عديدة فى هذا الفهم و التفسير و التأويل و ظهرت هذه الأخطاء فى أفكار و تفاسير هذه الفرق منها الشيعة و الخوارج و المعتزلة... و تحدث علماء عن اختلاف المفسرين و مظاهر خطئهم فى التفسير و من خير من تلكم فى ذلك الإمام ابن تيمية فى رسالته مقدّمة فى اُصول التفسير .(4)

سپس در موارد متعدّدى ، به پيروى از ابن تيميه ، قضاوت هاى كلّى و جزئى اش را شكل مى دهد. به طور ، نمونه درباره اساس تفسير شيعه ، به پيروى از ابن تيميه در

ص: 445


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 8 .
2- . همان، ج 2 ، ص 596 به بعد .
3- . درباره علاج هاى اماميه درباره اين روايات، ر. ك : سلامة القرآن من التحريف ، فتح اللّه محمّدى نجّارزادگان ، ص 64 - 93 .
4- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 5 .

دليل و مدلول، حكم به خطا مى كند. يا درباره روايت كتاب الكافى ، درباره آيه «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ...»(1) كه در آن ، اطاعت ائمّه ، واجب شمرده شده،(2) به شأن نزول آيه - كه درباره تصدّق انگشتر در ركوع به فقير است - ، اشاره مى كند و چنين مى آورد :

و لذلك اعتبر الشيعة الآية نصّا فى ولاية على رضى الله عنه ونقول لهم [أى للشيعة] هذه الرواية فى سبب النزول ، مردودة ؛ لأنّ الحادثة لم تصح و لم يصح حديث واحد فى نزول هذه الآية فى واحد من الصحابة لا على بن أبى طالب رضى الله عنه ولا غيره .(3)

در جاى ديگر نيز درباره اين حادثه مى نويسد :

و كلّ الروايات فى ذلك ضعيفة ؛ رغم ذكرها فى بعض تفاسير أهل السنّة كتفسير الطبرى و ابن أبى حاتم و الثعلبى و غيرهم ،(4) و هذا زعم باطل و ادعاء مردود.(5)

اين قبيل قضاوت ها ، به پيروى از ابن تيميه است كه به هر نحو مى كوشد تفسير شيعه را منحرف نشان دهد و هر نوع روايتى را كه درباره شأن نزول آيات درباره ولايت يا فضايل امام على عليه السلام است ، تضعيف كند يا بر طبل تكذيب بكوبد. به طور

نمونه ، مى نويسد:

اجماع اهل علم ، بر اين است كه داستان تصدّق انگشتر در نماز به وسيله امام على و نزول آيات درباره آن، دروغى و ساختگى است.(6)

خالدى ، به پيروى از وى نيز، اين حادثه را باطل و تمام روايات آن را ضعيف قلمداد مى كند ، غافل از اين كه:

ص: 446


1- . سوره مائده ، آيه 55 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 187.
3- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 67 .
4- . همان ، ص 161 .
5- . همان ، ص 246 .
6- . منهاج السنّة ، ج 3 ، ص 3 . نيز ر. ك : مقدمة فى اُصول التفسير ، ص 36 .

اولاً، بر وقوع اين حادثه و شأن نزول آيه ياد شده ، ادّعاى اجماع شده است .(1)

ثانيا، شأن نزول آيه مذكور را نُه نفر از صحابه و چندين نفر از تابعان ، نقل كرده(2) و برخى از منابع ، آن را با 26 طريق آورده اند.(3)

بنا بر اين طبق معيارهاى حديث پژوهى ، با اين كثرت طرق، نيازى به بررسى تك تك اسناد و احراز اعتبار آنها نيست؛ چون اين طرق متعدّد ، يكديگر را تقويت كرده، ضعف پاره اى از سندها را جبران مى كنند.(4) به تعبير علاّمه طباطبايى ، اگر با اين همه روايات ، به اين شأن نزول اطمينان پيدا نكنيم ، چگونه مى توانيم به يك يا دو روايت كه در تفسير آيات وارده شده، وثوق و اطمينان يابيم ؟

ثالثا، اين حادثه ، بر اساس معيارهاى اهل سنّت ، با رواياتى صحيح در مصادر آنان نقل شده است.(5) ابن حجر عسقلانى نيز كه پيشواى حديث پژوهان اهل سنّت به شمار مى آيد ، تنها در برخى از طرق اين حادثه و احاديث آن ، مناقشه كرده ، ولى ساير اسناد آن را پذيرفته است.(6) سيوطى نيز پس از ذكر برخى از طرق اين حادثه ، مى نويسد:

اينها طرق اين حديث اند كه يكديگر را تقويت مى كنند [و اصل اين ماجرا را به اثبات مى رسانند].(7)

البته تمام اين ارزيابى ها و نقدها ، بر اساس مبناى دكتر خالدى است كه تنها معيارهاى جرح و تعديل اهل سنّت و كتاب هاى روايى آنان را براى قضاوت درباره

ص: 447


1- . غرائب القرآن ، ج 6 ، ص 169 ؛ شرح مواقف ، ج 8 ، ص 360 .
2- . ر. ك : تفسير تطبيقى ، ص 285 و 286 .
3- . شواهد التنزيل ، ج 1 ، ص 209 - 248 .
4- . ر.ك : الميزان ، ج 6 ، ص 8 .
5- . ر. ك : تفسير القرآن العظيم ، ابن ابى حاتم رازى ، ج 2، ص 71؛ تفسير القرآن العظيم ، اسماعيل ابن كثير ، ج 2، ص 69 . درباره بررسى رجال سند ابن ابى حاتم، ر . ك : تفسير تطبيقى ، ص 295 و 296 .
6- . الكافى الشافى ، ج 1 ، ص 649 .
7- . لباب النقول ، ص 148 .

روايات كتاب الكافى و اسناد آن ، برگزيده است؛ مبنايى كه در عرف پژوهش و داورى ، قابل دفاع نيست و ما به زودى درباره آن ، اندكى بحث خواهيم كرد.

4 . قضاوت مؤلّف درباره ديدگاه شيعه درباره كتاب الكافى ، غير منصفانه و افتراست. وى مى نويسد :

و بلغ مجموع الروايات الحديثية فى الكافى مع المكرر منها 16199 و هو رقم كبير... و الكتاب هو الكتاب الحديثى الأوّل عند الشيعة الإمامية و يؤمنون بصحّة كلّ رواياته و يعتقدون بمعانيها و نظرتهم له تفوق نظرة أهل السنّة لصحيح البخارى و صحيح مسلم... و هم يزعمون أنّ الإمام الغائب هو الذى سمّاه الكافى و قال عنه: هو كافٍ لشيعتنا.(1)

وى در جاى ديگر از كتاب خود ، پس از روايتى از كلينى درباره مصحف امام على عليه السلام ، مى نويسد:

هذه رواية خطيرة تُشَكِّكُ فى حفظِ القرآن تشكيكا صريحا ، و يؤمن بها الشيعة لأنّهم يعتقدون أنّ كلَّ رواياتِ الكلينى فى الكافى صحيحة لا شكّ فيها.(2)

جملگى اين ادّعاها ، بدون تأمّل و غير واقع بينانه است. اولاً ، در الكافى ، روايت مكرّر ، موجود نيست ؛ چون در ذهن مؤلّف ، تكرار احاديث در كتاب هاى اهل سنّت ، از جمله صحيحين جاى گرفته،(3) در اين جا نيز، بدون مطالعه روايات الكافى را مكرر مى داند. مبدأ اين قضاوت ، نوعى تلاش از جانب آنان براى يكسان سازى كمّيت احاديث در كتب اهل سنّت (كه مجموع آنها با حذف مكررات به اندازه روايات الكافى نمى رسد) ، با كمّيت روايات شيعى است كه هرگز به ثمر نخواهد نشست.

ثانيا ، كتاب الكافى ، اوّلين كتاب حديثى نزد شيعه نيست. شيعه پيش از اين كتاب ،

ص: 448


1- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 9 .
2- . همان ، ص 306 .
3- . ر. ك : أضواء على السنّة المحمدية ، ص 322 - 323 .

مصادر حديثىِ فراوان داشته كه برخى از آنها هم اكنون نيز موجوداند .(1)

ثالثا ، محقّقان شيعه ، به صحّت و قطعيت صدور تمام روايات الكافى ، باور ندارند.(2) ديدگاه آنان در اين باره ، قابل مقايسه با ديدگاه اهل سنّت درباره صحيح البخارى و صحيح مسلم نيست ، چه رسد به اين كه بر نظر اهل سنّت در اين زمينه ، تفوّق يافته باشد. متأسفانه مؤلّف در اين قضاوت ، هيچ مدركى به دست نمى دهد تا اعتبار آن ارزيابى شود.

جاى شگفتى است كه نويسنده مقدّمه كتاب ، دكتر حسين محفوظ ، الكافى را ديده و نيز، ديدگاه چند نفر از بزرگان اماميه ، مانند شيخ مفيد، محمّد بن مكّى (شهيد اوّل)، و علاّمه مجلسى را نقل كرده است بدون آن كه در كلام آنان سخنى درباره صحّت تك تك روايات الكافى و اعتقاد به مضامين تمام روايات آن باشد. شگفت آورتر آن كه بر اساس همين ادّعاى بى مدرك ، تمام شيعه را متّهم به تشكيك در نصّ قرآن موجود و تحريف گرايى مى كند! اگر مؤلّف ، تقواى پژوهش را رعايت مى كرد ، لا اقل يكى از شروح معتبر الكافى ، مانند مرآة العقول علاّمه مجلسى را مى نگريست و در آن دست كم، نظر علاّمه را درباره اسناد 226 حديثى كه خود وى در اين كتاب آورده ، بيان مى كرد.

مبدأ اين قضاوت نيز، ذهنيت دكتر خالدى و همكيشان اوست كه حدّاقل معيارهاى امثال بخارى و مسلم را براى صحّت و سقم روايات ، به طور كامل پذيرفته اند ، تنها به اين دليل كه شيخين ، به دو كتابشان ، نام «صحيح» نهاده اند ، در حالى كه هيچ كتاب روايىِ شيعى به اين نام، نامبردار نيست.

رابعا ، هيچ كس از اماميه ، نگفته است كه امام زمان (عج) براى اين كتاب ، نام «كافى» را گذاشته اند. متأسّفانه اين ادّعاى مؤلّف نيز بدون مدرك و دروغ است. عرضه كتاب

ص: 449


1- . مانند «الاُصول الستّة عشر».
2- . ر. ك : معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 22 - 36 و ص 87 - 92 .

الكافى بر امام زمان و عبارت «كافٍ لشيعتنا» نيز، بدون سند و مدرك است. علاّمه مجلسى در اين باره مى نويسد :

امّا جزم بعض المجازفين بكون جميع الكافى معروضا على القائم... فلا يخفى ما فيه على ذى لب... .(1)

برفرض هم كه چنين امرى باشد ، سخن حضرت صاحب (عج) بر اساس مبانى و اصولى است كه خود ائمّه اطهار عليه السلام براى شيعه در نقد و فهم رواياتْ ترسيم كرده اند . در اين صورت ، روايات كتاب الكافى در صورتى كه منطبق بر معيارهاى صحّت روايات ، از جمله موافق با قرآن و سنّت قطعيه باشد، كافى است ؛ همان گونه كه خود كلينى نيز در مقدمه الكافى ، به اين معيار ، تصريح كرده است.(2)

به راستى ، دكتر خالدى و هم مسلكان وى ، درباره كتاب هاى روايى اهل سنّت ، مانند سنن الترمذى كه مؤلّف آن نوشته است: «و من كان فى بيته هذا الكتاب ، فكأنّما فى بيته نبيٌّ يتكلّم»،(3) همين قضاوت را به كار مى برند ؟ يعنى هر حديثى كه در سنن الترمذى است ، از دهان نبى اكرم تلقّى مى كنند ؟! يا معيارهايى را براى صحّت و سقم روايات اين كتاب (و منابع ديگر) در نظر مى گيرند؟ پس چگونه است كه درباره كتاب الكافى ، چنين مى گويند. زشت تر از آن ، اين كه با استناد به متن يك حديث در الكافى (كه بايد در جاى خود از نظر سند و متن بررسى و علاج شود) ، تمام شيعه را متّهم به تشكيك در نصِّ قرآن موجود و تحريف گرايى مى كنند! آيا اين قضاوت ، منصفانه و براى هدايتگرى است يا آن كه اختلاف زا و ضلالت آفرين است؟!

5 . مؤلّف ، درباره تفسير القمّى ، مى نويسد :

و من أكثر التفاسير الشيعية امتلاءً بالأخطاء ، تفسير القمّى لمؤلّفه على بن إبراهيم

ص: 450


1- . مرآة العقول ، ج 1 ، ص 23 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 8 .
3- . سنن الترمذى ، ج 1 ، ص 3 .

القمّى ، الذى كان شيخا لإمام الشيعة الكلينى.(1)

اين ديدگاه كه ديگران نيز آن را مرتكب شده اند،(2) خطاست. بى گمان كتابى كه هم اكنون به نام تفسير القمّى ، در دسترس ماست ، از وى نيست. مؤلّف آن ، شاگرد با واسطه على بن ابراهيم قمى است كه نام او معلوم نيست(3) و حدّاقل از سه تفسيرى كه در اختيارش بوده ، اين مجموعه را تدوين كرده است ؛ ليكن چون بيشتر مطالب وى ، آراى على بن ابراهيم و يا با واسطه سند اوست، اين مجموعه ، به نام تفسير القمّى مشهور شده است. اين شاگرد ، در برخى موارد ، با صراحت مى گويد كه اين مطلب ، در روايت على بن ابراهيم نيست.(4)

6 . مؤلّف ، در ارزيابى و نقد روايات كلينى، به قواعد جرح و تعديل ، نزد اهل سنّت استناد مى كند و در يك قاعده كلى مى نويسد:

و المعلوم أنَّ معظمَ رجال الأسانيد عند الشيعة ، ليسوا عدولاً عند أهل السنّة و مطعون فيهم ، وفق قواعد الجرح والتعديل.(5)

وى در پى همين ديدگاه ، روايات فراوانى را نقد و ردّ مى كند ، از جمله روايتى از الكافى به نقل از امام على عليه السلام كه ايشان مى فرمايد :

و قد كُذِبَ على رسول اللّه على عهده ، حتّى قامَ خطيبا فقال: أيّها الناس قد كثرت عَلَىَّ الكِذابَة... .(6)

مؤلّف ، متن اين حديث را با چهار روايت از صحيح مسلم ، مقايسه مى كند و سپس

ص: 451


1- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 8 .
2- ر. ك : اُصول مذهب الشيعة ، ص 226 و 269؛ الشيعة والقرآن ، ص 36 .
3- . ر.ك : تفسير القمّى ، ج 1 ، ص 27 مقدمه . براى توضيح بيشتر، ر.ك : الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، ج 4 ، ص 303 .
4- . تفسير القمّى ، ج 2 ، ص 360 .
5- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 11 .
6- . الكافى ، ج 11 ، ص 62 .

مى نويسد :

إنّ الجملة المدّعاة «أيّها الناس قد كثرت عَلَىَّ الكذابة» لم ترد فى الروايات الصحيحة، فهى غير صحيحة... .(1)

در جاى ديگر مى نويسد :

زعمت الرواية الكلينى المزعومة أنّ الرسول دعا لعلىّ بن أبى طالب رضى الله عنه أن يعلِّمه اللّه القرآن ، و هذا لم يثبُت عندنا فى رواية صحيحة... .(2)

نيز در بررسى روايات كتاب الكافى ، درباره نفى رؤيت حقّ تعالى مى نويسد :

و من الأحاديث الصحيحة المثبتة للرؤية... .(3)

اين مبنا ، هيچ توجيه علمى اى ندارد، جز آن كه در پندار مؤلّف، گويى رويات اهل سنّت ، از نظر قواعد جرح و تعديل ، مدلّل و بر مبناى استوارى پى ريزى شده اند، به گونه اى كه صلاحيت دارند تا معيارى براى ارزيابى روايات ديگران باشند ، در حالى كه روايات اهل سنّت ، با دشوارهاى جدّى اى روبرو هستند .(4)

از نظر راويان نيز، اگر به كتاب هاى رجال اهل سنّت مراجعه كنيم ، كمتر راوى اى را مى بينيم كه در دو طرف جرح و تعديل قرار نگرفته باشد،(5) حتّى مانند «ابوهريره» كه بيشترين حجم روايات را در كتب اهل سنّت دارد و يا «عكرمه» كه بخارى ، انبوهى از روايات او را در صحيح خود آورده ؛ ولى مسلم در صحيح خود ، هيچ روايتى از او نقل نكرده است. افزون بر آن ، بر خلاف نظر مؤلّف كه مى نويسد: «معظم رجال

ص: 452


1- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 20 .
2- . همان ، ص 22 .
3- . همان ، ص 26 .
4- . به طور نمونه، ر. ك : أضواء على السنّة المحمّدية. نويسنده ، با پژوهشى نسبتا همه جانبه ، حقايقى را در اين باره ، آشكار ساخته است .
5- . به طور نمونه ، ر . ك : تهذيب الكمال . در اين كتاب ، ترجمه راويان و رجال اهل سنّت ، از ديدگاه هاى متفاوت ، نقل شده است .

الأسانيد عند الشيعة ، نزد اهل سنّت مطعون هستند» ، ابو عبداللّه ذهبى ، بر اين باور است كه اگر راويان شيعى را از اسناد روايات ، به دليل تجريح به بدعت ، ردّ كنيم ، بسيارى از آثار نَبوى ، از دست خواهند رفت ؛ چون بسيارى از راويان ، شيعى اند.(1)

مؤلّف ، به اين مقدار نيز اكتفا نمى كند ؛ بلكه با جرئت و صراحت ، هر نوع حديثى را كه از پيامبر خدا در كتاب الكافى است و با مذاق و معياهاى مؤلّف ، ناسازگار باشد ، كذب مى شمرد . مانند روايت امام باقر عليه السلام از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره تفسير آيه «فَسْئَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ»(2) كه مى نويسد :

تنسب الرواية إلى رسول اللّه أنّه هو الذى فَسّر الآية... و يرتكبون الجريمة الكبيرة عند ما يفترون على رسول اللّه . فلم يصحّ هذا الحديث و لم يَقُله رسول اللّه ، فهو

مردود.(3)

و باز در مورد تفسير امام باقر عليه السلام از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره آيه «يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ» مى نويسد:

و هذا الحديث ، موضوع مكذوب على رسول اللّه . و هُم بهذا ، يكذبون على رسول اللّه و يحرّفون معانى آيات القرآن... .(4)

در مواردى ديگر ، جرئت و جسارت مؤلّف ، به اوج مى رسد ، مانند داورى وى درباره شأن نزول آيه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ» و جريان غدير خم كه چنين مى آورد:

هذا افتراء على رسول اللّه ، حيث تنسب له الروايةُ أحداثا لم تقع و كلاما لم يَقُلْه و لم يصدر عنه و تتهمه بشى ء لم يفعله... و نشهد أنّه برى ءٌ من هذا الاتّهام.(5)

ص: 453


1- . ر. ك : ميزان الاعتدال ، ج 1 ، ص 5 .
2- . سوره نحل ، آيه 43 .
3- . الكلينى وتأيلاته الباطنية ، ص 105 .
4- . همان ، ص 118 .
5- . همان ، ص 163 - 164 .

اين نمونه ها و موارد مشابه آن،(1) در گام نخست ، از جهل يا تجاهل مؤلّف نسبت به منابع اهل سنّت ، پرده بر مى دارد كه در آن ، «اهل الذكر» به «اهل البيت»(2) تفسير شده ونيز درباره شأن نزول آيه تبليغ و ماجراى غدير ، احاديث اهل سنّت، با اسناد و طرق گوناگون، مفاد روايت كتاب الكافى را تأييد مى كند.(3) در گام دوم ، از خطاى آشكار مؤلّف در مبناى خود براى ارزيابى و نقد روايات الكافى حكايت مى كند ؛ مبنايى كه هيچ توجيه علمىاى ندارد.

7 . مؤلّف ، نسبت به مصادر اهل سنّت ، يا جاهل است يا تجاهل مى ورزد . برخى از نمونه ها عبارت اند از:

الف . روايتى از كلينى آمده است كه در آيه شريف «وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَ لاَ نَبِىٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِى أُمْنِيَّتِهِ» ، كلمه «و لا محدَّث» پس از «و لا نبىّ» ، طبق قرائت اهل بيت آمده است.(4) دكتر خالدى ، مى نويسد :

أمّا إضافة كلمة "ولا محدّث" على الآية ، فإنّ هذا باطل و مردود ، لأنّها ليست من القرآن... و ماذا يُسَمُّون إضافة كلمة بشرية إلى الآية القرآنية وقراءتها معها؟ وهل يجوز لأىّ مُسلم أن يزيد على القرآن كلمةً واحدة.(5)

و در جاى ديگر مى نويسد :

نشهد أنّ هذه الجملة المذكورة فى الرواية ، ليست قرآنا و ليست كلام اللّه و أنّها من تأليف اُناس من المفترين ينطبق عليهم قوله تعالى فى ذمّ اليهود : الذين حَرَّفوا

ص: 454


1- . ر. ك : همان ، ص 174 و 283 .
2- . ر. ك : جامع البيان ، ج 8 ، ص 109 و ج 10، ص 5؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 422 - 437، ح 459 - 466؛ الكشف والبيان ، ج 6، ص 270 .
3- . تفسير القرآن العظيم ، ابن ابى حاتم رازى ، ج 4، ص 173، ح 6609؛ المناقب لابن مردويه ، ص 239، ح 346؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 252 - 255، ح 249 - 244؛ فرائد السمطين ، ج 1، ص 158، ح 120 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 176 .
5- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 55 و 56 .

التوراة... .(1)

اين قضاوت از مؤلّف ، به دليل عدم شناختِ ، تفاوت بين تحريف قرآن و قرائت و تفسير آن ، و نيز عدم آگاهى مؤلّف ، از منابع صحيح نزد اهل سنّت است ، از جمله ، بخارى در صحيح خود ، از ابن عبّاس ، همين قرائت را با عبارت «و لا محدَّث» نقل كرده است(2) و ابن حجر نيز در شرح آن مى نويسد :

و كأنّ ابن عبّاس ، زاد فيها «و لا محدَّث...» و اسناده إلى ابن عبّاس ، صحيح.(3)

آيا دكتر خالدى، ابن عباس و بخارى و ديگران را در سلك يهوديان مى داند؟!

ب . مؤلّف، معاويه بن ابى سفيان را از حُكّام اولياى صالحان دانسته(4) و با لقب امير المؤمنين ، او را مى ستايد(5) و از روايتى كه بر معاويه لعنت مى فرستد ، به شدت به خشم آمده، مى نويسد :

و كيف يَجوزُ أن يُلعَنَ واحدٌ من أصحاب رسول اللّه ، ألا لعنة اللّه على من لَعَنَ وشتمَ وعادى أصحاب رسول اللّه.(6)

غافل از اين كه طبق مدارك اهل سنّت ، نخستين كسى كه سنّت لعن بر اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را نهاد ، خود معاويه بود كه دستور داد بر منابر، امام على عليه السلام را دشنام دهند.(7)

ج . مؤلّف ، رواياتى را از الكافى نقل مى كند كه در آنها سخن از لزوم وجود امام

ص: 455


1- . همان ، ص 143 .
2- . صحيح البخارى ، ج 7 ، ص 42 .
3- . فتح البارى شرح صحيح البخارى ، ج 7 ، ص 51 .
4- . همان ، ص 84 .
5- . همان جا .
6- . همان ، ص 184 .
7- . ر. ك : صحيح مسلم ، ج 4، ص 1871، ح 32؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 3، ص 108 ، 147 و 150؛ مسند أحمد ، ج 2 ، ص 323؛ مسند أبو يعلى ، ج 12، ص 444 ، ح 7013 .

است ، مانند اين روايت از امام على عليه السلام : «لا يكون العبدُ مؤمنا حتّى يعرفَ اللّه َ و رسولَه و الأئمّةَ كُلَّهم و إمامَ زمانِهِ» .(1) سپس مى نويسد:

تدلُّ هذه الروايات على أنّ الشيعة يزيدون على أركان الإيمان الستّة التى عندنا الإيمان بالأئمّة المُعَيَّنين المعصومين و ليس لهم على هذه الزيادة دليل من القرآن أو السنّة.(2)

با آن كه لزوم معرفت هر كس به امام زمان خود، در مصادر صحيح اهل سنّت نيز آمده است.(3)

د . مؤلّف ، در چند جا براى ردّ و انكار روايات الكافى ، درباره نصّ بر ولايت امام على عليه السلام مى نويسد:

زعم أنّ النبىّ أقامِ للمسلمين عليّا رضى الله عنه «علما وإماما» و هذا ، زعم مردود ، فلم يَنصَّ رسول اللّه على إمامة على أو إمامة غيره... ولو عَيَّنَ الرسولُ عليّا إماما وخليفة من بعده ، لسارَعَ الصحابة إلى تنفيذِ أمره لأنّهم لا يعصونَ رسولهم.(4)

و در جاى ديگر نيز مى نويسد:

عِلما أنّه لم يصحَّ حديث واحد صحيح مرفوع للنبىّ يُعَيِّنُ فيه عليّا رضى الله عنه وليّا من بعده و لو صحَّ لالتزم به الصحابة و لما خالفوا رسول اللّه.(5)

مبدأ اين قضاوت و امثال آن - كه بر عصمت صحابه از هر نوع مخالفت با پيامبر خدا حكايت دارد - ، با واقعيت هاى متعدّد در قرآن و روايات فراوان ، ناسازگار است. مانند: مخالفت آنان با فرماندهى اُسامة بن زيد و تخلّف آنان از سپاه اُسامة،(6)

ص: 456


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 180 .
2- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 58 و نيز ، ر. ك : 65 .
3- . ر. ك : موسوعة الامامة فى نصوص أهل السنّة ، ج 5، ص 275 - 296 . در اين كتاب ، مضمون اين آموزه در 88 روايت نقل شده است .
4- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 88 .
5- . همان ، ص 132 .
6- . صحيح البخارى ، ج 5 ، ص 179؛ الكامل فى التاريخ ، ابن اثير ، ج 2 ، ص 317؛ الملل والنحل ، ج 1 ، ص 29 .

مخالفت با بستنِ درِ خانه ها به مسجد جز در خانه امام على عليه السلام ،(1) مخالفت با نگاشتن وصيّت نامه،(2) تصميم جمعى از منافقان در ميان سپاه اسلام براى كشتن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در راه بازگشت از جنگ تبوك(3) و ... .

امّا اين كه مؤلّف مى گويد: «فلم يَنُصَّ رسول اللّه على إمامة على... و لم يصحّ حديث واحد صحيح مرفوع للنبىّ يُعيِّن فيه عليّا وَليّا من بعده...» نيز به دليل عدم آگاهى او از روايات فراوان در مصادر اهل سنّت است . از جمله، اين روايت ، با سند صحيح از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه به بريدة أسلمى و عمران بن حُصين ، مى فرمايد: «فإنّ عليّا مِنّى و أنا منه و هذا وليّكم بعدى».(4)

ه . مؤلّف ، درباره روايت كلينى درباره مصحف امام على عليه السلام و عدم پذيرش صحابه در زمان عرضه آن، مى نويسد:

و هذا كذب و افتراء على الصحابة و على علىّ رضى الله عنه . و إنّ الحادثة التى تنسبها الرواية لعلىّ ، غير صحيحة ، فلم يخالف علىّ الصحابة فى المصحف و لم يَكتب مصحفا خاصّا و إنّما كان مع الصحابة فى جمع القرآن... .(5)

اگر مؤلّف به مصادر اهل سنّت آگاه بود ، اصل وجود مصحف امام على عليه السلام را انكار نمى كرد. گزارش اين مصحف ، در برخى از مصادر اهل سنّت ، با طرق متعدّد ، نقل شده است . از صحابه: امام على، عبد خير و از تابعين: عكرمه مولى ابن عباس

ص: 457


1- . خصائص امير المؤمنين ، ص 68 ، ح 38؛ مسند أحمد ، ج 32 ، ص 41 ، ح 19287 .
2- . صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 39 و 85 ؛ صحيح مسلم ، ج 3 ، ص 1258 - 1259 ؛ الملل والنحل ، ج 1 ، ص 29 .
3- . صحيح البخارى، كتاب فضائل الصحابة، باب مناقب عمار و حذيفة، ش 2743 ؛ التفسير الكبير ، ج 2 ، ص 69 - 70 .
4- . الخصائص امير المؤمنين ، ص 129 ، ح 88 و 89؛ مسند أحمد ، ج 33 ، ص 154 ، ح 19928 و ج 38 ، ص 18 ، ح 23013؛ الجامع الصغير سنن الترمذى ، ج 5 ، ص 632 ، ح 3712 ؛ كتاب السنّة ، ص 550 ، ح 1187 - 1189 . ألبانى ، محقّق اين كتاب مى نويسد: «اسناده صحيح رجاله ثقات على شرط مسلم وأقرّه الذهبى .
5- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 307 .

و محمّد بن سيرين. تا قرن ششم، در نه مصدر، مانند: طبقات ابن سعد ،(1) فضائل القرآن ابن ضريس،(2) المصاحف ابن ابى داوود،(3) الفهرس ابن نديم،(4) المصاحف ابن اشته،(5) حلية الأولياء ،(6) الاستيعاب ابن عبد البر،(7) شواهد التنزيل،(8) المناقب خوارزمى،(9) آمده است. عبد الكريم شهرستانى ، با تفصيل، گزارش جمع آورى اين مصحف را با رد و عدم قبول صحابه در هنگام عَرضه آن در مسجد، نقل كرده است.(10)

بررسى و ارزيابى معيارهاى دكتر خالدى

پس از اين سير كوتاه در كتاب دكتر خالدى، نوبت به بررسى و ارزيابى معيارهاى مؤلّف، در نقد روايات كتاب مى رسد. گفتيم كه دو معيار اصلى ، نزد اوست: «متن قرآن» و «فهم سلف». در اين جا بايد نوع تلقّى مؤلّف را درباره اين دو معيار ، ارزيابى كرد.

بررسى معيار قرآن

معيار نخست نزد دكتر خالدى براى درك صحّت و سُقم مضامين روايات الكافى ، «متن قرآن» است. اين معيار ، در جاى خود ، غير قابل انكار است ؛ همان گونه كه خودِ كلينى در مقدمه كتابش براى علاج احاديث متعارض، آن را ارائه كرده و در ديگر منابع

ص: 458


1- . الطبقات الكبرى ، ج 2 ، ص 338 .
2- . ر. ك : الإتقان ، ج 1 ، ص 58 .
3- . ر. ك : المصاحف ، ابن داوود ، ص 16 .
4- . ر. ك : الفهرست ، ابن نديم ، ص 31 و 32 .
5- . ر. ك : الإتقان ، ج 1 ، ص 58 .
6- . ر. ك : حلية الأولياء ، ج 1 ، ص 67 .
7- . الاستيعاب ، ص 974 .
8- . ر. ك : شواهد التنزيل ، ج 1 ، ص 36 - 38 .
9- . ر. ك : المناقب ، خوارزمى ، ص 94 .
10- . مفاتيح الأسرار ، ج 1 ، ص 121 .

روايى نيز به طور متواتر ، از آن با عنوان «روايات عرض» ياد شده است.(1) آنچه در اين

جا اهميت دارد، بررسى تلقّى مؤلّف از اين معيار است كه عبارت اند از:

يك. قرآن به تنهايى، حجّت و قيّم بر خلق است. هيچ كس غير از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تمام معانى و معارف قرآن، آگاه نيست. وى درباره مناظره امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد:

«چون قرآن، حمّال ذو وجوه است، به تنهايى ، حجّت بر خلق نيست؛ چون هر كس براى اثبات باورهايش به آن استناد مى كند، پس بايد مفسِّر و قيّمى باشد كه تمام معارف قرآن را بداند و قرآن را به درستى تفسير كند»،(2) مى نويسد:

زعمه أنّ القرآن لا يصلح أن يكون حُجّةً بنفسه، لأنّه يحتمل عدّةَ معانٍ، فهو حَمّال أوجه، يحتجّ به المُرجئ والقدرىّ والزنديق. وهذا كلام مردود، فالقرآن حجّة و قد جعله اللّه حجّة و بيانا و تبيانا و دليلاً قاطعا و برهانا ساطعا . رغم أنّه حمّال أوجه، و رغم أنّ كلّ واحد يحتجّ به إلاّ أنّه لا يشهد إلاّ لمن كان كلامه صحيحا و هو يُسقط و يَدحَضُ الآراءَ الباطلة... و زعمه أنّ علىّ بن أبى طالب كان الصحابىّ الوحيد الذى يعلم كلّ معانى القرآن... لأنّ اللّه َ خَصَّه بذلك من بين كُلِّ الصحابة... وخَصَّه رسول اللّه وحدَهُ بذلك فى جلساتٍ خلوية خاصّة لم يشاركهما فيها أحَدٌ من الصحابة. و هذا زعم باطل و كلام مردود. عَليٌّ نفسُه يتبرّأ منه و لم يصحّ عنه كلام يَدَّعي فيه هذا الادعاء.(3)

اين تفكّر از دكتر خالدى، رسوبات نظريه «حسبنا كتاب اللّه» است كه بدون ترديد ، در مقام ثبوت و اثبات ، با چالش هاى جدى اى روبه روست. گويى دكتر خالدى نيز متوجّه اين چالش ها هست ، هر چند نمى خواهد به آن اعتراف كند؛ چون: اولاً، از نظر خود خالدى - كه تنها فهم سلف را از قرآن، حجّت و آن را معيار صحّت و سقم ساير ديدگاه ها مى داند - ، نبايد قرآن ، به تنهايى حجّت باشد . ثانيا، اختلاف سلف درباره

ص: 459


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 8 .
2- . همان ، ص 169 .
3- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 50 و 51 .

مفاهيم قرآن - با آن كه از نظر خالدى ، جمعى از آنان، «راسخان در علم» هستند(1) - بويژه در اختلاف هاى تضادى، اين ادعا را به طور صريح تر ابطال مى كند (كه نمونه هاى آن را خواهيد ديد). ثالثا، وى در مواردى ، به اختلاف فهم مفسّران اهل سنّت از آيات اعتراف مى كند ، با آن كه اگر قرآن ، به تنهايى حجّت باشد ، اين اختلاف ها بى معناست. مانند سخن او كه درباره معناى آيه شريفه «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِى وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ»(2) كه مى نويسد :

و قد اختلف المفسّرون كثيرا فى تفسير هذه الآية و تحديد المقصودين بها و ما عادَت عليه الضمائر فيها... .(3)

باز در مورد آيه «وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَالرَّ سِخُونَ فِى الْعِلْمِ»(4) مى گويد :

و قد اختلف المفسّرون فى الراسخين فى العلم هل يعلمون تأويل المتشابه أم لا.(5)

از اين موارد، در كتاب خالدى ، فراوان يافت مى شوند كه به طور صريح و يا غير صريح، به اختلاف مفسّران اعتراف مى كند.(6)

رابعا، اگر اين مبنا لا اقل در محكمات و نصوص قرآن قابل قبول باشد، دكتر خالدى ، در مواردى فراوان ، آن را نقض كرده است. مانند انكار وى نسبت به احتجاج زهراى مرضيه عليهاالسلام(7) كه در ردّ ادعاى ابوبكر كه مى گفت: «پيامبران خدا، چيزى را به

ص: 460


1- . همان ، ص 112 .
2- . سوره هود ، آيه 17 .
3- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 74 .
4- . سوره آل عمران ، آيه 7 .
5- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، 110 .
6- . البته اگر به تفاسير اهل سنّت رجوع كنيم، كمّيت اين اختلاف را بسيار فراوان خواهيم ديد. مانند اختلاف آنان درباره معناى «اُولوا الأمر» در آيه 59 سوره نساء، «اهل الذكر» در آيه 43 سوره نحل، اختلاف درباره معناى «قوم موعود» در آيه 54 سوره مائده و نظير آن در آيه 55 سوره نور و... . اختلاف در معناى اين آيات و نظاير آن ، جزئى نيست ؛ بلكه اختلاف ها، جدى و در مواردى، تضادّى است كه غير قابل جمع است .
7- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، 284 - 286 .

ارث نمى گذارند»، به آيه «وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ»(1) تمسك كرد و فرمود: «آيا خداوند، آيه اى كه در خصوص شما [در مورد ارث بردن از يكديگر] فرو فرستاده و پدرم را از آن خارج كرده است؟»(2) و مانند نقض وى نسبت به ظاهر آيه «وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَ هِيمَ ... قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَ مِن ذُرِّيَّتِى»(3) كه امامت ابوبكر ، عمر و عثمان را جزو مصاديق «من ذرّيّتى» مى داند ، در حالى كه آيه ، سخن از نصب مقام امامت ابراهيم و ذرّيه او از ناحيه خداست ؛ ولى هيچ كدام از آنان ، منصوب از ناحيه خدا نبوده اند و يا انكار وى نسبت به دلالت آيه «أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّى إِلاَّ أَن يُهْدَى»(4) كه در آن، بين دو طيف تقابل كرده است؛ آنان كه بدون واسطه به حقّ ، هدايت مى كنند و آنان كه با واسطه ، پس از هدايت شدن ديگران را هدايت مى نمايند ؛ امّا خالدى، اين تقابل را بين خداوند - كه هدايت به حق مى كند - ، و بت هاى مشركان - كه هيچ گاه كسى را هدايت نمى كنند - قرار داده است.(5)

به هر حال، قرآن بدون شك، «حمّال ذو وجوه» است و هر كس براى تأييد نظر خود، به آن استناد مى كند. بنا بر اين، براى درك درست معناى قرآن و مسدود ساختن هر نوع برداشت انحرافى، نياز به مفسّرانى واقعى است كه به تمام تعاليم وحى آگاه باشند. اين مفسّران، جز اهل بيت عليه السلام ، كسى ديگر نيست.

از ديدگاه شيعه، تفسير اهل بيت از قرآن، همانند تفسير پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است كه شامل تمام معارف تنزيل، تأويل، ظاهر و باطن قرآن مى شود، با تزلزل و ترديد همراه نيست، و با وهم و خطا، و هوا و هوس، مشوب نيست . اين نوع تلقّى از تفسير

ص: 461


1- . سوره نمل ، آيه 16 .
2- . بلاغات النساء ، ص 29 .
3- . سوره بقره ، آيه 124 .
4- . سوره يونس ، آيه 35 .
5- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 94 .

اهل بيت، از مصادر و مدارك فريقين ، قابل اثبات است. يكى از حكمت هاى وجود چنين مفسّرانى در بين امّت، پايان دادن به نزاع ها و نيز برداشت هاى ناروا از قرآن است تا هر كس نتواند با استناد به قرآن، رأى يا مذهب خود را تأييد كند، يا از سر جهل، از قرآن ، تفسير نادرست ارائه دهد. اگر دكتر خالدى مى خواهد ديدگاه هاى شيعى و يا روايات آنان را نقد كند، شيوه پژوهشِ درست و منصفانه ، اين بود كه اين مبنا و ادلّه شيعه را درباره آن ، نقّادى نمايد .

اكنون ببينيم ادلّه شيعه ، در اين باره چيست. ادلّه شيعه، به دو دسته كلّى قرآنى و روايى، تقسيم مى شود:

1 . ادلّه قرآنى

ادلّه قرآنى، آياتى متعدّد را در بر مى گيرد كه از قراين درونىِ اين آيات و روايات فراوان فريقين در تفسير آنها، به خوبى اين مقام براى اهل بيت اثبات مى شود. از جملۀ اين آيات، عبارت اند از :

الف. آيه هفت سوره آل عمران : «وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَالرَّ سِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِ كُلٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا ؛

كسى جز خداوند و راسخان در علم، تأويل آن را نمى دانند . آنان [راسخان در علم] مى گويند: ايمان آورديم كه همه [ى آيات] از ناحيه پروردگار ماست» .

راسخان در علم، كسانى هستند كه در مطلق علم، ثابت و پابرجايند و بر اثر رسيدن به حقيقت علم در همه امور، در هيچ موردى نظرشان دگرگون نمى شود. چنين افرادى، جز پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليه السلام نيستند؛ زيرا علمشان از وحى سرچشمه گرفته است و با قلبشان، حقيقت علم را يافته اند. اين نكته، با مطالعه در سيره اهل بيت عليه السلام به خوبى نمايان است. هرگز ائمّه اهل بيت عليه السلام ، درباره معناى آيه اى از قرآن، ترديد نكردند، در پاسخ به معناى قرآن درمانده نشدند و بر اثر مرور زمان، تبدّل رأى

ص: 462

براى آنان حاصل نشد. امام على عليه السلام مى فرمايد:

أين الذين زعموا أنّهم الراسخون فى العلم دوننا كذباً وبغياً علينا، إن رفعنا اللّه و وضعهم و أعطانا و حرمهم...؛(1)

كجايند آنان كه به دروغ و از روى حسادت، گمان برده اند كه آنان راسخان در علم اند ، نه ما؛ حال آن كه خدا ما را رفعت بخشيده و آنان را فروگذاشته و به ما عطا فرموده و آنان را محروم ساخته است.

روايات فراوانى در كتاب هاى روايى شيعه نقل شده، كه مضمون آنها اين است: راسخان در علم، تنها ، ائمّه اهل بيت عليه السلام هستند و آنان علم تأويل قرآن را مى دانند.(2)

ب. آيه 43 سوره رعد : «وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَما بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ ؛ و كافران مى گويند: فرستاده [خداوند] نيستى. بگو: خدا و كسى كه نزد او علم كتاب است، بين من و شما براى گواهى، كافى است» .

در بسيارى از احاديث فريقين، مفهوم «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» در اين آيه، به امام على عليه السلام و ديگر امامان معصوم عليه السلام ، تفسير و بر آنها تطبيق شده است. از علماى اهل سنّت ، حاكم حَسكانى ، با شش روايت،(3) ثعلبى (م / 427 ق)(4) و ابن مردويه (م / 410 ق)(5) هر كدام با دو حديث، ابن مغازلى (م / 483 ق)(6) و نيز محمّد بن سليمان

ص: 463


1- . نهج البلاغة، خطبه 144 .
2- . ر. ك : الكافى، ج 1، ص 213 . ايشان، بابى را تحت عنوان «الراسخين فى العلم هم الأئمّة» گشوده و در اين باب، روايات با سند صحيح نظير روايت شماره يك آورده است و نيز ر.ك : بصائر الدرجات ، جزء 4، باب 10، حديث 1 و 5 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 186، ح 6 ؛ تفسير العيّاشى ، ج 1، ص 292 و 293، ح 644 و ص 646 - 648 . براى توضيح بيشتر درباره اين روايات، ر. ك : مكاتب تفسيرى ، ج 1، ص 73 - 75 .
3- . ر. ك : شواهد التنزيل ، ج 1 ، ص 400 - 405 ، ح 422 - 427 .
4- . الكشف والبيان ، ج 5، ص 303 - 304 .
5- . المناقب لابن مردويه ، ص 268 ، ح 415 - 416 .
6- . مناقب على بن ابى طالب ، ص 313، ح 258 .

كوفى (از دانشمندان زيدى قرن چهارم)(1) اين احاديث را نقل كرده اند. سيد هاشم بحرانى، از علماى شيعه نيز در تفسير خود، 25 روايت را در اين زمينه ، گردآورده است(2) كه در هفده حديث، اين تعبير ، به امام على عليه السلام و هفت روايت ، به همه

معصومان عليه السلام تفسير شده است.

ج. آيه 32 سوره فاطر : «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَ مِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سَابِقُم بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَ لِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ ؛ ما اين كتاب را به كسانى كه از بندگانمان برگزيديم، به ارث داديم. پس، از ايشان كسانى اند كه به خود ستم كردند و كسانى كه ميانه رو هستند و كسانى كه به اذن خدا در خيراتْ پيشى مى گيرند و آن، فضل بزرگى [از سوىِ خدا] است » .

در مصادر شيعه و اهل سنّت ، رواياتى متعدّد به چشم مى خورند كه دلالت مى كنند كه مراد از وارثان كتاب در اين آيه ، تنها ، ائمه معصومند.(3)

د. آيه 43 و 44 سوره نحل: «وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُّوحِى إِلَيْهِمْ فَسْئَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ * بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ ؛ و پيش از تو، انبيايى نفرستاديم ، جز مردانى كه به آنان وحى كرديم . پس ، از اهل ذكر بپرسيد اگر نمى دانيد * دليل هاى آشكار ( معجزات ) و كتاب ها...» .

ابن جرير طبرى نيز همين تفسير را از امام على عليه السلام و امام باقر عليه السلام نقل كرده كه در اين احاديث مى گويند : «نحن اهل الذكر ؛(4) ماييم

اهل ذكر» .

ص: 464


1- . المناقب للكوفى ، ج 1، ص 217، ح 115 .
2- . البرهان ، سيد هاشم بحرانى ، ج 2، ص 302 به بعد .
3- . ر. ك : تفسير العيّاشى، ج 3، ص 15، ح 2403 و ص 79، ح 2596؛ بصائر الدرجات، جزء 1، باب 21، ح 1 - 5؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 13؛ المناقب لابن مردويه، ص 311، ح 510 و 511؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 155، ح 782 .
4- . جامع البيان، ج 8 ، ص 109 و ج 10، ص 5 .

اين معنا براى اهل الذكر، در روايات متعدد فريقين ،(1) وارد شده، به گونه اى كه مى توان درباره آنها ادّعاى تواتر كرد. از اين احاديث، مرجعيّت مطلق اهل بيت عليه السلام براى امّت اسلام اثبات مى شود. اين مرجعيت، به دليل آن است كه آنان انسان هاى آگاه به همه معارف قرآن اند و اين آگاهى، با تزلزل و ترديد ، همراه نيست و با خطا و هوا و هوس ، مشوب نمى گردد.

در اين زمينه ، به آياتى ديگر نيز مى توان استناد كرد كه به خاطر رعايت اختصار، از ذكر آنها خوددارى مى شود .(2)

2 . ادلّه روايى

در اين زمينه، به رواياتى فراوان مى توان استناد كرد. برخى از اين احاديث در مصادر فريقين، درباره جداناپذيرىِ خاص امام على عليه السلام با قرآن و دانش ويژه ايشان نسبت به معارف آن است. در پاره اى از اين احاديث، برخلاف ادّعاى دكتر خالدى، تصريح شده است كه هيچ كس در اين مورد، هم پايه امام على عليه السلام نيست. برخى از اين احاديث نيز، درباره رابطه همه اهل بيت با قرآن است. از جمله حديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود:

ص: 465


1- . از جمله مصادر شيعه ، ر . ك : بصائر الدرجات ، جزء 1 ، باب 19. ابو جعفر صفّار جزء 2 ، باب 290، 28 حديث در اين باره در باب «فى ائمّة آل محمّد عليه السلام إنّهم أهل الذكر الذين أمر اللّه بسؤالهم...» آورده است . نيز ر. ك : ترتيب الأمالى ، ج 1، ص 34، ح 92 و ص 609 ، ح 562 و ج 3، ح 1097 و ص 208، ح 1254 - 1255؛ تفسير القمّى ، ج 2، ص 68؛ تفسير العيّاشى، ج 2، ص 11، ح 29 - 32 . از مصادر اهل سنّت، ر. ك : شواهد التنزيل ، ج 1، ص 422 - 437، ح 459 - 466؛ مفاتيح الأسرار، ص 199؛ الكشف و البيان، ج 6، ص 270؛ جامع البيان، ج 8، ص 109 و ج 10، ص 5؛ المناقب للكوفى ، ج 1، ص 151، ح 71 .
2- . مانند آيه دوازدهم از سوره حاقّة كه فريقين، ده ها حديث در مورد نزول آن درباره امام على عليه السلام ذكر كرده اند. تنها حاكم حسكانى، 28 حديث در اين باره آورده است. ر. ك : شواهد التنزيل، ص 361 - 380 ؛ البرهان ، سيد هاشم بحرانى، ج 4، ص 375 - 376؛ الكشف و البيان، ج 10، ص 28 .

علىّ مع القرآن و القرآن مع علىّ، لن يفترقا حتّى يردا علىَّ الحوض؛(1)

على با قرآن است و قرآن با على است و هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر ، وارد بر من شوند.

نيز حديث صحيحى كه در مصادر اهل سنّت از قول ابى جُحيفه است. وى مى گويد: از امام على عليه السلام پرسيدم : آيا نزد شما كتابى است ؟ فرمود :

لا إلاّ كتاب اللّه أو فهم اُعطيه رجلٌ ؛(2)

نه ، جز كتاب خدا و يا فهمى كه به انسانى درباره قرآنْ عطا شده است.

در برخى از اين احاديث، پاسخ امام على عليه السلام چنين است :

إلاّ فهما يُعطيه اللّه رجلاً فى القرآن؛(3)

جز فهمى اختصاصى كه خداوند به كسى درباره قرآن مى دهد .

مفسّران اهل سنّت ، اين حديث را دليل بر علم موهبت براى فهم قرآن مى دانند كه از ناحيه خداوند، ارزانى امام علىّ عليه السلام شده است.(4) عبد الكريم شهرستانى كه گونه ديگرى از اين حديث را نقل كرده، از آن چنين نتيجه مى گيرد:

از اين روايت ، به دست مى آيد كه صحابه ، اتّفاق نظر داشته اند كه قرآن، دانش قرآن، تأويل و تنزيل آن، جملگى ، مخصوص اهل بيت است و كسى همسطح آنان

ص: 466


1- . مستدرك، حاكم ، ج 3، ص 124؛ تلخيص مستدرك، ج 3، ص 124؛ مناقب، خوارزمى، ص 110؛ صواعق المحرقة، ص 122؛ فرائد السمطين، ج 1، ص 177، ح 140؛ المناقب لابن مردويه، ص 117، ح 143 و 144؛ ترتيب الامالى، ج 4، ص 216 - 218، ح 1796 - 1798 و... .در اين باره، به احاديثى كه در آنها رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «أنا مدينة العلم وعلىّ بابها» و «أنا دار الحكمة و علىّ بابها»، مى توان استناد كرد. درباره اين احاديث،ر.ك : المراجعات، عبد الحسين شرف الدين، ص 327 - 328، محقق كتاب شيخ حسين راضى، مصادر اين احاديث را استقصا كرده است .
2- . صحيح البخارى، ج 1، ص 38 ؛ ج 9، ص 13 .
3- . ر.ك : سنن ابن ماجه، ج 2، ص 887؛ سنن الترمزى ، ج 4، ص 25، ح 1412 .
4- . مقدمة جامع التفاسير، راغب اصفهانى، ص 112؛ تفسير القرآن العظيم، اسماعيل ابن كثير، ج 2، ص 77؛ روح المعانى، ج 4، ص 280 و... .

نيست.(1)

باز حديث معروف از امام علىّ عليه السلام كه فرمود:

سلونى قبل أن تفقدونى... سلونى عن كتاب اللّه عز و جل فواللّه! ما نزلت آية منه فى ليل أو نهار ولا مسير ولا مقام إلاّ و قد أقرأنيها رسول اللّه و علّمنى تأويلها؛(2)

از من بپرسيد پيش از آن كه من را از دست دهيد... . از كتاب خداىِ بلندمرتبه بپرسيد. به خدا سوگند كه هيچ آيه اى، در شب يا روز، در سفر يا حضر، نازل نشده مگر آن كه پيامبر خدا، آن را براى من قرائت كرد و تأويل آن را به من آموخت !

حاكم حَسكانى، بابى با عنوان «فى توحّده بمعرفة القرآن و معانيه و تفرّده بالعلم بنزوله و ما فيه (يعنى : يگانگى امام على نسبت به شناخت قرآن و معانى آن و دانش انحصارى امام به نزول قرآن و معارف آن) ، گشوده و در آن ، 22 حديث با سندهاى متصّل ، آورده است.(3)

بخشى از خطبه امام حسن مجتبى عليه السلام نيز كه پس از شهادت امام على عليه السلام ايراد شده و فريقين ، آن را نقل كرده اند، به يگانه بودن دانش امام على عليه السلام در امّت هاى سابق و لاحق، اشاره دارد. امام مى فرمايد:

لقد فارقكم رجل بالأمس، لم يسبقه الأوّلون بعلم و لا يدركه الآخرون؛(4)

ص: 467


1- . مفاتيح الاسرار، ص 105 .
2- . ترتيب الأمالى ، ج 4، ص 315، ح 1906 و ج 8 ، ص 345 - 348، ح 4785 - 4788 ؛ الطبقات الكلبى ، ج 2، ص 338؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 40 - 43، ح 30 - 33 و ص 44 - 47، ح 36 - 39؛ ترجمة الامام على من تاريخ دمشق، ج 3، ص 26، ح 1046 و 1047؛ فرائد السمطين، ج 1، ص 200، ح 168؛ أنساب الأشراف ، ج 2، ص 14، ح 27؛ حلية الأولياء ، ج 1، ص 67؛ مفاتيح الأسرار، ص 197؛ الإتقان، ج 2، ص 187؛ الجامع لاحكام القرآن، ج 1، ص 35؛ المحرر الوجيز ، ج 1، ص 13 و... .
3- . شواهد التنزيل ، ج 1 ، ص 39 - 51 ، ح 28 - 49 .
4- . مسند أحمد ، ج 3، ص 246، ح 1719؛ الطبقات الكبرى، ج 3، ح 38؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 79 - 80 ، ح 2719 - 2720 و 2725؛ صحيح ابن حبّان ، ج 15، ص 383، ح 6936؛ حلية الأولياء، ج 1، ص 65؛ مسند أبى يعلى الموصلى ، ج 12، ص 125، ح 6758؛ مستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 172؛ خصائص أمير المؤمنين عليه السلام ، ص 47، ح 23 .

ديروز، مردى از شما جدا شد كه كسى از پيشينيان ، در علم ، از او سبقت نگرفته و پس از وى نيز كسى به پايه او نمى رسد.

در اين زمينه ، احاديثى بسيار از طريق اهل بيت و ديگران، نقل شده است كه ارائه تفصيلى آنها ، بيرون از حوصله اين نوشته است.

اين مدارك و شواهدِ بسيار و متقن ، و نيز حجم روايات تفسيرى از امام على عليه السلام ، سبب شده تا على رغم توهّم دكتر خالدى - كه علم امام على عليه السلام را نسبت به كل قرآن انكار مى كند - ، برخى از قرآن پژوهان فريقين، از عصر صحابه و تابعان، اعتراف كنند كه امام على عليه السلام ، صدر مفسّران و مؤيَّد در ميان آنان است و كسى هم رديف او نيست.(1) در بررسى «معيار فهم سلف»، بحث بيشترى در اين باره خواهيم داشت.

از جمله احاديثى كه از رابطه ويژه تمام اهل بيت عليه السلام با قرآن حكايت مى كند و در مصادر معتبر و متعدّد فريقين ، با اسانيد گوناگون ذكر شده، حديث ثقلين است. به اعتراف دانشمندان شيعى، اين حديث ، از بيش از سى نفر صحابى(2) و به قول برخى از اهل سنّت، از بيش از بيست نفر صحابى، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده و بارها بر زبان مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله در موقعيت هاى گوناگون، تكرار(3) و با گونه هاى مختلف، روايت شده است.(4) يكى از اين گونه ها با طرق زياد و اسانيد صحيح در مصادر فريقين، بدين

ص: 468


1- . ر. ك : الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 35؛ ترجمة الإمام على من تاريخ دمشق، ج 3، ص 51، ح 1086؛ البرهان، محمّد زركشى، ج 2، ص 157؛ الاتقان، ج 2، ص 187 .
2- . ر. ك : آلاء الرحمان، ج 1، ص 44 (ايشان، نام صحابه اى كه اين حديث را نقل كرده اند ، آورده است) . نيز در پانوشت المراجعات (ص 72 - 73) ، اسامى آنان آمده است .
3- . ر. ك : الصواعق المحرقة ، ص 228 .
4- . به طور نمونه، مسلم بن حجّاج ، در كتاب صحيح خود، اين حديث را از پيامبر خدا در خطبه غديريه حجّة الوداع چنين نقل كرده است: «... وأنا تاركٌ فيكم ثقلين أوّلهما كتاب اللّه... وأهل بيتى أذكِّركم اللّه فى أهل بيتى أذكّركم اللّه فى أهل بيتى، أذكّركم اللّه فى أهل بيتى» . ر. ك : صحيح مسلم، ج 4، ص 187، ح 2408) و مسند احمد، ج 32، ص 10، ح 1928؛ مناقب على بن ابى طالب ، ص 226، ح 284 . نسائى، اين حديث را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در همان خطبه غدير حجة الوداع چنين نقل مى كند: «إنّى قد تركت فيكم الثقلين أحدهما أكبر من الآخر: كتاب اللّه وعترتى أهل بيتى فانظروا كيف تخلفونى فيهما فإنّهما لن يتفرقا حتّى يردا علىَّ الحوض» . ر. ك : خصائص امير المؤمنين، ص 112، ح 78 مسند أبى يعلى الموصلى ، ج 2، ص 297، ح 1021؛ مناقب على بن ابى طالب، ص 235، ح 283؛ كتاب السنّة ، ص 630، ح 1555 ؛ مسند أحمد، ج 17، ص 211، ح 11131؛ المعجم الكبير ، ج 5 ، ص 169، ح 4980 - 4981 و... .

صورت است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد :

إنّى تارك فيكم الثقلين ما إن تمسكّتم بهما لن تضلّوا كتاب اللّه و عترتى أهل بيتى و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا علىَّ الحوض؛(1)

همانا، من در ميان شما ، دو چيز گران بها مى گذارم كه اگر به آن دو، تمسّك كنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و اهل بيتم. به راستى ، آن دو، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض [كوثر] بر من وارد شوند .

با آن كه اين حديث، از حسّاسيت فوق العاده اى برخوردار است و به نحوى ، با سرنوشت اين امّت، گره خورده، ليكن متأسّفانه ، حديث پژوهان اهل سنّت، به آن ،

ص: 469


1- . از مصادر اهل سنّت، ر.ك : سنن الترمذى، ج 5، ص 622، ح 3786 و ص 663، ح 3788؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 3، ص 109 - 110؛ كتاب السنّة، ص 629 ، ح 1553 و ص 630، ح 1558 ؛ مسند أحمد، ج 17، ص 161، ح 11104؛ المعجم الكبير، ج 3، ص 65 - 67، ح 2678 و 2680، 2681 و ج 5، ص 166، ح 4971؛ المسند لابن حميد، ص 107 - 108، ح 240 در كتاب «كتاب اللّه واهل البيت فى حديث الثقلين من مصادر اهل السنة»، تا حدودى اين حديث را استقصا كرده اند . از مصادر شيعه، ر.ك : كمال الدين، ج 1، ص 234، باب 22، ح 44 - 62؛ ترتيب الأمالى، ج 3، ص 158، ح 1210 و ص 160 - 162، ح 1213 - 1215 و... . از مصادر زيديه، ر.ك : الأمالى خميسيه، ج 1، ص 155؛ المناقب للكوفى ، ص 112، ح 616 و ص 116، ح 618 و ص 135، ح 633 و ص 170، ح 663 و ص 313، ح 799 و ص 435 - 436، ح 928 - 929 و ص 449 - 450، ح 948 - 949 . برخى از منابعى كه حديث ثقلين را از مصادر گوناگون ، گرد آورده اند، عبارت اند از: البرهان، سيد هاشم بحرانى، ج 1، ص 9 - 15؛ هوامش التحقيقة (ملحق به كتاب المراجعات) ، شيخ حسين راضى، ص 327؛ إحقاق الحق ج 9، ص 309 - 377؛ عبقات الأنوار ، ج 1، ص 17 - 328 و ج 2، ص 10 - 392 .

اعتنايى در خور نداشته اند - تا آن جا كه ما مى دانيم - و تنها به نقل آن ، بسنده كرده اند.(1)

به نظر مى رسد كه مفاد حديث ثقلين (كه از غرر احاديث به شمار مى آيد)، براى مدّعاى ما درباره علم اهل بيت عليه السلام به تمام معارف قرآن و ردّ توهّم دكتر خالدى، كافى است و ما را از تفصيل در ادلّه روايى ديگر در اين زمينه، بى نياز مى كند. بنا بر اين، در اين جا تنها به فهرستى از بخشى از روايات ديگر، اكتفا خواهيم كرد. پيامبر اسلام درباره اهل بيت مى فرمايد :

هم مع القرآن و القرآن معهم، لا يفارقونه و لا يفارقهم حتّى يردوا علىّ الحوض...؛(2)

آنان، با قرآن اند و قرآن، با آنان است. آنان از قرآن فاصله نمى گيرند و قرآن ، از آنان جدا نمى شود تا [ابد] بر من بر سر حوض وارد شوند.

اهل بيت، از نظر علم و عمل، همواره با قرآن اند و تمام علوم و معارف قرآن، نزد اهل بيت است. اگر آنان بخشى از معارف قرآن را ندانند، آن قسمت، از آنان جدا مى شود و اين كلام، آن را نفى كرده است.

نهج البلاغه امام على عليه السلام نيز مشحون از اين احاديث است. امام در مواردى متعدد، از پيوند ويژه اهل بيت عليه السلام ، و مقام و موقعيت و دانش خاص آنان نسبت به قرآن، پرده برداشته اند.(3)

در صحيفه سجاديه نيز از اين نوع تعابير درباره اهل بيت عليه السلام به كار رفته است.(4)

از مجموع ادلّه «حجّيت سنّت اهل بيت در تفسير قرآن» و آگاهى از كميّت و كيفيّت

ص: 470


1- . درباره أسناد حديث ثقلين و بررسى اصطلاح «اهل بيت» در آن، ر. ك : تفسير تطبيقى، ص 113 - 123 .
2- . الكافى، ج 1، ص 191، ح 5؛ كتاب الولاية، ص 199؛ فرائد السمطين ، ج 1، ص 314، ح 250 .
3- . نهج البلاغة ، خطبه 147 .
4- . صحيفه سجاديه، دعاى 4 و 42 .

دانش آنان نسبت به قرآن، چند مطلب را مى توان استنباط كرد، از جمله:

1 . تأييد اجمالى مضامين رواياتى كه از علم اهل بيت عليه السلام نسبت به خبر آسمان و زمين، و گذشته و آينده، حكايت مى كند ، مانند حديث امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد :

إنّى لأعلم خبر السماء و خبر الأرض و خبر ما كان و ما كائن، كأنّه فى كفّى .... . من كتاب اللّه أعلم أن اللّه قال: فيه تبيان كلّ شى ء... ؛(1)

من، خبر آسمان و زمين را مى دانم، از آنچه بود و آنچه هست آگاهم . گويى همه آنها در كف دست من است ... . اينها را از كتاب خدا مى دانم . خداوند [درباره

قرآن] فرموده است: در قرآن، تبيان هر چيزى هست.

نگرش ايجابى به اين احاديث، به دليل معارف بى كران قرآن در سطوح گوناگون آن است كه ذيل حديث ، به آن اشاره شده و احاديثى بسيار نيز آن را تأييد مى كنند. مانند اين روايت كه مى گويد :

مَن أراد عِلم الأوّلين و الآخرين، فَلْيثّوِّر القرآن .(2)

هر كس دانش اوّلين و آخرين را مى خواهد، قرآن را زير و رو كند. (و در آن، به خوبى بينديشيد و معارف آن را بشناسد) .

2 . تفسير اهل بيت، شامل همه سطوح ظاهرى و باطنى، تأويلى و تنزيلى، محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ و...مى شود. از اين رو، هرگز آنان در پاسخ به پرسش ها، درمانده نشدند و در احتجاج ها، شكست نخوردند. بر خلاف ديگران كه چنين ادّعايى در اين سطح نداشته ، بلكه نمى توانند داشته باشند . حتّى افرادى مانند ابو بكر، عمر و عثمان - كه عدّه اى از اهل سنّت آنان را در رأس مفسّران و هم رديف امام على عليه السلام قرار مى دهند- ،(3) بر اين ادعا نيستند و اهل سنّت هم دليلى بر اين مدّعاى خود ندارند ؛ چون :

ص: 471


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 229 .
2- . ر. ك : الدرّ المنثور، ج 5، ص 158 ذيل آيه 189 ، سوره نحل ؛ البرهان، ج 2، ص 154؛ روح المعانى، ج 4، ص 278 - 279 .
3- . ر . ك : الاتقان، ج 2، ص 187؛ التفسير و المفسّرون، ج 1، ص 62؛ مقدمة فى اُصول التفسير ، ص 40؛ مناهج المفسّرين ، ص 206 .

اوّلاً ، اهل سنّت نمى توانند از واقعيت هاى موجود درباره قلّت احاديث آنان درباره معارف قرآن، چشم بپوشند ؛(1) ثانيا ، آنان، به عدم آگاهى نسبت به برخى از معارف قرآن، اعتراف دارند(2) و اهل سنّت نيز درباره احاديثى كه اعتراف آنان را نسبت به عدم آگاهى شان از قرآن خبر مى دهند، توجيهى معقول ندارند ؛(3) ثالثا ، اساسا در تفسير،

كسى از علماى صحابه، به آنان رجوع نكرده ؛ بلكه آنان (بويژه خليفه دوم) بودند كه از صحابه بويژه ابن عباس، استفسار مى كردند (كه در بحث حجّيت قول صحابه در تفسير، خواهيد ديد) .

ص: 472


1- . الاتقان ، ج 2 ، ص 187 (والرواية عن الثلاثة، نزرة جداً؛ روايات تفسيرى از سه خليفه اوّل، بسيار اندك است)؛ متّقى هندى در كنز العمّال، مجموعه روايات تفسيرى اى را كه حدود پانصد روايت است، گرد آورده است. حدود 290 حديث، از امام على عليه السلام و بقيه از ساير صحابه است. روايات تفسيرى سه خليفه اوّل، قابل مقايسه با اين رقم نيست ، بويژه عثمان كه تنها نُه حديث از او نقل شده است (ر. ك : كنز العمّال، ج 2، ص 353 - 563) .
2- . ر. ك : جامع البيان، ج 1، ص 35؛ معالم التنزيل، ج 1، ص 34؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 2، ص 514؛ الدرّ المنثور، ج 2، ص 756 ذيل آيه 176 سوره نساء. خليفه اوّل ، اعتراف مى كند كه معناى «كلاله» را در اين آيه و نيز وى با خليفه دوم، معناى «أبّاً» را در آيه 31 سوره عبس، نمى دانند (ر. ك : الدر المنثور، ج 5، ص 421) . سيوطى مى گويد: ذيل آيه مذكور، از چندين نفر از محدّثان بزرگ، آن را روايت كرده اند و مى گويد: برخى تصريح به صحّت سند آن دارند. شاطبى قول عمر، خليفه دوم را بر منبر نقل مى كند كه آيه 47 سوره نحل: «أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلَى تَخَوُّفٍ ...» را خواند و از معناى تخوّف پرسيد (ر. ك : الموافقات، ج 2، ص 87 - 88؛ التفسير و المفسرون، ج 2، ص 34) .
3- . از جمله توجيه هاى آنان اين است كه مى گويند: «علّت آن كه روايات سه خليفه اوّل در تفسير ، اندك است، تقدّم وفات آنان بر امام على عليه السلام است» ر. ك : الاتقان ، ج 2، ص 187 . ذهبى بر اين دليل ، نكته اى ديگر مى افزايد و مى گويد: «واشتغالهم بمهام الخلافة و الفتوحات؛ چون آنان به مسائل سرنوشت ساز خلافت و نيز فتوحات مشغول بودند» (ر. ك : التفسير و المفسرون، ج 1، ص 63). اينها توجيهاتى سست و به دور از واقعيت است؛ چون عثمان در زمان دو خليفه اوّل، به مدت سيزده سال و خليفه دوم در مدت زمان خليفه اوّل، به خلافت مشغول نبودند، با اين حال ، روايات تفسير آنان اندك است. افزون بر آن، روايات تفسيرى از امام على عليه السلام جملگى از عصر خلافت ايشان و در عصرى كه به جنگ هاى داخلى مشغول اند ، است .

اين شمول در تفسير اهل بيت عليه السلام ، به اين دليل است كه آنان مطهّرند، و اوج معارف قرآن و عمق مطالب آن، ممسوس انديشه تابناك آنان است؛ چون خود قرآن ، در يك كُبراى كلّى فرمود :

«إِنَّهُو لَقُرْءَانٌ كَرِيمٌ * فِى كِتَ-بٍ مَّكْنُونٍ * لاَّ يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ ؛(1)

آن، قرآن كريم است، در كتابى پوشيده. جز پاكان، با آن تماس ندارند» .

و در جايى ديگر ، صغراى قضيه را معرفى كرد و خبر داد كه اهل بيت، از هر نوع رجس، تطهير شده اند:

«إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ؛(2)

خداوند، مى خواهد كه پليدى را از شما اهل بيت بِبَرد و شما را به تطهير ويژه، پاك كند» .

3 . دانش اهل بيت از قرآن، خطاناپذير و قطعى است ، بدون آن كه مشوب به هوا يا شكّ و ترديد باشد و يا صِبغه تفسير به رأى به خود بگيرد ، بر خلاف ديگران (حتّى برخى از صحابه) كه به اعتراف خود آنها ، گفتارشان در اين زمينه ، با شكّ و ترديد ، همراه است.(3)

4 . اهل بيت، در علم تفسير قرآن (و ساير علوم)، از همگانْ بى نيازند و ديگران به آنان نيازمند . هرگز آنان نزد كسى درس نخوانده اند، هر چه دارند ، به الهام بى واسطه خداوند و يا به ميراث با واسطه از اجدادشان ، از پيامبر خداست. از اين رو، همانند ديگران نيستند كه همواره به يادگيرى نيازمندند. حتّى افرادى مانند عبد اللّه بن عباس كه دعاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: «اللهم فقّهه فى الدين وعلّمه التأويل»،(4) بدرقه راه

ص: 473


1- . سوره واقعه، آيه 77 - 79 .
2- . سوره احزاب ، آيه 33 .
3- . ذهبى ، به گوشه اى از اين واقعيت اشاره مى كند و در باره امام على عليه السلام مى گويد: «و كثيراً ما كان يرجع إليه الصحابه فى فهم ما خفى واستجلاء ما اشكل...» التفسير والمفسرون، ج 1، ص 89 .
4- . خدايا! وى را در دين، فقيه كن و دانش تأويل به او بياموز . ر. ك : الإصابة، ج 2، ص 330؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1927، ح 2477. وى تنها تعبير «اللهم فَقِّهه» را نقل كرده است.

اوست و وى را «ترجمان قرآن»(1) مى نامند، با اين وصف، اعتراف مى كند كه در تفسير قرآن از محضر امام على عليه السلام بهره برده است.(2)

5 . ديدگاه اهل بيت عليه السلام درباره تفسير قرآن به طور خاص و معارف دين به طور عام، متناقض نيست ؛ چون هر چه دارند تنها از خدا و رسولش اخذ كرده اند. امام رضا عليه السلام مى فرمايد:

إنّا عن اللّه ِ وعن رسوله، نحدِّث ولا نقول قال فلان وفلان فيتناقض كلامنا. إنّ كلام آخرنا مثل كلام أوَّلنا وكلام أوَّلنا مصادق لكلام آخرنا...؛(3)

ما تنها از خدا و رسولش سخن مى گوييم [و دانش خود را از ديگران اخذ نمى كنيم] و نمى گوييم فلانى چنين و فلانى چنان گفت تا در سخن ما تناقض پديد آيد. سخن آخر ما، همانند سخن اوّل ماست و كلام اوّل ما، تصديق كننده كلام آخر ماست... .

شيخ صدوق در اين باره مى گويد:

اهل بيت، با يكديگر اختلاف ندارند ؛ ليكن گاهى در مقام فتوا، حكم واقعى را مى گفتند و گاهى حكم تقيّه اى صادر مى كردند. بنا بر اين ، اختلاف در سخن آنان ، به دليل احكام تقيّه اى است.(4)

حاصل آن كه ، شيعه ، بنا به اين مدارك و شواهد، سنّت اهل بيت عليه السلام را در تفسير، همانند سنّت پيامبر خدا مى داند؛ هر چند اهل بيت ، هر چه دارند ، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است.

اگر اهل سنّت به طور عام و دكتر خالدى به طور خاص، منصفانه بنگرند و ادلّه

ص: 474


1- . الاتقان، ج 2، ص 187 .
2- . ر.ك : مفاتيح الأسرار، ص 105؛ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 35؛ البرهان، ج 2، ص 157؛ الأربعين، به نقل از سعد السعود، ص 594 - 595 ؛ التفسير و المفسّرون، ج 1، ص 89 ؛ التسهيل ، ج 1، ص 9 - 10 .
3- . اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص 490 المغيرة بن سعيد. و نيز به مضمون آن، ر.ك : الكافى ، ج 1، ص 153، ح 14 .
4- . معانى الأخبار، ص 157، باب «مثل أصحابى فيكم كمثل النجوم» .

حجّيت قول صحابه را با قول اهل بيت در تفسير، با ميزان عدالت مقايسه كنند، هر كدام را در جاى خود مى نشانند و در پى آن ، به اين حقيقت خواهند رسيد كه راهى براى انكار جايگاه اهل بيت عليه السلام در تفسير قرآن به طور خاص و دين شناسى به طور عام ، نيست و دستْ شستن از اهل بيت، بى راهه است.(1) اهل بيت كه تنها «امان امّت از اختلاف اند»، مى توانند محور اجتماع امّت در عرصه هاى گوناگون و از جمله ، عرصه تفسير آيات وحى باشند. به راستى اگر در مفاد حديث ثقلين تأمّل كنيم و تعبير «اهل بيت» را در آن به درستى بشناسيم، راه هدايت ، آشكار خواهد شد. به هر حال، دكتر خالدى بايد به اين مبنا توجّه مى كرد و آن را نقد مى نمود ، نه آن كه بر اساس مبانى و انديشه خود، به ارزيابى و نقد روايات كتاب الكافى روى آورد .

دو . قرآن، ساكن است و امكان جَرْى و تطبيق در آن نيست. دومين تلقّى خالدى درباره معيار قرآن، سكون آن است. دكتر خالدى بر اثر همين ديدگاه، موارد متعدّدى از روايات كلينى را باطل مى داند و آنها را تحريف قرآن شمرده است ، مانند تنقيح مناط از آيه شريفه «قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُو بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِى

ص: 475


1- . همانند عبد الكريم شهرستانى كه ابتدا از تفسير به رأىِ مذاهب گوناگون درباره تفسير آيات ، پرده بر مى دارد و مى نويسد: «قَدَرى، آيات قرآن [كه توهّم به جبر است] را موافق با مذهب خود، اشعرى نيزموافق با مذهب خود، تفسير مى كنند. مشبّهه، ظاهر را فرو گذار كرده به تأويل آيات مى پردازد و...». سپس ريشه اين گرايش ها و تحيّرها را چنين تبيين مى كند: «اين تحيّر و سرگردانى ، به خاطر آن است كه آنان از درِ علم وارد نشدند، و به دامن اسباب دانش ، چنگ نزدند. از اين رو، در، بر آنان بسته شد و راه ها، آنان را متفرّق ساخت و مذاهب گوناگون، آن را به سرگردانى و گمراهى بُرد...». آن گاه براى نجات از اين سرگردانى، روايات متعددى درباره علم اختصاصى امام على عليه السلام و اهل بيت نسبت به قرآن نقل مى كند كه از جمله آنها حديث امام على عليه السلام است كه مى فرمايد: «به خدا سوگند! هيچ آيه اى نازل نشده جز آن كه مى دانم درباره چه كسى و در كجا نازل شده. خداوند، به من قلبى انديشمند و زبانى پر پرسش [از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ] عطا فرمود» و نيز احاديث ثقلين، سفينه، اهل الذكر و... (ر. ك : مفاتيح الأسرار، ص 196 - 200) .

مُلْكَهُ مَن يَشَآءُ»(1) و تطبيق آن بر ائمّه اهل بيت . خالدى، در روايت كلينى در اين باره نوشته است:

ولا أدرى ما هى الصلة بين بنى إسرائيل وبين عموم المسلمين ولا بين الملكِ الإسرائيلى طالوت وبين الإمام من أئمّة الشيعة! إنّ الاستشهاد بهذه الآية باطل و تحريف لمعناها و دلالتها.(2)

و يا در مورد روايت كلينى درباره آيه شريفه «فَسْئَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ»

از امام رضا عليه السلام كه فرموده است:

نحن أهل الذكر و نحن المسؤولون. قلتُ [الراوى]: فأنتم المسؤولون و نحن السائلون؟... قال: نعم. قلت: حقّا علينا أن نسألَكم؟ قال: نعم... قلت: حقّ عليكم أن

تجيبونا؟ قال: لا. ذاك إلينا. إن شئنا فَعَلنا وإن شئنا لم نَفْعَلْ. أما تسمع قول اللّه «هَذَا

عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ».(3)

دكتر خالدى در نقد اين روايت مى نويسد:

فاعل «اسألوا»، يعود على كفار قريش الذين يُنكرون النبوة و لا يعودُ على اتّباع الأئمّة، لأنّه لم يَرد لهم ذكرٌ أو إشارة و «أهل الذكر»، مفعول به يُراد بهم اليهود والنصارى و ليس أئمّة الشيعة... فكيف تستشهد الروايةُ بالآية على ما لم تنزل فيه و لا تدلّ عليه... و المراد بالعَطاء فى الآية «هذا عطاؤنا...»، ما آتاهُ اللّه لسليمان عليه السلام من النِّعم المذكورة فى الآيات السابقة، مثل تسخير الريح والجن والشياطين و فَوَّضَه اللّه فى التصرّف فيها... فلا يجوز قطع الآية عن سياقها و جعلها خطابا من اللّه للإمام المعصوم و قصر المَنِّ و الإمساك على الإجابة على الأسئلة أو تركها!(4)

نمونه ديگر، روايت كلينى از امام باقر عليه السلام درباره آيه شريفه «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ

ص: 476


1- . سوره بقره ، آيه 247 .
2- . الكلينى وتأويلاته الباطنية، ص 95 .
3- . الكافى ، ج 1، ص 210 .
4- . الكلينى وتأويلاته الباطنية، ص 108 - 109 .

تَهْوِى إِلَيْهِمْ»(1) است كه خالدى درباره آن مى نويسد:

واستشهد أبو جعفر على رأيه بقوله تعالى «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِى إِلَيْهِمْ»

و أعاد الضمير فى «إليهم» على الأئمّة المعصومين و جعل معنى الآية: يجب على الحجاج أن تهوى أفئدتُهم إلى الأئمة بعد مناسك الحج... و دليل عودة الضمير فى «إليهم» على الأئمة، أنّهم من ذرّية إبراهيم عليه السلام .

واستشهاد بالآية مردودة، لأنّها لا تتحدّث عن الأئمّة و نصرتهم وإنّما تتحدّث عن إبراهيم عليه السلام و المراد بِذُريّته هنا ابنه إسماعيل فقط... فلا يجوز حصر الآية بالأئمة و تنزيلها عليهم، إذ ليس فى سياقها أو كلماتها أو معناها ما يدلّ على ذلك.(2)

نمونه ديگر، آيه شريفه «إِنَّ الأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»(3) است كه درباره آن چنين مى آورد:

خَصَّصت الرواية «مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ» بالأئمّة وحدهم... و زعمت أنّ عليّا قال: «أنا و أهل بيتى، الذين أورثنا اللّه الأرض و نحن المتّقون و الأرض كلُّها لنا...». وهذا الكلام مكذوب على على رضى الله عنه و لا يمكن أن يقوله و نحن نُبرِّئُه من هذا الباطل... لأنّ الآية التى استشهدت بها الرواية فى سياق قصة موسى عليه السلام مع فرعون، فلما هدّد فرعون بنى إسرائيل المؤمنين بالقَتل والصَّلب، دعاهم موسى عليه السلام إلى الصبر و أخبرهم أنّ اللّه سيورثهم الأرض لأنّ العاقبة للمتّقين... .(4)

نمونه هايى از اين دست، در كلام نويسنده ، فراوان اند .(5) دكتر خالدى در اين تلقّى از قرآن، جريان دايمى كتاب خدا و بطون آيات را انكار مى كند و نسبت به رواياتى كه در مصادر اهل سنّت در ذيل همين آيات آمده و مشابه روايات شيعى است و مبناى او را باطل مى نمايد، تغافل مى ورزد؛ با آن كه وجود ساحت ها يا معانى باطن قرآن، از نظر

ص: 477


1- . سوره ابراهيم ، آيه 37 .
2- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 182 - 183 .
3- . سوره اعراف ، آيه 128 .
4- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 185 .
5- . به طور نمونه، ر. ك : همان، ص 192، 195 - 196، 205، 214، 234، 254 و... .

ثبوتى، امرى ممكن است ، بدون آن كه امتناع عقلى يا قبح عقلايى داشته باشد. از نظر اثباتى نيز ادلّه متعدّد عقلى و نقلى بر آن دلالت دارد كه به زودى ملاحظه خواهيد كرد.

از جمله روايات اهل سنّت درباره مفهوم «اهل الذكر» مشابه با روايات شيعى كه آن را به «اهل البيت» معنا كرده، روايت ابن جرير طبرى از امام على و امام باقر عليهماالسلاماست كه مى گويند: «نحن، أهل الذكر».(1)

به همين معنا در مصادر اهل سنّت ، روايات متعدّدى وارد شده است.(2) همين طور ساير رواياتى كه از نظر دكتر خالدى غير قابل قبول اند ، بلكه تحريف قرآن در مصادر اهل سنّت نقل شده اند ، بدون آن كه محذورى در پى داشته باشد.(3) اين ، به دليل آن است كه قرآن، ذو بطون و همچون موجودى زنده، در جريان است. فريقين، به استناد احاديثى كه در مصادرشان آمده، وجود بطون براى قرآن را امرى محرز مى دانند.

در مصادر شيعى ، روايات متعدّدى - كه برخى با سند صحيح نيز نقل شده - ، وجود دارند كه دلالت بر وجود بطون براى آيات قرآن مى كنند ، مانند حديثى كه جابر از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه امام مى فرمايد:

... اى جابر! قرآن، بطنى دارد و براى بطن آن (بطنى و ظَهرى است و براى ظَهر آن) ظهرى است.(4)

ص: 478


1- . جامع البيان، ج 8 ، ص 109 و ج 10، ص 5 .
2- . ر. ك : شواهد التنزيل، ج 1، ص 422 - 437 وى هفت حديث در اين باره نقل كرده است؛ مفاتيح الأسرار، ص 199؛ الكشف و البيان ، ج 6، ص 270 .
3- . در اين باره مى توان به كتاب شواهد التنزيل حاكم حسكانى و ساير مصادرى كه در پاورقى آورده، مراجعه كرد .
4- . تفسير العيّاشى، ج 1، ص 86، ح 33 . نيز ر.ك : همان، ح 35 و ص 87، ح 39؛ الكافى، ج 1، ص 374، ح 10 و ج 4، ص 549؛ بصائر الدرجات، ص 33، ح 2؛ معانى الأخبار، ص 340، ح 10. مرحوم محدّث بحرانى، در مقدمه البرهان ص 19 و 20 بابى را تحت عنوان «باب فى أنّ القرآن له ظهر و بطن» گشوده و در آن ، برخى از احاديث در اين زمينه را گرد آورده است .

اهل سنّت نيز رواياتى را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و برخى از صحابه نقل مى كنند كه به طور صريح ، دلالت بر وجود بطون براى آيات قرآن دارند.(1) از نظر اهل سنّت، سند برخى از اين احاديث، صحيح(2) و برخى موثّق اند.(3) شيخ طوسى مى گويد:

حديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده «هيچ آيه اى نيست جز آن كه ظَهرى و بطنى دارد» ، از طريق اصحاب ما نيز، از ائمّه عليه السلام روايت شده است.

افزون بر اين روايات، احاديثى ديگر نيز در مصادر فريقين يافت مى شوند كه به صورت ضمنى ، بر وجود بطون آيات دلالت دارند. مانند روايت فضيل بن يسار كه از امام باقر عليه السلام درباره اين حديث كه : «هيچ آيه اى نيست ، جز آن كه براى آن ، ظَهرى و بطنى است»، سؤال مى شود، امام مى فرمايد :

ظَهر قرآن، تنزيل آن و بطن آن، تأويلش است .(4)

از اين حديث استفاده مى شود كه چنين انديشه اى، در آن زمان ، مطرح بوده و امام باقر عليه السلام اصل وجود ظَهر و بطن براى قرآن را نفى نكرده اند. باز حديث ديگرى كه با طرق متعدّد و برخى با سند صحيح در مصادر اهل سنّت آمده كه در آن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد :

إنّ منكم من يقاتل على تأويل القرآن كما قاتلت على تنزيله... ؛(5)

ص: 479


1- . كنز العمّال، ج 1، ص 622، ح 2879؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 316، ح 11579؛ الإحكام فى اُصول الأحكام، ج 1، ص 287؛ فضائل القرآن، ص 42 - 43؛ جامع البيان، ج 1، ص 22 .
2- . مانند حديثى كه ابن حبّان در صحيح خود ج 1، ص 276، ح 75 نقل كرده است .
3- . ر. ك : مجمع الزوائد ، ج 7، ص 152. وى، رجال اين حديث را از طريق طبرانى و بزّار، ثقات مى داند .
4- . تفسير العيّاشى، ج 1، ص 86، ح 36. سند اين حديث، صحيح است و نيز، ر.ك : بصائر الدرجات، جزء 4، باب 7، ص 196، ح 7 و باب 10، ص 203، ح 2 .
5- . اين حديث، طرق فراوانى در مصادر اهل سنّت دارد كه برخى از آنها با سند صحيح نقل شده است ر. ك : مسند أحمد ، ج 17، ص 360، ح 11258 و ص 391، ح 11289 و ج 18، ص 297، ح 1177 محققّان مسند، درباره اين حديث مى گويند: «اين حديث، صحيح است» و سپس طرق و مصادر اين حديث را يادآور مى شوند؛ (مستدرك على الصحيحين ، ج 5، ص 122 - 123) . وى نيز پس از نقل اين حديث مى گويد: «اين حديث، بنا به شرط بخارى و مسلم، صحيح است». ذهبى نيز صحّت اين حديث را پذيرفته است (همان جا). آلوسى نيز تعدادى از اين احاديث را نقل كرده است. (ر. ك : روح المعانى، ج 1، ص 16 - 18) .

از شما كسى است كه بر اساس تأويل قرآن [با دشمنان ]نبرد مى كند ، همان گونه كه من بر اساس تنزيل قرآن نبرد كردم... .

و اين شخص ، كسى است كه نعل را وصله مى زند .

على عليه السلام در آن حال، نعل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را وصله مى زد. چون يكى از معانى بطون قرآن، تأويل آن است ، بنا بر اين، اين حديث، به روشنى ، بر وجود بطن براى قرآن، دلالت مى كند و رواياتى ديگر كه در مصادر فريقين بى شمارند. بنا بر اين، مجالى براى توهّم امثال دكتر خالدى و يا ابن تيميه نيست كه در پاسخ به اين پرسش كه : «آيا حديثى با سند صحيح از پيامبر خدا درباره وجود بطن براى قرآن رسيده است»، مى نويسد:

اين حديث كه مى گويد «قرآن، بطنى دارد»، از احاديث دروغين است. احدى از اهل علم ، آن را نياورده و در كتاب هاى حديثى ، اثرى از آن نيست . تنها از حسن بصرى به صورت موقوف يا مرسل ، اين حديث نقل شده كه هر آيه اى، ظهرى دارد و بطنى و حدّى و مطلعى... .(1)

ابن تيميه، اين احاديث را دروغين مى پندارد ، در حالى كه اين احاديث، گذشته از مصادر شيعه، در مصادر اهل سنّت (چنان كه ملاحظه شد) با سند صحيح نقل شده اند . ذهبى در اين زمينه مى نويسد:

ص: 480


1- . التفسير الكبير، ج 2، ص 41 . و نيز ر.ك : التحرير والتنوير، ج 1، ص 34 . وى نيز معتقد است كه روايتى صحيح السند در اين باره نيست. ابن حزم نيز به دليل آن كه گمان مى كند رواياتى كه دلالت بر بطون آيات دارند ، مرسل اند ، در اصل وجود بطون براى آيات ، ترديد كرده است. ر. ك : الإحكام فى اُصول الأحكام ، ج 3، ص 171 .

اماميه مى گويند: قرآن، ظاهرى و باطنى دارد. اين ، حقيقتى است كه ما نيز آن را مى پذيريم؛ چون نزد ما روايات صحيح در اين باره هست ... . نهايت آن كه اماميه ، بر حدّ اين رواياتْ متوقف نشده و گفته اند كه قرآن، 77 بطن دارد.(1)

البته بنا به گفته متتبّعان ، روايتى دال بر وجود هفتاد بطن در قرآن، در مصادر فريقين نيست و وجود هفت بطن براى قرآن نيز با آن كه امتناع عقلى ندارد و برخى روايات نيز بر آن دلالت دارد، ولى به دليل صحيح نبودن سند آن روايات، وجودش قطعى نيست.(2)

به هر حال ، در نظر مفسّران، محدّثان و ديگر دانشمندان، وجود بطون براى قرآن، امرى مسلّم تلقّى شده و هر كدام به اقتضاى بحث، درباره آن سخن گفته اند.

با جستجو در مصادر روايى شيعه، مى توان نتيجه گرفت كه «بطن قرآن»، در نصوص روايى شيعه، به همان معناى لغوى آن، يعنى «مطلق امر مبطون (پوشيده) از انظار در بدو امر»، با مصاديق گوناگون به كار رفته است ، از معانى پنهانى ذو مراتبْ

گرفته - كه از سنخ معنا و مفهوم است - تا معارفى از سنخ وجود - كه هنوز تأويل آنها نيامده و در خارج به صورت عينى تحقق نيافته است - و يا تأويلى پنهان - كه همراه با معناى ظاهرى آيه، مراد خداى تعالى است - و بالاخره ، تأويلى كه با تجريد خصوصيات نزول و تعميم بر موارد مشابه، صورت گرفته است.

اگر در روايات، بطن قرآن، تأويل آن ناميده شده، تأويل در اين جا به معناى مطلق «ما يؤول إليه الكلام؛ هر آنچه كه كلام به آن بر مى گردد» است كه شامل همه موارد فوق مى شود و اختصاص آن به يك معنا، دليل مى خواهد. يكى از حكمت هاى وجود معانى بطونى قرآن كه در روايات ذكر شده، سريان دايمى قرآن و عدم توقّف آن در گذر زمان است.

ص: 481


1- . التفسير والمفسّرون، ج 2، ص 28 .
2- . «باطن قرآن» ، مجله معرفت، ش 26، ص 13 .

بطن، به معناى تأويل، در نصوص روايى شيعه و اهل سنّت ، نقل و از نظر هر دو فريقه ، تلقّى به قبول شده است. يكى از معانى تأويل، تطبيق آيه بر مصداق هاى ديگر به خاطر وجود علّت و ملاك حكم و يا اقوائيت ملاك حكم ، در آن مصداق هاست كه پس از تجريد آيه ، از خصوصيات نزول صورت مى گيرد.(1) در اين معنا، چون در نگاه ابتدايى، شمول و انطباق آيه بر اين مصاديق، مخفى است، به آنها بطن قرآن گفته مى شود.

از نظر شيعه، بطون - به معناى تأويل به بيانى كه گذشت - ، راه را براى درك احاديثى كه در منابع فريقين آمده و حكايت از حجم عظيمى از آيات قرآن درباره اهل بيت دارد (مانند احاديثى كه مى گويد: «ثلث يا ربع قرآن درباره اهل بيت نازل شده»(2))، و يا احاديثى كه خالدى از كتاب الكافى آورده و در صدد ردّ و ابطال آنهاست، هموار مى كند؛ چون در اين صورت، معيار و ملاك فضايل و مناقب در انسان هاى شايسته اى كه در تنزيل آيات وارد شده، در اهل بيت معصوم ، وجود دارد يا به طريق اولى ، خواهد بود.(3)

لااقل دكتر خالدى بايد به اين نكته توجّه مى نمود كه در نظر فريقين، هرگز نبايد با پيش داورى ، مطلبى از آيات يا معرفتى از معارف قرآن را انكار كرد ؛ بلكه اگر معنايى

ص: 482


1- . ر. ك : التمهيد ، ج 3، ص 28؛ مجلّه بينات، ش 14، ص 65؛ من هدى القرآن، ج 1، ص 44؛ نفحات الرحمان، ج 1، ص 28؛ الفرقان، ج 1، ص 55؛ موافقات، ج 3، ص 398 - 399 .
2- . ر. ك : الكافى، ج 2، ص 627، ح 2 و 4؛ تفسير العيّاشى، ج 1، ص 84 - 85، ح 25 و ح 31؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 56 - 57، ح 57 - 60؛ مناقب ابن مغازلى، ص 328، ح 375 ؛ نهج البلاغه؛ خطبه 87 و 154، و مصادر ديگر .
3- . در روايتى كه عياشى نقل كرده به اين حكمت ، تصريح شده است ر. ك : تفسير العيّاشى، ج 1، ص 85، ح 31 . علاّمه مجلسى، در جلد 23 و 24 بحار الأنوار ، در 67 باب، 1507 روايت در بيان آيات مربوط به فضل اهل بيت عليه السلام و شيعيانشان و قدح دشمنان آنان آورده كه بخش عمده اى از آنها به نحو تأويل، بيان معناى باطنى آيات است. نيز ر.ك : علل الشرائع ، ص 64 - 65 .

در نظر انسان بعيد مى نمايد بايد آن را به اهلش واگذاشت. اين راه كار، در نصوص روايى فريقين ، فراوان به چشم مى خورد. در احاديث شيعى، سفارش معصومان عليه السلام در اين زمينه ، با تعبير «آنچه نمى دانيد يا بر شما مشتبه شده، به ما واگذاريد»، متواتر يا لااقل متظافرند(1) و در مصادر اهل سنّت نيز همين مضمون ، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با اسانيد صحيح بدين صورت آمده است:

ما عَرَفتم منه [أى من القرآن]، فاعملوا به و ما جهلتم منه، فردّوه إلى عالمه؛(2)

هرچه را از قرآن شناختيد، عمل كنيد و هر چه را نمى دانيد، به عالم قرآن واگذاريد.

اين مضمون ، از برخى از صحابه نيز نقل شده است ،(3) كه اگر به صورت سنّت حسنه در بين مفسّران رايج شود ، بسيارى از تنش ها فرو مى نشيند. تفاوت شيعه با ديگران در اين جا تنها در اين است كه شيعه مى گويد: واژه «عالم قرآن» كه در اين احاديث آمده، كسى جز اهل بيت معصوم نيستند . تنها آنان مرجع واقعىِ رفع تمام شبهات و ترديدها هستند كه ادلّه آن را ملاحظه كرديد .

نكته ديگر آن كه، در نزد فريقين ، اخذ معناى بطونى آيات ، مستلزم ردّ ظواهر آنها نيست . هيچ كس از محقّقان اماميه و اهل سنّت به بهانه اخذ بطون آيات، ظواهر قرآن را نفى نكرده اند . انديشه حذف ظواهر قرآن ، به هر دليل نزد فريقين ، به كلّى مردود است .(4)

ص: 483


1- . ر. ك : بحار الأنوار ، ج 2، ص 182، 189، 191 - 192، 234، 236، 241 و ج 10، ص 105 و ج 44، ص 278 .
2- . صحيح ابن حبّان ، ج 1، ص 275، ح 74 سند اين روايت، بنابه شرط بخارى و مسلم صحيح است . نيز ر.ك : تاريخ بغداد، ج 11، ص 26 ؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 151. هيثمى، مى گويد: «سند اين حديث، صحيح است». نيز ابن سلاّم، در فضائل القرآن (ص 43) و سيوطى در درّ المنثور (ج 2، ص 149 - 151)، از مصادر گوناگون، اين حديث را نقل كرده اند .
3- . ر.ك : درّ المنثور، ج 2، ص 151 .
4- . به طور نمونه ، ر. ك : بحار الأنوار ، ج 24، ص 302، ح 11؛ تفسير القرآن الكريم ، صدر المتألهين، ج 4، ص 168 - 169؛ إحياء العلوم، ج 1، ص 343؛ المختصر شرح عقايد نسفى، ص 110؛ الجامع لأحكام القرآن (تفسير القرطبى) ، ج 1، ص 34. ابوالحسن عاملى از دانشمندان شيعى در قرن دوازدهم مى گويد: «هر كس ظاهر قرآن را انكار كند، كافر است، اگر چه به باطن آن اقرار داشته باشد...» (مرآة الأنوار ، ص 3 و 12) .

بررسى معيار فهم سلف

معيار دوم نزد مؤلّف، «فهم سلف» از آيات وحى است. سلف، در كلام مؤلّف، صحابه و تابعان هستند. وى مى نويسد :

و كثير من الروايات الحديثية التى أوردها الكلينى فى الكافى، تحتاج إلى نظر و نقد و بحث و تحليل... و عرضها على الاُصول الصحيحة المعتمدة من الكتاب و السنّة و فهم السلف الاُمة من الصحابة و التابعين لمعرفة ما فيها من أخطاء... .(1)

به طور نمونه، وى براساس همين معيار، روايت كلينى را در تفسير آيه 54 سوره نساء، باطل مى شمرد و مى نويسد :

و هذا تفسير للآية، مردود و لا يتّفق مع سياقها و لا مع فهم الصحابة والتابعين.(2)

از نظر مؤلّف، صحابه، در رتبه نخست فهم قرآن قرار دارند(3) و افرادى از آنان، از جمله ابوبكر، عمر و عثمان، از راسخان در علم به شمار مى آيند.(4) اختلاف صحابه در تفسير، اندك است و آن هم از نوع اختلاف تنوّع است ، نه اختلاف تضاد و تناقض .(5) اين ديدگاه درباره صحابه، معيار پنهان و آشكار مؤلّف در صحّت و سقم روايات كتاب الكافى و به پيرو آن ديدگاه هاى شيعه است. مؤلّف ، در اين زمينه، متأثّر از ساير دانشمندان اهل سنّت ، بويژه پيشواى سلفيان، يعنى ابن تيميه است. اين مطلب روشن است كه هر چند قرآن به لغت عرب و اساليب عربى نازل شده اما از اين نمى توان

ص: 484


1- . الكلينى وتأويلاته الباطنية، ص 10 .
2- . همان، ص 64 .
3- . همان، ص 113 و 134 .
4- . همان، ص 112 .
5- . همان، ص 20 .

نتيجه گرفت كه پس تمام صحابه عرب زبان و شاهد نزول وحى ، همه معانى قرآن را در مفردات و جملات آن در يك سطح درك مى كردند . ذهبى ضمن نقد ديدگاه ابن خلدون (كه همه صحابه را صاحب فهم معانى قرآن مى داند به اين دليل كه قرآن به زبان آنان نازل شده) به اين حقيقت معترف است .(1) بنا بر اين بايد ديد ادله اعتبار فهم صحابه (و تابعين) چيست .

در مصادر اهل سنّت، دليل قرآنى يا روايى خاصى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره حجّيت قول همه صحابه (به عنوان سلف) در تفسير قرآن به چشم نمى خورد. دانشمندان اهل سنّت نيز، به روايتى تمسّك نكرده اند.(2) اساساً ادلّه اهل سنّت در اين باره، اعتبارى (غير نقلى) است. اين ادلّه، مشابه يكديگر و بر مبناى تلقّى اهل سنّت از صحابه پيامبر خدا و حضور آنان در حين نزول وحى است. ابن كثير (م / 774 ق) كه اساسا مقدمه تفسيرش برگرفته از استادش ابن تيميه است عين عبارت ابن تيميه را در اين باره آورده و مى نويسد:

إذا لم نجد التفسير فى القرآن و لا فى السنّة، رجعنا فى ذلك إلى أقوال الصحابة، فإنّهم أدرى بذلك لما شاهدوا من القرائن و الأحوال التى اختصّوا بها و لما لهم من الفهم التام و العلم الصحيح و العمل الصالح لا سيّما علماءهم و كبراءهم، كالأئمة الأربعة الخلفاء الراشدين و الأئمة المهديين و عبد اللّه بن مسعود... والحبر البحر

عبداللّه بن عباس...؛(3)

ص: 485


1- . التفسير والمفسرون ، محمّد حسين ذهبى ، ج 1 ، ص 33 .
2- . ممكن است به اطلاق حديث «أصحابى كالنجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم؛ اصحاب من، مانند ستارگان هستند، به هر كدام اقتدا كنيد ، هدايت مى يابيد»، در اين باره تمسّك شود ر. ك : الاعتقاد على مذهب السلف من اهل السنّة، ص 181؛ الشفاء بتعريف حقوق المصطفى، ص 613. ليكن اين حديث، افزون بر ضعف در سند و حتّى اعتراف اهل سنّت به وضع آن (ر. ك : اعلام الموقّعين، ص 223؛ الشفاء بتعريف حقوق المصطفى ، ص 613؛ تعليقة بجاوى . وى به نقل از ابن حزم و حافظ عراقى، اين حديث را ضعيف، حتّى موضوع مى داند)، از نظر دلالت نيز مخدوش است. اساساً ممكن نيست به سنّت همه صحابه - كه احياناً با يكديگر متناقض است - ، اقتدا شود .
3- . تفسير القرآن العظيم، ابن كثير، ج 1، ص 3 . و نيز ، نك : ابن تيميه : ص 40 ابن عطيّة نيز هر چه از صحابه در تفسير اخذ شود را نيكو مى شمرد و مقدم مى داند و مى گويد: «چون آنان شاهد نزول آيات بوده و قرآن به زبان آنان نازل شده است» ر.ك : المحرر الوجيز ، ج 1، ص 50 .

هنگامى كه تفسير آيه اى را در خود قرآن و سنّت نيافتيم، به اقوال صحابه رجوع مى كنيم. آنان داناتر به تفسيرند؛ چون شاهد قراين و احوالى هستند كه اختصاص به زمان آنان دارد و نيز آنان داراى فهم تام و دانش درست و عمل شايسته اند، بويژه علما و بزرگان صحابه مانند خلفاى راشدين و عبد اللّه بن مسعود... و دانشمند درياى علم، عبداللّه بن عباس... .

سيوطى نيز همين عبارت را به عنوان دليل حجّيت قول صحابه آورده است.(1)

دكتر ذهبى نيز پس از حدود هفت قرن، عبارت ابن كثير (بلكه با تقليد از الفاظ وى) را آورده و تنها به آن ، اين جمله را مى افزايد:

و لإحتمال أن يكونوا سمعوه من الرسول - صلّى اللّه عليه [وآله ]وسلم - ؛(2)

چون احتمال دارد، آنچه آنان در تفسير مى گويند از پيامبر خدا - صلى اللّه عليه [وآله] و سلم - شنيده باشند.

دليل ديگر در اين زمينه، ديدگاه برخى از اهل سنّت از جمله ابن تيميه است كه مى گويد: «پيامبر خدا، تمام معانى قرآن را براى اصحابشان بيان كرده اند».(3) در اين باره ، روايتى از ابن مسعود نقل شده كه مى گويد:

كان الرجل منّا إذا تعلّم عشر آيات، لم يتجاوزهنّ حتى يعلم معانيهن و العمل بهنّ؛(4) هر كس از ما، ده آيه را فرا مى گرفت، از آن نمى گذشت تا آن كه معانى آيات و [چگونگى] عمل به آنان را ياد گيرد.

ابن قيّم، تلاش كرده تا اثبات كند صحابه، تفسير تمام قرآن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به

ص: 486


1- . ر.ك : الاتقان، ج 2، ص 1197 .
2- . التفسير و المفسّرون، ج 1، ص 271 و 277. و نيز، ر.ك : مناهج المفسرين، ص 206. وى اين شيوه را برگرفته از تفكّر سلفى گرى مى داند .
3- . مقدمة فى اُصول التفسير، ص 9 .
4- . جامع البيان، ج 1، ص 27 . نيز ، ر.ك : البرهان، ج 2، ص 157 .

ارث برده اند،(1) بر همين اساس، ابن تيميه و ابن قيّم ادعا مى كنند:

غالب اختلاف سلف [كه در رأس آنان صحابه قرار دارند] در تفسير، اختلاف تنوّع است ، نه اختلاف تضاد [يعنى امكان جمع بين آراى آنان هست].(2)

شاطبى نيز ضمن بر شمردن مراتب علم مفسّران، صحابه و تابعان را در رديف اوّل و آنان را راسخان در علم مى شمرد و خود و ديگران را با علم و فهم آنان قابل مقايسه نمى داند.(3)

ابن تيميه ، براساس انديشه سلفى گرى و تعلّق خود به تفسير صحابه و تابعان ، بر اين ادعاست :

نحن نعلم أنّ القرآن قرأه الصحابة و التابعون و تابعوهم و أنّهم كانوا أعلم بتفسيره ومعانيه... فمن خالف قولهم و فسّر القرآن بخلاف تفسيرهم، فقد أخطأ فى الدليل و المدلول ؛(4)

ما مى دانيم كه صحابه و تابعين و تابعين تابعين، قرآن را مى خواندند و آنان آگاه تر از ديگران به تفسير و معانى آن بوده اند. پس هر كس از قول آنان سرپيچد و قرآن را بر خلاف تفسير آنان تفسير كند، هم در شيوه تفسير و هم در معنايى كه به دست آورده، به خطا رفته است.

دكتر ذهبى(5) و دكتر فهد رومى،(6) به پيروى از ابن تيميه، همين ديدگاه را پذيرفته و آن را شرح و بسط داده اند. دكتر خالدى نيز با نقل عين عبارت ابن تيميه ،(7) بدون آن كه به وى نسبت دهد، آن را معيار صحّت و سُقم روايات كتاب الكافى قرار داده است. در

ص: 487


1- . أعلام الموقّعين، ج 1، ص 11 .
2- . مقدمة فى اُصول التفسير، ص 11 . نيز ر.ك : منهج أهل السنّة فى التفسير، ص 35 .
3- . به نقل از محاسن التأويل ، ج 1 ، ص 166 .
4- . التفسير الكبير ، ج 1، ص 229 .
5- . التفسير والمفسّرون، ج 1، ص 281 .
6- . همان ، ص 249 - 252 .
7- . ر.ك : الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 6 .

حالى كه اين معيار، با ضعف ها و كاستى هاى فراوانى روبه روست كه به زودى خواهيد ديد.

تفاوت صحابه در فهم قرآن

اهل سنّت، بر اساس ادلّه و شواهد، به تفاوت فهم صحابه در تفسير قرآن، معترف اند و درباره برخى از صحابه در تفسير، حساب جداگانه اى باز كرده اند. اين به دليل آن است كه اولاً، توفيق همراهى با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله براى همه صحابه ، يكسان نبوده است ؛ ثانيا، گرايش آنان به تعلّم و فراگيرى، متفاوت است ؛ و ثالثا، ظرفيت عقلى آنان براى ادراك معارف قرآن، در يك سطح قرار نداشته است.(1) به همين روست كه سطح كميّت، در روايات تفسيرى موجود از صحابه، مختلف است.(2) اين حقيقت، غير قابل انكار است ؛ امّا دكتر خالدى ، در تطبيق آن بر مصداق، حقيقت را پوشانده و ابن عباس را «اَعْلَم الصّحابة بالتفسير و التأويل» مى داند.(3)

همان طور كه ملاحظه كرديد ، اگر واقعيت هاى موجود در مصادر و مدارك فريقين را در نظر آوريم، هيچ كدام از صحابه را در فهم معارف وحى، هم رديف امام على عليه السلام نخواهيم يافت. ايشان از كودكى در دامان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشو و نما يافته، و همواره در طول زندگى ، همدم و همراه آن حضرت بود.(4)

ليكن دكتر خالدى، با ناديده گرفتن اين حقيقت، درباره اين روايت كلينى از امام

ص: 488


1- . همان گونه كه مسروق بن الاجدع، از تابعان ، مى گويد: «چون با اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله نشستم ، آنان را در ظرفيت، همچون آبگيرهاى متفاوت ديدم، برخى از آبگيرها يك نفر را سيراب مى كند و برخى دو نفر و برخى صد نفر و بالآخره آبگيرى كه اگر تمام اهل زمين از آن بنوشند، ظرفيت دارد» ر. ك : التفسير و المفسّرون فى ثوبة القشيب ج 1، ص 204 .
2- . ر. ك : كنز العمّال، ج 2، ص 353 - 563 .
3- . ر. ك : الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 23 .
4- . ر. ك : نهج البلاغه، خطبه 192 .

على عليه السلام كه مى فرمايد:

و قد كنت أدخل على رسول اللّه صلى الله عليه و آله كل يوم دَخْلَةً، فَيُخَلّينى فيها، أدور معه حيث دار. و قد علم أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله إنّه لم يصنع ذلك بأحدٍ من الناس غيرى، فربّما كان فى بيتى يأتينى رسول اللّه صلى الله عليه و آله أكثر ذلك فى بيتى و كنت إذا دخلت عليه بعض منازله أخلانى و أقام عنّى نساءه فلا يبقى عنده غيرى... كنت إذا سألته، أجابنى و إذا سكتُّ عنه، وفُنِيَت مسائلى ابتدأنى... ؛(1)

و من پيوسته هر روز يك بار بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد مى شدم. در هر بار، با من خلوت مى كرد و هر جا مى بود با او مى بودم ، اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى دانستند كه با هيچ كس جز با من ، اين گونه رفتار نمى كند. بسا كه پيامبر در خانه من نزدم مى آمد . بيشتر آن (خلوت ها) در خانه من بود و هر گاه بر ايشان در بعضى از خانه هايش وارد مى شد ، با من خلوت مى كرد و زنانش را از آن جا بيرون مى كرد و جز من ، كسى در نزد او باقى نمى مانْد... . هر گاه از او سؤال مى كردم، پاسخم مى داد و چون سكوت مى كردم و پرسش هايم تمام مى شد ، با من سخن آغاز مى كرد... .

چنين مى نويسد: «هذا زعمٌ باطل و كلامٌ مردود. على نفسه يتبرّأ منه».(2) غافل از اين

كه در مصادر اهل سنّت نيز در چند حديث كه محدِّثان آن را با طرق متعدد ذكر كرده اند، از خالد بن قثم، نوه عباس ، عموى پيامبر، مى پرسند : «چرا على، وارث پيامبر خداست و جدّ تو نيست، با آن كه جدّ تو عموى پيغمبر است» ، در پاسخ مى گويد: «چون على، نخستين كسى است كه از ميان ما به پيامبر [ايمان آورد و] پيوست و بيش از همه ما، همراه ايشان بود».(3)

همچنين اهل سنّت، اعتراف عايشه و ديگران را نقل كرده اند كه: محبوب ترين

ص: 489


1- . الكافى ، ج 1، ص 116، ح 1 . نيز، ر.ك : الخصال ، ج 1، ص 257، ح 131 .
2- . الكلينى وتأويلاته الباطنية ، ص 51 .
3- . خصائص أمير المؤمنين ، ص 152 - 154، ح 108 - 109؛ مصنّف فى الأحاديث والآثار ، ج 4، ص 368، ح 32059؛ المعجم الكبير، ج 12، ص 317، ح 13533؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 3، ص 125 .

انسان نزد پيامبر خدا، على بن ابى طالب بوده است .(1) عبد اللّه بن عمر در پاسخ به شخصى كه درباره امام على عليه السلام مى پرسد مى گويد:

درباره على همين بس كه خانه او را در كنار خانه پيامبر خدا در مسجد ببين. در مسجد، خانه اى جز خانه او نيست.(2)

از امّ سلمه (يكى از همسران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ) چنين روايت مى كند:

سوگند به آن كه امّ سلمه به او سوگند مى خورد، نزديك ترين افراد به پيامبر خدا، على بن ابى طالب بود... . در صبحگاهى كه پيامبر خدا از دنيا رفت، به دنبال على[ عليه السلام ] فرستاد... در آن واپسين لحظات، على[ عليه السلام ]سر بر سينه پيامبر خدا - صلّى اللّه عليه [و آله] و سلم - گذاشت؛ پيامبر خدا با ايشان راز مى گفت و نجوا مى كرد. وى آخرين كسى بود كه با پيامبر بود.(3)

در اين ميان، احاديثى فراوان نيز نقل شده كه برخلاف انكار صريح دكتر خالدى،(4) از حضور ويژه امام على عليه السلام نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در ساعات مقرر خبر مى دهد. از جمله آنها احاديثى است كه نسائى و ديگران از قول امام على عليه السلام نقل كرده اند. حضرت مى فرمايد:

ص: 490


1- . ر. ك : خصائص أمير المؤمنين ، ص 154 - 158، ح 110 - 112 . نيز، ر.ك : مسند أحمد، ج 30، ص 341، ح 18394 و ص 372، ح 18421؛ سنن ابى داوود ، ج 4، ص 300، ح 4999؛ سنن الترمزى ، ج 5، ص 701، ح 3874؛ مسند ابويعلى الموصلى، ج 8، ص 270، ح 4857؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 62، ح 684؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 3، ص 154 - 155 .
2- . خصائص على الصحيحين ، ص 150 - 153، ح 104 - 107؛ المصنّف، ج 11، ص 232، ح 20408؛ ترجمة الإمام على من تاريخ دمشق، ج 1، ص 287، ح 328؛ المعجم الأوسط، ج 2، ص 97، ح 1188؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 30؛ السنن الكبرى، ج 8، ص 192 .
3- . خصائص أمير المؤمنين ، ص 216، ح 155؛ الطبقات الكبرى، ابن سعد، ج 2، ص 262 - 263؛ مصنّف فى الأحاديث والآثار ، ج 6، ص 368، ح 32057؛ مسند أحمد، ج 44، ص 190، ح 26565؛ مسند أبو يعلى الموصلى ، ج 12، ص 364، ح 6924؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 3، ص 138 - 139 .
4- . ر.ك : الكلينى وتأويلاته الباطنية، ص 51 .

كانت لى منزلة من رسول اللّه لم تكن لأحد من الخلائق، فكنت آتيه كل سحر فأقول: السلام عليك يا نبىّ اللّه. فإن تنحنح انصرفت إلى أهلى و إلاّ دخلت عليه...؛(1)

من، منزلت ويژه اى نزد پيامبر خدا داشتم كه براى هيچ كس نبود . [و آن اين بود كه]

در هر سحر خدمتشان مى رسيدم و مى گفتم: السلام عليك يا نبى اللّه. اگر ايشان سرفه اى تصنّعى مى كرد ، به خانه باز مى گشتم و گرنه ، شرفياب مى شدم.

و نيز احاديثى متعدّد ديگرى هست كه در آنها حكايت از بهره مندى على بن ابى طالب به طور ويژه از محضر پيامبر خداست. در اين احاديث از قول امام على عليه السلام چنين نقل شده است:

كنتُ إذا سألت رسول اللّه، أعطانى وإذا سكّتُ، إبتدأنى(2)

چون [نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شرفياب مى شدم] از رسول خدا مى پرسيدم، پاسخ مى شنيدم و چون ساكت مى شدم، حضرت با من [سخن] آغاز مى فرمود.

و بالاخره احاديثى ديگر، از امام على عليه السلام كه از قول پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند :

...ما سألت اللّه عز و جل شيئاً إلاّ سألت لك مثله و لا سألت اللّه شيئاً إلاّ أعطانيه إلاّ إنّه قال لى: لا نبىّ بعدك؛(3)

هيچ چيز از خدا نخواستم ، جز آن كه همانند آن را براى تو خواستم و هيچ چيز از

ص: 491


1- . ر.ك : خصائص أمير المؤمنين ، ص 162، ح 118، ص 159 - 161، ح 114 - 117؛ مسند أحمد، ج 2، ص 35، ح 598، ص 77، ح 647، ص 207، ح 845، ص 425، ح 1290؛ صحيح ابن خريمة ، ج 2، ص 54، ح 902؛ ترجمة الإمام على من تاريخ دمشق، ج 2، ص 452، ح 982؛ فرائد السمطين، ج 1، ص 201، ح 170 و... .
2- . ر. ك : خصائص أمير المؤمنين ، ص 162 - 163، ح 119 و نيز: ح 120 و 121؛ سنن الترمذى ، ج 5، ص 637، ح 3722 و ص 640، ح 3729؛ مستدرك على الصحيحين ، ج 3، ص 125؛ ترجمة الإمام على من تاريخ دمشق، ج 2، ص 454، ح 985 - 988؛ مسند الطيالسى ، ص 25، ح 180؛ طبقات الكبرى، ج 2، ص 388 و... .
3- . ر. ك : كتاب السنّة، ابن ابى عاصم، ص 582، ح 1313. وى مى گويد: «درباره فضيلت على عليه السلام حديثى برتر از اين نمى شناسم» . نيز، ر.ك : خصائص أمير المؤمنين ، ص 203 - 204، ح 147 و 148؛ المناقب لإبن المغازلى ، ص 135، ح 178؛ ترجمة الإمام أمير المؤمنين، ج 2، ص 275، 805 ؛ المناقب للكوفى ، ج 1، ص 517، ح 445 .

خدا نخواستم ، جز آن كه به من عطا كرد . تنها به من فرمود: پيامبرى پس از تو نيست.

از اين روايات و بسيارى از روايات ديگر،(1) ملازمت و همراهى امام على عليه السلام با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، اعتناى خاص پيامبر به ايشان و موقعيت ويژه امام على عليه السلام در دريافت همه معارف وحيانى از پيامبر صلى الله عليه و آله ، به خوبى استفاده مى شود.

بررسى و نقد ادلّه حجيّت قول سلف در تفسير

در بررسى حجيّت قول سلف، كافى است كه اقوال و آراى صحابه را بررسى كنيم تا به طريق اولويت، اعتبار اقوال و آراى تابعان ، آشكار گردد. در اين جا بايد دو مقام از يكديگر جدا شود: يك. قول صحابى ، به عنوان راوى در تفسير ؛ دو. قول صحابى ، بر گرفته از اجتهاد در تفسير، كه در اصطلاح به حديث «موقوف يا أثر» نامبردار است. در موردى كه صحابى، راوى تفسير آيات است، بايد مانند ساير احاديث، مورد نقد سندى و دلالى قرار گيرد؛ چون:

اولاً، عدالت تمام صحابه، محرز نيست و بايد عدالت راوى حديث، احراز شود. اين مبنا (عدالت تمام صحابه)، از نظر صحابه و جمعى از اهل سنّت به استناد آيات، روايات و شواهد تاريخى، مورد مناقشه هاى جدّى اى قرار گرفته است.(2)

ص: 492


1- . مانند احاديثى كه فريقين در ذيل آيه 12 سوره حاقه: ««لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» ؛ تا آن كه آن [اخبار گذشتگان] را براى شما تذكرى قرار دهيم و گوش هاى شنوا و فراگير، آن را فراگيرند»، نقل كرده اند كه بالغ بر ده ها حديث مى شود. مضمون برخى از آنها چنين است: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لعلىّ: إنّ اللّه أمرنى أن أُدنيك و لا أقصيك وأن أعلمك لتعى وأنزلت علىّ هذه الآية «وَ تَعِيَهَآ أُذُنٌ وَ عِيَةٌ» فأنت [الاذن ]الواعية لعلمى... ؛ رسول خدا به على عليه السلام فرمود: «خداوند به من دستور داده به تو نزديك باشم و تو را دور نسازم و به تو ياد دهم تا آن را فراگيرى و حفظ كنى. و اين آيه بر من نازل شده و فرا گيرند و حفظ كنند گوش هاى فراگير ، پس تو گوش فراگيرنده و حفظ كننده دانش من هستى...» . ر.ك : شواهد التنزيل، ج 2، ص 361 - 380 وى، 28 حديث در اين زمينه نقل كرده است؛ البرهان، ج 4، ص 375 - 376؛ الكشف و البيان، ج 10، ص 28 .
2- . به طور نمونه ، ر.ك : الإيضاح ، ص 229؛ الافصاح فى الإمامة، ص 40 و 41؛ وصول الأخيار إلى اُصول الأخبار ، ص 163؛ الدرجات الرفيعة، ص 9 - 41؛ معالم المدرستين، ص 113 - 137؛ شرح المقاصد، ج 5، ص 310 و 311. گفته شده كه مارزى، ابن عماد حنبلى و شوكانى، از قدما، و محمّد عبده، رشيد رضا، مقبلى، سيّد قطب، محمود ابو ريّه، از متأخران، به اين قول عدم عدالت جميع صحابه گرايش دارند. براى توضيح بيشتر در اين باره، ر. ك : مركز الرسالة، الصحابة فى القرآن و السنّة والتاريخ .

ثانياً، احاديث متواتر از پيامبر خدا كه مى فرمايد: «لا تكذبوا علىّ»، تحذير از دروغ بستن به پيامبر خدا را اثبات مى كند(1) كه در عصر خود پيامبر(2) و پس از ايشان به وقوع پيوسته است. اگر خود اين حديث هم جعلى باشد، باز نشان مى دهد بر پيامبر خدا دروغ مى بستند و حديث جعل مى كردند. امام على عليه السلام مى فرمايد:

لقد كذب على رسول اللّه صلى الله عليه و آله حتى قام خطيباً، فقال: من كذب علىّ متعمّداً فليتبوأ مقعده من النّار؛(3)

بر پيامبر دروغ بستند تا آن كه پيامبر برخاسته ، خطبه خواندند و فرمودند: هر كس بر من به طور عمد دروغ ببندد، پس بايد جايگاهش را در آتش آماده سازد.

ثالثاً ، صحابه در صِدق روايت ، تفاوت دارند، به گونه اى كه خودشان درباره درستى گفتار يكديگر به طور يكسان عمل نمى كردند. عمر بن خطّاب، عبد الرحمان بن عوف را تصديق مى كند و به او مى گويد: «أنت عندنا العدل الرضا؛ تو نزد ما، عادل و پسنديده اى» ؛ ولى به ابو موسى اشعرى مى گويد: «ائت بمن يشهد معك؛ براى صِدق گفتارت، گواه بياور».(4)

رابعاً، خود صحابه، يكديگر را نقد و تخطئه مى كردند. به طور نمونه، عايشه درباره حديث عمر و ابن عمر كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كنند: «مرده با گريه اهلش، زجر مى كشد»، مى گويد :

ص: 493


1- . صحيح البخارى، كتاب العلم، باب اثم من كذب على النبى . ابن حجر، اين احاديث را متواتر مى داند . ر.ك : فتح البارى، ج 1، ص 203؛ قواعد التحديث ، ص 179 .
2- . ر. ك : أضواء على السنّة المحمديّة، ص 65؛ الإحكام فى اُصول الأحكام ، ج 2 ، ص 582 .
3- . نهج البلاغه ، خطبه 210 .
4- . أضواء على السنّة المحمديّة، ص 73 .

شما حديث مى گوييد بدون دروغ ؛ لكن گوش، خطا مى كند. به خدا سوگند كه پيامبر خدا - صلى اللّه عليه [وآله] - ،چنين حديثى ندارد !.(1)

خامسا، تفاوت نقل روايات صحابه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در موضوع واحد، غير قابل انكار است. مانند حديث انس، ابو هريره و ابى بن كعب، درباره مقدار «قنطار» كه با كميت هاى گوناگون ، نقل شده است.(2)

اين ادلّه و قراين، نشان مى دهد حديثى كه از صحابى درباره تفسير قرآن (يا غير تفسير)، نقل مى شود بايد مانند ساير احاديث، مورد نقد سندى و دلالى قرار گيرد و صِرف نقل قول از صحابى، اعتبارى به روايت نمى بخشد؛ جز آن كه خبرى متواتر يا محفوف به قرينه قطعيه باشد، در اين صورت، بيانى براى آيات قرآن شمرده مى شود. افزون بر اين، در مقام اثبات نيز روايات تفسيرى صحابه و ديگران (مانند تابعان و...)،

با دشوارى هايى روبه روست. از جمله ، منع نگارش و حتّى نشر حديث به ويژه با شعار «جرّدوا القرآن وأقلّوا الرواية عن محمّد ، قرآن را از حديث تجريد و از پيامبر كم روايت كنيد»(3) از ناحيه عمر و بالاخره امتداد منع نگارش حديث كه حدود يك قرن و نيم در بين اهل سنّت به طول انجاميد و به طور طبيعى موجب بروز تغيير و تبديل در متن احاديث شد.(4) همچنين وضع و جعل احاديث و نسبت دادن آنها به صحابه كه به اعتراف اهل سنّت، موجب وجود روايات جعلىِ بى شمارى در تفسير قرآن شده است ،(5) به گونه اى كه برخى مانند احمد بن حنبل مى گويد:

ص: 494


1- . ر. ك : همان ، ص 76 .
2- . ر. ك : مسند أحمد ، ج 14، ص 366، ح 8758 .
3- . تاريخ الطبرى ، ج 4 ، ص 204 ؛ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 12 ، ص 93 .
4- . ر. ك : تدوين السنّة الشريفة، ص 481 - 549؛ منع تدوين الحديث ، ص 504 - 505 .
5- . ر. ك : التفسير و المفسّرون، ج 1، ص 273. وى مى نويسد: «و لا يغتر بكل ما ينسب لهم [اى الصحابة] من ذلك، لأن فى التفسير كثيراً ممّا وضع على الصحابة كذباً واختلافاً ؛ نبايد فريب هر آنچه كه به صحابه در تفسير نسبت مى دهند، خورد؛ چون در تفسير، بسيارى از احاديث را از سر دروغ و بهتان به صحابه نسبت مى دهند». نيز ، ر. ك : دائرة المعارف الإسلامية، ج 7، ص 353 مقالة التفسير، أحمد الخولى .

سه چيز ، بى ريشه است: تفسير، ملاحم (داستان هاى درباره جنگ ها و شورش ها)، مغازى (مناقب و بيان اوصاف جنگاوران).(1)

بررسى و نقد ادلّه حجّيت اجتهادهاى سلف در تفسير

در موردى كه صحابى، استنباط خود را در تفسير آيه اى بيان مى كنند نيز به طريق اولى بايد مورد بررسى و نقد قرار گيرد؛ چون:

اولاً، بر خلاف نظر ابن تيميه و ديگران، هر آنچه را كه صحابه در تفسير مى گويند، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نگرفته اند و (چنان كه گفتيم) پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تمام معارف قرآن را براى همه صحابه بيان نكرده است ؛ بلكه صحابه در مقام استنباط از آيات قرآن، نظر خود را بيان مى كردند. قرطبى مى گويد:

فإنّ الصحابة - رضى اللّه عنهم - قد قرأوا القرآن و اختلفوا فى تفسيره على وجوه و ليس كلّ ما قالوه سمعوه من النبىّ؛ فإنّ النبىّ دعا لابن عباس و قال: «اللّهم فقّههُ فى الدين و علّمه التأويل». فإن كان التأويل مسموعاً كالتنزيل، فما فائدة تخصيصه بذلك! و هذا بيّن، لا إشكال فيه؛(2)

صحابه - كه خداوند از آنان خشنود باد - ، قرآن مى خواندند و در تفسير آن اختلاف داشتند و هر آنچه در اين باره گفتند، از پيامبر نشنيده بودند. شاهد آن هم دعاى پيامبر در حقّ ابن عباس است كه فرمود: «خداوند، او را در دين، فقيه كن و دانش تأويل، به وى بياموز». اگر تأويل آيات ، همانند تنزيل آنها، جملگى از پيامبر شنيده شده بود، وجهى براى اختصاص اين دعا براى ابن عباس نبود و اين نكته، آشكار است بدون آن كه در آن اشكالى باشد.

بغدادى نيز همين سخن را مى گويد.(3) ابن عاشور نيز ضمن تأييد اين سخن،

ص: 495


1- . ر. ك : التفسير والمفسّرون ، ج 1 ، ص 47 .
2- . الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 33 نيز ر. ك : محاسن التأويل، ج 1، ص 166 .
3- . لباب التأويل تفسير خازن ، ج 1، ص 5 .

مى گويد:

عمر بن خطاب، از اهل علم درباره معناى بسيارى از آيات پرسش مى كرد و بر آنان شرط نمى كرد . تنها مى گفت كه آنچه را در اين زمينه از پيامبر خدا شنيده اند، بگويند.(1)

دكتر ذهبى نيز به اجتهاد و اعمال رأى در بين صحابه اذعان دارد و مى نويسد:

هرگاه صحابه، تفسير آيه اى را كه نياز به نظر و اجتهاد داشت، در كتاب [به شيوه تفسير قرآن به قرآن ]نمى يافتند و امكان اخذ آن از پيامبر خدا- صلى اللّه عليه [و آله] و سلم - نيز براى آنان فراهم نبود، به اجتهاد خود و اِعمال رأى روى مى آوردند.(2)

پس چنين نيست كه جملگى تفسير صحابه از آيات قرآن، به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وابسته باشد. به همين روى ، هر كدام از صحابه، اجتهاد ديگرى را تنها براى خود او مى پذيرفت و هيچ كدام دستور به اخذ آراى خود نداده اند چون آراى آنان نزد خودشان جهت نبود ، بلكه دايم در تحول بوده است و دليلى هم بر عصمت صحابه در تمام اين اقوال در دست نيست. ابن قيّم نيز در برخى از اجتهادى هاى صحابه در تفسير آيات، مناقشه مى كند و آنها را حجّت قطعى به شمار نمى آورد.(3)

دانشمندان شيعى نيز بر اين قول متّفق اند كه اجتهاد صحابى در تفسير و غير آن، براى ديگران حجّت نيست.(4)

ثانياً، اهل سنّت و به پيرو آنان دكتر خالدى - كه به مراتب صحابه در فهم و تفسير آيات معترفند و تنها عدّه بسيار اندكى از آنان را جزو علماى تفسير به شمار مى آورند - ، نبايد همانند ابن كثير، سيوطى، قرطبى و... ، همه صحابه را به فهم تام و

ص: 496


1- . التحرير و التنوير، ج 1، ص 32 .
2- . التفسير والمفسّرون، ج 1، ص 57 .
3- . به نقل از: منهج اهل السنّة فى التفسير ، ص 194 .
4- . تمهيد القواعد، ص 278 - 279. نيز، ر . ك : الميزان، ج 12، ص 278 .

عمل درست، توانمندتر از ديگران در اجتهاد و استنباط و راسخ در علم، بشمرند. اين ، با واقعيت هاى انكارناپذير، منافات دارد. به طور نمونه، سيوطى در الإتقان، با بيان چند حديث از بخارى و ديگران، به برترى دانش ابن عبّاس (در دوران نوجوانى و جوانى) نسبت به بزرگان از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى پردازد كه در آن، عمر بن خطاب در حضور جمعى از اصحاب بدر و ديگر صحابه، نظر آنان را درباره آيات جويا مى شود و سپس قول ابن عباس را مى پذيرد.(1)

البته همان گونه كه ملاحظه كرديد ، اگر واقعيت را در نظر بگيريم و به حقّ حكم كنيم، بايد بگوييم كه هيچ كس در فهم قرآن، توانمندتر از امام على عليه السلام (و در پى آن ، اهل بيت عليه السلام نيست)؛ هم به اعتراف برخى از اهل سنّت و هم به لحاظ واقعيت موجود و آثار باقى مانده از امام على عليه السلام و هم بنا به تطبيق معيارهايى كه براى توانمندى صحابه در تفسير آورده اند.

ثالثا، اختلاف صحابه در فهم آيات، غير قابل انكار است و بر خلاف ادّعاى ابن تيميه و به پيرو وى دكتر خالدى و ديگران، اين اختلاف ، در مواردى از نوع اختلاف تضاد است ، نه اختلاف تنوّع. مانند «قدامة بن مظعون»، از اصحاب بدر كه شراب نوشيده بود و چون عمر خواست كه او را حدّ بزند ، به آيه: «لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُواْ إِذَا مَا اتَّقَواْ وَّ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَواْ وَّ ءَامَنُواْ ثُمَّ اتَّقَواْ وَّ أَحْسَنُواْ ...»(2) استناد كرد و گفت: من از مصاديق اين آيه ام. با پيامبر

ص: 497


1- . الإتقان، ج 2، ص 187 - 188. بخارى، از قول عبد اللّه بن عبّاس، مى نويسد: «كنت أقرئ رجالاً من المهاجرين منهم عبد الرحمان بن عوف، فبينما أنا فى منزله بمنى وهو عند عمر بن الخطاب فى آخر حجّة حجّها...؛ من به مردانى از مهاجران ، از جمله عبد الرحمان بن عوف كه در سال سوم بعثت ايمان آورده است معانى قرآن را ياد مى دادم و آن در منزل عبد الرحمان در سرزمين منا بود كه عمر بن الخطاب نيز حضور داشت و آخرين حج عمر بود» (صحيح البخارى، ج 4، ص 119) . امثال عبد الرحمان بن عوف در اين زمان كه آخرين حج عمر اوست و حدود 32 سال از زمان اسلام آوردنش مى گذرد، با اين حال در نزد ابن عبّاس ، معانى قرآن را فرا مى گيرد .
2- . سوره مائده ، آيه 93 .

خدا صلى الله عليه و آله در بدر، احد، خندق و مشاهد ديگر بوده ام. عمر گفت: آيا حجّت او را باطل نمى كنيد؟ ابن عبّاس گفت: اين آيه براى عذر گذشتگان و حجّت براى آيندگان نازل شد؛ چون خداوند مى فرمايد: «يا أيّها الّذين آمنوا إنّما الخمر والميسر والأنصاب والأزلام رجس من عمل الشيطان...».(1) عمر نيز قول وى را تصديق كرد.(2)

نمونه روشن تر از اين اختلاف تضادّى ، ديدگاه هاى صحابه و تابعان درباره «رؤيت حق تعالى» است. برخى مانند تفتازانى و ابن تيميه، ادّعا مى كنند كه گذشتگان درباره رؤيت حق تعالى، اجماع داشته اند.(3) امّا بنا به گفته قاضى عبد الجبّار ، جماعتى از مفسّران صحابه و تابعان، بر نفى اين روايت حكم كرده اند. طبرانى به نقل از عَكرمه، ضحّاك و عطا از ابن عبّاس، درباره آيه «إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ» ، تعبير «الى - ثواب - ربّها ناظرة» را نقل مى كند.(4) طبرى نيز از ابى صالح و مجاهد با چندين سند ، اين عبارت را آورده اند:

لا يراه من خلقه شى ء يرى و لا يراه شى ء؛(5)

هيچ كس از آفريده هاى او، وى را نمى بينند . او مى بيند و هيچ كس او را نخواهد ديد.

سُدّى، منصور، عَكرمه و حسن بصرى نيز بر همين باورند.(6) در صحيحين، از عايشه همسر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، رواياتى نقل شده كه وى با استناد به آيه «لاَّ تُدْرِكُهُ الْأَبْصَ-رُ» ، از نفى رؤيت نبىّ خدا نسبت به پروردگار در شب معراج خبر مى دهد.(7)

ص: 498


1- . سوره مائده، آيه 90 .
2- . التفسير و المفسّرون ، ج 1 ، ص 60 .
3- . ر. ك : شرح المقاصد، ج 4، ص 192؛ مجموع الفتاوى، ج 2، ص 336 و ج 6، ص 500 - 501 .
4- . به نقل از المغنى ، ج 4، ص 214 .
5- . جامع البيان، ج 14، 192 .
6- . ر. ك : البيان، ج 4، ص 226؛ المغنى، ج 4، ص 214 .
7- . ر. ك : صحيح البخارى بشرح فتح البارى، ج 8، ص 606، ح 4855؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 159، ح 287 .

ابن عبّاس نيز بنا به روايت مسلم و ترمذى ، بر اين باور بوده است.(1) ابوذر نيز از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى پرسد: آيا پروردگارت را ديده اى؟ حضرت مى فرمايد: «من نورى را ديده ام».(2) بنا بر اين ديدگاه ها ، مسئله رؤيت بارى تعالى، از نوع اختلاف تضادّى است ، نه اختلاف تنوّع و امكان جمع بين آنها نيست.

رابعا، در مقام اثبات نيز تفسير صحابه، با دشوارى هايى روبه روست. از جمله ، چون يكى از منابع تفسيرى صحابه، اهل كتاب اند، به طور طبيعى ، اسرائيليات، در تفسير آنها داخل خواهد شد؛ بويژه در شرايطى كه افرادى مانند «كعب الاحبار» مجال يافته اند تا اسرائيليات را در بين صحابه و ديگران نشر دهند . «ابن كثير» مى نويسد:

چون كعب الاحبار، در زمان عمر مسلمان شد، براى عُمَر ، از كتاب هاى قديمى اش حديث مى خواندْ و چه بسا عمر به سخن او گوش مى سپرد و به مردم اجازه مى داد تا آنچه نزد اوست بشنوند و درست و نادرست را كه نزد او بوده ، نقل كنند ؛ ولى اين امّت - خدا آگاه تر است - حتّى به يك حرف كعب الاحبار نيازى ندارد.(3)

اين در حالى است كه پيامبر خدا، پيش از به خلافت رسيدن عمر، وى را از تعلّق خاطر به اهل كتاب ، برحذر داشته بودند.(4) ذهبى نيز ضمن بيان اسلام آوردن كعب الاحبار در زمان عمر و حضور او از يمن به مدينه، مى نويسد:

كعب الاحبار، با اصحاب محمّد مى نشست و از كتاب هاى اسرائيلى براى آنان سخن مى گفت و عجايبى را از حفظ داشت.(5)

بنا بر اين ، مسئله اسرائيليات - كه از عصر صحابه شروع شد و پس از آن رواج

ص: 499


1- . صحيح مسلم، ج 1، ص 158 - 159، ح 284 - 286؛ الصحيح الترمذى، كتاب التفسير، ش 3280 .
2- . صحيح مسلم، ج 1، ص 160، ح 291 و 292 .
3- . تفسير القرآن العظيم، ابن كثير، ج 4، ص 17 .
4- . ر. ك : مسند أحمد، ج 23، ص 349، ح 15156 .
5- . سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 489 - 490 براى توضيح بيشتر ر.ك : أضواء على السنّة المحمّدية، ص 152 - 176 .

يافت - ، مشكلى جدّى در تفسير است. كافى است كه در اين زمينه ، به ديدگاه هاى ابن كثير در ذيل آيه 67 سوره بقره و آيه اول سوره ق و به طور مبسوط تر به پژوهش هاى استاد معرفت بنگريد كه بيش از دويست صفحه از كتاب التفسير والمفسرون فى ثوبة القشيب را به آن اختصاص داده اند.(1) حاصل آن كه، اجتهادها و استنباط هاى علماى صحابه در تفسير، بايد مانند ساير اجتهادها، با قرآن و سنّت قطعيه، محك بخورند و در صورت موافقت با آنها پذيرفتنى اند . نسبت به تابعين نيز چون در كتب تراجم و رجال جست و جو كنيم ، حكم دانشمندان را درباره عدم وثاقت برخى از آنان را كه مشهور به تفسيرند خواهيم يافت مانند صحاك بن مزاحم ، عطية بن سعد ، محمّد بن سائب كلبى ، مقاتل بن سليمان .(2)

البته نبايد اين نكته را در نظر دور داشت كه بيان صحابه (در صورتى كه با سند درست نقل شود) درباره رخدادهاى صدر اسلام، آداب و رسوم جاهليت و قراين و شواهد محفوف به نزول قرآن - كه در تفسير آيات دخالت دارند و بالاخص در شأن نزول آيات و معناى لغوى آيات - ، داراى اعتبارند ؛ چون قرآن، به زبان آنان نازل شده

ص: 500


1- . التفسير والمفسّرون فى توبة القشيب ، معرفت، ج 2، ص 79 - 310. اهل سنّت در توجيه عملكرد رجوع برخى از صحابه به اهل كتاب در تفسير قرآن، حديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه مى فرمايد : «بلِّغوا عنّى ولو آية وحدّثوا عن بنى إسرائيل ولا حرج...؛ از من، هر چند آيه اى را برسانيد و از بنى اسرائيل حديث بگوييد كه باكى بر شما نيست» صحيح البخارى مع فتح البارى ، ج 6 ، ص 329. جاى بس شگفتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله طبق روايات اهل سنّت بفرمايد از من چيزى ننويسيد و هر چه غير از قرآن است را محو كنيد (به طور نمونه، ر.ك : تقييد العلم، ص 30) ؛ ولى دستور دهند از بنى اسرائيل حديث بگوييد و باكى بر شما نيست. شگفت آورتر اين كه امثال ابن تيميه، همين روايت را توجيهى براى كار عبد اللّه بن عمرو عاص محسوب مى كند كه درباره اش گفته اند: «دو بارِ شتر از يهوديان به دست او افتاد و از آنها حديث مى گفت...» (التفسير والمفسّرون، ج 1، ص 175؛ مقدّمة فى اُصول التفسير، ص 27) ، در حالى كه اگر توجيه ابن تيميه و ديگران درست باشد، نبايد خود صحابه بر كار عبد اللّه بن عمرو عاص خرده بگيرند و به دليل همين رفتارش پس از آن از وى، رواياتش را نپذيرند .
2- . ر . ك : الإتقان ، ج 2 ، ص 224 .

و مفسّر را در رسيدن به معناى درست آيات و معناى رايج آن لغت در زمان نزول وحى، كمك مى كند. هر چند ممكن است آن معناى لغوى، مطابق با معناى اصطلاحى آن در قرآن نباشد. البته در واقعيت موجود، مجموعه آرا و روايات تفسيرى صحابه، اندك(1) و بنا بر منابع كتاب كنز العمّال، حدود 544 حديث است.(2) آيا اين كمّيت ناچيز، بايد يكى از معيارها براى ارزشيابى ساير ديدگاه ها در تفسير باشد؟!

حقايقى كه درباره اجتهادهاى صحابه در تفسير بيان شد، موجب مى شود تا در استنباط ها و اجتهادهاى صحابه در تفسير، تأمل كنيم. با اين وصف، برخى از سلفيان، مانند دكتر فهد رومى در كتاب اتّجاهات التفسير فى القرن الرابع عشر - كه در صدد ارائه مكاتب تفسيرى در قرن چهاردهم است - . و نيز دكتر خالدى در كتاب الكافى و تأويلاته الباطنية، بى مهابا از سقوط و ويرانى تفسير اماميه سخن مى گويند و ريشه اين سقوط را روى گردانى آنان از تفسير صحابه قلمداد مى كنند، با آن كه كاستى ها در تفسير صحابه، فراوان است و كمّيت ناچيز روايات تفسيرى صحابه نيز، بر اين مشكل مى افزايد .

ص: 501


1- . ر.ك : الميزان فى تفسير القرآن، ج 1، ص 4 .
2- . ر. ك : كنز العمّال ، ج 2، ص 352 - 353 .

منابع و مآخذ

1 . آلاء الرحمن فى تفسير القرآن، محمد جواد البلاغى النجفى، قم: مكتبة الوجدانى.

2 . الإتقان فى علوم القرآن، جلال الدين عبد الرحمان السيوطى، بيروت : دار الندوة.

3 . احقاق الحق و ازهاق الباطل، قاضى نور اللّه التسترى، تعليق : شهاب الدين المرعشى، قم: مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى ، 1405 ق.

4 . الاحكام فى اُصول الأحكام، على بن محمّد الآمدى، دمشق: المكتب الإسلامى، 1402 ق.

5 . إحياء علوم الدين، محمّد بن محمّد الغزالى، بيروت: دار الكتب العلمية، 1406 ق.

6 . الاختصاص، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد)، تصحيح : على اكبر الغفارى، قم: جماعة المدرّسين فى الحوزة العلمية.

7 . اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى)، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ طوسى)، تصحيح وتعليق : ميرداماد الاسترآبادى، قم : مؤسسة آل البيت عليه السلام .

8 . الاستيعاب فى معرفة الأصحاب، يوسف بن عبد اللّه بن عبد البر، تحقيق : على بن محمّد البجاوى، قاهره : دار النهضة .

9 . الإصابة فى تمييز الصحابة، احمد بن على العسقلانى (ابن حجر) تحقيق : على محمّد البجاوى، بيروت : دار الجيل، 1412 ق.

10 . الأصول الستّة عشر، گروهى از نويسندگان ، قم: دار الشبسترى، 1405 ق .

11 . اُصول مذهب الشيعة الأمامية الاثنى عشرية، ناصر بن عبد اللّه بن على القفارى، 1415 ق .

12 . الاعتقادات على مذهب السلف أهل السنّة والجماعة، احمد بن الحسين البيهقى، بيروت : دار الكتب العلمية، 1406 ق.

ص: 502

13 . الإفصاح فى الامامة، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) قم : المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، 1413 ق.

14 . الأمالى الخميسيّة، يحيى بن الحسين الشجرى، بيروت : عالم الكتب، 1403 ق.

15 . الأمالى المرتضى (غرر الفوائد و درر القلائد) ، على بن حسين علم الهدى ، تحقيق : محمّد ابو الفضل ابراهيم ، تهران : جهان .

16 . أضواء على السنّة المحمّدية، محمود أبو رية، قم: انصاريان 1416 ق .

17 . أعلام الموقعين عن ربّ العالمين، ابن القيّم الجوزية، دهلى، 1313 ق.

18 . أمالى المحاملى، أبو عبد اللّه المحاملى، رواية : أبى يحيى البيّع، تحقيق : إبراهيم القيسى، رياض : دار القيّم، 1412 ق.

19 . أنساب الأشراف، أحمد بن يحيى بن جابر البلاذرى، تحقيق : محمّد باقر المحمودى، بيروت : دارالتعارف 1416 ق .

20 . «باطن قرآن كريم»، على اكبر بابايى، مجله معرفت، شماره 26، قم: مؤسسه آموزشى - پژوهشى امام خمينى.

21 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: المكتبة الإسلامية، 1397 ق.

22 . البرهان فى تفسير القرآن، السيّد هاشم الحسينى البحرانى، قم : اسماعيليان .

23 . البرهان فى علوم القرآن، بدرالدين الزركشى، تحقيق : محمّد أبو الفضل ابراهيم، بيروت: دار المعرفة.

24 . بصائر الدرجات فى فضائل آل محمّد، محمّد بن الحسين الصفّار القمى، تصحيح : محسن كوجه باغى، قم، 1404 ق .

25 . بلاغات النساء (كتاب بلاغات النساء)، ابن أبى طاهر طيفور، قم: الشريف الرضى .

26 . تاريخ الاُمم والملوك (تاريخ الطبرى)، أبو جعفر محمّد بن جرير الطبرى، تحقيق : محمّد أبو الفضل إبراهيم، بيروت: دار سويلان.

ص: 503

27 . تاريخ بغداد أو مدينة السلام، أحمد بن على الخطيب البغدادى، المدينة المنورة: المكتبة السلفية.

28 . التحرير و التنوير، محمّد الطاهر ابن عاشور، ليبى : الدار التونسية للنشر.

29 . تدوين السنّة الشريفة، السيد محمّدرضا الجلالى، قم: مكتبة الإعلام الإسلامى، 1418 ق.

30 . ترتيب الأمالى (ترتيب موضوعى لأمالى المشايخ الثلاثة الصدوق والمفيد والطوسى)، محمّد جواد المحمودى، قم : مؤسسة المعارف الاسلامية، 1420 ق.

31 . ترجمة الإمام على عليه السلام من تاريخ دمشق، ابن عساكر، تحقيق : محمّد باقر المحمودى، بيروت: مؤسسة المحمودى ، 1400 ق .

32 . التسهيل لعلوم التنزيل، محمّد بن احمد بن الجزى، بيروت: دار الكتب العلمية، 1415 ق.

33 . تفسير القرآن العظيم (تفسير ابن أبى حاتم الرازى)، ابن أبى حاتم الرازى، تحقيق : اسعد محمّد الطيب، بيروت: المكتبة العصرية، 1419 ق .

34 . تفسير القرآن العظيم (تفسير ابن كثير)، أبو الفداء إسماعيل بن كثير القرشى الدمشقى، بيروت: دارالعلم 1402 ق .

35 . تفسير القرآن الكريم، محمّد بن إبراهيم صدر الدين الشيرازى، تصحيح : محمّد خواجوى، قم : بيدار، 1361 ش.

36 . تفسير القمى، على بن إبراهيم القمى، تصحيح : السيّد طيب الموسوى الجزائرى، قم: دارالكتاب 1404 ق .

37 . تفسير تطبيقى، فتح اللّه نجارزادگان، قم : مركز جهانى علوم اسلامى، 1383 ش.

38 . التفسير الكبير، تقى الدّين أحمد بن تيمية، تحقيق : عبد الرحمان عميره، بيروت: دارالكتب العلمية ، 1408 ق .

39 . التفسير و المفسّرون، محمّد حسين الذهبى، قاهره : دارالكتب الحديثة ، 1396 ق .

40 . التفسير و المفسّرون فى ثوبه القشيب، محمّدهادى معرفت، مشهد: الجامعة الرضوية للعلوم الإسلامية، 1377 ش.

ص: 504

41 . تقييد العلم، أحمد بن على بن ثابت الخطيب البغدادى، تحقيق : يوسف العش، حلب : داراحياء السنّة النبويّة ، 1974 م.

42 . التمهيد فى علوم القرآن، محمّد هادى معرفت، قم: مؤسسة النشر الإسلامى ، 1396 ق .

43 . تمهيد القواعد، زين الدين على العاملى، (الشهيد الثانى)، تحقيق : لجنة التحقيق مكتب الإعلام الإسلامى، قم: مكتب الإعلام الإسلامى ، 1416 ق.

44 . التوحيد، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، بيروت : دارالمعرفة .

45 . تهذيب الكمال فى أسماء الرجال، جمال الدين أبو الحجاج يوسف المزى، تحقيق : بشار عوّاد معروف، بيروت : الرسالة ، 1413 ق .

46 . جامع البيان عن تأويل آى القرآن، أبو جعفر محمّد بن جرير الطبرى، بيروت: دارالمعرفة، 1408 ق .

47 . الجامع الصحيح (سنن الترمذى)، أبو عيسى محمّد بن عيسى بن سوره، تحقيق : أحمد محمّد شاكر، بيروت : دارالكتب العلمية ، 1408 ق .

48 . الجامع لأحكام القرآن، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الأنصارى القرطبى، بيروت : دار الكتاب العربى، 1387 ق .

49 . حلية الأولياء وطبقات الأصفياء، أحمد بن عبد اللّه الاصبهانى، بيروت: دارالكتاب العربى ، 1407 ق .

50 . خصائص أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب، أحمد بن شعيب النسائى، تحقيق : محمّد الكاظم المحمودى، قم: 1419 ق .

51 . الخصال، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تصحيح : على أكبر الغفارى، قم: منشورات جماعة المدرّسين، 1403 ق .

52 . دائرة المعارف الاسلامية

53 . الدر المنثور فى التفسير بالمأثور، جلال الدين عبد الرحمان السيوطى، بيروت : دار الفكر، 1403 ق.

ص: 505

54 . الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة، السيّد على خان الشيرازى، بيروت: مؤسّسة الوفاء، 1403 ق.

55 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى)، تهران: المكتبة الإسلامية، 1354 ش.

56 . روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى، شهاب الدين محمود الآلوسى، تصحيح : محمّد حسين العرب، بيروت : دار الفكر، 1417 ق .

57 . سعد السعود، رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن طاووس، تحقيق : فارس تبريزيان، قم: دليل، 1379 ش.

58 . سلامة القرآن من التحريف وتفنيد الافتراءات على الشيعة الإمامية، فتح اللّه نجارزادگان، تهران: مشعر، 1382 ش.

59 . سنن ابن ماجه، محمّد بن يزيد القزوينى (ابن ماجه)، تحقيق و تعليق : محمّدفؤاد عبد الباقى، بيروت: دار الفكر .

60 . السنن الكبرى، أحمد بن الحسين بن على البيهقى، اعداد : يوسف عبد الرحمان المرعشلى، بيروت: دارالفكر .

61 . السنن الكبرى، أحمد بن شعيب النسائى، تحقيق : عبد الغفّار سليمان البندارى و السيّد حسن الكسروى ، بيروت: دارالكتب العلمية، 1411 ق .

62 . سير أعلام النبلاء، محمّد بن أحمد بن عثمان الذهبى، أشرف على تحقيق الكتاب: شعيب الأرنؤوط، بيروت: مؤسسة الرسالة ، 1406 ق .

63 . شرح المقاصد، سعد الدين التفتازانى، تحقيق : محمّد عبد الرحمان عُميرة، قم: منشورات الرضى، 1409 ق.

64 . شرح المواقف، على بن محمّد الجرجانى، تصحيح : محمّد بدر الدين النعسانى، قم: الشريف الرضى، 1415 ق.

65 . شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، تحقيق : محمّد ابو الفضل ابراهيم، قاهره : دار احياء

ص: 506

الكتب العربية، 1385 ق.

66 . شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، عبيد اللّه بن عبد اللّه بن أحمد الحاكم الحسكانى، تحقيق : محمّد باقر المحمودى، قم: مجمع إحياء الثقافة الإسلامية، 1411 ق .

67 . الشيعة والقرآن، احسان الهى ظهير، لاهور: ادارة ترجمان السنّة، 1403 ق .

68 . الصحابة فى القرآن والسنّة والتاريخ، سعيد كاظمى العذارى قم : مركز الرسالة، 1419 ق.

69 . صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان، علاء الدين على بن بلبان، تحقيق : شعيب الأرنووط، بيروت : مؤسسة الرسالة، 1414 ق.

70 . صحيح البخارى، محمّد بن إسماعيل البخارى، بيروت: دار إحياء التراث العربى.

71 . صحيح بن خزيمة، محمّد بن اسحاق السلمى، تحقيق : محمّدمصطفى الأعظمى، بيروت: المكتب الإسلامى، 1391 ق.

72 . صحيح مسلم، أبو الحسن مسلم بن الحجاج، تحقيق : محمّد فؤاد عبد الباقى، بيروت: دارالكتب العلمية .

73 . الصحيفة السجادية، ترجمه و شرح : على نقى فيض الإسلام، تهران : فيض الإسلام ، 1375 ق .

74 . الصواعق المحرقة فى الردّ على أهل البدع والزندقة، أحمد بن حجر الهيثمى المكّى، تخريج : عبد الوهاب عبد اللطيف، القاهرة: مكتبة القاهرة .

75 . الطبقات الكبرى، محمّد بن سعد بن منيع، بيروت: دار الكتب الإسلامية ، 1405 ق .

76 . علل الشرائع، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، قم: مكتبة الداورى، 1385 ق .

77 . غرائب القرآن و رغائب الفرقان، حسن بن محمّد القمى النيشابورى، هامش تفسير جامع البيان (تفسير طبرى).

78 . فتح البارى بشرح صحيح البخارى، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر)، تحقيق : محبّ الدين الخطيب، بيروت: دار المعرفة.

ص: 507

79 . فرائد السمطين، ابراهيم الجوينى، تحقيق : محمّدباقر المحمودى، قم: مجمع إحياء الثقافة الإسلامية، 1415 ق.

80 . الفرقان فى تفسير القرآن بالقرآن والسنّة، محمّد الصادقى، تهران : انتشارات فرهنگ اسلامى، 1365 ش.

81 . فضائل القرآن، أبو عبيد القاسم بن سلام، تحقيق وتعليق : وهبى سليمان غاوجى، بيروت: دارالكتب العلمية، 1411 ق .

82 . الفهرست، محمّد بن إسحاق النديم، چاپ مروى ، 1393 ق .

83 . الكافى، أبو جعفر محمّد بن يعقوب الكلينى، تصحيح : على أكبر الغفارى، تهران : دار الكتب الإسلامية، 1388 ق .

84 . الكافى الشاف فى تخريج أحاديث الكشّاف، أحمد بن حجر عسقلانى (ذيل تفسير الكشاف) محمّد عليان المذكور ، قم : مكتب الاعلام الإسلامى ، 1416 ق .

85 . كتاب التفسير (تفسير العياشى)، أبو نصر محمّد بن مسعود بن عياش السمرقندى، تصحيح : السيّد هاشم الرسولى المحلاتى، تهران: المكتبة العلمية الإسلامية.

86 . كتاب السنّة، أبو بكر عمرو بن أبى العاصم، تحقيق : محمّد ناصر الدين الألبانى، بيروت: المكتب الإسلامى .

87 . كتاب المصنّف فى الأحاديث والآثار، عبد اللّه بن محمّد بن أبى شيبة، تصحيح : محمّد عبد السلام شاهين، بيروت: دار الكتب العلمية، 1416 ق .

88 . كتاب الوافى، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى)، قم: منشورات مكتبة آية اللّه المرعشى النجفى، 1404 ق.

89 . كتاب الولاية، احمد بن محمّد بن سعيد بن عقدة، تحقيق : محمّد حسين حرز الدين، قم: دليل، 1421 ق.

90 . الكشف والبيان، أحمد بن محمّد بن إبراهيم الثعلبى، تحقيق : أبى محمّد بن عاشور، بيروت: دارإحياء التراث العربى، 1422 ق .

ص: 508

91 . الكلينى وتأويلاته الباطنية لآيات القرآن فى كتابه اصول الكافى، صلاح عبد الفتاح الخالدى عمان : دارعمار ، 1427 ق .

92 . كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال، علاء الدين على المتّقى الهندى، تصحيح : صفوة السقّا، بيروت : مؤسسة الرسالة، 1405 ق .

93 . لباب التأويل فى معانى التنزيل (تفسير الخازن)، على بن محمّد بن إبراهيم البغدادى، بيروت: دار الكتب العلمية، 1415 ق.

94 . لباب النقول فى أسباب النزول، جلال الدين عبد الرحمان السيوطى، تصحيح : بديع السيد اللّحام، بيروت: دار الهجرة، 1410 ق.

95 . لسان الميزان، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر)، تحقيق وتعليق: محمّد عبد الرحمان المرعشلى، بيروت: دار إحياء التراث العربى، 1415 ق .

96 . مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، على بن أبو بكر الهيثمى، تحقيق : حافظ العراقى و ابن حجر، العسقلانى ، بيروت : دارالكتاب العربى ، 1402 ق .

97 . مجموعة الفتاوى، احمد بن تيميه، اعداد : محمّد بن عبد الرحمان قاسم العاصمى .

98 . محاسن التأويل (تفسير القاسمى)، محمّد جمال الدين القاسمى، بيروت: دار الفكر، 1398 ق.

99 . المحرر الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز، محمّد بن عبد الحق بن عطية الأندلسى ، تحقيق: عبد السلام عبد الشافى محمّد، بيروت: دار الكتب العلمية ، 1413 ق .

100 . المختصر فى شرح العقائد النسفية، مسعود بن عمر التفتازانى، تحقيق : محمّد عدنان درويش، دمشق : مكتبة دارالبيروتى ، 1420 ق.

101 . مرآة الأنوار ومشكاة الأسرار، أبو الحسن العاملى، قم: اسماعيليان.

102 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى، تهران: دارالكتب الإسلامية، 1363 ش.

103 . المراجعات، عبد الحسين شرف الدين، تحقيق : حسين الراضى، قم : المجمع العالمى لأهل البيت، 1416 ق.

ص: 509

104 . المستدرك على الصحيحين، محمّد بن عبد اللّه الحاكم النيسابورى، تحقيق: يوسف عبد الرحمان المرعشلى، بيروت: دار المعرفة.

105 . مسند أبى داوود الطيالسى، سليمان بن داوود الطيالسى، حيدرآباد: دائرة المعارف النظامية، 1321 ق.

106 . مسند أبى يعلى، أحمد بن على التميمى، تحقيق : حسين سليم أسد، بيروت: دارالمؤمون للتراث، 1408 ق.

107 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد الشيبانى (ابن حنبل)، تحقيق: شعيب الأرنووط، بيروت: مؤسسة الرسالة، 1414 ق .

108 . المصنّف، عبد الرزاق بن همام الصنعانى، تحقيق : حبيب الرحمان الأعظمى، بيروت : المجلس العلمى ، 1403 ق .

109 . معالم التنزيل (تفسير البغوى)، حسين بن سعود الفراء البغوى، تحقيق : خالد عبد الرحمان العك، بيروت: دارالمعرفة، 1407 ق .

110 . معالم المدرستين، السيّد مرتضى العسكرى، قم: المجمع العلمى الإسلامى، 1416 ق.

111 . المعجم الكبير، سليمان بن أحمد الطبرانى، تحقيق: حمدى عبد المجيد السلفى، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1406 ق .

112 . معجم رجال الحديث، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى، 1398 ق .

113 . المغنى، عمر بن حسين الخرقى (ابن قدامة) ، بيروت : دارالفكر ، 1403 ق .

114 . مفاتيح الأسرار ومصابيح الأنوار، محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى، تحقيق : محمّد على آذرشب، تهران : دفتر نشر ميراث مكتوب ، 1376 ش.

115 . مقدمة جامع التفاسير، أبو القاسم حسين بن محمّد الراغب الاصفهانى، تحقيق : أحمد حسن فرحات، الكويت: دار الدعوة ، 1405 ق.

116 . مكاتب تفسيرى (ج 1)، على اكبر بابايى، قم : پژوهشكده حوزه ودانشگاه، 1381 ق.

117 . الملل والنحل، أبو الفتح محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى، تصحيح : أحمد فهمى محمّد،

ص: 510

قاهره : مكتبة الحسين التجارية ، 1368 ق .

118 . مناقب آل أبى طالب (المناقب لابن شهر آشوب)، محمّد بن على بن شهرآشوب، تحقيق : يوسف البقاعى، بيروت : دار الأضواء، 1412 ق .

119 . مناقب الإمام أمير المؤمنين (المناقب للكوفى) ، محمّد بن سليمان الكوفى القاضى، تحقيق : محمّد باقر المحمودى، قم: مجمع إحياء الثقافة الإسلامية، 1412 ق.

120 . المناقب (المناقب الخوارزمى)، الموفق بن أحمد الخوارزمى، تحقيق : مالك المحمودى، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1411 ق .

121 . مناقب على بن أبى طالب المناقب (ابن مغازلى)، على بن محمّد الواسطى الشافعى (ابن المغازلى)، تحقيق : محمّد باقر البهبودى، بيروت: دار الأضواء، 1403 ق.

122 . مناقب على بن أبى طالب وما نزل من القرآن فى على، أحمد بن موسى ابن مردويه، جمع وترتيب : عبد الرزّاق محمّد حسين حرز الدين، قم: دار الحديث، 1422 ق.

123 . مناهج المفسرين، منيع عبد الحليم محمود، بيروت، دار الكتب اللبنانى .

124 . منع تدوين الحديث، على الشهرستانى، قم: مؤسسة الإمام على عليه السلام ، 1418 ق.

125 . منهاج السنّة النبوية فى نقض كلام الشيعة القدرية، تقى الدين أحمد بن تيمية، رياض : مكتبة الرياض الحديثة.

126 . منهج أهل السنّة فى تفسير القرآن الكريم، صبرى المتولى، قاهره: دالثقافة النشر والتوزيع ، 1406 ق.

127 . الموافقات فى اُصول الشريعة، ابراهيم بن موسى الشاطبى، تحقيق : عبد اللّه دراز، بيروت: دار المعرفة.

128 . موسوعة الإمامة فى نصوص أهل السنّة، باهتمام: السيّد محمود المرعشى و محمّد اسفنديارى، قم: منشورات مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، 1426 ق .

129 . الموطأ، مالك بن أنس، تصحيح وتعليق : محمّد فؤاد عبد الباقى، بيروت: دار إحياء التراث العربى .

ص: 511

130 . ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، محمّد بن أحمد بن عثمان الذهبى، تحقيق : على محمّد البجاوى، دمشق: دار الفكر.

131 . الميزان فى تفسير القرآن، السيّد محمّد حسين الطباطبائى، قم : منشورات جماعة المدرّسين فى الحوزة العلمية.

132 . نفحات الرحمن فى تفسير القرآن وتبيين الفرقان، محمّد النهاوندى، قم: مركز الثقافة والمعارف القرآنية.

133 . نهج البلاغة، جمع شريف رضى، ضبط صبحى صالح، بيروت، 1387 ه .

134 . وصول الأخيار إلى اُصول الأخبار، حسين بن عبد الصمد العاملى، تحقيق : عبد اللطيف الكوهكمرى، قم : مطبعة الخيّام، 1401 ق.

135 . هدى السارى مقدمة فتح البارى بشرح صحيح البخارى، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر)، تصحيح : محبّ الدين الخطيب، بيروت: دار الكتاب العملية .

136 . الهوامش التحقيقية، حسين الراضى (ملحق بكتاب المراجعات عبد الحسين شرف الدين)، قم : المجمع العالمى لأهل البيت، 1416 ق.

ص: 512

نقد كتاب «الكلينى و تأويلاته الباطنية» (قاسم جوادى)

نقد كتاب «الكلينى و تأويلاته الباطنية»

قاسم جوادى

چكيده

نويسنده اين مقاله ، ابتدا مطالبى در باب اصل نقد و رعايت اصول يك نقد منطقى ارائه نموده است . آن گاه شش نكته در نقد مطالب آقاى صلاح عبد الفتاح خالدى در مقدّمه بيان مى دارد . سپس سه روايتى را كه آقاى خالدى از كتاب فضل العلم در الكافى به نقد كشيده ، مورد بررسى و پاسخ قرار مى دهد . نويسنده در پاسخ روايت سوم - كه مفصل تر از دو روايت قبل است - ، ابتدا پنج اشكال نويسنده كتاب را مطرح كرده و پاسخ هر يك از آنها را با اشاره به آيات متعدّد ، پاسخ گفته است .

كليدواژه ها : الكافى ، نقد روايات فضل العلم ، عبد الفتاح الخالدى .

آقاى صلاح عبد الفتاح الخالدى ،(1) در نقد الكافى مرحوم كلينى ، كتابى نوشته است كه از اين جهت كه نوشته تا چه اندازه ، همه جوانب نقد را رعايت كرده و وارد بحث شده است ، نياز به تأمّل و دقّت دارد . در اين مجال - به خواست خداوند - ، برخى از ويژگى هاى اين كتاب را مورد بررسى و نقد قرار خواهيم داد . قبل از نقد مطالب كتاب ، نكاتى را در باب نقد ، يادآورى مى كنيم ؛ چرا كه معتقديم اين نكات ، از اصل نقد ، مهم تر است و رعايت نكردن آنها در نوشته هاى مختلف ، از جمله نوشته ياد

ص: 513


1- . الكلينى و تأويلاته الباطنية للآيات القرآنيه فى كتابه اُصول الكافى ، صلاح عبد الفتاح الخالدى ، عمان : دار عمّار ، 1427 ق / 2007 م .

شده ، سبب خدشه دار شدن اصلِ نقد مى شود ، به گونه اى كه تنها ثمره بسيارى از اين نقدها ، از دست رفتن امكانات ، استعدادها و ثروت هاى بشر و حاصل تلاش مسلمانان مى گردد و به جاى بهره گيرى ، بيشتر نتايجى منفى خواهد داشت .

1 . از شرايط منتقد ، اين است كه بر چيزى كه مورد نقد قرار مى دهد ، بايد تسلّط كامل داشته باشد و تسلّط نداشتن بر موضوع ، از موانع نقد مؤثّر است . اين تسلّط نداشتن ، جهات مختلفى مى تواند داشته باشد :

الف . ممكن است نقّاد ، اصل بحث را درك نكرده باشد و با وجود اين مطلب ، به نقد پرداخته باشد . مرحوم آية اللّه احمدى ميانجى مى فرمود : ما در باره نظريه نسبيّت انيشتين ، بحث مى كرديم و سپس ، آن را نقد مى نموديم . پس از مدّتى ، فهميديم كه اصل نظريه را نفهميده ايم!

چه بسا انسانى ، به سرعت ، احساس وظيفه مى كند و قربة إلى اللّه ، وارد نقد كار يا نظريه اى مى شود ، در حالى كه درك درستى از اصل آن كار يا نظريه ندارد ؛ مانند آن فرد خامى كه گفته بود : خدا ، ملاّ صدرا را لعنت كند كه قائل به وحدت واجب الوجود است !

ب . ممكن است كه كسى ، اصل نظريه اى را فهميده باشد ؛ امّا نقد يا نظر او در خصوص آن نظريه ، نظر شخصىِ او باشد كه به عنوان عضوى از مجموعه يك فرقه يا مذهبى ابراز نموده است و ممكن است كه مورد قبول هيچ يك از ديگر معتقدان آن فرقه يا مذهب نباشد و يا در مجموع ، نظريه اى شاذ باشد . سپس ، خودِ او يا شخص ديگرى ، آن نظر را به همه طرفداران آن فرقه يا مذهب نسبت دهند و از آن ، براى نقد آن فرقه يا مذهب ، استفاده نمايند . اين شيوه ، متأسّفانه ، به صورت جريان غالب در همه اديان و مذاهب ، در آمده است كه در متون مختلف علما و قائلان به هر فرقه اى ، جستجو مى كنند و با پيدا كردن يك جمله مخالف رأى مشهور ، سر و صدا راه مى اندازند كه : واى ! اينان ، چه مى گويند ؟» .

ص: 514

هر كسى كه اندكى با روش پژوهش و تحقيق ، آشنا باشد ، مى داند كه شيعه ، به طور عام و شيعه اثنا عشرى ، به طور خاص ، معتقد به قرآن به همين نحوى است كه امروزه ، نزد همه مسلمانان وجود دارد و همه فِرَق و مذاهب ، آن را تلاوت كرده ، حفظ مى كنند و آن را تفسير كرده ، بدان عمل مى نمايند . امّا در طول تاريخ اسلام ، همواره تبليغات منفى بسيارى عليه شيعه صورت گرفته است ، با اين ادّعا كه براى مثال ، آنان ، قرآنى غير از ديگر مسلمانان دارند ! دليل آنها هم فلان نوشته فرضا مجعول است . البته اين ، صرفا يك مثال بود و همه فرقه ها ، اين نوع مسائل بسيارى را به يكديگر نسبت مى دهند .

ج . گاهى نوشته هاى يك فرد ، به طور كامل ، ديده نمى شود . ممكن است كه نويسنده مورد نقد ، در كتاب يا مقاله اى نكته اى را گفته باشد ؛ ولى در نوشته هاى بعدى خود ، آن را نقد نموده و نظر قبلى خود را اصلاح كرده باشد ، كه در اين صورت ، ديگر نيازى نيست كه فرد به دليل آن نوشته ، نقد شود و اگر نقدى هم بر او صورت مى گيرد ، لازم است كه نويسنده يا نقّاد ، اعلام نمايد كه ديدگاه هاى نويسنده را در فلان نوشته اش مورد نقد قرار مى دهد . بنا بر اين ، وقتى نويسنده اى كه ده ها جلد كتاب دارد و در هيچ يك از كتاب هايش مطلب مورد نقدى نمى توان پيدا كرد ، اشتباه است كه فقط به صرف مقاله ناپخته اى كه در روزگار جوانى خود نوشته است يا چون فلان مستشرق ، اهل وعظ و خطابه يا داستان سرا مطلبى را بدون آوردن سند به او نسبت داده است ، در فلان موضوع ، مورد نقد قرار مى گيرد . در واقع ، براى نقد انديشه هاى يك فرد ، بايد تمام آراى او را مورد مطالعه قرار داد .

2 . بعد از آگاهى ، مهم ترين مسئله اى كه بايد رعايت شود (كه البته بيشتر مربوط به نويسندگانى است كه در حوزه اديان و مذاهب ، قلم مى زنند) ، در نظر گرفتن اين نكته است كه هدف صاحبان رسالت هاى الهى ، از نوح عليه السلام تا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، هدايت انسان ها بوده است . بنا بر اين ، لازم است كسانى كه مى خواهند به خاطر دفاع از

ص: 515

انديشه صاحب رسالتى و يا دفاع از دينى خاص و يا انديشه اى ويژه ، به نقد ديگران بپردازند ، به گونه اى اين كار را انجام دهند كه وقتى صاحب آن انديشه و مذهب ، سخن آنها را مى خواند ، احساس كند كه واقعا در پىِ هدايت بوده اند و تلاش آنها ، براى زدودن باطل يا برطرف نمودن اشتباهى بوده است .

اگر هدف ما ، رفع باطل باشد ، نيازى نيست كه در جاىْ جاى نقد خود ، از ناسزاگويى به ديگران و يا شماتت و ملامت آنها ، استفاده كنيم و بعد هم عنوان نماييم كه هدف ، رسيدن به حقّ است ! در تبيين حق ، نه نياز به ناسزاگويى است ، و نه نياز عصبانيّت و عصبيّت ، خصوصا آن گاه كه نوشته ، خطاب به صاحب انديشه اى به زعم ما غلط است . وقتى نوشته ما در حوزه داخلىِ مذهب و فرقه خودمان مورد استفاده قرار مى گيرد ، اوضاع ، متفاوت است ، هر چند حتّى وقتى ما براى همكيشان خودمان هم مى نويسيم ، بايد توجّه داشته باشيم كه قرار است با اين نوشته ، آنها هدايت يا تربيت شوند . بايد ببينيم كه آيا نوشته ما به رسيدن ما به اهدافمان ، كمك مى كند در واقع ، مورد پذيرش طرف مقابل قرار مى گيرد و ضرورت دارد كه اين گونه بنويسيم يا بيشتر براى تشفّى قلب خودمان ، اين نقد را نگاشته ايم ؟! بايد به اين مسئله فكر كنيم كه شايد ما اساسا خودمان ، به درستى هدايت نشده ايم و اكنون ، در مقام مدافع حقيقت ، قلم به دست مى گيريم و آنچه را درست مى پنداريم ، مى نگاريم و بعد هم خيال مى كنيم كه رسالت دينى مان را انجام داده ايم . چه بسا سلطه شيطان بر ما ، اگر بيش از سلطه اش بر طرف مقابل نباشد ، كمتر هم نباشد .

3 . نكته ديگر اين كه در هنگام نقد ، متوجّه جوانب مختلف هر نوشته اى باشيم . براى مثال ، در نظر داشته باشيم كه وقتى طرف مقابل را مورد نقد قرار مى دهيم ، آيا نتيجه دلخواه ما به دست مى آيد يا نه ؟

متأسّفانه ، در زمينه قرآن كريم ، نوشته هاى فراوانى به وسيله نويسندگان فرقه هاى مختلف اسلامى نگاشته و منتشر مى شود كه نقطه مشترك همه آنها ، متّهم كردن

ص: 516

يكديگر به تحريف قرآن است . جالب اين كه اگر از هر يك از آنها در اين باره سؤال مى كنى ، مى گويند كه قرآن ، تحريف نشده است . وقتى همه مى گويند كه قرآن ، تحريف نشده و قرآنى كه در اختيار جهان اسلام است ، از ايران و عربستان و عراق و مراكش و پاكستان و هندوستان گرفته ، تا هر جاى ديگرى كه توسّط مسلمانان چاپ شده ، كاملاً مانند هم و يكسان است . معلوم نيست كه برخى نويسندگان ، دنبال چه هستند و چه حقّى را مى خواهند اثبات كنند و چه باطلى را از بين ببرند ؟! تنها فايده اين كار ، اين بوده است كه معتقدان به كتاب مقدّس (تورات ، انجيل و ...) ، گفته اند كه مسلمانان ، اجماع دارند كه قرآن ، تحريف شده است! معلوم هم نيست كه مسلمانان ، چه وقت مى خواهند متوجّه اين خطاى بزرگ و محورى خود شوند و پرونده اين گونه بحث هاى بى مورد و بى نتيجه را براى هميشه ببنديم .

4 . بسيارى از نقدها ، نقدهاى مبنايى است . در جهان اسلام ، حدّاقل تا به امروز ، دو ديدگاه وجود داشته است : ديدگاه معتقد به اصحاب و ديدگاه معتقد به اهل بيت عليه السلام يا به قول مرحوم علاّمه عسكرى در معالم المدرستين و برخى ديگر از نوشته هايش ، مكتب خلفا و مكتب اهل بيت عليه السلام .

وقتى به اصل مبناى هر يك از دو ديدگاه مى پردازيم ، بايد ادلّه هر يك از دو طرف را ديد و بررسى كرد ؛ امّا نمى توانيم براى مثال ، به دليل اعتقاد به مكتب خلفا ، راهى را كه براى دستيابى به سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله تعريف كرده ايم ، به طرف مقابل ، تحميل كنيم . ما راهى را در پيش گرفته ايم و طرف مقابل ما ، راه ديگرى را . معنايى ندارد كه ما بر اساس اعتقاد خود ، طرف مقابل را نقد كنيم كه : شما چرا حديث ابو هُرَيره را پذيرفته ايد ؛ امّا حديث نقل شده از امام جعفر صادق عليه السلام را نپذيرفته ايد .

اين بحث ، بسيار گسترده است و متأسّفانه ، بسيارى از درگيرى ها ، به همين مسئله بر مى گردد و در اين راستا ، انواع و اقسام تهمت ها و نسبت هاى كفر ، ارتداد ، فسق و فجور و گم راهى به يكديگر داده مى شود ، در حالى كه به همين اختلاف ها مبنايى بر

ص: 517

مى گردد . يكى ، «عقل» را در سطح وسيع ، «حجّت» مى داند ؛ يكى ، عقل را در حدّ محدود مى پذيرد و حتّى حجّت نمى داند . يكى ، فقط «خبر متواتر» را حجّت مى داند و «خبر واحد» را در هيچ كجا ، حجّت نمى داند . يكى ، خبر متواتر را در عقايد ، حجّت مى داند و در غير عقايد ، «خبر واحد» را هم حجّت مى داند و ديگرى ، خبر واحد را در همه جا حجّت مى داند ، يكى ، روايات موجود در «كتب اربعه» را حجّت مى داند و ديگرى ، هر چه را در «صحاح» آمده ، حجّت مى پندارد . يكى ، به كتب اربعه با نگاه نقّادانه مى نگرد و معتقد است كه اگر معيارهاى خاصّى در روايات كتب اربعه بود ، مورد قبول واقع مى شوند ، و گر نه ، رد مى شوند كه يكى ، روايات صحاح را به طور مطلق نمى پذيرد و يكى ، شرايطى را براى اجتهاد ، تعريف مى كند كه يكى ، به ده شرط ، قائل است و ديگرى ، به بيست شرط . يكى ، تقليد را در فروع ، جايز مى داند و ديگرى ، در اصول هم آن را مى پذيرد . يكى ، موافق فلسفه است و ديگرى ، مخالف آن . يكى ، موافق كلام است و ديگرى ، مخالف آن . يكى ، در فقه ، طرفدارِ مقاصد الشريعه است و ديگرى ، نه . يكى ، «اصول» را قبول دارد و ديگرى ، به طور مطلق ، آنها را نفى مى كند . يكى ، در همه جا قائل به بررسى سندى است و ديگرى ، در برخى موارد .

اينك بايد ديد كه آيا قابل قبول است كه براى نمونه ، چون من مخالف فلسفه هستم ، هر چه را نمى پذيرم ، بدون ارائه دليل ، رد كنم(1) و قائل به آن را به كفر و زندقه ، منسوب كنم ؟ و آيا جايز است كه معتقد به فلسفه ، طرف مقابل خود را بدون دليل و برهان - على رغم اين كه مدّعى دليل است - ، متّهم به اعتقادات قشرى ، حشوى و ظاهرى كند ؟

ص: 518


1- . بحث استدلال ، مورد نظر نيست . در استدلال عقلى يا شرعى ، با حفظ همه جوانب ، به نقد و رد پرداخته مى شود كه بسيار عالى است ، نه مانند آن ناقد فلسفه كه گفته بود با 27 دليل ، فلسفه را رد مى كند و دليل اوّل را با ناسزا گفتن به فلاسفه ، آغاز كرده بود !

آنچه از اين مطالب مى توان نتيجه گرفت ، اين است كه نقد ، به طور حتم ، جايز است ؛ امّا مانند هر چيز ديگر ، شرايط خاصّ خود را دارد كه فراهم كردن آنها ، بسيار سخت است . بسيارى از ناقدان ، به جاى طى كردن مسير سخت نقد ، به گونه اى كه اوّلاً از تمام جوانب ديدگاه ، مطّلع شوند و ثانيا نگاه هدايتگرانه داشته باشد و ثالثا به نتايج نقد خويش توجّه داشته باشند و رابعا به مبانى مختلف ، توجّه داشته باشند و در نهايت ، وارد نقد شوند ، بدون در نظر گرفتن نكات ياد شده ، راه نادرستى را براى نقد ، انتخاب مى كنند . اين جاست كه بايد گفت : «لاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَل-ءِمٍ » ،(1) كه البته هر از راه رسيده ، تازه كار و بى تجربه اى نمى تواند چنين ادّعايى داشته باشد . من كه با ديدن كوچك ترين ناملايمت و نظر مخالفى ، از كوره به در مى روم ، كجا و مقامى كه قرآن ، آن را اين گونه بيان مى كند ، كجا ؟! اين ، مقام انبيا و اولياست . لذا نقد ، وظيفه است ، منتها پس از اين كه من ، خود ، هدايت شده باشم ؛ چرا كه «أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّى إِلاَّ أَن يُهْدَى» .(2)

پس از ذكر اين نكات - كه بخشى از پاسخ هايى نيز كه به جناب خالدى داده مى شود ، در همين نكاتْ نهفته است - ، به نقد برخى از ديدگاه هاى ايشان در كتاب الكلينى و تأويلاته الباطنية مى پردازيم .(3)

نويسنده محترم ، در ابتداى مقدّمه دو سه صفحه اى كتاب خود (صفحه 7 به بعد) مى نويسد :

نشهد أنّ تفاسير الشيعة من أهمّ الإتّجاهات المنحرفة فى تفسير القرآن و أنّه تحقّق فى تلك التفاسير هذه الأخطاء المذكورة .

ايشان ، همچنين به خطاهاى مفسّران مى پردازد و اشاره مى كند كه خطاى مفسّران ،

ص: 519


1- . سوره مائده ، آيه 54 .
2- . سوره يونس ، آيه 35 .
3- . نقد جامع كتاب خالدى ، نيازمند نگارش كتابى حدّاقل در حجم خودِ نوشته است .

سه گونه است :

1 . خطا در هدف ، قصد و انگيزه ؛ مانند خطاهاى غير مسلمانان ؛

2 . خطا در روش نظر به قرآن ؛ مانند خطاهاى رجال فِرَق اسلامى از غير اهل سنّت ، مانند شيعه ، خوارج ، معتزله و صوفيه ؛

3 . خطا در بعضى از جزئيات فرعى كه هيچ عالمى از آن ، بر حذر نيست ؛ چرا كه عصمت ، مخصوص پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است ؛ مانند خطاهاى مفسّران اهل سنّت ، مانند طبرى ، ابن كثير ، رازى قُرطُبى ، ابن عاشور ، سيّد قطب و ديگران .

وى سپس مى افزايد كه خطا در فهم آيات قرآنى از حيث نظر و استدلال نيز ، در دو جهت ، واقع مى شود :

جهت اوّل ، خطا در مدلول و دليل با هم ؛

جهت دوم ، خطا در دليل ، نه مدلول .

وى ، سپس به تفصيل ، به اين خطاها مى پردازد .

4 . قِسم ديگر خطا ، در استدلال به قرآن ، همراه با خطا در انديشه و سلب معناى درست ، به وجود مى آيد كه زشت ترينِ خطاها ، محسوب مى شود .

وى در ادامه ، چنين اظهار مى دارد :

شهادت مى دهم كه تفاسير شيعه ، از مهم ترين گرايش هاى انحرافى در تفسير قرآن هستند و خطاهاى ذكر شده ، در اين تفاسير ، وجود دارند .

وى ، بعد از ذكر اين مطلب ، بدون هيچ توضيحى ، به تفسير القمّى اشاره مى كند و اين كه على بن ابراهيم قمّى ، استاد كلينى بوده است . سپس از همين جا ، گريزى به زندگى كلينى و جايگاه اثر وى الكافى در بين شيعيان مى زند .

نكات قابل تأمّل در كتاب

آيا جناب خالدى با تحقيق در تمام تفاسير فِرَق چهارگانه به اين نتيجه رسيده كه برخى فرقه هاى مسلمانان ، معتقد به تحريف قرآن هستند ؟ آيا وى ، تفاسير التبيان ، مجمع

ص: 520

البيان ، القرآن و العقل ، روض الجنان ، منهج الصادقين و الميزان را ديده و چنين حكمى كرده است ؟ جرئت بسيار مى خواهد كه انسان ، بدون دقّت و مطالعه در باره همه تفاسير چهار فرقه عمده مسلمان ، در باره آنها داورى كند . آيا ايشان ، با ديدگاه هاى ابو على جُبّايى ، ابو القاسم كعبى و زمخشرى ، از نويسندگان معتزله ، آشنايى دارد ؟ آيا تفاسير كسانى همچون شيخ طَبْرِسى ، قشيرى ، ميبدى و عبد الرزاق كاشانى را ديده است ؟ و آيا با ديدن يك يا چند كتاب ، مى توان تكليف يك يا چند فرقه را مشخّص كرد ؟ جناب خالدى ، در نوشتارى در حدود دو صفحه ، تكليف ده ها و بلكه صدها تفسير از فرقه هاى چهارگانه را يكْ جا روشن كرده است .

از طرف ديگر ، بايد از نويسنده محترم پرسيد كه : آيا تفاسير سيوطى ، فخر رازى ، بيضاوى و آلوسى ، مشكلاتشان كمتر از تفاسير شيعه است ؟ هنگامى مى توان چنين حكم محكمى ارائه كرد كه تفاسير اهل سنّت ، همگى ديده شوند و ضابطه هاى حاكم بر آنها ، استخراج شوند و همچنين ، تفاسير اين فِرَق چهارگانه نيز به طور كامل ، ديده شوند و بعد ، ميان آنها مقايسه صورت گيرد و سرانجام ، حكم شود كه چگونه اند .

امّا مهم ترين نكته اى كه ايشان بر آن تأكيد مى كند ، اين است كه زشت ترين خطا در تفسير قرآن ، خطايى است كه در آن ، آيه ، معناى صحيح خويش را از دست بدهد . در اين جا براى نمونه ، سخن يكى از مفسّران شيعه در اين زمينه را نقل مى كنيم و به ذكر اين نكته اكتفا مى كنيم كه يقينا جناب خالدى ، مطالب كتاب خود را بدون تحقيقْ آورده است .

روش تفسيرى شيعه ، به نحوى كه از آثار علماى آنها روشن و هويداست ، تفسير قرآن با قرآن است ؛ يعنى قرآن شريف ، در تأديه مقاصد خود ، هيچ نيازى به ضميمه شدن ضمايم خارجى نداشته است و منظور ابتدايى و نهايىِ هر آيه ، از خودِ همان آيه يا با انضمام كردن آيات مرتبط ديگر ، به خوبى و روشنى معلوم مى شود . سخنان اهل بيت عليه السلام نيز كه طبق دستور پيامبر اكرم ، در فهم آيات قرآنى بايد به آنها رجوع كرد ،

ص: 521

تنها جنبه تعليم و تربيتى و آموزشىِ روش تفسير حقيقى و صحيح را دارد ، نه اين كه قرآن شريف ، در بيان مقاصد عالى خود ، گنگ و ناكافى بوده باشد و امامانِ اهل بيت عليه السلام ، مقاصد مرموز آن را به طريق كشف رمز ، پيدا كرده باشند و اخبارى كه از آنها نقل شده ، اگر چه مخالف قرآن هم باشد ، حجّت تلقّى گردد ؛ زيرا خودِ اهل بيت عليه السلام به پيروانشان دستور داده اند كه اخبار رسيده از آنها بدون عرضه به قرآن نپذيرند . همچنين ، در سخنانشان ، در موارد بى شمارى به آيات شريف قرآنى تمسّك جسته و به آنها احتجاج نموده اند . اگر قرآن ، فى نفسه ، گنگ بود و مقاصدش دقيقا همان سخنان اهل بيت عليه السلام بود ، اين گونه استدلال ها معنايى نداشتند .

آرى ! در قرآن ، مجملاتى از احكام كلّى ، مانند : نماز ، روزه و حج آمده كه تفصيل آنها ، به بيانى خارج از قرآن ، احتياج دارد و به همين منظور ، فرموده هاى پيامبر اكرم ، به موجب آيات بسيارى ، حجيّت دارد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نيز بيان اهل بيت خود را به جاى سخنان خود ننشانيده است و در نتيجه ، خبر متواتر يا محفوف به قرائن قطعى قابل وثوق در تفسير يك آيه ، به منزله آيه اى است كه آيه مورد نظر را توضيح مى دهد .(1)

خالدى ، در عبارات ديگرى مى نويسد : شيعه ، معتقد است كه در معارف اسلامى ، حجيّت معتبر ، سه چيز است كه به هر يك از آنها مى توان اعتماد نمود و به غير آنها نمى توان گرويد : قرآن (كتاب) ، سنّت قطعى و عقل صريح ، كه در حقيقت ، همه آنها به حجّيت قرآن بر مى گردد ؛ زيرا وجه تمايز روش مذهبى از روش فلسفى ، اين است كه فلسفه ، حقايق را از راه عقل به دست مى آورد و مذهب ، از راه وحى آسمانى .

وحى آسمانىِ قطعى در دسترس مسلمانان ، همانا قرآن شريف است كه صراحتا به سخنان پيامبر اسلام ، اعتبار داده است و پيامبر اسلام نيز با بيانى صريح و متواتر ، به

ص: 522


1- . شيعه (مذاكرات و مكاتبات پروفسور هانرى كربن با علاّمه طباطبايى) ، ص 45 - 46 .

سخنان اهل بيت خود ، حجّيت داده است . همچنين ، قرآن و سنّت ، مسلمانان را به عقل سليم ارجاع داده اند و آيات و روايات بسيارى ، بدين نكته تصريح دارند .(1)

وى ، در باره حديث هم مى گويد : در اخبار شيعه نيز مانند اخبار اهل سنّت ، دست هاى مرموزى به كار افتاده و دَسّ و جعل و تحريف ، در آنها راه يافته است ؛ ولى شيعيان ، طبق دستور پيشوايان خود (يعنى اهل بيت عليه السلام ) ، به همان دستور پيامبر صلى الله عليه و آله عمل مى نمايند و صحيح و سقيمِ حديث را با عرضه كردن آنها به قرآن و تطبيق دادن با آن ، تميز مى دهند .(2)

اگر در چند جمله اى كه پيش از اين ، در همين مقاله از علاّمه طباطبايى نقل شد ، دقّت شود ، بطلان نكته اى كه آقاى خالدى در باره شيعه آورده است ، ثابت مى شود .

البته آقاى خالدى ، فقط به تفسير القمّى - كه كتابى روايى است - توجّه نموده و نمى دانسته و يا نخواسته است از مباحثى كه در ميان شيعه مطرح شده ، مطّلع شود ؛ چرا كه در آثار شيعه ، در باره مسائل مختلف ، از اصالت تفسير گرفته تا بررسى روايات آن ، از جمله رواياتى كه احيانا ممكن است ناظر به تحريف قرآن باشند ، بحث شده است و علماى شيعه ، قاطعانه از اصالت قرآن و عدم تحريف آن ، دفاع نموده اند . البته ممكن است در بين شيعه ، در مسائل مختلف ، افراد نادرى را پيدا نمود كه ديدگاهى بر خلاف جمهور داشته باشند . آيا علماى همه مذاهب ، بدون استثنا ، ديدگاه واحدى دارند ؟ آيا در پرداختن به اعتقادات هر مذهبى ، بايد به سراغ ديدگاه هاى شاذ رفت ؟

از سوى ديگر ، آيا كتاب هاى حديثى اهل سنّت ، مشكلات كمترى دارند ؟ البته شايان ذكر است كه ما موافق اين نيستيم كه جهان اسلام ، به جان هم بيفتند و هر يك ،

ص: 523


1- . همان ، ص 41 - 42 .
2- . همان ، ص 44 .

نقاط ضعف موجود در يكديگر را از لا به لاى كتاب ها بيرون بكشند ؛ چرا كه اين كار در نهايت ، باعث ضعف مجموعه مسلمانان مى شود . در اين جا به موسوعة الأحاديث و الآثار الضعيفة والموضوعة ، اشاره اى مى كنيم كه در پانزده جلد ، به سال 1419 ق ، توسّط مكتبة المعارف للنشر و التوزيع ، در عربستان چاپ شده است و گزارش 78 كتاب در باره «احاديث موضوع» در ميان اهل سنّت است . حال جاى اين سؤال هست كه آيا صحيح است كه كسى بدون توجّه به اين كتاب ها ، وارد نقد احاديث كتاب هاى حديثى اهل سنّت شود ؟ گفتنى است كه اهل سنّت ، بسيارى از احاديث خود را در اين كتاب ها ، نقد نموده اند و آنها را قبول ندارند .(1) پس ضرورت دارد كه اين نكته در باره شيعه هم رعايت شود .

نويسنده ، سپس به معرّفى الكافى و ديدگاه هاى علماى شيعه درباره آن مى پردازد و مى نويسد :

و يهتمّ الشيعة بالكافى اهتماما خاصّا يقرؤونه و يتعلّمونه و يحفظون رواياته .

در اين جا از حُسن ظنّ نويسنده بايد تشكّر نماييم و از خداوند متعال بخواهيم كه اين گفته ايشان ، جامه عمل بپوشد و در حوزه هاى علميه شيعه ، در آينده ، به الكافى بيش از اين توجّه شود ؛ ولى با نهايت تأسّف ، بايد گفت كه امروزه ، چنين اهتمامى وجود ندارد . نقل شده كه دانشجوى خارجى اى كه براى آموختن علوم دينى ، تازه وارد قم شده بود ، سؤال كرده بود كه : الكافى را كجا تدريس مى كنند ؟ و در نهايت تعجّب ، پاسخ مناسبى نشنيده بود .

شكّى نيست كه شيعيان ، جايگاه خاصّى براى الكافى قائل اند ؛ امّا آقاى خالدى را يك بار ديگر به مطالعه آثار بزرگانى همچون سيّد مرتضى ، علاّمه طباطبايى و امام خمينى - رحمهم اللّه - فرا مى خوانيم . در يكى از آثار سيّد مرتضى ، چنين آمده است :

ص: 524


1- . براى اطّلاع بيشتر ، ر. ك : فصل نامه علوم حديث ش 22 : «نگارش ها در احاديث موضوع» .

بدان كه واجب نيست پذيرش آنچه كه در روايات ، بيان مى كنند ؛ چون احاديثى كه در كتب شيعه و آثار مخالفان ما روايت مى شوند ، شامل وجوهى از اشتباه و گونه هاى از باطلى از مطلب محال هستند كه قابل تصوّر نيستند و از باطلى كه دليل ، بر بطلان و فسادش دلالت مى كند ، نظير : تشبيه ، جبر ، رؤيت و قول به صفات قديم (همه مربوط به مباحث توحيدند) ؛ و چه كسى است كه مطالب باطل موجود در احاديث را شمارش كرده ، مشخّص نمايد ؟ لذا واجب است با عرضه كردن روايات به عقل ، آنها را مورد نقد و بررسى قرار دهيم و بعد از اطمينان حاصل كردن از سلامت حديث از نظر عقلى ، آنها را بر دلايل صحيحى همچون قرآن ، عرضه كرد ... .

و [ در باره] آنچه كلينى رحمه الله در «كتاب التوحيد» الكافى روايت كرده [ بايد گفت : ]

چه بسا اين مرد (يعنى كلينى) و ديگر علماى شيعه - كه خداوند ، رحمتشان كند - ، در كتاب هايشان ، رواياتى را نقل كرده باشند كه ظاهر آنها ، محال يا باطل است .(1)

همچنين امام خمينى رحمه الله در اين زمينه آورده است :

رجوع به كتب حديث ، امرى عقلانى است و مورد تأييد شارع مقدّس است ؛ ولى اين نشان نمى دهد كه تمام مطالب كتاب ، صحيح باشد .(2)

لذا ايشان ، در باره نياز مجتهد به علم رجال مى فرمايد :

مجتهد ، به علم رجال نياز دارد ؛ گر چه با رجوع به كتب رجال . همچنين آنچه گفته شده كه احاديث كتب اربعه ، قطعى هستند يا مصنّفان كتب اربعه ، به صحّت احاديث كتاب هايشان ، شهادت داده اند ، همگى مردود است .(3)

آيا شيعه ، به صحّت و درستى تمام آنچه در الكافى آمده ، قائل است ؟ اى كاش نويسنده محترم كتاب ، نظر صاحب معالم را در باره احاديث الكافى مى ديد و اى كاش كتاب هاى فقهى و غير فقهى شيعه را ملاحظه مى كرد تا متوجّه شود كه چنين

ص: 525


1- . رسائل شريف المرتضى ، ج 1 ، ص 409 - 410 .
2- . الرسائل ، ج 2 ، ص 130 (به نقل از : روش هاى فقه الحديثى امام خمينى ، نوشته محمّد عطّارپور آرانى) .
3- . همان جا .

ديدگاهى ، چه مقدار با واقعيت ، تطبيق مى كند . چه خوب بود كه مرآة العقول مرحوم مجلسى را مطالعه مى كرد تا ببيند كه در آن ، چه مقدار از احاديث ، مورد نقد سندى قرار گرفته اند . البته ممكن است كسى در بين شيعه پيدا شوند كه همه آنچه را در الكافى آمده است ، بپذيرد كه البته اگر وضعيت اين گونه عالمان شيعى با عالمان حنبلى اى كه احاديث كتب اهل سنّت را پذيرفته اند ، مقايسه شوند ، مى بينيم كه وضعيت عالمان شيعه ، اگر بهتر نباشد ، بدتر نيست .

آقاى خالدى ، در پايان مقدّمه خود مى گويد كه با پرداختن به كلينى ، توقّف كوتاهى در مقدّمه كتاب خواهد داشت و سپس ، به خطاهاى تفسيرى موجود در كتاب هاى : فضل علم و توحيد الكافى مى پردازد و در بحث مفصّل ترى ، خطاهاى كتاب حجّت را بررسى خواهد كرد .(1)

نويسنده ، ابتدا عبارتى از مقدّمه الكافى را آورده كه مرحوم كلينى در آن ، در باره قرآن و امام على عليه السلام آورده است :

صاحبين مؤتكفين يشهد كلّ واحد منهما لصاحبه بالتصديق .(2)

وى ، سپس اظهار ناراحتى مى كند كه : چرا كلينى ، قرآن و امام على عليه السلام را در يك رديف قرار داده است ؟ وى اين اتّفاق را غلو و مبالغه در باره امام على عليه السلام مى داند و معتقد است كه ايشان ، هر چه قدر مقام و منزلتش والا باشد ، نمى تواند در رديف قرآن قرار گيرد .

به نظر مى رسد كه در پاسخ به اين اظهار نظر نويسنده ، بايد به «حديث ثقلين» اشاره كرد كه در آن آمده است :

إنّكم مسؤولون عن الثقلين : كتاب اللّه و عترتى إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا.(3)

ص: 526


1- . همان ، ص 11 - 12 .
2- . همان ، ص 13 .
3- . حديث الثقلين ، نوشته قوام الدين وشنوى ، كتابى است در پاسخ به مقاله اى كه در رسالة الإسلام نوشتهشده و صاحب مقاله ، ادّعا كرده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حديث ثقلين ، فرموده است : «كتاب اللّه و سنّتى» . نويسنده ، در اين اثر ، «كتاب اللّه و عترتى» را اثبات نموده است . تمام منابع وى ، از كتب مورد قبول آقاى خالدى است . گفتنى است كه نوشته آقاى وشنوى رحمه الله به عنوان سند «دار التقريب» ، همراه با بيانيه آن مركز ، در چاپ خانه مخيمر مصر ، به سال 1374 منتشر شد . البته در اين كتاب ، گونه هاى مختلف نقل اين سخن پيامبر اكرم ، با عبارت هاى گوناگون آمده است .

نويسنده ، در آخر مقدّمه ، نكته بسيار جالبى را از مرحوم كلينى نقل مى كند كه به نظر مى رسد اگر با دقّت بررسى شود ، ديگر نيازى به نقد باقى نمى مانَد ، مگر نقدهاى موردى ؛ چرا كه مبناى كلينى ، اين كلام بوده است . اگر چه ممكن است به نظر نويسنده با توجّه به اين مبنا نيز موارد نقد وجود داشته باشند كه البته - چنان كه پيش از اين نيز گفته شد - بايد ملاحظه كرد كه آيا نقد مبنايى است يا نه ؟

عباراتى كه نويسنده از مرحوم كلينى نقل مى كند ، چنين است :

إعلم أخى أرشدك اللّه أنّه لا يسع أحدا تمييز شى ءٍ من ما اختلفت الرواية فيه من العلماء عليه السلام برأيه إلاّ على ما أطلقته العالم بقوله : إعرضوها على كتاب اللّه و ما وافق الكتاب ، فخذوه ، و ما خالف الكتاب ، فردّوه .(1)

پس عرضه حديث بر قرآن و به اصطلاح ، نقد قرآنْ محورِ حديث ، يكى از مسائل مهمّى است كه شيخ كلينى بر آن تأكيد مى ورزد ، گو اين كه كلينى ، بعد از ذكر موارد ديگرى براى پذيرش حديث ، در نهايت مى گويد :

نحن لا نعرف من جميع ذلك إلاّ أقلّه .(2)

بايد گفت كه ما آگاهىِ اندكى نسبت به تمام اين ملاك ها داريم و اين ، سخن بسيار حكيمانه اى است . چه كسى مى تواند ادّعا كند كه حتّى بر ظاهر همه قرآن ، حضور ذهنىِ دقيق دارد ، تا چه رسد به عمق آن ؟ بنا بر اين ، بر فرض كه آقاى خالدى به موردى برخورد كرده باشد كه به نظر ايشان ، مخالف با قرآن باشد ، خود مرحوم

ص: 527


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 8 .
2- . همان ، ص 9 .

كلينى ، بعد از معرّفى ملاك شناخت حديث ، آورده است كه دانش ما نسبت به ملاك ها ، بسيار اندك است .

چه خوب بود كه نويسنده محترم ، از اين نكات ، غافل نمى مانْد و به آنها اشاره مى كرد ، هر چند كه از لحاظ شرعى هم موظّف نبوده كه چيزى را كه مخالف فهم اوست ، بپذيرد . البته اين مسئله ، هرگز توجيه كننده برخى سخنان تند و تيز و گاه توهين آميز وى نسبت به شيعه و شيخ كلينى نيست ؛ بلكه جاى اين احتمال را باقى مى گذارد كه شيخ كلينى هم مقدّمات را درست طى كرده و شايد فقط فهم او مخالف فهم آقاى خالدى باشد . از نظر شرعى هم الزامى وجود ندارد كه همگان ، فهم ما را بپذيرند ؛ مگر آن كه مورد ادّعا ، آن قدر از وضوح برخوردار باشد كه براى همه ، بجز مكابر و مغالط ، حجّت را تمام كرده باشد . با ذكر مواردى از نقدهاى نويسنده بر برخى روايات ، روشن خواهد شد كه چنين وضوحى وجود دارد يا نه .

پس از مقدّمه ، خالدى ، وارد نقد احاديث كتاب فضل علم الكافى شده و نخستين روايتى را كه نقد كرده ، اين حديث امام باقر عليه السلام در تفسير آيه شريف «فَلْيَنظُرِ الاْءِنسَ-نُ إِلَى طَعَامِهِ»(1) است كه امام عليه السلام فرموده :

هو علمه الذى يأخذ عمّن يأخذه .

نويسنده محترم ، بعد از نقل اين روايت ، نوشته است : معناى درستى است . بر طالب علم ، واجب است كه علم ثقه را جستجو كند تا از آن ، اخذ نمايد ؛ ولى استشهاد به اين آيه براى اين معناى صحيح ، خطاست و اين كه مراد از «طعام» در اين آيه ، علم باشد ، باطل و غلط است ؛ چرا كه در اين آيه و آيات بعدى ، سخن از طعامى است كه حقيقتا خورده مى شود :

«فَلْيَنظُرِ الاْءِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ * أَنَّا صَبَبْنَا الْمَآءَ صَبًّا * ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا *

ص: 528


1- . سوره عبس ، آيه 24 .

فَأَمنبَتْنَا فِيهَا حَبًّا * وَ عِنَبًا وَ قَضْبًا * وَزَيْتُونًا وَ نَخْلاً * وَ حَدَآئِقَ غُلْبًا * وَ فَاكِهَةً وَ أَبًّا * مَّتَاعًا لَّكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ» .(1)

و سپس ، افزوده است : در علم تفسير ، قطع آيه از سياقش جايز نيست و استشهاد به سياق ، نقش مهمّى در فهم ، تفسير و استدلال آيه دارد .(2)

اينك ، نكاتى را يادآور مى شويم :

1 . از حدود يك صد و پنجاه روايتى كه مرحوم كلينى تا كتاب توحيد ذكر كرده است ، نويسنده ، سه روايت را مورد نقد قرار داده است ؟ آيا وجود سه روايت فرضا نادرست ، سزاوار تعبيرى بوده است كه نويسنده محترم در كتاب خود به كار برده و شهادت داده كه از مهم ترين رويكردهاى انحرافى در تفسير قرآن ، تفاسير شيعه است ؟! البته تعبير وى ، در باره تفاسير است ؛ ولى در اين جا به الكافى نگرشى تفسيرى داشته است ، بويژه با توجّه به اين كه - همان طور كه خواهد آمد - مرحوم كلينى را شاگرد على بن ابراهيم قمّى (صاحب تفسير القمّى) معرّفى كرده است .

2 . ايشان ، در مقدّمه كتاب خود به رابطه كلينى با على بن ابراهيم پرداخته و اين كه كلينى ، شاگرد او بوده و روايات فراوانى را از او اخذ و نقل كرده است ؛ ولى نكته جالب اين كه چنين چيزى (روايت نقل شده در تفسير آيه 24 سوره عبس) در تفسير على بن ابراهيم ، نيامده است !(3)

3 . آقاى خالدى ، چون بنا داشته است تا ادّعاى خويش را به اثبات برساند ، توجّهى به ملاك ها و معيارهاى رجالى شيعه ننموده است . در سند روايتى آمده است : «أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أبيه ، عمّن ذكره» كه چون «عمّن ذكره» روشن نبوده است ، اين حديث ، جزو احاديث ضعيف محسوب شده ، حجّت نيست . پس اگر حديث از نظر

ص: 529


1- . سوره عبس ، آيه 24 - 32 .
2- . ر. ك : الكلينى و تأويلاته الباطنيّه ، 15 - 16 .
3- . تفسير القمّى ، ص 708 .

رجاليان شيعه ضعيف باشد ، جايى براى استشهاد به آن باقى نمى ماند .

4 . برخى مفسّران شيعه ، از جمله شيخ طبرسى و علاّمه طباطبايى ، آيه ياد شده را به همان گونه اى كه مورد نظر آقاى خالدى است ، تفسير نموده اند(1) و صاحب تفسير الميزان كه معمولاً در آخر هر يك از مباحث تفسيرى خود ، بحث روايىِ مستقلّى را آورده و احاديث مربوط به آيات تفسير شده را مورد بررسى قرار مى دهد ، در بحث روايىِ ذيل اين آيه ، به اين روايت ، اشاره اى نكرده است .

5 . جناب خالدى ، اشاره دارد كه عدم جواز جدا كردن آيه از سياقش ، مورد اجماع است . گويا منظور ايشان ، آن اجماعى بوده كه خود مى پسنديده است . اگر عدّه اى از دانشمندان مسلمان ، در باره موضوعى ، نظرى بر خلاف ديگران داشته باشند ، آيا همچنان در باره آن ، اجماع ، باقى مى ماند ؟ و آيا شبيه اجماع ادّعا شده در باره خلافت بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله نخواهد بود ؟ بنا بر اين ، در بحث از تفسير قرآن ، بايد اجماع عالمان تفسيرِ همه فرقه هاى اسلامى بر هر نوع تفسيرى تحقّق پيدا كند .

6 . اگر كسى بگويد كه «طعام» در آيه ياد شده ، شامل طعام جسمانى و روحانى ، هر دو مى شود و هيچ مَجازى در كار نيست ، بنا بر اين ، اگر در تفسير «فَلْيَنظُرِ الاْءِنسَ-نُ إِلَى طَعَامِهِ» ،(2) منظور از طعام را علم انسان بدانيم كه مى نگرد كه آن را از چه كسى اخذ كند و ياد كردن از آن فرد به عنوان «برترين فرد» ، طبق اين ديدگاه ، چه اشكالى دارد كه آيه را به «علم» تفسير كنيم ؟(3)

برخى هم معتقدند كه آنچه در پايان آيه آمده است : «مَتَ-عًا لَّكُمْ وَ لِأَنعَ-مِكُمْ» ،(4) آن

چيزى است كه مشترك بين انسان و حيوان است . بنا بر اين ، در ابتداى آيه ، وقتى از

ص: 530


1- . مجمع البيان ، ج 5 ، ص 440 ؛ الميزان ، ج 20 ، ص 315 .
2- . سوره عبس ، آيه 24 .
3- . الوافى ، ج 1 ، ص 223 - 241 .
4- . سوره عبس ، آيه 32 .

انسان به طور اختصاصى ياد مى كند ، اين طعامِ مختصّ انسان ، همان علم اوست كه با بُعد روحى انسان ، مرتبط است .(1)

روايت ديگر الكافى كه جناب خالدى آن را مورد نقد قرار داده ، اين روايت ، به نقل از عبد الأعلى بن اَعيَن است كه در آن آمده :

سمعت أبا عبد اللّه جعفر الصادق عليه السلام يقول : قد ولدنى رسول اللّه صلى الله عليه و آله وأنا أعلم كتاب اللّه و فيه بدء الخلق و ما هو كائن إلى يوم القيامة و فيه خبر السماء و خبر الأرض ، و خبر الجنّة و خبر النّار ، و خبر ما كان و خبر ما هو كائن ، أعلم ذلك كما أنظر إلى كفّى . إنّ اللّه يقول : فيه تبيان كل شى ء(2) .(3)

ايشان ، پس از نقل اين روايت ، مى گويد كه بيشتر عبارات اين روايت ، درست و قابل قبول است و فقط نسبت به يك جمله آن ، اعتراض دارد كه همان جمله نخستِ روايت است كه امام عليه السلام مى فرمايد كه از همان بدو تولّد ، همه چيز را مى دانسته است و همان طور كه كفِ دستش مى بيند ، از مطالبى كه در قرآن آمده ، آگاه است .

نويسنده ، در ادامه مى نويسد : ظاهر كلام ، اين است كه امامان شيعه ، از همان هنگامى كه از مادر متولّد مى شوند ، به تمام گذشته و آينده ، علم دارند و خداوند ، اين علم را از چنين هنگامى به آنها آموخته است .

سپس مى افزايد : اين كلام ، مردود است ؛ چرا كه متعارض با قرآن است . انسان ، ناآگاه به دنيا مى آيد و بعد ، خداوند به او مى آموزد و هنگامى كه از لحاظ جسمى رشد مى يابد ، در راه تحصيل علم ، تلاش مى كند . در اين مسير ، علما و اوليا و ائمّه اهل بيت و تمام كسانى كه دنبال علم هستند ، على رغم اختلاف زمانى و مكانى اى كه دارند ، يكسان هستند . خداوند مى فرمايد :

ص: 531


1- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 256 .
2- . اشاره است به سوره نحل ، آيه 90 .
3- . الكلينى و تأويلاته الباطنية ، ص 16 . نيز ، ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 61 .

«وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّنم بُطُونِ أُمَّهَ-تِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْ-ٔا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَ-رَ وَ الْأَفْ-ٔدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»(1) .(2)

نكات قابل توجّه در باره نقد اين حديث ، در پى مى آيد :

1 . ديدگاهى كه در اين روايت آمده ، مورد تأييد عدّه قابل توجّهى از انديشمندان شيعه بوده است و از آن ، دفاع كرده اند ؛ ولى مورد اتّفاق آنها نيست . در اين جا فقط دو عبارت از شيخ طوسى و سيّد مرتضى در باره موضوع حديث مورد بحث را نقل مى كنيم . شيخ طوسى مى گويد :

و ما روى أنّ أمير المؤمنين - صلوات اللّه عليه و آله - أمر المقداد أن يسأل النبى - عليه و آله السلام - عن المذى . إنّما كان ذلك قبل إمامته لأنّ الإمام لا يجب أن يكون عالما بجميع الأحكام من لدن خلقه اللّه تعالى ، بل إنّما يستفيد الشى ء بعد الشى ء من النبى أو من الذى تقدّمه .(3)

سيّد مرتضى نيز آورده است :

أمّا خبر المذى و رجوع أمير المؤمنين عليه السلام فى الحكم إلى مراسلة النّبى صلى الله عليه و آله بالمقداد على ما ثبتت به الرواية فلا شبهه فى أنّه ليس بقادح فيما ذهبنا إليه من كونه عالما بجميع الأحكام لأنّا لا نوجب ذلك فى الإمام من لدن خلقه و كمال عقله و إنّما نوجبه فى الحال التى يكون فيها إماما .(4)

و علل اختلاف هم به بحث در روايات اعتقادى بر مى گردد . برخى معتقدند كه لازم است روايات اعتقادى ، متواتر باشند و برخى نيز لازم نمى دانند . بنا بر اين ، طبيعى است كه اين دو گروه ، دو گونه برخورد كنند . همچنين ، برخى معتقدان به تواتر ، خبر روايات را هم متواتر مى دانند .

ص: 532


1- . سوره نحل ، آيه 78 .
2- . الكلينى و تأويلاته الباطنية ، ص 16 - 17 .
3- . تمهيد الاُصول فى علم الكلام ، ص 367 .
4- . الشافى فى الإمامة ، ج 2 ، ص 36 .

2 . آقاى خالدى ، در پايان نقد خويش ، به آيه استدلال كرده و آورده كه به طور مسلّم ، آيه دو تخصيص خورده است : يكى به عيسى عليه السلام ، و ديگرى به يحيى عليه السلام :

«قَالُواْ يٰمَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئًا فَرِيًّا * يٰأُخْتَ هٰرُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا * فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُواْ كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِى الْمَهْدِ صَبِيًّا * قَالَ إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ ءَاتٰنِىَ الْكِتٰبَ وَ جَعَلَنِى نَبِيًّا» .(1)

«يايَحْيَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَ ءَاتَيْنٰهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» .(2)

پس ديدگاهى كه جناب خالدى به آن تمسّك جسته ، قطعا با دو نمونه عيسى و يحيى عليهماالسلام تخصيص خورده است . البته شايد ايشان ، بدين نكته توجّه داشته است و لذا در آنچه ذكر كرده ، نام پيامبران را نياورده است ؛ ولى وقتى استثنا ممكن شد ، تا وقتى دليل قاطعى بر نفى نداشته باشيم ، اين امكان مى تواند در مورد افراد ديگر هم تحقّق پيدا كند . اگر دليل قاطعى داشتيم كه فقط انبيا مى توانند در كودكى به مقام پيامبرى برسند و وحى الهى را دريافت كنند و شامل هيچ كس ديگرى نمى شود ، سخن آقاى خالدى قابل قبول بود ؛ ولى وقتى ديدگاهى كه بدان تمسّك جسته ، با آيات خود قرآن ، تخصيص مى خورد ، ديگر جايى براى استدلال به آيه ، باقى نمى ماند . از طرفى ، در قرآن ، سخن از اعطاى علم لَدُنّى به برخى از اوليا شده است ؛ ولى مشخّص نشده كه اين علم ، در چه زمانى به آنها داده شده است . براى نمونه ، آمده كه اين علم به «عبد صالح» ، داده شده است :

«فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَآ ءَاتَيْناهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْناهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا» .(3)

از قرآن ، به دست نمى آيد كه آيا اين عبد صالح مورد اشاره ، پيامبر است يا نه . تعبير قرآن ، «عبد» است و از طرفى ، اين عبد ، قطعا از پيامبران اولو العزم هم نيست ؛ چون

ص: 533


1- . سوره مريم ، آيه 28 - 30 .
2- . سوره مريم ، آيه 12 .
3- . سوره كهف ، آيه 65 .

موسى عليه السلام ، معاصر هيچ پيامبرِ اولو العزمى نبوده است ؛ ولى مى بينيم كه اين پيامبر اولوالعزم ، به حضور بنده اى از بندگان خداوند - كه علم لَدُنى خداوند به او آموخته شده است - مى رود تا از وى بياموزد .

با توجّه به آنچه ذكر شد ، آيا اگر خداوند به ائمّه اهل بيت عليه السلام در كودكى و يا هنگام تولّد ، علم لَدُنّى خود را اعطا كرده باشد ، استحاله اى پيش خواهد آمد ؟! اگر جناب خالدى ، دليلى دارد كه به استحاله عقلى دلالت مى كند ، ذكر كند و اگر دليلى نقلى نيز دارد كه بر نفى دلالت مى كند ، لازم است كه بيان كند . آيه اى را هم كه ايشان بدان استشهاد كرده ، يقينا از جانب خود قرآن ، تخصيص خورده است . در ضمن ، توجّه جناب خالدى را به آيات 24 و 25 سوره نمل جلب مى كنيم كه از زبان پرنده اى (هُدهُد) آمده است :

«إِنِّى وَجَدتُّ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِن كُلِّ شَىْ ءٍ وَ لَهَا عَرْشٌ عَظِيمٌ * وَجَدتُّهَا وَ قَوْمَهَا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِن دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لاَ يَهْتَدُونَ» .

بر اساس اين آيات ، پرنده اى ، بدون آموزش و از طريق عادى ، زنى (ملكه سبأ) را يافته كه سليمان عليه السلام بر احوال او آگاهى نداشته و آن زن را براى سليمان عليه السلام توصيف مى كند كه از هر چيزى به او داده شده ، صاحب تخت بوده و قوم او ، به جاى خداوند ، براى خورشيد ، سجده مى كرده اند و شيطان ، آنان را از راه خدا و هدايت شدن ، باز داشته است . وقتى پرنده اى توانايى كسب چنين اطّلاعاتى را دارد ، حال اگر امام صادق عليه السلام در حين تولّد ، آيات قرآن را بداند ، چه استبعادى دارد ؟

3 . جناب خالدى آورده است كه شيعيان ، معتقدند امامان عليه السلام در حال جنينى نيز همه چيز را مى دانند . بايد گفت : ممكن است برخى علماى شيعه ، چنين اعتقادى داشته باشند ؛ ولى از كجاى روايتى كه از امام صادق عليه السلام نقل شده ، استفاده مى شود و دلالت مى كند كه امام عليه السلام در حالت جنينى از مطالبى آگاه بوده است ؟!

ص: 534

4 . چنانچه قبلاً هم يادآور شديم ، وقتى سند روايتى هم درست باشد و خدشه اى بدان وارد نباشد ، باز اين بحث در بين شيعه مطرح است كه : آيا هر روايت صحيح السندى ، حجّت است ؟ در باب مباحث اعتقادى ، برخى همچون علاّمه طباطبايى ، ديدگاهشان اين است كه حديث ، بايد متواتر باشد .(1)

برخى معتقدند كه در اصول ، محور عقل است . بنا بر اين ، در مسائل اعتقادى ، تعبّد وجود ندارد ؛ زيرا نهايتْ اين است كه اجماع ، براى ما قول امامى را كشف بنمايد و تعبّد به قول امام در احكام عملى لازم است ، نه در اصول موضوعى ؛ زيرا اصول موضوعى ، تعبّدبردار نيست . در اعتقادات ، تا چيزى مورد باور عقل نباشد ، به آن اعتقاد پيدا نمى شود . اين است كه بايد گفت : تعبّد ، در عمل صورت پذير است ، نه در اعتقادات عقلى .(2)

3 . سومين روايتى كه نويسنده ، آن را مورد نقد قرار داده ، روايتى است كه به تعبير وى ، كلينى در آن ، در باب اختلاف حديث ، كلام خطرناكى را به امام على عليه السلام نسبت داده است و در آن ، به بسيارى از اصحاب پيامبر خدا ، اتّهام وارد كرده است . متن اين روايت ، كه از سليم بن قيس هلالى نقل شده ، چنين است :

إنّى سمعت من سلمان و مقداد و أبى ذر ، شيئا من تفسير القرآن و أحاديث من نبى اللّه - عليه الصلاة و السلام - غير ما فى أيدى النّاس . ثمّ سمعت منك تصديق ما سمعت منهم و رأيت فى أيدى الناس أشياء كثيرة من تفسير القرآن و من الأحاديث عن نبى اللّه صلى الله عليه و آله : أنتم تخالفونهم فيها و تزعمون أنّ ذلك كلّه باطل إفترى النّاس يكذبون على رسول اللّه صلى الله عليه و آله متعمدين و يفسّرون القرآن بآرائهم فأقبل على فقال : قد سألت فافهم الجواب . ثمّ قال : إنّ فى أيدى النّاس حقا و باطلاً ، و صدقا و كذبا ، و ناسخا و منسوخا و عامّا و خاصّا ، و محكما و متشابها ، و حفظا و وهما .(3)

ص: 535


1- . ر. ك : الميزان ، ج 12 ، ص 261 - 262 .
2- . تقريرات فلسفه ، ج 1 ، ص 115 .
3- الكافى ، ج 1 ، ص 62 .

در اين حديث مفصّل ، امام عليه السلام ناقلان حديث را به چهار دسته تقسيم مى كند :

1 . منافق ؛

2 . كسى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده و سهوا چيزى به آن افزوده است ؛

3 . كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، چيزى را شنيده است ؛ ولى سپس ، پيامبر صلى الله عليه و آله از آن نهى كرده و او ، آن نهى را نشنيده است يا بر عكس ؛

4 . كسى كه حديثى را با در نظر گرفتن همه جوانب آن از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده و نقل مى كند .

امام عليه السلام در پايان حديث هم مى فرمايد : اين گونه نبوده است كه همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله ، هر چه را از ايشان مى پرسيدند ، مى فهميدند . برخى از اصحاب ، سؤال مى كردند ، امّا در پىِ فهم پاسخ آن نبودند .

در اين جا جناب آقاى خالدى ، وارد مباحث تفصيلى در ردّ اين حديث شده است . ما در يك جمع بندى ، به برخى نكات مهمّى كه ايشان آورده ، اشاره مى كنيم و سپس به برخى از آنها پاسخ مى دهيم .

1 . نويسنده ، مى گويد كه سليم ، ادّعا كرده كه امام على عليه السلام ، «شتم فيه كثيرا من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله » ؛ يعنى به بسيارى از اصحاب پيامبر خدا ، اتّهام وارد كرده است . اين كلام ، سند درستى ندارد و لذا ، باطل و مردود است .

2 . يقين داريم كه امام على عليه السلام چنين چيزى را نفرموده و به ايشان ، نسبت دروغ داده اند ؛ چرا كه اين سخن ، با رفتار على عليه السلام با صحابيان و ديدگاهش در باره آنها متعارض است .

3 . روايت ، چنان بيان شده كه گويا بين صحابه ، در تفسير ، تعارض وجود داشته و چنين مى پندارد كه مفسّران راستين ، فقط چهار نفر بوده اند : امام على عليه السلام ، سلمان ، مقداد و ابو ذر .

4 . روايت ، چنان بيان شده كه گويان صحابيانِ مفسّر صادق ، تفاسير نقل شده از

ص: 536

ديگران را رد مى كردند و آنها را باطل مى دانستند .

5 . روايت ، چنين مى پندارد كه بعضى از صحابيان در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان دروغ مى بستند و ايشان ، از آنها چنين شكايت مى كرده است :

أيّها الناس ! قد كثرت علىّ الكذابة . فمن كذب علىّ متعمّدا ، فليتبوّء مقعده من النار .

نويسنده ، سپس در باره اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله ، رواياتى را از منابع اهل سنّت نقل مى كند كه عبارت : «كثرت علىّ الكذابة» در آنها وجود ندارد . وى ، معتقد است كه اين عبارتِ روايت ، درست نيست . سپس مى نويسد : يكى از علل ردّ اين حديث ، متّهم شدن اصحاب به دروغ بستن بر پيامبر صلى الله عليه و آله است كه سخن باطلى است و هيچ يك از صحابيان ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ نبسته اند . همچنين ، اين روايت ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را به چهار دسته تقسيم كرده و صحابيان صادق و عالِم را چهار نفر دانسته است : على عليه السلام ، سلمان ، ابوذر و مقداد ، كه اين تقسيم ، ستم بزرگى بر ديگر صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله است .

وى در ادامه مى نويسد : اين روايت ، چنين پنداشته كه بعضى از بسيارى از اصحاب ، منافق بوده اند و عمدا بر پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ مى بسته اند . از كسانى كه چنين روايتى را پذيرفته اند و پيشاپيش همه ، كلينى - كه اين روايت را در الكافى آورده است و در آن ، به بسيارى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله اتّهاماتى وارد مى كند - بايد پرسيد كه : وقتى بسيارى از صحابيان ، منافق بوده اند ، پس چه كسانى «صادق» ، «مخلص» و «ناجح» بوده اند ؟(1)

پاسخ اشكالات

نگارندۀ اين سطور ، در باره روايات سليم بن قيس و كتاب منسوب به او ، در فصل نامۀ

ص: 537


1- . البته ما همه عبارات ايشان را نياورديم ؛ امّا محتواى عمده مطالب ايشان آورده شده و نكته محورى اى كه در سخنان نويسنده باشد و نياورده باشيم ، وجود ندارد .

علوم حديث (شماره 35 و 36) ، مقاله اى نوشته است كه خوانندگان گرامى را براى اطّلاع بيشتر ، بدان ارجاع مى دهيم ؛ امّا مهم ترين نكته اى كه در اين جا بر آن تأكيد مى شود ، اين است كه قبل از شيخ كلينى ، خود قرآن ، چنين نسبتى را به برخى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله داده كه متأسّفانه ، به اين بخش از آيات آن ، توجّه كافى نشده است . ما در اين مجال ، بدون اين كه بخواهيم خود به هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نقدى وارد كنيم ، فهرست وار ، با اشاره به برخى از اين آيات ، از جناب خالدى مى خواهيم كه به اين سؤال پاسخ دهند كه : قرآن كريم ، اين مطالب را در باره چه كسانى گفته است ؟

1 . آيات هفتم تا بيستم سوره بقره ، از جمله اين آيه : «وَ إِذَا لَقُواْ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَالُواْ ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ » ،(1) مربوط به چه كسانى است ؟

جناب خالدى معتقد است كه ظاهر ، بايد حفظ شود . اين جمع ، چه كسانى هستند ؟

2 . منظور از آيه 163 سوره آل عمران : «وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نَافَقُواْ وَقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْاْ قَاتِلُواْ فِى

سَبِيلِ اللَّهِ أَوِ ادْفَعُواْ قَالُواْ لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَّتَّبَعْنَاكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاْءِيمَانِ يَقُولُونَ بِأَفْوَ هِهِم مَّا لَيْسَ فِى قُلُوبِهِمْ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يَكْتُمُونَ » ،(2) چه كسانى هستند ؟

3 . اين آيات سوره حشر ، خطاب به چه كسانى است كه : «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُواْ يَقُولُونَ لاِءِخْوَ نِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَلاَ نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَ إِن قُوتِلْتُمْ لَنَنصُرَنَّكُمْ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ »(3) ؟

اين آيه ، بيان كننده اين مطلب است كه منافقان ياد شده ، يك گروه از مسلمانان بوده اند ، نه يك نفر و دو نفر ؛ چون به گونه اى رفتار مى كرده اند كه مايه دل گرمى اهل

ص: 538


1- . سوره بقره ، آيه 14 .
2- . سوره آل عمران ، آيه 167 .
3- . سوره حشر ، آيه 11 .

كتاب بوده اند . يك نفر و دو نفر ، نمى توانند مايه دل گرمى يك گروه ديگر باشند و از طرف ديگر ، اين جمع ، چه كسانى هستند ؟

4 . در سوره احزاب آمده است :

«هُنَالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُواْ زِلْزَالاً شَدِيدًا * وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاَّ غُرُورًا * وَ إِذْ قَالَت طَائِفَةٌ مِّنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لاَ مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُواْ وَ يَسْتَأذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمُ النَّبِىَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِىَ بِعَوْرَةٍ إِن يُرِيدُونَ إِلاَّ فِرَارًا » .(1)

بر اساس اين آيات ، كسانى معتقد بوده اند كه هر چه خدا و پيامبرش وعده داده اند ، دروغ بوده است ! اينها به تصريح قرآن ، يك نفر و دو نفر هم نبوده اند . همچنين ، گروهى به مردم يثرب (مدينه) مى گويند كه ديگر جاى ماندن نيست . عدّه اى از آنها هم به بهانه اين كه خانه هايشان حفاظ ندارد ، از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه مى خواستند تا از ميدان نبرد ، خارج شوند . آيا آقاى خالدى ، همچنان معتقدند كه اصحاب پيامبر خدا ، همه يكسان بوده ، داراى يك سطح از فهم از اسلام بوده اند ؟!

5 . در سوره «منافقون» مى خوانيم :

«يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَآ إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِى وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ » .(2)

وقتى قرآن مى فرمايد : «وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إنّ المنافقين لَكَاذِبُونَ » ،(3) آيا همچنان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله يكسان هستند ؟ آيا اصحاب منافق پيامبر صلى الله عليه و آله از نسبت دروغ دادن خدا ، به پيامبر اِبايى داشتند ؟ البته خوب است كه يك بار همه سوره خوانده شود تا روشن شود كه وقتى خود پيامبر صلى الله عليه و آله حضور دارد ، اهل نفاق ، اين گونه برخورد مى كنند ، حال

ص: 539


1- . سوره احزاب ، آيه 11 - 13 .
2- . سوره منافقون ، آيه 8 .
3- . سوره منافقون ، آيه 1 .

وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد ، چه اتّفاقى خواهد افتاد ؟

6 . در سوره فتح ، آمده است :

«سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرَابِ شَغَلَتْنَآ أَمْوَ لُنَا وَ أَهْلُونَا فَاسْتَغْفِرْ لَنَا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِم مَّا لَيْسَ فِى قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَن يَمْلِكُ لَكُم مِّنَ اللَّهِ شَيْئَا إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعَام بَلْ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرَما * بَلْ ظَنَنتُمْ أَن لَّن يَنقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلَى أَهْلِيهِمْ أَبَدًا وَزُيِّنَ ذَ لِكَ فِى قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَ كُنتُمْ قَوْمَام بُورًا » .(1)

اينان ، اصحاب باديه نشين پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند كه به ايشان ، دروغ مى گفته اند . آيا آنان اِبايى از دروغ بستن بر پيامبر صلى الله عليه و آله هم داشته اند ؟ و آيا اينان ، با مؤمنان راستينى كه توصيفشان در قرآن آمده ، يكسان هستند ؟ اينان ، اميد داشته اند كه مؤمنان و مسلمانان هرگز برنگردند . آن وقت ، كسانى كه اميدوارند پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان برنگردند ، آيا بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانِ واقعى محسوب مى شوند ؟! به هر حال ، ما بايد آيات قرآن را بپذيريم . آيا اين روايت منسوب به پيامبر صلى الله عليه و آله كه اهل سنّت نقل كرده اند و در آن آمده : «أصحابى كالنّجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم» ، بر قرآن ، عرضه شده است ؟ آخر ، اصحابى كه سخن از اين مى گفتند كه خدا و پيامبرش - نعوذ باللّه - آنها را فريب داده اند يا كسانى كه اميد داشتند تا پيامبر خدا يا مؤمنان ديگر بر نگردند (يعنى اثرى از اسلام باقى نماند) ، اينان «بأيّهم اقتديتم اهتديتم» هستند ؟!

7 . قرآن كريم ، مسائل فراوانى را براى مدّت زمان كوتاه قبل از رحلت پيامبر اكرم ، در سوره توبه ، ذكر فرموده است . اين جريانات نفاق پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ، چه شدند ؟

از آيه 42 اين سوره ، به جريان نفاق پرداخته شده و نكات متعدّدى را در باره آنها بيان شده كه ما فقط به ذكر دو نكته مى پردازيم و پيشنهاد مى گردد تا ساير آيات آن ، مطالعه شوند .

ص: 540


1- . سوره فتح ، آيه 11 - 12 .

قرآن كريم ، در سوره بقره ، فقط يك بار عبارت «وَ مِنَ النَّاسِ» را ذكر مى كند . اگر ما به ظاهر عبارت هم اكتفا كنيم ، اينها در سوره توبه ، چندين برابر مى شود . در آيه 49

اين سوره آمده است :

«وَمِنْهُم مَّن يَقُولُ ائْذَن لِّى وَلاَ تَفْتِنِّى أَلاَ فِى الْفِتْنَةِ سَقَطُواْ وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةُم بِالْكَافِرِينَ » .

در آيه 58 سوره توبه نيز آمده است :

«وَمِنْهُم مَّن يَلْمِزُكَ فِى الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُواْ مِنْهَا رَضُواْ وَإِن لَّمْ يُعْطَوْاْ مِنْهَآ إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ » .

و در آيه 61 اين سوره مى خوانيم :

«وَمِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِىَّ وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَّكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَيُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ » .

همچنين ، در آيه 75 آن ، آمده است :

«وَمِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ » .

آيا با وجود اين آيات ، جناب آقاى خالدى ، همچنان معتقد است كه اصحاب پيامبر خدا ، همه در يك سطح قرار داشتند و همه آنها از مؤمنان راستين بودند ؟ آيا همه آنها در پىِ شنيدن درست سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و نقلِ درست آن بودند ؟ اين طوايف چهارگانه ، پس از رحلت پيامبر خدا ، كجا رفتند ؟ گر چه به يك معنا ، درست است كه «وَ لاَ يَزِيدُ الظَّ--لِمِينَ إِلاَّ خَسَارًا »(1) ولى اگر اينها با پيام و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله مخالف بودند ، چگونه پس از پيامبر خدا ، انسان هاى شايسته اى گرديدند ؟!

و امّا مهم تر از آنچه ذكر شد ، در سوره توبه ، آيه اى ديگر هم در باره اهل نفاق آمده است كه بسيار بيشتر از اينها جاى تأمل دارد و معلوم نيست كه جناب خالدى ، چه

ص: 541


1- . سوره اسراء ، آيه 82 .

پاسخى براى آن خواهد داشت . در آيه 101 اين سوره ، آمده است :

«ووَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ ۖ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ ۖ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ ۖ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ ۚ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَىٰ عَذَابٍ عَظِيمٍ» .

در اين جا قرآن ، هم از اطراف مدينه ، عدّه اى را به عنوان منافق ، معرّفى مى كند ، و هم عدّه اى از اهل مدينه را . هر دو را هم با صيغه جمع ، بيان كرده است و نكته جالب ، اين است كه خطاب مى كند : «شما ، آنها را نمى شناسيد و ما ، آنها را مى شناسيم» . آيا با اين تصريح قرآن به نفاق عدّه اى در خارج و داخل مدينه و تصريح به اين كه شما آنها را نمى شناسيد ، چگونه مى توان با قاطعيت ، ادّعاى عدم نفاق همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و صادق و صالح بودن آنها را نمود ؟!

از سوى ديگر در متن روايتى كه نويسنده محترم ، آن را نقل و نقد كرده ، هرگز نيامده است كه فقط سخنان اين چهار نفر ، پذيرفته مى شود ؛ بلكه اين مسئله مطرح شده كه سخنانى را از اين چهار نفر شنيده كه با سخنان ديگران ، مخالف است . شاهد اين نكته ، مطالب فراوانى است كه در كتاب هاى تفسيرى و غير تفسيرى شيعه ، از ابن عبّاس و اصحاب ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است . براى نمونه ، در تفسير روض الجنان ابوالفتوح رازى ، حدود سيصد مورد روايت از اين دست ، از ابو هُرَيره ، نقل شده و پذيرفته شده است .

3 . جناب آقاى خالدى ، گويا معتقد است كه دروغ بستن به پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان حيات ايشان ، تنها در منابع شيعه نقل شده است و در منابع اهل سنّت ، چنين رواياتى وجود ندارد . شايان ذكر است كه جلد اوّل كتاب الموضوعات ابن جوزى (ص 55 - 98) به اين بحث پرداخته است كه بخشى از آن ، در باره دروغ بستن بر پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان حيات مبارك ايشان است .

در روايتى كه ابن جوزى آن را نقل كرده ، آمده است :

أنبأنا محمّد بن ناصر ، قال : أنبأنا محفوظ بن أحمد ، قال أنبأنا أبو على الجازرى ،

ص: 542

قال أنبأنا المعافى بن زكريا ، قال : حدّثنا محمّد بن هارون أبو حامل الحضرمى ، قال : حدّثنا السرى بن يزيد الخراسانى ، قال : حدّثنا أبو جعفر بن على الفزارى ، قال حدّثنا داوود بن الزبر ، قال : قال أخبرنى عطاء بن السائب بن عبد اللّه بن الزبير ، قال : قال يوما لأصحابه أتدرون ما تأويل هذا الحديث : «من كذب علىّ متعمدا فليبوّء مقعده من النار» ؟ قال عشق رجل امراة فأتى أهلها مساء . فقال : إنّى رسول اللّه صلى الله عليه و آله بعثنى إليكم أن أتضيف ... بيوتكم شئت قال و كان ينتظر بيتوتته المساء . قال : فأتى رجل منهم النبى صلى الله عليه و آله ، فقال إنّ فلانا أتانا يزعم ذلك أمر تدان يبيت فى أى بيوتنا ما شاء . فقال : كذب فلان أنلق معه فإن اسكنت اللّه عز و جل منه فاصدب عنقه .(1)

ابن جوزى ، بعد از آوردن اين روايت ، گفته كه آن را 61 نفر از صحابه نقل كرده اند :

قال المصنّف : و هذا الحديث أعنى قوله «من كذب علىّ متعمدا» ، قد رواه من أصحابه ، عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله أحد و ستّون نفسا .(2)

سپس در صفحه 83 كتاب ، آن را از «اُسامة بن زيد» ، نقل مى كند و بعد از نقل روايت ، مى نويسد :

ذلك أنّه بعث رجلاً فى حاجة فكذب عليه فدعا عليه فوجده ميتا لم ثقيله الأرض .

پس اصل دروغ بستن به پيامبر اكرم ، در احاديث اهل سنّت هم وجود دارد .

4 . حديثى در منابع اهل سنّت آمده كه در راستاى حديث نقل شده توسّط كلينى است . در اين زمينه بايد گفت كه متأسّفانه ، فِرَق مختلف اسلامى ، بيشتر به دنبال نقد طرف مقابل هستند و اگر وقت خود را صرف اصلاح خود مى كردند ، خيلى زودتر به نتيجه مى رسيدند . بسيار ديده مى شود كه مطالبى از طرف مقابل را زير ذرّه بين برده ، آن را نقد مى كنند ، غافل از اين كه در نوشته هاى هم مسلكان خودشان ، همان مطالب و چه بسا تندتر از آن آمده كه هرگز به آنها توجّه نمى كنند ؛ ولى مرتّب به دنبال نكات منفى موجود در نوشته هاى ديگران هستند .

ص: 543


1- . الموضوعات ، ج 1 ، ص 56 .
2- . همان ، ص 56 .

در روايتى از صحيح البخارى آمده :

حدّثنا محمّد بن كثير ، أخبرنا سفيان ، حدّثنا المغيرة بن النعمان ، قال حدّثنى سعيد بن جبير ، عن ابن عبّاس - رضى اللّه عنهما - عن النبى صلى الله عليه و آله قال : انّكم تحشرون حفاع عراة . ثم قرأ : «كَمَا بَدَأْنَآ أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُو وَعْدًا عَلَيْنَآ إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ»(1) و أوّل من يكسى يوم القيامة إبراهيم و إنّ اُناسا من أصحابى يؤخذ بهم ذات الشمال . فأقول أصحابى أصحابى . فيقال : إنّهم لا يزالوا مرتدين على أعقابهم منذ فرقتهم ، فأقول كما قال العبد الصالح و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم إلى قوله الحكيم .(2)

اين روايت نبوى ، با مضمون ديگرى در همين كتاب (ج 8 ، ص 217 ، ح 166 باب فى الحوض) ، به نقل از ابو هُرَيره ، به اين گونه آمده :

بينا أنا قائم إذا زمره حتّى إذا عرفتهم خرج رجل من بينى و بينهم ، فقال : هلمّ ! فقلت : أين؟! قال : إلى النّار ، واللّه ! قلت : و ما شأنهم ؟! قال : إنّهم إرتدوا بعدك على أدبارهم القهقرى . ثم إذا زمره حتّى إذا عرفتهم خرج رجل من بينى و بينهم ، فقال : هلمّ ! قلت : أين؟! قال : إلى النّار ، واللّه ! قلت : ما شأنهم ؟! قال : إنّهم إرتدوا بعدك على أدبارهم القهقهرى . فلا أراه يخلص منهم إلاّ مثل همل النعم .(3)

آقاى بن باز ، در رساله اى كه در آن ، وصيّت منسوب به شيخ احمد ، خادم حرم شريف نبوى را نقل مى كند ، مى نويسد :

و فى الحديث الصحيح عن النّبى صلى الله عليه و آله : انّه قال يذاد رجال عن حوضى يوم القيامة ، فأقول : يا ربّ! أصحابى ، أصحابى . فيقال : انّك لا تدرى ما أحدثوا بعدك ، فأقول كما قال العبد الصالح .(4)

ص: 544


1- . سوره انبيا ، آيه 104 .
2- . صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 110 و ج 5 ، ص 191 و ج 7 ، ص 195 ؛ صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 68 و 71 ؛ مسند ابن حنبل ، ج 3 ، ص 281 ؛ كنز العمّال ، ح 39131 ، 39184 ، 31113 ، 39185 ، 39195 ، 39138 ، 39190 ، 39125 ، 18929 ، 36174 و 39130 .
3- . مجلّه تراثنا ، شماره 89 ، ص 352 (به نقل از : صحيح البخارى ، ج 217 ، ح 166 باب فى الحوض) .
4- . التحذير من البدع ، ص 27 - 28 . اين كتاب ، مجموعه اى شامل چهار رساله است كه با هم چاپ شده استو عناوين رساله ها عبارت اند از : 1 . و حكم الاحتمال بالوالد النبوية و غيرها ، 2 . حكم الاحتمال بليّة الأسواد و المولع ، 3 . حكم الاحتمال بليّة النصف من الشعبان ، 4 . تنبيه هام على كذب الوصيّة المنسوبة للشيخ أحمد خادم الحرم النبوى الشريف . متأسّفانه ، محلّ چاپ و سال نشر ندارد . در ابتداى رساله چهارم آمده : «مِن عبد العزيز بن عبد اللّه بن باز ، إلى مَن ...» .

لذا بايد گفت : اگر روايت شيخ كلينى ، جاى نقد دارد ، روايت بخارى هم دارد و اگر روايت بخارى صحيح است ، روايت كلينى هم صحيح است . معلوم نيست كه چرا استاد خالدى ، بايد كتابى در نقد الكافى بنويسد و رواياتى را كه نمونه آنها نقل شد ، مورد نقد قرار دهد ؛ در حالى كه همانند آن روايت ها ، در صحيح البخارى نيز آمده است ؛ ولى نويسنده ، از كنار آنها گذشته است . به نظر مى رسد كه مشكل اساسى ، همان چيزى است كه گفته شد و متأسّفانه در بين همه فرقه ها وجود دارد و آن ، اين است كه هر اشكالى را فقط در طرف مقابل مى بينند !

ص: 545

منابع و مآخذ

1 . رسائل الشريف المرتضى ، به كوشش : السيّد مهدى الرجائى ، مقدّمه : السيّد أحمد الحسينى ، دار القرآن الكريم ، 1405 ق .

2 . حديث ثقلين ، قوام الدين الوشنوى ، مصر : مطبعة المخيمر ، 1374 ق .

3 . فصل نامه علوم حديث ، شماره 22 .

4 . شيعه ، سيّد محمّدحسين طباطبايى ، تهران : چاپ خانه علمى - فرهنگى كتيبه ، 1385 ق .

5 . اُصول الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح و تعليق : على أكبر الغفّارى،تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

6 . تفسير القمّى ، على بن إبراهيم القمّى ، تصحيح : محمّد صالحى انديمشكى ، قم : ذى القرنين ، 1428 ق .

7 . مجمع البيان ، أمين الاسلام الطبرسى ، تصحيح و تعليق : السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى ، بيروت : التراث العربى ، 1379 ق .

8 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان ، منشورات مكتبة الإمام أمير المؤمنين ، 1365 ش .

9 . شرح اُصول الكافى ، صدر الدين محمّد الشيرازى (ملاّ صدرا) ، تصحيح : محمّد خواجوى ، تهران : مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1367 ش .

10 . تمهيد الاُصول ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : مشكاة الدينى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1362 ش .

11 . الشافى فى الإمامة ، على بن الحسين الموسوى (السيّد المرتضى) ، تحقيق : عبد الزهراء

ص: 546

الحسينى الخطيب ، تهران : مؤسّسة الإمام الصادق عليه السلام ، 1426 ق .

12 . تقريرات فلسفه ، سيّد روح اللّه موسوى (امام خمينى) ، تقرير : سيّد عبد الغنى اردبيلى ، تهران : مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1380 ش .

13 . الموضوعات ، عبد الرحمان على (ابن الجوزى) تحقيق : عبد الرحمان محمّد عثمان ، تهران : دار الفكر ، 1403 ق .

14 . التحذير من البدع ، عبد اللّه بن باز ، بى جا ، بى تا (رساله موجود در كتاب خانه دانشگاه اديان و مذاهب ، 8 / 58 ت / 6 / 207 BP) .

15 . صحيح البخارى ، بيروت : دار الفكر ، 1401 ق (افست از : قاهره ، طبع : دار الطباعة) .

16 . مجلّه تراثنا ، سال بيست و سوم ، ش 89 و 90 .

ص: 547

ص: 548

نقدى بر نقد (محمّدعلى سلطانى)

نقدى بر نقد

محمّدعلى سلطانى

چكيده

در اين نوشتار ، نخست به ارزشمندى كتابى اشاره شده كه مورد نقد قرار مى گيرد. كتاب الكافى، از آن رو ارزشمند دانسته شده كه كارهاى بسيارى و از جمله نقدهايى بر آن نوشته شده است. از نقد آقاى ابوالفضل برقعى ، ياد شده و افراط هاى وى در نقد كتاب الكافى ، در ضمنِ بررسى نقدهاى وى به كتاب عقل و جهل ، نشان داده شده است. در نهايت ، مبانى وى در مورد نفى نيازمندى به حديث، مفهوم تحريف، باور شيعيان در مورد كتاب الكافى ، بررسى و نادرستى برداشت هاى وى آمده است.

كليدواژه ها: نقد الكافى، تحريف، كسر الصّنم، برقعى، وهّابيت، حديث شيعه .

مقدّمه

افراط و تفريط ، يكى از بزرگ ترين بلاياى زندگى انسان است كه در تحقيقات و پژوهش ها ، گاه چنان نتايج زيان بارى از خود به جا مى گذارند كه به آسانى، قابل اندازه گيرى نيست. به عنوان نمونه ، در مورد كتب اربعه شيعه و يا صحاح ستّه اهل سنّت ، گاه افرادى پيدا مى شوند كه از فرط افراط ، هر آنچه را كه در آنها وجود دارد ، بدون هرگونه ترديدى قبول مى كنند. در حالى كه اگر فردى به اين كتب مراجعه كند ، خواهد ديد در آنها روايات فراوانى وجود دارند كه غير قابل قبول اند و به هيچ

ص: 549

معيارى نمى توان آنها را به بزرگان دين منسوب داشت. از طرف ديگر ، افرادى وجود دارند كه همه محتواى اين كتب را نادرست و باطل مى شمارند. اين، در حالى است كه مى توان در مورد صدور پاره اى از روايات موجود در آنها از پيامبر صلى الله عليه و آله و يا بزرگان دين ، يقين پيدا كرد.

نفى همه و يا اثبات همه و عدم اعتقاد به راه ميانه ، زاييده جهل و نادانى است؛ زيرا اين آثار ، توسط انسان ها تدوين شده اند و بديهى است كه انسان ها از ويژگى انسانى برخوردار هستند و از جمله ويژگى هاى انسان ها ، اشتباه، فراموشى، و تشخيص هاى درست و نادرست است.

يكى از افرادى كه در جنبه نفى اعتبار كتاب الكافى ، راه بسيار افراط را پيموده است، فردى به نام مرحوم سيد ابوالفضل برقعى است. وى در مورد كتاب الكافى، نقدى نوشت كه در نهايت ، چيزى از اين كتاب را باقى نگذاشت. اگر فردى ، كتاب وى را بخواند، خواهد ديد كه وى از فرط تندروى در نقد ، گاه براى تخريب حديثى ، به دلايلى دست مى يازد كه انسان را ناخودآگاه به سوى اين باور سوق مى دهد كه گويى وى پيش از ورود به نقد ، تصميم خود را گرفته است.

اين نوشته ، دست آويزى براى جريان وهّابيت و علاقه مندان به آن شد تا آن را به زبان عربى ترجمه كنند و با مقدّمه و توضيحاتى - كه شايد خود نويسنده هم به آن نتيجه گيرى ها باور ندارد - ، در سطح گسترده، براى مبارزه با شيعه ، چاپ و نشر دهند.

اين ترجمه ، با نام بسيار زشت «كسر الصّنم» ، از سوى جريان هاى وهّابى در جهان اسلام منتشر شد. گرچه دست اندركاران نشر عربى آن ، در پى تحرير حقيقت نيستند تا اميدى براى بيدار شدن آنها داشت ، امّا كتاب آقاى برقعى ، نيازمند بازنگرى و نقد جدّى است و از آن جايى كه نمى توان در يك مقاله ، همه كتاب را مورد بررسى قرار داد ، در اين نوشته ، با بررسى يك بخش به عنوان نمونه، تلاش خواهد شد كه افراط گرايى آقاى برقعى در اين نقد ، نشان داده شود.

ص: 550

پاسدارى از تلاش كلينى

كتاب الكافى ، تأليف ابو جعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق كلينى، از ارزشمندترين كتاب هاى روايى شيعه است . اين كتاب ، از دير باز مورد توجّه و عنايت علما، محدّثان، دانشوران و نيز توده مردم شيعه قرار داشت. اين توجّه ، موجب شده است تا در پيرامون آن ، باورهايى در بين مردم ايجاد شود كه روز به روز موقعيت و جايگاه كتاب را در ذهن مردم مستحكم تر و پر رنگ تر كند. اين كتاب ، يكى از چهار كتاب معتبر در بين شيعه است .

همچنين عبارتى به اين مضمون در بين پاره اى از معتقدان به اين كتاب وجود دارد كه «الكافى ، كافٍ لشيعتنا». اين عبارت را پاره اى افراد تلاش كرده اند به حضرت حجّت عليه السلام منسوب كنند . مضمون اين عبارت ، نه با توجّه به محتواى كتاب الكافى مى تواند درست باشد ونه با مقام امامت سازگارى دارد؛ زيرا هيچ كتاب تأليفى به دست بشر نمى تواند از چنان دايره مفهومى برخوردار باشد كه بتواند همه نيازهاى يك جامعه را در بر بگيرد. تحوّلات روزافزون زندگى انسان ها و به وجود آمدن نيازهاى جديد و پيدايش انديشه هاى نو ، هرگز به يك كتاب اين اجازه را نمى دهد كه بتواند از عهده همه نيازها برآيد. از اين رو ، از ساحت يك معصوم به دور است سخنى بگويد كه امكان تحقّق نداشته باشد. در هر صورت ، چنين عبارتى در بين شيعيان پيدا شد و همين امر ، از سويى موجب اشتهار اعتبار فزون تر اين كتاب و از سوى ديگر باعث انتقاداتى گشت.

در كنار اين امور ، وجود باورى در بين اهل سنّت مبنى بر صحّت و درستى شش مجموعه روايى به عنوان «صحّاح ستّ» و نوعى رقابت مذهبى در بين پيروان مذاهب اسلامى كه كاملاً امرى طبيعى است، به اين انديشه در بين شيعيان كمك كرد كه در بين شيعه هم ، كتب اربعه چنين جايگاهى دارد . در حالى كه نه آن باور در بين اهل سنّت ، قابل دفاع است و نه اين باور در بين شيعيان مى تواند به مفهوم صحّت كامل محتواى

ص: 551

همه كتب اربعه باشد.

در هر صورت ، كتاب الكافى ، در بين علماى شيعه ، جايگاه والايى را به خود اختصاص داد. اين كه عوامل اين اعتبار چه بوده است، خود نيازمند تحقيقى در خور است. اما به اجمال مى توان به چند نكته اشاره كرد :

1 . نويسنده بزرگوار و دانشور آن ، زحمت و تلاش بسيارى در راه تأليف اين كتاب كشيد و رنج فراوان براى گردآورى احاديث آن متحمّل شد. تأليف اين كتاب ، بنا به مشهور ، دست كم بيست سال طول كشيد.(1) و كلينى در اين مدت ، به شهرهاى فراوانى سفر كرد(2) و از اساتيد روايى بسيارى روايت شنيد، آنها را پيرايش كرد و به شكل دلنواز و دقيقى تنظيم كرد. اين تلاش و تنظيم دقيق ، موجب رويكرد مردم به كتاب گشت.

2 . قداست و خلوص نيّت كلينى ، موجب شد خداوند اجر تلاش و زحمات او را به اين شكل نشان بدهد. بديهى است كه تلاش مخلصانه ، همواره جاى خود را در دل مردم و توده ها باز مى كند. در حقيقت ، اين اعتبار و اشتهار ، نوعى لطف و پاداش الهى در برابر يك تلاش پاك و بدون ريا و تظاهر است .

3 . اين كتاب در شرايطى تأليف شده است كه اوضاع سياسى شيعيان ، بسيار نامساعد بود و از تشتّت و اختلاف فراوانى رنج مى برد.(3) اين اختلاف و پراكندگى ، زاييده غيبت طولانى امام عصر عليه السلام و فقدان مركزيت لازم در بين شيعيان بود. در اين

ص: 552


1- . الكلينى و الكافى ، ص 213 .
2- . كلينى براى دست يابى به مشايخ حديث و شنيدن حديث از آنان ، به شهرهاى زيادى سفر كرد كه از جمله مى توان به اين شهرها اشاره كرد : عراق، دمشق، تفليس، بغداد، بعلبك، رى و ... ر . ك : الكلينى و الكافى ، ص 161 .
3- . براى شناخت اوضاع سياسى، علمى و فرهنگى مسلمانان وبخصوص شيعيان ، مراجعه كنيد به كتاب ارزشمند الكلينى والكافى ، از شيخ عبد الرسول الغفار.

روزگار ، كتاب جامع و منسجمى در بين شيعيان وجود نداشت كه بتواند به همه نيازهاى شيعيان پاسخ در خور بدهد. بديهى است كه در اين شرايط ، هر كتابى كه بتواند اين نياز را برآورده كند ، مورد استقبال قرار گيرد و كتاب الكافى در اين موقعيت

توانست از اين موهبت برخوردار گردد.

4 . وجود جزوه هاى فراوان وپراكنده در شهرها و مناطق گوناگون و عدم دسترسى شيعيان به اين جزوه ها و در نتيجه احساس خلأ معرفتى در بين شيعيان ، زمينه لازم را در اختيار كلينى گذاشت تا با تأليف الكافى كه در واقع به نوعى همه آن جزوه ها را يك جا در اختيار آنان مى گذاشت ، آنان را قادر كند در برابر اهل سنّت كه به داشتن كتب منسجم ، بر شيعيان فخر مى فروختند، از خود دفاع كنند. بديهى است چنين كتابى از سوى شيعيان ، بسيار مورد استقبال قرار گيرد. در حقيقت ، اين كتاب ، راه را براى شيعيان باز كرد تا در باره مذهب خود ، به تأليف كتاب و خلق آثار جديد بپردازند و در بين ديگر مذاهب جاى پايى براى خود باز كنند.

كتاب «الكافى» در كانون توجّه

كتاب الكافى ، در بين شيعيان موقعيتى براى خود پيدا كرد كه همه توجّه علما و دانشوران شيعى را به خود جلب نمود. اين امر ، موجب شد كه كتاب مزبور در كانون توجّه قرار گيرد و شمار بسيارى از اهل تحقيق ، به تفسير و شرح آن بپردازند، گروهى به تلخيص آن همّت به گمارند، عدّه اى به ترجمه آن به زبان هاى ديگر بپردازند، افرادى در مورد اسانيد و رجال آن بحث وبررسى كنند.

در اين بين ، كسانى نيز بوده اند كه كتاب را مورد نقد و بررسى قرار دادند. همه اين كارها ، گوياى آن است كه كتاب الكافى از جايگاه والاى برخوردار است. و همه اين كارها ، در جاى خود ارزشمند و مورد احترام است. در اين نوشته ، در صدد بازگويى تعريف ها وتمجيدها از اين كتاب نيستيم ، بلكه در باره يكى از كتاب هايى كه در نقد

ص: 553

الكافى نوشته شده است ، سخن مى گوييم .

در اين نكته هيچ جاى ترديد نيست كه هر كتاب ارزشمندى ، بايد مورد نقد وبررسى قرار گيرد و مورد نقد قرار گرفتن يك كتاب ، دليل بر ارزشمندى آن است . اگر كتابى مورد نقد قرار نگرفت ، گواه آن است كه كتاب ارزش توجّه نداشت و از همين رو ، مورد بى اعتنايى دانشوران واقع شده است. كتاب الكافى ، از اين نظر نيز از موهبت لازم برخوردار بود كه از سوى شمار زيادى ، مورد نقد وبررسى قرار گيرد. بعضى افراد ، به نقد و بررسى اسناد اين كتاب ارزشمند همّت گماشتند و بعضى ديگر به نقد محتوايى آن پرداختند و شمارى هم از هر دو جنبه آن، كتاب را مورد نقد قرار دادند. بعضى از منتقدان در نقد كتاب ، جانب انصاف علمى را مراعات كرده اند و بعضى ديگر كاملاً از جاده انصاف ، گام را فراتر نهادند و به جاى نقد علمى، عقده گشايى كرده اند .

كتاب «كسر الصّنم»

از جمله اين گروه از كتاب ها ، نوشته اى است از آقاى سيد ابوالفضل برقعى كه توسط فردى به نام عبد الرحيم ملاّ زاده بلوچى ، به زبان عربى ترجمه شده و به نام «كسر الصّنم»(1) چاپ و نشر يافته است. در مورد اين كتاب ، از چند جهت مى توان به بحث و بررسى پرداخت. يكى از جهات ، به هدف و چگونگى برخورد محقّق ، مترجم و ناشر كتاب برمى گردد. جهت ديگر ، به نقدهاى درست و به جاى مؤّف محترم مربوط مى شود. جهت سوم ، در باره اشتباهات مؤّف است. و جهت چهارم ، به

ص: 554


1- . سيد ابوالفضل برقعى ، كتاب خود را «بت شكن» ناميده است. آقاى برقعى با نوشتن اين كتاب و كتب ديگر ، جنجالى به پا كرد و موافقان و مخالفان بسيارى يافت. در اين جا ، در پى تبيين موضع مرحوم برقعى نيستيم ؛ بلكه آنچه كه در اين جا مطرح است ، كتاب وى در باره الكافى است. مترجم عربى كتاب آقاى برقعى ، نام «كسر الصّنم» را براى ترجمه خود برگزيد كه در اين نام گذارى ، شيطنت مترجم كاملاً ديده مى شود.

تندروى هاى وى مربوط مى شود. در اين نقد ، تلاش خواهد شد فارغ از جنجال ها و اتّهام زنى هاى متداول در اين قبيل مباحث، موضوع پى گيرى گردد.

در مورد نخست ، يادآورى مى كنيم كه از لابه لاى پى نوشت هاى محقّق و مترجم و از مقدّمه آن دو بر متن عربى ، كاملاً پيداست كه دست اندركاران ترجمه و نشر اين كتاب ، در فضاى جنگ هاى مذهبى قرار دارند و هرگز در پى تحرير حقيقت نيستند. براى تبيين اين مدعا ، به موارد زير اشاره مى گردد:

1 . فردى كه در اين كتاب خود را «مراجع» و به تعبير فارسى «سرويراستار» معرفى كرده است ، در مقدمه اى كه بر كتاب نوشته ، همه تلاش خود را به كار گرفته تا شيعه را به عنوان مذهبى كاملاً باطل و نادرست معرفى كند و اهل سنّت را به عنوان مذهب درست و واقعى قلمداد كرده و چنين باورى را به نويسنده كتاب ، نسبت دهد. در حالى كه نويسنده كتاب ، نه تنها مذهب شيعه را بلكه مطلق مذهب را باطل مى داند . هدف وى آن است كه بر پايه برداشت هاى خود از اسلام، آموزه هاى رايج در بين مذاهب را كه مى پندارد نادرست است ، اصلاح كند. وى چنان كه از نقدها و توضيح هايش در ذيل روايات پيداست ، در حقيقت ، از سر دلسوزى و دفاع از اسلام ، دست به قلم برده است تا بنا به برداشت خود ، با كنار گذاشتن آموزه هاى مذاهب ، دين منهاى مذهب را جا بيندازد و هرگز با آنچه كه مترجم و سرويراستار در پى انتساب آن به نويسنده هستند ، هم آهنگ نيست.

همه ايرادهايى كه مؤّف به كتاب الكافى دارد ، در واقع به كتب اهل سنّت هم وارد است. مبناى وى در اين كتاب ، به گونه اى است كه با هيچ مذهبى نمى تواند هم آهنگ باشد. نويسنده ، در آغاز مقدّمه دوم خود بر كتاب ، مى نويسد: «بدان ، اسلام ، دين الهى است و مردم را به وحدت و اتّحاد فرا مى خواند. مسلمانان در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و تا مدتى پس از درگذشت وى ، متّحد بودند و اسمى جز اسلام نداشتند و در بين آنان ، هدايتى جز هدايت قرآن وجود نداشت. در آن زمان ، نه از تعصّب مذهبى خبرى بود

ص: 555

و نه از كتاب هاى مذهبى و قرآن ، به تنهايى حجّت آنان بود و فقط قرآن ، كتاب هدايت بود».(1) چنان كه از اين عبارت پيداست ، نويسنده با همه كتب مذاهب ، سر ستيز دارد و هرگز در پى اثبات مذهبى در برابر نفى مذهبى نيست.

وى در ادامه همين مطلب مى نويسد : «پس از گذشت يك قرن و دو قرن ، اخبارى به نام دين پيدا شد و اشخاصى به نام محدّثان و مفسّران پيدا شدند كه احاديثى به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت دادند و يا سخنانى از بزرگان مسلمان نقل كردند تا توجّه مردم را به سوى خود جلب كنند. پس از آن ، گروهى در لباس علما پيدا شدند و بين اين امّت ، تفرقه به وجود آوردند و از طريق اين اخبار و احاديث ، اختلاف در ميان آنان ايجاد كردند».(2)

انتساب سخنانى به پيامبر صلى الله عليه و آله و يا به بزرگان دين ، نخست در بين اهل سنّت در شكل كتب حديث و روايات منقول از پيامبر و اصحاب و تابعين ، به وجود آمد. بنا بر اين ، اگر سخن نادرست نويسنده را بپذيريم ، اشكال نخست ، به آثار اهل سنّت برمى گردد. راه درست در اين نيست كه اين قبيل انتقادات را كه بنيان حديث و سنّت را نشانه گرفته ، به ابزارى براى جنگ هاى مذهبى تبديل كنيم. روش درست در اين است كه نيازمندى مسلمانان به حديث و سنّت را اثبات كنيم. امّا مترجم و ويراستار كتاب ، از آنجايى كه همه همّ و غم خود را معطوف به جنگ هاى مذهبى كرده اند ، انتقادهاى مؤّف را به پيدايش حديث نگارى و به وجود آمدن مذاهب ، در شكل تهاجم به شيعه قرائت كرده اند.

2 . سرويراستار ، در آغاز كتاب ، همه كسانى را كه عليه شيعه چيزى نوشته اند ، به عنوان افرادى قلمداد كرده است كه از اجتهاد برخوردار بودند و از بطلان مذهب

ص: 556


1- . كسر الصّنم ، ص 30 .
2- . همان جا .

شيعه آگاهى پيدا كرده اند و سپس از اين مذهب ، روى گردان شده اند. در سياهه مجتهدان، از افرادى چون كسروى، سيد موسى موسوى و نظاير آنان نام مى برد. كسى كه اندكى از روحانيت شيعه خبر دارد ، به خوبى مى داند افرادى چون كسروى و يا سيد موسى ، در دانش حوزوى از جايگاه قابل توجّهى برخوردار نبودند. اين كه سرويراستار اين ترجمه ، چنين مجتهدتراشى مى كند ، گوياى آن است كه هدف اين قبيل افراد ، هرگز تحرير حقيقت نيست ، بلكه همه تلاش آنان توفيق در جنگ مذهبى عليه شيعه است كه نتيجه آن گسترش تفرقه در بين مسلمانان و خدمت به دشمنان اسلام است .

3 . سرويراستار ، با متّهم ساختن همه كسانى كه در راه اتّحاد و وحدت مسلمانان تلاش مى كنند ، و نسبت نفاق و دورويى به آنان، پيشنهاد مى كند كه شيعيان در صورتى مى توانند دم از اتّحاد بزنند كه از مذهب خود دست بردارند و مذهب اهل سنّت را بپذيرند. البته مقصود از اهل سنّت هم گرايش وهابى است كه هرگز در بين اهل سنّت نتوانسته خود را به عنوان مذهب مورد پذيرش جا بيندازد. به اين عبارت ، توجه كنيد: «اين كتاب و امثال آن ، تنها راه براى كنار زدن موانع وتحقّق تقريب و وحدت بين مسلمانان است. يعنى اين كه شيعيان ، بطلان دين و فساد كتاب ها و متون دينى خود را اعلام كنند» .(1)

كسى كه چنين باورى در باره ديگران دارد ، چگونه مى تواند انسانى باشد كه در پى حقيقت است؟ اين گونه دگم انديشى ها ، انسان را به ياد دگم انديشى هاى خوارج در صدر اسلام مى اندازد. اگر همه انسان ها فقط خود را ملاك قرار دهند و بر اين باور باشند كه ديگران همه الزاما مثل او بينديشند و اعتقاد داشته باشند، هرگز جامعه بشرى روى خوش خواهد ديد؟ آيا اين نوع اعتقاد ، زاييده خودبرتربينى نيست كه معمولاً افراد كم ظرفيت ، در دام آن دچار مى شوند ؟

ص: 557


1- . همان ، ص 19 ، مقدّمه سرويراستار.

در مورد دست اندركاران ترجمه، آماده سازى، چاپ و نشر اين كتاب ، همين مقدار كافى است. اين قبيل افراد ، از وابستگان جريان وهابيت هستند كه در بين مسلمانان ، تنها در فكر تفرقه و ايجاد چند دستگى هستند . اينان ، با بهره مندى از نفت وسرمايه خدادادى مسلمانان و سودجويى از سيطره اى كه بر قبله مسلمانان دارند ، به ايجاد دشمنى و اختلاف در ميان مسلمانان پرداخته و مى پردازند. براى اين جريان ساختگى كه عمر چندانى هم ندارد ، هر وسيله اى كه بتواند موجب ناراحتى و خشم ديگر مسلمانان گردد و آنان را از هم دور كند ، مغتنم است. به تعبير ديگر ، هدف، وسيله را توجيه مى كند.

شيوه نقد نويسنده

امّا در مورد نقدهايى كه نويسنده كتاب بر الكافى دارد. در اين مورد ، يادآورى اين نكته لازم است كه پاره اى از نقدهاى نويسنده بر الكافى ، وارد است. در بين شيعيان هرگز كسانى نبودند كه اعتقاد داشته باشند همه روايات موجود در اين كتاب ، از معصوم صادر شده است. چنين باورى از هيچ خردمندى قابل قبول نبوده و نيست. آنچه كه از بعضى از اخباريان افراطى در مورد كتاب الكافى و يا بعضى ديگر از كتب روايى نقل مى شود ، به حجّيت روايات موجود در اين كتاب برمى گردد. و حجّيت ، غير از اعتقاد به صدور حتمى آنها از ناحيه معصوم است. و خود نويسنده ، به روشنى مى دانست كه جريان اخبارى گرى ، در بين شيعيان مورد پذيرش نبود و نيست و به شدت از سوى محقّقان شيعى ، مورد نقد و حتى طرد قرار گرفت.

همان گونه كه خود نويسنده بارهاى بار تصريح كرده است ، احاديث الكافى ، از سوى علماى شيعه، مورد نقد و بررسى قرار گرفته است. اين نقدها ، هم شامل نقد سندى و هم نقد محتوايى بود. هنوز نيز اين كار در بين محقّقان ادامه دارد. نقد و بررسى متون حديثى ، نه اختصاص به الكافى دارد و نه ويژه دوره خاص بوده است. با

ص: 558

اين مقدّمه، مى توان گفت اصل نقد كتاب الكافى از سوى هر محقّقى كه توان علمى لازم را داشته باشد ، جاى بحث و ايراد نيست. نويسنده كتاب هم به اعتبار اين كه ساليان سال در حوزه ، درس خوانده است واز دانش هاى مرتبط با نقد حديث آشنا است ، بديهى است از چنين حقّى برخوردار باشد. در خيلى از موارد ، ناقد ، حديثى را با توجّه به سند نقد كرده است.

در اسناد الكافى ، گاه ، افرادى ديده مى شود كه در نظر محقّقان رجال ، قابل اعتماد نيستند و حتى گاه اشتهار به كذب و جعل دارند. اين قبيل افراد ، پيش از ناقد مورد بحث، از سوى بزرگان حديث ، از قبيل مجلسى، ملاّ صالح قزوينى و ديگران ، مورد نقد و بررسى قرار گرفته اند. و بر همين اساس ، محقّقان حديث، نه تنها عبارت «الكافى ، كاف لشيعتنا» را قبول ندارند، كه هرگز همه روايات الكافى را حجّت ندانسته ، بلكه براين باور هستند كه در بهره گيرى از كتاب الكافى ، همچون همه كتب روايى ، بايد پژوهشگر ، نخست با بررسى اسناد روايت مورد نظر خود ، از درستى سند آن مطمئن گردد و سپس از مضمون آن بهره بگيرد. همچنين پژوهشگر بايد ملاك هاى ديگر مرتبط با اعتبار مضمون حديث، از قبيل عدم معارضه با قرآن، عدم معارضه با ضروريات دين، عدم منافات با مسلّمات عقل و بديهيات و امثال آن را در نظر بگيرد.

در كتاب الكافى ، رواياتى وجود دارد كه ظاهر آن با اصل مورد اتّفاق همه مسلمانان ، يعنى عدم تحريف قرآن ، هماهنگى ندارد. محقّقان شيعه در اين موارد ، در صورتى كه روايتى از اين سنخ از نظر سند قابل قبول باشد، آن را در صورت قابليت توجيه و تأويل، توجيه مى كنند و اگر توجيه نداشته باشد ، به خاطر مخالفت با قرآن ، به طور كامل كنار مى گذارند. محقّقان شيعه ، هرگز چيزى را بر قرآن ، پيش نمى دارند.

نگاه شيعه بر حديث و سنّت ، نگاه تفسير و شرح بودن آن دو بر قرآن است. بنا بر اين ، هرگز چيزى را كه شرح و تفسير است ، بر اصل ، مقدّم نمى دارند. شرح و تفسير چيزى نبايد با اصل آن چيز ، منافات داشته باشد. محقّقان شيعه ، با در نظر گرفتن

ص: 559

همين امور، شمار احاديث معتبر الكافى را زياد نمى دانند. از اين رو ، نقد نويسنده كتاب ، بر الكافى در مورد ضعف سند و يا مضمون شمارى از احاديث ، قابل قبول است. در اين مورد ، جاى بحث نيست. همه سخن در اين است كه آيا وجود شمارى از احاديث ضعيف در كتابى ، اين مجوز را به ما مى دهد كه اصل نياز به حديث و سنّت را مورد ترديد قرار دهيم ؟ اين ، يكى از اشتباهات عمده نويسنده است.

از سوى ديگر ، ما حق نداريم مسائلى را كه افرادى بر پايه مبناى خاصى به آن باور دارند ، بر پايه مبناى مورد نظر خود ، نقد و رد كنيم. نويسنده ، در بسيارى موارد ، دچار چنين لغزشى شده است. شيعيان ، در مورد حجّيت و اعتبار سخنان ائمّه ، مبناى خاص دارند و حجّيت آنها را بر همين مبنا اثبات مى كنند. شيعيان ، با توجّه به رواياتى كه در دست دارند ، اعتقاد دارند كه امامان هرگاه سخنى را بدون اسناد به رسول خدا مى گويند، در حقيقت ، از خود نمى گويند ، بلكه با عدم تكرار و نقل سند ، آن را از رسول خدا ، از طريق پدرانشان نقل مى كنند. با اين وصف ، هرگاه حديثى با سند معتبر ، به امام معصومى رسيد ، از آن امام معصوم تا پيامبر ، سند ، معتبر است ؛ چون آن امام ، از طريق پدرانش كه همگى ثقه و مورد اعتماد هستند، روايت را نقل مى كند. اگر كسى مى خواهد اين قبيل روايات را نقد كند ، بايد به نقد مبنا بپردازد و اگر توانست مبنا را رد كند ، ديگر هيچ نيازى به نقد تك تك روايات ندارد.

امّا نويسنده مورد بحث ، از اين روش استفاده نكرده است و همه تلاش خود را صرف نقد روايات بر مبناى خود كرده است. وى فكر مى كند كه شيعيان در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله ، امامان را به عنوان افرادى مستقل مطرح مى كنند و سخنان آنان را بدون استناد به پيامبر صلى الله عليه و آله ، حجّت مى دانند. در حالى كه شيعيان ، روايات بسيارى در دست دارند كه گوياى آن است كه هر گاه آنان سخنى مى گويند و به پيامبر مستند نمى كنند ، در حقيقت روايت را از طريق پدرانشان نقل نموده و سند آن را به جهت اختصار حذف مى كنند؛ چون مى دانند كه همه شنوندگان ، از سند روايت آگاهى دارند.

ص: 560

ايراد ديگرى كه بر نويسنده كتاب وارد است ، نگاه يك سويه به جرح ها است. در بين رجال كتاب الكافى ، افرادى هستند كه از سوى پاره اى از علماى رجال ، مورد جرح و از سوى بعضى ديگر ، مورد تعديل قرار گرفته اند . در اين موارد ، يك ناقد منصف ، با توجّه به هر دو امر و سنجش بين آنها ، به داورى مى پردازد . امّا نويسنده مورد بحث ، با كوچك ترين جرحى كه در مورد فردى مى بيند ، آن فرد را به طور كامل فاقد اعتبار دانسته و حديث را ساختگى مى داند. اين شيوه ، هرگز شيوه اى پذيرفتنى نيست. براى روشن شدن اين مباحث ، نقدهاى وى را در خصوص كتاب «العقل و الجهل» ، بازخوانى مى كنيم ، با اين نگاه كه مشت ، نمونه خروار است و از بررسى همه نقدهاى او بر اصول و فروع الكافى ، صرف نظر مى كنيم .

نقدهاى نويسنده بر كتاب عقل و جهل

وى احاديث اين كتاب را همچون همه مجموعه الكافى، تك تك مطرح مى كند و مورد نقد قرار مى دهد. در باره حديث اوّل ، دو ايراد سندى مطرح مى كند . نخست آن كه در آغاز سند آمده است «أخبرنا» و معلوم نيست كه چه كسى گفته است «أخبرنا». و دوم آن كه احمد بن محمّد كه يكى از راويان است ، مجهول است. در باره متن آن نيز دو نقد بيان مى دارد . نخست آن كه حديث ، عقل را در مقابل جهل قرار داده است ، در حالى كه مقابل جهل ، علم است و نه عقل. نقد دوّم آن كه عبارت «ولا أكملتك إلاّ فيمن أحبّ» در روايت ، بيانگر جبر است و جبر ، باطل و مخالف عقل وقرآن است.

اين قبيل نقدها ، اگر از سوى كسى مطرح مى شد كه از دانش هاى مرتبط با حديث ، بى اطّلاع مى بود چندان جاى شگفتى نبود ، امّا از سوى كسى كه مدعى برخوردارى از قدرت اجتهاد و استنباط است ، بسيار شگفت مى نمايد. اگر كسى از دانش رجال برخوردار باشد ، به خوبى مى داند كه مقصود از «اخبرنا» در آغاز كتاب ، كيست. و از اين نكته هم مطلع مى شد كه أحمد بن محمّد ، شناسايى شده وبراى اهل حديث ،

ص: 561

مجهول نيست . در مورد ايرادهاى متنى ، نويسنده محترم ، بايد به ادبيات دينى و كاربرد اين سه واژه در متون مراجعه مى كرد. در ادبيات دينى اين گونه نيست كه همواره دربرابر علم، جهل قرار بگيرد. گاه در برابر جهل، عقل قرار مى گيرد. در اين موارد ، جهل به مفهوم به كار نگرفتن عقل است. حتّى واژه علم در ادبيات دينى ، به معناى مجموعه آگاهى ها و اطّلاعات نيست . اى كاش نويسنده محترم ، پيش از نوشتن اين نقد ، به موارد كاربرد واژه عقل، علم و جهل در قرآن رجوع مى كرد و آنها را با هم مى سنجيد تا برايش روشن مى شد كه در خيلى موارد ، عقل ، به مفهوم علم به كار رفته است.

نقد دوم نويسنده ، بسيار جاى شگفتى دارد. گويى ناقد توجّه نداشته كه خداوند ، هيچ كارى را جز از مجراى اسباب آن انجام نمى دهد. كسى كه در مسير حق، حركت مى كند و خود را به مرحله محبوبيت در بارگاه الهى مى رساند، در حقيقت ، خويش را در مسير تكامل عقل قرار مى دهد و بديهى است كه عقلش تكامل پيدا كند. و در مقابل ، فردى كه در راستاى باطل حركت مى كند ، روز به روز از رشد عقلى باز مى ماند و كم كم به كودنى و خرفتى كشانده مى شود. اين ، نكته اى كاملاً عادى و قابل فهم است.

حديث دوم ، ضعيف است و همه كسانى كه به بررسى احاديث الكافى پرداخته اند ، به اين ضعف اشاره كرده اند.

حديث سوم ، مرسل است . ناقد در باره متن اين حديث ، ايرادى مطرح مى كند كه جاى شگفتى دارد و انسان را از خودش نااميد مى سازد. وى مى نويسد كه حديث ، منكر وجود عقل در معاويه است. وى آن گاه نتيجه مى گيرد بنا بر اين ، معاويه ، مكلَّف نيست ! راستى حديث ، در پى چنين چيزى است؟ حديث ، در پى فرق گذارى بين عقل و شيطنت است و ربطى به عقل مكلَّف ندارد. آيا اگر كسى وجود شيطنت را در كسى ثابت كند، مفهوم آن اين مى شود كه چنين فردى ، مكلّف نيست؟!

ص: 562

در باره حديث چهارم، سند حديث را به اعتبار وجود ابن فضّال كه واقفى است و نيز حسن بن الجهم ، ضعيف مى شمارد و علّت ضعف وى را نقل رواياتى مى داند كه به تعبير وى ، با متن قرآن و عقل در تعارض است.

درمورد جرح و تعديل افراد ، آنچه كه قابل دفاع است، جرح و تعديل منصوص است ، امّا جرح و تعديل هاى اجتهادى ، فقط براى خود شخص ارزش دارد و براى ديگر افراد ، هيچ ارزش و اعتبارى ندارد. در مورد فرد ياد شده ، نخست بايد اثبات شود كه آيا واقعا راوى روايات مزبور ، حسن بن الجهم است؟ و اين شبهه كه ممكن است ديگران آن روايات را به حسن بن الجهم نسبت داده اند ، كاملاً از بين برود. و پس از آن ، مشخص گردد كه آن روايات ، هيچ توجيه ديگرى ندارد كه با قرآن تعارض نداشته باشد و پس از همه اين كارها، مى توان به آن روايات عمل نكرد ، ولى نمى توان گفت كه ناقل روايت هاى مزبور ، فردى ضعيف است. اين كه ما برداشت و فهم خود را ملاك درستى و نادرستى ، تلقّى كنيم و همه امور را با آن بسنجيم ، تا حدود زيادى زاييده خودبرتربينى است و از معيارهاى علمى به دور است . امّا ناقد ، همواره در اين كتاب از اين روش استفاده كرده است و در هر مورد كه متن روايت را با ديدگاه خود ، ناهماهنگ ديده است ، ناقل روايت را متّهم كرده و وى را به دروغگويى منسوب داشته است. در مورد حسن الجهم ، فرزند بكير بن اعين ، رجاليان بر اين باور هستند كه وى ، فردى موثّق است .(1)

در مورد روايت پنجم ، نسبت به سند ، همان بحث در روايت چهارم را مطرح كرده است. امّا نسبت به متن آن مى گويد: «متن ، گوياى آن است كه كسانى كه أئمّه را دوست دارند ولى اعتقاد راسخ به امامت آنان ندارند ، مورد عتاب قرار نمى گيرند و باز خواست نمى شوند». وى آن گاه اين محتوا را مخالف قرآن مى شمارد ؛ زيرا طبق آيه

ص: 563


1- . ر . ك : جامع الرواة ، اردبيلى ج 1 ، ص 191 .

ششم سوره اعراف ، هر امّتى كه براى آن پيامبرى آمده باشد ، مورد بازخواست قرار مى گيرد.

ظاهرا انسان ها آن گونه كه مى انديشند و مى خواهند، مى بينند و مى فهمند. متن روايت مزبور ، هرگز آن برداشتى را كه ناقد در پى آن است ، نمى رساند. اگر ناقد ، مى توانست با ذهنى تهى از پيش داورى ، به سراغ اين حديث مى رفت ، به هيچ عنوان چنين برداشتى را از روايت نمى كرد. محتواى روايت ، بسيار ساده و روشن است. متن روايت اين است : به ابوالحسن عليه السلام گفتم : كسانى هستند كه علاقه مند هستند ، امّا از چنان اراده اى برخوردار نيستند كه اين امر را آشكارا ابراز دارند. امام فرمود : اينها از جمله كسانى نيستند كه خداوند مورد عتاب قرار داده است. خداوند فرموده : «اى صاحبان بصيرت! عبرت بگيريد» .

در اين روايت ، هرگز سخن از اين نيست كه امّتى مورد باز خواست قرار نمى گيرد، تا گفته شود آيه ششم سوره اعراف صراحت در مورد بازخواست قرار گرفتن همه امّت هايى دارد كه برايشان پيامبرى آمده است. اين روايت ، در حقيقت ، گوياى تفاوت فهم افراد و اختلاف درجه انسان ها در درك و فهم است. و اين كه نبايد از همه ، توقع يكسان داشت و ملاك داورى از نظر الهى، برپايه مقدار برخوردارى افراد از نعمت عقل ، درايت و فهم است.

در مورد حديث ششم، از نظر سند ، آن را ضعيف مى داند ؛ چون راوى روايت ، سيف بن عميره است كه ناقد معتقد است از سوى ائمّه ، مورد لعن قرار گرفته است. و نيز در سند روايت ، اسحاق بن عمّار قرار دارد كه فطحى مذهب است .

بايد يادآورى كنيم كه بسيارى از دانشوران رجال، مذهب را عامل جرح نمى دانند. زيرا مذهب ، در ايجاد و يا عدم ايجاد وثوق ، نقشى ندارد و هيچ ملازمه اى بين دروغگويى و مذهب وجود ندارد. امّا نسبت به سيف بن عميره ، اختلاف نظر است.

ص: 564

بعضى وى را جرح مى كنند و بسيارى نه تنها وى را جرح نمى كنند ، بلكه او را موثّق مى شمارند(1) و بديهى است كه ديدگاه هر كس ، براى خودش حجّت است.

از نظر محتوا ، ناقد چنين برداشت كرده است كه چون روايت مى گويد : «هر كس عاقل باشد ، دين دارد» ، بنا بر اين ، هر كس عقل نداشته باشد ، نه دين دارد ونه مكلّف به دين است؛ چون غير عاقل ، مكلّف نيست .

دقّت در متن روايت ، نشان مى دهد كه روايت در صدد بيان جنبه سلبى قضيه نيست و فقط به جنبه ايجابى آن نظر دارد. امّا اين كه غير عاقل ، مكلّف است و يا نيست ، موضوعى است كه بايد در جاى ديگر آن را جست .

در باره حديث هفتم ، از نظر محتوايى ايرادى نمى گيرد اما از نظر سند ، آن را ضعيف مى داند. در سند اين روايت ، به سه تن از راويان آن ايراد مى گيرد. نخست ، به احمد بن محمّد بن خالد برقى، كه در باره وى مى گويد: «او در دين و مذهب ، شك كرد و از قم اخراج كردند».

به نظر مى رسد برخوردارى هر ناقدى از كمترين حدّ انصاف و عدالت ، ترديد ناپذير باشد. در هيچ متنى وجود ندارد كه احمد بن محمّد بن خالد ، در دين اسلام شك و ترديد داشت. ترديد در يكى از داده هاى مذهب در آغاز امر غيبت ، چيزى است كه با توجّه به غرابت امر ، براى شمار زيادى پيش آمد و اين امرى كاملاً عادى بود و نشان از آزادى انتخاب در اسلام است. امّا اخراج وى از قم ، موضوع خاصى است كه زيانى به عدالت وى نمى زند و بارهاى بار از سوى دانشوران رجال پاسخ داده شده است. و جالب آن كه فردى كه وى را از قم اخراج كرده بود ، يعنى احمد بن محمّد بن عيسى ، خود بعدا به اشتباه خويش در مورد وى پى برد و او را به قم بازگرداند و براى زدودن اثر اين اشتباه ، با پاى برهنه جنازه وى را مشايعت كرد.(2) امّا ظاهرا آقاى

ص: 565


1- . براى مشاهده ديدگاه رجاليان در باره وى ، به طور خلاصه، ر. ك: همان، ص 395 به بعد .
2- . همان، ص 63 .

برقعى در اين مورد ، فقط به قسمت نخست اقدام احمد بن محمّد بن عيسى چسبيده و همان را براى اشباع روحيه انتقادى خودش مناسب يافته است.

فرد ديگرى كه از سوى ناقد مورد نقد قرار گرفته است ، محمّد بن سِنان است. وى، او را از كذّابان مشهور و از غاليان مى شمارد. در مورد محمّد بن سنان ، اختلاف نظر بسيار گسترده اى وجود دارد. امّا چنين حكم قاطع و تند در باره يك فرد كه شمارى از محقّقان وى را مورد اعتماد مى دانند و به منقولات وى عمل مى كنند ، به دور از منش علمى است.

فرد سوم در اين سند ، ابى الجارود است. ناقد ، يادآور مى شود كه وى رئيس فرقه جاروديه است و مذهب فاسد دارد و به همراه ابى السرايا ، خروج كرد. تا اين جاى داستان ، مشكلى نيست ، امّا در ادامه ، ناقد با زيركى خاص تلاش كرده است مطلب را به گونه اى تدوين كند كه خواننده، سخنان منسوب به امام صادق عليه السلام در باره ابى السرايا را در باره ابى الجارود تصوّر كند. اين قبيل شيطنت ها است كه خواننده را در مورد صداقت و دل سوزى نويسنده ، به ترديد مى افكند.

نويسنده ، حديث هشتم را نيز ضعيف مى داند كه البتّه در ضعف آن ترديدى نيست.

در مورد حديث نهم كه راوى نخست آن على بن ابراهيم است، ناقد باز هم اجتهاد خود را ملاك قرار داده است. على بن ابراهيم ، از جمله افرادى است كه از سوى دانشوران دانش رجال ، مورد وثوق است و كسى در عدالت وى ترديد ندارد. ناقد از آنجايى كه در سخن رجاليان ، چيزى عليه وى نيافته است به اين ترفند متوسّل شده است كه وى بر خلاف صريح آيه نهم سوره حجر، معتقد به تحريف قرآن است. على بن ابراهيم ، هرگز معتقد به تحريف قرآن نبود. اين كه فردى روايتى نقل كند كه از آن ، تحريف قرآن استشمام شود، دليل بر اعتقاد وى بر تحريف قرآن نيست؛ زيرا اوّلاً نقل سخنى ، با اعتقاد به آن سخن ، ملازم نيست. ثانياً مفهوم هر روايتى را نمى توانيم به

ص: 566

معناى تحريف قرآن تلقّى كنيم. بسيارى از رواياتى كه ظاهر آن نشانگر تحريف است، تفسير وتأويل قابل دفاع دارند. اين ساده انگارى است كه اين قبيل روايات را بيانگر تحريف قرآن بدانيم. و ثالثا از كجا يقين پيدا كرده ايم كه اين قبيل روايات را

واقعا على بن ابراهيم نقل كرده است. در موارد زيادى ، افراد به عمد و يا به اشتباه ، سخنى را به كسى نسبت داده و مى دهند . بنا بر اين ، صرف نقل ، دليل بر صحّت انتساب نيست و نمى توانيم بر اين پايه ، كسى را متّهم به اعتقاد به تحريف قرآن بكنيم.

در مورد سند اين حديث ، ناقد در باره نوفلى وسكونى ، دو تن از رجال اين حديث نيز به تندى برخورد كرده است. گرچه دانشوران علم رجال در مورد اين دو ، اختلاف نظر گسترده دارند و شمارى هم به عدم وثوق اين دو باور دارند ،(1) امّا هرگز با ادبياتى كه ناقد از آن استفاده كرده استفاده نمى كنند. تعابير بسيار تند نويسنده در مورد افرادى كه در پى جرح آنان است، گوياى آن است كه ناقد از قبل تصميم خود را گرفته است و هرگز در پى روشن شدن حقيقت نيست ، بلكه در پى اثبات تصميمى است كه از قبل ، آن را براى خود معيّن كرده است. اين روش ، هرگز به انسان فرصت نمى دهد همه زواياى بحث را ببيند. در نتيجه ، فرد فقط زشتى ها را مى بيند. چنين فردى ، نه تنها فقط زشتى ها را مى بيند بلكه آنها را بسيار بزرگ تر از اندازه واقعيشان مى بيند. اين

واقعيت ، در اين كتاب ، بسيار واضح و برجسته است.

نويسنده در باره حديث دهم تنها ايراد سندى دارد. اين ايراد هم از قبيل ايراداتى است كه زاييده عشق وى به ايرادگيرى است. در اين روايت ، نخست ، احمد بن محمّد را فردى مجهول الحال و مشترك مى شمارد و اين در حالى است كه وى از

ص: 567


1- . اسماعيل بن ابى زياد سكونى ، از اهل سنّت بود. وى كتابى داشت كه حسين بن يزيد نوفلى ، آن را از وى نقل كرده است و از همين رو ، در كتب شيعه ، نام نوفلى و سكونى ، همواره در كنار هم مطرح است. براى ديدن ديدگاه رجاليان در مورد سكونى ، به جامع الرواة ، ج 1 ، ص 91 ، و در مورد نوفلى ، به ص 259 آن مراجعه كنيد.

نظر علماى رجال ، هم شناخته شده و هم مورد وثوق است. ايراد ديگرى كه ناقد بر سند اين روايت دارد ، بسيار تعجب برانگيز است. وى بر ابن محبوب ، اين ايراد را وارد مى كند كه افراد ضعيف و غاليان ، از وى بسيار نقل روايت مى كنند ! اگر اين ادعاى نويسنده ، درست باشد ، بر ابن محبوب چه ربطى مى تواند داشته باشد؟ آيا خود نويسنده مى تواند تضمينى به ديگران بدهد كه از وى ، فقط افراد خوب نقل قول كنند؟ اين چه توقّع بيجايى است كه يك فرد مى تواند از ديگران داشته باشد؟

در باره حديث يازدهم ، افزون بر ايراد مرفوع بودن حديث، همان سخنى را كه در حديث شماره هفتم ، در باره احمد بن محمّد بن خالد گفته بود ، تكرار مى كند.

در مورد حديث دوازدهم ، بحث مفصل ترى هم از نظر سند و هم از نظر متن ارائه كرده است كه نياز به نقد و بررسى دارد. در باره سند روايت مى نويسد : «روايت ، مرفوعه است و راوى متّصل به امام، هشام بن حَكَم است كه مدّتى از گروه مجسّمه بود و در دوره اى شاگرد ابى شاكر زنديق بود . و امام كاظم عليه السلام در اين روايت ، وى را در فقره هفدهم ، مطيع هواى نفس و غافل از خدا و اوامر وى معرفى كرده است.

اتّهام مجسّمه اى بودن هشام ، ساخته مخالفان وى بود وهرگز وى چنين نبود. شاگردى ابن شاكر ، اگر هم ثابت شود ، هيچ زيانى به اعتبار وى نمى زند. چون شاگرد يكى بودن الزاما به معناى هم راهى وهم اعتقادى نيست. هشام ، از نظر ائمّه ، فردى مورد اعتماد در دين و در امر دنيا بود و امام كاظم عليه السلام همواره كارهاى خود را به وى مى سپرد.(1)

امّا فقره هفتم كه نويسنده از آن چنين برداشت كرده است كه گويى امام عليه السلام ، هشام را فردى پيرو هواى نفس معرفى كرده است، زاييده بى توجّهى نويسنده به آداب و سنن سخن گفتن است. در مقام سخن ، هنگامى كه فرد ، مطلب عام و فراگيرى را

ص: 568


1- . تجليل ائمّه از هشام را در رواياتى كه اردبيلى آورده، مى توان ديد : جامع الرواة ، ج 2 ، ص 313 .

خطاب به فردى مى گويد ، معناى آن اين نيست كه فرد مخاطب ، مورد نظر است، بلكه در حقيقت ، فرد مورد خطاب ، چون يكى از افراد است ، مورد خطاب قرار گرفته است. ولى انسان به عنوان انسان ، مقصود سخن است ، نه آن فرد خاص كه مورد خطاب قرار گرفته است. متن سخن امام عليه السلام اين است: «اى هشام ! چگونه پيش خدا ، كردارت پاك باشد كه دل از امر پروردگارت بازداشته و در غلبه هوس، با خردت ، فرمان هوس بردى؟» آيا ذهن تهى از پيش داورى ، از چنين عبارتى ، نكوهش هشام را مى فهمد و يا از آن ، يك مطلب كلى به دست مى آورد كه هر كسى مى تواند مصداق آن باشد؟

آنچه گذشت ، ديدگاه مؤّف در مورد سند روايت بود ، امّا نسبت به متن ، سخنى دارد كه به هيچ وجه قابل دفاع نيست و زاييده خلط بين مصداق و مفهوم است و بيانگر ضعف نويسنده در فهم زبان و ادبيات عربى است و يا نشأت گرفته از اراده پيشين نويسنده بر تخريب همه روايات موجود در كتاب الكافى است. وى در مورد محتواى روايت ، سه ايراد مطرح مى كند . نخست آن كه در اين روايت ، هركس عاقل باشد، راسخ در علم شمرده شده است ، در حالى كه كلينى در باب «انّ الراسخين فى العلم هم الأئمّه»، راسخان در علم را منحصر در امامان كرده است و اين دو مطلب ، با هم در تعارض هستند.

وى از اين مطلب ، نتيجه گرفته است كه كلينى ، تعارض بين اين روايت وآن باب را درك نكرده است و اگر اين روايت درست باشد ، آن باب ، باطل است. ايراد دوم آن كه در اين روايت ، حجّت الهى ، به دو حجّت ظاهرى و باطنى تقسيم شده است. و حجّت ظاهرى ، پيامبران، رسولان و امامان معرفى شده است. در حالى كه در روايت 22 همين باب ، حجّت خدا بر بندگان ، پيامبران و حجّت بين بندگان و خدا ، عقل شمرده شده است و اين دو با هم نمى سازند. ايراد سوم ، آن كه وجود واژه الأئمّه در اين روايت ، در خصوص حجّت هاى ظاهرى ، مخالف قرآن است؛ زيرا در قرآن ، در

ص: 569

آيه 166 سوره نساء ، خداوند فرموده : «لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةُم بَعْدَ الرُّسُلِ» و در اين آيه ، نامى از الأئمّه برده نشده است.

هر سه ايراد ، نادرست است. در مورد اوّل ، داستان از باب مفهوم ومصداق اكمل است و هيچ گونه تعارضى در كار نيست. و كلينى به درستى در بين آن دو ، تعارض نديده است. در حقيقت ، اين روايت مى گويد: «هر كس خردمند باشد ، راسخ در علم است و از آنجايى كه امامان ، خردمند بودند ، راسخ در علم هستند و چون رسوخ در علم ، ذو مراتب هست ، در مرتبه اكمل اين رسوخ ، در آنان انحصار دارد».

امّا در مورد دوم ، دقّت در متن روايت ها ، نشان مى دهد كه هر كدام از روايت ها ، از يك زاويه به موضوع پرداخته اند. روايت هشام ، در صدد بيان حجّت هاى خداوند بر بندگان است و اين بدان معنا است كه خداوند براى بشر ، دو وسيله جهت يافتن راه از بى راهه قرار داده است كه يكى عقل است و ديگرى حجّت باطنى است كه مصداق آن در خارج ، پيامبران ، رسولان و امامان هستند. امّا روايت 22 باب ، گوياى آن است كه خداوند به وسيله پيامبران ، بر بندگان خود احتجاج مى كند و بندگان به وسيله عقل ، به خدا مى رسند. و اين دو مطلب ، هيچ گونه تعرّضى با هم ندارند.

و امّا در آيه قرآن ، خداوند هرگز در صدد انحصار حجّت در انبيا نيست. آيه مزبور ، در پى آيات قبل ، به جريان ارسال پيامبران در بين امّت ها اشاره دارد و اين قسمت آيه ، در واقع فلسفه اين ارسال را بيان مى كند. اين آيه ، گوياى آن است كه ارسال رسل به خاطر آن انجام گرفته است كه فرداى قيامت كسى نگويد من راه درست را از نادرست نمى شناختم. اگر آيه را به مفهوم انحصار حجّت در پيامبران بگيريم ، لازمه آن اين خواهد بود كه اگر كسى به وسيله عقل و انديشه خود ، راه درست را شناخت، شناخت وى را درست ندانيم و من بعيد مى دانم خردمندى به اين لازم ، باور داشته باشد.

در مورد اين روايت، نويسنده نقد ، عبارت دور از نزاكتى هم به كار گرفته است. وى پس از آن كه به پندار خود بين روايت و آيه قرآن تعارضى ديده است، مى نويسد:

ص: 570

«ممكن است كلينى ويا يكى از راويان ، واژه الأئمّه را به حديث افزوده است». اين قبيل داورى ها ، بسيار به دور از انصاف و نوعى اتّهام آگاهانه است ؛ زيرا در وثاقت كلينى ، هيچ كس حتّى مخالفان مذهب هم ترديد ندارند. اين قبيل داورى ها است كه انسان را در صداقت ناقد به ترديد سوق مى دهد.

نويسنده ، حديث سيزدهم و چهاردهم را نيز از نظر سند ردّ مى كند و در باره متن آن اظهار نظرى ندارد. حديث سيزده را به خاطر وجود سهل بن زياد ، ضعيف مى شمارد و راويان حديث چهاردهم را با عنوان كلى متّهمان ، ردّ مى كند. روايت چهاردهم را ديگران نيز به خاطر وجود على بن حديد در سند آن ، تضعيف كرده اند. امّا بين تضعيف روايت ، به جهت وجود يك راوى ضعيف و بين اين كه گفته شود راويان آن همگى متّهم هستند ، بسيار فرق است. عبارت دوم ، به وضوح بيانگر آن است كه گوينده سخن ، عشق وافر به تنقيص و حتّى اتهام زنى دارد. در مورد سهل بن زياد ، بين رجاليان اختلاف نظر وجود دارد ، امّا نويسنده مورد بحث ، با جسارت تمام وى را كذّاب، ملعون و غالى مى شمارد. اينها همگى بيانگر شتاب نويسنده بر تخريب است و نشان عدم صداقت وى در نقد خود بر كتاب الكافى است .

در باره حديث پانزدهم مى نويسد: «يكى از راويان اين حديث ، حسن بن على الفضّال است كه وى را علماى شيعه ، از سگان باران خورده شمرده اند واز آن گذشته چنان كه مجلسى در مرآة العقول گفته ، حديث مرسل است . متن آن هم با قرآن در تعارض است ؛ زيرا قرآن مى گويد: «كَذَ لِكَ نُفَصِّلُ الْأَيَ-تِ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ» . امّا اين روايت مى گويد كه پيامبر هرگز با كنه عقل خود با مردم سخن نگفت. اگر پيامبر با كنه عقل خود با مردم سخن نگفت ، پس با چه چيز سخن گفت».

انسان وقتى اين قبيل نقدها را مى خواند در دامنه گريز بعضى افراد از صداقت و عدالت ، شگفت زده مى شود. عبارتى را كه وى در مورد ابن فضّال ، از قول علما نقل كرده است ، مصداق واضح تحريف كلام ديگران است. علما ، هرگز اين سخن را در

ص: 571

مورد وى نگفته اند ، بلكه ابن فضّال را از بين فطحيان استثنا كرده و به وثاقت وى تصريح كرده اند. آن عبارت را اوّلاً به واقفيان به عنوان يك جريان اطلاق كرده اند ، نه به فَطَحيان ، و تازه در مورد واقفيان هم افراد نيكِ آنان را استثنا كرده اند و حتى شمارى از افراد بر اين باور هستند كه وى در پايان عمر خود ، از مذهب فطحى هم برگشت.(1)

كشف تعارض بين اين روايت با آيه مزبور ، بى شباهت به تردستى و چشم بندى نيست. آيا نويسنده نمى داند كه آيه قرآن ، كلام رسول خدا نيست ، بلكه سخن خداوند است ؟ اين كه رسول خدا هرگز باكنه عقل خود با مردم سخن نگفت ، چه تعارضى با اين مطلب دارد كه خداوند ، آيات را براى قومى كه خردورزى مى كنند تفصيل داده است ؟ بديهى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، هرگز به كنه عقل خود با مردم سخن نگفته است. وى با مردم ، بر پايه توان عقلى و فكرى آنان سخن مى گفت ونه برپايه توان عقلى و فكرى خودش؛ زيرا عقل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، بسيار بالا بود. اين نخستين ادب گفتمان است كه برپايه فهم و درك مخاطب ، سخن بگويى تا بتوانى حرف وپيام خودت را برسانى. نويسنده ، تصور كرده است كه مقصود روايت آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ، با غير عقل ، سخن گفته است. وى فرق بين عقل و كنه عقل را نفهميده است.

در باره حديث شانزدهم ، انتقاد نويسنده به سهل بن زياد، سكونى و نوفلى است كه قبل از اين ، مورد بحث قرار گرفت.

در باره حديث هفدهم، ايراد بر على بن ابراهيم و درست بن منصور است. در باره اوّلى ، همان حرف پيشين را در خصوص اعتقاد وى به تحريف كه مبتنى بر برداشت بى پايه اش از رواياتى است كه در سند آنها على بن ابراهيم قرار گرفته است، تكرار مى كند. و در مورد درست بن منصور ، به اعتبار آن كه وى از واقفيان بود، او را تضعيف مى كند. در اين موارد ، قبلاً بحث كرديم و نياز به تكرار نيست.

ص: 572


1- . جامع الرواة ، ج 1 ، ص 214 .

وى در باره حديث هجدهم ، چون دليلى بر ردّ آن پيدا نمى كند ، به ناچار به ترفندى كه در مورد على بن ابراهيم ، پيش تر متوسّل شده بود، در اين روايت نيز هم در باره على بن ابراهيم و هم در باره ابوهاشم جعفرى متوسّل مى شود. با اين كه در مورد ابوهاشم ، علماى بزرگ، بسيار تجليل كرده اند، امّا وى روايات او را انباشته از متناقضات و مخالفت با قرآن مى شمارد و حتّى نمونه اى از رواياتى كه ابوهاشم در سند آن است، ذكر مى كند. پيش تر در باره اين موضوع بحث كرديم ويادآور شديم كه وجود شخصى در سلسله سند روايتى ، الزاما به مفهوم درستى انتساب آن روايت به آن شخص نيست، چنان كه الزاما به معناى اعتقاد آن شخص به محتواى آن روايت هم نيست . بنا بر اين ، روشى را كه نويسنده براى تضعيف ابوهاشم جعفرى در پيش گرفته ، درست نيست .

نويسنده ، در مورد حديث نوزدهم ، افزون بر آن كه سند روايت را مخدوش مى داند، بر محتواى آن هم ايراد مى گيرد. نسبت به سند آن، راوى اوّل را كه على بن ابراهيم است ، حواله به بحث هاى پيشين خود مى كند. راوى دوّم را كه ابراهيم بن هاشم است و راوى پيش از وى را كه يحيى بن مبارك است ، مجهول مى شمارد . راوى بالاتر از وى را كه عبد اللّه بن جبله است ، واقفى مى داند. از نظر محتوايى ، ايراد وى اين است كه اسحاق بن عمّار ، در حضور امام صادق عليه السلام ، غيبت همسايه اش را كرده است و اين كار ، درست نيست.

در باره على بن ابراهيم ، پيش تر سخن گفتيم. امّا پدر وى ، بر خلاف ادعاى نويسنده ، مجهول نيست و تقريبا غالب رجاليان ، وى را قبول دارند. يحيى بن مبارك را هم از اصحاب امام رضا عليه السلام شمرده اند و واقفى بودن عبداللّه هم زيانى ندارد، در هر صورت ، سند روايت ، قابل دفاع است.

در مورد ايراد محتوايى ، بايد يادآور شويم كه گويا نويسنده ، مفهوم و مصداق غيبت را نمى داند. غيبت ، در جايى است كه طرفين ، فرد مورد نظر را بشناسند . در

ص: 573

حالى كه در اين جا ، امام عليه السلام ، همسايه اسحاق بن عمّار را نمى شناخت و اسحاق هم نامى از همسايه خودش نمى آورد و با عنوان كلى از وى ياد مى كند. اين نوع ايرادگيرى ها ، از روى استيصال و درماندگى است. چرا انسان از آغاز تصميمى بگيرد كه در اثبات آن درماند ؟

در مورد حديث بيستم ، يكى از راويان آن به نام احمد بن محمّد اليسارى ، فردى ضعيف است و اعتقاد به تناسخ ، به وى نسبت داده شده است. ولى ديگر افراد سند . همگى مورد وثوق و از بزرگان هستند و البتّه ثقه بودن آنان ، اعتبار حديث را درست نمى كند و از اين نظر ، حق با نويسنده است كه اين روايت ضعيف است. امّا نويسنده نقد، طبق روال نگارشش كه در هر مورد تلاش بسيار مى كند تا همه افراد سند را تخريب كند ، در اين مورد هم مى نويسد : «باقى راويان آن هم همگى از اهل سوء هستند». اين نكته را در كنار اظهار نظرى ببينيد كه در روايت قبلى ، در مورد اسحاق بن عمّار داشت. اينها ، مصداق ديدن اشتباهات اندك ديگران و نديدن خطاهاى بزرگ و خانمان سوز خود است. نويسنده ، چه پاسخى در مورد اين اتّهام ، براى قيامت خود تدارك ديده است ؟ آيا صرف تصميم براى تخريب روايات كتاب كلينى ، مى تواند توجيه مناسبى براى اتّهام زدن باشد؟

وى در باره حديث 21 ، هم از نظر سند وهم از نظر محتوا ، بسيار قلم فرسايى كرده و فراوان جولان داده است و سخنان شگفتى گفته است كه گوياى عدم فهم درست معناى حديث است. در مورد اين حديث ، به ناچار بايد با تفصيل بيشترى بحث كرد تا به همه اشتباهات نويسنده پاسخ گفت.

وى در مورد سند روايت مى گويد: «يكى از راويان اين روايت ، وشاء است كه روايات وى ، انباشته از خرافات است و حديث هايى مخالف قرآن و عقل ، جعل كرده است. و از جمله روايات وى ، روايتى است كه كلينى در مورد عرضه اعمال به پيامبر و امامان ، نقل كرده است».

ص: 574

اين اظهار نظر ، بر مبناى ديدگاهى است كه نويسنده دارد. نويسنده ، هر روايتى را كه با عقيده خود ، ناسازگار مى بيند ، نه تنها آن را جعلى مى داند بلكه راوى آن را هم جاعل مى شمارد. در حالى كه همين الوشاء ، به تصريح علماى رجال ، از وجوه اصحاب و بسيار مورد اعتماد است.

راوى ديگر اين روايت ، معلّى بن محمّد است كه البته مورد اعتماد نيست و روايت ، ضعيف است . و در ضعف روايت ، ترديدى نيست. امّا آنچه كه نويسنده در نتيجه گيرى از بحث سندى دارد ، گوياى اوج پافشارى وى بر تخريب كلينى و كتاب او است. وى پس از بحث سندى ، مى نويسد : «بايد خواننده از اصول الكافى كه شيعه مى خواهد آن را سند دين قرار دهد و همه مراجع تقليد از آن پيروى مى كنند ، در شگفت باشد. انسان از آنچه كه متعصّبان و مدافعان الكافى مى گويند ، متحير مى شود».

كدام شيعه ، اصول الكافى را سند دين قرار داده است ؟ شيعيان ، هرگز حديثى را فقط به خاطر وجود آن در كتابى ، مورد قبول قرار نمى دهند و هرگز يك كتاب حديثى را در بست ، قبول ندارند ، بلكه هر حديثى را با توجّه به سند آن و با توجّه به اعتبار آن برپايه ديگر ملاكاتى كه در صحّت و درستى روايات لازم مى دانند، سنجيده و سپس آن را مى پذيرند. هيچ فقيهى ، بدون بررسى سند حديثى و اطمينان از صحّت آن، در برداشت هاى فقهى خود آن را دخالت نمى دهد. راستى بايد از شيعه در تعجّب بود ويا از نويسنده كه در داورى هاى خود ، هيچ اصل دينى و حتّى اصل انسانى را در نظر نمى گيرد و هرچه به ذهن بى نظمش مى آيد، بر قلم مى آورد.

متن روايت ، مى گويد : «وقتى قائم ما قيام كرد ، خداوند ، دست او را بر سر بندگان قرار مى دهد و به اين وسيله ، خرد آنها را جمع مى كند وبه وسيله او ، عقل هاى آنان را كمال مى بخشد» . نويسنده ، بر اين محتوا، چندين ايراد گرفته است. وى مى نويسد : «اكنون در باره مضمون اين روايت بينديشيد و ببينيد كه چه قدر خيال پردازى شده است . آيا قائم ، دست خود را بر سر بندگان مى گذارد ويا خدا ؟ ظاهر عبارت آن است

ص: 575

كه خداوند ، دست خود را بر سر بندگان مى گذارد. ممكن است كسى بپرسد كه چرا خداوند ، تا كنون بخل ورزيده و دست خود را بر سر بندگانش نگذاشته است؟ چرا چنين حادثه ، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده بود : "بهترين مردم، مردم روزگار من است" اتفاق نيفتاده است ؟

اگر بر خلاف ظاهر عبارت ، گفته شود كه امام دستش را بر سر بندگان مى گذارد، در اين صورت ، سؤال مى شود كه چرا پيامبر كه از امام بالاتر است ، چنين كارى نكرد ؟ از آن گذشته ، مگر امام در همه وقت ، پيش مردم حضور دارد كه دست خود را بر سر مردم بگذارد ؟

نكته سوم آن كه مى گويند عقل آنان را جمع مى كند. معناى اين حرف چيست ؟ آيا عقل مردم ، بدون صاحبان آنها ، قابل جمع است؟ نكته ديگر آن كه مى گويد : عقل آنان را كامل مى كند . آيا خدا ، عقل آنان را كامل مى كند ويا امام ، عقل آنان را كامل مى كند؟ و اگر خدا ، عقل آنان را كامل مى كند ، چرا تا كنون كامل نكرده است؟ ببينيد اينها مى خواهند مقام امام را از مقام پيامبر بالا ببرند. آيا كسانى كه اين روايات را نوشته اند ، هيچ انديشيده اند ؟» .

اين عبارت ها ، ايراداتى است كه نويسنده در قسمت نقد متن آورده است. از خواندن اين عبارات ، به خوبى مى توان فهميد كه نويسنده ، مفهوم روايت را نفهميده است. روايت ، در صورتى كه اصل انتساب آن به معصوم ثابت شود، مفهومى روشن و قابل دفاع دارد. در اين روايت ، دست گذاشتن بر سر بندگان ، به معناى حاكميت بر مردم است. و جمع كردن عقول ، كنايه از هم فكرى و هم انديشى است و مقصود از تكميل عقول ، رشد فكرى افراد است. بنا بر اين ، روايت مى گويد : خداوند ، به هنگام قيام قائم ، وى را برمردم حاكم خواهد كرد و در سايه حكومت او ، هم فكرى و هم انديشى در بين مردم به وجود خواهد آمد و در نتيجه ، عقل مردم رشد خواهد كرد. اين مفهوم ، بسيار واضح و روشن است. و در نتيجه ، پرسش هاى نويسنده ، بى مفهوم

ص: 576

است. نويسنده ، فكر كرده كه مقصود از گذاشتن دست، قرار دادن دست بر سر افراد است. انسان بايد خيلى كودكانه بينديشد كه چنين تصورى از روايت داشته باشد. اين كه چنين حادثه اى در زمان پيامبر نيفتاده و در زمان قائم عليه السلام خواهد افتاد ، به معناى بالا بردن مقام امام از پيامبر نيست؛ چون طبيعى است كه انديشه مردم ، روز به روز ، رو به پيش رفت است و مردم آينده ، از نظر رشد فكرى از مردم گذشته ، به مراتب پيش تر هستند.

نكته مهم در بيان نويسنده ، اين است كه وى به هنگام برخورد با احاديث شيعه ، با همه توان تلاش مى كند تا ايرادى پيدا كند ، امّا در رواياتى كه از منابع اهل سنّت نقل مى كند ، هرگز به خود زحمت ترديد نمى دهد. گويى كه هر آنچه راويان اهل سنّت نقل كرده اند ، بى هيچ نياز به بررسى سند ، قابل قبول است. در مورد روايتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله ، در خصوص بهتر بودن افراد عصر آن حضرت آورده، با توجّه به اين كه مفاد آن ، با تلاش معاويه براى جا انداختن اين باور كه همه اصحاب پيامبر عادل هستند ، همخوان است ، احتمال جعلى بودن آن بسيار زياد است . امّا نويسنده ، در اين موارد ، موضوع جعل در روايات را به كلّى فراموش مى كند.

حديث 22 ، در ذيل بحث از حديث دوازدهم ، مورد بررسى قرار گرفت ، از اين رو ، در اين جا از آن مى گذريم.

حديث 23 ، چنان كه خود كلينى يادآور شده اند، حديثى مرسل است . نويسنده ، همين نكته را بر كلينى ايراد گرفته است كه چرا با آن كه خود مى دانى حديث مرسل و ضعيف است ، آن را در كتاب اصول خود نقل كرده اى؟ وى آن گاه مى افزايد : «شگفت آن كه خود كلينى مى گويد ، حديث مرسل است، ولى بعضى از علماى شيعه مى گويند همه احاديث كتاب الكافى صحيح است».

وى سپس بر متن روايت ايراد مى گيرد و مى گويد : «عبارت "اگر خردش به وسيله نور ، مورد تأييد باشد" كه در متن روايت وجود دارد ، بى معنا و بلكه باطل است و با

ص: 577

قرآن در تعارض است ؛ چون تأييد ، فقط از سوى خداوند است و نه از سوى غير او. از آن گذشته ، تأييد عقل با نور ، معنا ندارد ؛ زيرا به اقرار كلينى ، در حديث يك ، يازده ، دوازده ، 26 و ديگر روايات ، عقل ، برتر از هر چيزى حتّى نور است و طبق پاره اى از روايات ، نخستين آفريده ، عقل است . بنا بر اين ، چطور مى تواند به وسيله نور كه پايين تر از عقل است ، مورد تأييد واقع شود ؟» .

در پاسخ وى بايد يادآور شد كه نقل حديث مرسل ، نه تنها ايرادى ندارد بلكه در بسيارى موارد سودمند است ؛ زيرا در مواقعى كه مضمون حديث مرسل ، موافق حديث صحيح باشد ، موجب اعتماد فزون تر به روايت صحيح مى شود. بنا بر اين ، كلينى ، به درستى چنين كارى را انجام داده است. امّا تكرار كسل كننده اين مطلب كه بعضى از افراد ، همه احاديث الكافى را صحيح مى دانند ، با آن كه خود نويسنده مى داند كه اين افراد از سوى علما به چيزى گرفته نمى شوند و مورد توجّه نيستند ، چيزى جز بيانگر شوق زايد الوصف نويسنده براى تخريب كتاب الكافى نيست.

در مورد ايراد متنى ، لازم به ذكر است كه نويسنده ، ظاهرا از كاربردهاى واژه نور در ادبيات دينى ، خبر ندارد و فكر مى كند مقصود از نور در روايات ، نور خورشيد و يا چراغ برق است! نويسنده فكر نكرده است با اين وصف ، آيه «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ»(1) را

چگونه بايد معنا كرد ؟ آيا طبق فهم نويسنده از واژه نور ، نبايد مفاد اين آيه ، بيانگر جسم بودن خداوند باشد؟ آيا نويسنده ، چنين پيامدى را قبول مى كند ويا به خود اندكى زحمت مى دهد تا يك بار هم شده به موارد كاربرد واژه نور در ادبيات دينى

ص: 578


1- . سوره نور ، آيه 35 .

مراجعه كند و مطلب را نخست بفهمد و سپس قلم به نقد بچرخاند؟

بحث از احاديث 24، 25 و 26 به خاطر آن كه نويسنده ، فقط ايرادهاى سندى دارد و اين ايرادها را قبلاً پاسخ گفتيم ، از تكرار بحث اجتناب مى كنيم.

در مورد حديث 27 ، وى از قول علاّمه مجلسى نقل مى كند كه روايت ضعيف است و امّا متن آن، پاسخ به پرسشى در باره چرايى اختلاف درك و هوش است. امام ، در مورد كسى كه با سرعت درك مى كند و در اوّلين وهله ، سخن را مى گيرد، علّت آن را عجين شدن خرد وى با او در مرحله نطفه مى داند. نويسنده ، اين نكته را درك نكرده و به نظرش غريب آمده است ، از اين رو ، مى نويسد : «اين راويان ، اين قدر عقل نداشتند كه بدانند ، نطفه ، با عقل ، عجين نمى شود و نطفه ، عقل ندارد».

نويسنده ، ظاهرا از درك اين نكته عاجز بود كه همه توانايى هاى انسانى به طور بالقوه ، در نطفه انسان وجود دارد. فرزندان افراد تيزهوش، تيزهوش هستند و فرزندان افراد كندذهن، كندذهن مى گردند. اين مطلب ، به قدرى واضح و روشن هست كه حتّى افراد معمولى هم آن را درك مى كنند. ولى نويسنده به خاطر عنادى كه با حديث شيعه دارد ، آن را نفى مى كند.

از آن جايى كه حديث 28 ، 29 و سى ، مرسل هستند و نويسنده هم مطلب خاصى در ذيل آنها مطرح نكرده است ، از بحث پيرامون آنها صرف نظر مى كنيم.

در ذيل حديث 31 ، مى گويد : «اين ، از فردى مهمل و او ، از فردى مجهول ، و وى ، از مهمل و او از مجهول نقل كرده است. و پيداست كه پيش كلينى ، راويانى بهتر از اينها وجود نداشت كه از آنان نقل روايت كند» . و سپس پرسيده است كه آيا چنين روايت هايى ، حجّت براى فرقه گرايان است ؟

همان گونه كه مشهور است و با مراجعه و دقّت در روش تدوين كتاب الكافى نيز به دست مى آيد ، كلينى ابتدا روايات متقن و سپس روايات غير متقن را نقل مى كند و روايات گروه دوم ، نسبت به روايات گروه اوّل ، جنبه تأييدى دارد . نويسنده ، اين

ص: 579

ظرافت را در كار كلينى نفهميده وبه همين جهت به كلينى براى نقل اين روايات ايراد مى گيرد. طبيعى است كه براى شيعيان كه وى از آنان با عنوان مذهب گرايان ياد كرده است، روايات گروه دوم ، به تنهايى حجّت نيستند و در صورتى كه مضمون آنها با مضمون گروه اوّل موافق باشد ، مى توانند مؤّد باشند.

حديث 32 ، حديثى است كه از نظر محتوا ، نزديك به حديث پنجم است . در اين روايت هم سخن از كسانى است كه از قدرت فكرى بالايى برخوردار نيستند ، ولى در عين حال اعتقادى به اهل بيت دارند. امام عليه السلام ، يادآور مى شود كه اينها ملاك نيستند و اينان مورد خطاب الهى نيستند ؛ چون وقتى خداوند ، عقل را آفريد ، او را مخاطب قرار داد و به او گفت : پيش آى ، عقل ، پيش آمد و آن گاه گفت : پس رو . پس رفت. خداوند فرمود : به عزّت و جلالم سوگند ، چيزى از تو نيكوتر و دوست داشتنى تر نيافريدم. به تو بازخواست مى كنم و به تو مى بخشم .

نويسنده ، هم به سند اين روايت انتقاد دارد و هم به محتواى آن ايراد مى گيرد. در مورد سند آن مى گويد : «سند آن ، فاسد است و يكى از راويان آن ، حسن بن الجهم است كه روايات وى در اغلب موارد ، مخالف قرآن است». و در باره محتواى آن مى گويد : «حديث ، گوياى آن است كه هر كس ، عقل كامل ندارد ، مخاطب به تكاليف الهى نيست . اگر اين روايت ، صحيح باشد ، بايد اكثر مكلّفان ، غير مكلّف باشند» .

بر خلاف گفته وى ، سند روايت ، فاسد نيست و اغلب روايات حسن بن الجهم هم مخالف قرآن نيست . اين سخن نويسنده ، بر پايه برداشت خودش از مفهوم مخالفت و موافقت با قرآن است كه مبناى درستى ندارد. نوع برداشت و فهم وى از اين روايت ، گوياى مقدار توانايى وى در فهم روايات است و بايد همين را براى سنجش ارزش داورى هاى وى در مورد مخالفت و موافقت حديثى با قرآن و عقل ، ملاك قرار داد. در اين روايت ، امام در مورد اين كه چه گروهى مخاطب تكاليف الهى هستند و چه كسانى مخاطب اين تكاليف نيستند ، بحث نمى كند ؛ بلكه امام در صدد

ص: 580

بيان اين نكته است كه از هر كس ، بايد به مقدار توان عقلى و فكرى وى ، توقّع داشت .

حديث 33 چون مرسل است ، بحث خاصى در مورد آن انجام نگرفته است. وى تنها در باره احمد بن محمّد بن خالد اظهار نظرى كرده است كه پيش تر در باره اين اظهار نظر بحث كرديم.

آخرين حديث اين باب ، حديث 34 است كه نويسنده ، ضمن تضعيف آن مى افزايد : «اينها رواياتى است كه علما شيعه ، بدون تحقيق ، درك و فهم آنها را قبول مى كنند» .

نكته جالب در همه اين موارد آن است كه وى از بزرگانى چون نجاشى، مجلسى، مامقانى، كشى و ديگران نقل مى كند كه اينان رجال اين احاديث را تضعيف كرده اند و در باره آنان بحث كرده اند. امّا در عين حال مى گويد علماى شيعه بدون بررسى و تحقيق ، اين روايات را قبول كرده اند. آيا به نظر وى ، افراد مزبور ، عالم و يا شيعه نيستند ؟

اينها نمونه اى از انتقادهاى آقاى برقعى بر روايات كتاب كلينى است كه در سرتا سر كتاب كسر الصّنم ديده مى شود. از اين انتقادها ، روشن مى شود در حقيقت ، آنچه كه واقعا بت و صنم است ، خودبزرگ بينى هايى است كه آقاى برقعى را در چنگ خود گرفته بود، كه باكمال تأسف نتوانست آن را در وجود خود بشكند. كتاب كلينى ، در نگاه هيچ دانشور شيعى ، هرگز تبديل به بت نشد و نخواهد شد.در پايان اين مقال ، چند نكته وجود دارد كه لازم است به آنها توجه شود .

1. مقوله نيازمندى به حديث و سنّت

نويسنده كتاب - چنان كه پيش تر آورديم - ، از اين كه در صدر اسلام تنها قرآن وجود داشت و از حديث خبرى نبود ، اظهار خوشحالى كرده و از اين كه در قرن اوّل و دوم ، حديث وارد زندگى مسلمانان گشت ، اظهار نارضايتى مى كند. به نظر مى رسد اين

ص: 581

منطق، منطقى كهنه و غير قابل دفاع است. در اين نكته هيچ ترديدى نيست كه قرآن ، شامل همه احكام و جزئيات نيست و نمى تواند باشد. قرآن ، اصول و كليات را در خود دارد. براى استخراج جزئيات و اجرايى كردن آن ، هيچ راهى جز تفسير قرآن وجود ندارد. اين كه مسلمانان پس از جريان منع حديث از سوى خليفه دوم و بعد از گذشت يك قرن ، به اين نتيجه رسيدند كه به حديث روى آورند و آن را احيا كنند ، گواه گويايى بر اين حقيقت است كه اين استدلال كه در واقع همان استدلال خليفه اوّل است، استدلالى درست و كارا نبود. شبيه همين استدلال را خوارج داشتند و دست آورد عملى آن ، خون ريزى هايى بود كه ساليان سال دامن گير مسلمانان گشت. اگر ما قرآن را همچون قانون اساسى براى مسلمانان در نظر بگيريم ، به خوبى خواهيم فهميد كه هر قانون اساسى ، براى اجرايى شدن ، نيازمند قوانين موضوعه است كه بايد به طور مداوم و با توجّه به قانون اساسى نوشته شود و هرگز نمى توان به بهانه برخوردارى از قانون اساسى ، از تدوين قوانين موضوعه دست شست.

در اين كه اين نياز ، فرصتى هم در اختيار بعضى افراد سودجو و مغرض گذاشت تا اهداف و اغراض خودشان را در شكل حديث وارد مجموعه معرفت حديثى كنند، ترديدى نيست ، امّا اين آفت كه مورد انتظار هم بود، دليل نمى شود كه ما اصل نيازمندى به حديث را زير سؤل ببريم. حديث، سيره، ديدگاه هاى مفسّران ومحدّثان، دانشوران دانش هاى مختلف ، همه مورد نياز و در مجموع براى فرهنگ و تمدّن اسلامى و افراد جامعه اسلامى ، مفيد بوده و هست. ما بايد به اين نكته توجّه داشته باشيم كه هرگز يك باغبان ، به خاطر وجود يك و يا چند درخت آفت زده ، همه باغ را به آتش نمى كشد.

انكار نيازمندى به حديث، آن هم به خاطر وجود شمارى احاديث جعلى و يا ناسازگار با قرآن، مصداق آتش زدن قيصريه به بهانه دستمال است. اين منطق ، با هيچ توجيهى ، قابل دفاع نيست. منطق عدم نياز به حديث ، با استدلال به وجود قرآن در

ص: 582

بين مسلمانان، منطقى است كه بارها آزمون شكست را در پرونده خود دارد و به نظر مى رسد پيشنهاد آن و دفاع از آن ، كار لغو و ناكارآمدى باشد. وى براى اثبات بسندگى كتاب و عدم نيازمندى به حديث ، استدلال هايى دارد كه جاى شگفتى است. نقل اين استدلال ها و توضيح آنها، به خاطر اين كه از مباحث زير بنايى در نقدهاى وى از كتاب الكافى است، لازم و ضرورى است.

وى مى نويسد: «جاى شگفتى دارد كه شيعيان ادعا مى كنند كه قرآن براى امّت اسلامى كافى نيست؛ زيرا مى گويند پيامبر به هنگام احتضار فرمود : قلم و كاغذى به من بدهيد تا برايتان چيزى بنويسم كه پس از من گمراه نشويد. و بنا بر رواياتى كه نقل كرده اند ، خليفه دوم گفت: كتاب خدا ، براى ما بسنده است. شيعيان مى گويند اين كه خليفه دوم گفته كتاب خدا براى ما كافى است، سخن درستى نيست. بنا بر اين ، كتاب خدا بسنده نيست و اين در حالى است كه مى گويند : امام قائم گفته : كتاب كلينى ، بسنده است. اين موضوع ، ما را بر اين وا مى دارد كه بپرسيم چگونه كتاب خدا كه نور و هدايت است ، براى امّت ، كافى نيست ، ولى كتاب الكافى بسنده است؟ آيا كتاب الكافى ، از قرآن نيكوتر، روشن تر و عالمانه تر است؟ آيا چنين سخنى را يك فرد مسلمانى كه به قرآن اعتقاد دارد چه رسد به امام ، به زبان جارى مى كند ؟ بدون ترديد ، امير المؤنين و خود پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر امامان عليه السلام قرآن را كافى مى دانستند. چنان كه اين مطلب در نهج البلاغه و ديگر روايات منقوله آمده است. در خطبه 159 فرموده : «او را با حجّت كافى ارسال داشت» . يعنى رسول خودش را با حجّت كافى كه همان قرآن باشد ، گسيل داشت. و در خطبه 81 فرموده : «كتاب ، به عنوان احتجاج و استدلال ، كافى است» . و خود خداوند در قرآن ، در سوره نساء ، آيه 166 فرموده: «لَٰكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ ۖ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ ۖ وَالْمَلَائِكَةُ يَشْهَدُونَ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ شَهِيدًا» . و در سوره فرقان ، آيه 31 فرموده: «وَ كَفَى بِرَبِّكَ هَادِيًا وَ نَصِيرًا» . طبق آيات قرآن، هدايت بسنده، فقط هدايت قرآنى است ؛ زيرا خداوند ، در سوره عنكبوت ، آيه 51 فرموده: «أَوَ لَمْ

ص: 583

يَكْفِهِمْ أَنَّآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ» . بنا بر اين ، قرآن ، به حتم ، كافى است ؛ و در سوره مائده ، آيه پانزدهم و شانزدهم فرموده : «قَدْ جَآءَكُم مِّنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتَابٌ مُّبِينٌ * يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ» . و در سوره انعام ، آيه 88 فرموده : «ذَ لِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِى بِهِ مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى» . و در سوره اسراء ، آيه نه فرموده: «إِنَّ هَذَا الْقُرْءَانَ يَهْدِى لِلَّتِى هِىَ أَقْوَمُ» . و در سوره سبأ ، آيه شش فرموده: «وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ الَّذِى أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ هُوَ الْحَقَّ وَ يَهْدِى إِلَى صِرَ طِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ» .

بنا بر اين ، كسانى كه قرآن را براى هدايت كافى نمى دانند ، بايد افراد احمقى باشند. آيا مى توان گفت كه در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان صدر اسلام تا زمان كلينى ، كتابى وجود نداشت كه برايشان بسنده باشد تا اين كه كلينى به دنيا آمد و كتاب الكافى را نوشت. من ، نمى دانم چه طور كتاب الكافى، چنان كه به تفصيل خواهيم آورد ، در بر دارنده صدها روايات جعلى و موضوعات خرافى است ، براى هدايت شما ، كافى است ولى قرآن كه جامع حقايق و منزّه از خرافات است ، براى شما بسنده نيست»؟(1)

اين پاراگراف را با همه تفصيل آن، از آن روى آورديم كه اين سخنان ، بحث هاى مبنايى نويسنده است و در واقع ، ديدگاه و تلقّى وى را در مورد حديث شيعه و به طور خاص كتاب كلينى نشان مى دهد. در اين نوشته ، ما در پى پاسخ گويى مورد به مورد انتقادهاى وى به كتاب الكافى نيستيم ؛ چون اين كار ، نيازمند نگارش كتابى بسيار پربرگ تر از اصل كتاب وى است و بايد در فرصت مناسب ، علاقه مندان به حديث شيعه به اين كار همت گمارند. در اين قسمت، ما در صدد نقد تعدادى از مبانى نويسنده هستيم تا با نقد آنها ، تكليف بخش اعظم نقدهايش بر الكافى روشن گردد.

انسان وقتى اين عبارت ها را مى خواند، شگفت زده مى شود. نويسنده در همين

ص: 584


1- . ترجمه قسمتى از مقدّمه دوم مؤّف بر كتاب كسر الصّنم ، ص 35 و 36 . لازم به يادآورى است كه چون متن فارسى ، در دسترس نبود ، به ناچار از متن عربى ، ترجمه گشت.

كتاب ، بارهاى بار يادآور مى شود كه علماى بزرگ شيعه ، عبارت «الكافى ، كافٍ لشيعتنا» را قبول ندارند امّا باز هم به همين عبارت ، استدلال مى كند. از يك انديشورى كه مدّعى علم و دانش است ، اين توقّع مى رود كه در بحث هاى علمى ، ملاك داورى خود را سخن و باور دانشمندان و علماى يك مذهب و جريان دينى قرار دهد و به اشتهارى كه هيچ مبناى درست و مورد پذيرش از سوى بزرگان آن مذهب ندارد، عنايتى نداشته باشد. شيعيان ، نه سخن خليفه دوم در برابر خواست پيامبر صلى الله عليه و آله را درست مى دانند و نه به بسندگى كتاب الكافى براى شيعه اعتقاد دارند . بنا بر اين ، مقايسه اى كه نويسنده بين دو جريان انجام داده، نتيجه مورد نظر نويسنده را به دست نمى دهد. شيعه ، به بسندگى قرآن باور دارد امّا بسندگى ، چيزى غير از نياز آن چيز به تفسير و توضيح است. در مورد يك متن دينى ، تنها وقتى مى شود به بسندگى آن باور داشت كه آن متن ، از گونه اى از توى در تويى (چند لايگى) برخوردار باشد، و گرنه هرگز نمى تواند بسنده و يا جاودان باشد. قرآن از آن روى بسنده و به عنوان آخرين متن آسمانى مطرح است كه از ويژگى بطون دارى ، برخوردار است و يك لايه نيست. متنى كه برخوردار از لايه هاى گوناگون باشد ، به طور طبيعى دو خصيصه مهم بسندگى و نيازمندى به تفسير را دارد. بنا بر اين ، هيچ ترديدى در نياز مسلمانان در فهم قرآن، به ديگر دانش ها و از جمله حديث ، نيست.

از اين نكته كه بگذريم ، استدلال نويسنده به بسندگى و كفايت قرآن ، بسيار ضعيف و به دور از تحقيق و ژرف انديشى است. آياتى را كه نويسنده براى اين مقصود آورده است و نيز احاديثى كه براى اثبات اين نكته نقل كرده است ، ربطى به مطلب ندارند. آنچه على بن ابى طالب عليه السلام در دو عبارت منقول از وى، در صدد بيان آن است ، بسندگى قرآن براى اثبات رسالت پيامبر است، نه بسندگى قرآن براى نيازهاى جامعه بشرى. بسندگى قرآن براى اين مقصود را بايد از جاى ديگر اثبات كرد و مولا در اين دو عبارت ، در صدد بيان اين نكته نيست. وقتى امام عليه السلام مى فرمايد : او را با

ص: 585

حجّت كافى ارسال داشت. معناى آن اين است كه قرآن ، براى اثبات رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله كافى است. آياتى هم كه نويسنده براى اين مقصود نقل كرده ، در حقيقت ، بيانگر بسندگى قرآن براى اثبات رسالت است. در آيه 166 سوره نساء ، سخن از بسندگى گواهى خداوند بر نزول قرآن به پيامبر است و در مورد اين كه آيا اين قرآن براى جامعه بشرى بسنده است، سخنى نمى گويد. در آيه 31 سوره فرقان ، در باره هدايت خداوند نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله در جدال بين آن حضرت و دشمنانش سخن مى گويد. و بسندگى در اين آيه ، مربوط به اين نكته است. در آيه 51 سوره عنكبوت ، در باره اعجاز قرآن به عنوان سند الكافى براى اثبات رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله بحث مى كند و در آيات پانزده و شانزده سوره مائده و آيه 88 سوره انعام و آيه نه سوره اسراء و آيه ششم سوره سبأ ، در مورد هدايت گرى قرآن سخن گفته مى شود و ارتباطى به مقوله بسندگى وعدم بسندگى قرآن ندارد. مسئله بسندگى قرآن براى جامعه بشرى ، دلايل ديگرى دارد كه بايد آن را در مبحث جامعيت و برخوردارى قرآن از بطون و مقوله خاتميت بحث كرد.

در هر صورت ، شيعه ، اعتقاد كامل به بسندگى و كفايت قرآن براى جامعه بشرى دارد و در دل اين بسندگى، نيازمندى قرآن به تفسير و تبيين را مى بيند و از اين زاويه ، ضرورت وجود حديث ، سيره و تفسير را اثبات مى كند. اين كه نويسنده مى گويد در صدر اسلام ، فقط قرآن وجود داشت و سخنى از حديث و روايت نبود ، در حقيقت ، نوعى غفلت از تاريخ است ؛ زيرا به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت ، مردم در فهم قرآن ، به آن حضرت مراجعه مى كردند و پس از درگذشت وى ، فورا به نيازمنديشان به مفسّر واقف شدند و در نتيجه ، به آن دسته از اصحابى كه فكر مى كردند قرآن را مى فهمند ، مراجعه كردند و به همين جهت ، شمارى از اصحاب به عنوان مفسّر ، در بين مسلمانان مطرح شدند.

تاريخ صدر اسلام ، گوياى آن است كه نيازمندى به حديث ، براى مسلمانان ، امرى

ص: 586

كاملاً بديهى و غير قابل ترديد بود و از اين روى ، ديدگاه خليفه دوم با همه قداستى كه وى در بين جامعه اسلامى داشت، از سوى مسلمانان مورد پذيرش قرار نگرفت و دستور تدوين حديث از سوى عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى ، صادر شد و كتب حديثى اهل سنّت بعد از يك صد سال از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله نگاشته شد.

2. عدم امكان نفى مذهب به طوركامل

نويسنده تلاش مى كند مذهب را به طور كامل نفى كند. اين كار ، نه ممكن و نه مفيد است. پيدايش مذهب در اديان ، زاييده برداشت افراد از دين است و از آنجايى كه انسان ها ، در فهم و برداشت و نيز علايق ، اختلاف دارند ، نمى توانند يك نوع و يك شكل بينديشند . بنا بر اين ، در فهم كلام الهى دچار برداشت هاى مختلف مى گردند و هر كس ، برداشت خود را درست مى داند و نتيجه آن ، پيدايش گرايش هاى گوناگون و به تبع موجب تولّد مذاهب مختلف مى شود. وجود مذاهب در يك دين ، در صورتى كه اصل گفتمان بين خود را باور داشته باشند، هيچ زيانى ندارد و بلكه مفيد هم هست ؛ چون باعث تبادل افكار و انديشه ها و در نتيجه ، رشد فكرى بشر مى گردد. اختلاف مذاهب ، در صورتى زيان بار است كه پيروان آن ، به جاى گفتگو به هم تهمت بزنند و يك ديگر را تخريب كنند. به نظر مى رسد ، تندروى هايى كه از سوى پاره اى از پيروان مذاهب در باره مذاهب ديگر در جامعه اسلامى انجام يافته و مى يابد ، نويسنده را به اين واداشته كه صورت مسئله را حذف كند و مخالفت خود را با اصل وجود مذهب در بين مسلمانان ، اعلام بدارد.

3. لزوم رعايت اعتدال

يكى از آموزه هاى بسيار مهم وارزشمند اسلام آن است كه انسان در باره همه و حتّى دشمنانش هم عدالت را رعايت كند و از جاده اعتدال بيرون نرود. قرآن ، صريحا مى گويد : «دشمنى قومى ، موجب نگردد كه عدالت نورزيد بلكه عدالت بورزيد كه

ص: 587

عدالت ، به تقوا نزديك تر است».(1) آنچه كه موجب مى گردد انسان ها به بى تقوايى كشانده شوند، خروج از عدالت و ميانه روى است ؛ زيرا وقتى فردى به افراط و يا تفريط كشيده شد ، تلاش مى كند به هر وسيله ممكن خواست خود را به كرسى بنشاند ، در نتيجه ، تقوا و مراعات حقّ را كم كم كنار مى گذارد و دست به هر كارى مى زند. آقاى برقعى ، در اين نقد ، دقيقا به همين آفت گرفتار شده است. وى هنگامى كه به نقد روايات الكافى مى پردازد ، همه توان خود را به كار مى گيرد كه براى روايت ، ايرادى پيدا كند و در اين راه ، حتّى بديهى ترين اصول را زير پا مى گزارد. وى ، در جرح و تعديل ها ، هرگز در پى ديدن تعديل هايى كه در مورد فردى نقل شده ، نمى بيند ، امّا كوچك ترين اشاره اى كه در باره جرح فردى پيدا كند آن را چندين برابر اصل آن نشان مى دهد. و اگر در موردى ، جرحى پيدا نكند ، خود به ابداع جرح دست مى يازد و اين ، نهايت بى انصافى و خروج از جاده عدالت است.

4. مفهوم مخالفت با قرآن

بررسى كتاب آقاى برقعى و ديدن اظهار نظرهايى كه وى در باره مخالفت شمارى از روايات با قرآن ابراز كرده ، نشان مى دهد كه وى در مقوله موافقت و مخالفت با قرآن ، هيچ گونه اطّلاع دقيقى ندارد و هر گونه ناهماهنگى بين روايت و آيه اى را ، مخالفت با قرآن تلقّى مى كند. در حالى كه در بسيارى از اين موارد ، آيه قرآن و روايت ، در دو فضاى مختلف بحث دارند، امّا اشتراك لفظى موجود بين يك واژه قرآنى با يك واژه روايى، موجب شده است كه آقاى برقعى، بين آن دو مخالفت ببيند.

در خيلى از موارد ، داستان، داستان مطلق و مقيّد و يا عام و خاص است ؛ ولى وى آن دو را مخالف هم ديده است. به قدرى اين اشتباهات در كتاب آقاى برقعى زياد است كه گاه انسان در دانش و علم وى ترديد جدّى مى كند. اين قبيل اشتباهات ، در

ص: 588


1- . سوره مائده، آيه 8.

مواردى چنان وضوح دارد كه انسان را به اين گمان نزديك مى سازد كه آقاى برقعى ، از فرط علاقه به تخريب كلينى و كتاب وى ، آموزه هاى علمى خود را به طور كامل فراموش كرده و همه همّ و غم خود را معطوف بى اعتبار كردن كتاب كلينى نموده است.

در نهايت ، يادآور مى شوم كه نقد كامل و منصفانه كتاب آقاى برقعى ، لازم و يكى از كارهاى جدّى اى است كه بايد دانشوران متعهّد شيعى ، كمر همّت به آن بگمارند.

ص: 589

منابع و مآخذ

1. الكافى، محمّد بن يعقوب كلينى ، تصحيح : على اكبر غفارى، تهران: دار الكتب الإسلامية .

2. الكلينى و الكافى ، عبد الرسول الغفّار ، قم : جامعه مدرّسين، 1416 ق .

4. جامع الرواة، محمّد بن على اردبيلى، قم: كتاب خانه آية اللّه مرعشى .

ص: 590

نقد و بررسى كتاب «مرآة العقول» (على نصيرى)

نقد و بررسى كتاب «مرآة العقول»

على نصيرى(1)

چكيده

مرآة العقول ، كامل ترين و جامع ترين شرحى است بر كتاب الكافى كه به خامه محدّث نامى و خستگى ناپذير ، علاّمه مجلسى ، تدوين يافت. پيداست به همان اندازه كه كتاب الكافى ، به عنوان معتبرترين جامع حديثى شيعه ، داراى ارزش است، هر كارى كه در شرح و تبيين معارف و مداليل آن نيز انجام گيرد، ارج و منزلت دارد .

نگارنده در اين مقاله، به نقد و بررسى اين كتاب پرداخته است. بدين منظور ، مباحث مقاله در سه بخش منعكس شده اند. در بخش نخست ، روش علاّمه مجلسى در شرح و تبيين روايات ، همچون اهتمام به آراى ديگر صاحب نظران و معرّفى ميزان اعتبار روايات ، مورد توجّه قرار گرفته است .

بخش دوم مقاله ، به بررسى مبانى فقه الحديثى مورد نظر علاّمه مجلسى ، اختصاص يافته است . رعايت احتياط در تعامل با روايات، بهره جستن از اصل طرح به عنوان آخرين راه حل و اهتمام به اصل تقيّه و رعايت سطوح مخاطبان ، از جمله مبانى اى است كه در اين بخش ، مورد بررسى قرار گرفته اند. در بخش سوم ، برخى از نقدها و كاستى هاى كتاب مرآة العقول ، نظير ضعف سامانمندى مباحث كتاب ، و احتياط گرايى مفرط در تعامل با روايات را بر شمرده ايم .

كليدواژه ها: مرآة العقول، علاّمه مجلسى، فقه الحديث، الكافى، مبانى فقه الحديث.

ص: 591


1- عضو هيئت علمى دانشگاه علم و صنعت ايران.

روش علاّمه مجلسى در شرح روايات

روش علاّمه مجلسى در شرح روايات را مى توان در محورهاى ذيل خلاصه كرد:

1. استفاده از روش غير مزجى در شرح روايات

علاّمه مجلسى ، شرح و تفسير روايات را با متون آنها نمى آميزد و به اصطلاح ، از روش «شرح مزجى» ، بهره نجسته است ؛ بلكه روش وى چنين است كه نخست ، متن روايت را ذكر كرده و سپس در ذيل آن ، به شرح و تفسير روايات پرداخته است. پيداست كه شرح مزجى ، در آن جا كه بناى يك شارح ، تبيين و تفسير تفصيلى روايات است، روش مناسبى به نظر نمى رسد.

2. معرّفى ميزان اعتبار روايات

علاّمه مجلسى ، در برخورد با اسناد روايات ، تنها به ذكر مرتبه روايات از نگاه اعتبار و حجّيت بسنده كرده است. بدين منظور ، از اصطلاحات رايج درايه اى نظير : «صحيح»، «حسن»، «موثّق»، «ضعيف»، «مرسل»، «مرفوع» و ... بهره جسته است. مفهوم اين سخن ، آن است كه ايشان دستاورد بررسى هاى سندى روايات را منعكس ساخته و مباحثى در بررسى ميزان وثاقت آحاد راويان، معلوم و مجهول يا مهمل بودن آنان و مذهب و عقيده آنان (آن گونه كه در علم رجال مطمح نظر است) يا مباحثى در زمينه تبيين چند و چون رابطه ميان راويان در سند روايات از نظر اتّصال يا انقطاع يا چگونگى تحمّل احاديث را متذكّر نشده است. البته در مواردى محدود ، به اين امر ، اهتمام شده است. براى مثال ، ايشان در بررسى روايتى در «كتاب التوحيد» ، اين نكته را متذكّر شده كه يعقوب بن اسحاق - كه در سند اين روايت آمده - ، ابن سكّيت نيست، چنان كه رجاليان پنداشته اند؛ زيرا ابن سكّيت ، در زمان امام هادى عليه السلام به دست متوكّل عباسى به قتل رسيد، در حالى كه در سند اين روايت ، يعقوب بن اسحاق ، روايتى را از

ص: 592

امام حسن عسكرى عليه السلام نقل كرده است.(1)

نيز پس از ذكر روايتى كه در آن ، راوى ، از امام ، اعتقاد هشام بن حكم و هشام بن سالم درباره جسمانى دانستن خداوند پرسش كرده - كه به نوعى ، تأييدى است بر نقاط ضعف اين دو تن از اصحاب ائمه عليه السلام - ، علاّمه مجلسى ، با يادكرد مباحث رجالى ، از صحّت اعتقاد آنان درباره منزّه دانستن خداوند از هر گونه شائبه هاى جسمانى ، دفاع كرده است.(2)

بررسى هاى رجالى در باره زيد بن على بن الحسين ، از نمونه هاى ديگر اهتمام علاّمه مجلسى به مباحث رجالى است. وى در اين بررسى ، چنين نتيجه مى گيرد كه به استناد روايات ، از نكوهش كردن كسانى چون زيد ، نهى شده و اعلام شده كه آنان پيش از مرگ ، موفّق به توبه شده اند.(3)

ذكر اختلاف رجاليان درباره محمّد بن حنفيه(4) و احمد بن محمّد بن خالد برقى ،(5) از ديگر نمونه هاى اين بررسى است .

3. اهتمام به آرا و ديدگاه هاى صاحب نظران

يكى از كاستى هايى كه در روزگار ما ، گاه در ميان تحقيقات بزرگان به چشم مى خورد ، عدم اهتمام لازم به آرا و انديشه هاى پيشينيان يا معاصران است. اين امر ، افزون بر آن كه از نوعى استبداد به رأى حكايت دارد ، با اهداف تحقيق ، در تعارض است؛ زيرا هر تحقيقى ، به دنبال آن است تا جوانب يك مسئله علمى را بازكاوى نمايد و اين امر ، بدون اهتمام لازم به آرا و انديشه هاى ديگران - كه پيش از اين ، درباره

ص: 593


1- . مرآة العقول، ج1، ص 327 .
2- . همان، ج2، ص 3 و 276 - 277 .
3- همان، ص 278 و ج4، ص 28 .
4- . همان، ج4، ص 86 .
5- . همان، ج6، ص 207 .

همان مسئله علمى اظهار نظر كرده اند- ، ميسّر نمى شود. خوش بختانه ، علاّمه مجلسى ، از آن جمله انديش وران قابل ستايش است كه به رغم برخوردارى از غناى فكرى و علمى ، خود را از بررسى ديگر ديدگاه ها بى نياز نمى بيند. از اين رو ، در عموم

مباحث فقه الحديثى ايشان ، آراى صاحب نظران فريقين (اعم از موافقان و مخالفان) ، به چشم مى خورد .

وى گاه در شرح روايات از ديدگاه پدرش مجلسى اوّل كمك گرفته و از آن ، با تجليل ياد كرده است.(1) به عنوان مثال ، در بررسى مفهوم «عرش» ، از ديدگاه شيخ صدوق بهره جسته(2) و در بررسى مفهوم «امّت وسط» ، وجوه مورد اشاره امين الإسلام طبرسى را ذكر كرده است.(3) در بررسى روايات «تفويض»،گفتار شيخ مفيد در باره پديده غلوّ و غاليان را آورده است.(4) همچنين در بررسى مسئله «تجسّم اعمال» ، گفتار شيخ بهايى را منعكس ساخته است.(5)

علاّمه مجلسى افزون بر اين، گاه در مواردى ، گفتار عالمان اهل سنّت (نظير زمخشرى و رازى) را ياد كرده است.(6) البته در عموم موارد ، از آنان ، با عنوان «الناصبى المتعصّب» ياد مى كند كه شايد عدم كاربست اين القاب براى وى ، مناسب تر بوده است.

علاّمه مجلسى ، از ديگر شروح الكافى كه پيش از او نگاشته شده بودند (به ويژه شرح ملاّصدرا) ، بهره جسته و عموما از وى با عنوان «بعض المحقّقين» يا «بعض الأفاضل» ياد كرده است . علاّمه شعرانى ، معتقد است كه با پايان پذيرفتن شرح

ص: 594


1- . براى نمونه ، ر. ك : همان ، ج 2 ، ص 29 .
2- همان ، ص 80 .
3- . همان، ص 361 .
4- همان، ج3، ص 147 - 148 .
5- . همان، ج9، ص 94 .
6- به عنوان نمونه ، ر.ك : همان، ج2، ص 125 و148، وج4، ص 276 .

ملاّصدرا ، ساير شرح ها ، غناى علمى خود را از دست داده اند.(1)

علاّمه مجلسى ، به صورت مكرّر ، مباحث مفصّل تر را به كتاب بحار الأنوار خود ارجاع مى دهد.(2) اين امر ، نشان مى دهد كه مرآة العقول ، پس از بحار الأنوار ، تدوين يافته است ؛ چنان كه گاه ميان مباحث توضيحى ايشان در اين دو كتاب ، مشابهت و گاه همسانى عبارت ها ديده مى شود.

4. اهتمام به مفاهيم واژه هاى روايات

در تمام زبان هاى دنيا در عرصه تفهيم و تفاهم ، «واژه ها» ، اساسى ترين نقش را برعهده دارند. اگر گفتار را به مثابه يك بنا بدانيم ، واژه ها در آن گفتار ، به عنوان آجرهاى آن بنا هستند كه پيش از اقدام به ساخت بنا بايد آنها را آماده ساخت. راغب اصفهانى در اين باره چنين آورده است:

و من العلوم اللفظية المفردة، فتحصيل معانى مفردات ألفاظ القرآن فى كونه من أوائل المعاون لمن يريد أن يدرك معانيه، كتحصيل اللبن فى كونه من أوّل المعاون فى بناء ما يريد أن يبنيه .(3)

به خاطر جايگاه بس مهم واژه ها در عرصه تفهيم و تفاهم ، از ديرزمان تنظيم واژه نامه ها و لغت نامه ها در ميان ملل مختلف ، متداول بوده و امروزه در عموم كشورها با تشكيل فرهنگستان زبان ، هدايت علمى اين عرصه ، دنبال شده وافزون بر تدوين واژه نامه ها ، معادل سازى آنها در برابر واژه هاى وارداتى نيز انجام مى گيرد.

فيروزآبادى درباره اهمّيت علم لغت مى گويد:

بر هر طالب علمى ، واجب است كه از علوم ادبى ، آگاهى داشته باشد ، از جمله : نحو، صرف، شعر، اخبار و انساب عرب، مخصوصاً به دانستن علم لغت ، عنايت

ص: 595


1- . شرح اُصول الكافى ، ج 5 ، ص 169 .
2- براى نمونه ، ر.ك : مرآة العقول ، ج 1 ، ص 235 وج 3 ، ص 201 .
3- . مفردات ألفاظ القرآن ، ص 6 .

ويژه داشته باشد ؛ زيرا مفاد علوم ادبى ، غالباً با چينش الفاظ بديع ، مليح و غامض ، تحقّق مى يابند و اين علوم ، بدون شناخت علم لغت ، غيرقابل دستيابى اند .(1)

با توجّه به اهمّيت و نقش مفاهيم واژه ها، علاّمه مجلسى ، با اهتمام لازم به اين محور بنيادين، توانسته است به خوبى ، سهم اين مبحث را در تفسير روايات ، ادا كند . وى در مواردى نيز كه براى يك واژه ، چند معنا ذكر شده، تلاش مى كند يك معنا را بر ديگر معانى ، ترجيح دهد. به عنوان مثال ، ايشان براى «استوا» ، شش معناى لغوى ذكر كرده كه عبارت اند از: 1. استقرار؛ 2. قصد؛ 3. استيلا ؛ 4. اعتدال؛ 5. مساوات در نسبت.

آن گاه با بررسى اين مفاهيم، معناى پنجم را منطبق با روايات دانسته است.(2) نيز براى مفهوم «عرش» ، سه معنا نقل مى كند كه عبارت اند از:1. جسمى عظيم ، محيط به ساير جسمانيات؛ 2. تمام مخلوقات؛ 3. علم. علاّمه مجلسى ، معناى نخست را برخاسته از ظاهر روايات دانسته است.(3) نيز براى مفهوم «ارجاء» ، پنج معنا ذكر كرده و با استشهاد به روايات معناى «تخيير» را ترجيح داده است.(4)

نيز در جاى ديگر براى كفر ، شش معنا بيان مى كند كه عبارت اند از: 1. كفر انكار؛ 2. كفر جحود؛ 3. كفر عناد؛ 4. كفر نفاق؛ 5. كفر نعمت؛ 6. كفر به معناى پوشاندن.

آن گاه بيان مى كند كه كفر در برخى از آيات وروايات ، به همان معناى لغوى (يعنى پوشاندن) به كار رفته است.(5)

از موارد ديگر ، واژه «قلب» است كه علاّمه مجلسى براى آن ، سه معنا ذكر كرده كه عبارت اند از: 1. جسم صنوبرى در بدن ؛ 2. روح حيوانىِ برخاسته از قلب صنوبرى ؛

ص: 596


1- القاموس المحيط، ج 1، ص 12؛ تاج العروس، ج 1، ص 20 .
2- . ر.ك : مرآة العقول ، ج1، ص 68 .
3- ر.ك : همان، ص 69 - 70 .
4- . ر.ك : همان، ص 220 .
5- . همان ، ج9، ص 36 .

3. نفس ناطقه متعلّق به آن قلب صنوبرى.(1)

مبانى فقه الحديثى علاّمه مجلسى

از بررسى آنچه كه علاّمه مجلسى ، در شرح و تبيين روايات در مرآة العقول ، منعكس ساخته ، مى توان استفاده كرد كه ايشان به مبانى خاصى در تعامل با رواياتْ اعتقاد دارد.

اگرچه اين مبانى ، به صورت روشن ، در اين كتاب يا ديگر آثار حديثى وى منعكس نشده اند، امّا در اين كه اين مبانى ، به عنوان پيش فرض هاى وى در چگونگى تفسير روايات و برداشت از آنها، تأثير به سزايى گذاشته، نمى توان ترديد روا داشت. اينك مناسب است كه برخى از اين مبانى را - هرچند به صورت گذرا - مورد بررسى قرار دهيم:

1 . ضرورت رعايت احتياط در تعامل با روايات

علاّمه مجلسى ، در برخورد با شمارى از روايات - كه عمدتاً ناظر به حوزه عقايدند - ، آنها را به عنوان «غوامض اخبار» ياد كرده كه فهم آنها كارى دشوار است.

وى در برخورد با اين دست از روايات ، با نقد و بررسى آراى مختلف ، تلاش مضاعفى را براى گره گشايى از مداليل آنها انجام مى دهد و به رغم انعكاس مباحث مختلف ، همچنان بر اين نكته پاى مى فشرد كه آنچه گفته شد، در حدّ «احتمالات» است و نمى توان بر درستىِ وجهى از آنها به صورت قاطع ، پاى فشرد. گاه نيز به سكوت در برابر اين دست از رواياتْ توصيه مى كند.

علاّمه مجلسى ، در اين نوع از تعامل محتاطانه خود با روايات، از رواياتى الهام گرفته است كه بر اساس آنها احاديث اهل بيت عليه السلام ، صعب و مستعصبْ برشمرده شده اند .(2) وى ، خود در شرح اين روايات ، بر عميق بودن معانى روايات ، تأكيد

ص: 597


1- . همان، ج 1، ص 54 .
2- . ر.ك : الكافى، ج 1 ، ص 401 . باب فيما جاء ان حديثهم صعب مستصعب . مرحوم كلينى در اين باب ، پنج روايت را ذكر كرده است .

مى كند.(1)

به عنوان مثال ، روايت ذيل از امام صادق عليه السلام را نقل مى كند كه در آن چنين آمده است:

عَنْ أبى عَبْدِ اللّهِ عليه السلام قالَ : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَتَعالى خَلَقَ اسْماً بالْحُرُوفِ غَيْرَ مُتَصَوَّتٍ وَباللَّفْظِ غَيْرَ مُنْطَقٍ وَبالشَّخْصِ غَيْرَ مُجَسَّدٍ وَبالتَّشْبيهِ غَيْرَ مَوْصُوفٍ وَباللَّوْنِ غَيْرَ مَصْبُوغٍ مَنْفِىٌّ ... .(2)

آن گاه درباره آن ، چنين افزوده است:

وهو من متشابهات الأخبار و غوامض الأسرار التى لا يعلم تأويلها إلاّ اللّه و الراسخون فى العلم و السكوت عن تفسيره و الإقرار بالعجز عن فهمه أصوب و أولى و أحوط و لنذكر وجهاً تبعاً لمن تكلّم فيه على سبيل الاحتمال ... .(3)

آن گاه پس از بيان احتمالات ، چنين مى افزايد:

هذا ماخطر ببالى فى حلّ هذا الخبر وأنا أوردته على سبيل الاحتمال من غير تعيين لمراد المعصوم عليه السلام ... .(4)

نيز پس از نقل روايتى از اميرمؤمنان عليه السلام - كه بر اساس آن ، ائمه «محكمات» و ديگران ، «متشابهات» اعلام شده اند ،(5) چنين آورده است:

وهو من متشابهات الأخبار و لا يعلم تأويلها إلاّ اللّه و الراسخون فى العلم.(6)

وى در بررسى روايات «كتاب الإيمان و الكفر» ، درباره روايات «طينت» چنين آورده است:

ص: 598


1- مرآة العقول، ج4، ص 312 - 313 .
2- . الكافى، ج 1 ، ص 112 .
3- مرآة العقول، ج2، ص 24 .
4- . همان، ص 28 - 29 .
5- ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 41 .
6- . همان، ج5 ، ص 18 - 19 .

اعلم أنّ ما ذكر فى هذا الباب و فى بعض الأبواب الآية من متشابهات الأخبار ومعضلات الآثار و ممّا يوهم الجبر و نفى الاختيار ... .(1)

آن گاه پنج ديدگاه مختلف در تحليل اين دست از روايات را ذكر مى كند.(2)

نيز در جاى ديگر در بررسى روايات طينت ، پس از بيان احتمالى كه خود در تفسير روايت دانسته ، چنين آورده است:

هذا ما خطر بالبال على وجه الاحتمال واللّه يعلم غوامض أسرارهم.(3)

آن گاه چنين افزوده است:

وقال بعض أهل التأويل عبّر عن المادّة تارة بالماء واُخرى بالتوبة لاشتراكهما فى قبول الإشكال.

سپس در تحليل و نقد اين تفسير چنين آورده است:

والاجتراء على تلك التأويلات فى الأخبار جرأة على اللّه و رسوله و الأئمّة الأخيار إلاّ أن يكون عن سبيل الاحتمال.(4)

نيز درباره روايت هدايت و ضلالت ، چنين اظهار نظر كرده است:

وفهم هذه الأخبار فى الهداية فى غاية الإشكال.(5)

از عبارت هاى پيش گفته علاّمه مجلسى مى توان نتيجه گرفت:

يك . ايشان همگام با برخى ديگر از روايات ،(6) معتقد است كه پديده تشابه ، به سان قرآن ، در روايات نيز راه يافته است. بنا بر اين ، همان گونه كه قرآن ، داراى محكم و متشابه است، روايات نيز چنين اند.

ص: 599


1- . همان، ج7، ص 15.
2- . ر.ك : همان، ص 15 - 16 .
3- مرآة العقول، ج7، ص 18 .
4- . همان، ص 19 .
5- همان، ج9، ص 155 .
6- براى نمونه ر. ك : عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج 2 ، ص 261 .

دو . روايات متشابه را به خاطر برخوردارى از معانى دقيق، ژرف و پيچيده ، بايد جزو روايات غامض و مشكل و سطح آنها را بسيار فراتر از ديگر روايات دانست.

سه . همان گونه كه به استناد آيه تأويل، آگاهى از تأويل آيات متشابه ، به خداوند و راسخان در علم ، منحصر است، تأويل روايات متشابه نيز در اختيار اين گروه است. مصداق بارز راسخان در علم نيز ائمّه اند. بنابر اين، ديگران درباره روايات متشابه ،

بايد بسيار محتاطانه و همراه با احتمال ، اظهار نظر كنند.

چهار . كاربست اصطلاح «تأويل» درباره روايات متشابه ، نظير كاربست اين اصطلاح ، در تفسير آيات متشابه قرآن، تأكيدى بر راهيافت پديده تشابه در روايات است.

به هر روى ، پيام حزم و احتياط در برخورد با روايات و تفسير آنها ، مهم ترين پيامى است كه از نوع تعامل علاّمه مجلسى با روايات غامض و متشابه ، قابل استنتاج است و مى تواند براى همه كسانى كه در اين راه گام مى گذارند ، درس آموز باشد.

2 . طرح روايات ، آخرين گام در برخورد با روايات

طرح ، به معناى دور افكندن است، و مطروح ، روايتى است كه متن آن ، مخالف دليل قطعى بوده و از سوى ديگر ، پذيراى تأويل نيز نباشد. افزون بر متن كه بيشتر ، ناظر به روايات معارف است، در روايات فقهى ، ضعف سندى نيز عامل طرح آن خواهد بود. هر چند براى چنين روايتى از اصطلاحاتى همچون : ضعيف، موضوع و... استفاده مى شود.

بنابر اين اگر سند روايتى (بويژه در روايات فقهى) ، فاقد شرايط صحّت باشد، يا متن روايت ، با دليل قطعى ، مخالفت تباينى غير قابل تأويل داشته باشد، مردود شناخته مى شود.

در طرح روايات - كه آخرين مرحله تعامل با روايات است - ، معيارهاى نقد

ص: 600

سندى، و نقد محتوايى ، همچون : مخالفت با قرآن و سنّت معتبر، عقل، علم قطعى، تاريخ و... ، نقش بنيادين دارند .

به عنوان مثال ، در روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند:

إنّ اللّه خلق الفَرس فأجراها فعرقت و خلق نفسه منها؛(1)

خداوند ، اسب را آفريد وآن را تاخت ، و اسب عرق كرد و خود را از عرق اسب آفريد.

نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه خداوند در روز قيامت ، ساق پايش را آشكار مى سازد و هر مؤنى براى او سجده مى كند.(2) نيز گفته اند كه خداوند متعال ، هر شب جمعه از آسمان اوّل به آسمان چهارم، يا آسمان دنيا فرود آمده و مى گويد : «آيا توبه كار

و مغفرت خواهى هست تا توبه او را بپذيرم و او را ببخشم؟!» .(3)

چنان كه به ابراهيم عليه السلام نسبت داده اند كه به خاطر سه دروغ ، از شفاعتْ محروم شده است: نخست آن جا كه گفت: من بيمارم «فَقَالَ إِنِّى سَقِيمٌ» ؛(4) دوم آن جا كه گفت: بت بزرگ ، ساير بت ها را شكسته است «بَلْ فَعَلَهُو كَبِيرُهُمْ» ؛(5) سوم ، جايى كه براى در امان ماندن از ستم پادشاه مصر ، به هنگام ورود به اين كشور گفت: ساره ، خواهر من است.(6)

نيز درباره پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه ايشان به آوازه خوانى زنان گوش مى داده است(7) يا مؤنان را به جفا ، لعن و نفرين و دشنام مى داده است.(8)

ص: 601


1- نقد الحديث فى علم الرواية و علم الدراية، ص 19 .
2- . ر.ك : صحيح البخارى، ج 6، ص 72 و ج 8، ص 182 .
3- الموضوعات، ج 1، ص 122 .
4- . سورة صافات، آيه 89 .
5- سوره انبياء، آيه 63 .
6- . صحيح البخارى، ج 4، ص 112 و ج 5، ص 226؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 97؛ سنن الترمذى، ج 4، ص 44 .
7- . سنن الترمذى، ج 5، ص 624؛ مسند أحمد ، ج 4، ص 353 .
8- صحيح البخارى، ج 8، ص 77؛ صحيح مسلم، ج 8، ص 25 .

پيداست كه اين دست از روايات ، به خاطر مخالفت قطعيه با قرآن، عقل و ديگر ادلّه ، مردودند.

از بازكاوى مباحث علاّمه مجلسى در كتاب مرآة العقول ، به سان ساير مباحث حديثى ايشان بر مى آيد كه وى در رعايت اين اصل (يعنى بهره جستن از قانون «طرح» در آخرين مرحله از تعامل با روايات)، اهتمام فراوان به خرج داده است . احتمالاً نظر

علاّمه مجلسى آن بوده است كه وقتى روايتى در كتاب الكافى ، به عنوان مهم ترين و معتبرترين كتاب روايى شيعه كه توسط محدّث، فقيه و متكلّم به نامى همچون كلينى ، آن هم در عصر غيبت صغرا فراهم آمده است، نمى توان به سادگى ، به ضعف يا جعل روايت (چه از ناحيه سند و چه از ناحيه متن) تن داد.

بهترين شاهد مدّعا آن است كه وى پس از اعلام ضعف سندى روايات ، بر اساس ديدگاه متأخّران، هيچ گاه آنها را كنار نمى گذارد ؛ بلكه به شرح و تفسير آنها مى پردازد.

چنان كه گاه در بررسى متنى برخى از روايات ، به اشكالات متنى آنها اشاره مى كند ؛ امّا با اين حال ، چنين روايتى را كنار نمى گذارد و با ارائه توجيهات مختلف ، تلاش خود را براى احياى روايتْ به كار مى بندد.

از نمونه هاى روشن اين ادّعا ، روايتى است كه مرحوم كلينى در كتاب «العقل و الجهل» در باره يك عابد منعكس ساخته است.(1) علاّمه مجلسى در بررسى سندى ، اين روايت را ضعيف معرفى كرده و در باره متن آن چنين آورده است:

وفى الخبر إشكال من أنّ ظاهره كون العابد قائلاً بالجسم و هو ينافى استحقاقه للثواب مطلقاً وظاهر الخبر كونه مع هذه العقيدة الفاسدة مستحقّا للثواب لقلّة عقله وبلاهته ... وبالجملة لا بدّ إمّا من ارتكاب تكلّف تامّ فى الكلام أو التزام فساد بعض

الاُصول المقرّرة فى الكلام.(2)

ص: 602


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 12 .
2- مرآة العقول، ج1، ص 35 - 36 .

چنان كه پيداست، علاّمه مجلسى ، به رغم تأكيد بر ضعف سندى روايت و مخالفت آن با مبانى عقلانى و كلامى شيعه ، تنها از دو راه حل ، سخن به ميان مى آورد : نخست ، ارتكاب تكلّف در توجيه روايت؛ دوم ، كنار گذاشتن برخى از مبانى كلامى ؛ امّا از كنار گذاشتن روايت ، به هيچ وجه ، سخنى به ميان نمى آورد.

نيز در برخورد با روايت عفير ،(1) كه انعكاس آن در الكافى ، زمينه نقدهاى بسيارى بر اين كتاب به ويژه از سوى معاندان شده، چنين آورده است:

ولا يستبعد من كلام الحمار من يؤن بالقرآن و بكلام هود و النحل و غيرها.(2)

قصد نگارنده ، از بيان اين نكات، تأييد كامل اين روش از سوى علاّمه مجلسى نيست (چنان كه در ادامه مقاله ، از افراط ايشان در اين جهت ، به عنوان كاستى كتاب مرآة العقول ، ياد خواهيم كرد) ؛ بلكه مقصود ، تأكيد بر اصل رعايت احتياط در برخورد با روايات و كاربست اصل «طرح» ، به عنوان آخرين مرحله در برخورد با روايات (بويژه روايات كتب معتبر) است.

3 . لزوم اهتمام به سه اصل : تقيّه، انكار مقامات معنوى ، و رعايت سطوح مخاطبان در روايات ائمّه عليه السلام

كسانى كه با تاريخ شيعه و اهل بيت عليه السلام آشنا هستند ، به نيكى مى دانند كه اهل بيت عليه السلام ، با دو پديده «دشمنى دشمنان» و«غلوّ دوستان» روبه رو بوده اند ، چنان كه از اميرمؤمنان عليه السلام چنين نقل شده است:

هلك فىّ اثنان: مبغض قال و محبّ غال.(3)

دشمنى دشمنان ، هماره باعث به زحمت افتادن ائمّه عليه السلام ويارانش مى شد و

ص: 603


1- الكافى ، ج 1 ، ص 53 باب ما عند الأئمّة من سلاح رسول الله .
2- . مرآة العقول ، ج3، ص 52 .
3- نهج البلاغه ، حكمت 117 و 469 .

همواره ، جان و مالشان در معرض خطر دستگاه هاى ستمگر و طاغوت هاى زمان قرار مى گرفت ، چنان كه غلوّ و زياده روى دوستان ائمّه عليه السلام نيز زمينه را براى پيدايش فرقه «غُلات» فراهم مى ساخت و از اين جهت ، افزون بر درغلتيدن در كفر ، راه را براى انتقاد و نكوهش معاندانه دشمنان ، هموار مى ساختند. اهل بيت عليه السلام براى مقابله با پديده نخست ، از اصل «تقيّه» بهره جستند وبراى مبارزه با پديده غلوّ ، ناگزير ، گاه مراتب علمى و معنوى خود را انكار مى كردند.(1)

از سوى ديگر ، گاه در مجالس تحديث ائمّه عليه السلام كسانى از دوستان و شيعيان يا مخالفان آنان شركت مى كردند وپرسش هايى را مطرح مى نمودند كه از سطوح علمى قابل قبولى برخوردار نبودند و ائمّه ، ناگزير بودند پاسخ هاى خود را متناسب با سطح فهم و درك مخاطبان خود ارائه كنند. روايت نبوى «نحن معاشر الأنبياء اُمرنا أن نكلّم الناس على قدر عقولهم»(2) و نيز روايت «ما كلّم رسول اللّه الناس بكنه عقله قط» ،(3) ناظر به همين نكته است.

ائمّه براى مقابله با سه پديده پيش گفته ، از سه اصل بهره جستند. به اين معنا كه براى مبارزه با پديده دشمنى مفرطانه معاندان وبراى حفظ جان و مال شيعيان ، از اصل «تقيّه» وبراى حفظ سلامت عقيدتى شيعيان وپرهيز از گرايش به غلوّ آنان ، برخى از مراتب خود را از اصل «انكار» وبراى رعايت سطوح مختلف از اصل «تخاطب» به اقتضاى سطح مخاطبان استفاده كرده اند. بر اين اساس ، شمار قابل توجّهى از روايات ، منطبق با اين سه اصل ، صادر شده اند . عدم توجّه به اين اصول سه گانه ، باعث تفسير ناصواب و برداشت نادرست از روايات مى شود.

علاّمه مجلسى - كه به حق ، بايد او را «غوّاص بحار روايات» دانست - با آگاهى

ص: 604


1- . براى نمونه ر.ك : الكافى، ج 1 ، ص 257 .
2- المحاسن ، ج 1، ص 195 ؛ الكافى، ج 1 ، ص 23 .
3- الكافى ، ج 1 ، ص 23 ؛ بحار الأنوار، ج 1 ، ص 85 .

دقيق از اين سه اصل، از آنها در شرح و تفسير روايات ، بهره جسته است.

براى نمونه ، ايشان بيشتر رواياتى را كه در آنها از تأثير سِحر بر پيامبر صلى الله عليه و آله و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام سخن به ميان آمده ، بر تقيّه ، حمل كرده است ؛(1) زيرا اهل سنّت ، بر تأثير سحر بر پيامبر صلى الله عليه و آله پاى فشرده اند. چنان كه در جايى ديگر ، روايتى از امام صادق عليه السلام را نقل مى كند كه در آن ، علّت اختلاف پاسخ هاى ائمّه عليه السلام ، حفظ جان ياران و اصحاب دانسته شده است:

يا زرارة! إنّ هذا خير لنا وأبقى لنا ولكم و لو اجتمعتم على أمر واحد لصدّقكم الناس علينا ولكان أقلّ لبقائنا وبقائكم.(2)

علاّمه مجلسى در همين مبحث ، تأكيد مى كند كه اختلاف در پاسخ ائمّه عليه السلام ناظر به اختلاف سطح مخاطبان است.(3)

از بهترين موارد بازگو كننده راهيافت اصل «رعايت سطوح مختلف مخاطبان» در سخنان اهل بيت عليه السلام ، روايت امام صادق عليه السلام است كه بر اساس آن، امام در پاسخ عبد اللّه ديصانى ، خداوند را قادر به آن دانسته است كه دنيا را در تخم پرنده اى جاى دهد ، بى آن كه دنيا كوچك يا آن كه تخم مرغ ، بزرگ شود.(4) علّامه مجلسى در توضيح اين روايت ، چهار توجيه آورده ودر توجيه چهارم چنين مى گويد:

الرابع و هو الأظهر أنّ السائل لما كان قاصراً من فهم ما هو الحقّ، معانداً فلو أجاب صريحاً بعدم تعلّق القدرة به له لتشبّث بذلك ولجّ وعاند ، فأجاب بجواب متشابه له وجهان ، لعلمه بأنّه لايفرق بين الوجود العينى والانطباعى ولذا قنع بذلك ورجع.(5)

چنان كه پيداست ، علاّمه مجلسى ، اين نظريه را در مقايسه با سه نظريه ديگر ،

ص: 605


1- مرآة العقول، ج9، ص 404 .
2- . همان، ج1، ص 216 - 217 .
3- همان، ص 217 .
4- . الكافى، ج 1 ، ص 79 باب حدوث العلم و اثبات المحدّث
5- همان، ج1، ص 257 - 258 .

اظهر دانسته است .

همچنين در توضيح روايتى كه بر اساس آن ، امام عليه السلام از پاسخ مخاطب ، نسبت به مسئله «بداء» استنكاف كرده و اعلام داشته كه مأمور به كتمان آن است ، اين گونه آورده است:

لما كان علم البداء غامضاً و فهمه مشكل أبهم عليه السلام على السائل و لم يوضّحه له.(1)

نيز در توضيح رواياتى كه گاه از علوم گسترده ائمّه عليه السلام نسبت به امور غيبى ، سخن به ميان آورده ، وآن را انكار كرده اند، دو توجيه ذكر مى كند. توجيه نخست ، آن است كه منافات ندارد كه ائمّه عليه السلام به رغم برخوردارى از علم همه اسرار عالم ، گاه به خاطر پاره اى از مصالح ، علم برخى از امور جزئيه ، از آنان پنهان مى ماند ؛ امّا درباره توجيه

دوم چنين آورده است:

والثانى أن يكون الغرض بيان أنّ ما ذكره أوّلاً كان للتقيّة من المخالفين أو من ضعفاء العقول من الشيعة لئلّا ينسبونهم إلى الربوبيّة ولعلّه أظهر وأرفق بأمر الأخبار.(2)

بر اساس اين توجيه، گاه ائمّه عليه السلام به خاطر تقيّه از مخاطبان يا براى جلوگيرى از درغلتيدن شيعيان در ورطه غلو ، مقامات علمى خود را انكار مى كردند. بخش اخير گفتار علاّمه مجلسى يعنى تقيّه در برابر عقول ضعيف شيعيان ، ناظر به پديده انكار مراتب معنوى است كه ما از آن نام برديم. علاّمه مجلسى ، در جاى ديگر ، استنكاف امام رضا عليه السلام از پاسخ به مخاطب را مصلحت كتمان دانسته است.(3)

4 . استفاده از اصل جرى در تبيين روايات تفسيرى

مقصود از «جَرْى» آن است كه آيات ناظر به رخدادها، گروه ها و اشخاص امّت هاى پيشين و مسلمانان عصر نزول ، با داشتن وحدت مناط درباره رخدادها، گروه ها

ص: 606


1- . همان، ج3، ص 97.
2- همان، ص 114 .
3- . همان، ج9، ص 192 - 193 .

و اشخاص در امّت اسلامى ، تا روز قيامت ، سريان و جريان داشته باشد.(1)

اين اصطلاح ، چه به صورت كلان وكلّى و چه در موارد اجراى قاعده ، در روايات اهل بيت عليه السلام منعكس شده است . از امام باقر عليه السلام در اين باره ، اين چنين روايت شده است:

لو كانت إذا نزلت آية على رجل، ثمّ مات ذلك الرجل، ماتت الآية، مات الكتاب، لكنّه حىّ يجرى فيمن بقى كما جرى فيمن مضى؛(2)

اگر آيه اى كه درباره شخصى فرود آمده ، با مردن آن شخص بميرد، قرآن ، حيات خود را از دست داده است؛ امّا قرآن، كتابى است زنده كه درباره آيندگان ، به سان گذشتگان ، جارى خواهد بود.

اين پديده ، به صورت خاص و موردى نيز در روايات ، منعكس شده است.

امام باقر عليه السلام درباره آيه : «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ ...»(3) معتقدند كه در حقّ پيامبر صلى الله عليه و آله ، على، حمزه و جعفر عليه السلام نازل شده ودر حقّ حسين عليه السلام جارى شده است .(4)

در روايت ديگر از زبان آن حضرت چنين آمده است :

نزلت فى المهاجرين وجرت فى آل محمّد الذين اُخرجوا من ديارهم و اُخيفوا ؛(5) آيه ، در حقّ مهاجران نازل شده و در حقّ آل محمّد كه از خانه خود رانده و ترسانده شدند، جارى شده است .

در اين دو روايت ، ميان «نزول» و«جرْى» ، تفاوت گذاشته شده است. آيه مزبور ،

ص: 607


1- . در اين باره ، ر.ك : «علاّمه مجلسى و تعامل يا روايات تفسيرى» ، على نصيرى ، فصل نامه علوم حديث، شماره 22 .
2- . الكافى، ج 1 ، ص 192 ؛ بحار الأنوار، ج 35 ، ص 401 .
3- . سوره حج، آيه 40 .
4- ر. ك : نور الثقلين ، ج 3 ، ص 501 .
5- . همان جا .

به اتفاق مفسّران ، ناظر به رانده شدن مهاجران يا گروهى از آنان از مكّه به خاطر ابراز دين باورى است. آنان بدون داشتن هيچ جرمى و تنها به صرف آن كه به اسلام گرويدند ، اين چنين مورد خشم مشركان مكّه قرار گرفتند و از خانه و كاشانه خود ، رانده شدند.

حال اگر به اين آيه ، صرفاً نگاه تاريخى داشته باشيم ، دلالت آيه در اين حد و مرز تاريخى مى ماند ؛ امّا امام عليه السلام آن را بر اساس وحدت مناط درباره آل محمّد صلى الله عليه و آله ودر روايت نخست ، در خصوص امام حسين عليه السلام جارى دانسته است. يعنى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله نيز صرفاً به خاطر دفاع از اسلام و ارزش هاى دينى و مخالفت با ستم ها، بى عدالتى ها، و دين گريزى ها و اخلاق ستيزى هاى دستگاه خلافت بنى اميّه ، از مدينه (يعنى كاشانه خود) به سمت سرزمين كربلا رانده شدند. پس ستايش از مهاجران و نكوهش از مشركان ، همچنان درباره آنان و دشمنانشان جارى و سارى است .

بر اساس قاعده «جرْى» ، آيه از انحصار به زمان (يعنى سال هاى آغازين بعثت) و مكان (يعنى مهاجرت از مكّه به مدينه) واشخاص (يعنى مهاجران) ، خارج مى شود و مى تواند سال 61 هجرى و مهاجرت از مدينه به كربلا و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله وامام عليه السلام را دربرگيرد.

حفظ پويايى و حيات قرآن ، مهم ترين حكمتى است كه در روايات ، بر «جَرْى» منطبق شده است. امام باقر عليه السلام معتقد است كه اگر آيات را منحصر به حوادث تاريخى پيشين بدانيم و نتوانيم آنها را نسبت به رخدادهاى نوپيدا جارى كنيم ، در واقع ، به مرگ قرآن ، تن داده ايم.(1)

تشبيه جريان داشتن قرآن ، همانند خورشيد وماه ، تشبيه لطيفى است ؛ زيرا با طلوع و غروب هر روزه خورشيد وماه ، ما احساس آغازى نو داريم وگويا اين ، همان

ص: 608


1- . ر.ك : الكافى، ج1، ص 192؛ بحار الأنوار، ج35، ص 401 .

خورشيد و ماهى نيستند كه ديروز بر ما نورافشانى داشتند. اين امر ، در روايت ديگرى از امام صادق عليه السلام به «تر وتازه بودن قرآن» تعبير شده است. امام صادق عليه السلام در پاسخ شخصى كه پرسيد : چگونه است كه قرآن ، با توجّه به انتشار وبحث وگفتگوى بسيار درباره آن ، نه تنها كهنه نمى شود ، بلكه همچنان ، تر وتازه ونو به نظر مى رسد . امام فرمود: زيرا خداوند ، آن را براى زمان يا قومى خاص قرار نداد . قرآن براى هر ملّتى ، نو ، وهر زمانى ، تر وتازه است.(1)

امام صادق عليه السلام در روايتى ديگر چنين فرموده است:

إنّ القرآن لم يمت وأنّه يجرى كما يجرى اللّيل والنهار، وكما يجرى الشمس والقمر ويجرى آخرنا كما يجرى على أوّلنا ؛(2)

قطعاً قرآن نمرده است و به سان گردش شب وروز وخورشيد وماه ، در گردش وجريان است وهمان گونه كه بر نخستينِ ما جارى شده ، بر آخرينِ ما نيز جارى خواهد شد.

بر اساس همين قاعده ، شمارى از آيات قرآن ، بر اهل بيت عليه السلام و دشمنانشان تطبيق شده است و بخشى از ربع يا ثلث قرآن كه طبق روايات ، ناظر به اهل بيت عليه السلام اعلام شده، در كنار شأن وسبب نزول آيات در حق آنان، اشاره به قاعده «جرْى» دارد.

در روايتى از امام باقر عليه السلام چنين آمده است:

نزل القرآن على أربعة أرباع، ربع فينا وربع فى عدوّنا وربع سنن وأمثال وربع فرائض وأحكام ؛(3)

قرآن ، بر چهار بخش ، نازل شده است: يك چهارم آن ، درباره خودمان ، يك چهارم آن ، درباره دشمنان ماست ، يك چهارم ، درباره سنن الهى ويك چهارم ، فرايض واحكام است.

ص: 609


1- . الأمالى ، طوسى، ص 580 ؛ بحار الأنوار، ج2، ص 280 .
2- . نور الثقلين، ج2 ، ص 482.
3- . المسائل السروية، ص 79 ؛ الكافى، ج2، ص 628 .

در روايات ديگر ، قرآن به سه بخش ، تقسيم شده است. اصبغ بن نباته مى گويد كه از امير مؤمنان عليه السلام شنيدم كه فرمود:

نزال القرآن أثلاثاً: ثلث فينا و فى عدوّنا و ثلث سنن و أمثال و ثلث فرائض و أحكام؛(1)

قرآن ، بر سه بخش نازل شده است: يك سوم آن ، درباره ما و دشمنان ما ، يك سوم درباره سنن ويك سوم درباره فرايض واحكام است.

علاّمه مجلسى ، با تفطّن لازم نسبت به كارآيى قاعده جرى ، از آن براى تفسير و توجيه بسيارى از روايات ، بهره جسته است . براى مثال ، وى در ذيل اين آيه: «بِئْسَمَا

اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُروا بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ» ، آورده : «فى على بَغْياً» كه «فى على» را از باب جرْى ، در دل آيه جاى داده است وبا آن كه آيه ، ناظر به يهود و كجروى هاى آنها اشاره دارد ، چنين آورده است:

آيه ، در سياق ذكر رخدادهاى يهود است. از اين رو، اگر عبارت «فى على» در كلام امام عليه السلام ، ناظر به تنزيل باشد، ياد كرد آن در اين جا ، براى بيان اين نكته است كه منكران ولايت على عليه السلام ، به منزله يهود هستند كه «ما انزل اللّه» را انكار كرده اند ، و اگر تأويل باشد، دو احتمال داده مى شود ... . احتمال دوم ، اين است كه ظاهر آيه ، درباره يهود وباطن آن درباره منكرانى است كه به سان آنان ، آنچه را خداوند درباره على عليه السلام فرو فرستاده ، انكار مى كنند ؛ زيرا آيه اى كه درباره گروهى فرود آمده است، اختصاص به آنان نمى يابد ؛ بلكه در ميان همسانان و امثال ايشان تا قيامت ، جارى است.(2)

ايشان در شرح روايتى ، مقصود از ستم ديدگان (الذين ظلموا) را در آيه: «فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ» ،(3) آل محمّد صلى الله عليه و آله دانسته ، در حالى كه آيه ، ناظر به

ص: 610


1- . الكافى، ج2، ص 627 ؛ بحار الأنوار، ج89، ص 114 .
2- . مرآة العقول ،ج5 ، ص 27 - 28 .
3- . سوره بقره، آيه 59.

رخدادهاى پُرنشيب و فراز بنى اسرائيل است . وى آورده است:

أما تأويله فكأنّه مبنى على ما مرّ من أنّ القصص والأمثال التى يذكر اللّه سبحانه إنّما هو لتذكير هذه الاُمّه وتنبيههم على الإتيان بمثل ما أمر به الاُمم السابقة؛(1)

در صورتى كه مقصود، تأويل باشد ، بر اساس مبناى پيش گفته است كه قصه ها و مَثل هايى كه خداوند ذكر مى كند، براى يادآورى و هشدار دادن به امّت اسلامى است كه مبادا همان كارهايى را كه امّت هاى پيشين بدان فرمان داشتند [كه آنها را ترك كنند] انجام دهند.

ايشان همچنين در جايى ديگر ، با تأكيد بر جايگاه قاعده «جرىْ» در تحليل اين دست از روايات مى گويد:

قد عرفت مراراً أن الآية إذا أنزلت فى قوم فهى تجرى فى أمثالهم إلى يوم القيامة؛(2)

بارها گفتيم كه هر گاه آيه اى بر مردمى فرود مى آيد، درباره همسانانِ با آنان نيز تا روز قيامت ، جارى خواهد بود.

«مرآة العقول» و برخى از نقدها

چنان كه در آغاز مقاله اشاره كرديم، مرآة العقول ، تنها كتابى است كه شرح كاملى از نزديك به شانزده هزار روايت الكافى را به دست داده است. اين در حالى است كه علّامه مجلسى ، در كنار برعهده داشتن مسئوليت هاى مختلف اجتماعى وفرهنگى در عصر خود، كارهاى بزرگ علمى اى همچون تدوين موسوعه بحار الأنوار ودر مجموع ، تأليف ده ها جلد كتاب را در كارنامه خود دارد. بنا بر اين اگر قرار باشد در باره كتاب مرآة العقول سخنى گفته شود، سراسر بايد ناظر به نكات مثبت و ستايش از تلاش مؤّف آن باشد. با اين حال ، يادآورى برخى نكات ضعف اين كتاب مى تواند به ارتقاى علمى ديگر آثارى كه ممكن است پس از اين ، در شرح روايات كتاب الكافى تدوين يابند ،

ص: 611


1- . مرآة العقول ، ج 5 ، ص 76 .
2- . همان ، ص 139 .

بينجامد. به اين دليل ، شمارى از اين كاستى ها را مورد بررسى قرار مى دهيم:

1. ضعف سامانمندى مباحث

عموم شرح هايى كه بر جوامع حديثى فريقين ، تدوين يافته اند ، فاقد سامانمندى مناسب اند. شرح هايى همچون شرح ملاّصالح مازندرانى و شرح صدر المتألهين بر اصول الكافى ، دچار اين ضعف اند، به اين معنا كه هر يك از مباحث مرتبط با فهم و تفسير روايات ، به صورت جداگانه و با برخوردارى از سامانمندى منسجم وروشمند ، ارائه نشده است. اين رو ، مباحث لغوى، صرفى، نحوى، بلاغى، تفسيرى و شرح الحديثى ، درهم تنيده شده اند. در اين بين بايد از شرح بدر الدين عينى بر صحيح البخارى با نام عمدة القارى ياد كنيم كه مباحث مرتبط با سند و متن روايات را با ذكر عناوين خاص ، به طور جداگانه ، مورد بررسى قرار داده است. برخى از عناوين اين كتاب چنين است: بيان اللغة، بيان الإعراب، بيان البيان، بيان البديع، الأسئلة والأجوبة، بيان السبب و المورد، استنباط الأحكام.

به نظر مى رسد كه اگر علاّمه مجلسى در تدوين مرآة العقول از سامانمندى روشمند پيروى مى كرد، كتاب ، بيش از وضعيت كنونى ، قابل استفاده بود.

2. ضعيف شمردن عموم روايات «الكافى»

يكى از مسائل بسيار مهم درباره الكافى، اين است كه مى گويند: از ميان شانزده هزار روايت الكافى، تنها 5072 روايت صحيح و در ميان روايات باقى مانده ، 141 روايت حسن ، و 1118 روايت موثّق ، و 9485 روايتْ ضعيف هستند . اين مدّعا، از سوى تعداد زيادى از صاحب نظران ، ابراز شده است.(1)

از سوى ديگر، همين گفتار، مورد استناد بعضى از متعصّبان اهل سنّت يا منحرفان

ص: 612


1- . براى آگاهى بيشتر، ر . ك: رجال بحر العلوم، ج 3، ص 331؛ الذريعة، ج 17، ص 245 .

قرار گرفته است وبه عنوان بهترين زمينه براى حمله به مهم ترين منبع حديثى شيعه و در نتيجه ، تفكّرات و انديشه هاى شيعه ، بهره بردارى شده است .

اين امر، كار را براى برخى از حديث پژوهان متأخّر نيز مشتبه كرده است، چنان كه استاد محمّد باقر بهبودى - كه ساليانى متمادى در حوزه حديث و تحقيق وتصحيح كتب حديثى ، تلاش هايى قابل تحسين انجام داده - ، با انتشار كتاب صحيح الكافى در سه جلد، عملاً مدّعى شده كه در ميان شانزده هزار روايت، تنها 4428 روايت ، صحيح اند . البته، ايشان اين كار را نسبت به ديگر كتب اربعه نيز انجام داد وپس از آن كه با اعتراض بزرگان حوزه قرار گرفت ، كار خود را در راستاى كار صاحب معالم در منتقى الجمان يا كار علاّمه مجلسى در مرآة العقول دانست . وى در مقدّمه كتاب صحيح الكافى - كه بعدها با عنوان: گزيده كافى نيز منتشر شد - ، بيان مى كند كه روايات صحيح الكافى را بر اساس معيارهاى سندى ومتنى (نظير : عدم مخالفت با قرآن، سنّت، عقل صحيح، تاريخ و...) برگزيده است.(1)

در پاسخ به اين شبهه مهم ، بايد گفت كه حديث از آغاز، ميان قدما تا عصر سيّد بن طاووس (م673 ق) وشاگرد او علاّمه حلى (م726 ق) ، به دو دسته صحيح وضعيف تقسيم شده بود وحديث صحيح ، تعريف وملاك هاى مشخصى داشت . در اصطلاح قدما ، حديثى صحيح است كه صدور متن آن از معصوم ، مورد وثوق بوده ومتن آن با قراين اطمينان آور ، همراه باشد .

صحيح از نظر قدما، از سه حال خارج نيست:

يك . روايتى كه صدورش از معصوم ، قطعى باشد؛

دو . در كنار علم به صدور حديث از معصوم، فاقد معارضِ قوى تر از خود باشد؛

سه . در عين فقدان قطعيت صدور روايت از معصوم، صحّت مضمون آن ، در

ص: 613


1- براى آگاهى بيشتر، ر.ك: «با استاد محمّد باقر بهبودى در عرصه روايت ودرايت حديث» ، نشريه كيهان فرهنگى، سال سوم، شماره 7 ، ص 3 - 8 .

واقع ، قطعى باشد.

از نظر قدما ، حديث ضعيف نيز از سه حال ، خارج نيست :

يك . صدور روايت از معصوم ، معلوم نباشد؛

دو . به رغم علم به صدور حديث از معصوم ، داراى معارضِ قوى تر باشد؛

سه . به خاطر مخالفت متن حديث با ضروريات، عدم صحّت متن آن ، قطعى باشد.

برخى از قرينه هاى مورد نظر قدما كه باعث صحّت متن حديث مى شوند ، عبارت اند از:

يك . نقل حديث از سوى يكى از اصحاب اجماع؛

دو . وجود حديث ، در يك يا دو اصل از اصول أربعمئة؛

سه . موافقت متن حديث با قراين صحّت (از قبيل : كتاب، سنّت، اجماع مسلمانان يا اجماع اماميه، دليل عقلى قطعى و...).(1)

چنان كه پيداست، بيشترين اهتمام قدما در صحيح دانستن حديث، متوجّه متن احاديث بوده است تا سند آن؛ امّا نخستين بار ، سيد بن طاووس ، با تقسيم رباعى حديث، ضمن تغيير در مفهوم اصطلاحى حديث صحيح و ضعيف، دو تقسيم ديگر، يعنى: حديث حسن و موثّق را نيز به آن افزود و از آن تاريخ تاكنون، اين تقسيم بندى سيد بن طاووس، مورد پذيرش محدّثان قرار گرفته است. در اين شيوه، تمام يا عمده توجّه ، به سند حديث، معطوف شده است . بر اين اساس، تنها حديثى كه با سلسله سند متّصل ، توسّط راويان امامى عادل از معصوم نقل شده باشد، «صحيح» خواهد بود وبا كاستن هر قيد، يعنى: اتّصال سند، امامى يا عادل نبودن راوى حديث، به مراتب بعدى ، نزول خواهد كرد.(2)

ص: 614


1- براى آگاهى بيشتر، ر.ك: وسائل الشيعة، ج 20، ص 93 - 95 فايده هشتم؛ مشرق الشمسين، ص 3؛ منتقى الجمان، ج 1، ص 13؛ روضة المتّقين، ج 1، ص 19 .
2- . ر.ك: حديث شناسى، ج 2، ص 40 .

يكى از دلايل ارائه شده از سوى ابن طاووس در تعريف و تقسيم بندى جديد، از دست رفتن قراين مورد نظر قدما، نظير وجود حديث، در يكى از اصول أربعمئة بوده است . در برابر اين نظريه ، عموم اخباريان، ضمن انكار فقدان قراين مورد نظر قدما ، به شدّت ، با تقسيم رباعى حديث به مخالفت برخاستند وآن را نوعى بدعت ناپسند دانستند.(1)

روشن است كه با وجود چنين واقعيت ها در ارزش گذارى جوامع حديثى - كه توسّط قدما تدوين شده - ، حتماً بايد تقسيم ثُنايى وملاك هاى صحّت حديث از نگاه آنان ، مورد نظر قرار گيرد ، نه ملاك متأخّران؛ زيرا قدما بر اساس ملاك هاى خود، احاديث را در جوامع حديثى شان آورده اند و از صحّت آنها دفاع كرده اند . اگر قرار است كه احاديث اين دست از كتاب ها ، بر اساس تقسيم رباعى متأخّران ، مورد ارزشيابى قرار گيرند، حتماً بايد به مبناى متأخّران تصريح گردد و از ارائه ديدگاه به

صورت مطلق ، اجتناب شود.

فيض كاشانى، در اين باره مى گويد:

صاحبان دو كتاب الكافى وكتاب من لا يحضره الفقيه (كلينى و شيخ صدوق) ، طبق متعارف متقدّمان، صحيح را بر حديثى اطلاق كرده اند كه قابل اعتماد واستناد باشد؛ از اين رو، به صحّت تمام روايات كتاب هاى خود ، حكم كرده اند، هر چند طبق اصطلاح متأخّران ، صحيح نباشند.(2)

متأسّفانه درباره روايات الكافى، به اين نكته ، توجّه لازم نشده وكسانى كه با بر شمردن نزديك به دو سوم روايات الكافى، تنها يك سوم آن را صحيح اعلام كرده اند، به اين نكته تصريح نكرده اند كه اين ارزش گذارى، بر اساس تقسيم رباعى حديث، نزد متأخّران است ، وگرنه همه يا عموم روايات الكافى، از نگاه كلينى وتمام قدما

ص: 615


1- الحدائق الناضرة، ج 2، ص 16. و نيز ر. ك : مصادر الاستنباط بين الاُصوليين والأخباريين، ص 125 - 129 .
2- . الوافى، ج 1، ص 11 .

صحيح اند .

محدّث نورى، پس از نقل ديدگاه مشهور، درباره شمار روايات ضعيف الكافى ،

چنين آورده است:

بر اين اساس، بيش از نيمى از روايات الكافى، ضعيف وغير قابل عمل اند ، مگر باانجبار سند ؛ ولى آيا اين مدّعا ، با بر شمردن الكافى، به عنوان شامخ ترين كتاب شيعه و مؤّف آن، به عنوان موثّق ترين محدّثان و ضابط ترين محدّثان ، سازگار است؟!(1)

متأسّفانه ، علاّمه مجلسى در برشمردن ميزان اعتبار روايات الكافى ، عملاً همين راه متأخّران را طى كرده و عموم روايات اين كتاب معتبر را «ضعيف» برشمرده است، چنان كه يكى از دستاويزهاى مخالفان شيعه در تضعيف الكافى ، كتاب مرآة العقولاست. براى گريز از اين اشكال ، مناسب بود كه علاّمه مجلسى ، هر يك از احاديث الكافى را بر مبناى قدما نيز ارزش گذارى مى كرد . هرچند علاّمه مجلسى ، با شرح و تفسير روايات ضعيف ، در عمل ، به ضعف آنان تن نداده است .

3. افراط در احتياط گرايى در برخورد با روايات

پيش از اين ، احتياط علاّمه مجلسى در تعامل با روايات را تمجيد كرديم. چنان كه يادآور شديم ، ايشان «طرح» را آخرين مرحله در تعامل با روايات مى داند و از قاعده تأويل وتوجيه رواياتْ بهره مى گيرد. پيداست كه حزم واحتياط در برخورد با روايات و بهره جستن از قاعده تأويل ، تا آن جا كه به افراط گراييده نشود، امرى نيكو و قابل تحسين است ؛ امّا اگر چنين روشى ، به حدّ افراط گراييده شود و كار را به جايى برساند كه براى هر روايت مخالف ، براهين قطعى تأويل و توجيهى ارائه گردد، نتيجه اش تضعيف دين و باورهاى دينى است؛ زيرا علاّمه مجلسى ، هم صدا با عموم

ص: 616


1- . خاتمة المستدرك، ج 3، ص 505 .

صاحب نظران شيعه در برابر اخباريان ، مى پذيرد كه تمام روايات الكافى ، از صحّت و درستى برخوردار نيستند. پذيرش وجود روايات ضعيف در الكافى - كه گاه ممكن است تا سرحدّ جعليات پيش برود - ، بدين معناست كه به هر روى ، بخشى از آموزه هاى نادرست ، به نام دين وبا انتساب ظاهرى به اهل بيت عليه السلام ، در يك جامع روايى ، راه يافته اند. نقد شجاعانه چنين رواياتى ، مآلاً جايگاه اهل بيت عليه السلام را تقويت خواهد كرد.(1)

از مصاديق بارز افراط گرايى علاّمه مجلسى در پذيرش روايات ، برخورد مدافعانه از حديث «عفير» است كه پيش از آن ياد كرديم . وى سخن گفتن حيوانات را شاهدى بر صحّت اين حديث دانسته است؛ درحالى كه اين حديث ، اساساً فاقد هرگونه سند حتّى سند ضعيف است و كلينى ، آن را با تعبير «روى» نقل كرده است.

جالب آن كه محشّى كتاب پس از گفتار علاّمه مجلسى ، در توجيه روايت «عفير» چنين آورده است:

ليس الاستبعاد فى هذه المرسلة من جهة تكلّم الحمار مع النبى صلى الله عليه و آله حتّى يجاب عنه بكلام الهود والنمل، بل الاستبعاد من جهة أنّ الحمار كيف يعرف أباه وجدّه حتّى يحدث عنهم وقال بعض الأفاضل: ولا يتعقّل معنى صحيح لهذه المرسلة تحمل عليه، و لعلّها ممّا وضعها الزنادقة استهزاء بالمحدّثين السذّج كما أنّهم وضعوا كثيراً من الأحاديث لتشويه صورة الدين ؛ والله أعلم!(2)

هشدار اخير اين محقّق ، مبنى بر احتمال بر ساختگى بودن اين حديث از سوى زنادقه براى استهزاى محدّثان ساده دل وتخريب چهره دين ، قابل تأمّل است واز اين

ص: 617


1- . در سايتى با عنوان «كافران عرب» ، به اين مطلب عبرت آموز برخوردم كه برپاكنندگان اين سايت ، يكى از دلايل كفر وارتداد خود را صدور روايت «ذباب» از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اعلام كردند. روايتى كه در كتاب هايى مثل صحيح البخارى راه يافته است وبسيارى از صاحب نظران اهل سنّت ، بر جعلى بودن آن پاى فشرده اند .
2- . مرآة العقول ، ج 3 ، ص 52 .

جهت ، بر محدّثان صاحب نظر ، لازم است كه به سادگى از كنار اين دست از روايات نگذرند.

4. كاربست تعابير تند ، در ردّ وانكار مخالفان

از مباحث كتاب مرآة العقول به سان ديگر آثار حديثى علاّمه مجلسى ، برمى آيد كه عمدتاً سه گروه در صف ، برابر ايشان قرار دارند: يك دسته ، مربوط به عالمان اهل سنّت است كه علاّمه مجلسى ، عموما از آنان با تعابيرى همچون : ناصبى، متعصّب و متصلّب ، ياد كرده است. گذشته از آنان، عموم فلاسفه و عرفاى شيعه و انديشه هاى آنان نيز در آثار ايشان مورد بى مهرى قرار گرفته اند ، به گونه اى كه عموماً علاّمه مجلسى ، آنان را با تعابير تندى مورد نقد قرار داده است. به عنوان نمونه ، در بررسى مفهوم عقل از «كتاب العقل والجهل» الكافى ، پس از ذكر ديدگاه هاى مختلف در زمينه عقل ، درباره ديدگاه فلاسفه چنين آورده است:

ولمّا سلكوا سبيل الرياضات والتفكّرات مستبدين بآرائهم على غير قانون الشريعة المقدّسة ظهرت عليهم حقيقة هذا الأمر ملبّسا مشبّهاً فأخطؤوا فى ذلك وأثبتوا عقولاً وتكلّموا فضولاً.(1)

علاّمه مجلسى ، بر اساس اين گفتار ، فلاسفه را به استبداد رأى، برخوردارى از آراى مخالف شرع، وزياده گويى ، متّصف كرده است. چنان كه علاّمه طباطبايى در حاشيه بحار الأنوار ، تذكّر داده كه آوردن اين دست از عبارت ها ، حكايت از بدبينى علاّمه مجلسى ، نسبت به كسانى است كه در معارف عقلى ، با عقل وبرهان به كاوش مى پردازند.(2)

وى در جايى ديگر نيز فلاسفه را از جمله كسانى معرفى مى كند كه منكر وجود

ص: 618


1- . همان ، ج1، ص 20 .
2- بحار الأنوار، ج1، ص 100 .

جن يا منكر امكان رؤت آنان اند واز فلاسفه ، با صفت «ملحدين» ياد مى كند. عبارت ايشان چنين است:

والقول بنفيهم أو عدم جواز رؤتهم خروج عن الدين وهو مذهب فلاسفة الملحدين.(1)

نيز در جاى ديگر ، از فلاسفه متأخّر ، به خاطر پيروى از فلاسفه يونان ، شديداً گله كرده است:

وكثير من أصحابنا المتأخّرين يتّبعون الفلاسفة القدماء والمتأخّرين والمشّائين والإشراقييّن فى بعض مذاهبهم ذاهلين عمّا يستلزم من مخالفة ضروريات الدين.(2)

به رغم آن كه برخى از اشكالات علاّمه مجلسى به فلاسفه و عرفاى شيعه را وارد مى دانم، امّا زيبنده تر آن بود كه ايشان اين گونه القاب تند و زننده را در حق آنان به كار نمى بست تا خاطر لطيف بعضى از فلاسفه متديّن همچون علاّمه طباطبايى را نمى آزرد.(3)

ص: 619


1- . مرآة العقول، ج 4، ص 292 - 293 .
2- . همان، ج9، ص 95 .
3- مى دانيم كه از جمله پژوهش هاى حديثى مرحوم علاّمه طباطبايى، گذشته از بحث هاى روايى ارزشمند ايشان در سرتاسر تفسير الميزان ، حاشيه هايى است كه بر مجلّدات بحار الأنوار زده اند. البته اين حاشيه ها با مخالفت هايى روبه رو شد وسرانجام در جلد هشتم ، متوقّف ماند. از جمله حواشى علاّمه طباطبايى، دو حاشيه اى است كه ايشان در ذيل همين گفتار علاّمه مجلسى آورده وظاهراً عمده دليل شدّت اعتراض برايشان و سرانجام توقّف نگارش وچاپ حواشى، برخى از اين حاشيه ها بوده است .

منابع و مآخذ

1. الأمالى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، بيروت : دارالثقافة ، 1414ق .

2. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤّسه الوفاء ، 1403ق .

3. تاج العروس من جواهر القاموس ، السيّد محمّد بن مرتضى الحسينى الزبيدى ، بيروت : المكتبة الحياة .

4. الحدائق الناضرة ، يوسف بن أحمد البحرانى ، قم : جامعة المدرّسين .

5. حديث شناسى ، على نصيرى ، قم : سنابل ، 1384ش .

6. الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى) ، بيروت : دار الأضواء ، 1403ق .

7. رجال سيد بحر العلوم ، محمّد مهدى بحر العلوم ، تهران : مكتبه الصدوق ، 1363ش .

8. روضة المتّقين ، محمّد تقى المجلسى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى كوشانپور ، 1406 ق .

9. سنن الترمزى ، محمّد بن عيسى الترمزى ، بيروت : دار الفكر ، 1403ق .

10. شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1421 ق .

11. صحيح البخارى ، محمّد بن إسماعيل البخارى ، بيروت : دار الفكر ، 1401ق .

12. صحيح مسلم ، مسلّم بن الحجّاج القشيرى النيسابورى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1420 ق .

13. «علاّمه مجلسى و تعامل با روايات تفسيرى اهل بيت عليه السلام » ، على نصيرى ، فصل نامه علوم

حديث ، شماره 24 ، 1380ش .

ص: 620

14. عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1404ق .

15. القاموس المحيط ، محمّد بن يعقوب الفيروز آبادى ، بيروت : دار الفكر .

16. الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : انتشارات علميه اسلاميه .

17. «با استاد محمّد باقر بهبودى در عرصه روايت حديث» ، نشريه كيهان فرهنگى ، سال سوم ، شماره 7 .

18. المحاسن ، أحمد بن محمّد البرقى الكوفى ، تهران : دار الكتب الإسلامية .

19. مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول عليه السلام ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش .

20. المسائل السروية ، محمّد بن محمّد النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره جهانى شيخ مفيد ، 1413ق .

21. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل ، حسين النورى الطبرسى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1407 ق .

22. المستدرك على الصحيحين ، محمّد بن عبد اللّه الحاكم النيسابورى ، بيروت : دار المعرفة ، 1406 ق .

23. مسند أحمد ، أحمد بن محمّد الشيبانى (ابن حنبل) ، بيروت : دار إحياء التراث العربى، 1412 ق .

24. مشرق الشمسين و إكسير السعادتين ، حسين ين عبد الصمد عاملى (شيخ بهايى) ، مشهد : بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى ، 1414ق .

25. مصادر الاستنباط بين الاُصوليّين والأخبارييّن ، محمّد عبد الحسن محسن الغراوى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1413 ق .

26. المفردات فى غريب القرآن ، محمّد حسين الراغب الإصفهانى ، تهران : كتاب فروشى مرتضوى ، 1362ش .

ص: 621

27. منتقى الجمان فى الأحاديث الصحاح والحسان ، زين الدين على الجبل العاملى ، قم : جامعه مدرّسين .

28. نقد الحديث فى علم الرواية و علم الدراية ، حسين حاج حسن ، بيروت : مؤّسة الوفاء ، 1405 ق .

29. نور الثقلين ، عبد على بن جمعة العروسى الحويزى ، قم : مؤسسة اسماعيليان، 1415ق .

30. الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى الفيض الكاشانى ، اصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤنين ، 1365ش .

31. وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1367 ش .

ص: 622

جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : کنگره بین المللی بزرگداشت ثقةالاسلام کلینی(ره) (1388 : شهرری)

عنوان و نام پديدآور : مجموعه مقالات فارسی کنگره بین المللی ثقه الاسلام کلینی/ ویراستار حسین پورشریف.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر: سازمان اوقاف و امور خیریه، اداره کل اوقاف و امور خیریه استان قم، 1387.

مشخصات ظاهری : 5ج.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 192.

مجموعه آثار کنگره بین المللی بزرگداشت ثقه الاسلام کلینی؛ 40، 41، 42، 43، 44.

شابک : 64000 ریال

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج.1. مباحث کلی.- ج.2. مباحث کلی.- ج.3. مصادر و اسناد کافی.- ج.4. مباحث فقه الحدیثی.- ج.5. مباحث فقه الحدیثی.

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- کنگره ها

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- نقد و تفسیر

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. . الکافی -- نقد و تفسیر

موضوع : محدثان شیعه -- ایران -- کنگره ها

شناسه افزوده : پورشریف، حسین، 1354 -، ویراستار

رده بندی کنگره : BP129 /ک8ک2057 1388

رده بندی دیویی : 297/212

شماره کتابشناسی ملی : 1 8 8 5 5 3 6

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست اجمالى

1 . جامع نويسان پيش از كلينى .......... 7

دكتر سيّد كاظم طباطبايى - علّيّه رضاداد

2 . «مسائل» محمّد بن مسلم در «الكافى» كلينى .......... 47

سيّد محمّد عمادى حائرى

3 . ديدگاه كلينى درباره حديث ضعيف .......... 77

امين حسين پورى

4 . امام زادگان راوى در «الكافى» .......... 103

سيّد حسن حسينى

5 . زنان راوى در «الكافى» .......... 135

نهله غروى نائينى

6 . روايات شيخ صدوق از كلينى .......... 173

مهدى قندى

7 . راويان مشترك و مشتركات «الكافى» .......... 221

ابو طالب على نژاد جويبارى

8 . ارزيابى اسناد «الكافى» از منظر علاّمه مجلسى در «مرآة العقول» .......... 257

هادى حجّت

9 . تأمّلاتى بر ديدگاه هاى آيه اللّه خويى درباره«الكافى».......... 317

مجيد معارف - رضا قربانى زرين

ص: 5

ص: 6

جامع نويسان پيش از كلينى (دكتر سيّد كاظم طباطبايى) (علّيّه رضاداد)

جامع نويسان پيش از كلينى

دكتر سيّد كاظم طباطبايى(1)

علّيّه رضاداد(2)

چكيده

در مقاله حاضر ، سعى گرديده است تا با اشاره اى كوتاه به جامع نويسان پيش از كلينى ، اين فرضيه ، اثبات شود كه قبل از كتب اربعه نيز جامع حديثىِ ديگرى ، تبويب و تدوين گرديده است . نگارنده ، همچنين در پى آن است تا فرايندى را كه به تكامل نگاشته هاى حديثى و در نتيجه ، به تدوين كتب اربعه و به اصطلاح «جوامع حديثى متقدّم» منجر شده است ، مورد بحث و بررسى قرار دهد . از اين رو ، وى به كنكاش در كتب تراجم و رجال پرداخته تا كتبى را كه تحت عنوان «الجامع» قبل از كتب اربعه ، نگاشته شده اند ، شناسايى نمايد . در اين ميان ، وى به معرّفى جوامع حديثى مانند : الجامع فى الفقه ، الجامع فى سائر أبواب الحرام و الحلال ، كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام ، الجامع الكبير فى الفقه ، كتاب مبوّب فى الفرائض و ... پرداخته و نحوه تبويب در اين جوامع و اعتبار آنها نزد علماى بزرگ رجال (مانند نجاشى و كشى) را بررسى نموده است . نگارنده ، پس از معرّفى 33 كتاب جامع حديثى ، به اين نتيجه مهم مى رسد كه كتب اربعه ، از جمله الكافى ، كهن ترين جوامع حديثى شيعه نيستند و جوامع حديثى ، فرايند مختلفى را طى كرده اند تا به كتب اربعه رسيده اند.

كليدواژه ها : جوامع حديثى ، جامع نويسان ، كتب اربعه ، كلينى .

ص: 7


1- . استاد دانشگاه فردوسى مشهد .
2- . دانشجوى كارشناسى ارشد علوم قرآن و حديث ، دانشگاه فردوسى مشهد .

الف . درآمد

اين مقاله ، در پاسخ به اين سؤال شكل گرفته كه : تكامل نگاشته هاى حديثى ، چه فرايندى را پيموده اند تا به صورت كتب اربعه - و به اصطلاح «جوامع حديثى متقدّم» - درآمده اند ؟ بنا بر اين ، به كاوش در كتب تراجم و رجال پرداخته شد تا كتبى كه با عنوان «الجامع» نگاشته شده اند ، شناسايى شوند . در اين ميان ، عناوين ديگرى نظير : «الفقه المكمّل» ، «ثلاثين كتب» ، «النوادر» و حتى «مشيخه» يافت شد كه ويژگى اصلى كتب جوامع يعنى «تبويب بر اساس موضوعات فقهى» را دارا بود . از اين رو ، اين گونه كتب نيز در زمره جوامع محسوب گرديد .

يكى از دلايلى كه به ما اجازه مى دهد تا «كتب ثلاثين» را از جمله كتب جوامع برشماريم ، تبويب كتاب الكافى است كه به تقليد از «كتب ثلاثين» پيشين ، نظير كتاب حسين بن سعيد ، در سى كتاب ، تنظيم شده است . شيخ طوسى در توصيف شيخ كلينى مى نويسد :

له كتب منها : الكافى يشتمل على ثلاثين كتابا أوّله كتاب العقل و فضل العلم ، و كتاب التوحيد ، و كتاب الحجّة ... و كتاب الروضة آخر كتاب الكافى .(1)

ب . پيشينه پژوهش

پيش از اين پژوهش ، سلسله مقالاتى با عنوان «تحقيق درباره كتاب الكافى» به خامه آية اللّه محمّد واعظ زاده خراسانى در ماه نامه نامه آستان قدس به چاپ رسيده است .(2) در آن مقاله هاى پياپى ، شمارى چند از جوامعى كه پيش از الكافى ، به رشته تأليف در آمده اند ، معرفى شده است . اين پژوهش ، با الهام از آن نوشتار و براى تكميل و توسعه آن ، انجام شده است .

ص: 8


1- . رجال الطوسى ، ص 210 .
2- . ر.ك : نامه آستان قدس ، ش 2 - 12 ، دى 1339 - خرداد 1341 .

ج . معناى جامع

پيش از معرّفى جامع نويسانِ پيش از كلينى ، از باب مقدّمه ، لازم است كه معناى «جامع» را در لغت و اصطلاح بازگوييم .

يك . جامع در لغت

جامع در زبان عربى ، بر مفاهيمى كه در آنها جامعيت و احاطه اى وجود دارد ، اطلاق مى شود . مسجدى را كه در آن ، نماز جمعه برپا مى گردد ، از لحاظ گردآمدن شمار بيشترى از مردم در آن ، «المسجد الجامع» مى خوانند . سخنى را كه لفظ آن ، اندك و معنايش بسيار باشد ، «الكلام الجامع» ، «جوامع الكلم» و «كلمه جامعه» مى گويند . روز جمعه را هم - كه هنگام اجتماع مردم است - ، «اليوم الجامع» مى گويند . به ديگ بزرگ هم «قِدرٌ جامعه» گويند .غُلّ (بند و زنجير آهنين) را هم «الجامعه» خوانند ؛ زيرا دستان زندانى را به گردنش مى بندد(1) و اخيراً دانشگاه را هم از آن جهت كه رشته هاى گوناگون دانش را در بر مى گيرد «جامعه» ناميده اند .(2)

دو . جامع در اصطلاح

جامع (كه جمع آن جوامع است) در اصطلاح ، كتاب حديثى را مى گويند كه در آن، احاديث ، بر اساس موضوعات فقهى ، تنظيم شده باشد .(3) به عبارت دقيق تر ، جامع در اصطلاح حديث شناسان ، كتابى است كه احاديث و ابواب آن ، تمام يا اهمّ موضوعات دينى را در بر مى گيرد . برخى ، شمار ابواب (يا سرعنوان هاى) اصلى اين موضوعات را هشت عنوان دانسته اند : عقايد ، احكام ، تاريخ و سِيَر ، آداب خوردن و آشاميدن ، تفسير ، فتن و اشراط السّاعه ، شمايل يا باب سفر و نشستن و برخاستن ، مناقب و

ص: 9


1- . الصحاح تاج اللغة وصحاح العربيّة ، ماده جمع .
2- . المعجم الوسيط ، ماده جمع .
3- . معجم مصطلحات الرجال و الدراية ، ص 50 .

مثالب .(1)

در واقع بايد گفت ، محقّقان مسلمان ، از گستردگى و فراگيرى اين واژه بهره برده اند و آن دسته از كتاب هاى خود را كه در موضوع خود ، جامع الأطراف و در بردارنده همه يا بيشتر مسائل وابسته به آن موضوع بوده ، «جامع» خوانده اند . گاه نيز با

تركيب وصفى يا اضافى ، مثلاً گفته اند : «جامع الصحيح» يا «جامع الأحكام» و گاهى نيز بى آن كه اين واژه را عينا به كار گيرند ، با عناوينى چون : «الكافى» و «الوافى» به اين فراگيرى اشاره كرده اند .

د . آغاز جامع نويسى

آنچه امروزه به عنوان «جوامع روايى متقدّم» شهرت دارد ، همان كتب اربعه يعنى الكافى ، كتاب من لا يحضره الفقيه ، تهذيب الأحكام و الاستبصار است ؛ امّا اين كه اين چهار كتاب را به طور مطلق ، به عنوان نخستين جوامع روايى محسوب كنيم ، مطلبى بر خلاف حقيقت است ؛ چون اين كتب ، حاصل گردآورى اصول و جوامع متقدّم است . از مرحوم آية اللّه آقا حسين طباطبايى بروجردى نقل شده كه وى از كتب مورد بحث به «جوامع اوّليه» و از كتب اربعه به «جوامع ثانويه» يا «جوامع اخيره» (نسبت به آن جوامع ، نه نسبت به جوامع تدوين شده در قرن يازده و دوازده هجرى) ياد مى كرده اند .(2)

از سرگذشت جوامع و تعداد آنها اطّلاع دقيقى در دست نيست ؛ زيرا در اين زمينه ، به اصطلاح مورّخان ، مطالعه بر اساس متون(3) نيست ؛ بلكه بر اساس اثر و ردّپايى است كه از آثار متقدّمان ، بر جاى مانده است .(4) از اين رو ، هرگونه اظهار نظر درباره

ص: 10


1- . منهج النقد ، ص 199 .
2- . «تحقيق درباره كتاب الكافى» ، محمّد واعظ زاده خراسانى ، نامه آستان قدس ، ش 7 ، ص 12 .
3- . Text study.
4- . Trace study.

محتواى اين كتب ، افزون بر آن كه مطالعه اى گسترده در منابع روايى متقدّم و متأخّر را مى طلبد ، دقيق نخواهد بود .

ه . معرّفى جامع نويسان پيش از كلينى

1 . الجامع فى الفقه ، ثابت بن هرمز ابى المقدام ، از راويان زيدى مذهب(1) امام زين العابدين عليه السلام .(2) اين كتاب ، بر اساس موضوعات فقه تنظيم شده(3) و آن را از امام چهارم عليه السلام روايت كرده است .(4) رجال شناسان شيعه ، ثابت بن هرمز را مورد اعتماد ندانسته و او را مهمل و ضعيف معرفى كرده اند ؛(5) امّا رجاليان اهل سنّت ، وى را توثيق كرده اند .(6)

2 . الجامع فى سائر ابواب الحرام و الحلال ، ظريف بن ناصح كوفى ، از اصحاب امام باقر عليه السلام .(7) او در بغداد مى زيسته و تا پس از سال دويست هجرى ، در قيد حيات بوده است .(8) رجال شناسان ، او را ثقه و صدوق دانسته اند .(9) از ديگر آثار وى ، النوادر ، الديات و الحدود است كه نجاشى به چهار واسطه از آنها روايت مى كند .(10) آقابزرگ تهرانى ، از جمله آثار او ، «اصلى» را بر مى شمرد كه از اصول مورد اعتماد بوده و در جوامع حديثى و فقهى ، رواياتى از آن نقل گرديده است و آن گونه كه احتمال

ص: 11


1- . معجم رجال الحديث ، ج 4 ، ص 41 .
2- . رجال الطوسى ، ص 111 .
3- . مدخل إلى علم الفقه ، ص 32 .
4- . رجال النجاشى ، ص 117 .
5- . رجال ابن داوود ، ص 60 .
6- . الجرح و التعديل ، ج 2 ، ص 459 .
7- . رجال الطوسى ، ص 138 .
8- . الذريعة ، ج 2 ، ص 160 .
9- . رجال النجاشى ، ص 209؛ خلاصة الأقوال ، ص 173.
10- . همان جا .

داده اند ، اصل مذكور ، همان كتاب الديات وى است ؛(1) امّا درباره «جامع» او آگاهى اى در دست نيست .

3 . كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام ، محمّد بن على بن ابى شعبة حلبى (م 148 ق) ، مشهورترين فقيه خاندان آل ابى شعبة(2) و از فقهاى برجسته كوفه . نجاشى وى را ثقه دانسته است .(3) از آثار ديگر او كتاب التفسير است(4) كه ابن عقده (م 333 ق) به دو واسطه از آن روايت مى كند .(5) در واقع ، بخش عمده كتاب عبد اللّه بن مُسكان ، درباره حلال و حرام ، از كتاب مبوّب حلبى بوده كه ابن مسكان ، نكاتى را به آن افزوده است .(6)

4 . جامع(7) يا اصل ، عبيد اللّه بن على بن ابى شعبة حلبى (م 148 ق) ، بزرگ خاندان آل ابى شعبه(8) و از شخصيت هاى برجسته كوفه در ميانه قرن دوم كه به سبب روابط تجارى با حلب ، نسبت حلبى داشتند .(9) گفته اند اين اثر ، نخستين كتاب فقهى منظّم و جامع است كه در شيعه تأليف شده(10) و داراى ابواب مختلف فقهى بوده است .(11) اين كتاب ، از زمره مصنّفات به شمار مى رود و اطلاق اصل ، به جهت اعتماد به آن و نيز عرضه بر امام صادق عليه السلام و تمجيد آن حضرت بوده است .(12)

ص: 12


1- . الذريعة ، ج 2 ، ص 159 .
2- . معجم رجال الحديث ، ج 24 ، ص 101 .
3- . رجال النجاشى ، ص 325 .
4- . همان جا .
5- . الذريعة ، ج 4 ، ص 240 .
6- . رجال النجاشى ، ص 214 .
7- . مستدركات علم رجال الحديث ، ج 8 ، ص 369 .
8- . الفوائد الرجالية ، ج 1 ، ص 220 .
9- . رجال النجاشى ، ص 230 .
10- . رجال البرقى ، ص 23 .
11- . رجال النجاشى ، ص 366. نجاشى در توصيف كتاب محمّد بن عبد اللّه بن عمرو مى گويد: «له نسخة تشبه كتاب الحلبى مبوّبة كبيرة» .
12- . الفهرست ، طوسى ، ص 174؛ الذريعة ، ج 26 ، ص 48 .

قاضى نعمان ، از آن ، با عنوان «جامع حلبى» يا «الكتاب المعروف بالجامع» ياد مى كند و تمامى آن را در الايضاح آورده است .(1) رايج ترين نسخه آن را ابن ابى عمير از حمّاد بن عثمان ، از مؤلّف ، روايت كرده است .(2) اين كتاب تا دوره هاى متأخّرتر ، در دسترس بوده و نزديك به هزار روايت از آن در كتب اربعه ، نقل گرديده است .(3)

گفتنى است كه جمعى از اماميه در مَيّافارِقين (شهرى كهن در بين النهرين ، نزديك ديار بكر) از شريف مرتضى (م 436 ق) پرسيدند كه در مسائل شرعى ، به كدام يك از اين كتب استناد كنند : رساله على بن الحسين بن موسى بن بابويه ، كتاب شلمغانى يا جامع حلبى؟ او در پاسخ گفت : «كتب ابن بابويه و حلبى را بايد بر كتاب شلمغانى ترجيح داد» .(4)

5 . الجامع ،(5) معمر بن راشد صنعانى بصرى (م 153 يا 150 ق) ،(6) از ياران امام صادق عليه السلام .(7) وى اوّلين كسى است كه در يمن ، به تأليف و تصنيف پرداخت(8) و از جمله نويسندگان مغازى نيز به شمار مى رود .(9) از راويان او ، عبد الرزاق صنعانى و فضل بن دكين هستند .(10) برخى درباره امامى بودن او تشكيك كرده و او را از رجال عامّه دانسته اند .(11) با اين حال ، وصف روشنى از شرح حال و كتب وى در

ص: 13


1- . ميراث مكتوب شيعه ، ص 447 .
2- . الفهرست ، طوسى ، ص 174؛ رجال النجاشى ، ص 231 .
3- . ميراث مكتوب شيعه ، ص 448 .
4- . جوابات المسائل الميافارقيات ، ص 279 رسائل الشريف المرتضى ، المجموعة الاُولى .
5- . الفائق فى رواة و أصحاب الإمام الصادق عليه السلام ، ج 3 ، ص 278 .
6- . الطبقات الكبرى ، ج 5 ، ص 546 .
7- . رجال الطوسى ، ص 307 .
8- . تذكرة الحفّاظ ، ج 1 ، ص 191 .
9- . الفائق فى رواة و أصحاب الإمام الصادق عليه السلام ، ج 3 ، ص 278 .
10- . مستدركات علم رجال الحديث ، ج 7 ، ص 464 .
11- . قاموس الرجال ، ج 10 ، ص 174 .

دست نيست .

6 . كتاب فى الحلال و الحرام ، مسعدة بن زياد ربعى (زنده در ميانه قرن دوم) ، از راويان موثّق امام صادق عليه السلام . اين كتاب ، به صورت موضوعى در ابواب فقه نوشته شده

و عبد اللّه بن جعفر حميرى ، از طريق هارون بن مسلم ، آن را نقل كرده است .(1) شيخ آقا بزرگ تهرانى ، اين كتاب را همان «اصل» مسعدة بن زياد معرفى مى نمايد(2) و ابن طاووس از آن ، با عنوان «كتاب» ياد مى كند .(3)

7 . الجامع فى الفقه ، حسن بن صالح بن حىّ (م 168 ق) ، از اعلام زيديه و فقيه و متكلّم برجسته كوفه . وى معاصر چهار امام شيعه (امام باقر ، امام صادق ، امام كاظم ، امام رضا عليهم السلام) بوده(4) و علاّمه حلى ، او را از اصحاب امام باقر عليه السلام برشمرده است .(5) شيخ طوسى ، حديث او را از طريق حسن بن محبوب دريافت كرده است ؛ ولى رواياتى از ابن حىّ به نقل از صادقين عليهماالسلام يافت مى شود كه به طرقى غير از حسن بن محبوب ، روايت شده است .(6) اهل سنّت ، او را ثقه دانسته و حديثش را پذيرفته اند .(7)

از متقدّمان ، ابن نديم ، تنها كسى است كه به جامع ابن حىّ اشاره كرده(8) و در منابع شيعى ، وى را از صاحبان اصول برشمرده است ؛(9) امّا چنانچه سيّد محسن امين ،

ص: 14


1- . رجال النجاشى ، ص 415 .
2- . الذريعة ، ج 2 ، ص 166 .
3- . كتاب خانه ابن طاووس ، ص 205 .
4- . أعيان الشيعة ، ج 5 ، ص 119 .
5- . خلاصة الأقوال ، ص 337 .
6- . ر . ك : ميراث مكتوب شيعه ، ص 313 .
7- . سير أعلام النبلاء ، ج 7 ، ص 367 . براى آگاهى بيشتر درباره شخصيت ابن حىّ ، ر . ك : اعيان الشيعة ، ج 5 ، ص 119 - 123 .
8- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 227 .
9- . ر . ك . الفهرست ، طوسى ، ص 100؛ معالم العلماء ، ص 70 .

احتمال داده،(1) شايد اين كتاب ، همان اصل منقول از او باشد و آگاهى ديگرى از اصل و يا جامع او در اختيار نيست .

8 . كتاب المبوّب فى الحلال و الحرام ، ابراهيم بن محمّد بن ابى يحيى سمعان مدنى (م 184 ق) . وى كه از موالى بنواسلم بوده ، از اصحاب خاص امام صادق عليه السلام به شمار مى رود .(2) از اين رو ، اهل سنّت ، وى را تضعيف كرده اند ؛(3) جز آن كه شافعى - كه از شاگردان او بوده -(4) وى را توثيق نموده است .(5)

افزون بر اثر پيش گفته - كه ظاهراً بر اساس موضوعات فقهى بوده - ، وى كتاب بزرگى در حديث داشته كه چندين برابر موطّأ مالك بن انس بوده است .(6)

9 . كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام ، يعقوب بن سالم احمر كوفى (يعقوب احمر(7)) (زنده به سال 183 ق) .(8) وى پارچه فروش(9) و از راويان موثّق امام صادق عليه السلام بوده است .(10) اين كتاب را برادرزاده او على بن اسباط ، روايت كرده است ؛(11) امّا آگاهى بيشترى از وى و آثارش در دست نيست .

10 . كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام ، ابومحمّد غياث بن ابراهيم تميمى دارمى اسيدى بصرى . وى ساكن كوفه و از راويان موثّق امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام بوده

ص: 15


1- . أعيان الشيعة ، ج 5 ، ص 123 .
2- . رجال النجاشى ، ص 14؛ الفهرست ، طوسى ، ص 34 .
3- . الطبقات الكبرى ، ج 5 ، ص 425؛ الضعفاء و المتروكين ، ص 146؛ تهذيب الكمال ، ج 2 ، ص 184 - 191 .
4- . التبيين لأسماء المدلسين ، ص 14 ؛ طبقات المدلسين ، ص 52 .
5- . الكامل ، ج 1 ، ص 225 .
6- . همان جا .
7- . ر .ك : معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 144 - 147 .
8- . الفائق فى رواة و اصحاب الإمام الصادق عليه السلام ، ج 3 ، ص 455.
9- . معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 137 .
10- . رجال النجاشى ، ص 449 .
11- . همان جا .

است .(1) از اين راوى ، با عناوين مختلفى نظير : اسيدى ، رزامى ، دارمى و نخعى كوفى(2) ياد شده كه احتمالاً همه از يك فرد حكايت مى كند ؛(3) امّا غياث بن ابراهيم بَتْرى كه ابن داوود ، وى را فاسد العقيده دانسته ،(4) غير از نگارنده جامع ياد شده است .(5)

چنان كه از عنوان اين كتاب آشكار است ، كتابى مبوَّب در موضوعات فقهى است كه ابن شهر آشوب از آن با عنوان «جامعه»(6) و ابن طاووس با عنوان «كتاب» ياد مى كند .(7) اسماعيل بن ابان بن اسحاق ،(8) محمّد بن يحيى الخزّاز و نيز حسن بن على لؤلؤى ،(9) راويان اين كتاب بوده و رواياتى از آن در كتب حديثى شيعه آمده است .

11 . كتاب مبوّب فى الفرائض ، رفاعة بن موسى اسدى كوفى (رفاعه نخاس) ، از راويان موثّق امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام .(10) گفته شده كه وى پس از امام كاظم عليه السلام به واقفه پيوست ؛ امّا پس از مدتى ، از آن راه برگشت .(11)

ص: 16


1- . رجال النجاشى ، ص 305؛ رجال الطوسى ، ص 268 .
2- . رجال البرقى ، ص 42 . كتب اهل سنّت ، از شخصى به نام ابو عبد الرحمان غياث بن ابراهيم نخعى كوفى سخن گفته و وى را تضعيف كرده اند ؛ امّا با عنايت به تفاوت كنيه راوى ياد شده با راوى مورد نظر ما ، مى توان حدس زد كه وى غير از غياث بن ابراهيم شيعى است ر .ك : التاريخ الكبير ، ج 7 ، ص 109 ؛ ميزان الاعتدال ، ج 3 ، ص 337 ؛ الجرح و التعديل ، ج 7 ، ص 57 .
3- . ر .ك : ميراث مكتوب شيعه ، ص 280 .
4- . رجال ابن داوود ، ص 265 .
5- . معجم رجال الحديث ، ج 14 ، ص 252 .
6- . معالم العلماء ، ص 124 .
7- . كتاب خانه ابن طاووس ، ص 356 .
8- . رجال النجاشى ، ص 305 .
9- . الفهرست ، طوسى ، ص 196 .
10- . رجال النجاشى ، ص 166 .
11- . معجم رجال الحديث ، ج 8 ، ص 204 . واقفه ، گروهى از شيعيان هستند كه با دعوى اين كه امام كاظم عليه السلام امام قائم منتظر است ، بر امامت او توقف كردند و امامت امامان بعدى را نپذيرفتند ر.ك : مقياس الهداية ، ص 141 .

اين كتاب را - كه به صورت موضوعى تدوين شده است ، - شمارى از راويان ، نظير : محمّد بن ابى عمير ، صفوان بن يحيى و ابن فضال روايت كرده اند .(1)

12 . الجامع الكبير فى الفقه ، يونس عبد الرحمان (م 208 ق) معروف به مولى آل يقطين .(2) از سال ولادت او اطّلاع دقيقى در دست نيست ، جز آن كه گفته اند كه وى در روزگار هشام بن عبدالملك ، چشم به جهان گشود .(3) وى امام صادق عليه السلام را در حرمين شريفين ملاقات كرده ، امّا موفّق به شنيدن حديث از آن بزرگوار نشده است؛(4) بلكه او از امام كاظم و امام رضا عليهماالسلام حديث نقل كرده ،(5) به طورى كه از برجسته ترين راويان آنان به شمار آمده و حتّى وثاقت و جلالتش ، به تأييد ايشان رسيده است .(6) وى از محضر استادان بزرگى چون : عبد اللّه بن سنان ، عبد اللّه بن مسكان ، هشام بن حكم ، حماد بن عيسى ، حماد بن عثمان ، على بن رئاب و حارث بن مغيره ، بهره برده است .(7)

يونس بن عبد الرحمان ، يكى از راويانى است كه هم در مدح و هم در ذمّ او گزارش هاى بسيارى در دست است . رجال شناسان ، گزارش هاى حاكى از ذمّ او را كه عمدتاً از جانب قمّيان نقل شده ،(8) مردود مى شمارند و سند آنها را صحيح نمى دانند .(9) ابو عمرو كشى - كه اين گزارش ها را در كتاب رجال خويش آورده - ، خود با موازين

ص: 17


1- . الفهرست ، طوسى ، ص 129 .
2- . رجال البرقى ، ص 49؛ رجال الطوسى ، ص 336 .
3- . رجال النجاشى ، ص 446 .
4- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 780 و 783 .
5- . رجال النجاشى ، ص 448؛ رجال الطوسى ، ص 336 و 368 .
6- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 779 - 785؛ معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 212 - 220 .
7- . معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 229 .
8- . رجال الطوسى ، ص 336 و 368 .
9- . اختيار معرفه الرجال ، ج 2 ، ص 785 - 788 . درباره نقد سندى اين گزارش ها ر .ك : التحرير طاووسى ، ص 624 - 633؛ معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 220 - 226 .

عقلى ، به نقد روايات جرح پرداخته و در نتيجه ، همه را مخدوش شمرده است .(1) از اين رو ، با اطمينان مى توان گفت كه يونس بن عبد الرحمان ، راوى ثقه و جليل القدر و يكى از اصحاب اجماع است(2) كه روايات او مورد تأييد است .(3)

چنين به نظر مى رسد كه روايات ذمّ درباره يونس ، تا حدى با داستان مقاومت وى در مقابل جريان واقفه ، سازگار باشد ؛ چرا كه آنان ، زمانى كه از همراه ساختن يونس با خود نوميد شدند ، او را به باد تكفير و تفسيق گرفتند يا آن كه اين روايات را در زمان امام هفتم رواج دادند تا چهره يونس بن عبد الرحمان را مخدوش نمايند .(4) شايد يكى ديگر از دلايلى كه يونس بن عبد الرحمان ، مورد انتقاد قمّيان قرار گرفته ، انتساب فرقه اى از غُلات به نام «يونسيه» به وى باشد(5) كه به دليل موضعگيرى شديد محدّثان قم در برابر انديشه هاى غاليان ، يونس بن عبد الرحمان نيز مورد هجمه انتقادات آنان قرار گرفته باشد .(6) شايد بتوان نگارش كتاب الرد على الغلات را نشانى از همراهى وى با قمّيان و هم رأيى او با آنان دانست .

اگرچه اين محدّث را بدان سبب كه بخشى از فعاليت او در قم بوده است ، قمى شمرده اند ،(7) امّا از منظر آرا و انديشه هايش ، از محدّثان مكتب عقل گراى بغداد به شمار مى آيد . اگر بهره گيرى از استدلال هاى عقلى در مناظرات كلامى را يكى از ويژگى هاى مكتب حديثى بغداد به شمار آوريم ، بايد يونس بن عبد الرحمان را كه از

ص: 18


1- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 788 .
2- . همان ، ص 830 .
3- . رجال الطوسى ، ص 336 ؛ خلاصة الأقوال ، ص 297 .
4- . «تحقيق درباره كتاب كافى» ، نامه آستان قدس ، ش 7 ، ص 17 .
5- . الأنساب ، ج 5 ، ص 711؛ الملل و النحل ، ج 1 ، ص 188 . درباره رد اين اتهام ر.ك : الغدير ، ج 3 ، ص 142 .
6- . براى آگاهى از نمونه هاى برخورد قمى ها با غاليان يا راويان احاديث غلو آميز ، ر . ك : مكتب حديثى قم ، ص 386 به بعد .
7- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 779 .

چهره هاى بارز اين مناظرات(1) و از شاگردان متكلّم معروف هشام بن حكم بوده است ، از محدّثان عقل گراى بغداد به حساب آورد .

بنا بر اين ، مقابله حديث گرايان قم ، با آرا و انديشه هاى وى مى تواند نشانى از گرايش يونس ، به مسائل عقلى باشد . افزون بر آن ، نگارش كتاب اختلاف الحديث و علل الحديث از سوى يونس بن عبد الرحمان ، خود مى تواند حاكى از مبارزه علمى او با قشرى نگرى قمّيان و پذيرش احاديث صحيح و سقيم از سوى آنان باشد .

از نشانه هاى عظمت شخصيت علمى يونس بن عبد الرحمان ، كتاب ها و تصنيفاتى است كه او از خود به جاى گذاشته است . به طورى كه فضل بن شاذان ، درباره او بر اين باور است كه بالغ بر يك هزار كتاب در ردّ مخالفان شيعه ، تأليف كرده است .(2) اگرچه اين رأى ، اندكى مبالغه آميز به نظر مى رسد ، امّا به هر روى ، از تلاش گسترده اين محدّث بزرگ در عرصه فقه و حديث حكايت دارد . برخى از آثار او عبارت اند از : كتاب الشرايع ، كتاب السهو ، الأدب ، الزكاة ، جوامع الآثار ، فضل القرآن ، كتاب النكاح ، الحدود ، الصلوة ، العلل الكبير ، اختلاف الحديث ، الردّ على الغلات ، كتاب يوم و ليلة .(3)

درباره كتاب اخير ، ابوهاشم جعفرى (از ياران برجسته امامان) ، مى گويد : كتاب يوم و ليلة يونس بن عبد الرحمان را نزد امام عسكرى عليه السلام بردم . حضرت به دقّت در تمام كتاب نگاه كرد و تا آخر آن را ورق زد و فرمود : «آنچه در اين كتاب است ، دين من و دين پدرانم است ؛ تمام اين كتاب ، حقّ و حقيقت است» .(4)

از جمله آثار ديگر او افزون بر جامع ياد شده ، جوامع ديگرى نظير جامع الآثار و جامع الصغير است . البته چنان كه كلبرگ يادآور شده ، ظاهراً شرح حال نويسان ، الجامع الصغير

ص: 19


1- . ر .ك : «مناظرات مذهبى شيعه» ، مقالات فارسى ، ش 49 كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد .
2- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 780 .
3- . رجال النجاشى ، ص 447 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 210 .
4- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 780 .

را در زمره آثار يونس ياد نكرده اند ؛(1) مگر آن كه اين كتاب را جزئى از جامع الآثار چهار جزئى اى كه ابوغالب زرارى از آن ياد كرده ، بدانيم .(2)

13 . كتب ثلاثين يا الفقه المكمّل ،(3) صفوان بن يحيى (م 210 ق) . او از اصحاب امام كاظم و امام رضا و امام جواد عليهم السلام بوده و نجاشى ، او را با عباراتى نظير «ثقة ثقة» و«عين» ستوده است .(4) او را همين فخر بس كه امام جواد عليه السلام در توصيف او فرمود : «رحم اللّه اسماعيل بن الخطاب و رحم اللّه صفوان فإنّهما من حزب آبائى و من كان حزبنا أدخله اللّه الجنّة» .(5) صفوان بن يحيى در طبقه سوم اصحاب اجماع - كه راويان امام هفتم و امام هشتم عليهماالسلام هستند - قرار دارد .(6) وى از چهل تن از اصحاب امام صادق عليه السلام روايت نموده است .(7)

شرح حال نگاران ، او را همانند حسين بن سعيد ، صاحب تصانيف بسيار مى دانند و شماره آثار او را سى كتاب برشمرده اند . از مجموع اين كتبى كه تا زمان نجاشى در دسترس بوده ، فصول ذيل شناخته شده است : كتاب الوضوء ، كتاب الصلاة ، كتاب الصوم ، كتاب الحج ، كتاب الزكاة ، كتاب النكاح ، كتاب الطلاق ، كتاب الفرائض ، كتاب الوصايا ، كتاب الشرى و البيع ، كتاب العتق و التدبير ، كتاب البشارات و نوادر .(8)

14 . نوادر ، ابو احمد محمّد بن ابى عمير زياد بن عيسى (م 217 ق) ، از موالى

ص: 20


1- . كتاب خانه ابن طاووس ، ص 328 .
2- . رسالة فى آل أعين ، ص 58 .
3- . الذريعة ، ج 16 ، ص 298 .
4- . رجال النجاشى ، ص 197 .
5- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 792 .
6- . همان ، ص 830 .
7- . الفهرست ، طوسى ، ص 145 .
8- . رجال النجاشى ، ص 198 ؛ الفهرست ، ابن نديم ، ص 278 .

مهلب بن ابى صفرة .(1) او از موثّق ترين افراد مورد اعتماد شيعه و اهل سنّت(2) و از اصحاب اجماع(3) به شمار مى رفته است . وى امام كاظم عليه السلام را درك نموده و با امام رضا و امام جواد عليهماالسلام مصاحبت داشته است .(4) با توجّه به خفقان حاكم بر جامعه و موقعيت او در بين طايفه اماميه ، او را مورد اهانت و حبس قرار دادند و اموالش را كه تا حدود پانصد هزار درهم بود ، به تاراج بردند .(5)

ابن ابى عمير ، نزد جمع بسيارى از اصحاب امام صادق ، امام كاظم و امام رضا عليهم السلام به استماع و ضبط روايت پرداخت . برخى از بزرگان ، تعداد كسانى را كه او از آنان روايت نقل كرده است ، تا 410 نفر ذكر كرده اند .(6)

اگرچه مشايخ او هم از علماى شيعه و هم از علماى اهل سنّت بوده اند ، امّا فضل بن شاذان از پدر خود نقل مى نمايد كه به ابن ابى عمير گفتم : تو مشايخ و بزرگان اهل سنّت را ديده اى ؛ امّا چگونه از آنان حديثى نشنيده اى؟ گفت : از آنان حديث شنيده ام ؛ امّا چون مى بينم كه بسيارى از شيعيان ، علوم خاصّه و عامّه را شنيده و آنان را با هم آميخته اند و حديث يكى را به ديگرى نسبت مى دهند ، من نخواستم چنين اشتباهى بكنم ، بنا بر اين ، از احاديث اهل سنّت ، صرف نظر كردم و به احاديث اهل بيت عليهم السلام اكتفا نمودم .(7)

علاقه و اهتمام وى به روايات امامان عليهم السلام به حدّى بود كه كتاب هاى روايى بسيارى را تدوين كرد ، به طورى كه تعداد آنها را 94 كتاب ذكر كرده اند .(8) پاره اى از آن

ص: 21


1- . رجال النجاشى ، ص 326 .
2- . همان جا .
3- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 830 .
4- . الفهرست ، طوسى ، ص 218 .
5- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، 856 .
6- . كليات فى علم الرجال ، ص 216 .
7- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 855 .
8- . رجال النجاشى ، ص 327 .

كتاب ها در كتب نجاشى و شيخ طوسى ، فهرست شده اند ؛ امّا چون هفده سال را در حبس بوده و در اين مدت ، خواهرش و به روايتى خود او ، كتاب ها را در زير خاك پنهان كرده بود ، همه آنها زير باران ، از بين رفته است .(1) او پس از آن توانست فقط آنچه را در حافظه بوده ، در چهل كتاب و بدون سند ، با عنوان نوادر گرد آورد(2) كه شيخ طوسى اين مجموعه را كتاب نيكويى توصيف مى نمايد .(3)

اكنون از آن صحابى امام و محدّث گران قدر ، بيش از چهار هزار و هفتصد روايت در كتب روايى در زمينه هاى مختلف مانند : تفسير ، فقه و كلام وجود دارد .(4) ابن ابى عمير ، علاوه بر آن كه روايات فقهى بى شمارى در جاى جاى ابواب فقهى از خود به يادگار گذاشته ، حجم قابل ملاحظه اى روايت ، درباره مسائل كلامى ، نقل كرده است .

بسيارى از دانشمندان اسلامى نظير : نجاشى ، شيخ طوسى ، شيخ بهايى ، شيخ انصارى و امام خمينى رحمهم الله ، مرسلات ابن ابى عمير را در حكم مسند دانسته و به آنها اعتماد كرده اند .(5) علاّمه مامقانى (م 1351 ق) در اين باره مى گويد :

محمّد بن ابى عمير ، تنها كسى است كه تمامى علماى شيعه [در طول قرون گذشته] روايات مرسل او را پذيرفته و آنها را مانند روايات مسند ، معتبر دانسته اند . اگرچه درباره برخى [از اصحاب ائمّه عليهم السلام] نيز اين مطلب را گفته اند ، ليكن گوينده آن ، عدّه اى معدود بوده اند و درباره آنها به مانند آنچه كه درباره ابن ابى عمير گفته اند ، اتفاق نظر وجود نداشته است .(6)

ص: 22


1- . همان ، ص 326 .
2- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 854 .
3- . الفهرست ، طوسى ، ص 218 .
4- . معجم رجال الحديث ، ج 22 ، ص 101 .
5- . نهاية الدراية ، ص 269 ؛ فرائد الاُصول ، ج 1 ، ص 159 ؛ رجال النجاشى ، ص 228 ؛ المكاسب المحرمة ، امام خمينى ، ج 1 ، ص 285 به نقل از دانش دراية الحديث ، ص 177 - 179 .
6- . تنقيح المقال ، ج 2 ، ص 63 .

امّا با اين حال ، برخى همچون : محقّق اردبيلى ، محقّق حلّى و آية اللّه خويى ، به دليل انكار حجّيت احاديث مرسل ، مرسلات ابن ابى عمير را نيز نپذيرفته اند .(1)

15 . مشيخه ، ابوعلى حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بجلى (م 234 ق) معروف به سرّاد .(2) حسن بن محبوب ، از بزرگان رجال شيعه و راويان نامور است . موالى و نياكانش ، از ايالت سِند هندوستان بوده اند . جدّ اعلايش وهب ، از برده هاى جرير بن عبد اللّه بجلى ، صحابى مشهور بود كه در سال 51 هجرى ، بدرود حيات گفته است .

وهب ، در هنر زره بافى ، استاد بوده است ، از اين روى ، به وى «سرّاد» و يا «زرّاد» مى گفته اند و اين لقب بر همه نسل وى بر جاى ماند . وى در اواخر سال 234 ق ، در حدود 75 سالگى ، دار فانى را وداع كرده است .

رجال شناسان ، وى را ثقه و جليل القدر دانسته اند . او آثار فراوانى داشته است از جمله : كتاب المشيخة ، كتاب الحدود ، كتاب الديات ، كتاب الفرائض ، كتاب النكاح ، كتاب الطلاق ، كتاب النوادر (كه حدود هزار صفحه بوده) ، كتاب التفسير ، كتاب العتق و ... .

شيخ طوسى ، حسن بن محبوب را از اركان چهارگانه زمان خود مى شمارد ؛ امّا از ديگر اركان چهارگانه آن عصر ، نامى نمى برد . گويا ديگر اركان چهارگانه ، عبارت بودند از : حسن بن فضّال ، صفوان يحيى و ابن ابى عمير .

در ميان آثار ابن محبوب ، مهم تر از همه ، مشيخه اوست . ابن محبوب در اين نگاشته ، تمامى استادان و مشايخ خود را (شايد به ترتيب زمان ديدار) مى آورد و آنچه از آنان با سماع و اجازه روايت كرده است ، در زير نام هر يك يادآور مى شود كه پس از

ص: 23


1- . ر .ك : «بررسى حجيت مراسيل ابن ابى عمير» ، پژوهش نامه قرآن و حديث ، ش 1 .
2- . سرگذشت حسن بن محبوب تماماً از مقاله جناب استاد آقاى محمّد باقر بهبودى اقتباس شده است . ر .ك : «حسن بن محبوب كوفى» ، فصل نامه فقه ، ش 11 - 12 ، فروردين 1376 .

بررسى همه سويه ، روشن شده كه در بين صد تن از استادان و مشايخ وى ، شصت تن ، از شاگردان امام صادق عليه السلام بوده اند .

ابو جعفر احمد بن حسين بن عبد الملك ، از شاگردان مورد اعتماد ابن محبوب است . وى وقتى متوجّه مى شود كه مشيخه بسيار گران بهاى حسن بن محبوب ، كاستى هايى دارد ، دست به اصلاح آن مى زند و نام مشايخ ابن محبوب را به ترتيب حروف الفبا سامان مى دهد و روايات يكايك آنان را بى كم وكاست ، در زير نام هر يك مى آورد تا بازيابى نام مشايخ آسان شود . بعدها شيخ طوسى و نجاشى ، باب بندى وى را ستوده اند و چنان مى نمايد كه از آن تاريخ به بعد ، همين نسخه باب بندى شده اى كه به گونه «المعجم الكبير» ، به بازار ورّاقان راه يافت ، با استقبال اهل فن روبه رو شد و سبب شد كه نسخه هاى باب بندى نشده ، از دور خارج بشوند و متروك بمانند . از اين روى ، در عصر شيخ طوسى ، تنها نسخه باب بندى شده ، مورد سماع و قرائت قرار مى گرفته و شيخ طوسى در پرداختن كتاب تهذيب الأحكام و الاستبصار خود ، از همين نسخه ، بهره بردارى مى كرده است . وى در آخر تهذيب الأحكام و الإستبصار مى نويسد :

آن جا كه من حديثى را از مشيخه ابن محبوب استخراج كرده ام ، آن حديث را به وسيله استادم احمد بن عبدون ، از على بن محمّد بن زبير ، از احمد بن حسين بن عبدالملك أزدى روايت مى كنم . همچنين استادان ديگرى مشيخه ابن محبوب را براى من روايت كرده اند .(1)

پس از تدوين ، باب بندى و دسته بندى مشيخه ابن محبوب ، اين سبك تدوين و باب بندى ، الگوى ديگران قرار گرفت . از جمله ، سليمان بن احمد بن ايوب طبرانى (260 - 360 ق) ، المعجم الكبير خود را با الگوگيرى از مشيخه ابن محبوب نگاشت .

مشيخه ابن محبوب ، يك بار ديگر هم باب بندى و دسته بندى شده است . البته اين بار ، به گونه كتاب هاى فقهى ، از كتاب طهارت آغاز و به كتاب ديات و نوادر ، پايان

ص: 24


1- . تهذيب الأحكام ، ج 10 ، ص 58 .

پذيرفته است . اين باب بندى و دسته بندى ، به دست ابوسليمان داوود بن كوره قمى ، از مشايخ كلينى ، در نيم قرن بعدى انجام پذيرفته است . وى كتاب نوادر ابوجعفر احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى ، رئيس حوزه قم را هم به گونه كتاب هاى فقهى ، دسته بندى و باب بندى كرده است .

اكنون از نسخه هاى مشيخه ابن محبوب ، كسى اطلاعى ندارد و آخرين خبرى كه از آن در دست داريم ، مربوط مى شود به زمان شهيد ثانى (م 966 ق) كه وى از مشيخه ابن محبوب ، حدود هزار حديث گزينش و به خط خود ، رونوشت و نسخه بردارى مى كند .(1)

اگرچه مشيخه حسن بن محبوب ، بر اساس موضوعات فقهى و يا غير آن مبوّب نبوده ، امّا با تبويبى كه از سوى شاگردان وى انجام گرفته ، مى توان اثر او را در زمره كتب جوامع محسوب كرد .

16 . الجامع فى الحلال و الحرام ، عمرو بن عثمان ثقفى خزّاز ، از راويان موثّق كوفه .(2) از تاريخ ولادت يا وفات او نشانى در دست نيست ، جز آن كه احمد بن محمّد بن خالد برقى (م 280 ق) ، حسن بن على بن فضّال (م 224 ق)(3) و نيز ابراهيم بن هاشم (م . ح 260 ق)(4) از راويان او به شمار مى روند . بنا بر اين ، احتمالاً در اواخر قرن دوم و نيمه اول قرن سوم مى زيسته است . نجاشى ، جامع او را كتاب نيكويى دانسته و از آن ، به سه واسطه روايت مى كند .(5) افزون بر اين كتاب ، اثر ديگر ثقفى ، كتاب نوادر است كه نجاشى از آن نيز روايت مى كند ؛(6) امّا از آثار او تاكنون اثرى يافت نشده است .

ص: 25


1- . أمل الآمل ، ج 1 ، 86 .
2- . رجال النجاشى ، ص 287 .
3- . نقد الرجال ، ج 3 ، ص 338 .
4- . ر .ك : الكافى ، ج 3 ، ص 349 و ج 4 ، ص 259 و 376 و ج 5 ، ص 367 و ج 7 ، ص 206 .
5- . رجال النجاشى ، ص 287.
6- . همان جا .

17 . الفقه المكمّل (ثلاثين كتابا) ،(1) ابومحمّد عبد اللّه بن مغيرة البجلى . اين محدّث از اصحاب اجماع و راويان موثّق كوفه و در شمار اصحاب امام كاظم عليه السلام است .(2) وى زمانى ، از طرفداران واقفه بوده است ؛ امّا پس از مدتى از آن راه ، بازگشته است .(3) او را نگارنده سى كتاب مى دانند كه از آن ميان ، كتاب الوضوء و كتاب الصلاة در دوران نجاشى ، شناخته شده است .(4)

18 . الجامع ، احمد بن محمّد بن ابى نصر بزنطى مولى سكونى (م 221 ق) . وى امام كاظم ، امام رضا و امام جواد عليهم السلام را ملاقات كرده و از خواص ياران ايشان بوده است .(5) افزون بر ائمّه عليهم السلام ، بزنطى از شيوخى از اصحاب ائمّه نيز دانش ، آموخته است كه مى توان كسانى چون : عبد اللّه بن سنان ، حماد بن عثمان ، جميل بن دراج ، ابان بن عثمان و عاصم بن حميد را از آنان برشمرد . در فهرست شاگردان و راويان او نيز نام شخصيت هايى برجسته چون : ابراهيم بن هاشم قمّى ، حسين بن سعيد اهوازى ، احمد بن محمّد برقى ، حسن بن محبوب و على بن مهزيار به چشم مى خورند .(6)

به گفته منابع ، وى پس از درگذشت امام كاظم عليه السلام نخست در شمار قائلان به وقف قرار داشت ؛ امّا در پى مكاتبه اى با امام رضا عليه السلام به امامت آن حضرت ايمان آورد .(7) رجاليان اماميه ، بر اعتبار بزنطى تأكيد كرده و او را در شمار اصحاب اجماع آورده اند .(8)

ص: 26


1- . الذريعة ، ج 16 ، ص 298 .
2- . رجال النجاشى ، ص 215 ؛ رجال الطوسى ، ص 340 .
3- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 857 .
4- . رجال النجاشى ، ص 215 .
5- . رجال الطوسى ، ص 332 ، 351 ، 373 .
6- . معجم رجال الحديث ، ج 3 ، ص 23 .
7- . همان ، ص 18 .
8- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 830 .

شيخ طوسى ، او را توثيق كرده ،(1) و نجاشى ، او را نزد امام رضا و امام جواد عليهماالسلام ، «عظيم المنزلة» دانسته است .(2)

الجامع كه در صدر آثار بزنطى قرار دارد ، در بردارنده مجموعه اى از معارف اسلامى ، بويژه فقه است كه تا روزگار محقّق حلّى ، در دست بوده است ، به طورى كه وى در كتاب المعتبر از آن نقل مى كرده است .(3) كتاب المسائل(4) و كتاب النوادر كه از يحيى بن زكريا بن شيبان نقل گرديده ، آثار ديگرى است كه وى به رشته تحرير در آورده است .(5)

19 . الجامع فى الحديث ، موسى بن القاسم بن معاوية بن وهب البجلى (م . اوايل قرن سوم) ، از اصحاب امام رضا عليه السلام .(6) رجال شناسان ، او را با الفاظى نظير «ثقة ثقة» ، «جليل» ، «واضح الحديث» و «حسن الطريقة» ستوده(7) و در مقام تشبيه ، كتاب او را با «كتب ثلاثون» حسين بن سعيد همانند دانسته اند .(8) مجموعه مصنّفات او عبارت است از : كتاب الوضوء ، كتاب الصلاة ، كتاب الزكاة ، كتاب الصيام ، كتاب الحج ، كتاب النكاح ، كتاب الطلاق ، كتاب الحدود ، كتاب الديات ، كتاب الشهادات ، كتاب الأيمان و النذور ، كتاب أخلاق المؤمن ، كتاب الجامع ، و كتاب الأدب . افزون بر اين كتب كه غالبا در ابواب فقه نگاشته شده ، كتاب مسائل الرجال كه درباره هجده تن از راويان است ، از ديگر آثار اوست .(9)

ص: 27


1- . رجال الطوسى ، ص 332 .
2- . رجال النجاشى ، ص 75 .
3- . ر .ك : المعتبر ، ج 1 ، ص 88 ، 146 ، 187 ، 317 و 357 و ج 2 ، ص 221 ، 236 و 263 .
4- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 276 .
5- . معجم رجال الحديث ، ج 3 ، ص 19 .
6- . رجال الطوسى ، ص 378 .
7- . رجال النجاشى ، ص 405 .
8- . الفهرست ، طوسى ، ص 243 .
9- . رجال النجاشى ، ص 405 .

20 . جامع الفقه ، منذر بن محمّد بن منذر بن سعيد بن ابى الجهم قابوسى . وى از راويان موثّق(1) امام جواد عليه السلام (2) و از مشهورترين افراد خاندان بزرگ شيعى «ابى الجهم» بوده كه در سده دوم هجرى در كوفه مى زيسته است .(3) افزون بر جامع ياد شده ، او تأليفاتى در تاريخ داشته است كه عبارت اند از : وفود العرب إلى النبى صلى الله عليه و آله ، كتاب الجمل ، كتاب الصفّين ، كتاب النهروان ، كتاب الغارات . جامع او را احمد بن محمّد بن سعيد همدانى ، مشهور به ابن عقده (م 333 ق) روايت كرده است .(4)

21 . الجامع فى الفقه ، على بن محمّد بن شيرة القاسانى ، فقيه و محدّث از اصحاب و امام هادى عليه السلام .(5) به گفته نجاشى ، وى فقيهى پر نقل و فردى فاضل بوده است ؛ ولى احمد بن محمّد بن عيسى ، بر او خرده گرفته و گفته است كه سخنان و عقايد منكرى را از او شنيده است . شيخ طوسى نيز او را تضعيف كرده است ؛(6) ولى نجاشى مى گويد :

«در كتاب هاى او آنچه دلالت بر صحّت و درستى اين اتّهام كند ، وجود ندارد!» .(7) او داراى كتابى كبير با عنوان الجامع فى الفقه بوده و كتاب الصلاة ، كتاب الحج ، كتاب التأديب از ديگر آثار اوست .(8)

22 . الفقه المكمّل ، ابو سمينه محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى ابى جعفر القرشى الصيرفى . اين اثر ، مشتمل بر سى كتاب است(9) و در آن ، نشانه هاى غلو و تخليط

ص: 28


1- . رجال النجاشى ، ص 418؛ اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 837 .
2- . رجال الطوسى ، ص 378 .
3- . براى آگاهى بيشتر درباره آل أبى الجهم ، ر .ك : دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، مدخل «آل أبى الجهم» ؛ الفوائد الرجالية ، ج 1 ، ص 272 - 276 .
4- . رجال النجاشى ، ص 418 .
5- . نقد الرجال ، ج 3 ، ص 272 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 13 ، ص 65 .
6- . رجال الطوسى ، ص 388 .
7- . رجال النجاشى ، ص 255 .
8- . همان جا .
9- . الذريعة ، ج 16 ، ص 297 .

يافت مى شود .(1) رجال شناسان ، وى را فاسد العقيده و ضعيف قلمداد مى كردند(2) و حديثش را نمى نگاشتند .(3) افزون بر آن ، وى در كوفه به دروغ پردازى مشهور بوده و سپس به غلو ، اشتهار يافته و از همين رو ، به دستور احمد بن محمّد بن عيسى ، وى را از قم بيرون كردند .(4) چون مسلّم است كه احمد بن محمّد بن عيسى ، از اصحاب امام رضا و امام جواد و امام هادى عليهم السلام بوده ،(5) به قرينه مى توان دريافت كه ابوسمينه نيز احتمالاً در همان عصر مى زيسته است .

23 . الجامع فى الفقه ، حسن بن زيد بن محمّد ، ملقّب به «امام الداعى الى الحق» (م 270 ق) . وى از دانشمندان فرقه زيديه بوده و در ميانه سال هاى 250 تا 270 هجرى ، بر طبرستان حكومت مى كرده و در همان جا درگذشته است . آن گونه كه در كتب تراجم آمده ، گويا وى مؤسّس دولت علوى مستقل در ديار طبرستان و ديلم بوده است .(6) همچنين وى را از كسانى برشمرده اند كه در اعتلاى شعاير مذهب تشيّع در طبرستان كوشيده است .(7) وى صاحب آثار فراوانى بوده كه كتاب البيان و الحجة فى الإمامة از جمله آنهاست ؛(8) امّا وصف روشنى از محتواى آنها در دست نيست .

24 . المحاسن ، احمد بن محمّد بن خالد برقى (م 274 ق) ، از اصحاب امام جواد و امام هادى عليهماالسلام .(9) او اصالتا از كوفه است .(10) جدّ بزرگ او محمّد بن على ، از ياران

ص: 29


1- . الفهرست ، طوسى ، ص 223 .
2- . رجال النجاشى ، ص 333 .
3- . خلاصة الأقوال ، ص 398 .
4- . رجال النجاشى ، ص 333 .
5- . رجال الطوسى ، ص 351 ، 373 و 383 .
6- . أعيان الشيعة ، ج 5 ص 82 .
7- . الذريعة ، ج 5 ، ص 30 .
8- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 244 .
9- . رجال البرقى ، ص 57 و 59 .
10- . رجال النجاشى ، ص 76 .

زيد بن على بن الحسين عليه السلام بود كه در برابر حكومت ظلم و ستم بنى اميه قيام كردند و در زندان يوسف بن عمر ، به شهادت رسيد . در آن هنگام ، خالد به همراه پدرش به قم مهاجرت كردند و در روستايى به نام بَرقه(1) ساكن شدند و به همين سبب ، به بَرقى معروف گشتند .(2)

بسيارى از بزرگان و رجال شناسان شيعه ، او را مورد اطمينان و ثقه دانسته اند ؛(3) امّا از آن رو كه از افراد ضعيف ، روايت نقل مى كرد و به احاديث مرسل ، اعتماد مى نمود ، با مذمّت و طعن قمى ها رو به رو شد . علاوه بر اين ، اتهام به غلو و نقل روايات غلوآميز ، عامل ديگرى بود كه سبب مذمت وى گرديد .(4) از اين رو ، احمد بن محمّد بن عيسى كه در آن زمان ، رئيس محدّثان قم بود ، او را تبعيد كرد ؛ ولى پس از مدتى ، او

را به قم فرا خواند و حتّى در مراسم تشييع جنازه او ، با سر و پاى برهنه شركت كرد تا اهانتى را كه به او روا داشته بود ، جبران كند .(5)

برقى از حدود دويست تن ، روايت نقل مى كند . برخى از آنان عبارت اند از : احمد بن محمّد بن ابى نصر بزنطى ، حسن بن محبوب ، حسن بن على بن فضال . همچنين بزرگانى همچون محمّد بن الحسن الصفّار ، عبداللّه بن جعفر الحميرى ، على بن محمّد ماجيلويه از او روايت شنيده اند .(6)

برقى در حدود صد كتاب نوشته است كه متأسفانه تنها كتاب المحاسن او باقى مانده

ص: 30


1- . برقه يا برقه رود ، از روستاهاى قم و از نواحى جبل است معجم البلدان ، ج 1 ص 389 .
2- . رجال النجاشى ، ص 76 ؛ الفهرست ، طوسى ، ص 62 .
3- . رجال النجاشى ، ص 76 ؛ الفهرست ، طوسى ، ص 62 ؛ خلاصة الأقوال ، ص 63 ؛ رجال ابن داوود ، ص 43 ؛ رجال ابن غضائرى ، ص 39 .
4- . مكتب حديثى قم ، ص 376 .
5- . خلاصة الأقوال ، ص 63 .
6- . معجم رجال الحديث ، ج 2 ، ص 38 .

است .(1) اين كتاب ، تنها مجموعه اى روايى نيست ؛ بلكه دائرة المعارفى از علوم مختلف است كه در برگيرنده صد كتاب در موضوعات مختلف : فقه ، احكام ، آداب ، علل شرايع و . . . است . از اين كتاب ، آنچه امروز در دست ماست ، تنها يازده كتاب است كه در دو جلد ، به چاپ رسيده است .(2)

المحاسن ، از بهترين كتاب هاى روايى شيعه به شمار مى آيد و برخى اهميت و اعتبار اين كتاب را در رديف كتب اربعه دانسته اند . قاضى نور اللّه شوشترى (م 1091 ق) در جواب دشمنان شيعه كه منابع شيعيان را منحصر در چهار كتاب مى شمردند ، مى گويد : «اين صحيح نيست و كتاب هاى شيعيان بيش از اين است» . او سپس بخشى از كتاب هاى شيعه را بر مى شمرد و ضمن آنها از كتاب المحاسن برقى نيز نام مى برد .(3)

علّامه مجلسى ، كتاب المحاسن برقى را از اصول معتبره شيعه مى داند .(4) شيخ صدوق و كلينى نيز بر كتاب المحاسن اعتماد كرده و روايات بسيارى را از آن نقل مى كنند .(5) شيخ صدوق در آغاز كتاب من لا يحضره الفقيه مى گويد :

من احاديث اين كتاب را از منابع مطمئن ، كه در ميان فقهاى شيعه مشهور است و به آن استناد و مراجعه مى كنند ، گرفته ام . . . مانند المحاسن ، نوشته احمد بن ابو عبد اللّه برقى ... . اين كتاب ، از اصول اوّليه شيعه و از كتاب هايى است كه سند من به آنها معروف است .(6)

25 . كتب ثلاثين يا الفقه المكمّل ،(7) حسين بن سعيد بن حمّاد كوفى اهوازى

ص: 31


1- . رجال النجاشى ، ص 76 .
2- . اين كتاب ، يك بار در دو جلد ، به كوشش دار الكتب الإسلاميه قم ، 1371 ش منتشر شده است و بار ديگر ، به همّت مجمع جهانى اهل بيت ، تحقيق و در دو جلد به چاپ رسيده است .
3- . مصائب النواصب (به نقل از مقدمه المحاسن ، ج 1 ، ص 10) .
4- . بحار الأنوار ، ج 1 ، ص 27 .
5- . مقدمه المحاسن ، ج 1 ، ص 3 .
6- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 4 .
7- . الذريعة ، ج 16 ، ص 297 .

(م حدود 275 ق) .(1) وى از معاصران امام رضا ، امام جواد و امام هادى عليهم السلام(2) و از راويان برجسته و موثّق اماميه است(3) كه بنا بر قول مرحوم مجلسى اوّل ، در طبقه هفتم روات قرار مى گيرد .(4) او از اهالى كوفه بوده كه براى نشر معارف اهل بيت عليهم السلام در اهواز ساكن شد و در اواخر عمر ، به قم آمد و در همان جا وفات يافت .(5) ابن نديم در توصيف

حسين بن سعيد مى نويسد :

أوسع أهل زمانها بالفقه و الآثار و المناقب و غير ذلك من علوم الشيعة .(6)

گفتنى است كه حسين بن سعيد ، كتاب هاى مورد بحث را با همراهى برادرش حسن نگاشته است . نجاشى ، اين كتب را كه از مصنّفات معتبر و مورد اعتماد شيعه بوده ، به چند طريق نقل مى كند .(7) شيخ طوسى و نجاشى ، اين كتب را با اندكى اختلاف ، فهرست كرده اند كه در اين جا به فهرست نجاشى بسنده مى گردد : كتاب الوضوء ، كتاب الصلاة ، كتاب الزكاة ، كتاب الصوم ، كتاب الحج ، كتاب النكاح ، كتاب الطلاق ، كتاب العتق و التدبير و المكاتبة ، كتاب الأيمان و النذور ، كتاب التجارات

ص: 32


1- . هدية العارفين ، ج 1 ، ص 331 . اتان كلبرگ و زركلى ، او را در سال سيصد هجرى ، زنده مى دانند كتاب خانه ابن طاووس ، ص 219؛ الاعلام ، ج 4 ، ص 10 ؛ امّا با توجّه به آن كه وى از راويان امام رضا عليه السلام بوده و بيشتر مصاحبتش با آن امام بوده است ، نظر اسماعيل پاشا ، صحيح تر به نظر مى آيد . برخى ديگر ، سال وفات او را بين 220 تا 230 هجرى مى دانند (ر .ك : «تحقيق درباره كتاب الكافى» ، نامه آستان قدس ، ش 12 ، ص 20) .
2- . الفهرست ، طوسى ، ص 112 .
3- . رجال الطوسى ، ص 355 .
4- . الذريعة ، ج 15 ، ص 148 (در توصيف طبقات الرواة ، مرحوم محمّد تقى مجلسى) . امّا بر طبق محاسبه آية اللّه واعظ زداه خراسانى ، حسين بن سعيد از صغار طبقه ششم محسوب مى گردد (رك : «تحقيق درباره كتاب الكافى» ، نامه آستان قدس ، ش 12 ، ص 19) .
5- . الفهرست ، طوسى ، ص 112 ؛ لسان الميزان ، ج 2 ، ص 261 .
6- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 277 .
7- . رجال النجاشى ، ص 58 .

و الإجارات ، كتاب الخمس ، كتاب الشهادات ، كتاب الصيد و الذبائح ، كتاب المكاسب ، كتاب الأشربة ، كتاب الزيارات ، كتاب التقية ، كتاب الرد على الغلاة ، كتاب المناقب ، كتاب المثالب ، كتاب الزهد ، كتاب المروّة ، كتاب حقوق المؤمنين و فضلهم ، كتاب تفسير القرآن ، كتاب الوصايا ، كتاب الفرائض ، كتاب الحدود ، كتاب الديات ، كتاب الملاحم ، كتاب الدعاء .(1) از اين مجموعه ، كتاب المؤمن و كتاب الزهد ، به انتشار رسيده اند .

علاوه بر اين كتاب ها برخى كتاب النوادر احمد بن محمّد عيسى اشعرى را هم به حسين بن سعيد نسبت داده اند .(2)

از امتيازات كتب حسين بن سعيد ، آن است كه ميزانى در سنجش صحّت و سقم ديگر كتب محسوب مى شده است ، به طورى كه دانشمندان علم رجال ، كتب بسيارى را به كتب حسين بن سعيد تشبيه كرده اند(3) و اين ويژگى ، درباره ديگر كتب متقدّمان به چشم نمى خورد .

26 . الجامع فى الحديث ،(4) ابوجعفر محمّد بن احمد بن يحيى بن عمران الأشعرى القمّى (م حدود 280 ق) .(5) وى از فقيهان و محدّثان موثّق اماميه بوده كه جز آن كه از ضعفا روايت نقل مى كرده ، به مراسيل هم اعتماد مى كرده است .(6)

ص: 33


1- . همان جا .
2- . ر .ك : مقدمه كتاب النوادر ، ص 9 .
3- . ر .ك : معالم العلماء ، ص 137 در توصيف محمّد بن سنان و محمّد بن حسن صفار و ص 138 (در توصيف محمّد بن على الصيرفى) و ص 167 (در توصيف يونس بن عبدالرحمان) ؛ رجال النجاشى : ص 253 (در توصيف على بن مهزيار) . قابل توجّه آن كه كتب على بن مهزيار از نظر عناوين ، تقريباً همانند كتب حسين بن سعيد است ، جز آن كه وى چند كتاب مانند كتاب البشارات ، كتاب الأنبياء بر آن افزوده است .
4- . الذريعة ، ج 5 ، ص 29 .
5- . هدية العارفين ، ج 2 ، ص 20 .
6- . رجال النجاشى ، ص 348 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 16 ، ص 48 .

شيخ طوسى ، كتاب نوادر الحكمة را كه شامل بيست و دو كتاب و اغلب در موضوعات فقهى است ، از آثار او بر مى شمرد .(1) نجاشى در توصيف اين كتاب مى نويسد :

نوادر الحكمة كتابى نيك و بزرگ است . قمى ها آن را با عنوان «دبّة شبيب» مى شناسند ... . در قم ، شخصى بوده به نام شبيب . اين شخص ، ظرفى چندخانه داشته و هر نوع روغنى كه مردم مى خواسته اند ، از آن ظرف به آنان مى داده است .(2)

نگاشته ديگرى كه ابن نديم به آن اشاره مى كند ، كتاب الجامع است كه آن نيز شامل ابوابى در فقه است ؛(3) امّا آقابزرگ طهرانى چنين حدس زده كه كتاب الجامع همان نوادر الحكمة اشعرى است(4) و نقل ابن طاووس از آن ، به واسطه كتاب المرشد شيخ صدوق است .(5)

به هر حال ، مسلّم است كه وى كتابى در ابواب فقهى داشته و آن ، از منابع كتاب من لايحضره الفقيه بوده است . نمونه هاى ديگرى از روايات او در كتب ديگرى نظير إعلام الورى ، مختصر بصائر الدرجات و ... آمده است .(6)

27 . الجامع الكبير فى الفقه ، ابراهيم بن محمّد بن سعيد بن هلال بن عاصم بن سعد بن مسعود الثقفى (م 283 ق) ، مورّخ ، محدّث ، مفسّر و فقيه امامى . نياى چهارم وى ، سعد بن مسعود ، عموى مختار ثقفى ، از جانب اميرمؤمنان عليه السلام والى مدائن بوده است .

ص: 34


1- . الفهرست ، طوسى ، ص 221 .
2- . رجال النجاشى ، ص 348 - 349 . گفتنى است كه «دبّه» ، ظرفى شيشه اى است كه در آن ، روغن نگهدارى مى كنند المعجم الوسيط ، ذيل ماده دبّ .
3- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 277 .
4- . الذريعة ، ج 5 ، ص 29 .
5- . إقبال الأعمال ، ج 3 ، ص 263 .
6- . ر .ك : كتاب خانه ابن طاووس ، ص 323 و 324 .

امام حسن عليه السلام نيز در روز ساباط (جنگ معاويه با امام حسن عليه السلام ) به منزل وى پناه برد .(1) ثقفى ، ابتدا در كوفه زندگى مى كرد و زيدى مذهب بود ؛ امّا بعدها به مذهب اماميه گرويد و به اصفهان مهاجرت كرد . درباره سبب هجرت او به اصفهان گفته اند كه برخى از دانشمندان كوفه ، كتاب المعرفة او را كه در مناقب اهل بيت و مثالب دشمنان ايشان نگاشته بود ، خلاف تقيّه دانستند و او سوگند ياد كرد كه اين كتاب را در اصفهان - كه دورترين شهر از عقايد شيعه است - ، منتشر نمايد .(2) از اين رو ، وى كوفه را ترك كرد و به قصد نشر و ترويج آراى شيعه ، در اصفهان اقامت گزيد . علماى شيعه ، ثقفى را ستوده اند و او را از راويان ثقه و ممدوح مى دانند ؛(3) امّا برخى از دانشمندان اهل سنّت ، او را به سبب شيعه بودن ، جرح كرده اند و او را غالى در تشيّع خوانده اند .(4)

مؤلّف اين جامع ، از نويسندگان نامى عصر خود بوده كه بيش از پنجاه كتاب نگاشته(5) و از اين ميان ، تنها الغارات - كه شرح يورش هاى لشكر معاويه و تجاوزات آنان به قلمرو حكومت امير مؤمنان عليه السلام بعد از جنگ نهروان و تاريخ دوره پايانى خلافت حضرت على عليه السلام است - ،(6) بر جاى مانده است .

الجامع الكبير فى الفقه ، الجامع الصغير و جامع الفقه و الأحكام ، از آثار فقهى اوست(7) كه هر سه ، در زمره كتب جوامع محسوب مى گردد . نجاشى ، كتاب اخير را با سه واسطه (ابن عبدون عن ابن الزبير عن المستملى عن المؤلف الثقفى)(8) روايت كرده و دو كتاب

ص: 35


1- . رجال النجاشى ، ص 17 ؛ الفهرست ، طوسى ، ص 36 .
2- . همان جا .
3- . ر .ك : معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 258 .
4- . ذكر اخبار اصبهان ، ج 1 ، ص 187 ؛ لسان الميزان ، ج 1 ، ص 103 .
5- . براى اطلاع از كتب او ، ر .ك : رجال النجاشى ، ص 17 - 18 ؛ الفهرست ، طوسى ، ص 37 ؛ معالم العلماء ، ص 39 و 40 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 256 ؛ أعيان الشيعة ، ج 2 ، ص 209 .
6- . مقدمه الغارات ، ص 3 .
7- . رجال النجاشى ، ص 17 .
8- . همان ، ص 18 ؛ الذريعة ، ج 5 ، ص 65.

الجامع الكبير و الجامع الصغير را با سندى ديگر نقل مى نمايد . از اين رو ، آشكار مى گردد كه اين سه ، مؤلّفات جداگانه اى بوده اند . اثر فقهى ديگر ثقفى ، كتاب الحلال والحرام(1) است كه تا قرن هفتم موجود بوده و ابن طاووس از آن نقل مى نمايد ؛(2) امّا به اشتباه ، نام وى را اسحاق بن ابراهيم ثقفى ، ثبت كرده است . بايد خاطر نشان كرد كه از اين نگاشته ابراهيم ثقفى ، تنها در كتاب اقبال و الذريعة ، نامى به ميان آمده و در ديگر كتب رجال و تراجم ، ذكرى از آن به چشم نمى خورد . احتمالاً مى توان گفت كه اين كتاب ، عنوان ديگرى براى همان جامع الفقه و الأحكام است كه نجاشى از آن ياد كرده است .(3)

28 . الجامع ، بكار بن احمد . شيخ طوسى در الفهرست ، افزون بر اين نگاشته ، كتب ديگرى را براى او برشمرده است كه عبارت اند از : كتاب الزكاة ، كتاب الحج ، كتاب الطهارة ، كتاب الجنائز .(4) همو در رجال خويش از بكار بن احمد بن زياد ، در باب «فى من لم يرو عن واحد من الأئمّة عليهم السلام» ياد كرده است(5) كه به سبب اختلاف راويان اين دو ، گمان برده اند كه اين نام ، به دو تن تعلّق دارد ؛ امّا بنا بر اين كه در هر دو كتاب ، شيخ على بن محمّد بن زبير قرشى ، از راويان اوست ، مى توان گفت كه اين عناوين ، به يك فرد مربوط است .(6) با اين همه ، درباره اين فرد ، اطلاع بيشترى در كتب تراجم و رجال نيامده است و طرق شيخ طوسى نيز به آن ضعيف است .(7)

29 . الجامع فى الفقه ، محمّد بن على بن محبوب اشعرى قمى (اواخر قرن سوم) .(8)

ص: 36


1- . الذريعة ، ج 5 ، ص 65 .
2- . إقبال الأعمال ، ج 1 ، ص 56 .
3- . كتاب خانه ابن طاووس ، ص 291 .
4- . الفهرست ، طوسى ، ص 86 .
5- . رجال الطوسى ، ص 417 .
6- . مستدركات علم رجال الحديث ، ج 2 ، ص 45 ؛ أعيان الشيعة ، ج 3 ، ص 588 .
7- . معجم رجال الحديث ، ج 4 ، ص 243 .
8- . كتاب خانه ابن طاووس ، ص 445 .

وى فقيه نامور و پيشواى اهل قم در روزگار خود بود .(1) نجاشى ، در فهرست آثار او ، كتب مختلفى را در موضوعات فقهى ياد مى كند ؛(2) امّا شيخ طوسى ، اين كتب را ابواب كتاب الجامع او مى داند و برخى از بخش هاى آن را چنين بر مى شمرد : كتاب الوضوء ، كتاب الصلاة ، كتاب الزكاة ، كتاب الصيام و كتاب الحج .(3) اثر ديگر اشعرى - كه مشابه كتاب الجامع اوست - ، كتاب الضياء و النور است كه شامل ابواب نكاح ، طلاق ، رضاع ،حدود و ديات بوده(4) و با ابواب ديگرى كه نجاشى به بيان آنها مى پردازد ، هم خوانى دارد .

ابن شهر آشوب ، الجامع و النور و الضياء را كتاب هايى مستقل تلقى كرده و الجامع را شامل عبادات ، النور را شامل معاملات مى داند و محتواى الضياء را بيان نكرده است ؛(5) امّا برداشت شيخ آقابزرگ طهرانى از گفتار شيخ طوسى ، مبنى بر اين كه ، كتاب الجامع او شامل ابواب وضو تا ديات(6) و كتاب الضياء و النور نيز عناوين بخش هايى ديگر از كتاب است - كه فصول عبادات و معاملات را از يكديگر جدا مى نمايد - ، صحيح تر به نظر مى رسد .

30 . كتب ثلاثين ، موسى بن حسن بن عامر بن عبد اللّه بن سعد اشعرى قمى . او را با الفاظى از قبيل «ثقه» ، «عين» و «جليل» توصيف كرده اند .(7) وى صاحب سى كتاب بوده كه برخى از آنها عبارت اند از : كتاب الطلاق ، كتاب الوصايا ، كتاب الفرائض ، كتاب الفضائل ، كتاب الحج ، كتاب الرحمة (كه همان كتاب الوضوء است) ، كتاب الصلاة ،

ص: 37


1- . رجال النجاشى ، ص 349 .
2- . همان جا .
3- . الفهرست ، طوسى ، ص 222 .
4- . همان جا .
5- . معالم العلماء ، ص 138 .
6- . الذريعة ، ج 5 ، ص 130 .
7- . رجال النجاشى ، ص 406 .

كتاب الزكاة ، كتاب الحج ، كتاب الصيام ، كتاب يوم و ليلة ، كتاب الطبّ .(1) اين كتاب ها را عبد اللّه بن جعفر حميرى - كه در سال 297 ق ، به كوفه آمده - ، روايت كرده است .(2)

31 . الجامع فى أنواع الشرايع ، حميد بن زياد بن حماد دهقان (م 310 ق) . وى از مصنّفان و محدّثان موثّق كوفى است كه در سورا و نينوا مى زيسته و از بزرگان واقفه بوده(3) و روايتش را در صورت نبود معارض ، مقبول شمرده اند .(4)

وى را از جمله معمّرين شمرده اند ، به طورى كه از جابر جعفى (م 132 ق) و ابو حمزه ثمالى (م 150 ق) با يك واسطه روايت مى كند ،(5) با اين حال ، شيخ طوسى ، نامش را در زمره كسانى كه از ائمّه روايت نكرده اند ، ياد مى كند .(6) او راوى بسيارى از كتب اصول و صاحب تأليفات بسيار بوده است ، چندان كه شماره مصنّفات او را به تعداد كتب اصول دانسته اند .(7) شيخ طوسى ، از كتب او از سه طريق و به دو واسطه روايت مى كند ؛(8) امّا درباره آثار او اطّلاعى در دست نيست .

32 . محمّد بن مسعود بن عيّاش سلمى سمرقندى ، معروف به عيّاشى (م 320 ق) .(9) وى از دانشمندان اواخر قرن سوم هجرى به شمار مى رود . او نزد گروهى از مشايخ كوفه ، قم و بغداد حديث آموخت . وى خانه خود را كانون اجتماعات و مركز دانش شيعه قرار داد و تمامى مبلغ سيصد هزار دينارى را كه از پدرش به ارث

ص: 38


1- . همان جا .
2- . رسالة فى آل أعين ، ص 51 ؛ رجال الطوسى ، ص 449 ؛ الذريعة ، ج 6 ، ص 254 .
3- . رجال النجاشى ، ص 132 .
4- . خلاصة الأقوال ، ص 129 .
5- . الذريعة ، ج 2 ، ص 148 .
6- . رجال الطوسى ، ص 421 .
7- . الفهرست ، طوسى ، ص 114 .
8- . همان جا .
9- . الأعلام ، ج 7 ، ص 95 .

برده بود ، در راه ترويج علم و حديث صرف نمود . او در جوانى ، بر مذهب عامّه بوده و پس از مدتى ، مستبصر شد و به مذهب تشيّع گرويد .(1) او استاد ابو عمرو كشى(2) (صاحب رجال) و هم طبقه كلينى بوده است .(3) عيّاشى داراى كتب عديده اى بوده كه شماره آن را تا دويست كتاب دانسته اند . وى چون از دانشوران شرق جهان اسلام بوده ، آثارش در نواحى خراسان اهميت بسيار داشته(4) و تلاش هاى علمى او در سمرقند چشمگير است .

رجال شناسان ، وى را از راويان صدوق و ثقه مى دانند كه از ضعفا ، نقل حديث كرده است .(5) شيخ طوسى ، او را با عباراتى نظير : «جليل القدر» ، «واسع الأخبار» ، «بصير بالروايات و مطّلع عليها» توصيف مى كند .(6)

اگرچه در ميان كتب او ، تأليفى كه با عنوان «الجامع» باشد ، ملاحظه نمى گردد ، امّا سبب ذكر او در زمره جامع نگاران ، از آن روست كه وى در بيشتر ابواب فقه و غير آن (همچون تفسير ، حديث ، تاريخ ، نجوم ، طب و سيره) ، مصنّفاتى را از خود بر جاى نهاده است .(7) افسوس كه آثار اين دانشور فرزانه ، از گزند حوادث در امان نماند و جز بخشى از تفسير وى در اختيار نيست .

نتيجه

اكنون ، در نتيجه اين تتبّع گسترده ، با اطمينان مى توان گفت چهار كتابى كه الكافى

ص: 39


1- . رجال النجاشى ، ص 350 .
2- . همان ، ص 372 .
3- . الذريعة ، ج 4 ، ص 295 .
4- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 244 .
5- . رجال النجاشى ، ص 350 .
6- . الفهرست ، طوسى ، ص 212 .
7- . ر .ك : رجال النجاشى ، ص 351 - 352 ؛ الفهرست ، ابن نديم ، ص 244 - 246 .

كلينى ، پيش قراول آنهاست ، برخلاف پندار بسيارى از كسان ، به معناى مطلق كلمه ، «كهن ترين جوامع حديثى شيعه» نيستند ؛ بلكه پيش از مصنّفان اين كتاب ها ، شمار چشمگيرى از اصحاب ائمّه عليهم السلامو غير ايشان ، به تأليف جوامع يا كتاب هايى مبوّب دست زده اند . در واقع بايد گفت كه تأليف مصنّفات حديثى شيعه نيز مثل هر رشته علمى ديگر ، مسير نقص به كمال ، بساطت ، سادگى و خامى به تركيب ، پيچيدگى و پختگى را پيموده است . بدين معنا كه اصحاب ائمّه عليهم السلام در گام نخست ، به ثبت و ضبط احاديث ، در دفترهايى اقدام كرده اند كه فهرست نگاران ، آنها را «اصول» خوانده اند .

احاديث مندرج در اين دفترها ، دسته بندى نشده و فاقد نظم و ترتيب بوده است . در مرحله بعد ، محدّثانى كه احوال و آثارشان به اختصار گذشت ، ضرورت دسته بندى و تبويب آن احاديث پراكنده را دريافتند و در نتيجه ، به تدوين و تصنيف جوامع مورد بحث ، اقدام كردند .

در مرحله سوم ، كلينى و ديگر مصنّفان كتب اربعه ، با بهره گيرى از تجربياتى كه حاصل كار جامع نويسان سده ها و دهه هاى پيشين بوده است ، گام بلندترى را در اين زمينه برداشتند و جوامعى بس پيراسته تر ، منظّم تر و شامل تر را در دسترس جامعه شيعه نهادند .

ص: 40

منابع و مآخذ

1 . إختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى) ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح و تعليق : مير داماد الأسترآبادى ، تحقيق : السيّد مهدى الرجائى ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث .

2 . الاعلام ، خيرالدين الزركلى ، بيروت : دار العلم للملايين ، 1980 م .

3 . الإقبال بالأعمال الحسنة فى ما يعمل مرّة فى السنة ، على بن موسى الحلّى (السيّد ابن طاووس) ، تحقيق : جواد القيّومى الأصفهانى ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1414 ق .

4 . الأنساب ، عبد الكريم بن محمّد السمعانى ، تحقيق : عبد اللّه عمر البارودى ، بيروت : دار الجنان ، 1408 ق .

5 . أعيان الشيعة ، السيد محسن الأمين ، تحقيق : حسن الأمين ، بيروت : دار التعارف للمطبوعات .

6 . أمل الآمل ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، بغداد : مكتبة الأندلس .

7 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : عبد الرحيم الربّانى الشيرازى ، بيروت : دار احياء التراث العربى ، 1403 ق .

8 . «بررسى حجّيت مراسيل ابن ابى عمير» ، محمّد تقى ديارى بيدگلى ، پژوهش هاى قرآن و حديث ، ش 1 ، بهار و تابستان 1382 .

9 . التاريخ الكبير ، ابو عبد اللّه محمّد بن اسماعيل البخارى ، ديار بكر : المكتبة الإسلاميه .

10 . التبيين لأسماء المدلّسين ، سبط ابن العجمى ، تحقيق : يحيى شفيق ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1406 ق .

ص: 41

11 . التحرير الطاووسى ، حسن بن زين الدين الشهيد الثانى ، تحقيق : فاضل الجواهرى ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى النجفى ، 1411 ق.

12 . تذكرة الحفّاظ ، محمّد بن أحمد الذهبى ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

13 . تنقيح المقال فى علم الرجال ، عبداللّه بن محمّد حسن المامقانى ، نجف : مطبعة المرتضوى ، 1352 ق .

14 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) تحقيق : السيّد حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلاميه ، 1365 ش .

15 . تهذيب الكمال فى أسماء الرجال ، يونس بن عبد الرحمان المزّى ، تحقيق : بشار عوّاد معروف ، بيروت : مؤسسة الرسالة ، 1409 ق .

16 . الجرح و التعديل ، عبد الرحمان بن محمّد ابن أبى حاتم ، مجلس دائرة المعارف العثمانية ، 1952 م .

17 . خلاصة الأقوال فى علم الرجال ، حسن بن يوسف الحلّى (العلامة الحلّى) ، تحقيق : الشيخ جواد القيّومى ، مؤسسة النشر الإسلامى و مؤسسة نشر الفقاهة ، 1417 ق .

18 . دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، زير نظر : كاظم موسوى بجنوردى ، تهران : مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، 1367 ش .

19 . دانش دراية الحديث ، محمّد حسن ربانى ، مشهد : دانشگاه علوم اسلامى رضوى ، 1380 ش .

20 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن بن على المنزوى (آقابزرگ الطهرانى) ، بيروت : دار الأضواء .

21 . ذكر أخبار إصبهان ، احمد بن عبد اللّه الأصبهانى (ابو نعيم) ، تحقيق : سون ددرينگ ، ليدن هلند : بريل ، 1934 م .

22 . الرجال ، احمد بن الحسين ابن غضائرى ، تحقيق : السيد محمّد رضا الجلالى ، قم : دار الحديث ، 1380 ش .

23 . الرجال ، أحمد بن محمّد بن خالد البرقى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1383 ق .

ص: 42

24 . رجال ابن داوود ، حسن بن على بن داوود الحلّى ، تحقيق : السيد محمّد صادق آل بحر العلوم ، نجف : منشورات مطبعة الحيدريه ، 1392 ق .

25 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد القيّومى الأصفهانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1415 ق .

26 . رجال النجاشى (فهرس أسماء مصنّفى الشيعة) ، أحمد بن على النجاشى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

27 . رسائل الشريف المرتضى ، على بن حسين موسوى علم الهدى (السيّد المرتضى) ، تقديم و اشراف : السيّد أحمد الحسينى ، إعداد : السيد مهدى الرجائى ، بيروت : مؤسسة النور للمطبوعات .

28 . رسالة فى آل أعين ، ابو غالب الزرارى ، تحقيق : محمّد على الموسوى الموحد الأبطحى الأصفهانى ، مطبعة ربّانى ، 1399 ق .

29 . الزهد ، حسين بن سعيد الكوفى الأهوازى ، تحقيق : ميرزا غلام رضا عرفانيان ، قم : مطبعة العلمية ، 1399 ق .

30 . سير أعلام النبلاء ، محمّد بن أحمد الذهبى ، تحقيق : شعيب الأرنؤوط ، بيروت : موسسة الرسالة ، 1413 ق .

31 . الصحاح ، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى ، تحقيق : أحمد عبد الغفور عطار ، بيروت : دارالعلم للملايين ، 1990 م .

32 . الضعفاء و المتروكين ، أحمد بن على النسائى ، بيروت : دار المعرفة للطباعة و النشر ، 1406 ق .

33 . الطبقات الكبرى ، محمّد بن سعد كاتب الواقدى ، تحقيق : احسان عباس ، بيروت : دار صادر .

34 . طبقات المدلسين ، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، تحقيق : عاصم بن عبد اللّه القريونى ، اردن : مكتبة المنار .

35 . الغارات ، إبراهيم بن محمّد الثقفى ، تحقيق : جلال الدين محدّث ارموى ، تهران : چاپ خانه بهمن ، 1355 ق .

ص: 43

36 . الغدير ، عبدالحسين الأمينى ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1977 م .

37 . الفائق فى رواة و أصحاب الإمام الصادق عليه السلام ، عبدالحسين الشبسترى ، قم : موسسة النشر الإسلامى ، 1418 ق .

38 . «حسن بن محبوب كوفى» ، محمّد باقر بهبودى ، فصل نامه فقه ، ش 11 - 12 ، فروردين 1376 .

39 . الفوائد الرجالية ، السيّد محمّد مهدى بحر العلوم ، تحقيق و تعليق : محمّد صادق بحر العلوم و حسين بحر العلوم ، تهران : مكتبة الصادق ، 1363 ش .

40 . الفهرست ، ابو الفرج محمّد بن اسحاق الورّاق (ابن النديم) ، تحقيق : محمّد رضا تجدّد ، تهران : امير كبير ، 1350 ش .

41 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) تحقيق : جواد القيّومى الأصفهانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1415 ق .

42 . قاموس الرجال ، الشيخ محمّد تقى التُسترى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1419 ق .

43 . الكافى ، أبوجعفر محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح : على أكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1367 ش .

44 . «تحقيق درباره كتاب كافى» ، محمّد واعظ زاده خراسانى ، نامه آستان قدس ، ش 2 - 12 ، دى 1339 - خرداد 1341 ش .

45 . الكامل فى ضعفاء الرجال ، عبد اللّه بن عدى الجرجانى ، تحقيق : يحيى مختار الغزاوى ، بيروت : دارالفكر ، 1409 ق .

46 . كتاب النوادر ، احمد بن محمّد بن عيسى الأشعرى ، قم : مدرسة الإمام المهدى(عج) ، 1408 ق .

47 . كتاب خانه إبن طاووس ، اتان كلبرگ ، ترجمه : سيّد على قرائى و رسول جعفريان ، قم : كتاب خانه عمومى آية اللّه العظمى مرعشى نجفى ، 1371 ش .

48 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، أبو جعفر محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : على أكبر الغفارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

ص: 44

49 . كلّيات فى علم الرجال ، جعفر سبحانى ، قم : موسسة النشر الإسلامى ، 1414 ق .

50 . لسان الميزان ، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1971 م .

51 . المحاسن ، أحمد بن محمّد بن خالد البرقى ، تحقيق : جلال الدين الحسينى ، تهران : دار الكتب الإسلاميه ، 1330 ش .

52 . مدخل إلى علم الفقه عند المسلمين الشيعة ، على خازم ، بيروت : دارالغربة ، 1413 ق .

53 . مستدركات علم رجال الحديث ، على نمازى شاهرودى ، تهران : چاپ خانه حيدرى .

54 . معالم العلماء ، أبو جعفر محمّد بن على السروى المازندرانى (ابن شهر آشوب) ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1961 م .

55 . المعتبر فى شرح المختصر ، نجم الدين أبى القاسم جعفر بن الحسن (المحقق الحلّى) ، قم : مؤسسة سيد الشهداء عليه السلام ، 1364 ش .

56 . معجم البلدان ، ياقوت بن عبداللّه الحموى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1399 ق .

57 . المعجم الوسيط ، ابراهيم أنيس و آخرون ، بيروت : دار احياء التراث العربى ، 1392 ق / 1972 م .

58 . معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة ، [آية اللّه] السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، بيروت : دار إحياء التراث ، 1413 ق .

59 . معجم مصطلحات الرجال و الدراية ، محمّدرضا جديدى نژاد ، به اشراف : محمّد كاظم رحمان ستايش ، قم : دار الحديث ، 1424 ق .

60 . المفيد من معجم رجال الحديث ، محمّد جواهرى ، قم : مكتبة المحلاتى ، 1424 ق .

61 . «مناظرات مذهبى شيعه» ، محمود فاضل يزدى ، مقالات فارسى ، ش 49 ، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد ، 1413 ق .

62 . مقباس الهداية ، عبداللّه بن حسن المامقانى ، تلخيص : على اكبر غفارى ، تهران : جامعة الامام الصادق عليه السلام ، 1369 ش .

63 . مكتب حديثى قم ، محمّدرضا جبارى ، قم : زائر ، 1384 ش .

ص: 45

64 . المل و النحل ، محمّد بن عبد الكريم بن أحمد الشهرستانى ، تحقيق : محمّد سيد گيلانى ، بيروت : دار المعرفة .

65 . منهج النقد فى علوم الحديث ، نورالدين عتر ، دمشق : دار الفكر ، 1997 م .

66 . ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى ، سيّد حسن مدرّسى طباطبايى ، ترجمه : سيد على قرائى و رسول جعفريان ، قم : كتاب خانه تخصصى تاريخ اسلام و ايران ، 1383 ش .

67 . ميزان الاعتدال ، محمّد بن أحمد الذهبى ، تحقيق : على محمّد البجاوى ، بيروت : دار المعرفة .

68 . المؤمن ، حسين بن سعيد الأهوازى ، قم : مدرسة الإمام المهدى(عج) ، 1404 ق .

69 . نقد الرجال ، السيّد مصطفى بن حسين التفرشى ، قم : موسسة آل البيت لإحياء التراث ، 1418 ق .

70 . هدية العارفين ، اسماعيل پاشا بن محمّد أمين البغدادى ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

ص: 46

«مسائل» محمّد بن مسلم در «الكافى» كلينى (سيّد محمّد عمادى حائرى)

«مسائل» محمّد بن مسلم در «الكافى» كلينى(1)

سيّد محمّد عمادى حائرى

چكيده

مقالۀ حاضر ، در پى پاسخ مناسب به اين پرسش هاست كه : آيا كلينى رحمه الله كتابى به نام «مسائل محمّد بن مسلم» در اختيار داشته است ؟ آيا روايت منقول از محمّد بن مسلم را به وسيله اين كتاب در الكافى نقل كرده است ؟ آيا اساسا محمّد بن مسلم چنين كتابى داشته يا كلينى رحمه الله مسائل محمّد بن مسلم را از منابع ديگرى نقل كرده است ؟

نگارنده ، پس از سيرى تاريخى در روايات مختلف و دسته هاى متعدّدى از روايات و راويان ، به شناسايى چنين كتاب منسوبى به محمّد بن مسلم مى پردازد و در نهايت ، نتيجه مى گيرد كه محمّد بن مسلم خود داراى كتابى به نام «مسائل» نبوده و اثر مكتوبى كه به وى نسبت داده مى شود ، احتمالاً گردآورى و تدوين ديگران از روايات وى بوده است .

نگارنده ، در پايان ، سلسله اسناد روايات «مسائل» محمّد بن مسلم در الكافى را به ضميمه مقاله مى آورد .

كليد واژه ها : محمّد بن مسلم ، اثر مكتوب ، روايات مسائل ، پرسش هاى فقهى ، الكافى .

ص: 47


1- . اين مقاله ، بر اساس روش تحليل كتاب شناسى حديث نوشته شده و آگاهىِ خواننده از مبانى اين روش را فرض گرفته است . علاقه مندان به آگاهى از روش تحليل كتاب شناسى حديث ، مى توانند به مقاله «نقد حديث : كتاب شناسى و متن پژوهى» ر . ك : منابع مقاله مراجعه كنند .

الف. درآمد : كتابى منسوب به محمّد بن مسلم

محمّد بن مسلم ثقفى (م 150 ق) از شاگردان برجسته امام محمّد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام ، فقيهى سرشناس ، و از راويان نامدار شيعى است .(1) با آن كه روايات منقول از او بسيار است ،(2) امّا تنها يك اثر مكتوب با عنوان «الأربعمئة مسألة فى ابواب الحلال والحرام» به او نسبت داده شده است .(3)

توجّه من هنگامى به اين تنها اثر مكتوبِ منسوب به محمّد بن مسلم جلب شد كه مشغول نگارش مقاله اى درباره منابع مكتوب الايضاح قاضى نعمان مغربى (م 363 ق) شدم .(4) به دنبال جستجوى منابع الايضاح (اثر فقهى - حديثى قاضى نعمان كه تنها بخش اندكى از آن باقى مانده است) ، به كتابى با عنوان «كتاب المسائل» بازخوردم كه قاضى نعمان ، هفت بار از آن نام برده و رواياتى را به اين سند ، از آن نقل كرده بود : «كتاب المسائل» به روايتِ حسين بن على بن حسن < ابراهيم بن سليمان < اسماعيل< علاء بن رزين < محمّد بن مسلم ، كه همگى اين هفت روايت ، پرسش هاى فقهى محمّد بن مسلم بود از امام محمّد باقر عليه السلام و پاسخ امام عليه السلام به آن پرسش ها .(5) جستجو در كتاب هاى فهرست (مشخّصا فهرست هاى نجاشى و طوسى)(6) نشان مى داد كه هيچ كدام از راويان اين كتاب و اين روايات (به سند مذكور) ، كتابى با عنوان «كتاب المسائل» نداشته اند ، جز محمّد بن مسلم كه نجاشى كتابى با عنوان «الأربعمئة مسألة»

ص: 48


1- . ر .ك : ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى ، ص 409 - 410 .
2- . برخى از معاصران ، كوشيده اند كه همگى روايات او را گردآورى كنند ، هرچند آنچه از وى در مجموعه هاى حديثى باقى مانده ، بخشى اندك از روايات اوست ؛ چرا كه بنابر نقل كشى ، او سى هزار حديث از امام باقر عليه السلام و شانزده هزار حديث از امام صادق عليه السلام شنيده بود ر .ك : همان جا .
3- . فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 324 .
4- . آن مقاله اينك با عنوان «درنگى در منابع مكتوب الإيضاح» منتشر شده است .
5- . ر .ك : «درنگى در منابع مكتوب الايضاح» ، ص 141 .
6- . براى آگاهى تفصيلى از اين دو اثر ، ر .ك : بازشناسى منابع اصلى رجال شيعه ، ص 13 - 259 .

به او نسبت داده بود .

آنچه اين گمان را كه «كتاب المسائل» مى بايد همان «الاربعمئة مسألة» باشد ، تقويت مى كرد ، يكى همانندىِ موضوع (حلال و حرام) و شباهت عنوان (مسائل / مسألة) دو كتاب بود ، و ديگر اين كه نجاشى در طريق دستيابى خود به «الأربعمئة مسألة» ، علاء بن رزين را راوى نخستينِ كتاب از محمّد بن مسلم معرّفى مى كرد،و اين با سندى كه قاضى نعمان براى «كتاب المسائل» آورده بود ، همخوانى داشت .(1)

ب . در راهِ بازيابى «كتاب المسائل» : گام نخست از «الكافى»

با توجّه به جايگاه كم مانند محمّد بن مسلم و ويژگى هاى خاص روايات «مسائل» او ، بر آن شدم كه به گردآورى روايات «كتاب المسائل» او بپردازم و اين كتاب را از روى متون بعدى بازيابى كنم .(2) آنچه مرا بيشتر به اين كار ترغيب مى كرد ، آن بود كه قاضى نعمان (در قرن چهارم) و نجاشى (در قرن پنجم) اين كتاب را در اختيار داشته اند و بنا بر اين ، ديگر مؤلّفان و محدّثان شيعى آن دوران نيز مى بايد رواياتى از آن را در كتاب هاى حديثى / فقهى خود آورده باشند .

براى گردآورى روايات اين كتاب ، بنا را بر جستجوى رواياتى گذاشتم(3) كه در آنها ، محمّد بن مسلم ، با تعبير «سألتُ» (= پرسيدم) - كه از ويژگى هاى روايات «مسائل» در ادبيات حديثى شيعه است - ،(4) به پرسش از امام محمّد باقر عليه السلام يا امام

ص: 49


1- . ر .ك : «درنگى در منابع مكتوب الايضاح» ، ص 141 .
2- . و پس از بازيابى ، مى بايد ميزان استناد فتاواى فقهاى قديم شيعه بر روايات آن سنجيده مى شد تا بتوان جايگاه فقهى ، وثاقت متن و اعتماد قدما به آن را تخمين زد .
3- . در جستجوى متون از نرم افزارهاى رايانه اى ، بويژه نرم افزارهاى جامع الأحاديث و دراية النور توليد مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى ، يارى گرفته ام .
4- . براى آگاهى از متون «مسائل» در ادبيات حديثى قديم شيعه ، ر .ك : «كتب مسائل در نگارش هاى حديثى» ، ص 32 - 47 .

جعفر صادق عليه السلام پرداخته و امام عليه السلام به آن پاسخ گفته است .(1) بدين منظور ، از الكافى كلينى (م 329 ق) آغاز كردم كه معاصر با قاضى نعمان (اندكى پيش از او) بوده ، و كتاب وى مهم ترين مجموعه حديثى شيعه به شمار مى رود .(2)

آن جستجو البتّه به الكافى محدود نمانْد ، امّا اين مقاله به طور خاص ، بر داده هاى الكافى تكيه مى كند .

ج . «مسائل» محمّد بن مسلم در «الكافى» كلينى

جستجوى ما نشان داد كه 93 روايت در الكافى هست كه در آنها ، محمّد بن مسلم ، به پرسش از امام محمّد باقر عليه السلام (با تعبير «سألت ابا جعفر»)(3) ، امام جعفر صادق عليه السلام

ص: 50


1- . دسته اى ديگر از روايات نيز در الكافى و ديگر منابع كهن حديثى هست كه در آنها ، محمّد بن مسلم با تعبير «قلتُ» = گفتم با امام عليه السلام سخن مى گويد و با تعبير «قال» (= گفت) سخن امام عليه السلام را نقل مى كند (براى نمونه ، ر .ك : الكافى ، ج 1 ، ص 51 و 64 و ج 3 ، ص 289 و 313) . صرف نظر از تفاوت معنايى «قلتُ» با «سألت» ، تأمّل در اين روايات (با تعبير «قلتُ») نشان مى دهد كه مضمون آنها پرسش و پاسخ (در معناى خاص آن) نيست ، هر چند ، گاه رواياتى يافت مى شود كه مى توان گفت منشأى واحد دارند ، امّا در يكى از آنها «قُلت» به «سألت» (يا به عكس) تغيير يافته است (براى نمونه ، مقايسه كنيد : الكافى ، ج 3 ، ص 391 - 392 ، با تهذيب الأحكام ، ج 2 ، ص 226 و 370) .
2- . براى آگاهى اجمالى از الكافى و ويژگى هاى آن ، ر .ك : «جوامع حديثى شيعه و بحار الأنوار» ، ج 1 ، ص 222 - 227 .
3- . شامل 48 روايت ، بدين ترتيب : [2] ج 1 ، ص 134 ؛ [5] ج 2 ، ص 479 ؛ [6] ج 2 ، ص 481 ؛ [7] ج 2 ، ص 553 ؛ [9] ج 3 ، ص 40 ؛ [12] ج 3 ، ص 68 ؛ [18 ]ج 3 ، ص 339 ؛ [19] ج 3 ، ص 345 ؛ [21] ج 3 ، ص 365 ؛ [27] ج 3 ، ص 411 ؛ [30] ج 3 ، ص 450 ؛ [32] ج 3 ، ص 504 ؛ [37] ج 4 ، ص 132 ؛ [38] ج 4 ، ص 209 ؛ [41] ج 4 ، ص 423 ؛ [42] ج 4 ، ص 482 ؛ [44] ج 5 ، ص 225 ؛ [46 ]ج 5 ، ص 353 ؛ [47] ج 5 ، ص 357 ؛ [48] ج 5 ، ص 365 ؛ [50] ج 5 ، ص 410 ؛ [54 ]ج 5 ، ص 481 ؛ [58] ج 6 ، ص 135 ؛ [59] ج 6 ، ص 136 ؛ [61] ج 6 ، ص 161 ؛ [62] ج 6 ، ص 165 ؛ [63 ]ج 6 ، ص 174 ؛ [64] ج 6 ، ص 185 ؛ [65 ]ج 6 ، ص 227 ؛ [66] ج 6 ، ص 230 ؛ [67] ج 6 ، ص 233 ؛ [68 ]همان جا ؛ [72] ج 6 ، ص 264 ؛ [73] ج 6 ، ص 458 ؛ [75 ]ج 6 ، ص 502 ؛ [80 ]ج 7 ، ص 150 ؛ [81 ]ج 7 ، ص 153 ؛ [83] ج 7 ، ص 212 ؛ [84] ج 7 ، ص 233 ؛ [85 ]ج 7 ، ص 243 ؛ [86] ج 7 ، ص 256 ؛ [87 ]ج 7 ، ص 272 ؛ [88 ]ج 7 ، ص 308 ؛ [89] ج 7 ، ص 345 ؛ [90] ج 7 ، ص 382 ؛ [91 ]ج 7 ، ص 417 ؛ [92 ]ج 7 ، ص 446 ؛ [93 ]ج 7 ، ص 458 .

(با تعبير «سألتُ ابا عبد اللّه»)(1) ، يا يكى از آن دو امام (با تعبير «سألت أحدَهما»)(2) مى پردازد و پاسخ مى شنَود .(3)

از ميان اين 93 روايت ، هفت روايت نخست ، در باب احكام فقهى نيستند ؛(4) امّا باقى روايات (86 روايت) ، به ابواب گوناگون فقهى (از طهارة و صلاة تا ديات و شهادات) تعلّق دارند ؛ از اين رو ، عنوان «فى ابواب الحلال والحرام» - كه نجاشى در عنوان كتاب محمّد بن مسلم آورده - ، بر آنها صدق مى كند .(5)

ص: 51


1- . شامل 41 روايت ، بدين ترتيب : [1] ج 1 ، ص 133 ؛ [3] ج 1 ، ص 220 ؛ [4] ج 1 ، ص 420 ؛ [8] ج 3 ، ص 2 ؛ [10] ج 3 ، ص 57 ؛ [11] ج 3 ، ص 60 ؛ [13 ]ج 3 ، ص 78 ؛ [14] ج 3 ، ص 100 ؛ [15] ج 3 ، ص 179 ؛ [16] ج 3 ، ص 180 ؛ [20] ج 3 ، ص 351 ؛ [22 ]ج 3 ، ص 367 ؛ [23] ج 3 ، ص 378 ؛ [24] ج 3 ، ص 387 ؛ [26] ج 3 ، ص 410 ؛ [28] ج 3 ، ص 419 ؛ [29] ج 3 ، ص 434 ؛ [31] ج 3 ، ص 502 ؛ [33] ج 3 ، ص 514 ؛ [34] ج 3 ، ص 516 ؛ [35] ج 3 ، ص 528 ؛ [36] ج 3 ، ص 568 ؛ [39 ]ج 4 ، ص 382 ؛ [43] ج 4 ، ص 516 ؛ [45] ج 5 ، ص 255 ؛ [49] ج 5 ، ص 406 ؛ [51] ج 5 ، ص 433 ؛ [52 ]ج 5 ، ص 456 ؛ [53] ج 5 ، ص 457 ؛ [55] ج 5 ، ص 504 ؛ [56] ج 5 ، ص 567 ؛ [57] ج 6 ، ص 107 ؛ [60 ]ج 6 ، ص 142 ؛ [69] ج 6 ، ص 233 ؛ [71 ]ج 6 ، ص 237 ؛ [74] ج 6 ، ص 475 ؛ [76] ج 6 ، ص 553 ؛ [77] ، ج 7 ، ص 10 ؛ [78 ]ج 7 ، ص 14 ؛ [79 ]ج 7 ، ص 120 ؛ [82 ]ج 7 ، ص 160 .
2- . شامل چهار روايت ، بدين ترتيب : [17] ج 3 ، ص 195 ؛ [25] ج 3 ، ص 391 ؛ [40] ج 4 ، ص 420 ؛ [70] ج 6 ، ص 234 . تعبير «عن أحدهما» ظاهرا بعدها به دست راويان بعدى ، در مواردى كه نمى دانستند مقصود محمّد بن مسلم از «سألته» امام محمّد باقر عليه السلام است يا امام جعفر صادق عليه السلام ، به كار رفته است . ر .ك : النوادر ، ص 76 و 116 و 131 و 136 ، كه در سند روايت «عن احدهما» آمده ، ولى در متن روايت «سألته» .
3- . از اين پس ، تا پايان مقاله ، به شماره هايى كه در ميان كروشه براى روايات در سه پانوشت پيشين ياد كرده ام ، ارجاع خواهم داد ؛ همچنين ، ر .ك : پيوست همين مقاله كه در آن سلسله اسناد اين 93 روايت را به ترتيبِ شماره آورده ام .
4- . از اين هفت روايت ، تنها روايت هفتم به نقل از علاء بن رزين است .
5- . البتّه برخى از اين روايات مانند 56 ، مستقيما به مسائل حلال و حرام مربوط نمى شوند و در باب فلسفه احكام يا استنتاج حكم فقهى از قرآن هستند .

1 . راويان «مسائل» از محمّد بن مسلم

اين 93 روايت را افراد زير از محمّد بن مسلم نقل كرده اند :

يك . حريز بن عبد اللّه (29 روايت) .(1)

دو . علاء بن رزين (26 روايت) .(2)

سه . ابى ايّوب خزّاز (چهارده روايت) .(3)

چهار . عمر بن اذينه (چهار روايت) .(4)

پنج . عبد اللّه بن بُكير (سه روايت) .(5)

شش . عاصم بن حُميد (سه روايت) .(6)

هفت . عبد اللّه بن مسكان (دو روايت) .(7)

هشت . جميل بن درّاج (دو روايت) .(8)

نه . رِبْعى بن عبد اللّه (دو روايت) .(9)

ص: 52


1- . بدين ترتيب : 9 ، 10 ، 11 ، 13 ، 14 (در سند اين روايت «حريز عن زرارة عن محمّد بن مسلم» آمده كه با توجّه به سند ديگر روايات [مانند : 39 ، 41 ]بايد آن را به «حريز بن عبد اللّه عن محمّد بن مسلم» تصحيح كرد) ، 15 ، 20 ، 22 ، 23 ، 24 ، 26 ، 28 ، 29 ، 33 ، 34 ، 35 ، 36 ، 39 ، 41 ، 43 ، 44 ، 49 ، 60 ، 66 ، 69 ، 71 ، 78 ، 79 و 93 .
2- . بدين ترتيب : 7 ، 17 ، 19 ، 21 ، 25 ، 38 ، 40 ، 42 ، 46 ، 47 ، 50 ، 51 ، 55 ، 61 ، 63 ، 68 ، 72 ، 73 ، 74 ، 76 ، 80 ، 81 ، 83 ، 84 ، 86 و 90 .
3- . بدين ترتيب : 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 8 ، 12 ، 45 ، 48 ، 54 ، 59 ، 64 ، 88 و 89 .
4- . بدين ترتيب : 57 ، 65 ، 67 و 70 .
5- . بدين ترتيب : 18 ، 27 و 77 .
6- . بدين ترتيب : 37 ، 53 و 91 .
7- . بدين ترتيب : 31 و 32 .
8- . بدين ترتيب : 58 و 62 .
9- . بدين ترتيب : 75 و 87 .

ده . عبدالحميد طائى (يك روايت) .(1)

يازده . ابان [بن عثمان] (يك روايت) .(2)

دوازده . بُريد بن معاوية (يك روايت) .(3)

سيزده . [على] ابن رئاب (يك روايت) .(4)

چهارده . ابراهيم بن ميمون (يك روايت) .(5)

پانزده . مثنّى حنّاط (يك روايت) .(6)

شانزده . قاسم بن بُريد (يك روايت) .(7)

هفده . [موسى] ابن ابى حبيب (يك روايت) .(8)

تعداد زياد راويانِ از محمّد بن مسلم ، اين احتمال را كه كلينى ، خود ، نسخه يا نسخه هايى از «كتاب المسائل» محمّد بن مسلم را داشته و به سندى واحد (يا حدّاكثر دو - سه سند) از آن نقل كرده باشد ، از بين مى بَرد ؛ چرا كه با فرضِ اختلاف ميان نسخه هاى كتاب (كه اختلاف طُرُق مى تواند نشانه آن باشد) ، معقول نيست كه كلينى از هفده نسخه كتاب (به تعدادِ راويان از محمّد بن مسلم) استفاده كرده باشد .(9)

ص: 53


1- . روايت 1 .
2- . روايت 16 .
3- . روايت 30 (كه در سند روايت «بُريد بن معاوية العجلى» به «بريد بن ضمرة الليثى» تصحيف شده و اين تصحيف ، عينا در تهذيب الأحكام ، ج 2 ، ص 268 [در متن چاپى : «يزيد» به جاى «بريد»] ، تكرار شده است) .
4- . روايت 52 .
5- . روايت 56 .
6- . روايت 82 .
7- . روايت 92 .
8- . روايت 85 .
9- . بيشتر اين راويانِ هفده گانه يعنى جز راويان 10 و 14 ، خود ، صاحب دفتر يا دفترهايى از حديثبوده اند و در شمار مؤلّفان شيعى قلمداد مى شوند . براى آگاهى از اين پانزده راوى و كتاب هاى آنان ، به ترتيب ، ر .ك : ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى ، ص 300 - 304 و 229 - 230 و 345 و 454 و 184 - 185 و 262 - 263 و 196 - 201 و 368 - 370 و 427 - 428 و 171 - 173 و 265 - 266 و 239 - 241 و 423 - 425 ؛ فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 408 .

به اين جهت ، بهتر آن ديدم كه در جستجوى منبع كلينى در نقل روايات «مسائل» محمّد بن مسلم ، بررسى اسناد را از خودِ كلينى آغاز كنم .(1)

2 . مشايخ كلينى در روايات «مسائل»

مرحوم كلينى ، بيشتر روايات «مسائل» محمّد بن مسلم را از دو تن روايت مى كند :

على بن ابراهيم قمى ،(2) با 43 روايت ؛(3)

محمّد بن يحيى [عطّار قمى] ،(4) با 28 روايت .(5)

در اين ميان ، يك روايت (80) ميان اين دو مشترك است و كلينى ، آنها را از هر دو ، نقل كرده است . افزون بر اين ، كلينى ، سلسله سند روايتى از روايات «مسائل» را با تعبير «عدّة من اصحابنا عن احمد بن محمّد بن عيسى» آغاز كرده ،(6) كه بنا بر گفته خود وى ، محمّد بن يحيى و على بن ابراهيم نيز در زمره اين «عدّة»اند .(7)

ص: 54


1- . بررسى و تطبيق سلسله اسناد ، اگر از راوى جديدتر به راوى قديم تر انجام شود ، هم دقيق تر است و هم بهره هاى بيشترى در بردارد . تشخيص افتادگى اسناد يا تصحيفات و شناخت درست تر شاگرد و استاد مجاز و مجيز در اين روش ، استوارتر خواهد بود .
2- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 260 ؛ الفهرست ، ص 152 - 153 .
3- . بدين ترتيب : 5 ، 9 ، 13 ، 14 ، 15 ، 19 ، 20 ، 23 ، 28 ، 29 ، 31 ، 33 ، 34 ، 35 ، 36 ، 38 ، 39 ، 41 ، 43 ، 44 ، 45 ، 48 ، 49 ، 58 ، 60 ، 62 ، 65 ، 66 ، 67 ، 69 ، 70 ، 71 ، 75 ، 76 ، 78 ، 79 ، 80 ، 83 ، 85 ، 86 ، 87 ، 91 و 93 .
4- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 353 .
5- . بدين ترتيب : 1 ، 6 ، 12 ، 18 ، 22 ، 24 ، 26 ، 32 ، 40 ، 42 ، 46 ، 50 ، 51 ، 54 ، 55 ، 56 ، 63 ، 64 ، 68 ، 72 ، 73 ، 74 ، 77 ، 80 ، 84 ، 89 ، 90 و 92 .
6- . روايت 8 .
7- . ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 378 .

يك . على بن ابراهيم بن هاشم قمى : راوىِ كتاب پدرش

على بن ابراهيم ، همگىِ اين روايات را از پدرش ابراهيم بن هاشم نقل مى كند . پس پيداست كه مهم ترين منبع(1) على بن ابراهيم در نقل روايات «مسائل» ، پدرش ابراهيم بن هاشم قمى(2) بوده است . ابراهيم بن هاشم ، خود ، اين 43 روايت را از حدّاقل شش تنْ روايت مى كند(3) و اين ، نشان دهنده آن است كه وى راوىِ يك كتاب خاص نيست ؛ بلكه او يا راوى چند كتاب است كه روايات «مسائل» محمّد بن مسلم در آنها بوده ، يا او خود ، گردآورنده اين احاديث نيز بوده و اين روايات را از راويان / مؤلّفان ديگر برگرفته و در كتابى از خود درج كرده است . وى بيشتر اين روايات را از حمّاد بن عيسى روايت مى كند .(4)

دو . محمّد بن يحيى قمى : راوىِ كتابِ احمد بن محمّد برقى

محمّد بن يحيى از 28 روايت، 21روايت را از احمد بن محمّد [بن خالد برقى]،(5)

ص: 55


1- . بدين جهت ، ابراهيم بن هاشم را «مهم ترين منبع» - و نه «تنها منبع» - فرزندش در نقل روايات «مسائل» تلقّى كرده ايم كه ظاهراً فرزند وى ، تعدادى از روايات «مسائل» را همراه با جمعى ديگر ، از احمد بن محمّد بن عيسى روايت كرده است ر .ك : دو پانوشت پيشين .
2- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 16 ؛ الفهرست ، ص 35 - 36 .
3- . بدين ترتيب : حمّاد بن عيسى (9 ، 13 ، 14 ، 15 ، 20 ، 23 ، 28 ، 29 ، 33 ، 34 ، 35 ، 36 ، 39 ، 41 ، 43 ، 44 ، 49 ، 60 ، 66 ، 69 ، 71 ، 75 ، 78 ، 79 ، 87 و 93) ، ابن ابى عمير (5 ، 31 ، 45 ، 58 ، 62 [كه در سند آن «ابن ابى عمير» به «ابن ابى نصر» تصحيف شده است ؛ مقايسه كنيد با روايت 58] ، 65 ، 67 و 70) ، حسن بن محبوب (76 ، 80 ، 83 و 86) ، حسين بن سعيد (19) ، احمد بن محمّد بن ابى نصر [بزنطى] (38 [كه در سند آن «عن» به «و» تصحيف شده است] و 53) ، محمّد بن جعفر (85) و بعض الأصحاب (91) .
4- . ر .ك : پس از اين .
5- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 76 - 77 ؛ الفهرست ، ص 62 - 64 ؛ «برقى ، ابو جعفر» ، ص 158 - 160 . درباره پدر و خاندان وى ، ر .ك : «برقى ، ابو عبد اللّه» ، ص 160 - 162 ؛ «ميراث فرهنگى شيعه در تاريخ محلّى و جغرافيا» ، ص 3 - 7 .

چهار روايت(1) را از احمد بن محمّد بن عيسى [اشعرى] ،(2) و سه روايت(3) را از محمّد بن حسين [بن ابى الخطّاب؟(4)] روايت مى كند ، كه هر سه در زمره مؤلّفان اماميه اند .

برقى ، خود ، اين 21 روايت را از شش تن نقل مى كند ،(5) و اين نشان مى دهد

كه وى ، راوىِ يك كتاب خاص نيست ؛ بلكه او ، يا راوى چند كتاب است كه روايات «مسائل» محمّد بن مسلم در آنها بوده ، يا او خود گردآورنده اين احاديث نيز بوده و آنها را از راويان / مؤلّفان ديگر برگرفته و در كتابى از خود درج كرده است . روايت 72 ، كه با همان سند ، در بخش برجاى مانده المحاسن برقى آمده ،(6) گواهى بر اين مدّعاست .

اين 21 روايت ، جداى از دو روايتى است كه كلينى به واسطه جمعى از مشايخش از برقى روايت مى كند ؛(7) جمعى كه ظاهرا على بن ابراهيم و محمّد بن يحيى نيز از آن

ص: 56


1- . بدين ترتيب : 18 ، 32 ، 80 و 89 .
2- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 81 - 83 ؛ الفهرست ، ص 68 - 69 . چنان كه مى دانيم ، كتابى با عنوان النوادر به نام احمد بن محمّد بن عيسى به چاپ رسيده كه از او نيست و در اصل ، مجموعه اى است از احاديث كه گويا بيشتر آن ، بخش هاى پراكنده اى از كتب سى گانه حسين بن سعيد است براى تفصيل بيشتر ، ر .ك : «نوادر احمد بن محمّد بن عيسى يا كتاب حسين بن سعيد؟» ، ص 23 - 26 ؛ نيز : «گفتگو با آية اللّه سيّد احمد مددى» ، ج 3 ، ص 250 - 251 . هيچ كدام از چهار روايت «مسائل» كه به نقل از احمد بن محمّد بن عيسى در الكافى آمده ، در اين متن چاپى يافت نمى شود .
3- . بدين ترتيب : 40 ، 84 و 90 .
4- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 334 ؛ الفهرست ، ص 215 .
5- . بدين ترتيب : حسن بن محبوب 6 ، 12 ، 54 ، 55 ، 63 ، 64 ، 68 ، 72 و 73 ، على بن حكم (42 ، 46 ، 50 ، 51 ، 56 و 74) ، حمّاد بن عيسى (22 ، 24 و 26) ، محمّد بن خالد [برقى ، پدرش] (1) ، حسن بن على (77) ، حسين بن سعيد 92 ؛ نيز ، ر .ك : حسن بن محبوب (7) .
6- . المحاسن ، ج 2 ص 454 . سه روايت ديگر از «مسائل» محمّد بن مسلم نيز در المحاسن ج 1 ، ص 285 و ج 2 ، ص 454 و 616 آمده ، كه در الكافى نيست .
7- . ر .ك : روايات 2 و 25 .

جمله بوده اند .(1)

سه . عدّه اى از اصحاب : راويان كتابِ سهل بن زياد رازى

بر ابراهيم بن هاشم و احمد بن محمّد ، راوى / مؤلّف ديگرى را هم بايد افزود و او سهل بن زياد رازى است(2) كه احمد بن محمّد بن عيسى ، او را به اتّهام «غلوّ و كذب» ، از قم به رى رانده بود .(3) كلينى ، هشت روايت از روايات «مسائل» را به واسطه «عدّه»اى از مشايخش(4) از او نقل مى كند .(5) سهل از اين هشت روايت ، سه روايت را از ابو نصر بزنطى و عبدالرحمان بن ابى نجران(6)و باقى را از حسن بن محبوب ، روايت كرده است.

3 . دو مؤلّف متقدّم: حمّاد بن عيسى و حسن بن محبوب

چنان كه از سلسله اسناد روايات «مسائل» در الكافى بر مى آيد ، دو راوى (مؤلّف) ديگر (پيش از على بن ابراهيم قمى و احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى) را براى روايات «مسائل» مى توان در نظر گرفت :

يك . حمّاد بن عيسى(7)

كلينى از طريق على بن ابراهيم ، 27 روايتِ «مسائل» ،(8) و از طريق محمّد بن يحيى ،

ص: 57


1- . ر .ك : خاتمة مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 509 .
2- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 185 ؛ الفهرست ، ص 142 .
3- . فهرست أسماء مصنّفى الشيعه ، ص 185 .
4- . جز روايت 27 كه كلينى ، آن را تنها از طريق على بن محمّد ، كه شيخِ كلينى در روايت «كتاب النوادر» سهل بوده ر .ك : همان جا ، روايت كرده است .
5- . بدين ترتيب : 17 ، 27 ، 47 ، 52 ، 53 ، 80 ، 82 و 86 . روايات 80 و 86 را ابراهيم بن هاشم نيز از حسن بن محبوب روايت كرده است .
6- . 27 از بزنطى ، 82 (از عبد الرحمان) ، 53 (از هر دو) .
7- . درباره او ، ر .ك : فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 142 - 143 ؛ الفهرست ، ص 115 - 116 .
8- . بدين ترتيب : 9 ، 13 ، 14 ، 15 ، 20 ، 23 ، 28 ، 29 ، 33 ، 34 ، 35 ، 36 ، 39 ، 41 ، 43 ، 44 ، 49 ، 50 ، 60 ، 66 ، 69 ، 71 ، 75 ، 78 ، 79 ، 87 و 93 .

سه روايتِ «مسائل»(1) را از حمّاد بن عيسى نقل كرده است . همچنين كلينى ، آغاز سند برخى از روايات «مسائل» را حذف كرده و سلسله سند را از حمّاد آغاز مى كند ،(2) و گاه به چند طريق از حمّاد نقل مى كند .(3) همه اينها مى تواند گواه آن باشد كه اين روايات ، ريشه در منبعى مكتوب از حمّاد دارند و از كتابى از حمّاد برگرفته شده اند .

حمّاد ، جز سه روايت ،(4) همگى اين روايات را از حريز بن عبد اللّه روايت مى كند و اين با گفته نجاشى مطابقت دارد كه درباره «كتاب الزكاة» حمّاد مى نويسد : «بيشتر آن از حريز است و اندكى از راويان [ديگر]» .(5) بدين ترتيب مى توان رواياتى كه حمّاد از حريز نقل كرده را نيز در اصل ، متعلّق به «كتاب» حريز دانست ، بويژه روايت هاى 22، 24 و 26 كه تنها رواياتى است كه احمد بن محمّد بن عيسى از حمّاد (و حمّاد از حريز) روايت نموده و در باب مسائلِ «صلاة» است ، و مى دانيم حمّاد و حريز - هر دو - كتابى در اين باره داشته اند كه بيشتر روايات اين كتاب حمّاد، برگرفته از حريز بوده است.(6)

دو . حسن بن محبوب(7)

كلينى ، همچنين ، از طريق على بن ابراهيم ، پنج روايتِ «مسائل»(8) و از طريق محمّد بن يحيى ، نُه روايتِ «مسائل»(9) را از حسن بن محبوب نقل كرده ، كه در

ص: 58


1- . بدين ترتيب : 22 ، 24 و 26 .
2- . ر . ك : روايات 10 و 11 .
3- . بدين ترتيب : 13 ، 23 و 87 .
4- . بدين ترتيب : 50 ، 75 و 87 . البتّه در سند روايت 71 آمده است : «عن حمّاد عن الحلبى عن حريز» ، كه بايد آن را به «عن حمّاد بن عيسى عن حريز» تصحيح كرد .
5- . فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 142 .
6- . ر .ك : «درنگى در منابع مكتوب الايضاح» ، ص 144 - 145 .
7- . درباره او ، ر .ك : الفهرست ، ص 96 - 97 .
8- . بدين ترتيب : 38 ، 76 ، 80 ، 83 و 86 .
9- . بدين ترتيب : 12 ، 54 ، 55 ، 64 ، 68 ، 72 ، 73 ، 80 و 89 .

اين ميان ، يك روايت (80) به هر دو طريق از حسن بن محبوب نقل شده است . همچنين كلينى ، آغاز سند برخى از روايات «مسائل» را حذف كرده و سلسله سند را از حسن بن محبوب آغاز مى كند(1) و گاه به طريقى جز دو طريق اصلى نيز از حسن بن محبوب نقل مى كند .(2) اين همه مى تواند گوياى آن باشد كه اين روايات ، برگرفته از كتاب (كتاب هاى) ابن محبوب است ، و مى دانيم كه او صاحب تأليفات بسيارى بوده است .(3)

ابن محبوب ، رواياتِ «مسائل» را به واسطه سه تن ، از محمّد بن مسلم روايت مى كند : علاء بن رزين ،(4) ابى ايّوب خزّاز(5) و ابن رئاب .(6)

4 . منبع كلينى در روايات «مسائل»

با توجّه به آنچه گذشت ، اكنون مى توانيم با گمان دقيق ترى ، از منابع كلينى در نقل روايات «مسائل» محمّد بن مسلم سخن بگوييم و اطمينان كنيم كه او «كتاب المسائل» (منسوب به محمّد بن مسلم) را در اختيار نداشته است .

اينك بايد ديد كه «كتاب المسائل» چه بوده كه در دست قاضى نعمان (م 363 ق) و نجاشى (م 450ق) بوده ، امّا كلينى (م 329م) آن را در اختيار نداشته است؟

د . «كتاب المسائل» ، قاضى نعمان و نجاشى

براى اين كه بدانيم «كتاب المسائل» / «الأربعمئة مسألة» ، چه كتابى و مؤلّف آن چه

ص: 59


1- . بدين ترتيب : 61 ، 63 ، 81 و 88 .
2- . بدين ترتيب : 17 ، 80 و 86 .
3- . ر .ك : الفهرست ، ص 96 .
4- . بدين ترتيب : 7 ، 17 ، 38 ، 55 ، 63 ، 68 ، 72 ، 73 ، 76 ، 80 ، 81 ، 83 و 86 .
5- . بدين ترتيب : 12 ، 54 ، 64 ، 88 و 89 .
6- . روايت 52 .

كسى بوده است ، بايد به سلسله سندهايى كه نجاشى و قاضى نعمان براى اين كتاب ياد كرده اند توجّه كنيم .

1 . قاضى نعمان و سلسله سند «كتاب المسائل»

سلسله سند «كتاب المسائل» بنا بر نقل قاضى نعمان چنين است :

حسين بن على بن حسن(1) < ابراهيم بن سليمان < اسماعيل < علاء بن رزين< محمّد بن مسلم .(2)

اين سند (تا آن جا كه ما جستجو كرده ايم) ، در مجموعه هاى حديثى ديگر تكرار نشده است ؛ هرچند برخى از رواياتى كه قاضى نعمان به اين سند نقل كرده ، در جوامع حديثى ديگر ، با سندى متفاوت و با اختلاف در الفاظ آمده است .(3) بنا بر اين ، كتابى كه قاضى نعمان از آن نقل مى كند ، دستِ كم ، در اختيار كلينى و طوسى نبوده يا آنان بدان التفاتى نداشته اند .

2 . نجاشى و سلسله سند «الأربعمئة مسألة فى ابواب الحلال والحرام» طوسى و

روايات تهذيب الأحكام

نجاشى ، طريق دستيابى خود به اين كتاب را چنين ياد مى كند :

نجاشى < احمد بن على [ابن نوح < ]ابن سفيان < حُميد[ < محمّد بن احمد بن خاقان المعروف ب- ] حمدان القلانسى < علاء بن رزين < محمّد بن مسلم [كتاب

ص: 60


1- . قاضى نعمان ، سند خود تا حسين بن على بن حسن ، معروف به ابو عبد اللّه مصرى م 312 ، ساكن مصر را ياد نكرده ؛ امّا با توجّه به قرابت زمانى / مكانى او با قاضى نعمان ، ميان آن دو حدّاكثر يك تن واسطه بوده است . نيز ، ر .ك : «درنگى در منابع مكتوب الايضاح» ، ص 143 .
2- . ر .ك : «الايضاح» ، ص 88 و 118 2 روايت و 125 و 128 و 144 و 155 .
3- . مقايسه كنيد : «الايضاح» ، ص 88 با الكافى ، ج 3 ، ص 289 ؛ «الايضاح» ، ص 118 روايت دوم با الكافى ، ج 3 ، ص 305 ؛ «الايضاح» ، ص 125 - 126 با كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 285 ؛ «الايضاح» ، ص 155 با الكافى ، ج 3 ، ص391 .

الاربعمئة مسألة فى ابواب الحلال والحرام] .(1)

در برابر نوشته نجاشى ، شيخ طوسى - كه معاصر با نجاشى بوده و به همان مكتب حديثى تعلّق داشته - ، در الفهرست از محمّد بن مسلم (در زمره مؤلّفان) نام نمى برد و هيچ كتابى به او نسبت نمى دهد . از سوى ديگر ، طوسى در تهذيب الأحكام ، رواياتى از «مسائل» محمّد بن مسلم را به سلسله سندهاى زير نقل مى كند :

محمّد بن احمد بن يحيى [اشعرى < ]سندى بن محمّد [بزّاز < ]علاء < محمّد بن مسلم .(2)

سعد بن عبداللّه [اشعرى < ]موسى بن حسين < سندى بن محمّد [بزّاز < ]علاء <محمّد بن مسلم .(3)

على بن حسن بن فضّال < علاء < محمّد بن مسلم .(4)

رواياتى كه بايد آنها را به ترتيب ، برگرفته از كتاب هاى محمّد بن احمد اشعرى ، سعد بن عبد اللّه اشعرى و على بن حسن بن فضّال(5) دانست ، گرچه پايان سلسله سند (علاء < محمّد بن مسلم) همانند سلسله سندى است كه نجاشى براى كتاب «الأربعمئة مسألة» آورده است .

ص: 61


1- . فهرست أسماء مصنّفى الشيعة ، ص 324 .
2- . تهذيب الأحكام ، ج 1 ، ص 250 .
3- . همان ، ص 318 ؛ الاستبصار ، ج 1 ، ص 403 .
4- . تهذيب الأحكام ، ج 9 ، ص 322 .
5- . ر .ك : «مشيخة تهذيب الأحكام» ، به ترتيب ، ص 71 - 72 ، 73 و 55 - 56 . درباره مصادر تهذيب الأحكام و شيوه نقل از آنها در تهذيب ، ر .ك : «مصادر الشيخ الطوسى فى كتابه تهذيب الأحكام» ، ص 191 - 223 . طوسى رواياتى ديگر از «مسائل» محمّد بن مسلم را نيز از محمّد بن على بن محبوب [اشعرى] (و او نيز بدين سند : على بن سندى [قمى < ]حمّاد < حريز < محمّد بن مسلم) در تهذيب الأحكام (ر .ك : ج 1 ، ص 355 و ج 2 ، ص 288 و ج 3 ، ص 220 و ج 5 ، ص 475 و 485 و ج 8 ، ص 246) نقل مى كند .

ه . روايات محمّد بن مسلم ، به تدوين ديگران

با توجّه به آنچه تاكنون گفتيم ، مى توان گفت كه محمّد بن مسلم ، خود ، مؤلّف «كتاب المسائل» نبوده است ؛(1) يا اگر هم كتابى در «مسائل» تأليف كرده ، اين دفترِ تأليفى او ، رواجى نيافته و به دست ديگر مؤلّفان / محدّثان شيعى نرسيده و آنچه از روايات «مسائل» او در مجموعه هاى حديثى بعدى نقل شده ، از كتاب هاى ديگران - و شايد به ندرت از روايات شفاهى - بوده است .

حال بايد ديد كه اين كتاب - كه پرسش هاى فقهى محمّد بن مسلم از امام عليه السلام در آن گرد آمده بود - از كيست؟ آنچه مى توان آن را به عنوان قوى ترين احتمال مطرح كرد ، اين است كه اين كتاب ها ، گردآورى ديگران از روايات «مسائل» محمّد بن مسلم بوده كه مؤلّفان بعدى ، با توجّه به جايگاه ويژه فقهى - حديثى محمّد بن مسلم ، به آن اهتمام ورزيده اند و احتمالاً آن را تدوين و تبويب كرده اند . نمونه هايى كهن كه از تدوين روايات راويان مشهور به دست ديگران مى شناسيم ،(2) قرينه اى است كه اين احتمال را تقويت مى كند . اين جاست كه در يكى بودن «كتاب المسائل» (كه قاضى نعمان به نقل از آن پرداخته) و «الاربعمئة مسألة فى ابواب الحلال والحرام» (كه نجاشى در اختيار داشته) نيز دچار ترديد جدّى مى شويم ؛ چه بسا كه اين دو اثر ، دو كتابِ مدوّنِ متفاوت ، با ويژگى هايى همسان (روايات «مسائل» محمّد بن مسلم در

ص: 62


1- . از قضا ، تنها كتابى كه به محمّد بن مسلم نسبت داده شده ، همين كتاب است و با ردّ اين انتساب ، محمّد بن مسلم ، از زمره مؤلّفان شيعى ، بيرون خواهد رفت . چنان كه طوسى - بر خلاف نجاشى - در الفهرست خود از محمّد بن مسلم در زمره مؤلفان نام نمى بَرَد . مدرسى طباطبايى ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى ، ص 409 - 410 دو كتاب به محمّد بن مسلم نسبت مى دهد كه يكى ، استنباط شخصى اوست و ديگرى ، همين «الأربعمئة مسألة» است كه به نقل از نجاشى ، از آن ياد كرده ، گو اين كه در تعيين مصداق آن ، دچار اشتباه شده است . (ر .ك : «درنگى در منابع مكتوب الايضاح» ، ص 141) .
2- . براى نمونه ، ر .ك : ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى ، ص 47 اخبار ابى رافع ، 185 (مسند عبد اللّه بن بكير) و 358 (مسند عمر بن على) .

موضوعات فقهى) بوده باشند . امّا اگر بخواهيم اين دو كتاب را يكى بشماريم ، بايد علاء بن رزين را تدوينگر آن بدانيم كه يگانه راوى مشترك در دو سندى است كه قاضى نعمان و نجاشى آورده اند .

امّا انتساب اين گونه كتاب هاى تدوين شده متأخّر به راوىِ اصلى (در اين جا : محمّد بن مسلم) ، مى بايد بعدها به دست ديگران (مانند نجاشى يا استاد او ابن نوح) از روى تسامح و توسّع صورت گرفته باشد ، چنان كه تسامحاتى اين چنين در نوشته هاى تحقيقى معاصران ما نيز ديده مى شوند .(1)

بر اين همه بايد افزود كه جايگاه ويژه يك شخصيّت ، خود مى تواند موجب انتساب نادرست برخى متون مكتوب به آنان شود ؛ چنان كه نمونه هاى بسيارى را از اين دست مى توان برشمرد . در اين باره ، عبارتى كه در سلسله سند روايتى از محمّد بن مسلم ، در تهذيب الأحكام آمده ، تأمّل كردنى است ؛ عبارتى كه راوى بعدى ، به دنبال نام راوى پيشين افزوده ، و نشان مى دهد كه در آن دوران نيز كتاب (/كتاب هايى) به محمّد بن مسلم نسبت داده مى شده كه در حقيقت ، از وى نبوده يا دستِ كم ، برخى ، اين انتساب ها را باور نداشتند : در اين سند مى خوانيم كه صفوان بن يحيى ، كتابى را از مَخلَد بن حمزه دريافت كرده بود كه به گفته صفوان ، مخلد «مى پنداشت كه آن كتابِ محمّد بن مسلم است» (= زعم أنّه كتاب محمّد بن مسلم [!]) ؛ كتابى كه دستِ كم ، در يك روايت آن ، محمّد بن مسلم ، به پرسش فقهى از امام عليه السلام مى پرداخت و امام عليه السلام بدان پاسخ مى گفت .(2)

ص: 63


1- . نگارنده ، به نمونه هايى از اين تسامحات در كتاب ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى اشاره كرده و به نقد آن پرداخته است . ر .ك : «فهرستى تازه از ميراث مكتوب شيعه» ، ص 39 - 40 .
2- . ر .ك : تهذيب الأحكام ، ج 9 ، ص 340 ؛ الاستبصار ، ج 4 ، ص 179 .

پيوست :

سلسله اسناد روايات «مسائل» محمّد بن مسلم ، در الكافى(1)

1 = ج 1 ، ص 133 :

محمّد بن يحيى < احمد بن محمّد < محمّد بن خالد < قاسم بن عروة < عبد الحميد الطائى< محمّد بن مسلم <ابا عبد اللّه عليه السلام .

2 = ج 1 ، ص 134 :

عدّة من أصحابنا < احمد بن محمّد بن خالد < ابيه < عبد اللّه بن بحر < ابى ايّوب الخزّاز < محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

3 = ج 1 ، ص 220 :

حسين بن محمّد >معلى بن محمّد >محمّد بن جمهور < فضالة بن ايّوب < حسين بن عثمان < ابى ايّوب < محمّد بن مسلم < ابا عبد اللّه عليه السلام .

4 = ج 1 ، ص 420 :

عينا همانند سلسله سند پيشين است .

5 = ج 2 ، ص 479 :

على بن ابراهيم >ابيه >ابن ابى عمير >ابى ايّوب >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

6 = ج 2 ، ص 481 :

محمّد بن يحيى >احمد بن محمّد >ابن محبوب >ابى ايّوب >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

7 = ج 2 ، ص 553 :

ص: 64


1- . در نقل سلسله اسناد ، عينا از متن چاپى الكافى پيروى نموده ام و تصحيحات قياسىِ خود را كه در پانوشت هاى مقاله به آنها اشاره شده ، در اين جا اعمال نكرده ام .

عنه [= احمد بن محمّد بن خالد] >ابن محبوب >علاء بن رزين >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

8 = ج 3 ، ص 2 :

عدّة من اصحابنا >احمد بن محمّد بن عيسى >على بن الحكم >ابى ايّوب الخزّاز >محمّد بن

مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

9 = ج 3 ، ص 40 :

على بن ابراهيم >ابيه >حمّاد >حريز >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

10 = ج 3 ، ص 57 :

حمّاد >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

11 = ج 3 ، ص 60 :

حمّاد بن عيسى >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

12 = ج 3 ، ص 68 :

محمّد بن يحيى >احمد بن محمّد >ابن محبوب >ابى ايّوب الخزّاز >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

13 = ج 3 ، ص 78 :

على بن ابراهيم >ابيه + محمّد بن اسماعيل >فضل بن شاذان >حمّاد بن عيسى >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

14 = ج 3 ، ص 100 :

على بن ابراهيم >ابيه >حمّاد بن عيسى >حريز >زرارة >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

15 = ج 3 ، ص 179 :

على بن ابراهيم >ابيه >حمّاد بن عيسى >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

16 = ج 3 ، ص 180 :

حميد بن زياد >حسن بن محمّد بن سماعة >غير واحد >ابان >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

17 = ج 3 ، ص 195 :

ص: 65

عدّة من أصحابنا >سهل بن زياد >حسن بن محبوب >علاء بن رزين >محمّد بن مسلم >احدهما عليهماالسلام .

18 = ج 3 ، ص 339 :

محمّد بن يحيى + غيره > احمد بن محمّد بن عيسى >حسين بن سعيد >ابن ابى عمير + صفوان بن يحيى >ابن بكير >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

19 = ج 3 ، ص 345 :

على بن ابراهيم >ابيه >حسين بن سعيد >فضالة >علاء > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

20 = ج 3 ، ص 351 :

على بن ابراهيم >ابيه >حمّاد >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

21 = ج 3 ، ص 365 :

حسين بن محمّد >عبد اللّه بن عامر >على بن مهزيار >فضالة >علاء >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

22 = ج 3 ، ص 367 :

محمّد بن يحيى >احمد بن محمّد >حمّاد >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

23 = ج 3 ، ص 378 :

على بن ابراهيم بن هاشم < ابيه

>حماد بن عيسى < حريز < محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

محمّد بن اسماعيل >فضل بن شاذان

24 = ج 3 ، ص 387 :

محمّد بن يحيى >احمد بن محمّد >حمّاد بن عيسى >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

25 = ج 3 ، ص 391 :

جماعة >احمد بن محمّد >حسين بن سعيد >صفوان بن يحيى >علاء >محمّد بن مسلم >احدهما عليه السلام .

ص: 66

26 = ج 3 ، ص 410 :

محمّد بن يحيى >احمد بن محمّد >حمّاد بن عيسى >حريز >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

27 = ج 3 ، ص 411 :

على بن محمّد > سهل بن زياد >ابن ابى نصر >ابن بكير >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

28 = ج 3 ، ص 419 :

على > ابيه > حمّاد > حريز > ابن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

29 = ج 3 ، ص 434 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

30 = ج 3 ، ص 450 :

حسين بن محمّد > عبد اللّه بن عامر > على بن مهزيار > حسين بن سعيد > حمّاد بن عيسى > بريد بن ضمرة الليثى >محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

31 = ج 3 ، ص 502 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > عبد اللّه بن مسكان > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

32 = ج 3 ، ص 504 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد بن عيسى > ابن مهران > ابن مسكان > محمّد بن مسلم > ابا

جعفر عليه السلام .

33 = ج 3 ، ص 514 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

34 = ج 3 ، ص 516 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

35 = ج 3 ، ص 528 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

36 = ج 3 ، ص 568 :

ص: 67

عينا همانند سلسله سند پيشين است .

37 = ج 4 ، ص 132 :

عدّة من أصحابنا > احمد بن محمّد > حسين بن سعيد > نصر بن سعيد > عاصم بن حميد >محمّد بن

مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

38 = ج 4 ، ص 209 :

على بن ابراهيم > ابيه > احمد بن محمّد + حسن بن محبوب > علاء بن رزين >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

39 = ج 4 ، ص 382 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز بن عبد اللّه > محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

40 = ج 4 ، ص 420 :

محمّد بن يحيى > محمّد بن الحسين > صفوان بن يحيى > علاء بن رزين >محمّد بن مسلم >احدهما عليهماالسلام .

41 = ج 4 ، ص 423 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز بن عبد اللّه > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

42 = ج 4 ، ص 482 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > على بن الحكم > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

43 = ج 4 ، ص 516 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

44 = ج 5 ، ص 225 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > حريز > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

45 = ج 5 ، ص 255 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > ابى ايّوب > محمّد بن مسلم + غيره > ابا عبد اللّه عليه السلام .

46 = ج 5 ، ص 353 :

ص: 68

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > على بن الحكم > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

47 = ج 5 ، ص 357 :

عدّة من اصحابنا > سهل بن زياد > حسن بن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

48 = ج 5 ، ص 365 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > ابى ايّوب الخزّاز > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

49 = ج 5 ، ص 406 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

50 = ج 5 ، ص 410 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > على بن الحكم > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

51 = ج 5 ، ص 433 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > على بن الحكم > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

52 = ج 5 ، ص 456 :

عدّة من أصحابنا > سهل بن زياد > ابن محبوب > ابن رئاب > محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

53 = ج 5 ، ص 457 :

عدّة من أصحابنا > سهل بن زياد > احمد بن محمّد بن ابى نصر + عبدالرحمان بن ابى نجران >عاصم

بن حميد <محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

54 = ج 5 ، ص 481 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > ابن محبوب > ابى ايّوب > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

55 = ج 5 ، ص 504 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > ابن محبوب > علاء > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

56 = ج 5 ، ص 567 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > على بن الحكم > سيف بن عميرة > ابراهيم بن ميمون >

ص: 69

محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

57 = ج 6 ، ص 107 :

محمّد > احمد > محمّد بن اسماعيل > منصور بن يونس > ابن اذينة > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

58 = ج 6 ، ص 135 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > جميل بن دراج > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

59 = ج 6 ، ص 136 :

محمّد بن ابى عبد اللّه > معاوية بن حكيم > صفوان + على بن حسن بن رباط >ابى ايّوب الخزّاز >محمّد بن مسلم <ابا جعفر عليه السلام .

60 = ج 6 ، ص 142 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

61 = ج 6 ، ص 161 :

ابن محبوب > علاء > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

62 = ج 6 ، ص 165 :

على > ابيه > ابن ابى نصر > جميل > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

63 = ج 6 ، ص 174 :

عنه [= ابن محبوب] > علاء > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

64 = ج 6 ، ص 185 :

باسناده [= محمّد بن يحيى عن احمد بن محمّد] > ابن محبوب > ابى ايّوب الخزّاز >محمّد بن

مسلم>ابا جعفر عليه السلام .

65 = ج 6 ، ص 227 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > عمر بن اذينة > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

66 = ج 6 ، ص 230 :

ص: 70

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

67 = ج 6 ، ص 233 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > عمر بن اذينة > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

68 = همان جا :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > حسن بن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا

جعفر عليه السلام .

69 = همان جا :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

70 = ج 6 ، ص 234 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن ابى عمير > عمر بن اذينة > محمّد بن مسلم >احدهما عليه السلام .

71 = ج 6 ، ص 237 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > الحلبى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

72 = ج 6 ، ص 264 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > ابن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

73 = ج 6 ، ص 458 :

عينا همانند سلسله سند پيشين است .

74 = ج 6 ، ص 475 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > على بن الحكم > علاء > محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

75 = ج 6 ، ص 502 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > ربعى بن عبد اللّه > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

76 = ج 6 ، ص 553 :

عنه [= على بن ابراهيم] > ابيه > ابن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

77 = ج 7 ، ص 10 :

ص: 71

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > حسن بن على > عبد اللّه بن بكير > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

78 = ج 7 ، ص 14 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد بن عيسى > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

79 = ج 7 ، ص 120 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > حريز > محمّد بن مسلم > ابا عبد اللّه عليه السلام .

80 = ج 7 ، ص 150 :

احمد بن محمّد بن عيسى

>ابن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

على بن ابراهيم > ابيه

81 = ج 7 ، ص 153 :

ابن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

82 = ج 7 ، ص 160 :

عدّة من أصحابنا > سهل بن زياد > عبدالرحمان بن ابى نجران > مثنى الحناط >محمّد بن مسلم >ابا عبد اللّه عليه السلام .

83 = ج 7 ، ص 212 :

على بن ابراهيم > ابيه > ابن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

84 = ج 7 ، ص 233 :

محمّد بن يحيى > محمّد بن الحسين > بعض الأصحاب > علاء بن رزين >محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

85 = ج 7 ، ص 243 :

على بن ابراهيم > ابيه > محمّد بن جعفر > ابى حبيب > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

86 = ج 7 ، ص 256 :

ص: 72

على بن ابراهيم > ابيه

> ابن محبوب > علاء بن رزين > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

عدّة من أصحابنا > سهل بن زياد

87 = ج 7 ، ص 272 :

على بن ابراهيم > ابيه

> حمّاد بن عيسى > ربعى بن عبد اللّه > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

محمّدبن اسماعيل >فضل بن شاذان

88 = ج 7 ، ص 308 :

ابن محبوب > ابى ايوب > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

89 = ج 7 ، ص 345 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد بن عيسى > ابن محبوب > ابى ايّوب الخزّاز >محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

90 = ج 7 ، ص 382 :

محمّد بن يحيى > محمّد بن حسين > محمّد بن عبد اللّه بن هلال > علاء بن رزين >محمّد بن

مسلم>ابا جعفر عليه السلام .

91 = ج 7 ، ص 417 :

على بن ابراهيم > ابيه > بعض الأصحاب > عاصم بن حميد > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

92 = ج 7 ، ص 446 :

محمّد بن يحيى > احمد بن محمّد > حسين بن سعيد > فضالة بن ايّوب > قاسم بن بريد > محمّد بن مسلم >ابا جعفر عليه السلام .

93 = ج 7 ، ص 458 :

على بن ابراهيم > ابيه > حمّاد > حريز > محمّد بن مسلم > ابا جعفر عليه السلام .

ص: 73

منابع

1 . الاستبصار ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، به كوشش : سيّد حسن موسوى خرسان ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

2 . «الايضاح» ، قاضى نعمان محمّد بن حيّون مغربى ، به كوشش : محمّدكاظم رحمتى ، ميراث حديث شيعه ، به كوشش : مهدى مهريزى - على صدرايى خويى ، دفتر دهم ، قم : دار الحديث ، 1382 ش .

3 . بازشناسى منابع اصلى رجال شيعه ، محمّدكاظم رحمان ستايش - محمّدرضا جديدى نژاد ، قم : دار الحديث ، 1384 ش .

4 . «برقى ، ابو جعفر» ، سيّد محمّدجواد شبيرى ، دانش نامه جهان اسلام ، جلد سوم ، زير نظر : غلامعلى حدّاد عادل ، تهران : بنياد دايرة المعارف اسلامى ، 1378 ش .

5 . «برقى ، ابو عبد اللّه» ، حسن طارمى ، دانش نامه جهان اسلام ، نك : منبع پيشين .

6 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، به كوشش : سيّد حسن موسوى خرسان ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1365 ش .

7 . «جوامع حديث شيعه و بحار الأنوار» ، محمّدكاظم رحمان ستايش ، يادنامه مجلسى ، به كوشش : مهدى مهريزى - هادى ربّانى ، تهران : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى ، 1379 ش .

8 . خاتمة مستدرك الوسائل ، ميرزا حسين نورى طبرسى ، به كوشش : مؤسسة آل البيت لاحياء التراث ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1415 ق .

ص: 74

9 . «درنگى در منابع مكتوب الايضاح» ، سيّد محمّد عمادى حائرى ، علوم حديث (سال 11 ، ش 1 ، پياپى 39 ، بهار) ، 1385 ش .

10 . «فهرستى تازه از ميراث مكتوب شيعه» ، سيّد محمّد عمادى حائرى ، آينه پژوهش (سال 16 ، ش 2 ، پياپى 92 ، خرداد - تير) ، 1384 ش .

11 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، به كوشش : جواد قيّومى ، قم : مؤسسة النشر الفقاهة ، 1422 ق .

12 . فهرست أسماء مصنّفى الشيعة (رجال النجاشى) ، احمد بن على النجاشى ، به كوشش : سيّد موسى شبيرى زنجانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1424 ق .

13 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، به كوشش : على اكبر غفّارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 89 - 1388 ق .

14 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، به كوشش : على اكبر غفّارى ، قم : جماعة المدرّسين ، 1404 ق .

15 . «كتب مسائل در نگارش هاى حديثى» ، احسان سرخه اى ، علوم حديث (سال 10 ، ش 3 - 4 ، پياپى 37 - 38 ، پاييز - زمستان) 1384 ش .

16 . «گفتگو با آية اللّه سيّد احمد مددى» ، يادنامه مجلسى ، ر . ك : منبع هفت .

17 . المحاسن ، احمد بن محمّد بن خالد البرقى ، به كوشش : سيّد جلال الدين محدّث ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1371 ق .

18 . «مشيخة تهذيب الأحكام» ، محمّد بن حسن طوسى ، تهذيب الأحكام (ج 10) ، ر.ك : تهذيب الأحكام .

19 . «مصادر الشيخ الطوسى فى كتابه تهذيب الأحكام» ، سيّد محمّدجواد شبيرى ، علوم الحديث (العدد السادس ، رجب المرجب - ذى الحجة الحرام) ، 1420 ق .

20 . «ميراث فرهنگى شيعه در تاريخ محلّى و جغرافيا» ، رسول جعفريان ، آينه پژوهش (سال 8 ، ش 1 ، پياپى 43 ، فروردين - ارديبهشت) ، 1376 ش .

ص: 75

21 . ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى ، سيّد حسين مدرّسى طباطبايى ، ترجمه : سيّدعلى قرائى - رسول جعفريان ، قم : بى نا ، 1383 ش .

22 . «نقد حديث : كتاب شناسى و متن پژوهى» ، سيّد محمّد عمادى حائرى ، علوم حديث (سال 10 ، ش 1 - 2 ، پياپى 35 - 36 ، بهار - تابستان) ، 1384 ش .

23 . النوادر ، [منسوب به] أحمد بن محمّد بن عيسى الأشعرى ، به كوشش : سيّد محمّد باقر موحّد ابطحى ، قم : مدرسة الإمام المهدى ، 1408 ق .

24 . «نوادر احمد بن محمّد بن عيسى يا كتاب حسين بن سعيد؟» ، سيّد محمّدجواد شبيرى ، آينه پژوهش (سال 8 ، ش 4 ، پياپى 46 ، مهر - آبان) ، 1376 ش .

ص: 76

ديدگاه كلينى درباره حديث ضعيف

ديدگاه كلينى درباره حديث ضعيف

امين حسين پورى

چكيده

دانشوران شيعه ، از ديرباز ، به گونه هاى مختلف با روايت هاى ضعيف ، تعامل داشته اند . گاه آنها را بى درنگ ، به كنار نهاده اند و گاه با قيدهايى ، پذيرفته اند . علاوه بر گونه گونى ميان دانشوران دو مكتب از مكتب هاى حديثى كهن شيعه ، گاه حتّى در ميان دانشورانى كه از يك مكتب برخاسته اند نيز يك روش يكسان ، ديده نمى شود . كلينى رحمه الله نيز چونان دانشورى برجسته كه از حوزه رى برخاسته و از دانشيان قم ، بسيار بهره گرفته است ، قاعدتا روشى ويژه خود در تعامل با اين گونه روايت ها داشته است .

در اين نوشتار ، تلاش شده است گاه با بررسى آمارى و گاه با بررسى موردى برخى راويان كه رجاليان كهن ، آنان را «ضعيف» مى شمرده اند ، در تنها يادگار كلينى رحمه الله - الكافى - برخى از ابعاد روش وى ، پيش ديد گذارده شود و چند و چون اين روش و برخى مبانى آن در سه گستره روايت هاى فقهى ، اعتقادى و اخلاقى بررسى گردد .

كليدواژه ها : روايت هاى ضعيف ، الكافى ، ارزيابى احاديث ، ارزش گذارى روايات .

درآمد

موضوع اين نوشتار ، ارزيابى «ديدگاه كلينى درباره حديث ضعيف» است. شايد در نگاه نخست ، اين نام براى آشنايان به حديث ، ناشناخته باشد ؛ چرا كه بخش بندى حديث به : صحيح ، حسن و موثّق ، قرن ها پس از كلينى پديد آمد و كلينى نمى توانسته درباره حديث ضعيف ، به معناى مورد نظر متأخّران ، ديدگاهى داشته باشد ؛ ولى خواست ما در حقيقتْ آن است كه روشن كنيم كلينى ، در باره حديثى كه متأخّران ، آن

ص: 77

را ضعيف مى نامند - يعنى حديثى كه يكى از راويان آن ضعيف يا ناشناخته باشد يا سندى پيوسته ندارد - ، چه ديدگاهى داشته و با آن چگونه روبه رو شده است؟ براى پاسخ به اين پرسش ، بايد نخست معيارهاى ارزش گذارى و اعتبار احاديث را از نگاه پيشينيان بويژه ياران امامان عليهم السلامبررسى كنيم .

بررسى روش ياران امامان عليهم السلام در ارزش گذارى احاديث

گام نخست اين پژوهش ، از آن رو اهميت دارد كه مى دانيم كلينى در دوره غيبت صغرا مى زيسته و با روزگار زندگى ياران بزرگ امامان عليهم السلام ، فاصله زيادى نداشته است . از اين رو وى در جايگاه مرجع علمى و فكرى شيعيان رى ، با انديشه حديثى آن بزرگان ، بيگانه نبوده و از آن بهره برده است . بسيارى از نگاشته هاى ياران امامان عليهم السلام ، در دسترس وى بوده و خود نيز در دانش هاى حديثى روزگار خود (مانند : رجال ، تاريخ و...) دستى داشته است . براى آن كه بدانيم وى در باره روش برخورد با حديث عموما و بويژه احاديثى كه ضعيفان روايت مى كرده اند ، چگونه مى انديشيده است ، چاره اى نيست كه نخست ، انديشه حاكم در روزگار امامان عليهم السلام را درباره ارزيابى احاديث بشناسيم و مبانى و ابعاد اين انديشه و روند دگرگونى هاى آن را پيش ديد نهيم و در گام بعد ، به دنبال آن باشيم كه بدانيم كلينى در اين باره ، چه نگاهى داشته؟ و تا چه اندازه از روش دانشوران پيش از خود ، اثر پذيرفته؟ و در چه زمينه هايى از آنان پيروى كرده؟ و احيانا در چه جاهايى از روش و مبناى ويژه خود تبعيت نموده است؟

بر پايه آنچه گذشت ، اين نوشته را در سه بخش سامان مى دهيم:

الف . معيارهاى ارزيابى احاديث از نگاه ياران امامان عليهم السلام

هدف اين بخش ، تبيين معيارهاى ارزيابى احاديث از نگاه ياران بزرگ امامان عليهم السلام است . نيز روشن خواهيم ساخت كه آنها بر پايه اين معيارها ، با روايت هاى راويان ضعيف يا روايت هاى با سندهاى ناپيوسته ، چگونه برخورد مى كرده اند .

ص: 78

ب . كلينى ، معيارهاى ارزش گذارى روايات و«حديث ضعيف»

در اين بخش ، از يك سو معيارهاى اعتماد به احاديث را از نگاه كلينى بر مى رسيم و از سوى ديگر ، شيوه وى در برخورد با حديث ضعيف را و روشن است كه اين دو قسمت ، دو روى يك سكّه اند. بررسى معيارهاى ارزيابى احاديث ، ما را با نگاه وى به حديث آشنا مى كند و روش وى در برخورد با حديث ضعيف نيز تابع و زير مجموعه اى از رويكرد او در ارزيابى حديث است .

ج . نتيجه گيرى

در اين بخش ، سنجش ميان شيوه ياران امامان عليهم السلام و شيوه كلينى در برخورد با حديث ضعيف و اين كه كلينى در چه محورهايى از آنان ، اثر پذيرفته است ، كانون گفتگو خواهد بود.

الف . معيارهاى ارزيابى احاديث از نگاه ياران امامان عليهم السلام

در زير ، مهم ترين معيارهاى را كه در روزگار حضور امامان عليهم السلام از سوى آن بزرگواران

و ياران ايشان ، به عنوان معيارهاى اعتبار بخشى به روايت ها مطرح بوده است ، به بحث مى گذاريم:

1 . روايت از ثقات

شايد بتوان فراگيرترين شيوه ارزيابى حديث را در آن روزگاران ، توجّه به بازگويى روايت از «ثقات» دانست ؛ شيوه اى كه هم اكنون نيز فراگيرترين گونه ارزيابى حديث است . از همان روزها ، امامان عليهم السلام بر اين نكته پاى مى فشردند كه «فإنّه لا عذر لأحد من موالينا فى التشكيك فيما يؤديه عنا ثقاتنا» .(1)

ص: 79


1- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 816 .

ياران آن بزرگواران نيز اين نكته را پيش چشم داشتند . از اين رو راويان ، گاه بدون آن كه به نام استاد خود اشاره كنند ، تنها وثاقت وى را با عبارت هايى چون «حدّثنى الثقة» و مانند آن ، نشان مى دادند .(1) گاه نيز از امامان ، بويژه درباره وثاقت برخى افراد مى پرسيدند و امام آنان را راهنمايى مى كردند.(2)

2 . اعتماد به نگاشته هاى ياران امامان عليهم السلام

اين شيوه نيز از كهن ترين شيوه هاى شناخته شده در ميان شيعيان است. بر پايه اين شيوه ، نقد و بررسى متن حديث ، بر اساس كتاب و نسخه و نه بر پايه راويان آن انجام مى گرفت بدين گونه كه : كدام راوى صاحب كتاب است؟ و كتاب او در چه پايه اى از اعتبار است؟

از روزگار امامان عليهم السلام ، گزارش هاى فراوانى در دست است كه نشان مى دهد ياران آن بزرگواران ، بر اين شيوه ، بسى تكيه مى كردند. آن گاه كه امام صادق عليه السلام از يكى از ياران خود مى پرسند كه آيا آداب نماز را به شايستگى مى داند يا نه ، او پاسخ مى دهد: من ، كتاب الصلاة حريز را از بر دارم .(3) تكيه به نگاشته ها ، تا آن جا بود كه ياران امامان ، درون مايه اين كتاب ها را - با اين نگاه كه همگى آن از زبان امام و پذيرفته است - همچون حديث ، بازگو مى كردند.(4)

اين اعتماد به كتاب ها سبب مى شد تا گاه برخى از ياران، كتاب هايى را كه در دست

ص: 80


1- . بصائر الدرجات ، محمّد بن حسن صفّار ، ص506 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 335 و ج 7 ، ص 386 ؛ علل الشرائع ، ج 1 ، ص 84 و 195 و ... .
2- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 784 ، (أفيونس بن عبدالرحمان ثقة ، آخد عنه ما أحتاج اليه من معالم دينى؟ فقال : نعم) .
3- . الكافى ، ج 3 ، ص 311 (اين سخن از حمّاد بن عيسى است كه خود از ياران بزرگ امامان عليهم السلام بوده است) .
4- . همان ، ص 363 .

داشتند به امام نشان دهند. امام نيز درون مايه آن كتاب ها را تأييد يا تصحيح مى كردند.(1)

اعتماد به اين نگاشته ها ، تا آن جا بود كه بر پايه يك گزارش در سال هاى پايانى سده سوم هجرى ، خانه هاى شيعيان از كتاب هاى ياران امامان پيشين عليهم السلام - كه بسيارى نيز گرايش هاى انحرافى مانند فطحيه پيدا كرده بودند - ، انباشته بود.(2) امامان عليهم السلام نيز از عمل بر پايه آنها ، نهى نمى كردند ؛ ولى اين نكته را گوشزد مى كردند كه تنها بايد به روايات آنها اعتماد كرد و نه ديدگاه ها و پندارهاى كلامى آنان كه در موضوعاتى چون امامت ، با ديدگاه شيعيان ، يكسر ناسازگار بود.(3)

3 . توجّه به شهرت روايت و شناخته و پذيرفته بودن آن در ميان شيعيان

اين معيار نيز چونان يكى از معيارهاى سفارش شده در هنگام تعارض ، نقشى كليدى در پذيرش يا كنار نهادن روايت داشت ؛ چنان كه در مقبوله عمر بن حنظلة(4) از آن ياد شده است.

4 . تعارض با حديث شاذّ

در همين روايت آمده است كه در هنگام تعارض روايتى كه شاذّ باشد (درون مايه آن ، ناشناخته و با مشهور ، مخالف باشد) ، به كنارى نهاده مى شود.

5 . عرضه روايات بر قرآن

جز آنچه گذشت ، امامان عليهم السلام يك معيار فراگير ديگر نيز براى ارزيابى روايات به دست شيعيان داده اند و آن معيار سرنوشت ساز ، عرضه روايات بر قرآن و سنّت است.

ص: 81


1- . همان ، ج 7 ، ص 324 و 327 (در اين دو روايت ، يونس بن عبدالرحمان و صفوان بن يحيى ، كتاب الفرائض را كه از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده بود ، به امام رضا عليه السلام نشان دادند و امام فرمود : هو صحيح) .
2- . الغيبة ، ص 390 .
3- . همان جا .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 68 .

در احاديث فراوانى اين نكته گوشزد شده است :

كل حديث لا يوافق كتاب اللّه ، فهو زخرف .(1)

بر پايه همين گونه روايات - كه آن گاه كه دو حديث با هم تعارض پيدا مى كنند ، به كار مى آيند - ، شيخ طوسى رحمه الله در الإستبصار ، برخى از روايات را بر برخى ديگر ترجيح داده است .(2) در روزگار ما نيز انديشوران دين شناس ، آن را ملاكى براى پذيرفتن يا كنار نهادن روايات ، نه تنها در هنگام تعارض ، بلكه در همه زمان ها دانسته اند .(3)

اكنون بر پايه اين گزارش ها ، به پرسش آغازين اين گفتار باز گرديم و بنگريم كه آيا در آن روزگاران ، از ضعيفان ، روايت نقل مى كردند؟

چنان مى نمايد كه اصطلاح ضعيف ، در روزگار امامان عليهم السلام درباره احاديث به كار نمى رفته است ؛(4) بلكه اين واژه را براى توصيف راويان احاديث به كار مى بردند.(5)

اكنون كسى در اين نكته گفتگويى ندارد كه در آن روزگاران ، حديث ، از نگاه امامان و نيز ياران آن بزرگواران ، تنها دو گونه بخش بندى داشته است: معتبر و غير معتبر.

ص: 82


1- . همان ، ج 1 ، ص 69 (در «باب الأخذ بالسنة و شواهد الكتاب» ، دوازده حديث به همين مضمون روايت شده است) .
2- . ر. ك : الاستبصار ج 1 ، ص 190 و ج 3 ، ص 158 و ج 4 ، ص 268 .
3- . فرائد الاُصول ، ج 1 ، ص 245 (والأخبار الواردة فى طرح الأخبار المخالفة للكتاب و السنّة و لو مع عدم المعارض متواترة جدا) .
4- . تا آن جا كه جستجو كرده ام ، تنها در يك جا امام صادق عليه السلام در باره حديثى كه بر آن بزرگوار عرضه شده بود ، به مضمون آن كه زيارت امام حسين عليه السلام برابر با يك حج و عمره است ، فرموده است : «ما أضعف هذا الحديث» كه در نسخه ديگر آن «ما أصعب» آمده است و به نظر مى رسد كه اين دومى ، درست باشد. ر. ك : قرب الإسناد ، ص 99 .
5- . ر. ك : اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 662 كنّا جلوسا عنده (يعنى الامام صادق فتذاكرنا رجلاً من أصحابنا ، فقال بعضنا : ذلك ضعيف) . اين گزارش ، تا آن جا كه ديده ام ، كهن ترين كاربرد اين واژه را در چنان معنايى نشان مى دهد .

6 . يك ارزيابى فراگير

اكنون نكته مهم ، آن است كه بدانيم آيا ياران امامان عليهم السلام رواياتى را كه ما ضعيف مى خوانيم ، بى اعتبار مى دانستند و آنها را بى درنگ كنار مى نهادند؟ چنان كه گفتيم امامان عليهم السلام گاه كتابى را كه بر ايشان عرضه مى شد ، تأييد مى كردند. از برخى از آن نگاشته ها ، گزارش هايى در دست است كه نشان مى دهد در ميان روايات آن كتاب ها ، رواياتى وجود دارد كه از ديد متأخّران ، ضعيف هستند. در روزگار امام عسكرى عليه السلام نيز ايشان درون مايه كتاب هاى بنو فضال را - آن بخش از كتاب ها كه روايت بود - يكسر قابل پذيرش دانسته بودند. پس از آن حضرت ، در زمان غيبت صغرا نيز جناب حسين بن روح رحمه الله كتاب هاى شلمغانى را ، پس از آن كه امام زمان عليه السلام او را لعن كردند ، تأييد كرد .(1) دو گزارش واپسين ، نشان دهنده چند نكته است :

نخست آن كه آن بزرگواران ، رواياتى را كه يك فرد ضعيف روايت مى كرد ، اگر به راستگويى او اعتماد داشتند و مى دانستند كه فساد مذهبش او را به دروغگويى نمى كشاند ، مى پذيرفتند .(2) ديگر آن كه روايات يك فرد منحرف مانند شلمغانى را كه آنها را پيش از انحراف و در هنگامى كه راهى درست را مى پيمود ، روايت كرده بود ، شايسته پذيرش بود . اين نكته ، همان است كه در روزگاران پسين از آن با نام «جداسازى رواياتى كه راوى "فى حال استقامته" نقل كرده است از جز آن» ياد مى شود.

از اين گذشته ، سادگى است اگر بپنداريم كه همه رواياتى كه بنو فضال يا شلمغانى در چنان كتاب هايى آورده بودند ، همگى از راويانِ ثقه روايت شده بود و در ميان

ص: 83


1- . ر. ك : الغيبة ، ص 390 .
2- . تأييد امام عليه السلام نسبت به روايات بنى فضال ، دست كم به معناى آن است كه آنان در نقل روايت ، صادق بوده اند .

اسناد آن ، راوى ضعيف وجود نداشت. اين سخن نيز كه همه آنان كه در اسناد چنين كتاب ها هستند ، از سوى نويسندگان آنها شناخته شده بودند ، با آنچه در اسناد مى بينيم ، هماهنگ نيست. نمونه هاى آن در اسناد روايات بسيارى كه از كتاب هاى بنو فضال در تهذيب الأحكام آمده است ، به چشم مى خورد ؛ بسيار روايت هاست كه در سند آنها ، افراد ناشناخته يا ضعيف وجود دارند يا در سند ، ارسال يا انقطاع ديده مى شود.(1)

در گزارشى ، يك راوى ، حديثى را از يونس بن ظبيان با واسطه «بعض اصحابنا» نقل مى كند و امام رضا عليه السلام او را نسبت به نقل از يونس ، باز نمى دارند ،(2) با آن كه از خود امام رضا عليه السلام گزارش شده است كه يونس بن ظبيان را نفرين كرده و دروغگو شمرده اند .(3)

امام صادق عليه السلام نسبت به رواياتى كه ابو الخطّاب ، پيش از انحراف خود روايت كرده بود ، به گونه اى نه چندان آشكار ، موضعى تأييدگر داشتند ؛(4) چنان مى نمايد كه روايات وى ، يا دست كم برخى از آنها ، دربردارنده مطالبى بود كه پذيرش آن براى شيعيان آن روزگار ، آسان نمى نمود.

درباره بازگويى روايات از اهل سنّت نيز امامان ، نگاهى ويژه داشتند . آن بزرگواران ، نه تنها همه روايات آنها را نادرست نمى دانستند ، بلكه به گونه اى كم و بيش روشن ، كار ياران خود را در زمينه روايت احاديث درست و معتبر اهل سنّت ،

ص: 84


1- . ر. ك : تهذيب الأحكام ، ج 10 ، ص 34 ، 64 ، 117 ، 162 ، 168 ، 223 و 276 .
2- . قرب الإسناد ، ص 367 .
3- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 658 .
4- . بصائر الدرجات ، ص 193 (عن محمّد بن مسلم ، قال : دخلت عليه بعد ما قتل أبو الخطاب . قال : فذكرت له ما كان يروى من أحاديثه تلك العظام قبل أن يحدث ما أحدث فقال : حسبك...) . از سياق سخن امام ، به روشنى پيداست كه آن حضرت ، درون مايه آن احاديث را به گونه اى ضمنى تأييد كرده اند. برخى احاديث ديگر ، نشان از آن دارند كه ياران امام صادق عليه السلام ، ابو الخطّاب را پيش از انحراف ، راستگو مى دانستند (ر . ك : همان ، ص 278 ، ح 2) .

روا مى شمردند .(1) آن بزرگواران در اين زمينه بر آن بودند كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله دانش هاى فراوانى را ميان مردمان پراكند ، از اين رو ، شگفت نيست كه در ميان روايات آنها ، احاديث درستى نيز يافت شود .(2)

در برخى از اين گونه روايات ، راوى ، به روشنى ، نقل روايت از اهل سنّت را از سوى گروه يا گروه هايى از شيعيان ، گزارش مى كند.(3) آنان - به فراوانى - احاديثى را كه از اهل سنّت مى شنيدند ، به امام عليه السلام عرضه مى كردند و امام عليه السلام گاه برخى از آنها را درست مى شمردند.(4)

بسيارى از ياران آن بزرگواران نيز از اهل سنّت ، حديث مى شنيدند.(5) چنان مى نمايد كه آنان در اين گونه موارد ، بازدارنده اى از اين كار در سخنان امامان عليهم السلام نمى ديدند.

برخى از اهل سنّت نيز بر خلاف گذشتگانشان كه حديث شيعه را يكسر به كنار

ص: 85


1- . ر . ك : همان جا (قلت لأبى عبداللّه عليه السلام : جعلت فداك ! عند العامة من أحاديث رسول اللّه شى ء يصح؟ فقال : نعم!) . صفار ، در اين باب ، چهارده حديث روايت كرده است كه همگى چنين مضمونى را تأييد مى كنند.
2- . همان ، ح 11.
3- . السرائر ، ج 3 ، ص 565 (قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام : إنّا نأتى هؤلاء المخالفين فنسمع منهم الحديث يكون حجّة لنا عليهم...) . گرچه در اين روايت ، امام عليه السلام ، راوى را از نقل كردن از اهل سنّت به سختى باز مى دارد ، امّا به گواهى روايات بصائر مى توان گفت كه مراد امام ، رواياتى است كه درستى يا نادرستى آنها براى شيعيان روشن نيست يا رواياتى كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل نشده است . به هر روى ، اگر بتوان ميان اين روايت با آن روايات بصائر ، هماهنگى ايجاد كرد ، مى توان گفت كه روايت هاى بصائر ، به جهت فراوانى بيشتر ، بر اين روايت ، حاكم است .
4- . بصائر الدرجات ، ص 416 و 417 .
5- . ر. ك : اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 855 در باره سماع بن أبى عمير از اهل سنّت و نيز تهذيب الأحكام ، ج 6 ، ص 291 (عبدالرحمان بن الحجّاج كه از ياران و فقيهان به نام در ميان اصحاب امام صادق عليه السلام به شمار مى آمد ، حديثى را از ابن ابى ليلى (قاضى كوفه) گزارش مى كند كه در بردارنده حكمى در گستره واجب يا حرام است).

مى نهند ، در آن روزگاران ، گه گاه حديث برخى از بزرگان شيعه را مى پذيرفتند .(1)

از اينها كه بگذريم ، روايت صدها حديث از راويان اهل سنّت و ضعيف كه بسيارى از آن روايات ، به حلال و حرام ارتباط دارد ، بيش از هر دليل ديگرى ، نشان دهنده روش فراگير و رايج ياران امامان عليهم السلام است.

از برخى روايات ، گزارش هايى از روايت كتاب هاى عبداللّه بن بكير ، دانشور فطحى مذهب سده دوم ، ديده مى شود .(2) به گزارش كشّى ، در آن روزگاران ، محدّثانى چون على بن حسن بن فضّال كه از فطحيان شناخته شده بود ، راوى بسيارى از كتاب هاى ياران امامان پيشين عليهم السلامبودند .(3) دسته اى از اين محدّثان ، در جامعه شيعه آن روز ، فقيه و دين شناس به شمار مى آمدند ، در حالى كه فطحى مذهب بودند .(4)

ناپيوستگى سند نيز - كه از ديد پسينيان ، ضعيف شدن حديث را پى مى آورد - از ديد ياران روزگار امامان عليهم السلام به تنهايى ، سبب نمى شد كه يك حديث را كنار نهند ، بويژه آن گاه كه اين ناپيوستگى (ارسال) از سوى يك راوى شناخته شده و بزرگ انجام مى گرفت.

براى نمونه ، پس از آن كه نگاشته هاى ابن ابى عمير ، به دنبال زندانى شدن وى از دست رفت ، وى با تكيه بر حافظه خود ، احاديثى را نقل مى كرد و از همين رو ،

ص: 86


1- . تهذيب الأحكام ، ج 6 ، ص 291 ، ح 13 و 14 .
2- . فضل بن شاذان ، كتاب ابن بكير را از حسن بن على بن فضال ، ديگر راوى برجسته آن روزگار كه او نيز فطحى بود ، روايت كرده است. ر. ك : اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 801 .
3- . كشّى از عيّاشى ، بازگو مى كند كه او مى گفت : در همه عراق و خراسان ، فقيه تر و برتر از او نديده است «ولم يكن كتاب عن الائمّة عليهم السلام من كل صنف إلاّ و قد كان عنده» اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 812 .
4- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 835 . گروهى از اصحاب امام رضا عليه السلام را نام مى برد و از آنان به عنوان «أجلّة العلماء و الفقهاء و العدول» ياد مى كند. روشن است كه اينان در آن روزگار ، احاديثى فقهى را روايت مى كردند و شيعيان نيز آن احاديث را از آنها مى پذيرفتند و فطحى بودن آنها ، از روايت كردن از چنان افراد ، بازشان نمى داشت.

بسيارى از احاديث او ، مرسل (منقطع الاسناد) هستند.

كشّى ، خود بدين نكته ، راه برده و آن را گوشزد كرده است .(1) روشن است كه در آن روزگار كه ابن ابى عمير آن چنان احاديث را روايت مى كرد ، هيچ يك از شيعيان ، به جهت آن بر وى خرده نمى گرفت و نمى گفت كه احاديث مرسل وى ، شايسته پذيرش نيست ؛ بلكه بر عكس ، همگان ، احاديث را مى پذيرفتند و بدان عمل مى كردند .(2)

در آن روزگاران ، گرچه اعتماد به روايات مرسل ، خود ، نوعى نكته تضعيفگر به شمار مى آمد ، ولى همين نكته نيز استثناهايى داشت. اگر مرسل از بزرگانى بود كه سخن وى شايسته در نگريستن و اعتماد بود ، مراسيل وى پذيرفته مى شد و كسى بدان خدشه اى نمى زد.

سررشته چنين عملكرد را براى نخستين بار ، در روزگار امام صادق عليه السلام بايد جست. بر پايه حديثى از امام صادق عليه السلام ايشان روا مى دانستند كه راويان ، احاديثى را كه از ايشان مى شنيدند ، از پدرشان روايت كنند.(3) روشن است راويانى بودند كه روزگار امام باقر عليه السلام را درك نكرده بودند ، امّا بر پايه اين اجازه امام عليه السلام ، حديث آنان از امام باقر عليه السلام شايسته پذيرش بود.

ص: 87


1- . همان ، ج 2 ، ص 854 (و ذهبت كتب ابن أبى عمير ، فلم يخلص كتب أحاديثه ، فكان يحفظ أربعين جلدا فسمّاه نوادر ، فلذلك يوجد أحاديث متقطعة الأسانيد ) .
2- . الفهرست ، نجاشى ، ش 887 فلهذا أصحابنا يسكنون إلى مراسيله .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 51 ما سمعت منّى فاروه عن أبى . كسانى مى پنداشتند كه اين اجازه امام عليه السلام ، تنها ويژه راويانى است كه روزگار هر دو امام عليهم السلام را درك كرده و از هر دو بزرگوار حديث شنيده باشد . از بخش آغازين روايت و پرسش ابوبصير ، شايد اين گونه برداشت شود ؛ امّا در بخش دوم روايت ، روى سخن امام با جميل است. جميل بن دراج ، از ياران امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام است كه در روزگار امام رضا عليه السلام در گذشته است رجال النجاشى ، ش 328 . روشن است كه جميل ، امام باقر عليه السلام را نديده و از آن حضرت ، حديثى نشنيده بود . دليلى نيز در دست نيست كه نشان دهد اين اجازه امام ، تنها ويژه روزگار ايشان بوده است .

اين اجازه ، البته ويژه زمانى بود كه راوى ، خود حديثى را بى واسطه از يكى از امامان عليهم السلام شنيده بود . گاه برخى راويان ، كتابى را به راوى ديگر مى دادند ، امّا به وى نمى گفتند كه آيا اجازه روايت آن كتاب را از او دارد يا نه. امام رضا عليه السلام به راويانْ اجازه مى دادند كه اگر يقين داشتند كه اين كتاب ، از آنِ راوى است ، از او روايت كنند ، گر چه

رسما اجازه روايت از صاحب كتاب را نداشته باشند.(1)

اندكى پس از آن ، امام جواد عليه السلام به ياران خود اجازه دادند كه كتاب هاى به جاى مانده از ياران امام باقر و امام صادق عليهماالسلام را - كه به سبب تقيّه و شرايط دشوار سياسى و اجتماعى پنهان مانده بود - روايت كنند و آنها را بپذيرند ، گر چه از صاحبان آن كتاب ها ، اجازه روايت نداشته باشند.(2)

اين ، خود نشان از آن داشت كه اگر راويان ، اطمينان داشتند كه اين نگاشته از آنِ فلان راوى است - گر چه آن را به شيوه وجاده به دست آورده بودند - آن را از نويسنده آن كتاب روايت مى كردند. اين شيوه ، در روزگار امامان پيگيرى مى شد. پايه و مايه بنيادين اين شيوه نيز از فرمان هاى امامان عليهم السلام و روش ياران بزرگ آن فرزانگان ، سرچشمه مى گرفت.

ب . كلينى و معيارهاى ارزش گذارى روايات و «حديث ضعيف»

يكم . اكنون بنگريم كه كلينى نسبت به آنچه در روزگاران پسين ، حديث ضعيف خوانده شده ، چه نگاه و ديدگاهى داشت. بر پايه داده هاى يك بررسى ، احاديث ضعيف الكافى ، بيش از نُه هزار حديث است.(3) اگر بخواهيم مى توانيم چونان برخى ،

ص: 88


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 52 .
2- . همان ، ص 53.
3- . الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى ، الفروع ، ص 382 .

به همين چند جمله بسنده كنيم و بگوييم : «پيشينيان و از آن ميان كلينى ، بر خلاف پسينيان ، قراينى داشتند كه بر پايه آن ، بسيارى از احاديثى را كه متأخّران ، ضعيف مى پندارند ، معتبر مى دانستند ؛ امّا اكنون ، آن نشانه ها در دست ما نيست و از اين رو ، ما را چاره اى جز آن نيست كه تنها به سند بسنده كنيم و از اين راه ، اعتبار احاديث را بررسى كنيم» .

اين سخن و مانند آن را بسيار خوانده ايم ؛ بهره اين سخن ، جز آن نيست كه خواننده را نخست به دريغ و افسوس وا دارد و آن گاه او را به راهى در آورد كه بهترين نام آن - چنان كه برخى استادان گفته اند - فرمولى كردن رجال و حديث است. اين پاسخ ، قانع نمى كند و البته چندان بهره اى از دانش نيز ندارد و بيشتر ، بازگفتِ همان مشهوراتى است كه از سده هفتم و پس از آن - به دلايلى كه پس از اين خواهد آمد - ، بر سر زبان ها افتاده است ؛ مشهوراتى كه ميان آن و واقعيت حديث شيعه در سه سده نخست ، فرسنگ ها راه ناپيموده است. از اين رو در اين بخش ، آهنگ آن نداريم كه همان سخنان را كه ديگران در باره الكافى گفته اند بازگوييم و درباره آن گفتگو كنيم كه :

آيا احاديث الكافى ، قطعى الصدور است ؟ آيا كلينى را قراينى براى اعتبار احاديثش بوده است؟ سخن اخباريان درست است يا اصوليان؟ و... .

اين گونه پرسش ها ، در فضايى كه دانش اصول به سختى بر آن چيره شده بود ، به ذهن دانشوران سده هفتم و پس از آن رسيد . ناخودآگاه ، پاسخ ها و روند گفتگو درباره اين پرسش ها به جاى آن كه در بسترى تاريخى - حديثى راه پويد ، به آغوش دانش اصول آمد و بيش از هر چيز ، رنگ و بوى گفتمان هاى فلسفى - كلامى را به خود گرفت ؛ گفتمان هايى كه بيشتر در فضاى ذهن ، پديد مى آيند تا در جهان خارج.(1)

دوم . يكى از ابعاد عملكرد شيخ كلينى رحمه الله بهره گيرى از نگاشته هاى ياران امامان عليهم السلام

ص: 89


1- . براى آگاهى بيشتر ، ر . ك : حديث ضعيف و چگونگى تعامل با آن بر پايه رويكرد قدما ، امين حسين پورى ، پايان نامه كارشناسى ارشد ، ص 226 - 228 .

بود كه بيشتر از روزگار امام صادق عليه السلام تا سال هاى پايانى غيبت صغرا ، به نگارش در آمده بود. نمونه آن كه وى در چند جا از كتاب خود ، ديدگاه هاى فقهى يونس بن عبدالرحمن ،(1) فضل بن شاذان ،(2) ابن أبى عمير(3) و برخى ديگر از ياران امامان عليهم السلام(4) را بازگو كرده است. گاه حتّى نشانه هاى اختلاف ديدگاه دو فقيه بزرگ شيعه در آن روزگاران (يونس و فضل) نيز در اين گزارش ها به چشم مى خورد.(5)

امّا آنچه در اين ميان ، با نوشتار ما پيوند دارد ، آن است كه وى در كنار فقيهان امامى ، از نگاشته هاى برخى از فاسد المذهب ها نيز بهره گرفته و ديدگاه هاى فقهى آنان را - با آن كه با حلال و حرام شيعيان سر و كار داشته است - به عنوان حكمى فقهى در كنار احاديث امامان عليهم السلام ، گزارش كرده است. براى نمونه ، وى با واسطه حميد بن زياد - راوى بزرگ واقفى در نيمه دوم سده سوم كه در سال 310 ق در گذشته است - ، كتاب هاى حسن بن محمّد بن سماعة را روايت مى كند(6) و چنان كه مى دانيم ،

ص: 90


1- . ر. ك : الكافى ، تحقيق : محمّد جواد الفقيه ،تصحيح : د.يوسف البقاعى ، بيروت : دار الأضواء ،اول ، 1413 ق ، ج 5 ، ص 567 كه بسيار دراز دامن است ، ج 7 ، ص 85 ، 117 ، 119 ، 120 و 122 . شايسته ياد كرد است كه همه پاورقى هاى الكافى در اين بخش(مكتب قم) از همين نسخه است.
2- . همان ، ج 7 ، ص 91 ، 100 ، 106 ، 117 ، 121 ، 142 ، 166 ، 167 و... .
3- . همان ، ج 7 ، ص 27 ، 248 (اين مورد اخير را با ص 280 بسنجيد كه به روشنى نشان مى دهد آن سند ، طريقى به نگاشته اى از ابن ابى عمير بوده است) .
4- . ر. ك به : الشيخ الكلينى و كتابه الكافى ، ص 234 (از برخى ديگر از ياران امامان عليهم السلام نيز نام مى برد كه ديدگاه هاى آنان در الكافى بازتاب يافته است).
5- . الكافى ، ج 7 ، ص 119 .
6- . گويا حُميد بن زياد ، اصلى ترين گزارشگر كتاب هاى ابن سماعة بوده است. آية اللّه خويى در معجم رجال الحديث ، پس از يادكرد استادان ابن سماعه ، در مقام يادكرد شاگردان وى مى نويسد : «روى عنه فى جميع هذه الموارد ، حميد بن زياد إلاّ فى مورد واحد» همان ، ج 6 ، ص 129 . نيز ر. ك : همان ، ص 147 . چنان كه پيداست ، كلينى نيز تنها از طريق حميد ، كتاب هاى ابن سماعه را روايت كرده است .

ابن سماعه ، از واقفيانى است كه درباره او گفته اند : «كان يعاند فى الوقف و يتعصّب» .(1) وى ، بر پايه داستانى كه نجاشى آورده است ، با امام هادى عليه السلام نيز سر دشمنى داشته است .(2)

كلينى رحمه الله در چند جا ، ديدگاه هاى ابن سماعه را در تفسير حديثى فقهى(3) يا روايت حكمى شناخته شده ميان شيعه در يك موضوع ،(4) يا چگونگى روايت يك حديث(5) آورده است كه به روشنى ، نشان مى دهد كه از كتاب هاى وى گزارش شده است.

گفتنى است كه تعداد روايت هاى كلينى از كتاب هاى ابن سماعه ، با واسطه حميد بن زياد ، بيش از 250 روايت است. تا اين پايه از كتاب هاى يك واقفى بسيار متعصّب ، گزارش كردن به چه معناست و ما را به چه نتيجه اى مى رساند ؟

كلينى ، از كتاب هاى معلّى بن محمّد بصرى نيز سود برده است. براى نمونه در كتاب الحجّة ، روايت هاى فراوانى از وى به چشم مى خورند. به نوشته استاد محمّد جواد شبيرى زنجانى ، روايت هاى وى در كتاب الحجّة همگى درباره آيات ولايت اند ؛(6) لذا به احتمال زياد ، از كتاب التفسير يا كتاب الامامة وى گرفته شده است . اكنون بيفزاييم كه نجاشى درباره معلّى نوشته است: «مضطرب الحديث و المذهب و كتبه قريبة» .(7)

از ديگر راويانى كه رجاليان ، آنها را تضعيف كرده اند ، ولى كلينى از نگاشته هاى

ص: 91


1- . رجال النجاشى ، ش 84.
2- . همان جا .
3- . همان ، ش 73 و 80 ؛ الكافى ، ج 7 ، ص 169 .
4- . همان ، ج 6 ، ص 73 و 90 .
5- . همان ، ج 6 ، ص 122.
6- . مقدمه برنامه كامپيوترى دراية النور ، معرفى الكافى .
7- . الفهرست ، نجاشى ، ش 1117 .

آنان سود برده است ، حسن بن عبّاس بن حريش است . كلينى در كتاب الحجّة ، بابى گشوده است با نام «باب فى شأن إنّا أنزلناه فى ليلة القدر و تفسيرها»(1) و همه مطالب كتاب حسن بن عبّاس با نام «كتاب إنّا أنزلناه فى ليلة القدر» را در اين باب گنجانده و از هيچ راوى ديگرى نيز در اين باب ، روايت نكرده است.

نجاشى ، درباره حسن بن عباس مى گويد : «ضعيف جدّا» و درباره كتاب وى : «و هو كتاب ردى الحديث ،مضطرب الألفاظ» .(2) و ابن غضائرى در سخنى تندتر ، درباره وى چنين آورده است: «ضعيف ، روى عن أبى جعفر الثانى عليه السلام ، فضل انا أنزلناه فى ليلة القدر ، كتابا مصنفا فاسد الألفاظ . تشهد مخائله على أنّه موضوع و هذا الرجل لا يلتفت إليه و لا يكتب حديثه» .(3)

از ديگر راويان ضعيفى كه كلينى از كتاب هاى آنان بهره برده است ، اين چند تن اند : «إسحاق بن محمّد نخعى» ،(4) «سهل بن زياد» ، «محمّد بن على أبو سمينه» و... .(5)

كلينى ، از كتاب سكونى (راوى مشهور اهل سنّت) نيز دست كم نزديك به 450 روايت نقل كرده است . در بيشتر اين روايت ها ، حسين بن يزيد نوفلى ، از سكونى ، كتابش را گزارش مى كند . نگاه كلينى به روايت از سكونى ، چگونه بوده است؟

چنين مى نمايد كه از نگاه او اگر فلان نگاشته يك راوى - هر چند عامى ، ضعيف يا فاسد المذهب باشد - نزد ياران امامان عليهم السلام معتبر بوده است يا پيشينيان ، بدان اعتماد مى كرده اند ، مى توان از آن كتاب گزارش كرد و احاديث آن را به عنوان حكم شرعى ، به كار بست. در چنين مواردى ، اعتماد اجمالى به كتاب ، جاى بررسى ريزبينانه

ص: 92


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 242 - 253 .
2- . رجال النجاشى ، ش 138 .
3- . معجم رجال الحديث ، ج 5 ، ص 361 .
4- . نجاشى ، درباره وى مى نويسد : «و هو معدن التخليط ، له كتب فى التخليط» رجال النجاشى ، ش 177 .
5- . ر. ك : به : مقدمه برنامه دراية النور ، از استاد محمّد جواد شبيرى كه در اين بخش ، از آن فراوان سود جسته ايم .

تك تك اسناد را مى گرفته است. چنان كه پس از اين خواهيم ديد ، رجاليان پس از كلينى ، كتاب هاى بسيارى از راويان فاسد المذهب را كه كلينى از آنها سود جسته است ، با عبارت هايى چون : «حسن» ، «كثير الرواة» و مانند آن ستوده اند و از اين راه ، اين نكته را گوشزد كرده اند كه آن نگاشته ، نزد ياران امامان عليهم السلام معتبر و پذيرفته بوده است. اين روش - چنان كه خوانديم - ، روشى بود كه دست كم از دهه هاى ميانى و پايانى سده سوم هجرى - هم زمان با امامت سه امام واپسين و غيبت صغراى ولى عصر(عج) - به گونه اى چشمگير در ميان شيعيان گسترش يافته بود و به ديگر سخن ، كلينى در اين بخش ، ادامه دهنده روش ياران امامان عليهم السلام در ارزيابى احاديث بود.

سوم . نتيجه اى كه بى درنگ از بالا به دست مى آيد ، آن است كه بر پايه اين روش ، ديگر اساسا نقل حديثى كه در سند آن ضعفى وجود دارد - هر چند آن ضعف شديد باشد - زشت شمرده نمى شود ؛ زيرا ملاك ارزيابى كلينى در الكافى ، اعتبار سرچشمه هاى كتابش بوده است و نه وثاقت تك تك راويان آن احاديث . از اين روست كه مى بينيم در ميان اسناد الكافى ، راويانى چون ابوالبخترى ،(1) يونس بن ظبيان(2) و... حديث روايت شده است.

چهارم . در گستره گفتمان هاى كلامى ، كلينى به عنوان نماينده مكتب حديثى نصّ گراى قم ، روشى ويژه دارد . اگر به نام باب هاى كتاب التوحيد ، نگاهى بيفكنيم در خواهيم يافت كه وى:

ص: 93


1- . ابوالبخترى ، طوسى وهب بن وهب ، از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده است. رجاليان ، او را دروغگو خوانده اند رجال النجاشى ، ش 1155 : «و كان كذابا» ؛ الفهرست ، طوسى ، ش 779 : «عامى المذهب ، ضعيف» . كلينى نيز در مواردى ، از او روايت كرده است ، مانند : الكافى ، ج 3 ، ص 210 و 537 و ج 5 ، ص 75) .
2- . يونس بن ظبيان ، از كسانى است كه امام رضا عليه السلام او را نفرين كرده است اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 658 . از وى ، بيش از بيست روايت در الكافى به چشم مى خورد . براى نمونه ر . ك : الكافى ، در ج 3 ، ص 174 و 247 و ج 7 ، ص 435 .

1 . به دنبال آن بوده است كه گزاره هاى كلامى در موضوع توحيد را از راه حديث به اثبات برساند.

اساسا قميان را در بحث هاى كلامى ، شيوه آن بود كه جز به حديث استدلال نكنند ؛ گو اين كه در گستره هاى ديگر معارف اسلامى نيز چنين بودند. كلينى «حدوث عالم و اثبات محدث» ، «كون و مكان» ، «رؤيت خدا» ، «اسماء و صفات الهى» و موضوعاتى از اين دست را جز از راه احاديث بر نمى رسد. شيوه اى كه ساليانى پس از آن در بغداد ، يكسر دگرگون شد و استدلال هاى پيچيده كلامى به جاى حديث نشست.

2 . در گستره احاديث كلامى ، از استناد به احاديثى كه راويان ضعيف ،(1) گزارش كرده بودند يا داراى ارسال(2) بود يا كاستى هاى ديگرى داشت ، خوددارى نمى كرد. از نگاه او ، ضعيف بودن حديث در اين گستره ، سبب نمى شد كه آن را به گوشه اى بگذاريم و از كنار آن ، با بى اعتنايى رد شويم .(3)

پنجم . در گستره روايت هاى مربوط به قرآن نيز سخن پيش گفته ، درست است . كلينى ، در كتاب «فضل القرآن» الكافى ، 124 حديث را روايت كرده است كه سند بسيارى از آنها ، ضعيف به شمار مى روند.(4)

ص: 94


1- . بر پايه ارزيابى آقاى بهبودى در صحيح الكافى ، از ميان بيش از 210 حديث كتاب التوحيد ، تنها 65 حديث از سوى سند و متن - هر دو - صحيح بوده اند! ايشان گرچه بر آن بوده اند كه متن احاديث را هم باز كاوند ، ولى پيداست كه بيشترين خدشه ايشان بر احاديث كتاب التوحيد ، از سوى سند بوده است و نه متن .
2- . الكافى ، تصحيح : محمّد جعفر شمس الدين ، ج 1 ، ص 137 ، 140 ، 144 ، 145 ، 147 ، 148 ، 152 ، 153 ، 157 و ... .
3- . شايد كسى بگويد استناد به احاديث در موضوعات كلامى ، تنها براى تبيين و توضيح استدلال است و نه به عنوان دليل . گر چه اين سخن با چنين اطلاق ، از نگاه اين ناچيز ، دست كم درباره قميان درست نمى نمايد ؛ ولى سخن در اين جا آن است كه كلينى - و نيز قميان - در گفتگوهاى كلامى از حديث - و بويژه حديث ضعيف - سود مى جستند و بر آن ، به جهت ضعيف بودن ، خُرده نمى گرفتند .
4- . آقاى بهبودى ، از اين تعداد ، تنها هفده حديث را به عنوان حديث صحيح آورده است (صحيح الكافى، ج 1 ، ص 153 - 157) .

در كتاب «الايمان و الكفر» ، احاديث فراوانى به چشم مى خورند كه گرچه به آهنگ تفسير قرآن روايت نشده اند ، امّا خواه ناخواه ، با آن پيوند دارد. از اين ميان ، بسيارى از اين احاديث ، از نگاه متأخّران ، ضعيف به شمار مى آيند .(1)

ششم . چنان مى نمايد كه ديدگاه كلينى در مسئله غلوّ ، با ديدگاه برخى از بزرگان قم ، مانند احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى و نيز برخى از بزرگان بغداد مانند ابن غضائرى و نجاشى ، تفاوت هايى داشته است كه شايد بتوان آنها را تفاوت هاى بنيادين ناميد. پيش از اين آورديم كه وى در الكافى ، از نگاشته هاى برخى راويان ضعيف ، فراوان سود جسته است. بسيارى از اين راويان ، با عباراتى همچون «مضطرب المذهب» ، «معدن التخليط» تضعيف شده اند كه اين عبارت ها ناظر به غلوّ است.

از نگاه نجاشى و ابن غضائرى ، كتابى مانند كتاب إنّا انزلناه ، از حسن بن عبّاس بن حريش ، بى شك ، بر ساخته است ؛ ولى از نگاه كلينى ، نه تنها چنين نيست ، بلكه بلندى مضمون آن تا بدان جاست كه وى يك باب كامل را بدان اختصاص داده است. به نظر مى آيد كه ريشه اين گونه گونى ديدگاه ، به اين جا باز مى گردد كه برخى از قميان و بغداديان براى امامان ، درجه و منزلتى خاص قائل بودند و كسانى را كه امامان را در جايگاه بلندتر از آن مى ديدند و مناقب و فضايل آنان را فراتر از گفتار و وصف مى پنداشتند ، به غلوّ متهم مى كردند ؛(2) ولى ديدگاه كلينى ، آشكارا در سوى مخالف اين نظر بود . وى رتبه امامان عليهم السلامرا آن چنان بالا مى ديد كه حتّى با وجود صدها

ص: 95


1- . براى نمونه ر. ك به : اُصول الكافى ، ج 2 ، ص 7 ، 11 ، 16 ، 18 ، 19 حديث چهارم كه در سند آن سفيان بن عيينة وجود دارد ، 20 (ح 6) ، 32 (حديث اوّل كه سند آن مرسل و حديثى دراز دامن است كه تفسير بسيارى از آيات قرآن را در بردارد) ، 38 ، 52 ، 85 ، 93 ، 166 و 286 (حديث شانزدهم كه مرفوع است) .
2- . يكى از كهن ترين دانشوران قائل به اين نظر ، فقيه بزرگ و ژرف نگر شيعه ، وحيد بهبهانى است : ر . ك : تعليقه بر منهج المقال ، ص 21 . وى ابعاد اين نكته را به زيبايى گسترده است .

حديث كه در كتاب الحجّة ، در فضايل و مناقب اهل بيت عليهم السلامگزارش كرده بود ، باز به دنبال فرصتى مى گشت كه حقّ مطلب را درباره شأن و جايگاه امامان عليهم السلام ادا كند .(1)

به نظر مى آيد اين گونه گونى نگاه درباره جايگاه امامان در استفاده يا عدم استفاده از نگاشته هاى راويانى كه احاديث با مضمون هاى ويژه(2) را روايت مى كردند ، به گونه برجسته اى ، نمود مى يافت. براى نمونه ، ابن غضائرى حتى نگاشتن احاديث حسن بن عباس بن حريش را روا نمى دانست ؛ ولى كلينى ، همه كتاب وى را گزارش كرده است.

شايد بر پايه همين اختلاف نگاه ها در اين موضوع است كه نجاشى ،(3) ابن غضائرى و بزرگان بغداد ، مفضل بن عمر را از پيروان ابوالخطّاب ، غالى مشهور و بدنام مى دانستند و او را به شدّت ، تضعيف مى كردند ؛ ولى كلينى در كتاب الروضة ، روايتى را گزارش كرده است كه از آن ، آشكارا مى توان دريافت كه وى ، مفضّل را ثقه مى دانسته است.(4)

هفتم . در پايان اين بخش ، بايد يك نكته را گوشزد كنيم. كلينى در الكافى ، يكى دو جا ، احاديثى را با واژه «صحيح» توصيف كرده است. نخست در ديباچه كتابش آن جا كه مى گويد :

قلت انّك تحبّ أن يكون عندك كتاب ، كاف يجمع [فيه] من فنون علم الدين ما يكتفى به المتعلم.. . و يأخذ منه من يريد علم الدين و العمل به بالآثار

ص: 96


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 9 .
2- . مضمون هايى مانند مناقب امامان يا يادكرد معجزاتى از آن بزرگواران كه چندان مشهور نبود ، يا ارتباط ميان امامان عليهم السلامو ليلة القدر كه براى نمونه در كتاب حسن بن عبّاس از آن سخن به ميان آمده است.
3- . الفهرست ، نجاشى ، ش 1112 (فاسد المذهب ، مضطرب الرواية...و قيل انّه كان خطّابيّا) ؛ الرجال ، ابن غضائرى ، ص 87 (ضعيف ، متهافت ، مرتفع القول ، خطّابى و...) .
4- . الكافى ، تصحيح : غفارى ، ج 8 ، ص 373 (قلت ألا تنهى حجر بن زائدة و عامر بن جذاعة عن المفضّل بن عمر . فقال : يا "يونس ! قد سألتهما أن يكفّا عنه فلم يفعلا...أما و اللّه لو أحبّانى لأحبّا من أحبّ") .

الصحيحة عن الصادقين عليهم السلام .(1)

بر سر اين كه خواست كلينى از واژه «الآثار الصحيحة» چه بوده است ، گفتگوهاى بسيار ميان حديث پژوهان در گرفته است. راست ، آن است كه براى شناخت مراد وى ، بايد نخست به همه كاربردهاى اين واژه در الكافى بنگريم و سپس كاربردهاى ديگر آن را در چهار سده نخست و بويژه در ميان ديگر محدّثان قمى ، باز كاويم و از پس كنار هم نهادن همه اين نشانه ها ، به خواست كلينى از اين واژه راه يابيم . كلينى در يك جاى ديگر از الكافى نيز اين واژه را براى توصيف برخى احاديث به كار برده است. وى در فروع الكافى («كتاب المواريث» ، باب 25) روايتى را مى آورد كه بر پايه آن ، جدّ ، يك ششم از مال مرده را به دست خواهد آورد. وى پس از اين روايت چنين مى نگارد :

هذا قد روى و هى أخبار صحيحة الا اجماع العصابة أن منزلة الجدّ منزلة الأخ من الأب ، يرث ميراث الأخ .(2)

در آن روايت ، حكمى بر خلاف اجماع شيعيان به چشم مى خورد ؛ امّا با اين حال ، كلينى ، آن اخبار را صحيح مى خواند. اين عملكرد به چه معناست؟چنان مى نمايد كه صحيح در اين جا ، اين نكته را مى رساند كه اين احاديث ، از امامان عليهم السلام صادر شده است. سياق سخن كلينى ، نشان دهنده آن است كه با وجود ناسازگارى اين روايت ها با اجماع اماميه ، وى هرگز نمى پذيرد كه اين روايت ها بر ساخته باشد يا كسى چنين پندارد كه امامان عليهم السلام آن را نگفته اند. اين شيوه ، چنان كه در جاى خود آمده است ، شيوه فراگير نصّ گرايان قم بوده است.

آنها هرگز به جهت خدشه اى در متن روايت ، آن را بر ساخته نمى خواندند ، در حالى كه هم رديفان آنها در بغداد ، مانند سيد مرتضى ، از بر ساخته خواندن برخى

ص: 97


1- . اصول الكافى ، ج 1 ، ص 49 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 116 .

احاديث ، پروا نداشتند. صحّت حديث همچنين در كاربرد قدما ، به معناى «حجّت فعلى» بودن آن نيز هست و سخن شيخ صدوق در ديباچه كتاب من لا يحضره الفقيه ، علاوه بر صدور احاديث ، بر اين معنا نيز دلالت دارد - البته از ديدگاه شيخ صدوق - .(1)

كلينى در اين مورد خاص ، جدّا تلاش مى كند تا علاوه بر صدور ، وجهى براى حجّيت اين روايت ها نيز بيابد ، به همين دليل ، براى بيان نوعى جمع ميان اين احاديث و اجماع اماميه ، اين احاديث را «خاص» مى داند .(2)

بر پايه آنچه گذشت ، واژه صحيح از نگاه كلينى ، هم زمان «انتساب» و نيز «اعتبار» آن حديث را در گستره اعتقاد با عمل و احكام شرعى ، با خود به همراه داشت.

بر پايه آنچه گذشت ، از ديد كلينى ، اگر در متن حديث ، خدشه اى بود نمى توان بى درنگ آن را ضعيف خواند.گر چه كلينى ، سخن خود را بيش از اين شرح نكرده است ، ولى از آن دو سه جمله مى توان دانست كه وى تا آن جا كه مى توانست از كنار نهادن حديث به جهت خدشه اى در متن ، خوددارى مى كرد و طبعا چندان مايل نبود كه حديثى را ضعيف بخواند و آن را از گستره حجيّت خارج كند.

ج . نتيجه گيرى

برجسته ترين نتايج اين سياهه را مى توان در نكته هاى زير گزيده كرد:

1 . كلينى ، به نگاشته هاى مشهور در جامعه آن روز شيعى يا نگاشته هايى كه خود معتبر مى دانست ، اعتماد كرده است و از همين رو اگر حديثى از راوى اى ضعيف گزارش شده بود ، ولى در نگاشته اى شناخته شده و مقبول نزد دانشوران آن روزگار

ص: 98


1- . ر . ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 3 .
2- . همان جا : «و اذا كانت منزلة الجدّ منزلة الأخ من الأب ، يرث ما يرث الأخ يجوز أن تكون هذه [ال-] أخبار خاصة» . اين نمونه ، تا آن جا كه سراغ دارم ، كهن ترين نمونه جمع ميان دو دليل شرعى در ميان دانشوران شيعى است كه در آن ، يك دسته را خاص و دسته ديگر را عام شمرده اند .

يا شخص كلينى ، نقل شده بود ، از نگاه كلينى ؛ شايسته روايت و پذيرش بوده است.

اين شيوه اى مرسوم در ميان ياران امامان عليهم السلام نيز بوده است و كلينى از آن كاملاً پيروى كرده است.

2 . بر پايه نكته پيشين ، كلينى از روايت هاى راويان ضعيف در هر سه گستره فقه ، كلام و تفسير ، سود جسته است.

3 . حديث «صحيح» از نگاه كلينى ، حديثى بود كه هم صدور(انتساب) و هم حجيّت آن ، پذيرفتنى بود. اگر در جايى نيز حديثى را صحيح ناميده ، ولى آن حديث با دليلى قطعى ، چون اجماع اماميه ، ناسازگار بوده است ، تنها حجيّت آن حديث خدشه مى پذيرد ؛ ولى صدور و انتساب آن از نگاه كلينى ، همچنان پا برجاست .

4 . كلينى چونان دانشورى برجسته در رشته هاى گوناگون روزگار خود ، از جمله ، دانش رجال ، در برخى موارد ، درباره برخى راويان ، ديدگاهى برگزيده كه با ديدگاه بيشتر رجاليان روزگار ، تفاوت اساسى داشته است . براى نمونه ، از نگاه وى ، مفضل بن عمر ، شخصى موثّق و شايسته اعتماد بوده است. از همين روست كه وى از وصيّت مفضّل در كتابى همچون الكافى ، گزارش هايى آورده است .(1)

5 . ديدگاه كلينى در موضوع غلوّ ، با ديدگاه برخى از بزرگان روزگار وى ، تفاوت داشته است . وى جايگاه و شأن امامان عليهم السلام را بسيار بلندتر و رفيع تر از انسان هاى عادى مى دانست و از اين رو ، به نگاشته و روايت هاى راويانى كه احاديثشان با جايگاه بلند امامان عليهم السلام پيوند داشت ، اعتماد مى كرد و از آنها بهره مى جست ؛ در حالى كه برخى ديگر از رجاليان روزگار وى ، به دليل آن كه امام عليه السلام را تنها در حدِّ انسانى معصوم از خطا و اشتباه يا كمى بالاتر ، تصور مى كردند ، روايت هاى درباره مناقب والا و فضايل بى شمار و شخصيت ملكوتى امام عليه السلام يا معجزات ايشان را غلوّآميز و راويان چنين

ص: 99


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 344 و 400 .

روايت ها را غالى مى دانستند و از گزارش درون مايه نگاشته هاى آنان ، خوددارى مى كردند.

6 . از نگاه ياران امامان عليهم السلام ، اگر نشانه هايى مانند شهرت ، هماهنگى با روايت هاى راويان ثقه ، در كنار روايت يك راوى ضعيف جاى مى گرفت ، روايت يا كتاب حديثى وى ، شايسته اعتماد بود.كلينى نيز دقيقا از همين شيوه پيروى كرده است و در كنار روايت هاى ضعيفان ، روايت هاى فراوانِ هم مضمون آنها را از راويان ثقه ، گزارش كرده است . از اين رو در الكافى ، بسيار كم پيش مى آيد كه يك مضمون ، تنها از راه روايت هاى ضعيفان ، مطرح شده باشد.

ص: 100

منابع و مآخذ

1 . اختيار معرفة الرجال ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) تحقيق : السيّد مهدى الرجائى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1404 ق .

2 . الاستبصار ، محمّد بن الحسن الطوسى ، تحقيق : السيد حسن الخرسان ، تصحيح : محمّد الآخوندى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

3 . بصائر الدرجات ، محمّد بن الحسن الصفار ، تحقيق : ميرزا محسن كوچه باغى ، تهران : مؤسسة الأعلمى ، 1362 ش .

4 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، بيروت : دار التعارف ، 1401 ق .

5 . دراية النور (نرم افزار) ، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى ، مقدمه : محمّد جواد شبيرى زنجانى ، قم : مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى .

6 . الرجال ، ابن الغضائرى ، تحقيق : السيّد محمّد رضا الحسينى الجلالى ، قم : دار الحديث ، 1422 ق .

7 . رجال النجاشى ، أحمد بن على النجاشى ، بيروت : دار الأضواء ، 1408 ق .

8 . السرائر ، محمّد بن منصور الحلّى ، تحقيق : مؤسسة النشر الإسلامى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1410 ق .

9 . الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى ، الفروع ، ثامر هاشم حبيب العميدى ، قم : مكتبة الإعلام الإسلامى ، 1414 ق .

10 . صحيح الكافى ، محمّد الباقر البهبودى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1401 ق .

11 . علل الشرائع ، شيخ صدوق ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1386 ق .

ص: 101

12 . الغيبة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : عبد اللّه الطهرانى و الشيخ على أحمد ناصح ، قم : مؤسسة المعارف الإسلامية ، 1411 ق .

13 . فرائد الاُصول ، مرتضى بن محمّد أمين الأنصارى ، تحقيق : لجنة تراث الشيخ الأعظم ، قم : مجمع الفكر الإسلامى ، 1419 ق .

14 . فروع الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : محمّد جواد الفقيه ، تصحيح : يوسف البقاعى ، بيروت : دار الأضواء ، 1413 ق .

15 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد القيّومى ، قم : مؤسسة نشر الفقاهة ، 1417 ق .

16 . قرب الإسناد ، عبد اللّه بن جعفر الحميرى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1413 ق .

17 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على أكبر الغفارى ، بيروت : دار صعب و دار التعارف ، 1401 ق .

18 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح : محمّد جعفر شمس الدين ، بيروت : دار التعارف للمطبوعات ، 1419 ق .

19 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : حسن الموسوى الخرسان ، تصحيح : محمّد الآخوندى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1390 ق .

20 . المعجم المفهرس لألفاظ أحاديث بحار الأنوار ، محمّد على المهدوى راد ، قم : مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية ، 1413 ق .

ص: 102

امام زادگان راوى در «الكافى» (سيّد حسن حسينى )

امام زادگان راوى در «الكافى»

سيّد حسن حسينى

چكيده

در نوشتار حاضر ، به معرّفى امام زادگان راوى در كتاب الكافى پرداخته شده و فعّاليت هاى ايشان در نشر تعاليم اهل بيت عليهم السلام به تصوير كشيده شده است . نويسنده ، به شرح حال 52 امام زاده راوى حديث در الكافى اشاره كرده و مدّعى است كه سلسله نسب 39 نفر آنها مشخّص است و برخى ديگر ، تحت عنوان «علوى» ياد شده اند و مشخّص نيست كه نسبشان به كدام امام معصوم عليه السلام مى رسد . وى جدولى نيز از شرح حال و زندگانى اين امام زادگان ، ارايه نموده و موضوعاتى كه از ايشان در آن رابطه روايت نقل شده نيز آمده است .

از ديدگاه نويسنده ، اين امام زادگان راوى و ساير امام زادگان ، نقش بسيار مهمّى در احياى تفكّر شيعى داشته اند و اين طور نيست كه امروز ، تنها بُقاع متبرّكه اى كه از آنها بر جاى مانده ، جنبه دينى دارند . اگر چه زيارت اين بُقاع متبرّكه نيز نوعى خيزش دينى و فرهنگى در جوامع شيعى (بويژه ايران) ايجاد مى نمايد .

كليدواژه ها : الكافى ، امام زادگان راوى ، على بن جعفر ، حسين بن زيد ، عبدالعظيم حسنى .

مقدّمه

فرزندان ، نوادگان و اعقاب ائمّه اطهار عليهم السلام ، عامل مؤّرى در ترويج دين مبين اسلام و تحكيم پايه هاى فرهنگ و تمدّن اسلام شيعى در طول تاريخ اين مذهب بودند. آنها با

ص: 103

انتقال گزارش ديده ها و شنيده هاى خود - كه شامل احوال و اقوال اجداد گرامى شان بود - ، سهم بزرگى در بارورى فرهنگ غنى تشيّع ايفا كردند و با مهاجرت به مناطق مختلف ، از جمله ايران ، نقش ارزنده اى را در اشاعه مذهب تشيّع اثنى عشرى در اين سرزمين ، برعهده گرفتند و در بسيارى موارد ، در راه تحكيم مبانى اسلام راستين و دفاع از حقّ ، جان خويش را فدا كردند. نگاهى مختصر به جغرافياى پراكندگى بُقاع امام زادگان در ايران ، بيانگر اين است كه رابطه اى مستقيم بين مهاجرت سادات به يك منطقه و گرايش مردم آن منطقه به تشيّع وجود دارد . در واقع ، يكى از عوامل اصلى گرايش ايرانيان به تشيّع ، همين امر است.

بسيارى از روايات و احاديث متقن و محكم شيعه را امام زادگان ، به نسل هاى بعد منتقل كردند و اين جنبه ، بر احترام و اعتبار شخصيت ايشان ، بيش از پيش افزود . هدف اصلى و انگيزه نگارنده از نوشتن اين مقاله ، تبيين اين مقوله و نشان دادن گوشه اى از فعاليت هاى اين بزرگواران است. امروزه ، ما شاهد خيزش جامعه شيعى ايران ، به سمت ساخت و تعمير بقاع متبرّكه اى هستيم كه در جاى جاىِ اين سرزمين ، منسوب به يكى از فرزندان ائمّه عليهم السلام ، روات حديث و يا يكى از بزرگان شيعه است . مردم به جهت ثواب زيارت(1) و براى بزرگ داشت شخصيت ايشان ، مزارهاى آنها را بازسازى نموده ، موقوفاتى بر مزار ايشان قرار مى دهند كه اين امر ، برگرفته از توصيه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد زيارت ائمّه عليهم السلام و اولاد آنها و تعمير بُقاع مربوط به ايشان است. آن حضرت در اين خصوص به امام على عليه السلام فرمود :

اى على! خداوند ، قبر تو و فرزندان تو را خانه اى از خانه هاى بهشت و ميدان گاهى از ميدان گاه هاى آن قرار داده است... هر كس بقاع شما را تعمير كند ، مثل اين است كه سليمان بن داوود را در ساخت بيت المقدّس ، كمك كرده است .(2)

ص: 104


1- . بحار الأنوار ، ج 99 ، ص 273.
2- . المزار ، ص 228 ؛ بحار الأنوار ، ج 97 ، ص 121 .

در حديثى ديگر نيز مى فرمايد :

هر كس مرا يا يكى از ذريّه هاى مرا زيارت كند ، من در روز قيامت ، او را از هول هاى قيامت نگه مى دارم .(1)

بر اين نكته ، تأكيد مى ورزيم كه احترام گذاردن به امام زادگان ، نه تنها به اين خاطر است كه ايشان فرزند ائمّه عليهم السلام هستند ، بلكه عملكرد و اقدامات آنها نيز ملاكى در نكوداشت آنهاست . البته امام زادگانى كه صالح بودند و ايمانى قوى داشتند ، بيشتر مورد توجّه قرار گرفته اند. نمونه بارز اين امر ، امام زاده عبد العظيم حسنى عليه السلام است كه از بزرگان روات شيعه است و از قديم الأيّام ، مزارى باشكوه در بزرگ داشت شخصيت وى ، در شهر رى ، بنا شده است.

در كتب حديث شيعه ، به اسامى بسيارى از امام زادگان برخورد مى كنيم كه جزو راويان حديث ائمّه اطهار عليهم السلام بوده اند. ثقة الإسلام كلينى نيز در كتاب الكافى ، در مباحث مختلف ، احاديثى را نقل كرده كه راويان آنها ، امام زادگان عظيم الشأن هستند. اكثر امام زادگان راوى ، از شيعيان و معتقدان به ائمّه عليهم السلام بودند ، ليكن به لحاظ علم ، معرفت و شهرت ، يكسان نيستند . عده اى از ايشان ، گم نام و برخى ديگر ، از معاريف و مشاهير زمان خود به شمار مى رفتند. از جمله اين مشاهير ، مى توان على بن جعفر الصادق عليه السلام ، حسين بن زيد بن السجاد عليه السلام ، اسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام ، عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنى عليه السلام ، عيسى بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام و يحيى بن عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام را نام برد كه در ميان ايشان ، على بن جعفر الصادق عليه السلام بيش از همه ، حديث روايت نموده است و از مشاهير محدّثان شيعه است.

در مجموع ، در الكافى ، از 52 نفر امام زاده ، حديث روايت شده كه سلسله نسب 39 نفر آنها مشخّص است و برخى ديگر ، تحت عنوان «علوى» ياد شده اند كه مشخص

ص: 105


1- . كامل الزيارات ، ص 41 ؛ بحار الأنوار ، ج 100 ، ص 123.

نيست نسبشان به كدام امام مى رسد. برخى از آنها در طبقه اوّل رُوات حديث هستند و مستقيماً از امام معصوم عليه السلام روايت مى نمايند و برخى ديگر با واسطه يا از طريق آبا و اجداد خود و يا از طريق اصحاب ائمّه عليهم السلام به روايت حديث مى پردازند.

در اين مقاله ، سعى بر آن است كه اين امام زادگان ، شناسايى شوند و به طور اجمال ، به معرفى شخصيت ايشان پرداخته شود . در ضمن ، مى خواهيم موضوعاتى كه در آن باب از ايشان حديث روايت شده و اشخاصى را كه آنها از وى حديثْ روايت نموده اند و همچنين به افرادى كه از اين امام زادگان ، حديث روايت كرده اند ، اشاره كنيم . يادآورى اين نكته نيز ضرورى است كه : احتمال دارد برخى ديگر از امام زادگان راوى ، در الكافى ، وجود داشته باشند كه به دليل عدم وجود سلسله نسب و يا نيامدن نسبت آنها پس از اسمشان ، شناسايى آنها در اين نوشتار ، ممكن نشده است.

با توجّه به تحقيق صورت گرفته ، حدود 208 روايت در الكافى ، از امام زادگان نقل شده است كه بيشتر اين امام زادگان ، به لحاظ زمانى ، در قرن سوم هجرى مى زيسته اند و به لحاظ وضعيت رجالى ، به پنج دسته : راويان ثقه ،(1) حسن ،(2) مجهول ،(3) مهمل(4) و ضعيف(5) تقسيم شده اند . در اين ميان ، اكثريت با راويان حسن است و در مجموع ، حدود 26 درصد راويان ثقه ، 32 درصد حسن ، سى درصد مجهول ، هشت درصد

ص: 106


1- . راوى اى كه در كتب رجال شيعه ، به وثاقت وى تصريح شده است. ر . ك: دراية الحديث ، ص 44.
2- . راوى اى كه امامى مذهب و ممدوح باشد ؛ ولى تنصيصى بر عدالت وى نشده باشد. ر . ك: همان ، ص 43.
3- . راوى اى كه نسبت به عقيده و مذهب وى و افراد سلسله سند وى ، در كتب رجالى ، ذكرى نشده باشد. ر . ك : همان ، ص 88 .
4- . راوى اى كه در كتب رجال ، ذكرى از وى نشده ، يا ذكر شده ، ولى وصفى از وى صورت نگرفته است. ر . ك: همان جا.
5- . راوى غير موثّق ، غير حسن وغير صحيح را ضعيف مى گويند. به طور كلّى ، ثقه و حسن ، از الفاظ توثيق و مدح هستند و ضعيف و مجهول و مهمل ، از الفاظ جرح هستند . ر . ك: همان ، ص 45 .

مهمل و چهار درصد ضعيف بوده اند. نتيجه تحقيقات صورت گرفته ، به صورت نمودار در پايان مقاله آمده است.

امام زادگان راوى

1 . إبراهيم بن محمّد بن عبد اللّه بن موسى بن جعفر عليه السلام

وى ، از روات ثقه است.(1) او در الكافى ، باب «من رآه عليه السلام » ، از محمّد بن يحيى ، حديث روايت مى نمايد و حسن بن على نيشابورى ، آن حديث را از وى نقل مى كند.(2) علاوه بر اين ، در منابع ديگر از جمله ، كمال الدين نيز ، وى احاديثى از امام حسن عسكرى عليه السلام و امام رضا عليه السلام نقل كرده است.(3)

2 . أبى بكر بن عيسى بن أحمد العلوى

وى ، از راويان مجهول است و نامش نيز در كتب انساب ، ذكر نگرديده است. تنها در جلد نخست الكافى ، باب «الصلاة على الجنائز فى المساجد» ، از امام كاظم عليه السلام حديث نقل مى نمايد و موسى بن طلحه ، اين حديث را از وى روايت مى كند.(4)

3 . أحمد بن على بن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن أبى طالب عليه السلام

او در الكافى ، باب «مولد النبىّ صلى الله عليه و آله » دو روايت از امام صادق عليه السلام نقل مى نمايد و محمّد بن ابراهيم جعفرى ، آنها را از وى نقل مى كند.(5) كلينى ، نسب او را «احمد بن على بن محمّد بن عبد اللّه بن عمر» آورده و يك نسل را جا انداخته است ؛ زيرا عمر بن على عليه السلام ، تنها از فرزندش محمّد الأكبر ، صاحب اعقاب شده است و عبد اللّه نواده عمر است.(6)

ص: 107


1- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 6 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 332 .
3- . مستدركات علم الرجال الحديث ، ج 1 ، ص 196.
4- . الكافى ، ج 3 ، ص 182.
5- . همان ، ج 1 ، ص 442 و 446.
6- . تهذيب الأنساب ، ص 297.

4 . أحمد بن عيسى العلوى

وى ، به احتمال فراوان ، ابوجعفر أحمد بن عيسى بن جعفر بن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن أبى طالب عليه السلام است.(1) شيخ طوسى ، او را ثقه و در زمره اصحاب عيّاشى ذكر كرده است .(2) او شخصى عفيف ، ديندار و راوى حديث بود.(3) در الكافى ، باب «النوادر» ، وى از طريق عباد بن صهيب البصرى از امام صادق عليه السلام حديث روايت مى نمايد و جعفر بن محمّد الصيقل ، آن را از او نقل مى كند.(4)

5 . إسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام

وى ، ملقّب به «مؤمن» است. مادرش ، اُمّ ولد بود و با امام كاظم عليه السلام از اين مادر بودند. او شخصى ثقه ، پرهيزكار و دانشمند بود و از پدرش ، برادرش امام موسى عليه السلام و امام رضا عليه السلام حديث روايت كرده است. محدّثان زيادى از وى حديث روايت نموده اند. او معتقد به امامت برادرش موسى بن جعفر عليه السلام بود و نصّ امامت برادرش موسى عليه السلام را از پدرش روايت كرده است.(5) شيخ طوسى ، او را در زمره اصحاب پدرش امام صادق عليه السلام ذكر كرده است.(6) وى ، شبيه ترين مردم به رسول اللّه صلى الله عليه و آله بود و در مصر درگذشت. فرزندانش ، حسن ، حسين و محمّد نام داشتند.(7)

او در الكافى ، باب هاى «مواليد الأئمّه عليهم السلام» ، «مولد النبىّ صلى الله عليه و آله » ، «الإشارة و النصّ على أبى الحسن موسى عليه السلام » و «الغنم» ، از پدرش ، حديث روايت نموده است و يعقوب بن جعفر الجعفرى ، وشاء ، بكر بن محمّد أزدى و عبد اللّه بن إبراهيم جعفرى ، آن

ص: 108


1- . الشجرة المباركة ، ص 191.
2- . رجال الطوسى ، ص 439 .
3- . المجدى فى أنساب الطالبيين ، ص267.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص49.
5- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 208.
6- . رجال الطوسى ، ص 149 .
7- . الشجرة المباركة ، ص 76.

احاديث را از وى نقل مى كنند.(1)

6 . إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام

وى ، از اصحاب برادرش امام رضا عليه السلام بود.(2) او از راويان حسن شمرده شده است.(3) اسحاق ، در سال 240 ق در مدينه درگذشت. پسرانش به نام هاى حسين ، محمّد ، عبّاس المهلوس ، على ، قاسم و موسى بودند .(4) او ، جدّ أبى جعفر محمّد الصورانى است كه در شيراز كشته شد و قبرش در آن جاست.(5) در الكافى ، باب «مجالسة أهل المعاصى» ، حديثى را از برادرش امام رضا عليه السلام و عمويش على بن جعفر الصادق عليه السلام روايت مى نمايد و محمّد بن مسلم ، آن را از وى نقل مى كند.(6)

7 . اسماعيل بن محمّد بن عبد اللّه بن السجاد عليه السلام

مادرش ، اُمّ سلمه ، دختر امام باقر عليه السلام است. وى ، صاحب دو فرزند به نام هاى محمّد و حسين ، ملقب به «البنفسج» بود.(7) او از جمله راويان حسن و مورد اعتماد است.(8) در الكافى ، باب هاى «الإشارة والنصّ على أبى جعفر عليه السلام » و «صلاة الحوائج» ، از امام صادق عليه السلام دوحديث روايت مى نمايد و إبراهيم بن أبى البلاد ، آن احاديث را از او روايت مى كند.(9)

8 . اُمّ سلمه بنت الصادق عليه السلام

وى ، همسر محمّد بن عبد اللّه بن زين العابدين عليه السلام است. مامقانى ، او را از روات

ص: 109


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 308 و 387 و 448 و ج 6 ، ص 544.
2- . رجال الطوسى ، ص 369.
3- . الجامع فى الرجال ، ص 230.
4- . تهذيب الأنساب ، ص 170.
5- . همان جا .
6- . الكافى ، ج 2 ، ص378.
7- . سر السلسلة العلوية ، ص 51.
8- . الجامع فى الرجال ، ص 914.
9- . الكافى ، ج 1 ، ص 305 و ج 4 ، ص 478.

حسن امامى نوشته است.(1) در الكافى ، باب «صلاة الحوائج» ، او و پسرش اسماعيل بن محمّد الأرقط ، از امام صادق عليه السلام حديث روايت مى كنند و على بن أبى حمزه ، آن حديث را از آن دو نقل مى كند.(2)

9 . جعفر بن زيد بن موسى الكاظم عليه السلام

وى ، مكنى به أبو عبد اللّه است. پدرش ، زيد النار ، در روزگار مأمون ، در بصره قيام كرد و خانه هاى عبّاسيان را به آتش كشيد. اعقاب جعفر ، در سيرجان و ارجان (بهبهان) و مغرب (مراكش) مى زيسته اند و نقباى آن جا بوده اند.(3) وى ، از جمله راويان مجهول به شمار مى رود.(4) در الكافى ، باب «ما يفصل به بين دعوى المحقّ و المبطل فى الأمر الامامة» ، از پدر و اجدادش عليهم السلامحديث روايت مى نمايد و موسى بن محمّد بن اسماعيل بن عبيد اللّه بن عبّاس بن على عليه السلام ، آن حديث را از وى روايت مى كند.(5)

10 . جعفر بن عبد اللّه العلوى

وى ، جعفر بن عبد اللّه بن جعفر بن عبداللّه بن جعفر بن محمّد بن على بن أبى طالب عليه السلام است كه از راويان ثقه و از دانشمندان زمان خود به شمار مى رفت و از برادرش محمّد ، پدرش عبد اللّه بن جعفر ، و حسن بن محبوب و... حديث روايت مى كرد. او ، صاحب كتاب المتعة بود كه أحمد بن محمّد بن سعيد بن عبد الرحمان الهمدانى ، آن را از وى روايت كرده است.(6) وى ، در فارس سكونت داشت.(7) او در الكافى ، باب «فضل الجهاد» ، از على بن عبّاس ، حديث روايت مى نمايد و أحمد بن

ص: 110


1- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 72.
2- . الكافى ، ج 3 ، ص 478 .
3- . الشجرة المباركة ، ص 100 ؛ تهذيب الأنساب ، ص 164 .
4- . الجامع فى الرجال ، ص 377 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 355.
6- . رجال النجاشى ، ص 120 .
7- . المباركة ، ص 181 .

محمّد بن سعيد ، آن را از او نقل مى كند.(1)

11 . جعفر بن محمد الحسنى

نسبش مشخص نيست. احتمال دارد وى ، جعفر بن محمّد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن عليه السلام باشد كه محدّث و ثقه بود.(2) او در الكافى ، باب هاى «من

يستحب من تزويج النساء عند بلوغهن و تحصينهن بالازواج» و «اكرام الزوجه» ، از على بن عبدك ، حديث روايت مى نمايد و أحمد بن محمّد بن سعيد ، آنها را از وى نقل مى كند.(3)

12 . حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام

وى ، مشهور به «مكفوف» وپدرش معروف به «افطس» بود. حسن بن حسن الأفطس ، از پنج فرزندش به نام هاى عبد اللّه (كه نسلش در نيشابور بود) ، على ، حمزه ، ابوطيب قاسم و حسين ، صاحب اعقاب شد. او در ايّام قيام ابوالسرايا ، بر مكّه غلبه يافت ورقاء بن يزيد ، او را دستگير و به كوفه برد.(4) وى ، از راويان حسن شمرده مى شود .(5) در الكافى ، باب «الإشارة والنصّ على أبى محمّد عليه السلام » ، از امام هادى عليه السلام ، حديث روايت مى كند و سعد بن عبد اللّه ، آن حديث را از وى نقل مى نمايد.(6)

13 . حسن بن حسين العلوى

او از اصحاب امام رضا عليه السلام و امام هادى عليه السلام است(7) و از راويان امامى مجهول به شمار

ص: 111


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 4.
2- . تهذيب الأنساب ، ص 97 ؛ تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 27.
3- . الكافى ، ج 5 ، ص 338 و 510 .
4- . الشجرة المباركة ، ص 172 ؛ الفصول الفخرية ، ص 193 .
5- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 35 .
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 326.
7- . رجال الطوسى ، ص 374.

مى رود .(1) اين احتمال وجود دارد كه وى همان حسن بن حسين العلوى بن زيد بن امام سجاد عليه السلام است كه محدّث بود و در قيام ابوالسرايا ، در زمان مأمونْ كشته شد .(2) شايد هم وى ، حسن بن حسن علوى است كه از راويان حسن است.(3) در الكافى ، باب «النوادر» ، از ابوالحسن(4) عليه السلام حديث روايت مى نمايد.(5)

14 . حسن بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام

از زندگى وى ، اطّلاعى در دست نيست. در تهذيب الأنساب ، آمده كه على بن إبراهيم بن موسى الكاظم عليه السلام ، اولادى داشته كه نسلشان منقرض شده است.(6) از اين گفته ،برمى آيد كه احتمالاً حسن بن على ، فرزند ذكورى نداشته است تا نسلى از وى باقى بماند و در كتب انسابْ ثبت شود. در الكافى ، باب «مولد صاحب عليه السلام » ، وى و برادرش محمّد ، از محمّد بن على بن عبد الرحمان ، حديث روايت مى نمايند و على بن محمّد ، آن را از آن دو ، نقل مى كند.(7)

15 . حسن بن على بن عثمان بن السجّاد عليه السلام

وى ، از راويان مجهول است.(8) مطالعه در كتب انساب چنين نسبى را تأييد نمى كند و براى امام سجاد عليه السلام ، فرزندى به نام عثمانْ ذكر نشده كه داراى اعقاب باشد. شايد اشتباهى صورت گرفته و به جاى اسم عمر ، عثمان آمده است ؛ زيرا امام سجاد عليه السلام

ص: 112


1- . تنقيح المقال، ج 1، ص 35.
2- . المجدى فى أنساب الطالبيّين ، ص 357.
3- . الجامع فى الرجال ، ص 485.
4- . كلينى ، در اين مورد ، مشخص نكرده كه منظور از ابى الحسن ، امام رضا عليه السلام است يا امام هادى عليه السلام ؛ زيرا حسن بن حسين العلوى ، از اصحاب هردو امام بوده است .
5- . الكافى ، ج 6 ، ص 479.
6- . تهذيب الأنساب ، ص 157.
7- . الكافى ، ج 1 ، ص 514.
8- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 37.

فرزندى به نام عمر الأشرف دارد و يكى از اعقابش ، حسن بن على بن عمر بن السجّاد عليه السلام (1) است كه به احتمال فراوان ، همان شخص مورد نظر ما باشد ؛ زيرا در برخى منابع ، حديث ذكر شده در الكافى كه راوى آن حسن بن على بن عثمان است ، توسط حسن بن على بن عمر بن على بن حسين عليه السلام ، روايت شده است .(2) او در الكافى ، باب «دخول المدينة و زيارة النبىّ صلى الله عليه و آله والدعاء عند قبره» ، از على بن جعفر الصادق عليه السلام حديثى روايت مى نمايد و على بن مهزيار ، آن را از وى نقل مى نمايد.(3)

16 . حسن بن على العلوى

نسبش به درستى معلوم نيست. احتمالاً وى ، حسن بن على بن حسن دِينورى علوى است كه از راويان حسن است و سعد بن عبد اللّه ، محمّد بن يحيى و... از او روايت كرده اند.(4) كلينى ، در باب هاى «مولد صاحب عليه السلام » ، «صفة التيمّم» و «بناء المساجد و ما يؤذ منها والحدث فيها من النوم و غيره» ، بدون واسطه از وى ، حديث نقل مى كند كه در سه مورد ، حسن بن على ، احاديث را از سهل بن جمهور ، روايت مى نمايد.(5)

17 . حسن بن عيسى بن محمّد بن على بن جعفر الصادق عليه السلام

از جمله راويان حسن حديث شيعه است .(6) شيخ مفيد ، شيخ صدوق و كلينى از وى ، حديث روايت كرده اند.(7) فرزندش ، على در قم زندگى مى كرد و فرزند ديگرش

ص: 113


1- . الشجرة المباركة ، ص 121.
2- . مستدركات علم رجال الحديث، ج 3، ص 11.
3- . الكافى ، ج 4 ، ص 551.
4- . الجامع فى الرجال ، ص 521.
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 523 و ج 3 ، ص 62 و 369.
6- . الجامع فى الرجال ، ص 538.
7- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 341 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص523 ؛ مستدركات علم رجال الحديث ، ج 3 ، ص21 .

به نام ابوالحسن محمّد ، در اصفهان ، نقيب سادات بود .(1) او در الكافى ، باب هاى «فى

الغيبة» و «مولد صاحب عليه السلام » ، حديث نقل مى كند كه درمورد نخست ، او حديث را از پدرش روايت مى نمايد و على بن محمّد ، از وى دو حديث را نقل مى كند.(2)

18 . حسن بن محمّد بن عبيد اللّه بن حسين بن السجاد عليه السلام

وى ، مشهور به «جوانى» است و نسلش در كوفه و طبرستان ، به «جوانيون» معروف بودند.(3) وى ، در مصر درگذشت.(4) او را از راويان ثقه برشمرده اند.(5) امام جواد عليه السلام وى را به عنوان شاهد وصيّتش بر فرزندش امام هادى عليه السلام قرار داد و او شهادتش را با خط خود در اين زمينه نوشت. اين مطلب را كلينى در باب «الإشارة و النصّ على أبى الحسن الثالث عليه السلام » آورده است.(6)

19 . حسين بن حسن العلوى

نسبش به درستى معيّن نيست. وى را از راويان مهمل برشمرده اند.(7) كلينى ، در باب «مولد صاحب عليه السلام » ، از او حديث نقل مى كند.(8) احتمالاً وى ، شخصيت جداگانه اى غير از حسين بن حسن الحسنى است كه خواهد آمد.

20 . حسين بن الحسن الحسنى

او از راويان حسن حديث شيعه(9) و از مشايخ كلينى است. وى در الكافى ، باب هاى

ص: 114


1- . الشجرة المباركة ، ص 112.
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 336 و 523.
3- . تهذيب الأنساب، ص 229.
4- . الفخرى فى أنساب الطالبيّين ، ص 64.
5- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 38.
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 325.
7- . تنقيح المقال ، ج1 ، ص 40.
8- . الكافى ، ج 1 ، ص 525.
9- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 40.

«الإشارة و النصّ على الحسن بن علىّ عليهماالسلام » ، «مولد على بن الحسين عليهماالسلام » و «مولد أبى الحسن على بن محمّد عليهماالسلام » ، از أبى طيب يعقوب بن ياسر و ابراهيم بن اسحاق الأحمر ، روايت مى نمايد.(1)

21 . حسين بن زيد بن السجّاد عليه السلام

وى ، از راويان حسن و از علما و محدّثان بزرگ زمان خود به شمار مى رفت .(2) او در خانه امام صادق عليه السلام رشد و نمو يافت و از ايشان علوم زيادى آموخت(3) و از اصحاب آن حضرت به شمار مى آمد. او به خاطر گريه فراوان ، به «ذى الدمعة» شهرت يافت. وى ، از پدرش زيد ، عمويش امام باقر عليه السلام ، امام جعفرصادق عليه السلام ، موسى بن جعفر عليهماالسلام ، عبد اللّه و عمر ، فرزندان امام سجاد عليه السلام و برخى شخصيت هاى ديگر ، حديث روايت كرده است. او در سال 134 ق و به قولى ، در حدود سال 190 ق و به روايتى ديگر ، درحدود سال 200 ق ، درگذشت.(4) نسل وى ، از سه فرزندش به نام هاى يحيى المحدّث ، أبا عبد اللّه حسين (كه در كرمان مى زيست) و على الشبيه بود.(5)

حسين بن زيد ، در دوازده باب الكافى ، از جمله : «صوم كفّارة اليمين» ، «الهدية» ، «وجوه النكاح» ، «آداب التجارة» و «النوادر» ، از امام صادق عليه السلام حديث روايت كرده است و اشخاصى مانند : صفوان بن يحيى ، محمّد بن ابراهيم كوفى ، خلف بن حمّاد و پسرش ، عبد اللّه بن حسين ، احاديث را از وى نقل كرده اند.(6)

22 . حسين بن على العلوى

نسبش مشخص نيست . شايد وى ، همان حسن بن على علوى يا هاشمى باشد. او

ص: 115


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 299 و 466 و 502 .
2- . الأصيلى فى الأنساب ، ص 247 - 248 .
3- . مقاتل الطالبّيين ، ص 257.
4- . المجدى فى أنساب الطالبيّين ، ص 357 ؛ الكواكب المشرقة ، ج 1 ، ص 633 - 635 .
5- . الشجرة المباركة ، ص 127.
6- . الكافى ، ج 4 ، ص 140 و ج5 ، ص 144 ، 151 ، 364 ،401 ، 500 و ج 8 ، ص 153.

در الكافى ، باب «انّه من عرف إمامه لم يضرّه تقدّم هذا الأمر أو تأخّر» ، از سهل بن جمهور ، حديث روايت نموده است.(1)

23 . حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام

او ، ملقّب به «مفقود» است و مادرش اُمّ ولد بود.(2) در مورد مكان زندگى و اعقاب وى ، اختلاف نظر است. برخى بر اين عقيده اند كه وى ، مقيم بغداد بود پسرانش ، ابو القاسم و عبيد اللّه نام داشتند و دخترانى به نام هاى اُمّ الحسن ، اُمّ الحسين و اُمّ جعفر نيز ، داشته است.(3) برخى ديگر معتقدند كه نسل او ، منقرض شده و گروهى سه فرزند به نام هاى عبد اللّه ، عبيد اللّه و محمّد ، براى او ذكر كرده اند. در اين ميان ، در طبس ، قومى از قرن چهارم هجرى خود را اعقاب حسين بن موسى عليه السلام مى دانند و بر اين باورند كه او در طبس درگذشته و آرامگاهش نيز در آن شهر است.(4) اكنون آرامگاه وى در طبس ، زيارتگاه زائران است و با شكوه و عظمت خاصى ساخته شده است.

وى ، از پدر گرامى اش ، برادرش امام رضا عليه السلام ، مادرش و اُمّ أحمد بنت موسى ، حديث روايت كرده است و برخى وى را از راويان حسن برشمرده اند .(5) او در الكافى ، باب «الحنا بعد النورة» ، از پدرش امام موسى عليه السلام ، حديث روايت مى نمايد و ابراهيم بن اسحاق الأحمر ، آن را از وى نقل مى كند.(6)

24 . حكيمة بنت الجواد عليه السلام

نام ايشان در كتب انساب آمده است.(7) در الكافى ، باب «فى تسمية من رآه عليه السلام » ، از

ص: 116


1- . همان ، ج 1 ص 16 و 371.
2- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 236.
3- . منتقلة الطالبية، ص 218 و 219 .
4- . الشجرة المباركة ، ص 99 .
5- . الجامع فى الرجال ، ص 635.
6- . الكافى ، ج 6 ، ص 509 .
7- . الشجرة المباركة ، ص 78.

وى حديث نقل شده است. او براى موسى بن محمّد بن قاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر عليه السلام روايت مى كند كه حضرت صاحب الزمان عليه السلام را در شب تولّدش ديده است .(1)

25 . خديجه بنت عمر بن السجّاد عليه السلام

وى ، همسر حسين بن زيد بن سجّاد عليه السلام است و از وى صاحب سه فرزند به نام هاى عبد اللّه ، قاسم و يحيى شد .(2) او ، از روات حسن شمرده مى شود.(3) در الكافى ، باب «ما يفصل به بين دعوى المحقّ و المبطل فى أمر الإمامة» ، از عمويش امام باقر عليه السلام حديث نقل مى نمايد و عبد اللّه بن ابراهيم بن محمّد جعفرى ، آن را از او روايت مى كند.(4)

26 . زيد بن السجّاد عليه السلام

او ، پس از امام باقر عليه السلام ، شريف ترين و برترين فرزند امام سجّاد عليه السلام بود. وى ، مردى پارسا ، بخشنده ، دلير و از راويان ثقه بود. همواره با قرآن ، مأنوس بود و به همين علت ، لقب «حليف القرآن»(5) را يافت. شيخ طوسى ، او را در زمره اصحاب امام سجّاد ، امام باقر و امام صادق عليهم السلامآورده است.(6) وى ، براى اجراى امر به معروف و نهى از منكر و خونخواهى امام حسين عليه السلام و بر ضد حكومت جابرانه هشام بن عبد الملك ، به سال 120 ق ، دركوفه ، قيام نمود. مردم كوفه ، ابتدا با او بيعت كردند ؛ ولى عاقبت ، وى را تنها گذاشتند.(7) او در جنگ با سپاه اموى ، در دوم صفر 120 ق ، شهيد شد و چهار سال جنازه اش در كوفه به دار آويخته بود ، پس از آن نيز جنازه اش را

ص: 117


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 330.
2- . سر السلسلة العلوية ، ص 62.
3- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 77.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 358.
5- . الشجرة المباركة ، ص 127.
6- . رجال الطوسى ، ص 122 و 195.
7- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 169.

سوزاندند و خاكسترش را در رودخانه ريختند.(1) امام صادق عليه السلام از موضوع شهادت زيد ، بسيار متأثّر شد و هزار دينار بين خانواده كسانى كه با وى قيام كرده و كشته شده بودند ، تقسيم نمود.(2) پس ازشهادت زيد ، برخى از شيعيان ، قائل به امامت او شدند و فرقه «زيديه» را تشكيل دادند.

زيد ، در الكافى ، باب هاى «القتلى» ، «اكيل السبع والطير والقتيل يوجد بعض جسده والحريق» ، «حق الأولاد» و «شارب الخمر» ، از پدر و اجدادش عليهم السلام ، حديث روايت مى نمايد و عمرو بن خالد و أبى خالد الواسطى ، آنها را از وى روايت مى كنند.(3)

27 . زيد بن على بن حسين بن زيد بن السجّاد عليه السلام

از سلسله راويان حسن حديث شيعه(4) است. وى ، عالم علم انساب بود . در بغداد مى زيست و كتابى تحت عنوان مقاتل نيز نگاشت. وى ، مورد توجّه و عنايت امام هادى عليه السلام نيز قرار داشت.(5) در الكافى ، باب «مولد ابى الحسن على بن محمد عليهماالسلام » ، از امام هادى عليه السلام ، حديث نقل مى نمايد و محمّد بن على ، آن را از وى روايت مى كند.(6)

28 . عبد العظيم بن عبد اللّه بن على بن حسن بن زيد بن الحسن عليه السلام

محدّث ، ثقه و زاهد بزرگ(7) خاندان حسنى است. شيخ طوسى ، او را در زمره اصحاب امام حسن عسكرى عليه السلام نوشته است.(8) او ، صاحب كتاب خطب أمير المؤمنين عليه السلام است. وى ، به حالت فرار از طبرستان ، به رى رفت و در محلّه موالى آن شهر ، در

ص: 118


1- . الفصول الفخرية ، ص 151.
2- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 170.
3- . الكافى ، ج 3 ، ص 211 و 213 و ج 6 ، ص 48 و 398.
4- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 59 .
5- . مستدركات علم رجال الحديث، ج 3، ص 479 .
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 502.
7- . منتقلة الطالبية ، ص 156.
8- . رجال الطوسى ، ص 401.

سرداب خانه يكى از شيعيانْ ساكن شد و سرانجام ، در همان جا در گذشت.(1) او ، پسرى به نام محمّد و سه دختر به نام هاى امّ سلمه ، خديجه و رقيّه داشت.(2)

عبد العظيم ، در 27 باب از باب هاى الكافى ، از جمله: «معانى الأسماء و اشتقاقها» ، «البداء» ، «إنّ الأئمّة عليهم السلام نور اللّه عزّ و جلّ» ، «إنّ الآيات التى ذكرها اللّه - عزّوجلّ - فى كتابه هم الأئمّة» ، «نسبة الإسلام» ، «خطب النكاح» و... از امام جواد عليه السلام ، امام هادى عليه السلام ، على بن اسباط ، موسى بن محمّد عجلى و... حديث روايت مى كند و افرادى چون: أحمد بن مهران ، سهل بن جمهور ، أحمد بن محمّد بن خالد و... آن احاديث را از او روايت كرده اند.(3)

29 . عبد اللّه بن إسحاق العلوى

نسب وى به درستى مشخّص نيست و از راويان مهمل به شمار مى رود.(4) احتمال دارد كه او عبد اللّه بن اسحاق بن عبد اللّه بن جعفر بن عبد اللّه بن جعفر بن محمّد الحنفية بن على بن أبى طالب عليه السلام باشد.(5) در الكافى ، باب هاى «مواليد الأئمّة عليهم السلام» ، و «اللباس الذى تكره الصلاة فيه وما لا تكره» ، از محمّد بن زيد الرزامى و حسن بن على ، حديث روايت مى نمايد و على بن محمّد ، آنها را از وى نقل مى كند.(6)

30 . عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام

از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام است .(7) مادرش ، فاطمه دختر امام حسين عليه السلام بود . وى شبيه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بود و بزرگ بنى هاشم در زمان خويش به شمار مى آمد.

ص: 119


1- . رجال النجاشى ، ص 173 - 174 .
2- . منتقلة الطالبية ، ص 156 - 157 ؛ سر السلسلة العلوية ، ص 25.
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 118 ، 147 ، 195 ، 207 ، 372 و ج 2 ، ص 46 ، 285 و ج 5 ، ص 372.
4- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 88 .
5- . الفصول الفخرية ، ص 200.
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 385 و ج 3 ، ص 397 - 399 .
7- . رجال الطوسى ، ص 127 و 222 .

منصور دوانيقى ، وى را در زندان هاشميه در سال 145 ق كشت.(1) در الكافى ، باب «المؤن و علاماته و صفاته» ، از مادرش فاطمه دختر امام حسين عليه السلام ، حديث روايت مى نمايد و أبو حمزه ثمالى ، آن را از او نقل مى كند.(2)

31 . عبد اللّه بن حسن العلوى

نسبش مشخص نيست و از راويان مهمل به شمار آمده است .(3) وى ، در نُه باب

الكافى از جمله : «أدنى المعرفة» ، «جوامع التوحيد» ، «المشية و الإرادة» ، «من لا دية له» و«الرجل يقتل مملوكه أو ينكل به» ، از فتح بن يزيد جرجانى و على بن إبراهيم ، حديثْ روايت مى نمايد كه محمّد بن حسن ، آن احاديث را از او نقل مى كند.(4)

32 . عبد اللّه بن حسين بن زيد بن السجّاد عليه السلام

مادرش ، خديجه دختر عمر بن امام سجاد عليه السلام است.(5) مامقانى ، وى را از راويان مهمل آورده است.(6) او در الكافى ، باب هاى «كراهية أن يواقع الرجل أهله فى البيت صبى» ، و «الأسماء و الكنى» ، از طريق پدرش از امام صادق عليه السلام ، حديث نقل كرده و على بن ابراهيم ، نيز آنها را از عبد اللّه روايت كرده است.(7)

33 . عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن أبى طالب عليه السلام

از اصحاب امام سجاد و امام صادق عليهماالسلام است . مادرش ، خديجه دختر امام سجاد عليه السلام است . وى ، چهار فرزند ذكور ، به نام هاى احمد ، عيسى ، يحيى و محمّد داشت كه

ص: 120


1- . مقاتل الطالبيين ، ص 125.
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 239.
3- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 88.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 86 ، 118 ، 137 ، 151 و ج 5 ، ص 425 و ج 6 ، ص 258 و ج 7 ، ص 294 و 303 و 366.
5- . سر السلسلة العلوية ، ص 62.
6- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 89.
7- . الكافى ، ج 5 ، ص 500 و ج 6 ، ص 19.

مادر سه نفر اوّل ، فاطمه دختر عبد اللّه بن محمّد الباقر عليه السلام بود.(1)

او در الكافى ، باب هاى «ثواب التعزية» ، «فضل الماء» ، «النوادر» و «فضل اللحم» ، از طريق پدرش از جدّش امير المؤمنين عليه السلام ، حديثْ روايت مى نمايد و فرزندش ، عيسى نيز اين روايات را از وى نقل مى كند.(2)

34 . عبد اللّه بن موسى بن جعفر عليه السلام

از اصحاب پدرش امام كاظم عليه السلام و برادرش امام رضا عليه السلام و از راويان حسن به شمار آمده است.(3) او از دو فرزندش ، به نام هاى محمّد و موسى ، صاحب نسل شد.(4) وى ، لباس خشن مى پوشيد و اثر مهر بر پيشانى اش مشخّص بود. عبد اللّه ، شخصى كريم و بزرگوار بود و مزارى منسوب به او در راه اصفهان به قم وجود دارد.(5) وى ، در الكافى ، باب «من يهمّ بالحسنة أو السيئة» ، از پدرش امام كاظم عليه السلام ، حديثْ روايت مى نمايد و على بن سائح ، آن حديث را از وى نقل مى كند.(6)

35 . على بن إبراهيم بن محمّد بن حسن بن محمّد بن عبيد اللّه بن حسين بن السجّاد عليه السلام

وى ، از راويان ثقه به شمار مى آيد كه در علم انساب نيز مهارت داشت. او ، صاحب كتاب هاى أخبار صاحب فخ و أخبار يحيى بن عبد اللّه بن حسن است.(7) وى ، اعقاب زيادى داشت كه برخى از آنها نقباى واسط بودند.(8) او ، معاصر كلينى و از مشايخ وى به شمار مى آيد. وى در الكافى ، باب هاى «الذنوب» ، «المشيّة و الإرادة» ، و «الجبن» ، از

ص: 121


1- . سر السلسلة العلوية ، ص 97 - 98 ؛ الشجرة المباركة ، ص 189 - 190 .
2- . الكافى ، ج 3 ، ص 227 و ج 6 ، ص 380 ، 308 و ج 7 ، ص 459.
3- . رجال الطوسى ، ص 353 و 379 ؛ تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 92.
4- . الفصول الفخرية ، ص 140.
5- . مستدركات علم رجال الحديث ، ج 5 ، ص 118.
6- . الكافى ، ج 2 ، ص 429.
7- . رجال النجاشى ، ص 262.
8- . الشجرة المباركة ، ص 154.

جدّش محمّد بن حسن ، پدرش محمّد و سليمان بن جعفر جعفرى ، حديثْ روايت مى نمايد و اشخاصى چون محمّد بن سليمان ديلمى ، محمّد بن يحيى و محمد بن حسن ، احاديث را از او روايت مى كنند.(1)

36 . على بن جعفر الصادق عليه السلام

شيخ طوسى ، او را از اصحاب پدرش امام صادق ، امام كاظم و امام رضا عليهم السلام آورده است.(2) او شخصى دانشمند ، پارسا و همواره ملازم خدمت برادرش امام كاظم عليه السلام بود و اخبار زيادى از ايشان روايت كرده است.(3) على ، زندگى طولانى داشت و امام رضا ، امام جواد و امام هادى عليهم السلام را درك كرد و در زمان امام هادى عليه السلام درگذشت.(4) او صاحب كتبى به نام هاى الحلال و الحرام ، المسائل و المكاسب ، بود كه دو مورد اخير ، سؤالات وى از امام كاظم عليه السلام و جواب آن حضرت است .(5)

مشهور است كه در اواخر عمر ، به دعوت قمى ها به آن شهر رفت و در آن جا درگذشت. بقعه اى در آن جا به نام وى وجود دارد.(6) در الكافى ، حدود هفتاد مورد و از جمله در باب هاى «إنّ الأئمّة عليهم السلام ولاة أمر اللّه و خزنة علمه» ، «فى الغيبة» ، «قلّة عدد المؤمنين» ، «السعى فى حاجة المؤمنين» ، «غسل ميّت» ، «فرض الحجّ و العمرة» و... از برادرش امام كاظم عليه السلام روايت مى نمايد و افرادى چون العَمرَكى بن على بوفَكى ، أحمد بن محمّد بن عبد اللّه و موسى بن قاسم ، احاديث(7) را از وى روايت كرده اند.

37 . على بن محمّد العلوى

ص: 122


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 150 و ج 2 ، ص 275 و ج 6 ، ص 340.
2- . رجال الطوسى ، ص 241 ، 353 و 379.
3- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 206 .
4- . سر السلسلة العلوية ، ص 48 - 48 .
5- . رجال النجاشى ، ص 251.
6- . سر السلسلة العلوية ، ص 48 پاورقى .
7- . الكافى، ج 1، ص 193، 195، 336 و ج 2 ، ص 196، 244 و ج 3، ص 142 و ج 4، ص 265.

از سادات معاصر امام جواد عليه السلام است . نسبش به درستى مشخص نيست. احتمالاً على بن محمّد بن على علوى حسنى است كه از راويان امامى مجهول است.(1) وى ، در الكافى ، باب «فى حجّ آدم عليه السلام » ، از امام جواد عليه السلام حديثْ روايت مى نمايد و أحمد بن محمّد ، آن را از او روايت مى كند.(2)

38 . عيسى بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن أبى طالب عليه السلام

وى ، محدّث ، نسّابه و شاعر بود .(3) كتابى در حديث داشت كه ديگران از آن روايت كرده اند. وى ، از اصحاب امام صادق عليه السلام و شيعه امامى به شمار مى رفت و از راويان حسن شمرده مى شد .(4) عيسى ، مشهور به «مبارك» و شخصى شجاع و آزاده بود . پس از شهادت حسين بن على در فخ ، او تنها كسى بود كه در رثاى او و يارانش آشكارا شعر سرود و آن هنگام كه والى مدينه ، او را از اين كار منع كرد ، در پاسخ اين جمله را گفت: «تقتلوننا و تمنعوننا البكاء و الندبة» .(5)

عيسى ، در دوازده باب الكافى ، از جمله : «فضل اللحم» ، «فضل العلم» ، «فضل الماء» ، «كراهية رد الطيب» ، «الإشارة و النصّ على أبى الحسن موسى عليه السلام » و... از امام صادق عليه السلام و پدرش عبد اللّه ، روايت مى نمايد و اشخاصى چون محمّد بن على ، بكر بن صالح ، ابن أبى نجران ، أحمد بن هلال و... آن احاديث را از او روايت كرده اند.(6)

39 . فاطمه بنت الحسين عليه السلام

مادرش ، اُمّ اسحاق ، دختر طلحة بن عبيد اللّه بود.(7) وى ، همسر حسن المثنّى بن حسن عليه السلام بود و از وى ، صاحب سه فرزند به نام هاى عبد اللّه المحض ، ابراهيم الغمر و

ص: 123


1- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 109.
2- . الكافى ، ج 4 ، ص 195 .
3- . الشجرة المباركة ، ص 190.
4- . مستدركات علم رجال الحديث ، ج 6 ، ص 165 ؛ تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 119.
5- . المجدى فى أنساب الطالبيّين ، ص 504.
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 286 ، 309 ، 30 و ج 6 ، ص 308 ، 512 ، 380 و 531 .
7- . الإرشاد ، ج 2 ، ص 137 .

حسن المثلّث شد. وى ، در حادثه عاشورا شركت داشت و به همراه اُسراى اهل بيت عليهم السلام ، به شام منتقل گرديد و پس از مرگ حسن المثنى ، با عبد اللّه بن عمر بن عثمان بن عفان ، ازدواج كرد(1) و سرانجام در مصر در گذشت. وى ، از روات ثقه و عادل است.(2) او در الكافى ، باب «المؤن وعلاماته وصفاته» ، از پيامبر صلى الله عليه و آله حديثْ روايت مى نمايد كه پسرش عبد اللّه بن حسن المثنى ، اين حديث را از وى روايت مى كند.(3)

40 . محمّد بن أحمد العلوى

نسبش معلوم نيست. او از راويان صحيح الحديث است.(4) وى ، در الكافى ، باب هاى «الإشارة و النصّ على أبى محمّد عليه السلام » و «فى النهى عن الإسم» ، از داوود بن قاسم ، روايت مى كند و على بن محمّد ، آنها را از او نقل مى نمايد.(5)

41 . محمّد بن إسماعيل بن موسى الكاظم عليه السلام

نام وى را بيهقى ذكر كرده است و عنوان داشته كه نسلش از بين رفته است.(6) او از راويان حسن ، شمرده مى شود.(7) در الكافى ، باب «فى تسمية من رآه عليه السلام » ، از وى ، حديث نقل شده است و على بن محمّد ، اين حديث را از وى روايت كرده است.(8)

42 . محمّد بن إسماعيل العلوى

نسب او معيّن نيست. آية اللّه خويى ، احتمال داده كه وى ، همان محمّد بن

ص: 124


1- . أنساب الأشراف ، ص 197.
2- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 82.
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 239.
4- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 132.
5- . الكافى ، ج 2 ، ص 328 و 332.
6- . لباب الأنساب ، ج 2 ، 440.
7- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 133.
8- . الكافى ، ج 1 ، ص 330.

اسماعيل بن موسى بن جعفر عليه السلام باشد(1) كه از راويان مجهول است. در الكافى ، باب «مولد أبى محمّد حسن بن على عليهماالسلام » ، از او حديث نقل شده كه راوى اصلى ، خود اوست و على بن محمّد ، از وى ، آن حديث را روايت مى نمايد.(2)

43 . محمّد بن إسماعيل بن إبراهيم بن موسى الكاظم عليه السلام

او در بغداد ساكن و مشهور به «شريف» بود. وى از راويان حسن است. بازماندگانش عبارت اند از: احمد - كه در دينور بود - ، اسماعيل - كه اعقابش در رى و واسط بودند - و على - كه در بغداد مى زيست - .(3) در الكافى ، باب «مولد أبى محمّد حسن بن على عليه السلام » ، از وى ، دو حديث نقل شده كه راوى آنها خود اوست و على بن محمّد ، آنها را از وى روايت مى نمايد.(4)

44 . محمّد بن حسين العلوى

نسبش مشخّص نيست. آية اللّه خويى ، احتمال داده كه وى ، محمّد بن حسين بن على بن حسين بن على بن أبى طالب است(5) كه از اصحاب امام صادق عليه السلام و ساكن كوفه بود و در سال 181 ق ، در سن 67 سالگى درگذشت.(6) اين احتمال نيز وجود دارد كه او ، محمّد بن حسين بن زيد بن سجاد عليه السلام است كه پدرش حسين و برادرش يحيى ، محدّث بودند.(7) در الكافى ، باب «غسل الرأس» ، از طريق پدرش ، از جدّش امير المؤنين عليه السلام ، حديثْ روايت مى نمايد و عبيد بن يحيى الثورى العطّار ، آن را از وى نقل مى كند.(8)

ص: 125


1- . معجم رجال الحديث ، ج 16 ، ص 115 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 508.
3- . الشجرة المباركة ، ص 88.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 512 و 506 .
5- . معجم رجال الحديث ، ج 17 ، ص 30.
6- . مستدركات علم رجال الحديث ، ج 7 ، ص 58.
7- . الشجرة المباركة ، ص 128.
8- . الكافى ، ج 6 ، ص 505 .

45 . محمّد بن حمزة العلوى

نسبش مشخّص نيست. وى ، از معاصران امام جواد عليه السلام است و احتمال دارد

محمّد بن حمزة بن أحمد بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر الأطرف بن أمير المؤمنين عليه السلام باشد.(1) وى ، شخصى مورد وثوق بوده است.(2) در الكافى ، باب «الورع» ، از عبيد اللّه بن على ، روايت مى كند و محمّد بن مسلم ، آن را از وى روايت مى نمايد و در باب «الرجل يموت ولا يترك امرأته» ، نامه وى به امام جواد عليه السلام و سؤل از ايشان در اين مورد ، آمده است.(3)

46 . محمّد بن عبد اللّه بن السجّاد عليه السلام

وى ، از اصحاب امام صادق عليه السلام است و در سال 148 ق ، در سن 58 سالگى درگذشت.(4) او ملقّب به «ارقط» بود و از محدّثان بزرگ مدينه به شمار مى رفت. مامقانى ، نام وى را در زمره راويان امامى مجهول آورده است.(5) در الكافى ، باب «النوره» ، از امام صادق عليه السلام حديثْ روايت مى نمايد و أبى كهمس ، آن را از وى نقل مى كند.(6)

47 . محمّد بن على بن إبراهيم بن موسى الكاظم عليه السلام

از زندگى او اطلاعى در دست نيست. در تهذيب الأنساب آمده است كه على بن ابراهيم بن موسى عليه السلام ، فرزندانى داشته كه نسلشان از بين رفته است.(7) وى ، از راويان

ص: 126


1- . منتقلة الطالبية ، ص 173.
2- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 136.
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 79 و ج7 ، ص 126 .
4- . رجال الطوسى ، ص 292.
5- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 140.
6- . الكافى ، ج 6 ، ص 505 .
7- . تهذيب الأنساب ، ص 157.

ضعيف به شمار مى رود.(1) در الكافى ، در دو مورد ، حديث روايت مى كند : يكى در باب «مولد أبى محمّد حسن بن على عليهماالسلام كه خود ، راوى آن است و محمّد بن ابراهيم ، معروف به «ابن كردى» ، از وى اين حديث را روايت مى نمايد و ديگر در باب «مولد صاحب عليه السلام » ، از محمّد بن على بن عبد الرحمان عبدى ، حديثْ روايت مى كند و على بن محمّد ، آن را از وى نقل مى نمايد.(2)

48 . محمّد بن على بن جعفر الصادق عليه السلام

شيخ طوسى ، وى را در زمره اصحاب امام رضا عليه السلام آورده است(3) و مامقانى ، او را از راويان امامى مجهول ، نوشته است.(4) برخى اعقابش در مدينه و عده اى در فراهان و ديگر بلاد پراكنده بوده اند.(5) در الكافى ، باب هاى «فى تأويل قوله تعالى: لا تخرجوهن من بيوتهن ولا تخرجن» ، «النرد و الشطرنج» و «الحمام» ، مستقيماً از امام رضا عليه السلام حديث نقل كرده است و اشخاصى چون: على بن اسباط ، موسى بن قاسم ، و موسى بن عبد اللّه ، آن احاديث را از وى روايت مى كنند.(6)

49 . موسى بن محمّد بن اسماعيل بن عبيد اللّه بن عبّاس بن على بن أبى طالب عليه السلام

از زندگى وى اطلاعى در دست نيست. در الكافى ، باب «ما يفصل به بين دعوى المحقّ والمبطل فى أمر الإمامة» ، از جعفر بن زيد بن كاظم عليه السلام حديثْ روايت مى كند و محمّد بن ابراهيم ، آن روايت را از وى نقل مى كند.(7)

ص: 127


1- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 141.
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 506 و 515.
3- . رجال الطوسى ، ص 387.
4- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 141 .
5- . سر السلسلة العلوية ، ص 49 ؛ الفصول الفخرية ، ص 148.
6- . الكافى ، ج 6 ، ص 97 و 437 و 503.
7- . همان ، ج 1 ، ص 355 .

50 . موسى بن محمّد الجواد عليه السلام

وى ، مشهور به «مُبرقع» بود. او از راويان مهمل به حساب آمده است. موسى درسال 256 ق ، به قم رفت و در آن جا به سال 296 ق درگذشت.(1) اكنون مقبره اش در بقعه چهل اختران آن شهر است. بازماندگانش به «رضويّون» شهرت دارند. وى ، در الكافى ، باب «ميراث الخنثى» ، از برادرش امام هادى عليه السلام ، حديث نقل مى نمايد و على بن كيسان ، آن را از وى روايت مى كند.(2)

51 . موسى بن محمّد بن قاسم بن حمزة بن موسى الكاظم عليه السلام

نامش در كتب انساب آمده است . اعقابش در طبرستان بودند.(3) در الكافى ، باب «فى تسمية من رآه عليه السلام » ، از حكيمة بنت الجواد عليه السلام ، حديثى روايت مى كند و حسين بن رزق اللّه ، از وى آن حديث را نقل مى كند.(4)

52 . يحيى بن عبد اللّه بن حسن بن الحسن عليه السلام

وى ، معروف به «صاحب ديلم» است و در زمان هارون الرشيد عباسى ، در ديلم قيام كرد. هارون ، با مكر و حيله ، وى را دستگير كرد و سرانجام در حبس هارون و از فرط گرسنگى ، شهيد شد. نسل وى ، از تنها فرزندش محمّد است كه وى نيز در حبس هارون درگذشت .(5) مامقانى ، روايات او را ضعيف دانسته و فقط آن دسته از احاديثى را كه از امام كاظم عليه السلام روايت كرده ، قابل اعتماد دانسته است.(6)

او در الكافى ، باب هاى «إنّ مستقى العلم من بيت آل محمّد عليهم السلام» ، «المكر و الغدر و

ص: 128


1- . بحار الأنوار ، ج 50 ، ص 161.
2- . الكافى ، ج 7 ، ص 158.
3- . الشجرة المباركة ، ص 96.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 331.
5- . سرّ السلسلة العلوية، ص 10 - 12 ؛ الفصول الفخرية، ص 123.
6- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 165.

الخديعة» ، «طلاق المضطرّ والمكره» و... از امام صادق عليه السلام حديث روايت مى كند و افرادى چون : ابن محبوب ، عبد الرحمان بن حمّاد انصارى و... از وى ، آن احاديث را نقل كرده اند.(1)

نمودار مشخصات رجالى ، زمان تقريبى و مكان امام زادگان راوى در «الكافى» :

عکس

ص: 129


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 398 و ج 2 ، ص 337 و ج 6 ، ص 127 .

عکس

ص: 130

عکس

ص: 131

منابع و مآخذ

1. الإرشاد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، ترجمه و شرح : سيّد هاشم رسولى محلاّتى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، 1378 ش .

2. الأصيلى فى الأنساب ، محمّد الطقطقى ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1418 ق .

3. أنساب الأشراف ، أحمد بن يحيى البلاذرى ، تحقيق : سيّد محمّد باقر المحمودى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1394 ق.

4. بحار الأنوار ، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1318 ق.

5. تنقيح المقال ، عبد اللّه بن محمّد حسن المامقانى ، نجف : مطبعة المرتضوية ، 1350 ق.

6. تهذيب الأنساب ، محمّد بن ابى جعفر الشرف العبيدلى ، تحقيق : محمّد كاظم محمودى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1413 ق.

7. الجامع فى الرجال ، موسى زنجانى ، قم : چاپ خانه پيروز ، 1394 ق.

8. دراية الحديث ، كاظم مديرشانه چى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى.

9. رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، نجف : منشورات المكتبة الحيدرية ، 1380 ق.

10. سرّ السلسلة العلويّة ، سهل بن عبد اللّه البخارى ، مقدّمه و تعليق : سيّد محمّد صادق بحر العلوم ، نجف : مطبعة الحيدرية ، 1381 ق.

11. الشجرة المباركة ، محمّدبن عمر فخر رازى ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1418 ق.

ص: 132

12. الفخرى فى أنساب الطالبيّين ، اسماعيل مروزى الأزوارقانى ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1409 ق.

13. الفصول الفخرية ، أحمد بن عنبه ، به اهتمام : سيد جلال الدين محدّث اُرموى ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1363 ش.

14. فهرست أسماء مصنّفى الشيعة (رجال النجاشى) ، أحمد بن على النجاشى ، قم : انتشارات

كتاب خانه داورى.

15. الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على أكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب

الإسلامية ، 1367 ق .

16. كامل الزيارات ، جعفر بن محمّد بن قولويه القمى ، تحقيق : جواد قيّومى اصفهانى ، قم : الفقاهة ، 1417 ق.

17. الكواكب المشرقة ، سيّدمهدى رجايى موسوى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1380 ش.

18. لباب الأنساب ، على بن ابى القاسم بن زيد البيهقى (ابن فندق) ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1410 ق.

19. المجدى فى أنساب الطالبيّين ، على بن محمّد العلوى العمرى (أبو الغنائم) ، تحقيق : احمد مهدوى دامغانى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1422 ق.

20. المزار ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : مدرسه امام مهدى عليه السلام .

21. مستدركات علم رجال الحديث ، على نمازى شاهرودى ، اصفهان : حسينيه عمادزاده اصفهان ، 1412 ق .

22. معجم رجال الحديث ، السيّد أبوالقاسم الموسوى الخوئى ، قم : مركز نشر آثار شيعه ، 1413 ق .

23. مقاتل الطالبيّين ، على بن الحسين الأصبهانى (أبوالفرج) ، مقدمه و اشراف : كاظم المظفّر ، قم : منشورات الرضى و زاهدى ، 1405 ق.

24. منتقلة الطالبية ، ابواسماعيل ابراهيم بن ناصر طباطبا ، تحقيق : السيّد محمّد مهدى سيد حسن الخرسان ، نجف : مطبعة الحيدرية ، 1388 ق .

ص: 133

ص: 134

زنان راوى در «الكافى» (نهله غروى نائينى)

زنان راوى در «الكافى»

نهله غروى نائينى(1)

چكيده

كتاب شريف الكافى ثقة الاسلام كلينى ، حاوى نام بسيارى از زنان راوى و صحابى معصومان عليهم السلام است ، كه يا در سند روايات به عنوان راوى نام برده شده اند و يا در متن احاديث مطلبى درباره آنها ذكر شده است . اين نوشتار ، تنها در پىِ يافتن و معرّفى مختصر زنان راوى در روايات الكافى است كه به نام بيست تن از اين زنان دست يافته و به ترتيب الفبا مرتب كرده است . لذا نام بسيارى از بانوان صدر اسلام چون : فاطمه زهرا عليهاالسلام ، اسماء بنت عميس ، اُمّ سلمه ، فاطمه بنت اسد و ... كه به عنوان راوى در سند روايات نيامده اند ، در اين نوشتار ذكر نشده است .

كليدواژه ها : زنان راوى ، روايت زنان ، راويان زن الكافى .

مقدّمه

از زمان هاى دور ، نقل يا روايت ، در ميان امّت ها برقرار بوده است ، بويژه نقل گفتار پيامبران ، مردان الهى ، بزرگان و دانشمندان . براى انتقال سخنان و روش و سنّت بزرگان و رساندن پندها و اندرزها ، امرها و نهى ها ، واجبات و محرمات و شناساندن معروف ها و منكرها به غايبان و ملّت هاى ديگر و نسل هاى آينده ، مردم مجبور بودند تا آنها را نقل و روايت كنند .

با بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله - كه آخرين فرستاده و پيام آور الهى بود - ، ايمان آورده ها و گروندگان به دين اسلام ، براى رساندن گفتار ، رفتار و كردار آن انسان كامل و اسوه

ص: 135


1- . عضو هيئت علمى دانشكده علوم انسانى دانشگاه تربيت مدرس .

راستى و درستى ، به نقل و گزارش سخنان ، اعمال و تقريرات ايشان پرداختند . آنهايى كه موفّق نشده بودند تا رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كنند ، بسيار خواهان شنيدن گفتار و رفتار و سنّت آن حضرت بودند ؛ لذا از آنهايى كه حضور پيامبر را درك كرده بودند ، مى پرسيدند . بدين ترتيب ، سخنان و كردار و تأييدات يا عدم تأييدات پيامبر صلى الله عليه و آله ، به صورت «روايت» منتقل شد .

زنان صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به بيان احاديث و سنّت هاى پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله پرداختند و پس از پيامبر ، زنان مؤمنى كه عصر ائمّه اهل بيت عليهم السلام را درك كردند نيز احاديث و سيره و سنّت آن بزرگواران را به ديگران منتقل كردند . اين بانوان ، در طول حيات خود ، از گفتن حقايق ، احكام و قوانين و سيره معصومان عليهم السلامدريغ نكردند و در زمره اصحاب و راويان آن امامان ، قرار گرفتند و بدين صورت ، تا جايى كه توانستند ، گوش ها ، مجالس و مكتوبه هاى فراوانى را از سخن ها ، عملكردها و روش هاى ايشان پر كردند .

كتاب الكافى ثقة الإسلام كلينى كه از متقدّم ترين مجموعه هاى حديثى در ميان مسلمانان ، بويژه شيعيان ائمّه دوازده گانه است ، حاوى نام بسيارى از زنان راوى و صحابى معصومان عليهم السلام ، در متن و سند احاديث است . يعنى در سند برخى روايات ، راوى هستند و يا در متن حديث ، درباره بانوان ، مطلبى ذكر شده است . اين نوشتار ، در پى يافتن نام زنان راوى ، در روايات الكافى بوده و در اين پژوهش ، به بيست نام زن راوى معصومان عليهم السلام ، دست يافته و نام ايشان را به ترتيب الفبا ، مرتّب كرده است .

در اين پژوهش ، از احاديثى كه درباره بانوان مسلمان و پيروان ائمّه عليهم السلاموجود دارند ، چشم پوشيده است و تنها احاديثى را كه زنانْ روايت كرده اند ، ذكر شده است .

لذا نام بسيارى از بانوان صدر اسلام كه در كتاب الكافى ، موجود است (همچون: حضرت زهرا عليهاالسلام ، اسماء بنت عميس ، اُمّ سلمه ، اُمّ اسلم ، اُمّ غانم ، فاطمه بنت اسد ،

ص: 136

اُمّ كلثوم بنت رسول اللّه ، اُمّ ايمن و...) ، به سبب نبودن در سند حديث ، در اين مقاله ، ذكر نشده اند .

1 . اُمّ احمد بن موسى الكاظم عليه السلام

اُمّ احمد ، مادر احمد بن موسى بن جعفر عليهماالسلام ، از بانوان حرم امام كاظم عليه السلام بوده است . كنيه اش از حديثى كه مرحوم كلينى ، شيخ طوسى و شيخ صدوق نقل كرده اند ، به دست آمده و از نام و نسب او ، اطّلاعى در دست نيست . وى اُمّ ولد بوده است .(1)

بيشتر كتاب هايى كه نام وى را ذكر كرده اند ، گفته اند : اُمّ احمد بنت موسى ؛ لكن ، شيخ مفيد و ابو الغنائم ، در زمره دخترهاى امام موسى كاظم عليه السلام چنين نامى را ذكر نكرده اند ؛ امّا در اولاد ذكور آن حضرت ، اسم احمد آمده است . اُمّ احمد در سال 190 ق ، فوت كرد .

اُمّ احمد ، بسيار مورد توجّه و علاقه امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود . هنگام حركت از مدينه به بغداد ، وديعه هاى امامت را نزد وى گذاشت و به او فرمود :

كُلُّ مَن جاءَكِ وطالَبَ مِنْكِ هذِهِ الأمانَةَ فى أىِّ وَقتٍ مِنَ الأوقاتِ فَأعلَمى بِأَنّى قَد اِسْتُشهِدْتُ وأنَّهُ هُوَ الخَليفَةُ مِنْ بَعْدى والإمامُ المُفْتَرضُ الطّاعَةُ عَلَيكِ وعَلى سائِرِ النّاسِ ؛(2)

هر كس در هر زمان ، نزد تو آمد و اين امانت را طلب كرد ، بدان كه من شهيد شده ام و او جانشين بعد از من و امام واجب الإطاعت تو و ديگر مردم است .

پس از شهادت آن حضرت ، امام رضا عليه السلام نزد اُمّ احمد آمد و امانت را طلب كرد ؛ اُمّ احمد ، به او فرمود :

لَقَد إستُشهِدَ والدُكَ ؟ فقال : بَلى ،(3) والآنَ فَرَغْتُ مِن دَفْنِهِ ، فَأعْطِنى الأمانَةَ الَّتى

ص: 137


1- . الكافى ، ج 3 ، ص 42 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 1 ، ص 365 .
2- . بحار الأنوار ، ج 48 ، ص 307 .
3- . منظور از «بَلى» ، بايد همان نعم باشد ؛ چون جواب سؤال ، مثبت است .

سَلَّمَها إليكِ أبى حِينَ خُروجِهِ إلى بَغدادَ ، وأنَا خَليفَتُهُ والإمامُ بِالحَقّ عَلى تَمامِ الجِنِّ والإنْسِ ؛(1)

پدرت شهيد شد؟ حضرت فرمود : «بلى . الآن از دفن او باز مى گردم . امانتى كه پدرم هنگام خروج به طرف بغداد ، نزدت سپرده ، به من بده كه من ، جانشين او و امام بر حقّم ، بر همه جنّ و اِنس» .

اُمّ احمد ، گريبانش را چاك داد و امانت را به آن حضرت سپرد و به امامت ايشان بيعت نمود .

شيخ صدوق نيز ضمن نقل خبرى مفصّل از وصيت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام ، آورده است كه آن حضرت فرمود : «به فرزندم على و ابراهيم و عبّاس و اسماعيل و احمد و اُمّ احمد ، وصيّت كرده ام» .(2) اين گفته ، نشان دهنده شايستگى اُمّ احمد ، نزد امام است ، تا آن جا كه وديعه هاى امامت را به او مى سپرد و او را حافظ اسرار مى داند . اين ، مقامى است كه معصومان و اولياى خدا به آن مى رسند . اُمّ احمد ، از امام كاظم عليه السلام روايت كرده و از او ، حسين (حسن) بن موسى بن جعفر عليهماالسلام روايت كرده است .

احاديث : كلينى ، صدوق و شيخ طوسى ، از حسين بن موسى بن جعفر عليهماالسلام از مادرش و اُمّ احمد بن موسى بن جعفر عليهماالسلام (3) روايت مى كنند كه گفتند :

كُنّا مَعَ أبى الْحَسَنِ عليه السلام بِالْباديَةِ ونَحنُ نُريدُ بَغدادَ فَقالَ : لَنا يَومَ الخَميسِ اغتَسلا اليومَ لِغدٍ يومِ الجُمُعَةِ فَإنَّ الماءَ غَدا بِها قَليلٌ فَاْغتَسَلنا يَومَ الخَميسِ لِيومِ الجُمُعة ؛(4)

ص: 138


1- . بحار الأنوار ، ج 48 ، ص 307 ؛ نيز ، ر.ك : إثبات الوصيّة ، ص 166 .
2- . عيون أخبار الرضا ، ج 1 ، ص 42 .
3- . در روايت كلينى ، در برخى از نسخ آمده است : اُمّ احمد بنت موسى ؛ در حالى كه در روايت صدوق و شيخ طوسى ، به صورت : اُمّ احمد بن موسى ذكر گرديده است . در كتب انساب ، در ميان دختران امام كاظم عليه السلام ، چنين نامى يافت نشد ، در حالى كه احمد بن موسى ، از پسران آن حضرت است ر.ك : الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد ، ص 302 ؛ جمهرة الأنساب ، ص 65 ؛ عمدة الطالب ، ص 257 ؛ بنا بر اين ، اُمّ احمد بن موسى ، به صواب ، نزديك تر است .
4- . الكافى ، ج 3 ، ص 42 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 117 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 1 ، ص 365 ، ح 1110 .

همراه ابوالحسن ، در بيابان بوديم و به بغداد مى رفتيم . فرمود : «امروز پنجشنبه است ، به جاى فردا جمعه ، غسل كنيد ؛ زيرا فردا ، آب كم است» . پس روز پنجشنبه ، به جاى روز جمعه ، غسل كرديم .

2 . اُمّ حُسين (حَسن) بن موسى بن جعفر عليهماالسلام

اُمّ حسين (حسن) ، مادر حسين (حسن) بن موسى بن جعفر عليهماالسلام ، از بانوان حرم امام كاظم عليه السلام است كه درباره شرح حال او ، مطلبى به دست نيامد . نام وى ، از حديثى كه كلينى و صدوق و شيخ طوسى روايت كرده اند ، حاصل گرديده است . در كتب اَنساب نيز در زمره فرزندان امام كاظم عليه السلام ، حسين يا حسن ذكر شده ؛(1) لكن دخترى به نام اُمّ الحسين براى امام كاظم عليه السلام ذكر نكرده اند و اگر در برخى از نسخه هاى كتب رجالى ، اُمّ الحسين بنت موسى بن جعفر عليهماالسلام آمده ، احتمال صحّتش بسيار ضعيف است .(2)

اُمّ حسين ، راوى حديث امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود و فرزندش حسين ، از او روايت كرده است .(3)

احاديث : كلينى و شيخ طوسى ، از احمد بن محمّد ، از حسين بن موسى ،(4) از مادرش و اُمّ احمد بن موسى ، روايت كنند كه گفتند :

كُنّا مَع أبِى الحَسَنِ عليه السلام بِالْباديةِ ونَحنُ نُريدُ بَغدادَ . فقال : لَنا يَومَ الخَميسِ ، اغْتَسِلا اليومَ لِغَدٍ يومِ الجُمُعةِ فإنَّ الماءَ بها غَدا قَليلٌ ، فاغْتَسَلْنا يَومَ الخَميسِ لِيومِ الْجُمُعَةِ .(5)

ص: 139


1- . حسين و حسن ، از فرزندان امام كاظم عليه السلام هستند و مادرشان اُمّ ولد است ر.ك : الإرشاد ، ص 302 ؛ جمهرة الأنساب ، ص 65 .
2- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 71 .
3- . جامع الرواة ، ج 2 ، ص 455 .
4- . در جايى ديگر ، حسن بن موسى ، ذكر شده است ر.ك : كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 111 .
5- . الكافى ، ج 3 ، ص 42 ، ح 6 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 1 ، ص 365 ، ح 1110 . ترجمه اين روايت ، در احاديث اُمّ احمد بن موسى ذكر شد .

3 . اُمّ اسحاق بنت سليمان

اُمّ اسحاق ، دختر سليمان ، از راويان حديث امام صادق عليه السلام و جدّه محمّد بن عبّاس بن وليد(1) است . وى در سال 152 ق ، از دنيا رحلت كرد .

صاحب كتاب جامع الرواة ، او را از راويان امام صادق عليه السلام معرّفى كرده است .(2)

مامقانى ، اُمّ اسحاق را از زنان راوى مى داند و درباره اش مى گويد :

از شرح حال او اطّلاعى نداريم و تنها نام وى در روايتى كه محمّد بن عبّاس بن وليد از او نقل كرده ، ديده شده است و چگونگى حال او (از نظر وثاقت) بر من معلوم نگرديد و نامش معلوم نشد .(3)

از او ، محمّد بن عبّاس بن وليد (نوه اش) ، روايت كرده است .

احاديث : كلينى ، به سند خود از محمّد بن عبّاس بن وليد از پدرش ، و او از مادرش

اُمّ اسحاق دختر سليمان ، روايت مى كند كه گفت :

نَظَرَ إلىَّ ابو عبداللّه ِ عليه السلام وأنَا اُرضِعُ أحَدَ بَنِىَّ مُحمَّدا أو إسحاقَ فَقالَ : يا اُمَ إسحاقَ لا تُرضِعيهِ مِنْ ثَدىٍ واحِدٍ وَارضِعيهِ مِن كِلَيهِما يَكونُ أحَدُهما طَعاما والآخَرُ شَرابا ؛(4)

در حالى كه يكى از پسرانم محمّد يا اسحاق را شير مى دادم ، حضرت ابو عبد اللّه الصادق عليه السلام به من نگاه كرد و فرمود : «اى اُمّ اسحاق ! بچّه را با يك سينه شير نده .

او را از هر دو پستان شير بده كه يكى ، برايش به منزله غذا و ديگرى ، به منزله آب باشد» .

شيخ طوسى نيز اين حديث را نقل كرده است .(5)

ص: 140


1- . تذكرة الفقهاء ، ج 2 ، ص 627 .
2- . جامع الرواة ، ج 2 ، ص 455 .
3- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 70 .
4- . الكافى ، ج 6 ، ص 40 .
5- . تهذيب الأحكام ، ج 8 ، ص 108 ، ح 366 .

4 . اسماء

كلينى ، حديثى از عاصم بن حميد ، از ثابت ،(1) از اسماء (از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله ) ، دعايى براى رفع غم و بلا و سختى نقل مى كند كه فرمود :

من أصابه همّ أو غمّ أو كرب أو بلاء أو لأواء فليقل : اللّه ربّى ولا اُشرك به شيئا ، توكّلت على الحىّ الذى لايموت ؛(2)

هر كه را مهمّى يا غمى يا بلايى يا سختى اى پيش آيد (براى رفع آن) بگويد : خداوند ، پروردگار من است و هيچ چيز ، شريك او نيست . بر زنده اى كه نمى ميرد ، توكّل كردم .

با دقّت در كتب رجالى و نام راوى او در اين سند ، معلوم نگرديد كه اين اسماء ، كدام يك از اصحاب پيامبر است . آية اللّه خويى نيز باب «نساء» را با نام او آغاز كرده است .(3) بنا بر اين ، اسماء از راويان رسول اللّه صلى الله عليه و آله است و از او ، ابو حمزه ثمالى ، روايت كرده است .

5 . اُمّ هانئ الثَقفية

اُمّ هانى ، از راويان حديث و اصحاب امام باقر عليه السلام است(4) كه از نام و شرح حال او ، اطّلاعى در دست نيست . از او ، اُسَيد بن ثعلبه ، محمّد بن اسحاق ، و ابراهيم بن عَطيّه ، روايت كرده اند .

احاديث : كلينى ، به اسناد خويش از محمّد بن اسحاق ، از اُمّ هانى روايت مى كند كه گفت :

ص: 141


1- . راوى ثابت در اين حديث ، عاصم بن حميد است كه كتاب جامع الرواة ، او را در زمره راويان ثابت بن دينار ابو حمزه ثمالى ، ذكر كرده است (ر.ك : جامع الرواة ، ج 1 ، ص 136) ؛ پس نتيجه مى گيريم كه ثابت ، همان ثابت بن دينار (ابو حمزه ثمالى) است .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 556 .
3- . معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 170 .
4- . جامع الرواة ، ج 2 ، ص 456 ؛ تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 74 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 181 .

سَألْتُ اَبا جَعْفَرَ مُحَمَّدَ بنَ عَلىٍ عليهماالسلام عَنْ قولِ اللّه ِ تَعالى : «فَلاَ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * الْجَوَارِ الْكُنَّسِ»(1) ، قالَتْ : فَقالَ : إمامٌ يَخْنُسُ سَنَةَ سِتّينَ وَمِئَتَين ، ثُمَّ يَظْهَرُ كَالشّهابِ يَتَوَقَّدُ فِى اللَّيلةِ الظُلَماءِ ، فَإنْ أدْرَكْتِ زَمانَهُ قُرَّتْ عَيْنُكِ ؛(2)

از ابو جعفر محمّد بن على عليهماالسلام درباره گفته خداوند متعال كه مى فرمايد : «به فرو روندگان ، قسم نمى خورم ؛ روندگان نهان شونده» . اُمّ هانى مى گويد : امام عليه السلام فرمود : «امام در سال 260 غيبت مى كند . سپس مانند شهاب (نورانى) در شب ظلمانى ، پديدار مى گردد . اگر زمان او را درك كنى ، چشمانت روشن مى شود» .

كلينى ، به سند خود از اُسَيد بن ثعلبه ، از اُمّ هانى ، روايت مى كند كه گفت :

لَقيتُ أبا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلىٍّ عليهماالسلام فَسَألْتُهُ عَنْ هذِه الآيَةِ : «فَلاَ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * الْجَوَارِ الْكُنَّسِ» ، قالَ : الخُنَّسُ : اِمامٌ يَخْنُسُ فى زَمانِهِ عِنْدَ اِنْقِطاعِ مَنْ عَلِمَهُ عِنْدَ النّاسِ سَنَةَ سِتّين وَمِئَتَينِ ، ثُمَّ يَبْدو كَالشَّهابِ الواقِدِ فى ظُلْمَةِ اللَّيلِ ، فَإنْ اَدْرَكْتِ ذلِكَ قَرَّتْ عَيْنُكِ ؛(3)

امام محمّد باقر عليه السلام را ديدم و از او درباره اين آيه ، سؤال كردم : «به فرو روندگان ، قسم نمى خورم ؛ روندگان نهان شونده» . فرمود : «امام در زمانش هنگامى كه مردم ، علم به او ندارند ، يعنى سال 260 پنهان مى شود . سپس مانند شهاب نورانى در تاريكى شب ، بيرون مى آيد . اگر آن را درك كنى ، چشمت روشن مى شود .

شيخ صدوق نيز از طريق كشى ، از عياشى ، از ابراهيم بن عطيه ، از اُمّ هانى ثقفى ، روايت كرده است كه نظير همين سؤال را از امام باقر عليه السلام پرسيده و آن حضرت فرموده اند :

نِعْمَ الْمَسْألَةُ سَألْتِنى يا اُمَّ هانئ هذا مَولودٌ فى آخرِ الزَّمانِ هُوَ الْمَهدى مِنْ هذِهِ الْعِتْرَةِ ، تَكونُ لَهُ حَيْرَةٌ وَغَيْبَةٌ ، يَضِلُّ فيها أقوامٌ ، وَيَهْتَدى فيها أقوامٌ ، فَيا طوبى لَكِ

ص: 142


1- . سوره تكوير ، آيه 15 و 16 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 276 ، ح 22 ؛ كمال الدين ، ج 1 ، ص 325 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 276 ، ح 23 .

إنْ أدْرَكْتِهِ ، وَيا طوبى لِمَنْ أدْرَكْهُ ؛(1)

اى اُمّ هانى ، چه سؤال خوبى كردى! اين فرزند آخر زمان ، مهدىِ اين خاندان (رسالت) است . براى او سرگردانى و غيبت است . گروه ها بدين سبب گمراه مى شوند و فرقه هايى هدايت مى يابند . خوشا به حال تو اگر او را دريابى و خوشا به حال هر كه او را دريابد !

6 . اُمامة بنت أبى العاص (زوجة امير المؤمنين عليه السلام )

اُمامه ، دختر ابى العاص بن ربيع بن عبد العزى قُرشى عَبشمى (خواهرزاده حضرت خديجه) و مادرش زينب ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در زمان رسالت آن حضرت ، به دنيا آمد . پس از رحلت فاطمه عليهاالسلام ، طبق سفارش آن حضرت ، على عليه السلام با اُمامه ازدواج كرد و پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام ، مطابق فرمايش آن حضرت ، وى با نوفل بن حارث بن عبد المطلب ، ازدواج كرد . زبان امامه ، هنگام وفاتش سنگين شد و نمى توانست صحبت كند . حَسنين عليهماالسلام در كنارش بودند كه جان به جان آفرين ، تسليم كرد . اين زمان ، مقارن سال پنجاه قمرى بود .(2)

رسول خدا صلى الله عليه و آله امامه را از كودكى ، بسيار دوست داشت تا حدّى كه در نماز هم او را بر گردن حمل مى كرد و در ركوع و سجود ، او را به زمين مى گذاشت .(3) روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه آمد و دست بندى به همراه داشت . فرمود : «آن را به كسى مى دهم كه از همه برايم محبوب تر است» . (همسران) گفتند : به دختر ابوبكر بدهيد . پيامبر ، دختر ابى العاص از زينب را صدا كرد و دست بند را به دست او بست . عفونتى سفيد در چشم امامه بود كه حضرت ، آن را با دست خود تميز كردند .(4) وى نوه رسول اللّه صلى الله عليه و آله

ص: 143


1- . كمال الدين ، ج 1 ، ص 330 ، ح 14 .
2- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 69 .
3- . الطبقات الكبرى ، ج 8 ، ص 39 ؛ المعجم الكبير ، ج 22 ، ص 438 .
4- . الطبقات الكبرى ، ج 8 ، ص 39 .

و خواهر زاده حضرت فاطمه عليهاالسلامبود . آن حضرت عليهاالسلامبه امامه ، علاقه ويژه اى داشت و هنگام رحلت ، به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود كه بعد از وى با دختر خواهرش ازدواج كند ؛(1) زيرا براى اولاد آن حضرت ، مثل مادر بود .

پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام ، معاويه از امامه ، خواستگارى كرد . امامه كه به اين ازدواج راضى نبود ، براى رهايى از دست معاويه ، از مغيرة بن نوفل بن الحارث خواست تا با او ازدواج كند .(2)

ابن عبد البر و ابن اثير ، او را از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله بر شمرده اند .(3) آية اللّه خويى ، امامه را در زمره «نساء حديث (زنان راوى)» دانسته و گفته كه از على عليه السلام ، روايت كرده است .(4) از امامه ، فاطمه بنت على عليه السلام روايت كرده است .

احاديث : كلينى ، به سند خود از ابى بصير ، از فاطمه دختر على ، از امامه دختر ابى

العاص روايت مى كند كه گفت :

أتانى أميرُالمؤمنينَ عَلىٌّ عليه السلام فى شَهْرِ رَمَضانَ فَأتى بِعَشاءِ تَمْرٍ وَكَمْأةٍ فَأكَلَ عليه السلام وَكانَ يُحِبُّ الكَمْأةَ ؛(5)

على عليه السلام در ماه رمضان ، نزد من آمد و براى شام ، خرما و قارچ آوردم و آن حضرت خورد . امير المؤمنين عليه السلام قارچ دوست مى داشت .

7 . حَبابة الوالبية

حَبابه ، دختر جعفر اسدى والِبى ، كنيه اش «اُمّ الندى» يا «اُمّ البراء» است . حبابه ، در حدود 230 سالگى ، نُه ماه پس از ملاقات با امام رضا عليه السلام ، رحلت كرد و آن امام ، وى را

ص: 144


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 555 ، ح 6 .
2- . همان جا .
3- . الاستيعاب ، ج 4 ، ص 1788 ؛ اُسد الغابة ، ج 5 ، ص 400 .
4- . معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 181 .
5- . الكافى ، ج 6 ، ص 369 ح 1 .

در پيراهن خود ، كفن نمود .(1)

ابو بصير از امام صادق عليه السلام درباره حبابه ، روايت مى كند كه فرمود : «هنگامى كه مردم به ديدار معاويه مى رفتند ، حبابه والبى ، نزد حسين عليه السلام رفت . وى زنى بسيار كوشا و عابد بود و پوستش به شكمش چسبيده بود» .(2)

از حديثى كه كلينى روايت كرده است - و در بخش احاديث خواهد آمد - نتيجه مى گيريم كه حبابه ، از اصحاب اميرالمؤمنين ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد ، امام باقر ، امام صادق ، امام كاظم و امام رضا عليهم السلامبوده و زمان اين بزرگواران را درك كرده و به خدمت ايشان رسيده است و به «صاحبة الحصاة» ، معروف گرديده است .

هنگامى كه به خدمت امام زين العابدين عليه السلام رسيد ، 113 سال داشت . امام عليه السلام دعا فرمود كه جوانى به وى بازگردد و با انگشت به او اشاره كردند . چنين هم شد و حبابه ، تا زمان امام رضا عليه السلام زنده بود و آن حضرت را ملاقات كرد .(3) حبابه والبى ، از جمله بانوانى است كه طبق فرموده امام صادق عليه السلام ، در ركاب قائم آل محمّد(عج) به پا خواهد خواست .(4)

كشى ، نام او را آورده و دو حديث از او نقل كرده است .(5) برقى ، او را از كسانى برشمرده كه از اميرالمؤمنين ، امام سجّاد و امام باقر عليهم السلام روايت كرده اند .(6) شيخ طوسى ، حبابه را در زمره اصحاب امام حسن ، امام زين العابدين و امام باقر عليهم السلام ذكر

ص: 145


1- . حبابه ، با حاى مفتوح ، بدون تشديد باء ؛ امّا با باى مشدّد ، مشهور است . والبيه با لام مسكور و يك با ، منسوب به والبه ، منطقه اى از سرزمين قبيله بنى اسد است ر.ك : تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 75 ؛ تاج العروس ، ج 1 ، ص 199 .
2- . بصائر الدرجات ، ص 171 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 346 ، ح 3 .
4- . دلائل الإمامة ، ص 259 .
5- . اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 331 .
6- . رجال البرقى ، ص 62 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 184 .

كرده است .(1) ابن داوود ، حبابه را از اصحاب امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد و امام باقر عليهم السلام برشمرده است .(2)

علاّمه مامقانى ، حبابه را از اصحاب و راويان اميرالمؤمنين ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد ، امام باقر ، امام صادق ، امام كاظم و امام رضا عليهم السلام ناميده است . وى پس از بيان حديث حبابه ، مى گويد : «اين حديث ، بر جلالت و بلندى مرتبه و مقام حبابه ، دلالت دارد و بيش از عدالت و وثاقت است» .(3)

ميرزا استرآبادى نيز نام وى را در زمره بانوانى آورده كه از ائمّه عليهم السلام روايت كرده اند ؛ يك بار با نام اُمّ البرا ، حبابة الوالبية و يك بار به صورت حبابة الوالبية ، ذكر كرده است .(4) بنا بر اين ، حبابه ، از راويان امام على ، امام حسين ، امام حسن ، امام سجّاد ، امام باقر ، امام صادق ، امام موسى بن جعفر و امام رضا عليهم السلام است و از او ، عمران بن ميثم ، عبد الكريم بن عمرو خُثعمى ، ثابت ثَمالى ، و صالح بن ميثم ، روايت كرده اند .

احاديث : محمّد بن يعقوب ، به اسناد خود از عبد الكريم بن عمرو خُثعمى ، از حبابه والبى ، روايت مى كند كه گفت :

رَأيْتُ أميرَالْمؤمِنينَ عليه السلام فى شُرْطَةِ الْخَميسِ ... (إلى أنْ قالَتْ) فَقُلْتُ لَهُ : يا أميرَالْمؤمِنينَ ما دَلالَةُ الإمامَةِ يَرْحَمُكَ اللّه ُ ؟ قالَتْ : فَقالَ عليه السلام : إيتيني بِتِلْكَ الْحَصاةِ وَأشارَ بِيَدِهِ إلى حَصاةِ فَأتَيْتُهُ بِها فَطَبَعَ لي فيها بِخاتَمِهِ ، ثُمَّ قالَ لى : يا حَبابَةُ إذا ادّعى مُدَّعٍ الاِمامَةَ فَقَدَر أنْ يَطْبعَ كَما رَأيْتِ فَاعْلَمى أنَّهُ إمامٌ مُفْتَرَضُ الطّاعَةِ ، وَالإمامُ لا يَعْزُبُ عَنْهُ شَى ءٌ يُريدُهُ . قالَتْ : ثُمَّ انصَرفْتُ حَتّى قُبِضَ

ص: 146


1- . رجال الطوسى ، ص 102 و 142 و 67 .
2- . رجال ابن داوود ، ص 69 .
3- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 75 .
4- . منهج المقال ، ص 400 .

أميرُ المؤمِنينَ عليه السلام فَجِئتُ إلىَ الْحَسَنِ عليه السلام وَهُوَ فى مَجْلِسِ أميرِالْمُؤمِنينَ عليه السلام وَالنّاسُ يَسْألونَهُ فَقالَ : يا حَبابَةُ الْوالِبيَّةُ ، فَقُلْتُ : نَعَمْ يا مَولاىَ . فَقالَ : هاتى ما مَعَكِ . قالَتْ : فَأعْطَيْتُهُ فَطَبَعَ فيها كَما طَبَعَ أميرُالْمؤمِنينَ عليه السلام . قالَتْ : ثُمَّ أتَيْتُ الْحُسَينَ عليه السلام وَهُوَ فى مَسْجِدِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فَقَرّبَ وَرَحَّبَ ، ثُمَّ قالَ لى : إنَّ فى الدَّلالَةِ دَليلاً عَلى ما تُريدينَ أَفَتُريدينَ دَلالَةَ الاْءمامَةِ؟ فَقُلْتُ : نَعَمْ يا سَيّدى . فَقالَ : هاتى ما مَعَكِ فَناوَلْتُهُ الحَصاةَ فَطَبَعَ لى فيها . قالَتْ ثُمَّ أتَيْتُ عَلىَّ بنَ الْحُسَيْنِ عليه السلام وَقَدْ بَلَغَ بِىَ الْكِبَرُ إلى أنْ اَرْعَشْتُ وَأنا أعُدُّ يَومَئِذٍ مِئَةً وَثَلاثَ عَشَرَةَ سَنَةً فَرَأيْتُهُ راكِعا وَساجِدا وَمَشْغولاً بِالْعِبادَةِ فَيَئِسْتُ مِنَ الدَّلالَةِ ، فأَوْمَأَ إِلَىَّ بِالسَّبّابَةِ فَعادَ إِلىَّ شَبابى . فَقُلْتُ : يا سَيِّدى ، كَمْ مَضى مِنَ الدُّنيا وَكَمْ بَقِىَ ؟ فَقالَ : أمّا ما مَضى فَنِعْمَ وَأمّا ما بَقِىَ فَلا . قالت : ثمّ قال لى : هاتى ما مَعَكِ فَأعْطَيْتُهُ الْحَصاةَ فَطَبَعَ لى فيها . ثُمَّ أتَيْتُ أبا جَعْفَرَ عليه السلام فَطَبَعَ لى فيها ، ثُمّ أتَيْتُ أبا عَبدِاللّه عليه السلام فَطَبَعَ لى فيها . ثُمَّ أتَيتُ أبا الحَسَنِ موسى عليه السلام فَطَبَعَ لى فيها ثُمّ أتَيْتُ الرِّضا عليه السلام فَطَبَعَ لى فيها ؛(1)

امير المؤمنين عليه السلام را در سپاه ديدم و... به آن حضرت گفتم : خداوند رحمت كند شما را اى اميرالمؤمنين! نشانه امامت چيست؟ فرمود : «آن سنگ ريزه را بده» و با دستش به سنگ ريزه اى اشاره كرد . آن را به آن حضرت دادم و براى من ، روى آن مُهر نهاد . سپس به من فرمود : «اى حبابه! چنانچه شخصى ادّعاى امامت كرد و همين كار را توانست انجام دهد ، بدان كه او امام واجب الإطاعت است و امامى است كه هر چه را بخواهد ، برايش ممانعتى نيست» . حبابه مى گويد : از نزد آن حضرت ، مرخّص شدم . وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام رحلت فرمود ، نزد حسن عليه السلام رفتم . او در جايگاه امير المؤمنين عليه السلام بود و مردم از او سؤالاتى مى پرسيدند. فرمود : «اى حبابه والبى!» . گفتم : بله ، مولاى من . فرمود : «بياور آنچه را دارى» . حبابه مى گويد : سنگ ريزه را به او دادم و آن حضرت ، مانند امير المؤمنين عليه السلام بر آن مهر نهاد .

حبابه مى گويد : سپس نزد حسين عليه السلام رفتم و او در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله بود . مرا

ص: 147


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 346 ؛ كمال الدين ، ج 2 ، ص 536 .

نزديك خود خواند و ملاطفت و مهربانى نمود . سپس به من فرمود : «براى دليلى كه مى خواهى ، نشانه اى هست . آيا نشانه امامت را مى خواهى؟» . گفتم : بله ، آقاى من ! فرمود : «بياور آنچه دارى» . سنگ ريزه را تقديم كردم و برايم بر آن مهر نهاد .

حبابه مى گويد : زمانى بعد ، نزد على بن الحسين عليهماالسلام رفتم ، در حالى كه پير بودم و مى لرزيدم و نزديك 113 سال از عمرم مى گذشت . آن امام عليه السلام را ديدم ، در حالى كه ركوع و سجود مى كرد و مشغول عبادت بود . از ديدن نشانه ، مأيوس شدم . با انگشت سبابه ، به من اشاره كرد و جوانى ، به من بازگشت . گفتم : اى آقاى من! چه مقدار از دنيا گذشته و چه مقدار مانده است؟ فرمود : «آنچه گذشته ، خوب است و آنچه مانده ، شرّ» . حبابه مى گويد : سپس به من فرمود : «بياور آنچه همراه دارى» . سنگ ريزه را به آن حضرت دادم و برايم بر آن مهر نهاد .

سپس نزد امام باقر عليه السلام رفتم و بر سنگ ها مهر زد . زمانى بعد ، به خدمت امام صادق عليه السلام رفتم و برايم بر سنگ مهر نهاد .

پس از آن ، نزد امام موسى كاظم عليه السلام رفتم و آن حضرت نيز برايم بر سنگ ريزه ، مهر نهاد و پس از آن ، نزد امام رضا عليه السلام رفتم و آن حضرت نيز برايم بر سنگ ريزه ، مهر زد .

8 . حكيمة بنت محمّد بن على عليهماالسلام

حكيمه ، دختر امام محمّد بن على الجواد و خواهر امام على بن محمّد الهادى و عمّه امام عسكرى عليهم السلاماست . در عمدة الطالب و المُجدى ، حكيمه ، در زمره فرزندان امام جواد عليه السلام ، آمده است .(1) با ابوالحسن محدّث (فرزند ابو الحسن على المرعش بن عبيد اللّه بن ابى الحسن محمّد الأكبر بن محمّد حسن المحدّث بن الحسين الأصغر بن الإمام السجّاد عليه السلام ) ، ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج ، سه فرزند پسر بود .(2)

اين بانوى گرامى ، در خانواده عصمت و طهارت پرورش يافت و هنگام ولادت

ص: 148


1- . عمدة الطالب ، ص 228 .
2- . رياحين الشريعة ، ج 4 ، ص 157 .

حضرت مهدى(عج) حضور داشت . حكيمه ، بارها آن حضرت(عج) را در زمان حيات پدر بزرگوارش ملاقات كرده و از سفيران و رابطان امامت ، پس از رحلت امام عسكرى عليه السلام بوده است . درباره ازدواج امام عسكرى عليه السلام با نرجس و ولادت امام مهدى(عج) ، روايات زيادى از حكيمه ، نقل شده است .

محمّد بن عبد اللّه الطهوى(1) روايت مى كند كه گفت : پس از رحلت ابو محمّد عليه السلام تصميم گرفتم كه نزد حكيمه دختر محمّد عليه السلام بروم و درباره حجّت - كه مردم درباره اش اختلاف نظر فراوان دارند - از وى سؤال كنم . به من گفت : «بنشين» . نشستم . سپس گفت : «اى محمّد ! خداوند - تبارك و تعالى - زمين را از حجّت ناطق يا صامت ، خالى نمى گذارد . خداوند ، بين حسن و حسين عليهماالسلام تفاوت و برترى قرار نداده ، جز اين كه فرزندان حسين را بر فرزندان حسن ، فضيلت داده است ؛ همچنان كه فرزند هارون را بر فرزند موسى برترى داد ، با اين كه موسى ، حجّت بر هارون بود ...» .

محمّد مى گويد : گفتم : اى سرور من ! آيا حسن عليه السلام (يعنى امام عسكرى) فرزندى داشت؟ خنديد و گفت : «اگر حسن عليه السلام فرزندى نداشت ، پس چه كسى حجّت بعد از اوست؟ و به تو بگويم كه پس از حسن و حسين عليهماالسلام ، هيچ دو برادرى نيستند كه هر دو امام باشند» .

سپس درباره ولادت و غيبت امام زمان(عج) سؤال كردم و او (حكيمه) برايم شرح داد .(2) اين حكايت ، بر ذكاوت ، علم و ايمان حكيمه دلالت دارد .

شيخ طوسى ، اخبارى آورده كه بر حضور حكيمه در هنگام ولادت امام زمان(عج) دلالت مى كند .(3) علاّمه مجلسى مى نويسد : «در قُبّه شريفه - كه مقبره دو امام

ص: 149


1- . در برخى نسخه ها «الطهوى» و در بعضى «الظهرى» يا «المطهرى» آمده كه هيچ يك از اين اسامى يافت نشد ، جز «الطهومى» در جامع الرواة ، كه از اصحاب امام رضا عليه السلام بوده ، لكن مجهول الحال است .
2- . كمال الدين ، ص 426 ، ح 2 .
3- . كتاب الغيبة ، ص 141 .

عسكرى عليهماالسلام است - ، قبرى منسوب به نجيبه ، عالمه ، فاضله ، تقيه ، رضيه ، حكيمه ،

دختر امام جواد عليه السلام وجود دارد كه نمى دانيم چرا با همه فضل و جلالت آشكارى كه اين بانوى گرامى دارد و محلّ اسرار امامت بوده ، زيارتى براى او قيد نشده است» . سپس مى گويد : «سزاوار است كه او را با الفاظى كه مناسب مقام اوست ، زيارت كنيد» .(1)

علاّمه مامقانى ، نام او را در زمره زنان راوى ، ذكر كرده و مى گويد : «مولا وحيد بهبهانى هم اعتراض كرده كه چرا زيارتى براى او ذكر نكرده اند» . و نيز مى نويسد : «عجيب تر اين كه شيخ مفيد ، نام حكيمه را در زمره فرزندان امام جواد عليه السلام ذكر نكرده و

برخى كتب تاريخ و سيره و نَسَب نيز وى را ياد نكرده اند» .(2)

حكيمه ، از امام حسن عسكرى عليه السلام ، و حضرت مهدى عليه السلام روايت كرده است و از او ، موسى بن محمّد بن قاسم بن حمزه ، نقل كرده است .(3)

احاديث : كلينى ، به اسناد خود از موسى بن محمّد بن القاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر ، از حكيمة بنت محمّد بن على عليه السلام - كه عمّه پدرش بود - روايت مى كند كه گفت :

إنَّها رَأتْهُ لَيْلَةَ مَولِدِهِ وَبَعْدَ ذلِكَ ؛(4)

حكيمه ، آن حضرت (عج) را در شب ولادتش و بعد از آن ، زيارت كرده است .

9 . حَكيمة بنت موسى بن جعفر عليهماالسلام

حكيمه ،(5) دختر امام موسى كاظم عليه السلام و خواهر امام رضا عليه السلام است . شيخ مفيد ، نام او

ص: 150


1- . بحارالأنوار ، ج 99 ، ص 79 .
2- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 76 .
3- . كمال الدين ، ص 424 ، ح 1 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 266 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 266 .
5- . حكيمه ، با كاف صحيح است نه با لام حليمه كه در برخى از نسخه هاى كتاب ها آمده است (ر.ك : تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 76) ؛ لكن در بعضى از نسخه ها ، حليمه ، ذكر شده است (ر.ك : المجدى ، ص 106) .

را در زمره فرزندان امام موسى بن جعفر عليهماالسلام ، ذكر كرده است .(1) اين بانوى گرامى ، در خانواده عصمت و طهارت پرورش يافته و از راويان حديثِ برادر گرامى اش امام رضا عليه السلام بوده است و هنگام ولادت امام جواد عليه السلام (برادر زاده اش) ، حضور داشته است .

كتب رجالى ، او را از راويان امام رضا عليه السلام برشمرده اند .(2) مامقانى ، ضمن معرّفى او در ميان زنان راوى ، گفتار وى درباره ولادت امام جواد را ذكر كرده است .(3)

حكيمه ، از امام رضا عليه السلام و امام جواد عليه السلام روايت كرده و از او ، محمّد بن جَحْرَش ، روايت كرده است .

احاديث : كلينى ، به اسناد خويش از محمّد بن جَحْرَش ، از حكيمه دختر موسى عليه السلام روايت مى كند كه گفت :

رَأيْتُ الرِّضا عليه السلام واقِفا عَلى بابِ بَيْتِ الْحَطَبِ وَهُوَ يُناجى وَلَسْتُ أرى أحَدا ، فَقُلْتُ : يا سَيِّدى لِمَنْ تُناجى ؟ فَقالَ : هذا عامِرٌ الزَّهرائِى أتانى يَسْألُنى وَيَشْكو إلَىَّ ، فَقلْتُ : يا سَيِّدى اُحِبُّ أنْ أسْمَعُ كلامه . فقال لى : انّك اِن سمعت به جُمعت سنةً . فقلت : يا سيّدى اُحبُ أن أسمع كلامه ، فَقالَ لى : اِسْمَعى ، فَاسْتَمِعْتُ فَسَمِعْتُ شِبْهَ الصَّفيرِ وَرَكِبَتْنى الْحُمّى فَحُمِمْتُ سَنَةً ؛(4)

امام رضا عليه السلام را ديدم ، در حالى كه بر در انبار هيزم ، ايستاده بود و با كسى نجوا مى كرد و من كسى را نمى ديدم . گفتم : اى آقاى من! با چه كسى نجوا مى كنى؟ فرمود : «اين ، عامر زهرايى است كه نزد من آمده و از من سؤال و به من شكايت مى كند» . گفتم : مى خواهم بشنوم... . فرمود : «گوش كن» . گوش دادم . صدايى شبيه سوت شنيدم . تب بر من مستولى شد و يك سال ، در حال تب بودم .

ص: 151


1- . الإرشاد ، ص 302 .
2- . رجال البرقى ، ص 62 ؛ جامع الرواة ، ج 2 ، ص 457 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 187 .
3- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 76 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 395 ، ح 5 .

كلينى ، اين حديث را ذيل عنوان : «جن ها نزد ائمّه مى آيند و مسائل دينى خود را مى پرسند و درباره كارهاى خود به ايشان روى مى آورند» ، ذكر كرده است . چنين به نظر مى رسد كه آن صدا و فردى كه با امام نجوا مى كرد ، جن بوده است .

10 . حَمّادة بنت رَجاء

حَمّاده ، دختر رجاء بن زياد و خواهر أبو عُبيدة حَذّاء است كه با نام حماده ، دختر حسن هم معرفى شده است .(1) حماده ، از راويان حديث امام صادق عليه السلام است و از او ، عبد اللّه كاهلى ، روايت كرده است .

نجاشى مى گويد : «حماده دختر رجاء و گفته شده بنت الحسن ، و از ابو عبد اللّه عليه السلام روايت كرده است» .(2) شيخ طوسى ، او را از اصحاب امام صادق عليه السلام بر شمرده است .(3)

علاّمه مامقانى مى نويسد : «اين كه گفته شده ، وى خواهر زياد بن عيسى (ابو عبيده) و دختر حسن است ، با هم سازگار نيست ؛ مگر اين كه خواهر و برادر مادرى باشند . پدر زياد را كسى حسن نناميده است . از گفتار نجاشى و شيخ طوسى ، نتيجه مى گيريم كه حماده ، امامى مذهب است ؛ امّا اين گفته ، دليل بر توثيق يا مدح او نيست» .(4)

احاديث : كلينى ، به اسناد خود از عبد اللّه كاهلى ، از حماده دختر حسن (خواهر ابى عبيده حذاء) روايت مى كند كه گفت :

سَألْتُ أبا عَبدِاللّه ِ عليه السلام عَنْ رَجُلٍ تَزَوَّجَ إمْرَأةً وشَرَطَ لَها أنْ لا يَتَزَوَّجَ عليها ، وَرَضِيَتْ أنَّ ذلِك مَهْرُها قالَتْ : فَقالَ أبو عبد اللّه عليه السلام : هذا شَرْطٌ فاسِدٌ ، لا يَكونَ النِكاحُ إلاّ عَلى دِرْهَمٍ أوْ دِرْهَمَينِ ؛(5)

ص: 152


1- . معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 188 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 7 ، ص 365 ؛ الكافى ، ج 5 ، ص 381 .
2- . رجال النجاشى ، ص 122 .
3- . رجال الطوسى ، ص 342 .
4- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 76 .
5- . الكافى ، ج 5 ، ص 381 ح 9 .

از امام صادق عليه السلام درباره مردى سؤال كردم كه با زنى ازدواج مى كند و زن ، شرط مى كند كه مرد ، با زن ديگرى ازدواج نكند و اين شرط ، مهر او باشد . حضرت فرمود : «اين ، شرط بيهوده اى است ؛ ازدواج ، جز با حداقل يك يا دو درهم نخواهد بود» (حتما بايد براى مهريه ، مبلغ تعيين شود) .

شيخ طوسى نيز نظير اين حديث را در تهذيب الأحكام و الاستبصار ، ذكر كرده است .(1)

11 . حُمَيْدَة البَربَرية اُمّ الكاظم عليه السلام

حُمَيْده بربرى مصفّا ، دختر صاعد بربرى اندلسى ، لقبش «لؤلؤه» ، و كنيه اش «اُمّ محمّد» است . وى مادر موسى بن جعفر عليهماالسلام ، اسحاق و محمّد (فرزندان امام صادق عليه السلام ) است ، كه اُمّ ولد بود .(2)

حميده ، مادر امام موسى بن جعفر عليهماالسلام است . مرحوم كلينى ، از پدر عيسى بن عبد الرحمان ، سرگذشت ارتباط وى را با بيت عصمت و طهارت ، چنين نقل مى كند : ابن عكاشه ، خدمت امام باقر عليه السلام بود و عرض كرد : چرا براى ابو عبد اللّه ، همسر نمى گيريد؟ در برابر امام عليه السلام ، كيسه پول سر به مهرى بود . آن حضرت فرمود : «به زودى ، برده فروشى از اهل بربر مى آيد و با اين كيسه پول ، دخترى برايش مى خريم» .

دختر ، خريده شد و نزد امام باقر عليه السلام آورده شد . امام باقر عليه السلام خداوند را حمد و ثنا گفت . سپس به دختر فرمود : «نامت چيست؟» . گفت : حميده . امام عليه السلام فرمود : «حميده باشى در دنيا و محمود (پسنديده) باشى در آخرت ! به من بگو كه دوشيزه هستى يا بيوه؟» . دختر گفت : دوشيزه هستم ... . سپس امام عليه السلام به فرزندش جعفر عليه السلام فرمود : «با او ازدواج كن» . پس از آن ، بهترين شخص روى زمين ، يعنى موسى بن جعفر عليهماالسلام متولد شد .(3)

ص: 153


1- . تهذيب الأحكام ، ج 7 ، ص 365 ، ح 1479 ؛ الاستبصار ، ج 3 ، ص 231 ، ح 834 .
2- . الإرشاد ، ص 284 و 288 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 477 ؛ إثبات الوصيّة ، ص 159 .

آنچه گفته شد ، بيانگر ميزان پاكى حميده است كه خداوند متعال ، وى را براى پرورش و حمل مولودى پاك ، چون امام كاظم عليه السلام برگزيده بود .

امام صادق عليه السلام درباره اش فرمود :

حُمَيْدَةُ مُصَفّاةٌ من الأدْناسِ كَسَبيكَةِ الذَّهَبِ ، ما زالَتْ الاَملاكُ تَحْرِسُها حَتّى اُدِّيَتْ إلَىَّ كَرامَةً مِنَ اللّه ِ لى وَالْحُجَّةِ مِنْ بَعْدى ؛(1)

حميده ، مانند شمش طلا ، از پليدى ها پاك است . به سبب كرامتى كه خداوند نسبت به من و حجّت پس از من دارد ، ملائكه ، همواره ، او را نگهدارى كردند تا به من رسيد .

حميده ، از خانواده بزرگان غير عرب بود . امام صادق عليه السلام به بانوانْ امر مى فرمود كه در احكام ، به وى رجوع نمايند . در كتاب جواهر از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه عبدالرحمان بن حجاج ، از آن حضرت سؤال كرد : در اين جا فرزندى به دنيا آمده است ، وظيفه چيست؟ حضرت فرمود : «به كنيزى بگو كه حميده را ملاقات كند و سؤال كند كه با پسرانشان (كودكانشان) در اين جا چگونه رفتار مى كنند؟» . كنيزك رفت و از حميده سؤال كرد . حميده گفت : «در روز ترويه (روز هشتم ذى حجّه) ، شما از جانب او نيّت كنيد و لباس دوخته را از او دور كنيد (لباس احرام به كودك بپوشانيد)» .(2)

امام صادق عليه السلام هرگاه مى خواست حقوق اهل مدينه را تقسيم كند ، آن را به دست مادر خود و بانوى حرم خويش حميده مصفّا مى داد .(3)

علاّمه مامقانى ، اين بانو را در زمره زنان راوى نام برده و سرگذشت خريدارى او را ذكر كرده است .(4)

ص: 154


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 476 ؛ إثبات الوصيّة ، ص 159 .
2- . سفينة البحار ، ج 2 ، ص 649 .
3- . رياحين الشريعة ، ج 3 ، ص 18 .
4- . ر.ك : تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 76 .

شيخ محلاتى ، ذيل نام اُمّ محمّد - كه كنيه حميده ، مادر امام موسى كاظم عليه السلام است - مى گويد : «بانوى حرم امام موسى كاظم عليه السلام است» .

در أعيان الشيعة در شرح حال اسحاق بن جعفر بن محمّد عليهماالسلام آمده است : «ظاهرا همان امّ احمد است كه پيش از اين آمد» .(1)

نيز ، ذيل نام اسحاق بن جعفر بن محمّد بن على ، آمده است : «اُمّه حميدة البربرية وهى اُم إخوته موسى الإمام ومحمّد الدّيباج»(2) ؛ مادرش حميده بربرى است كه مادر برادرانش ، امام موسى [كاظم عليه السلام ] و محمّد ديباج است .

با مطالعه كتب انساب ، در مى يابيم كه امام صادق عليه السلام فرزندى به نام احمد نداشته است ؛ بلكه احمد فرزند امام كاظم عليه السلام است . اين ، اشتباهى است كه در گفتار شيخ محلاّتى ، رخ داده است ؛ بنا بر اين ، اُمّ محمد ، همان حميده بربرى ، همسر امام صادق عليه السلام و مادر امام كاظم عليه السلام است .

در شرح حال اُمّ احمد بن موسى بن جعفر عليهماالسلام ، در الكافى (در كتاب الحجّة) ، گفته شد كه اُمّ احمد ، همسر (مادر فرزند) امام كاظم عليه السلام است .

حميده ، از امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام روايت كرده و امام صادق عليه السلام از اين بانوى گرامى ، روايت كرده است .

احاديث : كلينى در باب «مواليد الأئمّة عليهم السلام» نيز حديثى به نقل از ابو بصير ، از امام صادق عليه السلام آورده كه در آن ، حضرت از قول حميده ، چگونگى ولادت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام را بيان مى دارد . در اين روايت ، ابو بصير مى گويد : فدايت شوم ! حميده ، چه خبرى به شما داد؟ امام عليه السلام مى فرمايد :

ذكرت أنّه سقط من بطنها حين سقط واضعا يديه على الأرض ، رافعا رأسه إلى السماء . فأخبرتها أنّ ذلك أمارة رسول اللّه وأمارة الوصى من بعده ؛(3)

ص: 155


1- . رياحين الشريعة ، ج 3 ، ص 439 .
2- . أعيان الشيعة ، ج 3 ، ص 268 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 385 .

گفت كه او (امام كاظم عليه السلام ) در هنگام به دنيا آمدن از من ، دست هايش را بر زمين نهاد و سرش را به سوى آسمان ، بلند كرد . [حميده] گفت كه : اين ، نشانه اى است كه پيامبر خدا و وصىّ بعد از وى (على عليه السلام ) از آن ، خبر داده بودند .

12 . خديجة بنت عُمر (العلوى)

خديجه ، دختر عمر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است . وى از بانوان فاضل و محدّث است و از عمويش امام باقر عليه السلام روايت كرده است و از او ، عبد اللّه بن ابراهيم بن جعفرى ، روايت كرده است .(1)

علاّمه مامقانى ، درباره او مى گويد : «از شرح حال او خبرى نداريم ، جز روايتى كه كلينى در باب "ما يفصل به بين دعوى المحق والمبطل فى أمر الإمامة" از وى نقل كرده است و او ، نيكو احوال است» .(2)

سيد محسن امين ، پس از نقل روايت كلينى - كه در بخش حديث خواهد آمد - مى نويسد : «از آنچه گذشت ، مكانت و موقعيت خديجه در ميان خاندان و قومش معيّن مى گردد و اين كه از عمويش باقر عليه السلام روايت كرده ، بيانگر صحّت عقيده اوست» .(3)

احاديث : كلينى ، به اسناد خود از عبد اللّه بن ابراهيم بن محمّد جعفرى ، از خديجه ، دختر عمر بن على بن حسين ، روايت مى كند كه گفت :

سَمِعْتُ عَمّى مُحَمَّدَ بنَ عَلىٍّ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِما وَهُوَ يَقولُ : إنّما تَحْتاجُ الْمَرأةُ فِى المَأتَم إلَى النَّوح لِتَسيلَ دَمْعَتُها ، وَلا يَنْبَغى لَها أنْ تَقولَ هُجْرا ، فَإذا جاءَ اللَّيلُ فَلا يَنْبَغى أنْ تُؤذِى المَلائِكَةَ بِالنَّوحِ ؛(4)

ص: 156


1- . رجال البرقى ، ص 62 ؛ جامع الرواة ، ج 2 ، ص 457 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 189 .
2- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 77 .
3- . أعيان الشيعة ، ج 6 ، ص 313 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 358 ، ح 17 .

شنيدم عمويم محمّد بن على - كه صلوات خدا بر هر دو باد! - مى گفت : «زن در ماتم و ناراحتى ، نياز به نوحه دارد تا اشكش جارى شود ؛ ولى شايسته نيست كه كفر بگويد ؛ و چون شب شود ، سزاوار نيست كه ملائكه را با نوحه ، آزار دهد» .

احاديث : كلينى ، به اسناد خود از عبد اللّه بن ابراهيم جعفرى ، روايتى طولانى درباره گرفتار شدن سليمان بن حسن ، حسن بن حسن ، ابراهيم بن حسن ، داوود بن حسن ، سليمان بن داوود بن حسن ، على بن ابراهيم بن حسن و ... به دست مأموران منصور ، خليفه عباسى ، نقل كرده است كه در ضمن آن ، ابراهيم بن جعفر ، از خديجه بنت عمر بن على ، روايت مى كند كه گفت :

لَمّا اُوقِفوا عِندَ بابِ الْمَسْجِدِ - البابُ الَّذى يُقالُ لَهُ بابُ جِبرئيلَ - اِطَّلَعَ عَلَيهِم أبو عَبدِاللّه ِ عليه السلام وَعامَّةُ رِدائِهِ مَطْروحٌ بِالارْضِ ، ثُمَّ اطَّلَعَ مِنْ بابِ الْمَسْجِدِ فَقالَ : لَعَنَكُمُ اللّه ُ يا مَعْشَرَ الأنْصارِ - ثَلاثا - ما عَلى هذا عاهَدْتُم رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وَلا بايَعْتُموه ، أمّا وَاللّه ِ إنْ كُنْتُ حَريصا وَلكِنّى غُلِبْتُ ، وَلَيْسَ لِلْقَضاءِ مُدْفِعٌ ، ثُمَّ قامَ وَأخَذَ إِحْدى نَعْلَيهِ فَأدْخَلَها رِجْلَهُ وَالاُْخْرى فى يَدِهِ ، وَعامَّةُ رِدائِهِ يَجُرُّهُ فِى الأرضِ ، ثُمَّ دَخَلَ فى بَيْتِهِ فَحَمَّ عِشْرينَ لَيْلَةً لَمْ يَزَلْ يَبْكى فيها اللَّيلُ وَالنَّهارُ ؛(1)

زمانى كه آن سادات را عمّال حكومت ، در برابر يكى از درهاى مسجد نبوى - كه به باب جبرئيل معروف است - نگه داشتند ، امام صادق عليه السلام بر مردمْ ظاهر شد ، در حالى كه قسمت عمده رداى حضرت ، به زمين كشيده مى شد . سپس از در مسجد ، مردم را مخاطب قرار داد و سه مرتبه گفت : «نفرين خدا بر شما اى گروه انصار ! تعهّد و بيعت شما با رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گونه نبود . به خدا قسم ، من خيلى اصرار داشتم بر دفع اين ظلم ها ؛ لكن مغلوب تقدير شدم و كسى نمى تواند جلوى تقدير را بگيرد!» . سپس حضرت برخاست و يك لنگه از كفش هاى خود را به پا كرد و لنگه ديگر به دستش بود و قسمت عمده عبايش ، به زمين كشيده مى شد . بعد از آن ، داخل خانه شد و بيست روز ، مبتلا به تب بود و شب و روز ، كارش گريه كردن بود .

ص: 157


1- . همان ، ج 1 ، ص 358 - 366 ؛ بحار الأنوار ، ج 47 ، ص 283 .

13 . سالمه (سلمى) مولاة أبى عبد اللّه عليه السلام

سالمه ، كنيز امام صادق عليه السلام و از راويان حديث آن حضرت است .(1) وى آزاد كرده امام صادق عليه السلام و در خدمت آن حضرت بود و از او ابراهيم بن عبد الحميد ، روايت كرده است . نام او به چند صورت ، آمده است ، از جمله : سالمة مولاة أبى عبد اللّه عليه السلام ،(2)

سلمى مولاة ولد أبى عبد اللّه ،(3) سالمة مولاة ولد أبى عبد اللّه ،(4) و سلمى مولاة أبى جعفر .(5)

گرچه ممكن است كه سلمى وابسته امام باقر عليه السلام ، فرد ديگرى باشد ، امّا كتب رجالى ، نام وى را مستقلاً ذكر نكرده اند . شايد هم هر دو نام ، بر يك شخص دلالت كند كه در خدمت هر دو امام باقر و امام صادق عليهماالسلام بوده است . ابن داوود در كتاب رجالش ، او را با نام «سائمه» معرّفى كرده(6) كه اشتباه است .(7)

احاديث : كلينى ، به اسناد خود از ابراهيم بن عبد الحميد ، از سالمه ، وابسته امام

صادق عليه السلام ، روايت مى كند كه گفت :

كُنتُ عِندَ أبى عَبداللّه عليه السلام حينَ حَضَرَتْهُ الوَفاةُ فاُغْمِى عَليهِ فَلمّا أفاقَ قالَ : أعطوا الحَسنَ بنَ علىِ بنِ علىِّ بنِ الحُسينِ - وَهُوَ الافْطَسُ - (8) سَبْعينَ دينارا وَأعْطوا

ص: 158


1- . رجال البرقى ، ص 62 ؛ رجال الطوسى ، ص 341 ؛ تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 80 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 191 .
2- . الكافى ، ج 7 ، ص 55 ؛ رجال الطوسى ، ص 341 .
3- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 231 .
4- . تهذيب الأحكام ، ج 9 ، ص 246 .
5- . بحار الأنوار ، ج 46 ، ص 290 ، ح 15 .
6- . رجال ابن داوود ، ص 224 .
7- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 80 .
8- . افطس : بينى پهن . افطس ، لقب حسن بن على اصغر بن على بن الحسين عليهماالسلام است كه روى بينى اش فرو رفتگى داشته است . اين نام در كتب الكافى ، كتاب من لا يحضره الفقيه و تهذيب الأحكام نيز با اختلاف ، ضبط شده و صحيح ، «حسن بن على اصغر» است كه از اولاد امام على بن حسين عليهماالسلام است ر.ك : عمدة الطالب ، ص 223 .

فُلانا كَذا وَكَذا وَفُلانا كَذا وَكَذا فَقُلْتُ : أتُعْطِى رَجُلاً حَمَلَ عَليكَ بِالشَّفْرَةِ؟(1) فَقالَ : وَيْحَكِ أما تَقْرَئينَ القُرآنَ؟ قُلْتُ : بَلى . قالَ : أما سَمِعْتِ قَولَ اللّه ِ - عَزَّوَجَلَّ - : «اَلَّذينَ يَصِلونَ ما أمرَ اللّه ُ بِهِ أنْ يُوصَل ويَخْشَوْنَ رَبَّهم وَيخافونَ سُوأَ الحِساب» .(2) فَقالَ : أتُريدينَ عَلى أنْ لا اكونَ مِنَ الَّذينَ قالَ اللّه ُ - تَبارَكَ وَتَعالى - : «اَلَّذين يَصِلونَ ما أمرَ اللّه ُ بِهِ أنْ يُوصَل ويَخْشَوْنَ رَبَّهم وَيخافونَ سُوأَ الحِساب» . نَعَمْ يا سالِمَةُ إنَّ اللّه َ خَلَقَ الجَنَّةَ وَطَيَّبَها وَطَيَّبَ ريحَها وَإنَّ ريحَها لَتُوجَدُ مِنْ مَسيرَةِ ألْفَىْ عامٍ وَلا يَجِدُ ريحَها عاقٌ وَلا قاطِعُ رَحِمٍ ؛(3)

هنگام رحلت امام صادق عليه السلام در كنار آن حضرت بودم كه بى هوش شد . چون به هوش آمد ، فرمود : «به حسن بن على بن على بن حسين (افطس) هفتاد دينار بدهيد و به فلانى ، چنان و چنان بدهيد و به فلانى ، چنان و چنان» . عرض كردم : آيا به كسى كه تيغ به روى شما كشيده است ، كمك مى كنى؟ حضرت فرمود : «واى بر شما! آيا قرآن مى خوانى؟» . گفتم : بله . فرمود : «اين آيه را نشنيده اى كه خداى - عزّوجلّ - مى فرمايد : «آنان كه صله رحم به جاى آورند ، بر طبق آنچه خدا دستور داده است و از پروردگارشان بترسند و از زشتى حساب ، ترس داشته باشند»» . سپس فرمود : «آيا نمى خواهى ، من از كسانى باشم كه خداوند - تبارك و تعالى - درباره شان اين آيه را فرموده است ؟ آرى اى سالمه ! خداوند ، بهشت و خوبى هايش را همراه با بوى خوش نسيمش خلق كرد . به درستى كه نسيم آن ، از فاصله هزار سال درك مى شود ؛ امّا عاق والدين و قطع كننده رَحِم ، بوى آن را حس نخواهند كرد .

ص: 159


1- . شَفره با علامت فتحه ، به معناى چاقوى بزرگ است . ابن محبوب مى گويد ، منظور از اين عبارت ، قصد كشتن است .
2- . سوره رعد ، آيه 21 .
3- . الكافى ، ج 7 ، ص 55 ، ح 10 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 231 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 9 ، ص 246 .

14 . سعيدة

سعيده ، از اصحاب امام كاظم عليه السلام است . نام وى از حديثى كه كلينى نقل كرده ،(1) به دست آمده است .

سعيده ، از ثقات اصحاب و راويان امام كاظم عليه السلام است .(2) از او ، يونس بن يعقوب ، روايت كرده است .(3) از حديثى كه كلينى نقل كرده ، مى توان نتيجه گرفت كه وى از نزديكان امام عليه السلام بوده است . امام رضا عليه السلام در نوشته اى كه براى فرزندش امام جواد عليه السلام مرقوم فرموده ، سعيده را چنين ستوده است : «سعيده ، بانويى است كه در همه مراحل و روش ها ، اراده قوى و در كارها دقّت نظر دارد» .(4)

علاّمه مامقانى (همچون برقى و شيخ طوسى) ، او را از راويان بر مى شمرد و مى گويد : «به نظر مى رسد كه سعيده ، امامى مذهب است و از روايتى كه كلينى نقل كرده (كه در بخش حديث مى آيد) ، نيكو بودن او نتيجه مى شود . اين كه امام عليه السلام او را براى ديدن فرستاد ، دليل بر اعتماد آن حضرت ، به وى است و اين مطلب براى نيكو شمردن او (كه مورد اعتماد امام است) كافى است» .(5) البته بعيد نيست كه اين سعيده ، همان خدمتكار امام صادق عليه السلام باشد .

احاديث : كلينى ، به اسناد خود از ابن فضّال و او از يونس بن يعقوب ، از سعيده ،

روايت مى كند كه گفت :

بَعَثَنى أبو الْحَسَنِ عليه السلام إلى امْرأةٍ مِنْ آلِ زُبَيرِ لأنْظُرَ إلَيها . أرادَ أنْ يَتَزَوَّجَها فَلَمّا

ص: 160


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 555 ، ح 4 .
2- . رجال الطوسى ، ص 366 ؛ رجال البرقى ، ص 62 به نام «سعره» ذكر شده است ؛ جامع الرواة ، ج 2 ، ص 458 ؛ مجمع الرجال ، ج 7 ، ص 175 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 193 .
3- . الكافى ، ج 5 ، ص 555 ، ح 4 .
4- . البرهان فى تفسير القرآن ، ج 1 ، ص 234 ، ح 5 .
5- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 80 .

دَخلتُ عَليها حَدَّثْتَنى هُنيئَةً ثُمَّ قالَتْ : أدْنِى الْمِصباحَ فَأدْنَيتُهُ لَها ، قالَتْ سَعيدَةُ : فَنَظَرْتُ إلَيها وَكانَ مَعَ سَعيدَةَ غَيرُها فَقالَتْ : أرَضيتُنَّ؟ قالَ : فَتَزَوَّجَها أبو الْحَسَن عليه السلام فَكانَتْ عِنْدَهُ حَتّى ماتَ عَنها فَلَما بَلَغَ ذلِكَ جَواريَهُ جَعَلْنَ يَأخُذْنَ بِأرْدانِه وَثيابِهِ وَهُوَ ساكِتٌ يَضْحَكُ وَلا يَقولُ لَهُنَّ شَيئا فَذَكَر أنَّهُ قالَ : ما شَى ءٌ مِثْلَ الْحَرائِرِ ؛(1)

امام كاظم عليه السلام

مرا به خواستگارى زنى از آل زبير فرستاد . ايشان مى خواست كه با آن زن ازدواج كند . هنگامى كه نزد آن زن رفتم ، به آرامى با من صحبت كرد . سپس گفت : چراغ را نزديك بياور . چراغ را نزديكش بردم . سعيده مى گويد : به او نگاه كردم ، همراه سعيده ، زن ديگرى هم بود . پس گفت : آيا راضى شدى؟ مى گويد : امام كاظم عليه السلام با او ازدواج كرد و آن زن ، تا رحلت امام ، نزد آن حضرت بود . هنگامى كه اين خبر (ازدواج) به آن كنيزكان رسيد ، قباى آن حضرت را مى كشيدند و او ساكت بود و مى خنديد و چيزى به ايشان نمى گفت . گفته شده كه آن حضرت فرمود : «زنى مانند زنان آزاده نيست» .

15 . سَعيدة اُخت محمّد بن أبى عُمَير

سعيده ، خواهر محمّد بن ابى عمير بَياع سابرى و خواهرش مَنّه است . سعيده ، از راويان حديث و اصحاب امام صادق عليه السلام است .(2) از او ، حكم بن مسكين ، روايت كرده است .(3) مامقانى درباره او و خواهرش مى گويد : «امامى مذهب بودنشان آشكار است و از وحيد (بهبهانى) شنيدم كه از روايات سعيده از امام صادق عليه السلام ، صالح بودن او را استنباط كرده است» .(4)

ص: 161


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 555 ، ح 4 .
2- . برقى ، او را با نام «سعيه» معرفى كرده و در نسخه خطى ، «سعره» نوشته شده است ر.ك : رجال البرقى ، ص 62 ؛ جامع الرواة ، ج 2 ، ص 458 ؛ منهج المقال ، ص 400 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 193 .
3- . الكافى ، ج 5 ، ص 526 ، ح 3 .
4- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 80 .

هنگامى كه كار بر برادرش سخت شد و او را چهار سال زندانى كردند ، كتاب هاى برادرش را كه بيش از 94 جلد بود ، در گوشه اتاقى ، نگهدارى كرد .

احاديث : كلينى ، به سند خود از حكم بن مسكين ، از سعيده و خواهرش (خواهران محمّد بن ابى عمير بياع سابرى) نقل كرده است كه گفتند :

دَخَلْنا عَلى أبى عَبدِاللّه ِ عليه السلام فَقُلْنا : تَعودُ الْمَرْأةُ أخاها؟ قالَ : نَعَم ، قُلنا : تُصافِحُهُ؟ قالَ : مِن وَراءِ الثَّوبِ ، قالَتْ إحْداهُما : إنَّ اُخْتى هذِه تَعودُ إخْوَتَها ، قالَ : إذا عُدتِ إخوَتَكِ فَلا تَلْبِسى الْمُصَبَّغَةَ ؛(1)

نزد امام صادق عليه السلام رفتيم و گفتيم : آيا زن مى تواند به ديدن برادرش برود؟ فرمود : «بله» . گفتيم مى تواند مصافحه كند؟ فرمود : «از پشت لباس» . يكى از دو خواهر گفت : اين خواهرم به ديدن برادرش مى رود . فرمود : «اگر به ديدار برادرت مى روى ، لباس رنگارنگ نپوش» .

16 . فاطمة بنت حسين عليه السلام

فاطمه ، دختر حسين بن على بن ابى طالب بن عبد المطلب و مادرش اُمّ اسحاق دختر طلحة بن عبيد اللّه تيمى است . كنيه اش «اُمّ عبد اللّه» و لقبش «فاطمه صغرا» و «فاطمه نبويّه» است . او همسر حسن بن حسن بن على (حسن مثنى) و مادر فرزندانش ، عبد اللّه و ابراهيم و حسن و زينب و خواهر امام على بن الحسين عليهماالسلام است .(2)

فاطمه ، با همسرش حسن بن حسن عليه السلام - كه پسر عمويش بود - به همراه پدر بزرگوارش امام حسين عليه السلام راهى كربلا شدند . پس از واقعه كربلا و شهادت پدرش ، همراه عمّه اش زينب عليهاالسلام و ديگر بازماندگان آل رسول صلى الله عليه و آله به دمشق بُرده شد و پس از آن ، وارد مدينه گرديد .

پس از رحلت همسرش ، مدّت يك سال در كنار قبر وى خيمه زد و در آن جا ساكن

ص: 162


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 526 ، ح 3 .
2- . المجدى ، ص 91 ؛ بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 167 ؛ تهذيب الكمال ، ص 254 .

شد و شب ها را به عبادت سپرى مى كرد و روزها روزه بود .(1) فاطمه عليهاالسلامقصد ازدواج نداشت و سرانجام پس از مدّتى ، به اصرار عبد اللّه بن عمرو بن عثمان و به سفارش همسرش (حسن) ، با عبد اللّه ازدواج كرد و قاسم ، محمّد و رقيه (فرزندان عبد اللّه بن عمرو) را به دنيا آورد .

پس از فوت عبداللّه بن عمرو ، عبدالرحمان بن ضحّاك فهرى - كه از طرف يزيد بن عبدالملك ، حاكم مدينه بود - ، از فاطمه خواستگارى كرد ؛ امّا فاطمه نپذيرفت . عبدالرحمان ، به آزار و اذيت او پرداخت و او را تهديد كرد كه اگر قبول نكند ، فرزند بزرگش (عبد اللّه بن حسن) را به تهمت شرابخوارى ، تازيانه خواهد زد .

رئيس ديوان مدينه ، فردى به نام ابن هرمز بود كه يزيد بن عبدالملك ، او را براى حسابرسى به نزد خويش خواسته بود . ابن هرمز براى خداحافظى ، نزد فاطمه رفت و گفت : كارى دارى؟ فاطمه گفت : «خليفه را از خواسته ابن ضحّاك (فرماندار مدينه) و تعرّضش بر من ، آگاه كن» و شكايت نامه اى به يزيد نوشت . به دنبال شكايت فاطمه ، يزيد بن عبد الملك ، ابن ضحّاك را از قدرتْ خلع كرد و از وى غرامت گرفت .(2)

سيده فاطمه ، دختر امام حسين عليه السلام در سال 110 هجرى ، در سن هفتاد سالگى ، رحلت فرمود .(3) گفته شده كه اين بانو ، در مصر مدفون است .(4)

داستان فاطمه با ابن ضحّاك ، نشان از اراده قوى و استقامت و شجاعت زنى است كه زير بار زور حكومت نرفت و از حقّ خويش دفاع كرد .(5) فاطمه ، بانويى بسيار عابد و پرهيزگار بود . ابن سعد ، در خبرى كه از راويان فاطمه نقل كرده است ، مى نويسد :

ص: 163


1- . الإرشاد ، ص 197 .
2- . الطبقات الكبرى ، ج 8 ، ص 474 .
3- . أعيان الشيعة ، ج 8 ، ص 387 ؛ أعلام النساء ، ج 4 ، ص 47 .
4- . الدر المنثور فى طبقات ربات الخدور ، ص 361 .
5- . الإرشاد ، ص 197 ؛ الدر المنثور فى طبقات ربات الخدور ، ص 361 .

«با دانه هايى كه در رشته اى جمع آورى شده بود ، تسبيح خدا مى گفت» .(1)

فاطمه دختر حسين عليه السلام از خاندانى بسيار نيكو بود و اخلاقى ستوده داشت . از خواهرش سكينه ، بزرگ تر بود و از همه بانوان ، به حضرت زهرا عليهاالسلامشبيه تر بود .(2)

فاطمه در كربلا ، شاهد شهادت پدر و برادران و بستگانش بود و همه ستم هايى را كه بر آل رسول اللّه صلى الله عليه و آله رفت ، نظاره كرد و به عمّه اش زينب عليهاالسلامپناه برد . مصيبت بزرگى كه بر وى و خانواده اش وارد شده بود ، حالتى بالاتر از گريه برايش به وجود آورده بود . ديگر اشك هايش خشك شده و صدايش گرفته بود . همراه ديگر بانوان و بازماندگان آل پيامبر صلى الله عليه و آله ، به اسارت ، به كوفه برده شد . استقبال مردان و زنان كوفه از كاروان اسيران ، بر حزن و اندوه او و خانواده اش افزود . سرانجام ، پس از خطبه عمّه اش زينب عليهاالسلام ، به سخنرانى پرداخت . فاطمه ، با عزم و ايمان و يقين براى مردم كوفه ، سخنرانى كرد و پرده از اعمال زشت امويان برداشت و اهل مجلس را به گريه انداخت ، به گونه اى كه گفتند : اى دختر پاكان! دل هاى ما را پاره كردى و جگرهاى ما را آتش زدى .(3)

فاطمه ، امانتدار پدر

كلينى به سند خود از ابى جارود ، از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه فرمود :

لَمّا حَضَرَ الْحُسَينَ عليه السلام ما حَضَرَهُ ، دَفَعَ وَصيّتَهُ إلى اِبْنَتِهِ فاطِمَةَ ظاهِرَةً فى كِتابٍ مُدَرَّجٍ فَلَمّا أنْ كانَ مِنْ أمرِ الْحُسَينِ عليه السلام ما كانَ ، دَفَعَتْ ذلِكَ إلى عَلىِّ بن الحُسَين عليه السلام ... ؛(4)

هنگامى كه زمان شهادت حسين عليه السلام فرا رسيد ، وصيّتى مكتوب را آشكارا به

ص: 164


1- . الطبقات الكبرى ، ج 8 ، ص 474 .
2- . بحار الأنوار ، ج 44 ، ص 167 .
3- . براى آگاهى بيشتر از متن سخنان فاطمه ، ر. ك : رياحين الشريعة ، ج 3 ، ص 285 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 303 .

دخترش فاطمه داد . چون آن حضرت به شهادت رسيد ، فاطمه ، آن وصيّت را به امام سجّاد عليه السلام داد .

مامقانى مى گويد : «جلال و عظمت شأن و مقام فاطمه ، آشكارتر از آن است كه نيازى به بيان و اقامه دليل باشد» . مامقانى ، پس از نقل خبر كلينى درباره امانتدارى فاطمه ، در امر وصيت ، مى نويسد : «از محتواى خبر ، نتيجه مى شود كه برتر از درجه وثاقت و عدالت است» .(1) ابن حبان نيز وى را از ثقات شمرده است .(2)

فاطمه ، از راويان حضرت زهرا عليهاالسلام به طور مرسل ، حسين بن على عليهماالسلام (پدرش) ، على بن الحسين عليهماالسلام (برادرش) ، زينب بنت على عليهماالسلام (عمه اش) ، بلال (مؤذّن) به صورت مرسل ، ابن عبّاس ، اسماء بنت عُمَيس و عايشه است . از او عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على ، ابراهيم بن حسن بن حسن بن على ، حسين بن حسن بن حسن بن على ، اُمّ جعفر ، دختر حسن بن حسن بن على (دخترش) ، محمّد بن عبد اللّه بن عمر بن عثمان (معروف به ديباج) ، عايشه دختر طلحه ، هشام بن زياد ، عُمارة بن غزية انصارى ، يحيى بن ابى يعلى ، شيبة بن نعامة ، زياد ابو هشام والد ابى مقدام هشام بن زياد ، سليمان انصارى ، مصعب بن محمّد و زهير بن معاويه ، روايت كرده اند .(3)

احاديث : كلينى ، به سند خود از ابوحمزه ، از عبد اللّه بن حسن ، از مادرش فاطمه دختر حسين عليهم السلام روايت مى كند كه گفت :

قالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : ثَلاثُ خِصالٍ مَنْ كُنَّ فيهِ اسْتَكْمَلَ خِصالَ الإيمانِ ، إذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطلٍ وَإذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ الغَضَبُ مِنَ الحَقّ وإذا قَدِرَ لَمْ يَتَعاطَ ما لَيسَ لَه ؛(4)

ص: 165


1- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 82 .
2- . أعلام النساء ، ج 4 ، ص 44 ؛ تهذيب التهذيب ، ج 12 ، ص 443 .
3- . تهذيب الكمال ، ص 255 .
4- . الكافى ، ج 2 ح 29 ؛ وسائل الشيعة ، ج 15 ، ص 363 .

پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد : سه خصلت است كه هر كه آنها را داشته باشد ، خصلت ايمان ، در او كامل شده است : 1 . هنگامى كه در خشنودى است ، رضايتش او را به باطل نكشد ؛ 2 . آن گاه كه خشمگين است ، خشم ، او را از حق باز ندارد ؛ 3 . چون قدرت يابد ، به آنچه مال وى نيست ، دست درازى نكند .

17 . مَنّة اُخت محمّدِ بن أبى عُمَير

منّه ، خواهر محمّد بن ابى عمير بياع سابرى و خواهرش سعيده (كه شرح حالش ذكر شد) است . او از راويان حديث و اصحاب امام صادق عليه السلام است .(1) از او ، حكم بن مسكين ، روايت كرده است .(2) علاّمه مامقانى مى نويسد : «به نظر مى رسد كه منّة ، امامى مذهب است و از آية اللّه بهبهانى شنيدم كه به سبب روايتى كه منّة نقل كرده ، ايشان او را صالح شمرده است» .(3)

احاديث : كلينى ، از على بن ابراهيم به اسناد او ، از حكم بن مسكين ، از منّة و سعيده (خواهران محمد بن ابى عمير) روايت مى كند كه گفتند :

دَخَلنا عَلى أبى عَبداللّه ِ عليه السلام فَقُلنا : تَعودُ الْمَرأة أخاها؟ قالَ : نَعم ، قُلنا : تُصافِحه؟ قالَ : مِنْ وَراءِ الثوبِ . قالَتْ إحداهُما : إنَّ اُختى هذِه تَعودُ إخْوَتها ، قالَ : اِذا عُدْتِ إخْوَتك فَلا تَلْبِسى الْمِصْبَغة .(4)

18 . عمّة حَسن بن مُسلم

عمّه حسن بن مسلم ، از راويان حديث امام صادق عليه السلام بود .(5) و از وى ، حسن بن مسلم

ص: 166


1- . معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 193 ؛ جامع الرواة ، ج 2 ، ص 459 ؛ منهج المقال ، ص 400 ؛ رجال البرقى ، ص 62 ؛ رجال الطوسى ، ص 342 .
2- . الكافى ، ج 5 ، ص 526 .
3- . تنقيح المقال ، ج 3 ، ص 80 .
4- . الكافى ، ج 5 ، ص 526 ، ح 3 ترجمه اين حديث ، ذيل حديث «سعيده» بيان شد .
5- . جامع الرواة ، ج 2 ، ص 458 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 195 .

(برادرزاده اش) روايت كرده است .

احاديث : كلينى و شيخ طوسى ، به اسناد خود از حسن بن مسلم روايت مى كنند كه گفت : عمّه ام بر من حديث كرد و گفت :

إنّى جالِسَةٌ بِفِناءِ الكَعْبَةِ إذْ أقْبَلَ أبو عَبدِاللّه ِ عليه السلام ، فَلَمّا رَآنى مالَ إلَىَّ فَسَلَّمَ عَلىَّ فَقالَ : ما يُجْلِسُكِ هُنا؟ فَقُلْتُ : اَنْتَظِرُ مَولىً لَنا ، فَقالَ لى : أعْتَقْتُموه؟ قُلْتُ : لا ، وَلكِنْ أعتَقنا أباه ، فَقالَ : لَيْسَ ذلِكَ مَولاكُم ، هذا أخوكُم وَابنُ عَمِّكُم ، إنَّما المَولى الَّذى جَرَتْ عَلَيهِ النِّعْمَةُ فَإذا جَرَتْ عَلى أبيهِ وَجَدِّهِ فَهُوَ ابنُ عَمِّكِ وَأخوكِ ؛(1)

روبه روى خانه كعبه نشسته بودم كه امام صادق عليه السلام آمد . چون مرا ديد ، به سمت من آمد و سلام كرد و فرمود : «چرا اين جا نشسته اى؟» . گفتم : منتظر غلاممان هستم . فرمود : «او را آزاد كرده ايد؟» . گفتم : نه ؛ امّا پدرش را آزاد كرده ايم .

فرمود : «او غلام شما نيست ؛ بلكه برادر و پسر عموى شماست . مولا كسى است كه خرج و نيازمندى هايش را بدهى . پس اگر خوراك و نيازهاى پدر يا جدّش را بدهى ، اين شخص ، پسر عمو يا برادرت است» .

19 . فاطمة بنت على بن ابى طالب عليه السلام

فاطمه صغرا ، دختر على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ، و مادرش اُمّ ولد است . وى با محمّد بن ابى سعيد بن عقيل بن ابى طالب ازدواج كرد و حميده و محمّد را به دنيا آورد . پس از وى ، به ازدواج سعيد بن أسود بن ابو البحترى درآمد و برزه و خالد (فرزندان سعيد) را به دنيا آورد . بعد از او ، به عقد مُنذر بن عبيدة بن زبير درآمد و عثمان و كَبْره (فرزندان منذر) متولّد شدند . پس از منذر ، فاطمه زنده بود .(2) فاطمه دختر على عليه السلام طبق گفته طبرى ، در سال 117 ق ، دارفانى را وداع كرد .(3)

ص: 167


1- . الكافى ، ج 6 ، ص 198 ، ح 1 ؛ تهذيب الأحكام ، ج 8 ، ص 252 ، ح 916 ؛ الاستبصار ، ج 4 ، ص 22 ، ح 72 .
2- . الإرشاد ، ص 186 ؛ المجدى ، ص 12 ؛ الطبقات الكبرى ، ج 8 ، ص 265 .
3- . تهذيب التهذيب ، ج 12 ، ص 443 ؛ أعلام النساء ، ج 4 ، ص 81 .

فاطمه ، در واقعه كربلا ، همراه برادر و امامش حسين عليه السلام و خواهرانش حضور داشت و شاهد همه سختى ها و ظلم هاى وارد شده بر آل رسول اللّه صلى الله عليه و آله بود و همراه زينب عليهاالسلام و ديگر بانوان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ، به دمشق بُرده شد .(1)

برقى ، او را از راويان امام حسن عليه السلام بر شمرده است .(2) همچنين وى از امام على عليه السلام (پدرش) ، اسماء دختر عُمَيس ، محمّد بن حنفيّه (برادرش) ، و اُمامه دختر ابو العاص بن ربيع (همسر امير المؤمنين) روايت كرده است . از او حارث بن كعب كوفى ، رزين بياع أنماط ، حكم بن عبد الرحمان بن ابى نعيم بجلى ، عروة بن عبيد اللّه جهنى (عبد اللّه) قشير ، عيسى بن عثمان ، موسى ، نافع بن ابى نعيم قارى ، و ابو بصير ، روايت كرده اند .(3)

احاديث : كلينى ، به سند خود از ابو بصير ، از فاطمه دختر على عليه السلام ، از امامه دختر ابو العاص بن ربيع و مادرش زينب دختر پيامبر خدا ، اين روايت را نقل كرده است :

أتانى أميرُ المؤمِنينَ عَلىٌ عليه السلام فى شَهْرِ رَمَضانَ فَأتى بِعَشاءٍ وَ تَمْرٍ وَ كَمْأةٍ فَأكَلَ عليه السلام وَكانَ يُحِبُّ الْكَمْأةَ .(4)

همچنين فاطمه دختر على عليه السلام ، از اسماء دختر عميس ، «حديث منزلت» را نقل كرده است .(5)

ص: 168


1- . أعلام النساء ، ج 2 ، ص 94 - 98 ؛ تراجم النساء ، ص 297 .
2- . رجال البرقى ، ص 61 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 197 .
3- . تهذيب الكمال ، ص 261 .
4- . الكافى ، ج 6 ، ص 370 . ترجمه اين حديث ، ذيل حديث «امامة بنت ابى العاص» ذكر شد .
5- . المعجم الكبير ، ج 24 ، ص 147 ؛ تهذيب الكمال ، ص 263 با دو سند .

منابع و مآخذ

1 . إثبات الوصية للإمام على بن أبى طالب عليه السلام ، على بن الحسين المسعودى ، نجف : مكتبة المرتضوية .

2 . اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى) ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : ميرداماد الأسترآبادى ، قم : مؤسسة آل البيت ، 1404 ق .

3 . اُسد الغابة فى معرفة الصحابة ، على بن أبى الكرم محمّد الشيبانى (ابن الأثير الجزرى) ، تحقيق : احمد ابراهيم البنا و محمّد احمد عاشور ، قاهره : دارالشعب ، اول / بيروت : دار احياء التراث العربى ، دوم .

4 . الإرشاد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، بيروت : مؤسسة الأعلمى

للمطبوعات ، 1399 ق .

5 . الاستيعاب فى معرفة الأصحاب ، يوسف بن عبداللّه القُرطُبى المالكى ، تحقيق : على محمّد البجاوى ، قاهره : دار النهضة مصر .

6 . الدرّ المنثور فى طبقات ربات الخدور ، زينب فواز العاملى ، قاهره .

7 . الطبقات الكبرى ، محمّد بن سعد (كاتب الواقدى) ، بيروت : دار صادر .

8 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : محمود راميار ، مشهد : دانشگاه مشهد ، 1351 ش .

9 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1367 ش .

10 . المجدى فى أنساب الطالبيّين ، على بن محمّد العلوى العمرى (أبو الغنائم) ، قم : مطبعة

ص: 169

سيّد الشهداء ، 1409 ق .

11 . المعجم الكبير ، سليمان بن أحمد اللخمى الطبرانى ، تحقيق : حمدى عبد المجيد السفلى ، قاهره : مكتبة ابن تيميّة ، اوّل / بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1404 ق ، دوم .

12 . أعلام النساء فى عالمى العرب و الإسلام ، عمر رضا الكحالة ، بيروت : مؤسسة الرسالة ، 1404 ق / 1984 م .

13 . أعيان الشيعة ، السيّد محسن الأمين ، تحقيق : السيّد حسن الأمين ، بيروت : دار التعارف للمطبوعات ، 1403 ق .

14 . بحار الأنوار ، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

15 . بصائر الدرجات ، محمّد بن الحسن الصفّار القمّى (ابن فرّوخ) ، تصحيح و تعليق : ميرزا محسن كوچه باغى التبريزى ، قم : منشورات مكتبة آية اللّه مرعشى ، 1404 ق .

16 . تاج العروس من جواهر القاموس ، السيّد محمّد بن المرتضى الحسينى الزبيدى ، بيروت : دار مكتبة الحياة .

17 . تنقيح المقال فى علم الرجال ، عبداللّه بن محمّد حسن المامقانى ، نجف : مطبعة المرتضوى ، 1352 ق .

18 . تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : دار الكتب الإسلاميه ، 1390 ق .

19 . تهذيب التهذيب ، أحمد بن على العسقلانى (ابن حجر) ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1412 ق / 1991 م .

20 . تهذيب الكمال فى أسماء النساء ، ابن ماكولا .

21 . جامع الرواة ، محمّد بن على الغروى الأردبيلى ، بيروت : دار الأضواء ، 1403 ق / 1983 م .

22 . جمهرة أنساب العرب ، على بن أحمد الأندلسى (ابن الحزم) ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1403 ق / 1983 م .

23 . دلائل الإمامة ، محمّد بن جرير الطبرى ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1369 ق / 1949 م .

24 . رجال إبن داوود ، الحسن بن على الحلّى ، تحقيق : محمّد صادق آل بحر العلوم ، قم :

ص: 170

منشورات الشريف الرضى ، 1392 ق .

25 . رجال البرقى ، أحمد بن محمّد البرقى الكوفى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1342 ش .

26 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1381 ق / 1961 م .

27 . رياحين الشريعه در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه ، ذبيح اللّه محلاّتى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1368 ش .

28 . سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار ، شيخ عبّاس القمّى ، بيروت : مؤسسة الوفاء .

29 . عمدة الطالب فى أنساب آل أبى طالب ، أحمد بن على الحسنى ، بيروت : دار مكتبة الحياة .

30 . عيون أخبار الرضا ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق : حسين الأعلمى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1404 ق / 1984 م .

31 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : على اكبر الغفّارى (4 ج) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

32 . كمال الدين و تمام النعمة ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : على أكبر الغفّارى (2 ج) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1405 ق .

33 . مجمع الرجال ، عناية اللّه بن على القهپايى ، قم : مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان .

34 . معجم الوسيط ، ابراهيم انيس و ديگران ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، 1412 ق / 1372 ش .

35 . معجم رجال الحديث ، السيّد ابوالقاسم الخوئى ، قم : مدينة العلم ، 1403 ق .

36 . منهج المقال (الرجال الكبير) ، مهدى بن محمّد الأسترآبادى ، تعليق : آقا محمّد باقر بهبهانى ، چاپ سنگى ، 1306 ق .

37 . موسوعة حياة الصحابيات ، محمّد سعيد المبيّض ادلب ، بيروت : مكتبة الغزالى ، 1410 ق / 1990 م .

38 . وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تهران : مكتبه اسلاميه ، 1403 ق .

ص: 171

ص: 172

روايات شيخ صدوق از كلينى (مهدى قندى)

روايات شيخ صدوق از كلينى

مهدى قندى

چكيده

شيخ صدوق ، نابغه حديث شيعه ، كتاب الكافى و احتمالاً برخى ديگر از آثار ثقة الإسلام كلينى را در دست داشته و در تأليفات خويش ، احاديثى را از آن جناب نقل نموده است. در پژوهش حاضر ، تمامى رواياتى كه در آثار موجود شيخ صدوق ، از ثقة الإسلام كلينى نقل شده ، كاويده و معرفى گرديده اند كه بالغ بر 55 متن است . در حدود نيمى از اين روايات ، در الكافى يافت نمى شوند. آشنايى با نقل هاى مزبور ، مى تواند دريچه اى براى شناخت بيشتر نسبت به آثار كلينى و منابع روايى شيخ صدوق به شمار آيد. در ضمن اين پژوهش ، روايات صدوق از كلينى ، با روايات الكافى ، مقابله شده اند و بخصوص برخى فوايد سندى به دست آمده اند كه گزارش آنها پيش روى شما نهاده شده است.

كليدواژه ها : كلينى ، صدوق ، الكافى .

1 . مقدمه

مقاله حاضر ، به يكى از پديده هاى پيرامونى از حيات علمى كلينى پرداخته و آن ، شناسايى و بررسى رواياتى است كه صدوق از كلينى نقل كرده است. جمع آورى و تدوين اين احاديث ، ما را در فهم رابطه علمى اين دو بزرگوار يارى مى كند. پيش بينى همه جانبه نتايج تحقيق ، پيش از آن كه به انجام رسد ، ممكن نبود. اين احتمال وجود داشت كه نتايج و فوايد آن ، بسيار كمتر يا بيشتر از آن چيزى باشد كه گمانه مى توان زد.

به ديدگاه نويسنده ، اكنون مى توانيم مدّعى شويم كه در اين موضوع خاص و بازه

ص: 173

مشخص شده ، تحقيقى روشمند انجام شده است. به عنوان مثال ، اينك براى اين كه بگوييم آيا صدوق روايتى را مستقيماً از كلينى نقل كرده يا نه ، مى توانيم گزارشى كَمّى ارائه كنيم. همچنين مى توانيم بيان كنيم كه چند درصد از اين روايات ، در الكافى وجود دارند و چند درصد چنين نيستند.

علاوه بر فوايد تاريخ شناختى موجود در اين گونه تحقيقات ، فوايد سندى و متنى نيز براى آنها متصوّر است. رفع ابهام از اسماى مشترك ، رفع ارسال از نقل هاى يكى از دو مؤّف ، شناسايى بهتر از شاگردان كلينى و اساتيد صدوق ، و تصحيح متون الكافى بر اساس نقل صدوق ، نمونه هايى از اين آثار مفيد است.(1)

2 . گام هاى تحقيق

پيش از گزارش نتايج تحقيق ، شايسته است كه به بيان مراحل كار بپردازيم. مراحل پژوهش ، به ترتيب ذيل بوده است.

گام نخست (تمهيدى): در اين گام ، آثار به جا مانده از شيخ صدوق را شماره مى كنيم. اين كار مهم ترين منابع جستجو براى يافتن روايات صدوق از كلينى را در دست ما مى نهد.

گام دوم: پس از تعيين آثار به جا مانده از شيخ صدوق ، به جستجوى نام «ابوجعفر الكلينى» يا «محمّد بن يعقوب» ، در اسناد تمام روايات مندرج در اين آثار مى پردازيم.

سپس با توجّه به طبقه راويان ، روايات تمام كسانى كه محمّد بن يعقوب نام دارند ، ولى غير از ثقة الاسلام كلينى اند ، كنار مى گذاريم.(2)

ص: 174


1- . گفتنى است كه در مقاله حاضر ، از داده هاى فراهم آمده ، تمام نتيجه گيرى هاى ممكن صورت نپذيرفته و دانشمندان و پژوهشگران مى توانند اطلاعات گرد آمده را به عنوان ماده خام تحقيقات خود به كار گيرند و در خدمت به اهل بيت عصمت عليهم السلام و مكتب حديثى و معرفتى ايشان بكوشند.
2- . نمونه بارز اين امر ، محمّد بن يعقوب اصم از محدّثان اهل سنّت است كه هم طبقه با كلينى نيز هست و شيخ صدوق بارها توسط افراد مختلف از او روايت مى كند. نام كامل او ابوالعباس محمّد بن يعقوب الاصم النيشابورى است. تفكيك ميان او و كلينى معمولاً با توجّه به كنيه يا القاب او ميسّر است. در غير اين صورت ، بايد به شاگردان و اساتيد آنها توجه كرد.

گام سوم: در اين مرحله آثار محدّثان متأخّر از شيخ صدوق را مورد توجّه قرار مى دهيم و در آنها به جستجوى تمام رواياتى مى پردازيم كه نام «ابن بابويه» و نام «كلينى» ، مشتركاً در سلسله اسناد آنها يافت مى شود.

مجدداً با در نظر گرفتن طبقه راويان ، روايات كسانى را كه محمّد بن يعقوب نام دارند ، ولى غير از ثقة الاسلام كلينى اند ، حذف مى كنيم.(1)

گام چهارم: روايات به دست آمده از مرحله قبل را با احاديث موجود در آثار به جا مانده از شيخ صدوق مقايسه مى كنيم. روايات مشترك ، محتملاً از همين آثار موجود صدوق نقل شده اند كه در دست متأخّران نيز بوده اند. اما رواياتى كه در آثار موجود صدوق پيدا نمى شوند ، مى توانند روزنه اى به شناخت آثار ناياب صدوق به شمار آيند.(2)

گام پنجم: تا اين جا رواياتى كه به واسطه شيخ صدوق از كلينى نقل شده ، معيّن

ص: 175


1- . به عنوان نمونه ، راوندى در قصص الانبياء ص 297 ، روايتى را به سند حاضر درباره زندگانى سلمان نقل مى كند: «و عنه (ابن بابويه) عن ابن حامد ، حدّثنا محمّد بن يعقوب ، حدّثنا أحمد بن عبد الجبار ، حدّثنا يونس ، عن ابن إسحاق ، حدّثنا عاصم بن عمرو بن قتادة ، عن محمود بن أسد ، عن ابن عباس - رضى اللّه - عنه ، قال : حدّثنى سلمان الفارسى - رضى اللّه - عنه ، قال...» . محمّد بن يعقوب در اين سند ، همان محمّد بن يعقوب اصم است. شاهد اين مدّعا آن كه احمد بن عبد الجبار (بن محمّد التميمى العطاردى الكوفى) ، از اساتيد اصم است و نه از اساتيد كلينى ، چنان كه شيخ صدوق بارها در كتاب كمال الدين احاديثى را (به مانند سند قصص الانبياء) به واسطه محمّد بن يعقوب اصم ، از احمد بن عبد الجبار العطاردى ، از يونس بن بكير شيبانى ، از محمّد بن إسحاق مدنى(صاحب كتاب سيره) نقل مى كند. به عنوان نمونه نگاه كنيد به : كمال الدين و تمام النعمة ، ص 172 ، 199 و 393.
2- . جالب آن كه برخى از اين روايات ، نه در آثار موجود صدوق يافت مى شوند و نه در الكافى و مى توانند دريچه اى به شناخت آثار ناياب هر دو شيخ باشند.

گرديده اند.(1) اينك به بازكاوش روايات مزبور در كتاب الكافى (يعنى تنها اثر به جاى مانده از كلينى) مى پردازيم. نيمى از اين روايات در الكافى وجود دارند و نيمى چنين نيستند. شناخت و تحليل هر يك از دو مجموعه روايات ، مى تواند منجر به نتايج مفيدى گردد.

گام ششم: به مقايسه سند و متن روايات صدوق كه در الكافى نيز يافت شدند با روايات الكافى مى پردازيم و مواردى را كه مشتمل بر اختلافاتى در سند و متن احاديث و احياناً حاوى فوايدى هستند ، تعيين مى كنيم.

گام هفتم: در پايان ، گزارشى محتوايى از احاديث نقل شده توسط صدوق از كلينى ، تهيه مى كنيم كه مى تواند مبدأ تحليل هاى جامع تر در جهت شناخت رابطه علمى شيخ صدوق و كلينى - رحمة اللّه عليهما - باشد.

3 . آثار مكتوب شيخ صدوق

در حدود سيصد كتاب ، از شيخ صدوق به يادگار بوده است(2) كه فهرست نگاران شيعه از جمله نجاشى و شيخ طوسى ، شمارى از آنها را نام برده اند. سوگمندانه آگاهيم كه از اين ميان ، تنها هفده اثر ، يعنى چيزى در حدود پنج درصد از اين آثار نفيس ، از آسيب هاى روزگار تن به سلامت برده و به دست ما رسيده اند.

فهرست آثارى كه در روزگار ما به نام شيخ صدوق منتشر شده اند ، از اين قرار است:

1 . التوحيد ؛ 2 . كمال الدين و تمام النعمة ؛ 3 . كتاب من لا يحضره الفقيه ؛ 4 . علل

ص: 176


1- . حضور كلينى در سند اين احاديث ، مى تواند معانى مختلفى داشته باشد. آيا كلينى حديث مزبور را به صورت شفاهى براى راوى بعدى نقل كرده است؟ يا آن كه نام كلينى به عنوان مؤلّف كتاب ، در سند احاديث آمده است؟ يا اين كه كلينى به عنوان راوى كتب مؤلّفان پيش از خود، در سلسله اسناد جاى گرفته است؟ آگاهى از شيوه كار محدّثان شيعه ، احتمال اول يعنى روايت شفاهى را تقريباً منتفى مى سازد.
2- . علل الشرائع ، ج 1 ، ص 21 .

الشرائع ؛ 5 . عيون أخبار الرضا عليه السلام ؛ 6 . الأمالى ؛ 7 . الخصال ؛ 8 . ثواب الأعمال ؛ 9 . معانى

الأخبار ؛ 10 . المقنع ؛ 11 . الاعتقادات فى دين الإماميه ؛ 12 . الهداية ؛ 13 . مصادقة الإخوان ؛ 14 . صفات الشيعة ؛ 15 . فضائل الشيعة ؛ 16 . فضائل الأشهر الثلاثة ؛ 17 . ذكر مجلس الذى جرى له بين يدى ركن الدولة .

روايات موجود در تمامى اين آثار ، در تحقيق حاضر مورد بررسى قرار گرفته اند و از ميان آنها رواياتى كه از كلينى نقل شده ، گزيده گرديدند.

4 . گزارش كمّى روايات ابن بابويه از ثقة الاسلام كلينى

طبق شمارشى كه در اين پژوهش به عمل آمد ، شيخ صدوق در آثار موجودشان ، مجموعاً 55 مطلب را از كلينى نقل كرده است.

42 مورد از اين مطالب را تنها يك بار و در يكى از كتب آورده و ده مورد از آنها را دو بار و سه مورد را نيز سه بار در سه كتاب خود نقل كرده است.(1)

از ميان اين 55 نقل ، يك مورد آنها شرحى است كه كلينى در مورد يكى از روايات توحيد بيان فرموده است. يك مورد هم مطلبى است كه كلينى از بعضى علما درباره اعتقاد مردم به گل نرگس و تأثير آن بر روزه دار نقل مى كند. اين نقل در شرح يك روايت فقهى از الكافى نقل شده است.

مورد سوم ، مطلبى است تاريخى درباره روز ولادت امام زمان عليه السلام كه كلينى آن را از على بن محمّد (احتمالاً علان) نقل مى كند.

اين سه مورد ، هيچ يك ، روايت از معصوم به شمار نمى روند. بقيه موارد ، يعنى 52 نقل ديگر ، همگى رواياتى مستند به معصومان عليهم السلام هستند .

در نگاهى ديگر ، از مجموع 55 نقل صدوق از كلينى ، سى مورد آن در الكافى يافت

ص: 177


1- . بدين ترتيب ، شماره منقولات صدوق از كلينى - البته تنها در آثار در دسترس ما - با احتساب موارد تكرارى ، 71 مورد خواهد بود.

مى شوند و 25 مورد آن يافت نمى گردند.

سه روايت نيز در مزار ابن المشهدى پيدا شد كه به واسطه صدوق ، از كلينى نقل شده اند و در آثار موجود صدوق ، يافت نمى شوند.

نتيجه آن كه تقريباً نيمى از مطالبى كه صدوق از كلينى نقل كرده و به ما رسيده (28 مورد از 58 مورد) ، در الكافى وجود دارند و نيمى ديگر چنين نيستند.

گزارش تفصيلى تعداد منابع و واسطه ها در مورد 55 نقلى كه در كتب صدوق ، از كلينى موجود است ، در جدول ذيل آمده است. شماره روايات ، متناسب با ترتيبى است كه در بخش پايانى همين مقاله به آنها داده شده است.

ص: 178

ص: 179

ص: 180

5 . گزارش روايات صدوق از كلينى

در اين قسمت ، گزارشى محتوايى و سندى از 55 نقل شيخ صدوق از كلينى ارائه مى گردد. سعى شده كه در ترتيب روايات ، نظم محتوايى روايات (شبيه آنچه در كتاب الكافى رعايت شده) لحاظ گردد. در ذيل هر روايت ، ابتدا به محتواى آن اشاره مى شود ، سپس منبع آن روايت معرفى مى گردد. در مرحله سوم ، واسطه ميان صدوق و كلينى معرفى مى شود و در آخرين قسمت ، به مباحث تطبيقى ميان نقل صدوق از كلينى با متن الكافى مى پردازيم. اميد است كه اين بخش از تحقيق ، راه گشاى تحقيقاتى افزون تر گردد.

روايت اوّل

محتوا: اين حديث شريف ، درباره تناسب ثواب عبادات با عقل عبادت كننده است. عبارت معروف «إنّا معاشر الأنبياء اُمرنا أن نكلّم الناس على قدر عقولهم» در ضمن اين روايت گرامى ذكر شده است.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص12 ؛ الأمالى ، ص504 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن موسى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه اند.

روايت دوم

محتوا: خطبه جامعى است كه امير المؤنين عليه السلام آن را نُه روز پس از رحلت رسول گرامى صلى الله عليه و آله ايراد فرموده اند. آن گرامى ، اين خطبه را پس از فارغ شدن از جمع قرآن خوانده اند. خطبه با عبارات عميق توحيدى آغاز مى گردد و پس از آن شامل مطالبى همچون ارزش شهادتين ، توصيه به صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله و چندين حكمت كوتاه و جامع است. متن كامل تر خطبه كه در الكافى وجود دارد ، مشتمل بر بيانات صريح اميرالمؤمنين عليه السلام درباره خودشان به عنوان صاحب حقيقى امر خلافت پس از پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 181

است. اين خطبه ، به «خطبة الوسيله» معروف است.

منبع: الكافى ، ج8 ، ص18 ؛ التوحيد ، ص72 - 74 ؛ الأمالى ، ص 398 - 400 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى (هم در متن التوحيد و هم در متن الأمالى) .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى:

نكته اول آن كه : صدوق ، روايت را به صورت مسند از امام باقر عليه السلام به امير المؤمنين عليه السلام مى رساند در حالى كه در نقل الكافى چنين نيست .

نقل كلينى: ... عن جابر بن يزيد ، قال : دخلت على أبى جعفر عليه السلام فقلت : ... قال : إسمع و ع و بلّغ حيث انتهت بك راحلتك . إنّ أمير المؤنين عليه السلام خطب الناس بالمدينة بعد سبعة أيام من وفاة رسول اللّه صلى الله عليه و آله و ذلك حين فرغ من جمع القرآن وتأليفه ، فقال:... .

نقل صدوق: ... عن جابر بن يزيد الجعفى ، عن أبى جعفر محمّد بن على الباقر ، عن أبيه ، عن جدّه عليهم السلام ، قال : قال أمير المؤنين عليه السلام فى خطبة خطبها بعد موت النبى صلى الله عليه و آله بتسعة أيام ، و ذلك حين فرغ من جمع القرآن . فقال: ... .

ناگفته نماند كه شيخ صدوق ، چه در الأمالى و چه در التوحيد ، گزيده اى از خطبه را آورده است.

نكته دوم آن كه تصحيفاتى در اسناد ديده مى شود.

سند الكافى: محمّد بن على بن معمّر ، عن محمّد بن على بن عكاية التميمى ، عن الحسين بن النضر الفهرى ، عن أبى عمرو الأوزاعى ، عن عمرو بن شمر ، عن جابر بن يزيد ، قال : دخلت على أبى جعفر عليه السلام ... .

سند التوحيد: حدّثنا محمّد بن محمّد بن عصام ، الكلينى قال: حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينى ، قال: حدّثنا محمّد بن على بن معن ، قال: حدّثنا محمّد بن على بن عاتكة ، عن الحسين بن النضر الفهرى ، عن عمرو الأوزاعى ، عن عمرو بن شمر ، عن جابر بن يزيد الجعفى ، عن أبى جعفر محمّد بن على الباقر عليه السلام ... .

ص: 182

سند الأمالى: حدّثنا محمّد بن محّمد بن عصام الكلينى ، قال: حدّثنا محمّد بن يعقوب ، قال: حدّثنا محمّد بن على بن معز ، قال: حدّثنا محمّد بن على بن عاتكة ، عن الحسين بن النضر الفهرى ، عن عمرو الأوزاعى ، عن عمرو بن شمر ، عن جابر بن يزيد الجعفى ، عن أبى جعفر محمّد بن على الباقر عليه السلام ... .

روايت سوم

محتوا: حديث ، درباره معناى «واحد» است. امام جواد عليه السلام در اين حديث بيان مى كنند كه «واحد» همان كسى است كه همگان در توحيد او ، هم زبانند و آيه «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»را در اين زمينه شاهد مى آورند .

منبع: ميان متن الكافى و التوحيد ، همبستگى هاى محتوايى و لفظى فراوانى وجود دارد. با اين حال تفاوت هاى ظريفى هم ميان دو متن ديده مى شود. حتى آيه مورد استشهاد نيز متفاوت و در عين حال مشابه است.

الكافى ، ج1 ، ص118 ؛ التوحيد ، ص 83 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى و على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: شيخ صدوق ، بخشى از سند كلينى (محمّد بن يحيى و احمد بن محمّد بن عيسى) را نياورده است. ظاهراً دو سند مستقل ، در الكافى در هم تنيده شده اند و شيخ صدوق تنها يكى از آنها را آورده است.

عکس

ص: 183

محتوا: حديث مختصرى در بيان معناى نام مقدّس «صمد» است. در اين روايت ، بيان شده كه صمد ، به معناى «السيد المصمود اليه فى القليل و الكثير» است.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص123 ؛ التوحيد ، ص94 ؛ معانى الأخبار ، ص6 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: در هر دو منبع ، على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقاق.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، مشابه است ، الاّ آن كه شيخ صدوق ، روايت را در هر دو كتاب ، تنها از طريق على بن محمّد نقل نموده است ، امّا كلينى ، از طريق دو

تن ، يعنى على بن محمّد و محمّد بن الحسن ، نقل كرده است.

روايت پنجم

محتوا: اين حديث ، بيان مناظره كوتاه منصور بن حازم ، درباره معرفت خداست كه توسط امام صادق عليه السلام تقرير شده است. منصور ، نزد امام عرضه مى دارد كه من با گروهى مناظره كرده و گفته ام: «انّ اللّه أجلّ و أكرم من أن يُعرَف بخلقه ، بل العباد

يُعرَفون باللّه». امام نيز با عبارات «رحمك اللّه» او را تأييد مى فرمايند.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص86 ؛ التوحيد ، ص285 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه هستند.

روايت ششم

محتوا: اين نقل ، روايت از معصوم نيست ؛ بلكه بيانى از كلينى درباره حديث «اعرفوا اللّه باللّه» است . صدوق ، اصل روايت را با سند خود در التوحيد آورده ، ليكن در ادامه آن ، بيان كلينى را به نقل از استاد خود ، على بن احمد بن محمّد بن عمران بن دقاق ، افزوده است.

ص: 184

منبع: الكافى ، ج1 ، ص58 ؛ التوحيد ، ص288 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: عبارت شيخ چنين است: «حدّثنا على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقاق ، قال : سمعت محمّد بن يعقوب ...». از تعبير «سمعت» برمى آيد كه على بن احمد دقاق ، لا اقل اين بخش از الكافى را به طريق سماع از استاد خود ، كلينى ، اخذ كرده است.

روايت هفتم

محتوا: اين حديث ، بخشى از مناظره امام صادق عليه السلام با ابن ابى العوجاء در ايام حج است. از صدر حديث معلوم مى شود كه يك روز پيش تر نيز امام صادق عليه السلام با ابن ابى العوجاء مناظره اى داشته اند. روايت صدوق ، عارى از مناظره روز اول است. در نقل الكافى ، ما شاهديم كه كلينى متن مناظره روز اوّل و دوم را به صورت دو روايت تفكيك شده و پى در پى آورده است. در هر يك از دو مناظره ، امام با دلايل خود ، حجّت را در اثبات حدوث عالم و نياز آن به صانع و مدبّر ، بر ابن ابى العوجاء تمام مى كنند.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص76 - 78 ؛ التوحيد ، ص296 - 298 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد دو نقل ، مشابه و مرسل اند. به نظر مى رسد كه ارسال اسناد با توجّه به حديث پيشين الكافى ، برطرف مى شود.

روايت هشتم

محتوا: مناظره امام رضا عليه السلام با ابوقره ،(1) از محدّثان اهل سنّت در ردّ جسم انگارى

ص: 185


1- . ظاهراً ابوقره ، همان موسى بن طارق زبيدى ، قاضى در يمن و صاحب كتاب سنن است كه احمد بن حنبل و اسحاق بن راهويه و ديگران از او روايت كرده اند.

خدا و ردّ اخبار رؤت خدا با چشم سر است. شيوه برخورد امام با اهل حديث سنّى در اين روايت شريف ، جالب توجّه است.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص95 و 96 ؛ التوحيد ، ص110 - 112 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه است.

روايت نهم

محتوا: اين روايت ، نامه اى از امام رضا عليه السلام در پاسخ به محمّد بن عبيده است.

محمّد بن عبيده ، در نامه اى ، نظر ايشان را درباره رؤت خدا و روايات عامّه و خاصّه درباره آن خواستار مى شوند. امام ، يكى از لوازم فاسد اعتقاد به امكان رؤت خدا با چشم را بيان مى دارند و رؤت او را با ديده سر نفى مى كنند.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص96 ؛ التوحيد ، ص109 و 110 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه اند. تنها در التوحيد ، محمّد بن عبيده و در الكافى ، محمّد بن عبيد آمده است.

روايت دهم

محتوا: اين حديث ، حاوى گفتار امام صادق عليه السلام در نفى كيف ، حيث و مكان از خداى تعالى است.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص103 ؛ التوحيد ، ص 115 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، مشابه است. با توجّه به سند صدوق ،

ص: 186

مشخص مى شود كه على بن ابراهيم كه از عبد اللّه بن سنان روايت مى كند ؛ على بن ابراهيم جعفرى است.

روايت يازدهم

محتوا: توضيحى است درباره تخفيف پنجاه نماز در شبانه روز به پنج نماز. همچنين بيان تفسير درست از آياتى است كه ممكن است از آنها توهّم مكانمندى براى خدا گردد. مانند آيه «إِنِّى ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّى سَيَهْدِينِ»(1) و آيه «فَفِرُّواْ إِلَى اللَّهِ»(2) و آيه «تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ» .(3)

منبع: اين روايت را شيخ صدوق در سه كتاب التوحيد ، الأمالى و علل الشرائع ، از كلينى نقل كرده است ولى در الكافى موجود نيست.

التوحيد ، ص176 و 177 ؛ الأمالى ، ص543 - 545 ؛ علل الشرائع ، ج1 ، ص132 و 133 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: واسطه در هر سه منبع ، محمّد بن محمّد عصام است.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد شيخ صدوق در هر سه كتاب ، مشابه اند.

روايت دوازدهم

محتوا: پاسخ امام هادى عليه السلام به نامه محمّد بن فرج رخجى ، در باب ديدگاه منتسب به هشام بن حكم و هشام بن سالم ، با موضوع جسم و صورت براى خدا است. عبارت معروف «ليس القول ما قال الهشامان» ، در اين روايت آمده است.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص105 ؛ التوحيد ، ص97 ؛ الأمالى ، ص351 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: عبارت كلينى چنين است: «على بن محمّد ، رفعه عن

ص: 187


1- . سوره صافّات ، آيه 99 .
2- . سوره ذاريات ، آيه 50 .
3- . سوره معارج ، آيه 4 .

محمّد بن الفرج الرخجى» .

عبارت صدوق در التوحيد ، دقيقاً عين عبارت كلينى است.

عبارت صدوق در الأمالى چنين است: «على بن محمّد المعروف بعلان ، عن محمّد بن الفرج الرخجى».

روايت سيزدهم

محتوا: اين حديث ، پاسخ امام هادى عليه السلام به ابراهيم بن محمّد همدانى ، درباره اختلاف شيعيان در نسبت جسم و صورت به خداوند و نفى اين نسبت است. موضوع اين روايت ، مشابه موضوع روايت يازدهم است ، البته در مورد اخير ، نامى از هشام برده نشده است.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص102 ؛ التوحيد ، ص100 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: در الكافى ، واسطه كلينى به سهل ، ذكر نشده است ، امّا در التوحيد ، اولاً مشخص شده كه سهل ، سهل بن زياد است ، ثانياً به واسطه بودن على بن محمّد براى سهل بن زياد ، اشاره شده است. البته در سند روايت پيشين اين حديث در الكافى ، چنين آمده است: «على بن محمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد» . در اين مورد ، احتمالاً اصل سند چنين بوده است: «على و محمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد» . نكته ديگر آن كه شيخ صدوق پس از عبارت «كتبت الى الرجل» آورده كه «يعنى ابا الحسن عليه السلام » و مخاطب نامه را مشخص كرده است.

روايت چهاردهم

محتوا: تفسير آيه «مَا مَنَعَكَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَىَّ أَسْتَكْبَرْتَ ...»(1) و نفى دست جسمانى از خدا است .

ص: 188


1- . سوره ص ، آيه 75 .

منبع: شيخ صدوق ، اين روايت را در دو كتاب التوحيد و عيون ، از كلينى نقل كرده است ، ليكن روايت مزبور ، در الكافى ، موجود نيست .

التوحيد ، ص153 و 154 ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج2 ص110 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: در هر دو كتاب ، محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد در هر دو كتاب صدوق ، مشابه است.

روايت پانزدهم

محتوا: اين حديث ، تفسير آيه «نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ»(1) و در نفى نسيان و سهو از خداست.

منبع: شيخ صدوق ، اين روايت را در سه كتاب التوحيد ، عيون أخبار الرضا عليه السلام و معانى الأخبار ، از طريق محمّد بن يعقوب كلينى نقل كرده است . البته روايت مزبور در الكافى ، موجود نيست .

التوحيد ، ص 159 و 160 ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج 2 ، ص 114 و 115 ؛ معانى الأخبار ، ص14 و 15 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: در هر سه منبع ، محمّد بن محمّد بن عصام (الكلينى) است .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: سند در هر سه نقل صدوق ، يكسان است.

شيخ صدوق تصريح مى كند كه محمّد بن يعقوب ، اين روايت را از على بن محمّد معروف به علاّن نقل كرده است .

در سند اين روايت ، مشابهت هايى با اسناد حديث بيست و پنجم (حديث نادر در بيان فضل امام) دارد كه خالى از فايده نيست.

ص: 189


1- . سوره توبه ، آيه 67 .

روايت شانزدهم

محتوا: اين روايت ، در تفسير آيه «وَالْأَرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ السَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ»(1) و نفى دست جسمانى از خداوند است.

منبع: شيخ صدوق ، اين حديث را در دو اثر التوحيد و معانى الأخبار ، از كلينى نقل مى كند. البته روايت مزبور ، در الكافى ، موجود نيست .

التوحيد ، ص 160 و 161 ؛ معانى الأخبار ، ص 14 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: در هر دو كتاب صدوق ، محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى است.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى :

اسناد ، در دو كتاب صدوق ، مشابه اند .

شيخ صدوق ، در هر دو كتاب ، تصريح مى كند كه كلينى ، روايتش را از على بن محمّد معروف به علاّن نقل مى كند.

روايت هفدهم

محتوا: روايت مفصّلى از امام هشتم درباره اختلاف داشتن اسماى مشترك خداوند با بندگان از حيث مقصود و نفى تشبيه معنوى خلق و خالق است. نام هاى عالم ، سميع و بصير ، از اين گونه نام هاست .

منبع: الكافى ، ج1 ، ص122 ؛ التوحيد ، ص186 - 190 ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج2 ،

ص132 - 135 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: در هر دو روايت ، على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

ص: 190


1- . سوره زمر ، آيه 67 .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: در سند الكافى ، ارسال وجود دارد ؛ با اين عبارت :

«على بن محمّد ، مرسلاً عن أبى الحسن الرضا عليه السلام » . ليكن در نقل صدوق از كلينى ، ارسالى وجود ندارد. سند صدوق بدين ترتيب است:

«حدّثنا على بن محمّد ، عن محمّد بن عيسى ، عن الحسين بن خالد ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام » .

اين سند ، در هر دو كتاب صدوق ، تكرار شده و در سند عيون ، تصريح شده كه على بن محمّد ، همان علاّن است.

روايت هجدهم

محتوا: اين حديث ، تعليمى است جامع و فشرده توسط امام صادق عليه السلام به هشام بن حكم ، در باب اقرار به يگانگى پروردگار و ارتباط آن با ناميدن خداوند با اسماى متعدد. امام صادق عليه السلام ، در اين روايت شريف ، عبادت اسماى خدا را به جاى عبادت خدا ، و عبادت اسماى خدا را در كنار عبادت خدا ، مردود مى خوانند و الحاد و شرك معرفى مى فرمايند.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص87 ؛ التوحيد ، ص220 و 221 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى ، و على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه اند.

روايت نوزدهم

محتوا: اين حديث ، توضيحى درباره طبقه بندى اسماى الهى است . در اين روايت شريف كه از غوامض روايات اسما و صفات است ، بيان شده كه خداوند ، اسمى مخزون دارد كه محجوب به سه اسم ديگر است. خداوند براى هر يك از آن سه اسم ديگر ، چهار ركن قرار داده كه مجموعاً دوازده ركن مى گردند. سپس براى هر يك از

ص: 191

اين دوازده ركن ، سى اسم مانند : الرحمن ، الرحيم ، الملك و القدّوس ، خلق كرده كه مجموعاً سى صد و شصت اسم مى شوند. امام ، اين نظام اسما را تفسير آيه «قُلِ ادْعُواْ اللَّهَ أَوِ ادْعُواْ الرَّحْمٰنَ أَيًّا مَّا تَدْعُواْ فَلَهُ الْأَسْمَآءُ الْحُسْنَى»(1) مى خوانند.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص112 ؛ التوحيد ، ص190 و 191 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه اند.

روايت بيستم

محتوا: اين روايت ، حديث جامعى است درباره مقدّمات تكوّن اشياى مادى ، كه عبارت اند از : علم ، مشيت ، اراده ، تقدير و قضاء الهى. امام عليه السلام ضمن شرح اين مراحل ، بيان مى دارند كه خداوند ممكن است پس از تحقّق هر يك از اين مراحل و پيش از امضا و اجراى قضاى الهى ، در ادامه مسير ، بداء نمايد و رأى جديدى انشا فرمايد.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص149 ؛ التوحيد ، ص 334 - 335 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً مشابه اند.

روايت بيست و يكم

محتوا: اين روايت ، حديث كوتاهى در ثواب اعتقاد به بدا است . امام صادق عليه السلام مى فرمايند : اگر مردم مى دانستند كه در قول به بدا ، چه اجرى نهفته است ، هرگز از سخن گفتن درباره آن كوتاهى نمى كردند.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص148 ؛ التوحيد ، ص334 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

ص: 192


1- . سوره اسراء ، آيه 110 .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: در سند الكافى ، نام سه راوى اوّل ، مجمل آمده است بدين شكل كه «على عن محمّد ، عن يونس» . در حالى كه در سند صدوق ، چنين آمده: «على بن ابراهيم عن محمّد بن عيسى عن يونس بن عبد الرحمن» . البته در الكافى ، در سند روايت ماقبل اين حديث ، همين سه نام به صورت كامل آمده اند كه مؤد تفصيل موجود در سند صدوق اند.

روايت بيست و دوم

محتوا: امام صادق عليه السلام ، در پاسخ به منصور بن حازم بيان مى دارند كه علم خداوند ، در اثر مرور زمان ، زياد نمى شود و هرچه بوده و تا روز قيامت خواهد بود ، قبل از آفرينش خلق ، در علم خداوند بوده است. اين حديث ، توسط هر دو شيخ ، در كنار احاديث بداء آمده تا روشن سازند كه قول به بداء ، به معناى نفى علم بى انتها و محيط خداوند نيست.

منبع: الكافى ، ج1 ، ص148 ؛ التوحيد ، ص334 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: حدّثنا على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، دقيقاً يكسان اند.

روايت بيست و سوم

محتوا: در اين روايت شريف ، موضوع شقاوت اهل معصيت و علم سابق الهى درباره آنها ، تبيين گرديده و به سرّ «شاء ما شاء» اشاره شده است. اين حديث ، از احاديث دشوار و پيچيده است و در عين حال اختلاف نسخ مهمى ، در گزارش آن ميان نقل الكافى و التوحيد وجود دارد. از اين رو ، در فهم محتواى حديث ، علاوه بر شرايط عمومى تفقه كه از جمله اين شرايط عمومى ، توسّل حقيقى به ولىّ دوران - ارواحنا فداه - جهت فهم درست از دين و مرادات متون دينى است ، توجّه به اختلاف الفاظ موجود در نسخه هاى اين روايت خاص ، ضرورى است.

ص: 193

منبع: الكافى ، ج1 ، ص153 ؛ التوحيد ، ص354 و 355 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، دقيقاً يكسان اند.

روايت بيست و چهارم

محتوا: در اين حديث شريف ، بيان شده كه تمام مردان و زنان مؤن ، در حق كسى كه يكى از دعاهايش «اللّهم اغفر للمؤنين و المؤنات» باشد ، شفاعت خواهند كرد.

منبع: اين روايت ، در الأمالى (ص 541) صدوق نقل شده ، ليكن در الكافى موجود نيست.

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: همين روايت را شيخ صدوق در ثواب الأعمال از طريقى كه از طريق الأمالى ، كاملاً مستقل است ، نقل كرده است.

روايت بيست و پنجم

محتوا: اين روايت شريف ، همان حديث مفصّل امام هشتم عليه السلام در معرّفى مقام ممتاز امام معصوم است. كلينى ، به اين خبر شريف ، بابى مستقل با عنوان «باب نادر جامع فى فضل الإمام و صفاته» اختصاص داده است. عبد العزيز بن مسلم ، راوى حديث ، گزارش مى كند كه از همراهان على بن موسى الرضا عليه السلام به هنگام حضورشان در مرو بوده است. او گزارش كرده كه در ابتداى ورودشان به مرو در روز جمعه ، به مسجد جامع مرو رفته ، در آن جا سخنانى را كه ميان مردم درباره امامت امّت درگرفته ، مى شنود. سپس خدمت حضرت رضا عليه السلام مى رسد و گفته هاى مردم را به عرض ايشان مى رساند. امام ، لبخندى مى زنند و بيان مى دارند كه اين مردم ، نفهميده اند كه امام چگونه شخصيتى است. اگر از مقام بى نظير امام آگاه بودند ، گمان نمى كردند كه كسى غير خدا بتواند امام تعيين كند. سپس به صورتى مبسوط و در

ص: 194

ضمن كلماتى جامع ، ابعاد گسترده شخصيت امام معصوم را بيان مى دارند.

برخى از عبارات حضرت رضا عليه السلام چنين است: «الإمام ، الأنيس الرفيق و الوالد الشفيق و الأخ الشقيق و الأم البرة بالولد الصغير و مفزع العباد فى الداهية الناد . الإمام ، أمين اللّه فى خلقه و حجّته على عباده و خليفته فى بلاده و الداعى إلى اللّه و الذابّ عن حرم اللّه. الإمام ، المطهّر من الذنوب و المبرّأ عن العيوب ، المخصوص بالعلم ، المرسوم بالحلم ، نظام الدين و عزّ المسلمين و غيظ المنافقين و بوار الكافرين . الإمام واحد دهره» .

منبع: الكافى ، ج1 ، ص198 - 205 ؛ الأمالى ، ص773 - 779 (به نقل از كلينى) ؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج2 ، ص194 - 200 (ابتدا به يك سند از غير كلينى و در انتهاى روايت ،

از طريق پنج نفر ، از كلينى) ؛ كمال الدين ، ص675 - 681 (به دو سند ؛ يكى از كلينى و يكى از غير كلينى) .

واسطه ميان صدوق و كلينى :

محمّد بن موسى بن المتوكّل . (الأمالى و كمال الدين) ؛

محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى ، على بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ، على بن عبد اللّه الورّاق ، حسن بن أحمد المؤّب ، و حسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤب (عيون) .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى:

اولاً: سند روايت ، در الكافى دچار رفع و ارسال است. در الأمالى ، نه اشاره به ارسال شده و نه سند به صورت كامل آمده است. ليكن در عيون و كمال الدين مشخص شده كه واسطه محذوف ميان قاسم بن علاء و عبد العزيز بن مسلم ، برادر عبد العزيز ، يعنى قاسم است .

ثانياً: شيخ صدوق ، اين روايت را به غير از طريق كلينى ، يعنى از طريق ابوالعباس طالقانى نيز در دو كتابش نقل مى كند. اين اسناد ، هم به قاسم بن مسلم و هم برادرش

ص: 195

عبد العزيز بن مسلم(1) مى رسد.

ثالثاً: تعداد كسانى كه اين روايت را از كلينى نقل كرده اند ، به شكل خاصى بيشتر از معمول است. روايت 37 نيز تقريباً وضع مشابهى دارد. يادكرد از دو راوى در سند اين روايت كه هر دو لقب «مؤب» دارند ، اين احتمال را در ذهن ايجاد مى كند كه شيعيان در مكتب خانه هاى آن دوران ، اين حديث شريف را به فرزندان خود مى آموخته اند. تنها روايتى كه شيخ صدوق از طريق حسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام مؤب (ظاهراً به كسر دال) از كلينى نقل كرده ، همين روايت است. شيخ علاوه بر اين روايت ، حديث 37 را نيز از حسن بن أحمد مؤب ، نقل كرده است. حديث مزبور كه شيخ آن را هم از طريق چندين نفر نقل مى كند ، حاوى چند شعر حكيمانه به نقل از امام رضا عليه السلام است و آن نيز متناسب با تدريس در مكتب خانه ها است . جالب آن كه شيخ صدوق ، از محمّد بن موسى بن متوكّل نيز تنها همين دو حديث (25 و 47) را روايت كرده است.

اسناد اين حديث در الكافى و كتب شيخ صدوق به شرح ذيل است:

سند الكافى: ابومحمّد القاسم بن العلاء ، رفعه عن عبد العزيز بن مسلم ... .

سند الأمالى: حدّثنا الشيخ الجليل أبوجعفر محمّد بن على بن الحسين بن موسى بن بابويه القمى ، قال: حدّثنا محمّد بن موسى بن المتوكّل ، قال: حدّثنا محمّد بن يعقوب ، قال:

حدّثنا أبومحمّد القاسم بن العلاء ، عن عبد العزيز بن مسلم ... .

ص: 196


1- . مرحوم غفارى ، در پاورقى صفحه 675 كمال الدين درباره عبد العزيز بن مسلم و برادرش قاسم راويان حديث نوشته است: «هو و أخوه مجهولان لا يعرفان و لا يذكران الاّ فى طريق هذه الرواية و يعرف منها مرتبتهما فى التشيّع سيّما عبد العزيز» . با اين حال ، چنانچه ملاحظه شود مى توان روايات ديگرى يافت كه از طريق قاسم و برادرش عبد العزيز بن مسلم ، از امام رضا عليه السلام نقل شده است. روايت پانزدهم در تفسير آيه «نسوا اللّه فنسيهم» كه شيخ صدوق آن را در سه كتاب التوحيد، عيون أخبار الرضا عليه السلام و معانى الأخبار نقل كرده، از طريق همين دو برادر است.

سند عيون: حدّثنى بهذا الحديث ، محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى و على بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق و على بن عبد اللّه الورّاق و الحسن بن أحمد المؤّب و الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤّب ، قالوا: حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينى ، قال: حدّثنا أبومحمّد القاسم بن العلاء ، قال: حدّثنا القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبد العزيز بن مسلم ، عن الرضا عليه السلام .

سند كمال الدين : حدّثنا محمّد بن موسى بن المتوكّل ، عنه ، قال: حدّثنا محمّد بن يعقوب ، قال: حدّثنا أبومحمّد القاسم بن العلاء ، قال: حدّثنى القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبد العزيز ابن مسلم ... .

سند مستقل شيخ صدوق در عيون : حدّثنا أبوالعباس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى ، عنه ، قال: حدّثنا أبوأحمد القاسم بن محمّد بن على الهارونى ، قال: حدّثنى

أبوحامد عمران بن موسى بن إبراهيم عن الحسن بن القاسم الرقام ، قال: حدّثنى القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبد العزيز بن مسلم ... .

سند مستقل شيخ صدوق در كمال الدين: وحدّثنا أبوالعباس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى ، عنه ، قال: حدّثنا أبو أحمد القاسم بن محمّد بن على المروزى ، قال:

حدّثنا أبوحامد عمران بن موسى بن إبراهيم ، عن الحسن بن القاسم الرقام ، قال: حدّثنى القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبد العزيز بن مسلم ... .

روايت بيست و ششم

محتوا: اسحاق بن اسماعيل نيشابورى نقل كرده كه عالم عليه السلام ، يعنى امام حسن بن على (عسكرى) ، در نامه اى ، مطالبى را درباره جايگاه ويژه ولايت ائمّه در مقايسه با ديگر فرائض براى وى يادآور شدند و بيان فرمودند كه فرائض الهى و از جمله ولايت اهل بيت ، نه براى جلب سودى براى خدا و حتى پيامبر و اهل بيت است ، بلكه اين فرائض ، براى هدايت و سعادت خود مردم است تا از گمراهى و سرگردانى

ص: 197

بيرون بيايند.

منبع: شيخ صدوق ، متن اين نامه را در علل الشرائع نقل كرده است ، ليكن در الكافى

يافت نشد. احتمال جدّى وجود دارد كه صدوق ، نامه مزبور را از رسائل الأئمّه كه از كتب ناياب كلينى در زمان ماست ، نقل كرده باشد.

علل الشرائع ، ج1 ، ص249 و 250 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى:

شيخ طوسى ، در الأمالى (ص 655) همين نامه را با اسناد خود از كلينى نقل كرده است و اختلاف سندى در اين دو نقل ديده نمى شود. با اين حال ، ميان نقل شيخ صدوق و شيخ طوسى از كلينى ، اختلافاتى وجود دارد. مهم ترين اختلاف ، در پايان نامه است كه طبق نقل شيخ طوسى ، امام عليه السلام مى فرمايد : «سمعت جدّى رسول اللّه يقول» در حالى كه در نقل صدوق ، عبارت اخير اصلاً وجود ندارد. به نظر مى رسد در متن الأمالى شيخ طوسى ، اشتباهى روى داده و امام حسن بن على (عسكرى) ، با امام حسن بن على (مجتبى) خلط شده يا آن كه عبارات منقول از پيامبر رأساً حديث مستقلى بوده است.

با آن كه ظهور سند شيخ طوسى در ابتداى نامه در اين است كه مطلب مزبور از امام مجتبى عليه السلام نيست ، ليكن عبارات پايانى حديث ، اين اشتباه را كه متن نامه از ابتدا توسط امام مجتبى عليه السلام ايراد شده دامن زده است. چنان كه در مصباح الهداية فى اثبات الولاية بهبهانى (ص 345) آمده: «عن الشيخ فى أماليه ، عن مولانا الصادق جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن آبائه عليهم السلام ، قال : حدّثنا حسن بن على...» .

مورد ديگرى كه قابل توجّه است آن كه شيخ طوسى ، متن كامل ترى از نامه مزبور را در اختيار معرفة الرجال كشّى (ج 2 ، ص 844) نقل كرده است .

شبيه همين متن كامل را ابن شعبه حرّانى نيز در تحف العقول (ص 484 - 486) ، از

ص: 198

امام عسكرى عليه السلام نقل كرده است.

روايت بيست و هفتم

محتوا: اين روايت ، نقلى از امام باقر عليه السلام است كه «إثنا عشر إماما من آل محمّد عليهم السلام . كلّهم محدّثون بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و علىّ بن أبى طالب عليه السلام منهم» . اين حديث ، به صورت تصحيف شده اى هم اكنون در الكافى موجود است و تصحيف موجود در آن ، موجب اشكال شده است .

منبع: شيخ صدوق در دو كتاب عيون أخبار الرضا عليه السلام و الخصال ، اين حديث را به صورتى كاملاً مشابه ، از محمّد بن يعقوب كلينى نقل مى كند.

عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج2 ، ص60 ؛ الخصال ، ص480 .

روايت مورد بحث ، دقيقاً با همان متن ، در الكافى وجود ندارد ، ليكن با همان سند و با متنى تقريباً نزديك ، در الكافى يافت مى شود. با توجّه به اشكالى كه در متن الكافى ديده مى شود ، ممكن است نقل روايت الكافى ، در اصل به همين شكلى بوده كه در عيون و الخصال نقل شده است.

الكافى ، ج1 ، ص533.

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن على ماجيلويه .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى:

سند عيون و الخصال: حدّثنا محمّد بن على ماجيلويه ، عنه ، قال: حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينى ، قال: حدّثنا أبوعلى الأشعرى ، عن الحسين بن عبيد اللّه ، عن الحسن بن موسى الخشاب ، عن على بن سماعه ، عن على بن الحسن بن رباط ، عن أبيه ، عن إبن أذينة ، عن زرارة بن أعين ، قال: سمعت أباجعفر عليه السلام ... .

سند الكافى: أبوعلى الأشعرى ، عن الحسن بن عبيد اللّه ، عن الحسن بن موسى الخشاب ، عن على بن سماعة ، عن على بن الحسن بن رباط ، عن إبن أذينة ، عن زرارة ،

ص: 199

قال : سمعت أباجعفر عليه السلام ... .

مشابهت جدّى سند الكافى با اسناد عيون و الخصال ، مشابهت تقريبى مضمون روايات ، تشابه كامل دو نقل شيخ صدوق با هم ، مغايرت ظاهر نقل الكافى با متواترات و نياز آن به توجيه ، احتمال وجود تصحيف در نسخه هاى الكافى را تقويت مى كند.

روايت بيست و هشتم

محتوا: حَبابه والبيّه ، از زنان بزرگوار شيعه و از معمّرين بوده است. ايشان از عصر امير المؤنين عليه السلام تا امام رضا عليه السلام ، تمامى امامان را درك كرده و از تمامى آنها بيّنه اى مشابه را ديده كه دليل بر امامت آنان بوده است. اين حديث شريف ، گزارش ديدارهاى حبابه ، با ائمّه و مشاهده آيات و بيّنات ايشان است.

منبع: الكافى ، ج 1 ، ص346 و 347 ؛ كمال الدين ، ص536 و 537 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، يكسانند ، الاّ در تصحيف «برد» و «كرد» .

روايت بيست و نهم

محتوا: اين حديث شريف ، مانند روايت گذشته ، به حبابه والبيّه مربوط مى شود. در اين خبر ، اشاره شده كه حبابه ، به هنگام ديدار با امام سجاد عليه السلام ، 113 سال داشته است. در آن زمان ، امام سجاد عليه السلام در حق او دعا كردند و او جوان شد. اين مضمون ، در ضمن حديث 29 هم آمده است. شيخ صدوق ، پس از نقل اين خبر مى نويسد: «وقتى ممكن است كه خداوند ، به حبابه والبيّه ، جوانيش را بازگرداند ، در حالى كه به 113 سالگى رسيده بود و او به دعاى امام سجاد عليه السلام باقى بماند تا آن كه امام رضا عليه السلام را هم درك كند و بعد از آن ديدار هم نُه ماه ديگر زنده بماند ، چگونه ممكن نباشد كه خداوند - عزّ و جلّ - از شخص امام منتظر عليه السلام پيرى را دور سازد و جوانيش را براى او نگاه دارد و او را تا زمان قيامش زنده بدارد ، تا آن كه زمين را پر از عدل سازد ،

ص: 200

چنانكه از جور و ظلم پر شده است . و (چه طور ممكن است كسى بقاى آن حضرت را ممكن نداند) با آن كه روايات صحيح در اين زمينه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام رسيده است؟» .

منبع: كمال الدين ، ص537 .

اين روايت ، با سند و الفاظش ، در الكافى نقل نشده است.

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: در نگاه بدوى ، هنگامى كه روايت 29 را با روايت سى ام مقايسه مى كنيم ، اين احتمال به طور جدّى پديد مى آيدكه شيخ صدوق ، بخشى از روايت 29را كه مربوط به امكان جوان زيستى و طول عمر امام عصر عليه السلام مى شود ، انتخاب كرده و مضمون آن را در كمال الدين نقل كرده باشد. بخصوص آن كه عين روايت سى ام ، در الكافى موجود نيست. اگر چنين باشد ، اين دو روايت ، مستقل از هم نخواهند بود. ليكن دو قرينه مبنى بر مستقل بودن روايات 29 و 30 موجود است:

قرينه اول آن كه سند دو روايت ، از فقره محمّد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر ، به بعد ، متفاوت است. در روايت 29 ، سند به حبابه مى رسد و اوست كه راوى ماجراست ، اما در روايت سى ام ، محمّد بن اسماعيل ، روايت را از طريق پدرش ، از جدّش موسى بن جعفر عليه السلام ، از امام صادق عليه السلام و ايشان از امام باقر عليه السلام نقل مى كند.

قرينه دوم آن است كه در روايت مختصر (سى ام) ، علاوه بر اشاره به جوان شدن حبابه ، بيان گشته كه او در همان زمان ، حائض شده است. اين مطلب ، در روايت مفصّل ديده نمى شود ، لذا نمى توان پذيرفت كه روايت سى ام ، مختصر شده روايت 29 باشد.

شايد كلينى ، روايت سى ام را در ديگر كتبش نقل كرده باشد.

روايت سى ام

محتوا: امام صادق عليه السلام نقل مى كنند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله به دنيا آمد ، فاطمه بنت اسد

ص: 201

نزد ابوطالب بيامد و او را به ولادت ايشان مژده داد. ابوطالب به او گفت كه سى سال ديگر خود فاطمه ، مادر كسى خواهد شد كه مانند اين مولود باشد الاّ اين كه آن مولود ، نبى نخواهد بود.

از اين حديث شريف ، علم پيشين ابوطالب به نبوّت برادرزاده اش و نيز عظمت مقام فرزندش ، يعنى امير المؤنين على عليه السلام كه بنا بود سى سال ديگر به دنيا بيايد ، روشن مى شود.

منبع: الكافى ، ج 1 ، ص 452 ؛ معانى الأخبار ، ص403 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن موسى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، مشابه اند الاّ در تصحيف الحسين بن محمّد ، به الحسن بن محمّد.

روايت سى و يكم

محتوا: شخصى يهودى خدمت اميرالمؤنين عليه السلام مى رسد و به ايشان مى گويد: اگر به پرسش هاى من پاسخ دهى ، مسلمان مى شوم. امام ، به پرسش هاى او پاسخ مى دهند. يهودى هم مسلمان مى شود و ملازم حضرتش مى گردد و سرانجام در صفّين به شهادت مى رسد .

منبع: شيخ صدوق ، اين روايت را در علل الشرائع از كلينى نقل مى كند ، ليكن روايت مزبور در الكافى موجود نيست.

علل الشرائع ، ج1 ، ص1 - 3 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد بن محمّد .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند موجود است. امكان مقايسه نيست.

روايت سى و دوم

محتوا: ابوحمزه ثمالى ، از امام باقر عليه السلام علّت انحصار نام امير المؤنين براى

ص: 202

حضرت على بن ابى طالب عليه السلام تسميه شمشير ايشان به ذوالفقار ، و تسميه حضرت مهدى عليه السلام را به قائم مى پرسد و آن حضرت - كه درود خدا بر ايشان باد - پاسخ مى دهند.

منبع: صدوق ، اين روايت را در علل الشرائع از كلينى نقل مى كند. البته حديث مزبور ، در الكافى ، موجود نيست.

علل الشرائع ، ج 1 ، ص 160 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن محمّد الدقّاق ، و محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: جز يك سند ، موجود نيست.

روايت سى و سوم

محتوا: امام صادق عليه السلام وجه تسميه ديگرى براى ذوالفقار غير از آنچه در حديث 32 عنوان شد ، بيان مى فرمايند. در اين حديث شريف ، عبارت مشهور «لا سيف إلاّ ذوالفقار و لا فتى إلاّ على» نقل شده است.

منبع: شيخ صدوق ، اين روايت را در دو كتاب علل الشرائع و معانى الأخبار به صورت مشابه نقل مى كند ، ليكن در الكافى يافت نشد.

علل الشرائع ، ج 1 ، ص 160 ؛ معانى الأخبار ، ص 63 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: سند صدوق ، در دو كتابش ، مشابه است و در هر دو كتاب ، روايت كلينى ، از علان است.

روايت سى و چهارم

محتوا: در اين حديث شريف ، امام باقر عليه السلام سبب ناميده شدن امام على بن الحسين عليه السلام را به لقب سجّاد ، بيان مى دارند.

منبع: صدوق ، اين حديث را در علل الشرائع آورده است و در الكافى يافت نمى شود.

ص: 203

علل الشرائع ، ج1 ، ص232 و 233 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند وجود دارد.

روايت سى و پنجم

محتوا: در اين خبر ، سبب ناميده شدن امام سجاد عليه السلام به ذى الثفنات بيان گرديده است.

منبع: اين روايت ، تنها در علل الشرائع نقل شده و در الكافى يافت نمى شود.

علل الشرائع ، ج1 ، ص233 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند وجود دارد.

روايت سى و ششم

محتوا: اين خبر ، مناظره امام صادق عليه السلام با يكى از كيسانيّه به نام حيان سراج ، در باره محمّد بن حنفيه است. امام صادق عليه السلام ، بر زنده نبودن محمّد بن حنفيه تأكيد كردند و افزودند: او قبل از اين كه به امامت امام سجاد اقرار كند ، از دنيا نرفت.

منبع: شيخ صدوق ، اين روايت را در كمال الدين نقل كرده است ، ليكن در الكافى يافت

نمى شود. بسيار محتمل است كه شيخ صدوق ، اين روايت را از كتاب الرجال كلينى نقل كرده باشد.

كمال الدين و تمام النعمة ، ص 36 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: امكان مقايسه وجود ندارد.

روايت سى و هفتم

محتوا: مأمون ، در مجلسى از امام رضا عليه السلام خواستار مى شود كه ايشان بهترين

ص: 204

شعرهايى را كه در باب چند موضوع شنيده اند ، بخوانند. موضوعات مزبور از اين قرار است: حلم ، سكوت در برابر جاهل و ترك عتاب با دوست ، جلب محبّت دشمن تا تبديل به دوست شود و نيز موضوع رازدارى. امام نيز اشعار زيبايى را در باب آن موضوعات مى خوانند.

منبع: شيخ صدوق ، اين حديث را در عيون به چند طريق ، از كلينى نقل كرده است. ليكن در الكافى يافت نمى شود. شايد شيخ ، حديث مزبور را از كتاب ما قيل فى الائمّة من الشعر يا يكى ديگر از كتب كلينى يا كتبى كه كلينى راوى آنها بوده ، نقل كرده باشد.

عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج1 ، ص187 و 188 .

عجيب آن كه ابن خلكان ، شعر مربوط به سكوت در برابر جاهل را نقل كرده و به ابوالحسن على بن عبد اللّه بن وصيف ، معروف به الناشئ الاصغر ، از متكلّمان شيعه نسبت داده است. ناشئ اصغر ، در سال 271 به دنيا آمده و در سال 365 وفات يافته است. علاّمه سيد محسن امين ، در أعيان الشيعة (ج 8 ، ص 285) ، ترجمه اى از او را آورده ، به نقل ابن خلكان اشاره كرده و از اين نسبت ، اظهار تعجّب كرده است.

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن موسى المتوكّل .

محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى ؛ ابومحمّد الحسن بن احمد المؤّب ؛ على بن عبد (اللّه) الورّاق ؛ على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند موجود است.

روايت سى و هشتم

محتوا: اين حديث ، تفسير دو آيه از قرآن كريم درباره تداوم امامت در نسل امام حسين عليه السلام است كه ابوحمزه ثمالى آن را از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند. امام سجاد عليه السلام ، در انتهاى حديث بيان مى دارند كه قائم ما ، دو غيبت خواهد داشت كه يكى كوتاه تر و ديگرى بسيار طولانى است.

ص: 205

اين حديث ، از اين حيث كه توسط كلينى نقل شده و در آن به وقوع غيبت كبرى نيز اشاره شده ، جالب توجّه است.

علاّمه مجلسى ، در بحار الأنوار (ج 51 ، ص 134) بيانى درباره اين حديث دارند. در معجم أحاديث الإمام المهدى (عج) (ج 5 ، ص 401) نيز شرحى بر اين روايت موجود است.

منبع: اين روايت ، تنها در كمال الدين نقل شده است و در الكافى يافت نمى شود.

كمال الدين ، ص 323 و 324 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند موجود است.

روايت سى و نهم

محتوا: شيخ صدوق ، اين حديث را در ادامه حديث 38 آورده است. در اين روايت شريف ، بيان شده كه با عقول ناقص و آراى باطل و قياس هاى فاسد ، نمى توان به دين خدا دست يافت ، بلكه بايد تسليم اهل بيت بود و به تعاليم آنان اقتدا كرد.

منبع: تنها در كمال الدين نقل شده است. در الكافى ، موجود نيست.

كمال الدين ، ص324 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند موجود است.

روايت چهلم

محتوا: امام باقر عليه السلام در اين حديث شريف ، شباهت حضرت قائم عليه السلام را با پنج پيامبر از پيامبران الهى ، براى محمّد بن مسلم بيان مى دارند. پيامبران مزبور ، عبارت اند از حضرات يونس ، يوسف ، موسى ، عيسى و حضرت خاتم الأنبيا - صلوات اللّه عليهم اجمعين - .

در اين حديث ، به برخى از علايم قيام امام مهدى عليه السلام نيز اشاره شده است.

ص: 206

منبع: تنها در كمال الدين نقل شده است. در الكافى ، موجود نيست.

كمال الدين ، ص 327 و 328 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند موجود است.

روايت چهل و يكم

محتوا: اين حديث ، روايت ديگرى از امام باقر عليه السلام خطاب به محمّد بن مسلم در معرّفى امام قائم عليه السلام و قيام ايشان است. عبارات حديث ، عموماً كوتاه و پرمعنا است ، به طورى كه اين روايت را مى توان از روايات جامع در باب مهدويت برشمرد.

منبع: اين روايت ، تنها در كمال الدين نقل شده و در الكافى ، موجود نيست. محتمل است كلينى اين حديث را در كتاب الردّ على القرامطة ذكر كرده باشد ؛ زيرا در قيام قرمطيان ، انحراف هايى در باب مهدويت ديده مى شود. قرمطيان ، شاخه اى از اسماعيليه بودند كه در روزگار كلينى و بعد از آن ، در شرق و مركز جهان اسلام به تبليغ و قيام پرداختند. از برخى قسمت هاى كتاب الغيبة نعمانى برداشت مى شود كه نعمانى ، شاگرد كلينى نيز ، كتاب الغيبة را در هنگام اقامتش در حلب ، با توجّه به فتنه فاطميان كه شاخه ديگرى از اسماعيليان در غرب جهان اسلام بودند ، نگاشته است.

كمال الدين ، ص 330 و 331 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: تنها يك سند موجود است.

روايت چهل و دوم

محتوا: اين نقل ، در واقع گزارشى از على بن محمّد ، درباره تاريخ ولادت امام زمان عليه السلام است . عبارت على بن محمّد چنين است: «ولد الصاحب عليه السلام للنصف من شعبان سنة خمس و خمسين و مائتين» . ظاهراً منظور از على بن محمّد ، دايى

ص: 207

بزرگوار كلينى ، معروف به علان ، و صاحب كتاب أخبار القائم است .

منبع: صدوق ، اين نقل را به صورت مسند ، از طريق كلينى ، در كمال الدين نقل مى كند ، ليكن سند عبارت ، در الكافى ديده نمى شود ، با اين كه اصل متن ، به صورتى بسيار نزديك وجود دارد.

الكافى ، ج1 ، ص514 ؛ كمال الدين ، ص430 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: عبارت صدوق ، به نقل از كلينى و به نقل از على بن

محمّد است ، ليكن عبارت كلينى در نسخه موجود الكافى ، از طريق على بن محمّد گزارش نشده است.

روايت چهل و سوم

محتوا: اين روايت ، گفتار امام عسكرى عليه السلام خطاب به مادر امام عصر عليه السلام است. آن حضرت ، به آن بانو فرمودند كه پسرى را باردار مى شوى كه نامش محمّد است و او قائم پس از من خواهد بود.

منبع: شيخ صدوق ، اين روايت را در كمال الدين ، از طريق كلينى ، از علان روايت كرده است. روايت مزبور ، در الكافى ، موجود نيست .

ابن خزاز نيز در كفاية الأثر ، همين روايت را از طريق محمّد بن عبد اللّه شيبانى ، از كلينى ، از علان نقل مى كند.

كمال الدين ، ص408 ؛ كفاية الأثر ، ص293 و 294 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد صدوق و ابن خزاز به كلينى ، متفاوت است ، ليكن هر دو آن را از طريق كلينى ، از علان الرازى (دايى كلينى) نقل كرده اند.

روايت چهل و چهارم

محتوا: شخصى از اهالى فارس ، به شوق خدمتگزارى در خانه امام عسكرى عليه السلام ، به

ص: 208

سامرّا مى رود. امام او را مى پذيرند و به جمع خادمان در مى آيد. او نقل كرده كه مى توانست بدون اجازه وارد بيرونى منزل شود. روزى به طور ناگهانى با فرزند خردسال امام عسكرى عليه السلام ، يعنى امام زمان عليه السلام كه به طور مخفيانه در منزل نگهدارى مى شد ، مواجه مى شود و آن حضرت ، مولايمان حضرت مهدى عليه السلام را به عنوان امام بعدى به او معرفى مى كند.

منبع: كلينى اين روايت را دو بار در الكافى نقل كرده است.

الكافى ، ج1 ، ص329 (باب الإشاره و النصّ إلى صاحب الدار) ؛ الكافى ، ج1 ص514 (باب مولد الصاحب عليه السلام ) ؛ كمال الدين ، ص 435 و 436 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد الدقّاق ؛ محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى ؛ على بن عبد اللّه الورّاق .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: دو نقل كلينى ، از حيث سند تقريباً مشابه است. در سند روايت دوم ، تاريخ نقل روايت نيز توسط يكى از راويان بيان شده كه در ضمن سند روايت اوّل نيست. در متن روايت اوّل نيز افتادگى ها و تصحيفاتى ديده مى شود. متن شيخ صدوق ، مشابه دومين روايت كلينى است و سندها ، كاملاً يكسان است.

شيخ طوسى نيز همين روايت را مطابق روايت دوم ، به نقل از كلينى ، در كتاب الغيبة

(ص 234) آورده است.

روايت چهل و پنجم

محتوا: توقيع مشهور امام عصر عليه السلام در پاسخ به سؤلات اسحاق بن يعقوب است. فقرات كوتاه نامه ، با عبارت «امّا» يا «و امّا» شروع مى شود و هر فقره ، پاسخ به يكى از سؤلات اسحاق بن يعقوب است . عبارت مشهور «و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا ، فإنّهم حجّتى عليكم و أنا حجّة اللّه عليهم» بخشى از اين توقيع شريف است.

ص: 209

توصيه معروف امام زمان - ارواحنا فداه - درباره زياد دعا كردن براى تعجيل در فرج نيز در همين نامه آمده است. اين توقيع ، مجموعاً مشتمل بر هفده بند مى شود.

منبع: صدوق ، اين نامه را در كمال الدين نقل كرده است. اين نامه ، در الكافى يافت نمى شود. به احتمال زياد ، صدوق ، متن نامه را از ديگر كتاب كلينى ، يعنى رسائل الأئمّة كه تأليفى از نامه هاى ائمّه عليهم السلامبوده ، نقل كرده است.

كمال الدين ، ص 483 - 485 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: محمّد بن محمّد بن عصام .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: شيخ طوسى نيز همين روايت را با سند خود ، از كلينى ، از اسحاق بن يعقوب نقل مى كند.

روايت چهل و ششم

محتوا: امام صادق عليه السلام در اين روايت ، بيان داشته اند كه چون بر حسين بن على عليه السلام شمشير زدند و خواستند كه سر مباركش را جدا كنند ، منادى الهى ندا داد كه : اى امّتى كه پس از پيامبرش سركشى كرديد و گمراه شديد! خداوند ، ديگر به شما توفيق عيد قربان و فطر را ندهد. مطابق اين نقل ، امام صادق عليه السلام قسم خوردند كه تا زمان قيام منتقم خون حسين ، اين توفيق ، به امّت عطا نخواهد شد.

منبع: الكافى ، ج4 ، ص170 ؛ علل الشرائع ، ج2 ، ص389 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: على بن احمد .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، يكسان اند ، الّا در مورد عبد اللّه بن لطيف

التفليسى كه در سند صدوق ، عبد اللّه بن الجنيد التفليسى آمده است.

روايت چهل و هفتم

محتوا: اين حديث ، بخشى از نامه امام رضا عليه السلام به محمّد بن سنان در پاسخ به سؤلات اوست. در اين بخش از نامه ، حضرت رضا عليه السلام چندين حكمت از

ص: 210

حكمت هاى تشريع نماز را بيان داشته اند.

منبع: اين روايت ، در الكافى نقل نشده و به احتمال زياد اصل آن در رسائل الأئمّة بوده است. شيخ صدوق ، آن را در علل الشرائع به صورت مسند آورده است. همين روايت ، در كتاب من لا يحضره الفقيه ، بدون ذكر اسناد ، نقل شده است. شيخ صدوق ، بعد از نقل خبر ، مى نويسد: «و قد أخرجت هذه العلل ، مسندة فى كتاب علل الشرائع و الأحكام و الأسباب» .

علل الشرائع ، ج2 ، ص317 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج1 ، ص215 ؛

واسطه ميان صدوق و كلينى: در علل الشرائع ، على بن أحمد بن محمّد ، و در الفقيه ، مطابق مشيخه.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: امكان مقايسه وجود ندارد.

روايت چهل و هشتم

محتوا: در الكافى و الفقيه ، روايتى در نهى روزه دار از بوييدن گل نرگس وجود دارد كه توسط كلينى شرح شده است.

شيخ صدوق و كلينى ، هر دو ، اصل روايت را با اسناد خود از برقى نقل مى كنند. كلينى ، پس از ذكر روايت ، به نقل از برخى از علما مى نويسد: «إنّ الأعاجم ، كانت تشمّه اذا صاموا و يقولون انّه يمسك من الجوع» . شيخ صدوق نيز همين مطلب را از محمّد بن يعقوب در ادامه نقل روايت مى آورد.

منبع: الكافى ، ج4 ، ص112 ؛ علل الشرائع ، ج2 ، ص383 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: واسطه در خود روايت ذكر نشده است. صدوق مى نويسد: «و ذكر محمّد بن يعقوب ، عن بعض أصحابنا ... . در اين مورد نيز ، واسطه ها را همان افراد معرفى شده در مشيخه مى دانيم.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: كلينى ، در هر دو نقل ، توضيح مزبور را از «بعض

ص: 211

أصحابنا» نقل كرده است.

روايت چهل و نهم

محتوا: اين خبر ، بيان مكاتبه اى است ميان محمّد بن عيسى بن عبيد و امام هادى عليه السلام ، درباره كسى كه بخشى از مالش را براى امام قرار مى دهد ، ولى مدّتى بعد به همان مال محتاج مى شود. سؤل محمّد بن عيسى آن است كه شخص مزبور در چنين شرايطى ، اجازه تصرّف در آن مال را دارد يا نه؟

منبع: اين حديث ، در الكافى ، موجود نيست ، امّا صدوق آن را در دو كتاب خود ، يعنى الفقيه و كمال الدين ، نقل كرده است. به احتمال زياد ، اصل روايت ، در رسائل الأئمّة كلينى بوده كه هم اكنون مفقود است.

واسطه ميان صدوق و كلينى: در كمال الدين : محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى ؛ در الفقيه: مطابق مشيخه .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: سند الفقيه و كمال الدين ، يكسان است ، الاّ اين كه در نسخه كمال الدين ، القاب راويان ، يعنى عطار و يقطينى نيز پس از ذكر نام هاى ايشان ذكر شده است.

قابل توجّه است كه صدوق ، اين روايت را در باب 45 كمال الدين كه در باره توقيعات وارده از قائم عليه السلام است آورده ، كه به نظر مى رسد مناسبتى ميان باب و روايت مزبور وجود ندارد.

روايت پنجاهم

محتوا: حديثى است درباره سنّت نوشيدن آب به يك نفس يا سه نفس.

منبع: صدوق پس از ذكر خبر در كتاب من لا يحضره الفقيه مى نويسد: «و هذا الحديث ، فى روايات محمّد بن يعقوب الكلينى» . البته چنين روايتى در الكافى ، يافت نشد.

كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج3 ، ص353 .

ص: 212

واسطه ميان صدوق و كلينى: مطابق مشيخه الفقيه .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: سندى ذكر نشده است.

روايت پنجاه و يكم

محتوا: اين حديث ، در باره يكى از فروعات باب وصيت است. شيخ صدوق ، پس از نقل اين روايت از كتاب محمّد بن يعقوب الكلينى مى نويسد:

«قال مصنّف هذا الكتاب رحمه الله : لست أفتى بهذا الحديث ، بل أفتى بما عندى بخط الحسن بن على عليهماالسلام ، و لو صح الخبران جميعا لكان الواجب ، الأخذ بقول الأخير كما أمر به الصادق عليه السلام و ذلك أنّ الأخبار لها وجوه و معان و كل إمام أعلم بزمانه و أحكامه من غيره من الناس و باللّه التوفيق».(1)

منبع: الكافى ، ج7 ، ص47 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج4 ، ص203 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: مطابق مشيخه الفقيه .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، يكسان اند ، الاّ آن كه در نسخه الفقيه ، مشخص شده كه منظور از على بن الحسن ، على بن الحسن الميثمى است.

روايت پنجاه و دوم

محتوا: اين خبر ، روايت ديگرى درباره يكى از فروعات باب وصيت است.

شيخ صدوق ، پس از نقل روايت مى نويسد: «قال مصنّف هذا الكتاب رحمه الله : ما وجدت هذا الحديث إلاّ فى كتاب محمّد بن يعقوب ، و ما رويته إلاّ من طريقه. حدّثنى به غير واحد ، منهم محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى رضى الله عنه عن محمّد بن يعقوب».(2)

ص: 213


1- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 203 .
2- . همان ، ص 222 و 223 .

منبع: الكافى ، ج7 ، ص69 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج4 ، ص222 و 223 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: چند نفر از جمله ، محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، يكسان اند ، الاّ در مورد محمّد بن عيسى كه به محمّد بن قيس ، تصحيف شده است.

روايت پنجاه و سوم

محتوا: اين روايت ، بازگوكننده يكى ديگر از احكام وصيت است.

منبع: الكافى ، ج7 ، ص62 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج4 ، ص227 و 228 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: مطابق مشيخه الفقيه.

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، يكسان اند ، البته در الفقيه ، مشخص شده كه احمد بن محمّد ، احمد بن محمّد العاصمى است و على بن الحسن ، على بن الحسن ميثمى است.

روايت پنجاه و چهارم

محتوا: اين حديث شريف ، روايتى درباره ارث و دين است.

منبع: الكافى ، ج7 ، ص43 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج4 ، ص236 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: مطابق مشيخه الفقيه .

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: عبارت ترديدآميز «أو بعض أصحابنا ]عنه]» در الفقيه ذكر نشده است.

روايت پنجاه و پنجم

محتوا: اين روايت ، مطلبى درباره احكام عتق است.

منبع: الكافى ، ج7 ، ص56 ؛ كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج4 ، ص231 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: مطابق مشيخه الفقيه .

ص: 214

مقايسه اسناد صدوق و كلينى: اسناد ، كاملاً يكسان اند .

بدين ترتيب ، گزارش 55 روايت كلينى كه در آثار شيخ صدوق آمده ، به پايان رسيد.

سه روايت ابن المشهدى ، به واسطه دو شيخ

در ميان آثار محدّثان متأخّر از صدوق ، به سه روايت از كلينى دست يافتيم كه ابن المشهدى ، آنها را از طريق شيخ صدوق ، از ايشان نقل مى كند. اين سه روايت ، در الكافى يافت نمى شوند. گزارش اين سه روايت ، به ترتيب ذيل است:

روايت نخست

محتوا: اين خبر ، گزارش ملاقات عبد اللّه بن سنان با امام صادق عليه السلام در روز عاشورا و مشاهده اندوه آن حضرت است. امام صادق عليه السلام ، در اين روايت مفصّل ، برخى از آداب روز عاشورا را بيان مى كنند و دعايى پرمعنا را نيز به عبد اللّه بن سنان تعليم مى دهند.

منبع: اين روايت شريف ، در الكافى ، نقل نشده است. ابن المشهدى آن را در كتاب المزار با اين اسناد ، از كلينى نقل مى كند: «أخبرنا الشيخ الفقيه العالم عماد الدين محمّد بن أبى القاسم الطبرى ، قراءة عليه و أنا أسمع فى شهور سنة ثلاث و خمسين و خمسمائة بمشهد مولانا أمير المؤنين - صلوات اللّه عليه - ، عن الشيخ المفيد أبى على الحسن بن محمّد ، عن والده الشيخ أبى جعفر - رضى اللّه عنه - ، عن الشيخ المفيد أبى عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان ، عن إبن قولويه و أبى جعفر بن بابويه ، عن محمّد بن يعقوب الكلينى ، عن على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبى عمير ، عن عبد اللّه بن سنان ، قال : ...» .

شيخ طوسى همين روايت را در مصباح المتهجّد ، بدون ذكر سند ، از عبد اللّه سنان نقل مى كند.

ص: 215

سيد بن طاووس ، در مصباح الزائر ، همين حديث را درست مطابق با آنچه كه در مصباح المتهجّد وجود دارد ، روايت كرده است . ايشان در اقبال ، حديث مشابهى را با اختلافاتى ، به صورت مسند ، از طريق عبد اللّه بن جعفر حميرى نقل مى نمايد.

المزار ، ص473 - 480 ؛ مصباح المتهجّد ، ص782 ؛ إقبال الأعمال ، ج3 ، ص65 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: ميان شيخ صدوق و كلينى ، واسطه اى ذكر نشده است.

مقايسه اسناد: سند سيد بن طاووس در إقبال و ابن المشهدى در المزار ، به عبد اللّه بن سنان ، كاملاً مستقل اند.

روايت دوم

محتوا: ابراهيم بن هاشم (پدر على بن ابراهيم قمى) ، نقل مى كند كه در سفر حج به هنگام نزول در كوفه ، به مسجد سهله رفتيم و شخصى را ديديم كه در حال نماز و دعا بود. ابراهيم ، از او نكات و آدابى را درباره مسجد سهله و مسجد كوچكى كه در جنب آن است (مسجد زيد بن صوحان) مى آموزد. ابراهيم مى گويد: شخص مزبور ، ناگهان از ما غايب شد و كسى كه همراه من بود گفت كه او خضر عليه السلام بوده است.

منبع: خبر مزبور ، در الكافى ، موجود نيست. ابن المشهدى ، آن را با سند زير از كلينى نقل مى كند:

«و أخبرنى الشريف الجليل أبوالمكارم حمزة بن على بن زهرة العلوى الحسينى الحلبى - أدام اللّه عزّه - عند عوده من الحج فى سنة أربع و سبعين و خمسمائة بمسجد السهلة ، حدّثنى والدى على بن زهرة ، عن جدّه ، عن الشيخ أبى جعفر محمّد بن على بن بابويه ، قال: حدّثنا الشيخ الفقيه محمّد بن يعقوب ، قال: حدّثنى على بن إبراهيم ، عن أبيه ، قال : ...» .(1)

المزار ، ص 140 - 143 .

ص: 216


1- . المزار ، محمّد بن المشهدى ، ص 140 - 146 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: واسطه اى ميان شيخ صدوق و كلينى ، ذكر نشده است.

مقايسه اسناد: تنها يك سند موجود است.

روايت سوم

محتوا: ابن المشهدى ، از على بن محمّد بن عبد الرحمان التسترى ، نقل مى كند كه در ماه رجب با يكى از برادران به مسجد صعصعه مى روند و در آنجا با شخص بزرگوارى مواجه مى شوند كه دعايى را مى خوانده است. على رغم آن كه آنها دوست داشتند با او سخن بگويند ، به طور عجيبى زبانشان بند مى آيد و گمان مى كنند كه او خضر است. با ابن ابى داوود رواسى ، در همان منطقه ملاقات مى كنند. او مى گويد اين شخص هر دو سه روز يك بار به اين جا مى آيد. ابن ابى داوود ، از آنها مى پرسد گمان مى كنيد او كيست؟ آنها مى گويند گمان ما آن است كه او خضر است ، امّا ابن ابى داوود مى گويد: «فأنا و اللّه ! ما اراه الاّ من الخضر محتاج الى رؤته ، فانصرفا راشدين» . در اين جاست كه همراه على بن محمّد بن عبد الرحمان يقين مى كند كه او حضرت صاحب عليه السلام بوده است.

دعايى كه اين دو تن از آن بزرگوار شنيده و نقل كرده اند ، دعاى معروف «اللّهم يا ذا المنن السابغة ...» است كه در ماه رجب خوانده مى شود.

منبع: روايت مزبور ، در الكافى ، موجود نيست. ابن المشهدى ، آن را در المزار آورده است.

المزار ، ص143 - 146 .

شيخ طوسى ، بدون اشاره به ماجرا ، تنها به ذكر دعا به عنوان يكى از اعمال مستحب ماه رجب پرداخته است.

مصباح المتهجّد ، ص802 .

سيد بن طاووس ، آن را به نقل از كتاب معالم الدين نقل مى كند. در اين نقل ، دو

ص: 217

شخصى كه خدمت حضرت حجّت عليه السلام رسيده اند ، محمّد بن ابى الرواد رواسى و ابوجعفر الدهان ، نام دارند. در اين نقل ، آنها از خود حضرت ، نام ايشان را مى پرسند و ايشان مى فرمايند: «انصرفا فأنا امام زمانكما» .

الإقبال ، ج3 ، ص211 .

واسطه ميان صدوق و كلينى: واسطه اى ميان صدوق و كلينى ، ذكر نشده است.

مقايسه اسناد: در نسخه المزار شهيد اوّل ، راوى حديث ، محمّد بن عبد الرحمان التسترى ذكر شده است ، در حالى كه در المزار ابن المشهدى ، على بن احمد بن عبد الرحمان التسترى آمده است.

ص: 218

منابع و مآخذ

1. الإعتقادات فى دين الإمامية ، الشيخ الصدوق ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

2. الأمالى ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسة البعثة ، 1417 ق .

3. تاريخ مدينة دمشق ، ابن عساكر ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار الفكر ، 1415 ق .

4. التوحيد ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق : السيد هاشم الحسينى الطهرانى ، قم : منشورات جماعة المدرسين .

5. ثواب الأعمال ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تقديم : السيد محمّد مهدى السيد حسن الخرسان ، دوم ، منشورات الشريف الرضى ، 1368 ش .

6. الخرائج و الجرائح ، قطب الدين الراوندى ، إشراف : السيد محمّد باقر الموحد الأبطحى ، قم : مؤسة الإمام المهدى عليه السلام ، 1409 ق .

7. الخصال ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى ، قم : منشورات جماعة المدرسين ، 1362 ش .

8. ذبائح أهل الكتاب ، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تصحيح : الشيخ مهدى نجف ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق (طبع بموافقة اللجنة الخاصة المشرفة على المؤمر العالمى لألفية الشيخ المفيد) .

9. رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى ، قم : مؤسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

10. الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى (الفروع) ، ثامر هاشم حبيب العميدى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1414 ق .

11. صفات الشيعة ، (الشيخ الصدوق) ، تهران : كانون انتشارات عابدى .

12. علل الشرائع ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تقديم: السيد محمّد صادق بحر العلوم ، نجف : منشورات المكتبة الحيدرية ، 1385 ق .

13. عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق و تقديم: الشيخ حسين الأعلمى ، بيروت : مؤسة الأعلمى للمطبوعات ، 1404 ق .

ص: 219

14. الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

15. الكلينى و الكافى ، الشيخ عبد الرسول الغفار ، قم : مؤسة النشر الإسلامى ، 1416 ق .

16. كمال الدين و تمام النعمة ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى ، قم : مؤسة النشر الإسلامى ، 1363 ش .

17. فضائل الأشهر الثلاثة ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق و إخراج : ميرزا غلام رضا عرفانيان ، بيروت : دار المحجة البيضاء ، 1412 ق .

18. فضائل الشيعة ، محمّد بن على بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تهران : كانون انتشارات عابدى .

19. قصص الأنبياء ، سعيد بن هبة اللّه الراوندى ، غلام رضا عرفانيان اليزدى الخراسانى ، قم : مؤسة الهادى ، 1418 ق .

20. مصادقة الإخوان ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، إشراف: السيّد على الخراسانى الكاظمى ، كاظمين : منشورات مكتبة الإمام صاحب الزمان العامة .

21. المزار ، محمّد بن المشهدى ، تحقيق : جواد القيومى الاصفهانى ، قم : مؤسة النشر

الإسلامى و القيوم ، 1419 ق .

22. معانى الأخبار ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى ، قم : مؤسة النشر الإسلامى ، 1379 ش .

23. معجم رجال الحديث ، السيد ابوالقاسم الخوئى ، قم : مدينة العلم ، 1413 ق .

24. المقنع ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : مؤسسة الإمام

الهادى عليه السلام ، قم : مؤسة الإمام الهادى عليه السلام .

25. كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح و تعليق : على أكبر الغفارى ، قم : منشورات جماعة المدرسين فى الحوزة العلمية فى قم المقدسة ، 1404 ق .

26. الهداية ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسة الإمام الهادى عليه السلام ، 1418 ق .

ص: 220

راويان مشترك و مشتركات «الكافى» (ابو طالب على نژاد جويبارى )

راويان

مشترك و مشتركات «الكافى»

ابو طالب على نژاد جويبارى

چكيده

پس از قرآن كريم ، دومين مصدر معرفتى در حوزه دين ، حديث است و شرط اصلى استفاده از حديث در استنباط احكام و معارف ديگر الهى ، اطمينان به صدور آن از معصوم عليه السلام است كه يكى از راه هاى آن ، بررسى سند حديث است .

سند (مجموع راويانى كه در زنجيره نقل حديث قرار گرفته اند) در طول زمان ، با مشكلات گوناگونى روبه رو بوده كه مى توانسته آن را آسيب پذير نمايد . از جمله مشكلات اسانيد روايات ، «اشتراك در عنوان يا راويان مشترك» است .

تمييز و جداسازى عنوان مشترك ، فايده هاى فراوانى مانند : تعيين راوى ثقه از غير ثقه ، تفكيك احاديث معتبر از غير معتبر ، شناخت اتّصال سند و ارسال آن را در پى دارد .

بر اين اساس ، بخشى از تلاش علمى فقيهان ، محدّثان و رجاليان ، به اين موضوع اختصاص يافت و آثار مستقل و غير مستقلى را تأليف نمودند .

براى جداسازى عناوين مشترك ، مى توان از قراين مختلفى بهره گرفت مانند : رجوع به سند قبلى ، راوى كتاب بودن ، ملاحظه متن روايت ، ملاحظه طبقه راوى ، جستجو در كتب حديثى ، انصراف و ... .

كليدواژه ها : عناوين مشترك ، مشتركات ، طبقه ، اسناد ، كلينى ، الكافى .

مقدّمه

درباره مستندسازى و ارزشيابى سند حديث ، دو ديدگاه وجود دارد :

ص: 221

الف . ديدگاه اخبارى ها ؛ ب . ديدگاه اصولى ها .

اخبارى ها ،(1) معتقدند كه روايات جوامع حديثى شيعه ، بالاخص روايات كتب اربعه (الكافى ، كتاب من لايحضره الفقيه ، تهذيب الأحكام و الإستبصار) ، قطعى الصدور و يا حداقل صحيح و معتبر هستند ؛ در نتيجه ، نيازى به بررسى سند حديث نداريم .

اصولى ها ،(2) عقيده دارند تحليل و ارزيابى سند حديث ،براى تشخيص اتصال آن و اطمينان به صدور حديث از معصوم عليه السلام ، يك ضرورت اجتناب ناپذير است ؛ زيرا حديث ، بر يك اصل قويم ، به نام سند (همان راويان كه حلقه وصل بين ما و معصومان عليهم السلامهستند) ،استوار است .

لذا اسناد ، از ديرباز مورد توجه علماى علم درايه و رجال و فقهاى عظام بوده است . در اين ميان ، علم رجال ، نسبت به ديگر علوم ،ارتباط نزديك ترى با اسناد داشته است تا آن جايى كه مى توان گفت : اگر قرار باشد براى علم رجال ، موضوعى در نظر گرفته شود ؛ آن موضوع ، جز سند نخواهد بود.

به عبارت ديگر ، اسناد از دو ديدگاه مورد بررسى واقع مى شوند ، يكى به عنوان منبع علم رجال ، در دادن اطلاعات رجالى و حلّ مشكلات مختلف حديثى و ديگر اين كه اسناد ، خود محور تحقيقات بوده و موضوع علم رجال به شمار آيند .

بنا بر اين ، استوارى حديث ، به استوارى سند و استوارى سند ، به شناخت آفت ها

ص: 222


1- . اخبارى ها ، به عده اى از دانشمندان شيعى در قرن يازدهم و دوازدهم اطلاق مى شود كه اجتهاد را در استنباط احكام شرعى انكار كرده و منابع فقه را در احاديث و سنّت معصومان عليهم السلام منحصر نمودند و اعتقادى به نقش عقل ، اجماع و قرآن ، مستقل از تفسير ائمّه عليهم السلامنداشتند . از مهم ترين و مشهورترين علماى اين گروه ، مولى محمّد امين استرآبادى م 1036ق مؤلف كتاب الفوائد المدنية است .
2- . اصولى ها ، لقبى است كه به تمام مجتهدان و فقهاى شيعه اطلاق مى شود كه در استنباط احكام شرعى ، بر اصول و قواعد فقهى كه با ادلّه تفصيلى تهيه و تمهيد مى گردد ، پايبند هستند و معتقدند مدارك احكام ، علاوه بر كتاب و سنّت ، عقل و اجماع نيز است .

و آسيب ها و راه هاى علاج و درمان آنها است .

معضلات و مشكلات اسانيد ، عبارت اند از : تحريف ، تصحيف ، اضمار ، تعليق ، تحويل ، مشتركات ، مختلفات ، قلب ، ارسال ، سقط و...

در اين مقاله ، نويسنده در صدد آن است كه به يكى از معضلات سند ، يعنى «مشتركات» بپردازد . اين نوشته ، در دو بخش تنظيم گرديده است . در بخش اوّل ، به تبيين و توضيح مشتركات و راه كارهاى علمىِ جداسازى آنها پرداخته شده و در بخش دوم ، فهرست اسامى راويان مشترك در اسناد روايات الكافى ، ارائه گرديده است .

يك . تعريف مشتركات

از جمله امورى كه در اسناد روايات ، فراوان و چشمگير وجود دارد و از ديرباز موجب مشكلاتى در استناد به متون روايى گشته ، تكرار عناوينى است كه مشترك بين دو يا چند راوى است . مانند : ابان ، مشترك بين ابان بن تغلب و ابان بن عثمان ؛

حمّاد ، مشترك بين حمّاد بن عثمان و حمّاد بن عيسى ؛

ابن سنان ، مشترك بين عبد اللّه بن سنان و محمّد بن سنان ؛

احمد بن محمّد ، مشترك بين احمد بن محمّد بن ابى نصر بزنطى ، احمد بن محمّد بن خالد برقى و احمد بن محمّد بن عيسى و... .

به چنين عناوينى در اصطلاح رجالى ، «عناوين مشترك» و به بحثى كه عهده دار حلّ اين مشكل است ، «تمييز مشتركات» گفته مى شود .

گفتنى است كه هرگاه عناوين مشترك ، كوتاه تر باشد ، دايره ترديد ، بيشتر و احتمال اشتراك ، افزون تر مى گردد . مانند عنوان : احمد ، ابراهيم ، محمّد و... .

اهميت تمييز مشتركات

تمييز و جداسازى راويان مشترك ، از اهميت بسيار زيادى برخوردار است و نقش

ص: 223

كاربردى در شناخت راويان و تصحيح اسانيد و در نتيجه ، صحّت صدور حديث از معصوم عليه السلام و عدم آن دارد .

علاّمه مامقانى (1287 - 1351 ق) مى نويسد :

من جملة مهمّات فى هذا الفن ، تمييز المشتركات من الرجال لتوقف تصحيح السند عليه ؛(1)

از موضوعات بسيار مهم دانش رجال ، جداسازى راويان مشترك است ، زيرا تصحيح سند ، متوقف بر آن است .

علاّمه عليارى تبريزى (1236 - 1327 ق) نيز مى گويد :

و بالجملة بعد كون الإسم الواقع فى سند الحديث مشتركاً لابدّ للناظر أن يبذل جهده فى تميّزه و هو من أهمّ مقاصد هذا الفنّ و أصعب مطالبه . و أسباب التميز لا تنحصر فى اُمور معدودة ، بل هى كثيرة جداً مختلفة فى القوّة والضعف ؛(2)

در صورت مشترك بودن نام راوى كه در زنجيره سند واقع گرديده است ، بر محقق لازم است كه تمام توان خويش را در تشخيص آن به كار بندد ؛ زيرا تمييز و جداسازى راويان مشترك ، از مقاصد مهم فن رجال بوده و از مباحث مشكل آن به حساب مى آيد . اسباب تمييز راويان مشترك هم در چند امر خلاصه نمى شود ؛ بلكه بسيار فراوان بوده و در شدّت و ضعفْ متفاوت اند .

نقش كاربردى تمييز مشتركات

جداسازى عناوين مشترك ، در تصحيح اسانيد روايات و به تبع آن ، در اعتباربخشى خود حديث ، داراى نقش كاربردى بسيار زيادى است :

الف . تعيين راوى ثقه از غير آن

در مورد مكانت و جايگاه حديثى راويان مشترك ، چند فرضْ متصوّر است :

ص: 224


1- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 202 چاپ رحلى.
2- . بهجة الآمال ، ج 1 ، ص 57.

فرض اوّل ، همه آنها ثقه باشند ؛

فرض دوم ، همه آنها ضعيف باشند ؛

فرض سوم ، بعضى ها ثقه و بعضى ديگر ضعيف باشند .

در فرض اوّل و دوم ، تعيين و مشخص كردن راوى مشترك ، براى اعتبار و عدم اعتبار حديث ، ثمره اى ندارد ؛ چرا كه در صورت وثاقت همه آنها ، حكم به اعتبار سند(1) و در صورت ضعف همه آنها ، حكم به ضعف سند داده مى شود .

ولى در فرض سوم كه بعضى از راويان مشترك ، ثقه هستند و بعضى ديگر ضعيف ، تمييز و جداسازى آنها يك ضرورت اجتناب ناپذير بوده و هيچ فقيه و مستنبط احكام شرعى نمى تواند از آن غافل باشد و بى تفاوت از كنار آن رد شود ؛ چرا كه احاديث ، نقش كليدى اى در دستيابى به احكام شرع مقدس دارند و به عنوان عظيم ترين منبع وحيانى ، در بردارنده آموزه هاى دينى (عقايد ، احكام و اخلاق) است . براى دستيابى به اين هدف مهم ، بايد بازشناخت راوى ثقه از غيرثقه براى تصحيح سند و اثبات صدور حديث از معصوم عليه السلام ، در دستور كار علمى يك فقيه - كه درصدد استنباط احكام شرعى است - قرار بگيرد .

مشخص كردن راوى ثقه از غير ثقه ، يكى از مهم ترين فوايد و ثمرات مبحث تمييز مشتركات است ، خصوصاً نسبت به آن دست از راويان مشترك كه احاديث فراوانى از آنها در ابواب مختلف فقه نقل شده است . مانند «ابن سنان» كه در اسناد 473 روايت از كتب اربعه(2) واقع شده و بين «عبداللّه بن سنان» (راوى ثقه)(3) و «محمّد بن سنان» (راوى ضعيف)(4) مشترك است .

ص: 225


1- . البته اگر بقيه راويان سند ، ثقه باشند.
2- . معجم رجال الحديث ، ج 22 ، ص 187 ، ش 15086.
3- . همان ، ج 10 ، ص 209 ، ش 6908.
4- . همان ، ج 16 ، ص 160 ، ش 10911.

نمونه روشن آن ، روايت ابن سنان از امام صادق عليه السلام در بحث آب كرّ است(1) كه معركه آراى فقها بوده و بحث جنجال برانگيزى را به دنبال داشته است كه تفصيل آن را مى توان در كتاب هاى فقهى يافت .

بعضى از فقها ، مانند : شيخ بهايى ،(2) محقّق خوانسارى ،(3) آية اللّه خويى ،(4) معتقدند كه مراد از ابن سنان در روايت مذكور ، عبد اللّه بن سنان است و روايت ، معتبر است ؛ ولى بعض ديگر ، مانند : صاحب مدارك الأحكام ،(5) صاحب معالم ،(6) و صاحب جواهر الكلام ،(7) عقيده دارند كه مراد از ابن سنان ، محمّد بن سنان است و روايت ضعيف است .

ب . شناسايى ارسال سند

يكى از فوايد و ثمرات ديگر تمييز مشتركات ، بازشناخت احاديث مرسل است .(8)

ارسال ، بر دو قسم است : ارسال جَلى و ارسال خَفى . در ارسال خفى ، در سلسله راويان سند ، يك راوى يا بيشتر ، حذف شده است و ما ، در زنجيره سند با حلقه مفقوده مواجه هستيم . تشخيص ارسال خفى ، به راحتى مقدور نيست ؛ چراكه ظاهر سند ، متّصل و مسند است ؛ ولى با در نظر گرفتن بعضى از قراين (از جمله طبقه راوى) ، مى توانيم مرسل بودن حديث را اثبات كنيم . بنا بر اين اگر راوى مشترك ،

ص: 226


1- . وسائل الشيعة ، ج 1 ، ص 118 ، ح 7 .
2- . مشرق الشمسين ، ص 383.
3- . مشارق الشموس ، ص 198.
4- . تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 202.
5- . مدارك الأحكام ، ج 1 ، ص 50.
6- . منتقى الجمان ، ج 1 ، ص 51.
7- . جواهر الكلام ، ج 1 ، ص 176.
8- . حديث مرسل ، به حديثى گفته مى شود كه در سند آن ، تمام راويان يا برخى از آنها حذف شده باشد و يا با الفاظ مبهم و مجملى مانند «عن بعض» و «عن رجل» آورده شده باشد مقباس الهداية ، ج 1 ، ص 338.

از جهت طبقه ، اختلاف داشته باشند ، شناخت او در مرسل يا مسند بودن حديث ، نقش كاربردى دارد . مانند : ابان ، كه بين ابان بن تغلب و ابان بن عثمان ، مشترك است و ابن سنان ، كه بين عبداللّه بن سنان و محمّد بن سنان مشترك است ، ولى از جهت طبقه ، اختلاف دارند .

مثلاً اگر در سند حديثى آمده باشد : ابن سنان ، عن ابى عبد اللّه عليه السلام . اگر مراد از ابن سنان ، عبد اللّه بن سنان باشد ، حديث مسند است ، ولى اگر مراد از ابن سنان ، محمّد بن سنان باشد ، حديث مرسل خواهد بود ؛ چون محمّد بن سنان نمى تواند از امام صادق عليه السلام حديث نقل نمايد .(1)

ج . ترجيح در مقام تعارض

از فوايد و ثمرات ديگر تمييز مشتركات ،در مقام عمل و در تعارض دو خبر و ترجيح يكى بر ديگرى ، ظاهر مى شود . مثلاً اگر دو روايتى كه از جهت مضمون ، ناسازگارى دارند و جمع بين آنها ممكن نيست ، بايد يكى را بر ديگرى ترجيح دهيم و به مضمون آن عمل كنيم .

يكى از راه هاى ترجيح ، رجوع به مرجّحات سندى است كه در مقبوله عمر بن حنظله(2) آمده است . بنا بر اين اگر در سند اين دو روايت ، راوى مشتركى قرار بگيرد كه يكى ثقه است و ديگرى ضعيف ، يا هر دو ثقه يا هر دو ضعيف(3) هستند ، ولى وثاقت و ضعف آنان در يك مرتبه نيست ، بايد به آن روايتى عمل كرد كه راوى آن ثقه (در فرض اول) يا اوثق (در فرض دوم) است يا ضعف كمترى (فرض سوم) دارد . به

ص: 227


1- . آية اللّه خويى مى نويسد : «ثم انّ "ابن سنان" و ان كان له روايات عن الصادق عليه السلام ، إلاّ أنّ المراد به "عبداللّه بن سنان" و لم يوجد رواية له "محمّد بن سنان" عن ابى عبداللّه عليه السلام » معجم رجال الحديث ، ج 16 ، ص 164.
2- . وسائل الشيعة ، ج 18 ، ص 75.
3- . بر مبناى كسانى كه عمل به روايات ضعيف را در باب مستحبات و مكروهات جايز مى دانند.

همين دليل ، جداسازى راوى مشترك و تعيين آن ، يك ضرورت اجتناب ناپذير خواهد بود .

بنا بر آنچه گذشت ، نقش كاربردى تمييز مشتركات را مى توان بدين گونه يادآورى كرد :

1 . تعيين راوى ثقه از غيرثقه ؛

2 . شناسايى احاديث معتبر (به معناى عام كلمه) از غير معتبر (در صورت اشتراك عنوان بين ثقه و غيرثقه) ؛

3 . تعارض در توثيق و تضعيف و ترجيح يكى بر ديگرى ؛

4 . توثيقات عامه (مثل اين كه يكى از راويان مشترك ، از اصحاب اجماع يا از مشايخ الثقات باشد و ديگرى نباشد) .

تلاش هاى علمى درباره «حلّ مشتركات»

بحث راويان مشترك و جداسازى آنها ، از اواخر قرن يازدهم هجرى قمرى مورد توجه جدّى گروهى از حديث شناسان و دانشمندان رجالى قرار گرفته است و هر كدام سعى نموده اند تا به روش هاى جديد و ابتكارى به حلّ اين معضل سندى بپردازند و راهى براى تمييز و تعيين راوى مشترك پيدا نمايند . قدردانى از تلاش علمى اين بزرگان و نيز اطلاع خوانندگان و حديث پژوهان ، به معرفى اين آثار ماندگار و منهج علمى پديدآورندگان آن در جداسازى راويان مشترك مى پردازيم :

1 . منتقى الجمان فى الأحاديث الصحاح و الحسان(1)

اين كتاب ، گرچه به انگيزه تمييز مشتركات نگاشته نشده است ، امّا در چگونگى نگرش به موضوع عناوين مشترك و راه حلّى كه براى بازشناسى مصاديق آن ، ارائه

ص: 228


1- . اثر بسيار مهم و ماندگار عالم بزرگ و جليل القدر ، جمال الدين ابومنصور حسن بن زين الدين جبل عاملى پسر شهيد ثانى معروف به صاحب معالم (م 1011 ق).

كرده است ، بدون ترديد از ارزنده ترين كتاب ها در اين زمينه است . مؤلّف فرزانه و سخت كوش كتاب ، علاوه بر آن كه فايده ششم از فوايد دوازده گانه مقدمه كتاب را به اين موضوع اختصاص داده است و تحت عنوان «فى طريق تمييز من التلبّس من المشتركات» مطالب بسيار سودمندى را ارائه كرده است ، در جاى جاى كتاب ، به مناسبت هاى مختلف ،به تمييز و جداسازى راويان مشترك - كه در اسانيد روايات قرار گرفته اند - ، پرداخته است .

2 . جامع المقال فيما يتعلّق بأحوال الحديث و الرجال(1)

اين كتاب ، در دوازده باب تنظيم گرديده است و باب دوازدهم آن به «تمييز مشتركات» اختصاص دارد .

علاّمه آقا بزرگ تهرانى مى نويسد :

رتّبه على اثنى عشر بابا و أورد فى ثانى عشر الأبواب ، اثنتى عشرة فائدة فى تمييز المشتركات بالاسم ، ثم بالنسب ، ثم بالكنى ، ثم بالألقاب .(2)

شيخ عبّاس قمى ، معتقد است كه او اوّل كسى است كه در تمييز مشتركات ، كتاب تأليف كرده است .(3)

3 . هداية المحدّثين إلى طريقة المحمّدين(4)

نويسنده كتاب ، در ابتدا ، به شرح باب دوازدهم كتاب جامع المقال - كه به راويان مشترك داشت اختصاص دارد - ، پرداخت و سپس كتاب مستقل و جداگانه اى تأليف نمود و مطالب فراوانى را در آن آورد .

ص: 229


1- . تأليف عالم فاضل ، فخرالدين طريحى ، صاحب كتاب معروف مجمع البحرين م 1085 ق.
2- . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، ج 5 ، ص 74.
3- . ر .ك : الفوائد الرضويّة ، ص 348.
4- . تأليف فقيه صالح ، محمّد امين كاظمى ، از عالمان قرن يازدهم و شاگرد فخر الدين طريحى كه سال ولادت و وفات او مشخص نيست.

در مقدمه كتاب مى نويسد :

إنّى نظرت فى الكتاب المسمى ب «جامع المقال فيما يتعلّق باحوال الحديث والرجال»... فوجدت فى الباب الثانى عشر منه اغلاطاً كثيرة لاتخفى على من له أدنى بصيرة... ثمّ إنّى أفردت بعد ذلك هذا الكتاب... .

بنا بر اين ، انگيزه اصلى مؤلّف از نگارش كتاب ، حلّ مشكلات اسناد كتب اربعه ، از جمله بازشناسى و تعيين مصاديق عناوين مشترك بوده است .

از اين كتاب ، گاه به عنوان مشتركات كاظمى نيز تعبير مى شود و علامت اختصارى آن «مشكا»است . علاّمه تهرانى ، از اين كتاب ، به هر دو عنوان ياد كرده است .(1)

4 . معجم رجال الحديث(2)

اين كتاب ، يكى از سودمندترين كتاب ها در مباحث رجالى و از جمله تمييز مشتركات است . در اين كتاب ، گرچه مستقيماً به مبحث مشتركات پرداخته شده است ، ولى از آن جهت كه در ذيل هر عنوان (راوى) اساتيد و شاگردان آن ذكر مى شود ، همان طور كه مؤلف كتاب بر اين عقيده است ، در بيشتر اوقات ، تمييز مشتركات ، به راحتى صورت مى گيرد . مؤلّف ، در مقدمه كتاب مى نويسد :

قد ذكرنا ترجمة كلّ شخص رواته و من روى هو عنهم فى الكتب الأربعة و قد نذكر ما فى غيرها أيضا ، و لا سيّما رجال الكشى فقد ذكرنا أكثر ما فيه من الرواة و المروى عنهم ، و بذلك يحصل التمييز الكامل بين المشتركات غالبا .(3)

عوامل ايجاد اشتراك

چند چيز ، موجب شده است تا شاهدِ وجود راويان مشترك در اسناد روايات باشيم :

ص: 230


1- . الذريعة ، ج 21 ، ص 40 ؛ ج 25 ، ص 190.
2- . اثر بسيار مهم و ماندگار فقيه نام آور شيعه ، آية اللّه خويى م 1413 ق.
3- . معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 21.

الف . تلخيص سند به اتكاى سند قبلى .

مؤلّف كتاب ، روايتى را با اسناد كامل ذكر مى كند ، ولى در روايت بعدى ، به اتّكاى قراين موجود در سند قبل ، پاره اى عناوين را مختصر مى نمايد و شناسايى آنها را به آن قراين موكول مى كند .

مثلاً كلينى حديثى را با اين سند نقل مى كند : عدّة من اصحابنا ، عن احمد بن محمّد ، عن على بن الحكم ، عن سيف بن عميرة ، عن ابى بكر الحضرمى... ؛ ولى در سند بعدى ، به اتّكاى اين سند ، به تلخيص سند و كوتاه كردن نام راويان مى پردازد و مى نويسد : احمد ، عن على ، عن سيف ، عن اسحاق بن عمار... .(1)

و يا مثلاً در جاى ديگر ، روايتى را با اين سند نقل مى نمايد : محمّد بن يحيى ، عن احمد بن محمّد بن عيسى ، عن على بن النعمان... ؛ ولى در سند بعد مى نويسد : محمّد ، عن احمد ، عن ابن فضال ، عن ابن بكير... .(2)

نمونه هايى از اين دست ، در الكافى ، فراوان است كه به دليل وجود قراين ، شناخت عناوينى كه تلخيص و كوتاه شده اند ، مشكل نخواهد بود ؛ ولى وقتى اين روايات ، به كتب حديثى ديگر منتقل مى شوند ، در صورتى كه ترتيب كتاب اوّل ، مراعات نشود و قراين اسناد نسبت به يك ديگر منتقل نگردد ، طبيعى است كه شناخت عناوين ، با دشوارى روبه رو خواهد بود .

ب . اختصار در نسب

يكى ديگر از روش هاى تلخيص سند ، اختصار در نسب راوى است ؛ به اين معنا كه پدر يا بعضى از اجداد راوى ، از اسم كامل حذف گردد .

مثلاً : احمد بن محمّد بن عيسى بن عبيد اليقطينى ، يا احمد بن محمّد بن ابى نصر

ص: 231


1- . الكافى ، ج 4 ، ص 333 ، ح 8 و 9.
2- . همان ، ج 1 ، ص 50 ، ح 9 - 10 .

البزنطى ، و يا احمد بن محمّد بن خالد البرقى ، تبديل به «احمد بن محمّد» يا «احمد» بشود .

بديهى است كه اگر راوى ، با نسب كامل ذكر شود ، با مشكل اشتراك مواجه نخواهيم بود ؛ ولى وقتى بدون ذكر نسب در سند روايت قرار بگيرد ، بين چند نفر مشترك خواهد بود و هر چه قدر عنوان ، كوتاه تر گردد ، دايره ترديد بيشتر خواهد بود .

ج . حذف اسم راوى و ذكر لقب يا كنيه او

يكى ديگر از امورى كه موجب اشتراك مى گردد ، آن است كه : در سند حديث ، نام راوى ذكر نشود و به جاى آن ، لقب يا كنيه او بيايد ؛ چون ممكن است از راوى ، با عناوين مختلف ، روايت نقل شود ؛ گاه با اسم ، گاه با لقب و گاه با كنيه .

مثلاً ابو جعفر ، كنيه چند تن از روات است و ابو بصير ، به جمعى از راويان اطلاق مى شود . طبيعى است وقتى در اسناد روايات ، با عنوان ابو جعفر يا ابو بصير ، روبه رو مى شويم ، با مشكل اشتراك مواجه هستيم .

د . ذكر نام راوى بدون پسوند

از ديگر عوامل اشتراك ، قرار گرفتن «اسماى مطلق» در سند روايت است . مانند : محمّد بن يحيى ، كه بين محمّد بن يحيى العطار و محمّد بن يحيى الخزاز و... مشترك است ؛ على بن ابى حمزه ، كه بين على بن ابى حمزه بطائنى و على بن ابى حمزه ثمالى ، مشترك است .

روش جداسازى راويان مشترك

براى تمييز و جداسازى عناوين مشترك و مشخص كردن راوى ، از ساز و كارهاى مختلفى مى توان بهره گرفت كه در اين جا به بعضى از آنها اشاره مى شود .

ص: 232

الف .مراجعه به سند قبلى

چنان كه گذشت در بسيارى از موارد ، مؤلّف كتاب حديثى ، با تكيه بر سند قبلى ، اقدام به تلخيص اسامى راويان نموده است كه موجب اشتراك آن راوى با ديگر راويان هم نام خود شده است . لذا با مراجعه به سند قبلى ، مى توانيم راوى مشترك را شناسايى نماييم و آن را از ابهام بيرون آوريم .

مثلاً كلينى ، حديثى را با اين سند نقل مى كند : على بن ابراهيم ، عن محمّد بن عيسى ، عن يونس... و در سند بعدى مى نويسد : على ، عن محمّد ، عن يونس... .(1)

در اين سند ، على و محمّد ، از عناوين مشترك اند ؛ ولى به قرينه سند قبلى ، قابل شناسايى هستند . مراد از على ، على بن ابراهيم و مراد از محمّد ، محمّد بن عيسى است .

نيز در جاى ديگر ، حديثى را با اين سند آورده است : محمّد بن يحيى ، عن احمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد... و در سند بعدى مى نويسد : محمد ، عن احمد ، عن على بن النعمان... .(2)

محمّد و احمد ، از راويان مشترك اند ؛ ولى به ملاحظه سند قبلى ، مشخص مى شود كه مراد از محمّد ، محمّد بن يحيى و مراد از احمد ، احمد بن محمّد [بن عيسى] است .

ب . قاعده انصراف

انصراف ،(3) از اصطلاحات فقهى و اصولى است كه كاربردهاى مختلفى دارد .

مقصود از آن ، رفتن و دور شدن ذهن از معناى واقعى و شمولى و اصلى لفظ ، به معناى جزئى و مقيّد است . مراد از انصراف در بحث ما آن است كه عنوان مطلق

ص: 233


1- . همان ، ص 59 ، ح 2 و 3 .
2- . همان ، ص 222 ، ح 5 و 6.
3- . ر .ك: دائرة المعارف تشيّع ، ج 2 ، ص 559 - 560 ؛ فرهنگ معارف اسلامى ، ج 1 ، ص 321 .

و مشترك كه مردّد بين تعدادى از اسامى و راويان است ، به يك فرد خاص و راوى مشخص ، انصرافْ پيدا كند . منشأ انصراف ، ممكن است يكى از اين امور باشد :

اشتهار و معروفيت ؛ صاحب كتاب بودن ؛ كثير الروايه بودن و... .

ذكر نمونه ها

1 . على بن ابى حمزه ، بين على بن ابى حمزه ثمالى (راوى ثقه) و على بن ابى حمزه بطائنى (راوى ضعيف) ، مشترك است . در صورتى كه بدون پسوند ثمالى و بطائنى ، در سند روايتى قرار بگيرد ، انصراف به دومى دارد و منشأ آن ، اشتهار بطائنى و كثرت روايات او است .

علاّمه بحرالعلوم مى نويسد : و الإطلاق على بن ابى حمزة ، من غير وصف ، ينصرف إلى الثانى ، أى على بن أبى حمزة البطائنى ، لاشتهاره و كثرة أخباره .(1)

2 . اسماعيل الجعفى ، بين اسماعيل بن جابر الجعفى و اسماعيل بن عبدالرحمن الجعفى ، مشترك است . در صورتى كه اين عنوان (اسماعيل الجعفى) در سند روايت قرار بگيرد ، به اوّلى ، انصراف دارد و منشأ آن اشتهار و معروفيت اسماعيل بن جابر و

صاحب كتاب بودن اوست .

آية اللّه خويى مى نويسد :

و الإطلاق ، ينصرف إلى الأوّل ، أى إسماعيل بن جابر ، لانّه أشهر و أعرف وأنّه ذو كتاب ما لم يكن قرينة على الخلاف .(2)

3 . حسين بن خالد ، بين حسين بن خالد صيرفى و حسين بن ابى العلاء ،(3) مشترك

ص: 234


1- . الفوائد الرجالية ، ج 1 ، ص 261.
2- . معجم رجال الحديث ، ج 4 ، ص 115.
3- . ابوالعلاء ، كنيه خالد است .

است ؛ ولى عند الاطلاق ، انصراف به دومى دارد .

آية اللّه خويى مى نويسد :

عند الإطلاق ينصرف إلى الثانى ، لأنّ الصيرفى ، فروايته فى الأحكام و غيرها قليلة .(1)

4 . عمار بن مروان ، از عناوينى است كه بين تعدادى از راويان ، مشترك است ؛ ولى عند الاطلاق به عمار بن مروان يشكرى ، انصراف دارد .

آية اللّه خويى مى نويسد :

انّ المذكور فى الروايات وهى كثيرة ، عمار بن مروان بلاتقييد ، ولا ينبغى الشكّ فى انصرافه إلى من هو المعروف المشهور و له كتاب و هو عمار بن مروان اليشكرى.(2)

5 . سعيد السمان ، بين سعيد بن عبد الرحمان السمان و سعيد بن عبيد السمان ، مشترك است ؛ ولى عند الاطلاق ، به سعيد بن عبد الرحمان ، انصراف دارد .

آية اللّه خويى مى نويسد :

ثمّ إنّ سعيد بن عبيد و إن كان سماناً ايضاً لكن عند الإطلاق سعيد السمان ، ينصرف إلى سعيد بن عبد الرحمان لانّه المعروف المشهور و له كتاب .(3)

ج . راوى كتاب بودن

يكى از راه هاى تمييز مشتركات ، اين است كه كدام فرد از عنوان مشترك ، راوى كتاب يا اصل حديثى بوده است .

مثلاً عنوان حماد ، بين حماد بن عيسى و حماد بن عثمان ، مشترك است ولى اگر در سند روايتى ، «حماد ، عن حريز» ، قرار بگيرد ، مراد ، حماد بن عيسى است و اگر «حماد ، عن الحلبى» قرار بگيرد ، مقصود ، حماد بن عثمان است ؛ زيرا راوى كتاب

ص: 235


1- . معجم رجال الحديث ، ج 6 ، ص 251.
2- . همان ، ج 12 ، ص 258 ، ش 8643.
3- . همان ، ج 8 ، ص 122 و 123 ، ش 5143.

حريز بن عبد اللّه السجستانى ، حماد بن عيسى و راوى كتاب عبيد اللّه بن ابى شعبة حلبى ، حماد بن عثمان است .

علاّمه تُسترى در ترجمه حماد بن عثمان مى نويسد :

و كلّ سند فيه «حمّاد ، عن الحلبى» فالمراد بهذا [حماد بن عثمان] و كلّ سند فيه «حمّاد ، عن حريز» فالمراد به حمّاد بن عيسى ؛ فهذا راوى الحلبى و ذاك راوى حريز .(1)

و يا عنوان محمّد بن الحسن ، بين تعدادى از راويان ، مشترك است ؛ ولى اگر در سند روايتى ، «محمّد بن الحسن ، عن على بن حسان الواسطى» ، قرار بگيرد ، مراد ، محمّد بن الحسن الصفار است ؛ زيرا او راوى كتاب على بن حسان الواسطى بوده است .(2)

د . توجّه به قراين رجالى

يكى از راه هاى شناخت راوى مشترك ، مراجعه به كتب رجالى و ملاحظه بعضى از قراين و شواهد است .

مثلاً نجاشى در ترجمه علىّ بن ابى حمزه بطائنى ، مى نويسد : «و كان قائد ابى بصير يحيى بن القاسم» .(3)

و در ترجمه عبد اللّه بن وضاح ، مى گويد : «صاحب ابا بصير يحيى بن القاسم كثيراً و عرف به» .(4)

بنا بر اين ، اگر در سند روايتى آمده باشد : «على بن أبى حمزة البطائنى ، عن أبى بصير» يا «عبد اللّه بن وضاح ، عن أبى بصير» ، مراد از ابى بصير ، يحيى بن القاسم

ص: 236


1- . قاموس الرجال ، ج 3 ، ص 652 و 663.
2- . رجال النجاشى ، ص 276 ، ش 726.
3- . همان ، ص 249 ، ش 656 ؛ ص36 ، ش 73.
4- . همان ، ص 295 ، ش 560.

خواهد بود .

ه . توجّه به متن روايت

يكى ديگر از راه هاى شناسايى راويان مشترك ، تحليل و ارزيابى متن و محتواى روايت است . مثل اين كه در شرح حال بعضى از راويان مشترك ، نوشته باشند : «يروى خطب اميرالمؤمنين عليه السلام و قضاياه» . پس اگر روايت مورد نظر ، مربوط به خطبه هاى آن حضرت باشد ، راوى مشترك شناسايى مى شود .

يا اين كه در ترجمه راوى گفته شده است : «مضطرب الرواية» . لذا اگر روايت مورد بحث ، داراى اضطراب باشد ،(1) راوى مشترك ، مشخص مى گردد .

و . توجّه به ساير اسانيد

از جمله روش هاى شناسايى عنوان مشترك ، تتبّع در اسانيد روايات است . مثلاً عبارت «حماد ، عن الحلبى» در تعدادى از اسانيد روايات آمده و هر دو عنوان حمّاد و حلبى ، از عناوين مشترك هستند ؛ زيرا حمّاد ، بين حمّاد بن عيسى و حمّاد بن عثمان ، مشترك است و حلبى ، بين محمّد بن على بن ابى شعبه ، عبيد اللّه بن على بن ابى شعبه ، عمران بن على ابى شعبه و... مشترك است . آية اللّه خويى ، در تمييز و جداسازى حمّاد معتقد است كه اگر مراد از حلبى ، عمران بن على بن ابى شعبه حلبى باشد ، در اين صورت ، مراد از حمّاد ، حمّاد بن عيسى است : زيرا حمّاد بن عيسى ، از او ، فراوان روايت نقل مى كند . و اگر مراد از حلبى ، محمّد بن على بن ابى شعبه حلبى باشد - كه از همه معروف تر است - ، در اين صورت ، مراد ، حمّاد بن عثمان خواهد بود ؛ چرا كه حمّاد بن عثمان از او ، بسيار حديث نقل مى كند .(2)

ص: 237


1- . بهجة الآمال ، ج 1 ، ص 60 .
2- . ر .ك : معجم رجال الحديث ، ج 23 ، ص 88 .

مرحوم اردبيلى نيز درباره سندى كه در آن ، محمّد بن اسماعيل ، واقع شده است ،(1) مى گويد :

اگر چه محمّد بن اسماعيل ، بين سه نفر مشترك است ، ولى در اين جا مراد ، محمّد بن اسماعيل بن بزيع از اصحاب امام رضا عليه السلام است ؛ زيرا كلينى در بسيارى از اسنادى كه عين همين سند است ، گفته : محمّد بن اسماعيل بن بزيع .(2)

ز . توجّه به طبقه راوى

تعيين طبقه راوى و مشخص كردن آن ، گاه موجب رفع اشتراك و تمييز و جداسازى عنوان مشترك مى شود و گاه موجب كاهش دامنه ترديد . مراد از طبقه ، تشخيص تقريبى دوران حيات علمى راوى و تخمين فاصله زمانى او در نقل از معصوم عليه السلام و از مؤلّف كتاب است .

از باب نمونه ، در كتب اربعه ، عنوان محمّد بن يحيى ، صدها بار در اسانيد روايات آمده و اين عنوان بين بيش از سى نفر ، مشترك است .(3) براى رفع اشتراك ، مى توانيم از طبقه راوى كمك بگيريم . اگر اين عنوان (محمّد بن يحيى) در اول سند الكافى باشد و سند هم معلّق نباشد ، مسلماً محمّد بن يحيى العطار ، ابو جعفر القمى خواهد بود كه از مشايخ كلينى است .

و نيز عنوان احمد بن محمّد ، هزاران بار در اسانيد روايات تكرار شده و بين ده ها راوى ، مشترك است . اگر عنوان احمد بن محمّد در اول سند الكافى باشد و سند معلّق نباشد ، مراد از آن ، احمد بن محمّد عاصمى خواهد بود كه از مشايخ كلينى است . و اگر با يك يا دو واسطه از كلينى قرار داشته باشد ، به يكى از دو راوى بزرگ ، يعنى :

احمد بن محمّد بن عيسى و احمد بن محمّد بن خالد برقى ، انصراف دارد .

ص: 238


1- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 13 ؛ وسائل الشيعة ، ج 13 ، ص 253 .
2- . مجمع الفايدة و البرهان ، ج 10 ، ص 45 .
3- . ر .ك : معجم رجال الحديث ، ج 18 ، ص 7 - 44 .

يا مثلاً عنوان ابن سنان ، بين عبد اللّه بن سنان و محمّد بن سنان مشترك است و صدها بار در اسانيد روايات كتب اربعه تكرار شده است . آية الله خوئى مى نويسد :

ابن سنان ، قد يطلق على عبد اللّه بن سنان و قد يطلق على محمّد بن سنان ، و التمييز بينهما إنّما يكون بملاحظة الطبقة ، فما كان فى هذه الروايات عن الباقر أو عن الصادق ، أو من كان فى طبقتهما ، فالمراد به عبداللّه بن سنان ، كما انّ ما كان فيها عن ابى الحسن الرضا عليه السلام و من بعده فهو محمّد بن سنان . وما كان عن ابى الحسن موسى عليه السلام ومن فى طبقته ، فهو مشترك فيه .(1)

ح . توجّه به مشايخ و تلاميذ راوى

يكى ديگر از شيوه هاى مناسب براى تمييز مشتركات و راويان همنام ، توجّه به شاگردان و اساتيد (راوى و مروى عنه) است .

در دو كتاب بسيار ارزشمند هداية المحدّثين و جامع الرواة ، شاهد به كارگيرى وسيعِ اين شيوه در جداسازى عناوين مشترك هستيم . با اين تفاوت كه مرحوم كاظمى ، در هداية المحدّثين تلاش مى كند كه باكمك راويان (شاگردان) ، فرد مشترك را از مشابه هاى اسمى او تمييز دهد ؛ ولى محقّق اردبيلى ، سعى مى كند تا نه فقط به قرينه راوى (شاگرد) ، بلكه به قرينه مروى عنه (استاد) ، ميان مشتركات ، تمييز دهد و به جداسازى راويان همنام بپردازد . لذا در هر عنوان ، تلاش مى كند به ضبط تمام اساتيد و تلاميذ راوى بپردازد تا با تكيه بر هر دو قرينه ، بتواند راوى مشترك را شناسايى نمايد .

مثلاً مرحوم كاظمى

در عنوان ابان ، مى نويسد :

المشترك بين جماعة ، منهم الثقة و غيره ، و يمكن استعلاهم : أنّه أبان بن تغلب برواية محمّد بن المنذر بن سعيد بن أبى الجهم ، ورواية بن خفقة عنه ، و رواية على بن رئاب - بالهمزة - و رواية أبى على ، صاحب الكلل و رواية رفاعة بن موسى ، و جميل بن دراج و... عنه . و أنّه ابن عثمان الناووسى المجمع على تصحيح ما يصحّ

ص: 239


1- . همان ، ج 22 ، ص 190 - 191 .

عنه ، برواية عبّاس بن عامر عنه ، و سندى بن محمّد البزّاز عنه و برواية احمد بن محمّد بن أبى نصر عنه و... .(1)

ايشان ، با بهره گيرى از اين شيوه ، در تمامى كتاب ، به تمييز راويان مشترك اقدام نموده است .

مرحوم اردبيلى ، در ترجمه ابراهيم بن محمّد الهمدانى ، بعد از نقل اين سند : «عنه [اى ، محمد بن احمد بن يحيى] ، عن محمّد بن عيسى ، عن ابراهيم بن محمّد ، قال : كتب محمّد بن يحيى الخراسانى : اوصى إلى رجل...» ،(2) با توجه به قرينه راوى ، مى نويسد : «الظاهر أنه [اى ، ابراهيم بن محمّد] ، ابراهيم بن محمّد الهمدانى ، بقرينة رواية محمّد بن عيسى عنه» .(3)

وى ، در ذيل عنوانِ احمد بن محمّد بن سعيد الهمدانى ، بعد از يادآورى اسانيد زير از كتاب الكافى :

احمد بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن ، عن الهندى... ،(4)

احمد بن محمّد و محمّد بن يحيى ، عن محمّد بن الحسن ، عن محمّد بن عيسى... ،(5)

احمد بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن... ،(6)

محمّد بن يحيى و احمد بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن ، عن ابراهيم بن هاشم...(7) ، با توجّه به قرينه مروى عنه ، مى نويسد :

ص: 240


1- . هداية المحدّثين ، ص 6 - 7 .
2- . تهذيب الأحكام ، ج 9 ، ص 327 ، ح 17 .
3- . جامع الرواة ، ج 1 ، ص 33 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 180 ، ح 5 .
5- . همان ، ص 234 ، ح 5 .
6- . همان ، ص 257 ، ذيل ح 4 .
7- . همان ، ص 353 ، ذيل ح 8 .

و محمّد بن الحسن ، هذا هو الصفار بقرينة روايته عن ابراهيم بن هاشم و الهندى و محمّد بن عيسى .(1)

گفتنى است كه مرحوم اردبيلى بعد از شناسايى راوى مشترك ، اساتيد او را در ذيل عنوان مشخص شده ، ذكر مى نمايد .

مثلاً عنوان احمد بن محمّد ، بين ده ها نفر مشترك است و صدها بار در اسانيد روايات كتب اربعه ، قرار گرفته است . ايشان با استفاده از شيوه گردآورى راوى و مروى عنه (مشايخ و تلاميذ) مشخص نموده است كه مراد از احمد بن محمّد در اين اسانيد ، احمد بن محمّد بن عيسى است و همه اساتيد را ذيل عنوان احمد بن محمّد بن عيسى ، آورده است . در اسانيد ديگر كه عنوان احمد بن محمّد بن خالد برقى است ، همه اساتيد را ذيل همان عنوان (احمد بن محمّد بن خالد برقى) ذكر نموده است .

ناگفته نمانَد كه راه حل مرحوم كاظمى و اردبيلى در تمييز مشتركات ، نمى تواند به عنوان يك راه حل قطعى ، تلقّى گردد ؛ چرا كه غالباً به محدود كردن دامنه ترديد منجر مى شود ، نه رفع آن ، مانند بسيارى از روات همنامى كه در يك عصر مى زيسته و به اصطلاح «هم طبقه» هستند. بدين جهت ، اين روش ، مورد نقد علاّمه تسترى قرار گرفته است(2) .

ط.تتبّع در كتب حديثى

يكى از روش هاى شناسايى راوى مشترك ، جستجو در كتب روايى و فقهى است كه امروزه با استفاده از رايانه ، بسيار آسان خواهد بود.

مثلاً اگر در سند روايتى ، عنوانِ محمّد بن الحسن به نحو اطلاق و بدون هيچ

ص: 241


1- . جامع الرواة ، ج 1 ، ص 66 .
2- . ر .ك : قاموس الرجال ، ج 1 ، ص 17 .

پسوندى قرار گرفته باشد ، بين تعدادى از راويان ، مشترك است كه از طريق تتبّع و جستجو در اسانيد ديگر ، مى توانيم آنها را شناسايى و از يكديگر جدا كنيم. مثل اين كه همين روايت با همين سند ، در جاى ديگر نقل شده باشد و در آن سند ، محمّد بن الحسن ، با پسوند صفّار آمده باشد .

يا اين كه عنوان على بن محمّد ، كه بين چند راوى ، مشترك است در سند روايتى قرار بگيرد و همان سند در روايت ديگر ، با عنوان على بن محمّد الهمدانى آمده باشد .

دو . مشتركات در اسناد روايات «الكافى»

يكى از ويژگى هاى كتاب شريف الكافى ، اين است كه تمام احاديث آن ، بجز اندكى ، با سند نقل گرديده است و كلينى ، به جهت نزديك بودن به عصر رُوات ، تعدادى از احاديث را به سه واسطه نقل كرده است .

در ميان اسناد روايات الكافى ، به افرادى برخورد مى كنيم كه بين دو يا چند راوى ، مشترك هستند.

در اين جا ، اسامى اين راويان ، بر اساس حروف تهجى ، تنظيم و همراه با مقدار تكرار آنها در اسناد الكافى ، ارائه مى گردد ، با يادآورى اين نكات :

الف . آمار و ارقام ذكر شده در معرفى راويان مشترك و مقدار تكرار آنها ، قطعى نيست. چه بسا راوى مشترك ديگرى در اسناد الكافى باشد كه نام برده نشده و يا در بيان مقدار تكرار ، آمار صحيح ارائه نگرديده است .

ب . تنها به ذكر اسامى راويان مشترك ، بسنده شده و از جداسازى و مشخص كردن آنها خوددارى مى شود مگر در موارد جزئى ، چون اولاً نياز به زمان طولانى و پژوهش بيشترى دارد و ثانياً در نرم افزار «دراية النور» اين تفكيك در بيشتر موارد ،

انجام شده و علاقه مندان مى توانند از آن استفاده نمايند .

ج . دانشمندان دانش رجال ، در تفكيك راويان مشترك اسناد الكافى و تعيين

ص: 242

مصداق آنها ، داراى ديدگاه هاى متفاوتى هستند .

د . از آن جايى كه تفكيك راويان مشترك اسناد الكافى از اهميت بالايى برخوردار است ، كتاب هاى مستقلى در خصوص بعضى از آنها نوشته شده است ، از جمله :

1 . ترجمه محمّد بن اسماعيل المبدوة فى بعض أسانيد الكافى ، تأليف محمّد بن جابر بن عباس نجفى (ق 11).(1)

2 . ترجمه محمّد بن اسماعيل المبدوة فى بعض أسانيد «الكافى» ، تأليف شيخ بهايى (953 - 1031 ق) . علاّمه آقا بزرگ تهرانى درباره آن مى نويسد :

ذكر فيه أنّ محمّد بن اسماعيل ، مشترك بين تسعة رجال و اختار أنه البرمكى .(2)

3 . البيان البديع فى أنّ محمّد بن اسماعيل المبدوّ به فى اسانيد «الكافى» هو ابن بزيع ، تأليف علاّمه سيد حسن صدر (م 1354).(3)

علاّمه آقا بزرگ تهرانى درباره آن مى نويسد :

ذكر فيه من المسلمين بمحمّد بن إسماعيل ، أربعة عشر رجلاً و اختار أنّ محلّ البحث هو ابن بزيع منهم بوجوه ثمانية .(4)

4 . ترجمة محمّد بن اسماعيل الواقع فى صدر بعض اسانيد «الكافى» ، تأليف حجة الاسلام شفتى (م 1260 ق) .(5)

5 . ترجمة على بن محمّد المبدوّ به بعض اسانيد «الكافى»،تأليف ميرزا ابوالمعالى الكلباسى.(6)

6 . ترجمة محمّد بن عبد اللّه المبدوّ به بعض اسانيد «الكافى» ، تأليف ميرزا ابوالمعالى الكلباسى .(7)

ص: 243


1- . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، ج 4 ، ص 163 ، ش 803 .
2- . همان ، ش 804 .
3- . همان ، ش 802 .
4- . همان جا .
5- . همان ، ص 162 ، ش 801 .
6- . همان ، ص 161 ، ش 788 .
7- . همان ، ص 162 ، ش 798 .

7 . ترجمة محمّد بن الحسن المصوّر به بعض اسانيد «الكافى» ، تأليف ميرزا ابوالمعالى الكلباسى .(1)

8 . ترجمة محمّد بن قيس ، تأليف ميرزا ابوالمعالى الكلباسى .(2)

9 . ترجمة محمّد بن زياد ، تأليف ميرزا ابوالمعالى الكلباسى .(3)

10 . ترجمة ابى بصير ، تأليف حجة الإسلام شفتى .(4)

11 . الرسالة المبصرة (الدرّ النضير فى المكنّين بابى بصير) ، تأليف علاّمه تُسترى .(5)

علاوه آن كه در كتاب هاى مهم رجالى مانند : جامع الرواة ، تنقيح المقال ، قاموس الرجال ، معجم رجال الحديث و الموسوعة الرجالية ، به جداسازى بعضى از راويان مشترك اسناد الكافى ، توجّه شده است .

فهرست اسامى مشترك ، در «الكافى»

در اين جا اسامى مشترك موجود در كتاب الكافى را كه حدود 93 موردند ، فهرستوار ،

مى آوريم :

1 . ابان ، ج 1 ، ص 43 ، ح 7 ؛ ص 57 ، ح 14 ؛ ص 59 ، ح 3 ؛ ص 150 ، ح 2 و... (تكرار : 266 مورد) .

2 . ابراهيم ، ج 1 ، ص 102 ، ح 6 ؛ ص 137 ، ح 2 ؛ ص 266 ، ح 7 و... (تكرار : 15 مورد) .

3 . احمد ، ج 1 ، ص 50 ، ح 10 ؛ ص 223 ، ح 6 ؛ ص 398 ، ح 4 ؛ ج 2 ، ص 15 ، ح 2 و...

ص: 244


1- . همان ، ص 164 ، ش 805 .
2- . همان ، ص 165 ، ش 818 .
3- . همان ، ص 164 ، ش 808 .
4- . همان ، ص 148 ، ش 722 .
5- . همان جا .

(تكرار : 53 مورد) .

4 . احمد بن اسحاق ، ج 1 ، ص 33 ، ح 9 ؛ ص144 ، ح 4 ؛ ص 325 ، ح 1 ؛ ص 449 ، ح 29 و... (تكرار : 42 مورد) .

5 . احمد بن الحسين ، ج 1 ، ص 343 ، ح 31 ؛ ص 353 ، ح 9 ؛ ج 2 ، ص 395 ، ح 2 ؛ ص 495 ، ح 18 و... (تكرار : 7 مورد) .

6 . احمد بن عمر ، ج 1 ، ص 285 ، ح 5 ؛ ج 2 ، ص 44 ، ح 1 ؛ ص 427 ، ح 8 و... (تكرار : 6 مورد) .

7 . احمد بن محمد ، ج 1 ، ص 10 ، ح 1 ؛ ص 11 ، ح 5 ؛ ص 12 ، ح 10 ؛ ص 21 ، ح 14 ؛ ص 26 ، ح 27 و... (تكرار : 2732 مورد) .

8 . اسحاق ، ج 5 ، ص 453 ، ح 2 ؛ ج 7 ، ص 422 ، ح 2 (تكرار : 2 مورد) .

9 . ايّوب ، ج ، ص 180 ، ح 3 ؛ ص 448 ، ح 3 ؛ ج 4 ، ص 306 ، ح 6 (تكرار : 3 مورد) .

10 . بشير ، ج 2 ، ص 177 ، ح 9 ؛ ج 5 ، ص 27 ، ح 2 ؛ ص 107 ، ح 7 (تكرار : 3 مورد) .

11 . ثابت ، ج 2 ، ص 495 ، ح 20 ؛ ص 556 ، ح 2 ؛ ج 7 ، ص 161 ، ح 10 (تكرار : 3

مورد) .

12 . جابر ، ج 1 ، ص 38 ، ح 6 ؛ ص 41 ، ح 3 ؛ ص 70 ، ح 10 ؛ ص 175 ، ح 4 (تكرار :

143مورد) .

13 . جعفر بن محمّد ، ج 1 ، ص 31 ، ح 7 ؛ ص 148 ، ح 14 ؛ ص 180 ، ح 3 ؛ ص 280 ، ح 1 و... (تكرار : 35 مورد) .

14 . جميل ،(1) ج 1 ، ص 34 ، ح 4 ؛ ص 544 ، ح 9 ؛ ج 2 ، ص 84 ، ح 5 ؛ ص 167 ، ح 9 و...

(تكرار : 85 مورد) .

15 . الحسن ، ج 1 ، ص 312 ، ح 4 ؛ ج 2 ، ص 85 ، ح 4 ؛ ص 122 ، ح 11 ؛ ج 4 ، ص 105 ،

ص: 245


1- . مشترك بين جميل بن دراج و جميل بن صالح معجم رجال الحديث ، ج 4 ، ص 149 ، ش 236 .

ح 4 و... (تكرار : 11 مورد) .

16 . الحسن بن راشد ، ج 1 ، ص 125 ، ح 1 ؛ ص 478 ، ح 4 ؛ ص 482 ، ح 5 ؛ ج 2 ، ص 613 ، ح 4 و... (تكرار : 6 مورد) .

17 . الحسن بن زياد ، ج 1 ، ص 210 ، ح 7 ؛ ص 268 ، ح 9 ؛ ج 4 ، ص 114 ، ح 2 ؛ ص 140 ، ح 3 و... (تكرار : 10 مورد) .

18 . الحسن بن على ، ج 1 ، ص 65 ، ح 5 ؛ ص 94 ، ح 9 ؛ ص 180 ، ح 2 ؛ ص 190 ، ح 3 و... (تكرار: 203 مورد) .

19 . الحسن بن محمد ، ج 1 ، ص 161 ، ح 1 ؛ ج 2 ، ص 536 ، ح 3 ؛ ص 543 ، ح 10 ؛ ص 569 ، ح 1 و... (تكرار : 42 مورد) .

20 . الحسين ، ج 1 ، ص 441 ، ح 4 ؛ ج 3 ، ص 236 ، ح 5 ؛ ص 268 ، ح 5 ؛ ص 339 ، ح 2

و... (تكرار : 12 مورد) .

21 . الحسين بن احمد ، ج 3 ، ص 245 ، ح 6 ؛ ج 4 ، ص 45 ، ح 3 ؛ ص 79 ، ح 9 (تكرار : 3 مورد) .

22 . داود ، ج 2 ، ص 295 ، ح 10 ؛ ص 566 ، ح 7 ؛ ج 4 ، ص 300 ، ح 4 و... (تكرار : 5 مورد) .

23 . زياد ، ج 6 ، ص 355 ، ح 18 ؛ ص 363 ، ح 5 ؛ ج 2 ، ص 288 ، ح 3 (تكرار : 3 مورد) .

24 . سالم ، ج 3 ، ص 242 ، ح 1 ؛ ص 490 ، ح 2 ؛ ص 505 ، ح 14 (تكرار : 3 مورد) .

25 . سليمان ، ج 1 ، ص 146 ، ح 1 ؛ ج 7 ، ص 208 ، ح 13 (تكرار : 2 مورد) .

26 . شعيب ، ج 1 ، ص 341 ، ح 21 ؛ ص 546 ، ح 17 ؛ ج 2 ، ص 266 ، ح 1 ؛ ج 3 ، ص 355 ، ح 6 و... (تكرار : 34 مورد) .

27 . صالح ، ج 8 ، ص 232 ، ح 303 و 304 ؛ ص 233 ، ح 305 و... (تكرار : 8 مورد) .

28 . صالح بن خالد ، ج 1 ، ص 335 ، ح 1 ؛ ج 6 ، ص 84 ، ح 5 ؛ ص 127 ، ح 3 ؛ ج 7 ، ص112 ، ح 6 و... (تكرار : 5 مورد) .

ص: 246

29 . صفوان ،(1) ج 1 ، ص 192 ، ح 4 ؛ ص 222 ، ح 4 ؛ ص 238 ، ح 3 ؛ ص 258 ، ح 2 و... (تكرار : 298 مورد) .

30 . عبد الحميد ، ج 3 ، ص 114 ، ح 5 ؛ ج 5 ، ص 406 ، ح 4 ؛ ص 451 ، ح 5 ؛ ص 554 ، ح 4 و... (تكرار : 5 مورد) .

31 . عبد الرحمان ، ج 4 ، ص 347 ، ح 6 ؛ ص 437 ، ح 4 ؛ ص 490 ، ح 8 ؛ ج 6 ، ص 179 ، ح 1 و... (تكرار : 7 مورد) .

32 . عبد اللّه بن ابراهيم ، ج 2 ، ص 101 ، ح 12 ؛ ص 107 ، ح 7 ؛ ص 189 ، ح 4 ؛ ص 551 ، ح 2 و... (تكرار : 5 مورد) .

33 . عبد اللّه بن احمد ، ج 1 ، ص 469 ، ح 1 ؛ ص 472 ، ح 1 ؛ ص 477 ، ح 2 ؛ ج 3 ، ص 475 ، ح 6 و... (تكرار : 5 مورد) .

34 . عبد اللّه بن الحسن ، ج 2 ، ص 239 (تكرار : 1 مورد) .

35 . عبد اللّه بن عبد الرحمان ، ج 1 ، ص 184 ، ح 9 ؛ ص 217 ، ح 3 ؛ ص 255 ، ح 1 ؛ ص 372 ، ح 3 و... (تكرار : 52 مورد) .

36 . عبد اللّه بن القاسم ، ج 1 ، ص 193 ، ح 2 ؛ ص 195 ، ح 5 ؛ ص 209 ، ح 6 ؛ ص 225 ، ح 1 و... (تكرار : 46 مورد) .

37 . عبد اللّه بن محمّد ، ج 1 ، ص 34 ، ح 3 ؛ ص 69 ، ح 1 ؛ ص 185 ، ح 1 ؛ ص 221 ، ح 1 و... (تكرار : 67 مورد) .

38 . عبد اللّه بن يحيى ، ج 1 ، ص 53 ، ح 1 ؛ ج 2 ، ص 224 ، ح 8 ؛ ص 300 ، ح 4 ؛ ص 398 ، ح 7 و... (تكرار : 6 مورد) .

39 . عبدالملك بن عتبه(2) ، ج 2 ، ص 674 ، ح 1 ؛ ج 3 ، ص 548 ، ح 3 ؛ ص 551 ، ح 1 ؛

ص: 247


1- . صفوان فى اسناد هذه الروايات هو صفوان بن يحيى إلاّ فى موارد قليلة يعلم ذلك بحسب الراوى و المروى عنه ففى تلك الموارد هو صفوان بن مهران معجم رجال الحديث ، ج 9 ، ص 119 ، ش 5915 .
2- . وى بين عبدالملك بن عتبه نخعى صيرفى و عبدالملك بن عتبه هاشمى ، مشترك است . در صورتى كه راوى از او «على بن الحكم» باشد ، مراد «عبدالملك بن عتبه هاشمى» خواهد بود معجم رجال الحديث ، ج 11 ، ص 24 ، ش 7302 .

ج 4 ، ص 116 ، ح 2 و... (تكرار : 13 مورد) .

40 . عبيد اللّه بن احمد ، ج 5 ، ص 318 ، ح 57 ؛ ص 448 ، ح 3 ؛ ج 6 ، ص 77 ، ح 2 و... (تكرار : 3 مورد) .

41 . العلاء(1) ، ج 2 ، ص 15 ، ح 3 ؛ ص 24 ، ح 2 ؛ ص 38 ، ح 3 ؛ ص 78 ، ح 14 و... (تكرار : 90 مورد) .

42 . على بن اسماعيل ، ج 1 ، ص 180 ، ح 4 ؛ ص 265 ، ح 1 ؛ ص 275 ، ح 3 ؛ ص 465 ، ح 1 و... (تكرار : 23 مورد) .

43 . على بن الحسن ، ج 1 ، ص 28 ، ح 32 ؛ ص 300 ، ح 7 ؛ ص 311 ، ح 15 ؛ ص 340 ، ح 17 و... (تكرار : 46 مورد) .

44 . على بن الحسين ، ج 1 ، ص 477 ، ح 2 ؛ ج 2 ، ص 503 ، ص 568 ، ح 19 ؛ ج 3 ، ص 543 ، ح 5 و... (تكرار : 13 مورد) .

45 . على بن سعيد ، ج 6 ، ص 437 ، ح 16 ؛ ج 7 ، ص 97 ، ح 3 .

46 . على بن سليمان ، ج 4 ، ص 549 ، ح 4 ؛ ج 5 ، ص 316 ، ح 50 ؛ ج 6 ، ص 313 ، ح 6 ؛ ص 375 ، ح 3 (تكرار : 4 مورد) .

47 . على بن عبد اللّه ، ج 3 ، ص 227 ، ح 2 ؛ ح 3 ؛ ص 439 ، ح 3 ؛ ص 454 ، ح 13 ؛ ص 264 ، ح 48 ، ج 7 ، ص 80 ، ح 3 (تكرار : 5 مورد) .

48 . على بن محمّد ،(2) ج 1 ، ص 185 ، ح 1 ؛ ص 278 ، ح 1 ؛ ص 499 ، ح 3 ؛ ج 2 ،

ص: 248


1- . قال السيد الخوئى: العلاء ، مشترك بين جماعة و إن كان المراد به فى أكثر الموارد العلاء بن رزين كما إذا كان المروى عنه محمد بن مسلم معجم رجال الحديث ، ج 11 ، ص 165 .
2- . قال السيد الخوئى: على بن محمّد هذا هو على بن عبداللّه بن بندار فيما إذا كان راويه محمّد بن يعقوب [356 مورد در اسناد الكافى] و أمّا فى بقية الموارد فهو مشترك معجم رجال الحديث ، ج 12 ، ص 127 .

ص 572 ، ح 11 ؛ ج 5 ، ص 336 ، ج 2 ، ج 6 ، ص 224 ، ح 3 (تكرار : 361 مورد) .

49 . عمرو ، ج 2 ، ص 422 ، ح 1 ؛ ج 5 ، ص 545 ، ح 5 ؛ ص 551 ، ح 8 (تكرار : 3 مورد) .

50 . عمرو بن عثمان ، ج 1 ، ص 11 ، ح 22 ؛ ص 90 ، ح 6 ؛ ص 396 ، ح 6 ؛ ج 2 ، ص 272 ، ح 18 ؛ ص 339 ، ح 1 و... (تكرار : 71 مورد) .

51 . غياث ، ج 3 ، ص 156 ، ح 2 ؛ ج4 ، ص 22 ، ح 1 ؛ ص 89 ، ح 11 ؛ ج 6 ، ص 430 ،

ح 7 (تكرار : 4 مورد) .

52 . الفضيل ،(1) ج 5 ، ص 542 ، ح9 ؛ ص 385 ، ح 1 ؛ ج 1 ، ص 211 ، ح 5 ؛ ص 372 ، ح 2 (تكرار : 3 مورد) .

53 . القاسم ، ج 1 ، ص 46 ، ح 4 ؛ ج 7 ، ص 223 ، ح 5 (تكرار : 2 مورد) .

54 . القاسم بن محمّد ، ج 1 ، ص 35 ، ح 6 ؛ ص 45 ، ح 4 ؛ ص 47 ، ح 1 ؛ ج 2 ، ص 62 ، ح 10 ؛ ص 72 ، ح 4 و... (تكرار : 132 مورد) .

55 . المثنى ، ج 1 ، ص 413 ، ح 7 ؛ ج 2 ، ص 134 ، ح 18 ؛ ج 3 ، ص 56 ، ح 8 ؛ ج 5 ،

ص 425 ، ح 3 و... (تكرار : 13 مورد) .

56 . محمّد بن احمد ،(2) ج 1 ، ص 272 ، ح 2 ؛ ص 341 ، ح 21 ؛ ص 369 ، ح 6 و... (تكرار :

227 مورد) .

57 . محمّد بن اسحاق ، ج 1 ، ص 341 ، ح 23 ؛ ج 2 ، ص 85 ، ح 4 ؛ ج 4 ، ص 196 ، ح 2 و... (تكرار : 5 مورد) .

58 . محمّد بن بكر ، ح 2 ؛ ص 125 ، ح 21 ؛ ج 6 ، ص 480 ، ح 11 (تكرار : 2 مورد) .

59 . محمّد بن جعفر ، ج 5 ، ص 331 ، ح 5 ؛ ص 566 ، ح 43 ؛ ج 6 ، ص 224 ، ح 2 و...

ص: 249


1- . وى ، بين فضيل بن يسار النهدى و فضيل بن عثمان الاعور ، مشترك است و در بيشتر اسناد روايات الكافى ، مراد از فضيل مطلق ، فضيل بن يسار است .
2- . مراد از محمّد بن احمد در اسناد روايات الكافى در صورتى كه راوى از او ، «محمّد بن يحيى» و «احمد بن ادريس» باشد ، محمّد بن احمد بن يحيى بن عمران اشعرى قمى است .

(تكرار : 7 مورد) .

60 . محمّد بن حسان ،(1) ج 1 ، ص 11 ، ح 6 ؛ ص 33 ، ح 6 ؛ ص 343 ، ح 30 و... (تكرار : 26 مورد) .

61 . محمّد بن الحسن ، ج 1 ، ص 26 ، ح 26 ؛ ص 119 ، ح 1 ؛ ص 177 ، ح 3 و... (تكرار : 161 مورد) .

62 . محمّد بن الحسين ،(2) ج 1 ، ص 30 ، ح 2 ؛ ص 51 ، ح 2 ؛ ص 91 ، ح 2 ؛ ص 107 ، ح 2 و... (تكرار : 438 مورد) .

63 . محمّد بن زياد ،(3) ج 3 ، ص 193 ، ح 3 ؛ ج 4 ، ص 445 ، ح 4 ؛ ص 448 ، ح 2 و... (تكرار : 29 مورد) .

64 . محمّد بن سالم ، ج 1 ، ص 209 ، ح 5 ؛ ج 2 ، ص 29 ، ح 1 ؛ ص 51 ، ح 1 و... (تكرار : 41 مورد) .

65 . محمّد بن عبد الرحمان ، ج 1 ، ص 437 ، ح 3 ؛ ج 6 ، ص 316 ، ح 2 ؛ ج 7 ، ص 266 ،

ح 29 و... (تكرار : 3 مورد) .

66 . محمّد بن عبد العزيز ، ج 2 ، ص 549 ، ح 8 ؛ ج 6 ، ص 345 ، ح 1 (تكرار : 2 مورد) .

67 . محمّد بن عبد اللّه ، ج 1 ، ص 30 ، ح 2 ؛ ص 146 ، ح 11 ؛ ص 305 ، ح 2 ؛ ص 343 ، ح 31 و... (تكرار : 20 مورد) .

68 . محمّد بن على ، ج 1 ، ص 75 ، ح 2 ؛ ص 79 ، ح 3 ؛ ص 178 ، ح 4 ؛ ص 213 ، ح 1 و... (تكرار : 192 مورد) .

ص: 250


1- . محمّد بن حسان ، از راويان مشترك است ؛ ولى مراد از آن در اسناد روايات الكافى ، محمّد بن حسان رازى است .
2- . محمّد بن الحسين ، از راويان مشترك است ، ولى مراد از آن در اسناد روايات الكافى ، محمّد بن الحسين بن ابى الخطاب است ، مگر در يك مورد الكافى ، ج 8 ، ص 386 ، ح 8 .
3- . محمّد بن زياد از راويان مشترك است ؛ ولى مراد از آن در اسناد روايات الكافى ، محمّد بن ابى عمير است .

69 . محمّد بن عمرو ، ج 3 ، ص 169 ، ح 2 ؛ ج 4 ، ص 55 ، ح 2 ؛ ج 5 ، ص 90 ، ح 3 ؛ ج 6 ، ص 236 ، ح 2 و... (تكرار : 9 مورد) .

70 . محمّد بن عمران ، ج 4 ، ص 94 ، ح 13 ؛ ص 182 ، ح 7 ؛ ج 5 ، ص 55 ، ح 10 (تكرار : 3 مورد) .

71 . محمّد بن عيسى ،(1) ج 1 ، ص 30 ، ح 3 ؛ ص 32 ، ح 1 ؛ ص 34 ، ح 1 ؛ ص 36 ، ح 1 و... (تكرار : 502 مورد) .

72 . محمّد بن القاسم ، ج 1 ، ص 393 ، ح 2 ؛ ج 3 ، ص 8 ، ح 4 ؛ ص 14 ، ح 1 ؛ ج 8 ، ص 108 ، ح 83 و... (تكرار : 3 مورد) .

73 . محمّد بن قيس ،(2) ج 2 ، ص 148 ، ح 19 ؛ ج 2 ، ص 196 ، ح 12 ؛ ص 369 ، ح 2 و 4 ؛ ص 169 ، ح 1 و... (تكرار : 89 مورد) .

74 . محمّد بن مروان ، ج 1 ، ص 167 ، ح 4 ؛ ص 371 ، ح 2 ؛ ص 372 ، ح 5 ؛ ص 389 ، ح 2 و... (تكرار : 31 مورد) .

75 . محمّد بن موسى ،(3) ج 1 ، ص 656 ، ح 20 ؛ ج 3 ، ص 287 ، ح 4 ؛ ص 415 ، ح 7 ؛ ج 4 ، ص 146 ، ح 4 و... (تكرار : 21 مورد) .

76 . محمّد بن الوليد ، ج 1 ، ص 90 ، ح 8 ؛ ص 286 ، ح 2 ؛ ص 310 ، ح 1 ؛ ج 2 ، ص 275 ، ح 27 و... (تكرار : 33 مورد) .

77 . محمّد بن يحيى ،(4) ج 1 ، ص 11 ، ح 4 ؛ ص 12 ، ح 10 ؛ ص 30 ، ح 2 ؛ ص 90 ، ح 6 ؛

ص: 251


1- . وى ، بين محمّد بن عيسى بن سعد اشعرى قمى و محمّد بن عيسى بن عبيد يقطينى ، مشترك است ؛ ولى در بيشتر قريب به اتفاق اسناد روايات الكافى ، مراد از محمّد بن عيسى ، دومى [ابن عبيد يقطينى] است .
2- . مشترك بين «محمّد بن قيس ابو عبد اللّه بجلى» و «محمّد بن قيس ابونصر اسدى» و هما مشهوران معروفان معجم رجال الحديث ، ج 17 ، ص 171 .
3- . در مواردى كه راوى از اين شخص ، محمّد بن يحيى باشد ، مراد از آن ، محمّد بن موسى بن عيسى ابوجعفر الهمدانى است ؛ زيرا به تصريح نجاشى ، محمّد بن يحيى ، راوى كتابش بوده است رجال النجاشى ، ص 338 ، ش 904 .
4- . مراد از محمّد بن يحيى ، در اول اسناد الكافى ، در صورتى كه حديث معلّق نباشد ، محمّد بن يحيى العطّار ابوجعفر القمى ، استاد كلينى است .

ص 216 ، ح 2 و... (تكرار : 3800 مورد) .

78 . محمّد بن يزيد ، ج 4 ، ص 60 ، ح 7 ؛ ج 6 ، ص 331 ، ح 4 (تكرار : 2 مورد) .

79 . مسعده ،(1) ج 1 ، ص 383 ، ح 4 ؛ ج 4 ، ص 64 ، ح 11 ؛ ص 69 ، ح 4 و... (تكرار : 4 مورد) .

80 . مصادف ،(2) ج 3 ، ص 409 ، ح 5 ؛ ج 4 ، ص 306 ، ح 1 .

81 . معاويه ، ج 2 ، ص 295 ، ح 11 ؛ ج 2 ، ص 353 ، ح 10 ؛ ج 7 ، ص 229 ، ح 1 (تكرار : 7 مورد) .

82 . معلى ، ج 1 ، ص 108 ، ح 2 ؛ ص 193 ، ح 2 ؛ ص 231 ، ح 1 و... (تكرار : 7 مورد) .

83 . معمر ، ج 2 ، ص 148 ، ح 3 ؛ ص 309 ، ح 7 ؛ ج 5 ، ص 9 ، ح 15 ؛ ص 48 ، ح 3 و...

(تكرار : 5 مورد) .

84 . المفضل ، ج 1 ، ص 442 ، ح 10 ؛ ج 2 ، ص 193 ، ح 15 ؛ ص 423 ، ح 2 و... (تكرار : 1 مورد) .

85 . منصور ، ج 6 ، ص 421 ، ح 9 ؛ ج 7 ، ص 56 ، ح 1 ؛ ج 8 ، ص 289 ، ح 434 و... (تكرار : 18 مورد) .

86 . هشام ، ج 1 ، ص 175 ، ح 3 ؛ ج 3 ، ص 249 ، ح 6 ؛ ج 4 ، ص 415 ، ح 1 و... (تكرار : 9 مورد) .

87 . يونس ، ج 1 ، ص 34 ، ح 4 ؛ ص 36 ، ح 2 ؛ ص 43 ، ح 8 ؛ ص 67 ، ح 9 و... (تكرار : 429 مورد) .

ص: 252


1- . وى ، بين مسعدة بن زياد و مسعدة بن صدقة ، مشترك است ؛ ولى مراد از اين عنوان در اسناد روايات الكافى ، دومى [ ابن صدقة ] است (معجم رجال الحديث ، ج 18 ، ص 33) .
2- . وى ، بين مصادف ابواسماعيل ، مصادف بن عقبه و مصادف مولى ابى عبد اللّه عليه السلام ، مشترك است ؛ ولى مراد از اين عنوان مطلق در اسناد الكافى ، سومى [مولى ابى عبد اللّه] است (معجم رجال الحديث ، ج 18 ، ص 167) .

88 . ابو اسحاق ، ج 1 ، ص 188 ، ص 14 ، ج 2 ، ص 479 ، ح 1 ؛ ج 5 ، ص 516 ، ح 4 ؛ ج 8 ، ص 289 ، ح 435 .

89 . ابو بصير ،(1) ج 1 ، ص 47 ، ح 4 ؛ ص 187 ، ح 9 ؛ ص 211 ، ح 4 ؛ ص 225 ، ح 5 و... (تكرار: 485).

90 . ابو سعيد ، ج 5 ، ص 194 ، ح 7 ؛ ص 457 ، ح 2 ؛ ج 6 ، ص 280 ، ح 3 ؛ ص 445 ، ح 4 ؛ ج 7 ، ص 22 ، ح 2 (تكرار : 5 مورد) .

91 . ابوطالب ، ج 1 ، ص 270 ، ح 6 ؛ ص 417 ، ح 28 ؛ ص 535 ، ح 20 ؛ ج 4 ، ص 279 ، ح 1 ؛ ج 6 ، ص 295 ، ح 19 (تكرار : 5 مورد) .

92 . ابو العباس ، ج 2 ، ص 516 ، ح 4 ؛ ص 665 ، ح 17 ؛ ج 3 ، ص 419 ، ح 5 و...(تكرار : 25 مورد) .

93 . ابو عبيده ،(2) ج 1 ، ص 65 ، ح 4 ؛ ص 458 ، ح 1 ؛ ج 2 ، ص 75 ، ح 5 و...(تكرار : 36 مورد) .

ص: 253


1- . قال السيد الخوئى: إنّ ابا بصير عند ما اطلق فالمراد به هو: يحيى بن ابى القاسم ، و على تقدير الإغماض فالأمر يتردّد بينه و بين ليث بن البخترى المرادى الثقة ، فلا أثر للتردد ، و أمّا غيرهما فليس بمعروف بهذه الكنية ، بل لم يوجد مورد يطلق فيه ابوبصير ، و يراد به غير هذين معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 47 ، ش 13959 .
2- . ابو عبيده ، از راويان مشترك است ؛ ولى مراد از آن در اسناد روايات الكافى ، ابو عبيدة الحذّاء است معجم رجال الحديث ، ج 21 ، ص 235 ، ش 14523 .

منابع و مآخذ

1 . بهجة الآمال ، على العليارى التبريزى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى ، 1371 ش .

2 . التنقيح ، السيّد ابو القاسم الخوئى ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1410 ق .

3 . تنقيح المقال ، عبد اللّه بن محمّد حسن المامقانى ، تهران : انتشارات جهان .

4 . تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، بيروت : دار الأضواء ، 1406 ق .

5 . جامع الرواة ، محمّد بن على الغروى الأردبيلى ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1403 ق .

6 . جواهر الكلام ، محمّد حسن النجفى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1981 م .

7 . دائرة المعارف تشيّع ، زير نظر : احمد صدر حاج سيد جوادى و كامران فانى و بهاء الدين خرمشاهى ، تهران : بنياد اسلامى طاهر ، 1366 ش .

8 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن بن على المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى) ، بيروت : دار الأضواء ، 1403 ق .

9 . رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1408 ق .

10 . فرهنگ معارف اسلامى ، جعفر سجّادى ، تهران : شركت مؤلّفان و مترجمان ايران ، 1362 ش .

11 . الفوائد الرجاليّة ، سيّد محمّد مهدى بحر العلوم ، تهران : مكتبة الصادق عليه السلام ، 1363 ش .

12 . الفوائد الرضويّة ، شيخ عباس قمى ، قم : بوستان كتاب ، 1385 ش .

13 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : منشورات شريف رضى .

14 . قاموس الرجال ، محمّد تقى التسترى (شوشترى) قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1420 ق .

15 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تحقيق : على أكبر الغفارى ، بيروت : دار الصعب و دار التعارف ، 1401 ق .

ص: 254

16 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) تحقيق : على أكبر الغفارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

17 . مجمع الفايدة و البرهان ، أحمد بن محمّد المقدّس الأردبيلى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1362 ش .

18 . مدارك الأحكام ، محمّد بن على الموسوى العاملى ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلاملإحياء

التراث ، 1410 ق .

19 . مشارق الشموس ، حسين بن محمّد المحقق الخوانسارى ، چاپ سنگى .

20 . مشرق الشمسين ، بهاء الدين محمّد بن الحسين العاملى ، تحقيق : محمّد بن الحسنى المازندرانى الخواجوئى ، مشهد : آستانة الرضوية المقدسة ، 1414 ق .

21 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1403 ق .

22 . مقياس الهداية ، عبد اللّه المامقانى ، قم : آل البيت ، 1413 ق .

23 . منتقى الجمان ، جمال الدين أبى منصور الحسن بن زين الدين ، تحقيق : على أكبر الغفارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1407 ق .

24 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق عبد الرحيم الربّانى الشيرازى ، تهران : انتشارات اسلاميه ، 1367 ش .

25 . هداية المحدّثين ، محمّد أمين بن محمّد على الكاظمى ، تحقيق : مهدى الرجائى ، قم : مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى ، 1405 ق .

ص: 255

ص: 256

ارزيابى اسناد «الكافى» (هادى حجّت)

ارزيابى اسناد «الكافى»

از منظر علاّمه مجلسى در «مرآة العقول»

هادى حجّت(1)

چكيده

در مقاله حاضر ، تلاش شده تا تعابيرى كه علاّمه مجلسى در كتاب مرآة العقول نسبت به روايات كتاب الكافى ، به كار برده است و آنها را به روايات صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف دسته بندى نموده ، مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد و فوايدى كه اين مسئله در علم رجال و درايه براى پژوهشگران حديثى دارد ، بيان گردد . از اين رو ، نگارنده به ملاك ها و مبانى علاّمه مجلسى در دسته بندى روايات كتاب الكافى ، به صحيح ، موثّق ، حسن و ضعيف پرداخته و جدولى را كه اين نوع دسته بندى و اصطلاحات از روايات الكافى در آن صورت گرفته ، ارايه مى نمايد .

از نظر نگارنده ، علاّمه مجلسى ، اگر چه كتاب الكافى را دقيق ترين ، جامع ترين ، بزرگ ترين و بهترين تأليفات شيعه معرفى كرده است ، امّا اين مطلب ، باعث نمى شود كه روايات الكافى ، مورد ارزيابى سندى قرار نگيرند . علاّمه مجلسى در مرآة العقول ، قبل پرداختن به شرح روايات الكافى ، با تعابيرى كوتاه ، متنوّع و ابتكارى ، به ارزيابى تك تك اسناد الكافى پرداخته كه اين تعابير نيز در جدول مذكور ، آمده اند .

كليدواژه ها : مرآة العقول ، اسناد الكافى ، ارزيابى سندى ، صحيح ، موثّق ، ضعيف .

ص: 257


1- . استاديار دانشكده علوم حديث.

مقدّمه

كتاب شريف الكافى ، به عنوان يكى از مهم ترين و معتبرترين كتب روايى شيعه ، همواره مورد توجّه محدّثان و فقيهان امامى بوده و تا كنون ، موضوع پژوهش هاى متعدّد متنى و سندى قرار گرفته است.

علاّمه مجلسى در مقدّمه مرآة العقول ، كتاب الكافى را دقيق ترين ، جامع ترين ، بزرگ ترين و بهترين تأليفات شيعه ، معرّفى كرده است ؛(1) امّا اين سخن و تعابير ديگرى از اين قبيل - كه حكايت از اعتبار و اهمّيت بالاى اين كتاب دارند - از منظر

محقّقان شيعه ، هرگز به معناى صحّت و اعتبار كلّيه اسناد و متون اين اثر ارزشمند نيست . از اين رو ، مجال بحث و پژوهش و ارزيابى اسناد و متون آن نيز همچون ديگر جوامع و منابع حديثى ، براى محدّثان و محقّقان همچنان فراهم است.

بحث از ميزان اعتبار روايات الكافى و ديگر جوامع متقدّم حديثى شيعه ، از جمله بحث هاى جنجال برانگيز عصر رواج اخباريگرى در شيعه بوده است. اخباريان ، با اعتقاد به صحيح و قطعى الصدور بودن روايات كتب اربعه ، بر تقسيم دوگانه حديث به صحيح و غير صحيح تأكيد مى كردند و تقسيم چهارگانه صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف متأخّران را نادرست مى دانستند.

محدّث نورى نيز بر همين اساس در باره روايات الكافى مى نويسد:

هركس در اين كتاب و رواياتش به ديده انصاف بنگرد ، خود را از بررسى حال تك تك راويان اسناد روايات آن ، بى نياز مى بيند و نسبت به صدور و ثبوت آن روايات برايش اطمينان حاصل مى شود و اطمينان مى يابد كه آن روايات ، به معنايى كه نزد قدما ، متداول و معروف بوده ، صحيح اند .(2)

ص: 258


1- . «كتاب الكافى ... أضبط الاُصول و أجمعها و أحسن مؤلّفات الفرقة الناجية و أعظمها» مرآة العقول ، ج1 ، ص3 .
2- . خاتمة مستدرك الوسائل ، ج3 ، ص463.

صحيح نزد قدما ، به حديثى اطلاق مى شد كه نسبت به صدور آن از معصوم عليه السلام اطمينان حاصل شود ، خواه منشأ اين اطمينان ، وثاقت راوى باشد يا قرائن(1) ديگر.(2)

ولى صحيح نزد متأخّران - كه از زمان سيد بن طاووس (م673 ق) به بعد مطرح شد - ، اصطلاحا حديثى است كه «سند آن به معصومْ متّصل باشد و راويان ، در همه طبقات ، امامى و عادل باشند».(3)

همان گونه كه مشاهده مى شود ، تقسيم متأخّران ، صرفا بر مبناى ويژگى هاى سندى روايات (يعنى اتّصال و انقطاع سند) و ويژگى هاى راويان موجود در آن است و توجّهى به قراين ندارد. در نتيجه ، از آن جا كه صحيح قدمايى ، اعم از صحيح متأخّران است ، ممكن است بسيارى از رواياتى كه نزد قدما صحيح بوده ، نزد متأخّران كه صرفا صحّت سندى را ملاك ارزيابى خود قرار داده اند - ضعيف به شمار آيد. از همين روست كه اگر تعبير «بالآثار الصحيحة عن الصادقين عليهم السلام»(4) مرحوم كلينى در مقدمه الكافى را شهادت وى بر صحّت همه روايات كتابش نيز بدانيم ، اين شهادت ، با وجود روايات مرسل و راويان مجهول و ضعيف در اسناد ، منافاتى ندارد ؛ زيرا ممكن است كه كلينى ، طبق اصطلاح زمان خويش و به دليل وجود قراينى ، چنين رواياتى را صحيح دانسته باشد.

ص: 259


1- . برخى از اين قراين ، عبارت بودند از: وجود حديث در بسيارى از اصول أربعمئه ؛ تكرار آن در يك يا چند اصل ، با طرق مختلف ؛ وجود حديث در اصلى متعلّق به يكى از اصحاب اجماع مثل: زراره ، محمّد بن مسلم ، صفوان و... ؛ وجود حديث در كتب عرضه شده بر امام عليه السلام كه مورد تأييد حضرت نيز واقع شده است ، مانند: كتاب يونس بن عبد الرحمان و كتاب فضل بن شاذان كه بر امام عسكرى عليه السلام عرضه و تأييد شدند ؛ وجود حديث در كتب مشهور و مورد اعتماد. ر.ك: مشرق الشمسين ، ص 269 ؛ خاتمة مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 481 - 482 .
2- . خاتمة مستدرك الوسائل ، ج 3 ، ص 482 (به نقل از تعليق وحيد بهبهانى بر منهج المقال ، ص 6) .
3- . الرعاية لحال البداية فى علم الدراية ، ص 66.
4- . الكافى ، ج1 ، ص9.

به عبارت ديگر ، چنانچه عبارت مرحوم كلينى را حاكى از شهادت بر صحّت روايات كتاب بدانيم ، بى شك ، اين صحّت ، طبق اصطلاح قدما خواهد بود و منافاتى ندارد كه بسيارى از اين روايات از لحاظ سندى ، طبق اصطلاح متأخّران ، ضعيف شمرده شوند.(1) چنان كه در آمارهاى عرضه شده در اين نوشتار ، طبق اصطلاح متأخّران ، بيش از هشت هزار حديث الكافى ضعيف شمرده شده اند .

البته بايد توجّه داشت كه «ضعيف السند» بودن روايت ، همواره به معناى «بى اعتبار» (مردود) بودن آن نيست. نزد بسيارى از متأخّران ، امورى همچون شهرت فتوايى بر طبق حديث يا ارزيابى هاى متنى ، مى تواند ضعف سند را جبران كند و عملاً حديث را معتبر سازد. به اين معنا كه حديث ، ضعيف السند ، امّا معتبر باشد ، مانند احاديث مقبول.

علاّمه مجلسى در آغاز مرآة العقول ، در شرح عبارت مرحوم كلينى (بالآثار الصحيحة عن الصادقين عليهم السلام) ، پس از اشاره به ديدگاه اخباريان ، مبنى بر استدلال به اين عبارت بر صحيح بودن تمامى روايات كتاب ، نظر خود را در اين باره اين گونه بيان مى كند:

وجود خبر در امثال چنين اصول معتبرى ، موجب جواز عمل به آن مى گردد ؛ امّا ناچاريم به هنگام تعارض براى ترجيح روايات بر يكديگر ، به سند آنها رجوع كنيم ؛ زيرا معتبر بودن تمام روايات كتاب ، منافاتى با اين امر ندارد كه برخى از آنها

قوى تر باشند.(2)

بنا بر اين ، علاّمه ، ضمن پذيرش اعتبار تمامى روايات الكافى و ديگر اُصول روايى

ص: 260


1- . جمعى از اُصوليان شيعه ، همچون آية اللّه خويى ، از آن جا كه شيوه قدما را در حكم صحّت روايات بر اساس قراين ، اجتهاد شخصى اين افراد مى دانند ، چنين ادّعاى صحّتى را از جانب امثال كلينى براى مجتهدان ديگر ، فاقد اعتبار دانسته اند ؛ از اين رو ، در استنباط احكام فقهى ، عمدتا شيوه ارزيابى سندى را بر اساس اصطلاح متأخّران دنبال مى كنند. ر.ك: معجم رجال الحديث ، ج1 ، ص85.
2- . مرآة العقول ، ج1 ، ص21- 22.

شيعه ، هر چند كه سندا ضعيف باشند ، كاربرد ارزيابى هاى سندى را به موارد تعارض ، محدود كرده است.

ارزيابى و تفكيك روايات «الكافى» توسّط متأخّران

ارزيابى ميزان اعتبار حديث از طريق بررسى حالات سند ، يكى از شيوه هاى رايج در تعيين اعتبار روايات كتب حديثى ، از ديدگاه اصوليان به شمار مى رود كه همواره مورد عنايت محدّثان و فقيهان (بويژه محدّثان متأخّر شيعه) ، قرار داشته است.

تا كنون ، چند تن از عالمان شيعه ، با مبنا قرار دادن شيوه محدّثان متأخّر در ارزيابى اسناد ، به تفكيكِ روايات صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف الكافى پرداخته اند. اين آمارها عبارت اند از:

1 . شيخ حسن ، فرزند شهيد ثانى (م 1011 ق) در اثر ناتمام خود با نام مُنتقى الجُمان فى الأحاديث الصحاح و الحسان - كه مباحث فقهى را تنها تا پايان «كتاب الحج» در بر دارد - ، صرفا احاديث صحيح و حسن الكافى و ديگر كتب اربعه را مشخص و نقل كرده است.

2 . فخرالدين طريحى (م1085ق) و شيخ يوسف بحرانى (م 1186 ق) به نقل از يكى از اساتيد خود ، آمار اقسام احاديث الكافى را چنين گزارش كرده است: 5072 حديث صحيح ، 144 حديث حسن ، 1118 حديث موثّق ، 302 حديث قوى ، 9485 حديث ضعيف.(1)

3 . آقاى بهبودى در كتاب صحيح الكافى - كه با عنوان گزيده الكافى نيز منتشر شده است - ، طبق مبناى خود ، پس از بررسى سند و متن روايات الكافى ، صرفا روايات صحيح آن را جمع كرده و نهايتا 4428 حديث را «صحيحِ قطعى» دانسته است.(2)

ص: 261


1- . جامع المقال ، ص 193 ؛ لؤلؤة البحرين ، ص394 و 395.
2- . براى آشنايى با معيار آقاى بهبودى در تفكيك روايات الكافى و انتقادهايى كه به كتاب صحيح الكافى شده است ، ر.ك: كيهان فرهنگى ، سال سوم ، 1363 ، شماره هاى 7 - 11 ؛ پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، ص487 - 489.

4 . در نرم افزار دراية النور ، كه با اشراف آقاى سيد جواد شبيرى ، تهيه گرديده و در آن ، اسناد متعدّد هر روايت ، به تفكيك بررسى شده است ، در نهايت ، 9488 سند صحيح ، 2720 سند موثّق ، و 6328 سند ضعيف ، بر شمرده شده است.

علاّمه مجلسى نيز گرچه در ارزيابى احاديث ، گرايش اخبارى دارد ، در مرآة العقول ، طبق اصطلاح متأخّران ، مختصرا به ارزيابى سندىِ تك تك روايات الكافى پرداخته و با تعابيرى غالبا مختصر ، امّا بسيار گونه گون ، اقسام روايات الكافى را مشخّص كرده است. وى در اين اثر گران سنگ ، با تلاشى گسترده و قابل تحسين ، علاوه بر شروح عالمانه خويش ، به ارزيابى اسناد بيش از پانزده هزار حديث الكافى پرداخته است كه برخى از اين روايات ، خود ، داراى دو يا چند سندند . با وجود اين ، تا كنون ، آمارى از تعداد اسناد صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف الكافى از ديدگاه علاّمه مجلسى در مرآة

العقول ، ارائه نشده است. شايد علّت اين امر ، تعابير مختلف و متنوّعى باشد كه علاّمه در ارزيابى اسناد ، از آنها بهره گرفته است. تعداد اين تعابير ، طبق آمار استخراج شده ، از پانصد مورد ، تجاوز مى كند و بى شك همين تعدّد ، كار جمع بندى و نتيجه گيرى را براى محقّقان ، دشوار ساخته است.

از اين رو ، در اين گفتار كوشيده ايم تا با بررسى تمامىِ تعابير مختلف كتاب ، به جمع بندى اقسام اسناد كتاب الكافى از منظر علاّمه مجلسى(1) در مرآة العقول بپردازيم و با ارجاع اين تعابير متعدّد به چند اصطلاح اصلى ، امكان جمع بندى آنها را فراهم سازيم.

ص: 262


1- . البته يادآورىِ اين نكته ، لازم است كه عدّه اى مانند محمّد باقر خوانسارى ، نيمى از شرح كتاب الدعاء ، كتاب العشرة ، كتاب الزكاة و كتاب الخمس و بخشى از كتاب الصلاة مرآة العقول را ، كارِ شاگرد علّامه مجلسى ، مير محمّد حسين خاتون آبادى دانسته اند. ر.ك: روضات الجنّات ، ج 2 ، ص 80. در صورت صحّت اين سخن ، انتساب كليّه ارزيابى هاى سندى موجود در اين كتاب به علاّمه مجلسى ، در صورتى صحيح است كه اسناد بخش هاى يادشده نيز مطابق آراى رجالى علاّمه ، ارزيابى شده باشند.

در اين بررسى ، چاپ 26 جلدىِ موجود از مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول - كه توسّط انتشارات دار الكتب الإسلاميه منتشر گرديده - ، مبناى كار بوده است. در اين چاپ ، جلدهاى يك تا دوازده ، شرح اُصول ، سيزده تا 25 ، شرح فروع و 26 و 27 ، شرح روضه الكافى را دربر دارند. پيش از بيان آمارها و نتايج استخراج شده ، لازم است ملاك هايى را كه بر اساس آن ، دسته بندىِ اين اصطلاحات متنوّع انجام گرفته است ، تبيين كنيم.

ملاك هاى دسته بندى اصطلاحات

1 . در چاپ 26 جلدى موجود از مرآة العقول ، بيش از شصت روايت ، فاقد ارزيابىِ سندىِ علاّمه است. در اين چاپ ، مصحّحِ جلدهاى پايانى كتاب (مرحوم شيخ على آخوندى) ،(1) با بررسى اسناد ، ارزيابى برخى از اين موارد را مشخّص كرده و به متن اصلى ، افزوده است. اين عباراتِ افزوده شده - كه در جلدهاى 19 ، 20 ، 21 و 22 مشاهده مى شوند - ، گاه درون قلاّب و گاه بدون آن آمده اند ؛ امّا با تعابيرى مشخّص ، در كتابْ درج گرديده اند ، مانند: «حسن ، و ما ذكره المصنّف و سقط شرحه عنه» ؛(2) «ضعيف ، و ما ذكره المصنّف و سقط عن قلمه الشريف» ؛(3) «موثّق على الظاهر ، و سقط شرحه من المصنّف(4) [صحيح على الظاهر و سقط شرحه من قلم المصنّف(5)][ضعيف على المشهور. و سقط شرحه من المصنف]» ؛(6) «صحيح و لم يذكر المصنّف.(7) [حسن

ص: 263


1- . مقابله و تصحيح جلدهاى اين چاپ مرآة العقول را به ترتيب ، اين افراد انجام داده اند : جلدهاى 1 - 11: سيد هاشم رسولى محلاّتى ، جلدهاى 12 - 13: سيد جعفر حسينى ، جلدهاى 14 - 18: سيّد محسن حسينى امينى ، جلدهاى 19 - 26: شيخ على آخوندى.
2- . مرآة العقول ، ج19 ، ص15.
3- . همان ، ص55.
4- . همان ، ص102.
5- . همان، ص183.
6- . همان ، ج 20 ، ص 85 .
7- . همان ، ص100.

على الظاهر و سقط شرحه عن المصنف]»(1) و ... .

در اين تحقيق ، چنين مواردى نيز جزو 66 مورد «بدون ارزيابى» ، دسته بندى شده اند ؛ چون عبارات ياد شده ، به علاّمه مجلسى تعلّق ندارد .

2 . اگر علاّمه ، علاوه بر ارزيابى سند الكافى ، بررسى سند همين روايت را در ديگر كتاب ها نيز مطرح كرده باشد ، ارزيابى سند الكافى ، ملاك دسته بندى روايتْ قرار گرفته است ، مانند: «حسن و فى الفقيه صحيح» كه حسنْ شمرده شده است. يا تعابيرى همچون: «مجهول و رواه الصدوق فى أماليه بسند حسن» ، «مجهول و فى الفقيه صحيح» و «ضعيف و رواه الشيخ فى الموثّق» كه ضعيف شمرده شده اند.

3 . چنانچه حديثى ، دو يا چند سند داشته ، سندى كه از درجه اعتبار بيشترى برخوردار بوده ، ملاك دسته بندى حديث قرار گرفته است ، مثلاً: حديثى كه چنين ارزيابى شده : «سنده الأول ضعيف و الثانى صحيح» ، جزو احاديث صحيح قرار مى گيرد.

4 . در صورتى كه علاّمه ، به صورت مردّد ، مثلاً با تعبير «أو» ، در باره سندى قضاوت كرده ، اصطلاحى كه از درجه اعتبار كمترى برخوردار بوده ، ملاك دسته بندى حديث قرار گرفته است ؛ بنا بر اين ، با تعبير «حسن أو ضعيف» ، حديث ، جزو احاديث ضعيف ، دسته بندى شده است و از همين دسته است تعابيرى همچون : «حسن أو موثّق و إن كان غالب بن عثمان الهمدانى فضعيف» يا «فى بعض النُسخ عن مسعدة فالخبر ضعيف و فى بعضها عن سعد يعنى ابن طريف و هو مختلف فيه فالخبر كذلك» كه هر دو ، جزو احاديث ضعيف ، شمرده شده اند.

5 . در تعابير تشبيهى ، مانند: «مرسل كالصحيح» ، «موثّق كالصحيح» ، «حسن كالموثّق» ، «مجهول كالحسن» و... ملاك دسته بندى ، بخش دوم هر اصطلاح (مشبّهٌ

ص: 264


1- . همان ، ص206.

به) بوده است. از اين رو ، اصطلاحات «مرسل كالصحيح» و «موثّق كالصحيح» ، جزو احاديث «كالصحيح» قرار گرفته اند.

6 . در مقايسه حسن با موثّق ، اين اختلاف از ديرباز وجود داشته است كه از لحاظ اعتبار ، رتبه كدام يك بالاتر است. از اين رو ، مجلسى اوّل در لوامع صاحبقرانى ، در كنار اقسام چهارگانه حديث (صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف) ، از قسم پنجمى ياد كرده است و در باره آن مى نويسد:

خبرى است كه يك ممدوح داشته باشد يا بيشتر و يك موثّق بد مذهب داشته باشد يا بيشتر . و اين قسم خبر ، نامى ندارد ، و ليكن در ميان اصحاب ، خلاف است كه حسنْ بهتر است يا موثّق . جمعى كه حسن را بهتر مى دانند ، اين خبر را موثّق مى بايد بنامند و اگر موثّق را بهتر مى دانند ، مى بايد كه اين را حسن بنامند ؛ چون حديث ، تابع اخسّ رجال است ، چنان كه در منطق ، نتيجه ، تابع اخسّ مقدّمتين است .(1)

در اين تحقيق ، به منظور دسته بندى تعابير متعدّد و بسيار متنوّع علاّمه در مرآة العقول ، لازم بود كه ديدگاه ايشان را در باره ميزان اعتبار هر يك از دو اصطلاحِ حسن و موثّق ، به دست آوريم. با بررسى تعابير كتاب ، مى توان چنين استظهار كرد كه رتبه موثّق نزد علاّمه مجلسى ، بالاتر از حسن بوده است. توضيح مطلب اين است كه علاّمه در ارزيابى هاى خود از اسناد الكافى ، به كرّات ، از تركيب هاى تشبيهى استفاده كرده است .

همان گونه كه مشخّص است ، در چنين تعابيرى ، همواره اصطلاحى كه در رتبه پايين ترى بوده ، به اصطلاح بالاتر ، تشبيه شده است. با توجّه به اين مطلب ، از آن جا كه علاّمه ، هرگز از تعبير «موثّق كالحسن» استفاده نكرده ، امّا مكرّر از عبارت «حسن كالموثّق» استفاده كرده است ، مى توان چنين استظهار كرد كه وى رتبه موثّق را بالاتر از

ص: 265


1- . لوامع صاحبقرانى شرح كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج1 ، ص 104.

حسن مى دانسته است. از همين رو ، ما نيز در اين دسته بندى ، تعابيرى همچون : «حسن أو موثّق» ، «موثّق أو حسن» و «الأوّل مجهول و الثانى حسن أو موثّق» را در زمره احاديث حسن قرار داده ايم.

7 . علاّمه ، در مواردى كه از تركيب دو اصطلاح ، بدون حروف عطفِ «و» يا «أو» براى ارزيابى سندى استفاده كرده ، اصطلاح دوم ، ملاك دسته بندى سند قرار گرفته است ؛ مثلاً تعبير «مرسل موثّق» در بخش روايات موثّق ، دسته بندى شده است. از همين قبيل است تعابيرى همچون: «موثّق معتبر» ، «حسن موثّق» ، «موثّق حسن» ، «صحيح مقطوع» ، «صحيح موقوف» و «حسن مقطوع».

8 . گاه علاّمه در ارزيابىِ سند از تعبير «... و آخره فلان» استفاده كرده است ، مانند: «صحيح و آخره مرسل» . در اين موارد ، منظور علاّمه ، بيان حكم بخش پايانىِ آن سند نبوده ؛ بلكه منظور وى آن است كه در الكافى ، در پى حديث اصلى ، نقل ديگرى از آن حديث نيز با سندى متفاوت آمده است كه علاّمه ، با اين تعبير (... و آخره فلان) ، به ارزيابى آن سند نيز پرداخته است. در چنين مواردى ، ملاك دسته بندى ما ، تنها بخش اوّل عبارت بوده كه حكم سند اصلى را بيان كرده است. مانند اين نمونه كه علاّمه بيان مى كند : (الحديث الأوّل): «حسن أو موثّق و آخره مرسل» .(1)

اين حديث در الكافى چنين نقل شده است:

عَلِى بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِى عُمَيرٍ عَنْ مَنْصُورِ بْنِ يونُسَ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ مَكْتُوبٌ عَلَى بَابِ الْجَنَّةِ الصَّدَقَةُ بِعَشَرَةٍ وَ الْقَرْضُ بِثَمَانِيةَ عَشَرَ وَ فِى رِوَايةٍ أُخْرَى بِخَمْسَةَ عَشَر .(2)

توضيح اين كه : عبارت «حسن أو موثّق» براى بيان وضعيت سند اصلى و عبارت «و آخره مرسل» براى بيان وضعيت نقل دوم روايت (وَ فِى رِوَايةٍ أُخْرَى) ، آمده است ؛

ص: 266


1- . مرآة العقول ، ج 16 ، ص 162 .
2- . الكافى ، ج 4 ، ص 10 .

امّا از آن جا كه در شماره گذارى احاديث الكافى ، بخش اوّل ، مد نظر بوده ، در دسته بندى حديث ، عبارت «حسن أو موثّق» ، ملاكْ قرار گرفته است.

9 . روايات مضمر ، به دليل احتمال انتساب حديث به غير معصوم ، جزو احاديث ضعيف شمرده شده اند ، مانند: «صحيح مضمر و آخره مرسل» يا «مرفوع مضمر و المرفوع إليه غير معلوم» ، مگر آن كه انتساب حديث به معصوم را تعيين يا استظهار كرده باشد ، مانند: «حسن كالصحيح لكنّه مضمر و الظاهر أن الضمير فى قال راجع إلى الصادق عليه السلام » كه جزو كالصحيح دسته بندى شده است.

10 . روايات منقطع (كه گاه مقطوع ناميده شده) و روايات موقوف ، جزو ضعيف شمرده شده اند ، مانند اين مورد : (الحديث الرابع): «حسن مقطوع» .(1)

11 . چنانچه علاّمه ، براى سندى ، دو احتمال را مطرح كرده و يكى را استظهار نموده ، احتمال استظهار شده ، ملاك دسته بندى قرار گرفته است ؛ مثلاً : «مجهول باشتراك أحمد و الظاهر أنّه ابن اليسع الثقة فهو صحيح» ، جزو احاديث صحيح شمرده شده است ؛ همين طور «مجهول بمحمّد بن جعفر و فى بعض النسخ مكانه محمّد بن يحيى فالخبر صحيح و الأوّل أظهر» جزو احاديث ضعيف ، «ضعيف على الأشهر موثّق على الأظهر» جزو احاديث موثّق ، «صحيح على الظاهر و يحتمل الجهالة للاشتباه فى الكناسى» جزو احاديث صحيح ، «مجهول بمحمّد بن جعفر و فى بعض النسخ مكانه محمّد بن يحيى فالخبر صحيح و الأوّل أظهر لكثرة رواية محمّد بن جعفر عن محمّد بن عبد الحميد» جزو احاديث ضعيف ، «مجهول على المشهور حسن على الظاهر» جزو احاديث حسن ، «مجهول لاشتراك عمر و الظاهر صحّته» جزو احاديث صحيح و «حسن أو موثّق إلاّ انّ الظاهر انّ فيه إرسالاً» جزو احاديث ضعيفْ شمرده شده است.

ص: 267


1- . مرآة العقول ، ج 13 ، ص 182 .

12 . از همين قبيل است تعابيرى كه با «بل» اِضراب ، وجه دوم ، ترجيح داده شده ، مانند: «حسن كالصحيح بل صحيح عندى فإنّ عبدالعظيم أجلّ من أن يحتاج إلى التوثيق» يا «مجهول ، بل صحيح إذ الظاهر أنّ محمّد بن الفضيل هو محمّد بن القاسم بن الفضيل» كه صحيح شمرده شده اند. همچنان كه عبارات «حسن كالصحيح بل أعلى من الصحيح» و «حسن كالصحيح بل أقوى منه» نيز صحيح شمرده شده اند .

امّا اگر احتمال دوم ، تقويت نشده باشد ، احتمال اوّل ، ملاك تقسيم قرار گرفته است ، مانند: «صحيح و [إن كان] فيه شوب ارسال» كه صحيح شمرده شده يا «حسن على الظاهر و قد يعد مجهولاً» كه حسنْ شمرده شده است.

13 . تعابيرى همچون «موثّق و لايقصر عن الصحيح» ، «لا يقصر عن الصحيح عندى» ، «مجهول و لكنّه فى قوّة الصحيح» ، «موثّق فى قوّة الصحيح» ، «الأوّل مجهول و الثانى حسن أو موثّق لايقصران عن الصحيح» جزو «كالصحيح» دسته بندى شده اند .

يادآورى : به دليل جلوگيرى از تطويل ، از ذكر نشانى هر تعبير ، خوددارى شده است. براى يافتن اسناد مربوط ، مى توانيد از نرم افزار جامع فقه أهل البيت عليهم السلام - كه حاوى متن الكافى و مرآة العقول است - استفاده كنيد.

جدول هاى دسته بندى اصطلاحات

در اين بخش ، طبق معيارهايى كه بيان شد ، به دسته بندى و بيان فراوانىِ هر اصطلاح مى پردازيم . رموزى كه در اين جداول به كار رفته ، عبارت اند از : صح = صحيح ؛ كصح = كالصحيح ؛ ثق = موثّق ؛ كثق = كالموثّق ؛ ح = حسن ؛ كح = كالحسن ؛ مخ = مختلف فيه ؛ مع = معتبر ؛ ض = ضعيف ؛ ق = قوى ؛ بى = بدون ارزيابى علاّمه .

ص: 268

عکس

ص: 269

عکس

ص: 270

عکس

ص: 271

عکس

ص: 272

عکس

ص: 273

عکس

ب. موثق و کالموثّق

ص: 274

عکس

ص: 275

عکس

ج. حسن و کالحسن

ص: 276

عکس

ص: 277

عکس

ص: 278

عکس

ص: 279

عکس

ص: 280

عکس

ص: 281

عکس

ص: 282

عکس

ص: 283

عکس

ص: 284

عکس

ص: 285

عکس

ص: 286

عکس

ص: 287

عکس

ص: 288

عکس

ص: 289

عکس

نتايج

1. روشن است كه اهمّيت سند در موضوعات مختلف حديثى ، يكسان نيست. ارزيابى هاى سندى در موضوعات فقهى - كه جنبه تعبّدى داشته و با حلال و حرام الهى ، سروكار دارند - ، نسبت به موضوعات اعتقادى و اخلاقى - كه بخشى از آنها صرفا ارشاد به احكام عقلى است - ، نقش مهم ترى را ايفا مى كند. آمارهاى فوق نيز نشان دهنده آن است كه ميزان روايات معتبر(اعم از : صحيح ، كالصحيح ، موثّق ، كالموثّق ، حسن ، كالحسن ، قوى و معتبر) در بخش فروع الكافى - كه به مباحث فقهى

ص: 290

اختصاص دارد - ، با رقم 1/49% ، بيش از دو بخش ديگرِ اصول و روضه است.

2. مشهور است كه بخش روضه الكافى ، به دليل اشتمال بر روايات ضعيف متعدّد ، نسبت به دو بخش ديگر ؛ از اعتبار كمترى برخوردار است. آمار فوق نيز با نمايش بيشترين درصد روايات ضعيف (5/68%) و كمترين درصد روايات معتبر (8/30%) در روضه ، مؤيّد همين ادّعاست. اين مطلب ، در آمار مستخرج از صحيح الكافى آقاى بهبودى - كه صرفا روايات صحيح را استخراج و در تصحيح روايات ، از معيارهايى متفاوت با علاّمه مجلسى پيروى مى كند - نيز مشاهده مى شود. با توجّه به مجموع روايات الكافى(1) و روايات كتاب صحيح الكافى بهبودى ، درصد روايات صحيح (از نظر آقاى بهبودى) در هر بخش الكافى ، اين گونه خواهد بود:

عکس

همان گونه كه مشاهده مى شود ، طبق اين آمار ، بيشترين درصد روايات صحيح در فروع و كمترين درصد آن ، در روضه وجود دارد.

ص: 291


1- . اين آمار از روايات اصول ، فروع و روضه الكافى ، بر اساس شمارش آقاى ثامر هاشم العميدى در مجلّه علوم الحديث ش 1 ، ص243 است كه در آن تعداد احاديث شماره گذارى شده الكافى ، 15183 ثبت شده است.

آمار یاد شده، نشان دهندۀ آن است که تعداد روایات صحیح این دو کتاب در دو بخش اصول و روضه ، تفاوت چندانى ندارد ؛ امّا در فروع ، روايات صراحتا صحيح مرآة العقول ، كمتر از روايات صحيح الكافى است ؛ امرى كه حاكى از شيوه و تعابير مختلف اين دو ، در ارزيابى اسناد اين بخش از كتاب الكافى است. لازم به يادآورى است مقايسه روايات صحيح اين دو كتاب ، در صورتى است كه مراد آقاى بهبودى نيز از صحيح ، همان صحيح مصطلح باشد . يعنى حديثى كه سندش متّصل و همه راويان آن ، امامى و عادل باشند ؛ امّا بررسى اسناد روايات صحيح الكافى ، نشان دهنده آن است كه گويا مراد ايشان از اين تعبير ، اعم از صحيح مصطلح ، موثّق و حسن بوده ، مشروط به اين كه متن نيز از مشكلاتى همچون : وهم ، اضطراب و تخليط ، تهى باشد.(1) شاهد اين مطلب ، آن است كه در اسناد روايات اين كتاب ، به كرّات ، نام راويان غير امامى (همچون ابن فضّال ، ابن بكير فطحى و زرعى بن محمّد واقفى) ، به چشم مى خورند.

فوايد گردآورى ارزيابى هاى سندى علاّمه در «مرآة العقول»

گردآورى و دسته بندى عبارات علاّمه در بخش ارزيابى هاى سندى مرآة العقول ، مى تواند از جنبه هاى مختلف براى پژوهشگران عرصه حديث ، درايه و رجال ، مفيد باشد. در اين جا به بخش هايى از اين فوايد جنبى ، اشاره مى شود.

لازم به يادآورى است كه در جداول پيشين ، به دليل جلوگيرى از تطويل ، غالبا به ذكر بخش اصلى عبارت علاّمه در ارزيابى سند ، اكتفا شده بود ؛ امّا در اين بخش ، به دليل تبيين فوايد ياد شده ، عبارات علاّمه در بخش ارزيابى اسناد ، عمدتا به صورت كامل ، نقل شده است.

ص: 292


1- . عبارت ايشان در مقدّمه كتاب چنين است: «والذى تحصل لى بعد السبر و التحقيق و بعد تلك المباحث العميقى ان الصحيح انّما يكون من حيث السند و المتن معا بأن يكون سند الحديث عاريا عن الرجال المتروكين و متن الحديث خاليا عن الوهم و الاضطراب و التخليط» ر.ك: صحيح الكافى، ج1، مقدمه .

بخشى از اين فوايد ، عبارت اند از :

1. ايجاد زمينه اى براى تحقيق در باره ابتكارات علاّمه ، در تركيب اصطلاحات و وضع اصطلاحات جديد ، مانند :

«حسن موثّق» ، «موثّق حسن» ، « حسن مقطوع» ، « حسن و لا يقصر من الصحيح» ، «موثّق فى قوّة الصحيح» ، «موثّق موقوف» ، «موثّق و لا يقصر من الصحيح» ، «ضعيف كالصحيح» ، «ضعيف كالموثّق» ، «ضعيف كالموثّق أو كالحسن» ، «مرفوع كالحسن» ، «مرسل كالصحيح» ، «مرسل كالحسن» ، «مرسل كالموثّق» ، «مرسل موثّق» ، و... كه استفاده از آنها در آثار محدّثان و رجاليان پيشين ، سابقه نداشته است. حتّى مجلسى اوّل كه تأثير به سزايى در انديشه هاى رجالى و حديثى علاّمه مجلسى دارد و خود در تركيب اصطلاحات ، ابتكاراتى داشته ، در آثارش (همچون روضة المتّقين و لوامع صاحبقرانى) هرگز از تركيب هاى ياد شده ، استفاده نكرده است.

2. شناسايى رواياتى كه با دو يا چند سند نقل شده اند . اين امر ، به يافتن رواياتى كه در سند آن ، «حيلوله»(1) رخ داده ، كمك مى كند ، مانند:

«السندان الأوّلان صحيحان و الثالث ضعيف على المشهور» (ج15 ، ص327) .

«السند الأوّل صحيح و الثانى موثّق» (ج21 ، ص189) .

«رواه بثلاثة أسانيد أوّلها مجهول و ثانيها ضعيف عند القوم بابن سنان و عندى معتبر و قوله محمّد بن إسماعيل معطوف على ابن فضّال لان إبراهيم بن هاشم من رواته و السند الثالث ضعيف و قائل حدّثنى فيه أيضا إبراهيم و المجموع فى قوّة مجهول كالحسن» (ج25 ، ص5) .

ص: 293


1- . حيلوله يا تحويل در سند ، يعنى انتقال از سندى به سند ديگر و اين در صورتى است كه راوى بخواهد متن حديثى را كه با دو يا چند سند نقل شده است ، يك جا روايت كند. مانند: «عَلِىُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أبِيهِ وَمُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ عَنِ الفَضْلِ بْنِ شَاذَانَ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ أبِي عُمَيْرٍ عَنْ جَمِيلِ بْنِ دَرَّاجٍ قَالَ سَمِعْتُ أبَا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام » الكافى ، ج 1 ، ص 47 ، ح 3 .

«رواه بثلاثة أسانيد فى الأوّل ضعف ، و الثانى حسن كالصحيح ، و فى الثالث ضعف أو جهالة ، لكن مجموع الأسانيد لتقوى بعضها ببعض فى قوّة الصحيح ، و رواه الصدوق بسند صحيح» (ج25 ، ص295) .

3. آگاهى از وضعيت اسنادِ ديگر روايت در الكافى يا ساير منابع حديثى . اين امر مى تواند روايت مفرد را به روايت عزيز ، مشهور ، مستفيض و حتّى متواتر ، تبديل كند. مانند:

«حسن كالصحيح و فى التهذيب صحيح» (ج13 ، ص176) .

«مجهول كالصحيح و فى التهذيب صحيح» (ج13 ، ص180) .

«حسن كالصحيح و قد مرّ بعينه بسند آخر» (ج8 ، ص129) .

«حسن كالصحيح و قد مضى عن الحلبى بسند آخر» (ج8 ، ص352) .

«حسن و فى الفقيه صحيح» (ج15 ، ص101) .

«مجهول و فى الفقيه صحيح» (ج23 ، ص63) .

«ضعيف و رواه الشيخ فى الموثّق» (ج14 ، ص51) .

«مجهول و رواه الصدوق فى أماليه بسند حسن» (ج25 ، ص185) .

«مرسل و رواه الشيخ بسند موثّق عنه و ما يظنّ من أنه كلام صفوان ، و ابن أبى عمير بعيد» (ج18 ، ص13) .

«مرسل و رواه فى التهذيب بسند صحيح أيضا» (ج24 ، ص27) .

«مجهول و رواه على بن إبراهيم بسندين صحيحين» (ج5 ، ص97).

«سنده الأوّل ضعيف و الثانى مرفوع ، لكنه مذكور فى نهج البلاغة و إرشاد المفيد و الاحتجاج و غيرها بأدنى اختلاف» (ج1 ، ص187) .

«ضعيف ، و روى العامّة مثله عن عبد اللّه بن مسعود عن النبى صلى الله عليه و آله » (ج14 ، ص129) .

« ضعيف ، و قد مرّ الكلام فى مثله ، و روى مثله بأسانيد من طرق العامّة» (ج14 ، ص174) .

ص: 294

«ضعيف على المشهور لكنه مروى بأسانيد كثيرة أوردناها فى كتابنا الكبير» (ج15 ، ص370) .

«ضعيف على المشهور و مروى بسند صحيح فى قرب الإسناد» (ج15 ، ص367) .

«حسن ، و روى مثله فى العلل بأسانيد صحيحة» (ج15 ، ص648) .

«ضعيف على المشهور ، و رواه الشيخ بسند صحيح عن منصور بن حازم و ابن مسكان عن سليمان بن خالد» (ج17 ، ص379).

4. تعيين مواردى كه علاّمه در ارزيابى روايت ، با نظر مشهور ، مخالفت كرده است ، مانند:

«ضعيف على المشهور بمحمّد بن سنان و معتبر عندى» (ج1 ، ص106) .

«ضعيف على المشهور ، معتبر عندى» (ج1 ، ص142و يازده مورد ديگر) .

«ضعيف عند الأكثر و عندى انّه صحيح» (ج12 ، ص181) .

«ضعيف على المشهور حسن عندى» (ج8 ، ص194) .

«ضعيف بل مختلف فيه حسن عندنا» (ج4 ، ص278).

«مجهول على المشهور حسن على الظاهر» (ج16 ، ص138).

«ضعيف على المشهور [و] معتمد عندى» (ج1 ، ص147 و ج16 ، ص248 و ج16 ، ص315) .

«مختلف فيه [و] معتبر عندى» (ج11 ، ص231 و ج10 ، ص380و 270 و ج9 ، ص239) .

«مختلف فيه بالمعلى معتبر عندى» (ج9 ، ص292) .

5. يافتن نمونه براى بسيارى از اصطلاحات حديثى ، همچون : موقوف ، مضمر ، مجهول و... و نيز تعيين روايات اين اصطلاحات در الكافى.

موقوف (35 مورد) مانند:

ص: 295

«موقوف» (ج22 ، ص390 و ج24 ، ص 16 و305 و 314) .

«صحيح مضمر أو موقوف» (ج26 ، ص127).

«كالصحيح موقوف و الظاهر انّه مضمر» (ج8 ، ص179) .

«صحيح موقوف» (ج20 ، ص80 و ج23 ، ص127 و 217 و 247) .

«صحيح موقوف ، و رواه الصدوق فى الفقيه عن على بن مهزيار و زاد فى آخره و لم يرو فيه شيئا ، و رواه الشيخ فى التهذيب ، عن على بن مهزيار ، عن ابن أبى عمير عن بعض أصحابه ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام و لعلّه اشتباه من الشيخ» (ج17 ، ص313) .

«حسن موقوف» (ج5 ، ص354 و ج15 ، ص428 و ج20 ، ص238و ج21 ، ص178و ج23 ، ص125) .

«حسن ، و موقوف و لا يضرّ للعلم بأنّ زرارة لا يروى عن غيرهم عليهم السلام» (ج14 ، ص99) .

«موثّق موقوف» (ج21 ، ص151) .

«موثق موقوف و آخره ضعيف على المشهور بموسى بن بكر» (ج21 ، ص237).

«مجهول موقوف» (ج4 ، ص355 و ج20 ، ص429 و ج23 ، ص128) .

«موقوف مرسل ، و لا يبعد كونه من تتمّة خبر معاوية بن عمار ، بل هو الظاهر من سياق الكتاب ، و رواه ابن قولويه رحمه الله فى كامل الزيارات ، عن حكيم بن داوود ، عن سلمة بن الخطاب ، عن عبد اللّه بن أحمد ، عن بكر بن صالح ، عن عمرو بن هاشم ، عن رجل من أصحابنا ، عن أحدهم عليهم السلام» (ج18 ، ص272) .

«مرسل موقوف لم يسنده إلى معصوم و إنما أورد هنا تحقيق هشام لأنّه من أكابر أصحاب المعصومين عليهم السلام ، و كان مظنّة لأن يكون مأخوذا عنهم» (ج1 ، ص341) .

«مرسل موقوف» (ج12 ، ص188 و ج22 ، ص227) .

«ضعيف موقوف أو مضمر» (ج4 ، ص247).

«ضعيف على المشهور موقوف» (ج6 ، ص108) .

ص: 296

«ضعيف موقوف لكنه ينتهى إلى سلمان و هو فى درجة قريبة من العصمة بل فيها»

(ج10 ، ص80) .

«ضعيف موقوف» (ج12 ، ص189).

«مرفوع مجهول موقوف» (ج25 ، ص91).

«مختلف فيه موقوف» (ج21 ، ص157).

«صحيح مقطوع» (ج13 ، ص209).

مضمر(10مورد) ، مانند:

«صحيح مضمر أو موقوف» (ج26 ، ص127).

«صحيح مضمر و آخره مرسل» (ج14 ، ص214).

«كالصحيح موقوف و الظاهر انّه مضمر» (ج8 ، ص179).

«حسن كالصحيح لكنه مضمر و الظاهر أن الضمير فى قال راجع إلى الصادق عليه السلام » (ج12 ، ص375).

«ضعيف موقوف أو مضمر» (ج4 ، ص247).

«ضعيف ، مرفوع ، مضمر» (ج14 ، ص87).

«مجهول مضمر» (ج20 ، ص405).

«مرفوع أيضا مضمر» (ج12 ، ص339).

«مرفوع مضمر و المرفوع إليه غير معلوم» (ج13 ، ص337).

«ضعيف على المشهور ، وكان المراد برجل من بنى هاشم ، الصادق عليه السلام عبر هكذا لشدّة التقيّة ، أو الرجل راو و ضمير قال راجع إليه عليه السلام ، فالحديث مضمر ، و الخبر مروى بسند آخر عن أبى ولاد عن الصادق عليه السلام ، و سيأتى فى باب حسن الخلق» (ج7 ، ص352).

مجهول ، مانند: «مجهول مضمر» (ج20 ، ص405).

«مجهول مرفوع» (ج8 ، ص129و شانزده بار ديگر) .

ص: 297

«مرفوع مجهول» (ج17 ، ص67 و ج22 ، ص298).

«مجهول بأبى يحيى و قد يعد ضعيفا» (ج4 ، ص94) .

«مجهول و قد يعد ضعيفا» (ج8 ، ص352 و ج9 ، ص327).

«مجهول بالحكم و هو غير مذكور فى كتب الرجال» (ج11 ، ص370).

«مجهول ، بسعدان ، و يمكن أن يعد حسنا لأنّهم ذكروا فى سعدان أن له أصلاً و يكون كتابه من الاُصول مدح له» (ج14 ، ص126) .

«مجهول بسعدان أو حسن لأنه موصوف بأن له أصلاً» (ج14 ، ص167) .

«مجهول بالزبالى ، و يمكن أن يعدّ حسنا إذ هذا الخبر يدلّ على مدحه و حسن عقيدته ، و فى رواية اُخرى رواها ابن شهرآشوب أنه كان زيديا فلما رأى منه عليه السلام المعجزة رجع و قال بإمامته» (ج6 ، ص42).

«مجهول بعبد الأعلى ، و قد يعدّ حسنا لمدح فيه رواه نفسه» (ج11 ، ص90).

«مجهول بمحمّد بن على ، و إن كان إجماع العصابة على ابن أبى نصر ممّا يرفع جهالته عند جماعة ، و أبو الحسن يحتمل الأوّل و الثانى عليهماالسلام » (ج6 ، ص280).

«مجهول بمحمّد بن جعفر و فى بعض النُسخ مكانه محمّد بن يحيى فالخبر صحيح ، و الأوّل أظهر لكثرة رواية محمّد بن جعفر عن محمّد بن عبد الحميد» (ج10 ، ص213).

«مجهول لاشتراك حميد بين جماعة منهم مجاهيل و لو كان ابن المثنى كان صحيحا» (ج19 ، ص66).

«مجهول ويحتمل أن يكون الجمّال ، حسين بن أبى سعيد المكارى فالخبر حسن أو موثّق» (ج26 ، ص487).

6. يافتن نمونه هايى از اختلاف نُسخ و تصحيفات موجود در اسناد كافى ، مانند:

« فى بعض النُسخ عن على ، عن إسماعيل و هو الظاهر ، فالخبر ضعيف ، و فى

ص: 298

بعضها عن على بن إسماعيل فهو مجهول» (ج26 ، ص66) .

«فى بعض النسخ عن مسعدة فالخبر ضعيف و فى بعضها عن سعد يعنى ابن طريف و هو مختلف فيه فالخبر كذلك» (ج16 ، ص213).

«حسن ، و فى بعض النسخ ابن سكين و هو ثقة ، و فى بعضها ابن مسكين و هو مجهول ، و لا يضرّ ذلك لأنه بمنزلة مرسل ابن أبى عمير ، و لو كان فاعل قال فى قوله - قال و روى - ابن أبى عمير كما هو ظاهر لكان حسنا» (ج13 ، ص187).

«حسن أو موثّق ، و الظاهر أن "ابن" من زيادة النساخ ، بل هو "بكير" إذ ابنه لا يروى

عن أبى جعفر عليه السلام ، و سيأتى نظير هذا السند و فيه عن بكير» (ج21 ، ص 115) .

«صحيح و فى بعض النسخ مكان الحلبى الميثمى فالخبر موثّق» (ج22 ، ص120) .

«صحيح إذا الظاهر على بن الحسن هو الطاطرى و فى بعض النسخ على بن الحسين فيكون مجهولاً» (ج4 ، ص51) .

«ضعيف على المشهور و فى بعض النسخ أحمد بن محمّد النهدى فالخبر مجهول» (ج22 ، ص173) .

«ضعيف على المشهور و فى بعض النسخ و يعقوب فالخبر مجهول» (ج22 ، ص262).

«مجهول على ما فى أكثر النُسخ من سعد بن هشام و فى بعضها و هشام و هو اصوب فالخبر حسن كالصحيح» (ج24 ، ص279) .

«مجهول ، إذا كان عن عبد المؤمن و فى بعض النُسخ عنه عن المؤمن فيكون ضعيفا و ضمير عنه راجعا إلى محمّد بن عيسى كما فى السابق و هو أظهر» (ج17 ، ص127) .

«مجهول بمحمّد بن جعفر و فى بعض النُسخ مكانه محمّد بن يحيى فالخبر صحيح ، و الأوّل أظهر لكثرة رواية محمّد بن جعفر عن محمّد بن عبد الحميد» (ج10 ، ص213) .

«مجهول و فى أكثر النسخ عبد اللّه فضعيف» (ج19 ، ص312).

ص: 299

«مجهول و فى بعض النسخ خالد بن الحجّاج فيكون حسنا» (ج19 ، ص221).

«مجهول و فى بعض النسخ معمر بن يحيى فالخبر صحيح» (ج13 ، ص246).

«مجهول بمحمّد بن جعفر ، و فى بعض النسخ مكانه محمّد بن يحيى فالخبر صحيح ، و الأوّل أظهر لكثرة رواية محمّد بن جعفر عن محمّد بن عبد الحميد» (ج10 ، ص213) .

«مجهول و فى بعض النسخ مكان على بن زياد سهل بن زياد فيكون ضعيفا» (ج16 ، ص412) .

«مجهول و فى بعض النسخ و عمّار بن أبى الأحوص فيكون صحيحا» (ج23 ، ص259) .

«مجهول و يمكن عدّة صحيحا على نسخة حسّان و موثّقا على نسخة حنّان» (ج12 ، ص30) .

«مجهول ، و فى النسخ الذى عندنا عن إسماعيل بن محمّد بن عبد اللّه و الظاهر عن عبد اللّه إذ رواية الخلف الثالث لعلىّ بن الحسين عن أبى جعفر عليه السلام بعيد و توهّم أنه الجواد عليه السلام أبعد إذ إبراهيم لم يلقه فكيف من يروى عنه» (ج3 ، ص322) .

«مجهول و فى بعض النسخ الحسن بن خالد و هو أيضا مجهول و الظاهر الحسين كما فى العلل» (ج1 ، ص84) .

«مجهول ، و لا يبعد أن يكون بن عبد ربه فصحف بعن» (ج14 ، ص61).

«ضعيف و محمّد بن على القاسانى لعلّه على بن محمّد ، فصحف و على من أصحاب الهادى عليه السلام » (ج1 ، ص351) .

«مجهول ، و فى بعض النسخ: قدامة بن زائدة ، و هو مجهول من أصحاب الصادق عليه السلام و فى بعضها عن قدامة (عن زائدة) فزايدة هو ابن قدامة و هو أيضا مجهول من أصحاب الباقر عليه السلام فظهر أن عن أظهر» (ج14 ، ص108).

«مجهول ، و فى الفقيه مالك بن عطية ، و هو الظاهر فيكون صحيحا» (ج25 ، ص159).

ص: 300

«موثّق كالصحيح و فى بعض النسخ عن ابن مسكان فيكون الخبر صحيح» (ج17 ، ص39).

«موثّق و الظاهر عن أحمد بن الحسن ، و فى بعض النُسخ عن أحمد بن الحسين و هو تصحيف» (ج13 ، ص120 - 121) .

7. يافتن نمونه هايى از روايات ضعيف كه به نحوى ، ضعف سندىِ آنها جبران يا كاسته شده است ، مانند:

«ضعيف على المشهور لكنه مؤيّد بأخبار آخر ، و قد روى النعمانى فى تفسيره مثله عن أمير المؤمنين - صلوات اللّه عليه - و مضامينه دالّة على صحّته» (ج7 ، ص213).

«ضعيف على المشهور و به فتوى الأصحاب» (ج19 ، ص388).

«ضعيف على المشهور و به أفتى الأصحاب» (ج23 ، ص21).

«ضعيف على المشهور و مضمونه من المتواترات» (ج4 ، ص295).

«ضعيف على المشهور و عليه الفتوى» (ج14 ، ص165).

«ضعيف و عليه الفتوى» (ج20 ، ص407).

«ضعيف سندا و متنه يدلّ على صحّته» (ج11 ، ص373).

«ضعيف و مضمونه مجرّب و وجهه ظاهر» (ج8 ، 243).

«ضعيف و موافق للتجربة» (ج21 ، ص90).

«مجهول و المضمون مجرّب معلوم» (ج8 ، ص33).

«مجهول و المضمون معلوم» (ج8 ، ص183).

«مجهول لكنها معروفة» (ج26 ، ص534).

«مجهول و رواه الصدوق فى أماليه بسند حسن» (ج25 ، ص185).

«مجهول و عليه عمل الأصحاب» (ج18 ، ص251).

«مجهول و عليه الفتوى» (ج17 ، ص312).

«مجهول و عليه فتوى الأصحاب» (ج29 ، ص266).

ص: 301

«مجهول و عليه الأصحاب» (ج16 ، ص331).

«مرفوع و عليه الفتوى» (ج24 ، ص305).

«مرسل لا يقصر عن الموثّق و الحسن ، و عليه الفتوى» (ج23 ، ص56).

«مرسل و بمضمونه افتى الأصحاب» (ج24 ، ص106).

«مرسل و عليه الفتوى» (ج24 ، ص322).

«مرسل و مضمونه موافق لفتوى الأصحاب» (ج20 ، ص167) .

نمونه هاى تقويت سند در اين كتاب ، اختصاص به روايات ضعيف السند نداشته و گاه نسبت به رتبه هاى بالاتر (همچون حسن) نيز مصاديقى دارد ، مانند:

«حسن ، و مضمونه متواتر مقطوع به بين الخاصّة و العامّة» (ج20 ، ص203).

«حسن ، كالصحيح لمشاركة السند الضعيف مع الحسن و تأييده له و رواه الشيخ فى الصحيح» (ج14 ، ص58) .

8. آشنايى با ضبط صحيح اسامى راويان ، از منظر علاّمه مجلسى ، مانند:

«ضعيف على المشهور ، و بسطام بكسر الباء و الإسكاف بكسر الهمزة الخفاف و أصبغ بفتح الهمزة و الباء و سكون الصاد ، و نباتة بضم النون و فتحها» (ج5 ، ص97).

«ضعيف على المشهور معتبر عندى و سِرحان بكسر السين» (ج9 ، ص430).

«مرسل مجهول ، و خيثمة بفتح الخاء و سكون الياء و فتح المثلثة مشترك بين مجاهيل» (ج3 ، ص9) .

9. آشنايى با مبانى و ديدگاه هاى رجالى علاّمه مجلسى ، درباره توثيق و تضعيف راويان حديث و طرق روايى آنان ، مانند:

«حسن كالصحيح بل صحيح عندى فانّ عبد العظيم أجلّ من أن يحتاج إلى التوثيق» (ج7 ، ص289) .

«حسن و امّا رواية معاوية بن عمّار فهو مرسل لكن قد مرّ مرارا طريقه إلى معاوية بن عمّار بالحسن كالصحيح» (ج18 ، ص184).

ص: 302

«حسن و لا يضرّ إرساله لكون المرسل ابن أبى عمير» (ج14 ، ص35) .

«حسن ، و موقوف و لا يضرّ للعلم بأن زرارة لا يروى عن غيرهم عليهم السلام» (ج14 ، ص99) .

«صحيح على الظاهر لأنّ فى حمزة كلام» (ج8 ، ص228).

«صحيح على الظاهر و قول ابن شهرآشوب أن ابن عميرة واقفى ليس بمعتمد لأنّه لم يذكره غيره من القدماء» (ج10 ، ص372).

«صحيح لأن مدح عبد العظيم يربو على التوثيق بمنازل شتى» (ج10 ، ص45) .

«ضعيف الا انّه كالموثّق لأنّهم ذكروا فى طلحة ان كتابه معتمد» (ج14 ، ص37).

«ضعيف بأحمد ، و إن كان السند إليه فوق الصحّة» (ج6 ، ص138) .

«ضعيف بنصر لأنه رمى بالغلو و إن لم أعتمد على مثل ذلك» (ج6 ، ص182) .

«ضعيف بيزيد لأنه واقفى لكن فيه مدح» (ج8 ، ص59) .

«ضعيف على المشهور بالحسن بن العبّاس ، لكن يظهر من كتب الرجال أنه لم يكن لتضعيفه سبب إلاّ رواية هذه الأخبار العالية الغامضة التى لا يصل إليها عقول أكثر الخلق ، و الكتاب كان مشهورا عند المحدّثين و أحمد بن محمّد روى هذا الكتاب مع أنه أخرج البرقى عن قم بسبب أنّه كان يروى عن الضعفاء ، فلو لم يكن هذا الكتاب معتبرا عنده لما تصدى لروايته و الشواهد على صحّته عندى كثيرة» (ج3 ، ص62) .

«ضعيف على المشهور و لايضرّ ضعف سهل عندى» (ج12 ، ص408) .

«ضعيف على المشهور ، و لا يضرّ عندى ضعف المعلى لأنه من مشايخ إجازة كتاب الوشاء أو أبان ، و هما كانا مشهورين» (ج10 ، ص28) .

«ضعيف على المشهور ، و لا يضرّ عندى ضعف المعلى» (ج8 ، ص316) .

«ضعيف و يمكن عدّة فى الحسان لأنّه روى عن أبى الخطّاب فى حال استقامته» (ج26 ، ص387) .

«فى هذا السند سيف بن عميرة ، و قد وثقه النجاشى ، و الشيخ ، و قال

ص: 303

ابن شهرآشوب: إنّه واقفى و لم يذكر الشيخان المتقدّمان ذلك ، مع كونهما أعرف بأحوال الرجال ، فالظاهر أنّ الخبر حسن» (ج14 ، ص20) .

«مجهول بالزبالى ، و يمكن أن يعد حسنا إذ هذا الخبر يدلّ على مدحه و حسن عقيدته» (ج6 ، ص41) .

«مجهول باُمّ سلمة» (ج14 ، ص48) .

«مجهول بسعدان أو حسن لأنّه موصوف بأن له أصلاً» (ج14 ، ص167) .

«مجهول بعامر» (ج14 ، ص75) .

«مجهول بعبد الأعلى و قد يعدّ حسنا لمدح فيه رواه نفسه» (ج11 ، ص9) .

«مجهول على المشهور بسعدان و ربّما يعد حسنا لأنّ الشيخ قال: له أصل» (ج1 ، ص108) .

«مجهول على المشهور حسن عندى لأنّ ياسرا كان خادم الرضا عليه السلام و هو مدح عظيم و له مسائل عنه عليه السلام و هو أيضا لايخلو من مدح» (ج12 ، ص153) .

«مجهول و أحمد فى أوّل السند هو العاصمى و تحيّر فيه كثير من الأصحاب فلم يعرفونه» (ج3 ، ص191) .

«مجهول و ربّما يعدّ حسنا إذ قيل فى الحكم انّ له أصلاً» (ج 19 ، ص80) .

«مجهول و ربّما يعدّ حسنا إذ ورد فى الاصمّ انّ له أصلاً» (ج29 ، ص269) .

«مجهول و ربّما يعدّ حسنا كالصحيح ، إذ فى ترجمة يحيى بن الحجّاج فى النجاشى ما يوهم توثيق أخيه خالد» (ج19 ، ص193) .

«مجهول و لكنه فى قوّة الصحيح لكون محمّد بن إسماعيل من مشايخ الإجازة و لا تضرّ جهالته» (ج1 ، ص101) .

«مجهول و يمكن أن يعدّ حسنا إذ قال الشيخ فى سعد ان له أصل» (ج12 ، ص375) .

«مجهول و يمكن أن يعد حسنا لأن سعدان كان له أصل و هو عندى مدح» ، (ج12 ، ص288).

ص: 304

«مجهول ، بسعدان ، و يمكن أن يعد حسنا لأنّهم ذكروا فى سعدان أن له أصلا و يكون كتابه من الاُصول مدح له» (ج14 ، ص126) .

«مجهول ، بصالح و عبد اللّه» (ج14 ، ص88) .

«مرسل كالحسن لإجماع العصابة على المرسل و الضمير فيه و فى الخبر الآتى راجعان إلى إبراهيم بن هاشم» (ج8 ، ص178) .

«مرسل كالحسن لإجماع العصابة على تصحيح ما يصحّ عن حمّاد صحيح لأن مدح عبد العظيم يربو على التوثيق بمنازل شتى» (ج10 ، ص45) .

«مرسل كالصحيح فإنّه يقال مراسيل البزنطى فى حكم المسانيد» (ج7 ، ص341) .

«مرسل لكنه معتبر لإجماع العصابة على تصحيح ما صحّ عن ابن بكير» (ج14 ، ص29) .

«مرسل و عبد الرحمان مجهول على المشهور و فيه مدح» (ج14 ، ص101) .

«مرسل لكنه معتبر لكون المرسل: ابن المغيرة و هو ممن أجمعت العصابة على تصحيح ما يصحّ عنه و هو حجّة المشهور مع رواية عمرو بن شمر عن جابر» (ج14 ، ص34) .

«موثّق كالصحيح لإجماع العصابة على ابن بكير ، و ذكر الرجل أوّلاً من قبيل وضع الظاهر موضع المضمر» (ج10 ، ص401) .

«موثّق إن اعتبرنا توثيق نصر بن الصباح لعلىّ بن إسماعيل كما حكم الشهيد الثانى بصحّة خبره ، و حسن موثّق إن لم نعتبره» (ج14 ، ص136) .

10. آشنايى با ديدگاه علاّمه مجلسى ، درباره اعتبار برخى از كتب حديثى ، مانند:

«حسن على الظاهر ، بل صحيح إذ كتاب سليم مقبول عند القدماء ، اعتمد عليه الكلينى و الصدوق و غيرهما ، و هم أعرف بأحوال الرجال ممن تأخر عنهم ، و الكتاب معروض على الباقر عليه السلام و هو عندنا موجود» (ج3 ، ص291) .

«ضعيف على المشهور معتبر عندى و كتاب سليم عندى موجود و ارى فيه ما

ص: 305

يورث ، الظنّ القوىّ بصحّته» (ج1 ، ص210) .

11. آشنايى با ديدگاه علاّمه مجلسى ، در حلّ مشكلات اسناد الكافى ؛ مشكلاتى از قبيل : تمييز مشتركات ، توحيد مختلفات و تعيين مرجع ضمير ، و ديگر تحقيق هاى سندىِ وى ، مانند:

«الخبر مختلف فيه بابن ظريف. فإن عدّ ممدوحا فالخبر إما حسن ، أو موثّق ، و إلاّ فالخبر ضعيف» (ج14 ، ص22) .

«الظاهر أنه صحيح إذ أحمد هو العاصمى الثقة و الأظهر أن على بن الحسين هو الظاهرى الثقة» (ج26 ، ص261) .

«حسن على ما قيل بناء على انّ الحسين بن خالد ، هو الحسين بن أبى العلاء الخفّاف. الممدوح ، و الظاهر أنّه الصيرفى المجهول لروايته كثيرا عن الرضا عليه السلام برواية الصدوق رحمه الله فى كتبه ، و قال الفاضل التُسترى لا أعرفه على هذا الوجه ، و إن كان هو

الحسن بن خالد على ما ينبه عليه بعض أخبار الفقيه حيث يروى عن الحسن بن خالد ، عن أبى الحسن الأوّل فقد وثق ، و كذا الكلام فى نحوه» (ج13 ، ص129) .

«حسن و ضمير عنه راجع إلى ابن اذينة و يحتمل الإرسال» (ج26 ، ص319) .

«حسن و منهم من يعده مجهولاً لاشتراك عمرو» (ج26 ، ص99) .

«حسن ، إذا الظاهر أن عبد اللّه هو الكاهلى ، أو مجهول لاحتمال غيره ، و سيأتى هذا الحديث فى باب الشرك راويا عن العدّة عن البرقى عن أبيه عن عبد اللّه بن يحيى و هو

أصوب» (ج1 ، ص183) .

«صحيح إذ الظاهر إرجاع ضمير عنه إلى ابن محبوب ، و يحتمل إرجاعه إلى أحمد ففيه إرسال و إرجاعه إلى العبدى كما توهم بعيد» (ج4 ، ص218) .

«صحيح إذا الظاهر على بن الحسن هو الطاطرى و فى بعض النسخ على بن الحسين فيكون مجهولاً» (ج4 ، ص51) .

«صحيح ظاهرا لكن فى السند غرابة إذ أحمد بن أبى عبد اللّه ليس فى الرجال إلاّ

ص: 306

أحمد بن محمّد بن خالد البرقى و هو لا يروى عن الرضا عليه السلام و قد يروى عن الجواد و الهادى عليهماالسلام و محمّد بن عيسى العبيدى أعلى منه مرتبة فكيف يروى عنه ، و لعل فيه اشتباها» (ج3 ، ص45) .

«صحيح على الظاهر إذ الأظهر أن أبا إسحاق هو ثعلبة بن ميمون» (ج12 ، ص42) .

«صحيح على الظاهر و إن كان داوود مشتركا لأنّه مشترك بين ثقات ، و ابن كثير أيضا عندى ثقة» (ج10 ، ص40) .

«صحيح على الظاهر ، إذ الظاهر أن ضريسا هو ابن عبد الملك بن أعين الثقة ، لا ابن عبد الواحد بن المختار المجهول و يحتمله أيضا» (ج3 ، ص20) .

«صحيح ، و الضمير راجع إلى أحمد» (ج8 ، ص186) .

«ضعيف ، أو مجهول إذ يحتمل أن يكون محمّد بن على: ابن محبوب ، و أن يكون أبا سمينة ، لأنّهم ذكروا أن أحمد ابن إدريس يروى عن ابن محبوب و أن عيسى بن عبد اللّه يروى عنه أبو سمينة و لا يبعد أن يكون على زائدا من النساخ و يكون عن عيسى بن عبد اللّه» (ج14 ، ص189) .

«ضعيف ، إذ الظاهر أنّ محمّد بن على ، هو أبو سمينة كما صرّح به فى التوحيد» (ج1 ، ص253) .

«ضعيف على المشهور ، و على بن إسماعيل ، هو على بن السندى ، و محمّد بعده هو ابن عمرو بن سعيد الزيات ، و الظاهر أن سهل بن زياد يروى عن على بن إسماعيل ، و ليس دأب الكلينى الإرسال فى أوّل السند ، إلاّ أن يبنى على السند السابق ، و يذكر

رجلاً من ذلك السند ، و لعلّه اكتفى هنا باشتراك محمّد بن عمرو بعد محمّد بن على الذى ذكر فى السند السابق مكان على بن إسماعيل» (ج22 ، ص 20) .

«ضعيف ، إذ الظاهر من هذا السند مغايرة جعفر بن سماعة لجعفر بن محمّد بن سماعة إذ فى أكثر النسخ عن عمّه جعفر بن سماعة واقفى غير موثّق ، و ظنّ أكثر المحقّقين من المتأخّرين اتحادهما و جعفر بن محمّد واقفى موثّق ، فالخبر حسن أو

ص: 307

موثّق» (ج23 ، ص190 - 191) .

«ضعيف ، و أحمد هو العاصمى ، و ابن جمهور هو الحسن بن محمّد ابن جمهور و الأصم هو عبد اللّه بن عبد الرحمان ، و قائل حدّثنا لعلّه ابن جمهور ، و يحتمل أن يكون أباه» (ج14 ، ص168).

«ضعيف ، و الإسكاف الخفاف» (ج14 ، ص97) .

«مجهول باشتراك أحمد و الظاهر انه ابن اليسع الثقة فهو صحيح» (ج16 ، ص93) .

«مجهول بالحكم و هو غير مذكور فى كتب الرجال و إبراهيم الراوى عنه من أصحاب الصادق عليه السلام و الكاظم عليه السلام فالمروى عنه فى الخبر يحتمل الصادق و الباقر عليهماالسلام و احتمال الكاظم عليه السلام بعيد» (ج11 ، ص370) .

«مجهول بعدّة مجاهيل» (ج14 ، ص30) .

«مجهول لاشتراك عمرو الظاهر صحّته» (ج11 ، ص257) .

«مجهول لكن الظاهر [انّه] أحمد بن إسحاق ، إذ هو يروى عن بكر بن محمّد كثيرا فالخبر صحيح على الظاهر» (ج25 ، ص265) .

«مجهول لكن سيأتى هذا الخبر بعينه فى باب المؤمن و علاماته و صفاته عن على بن إبراهيم عن أبيه عن ابن محبوب عن جميل بن صالح عن عبد اللّه ابن غالب و هو أظهر ، لأنّ عبد الملك ، غير مذكور فى كتب الرجال ، و عبد اللّه بن غالب الأسدى الشاعر ثقة معروف ، فالخبر صحيح هيهنا و فيما سيأتى حسن كالصحيح» (ج7 ، ص291) .

«مجهول و الظاهر عن أبى عبد الرحمان الحذاء و هو أيّوب ابن عطية الثقة فيكون الخبر صحيحا» (ج20 ، ص315) .

«مجهول و إن امكن أن يكون محمّد بن الفضيل محمّد بن القاسم بن الفضيل الثقة فالخبر صحيح» (ج12 ، ص287) .

«مجهول و يمكن أن يعد حسنا لأنّ الظاهر أن سورة هو الأسدى» (ج26 ، ص488) .

ص: 308

«مجهول و يمكن أن يعد حسنا موثّقا لرواية منصور عن جماعة و إن كانوا مجاهيل» (ج12 ، ص53) .

«مجهول و يمكن عدّه فى الحسان ، لأن الظاهر أن أبا المستهل هو الكميت» (ج26 ، ص225) .

«مجهول ، لاشتراك صالح بين جماعة فيهم ضعفاء و ثقات و مجاهيل ، و إن كان صالح بن رزين أظهر فإنّه أيضا مجهول ، و فى بعض النسخ عن حسن بن صالح فالخبر ضعيف» (ج 17 ، ص51) .

«مجهول ، لكن الظاهر [أنّه] أحمد بن إسحاق ، إذ هو يروى عن بكر بن محمّد كثيرا ، فالخبر صحيح على الظاهر ، و يؤيّده أنّ الحميرى ، رواه فى قرب الإسناد ، عن أحمد بن إسحاق عن بكر بن محمّد» (ج25 ، ص265) .

«مجهول ، و اشتراك ابن مسعود بين مجاهيل و ثقة و لعلّ الثقة أرجح» (ج18 ، ص263) .

«مجهول ، و كان المراد بالحسين بن خالد هو ابن أبى العلاء الخفاف» (ج23 ، ص370) .

«مجهول ، و قوله" أحمد" يحتمل البرقى عطفا على السند السابق و العاصمى ، و هو أظهر لرواية الكلينى عنه عن الحسن بن على عن ابن أسباط كثيرا» (ج21 ، ص326) .

«مجهول ، بعلى بن محمّد و هو ابن أذينة» (ج14 ، ص82) .

«مجهول ، بل صحيح إذ الظاهر أن محمّد بن الفضيل هو محمّد بن القاسم بن الفضيل ، فضمير سألته راجع إلى الرضا عليه السلام ، و قيل: راجع إلى الصادق عليه السلام و هو بعيد ، و قيل: إلى محمّد بن الفضيل فيكون كلام يونس و هو أبعد» (ج2 ، ص333) .

«مجهول ، و ضمير" عنه" راجع إلى جعفر أيضا» (ج3 ، ص288) .

«مرسل مشتمل على عدّة مجاهيل» (ج14 ، ص113) .

«مرسل ، و أبو عمارة كنية لجماعة أكثرهم من أصحاب الباقر عليه السلام و كلّهم مجاهيل ، و

ص: 309

حمّاد بن أبى حنيفة أيضا مجهول» (ج9 ، ص117) .

«مرسل و محمّد بن أحمد فى أوّل السند ، مجهول. و لا يبعد أن يكون محمّد بن أحمد بن على بن الصلت القمى الذى ذكره الصدوق فى إكمال الدين أن أباه كان يروى عنه ، و أثنى عليه ، و قد روى عنه فى عرض هذا الكتاب كثيرا» (ج26 ، ص383) .

«مرفوع أو ضعيف إذ الظاهر أن محمّد بن على هو أبو سمينة» (ج1 ، ص181) .

«موثّق على الظاهر إذ الأظهر أن جعفر بن محمّد هو ابن عون الأسدى ، و ربّما يظنّ أنّه ابن مالك فيكون ضعيفا و إن كان فى ضعفه أيضا كلام ، لأن ابن الغضائرى إنّما قدح فيه لروايته الأعاجيب ، و المعجز كلّه عجيب ، و هذا لا يصلح للقدح» (ج4 ، ص17) .

«موثّق كالصحيح ، و قد تقدّم باختلاف فى أوّل السند ، و سنده الثانى صحيح و مطابق لما مرّ إلاّ أن فيما مرّ مكان محمّد بن يحيى العدّة ، فإن كان أحمد ، ابن محمّد بن عيسى كما هو الظاهر فمحمّد بن يحيى داخل فى عدّته ، فلا وجه لاعادة السند ناقصا بعد إيراده كاملاً ، و إن كان ابن محمّد بن خالد ، فيحصل اختلاف أيضا فى أوّل السند

لكنه بعيد» (ج3 ، ص 153) .

«موثّق ، و أبو الحسن هو على بن محمّد بن على بن عمر بن رباح بن قيس بن سالم مولى عمر بن سعد بن أبى وقّاص» (ج12 ، ص209) .

12. يافتن رواياتى كه از پشتوانه شهرت فتوايى و عملىِ عالمان شيعه و يا اجماع آنان برخوردارند ، مانند:

«صحيح و مضمونه إجماعى» (ج16 ، ص229و ج17 ، ص363) .

«كالموثّق و به افتى الأصحاب» (ج20 ، ص111) .

«موثّق و عمل به الأصحاب» (ج20 ، ص355) .

«موثّق و عليه عمل الأصحاب» (ج13 ، ص243) .

«موثّق و موافق للمشهور» (ج17 ، ص321) .

«حسن أو موثّق و عليه الفتوى» (ج21 ، ص105) .

ص: 310

«حسن أو موثّق و عليه فتوى الأصحاب» (ج24 ، ص174) .

«حسن أو موثّق و عمل به الأصحاب» (ج17 ، ص353) .

«حسن و عليه الفتوى» (ج15 ، ص285) .

«حسن و عليه عمل الأصحاب» (ج13 ، ص256) .

«حسن أو موثّق و لا خلاف فيه» (ج15 ، ص335) .

«حسن و لا خلاف فى مضمونه بين الأصحاب» (ج15 ، ص382) .

«حسن و مضمونه إجماعى» (ج18 ، ص232 و ج21 ، ص282).

«حسن و لا خلاف فيهما بين الأصحاب» (ج 21 ، ص294).

«حسن و لا خلاف فى مضمونه بين الأصحاب» (ج15 ، ص382).

«ضعيف و عليه الأصحاب» (ج20 ، ص249).

«ضعيف و ما اشتمل عليه مقطوع به بين الأصحاب» (ج16 ، ص336).

«ضعيف و عليه الفتوى» (ج20 ، ص407).

در مقابل تعابير فوق ، گاه چنين عبارتى نيز مشاهده مى شود:

«صحيح و لم أر من قال بمضمونه» (ج24 ، ص179).

«ضعيف على المشهور و هو مخالف للمشهور» (ج17 ، ص357).

13. آشنايى با نمونه هايى از تحقيقات علاّمه ، در باره اتّصال و عدم اتصال اسناد كتاب الكافى ؛ تعابيرى كه به يافتن روايات مرسل خفى كتاب كمك مى كنند ، مانند:

«الخبر مختلف فيه بسليم ، و على هذه النسخة لعلّ فيه إرسالاً إذ لم يعهد برواية إبراهيم بن عثمان و هو أبو أيّوب الخرّاز عن سليم ، و قد مرّ مثل هذا السند مرارا عن

إبراهيم بن عمر اليمانى عن أبان بن أبى عيّاش عن سليم ، و لعلّه سقط من النساخ ، فالخبر ضعيف على المشهور ، لكن عندى معتبر ، لوجوه ذكرها محمّد بن سليمان فى كتاب منتخب البصائر و غيره» (ج25 ، ص131).

«أما مرسل بناء ان النضر أرسل الحديث أو مجهول ان اتصل بالسند السابق أمّا

ص: 311

بيونس او بداوود و يحتمل أن يكون الإختلاف من الرواة أو يكون عليه السلام اوصى مختلفا ليعلم ان الأمر مبنى على التقيّة» (ج3 ، ص338).

«حديث عيسى بن مريم حسن أو موثّق. إلا أن الظاهر أن فيه إرسالاً. و رواه الصدوق: فى أماليه ، عن محمّد بن موسى بن المتوكّل عن عبد اللّه ابن جعفر الحميرى

عن محمّد بن الحسين بن أبى الخطّاب عن على بن أسباط عن على ابن أبى حمزة عن أبى بصير عن أبى عبد اللّه عليه السلام ، فالخبر موثّق على الأظهر ، و هو يؤيّد الإرسال هيهنا» (ج25 ، ص 313 - 314) .

«حسن لكن فيه شوب إرسال ، إذ رواية الكنانى عن الأصبغ بغير واسطة بعيد» (ج26 ، ص 15) .

«سنده الأوّل صحيح و الثانى مجهول عامى لكن الظاهر أن فى السند الأوّل إرسالاً» (ج6 ، ص223).

«صحيح ، و إن كان فيه شوب إرسال لأنّ الإرسال بعد ابن أبى عمير» (ج12 ، ص314).

«صحيح ، على الظاهر و إن كان الظاهر أن فيه سقطا إذ أحمد بن محمّد ، و سهل بن زياد ، لا يرويان عن رفاعة لكن الغالب أن الواسطة إما فضالة ، أو ابن أبى عمير ، أو ابن فضال ، أو ابن أبى نصر و الأخير هنا أظهر بقرينة الخبر الآتى حيث علقه عن ابن أبى نصر ، و يدلّ على ما تقدّم ذكره» (ج18 ، ص193و 194).

«ضعيف و سنده الثانى موثّق كالصحيح إذ الظاهر أنّه معلّق على السند السابق ، فالراوى عنه محمّد بن خالد ، و يحتمل على بعد أن يكون الراوى عنه ابن حبيب ، فيكون مجهولاً ، و إن لم يكن معلّقا على السابق فهو مرسل ، و هو أيضا بعيد» (ج10 ، ص21).

«ضعيف ، و الظاهر أنّه سقط عن أبيه بعد ابن خالد كما يشهد به ما مرّ آنفا فى الباب السابق» (ج14 ، ص130).

ص: 312

«ضعيف ، و كان عبد اللّه سمع هذا الخبر بواسطة ، ثمّ بعد ملاقاته عليه السلام سمع منه مشافهة أيضا ، و يحتمل سقوط الواسطة فى الخبر السابع من الرواة» (ج14 ، ص92).

«ضعيف و لعلّ فى السند إرسالاً أو اشتباها فى اسم المعصوم عليه السلام فإنّ محمّد بن عمرو بن سعيد ، من أصحاب الرضا عليه السلام و لم يلق أبا عبد اللّه عليه السلام » (ج18 ، ص270).

«مجهول و الظاهر أن فيه إرسالاً لأنّ فاطمة بنت الحسين لا تروى عن النبى صلى الله عليه و آله ولم

تلقه و كأنّه كان فى الأصل عن فاطمة بنت الحسين عن الحسين ، و يؤيّده أنّه روى الصدوق فى الخصال هذا الخبر بإسناده عن البرقى عن الحسن بن على بن فضّال عن عاصم بن حميد عن أبى حمزة الثمالى عن عبد اللّه بن الحسن عن اُمّه فاطمة بنت الحسين بن على عن أبيها عليه السلام و ذكر نحوه» (ج9 ، ص273و 274).

«مجهول و كان فى السند سقطا أو إرسالاً ، فإن جعفر بن المثنى من أصحاب الرضا عليه السلام و لم يدرك زمان الصادق عليه السلام » (ج5 ، ص272).

«مختلف فيه ، و فى هذا السند أو فى السند الآتى سهو كما يظهر بعد التأمّل ، فتدبّر» (ج13 ، ص319).

«مرسل معتبر بل هو كالمتواتر روى بأسانيد و فى متنه اختلاف و المضمون مشترك» (ج4 ، ص363).

«مرسل و قد يعدّ حسنا لكون الإرسال بعد ابن أبى عمير» (ج12 ، ص23).

«مرسل و رواه العيّاشى عن محمّد بن سليمان الديلمى ، عن أبيه ، و لعلّهما سقطا فى هذا السند ، و فى بعض النُسخ هكذا و هو الظاهر» (ج26 ، ص74).

«مرسل كالموثّق إذ السند السابق إلى أبان مأخوذ فيه و هذا دأب الكلينى رحمه الله إنّه إذا اشترك سندان متواليان فى بعض الرواية يبتدئ من آخر الرجال المشتركين» (ج14 ، ص113) .

«موثّق و لعلّ فى السند سقطا» (ج26 ، ص252).

«موثّق و فيه شوب إرسال ، قال الوالد العلاّمة رحمه الله الظاهر أن أبا داوود هذا هو سليمان

ص: 313

المسترق ، و كان له كتاب يروى الكلينى عن كتابه ، و يروى عنه بواسطة الصفّار و غيره ، و يروى بواسطتين أيضا عنه و لما كان الكتاب معلوما عنه بقول أبو داوود أى روى فالخبر ليس بمرسل انتهى ، و كونه المسترق عندى غير معلوم و لم يظهر لى من هو إلى الآن ، ففيه جهالة» (ج13 ، ص36).

14. تعيين كنيه ها و القاب مشترك معصومان عليهم السلام ، مانند:

«ضعيف على المشهور و أبو جعفر هو الجواد عليه السلام » (ج14 ، ص268).

«مجهول ، و أبو الحسن عليه السلام يحتمل الثانى و الثالث عليهماالسلام قال ابن الغضائرى: اختلفوا فى أن مسئول فتح بن يزيد هو الرضا عليه السلام أم الثالث ، و صرح الصدوق بأنّه الرضا عليه السلام » (ج2 ، ص50).

«مجهول بمحمّد بن على ، و إن كان إجماع العصابة على ابن أبى نصر ممّا يرفع جهالته عند جماعة. و أبو الحسن يحتمل الأوّل و الثانى عليهماالسلام » (ج6 ، ص280).

ص: 314

منابع و مآخذ

1 . پژوهشى در تاريخ حديث شيعه ، مجيد معارف ، تهران: مؤسسه فرهنگى و هنرى ضريح ، 1374 ش .

2 . خاتمة مستدرك الوسائل ، ميرزا حسين نورى ، قم: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ، 1416 ق .

3 . الرعاية لحال البداية فى علم الدراية ، زين الدين بن على شهيد ثانى ، قم: بوستان كتاب ، 1381 ش.

4 . روضات الجنّات ، محمّد باقر الموسوى الخوانسارى ، قم: مكتبة إسماعيليان .

5 . صحيح الكافى ، محمّد باقر البهبودى ، بيروت: دار الاسلامية ، 1360ش.

6 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تهران: دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش.

7 . جامع المقال فيما يتعلق باحوال الحديث والرجال ، فخرالدين الطريحى ، تحقيق : محمدكاظم الطريحى ، تهران : چاپخانه حيدرى .

8 . لوامع صاحبقرانى ، محمّد تقى المجلسى ، قم: مؤسسه اسماعيليان ، 1375 ش .

9 . لؤلؤة البحرين فى الاجازة لقرتى العين ، يوسف بن أحمد البحرانى ، تحقيق: سيّد محمّد صادق بحر العلوم ، نجف: نعمان ، 1969م.

10 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة

ص: 315

المجلسى) ، تصحيح : سيّد هاشم الرسولى المحلاّتى ، تهران: دار الكتب الإسلامية ، 1374 ش.

11 . مشرق الشمسين و اكسير السعادتين ، محمّد بهايى عاملى ، قم: بصيرتى.

12 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبوالقاسم الموسوى الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1403 ق.

13 . مقباس الهداية فى علم الدراية ، عبد اللّه المامقانى ، تحقيق : محمّدرضا مامقانى ، قم: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ، 1411 ق.

14 . منتقى الجمان فى الأحاديث الصحاح و الحسان ، حسن بن زين الدين صاحب معالم ، تصحيح: على اكبر غفارى ، قم: مؤسسة النشر الإسلامى ، 1362ش.

ص: 316

تأمّلاتى بر ديدگاه هاى آية اللّه خويى درباره « الكافى » (مجيد معارف،رضا قربانى زرين)

تأمّلاتى بر ديدگاه هاى

آية اللّه خويى درباره « الكافى »

مجيد معارف(1)

رضا قربانى زرين(2)

چكيده

در اين مقاله ، پس از ذكر اختلاف نظر علماى شيعه درباره اعتبار روايات كتب اربعه و اهميت بررسى اين نظريه ها ، به استخراج ديدگاه هاى آية اللّه خويى درباره اعتبار روايات الكافى با استفاده از مقدمه كتاب معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة پرداخته مى شود. اين ديدگاه ها - كه بر محور نقد اخباريان سامان يافته است - ، در دو بخش « مبانى عمومى لزوم بررسى سند » و « ادله لزوم بررسى اسناد الكافى » قابل دسته بندى است. سپس اين ديدگاه ها مورد بررسى و در مواردى نقد قرار مى گيرد .

از منظرى ديگر ، اشكالات وارد بر نظريه صحّت تمامى روايات الكافى ، به دو دسته صغروى و كبروى تقسيم مى شود. با توجّه به بررسى هاى به عمل آمده در بخش اشكالات صغروى ، ضمن نقض برخى نظريه هاى اخباريان ، قول معتدل ايشان را رد ننموده كه فى الجمله قابل پاسخ است. امّا بررسى و اظهار نظر درباره اشكالات كبروى ، نياز به مباحث مبنايى ديگرى از جمله ادلّه حجّيت خبر واحد و دليل انسداد دارد كه در اين مقاله ، مورد بررسى قرار نمى گيرد .

كليدواژه ها : كتب اربعه ، الكافى ، حجّيت ، اعتبار ، اخباريان ، اصوليان ، قطعى الصدور .

ص: 317


1- . استاد دانشگاه تهران .
2- . دانشجوى كارشناسى ارشد علوم قرآن و حديث دانشگاه تهران .

الف . طرح مسئله

كتب اربعه ، مهم ترين منابع حديثى شيعه به شمار مى آيند. بحث درباره اعتبار و نحوه ارزيابى احاديث اين كتاب ها ، بويژه پس از طرح ديدگاه هاى اخباريان و اصوليان ، از مباحث مهم و حساسى است كه ثمرات مهمى را در بردارد. در بين كتب اربعه ، كتاب الكافى ، هم به جهت قدمت و هم با توجّه به در بر داشتن روايات اعتقادى و اخلاقى ، موقعيت ممتازى دارد. اما مسئله مهم ، ميزان اعتبار روايات اين كتاب و ملاك ارزيابى آنها با توجّه به اختلافات در اين باره است .(1)

زيرا اهميت تعيين ملاك اعتبار روايات كتب اربعه و همچنين الكافى ، بحث هاى فراوان و دامنه دارى را در پى داشته است. يكى از بزرگانى كه به تفصيل ، مطالبى را در

نقد ديدگاه هاى اخباريان مطرح نموده است ، آية اللّه خويى هستند كه در مقدّمه عالمانه كتاب معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة مباحث مهمى را در اين باب طرح نموده اند .

ايشان در مقدّمه كتاب خود ، با دو عنوان « روايات الكتب الأربعة ليست قطعيّة الصدور »(2) و « نظرة فى روايات الكتب الأربعة »(3) مباحثى را در نفى قطعيّت

ص: 318


1- . ديدگاه هاى علماى شيعه را درباره اعتبار روايات اين كتاب ، مى توان در چهار مورد خلاصه نمود : الف . على رغم موقعيت كتاب الكافى ، احاديث آن بى نياز از بررسى سندى نيستند. اين ديدگاه اكثر علما بويژه علماى اصولى مسلك است . ب . تمام احاديث كتاب ، قطعى الصدور است . اين ديدگاه اخباريان افراطى نظير ملاّ امين استرآبادى و ملاّ خليل قزوينى است . ج . تمام احاديث كتاب ، حجّت و معتبر است ، هر چند صدور آن قطعى نباشد . اين ديدگاه اخباريان معتدل است . د . احاديث اين كتاب ، همگى ذاتاً معتبر است و نياز به بحث سندى ندارد ، ولى در هنگام تعارض احاديث ، مراجعه به اسناد آنها ، تعيين كننده است . اين ديدگاه ، متعلّق به علاّمه مجلسى است . جلسات دروس رجال ، شبيرى ، ج 12 ، غ11 )
2- . معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 22 .
3- . همان ، ص 87 .

و حجّيت تمامى روايات كتب اربعه و از جمله الكافى بيان نموده اند . ايشان ، در ابتدا ، مهم ترين دليل اخباريان را چنين تقرير مى نمايند :

بهترين دليلى كه درباره قطع به صدور روايات كتب اربعه گفته شده اين است كه اهتمام اصحاب ائمّه عليهم السلامو صاحبان اصول و كتاب ها به امر حديث تا زمان محمّدين ثلاثه ، نشانگر آن است كه رواياتى كه ايشان در كتاب هاى خويش آورده اند ، از معصومان عليهم السلام صادر شده است ؛ زيرا اين چنين اهتمامى به طور معمول موجب علم و قطع عادى به صدور نقلياتى مى شود كه در كتب خويش به وديعت گذاشته اند .(1)

سپس به تفصيل به نقد اين دليل مى پردازند . نقد ايشان ، يكى از مهم ترين نقدهايى است كه بر مبناى اخباريان وارد شده است ؛ از اين رو ، تعيين ملاك ارزيابى روايات الكافى ، بى عنايت به اين مباحث ، ره به جايى نمى برد .

با توجّه به مباحث مفصل و گوناگونى كه درباره اعتبار روايات الكافى و ملاك ارزيابى آن طرح شده است ؛ اين مسئله به مسئله اى پيچيده و كلان تبديل شده است. بهترين رويكرد براى پاسخ به مسئله اى كلان ، تبديل آن به مسائلى خرد و ارائه راه حل براى هر يك از آنهاست. با توجّه به نظرات مختلف علماى شيعه درباره ملاك اعتبار روايات الكافى ، ارزيابى ادلّه قائلان به هر يك از چهار نظر ارائه شده فوق و نقدهايى كه به يكديگر وارد ساخته اند ، مى تواند نقش مهمى در سامان دادن به پاسخ مسئله اصلى داشته باشد. به اين ترتيب ، با توجّه به برجستگى نظرات و مباحث آية اللّه

خويى ، مسئله خاصى كه در اين مقاله مورد بررسى قرار مى گيرد بدين شرح است:

ادلّه و اشكالات اصوليان - به طور خاص آية اللّه خويى - بر نظريه اعتبار تمامى روايات الكافى ، به چه ميزان صحيح است ؟

پاسخ اين مسئله ، تا حدّ زيادى فضاى پاسخ مسئله اصلى را روشن مى سازد . چه

ص: 319


1- . همان ، ص 22 .

در صورت صحيح بودن ادلّه و اشكالات اصوليان ، عملاً ملاك ارزيابى روايات الكافى ، به ملاك اصوليان بسيار نزديك خواهد بود.

ب . تمهيد بحث

مطالب مندرج در مقدّمه كتاب معجم رجال الحديث را درباره نقد ديدگاه اخباريان ، مى توان در دو دسته كلى « مبانى عمومى لزوم بررسى سند » و « ادلّه لزوم بررسى اسناد الكافى » دسته بندى نمود .

مقاله حاضر ، ابتدا صرفاً به استخراج و تنظيم مطالب اين دو دسته با استفاده از كتاب مى پردازد. بديهى است كه نوع اشكالات و نحوه تقرير آنها ، عيناً مطابق با بيان مؤّف كتاب است و تقريرهاى ديگر يا ساير اشكالات احتمالى هم سو در نقد اخباريان ، مدّ نظر اين مقاله قرار نمى گيرد. پس از استخراج و دسته بندى ادلّه و اشكالات مطرح شده در كتاب ، پاسخگويى هر يك ، نسبت به نظرات سه گانه علماى غير اصولى مسلك ، سنجيده ، در پاره اى موارد ، ديدگاهى نقدى درباره آنها ارائه مى شود . لازم به ذكر است ، هدف از نگارش اين مقاله ، داورى نهايى درباره نظر صحيح در اعتبار روايات الكافى نيست . همچنين روش خاصى را براى بررسى اعتبار روايات الكافى پيشنهاد نمى دهد . هدف از نقد ادلّه مطرح شده در كتاب نيز دفاع مطلق از نظرات اخباريان بويژه قطعيت صدور روايات الكافى نيست . بلكه هدف ، پاسخ به مسئله خاص عنوان شده ، در راستاى پاس داشت سنّت حسنه نقد در اين عرصه همانند ساير عرصه هاست ؛ چه پرهيز از نقد و نظر ، به منزله ركود علم خواهد بود . آن

چنان كه آية اللّه خويى ، انگيزه تأليف كتاب معجم رجال الحديث خود را خروج علم رجال از اهمال در دوران متأخرين عنوان فرموده اند .(1)

ص: 320


1- . همان ، ص 11 .

ج . مبانى عمومى لزوم بررسى سند در كتب اربعه(1)

1 . على رغم اهتمام فراوان اصحاب امامان عليهم السلام به امر حديث ، به علّت شرايط تقيّه ، نشر علنى احاديث امكان پذير نبوده است. ماجراى ابن ابى عمير و از بين رفتن كتب او ، مشهور است . در اين حال ، رسيدن روايات به مرز تواتر يا نزديك آن ، ممكن نيست و لذا قطع به صدور ، وجود نخواهد داشت .

2 . صرف نظر از بحث فوق ، اهتمام مزبور ، حداكثر ، رسيدنِ اصول و نوشته ها را به صاحبان آنها قطعى مى كند. اين به معناى قطع به صدور آنها از امامان عليهم السلام نيست ؛ زيرا امكان كذب در نوشته ها به خاطر خود نويسنده يا احتمال خطا و نسيان در گردآورى ، وجود دارد .

3 . صرف نظر از نويسنده اصل يا كتاب ، شايد فردى كه نويسنده از او نقل مى كند ، دروغگو باشد يا اشتباه نموده باشد ، لذا روايت منقول ، قطعى الصدور نيست . بويژه آن كه شيخ طوسى ، قبول روايات كتب معروف و اصول مشهور را مشروط به وثاقت راوى آن مى داند .(2)

4 . شهرت اصول و كتب مشهوره ، شهرت اجمالى است و نسخ اين كتاب ها ، از طريق نقل واحد ، به دست مؤّفان كتب اربعه رسيده است ، لذا قطعيتى در صدور آنها نيست . شيخ صدوق ، در مقدّمه كتاب من لا يحضره الفقيه به طرق نقل اصول به خود ، اشاره دارد كه مؤّد همين امر است .

د . ادلّه لزوم بررسى اسناد « الكافى »(3)

1 . دانشمندان(4) متقدّم شيعه و بويژه مؤّفان كتب اربعه ، روايات الكافى را قطعى الصدور

ص: 321


1- . مطالب اين بخش ، صرفاً بر مبناى مطالب مندرج در كتاب معجم رجال الحديث ج1 ، ص 22 ، ذيل عنوان « روايات الكتب الأربعة ليست قطعية الصدور » سامان يافته است .
2- . عدّة الأصول ، ج 1 ، ص 126 .
3-
4- 3 . مطالب اين بخش ، صرفاً بر مبناى مطالب مندرج در كتاب معجم رجال الحديث ذيل دو عنوان «روايات الكتب الأربعة ليست قطعية الصدور» (ج 1 ، ص 22) و «نظرة فى روايات الكتب الأربعة» (ج 1 ، ص 87) سامان يافته است .

نمى دانسته اند ؛ زيرا :

يك . كلينى در مقدّمه الكافى ، درباره اخذ روايت در حالت تعارض ، يكى از ملاك هايى را كه ارائه مى نمايد ، ملاك اخذ مشهور است كه جز به كار تشخيص روايت صادر از غير صادر نمى آيد. پس مشخص مى شود كه روايات در دست خود را قطعى الصدور نمى دانسته است.

دو . صدوق ، الكافى را كتابى همانند ساير مصنّفات مى داند كه در آن ، مؤّفان ، هر آن چه را روايت مى كنند ، آورده اند . اين مطلب ، از مقدّمه وى بر كتاب من لايحضره الفقيه قابل برداشت است : « و لم أقصد فيه قصد المصنّفين فى ايراد جميع ما رووه ، بل قصدت إلى ايراد ما أفتى به و أحكم بصحّته ...» .(1)

سه . اگر صدوق ، الكافى را كلاً صحيح هم مى دانست ( تا چه رسد به قطعى الصدور ) ، در پاسخ سائل ، نيازى به تأليف كتاب من لا يحضره الفقيه نمى ديد و سائل را به الكافى ارجاع مى داد .

چهار . صدوق مى فرمايد : « ما وجدت هذا الحديث إلاّ فى كتاب محمّد بن يعقوب و لا رويته إلاّ من طريقه » .(2) اين سخن ، از نوعى ترديد در انتساب قطعى روايت خبر مى دهد كه با قطعى الصدور دانستن روايات الكافى سازگار نيست .

پنج . شيخ طوسى ، در روايات الكافى ، مناقشه سندى نموده و آنها را به اين جهت ، ضعيف مى شمرد :

اوّلاً ، در تهذيب ، پس از نقل حديثى از الكافى ، راويان آن را عامى خوانده و روايت اين افراد را حجّت نمى داند . اين مطلب ، تصريح دارد كه روايات الكافى ، همگى

ص: 322


1- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 2 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 223 .

صحيح نيست تا چه رسد به قطعى الصدور .(1)

ثانيا ، پس از نقل دو روايت از الكافى مى فرمايد : راوى اوّل اين دو روايت مجهول است و در ساير روات ، تعدادى افراد ضعيف وجود دارد ؛ لذا روايات ، حجّت نيستند .(2)

ثالثا ، پس از نقل سه روايت از الكافى ، روايات دوم و سوم را به دليل مرسل بودن ، غير قابل معارضه با احاديث مسند مى داند و روايت اول را به دليل وجود سهل بن زياد در سلسله روات ، تضعيف مى كند .(3) لذا شيخ طوسى ، روايات الكافى را نه لزوماً قطعى الصدور مى داند و نه صحيح .

رابعا ، شيخ طوسى ، در باب رواياتى كه ماه مبارك را سى روز نشان مى دهد و در الكافى نيز آمده است ؛ ايراد سندى دارد و آنها را شاذ مى نامد . روشن است كه وى آنها را نه صحيح مى داند و نه قطعى الصدور .

شش . علماى هم عصر و نزديك به كلينى ، روايات الكافى را صحيح و قطعى الصدور نمى دانسته اند . شيخ مفيد ، در رساله عدديه ( رسالة جوابات أهل موصل ) ، روايات سى روز بودن ماه مبارك را نقد مى كند .

هفت . اختلاف متن وسند روايتى واحد در يك كتاب يا در بين كتب اربعه ، نشانگر عدم قطعيت صدور است .

2 . بنا به مقدمه الكافى ، سائل ، از كلينى تقاضاى جمع آورى احاديث صحيحه را نموده است و شرط ننموده كه چيزى جز احاديث صحيحه اهل بيت در آن نباشد . لذا در الكافى علاوه بر آثار صحيح از صادقين عليهم السلام ، آثار ديگرى نيز از غير معصومان ، به وفور آمده است . لذا اشكالى ندارد اگر روايات غير صحيح و صحيح ، هر دو در

ص: 323


1- . تهذيب الأحكام ، ج 9 ، ص 40 ، ح 170 .
2- . الاستبصار ، ج 2 ، ص 76 ، ح 1 و2 .
3- . همان ، ج 3 ، ص 260 و 261 ، ح 13 ، غ 11 و 12 .

الكافى آمده باشد و اين با مقدّمه مؤّف سازگار است .

3 . صرف نظر از بحث فوق ، چنانچه شهادت كلينى در باب تمامى آن چه در كتاب آمده است را هم بپذيريم ، روايات ، فى نفسه ، حجّيّت ندارند ؛ زيرا در الكافى ، روايات مرسل ، مشتمل بر مجاهيل و روايات افراد كذّاب و وضّاع نظير ابوالبخترى ، آمده است . بنا بر اين ، به سبب قراين خارجى ، اعتماد به آنها حاصل شده است.

4 . وجود امارات و قراين حسّى خارجى معتبر بر تعداد زيادى روايت ضعيف ، بسيار بعيد است .

5 . در نتيجه ، شهادت كلينى از سنخ شهادت حسّى نيست ، بلكه اجتهاد و استنباط او از قراينى اجتهادى است كه به نظرش رسيده ؛ چه بسا اگر اين قراين بر ما عرضه مى شد ، آنها را نمى پذيرفتيم . لذا نمى توان اجتهادات كلينى را حجّت دانست .

6 . در روايات الكافى ، بويژه در روضه ، برخى روايات شاذّ ديده مى شود كه چنانچه ادعاى يقين به عدم صدور آنها را نكنيم ، اطمينان به عدم صدور آنها وجود دارد .

همانند روايات وارد در باب « أنّ أهل الذكر هم الأئمّة » كه حديث چهارم آن ، ايراد اوّليه در ظاهر كلام دارد و بايد علم آن را به معصومان عليهم السلام ارجاع داد .

نتيجه آن كه ، تمامى روايات الكافى را نمى توان از ديد اصولى ، حتى صحيح و معتبر دانست تا چه رسد به قطعى الصدور .

ه . بررسى مبانى عمومى لزوم بررسى سند

1 . نقل اصول و كتب اصحاب

يكى از مطالب مهم ، كيفيت نقل اصول و كتب اصحاب تا زمان مؤّفان كتب اربعه است. خلاصه مطالب طرح شده چنانچه آورده شد ، نفى كلى و كامل تواتر يا قطع به صدور مؤَّفات حديثى اصحاب امامان عليهم السلام از ايشان بود كه در ادامه بررسى مى گردد.

در باب وجود شرايط تقيه و مشكلات ناشى از آن ، هر چند در ثبوت اجمالى آن

ص: 324

شكى نيست ، اما بايد توجّه داشت وجود اين شرايط ، فرق جوهرى و ماهوى در شرايط نقل حديث ايجاد نمى كند. احتمال كذب و خطا و نظاير آن ،در حالات عادى و غير فضاى تقيه نيز وجود دارد و مشكل زاست . پرسش اصلى اين است كه على رغم مشكلات و تنگناهاى فراوان ، آيا تلاش مضاعف اصحاب و محدّثان صدر نخست توانسته است فى الجمله ( و نه بالجمله ) بر اين مشكلات فائق آيد و مسير مطمئن يا قابل اعتماد عقلايى ، به سخن معصوم عليه السلام بگشايد يا خير ؟

بهترين راه پاسخ به اين پرسش ، رجوع به آرا و نظريات محدّثان بزرگ است تا ببينيم آيا ايشان كه در تقوا ، دقّت و امانت فوق العاده آنان ترديدى وجود ندارد ، به چه نحو درباره احاديث در دسترس خويش و كتاب هاى منتخب خود ، قضاوت نموده اند. بنا بر اين صرف ارائه مشكلات تاريخى موجود ، باعث سلب اعتماد نخواهد بود و ارزيابى مجموع مشكلات و تلاش هاست كه بايد مرجع قضاوت قرار گيرد.

درباره نحوه انتقال مؤَّفات اصحاب ، بايد توجّه داشت كه على رغم جوّ عمومى فشار و تقيه ، در برهه هايى نيز آزادى و فراغت نسبى فراهم بوده است. تشويق فراوان ائمه عليهم السلام به نگاشتن احاديث و رساندن احاديث به نسل هاى بعدى و كثرت تأليف اصحاب ، احتمال انتقال مطمئن اصول و نوشته ها را تقويت مى كند. در هرحال ، قضاوت افرادى چون صدوق ، شيخ طوسى و مفيد ( قدّس سرّهم ) در باب اصول ، به نحوى است كه اسناد قطعى برخى از آنها به صاحبانشان و دسترسى مطمئن ، سالم و بى نقص ايشان را به محتواى كتب نشان مى دهد.

يك . شيخ مفيد ، در مقام جعلى دانستن روايتى از يعقوب بن شعيب ، دليلِ آن را نبودِ اين روايت در اصل وى مى داند .(1) روشن است كه در صورت قطعى نبودنِ

ص: 325


1- . جوابات أهل الموصل ، ص 24 .

اسناد اين اصل به وى يا احتمال افتادگى رواياتى از آن و يا اختلاف نسخه جدّى ، چنين استفاده اى امكان پذير نخواهد بود .

دو . شيخ طوسى نيز در مقام تضعيف روايتى از حذيفة بن منصور ، عارى بودن كتاب وى را از اين روايت ، به عنوان دليل ذكر نموده و كتاب وى را مشهور و معروف مى نامد(1) .(2)

سه . شيخ صدوق ، در مقدّمه كتاب من لا يحضره الفقيه ، كتب مورد استفاده خويش را معوَّل و مورد رجوع مى نامد .(3) روشن است كه اختلاف نسخ جدّى در اين كتاب ها به نحوى كه در اسناد آنها به صاحبانش ترديدى پديد آورد يا آن كه محتوا و مضمون آنها را اختلافى سازد ، اين كتاب ها را از محل رجوع بودن خارج مى سازد .

چهار . نجاشى ، در كتاب خويش ، درباره بسيارى از اصول و كتاب ها ، تعدّد راويان را متذكّر مى شود .(4) از جمله درباره كتاب ابراهيم بن نعيم ابوالصباح الكنانى ( ص 20 ) ، ابراهيم بن عبد الحميد ( ص20 ) ، ابراهيم بن مهزم (ص 22 ) ، ابراهيم بن ابى بلاد (ص 22 ) ، ابراهيم بن يوسف (ص 23) ، اسماعيل بن عبد الخالق (ص 27) ، اسماعيل بن همام (ص 30 ) ، اسحاق بن جرير بجلى (ص 71) ، اسحاق بن عمار صيرفى ( ص 71 ) ، احمد بن رزق (ص 98 ) ، احمد بن عمر بن ابى شعبة (ص 98 ) ، ايّوب بن عطية ( ص 103 ) ، آدم بن متوكّل ( ص 104 ) ، انس بن عياض (ص 106 ) ،بسطام بن سابور (ص 110) ، تليد بن سليمان (ص 115 ) ، ثابت بن شريح (ص 116 ) ،

ص: 326


1- . جالب است كه دو مورد الف و ب ، در مقدّمه معجم رجال الحديث ص 23 و 30 آمده است .
2- . تهذيب الأحكام ، ج 4 ، ص 169 .
3- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ص 3 .
4- . لازم به ذكر است ، نجاشى در صورت اختلاف نسخ ، به آن اشاره مى كند . الرجال ، ص 50 ، 53 ، 52 ، 109 ، 207 و 360 بنا بر اين ، با توجّه به عدم ذكر اختلاف نسخ موارد فوق ، على القاعده اين كتاب ها بدون اختلاف نسخه جدّى ، روايت شده اند .

جعفر بن عثمان بن شريك (ص 124 ) ، جراح المدائنى (ص 130 ) ، حفص بن بخترى (ص 134 ) ، حمّاد بن عثمان (ص 143 ) ، حمّاد بن ابى طلحه (ص 144 ) ، خلف بن حمّاد بن ناشر (ص 152) ، خليل العبدى (ص 153) ، داود بن ابى يزيد ( ص 158 ) ، داوود بن فرقد ( ص 158 ) ، داوود بن سرحان (ص 159) ، داوود بن حصين الأسدى (ص 160 ) ، داوود بن على ( ص 160 ) ، داوود بن سليمان ( ص 160 ) ، درست بن ابى منصور (ص 162) ، ربعى بن عبد اللّه بن جارود (ص 167) ، زياد بن مروان (ص 171) ، زكريا بن عبد اللّه (ص 172) ، زرعة بن محمّد (ص 176) ، سعد بن ابى خلف (ص 178) ، سعيد بن عبد الرحمان (ص 181) ، سندى بن محمّد (ص 187) ، سالم بن مكرم (ص 188) ، سليم الفراء (ص 193) ، سماعة بن مهران (ص 193) ، شعيب بن أعين (ص 195) ، صالح بن سعيد (ص 199) ، صالح بن عقبة بن قيس (ص 200) ، صالح بن خالد محاملى (ص 201) ، صباح بن يحيى (ص 201) ، صباح بن صبيح (ص 201) ، صبيح ابوالصباح (ص 202) ، عبداللّه بن أبى يعفور (ص 213) ، عبد اللّه بن وليد سمان ( ص 221 ) ، عبد اللّه بن يحيى كاهلى (ص 222) ، عبيد اللّه بن وليد (ص 231) ، عبد الملك بن عتبة نخعى ( ص 239 ) ، عبد الصمد بن بشير (ص 249) ، على بن ميمون ( ص 272 ) ، عمر ابو حفص الرمانى (ص 285 ) ، عمر بن ابان ( ص 285 ) ، عمر ابو حفص الزبالى ( ص 285 ) ، علاء بن مقعد ( ص 299 ) ، علاء بن يحيى (ص 299) ، غالب بن عثمان المنقرى (ص 305) ، ليث بن بخترى (ص 321) ، محمد بن جميل ( ص 361 ) ، محمد بن مرازم (ص 365) ، معاوية بن عمار الدهنى (ص 411) ، نصر بن سويد الصيرفى ( ص 427) ، يحيى بن ابى شعبة حلبى (ص 444 ) .

اين موارد ، به غير از ده ها كتابى است كه نجاشى ، تعدّد روات آن را متذكّر نمى شود ، امّا خود بيش از يك راوى را ذكر مى نمايد .(1) در مواردى ديگر نيز شيخ

ص: 327


1- . اين در حالى است كه نجاشى ، بارها در كتاب خود به اقتصار در نقل طرق كتب ، تصريح مى كند ( رجال النجاشى ، ص 3 ، 116 ، 231 و 127 ) .

طوسى در الفهرست ، راويان ديگرى را براى كتاب ، نام مى برد .

پنج . همچنين بسيارى از متأخّران ، شهرت برخى كتاب ها و اصول و تواتر آنها را متذكّر شده اند .(1)

به اين ترتيب ، روشن مى شود كه نمى توان ادّعا نمود كه هيچ يك از تأليفات حديثى اصحاب امامان عليهم السلامبه صورت قطعى و متواتر ، به محدّثان بعدى منتقل نشده است. شواهد زيادى بر تعدّد طرق و شهرت پاره اى از اين اصول و نوشته ها وجود دارد كه مى توان آنها را به صاحبانشان به صورت قطعى اسناد داد ، نظير اسناد كتب اربعه به صاحبان آنها . هر چند اين امر ، به معناى قطعيت صدور روايات الكافى يا ديگر كتب اربعه نيست ؛ زيرا براى تحقّق اين امر ، اضافه بر تواتر و قطعيت تمامى منابع مورد استفاده ، قطعيت مندرجات آنها را نيز لازم دارد كه تحقّق آن ممكن به نظر نمى رسد . اما از ديگر سو ، نبايد هر گونه تواتر يا امرى نزديك به آن را درباره وصول

اصول به دست محدّثان بعدى ، انكار نمود ؛ زيرا همان گونه كه بيان شد شواهدى بر اين امر وجود دارد .

2 . احتمال خطا يا كذب راويان

نكته مهم در بررسى اين مطالب . توجّه به نوع قطعى است كه در ادّعاى اخباريان مطرح مى شود. به نظر نمى رسد كه منظور از قطع نزد ايشان ، قطع رياضى و جزم منطقى باشد. بلكه منظور از قطع ، در برابر ظنّ ، همان اطمينان و علم عادى و عرفى است كه با احتمال خطا ، قابل جمع است. اين معنا از قطع نيز در بيان اصوليان مطرح بوده و داراى حجّيت ذاتى عنوان شده است. به اين ترتيب ، صرف احتمال خطا يا نسيان و نظاير آن ، هر چند نافى قطع رياضى و جزم منطقى است ، امّا نافى قطع عرفى

ص: 328


1- . ر . ك : مشرق الشمسين ، ص 269 ؛ روضة المتقين ، ج 14 ، ص 40 .

و علم عادى نخواهد بود. مگر آن كه در مورد راوى خاصى ، نسيان و خطاكارى از حدّ متعارف فراتر رود كه باعث سلب اعتماد گردد. چنين مواردى را نيز علماى رجال با نام و نشان معرفى كرده اند و اجتناب از روايات ايشان ميسّر خواهد بود . امّا در مورد كذب راويان ، چنان چه راوى مشهور به كذب باشد ، البته روايات او قابل اطمينان نبوده ، تنها راه اعتماد به گفتار او ، ضمّ قرائن خارجى خواهد بود .

به اين ترتيب ، مطالبِ بيان شده در كتاب ، درباره راويان ضابط و معتبر ، الزاماً منجر به نقض قطع به صدور نمى گردد ، امّا درباره رواتِ غير موثّق ، باعث سلب اطمينان به روايات خواهد بود. به اين ترتيب ، اين دليل تنها در صورتى نافى قطع به صدور روايات خواهد شد كه نقل از اصول و كتب راويان مشهور به كذب يا خطا ، در كتب اربعه نشان داده شود. البته در اين صورت ، بحث قراين خارجى مؤّف در اطمينان به خبر ، مطرح مى شود كه حوزه بحث را وفق آن چه در ادامه مطرح مى شود ، به مسئله اجتهادى بودن تصحيحات كلينى منتقل مى نمايد .

3 . ذكر طريق براى كتب

از ديگر مطالب مطرح شده ، نقل طريق توسط صدوق به كتب و اصول مورد استناد است ؛ و اين كه به اين دليل مى توان شهرت كتاب ها را اجمالى دانست و محتواى كتاب را معادل خبر واحد ارزيابى نمود. بايد ديد آيا ذكر طريق خاص براى كتابى ، به معناى انحصار طرق دسترسى به اين طريق خاص است؟ درستى اين سخن ، به صورت جدّى محل ترديد است ؛ زيرا ذكر طريق ، به معناى انحصار طرق به طريق مذكور و ابتناى اعتبار دسترسى به كتاب تنها بر پايه آن ، نمى تواند باشد . در مورد بسيارى از كتب مشهور و متواتر ، از مؤّف نيز نقل طريق واحد وجود داشته است . با توجّه به اهميّت قرائت حديث و اجازه نقل آن نزد قدما ، نقل كتب مشهور و با انتساب قطعى هم طبق اجازات و با سلسله معيّن ، طبيعى است .

ص: 329

آية اللّه خويى به هنگام بحث از اعتبار وصول كتب رجالى ، ضمن ذكر تواتر بيشتر آنها ، به ذكر طريق قدما براى آنها اشاره مى كند .(1) بنا بر اين ، هنگامى كه درباره كتب رجال مشهور و مستغنى از سند ، اين چنين طريق خاص نقل مى شود ، هيچ جاى استبعاد نيست اگر درباره اصول و كتب مشهور روايى نيز على رغم شهرت يا تواتر آن ، ذكر طريق خاص صورت پذيرد و نقل طريقِ واحد ، به معناى نقل واحد بودن يا اتّكا به فرد واحد در دسترسى به كتب نيست.

همان گونه كه پيش از اين ذكر گرديد ، تعبير صدوق در مرجع و معوَّل معرفى نمودن اصول و كتب ، نشانگر آن است كه اين اصول و كتب ، مشهور و نزد همگان مشخّص و معيّن است و دسترسى به آن على القاعده ، مستقل از طريق خاص است ؛ زيرا چنان چه كتاب از طرق خاص نقل شود و بين آن نقل ها ،اختلاف يا عدم اعتماد وجود داشته باشد ، ديگر نمى توان آن كتاب را مرجع و معوّل معرفى نمود . نظير كتبى كه هم اينك با اختلاف فراوان در نقل وجود دارد و به همين جهت از مرجع بودن ساقط است.

بنا بر اين ، نمى توان با استناد به ذكر طريق خاص براى دسترسى به يك كتاب ، تواتر و قطعى بودن آن كتاب را از مؤّف رد نمود و امكان دارد على رغم تواتر يا شهرت ، همچنان نقل طريق واحد وجود داشته باشد. به اين ترتيب ، احتمال قطعى بودن صدور كتاب هاى مرجعِ كتب اربعه از جمله الكافى على رغم ذكر طريق واحد ، همچنان پا برجاست . هر چند تحقيق اين احتمال خود نياز به ادلّه و شواهد لازم دارد ،

امّا با توجّه به وجود اين احتمال ، استدلال به نقل طريق - مطابق مطالب فوق - قابل پذيرش نخواهد بود .

ص: 330


1- . ر .ك : معجم رجال الحديث ، ج 1 ص 95 ( و هذه الكتب - عدا رجال البرقى - من الكتب المعروفة التى تناولتها الأيدى طبقة بعد طبقة و لا يحتاج ثبوتها إلى شى ء و مع ذلك فقد ذكرها العلامة فى إجازته الكبيرة و ذكر طريقه إليها ) .

و . بررسى ادلّه لزوم بررسى اسناد « الكافى »

1 . امكان به كار بستن ملاك اخذ مشهور، نشانگر قطعى الصدور نبودن روايات«الكافى»

در مقام بررسى ، نخست بايد ديد آيا كلينى چنين معيارى را به عنوان ملاك ترجيح روايات الكافى آورده است ياخير ؟

مراجعه به مقدّمه الكافى ، نشان مى دهد كه كلينى مستقيماً چنين معيارى را به عنوان ملاك ترجيح در روايات متعارض عنوان ننموده است. ملاك ارائه شده در اين مورد ، اخذ روايت مجمع عليه است.(1) در هر صورت بايد ديد كه آيا از به كارگيرى ملاك شهرت ، مى توان نتيجه گرفت كه روايات الكافى قطعى الصدور ، نيستند ؟ مضمون اين اشكال ، مبتنى بر آن است كه به كار بستن اين ملاك در مورد دو روايت قطعى الصدور ، بى معناست و تنها به كار تشخيص روايت صادرشده از روايت غير صادرشده مى آيد.

در بررسى ، بايد به دو مرحله توجّه داشت :

اوّل آن كه آيا امكان تعارض دو روايت قطعى الصدور وجود دارد يا خير؟

چنانچه تقيّه را به عنوان عاملى تعيين كننده در بروز تعارض ، مدّ نظر قرار دهيم و بويژه شيوع نسبى آن را در برهه هايى از دوران امامان عليهم السلام بپذيريم ، استبعادى ندارد كه دو روايت متعارض ، از امام عليهم السلام صادر گردد . به اين ترتيب ، ايرادى نيز در انتقال

ص: 331


1- . متن عبارت مقدّمه ص 8 و 9 الكافى بدين شرح است : « فاعلم يا أخى أرشدك اللّه ! أنّه لا يسع أحدا تمييز شى ء ممّا اختلف الرواية فيه عن العلماء عليهم السلام برأيه ، إلاّ على ما أطلقه العالم بقوله عليه السلام : « اعرضوها على كتاب اللّه ، فما وافى كتاب اللّه - عزّ وجلّ - فخذوه و ما خالف كتاب اللّه فردّوه » . و قوله عليه السلام : « دعوا ما وافق القوم فإنّ الرشد فى خلافهم » وقوله عليه السلام : « خذوا بالمجمع عليه ، فإنّ المجمع عليه لا ريب فيه . ونحن لا نعرف من جميع ذلك إلا أقله » . البته برداشت شهرت از اين عبارت ، با توجّه به روايتى از الكافى كه در آن به ملاك اخذ مشهور اشاره شده است ، قابل قبول است : « . . . فَقَالَ ينْظَرُ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايتِهِمْ عَنَّا فِى ذَلِكَ الَّذِى حَكَمَا بِهِ الْمُجْمَعُ عَلَيهِ مِنْ أَصْحَابِكَ فَيؤخَذُ بِهِ مِنْ حُكْمِنَا وَ يتْرَكُ الشَّاذُّ الَّذِى لَيسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَيهِ لَا رَيبَ فِيه . . . » (الكافى ، ج 1 ، ص 68) .

قطعى احتمالى اين دو روايت به نسل هاى بعدى ، از طريق ثبت در كتب يا نقل شفاهى وجود نخواهد داشت. بنا بر اين ، امكان تعارض در دو روايت قطعى الصدور وجود دارد .

دوم آن كه آيا ملاك شهرت ، مى تواند بين دو روايت قطعى ، ترجيحى ايجاد نمايد ؟

به عبارت ديگر ، آيا در مقايسه دو روايت قطعى الصدور ، امكان دارد يكى مشهور و ديگرى غير مشهور يا يكى مشهورتر از ديگرى باشد ؟ اين احتمال نيز با توجّه تعداد راويان در هر طبقه يا صاحبان مصنّفات حديثى كه روايت را در كتاب خود آورده اند ، به وجود مى آيد . بويژه آن هنگام كه توجّه را از صرف خود روايت ، به مضمون آن و رواياتى كه مضون مشابه را در بر دارند تعميم داده ، منظور از مشهور را تأييد روايت به روايات ديگر با مضمون مشابه در مقابل نادر بودن روايات با حكم معارض بدانيم.

در اين حال ، شرايط مختلفى مى تواند نقل كمتر را ( چه در طبقه روات از معصوم و چه در طبقات بعدى ) على رغم قطع به صدور ، توجيه نمايد . پرسش از مضمون واحد ، مى تواند پاسخ هاى متفاوتى از معصوم عليه السلام را در پى داشته باشد . شرايط خاص سائل يا حالتى خاص از مسئله كه مورد نظر سائل بوده است ، مى تواند پاسخ هاى متفاوتى را اقتضا كند . در چنين حالتى ، روايتِ كمتر نقل شده توسط روات دست اوّل ، مى تواند ناظر به چنين حالاتى صادر شده باشد ؛ در برابر ساير موارد كه پرسش مربوط به حالت كلى تر بوده و لذا بيشتر هم مورد سؤل واقع شده است ، در نتيجه روايات بيشترى نقل شده است. به عبارت ديگر ، ممكن است على رغم قطعى الصدور بودن هر دو مضمون ، كثرتِ نقل يكى از آنها ، بيانگر كلّيت حكم يا صحّت آن بر خلاف ديگرى باشد . از اين رو ، اين ملاك نيز مى تواند به نوعى دلالت بر ترجيح مضمون تلقّى گردد و نه صدور يا عدم صدور .

ص: 332

همچنين است اگر ناقلان روايتى ، در طبقات بعد افزون تر باشد كه مى تواند بيانگر اعتماد بيشتر اصحاب به مضمون آن روايت در برابر روايتى باشد كه كمتر نقل شده است . على رغم آن كه هر دو روايت ، قطعى الصدور باشند .

لذا از تعبير كلينى در به كار بستن اين ملاك در پاره اى روايات ، نمى توان نفى اطمينان به صدور را نتيجه گرفت و اين دليل ناتمام است .

البته همان طور كه پيش از اين گفته شد دفاع از قطعيت صدور روايات الكافى ، مدّ نظر نيست.

2 . نظر صدوق درباره « الكافى » و كلينى

يك . علّت تأليف « كتاب من لا يحضره الفقيه » با وجود « الكافى »

در اين باره آية اللّه شبيرى ضمن دروس رجالى خود چنين پاسخ داده اند :

« استدلال ديگرى در اين زمينه صورت گرفته كه أبو عبد اللّه نعمة ، از شيخ صدوق درخواست تأليف كتابى براى عمل به مضامين آنها نموده است . اگر شيخ صدوق تمام احاديث الكافى را صحيح مى دانست ، مناسب بود كه وى را به اين كتاب ارجاع دهد و خود كتاب من لا يحضره الفقيه را ننگارد » .

ولى اين استدلال از جهات مختلف ناتمام است :

اوّلاً : لازمه صحيح دانستن تمام احاديث الكافى ، اين نيست كه شيخ صدوق به تمام آنها فتوا مى دهد ، زيرا چه بسا روايات صحيح كه به خاطر معارض ، كنار نهاده مى شود بويژه با توجّه به اختلاف ديدگاه شيخ صدوق و شيخ كلينى در مرجّحات باب تزاحم و اين نكته كه شيخ كلينى معمولاً به قاعده تخيير پايبند است و شيخ صدوق در اندك مواردى اين قاعده را به كار مى گيرد .

ثانياً: اگر تمام احاديث الكافى هم قابل فتوا باشد ، الزاماً تمام روايات قابل فتوا ، در الكافى نيست . رواياتى كه در الفقيه وارد شده و در الكافى نيست ، بسيار زياد است . بنابر

ص: 333

اين ، تأليف الفقيه مى تواند به جهت درج اين روايات جديد باشد .

ثالثاً : الكافى ، كتابى گسترده است در ابواب مختلف دينى (و نه خصوص فقه) و در نقل احاديث ، سند به طور كامل نقل مى گردد و لذا اين كتاب براى تأمين هدف درخواست كننده كه چه بسا كتابى در حجم متوسط مى خواسته ، مفيد به نظر نيامده است .(1)

اصولاً بايد توجّه نمود كه كتاب هاى علماى متقدّم ، با توجّه به دسترسى يك سان آنان به اصول روايى و مدارك اصحاب ائمّه عليهم السلام رابطه هم عرض دارند و نه رابطه طولى كه نگارشِ يكى ، از ديگرى كفايت نمايد .

دو . آيا كلينى هر چه را كه به روايتش دست يافته ، در « الكافى » گرد آورده است ؟

اين مطلب ، استفاده اى از اين عبارت صدوق در مقدّمه كتاب من لا يحضره الفقيه است : « و لم أقصد فيه قصد المصنّفين فى إيراد جميع ما رووه ، بل قصدت إلى ايراد ما أفتى به و أحكم بصحّته ...» .(2)

مستشكل ، از عبارت صدوق ، چنين استفاده مى كند كه وى گفته است قصدش در تصنيف اين كتاب ، همانند ساير مصنّفان ( از جمله كلينى در الكافى ) نيست كه هر چه را به روايتش دست يافته اند در كتاب هاى خود وارد مى سازند ، بلكه تنها احاديث صحيح و حجّت را در كتابش گرد خواهد آورد. امّا نمى توان كلام صدوق را متوجّه به كلينى دانست ؛ زيرا كلينى قصد خود را تأليف آثار صحيحه و حجّت عنوان نموده است .(3) لذا عبارت صدوق ناظر به كتاب الكافى نيست .

لازم است توجّه شود كه نمى توان عبارت صدوق را ناظر به نتيجه ارزيابى وى از

ص: 334


1- . جلسات دروس رجال ، ج 12 ، غ 11 .
2- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 1 ، ص 2 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 3 .

كتب ديگر و از جمله الكافى دانست . به اين معنا كه ديگران موفّق به انجام اين كار نشده و من قصد انجام آن را دارم ؛ زيرا صدوق به بيان قصد و نيت مصنّفان ( قصد المصنفين ) مى پردازد و نه ارزيابى نهايى خود از نتيجه كار آنها . به عبارت ديگر ، نمى گويد كه ايشان نيز چنين قصدى داشتند امّا ناموفق بودند ، بلكه اصولاً قصد و نيّت اوّليه آنها را جمع آثار صرفاً صحيح نمى داند و نيّت ايشان را گردآوردن تمام روايات برمى شمرد.

به اين ترتيب ، با فرض اطّلاع صدوق از خطبه الكافى ، وى نمى تواند كلينى را هم در جرگه مصنّفانى وارد سازد كه هرچه به دستشان آمده در كتاب خود وارد ساخته اند. تنها در يك صورت ، بيان صدوق على رغم اطّلاع از ادعاى كلينى ، مشتمل بر الكافى خواهد بود و آن اين كه صدوق ، كلينى را در ادّعايى كه كرده دروغگو بداند !(1)

ص: 335


1- . شيخ حرّ عاملى در اين باره بيانى دارد كه ذكر آن خالى از فايده نيست : « و قوله: لم أقصد فيه قصد المصنّفين إلخ ، لا يدلّ على الطعن فى شى ء من المصنّفات المعتمدة كما قد يظن ، لأنّ غيره أوردوا جميع ما رووه و رجحوا أحد الطرفين ليعمل به كما فعل الشيخ فى التهذيب و الاستبصار و لا ينافى ذلك ثبوت طرف المرجوح عن الأئمة عليهم السلام كما لا يخفى . و أما الصدوق ، فلم يورد المعارضات إلاّ نادراً فهذا معنى كلامه أو يراد أنّهم قصدوا إلى ايراد جميع ما رووه ، لكنهم يضعفون ما لا يعملون به أو يتعرضون لتأويله كما فعل هو فى باقى كتبه. و يمكن أن يكون أراد بالمصنّفين ، أعمّ من الثقات الذين كتبهم معتمدة و غيرهم و ذلك ظاهر ، لكن المصنّفات المعتمدة لم تزل متميّزة عن غيرها ؛ سخن صدوق كه : من در تأليف آن كتاب من لا يحضره الفقيه قصدى همانند ساير مصنّفان نداشتم ( تا آخر ) ، آن گونه كه گمان برده مى شود دلالتى بر نكوهش از ساير تصنيفات معتبر ندارد. چون ساير مصنّفان ، جميع روايات در دسترس را در كتاب خود آورده سپس [ در حالت تعارض ]يكى از طرفين را به عنوان ملاك عمل ترجيح مى دادند ؛ نظير آن چه شيخ طوسى در التهذيب و الإستبصار انجام داده است . و اين امر تنافى با اين كه روايات مرجوح ، از امامان عليهم السلام صادر شده باشند ندارد . امّا صدوق ، جز در موارد نادر ، روايات معارض را نياورده است. پس منظور او [ از قصد و نيّتى متمايز از ساير مصنّفان ]اين بوده است يا اين كه منظور او اين بوده كه ايشان تمامى روايات را آورده و آنچه را مورد عمل نبوده ، در متن كتاب ، تضعيف نموده يا تأويل آن را بيان مى نمودند. چنانچه صدوق نيز در ساير كتب خويش چنين كرده است . همچنين ممكن است منظور صدوق از مصنّفان ، اعم از مصنّفان ثقه داراى كتاب هاى قابل اعتماد و غير آنها باشد كه ظاهر بيان صدوق نيز چنين است. اما تصنيفات مورد اعتماد ، همواره از غير آن ، متمايز بوده است » وسائل الشيعة ، ج 2 ، ص 62 .

سه . فتوا به روايت مرسل منقول در « الكافى » بدون داشتن منبعى ديگر

از ديگر مطالب در مقدّمه معجم رجال الحديث ، ذكر فتواى صدوق به روايتى مرسل در الكافى است كه با تصريح به عدم يافتن آن در منبعى ديگر صورت پذيرفته است . از نظر آية اللّه خويى ، تصريح به نبودن اين روايت در منبعى ديگر ، نشان از مطمئن نبودن صدوق به قطعيت تمامى روايات الكافى است .

اما چنانچه توجّه شود كه صدوق ، بابى را تنها با اين روايت تشكيل داده(1) نتيجه مى شود كه صدوق به اين روايت فتوا داده ، حكم به صحّتش نموده و آن را ميان خود و خداى خود حجّت برشمرده است .(2)

به اين ترتيب ، اين عبارت ، ساكت از اثبات يا نفى قطعيت روايات الكافى است و تنها مى توان از آن ، اعتبار ويژه الكافى را نزد صدوق نتيجه گرفت كه به روايتى مرسل از كلينى ، بدون يافتن آن در منبعى ديگر فتوا داده است .

3 . نظر شيخ طوسى درباره روايات « الكافى »

يكى از بهترين استدلال هاى مطرح شده ، نقد سندى شيخ طوسى ( و شيخ مفيد ) نسبت به روايات الكافى است . با توجّه به اين كه ضعف سند ، اشكال را به اصل صدور روايت متوجّه مى نمايد ، اين مطلب ، بيانگر نظر شيخ طوسى و شيخ مفيد در قطعى نبودن تمامى روايات الكافى است كه دليل محكمى عليه ادعاهاى اخباريان افراطى است. امّا با توجّه به سيره شيخ طوسى در نقد سندى روايات صرفاً در حالت تعارض با روايات ديگر ، بايد توجّه داشت كه اين نقدها در مورد روايات معارَض

ص: 336


1- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4 ، ص 223 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 3 .

صورت پذيرفته است. به اين ترتيب ، نظر چهارم اخباريان ( نظر علاّمه مجلسى ) مبنى بر اعتبار ذاتى و اوّليه روايات الكافى در صورت نبود معارِض ، نقض نمى گردد .

4 . اختلاف متن و سند روايات « الكافى » با ساير كتب اربعه

اين مطلب همان گونه كه بيان شده است ، مى تواند نافى قطع به صدور روايات الكافى باشد ؛ زيرا احتمال صدور اين روايات به همه اشكال نقل شده ، بسيار بعيد مى نمايد. لذا احتمال تغيير روايت در فاصله صدور تا ثبت در كتب اربعه و الكافى ، منتفى نخواهد بود. به اين ترتيب ، قطع به صدور روايات ( عيناً مطابق با متن ثبت شده ) قابل قبول نخواهد بود .

5 . اشتمال « الكافى » بر اقوال غير صادقين عليهم السلام

با توجّه به اشتمال الكافى بر اقوال غير معصومان عليهم السلام ، چنين نتيجه گرفته شده كه كلينى تعهّدى بر آوردن آثار صرفاً صحيح از صادقين عليهم السلام نداشته و چه بسا آثار ضعيف را نيز همانند غير آن آورده باشد . اما دقّت در مفاد مقدّمه كلينى ، نشان مى دهد كه چنين استفاده اى محل تأمّل جدّى است . كلينى ، در پاسخ سائل به مشكلات او و از جمله به عدم دانش او براى رفع اين مشكلات و همچنين در دسترس نبودن عالمان براى وى ، اشاره مى كند .(1) همچنين اين كتاب را براى مسترشدين و متعلّمين ، كافى بر شمرده و براى هر كس كه در جستجوى علم دين و آثار صحيح از صادقين عليهم السلام باشد ، اخذ آن را ميسّر مى داند .(2) حال چنانچه مؤف در اين كتاب ، صحيح را به ضعيف

ص: 337


1- . الكافى ، ج 1 ص 8 : « و ذكرت أنّ أمورا قد أشكلت عليك ، لا تعرف حقائقها لاختلاف الرواية فيها ، و إنّك تعلم أنّ اختلاف الرواية فيها لاختلاف عللها و أسبابها ، و أنّك لا تجد بحضرتك من تذاكره و تفاوضه ممن تثق بعلمه فيها » .
2- . ر.ك : همان جا : « كتاب كاف يجمع فيه من جميع فنون علم الدين ، ما يكتفى به المتعلم ، و يرجع إليه المسترشد ، و يأخذ منه من يريد علم الدين و العمل بالآثار الصحيحة عن الصادقين عليهم السلام . . . » .

آميخته باشد ، چگونه مسترشدان و متعلّمان كه دسترسى به عالمان حديث شناس ندارند ، مى توانند از اين كتاب ، به مقصود نايل آيند ؟

حق آن است كه كلينى ، آنچه را از معصومان عليهم السلام آورده است ، صحيح مى دانسته و اين تنافرى با آوردن قول غير معصوم با تصريح به گوينده آن ندارد ؛ زيرا خواننده كتاب ، در اين موارد پس از تصريح مؤّف ، ديگر دچار سردرگمى نخواهد شد و خواهد توانست ميان آنها و روايات معصومان عليهم السلام تميز قائل شود ؛ شبيه به حالتى كه مؤّف بيان و توضيحى را از خود در كتاب آورده باشد. به اين ترتيب ، آن چه از صادقين عليهم السلام در الكافى آمده ، از ديد كلينى ، صحيح بوده است و آن چه از غير صادقين عليهم السلام چون هشام بن حكم ، يونس بن عبد الرحمان و . . . باشد ، به عنوان نظر كارشناسان مذهب تلقّى خواهد شد .

6 . كثرت روايات مرسل و راويان ضعيف يا مجهول در « الكافى »

همان گونه كه بيان شد ، كثرت اين روايات ، بيانگر اعتماد كلينى بر قراين خارجى در تصحيح خبر است . در صورت كثرت اين روايات ، وجودِ قراين معتبر حسّى براى همه آنها بعيد خواهد بود و در نتيجه ، تصحيحات كلينى ، اجتهادى خواهد شد. كثرت اين روايات تا حدّ زيادى بستگى به ملاك هاى تعديل و توثيق يا تضعيف رجالى دارد و نمى توان پيشاپيش آن را مفروض دانست. به عنوان مثال ، در حالى كه در ديدگاه مؤّف صحيح الكافى ، حدود 4500 روايت در الكافى ، صحيح تلقى مى شود ، در آخرين تحقيقات مؤّفان بسته نرم افزارى « دراية النور » ، آمار روايات الكافى ، مشتمل بر 18536 طريق(1) شمارش شده است . از مجموع اين طرق ، 9488 طريق آن صحيح ، 2720 طريق ، موثّق(2) و 6328 طريق ضعيف ارزيابى شده اند .

ص: 338


1- . در اين نرم افزار ، اسناد با چند راوى در هر طبقه ، به چندين طريق مستقل تفكيك شده است . از اين رو ، آمار طرق ، با آمار روايات ، تفاوت اندكى دارد .
2- . جمعاً معادل 66 درصد طرق روايات الكافى ، صحيح يا موثّق ارزيابى شده اند .

7 . لزوم به كارگيرى قراين معتبر جهت روايات ضعيف السند « الكافى »

همان گونه كه بيان شد ، كثرتِ روايات ضعيف السند اصطلاحى ، تا حدّ زيادى بستگى به نظرات رجالى دارد . از اين رو ، چه بسا نظرات متفاوت رجالى و ديگر مطالب بنيادى ، نظير تفاوت مشايخ روايت و مشايخ اجازه و طرق دسترسى كلينى به اصول و كتب اصحاب ائمّه عليهم السلامبتواند بر زدودن ضعف بسيارى از اسناد الكافى ، تأثيرگذار باشد .(1)

البته در نهايت نمى توان تمامى روايات الكافى را به لحاظ سندى ، معتبر برشمرد و نقش قراين مؤّف كه اكنون قابل دستيابى نيست ، باقى مى ماند. اما ميزان اين امر ، ممكن است تغييرات مهمّى داشته باشد .(2) درباره اين قراين و نوع آنها ، مطالب قابل بحث فراوانى وجود دارد . برخى از اين قراين ، چنين برشمرده شده اند .(3)

- تكرار روايت در كثيرى از اصول چهارصدگانه ؛

- تكرار روايت در چند اصل يا يك اصل با اسانيد متعدّد ؛

- وجود روايت در كتاب اصحاب اجماع ؛

- وجود روايت در كتب عرضه شده بر ائمّه ؛

- وجود روايت در كتبى كه بين سلف ، اعتماد و وثوق به آنها رواج داشته است ، خواه مؤّفان آنها امامى صحيح المذهب باشند يا نباشند .(4)

ص: 339


1- . ر.ك : الأعلام الهادية الرفيعة فى اعتبار الكتب الأربعة .
2- . تحقيقى درباره مشايخ اجازه كلينى و نقش آن در اسناد ضعيف الكافى ، توسط نگارنده در حال انجام است .
3- . مشرق الشمسين و اكسير السعادتين ، ص 269 .
4- . ر .ك : همان جا : « وجوده فى كثير من الأصول الأربعمأة التى نقلوها عن مشايخهم بطرقهم المتّصلةبأصحاب الأئمة عليهم السلام و كانت متداولة فى تلك الأعصار مشتهرة اشتهار الشمس فى رابعة النهار ، تكرّره فى أصل أو أصلين منها فصاعداً بطرق مختلفة و أسانيد عديدة معتبرة وجوده فى أصل معروف الإنتساب إلى أحد الجماعة الذين أجمعوا على تصديقهم كزرارة و محمّد بن مسلم و الفضيل بن يسار أو على تصحيح ما يصحّ عنهم كصفوان بن يحيى و يونس بن عبد الرحمان و أحمد بن أبى نصر البزنطى أو على العمل برواياتهم كعمّار الساباطى و غيرهم ممّن عدّهم شيخ الطائفة فى العدّة كما نقله عنه المحقّق فى بحث التراوح من المعتبر اندراجه فى إحدى الكتب التى عرضت على الأئمة - صلوات اللّه عليهم - و أثنوا على مصنّفيها ككتاب عبيد اللّه بن على الحلبى عرضه على الصادق عليه السلام و كتابى يونس بن عبد الرحمان و فضل بن شاذان المعروضين على العسكرى عليه السلام كونها مأخوذاً من الكتب التى شاع بين سلفهم الوثوق بها و الإعتماد عليها سواء كان مؤّفوها من الفرقة الناجية المحقّة ككتاب الصلوة لحريز بن عبد اللّه و كتب ابنى سعيد و على بن مهزيار أو من غير الإمامية ككتاب حفص بن غياث القاضى و كتب حسين بن عبد اللّه السعدى و كتاب القبلة لعلى بن الحسن الطاطرى » .

البته بحث درباره حصر قراين قدما و از جمله كلينى در قراين فوق و همچنين ميزان اعتبار اين قراين ، بحث مستقلى است كه همان گونه كه پيش از اين آمد ، در اين مقاله مورد بحث قرار نمى گيرد.

8 . اجتهادى بودن تصحيحات كلينى

از ديگر اشكالات مهم مطرح شده ، بحثِ اجتهادى بودن تصحيحات كلينى است. با توجّه به فراهم نشدن قراين كافى براى اعتبار سندى تمامى روايات الكافى ، ناگزير پاره اى از روايات كتاب بنا به نظر مؤّف و اجتهاد وى ، صحيح تشخيص داده شده است . قضاوت درباره قراين مؤّف و اجتهادى بودن يا نبودن اين قراين ، همچنين ارزش اين قراين در صورت اجتهادى بودن ، مجال گسترده اى را مى طلبد كه از حوصله اين مقاله خارج است . امّا لازم است توجّه شود كه براى ورود به اين بحث ، ابتدا بايد با نگاهى همه جانبه و كامل ، نحوه دستيابى به آثار امامان عليهم السلاممورد كنكاش قرار گيرد و اين مطلب به خوبى بررسى شود كه آيا طرق حسّى و خالى از اجتهاد كامل و روشن ، در اين باره وجود دارد يا خير ؟ به عبارت ديگر ، آيا تعديلات ، توثيقات و تضعيفات رجالى را مى توان در زمره شهادات حسّى عارى از اجتهاد شخصى برشمرد؟ اگر چنين نباشد در اين صورت، راه دستيابى به سخن امامان عليهم السلاماز لا به لاى

ص: 340

اجتهادات گذر خواهد نمود و لازم است تا با نگاهى ژرف و نو و با توجّه به انسداد بسيارى از طرق حصول علم در عصر حاضر ، طريقى عقلايى برگزيده شود تا نه هم چون حشويه ، هر خبرى ، معتبر تلقّى شود و نه پاره اى از ذخاير گران سنگ حديثى ، مورد بى مهرى قرار گيرد. ترسيم اين طريق عقلايى ، مجالى وسيع تر مى طلبد .

9 . وجود احاديث شاذّ در « الكافى »

چنانچه روايتى به لحاظ تعارض يا مخالفت با قرآن يا حكم صريح عقل و نظاير آن قابل پذيرش نباشد ، نافى قول به قطعيت صدور و حجّيّت تمامى روايات الكافى خواهد بود. اين امر ، ناقض قول برخى اخباريان است. البته نظر چهارم اخباريان كه متضمن حجّيّت اوّليه و پذيرش امكان سلب حجّيّت در صورت تعارض يا ديگر مشكلات متنى است ، همچنان قابل قبول خواهد بود.

صرف نظر از بحث فوق ، درباره مصداق مورد اشاره آية اللّه خويى ، نظراتى مبنى بر دفاع از اين حديث وجود دارد كه با توجّه به عدم نياز ، از ذكر آن خوددارى مى شود .(1)

ز . نتيجه گيرى

پس از دسته بندى اشكالات مندرج در مقدّمه كتاب معجم رجال الحديث به دو دسته « مبانى عمومى لزوم بررسى سند » و « ادلّه لزوم بررسى اسناد الكافى » و بررسى آنها ، به نظر مى رسد مى توان آنها را از حيث مفهومى ، به دو دسته اشكالات صغروى و كبروى تقسيم نمود. چنانچه استدلال اخباريان معتدل و به صورت خاص علامّه مجلسى ، به صورت صغرا و كبراى ذيل بيان شود :

هر چه كلينى صحيح بداند ، اكنون براى ما اوّلاً حجّت(2) است ( كبرى ) .

ص: 341


1- . ر .ك : « دفاع از حديث 3 » فصل نامه علوم حديث ، ش 4 ، ص 105 - 112 ؛ الأعلام الهادية ، ص 195 .
2- . منظور از حجّيت اوّليه ، حجّيت به لحاظ سندى و صرف نظر از معارضات احتمالى روايت است.

تمام روايات الكافى ، توسط كلينى ، صحيح شمرده شده است ( صغرى ) .

تمامى روايات الكافى ، حجّيّت اوّليه دارند .

اشكالات صغروى ، به صغراى قياس فوق مربوط شده و به نحوى شهادت كلينى به صحّت تمامى روايات الكافى را محل سؤل قرار مى دهد ، يا اين صحّت را از ديد ديگر معاصران و علماى پس از او محلّ ترديد قرار مى دهد . اشكالات كبروى ، به كبراى قياس فوق وارد شده و مسئله اجتهادى بودن تصحيحات كلينى و روشن نبودن ملاك هاى وى را در بر دارد.

درباره اشكالات صغروى ، موردى كه بتواند شهادت كلينى را خدشه دار سازد يا صحّت روايات الكافى را در غير حالت تعارض ، زير سؤل ببرد ، مطرح نشده است. به اين ترتيب ، اشكالات صغروى مطرح در مقدّمه كتاب معجم رجال الحديث ، ناوارد ارزيابى مى گردد .

امّا اشكال كبروى ، تمام روايات الكافى را اعم از معارَض يا غير آن ، هدف قرار مى دهد. بررسى اين اشكال بايد پس از مباحث مبنايى در باب حجّيّت خبر واحد و ملاك هاى آن ، شرايط دسترسى به سنّت معصومان عليهم السلام ميزان اجتهادى بودن علم رجال و نظاير آن و انسداد بسيارى از طرق علمى ، صورت پذيرد كه موضوع تحقيق مستقلّى خواهد بود .

ص: 342

منابع و مآخذ

1 . اختيار معرفة الرجال ( رجال الكشّى ) ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) (م 460 ق ) ، قم : دفتر انتشارات اسلامى 1415 ق .

2 . الاستبصار فى ما اختلف من الأخبار ، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) (م 460 ق ) ، تحقيق : حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة ، 1390 ق .

3 . الأعلام الهادية الرفيعة فى اعتبار الكتب الأربعة ، على نمازى شاهرودى ، مشهد : چاپخانه خراسان ، 1397 ق .

4 . تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) (م 460 ق) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1365 ش .

5 . جلسات دروس رجال ، سيد موسى شبيرى زنجانى .

6 . جوابات أهل الموصل ، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبري ( الشيخ المفيد ) ، قم : كنگره جهانى شيخ مفيد ، 1413 ق .

7 . رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1407 ق .

8 . روضة المتّقين ، محمّد تقى المجلسى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى ، 1399 ق .

9 . فصل نامه علوم حديث ، ش 4 ، قم : دار الحديث ، 1376 ش ، «دفاع از حديث (3 )» ، مهدى حسينيان قمى .

ص: 343

10 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) (م 460 ق ) ، نجف : المكتبة المرتضوية .

11 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى (م 329 ق ) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1365 ش .

12 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، قم : انتشارات جامعه مدرسين ، 1413 ق .

13 . مستدرك الوسائل ومستنبط المسائل ، حسين النورى الطبرسى (م 1320 ق ) ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1408 ق .

14 . مشرق الشمسين و اكسير السعادتين ، محمّد بن حسين عاملى بهايى ، قم : مكتبة بصيرتى .

15 . معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة ، سيّد ابو القاسم الموسوى الخوئى (م 1413 ق ) ، نرم افزار دراية النور ، نسخه 1/2 ، قم : مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى .

16 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى (م 1104 ق ) ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1409 ق .

ص: 344

جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه : کنگره بین المللی بزرگداشت ثقةالاسلام کلینی(ره) (1388 : شهرری)

عنوان و نام پديدآور : مجموعه مقالات فارسی کنگره بین المللی ثقه الاسلام کلینی/ ویراستار حسین پورشریف.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر: سازمان اوقاف و امور خیریه، اداره کل اوقاف و امور خیریه استان قم، 1387.

مشخصات ظاهری : 5ج.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 192.

مجموعه آثار کنگره بین المللی بزرگداشت ثقه الاسلام کلینی؛ 40، 41، 42، 43، 44.

شابک : 64000 ریال

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج.1. مباحث کلی.- ج.2. مباحث کلی.- ج.3. مصادر و اسناد کافی.- ج.4. مباحث فقه الحدیثی.- ج.5. مباحث فقه الحدیثی.

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- کنگره ها

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- نقد و تفسیر

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. . الکافی -- نقد و تفسیر

موضوع : محدثان شیعه -- ایران -- کنگره ها

شناسه افزوده : پورشریف، حسین، 1354 -، ویراستار

رده بندی کنگره : BP129 /ک8ک2057 1388

رده بندی دیویی : 297/212

شماره کتابشناسی ملی : 1 8 8 5 5 3 6

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست اجمالى

عقل و جهل در روايات «الكافى» .......... 7

سميّه منتظر

عقل و جهل در «الكافى» .......... 39

اكبر فايدى

عقل و دين و سازگارى آن دو در اصول «الكافى».......... 65

على سكندرى

معرفت خدا در روايات «الكافى» .......... 105

محمد بيابانى

شرح روايات «اراده خداوند» در اصول «الكافى»، توسط علاّمه طباطبايى و... .......... 157

حميد حسين نژاد محمّدآبادى

پژوهشى در باره حديث «حدوث اسماء» در «الكافى» .......... 189

حميد احمدى جلفايى

بررسى احاديث «الكافى» در باره «روح القدس» و مقايسه آن با ديدگاه مسيحيت .......... 231

محمّد كاظم شاكر

بَداء در «الكافى» .......... 269

سيّد محمّدحسين كظيمى

قرآن كريم در آيينه روايات اصول «الكافى» .......... 297

محمّد على تسخيرى / مترجم: محمّد مقدّس

ص: 5

قرآن و علوم قرآنى در كتاب «الكافى» .......... 309

رقيه صادقى نيرى

طرح نظام مندى اُنس با قرآن در روايات «الكافى» .......... 333

اصغر هادوى كاشانى

جايگاه شناسى سنّت نبوى در «الكافى» .......... 357

سيّد منذرحكيم، تدوين: سيّد محمّدحسن حكيم

كلينى و تفسير روايى آيات ولايت (تأمّلى در باب «نكت و نتف من التنزيل فى الولاية) .......... 383

حسن نقى زاده

حديث قدسى در «الكافى» .......... 409

رضيه سادات سجادى

علمِ امامان در اُصول «الكافى» نمونه اى از براى چند و چونِ سازشِ «حديث» با «كلام» .......... 433

جويا جهانبخش

آفاق علم امام در «الكافى» .......... 469

اصغر غلامى

ص: 6

عقل و جهل در روايات «الكافى» (سميّه منتظر)

عقل و جهل در روايات «الكافى»

سميّه منتظر

چكيده

در اين نوشتار ، سعى بر آن است تا مفهوم عقل و جهل و آثار هر يك از آنها در روايات الكافى بررسى شود . در ابتدا مفهوم عقل ، و ضرورت و ارزش آن بررسى مى شود ، آن گاه ترغيب روايات به استفاده از عقل و آثار محروميت و دورى از عقل يادآور مى گردد .

روش كار نويسنده در مقاله حاضر چنين است كه ابتدا عناوين مربوط به ترغيب به تعقّل ،انذار از بى خردى ، تقويت و ويرانى عقل و اوصاف جاهل و عاقل را از روايات كتاب الكافى استخراج مى نمايد و سپس به بررسى مفاد احاديث عقل و جهل مندرج در اين كتاب (مانند : آفرينش عقل و جهل ، تعارض عقل و دين ، مفهوم علم در احاديث عقل و جهل) مى پردازد . در ادامه ، احاديث عقل و جهل را از لحاظ سندى و دلالى ، مورد مداقه قرار داده و آن گاه به سراغ قرآن رفته و عبارات قرآنى را در مورد واژه جهل و مشتقات آن جويا شده و آثار و پيامدهاى مختلف جهل را از منظرى قرآنى ، مورد تجزيه و تحليل قرار داده است .

تلاش نگارنده بر اين بوده تا ثابت كند بشر امروزى كه مدّعى برخوردارى از علم و عقل است و اين دو عنصر با ارزش را در جايى جداىِ از معارف بلند دينى جستجو مى كند ، در اشتباه بزرگى به سر مى بَرَد ؛ زيرا مراد از عقل در روايات الكافى ، نيرو و ملكه اى است كه به واسطه آن ، خوبى ها از بدى ها شناخته مى شوند و انسان را وادار به پذيرش خوبى ها و پرهيز از بدى ها وا مى دارد . اين در حالى است كه بشر امروزى على رغم ادّعاى برخوردارى از عقل ، هنوز نتوانسته است به اين مهم ، دست يابد.

كليدواژه ها : عقل، جهل، الكافى، كلينى، آثار عقل، آثار جهل، جنود عقل ، جنود جهل ، چيستىِ عقل .

ص: 7

مقدّمه

انسان و پرتوى كه از افق آن به او نگريسته مى شود ، از مفاهيمى است كه سال ها فكر بشر را به خود جلب كرده است . با نگاهى به اين واژه و موضوعاتى كه به آن پرداخته شده است ، در مى يابيم كه نظرات مختلف ، از تفاوت مبنايى در نگاه به بشر سرچشمه گرفته اند و روز به روز ، عميق تر شده اند .

بشرِ به اصطلاح «مدرن» ، از آن هنگام كه به جاى «تكليف» به دنبال «حقوق» خود قيام كرد ، سعى داشت كه با ايجاد تحوّل در مفاهيم و اصول ، گم شده خويش را بيابد ، غافل از اين كه انجام دادن همان تكاليف ، به احقاق حق او باز مى گشت . از جمله مفاهيمى كه با انقلاب فكرى انسان و متمايل شدن نوك پيكان هدف از خدا به خودِ حيوانىِ بشر ، ضربه خورد ، «عقل» بود . از اين رو ، عقلى كه به عنوان موهبتى جهت رسيدن انسان به سعادت ، به وى بخشيده شده بود ، عنصرى شد در راستاى دور شدن از هدف و ابزارى كه وسيله دريافت مفاهيم الهى بود ، و چماقى شد بر سر تعاليم دينى و راه گريز از تكليف و شرع . لذا تلاش در تبيين واقعيت عقل و چگونگى استفاده از آن و محدوده كارايى اش در جهت خوش بختى بشر ، از جمله موضوعاتى است كه انديشه را به خود جلب مى كند و رغبت را به خود متمايل مى سازد . الكافى نيز به عنوان يكى از معتبرترين منابع روايى در رساندن ما به مفهوم واقعى عقل از نگاه اسلام ، اهميت پيدا مى كند .

واژه عقل در لغت

عقل : فهو الدَّيه وأصله : إنّ القاتل كان إذا قتل قتيلاً جمع الدَّيه من الإبل فعقلها بفناء أولياء المقتول ، أى شرّها فى عقلها ليسلمها إليهم ويقبضوها منه ، فسميت الدَّيه عقلاً بالمصدر ... وفيه «كالإبل المعقلة» أى المشدودة بالعقال والتشديد فيه للتكثير .(1)

ص: 8


1- . النهاية فى غريب الحديث ، ج 3 ، ص 281 و 267 .

العقل : الحجر والنهى . ورجل عاقل وعقول . وقد عقل يعقل عقلا ومعقولا أيضا ، وهو مصدر ، وقال سيبويه ، هو صفة . وكان يقول : إنّ المصدر لا يأتى على وزن مفعول البتة ، ويتأول المعقول فيقول : كأنّه عقل له شى ء أى حبس وأيد وشدد . قال : يستغنى بهذا عن المفعل الذى يكون مصدرا .(1)

(عقل) العين والقاف واللام أصل واحد منقاس مطرد يدلّ عظمه على حبسه فى الشى ء أو ما يقارب الحبسه من ذلك العقل وهو الجاس عن ذميم القول والفعل .(2)

العقل : نقيض الجهل عقل يعقل عقلا فهو عاقل . والمعقول : ما تعقله فى فؤادك . ويقال : هو ما يفهم من العقل وهو والعقل واحد . كما تقول : عدمت معقولا أى ما يفهم منك من ذهن أو عقل قال وعقل : «فقد أفادت لهم حلما وموعظه لمن يكون له إرب ومعقول» وقلب عاقل عقول ، قال وعقل : بلسان سؤول ، وقلب عقول وعقل بطن العريض بعد ما استطلق استمسك .(3)

چيستىِ عقل

روايات ، به طور كلّى ، سه معنا و مفهوم از عقل را در اختيار ما قرار مى دهند كه عبارت اند از :

1 . نيرويى كه بدان ، خوبى ها و بدى ها و تفاوت ها و زمينه هاى آن ، شناخته مى گردد ، و اين ، معيار تكليف شرعى است .

2 . ملكه اى كه انسان را به انتخاب خوبى ها و پرهيز از بدى ها فرا مى خواند .

3 . تعقّل و دانستن ؛ از اين روست كه در برابر جهل و نادانى قرار مى گيرد ، نه در برابر ديوانگى . بيشترين كاربرد از عقل در احاديث ، معناى دوم و سوم است .(4)

امّا آنچه كه مرحوم كلينى در مفهوم اين موضوع ، در اختيار ما قرار مى دهد ، طبق

ص: 9


1- . الصحاح ، ج 5 ، ص 1769 .
2- . معجم مقاييس اللغة ، ج 4 ، ص 69 .
3- . العين ، ج 1 ، ص 159 .
4- . خردگرايى در قرآن و حديث ، ص 19 .

روايت اول در الكافى ، به معناى اول و دوم از معانى ياد شده ، باز مى گردد ؛ زيرا اطاعت خداى - تعالى - از سوى عقل ، مورد توّجه قرار گرفته است و طاعت ، مستلزم شناخت نيز هست ؛ لذا تكليف نيز به آن ، متوجّه شده است .(1)

از اين رو ، طبق اين مفهوم زيركى كه به دستيابى منافعى محدود و زودگذر مى انجامد ، در برابر عقل - كه به شناخت و انتخاب منافعى باز مى گردد كه محدوده زمان وسيع ترى را شامل مى شود - ، ناچيز شمرده شده است .(2) به همين دليل ، در اين حديث سراسر معرفت ، اجابت حق و علم بيشتر به امر خداوند ، از نشانه هاى عقل بهتر ، معرفى شده است ؛ چرا كه بدين ترتيب ، سعادت ابدى به دست مى آيد ؛ سعادتى كه در سايه عقلى حاصل مى شود كه از جانب خدا و از طريق بعثت انبيا و رسل ، پرورش يافته است .

نكته اى كه با دقّت در يكى از روايات الكافى ، مى توان بدان رسيد ، اين است كه روايات وارده در ارزش و نيكى عقل ، به گونه اى هستند كه انسان را در به كارگيرى عقل ، تشويق مى كنند تا بدين وسيله ، تمام اين موهبت الهى شكوفا شده ، موجب سعادت گردند . اين ، بدان معنا نيست كه ترغيبى باشد براى حصول عقل ؛ چرا كه طبق روايات ، عقل ، موهبتى است الهى و به رنج و سختى افكندن خويش در اين راستا ، عين نادانى است .(3)

از اين روست كه حضرت ابوالحسن عليه السلام در پاسخ به حسن بن جهم - كه از افرادى پرسيده بود كه دوستدار امام اند ، ولى تصميم راسخ ندارند - چنين مى فرمايد :

ليس اُولئك ممّن عاتب اللّه إنّما قال اللّه : فاعتبروا يا اُولى الأبصار .(4)

ص: 10


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 10 - 11 ، ح 1 .
2- . همان ، ص 18 ، ح 12 .
3- . همان ، ص 27 ، ح 18 .
4- . همان ، ص 12 ، ح 5 .

باز به همين دليل است كه باريك بينى خداوند در حساب بندگان در حديث امام باقر عليه السلام به اندازه عقل آنها تنظيم شده است ، آن جا كه مى فرمايد :

إنّما يداقّ اللّه ُ العبادَ فى الحساب يوم القيامةِ على قدر ما اتاهم من العقول فى الدنيا .(1)

لذا از تفكّر در اين روايات ، مشخص مى شود كه وظيفه انسان ، استفاده از استعدادهاى ذهنى و عقلى خود ، در شناخت راه صحيح و التزام به خوبى هاست ، به طورى كه اين التزام ، به عمل بينجامد و مراحل بالاتر كمال و سعادت انسان را فراهم كند .

ضرورت وجود عقل

قبل از ورود به بحث ، بايد گفت كه مقصود از ضرورت در مورد عقل ، به اين معنا نيست كه تكلّف يا سختى به هدف اكتساب آن لازم آيد ؛ چرا كه دريافتيم عقل ها خدادادى اند و بشر نمى تواند نقشى در اين زمينه ايفا كند . امّا از آن جايى كه انسان ، موجودى مختار آفريده شده و همواره ، بر سر چند راهى قراردارد ، بايد كه به هوش باشد تا با شناخت و عمل درست ، راه صحيح را انتخاب كند . چه بسيار انسان هايى كه توان شناخت راه درست را از نظر عقلى داشته اند ، امّا با شناخت نادرست ، خود را به هلاكت افكنده اند . اصولاً واژه عاقل ، بر كسى اطلاق مى شود كه از موهبتى كه در نهادش قرار داده شده ، به موقع و به جا استفاده كند . لذا اين بحث ، به ضرورت ، نه با ديد اوّل ، بلكه به مفهوم ضرورت آن براى دستيابى به سعادت مى نگرد تا انگيزه را براى به كارگيرى آن ، تحريك كند و لازم بودن آن را به اثبات رساند و عبرت را برانگيزد . از جمله اين روايات ، حديث امام صادق عليه السلام است آن جا كه ورود به بهشت را از راه عقلانيت ، معرّفى مى كند :

ص: 11


1- . همان ، ح 7 .

من كان عاقلاً كان له دينٌ ، ومن كان له دينٌ دخل الجنة .(1)

ضرورت ديگر عقل ، در ارتباط مستقيم با اجر و پاداش ، معنا پيدا مى كند ، آن جا امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

پاداش ، به اندازه عقل است .(2)

سؤالى كه در نگاه اوّل به اين حديث ، به ذهن متبادر مى شود ، اين است كه آيا با عدالت الهى ، سازگار است كه خداوند ، پاداش اين گونه بندگان را چنين تنظيم كند ؟ حتّى مى توان پرسيد كه شايد عبادت اين بنده ، در برابر چنين خداى ذهنى اى ، استحقاق پاداش بيشترى را داشته باشد ؟ و چه بسا با فراهم شدن شناخت صحيح از خداوند ، عبادت وى بيشتر مى گشت و توان بيشترى را در طاعت او صرف مى كرد؟!

اگر ما عبادت ياد شده در اين روايات را به عنوان «عمل صالح» بپذيريم ، بايد قبول كنيم كه اين عمل صالح ، با شرط ايمان سالم و حقيقى ، از پاداش متناسب با خود ، بهره مند مى گردد .

همان طور كه مى بينيد ، سؤال اصلى ، بر سر «پاداش» است و روشن شدن اين مفهوم و معيارهاى آن ، در حلّ اين پرسش ، مؤثّر است .

با نگاهى به آيات قرآن كريم و يارى جستن از آن براى رفع اين سؤال ، اساسى ترين معيار پاداش ، ايمان و عمل صالح ، معرّفى مى گردد كه در ذيل به نمونه هايى از آن اشاره مى شود :

«وَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ» .(3)

ص: 12


1- . همان ، ح 6 .
2- . سليمان ديلمى مى گويد : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : فلانى ، در عبادت و ديانت و فضيلت چنين و چنان است . فرمود : «عقلش چگونه است؟» . گفتم : نمى دانم . فرمود : «پاداش به اندازه عقل است» همان ، ح 8 .
3- . سوره آل عمران ، آيه 57 .

«فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ» .(1)

«إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونِم» .(2)

«إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ» .(3)

«وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا كَبِيرًا» .(4)

«وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا» .(5)

البته روايات نيز اين معنا را به ما مى رسانند ؛ آن جا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد :

الإيمانُ والعملُ أخوان شريكانِ فى قرنٍ ، لا يقبلُ اللّه ُ أحدَهما إلاّ بصاحبِهِ .(6)

همچنين در كلامى ديگر مى فرمايد :

لا يقبل إيمانٌ بلا عملٍ ، ولا عملٌ بلا إيمانٍ .(7)

حال بايد به دنبال معناى صحيح ايمان (شرط لازم ديگر براى پاداش) ، جستجو كنيم . با مراجعه به روايات ، در مى يابيم كه «شناخت» ، يكى از عناصر بى بديل ايمان است . همان طور كه پيش از اين گفتم ، لازمه شناخت ، داشتن عقل است و اصولاً يكى از مفاهيم عقل ، به همين معنا باز مى گردد .

در اين خصوص ، رواياتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آورده اند :

الإيمانُ معرفة بالقلب ، وقول باللسان ، وعمل بالأركان .(8)

الإيمانُ قولٌ مقولٌ ، وعمل معمول ، وعرفان العقول .(9)

ص: 13


1- . سوره نساء ، آيه 173 .
2- . سوره انشقاق ، آيه 25 .
3- . سوره تين ، آيه 6 .
4- . سوره اسراء ، آيه 9 .
5- . سوره كهف ، آيه 2 .
6- . كنز العمّال ، ج 1، ص 36 ، ح 59 .
7- . همان ، ص 69 ، ح 260 .
8- . كنز العمّال ، ج 1 ، ص 23 ، ح 2 .
9- . الأمالى ، مفيد ، ص 275 ، ح 2 .

برخى روايات نيز «خرد» را بدون واسطه ، از لوازم ايمان معرفى مى كنند از جمله اين حديث از امام على عليه السلام كه مى فرمايد :

ثلاثٌ من كنّ فيه كمل إيمانُهُ : العقلُ ، والحلمُ ، والعلمُ .(1)

با اين بررسى ، روشن گرديد كه تناسب پاداش ، با دو محور : «ايمان» و «عمل صالح» ، از لوازم ايجاد شده از سوى پروردگار متعال براساس حكمت و عدالت است . آن گاه كه محور عمل ، فراهم گرديد ، از معيارهاى ارزش آن ، پايه هاى ايمانى است كه يكى از آنها خرد است .(2) لذا با نقصان در هر كدام از اين دو ، پاداش آن عمل نيز كاهش مى يابد .

اين پاداش ، با عدالت نيز تناقضى ندارد ؛ چرا كه خداوند متعال ، بر اساس اصل «تسهيل» در اسلام ، تكليف را متناسب باتوان انسان ، در همه زمينه ها واجب مى كند و از هيچ كس ، بيش از توان فكرى و عملى اش انتظار نمى رود . لذا سختىِ عملِ آن بنده اى كه بى جهت و بدون شناخت صحيح ، به عملى فراتر از توان خود اقدام مى كند ، متوجّه خود اوست ، نه پروردگار . بدين جهت ، بعضى از روايات ، پاداش را در گرو عقل انسان دانسته اند .(3)

در اين جا ،با توجّه به روايات موجود در جلد اوّل الكافى (كتاب عقل و جهل) ، موضوعاتى كه ضرورت وجود عقل را در آدمى پررنگ مى كنند و حكمت وجودش را در انسانْ نمايان مى سازند ، به طور اجمالى ، معرّفى مى گردند :

1 . مژده هدايت به صاحب عقل : ص 14 ، ح 12 ؛

2 . اتمام حجّت با عقل : ص 14 ، ح 12 ؛

3 . اثبات ربوبيت با برهان : ص14 ، ح 12 ؛

ص: 14


1- . غرر الحكم ، ص 4658 (به نقل از ميزان الحكمة ، ج 1 ، ص 372 ، ح 1322) .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 14 ، ح 11 و ص 31 ، ح 28 .
3- . همان ، ص 13 ، ح 9 و ص 30 ، ح 26 .

4 . درك شرح آيات ، از سوى عقلا : ص16 ، ح 12 ؛

5 . عقل ، حجّت پنهان خدا : ص 19 ، ح 12 ؛

6 . عقل ، حجّت خدا بر بندگان : ص 29 ، ح 22 ؛

7 . عقل ، پايه شخصيت انسان : ص 29 ، ح 23 ؛

8 . فقدان عقل ، برابر با فقدان زندگى : ص 32 ، ح 30 ؛

9 . ديندارى با شرط عقل : ص 32 ، ح 32 ؛

10 . كم عقلى ، فاصله ايمان و كفر : ص 32 ، ح 33 ؛

11 . تعقّل ، مايه زندگى با بصيرت : ص 33 ، ح 34 .

بخشى كه به عنوان حسن ختام اين قسمت عرضه مى شود درباره «جايگاه استفاده از عقل» است ؛ چرا كه هر نعمتى را جايگاهى و هر موهبتى را مكانى است ، كه با قرار گرفتن در آن مكان ، به نتيجه مى رسد . اين جايگاه ها عبارتند از :

1 . توصيه به عبرت پذيرى : ص 16 ، ح 12 ؛

2 . ناخدايى عقل در مديريت نفس : ص 19 ، ح 12 ؛

3 . وابستگى آموزش به عقل : ص 20 ، ح 12 ؛

4 . شناسايى امام راستگو از دروغگو : ص 28 ، ح 20 .

ارزش عقل

ارزش عقل و انديشيدن ، به بهره مندى از ثمراتى است كه از به كارگيرى آن ، به دست مى آيد ؛ ثمراتى كه ريشه هاى هر يك ، در گرو وجود اين سرمايه خدادادى است . از جمله اين نتايج ، ملازمه حيا و دين با عقل است .(1) در بخش ضرورت عقل ، بيان شد كه ديندارى ، در پرتو درك ضرورت آن براى سعادت آخرت به دست مى آيد و دريافت اين ضرورت ، تنها در سايه تعقّل ، ميسّر است و بنا به فرمايش امام على عليه السلام ،

ص: 15


1- . همان ، ص 11 ، ح 2 .

اصلاح آن نيز فقط از طريق خرد ، صورت مى گيرد :

الدين لا يصلحُهُ إلاّ العقل .(1)

امّا حيا - كه خود بر دو نوع است - ، به گونه اى ، برخاسته از عقل است . چنانچه على عليه السلام در غررالحكم مى فرمايد :

أعقَلُ الناس أحياهُم .(2)

پيامبر صلى الله عليه و آله نيز مى فرمايد :

الحياءُ حياءانِ : حياءُ عقلٍ وحياءُ حمقٍ ، فَحياءُ العَقلِ الحلمُ وحياءُ الحمقِ الجهلُ .(3)

در نتيجه ، ريشه حياى عاقلانه را نيز بايد در علم يافت . امّا اين علم (چنانچه از احاديث بر مى آيد) اطّلاع و درك حضور پروردگار بر عالم است كه نتيجه اش ، ترك عمل زشت است .

قيل للصادق عليه السلام : على ماذا بنيت أمرك؟ فقال : على أربعة أشياء :... و علمتُ أن اللّه عز و جل مطّلع علىّ فاستحييتُ ... .(4) «عقل» أىّ فهم قبح المعاصى «فاستحيى» من ارتكابها أو عقل أنّ اللّه مطّلع عليه فى جميع أحواله فاستحيى من أيعصيه .(5)

... الرابعه نية من يعبده حياء فإنه يحكم عقله بحسن الحسنات وقبح السيّئات ويتذكّر أنّ الربّ الجليل مطّلع عليه فى جميع أحواله .(6) قال على بن الحسين عليهماالسلام : «خف اللّه تعالى لقدرته عليك ، واستحيى منه لقد ربه منك» .(7)

ارزش ديگر عقل ، در دوستى واقعى اش با انسان و دشمنى جهل با اوست :

ص: 16


1- . عيون الحكم والمواعظ ، ص 48 .
2- . غرر الحكم ، ح 2900 به نقل از ميزان الحكمة ، ح 4554 .
3- . بحار الأنوار ، ج 68 ، ص 331 ، ح 6 .
4- . همان ، ج 75، ص 228 ، ح 100 .
5- . همان ، ج 64 ، ص 381 .
6- . همان ، ج 67 ، ص 197 .
7- . همان ، ج 68 ، ص 337 ، ح 22 .

الرضا عليه السلام يقول : صديقُ كلّ امْرئٍ عقْلُهُ وعدوّهُ جهلُهُ .(1)

در حديثى ديگر ، به پوشانندگى عقل اشاره شده است :

العقلُ غطاءٌ ستيرٌ ... .(2)

منشأ آن نيز همان طور كه امام حسن عليه السلام مى فرمايد ، نگهدارى از سوى عقل است :

إعلموا أنّ العقل حرزٌ ... .(3)

اين نگهدارى در درون (كه با تعريف لغوى عقل هماهنگ است) ، باعث كشتن هوا و هوس شده ، روابط صحيحى را با اطرافيان به ارمغان مى آورد :

... قاتل هواك بعقلك ، تسلم لك المودّة وتظهر لك المحبّةُ .(4)

از ديگر ثمرات عقل و محصولاتى كه براى انسان به ارمغان مى آورد ، با توجّه به كتاب عقل و جهل الكافى ، عبارت اند از :

1 . هوش : ص 29 ، ح 23 ؛

2 . فهم : ص 29 ، ح 23 ؛

3 . حافظه : ص 29 ، ح 23 ؛

4 . دانش : ص 29 ، ح 23 ؛

5 . كامل كردن انسان : ص 29 ، ح 23 ؛

6 . راهنمايى انسان : ص 29 ، ح 23 ؛

7 . بيناكننده انسان : ص 29 ، ح 23 ؛

8 . كليد كار انسان : ص 29 ، ح 23 ؛

9 . شناخت خالق : ص 29 ، ح 23 ؛

10 . علم به مخلوق بودن خود : ص 33 ، ح 34 ؛

ص: 17


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 12 ، ح 4 .
2- . همان ، ص 23 ، ح 13 .
3- . خردگرايى در قرآن و حديث ، ص 71 ، ح 132 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 23 ، ح 13 .

11 . علم به مدبّر : ص 33 ، ح 34 ؛

12 . علم به اين كه انسان ، تحت تدبير است : ص 33 ، ح 34 ؛

13 . علم به پايدارى خالق : ص 33 ، ح 34 ؛

14 . علم به فانى بودن خود : ص 33 ، ح 34 ؛

15 . رسيدن به خالق با استدلال بر آفريده ها : ص 34 ، ح 34 ؛

16 . تشخيص زشت و زيبا : ص 34 ، ح 34 ؛

17 . تشخيص اين كه در نادانى : تاريكى و در علم نور است ، ص 34 ، ح 34 ؛

18 . تشخيص نياز به تحصيل علم و ادب : ص 34 ، ح 34 .

كلام گهربار امام صادق عليه السلام اين بخش را در اين جمله ، خلاصه مى كند :

إنّ أوّل الاُمور و مبدأها وقوّتَها وعمارتها الّتى لاينتفع بشى ءٍ إلاّ به العقل الّذى جعله اللّه زينةً لخلقهِ ونورا لهم ... .(1)

ترغيب و ترهيب

در نگاهى گذرا به روايات اسلامى در باب عقل ، با تعدادى از رواياتْ مواجه مى شويم كه برخى از آنها ، مخاطب را در به كارگيرى از عقل سوق مى دهند و او را در اين جهت ، تشويق مى كنند . برخى ديگر نيز از دورى و محروميت از آن ، انذار مى دهند . به طورى كه اين تنذير ، عاملى مى شود جهت تعقّل ، تا راه سعادت را بر انسان بگشايد .

عناوين داده شده از سوى روايات الكافى ، عبارت اند از :

الف . عناوين ترغيب

1 . جزا دادن بر اساس عقل : ص 12 ، ح 8 و ص 13 ، ح 9 ؛

2 . عقل ، معيار ارزش عبادت : ص 12 ، ح 8 و ص 13 ، ح 9 ؛

3 . برترى عقل : ص 14 ، ح 11 ؛

ص: 18


1- . همان ، ص 33 ، ح 34.

4 . رسالت و پيامبرى با تكميل عقل : ص 14 ، ح 11 ؛

5 . ارزش اعمال ، به دريافت عقلانى آنها : ص 14 ، ح 11 ؛

6 . مژده هدايت به صاحب عقل : ص 14 ، ح 12 ؛

7 . بالاتر بودن مقام عاقل (در دنيا و آخرت) : ص 19 ، ح 12 ؛

8 . عقل حجت پنهان خداوند : ص 19 ، ح 12 ؛

9 . وابستگى آموزش به عقل : ص 20 ، ح 12 ؛

10 . بهترين پرستش متعلّق به عقلا : ص 21 ، ح 12 ؛

11 . دستيابى به سعادتْ با شناختن عقل و لشكريانش و دورى از جهل و لشكريانش : ص 26 ، ح 13 ؛

12 . درجه افراد با مقياس عقل : ص 27 ، ح 18 ؛

13 . عقل ، سودبخش ترين مال : ص 30 ، ح 25 ؛

14 . عقل ، بالاترين مخلوق : ص 30 ، ح 26 ؛

15 . مرتبه انسان عابد به عقل است : ص 31 ، ح 28 ؛

16 . وابستگى تعقّل و رستگارى : ص 31 ، ح 29 ؛

17 . تفكّر و تعقّل ، مايه زندگى دلِ شخص با بصيرت : ص 33 : ح 34 ؛

18 . عقل ، پرنعمت ترين مكنت : ص 34 ، ح 34 .

ب . عناوين انذار

1 . هلاكت بى خردان : ص 16 ، ح 12 ؛

2 . نكوهش بى خردان : به دليل تقليد كوركورانه : ص 16 ، ح 12 ؛

3 . تشبيه بى خردان به حيوان : ص 16 ، ح 12 ؛

4 . نادانى ، سخت ترين تهى دستى : ص 30 ، ح 25 ؛

5 . نادانى ، برابر ذلّت : ص 31 ، ح 29 ؛

6 . بدبختى نادان : ص 31 ، ح 29 ؛

ص: 19

7 . خوارى ، به دليل اقدام ناآگاهانه : ص 31 ، ح 29 ؛

8 . ندانستن ، نفهميدن ، سالم نماندن ، عزيز نگشتن ، خُرد شدن ، سرزنش شدن ، پشيمانى : ص 31 ، ح 29 ؛

9 . حماقت ، پست ترين تنگ دستى : ص 34 ، ح 34 ؛

10 . تباهى دين و دنيا با ويرانى عقل : ص 19 ، ح 12 .

تقويت و ويرانى عقل

اعمال و رفتار انسان ، به گونه اى است كه هر يك ، در ميل به كمال و يا در سقوط آن ،تأثيرگذار است . تعقّل نيز به عنوان يكى از علل رسيدن انسان به كمال ، از اين قاعده ، مستثنا نيست . در اين مختصر نيز ، به موضوعات ارائه شده در مجموعه روايات الكافى در اين باب مى پردازيم كه يا به تقويت و يا به ويرانى آن مى انجامد :

1 . همراهى عقل و علم : ص 16 ، ح 12 ؛

2 . انديشيدن ، رهبر عقل : ص 19 ، ح 12 ؛

3 . خاموشى ، رهبر انديشيدن : ص 19 ، ح 12 ؛

4 . تواضع ، مركب عقل : ص 19 ، ح 12 ؛

5 . صبر ، بر تنهايى نشانه قوّت عقل : ص 19 ، ح 12 ؛

6 . حسن اخلاق دانشمندان ، علّت خيزش عقل : ص 22 ، ح 12 ؛

7 . ظهور امام زمان(عج) و كامل شدن خردها : ص 29 ، ح 21 ؛

8 . بيرون آمدن عمق حكمت ، از طريق عقل : ص 33 ، ح 34 ؛

9 . بيرون آمدن عمق عقل ، از طريق حكمت : ص 33 ، ح 34 ؛

10 . تاريكى فكر ، با آرزوى دراز : ص 19 ، ح 12 ؛

11 . نابودى حكمت ، با گفتار بيهوده : ص 19 ، ح 12 ؛

12 . خاموشى اندرز گرفتن ، با خواهش هاى نفسانى : ص 19 ، ح 12 .

ص: 20

سيره عاقلان و جاهلان

هيچ كدام از ما توانايى شناخت افراد و تشخيص ذهنيت آنها و ميزان تعقّلشان را نداريم ، مگر از طريق دقت كردن بر روى سيره عملكردى آنها . شناخت اوصاف افراد عاقل و جاهل ، در تعيين يك همنشين خوب و يا حتّى سعى و تلاش در جهت رساندن خود به آرمان واقعى انسان و بسيارى موارد ديگر ، اهميت پيدا مى كند . دقت و توجّه به هر كدام از عناوين يافت شده ، راه را براى بررسى هاى دقيق تر مى گشايد ، به طورى كه از هر جمله از اين روايات ، مى توان دريايى از مفاهيم را اخذ كرد ؛ امّا در اين مختصر ، مجالى براى آن وجود ندارد . لذا به بيان اين عناوين ، به اميد عمل به آنها - كه مهم ترين هدف از بررسى احاديث است - ، مى پردازيم .

الف . اوصاف جاهل

1 . وسواس ، نشانه انسان كم عقل : ص 13 ، ح 10 ؛

2 . پراكندگى بى خردان : ص 17 ، ح 12 ؛

3 . فراموش كردن خود : ص 17 ، ح 12 ؛

4 . ارتكاب عمل نهى شده : ص 19 ، ح 12 ؛

5 . نداشتن مردانگى : ص 22 ، ح 12 ؛

6 . طمع ، او را از جا بر مى كند : ص 27 ، ح 16 ؛

7 . آرزوهاى بيجا در گروِشان مى گذارند : ص 27 ، ح 16 ؛

8 . نيرنگ ها به دامشان مى اندازند : ص 27 ، ح 16 ؛

9 . عدم تعقّل نادان : ص 31 ، ح 29 ؛

10 . بدبينى : ص 31 ، ح 29 ؛

11 . فريبنده بودن نادان : ص 31 ، ح 29 ؛

12 . خودبينى ، دليل سستى خرد : ص 32 ، ح 31 ؛

ص: 21

ب . اوصاف عاقل

1 . اندرزپذيرى صاحبان خرد : ص 15 ، ح 12 ؛

2 . شكر و سپاس گزارى : ص 17 ، ح 12 ؛

3 . عدم خيانت : ص 17 ، ح 12 ؛

4 . ايمان : ص 17 ، ح 12 ؛

5 . علم : ص 17 ، ح 12 ؛

6 . ادراك : ص 17 ، ح 12 ؛

7 . حكمت : ص 17 ، ح 12 ؛

8 . رسوخ در علم : ص 17 ، ح 12 ؛

9 . دريافت نشانه هاى آفرينش : ص 17 ، ح 12 ؛

10 . دريافت حق : ص 17 ، ح 12 ؛

11 . دريافت تذكّر و پند : ص 17 ، ح 12 ؛

12 . كنارگذاشتن زياده بر نياز دنيا : ص 20 ، ح 12 ؛

13 . در امان بودن مردم از كفر و شرّ وى : ص 21 ، ح 12 ؛

14 . اميد مردم به نيكى و هدايت وى : ص 21 ، ح 12 ؛

15 . بخشيده شدن زيادى مال : ص 21 ، ح 12 ؛

16 . بازداشته شدن زيادى گفتار : ص 21 ، ح 12 ؛

17 . مقدار قوّت معيار بهره وى از دنيا : ص 21 ، ح 12 ؛

18 . سير نشدن از دانش : ص 21 ، ح 12 ؛

19 . دوست داشتن ذلّت با خدا بودن ، از عزّت با غير خداوند : ص 21 ، ح 12 ؛

20 . دوست داشتن تواضع نسبت به شرافت : ص 21 ، ح 12 ؛

21 . زياد پنداشتنِ نيكى اندك ديگران : ص 21 ، ح 12 ؛

22 . اندك شمردن نيكى بسيار خود : ص 21 ، ح 12 ؛

ص: 22

23 . بهتر دانستن همه مردم از خود : ص 21 ، ح 12 ؛

24 . بدتر دانستن خود از همه : ص 21 ، ح 12 ؛

25 . گزينش سخن نيكو : ص 14 ، ح 12 ؛

26 . درك نشانه هاى ربوبيت : ص 15 ، ح 12 ؛

27 . درك شرح آيات ، از طريق عقلا : ص 16 ، ح 112 ؛

28 . دانايى بيشتر به فرمان خدا : ص 19 ، ح 12 ؛

29 . حلال ، موجب منع سپاس گزارى او نمى شود : ص 19 ، ح 12 ؛

30 . حرام ، بر صبرش چيره نمى شود : ص 19 ، ح 12 ؛

31 . كناره گيرى از دنيا و دنياطلبان : ص 19 ، ح 12 ؛

32 . پرداختن به آنچه نزد خداست : ص 19 ، ح 12 ؛

33 . انتخاب زحمت ، در جستجوى پاينده ترِ آخرت : ص 20 ، ح 12 ؛

34 . روى گردانى از دنيا : ص 20 ، ح 12 ؛

35 . روى آوردن به آخرت : ص 20 ، ح 12 ؛

36 . دروغ نگفتن : ص 22 ، ح 12 ؛

37 . پاسخ دادن به هنگام پرسش : ص 22 ، ح 12 ؛

38 . چون مردم از سخن درمانده شوند ، او سخن گويد : ص 22 ، ح 12 ؛

39 . اظهار رأيى كه به مصلحت همگان باشد : ص 22 ، ح 12 ؛

40 . طلب حاجت از خردمندان : ص 22 ، ح 12 ؛

41 . خوددارى از آزار : ص 23 ، ح 12 ؛

42 . خبر ندادن از ترس تكذيب مخاطب : ص 23 ، ح 12 ؛

43 . نخواستن با احتمال مضايقه : ص 23 ، ح 12 ؛

44 . وعده ندادن به آنچه توانا نيست : ص 23 ، ح 12 ؛

45 . اميد نبستن به احتمال سرزنش : ص 23 ، ح 12 ؛

ص: 23

46 . اقدام نكردن به كارى كه بترسد در آن درمانَد : ص 23 ، ح 12 ؛

47 . گفتگو با مردم ، به اندازه عقلشان : ص 27 ، ح 15 ؛

48 . خوش خلقى : ص 27 ، ح 17 ؛

49 . عيب پوشى : ص 31 ، ح 29 .

آفرينش عقل و جهل

در حديث موسوم به «جنود عقل و جهل» ، در برابر آفرينش عقل و لشكريانش ، به خلقت جهل و نادانى و لشكرى براى او به درخواست نادانى ، اشاره شده است . بيان اين حديث ، با مبانى توحيدى ما و اوصافى كه از خداى متعال سراغ داريم ، تا حدودى متعارض است ؛ چرا كه ما پذيرفته ايم خداوند فيّاض ، على الإطلاق است و موجودى را كه براى ترقّى و تكامل ، شايستگى دارد ، مى آفريند . گويى اين خلقت ، با حكمت خدا نيز تعارض پيدا مى كند ؛ زيرا نظام آفرينش ، بر طبق آموزه هاى اسلام ، نظام احسن است و به سوى آن نيز روان است . لذا وجود خلقتى در اين ميان ، بر خلاف چرخه از پيش تعيين شده ، خلاف عقل حكيم و متين است .

از اين رو ، بعد از بررسى هاى سندى ،(1) بايد ريشه هاى اين مسئله را از لحاظ «متنى» جست تا به حقيقت آن ، به گونه اى درست دست يافت . بدين منظور ، به قرآن (جزء ديگر جداناشدنى هدايت) مراجعه مى كنيم تا عباراتش را در مورد واژه جهل ، جويا شويم .

1 . نادانى : «وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلَىٰ قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلَىٰ أَصْنَامٍ لَهُمْ ۚ قَالُوا يَا مُوسَى اجْعَلْ لَنَا إِلَٰهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ ۚ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ» ؛(2)

2 . نادانى : «وَيَا قَوْمِ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا ۖ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ ۚ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا

ص: 24


1- . سند اين حديث ، طبق نرم افزار دراية النور ، بخش بررسى سند ، مسند و صحيح است .
2- . سوره اعراف ، آيه 138 .

إِنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَلَٰكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ» ؛(1)

3 . جرم : «قَالَ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِندَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُم مَّآ أُرْسِلْتُ بِهِ وَلَٰكِنِّي أَرَاكُمْقَوْمًا تَجْهَلُونَ» ؛(2)

4 . طغيان : «وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَنَذَرُهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ * وَلَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَا إِلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةَ وَكَلَّمَهُمُ الْمَوْتَىٰ وَحَشَرْنَا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْءٍ قُبُلًا مَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ» ؛(3)

5 . عدم آگاهى : «لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا ۗ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» ؛(4)

6 . حسادت : «قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ» ؛(5)

7 . عتاب : «وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا» ؛(6)

8 . شرك : «قُلْ أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّى أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجَاهِلُونَ» ؛(7)

9 . تمسخر : «وَ إِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبَحُواْ بَقَرَةً قَالُواْ أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ» ؛(8)

10 . اعراض از حق (عدم درك حق و هدايت) : «وَإِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدَىٰ لَا يَسْمَعُوا ۖ وَتَرَاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ * خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ» ؛(9)

ص: 25


1- . سوره هود ، آيه 29 .
2- . سوره احقاف ، آيه 23 .
3- . سوره انعام ، آيه 110 - 111 .
4- . سوره بقره ، آيه 273 .
5- . سوره يوسف ، آيه 89 .
6- . سوره فرقان ، آيه 63 .
7- . سوره زمر ، آيه 64 .
8- . سوره بقره ، آيه 67 .
9- . سوره اعراف ، آيه 198 - 199 .

11 . درخواست بدون علم : «قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ۖ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ ۖ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۖ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ» ؛(1)

12 . شهوت گرايى : «قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّى كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ» ؛(2)

13 . سخن لغو : «وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَا نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ» ؛(3)

14 . نادانى : «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولَٰئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ۗ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا» ؛(4)

15 .نادانى : «وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ ۖ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ۖ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» ؛(5)

16 . نادانى : «ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ وَأَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ) ؛(6)

17 . نادانى : «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ» ؛(7)

18 . نادانى : «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعَاسًا يَغْشَىٰ طَائِفَةً مِنْكُمْ وَطَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ» ؛(8)

ص: 26


1- . سوره هود ، آيه 46 .
2- . سوره يوسف ، آيه 33 .
3- . سوره قصص ، آيه 55 .
4- . سوره نساء ، آيه 17 .
5- . سوره انعام ، آيه 54 .
6- . سوره نحل ، آيه 119 .
7- . سوره حجرات ، آيه 6 .
8- . سوره آل عمران ، آيه 154 .

19 . هواى نفس ، فسق : «وَأَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ ... وَإِنَّ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ لَفَاسِقُونَ *أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ ۚ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ» ؛(1)

20 . آرايش جاهلانه : «وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَ لاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى ... » ؛. سوره سَكِينَتَهُ ... » ؛(2)

22 . عدم علم به قدرت خدا : «وَإِنْ كَانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْرَاضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقًا فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّمًا فِي السَّمَاءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ ۚ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدَىٰ ۚ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْجَاهِلِينَ» ؛(3)

23 . ظلم : «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَانُ إِنَّهُكَانَ ظَلُومًا جَهُولاً» .(4)

طبق بررسى به عمل آمده از 23 مورد به كارگيرى اين واژه و مشتقّاتش ، ده مورد آن ، مستقيما به مسئله نادانى و نبود علم مربوط مى شود كه اين ، خود ، تبعاتى به همراه

دارد ؛ پيامدهايى كه زمينه اعمال و اعتقادات ناشايست ديگر را نيز فراهم مى كند . برخى از اين موارد ، در همين تقسيم بندى يافت مى شود از جمله : جرم ، طغيان ، حسادت ، عتاب ، شرك ، تمسخر ، اعراض از حق ، لغوگرايى و ... .

در اين موضوعات ، از همه مهم تر ، به عنوانى بر مى خوريم به نام «شهوت گرايى» كه در روايات ما عنصر مقابل عقل معرفى شده و گويى نام ديگر جهل است :

إن اللّه عز و جل ركّب فى الملائكة عقلاً بلا شهوة ، و ركّب فى البهائم شهوة بلا عقل ،

ص: 27


1- . سوره مائده ، آيه 49 و 50.
2- . سوره فتح ، آيه 26 .
3- . سوره انعام ، آيه 35 .
4- . سوره احزاب ، آيه 72 .

وركّب فى بنى آدم كليهما فمن غلب عقله شهوته هو خير من الملائكة ، ومن غلبت شهوته عقله فهو شرّ من البهائم .(1)

شايد بتوان ريشه اصلى جهل و پشتيبان اصلى آن را در تشكيل لشكرش ، به عنوان شهوت گرايى معرفى كرد ؛ چرا كه بر اساس برخى روايات ، هيچ معصيتى بدون برخوردارى از اين پديده ، به وجود نمى آيد .

امام على عليه السلام مى فرمايد :

ما من معصيةِ اللّه شى ءٌ إلاّ يأتى فى شهوَةٍ ، فرَحِمَ اللّه ُ امرأً نَزَعَ عن شهوتِهِ ، وقَمَعَ هوى نفسه ؛ فإنّ هذهِ النَّفسَ أبعَدُ شى ءٍ منزعا ، وإنّها لا تزالُ تنزِعُ إلى معصيةٍ فى هَوىً .(2)

توضيح اين كه ، پذيرفتن اين مسئله به عنوان وجودى مخلوق پروردگار ، اشكالات وارده به آفرينش جهل را وارد نمى كند ؛ زيرا شهوت (با معناى وسيعش) از لوازمات زندگى بشر است و با حكمت الهى نيز كاملاً سازگارى دارد . در شهوت به طور خاص نيز بايد گفت مباحثى كه به علت يابى ازدواج (فلسفه ازدواج) و هدف توليد نسل مى پردازند ، توجيه گر كامل اين مطلب است ؛ امّا دليل انحراف اين مقوله به گناه و معاصى ، خارج شدن آن ، از محدوده تعيين شده براى اوست ؛ يعنى خارج شدن از خط اعتدال .

اين مطلب هم مستقيما به اختيار انسان باز مى گردد . اختيار ، موهبتى است الهى ، جهت رسيدن به كمال واقعى . منظور از واقعى يا برتر ، در جواب اين شبهه به وجود مى آيد كه اساسا چرا انسان بايد بر پايه اختيار خود ، به كمال دست يابد ؟ مگرنه اين

است كه خداوند ، فيّاض على الإطلاق است ؟ آيا امكان نداشت و بهتر نبود كه اين كمال ، از همان ابتدا به انسان بخشيده مى شد تا ميلياردها انسان بدون انحراف ، همگى

ص: 28


1- . بحار الأنوار ، ج 60 ، ص 299 ، ح 5 به نقل از : خردگرايى در قرآن و حديث ، ص 39 .
2- . نهج البلاغة ، خطبه 175 .

طعم شيرين كمال را دريابند و از رحمت خدا متنعّم گردند ؟ در پاسخ بايد گفت كه «كمال جبرى» ، ارزشى نيست كه قابل تقدير باشد . در مقابل ، «كمال اختيارى» وجود دارد كه نمونه بارز احسن الخالقين است . لذا درمى يابيم كه تمام اين روابط ، در طرح و نقشه اى حكيمانه پى ريزى شده اند .

عناوين ديگر نيز هر كدام به گونه اى ، ريشه در نادانى دارند و خارج شدن از حد اعتدالى را ترسيم مى كنند كه از اصول حتمى سعادت انسان به شمار مى آيد . با نگاهى به لشكريان عقل و جهل نيز اين ريشه يابى مشاهده مى شود .(1)

نكته ديگرى كه اين حديث شريف اعلام مى كند ، اين است كه وزير عقل ، «نيكى» و وزير جهل ، «بدى» است . اين ، اصلى ترين شاه راه در ترسيم درختىِ اين دو درخت تنومند است . نيكى ، تنه درخت عقل و بدى ، تنه درخت جهل ؛ چرا كه نيكى و طلب آن ، مستلزم تكامل شاخه شاخه درخت پربرگ و بار عقل است و در مقابل آن ، بدى ، وابسته به درخت جهل .

نبايد از اين نكته نيز غفلت كرد كه ريشه نيكى طلبى و بدى خواهى در كجاست؟ موضوعى كه عامل اصلى سعادت يا شقاوت انسان ، بدان وابسته است و ما براى شناساندن آن ، به كلام گهربار امام صادق عليه السلام بسنده مى كنيم :

جُعِلَ الشَّرُّ كلّهُ فى بيتٍ وجعل مفتاحُهُ حبَّ الدنيا ، وجعلَ الخير كلُّهُ فى بيتٍ وجعلَ مفتاحُه الزهدَ فى الدنيا .(2)

از اين جا روشن مى شود كه آفرينش جهل و آنچه در نگاه اوّليه برداشت مى شود ، موضوعيت ندارد . نتيجه اين كه با توجّه به ريشه يابى اين مسئله ، عدم دانش و آگاهى در اسلام (كه يكى از علل جهل شناخته شد) ، به هر صورت ، يك معذوريت است و مسئله اصلى ، به ماجراى هميشگى از ابتداى خلقت انسان باز مى گردد : انتخاب

ص: 29


1- . ر .ك : الكافى ، ج 1 ، ص 23 - 29 ، ح 14 .
2- . مشكاة الأنوار ، ص 462 .

پروردگار و دل كندن از وابستگى هاى دنيا و يا دنياطلبى و افتادن در قعر مذلّت . آرى ! انتخاب يكى از اين دو راه ، يا به تكامل انسان و شكوفايى او در همه زمينه ها مى انجامد و يا او را به مرتبه حيوانيت و حتّى كمتر از آن ، تنزّل مى دهد .

تعارض عقل و دين

در ابتدا به عنوان مقدّمه ، ذكر شد كه با تغيير رويكردها در غرب ، بنا به دلايل خاصل خود ، مُهر ضدّيت با دين ، بر پيشانى عقل زده شد . مؤيّد اين مطلب نيز گفتارهاى پريشان وار علمايى است كه در حل اين مسئله ، عاجز شده اند . ميان ايمان دينى به كلمه اللّه و استفاده از عقل طبيعى در مسائل مربوط به وحى ، تعارض منطقى وجود دارد .(1)

اگوستين ، معتقد است كه راه وصول به حقيقت ، راهى نيست كه از عقل شروع شود و از تعيين عقلى به ايمان منتهى گردد ؛ بلكه بر عكس ، طريقى است كه مبدأ آن ايمان است ؛ فهم پاداش ايمان است ؛ لذا در پى آن نباش كه بفهمى تا ايمان بياورى ، بَلكه ايمان بياور تا بفهمى .(2)

آنسلم ، عقيده دارد كه من در پى آن نيستم كه ابتدا بفهمم ، بعد ايمان بياورم ؛ بلكه ايمان مى آورم تا بفهمم . به اين دليل ايمان مى آورم كه مادام كه ايمان نياورده ام ، نخواهم فهميد .(3)

اين رويكرد ، دين ستيزان را در ايجاد شبهه عليه دين و سست كردن پايه هاى اعتقادى و عملى اسلام ، يارى كرد . سؤالْ اين است كه به راستى ، نعمتى كه صرفا براى هدايت بشر آفريده شده و علّت برترى وى گرديده ، چه طور به ابزارى براى

ص: 30


1- . آشنايى با برخى مباحث در كلام اسلامى ، ج 2 ، ص 133 .
2- . همان ، ص 134 .
3- . همان جا .

دورى از دين و آموزه هاى هدايت بخش آن ، تبديل شده است ؟

از آن جايى كه ورود اين عقايد ، ريشه در غرب دارد ، يك علّت را بايد در همان جا جست ؛ آن جايى كه كليساى به ظاهر مذهبى و به واقع تابع كسب قدرت و پول ، نظريه هاى علمى و عقلى را نه به خاطر جنس علم بودن ، بلكه به دليل نگرانىِ محروميت از قدرت ، با فشار و تهديد نفى مى كرد . غافل از اين كه دين مبين اسلام را با آن همه تشويق و ترغيب در كسب علم و دانش ، نمى توان مخالف علم و نظريه هاى منطقى قلمداد كرد . لذا همواره ، تلاش هاى بى وقفه بى خبران و مغرضان ناكام مانده و خواهد ماند . ان شاء اللّه !

با دقّت بيشتر در گفتار و نوشتار اين افراد و حاميان آنها ، يك علّت ديگر را نيز مى توان يافت ؛ علّتى كه برنامه ريزى جهت روشن شدن آن در كشور ما و جوامع اسلامى ، از اهميت بيشترى برخوردار است . تفكّرى كه اگر در فكر جوانان و متفكّران ، نظم نيابد و تبيين نشود ، صدمات بى شمار اعتقادى و عملى به بار مى آورد .

توضيح اين كه هر نعمتى را جايگاهى است كه در همان محدوده ، كارآيى دارد .

خردورزى اگر در خدمت آنچه بايد باشد ، قرار نگيرد و با شناخت و استفاده نادرست مستبدانه ، پرچم خودرأيى را بردست بگيرد و هماهنگ با ديگر مواهب الهى حركت نكند ، ثمره اى جز تباهى و گمراهى نخواهد داشت . نمونه آن ، جوانانى هستند كه هر چند تحت تأثير آموزه هاى نادرست بيگانه قرار گرفته اند ، خود را حامى تعقّل قلمداد مى كنند و در پاسخ به سؤال اطرافيان در رابطه با عدم تقيّد به احكام و لوازمات دين ، نيافتن علّت و علل احكام را از لحاظ عقلى عنوان مى كنند . در ذهن خود نيز به خاطر پيش زمينه هاى بيمار فكرى غرب ، نيافتن علّت را همان تضاد مى پندارند و خود را عنصرى عقل گرا معرّفى مى كنند ، غافل از اين كه التزام يافتن به امرى ، صرفا با اثبات دليل عقلى در علّت آن لازم نمى شود .

آرى ! ما براى پذيرفتن اصول عقايد خود ، ناچار به داشتن براهين عقلى هستيم ،

ص: 31

به طورى كه عدم دلايل منطقى و عقلى در اين زمينه ، به نقصان انسان از نظر اعتقادى مى انجامد .

چه بسيار آيات و رواياتى كه بشر را در به كارگيرى عقل (در اين جهت) ترغيب مى كند و از اعراض آن برحذر مى دارد ؛ امّا بايد پرسيد كه آيا ما در همه اعمال و رفتار خود ، كه مى تواند صرفاً منشأ دينى نداشته باشد ، مكلّف به داشتن دليل عقلى هستيم ؟ به عنوان مثال ، آيا ما توصيه هاى پزشكى اثبات شده را تك به تك بررسى كرده ايم و به درستى آنها پى برده ايم كه آنها را در زندگى خود پياده مى كنيم و بدان ملتزم هستيم؟

انسان ، موجودى محدود در بستر زمان و مكان است . چه بسيار انديشه ها و فرضيه هايى كه گذشتگان نمى دانستند و امروز براى ما اثبات شده اند و چه بسيار فرضيه هايى كه در طى قرون ، نظريه خواهند شد و ما از آنها غافليم . همچنين است عقل كه از حساسيت ويژه اى نيز برخوردار است .

هنگامى قضاوت عقل در يك موضوع ، صحيح تلقّى مى شود كه شناخت از آن موضوع و روابط آن با ديگر جنبه هاى مادى و معنوى كامل باشد ؛ چرا كه در نظر گرفتن تمام اين روابط ، در حكم نهايى ، تأثيرگذار است ؛ به عبارتى ، سند صحّت آن است ؛ امّا آيا انسان ناآگاه و غير مسلّط به همه روابط پيچيده هستى (از علمى گرفته تا معنوى) ، قادر است كه زندگى محدود خود را صرفا با عقل محدود خود بازسازى كند ، به طورى كه اين ايدئولوژى طرح شده ، تضمين كننده سعادت نهايى وى باشد ؟ آرى ! جامعه غربى ، سال هاست كه در پى اين طريق ، طىّ منازل مى كند و هر از چندى با ايده اى نو ، ميليون ها انسان را با وعده هاى پرآب و رنگ ، به حركت وامى دارد و موجى از پى موجى ديگر ... !

افسوس كه هنوز بشر قرن 21 ، نتوانسته فكر و ذهن خويش را سامان دهى كند و به طرز صحيحى ، سعادت خويش را جويا شود !

ص: 32

از اين رو ، با دقّت در اين مسائل و استفاده صحيح از عقل ، مى توان دريافت كه عقل به تنهايى ، تضمين كننده همه اين شرايط نيست . همان طور كه امام صادق عليه السلام در پاسخ به سؤالى ، اين مطلب را اين گونه مى فرمايد :

قيلَ لَهُ : فَهل يكتفى العبادُ بالعقلِ دونَ غيره؟ قال : إنّ العاقلَ لِدلالةِ عقلهِ الّذى جعلَهُ اللّه ُ قوامَهُ وزينتَهُ وهدايَتهُ عَلِمَ أنَّ اللّه ُ هو الحقُّ وأنّهُ هوَ ربُّهُ وعَلِمَ أنّ لخالِقهِ محبَّةً وأنَّ لهُ كراهةً وأنّ له طاعةً وأنّ له معصيَةً فَلَمْ يجدْ عقلَهُ يَدُلّهُ على ذلك وعَلِمَ أنَّهُ لا يوصَلُ إليهِ إلاّ بالعلمِ وطَلَبِهِ وأنَّهُ لا ينتفِعُ بعقلِهِ إنْ لَمْ يصبْ ذلك بعلمِهِ فَوَجَبَ على العاقِلِ طلبُ العلمِ والأدب الّذى لا قوامَ له إلاّ بِهِ .(1)

مفهوم علم نيز كه در اين حديث بر آن تأكيد شده ، در روايات ما ، به مقصود خاص خود استفاده مى شود كه محتواى كلّى دين را در بردارد (آية محكم ، فريضة عادله ، سنّة قائمه : اصول عقايد ، علم اخلاق ، احكام شريعت) .(2)

در روايات الكافى ، انسان هايى كه به «اهل عقل» معروف اند ، به دو دسته تقسيم شده اند : افرادى كه عقل خود را به خدا عرضه مى كنند و در محضر او رشد مى دهند و افرادى كه از اين كار اعراض مى كنند و خود ، به دنبال تكميل آن اند .

بارورى عقل از جانب خداوند ، با فرستادن رسل صورت مى گيرد .(3) بدين ترتيب ، طبق روايات ، پذيرش نيكوى اين آموزه ها ، معرفت بهتر را به ارمغان مى آورد و

ص: 33


1- . الكافى ، ج 1، ص 34 ، ح 34 . عرض شد : آيا بندگان مى توانند به عقل تنها اكتفا كنند؟ فرمود : «عاقل ، به رهبرى همان عقلى كه خداوند نگهدار او و زينت دهنده اوست و سبب هدايتش قرار داده ، مى داند كه خدا حق است و پروردگار اوست و مى داند كه خالقش را پسند و ناپسندى است و اطاعت و معصيتى ، و عقلش را به تنهايى راهنماى به اينها نمى بيند و مى فهمد كه رسيدن به اين مطلب ، جز با طلب علم ، ممكن نيست و اگر به وسيله علمش به اينها نرسد ، عقلش او را سودى نداده ؛ پس واجب است بر عالم ، طلب علم و ادب ننمايد كه بى آن ، استوار نمانَد .
2- . همان ، ص 37 ، ح 1 .
3- . همان ، ص 19 ، ح 12 .

دانايى بيشتر به فرامين الهى ، نشان از عقل نيكوتر دارد ؛ امّا اعتراض كنندگان از اين تعاليم ، افرادى هستند كه ترس از خداوند ندارند ؛ لذا معرفت و حقيقت ثابتى در درون خود نمى يابند تا بدان وسيله ، بينا شوند . هر كدام از اين دو دسته ، داراى نشانه ها و اوصافى هستند كه شناسايى اين اوصاف ، در تشخيص اين افراد ، مفيد است .

1 . نترسيدن كسى كه از جانب خدا خردمند نگردد : ص 21 ، ح 12 ؛

2 . نداشتن معرفت ثابت : ص 21 ، ح 12 ؛

3 . خردمندى از جانب خدا : ص 21 ، ح 12 ؛

4 . يكى بودن گفتار و كردار : ص 21 ، ح 12 ؛

5 . موافقت درون با برون : ص 21 ، ح 12 ؛

6 . دانشمند : ص 29 ، ح 23 ؛

7 . حافظ : ص 29 ، ح 23 ؛

8 . متذكّر : ص 29 ، ح 23 ؛

9 . باهوش : ص 29 ، ح 23 ؛

10 . فهميده : ص 29 ، ح 23 ؛

11 . دانستن چگونگى و چرايى و كجايى : ص 29 ، ح 23 ؛

12 . شناخت خيرخواه و بدخواه : ص 29 ، ح 23 ؛

13 . شناخت روش زندگى : ص 29 ، ح 23 ؛

14 . اخلاص در يگانگى خدا و اعتراف با فرمانش : ص 29 ، ح 23 ؛

15 . حيوان از دست رفته : ص 29 ، ح 23 ؛

16 . تسلّط بر آينده : ص 29 ، ح 23 ؛

ص: 34

17 . دانستن اين كه در چه وضعى است : ص 29 ، ح 23 .

بى شك ، تدبّر در روايات و استفاده از قرآن كريم در پرورش آنها و پايبندى به لوازم و اصول استفاده از آنها ، به داروى شفابخش انسان هايى مى انجامد كه به واقع ، در پى جاودانگى هستند و حاضرند تا براى دستيابى به اين گوهر ارزشمند ، هزينه هاى معرفتى و عملى آن را پرداخت كنند ؛ هزينه هايى كه در جهان صنعتى امروز ، جايگاه خود را نيافته اند . لذا بر اهل قلم و تدبّر است كه زمينه هاى انتشار معارف اصيل و ناب را گسترش دهند و در جهت تعالى بشر گام بردارند .

اين تلاش اندك نيز در راستاى همين اهداف و با اميد پذيرش رحمت حق و دستگيرى او در اين راه ، ارائه گرديده است .

ص: 35

منابع و مآخذ

1 . آشنايى با برخى مباحث در كلام اسلامى ، سيّد مجتبى برهانى ، قم : بيت الأحزان ، 1383 ش .

2 . الأمالى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : مؤسّسه البعثة ، قم : دار الثقافة ، 1414 ق .

3 . الأمالى ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : حسين الاُستادولى و على اكبر الغفارى ، بيروت : دار المفيد ، 1993 م .

4 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : السيّد ابراهيم الميانجى و محمّد الباقر البهبودى ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1983 .

5 . خردگرايى در قرآن و حديث ، محمّد محمّدى رى شهرى ، با همكارى رضا برنجكار و عبد الهادى مسعودى ، ترجمه : مهدى مهريزى ، قم : دار الحديث ، 1378 ش .

6 . الصحاح تاج اللغة و صحاح العربّية ، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى ، تحقيق : أحمد بن عبدالغفور العطّار ، بيروت : دار العلم للملايين ، 1987 م .

7 . العين ، خليل بن أحمد الفراهيدى ، تحقيق : مهدى المخزومى ، إبراهيم السامرائى ، قم : دار الهجرة ، 1409 ق .

8 . عيون الحكم والمواعظ ، على بن محمّد الليثى الواسطى ، تحقيق : حسين الحسنى البيرجندى ، قم : دار الحديث ، 1376 ش .

9 .الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، ترجمه و شرح : سيد جواد مصطفوى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اهل بيت عليهم السلام .

ص: 36

10 . كنز العمّال ، على المتقّى بن حسام الدين الهندى ، تحقيق : بكرى حيانى و صفوة السقّا ، بيروت : مؤسسه الرسالة ، 1989 م .

11 . مشكاة الأنوار فى غرر الأخبار ، على بن الحسن الطبرسى ، تحقيق : مهدى هوشمند ، قم : دار الحديث ، 1418 ق .

12 . معجم مقاييس اللغة ، أبوالحسن أحمد بن فارس ، تحقيق : عبد السلام محمّد هارون ، قم : مكتبة الإعلام الإسلامى 1404 ق .

13 . ميزان الحكمة با ترجمه فارسى ، محمّد محمّدى رى شهرى ، مترجم : حميد رضا شيخى ، قم : دار الحديث ، 1379 ش .

14 .النهاية فى غريب الحديث ، مبارك بن محمّد الجَزَرى (ابن الأثير) ، تحقيق : طاهر أحمد الزاوى و محمود محمّد الطناحى ، قم : مؤسسة إسماعيليان ، 1367 .

15 . نهج البلاغة ، محمّد بن الحسين الموسوى (الشريف الرضى) ، مترجم : محمّد مهدى فولادوند ، تهران : صائب ، 1381 ش .

ص: 37

ص: 38

عقل و جهل در «الكافى» (اكبر فايدى)

عقل و جهل در «الكافى»

اكبر فايدى

چكيده

مقاله حاضر ، به بررسى ماهيت عقل و جهل و مفهوم عاقل و جاهل ، با توجّه به روايات باب «العقل و الجهل» در اصول الكافى پرداخته و با رويكردى عقلانى ، به شرح اين مقوله مى پردازد . نگارنده به تعابير مختلفى كه از عقل و جهل در روايات الكافى آمده ، توجّه نموده و نورانى بودن و ظلمانى بودن جهل و ولايت داشتن عقل و عداوت داشتن جهل و تعابيرى از اين دست را مورد شرح و بررسى قرار مى دهد .

در قسمت ديگرى از مقاله ، به بحث در باره فضيلت عاقل بر جاهل و آثار و ثمرات عقل در دنيا و آخرت با توجّه به روايات مندرج در باب «العقل و الجهل» اصول الكافى پرداخته و به تفسير لشكر عقل و جهل در اين روايات مى پردازد . وى تعابير مختلفى را كه در تمجيد از عقل و نكوهش جهل در روايات الكافى آمده است ، توضيح داده و حجّت بودن عقل و مفهوم و ملازمه بين عقل و دين در روايات اصول الكافى را شرح مى نمايد .

از نظر نگارنده ، منظور از عقل در بيشتر احاديث وارده در كتاب عقل و جهل اصول الكافى ، همان قوّه ادراك و تشخيص خير و شر و مناط تكليف براى بشر است و منشأ همه خيرات و بركات و نورانيت ها . در مقابل ، جهل قرار دارد كه منشأ تمامى شرور و مفاسد و گمراهى ها ، تاريكى ها ، فاقد بودن نورانيت نفسانى و منشأ مضرّات است . معصومان عليهم السلام براى عقل ، اهميّت فوق العاده اى در روايات اصول الكافى قايل شده اند .

كليدواژه ها : عقل ، جهل ، الكافى ، روايت ، معرفت .

ص: 39

مقدّمه

الكافى ، نسبت به ديگر كتب اربعه ، از استحكام و دقّت بيشترى در نقل اسناد و متون ، برخوردار است و در ميان كتب اربعه ، تنها كتابى است كه بخشى از رواياتش را تنها با سه واسطه از معصوم عليه السلام نقل كرده است. در الكافى ، غالبا سندها به صورت كامل نقل شده و بيشتر آنها عين عبارات اهل بيت عليهم السلام هستند .(1)

نخستين بخش از الكافى را كتاب عقل و جهل تشكيل مى دهد . مرحوم شيخ كلينى ، در مورد سبب اختيار كتاب عقل و جهل در بخش نخست الكافى مى گويد :

عقل ، عبارت از يك قطب و محورى است كه همه مدار ، بر آن استوار است و سود و زيان ثواب و عقاب ، متوجّه اوست .(2)

در ابتداى اين كتاب ، روايتى از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه مى فرمايد :

آن گاه كه خدا عقل را آفريد ، از او بازپرسى كرد و به او گفت : پيش آى . پيش آمد . گفت : باز گرد . بازگشت . فرمود : به عزّت و جلالم سوگند ، مخلوقى كه از تو پيش من ، محبوب تر باشد ، نيافريدم و تو را تنها به كسانى كه دوستشان دارم ، به طور كامل عطا كردم! امر و نهى و كيفر و پاداشم متوجّه توست .(3)

مراد از عقل (چنان كه از جميع روايات باب عقل و جهل الكافى استفاده مى شود) ، همان قوّه تشخيص و ادراك ، و وادار كننده انسان به نيكى و صلاح ، و بازدارنده او از شرّ و فساد است . چنان كه در روايت سوم ، عقل ، وسيله پرستش خدا و به دست آوردن بهشت معرفى شده و در حديث چهاردهم ، 75 خاصيت و اثر آن ، به نام «لشكر عقل» توضيح داده شده است ؛ پس عاقل كامل ، كسى است كه آن اثر در او باشد . مراد از پيش آمدن و بازگشتن عقل نيز اين است كه اين موجود ، در برابر اوامر و نواهى خالقش ، كاملاً منقاد و مطيع است . جمله آخر حديث هم ، آن طور كه در روايات

ص: 40


1- . ر.ك : ديباچه بر خلاصه اى از اصول كافى شيخ كلينى ، ص 30 ؛ اُصول الكافى ، ص 5 و 10 .
2- . اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 10 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 10 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 11 .

ديگر ، توضيح داده شده ، اين است كه كيفر و پاداش مردم در روز جزا ، به مقدار عقل ايشان است .(1)

ماهيت عقل و جهل

عقل در لغت، مصدر عَقَلَ يَعقِلُ ، به معناى درك كردن و فهميدن و تدبّر است . گاهى مى گويند : ما فعلت منذ عقلت ؛ يعنى از وقتى درك كردم ، چنين كارى نكردم .(2) گاهى هم به معناى عقال و قيد و بستن و گره زدن آمده است . لذا ادراكاتى را كه انسان ، در دل پذيرفته و عقدِ قلبى نسبت به آنها بسته است ، عقل مى گويند .(3)

به عبارت ديگر ، عقلْ در اصل لغت ، به معناى تعقّل اشيا و فهم و درك آنهاست و در اصطلاح ، بر شش معنا اطلاق شده است: 1 . قوّه ادراك و تشخيص خير و شرّ ، كه مناط تكليف و پاداش و كيفر است ؛ 2 . قوّه و ملكه نفسانى ، كه آدمى را به انجام دادن خيرات و اختيار منافع و اجتناب از شرور و مضرات فرا مى خواند ؛ 3 . قوّه تدبير زندگى يا عقل عملى ، كه به امور زندگانى مردم نظم مى دهد ؛ 4 . عقل نظرى ، كه علم به حقايق اشياست و چهار مرتبه دارد: عقل هيولانى، عقل بالملكه، عقل بالفعل، و عقل بالمستفاد ؛ 5 . عقل به معناى نفس ناطقه انسان ، كه او را از ديگر حيوانات جدا مى كند ؛ 6 . جوهرى كه ذاتا و فعلاً از مادّه و آثار آن مجرّد است ، كه اساس و پايه جهان ماوراى طبيعت و عالم روحانيت است ، يعنى عقل به معناى صادر اوّل و دوم و ... .(4)

بيشتر احاديث وارده در كتاب عقل و جهل الكافى ، در دو معناى نخستْ ظهور دارد . البته گاهى هم ، معانى ديگر آن ، در نظر گرفته شده است .(5) مثلاً منظور از عقل

ص: 41


1- . ر. ك : اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 11 .
2- . المنجد ، ص 520 .
3- . قاموس قرآن ، ج 5 ، ص 28 ؛ تربيت عقلانى ، ص 17 - 19 ؛ غرر الحكم ودرر الكلم ، ص 482 .
4- . تربيت عقلانى ، ص 20 - 22 ؛ رساله شرح حديث علوى ، ص 703 - 705 ؛ غررالحكم ودررالكلم ، ص 483 ؛ الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة ، ج 3 ، ص 418 - 421 و 428 - 433 .
5- . مرآة العقول ، ص 25 - 27 .

در روايت نخست ، «نفس ناطقه» است و آن ، جوهرى است كه در مقام ذات ، از مادّه مجرّد است و در مقام فعل و تصرّف و تدبير ، متعلّق به بدن است كه به اعتبار تعلّقش به بدن، «نفس» ناميده مى شود و به اعتبار تجرّد و نسبتش به عالم قدس، «عقل» ناميده مى شود كه از اين لحاظ ، خود را از ارتكاب شرور و مفاسد ، منع مى كند ؛ جوهر مجرّدى كه شش مرتبه و حالت دارد و هر يك از اين مراتب و حالاتش ، عقل ناميده مى شود :

1 . قوّه و استعداد كسب كمالات (يعنى عقل بالقوه يا هيولانى) ؛ 2 . قوّه درك بديهيات (يعنى عقل بالملكه) ؛ 3 . قوّه درك نظريات (يعنى عقل بالفعل) ؛ 4 . قوّه درك ذاتىِ صور علمى و مطالب يقينى (يعنى علم اليقين يا عقل بالمستفاد) ؛ 5 . قوّه درك صور علمى و مطالب يقينى در ذات مفيض يا عقل فعّال (يعنى حالت عين اليقين) ؛ 6 . قوّه اتّصال و اتّحاد روحانى با ذات مفيض (يعنى حالت حق اليقين) . تمامى اين حالات نفس آدمى، عقل ناميده مى شود .

امّا جهل ، در لغت ، به معناى نادانى و در اصطلاح قرآن و روايات ، بيشتر در حكم مقابلِ عقل و به معناى سفاهت و بى اعتنايى به حقايق است كه ضدّ حلم است ، نه عدم علم. نفس انسان ، به اعتبار وابستگى اش به بدن و داشتن حالاتى متقابل با حالات ششگانه ياد شده ، به جهل و غفلت دچار مى شود و نيرنگ و شيطنتْ نام مى گيرد كه منشأ ظلمت و فقدان نورانيت نفس و روى آوردنش به شرور و مفاسد و گمراهى مى گردد .(1)

ولايت عقل و عداوت جهل

از آن جا كه عقل ، حلال و حرام ، مبدأ و معاد و حقّ و باطل را مى شناسد ، همانند يك دوست خيرخواه، آدمى را به سوى خيرات و جلب منافع و دفع مضرّات مى كشاند ؛

ص: 42


1- . قاموس قرآن ، ج 2 ، ص 80 - 81 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 65 - 68 .

ولى چون جهل ، فاقد اين تشخيص و آگاهى است ، همانند يك دشمن بدخواه ، انسان را به گمراهى و شرور و مضرّات دچار مى كند . در اين خصوص ، امام رضا عليه السلام مى فرمايد :

دوست هر انسانى ، عقل او، و دشمنش جهل اوست .(1)

ابن سنان مى گويد : به امام صادق عليه السلام عرض كردم: مرد عاقلى را مى شناسم كه در وضو و نماز خود ، گرفتار وسواس است . امام فرمود : «چه عقلى كه فرمانبرى شيطان مى كند؟» . گفتم : چگونه فرمان شيطان مى برد؟ فرمود : «از او بپرس وسوسه اى كه به او

دست مى دهد از چيست؟ به يقين خواهد گفت : از عمل شيطان است» .(2)

شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد : عقل چيست؟ فرمود : «عقل ، چيزى است كه با آن ، خدا عبادت مى شود و بهشتْ به دست مى آيد» . آن شخص گفت : پس آنچه معاويه داشت چه بود؟ فرمود : «آن ، نيرنگ و شيطنت است كه نمايش عقل را دارد ، ولى عقل نيست» .(3)

اميرمؤمنان عليه السلام فرمود :

طمع ها دل هاى جاهلان را از جا بر مى كَنند و آرزوهاى بى جا در گروشان

مى گذارند و نيرنگ ها به دامشان مى اندازند .(4)

پاداش و كيفر ، به اندازه عقل است

عقل مردم ، مراتب و درجات متفاوت دارد . مرتبه بالاى كمال عقل ، از آنِ انبيا و اوصياى الهى است و بقيه مردم ، به درجات گوناگون از كمالْ بهره مندند . هر كس

ص: 43


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 ، ح 11 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 76 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 1 ، ص 203 و ج 2 ، ص 145 و 151 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 12 ، ح 10 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 14 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 ، ح 3 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 23 ، ح 16 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 27 .

عقلش بيشتر باشد ، تكليفش نيز بيشتر است . در روز قيامت ، آدميان ، به اندازه درجه عقل خود مؤاخذه مى شوند. چنان كه ابوجارود از امام باقر عليه السلام نقل مى كند :

خدا در روز قيامت ، نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلى كه در دنيا به آنها عطا كرده ، باريك بينى مى كند .(1)

همان طور كه پاداش ، به اندازه عقل است ، كيفر هم به اندازه عقل است. پاداش عبادت شخص عاقلِ كامل، بيشتر است و پاداش عبادت انسان كم عقل ، كمتر . از طرف ديگر ، مجازات گناه انسان عاقلِ كامل هم بيشتر از مجازات گناه فرد عاقل كم عقل است. پاداش كسى كه از روى علم و آگاهى كامل عبادت كند ، بيشتر از پاداش عابد ساده دلى است كه از عقل اندك و ضعيفى برخوردار است.

البته بايد گفت كه ضعف عقل، آدمى را از اصل ايمانْ خارج نمى كند ؛ چنان كه سليمان ديلمى مى گويد : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : فلانى ، در عبادت و ديانت و فضيلت ، چنين و چنان است . فرمود : «عقلش چگونه است؟» . گفتم : نمى دانم . فرمود : «پاداش ، به اندازه عقل است . مردى از بنى اسرائيل ، در يك جزيره سر سبز و پر آب و درخت ، خدا را عبادت مى كرد . يكى از فرشتگان عرض كرد : پروردگارا! مقدار پاداش اين بنده ات را به من نشان بده . خداوند ، به او نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد . خدا به او وحى كرد همراه او باش . پس آن فرشته ، به صورت انسانى نزد وى آمد . عابد گفت : تو كيستى؟ گفت : مردى عابدم . چون از مقام و عبادت تو در اين مكانْ آگاه شدم ، نزد تو آمدم تا با تو عبادت خدا كنم . پس آن روز را با او بود . چون صبح شد ، فرشته به او گفت: جاى پاكيزه اى دارى كه تنها براى عبادت خوب است. عابد گفت: اين جا يك عيب دارد. فرشته گفت: چه عيبى؟ عابد گفت: خداى ما چهارپايى ندارد . اگر او خرى مى داشت ، در اين جا مى چرانديمش ؛ به راستى اين علف ، از بين مى رود! فرشته گفت: خدا كه خر ندارد . عابد گفت: اگر خرى

ص: 44


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 ، ح 7 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 13 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 79 .

مى داشت ، چنين علفى تباه نمى شد . پس خدا به فرشته وحى كرد: همانا او را به اندازه عقلش پاداش مى دهم (يعنى حال اين عابد ، مانند مستضعفان و كودكان است كه چون سخنش از روى ساده دلى و ضعف خرد است ، مشرك و كافر نيست ؛ لكن عبادتش هم پاداش عبادت عالم خداشناس را ندارد) .(1)

در جاى ديگرى نيز امام صادق عليه السلام از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه :

چون خوبىِ حالِ مردى (مانند نماز و روزه و عبادت بسيارش) به شما رسيد، در خوبى عقلش بنگريد ؛ زيرا به ميزان عقلش پاداش مى يابد .(2)

امام باقر عليه السلام فرمود :

چون خدا عقل را آفريد ، به او فرمود : پيش بيا . پيش آمد ، فرمود : برگرد . برگشت . فرمود : به عزّت و جلالم سوگند ، مخلوقى بهتر از تو نيافريدم! امر و نهى و پاداش و كيفرم متوجّه توست .(3)

خواب عاقل ، بهتر از شب زنده دارى جاهل است

اصل عقل ، يك موهبت الهى است كه به واسطه علم و عمل ، استكمال مى يابد . شخص عاقل ، به اندازه ضرورت و براى كسب قوّه عبادت ، مى خوابد و شب زنده دارى جاهل براى عبادت ، موافق شرايط معتبر و با نيّت هاى صحيح نبوده و عبادتش باطل و ناقص است . لذا خوابيدن عاقل ، بهتر از شب زنده دارى جاهل است . آدمى ، تنها با عقل و معرفت مى تواند واجبات را به طور شايسته به جاى آورد .(4)

امام صادق عليه السلام مى فرمود:

مكنتى پر نعمت تر از عقل نيست و تنگ دستى ، پست تر از جهل و نادانى نيست .(5)

ص: 45


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 - 12 ، ح 8 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 13 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 12 ، ح 9 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 14 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 26 ، ح 26 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 30 .
4- . مرآة العقول ، ص 37 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 139 و 146 و 149 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 29 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 34 .

هم او از پيغمبر صلى الله عليه و آله نيز نقل كرده است كه فرمود:

اى على! هيچ فقرى ، سخت تر از نادانى و هيچ مالى ، سودبخش تر از عقل نيست .(1)

عقل ، مناط جميع فيوضات دنيوى و اخروى است و جهل در مقابل عقل ، از هر چيزى پست تر است . افضل نعمت هاى خداوند بر بندگانش عقل است. الهى! آن را كه عقل دادى ، چه ندادى و آن را كه عقل ندادى ، چه دادى؟ عاقل ، با طهارت و دعا مى خوابد و ملائكه براى او طلب آمرزش مى كنند و برايش ثواب نماز مى نويسند. خواب عاقل ، در واقع ، «معراج» اوست ؛ چون به قدر ضرورت و نياز و براى آمادگى جهت عبادت بعدى مى خوابد و اين چنين خوابى ، خودش يك نوع عبادت مستند به علّت و عقل محسوب مى شود ؛ ولى شب زنده دارى جاهل براى عبادت ، يك عبادت مستند به عقل نيست . از اين رو ، خواب عاقل ، بهتر از شب زنده دارى جاهل است.

چنان كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود :

خدا چيزى بهتر از عقل به بندگانش عطا نكرده است ؛ زيرا خواب عاقل ، از شب بيدارى جاهل ، بهتر است و در منزل بودن عاقل ، از مسافرت جاهل (به سوى حج و جهاد) ، بهتر است . خداوند ، پيامبر را جز براى تكميل عقل ، مبعوث نساخته است (تا عقلش را كامل نكند ، وى را مبعوث نمى سازد) و عقل او بايد بهتر از عقول تمام امّتش باشد . آنچه پيغمبر در خاطر دارد، از اجتهاد مجتهدان نيز بالاتر است . تا بنده اى ، واجبات را به عقل خود در نيابد ، آنها را انجام نمى دهد . هيچ عابدى ،

در فضيلت عبادتش به پاى عاقل نمى رسد . عقلا همان صاحبان خردند كه خداوند درباره ايشان فرموده : تنها صاحبان خرد ، اندرز مى گيرند .(2)

عقل ، سبب حصول حكمت است و حكمت ، موجب استكمال عقل

عمق حكمت ، به وسيله عقل و عمق عقل ، به وسيله حكمتْ بيرون مى آيد . حكمت ، عبارت است از : علوم حق و معارف يقينى اى كه خير كثير است . عقل ، با بصيرتش

ص: 46


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 25 ، ح 25 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 30 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 12 ، ح 11 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 14 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 87 .

معارف الهى و حكمت ربّانى را به دست مى آورد و آن حكمت ، بعد از حصولش ، موجب كمال و افزايش بصيرت عقل مى گردد . لذا هر يك از آن دو (عقل و حكمت) ، موجب خروج ديگرى از حدّ نقص ، به حدّ كمال مى شود ، بدون اين كه مستلزم دور گردد . ترقّى در كمال عقل ، به قوّه و استعداد ، وابسته است . با تعلّم حكمت، عقلْ ترقّى مى يابد و با ترقّى عقل ، حكمت جديدى حاصل مى شود كه قبلاً استعداد آن را نداشت. اثر عقل ، رسيدن به عمق حكمت و نيل به نهايت كمال آن است و اثر حكمت ، رسيدن به عمق عقل و نهايت كمال آن است .(1)

چنان كه امام صادق از على عليه السلام نقل مى كند :

عمق حكمت ، با عقل و عمق عقل ، با حكمتْ بيرون مى آيد ، و با حسن تدبير، ادب شايسته ، به دست مى آيد . تفكّر و تعقّل ، مايه حيات دل شخص با بصيرت است ، همانند رونده در تاريكى ، كه به وسيله نور گام برمى دارد ، به خوبى رهايى مى يابد و اندكى در راه ، درنگ مى كند .(2)

مراد از حكمت ، حقايق علوم الهى و معارف دينى است كه تنها راه رسيدن به آن ، عقل است و چون با درجه اى از عقل ، به درجه اى از حكمت مى رسد ، عكس العملش اين است كه عقلش پرتو بيشترى مى گيرد و به واسطه ترقّى حكمت ، عقل هم ترقّى و كمال مى يابد و مراد از ادب ، حفظ حدّ هر چيز ، به شكل پسنديده آن است ، مانند اخلاق حميده و انجام دادن اعمال شرعى كه اينها در صورتى به دست مى آيند كه معلّم مدبّر و با سياستى براى فرد يا جامعه ، وجود داشته باشد .(3)

ص: 47


1- . شرح اُصول الكافى ، ص 329 و 330 ؛ مرآة العقول ، ص 95 ؛ التعليقات على شرح اُصول الكافى للمازندرانى ، ص 329 ؛ ترجمه خلاصه اى از اصول كافى شيخ كلينى ، ص 154 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 148 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 28 ، ح 34 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 33 .
3- . اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 33 .

اهل عقل و فهم ، رستگارند ؛ ولى بيشتر مردم ، تعقّل نمى كنند

مقصود اصلى و تكيه گاه سخنان مفصّل امام موسى كاظم عليه السلام خطاب به هشام بن حكم ، در حديث دوازدهم كتاب عقل و جهل الكافى ، عقل و عاقل است ، چه در اصل سخن خود حضرت ، چه در آيات كريمه اى كه از قرآن استشهاد مى نمايد و چه در اخبارى كه از اجداد بزرگوارش نقل مى فرمايد . حتّى نكوهش اكثريت و ستايش اقلّيت ، از اين لحاظ است كه بيشتر مردم ، تعقّل نمى كنند و شكرگزاران مؤمن نيكوكار ، همواره در اقليت اند .(1) مضمون برخى از سخنان گهربار امام عليه السلام ، به قرار زير است :

هدف از آفرينش انسان، شناخت خداوند و پرستش اوست و دستيابى به اين هدف ، تنها با به كار بردن عقل و فهم ، امكانپذير است . لذا خداوند در قرآن كريم ، به اهل عقل و فهم ، بشارت تكريم و هدايت مى دهد .(2) صاحبان عقل سليم - كه اقوال و عقايد صحيح را از نادرست ، تشخيص مى دهند - با لطف الهى ، به خير دنيا و آخرت و رستگارى مى رسند ؛ ولى اهل ضلالت و جهالت ، چون از شناخت و تشخيص حسن و قبح افعال و صحّت و سُقم اقوال و عقايد ، كوتاهى مى كنند ، راه سعادت نمى يابند .(3)

فكر و انديشه در ابواب معارف و احوال مبدأ و معاد و پيامدهاى آن دو ، دليل و راهنماى عقل است ؛ چرا كه عقل ، به واسطه آن تفكّر ، از عالم جهل و عالم سُفلا ، به عالم حقيقى و علوى منتقل مى شود و از لواحق ناسوتى ، رها و به فضايل لاهوتى ، آراسته مى شود .(4) و علم ، با تعلّم حاصل مى شود و تعلّم ، از طريق عقل و تفكّر صورت مى گيرد . لذا علم ، با عقل به دست مى آيد و از لوازم عقل است .(5)

ص: 48


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 13 - 20 ، ح 12 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 15 - 23 .
2- . سوره زمر ، آيه 1 .
3- . شرح اُصول الكافى ، ص 92 - 93 .
4- . همان ، ص 148 - 149 .
5- . همان ، ص 163 .

از طرف ديگر ، ارتكاب منهى عنه ، از آثار و علائم جهل است كه جاهل را از عالم لذّات جسمانى ، به اسفل السافلين منتقل مى كند. عقل ، با مركب تواضع ، به اعلى علّيين مى رسد و انسان ، با مركب مناهى ، به اسفل السافلين منتقل مى شود .(1)

افراد عاقل كامل ، از عقل پيروى مى كنند ؛ ولى بيشتر مردم ، به عقل در نمى يابند . لذا چنين نيست كه مذهبى كه بيشتر مردم به آن بگروند ، حق باشد. كثرت معتقدان به يك مذهب ، ملاك حقّانيت آن مذهب نيست .(2)

عقل سليم ، آتش شهوت را خاموش مى كند

خواهش هاى نفسانى انسان ، هميشه او را تهييج و به ستم و كار زشت ، تحريم مى كنند ؛ ولى انسان عاقل ، با عقلش شهوت را خاموش مى كند و روى آنها پرده مى اندازد تا از طرف آن ، آزارى به مردم نرسد و به راستى ، مردم را دوست داشته باشد . اگر عاقل ، بعضى از صفات نيك را ندارد يا ناقص دارد ، به سبب نيكى و احسانى كه به مردم مى كند ، جلوه اى پيدا كرده و محبّت آنها را نسبت به خود جلب مى نمايد . چنان كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود :

عقل ، پرده اى پوشاننده ، و فضل ، جمالى هويداست . پس نادرستى هاى اخلاقت را به فضلت بپوشان و با عقلت ، هوست را بكُش تا دوستى مردم برايت سالم بماند و محبّت تو بر آنها آشكار گردد .(3)

لشكريان عقل و جهل

در حديث چهاردهم ، 75 خاصيت و اثر آن ، به نام «لشكر عقل» توضيح داده شده است و عاقل كامل ، كسى است كه آن اثر در او باشد ، و 75 خاصيت ديگر ، با اثر خاص

ص: 49


1- . همان ، ص 150 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 144 .
2- . مرآة العقول ، ص 49 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 20 ، ح 13 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 23 .

خود به عنوان «لشكر جهل» ذكر شده است . مقصود از جهل در اين روايت ، يا شيطان است كه با صاحبان عقول كامل معارضه مى كند و يا همان قوّه اى است كه انسان را به كار زشت و گناه دعوت مى كند و به شرور ، وسوسه مى نمايد . اين قوّه ، در فرشتگان ، موجود نيست ، از اين جهت ، هيچ يك از 75 لشكر جهل - كه در اين حديث شريف نام برده شده - ، در اختيار ملائكه نيستند و انسان ، آن گاه از فرشته برتر مى شود كه با وجود آن كه استعداد پذيرش اين صفات زشت را دارد ، به آنها متّصف نمى گردد و آنها را در خود راه نمى دهد . مراد از عقل هم (چنان كه در ابتداى بحث گفتيم) ، قوّه اى است كه انسان را به فضايل و كارهاى نيك فرا مى خواند و لشكريان او هم در برابر لشكريان جهل ، صف كشيده اند و هميشه نفس انسان ، ميدان معركه و محلّ زد و خورد و كارزار اين دو صف است .(1)

پس منظور از جهل در اين روايت ، «جهل بسيط» يا «جهل مركّب» نيست كه يك امر عدمى است ؛ چرا كه عدم نمى تواند متعلّق خلق و جعل قرار گيرد . منظور از جهل در اين جا ، مبدأ شرور و شيطان درونى يعنى قوّه جاهله نفس است كه در صفات خبيثه ، خود همانند شيطان و ابليس است . منظور از عقل هم ، قوّه عاقله نفس است كه منشأ و مبدأ خيرات است .(2)

به عبارت ديگر ، منظور از عقل در اين روايت ، «قوّه عاقله» يا نفس انسان به لحاظ قوّه و استعدادش به سير و سلوك در طريق حق است كه مبدأ پيدايش علم است . منظور از جهل هم ، عبارت است از قوّه جاهله يا نفس انسان ، به لحاظ قوّه و استعدادش براى سلوك در طريق باطل كه موجب فقدان علم است .

علم و جهلى كه ملكه و عدم ملكه بوده و در مقابل هم قرار دارند ، از جنود و

ص: 50


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 20 - 23 ، ح 16 ؛ قاموس قرآن ، ج 1 ، ص 24 - 27 ؛ مرآة العقول ، ص 65 - 66 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 144 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ص 207 - 208 ؛ التعليقات على شرح اُصول الكافى للمازندرانى ، ص 208 .

لشكريان عقل و جهل مورد بحث در اين روايت است ، نه خود آن دو .(1)

چنان كه گفته شد ، در اين روايت ، شمارش اعوان و انصار يا لشكريان عقل ، به 75 مورد رسيده است و چون جهل ، در مقابل عقل است ، لشكريان جهل نيز در مقابل لشكريان عقل ، به همان تعداد مطرح شده اند . در اين روايت ، برخى از فضايل و رذايل نفسانى ، به عنوان لشكريان عقل و جهل ، آمده اند كه نيازمند به توضيح است .عقل و جهل در «الكافى»

اجناس فضايل از نظر حكما ، عبارت اند از : حكمت ، شجاعت ، عفّت و عدالت . نفس انسان ، داراى سه قوّه ناطقه و غضبيه و شهويه است . قوّه ناطقه انسان يا نفس ملكى ، مبدأ فكر در معقولات و نظر در حقايق اشياست ، قوّه غضبى يا نفس سبعى ، مبدأ قهر و غضب و برترى بر غير است و قوّه شهوى يا نفس بهيمى و حيوانى ، مبدأ شهوت و طلب غذا و زناشويى است .

آن گاه كه قوّه ناطقه انسان ، به حدّ اعتدال برسد ، فضيلت علم و حكمتْ حاصل مى شود و اعتدال قوّه غضبى و اطاعت آن از قوّه عاقله ، موجب پيدايش حلم و شجاعت مى شود و با اعتدال و انقياد قوّه شهوى نسبت به قوّه عاقله ، فضيلت عفّت و سخاوت ، به دست مى آيد . از تركيب اين فضايل سه گانه ، فضيلت «عدالت» تحقّق مى يابد و انواع بى شمارى از فضايل ، در سايه هر يك از اين چهار فضيلت قرار دارند .

اجناس رذايل هم چهار مورد است : جهل ، جبن ، شره و ستم كه با فضايل چهارگانه ياد شده ، در تضادند و از هر كدام ، رذايل فراوان ديگرى نيز منشعب مى شود .(2)

ص: 51


1- . شرح اُصول الكافى ، ص 226 .
2- . همان ، ص 212 - 214 ؛ تهذيب الأخلاق وتطهير الأعراق ، ص 37 - 49 .

پايه شخصيت انسان ، عقل است

ستون و پايه شخصيت انسان و انسانيت او را عقل تشكيل مى دهد . حقيقت انسان ، عبارت است از عقل او كه منشأ معارف و كمالات و مبدأ علوم و ملكات و كامل كننده انسان است . شخص جاهل كه اين معارف و ملكات را ندارد و داراى اضداد اين كمالات (يعنى شرور و آفات) است در واقع ، انسان نيست . چنان كه امام على عليه السلام فرمود : پايه شخصيت انسان ، عقل است و هوش و فهم و حافظه و دانش ، از عقل سرچشمه مى گيرند . عقل ، انسان را كامل مى كند و رهنما و بينا كننده و كليد كار اوست . آن گاه كه عقلش به نور الهى مؤيّد باشد ، عالم و حافظ و متذكّر و با هوش و فهميده است . از اين رو بايد بداند چگونه آمده و به كجا مى رود و خيرخواه و بدخواه خود را بشناسد و چون آن را شناخت ، روش زندگى و پيوست و جدا شده خويش را نيز بشناسد . در اعتراف به يگانگى خدا و فرمانبرى از او ، خلوص نيّت پيدا كند و چون چنين كند ، از دست رفته را جبران كرده و بر آينده ، مسلّط شده است و بايد بداند كه در چه وضعى است و براى چه در اين جاست و از كجا آمده و به كجا مى رود . اينها همه از تأييد عقل است .(1)

عقل ، رهنماى مؤمن است

مؤمن ، با راهنمايى نور عقل ، از مرتبه هيولانى ، به استكمال قوّه نظرى و عملى ، و از مهد غفلت ناسوتى ، به استماع نداى حق و طى مراحل عرفان و رستگارى مى رسد . چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود : عقل ، راهنماى مؤمن است .(2)

كسى كه نينديشد و يا از حكم عقل خود پيروى نكند و عقلش بر خواهش هاى

ص: 52


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 25 ، ح 23 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 29 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 305 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 140 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 25 ، ح 24 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 30 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 310 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 145 و 156 .

نفسانى ، غلبه نكند ، رستگار نمى شود .(1) رستگارى و نيل به سعادت دنيوى و اخروى بدون عقل و بدون استيلاى آن بر قوّه غضبى و شهوى ، ميسّر نمى شود ؛ عقلى كه مبدأ همه خيرات و منشأ تمامى كمالات است . فقدان حقيقت علم نيز موجب انتفاى حقيقت عقل است ؛ چون تحقّق حقيقت عقل و قوام و مراتب آن ، تنها وابسته به علم است . پس آن گاه كه علم و آگاهى منتفى شود ، عقل نيز كارآيى خود را از دست خواهد داد و دست آدمى ، از خوش بختى ، كوتاه خواهد شد .(2)

چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود : اى مفضّل! كسى كه نمى انديشد ، رستگار نمى گردد و كسى كه نمى داند ، تعقّل نمى كند . كسى كه بفهمد ، نجيب مى شود و كسى كه صبر كند ، پيروز مى شود . دانش ، سپر بدبختى است . راستى ، عزّت است و نادانى ، ذلّت . فهميدن ، بزرگوارى است ، سخاوت ، كاميابى است و خوش خلقى ، دوستى آورنده است . كسى كه به اوضاع زمانش آگاه باشد ، اشتباهات بر او هجوم نمى آورند . دورانديشى ، همان بدبينى است . نعمت وجود شخص عالِم ، واسطه بين انسان و رسيدن به حقيقت است و شخص نادان ، در اين ميان ، بدبخت است . خداوند ، دوست كسى است كه او را شناخت و دشمن كسى است كه خودسرانه ، خويش را در زحمت شناسايى اش انداخت . خردمند ، آمرزنده است و نادان ، فريبنده . اگر مى خواهى بزرگوار شوى ، به ملايمتْ رفتار كن و اگر مى خواهى خوار شوى ، درشتى كن . شريفْ طينت ، نرم دل است و بد اصل ، سخت دل .

كسى كه در كارها كوتاهى مى كند ، به پرتگاه مى افتد و كسى كه از عاقبت مى ترسد ، از نسنجيده كارى ، سالم مى ماند . كسى كه ندانسته ، كارى را آغاز مى كند ، خود را به نهايت خوارى انداخته است . هر كس كه نمى داند ، نمى فهمد و هر كس كه نمى فهمد ، سالم نمى ماند و هر كس كه سالم نمى ماند ، عزيز نمى شود و هر كس كه عزيز

ص: 53


1- . مرآة العقول ، ص 85 - 86 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ص 315 .

نمى شود ، خوار مى شود و هر كس كه خوار مى شود ، سرزنش مى گردد و هر كس كه چنين باشد ، سزاوار است كه پشيمان گردد .(1)

عقل ، حجّت باطنى است

حجّت خدا بر مردم ، دو گونه است : يكى «حجّت ظاهرى» ، كه همان انبيا و امامان عليهم السلام هستند . آنان مردم را به راه نجات و رستگارى فرا مى خوانند و از بدى ها و تاريكى ها به سوى فضايل و كمالات و سعادت مى كشانند . ديگرى «حجّت باطنى» كه همان عقل است . عقل ، حقّ و باطل و صواب و خطا و سعادت و شقاوت و حسن و قُبح و خير و شر را از هم تميز مى دهد و انسان را به خيرات و پيروى از راهنمايى انبيا ، فرا مى خوانَد .(2) عقل ، با اين كه حجّت باطنى است ، ضامن حجّيت حجّت ظاهرى نيز هست ؛ چرا كه عقل ، ابتدا خدا و نبوّت را اثبات مى كند و سپس ، ضرورت پيروى از خدا و رسولش را نشان مى دهد .(3)

از طرف ديگر ، عقل ، در برخى مسائل اعتقادى و تمامى مسائل عملى و فقهى ، نيازمند «وحى» است ؛ هر چند وحى هم در مقام اثبات و فهم ، نيازمند عقل است . انسان ، بسيارى از چيزهايى را كه براى او حياتى و ضرورى اند ، نمى فهمد و جز وحى ، به آن راهى ندارد . لذا حكمت خداوند ، اقتضا مى كند كه نقص معرفت انسان را در زمينه شناخت راه و رسم زندگى سعادت آور ، با ارسال رُسل و انزال كتب ، تكميل نمايد .

در امورى كه عقل انسان از ادراك آنها عاجز است ، بايد به شرع رجوع كرد ؛ زيرا خداوند ، از طريق وحى ، حلّ آنها را به آدمى ارزانى مى دارد .(4)

ص: 54


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 26 - 27 ، ح 29 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 31 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ص 151 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 16 ، ح 12 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 19 ؛ تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله ، ص 407 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 25 ، ح 22 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 29 .
4- . كلام جديد در گذر انديشه ها ، ص 758 ؛ تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، ص 664 - 665 .

در بسيارى از آثار ملاّصدرا ، آمده است كه علم راستين را بايد از طريق وحى ، فرا گرفت .(1) معرفت و شناخت واقعى خداوند و روز قيامت ، از طريق نبوّت و پيامبران ، به دست مى آيد ؛ چون عقل آدمى براى درك اين حقايق ، كفايت نمى كند .(2) فلاسفه نيز صرفا با تكيه بر عقل خود نمى توانند از عهده شناخت نفس برآيند ؛ بلكه براى شناخت نفس ، فراگيرى مبانى وحيانى لازم است .(3)

عقل و دين ، با هم متلازم اند

در شأن و عظمت نعمت عقل ، همين بس كه حيا و دين ، لازمه و همراه عقل اند .(4) عقل با حيا و دين ، لازم و ملزوم اند و از يكديگر جدا نمى شوند . پس خداوند ، به هر كس عقل عنايت مى كند ، حيا و دين هم عنايت كرده است و كسى را كه باحيا و متديّن مى يابيم ، بايد او را عاقل هم بدانيم .(5)

تلازم ميان عقل و حيا و دين ، از روايت دوم كتاب عقل و جهل الكافى استفاده مى شود . در آن جا آمده كه اصبغ بن نباته ، از على عليه السلام روايت مى كند كه جبرئيل بر حضرت آدم عليه السلام نازل شد و گفت : «اى آدم! من مأمور شده ام كه تو را در انتخاب يكى از سه چيز ، مخيّر سازم . پس يكى را برگزين و دو تا را رها كن» . آدم گفت : «آن سه چيز چيست؟» . گفت : «عقل و حيا و دين» . آدم گفت : «عقل را برگزيدم» . جبرئيل ، به حيا و

دين گفت : «شما باز گرديد و او را واگذاريد» . آن دو گفتند : «اى جبرئيل! ما مأموريم

هر جا كه عقل باشد ، با او باشيم» . گفت : «ملازم شأن خود باشيد» و بالا رفت .(6)

ص: 55


1- . شرح الاُصول من الكافى ، ج 1 ، ص 166 ؛ الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة ، ج 9 ، ص 179 ؛ العرشية ، ص 218 ؛ مبدأ و معاد ، ص 298 .
2- . شرح الاُصول من الكافى ، ج 1 ، ص 183 .
3- . العرشية ، ص 234 - 235 .
4- . مرآة العقول ، ص 32 .
5- . اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 .
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 10 ، ح 2 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 11 .

مراد از عقل در اين روايت ، قوّه نفسانى و حالت نورانى اى است كه آدمى از طريق آن ، حقايق اشيا را درك مى كند و ميان خير و شر ، و حقّ و باطل ، تميز مى دهد .(1)

دين ، لازمه عقل است ؛ چون عاقل ، احوال مبدأ و معاد و خير دنيا و آخرت را مى شناسد ، لذا با اين آگاهى ، مانع خروج انسان از راه مستقيم و دين مى شود . عاقل ، به مصلحت افعال خير ، علم دارد ؛ لذا به آن ، عمل مى كند و در صراط مستقيم و راه بهشت قرار مى گيرد . دين ، همان صراط مستقيم است كه انسان را به بهشت مى رساند ؛ امّا كسى كه جاهل است ، گمراه و بى دين مى شود و از فيض رسيدن به بهشت ، محروم مى ماند . چنان كه اسحاق بن عمّار مى گويد : امام صادق عليه السلام فرمود : «هر عاقلى ، ديندار است و ديندار ، به بهشت مى رود» (پس هر كه عاقل است ، به بهشت مى رود) .(2)

كسى كه عقلش كامل نباشد ، دينش نيز كامل نخواهد بود و كسى كه عقل نداشته باشد ، مروّت نخواهد داشت و كسى كه مروّت نداشته باشد ، دين ندارد ؛ پس كسى كه عقل ندارد ، دين ندارد . كسى كه از حقيقت مروّت ، برخوردار نيست ، حقيقت دين براى او تحقّق نمى يابد و كسى كه از حقيقت و كمال عقل برخوردار نباشد ، حقيقت و كمال مروّت براى او به دست نمى آيد و نتيجه اين كه كسى كه عقلش كامل نباشد ، دين كامل نخواهد داشت . چنان كه امام موسى بن جعفر عليهماالسلام خطاب به هشام بن حكم مى فرمايد :

كسى كه مروّت نداشته باشد ، دين نخواهد داشت .(3)

على بن أبى حمزه مى گويد : شنيدم كه امام صادق عليه السلام مى فرمود :

ص: 56


1- . شرح اُصول الكافى ، ص 73 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 ، ح 6 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 78 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 13 - 30 ، ح 12 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 15 - 23 ؛ شرح اُصول الكافى ، ص 184 ؛ فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، ج 2 ، ص 157 .

دين را خوب بفهميد ؛ زيرا هر كه دين را خوب نفهمد ، مانند صحراگرد است . خداوند در قرآن مى فرمايد : «تا در امر دين ، دانش اندوزند و چون بازگشتند ، قوم خود را بيم دهند . شايد كه آنها بترسند» (1) .(2)

امام صادق عليه السلام به بشير فرمود :

هر يك از اصحاب ما كه فهم دين ندارد ، خيرى ندارد . اى بشير! هر مردى از ايشان كه از نظر فهم دين ، بى نياز نباشد ، به ديگران محتاج مى شود و چون به آنها نيازمند شد ، او را در گمراهى خويش وارد مى كنند و او نمى فهمد .(3)

امام باقر عليه السلام فرمود :

راه رسيدن به كمال نهايى انسان ، سه چيز است : شناخت عميق دين ، صبر در برابر بلايا ، و تدبير صحيح حيات اقتصادى .(4)

كسى كه دين ندارد ، ايمن نيست و كسى كه عقل ندارد ، زندگى ندارد . حيات نَفْس ، به عقل و معرفت است ، همان طور كه حيات بدن ، به نفس است . از اين رو ، نمى توان به عقل ، بدون دين و دين ، بدون عقل و يا به غير آن دو اكتفا كرد ، چنان كه امير مؤمنان عليه السلام فرمود :

اگر آگاه شوم كه كسى بر يكى از صفات خوب ، استوار است ، مى پذيرم و از نداشتن صفات ديگرش مى گذرم ؛ ولى از نداشتن عقل و دين ، چشم نمى پوشم ؛ زيرا جدايى از دين ، جدايى از امنيت است . زندگى با حراس ، گوارا نيست و فقدان عقل ، فقدان زندگى است ؛ چون بى خردان فقط با مردگان ، قابل مقايسه اند .(5)

مراد از عقل در اين روايت ، «عقل هيولانى» نيست كه در همه آدميانْ موجود است و آنها را از حيوانات ، ممتاز مى كند ؛ بلكه «عقل بالفعل» است كه ملكه ادراك

ص: 57


1- . سوره توبه ، آيه 123 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 31 ، ح 6 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 - 13 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 33 ، ح 6 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 - 13 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 32 ، ح 4 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 27 ، ح 30 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 32 ؛ مرآة العقول ، ص 92 .

معارف الهى است . مراد از دين نيز معرفت شريعت آسمانى و اطاعت از اوامر و نواهى آن است . كسى كه پيرو دين است ، از كفر و عذاب و باطل و عقاب ، ايمن مى ماند .(1)

ممكن است كه انسان ، به واسطه يكى از صفات نيك (مانند سخاوت ، حيا ، غيرت ، عدالت و راستگويى) نجات يابد و سعادتمند گردد ، به شرط آن كه آن صفت ، ملكه راسخه او شود و هميشه برآن ، پايدار و ثابت باشد . چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله شخصى را فقط به خاطر راستگويى اش ، اهل بهشت دانست . در بعضى از روايات نيز حاتم طايى را به سبب سخاوت و انوشيروان را به جهت عدالت ، اهل نجات شمرده اند ؛ ولى دو صفت دين و عقل است كه در هر حال براى انسانْ لازم است ؛ زيرا مردمى كه دين ندارند ، امنيت ندارند و آنها كه عقل ندارند ، حيات انسانى ندارند .(2)

كم عقلى ، واسطه ميان كفر و ايمان است

نور عقل ، موجب قرب الهى است و كمى و كوتاهى عقل ، موجب دورى از درگاه خداوند . لذا شخص كم عقل ، به علّت برخوردارى از نور عقل ، كافر حقيقىِ محض نيست و به علّت قصور و كوتاهى عقل ، مؤمن حقيقى و كامل هم نيست . پس نتيجه مى گيريم كه انسان كم عقل ، منزلت و جايگاهى ميان كفر و ايمان دارد. عاقل كامل ، مؤمن كامل است و انسان بى عقل ، كافر ؛ ولى شخص كم عقل و كوتاه فكر ، نه مؤمن كامل است و نه كافر محض ؛ بلكه واسطه و حال ميان آن دو است . چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود : «ميان ايمان و كفر ، فاصله اى جز كم عقلى نيست» . عرض شد : چگونه اى پسر پيغمبر؟ فرمود : «بنده خدا ، متوجّه مخلوقى مى شود (و حاجت خود را از فقيرى مانند خود مى خواهد) ، در صورتى كه اگر با خلوص نيّت ، رو به سوى

ص: 58


1- . شرح اُصول الكافى ، ص 322 .
2- . اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 32 .

خدا كند ، آنچه مى خواهد ، در نزديك تر از آن وقت ، به او مى رسد» .(1)

حسن بن جهم مى گويد : به حضرت ابوالحسن عليه السلام عرض كردم : نزد ما دسته اى هستند كه دوستدار امام اند ؛ ولى آن تصميم راسخ را ندارند كه بتوانند در راه عقيده خويش ، از جان و مالشان بگذرند ، و تنها از محبّت امام ، دم مى زنند . فرمود :

آنها به واسطه كوتاهى عقل و قصور ادراكشان ، از جمله كسانى كه مورد سرزنش خدا قرار گرفته اند ، نيستند كه خدا مى فرمايد : عبرت گيريد اى صاحبان بصيرت ! و ايشان صاحب بصيرت نيستند .(2)عقل و جهل در «الكافى»

نتيجه گيرى

منظور از عقل در بيشتر احاديث وارده در كتاب عقل و جهل الكافى ، عبارت است از : قوّه ادراك و تشخيص خير و شر كه مناط تكليف و پاداش و كيفر است ؛ آن قوّه و ملكه نفسانى اى كه آدمى را به انجام دادن خيرات و اختيار منافع و اجتناب از شرور و مضرّات فرا مى خواند . امّا جهل ، درست در نقطه مقابل عقل قرار دارد كه منشأ ظلمت و غفلت و فقدان نورانيت نفس و روى آوردنش به شرور و مفاسد و گمراهى مى گردد .

عقل ، در برابر اوامر و نواهى خالقش كاملاً منقاد و مطيع است و كيفر و پاداش مردم در روز جزا ، به مقدار عقل ايشان است . هر كس عقلش بيشتر باشد ، تكليفش نيز بيشتر است و در روز قيامت ، آدميان به اندازه درجه عقل خود ، مؤاخذه مى شوند .

عقل ، از برترين نعمت هاى خداوندى و يك موهبت الهى است كه به واسطه علم و عمل ، استكمال مى يابد و مناط جميع فيوضات دنيوى و اخروى است و جهل ، در

ص: 59


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 28 ، ح 33 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 33 ؛ مرآة العقول ، ص 94 ؛ شرح اُصول الكافى ،ص 327 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 ، ح 5 ؛ اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 12 .

حكم مقابل عقل و از هر چيزى پست تر است .

عقل ، با روشنايى خود ، معارف الهى و حكمت ربانى را به دست مى آورد و آن حكمت ، بعد از حصولش موجب كمال عقل و افزايش بصيرتش مى گردد . لذا هر يك از آن دو (عقل و حكمت) ، موجب خروج ديگرى از حدّ نقص ، به حدّ كمال مى شود ، بدون اين كه مستلزم دور شود . ترقّى در كمال عقل ، به قوّه و استعداد ، وابسته است ؛ با تعلّم حكمت ، عقل ، ترقّى مى يابد و با پيشرفت عقل ، حكمت جديدى حاصل مى شود كه قبلاً استعداد آن را نداشت .

افراد عاقل كامل ، از عقل پيروى مى كنند ؛ ولى بيشتر مردم ، به عقل در نمى يابند . صاحبان عقل سليم كه اقوال و عقايد صحيح را از نادرست تشخيص مى دهند ، با لطف الهى ، به خير دنيا و آخرت و رستگارى مى رسند ؛ ولى اهل ضلالت و جهالت كه حسن و قبح افعال و صحّت و سقم اقوال و عقايد را نمى شناسند ، راهى به سوى سعادت نمى يابند .

پايه شخصيت انسان و انسانيت انسان را عقل تشكيل مى دهد . مؤمن ، با راهنمايى نور عقل ، از مرتبه هيولانى ، به استكمال قوّه نظرى و عملى راه مى يابد و از مهد غفلت ناسوتى ، به استماع نداى حق و طى مراحل عرفان مى رسد . كسى كه نمى انديشد و يا از حكم عقل خود پيروى نمى كند و عقلش نمى تواند بر خواهش هاى نفسانى غلبه كند ، رستگار نمى شود . رستگارى و نيل به سعادت دنيوى و اخروى ، بدون عقل و بدون استيلاى آن بر قوّه غضبى و شهوى ، امكان پذير نيست ؛ عقلى كه مبدأ همه خيرات و منشأ تمامى كمالات است . از طرفى ، فقدان حقيقت علم ، موجب انتفاى حقيقت عقل است ؛ چون تحقّق حقيقت عقل و قوام و مراتب آن ، تنها وابسته به علم است . پس آن گاه كه علم و آگاهى منتفى مى شود ، عقل نيز كارآيى خود را از دست خواهد داد و دست آدمى ، از خوش بختى كوتاه خواهد شد .

حجّت خدا بر مردم ، بر دو گونه است : يكى حجّت ظاهرى ، كه همان انبيا و

ص: 60

امامان عليهم السلام هستند . آنان مردم را به راه نجات و رستگارى فرا مى خوانند و از بدى ها و تاريكى ها به سوى فضايل و كمالات مى كشانند . ديگرى حجّت باطنى كه همان عقل است . عقل ، حقّ و باطل و صواب و خطا و سعادت و شقاوت و خير و شر را از هم تميز مى دهد و انسان را به خيرات و پيروى از راهنمايى انبيا ، فرا مى خوانَد .

دين ، لازمه عقل است ؛ چون عاقل ، احوال مبدأ و معاد و خير دنيا و آخرت را مى شناسد و به مصلحت افعال خير ، علم دارد . لذا به آن عمل مى كند و در صراط مستقيم و راه بهشت قرار مى گيرد . دين ، همان صراط مستقيم است كه انسان را به بهشت مى رساند ؛ امّا كسى كه جاهل است ، گمراه و بى دين مى شود و از فيض رسيدن به بهشت ، محروم مى مانَد .

ص: 61

منابع و مآخذ

1 . اُصول الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، ترجمه و شرح : جواد مصطفوى ، تهران : گلگشت ، 1375 ش .

2 . تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، حنّا الفاخورى ، ترجمه : عبدالمحمّد آيتى ، تهران : سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى ، 1367 ش .

3 . تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله ، حسين بن على الحرّانى (ابن شعبة) ، تحقيق : على اكبر غفّارى ، انتشارات كتابچى ، 1376 ش .

4 . تربيت عقلانى ، محسن ايمانى ، تهران : امير كبير ، 1378 ش .

5 . ترجمه خلاصه اى از اصول كافى شيخ كلينى ، على اصغر خسروى شبسترى ، كتاب فروشى اميرى ، 1351 ش .

6 . التعليقات على شرح اُصول الكافى للمازندرانى ، ابوالحسن شعرانى ، بيروت : دار احياء التراث العربى ، 1421 ق .

7 . تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق ، احمد بن محمّد بن يعقوب الرازى ، تهران ، 1314 ش .

8 . الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة ، صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا) بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1981 م .

9 . ديباچه بر خلاصه اى از اصول كافى شيخ كلينى ، حسين عمادزاده ، ترجمه : على اصغر خسروى شبسترى ، كتاب فروشى اميرى ، 1351 ش .

10 . رساله شرح حديث علوى (چاپ شده در : مجموعه رساله هاى حكيم سبزوارى) ، مقدمه و تصحيح : سيّدجلال الدين آشتيانى ، تهران : اسوه ، 1370 ش .

11 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، تصحيح : على عاشور ، بيروت : دار إحياء

ص: 62

التراث العربى ، 1421 ق .

12 . شرح الاُصول من الكافى ، صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا) تصحيح : محمّد خواجوى ، تهران : مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1366 ش .

13 . الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى «الفروع» ، ثامر هاشم حبيب العميدى ، قم : مكتب الإعلام الاسلامى ، 1372 ش .

14 . العرشية ، صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا) ترجمه و تصحيح : غلامحسين آهنى ، اصفهان : انتشارات مولى ، 1341 ش .

15 . غرر الحكم ودرر الكلم ، عبد الواحد الآمدى التميمى ، ترجمه و شرح : سيد هاشم رسولى محلاّتى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، 1377 ش .

16 . فرهنگ علوم فلسفى و كلامى ، جعفر سجّادى ، تهران : امير كبير ، 1375 ش .

17 . قاموس قرآن ، على اكبر قرشى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1376 ش .

18 . الكافى ، تصحيح و تعليق : على اكبر غفّارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

19 . كلام جديد در گذر انديشه ها ، به كوشش : على اوجبى ، تهران : مؤسسه فرهنگى انديشه معاصر ، 1375 ش .

20 . مبدأ و معاد ، صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا) ترجمه : احمد حسينى اردكانى ، تهران : مركز نشر دانشگاهى ، 1362 ش .

21 . مرآة العقول ، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تصحيح : سيّد هاشم رسولى محلاّتى ، تهران : دار الكتب الإسلاميه ، 1363 ش .

22 . المنجد ، لويس معلوف ، بيروت : دار المشرق ، 1360 ش .

ص: 63

ص: 64

عقل و دين و سازگارى آن دو در اصول «الكافى» (على سكندرى)

عقل و دين و سازگارى آن دو در اصول «الكافى»

على سكندرى

چكيده

واژه هاى «عقل» و «دين» و بحث سازگارى آن دو ، از موضوعات تطبيقى در فلسفه بوده ، يكى از حوزه هاى فعّال و جذّاب آن است . اين موضوع ، در مراكز علمى و تعليمى مسلمانان ، كمتر مورد توجّه بوده و اساسا بحث تطبيقى ميان دو تفكّر شرق و غرب - كه به دو حوزه فكرى و فرهنگى متفاوت متعلّق اند - ، كار آسانى نيست ، بويژه در اين عصر كه بحث «دهكده جهانى» مطرح است . ظرافت ها و دقّت هاى بسيار ريز علمى ، سبب شده كه تمام كاركردهاى انسان ، با عينك صِرف عقل ، مورد مطالعه و مداقّه قرار گيرد .

دين در اين روزگار با توجّه به رسالت بزرگى كه بر دوش دارد ، مورد بى مهرى دو جريان قرار گرفته است : جريان نخست ، دشمنان انسان ها و سودجويان بزرگ دنيا هستند كه به دليل رسالت روشنگرىِ دين ، به جدال با آن برخاسته اند و جريان ديگر ، دوستان نادان دين هستند كه با دفاع هاى ناشيانه و جاهلانه ، به بى خاصيت كردن دين ، كمك نموده اند .

نگارنده ، در تلاش است كه پس از بيان ديدگاه هاى مختلف در باره ماهيت عقل و دين و نسبت بين آن دو ، و با توجّه به روايات رسيده از ائمّه اطهار عليهم السلام ، به تعريف هاى جديدى برسد و به اين پرسش پاسخ بدهد كه : آيا بين دين و عقل ، سازگارى وجود دارد ؟

بايد گفت كه عقل در روايات اسلامى ، از جايگاه والايى برخوردار است . به همين دليل ، شيخ كلينى ، نخستين كتابش را در مجموعه روايى الكافى - كه يكى از معتبرترين مجموعه هاى روايى شيعه است - ، «كتاب عقل و جهل» نام گذارى نموده است .

ص: 65

نگارنده ، پس از طرح ديدگاه هاى مختلف دانشمندان ، با رويكرد اثبات گرايانه ، به اين پرسش پاسخ مى دهد و براى اثبات ادّعاى خود ، با توجّه به روايات الكافى ، ده دليل مى آورد .

كليدواژه ها : عقل ، دين ، الكافى ، كتاب العقل والجهل .

مقدّمه

آنچه مرا واداشت تا اين موضوع را برگزينم ، وجود ديدگاه هاى مختلف در موضوع سازگارى دين و عقل در بين صاحبان انديشه و بالطبع جامعه است . اين مسئله ، سال هاست كه ذهن نگارنده را نيز همانند ديگران به خود مشغول ساخته است كه : آيا بين دين و عقل ، سازگارى وجود دارد يا نه؟ اين تعارض ها و تضادها به گونه اى شكل يافته اند كه به هر دوى آنها ضربه وارد نموده است. افرادى ، با گمان ها و برداشت هاى مختلف ، از نسبت بين عقل و دين ، و عقل و ايمان ، سخن مى رانند ، در حالى كه ارجاعى به منابع دينى و عقلى نداده اند . با توجّه به اين رويكرد، شايسته دانستم كه در حدّ توانم ، با توجّه به روايات اصول الكافى ، به اين موضوع بپردازم.

براى تبيين و توضيح اين مقوله ، ابتدا ضرورى است كه مرورى به ديدگاه هاى مختلف در باره عقل و دين و سازگارى آن دو داشته باشيم.

چيستىِ عقل

نخست، چيستى عقل به لحاظ لغوى و اصطلاحى و با نظرگاه دانشوران بررسى مى شود.

الف . عقل در لغت

لغت شناسان براى واژه عقل ، معانى گوناگونى ذكر كرده اند. برخى آن را نقيض جهل، و جهل را نقيض علم دانسته اند؛ كه در نتيجه ، عقل را علم معنا كرده اند.(1)

ص: 66


1- . كتاب العين، ص 158 و 565 .

معناى ديگر آن را رشد و خرد ، در برابر حماقت و ابلهى دانسته اند.(1) واژه شناسان عرب نيز از به كار بردن عقل در معناى «قلب»، «تمييز»، «تأمّل كردن در كارها»، «قلعه و حصن» و«استعدادى كه با آن آگاهى و علم تحقّق مى يابد» سخن گفته اند.(2) در نتيجه ، عقل در معناى لغوى ، همان عِقال كردن و بستن هواى نفس است تا انسان به تمييز حق از باطل ، و فهم صحيح نايل آيد. در تعريف ديگر ، عقل ، به معناى علمى آمده است كه توسط قوّه عقل به دست مى آيد، يعنى مدركات قوّه عاقله. نيز به معناى علمى كه مقدّمه انجام دادن كارهاى نيك و دورى جستن از كارهاى بد است ، به كار رفته است.(3)

عقل از نظر محمّد بن زكرياى رازى ، اين گونه است : معناى لغوى، كلمه عربى و قرآنى آن ، بستن پاى شتران، بند نهادن بر زبان و بازدارش از سخن ، نيست، بلكه به مفهوم واژه اوستايى و پهلوى «خرد» ، يعنى قوّه مدركه انسانى، عزم و تصميم باشد، و گوهر اين نيروى دريافت انديشگى ، همانا نور يزدانى و خرد، معبّر از «اورمزدا» به معناى دانا و حكيم است، همان كه علم و معرفت و خودآگاهى را به جان (روح و نفس) آدمى ارزانى مى دارد، رهاننده از جهل و ظلمت و بى خبرى است .

در نگاه رازى ، عقل (خرد) ، گوهر خدايى است كه با فلسفه ، شناخته مى شود و نيرو مى يابد .

عقل در روايات ائمّه معصوم عليهم السلام به معناى ملاك تشخيص حق از باطل،(4) ريشه و تكيه گاه شخصيت انسان،(5) راهبر انسان در ميان تلاطم هاى روزگار(6) و خلاصه اين كه عقل ، ملاك تكليف است و بى عقل ، انسان نه تكليف دارد و نه حساب ، ميزان ، پاداش و عقوبت.(7)

ص: 67


1- . الصحيح، ج 5 ، ص 1768 .
2- . معجم مقاييس اللغة، ذيل «عقل» ؛ مفردات ألفاظ القرآن، ج 3 ، ص 54 .
3- . مجمع البحرين، ج 5 ، ص 426 .
4- . بحار الأنوار، ج 1 ، ص 105؛ شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1، ص 17 ، ح 12 .
5- . بحار الأنوار ، ص 82 ، 90 و 94 ؛ شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 16 ، ح 12 .
6- . بحار الأنوار ، ج 1 ، ص 96 ؛ شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ص 19 ، ح 12 .
7- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 12 ، ح 7 .

از مجموعه اين نظريات به اين نتيجه مى توان رسيد كه عقل ، همان قوّه اى است كه انسان را از مسيرهاى نادرست باز مى دارد ؛ خواه اين عقل به معناى عقال يا نقيض جهل و يا به معناى خرد و دانايى باشد. آنچه مهم است معناى هدايتگرى و رهبرى او به سوى حق و حقيقت است .

ب . تعريف اصطلاحى عقل

درباره معناى اصطلاحى عقل ، به رغم همه وضوحى كه در نگاه نخستين براى اين واژه به نظر مى رسد ، اختلاف شده و تعريف هاى متفاوتى را براى آن آورده اند. فخر رازى عقل را چنين تعريف مى كند:

مشهور آن است كه عقل ، مناط تكليف است و عبارت است از علم به وجوب واجبات و استحاله محالات .(1)

خواجه نصير الدين طوسى نيز ، چندين تعريف را آورده است:

مى گويم: ابوالحسن اشعرى گفته: عقل ، عبارت است از علومى خاص . معتزله ، علومى را كه عقل بر آنها مشتمل است ، علم به حُسن حَسن و قُبح قبيح ، نيز افزوده اند ؛ زيرا آنان اين علم را در شمار بديهيات مى دانند . قاضى ابوبكر گفته: آن

عبارت است از علم به وجوب واجبات، استحاله محالات و مجارى عادات . محاسبى كه از اهل سنّت است نيز گفته: غريزه اى كه به كمك آن به شناختْ نايل آيند .(2)

در علم كلام ، قضاياى ضرورى و مورد پذيرش همگان يا اكثريت ، عقل خوانده مى شود. علماى علم اخلاق ، بخشى از نفس انسانى را كه منشأ انتخاب افعال ارادى يا پرهيز از آنهاست ، عقل مى خوانند.(3) در علم منطق، عقل ، قوّه اى است كه مدركات حسّى ، خيالى و وهمى را دور مى زند، صحيح آنها را از ناصحيح جدا مى سازد، كلياتى را انتزاع مى كند و با سنجش مدركات با يكديگر ، موجب انفعال از معلوم به مجهول

ص: 68


1- . محصّل افكار المتقدّمين و المتأخّرين و الحكماء و المتكلّمين، ص 150 .
2- همان ، ص 151 .
3- . شرح اُصول الكافى، ج 19 ، ص 1 .

مى گردد.(1) در فلسفه ، گاه عقل را با علم مرادف مى دانند(2) و زمانى آن را قوّه اى براى نفس ناطقه انسانى به شمار مى آورند.(3) قطب الدين رازى در اين باره مى گويد :

نفس انسان ، دو نيرو دارد: يكى مبدأ ادراك اشيا و ديگرى منشأ تصرّف در بدن. نيروى اوّل را عقل نظرى و دوم را عقل عملى مى نامند .(4)

در ديدگاه علاّمه طباطبايى ، منظور از عقلى كه اسلام آن را سفارش و ستايش كرده ، فطرت است ؛ گوهرى كه در همه آدميان به يكسان وجود دارد. همه انسان ها ، امور فطرى و مطابق با سرنوشت خود را خواه ناخواه مى پذيرند و اختلاف و نزاعى در آن ندارند و اگر هم نزاعى باشد (از قبيل مشاجره در بديهيات) ، ناشى از عدم دقّت در اطراف موضوع است. طريق صحيح تفكّر و ادراك عقلى مقبول تعاليم اسلامى، به كارگيرى و استفاده از استدلال و برهان است.(5)

فلاسفه ، عقل را بر وجودهاى مجرّدى كه هر كدام تربيت نوعى از انواع را به عهده دارند ، اطلاق مى كنند. چنان كه مؤّف الأسفار الأربعه نوشته است:

برخى چنان باور دارند كه تربيت هر نوعى از انواع بسيط و مركّب ، بر عهده موجودى مجرّد است. همو اين موجود را عقل مى نامد، چنان كه مثال افلاطونى و ربّ النوع نيز خوانده مى شود .(6)

در قرآن ، واژه عقل ، كاربردى نداشته است ؛ وليكن از مشتقّات آن استفاده شده است و افزون بر اين ، از عقل با واژه هايى همچون «حجر» و «نهى» ياد مى كند و صاحبان خرد را «ذى حجر»(7) و «اُولو النُهى» خوانده است.(8)

ص: 69


1- . المنطق، ص 14 .
2- . نهاية الحكمة، ص 241 و 242 .
3- . المحاكمة بين شرح الإشارات، ج 2 ، ص 352 .
4- . همان ، ج 2 ، ص 352 .
5- . الميزان فى تفسير القرآن، ج 17 ، ص 266 و ج 5 ، ص 278 .
6- . الأسفار الأربعة، ج 2 ، ص 52 و 53 ، و ج 3 ، ص 59 و 105 .
7- . سوره فجر ، آيه 5 .
8- . سوره بقره ، آيه 179 .

در اصول الكافى به نقل از امام رضا عليه السلام در خصوص عقل آمده است:

عقل ، گوهرى است كه به آن ، خداوند پرستش مى شود و بهشت ها به دست مى آيد.(1)

عقل ، نخستين آفريده مجرّدى است كه خداوند آن را در نور خود از جانب راست عرش آفريد .(2)

عقل ، گوهرى ترين نعمتى است كه خدا به انسان عنايت فرموده است.(3)

در متون روايى ، تعريف هاى مرسومى كه از سوى دانشمندان ارائه شده ، يافت نمى شود ؛ ولى با تأمّل در روايات در مى يابيم كه انسان ، قوّه اى دارد كه خير و شرّ را درك و از يكديگر جدا مى كند. اين قوّه كه انسان ها را به گزينش خير و اجتناب از شرّ دعوت مى كند، در متون روايى ، عقل خوانده مى شود. چنان كه علاّمه مجلسى، با بيان رواياتى به تبيين معانى عقل و اصطلاح آن مى پردازد و مى گويد:

اخبارى كه درباره عقل وارد شده است، در معناى اوّل، قوّه اى كه خير و شرّ را درك و جدا مى كند و انسان را بر تشخيص اسباب و موانع امور خير و شرّ توانا مى سازد و دوم ، حالتى نفسانى كه انسان را به گزينش خير و سود و دورى جستن از شرّ و زيان فرا مى خواند كه در واقع به يك معنا باز مى گردند، ظهور دارد .(4)

جواد مصطفوى ، در شرح اوّلين حديث از كتاب عقل و جهل اصول الكافى مى نويسد:

مراد به عقل ، چنانچه از جميع روايات اين باب استفاده مى شود ، همان قوّه تشخيص و ادراك و واداركننده انسان به نيكى و صلاح ، بازدارنده او از شرّ و فساد

ص: 70


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 11 ، ح 3 .
2- . همان ، ص 24 ، ح 14 .
3- . ر . ك : نخستين حديث از كتاب الكافى ص 10 از امام محمّد باقر عليه السلام و حديث يازدهم (ص 14) از پيامبر صلى الله عليه و آله .
4- . بحار الأنوار، ج 1 ، ص 99 - 100 .

است . چنانچه در روايت سوم، عقل وسيله پرستش خدا و به دست آوردن بهشت معرفى شده و در حديث چهارم ، 75 خاصيت و اثر آن به نام لشكر عقل توضيح داده شده است .(1)

بنا بر اين مى توان از عقل ، همان تعريفى كه علاّمه طباطبايى داشته، پذيرفت : «فطرى بودن عقل و نيرويى كه خير و شرّ را درك و از يكديگر جدا مى سازد» .

تقسيمات عقل

از عمده مسائلى كه فارابى به بحث در باره آن پرداخته، عقل است. ارسطو ، نخستين كسى است كه به اين موضوع توجّه داشته ، ولى گفته اند آنچه آورده، پيچيده و مشوّش است. همه شارحان فلسفه ارسطو، در اين مبحث وارد شده اند ، چنان كه كِندى نيز بدان پرداخته است ؛ ولى تنها فارابى توانست مكتبى روشن و دستگاهى صحيح و منسجم بنا نهد كه در فلسفه غرب و اسلام ، تأثيرى به سزا داشته است. دكتر ابراهيم مدكور، نظريه فارابى را در عقل بدين سان خلاصه نموده است :(2)

ص: 71


1- . اُصول الكافى ، جواد مصطفوى، ج 1 ، ص 11 .
2- . ر . ك : تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ج 2 ، ص 425 - 429 .

در روايات الكافى نيز اين تقسيمات وجود دارد ؛ چنانچه صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا) در شرح اصول الكافى، عقل را به غريزى، نظرى، عملى و جوهرى ، تقسيم نموده است.

از نظر او ، عقل غريزى، عقلى است كه مميّز انسان از حيوان و وسيله كسب علوم نظرى است و همه انسان ها نسبت به آن ، از سهم يكسانى برخوردار نيستند.(1) عقل نظرى، عقلى است كه در برابر عقل عملى قرار دارد و آن ، قوّه اى است از قواى ادراكى نفس كه هست ها و حقايقى را كه مربوط به افعال آدمى نيستند، درك مى كند.(2)

عقل نظرى انسان ، از مراتب چهارگانه عقل هَيولايى، عقل بالملكه، عقل بالفعل و عقل مستفاد تشكيل شده است.(3) كاركردهاى عقل نظرى ، عبارت اند از : استدلال، تعريف و تحديد شيئى، ادراك كليات اعم از تصوّرات و تصديقات كلّى، تطبيق مفاهيم بر مصاديق ، تطبيق كبرا بر صغرا و تقسيم و تحليل .(4)

عقل عملى ، قوّه اى از قواى نفس آدمى است كه بايدها و حقايقى را كه مربوط به افعال آدمى است درك مى كند.(5) عقل جوهرى، موجودى است مجرد كه ذاتاً و فعلاً تجرّد دارد.(6)

بايد گفت كه معناى لغوى عقل كه حبس و ضبط نفس است ، در اكثر موارد قرآنى و روايى ، مورد توجّه قرار گرفته است. امّا در زمينه معانى اصطلاحى عقل نيز ، صاحب نظران به بحث و گفتگو پرداخته اند ، چنان كه صدر المتألّهين، معانى عقل

ص: 72


1- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 223 و 224 .
2- . همان ، ص 30 .
3- . همان ، ص 31 .
4- . همان ، ص 32 .
5- . همان ، ص 36 .
6- . همان ، ص 227 .

نظرى و عملى و عقل جوهرى را در روايات ، به عقل نسبت مى دهد(1) و غزالى ، عقل

را به معناى عقل عاقبت انديش مى داند.(2) در نهايت ، مراد از عقل ، همان عقل فطرى است كه خداوند به انسان بخشيده و مبناى سازگارى عقل و دين قرار مى گيرد.

چيستىِ دين

واژه «دين» ، همانند عقل ، از جهت ريشه شناسى و اصطلاحى ، قابل كند و كاو و پژوهش است .

ريشه شناسى دين

دانشمندان لغت شناس در زمينه ريشه شناسى واژه دين ، نظريات متفاوتى ارائه كرده اند. اين ديدگاه ها را مى توان به سه دسته تقسيم نمود: 1 . دين ، واژه اى كرامى و عبرى است ، به معناى حساب ؛ 2. دين ، واژه خالص عربى است و به معناى عادت و استعمال ؛ 3 . دين ، واژه اى است فارسى و به معناى ديانت ، يعنى كيش و ديندارى.

برخى لغت شناسان ، معتقدند كه دين ، واژه اى پارسى بوده است كه در زبان عربى عصر جاهلى نيز به كار رفته است. چنانچه در حواشىِ برهان قاطع ، ذيل مدخل «دين» آمده است كه اين واژه ، در پهلوى و اوستايى ، به معناى كيش، خصايص روحى، تشخّص معنوى و وجدان ، به كار رفته است. از جمله ، دين ، در زبان هاى اَكَّدى و آرامى ، به معناى قانون ، حق و داورى بوده و از اين راه ، وارد زبان عربى شده است.(3)

از ميان معانىِ مختلف دين ، به گواهى كتب لغت و تفسير ، واژه دين در آيات قرآنى، غالباً در دو معناى طاعت و جزا، و گاه در معناى قرض ، حساب و حكم

ص: 73


1- . همان ، ص 225 .
2- . إحياء علوم الدين، ج 1 ، ص 102 .
3- . دايرة المعارف تشيّع، ج 7 ، ص 612 .

به كار رفته است ؛ در معناى طاعت : «لاَ إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ» ،(1) در معناى جزاء : «مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»،(2) در معناى حساب: «ذَ لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»،(3) در معناى حكم: «لاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ»،(4) در معناى پيروى : «لا يدينون دين الحق (اى لا يطيعون)».(5)

از بررسى مجموع موارد استعمال كلمه دين اسلام در قرآن و تفسير ، چنين استفاده مى شود كه به معناى تسليم، اطاعت و كُرنش در برابر خدا به عنوان تمام حقيقت است و تا موقعى كه پذيرش واقعى و كامل حقيقت در فردى وجود داشته باشد ، آن فرد ، مسلمان است و دينى دارد كه مورد تأييد قرآن ، اسلام و روايات ائمّه معصوم عليهم السلام است .

تعريف اصطلاحى دين

تعاريف موجود از دين ، نشان از تفسيرهاى متفاوت و فراوان از دين است ؛ چون عمدتاً بين تعاريف موجود ، تفاوت هاى گسترده اى ميان سنّت هايى كه عموماً دين قلمداد شده اند ، وجود دارد . امروزه بسيارى از فيلسوفان ، به مشكلِ تعريف و تنوّع اديان ، از زاويه اى مثبت مى نگرند.

تعريف دين از نظر جان ناس ، همان ماهيت دين است. او مى گويد:

دين عبارت از يك نظام الهى است كه براى صاحبان خرد ، وضع شده و مشتمل بر اصول و فروع است .(6)

وى در ادامه، تعريفى غايت انگارانه اى از دين ارائه مى كند و مى گويد:

ص: 74


1- . سوره بقره ، آيه 256 .
2- . سوره فاتحه ، آيه 4 .
3- . سوره توبه ، آيه 36 .
4- . سوره نور ، آيه 2 .
5- . الميزان فى تفسير القرآن ، ج 5 ، ص 8 .
6- . تاريخ جامع اديان، ص 79 .

دين ، وضعى است الهى كه صاحبان خرد را به سوى رستگارى در دنيا و حُسن عاقبت در آخرت ، سوق مى دهد .(1)

جيمز مارتينو معتقد است كه دين ، اعتقاد به خداى سرمدى است . يعنى اعتقاد به اين كه حكمت و اراده اى الهى ، بر جهان حكم مى راند ، خدايى كه با بشر مناسباتى اخلاقى دارد .(2)

هربرت اسپنسير ، معتقد است كه تمام اشيا، تجلّيات قادرى هستند كه فراتر از شناخت ماست .(3)

فريزر ، بر اين باور است كه:

من دين را اين گونه مى فهمم كه نوعى استمالت و دلجويى از قدرت هايى است كه از انسان برترند و اعتقاد به آن است كه جريان طبيعت و حيات انسانى را هدايت و كنترل مى كنند .(4)

اف. اچ. برادلى نيز عقيده دارد كه دين ، تلاشى است براى نشان دادن واقعيت كامل خوبى ها ، از طريق تمام جنبه هاى وجودى انسان .(5)

انديشمندان و متكلّمان اسلامى نيز با توجّه به تعاريف لغوى، قرآنى و حديثى، به تعاريف اصطلاحى دين پرداخته اند.

علاّمه طباطبايى ، دين را نظام عملى مبتنى بر اعتقادات دانسته و مقصود از اعتقاد در اين مورد را تنها علم نظرى نمى داند ؛ زيرا علم نظرى ، به تنهايى، مستلزم عمل نيست ؛ بلكه مقصود از اعتقاد، علم به وجوب پيروى بر طبق مقتضاى علم قطعى است.(6)

ص: 75


1- . همان ، ص 80 .
2- . دين و چشم اندازهاى نو ، ص 19 .
3- . همان جا .
4- . همان ، ص 20 .
5- . همان ، ص 20 .
6- . الميزان ، ج 15 ، ص 8 .

آية اللّه جوادى آملى مى گويد:

دين ، مجموعه عقايد، اخلاق، قوانين و مقرّراتى است كه براى اداره امور جامعه انسانى و پرورش انسان ها باشد. گاهى همه اين مجموعه ، حق و گاهى همه آنها ، باطل و زمانى مخلوقى از حق و باطل است. اگر مجموعه حق باشد ، آن را دين حق و در غير اين صورت، آن را دين باطل و التقاطى از حق و باطل مى نامند . دين حق، دينى است كه عقايد، قوانين و مقرّرات آن از طرف خداوند نازل شده و دين باطل ، دينى است كه از ناحيه غير خداوند تنظيم و مقرّر شده است .(1)

جعفر سبحانى در تعريف دين گويد:

دين ، يك معرفت و نهضت همه جانبه به سوى تكامل است كه چهار بُعد دارد:

اصلاح فكر و عقيده، پرورش اصول عالى اخلاقى انسان، حُسن روابط افراد و اجتماع، حذف هرگونه تبعيض هاى ناروا.(2)

تعاريف فوق ، تعاريف عامى از دين است ؛ ولى معناى خاص آن به تصريح قرآن كريم، اسلام است و جز اسلام ، هيچ آيينى از كسى پذيرفته نيست. يعنى خداى بزرگ آن را نمى پذيرد : «إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الاْءِسْلَامُ»(3) و «وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الاْءِسْلَامِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ».(4) و اين از آن روست كه شهادت گفتن و ايمان آوردن به آنچه رسول آورده، همانا فرمانبردارى از فرمان هاى خداست، بى آن كه كاستى و تباهى بدان راه يابد.(5)

اسلام در اين معنا ، دين تمام پيامبران پيش از اسلام نيز هست كه سعادت جهان آخرت در پيروى از خداوند است. همه پيامبران ، بر اين موضوع تصريح كرده اند كه راه رستگارى، تسليم در برابر خداوند و فرمانبردارىِ صادقانه از او است . تأكيد

ص: 76


1- . شريعت در آيينه معرفت، ص 93 - 94 .
2- . فصل نامه نقد و نظر، ش 3 ، ص 19 .
3- . سوره آل عمران ، آيه 19 .
4- . سوره آل عمران ، آيه 85 .
5- . ر . ك : تفسير التبيان ، ج 2 ، ص 418 .

بر سعادت اين جهان و رستگارى آن جهانى در تعريف دين ، از اين معنا حكايت مى كند كه دين از ديدگاه اسلام ، تنها حكايت رابطه انسان با خدا نيست ؛ بلكه تنظيم روابط فردى و اجتماعى انسان و آنچه در تأمين اين روابط ضرورى مى نمايد نيز از جمله مسائلى است كه در دين ، مورد توجّه خاص قرار دارد.

پيشينه سازگارى عقل و دين

موضوع سازگارى ميان عقل و دين، فلسفه و دين و يا عقل و وحى ، از مقولاتى است كه از زمانى كه انسان ، صاحب شعور بوده و خواسته است كه ميان عقل و داده هاى ايمان و دين خود ، ارتباط و سازگارى برقرار كند ، ذهن او را به خود مشغول ساخته است.

با نگاهى گذرا به تاريخ فكر انسان ، در مى يابيم كه از ديرباز ، موضوع تعامل ميان عقل و دين، در ميان خردگرايان و نقلى مسلكان پيروان اديان مختلف ، اعم از مسيحى، يهودى و مسلمان ، مطرح بوده است. اين نزاع ، در ميان برخى از لايه هاى جامعه در دوره هاى گوناگون بروز كرده و در يكسو ، برخوردهاى عالمانه و محقّقانه همراه با تأمّل ، تدبّر و حفظ حريم علم و عالم را به ارمغان آورده و در سوى ديگر ، پنجه به پنجه انداختن جاهلانه ، تكفير ، تفسيق و بدنام كردن را به دنبال داشته است.(1)

در اين بخش ، تلاش بر اين است تا پيشينه سازگارى و يا ناسازگارى ميان عقل و دين را با توجّه به ديدگاه هاى انديشمندان غربى و اسلامى و در نهايت اصول الكافى ، مطرح نماييم.

الف . ديدگاه انديشمندان غربى

از نظر فلاسفه و متكلّمان قرون وُسطا ، ميان عقل و دين و يا فلسفه و دين ، هيچ گونه تعارضى وجود نداشته است ؛ چون كه وحى ، از عقل، مطالبه ايمان مى كند و هر

ص: 77


1- . ر.ك: روح فلسفه قرون وسطى، ص 13 8 ؛ تاريخ فلسفه در اسلام، ج 1 ، ص 40 - 48 ، 106 و 105 ؛ تاريخ فلسفه در قرون وسطى و رنسانس ، ص 13 - 17 .

لحظه ، عقل ، مورد خطاب قرار مى گيرد . عقل و دين، دو رويه يك واقعيت اند. عقل و اصول آن، همگى مخلوق خداوند هستند. بر اين اساس ، بين عقل و دين ، تعارضى وجود ندارد.(1)

از جمله آنها يوستينوس (165 م) بر اين باور بود كه ايمان ، همان فلسفه است و سازگارى عقل و دين براى او مانند بسيارى از متفكّران يونانى مآب ، حكمت را تشكيل مى دهد. عقل از نظر او ، عقل اشراقى است ، نه عقل حسابگر يا عقل طبيعت شناس .(2) بنا بر اين ، در قرون وسطا ، در حجّيت عقل و وحى يا دين ، سخنى نبود ؛ تنها نزاع بر سر ميزان توانايىِ عقل و تطابق عقل و دين و تقدّم بر ديگرى بود.

ژيلسون ، ديدگاه هاى انديشمندان غربى را در خصوص سازگارى عقل و دين يا وحى ، به قرون وسطا و عصر جديد تقسيم نموده است. وى ديدگاه هاى قرون وسطايى را به سه دسته تقسيم نموده است:

1 . گروهى از متألّهان مسيحى، وحى را جانشين همه معارف بشرى، اعم از علوم تجربى، اخلاقى و ما بعد الطبيعه دانسته اند. (3) بنا بر اين نظرگاه، آنچه براى رسيدن به رستگارى لازم است، در كتاب مقدس آمده است. پس صرفاً بايد شريعت را آموخت و نياز به چيز ديگرى از جمله فلسفه نيست . از نظر آنها ، ميان عقل و دين ، تعارض منطقى وجود دارد.(4)

2 . گروه دوم ، بر اين باورند كه طريق رسيدن به حقيقت، راهى نيست كه از عقل آغاز شده باشد و از يقين عقلى ، به ايمان منتهى گردد ؛ بلكه برعكس، راهى است كه آغاز آن ، ايمان است و از وحى و دين ، به عقل منتهى مى شود . آگوستين ، از جمله

ص: 78


1- . تاريخ فلسفه در قرون وسطى و رنسانس ، ص 35 و 40؛ هرمنوتيك كتاب و سنّت، ص 193 .
2- . تاريخ فلسفه در قرون وسطى و رنسانس ، ص 40 .
3- . روح فلسفه قرون وسطى، ص 2 و 5 .
4- . همان ، ص 35 - 40 .

آنهاست كه مى گويد: «فهم ، پاداش ايمان است. لذا در پى آن نباش كه بفهمى تا ايمان آورى ؛ بلكه ايمان بياور تا بفهمى».(1) از نظر او ، ايمان از يك اولويت برخوردار است ، به اين لحاظ كه پيش نياز يك فلسفه مسيحى است ؛ امّا در عين حال ، معتقد بود كه ايمان به تنهايى ، نوعى صعود كور و بى هدف است كه بايد از طريق عقل ، تقويت و معقول شود.

آنسلم ، همانند آگوستين ، به دنبال آن نبود كه بفهمد تا باور كند ؛ بلكه مى خواست باور كند تا بفهمد .(2) امّا علاّمه طباطبايى ، نظرى خلاف اين دارد و معتقد است كه تفكّر ، تدبّر و استدلال عقل آزاد، بر ايمان ، تقدّم دارد ؛ زيرا عامل مؤّر در پيدايش تفكّر فلسفى و عقلى در ميان شيعيان و به وسيله شيعيان در ميان ديگران ، ذخاير علمى بوده است.(3)

3 . گروه سوم ، كسانى هستند كه هرگونه تعارض ميان عقل و دين را منتفى نمى دانند. ابن رشد ، سردسته اين گروه، معتقد است كه فلسفه و عقل ، با دين مخالف نيست ؛ بلكه موجب استوارىِ مبانى دين و تفسير رموز و اسرار آن است و در صورت تناقض ، هر دو آموزه هاى عقل و وحى را معتبرند. اين گروه بر اين باورند كه اوّلين وظيفه بشر ، به كار انداختن عقل خدادادى است و اگر ميان عقل و دين اختلاف است ، بايد به تأويل پرداخت.

ابن رشد ، با استدلال به قرآن، نظر عقلى را واجب دانسته و اين به فرا گرفتن فلسفه به طور مطلق و فلسفه ارسطو به خصوص ، منجر مى شود. وى آن گاه به اين نكته اشاره مى كند كه مردم از حيث نظر و قريحه يكسان نيستند و از اين روى ، در شرع ،

ص: 79


1- . پنجاه فيلسوف بزرگ از تالس تا سارتر، ص 72 (به نقل از آگوستينس در باب انجيل يوحّنا ، قصص 29، ص 6 ؛ روح فلسفه قرون وسطى ، ص 41 - 43 .
2- . روح فلسفه قرون وسطى ، ص 46 .
3- . شيعه در اسلام، ص 99 - 100 .

ظاهر و باطن است و براى باطن قرآن ، نياز به قواعدى است كه مرد متفكّر با آن مى تواند بر تأويل آن نايل آيد و ظاهر آيات و عقايد را كه شرع براى عامّه مردم خواسته است ، بشناسد.(1) او مى گويد :

اگر شريعت اسلام ، حق است و مردم را به نگريستن ، امر مى كند تا به حق رسند، ما مسلمانان مى دانيم كه نظر برهانى هرگز به مخالفت با آنچه در شرع آمده است ، منجر نمى گردد ؛ چه حق ، با حق معارضه ندارد، بلكه همواره موافق با آن است و بدان شهادت دهد .(2)

عبد الحسين خسروپناه ، معتقد است كه در عصر روشنگرى نيز به سه رويكرد ميان عقل و دين اشاره شده است :

رويكرد نخست ، از آنِ روشنگرانى است كه دين طبيعى و دين الهى را پذيرفته اند و باورشان اين بوده كه از راه وحى و قوانين طبيعى مى توان به خدا اعتقاد ورزيد . رويكرد دوم، جانبداران دين طبيعى بودند كه وحى را تخطئه مى كردند و رويكرد سوم از آنِ كسانى است كه انواع صورت هاى دين طبيعى و الهى را تخطئه كردند و تنها به توانايى عقل در حوزه هاى علم و دين و تمام شئون حيات انسانى اعتراف داشتند. نهضت روشنگرى، واكنش هايى از سوى كليسا، رومانتيسم در ادبيات، و پارسامنشى در نهضت فلسفى را در پى داشت.

ديويد هيوم ، فيلسوف انگليسى قرن هجدهم ، با نفى ضرورت علّى و معلولى، دفاع عقلانى از مسيحيت را بى حاصل دانست و كانت، فيلسوف نام آور آلمانى نيز اثبات خدا و آموزه هاى دينى را از حدّ توانايى عقل نظرى خارج شمرد و تمام فيلسوفان پس از خود و از جمله : كى يركگارد، هگل، هوسرل، و مكاتب فلسفى اى چون : پديدارشناسى اگزيستانسياليسم، پوزيتويسم منطقى و تحليل زبانى را متأثّر

ص: 80


1- . ر . ك : تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، ج 2 ، ص 655 ؛ تاريخ فلسفه در قرون وسطى و رنسانس ، ص 454 - 455 .
2- . تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، ج 2 ، ص 657 .

ساخت .

امروزه ، اين مطلب از مسلّمات فلسفه غرب است كه باورهاى دينى ، تحقيق پذير يا اثبات پذير عقلانى نيستند و تنها از طريق كاركردهاى آن تجربه دينى مى توان ايمان دينى را توجيه كرد. كانت ، علم را حاصل هم كُنشى ذهن و عين مى دانست و ذهن را آينه تمام عيار واقع معرّفى نمى كرد. وى با قالب هاى دوازده گانه ذهن ، به تأثير دستگاه ذهن يعنى زمان و مكان، نقد عقل نظرى و ناتوانى عقل در اثبات امور ماوراى طبيعى از جمله وجود خداوند را پى ريزى كرد. البته وى آن را در انكار هستى نيز ناتوان مى دانست. كانت از اين نكته مهم معرفت شناختى ، غفلت كرد كه نظام معرفت شناختى او به نسبيت گرايى مى انجامد و لازمه اين آفت، فروپاشى نظام كانت است.

با اين مقدّمه ، روشن شد كه عقل گرايى در قرن هجدهم و نوزدهم ، كاربردى كاملاً منفى داشته و بر نهضت ضد دينى و الهى دلالت مى كرده است. برخلاف عقل گرايى قرن شانزدهم و هفدهم كه در برابر تجربه گرايى بود و كاملاً مؤّد و مدافع دين تلقّى

مى شد. براى نمونه مى توان به عقل گرايى دكارت - كه مفهوم خداوند را از مفاهيم فطرى مى شمرد - و عقل گرايى لايب نيتز و مالبرانش - كه با دلايل عقل به اثبات خداوند مى پرداختند - اشاره كرد .(1)

ب . ديدگاه انديشمندان اسلامى

دستاوردهاى فراوان و گوناگون علمى، فكرى و معرفتى، نشر و گسترش آثار مختلف در حوزه تمدّن اسلامى، نگاه هر محقّق منصف را به خود جلب مى كند ؛ چرا كه ابداع ، اختراع و تأسيس حوزه هاى مختلف فكرى ، در تمدّن اسلامى ، كم نبوده ، بويژه در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله كه بزرگ ترين دستاوردهاى جامعه انسانى ،

ص: 81


1- . كلام جديد، ص 3 64 .

تمدّن سازى بر اساس انديشه الهى بود. در اين زمان ، عقل و دين ، دو بال و دو حجّت خدادادى بودند كه سعادت بشرى را در پى داشتند .

مشكلات پيش آمده در جامعه اسلامى ، زمانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جمع امّت خويش هجرت ابدى كرد؛ زيرا تا زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت، جامعه اسلامى، مدارى مطمئن و تكيه گاهى استوار داشت و از نظر مرجعيت فكرى و نظرى و محوريت سياسى و مديريتى ، مورد قبول مسلمانان بود.

امّا با رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، جامعه اسلامى در هر دو جهت ، با بحران روبه رو شد : با پايان يافتن وحى، اتّكاى انسان به عقل و دريافت هايى كه از امور وحيانى و غير وحيانى داشتند ، بيشتر شد و از سوى ديگر ، جدال هاى سياسى بر سر قدرت ، جايگاهى پيدا نمود.

در كنار ستيزه هاى سياسى، گونه اى از تحرّك و پويايى در حوزه انديشه و فرهنگ پديد آمد. اگر پايان قرن سوم هجرى را دوره شدّت يافتن انحطاط در امر سياست بدانيم، همين قرن را نيز بايد قرن به شكوفه نشستن جريان فكرى و علمى به حساب آوريم كه بذر آن را اسلام در دل ها افشانده بود، و آن عقلانيت مسلمانان بود.(1)

با تأمّل در آموزه هاى اسلام بويژه قرآن مجيد و روايات پيشوايان دين در كتب حديثى (بويژه اصول الكافى)، اهميت و منزلت عقل نمايان مى شود. در دين اسلام، تعقّل ، مبناى ايمان گرفته و قرآن ، همواره انسان را به تفكّر ، تدبّر و پرهيز از تقليد

كوركورانه فرا مى خوانَد و پليدى را از آنِ غير اهل تعقّل مى داند.(2)

عقل در روايات معصومان عليهم السلام ، محبوب ترين مخلوق نزد خداوند و معيار پاداش و كيفر آدميان و حجّت و رسول باطن معرفى شده است.(3)

ص: 82


1- . ر . ك : تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، ج 1 ، ص 105 - 107 و 115 - 117 ؛ آيين و انديشه در دام خودكامگى، ص 71 .
2- . سوره يونس ، آيه 100 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 12 .

پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله ، خلفا ، توجّه بيشترى به قرآن نمودند و از سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله فاصله گرفتند. در حالى كه گسترش مرزهاى اسلام و آميختگى تمدّن ها و آشنايى مسلمانان با ملل ديگر، مقتضى بهره مندى بيشتر از عقل و سنّت بود ؛ زيرا با وجود گروه هاى غيرمسلمان در جامعه اسلامى (مانند زرتشتيان، نصارا و يهوديان) ، نيازمندى مسلمانان به زبان مشترك (يعنى عقل) را بيش از هر زمانى نمايان مى ساخت.(1)

از سوى ديگر ، در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجرى ، با طرح مباحث عقلى در جامعه اسلامى و طرح پرسش هاى جدّى از نسبت ميان عقل و دين يا فلسفه و وحى ، جريان هاى متفاوتى به وجود آمده اند كه محمّد خاتمى ، آنها را به چهار جريان عمده فكرى ، تقسيم نموده است:

1 . آنچه به نام «فلسفه اسلامى» معروف است ، در واقع هدفش جمع بين فلسفه و وحى يا عقل و دين بود. ابونصر محمّد بن محمّد بن طرخان اوزلغ ، مشهور به فارابى ، نام دارترين شخصيت فلسفى سده چهارم هجرى و بنيان گذار فلسفه اسلامى ، در اين دوره است.

2 . جريانى كه ديانت را پندارى مى داند كه در مقايسه با داورىِ خرد و برهان عقلى، جايى براى رويكرد خردمندان به سوى آن نيست كه سر دسته آنها احمد بن طبيب سرخسى و ابن راوندى (297 م) و محمّد بن زكرياى رازى (م313 يا 320 ه ق) هستند .

3 . جريان عرفان و تصوّف كه دست عقل و فلسفه عقلى را از دامن حقيقت ، كوتاه مى داند و پرواز به سوى جانان را با بال دل پيشنهاد مى كند و پاى چوبينِ عقل استدلال را بى تمكين و ناتوان از طى مسير و نيل به مقصود مى داند.

ص: 83


1- . ر . ك : تاريخ علوم عقلى در تمدن اسلامى تا اواسط قرن پنجم، ج 1 ، ص 29 - 35 .

4 . جريانى كه هيمنه عقل بشرى را در برابر برداشت ظاهرى از دين و شريعت ، در هم مى شكند و عقل را اگرنه دام شيطان ، دست كم چيزى در حدّ شيطنت ذهنِ بازيگرِ آدمى ، به حساب مى آورد ؛ ذهنى كه اگر خود با ظاهر شريعتْ مهار نشود ، نه راهنماى مطمئن به سوى حقيقت كه رهزنِ سلامت آيين و سعادت جاويد آدمى خواهد بود.(1)

در همين زمان كه نزاع هاى فكرى در بين جريان هاى كلامى و فلسفى ، بويژه اشاعره و معتزله پديد آمد ، جنبش هاى ديگرى پيش آمدند كه جهت هاى افراط و تفريطى را دنبال مى كردند. در اين بين ، متكلّمان شيعى ، گرفتار افراط و تفريط جريان هاى موجود نشدند ؛ بلكه شيوه بهتر و معقول ترى را پيشه خود ساختند و از عقل ، غافل نماندند و با توجّه به احاديث اهل بيت عليهم السلام ، به مشكل تعارض عقل و وحى مواجه نشدند، تا به ترجيح عقل بر وحى يا وحى بر عقل فتوا دهند. به همين دليل ، شاهد كتاب هايى هستيم كه با صبغه عقلى و استدلالى ، چاپ و منتشر گرديد.(2)

ج . ديدگاه ايرانيان باستان

نويسنده كتاب حكيم رازى ، با توجّه به متون تاريخى و فلسفى ، به تاريخچه عقل و دين در ايران باستان پرداخته كه شايسته بيان آن است . وى پس از ريشه يابى كلمه دين ، با طرح اين مسئله كه فلاسفه اخوان الصفايى ، همچون مكتبستان ايران باستان (مزدايى - زرتشتى) ، در اتّحاد مجدّد و آشتى آن دو كوشيده اند ، به اين موضوع مى پردازد كه ايران زمين ، به عنوان «كشور دين ها» شناخته آمده، چنان كه بوندهشن ايرانى ، ضمن بيان هفت كشور و شرح «خوينرس» (ايرانشهر) گويد كه بِهْ دينى هم در اين جا پديد آمد و هم از اين جا آن را به ديگر كشورها ببرند.

ص: 84


1- . آيين و انديشه در دام خودكامگى ، ص 70 - 89 ، 92 - 95 و 98 - 100 .
2- . تاريخ فلسفه در اسلام ، ج 1 ص 315 ؛ تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، ج 1 ، ص 116 و 117 ؛ تاريخ علوم عقلى در تمدن اسلامى تا اواسط قرن پنجم، ج 1 ، ص 29 - 35 .

از ديرباز ، زندگى ايرانيان را مبتنى بر اصل «دينى» ياد كرده اند و ديگر اين كه حكمت كه يك كلمه ايرانى با مفهوم عميق وجدان و شعور انسانى است ، امروزه با تعريف نهايى «فلسفه» پهلو مى زند و مرادف آن است. منتها از ديرباز ، محقّقان بر اين

عقيده بوده اند كه دين ، اختصاص به ايرانيان ، و فلسفه ، اختصاص به يونانيان داشته، حال آن كه در واقع در نزد فرزانگان ايران، «دين» و «حكمت» ، هر دو مقوله واحدى بوده است. اقبال لاهورى در اشاره به فلسفه ايران باستان مى گويد :

شايد تعقّل فلسفى ايران ، بر اثر نفوذ فرهنگ هاى سامى ، سخت با دين آميخته است. انديشمندان نوآور ، همواره بنيادگذاران جنبش هاى دينى بوده اند .

او معتقد است كه نگره هاى جهان شناسى، انديشه هاى فلسفى و باورداشت هاى دينى ايرانيان باستان، اساساً جوانب معرفتى از يك مقوله كلى بوده اند . به عبارت ديگر، دين ، دانش و حكمت ، در آن روزگاران ، ابداً از هم جدا نبوده اند و هر سه ، در

واقع وجوهى از يك هرم معرفتى اند . ايران، سرزمين اديان ، به واقع سرچشمه «حكمت» جهان بوده است . تجريد فلسفى را يونانيان در مقولات ، از ايرانيان آموخته اند . يك گواه بر اين همانىِ دين و فلسفه در ايران، اين كه زرتشت پيامبر را بانىِ فلسفه در جهان دانسته اند و به قول سيّد مرتضى رازى ، «در بيان فلسفيت مجوس» : «بدان كه هيچ مذهب ، نزديك تر به مذهب فلاسفه از مذهب مجوس نيست» .

بايد گفت آن تمدّن يا فرهنگ و دانش آورىِ شهرآسايى، كه مبدأ يا مشخّصه اش ظهور دين زرتشتى دانسته شده، به همين دليل (لمّى) ، علوم منسوب بدان ، صبغه يا جنبه دينى داشته است. اين همان سيماى ديگر از وجوه هرم معرفتى است كه ياد كرديم كه دين ، دانش و حكمت در مشرق زمين، خصوصاً در ايران باستان، خود مقوله اى واحد باشند. بنا بر اين ، فلسفه از دين جدا نبوده و علم نيز از دين و هم فلسفه ، جدايى نداشته است. همه متون اين سه ، جمعاً در «كتاب دين» ، يعنى نسك ها

ص: 85

و دفترهاى «اوستا»يى و زندها (تفاسير) آن ، مدوّن بوده است.

اذهانى كه برحسب تربيت يونانى مآبانه چاره ناپذير، همواره يك ديوار چين بين فلسفه و دين ، و علم و دين ، حائل و فاصل مى دانند، بايستى هم بدانند كه به قول اولمستد:

در شرق باستان ، دانش ، بر ضد دين نبوده ؛ بلكه خود در زير سايه معبد و مسجد رشد مى كرد ؛ گواه بر اين اينهمانى دين و دانش ، يشت شانزدهم اوستاست، به نام «چيستا» كه فرشته علم باشد. اسم ديگر آن ، همانا «دين يشت» است كه از همين دانسته مى آيد . دين و دانش ، همبر يكديگر بوده اند. چيستى يا چيستا ، به معناى دانش و معرفت - كه آن را به علم ترجمه كرده اند - ، مناسبت تامّى با «دئنا» دارد كه هم ايزد دين مزديناست . و تمام «دين يشت» ، يعنى ستايش «دين» ، در اوصاف «راست ترين علم مزدا آفريده» است و نام خداى ايرانى «مزدا» ، خود انتزاعاً به مفهوم «خرد و دانايى» و همانا مسمّاى الهى «عقل» ، «عرفان» و «فلسفه» است .(1)

د . ديدگاه اصول «الكافى»

با ورود علوم - بخصوص بخش عقلى آن - ، به جهان اسلام ، توجّه به عقل و خرد در ميان مسلمانان ، بيشتر شد و از جمله نتايج آن ، تأسيس و بسط پديده اى به نام فلسفه اسلامى بود. ولى پيش از آن ، جريان هايى به وجود آمدند كه ديدگاه هاى مختلفى در باره سازگارى عقل و دين يا عقل ايمان و وحى داشتند. در اين ميان ، شيعيان و معترليان ، به صاحبان عقل و عدل شهرت يافتند. در همين زمان بود كه بزرگانى از حوزه درس امامان شيعه - بخصوص امام صادق عليه السلام - برخاستند. هشام بن حكم ، از چهره هاى بارز اين مكتب است كه آغازگر مباحث كلامى شيعه است .

در كتاب عقل و جهل الكافى ، گفتگوى مفصّلى بين امام كاظم عليه السلام و وى ، در باره مسائل كلامى و بخصوص عقل صورت گرفته كه بهترين دليل بر متعادل بودن ديدگاه

ص: 86


1- . حكيم رازى ، ص 621 و 622 .

شيعه در باره مباحث كلامى است.(1) آنها با فراتر رفتن از مفهوم ابتدايى نصّ و سنّت و ظاهر منقول و با داورى عقل ، به دفاع از آيين ، همّت گماردند و پيش از آن نيز بويژه در گفتار پُر ارزش امامِ سخن ، حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه ، عقل گرايى و راه گشايى به سوى حقيقت با چراغ عقل ، مورد توجّه قرار گرفت.

نكته مهمّى كه بايد به آن توجّه شود، اين است كه ثقة الاسلام كلينى ، زمانى اهتمام به گردآورى اصول الكافى مى پردازد كه جريان هاى مختلف عقل ستيز و دين ستيز - كه بدان اشاره شد - ، در حال رشد بودند. چنان كه كلينى در مقدمه اين كتاب به اين موضوع اشاره كرده و در جواب تقاضاى يكى از علماى شيعه كه از روزگار خويش به وى شكايت مى كند و مى نويسد: «مردم ، زبان علم و دانش را رها كرده و در جهل و نادانى غوطه ور شده اند. نام خود را مسلمان گذاشته اند و از مقرّرات واقعى اسلام ، خبرى ندارند. تنها از روى عادت و تقليد از نياكان خود ، اعمالى را به نام دين انجام مى دهند و مى گويند ما در هر مطلبى ، به عقل خود رجوع مى كنيم . آيا چنين طريقه و روش ، صحيح است و مردم مى توانند بدين رويه ادامه دهند؟» ، با استناد به آيات و روايات ثابت مى كند كه : «چون خداى تعالى بر انسان منّت نهاد و به او عقل، هوش و استعداد عنايت فرمود، لياقت يافت كه پيغمبران و نمايندگان خود را براى هدايتش بفرستد و كتب آسمانىِ خود را بر آنها نازل كند و اوامر و نواهىِ خود را - كه موجب ثواب و كيفر است - ، به ايشان برساند و معلوم است كه ثواب و پاداش به كسى مى دهد كه اوامر را طبق دستورى كه خود او معين كرده ، انجام دهد.

اين اوامر و مقرّرات را تنها به وسيله پيغمبران و حجّت هاى خويش ابلاغ كرده و از مردم خواسته كه مقرّراتش را از روى يقين و بصيرت انجام دهند و به گمان و تقليد ، اعتماد نكنند . پس روش آن مردم كه تو گفتى ، خداپسندانه نيست.

ص: 87


1- . اُصول الكافى، مصطفوى، ج 1 ، ص 14 ، ح 1 .

از من تقاضا كردى كتابى بنويسيم كه شامل جميع علوم دينى از گفتار امام باقر و صادق عليهماالسلام و سنّت هاى استوارى كه بايد طبق آن عمل كرد، بوده باشد».(1)

در پايان يادآورى مى شود كه : «من اين تصنيفم را با كتاب عقل و فضايل علم و بلندى درجه و ارجمندى دانشمندان و نقص جهل و پستى و بى ارزشى جاهلان شروع مى كنم ؛ زيرا عقل ، محورى است كه همه مدار بر آن است و سود و زيان ، و ثواب و كيفر ، متوجّه اوست».(2)

الكافى ، از مهم ترين آثار كلينى و حتّى جامعه شيعى به شمار مى رود كه مشتمل بر سى كتاب است . اوّلين آن ، عقل و جهل و دومى ، فضل علم و سپس توحيد و آخرين آن ، روضه است . وى بر اساس نيازى كه احساس كرد ، متحمّل رنج ها و سختى ها گرديد و مسافرت هاى زيادى انجام داد تا بتواند احاديث معصومان عليهم السلام را از مكان هاى مختلف سرزمين اسلامى ، گردآورى نمايد و بدين شكل ، پاسخگوى نيازهاى جامعه اسلامى باشد .

اين موضوع ، بسيار جالب توجّه است كه در آغاز قرون وسطا كه اروپا در جهل و بى خبرى به سر مى بُرد ، در سراسر دنياى اسلام ، دانشمندان مسلمان به فراگيرى و انتشار علم و دانش اشتغال داشتند ، آن هم به اين گونه كه در بزرگ ترين و معتبرترين كتاب حديث شيعيان، نخستين كتاب ، مشتمل بر بحث عقل و دفاع از عقل ، مقام و ارزش و به كار بستن نيروى فكر و خرد و نكوهش از جهل و نادانى و بى اعتنايى به رهنمودهاى عقل خداداد قرار دارد.

پس از اين كه خواننده به اهميت عقل پى مى بَرَد، به جايگاه علم و دانش راهنمايى مى گردد و در اين زمان از عقل خدادادى و اهميت آن آگاه مى شود ، در پرتو آن به شناخت خداوند مى رسد و صفات خداوندگار را مى يابد . اين كتاب ، حاصل چندين

ص: 88


1- . همان ، ص 4 - 7 .
2- . همان ، ص 7 .

سال كوشش كلينى است كه جاى تقدير دارد.

عقل و دين ، مكمّل يكديگر

با توجّه به اين مقدمه و احاديث موجود در اصول الكافى مى شود به اين نتيجه پى برد كه عقل و دين ، نه اين كه در تعارض و تقابل يكديگر قرار دارند ، بلكه مكمّل يكديگرند و در راه سعادت بشر ، در كمال تعاون و سازگارى ، گام برمى دارند.

در اثبات اين ادّعا ، مى توان دلايل و احاديث فراوانى آورد كه در اين جا به چند مورد از آنها اشاره مى شود :

1. جايگاه والاى عقل در «الكافى»

اوّلين دليل بر اين ادعا، جايگاه والا و بسيار ارزشمند عقل در نگاه كلينى است ؛ زيرا وى در تدوين كتاب ارزشمند خود ، اوّلين مبحث را به عقل اختصاص داده و در آن جا يادآور شده است كه نخستين چيزى كه بدان آغاز مى نماييم ، كتاب عقل و فضايل علم و بلندى درجه دانشمندان و ارجمندى قدرشان و نارسايى جهل و فرومايگى نادانان و پستى مرتبه ايشان است . وى معتقد است كه عقل در انسان ، محورى است كه همه مدار بر آن استوار است ؛ مايه قواى ادراك كننده و حركت دهنده است ؛ و مركزى است كه تمامى مدارك و حواس بدان باز مى گردد ؛ نورى است كه انسان بدان در تاريكى هاى بيابان دنيا و درياى آخرت ، هدايت و راهنمايى مى شود. با عقل ، اقامه حجّت و دليل مى شود ؛ يعنى بر درست دانستن درستكار و خطا گرفتن از خطاكار و راستى حق و لغو باطل و «پاداش براى او ، كيفر متوجّه اوست» ؛ يعنى روز حساب و بازگشت در بهشت و جايگاه عذاب «و خدا تنها توفيق دهنده است» .(1)

ص: 89


1- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 146 و 147 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 9 - 10 .

در اين نگاه ، عقل همانند دين ، راه رستگارى را به انسان نشان مى دهد.

2. عقل و دين ، كامل كننده انسان و همديگر

در حديث 1 ، 13 و 23 و ... ، به اين موضوع اشاره شده است. از امام محمّدباقر عليه السلام نقل شده است كه فرمود:

چون خداوند ، عقل را آفريد ، او را به سخن آورده و فرمود: «پيش آى» . پيش آمد . فرمود : «بازگرد» . بازگشت. فرمود: «سوگند به عزّت و جلالم ! آفريده اى كه از تو نزدم دوستدارتر باشد ، نيافريدم . و تو را جز در وجود آنان كه دوستشان دارم ، كمال نبخشيدم . همانا كه فرمانم ، نهيَم، و كيفر و پاداشم متوجّه اوست .(1)

صدر المتألّهين ، در تفسير اين روايت ، به استناد روايت ديگر مى گويد:

به تو [عقل] شناخته مى شوم و به تو مى گيرم و به تو مى بخشم و به تو كيفر و پاداش مى دهم . پس تمامى اينها ، حال پيغمبر صلى الله عليه و آله است ؛ چون هر كسى پيغمبر را به نبوّت و رسالت شناخت ، خداوند را آن گونه كه بايد ، شناخته است ، اگر چه او را هزار دليل بر معرفت الهى باشد .(2)

در حديث 23 نيز امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

پايه و مايه انسان ، عقل انسان است. انسان به واسطه عقل ، كمال مى يابد و آن ، راهنما و بيناكننده و كليد كار اوست .(3)

در سخن ملاّ صدرا ، عقل ، همان پيامبرى است كه هدفش ، رسالت پيغمبران است و اين كه انسان ها و كسانى كه خداوند دوستشان دارد، به واسطه عقل ، به كمال مى رسند ، در واقع مى تواند كامل كننده عقل و دين و انسان باشد ؛ چرا كه تا انسان ها

كمال پيدا نكنند ، ديندار نمى شوند و تا انسان ديندار نشود ، خردمند نخواهد شد و سرانجام وقتى كه خردمند گرديد ، كمال خواهد يافت.

ص: 90


1- . همان ، ح 1 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 155 .
3- . همان ، ص 577 .

3. عقل و دين در حجّت خداوند

چندين روايت وجود دارد كه از آن دو (عقل و دين) ، به عنوان حجّت خداوند در روى زمين ياد شده است. هشام بن حكم مى گويد كه امام موسى بن جعفر عليهماالسلام به من فرمود:

خداى متعال ، به واسطه عقل ، حجّت را براى مردم تمام كرده است و پيغمبران را به وسيله بيان ، يارى كرده و به سبب برهان ها ، به ربوبيت خويش دلالتشان نموده و فرموده است: خداى شما، خدايى است يگانه كه جز او خدايى نيست و رحمان و رحيم است. در آفرينش آسمان ها و زمين و تفاوت شب و روز و كشتى هايى كه به سود مردم در دريا روان اند ، و آبى كه خدا در آسمان فرود آورد كه زمين را بعد از مرده شدنش زنده گردانْد و از همه جنبندگان در آن پراكند ، و گردش بادها و ابرى كه بين آسمان و زمين زير فرمان اوست ، نشانه هايى است بر ربوبيّت ما ، براى مردمى كه تعقّل كنند .

سپس امام با اشاره به اين آيه كه: «شب و روز و خورشيد و ماه را به خدمت شما گماشت و ستارگان تحت فرمان اويند . در اينها براى گروهى كه عقل خود را به كار اندازند ، نشانه هاست» ، در ادامه مى افزايد:

خدا پيغمبران و رسولانش را به سوى بندگان نفرستاد مگر براى آن كه از خدا خردمند شوند. پس هر كه نيكو پذيرد، معرفتش بهتر است . آن كه به فرمان خدا داناتر است ، عقلش نيكوتر است و كسى كه عقلش كامل تر است ، مقامش در دنيا و آخرت بالاتر است .

امام پس از اين به هشام مى گويد:

خدا بر مردم دو حجّت دارد: حجّت آشكار و حجّت پنهان. حجّت آشكار ، رسولان و پيغمبران و امامان اند و حجّت پنهان ، عقل مردم است.(1)

در حديث ديگرى نيز به همين موضوع اشاره شده است كه خداوند با ارسال

ص: 91


1- . اُصول الكافى ، مصطفوى، ج 1 ، ص 16 - 19 ؛ شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 193 و 333 - 335 .

رسولان براى امّتشان ، حجّت را بر آنان تمام كرد و در زمانى كه پيامبرى از سوى خدا براى مردم نيست ، عقل ، حجّت خدا بر روى زمين است و مردم به وسيله آن مى توانند راه درست را برگزينند.(1)

4. هم رديف و همراه بودن عقل با دين

از امام على عليه السلام روايت شده است كه :

جبرئيل بر آدم فرود آمد و گفت : من مأمورم كه تو را در انتخاب يكى از سه چيز ، مخيّر گردانم . يكى را انتخاب كن و دو ديگر را واگذار . آدم گفت : آن سه چيز كدام است؟ گفت : عقل ، حيا و دين. آدم گفت: عقل را انتخاب كردم. جبرئيل به حيا و دين گفت : بازگرديد و او را واگذاريد. گفتند : ما مأموريم هر جا كه عقل باشد ، با او

باشيم. گفت : باشيد . خود ، به آسمان عروج نمود .(2)

صدر المتألّهين در خصوص اين كه چرا آدم ، عقل را برگزيد، مى گويد :

شكى نيست كه عقل ، بهترين خوى ها و ارجمندترين آنهاست ؛ زيرا بدان ، حق شناخته شده و از باطل جدا مى گردد و بدان ، ايمان كامل شده و به سوى خداوند تقرّب حاصل مى آيد . او خداوند را دوست مى دارد و خداوند هم او را دوست مى دارد .(3)

پا را از اين نيز فراتر مى توان نهاد كه نه تنها عقل ، هم رديف دين است ، حتّى بالاتر از آن است : اوّلاً ، دين به واسطه عقل فهميده مى شود و از سوى ديگر ، آدم از بين سه گزينه ، بهترين چيز را برگزيد كه همان عقل است.

5 . تلازم بين عقل و دين

يك قاعده فقهى داريم مبنى بر اين كه: «كلّ ما حكم به العقل ، حكم به الشرع ،

ص: 92


1- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 557 - 558 .
2- . همان ، ص 156 ، ح 2 .
3- . همان، ص 158 .

و كلّما حكم به الشرع حكم به العقل». اين قاعده ، استنتاج از رواياتى است كه ائمّه معصوم و اهل البيت عليهم السلام به آن توجّه داشته اند. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

هر كه عاقل است ، دين دارد و هر كس دين دارد ، به بهشت مى رود .(1)

ملاّ صدرا ، در توضيح اين حديث ، به بيان منطقىِ آن مى پردازد و اظهار مى دارد كه مراد از عاقل ، كسى است كه داراى انديشه نيك و فكر صحيح در كار زندگى و بازگشت خود است و به مقتضاى رأى درست و نظر راست خود عمل مى نمايد . پس لازم مى آيد كه ديندار باشد ؛ چون اگر فكرش و رأيش درباره پايان كار و عاقبت خود ، راست نباشد ، او عاقل نيست ، بلكه جاهل است و اگر به مقتضاى فكر درست و رأى راست خود عمل ننمايد ، او كم خرد و غيرعاقل است. پس ثابت شد كه هر عاقلى ، متديّن و ديندار است ؛ زيرا هر كس كه عاقل و بينا و ديندار باشد و به مقتضاى عقل و ايمان خود عمل نمايد، درخورِ فضل و رحمت الهى است و شايستگى همسايگى و بهشت او را دارد و خداوند سبحان ، از آن برتر است كه مستحق را از فضل و بخشش و نيكويىِ خود باز دارد، در حالى كه او كسى است كه آفريده اش را بدون استحقاق و لياقت پيشين ، وجود بخشيد.

پس اگر با استحقاق و شايستگى و ايمان و عمل به مقتضاى عقل و عرفان همراه باشد، چگونه دورى از آمرزش و خشنودى رحمان و دستيابى به بهشت جاويدان صورت مى بندد؟(2)

حديث ديگرى نيز مبيّن اين مدّعاست كه اگر كسى ، دو صفت دين و عقل را نداشته باشد ، چشم پوشى نمى كنم ؛ چرا كه جدايى از دين ، جدايى از امنيت است و زندگى با هراس ، گوارا نيست و نداشتن عقل ، نداشتن زندگى است و اين افراد ، تنها با مردگان مقايسه مى شوند و بس.(3)

ص: 93


1- الكافى ، ج 1 ، ص 12 ، ح 6 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 173 - 174 .
3- . همان ، ص 592 ، ح 30 .

امام على عليه السلام در اين جا انسانِ بدون عقل و دين را با مردگان مقايسه كرده است و حديث 32 نيز بر اين امر تأكيد دارد كه انسان ديندارى كه عقل ندارد ، اعتنايى به او نيست .(1) با توجّه به اين احاديث ، اين چنين استنباط مى شود كه عقل و دين ، لازم و ملزوم يكديگرند و از همديگر جداناپذيرند و نزد خداوند ، اعمال انسان بدون داشتن هر يكى از آن دو ، مقبول نخواهد افتاد.

6 . سودبخش نبودنِ عبادت بدون عقل

عبادت بدون عقل ، سودبخش نيست، همچنان كه ديندارى بدون عمل. روايت شده است كه فردى به امام صادق عليه السلام گفت : فدايت شوم ! همسايه اى دارم كه بسيار نماز مى خواند و صدقه فراوان مى دهد و حج زيادى مى رود و عيبى ندارد . امام فرمود: «عقلش چه طور است؟» . گفت : فدايت شوم ! عقل درستى ندارد. امام فرمود: «آن اعمال ، بالايش نمى برند».(2)

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود:

عقل ، چيزى است كه به واسطه آن ، خداوند پرستش مى شود و با آن ، بهشتْ فرا چنگ مى آيد.(3)

بنا بر اين گفتار ، مى توان گفت كه پذيرش دين و عبادات صحيح و سودبخشى آنان ، به واسطه عقل است. انسانى كه عاقل نيست ، ممكن است اعمال عبادىِ او درست انجام نگيرد . وقتى كه اعمالش درست نباشد ، اين اعمال ، سودى براى انسان در بر نخواهد داشت. زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «هيچ مالى سودمندتر از عقل نيست»،(4) معنايش چه مى تواند باشد؟ غير از اين كه شريعت ، مؤّید

ص: 94


1- . اُصول الكافى ، مصطفوى، ج 1 ، ص 32 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 557 ، ح 19 .
3- . اُصول الكافى ، محمّدجواد المغنيه، ج 1 ، ص 58 ، ح 3 .
4- . همان ، ص 73 ، ح 23 .

عقل است و اعمال انسان بدون آن دو ، بى معناست و سودبخش نخواهد بود.

7 . وجوب تكليف انسان ، مشروط به وجود عقل

از ديگر ادلّه هاى سازگارى عقل و دين، مشروط بودن احكام تكليفى شرع و دين به عقل است. چنانچه فقهاى اسلامى همه بر اين مسئله توافق دارند كه قبول اعمال و تكاليف انسان هاى مسلمان ، مشروط به چند موضوع است كه يكى از آنها عقل است. مبناى فقهى آنها علاوه بر دليل عقلى و قاعده «قبح عقاب بلا بيان» ، آيات و رواياتى است كه به آن پرداخته اند. حديث رفع ،(1) از جمله رواياتى است كه در آن آمده: اگر انسان ، دچار جنون باشد ، تكليفى بر او بار نيست. به عبارت ديگر، اگر انسان ، صاحب عقل و خرد نباشد ، مكلَّف نمى گردد و عقوبت و مؤخذه نخواهد شد. بنا بر اين ، ديندارى و تكليف شرعى ، مشروط به عقل انسانى است ؛ چرا كه خداوند اين چنين خواسته است . عقل ، دوركننده از منكر و فرمان دهنده به معروف است.

8 . عدم مذمّت از عقل

در متون دينى، آثار بسيارى به عقل و تعقّل نسبت داده شده است؛ آثارى فراتر از آنچه در ابتدا به ذهن انسان مى گذرد. در روايات ، طاعت و عبادت خداوند ، انجام دادن واجبات و ترك محرّمات، غلبه بر هوا و هوس، تسلّط بر زمان، پيراسته شدن از عيوب و اصلاح آنها، معرفت هاى خداوند و حجّت هاى صادق، استقامت و همراهى با حق، دورى از هر نوع ناهنجارى و آراسته شدن به هنجارهاى اخلاقى و اجتماعى، آگاهى، حفظ علم و ... ،(2) به عقل و كاربرد آن نسبت داده شده است.

ص: 95


1- . منتهى المطلب فى تحقيق المذهب ، ج 1 ، ص 202 - 382 ؛ الكافى، ج 2 ، ص 462، ح 1. لازم به توضيح است كه اين حديث ، در بيش از نُه منبع ، با تعابير گوناگونى نقل شده است.
2- . در اين زمينه ، روايات فراوان است. حتى گاه براى بيان يك اثر از آثار ياد شده ، بيش از ده حديث وجود دارد (ر. ك: الكافى ، ج 1، كتاب العقل و الجهل ؛ بحار الأنوار، ج1، كتاب العقل و الجهل؛ ميزان الحكمة، ج 5 ، ص 2033 ح 13311) .

در روايات آمده است كه به برخى از موجودات از جمله انسان ، نيرويى (عقل) داده شده است كه بر اساس آن ، مصلحت يا مفسده موجود در افعال را درك مى كند و آنچه مصلحت دارد را «حَسَن» و هر چه مفسده دارد را «قبيح» مى شمارد.(1) فاعل فعل اوّل (حسن) را مى ستايد و مستحقّ پاداش مى بيند و فاعل فعل دوم (قبيح) را سرزنش مى كند و سزاوار كيفر مى داند. با اين نيرو ، با نهادها و گزاره هايى كه خارج از حسّ و خيال است، ارتباط برقرار مى سازد. درك مى كند كه خدا هست و اجتماع دو ضد ، محال است.

نكته قابل توجّه اين است كه تمام آثار نسبت داده شده به عقل و تعقّل ، آثارى ارزشى و مثبت اند . در هيچ آيه يا روايتى ، اثر منفى و ناهنجارى به عقل و تعقّل نسبت داده نشده است. از اين رو ، برخى روايات مى كوشند كه حوزه عقل را از توهّم عقل جدا سازند تا از يكديگر ممتاز گردند.(2)

9. ويرانى عقل ، برابر با ويرانىِ دين و دنيا

از ديگر دلايل سازگارى عقل و دين، زمانى است كه انسان ، با آرزوهاى دور و دراز، گفتارهاى بيهوده و خواهش هاى نفس، عقلش را تباه مى سازد. چنانچه امام موسى بن جعفر عليهماالسلام به هشام بن حكم فرمود :

عاقل ، كسى است كه حلال ، او را از سپاس گزارى باز ندارد و حرام ، بر صبرش چيره نشود . و هر كس سه چيز را بر سه چيز مسلّط سازد، به ويرانى عقلش كمك كرده است: آن كه پرتوِ فكرش را به آرزوهاى درازش تاريك كند و آن كه شگفتى هاى حكمت را به گفتار بيهوده اش نابود كند ... آن كه پرتو اندرز گرفتن

ص: 96


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 32 - 34 .
2- . همان، ص 11، ح 3 - 4 .

خود را به خواهش هاى نفسش خاموش نمايد. هر كس اين چنين كند گويا هوس خود را بر ويرانى عقلش كمك داده و كسى كه عقلش را ويران كند ، دين و دنياى خويش را تباه ساخته است.(1)

بنا بر اين ، ويرانىِ عقل ، مساوى است با ويرانىِ دين و ويرانى دين ، برابر است با ويرانىِ عقل.

10 . معارضه نداشتن حق با حق

همان طور كه پيش از اين يادآور شديم كه عقل و دين ، هر دو حجّت خداوند براى مردم روى زمين هستند(2)، مى توان گفت كه چون آن دو ، لباس حق بر تن دارند ،(3) هيچ گاه حق با حق ، در تعارض همديگر قرار ندارند. چنانچه ابن رشد بر اين باور است كه :

و اگر شريعت اسلام حق است و مردم را به نگريستن امر مى كند تا به حق برسند، ما مسلمانان مى دانيم كه نظر برهانى ، هرگز به مخالفت با آنچه در شرع آمده ، منجر نمى گردد ؛ چه حق با حق ، معارضه ندارد ؛ بلكه همواره موافق با آن است و بدان شهادت مى دهد .(4)

نتيجه گيرى

انديشه رويارويى عقل ودين كه از زمان هاى بسيار دور رواج داشته، انديشه اى ناصواب است و در جهل به دين و شريعت از يك سو و به حقيقت عقل از سوى ديگر ، ريشه دارد. گاه دين و شريعت را مجموعه اى از امور تعبّدى و فوق عقل تفسير كردند و زمانى آن را عاطفه محض - كه در مقابل عقل قرار مى گيرد - . گروهى نيز دين

ص: 97


1- . اُصول الكافى ، مصطفوى ، ج 1 ، ص 19 ، ح 12 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صدرا ، ج 1 ، ص 193 ، 333 - 335 ، 376 و 557 - 558 .
3- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 1 ، ص 78 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 12 .
4- . تاريخ فلسفه در جهان اسلامى ، ج 2 ، ص 657 .

را رهاورد انفعالاتى چون ترس از بلا و اميد به بهره يابى يا بهبود كار به شمار آوردند. روشن است شريعت برآمده از اين دين ، تا چه پايه ، عقل ستيز است. با اين رويكرد ، عقل به مصيبت دين گرفتار شده و از سوى ديگر در زندان تدبير ، سياست و شيطنت درآمده است. با اين ديدگاه ، جنگى موهوم بين دين وعقل و بدون چشم انداز صلح، ميان آن دو پديد مى آيد. اينها همه بر خلاف آموزه هايى است كه در آيات وروايات معصوم عليه السلام به ما رسيده است.

با توجّه به آنچه بيان شد، عقل و دين ، دو موهبت و نعمت گران بهايى هستند كه از سوى خالق و دادار هستى براى بشر به ارمغان آمده اند . در اين رهگذر ، عزّت و شرافت انسانى در گروىِ برخوردارى از آن دو مخلوق پروردگار جهان است . توجّه كردن به يكى و دورى جستن از ديگرى و ايجاد ناسازگارى ، عدم همكارى و هميارى بين آنها، خسارت و تهديدهاى جبران ناپذيرى را به دنبال خواهد داشت. آنچنان كه گفته شد ، تكيه كردن به عقل صِرف و دورى جستن از دين ، باعث سركشى و ناهنجارى در جامعه مى شود؛ زيرا اين پديده ، در طول تاريخ بشر در برخى از جوامع انسانى ، وجود داشته و دارد. زاييده اين نوع نگرش ، به بحران انسانى منجر گرديد. انسان در اين حوزه ، در بى هويّتى، پوچ انگارى و بدون انگيزه صحيح و مشخّص ، به سر مى برد و پايان زندگى او در همين دنيا ختم مى شود.

از سوى ديگر، جدانگارى دين از عقل، دچار انحرافاتى مى شود ؛ چون كه از قدرت عقل و فهم ، بهره برده نمى شود. اين نگرش نيز سبب مى گردد تا خرافه پرستى و خرافه گويى و تحريف هاى گوناگونْ صورت گيرد و در نهايت ، تحجّر و جُمود فكرى ، شخص را احاطه و به ورطه نابودى بكشاند.

عقل در مكاتب مختلف ، از ساختارهاى گوناگونى تشكيل يافته است. براى نمونه، فيلسوفان غربى ، به دو دسته عقل گرايان و تجربه گرايان تقسيم مى شوند. عقل گرايان نيز از ساختار يكسان عقلى برخوردار نيستند؛ زيرا ساختار عقل گرايى

ص: 98

دكارت ، لايب نيتز ، كانت و هگل ، با هم تفاوت هاى آشكارى دارند. عقل آدمى با همه ارزش و عظمتى كه دارد، در دامنه محدودى به سر مى برد. گر چه در معرفت دينى، نقش اساسى دارد و در اثبات حقّانيت وحى و ضرورت بعثت پيامبران و تحليل عقلى مفاهيم دينى و تفسير گزاره هاى دينى ، تواناست، ولى در برخى از مسائل ، ناتوان و قادر به درك آنها نيست و بدون دين ، در رسيدن به هدف انسانى ناتوان خواهد بود.

با اين رويكرد ، عقل و دين ، دو بالى هستند كه انسان خاكى را آسمانى مى كنند و او را به بلندمرتبه ترين مرحله رشد انسانى و خدايى مى كشانند؛ كسى مى شود كه خداوند او را «خليفة اللّه» بر روى زمين معرفى و جايگزين مى سازد. بنا بر اين ، عقل و دين ، به عنوان دو حجّت الهى و دو بال كمال انسانى براى رشد و سعادت بشر ، لازم و ملزوم يكديگرند و فقدان آن دو ، مساوى با نقصان انسانى است .

ص: 99

منابع و مآخذ

1 . آيين و انديشه در دام خودكامگى ، سيّد محمّد خاتمى ، تهران : طرح نو، 1378 ش.

2 . إحياء علوم الدين ، ابو حامد محمّد غزالى ، بيروت: دار الإحياء التراث العربى .

3 . الأسفار الأربعة، صدر الدين محمّد الشيرازى (ملاّ صدرا) ، قم : مكتبة المصطفوى .

4 . اُصول الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى ، ترجمه و شرح : جواد مصطفوى، تهران : دفتر نشر فرهنگ اهل بيت، 1348 ش .

5 . اُصول الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : محمّد جواد المغنية ، بيروت : دار الأضواء ، 1413 ق .

6 . العين (ترتيب العين) ، خليل بن احمد الفراهيدى ، تحقيق : محمّدحسن بكايى ، قم : مؤسّسه نشر اسلامى ، 1414 ق .

7 . بحار الأنوار، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسّسة الوفاء ، 1403 ق .

8 . برهان قاطع، محمّد حسين بن خلف تبريزى (برهان) ، به كوشش : محمّد معين ، انتشارات دانشگاه تهران ، 1335 ش .

9 . پنجاه فيلسوف بزرگ از تالس تا سارتر ، دايان كالينسون ، ترجمه : محمّد رفيعى مهرآبادى، تهران: عطايى ، 1379 ش .

10 . تاريخ جامع اديان، جان ناس ، ترجمه : على اصغر حكمت، تهران : انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى .

ص: 100

11 . تاريخ علوم عقلى در تمدّن اسلامى تا اواسط قرن پنجم، ذبيح اللّه صفا ، تهران : دانشگاه تهران، 1364 ش.

12 . تاريخ فلسفه اسلامى، هانرى كربن ، ترجمه : سيّد جواد طباطبايى، تهران : كوير، 1373 ش .

13 . تاريخ فلسفه در اسلام ، ميان محمّد شريف ، ترجمه : نصر اللّه پورجوادى ، تهران : مركز نشر دانشگاهى ، 1362 ش .

14 . تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، حنا الفاخورى و خليل الجرّ ، ترجمه : عبد الحميد آيتى، تهران : زمان، 1358 ش .

15 . تاريخ فلسفه در قرون وسطى و رنسانس، محمّد ايلخانى ، تهران : سمت ، 1382ش.

16 . حكيم رازى، محمّد بن زكريا، پرويز اذكايى ، تهران: طرح نو، 1384 ش.

17 . دايرة المعارف تشيّع ، تهران : نشر شهيد سعيد محبّى ، 1384 ش .

18 . دين و چشم اندازهاى نو ، مايكل پيتر آلستون و ميلتون يينگر و محمّد لگنهاوزن ، ترجمه : غلامحسين توكّلى ، قم : بوستان كتاب ، 1380 ش.

19 . روح فلسفه قرون وسطى، اتين ژيلسون ، ترجمه : على مراد داوودى، تهران : علمى و فرهنگى، 1366 ش .

20 . شرح اُصول الكافى ، صدرالدين محمّد الشيرازى (ملاّ صدرا) ، ترجمه : محمّد خواجوى ، تهران : مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1366 ش.

21 . شرح اُصول الكافى ، تحقيق و شرح : محمّد صالح مازندرانى ، تهران : مكتبة الإسلامية، 1342 ش .

22 . شريعت در آيينه معرفت، عبد اللّه جوادى آملى ، تهران: مركز نشر فرهنگى رجاء، 1373 ش.

23 . شيعه در اسلام ، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1362 ش.

24 . الصحاح العربية ، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى ، تحقيق : احمد عبد الغفار عطّار ، بيروت : دار العلم للملايين ، 1990 م .

25 . عقل و استنباط فقهى، حسين صابرى ، مشهد: بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى ، 1381 ش .

ص: 101

26 . عقل و اعتقاد دينى، مقدّمه اى بر فلسفه دين، مايكل پترسون و همكاران ، ترجمه : احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، تهران : طرح نو، 1376 ش.

27 . عقل و وحى در قرون وسطى، اتين ژيلسون ، ترجمه : شهرام پاژوكى، تهران: مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1371 ش .

28 . علم اصول (مرحله اوّل و دوم) ، سيّد محمد باقر صدر ، ترجمه : نصر اللّه حكمت، تهران : اميركبير، 1364 ش.

29 . فلسفه دين در قرن بيستم، چارلز تاليافرو ، ترجمه : ان شاء اللّه رحمتى، تهران : دفتر پژوهش و نشر سهروردى، 1382 ش .

30 . كلام جديد، عبدالحسين خسروپناه ، قم : حوزه علميه قم، 1379 ش.

31 . گفتار در روش راه پروردن عقل، رنه دكارت ، ترجمه : محمّد على فروغى ، تهران : سازمان كتاب هاى جيبى، 1342 ش .

32 . ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام، غلامحسين ابراهيمى دينانى ، تهران : طرح نو، 1376 ش.

33 . مجمع البحرين، فخرالدين الطُرَيحى ، تهران : مرتضوى ، 1363 ش .

34 . المحاكمة بين شرح الاشارات (چاپ شده در ذيل الإشارات و التنبيهات)، قطب الدين محمّد رازى ، نجف : مطبعة الحيدرى، 1377 ق .

35 . محصّل أفكار المتقدّمين و المتأخّرين من العلماء و المتكلّمين، عبد الرؤوف سعد طه ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1404 ق .

36 . معجم المقاييس اللغة ، ابن فارس ، تحقيق : عبد السلام محمّد هارون، قم: مكتب الإعلام الإسلامى، 1404 ق .

37 . مقدمه اى بر سير تفكّر در قرون وسطى، محمّد رضا فشاهى ، تهران : گوتنبرگ ، 1354 ش .

38 . منتهى المطلب فى تحقيق المذهب، حسن بن يوسف الحلّى ، مشهد : بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1382 ش .

ص: 102

39 . المنطق، محمّدرضا مظفّر ، نجف : النعمان ، 1388 ق .

40 . ميزان الحكمة ، محمّد محمّدى رى شهرى ، بيروت : دار الحديث ، 1419 ق .

41 . الميزان فى تفسير القرآن، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، تهران : بنياد علمى فكرى علاّمه طباطبايى .

42 . الميزان فى تفسير القرآن، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، تهران : دار الكتب الاسلاميه .

43 . فصل نامه نقد و نظر ، ش 3 .

44 . نهايه الحكمة ، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، قم : مؤسّسة النشر الإسلامى، 1364 ش .

45 . واژه هاى دخيل در قرآن مجيد، آرتور جفرى ، ترجمه: فريدون بدره اى، تهران : توس ، 1372 ش .

46 . هرمنوتيك ، كتاب و سنّت، محمّد مجتهد شبسترى ، تهران : طرح نو، 1375ش .

ص: 103

ص: 104

معرفت خدا در روايات «الكافى» (محمد بيابانى)

معرفت خدا در روايات «الكافى»

محمد بيابانى

چكيده

در نوشتار حاضر ، اهمّيت معرفت خدا و راه هاى كسب آن و همچنين ابعاد اين معرفت ، با استفاده از روايات مندرج در كتاب الكافى ، بيان گرديده است . نگارنده ، نخست به بيان مفهوم معرفت و تفاوت آن با علم پرداخته و آراى صاحب نظران را در اين زمينه ، مطرح مى نمايد . آن گاه به دسته بندى روايات الكافى در خصوص «معرفت اللّه» مى پردازد و روايات وارده در اين زمينه را شرح مى نمايد .

در اين دسته بندى ، وى ابتدا به «معرفت اللّه باللّه» اشاره كرده و در اين باب ، هفت روايت از الكافى نقل و ديدگاه شيخ كلينى و فيض كاشانى را در اين خصوص ، منعكس مى كند . در قسمت ديگرى از دسته بندى روايات ، نگارنده ، به صفات فعل بودن معرفت و هدايت خدا اشاره مى كند و در اين زمينه نيز احاديثى را مطرح و شرح مى نمايد . وى در اين قسمت ، توضيح مى دهد كه معرفت ، فعل خداست يا فعل بنده و آيا معرفت اكتسابى است يا ضرورى ؟ نگارنده ، در مورد فطرى بودن معرفت خدا نيز رواياتى از الكافى نقل را شرح و بررسى اجمالى مى نمايد .

بررسى نقش عقل در معرفت خداوند سبحان ، جواز يا عدم جواز تفكّر در باب خداوند ، مسئله عقل و اثبات خدا و انعكاس نظريه كلينى رحمه الله در اين باره ، به همراه شرح رواياتى از الكافى در اين موضوعات ، از ديگر مندرجات اين مقاله به شمار مى آيد .

كليدواژه ها : معرفة اللّه ، هدايت ، الكافى ، فيض كاشانى ، فطرت ، عقل .

ص: 105

الف . كليات 1 . اهمّيت معرفت خدا

فضل و ارزش اصل معرفت و شناخت ، براى احدى پوشيده نيست. اهمّيت شناختِ هر چيزى ، به اعتبار و ارزش آن وابسته است. از آن جا كه خداوند متعال ، قابل مقايسه با هيچ موجودى نيست ، بنا بر اين ، معرفت او هم با هيچ معرفت ديگرى قابل مقايسه نخواهد بود. امام صادق عليه السلام در اين خصوص مى فرمايد:

لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مَا فِى فَضْلِ مَعْرِفَةِ اللَّهِ عز و جل ، مَا مَدُّوا أَعْيُنَهُمْ إِلَى مَا مَتَّعَ اللَّهُ بِهِ الْأَعْدَاءَ مِنْ زَهْرَةِ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ نَعِيمِهَا . وَكَانَتْ دُنْيَاهُمْ أَقَلَّ عِنْدَهُمْ مِمَّا يَطَئُونَهُ بِأَرْجُلِهِمْ ، وَ لَنُعِّمُوا بِمَعْرِفَةِ اللَّهِ - جَلَّ وَ عَزَّ - وَ تَلَذَّذُوا بِهَا تَلَذُّذَ مَنْ لَمْ يَزَلْ فِى رَوْضَاتِ الْجِنَانِ مَعَ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ . إِنَّ مَعْرِفَةَ اللَّهِ عز و جل آنِسٌ مِنْ كُلِّ وَحْشَةٍ وَ صَاحِبٌ مِنْ كُلِّ وَحْدَةٍ وَ نُورٌ مِنْ كُلِّ ظُلْمَةٍ وَ قُوَّةٌ مِنْ كُلِّ ضَعْفٍ وَ شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ سُقْمٍ ؛(1)

اگر مردم ، ارزش معرفت خداوند متعال را مى دانستند ، چشمانشان را به نعمت ها و زرق و برق دنيا - كه خداوند ، دشمنان را از آن بهره مند كرده است - نمى دوختند . و دنياى آنها نزد ايشان ، بسيار كوچك تر از آن مى شد كه زير پايشان لگدمال مى كنند. و با معرفت خدا ، به نعمت و لذّتى مى رسيدند همچون لذّت كسى كه تا ابد ، در باغ هاى بهشت با اولياى الهى است.

همانا معرفت خداى عز و جل ، انسان را در هر وحشتى ، انس و در تنهايى ، مصاحب و در تاريكى ها ، نور و از هر ضعفى، قوت و از هر بيمارى، شفاست.

كسى كه با خداى سبحان ، آشنايى پيدا كرده و با او الفتى برقرار كرده است ، به يقين مى داند كه ارزش و كمال همه اشيا ، به ارتباطشان با خداوند سبحان است و هر چيزى كه انسان را از او دور كند و مايه غفلت او از خداى تعالى باشد ، هيچ ارزشى ندارد. خداوند متعال ، صاحب همه نعمت هاى دنياست و بديهى است كسى كه با صاحب و

ص: 106


1- . الكافى ، ج 8 ، ص 147 .

مالك نعمت ها ، در ارتباط باشد و با او آشنايى پيدا كند و با او باشد ، ديگر به آنچه در دست ديگران است ، نياز نخواهد داشت و همه زرق و برق نعمت هاى دنيوى ، در چشم او بى ارزش خواهند شد. كسى كه با خداى خود الفتى برقرار كرده است و او را در كنار خويش احساس مى كند و خود را آشناى او مى يابد ، وحشت و ترسى براى او نيست. تاريكى ها، تنهايى ها، ناتوانى ها و بيمارى ها ، براى او با نور ، توانايى ، سلامتى و بهبودى ، جايگزين خواهد شد ؛ چون كه او با حقيقتى در ارتباط است كه همه روشنايى ها ، سلامتى ها و توانايى ها از اوست.

2 . معناى معرفت و فرق آن با علم

در كتب لغت ، معرفت ، به علم و دانش معنا شده است. فِيُّومى مى نويسد:

عَرَفْتُه عِرفَةً و عِرفاناً، عَلِمتُهُ بحاسّة من الحواسّ الخمسِ. و المعرفة ، اسم منه ؛(1)

عَرَفتُه، يعنى او را به يكى از حواس پنج گانه دانستم. و معرفت ، اسم از عَرَفَ است.

ابن منظور مى گويد:

العِرفان: العلم...و عرّفه الأمر: أعلمه إيّاه. و عرّفه بيته: أعلمه بمكانه، و عرّفه به : وَسَمه.(2)

احمد بن فارس ، براى «عَرَفَ» ، دو معناى اصلى ذكر مى كند : يكى امورى كه پشت سر هم و متّصل به هم باشند و ديگرى ، سكون و آرامش. وى ، معرفت و عرفان را به معناى دوم بر مى گرداند و مى نويسد:

العين والراء والفاء، أصلان صحيحان . يدلّ أحدهما على تتابع الشى ء متّصلا بعضه ببعض و الآخر على السكون والطمأنينة... .

والأصل الآخر ، المعرفة والعرفان . تقول: عَرَف فلان فلاناً عرفاناً و معرفةً ، و هذا أمرٌ معروف. و هذا يدلّ على ماقلناه من سكونه إليه ، لأنّ من أنكر شيئاً توحّش منه

ص: 107


1- . المصباح المنير ، ص 404 .
2- . لسان العرب ، ج 9 ، ص 153 .

و نَبَأ عنه. (1)

از اين عبارت ، استفاده مى شود كه معرفت ، دانشى است كه آرامش و سكون به همراه دارد و جمله «من أنكر شيئاً توحّش منه و نبأ عنه» ، دلالت دارد كه سكون ، وقتى براى انسان حاصل مى شود كه انسان ، با چيزى كه برخورد مى كند ، آشنا باشد . يعنى علم جزئى و تفصيلى به آن داشته باشد نه كلّى و اجمالى.

بنا بر اين به نظر مى رسد كه معرفت ، از ديدگاه روايت مذكور - كه كلينى در الكافى ذكر نموده - ، با آنچه در مقاييس اللغة در معناى آن ذكر شده ، مناسبت تام دارد و فرق آن با علم ، فقط در اين است كه معرفت ، از نظر لغت عرب ، صرفاً در مورد ادراكاتى به كار مى رود كه انسان با رسيدن به آن ، از وحشت ، دلهره و اضطراب بيرون مى آيد. بديهى است اين آرامش و سكونى كه با ادراك خاص براى انسان پديد مى آيد ، با توجّه به متعلّق ادراك ، درجات متعدد پيدا مى كند. و ممكن است معرفت چيزى ، انسان را به اندازه اى مشغول كند كه امور ديگر ، برايش هيچ اهميتى نداشته باشد.

بنا بر اين معرفت ، در حقيقت ادراك و دانش خاص است(2) و علم و ادراك ، معناى عامى است كه در مورد معرفت نيز به كار گرفته مى شود . اما سكون و آرامش ، در معناى ادراك و علم اخذ نشده است. و از آن جا كه معرفت ، ادراكى همراه با ويژگى سكون و آرامش است و در علم و ادراك ، چنين ويژگى وجود ندارد ، پس نمى توان از علم و ادراك ، ويژگى مزبور را استفاده كرد .

حال با توجه به اين مطلب ، به تفاوت علم و معرفت از نظر برخى صاحب نظران اشاره مى كنيم:

ص: 108


1- . مقاييس اللغة ، ج 4 ، ص 281 .
2- . روشن است كه اين معنا ، در مورد خداوند سبحان ، به هيچ وجه جارى نخواهد شد . يعنى خدا ، عارف خوانده نمى شود ؛ چون خداوند سبحان را از هيچ چيزى اضطراب و دلهره اى نيست تا با معرفت به امرى ، آنها از او سلب گردد .

3 . تفاوت علم و معرفت در بيان برخى صاحب نظران

يك . ابى هلال عسكرى ، مى گويد:

إنّ المعرفة ، أخصّ من العلم . لأنّها عِلمٌ بعين الشى ء منفصلاً عمّا سواه . والعلم ، يكون مجملاً و مفصّلاً ؛(1)

همانا معرفت ، اخصّ از علم است ؛ زيرا معرفت ، عبارت است از علم تفصيلى به عين شئ ، با توجّه به جهات تمايز آن از اشياى ديگر و علم ، اعمّ از اجمالى و تفصيلى است.

وى ، در صفحه ديگر مى نويسد:

قيل: المعرفة ، إدراك البسائط والجزئيات والعلم ، إدراك المركّبات والكليّات . ومن ثمّ يقال: عرفتُ اللّه ولا يقال: عَلِمتُه .

وقيل: هى عبارة عن الإدراك التصوّرى . والعلم ، هو الإدراك التصديقى ... .

وقيل: المعرفة ، إدراك الشى ء ثانياً بعد توسّط نسيانه . لذلك يسمّى الحقّ تعالى ، بالعالم دون العارف . وهو أشهر الأقوال فى تعريف المعرفة.

و قيل: المعرفة ، قد تقال فيما تدرك آثاره و إن لم يدرك ذاته . والعلم ، لايكاد يقال إلاّ فيما أدرك ذاته. و لذا يقال: فلان يعرف اللّه ولا يقال: يعلم اللّه ؛(2)

گفته شده است: معرفت ، ادراك بسائط و جزئيات است وعلم ، ادراك مركبات و كليّات . و به همين جهت است كه گفته مى شود: خدا را شناختم . و گفته نمى شود: خدا را دانستم.

و گفته شده است: معرفت ، ادراك تصوّرى است و علم ، ادراك تصديقى.

و گفته شده است: معرفت ، ادراك ثانوى شئ است بعد از فراموشى آن. به همين جهت است كه به خدا عارف گفته نمى شود ، ولى متّصف به عالم مى شود. و اين مشهورترين اقوال در تعريف معرفت است.

و گفته شده است: معرفت ، در جايى به كار مى رود كه چيزى ، به آثارش درك

ص: 109


1- . معجم الفروق اللغويّة ، ص 500 .
2- . همان ، ص 501 - 502 .

شود ، اگرچه ذاتش درك نشود . و علم غالباً در جايى به كار مى رود كه ذات شئ درك گردد. و به همين جهت گفته مى شود: فلانى خدا را مى شناسد . و گفته نمى شود : خدا را مى داند.

دو . مرحوم شيخ بهايى ، مى نويسد:

قال بعض الأعلام: أكثر ما تطلق المعرفة على الأخير من الإدراكين للشى ء الواحد ، إذا تخلّل بينهما عدم ، بأنّ أدركه أوّلاً ثمّ ذهل عنه ثمّ أدركه ثانياً ، فظهر له أنّه هو الّذى كان قد أدركه أوّلاً . و من ها هنا سمّى أهل الحقيقة بأصحاب العرفان ، لأنّ خلق الأرواح قبل خلق الأبدان كما ورد فى الحديث . وهى كانت مطّلعة على بعض الإشراقات الشهوديّة مقرّة لمبدعها بالربوبيّة ، كما قال سبحانه: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى» . لكنّها لإلفها بالأبدان الظلمانيّة وانغمارها فى الغواشى الهيولانيّة ، ذهلت عن مولاها و مبدعها ، فإذا تخلّصت بالرياضة من أسر دار الغرور و ترقّت بالمجاهدة عن الإلتفات إلى عالم الزور ، تجدّد عهدها القديم الّذى كاد أن يندرس بتمادى الأعصار والدهور و حصل لها الإدراك مرّة ثانية . وهى المعرفة الّتى هى نور على نور ؛(1)

بعضى از بزرگان مى گويند: معرفت ، غالباً به ادراك دوم از دو ادراك شئ گفته مى شود كه بين آنها عدم ، فاصله انداخته باشد . به اين صورت كه اوّل ، آن را درك كند ، سپس از آن غافل شود و دوباره به ادراك آن نايل آيد و برايش روشن شود كه اين ، همان است كه پيش تر ، آن را درك كرده بود. و به همين جهت است كه اهل حقيقت را اصحاب عرفان ناميده اند ؛ زيرا خداوند ، ارواح را پيش از ابدان آفريد ، همان طور كه در حديث وارد شده است. و ارواح ، در آن هنگام بر برخى از اشراقات شهودى آگاهى داشتند و بر آفريدگار خويش اقرار مى كردند ، چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: «آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا.» امّا با انس و الفتى كه با بدن هاى ظلمانى پيدا كردند و با فرو رفتن در حجاب هاى هيولانى ، از

ص: 110


1- . الأربعون حديثاً ، ص 78 ؛ نيز ر.ك : منهاج البراعة ، ج 1 ، ص 318 ؛ مجمع البحرين ، ج 2 ، ص 1198 ؛ بحار الأنوار ، ج 69 ، ص 290.

مولا و پروردگار خويش غافل گشتند. پس وقتى كه با رياضت ، از اسارت خانه غرور و فريب ، خلاص مى شوند و با مجاهده ، از التفات به عالم دروغ و باطل ترقّى مى كنند، عهد و پيمان قديمشان - كه نزديك است با مى گذشت روزگاران و عوالم از بين رود - ، مجدّداً تازه مى شود و براى بار دوم ، برايشان ادراك پروردگار حاصل مى آيد . و اين ، همان معرفتِ نورٌ على نورٌ است.

سه . آية اللّه صافى گلپايگانى ، مى نويسد :

معرفت و عرفان، ادراك شئ است به انديشه و تدبير در اثر آن چيز ، كه اخصّ از علم است ؛ زيرا علم ، مطلق ادراك است و به تفكّر در خود شئ نيز حاصل مى شود. به عبارت ديگر مى توان گفت: معرفت ، اعمّ است.(1)

ايشان ، بعد از ذكر وجوهى در شرح حديث «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» ، مى نويسد:

امّا معرفت ربّ ، بنا بر تمام وجوه ، به تدبّر در آثار حاصل مى شود. لذا گفته مى شود : فلان كس خدا را مى شناسد و گفته نمى شود : خدا را مى داند ؛ چون معرفت بشر به خدا ، به تدبّر در آثار اوست ، نه به انديشه در ذات او .(2)

4 . مناقشه در رأى صاحب نظران

يك . تفسير معناى معرفت به ادراك شى ء به آثارش ، نه تنها با معناى لغوى معرفت - كه از كتب لغت ذكر شد - سازگارى ندارد ، بلكه از نظر كاربردهاى حديثى آن نيز ناسازگار است ؛ زيرا در حديثى كه از الكافى نقل شد، در معرفتِ خدا ، به آثار ، هيچ توجّهى نشده است و التفات و توجّه تام به خود خدا ، مطرح است . چنين معرفتى ، از خداست كه با هيچ چيزى قابل مقايسه نيست و مايه دل گرمى انسان در تمامى گرفتارى هايش است . اضافه بر اين كه «معرفت بشر به خدا به تدبّر در آثار او نه به انديشه در ذات او» ، در صورتى صحيح است كه معرفت به خود خدا ، حاصل شود .

ص: 111


1- . معرفت حجّت خدا ، ص 29 .
2- . همان ، ص 30 .

يعنى خود خدا ، مورد ادراك قرار گيرد اگرچه از راه آثار .

ممكن است گفته شود ميان ادراك شئ از طريق آثار آن ، با ادراك شئ از طريق توجّه به خود آن شئ (بدون اين كه نظرى به آثارش شده باشد) ، فرق است. مثلاً گفته شود ادراك شئ از طريق آثار ، ادراكى مبهم و مجمل است ، ولى ادراك از طريق توجه به خود آن (بدون توجّه به آثار) ، ادراكى احاطى است. جوابْ اين است كه معرفت اجمالى و مبهم ، در مورد خداوند سبحان ، بى معناست . خدايى كه اظهر از هر ظاهرى است ، چگونه مى شود مبهم و مجمل باشد؟! خداشناسى ، اگر از طريق خودِ او صورت بگيرد ، هيچ ابهام و اجمالى در آن نخواهد بود ؛ امّا اگر از غير طريق تعريف الهى باشد ، اصلاً معرفت خدا نيست . اين مطلب به تفصيل ، مورد بحث خواهد شد. اضافه بر همه اينها ، اين نظريه با معناى لغوى معرفت - كه ادراكِ عين شى ء است - ، منافات دارد . با توجّه به آثارى كه براى معرفت در روايات ذكر شده است، روشن است كه اين معنا با آن در تخالف است ؛ زيرا از آثار معرفت ، انس با خدا و آرامش و سكون است و اين آثار ، با توجّه به معرفت خودِ خدا ، براى انسان حاصل مى شود. البته ممكن است كه شناخت برخى از آيات الهى ، اين چنين آثارى را داشته باشند ، ولى اگر اثر ، از شناخت خود آن آياتْ مستقل باشد ، نمى توان آن را به معرفت خدا مرتبط كرد و اگر به اعتبار آيه و اثر بودن ، بوده باشد ، در حقيقت ، به معرفت خدا بازگشت مى كند.

دو . صحّت اطلاق «عَرَفتُ اللّه» و عدم صحت «عَلِمتُ اللّه» ، از اين باب نيست كه ادراك خداوند سبحان به صورت جزئى يا از طريق آثار است ؛ بلكه از اين جهت است كه اين ادراك ، لذّت آور و آرامش بخش است ، و اطلاق علم و ادراك اين جهت را ندارد. به علاوه ، در روايات مى بينيم همان طور كه معرفت ، در مورد خداوند سبحان به كار رفته ، علم نيز به او ، اطلاق گرديده است ؛ چرا كه ادراك خداوند سبحان ، در همه حال ، داراى چنين خصوصيتى نيست . به عنوان مثال ، انسان در گرفتارى ها و

ص: 112

شدايد و قطع اميد از ماسوى اللّه ، به درك خداوند نايل مى شود ؛ ولى چنين دركى معمولاً با لذّت همراه نيست .

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

ثَلَاثٌ هُنَّ مِنْ عَلاَمَاتِ الْمُؤمِنِ : عِلْمُهُ بِاللَّهِ وَ مَنْ يُحِبُّ وَ مَنْ يُبْغِضُ .(1)

نيز مى فرمايد :

أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ ، الْعِلْمُ بِاللَّه .(2)

سه . معرفت خداوند سبحان ، منحصر به معرفت از طريق آثار نيست ؛ بلكه اصل معرفت خدا ، با تعريف مستقيم خود او ، نفس خويش را به بندگانش ، حاصل مى شود و آثار هم ، انسان را به معروف سابق خويش دلالت مى كنند . دلالت آثار هم ، به اوست ، نه اين كه ذاتى آنها باشد.(3) همچنين اگر قرار باشد معرفت ، به آثار و تفكّر در آنها حاصل شود و راه بشر جز اين نباشد ، آيا در مورد پيامبران و ائمه اطهار عليهم السلام هم ، معرفت خداوند انحصاراً با تفكّر در آثار به وجود مى آيد؟ و اگر جواب در آنها منفى است (يعنى در مورد آنها راه ديگرى براى معرفت وجود داشته باشد) ، پس امكان آن در بقيه هم وجود خواهد داشت.

ب . معرفت اللّه در روايات «الكافى»(4)

كلينى ، در كتاب شريف الكافى ، روايات فراوانى در ابواب مختلف در ارتباط با معرفت خداوند سبحان آورده است كه ما آنها را در چند گروه ، دسته بندى و ذكر مى كنيم.

ص: 113


1- . بحار الأنوار ، ج 1 ، ص 215.
2- . همان جا .
3- . در مباحث بعدى ، به اين موضوع خواهيم پرداخت.
4- . بحار الأنوار ، ج 3 ، ص 273.

1 . معرفت اللّه باللّه

كلينى ، در الكافى ، بابى با عنوان «باب أنّه لا يعرف الاّ به» ،(1) باز كرده و سه روايت در اين باب ذكر نموده است با اين مضمون كه خداوند را بايد به خود او شناخت. در باب بعدى ، با عنوان «باب أدنى المعرفة» نيز سه روايت ذكر كرده است . در روايت سوم باب ياد شده هم به اين امر تصريح شده است. همچنين بابى با عنوان «باب البيان و التعريف و لزوم الحجّة» ،(2) باز كرده و در آن ، شش روايت آورده كه روايت اوّل ، به همين امر ، دلالت روشن دارد. در «باب حجج اللّه على خلقه»(3) هم چهار روايت آمده كه روايت اوّل ، صريح در اين مضمون است. در «باب الإضطرار إلى الحجّة» ،(4) روايت سومِ باب «إنّه لا يعرف إلاّ به» را به صورت كامل آورده است. همين روايت در باب «فرض طاعة الأئمة» ،(5) به صورت كامل تر ، ذكر گرديده است .

دعاى معروف در زمان غيبت «اللهم عرّفنى نفسك...»(6) را نقل كرده كه به صراحت بر مضمون مورد بحث دلالت دارد. در جاى ديگر همين دعا را با اندكى تغيير نقل نموده است .(7)

مجموع اين روايات كه كلينى در ابواب مختلف ذكر كرده ، هفت روايت است كه در ميان آنها ، برخى موثّق و صحيحِ اصطلاحى هستند. البته روايات «باب معرفة اللّه باللّه» ، به اين تعداد ختم نمى شود ؛ بلكه در باب معرفت ، گروه هاى ديگرى از روايات وجود دارند كه مضمون اين روايات را تأييد مى كنند ، نظير : روايات فطرى بودن

ص: 114


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 85 .
2- . همان ، ص 162 .
3- . همان ، ص 164 .
4- . همان ، ص 168 .
5- . همان ، ص 188 ، ح 15 .
6- . همان ، ص 337 .
7- . ر.ك : همان ، ص 342 ، ح 29 .

معرفت خدا، فعل اللّه بودن معرفت خدا، خارج از قواى ادراكى بودن معرفت خدا ، كه در ادامه به آنها خواهيم پرداخت. اينك روايات دسته اوّل را مورد بررسى قرار مى دهيم:

حديث اوّل . امير المؤمنين عليه السلام مى فرمايد :

اعْرِفُوا اللَّهَ ، بِاللَّهِ وَ الرَّسُولَ ، بِالرِّسَالَةِ وَ أُولِى الْأَمْرِ ، بِالْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ الْعَدْلِ وَ الاْءِحْسَانِ ؛(1)

خدا را به خدا و رسول را به رسالت و اولى الأمر را به امر به معروف و عدل و احسان بشناسيد.

حديث دوم . على بن عقبة بن قيس مى گويد: از اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال شد:

بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ؟ قَالَ : بِمَا عَرَّفَنِى نَفْسَهُ. قِيلَ: وَ كَيْفَ عَرَّفَكَ نَفْسَهُ؟ قَالَ: لَا يُشْبِهُهُ صُورَةٌ وَ لَا يُحَسُّ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُقَاسُ بِالنَّاس ؛(2)

پروردگارت را به چه چيزى شناختى؟ فرمود: «به همان چيزى كه نفس خودش را به من شناساند» . گفته شد: چگونه نفس خودش را برايت تعريف كرد؟ فرمود: «هيچ صورتى ، شبيه او نيست . با حواس ، حسّ نمى شود و به مردم ، قياس نمى گردد» .

حديث سوم . منصور بن حازم مى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم:

إِنِّى نَاظَرْتُ قَوْماً فَقُلْتُ لَهُمْ: إِنَّ اللَّهَ - جَلَّ جَلاَلُهُ - أَجَلُّ وَ أَعَزُّ وَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُعْرَفَ بِخَلْقِهِ ، بَلِ الْعِبَادُ يَعْرِفُونَ بِاللَّهِ. فَقَالَ: رَحِمَكَ اللَّهُ ؛(3)

با گروهى مناظره كردم و به آنها گفتم: خداوند - عزّ و جلّ - بزرگ تر و ارجمندتر و گرامى تر از آن است كه به خلقش شناخته شود ، بلكه بندگان [خدا را] به او مى شناسند. حضرت فرمود: خداى رحمتت كند!

ص: 115


1- . همان ، ج 1 ، ص 85 ، ح 1 .
2- . همان ، ح 2 .
3- . همان ، ص 86 و 168 و 188 .

حديث چهارم . امام صادق عليه السلام فرمود:

إِنَّ أَمْرَ اللَّهِ ، كُلَّهُ عَجِيبٌ ، إِلاَّ أَنَّهُ قَدِ احْتَجَّ عَلَيْكُمْ بِمَا قَدْ عَرَّفَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ ؛(1)

همانا كار خدا ، همه اش عجيب است ، جز اين كه او به آنچه از نفس خويش معرفى كرده ، بر شما احتجاج مى كند.

حديث پنجم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

إِنَّ اللَّهَ احْتَجَّ عَلَى النَّاسِ بِمَا آتَاهُمْ وَ عَرَّفَهُمْ ؛(2)

همانا ، خداوند ، بر مردم به آنچه به آنها داده و معرفى كرده ، احتجاج مى كند.

دلالت اين حديث بر معرفت اللّه باللّه ، با توجّه به روايت چهارم روشن است ؛ زيرا يكى از مصاديق معرّفى خداوند سبحان ، معرفى او ، نفس خويش را بر بندگانش است .

حديث ششم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

لَيْسَ لِلَّهِ عَلَى خَلْقِهِ أَنْ يَعْرِفُوا وَ لِلْخَلْقِ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُعَرِّفَهُمْ وَ لِلَّهِ عَلَى الْخَلْقِ إِذَا عَرَّفَهُمْ أَنْ يَقْبَلُوا ؛(3)

براى خدا بر عهده خلق نيست كه بشناسند و براى خلق بر عهده خداست كه معرّفى كند . و آن گاه كه خدا معرفى كرد ، براى خدا به عهده خلق است كه بپذيرند.

اين حديث هم با توجّه به حديث چهارم ، دلالت دارد كه خداشناسى هم بايد از ناحيه خودِ خدا شروع شود و بر اوست كه خود را به خلق معرفى كند و بر عهده آنهاست كه تعريف او را بپذيرند و بر آن گردن نهند.

حديث هفتم . دعاى معروفى از امام صادق عليه السلام است كه ايشان ، خواندن آن را در زمان غيبت توصيه مى كند:

اللَّهُمَّ عَرِّفْنِى نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْكَ . اللَّهُمَّ عَرِّفْنِى نَبِيَّكَ

ص: 116


1- . همان ، ص 86 ، ح 3 .
2- . همان ، ص 162 ، ح 1 .
3- . همان ، ص 164 .

فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى نَبِيَّكَ لَمْ أَعْرِفْهُ قَطُّ . اللَّهُمَّ عَرِّفْنِى حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِى ؛(1)

خداوندا! خود را به من معرفى كن كه اگر خود را به من معرفى نكنى ، تو را نخواهم شناخت. خداوندا! پيامبرت را به من معرفى كن كه اگر او را به من معرفى نكنى ، هيچ گاه او را نخواهم شناخت. خداوندا! حجّت خويش را به من معرّفى كن كه اگر او را به من معرّفى نكنى ، از دين خويش گم خواهم شد.

معلوم است كه اين دعا را كسى مى خوانَد كه معرفت خدا و معرفت پيامبر و حجّت او را دارد . و اين هيچ مشكلى در اصل مضمون دعا و سازگارى آن با روايات پيشين ايجاد نمى كند ؛ چرا كه داعى با اين دعا، استمرار و تداوم معرفى خداوند و ازدياد درجات معرفت را طلب مى كند. اين دعا از اين جهت ، نظير آيه شريفه «اهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُسْتَقِيمَ»است ؛ زيرا اين آيه را حتى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و ائمّه اهل بيت عليهم السلام و مؤمنان نيز مى خوانند ، با آن كه يقيناً در صراط مستقيم هستند و در عين حال باز هم هدايت به صراط مستقيم را از خداوند طلب مى كنند و مرادشان استمرار و تداوم هدايت و ازدياد درجات آن است .(2)

پس مضمون دعاى شريف عصر غيبت ، با روايات قبلى ، هم خوانى كامل دارد . در نتيجه ، مضمون همه اين روايات ، همديگر را مورد تأييد قرار مى دهند و همگى ، انسان را به اين نكته اساسى توجّه مى دهند كه معرفت خداوند سبحان ، به تعريف خود او تحقّق پيدا مى كند.

همچنين از ظاهر اين رواياتْ استفاده مى شود كه اين تعريف ، به طور مستقيم از سوى خداى سبحانْ صورت مى گيرد و با تفكّر و تدبّر در آثار ، حاصل نمى شود. در نتيجه ، روشن است كه منظور از دعاى «اللّهم عرّفنى نفسك» ، تفكّر در آثار نيست ؛

ص: 117


1- . همان ، ص 342 ؛ نيز با اندكى تفاوت در ص 337 .
2- . ر. ك: عيون الأخبار ، ج 1 ، ص 305 و ج 2 ، ص 107 .

بلكه اين هم مثل آيه شريفه «اهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُسْتَقِيمَ» ، اين نكته را يادآورى مى كند كه معرفت خدا را از خودِ خدا بايد طلب كرد.

در روايت ديگرى كه مرحوم صدوق نقل كرده ، به صورت خيلى روشن ، بر اين معنا تأكيد شده است ، جايى كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

إِنَّمَا عَرَفَ اللَّهَ مَنْ عَرَفَهُ بِاللَّهِ فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ . بِهِ فَلَيْسَ يَعْرِفُهُ . إِنَّمَا يَعْرِفُ غَيْرَه...فَمَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُؤمِنُ بِمَا لَا يَعْرِفُ فَهُوَ ضَالٌّ عَنِ الْمَعْرِفَةِ . لاَ يُدْرِكُ مَخْلُوقٌ شَيْئاً إِلاَّ بِاللَّهِ وَ لاَ تُدْرَكُ مَعْرِفَةُ اللَّهِ إِلاَّ بِاللَّه ؛(1)

خداشناس ، فقط كسى است كه خدا را به خود او بشناسد. كسى كه خدا را به خود او نشناسد ، خدا را نشناخته و غير خدا را شناخته است....و كسى كه مى پندارد ايمان به خداى ناشناخته دارد ، او از معرفت خدا گم شده است. مخلوق ، هيچ چيزى را جز به خدا نمى شناسد و معرفت خدا جز به او درك نمى شود.

در اين حديث شريف ، به روشنى معرفت به واسطه غير ، به كلّى نفى شده است و تصريح گرديده كه راه معرفت ، تنها به خود اوست ، نه غير او ، و معرفت خدا به غير او ، معرفت غير اوست ، نه معرفت او. حتّى معرفت غير او به عنوان غير او بودن هم ، به او حاصل مى شود. به عبارت ديگر ، انسان وقتى مى تواند بگويد «اين غير اوست» كه قبلاً او را شناخته باشد.

علاّمه طباطبايى رحمه الله در توضيح حديث سدير صيرفى ،(2) اين گونه بيان مى كند:

فالسبيل الحقّ فى المعرفة ، أنْ يعرفَ هو أوّلا ثم تعرف صفاته ثم يعرف بها ما يعرف من خلقه لابالعكس . و لو عرّفناه بغيره لن نعرفه بالحقيقة و لو عرّفنا شيئاً من خلقه لا به بل بغيره . فذلك المعروف الّذى عندنا يكون منفصلاً عنه تعالى غير مرتبط به...فيجب أن يعرف اللّه سبحانه قبل كل شى ء ، ثمّ يعرف كلّ شى ء بماله من

ص: 118


1- . التوحيد ، ص 142 .
2- . امام صادق عليه السلام در قسمتى از اين حديث مى فرمايد: «إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ الشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ الْغَائِبِ قَبْلَ عَيْنِهِ» تحف العقول ، ص 326 .

الحاجة إليه حتّى يكون حقّ المعرفة ؛(1)

پس راه حق در معرفت خداوند ، آن است كه ابتدا ، خودِ خدا شناخته شود و آن گاه صفات او شناخته شود و پس از آن ، خلق به او شناخته شود ، نه بر عكس. اگر ما خدا را به غير او بشناسيم ، هرگز او را نشناختيم و اگر چيزى از خلق خدا را ، نه به او ، بلكه به غير او بشناسيم، معرفت ما نسبت به آن شى ء ، جدا از معرفت خدا است و آنچه شناخته ايم ، هيچ ارتباطى باخدا پيدا نمى كند... پس بايد خداوند ، پيش از هر چيزى شناخته شود و آن گاه همه موجودات ، با تمام نيازهايشان به او شناخته شوند تا معرفت حقيقى ، تحقّق پيدا كند .

يك . نظر كلينى در معناى روايات «معرفة اللّه باللّه»

ايشان در شرح روايت «اعرفوا اللّه باللّه» مى نويسد:

مَعْنَى قَوْلِهِ عليه السلام : اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ ، يَعْنِى أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ الْأَشْخَاصَ وَ الْأَنْوَارَ وَ الْجَوَاهِرَ وَ الْأَعْيَانَ، فَالْأَعْيَانُ الْأَبْدَانُ وَ الْجَوَاهِرُ الْأَرْوَاحُ . وَ هُوَ - جَلَّ وَ عَزَّ - لاَ يُشْبِهُ جِسْماً وَ لاَ رُوحاً . وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ فِى خَلْقِ الرُّوحِ الْحَسَّاسِ الدَّرَّاكِ ، أَمْرٌ وَ لاَ سَبَبٌ . هُوَ الْمُتَفَرِّدُ بِخَلْقِ الْأَرْوَاحِ وَ الْأَجْسَامِ ، فَإِذَا نَفَى عَنْهُ الشَّبَهَيْنِ ، شَبَهَ الْأَبْدَانِ وَ شَبَهَ الْأَرْوَاحِ ، فَقَدْ عَرَفَ اللَّهَ بِاللَّهِ . وَ إِذَا شَبَّهَهُ بِالرُّوحِ أَوِ الْبَدَنِ أَوِ النُّورِ ، فَلَمْ يَعْرِفِ اللَّهَ بِاللَّهِ ؛(2)

معناى سخن امام عليه السلام كه مى فرمايد: «خدا را به خدا بشناسيد» ، اين است كه خالق اشخاص ، انوار ، جواهر و اعيان، خداوند سبحان است. اعيان ، عبارت از ابدان است و جواهر ، عبارت از ارواح. خداوند متعال ، نه به جسم شباهت دارد و نه به روح. هيچ كسى در آفريدنِ روح حسّاس و درك كننده، امرى و دخلى ندارد ؛ بلكه خالق ارواح و اجسام، تنها خداى تعالى است.

پس وقتى شباهت به ابدان و ارواح، از خداوند سبحان نفى شود ، خداى تعالى به

ص: 119


1- . تحف العقول ، ص 327 (پاورقى) .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 85 .

خود او شناخته مى شود و آن گاه كه به روح يا بدن يا نور تشبيه گردد، خدا به خدا شناخته نشده است.

كلام كلينى را مى توان به دو گونه بيان كرد . اوّل اين كه معرفت حقيقى خداوند سبحان ، تنها به تعريف او صورت مى گيرد و انسان ، حقيقتاً با تعريف خدا ، نفس خويش را به او، خداشناس مى شود . خداوند سبحان و معرفت او ، هيچ گونه سنخيتى با هيچ مخلوقى ندارد . از سوى ديگر ، به طور طبيعى ، اگر بخواهيم كسى را به خداى معروف نزد او متوجّه كنيم ، بايد از الفاظ مشترك ميان او و خلق استفاده كنيم . بديهى است كه معانى متبادر به ذهن از الفاظ هم غالباً امورى خلقى اند و ذهن ها بيشتر با آنها مأنوس اند . پس متكلّمى كه مى خواهد مخاطبان خويش را متوجّه خدا كند ، چاره اى ندارد جز اين كه همراه با صفات ثبوتى و در كنار آنها ، از صفات سلبى هم استفاده كند و خدا را از هر گونه شباهت تنزيه كند.

دوم اين كه مراد از كلام كلينى ، نفى هر گونه معرفتى به خداوند سبحان ، جز از طريق تنزيه و تشبيه باشد. به عبارت ديگر ، منظور كلينى اين باشد كه معرفت خداوند سبحان ، عيناً همان تنزيه و نفى تشبيه به خلق است. بديهى است كه اين سخن نامعقولى است ؛ زيرا روشن است كه نفى تشبيه ، وقتى معنا پيدا مى كند كه موضوعى در كار باشد و انسان ، با آن آشنايى داشته باشد و آن را از مشابهت به امور ديگر تنزيه كند ؛ امّا اگر هيچ گونه معرفتى به موضوع نداشته باشد و موضوع ، مجهول مطلق باشد ، نفى تشبيه و تنزيه او ، امرى نامعقول و غير قابل فهم خواهد بود. بنا بر اين چاره اى نيست جز اين كه كلام كلينى و همين طور رواياتى كه در باب نفى تشبيه و تنزيه خداى سبحان از شباهت به خلق داده شده است، به معناى اوّل حمل شود.

دو . اشكال فيض كاشانى بر نظريه كلينى

مرحوم فيض كاشانى ، يكى از شارحان اصول الكافى است. ايشان ، نظريه كلينى را

ص: 120

مبهم و مجمل شمرده ، مى نويسد:

امّا تفسير الكلينى رحمه الله ففيه إجمال و إبهام و هو لا يوضح المطلوب حقّ الإيضاح ؛

امّا تفسير كلينى رحمه الله ، اجمال و ابهام دارد و مطلوب را چنان كه بايد توضيح نمى دهد.

سپس ايشان معناى «معرفة اللّه باللّه» را به اين صورت بيان مى كند كه:

إنّ لكلّ شى ء ماهيّة ، هو بها هو . و هى وجهه الّذى إلى ذاته، كذلك لكلّ شى ء حقيقة محيطة به ، بها قوام ذاته و بها ظهور آثاره و صفاته و بها حوله عما يرديه و يضرّه و قوّته على ما ينفعه و يسرّه؛ و هى وجهه الّذى إلى اللّه سبحانه و إليها أشير

بقوله - عزّ و جلّ - : «وَاللهُ بِكُلِّ شَى ءٍ مُحِيطٌ»(1) و بقوله سبحانه : «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ»(2)... فإن تلك الحقيقة ، هى الّتى تبقى بعد فناء الأشياء. فقوله عليه السلام :

«اعرفوا اللّه باللّه» ، معناه انظروا فى الأشياء إلى وجوهها الّتى إلى اللّه سبحانه بعد ما أثبتم أن لها ربّا صانعاً ؛(3)

هويّت هر چيزى ، به ماهيّت آن است و ماهيّت هر چيزى ، جهت ذاتى آن است. و هر چيزى را غير از ماهيّت، حقيقتى است محيط به آن شى ء كه قوام ذات آن و ظهور آثار و صفات و قوّت آن است ، از همه آنچه او را نابود مى كند و ضرر مى رساند يا به او منفعت مى رساند و خوش حالش مى كند. اين حقيقت وجه او به خداوند سبحان است و آيات شريفه «خداوند به هر چيزى محيط است» و «او هر جا كه باشيد ، با شماست» و...به اين حقيقت اشاره دارند كه بعد از فناى اشيا ، باقى مى مانَد.

پس قول امام عليه السلام كه مى فرمايد: «خدا را به خدا بشناسيد» ، به اين معناست كه در اشيا ، به وجهى كه به خدا دارند نگاه كنيد ، بعد از آن كه اثبات كرديد كه آنها را ربّ و صانعى است.

ايشان ، تصريح مى كند كه در هر چيزى ، دو جهت وجود دارد: يكى جهت ماهيت

ص: 121


1- . سوره فصلت ، آيه 54 . در قرآن ، آيه بدين شكل آمده است : «إنّهُ بِكُلِّ شَى ءٍ مُحِيطٌ» » .
2- . سوره حديد ، آيه 4.
3- . الوافى ، ج 1 ، ص 338.

شئ است كه هويت آن به اوست. جهت دوم ، جهت الهى اوست كه محيط بر آن است و همه آثار و صفات آن شئ به اوست. روشن است كه از نظر اصطلاح حكمت متعاليه - كه مرحوم فيض كاشانى هم از بزرگان آن به شمار مى رود - هر چيزى را دو جهت وجود دارد كه عبارت است از ماهيت و وجود. ماهيت ، عبارت است از جنبه تعيّنى آن شئ كه موجب امتياز آن از امور ديگر مى شود. يعنى در حقيقت ، هويت و شخصيت شئ ، يعنى ما به الإمتياز آن شئ از ديگران ، به آن واسطه است. جهت ديگر نيز عبارت از وجود شئ است كه آثار و صفات شئ ، به واسطه آن جهت ظاهر مى شود.

اگر كسى در اشيا ، به جهت وجود بدون جهت ماهيّت آنها ، نظر كند ، در اين جا معرفة اللّه باللّه تحقّق پيدا مى كند ؛ زيرا وجود اشيا ، كه قوام آنها به اوست ، در حقيقتْ همان خداست و همه تأثير اشيا ، به او تحقّق پيدا مى كند. اين معنا با توجّه به استشهادى كه به آيات شريفه كرده است ، خيلى روشن و واضح است ؛ زيرا تصريح مى كند كه آيه «إنّهُ بِكُلِّ شَى ءٍ مُحِيطٌ»به همان جهت الهى اشيا ، نظر و اشاره دارد كه محيط بر همه چيز است. پس مراد مرحوم فيض از «وجهه إلى اللّه» ، يعنى خداى تعالى در اين شئ البته بدون توجّه به «در اين شئ بودن» با اين خصوصيت ، فنايى براى آن نيست و محيط به همه اشياست.

2 . معرفت خدا و هدايت ، فعل خداست

خداوند متعال ، در آيات قرآن كريم به صراحت ، هدايت را بر عهده خدا گرفته و خلق را از تكليف به آن برى كرده است.

«إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَى» ؛(1)

هدايت ، منحصراً به عهده ماست.

ص: 122


1- . سوره ليل ، آيه 12.

«لَّيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ» ؛(1)

هدايت آنها بر عهده تو نيست ؛ بلكه خداست كه هر كس را بخواهد هدايت مى كند.

در اين آيات شريف ، متعلَّق هدايت ، ذكر نشده است ؛ بلكه هدايت يافتن به طور مطلق ، از خلق نفى گرديده است و خداى تعالى ، آن را بر عهده خود گرفته است ؛ امّا روشن است كه اين هدايت ، در ارتباط با تكليف است ؛ يعنى منظور هدايت ، نسبت به چيزى است كه انسان با راه يافتن به او برايش تكليف لازم مى آيد. بديهى است كه در رأس چنين هدايتى ، هدايت به خداوند سبحان و معرفت او قرار دارد ؛ زيرا منشأ تكليف انسانى ، از اوست و اوست كه مولا ، صاحب نعمت ، مالك و مدبّر انسان و همه مخلوقات است. بنا بر اين انسان با شناخت او ، به نور عقل خويش متوجّه مى شود كه بايد در مقابل او خضوع كند و حرمت او را نگه دارد و بى اذن او دست به كارى نزند.

كلينى ، در كتاب شريف الكافى ، رواياتى به همين مضمون نقل كرده است. در اين دسته از روايات ، تصريح شده كه معرفت ، فعل خداست و انسان ، مكلّف به معرفت نيست. ذيلاً برخى از روايات و شرح آنها مطرح مى گردد.

حديث اوّل . عبد الأعلى مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم:

أَصْلَحَكَ اللَّهُ ، هَلْ جُعِلَ فِى النَّاسِ أَدَاةٌ يَنَالُونَ بِهَا الْمَعْرِفَةَ؟ قَالَ: فَقَالَ: لاَ. قُلْتُ: فَهَلْ كُلِّفُوا الْمَعْرِفَةَ؟ قَالَ: لاَ. عَلَى اللَّهِ الْبَيَانُ: «لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا»(2) وَ «لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ مَا آتَاهَا ۚ»(3) ؛(4)

خدا خيرت دهد! آيا در مردم ، ابزارى قرار داده شده كه با آن، خدا را بشناسد؟

فرمود: «نه» . پرسيدم: آيا آنها را به معرفت ، تكليف كرده است؟ پاسخ داد: «نه،

ص: 123


1- . سوره بقره ، آيه 272.
2- . سوره بقره ، آيه 286 .
3- . سوره طلاق ، آيه 7 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 163 ؛ التوحيد ، ص 414 ؛ المحاسن ، ج 1 ، ص 276 ؛ بحار الأنوار ، ج 5 ، ص 302 .

تنها به عهده خداست كه بيان كند : «خداوند هيچ كسى را تكليف نمى كند مگر به اندازه توان او» و «خداوند هيچ كس را تكليف نمى كند مگر به اندازه اى كه به او عطا كرده است»» .

گر چه به ظهور اولى در اين حديث شريف ، معرفت ، به طور مطلق نفى شده است ؛ ولى با توجّه به اين كه سؤال كننده از ابزار معرفت پرسيده است، معلوم مى شود كه سؤال ، به معرفت خداوند سبحان و امور ديگرى كه بشر با قواى ادراكى خود از معرفت آنها ناتوان است ، اختصاص دارد ، مانند افعال الهى. از سوى ديگر ، امام عليه السلام در جواب ، با استشهاد به دو آيه مذكور ، به اين نكته اشاره كرده است كه معرفت ، از توان بشر خارج است و معلوم است اوّلين معرفتى كه از عهده و توان قواى ادراكى بشر خارج است ، معرفت خداوند سبحان است.

حديث دوم . محمّد بن حكيم مى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم:

الْمَعْرِفَةُ مِنْ صُنْعِ مَنْ هِىَ؟ قَالَ: مِنْ صُنْعِ اللَّهِ ، لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ ؛(1)

معرفت ، كار كيست؟ فرمود: «كار خداست و بندگانْ در معرفت ، كاره اى نيستند» .

حديث سوم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

سِتَّةُ أَشْيَاءَ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ: الْمَعْرِفَةُ وَ الْجَهْلُ وَ الرِّضَا وَ الْغَضَبُ وَ النَّوْمُ وَ الْيَقَظَةُ ؛(2)

شش چيز است كه كارِ بندگان نيست: معرفت و جهل، رضايت و غضب، خواب و بيدارى.

در اين دو حديث ، هر معرفتى به طور مطلق ، فعل خداوند شمرده شده است ، نه فعل بندگان. بر اساس اين دو روايت ، به يقين و بى هيچ شك و ترديد مى توان گفت كه همه معارفى كه ما به آن دست پيدا مى كنيم ، از ناحيه خداوند سبحان به ما عطا مى شوند ؛ ولى آيا معرفت همه آنها را خداوند سبحان به يك نحو به ما عطا مى كند يا

ص: 124


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 163 ؛ التوحيد ، ص 410 ؛ المحاسن ، ج 1 ، ص 198 ؛ بحار الأنوار ، ج 5 ، ص 222 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 164 ؛ التوحيد ، ص 411 ؛ الخصال ، ج 1 ، ص 235 ؛ بحار الأنوار ، ج 5 ، ص 221 .

به طرق و اسباب مختلف؟

روشن است كه خداوند براى هر معرفتى ، طرق و اسباب و آلاتى قرار داده است كه انسان با استفاده از آنها و با قرار گرفتن در طريق آنها ، به آن معارف دست مى يابد ؛ يعنى خداوند سبحان ، معرفت آنها را از اين طرق و اسباب به ما مى رسانَد و آنها واقعا ابزار معرفت اند. يعنى خداوند ، شناخت و معرفت را در ذات آنها قرار داده است. نور عقل ، ذاتش كشف است و ذاتا كاشفيت دارد ؛ يعنى خدا آن را با اين ويژگى ذاتى ، آفريده است. بنا بر اين اين ابزار ، چون ذاتش كشف كردن و شناساندن است ، به هر كس داده شود ، او را از كشف و شناخت بهره مند خواهد نمود ؛ امّا آيا معرفت خود خداوند سبحان و اوصاف و افعال او هم از طريق ابزار و آلات و اسباب صورت مى گيرد؟

معلوم است كه جواب منفى است ؛ زيرا روشن است كه همه قواى ادراكى بشر ، حتّى عقل ، از راهيابى به معرفت خداى متعال و اوصاف و افعالش عاجز و ناتوان است.(1)

اتّحاد مضمون اين گروه از آيات و روايات كه ذكر گرديد ، با روايات معرفت اللّه باللّه كه پيش از اين بيان گرديد ، روشن و واضح است . هر دو طايفه ، در بيان اين امر هستند كه راه معرفت خداوند سبحان ، تنها اوست و بندگان ، هيچ راهى و ابزارى براى رسيدن به شناخت او ندارند و بر عهده خداست كه خود را بر بندگانش معرفى كند و بندگان ، هيچ تكليفى در به دست آوردن آن ندارند.

ممكن است كه گفته شود، چون عقل ، فضل و احسان خداست ، پس چيزى را كه به واسطه عقل درك مى كند ، آن هم فعل خدا محسوب خواهد شد ؛ اما مراد از معرفت

ص: 125


1- . در مباحث بعدى ، رواياتى كه بيانگر ناتوانى عقل و قواى ادراكى انسان از معرفت خداوند سبحان هستند ، مطرح خواهد شد.

اللّه باللّه و فعل اللّه بودن معرفت ، آن نيست كه خداوند به انسان عقل داده و انسان با عقل خويش مى تواند معرفت خداى سبحان را تحصيل كند ؛ زيرا در اين صورت ، معرفت خداوند سبحان ، ديگر هيچ خصوصيتى نخواهد داشت و هيچ فرقى بين معرفت خدا و ساير معارف ، از اين جهت نخواهد بود و هر معرفتى كه از طريق قواى ادراكى انسانى به انسان برسد ، فعل اللّه خواهد بود. در حالى كه معلوم است معرفت خداى سبحان ، سنخ ديگرى از معرفت است كه تنها به تعريف خودِ او حاصل مى شود و حتّى بعد از تعريف هم نمى توان آن را تحت ادراك عقل آورد. ناتوانى عقل از معرفت خدا ، بسيار روشن است ؛ چرا كه خالق و مالك عقل ، به هيچ وجه ، تحت ادراك آن واقع نمى شود . پس در اين جهت ، تفاوتى در معرفت خداى تعالى ، پيش از تعريف خداى تعالى نفس خويش را به بندگان و پس از تعريف ، وجود ندارد. عقل ، پس از تعريف ، باز هم خدا را تحت ادراك خود در نمى آورد و خداست كه خود را به او ظاهر مى كند ، بدون اين كه عقل ، نسبت به او دركى از ناحيه خود داشته باشد .

يك . رواياتى كه معرفت را فعل بندگان مى شمارد

حديث اوّل . امام موسى بن جعفر عليهماالسلام مى فرمايد:

أَوَّلُ الدِّيَانَةِ بِهِ ، مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ ، تَوْحِيدُه ؛(1)

اوّل ديندارى به خدا ، معرفت اوست و كمال معرفتش ، توحيد اوست.

ظاهر اين روايت ، دلالت دارد كه آن كه مى خواهد به دين خدا عمل كند و خود را در زمره دينداران قرار دهد ، اوّلين كارى كه بايد بكند ، كسب معرفت خداست و آن گاه ، گردن نهادن به فرامين و دستورهاى اوست .

حديث دوم . از امام سجاد عليه السلام سؤال شد:

أَىُّ الْأَعْمَالِ أَفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ - عَزَّ وَ جَلَّ - ؟ فَقَالَ: مَا مِنْ عَمَلٍ بَعْدَ مَعْرِفَةِ اللَّهِ - جَلَّ وَ

ص: 126


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 140 .

عَزَّ - وَ مَعْرِفَةِ رَسُولِهِ صلى الله عليه و آله وسلم ، أَفْضَلَ مِنْ بُغْضِ الدُّنْيَا ؛(1)

كدامين عمل نزد خداى - عزّوجلّ - افضل است؟ فرمود: «هيچ عملى بعد از معرفت خداوند سبحان و معرفت رسولش صلى الله عليه و آله وسلم ، بهتر از بغض دنيا نيست» .

حديث سوم . امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

ذِرْوَةُ الْأَمْرِ وَ سَنَامُهُ وَ مِفْتَاحُهُ وَ بَابُ الْأَشْيَاءِ وَ رِضَا الرَّحْمَنِ - تَبَارَكَ وَ تَعَالَى - ، الطَّاعَةُ لِلاْءِمَامِ بَعْدَ مَعْرِفَتِه ؛(2)

بلنداى امر و قلّه و كليد آن و باب اشيا و خشنودى خداى رحمان، اطاعت از امام ، بعد از معرفت اوست.

اين حديث ، در صورتى محل شاهد ما خواهد بود كه مرجع ضمير در «بعد معرفته» ، خداوند سبحان باشد ، همان طور كه مرحوم ملاصالح مازندرانى به آن تصريح كرده است.(3)

حديث چهارم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

وَجَدْتُ عِلْمَ النَّاسِ كُلَّهُ فِى أَرْبَعٍ ، أَوَّلُهَا أَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ وَ الثَّانِى أَنْ تَعْرِفَ مَا صَنَعَ بِكَ وَ الثَّالِثُ أَنْ تَعْرِفَ مَا أَرَادَ مِنْكَ وَ الرَّابِعُ أَنْ تَعْرِفَ مَا يُخْرِجُكَ مِنْ دِينِكَ ؛(4)

علم مردم را در چهار چيز يافتم: اوّل آنها اين است كه پروردگارت را بشناسى. دوم آن كه بدانى پروردگارت با تو چه كرده است. سوم آن كه بدانى از تو چه مى خواهد. چهارم آن كه بدانى چه چيزى تو را از دينت بيرون مى كند.

مضمون اين چهار حديث ، ظاهراً با احاديث قبلى ، منافات دارد ؛ زيرا در احاديث پيشين ، سخن از اين بود كه معرفت خدا ، فعل اوست و بندگان در تحصيل معرفت ، وظيفه اى ندارند ؛ امّا اين احاديث ، دلالت دارد كه معرفت ، فعل بندگان است و بر

ص: 127


1- . همان ، ج 2 ، ص 130 و 317 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 185 .
3- . ر.ك : شرح اُصول الكافى ، ج 5 ، ص 181.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 50 ؛ معانى الأخبار ، ص 394 ؛ الخصال ، ج 1 ، ص 239 ؛ المحاسن ، ج 1 ، ص 365 .

آنها لازم است كه در تحصيل آن سعى و كوشش كنند . حال بايد ديد براى حلّ تعارض بين اين دو دسته از روايات ، آيا در خودِ روايات ، شاهد جمعى وجود دارد يا خير؟

دو . حلّ تعارض

نكته اى كه در حلّ تعارض بايد بدان توجّه كرد ، اين است كه معرفتْ در روايات ، دو كاربرد دارد. اوّل ، معرفتى كه فعل خداوند سبحان است و بندگان در آن وظيفه اى ندارند. دوم ، معرفتى كه اثر و نتيجه معرفت اوّلى است.

از نظر روايات و عرف شايع ، عقلاً از كسى كه علمى را فرا مى گيرد ، ولى آن را به كار نمى بندد ، نفى علم مى شود. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

لَا يَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلاً إِلاَّ بِمَعْرِفَةٍ وَ لَا مَعْرِفَةَ إِلَّا بِعَمَلٍ ، فَمَنْ عَرَفَ دَلَّتْهُ الْمَعْرِفَةُ عَلَى الْعَمَلِ وَ مَنْ لَمْ يَعْمَلْ ، فَلَا مَعْرِفَةَ لَه ؛(1)

خداوند ، هيچ عملى را بدون معرفت نمى پذيرد و هميشه معرفت ، با عمل همراه است. كسى كه عمل مى كند ، معرفت ، او را به عمل رهنمون مى كند و آن كه عمل نمى كند ، معرفتى براى او نيست.

در اين حديث ، معرفتى كه به دنبال خود ، عمل نياورَد ، معرفت شمرده نشده است. بنا بر اين خداى سبحان ، معرفت خويش را به بنده اش عطا مى كند و خود را به او معرفى مى كند ؛ امّا چنانچه او به اين معرفت ، ترتيب اثر ندهد و آن را تصديق نكند و در مقابل آن تسليم نشود ، معرفت ، از او نفى مى گردد. گويا كه معرفت انسان ، همان تصديق و تسليم اوست. امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

إِنَّمَا يَعْبُدُ اللَّهَ مَنْ يَعْرِفُ اللَّهَ ، فَأَمَّا مَنْ لَا يَعْرِفُ اللَّهَ فَإِنَّمَا يَعْبُدُهُ هَكَذَا ضَلَالًا. قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ ، فَمَا مَعْرِفَةُ اللَّهِ؟ قَالَ: تَصْدِيقُ اللَّهِ عز و جل وَ تَصْدِيقُ رَسُولِهِ صلى الله عليه و آله وسلم وَ مُوَالَاةُ عَلِىٍّ عليه السلام وَ الاِئْتَِمامُ بِهِ وَ بِأَئِمَّةِ الْهُدَى عليهم السلام وَ الْبَرَاءَةُ إِلَى اللَّهِ عز و جل مِنْ عَدُوِّهِمْ ، هَكَذَا

ص: 128


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 44 ؛ المحاسن ، ج 1 ، ص 315 ؛ تحف العقول ، ص 294 .

يُعْرَفُ اللَّهُ عز و جل ؛(1)

تنها كسى ، خدا را عبادت مى كند كه او را شناخته باشد ؛ امّا كسى كه خدا را نشناخته باشد ، خدا را اين گونه - از سر گمراهى - عبادت مى كند [يعنى چون مخالفان] . پرسيدم: معرفت خدا ، به چه معناست؟ فرمود: «تصديق خداى عز و جل و تصديق رسولش صلى الله عليه و آله وسلم و پذيرش ولايت على عليه السلام و اقتدا به ائمه هدى عليهم السلام و برائت از دشمنانشان . معرفت خدا به همين صورت است.

در حديث جنود عقل و جهل نيز معرفت ، در مقابل انكار ، قرار داده شده است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

الْمَعْرِفَةُ وَ ضِدَّهَا الاْءِنْكَار .(2)

پس با توجّه به اين دسته از روايات ، روشن شد كه مراد از معرفتى كه فعل خداست ، همان است كه به تعريف خود خدا و به اعطاى او ، براى بنده حاصل مى شود و مراد از معرفتى كه فعل بشر و وظيفه اوست ، تصديق و تسليم در مقابل تعريف الهى و عمل به وظايف بندگى و مراعات حريم مولوى خداست. بنا بر اين ، بنده اى كه به وظيفه بندگى خويش عمل نمى كند و حرمت خداوند سبحان را حفظ نمى كند ، به وظيفه معرفتى خويش عمل نكرده است. اين وظيفه ، در حديثى به صراحت بيان شده است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

لَيْسَ لِلَّهِ عَلَى خَلْقِهِ أَنْ يَعْرِفُوا. وَ لِلْخَلْقِ عَلَى اللَّهِ أَنْ يُعَرِّفَهُمْ. وَ لِلَّهِ عَلَى الْخَلْقِ إِذَا عَرَّفَهُمْ أَنْ يَقْبَلُوا ؛(3)

براى خدا بر عهده بندگان نيست كه بشناسند ؛ بلكه براى خلق ، به عهده خداست كه معرفى كند. و براى خدا بر عهده بندگان است كه وقتى معرّفى كرد ، بپذيرند.

پس با توجّه به اين روايات ، روشن گرديد كه هيچ تعارضى بين دو گروه از

ص: 129


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 180 .
2- . همان ، ص 22 .
3- . همان ، ص 164 .

روايات مذكور وجود ندارد و هر كدام از آنها نظر به جهتى خاص دارد كه ديگرى به آن جهت ، ناظر نيست و متعلّق نفى واثبات ، واحد نيست.

سه . اكتسابى و ضرورى بودن معرفت ، از ديدگاه عالمان دينى

اكثر متكلّمان و صاحب نظران ، بر خلاف صريح آيات و رواياتى كه نقل شد ، معتقدند كه معرفت خداوند سبحان ، نظرى و اكتسابى است و تنها تعداد اندكى از آنان ، همانند متون روايى ، معرفت خداوند سبحان را فعل او مى دانند. البته بايد توجّه

داشت كه اكثر متكلّمان و مجتهدان معاصر ، معرفت خداى تعالى را ضرورى و فطرى مى شمارند و تأكيد مى كنند كه انسان ها در معرفت خدا ، نيازى به اقامه برهان ندارند.

ما در اين جا گزارشى اجمالى از ديدگاه هاى مختلف در اين زمينه ذكر مى كنيم.

ابو اسحاق نوبختى ، معتقد است كه شُكر منعم ، لازم است و براى معرفت ، طريقى جز نظر ، وجود ندارد.(1)

شيخ مفيد مى گويد:

إنّ المعرفة بالله تعالى اكتساب .(2)

سيد مرتضى ، معرفت خدا را اكتسابى مى داند و آن را در مورد امام و پيامبر هم تعميم داده است.(3)

شيخ طوسى ، معرفت خدا را براى همه مكلّفان واجب مى داند و طريق آن را ، نظر و فكر مى شمارد.(4)

ابو الفتح كراجكى ،(5) ابو الصلاح حلبى ،(6) علاّمه حلى ،(7) ابن ميثم

ص: 130


1- . ر.ك : ياقوت ، ص 27 .
2- . أوائل المقالات ، ص 61 ، ح 4 مصنّفات .
3- . رسائل المرتضى ، ج 1 ، ص 412 .
4- . ر.ك : الاقتصاد ، ص 99 .
5- . كنز الفوائد ، ص 98 .
6- . ر.ك : الكافى فى الفقه ، ص 39 .
7- . ر.ك : المسلك فى اُصول الدين ، ص 97 و 98 .

بحرانى ،(1) شهيد اوّل(2) و فاضل مقداد(3) نيز همچون شيخ طوسى ، معرفت را واجب و طريق آن را ، نظر و فكر دانسته اند.

امّا مرحوم شهيد ثانى ، راه هاى معرفت و ايمان را فراوان مى داند و مى گويد :

الحاصل ، أنّ المعتبر فى الايمان الشرعى هو الجزم و الإذعان . و له أسباب مختلفة من الإلهام و الكشف و التعلّم و الاستدلال ؛(4)

خلاصه سخن ، آن كه معتبر در ايمان شرعى ، جزم و اذعان است و براى آن ، اسباب مختلفى وجود دارد ، از قبيل : الهام، كشف، تعلّم و استدلال.

ملا صالح مازندرانى ، معتقد است كه بندگان ، مكلَّف به تحصيل معرفت از طريق نظر و استدلال نيستند ، بلكه بر عهده خداست كه خود را معرفى كند.(5)

سيد نعمت اللّه جزايرى ، تصريح كرده است كه معرفت خدا ، اعطاى خداى تعالى است نه اكتسابى. ايشان روايات را در اين مضمون ، مستفيض دانسته است.(6)

مرحوم شيخ انصارى نيز معرفت خدا را پيش از تعريف خداى سبحان ، غير مقدور شمرده است .(7)

وى تصريح مى كند كه جزم حاصل از تقليد ، در باب معرفتْ كفايت مى كند و نيازى به نظر و فكر نيست .

و كيف كان ، فالأقوى كفاية الجزم الحاصل من التقليد ، لعدم الدليل على الزائد على المعرفة و التصديق و الاعتقاد. و تقييدها بطريق خاصّ ، لادليل عليه. مع أنّ

ص: 131


1- . ر.ك : قواعد المرام ، ص 28 - 30 .
2- . ر.ك : أربع رسائل كلاميّة ، ص 47 و 48 ؛ رسائل الشهيد الأول ، ص 91 و 92 .
3- . ر.ك : الاعتماد فى شرح واجب الاعتقاد ، ص 49.
4- . رسائل الشهيد الثانى ، ج 2 ، ص 757.
5- . ر.ك : شرح اُصول الكافى ، ج 5 ، ص 61 و 62.
6- . ر.ك : نور البراهين ، ج 1 ، ص 542 .
7- . ر.ك : فرائد الاُصول ، ج 2 ، ص 22 .

الانصاف ، أنّ النظر و الاستدلال بالبراهين العقليّة للشخص المتفطّن لوجوب النظر فى الأصول ، لايفيد بنفسه الجزم ، لكثرة الشبهة الحادثة فى النفس . و المدوّنة فى الكتب حتّى أنّهم ذكروا شبهاً يصعب الجواب عنها للمحقّقين الصارفين لأعمارهم فى فنّ الكلام ، فكيف حال المشتغل به مقداراً من الزمان لأجل تصحيح عقائده ، ليشتغل بعد ذلك بأمور معاشه و معاده خصوصاً . و الشيطان يغتنم الفرصة لإلقاء الشبهات و التشكيك فى البديهيات. و قد شاهدنا جماعة صرفوا أعمارهم و لم يحصّلوا منها شيئاً إلاّ القليل ؛(1)

به هر حال ، اقوى ، كفايت قطع حاصل از تقليد است ؛ زيرا آنچه واجب است ، معرفت ، تصديق و اعتقاد است و مقيّد نمودن حصول آنها از طريق خاص ، دليلى ندارد ، هر چند انصافْ اين است كه نظر و استدلال با براهين عقلى ، براى شخصى كه توجّه به وجوب نظر و استدلال در اصول اعتقادى دارد ، به تنهايى مفيد قطع نيست ؛ زيرا شبهاتى كه در نفس انسانى پديد مى آيد و نيز شبهاتى كه در كتاب ها تدوين شده است ، فراوان اند ؛ بلكه جواب برخى از شبهات براى محقّقانى كه سال ها عمر خويش را در فنّ كلام صرف كرده اند ، دشوار است ، تا چه رسد به كسى كه زمان اندكى براى تصحيح اعتقاداتش اشتغال به آن پيدا كند و به تحصيل معاش و معاد خويش بپردازد. بخصوص كه شيطان هم فرصت را مغتنم شمرده و شبهات خويش را القا مى كند و در بديهيّات تشكيك مى كند. و ما جماعتى را مشاهده كرديم كه عمر خويش را صرف مباحث عقلى كرده اند و جز اندكى ، عايد آنها نشده است.

مرحوم آقا ضيا ، طريق تحصيل معرفت خداوند سبحان را منحصر در نظر و استدلال نمى كند و مى گويد:

فلا ينبغى الإشكال فى كفاية الجزم و المعرفة ولو من التقليد و كثرة إلقاء الأبوين و غيرهما ؛(2)

ص: 132


1- . همان ، ج 1 ، ص 574 .
2- . نهاية الأفكار ، ج 2 ، ص 195.

پس اشكال در كفايت مطلق جزم و معرفتْ سزاوار نيست ، اگر چه از تقليد و كثرت القاى پدر و مادر و ديگران حاصل شود.

مرحوم آقاى خويى (همانند شيخ انصارى و آقا ضيا) ، استناد به دليل و برهان را در تحصيل معرفت ، لازم نمى داند و جزم و علم حاصل از تقليد را هم كافى شمرده است .(1)

3 . فطرى بودن معرفت خدا

يك . معناى لغوى فطرت

فطرت در لغت ، به معناى شكافتن ، ابتدا و شروع كردن است.

خليل بن احمد فراهيدى ، مى گويد:

فطر اللّه الخلق ، أى خلقهم و ابتدأ صنعة الأشياء.(2)

احمد بن فارسى ، مى گويد:

فطر ، الفاء و الطاء والراء ، أصل صحيح يدلّ على فتح شى ء و ابرازه... والفطرة: الخلقة.(3)

ابن منظور ، مى نويسد:

أصل الفطر: الشق.(4)

بر اين اساس ، وقتى گفته مى شود كه معرفت خداى تعالى ، فطرى بندگان است ، يعنى بندگان با آن ، شكافته و خلق شده اند و از ابتداى خلقت انسانى ، معرفت خداى سبحانْ با او بوده است. بر اين معنا ، آيات و روايات فراوانى دلالت دارد كه در اين جا به تعدادى از آنها اشاره مى شود.

ص: 133


1- . ر.ك : اجتهاد و تقليد ، ص 411.
2- . كتاب العين ، ص 747.
3- . ر.ك : معجم مقاييس اللغة ، ج 4 ، ص 510.
4- . لسان العرب ، ج 10 ، ص 285.

دو . فطرى بودن معرفت خدا در آيات

در قرآن كريم ، آيات زيادى بر اين امر دلالت دارند كه در اين جا تنها به ذكر اجمالى برخى از آنها اكتفا مى شود:

الف . آيه فطرت :

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَ لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ» ؛(1)

بدون هيچ گونه انحرافى ، رو به سوى دين كن، فطرت خدا كه مردم را بر آن سرشته است. در خلقت خدا ، هيچ تغييرى راه ندارد. دين استوار ، همان است ، ولى بيشتر مردم نمى دانند.

در اين آيه ، دين، فطرت انسان ها شمرده شده است و تصريح شده كه همگان بر آن ، سرشته شده اند و هيچ گونه تغييرى نمى توان در آن داد. بديهى است كه پايه و سرلوحه دين ، معرفت خدا و توحيد است. از اين رو ، در رواياتى كه در تفسير اين آيه وارد شده ، فطرت به توحيد و معرفت خدا معنا شده است.(2)

ب . آيه «صبغة اللّه» :

«صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُو عَابِدُونَ» ؛(3)

ما ملتزم به رنگ آميزى خداونديم و چه كسى رنگ آميزى اش بهتر از خداست؟ و ما تنها او را مى پرستيم.

مضمون اين آيه نيز ، نزديك به مضمون آيه فطرت است. در اين آيه ، خداوند متعال ، به مؤمنان سفارش مى كند كه بر رنگ آميزى خداى خويش ملتزم شوند كه آن عبارت است از : سرشتن خلقت همه انسان ها با توحيد و معرفت خداوند . در احاديثى كه در تفسير اين آيه شريف وارد شده، صبغه خداوند ، به اسلام ، ايمان ،

ص: 134


1- . سوره روم ، آيه 30 .
2- . ر.ك : الكافى ، ج 2 ، ص 12 .
3- . سوره بقره ، آيه 138.

يگانگى خداوند سبحان و نفى شريك از او تفسير شده است.(1)

ج . آيه «أفى اللّه شك» :

«قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِى اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ» ؛(2)

رسولانش مى گفتند: آيا درباره خداوند كه پديدآورنده آسمان ها و زمين است ، شك وجود دارد؟

اين آيه ، هر گونه شك و ترديد را درباره خداوند سبحان نفى مى كند. روشن است كه اين مضمون ، در صورتى صحيح خواهد بود كه معرفت خداى تعالى ، در فطرتِ خلق ، وجود داشته باشد.

د . آيات «بأساء و ضرّاء» :

در آياتى از قرآن كريم ، به صراحتْ بيان شده است كه انسان ها به هنگام گرفتارى و قرار گرفتن در سختى ها ، خداى خويش را مى خوانند و به سوى او پناه مى برند و از او تقاضاى يارى مى كنند . اين ، امرى عمومى تلقى شده و هيچ انسانى از اين امر ، مستثنا نشده است ،(3) كه خودِ اين امر ، شاهد روشنى بر فطرى بودن معرفت خداست.

ه . آيات «لئن سئلتهم مَن خلق السموات و الأرض ...» :

در آياتى ، خداوند سبحان تصريح مى كند كه اگر از آنان كه شرك و كفر مى ورزند و بت پرستى مى كنند ؛ سؤال كنند كه آسمان ها و زمين را چه كسى آفريده و خورشيد و ماه را چه كسى مسخّر نموده ، همه خواهند گفت : خدا. اگر از زنده كننده زمين بعد از مردن هم سؤال شود، باز همه خواهند گفت : خدا. اين تعبير و بيان ، به روشنى دلالت دارد كه براى معرفت خداوند سبحان ، نيازى به استفاده از صغرا و كبرا و استدلال منطقى نيست ؛ بلكه همه انسان ها با يك تذكّر ، متوجّه خداوند سبحان مى شوند. اين

ص: 135


1- . ر.ك : الكافى ، ج 2 ، ص 15 .
2- . سوره ابراهيم ، آيه 10.
3- . ر.ك : سوره نمل ، آيه 62 ؛ سوره انعام ، آيه 40 و 41 ؛ سوره عنكبوت ، آيه 65 ؛ اسراء ، آيه 67.

امر ، محقّق نمى شود ، جز اين كه معرفت خداى تعالى فطرى باشد.

سه . رواياتى كه بر فطرى بودن معرفت خدا ، دلالت دارند

غير از رواياتى كه در تفسير آيات مذكور وارد شده ، روايات ديگرى نيز در باب فطرى بودن معرفت خدا ، از ائمّه عليهم السلام در كتاب شريف الكافى نقل گرديده كه برخى از آنها را مطرح و دلالت آنها را بررسى مى كنيم.

حديث اوّل . امام صادق عليه السلام در معناى «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» مى فرمايد:

مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِل ؛(1)

[خداوند ،] نزد هر نادانى ، شناخته شده است.

مرحوم ملاّصالح مازندرانى ، در شرح حديث ياد شده مى نويسد:

معروف عند كلّ أهلٍ من أصحاب الملل الباطلة ، كالملاحدة والدهريّة و عبدة الأوثان . فإنّ كلّهم يعرفونه عند نزول الشدائد والضّراء و توارد المصائب والبلاء و لايلوذون حينئذٍ بماسواه و لا يدعون إلاّ إيّاه ؛(2)

[خداوند ،] نزد هر نادانى از اصحاب فرقه هاى باطل ، مانند ملحدان ، طبيعيان ، بت پرستان و نظاير آنها، شناخته شده است ؛ زيرا همه آنان ، هنگام نزول سختى ها و گرفتارى ها و فرود مصيبت ها و بلاياى پى در پى، او را مى شناسند. و در آن هنگام ، به غير او پناه نمى برند و جز او را صدا نمى زنند.

بديهى است كه معروف بودن نزد هر جاهلى ، نشان روشنى از فطرى بودن معرفت خداوند سبحان در ميان بندگان است.

حديث دوم . امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

كَانَتْ شَرِيعَةُ نُوحٍ عليه السلام : أَنْ يُعْبَدَ اللَّهُ بِالتَّوْحِيدِ وَ الْإِخْلَاصِ وَ خَلْعِ الْأَنْدَادِ ، وَ هِيَ الْفِطْرَةُ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا . وَأَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَهُ عَلَى نُوحٍ عليه السلام وَ عَلَى النَّبِيِّينَ عليهم السلام أَنْ

ص: 136


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 91 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ج 3 ، ص 184.

يَعْبُدُوا اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ لَا يُشْرِكُوا بِهِ شَيْئا ؛(1)

شريعت نوح عليه السلام آن است كه خداوند ، به توحيد ، اخلاص و كنارزدن شريك ها عبادت شود. و اين همان فطرتى است كه خداوند ، مردم را بر آن مفطور كرده و پيمان آن را بر نوح و پيامبران گرفته كه خدا را عبادت كنند و به او هيچ شرك نورزند.

اين حديث شريف ، فطرى بودن توحيد ، نفى شرك و اخلاص در بندگى خداوند سبحان را به روشنى بيان كرده و تأكيد مى كند كه خداى تعالى بر اين امر ، از پيامبرانش، عهد و پيمان گرفته است. البته اين پيمان فطرى ، چنان كه در روايات آمده ، اختصاص به پيامبران هم ندارد ؛ بلكه خداوند متعال از همه انسان ها ، پيمان فطرى گرفته است.

امام صادق عليه السلام به اين ميثاق فطرى ، اشاره كرده ، مى فرمايد:

فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِينَ أَخَذَ مِيثَاقَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ ، قَالَ : أَ لَسْتُ بِرَبِّكُم؟(2)

خداوند ، آن گاه كه از انسان ها پيمان مى گرفت ، آنها را بر توحيد مفطورشان كرد، فرمود: «آيا من پروردگارتان نيستم؟» .

حديث سوم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

كَانَ إِبْرَاهِيمُ عليه السلام فِى شَبِيبَتِهِ عَلَى الْفِطْرَةِ الَّتِى فَطَرَ اللَّهُ عز و جل الْخَلْقَ عَلَيْهَا حَتَّى هَدَاهُ اللَّهُ

- تَبَارَكَ وَ تَعَالَى - إِلَى دِينِهِ وَ اجْتَبَاه ؛(3)

ابراهيم عليه السلام در جوانى ، بر فطرتى بود كه خدا خلق را بر آن مفطور كرده است تا اين كه خداى تعالى ، او را به دينش هدايت كرد و به نبوّت برگزيد.

چهار . احاديث فطرى بودن معرفت خدا در حيوانات

كلينى در كتاب شريف الكافى ، رواياتى نقل كرده كه دلالت دارند خداوند متعال، حيوانات را نيز بر معرفت خويش مفطور كرده است و همه حيوان ها خداوند سبحان

ص: 137


1- . الكافى ، ج 8 ، ص 283 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 12 .
3- . همان ، ج 8 ، ص 370 .

را مى شناسند.

حديث اوّل . امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد:

مَا بَهِمَتِ الْبَهَائِمُ فَلَمْ تُبْهَمْ عَنْ أَرْبَعَةٍ : مَعْرِفَتِهَا بِالرَّبِّ وَ مَعْرِفَتِهَا بِالْمَوْت و ... ؛(1)

چهار چيز براى چهارپايان هم معلوم است: معرفت به پروردگار ، معرفت مرگ و....

حديث دوم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

مَهْمَا أُبْهِمَ عَلَى الْبَهَائِمِ مِنْ شَىْ ءٍ فَلَا يُبْهَمُ عَلَيْهَا أَرْبَعَةُ خِصَالٍ : مَعْرِفَةُ أَنَّ لَهَا خَالِقا و ... ؛(2)

چهارپايان ، اگر از همه چيز هم بى اطلاع باشند ، از چهار خصلت بى اطلاع نيستند: معرفت به پروردگار و...

در حديثى ديگر ، قضيه قحطى اى كه در زمان حضرت سليمان عليه السلام اتفاق افتاده بود ، نقل گرديده كه حضرت سليمان بنا بر خواسته امّت خويش ، با آنها براى طلب باران ، به سوى صحرا مى رود و در راه ، با مورچه اى برخورد مى كند كه دست هاى خويش را به سوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: «خداوندا! ما آفريده اى از خلايق تو هستيم . از روزىِ تو هيچ غنايى نداريم ؛ ما را به گناه فرزندان آدم هلاك مكن!» .

حضرت سليمان با ديدن اين صحنه به ياران خويش مى گويد: «باز گرديد كه به طلب باران ديگران ، برايتان باران رسيد!» .

در اين حديث ، آمده است كه مردم در آن زمان ، هيچ سالى به اندازه باران آن سال ، باران نديده بودند.(3)

مضمون اين احاديث با آيات قرآن كريم ، توافق كامل دارد. شعور حيوانات ، بلكه تمام موجودات ، در قرآن كريم ، به صراحت بيان گرديده و به تسبيح گفتن آنها تأكيد

ص: 138


1- . همان ، ج 3 ، ص 248 ؛ الخصال ، ص 283 .
2- . همان جا .
3- . ر.ك : الكافى ، ج 8 ، ص 246 .

شده است. در برخى از آيات ، اضافه بر اينها ، از حشر حيوانات هم سخن به ميان آمده است.

4 . نقش عقل در معرفت خداوند سبحان

بسيارى از فلاسفه و برخى از عالمان ، بر اين باورند كه عقل ، تنها كليات را ادراك مى كند . بنا بر اين نظر، روشن است كه عقل ، از ادراك خداى سبحان ، عاجز و ناتوان است ؛ زيرا خداوند سبحان ، نه كلّى است و نه كلّى اى كه عقل درك مى كند ، قابل انطباق بر خداى سبحان است .

امّا آنان كه قائل اند عقل ، غير از كليّات ، امور جزئى را نيز درك مى كند ، آنان نيز اعتقادى به درك عقل از خداوند سبحان به صورت عينى و مشخص ندارند. بنا بر اين ، در ميان عالمان دين و فلاسفه اسلامى و غير اسلامى، كسى به درك عقل از خداوند سبحان قائل نيست. اين امر در روايات هم به صورت روشنْ بيان گرديده است و به وضوح ، از تفكّر و تعقّل درباره خداوند سبحان ، به شدّت نهى شده است. در ادامه ، برخى از اين روايات مطرح مى گردد.

يك . روايات نهى از تفكّر و تعقّل در خدا

حديث اوّل . امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

إِيَّاكُمْ وَ التَّفَكُّرَ فِى اللَّهِ ؛ وَ لَكِنْ إِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى عَظَمَتِهِ ، فَانْظُرُوا إِلَى عَظِيمِ خَلْقِهِ ؛(1)

از تفكّر در خدا حذر كنيد ؛ امّا وقتى خواستيد به عظمت خدا بنگريد ، به مخلوقات بزرگ او نگاه كنيد.

حديث دوم . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

يَا ابْنَ آدَمَ! لَوْ أَكَلَ قَلْبَكَ طَائِرٌ لَمْ يُشْبِعْهُ ، وَ بَصَرُكَ لَوْ وُضِعَ عَلَيْهِ خَرْقُ إِبْرَةٍ لَغَطَّاهُ ،

ص: 139


1- . همان، ج 1 ، ص 93 .

تُرِيدُ أَنْ تَعْرِفَ بِهِمَا مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض؟(1)

اى فرزند آدم! اگر قلب تو را پرنده اى بخورد ، سير نمى شود و اگر سر سوزنى بر چشمت فرو رود ، نور آن را مى پوشاند . آيا با اين دو ، مى خواهى ملكوت آسمان ها و زمين را بشناسى؟

حديث سوم . عبد الرحمان قيصر مى گويد:

سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ عليه السلام عَنْ شَىْ ءٍ مِنَ الصِّفَةِ . فَرَفَعَ يَدَهُ إِلَى السَّمَاءِ ثُمَّ قَالَ : تَعَالَى الْجَبَّارُ ، تَعَالَى الْجَبَّارُ ، مَنْ تَعَاطَى مَا ثَمَّ هَلَكَ ؛(2)

از امام باقر عليه السلام درباره از توصيف خداوند سؤال كردم. ايشان دست به سوى آسمان بلند كرد و آن گاه فرمود: «خداى جبّار ، متعالى است، خداى جبّار ، متعالى است. هر كس بخواهد آن جا را به دست آورد ، هلاك مى شود» .

در اين احاديث ، به طور كلى ، هر گونه تفكّر و تعقّل در خداى تعالى نهى شده و جهت آن ، به اين صورت بيان شده است كه خداوند سبحان ، فراتر از ادراك عقل است . بنا بر اين ، هر چه عقل بدان راه يابد ، فروتر از خداى سبحان است ؛ بلكه خداى سبحان ، به هيچ وجه ، قابل مقايسه با خلق نيست. بنا بر اين ، هر توصيف و معرفتى كه عقل بدان راه يابد ، به هيچ وجه با خدا در ارتباط نخواهد بود. علاّمه طباطبايى ، اين مطلب را به اين صورت بيان مى كند:

إنّ جميع ما بأيدينا من الأحكام العقليّة ، سواء فى ذلك العقل النظرى الحاكم بالضرورة والإمكان و العقل العملى الحاكم بالحسن و القبح المعتمد على المصالح و المفاسد ، مأخوذة من مقام فعله تعالى معتمدة عليه . فمن عظيم الجرم أن نحكّم العقل عليه تعالى ، فنقيّد إطلاق ذاته غير المتناهية فنحدّه بأحكامه المأخوذة من مقام التحديد والتقييد... فإنّ فى تحكيم العقل النظرى عليه تعالى ، حكماً بمحدوديّته... ؛(3)

ص: 140


1- . همان جا .
2- . همان ، ص 94 .
3- . الميزان ، ج 8 ، ص 55.

همه احكام عقلى ما ، اعم از عقل نظرى - كه حكم به ضرورت و امكان مى كند - و عقل عملى - كه بر اساس مصالح و مفاسدْ حكم به حسن و قبح مى كند - ، از مقام فعل خداى تعالى أخذ مى شود و بر فعل الهى تكيه دارد. پس تحكيم عقل بر خداى تعالى و تقييد اطلاق غيرمتناهى ذات و تحديد آن به احكام عقل - كه از مقام تحديد و تقييد مأخوذ است - ، جرمى بزرگ است ... ؛ زيرا در تحكيم عقل نظرى به خداى تعالى ، حكم به محدوديت مى شود و حدّ ، مساوى با معلوليت است... .

پس روشن است كه درك عقل از شناخت خدا ، كوتاه است و عقل ، هر قدر هم كامل تر گردد ، از رسيدن به خداى سبحان ، عاجز و ناتوان است و هر حكمى كه از عقل صادر شود ، بر خداى سبحان جارى نخواهد شد. بديهى است كه مراد از حكم عقل ، درك و كشف آن است. امام باقر عليه السلام به همين مطلب تصريح كرده ، مى فرمايد:

كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ هُوَ خِلاَفُ مَا يُعْقَلُ وَ خِلاَفُ مَا يُتَصَوَّرُ فِى الْأَوْهَام ؛(1)

چگونه اوهام مى توانند او را درك كنند ، درحالى كه او بر خلاف چيزى است كه عقل در مى يابد و بر خلاف چيزى است كه در اوهام تصوّر مى شود؟

دو . رواياتى كه دلالت بر جواز تفكّر در خدا دارد

در مقابل ، رواياتى وجود دارند كه در آنها ، نه تنها تفكّر در خداى تعالى ، جايز شمرده شده ، بلكه بهترين عبادت نيز به شمار آمده است .

حديث اوّل . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ ، إِدْمَانُ التَّفَكُّرِ فِى اللَّهِ وَ فِى قُدْرَتِهِ ؛(2)

بهترين عبادت ، تداوم تفكّر در خدا و قدرت اوست .

حديث دوم . امام رضا عليه السلام مى فرمايد:

لَيْسَ الْعِبَادَةُ كَثْرَةَ الصَّلاَةِ وَ الصَّوْمِ ، إِنَّمَا الْعِبَادَةُ التَّفَكُّرُ فِى أَمْرِ اللَّهِ عز و جل ؛(3)

ص: 141


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 82 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 55 .
3- . همان جا .

عبادت ، كثرت نماز و روزه نيست ؛ بلكه عبادت ، تفكّر در امر خداى - عزّ و جلّ - است.

با توجّه به روايت دوم ، روشن است كه مراد از تفكّر در خدا در روايت اول نيز تفكّر در امر الهى است ؛ يعنى تفكّر در امورى است كه به خداوند سبحان مربوط است. به عبارت ديگر ، مراد ، تفكّر در خلق خداست ، با توجّه به اين كه آفريده خدايند. انسان در نظر به موجودات ، بايد به اين جهت توجّه داشته باشد كه آنها مخلوق خدايند و خدا آنها را براى حكمت ها و مصالحى آفريده است . با دستيابى به جهات مصالح آنها ، محبّت ، مهربانى ، علم ، قدرت و عظمت خداوند سبحان براى انسانْ روشن مى شود و در نتيجه ، شخص ، در بندگى او استوار و محكم مى شود. امّا اگر به موجودات ، بدون توجّه به ارتباطشان با خدا نگاه كند و فكر خود را به اين جهت متمركز نكند ، ديگر تأثيرى در بندگى و عبادت او نخواهد گذاشت. پس با اين بيان ، روشن گرديد كه هيچ تعارضى ميان اين دو دسته از روايات نيست ؛ يعنى مراد از تفكّر در خدا در روايت اوّل هم ، تفكّر در خلق خداست ، به اعتبار خلق خدا بودن آن ، نه تفكّر در خودِ خدا.

سه . فطرت عقول بر معرفت خدا

پيش تر گفتيم كه معرفت خداى سبحان ، فطرى بشر ، بلكه فطرى حيوانات است. حال در اين جا به اين نكته مى پردازيم كه اين معرفت فطرى - كه براى بشر و ديگر موجودات ، همراه با خلقت آنها عطا شده است - ، با داشتن عقل صورت گرفته است . خداوند سبحان ، آن گاه كه موجودى را به معرفت خويش نايل كرده است ، به او عقل عطا نموده تا با آن ، وظيفه مندى خود را در برابر معرفت بيابد ؛ زيرا درك بايدها و نبايدها ، با عقل صورت مى گيرد. به همين جهت است كه امام صادق عليه السلام به خداى تعالى عرض مى كند :

ص: 142

أَسْأَلُكَ بِتَوْحِيدِكَ الَّذِى فَطَرْتَ عَلَيْهِ الْعُقُول ؛(1)

خداوندا! تو را به توحيدت مى خوانم كه خردها (خردمندان) را بر آن ، سرشتى .

يا در دعاى فرج ، به هنگام صبح آمده است :

يَا مَنْ فَتَقَ الْعُقُولَ بِمَعْرِفَتِه ؛(2)

اى خدايى كه خردها را با معرفت خويش ، سرشتى!

با اين بحث ، روشن شد كه عقل ها (يعنى صاحبان عقول) ، خِلقتشان با معرفت خداوند سبحان ، سرشته شده است و آنها از همان زمان خلقت خويش ، معرفت خدا را به تعريف خود او دريافت كرده اند.

چهار . عقل و اثبات خدا

ممكن است از برخى روايات ، چنين برداشت شود كه نقش عقل در باب معرفت خدا ، اثبات وجود خدا و برخى از اوصاف خداست و از عقل ، بيشتر از آن انتظار نمى رود.

در اين جا به برخى از آن روايات كه در كتاب الكافى نقل شده ، اشاره مى شود :

حديث اوّل . هشام بن حكم مى گويد: زنديق از امام صادق عليه السلام درباره دليل بر وجود خدا پرسيد . امام فرمود :

وُجُودُ الْأَفَاعِيلِ دَلَّتْ عَلَى أَنَّ صَانِعاً صَنَعَهَا . أَ لاَ تَرَى أَنَّكَ إِذَا نَظَرْتَ إِلَى بِنَاءٍ مُشَيَّدٍ مَبْنِىٍّ ، عَلِمْتَ أَنَّ لَهُ بَانِياً وَ إِنْ كُنْتَ لَمْ تَرَ الْبَانِىَ وَ لَمْ تُشَاهِدْهُ ، قَالَ : فَمَا هُوَ؟ قَالَ : شَىْ ءٌ بِخِلاَفِ الْأَشْيَاءِ . ارْجِعْ بِقَوْلِى إِلَى إِثْبَاتِ مَعْنًى وَ أَنَّهُ شَىْ ءٌ بِحَقِيقَةِ الشَّيْئِيَّةِ غَيْرَ أَنَّهُ لاَ جِسْمٌ وَ لاَ صُورَةٌ وَ لاَ يُحَسُّ وَ لاَ يُجَسُّ وَ لاَ يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ ، لاَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ لاَ تَنْقُصُهُ الدُّهُورُ وَ لاَ تُغَيِّرُهُ الْأَزْمَانُ.... قَالَ لَهُ السَّائِلُ : فَإِنَّا لَمْ نَجِدْ مَوْهُوماً إِلاَّ مَخْلُوقاً . قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام : لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ ، لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا

ص: 143


1- . بحار الأنوار ، ج 94 ، ص 275.
2- . همان ، ج 95 ، ص 307.

مُرْتَفِعاً ، لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ . وَ لَكِنَّا نَقُولُ : كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٍ بِهِ ، تَحُدُّهُ الْحَوَاسُّ وَ تُمَثِّلُهُ ، فَهُوَ مَخْلُوقٌ . إِذْ كَانَ النَّفْىُ هُوَ الاْءِبْطَالَ وَ الْعَدَمَ . وَ الْجِهَةُ الثَّانِيَةُ التَّشْبِيهُ ، إِذْ كَانَ التَّشْبِيهُ هُوَ صِفَةَ الَْمخْلُوقِ الظَّاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ . فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ إِثْبَاتِ الصَّانِعِ لِوُجُودِ الْمَصْنُوعِينَ وَ الاِضْطِرَارِ إِلَيْهِمْ أَنَّهُمْ مَصْنُوعُون ؛(1)

وجود فعل ها ، دلالت مى كند كه صانعى ، آنها را درست كرده است. آيا نمى بينى وقتى به ساختمانى پابرجا و بناشده نگاه مى كنى ، مى دانى كه آن را بناكننده اى است ، اگرچه خودِ بانى را نبينى و مشاهده نكنى؟

گفت : او كيست؟ حضرت فرمود: «او چيزى است بر خلاف چيزهاى ديگر. با اين سخنم ، به اثبات معنا و مقصود و شيئى ، به حقيقت شيئيّت ، ارجاع مى دهم . جز اين كه نه جسم است نه صورت، حس و لمس نمى شود و با حواس پنجگانه درك نمى گردد، وهم ها به او نمى رسد، روزگاران ، او را كوتاه نمى كنند و زمان در او تغييرى ايجاد نمى كند» .

سؤال كننده گفت: ما هيچ موهومى را نمى يابيم مگر اين كه مخلوق است. امام صادق عليه السلام فرمود: «اگر همان طور كه مى گويى باشد ، توحيد از ما برداشته مى شود ؛ زيرا ما مكلّف به غير موهوم نيستيم ، امّا مى گوييم: هر چيزى كه به حواس ، موهوم و درك شود و حواس ، آن را تحديد و برايش صورتى درست كند ، مخلوق است ؛ زيرا كه نفى ، همان ابطال و عدم است.

و جهت دوم ، تشبيه است ؛ زيرا كه تشبيه ، صفت مخلوقى است كه تركيب و تأليف در آن ظاهر است. پس چاره اى از اثبات صانع نيست ؛ چون مصنوع ها موجودند و احتياج و اضطرار در آنها مشهود است» .

حديث دوم . عبد الرحمان بن ابى نجران مى گويد: از امام باقر عليه السلام در مورد توحيد سؤال كرده و گفتم:

أَتَوَهَّمُ شَيْئاً؟ فَقَالَ : نَعَمْ ، غَيْرَ مَعْقُولٍ وَ لاَ مَحْدُودٍ ، فَمَا وَقَعَ وَهْمُكَ عَلَيْهِ مِنْ شَىْ ءٍ ، فَهُوَ خِلاَفُهُ ، لاَ يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ لاَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ ، كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ . وَ هُوَ خِلاَفُ

ص: 144


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 83 و 84 .

مَا يُعْقَلُ وَ خِلاَفُ مَا يُتَصَوَّرُ فِى الْأَوْهَامِ . إِنَّمَا يُتَوَهَّمُ شَىْ ءٌ غَيْرُ مَعْقُولٍ وَ لاَ مَحْدُودٍ ؛(1)

آيا خدا را با عنوان شئ ، توهّم كنم؟ فرمود: «آرى ، شيئى غير معقول و غير محدود. هر چيزى كه وهم تو بر آن واقع شود ، خدا بر خلاف آن است . چيزى شبيه او نيست و وهم ها به او نمى رسند. چگونه وهم ها او را درك كنند در حالى كه او بر خلاف چيزى است كه به عقل مى آيد و بر خلاف چيزى است كه به اوهام تصوّر مى شود؟! همانا ، خدا ، شيئى توهّم مى شود كه معقول و محدود نيست» .

حديث سوم . امام صادق عليه السلام در مناظره با زنديقى كه خدا را منكر بود ، خطاب به او مى فرمايد:

أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً؟ قَالَ : نَعَمْ . قَالَ : فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا؟ قَالَ : لا... قَالَ : عَجَباً لَكَ ، لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ ، فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ . وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لاَ يَعْرِف ؛(2)

آيا مى دانى زمين را زير و بالايى است؟ گفت: آرى. فرمود: آيا زير زمين را فرو رفتى؟ گفت: نه. فرمود: شگفت است از تو كه نه مشرق را ديدى و نه مغرب را گشتى و نه زمين را فرو رفتى و نه آسمان را بالا رفتى و در آن نگشتى تا بدانى پشت آنها چيست و با اين حال ، آنچه در آنها هست را انكار مى كنى؟ آيا عاقل ، چيزى را كه نمى شناسد انكار مى كند؟

حديث چهارم . امير المؤمنين عليه السلام مى فرمايد:

ظَهَرَ فِى الْعُقُولِ بِمَا يُرَى فِى خَلْقِهِ مِنْ عَلَامَاتِ التَّدْبِيرِ الَّذِى سُئِلَتِ الْأَنْبِيَاءُ عَنْهُ ، فَلَمْ تَصِفْهُ بِحَدٍّ وَ لَا بِبَعْضٍ ، بَلْ وَصَفَتْهُ بِفِعَالِهِ وَ دَلَّتْ عَلَيْهِ بِآيَاتِهِ لَا تَسْتَطِيعُ عُقُولُ الْمُتَفَكِّرِينَ جَحْدَهُ . لِأَنَّ مَنْ كَانَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ فِطْرَتَهُ وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ هُوَ الصَّانِعُ لَهُنَّ ، فَلاَ مَدْفَعَ لِقُدْرَتِه ؛(3)

ص: 145


1- . همان ، ص 82 .
2- . همان ، ص 73 .
3- . همان ، ص 141 .

در خردها ، [خدا] آشكار شده ، به واسطه نشانه هاى تدبيرش كه در خلقش ديده مى شود. خدايى كه پيامبران ، وقتى مورد سؤال قرار مى گرفتند ، او را به داشتن حدّ و بعض توصيف نمى كردند ؛ بلكه او را به افعالش توصيف مى نمودند و به آياتش ، بر او دلالت و راهنمايى مى كردند كه هيچ يك از خردهاى متفكّران ، توان انكارش را نداشتند ؛ زيرا كسى كه آسمان ها و زمين را و همه آنچه در آنها و ميان آنهاست ، صانع آنهاست، پس براى قدرت او ، دافعى وجود ندارد.

همان طور كه گفته شد ، معرفت خداوند سبحان ، فطرى همه انسان هاست و همه عقول ، بر معرفت خدا سرشته شده اند. بنا بر اين ، اثبات عقلى خداوند متعال ، منتفى است و اگر جايى هم صحبت از اثبات شده باشد ، منظور ثبوت و وجود خداوند سبحان است كه نزد همه ، حتى نادانان هم معروف و شناخته شده است. به همين جهت است كه حضرت مى فرمايد: «در خردهاى متفكّران آشكار است» . لذا انكار او از روى عناد و دشمنى خواهد بود ، نه واقعى و حقيقى. به همين جهت است كه حضرت فرمود: «كسى كه نه زمين را فرو رفته و نه آسمان ها را عروج كرده ، نمى تواند خداى سبحان را به عقل خويش انكار كند» ؛ زيرا عقل ، در محدوده خويش حكم مى كند و چون معرفت خدا در محدوده ادراك حسى و عقلى به معناى تصوّرى و توهّمى نيست ، پس ، انكار او هم بى معنا و نامعقول است .

پس اين كه به او شى ء گفته شود و توهّم شئ شود ، باز دليل بر اثبات عقلى او نيست ؛ زيرا معلوم است چيزى كه بر خلافِ مدرَك عقل و موهوم وهم باشد ، چگونه مى شود مورد اثبات عقل و وهم باشد؟ اصلاً مگر مى شود از چيزى كه مجهول مطلق است، سخن گفت؟ روشن است كه خداوند براى عقل انسانى بدون معرفت فطرى ، مجهول مطلق و غيب محض است و عقل ، درباره آن ، نه نفياً و نه اثباتاً ، هيچ حكمى ندارد.

نفى تشبيه و تعطيل ، با وجود همان معرفت ، معنا پيدا مى كند و امرى معقول و

ص: 146

قابل بيان مى شود و بدون آن ، هيچ يك از اين امور ، يعنى توصيفات سلبى و تنزيهى ، معنايى ندارد. اگر نشانه اى هم براى خَلق خويش قرار داده ، نشانه بودن آن هم به دست او و به اختيار اوست . تنها وقتى مخلوق و مصنوعات خدا ، ما را به خدا منتقل مى كنند كه خواست او بر هدايت ما ، تعلق گرفته باشد. همان طور كه اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد:

الْحَمْدُ لِلَّهِ ، الْمُلْهِمِ عِبَادَهُ حَمْدَهُ وَ فَاطِرِهِمْ عَلَى مَعْرِفَةِ رُبُوبِيَّتِهِ ، الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى أَزَلِهِ وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لَا شِبْهَ لَه ؛(1)

حمد خدايى را سزاست كه حمد خويش را بر بندگانش الهام كرد و آنان را بر معرفت ربوبيّت خويش مفطور كرد، به واسطه خَلق خويش ، به وجودش و به حدوث آنها بر ازليت خويش و به شباهتِ داشتن آنها بر اين كه شباهتى براى او نيست، دلالت مى كند.

در اين كلام امير المؤمنين عليه السلام ، دلالت كننده بر وجود خدا ، به واسطه خلق خودِ خداوند دانسته شده است . يعنى دلالت ، از مصنوعات و خلايق ، به گونه اى نيست كه هر كسى به عقل خود بدان راه پيدا كند ؛ بلكه با تمام اينها ، باز هم اراده و مشيّت الهى است كه انسان را به معرفت وجود خداى تعالى ، متوجّه و راهنمايى مى كند. اين مضمون ، با رواياتى كه پيش تر در مورد فعل اللّه بودن معرفت خدا و معرفت اللّه باللّه ذكر شد ، وفاق كامل دارد.

پنج . نظر كلينى درباره نقش عقل در معرفت خدا

كلينى در الكافى ، درباره معرفت خداوند سبحان و استدلال و نظر مى نويسد:

عرّف بغير رويّة ؛(2)

ص: 147


1- . همان ، ص 139 .
2- . در «رويّة» دو احتمال وجود دارد : اوّل اين كه «رويّة» با تشديد «ياء» ، به معناى فكر و انديشه باشد. دوم اين كه «رؤية» به معناى ديدن باشد.

شناخته مى شود ، بدون فكر و انديشه .

در صورتى كه «رويّة» به تشديد خوانده شود ، اين كلام ، دلالت دارد كه شناخت خدا ، به فكر و استدلال حاصل نمى شود. مرحوم ملاّ صالح مازندرانى ، در شرح اين عبارت مى نويسد:

«عرف» ، مبنى للمفعول. الرويّة ، بفتح الراء و كسر الواو و شدّ الياء ، التفكّر و النظر. يعنى عرف وجوده من غير نظر و استدلال لأنّه بديهىّ ... أو لأنّ الاستدلال لايفيد معرفته بخصوصه ، لأنّ اللمّى غير ممكن... و الإنّى لايفيد لأنّه استدلال من الأثر و الأثر لايفيد إلاّ مؤثراً ما على وجه كلّى لامؤثّراً معيّناً. فمعرفته بالحقيقة ، ليست إلاّ بالمشاهدة الحضوريّة ؛(1)

«عرف» ، فعل مجهول است. رويّة ، به فتح «را» و كسر «واو» و تشديد «ياء» ، به معناى تفكّر و استدلال است. يعنى وجود خداوند ، بدون نظر و استدلال شناخته مى شود ، به جهت اين كه وجود خدا بديهى است...يا به جهت اين كه استدلال، معرفت خاص خدا را نمى رساند ؛ زيرا استدلال لمّى در مورد خدا ممكن نيست... و استدلال إنّى فايده ندارد ؛ زيرا برهان إنّى ، استدلال از اثر به مؤثر است و اثر ، مؤثر كلى را اثبات مى كند ، نه مؤثر معيّن را. پس معرفت حقيقى خداوند ، جز با مشاهده حضورى حاصل نمى شود .

مرحوم صدرالدين شيرازى ، مى نويسد:

قد تقرّر فى العلوم العقليّة ، أنّ كلّ ما لاسبب و لاجزء له ، لا يمكن عرفانه بطريق الفكر البرهانى ، بل إمّا مجهول محض مأيوس عن معرفته و إمّا مستدلّ عليه من جهة الآثار و الأفعال . و العلم الحاصل من طريقها علم ناقص ، لايعلم به خصوصيّة ذات المعلوم، بل بوجه عامّ مشترك بينه و بين غيره...و إمّا معروف بالمشاهدة الحضوريّة لابصورة زائدة ، كما هو حال العرفاء الكمّل من الأنبياء و الأولياء - على نبيّنا و آله و عليهم السلام - عند انخلاعهم عن هذه النشأة و لكن لاعلى سبيل الإحاطة و الاكتناه لأنّها ممتنع...بل على وجه الاستغراق و الاندكاك ؛(2)

ص: 148


1- . شرح اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 13.
2- . همان ، ص 181 .

در علوم عقلى ، ثابت شده است كه هر چيزى كه نه سبب دارد و نه جزء ، معرفت آن به طريق برهان عقلى ممكن نيست ؛ بلكه يا مجهول مطلق است كه اميدى به شناخت آن نيست يا به طريق آثار و افعال ، استدلال بر آن مى شود. علمى كه از اين طريق حاصل مى شود ، علمى ناقص است كه علم به خصوصيت ذات معلوم ، نمى آورد ؛ بلكه علم به وجه عامى - كه مشترك است ميان آن و غير آن - ، به دست مى دهد...و يا به مشاهده حضورى ، معروف است نه به صورت زايد ، همان طور كه عرفاى كامل كه عبارت اند از : پيامبران و اولياء عليهم السلام ، به هنگام انخلاع از اين دنيا برايشان حاصل مى شود ؛ ولى اين مشاهده حضورى ، به صورت احاطى و اكتناهى نيست ؛ زيرا چنين مشاهده اى ممتنع است...بلكه بر وجه استغراق و مندك شدن است.

البته روشن است كه منظور كلينى ، چنين مشاهده حضورىِ عرفانى اى كه صدرالدين شيرازى مى گويد ، نيست ؛ زيرا اندكاك و استغراق در وجود خدا ، از نظر آيات قرآن كريم و روايات درست نيست. اساس معرفت الهى ، از نظر متون دينى ، با بينونت (جدايى) تام ميان خالق و مخلوق است. و دو شى ء متباين ، هيچ گاه در هم مندك نمى شوند. بلكه مراد كلينى از اين كه مى گويد معرفت خدا ، بدون فكر و استدلال و نظر است ، همان معرفت اللّه باللّه است كه همه انسان ها به تعريف الهى به آن نايل شده اند و همان طور كه نقل كرديم ، هر جاهلى هم آن را داراست ؛ بلكه حيوانات هم آن را دارند.

كلينى ، اين عبارت را در معرفت خدا ، از مشبّهه نقل مى كند كه آنان مى گويند:

متى ما لم تعقد القلوب منه على كيفيّة و لم ترجع إلى إثبات هيئة ، لم تعقل شيئاً فلم تثبت صانعاً ؛

اگر دل ها براى خدا كيفيتى معتقد نباشند و به اثبات هيئتى براى خدا رجوع نكنند ، چيزى را به عقل در نمى يابند و در نتيجه صانعى را اثبات نمى كنند.

ايشان پس از نقل اين گفتار مى گويد:

ص: 149

فَفَسَّرَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليه السلام ، أَنَّهُ وَاحِدٌ بِلَا كَيْفِيَّةٍ . وَ أَنَّ الْقُلُوبَ تَعْرِفُهُ بِلَا تَصْوِيرٍ وَ لَا إِحَاطَة ؛(1)

امير المؤمنين عليه السلام كلام خودشان را به اين صورت تفسير كرده است كه: خداى تعالى ، واحد است بدون كيفيتى. و قلب ها ، او را بدون تصوير و احاطه مى شناسند.

بنا بر اين ، از نظر كلينى ، هم شناخت خداى تعالى به عقل نيست و هم عقل ، به هيچ وجه ، تصوّرى از خداى تعالى ندارد و شناخت خداى سبحان ، بدون هيچ گونه تصوّر و توهّمى از اوست. روشن است كه موطن اين گونه معرفت ، قلب انسانى است و تنها به تعريف و لطف و عنايت خداوند سبحان حاصل مى شود و خداى سبحان - چنانچه گفته شد - ، نفس خويش را به همگان معرفى كرده است.

5 . نقش پيامبران و امامان در معرفت خدا

كلينى ، معرفت خداوند سبحان را از اهداف بعثت بر مى شمرد و مى نويسد:

و ابتعث الرسل ، مبشّرين و منذرين ، ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيى من حىّ عن بيّنة، و ليعقل العباد عن ربّهم ما جهلوه، فيعرّفوه بربوبيّته بعد ما أنكروه ؛(2)

رسولان بشارت دهنده و انذار كننده را مبعوث كرد تا كسى كه هلاك مى شود ، با وجود دليل هلاك شود و آن كه حيات پيدا مى كند ، با دليل حيات يابد . و بندگان به عقل خويش دريابند آن را كه بدان جاهل بودند و خدا را به ربوبيت بشناسند ، بعد از آن كه انكارش كردند.

در ادامه ، ائمّه عليهم السلام را طريق معرفت خدا و حق او بر مى شمارد و مى نويسد:

فَأَوْضَحَ اللَّهُ بِأَئِمَّةِ الْهُدَى مِنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّنَا صلى الله عليه و آله وسلم عَنْ دِينِه وَ جَعَلَهُم مَسالِك لِمَعْرِفَتِهِ...وَ البابُ المؤدّى إلى مَعْرِفَة حقّه ؛(3)

ص: 150


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 137 .
2- . همان ، ص 3 .
3- . همان ، ص 4 .

با امامان هادى از اهل بيتِ پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ، دين را آشكار كرد ... و آنها را طرق معرفتش و دروازه رسيدن به شناخت حقّ خويش، قرار داد.

وى ، در جاى ديگرى نيز رواياتى به همين مضمون ، نقل كرده است. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

الْأَوْصِيَاءُ ، هُمْ أَبْوَابُ اللَّهِ عز و جل الَّتِى يُؤتَى مِنْهَا وَ لَوْلاَهُمْ مَا عُرِفَ اللَّهُ عز و جل ؛(1)

اوصيا ، ابواب خدايند كه از آن ابواب ، به خدا رسيده مى شود و اگر آنها نباشند ، خداى - عزّ و جلّ - شناخته نمى شود.

اين دسته از روايات هم ، هيچ منافات و تعارضى با رواياتى كه معرفت خدا را فعل خود او مى داند، ندارند ؛ زيرا روشن است كه در اين روايات ، نيامده كه معرفت خدا را ما به بندگانش عطا مى كنيم ؛ بلكه دلالت دارند كه ائمّه عليهم السلام طريق و باب معرفت خدايند. پس خداوند ، خواسته است كه معرفت خويش را با توجّه به اين ابواب ، به بندگانش عطا كند ، نه اين كه آنان در وجودشان ، از خداوند سبحان ، چيزى را دارند كه انسان با رسيدن به آن ، به خدا رسيده است .

6 . نقش اسما و صفات در معرفت خدا

اسما و صفات خداى تعالى ، آيه و علامات براى خداى سبحان اند و نشانه بودن آيات - چنان كه ذكر شد - ، وابسته به مشيّت و خواست الهى است ، نه اين كه اثر ذاتى آنها باشد . خداوند سبحان ، خود را به انسان ها معرفى كرده و همه او را مى شناسند . او با لطف و فضل خويش ، براى رفع نيازها و طلب حاجات آفريدگانش ، نام هايى براى خويش اختيار كرده است كه بندگان ، با آنها او را بخوانند و با همديگر درباره خداى سبحانْ سخن بگويند و همديگر را به او توجّه دهند و به ياد او بيندازند.

امام رضا عليه السلام مى فرمايد:

ص: 151


1- . همان ، ص 193 .

لكِنَّهُ اخْتَارَ لِنَفْسِهِ أَسْمَاءً لِغَيْرِهِ يَدْعُوهُ بِهَا ، لِأَنَّهُ إِذَا لَمْ يُدْعَ بِاسْمِهِ لَمْ يُعْرَف ؛(1)

ليكن خداوند ، براى نفس خويش ، اسم هايى را اختيار كرد به خاطر ديگران ، تا او را با آنها بخوانند ؛ زيرا اگر به اسم خوانده نشود ، شناخته نمى شود.

اين حديث شريف ، دلالت دارد كه اسماى الهى ، نقش مهمّى در شناخت خداوند سبحان نسبت به بندگان ايفا مى كنند. روشن است كه بندگان ، اگر بخواهند خداى خويش را بشناسند ، از طريق آيات و نام هاى او به او منتقل مى گردند كه اگر اين اسم ها و آيات نبودند ، انتقال به او هم صورت نمى گرفت ، نه اين كه اصل شناخت ، با اين اسامى تحقّق پيدا كند. اين جهت ، در اسامى آفريدگان هم به اين صورت است ؛ زيرا اگر يكى بخواهد كسى را به ديگرى متوجّه كند ، راهى به اين انتقال ، جز استفاده از اسم و صفت و روابط و نسبت هاى او وجود ندارد.

ص: 152


1- . همان ، ص 113 .

منابع و مآخذ

1 . الأربعون حديثا ، محمّد بن حسين بهايى (شيخ بهايى) ، قم : انتشارات اسلامى .

2 . الاعتماد فى شرح واجب الاعتقاد، مقداد بن عبداللّه السيورى ، تحقيق : صفاء الدين بصرى، مشهد : مجمع البحوث الإسلامية ، 1412 ق .

3 . الإقتصاد الهادى إلى طريق الرشاد، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : مكتبة جامع چهلستون ، 1400 ق .

4 . أربع رسائل كلامية، شمس الدّين محمد بن مكّى (الشهيد الأوّل) ، تحقيق : مركز الأبحاث و الدراسات الإسلامية احياء التراث، قم : بوستان كتاب ، 1380 ش .

5 . أوائل المقالات ، محمّد بن محمّد النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد)، تحقيق : ابراهيم انصارى، قم : كنگره هزاره شيخ مفيد ، 1413 ق .

6 . بحار الأنوار، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب .

7 . تحف العقول، الحسن بن على الحرّانى (ابن شعبة) ، تصحيح : على أكبر الغفارى، قم : انتشارات اسلامى، 1363 ش .

8 . التنقيح ، سيّد ابوالقاسم خويى ، تقرير : ميرزا على غروى ، قم : دار الهادى ، 1410 ق .

9 . التوحيد، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) تحقيق : سيّد هاشم الحسينى الطهرانى، قم : انتشارات اسلامى .

10 . الخصال، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : على أكبر الغفارى، قم : انتشارات اسلامى، 1362 ش .

11 . رسائل الشريف المرتضى، على بن الحسين علم الهدى ، قم : دارالقرآن الكريم ، 1405 ق .

12 . رسائل الشهيد الأوّل ، شمس الدين محمّد بن مكّى (الشهيد الأوّل) ، تحقيق : مركز الإبحاث و الدراسات الإسلاميه احياء التراث، قم : بوستان كتاب ، 1381 ش .

ص: 153

13 . رسائل الشهيد الثانى، زين الدين بن على العاملى (الشهيد الثانى) ، تحقيق : مركز الأبحاث و الدراسات الإسلاميّة احياء التراث، قم: بوستان كتاب ، 1379 ش .

14 . شرح اُصول الكافى، محمّد صالح المازندرانى ، تحقيق : على أكبر الغفارى، تهران : مكتبة الإسلامية .

15 . شرح اُصول الكافى، صدر الدين محمّد بن ابراهيم شيرازى (ملاّ صدرا) ، تحقيق : محمّد خواجوى ، تهران : پژوهشكده علوم انسانى و مطالعات فرهنگى ، 1383 ش .

16 . عيون أخبار الرضا، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح : سيّد مهدى حسينى و رضا مشهدى، مشهد : كنگره جهانى حضرت رضا عليه السلام ، 1363

ش.

17 . فرائد الاُصول، مرتضى انصارى (شيخ انصارى) ، تحقيق : كنگره شيخ انصارى ، قم : مجمع الفكر الإسلامى، 1419 ق .

18 . قواعد المرام فى علم الكلام، ميثم البحرانى ، تحقيق : سيّد احمد حسينى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى نجفى ، 1406 ق .

19 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على أكبر الغفارى، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

20 . الكافى فى الفقه ، ابى صلاح حلبى ، تحقيق : رضا استادى ، اصفهان : كتاب خانه امير المؤمنين عليه السلام ، 1362 ش .

21 . كتاب العين، خليل بن أحمد الفراهيدى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

22 . كنز الفوائد ، محمّد بن على الكراجكى الطرابلسى ، تحقيق : شيخ عبد اللّه نعمة، بيروت : دار الأضواء ، 1405 ق .

23 . لسان العرب، ابن منظور، تصحيح : امين محمّد عبد الوهّاب و محمّد صادق العبيدى، بيروت : دار إحياء التراث العربى، 1416 ق .

24 . مجمع البحرين، فخر الدين الطريحى ، تحقيق : سيّد احمد حسينى، تهران : مطبعه مرتضوى، 1365 ش .

25 . المحاسن، احمد بن محمّد البرقى ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى، قم : المجمع العالمى لأهل البيت ، 1416 ق .

ص: 154

26 . المسلك فى اُصول الدين، جعفر بن حسن المحقّق الحلّى ، تحقيق : رضا استادى، اصفهان : مكتبة أمير المؤمنين ، 1362 ش .

27 . المصباح المنير ، أحمد بن محمد الفيّومى، قم : دار الهجرة ، 1405 ق .

28 . معانى الأخبار، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : على أكبر غفارى، تهران : دار الكتب الإسلاميه، 1363 ش .

29 . معجم الفروق اللغوية ، حسن بن عبد اللّه العسكرى (ابن هلال) ، قم : انتشارات اسلامى، 1412 ق .

30 . معجم مقاييس اللغة ، ابى الحسين احمد ابن فارس، تحقيق : محمّد هارون عبد السلام، قم : دار الكتب العلميّة .

31 . معرفت حجّت خدا، لطف اللّه صافى ، قم : انتشارات حضرت معصومه ، 1417 ق .

32 . منهاج البراعة فى شرح «نهج البلاغة» ، حبيب اللّه خويى ، تهران : مكتبة الإسلاميّة، 1386 ق .

33 . الميزان فى تفسير القرآن، محمّدحسين طباطبايى ، قم : مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، 1393 ق .

34 . نور البراهين ، سيّد نعمت اللّه جزايرى ، تحقيق : سيد مهدى رجايى ، قم : انتشارات اسلامى، 1417 ق .

35 . نهاية الأفكار، ضياء الدين عراقى ، تحقيق (ابن هلال) : محمد تقى بروجردى، قم : انتشارات اسلامى .

36 . الوافى، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان : كتاب خانه امير المؤمنين عليه السلام .

37 . الياقوت، ابراهيم نوبخت ، تحقيق : على اكبر ضيايى، قم : كتاب خانه آية اللّه نجفى، 1413 ق .

ص: 155

ص: 156

شرح روايات «اراده خداوند» در اصول «الكافى» (حميد حسين نژاد محمّدآبادى)

شرح روايات «اراده خداوند» در اصول «الكافى»،

توسط علاّمه طباطبايى و استاد سيّد جلال الدين آشتيانى

حميد حسين نژاد محمّدآبادى

چكيده

اصول الكافى ، يكى از معتبرترين كتب حديثى شيعه و مؤلّف آن، شيخ كلينى، از برجسته ترين عالمان جهان اسلام است. اين كتاب، از همان آغاز، يكى از منابع مهم روايى، فقهى و اعتقادى بوده و هست. بسيارى از بزرگان ، بر اين كتاب، شرح يا تعليقه زده اند كه مجال بيان آن نيست. برخى ديگر از انديشمندان، در لا به لاى كتاب هاى خود و به اقتضاى كلام، به تفسير و شرح احاديث اين كتاب پرداخته اند، از آن جمله ، علاّمه طباطبايى كه علاوه بر تعليقه بر برخى از روايات اصول الكافى، در بسيارى از آثار خود بويژه تفسير گران قدر الميزان، از آنها استفاده وافر مى برد و نيز استاد سيّد جلال الدين آشتيانى كه سعى در جمع عقل و شرع دارد، در آثار خود از اين منبع بى نظير استفاده مى برد.

اين مقاله، تلاش در شرح روايات دو باب از باب هاى اصول الكافى، يعنى باب «الإرادة إنّها من صفات الفعل و سائر الصفات الفعل» و باب «المشيّة و الإرادة»، از نظر و ديدگاه اين دو انديشمند معاصر دارد.

دليل انتخاب اين دو بزرگوار، نگاه متفاوتى است كه آنها راجع به اين روايات دارند. علّامه طباطبايى، قائل است كه روايات وارده ، بيانگر اين است كه اراده ، صفت فعل خداست.

ص: 157

ايشان، اين دسته از روايات را متواتر مى داند و بنا بر اين ، از تفسير و تأويل آن ، طبق بيان اكثر فيلسوفان خوددارى مى كند، خصوصا حكمت متعاليه و پيروانش مبنى بر اين كه اراده، از صفات ذات و به معناى علم به نظام احسن و اتم است. به عكس ايشان، استاد سيد جلال الدين آشتيانى ، با اين كه از شاگردان سخت كوش علاّمه است ، بيان علاّمه را قبول نكرده و سعى در تفسير و تأويل اراده، بر طبق ديدگاه حكمت متعاليه دارد.

كليدواژه ها : روايات اعتقادى، صفت ذات، صفت فعل، اراده، مشيّت، اراده الهى، جبر، اختيار، اراده تشريعى ، اراده تكوينى.

مقدّمه

مى توان گفت پس از ابن سينا، در قرن پنجم و سهروردى، در قرن ششم، فيلسوفى به بزرگى ملاّصدرا در جهان اسلام ، ظهور نكرده است. اين فيلسوف بزرگ - كه بنيان گذار حكمت متعاليه شناخته مى شود - ، فلسفه خود را در آيينه احاديث و روايات اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مشاهده كرده و در جمع ميان عقل و شرع، كوشش فراوان مى كند. ملاّصدرا، در بسيارى از آثار فلسفى خود به مناسبت هاى مختلف، از تطابق ميان عقل و شرع سخن گفته و كتابى نيز با نام شرح اُصول الكافى، به رشته تحرير در آورده است. بنا بر اين بايد توجّه داشت كه صدر المتألّهين ، علاوه بر اين كه يك فيلسوف بزرگ است، يك محدّث عالى مقام نيز به شمار مى آيد. پس از ملاّصدرا، پيروان حكمت متعاليه نيز همين طريق را پيش گرفتند و به شرح روايات و گاهى ادعيه پرداختند(1) كه نمونه هاى آن را مى توان در آثار حاج ملاّهادى سبزوارى، ميرزامهدى آشتيانى، علاّمه طباطبايى، امام خمينى و علاّمه سيد جلال الدين آشتيانى مشاهده كرد.

اين مقاله، به بررسى شرح روايات اراده الهى كه در دو باب اصول الكافى، باب

ص: 158


1- . ر. ك : ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام ، ج 2 ، ص 335 .

«الإرادة انّها من صفات الفعل و سائر الصفات الفعل» و باب «المشيّة و الإرادة» توسط علاّمه طباطبايى ، استاد سيد جلال الدين آشتيانى مى پردازد.

نكته قابل ذكر ، اين است كه علاّمه طباطبايى، مطالب فلسفى را با احاديث و روايات در نمى آميخت؛ يعنى وقتى فلسفه مى گويد و مى نويسد، فقط فلسفه است و آن را با مسائل عرفانى و حديثى ، مخلوط نمى كند. نمونه آن را مى توان در بداية الحكمة و نهاية الحكمة و تفسير الميزان ديد. ايشان در تفسير خود، مطالب فلسفى و روايى را مجزّا از مسائل تفسيرى آورده است. بر عكس خود ملاّصدرا كه آيات و احاديث را با فلسفه اش در مى آميزد، وقتى تفسير و يا شرح احاديث اصول الكافى را مى نويسد، نمى توان فهميد كه تفسير و شرح احاديثش، امتداد فلسفه اوست و يا فلسفه اش امتداد تفسيرش است.(1) استاد سيد جلال الدين آشتيانى هم دقيقا همين مشى ملاّصدرا را دارد و در بسيارى از مسائل فلسفى، تفسيرها و تأويل هايى از آيات و احاديث ارائه مى دهد و اين، يكى از دلايلى بود كه ايشان را «ملاّصدراى ثانى» نام نهادند.

علاّمه طباطبايى، در تعليقات خود بر برخى از روايات اصول الكافى و نيز بر خى از روايت بحار الأنوار، به شرح روايات ، طبق مبانى فلسفى و عرفانى خود مى پردازد و مى توان گفت كه اين تعليقه ها، عصاره نظريات علاّمه است و نيز توضيح برخى از روايات در تفسير گران قدر الميزان، نشان از تسلّط ايشان بر علوم حديث است.

استاد آشتيانى، كتابى مستقل در شرح احاديث و يا تعليقه اى بر كتب حديثى ننگاشته است ؛ امّا در لا به لاى كتاب هاى ارزشمند خود، به شرح احاديث پرداخته، خصوصاً در كتاب نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى كه تقريباً به طور كامل احاديث اين دو باب اصول الكافى و ديگر كتب روايى را شرح نموده است.

ديدگاه علاّمه طباطبايى درباره روايات اعتقادى

علاّمه طباطبايى ، از جمله انديشمندانى است كه در مباحث اعتقادى، تنها رواياتى را

ص: 159


1- . ميزان حكمت (مجموعه سخنرانى ها و مقالات همايش ملّى ميزان حكمت) ، ص 85 - 86 .

معتبر مى داند كه قطعى باشند. ايشان مى نويسد :

در اصول معارف دينى و الهى، حجّيتى بجز براى كتاب و سنّت، قطعى نيست .(1)

وى تصريح مى كند كه حديثى را قطعى مى داند كه متواتر باشد يا محفوف به قراين قطعى باشد.(2) ايشان، براى اخبار آحاد، در غير فقه، حجيّتى قائل نيست و معتقد است كه حجّيت اخبار آحاد، در غير احكام شرعى معنا ندارد.(3)

علاّمه، مى نويسد:

و امّا اين كه گفته شده در پذيرفتن روايت، شرط است كه با تواتر از معصوم نقل شده يا با سند صحيح متصل - كه شذوذ و علّتى در آن نباشد - به ما رسيده باشد، مسئله اى اصولى است و نظريه اى كه امروز در آن حاكم است ، اين است كه اگر خبر متواترى، به همراه قرينه باشد، بى ترديد ، حجّت است و اخبار غير آن، حجّت نيست، مگر اخبارى كه در احكام شرعى فرعى وارد شده و ظنّ نوعى به صدور آن ، وجود داشته باشد كه در اين صورت، اين اخبار نيز حجّيت دارند.

امّا علّت اين دسته بندى ، اين است كه حجّيت شرعى، در زمره اعتبارات عقلايى است و در مورد اخبار، تابع وجود اثر شرعى است كه قابل جعل و اعتبار باشد ؛ امّا در مورد قضاياى تاريخى و امور اعتقادى اى كه فاقد اثر شرعى است، حجّيت قرار دادن اين گونه روايات، معنا ندارد؛ زيرا معنا ندارد كه شارع حكم كند كه غير علم، علم باشد و مردم را هم به آن متعبّد سازد. موضوعات خارجى، هر چند ممكن است داراى اثر شرعى باشند ، ولى اين آثار ، آثار جزئى است و جعل شرعى، فقط شامل كلّيّات مى شود.(4)

علاّمه ، معتقد است كه در اين مباحث بايد به محدوده كارايى عقل توجّه داشت و

ص: 160


1- . الميزان، ج 1 ، ص 293.
2- . همان، ج 8، ص 62.
3- همان، ج 14، ص 205 و 206.
4- . همان، ج 10، ص 351.

اين كه هيچ آيه يا روايت قطعى، نمى تواند به اثبات امرى بپردازد كه عقل، آن را محال مى شمارد. پس اين روايات مى توانند مورد نقّادى عقلى قرار گيرند.(1) ديگر اين كه

عقل و تفكّر، از دست يافتن به تمامى حقايق ناتوان اند.(2)

بنا بر اين ، مباحث اعتقادى، در بخشى، به براهين عقلى و در بخشى ديگر ، به نقل، كتاب و سنّت قطعى، متّكى هستند.(3) به عنوان مثال ، در بحث اراده الهى و اين كه از صفات فعل است يا ذات - كه بحث اصلى اين مقاله است - به روايات، متّكى است و تأويل انديشمندان ديگر را نمى پذيرد.

از ديدگاه علاّمه، سه راه براى دستيابى به حقيقت وجود دارد: عقل، وحى و كشف. در اين ميان، عقل، ابزارى عام است كه در اختيار عموم گذاشته شده است. امّا آن دو امر ديگر، فقط در اختيار افراد معدودى از انسان ها قرار دارد.(4)

ديدگاه استاد سيّد جلال الدين آشتيانى ، درباره روايات اعتقادى

شيوه كار اين استاد ، به طور كلّى، عقل گرايانه در عين توجّه و تعبّد به روايات بود، چه در كار تدريس و چه در امر تحقيق. ايشان به ندرت بر يك روش عقلى يا نقلى تكيه مى كرد و سعى وى اين بود كه سنّتِ معمول عالمان ما را - كه در طول قرون گذشته داشته اند - ، حفظ كند.

استاد آشتيانى، همچنين به زمينه هاى تاريخى مسائل عقلى، روايى و قرآنى توجّه داشت و بارها اشاره مى كرد كه هر كس مى خواهد معارف اسلامى را از طريق عقل و برهان در يابد، بايد بخش عمده روايات و سنّت پيامبر را مورد مطالعه جدّى قرار دهد.(5)

ص: 161


1- . ر.ك: همان، ج 8، ص 318.
2- . ر.ك: همان، ج 6، ص 595.
3- . ر.ك: همان، ج 14، ص 205 و 206.
4- . ر.ك: همان، ج 10، ص 192 و 193.
5- . صدراى زمان، يادنامه حكيم متألّه سيّد جلال الدين آشتيانى، ص 63.

وى درباره روايات اعتقادى مى گويد :

بايد روايات شريفه را با دقّت فهميد و با آيات قرآنيه سنجيد و با درايت ، به روايتْ مراجعه كرد كه با قواعد مسلّم كلام تحقيقى ، مخالف نباشد. فقهاى عظام نيز با اين نحو گشادبازى ، به اين قسم از روايات در فروع ، عمل نمى كنند ؛ آن قدر به اطراف روايات دقّت مى فرمايند كه آدم در حيرت مى مانَد . فقه اماميه ، مانند مباحث عقلى، مستدل، قرص و محكم است و بدون تعصّب ، مباين با فقه شافعى، حنفى و... است و در اعلا درجه تكامل قرار دارد و قابل مقايسه با اصول و عقايد، رواياتى داريم كه شك در صدور آنها نمى كنيم ، با اين كه خبر واحدند.(1)

ايشان در مورد حجّيت خبر آحاد در عقايد، قائل است كه اعتقاد به اخبار آحاد در اصول عقايد، مخالف قطعى كتاب، سنّت، اجماع و عقل است و عمل به غير قطع در اصول عقايد، خروج از موازين علمى است؛ زيرا در رواياتى كه در اصول عقايد وجود دارد، روايت متواتر، كم است و بزرگان نيز به روايات وارده در عقايد، توجّه بسيارى نكرده اند و اين ، باعث اختلاف زيادى شده است؛ حال اگر همان توجّهى را كه بر روايات فقهى داشته اند ، در معارف هم مى داشتند، مطالب زيادى حلّ مى شد و هر كسى از پيش خود، مبناى مخصوصى اختراع نمى كرد و با تمسّك به ظواهر و اخبار آحاد، مطلبى را به اسم ضرورى دين يا مذهب ، قلمداد نمى نمودند.(2)

بنا بر اين ، ديدگاه ايشان اين است كه اولاً ، روايات متواتر در بحث اعتقادات، بسيار كم است ؛ ثانياً ، خبر آحاد، در اصول عقايد، حجّت نيست ؛ ثالثاً ، ملاك در پذيرش روايات، مطابقت با اصول عقلى و آيات قرآنى، همراه با تتبّع و تحقيق است . رابعاً ، همان طور كه فقها در روايات فقهى ، به طور كامل و از همه جهات (مانند رجال، درايه و فقه الحديث) به بررسى آن مى پردازند، همين دقت در روايات اعتقادى نيز

ص: 162


1- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 198 و 199 .
2- . هستى از نظر فلسفه و عرفان ، ص 240.

بشود تا بسيارى از سوء برداشت ها و مسائل پيرامون اين احاديث ، رفع شوند.

ديدگاه اجمالى علاّمه طباطبايى درباره اراده الهى و روايات آن

ايشان در تمام آثار خود ، به صراحت بيان مى كند، حقّ اين است كه اراده، از صفات فعل است.(1) دليل اصلى ايشان در اين مسئله، آيات قرآن و روايات است. ايشان اراده در قرآن را به معناى «ايجاد» تفسير مى كند،(2) مانند اين آيه : «إِنَّمَآ أَمْرُهُ إِذَآ أَرَادَ شَيْئًا أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ».(3)

وى معتقد است كه اراده اى كه در اخبار آمده، از «صفات فعليه» ، مانند رزق، خلق و آفرينش است(4) و روايات وارده در اين باب را در جايى ، «متواتر»(5) و در جاى ديگر ، «مستفيض» گفته است.(6)

بر اين اساس، علاّمه، صفت ذاتى بودن اراده را رد مى كند و تفسير اراده الهى را به «علم به نظام احسن» قبول نمى كند . ايشان در تعليقه خود بر اسفار مى نويسد :

معنايى كه براى «اراده» كرده و آن را منطبق بر «علم به خير و ملائم» دانسته، تمام نيست؛ چون آن معنايى را كه ما از اراده، تعقّل مى كنيم، متضمّن معناى اراده نيست، اگر چه مصداق آن - كه كيف نفسانى است - مثل ساير صفات نفسانى، مانند حبّ، رضا، غضب و...، ملازم علم باشد و تجريد معناى [اراده] از شوائب نقص و عدم، موجب دخول معناى علم در آن نمى شود... . پس اراده، منطبق بر صفت علم نيست و حقْ اين است كه اراده، از مقام فعل، از حيث انتسابش به قدرت قاهره حق تعالى يا از گردآمدن علل تامّه فعل - كه ايجاب حقّ بدان تعلّق گرفته است - ،

ص: 163


1- . ر. ك : الميزان، ج 2، ص 566؛ رسائل توحيدى ، ص 132؛ نهاية الحكمة ، ص 170.
2- . ر. ك : الميزان، ج 17، ص 171.
3- . سوره يس ، آيه 82 .
4- . ر. ك : بحار الأنوار ، ج 4 ، ص 137.
5- . ر.ك: رسائل توحيدى، ص32.
6- . ر. ك : الميزان ، ج 17 ، ص 176 .

انتزاع مى شود.(1)

وى در جاى ديگر مى فرمايد :

اراده، به عنوان يك كيف نفسانى خاص، مغاير با علم است و در ذات واجب ، راه ندارد؛ زيرا اراده، يك ماهيّت ممكن است و واجب تعالى ، از ماهيّت و امكان ، منزّه است.(2)

سرانجام ، وى اثبات اين كه «اراده خداوند، عين علم او باشد» را امرى مشكل دانسته و در واقع ، بيشتر به يك نام گذارى و جعل اصطلاح مى ماند تا يك بحث علمى و برهانى؛ زيرا مفهوم اراده و مفهوم علم، كاملاً مغاير با هم اند .(3)

ديدگاه اجمالى سيّد جلال الدين آشتيانى ، درباره اراده الهى و روايات آن

ديدگاه وى در باب اراده الهى، همانند نظريه غالب فيلسوفان (بويژه ملاّصدرا) است. ايشان، اراده را از صفات ذات خداوند و به معناى علم به نظام احسن مى داند.(4)

وى در نقد بيان علاّمه طباطبايى - بر اين كه اراده در روايات، از صفات فعل است - مى نويسد :

استاد ما علاّمه طباطبايى كه فرمود: «روايات در مسئله اراده، مستفيض است» ، ايشان بايد همه آن روايات را مورد دقّت قرار مى دادند وعلّت اضطراب متن اكثر آن روايات را بررسى مى كردند و چند مغالطه واضح كه در برخى از آن روايات وجود دارد، به نظر ، عميق مورد تحقيق قرار مى دادند ؛ چرا كه در كلام صاحب ولايت كليه - كه مبرّا از سهو و نسيان، و متّصل به ذات احديّت است - ، مغالطه و خلط مباحث ديده نمى شود و ما اگر فهم خود را هم تخطئه كنيم، آن اشكالات، آن

ص: 164


1- . الأسفار الأربعة ، ج 6 ، ص 298 .
2- . نهاية الحكمة، ص 299.
3- . ر. ك : همان جا .
4- . ر.ك: نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى، ص 198.

روايات را از حجّيت ساقط مى كند. متواتر از ظواهر، در عقايد، حجّت نيست ، تا چه رسد به مستفيض.(1)

بعد ايشان در رد نظر علاّمه مى گويد :

علاّمه در حاشيه بر اسفار، خواسته اند كه اراده را مانند رزّاقيت ، صفت فعل بدانند، در حالى كه رزّاقيت و مرزوقيت، از رازق و مرزوق انتزاع مى شود ؛ ولى رازق، صفت ذات حقّ و از اسما در سيطره اسم ربّ است. و حقّ، به اسم ربّ، رازق همه موجودات است و غير حق تعالى، تمام موجودات، مرزوق اند . به تفاوت ارزاق، رزق، اختصاص به حيوان ندارد، كما توهّمه بعض من لا خبرة له فى العقايد . نبات، حيوان، انسان، ملائكه و ارواح، رزق خاص خود را دارند و حيات، در آنها سارى است.(2)

ايشان، تمسّك علاّمه طباطبايى را به احاديث در تبيين حقيقت اراده، بزرگ ترين ضربه به حديث مى داند و معتقد است كه در اين مباحث، عقل را رها كردن و عنان كار را به حديث دادن، ضربه به خود حديث است و در احاديث متواتر و همه آيات قرآن، اراده و مشيّت ، مستقيما مضاف به ذات و مبدأ افعال حقّ است.(3)

وى در جاى ديگر مى گويد :

اگر خداوند در مرتبه ذات، اراده ندارد، چنين شخصى بايد از دو قول، يكى را انتخاب كند. يا بگويد علم و قدرت، كار اراده را انجام مى دهد، پس مى گوييم چون علم و قدرت، عين ذات حقّ و براى صدور اشيا، كافى است، سلسله علل و معاليل، بايد به ذات واحد بودن حدوث صفت يا امرى ديگر منتهى شود. يا آن كه بگوييم اراده، صفت فعل است و اتّصاف حقّ به مرديّت (مراديّت) در آيات صريحه قرآنيه، مجاز است، كه اين با آيات و روايات صريحه در تقدّم اراده بر فعل، متناقض است (إذا أراد اللّه لشى ء أن يقول له كن فيكون) . به اين مضمون، روايات و آيات بسيارى

ص: 165


1- . همان، ص 194.
2- . همان، ص 195.
3- . ر. ك : همان ، ص 196.

داريم. اگر اراده، صفت فعل باشد، معلول، حق است. بايد مراد، حق باشد و اگر مراد، حق نباشد، بايد از حق صادر نشود و اگر بگوييم حق ، در ايجاد اشيا اراده ندارد، بطلانش واضح است. اصولاً اين كه گفته شود، اراده، صفت فعل است، از حرف هاى بى معنا و صرف لقلقه لسان است.(1)

ايشان در استدلال ديگرش مى نويسد :

اگر مراد از اين كه «اراده، صفت فعل است» ، يعنى حقّ، اشيا را ايجاد مى كند، ولى مريد، فعل حقّ است، چنين سخنى از عاقل، بعيد است ، چه رسد به اهل فضل و حكمت . و اگر مراد از فعل، مفعول است، اين حرف برمى گردد به قول كسانى كه علم تفصيلى حق را از ذات، نفى ، و علم فعلى او را به نظام وجود، همان حقايق خارجيه مى دانند، ناچار بايد حقّ را فاعل بالرضا بدانند و اراده و علم حقّ را نفس حقايق اشيا پندارند .(2)

استاد سيّد جلال الدين آشتيانى و شيخ كلينى

استاد آشتيانى مى نويسد :

ما به عروة الإسلام و ثقة الإسلام كلينى و ديگر مشايخ حديث، از آن جهت احترام قائليم كه مردانى زاهد و از عشّاق واقعى ائمّه عليهم السلام بوده اند و در سخت ترين لحظات زمان، به جمع آورى آثار اهل بيت عليهم السلام پرداخته اند و اگر آنها و رواياتى كه حاوى علوم اهل بيت عليهم السلام است و آنها با حفظ امانت، به محدّثان بزرگ منتقل كرده اند، نبودند، ما هم نبوديم . آنها ولى نعمت ما محسوب مى شوند و شهرت آنان نزد عامّه و خاصه ، به تقوا و امانت و ولع آنها در حفظ آثار اهل بيت عليهم السلام در ابعاد گوناگون معارف شيعى، بسيار مهم و وجود آنها واسطه فيوضات و خيرات و بركات است. ولى دوران آنها، دوران نضج (پختگى) علوم، معارف، فقه و اصول فقه شيعه نيست، لذا بعضى تفسيرات شيخ اعظم كلينى و محدّث عظيم صدوق ، وافى به مقاصد ائمه عليهم السلام نيست.(3)

ص: 166


1- . هستى از نظر فلسفه و عرفان، ص 240 - 241.
2- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى، ص 198.
3- . همان، ص 181 .

سپس استاد آشتيانى به مسئله اراده الهى و ديدگاه شيخ كلينى اشاره مى كند و مى نويسد :

نقل اين كه شيخ كلينى هم قائل به نفى اراده از حق شده است ، حاكى از آن است كه شيخنا الأقدم كلينى ، متكلّم و اهل تحقيق نبوده و توجّه نداشته است كه صدور فعل از مبدأ وجود ، اگر مستند به مشيّت و اراده نباشد ، لازم مى آيد كه حق تعالى ، متكلّم و خلاّق بلا اراده باشد .(1)

شرح روايات باب «الإرادة انّها من صفات الفعل»

قبل از اين كه به شرح روايات مذكور توسط علاّمه طباطبايى و استاد آشتيانى بپردازيم ، لازم است دو مطلب را توضيح دهيم ؛ ابتدا معناى صفت فعل و صفت ذات و سپس معيارهاى تشخيص صفت ذات از صفت فعل .

الف. صفات ذات و صفات فعل

صفات ذات: «صفاتى هستند كه در ثبوت آنها، تنها ذات حقّ تعالى كافى است، بدون اين كه در ثبوت اين صفات براى ذات، نيازى به فرض امرى خارج از ذات داشته باشيم ، مثل حيات واجب الوجود و علم او به ذاتش».(2)

صفات فعل: «صفاتى هستند كه در اتّصاف ذات بارى تعالى به آنها، تنها ذات بارى تعالى كافى نيست ؛ بلكه لازم است امرى خارج از ذات، در اتّصاف ذات به اين صفات، فرض شود. مانند صفات خلق، رزق، احيا و نظير آنها».(3)

ب. معيار در تشخيص صفت ذات و صفت فعل

ثقة الإسلام شيخ كلينى در الكافى، از چند جهت ميان صفت ذات و صفت فعل ،

ص: 167


1- . همان ، ص 182 .
2- . بداية الحكمة، ص 160.
3- . همان جا .

فرق قائل است:

1. وصف خدا به مركب از دو چيزى كه موجود باشند، نشانه صفت فعل است. تفسير اين مختصر آن كه: تو در وجود، آنچه را كه اراده مى كند و آنچه را كه اراده نمى كند، و آنچه كه به خشمش مى آورد، و آنچه كه دوست مى دارد و آنچه را كه ناخوش دارد ، اثبات مى كنى (و اين از صفات فعل است) و اگر اراده هم مانند علم و قدرت، از صفات ذات باشد، آنچه را كه اراده نمى كند ، اين صفت را نقص مى كند . و اگر آنچه را دوست دارد ، از صفات ذات باشد ، آنچه را كه ناخوش دارد ، مخالف اين صفت است.

به عبارت روشن، مقصود كلينى اين است كه در صفت وجودى (ضد) كه خداوند به هر دوى آنها متّصف مى شود، صفت فعل است ، مانند رضا و غضب، اراده و كراهت ؛ امّا صفات ذات، ضدّ ندارد، مانند علم.

2. صفات ذات، ازلى هستند و نمى توانيم آنها را به وصف قدرت، عجز، علم و جهل متّصف كنيم ؛ يعنى قدرت، به صفات ذات تعلّق نمى گيرد. صفات فعل، غير ازلى و متعلّق قدرت اند. بنا بر اين مى توان گفت: هر كسى، او را اطاعت كند، دوستش دارد و هر كس با او مخالفت كرد، دشمنش مى دارد. ولى صحيح نيست بگوييم: خدا مى تواند كه بداند و مى تواند كه نداند و يا مى تواند كه قادر باشد و مى تواند نباشد.

3. صفت فعل، متعلّق اراده اند ؛ ولى صفات ذات، متعلّق اراده نيستند. يعنى جايز نيست گفته شود: خدا اراده كرده كه ربّ قديم، عزيز، عالم و قادر باشد.(1)

البتّه ملاكات بيشترى براى تشخيص دقيق صفات فعل از صفات ذات وجود دارد كه به علّت اختصار ، از ذكر تمام آنها معذوريم.

ج. شرح روايات باب مذكور

1. عن عاصم بن حميد، عن أبى عبداللّه عليه السلام ، قال: قلت: لم يزل اللّه مريداً؟ قال: إنّ

ص: 168


1- . الكافى ، ج 1، ص 111 - 112.

المريد لا يكون إلّا لمراد معه، لم يزل [اللّه] عالماً قادراً ثمّ أراد.(1)

استاد آشتيانى مى نويسد :

اين روايت، صريح در حدوث اراده است، و يا مراد تغاير به اعتبار تحليل عقل است؛ مگر بگوييم كه «أراد» به معناى «أوجد» است كه خلاف متن حديث است و در هر جا در روايات، اراده، از ذات، نفى شده است، روايت، مضطرب و قابل قبول نيست.(2)

استاد آشتيانى، اين حديث شريف را صريح در حدوث مى داند. اين مسئله، يكى از اشكالات مهم بر صفت ذات بودن اراده است ؛ زيرا اگر اراده، صفت ذات باشد، لازمه اش حدوث بارى تعالى است. يعنى ماهيّت اراده، صفتى حادث است و اگر چنين صفتى كه ماهيتش حدوث است، در ذات باشد، لازمه اش حدوث ذات خواهد بود.

2. عن بكير بن أعين، قال: قلت لأبى عبداللّه: علم اللّه و مشيئته هما مختلفان أو متّفقان؟ فقال: العلم، ليس هو مشيئته . ألا ترى إنّك تقول: سأفعل كذا إن شاء اللّه و لا تقول: سأفعل كذا إن علم اللّه. فقولك: إن شاء اللّه دليل على إنّه لم يشأ، فإذا شاء كان الّذى شاء كما شاء و علم اللّه السابق للمشيئة.(3)

علاّمه طباطبايى مى نويسد :

ص: 169


1- . همان، ص 109 (عاصم بن حميد مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم، گفتم: خدا هميشه اراده دارد؟ فرمود : «داشتن اراده با وجود مراد است . خدا هميشه دانا و توانا بوده و سپس اراده كرده است» ).
2- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى، ص 198.
3- . الكافى، ج 1 ، ص 109 (بكير بن اعين مى گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم : علم و مشيت خداوند دو چيز مختلف اند يا يكى؟ فرمود : «علم همان مشيّت نيست، نمى دانى كه مى گويى: اين كار را بكنم اگر خدا خواهد و نمى گويى اين كار را بكنم اگر خدا داند . اين كه مى گويى اگر خدا خواهد ، دليل است كه هنوز نخواسته و اگر خواهد ، همان باشد كه او خواهد . چنانچه او خواهد و علم خداوند پيش از مشيّت است» ).

دلالت اخبار بر اين كه مشيّت و اراده الهى، عين پديده خارجى است، روشن است، و اصرار در تأويل اراده به «علم به اصلاح و خير» ، شگفت آور و عجيب است .(1)

استاد آشتيانى مى نويسد :

اين روايت نيز دلالت ندارد كه مشيّت و اراده ، صفت فعل با عين فعل است ؛ بلكه دلالت دارد بر تغاير مفهومى مشيّت و اراده ، با علم . قدرت ، حيات ، سمع و بصر نيز تغاير مفهومى دارند و جمله مباركه «فإذا شاء كان الذى شاء» ، دلالت دارد بر علّيت مشيّت نسبت به آنچه كه واقع مى شود . و عبارت شريفه «علّمه اللّه السابق للمشيّة» ، دلالت دارد بر اين كه مشيّت ، مغاير با مطلق علم است ؛ چون حقّ تعالى به ممتنعات و آنچه كه مخالف نظام اتمّ است ، عالم است ؛ ولى بر آن امور ، متعلّق مشيّت واقع نمى شوند . به اعتبار تحليل عقلى ، علم ، متوقّف بر حيات ، و سمع ، متوقّف بر علم ، و علم ، مقدّم بر قدرت واجبى است ، نه قدرت حيوان . و به حسب وجود خارجى ، همه متّحدند .(2)

3. عن صفوان بن يحيى، قال: قلت لأبى الحسن عليه السلام ، أخبرنى عن الإرادة من اللّه و من الخلق؟ قال: فقال: الإرادة من الخلق الضمير و ما يبدو لهم بعد ذلك من الفعل و أما من اللّه تعالى فإرادته إحداثه لا غير ذلك، لأنّه لا يروّى و لا يهمّ و لا يتفكّر، و هذه الصفات منفيّة عنه و هى صفات الخلق، فإرادة اللّه الفعل لا غير ذلك ؛ يقول له: كن فيكون، بلا لفظ و لا نطق بلسان و لا همّة و لا تفكّر و لا كيف لذلك. كما أنّه لا كيف له.(3)

ص: 170


1- . بحار الأنوار، ج 5، ص 144.
2- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 199 .
3- . الكافى، ج 1، ص 109 - 110 (صفوان بن يحيى گفت: به أبى الحسن عليه السلام گفتم: به من خبر بده از اراده خدا و اراده خلق، گفت: در پاسخم فرمود: «اراده در خلق ، همان آهنگ درون است و آن كارى كه پس از آنها عيان گردد، و امّا از طرف خداى تعالى ، اراده ، همان پديد آوردن فعل است ، نه جز آن ؛ زيرا خدا زمينه سنجى و توجّه قلبى و انديشه ندارد . اين صفات ، در او نيست و از صفات خلق است و اراده اش همان فعل است و نه جز آن. بدان كه گويد: باش و مى باشد ، بى لفظ و نطق به زبان و توجّه دل و تفكّر . و اين طرز آفرينش او هم چگونگى ندارد و قابل توصيف نيست ، چنانچه خود او چگونگى ندارد» ) .

علاّمه طباطبايى مى نويسد :

اراده اى كه در اخبار مطرح است، از صفات فعليه ، مانند رزق، خلق و آفرينش است و آن ، عينِ موجود و پديده هاى خارجى، مانند زيد، عمرو و آسمان است .(1)

استاد آشتيانى ، در ذيل اين روايت، روايات مشابهى ديگر را ذكر مى كند ، از آن جمله ، روايتى كه شيخ صدوق در كتاب التوحيد از اميرالمؤمنين عليه السلام ، در جواب ذعلب يمانى نقل مى كند: «ما كنت أعبد ربّاً لم أره. لم تره العيون بمشاهدة الأبصار... قبل كلّ شى ء، فلا يقال شى ء قبله و بعد كلّ شى ء، و لا يقال شى ء بعده، شائى الأشياء لا بهمّة دراك لا بخديعة... مريد لا بهامّة...».(2) و در آيات شريفه «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(3) و «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ»(4) خلق، ايجاد، اظهار و ابداء، مقصورند بر مشيّت و اراده. در اين كلام امام عليه السلام : «مريد لا بهامة و شاء لا بهامة»، نحوه وجود مشيّت و اراده ، بيان شده است.

و يا در روايت ديگر كه مى فرمايد: «فاعل لا باضطرار، مقدار لا بحركة، مريد لا بهمامة سميع لا بآلة، دراك لا بخديعة، شاء الأشياء لا بهمة».(5)

استاد مى نويسد :

در اين روايت و چند روايت ديگر، مريد، به معناى فاعل نيامده است ؛ زيرا اراده، به معناى احداث، توقّف بر مريد به معناى محدّث دارد. بنا بر اين، وقتى فرمود «فاعل باضطرار» ، مريد، صفت ذات آورده شده است، نه به معناى «همامه و ما يبدو فى الضمير» .

و يا در روايت ديگر از امام رضا عليه السلام كه مى فرمايد: «اوّل عبادة اللّه معرفته و أصل

ص: 171


1- . بحار الأنوار ، ج 4 ، ص 145 .
2- . التوحيد ، ص 474 .
3- . سوره يس ، آيه 82 .
4- . سوره رعد، آيه 39.
5- . التوحيد، ص 190.

معرفته، توحيده... متجل لا باستهلال رؤية، باطن لا بمزايلة... فاعل لا بالاضطرار، مقدر لا بجولة فكرة، مدبّر لا بحركة، مريد لا بهامة، شاء لا بهمة...».(1)

استاد در ادامه مى گويد:

صريحا در اين روايت و روايات قبلى، اراده از سنخ ضمير، نفى و اراده بدون تصوّر فعل و علم به فايده و حصول شوق مؤكّد، ثابت شده است.

و «فاعل لا بالإضطرار، مريد لا بهامة» ، دليل است كه فاعل، مفهوماً غير مريد است. و ديگر اين كه از روايت حضرت رضا عليه السلام بر مى آيد كه اهل بيت، صفات زائد بر ذات و اعراض و هيئات عارض بر حق را نفى كرده اند و ذات حق را عين كليّه صفات كماليه دانسته اند.

و در روايت اصول الكافى كه فرمود: «الإرادة من الخلق الضمير وما يبدو لهم... و أما من اللّه فإرادته إحداثه» ، مراد از احداث، ايجاد است و اراده منفى، اراده منبعث و ظاهر و حادث در ذات است، «لأنّه تعالى لا يروى ولايهم و لا يتفكّر». و چون تكلّم و قول نيز مثل اراده، از اسماى ذاتيه است، فرمود: «يقول له كن فيكون بلا لفظ و لا نطق بلسان ولا تفكّر، لا كيف لذلك ، كما أنّه لا كيف له» ؛ چون براى حق ، چيزى مجهول نيست و علم بما كان و ما يكون و ما هو كائن، حضورى است به اسم متكلّم (مبدأ تفاصيل كلمات وجوديه) است .

در پايان، استاد آشتيانى اين گونه يادآور مى شود :

در قرآن و روايات، بجز چند روايت كه اضطراب متنى دارند، فاعليّت حق، مترتّب بر اراده حقّ است، و در اين آيات و روايات، اراده، به ذات مضاف و مبدأ فعل ذكر شده است ؛ چون «اراد اللّه إذا اراد الشى ء» .(2)

ص: 172


1- . همان، ص 40 (نخستين گام پرستش خدا شناخت اوست، و پايه شناخت يگانگى اوست... متجلّى است ، امّا نه به در پى ديدنش ؛ اندرون است ، امّا نه به وارد شدن ...كننده است ، نه به اجبار ؛ تقدير كننده است ، امّا نه با تلاش انديشه؛ تدبير كننده است ، امّا نه به حركت ؛ اراده كننده است ، امّا نه به همّت ورزى ؛ خواستار است ، امّا نه دلواپسى...) .
2- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى، ص 199 - 201.

4. عن ابى عبداللّه عليه السلام قال: خلق اللّه المشيئة بنفسها، ثمّ خلق الأشياء بالمشيئة.(1)

علاّمه طباطبايى در ذيل اين روايات مى نويسد :شرح روايات «اراده خداوند» در اصول «الكافى»

خداوند متعال ، تمام اشيا را با مشيّت و اراده خود خلق نمود : «و أمّا الإرادة نفسها، فلا تحتاج إلى إرادة اُخرى و إلّا لتسلسل» . مشيّت و اراده، علّت است براى تمام موجودات، و خداوند، اشيا را با اراده خلق مى كند، و اراده و مشيّت، از اوّل تا آخر عمل ، وجود دارد. اراده، از صفات فعل است و از مقام فعل، انتزاع مى شود ، نه از صفات ذات؛ يعنى اجتماع اجزاى علّت تامّه را گرداگرد فعل (معلول) كه با اجتماع آنها فعل محقّق مى شود، اراده مى گويند و اراده از آن جا انتزاع مى شود.(2)

5 . عن محمّد بن مسلم، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: المشيئة محدثة.(3)

استاد آشتيانى مى نويسد :

با عرضه اين كلام با روايت ديگرى كه بيان شد، چنين مى فهميم كه مبدأ فعل در خلق، مركّب از دو امر است: مقوله انفعال يا ملازم با انفعال و آن عبارت است از تصوّر فعل و شوق به طرف فعل و عزم به فعل كه فرمود: «هى - الإرادة - العزيمة على الفعل» . امر ديگر ، از مقوله فعل است كه عبارت باشد از: حركت در عضلات ؛ ولى واجب الوجود كه مبرّا از رويت و تفكّر و آنچه كه در ضمير حاصل مى شود، است ، اراده اش همان احداث است : «إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون».

كلّيه رواياتى كه در آن از اراده، تعبير به «احداث» شده است، مراد ، همان است كه ذكر شد و روايات ديگرى كه در گذشته نقل شد، شاهد بر مراد ماست؛ چون ائمّه عليهم السلام در آن روايات نفرموده اند، حقّ تعالى ، مريد نيست. و در جميع شرايع الهيه ، از جمله قرآن كريم، همه جا افاعيل حقّ، مستند به اراده و مشيّت است: «فعّال لمايريد و فعّال لما يشاء».(4)

ص: 173


1- . الكافى، ج 1، ص 110 (امام صادق عليه السلام فرمود: «خداوند ، مشيّت را بى واسطه آفريد و همه چيز را به مشيّت آفريد») .
2- . در محضر علاّمه طباطبايى ، ص 30 - 31.
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 110 (امام صادق عليه السلام فرمود: «مشيّت ، پديدار شده است» ).
4- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 288 .

شرح روايات باب «المشيئة و الإرادة»

1. عن على بن ابراهيم الهاشمى قال : سمعت أبا الحسن موسى بن جعفر عليهماالسلام يقول: لا يكون شى ء إلاّ ما شاء اللّه و أراد و قدّر و قضى. قلت: ما معنى شاء؟ قال: ابتداء الفعل.

قلت: ما معنى قدّر؟ قال: تقدير الشى ء من طوله و عرضه. قلت: ما معنى قضى؟ إذا قضى امضاه، فذلك الذى لامردّ له.(1)

علاّمه طباطبايى در ذيل روايت مى نويسد :

هيچ شكّى نيست كه در افعال اختيارى ما، مشيّت، اراده و تقدير وجود دارد و قضا ، عبارت است از حكم قطعى تا آن جا كه خدوند سبحان براى موجودات، افعالى شمرده كه صادر از علم و قدرت اوست و نمى توان ادّعا كرد كه در فعلش - كه جهاتى از فعل اختيارى بما انّه فعل اختيارى است - خالى از مشيّت ، اراده و تقدير و قضا باشد. پس مشيّت و اراده، در فعل اختيارى به جهت تحقّقش در نفس فاعل بعد از علم و قبل از فعل، معنا دارد و اين معنا، از حيث ارتباطش با فاعل «مشيّة به»

ناميده مى شود و از حيث ارتباطش با فعل، «ارادة»، ناميده مى شود. تقدير، تعيين مقدار فعل است از حيث تعلّق مشيّت به آن. و قضاء ، همان حكم پايانى است كه بدون واسطه، بين او و بين فعل است. مثلاً هنگامى كه آتشى را به پنبه نزديك مى كنيم و آتش، طالب براى سوزاندن است، خواست آن براى سوزاندن برانگيخته مى شود، سپس با زياد كردن اين نزديكى ، اراده سوزاندن به وجود مى آيد . سپس با توجّه به چگونگى نزديكى و شكل پنبه و نحوه قرار دادن آن و ساير موارد مشابه، موجب تقدير سوزاندن مى شود . پس اگر پنبه مرطوب باشد ، آتش در او اثر نمى گذارد. و همين طور آشكار مى شود جهت ظهور آنچه كه از فعل مخفى بود،

ص: 174


1- . الكافى، ج 1، ص 150 (على بن ابراهيم هاشمى گفت: از ابوالحسن موسى بن جعفر عليهماالسلام شنيدم مى فرمود: «نباشد چيزى جز آنچه خدا خواهد و اراده كند و مقدّر سازد و مجرى دارد» . گفتم: خواسته چيست؟ فرمود: «آغاز كردن كار است» . گفتم: معناى مقدّر سازد چيست؟ فرمود: «اندازه گرفتن چيز است از جهت درازا و پهنايش» گفتم: معنى قضا چيست؟ فرمود: «چون چيزى را قضا كند، آن را بگذراند و آن است كه ديگر برگشتى ندارد») .

و اگر پنبه خشك باشد ، هيچ مانعى براى سوختن نيست و اين قضاست و آن به انجام رساندن است ، يعنى سوختن و سوزاندن. و به اين ترتيب روشن مى شود كه در هر حادثى ، اسبابى بروز مى كند از جهت آمادگى سببش، و تمام آمادگى و تحقّق محل فعل و تحقّق پايان جزء، به سبب مشيّت، اراده، قدر و قضا كه همان به انجام رساندن و اجرا كردن كار است.(1)

استاد آشتيانى مى گويد:

معناى جمله «ابتداء الفعل» ، آن است كه فعل مترتّب بر مشيّت و ظهور آن ، وابسته است به تعلّق مشيّت، لقوله تعالى «إِذَآ أَرَادَ شَيْئًا أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ».(2)

2. عن أبى بصير قال: قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام شاء و أراد و قدّر و قضى؟ قال : نعم، قلت و أحب؟ قال: لا ، قلت كيف شاء و أراد و قدّر و قضى ولم يحبّ؟ قال هكذا خرج إلينا.(3)

علاّمه در ذيل اين روايت مى نويسد:

حبّ ، دو قسم است: حبّ تكوينى ، كه متعلّق به وجود شى ء مى شود از حيث وجودش؛ و حبّ تشريعى ، كه متعلّق به شى ء است از حيث خوبى و زيبايى كه هيچ گاه به قبيح، متعلّق نيست . و گويا نبود آمادگى ذهن سؤال كننده از فهم اين دو ، باعث شده كه امام عليه السلام از جواب دادن به سؤال ، روى گردانَد.(4)

استاد آشتيانى بيان مى كند :

برخى از مترجمانِ به اصلاح شارحان الكافى، غوطه ور در مسلك اعتزال مى شوند و به عنوان اين كه ما عدليه هستيم و ما را عدليه مى گويند (قدرت فهم روايات عالية المضامين را ندارند) ، با نقل وجوه و محتملات، صريحا تفويض را

ص: 175


1- . الكافى، تعليقه: علاّمه طباطبايى، ج 1، ص 150 .
2- . نقدى برتهافت الفلاسفه غزالى ، ص 206.
3- . الكافى ، ج 1، ص 150 (ابو بصير مى گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم: خواسته، اراده نموده ، تقدير كرده، و مجرى ساخته؟ فرمود: «آرى» . گفتم : و دوست هم داشته؟ فرمود: «نه» . گفتم : چه طور خواسته، اراده كرده، تقدير كرده، مجرى ساخته، و دوست نداشته؟ فرمود: «همچنين به ما دستور رسيده است» ).
4- . الكافى ، تعليقه: علاّمه طباطبايى، ج 1 ، ص 150 .

تصديق مى كنند و از مفسده الحادى آن ، غفلت دارند.

بعد ، اين گونه ادامه مى دهد :

شايد در مجلس بحث ، كسانى بوده اند كه نمى شد به آنها تفهيم كرد كه ممكن است امرى به اعتبار اراده تكوينى، متعلّق به نظام وجود مطلوب و به اعتبار اراده تشريعى، مبغوض باشد.

علم، به حسب ترتّب عقلى، مقدّم بر مشيّت، اراده، تقدير و قضاست ؛ ولى چون حقّ، منزّه از كيفيات نفسانيه است، به حسب مصداق (نه مفهوم) ، علم ، اراده، قضا و تقدير، در مرتبه علم تفصيلى متّحدند.

سرّ اين كه امام فرمود : «شاء و أراد و لم يحبّ»، آن است كه به اعتبار اراده تكوينى، قضا و تقدير حتمى، بعضى از افعال عباد، واجب التحقيق است ؛ ولى شرعا منهى و رضا و اراده تشريعى، مخالف آن است و اين معنا، نه مخالف عقل است و نه شرع ؛ چه آن كه در صورت موافقت اراده تكوينى با اراده تشريعى، فعل عبد، مرضى و محبوب است تشريعا و تكوينا.

وقوع معاصى و شُرور، مراد بالذّات نيست و از باب تلازم شرور با خيرات كثيره لازم در عالم ماده، اراده ازلى به آنها تعلّق گرفته است. به تعبير ديگر، امور عدميه و شرور، به تبع خيرات، مراد هستند ؛ ولى نه بالذاّت . بنا بر اين ، در آيه شريفه فرمود: «قُلْ كُلٌّ مِّنْ عِندِ اللَّهِ» .(1) و اگر كسى مانند بعضى از مترجمان الكافى، بگويد ما چون عدليه ايم، معاصى را مستند به اراده حقّ نمى دانيم، بايد بفهمد كه به مقتضاى مذهب معتزله، فعل عباد، مستقل در اراده حقّ، به كليه نظام وجود ، تعلّق گرفته است و انسان نيز داراى اراده، مشيّت، فعل و قدرت است ؛ ولى اراده ، اختيار و فعل ما، در سايه اراده، مشيّت و اختيار حق است و جبرى ، اين اختيار را نفى مى كند.(2)

3. عن عبداللّه بن سنان، عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: سمعته يقول : أمر اللّه ولم يشأ؛ و شاء

ص: 176


1- . سوره نساء، آيه 78 .
2- . الكافى ، تعليقه : علاّمه طباطبايى ، ج 1 ، ص 151 .

ولم يأمر. أمر إبليس أن يسجد لآدم و شاء أن لا يسجد، و لو شاء لسجد، و نهى آدم عن أكل الشجرة و شاء أن يأكل منها و لو لم يشأ لم يأكل.(1)

استاد آشتيانى، در ابتدا بيان مى كند كه بايد توجه داشت كه گناه آدم ، در جنّت نزولى واقع شده است و نه در قطعه اى از قطعات دنيا و اين گناه، معناى خاصّى دارد. سپس مى نويسد :

معناى اراده، معلوم و با قواعد و اصول اماميه، موافق و مطابق است. اراده تشريعى ، عبارت است از علم به مصلحت و مفسده در افعال عباد ، و اراده تكوينى، علم به نظام اتمّ و احسن است. بين اين دو، مخالفت ، ممكن و واقع است و اين كه برخى از مترجمان عامى، اين روايت را منافات با عدل دانسته اند، به تمام هويّت، مسلك اعتزال را اختيار كرده اند! و به مفسده كلام و اعتقاد خود، علم ندارند و در دورى از مسلك ائمّه ، در رديف واحد قرار دارند.(2)

4. عن الفتح بن يزيد الجرجانى ، عن أبى الحسن عليه السلام قال: إنّ للّه إرادتين و مشيئتين: إرادة حتم و إرادة عزم، ينهى و هو يشاء ويأمر و هو لا يشاء، أو ما رأيت انّه نهى آدم و زوجته أن يأكلا من الشجرة و شاء ذلك ولو لم يشأ أن يأكلا، لما غلبت مشيئتهما مشيئة اللّه تعالى أمر إبراهيم أن يذبح إسحاق ولم يشأ أن يذبحه ولو شاء لما غلبت مشيئة إبراهيم مشيئة اللّه تعالى.(3)

علاّمه، در ذيل روايت مى فرمايد :

ص: 177


1- . التوحيد ، ص 560 .
2- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 210 و 211.
3- . الكافى، ج 1، ص 151 (ابوالحسن عليه السلام فرمود: به راستى خداوند دو اراده و دو خواست دارد: يك اراده حتمى و يك اراده عزمى . بسا باشد از چيزى نهى كند و آن را بخواهد و به چيزى فرمان دهد و آن را نخواهد . مگر نمى دانى كه خدا آدم را از خوردن آن درخت نهى كرد ؛ ولى خوردن آنها را خواست و اگر نمى خواست بخورند ، خواست آنان بر خواست خدا چيره نمى شد، و به ابراهيم عليه السلام فرمان داد اسحاق را سر ببرد و نخواست كه او را سر ببرد و اگر مى خواست، خواست ابراهيم بر خواست خداى تعالى چيره نمى شد) .

براى مشيّت و اراده، اقسامى است كه عبارت اند از : اراده تكوينى حقيقى و اراده تشريعى اعتبارى. بنا بر اين ، اراده انسان كه به فعل خودش متعلّق است، نسبت حقيقى تكوينى دارد كه اثر مى گذارد در اعضا، براى برانگيخته شدن به سوى فعل و محال است از خواستش مخالفت كند ، مگر به جهت مانعى. و امّا اراده اى كه از ما متعلّق به فعل غير مى شود، هنگامى كه به شيئى امر مى كنيم يا از شيئى نهى مى كنيم، اين اراده، به حسب وضع و اعتبار است كه به طور تكوينى به فعل غير، متعلّق نمى شود. پس اراده هر شخص، از طريق اعضا و عضلات، وابسته به فعل خودش مى شود و از فعل همين جا، اراده فعل يا ترك از فعل غير، مؤثّر در فعل براى ايجاد يا نابودى نمى شود ؛ بلكه متوقّف است بر اراده تكوينى از غير به فعل خودش ، تا اين كه به وجود آيد يا ترك شود، از اختيار فاعل ، نه از اختيار آمر و نهى كننده اش .

زمانى كه شناختى آن را، مى دانى كه دو اراده، ممكن است اين كه مختلف باشند من غير ملازمه، كما اين كه چه بسا معتاد به فعل قبيح، خودش را به وسيله تلقين، از فعل [زشت] نهى مى كند در حالى كه او به واسطه اين كه [آن فعل زشت] ملكه قوى شده است، انجام مى دهد . پس او فعل را به اراده تكوينى مى خواهد و به اراده تشريعى نمى خواهد. و واقع نمى شود مگر آنچه كه به اراده تكوينى وابسته باشد. و اراده تكوينى ، همان است كه امام عليه السلام آن را اراده حتم ناميد و تشريعى را اراده عزم ناميد.

و اراده تكوينى خداى تعالى، متعلّق به شى ء مى شود ، من حيث هو موجود، و نه موجودى كه براى او نسبت ايجادى به خداى تعالى دارد، به واسطه وجودش، به طورى شايسته ساحت قدس او باشد. و اراده تشريعى، متعلّق به فعل است از حيث اين كه زيبا ، شايسته و غير قبيح و فاسد است. پس هنگامى كه فعل زشت، تحقّق مى يابد ، منسوب به خداى تعالى است از حيث اراده تكوينى؛ و لو آن را اراده نكند و ايجاد نشود [آن فعل قبيح] به خداوند متعال ، منسوب نيست از حيث اراده

تشريعى. بنا بر اين خداوند به بدى امر نمى كند.

پس سخن امام عليه السلام : «قطعا خداوند ، آدم عليه السلام را از خوردن نهى كرد ، ولى آن را

ص: 178

انجام داد، و ابراهيم عليه السلام را به سر بريدن دستور داد ، ولى آن را نخواست » ، اراده نهى و امر به اين دو كار، تشريعى است ، نه تكوينى.

و بدان كه روايت، بيانگر اين است كه [ابراهيم عليه السلام ] مأمور ذبح اسحاق بوده ، نه اسماعيل، و اين ، خلاف آن چيزى است كه در اخبار شيعه ، بسيار نقل شده است.(1)

استاد آشتيانى مى نويسد :

بيان مراد آن كه اراده بر دو قسم است: اراده تشريعى، علم به مصلحت در فعل عباد... ، اراده تكوينى كه مبدأ ظهور افعال الهيه است و در صورت اطاعت و عصيان، اراده تكوينى محقق الوجود است. و اگر كسى بگويد در معاصى، اراده تكوينى حق، تعلّق به فعل عبد نگرفته است، تفويضى صرف است و مفسده اين قول ، آن است كه عبد ممكن الوجود و متقوّم به وجود حقّ در مقام فعل، مستقل و از تحت سيطره قدرت و اراده حقّ، خارج گردد، ناچار بايد در وجود هم مستقل باشد؛ لازمه آن، عدم تقوّم ممكن است به واجب . قائلان اين قول ، أسوأ حالاً از بت پرستانى هستند كه بت را براى شفاعت نزد حق تعالى عبادت مى كنند .

در معصيت ، رضا و حبّ تشريعى نيست ؛ چون حقّ ، معاصى را دوست ندارد ، ولى از طرفى ، وقوع شرور ، از جمله معاصى ، چون لازم نظام مادّه است ، اراده و رضاى تكوينى حقّ ، بر مجموع نظام ، تعلّق گرفته است ، و اين ، مسلّم است كه خير ، بر شرور غلبه دارد و خلق عالَم ، ملازم است با موارد و استعداد و غرايز ، تابع خير و شرّ ، لذا اراده و خواست خداوند ، بر مجموع نظام ، تعلّق گرفته است.

تفويضى را از آن جهت تفويضى گويند كه قائل است فاعل خير و شر ، عبد است بدون مدخليّت اراده و خواست حقّ تعالى و جبرى معتقد است كه فاعل حقيقى افاعيل عباد ، خداست و عبد به منزله آلت است ؛ در حالى كه عبد ، بالضروره ، داراى اراده ، قدرت ، علم و اختيار است و فعل اختيارى ، آن است كه مسبوق الوجود به علم ، قدرت و اراده باشد ؛ ولى نه اراده ، قدرت و قوّت استقلالى . مستقل در فعل و مختار على الاطلاق ، فقط حقّ تعالى است و مفسده مهم اين قول ،

ص: 179


1- . الكافى ، تعليقه : علاّمه طباطبايى ، ج 1 ، ص 151 .

استناد افاعيلى - كه فاعل مباشر آن بايد طبيعت متغيّره جسمانى باشد - به حقّ ، منافى تنزيه است . تشبيه صرف ، مانند تنزيه صرف ، باطل است و قائل به آن ، به الحاد و سوء ادب نسبت به حقّ ، گرفتار است .(1)

5 . عن فضيل بن يسار ، قال : سمعت ابا عبد اللّه عليه السلام ، يقول : شاء و أراد ولم يحبّ ولم يرض : شاء أن يكون شى ء إلاّ بعلمه وأراد مثل ذلك ولم يحبّ أن يقول : ثالث ثلاثه ، ولم يرض لعباده الكفر .(2)

استاد آشتيانى مى نويسد :

برخى از امور ، متعلّق اراده تكوينيه و مشيّت ذاتيه هستند و محبوب اند به همان اراده تكوينى ، مثل وجود ملائكه ، انبيا ، اوليا و مجموعه نظام وجود . چون فعل ، اگر مباين ذات فاعل نباشد ، متعلّق اراده و ايجاد واقع نمى شود ، با اين فرق كه برخى از افعال ، مثل وجود انبيا و افاعيل آنها ، هم به حسب اراده تكوينى مورد رضا و حبّ حق اند و هم به حسب اراده تشريعى ، به اعتبار صدور خيرات از آن نفوس طاهره و عدم وجود شرور در افعال آنها . اگر چه آنها نيز مورد تعدّى و ظلم قرار مى گيرند و به انواع مصايب خاص اين عالم دچار مى شوند و اين مصايب ، از جهتى خير و نسبت به آنهايى كه مبدأ ظلم ، تعدّى و ايذا به محبوبان خدا قرار گرفته اند ، شرّ است ؛ ولى شرّ ملازم با امور عدميه است . شرّ ، نسبت به هر شى ء ، همان فقدان ذات يا كمالى از كمالات است . شاء أن لا يكون شى ء إلاّ بعلمه ، به اعتبار عينيت ذات نسبت به علم به اشيا ؛ چون علم حقّ ، عين ذات و علم فعلى ، مبدأ وجود معلومات است .

علم حقّ ، عين ذات و عينِ علم به نظام احسن ، اتمّ ، اشرف و اكمل است . به اين اعتبار ، نظام اتمّ ، عين ذات حقّ و نظام كيانى ، ظلّ نظام ربّانى است و شرور و غير

ص: 180


1- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 207 - 208 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 151 - 152 (فضيل بن يسار مى گويد : از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود : «خواست و اراده كرد ، و دوست نداشت ، و نپسنديد . خدا خواست كه چيزى نباشد ، جز آن كه آن را حق و واقع بداند و اراده او هم چنين است ؛ ولى دوست نداشت كه بگويند : خدا سومين دو ديگر است و نمى پسندد براى بندگان خود كه كافر باشند» ) .

مقتضى اند ، امّا غير مقتضى بالذّات ؛ ولى چون لازم لاينفك نظام خارجى اند ، مراد و مرضى اند ، نه بالذات .

لذا فرمود : «وَ لاَ يَرْضَى لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ»(1) و نيز تصريح فرمود كه اراده ، مبدأ ظهور خارجى حقايق علميه و قضاييه است ؛ چون وحدت حقّ ، وحدت اطلاقيه و وحدت عدديه است و حقّ ، مقوّم ثلاثه ، اربعه و خمسه است . نمى توان گفت آن حضرت ، ثالث ثلاثه است . ثالث ثلاثه ، ممكن الوجود است ؛ ولى از آن جا حكم مبرم «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ»(2) با اشيا ، معيّت قيّوميه دارد ، رابع ثلاثه ، خامس اربعه و سادس خمسه است از باب تجلّى و ظهور در مراتب كثرت به وحدت اطلاقيه غير عدديه ، لا يخلو منه سماء و ارض و برّ و بحر و انسان و ملك و ... .(3)

6 . عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر ، قال : أبوالحسن الرضا عليه السلام : قال اللّه : [يا] ابن آدم! بمشيئتى كنت أنت الّذى تشاء لنفسك ما تشاء ، وبقوّتى أدّيت فرائضى وبنعمتى قويت على معصيتى ، جعلتك سميعا ، بصيرا ، قويّا ؛ ما أصابك من حسنة فمن اللّه وما أصابك

من سيّئة فمن نفسك وذاك إنّى أولى بحسناتك منك وأنت أولى بسيّئاتك منّى ، وذاك أنّنى لا أسأل عمّا أفعل وهم يسألون .(4)

استاد آشتيانى مى گويد :

مشيّت و اراده خلق ، متعلّق مشيّت حقّ است ؛ چون بدون مشيّت حقّ ، مشيّت وجود ندارد . و از آن جا كه اراده حقّ ، مطلق ، كلّى و حقيقت صرفه وجوبيه است ،

ص: 181


1- . سوره زمر ، آيه 7 .
2- . سوره حديد ، آيه 4 .
3- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 213 - 214 .
4- . الكافى ، ج 1 ص 152 (امام رضا عليه السلام فرمود : خداى تعالى مى فرمايد : اى پسر آدم ! به خواست من تو براى خود هر چه خواهى ، توانى خواست و به نيرويى كه از من است ، واجبات من را انجام توانى داد و به نعمت من بر نافرمانى من نيرومند شدى . من تو را شنوا ، بينا ، و نيرومند ساختم . هر نيكى به تو رسد ، از خداست و هر بدى به تو رسد ، از خود توست . و اين براى آن است كه من به كردار خوشت از خودت علاقه مندترم و تو به بد كردارهايت از من علاقه مندترى و دليلش اين است كه من از آنچه كنم ، بازخواست نشوم و همان مردم اند كه بازخواست مى شوند) .

متعلّق آن ، كليه نظام وجود است از ماكان و ما يكون وما هو كائن . و تعلّق آن به اشيا ، از قبيل تعلّق مطلق به مقيّد است ، نه مقيّد به مقيّد . كما اين كه حقيقت ذات نيز با حفظ وحدت ، علّت كلّيه كثرات و به وحدت خويش ، معيّتِ قيّوميّه به متكثّرات دارد ، بدون حصول كثرت در ذات . و علم ، قدرت ، اراده و مشيّت او ، اراده ، علم ، قدرت و مشيّت و وجود واحد ، با حفظ وحدت خويش ، متجلّى در كثرات و تنزّل در مراتب و درجات است ، بدون تجافى از مقام ذات خود .

اراده ، علم ، قدرت ، حيات و كلام او ، قديم ، ازلى و واحد است . و مراد و معلوم مقدور ، حادث ، متكثّر و ممكن است . و علم ، قدرت و ديگر امّهات صفات و اسماى حقّ ، واجب اند و متعلّقات آن ، ممكن الوجودند . علم ، واحد به وحدت اطلاقيه و معلوم ، متكثّر و داراى وحدت عدديه است . «هُوَ مَعَكُمْ» ، همان وحدت در كثرت است و «إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى»(1) ، كثرت در وحدت است .

فعل اطلاقى حقّ ، واحد است : «وَ مَآ أَمْرُنَآ إِلاَّ وَ حِدَةٌ»(2) ؛ ولى آثار ، متكثّر و متعدّد است . لذا اوّل ، صادر را ارباب تحقيق ، مشيّت فعليه ظلّ مشيّت ذاتيه دانسته و اشيا كه به ظهور مشيّت فعليه متحقّق مى شوند ، متكثّرند .

اين مشيّت مطلقه ، مقام حقيقت مطلقه و مرتبه كلّيّه ولايت محمّديه است و به حكم «أوّلنا محمّد و آخرنا محمّد» ، عين ولايت علويه و مهدويه است . و «نحن مشية اللّه» ، همان مشيّت فعليه است كه از آن ، «مقام امر» ، «تجلّى ذاتى» ، «رحمت واسعه» و «نفس رحمانى» نيز تعبير كرده اند و بدين خاطر ، تحت سلطه «كُن» وجوديه قرار ندارد ؛ بلكه نفس فيض (كن) است و عقل اوّل ، «اول من بايعه» است ... . ادعيه ، زيارات و روايات ، مملو است از اين اصل مهم كه به مقام ولايت كلّيه ، فتح باب رحمت ذاتيه و به آن حقيقت ، آخريت و رجوع إلى اللّه و تجلّى حقّ به اسم آخر ، متحقّق مى شود ، سرّ «بكم بدأ اللّه و بكم يختم» و «بنا عبد اللّه وبنا عرف اللّه» ، ظاهر مى گردد .(3)

ص: 182


1- . سوره علق ، آيه 8 .
2- . سوره قمر ، آيه 50 .
3- . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، ص 214 - 215 .

تحليل و داورى دو ديدگاه فوق

همان طور كه ملاحظه شد ، علاّمه طباطبايى و استاد آشتيانى ، در تفسير اراده الهى ، دو ديدگاه متفاوت دارند . علاّمه ، اراده در روايات را به معناى ظاهرى آن (يعنى صفت فعل بودن) تفسير مى كند ؛ امّا استاد آشتيانى ، آنها را به صفت ذات ، تأويل مى كند .

امّا حقّ ، اين است كه هر دو معنا را صحيح بدانيم ؛ زيرا اراده ، داراى دو مرتبه است :

[مرتبه اوّل ،] اراده در مقام فعل است و روايات وارد شده ، به اين مقام اشاره دارند . در اين مقام ، اراده حضرت حقّ ، عين فعل او و فعل او ، همان اراده اوست ؛ امّا مرتبه ديگر اراده ، عبارت است از اين كه اراده ، عين ذات است و اين ، حقيقت اراده است كه ملازم با اختيار است .

اگر ما بگوييم اراده ، صفت ذات نيست ، به اشكالات زيادى برخورد مى كنيم كه از مهم ترين آنها اين است كه خداى تعالى در افعالش ، مانند فواعل طبيعى و بدون اختيار باشد ، همانند آتش كه در سوزاندن ، مجبور است و نمى تواند نسوزانَد ، و حضرت بارى تعالى ، اجلّ از آن است كه صفتى از صفات كمال وجود را فاقد باشد و اراده ، يكى از صفات كمال وجود است .(1)

و نيز با اين بيان ، تمام اشكالاتى كه در صفتِ ذات بودن اراده است ، برطرف مى شود . از آن جمله ، اين كه معناى اراده را همان «علم به نظام احسن» بدانيم كه صحيح نيست ؛ چون علم حقّ تعالى ، متعلّق به همه اشياست ، به خلاف اراده كه بر همه چيز تعلّق نمى گيرد ؛ زيرا شيخ كلينى در معيار تشخيص صفات ذات از صفت فعل ، فرمود : صفات ذات ، از حقّ تعالى منفك نمى شود ؛ ولى صفت فعل ، منفك مى شود . در اين جا اراده ، از حقّ تعالى منفك مى شود ، پس صفت فعل است ، در حالى كه علم ، هيچ گاه از ذات ، منفك نمى شود . بنا بر اين ، از جمله صفات ذات

ص: 183


1- . ر.ك : طلب و اراده ، ص 30 - 32 .

است و اين دو ، عين هم نيستند .

با بيان فوق ، مى توان گفت كه صفاتى چون علم ، سمع و بصر هم داراى دو مقام هستند : مقام فعل و مقام ذات . در مقام فعل است كه علم ، سمع و بصر ، متعلّق دارند .

علم ، بايد معلوم ، و سمع و بصر ، مسموع و مُبصر داشته باشند . در مقام ذات نيز نيازى به متعلّق نيست ، چنان كه در روايات هم اشاره شده است : «و العلم ذاته و لا معلوم» .(1)

در بحث شرور هم همين بيان است كه اراده در مقام ذات ، عبارت است از اين كه افاضه خيرات را ذات جواد مطلق مى پسندد و مورد رضاى آن ، ذات بارى تعالى است . پس وقتى مى گوييم : «خداوند ، اراده خير كرده و اراده شرّ نكرده است» ، بدين معناست كه هر آنچه خداى تعالى اراده مى كند ، خير است و غير آن را اراده نمى كند ؛ ولى وقتى تنزّل پيدا مى كند ، رنگ شرور به خود مى گيرد .

بنا بر اين ، هم علاّمه طباطبايى و هم استاد آشتيانى ، در اين جهت ، اتّفاق نظر دارند كه شرّ ، مراد بالذات نيست ؛ بلكه مراد بالعرض است . آنچه خداى تعالى خواسته ، خير و كمال است ، تنزّل اين كمال ، آلودگى با نقائص و شرور است .

اين كه به چه دليل ، روايات باب اراده ، تصريح در صفت فعل بودن اراده را دارند ، شايد همان نكته اى است كه استاد آشتيانى به آن اشاره كرد ، اين كه مخاطبان امامان معصوم عليهم السلام ، طاقت هضم معناى دقيق اراده الهى را نداشتند .

نتيجه گيرى

بحث اراده الهى و گستره آن ، از قديمى ترين مباحث مطرح در ميان مسلمانان است و روايات بسيارى از معصومان عليهم السلام در اين زمينه نقل شده است ؛ امّا در تفسير و تبيين آن ، ميان انديشمندان ، اختلاف وجود دارد ، همان طور كه در تفسير روايات اراده در

ص: 184


1- . التوحيد ، ص 179 (حديث ، از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايد : «پروردگار ما خداوند - جلّ و عزّ - همواره بود و علم ذات او بود ، در حالى كه معلومى نبود» ) .

اصول الكافى مشاهده شد . علاّمه طباطبايى ، چون روايات نقل شده در باب اراده الهى - مبنى بر اين كه اراده را صفت فعل گرفته اند - را متواتر مى داند ، در اين جا ، راه تعبّد به روايات را پيش گرفته و از اظهار نظر عقلى و فلسفى ، خوددارى مى كند و بر صفت فعل بودن اراده ، اصرار كرده و از آن دفاع مى كند . از طرف ديگر ، بسيارى از انديشمندان مانند ملاّ صدرا و استاد سيد جلال الدين آشتيانى ، صفت فعل بودن اراده را موجب نفى اراده از ذات الهى مى دانند و سعى در تأويل روايات مذكور ، بر صفت ذات بودن اراده دارند و تعبّد را در اين قسم ، مانند ديگر اصول اعتقادى ، جايز نمى شمارند .

ص: 185

منابع و مآخذ

1 . اراده خداوند از ديدگاه شيخ مفيد (مقالات فارسى كنگره هزاره شيخ مفيد) ، احمد بهشتى ، ش 74 ، 1413 ق .

2 . أسفار الأربعة ، صدر الدين محمّد بن ابراهيم الشيرازى (ملاّ صدرا) ، تعليقات : علاّمه محمّد حسين طباطبايى ، بيروت : دار الإحياء لتراث العربى ، 1423 ق .

3 . بحار الأنوار ، محمّد باقر المجلسى ، تعليقات : علاّمه محمّد حسين الطباطبايى ، بيروت : مؤسسة العرفا ، 1403 ق .

4 . بداية الحكمة ، محمّد حسين طباطبايى (علاّمه طباطبايى) ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1416 ق .

5 . التوحيد ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، ترجمه : محمّد على سلطانى ، تهران : ارمغان طوبى ، 1384 ش .

6 . در محضر علاّمه طباطبايى ، محمّد حسين رخ شاد ، قم : آل على عليه السلام ، 1381 ش .

7 . رسائل توحيدى ، محمّد حسين طباطبايى (علاّمه طباطبايى) ، على شيروانى ، قم : الزهراء ، 1370 ش .

8 . شرح اُصول الكافى ، صدر الدين محمّد بن ابراهيم الشيرازى (ملاّ صدرا) ، ترجمه : محمّد خواجوى ، تهران : مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1369ش .

9 . صدراى زمان (يادنامه حكيم متألّه ، سيّد جلال الدين آشتيانى) ، مشهد : معاونت پژوهشى دفتر تبليغات اسلامى خراسان ، 1384 ش .

10 . طلب و اراده ، روح اللّه الموسوى الخمينى ، ترجمه : سيّد احمد فهرى ، تهران : مركز انتشارات علمى و فرهنگى 1362 ش .

ص: 186

11 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، بيروت : دار الصعب و دار التعارف ، 1401 ق .

12 . ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام ، غلامحسين ابراهيمى دينانى ، تهران : طرح نو ، 1377 ش .

13 . ميزان حكمت (مجموعه سخنرانى ها و مقالات «همايش ملّى ميزان حكمت» ) ، به كوشش : سيّد حسن حسينى و قاسم حسن پور ، تهران : سروش ، 1382 ش .

14 . الميزان فى تفسير القرآن ، محمّد حسين طباطبايى (علاّمه طباطبايى) ، ترجمه : سيّد محمّد باقر موسوى همدانى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1376 ش .

15 . نقد و فهم حديث از ديدگاه علاّمه طباطبايى در الميزان ، شادى نفيسى ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1384 ش .

16 . نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى ، سيّد جلال الدين آشتيانى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم ، 1378 ش .

17 . نهاية الحكمة ، محمّد حسين طباطبايى (علاّمه طباطبايى) ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1416 ق .

18 . هستى از نظر فلسفه و عرفان ، سيّد جلال الدين آشتيانى ، تهران : نهضت زنان مسلمان ، 1358 ش .

ص: 187

ص: 188

پژوهشى در باره حديث «حدوث اسماء» در «الكافى» (حميد احمدى جلفايى)

پژوهشى در باره حديث «حدوث اسماء» در «الكافى»

حميد احمدى جلفايى

چكيده

حديث حدوث اسماء (از باب حدوث الأسماء، از كتاب شريف الكافى) ، از جمله احاديث مهمّ كلامى و اعتقادى اى است كه نزاع شارحان و محقّقان مختلف را برانگيخته است . عنوان اين باب در كتاب الكافى، به نحوى ، حاكى از ديدگاه مرحوم كلينى در باره يكى از مباحث بسيار مهمّ كلامى و اعتقادى (يعنى بحث ماهيّت اسم و اسماى الهى) است كه غالب محقّقان و علماى كلام و تفسير و ... ، در خصوص آن ، به بحث و نزاع پرداخته اند و در اين مجال، مكاتب مختلفى نيز شكل گرفته اند .

نگارنده ، به تناسب مجالى كه داشته ، نخست در باره اعتبار متنى و سندى اين حديث و تضارب آراى مختلف در تبيين و تفسير آن، بحث به ميان آورده و سپس به بررسى آراى مختلف در باره موضوع بحث و كشف ديدگاه مرحوم كلينى رحمه الله در اين زمينه ، پرداخته است .

كليدواژه ها: حدوث، اسم، اسم مكنون، اسم فعل، اسم هاى اركانيّه.

موضوع بحث

نخستين حديث از باب «حدوث الأسماء» از اصول الكافى ، اثر ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب رازى كلينى (ت 328 / 329 ق) ، از جمله احاديث معروف اين مجموعه حديثىِ وزين است كه شايد بيش از احاديث ديگر ، شارحان محترم و ناقدان اهل

ص: 189

قلم را در شرح و تفسير آن به رنج و زحمت انداخته است و علماى مختلفى از محدّثان و مفسّران و متكلّمان و... ، از ابتداى شرح اين حديث تا پايان آن ، بيشتر با خطوات احتمال و لعلّ و قيل و قال ، جلو رفته اند و بلكه در مورد برخى از فقرات اين حديث ، برخى از شارحان محترم ، اظهار عجز و يا سكوت نموده اند .

ما در اين نوشته مختصر ، قصد داريم تا به بررسى اعتبار سندى و متنى اين حديث شريف ، در حدّ توان علمى خود بپردازيم و اميدواريم كه بتوانيم افاده اى قابل توجّه به خوانندگان محترم نموده باشيم .

در آغاز سخن ، لازم به تذكّر است كه در طول اين مقاله ، استفاده فراوان و شايانى از برادر محترم ، محقّق ارجمند ، جناب آقاى سيّد على رضا حسينى نموده ام كه كمال تشكّر را از ايشان دارم .

توصيف اجمالى حديث از زبان برخى از محقّقان و شارحان

حكيم متألّه و كلام شناس قَدَر ، مرحوم ملاّ صدراى شيرازى (كه در شرح خود بر اصول الكافى با استحكام تمام به شرح اين حديث پرداخته است و در واقع بسيارى از شارحان ديگر ، به قول مرحوم علاّمه شعرانى ، غالب مطالب خود را در شرح متن اين حديث از او گرفته اند) ،(1) قبل از ورود به شرح و تفسير متن اين حديث ، چنين مى نگارد :

هذا مِنَ الأحاديث المُشكلَة و نحنُ نَستَعينُ بفضل اللّه فى حَلّه .(2)

مرحوم سيّد بدر الدين بن احمد حسينى عاملى (از شاگردان مرحوم شيخ بهايى و صاحب معالم) در حاشيه اى كه بر بخش اصول كتاب الكافى دارد ، چندين فقره اوّل حديث را به اختصار شرح مى دهد ولى وقتى به عبارت «فهذه الأسماء الثلاثة التى

ص: 190


1- . ر .ك : شرح اُصول الكافى ، مازندرانى ، ج 3 ، ص 283 - 293 .
2- . همان ، ج 3 ، ص 236 .

ظهرت» مى رسد ، عاجزانه چنين مى نويسد :

و تفسير باقى الحديث على وجهٍ تطمئنّ به النفوس ، و تسكن إليه الخواطر ، موكول إلى من هو أعلى شأنا منّى ، و أشدّ اطّلاعا منّى على الآثار النبويّة والأخبار الدينيّة ، و هذا ما بلغ إليه جهدى ، و نالته طاقتى ، و اللّه الموفّق للصواب .(1)

مرحوم علاّمه مجلسى نيز در مرآة العقول ، قبل از پرداختن به شرح اين حديث ، چنين نگاشته است :

هو من متشابهات الأخبار ، وغوامض الأسرار ، التى لا يعلم تأويلها إلاّ الراسخون فى العلم ، والسكوت عن تفسيره والإقرار بالعجز عن فهمه أصوب و أولى و أحرى ، و لنذكر وجها تبعا لمن تكلّم فيه على سبيل الاحتمال .(2)

مفسّر معروف شيعه ، استاد تحليل ، مرحوم علاّمه طباطبايى (صاحب تفسير الميزان) ، در ذيل آيه 180 از سوره اعراف ، به مناسبت طرح مبحث اسماى الهى ، دست به دامن اين حديث شريف شده و اجمالاً به شرح آن پرداخته است و در طليعه سخن خود ، در مورد اين حديث شريف چنين نوشته است :

و الرواية من غُرر الروايات ، تشير إلى مسئلة هى أبعد سمكا من مُستوى الأبحاث العامّة والأفهام المتعارفة ، و لذلك اقتصرنا فى شرح الرواية على مجرّد الإشارات ، و لا الإيضاح التامّ .(3)

و بالاخره مرحوم سيّد نعمت اللّه جزائرى در كتاب نور البراهين ، در ذيل اين حديث مى نويسد :

و اعلم أنّ الحديث من متشابهات الأخبار ، و مشكلات الآثار ، لا يعلم كنهه إلاّ ما خرج من أنوار علومهم ، و قد ذكر الأفاضل له معان متعدّدة كلّها على سبيل الاحتمال .(4)

ص: 191


1- . الحاشية على اُصول الكافى ، ص 91 - 92 .
2- . مرآة العقول ، ج 2 ، ص 25 .
3- . الميزان ، ج 8 ، ص 375 .
4- . نور البراهين ، ج 1 ، ص 456 .

مصادر حديث

مصدر اصلى اين حديث ، كتاب شريف الكافى است ؛ ولى مرحوم شيخ صدوق نيز آن را در كتاب التوحيد خود ، با يك واسطه به نام «علىّ بن احمد بن محمّد بن عمران دقّاق» ، از كلينى نقل نموده است(1) و متن حديث در اين دو كتاب ، تفاوت هايى جزيى با هم دارند .

سپس ، مرحوم علاّمه مجلسى در مجموعه گران سنگ بحار الأنوار ، اين حديث را از كتاب التوحيد شيخ ، نقل نموده است .(2)

نگاهى اجمالى به محتواى حديث

همان گونه كه اشاره شد ، اين حديث شريف در ميان محقّقان به «حديث حدوث اسماء» مشهور شده است و علّت اين اشتهار ، بيشتر به آن خاطر است كه كلينى در كتاب الكافى آن را در ذيل بابى به عنوان «باب حدوث الأسماء» آورده است .

در اين حديث نورانى ، عمدتا از يك مبحث بسيار مهمّ اعتقادى - كلامى و همچنين تا حدودى فلسفى ، با عنوان «ماهيّت اسماى الهى و ارتباط طولى و يا عرضى آنها با همديگر» بحث شده است و در آن ، ابتدا به ماهيّت يك اسم جامع (كه برخى از محقّقان از آن اسم به عنوان «اُمّ الأسماء» ياد نموده اند) اشاره گشته و سپس به چگونگى انشعاب اسماى اركانيّه و بعد از آن ، به انشعاب ديگر اسماىِ حُسناى پروردگار متعال از آن پرداخته شده است .

البتّه ، همان گونه كه بيشتر محقّقان و شارحان در ذيل اين حديث شريف گفته اند ، مراد از اسم در اين حديث ، اسماى لفظيّه و يا به عبارتى ديگر ، الفاظى نيستند كه ما آنها را به زبان مى آوريم ؛ بلكه مراد از اسماى الهى در اين حديث ، معانى حقيقيّه اى

ص: 192


1- . التوحيد ، ص 190 ، ح 3 .
2- . بحار الأنوار ، ج 4 ، ص 166 ، ح 8 .

هستند كه مراتب خلقت همه مخلوقات پروردگار متعال ، به نحوى آثار و يا انفعالات آنها به حساب مى آيند و با توجّه به توضيحى كه بعد از اين به عرض خواهد رسيد ، در اين حديث شريف ، اسماى الهى ، در واقع ، مراتبى از وجود مسمّى (يعنى واجب الوجود) هستند .

بررسى اعتبارى سندى حديث

بى ترديد ، يكى از مهم ترين طرق بررسى اعتبار و سلامت هر حديثى ، پردازش سند و طريق صدور و نقل آن حديث است كه البتّه در شيوه پردازش و نحوه نتيجه گيرى از آن ، نظريّه ها و ديدگاه هاى مختلفى تا به حال در ميان اهل فنّ ، شكل گرفته است .

به عنوان مثال ، مطابق برخى از ديدگاه هاى شكل يافته ، صرف نقل حديثى در يكى از كتاب هاى معتبر حديثى ، همچون كتب اربعه و يا برخى از كتاب هاى ديگر ، دلالت بر صحّت و اعتبار آن حديث مى كند و ديگر نيازى به بررسى سند آن نيست .

اين مبنا بيشتر در بين اخبارى مسلكان مقبول است ؛ ولى گاهى در بين برخى از اصوليان نيز پذيرفته شده است و يا مبانى ديگرى از اين قبيل كه در كتب مدوّنِ مربوط به اين بحث ، مفصلاً درباره آن صحبت شده است .(1)

امّا مطابق مبناى مشهور رجالى كه تا آستانه زمان معاصر ، مورد قبول واقع شده است ، در آن ، بر توثيقات و تضعيفات و يا مجهول الحال بودن راويان اخبار و نحوه اتّصال آنها ، تكيه مى شود و خبر ضعيف و غير معتبر ، به نوعى در مقابل خبر صحيح (كه همه راويان آن به صورت متّصل به همديگر ، جملگى امامى و توثيق شده اند) و يا در نهايت در مقابل برخى از انواع ديگر حديث معتبر همچون : كالصحيح ، حسن ، موثّق و... ، قرار گرفته است .

ص: 193


1- . ر .ك : الفوائد المدنيّة ، ص 154 و 181 ؛ وسائل الشيعة ، ج 20 ، ص 61 و 96 و 104 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 1 ، ص 87 ؛ تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 177 ؛ المستدرك ، ج 3 ، ص 532 و 535 .

در اين روش ، تضعيف راوى تنها به خاطر نصّ تضعيف (خواه از ناحيه امام معصوم عليه السلام و خواه از ناحيه يكى از علماى متقدّم رجالى) و يا نصّ دالّ بر برخى از عيوب ديگر ، همچون فساد عقيده و مذهب ، انفراد و شذوذ اخبار منقوله از شخص و يا امثال آن است و در كتب مربوط به پردازش اين نظريّه ، الفاظى براى تضعيف و توثيق (هر دو) بيان شده است .(1)

امّا با گذر از اين مبناى مشهور ، امروزه محقّقان و برخى از اصوليان نكته سنج ، بر اين باورند كه در بررسى اعتبار يك حديث ، علاوه بر آن كه بايد محتواى آن حديث را از منظرهاى مختلف (همچون : قراين نقلى و عقلى و شيوع آن مفهوم در نقل هاى معتبر ديگر و...) بررسى نمود ، در بررسى اعتبار سندى آن نيز بايستى همه قراين و احوال مرتبط را (چه در خصوص فرد فرد راويان و چه در خصوص مجموعه سند حديث) به دقّت بررسى نمود .

به عنوان نمونه ، حقير نگارنده ، با تأمّلى نسبتا كوتاه در ميان طرفداران اين نظريّه (كه به نظر نگارنده ، قدماى مكتب حديثى شيعه نيز ، اعمّ از رجالى و محدّث و اصولى ، تقريبا تا زمان قبل از تقسيم بندى حديثى مشهور ، با همين مسلك با ميراث حديثى راويان برخورد مى نموده اند) ، برخى از مشخّصه ها و عواملى را كه در واقع به عنوان معيارها و شاخص هاى مهمّ در توثيق و تضعيف راويان حديث ، استخراج نموده ام ، به اجمال به عرض مى رسانم :

عوامل معيارهاى مهمّ توثيق افراد در منابع رجالى

1 . كثرت راويان ثقه از شخص مورد نظر ؛

2 . اعتماد راويان ثقه به آن شخص ، در نقل ميراث حديثىِ راويان ديگر ؛

3 . مدح و توثيق راويان در مورد آن شخص ، بويژه از ناحيه همعصران و نزديكان

ص: 194


1- . ر . ك : عدّة الاُصول ، ج 1 ، ص 142 ؛ تنقيح المقال ، ج 1 ، ص 210 - 211 ؛ مقباس الهداية ، ج 2 ، ص 303 .

خود ؛

4 . تصريح رجاليان متقدّم بر توثيق وى .(1)

عوامل معيارهاى مهمّ تضعيف افراد در منابع رجالى

1 . احراز غلوّ در مورد آن راوى ؛

2 . نقل روايات مناكير و غير متعارف از ناحيه راوى ؛

3 . كثرت روايت از راويان ضعيف ؛

4 . اشتهار به كذب ؛

5 . كثرت روايت از راويان مجهول ؛

6 . اعتماد بر روايات مرسله ؛

7 . غير منظّم بودن و در هم آميختگىِ ميراث حديثى او .(2)

اعتبار سندىِ حديث مطابق مبناى مشهور رجالى

سند اين حديث شريف ، در كتاب الكافى به نحو زير است :

على بن محمّد ، عن صالح بن أبى حمّاد ، عن الحسين بن يزيد ، عن الحسن بن على بن أبى حمزة ، عن إبراهيم بن عمر ، عن أبى عبداللّه عليه السلام .

مرحوم علاّمه مجلسى در مرآة العقول ، ارزش سندى اين حديث را مطابق مبناى مشهور ، «مجهول» اعلام نموده است ؛(3) امّا لازم به يادآورى است كه اين سند ، عينا در پنج جاى ديگر از مجموعه الكافى تكرار گرديده است ، كه عبارت اند از :

ص: 195


1- . به عنوان مثال ، ر . ك : رجال النجاشى ، ص 45 ، ش 188 ؛ ص 59 ، ش 136 ؛ ص 81 ، ش 194 ؛ ص 98 ، ش 244 ؛ ص 117 ، ش 301 ، ص 120 ، ش 306 ؛ ص 121 ، ش 329 ؛ و... .
2- . ر . ك : همان، ص122، ش313؛ ص226، ش 594 ؛ ص 350 ، ش 942 ؛ ص 372 ، ش 1018 ، ص 427 ، ش 1148 و... ؛ رجال الكشّى ، ص 323 ، 408 ، 451 و... ؛ الفهرست ، طوسى ، ص 20 ، ش 55 و ... ؛ خلاصة الأقوال ، ص 181 ، 237 ، 316 و ... .
3- . مرآة العقول ، ج 2 ، ص 25 .

1 . ج 1 ، ص 137 ، باب جوامع التوحيد ، حديث دوم ؛

2 . ج 2 ، ص 5 ، باب طينة المؤمن والكافر ، حديث هفتم ؛

3 . ج 4 ، ص 190 ، باب فى حجّ آدم عليه السلام ، حديث اوّل ؛

4 . ج 6 ، ص 393 ، باب أصل تحريم الخمر ، حديث دوم ؛

5 . ج 6 ، ص 514 ، باب أصل الطيب ، حديث سوم .

ولى مرحوم مجلسى ، در همه اين پنج مورد ، اين سند را «ضعيف» و يا «ضعيف على المشهور» ذكر نموده و تنها در همين مورد ، آن را مجهول دانسته است .

به نظر مى رسد كه اين مورد از ناحيه ايشان سهو باشد ؛ چرا كه طبق مبناى مشهور ، هر سه راوى مورد بحث در سند (صالح بن أبى حمّاد ، حسين بن يزيد و حسن بن على بطائنى) - كه بعد از اين به تفصيل در خصوص آنها سخن خواهيم گفت - ، از مصاديق ضعيف معرفى شده اند .

البتّه با تأمّلى كوتاه در نحوه ارزش گذارى هاى صورت گرفته در اسناد روايات الكافى از ناحيه مرحوم مجلسى در كتاب مرآة العقول ، چنين فهميده مى شود كه آن شارح بزرگوار ، در مواردى كه با عنوان «ضعيف على المشهور» حديثى را ارزش گذارى نموده ، در واقع ، اشاره به اين مطلب داشته است كه حديث مذكور ، مطابق با مبناى مشهور ضعيف است ؛ ولى در آن ، جاى تأمّل است و گويا آن مرحوم ، خود آن نظر را ندارد و به عبارتى ديگر ، در ضعيف بودن آن حديث ، تأمّل نموده است .(1)

تأمّلى فراتر در احوال راويان اين حديث

در اين قسمت ، نيز ابتدا در احوال راويان اين خبر تأمّلى مى كنيم و سپس به ذكر نكات مهمّى كه در ارزش گذارى نهايى سند اين روايت دخيل هستند ، اشاره مى نماييم . در

ص: 196


1- . به عنوان مثال ، ر . ك : مرآة العقول ، ج 5 ، ص 79 و 92 ؛ ج 6 ، ص 12 ؛ ج 7 ، ص 355 ؛ ج 10 ، ص 126 و 276 ؛ ج 11 ، ص 284 ؛ ج 12 ، ص 63 و 326 ؛ ج 25 ، ص 5 و 13 و... .

آخر نيز ، در خصوص قراين اعتبار كلّى سند ، به نكاتى خواهيم پرداخت .

1 . علىّ بن محمّد

نخستين راوى اين حديث ، أبو الحسن على بن محمّد بن ابراهيم بن أبان رازى كلينى ، معروف به «علان» ، از اصحاب حضرت قائم عليه السلام است .

نجاشى در مورد او گفته است :

ثقة عين... له كتاب أخبار القائم عليه السلام ... قتل بطريق مكّة... كان استأذن الصاحب عليه السلام فى الحجّ .(1)

در رجال ابن داوود و خلاصة الأقوال علاّمه حلّى نيز همين عبارات نقل شده است .

شيخ طوسى در كتاب رجال خود ، در توصيف او گفته است : «خير ، فاضل ، من أهل الرىّ» .(2) البتّه لازم به ذكر است كه شيخ طوسى در اين كتاب ، نام او را «احمد بن ابراهيم» ثبت نموده است و به نظر مى رسد كه تحريفى در اين زمينه صورت گرفته است .

بنا بر اين ، در وثاقت اين شخص ، ترديدى وجود ندارد .

عمده ميراث حديثى او را كلينى و يا عبداللّه بن جعفر حميرى نقل نموده اند و حدود 5/16 درصد از روايات او در كتب اربعه ، از «صالح بن أبى حمّاد رازى» نقل شده است كه راوىِ بعد از او در اين حديث نيز محسوب مى گردد .

2 . صالح بن أبى حمّاد رازى

نجاشى در مورد وى گفته است :

لقى أبا الحسن العسكرى عليه السلام ... كان أمره ملبّسا [ملتبسا] يُعرف و ينكر... له كتب [منها] : كتاب خطب أميرالمؤمنين عليه السلام ، كتاب النوادر... .(3)

ص: 197


1- . رجال النجاشى ، ص 260 ، ش 682 .
2- . رجال الطوسى ، ص 407 ، ش 5920 . نيز ر . ك : رجال ابن داوود ، ص 23 ، ش 54 .
3- . رجال النجاشى ، ص 198 ، ش 526 .

برخى از محقّقان ، عبارت «كان أمره ملبّسا يُعرف وينكر» را دالّ بر تضعيف شخص دانسته اند و برخى ديگر ، در دلالت آن بر تضعيف ، تأمّل نموده اند .(1)

در ديگر منابع رجالى ، گزارشى از توثيق و تضعيف اين شخص موجود نيست ، مگر در كتاب منسوب به ابن غضائرى ، كه صراحتا به ضعيف بودن او رأى داده شده است .(2)

كشّى در مورد او چنين آورده است :

قال علىّ بن محمّد القتيبى : سمعت الفضل بن شاذان يقول فى أبى الخير (و هو صالح بن سلمة أبى حمّاد الرازى) : «كما كُنّى» .

وقال علىّ : كان أبو محمّد الفضل يرتضيه و يمدحه... .(3)

شيخ طوسى در مورد وى ، تنها اين را گفته است كه : «روى عنه أحمد البرقى» .(4)

امّا با تأمّلى بيشتر در همه آنچه كه در منابع رجالى در مورد او گفته شد و همچنين با بررسى برخى از احوال و قراين موجود در ميراث حديثى او ، تحقيق امر چنين است كه واقعا نمى توان وى را به سادگى تضعيف نمود و در اين باره ، تنها به چند نكته مهمّ اشاره مى كنيم :

الف . تضعيفات ابن غضائرى در كتاب منسوب به وى ، مورد پذيرش بسيارى از محقّقان قرار نگرفته است و اين مسئله در مورد بسيارى از راويان ديگر نيز مطرح است و معمولاً در اين گونه از موارد ، محقّقان ، به تضعيفات او اعتنايى نمى كنند .

ب . عبارت «كما كُنّى» كه در رجال الكشّى به نقل از قتيبى ، از زبان فضل بن شاذان گذشت ، مدح بسيار قابل توجّهى در مورد اين راوى است ، به گونه اى كه اگر كسى تنها با توسّل به همين مدح ، به اعتبار ميراث حديثى اين راوى رأى داد ، سخن به

ص: 198


1- . ر . ك : خلاصة الأقوال ، ص 359 ؛ التحرير الطاووسى ، ص 307 ؛ نقد الرجال ، ج 2 ، ص 404 ؛ و... .
2- . رجال ابن الغضائرى ، ص 70 .
3- . رجال الكشّى ، ص 566 ، ش 1068 .
4- . رجال الطوسى ، ص 428 ، ش 6151 .

گزاف نگفته است .

از اين عبارت چنين برداشت مى شود كه در نظر فضل ، او همچنان كه به «ابوالخير» (يعنى پدر خوبى ها) كنيه داده شده است ، در واقع امر نيز همچنان بوده و همه ملاك هاى خوبى در رفتار و كردار او هويدا بوده است و اين مدح ، بويژه از ناحيه شخصى مثل «فضل بن شاذان» براى اين راوى ، بسيار قابل تأمّل است . با توجّه به اين كه نظير آن را نجاشى ، در ترجمه «محمّد بن عيسى بن عبيد» به نقل از همان قتيبى ، از زبان فضل بن شاذان ، وقتى نقل مى كند كه در مورد او گفته است : «كان الفضل بن شاذان رحمه الله يحبّ العبيدى ، يثنّى عليه و يمدحه ، و يميل إليه ، ويقول : ليس فى أقرانه مثله» ، آن گاه خود نجاشى با استفاده از اين توصيف فضل ، مى گويد : «و بحسبك هذا الثناء من الفضل ؛ همين مدح و ثناى فضل ، در خصوص وثاقت محمّد بن عيسى ، براى تو كافى است» .(1)

البتّه سخنى كه فضل در اين جا ، در خصوص صالح گفته است ، با سخنش در مورد محمّد بن عيسى تفاوت دارد ؛ ولى مسلّم است كه اين مدح فضل ، بر ترديد نجاشى ، مقدّم است .

ج . نكته مهمّ ديگر در باره او - همچنان كه در بحث هاى مقدّماتى اين نوشته نيز ، با عنوان معيارهاى مهمّ توثيق و تضعيف روات به عرض رسيد - ، اين است كه شخصى ثقه همچون على بن محمّد علان ، از او فراوان روايت دارد و حدود 92 درصد از ميراث حديثى او را كه در كتب اربعه ذكر شده ، علان از او نقل نموده است . اين فراوانى ، بر اين دلالت دارد كه علان ، او را مورد وثوق و اعتماد مى دانسته است و الاّ از كسى كه اعتماد به وثاقت او نداشت ، اين همه روايت نقل نمى كرد .(2)

د . درباره قرينه پيشين ، بايد گفت : غير از علان ، ساير راويانى هم كه از صالح

ص: 199


1- . رجال النجاشى ، ص 334 ، ش 896 .
2- . ر . ك : برنامه نرم افزارى دراية النور ، ذيل «صالح بن أبى حمّاد الرازى» ، شاخه «روى عنه» .

روايت كرده اند ، غالبا از ثقات هستند و مطابق تحقيقاتى كه در اين زمينه صورت گرفته است ، حدود 41/2 درصد از روايات او را محمّد بن جعفر اسدى كوفى و تقريبا شش دهم درصد آن را محمّد بن حسن طائى رازى نقل كرده اند كه همگى آنها از ثقات اماميّه معرفى شده اند و بلكه آخرين آنها از اصحاب اجماع است .

ه- . همچنين طبق بررسى هايى كه صورت گرفته، غالب كسانى كه صالح از آنها روايت نموده است ، از راويان ثقات هستند .

به عبارتى ديگر ، با تفحّصى در سيره تحديث اين راوى ، چنين حاصل مى شود كه وى در نقل حديث ، اين گونه نبوده است كه از هر كسى نقل بكند ؛ بلكه همانند غالب راويان و محدّثان شيعه ، دأب او بر اين بوده است كه يا از افراد ثقه نقل كند و يا اگر احيانا در موارد نادرى از افراد ضعيف روايتى را نقل كرده است ، نفس روايت با توجّه به قراين ديگر ، معتبر بوده است .

طبق بررسى اى كه ما در اين زمينه انجام داديم ، در دامنه ميراث حديثى او در كتب اربعه ، حدود 67 درصد از رواياتش ، از اشخاص ثقه نقل شده اند و در مورد شانزده درصد آنها ، در خصوص وثاقتشان اختلاف نظر وجود دارد و تنها سه درصد از رواياتى كه وى از آنها روايت نموده ، ضعيف هستند و حدود 5/5 درصد از روايات خودش را از حسين بن يزيد نوفلى نقل نموده است كه راوى سوم اين سند محسوب مى گردد .(1)

بنا بر اين ، با توجّه به همه مطالبى كه تا كنون به عرض رسيد ، هر چند كه توثيق صريحى از ناحيه مصادر مهمّ رجالى در خصوص صالح بن ابى حمّاد وجود ندارد ، ولى در مقام نتيجه گيرى مى توان اين شخص را به عنوان راوى اى كه ملحق به ثقات است ، شناخت و در واقع ، اصحاب به روايات اين شخص اعتماد نموده و نقل كرده اند .

ص: 200


1- . ر . ك : برنامه نرم افزارى دراية النور ، ذيل «صالح بن أبى حمّاد الرازى» ، شاخه «روى عن» .

3 . حسين بن يزيد نوفلى

سوّمين راوى اين سند كه در وثاقت و يا ضعف او تأمّلاتى شده است ، أبو عبد اللّه حسين بن يزيد بن محمّد بن عبد الملك نوفلى ، از اصحاب امام رضا عليه السلام است .

نجاشى در مورد وى گفته است :

كان شاعرا أديبا ، و سكن الرىّ و مات بها... و قال قوم من القمّيّين : إنّه غلا فى آخر عمره ، و اللّه أعلم . و ما رأينا له رواية تدلّ على هذا . له كتاب التقيّة أخبرنا ابن شاذان عن أحمد بن محمّد بن يحيى... و له كتاب السنّة .(1)

شيخ طوسى ، در رجال خود تنها در مورد او گفته است : «له كتاب»(2) و برقى و كشّى و ابن غضائرى ، هيچ گونه اطّلاعاتى از وى ارائه نكرده اند .(3)

امّا ابن داوود ، ضمن اشاره به گفته هاى نجاشى ، اين شخص را در يك موضع از كتاب خود ، مهمل دانسته است .(4) مرحوم علاّمه حلّى گفته است :

وأمّا عندى فى روايته توقّف : لمجرّد ما نقله عن القمّيّين ، و عدم الظفر بتعديل الأصحاب له .(5)

گفتنى است كه طرفداران مبناى مشهور رجالى ، اين گفته نجاشى را بيشتر دالّ بر ضعف و يا در نهايت ، بر اهمال او دانسته اند ؛ ولى نكاتى مهمّ در مورد اين راوى و ميراث حديثى او وجود دارد كه به نظر مى رسد قابل تأمّل هستند و وجود اين راوى نيز در سند حديث حدوث اسماء ، خللى به آن نمى رساند . اين نكات مهمّ عبارت اند از :

الف . «عبارت قوم من القمّيين» كه در كلام نجاشى آمده ، مبهم است و بلكه تنكير

ص: 201


1- . رجال النجاشى ، ص 38 ، ش 77 .
2- . رجال الطوسى ، ص 152 ، ش 234 .
3- . ر . ك : رجال البرقى ، ص 54 .
4- . رجال ابن داوود ، ص 128 ، ش 493 و ص 447 ، ش 151 .
5- . خلاصة الأقوال ، ص 219 ، ش 9 .

«قوم» ، خود نشانه قلّت ، ندرت و يا شذوذيّت قائلان به غلوّ اوست ، چنان كه عبارات بعد از آن نيز گوياى همين مسئله هستند .

ب . از آن جا كه قمّيان (چنان كه مشهور است) ، در بحث غلوّ ، بسيار سختگيرانه عمل مى كرده اند ، به گونه اى كه برخى از نسبت هاى غلوّ آنها ، با توجّه به تحقيقاتى كه در مورد راوى صورت گرفته شده ، مورد ترديد و تأمّل غالب محقّقان واقع شده است ، فلذا اين عبارت ، با خصوصيّتى كه در بند پيش عرض شد ، بويژه با توجّه به عبارتى كه نجاشى بعد از اين نقل گفته است : «واللّه أعلم» و همچنين عبارت بعد از آن ، همگى دلالت مى كنند بر اين كه ، اين نسبت را نجاشى خود قبول نداشته است و در مورد اين راوى ، آن را بعيد مى دانسته است .

ج . نجاشى ، با عبارت «و ما رأينا له رواية تدلّ على هذا» ، به سلامت و صحّت مذهب او نظر داده است و اين عبارت ، به نوعى تصريح در صحّت مذهب او از ناحيه نجاشى تلقّى مى گردد .

د . همچنين هيچ يك از رجاليان متقدّم - كه بعد از نجاشى به ترجمه راويان پرداخته اند - ، بويژه ابن غضائرى ، به اين مسئله اشاره نكرده اند و اين عدم اشاره ، خود بدين معناست كه آنها نيز اين نسبت را وهين مى دانسته اند و بخصوص ابن غضائرى كه در تضعيف راويان ، حساب و كتابى ندارد ، به غلوّ و حتّى تضعيف اين شخص نپرداخته و همين كه در كتاب منسوب به ابن غضائرى ، اين شخص تضعيف نشده ، بسيار محلّ تأمّل است!

ه- . علاوه بر اين ، به فرض ، اگر نقل نجاشى را دالّ بر غلوّ اين شخص بدانيم ، در همان عبارت كتاب او تصريح شده است كه : او در آخر عمرش غلوّ نموده است و نه در حين تحديث .

در توضيح اين سخن بايد گفت كه : عمر هر راوى در يك نگاه كلّى ، بر چهار قسمت تقسيم مى گردد كه عبارت اند از : زمان قبل از تحصيل علم ، حين تحصيل

ص: 202

علم ، زمان تحديث روايات و زمان آخر عمر . مسلّما صحّت مذهب و عقيده ، تنها در حين تحديث ، مهم است و تنها در اين دوره از عمر راوى است كه عدم احراز صحّت مذهبش ، خلل در نقل ايجاد مى كند . ولى در مورد اين شخص ، خود نجاشى نقل نموده و همچنين برخى از قراين ديگر نشان مى دهند كه او در دوره تحديث ، صحيح المذهب بوده است و إلاّ برخى از محدّثان معظّم (بويژه چندين راوى ثقه قمّى كه در بند بعد از اين ، اسمى از آنها خواهد آمد) تا اين حدّ ، از او روايت نقل نمى كردند .

و . دليل بسيار مهمّ ديگر ، كه در بيان وثاقت و يا حداقلّ در معتبر بودن ميراث حديثىِ حسين بن يزيد نوفلى مى توان بيان نمود ، اين است كه شيخ طوسى در كتاب الفهرست ، در ترجمه اسماعيل بن ابى زياد سكونى ، به نقل از ابن وليد ، كتاب نوادر او را نقل مى كند و در طريق نقل اين كتاب ، ابن وليد ، از نوفلى (حسين بن يزيد) و او از سكونى نقل كرده است و از طرفى ديگر ، هيچ گونه استثنايى نيز از ناحيه ابن وليد در مورد او ديده نمى شود . اين بدان معناست كه ابن وليد در نقل ميراث حديثى راويان ، به اين شخص اعتماد كرده است .(1)

همچنين برخى از اصحاب ديگر كه در نقل ميراث حديثىِ راويان مختلف ، بويژه در نقل روايات سكونى ، به نوفلى اعتماد نموده اند . بهترين مؤيّد اين مطلب ، تكرار بسيار زياد سند سكونى به واسطه نوفلى ، در كتاب شريف الكافى است كه شايد پرتكرارترين سند موجود در كتاب الكافى ، همين سند باشد و بالأخره ، همه اينها نشانه معتمد و موثّق بودن او نزد اصحاب و محدّثان ماست .

ز . نيز بايد گفت كه اكثر راويانى كه از آن جناب ، ميراث حديثى او را نقل نموده اند ، از جمله ثقات و راويان معتمد هستند .

با تفحّصى در احوال ميراث حديثى او (كه در دامنه كتب اربعه نقل شده است) ، چنين حاصل مى شود كه بيش از 99 درصد روايات او ، از طريق راويان ثقه نقل شده

ص: 203


1- . ر . ك : الفهرست ، ص 14 و ص 38 .

است و حدود پنج الى شش نفر از كسانى كه از ايشان نقل نموده اند ، از ثقات و راويان معتمد قمّى هستند . با توجّه به اين كه قمّيان ، بويژه ثقات راويان آنها ، در بحث غلوّ ، بسيار سختگير بوده اند ، بعيد است كه با وجود غالى بودن اين شخص ، آنها از او روايات نقل كنند . از اين دسته راويان ثقات ، مى توان به مواردى همچون : احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى ، ابراهيم بن هاشم قمّى و محمّد بن احمد بن يحيى بن عمران اشعرى ، اشاره نمود .

ح . همچنين فراوانىِ شخص ثقه و معروفى همچون «ابراهيم بن هاشم قمّى» در نقل از او - كه حدود شصت درصد از روايات او را ايشان نقل نموده - ، به نظر مى رسد كه دليل محكمى در بيان اعتبار ، وثاقت و اعتماد اصحاب ثقات به ميراث حديثى وى است .

ط . همچنين با تفحّص در ميان راويانى كه حسين بن يزيد از آنان نقل نموده ، چنين حاصل مى گردد كه تقريبا بيش از نود درصد از روايات او ، از افراد ثقه نقل شده اند و در اين ميان ، وى ، حدود 87 درصد از روايات خود را از سكونى نقل نموده است . در اين خصوص ، اگر چه اصل وثاقت سكونى ، امرى اختلافى است ، لكن اصحاب ، به اين طريق مذكور اعتماد نموده اند ، چنان كه در الفهرست شيخ طوسى (در نقلى كه ابن وليد داشت) و نيز در كتاب الكافى ، اين سند به مرّات تكرار شده است .(1)

بنا بر اين ، اين شخص نيز ملحق به ثقات است و خللى به سند وارد نمى سازد .

4 . حسن بن علىّ بن ابى حمزة

چهارمين راوى اين سند ، حسن بن علىّ بن ابى حمزه بطائنى كوفى است . اين شخص ، عيب اساسى اين سند است كه به نظر مى رسد در ارزش گذارى مشهور نيز ، توجّه ، بيشتر به ضعف اين راوى بوده است .

ص: 204


1- . ر . ك : برنامه نرم افزارى دراية النور ، ذيل «حسين بن يزيد نوفلى» ، شاخه هاى «روى عنه» و «روى عن» .

حسين بن يزيد نوفلى ، حدود 5/4 درصد از ميراث روايى اين شخص را نقل نموده و مهم ترين عيوبى كه به صورت پراكنده در منابع رجالى براى او شمرده شده است ، عبارت اند از :

يك . واقفى بودن ؛ دو . كذب ؛ سه . غلوّ .

نجاشى در مورد او گفته است :

قال ابو عمرو الكشّى : فيما أخبرنا به محمّد ، عن جعفر بن محمّد ، عنه ، قال محمّد بن مسعود [العيّاشى] : سألت علىّ بن الحسن بن فضّال ، عن الحسن بن علىّ أبى حمزة البطائنى ، فطعن عليه... و كان أبوه قائد أبى بصير يحيى بن القاسم...

مولى الأنصار كوفى ... و رأيت شيوخنا - رحمهم اللّه - يذكرون أنّه كان من وجوه الواقفة . له كتب منها : كتاب الفتن هو كتاب الملاحم .(1)

شيخ طوسى ، هيچ عيبى براى او نشمرده و تنها ، كتب او را نام برده است .(2)

در رجال الكشّى ، به همان طريقى كه نجاشى از او نقل نموده ، دو صفت «كذّاب» و «غال» براى او از زبان علىّ بن حسن بن فضّال ، به تصريح ياد شده است و همچنين ، در ادامه از زبان علىّ بن حسن بن فضّال چنين نقل شده است :

رُويت عنه أحاديث كثيرة ، و كتبت عنه تفسير القرآن كلّه من أوّله إلى آخره ، إلاّ أنّى لا أستحلّ أن أروى عنه حديثا واحدا .(3)

ابن غضائرى نيز در خصوص او چنين آورده است :

واقف بن واقف ، ضعيف فى نفسه ، و أبوه أوثق منه .(4)

علاّمه حلّى در كتاب رجال خود ، به نقل از كشّى و او به نقل از ابوالحسن حمدويه بن نصير ، و او به نقل از بعضى مشايخ خود ، در مورد اين راوى گفته است

ص: 205


1- . رجال النجاشى ، ص 36 ، ش 73 .
2- . رجال الطوسى ، ص 129 ، ش 178 و ص 131 ، ش 185 .
3- . رجال الكشّى ، ص 552 ، ش 1042 .
4- . رجال ابن الغضائرى ، ص 51 .

كه : «[إنّه ]رجل سوء» .(1)

بنا بر اين ، اگر تنها به تضعيفات لفظى و ظاهرى اين شخص توجّه گردد ، روشن است كه او در منابع رجالى ، مورد جرح و طعن واقع شده است ؛ امّا با تأمّل بيشتر در احوال ميراث حديثى نقل شده از ناحيه او ، ويژگى ها و قراينى در مجموعه روايات او ديده مى شود كه نشان مى دهد ، على رغم وجود تضعيفات و جرح هاى ظاهرى و لفظى ، اصحاب به ميراث نقلى وى اعتماد نموده اند . ما در اين نوشته ، به ذكر مواردى مهمّ از آنها خواهيم پرداخت .

الف . اين راوى و غالب كسانى كه از او نقل حديث نموده اند ، در طبقه اصحاب امام رضا عليه السلام هستند و بعيد است كه اصحاب امام رضا عليه السلام (با توجّه به جوّى كه درباره مسئله وقف و واقفيّه در آن زمان حاكم بوده است) ، از كسى از رؤساى واقفيّه ، تا اين حدّ ، روايت نقل كنند . بنا بر اين به نظر مى رسد كه روايات نقل شده از او ، متعلّق به زمان قبل از وقف هستند .

علاوه بر آن ، چگونه است كه كشّى در توصيف او ، به چنين عيب بزرگى در مورد او اشاره اى نمى كند و يا شيخ طوسى از واقفى بودن او چيزى نمى گويد ؟ !

ب . مطابق تحقيقاتى كه صورت گرفته ، حدودا 68 درصد از ميراث حديثى او را راويان ثقه از او نقل نموده اند و برخى از آنها ، از اصحاب اجماع نيز هستند و بعيد است كه در عصر او ، اصحاب رضا عليه السلام از چنين كسى كه از وجوه واقفيّه باشد ، در حال وقفش ، اين گونه روايت نقل كنند .

بويژه راوى ثقه اى مثل «اسماعيل بن مهران» كه بيش از 51 درصد از روايات او را نقل نموده است و او (همچنان كه در رجال الكشّى آمده است) از ثقات اصحاب امام رضا عليه السلام است . فلذا چگونه چنين كسى از يك شخص واقفى ، اين چنين فراوان روايت دارد ؟ !

ص: 206


1- . خلاصة الأقوال ، ص 212 ، ش 7 .

ج . در خصوص كذّاب و يا غالى بودن اين راوى نيز ، نكته اى قابل تأمّل است و آن اين است كه : چرا در كتابى مثل رجال ابن غضائرى (كه نويسنده آن از كوچك ترين عيب ممكن در تضعيف روات و محدّثان ، چشم پوشى نمى كند) به اين دو عيب مهمّ ، در مورد اين راوى ، هيچ اشاره اى نشده است ؟ !

د . با توجّه به آنچه عرض شد ، اصحاب ، روايات اين راوى را اجمالاً پذيرفته اند و حدّاقلّ اين كه ، مجموعه روايى او را مظانّ بد ندانسته اند و گويا در برخورد با روايات او ، به نوعى ، وثاقت نسبى براى او قائل شده اند . به عنوان مثال ، اسماعيل بن مهران ، 52 درصد از مجموعه روايى متعلّق به خودش را از همين شخص نقل نموده است ، يا شخص صدوق در كتاب ثواب الأعمال خود ، نتوانسته است از روايات او چشم بپوشد و روايات زيادى را در باب ثواب و عقاب اعمال مختلف ، از طريق او نقل نموده است ، يا اين كه ابن وليد (همچنان كه در الفهرست طوسى آمده است(1)) ، كتاب فضائل القرآن او را نقل نموده و هيچ استثنايى براى وى قائل نشده است و اگر ترديدى در اعتبار اين مجموعه داشت ، بيان مى نمود .

مهم تر اين كه علىّ بن حسن بن فضّال ، در ادامه سخن خود در مورد او گفته است : «من كتاب تفسير قرآن او را از اوّل تا پايان آن ، يك دور نوشته ام» . اگر اتّهام كذب و غلوّ در مورد او واقعيّت داشت ، چگونه او ، يك دور تمام كتاب چنين كسى را از اوّل تا آخر آن نوشته است ؟ !

از نقل كشّى و ساير قراين مذكور ، اين نكته استنباط مى شود كه او به هنگام تحديث ، صحيح المذهب بوده است .

5 . ابراهيم بن عمر

راوى آخر اين سند ، ابراهيم بن عمر يمانى صنعانى است كه از اصحاب امام باقر و

ص: 207


1- . ر . ك : الفهرست ، ص 131 .

امام صادق و امام كاظم عليهم السلام به شمار مى آيد .

او تنها در كتاب شريف الكافى ، حدود 121 روايت از سه معصوم مذكور (چه بدون واسطه و چه به واسطه برخى از راويان ثقه) نقل نموده است و در وثاقت خود او ، كسى از رجاليان ترديدى ننموده است .

نجاشى در مورد او گفته است :

شيخ من أصحابنا ، ثقة ، روى عن أبى جعفر و أبى عبد اللّه عليهماالسلام ، ذكر ذلك أبو العبّاس و غيره . له كتاب يرويه عنه حمّاد بن عيسى و غيره .(1)

شيخ طوسى در موردش گفته است : «له اُصول رواها عنه حمّاد بن عيسى» .(2)

و قريب به اتّفاق راويانى كه از او نقل نموده اند ، از ثقات و اعاظم محدّثان هستند و چندين نفر از آنها همچون : حمّاد بن عثمان ، ابان بن عثمان احمر ، حمّاد بن عيسى جهنى و محمّد بن ابى عمير ، از اصحاب اجماع نيز هستند .

بنا بر اين ، هر چند كه در رجال منسوب به ابن غضائرى ، اين شخص تضعيف شده است ،(3) ولى از ثقات و راويان معتمد احاديث شيعه محسوب مى گردد .

دو نكته باقى مانده در خصوص سند اين حديث

نكته اوّل : همان گونه كه در ابتداى اين نوشته آمد ، اين سند و طريق ، بعينه در پنج جاى ديگر از كتاب شريف الكافى نيز تكرار شده است و نفس اين تكرار در طرق اين كتاب ، از ناحيه ثقة الإسلام كلينى ، خود تا حدودى نشان دهنده اعتبار اين طريق در نزد كلينى است .

نكته دوم : شيخ صدوق نيز اين حديث را در كتاب شريف التوحيد ، به نقل از شخصى به نام «علىّ بن احمد بن محمّد بن عمران دقّاق» از كلينى و طريق او

ص: 208


1- . رجال النجاشى ، ص 20 ، ش 26 .
2- . رجال الطوسى ، ص 123 ، ش 1235 .
3- . ر .ك : رجال ابن الغضائرى ، ص 36 .

آورده است .

صدوق ، در پنج موضع ديگر از كتاب هاى مشهور خود نيز (همچون : علل الأخبار ، عيون الأخبار ، التوحيد و كمال الدين) با همين واسطه و با همين اسناد ، روايت هايى را نقل نموده است .

علاوه بر اين ، صدوق در مجموع كتاب هاى حديثى خود ، از اين راوى (يعنى دقّاق) روايت فراوان دارد و بيش از 157 مورد روايت ، با همين واسطه ، با سندهاى مختلف نقل نموده و تنها در كتاب التوحيد خود ، 67 مورد روايت از ايشان نقل كرده است .

شيخ طوسى نيز در كتاب التهذيب ، در دو مورد ، از همين شخص ، روايت نقل نموده است .(1)

بنا بر اين ، نفس كثرت روايت شيخ صدوق از اين شخص ، دليلى محكم بر توثيق و معتمد بودن اوست .

تأمّلى در چالش هاى مهمّ متن حديث

همان گونه كه پيش از اين گفته شد ، موضوع اصلى اين حديث شريف ، ماهيّت اسماى الهى است كه يكى از مباحث مهمّ اعتقادى - كلامى و نسبتا فلسفى است كه محقّقان و علماى مختلف اسلامى ، در مورد آن بحث نموده اند .

شايد به همين خاطر است كه برخى از شارحان اين حديث ، از آن جا كه با مباحث كلامى و فلسفى ، به حدّ كافى مأنوس نبوده اند ، از عهده تحليل و تفسير اين حديث شريف خوب بر نيامده اند و شالوده نظريّات خود را در حلّ فقرات مختلف اين حديث ، از حكيم متألّه و كلام شناس قدر ، ملاّ صدراى شيرازى اخذ نموده اند ؛ چنان كه مرحوم محقّق شعرانى نيز در حاشيه شرح مازندرانى ، به اين حقيقت اشاره نموده

ص: 209


1- . ر . ك : التهذيب ، ج 68 ، ص 46 و ج 10 ، ص 51 ، ح 191 .

است .(1)

در اين بخش ، نگاهى اجمالى به فقرات مختلف اين حديث شريف و اختلافات موجود در بين مصادر و نسخه هاى مهمّ كتاب شريف الكافى و همچنين انواع احتمالات ارائه شده از ناحيه شارحان و محقّقان محترم در تفسير و تحليل آن مى اندازيم :

قال عليه السلام : إنّ اللّه - تبارك و تعالى - خلق اسما بالحروف غير متصوّت ، و باللفظ غير منطق ، و بالشخص غير مجسّد ، و بالتشبيه غير موصوف ، باللون غير مصبوغ ؛ منفى عنه الأقطار . مبعّد عنه الحدود ، محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم ، مستتر غير مستور .

در برخى از نسخه هاى الكافى و همچنين در برخى از مصادر و منابع ديگر ، به جاى «اسما» واژه «أسماء» به صورت جمع ، ضبط شده است .

در برخى ديگر از آنها ، به جاى «غير متصوّت» ، عبارت «غير مصوّت» ، و در برخى ، عبارت «غير منصوب» آمده است و در كتاب التوحيد صدوق ، عبارت «و هو عز و جل بالحروف غير منعوت» وارد شده است .

در تركيب ادبى اين فقرات ، به طور كلّى چند نكته مهمّ وجود دارد كه مورد بحث و نزاع محقّقان و شارحان واقع شده است :

نكته اوّل : آيا در خصوص كلمه «اسما» ، مفرد آن درست است يا جمع آن ؟ !

در اين خصوص ، با اين كه در اكثر نسخه هاى الكافى و التوحيد و ساير منابع مذكور در ابتداى مقاله ، اين كلمه به صورت مفرد ضبط شده و همچنين ، قريب به اتّفاق شارحان محترم ، مفرد آمدن آن را اظهر دانسته اند ، لكن به عقيده مجلسى در كتاب مرآة العقول و برخى از شارحان ديگر ، جمع آن نيز درست است ؛ چرا كه از نظر وى ، در اين صورت ، ارجاع ضميرهاى مفرد پس از آن به اين كلمه - به اعتبار اين كه جمع

ص: 210


1- . ر . ك : شرح اُصول الكافى ، مازندرانى ، ج 3 ، ص 290 و 292 .

اين كلمه نيز به چهار جزء تقسيم مى گردد كه هر كدام از اجزاى چهارگانه ، به تنهايى يك اسم محسوب مى گردند - خالى از اشكال خواهد بود .(1)

نكته دوم : در بيان معنا و مفهوم كلمه «خلق» ، به طور كلّى دو نظريه متفاوت ، بيان شده است :

نظريه اوّل : معناى ظاهرى و حقيقى خَلق ، ايجاد و آفريدن است . مطابق اين معنا ، اسمى كه در اين حديث از آن بحث مى شود ، با اركان و شعب متفاوتى كه دارد ، همگى حادث و مخلوق خداوند هستند و گويا كلينى نيز بر همين عقيده بوده است كه عنوان اين باب را «باب حدوث الأسماء» ناميده است .

نظريه دوم : كه ملاّ صدرا براى اوّلين بار به اين نظريه ، اشاره كرده است بدين صورت كه معناى مجازى خلق ، «نشأ» يا «صدر» يا «صدر» يا «ظهر» است كه در حكمت متعاليه ، از آن به عنوان مرتبه سوم وجود (يعنى وجود منبسط مطلق ، حضرت الأسماء ، اسم اللّه و...) ياد مى شود كه در ادامه اين نوشته ، به اين ديدگاه بيشتر خواهيم پرداخت .(2)

نكته سوم : مراد از «اسم» نيز در اين حديث شريف ، به دو گونه بيان شده است :

قول اوّل : مراد از «اسم» ، لفظى است كه براى يك صفت خاصّى از مسمّى وضع شده است ، به گونه اى كه آن صفت ، جامع همه صفات ذات پروردگار متعال است .

طرفداران اين قول ، باقى فقرات حديث را نيز سعى نموده اند بر همين مبنا شرح دهند ؛ ولى - همچنان كه خواهد آمد - با مشكلاتى در اين ميان مواجه شده اند كه آن را بعيد جلوه داده است .

قول دوم : مراد از «اسم» ، لفظ و يا الفاظ خاصّ نيست ؛ بلكه به نوعى همان عين مسمّى و يا مرتبه اى از وجود مسمّى است . تفصيل اين سخن نيز ، از زبان ملاّ صدرا

ص: 211


1- . ر . ك : مرآة العقول ، ج 2 ، ص 25 .
2- . ر . ك : شرح اُصول الكافى ، ج 3 ، ص 236 .

خواهد آمد .

نكته چهارم : در تركيب ادبى عبارت «بالحروف غير متصوّت ...» نيز دو احتمال متفاوت از ناحيه شارحان ارائه شده است :

احتمال اوّل : همه اين عبارات ، «حال» از فاعل «خلق» (خداوند متعال) است ؛ يعنى خداوند متعال ، آن اسم مذكور را آفريد ، در حالى كه خداوند متعال ، صوتى متشكّل از حروف را به زبان نياورد و يا لفظى را ايراد نفرمود و... .

مطابق اين احتمال (كه علاّمه مجلسى(1) و برخى از شارحان ديگر همچون مرحوم سيّد احمد عاملى(2) از آن طرفدارى نموده اند) ، واژه هاى «متصوّت» ، «منطق» و «مجسّد» ، همگى اسم فاعل و حال از فاعل «خلق» هستند .

اين دسته از محقّقان ، عبارت كتاب التوحيد ، يعنى «و هو عز و جل بالحروف غير منعوت» را به عنوان مؤيّدى براى ادّعاى خود مطرح كرده اند ؛ چرا كه در آن ، با آوردن مبتداى «و هو» ، قطعا اين تركيب صادق خواهد بود .

نيز سيّد بدر الدين ، پس از پرداختن به اين تفسير ، ضبط مرحوم صدوق را ، اظهر و عبارت الكافى را نوعى تصحيف از ناحيه ناسخان عنوان نموده است .(3)

احتمال دوم : از ناحيه ملاّ صدرا مطرح شده و از طرف بيشتر شارحان مورد استقبال واقع شده است ، بدين صورت كه فقرات مذكور ، حال و يا صفت «اسما» محسوب مى شوند ؛ يعنى آن اسمى كه در اين حديث ، براى خداوند متعال ذكر شده ، داراى اين صفات است .

طرفداران اين احتمال ، همه واژه هاى «متصوّت» ، «منطق» و «مجسّد» را اسم مفعول دانسته اند . سپس هر گروه ، در تفسير باقى فقرات حديث ، مطابق با مبناى

ص: 212


1- . ر . ك : مرآة العقول ، ج 2 ، ص 25 .
2- . ر . ك : الحاشية على اُصول الكافى ، ص 275 .
3- . ر . ك : حاشية بدر الدين على الكافى ، ص 91 .

خود پيش رفته اند و واژه هاى آمده را مطابق با آن ، توجيه و تفسير نموده اند ؛ لكن انصافا (چنان كه در تقرير هر كدام از احتمال هاى مذكور خواهد آمد) ، نظريّه دوم ، بسيار سازگارتر و مناسب تر با سياق كلام است و فيض ، محقّق شعرانى ، ميرزا رفيعا ، مازندرانى ، علاّمه طباطبايى و بيشتر شارحان نيز همين نظريّه را پذيرفته اند .

لازم به ذكر است كه مطابق همين احتمال ، تفسير «اسم» ، تنها به همان معناى غير ظاهرى خود ، يعنى يك حقيقت خارجيّه و عين مسمّى ، امكان پذير است ؛ امّا در اين كه ماهيّت اين اسم ، دقيقا چگونه است ، شارحان و محقّقان ، نظريّات متعدّدى را ارائه نموده اند كه ما به موارد مهمّ آن ، در پايان اين بخش ، خواهيم پرداخت و به شرح مفهوم دقيق هر يك از واژه هاى به كار رفته ، پرداخته خواهد شد .

فجعله كلمة تامّة على أربعة أجزاء معا ، ليس منها واحد قبل الآخر ، فأظهر منها ثلاثة أسماء ؛ لفاقة الخلق إليها ، و حجب منها واحدا ، و هو الاسم المكنون المخزون ، فهذه الأسماء التى ظهرت ، فالظاهر هو اللّه تبارك و تعالى .

ظاهر اين فقرات آن است كه آن اسم اوّليّه (كه برخى از آن به «اُمّ الأسماء» و يا «حضرت الحقائق» تعبير نموده اند) به چهار جزء تقسيم شده است كه يكى از آنها محجوب و مكنون ، و سه تاى ديگر ، جهت نياز خلايق به آنها ، «ظاهر» معرّفى شده اند .

درباره ماهيّت هر يك از اين اركان چهارگانه و نحوه ظهور و يا پوشيدگى آنها در تقرير كلّى سخن ، مطالبى به عرض خواهد رسيد .

لازم به ذكر است كه در اكثر نسخه هاى كتاب التوحيد و برخى از نسخه هاى كتاب الكافى ، به جاى عبارت «فهذه الأسماء» ، عبارت «بهذه الأسماء» آمده است ، كه اگر «فهذه» واقعيّت داشته باشد ، جمله ، اسميّه و «فهذه» ، مبتداى آن خواهد بود ؛ ولى اگر «بهذه» ، واقع امر باشد ، جارّ و مجرور ، متعلّق به «حجب» است ؛ يعنى آن اسم مكنون ، به واسطه اين سه اسم ظاهر ، محجوب و پوشيده شده است .

ص: 213

فيض كاشانى و برخى از شارحان ديگر ، پس از اشاره به اين مطلب ، كلمه «بهذه» را صحيح تر دانسته اند و گفته اند كه يكى از مؤيّدات آن ، اين است كه در انتهاى حديث نيز ، شبيه اين عبارت تكرار شده است : «و حجب الاسم الواحد... بهذه الأسماء...» .(1)

همچنين در برخى از نسخه هاى الكافى ، به جاى عبارت «فالظاهر هو اللّه تبارك و تعالى» ، عبارت «فالظاهر هو اللّه و تبارك و تعالى» و در كتاب التوحيد ، عبارت «فالظاهر هو اللّه تبارك و سبحانه» آمده است كه مطابق با هر يك از اين ضبط ها ، معناى فقره مذكوره ، تفاوت بسيار زيادى پيدا خواهد كرد و ما در تقرير نهايى كلام ، به اين تفاوت اشاره خواهيم نمود .

و سخّر سبحانه لكلّ اسم من هذه الأسماء أربعة أركان ، فذلك اثنا عشر ركنا ، ثمّ خلق لكلّ ركن منها ثلاثين اسما فعلاً منسوبا إليها ، فهو : الرحمن ، الرحيم ، الملك ، القدّوس ، الخالق ، البارئ ، المصوّر ، الحىّ ، القيّوم ، لا تأخذه سنة و لا نوم ، العليم ، الخبير ، السميع ، البصير ، الحكيم ، العزيز ، الجبّار ، المتكبّر ، العلىّ ، العظيم ، المقتدر ، القادر ، السلام ، المؤمن ، المهيمن ، البارئ ، المنشئ ، البديع ، الرفيع ، الجليل ، الكريم ، الرازق ، المحيى ، المُميت ، الباعث ، الوارث .

در اين قسمت از حديث كه به شمارش اسماى منشعبه از اركان دوازده گانه پرداخته شده ، كلمه «بارئ» ، دو بار تكرار شده است و به نظر مى رسد كه اين تكرار ، سهوى از ناحيه ناسخان باشد و يا اين كه ، در اصل ، اسم ديگرى جايگزين آن بوده است كه ناسخان آن را درست ضبط نكرده اند .

البتّه طبق فرموده امام عليه السلام در اين فقرات ، از هر يك از اركان دوازده گانه ، سى اسم به عنوان «اسم فعل» منشعب مى گردد كه در كلّ ، بايستى 360 اسم ذكر مى شد ؛ ولى در حديث شريف با حذف مورد تكرارى ، تنها به 36 اسم اشاره شده است كه در واقع ، از باب مثال در شمارش است و بقيّه اين اسماى حسنى ، عمدا ذكر نشده اند ؛ چنان كه

ص: 214


1- . ر . ك : الوافى ، ج 1 ، ص 463 ؛ مرآة العقول ، ج 2 ، ص 26 .

دنباله عبارت معصوم عليه السلام نيز كه فرمود : «فهذه الأسماء و ما كان من الأسماء الحسنى حتّى تتمّ ثلاثمائة و ستّين اسما» ، به اين مطلب اشاره دارد .

فهذه الأسماء و ما كان من الأسماء الحسنى حتّى تتمّ ثلاثمائة و ستّين اسما ، فهى نسبة لهذه الأسماء الثلاثة ، و هذه الأسماء الثلاثة أركان ، وحجب الاسم الواحد المكنون المخزون بهذه الأسماء الثلاثة ، و ذلك قوله تعالى : «قُلِ ادْعُواْ اللَّهَ أَوِ ادْعُواْ الرَّحْمٰنَ أَيًّا مَّا تَدْعُواْ فَلَهُ الْأَسْمَآءُ الْحُسْنَى» .(1)

در برخى از نسخه هاى الكافى و همچنين در كتاب التوحيد ، به جاى عبارت «و حجب الاسم الواحد» ، عبارت «و حجب للاسم الواحد» وارد شده است كه معنا را متفاوت مى كند .

همچنين ، شارحان محترم حديث ، در وجه استشهاد معصوم عليه السلام به اين آيه شريفه ، احتمالاتى داده اند كه بعدا به اين بحث نيز اجمالاً اشاره خواهد شد .

نظريّه هاى عمده در تبيين نهايى متن حديث

از آن جا كه اگر به صورت بخش بخش و در ذيل هر فقره ، به احتمالات و نظريّات ارائه شده بپردازيم ، هم حجم كلام به درازا خواهد كشيد و هم به خاطر پيوسته بودن مطالب فقرات مختلف حديث ، ممكن است رشته كلام از دست خوانندگان گرامى بيرون برود ، در ادامه با توجّه به نكات مهمّى كه در ذيل فقرات مختلف حديث ذكر شد ، تنها به تبيين چهار ديدگاه مشهور و عمده در تبيين كلّى اين حديث شريف مى پردازيم :

1 . ديدگاه اوّل

اوّلين ديدگاه كه به اعتقاد بسيارى از محقّقان و شارحان همچون فيض كاشانى ، محقّق شعرانى ، علاّمه طباطبايى ، علاّمه طهرانى و... ، بهترين و پخته ترين تفسير

ص: 215


1- . سوره اسراء ، آيه 110 .

موجود براى اين حديث شريف است ، از سوى ملاّ صدراى شيرازى ، تبيين شده است و در حقيقت ، برخى از شارحان ديگر نيز ، مطالب خود را با اختلافاتى جزئى ، از آن جناب اخذ نموده اند .

وى در تبيين متن اين حديث شريف ، با يك مقدّمه جامع و نسبتا كوتاه به استقبال آن مى رود و سپس با استحكام تمام ، به تحليل فقرات مختلف آن مى پردازد . شاكله اساسى بحث او با تلخيص و ترجمه ، اين چنين است :

همه اسما و صفات پروردگار ، با كثرت و تفصيلى كه دارند ، زائد بر ذات او نيستند و همچنين آنها از اجزاى ذات احديّت نيز به شمار نمى آيند كه شبهه نقص و يا تركيب پيش آيد .

مراد از «اسم» در اين حديث شريف ، لفظ خاصّى نيست ؛ بلكه مراد از آن ، يك معناى كلّى و يا يك حقيقت وجودى است كه عين ذات احديّت است و در عين حال ، هيچ گونه قدحى نيز بر احديّت خداوند وارد نمى كند ؛ چرا كه اسم به اين معنا ، هيچ گاه مثل صفات ، عارض بر ذات خداوند و يا مقوّم آن و يا حادث نيست و چون از طرفى ديگر ، اسم ، فى نفسه ، موجوديّتى ندارد ، شبهه تعدّد قدما نيز مردود خواهد بود .

به عبارتى ديگر ، اسم فى نفسه ، نه موجود است و نه معدوم ، قديم ، حادث ، مجعول و غير مجعول . به عبارت سوم ، اسم به اين معنا ، عين مسمّى است و وجود حقيقى ، در حقيقت ، واحد است و تنها يك مرتبه كامله احديّت ، وجود دارد ؛ ولى براى آن ، مراتب ممكن الوجود ديگرى وجود دارد كه در حقيقت ، مراتب نازله همان ذات به شمار مى آيند و يا رشحات فضل آن وجود هستند . همين گونه است صفات ذاتى پروردگار و اسماى او كه همگى از رشحات آن وجود شمرده مى شوند .

اگر بخواهيم ماهيّت «اسم» به اين معنا را بيشتر درك كنيم ، بايد اين مقدّمه را يادآور شويم كه هر چيزى در موجوديّت خود ، سه مرتبه و رتبه وجودى دارد :

رتبه نخست آن ، موجود صرف است كه وجود آن ، به هيچ قيد و متعلّقى ، تعلّق و

ص: 216

تقيّد ندارد و اين رتبه از وجود ، هيچ اسم و يا نعتى نمى پذيرد و از آن به «هويّت غيبيّه» ، «غيب مطلق» و «ذات احديّت» ياد مى كنند .

مرتبه دوم ، وجودى است كه مقيّد به غير و محدود به حدّ مقرون با ماهيّت و عين ثابت است و در واقع ، غير از حقّ اوّل است . مثل عقول ، نفوس ، طبايع ، اجرام فلكى و... .

مرتبه سوم ، وجود منبسط مطلق است كه عموم و شمول آن ، بر سبيل كلّيّت و اشتراك نيست و اين ، غير از وجود انتزاعى اثباتى عامّ و بديهى است كه وجودى جز در وعاى ذهن ندارد ، مثل معانى معقوله و امثال آن .

در حقيقت ، اوّلين چيزى كه از ذات احديّت و وجود حقّ صرف ، نشئت مى گيرد ، همين وجود منبسط است كه به آن ، «الحقّ المخلوق به» ، «نفس الرحمان» ، «حقيقة الحقائق» ، «حضرت الأسماء» ، «احديّة الجمع» يا «اسم اللّه» ، اطلاق مى گردد . مراد از «اسم» كه در طليعه اين حديث و با آن اوصاف كذايى ذكر شده است ، همين مرتبه از وجود است كه وحدت اين وجود با وجود حقّ احدى ، از نوع ساير وحدات عددى ، جنسى ، نوعى و غير آن نيست و گاهى از آن ، با عنوان «قديم جامع» يا «امام الأئمّه» ياد مى شود .

همچنان كه در فقرات ابتدايى حديث نيز آمده است ، اين اسم ، از جنس اصوات ، حروف مسموعه يا جواهر جسمانيّه و همچنين از جنس قوا و نفوس متعلّق به آن و يا از قبيل اعراض و توابع آن نيست .

البتّه مراد از اين اسم را مى توان ، عقل مفارق نيز در نظر گرفت ؛ ولى اگر مراد از آن را همان وجود مطلق انبساطى و يا فيض رحمانى بگيريم ، با توجّه به مطالبى كه گفته شد ، ارجح است .

عبارت «فجعله كلمة تامّة» ، يعنى «خداوند متعال ، اين اسم را كلمه تامّه قرار داد» . اين اسم ، كلمه است ، از آن حيث كه هر موجود صادر شده از ذات احديّت ، به

ص: 217

دليل آن كه مظهر اسما و صفات اوست ، «كلمة اللّه» است و تامّه است ، چون جامع معانى همه اسما و صفات ديگر الهى و مظهر اسم «اللّه» است كه همه اسم هاى ديگر الهى نيز تحت آن مندرج است و همان گونه كه اسم ، عين مسمّى است ، مظهر نيز عين ظاهر است .

خداوند متعال اين اسم را بر چهار جزء قرار داد و مراد از اجزا ، اجزاى خارجيّه ، مقداريّه و حدّيّه (مثل جنس ، فصل ، مادّه و صورت ، اعمّ از ذهنى و خارجى) نيست ؛ بلكه مراد از آن ، همان معانى ، اعتبارات ، مفاهيم اسما و صفات الهى است .

امّا در اين كه مراد از اين چهار جزء ، چه اجزايى هستند ، دو احتمال وجود دارد :

احتمال اوّل : اين است كه آن چهار جزء عبارت اند از : حيات ، علم ، اراده و قدرت ؛ چرا كه اوّلين معانى كه از حقّ اوّل صادر مى شود ، اين است كه چهار چيز بر او صدق مى كند و آن اين است كه او حىّ ، عليم ، مريد و قادر است . اينها امّهات اسماى الهى محسوب مى گردند كه يكى از آنها (يعنى : حىّ) به ذات خداوند - فى نفسه - مربوط مى گردد ؛ ولى سه تاى ديگر ، در ارتباط با خلايق او مفهوم پيدا مى كنند و همانا خداوند متعال ، حقيقت آن اسم اوّل را مكنون كرد و سه تاى ديگر را جهت نياز خلايق به آنها ، ظاهر ساخت و سپس باقى اسماى حسناى الهى ، همگى از اين اركان اوّليّه منشعب مى گردند .

احتمال دوم : اين است كه همان گونه كه در كتاب هاى حكمت و فلسفه نيز گفته اند : آن چهار جزء ، چهار حيث اوّل ، صادره از ذات احدى هستند كه به «فيض رحمانى» نيز معروف شده اند و عبارت اند از : وجوب ، وجود ، ماهيّت و تشخّص .

ملاّ صدرا ، در اين خصوص ، توضيحات مفصّلى ذكر نموده است كه به جهت

ص: 218

پرهيز از اطناب كلام ، از بيان آنها خوددارى مى كنيم .(1)

گفتنى است كه فيض كاشانى نيز تقريبا تا همين جا ، با ديدگاه او همراهى مى كند ، ولى وقتى به توضيح و تفسير اجزاى اربعه مذكور مى رسد ، چنين مى نويسد :

اجزاى چهارگانه مذكوره ، اشاره دارد به جهت الاهيّت پروردگار و عوالم سه گانه اى كه مشمول آن هستند و عبارت اند از : عالم عقول مجرّده از مادّه و صورت ، عالم خيال مجرّد از مادّه غير از صورت ، و عالم اجساد مقارن با مادّه .

و به عبارتى ديگر ، اين چهار جزء ، عبارت اند از چهار عالم : حسّ ، خيال ، عقل و سرّ .

و يا به عبارتى ديگر ، عبارت اند از عوالم : شهادت ، غيب ، غيب الغيب و غيب الغيوب .

و يا به عبارتى ديگر ، عبارت اند از عوالم : ملك ، ملكوت ، جبروت و لاهوت .

و جزئى كه مكنون واقع شده است ، همان سرّ الهى و يا غيب لاهوتى است .(2)

امّا ملاّ صدرا در ادامه تحليل خود ، مى گويد :

فالظاهر هو اللّه ، الخ : و اين به آن خاطر است كه گفتيم : مراد از اسم در اين جا ، عين مسمّى است ، فلذا ظاهر نيز همان عين مظهر خواهد بود .

سپس او در نحوه انشعاب اركان دوازده گانه و بعد از آن در انشعاب ساير اسماى حسنى از اين اركان ، به احتمالاتى اشاره مى كند كه ما تنها به دو وجه مهمّ آن - كه اقرب از همه به ذهن مى رسند - اكتفا مى كنيم :

وجه اوّل : اين است كه هر كدام از سه جزء ظاهره مذكوره (مطابق احتمالى كه ذكر شد ، يعنى : علم ، اراده و قدرت) ، داراى چهار مرتبه متفاوت هستند :

علم ، داراى چهار مرتبه : تعقّل (متعلّق به عقل كلّى) ، توهّم يا تفكّر (متعلّق به نفس ناطقه) ، تخيّل (متعلّق به نفس حيوانى) و احساس (متعلّق به طبيعت حسّى) است .

ص: 219


1- . ر . ك : شرح اُصول الكافى ، ج 3 ، ص 236 و 245 .
2- . ر . ك : الوافى ، ج 1 ، ص 463 و 464 .

اراده ، داراى چهار مرتبه : عشق (براى قوه عقل) ، هوا (براى نفس ناطقه) ، شوق (براى نفس حيوانى) و شهوت (براى طبيعت حسّى) است .

قدرت ، داراى چهار مرتبه : ابداع (جهت قوّه عقل) ، اختراع و تصوّر (جهت نفس ناطقه) ، فعل (جهت نفس حيوانى) و اِعداد و حركت (جهت طبيعت حسّى) است .

بنا بر اين ، دوازده ركن مذكور حاصل مى گردد كه از هر يك از اينها ، سى اسم ديگر منشعب مى گردد و در مجموع عدد 360 حاصل مى شود .

وجه دوم : از اوّلى به ذهن نزديك تر است و آن ، اين است كه هر جوهرى از جواهر عالم ، چهار ركن اساسى دارد كه عبارت اند از : عقل ، نفس ، طبع و جرم .

هر كدام از اين چهار جزء ، شامل معانى سه اسم مذكور (علم ، اراده و قدرت) هستند كه در مجموع ، دوازده ركن حاصل مى گردد .

به همين مناسبت است كه افلاك ، به دوازده قسم تقسيم مى گردند و از اين دوازده ركن ، به «اصول العناصر» نيز تعبير مى شود . همچنين اسماى عدديّه ، همگى به دوازده اسم عددى منتهى مى گردند كه عبارت اند از : يك تا نُه ، ده ، صد و هزار .

ملاّ صدرا در تحليل اين سخن ، كلامى طولانى دارد كه خوانندگان علاقه مند را به مطالعه كامل اين مبحث توصيه مى كنيم .(1)

فيض ، در اين مورد به تبيين احتمال ديگرى پرداخته است كه كلّيات آن چنين است : اركان چهار گانه مذكور ، عبارت اند از : حيات ، موت ، رزق و علم . و چهار فرشته بزرگ مرتبه ، هر كدام براى يكى از اركان ، گماشته شده اند كه عبارت اند از : اسرافيل ، عزرائيل ، ميكائيل و جبرائيل .

وظيفه ملك اوّل (يعنى اسرافيل) ، دميدن در صور و ارواح ، در قالب هاى مادّه و جسد و دادن قوّه حسّ و حركت براى برانگيختن شوق و طلب است كه همه اينها با قوه فكر مرتبط هستند .

وظيفه ملك دوم (عزرائيل) ، تجريد ارواح و صور از اجساد و موادّ ، و خارج

ص: 220


1- . ر . ك : شرح اُصول الكافى ، ج 3 ، ص 245 - 259 .

نمودن نفوس از بدن است كه با قوه مصوّره در ارتباط هستند .

وظيفه ملك سوم (ميكائيل) ، دادن غذا و رشد جسمانى و امثال آن است كه با نيروى حفظ و امساك مرتبط است .

و بالاخره وظيفه ملك چهارم (جبرائيل) ، وحى و تعليم و امثال آن است كه با قوّه نطقيّه در ارتباط است .

سپس وى ، به نحوه انشعاب ساير اسما از اين چهار ركن ، پرداخته است كه علاقه مندان را به مطالعه آن ، حواله مى كنيم .(1)

البتّه در ميان منابع مربوط به اين نظريّه ، گاهى به نقل از صوفيّه و يا برخى از پردازشگران ديگر ، به احتمالات ديگرى نيز در نحوه انشعاب اسماء اللّه اشاره شده است كه ما از ذكر آنها صرف نظر نموديم .

2 . ديدگاه دوم

ديدگاه دوم ، تحليل ملاّ صالح مازندرانى است . هر چند كه او در بسيارى از تحليل ها و تبيين هاى خود ، از برخى از شارحان قديمى ، استفاده نموده است ، ولى از آن جا كه احتمالات مختلف ، در بيان او خوب جمع بندى و پرداخته شده است ، فلذا ما بهتر آن ديديم كه به صورت اجمالى به بحث ايشان اشاره اى داشته باشيم .

وى به طور كلّى ، چند احتمال مختلف در مفهوم و مراد «اسم» در اين حديث شريف ، بيان كرده است كه عبارت اند از :

1 . مراد از اسم ، همان لفظ «اللّه» است ، همچنان كه برخى از محقّقان ديگر نيز به آن معتقد شده اند . اين لفظ ، بر جميع صفات ذات پروردگار دلالت دارد .

ولى خود ملاّ صالح مازندرانى ، اين احتمال را ردّ مى كند ؛ چرا كه در متن حديث تصريح شده است كه اين لفظ ، خود از توابع و منشعبات آن اسم مخلوق اوّليّه است .

2 . احتمال دارد كه مراد از آن ، لفظى باشد كه دلالت بر مجرّد ذات پروردگار ، بدون ملاحظه هيچ صفتى از صفات او باشد ، كما اين كه برخى از صوفيه ، اشرف اسماى

ص: 221


1- . ر . ك : الوافى ، ج 1 ، ص 450 - 463 .

الهى را «هو» دانسته اند.

3 . احتمال دارد كه مراد از آن ، لفظ «العلىّ العظيم» باشد ، چنان كه كلينى ، در حديث دوم از همين باب ، از امام معصوم عليه السلام نقل نموده است كه : «أوّل ما اختاره اللّه لنفسه ، العلىّ العظيم» .

ولى از آن جا كه اين دو اسم نيز ، جزو اسم هاى منشعب از اركان دوازده گانه ، آورده شده است ، لذا پذيرش اين احتمال نيز تكلّف بسيار زيادى دارد .

4 . احتمال دارد كه مراد از آن ، يك لفظ خاصّى باشد كه در نزد ما معروف نيست و فقط خداوند متعال و اولياى او از آن اسم خبر دارند .

5 . احتمال دارد كه مراد از اين اسم ، عين مسمّا و يا مرتبه سوم وجود (منبسط مطلق) است كه اين همان نظريّه ملاّ صدراست .

سپس مازندرانى ، احتمال خبر را كه ملاّ صدرا و ديگران به آن پرداخته اند ، بعيد دانسته و گفته است : «به نظر من ، مراد از اسم ، در اين حديث شريف ، عبارت از لفظى خاصّ است كه ساير اسماى لفظيّه از آن اسم منشعب مى گردند» .

مطابق اين نظريّه ، اين اسم ، مخلوق و حادث است ، چنان كه عنوان باب الكافى نيز مناسب با آن طرح گرديده است .

سپس او ، همه صفات آورده شده براى اين اسم را (غير متصوّت ، غير منطق و...) ، حال از فاعل «خلق» مى داند كه پيش از اين نيز به آن اشاره شد .

ناگفته نمانَد كه علاّمه شعرانى ، در تعليقه اى كه بر اين كتاب زده ، چنين تفسير و تحليلى را از ملاّ صالح بعيد دانسته و سپس بر آن خرده گرفته و گفته است كه حرف اوّل و آخر را در اين زمينه ، ملاّ صدرا زده است .

ملاّ صالح مازندرانى در ادامه تبيين خود گفته است كه مراد از اسم اوّل ، همان اسم اعظم است كه در خصوص آن ، روايات و احاديث زيادى از ائمّه معصوم عليهم السلام وارد شده است .

آن گاه او رواياتى را از باب نمونه در اين خصوص آورده و مطابق با مفاد آنها ، احتمال خود را تقويت نموده است .

ص: 222

سپس چنين نتيجه گرفته است كه : اين اسم ظاهر ، همان «اللّه» است و مؤيّد اين سخن ، آن است كه هميشه اين اسم است كه محمول اسما و صفات ديگر واقع مى شود و هيچ گاه اين اسم ، به چيزى اضافه نمى گردد . مثلاً مى گوييم : رحمان ، اسم اللّه است ؛ ولى هرگز نمى گوييم : اللّه ، اسم رحمان است .

پس ، احتمال قوى آن است كه آن سه اسم ظاهر ، همان اللّه ، رحمان و رحيم باشند ، همان گونه كه انتهاى اين حديث شريف نيز دلالت بر اين مطلب دارد و در واقع ، همه اسماى ديگرى كه در حديث شريف ذكر شده اند ، از اين سه اسم منشعب مى گردند و وجه انشعاب آنها به اين نحو است كه :

برخى از اين اسامى ، دلالت بر مجد و ثناى پروردگار دارند ، كه همه آنها تابع اسم «اللّه» هستند . برخى ديگر ، دلالت بر افاضه جود و خيرات دنيوى از ناحيه خداوند دارند ، كه همگى تابع اسم «رحمان» هستند . برخى ديگر ، دلالت بر افاضه جود و خيرات اُخروى دارند ، كه همگى تابع اسم «رحيم» هستند .

سپس ، به همين احتمالى كه خود داده ، اشكالى وارد مى كند و آن اين است كه : «رحمان» و «رحيم» ، در اسامى بر شمرده شده در انتهاى حديث آمده اند ؛ ولى جوابى قانع كننده ارائه نمى دهد .

علاّمه شعرانى ، در تعليقه بر شرح ، او مى گويد : «اين احتمال او منافات دارد با آنچه كه در طليعه سخن خود گفت و آن اين كه : اسم اوّل نيز ، همان لفظ اللّه است» .

3 . ديدگاه سوم

اين ديدگاه را علاّمه مجلسى در مرآة العقول ، از پدر بزرگوارش ، مجلسى اوّل ، نقل نموده و بيان آن اجمالاً اين چنين است :

اسم اوّل جامع ، اسمى است كه هم بر ذات و هم بر صفات پروردگار دلالت دارد و چون بر ذات نيز شامل است ، از غير خداوند متعال ، محجوب و پوشيده است . آن گاه خداوند متعال ، آن اسم را بر چهار جزء تقسيم نمود كه يك جزء آن ، تنها بر ذات و سه جزء ديگرش بر صفات دلالت دارد . آن جزئى كه بر ذات دلالت دارد ، آن را از

ص: 223

مخلوقات كتمان نمود و آن اسم ، همان اسم اعظم الهى و يا حقيقت «هو» است .

ولى آن سه جزء ديگر ، يا دلالت بر تقديس خداوند دارند ، مثل علىّ ، عظيم و... يا دلالت بر علم او دارند و يا دلالت بر قدرت پروردگار متعال . از هر كدام از اين سه قسم ، چهار ويژگى منشعب مى گردد :

آن كه بر تقديس و تنزيه او دلالت دارد : يا مطلقا هم بر تنزيه ذات و هم صفات و هم افعال او دلالت دارد ، تنها بر تنزيه ذات دلالت دارد ، يا تنها بر تنزيه صفات و يا تنها تنزيه افعال .

آن كه بر علم پروردگار متعال دلالت دارد : يا مطلق است ، يا علم به جزئيّات است (مثل سمع و بصر) ، يا علم ظاهر است و يا علم باطن .

آن كه بر قدرت او دلالت دارد نيز : يا از نوع رحمت ظاهره است ، يا رحمت باطنه ، يا غضب ظاهره و يا غضب باطنه .

بنا بر اين دوازده ركن اساسى تشكيل مى شود كه از هر كدام از اين اركان دوازده گانه ، اسامى ديگر الهى منشعب مى گردند .(1)

4 . ديدگاه چهارم

اين ديدگاه را خود علاّمه مجلسى ارائه نموده است كه خلاصه آن چنين است :

آن اسم اوّل ، اسم جامعى است كه بر كُنه ذات پروردگار و همه صفات كماليّه او دلالت دارد و از آن ، چهار اسم جامع ديگر منشعب مى شوند ، كه هر يك از آنها به يك حقيقت خاصّى دلالت دارند . يكى از آن اسماى چهارگانه ، بر ذات احديّت ، دومى بر همه صفات ثبوتيّه ، سومى بر همه صفات سلبيّه تنزيهيّه و چهارمى بر همه صفات افعال او دلالت دارد .

چهار اسم اركانيّه ، از آن اسم اوّل صادر مى شود كه سه مورد اخير ، واسطه بين

ص: 224


1- . ر . ك : مرآة العقول ، ج 2 ، ص 27 - 32 .

اسم اوّلى (يعنى اسم ذات) و خلق پروردگار متعال هستند و آن اسم اوّل ، مكنون و مخزون است .

امّا در اين كه آن سه اسم ظاهر ، چه اسم هايى هستند ، متناسب با نحوه ضبط «فالظاهر هو اللّه تبارك و تعالى» در متن حديث ، متفاوت خواهد بود .

آنچه در اكثر نسخه هاى الكافى آمده ، به همين نحو است كه گفته شد و در اين صورت ، معناى عبارت اين است كه : آن اسم هايى كه ظاهر هستند ، همگى توسّط اسم «اللّه» ظاهر مى گردند .

امّا در برخى از نسخه هاى الكافى ، اين چنين آمده است : «فالظاهر هو اللّه تبارك و تعالى» كه در اين صورت ، مراد اين است كه : آن سه اسم ظاهر ، عبارت اند از : اللّه ، تبارك ، و تعالى . و اين ، موافق است با آنچه در كتاب التوحيد آمده است به اين نحو كه : «فالظاهر هو اللّه و تبارك و سبحانه» .

از جمع اين او ضبط ، چنين استنباط مى گردد كه آن سه اسم ظاهر ، عبارت اند از : اللّه ، تبارك ، تعالى (يا سبحانه) .

در توجيه اين برداشت مى توان گفت كه : «اللّه» ، دلالت بر ذات احديّت دارد كه مستجمع همه صفات كماليّه پروردگار و رئيس همه صفات وجوديّه او همچون : علم ، قدرت و... است .

«تبارك» ، با بركت و نحوّ و فيض وجود و امثال آن در ارتباط است ، كه همگى از صفات فعليّه خداوند هستند ؛ لذا اين اسم ، رئيس همه صفات و اسماى فعليّه خداوند ، مثل خالقيّت ، رازقيّت و امثال آن است .

«تعالى» يا «سبحان» ، دلالت بر تنزيه و تقديس پروردگار متعال از همه صفات سلبيّه و تنزيهيّه دارد ، كه رئيس همه صفات و اسامى سلبيّه و تنزيهيّه خداوند به شمار مى آيد .

او در تشريح اركان دوازده گانه از اين سه اسم اصلى ، گفته است :

اسم «اللّه» ، ابتدا چهار وجه و جهت كلّى ، از آن منشعب مى گردد كه از هر كدام از

ص: 225

اين جهات ، برخى از اسماى الهى نشئت مى گيرند و آن چهار حقيقت عبارت اند از : وجوب وجود (كه از آن به صمديّت و قيّوميّت نيز تعبير مى شود) ، علم ، قدرت و حيات .

و يا سه تاى اخير عبارت اند از : لطف ، رحمت و عزّت .

از «تبارك» نيز به همان نحو ، كه عبارت اند از : ايجاد ، تربيت در هر دو عالم ، هدايت در دنيا و مجازات در آخرت . و يا چهار اسم به تناسب آنها كه عبارت اند از : موجد ، خالق ، ربّ و ديّان .

از اسم «سبحان» و يا «تعالى» نيز چهار حقيقت نشئت مى گيرد كه عبارت اند از : تنزيه ذات از مشابهت ممكنات ، تنزيه ذات از درك حواسّ و اوهام و عقول ، تنزيه صفات از نواقص و تنزيه افعال از عيوب .

به عبارتى ديگر ، آن چهار وجه عبارت اند از : تنزيه از شريك ، اضداد و انداد ، تنزيه از مشاكلت ، مشابهت ، تنزيه از ادراك عقول و اوهام و تنزيه از عيوب و نواقص .

بنا بر اين ، دوازده ركن اساسى ، از اين چهار اسم نشئت مى گيرند - كه اركان دوازده گانه را تشكيل مى دهند - و باقى اسماى پروردگار نيز ، هر كدام به يكى از اين

اركان تعلّق دارند و از آنها ، نشئت مى گيرند .

وجه استشهاد امام عليه السلام به آيه كريمه

سؤالى كه در پايان باقى مى ماند و شرّاح و اهل تحقيق ، متناسب با ديدگاهى كه بر آن تكيه كرده اند ، به آن ، پاسخ داده اند ، اين است كه : وجه استشهاد امام عليه السلام به آيه كريمه ، در پايان اين حديث شريف چيست ؟

قبل از بيان اقوال ، گفتنى است كه برخى از محدّثان و مفسّران ، در بيان شأن نزول اين آيه كريمه گفته اند :

اين آيه ، وقتى نازل شد كه مشركان شنيدند وجود نازنين رسول اكرم صلى الله عليه و آله به هنگام دعا نمودن ، خداوند متعال را هم به نام «اللّه» و هم به نام «رحمان» صدا مى زند و عرضه

ص: 226

مى دارد : «يا اللّه ، يا رحمان» .

آنها به هم ديگر مى گفتند : محمّد به ما مى گويد : نمى توان دو پروردگار براى مخلوقات تصوّر نمود و پروردگارى كه بايد عبادت شود ، يكى است ؛ ولى خودش دو نفر را مى پرستد .

آنها خيال مى كردند كه «اللّه» يك معبود و «رحمان» معبودى ديگر است ؛ به همين جهت ، اين آيه شريفه نازل شد .

بنا بر اين ، مفهوم كلّى آيه شريفه اين است كه : دو معبود ، در كار نيست ؛ بلكه هر دو كلمه ، همچون ديگر اسماى حسناى الهى ، از اسامى يك معبود واحد به شمار مى آيند و حقيقت آنها يك چيز است .

امّا در توجيه استشهاد امام عليه السلام به اين آيه شريفه ، سه نظريّه متفاوت ارائه داده اند كه عبارت اند از :

الف . «ذلك» ، اشاره دارد به نياز خلايق به اسماى ظاهره الهى ؛ به همين خاطر ، خداوند متعال فرموده است : خداوند را به نام «اللّه» يا «رحمان» بخوانيد و به وسيله اسماى حسناى الهى ، با او ارتباط برقرار كنيد .

ب . «ذلك» ، اشاره دارد به ركن بودن سه اسم ظاهر براى ساير اسماى حسناى الهى . «اللّه» و «رحمان» ، دو اسم از آن اسماى سه گانه هستند و اين كه اسم سومى را ذكر نكرده است ، به اين خاطر است كه آن اسم هم ، از همان ريشه «رحمان» ، يعنى «رحيم» است و يكى از آنها اختصاص دارد به رحمت دنيويّه و ديگرى به رحمت اُخرويّه . به همين خاطر ، با آوردن اسم «رحمان» ، هر دو نوع رحمت را اراده فرموده است .

ج . مراد از استشهاد امام عليه السلام به اين آيه كريمه اين است كه : اگر شما خدا را بخوانيد ، او اسماى حسنايى دارد كه همگى تابع سه اسم ، در سه جهت مختلف هستند ؛ يكى از آنها بر ذات مقدّسه و مجد و ثناى پروردگار دلالت دارد كه همان «اللّه» است . ديگرى

ص: 227

منشأ پيدايش اسمايى است كه همگى بر مطالب دنيوى بشر در دعا كردن ، دلالت دارد و سومى منشأ اسمايى است كه بر مطالب اُخروى دلالت دارد . از دو اسم اخير ، به يك لفظ «رحمان» تعبير شده است ؛ چرا كه هر دوى آنها از يك ريشه هستند .

البتّه ناگفته نماند كه احتمال سوم ، تفصيل و تعبير ديگرى از همان احتمال دوم است .(1)

بنا بر اين ، هر چند كه در تحليل برخى از فقرات اين حديث ، اختلاف نظر وجود دارد و برخى از احتمالات ارائه شده در جزئيّات بحث ، دقيقا قابل درك و ارزش گذارى نيستند ، ليكن آنچه مهمّ است ، اين است كه مدلول كلّى اين حديث شريف ، چنان كه شارحان قدر و كلام شناسى همچون : ملاّ صدرا ، فيض كاشانى ، علاّمه شعرانى و... تبيين نموده اند ، هيچ گونه مغايرتى با اصول و مبانى مختلف دينى (چه از ديدگاه دانشمندان اهل سنّت و چه مكتب شيعه) ندارد و بلكه با پيشرفته ترين براهين و استنباطات عقلى ، كلامى و فلسفى ، كاملاً همخوانى دارد . لذا به قدرت مى توان گفت كه : متن اين حديث شريف نيز ، متنى معتبر و بدون نقص و اختلال است .

ص: 228


1- . ر . ك : شرح اُصول الكافى ، مازندرانى ، ص 294 - 296 .

منابع و مآخذ

1. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار ، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

2. التوحيد ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، قم : جامعه مدرّسين حوزه علميّه قم.

3. تهذيب الأحكام ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تهران : دار الكتب الإسلاميّة ، 1365 ش .

4. الحاشية على اُصول الكافى ، السيّد بدر الدين بن أحمد الحسينى العاملى ، قم : دار الحديث ، 1424 ق .

5. خلاصة الأقوال فى معرفة الرجال ، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمة الحلّى) ، قم : مؤسسة نشر الفقاهة ، 1417 ق .

6. رجال ابن داوود ، الحسن بن على الحلّى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1338 ق .

7. رجال ابن غضائرى ، احمد بن حسين بن الغضائرى ، قم : اسماعيليان ، 1364 ق .

8. رجال البرقى ، احمد بن محمّد بن خالد البرقى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1383 ق .

9. رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) نجف : حيدريّه ، 1381 ق .

10. رجال الكشّى ، محمّد بن عمر الكشّى ، مشهد : دانشگاه مشهد ، 1348 ش .

11. رجال النجاشى ، احمد بن على النجاشى ، قم : جامعه مدرّسين حوزه علميه قم ، 1407 ق .

12. شرح اُصول الكافى ، ملاّ محمّد صالح مازندرانى ، تعليقات : علاّمه ميرزا ابو الحسن شعرانى ، تهران : مكتبة الإسلاميّة ، 1388 ق .

13. العدّة فى اُصول الفقه ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، قم : ستاره ، 1417 ق .

ص: 229

14. الفوائد المدنيّة والشواهد المكيّة ، ملاّ محمّد امين استرآبادى ، قم : دفتر نشر اسلامى ، 1424 ق .

15. الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، نجف : مكتبه رضويّه .

16. مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : ولى عصر ، 1394 ق .

17. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل ، حسين النورى الطبرسى ، قم : مؤسسة آل البيت رحمه الله ، 1408 ق .

18. معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة ، السيّد ابو القاسم الموسوى الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1413 ق .

19. مقباس الهداية فى علم الدراية ، عبد اللّه المامقانى ، قم : مؤسّسة آل البيت عليهم السلام ، 1411 ق .

20. الميزان فى تفسير القرآن ، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، قم : جامعه مدرّسين حوزه علميّه قم .

21. نقد الرجال ، سيّد مصطفى تفرشى ، قم : مؤسسه آل البيت عليهم السلام ، 1418 ق .

22. نور البراهين ، سيّد نعمت اللّه جزائرى ، قم : مؤسسه نشر اسلامى ، 1417 ق .

23. الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان : مكتبة امير المؤمنين عليه السلام ، 1411 ق .

24. وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، قم : مؤسّسه آل البيت عليهم السلام ، 1414 ق .

25. برنامه هاى نرم افزارى : جامع الأحاديث 2 ، دراية النور ، كتابخانه اهل بيت عليهم السلام ، حكمت 2 ، جامع فقه اهل بيت عليهم السلام .

ص: 230

بررسى احاديث «الكافى» در باره «روح القدس» (محمّد كاظم شاكر)

بررسى احاديث «الكافى» در باره «روح القدس»

و مقايسه آن با ديدگاه مسيحيت

محمّد كاظم شاكر(1)

چكيده

«روح» و «روح القدس» ، از موضوعات پر رمز و راز در حوزه هاى اديان و عرفان است. واژه روح، با گويشى يكسان ، در زبان هاى عبرى و عربى به كار رفته و در قرآن كريم و نيز در كتب عهد عتيق و عهد جديد ، كاربرد فراوانى يافته است.

در قرآن كريم، واژه روح ، گاهى به صورت مقيّد و مضاف و گاهى بدون اضافه و قيد آمده است و با اين حال، حقيقت و هويّت روح ، همچنان رمزآلود باقى مانده است. در تفسيرِ آنچه در قرآن در باب روح آمده، روايات شيعه و اهل سنّت ، تفاسير متفاوتى عرضه كرده اند. اهل سنّت، مراد از روح در بيشتر آيات قرآن را جبرئيل انگاشته، امّا روايات شيعه ، تفسير ديگرى از روح عرضه كرده و آن را غير از جبرئيل دانسته است. مسيحيان، روح القدس را داراى شخصيت الهى دانسته كه تشكيل دهنده اقنومى از اقانيم تثليث است.

اين مقاله ، با تكيه بر روايات كتاب شريف الكافى ، به تفسير آيات قرآن در مورد روح و روح القدس مى پردازد و آن را با توجّه به درون مايه هاى كتاب مقدّس يهودى - مسيحى، به بحثى تطبيقى مى پردازد.

نويسنده بر آن است كه تفسير روايى شيعه از روح را - كه به طور عمده در روايات

ص: 231


1- . دانشيار دانشگاه قم .

الكافى بازتاب يافته اند - با آنچه در قرآن و كتاب مقدّس آمده و هماهنگى بيشترى دارد ، مقايسه كند .

تفسير روح به جبرئيل، تفسيرى سطحى است كه از برخى ظواهر قرآن استفاده شده است. همچنين در اين مقاله، نظريه تشخّصِ فردىِ روح القدس ، مورد نقد قرار گرفته و بر هويّت غير شخصى روح القدس تأكيد شده است .

كليدواژه ها: روح، روح القدس، روح الأمين، روح خدا، جبرئيل، فرشته، روح انسان .

طرح مسئله

بر اساس كتاب مقدّس و اعتقاد مسيحيان، «روح القُدُس» ،(1) شخصيت سوم تثليث(2) است. مسيحيان ، ايمان دارند كه خدا در ذات خود واحد است ؛ امّا در عين حال، همواره در اين ذات واحد، سه شخصيت وجود دارد كه هر سه ، به طور كامل خدا هستند. به نظر مسيحيان، كتاب مقدّس، خيلى واضح مى گويد كه روح القدس ، شخصيت وجودى مستقل دارد ؛ وجودى كه انديشه، اراده و احساس دارد و در واقع ، آن همان خداست. اعتقاد بر اين است كه نحوه انتقال روح القدس در الوهيت ، از طريق «دَمِش»(3) است، نه از طريق زايش، و اين انتقال ، از مبدئى واحد رخ مى دهد.

قرآن كريم، 21 بار از روح سخن گفته است. در اين كتاب آسمانى، واژه روح ، گاهى به صورت مطلق ، يعنى الروح و گاهى به صورت مقيّد و مضاف، مانند «روح القدس»، «روح الأمين»، «روحى» و «روحنا» آمده است. روايات شيعه و اهل سنّت ، در تفسير روح و روح القدس ، متفاوت است . مطابق اخبار و آثار مأثور از طريق اهل سنّت، مراد از روح در بسيارى از آيات قرآن كريم ، جبرئيل است ؛ امّا روايات شيعه ، تفسير ديگرى از روح عرضه كرده و آن را آفريده اى از آفريدگان خداوند دانسته كه

ص: 232


1- .. Holy Spirit
2- . Trinity.
3- .. Aspiration

بزرگ تر و برتر از فرشتگانى چون جبرئيل و ميكائيل است.

در اين جا اين مسئله طرح مى شود كه آيا روح القدس ، شخصيت فردى دارد؟ و در صورت مثبت بودن پاسخ، آيا او خودِ خداست، آن طور كه مسيحيان مى گويند؟ و يا جبرئيل است، آن طور كه مسلمانان اهل سنّت معتقدند؟ و يا موجودى متشخّص، اما غير فرشته است، آن طور كه برخى مفسّران شيعه ، مانند علاّمه طباطبايى قائل است؟ و يا اساساً وجودى غير شخصى دارد؟

فرضيه نگارنده ، آن است كه روح القدس ، نيرويى غير شخصى است كه خدا با آن ، پيامبران و مؤنان را تأييد مى كند و پيامبران و اولياى خدا ، با همين نيرو ، از امور غيبى آگاه مى شوند و كارهاى فوق العاده انجام مى دهند. اين ديدگاه ، همان ديدگاهى است كه در روايات شيعه، بويژه آنچه در كتاب الكافى نقل شده، مورد تأكيد قرار گرفته است.

ديدگاه مسيحيان و كتاب مقدّس در باره «روح القدس»

در الاهياتِ مسيحى و به باور عموم مسيحيان، روح القدس ، شخص سوم تثليث است كه متمايز از پدر و پسر و در عين حال ، همذات و همشأن با آنها و همچون آنها ابدى است و به تمام معنا ، خداست. مسيحيان، اين عقيده را با عبارت هايى از كتاب مقدّس، اعم از عهد عتيق و عهد جديد ، مستند مى سازند. از برخى عبارات كتاب مقدّس ، فهميده مى شود كه روح القدس ، تشخّص فردى دارد ؛ زيرا از او به مثابه فردى صاحب انديشه ، احساس و اراده سخن گفته شده است. روح القدس ، فكر مى كند و مى داند.(1) روح القدس ، محزون مى شود.(2) روح القدس شفاعت مى كند.(3) روح

ص: 233


1- . اوّل قرنتيان 2: 10 .
2- . افسسيان 4: 30 .
3- . روميان 8: 27 ج 26 .

القدس ، مطابق اراده اش تصميم مى گيرد.(1)

همچنين مسيحيان، از ظاهر برخى از عبارت هاى كتاب مقدّس، استفاده كرده اند كه روح القدس ، خداست. به طور مثال، مطابق كتاب اعمال رسولان، پطرس ، خطاب به كسى كه به روح القدس دروغ گفته بود، مى گويد: «به انسان ، دروغ نگفتى ؛ بلكه به خدا».(2) همچنين از آن جايى كه در كتاب مقدّس، خصوصيات و صفات خدا ، به روح القدس نيز اطلاق مى شود، مسيحيان چنين استنباط مى كنند كه روح القدس ، خداست. براى مثال، اين حقيقت كه روح القدس ، حاضرِ مطلق است ، در كتاب مزامير آمده است: «از روح تو كجا بروم؟ و از حضور تو كجا بگريزم؟ اگر به آسمان صعود كنم، تو آن جا هستى! و اگر درهاويه بستر بگسترانم ، اينك تو آن جا هستى!» .(3)

همچنين در برخى نوشته هاى عهد جديد ، خصوصيت حاضرِ مطلق بودن روح القدس مطرح شده است: «امّا خدا آنها را به روح خود ، بر ما كشف نموده است . روح ، همه چيز حتّى عمق هاى خدا را نيز تفحّص مى كند ؛ زيرا كيست از مردمان كه امور انسان را بداند جز روح انسان كه در وى است . همچنين نيز امور خدا را هيچ كس ندانسته است، جز روح خدا» .(4)

الاهى دانان مسيحى ، به نمايان شدن تدريجىِ اين آموزه در عهد عتيق اشاره مى كنند . روح الاهى ، استعداد هنرمندانه بصليئل و موفقيت هاى يوشع و قدرت شمشون را الهام بخشيده بود.(5) اين روح ، بخصوص به افرادى كه جهت ابلاغِ حقانيت الهى منصوب مى شدند و بالاخص به پيامبران اعطا شده بود.(6)

ص: 234


1- . اوّل قرنتيان 12: 7 ج11 .
2- . اعمال 5: 3 ج4 .
3- . مزمور 139: 7 ج8 .
4- . اوّل قرنتيان 2: 10 .
5- . ر . ك: سِفرخروج 36: 1 به بعد؛ تثنيه 34: 9؛ سِفر داوران 14: 6 .
6- . اشعيا 61: آيه 1 به بعد .

سفر اعداد ، اظهار مى دارد كه بخشى از روح و قدرت فرستاده شده براى موسى از او گرفته شد و به بزرگان قوم بنى اسرائيل داده شد تا بتوانند شكايات مردم را بررسى و عادلانه قضاوت كنند و در نتيجه ، موسى فشار كارى كمترى را تحمّل نمايد.(1) اين هديه الهى ، لحظه اى قبل از مرگ موسى ، از او به يوشع منتقل شد تا او نيز بتواند بندگان خدا را آن طور كه مى بايد هدايت كند.(2) قوم بنى اسرائيل ، از زمان ورود به سرزمين خود تا زمان حكومت اوّلين پادشاهشان (شائول)، تحت حاكميت مردانى كه داور ناميده مى شدند، زندگى مى كردند. در اين دوره زمانى، آنها بارها مورد ظلم و ستم دشمنانشان قرار گرفته اند، امّا كتاب داوران ، نشان مى هد كه روح خداوند ، به بدن بعضى از داورها فرستاده شد تا به طور معجزه آميزى قوم بنى اسرائيل را از تجاوز دشمنان نجات دهد.(3)

روح الهى ، به داور ديگرى به نام سامسون نيز جهت كشتن يك شير، كشتن سى مرد و پاره كردن طناب هايى كه با آن بسته شده بود نيز اعطا شد.(4) در برخى مكتوبات

اپوكريفاى عهد عتيق ، اين روح ، به طور فزاينده به مثابه اعطاكننده استعدادهاى عقلانى در نظر گرفته شده است.(5) تنها تفاوتى كه بين ادبيات عهد عتيق و عهد جديد وجود دارد ، آن است كه نگرش عهد عتيق به روح القدس، به صورت يك قدرتِ غير شخصى ، امّا همواره فعّال خداوند است ؛ امّا در آموزه هاى عهد جديد ، اين قدرتِ فعّال الهى ، به صورت يك شخص متجلّى مى شود .

گزارش عهد جديد از جريان مژده تولّد حضرت يحيى و حضرت عيسى ، به

ص: 235


1- . اعداد 11: 17-14.
2- . تثنيه 9: 34 .
3- . ر . ك: داوران 10:3 و 34: 6 و 29: 11 .
4- . ر . ك: داوران 6.5:14 و 14: 15؛ و 19: 14.
5- . ر . ك: يشوع بن سيرا 39: 6؛ حكمت سليمان 7: 7و 9: 17.

خوبى استفاده مى شود كه روح القدس ، غير از جبرئيل است. در گزارش اوّل آمده است :

در آن جا فرشته خداوند به او ظاهر شد و در سمت راست چهارپايه بخور ، ايستاد. زكريا ، از ديدن اين منظره ، تكانى خورد و ترسيد. امّا فرشته به او گفت : «اى زكريا!

نترس . دعاهاى تو مستجاب شد و همسرت اليزابت ، براى تو پسرى خواهد زاييد و او را يحيى خواهى ناميد. شادى و سرور ، نصيب تو خواهد بود. بسيارى از تولّد او شادمان خواهند شد ؛ زيرا او در نظر خداوند بزرگ خواهد بود و هرگز به شراب و باده ، لب نخواهد زد. از همان ابتداى تولّد ، از روح القدس پر خواهد بود و بسيارى از بنى اسرائيل را به سوى خداوند، خداى آنان ، باز خواهد گردانيد. با روح و قدرت الياس ، مانند پيشاهنگى در حضور خدا قدم خواهد زد تا پدران و فرزندان را آشتى دهد و سركشان را به راه نيكان آورد و مردمانى مستعد براى خداوند آماده سازد» . زكريا به فرشته گفت: «چه طور مى توانم اين را باور كنم؟ من پير هستم و زنم نيز سال خورده است» . فرشته به او پاسخ داد : «من جبرائيل هستم كه در حضور خدا مى ايستم و فرستاده شده ام كه با تو صحبت كنم و اين مژده را به تو برسانم».(1)

در مورد گزارش دوم آمده است :

در ماه ششم ، جبرائيل فرشته ، از جانب خدا به شهرى به نام ناصره كه در استان جليل واقع است ، به نزد دخترى كه در عقد مردى به نام يوسف از خاندان داوود بود ، فرستاده شد. نام اين دختر ، مريم بود. فرشته وارد شد و به او گفت: «سلام! اى كسى كه مورد لطف هستى! خداوند با تو است» . امّا مريم از آنچه فرشته گفت ، بسيار مضطرب شد و ندانست كه معناى اين سلام چيست. فرشته به او گفت: «اى مريم! نترس ؛ زيرا خداوند به تو لطف فرموده است. تو آبستن خواهى شد و پسرى خواهى زاييد و نام او را عيسى خواهى گذارد. او بزرگ خواهد بود و به پسر خداى متعال ملقّب خواهد شد . خداوند، تخت پادشاهى جدّش داوود را به او عطا

ص: 236


1- . لوقا 19-13/1.

خواهد فرمود. او تا به ابد ، بر خاندان يعقوب ، فرمان روايى خواهد كرد و پادشاهى او هرگز پايانى نخواهد داشت. مريم به فرشته گفت: «اين چگونه ممكن است؟ من با هيچ مردى رابطه نداشته ام» . فرشته به او پاسخ داد: «روح القدس ، بر تو خواهد آمد و قدرت خداى متعال بر تو سايه خواهد افكند و به اين سبب ، آن نوزاد مقدّس، پسر خدا ناميده خواهد شد».(1)

ملاحظه مى شود كه در اين دو گزارش، فرشته جبرئيل ، از نزول و القاى روح القدس خبر مى دهد. پيداست كه مُخبِر غير از مُخبَرٌ عنه است.

كاركردهاى روح القدس در كتاب مقدّس

كتاب مقدّس يهودى - مسيحى ، به طور فراوان از روح سخن گفته است. بررسى موارد كاربرد واژه روح در كتاب مقدّس ، نشان مى دهد كه واژه روح ، 532 مرتبه، روح خدا ، 128 مرتبه و روح القدس ، 24 مرتبه به كار رفته است.

روح القدس يا روح خدا ، در كتاب مقدّس كاركردهاى بسيارى دارد كه براى پى بردن به ماهيت روح القدس، مرورى بر اين كاركردها ضرورت دارد.

1. ايفاى نقش در ايجاد حيات در جهان و انسان

در سرآغاز كتاب تورات ، از روح خدا سخن گفته شده كه نقش اساسى در پديد آمدن حيات در جهان داشته است. تورات مى گويد:

در آغاز، هنگامى كه خدا ، آسمان ها و زمين را آفريد ، زمين ، خالى و بى شكل بود، و روح خدا ، روى توده هاى تاريكِ بخار حركت مى كرد.(2)

به فرمان خداوند ، جهان به وجود آمد و با روح (نَفَس) خداوند ، تمام جنودش آفريده شدند.(3)

ص: 237


1- . لوقا 35-26/1 .
2- . سِفر پيدايش 2-1/1.
3- . مزامير 6/33.

روح خدا ، مرا آفريده است و نَفَسِ قادر مطلق ، به من زندگى بخشيده است.(1)

آن گاه خداوند از خاكِ زمين، آدم را سرشت . سپس در بينى آدم ، روح حيات دميده، به او جان بخشيد و آدم، موجود زنده اى شد.(2)

2. رسيدن به درجه نبوّت و پيشگويى كردن

كتاب مقدّس ، يكى از آثار القاى روح بر انسان ها را رسيدن آنها به درجه نبوّت مى داند كه از جمله آثار آن ، پيشگويى كردن است .

در همان موقع، روح خداوند بر تو خواهد آمد و تو نيز با ايشان نبوّت خواهى كرد و به شخص ديگرى تبديل خواهى شد.(3)

خداوند ، در ابر نازل شده ، و با موسى صحبت كرد و از روحى كه بر موسى قرار داشت ، گرفته، بر آن ، هفتاد رهبر قوم نهاد. وقتى كه روح برايشان قرار گرفت ، براى مدّتى نبوّت آوردند .(4)

پس از آن، روح خود را بر همه مردم خواهم ريخت! پسران و دختران شما ، نبوّت خواهند كرد. پيران شما ، خواب ها ، و جوانان شما ، رؤاها خواهند ديد. در آن روزها ، من روح خود را بر غلامان و كنيزان شما نيز خواهم ريخت .(5)

يكى از آنان كه داراى هديه نبوّت بود و نامش اغابوس بود، در يك مجلس عبادتى برخاست و با الهام روح خدا پيشگويى كرد كه به زودى سرزمين اسرائيل ، دچار قحطىِ سختى خواهد شد. اين قحطى ، در زمان فرمانروايى «كلوديوس» قيصر عارض شد. پس مسيحيان آن جا تصميم گرفتند هركس در حدّ توانايى خود ، هديه اى بدهد تا براى مسيحيان يهوديه بفرستند .(6)

ص: 238


1- . ايّوب 4/33.
2- . پيدايش 7/2.
3- . سموئيل اوّل 6/10.
4- . اعداد 25/11.
5- . يوئيل 29-28/2.
6- . اعمال رسولان 27:11-29.

3. انتقال دهنده پيام مستقيم خداوند

در كتاب مقدّس ، گاهى روح خداوند به عنوان واسطه در رساندن پيام مستقيم خداوند (عين پيام) ظاهر مى شود.

سپس روح خداوند بر من قرار گرفت و فرمود كه اين پيغام را به مردم بدهم : «اى مردم اسرائيل! من مى دانم شما چه مى گوييد و مى دانم در فكرتان چه مى گذرد! دست هاى شما به خون بسيارى ، آلوده است و كوچه هايتان پر از اجساد كشته هاست.(1)

4. وحى غير مستقيم

گاهى هم القاى روح ، الهام بخش پيامبران و مؤنان است. در اين صورت ، پيام خاصى با الفاظ خاص ، القا نمى شود.

روح خدا بر عزريا، پسر عوديد، نازل شد و او به ملاقا ت آسا رفت. عزريا ، مردم يهودا و بنيامين و آساى پادشاه را مخاطب قرار داده، گفت: «به سخنانم گوش دهيد! تا زمانى كه شما با خداوند باشيد، خداوند هم با شما خواهد بود. هر وقت كه در طلب او برآييد، وى را خواهيد يافت ؛ ولى اگر او را ترك گوييد، او نيز شما را ترك خواهد نمود» .(2)

5. تفسير رؤاها

در كتاب مقدّس ، تفسير رؤاها به صورت صحيح ، كارِ كسى دانسته شده است كه با روح الهى در ارتباط است.

سپس فرعون گفت : چه كسى بهتر از يوسف مى تواند از عهده اين كار بر آيد؟ مردى كه روح خدا در اوست.(3)

ص: 239


1- . حزقيال 6-5/11.
2- . دوم پادشاهان 2-1/15.
3- . پيدايش 38/41.

در مملكت تو ، مردى وجود دارد كه روح خدايان مقدّس در اوست. در زمان جدّت، نبوكدنصر، او نشان داد كه از بصيرت و دانايى و حكمت خدايى برخوردار است و جدّت او را به رياست منجّمان و جادوگران و طالع بينان و رمّالان منصوب كرد. اين شخص ، دانيال است كه پادشاه او را بلطشصر ناميده بود. او را احضار كن ؛ زيرا او مرد حكيم و دانايى است و مى تواند خواب ها را تعبير كند، اسرار را كشف نمايد و مسائل دشوار را حل كند.(1)

6. عامل طىّ الأرض در اولياى الهى

در كتاب مقدّس، روح القدس به عنوان عاملى براى طىّ الأرض اولياى خدا معرفى شده است. در كتاب حزقيال نبى ، آمده است كه او در مورد خود چنين مى گويد:

سپس روح خدا مرا از زمين بلند كرد و من از پشت سر خود ، صداى غرّش عظيمى را شنيدم كه مى گفت: «جلال خداوند در آسمان ستوده شود» . اين غرش ، از به هم خوردن بال هاى موجودات و چرخ هاى كنار آنها بر مى خاست. روح، مرا برداشت و به تل ابيب، كنار رود خابور، نزد يهوديان تبعيدى برد. من با تلخى و با خشم رفتم ؛ ولى سنگينى حضور خداوند را احساس مى كردم . در حالى كه غرق در حيرت و انديشه بودم، هفت روز در ميا ن ايشان نشستم.(2)

7. سخن گفتن به زبان هاى بيگانه

در ضيافت پنجاهه يهودى ها، درست بعد از عروج مسيح به آسمان، حواريون از روح القدس پر شدند و براى اوّلين بار ، شروع به سخن گفتن به زبان هاى مختلف كردند كه با آنها آشنايى نداشتند. آن روزها، يهوديان ديندار ، براى مراسم عيد ، از تمام

سرزمين ها به اورشليم آمده بودند. وقتى شنيدند شاگردان عيسى به زبان ايشان سخن مى گويند، مات و مبهوت ماندند! آنان با تعجّب گفتند : «اين چگونه ممكن است؟

ص: 240


1- . دانيال 12-11/5.
2- . حزقيال 15-12/3.

با اين كه اين اشخاص از اهالى جليل هستند، ولى به زبان هاى محلى ما تكلّم مى كنند. ما كه از پارت ها و مادها و ... هستيم، همه ما مى شنويم كه اين اشخاص به زبان خود ما ، از اعمال عجيب خدا سخن مى گويند!...» . همه متحيّر بودند .(1)

ديدگاه قرآن در مورد روح القدس

لفظ روح ، در قرآن كريم ، 21 بار آمده است. بى ترديد، در تمامى اين موارد ، مصداق واحدى مراد نيست. با توجّه به ظاهر و سياق آيات قرآن مى توان موارد كاربرد را در چند گروه جاى داد.

1 . موجودى مستقل در رديف فرشتگان: روح ، در آياتى از قرآن در كنار فرشتگان ذكر شده كه به ظاهر نشان دهنده آن است كه آفريده اى از آفريدگان خدا و غير از فرشتگان است. آيات زير ، از اين دسته است:

«تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ» .(2)

«تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ» .(3)

«يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلَائِكَةُ صَفًّا» .(4)

2 . جبرئيل: در آيات زير ، از جبرئيل با لفظ روح ياد شده است :

«نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ» .(5)

«قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ» .(6)

به شهادت آيه «قُلْ مَن كَانَ عَدُوًّا لِّجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلْبِكَ»(7) مراد از روح الامين

ص: 241


1- . اعمال رسولان 4:2-12 .
2- . سوره قدر ، آيه 4 .
3- . سوره معارج ، آيه 4 .
4- . سوره نبأ ، آيه 38.
5- . سوره شعراء ، آيه 193.
6- . سوره نحل ، آيه 102.
7- . سوره بقره ، آيه 97.

و روح القدس، جبرئيل است.

3 . حيات افاضه شده به انسان: آياتى از قرآن ، دلالت دارد كه روح ، مرتبه اى از وجود است كه در پيكر انسان جريان يافته است. از اين روح، به عنوان «روح نفخه اى» ياد مى شود. اين آيات ، عبارت اند از :

«وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى» .(1)

«وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ» .(2)

«فَنَفَخْنَا فِيهَا مِن رُّوحِنَا» .(3)

اين روح ، در همه انسان ها مشترك است ؛ چه حضرت آدم عليه السلام كه از پدر و مادر ، متولّد نشده و چه حضرت عيسى عليه السلام كه پدر نداشته است و چه انسان هاى عادى كه پدر و مادر دارند . نيز مؤن و كافر ، از اين روح ، بهره يكسان دارند.

4 . تأييدكننده پيامبران و مؤنان: در آيات زير ، از روح ، به عنوان موجودى كه در تأييد قلوب پيامبران و اولياى الهى ، نقش زنى مى كند ، نام برده شده است :

«وَ ءَاتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» .(4)

«اذْكُرْ نِعْمَتِى عَلَيْكَ وَعَلَى وَ لِدَتِكَ إِذْ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ» .(5)

«أُولَٰئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ» .(6)

اضافه «روح» به «القدس»، اضافه موصوف به صفت است. روح القدس ، در اصل ، الروح القدس بوده، به معناى روحى كه صفت طهارت و قدسيت دارد .

5 . وحى: در آيات ذيل، روح در مورد وحى بر انبيا ، به كار رفته است :

ص: 242


1- . سوره حجر ، آيه 29 ؛ سوره ص ، آيه 72.
2- . سوره سجده ، آيه 9 .
3- . سوره انبياء ، آيه 91 . نيز در آيه دوازده از سوره تحريم ، تعبير «فَنَفَخْنَا فِيهَا مِن رُّوحِنَا» آمده است.
4- . سوره بقره ، آيه 87 و 253.
5- . سوره مائده ، آيه 110.
6- . سوره مجادله ، آيه 22.

«أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا» .(1)

«يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ» .(2)

چنانچه روح در اين آيات ، به معناى وحى باشد، استعمال آن مجازى خواهد بود. در اين باره ، توضيح بيشترى خواهد آمد.

6 . حضرت عيسى عليه السلام : در آيه ذيل، خداوند ، عيسى عليه السلام را روحى از جانب خود دانسته است :

«إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَآ إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِّنْهُ» .(3)

7 . فرستاده پروردگار نزد حضرت مريم عليهاالسلام

«فَأَرْسَلْنَآ إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا ... قَالَ إِنَّمَآ أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلَامًا زَكِيًّا» .(4)

از تعبير «لاهب» استفاده مى شود كه اين روح ، صرفا بشارت دهنده نبوده است ؛ بلكه در پديد آمدن عيسى عليه السلام دخالت داشته است.(5)

با توجّه به مصاديق مختلفى كه براى روح ، ياد شد ، اين سؤال وجود دارد كه آيا لفظ روح ، مشترك لفظى است؛ يا اين كه در پاره اى موارد به نحو حقيقى و در پاره اى موارد به نحو مجازى به كار رفته است؛ يا اين كه مشترك معنوى است و در همه موارد ، به طور حقيقى به كار رفته است؟ در ادامه مباحث ، به دنبال جواب اين سؤال هستيم.

ديدگاه مفسّران در باره روح

مفسّران قرآن ، در تفسير روح ، به طور عمده ، سه مشكل دارند: 1 . تشتّت آرا ؛

ص: 243


1- . سوره شورى ، آيه 52.
2- . سوره غافر ، آيه 15.
3- . سوره نساء ، آيه 171.
4- . سوره مريم ، آيه 17-19.
5- . در موارد ديگر ، مانند يحيى و اسحاق، تعبير «بشارت» آمده است.

2 . عدم انتخاب رأى ؛ 3 . عدم استدلال بر رأى منتخب .

1 . پراكندگى آرا و عدم انسجام در تحليل: صرف نظر از اشتراك نظر مفسّران در پاره اى موارد مثل روح الامين در مورد جبرئيل ، يا آيه «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى» در مورد انسان، در ساير موارد ، دچار پراكندگى آرا هستند. به طور مثال ، در مورد «روح» در آيات سوره اسراء، قدر، نبأ و معارج ، تفسيرهاى زير ارائه شده است: 1 . وحى، 2 . قرآن، 3 . جبرئيل، 4 . عيسى، 5 . مخلوقى بزرگ تر از فرشتگان، 6 . مخلوقى شبيه

انسان، 7 . فرشته اى بزرگ (با اوصافى عجيب و غريب)، 8 . فرشتگان محافظ، 9 . فرشته موكّل ارواح، 10 . فرشته اى كه ارواح را به اجسام وارد مى كند، 11 . ارواح بنى آدم، 12 . ارواح مؤنان، 13 . بنى آدم، 14 . نفس انسان، 15 . فرشتگان بزرگ.(1)

مستند اكثر اين اقوال تفسيرى، قول تابعين و تنى چند از صحابه است و به پيامبر صلى الله عليه و آله يا معصوم نمى رسد. اغلب مفسّران ، تنها به نقل اين آراى متشتّت و متضاد پرداخته اند و نتوانسته اند تفسيرى از روح ارائه دهند كه با تمام موارد كاربرد اين واژه در قرآن ، سازگار باشد. برخى حتى در موارد مشابه، تفاسير متفاوتى ارائه داده اند. به طور مثال، زمخشرى در آيه «تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِى يَوْمٍ» ، روح را جبرئيل و در «يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلَائِكَةُ» ، به مخلوقى عظيم تر از فرشتگان تفسير كرده است.(2)

2 . عدم انتخاب رأى : در بسيارى از موارد ، به بيان آراى مختلف و گاه متضاد بسنده كرده، رأيى را بر نگزيده اند.(3)

ص: 244


1- . ر . ك : تفسير الطبرى ، أنوار التنزيل ، الكشّاف ، مجمع البيان ، روح المعانى ، تفسير القرآن العظيم ، البرهان فى تفسير القرآن ، نورالثقلين ، المحرر الوجيز ، تفسير التحرير و التنوير ، و الدر المنثور ، ذيل سوره اسراء ، آيه 85 ، سوره قدر ، آيه 4 ، سوره معارج ، آيه 4 ، و سوره نبأ ، آيه 38 .
2- . ر . ك : الكشّاف ، محمود زمخشرى ، ذيل سوره معارج ، آيه 4 و سوره نبأ ، آيه 38 .
3- . ر . ك : تفسير القرآن العظيم ، اسماعيل بن كثير ، ذيل سوره معارج ، آيه 4 ، سوره اسراء ، آيه 38 ، سوره نبأ ، آيه 38 ؛ أنوار التنزيل و أسرار التأويل ، عبداللّه بن عمر بيضاوى، ذيل سوره معارج ، آيه 4 ؛ جامع البيان فى تأويل آى القرآن ، محمّدبن جرير طبرى، ذيل سوره اسراء ، آيه85 و سوره نحل ، آيه 2 ، سوره نبا ، آيه 38 ؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن ، فضل بن حسن طبرسى ، ذيل سوره اسراء ، آيه 85 و سوره نبأ ، آيه 38 .

3 . عدم استدلال بر رأى انتخابى: مفسّران در پاره اى از موارد كه از ميان آراى ارائه شده، رأيى را انتخاب كرده اند، انتخابشان را به دليلى قانع كننده مستند نكرده اند . به طور مثال، طبرى در ذيل آيه 87 سوره بقره، پس از نقل سه قول، قول اوّل (تفسير روح القدس به جبرئيل) را اولا به صواب مى داند در حالى كه طبق بيان خودش، اين قول ، متّكى به رأى سدى، ضحاك و قتاده است كه از تابعيان اند و قول تابعيان، بويژه در موارد اختلافى، اعتبار ندارد.

برخى ديگر از مفسّران، «روح» را در آيه «يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةُ بِالرُّوحِ» و نيز آيه «تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ» ، به جبرئيل تفسير كرده، دليل آن را توصيف جبرئيل به روح الامين در آيه «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ» دانسته اند.(1) اين دليل ، در غايت ضعف است ؛ زيرا به صرف اين كه جبرئيل در پاره اى موارد به عنوان روح الامين يا روح القدس معرفى شده، نمى توان گفت كه در همه موارد ، مراد از روح، جبرئيل است! چرا كه در اين صورت ، بايد قايل شويم كه جبرئيل ، با عيسى عليه السلام يك فرد است ؛ زيرا خداوند در آيه «وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَآ إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِّنْهُ» ، عيسى عليه السلام را روح ناميده است.

روايات «الكافى» در باره «روح القدس»

همان طور كه گذشت، در بين اهل سنّت ، قول رايج آن است كه مراد از روح در آياتى از قرآن كريم ، مانند «تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ» ، جبرئيل است ؛ امّا در برخى از احاديث منقول از اهل بيت عليهم السلام ، با اين ايده به شدّت مخالفت شده است. در اين احاديث ، تأكيد شده است كه روح ، مخلوقى از مخلوقات خداوند است كه از جبرئيل و فرشتگان نيز بزرگ تر است. از امام صادق عليه السلام ، معناى اين آيه را پرسيدند: «يَسْئَلونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ

ص: 245


1- . روح المعانى ، ذيل سوره نحل ، آيه 2 .

الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى» .(1) آن حضرت فرمود :

آيه اى از ملكوت و بزرگ تر از جبرئيل و ميكائيل است . او با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بوده و اكنون نيز با امامان است .(2)

همچنين در حديث ديگرى درباره آيه : «وَ كَذَ لِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا» ،(3) امام فرمود:

روح ، آفريده اى است كه به خدا قسم ، از جبرئيل و ميكائيل بزرگ تر است. او همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بوده و به او از عوالم مختلف خبر مى داده و او را تأييد و تصديق مى كرده است. اكنون ، همان روح ، با ائمّه اطهار است و به آنها خبر مى دهد و آنها را تأييد و تصديق مى كند .(4)

در كتاب شريف الكافى ، در يازده حديث از احاديث منقول از امامان شيعه ، از روح القدس سخن به ميان آمده است. در هيچ كدام از اين موارد ، روح القدس ، با جبرئيل يكسان گرفته نشده است. تنها در يك مورد ، به عنوان كسى فرض شده است كه بين آدم و ابليس ، داورى كرده است. ادبيات حاكم بر اين روايت نيز ادبيات

ص: 246


1- . سوره اسراء ، آيه 85 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 133 .
3- . سوره شورى، آيه 52.
4- . على بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن ابن مسكان، عن أبى بصير قال: سألت أبا عبد اللّه عليه السلام عن قول اللّه عز و جل : «وَ يَسْٔلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى» . قال: خلق أعظم من جبرئيل وميكائيل، كان مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله وهو مع الأئمّة ، وهو من الملكوت . على، عن أبيه، عن ابن أبى عمير، عن أبى أيوب الخزاز، عن أبى بصير قال: سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : «وَ يَسْئَلونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى» . قال : خلق أعظم من جبرئيل وميكائيل، لم يكن مع أحد ممن مضى، غير محمّد صلى الله عليه و آله وهو مع الأئمّة يسدّدهم، وليس كل ما طلب وجد الكافى، ج 1 ، ص 403 . ... قلت: جعلت فداك! الروح ليس هو جبرئيل؟ قال: الروح هو أعظم من جبرئيل، إن جبرئيل من الملائكة و إن الروح هو خلق أعظم من الملائكة، أليس يقول اللّه تبارك وتعالى: «تنزّل الملائكة والروح» (الكافى، ج 1 ، ص 573) .

داستانى است.(1) مهم ترين فعلى را كه در اين احاديث ، به روح القدس نسبت داده شده ، القاى معانى در قلب پيامبر است. در يكى از اين احاديث آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود :

اى مردم! روح القدس ، به قلب من افكند كه هيچ كس نمى ميرد ، مگر آن كه به تمام روزى اى كه برايش مقدّر شده برسد .(2)

در نُه حديث از احاديث الكافى ، از روح الامين سخن به ميان آمده است كه در اين موارد هم در هيچ موردى ، به يكى بودن جبرئيل و روح الامين اشاره يا تصريح نشده است. تفاوتى كه بين كاربرد روح القدس با روح الامين به چشم مى خورد ، آن است كه در مورد روح الامين در برخى موارد ، فعلِ «نَزَلَ» به كار رفته است ، در حالى كه در

ص: 247


1- . على بن إبراهيم، عن أبيه، و عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، و سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن خالد بن جرير، عن أبى الرييع الشامى قال: سألت أبا عبد اللّه عليه السلام عن أصل الخمر كيف كان بدء حلالها وحرامها و متى اتخذ الخمر؟ فقال: إن آدم عليه السلام لمّا هبط من الجنة اشتهى من ثمارها فأنزل اللّه عز و جل عليه قضيبين من عنب فغرسهما فلمّا أن أورقا و أثمرا و بلغا ، جاء إبليس - لعنه اللّه - فحاط عليهما حائطاً . فقال آدم عليه السلام : ما حالك يا ملعون؟ قال إبليس: إنهما لى . فقال له: كذبت فرضيا بينهما بروح القدس فلما انتهيا إليه ، قص عليه آدم عليه السلام قصته وأخذ روح القدس ضغثا من نار و رمى به عليهما و العنب فى أغصانهما حتى ظن آدم عليه السلام أنه لم يبق منهما شئ وظن إبليس - لعنه اللّه - مثل ذلك . قال: فدخلت النار حيث دخلت و قد ذهب منهما ثلثاهما و بقى الثلث . فقال الروح: أما ما ذهب منهما فحظ إبليس - لعنه اللّه - و ما بقى فلك يا آدم. الحسن بن محبوب، عن خالد بن نافع، عن أبى عبد اللّه عليه السلام مثله الكافى ، ج 6 ، ص 564 .
2- . إبراهيم بن أبى البلاد، عن أبيه، عن أحدهما عليهماالسلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يا أيّها الناس! أنّه قد نفث فى روعى روح القدس أنهّ لن تموت نفس حتى تستوفى رزقها و إن أبطأ عليها فاتقوا اللّه عز و جل و أجملوا فى الطلب و لا يحملنكم استبطاء شى ء مما عند اللّه عز و جل أن تصيبوه بمعصية اللّه فإن اللّه عز و جل لاينال ما عنده إلاّ بالطاعة الكافى ، ج 5 ، ص 118 . أحمد بن محمّد، عن على بن النعمان، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبى جعفر عليه السلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أيّها الناس! إنّى لم أدع شيئاً يقربكم إلى الجنة و يباعدكم من النار إلا و قدنبأتكم به ألا و إن روح القدس [قد] نفث فى روعى و أخبرنى أن لاتموت نفس حتى تستكمل رزقها، فاتقوا اللّه عز و جل و أجملوا فى الطلب و لا يحملنكم استبطاء شى ء من الرزق أن تطلبوه بمعصية اللّه عز و جل فإنّه لاينال ما عند اللّه - جلّ اسمه - إلاّ بطاعته الكافى ، ج 5 ، ص 122 .

مورد روح القدس ، شاهد چنين كاربردى نيستيم.

در حديثى آمده است كه «أنّ ما نزل به الروح الأمين حقّ» .(1) اين حديث ، اشاره دارد به آيه كريمه «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ * بِلِسَانٍ عَرَبِىٍّ مُّبِينٍ» .(2) در حديث ديگرى ، امام صادق عليه السلام فرمود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دچار حالاتى مى شدند و اين در حالى بود كه از نظر جسمانى در سلامت كامل بودند . در اين گونه موارد، روح الأمين بر ايشان نازل مى شد.(3) در حديث ديگرى ، در بيان فضايل روز جمعه آمده است كه اين ، روزى است كه روح الأمين هبوط كرده است.(4)

در بيش از 180 حديث از احاديث كتاب الكافى ، از جبرئيل سخن به ميان آمده است كه در اين موارد به عنوان روح القدس معرفى نشده است.

در برخى از احاديث الكافى، روح القدس ، به عنوان يكى از نيروهاى درونى انسان معرفى شده است؛ نيرويى كه در انسان هاى خاصى مانند پيامبران وجود دارد. مطابق يكى از اين احاديث، امام باقر عليه السلام در پاسخ جابر در مورد كيفيت به دست آوردن علم (غيب) توسط عالِم مى فرمايد :

در پيامبران و اوصياى آنها ، پنج روح وجود دارد: روح القدس، روح الايمان، روح الحياة، روح القوّة و روح الشهوة. عالمانِ به غيب ، از طريق روح القدس است كه به آنچه پايين تر از عرش است تا آنچه زير زمين است ، آگاه مى شوند .(5)

ص: 248


1- . الكافى ، ج 1 ص 468 .
2- . سوره شعراء ، آيه 193 .
3- . همان ، ص600 .
4- . همان ، ص 704 .
5- . محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن موسى بن عمر، عن محمّد بن سنان، عن عمّار بن مروان، عن المنخل، عن جابر، عن أبى جعفر عليه السلام قال: سألته عن علم العالم، فقال لى: يا جابر! إنّ فى الأنبياء و الأوصياء خمسة أرواح: روح القدس وروح الايمان و روح الحياة و روح القوة و روح الشهوة، فبروح القدس يا جابر! عرفوا ما تحت العرش إلى ما تحت الثرى . ثم قال: يا جابر! إن هذه الاربعة أرواح يصيبها الحدثان إلا روح القدس فإنها لا تلهو ولا تلعب الكافى ، ج 1 ص 401 .

گرچه در برخى احاديث آمده است كه اين روح ، پس از رحلت پيامبران ، به اوصياى آنها منتقل مى شود ،(1) امّا به نظر مى رسد كه منظور از اين بيان ، آن است كه اوصيا نيز مانند پيامبران ، چنين نيروى درونى اى دارند . امام صادق عليه السلام تصريح كرده

است كه در مواردى كه حكم مسئله اى به صراحت در ميان احكام كتب الهى نيست، با الهام از جانب روح القدس ، به آن آگاه مى شوند.(2)

در حديثى ، با اشاره به طبقه بندى انسان ها به سه دسته سابقون، اصحاب ميمنه و اصحاب مشئمه ، آمده است كه سابقون ، پنج روح دارند كه روح القدس از مختصات آنهاست . اصحاب ميمنه ، چهار روح دارند به اين معنا كه فاقد روح القدس هستند و

ص: 249


1- . الحسين بن محمّد، عن المعلى بن محمّد، عن عبد اللّه بن إدريس، عن محمّد بن سنان، عن المفضّل بن عمر، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: سألته عن علم الامام بما فى أقطار الارض و هو فى بيته مرخى عليه ستره . فقال: يا مفضل! إنّ اللّه - تبارك وتعالى - جعل فى النبى صلى الله عليه و آله خمسة أرواح: روح الحياة فبه دب و درج، و روح القوة فبه نهض وجاهد، و روح الشهوة فبه أكل و شرب و أتى النساء من الحلال، و روح الايمان فبه آمن وعدل، و روح القدس فبه حمل النبوة فاذا قبض النبى صلى الله عليه و آله انتقل روح القدس فصار إلى الامام، وروح القدس لا ينام و لا يغفل و لا يلهو و لا يزهو و الاربعة الارواح تنام وتغفل وتزهو وتلهو، و روح القدس كان يرى به الكافى ، ج 1 ، ص 402 .
2- . محمّد، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن عمّار الساباطى قال: قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام : بما تحكمون إذا حكمتم؟ قال: بحكم اللّه وحكم داوود فإذا ورد علينا الشى ء الذى ليس عندنا، تلقانا به روح القدس. محمّد بن أحمد، عن محمّد بن خالد، عن النضر بن سويد، عن يحيى الحلبى، عن عمران بن أعين، عن جعيد الهمدانى، عن على بن الحسين عليهماالسلام ، قال: سألته بأىّ حكم تحكمون؟ قال: حكم آل داوود، فإن أعيانا شى ء تلقانا به روح القدس الكافى ، ج 1 ، ص 588 . أحمد بن مهران رحمه الله ، عن محمّد بن على، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن عمّار الساباطى ، قال: قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام : ما منزلة الأئمّة؟ قال: كمنزلة ذى القرنين و كمنزلة يوشع و كمنزلة آصف صاحب سليمان . قال: فبما تحكمون؟ قال: بحكم اللّه وحكم آل داوود وحكم محمّد صلى الله عليه و آله و يتلقانا به روح القدس (الكافى ، ج 1 ، ص 589).

اصحاب مشئمه ، سه روح دارند ، يعنى فاقد روح القدس و روح الايمان هستند. در اين روايت ، اصطلاح روح البدن ، به جاى روح الحياة به كار رفته است .(1)

ص: 250


1- . فقال أمير المؤنين - صلوات اللّه عليه - : صدقت سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول، و الدليل عليه كتاب اللّه. خلق اللّه عز و جل الناس على ثلاث طبقات و أنزلهم ثلاث منازل و ذلك قول اللّه عز و جل فى الكتاب: أصحاب الميمنة وأصحاب المشأمة و السابقون . فأمّا ما ذكر من أمر السابقين ، فإنهم أنبياء مرسلون و غير مرسلين، جعل اللّه فيهم خمسة أرواح: روح القدس و روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح البدن . فبروح القدس بعثوا أنبياء مرسلين و غير مرسلين و بها علموا الأشياء و بروح الايمان عبدوا اللّه و لم يشركوا به شيئاً و بروح القوّة جاهدوا عدوهم و عالجوا معاشهم و بروح الشهوة أصابوا لذيذ الطعام و نكحوا الحلال من شباب النساء، و بروح البدن دبوا و درجوا فهؤاء مغفور لهم مصفوح عن ذنوبهم . ثم قال: قال اللّه عز و جل : «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِّنْهُم مَّن كَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَءَاتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» . ثم قال: فى جماعتهم «وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ» . يقول: أكرمهم بها ففضلهم على من سواهم، فهؤاء مغفور لهم مصفوح عن ذنوبهم. ثم ذكر أصحاب الميمنة و هم المؤنون حقّاً بأعيانهم، جعل اللّه فيهم أربعة أرواح: روح الايمان و روح القوة و روح الشهوة و روح البدن، فلا يزال العبد يستكمل هذه الارواح الاربعة حتى تاتى عليه حالات . فقال الرجل: يا أمير المؤنين! ما هذه الحالات؟ فقال: أما اولاهن فهو كما قال اللّه عز و جل : «وَ مِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَىْ لاَ يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا» . فهذا ينتقص منه جميع الارواح و ليس بالذى يخرج من دين اللّه ، لانّ الفاعل به رده إلى أرذل عمره فهو لايعرف للصلاة وقتاً و لا يستطيع التهجد بالليل و لا بالنهار و لا القيام فى الصف مع الناس ، فهذا نقصان من روح الايمان و ليس يضره شيئاً ؛ و منهم من ينتقص منه روح القوّة، فلا يستطيع جهاد عدوه و لا يستطيع طلب المعيشة و منهم من ينتقص منه روح الشهوة ، فلو مرّت به أصبح بنات آدم يحن إليها و لم يقم و تبقى روح البدن فيه فهو يدب و يدرج حتى يأتيه ملك الموت فهذا الحال خير ، لان اللّه عز و جل هو الفاعل به و قد تأتى عليه حالات فى قوّته و شبابه فيهم بالخطيئة فيشجعه روح القوة و يزين له روح الشهوة و يقوده روح البدن حتى توقعه فى الخطيئة فإذا لامسها نقص من الايمان و تفصى منه فليس يعود فيه حتى يتوب، فإذا تاب تاب اللّه عليه و إن عاد أدخله اللّه نار جهنم. فأمّا أصحاب المشأمة فهم اليهود و النصارى يقول اللّه عز و جل : «الَّذِينَ ءَاتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُو كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَآءَهُمْ». يعرفون محمّداً و الولاية فى التوارة و الانجيل كما يعرفون أبناء هم فى منازلهم «وَ إِنَّ فَرِيقًا مِّنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»، «الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ أنك الرسول إليهم فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ» . فلما جحدوا ما عرفوا ابتلاهم [اللّه ]بذلك فسلبهم روح الايمان و أسكن أبدانهم ثلاثة أرواح روح القوة و روح الشهوة و روح البدن، ثم أضافهم إلى الانعام، فقال: «إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعَامِ» . لانّ الدابة إنّما تحمل بروح القوة وتعتلف بروح الشهوة و تسير بروح البدن . فقال ]له ] السائل: أحييت قلبى بإذن اللّه يا أمير المؤنين! الكافى ، ج 2 ص 399 .

در برخى از احاديث الكافى ، به صراحت از حضرت عيسى عليه السلام با عنوان «روح اللّه» نام برده شده است.(1)

روح القدس؛ شخص يا قوّه اى الهى؟

از ظاهر برخى آيات و روايات چنين استفاده مى شود كه روح القدس ، يك شخص است، همان طور كه حضرت جبرئيل ، يك شخص از فرشتگان است و يا همان طور كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله ، يك شخص است. امّا با نگاهى عميق تر به آنچه در قرآن كريم، روايات و گزارش هاى كتاب مقدّس يهودى - مسيحى در مورد روح القدس آمده، مى توان استنباط كرد كه گزارش هاى متون دينى ، مستلزم تشخّص براى روح القدس نيست ؛ بلكه روح القدس، به مثابه نيرويى قدسى و الهى است كه از حضرت حق صادر مى شود و در هركس و هر جايى كه خداوند متعال اراده فرمايد ، قرار مى گيرد و جريان مى يابد. به بيان ديگر، روح، نيروى حيات است كه خداوند با آن نيرو، حيات و زندگى در موجودات را به وجود مى آورد؛ از آن جا كه حيات ، مراتبى دارد ، روح نيز مراتبى دارد كه روح قدسى ، از مراتب والاى روح و حيات است.

همان طور كه دميده شدن «روح» در جنين ، به معناى ايجاد و ارسال يك شخص

ص: 251


1- . عن محمّد بن خالد، عن محمّد بن سنان، رفعه قال: قال عيسى ابن مريم عليه السلام : يا معشر الحواريين! لى إليكم حاجة اقضوها لى؟ قالوا: قضيت حاجتك يا روح اللّه! فقام فغسل أقدامهم فقالوا: كنّا نحن أحق بهذا يا روح اللّه ! فقال: إنّ أحق الناس بالخدمة العالم إنّما تواضعت هكذا لكيما تتواضعوا بعدى فى الناس كتواضعى لكم . ثم قال عيسى عليه السلام : بالتواضع ، تعمر الحكمة لا بالتكبر، و كذلك فى السهل ينبت الزرع لا فى الجبل الكافى ، ج 1 ، ص 47 . عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد البرقى، عن شريف بن سابق، عن الفضل ابن أبى قرة، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : قالت الحواريون لعيسى: يا روح اللّه! من نجالس؟ قال : من يذكركم اللّه رؤته، و يزيد فى علمكم منطقه و يرغبكم فى الآخرة عمله (الكافى ، ج 1 ، ص 51) .

نيست ، نزول و ارسال روح القدس نيز لزوماً به معناى نزول و ارسال شخص نيست. كاربرد افعالى چون «نزول» ، «عروج» و «قيام» در مورد روح نيز مستلزم شخصى بودن روح نيست. مانند اين افعال در مورد امورى چون شادى و غم نيز به كار مى رود و به طور مثال گفته مى شود كه «شادى آمد» و «غم رفت» ؛ امّا بديهى است كه شادى و غم ، اشخاص نيستند! روح نيز نيروى حيات است، خداوند به هركس كه بخواهد و به هر اندازه كه بخواهد افاضه مى كند و كسى كه روح به او تعلّق مى گيرد ، به همان اندازه ، صاحب حيات مى شود.

از متون دينى بر مى آيد كه برخى آنچنان سرشار از روح قدسى و الهى مى شوند كه گويى حيثيت ديگرى جز حيثيت روح القدسى ندارند. اين موجود ، ممكن است در قالب شخص انسان باشد و يا فرشته. در ميان فرشتگان، حضرت جبرئيل امين ، چنان از روح الهى پر شده است كه خداوند او را روح الامين و روح القدس ناميده است. در ميان انسان ها نيز حضرت عيسى عليه السلام ، چنان سرشار از روح القدس شده كه روح اللّه ناميده شده است. بنا بر اين ، در حالى كه جبرئيل ، فرشته است و حضرت عيسى ، انسان است، روح القدس، روح الامين و روح اللّه نيز هستند ؛ پس حيثيت روح القدسى آنها غير از حيثيتى است كه به آن تشخّص يافته اند. حضرت عيسى عليه السلام ، از نظر ماهيت ، انسان است امّا در عين حال ، روح قدسى دارد كه مى تواند با آن ، مرده را زنده كند. حضرت جبرئيل هم از نظر ماهيت ، يك فرشته است ؛ امّا حامل روح الهى براى پيامبران است و روح الهى را بر قلب پيامبران نازل مى كند.

در حديثى از الكافى آمده است كه پيامبر و اوصيا ، مؤّد به روح القدس هستند و از همين روى است كه آنها شكيبا، نيكوكار، دانا و برگزيده هستند و خدا را با نماز، روزه، سجده، تسبيح و تهليل ، عبادت مى كنند و حج به جاى مى آورند و روزه مى گيرند.(1)

ص: 252


1- . الحسين ]عن محمد [بن عبد اللّه، عن محمّد بن سنان، عن المفضّل، عن جابر بن يزيد ، قال: قال لى أبوجعفر عليه السلام : يا جابر! إن اللّه أوّل ما خلق خلق محمّد صلى الله عليه و آله و عترته الهداة المهتدين . فكانوا أشباح نور بين يدى اللّه . قلت: و ما الاشباح؟ قال: ظل النور أبدان نورانية بلا أرواح و كان مؤّداً بروح واحدة و هى روح القدس، فبه كان يعبد اللّه، وعترته و لذلك خلقهم حلماء، علماء، بررة، أصفياء، يعبدون اللّه بالصلاة و الصوم و السجود و التسبيح و التهليل، و يصلون الصلوات و يحجون و يصومون الكافى ، ج 1،ص 649 .

ملاحظه مى شود كه در اين روايت ، افعالى را به روح القدس نسبت داده است كه برخى از آنها را انسان صرفا با كمك عقل انجام مى دهد . از اين رو، بايد گفت كه روح القدس ، همان قوّه و نيروى خدادادى است كه در انسان ها ، شدّت و ضعف دارد و پيامبر صلى الله عليه و آله و اوصياى ايشان ، به نحو كامل ، از اين قوّه برخوردارند و تا اين نيرو بر انسان حاكم است ، ممكن نيست انسان ، دچار گناه و عصيان شود. همان طور كه انسان از نظر قواى بدنى و شهوانى در طول زندگى ، دچار شدّت و ضعف مى شود ، انسان هاى عادى نيز از نظر قوّه روح القدس ، به شدّت و ضعف دچار مى شوند .

در حديث ديگرى ، از اميرمؤنان عليه السلام ، اين موضوع به صراحت آمده است كه در بدن انسان ، روح ها يعنى قواى مختلفى وجود دارد كه انسان با كمك آن قوا ، قادر است كارهاى مختلفى انجام دهد و هريك از اين قوا ، در مسير زندگى انسان ، شدّت و ضعف دارند .(1)

ص: 253


1- . عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد خالد، عن أبيه، رفعه، عن محمّد بن داوود الغنوى، عن الاصبغ بن نباتة ، قال: جاء رجل إلى أمير المؤنين - صلوات اللّه عليه - فقال: يا أمير المؤنين! إن ناسا زعمو أن العبد لا يزنى و هو مؤن و لا يسرق و هو مؤن و لا يشرب الخمر و هو مؤن و لا يأكل الربا و هو مؤن و لايسفك الدم الحرام و هو مؤن، فقد ثقل على هذا و حرج منه صدرى حين أزعم أن هذا العبد يصلى صلاتى و يدعو دعائى و يناكحنى و انا كحه و يوارثنى و اوارثه و قد خرج من الايمان من أجل ذنب يسير أصابه . فقال أمير المؤنين - صلوات اللّه عليه - : صدقت سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول، و الدليل عليه كتاب اللّه. خلق اللّه عز و جل الناس على ثلاث طبقات وأنزلهم ثلاث منازل و ذلك قول اللّه عز و جل فى الكتاب: «أصحاب الميمنة و أصحاب المشأمة و السابقون» . فأما ما ذكر من أمر السابقين فإنهم أنبياء مرسلون و غير مرسلين، جعل اللّه فيهم خمسة أرواح: روح القدس و روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح البدن، فبروح القدس بعثوا أنبياء مرسلين و غير مرسلين و بها علموا الاشياء و بروح الايمان عبدوا اللّه و لم يشركوا به شيئاً و بروح القوّة جاهدوا عدوهم و عالجوا معاشهم و بروح الشهوة أصابوا لذيذ الطعام و نكحوا الحلال من شباب النساء، و بروح البدن دبوا و درجوا فهؤاء مغفور لهم مصفوح عن ذنوبهم . ثم قال: قال اللّه عز و جل : «تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم اللّه و رفع بعضهم درجات و آتينا عيسى ابن مريم البينات و أيدناه بروح القدس». ثم قال: فى جماعتهم «وأيدهم بروح منه» . يقول: أكرمهم بها ففضلهم على من سواهم، فهؤاء مغفور لهم مصفوح عن ذنوبهم. ثم ذكر أصحاب الميمنة و هم المؤنون حقّاً بأعيانهم، جعل اللّه فيهم أربعة أرواح: روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح البدن، فلا يزال العبد يستكمل هذه الارواح الاربعة حتى تاتى عليه حالات . فقال الرجل: يا أمير المؤنين! ما هذه الحالات؟ فقال: أما اولاهن فهو كما قال اللّه عز و جل : «و منكم من يرد إلى أرذل العمر لكيلا يعلم بعد علم شيئا» . فهذا ينتقص منه جميع الارواح و ليس بالذى يخرج من دين اللّه لان الفاعل به رده إلى أرذل عمره فهو لايعرف للصلاة وقتاً و لا يستطيع التهجّد بالليل و لا بالنهار و لا القيام فى الصف مع الناس ، فهذا نقصان من روح الايمان و ليس يضره شيئاً . ومنهم من ينتقص منه روح القوّة، فلا يستطيع جهاد عدوه و لا يستطيع طلب المعيشة و منهم من ينتقص منه روح الشهوة ، فلو مرّت به أصبح بنات آدم يحن إليها و لم يقم وتبقى روح البدن فيه فهو يدب و يدرج حتى يأتيه ملك الموت ، فهذا الحال خير لان اللّه عز و جل هو الفاعل به و قد تأتى عليه حالات فى قوّته و شبابه فيهم بالخطيئة فيشجعه روح القوة و يزين له روح الشهوة و يقوده روح البدن حتى توقّعه فى الخطيئة فإذا لامسها نقص من الايمان و تفصى منه فليس يعود فيه حتى يتوب، فإذا تاب تاب اللّه عليه و إن عاد أدخله اللّه نار جهنم. فأمّا أصحاب المشأمة ، فهم اليهود و النصارى . يقول اللّه عز و جل : «الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون أبناء هم» . يعرفون محمّداً و الولاية فى التوارة و الانجيل كما يعرفون أبناء هم فى منازلهم . «وإنّ فريقاً منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون»، «الحق من ربك أنك الرسول إليهم فلا تكونن من الممترين» . فلمّا جحدوا ما عرفوا ابتلاهم ]اللّه ] بذلك فسلبهم روح الايمان و أسكن أبدانهم ثلاثة أرواح ، روح القوّة و روح الشهوة و روح البدن، ثم أضافهم إلى الانعام، فقال: «إن هم إلا كالانعام» . لان الدابة إنما تحمل بروح القوّة وتعتلف بروح الشهوة وتسير بروح البدن . فقال ]له [السائل: أحييت قلبى بإذن اللّه يا أمير المؤنين! الكافى ، ج 2 ، ص 399 .

استوارترين نظريه در تفسير «روح» ، با بهره گيرى از روايات

به نظر نگارنده، علاّمه سيد محمّد حسين طباطبايى ، در تفسير الميزان، استوارترين و منسجم ترين نظريه را در مورد روح ارائه كرده اند. مطالعه ديدگاه هاى تفسيرى علاّمه طباطبايى در تفسير آيات مربوط به روح ، به خوبى نشان مى دهد كه ايشان در اين ديدگاه ها ، از روايات بهره گرفته اند. گرچه در تشخّص فردى روح ، نگارنده با ايشان

ص: 254

يك سان نمى انديشد و روايات هم در آن تصريحى ندارند . اكنون به اختصار ، اين ديدگاه ها را گزارش مى كنيم.

معناى روح

علاّمه مى نويسد:

مردم ، چه در گذشته و چه در حال، با همه اختلاف شديدى كه در باره حقيقت روح دارند، در اين معنا هيچ اختلافى ندارند كه از كلمه روح ، يك معنا مى فهمند و آن عبارت است از چيزى كه مايه حيات است؛ حياتى كه عامل شعور و اراده است و در قرآن نيز همين معنا ، مراد است.(1)

روح از نظر ايشان «كلمه حيات است كه خداوند به اشيا القا مى كند و آنها را با مشيّت خود زنده مى سازد».(2)

حقيقت روح

علاّمه مى نويسد:

آنچه از كلام خداوند به دست مى آيد اين است كه روح ، مخلوقى از مخلوقات خداوند است و حقيقت واحدى با مراتب و درجات مختلف است؛ درجه اى از آن ، در حيوان و انسان هاى غير مؤن است، درجه اى از آن ، در انسان هاى مؤن است، درجه اى از آن ، روحى است كه با آن، انبيا و رسولان تأييد مى شوند .(3)

مصاديق روح در قرآن و ارتباط بين آنها

نبايد پنداشت كه چون روح ، حقيقت واحد است ، پس مصداق واحد دارد ؛ بلكه روح ، مانند «نور» ، حقيقت واحد و با مراتب است، لذا مى تواند در عين وحدت،

ص: 255


1- . الميزان فى تفسير القرآن، ج12، ص217، ذيل آيه 2 سوره نحل .
2- . همان، ص218 .
3- . همان، ص219 .

مصداق هاى مختلف داشته باشد. علاّمه طباطبايى ، ضمن اذعان به اين كه روح در قرآن ، در موارد مختلف و مصاديق متفاوت به كار رفته و همه جا به يك معنا نيست،(1) معتقد است كه در همه موارد ، به معناى حقيقى به كار رفته است. از كلام ايشان استفاده مى شود كه به طور كلى ، دو نوع مصداق براى روح قائل است؛ روح مطلق و روح مقيّد. روح مقيّد نيز مصاديقى دارد ، مانند روح انسان، روح فرشته و... . توضيح آن كه،

آيات روح را مى توان به دو دسته تقسيم كرد . يكى آياتى كه روح در آنها به طور مطلق آمده است ، مانند «يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلَائِكَةُ» ، «تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ» و «تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ» . و ديگرى آياتى كه در آنها روح به صورت مقيّد و مضاف آمده است ، مانند «روح الامين» ، «روح القدس» ، «روحى» ، «روحنا» و «روح منه» .

ايشان در باره آيات دسته اوّل معتقد است كه از اين آيات ، اجمالاً فهميده مى شود كه روح ، موجودى مستقل است و حيات ، علم و قدرت دارد و از نوع صفات و احوال قائم به اشياء نيست.(2) اين روح ، غير از ملائكه است.(3) در مورد دسته دوم بايد گفت كه در آن موارد، مرتبه اى از روح ، در انسان يا فرشته به وجود مى آيد كه آن نيز حقيقتى

است وجودى و منشأ آثار ؛ امّا بايد توجّه داشت كه مطلق ، غير از مقيّد است.(4)

علاّمه ، نسبتِ بين روح مقيّد و روح مطلق را نسبتِ «افاضه به مفيض» و سايه به صاحب سايه مى داند.(5) ايشان تصريح مى كند كه روح موجود در نباتات، روح دميده شده در انسان، روح تأييدكننده مؤن، روح تأييدكننده پيامبران، روح متعلّق به فرشتگان ، همگى از افاضه هاى روح مطلق است.(6)

ص: 256


1- . ر.ك : همان، ج13، ص209، ذيل آيه 85 سوره اسراء.
2- . همان، ج12، ص218، ذيل آيه 2 سوره نحل.
3- . ر.ك : همان، ج20، ص8، ذيل آيه 4 سوره معارج.
4- . ر.ك : همان جا .
5- . ر.ك : همان، ج20، ص274 ، ذيل آيه 38 نبأ.
6- . ر.ك : همان جا.

بايد توجّه داشت كه هر مرتبه اى از روح ، آثارى متفاوت با مرتبه ديگر دارد . علاّمه ، در تفسير آيه «وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ»(1) مى نويسد:

ظاهر آيه ، اين معنا را افاده مى كند كه در مؤنان ، به غير از روح بشريت كه در مؤن و كافر هست، روحى ديگر وجود دارد كه از آن ، حياتى ديگر ناشى مى شود و قدرتى و شعورى جديد مى آورد و به همين معناست آيه «أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ» .(2) و نيز آيه «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَةً»(3) به آن اشاره دارد .(4)

در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است :

انّ روح المؤن لأشدّ اتصالاً بروح اللّه من اتصال شعاع الشمس بها؛

روح مؤن ، به روح خدا ، پيوسته تر است از پيوستگى پرتو آفتاب به خورشيد.(5)

روح الهى مى تواند چنان در انسان تجلّى يابد كه او با دم خود ، مرده اى را زنده كند و هيكل گلين پرنده اى را به پرنده واقعى تبديل كند. در ميان پيامبران الهى، عيسى عليه السلام ارتباط خاصى با روح مطلق داشته است. علاّمه طباطبايى در اين باره مى نويسد:

تأييد به روح القدس ، اختصاص به عيسى بن مريم عليه السلام ندارد ؛ بلكه بين همه رسولان ، مشترك است و ليكن در خصوص عيسى عليه السلام به نحوى خاص است ؛ چون تمامى آيات بينّات آن جناب ، از قبيل زنده كردن مرده با دميدن، مرغ آفريدن، بهبودى دادن به پيسى و كورى و از غيب خبر دادن، امورى بوده كه متكى بر حيات و ترشحى از روح است .(6)

و ظاهرا همين تأييد به روح القدس بوده كه مسيح را براى سخن گفتن با مردم در گهواره آماده ساخته است.(7)

ص: 257


1- . مجادله ، آيه 22 .
2- . سوره انعام ، آيه 122.
3- . سوره نحل ، آيه 97 .
4- . الميزان فى تفسير القرآن، ج19، ص226، ذيل آيه 22 سوره مجادله.
5- . الأصول من الكافى، ج4، ص490 ترجمه كمره اى .
6- . الميزان فى تفسير القرآن ، ج2، ص 314، ذيل آيه 253 سوره بقره.
7- . همان، ج6، ص226، ذيل آيه 110 سوره مائده.

ارتباط روح با جبرئيل و وحى

علاّمه طباطبايى ، كاربرد روح را در آياتى مانند «أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا» ، «يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةُ بِالرُّوحِ» و «يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِى عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى» ، مجازى نمى داند.

ايشان در ذيل آيه دوم سوره نحل مى نويسد:

كسانى كه گفته اند روح در آيه ، به معناى وحى است يا به معناى قرآن است و يا به معناى نبوّت است، از نظر نتيجه، خالى از وجه نيست . يعنى نتيجه نزول ملائكه و القاى روح در پيامبر، وحى و نبوّت است ؛ اما اگر مرادش اين است كه وحى و نبوّت ، به اشتراك لفظى يا به مجاز، «روح» ناميده شده (با اين توجيه كه وحى و قرآن ، دل ها را زنده مى كند همان طور كه حيات بدن ها به روح است) اين نظر صحيح نيست، براى اين كه ما مكرّر گفته ايم طريق تشخيص مصاديق كلمات قرآنى، رجوع به ساير موارد قرآن است ؛ مواردى كه صلاحيت تفسير دارند، نه رجوع به عرف و آنچه عرف ، مصاديق الفاظ مى داند .(1)

از نظر ايشان ، القاى روح به پيامبران ، به معناى ايجاد نحوه اى از وجود متعالى است . به عبارت ديگر، در جريان القاى روح، روح پيامبر با درجه اى اعلى از روح الهى اتّحاد پيدا مى كند. اين اتّحاد با روح قدسى است كه زمينه تعليم وحى را فراهم مى كند. در اين باره مى فرمايد: «خداوند ، فرشتگان را نازل مى كند تا روح را بر قلب پيامبر صلى الله عليه و آله القا كند تا بدين وسيله ، معارف الهى بر او افاضه شود».(2) اما اين كه خداوند در آيه 52 سوره شورى ، القاى روح را «ايحاء روح» ناميده (اوحينا اليك روحا) ، دليلش اين است كه روح ، كلمه حيات است، پس بر اين مبنا مى توان القاى كلمه حيات به قلب پيامبر صلى الله عليه و آله را وحى آن به پيامبر ناميد.(3)

از كلام علاّمه ، استفاده مى شود كه ايشان فرايند نزول فرشتگان و القاى روح را

ص: 258


1- . همان ، ج12، ص219، ذيل آيه 2 سوره نحل.
2- . ر.ك : همان، ج12، ص218 .
3- . ر.ك : همان جا.

اين گونه تفسير مى كنند كه فرشتگان نيز صاحب روح هستند.(1) آنها نازل مى شوند تا با روح قدسى خود، در جان پيامبر ، حياتى ديگر ايجاد كنند تا مستعد پذيرش معارف الهى شود.(2) وجه تسميه جبرئيل به روح نيز به اين است كه او حامل روح الهى است. جبرئيل ، روح القدس را بر قلب پيامبر نازل مى كند و اين روح نازل شده ، حامل قرآن است.(3)

توضيح اين كه علاّمه معتقد است كه يكى از موارد افاضه روح مطلق، روحى است كه در فرشتگان است. فرشتگان نيز همانند انسان ، مورد افاضه روح هستند. علّت آن كه از اين افاضه ، به «نفخ روح» تعبير نشده، آن است كه آنها با همه اختلافى كه در قرب و بعد از پروردگار دارند، روح محض اند و از كدورت هاى عالم مادّه ، منزّه هستند .(4)

در كتاب مهر تابان ، از قول علاّمه طباطبايى آمده است :

روح ، يك مرحله اى است از مراحل وجودات عاليه كه خلقتش از ملائكه ، اشرف و افضل است، و ملائكه هم از آنها استمداد مى كنند در اموراتى كه انجام مى دهند. دو آيه در قرآن كريم وارد است كه دلالت دارد بر آن كه خداوند ، براى پيامبران و رسولان خود كه دعوت مى كنند مردم را به سوى حقّ، روح را به آنها مى فرستد، و ملائكه هم كه نزول مى كنند ، با روح پايين مى آيند .

«يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةُ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِى عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى أَنْ أَنذِرُواْ أَنَّهُو لاَ إِلٰهَ إِلاَّ أَنَا فَاتَّقُونِ» .(5)

«يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِى عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى لِيُنذِرَ يَوْمَ التَّلاَقِ».(6)

ص: 259


1- . ر.ك : همان جا.
2- . ر.ك : همان جا.
3- . ر.ك : همان، ج13، ص209، ذيل آيه 85 سوره اسراء.
4- . ر.ك : همان، ج12، ص498، ذيل آيه 102 سوره نحل ؛ ج13، ص209، ذيل آيه 85 سوره اسراء ؛ ج 20، ص274، ذيل آيه 38 سوره نبأ.
5- . سوره نحل ، آيه 2 .
6- . سوره غافر ، آيه 15 .

جبرائيل ، در نزولاتش ، در اموراتى كه انجام مى دهد و تدبيرى كه در عالم مى كند، از او استمداد مى نمايد و كأنَّه او همراه جبرائيل است؛ و به تعبير ما ، مثل كمك به جبرائيل است. و اين آيه دوم ، بسيار عجيب است كه مى فرمايد: «خدا كسانى از بندگان خود را كه شايسته انذار و بيم از روز قيامت - كه روز تلاقى است - ، مى بيند، بر آنها روح را القا مى كند» كه در اين جا با كلمه «إلقاء» آمده است. غرض، روح ، يك واقعيّتى است و يك موجود اشرف و افضلى است كه چون ملائكه براى انجام امور عالم نازل مى شوند، او همراه ملائكه نازل مى شود و كمك مى دهد آنها را در آن مأموريّت؛ اين است هويّت روح.

پس جبرائيل ، ربطى به روح ندارد و از افراد و انواع روح نيست . و روح نيز فرد ندارد و خود نوعى است كه منحصر به شخص واحد مى باشد. و امّا جبرائيل از ملائكه است؛ و روح يك واقعيّتى است در خلاف فرشتگان. در هر صورت ، دو دسته هستند: يك دسته روح است كه يك واقعيّتى است، و يك دسته ملائكه هستند؛ آن وقت كيفيّت ملائكه هم جورى است كه از روح استمداد مى كنند و به سراغ كارهايى كه مى روند، با روح مى روند و روح آنها را تأييد مى كند: «يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةُ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِى عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى»(1). و از اين كه در قرآن ، روح ، به لفظ مفرد آورده شده است و ملائكه به صيغه جمع، مى توان استفاده كرد كه روح ، داراى مقام جامعيّتى است و قربش به پروردگار ، از جبرائيل بيشتر است. و روايت هم وارد شده است كه بالاتر است.(2)

تقسيم بندى موارد روح در قرآن

از مجموع مباحثى كه علاّمه در ذيل آيات مربوط به روح دارند ، مى توان استفاده كرد كه مراد از روح در آيات قرآن، يكى از موارد زير است:

1 . روح مطلق كه مبدأ حيات است. روح در آيات سوره هاى قدر، معارج و نبأ از

ص: 260


1- . سوره غافر ، آيه 15 .
2- . مهر تابان، ص348.

اين قبيل است.

2 . روح مقيّد كه در واقع مرتبه اى نازل شده از روح مطلق است كه در موجودات ، اعمّ از نباتات، حيوانات، انسان ها و فرشتگان ، ظهور و بروز مى يابد و مراتب هر يك ، با ديگرى فرق دارد . حتى در انسان ها ، با مراتب مختلف تجلّى مى يابد. روح ، در اكثر آيات ، ناظر به اين مورد است.

3 . مطلق روح كه امرى كلى است و منطبق بر هر دو نوع مصداق است. به نظر ايشان ، مراد از روح در آيه «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى» ،(1) نه روح مطلق و نه روح مقيّد است و مصداق خاصى را در نظر ندارد ؛ بلكه سؤل از حقيقت روح است كه اين حقيقت در همه مصاديق وجود دارد. ايشان مى فرمايد: «انّ السؤل ، انّما عن حقيقة مطلق الروح الوارد فى كلامه سبحانه، و انّ الجواب ، مشتمل على بيان حقيقة الروح و انّه من سنخ الأمر» .(2)

ارتباط روح انسان با روح مطلق

وقتى از علاّمه طباطبايى پرسيده مى شود كه بين روح انسان و روح مطلق چه مناسبتى است و چرا به روح انسان ، روح مى گويند؟ آيا به واسطه ربط و نسبتى است كه با آن روح دارد؟ و آيا ما آن روح را با ارواح انسان ، به مثابه كلّى طبيعى با افرادش نمى توانيم بگيريم؟ و آيا در آيه شريفه: «وَيَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى»(3) ، از آن روح سؤل شده است يا از روح انسان؟ علاّمه در پاسخ مى گويد:

روح همان طور كه ذكر شد ، خلقتى است اعظم از ملائكه و ربطى به انسان و روح انسان ندارد . و استعمال لفظ روح را بر آن حقيقت و بر نفس هاى انسان، از باب اشتراك لفظى است ، نه اشتراك معنوى . و شايد از اين نقطه نظر باشد كه نفس

ص: 261


1- . سوره اسراء ، آيه 85.
2- . الميزان ، ج13، ص212، ذيل آيه 85 سوره اسراء.
3- . سوره اسراء ، آيه 85 .

ناطقه انسان ، در اثر سير كمالى خود، در اثر مجاهدات و عبادات ، به مقامى مى رسد كه با آن روح همدست و هم داستان مى شود و در آيه شريفه ، از مطلق روح سؤل مى كنند ، نه از نفس ناطقه انسان . و چون جواب مى رسد كه «الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى » ، استفاده مى شود كه از عالم امر است، نه مانند انسان كه از عالم خلق است . و در پرسش هاى آنها ، هيچ سخنى از روح انسان نيست، و على الظّاهر از همان روح كه نامش در قرآن آمده است پرسش مى كنند . و عجيب اين است كه در ذيل آيه ، مى فرمايد : «وَ مَآ أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً» . يعنى خلقت روح و فهميدن حقيقت آن، از علوم بشرى خارج است، و به آسانى به آن نمى توان دسترس بود.(1)

به نظر مى رسد آنچه علاّمه طباطبايى در اين جا درباره مشترك لفظى بودن واژه روح گفته، با آنچه قبلاً در الميزان آورده ، منافات دارد . ايشان در الميزان ، بر اين نكته تأكيد كرده است كه همه موارد كاربرد روح در قرآن ، از نوع استعمال حقيقى است و همه موارد هم به يك حقيقت اشاره دارند و همه مصاديقى كه روح به آنها تعلّق گرفته ، حقيقت روح را از منشأ واحدى - كه همان روح مطلق است - گرفته اند .

رابطه روح مطلق با حقيقت محمّديه

از علاّمه طباطبايى پرسيده مى شود كه در لسان شرع ، همين روح ، أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه ُ است ؟ آيا اين همان است كه در فلسفه ، عقل اوّل ناميده شده است؟ علاّمه در پاسخ مى گويد :

در رواياتِ «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه ُ» چند چيز آمده است: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه ُ ، نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابرُ»، يا أوّل ما خَلَق ، «عقل» است يا «ماء» است يا «لوح» است و يا «قلم» . و چنين تصوّر مى كنم كه از ميان اين احاديث ، آنچه از همه قوى تر و روشن تر است ، همان أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه ُ نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابرُ است. و در آخر سوره شورى آمده است : «وَ كَذَ لِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الاْءِيمَانُ

ص: 262


1- . مهر تابان، ص349.

وَ لٰكِن جَعَلْنَاهُ نُورًا نَّهْدِى بِهِ مَن نَّشَآءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِى إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ» .

و از اين جا به دست مى آيد كه درايت ايمان و كتاب، به واسطه وحى كردن خدا روح را به رسول اللّه بوده است. و اين به واسطه اتّصال روح آن حضرت است به همان خلق اعظم كه روح است . و بنا بر اين، روح رسول اللّه از آن جا به وجود آمده است؛ و آن ، أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه ُ است. و در لسان حكمت مى توان مراد از عقل اوّل را روح گرفت، امّا مشروط بر اين كه خواصّش از دستش گرفته نشده باشد . يعنى به همان تجرّد و اطلاق باقى باشد، وگرنه عقل اوّل نيست، و هر چه پايين بيايد و تعيّن بيشترى پيدا كند ، عقول ديگر خواهد بود؛ و هر چه پايين تر بيايد ، سعه و اطلاقش را بيشتر از دست مى دهد.

در مرتبه قوس صعود، روح رسول اللّه صلى الله عليه و آله رسيده است به همان جايى كه از آن جا آمده است و نازل شده است و همان ، روح است. چون أوَّلُ ما خَلَق، نور رسول اللّه است كه همان روح است. بعداً درقوس نزول، عوالم را طىّ نموده و به عالم طبع و مادّه رسيد؛ و بعداً به واسطه طىّ قوس صعود ، مى رسد به همان جا، و ازل و ابد ، با يكديگر واحد مى شوند. اين روح ، همين جور سرازير مى شود تا مى رسد به عالم مادّه، به مادّه جزئيّه و بعد كم كم شروع مى كند به حركت جوهرى و پيشرفت مى كند به سوى كمال خود، تا رفته رفته برسد به همان معنايى كه مى فرمايد: أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابرُ . و چيز تازه اى به وجود نيامده است؛ همان همان است كه هست، فقط يك نزول و صعودى پيدا شده است. و در اين صورت ، رسيدگى به اوضاع عالم از يك جهت، و رسيدگى و تدبير ملائكه از جهت ديگر، و دخالت روح از جهت سوم ، بسيار عجيب است؛ زيرا كه اين كارها ، تضادّ ندارند و عملكرد آنها در پيدايش حوادث در عالم طبع ، خيلى محيِّر و بُهت انگيز است.(1)

از برخى تحليل هاى مرحوم علاّمه طباطبايى - بويژه تحليل اخير - ، فهميده مى شود كه روح ، نبايد يك شخص باشد ؛ بلكه امرى مجرّد است كه در موجودات

ص: 263


1- . همان ، ص 350 - 351 .

مختلف ، ظهور و بروز پيدا مى كند . اين ، همان چيزى است كه از روايات شيعه - كه به طور عمده در كتاب الكافى نقل شده - استفاده مى شود .

نتيجه گيرى

از آنچه گفته شد ، بر موارد زير به عنوان بخشى از نتايج مى توان تأكيد كرد:

1. احاديث الكافى ، به صراحت مى گويد كه روح ، مخلوقى از مخلوقات خداست . بنا بر اين ، روح ، نه خداست و نه امرى قديم است كه با خدا بوده باشد ؛ بلكه مانند ساير مخلوقات خداوند، موجودى حادث است. در حالى كه مسيحيت، روح القدس را يكى از اقانيم ثلاثه دانسته و آن را با خدا ، متّحد مى داند.

2. هم كتاب مقدّس و هم روايات الكافى ، بر اين امر دلالت دارند كه روح ، موجودى غير از فرشته است. روح ، امرى است كه هم مى تواند با انسان اتّحاد پيدا كند و هم با فرشته.

3. در اصطلاح قرآن، بين روح و نفس ، تفاوت وجود دارد . روح ، موجودى مجرّد و آسمانى است كه خداوند به سبب آن، حياتى ديگر در انسان پديد مى آورد . نفس در اصطلاح قرآن ، به وجود تشخّص يافته هر انسانى پس از تعلّق روح به بدن ، اطلاق شده است كه هنگام مرگ ، از بدن مادّى مفارقت مى كند .

4. به اعتقاد مسيحيان، روح ، مخلوق نيست و او از طريق زايش ، به وجود نيامده است ؛ بلكه وجود او از خداوند ، از طريق دَمِش بوده و خود خداست. قرآن كريم ، به مخلوق بودن روح تصريح نكرده و در برخى موارد، صدور آن از خداوند را با فعل دميدن گزارش كرده است ؛ امّا از آن جا كه جز ذات حق ، همه چيز آفريده اوست ، روح نيز نمى تواند خدا باشد. روايات شيعه ، بر مخلوق بودن و غيريت روح از فرشته ، تأكيد مى كند.

5. در قرآن كريم و روايات، و نيز در تورات و انجيل، از روح ، به عنوان موجودى

ص: 264

كه منشأ حيات است ، نام برده شده است ؛ حياتى كه ابتدايى ترين مرحله آن ، در گياهان و حيوانات و بالاترين و پاكيزه ترين مرتبه آن ، در فرشتگان و بويژه فرشته وحى است تا جايى كه «روح القدس» نام گرفته است.

6. انسان از نظر حيات و آثار آن كه شعور و قدرت است ، موجودى با مراتب است و با ايمان و عمل صالح مى تواند درجات حيات طيّب را - كه نتيجه تأييد روح است - يكى پس از ديگرى طى كند. مولانا اين معنا را نيكو سروده است :

از جمادى مُردم و نامى شدم *** وز نما مردم ز حيوان سر زدم

مُردم از حيوانى و آدم شدم *** پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم

حمله ديگر بميرم از بشر *** تا بر آرم از ملايك پرّ و سر

وز ملك هم بايدم جستن ز جو *** كلّ شى ء هالك الاّ وجهه

بار ديگر از ملك قربان شوم *** آنچ اندر وهم نايد آن شوم .(1)

7. با تفسير علاّمه طباطبايى از روح - كه آن نيز برگرفته از روايات الكافى است - ، پديده وحى ، چهره اى بسيار عميق تر از آنچه كه در كلام ديگر مفسّران آمده ، پيدا مى كند. طبق اين نظر، وحى ، صرفا آموزش الفاظ و معانى آيات نيست ؛ بلكه آنچه در وحى اتّفاق مى افتد ، نزول يك حقيقت وجودى متعالى به نام روح القدس بر قلب پيامبر است كه وحىِ زبانى نيز در پى آن اتفاق مى افتد. از اين جاست كه مى توان نزول روح القدس بر قلب پيامبران را عاملى مهم در عصمت پيامبران قلمداد كرد.

8. فيض روح القدس ، اختصاص به پيامبران ندارد، مطابق آيه 22 سوره مجادله ، خداوند ، مؤنان واقعى را با روح ، مورد تأييد قرار مى دهد و به گفته خواجه حافظ شيراز :

فيض روح القدس اَر باز مدد فرمايد *** ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد .

ص: 265


1- . مثنوى معنوى ، ج2 ، ص222 دفتر دوم ، بيت 3901- 3905 .

منابع و مآخذ

1 . أنوار التنزيل و أسرار التأويل، ناصر الدين أبو الخير عبدالله بن عمر بن محمّد البيضاوى ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

2 . البرهان فى تفسير القرآن ، السيّد هاشم البحرانى ، تهران : بنياد بعثت ، 1415 ق .

3 . تفسير التحرير و التنوير ، محمّد طاهر بن عاشور ، تونس ، 1984 م .

4 . تفسير القرآن العظيم ، اسماعيل بن كثير ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

5 . جامع الأحاديث للجامع الصغير و زوائده و الجامع الكبير ، جلال الدين السيوطى ، جمع و ترتيب : عبّاس احمد صقر و احمد عبد الجواد ، دمشق : مطبعه هاشم الكتبى .

6 . جامع البيان فى تأويل القرآن ، محمّد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب الآملى ، تحقيق : أحمد محمّد شاكر ، بيروت : مؤسة الرسالة ، 1420 ق .

7 . تفسير نور الثقلين ، ابن جمعة الحويزى ، قم : مؤسة إسماعيليان ، 1370 ش .

8 . الدر المنثور فى التأويل بالمأثور ، جلال الدين السيوطى ، بيروت : دار الفكر ، 1414 ق .

9 . روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى ، شهاب الدين محمود ابن عبداللّه الحسينى الآلوسى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1415 ق .

10 . سنن أبى داوود ، سليمان بن الأشعث السجستانى ، بيروت : دار الكتاب العربى .

11 . سنن الترمذى ، حمد بن عيسى بن سَوْرة بن موسى بن الضحاك الترمذى ، بيروت : مكتبة العصرية .

12 . السنن الكبرى وفى ذيله الجوهر النقى ، أحمد بن الحسين بن على البيهقى ، حيدر آباد : مجلس دائرة المعارف النظامية الكائنة فى الهند ببلدة حيدر آباد ، 1344 ق .

13 . صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان ، محمّد بن حبان بن أحمد التميمى البستى ، تحقيق : شعيب الأرنؤط ، بيروت : مؤسة الرسالة ، 1414 ق .

ص: 266

14 . صحيح مسلم ، مسلم بن الحجاج القشيرى النيسابورى ، تحقيق : محمّد فؤد عبد الباقى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

15 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى ، بيروت : موسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1391 ق / 1972 م .

16 . مجمع البيان فى تفسير القرآن ، فضل بن حسن الطبرسى ، بيروت : دار احياء التراث العربى ، 1406 ق .

17 . كتاب مقدس ، ترجمه تفسيرى .

18 . الكشاف عن حقائق التنزيل ، أبو القاسم محمود بن عمرو بن أحمد ، الزمخشرى جار اللّه ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1407 ق .

19 . الكشف و البيان فى تفسير القرآن ، أبو إسحاق الثعلبى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 2004 م .

20 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

21 . كنز العمال فى سنن الأقوال والأفعال ، على بن حسام الدين المتقى الهندى ، بيروت : مؤسة الرسالة ، 1989 م .

22 . مثنوى معنوى ، جلال الدين رومى ، به تصحيح نيكلسون ، تهران : امير كبير ، 1363 ق .

23 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسة الوفاء ، 1403 ق .

24 . المحرر الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز ، ابن عطيه اندلسى ، رباط ، 1411 ق .

25 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1372 ش.

26 . مسند الإمام أحمد بن حنبل ، أحمد بن حنبل الشيبانى ، تحقيق : شعيب الأرنؤط وآخرون ، بيروت : مؤسة الرسالة ، 1420 ق .

27 . مسند الإمام أحمد بن حنبل ، أحمد بن حنبل الشيبانى ، قاهره : مؤسة قرطبة .

28 . المسند الجامع المعلل ، السيّد أبو المعاطى النورى .

29 . مهر تابان ، محمّد حسين حسينى تهرانى ، تهران : حكمت ، 1381 ش .

ص: 267

ص: 268

بَداء در «الكافى» (سيّد محمّدحسين كظيمى)

بَداء در «الكافى»

سيّد محمّدحسين كظيمى

چكيده

بداء، يكى از آموزه هاى وحيانى است كه اهميت و جايگاه ويژه اى در اعتقادات شيعى دارد. بداء، در لغت و اصطلاح، به معناى «ابداع» و «نشأ الرأى» است كه بداء منسوب به خداى سبحان نيز به همين معناست. خداوند، خلق را ابداع كرده است و مى تواند مشيّت، اراده، قدر و قضاى خود را - كه از مراحل فعل و مستند به علم و قدرت اوست - ، تغيير دهد يا مشيّت جديدى را با مشيّت سابق، جايگزين كند. در نتيجه، بداء، ناشى از قدرت، سلطنت و مالكيت مطلق خداوند سبحان است.

بداء، در علم فعلى حضرت حق - سبحانه و تعالى - ، صورت مى گيرد، نه در علم ذاتى اى كه تغيير در ذات او را موجب شود. مراد از علم فعلى، همان مراحلى است كه در روايات براى خلقت اشيا، ذكر شده است. در آيات و روايات فراوانى به بحث بداء پرداخته شده است و مسائل پيرامون آن، به زيبايى تبيين گشته است. كلينى نيز در موارد متعدّدى در كتاب شريف الكافى، روايات مربوط به اين بحث را جمع آورى كرده است.

در اين مقاله، با دسته بندى مناسب روايات مربوط به اين بحث در الكافى، پژوهشى نسبتا جامع درباره مسئله بداء، صورت گرفته و ابعاد مختلف آن بررسى شده است.

روايات در اين زمينه، به دو دسته تقسيم شده اند:

يك . رواياتى كه ذيل آيات مربوط به بداء، وارد شده اند .

دو . رواياتى كه به طور مستقل به بحث بداء، پرداخته اند.

كليدواژه ها : بداء ، علم فعلى ، روايات بداء ، الكافى .

ص: 269

الف . اهميت و جايگاه بداء

بَداء، يكى از اصول اعتقادى مهم مكتب شيعه امامى است. اين مسئله، در آيات زيادى از قرآن كريم، به صورت هاى مختلف، مورد تأكيد قرار گرفته و در روايات و ادعيه معصومان عليهم السلام ، مفهوم آن تبيين و مصاديقى براى آن ، ذكر شده است.

بداء، كمالى است كه نفى آن از خداوند سبحان، موجب نفى اقتدار و سلطنت و حرّيت خداوند مى شود. به همين جهت است كه اعتقاد يهود به بسته بودن دست خدا، با نفى بداء، همسان گرفته شده و در قرآن كريم، به شدّت ، مورد تخطئه قرار گرفته است. كلينى، اضافه بر اين كه يك باب مستقل با عنوان «باب البداء» در كتاب شريف الكافى براى اين موضوع، اختصاص داده، در ابواب مختلف نيز به مناسبت، رواياتى درباره بداء، نقل كرده است.

در روايتى امام عليه السلام مى فرمايد:

ما عظم اللّه بشى ء مثل البداء؛(1)

خداوند، به چيزى مثل بداء، تعظيم نشد.

ما عبد اللّه بشى ء مثل البداء؛(2)

خداوند، به چيزى مثل بداء، عبادت نشد.

پس با توجّه به اين مسئله (اهميت بداء) است كه امام صادق عليه السلام فرمود:

لو علم النّاس ما فى البداء من الأجر مافتروا عن الكلام فيه؛(3)

اگر مردم مى دانستند كه سخن گفتن در مورد بداء، چه پاداشى دارد، هيچ گاه از سخن گفتن درباره آن خسته نمى شدند.

در حديثى ديگر، امام صادق عليه السلام بداء را از جمله امورى مى شمارند كه اقرار به آن براى همه پيامبران، لازم دانسته شده است.

ص: 270


1- . الكافى، ج 1، ص 146.
2- . همان جا.
3- . همان، ص 148.

ما تنبّأ نبىّ قطّ حتّى يقرّ للّه بخمس خصال، بالبداء والمشيّة والسجود والعبودية والطاعة؛(1)بَداء در «الكافى»

خداوند، هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرد، مگر اين كه از او اقرار به بداء، مشيّت، سجده، عبوديت و اطاعت گرفت.

در اين روايت، اهميت و جايگاه بداء، به خوبى بيان شده است. با توجّه به اين روايات، روشن است كه دين و عبوديت، تنها با اعتقاد به بداء تحقّق پيدا مى كند؛ زيرا اساس نبوّت، عبادت و بندگى را اعتقاد به بدا (يعنى فاعليت اختيارى خداوند سبحان) ، تشكيل مى دهد.

ب. معناى بداء در لغت

بداء، از ريشه «بدو» گرفته شده و به دو معناى «ظهور» و «نشأ الرأى» آمده است.

ابن منظور مى گويد:

بدا لى بداءً، أى تغيير رائى على ما كان عليه. ويقال: بدا لى من أمرك بداءً، أى ظهر لى؛(2)

براى من بدائى رخ داد، يعنى نظرم تغيير پيدا كرد. يا درباره تو براى من بدائى رخ داد، يعنى نظرم درباره تو عوض شد.

و نيز مى نويسد:

بدا له فى الأمر بداءً (ممدودة) أى نشأ فيه رأى؛(3)

براى او در كار بداء شد، يعنى براى او درباره آن، رأيى تازه پيدا شد.

ج. معناى بداء در روايات

بداء در روايات فريقين، نسبت به خداوند سبحانْ استعمال شده است. گفتنى است كه

ص: 271


1- . همان، ص 147، ح 3 وص 148، ح 13 و 15.
2- . لسان العرب، ج 1، ص 347.
3- . همان، ج 14، ص 66.

در دين پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله ، لغت جديدى تأسيس نشده و شارع مقدّس اسلام، همان الفاظ عربى را در معناى لغوى خود، به كار برده است؛ ولى بايد دانست كه معناى لغوى در محاورات عرفى، در هر زبانى (بخصوص در عربى) ، توسعه زيادى دارد. پس در استعمال بداء در مورد خداوند سبحان هم بايد ديد كه چگونه اين لفظ، با معناى لغوى، در مورد خداوند سبحان، به كار گرفته شده است.

با اين بيان، روشن مى شود كه بداء، به معناى تغيير رأى و ظهور امرى كه قبلاً مخفى بوده است، در مورد خداوند سبحان، درست نيست. پس بايد مراد از بداء در مورد خداوند سبحان، همان پيدايش رأى جديد و در حقيقت، ابداع امرى باشد كه پيش از اين، هيچ گونه تحقّقى براى آن وجود نداشته و خداوند بدان، عالم هم بوده است، نه اين كه از او مخفى و پنهان بوده باشد. به همين جهت است كه در روايات اهل بيت عليهم السلام مى بينيم، هنگامى كه سخن از بداء مى شود، به اين نكته تأكيد مى شود كه بداء، در مورد خداوند سبحان، از روى علم است و هر تغيير، محو و اثباتى كه در عوالم وجود مشاهده مى شود، توسط خداوند سبحان و به مشيّت، اراده، تقدير و قضاى او صورت مى گيرد و همه اين امور، با احاطه او تحقّق پيدا مى كنند.(1)

د . تاريخچه بداء

چنان كه گفتيم، بداء، از اصول اعتقادى مهمّ شيعه است و در روايات اهل بيت عليهم السلام بدان تأكيد شده و حقيقت آن ، بيان گرديده است؛ بلكه اعتقاد و اقرار به آن، شرط نبوّت همه انبيا شمرده شده است. بنا بر اين، بداء، ريشه در توحيد و معرفت خداوند سبحان دارد و تاريخچه اعتقاد به بداء، با تاريخچه توحيد و معرفت خدا و به طور كلّى ، با دين و نبوّت، آميخته است؛ زيرا (چنان كه گفتيم) بداء، از نظر شيعه، امرى است كه خدا به واسطه آن، مورد تعظيم و عبادت قرار مى گيرد، به گونه اى كه با هيچ امر ديگرى به

ص: 272


1- . بحث درباره رابطه علم و بداء، در ادامه خواهد آمد.

مانند آن، مورد تعظيم و عبادت قرار نمى گيرد.

روشن است كه چنين امرى، حتما در رأس اصول تعاليم همه انبيا بوده است؛ بلكه در رواياتى تصريح شده است كه خداوند، هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد، مگر اين كه از آنها اقرار به بداء گرفت.(1) خدايى كه همه اديان الهى به آن اعتقاد دارند، خداى قادر، مختار و آزاد است و حقيقت بداء هم همين است؛ زيرا آزادى در عمل، يعنى عمل با رأى و اختيار تامّ؛ امّا خداى معروف نزد معتقدان به اديان الهى، در اثر افكار طبيعى بشرى، با توهّمات و تخيّلات آميخته شده و خدايى طبيعى، به عنوان «علّة العلل» مطرح شده است كه هر چه در حقيقت ذات خويش دارد، از او صادر مى شود و بلكه چون وحدت حقيقى دارد، جز فعل واحد از او سر نمى زند.

بدين ترتيب، روشن مى شود آنچه در كتاب مكتب در فرايند تكامل، درباره تاريخچه بداء آمده، درست نيست. در كتاب مزبور، در بحث از موت اسماعيل، فرزند ارشد امام صادق عليه السلام ، پيش از امام كه انتظار مى رفت امامت را بعد از ايشان عهده دار شود و بدين ترتيب، مشخّص بودن امامت امامان دوازده گانه از اوّل، دچار مشكل گردد، مى نويسد:

برخى براى رفع اين مشكلات، مفهوم بداء را كه پيش ترها به وسيله كيسانيه متقدّم، ابداع شده و در صورت اوّليه خود، به معناى تغيير در تصميم الهى بود، پيشنهاد مى كردند. متكلّمان شيعه، بعدها تفسير ديگرى از اين مفهوم كرده و آن را به معناى ابداء دانستند، يعنى آشكار ساختن خداوند بر مردم كه اراده واقعى او چيزى جز آن است كه از امام انتظار داشتند.(2)

روشن است كه بداء از نظر روايات اهل بيت عليهم السلام (چنان كه ذكر گرديد)، به معناى ابداء نيست و در همان معناى تغيير در مشيّت، اراده، تقدير و قضا و يا رأى بدوى و

ص: 273


1- . الكافى، ج 1، ص 147، ح 3 و ص 148، ح 13 و 15.
2- . مكتب در فرايند تكامل، ص 120.

ابتدايى است؛ چنانچه در مناظره امام رضا عليه السلام با سليمان مروزى، بدان تأكيد شده است. معناى مزبور، نه تنها هيچ اشكالى در علم الهى به وجود نمى آورد، بلكه اعتقاد به آن در حقيقت، اعتقاد به خداى قادر مختار است كه در هر لحظه، مى تواند كار جديدى را كه هيچ گونه سابقه اى براى آن نبوده، انجام دهد. پس اين كه بداء، به معناى ياد شده را در ابتدا، كيسانيه ابداع كره اند، امرى نادرست است ؛ بلكه بداء، به اين معنا، در طول تاريخ تمام اديان الهى، يكى از امور مسلّمه آنها بوده است. پس در طول تاريخ و اديان الهى، بداء، بدون اين كه به صورت موضوعى به آن نگاه شود، مورد بحث جدّى بوده است و همان طور كه مى دانيم، بحث جدّى به صورت موضوعى، از ويژگى هاى شيعه امامى است.

ه . بداء در قرآن، با توجّه به روايات «الكافى»

در اين جا به برخى از روايات الكافى كه در ذيل آيات مربوط به بداء، مطرح گرديده است، اشاره مى شود.

1 . آيه محو و اثبات

«يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِندَهُو أُمُّ الْكِتَابِ» ؛(1)

خداوند، هر چه را كه بخواهد، محو و يا اثبات مى كند و اصل كتاب، نزد اوست.

محو در لغت، به معناى از بين بردن چيزى است.(2) اُمّ، به معناى اصل و مرجع است.(3)

در اين آيه شريف، به صراحتْ بيان شده است كه خداوند، آنچه را كه مشيّت كرده، محو مى كند و آن را كه نبوده است، اثبات مى كند. بديهى است كه اثبات، در صورتى

ص: 274


1- . سوره رعد، آيه 39.
2- . لسان العرب، ج 13، ص 43.
3- . همان، ج 1، ص 218.

است كه چيزى از قبل نبوده باشد و اگر آن چيز، از قبل بوده باشد، ديگر اثباتش معنا ندارد. پس محو، به شى ء مثبَت و موجود، تعلّق گرفته و اثبات، به چيزى كه تا حالا به مرحله تحقّق و ثبوت نيامده است.

امام صادق عليه السلام در تفسير مورد بحث مى فرمايد:

هل يمحى إلاّ ما كان ثابتا وهل يثبت إلاّ ما لم يكن؟(1)

آيا جز آنچه را كه ثابت است، محو مى كند و آيا جز آنچه وجود ندارد، ثبت مى كند؟

حمران مى گويد: از امام صادق عليه السلام درباره اين آيه شريفه «يمحو اللّه ما يشاء...» سؤال كردم؟ حضرت فرمود:

يا حمران! إنّه اذا كان ليلة القدر، نزلت الملائكة الكتبة إلى السماء الدنيا، فيكتبون ما يقضى فى تلك السنة من أمر. فإذا أراد اللّه أن يقدم شيئا أو يؤخره أو ينقص منه أو يزيد أمر الملك، فمحى ما شاء، ثمّ أثبت الذى أراد. قال: قلتُ: له عند ذلك، فكلّ شى ء يكون فهو عند اللّه فى كتاب؟ قال: نعم. قلتُ: فيكون كذا وكذا. ثمّ كذا وكذا حتّى ينتهى إلى آخره؟ قال: نعم. قلتُ: فأىّ شى ء يكون بيده وبعده؟ قال: سبحان اللّه! ثمّ يحدث اللّه أيضا ما شاء تبارك و تعالى؛(2)

اى حمران! آن گاه كه شب قدر فرا مى رسد، فرشتگان نويسنده، به آسمان دنيا فرود مى آيند و همه امورى را كه در اين سال، مقدّر مى شود، مى نويسند. و اگر خدا بخواهد چيزى از آن نوشته را مقدّم يا مؤخّر كند يا چيزى از آن را كم يا به آن اضافه كند، فرشته را امر مى كند، آنچه را كه مى خواهد، محو كند و سپس آنچه را كه اراده كرده است، ثبت كند.

عرض كردم: هر چه را موجود شود، در كتابى نزد خدا ثبت شده است؟ فرمود:

آرى. عرض كردم: پس آنچه در قرآن نوشته شده است، يكايك وجود پيدا مى كند تا آن كه همه امورى كه در آن نوشته شده است تمام شود؟ فرمود: آرى.

ص: 275


1- . الكافى، ج 1، ص 147.
2- . تفسير العيّاشى، ج 2، ص 216.

عرض كردم: بعد از آن كه همه امور مكتوب تمام شد، خداوند چه مى كند؟

فرمود: خدا منزّه است. خدا بعد از آن، هر چه بخواهد، احداث مى كند.

پس نتيجه مى گيريم كه اين آيه و رواياتى كه در تفسير آن نقل گرديد، به روشنى بيان مى كنند كه خداوند سبحان، هر لحظه و هر آن، كارى جديد انجام مى دهد و اين گونه نيست كه هر آنچه در عالم پديد مى آيد، همه از ازل نوشته شده و چيز جديدى غير از آنچه از قديم تقدير شده، به وجود نمى آيد؛ بلكه تقديرات و احكام پيشين، همه در تغيير و تبديل اند و تقديرات و احكام جديدى، جاى آنها را مى گيرند .

2 . آيه هر لحظه در شأنى بودن خداوند متعال

«كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ» ؛(1)

هر روز، او در كارى است.

دلالت آيه، اين است كه خداى تعالى، هر روز در شأنى تازه است. يعنى هر روز، چيز تازه اى را كه نبوده است، ايجاد مى كند و آنچه موجود بوده، از بين مى برد.

امير المؤمنين عليه السلام در ضمن خطبه اى مى فرمايد:

الحمد للّه الذى لا يموت و لا تنقص عجائبه. لأنّه كلّ يوم فى شأن من إحداث بديع لم يكن...؛(2)

حمد مى كنم خدايى را كه نمى ميرد و عجايبش به پايان نمى رسد؛ چرا كه او، هر روز در شأن تازه اى است و چيزى كه هيچ سابقه وجودى نداشت، ايجاد مى كند.

در روايتى ديگر نيز آمده است: زمانى كه عثمان، جناب عمار را به ربذه تبعيد مى كرد، امام حسين عليه السلام براى تسلّى خاطر عمّار، فرمود:

يا عمار! إنّ اللّه - تبارك و تعالى - قادر أن يغير ماترى و هو كلّ يوم فى شأن؛(3)

ص: 276


1- . سوره الرحمن، آيه 29.
2- . الكافى، ج 1، ص 141.
3- . همان، ج 8، ص 206.

اى عمار! خداوند متعال، قدرت دارد بر تغيير آنچه مى بينى و او هر روز، در كار تازه اى است.

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

قال اللّه تعالى: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ» ، فإنّ من شأنه أن يغفر ذنبا ويفرّج كربا ويرفع قوما ويضع آخرين؛(1)

خداوند، مى فرمايد: «هر روز او، در كارى و شأنى است». از شئون و كارهاى او، اين است كه گناهى را ببخشد و اندوهى را دفع نمايد و گروهى را برترى دهد و گروهى را زيردست قرار دهد.

3 . آيه نفى قول يهود در بسته بودن دست خدا

«وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ» ؛(2)

يهود گفتند: دست خدا بسته است. دست هاى خودشان بسته باد و از رحمت خدا به خاطر اين كلام، دور شوند؛ بلكه هر دو دست خدا، گشاده است، هر گونه بخواهد انفاق مى كند.

يهود، معتقدند كه دست خدا، بسته است و هيچ كار جديدى نمى كند و از كار، فارغ شده است. خداوند متعال، در اين آيه، آنان را تكذيب كرده و خدا را مبسوط اليد (گشاده دست) معرّفى كرده، روشن مى كند كه خدا با قدرت، سلطنت و اختيار، هر لحظه، امر جديدى پديد مى آورد كه به هيچ وجه، سابقه اى بر آن نبوده است.

امام صادق عليه السلام در باره اين آيه شريف فرمود:

لم يعنوا أنّه هكذا ولكنّهم قالوا: قد فرغ من الأمر فلا يزيد ولا ينقص...؛(3)

قصد يهود، اين نبود كه خدا مثل انسان، دستْ بسته است؛ بلكه مرادشان اين بود كه خدا از امر خلقت، فارغ شده است و در آن نمى افزايد و از آن كم نمى كند.

ص: 277


1- . البرهان، ج 9، ص 318.
2- . سوره مائده، آيه 64.
3- . بحار الأنوار، ج 4، ص 104.

امام رضا عليه السلام به سليمان مروزى، در اثبات بداء فرمود:

گمان مى كنم در اين موضوع، همانند يهوديان فكر مى كنى؟ سليمان گفت: به خدا پناه مى برم! مگر آنها چه مى گويند؟

امام فرمود: مى گويند، دست خدا، بسته است. و منظورشان اين است كه خدا، از امر خلقت، فارغ شده است و دست كشيده است و ديگر چيزى ايجاد نمى كند.... شنيدم گروهى از پدرم، موسى بن جعفر عليهماالسلام ، از بداء سؤال كردند. پدرم عليه السلام فرمود: چرا مردم بداء را انكار مى كنند و اين كه خدا گروهى را به انتظار امر خود، تأخير بيندازد...؟

سليمان گفت: براى اين كه خدا از امر خود، فارغ شده است و چيزى به آن نمى افزايد. امام فرمود: اين، همان سخن يهود است... . آيا خدا به چيزى كه وعده مى دهد، وفا نمى كند؟ چرا، مى فرمايد: «يَزِيدُ فِى الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ»،(1) و چه طور مى فرمايد: «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ».(2)

سليمان، جوابى نداد و حيران ماند.(3)

پس روشن مى شود كه خداوند، هر وقت كه بخواهد، بر اساس مصالح عامّه، امور را تغيير مى دهد.

4 . آيه مغلوب شدن روم

«غُلِبَتِ الرُّومُ * فِى أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُم مِّنم بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ * فِى بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَ مِنم بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ» ؛(4)

روميان، شكست خوردند در نزديك ترين زمين و ايشان بعد از آن، در ظرف چند سالى، به زودى، پيروز خواهند شد. پيش از آن و بعد از آن، امر به دست خداست.

ص: 278


1- . سوره فاطر، آيه 1.
2- . سوره رعد، آيه 39.
3- . عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج 1، ص 179.
4- . سوره روم، آيه 2 - 4.

خداوند، در اين آيه، از جنگى كه بين روميان و فارسيان واقع شده، خبر مى دهد كه فارسيان بر روميان، پيروز شدند و سپس در آنچه در آينده واقع مى شود، يعنى پيروزى روميان بر فارسيان، بعد از مغلوب شدن در بِضع سنين (كه بين سه تا ده سال است) خبر مى دهد.

راوى، از امام باقر عليه السلام سؤال كرد: اين پيروزى، از زمان اوّلى تا زمان دومى، به تأخير افتاد، با اين كه خدا فرموده بود: «فى بضع سنين»؟ حضرت فرمود: در اين آيه، تأويلى و تفسيرى است و در ادامه فرمود:

اما تسمع لقول اللّه عز و جل للّه الأمر من قبل و من بعد؟ يعنى إليه المشيئة فى القول، أن يؤخر ما تقدّم و يقدّم ما أخر فى القول إلى يوم يحتم القضاء...؛(1)

آيا نشنيده اى قول خدا را كه امر، از قبل و بعد، براى اوست؟ يعنى براى او، در كارها و اقوالش، مشيّت است، آنچه را بخواهد، مقدَّم مى كند و آنچه را بخواهد، مؤخّر مى كند تا زمانى كه امر، حتمى گردد.

يعنى اين كه وعده پيروزى اى كه خدا داده است، از حتميات است كه بداء در آن راه ندارد؛ ولى آن را نسبت به زمان وقوع، كه در بضع سنين يا در قبل و بعد آن است، مشروط به خواست و مشيّت خود نموده است.

امام هادى عليه السلام نيز در اين خصوص مى فرمايد:

للّه الأمر من قبل أن يأمر ومن بعد أن يأمر ما يشاء؛(2)

امر، از آنِ خداست، پيش از امر و بعد از امر، هر چه خواست، امر مى كند.

5 . آيه برداشته شدن عذاب از قوم يونس عليه السلام

«فَلَوْلاَ كَانَتْ قَرْيَةٌ ءَامَنَتْ فَنَفَعَهَآ إِيمَانُهَآ إِلاَّ قَوْمَ يُونُسَ لَمَّآ ءَامَنُواْ كَشَفْنَا عَنْهُمْ عَذَابَ الْخِزْىِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ مَتَّعْنَاهُمْ إِلَى حِينٍ» ؛(3)

ص: 279


1- . الكافى، ج 8، ص 269، ح 397.
2- . تفسير برهان، ج 3، ص 258.
3- . سوره يونس، آيه 98.

هيچ قومى نبودند كه ايمان بياورند و ايمانشان براى آنها سود داشته باشد، مگر قوم يونس عليه السلام ،

آن گاه كه ايمان آوردند، عذاب خواركننده در زندگى دنيا را از آنها برداشتيم و تا زمان معيّنى، آنها را بهره مند كرديم.

امام باقر عليه السلام در تفسير اين آيه فرمود:

كذلك فعل بقوم يونس لمّا آمنوا، رحمهم اللّه بعد ما كان قدر عليهم العذاب وقضاه. ثمّ تداركهم برحمته فجعل العذاب المقدّر عليهم رحمةً فصرفه عنهم وقد أنزله عليهم وغشيهم وذلك لما آمنوا به وتضرّعوا إليه...؛(1)

خداوند، عذابى را كه براى قوم يونس مقدر كرده بود، حتّى به مرحله امضا هم رسانده بود، به خاطر توبه و ايمان، از آنها برگردانْد و عذاب بر آن قوم را به رحمت، تبديل كرد. و اين تغيير قضا و تقدير رحمت براى آن قوم، دلالت بر بداء مى كند.

و . روايات بداء در «الكافى»

روايات فراوانى در كتب معتبر روايى شيعى، بويژه در كتاب شريف الكافى، درباره بداء، وجود دارد كه تعداد زيادى از آنها، صحيح و موثّق اند و از نظر مضمون، مطابق محكمات قرآنى هستند. در بخش قبل، دلالت آيات به اين معنا ذكر گرديد و در اين جا بدون بررسى سندى، آنها را از ابواب مختلف الكافى، ذكر مى كنيم. البته علاّمه مجلسى، ادّعاى مستفيض بودن روايات بداء را دارد.(2)

1 . روايات بداء در ليلة القدر

امام صادق عليه السلام به اسحاق بن عمّار فرمود:

يجمع اللّه فيها ما أراد من تقديمه وتأخيره وإرادته وقضائه . قال: قلت: فما معنى يمضيه فى ثلاث عشرين؟ قال: إنّه يفرق فى ليلة إحدى وعشرين ويكون له البداء، فإذا كانت ليلة ثلاث وعشرين، أمضاه فيكون من المحتوم الذى لا يبدوله

ص: 280


1- . الكافى، ج 8، ص 92، ح 64.
2- . مرآة العقول، ج 2، ص 123.

فيه - تبارك و تعالى - ؛(1)

خداوند، در شب قدر، آنچه را كه تقديم و تأخيرش و قضايش را اراده كرده، جمع مى كند. راوى عرض كرد: معناى امضا كردن در شب بيست و سوم چيست؟ حضرت فرمود: خداوند، در شب بيست و يكم، در امور تفريق مى كند و براى خدا در اين شب، بداء هست و سپس در شب بيست و سوم، امور را امضا مى كند كه از امر محتوم هستند و در آن، بداء نيست.

در حديثى ديگر، امام صادق عليه السلام فرمود:

اى حمران! آن گاه كه شب قدر مى شود و فرشتگان نويسنده، به آسمان دنيا فرود مى آيند و همه امورى را كه در اين سال، مورد قضا مى شود، مى نويسند؛ اگر خدا بخواهد، چيزى از آن نوشته را مقدّم يا مؤخّر كند يا چيزى از آن را كم يا به آن اضافه كند، فرشته را امر مى كند، آنچه را كه مى خواهد، محو كند و سپس آنچه را كه اراده كرده است، ثبت كند. عرض كردم: هر چه را موجود شود، در كتابى نزد خدا ثبت شده است؟ فرمود: آرى. عرض كردم: پس آنچه در قرآن نوشته شده است، يكايك وجود پيدا مى كند تا آن كه همه امورى كه در آن نوشته شده است، تمام شود؟ فرمود: آرى.

عرض كردم: بعد از آن كه همه امور مكتوب، تمام شد، خداوند چه مى كند؟

فرمود: خدا منزّه است! خدا بعد از آن، هر چه بخواهد احداث مى كند.(2)

اين روايت، دلالت مى كند كه در هر سال، شبى وجود دارد كه در آن شب، تقديرات امور خلق، مقدّر مى شود. اين مقدّرات، يا قبلاً تقديرى داشته و در آن شب، به امضا مى رسد يا اصلاً تقديرى نداشته و موقوف بوده و در آن شب، تقدير ابتدايى صورت مى گيرد، كه اين، خود، دليلى روشن بر بداء و حقيقت آن است.

2 . روايات بداء در مراحل خلقت (مشيّت، اراده، قضا و قدر)

مشيّت، اراده و قضا و قدر، از مراحل شكل گيرى خلقت موجودات اند. يعنى هر

ص: 281


1- . الكافى، ج 4، ص 158، ح 8 و ص 160، ح 12.
2- . تفسير العيّاشى ، ج 2، ص 395 .

موجودى كه در عالم، تحقّق پيدا مى كند، اين مراحل چهارگانه را مى گذراند. بداء، يعنى تغيير در اين مراحل چهارگانه(1) و تا عين خارجى تحقّق پيدا نكند، تغيير، در آن امكان دارد. معصوم عليه السلام در روايتى مى فرمايد:

فللّه - تبارك و تعالى - البداء، فى ما علم متى شاء و فى ما أراد لتقدير الأشياء. فإذا وقع القضاء بالامضاء، فلا بداء... فللّه - تبارك و تعالى - فيه البداء ممّا لا عين له. فإذا وقع العين إلاّ مفهوم المدرك فلا بداء. واللّه يفعل ما يشاء...؛(2)

در اين روايت شريف، موقف وقوع بداء را به روشنى بيان مى كند. از آن جا كه مراحل ياد شده، به علم الهى، صورت مى گيرد و علم ذاتى خداوند سبحان، بر همه آنها تقدّم و احاطه دارد، پس تغيير در يكى از آنها، به هيچ وجه موجب تغيير در علم ذاتى و ذات نخواهد بود.

3 . روايات بداء در تقديرات با صله رحم

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

ما نعلم شيئا يزيد فى العمر إلاّ صلة الرحم، حتى انّ الرجل يكون أجله ثلاث سنين، فيكون وصولاً للرحم، فيزيد اللّه فى عمره ثلاثين سنة، فيجعلها ثلاثا وثلاثين سنة ويكون أجله ثلاث و ثلاثين سنة، فيكون قاطعا للرحم، فينقص اللّه ثلاثين سنة ويجعل أجله إلى ثلاث سنين؛(3)

چيزى را كه مثل صله رحم، عمر را اضافه كند، نمى شناسم. حتّى شخصى كه از عمرش، سه سال باقى نمانده است، ولى صله رحم مى كند و به عمرش، سى سال اضافه مى شود و كسى كه سى سال از عمر او باقى باشد، ولى قطع رحم مى كند و عمرش به سه سال، كاهش پيدا مى كند.

در روايات ديگرى، دفع بلا، آسانى حساب، تأخير در اجل، توسعه در رزق و

ص: 282


1- . الكافى، ج 1، ص 149، ح 1 و 2.
2- . همان، ص 148، ح 16.
3- . همان، ج 2، ص 152، ح 17.

روزى و رشد اموال، از آثار صله رحم ، شمرده شده است.(1)

دلالت روايات ياد شده بر بداء، روشن و واضح است؛ زيرا زياد شدن عمر، رفع بلا و امثال آنها، بدون تقدير سابق و تغيير در آنها، بى معناست.

4 . روايات بداء در تغيير تقديرات با دعا

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

ادع اللّه عز و جل و لا تقل أن الأمر قد فرغ منه.(2)

امام موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمود:

إنّ الدعاء يردّ ما قد قدّر و ما لم يقدّر، قلت: وما قد قدّر عرفته فما لم يقدّر؟ قال: حتّى لا يكون؛(3)

همانا دعا، امر مقدّر شده را بر مى گردانَد. راوى عرض كرد: امر مقدّر شده را دانستم، امّا امر مقدّر نشده را چگونه بر مى گرداند؟ فرمود: تا اين كه مقدّر نشود.

دلالت روايات اين بخش هم، مانند بخش قبلى است.

5 . روايات بداء در ايمان و كفر

منشأ سعادت و شقاوت و كفر و ايمان در شريعت اسلام، اعمال اختيارى خود بشر است كه عمل به دستورها، تضمين كننده سعادت بشر است و ترك آن دستورها، موجب شقاوت است. مطابق روايات، هر انسانى كه به دنيا مى آيد، يا سعيد است و يا شقى. وجود انسان در عوالم پيشين و رفتار او در مقابل تكاليف الهى در آن عوالم، موجب شقاوت يا سعادت او گرديده است و در نتيجه، خداوند سبحان، او را طينتى مناسب با شقاوت و سعادت او داده است.(4)

ص: 283


1- . همان، ص 150، ح 4 . نيز ر. ك : ص 158، ح 31 و ص 152، ح 13 و ص 155، ح 21.
2- . همان، ج 2، ص 467.
3- . همان، ص 469، ح 2 و ص 470، ح 8.
4- . بحث از طينت و وجود عوالمى پيش از دنيا براى انسان، مقاله اى مستقل مى طلبد و ما در اين جا به تناسب بداء در شقاوت و سعادت، با اشاره به آن، رد مى شويم.

اين سعادت، بنا بر روايات متعدد، متبدّل به شقاوت نمى شود؛ ولى شقاوتْ ممكن است در اثر طاعت در دنيا، به سعادت تبديل گردد.(1)

امام صادق عليه السلام فرمود:

لا يتحوّل مؤمن عن إيمانه ولا ناصب عن نصبه وللّه المشية فيهم؛(2)

مؤمن، از ايمانش بر نخواهد گشت و هيچ ناصبى، از نصبش بر نمى گردد و خدا در برگرداندن ناصبى از نصبش، صاحب مشيّت است.

6 . بدأ در روايات موت اسماعيل، فرزند امام صادق عليه السلام

امام هادى عليه السلام مى فرمايد:

بدا للّه فى أبى محمّد بعد أبى جعفر ما لم يكن يعرف له كما بدأ له فى موسى بعد مضى اسماعيل ما كشف به عن حاله؛(3)

درباره امام عسكرى عليه السلام و برادرش ابى جعفر، براى خداوند سبحان، بداء شد در آنچه براى ابو جعفر انتظار نمى رفت، همان طورى كه در مورد موسى بن جعفر عليهماالسلام و اسماعيل، براى خداوند متعال، بداء شد كه حال وى را براى مردم، روشن و آشكار ساخت.

در زيارت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام با عبارت: «السلام عليك يا من بدأ فى شأنه»،(4) به اين مطلب، تأكيد شده است.

البته بايد دانست كه بداء براى خداوند در موت اسماعيل بود و بداء نسبت به موت سيّد محمّد، قبل از امام هادى عليه السلام هم مانند بداء در اسماعيل بود. يعنى تقدير به اين بود كه اسماعيل بعد از امام صادق عليه السلام از دنيا رفت، نه اين كه بداء در امامت موسى بن جعفر عليهماالسلام شده باشد تا تنافى با رواياتى كه نص بر تعداد و اسماى ائمّه عليهم السلام

ص: 284


1- . الكافى، ج 1، ص 154، ح 2.
2- . همان ، ج 2، ص 3، ح 2.
3- . همان، ج 1، ص 327، ح 10.
4- . همان، ج 4، ص 578، ح 1.

دارند، داشته باشد.بَداء در «الكافى»

7 . تحقّق بداء، در علم فعلى خداست، نه در علم ذاتى

اين كه بداء، هيچ گونه تنافى اى با علم احاطى الهى ندارد، جاى شكّ و ترديدى نيست. در روايات اهل بيت عليهم السلام هم در مواردى، به اين امر تصريح شده است.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

إنّ اللّه لم يبد له من جهل؛(1)

بداء، نسبت به خدا، ناشى از جهل نيست.

همچنين فرمود:

ما بدأ اللّه فى شئ إلاّ كان فى علمه قبل أن يبدو له؛(2)

پيش از آن كه براى خدا، بداء حاصل شود، آن را مى دانست.

هم او مى فرمايد:

من زعم أنّ اللّه يبدو له فى شئ، اليوم لم يعلمه أمس، فابروا منه؛(3)

كسى كه گمان كند براى خدا، امروز رأيى تازه پيدا شده و آن را نمى دانسته است، از چنين شخصى بپرهيزيد.

پس بايد دانست كه شيعه، هيچ گاه به خداوند سبحان، نسبت جهل نداده و نمى دهد و هيچ روايتى نمى توان پيدا كرد كه در آن - نعوذ باللّه! - نسبتِ جهل به خدا

داده شده باشد.

بنا بر اين، كسى كه نسبت بداء به خدا را در روايات شيعى، به نسبت جهل به خدا بر مى گردانَد، يا معناى بداء را از نظر شيعه به خوبى آگاه نيست و يا عناد مى ورزد.

پس لازم است كه در اين جا اندكى در اين باره تأمّل كنيم و رواياتى كه در اين زمينه

ص: 285


1- . همان، ج 1، ص 148.
2- . همان جا.
3- . كمال الدين، ج 1، ص 70.

وارد شده، به دقّت مورد بررسى قرار دهيم تا مبادا چيزى را كه هيچ حقيقتى ندارد، به امامان عليهم السلام نسبت دهيم.

امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

إنّ للّه علمين: علم مكنون مخزون لا يعلمه إلاّ هو ومن ذلك يكون البداء وعلم علمه ملائكته ورسله وانبيائه ونحن نعلمه؛(1)

براى خدا، دو علم است: علمى كه مستور و مخزون است كه جز او كسى آن را نمى داند كه بداء، از اين علم است؛ و علمى كه به فرشتگان، رسولان و پيامبرانش تعليم كرده است و ما هم آن را مى دانيم.

اين حديث شريف، به روشنى دلالت دارد كه بداء - نعوذ باللّه! - از جهل و نادانى نيست؛ بلكه از علم و آگاهى است. خداوند سبحان، چنانچه تقدير قبلى را مى داند، تقديرى كه بعدا صورت مى گيرد را نيز مى داند و جهل، به هيچ كدام از آن دو، راه ندارد؛ ولى در مرحله فعل، نمى شود هر دو تقدير را به وجود آورد و لذا در مقام فعل، تغيير و تحوّلات صورت مى گيرد.

امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

عالم الغيب فإنّ اللّه عز و جل عالم بما غاب عن خلقه فيما يقدر من شى ء؟ ويقضيه فى علمه قبل أن يخلقه وقبل أن يفيضه إلى الملائكة فذلك يا حمران! علم موقوف هذه إليه فيه المشيئة فيفيضه إذا أراد و يبدو له فيه فلا يمضيه. فأمّا العلم الذى يقدره اللّه عز و جل فيقضيه ويمضيه، فهو العلم الذى انتهى إلى رسول اللّه ثمّ إلينا؛(2)

خداوند، عالم الغيب است؛ داناست به آنچه كه از خلقش نهان است در آنچه به علم خود تقدير كند و در اجرا گذارد پيش از آفرينش آن و پيش از آن كه به فرشتگان ابلاغ كند. اى حمران! اين است علمى كه در نزد خدا برجاست و مورد خاص او

ص: 286


1- . الكافى، ج 1، ص 147.
2- . همان، ص 256، ح 2 .

مى گردد و چون اراده كند، آن را اجرا مى نمايد و بسا بداء در آن رخ دهد و آن را اجرا نكند. و امّا علمى كه خداوند در قالب تقدير ريخته، اجرا كرده و ابلاغ نموده، آن علمى است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده و سپس به دست ما رسيده است.

در روايتى ديگر، از امام صادق عليه السلام سؤال مى شود:

هل يكون شى ء لم يكن فى علم اللّه بالأمس؟ قال عليه السلام : لا، من قال هذا، فأخزاه اللّه.

قلت: أرايت ما كان وما هو كائن إلى يوم القيامة أليس فى علم اللّه؟ قال: بلى، قبل أن يخلق الخلق؛(1)

آيا امروز، چيزى هست كه ديروز در علم خدا نبوده باشد؟ فرمود: خير؛ چرا كه اين، مستلزم جهل است و باعث علم جديد براى خدا مى شود. كسى كه اين را بگويد، خدا او را خوار و ذليل مى كند و به عقوبت گرفتار مى سازد. آيا اين علم شما به گذشته، حال و آينده، در علم خدا نبوده است؟ فرمود: بله ]بوده است]، قبل از اين كه خلقى را خلق كند، به همه اين امور، آگاهى داشته است.(2)

ز . شبهات بداء

1 . رابطه بداء با پشيمانى و جهل، در روايات

مهم ترين شبهه اى كه از ناحيه متكلّمان و ديگر عالمان عامّه، عليه شيعه در مسئله بداء، مستمسك قرار گرفته است، تنافى بداء با علم الهى است؛ چرا كه بداء يا به معناى ظهور بعد از خفا(3) است كه مستلزم جهل است و يا به معناى پيدايش رأى جديد كه مستلزم پشيمانى است و اين، با علم مطلق خداوند منافات دارد. بعضى از علماى عامّه، براى بطلان جهل، استدلال كرده اند به اين كه جهل، نوعى نقص است و نقص،

ص: 287


1- . همان، ص 148.
2- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صالح مازندرانى، ج 4، ص 334.
3- . ر. ك : إعجاز القرآن الكريم، ج 1، ص 443؛ منهج الاستدلال على مسائل الإعتقاد عند أهل السّنة والجماعة، ج 1، ص 273؛ تقرير العقيدة والردّ على الفرق المخالف، ص 464؛ مناهج أهل السنّة فى الردّ على الشيعة والقدرية، ص 136؛ الناسخ والمنسوخ، ص 7؛ بطلان عقائد الشيعة، ص 23؛ الإنتصار الصحب و الآل، ج 1، ص 50.

از نشانه هاى حدوث است، در حالى كه خداوند متعال، قديم و كامل است.(1)

فخر رازى مى گويد:

قالت الرافضة: البداء جائز على اللّه تعالى، وهو أن يعتقد شيئا ثمّ يظهر له أنّ الأمر بخلاف ما اعتقده. وتمسّكوا فيه بقوله: «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ».(2) واعلم أنّ هذا باطل، لأنّ علم اللّه من لوازم ذاته المخصوصة، وما كان كذلك كان دخول التغيّر و التبدل فيه محالاً؛(3)

رافضى ها مى گويند: بداء، بر خداوند جايز است و آن، عبارت است از اين كه چيزى را معتقد شوند و آن گاه براى او، ظاهر شود چيزى كه بر خلاف آن است. و در اثبات بداء به آيه «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ» متمسّك مى شوند. پس بدان كه اين قول [شيعه]، باطل است؛ چون علم خدا از لوازمات ذات اوست و تبديل و تغيير در آن علم، باطل است.

نقد و بررسى

چنانچه پيش تر ذكر شد، اولاً، بداء، به هيچ وجه، با علم الهى تنافى ندارد و از نظر هيچ يك از عالمان شيعه، چنين پندارى در مورد بداء وجود ندارد؛ بلكه در روايات اهل بيت عليهم السلام بر اين نكته، تأكيد فراوان شده است كه بداء در مورد خداوند سبحان، مستند به علم است و از جهل خدا نيست. ثانيا، بداء، يك اصل اعتقادى مسلّم در تمام اديان الهى است و در دين پيامبر خاتم، قرآن، بيانگر آن است و در روايات فريقين هم به وفور يافت مى شود.(4) همان طور كه گفته شد، نفى بداء، مساوى است با اعتقاد به بسته

ص: 288


1- . ر.ك: الخياط المعتزلى، ص 130؛ مع اثنى عشرية فى الاُصول و الفروع، ص 303؛ صب العذاب على من سب الأصحاب، ص 349؛ مسئلة التقريب بين أهل السنّة والشيعة، ج 1، ص 344؛ اُصول مذهب شيعه، ج 2، ص 139؛ إعجاز القرآن الكريم، ج 1، ص 443.
2- . سوره رعد، آيه 39.
3- . تفسير كبير، ج 19، ص 53.
4- . درباره روايات عامه در بداء، ر.ك: صحيح البخارى، ج 3، ص 1276 ؛ كتاب انبياء، باب 51، ح 3277؛ مسند أحمد ، ج 4، ص 407؛ سنن النسائى، ج 3، ص 141، ح 16؛ التاج الجامع للاُصول، ج 5، ص 101 و ج 4، ص 100؛ درّ المنثور، ج 4، ص 661؛ تفسير بحر المحيط، ج 5، ص 387 .

بودن دست خدا و ضرورت صدور فعل از خدا و نفى حرّيت، اختيار، قدرت و سلطنت از او.

در كتب فريقين، روايات فراوانى در باب دعا و شرايط استجابت آن، ذكر شده است. از اين روايات، روشن است كه تغيير در تقديرات و قضاى الهى، به معناى بداء در فعل الهى است و هيچ منافاتى با علم احاطى الهى ندارد و كسى كه تغيير در تقدير را جهل مى داند، ناخواسته، قدرت و سلطنت الهى را نفى مى كند.

2 . شبهه بداء و مشيّت ازلى

نزد حكما، معروف است كه مشيّت و اراده خدا، عين ذات اوست. بعضى از متكلّمان، اراده را علم به اصلح، معنا كرده اند.(1) جواب از اين اشكال هم روشن است؛ زيرا در آيات قرآنى و روايات، اثرى از نظام واحد احسن ديده نمى شود و اعتقاد به چنين نظامى، با ويژگى هايى كه براى آن ثابت شده است، نه تنها با قدرت و آزادى خداوند سبحان در تنافى است، بلكه با نظام مخلوق كه موجودات آن، صاحب اختيارند، هم منافات دارد.

همان طور كه پيش از اين بيان شد، با اين كه نظام هايى كه مورد مشيّت، اراده، تقدير و حتّى قضا و حكم الهى قرار مى گيرند، قابل تغيير و محو و اثبات اند، امّا نمى توان

قائل به نظامى شد كه جز آن، نظام ديگرى نتواند منصّه ظهور بيايد. پس اين شبهه، در حقيقت، به نظام واحدى بازگشت مى كند كه خالق آن، همه مهره ها را منظّم و با دقّت تمام، در سر جاى خود چيده است، به گونه اى كه اگر يكى از آن مهره ها جاى خود را تغيير دهد، نظام به طور كلى از هم مى پاشد و حال آن كه نظام موجود مشهود، چنين

ص: 289


1- . ر.ك: شرح منظومة، سبزوارى، ص 177 و 184؛ الوافى، ج 1، ص 458؛ گوهر مراد، ص 183؛ مبدأ و معاد، ص 135.

ويژگى هايى ندارد و معرفت ارائه شده از آيات و روايات در اين خصوص هم اين شبهه را به روشنى، رد مى كند.

3 . بداء و ضرورت عِلّى

بداء، مُثبِت اختيار، حرّيت و سلطنت تامّه الهى است. بحث علّيت و خواندن خداوند به عنوان علّة العلل و علّت تامّه اصطلاحى، موجب ضرورت صدور فعل از معلول است؛ بنا بر اين، با اصل اختيار - كه فاعل، فعل را اختيارى و بدون هيچ گونه ضرورتى و سنخيتى ايجاد كند - ، در تنافى است.

علاّمه طباطبايى مى گويد:

وجوب وجود المعلول عند وجود علّته التامّة ووجوب وجود العلّة، عند وجود معلولها.(1)

ضرورتى كه در اين جا مطرح مى شود، به معناى نفى امكان عدم صدور است. فلاسفه، تصريح دارند كه صدور فعل از خدا، ضرورى است؛ چون او، فيّاض على الإطلاق است كه لازمه اش وجوب صدور فعل است و بين علّت تامّه و معلولش، انفكاكى وجود ندارد. وجود علّت تامه، موجب وجود معلول است و وجود معلول، وجود علّت را لازم مى كند.

روشن است كه قول به بداء (با معنايى كه ذكر شد)، با ضرورت عِلّى فلسفى، قابل جمع نيست و نمى توان آن دو را به صورت جمعى، معتقد گشت، مگر اين كه در اصل يكى از آن دو، دست به تأويل بُرد ، چنان كه معتقدان به عِلّيت، دست به تأويل روايات بداء برده اند.

مرحوم كمره اى، بعد از نقل عبارت ملاّ صدرا، در بيان بداء مى فرمايد:

فهم مقصود ملاّ صدرا و استادش را به خوانندگان حواله مى كنيم، با سفارش به مراجعه گفتار مفصّل آنها؛ ولى اين نكته را يادآور مى شويم كه توجيهى كه از بداء

ص: 290


1- . نهاية الحكمة، ص 205.

كردند، درست به عكس مضمون اخبار وارد است؛ زيرا صريح اخبار بداء، اين است كه بداء در علم مخزون و مكنون خدا و رتبه مقدّم بر ظهورِ صفاتى است و اين آقايان، بداء را در مقام وجود حوادث و نفوس فلكيه و فرشته ها كارگر مى دانند كه آخرين مراحل است.(1)

4 . بداء و علم امام

شبهه ديگرى كه درباره بداء مطرح است ، اين است كه در روايات، سخن از علم امام به «مايكون» به ميان آمده است و از طرف ديگر، بداء يعنى اين كه خدا چيزى را ايجاد مى كند كه قبلاً هيچ تقديرى در مورد آن، صورت نگرفته است و در برخى روايات وارد شده است كه: «لولا آية فى كتاب اللّه لأخبرتكم بما يكون الى يوم القيامة» .(2) پس معلوم مى شود كه امام عليه السلام علم به بدائيات ندارد.

جواب اين سؤال، در روايتى از امام باقر عليه السلام آمده است. در آن روايت، از امام سؤال مى شود كه آنچه در شب قدر، فرشتگان و روح بر اوصيا فرود مى آورند، شما قبلاً مى دانستى؟ آيا آنها چيزى را براى رسول مى آوردند كه رسول صلى الله عليه و آله نمى دانست؟ يا رسول خدا صلى الله عليه و آله آگاه بود؟ در حالى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در حال موتش، هيچ چيزى را عالم نبود، مگر اين كه على عليه السلام نيز آن را حفظ كرده بود؟... امام عليه السلام فرمود: «گوش كن! رسول خدا وقتى به آسمان ها برده شد، خداوند، همه آنچه را كه تحقّق پيدا كرده بود، به او آموخت كه مقدار زيادى از آن، به صورت جمعى و جَملى بود كه در شب قدر تفسيرش براى پيغمبر صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين عليه السلام مى آمد». به حضرت عرض كردم: آيا همراهش تفسيرى نبود؟ فرمود: «چرا، ولى در شب قدر، دستور چگونگى انجام دادن به آنها مى رسيد...». عرض كردم: آيا حكمى كه در شب قدر مى آمد، حضرت مى دانست؟ فرمود: «بله؛ ولى توان امضاى چيزى از آن را نداشت؛ امّا در شب هاى

ص: 291


1- . شرح اُصول الكافى، كمره اى ، ج 1، ص 617.
2- . الإرشاد، ج 1، ص 35.

قدر ، به آنها امر مى شد كه تا سال آينده چه كار كنند».(1)

براساس دسته ديگرى از روايات، در هر شب جمعه، يا لحظه به لحظه، به علم امام عليه السلام اضافه مى شود. تمام اين روايات، دلالت دارد بر اين كه خدا، پيامبر صلى الله عليه و آله و أئمّه عليهم السلام را عالم به علومى كه در آينده تحقّق پيدا خواهد كرد، نموده است؛ ولى در همه آنها، وعده حتمى و قطعى به وقوع خارجى نداده است؛ چرا كه خداوند، در تحقّق و عدم تحقّقش مختار است و اين امر، اشكالى در علم و حكمت خدا ايجاد نمى كند. به همين جهت بود كه امير مؤمنان عليه السلام فرمود:

لولا آية فى كتاب اللّه لحدّثتكم بما كان وبما يكون وما هو كائن إلى يوم القيامة. فقلت أيّة آية؟ قال: قول اللّه: «يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِندَهُو أُمُّ الْكِتَابِ»(2) .(3)

لذا بايد گفت اولاً، اساسا اشكال ندارد كه خداوند، قسمتى از علم غيب خود را براى پيامبر صلى الله عليه و آله يا أئمّه عليهم السلام بيان نكند؛ ثانيا، درست است كه خدا آنها را از امورى آگاه كرده است، ولى قول قطعى به وقوع آنها نداده است كه بدون هيچ گونه كم و كاستى اى انجام بشود؛ بلكه در امورى به طور حتم و يقين، آنان را آگاه كرده است و در عين حال، ممكن است كه امورى ديگر را مشروط به مشيّت خود كرده باشد.

امام صادق عليه السلام فرمود:

إنّ اللّه عز و جل أخبر محمّد صلى الله عليه و آله بما كان منذ كانت الدنيا و بما يكون إلى انقضاء الدنيا و أخبره بالمحتوم من ذلك واستثنى عليه فيما سواه؛(4)

به درستى كه خداوند عالم، آنچه كه از اوّل دنيا تا آخر دنيا خواهد بود، به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله خبر داد و آنچه حتمى بود را از آنچه غير حتمى بود، جدا كرد و در آن، شرطِ إن شاء اللّه آورد.(5)

ص: 292


1- . الكافى، ج 1، ص 250.
2- . سوره رعد، آيه 39.
3- . التوحيد، ص 305.
4- . الكافى، ج 1، ص 148، ح 14.
5- . شرح اُصول الكافى، كمره اى، ج 1، ص 447.

منابع و مآخذ

1 . إعجاز القرآن الكريم، محمّد بن عبد العزيز العواجى، رياض: دار المنهاج، 1427 ق.

2 . بحار الأنوار، محمّد باقر المجلسى، تهران: دار الكتب الإسلاميّة، 1362 ش.

3 . البيان فى تفسير القرآن، سيّد ابو القاسم خويى، ترجمه: محمّد صادق نجمى و هاشم هريسى، تهران: مهر استوار، 1354 ش.

4 . التبصير فى الدين و تمييز الفرقة الناجية عن الفرق الهالكين، ابو المظفّر الأسفراينى، قاهره: الأزهر، 1419 ق.

5 . تصحيح الإعتقادات الإمامية، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، بيروت: دار المفيد، 1414 ق.

6 . تفسير برهان، سيد هاشم بحرانى، بيروت: مؤسسة البعثة، 1419 ق.

7 . تفسير العيّاشى، محمّد بن مسعود العيّاشى، تحقيق: الدراسات الإسلاميّة، قم: بنياد بعثت، 1421 ق.

8 . تفسير كبير، محمّد بن عمر الفخر الرازى، بيروت: دار الكتب العلميّة، 1421 ق.

9 . تنبيهات حول مبدأ و معاد، حسن على مرواريد ، مشهد : آستان قدس رضوى، 1418 ق.

10 . توحيد الإماميّة، محمد باقر ملكى، ترجمه: محمّد بيابانى اسكويى، تهران: نبأ، 1378 ش.

11 . توحيد الإماميّة، محمّد باقر ملكى، تهران : وزارت ارشاد اسلامى، 1415 ق.

12 . التوحيد، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، قم: جامعه مدرّسين، 1398 ق.

ص: 293

13 . درّ المنثور، جلال الدين السيوطى، بيروت: دار الفكر، 1414 ق.

14 . شرح اُصول الكافى، محمّد باقر كمره اى، قم: اسوه، 1379 ش.

15 . شرح اُصول الكافى، ملاّ صالح المازندرانى، تهران: دارالكتب الإسلامية .

16 . شرح اُصول الكافى، ملاّ صدرا، تصحيح: محمّد خواجوى، تهران: پژوهشگاه علوم انسانى، 1383 ش.

17 . شرح منظومه، ملاّ هادى سبزوارى، قم: مصطفوى.

18 . صحيح البخارى، محمّد بن إسماعيل البخارى، تحقيق: قاسم الشماعى الرفاعى، بيروت: دار الفكر، 1407 ق.

19 . صحيح سنن النسائى، محمّد ناصر الدين الآلبانى، بيروت: دار الفكر .

20 . عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، قم: الشريف الرضى ، 1363 ش .

21 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، شرح و تحقيق: على اكبر غفارى، تهران: دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

22 . كمال الدين و تمام النعمة، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح: على أكبر الغفارى، تهران: مكتبة الصدوق، 1390 ق.

23 . لسان العرب، ابن منظور، بيروت: دار الإحياء التراث العربى، 1416 ق.

24 . مرآة العقول، محمّد باقر بن محمدتقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: دار الكتب الإسلاميّة، 1405 ق.

25 . مسألة التقريب بين أهل السنّة و الشيعة، ناصر بن عبداللّه القفارى، السعودية: دار الطيبة ، 1420 ق.

26 . مسند أحمد، أحمد بن محمّد الشيبانى (ابن حنبل)، بيروت: دار الفكر، 1414 ق.

27 . معرفت امام، محمّد بيابانى اسكويى، تهران: نبأ، 1381 ش.

ص: 294

28 . مكتب در فرايند تكامل، سيّد محمّد حسين مدرّسى طباطبايى، تهران: كوير، 1386 ش.

29 . الملل والنحل، محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى، تحقيق: محمّد بدران، بيروت: دار المعرفة ، 1395 ق.بَداء در «الكافى»

30 . منهج الاستدلال على مسائل الإعتقاد عند أهل السنّة والجماعة، عثمان بن على حسن، رياض: الرشد، 1415 ق.

31 . نبراس الضياء و تسواء السواء، محمّد باقر ميرداماد، تحقيق: حامد ناجى، قم: هجرت.

32 . نهاية الحكمة، سيّد محمّد حسين طباطبايى، تصحيح: عباس على سبزوارى، قم: جامعه مدرّسين، 1424 ق.

33 . الوافى، محمّد محسن بن شاه المرتضى (الفيض الكاشانى) ، اصفهان: مكتبة الإمام امير المؤمنين على عليه السلام ، 1412 ق.

ص: 295

ص: 296

قرآن كريم در آيينه روايات اصول «الكافى» (محمّد على تسخيرى) (مترجم: محمّد مقدّس)

قرآن كريم در آيينه روايات اصول «الكافى»

محمّد على تسخيرى

مترجم: محمّد مقدّس

چكيده

در اين مقاله ، نگارنده ، در پى آن است تا تصويرى از قرآن كريم و ويژگى هاى آن ، با توجّه به روايات مندرج در كتاب الكافى ارايه نمايد و اعتقاد شيعيان نسبت به اين كتاب آسمانى را بيان كند . از اين رو ، نگارنده ، به بررسى روايت «كتاب فضل القرآن» الكافى پرداخته و گستردگى علوم مندرج در قرآن كريم ، حجت قطعى بودن قرآن ، ارايه تصوير انسان كامل در قرآن ، معيار بودن قرآن براى سنجش درك صحيح و دارا بودن قرآن از تمامى آموزه هاى پيامبران و جامع بودن ساير كتب آسمانى را از اعتقادات شيعيان نسبت به قرآن كريم دانسته است . نگارنده همچنين اوصافى ديگر از قرآن را كه در روايات الكافى آمده ، شرح مى نمايد و ديدگاه شيخ كلينى رحمه الله در مورد تحريف قرآن را بيان مى كند . وى معتقد است كه وى هيچ گاه قائل به تحريف قرآن نبوده و روايات الكافى نيز به هيچ وجه ، گوياى چنين مطلبى نيست .

كليدواژه ها : كتاب فضل القرآن ، الكافى ، تحريف قرآن ، انسان كامل .

مقدّمه

شخصيت انسانى، متشكّل از منظومه اى اعتقادى و تركيبى روانى - عاطفى است كه در روند متعالى خود، به شكل گيرى اراده و عزمى مى انجامد كه رفتار آگاهانه و

ص: 297

هدفمندى را به دنبال دارد.

اسلام، به اقتضاى واقع گرايى و فطرى بودن خود، همه اين ابعاد را مورد توجّه قرار مى دهد تا هماهنگى انسان را با مسيرى كه اهداف الهى آفرينش او را برآورده مى سازد، تضمين نمايد.

اين، همان چيزى است كه در آيات قرآن و سنّت شريف نبوى، شاهد آنيم. امام على عليه السلام مى فرمايد:

عقل ها پيشواى انديشه ها، انديشه ها پيشواى دل ها، دل ها پيشواى حواس، و حواس، پيشواى اندام هاى آدمى اند .(1)

از آن جا كه روايات وارده از ائمه اطهار عليهم السلام (هم با بررسى ظاهر آنها و هم از راه تأكيد بسيار روشنى كه در سخنان خويش در اين باره دارند(2))، پرشكوه ترين تعبير را از قرآن و سنّت نبوى دارند، لذا مى بينيم كه آنان عليهم السلام بر ابعاد ياد شده، انگشت مى گذارند و تعبير مطلوبى از آن ارائه مى دهند.

در اين نوشتار، كتاب الكافى را به عنوان قديمى ترين منبع حديث تأليف شده در قرن چهارم هجرى و مهم ترين منبع حديث از نظر فقهاى اماميه، به لحاظ در برگيرى روايات بسيار زيادى كه مورد توجّه و اعتماد آنهاست، مورد بررسى قرار خواهيم داد. هر چند به صحّت همه آنچه كه مرحوم كلينى قدس سره روايت كرده، باور نداريم، ولى تكيه بر آنها را مى پذيريم؛ زيرا او خود در مقدمه كتابش يادآور شده كه روايات گردآورى شده را از كسانى كه به علم آنها اطمينان داشته، نقل كرده است، هر چند برخى را در شمار نوادر، ياد كرده و چنان كه در روايت نيز آمده است، بر لزوم استناد، تنها به روايات مورد اتفاق نظر - و نه نادر يا غير متعارف - انگشت گذارده است.

در اين جا، در پى رسيدن به تصويرى از قرآن هستيم كه طى پيگيرى اين روايات

ص: 298


1- . مستدرك الوسائل ، ج 11 ، ص 207 .
2- . وسائل الشيعة، ج 18 ، ص 58؛ الكافى، ج 1 ، ص 53.

در ذهن و مغز مسلمان پاى بند به آنها، شكل مى گيرد.

شايد بتوان مهم ترين مطالب وارد در اصول الكافى در اين تصوير را در دو باب زير، دنبال كرد:

1 . باب «دعا» و بويژه هنگام قرائت و حفظ قرآن كريم .(1)

2 . باب «فضيلت قرآن» .(2)

بنا بر اين، تنها به اين دو باب اشاره خواهيم كرد و در اين راستا، طى سه بخش زير، حركت خواهيم كرد:

يكم. قرآن كريم و اعتقادات و مفاهيم برگرفته از آن

در اين جا روايات، پر شكوه ترين تصوير عقيدتى خالصانه در مورد اصول اعتقادى و مهم ترين آنها «توحيد» و صفات الهى پيوسته به چنين تصويرى را ارائه مى دهند و تأكيد دارند كه امام جعفر صادق عليه السلام به هنگام قرائت قرآن، مى فرمود:

پروردگارا! تو را سپاس! تويى يكتاى قدرتمند و استوار. تو را سپاس! تويى كه به عزّت و بزرگى، والا هستى و بر فراز آسمان ها و عرش عظيم، قرار دارى. پروردگارا! تو را سپاس! تويى كه به دانشْ بسنده اى و هر دارنده دانشى، به تو نيازمند. پروردگارا! تو را سپاس! اى فروآورنده آيات و قرآن سترگ. خداوندگارا! تو را سپاس كه از حكمت و قرآن سترگ و آشكار، به ما آموختى. خداوندا! تو آن را به ما آموختى، پيش از آن كه خواهان آموزشش باشيم و ويژه ما گرداندى، پيش از آن كه خواهان بهره مندى از آن گرديم. خداوندا! اگر اين، پيشكش و فضل و جود و رحمت و منّتى از سوى تو بر ماست كه نيرو، توان و چاره اى نداريم. پس تلاوت نيكوى آن، حفظ آيات آن، ايمان به متشابهات آن، عمل به محكم آن، استدلال در تأويل آن و هدايت در تدبير و بصيرت در نور آن را

ص: 299


1- . الكافى، ج 2 ، ص 573 و 576.
2- . همان، ص 596.

برايمان خوشايند ساز. پروردگارا! همان گونه كه آن را شفايى براى اولياى خود و نقمتى بر دشمنان خود و خارى در چشم معصيت كنندگان و نورى براى اهل طاعت و ايمانت قرار دادى، آن را براى ما دژى در برابر عذابت و پاسدارى در برابر خشمت و مانعى در برابر معصيتت و پناهى در برابر غضبت و چراغ راهى براى زمانِ ديدارت و رهنمايى براى ره سپردن به راهت و قرار گرفتن در مسير بهشتت، قرار بده .(1)

در اين فراز، به لحاظ عقيدتى، بر موارد زير، آشكارا انگشت گذاشته شده است: توحيد و معانى آن ؛ صفات حسنه الهى ؛ حيات ؛ قدرت ؛ دانش ؛ بى نيازى ؛ خردمندى ؛ لطف ؛ مهر ؛ مرحمت و... و تأكيد بر ايمان به رسالت از راه فرود آوردن قرآن و پايبندى به آن و طلب رهنمونى از آن و پناه بردن به آن در استقبال از آخرت و عبور از پل صراط و تنعّم به بهشت.

از اين خاستگاه متين اعتقادى، مفاهيم و رهنمون هاى بسيارى جارى مى شود كه از جمله مى توان به اين موارد اشاره كرد:

الف . قرآن كريم، چشم اندازهايى برابر دانش و معرفت مى گشايد، به گونه اى كه نسبت به كوتاهى در حمل آن، كورى در آگاهى از آن ، دورى از حكمت هاى آن ، فاصله گيرى از اهداف آن و قصور در اداى حق آن، به خدا پناه برده مى شود(2) و دعا اين گونه ادامه مى يابد:

پروردگارا! دل هاى ما را سرشار پذيرش شگفتى هاى پايان ناپذير آن، لذّت تكرار [تلاوت] آن و پندهاى بازبينى آن و سود آشكار كوشش در فهم آن، گردان. خداوندا! آن را توشه اى براى آن روزى كه در برابرت حضور خواهيم يافت و راه روشنى در رسيدن به تو و دانش سودمندى در سپاس نعمت هاى تو، بگردان.(3)

ص: 300


1- . همان، ص 574.
2- . همان، ص 599.
3- . همان جا .

همين روايت، در جاى ديگرى نيز آمده است:

هنگامى كه فتنه ها چون پاره هاى شب ديجور، شما را فرا گرفتند، به قرآن پناه آوريد كه شفيعى آزموده و تقويت كننده اى تأييد شده است. هر كس آن را فرا روى خود قرار دهد، به بهشت، رهنمونش مى كند و هر كه آن را پشت سر گذارد، به دوزخش سوق مى دهد. راهنمايى است كه آدمى را به بهترين راه ها رهنمونى مى كند و كتابى است كه در آن، همه چيز به بيان، آمده است.

حاوى مطالبى جدّى است و ظاهرى و باطنى دارد. ظاهرش حكم و باطنش علم است. ظاهرش فريبا و باطنش عميق است. داراى ستارگانى است و هر ستاره اش ستارگانى دارد. شگفتى هايش بى شمار و عجايبش ماندگار است. در آن، چراغ هاى هدايت و گل دسته هاى حكمت و نشانه هاى معرفت - براى كسانى كه آن را بشناسند - ، يافت مى شود.

وقتى ديده بر همه جايش افكنَد و به دانش و حكمت آن، دست يابد، از آسيب، رهايى و از هلاكت، نجات مى يابد و از گرفتارى، خلاص مى شود. انديشه، پايه آگاهى است، همچنان كه نور، روشنايى بخش تاريكى راه است؛ پس صادقانه به آن، روى آوريد و از ترديد و انتظار بكاهيد.(1)

امام زين العابدين عليه السلام نيز مى فرمايد:

آيات قرآنى، گنجينه هايى است كه هرگاه درب آن را باز كنند، بايد به آن نظر افكنيد .(2)

ب . قرآن كريم، حجّت قطعى و عذر تمام و ميزان حقيقت است. روايات، جملگى، سرشار از اين نكته اند؛ از جمله:

آن را حجّتى بر ما قرار دادى و حجّت را تمام كرده اى و بر ما نعمتى ارزانى داشته اى كه ما را توان شكرگزارى آن نيست. خداوندا! آن را شفيع ما در روز جزا و سلاح ما در هنگامه فراز شدن و حجّتى در روز داورى قرار ده .(3)

ص: 301


1- . همان جا.
2- . همان، ص 609.
3- . همان، ص 596 و 601 و 602.

ج . قرآن، تصوير والاى انسان كامل است؛ زيرا روايات، يادآور آن اند كه:

قرآن در روز رستاخيز، به شكل انسان، مجسّم مى شود و مسلمانان و شاهدان و پيامبران و فرشتگان، گمان خواهند كرد كه او نيز مردى از ميان آنهاست .(1)

د . در قرآن، معيار و سنجش دقيق درك درست تاريخى وجود دارد؛(2) زيرا طى اشاراتى كه به سنّت هاى الهى دارد، مى توان حقايق تاريخى را كشف كرد.

ه . قرآن، در بردارنده تمامى آموزه هاى پيامبران و جامع كتاب هاى آسمانى پيشين است.(3)

و ديگر تصوّرات و ديدگاه هايى كه در متون و احاديث، مورد تأكيد فراوان، قرار گرفته اند.

دوم . قرآن كريم و پرورش احساسات

متون و احاديث مربوط به اين بخش نيز سرشار از مفاهيمى در حدّ معجزه اند و قرآن را به پرشكوه ترين شكل خود، به درون آدمى، نفوذ مى دهند و قرائت و حفظ و هم كنشى با مفاهيم آن را مورد تأكيد قرار مى دهند. در اين جا، با تأمّل كامل و با آگاهى تمام، برخى از آنها را از نظر مى گذرانيم.

امام جعفر صادق عليه السلام هنگام تلاوت قرآن، ضمن دعايى يادآور مى شوند:

پروردگارا! در تلاوت قرآن، حلاوتى و در برقرارى آن، نشاطى و در ترتيل آن، خشوعى و در بهره گيرى شبانه از آن - در برابر آنها كه به خواب رفته اند - ، نيرويى به ما بخش و ما را از هنگامى كه دعا در آن مستجاب مى گردد، خبر كن .(4)

امام صادق عليه السلام پس از انواع سوگندهاى بزرگ به اسماى الهى، خطاب به

ص: 302


1- . همان، ص 599.
2- . همان، ص 601.
3- . همان، ص 574.
4- . همان، ص 576.

پروردگارش مى گويد:

از تو مى خواهم كه بر محمّد و آل محمّد ، درود فرستى و به رحمت و قدرت خود، حفظ قرآن و انواع دانش را نصيبم گردانى و در قلب و گوش و ديده ام، قرار دهى و آن را با گوشت و خون و استخوان و مغزم، عجين كنى و روز و شبم را با آن درآميزى .(1)

و در دعاى ديگرى مى فرمايد:

و قلبم را وادار كن تا قرآنت را آن گونه كه آموختى ام حفظ كند و آن گونه كه خشنود مى گردى ، تلاوتش كنم. خداوندا! با كتابت، ديده ام را روشنايى و سينه ام را فراخى و قلبم را شادى بخش و زبانم را بدان روان گردان و تنم را آميخته آن ساز .(2)

در روايتى نيز، رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

قرآن را بياموزيد كه در روز رستاخيز، قرآن، به صورت جوان خوش سيماى رنگ و رو روشنى به نزد خواننده قرآن مى آيد و مى گويد: من كسى هستم كه شب هايت را پاس داشتم و تشنگى ات را سيراب كردم و آب دهانت را خشك گردانم و اشكت را جارى ساختم و اينك نيز هر كجا روى، با تو هستم .(3)

امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد:

هر انسان مؤمنى، اگر در جوانى، قرآن بخواند، قرآن، با گوشت و خون او عجين مى گردد و خداوند عز و جل او را با كاتبان و نيكان و ارجمندان، محشور مى گرداند .(4)

هم او مى فرمايد :

و هر كس به سراغ قرآن آيد و گمان بَرَد كه كسى، بهتر از آن را دارد، آنچه را

ص: 303


1- . همان، ص 577.
2- . همان، ص 603.
3- . همان جا.
4- . همان جا.

خداوند، تحقير كرده، گرامى داشته و آنچه را كه او گرامى داشته، خوار شمرده است... خواننده قرآن، در حالت بهبود و تكامل دائمى است... . حاملان قرآن، عرفاى اهل بهشت اند .(1)

و رواياتى نيز بر ختم قرآن و منوّر ساختن خانه ها با تلاوت قرآن(2) و تشويق به

قرائت مرتّب و در همه حال آن(3) و ختم آن در مكّه، طى يك هفته(4) و ترتيل آن با صدايى خوش(5) آمده است. در اين خصوص، امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد:

قرآن را نمى توان و نبايد، بى وقفه و تندتند خواند. وقتى به آيه اى كه در آن از بهشت ياد شده مى رسى، تأمّل كن و از خداوند متعال، بهشت را بخواه و اگر به آيه اى برخورد كردى كه در آن، ياد دوزخ شده است، تأمّلى كن و از دوزخ به خداوند پناه بَر .(6)

سوم . قرآن و رفتار

طبيعتا همه رفتارها در چارچوب قرآن شكل مى گيرند و قرآن، معيار و ملاك كلّى آنها و كنترل كننده هر حركتى است. امام عليه السلام در دعاى خود مى فرمايد:

خداوندا! ما را به گونه اى قرار ده كه تابع حلال آن باشيم و از حرامش اجتناب ورزيم و حدود آن را به پا داريم و فرايض آن را، به جاى آوريم .(7)

در فراز ديگرى مى فرمايد:

خداوندا! قرآن را براى ما راهبرى قرار ده كه از لغزش ها بازمان دارد و راهنمايى

ص: 304


1- . همان، ص 604 - 606 .
2- . ر . ك : همان، ص 610.
3- . ر . ك : همان، ص 611.
4- . ر . ك : همان، ص 612.
5- . ر . ك : همان، ص 614.
6- . همان، ص 617.
7- . همان، ص 574.

ساز كه به كارهاى نيكو، رهنمونمان سازد و ياورى هدايتگر قرار ده كه در انحراف ها مراقبمان باشد و به بهترين ها سوقمان دهد .(1)

امام صادق عليه السلام نيز مى فرمايد:

قرآن، نشان راهى است كه به بهترين راه ها رهنمون مى گردد .(2)

خلاصه اين كه روايات الكافى، انسانى قرآنى و كامل را تربيت مى كنند و اعتقادات و مفاهيم قرآنى او را شكل مى بخشند و او را چنان مى پرورانند كه به اخلاق قرآن، خوگيرد و با آن، هم كنشى داشته باشد؛ همچنان كه چارچوب قرآنى رفتارهايش را نيز ترسيم مى كند و بدين ترتيب، قرآن، همه چيز زندگى اش مى گردد: با او مى شنود، با او مى بيند و با او به سخن در مى آيد.

پس مى بينيم كه كلينى در كتاب خود، بالاترين مرتبه را براى قرآن، قائل است و آن را سخت گرامى مى دارد و بزرگ مى شمارد و نسل ها و بويژه پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام را به بناى خود، بر اساس آن و اصلاح ديدگاه هاى خويش براساس معيارهاى آن و نيز همه گونه هم كنشى با آن، فرا مى خوانَد.

بدين ترتيب، جايى براى شنيدن اين تهمت به وى نيست كه در «حجّيت» قرآن ترديد كرده يا معتقد به تحريف قرآن و در نتيجه، از اجماع اسلامى در خصوص سلامت قرآن از تحريف و اين كه از سوى خداوند متعال است و به هيچ وجه، باطلى در آن راه نمى يابد و اوست كه آن را فرود آورده و همو پاسدارى از آن را بر عهده گرفته، خارج شده است. چنين نسبت هايى به او، كمترين جايى نخواهد داشت؛ ولى ما براى بيان حقيقت و در دفاع از اين دانشمند گران مايه و محدّث جليل القدر، اين موضوع را نيز مورد بررسى قرار مى دهيم.

ص: 305


1- . همان جا.
2- . همان، ص 599.

شيخ كلينى و تحريف

انتساب قول به تحريف قرآن به شيخ كلينى، از نادرست ترين تهمت هاى وارده به اوست. اين خطا را مرحوم فيض كاشانى، زمانى مرتكب شد كه درباره اش گفت: «ظاهرا ثقة الإسلام، محمّد بن يعقوب كلينى (طاب ثراه) معتقد به تحريف و نقص در قرآن بود»(1) كه به نتيجه بدترى انجاميد و آن «تكفير» اوست؛ به طورى كه شيخ محمّد ابو زهرة، با استناد به اين نسبت، اقدام به تكفير او نموده، مى گويد: «شگفت، آن كه كسى اين ادعاها را دارد، كلينى است كه حجّت آنها (شيعيان) در روايت است و بدين ترتيب، چگونه مى توان روايات چنين آدم گم راه يا در واقع ، بر كفر آشكارى را پذيرفت؟».(2)

حقيقتْ آن است كه مرحوم كلينى، هرگز چنين اظهاراتى نداشته است و آوردن برخى روايات، مثل: «جز امامان، كسى همه قرآن را گرد نياورد»،(3) به معناى ايمان به تحريف نيست. روايات او حكايت از اختلاف در نحوه ترتيب نزول آيات، گردآورى و علم و تفسير قرآن است كه با تحريف، بسى فاصله دارد.

و نيز باب: «النوادر فى فضل القرآن»(4) و روايات آن، كه گاهى از حفظ حروف و ضايع گشتن معانى، سخن به ميان آورده و گاهى ديگر، بر اين نكته انگشت گذارده كه علم آنان (امامان عليهم السلام ) در تفسير و علوم قرآنى، بيش از ديگران است.

همه اينها نيز به معناى قائل شدن به تحريف نيست. او جمع كننده روايات و دايرة المعارف نويس رواياتى است و رواياتى را كه به استناد آنها اطمينان دارد، نقل مى كند و اين، به معناى ايمان داشتن به همه محتواى آنها نيست، بويژه آن كه چنين رواياتى را در باب «النوادر» آورده كه آن را مشمول فرموده امام على عليه السلام مى سازد كه فرمود: «نادر

ص: 306


1- . تفسير الصافى ، ج 1، ص 47.
2- . الإمام زيد، ص 351.
3- . الكافى ، ج 1، ص 228.
4- . همان، ج 2، ص 627.

و استثنا را به كنارى بگذار» و از آن مهم تر، اين كه اين روايات، نه بر تحريف، كه بر اختلاف در مشخّص ساختن آيات يا بنا بر روايت ديگرى كه مرحوم كلينى نقل كرده، به تحريف معنوى يا به اختلاف در ترتيب آيات و جزء آن، دلالت دارد.

ولى «تكفير» ، موضوعى است كه شيخ محمّد ابو زهره، در اطلاق آن به مرحوم كلينى، بسيار شتاب زده، عمل كرده و در واقع، به او ستم روا داشته است. اين موضوع را سيّد محمّد تقى حكيم، مورد بررسى قرار داده، مى گويد: «نقل اين احاديث، در بخش روايات نادر و تعارض آنها با روايات نقل شده ديگر وى و لزوم مطرح ساختن آنها به لحاظ شيوه اى كه براى خود در نظر گرفته است، و نيز عدم ملازمت ايمان به صدور چنين روايتى (اگر چنين ايمانى، وجود داشته باشد) و ايمان به محتواى آنها، همه و همه، موجب ردّ قطعى چنين اخبار و روايات و ايمان وى به عدم تحريف است. گو اين كه اگر او قائل به تحريف بود، دعوى شيخ كاشف الغطاء و ديگران در اجماع اماميه بر عدم تحريف، درست نبود. در حالى كه معمولاً نمى توان نظر شيخ كلينى را ناديده گرفت».(1)

ولى اين نكته را بايد تأكيد كنيم كه در الكافى، روايتى وجود ندارد كه آشكارا تحريف قرآن از آن برداشت شود؛ آنچه باعث اين توهّم شده، نقل چنين رواياتى در «نوادر» است. بنا بر اين، نه تنها او از اين تهمت، مبرّاست، بلكه مى توان وى را عاملى

منحصر به فرد در نشر قرآن و شكل دهى به آن دانست.

ص: 307


1- . الاُصول المقارن، ص 111.

منابع و مآخذ

1 . الاُصول المقارن ، محمّد تقى الحكيم ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1979 م .

2 . الإمام زيد ، محمّد ابو زهره ، قاهره : دار الفكر العربى ، 1425 ق .

3 . تفسير الصافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تهران : مكتبة الصدر ، 1415 ق .

4 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

5 . مستدرك الوسائل ، ميرزا حسين نورى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1382 ق .

6 . وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل

البيت عليهم السلام ، 1409 ق .

ص: 308

قرآن و علوم قرآنى در كتاب «الكافى»

قرآن و علوم قرآنى در كتاب «الكافى»

رقيه صادقى نيرى

چكيده

كتاب الكافى ، تأليف ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى رازى ، شامل سه بخش اصول ، فروع و روضه و مشتمل بر 16099 يا 16199 حديث است .

در اين كتاب گران قدر ، قرآن و مباحث مربوط به آن ، جايگاه ويژه اى دارد . علاوه بر بابى كه در جلد چهارم اختصاصا به قرآن پرداخته ، مباحث علوم قرآنى و بويژه تفسيرى ، در جاى جاى اين كتاب ، به طور مبسوط ، طرح گرديده اند . نگارنده در اين مقاله ، سعى كرده است كه اين مباحث را به نحوى دسته بندى كند و با ذكر نمونه هايى ، به توضيح و تبيين

برخى مسائل بپردازد .

كليدواژه ها : الكافى ، علوم قرآن ، كيفيت نزول ، مصحف على ، اوصيا ، نسخ ، تفسير لغوى .

مقدّمه

كتاب الكافى ، تأليف ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى است . وى در كلين زاده شد و در رى ، علم آموخت . سپس به بغداد كوچيد و به سال 328 يا 329 ق ، در آن جا از دنيا رفت و در مقبره «باب الكوفه» ، مدفون شد .(1)

ص: 309


1- . رجال النجاشى ، ص 294 ؛ رجال الطوسى ، ص 495 - 496 ؛ الفهرست ، طوسى ، ص 161 - 162 ؛ معالم العلماء ، ص 88 .

اين كتاب ، شامل سه بخش اصول ، فروع و روضه بوده و مشتمل بر 16099 يا 16199 حديث است . روش كلينى در نقل احاديث ، آوردن اسانيد احاديث ، به طور كامل بوده است . هدف و انگيزه وى از تأليف كتاب - آن گونه كه در مقدّمه بدان اشاره كرده - ، تهيه و تدوين كتابى است كه جامع فنون دينى و آثار صحيح از صادقين عليهم السلام و سنّتى باشد كه با آنها واجبات خداوند عز و جل و سنّت كريمه پيامبر صلى الله عليه و آله پا برجا بماند .

در اين كتاب گران قدر ، قرآن و مباحث مربوط به آن ، جايگاه ويژه اى دارد . علاوه بر بابى كه به قرآن اختصاص پيدا كرده ، مباحث مربوط به علوم قرآنى و بخصوص تفسيرى ، در اين كتاب به گونه اى مسبوط طرح گرديده است .

در اين مقاله ، سعى بر آن است كه مباحث ، به نحوى دسته بندى شوند و به ذكر مثال هايى بسنده گردد . در تدوين اين نوشتار ، از نسخه چهار جلدى الكافى ، ترجمه صادق حسن زاده (انتشارات صلوات ، بى جا ، پاييز 1382) استفاده شده و به منظور جلوگيرى از طولانى شدن كلام ، بررسى اسناد و حديث ، صورت نگرفته است . همچنين از بيان سندها خوددارى گرديده و در پاورقى ، به ذكر منبع حديث ، اشاره شده است .

قرآن و علوم قرآنى در «الكافى»

ابتدا بايد يادآور شد كه در تعريف علوم قرآنى آمده است :

اين علوم در نگاه قرآن پژوهان ، مجموعه اى از مسائلى را شامل مى شود كه درباره قرآن كريم بحث مى كند ، مانند : نزول قرآن ، كتابت آن ، ترتيب آيات در مصاحف ، ويژگى ها و اهداف قرآن ، ناسخ و منسوخ قرآن و ... .(1)

عبد العظيم زرقانى ، در اثر سودمند خود ، مناهل العرفان ، علوم قرآن را بدين گونه تعريف كرده است :

علوم قرآنى ، مباحثى است متعلّق به قرآن كريم ، مانند نزول قرآن ، جمع و كتابت

ص: 310


1- . مباحث فى علوم القرآن ، ص 10 .

آن ، قرائت و تفسير آن ، اعجاز و ناسخ و منسوخ و ... .(1)

پس از تعريف علوم قرآنى ، به طرح اين مباحث در كتاب الكافى ، اشاره مى نماييم . در جلد چهارم اين كتاب ، بخشى مستقل ، به قرآن اختصاص داده شده است با عنوان : «كتاب فضل القرآن» ، كه خود شامل باب هاى زير است :

- در بخش فضيلت قرآن ، قرآن به صورت حجّتى گويا در قيامت معرّفى شده كه با مردم ، محاجّه مى كند ؛(2)

- شفاعت كننده اى شفاعت شده و سعايت كننده اى كه كلامش تصديق مى شود ، راهنما به سوى بهشت و بازدارنده از دوزخ ، جدا كننده حق از باطل ؛(3)

- مناره هاى هدايت و چراغ هاى روش كننده شب تار در آن است ؛(4)

- شفاى سينه ها ؛(5)

- هدايت از گمراهى و روشنگرى و بيان از ابهام ، وسيله عبور از لغزش ها ، نورى در تاريكى ، پرتوى در پيشامدها ، نگاهبانى از نابودى و روشنگر فتنه ها و رساننده از

دنيا به آخرت ؛(6)

- فرمان دهنده به بهشت و بازدارنده از دوزخ ؛(7)

- و بالاخره بالا برنده مؤمن به درجات والا .(8)

در باب «فضل حامل القرآن» ، حاملان قرآن ، پس از پيامبران و فرستادگان در

ص: 311


1- . مناهل العرفان فى علوم القرآن ، ج 1 ، ص 23 .
2- . الكافى ، ج 4 ، ص 530 ، ح 3459 .
3- . همان ، ص 536 ، ح 3460 .
4- . همان ، ح 3463 .
5- . همان ، ح 3465 .
6- . همان ، ح 3466 .
7- . همان ، ص 540 ، ح 3467 .
8- . همان ، ح 3469 - 3471 .

بالاترين درجه هستى ؛(1)

- همراه كاتبان گرامى و نيكورفتار ؛(2)

- سزاوارترين افراد براى ترس از خدا و نماز و روزه ؛(3)

- قرآن براى آنها و به نفع آنها محاجّه مى كند ؛(4)

- كسى كه قرآن و ايمان به او داده شده ، چون ترنجى خوش بو و خوش مزه است ؛(5)

- توانگرى بى نياز ؛(6)

- و عارف اهل بهشت معرّفى شده اند .(7)

در باب «من تعلّم القرآن بمشقّة» ، براى افرادى كه قرآن را با مشقّت فرا مى گيرند ، پاداشى دو چندان ، در نظر گرفته شده است .(8) و بر هر مؤمنى ، سزاوار دانسته شده كه پيش از مرگ ، قرآن را فرا گيرد يا در حال فراگيرى آن بميرد .(9)

در باب «مَن حفظ القرآن ثمّ نسيه» ، طىّ چند حديث ،(10) براى كسانى كه قرآن را حفظ كنند ، درجات و حسناتى در نظر گرفته شده است كه در صورت فراموش كردن آن ، از آن درجات و حسنات ، محروم خواهند گرديد .

در باب «فى قراءته» ، آيات قرآن ، به صورت گنجينه هايى معرّفى شده اند كه در

ص: 312


1- . همان ، ص 544 ، ح 3473 .
2- . همان ، ص 546 ، ح 3476 - 3475 .
3- . همان ، ح 3478 .
4- . همان ، ح 3477 .
5- . همان ، ص 548 ، ح 3478 .
6- . همان ، ح 3480 .
7- . همان ، ص 550 ، ح 3483 .
8- . همان ، ح 3484 و ص 552 ، ح 3485 .
9- . همان ، ص 552 ، ح 3486 .
10- . از ح 3487 - 3492 .

آنها گنج هايى است كه سزاوار است مؤمن به آنها بنگرد(1) و نيز پيمان خدا با بندگان است كه بايد به آنها وفا كنند و هر روز ، پنجاه آيه از قرآن را بخوانند .(2)

در باب «البيوت الّتى يُقرأ فيها القرآن» ، به مؤمنان سفارش شده كه خانه هاى خود را با تلاوت قرآن ، نورانى كنند و قرآن را در خانه ها بخوانند ، نه در قبرستان ها و مساجد و معابد ؛(3)

- اهل آسمان ها ، خانه هايى را كه در آنها قرآن تلاوت مى شود ، به يكديگر نشان مى دهند ؛(4)

- قرائت قرآن ، موجب بركت فراوان و حضور فرشتگان و دورى از شياطين مى گردد ؛(5)

در باب «ثواب قراءة القرآن فى المصحف» ، قرائت قرآن از روى مصحف ، موجب بهره مندى از بينايى و نيز موجب كاهش عذاب پدر و مادر مى گردد ؛ هر چند آن دو كافر باشند ؛(6)

- وجود قرآن در خانه ، موجب رانده شدن شياطين(7) و نگاه در آن ، عبادت محسوب مى شود ؛(8)

- قرآنى كه خوانده نشود ، از مردم شاكى مى گردد .(9)

ص: 313


1- . همان ، ص 556 ، ح 3494 .
2- . همان ، ح 3494 .
3- . همان ، ص 558 ، ح 3495 .
4- . همان ، ح 3496 .
5- . همان ، ح 3497 .
6- . همان ، ص 546 ، ح 3505 و 3508 .
7- . همان ، ص 564 ، ح 3506 .
8- . همان ، ص 566 ، ح 3509 .
9- . همان ، ح 3507 .

در باب «ترتيل القرآن بالصوت الحسن» ، به خواندن قرآن به صورت روشن و آشكارا ،(1) همراه با حزن ،(2) با لحن عربى(3) و صوت زيبا ،(4) سفارش گرديده است .

- در باب «فيمن يظهر الغشية عند قراءة القرآن» ، طىّ حديثى ، از بيهوش شدن در حال قرائت قرآن ، نهى شده و آن را عملى شيطانى معرفى كرده است .(5)

- در باب «فى كم يقرأ القرآن و يختم» ، طىّ چند حديث ، به شمرده خواندن قرآن ، سفارش شده و از ختم آن به صورت شتاب زده ، نهى شده است .(6)

- در باب «أنّ القرآن يرفع كما اُنزل» ، روايت شده كه وقتى فردى غير عرب ، قرآن را عجمى بخواند ، فرشتگان آن را به صورت عربىِ صحيح ، بالا مى برند .(7)

به نظر مى رسد اين مطلب ، زمانى است كه يادگيرى لحن و صوت عربى ، براى فرد غير ممكن باشد .

- در باب «فضل القرآن» ، طىّ احاديث 3531 - 3553 ، به فضيلت خواندن برخى از آيات و سوره ها ، اشاره گرديده كه به نظر مى رسد اين روايات ، از باب روايات فضايل اند و به لحاظ رواج جعل و وضع در اين گونه روايات ، به برخى از فضايل ، به صورت اغراق آميز پرداخته شده است .

و سرانجام در باب «نوادرِ» اين بخش ، به عمل به قرآن همراه با قرائت آن سفارش شده(8) و به موضوعات مطرح شده در قرآن پرداخته است .(9) از جمله به اوّلين و آخرين

ص: 314


1- . همان ، ح 3510 .
2- . همان ، ص 568 ، ح 3511 و 3515 .
3- . همان ، ح 3512 و 3514 .
4- . همان ، ح 3516 و 3522 .
5- . همان ، ص 572 ، ح 3523 .
6- . همان ، ح 3524 - 3528 .
7- . همان ، ص 576 ، ح 3529 - 3530 .
8- . همان ، ص 594 ، ح 3555 .
9- . همان ، ح 3553 ، 3557 - 3558 .

آيه نازل شده ، كيفيت نزول و زمان نزول قرآن كه در بخش بعد (بخش علوم قرآنى) ، بدانها خواهيم پرداخت ؛

- خوددارى از تفأل به قرآن ؛(1)

- كرامتِ نوشتن قرآن با چيزى غير از مركّب سياه ؛(2)

- سفارش به خواندن قرآن در ماه رمضان ؛(3)

- تفاوت قرآن و فرقان ؛(4)

- اختلاف موجود در قرآن ناشى از روات آن ؛(5)

- سفارش به قرائت قرآنى كه در جامعه مسلمانانْ موجود است ؛(6)

- سفارش به قرائت برخى از آيات در مواقع خاص ؛(7)

- و تعداد آيات قرآن .(8)

موضوعاتى است كه در باب نوادر آمده اند و ما به برخى از آنها در بخش بعد اشاره مى كنيم .

علاوه بر بخش ياد شده ، مباحث علوم قرآنى زير در اصول الكافى آمده است :

1 . اوّلين و آخرين آيات

عن محمّد بن الحسن السّرى ، عن عمّه على بن السّرى ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال :

أوّل ما نزل على رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» و آخره «إِذَا

ص: 315


1- . همان ، ص 596 ، ح 3561 .
2- . همان ، ص 598 ، ح 3562 .
3- . همان ، ح 3563 - 3564 .
4- . همان ، ح 3565 .
5- . همان ، ح 3566 - 3567 .
6- . همان ، ص 602 ، ح 3575 و 3580 .
7- . همان ، ح 3572 - 3580 .
8- . همان ، ح 3582 .

جَآءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ» .(1)

درباره اوّلين آيه يا سوره نازل شده ، سه ديدگاه وجود دارد :

يك . گروهى مثل كلينى ، معتقدند كه اوّلين آيات ، سه يا پنج آيه از اوّل سوره «علق» بوده است كه هم زمان با بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده ؛ هنگامى كه ملك فرود آمد و پيغمبر را با عنوان نبوّت ندا داد و به او گفت : بخوان ! گفت : چه بخوانم؟ سپس او را در پوشش خود گرفت و گفت : «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الاْءِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ» .(2) اين ديدگاه ، ديدگاه اكثريت علماست .

دو . گروهى ، نخستين سوره نازل شده را «مدّثّر» مى دانند . از اُمّ سلمه نقل شده كه گفت :

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : مدّتى را در مجاورت كوه حرا گذرانيدم . ناگهان جبرئيل را ديدم . لرزشى مرا گرفت . به خانه نزد خديجه آمدم . خواستم تا مرا بپوشاند . آن گاه آيات «يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنذِرْ ...» نازل شد .(3)

گروهى از اين حديث ، استفاده كرده اند كه اوّلين سوره نازل شده در ابتداى وحى بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين سوره است .(4)

سه . گروهى نيز اوّلين سوره نازل شده را سوره «فاتحه» مى دانند . زمخشرى مى گويد :

بيشتر بر اين عقيده اند كه سوره فاتحه ، اوّلين سوره نازل شده قرآن است .(5)

واحدى نيشابورى در أسباب النزول آورده است :

گاه كه پيغمبر با خود خلوتى داشت ، ندايى از آسمان مى شنيد كه موجب هراس

ص: 316


1- . همان ، ص 596 ، ح 3559 .
2- . بحار الأنوار ، ج 18 ، ص 206 ، ح 26 .
3- . مسند أحمد ، ج 3 ، ص 206 .
4- . البرهان فى علوم القرآن ، ج 1 ، ص 206 .
5- . الكشاف ، ج 4 ، ص 775 .

وى مى شد و در آخرين بار ، فرشته ، او را ندا داد : يا محمّد! گفت : لبّيك . گفت : بگو «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ * الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ...» .(1)

معتقدان به اين مطلب ، نيز استناد كرده اند به اين كه اوّلين چيزى كه جبرئيل به پيامبر صلى الله عليه و آله تعليم داده ، نماز و وضو بود كه لازمه آن ، مقرون بودن بعثت با نزول سوره حمد است ؛ چرا كه هرگز نماز در اسلام ، بدون فاتحة الكتاب نبوده است .(2)

البته مى توان ميان اين سه نظر را بدين نحو جمع كرد كه نزول سه يا پنج آيه از اوّل سوره علق ، به طور قطع با آغاز بعثت مقارن بوده است . اين مسئله ، مورد اتّفاق نظر است . سپس چند آيه از ابتداى سوره مدّثّر نازل شده است ؛ ولى اوّلين سوره كاملى كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد ، سوره حمد است و چند آيه از سوره علق يا مدّثّر در آغاز ، عنوان سوره نداشته است و با نزول بقيه آيات سوره ، اين عنوان را يافته است . پس اشكالى ندارد كه بگوييم اوّلين سوره نازل شده ، حمد است و به نام فاتحة الكتاب خوانده مى شود و وجوب خواندن اين سوره در نماز ، اهمّيت آن را مى رساند . سپس اگر ترتيب نزول سوره ها را از نظر ابتداى سوره ها در نظر بگيريم ، اوّلين سوره ، علق و پنجمين سوره ، حمد است و اگر سوره كامل را ملاك بدانيم ، اوّلين سوره كامل ، سوره حمد است .(3)

امّا در ارتباط با آخرين آيه و سوره ، در برخى روايات ، آخرين سوره را سوره «نصر» دانسته اند ؛(4) ولى برخى روايات ، آخرين سوره را سوره «برائت» دانسته اند كه نخستين آيات آن ، سال نهم هجرت نازل شد و پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را فرستاد تا آن را در اجتماع مشركان بخواند .(5)

ص: 317


1- . أسباب النزول ، ص 11 .
2- . الإتقان فى علوم القرآن ، ج 1 ، ص 12 .
3- . تاريخ قرآن ، محمّد هادى معرفت ، ص 44 و 45 .
4- . البرهان فى تفسير القرآن ، ص 69 .
5- . تفسير الصافى ، ج 2 ، ص 318 .

راه جمع اين روايات ، اين است كه بگوييم آخرين سوره كامل ، سوره نصر و آخرين سوره به اعتبار آيات نخستين آن ، سوره برائت است .(1)

2 . كيفيت نزول قرآن ، در زمان نزول آن

در كتاب الكافى به نزول دفعى قرآن در 21 يا 23 رمضان و نزول تدريجى آن ، در طول بيست سال اشاره شده است :

عن حفص بن غياث ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : سألته عن قول اللّه عز و جل : «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ» إنّما اُنزل فى عشرين سنة بين أوّله و آخره؟ فقال أبو عبد اللّه عليه السلام : نزل القرآن جملةً واحدةً فى شهر رمضان إلى بيت المعمور ثمّ نزل فى طول عشرين سنة .

ثمّ قال : قال النبى صلى الله عليه و آله : نزلت صحف إبراهيم فى أوّل ليلةٍ من شهر رمضان و اُنزلت التوراة لستّ مضين من شهر رمضان و اُنزل الإنجيل لثلاث عشرة ليلة خلت من شهر رمضان و اُنزل الزبور لثمان عشر خلون من شهر رمضان و اُنزل القرآن فى ثلاث و عشرين من شهر رمضان .(2)

در اين حديث - چنان كه مى بينيم - ، نزول دفعى و نزول تدريجى قرآن ، هر دو اثبات شده و نزول دفعى آن را در بيست و سوم ماه رمضان ، دانسته است .

در حديث ديگرى ، كه در باره شهادت امام على

عليه السلام بحث شده ، آمده است :

واللّه لقد قبض فى الليلة الّتى نزل فيها القرآن ؛(3)

به تحقيق آن حضرت ، در شبى به شهادت رسيد كه قرآن در آن ، نازل شد ؛ يعنى در شب 21 رمضان .

در پاسخ به اين سؤال كه چگونه قرآن در شب قدر ، نازل شده (آن طور كه قرآن

ص: 318


1- . تاريخ قرآن ، محمّد هادى معرفت ، ص 46 .
2- . الكافى ، ج 4 ، ص 596 ، ح 3560 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 418 ، ح 1234 .

فرموده) ، در حالى كه مى دانيم قرآن در مدّت بيست سال ، تدريجا يعنى قطعه قطعه و در مناسبت هاى مختلف و پيشامدهاى گوناگون نازل شده است؟ ديدگاه هاى مختلفى وجود دارد ، از جمله :

مرحوم طبرسى ، از ابن عبّاس نقل مى كند :

خداوند متعال ، قرآن را يك باره در شب قدر ، از لوح محفوظ به آسمان دنيا نازل كرد . سپس جبرئيل ، آن را قسمت به قسمت ، به صورت پنج يا ده آيه و كمتر يا بيشتر و حتّى به صورت يك آيه ، در مدّت حدود 23 سال از جانب خدا بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گردانيد .(1)

نيز مشابه همين توجيه ، از طبرسى نقل شده كه او از مقاتل نقل مى كند كه گفت :

خداوند متعال ، قرآن را از لوح محفوظ بر فرشتگان كاتب و نويسنده ، در آسمان فرو مى فرستاد و در شب قدر هر سال ، همان مقدارى از قرآن را كه جبرئيل در طول سال به تدريج براى پيامبر صلى الله عليه و آله مى آورد ، يك باره نازل مى كرد . به عبارت ديگر ، در ماه رمضان هر سال ، آياتى يك باره نازل مى شد و همين آيات ، به تدريج و هماهنگ تعاقب و پيامد مقتضيات و حوادث ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره نازل مى گرديد .(2)

اين دو توجيه را محقّق گران قدر ، دكتر حجّتى در كتاب تاريخ قرآن آورده و از جمله بهترين توجيهات بر شمرده است .(3)

آية اللّه معرفت ، اين ديدگاه ها را به علّت نبودن دليل كافى بر اثبات آن ، رد مى كند(4) و آن ديدگاهى را مى پذيرد كه معتقد است آغاز نزول قرآن ، در شب قدر بوده است . بيشتر محقّقان نيز اين نظر را پذيرفته اند .(5)

ص: 319


1- . مجمع البيان فى تفسير القرآن ، ج 10 ، ص 786 .
2- . همان جا .
3- . تاريخ قرآن ، محمّد باقر حجّتى ، ص 43 - 44 .
4- . تاريخ قرآن ، محمّد هادى معرفت ، ص 41 - 42 .
5- . الكشاف عن حقائق التنزيل ، ح 5 ، ص 227 .

در توجيه ترجيح اين ديدگاه (آغاز نزول قرآن در شب قدر) ، آية اللّه معرفت ، وجود افعالى با زمان هاى گذشته و نيز آيات ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، مطلق و مقيّد و مجمل و مبيّن را دليل آورده است .

توجيهات ديگرى نيز وجود دارد كه به دليل خوددارى از طولانى شدن كلام ، از بيان آنها صرف نظر مى كنيم .

درباره توجيه كلينى در روايت ياد شده و اين كه قرآن در ماه رمضان ، به «بيت المعمور» نازل شده و سپس در مدّت 23 سال از آن جا به زمين نازل شده ، آية اللّه معرفت معتقد است كه چنين چيزى ممكن نيست ؛ چرا كه در اين صورت ، حكمت و مصلحت نزول قرآن از عرش به آسمان اوّل يا چهارم و قرار دادن آن در بيت المعمور مشخص نيست .(1) مگر اين كه مثل فيض كاشانى ، بيت المعمور را تأويل به قلب پيامبر صلى الله عليه و آله بدانيم كه براى اين تفسير هم دليل وجود ندارد .(2)

3 . بخش هاى مختلف قرآن

عن سعد الإسكاف قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : اُعطيت السور الطوال مكان التوراة و اُعطيت المئين مكان الإنجيل و اُعطيت المثانى مكان الزبور و فضّلت بالمفضّل ثمان و ستّون سورة و هو مهيمن على سائر الكتب .(3)

در رابطه با تعريف و تعيين محدوده اين قسمت ها ، مطلبى نيامده و تنها به اين تقسيم بندى ، خلاصه وار اشاره شده است . بنا بر اين ، در اين باره بايد گفت :

- سبع طوال : نام هفت سوره طولانى قرآن است كه به ترتيب عبارت اند از : بقره ، آل عمران ، نساء ، مائده ، انعام ، اعراف ، و سوره انفال همراه با سوره توبه .(4)

ص: 320


1- . تاريخ قرآن ، محمّد هادى معرفت ، ص 40 .
2- . تفسير الصافى ، ج 1 ، ص 65 .
3- . الكافى ، ج 4 ، ص 540 ، ح 3468 .
4- . نور الثقلين ، ج 5 ، ص 26 .

- مئين : نام سوره هايى است كه با فاصله چند سوره ، به دنبال سبع طوال در قرآن آمده و هر يك از آنها شامل صد آيه يا كمى كمتر يا بيشتر است . هفت سوره قرآن ، داراى چنين شرايطى هستند كه عبارت اند از : بنى اسرائيل ، كهف ، مريم ، طه ، انبياء ، حج و مؤمنون .(1)

- مثانى : هر چند عدّه اى ، سور مثانى را سوره هايى مى دانند كه پس از مئين قرار گرفته ،(2) ولى مرحوم طبرسى معتقد است كه مثانى ، عبارت از سوره هايى است كه پس از سبع طوال قرار دارد . وى سپس يادآور مى شود كه به نظر برخى علما ، مثانى ، عبارت است از تمام سور قرآن اعم از بلند و كوتاه و دليل آن ، آيه «كِتَابًا مُّتَشَابِهًا مَّثَانِىَ»(3) است . نيز وجه تسميه آن به مثانى ، اين است كه خداوند در قرآن ، امثال ، حدود ، فرايض و احكام را يكى پس از ديگرى قرار داده و آنها را به هم پيوسته و ضميمه كرده است .(4)

- مفصّل : از ديدگاه طبرسى ، عبارت است از : تمام سوره هايى كه داراى «حم» هستند و نيز تمام سوره هاى كوتاه قرآن . علّت نام گذارى آن به مفصّل ، اين است كه به علّت كوتاهى سوره ها ، جمله هاى زيادى ميان آيات آنها ، فاصله و جدايى انداخته اند .(5)

4 . مصحف على عليه السلام

به وجود اين مصحف گران قدر ، در دو حديث زير ، اشاره شده است :

1 . عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر قال : دفع إلىّ ابو الحسن عليه السلام مصحفا و قال : لا

ص: 321


1- . الإتقان ، ج 1 ، ص 109 .
2- . همان جا .
3- . سوره زمر ، آيه 23 .
4- . مجمع البيان ، ج 1 ، ص 502 .
5- . همان ، ج 7 ، ص 377 .

تنظر فيه ، ففتحته و قرأت فيه «لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا» فوجدتُ فيها اسم سبعين رجلاً من قريش بأسمائهم و أسماء آبائهم ، قال : فبعث إلىّ : ابعث إلىّ بالمصحف ؛(1)

احمد بن محمّد بن ابى نصر گفت : امام رضا عليه السلام مصحفى را به من داد و فرمود : «در آن نگاه نكن» . من آن را گشودم و سوره «لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا» را [در آن مصحف] خواندم . پس در آن ، اسم هفتاد مرد از قريش و اسامى پدرانشان را يافتم . سپس گفت : حضرت به دنبالم فرستاد و فرمود : «مصحف را برايم بفرست» .

2 . عن سالم بن سلمه قال : قرأ رجل على أبى عبد اللّه عليه السلام و أنا أستمع حروفا من القرآن ليس على ما يقرأها الناس ، فقال أبو عبد اللّه عليه السلام : كفّ عن هذه القرائة ، اقرأ كما يقرأ الناس حتّى يقوم القائم ، فإذا قام القائم قرأ كتاب اللّه عز و جل على حدّه و أخرج المصحف الذى كتبه على عليه السلام وقال : أخرجه علىٌّ إلى الناس حين فرغ منه و كتبه فقال لهم : هذا كتاب اللّه عز و جل كما أنزله [ اللّه ]على محمّد و قد جمعته من اللوحين ، فقالوا : هو ذا عندنا مصحف جامع فيه القرآن لا حاجة لنا فيه ، فقال : أما واللّه ما ترونه بعد يومكم هذا أبدا ، إنّما كان علىّ أن اُخبركم حين جمعته لتقرؤوه ؛(2)

از سالم بن سلمه نقل شده كه گفت : مردى نزد امام صادق عليه السلام ، قرآنى را قرائت كرد و من حروفى از آن را شنيدم ، در حالى كه آن گونه نبود كه مردم مى خواندند . امام صادق عليه السلام فرمود : «از اين قرائت ، دست بكش و همان گونه قرائت كن كه مردم قرائت مى كنند تا وقتى كه قائم عليه السلام قيام كند . وقتى حضرت قائم عليه السلام قيام كند ، كتاب خدا را مى خواند و خارج مى سازد مصحفى را كه على عليه السلام نوشت و آن را به مردم نشان داد هنگامى كه از نوشتن آن فارغ شد . به آنها فرمود : اين كتاب خداست همان گونه كه بر محمّد نازل كرده و من آن را جمع كرده ام . مردم گفتند : نزد ما مصحفى است كه در آن ، قرآن جمع است و ما نيازى به قرآن تو نداريم . سپس امام فرمود : به خدا قسم از امروز به بعد ، هرگز اين قرآن را نمى بينيد . تنها وظيفه من

ص: 322


1- . الكافى ، ج 4 ، ص 600 ، ح 3570 .
2- . همان ، ص 604 ، ح 3578 .

اين بود كه به شما جمع آن را خبر بدهم تا آن را قرائت كنيد» .

درباره مصحف على عليه السلام ابن نديم مى گويد : اوّلين مصحفى كه گردآورى شد ، مصحف على بود و اين مصحف ، نزد آل جعفر بود . سپس مى گويد : مصحفى را ديدم نزد ابى يعلى حمزه حسنى كه با خطّ على بود و چند صفحه از آن افتاده بود و فرزندان حسن بن على ، آن را به ميراث گرفته بودند .(1)

امّا اين كه در احاديث مذكور آمده بود كه در قرآن حضرت على عليه السلام ، اسامى افرادى از قريش آمده يا با آن قرآن هاى معمولى تفاوت داشت ، به خاطر ويژگى هايى است كه اين مصحف داراست :

اوّل ، اين كه ترتيب دقيق آيات و سور طبق نزول آنها (قرار گرفتن سور مكّى پيش از مدنى) در اين مصحف ، رعايت شده بود و كاملاً مراحل و سير تاريخى نزول آيات در آن ، روشن بود . بدين وسيله ، تشريع احكام ، خصوصا مسئله ناسخ و منسوخ در قرآن فهميده مى شد .

دوم اين كه در اين مصحف ، قرائت آيات ، طبق قرائت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله - كه اصلى ترين قرائت بود - ، ثبت شده بود و هرگز اختلاف قرائت ، در آن راهى نداشت . بدين ترتيب ، راه براى فهم محتوا و به دست آوردن تفسير صحيح آيه ، هموار بود و اين امر ، اهمّيت به سزايى داشت .

سوم اين كه اين مصحف ، شامل تأويل و تنزيل بود ؛ يعنى موارد نزول و مناسبت هايى را كه موجب نزول آيات و سوره ها بود ، در حاشيه مصحف ، توضيح مى داد . چنان كه آن حضرت عليه السلام مى فرمايد :

و لقد جئتهم بالكتاب مشتملاً على التنزيل و التأويل .(2)

ص: 323


1- . الفهرست ، ابن نديم ، ص 47 - 48 .
2- . آلاء الرحمن فى تفسير القرآن ، ج 1 ، ص 257 .

5 . قرآن ، ختم كتب انبيا

عن أيّوب بن الحر قال : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : إنّ اللّه عزّ ذكره ختم بنبيّكم النبيّين فلا نبىَّ بعده أبدا و ختم بكتابكم الكتب فلا كتاب بعده أبدا و أنزل فيه تبيان كلّ شى ء و خلقكم و خلق السماوات والأرض و نبأ ما قبلكم و خبر ما بعدكم و أمر الجنّة و النار و ما أنتم صائرون إليه .(1)

6 . قرآن ، جامع هر آنچه مردم بدان نيازمندند

عن حمّاد ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : سمعته يقول : ما من شى ء إلاّ و فيه كتابٌ أو سنّة .(2)

7 . قرآن ، معيار اختلاف احاديث

در اين زمينه كه به هنگام اختلاف احاديث با يكديگر ، بايد به قرآن مراجعه كرد ، احاديث فراوانى در باب : «الأخذ بالسنّة و شواهد الكتاب» آمده است كه براى نمونه ، به يك مورد اشاره مى گردد :

عن أيّوب بن الحرّ قال : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : كلّ شى ء مردود إلى الكتاب و السنّة وكلُّ حديث لا يوافق كتاب اللّه فهو زخرف .(3)

8 . نَسخ قرآن

نسخ ، در اصطلاح علما و دانشمندان دينى ، عبارت است از برداشته شدن حكمى از احكام ثابت دينى ، در اثر سپرى شدن وقت و مدّت آن .(4)

بنا بر عقيده تمام عقلا و دانشمندان اسلامى و غير اسلامى ، نسخ در احكام ، محال

ص: 324


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 576 ، ح 700 .
2- . همان ، ص 140 ، ح 184 و نيز ر . ك : ح 182 و 675 .
3- . همان ، ص 160 ، ح 203 .
4- . البيان ، ص 8 .

نيست ؛ بلكه ممكن است كه حكمى از احكام الهى در مرحله تشريع و قانون گذارى برداشته شود و تغيير كند . در كتاب الكافى به اين مسئله تأكيد شده است :

عن محمّد بن مسلم عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : قلتُ له : ما بال أقوام يروون عن فلان و فلانٍ عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و لا يتّهمون بالكذب فيجى ء منكم خلافه؟ قال : إنّ الحديث ينسخ كما ينسخ القرآن .(1)

پس از پذيرش مسئله نسخ قرآن ، در جاى ديگرى از كتاب آمده است :

... فالمنسوخات من المتشابهات والمحكمات من الناسخات .(2)

9 . اوصيا ، عالم ترين افراد نسبت به قرآن

در اين زمينه ، در جلد اول الكافى بابى با عنوان : «باب أنّه لم يجمع القرآن كلّه إلاّ الأئمة» اختصاص داده شده است . در اين باب ، احاديثى آمده كه دلالت مى كنند فقط ائمّه عليهم السلام تمام قرآن را جمع كرده اند و ايشان هستند كه تمام دانش آن را دارايند . از جمله :

عن جابر ، عن أبى جعفر عليه السلام أنّه قال : ما يستطيع أحد أن يدّعى أنّ عنده جميع القرآن كلّه ظاهره و باطنه غير الأوصياء .(3)

مقصود از اين حديث و احاديث مشابه ، وجود قرآنى غير از اين قرآن نزد اوصيا عليهم السلام نيست و اين گونه احاديث - چنان كه برخى پنداشته اند - به هيچ وجه ، بر تحريف دلالت نمى كند ؛ بلكه به خوبى روشن است كه مقصود از تمامى قرآن ، همان تمامى علم (علم به ظاهر و علم به باطن) است . پس علوم قرآنى به طور كلّى ، چه علوم ظاهرى و چه علوم باطنى (تفسير و تأويل قرآن) جملگى نزد اوصياى به حق هستند . چنان كه حديث زير ، اين مطلب را به خوبى اثبات مى نمايد : در باب اختلاف حديث ، روايتى طولانى از زبان سُليم بن قيس هلالى نقل شده كه در بخشى از آن ، از

ص: 325


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 150 .
2- . همان ، ج 3 ، ص 70 ، ح 1510 .
3- . همان ، ج 1 ، ص 490 ، ح 605 .

امام على عليه السلام نقل شده كه فرمود :

... فما نزلت على رسول اللّه صلى الله عليه و آله آية من القرآن إلاّ أقرأنيها و أملاها علىّ فكتبتها بخطّى و علّمنى تأويلها و تفسيرها و ناسخها و منسوخها و محكمها و متشابهها و خاصّها و عامّها و دعا اللّه أن يعطينى فهمها و حفظها فما نسيت آية من كتاب اللّه ولا علما أملاه علىّ و كتبته منذ دعا اللّه لى بما دعا و ما ترك شيئا علّمه اللّه من حلالٍ ولا حرامٍ ولا أمرٍ و لا نهىٍ كان أو يكون و لا كتابٍ منزل على أحدٍ قبله من طاعةٍ أو معصيةٍ إلاّ علّمنيه و حفظته فلم أنس حرفا واحدا ... .(1)

به خوبى ملاحظه مى شود كه در اين حديث ، امام عليه السلام مقصود از تمامى علم قرآن را با جزئيات توضيح داده اند كه عبارت اند از : علم به ظاهر و باطن قرآن و اين مطلب ، هيچ ارتباطى با اعتقاد به تعريف قرآن ندارد .

10 . تفسير قرآن

در اين كتاب ارزشمند ، حدود نيمى از آيات قرآنْ تفسير شده و از روش هاى مختلف تفسيرى در آن ، بهره گرفته شده است . نكته مشترك اكثر اين روايات تفسيرى ، عبارت است از سؤالاتى كه توسط راويان از محضر ائمّه عليهم السلام شده است . اين مطلب دلالت بر آن دارد كه ائمّه عليهم السلام در تمامى زمان ها ، مرجع و ملجأ پرسش هاى دينى افراد بوده اند .

يك . تفسير لغوى

در برخى از موارد تفسير ، تفسيرى لغوى است ؛ يعنى فقط معناى يك لفظ بيان شده است :

عن زراره ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : ... قلت : «إِنَّ إِبْرَ هِيمَ لَأَوَّ هٌ حَلِيمٌ» .(2)

ص: 326


1- . همان ، ج 1 ، ص 150 ، ح 191 .
2- . سوره توبه ، آيه 114 .

قال : الأوّاه هو الدعّاء .(1)

امام باقر عليه السلام اوّاه را در اين آيه ، به معناى بسيار دعا كننده ، دانسته است .

دو . بيان مصداق

در برخى از موارد تفسيرى ، مصداق آيات مشخّص گرديده است :

عن عبيد اللّه بن [الحسن بن الحسن بن] هارون قال : قال لى أبو عبد اللّه عليه السلام : «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئولاً» .(2)

سپس امام صادق عليه السلام به بيان مصداق سؤال ، از هر مورد پرداخت و فرمود :

يسأل السمع عمّا سمع و البصر عمّا نظر إليه و الفؤاد عما عقد عليه .(3)

مثالى ديگر از بيان مصاديق :

عن زرارة بن أعين عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : تسبيح فاطمة الزهراء عليهاالسلام من الذكر الكثير الذى قال اللّه عز و جل : «اذْكُرُواْ اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»(4) .(5)

سه . تفسير قرآن با قرآن

عبد اللّه بن سنان عن أبى عبد اللّه فى قوله : «لاَّ تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ»(6) قال : إحاطة الوهم ألا ترى إلى قوله : «قَدْ جَآءَكُم بَصَآئِرُ مِن رَّبِّكُمْ»(7) ، ليس يعنى بصر العيون ، «فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِى»ليس يعنى من البصر بعينه «وَمَنْ عَمِىَ فَعَلَيْهَا» ليس يعنى عمى العيون إنّما عنى إحاطة الوهم كما يقال فلان بصير بالشعر ... اللّه أعظمُ من أن يرى بالعين .(8)

ص: 327


1- . الكافى ، ج 4 ، ص 260 ، ح 3050 .
2- . سوره اسراء ، آيه 36 .
3- . الكافى ، ج 3 ، ص 90 ، ح 1514 .
4- . سوره احزاب ، آيه 41 .
5- . الكافى ، ج 4 ، ص 326 ، ح 3187 .
6- . سوره انعام ، آيه 103 .
7- . سوره انعام ، آيه 104 .
8- . الكافى ، ج 1 ، ص 216 ، ح 264 .

چهار . بيان سبب نزول

گاهى تفسير ، تنها بيان سبب نزول قرآن است :

عن أحمد بن عيسى قال : حدّثنى جعفر بن محمّد عن أبيه ، عن جدّه فى قوله عز و جل : «يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنكِرُونَهَا»(1) قال : لمّا نزلت : «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَ كِعُونَ»(2) قال بعضهم لبعض : ما تقولون فى هذه الآية؟ فقال بعضهم : إن كفرنا بهذه الآية نكفر بسائرها وإن آمنّا فانّ هذا ذلٌ حين يسلّط علينا ابن أبى طالب ، فقالوا : قد علمنا انّ

محمّدا صادقٌ فيما يقول و لكنّا نتولاّه ولا نطيع عليا فيما أمرنا قال : فنزلت هذه الآية «يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنكِرُونَهَا» يعرفون يعنى ولاية على بن أبى طالب «وَ أَكْثَرُهُمُ الْكَافِرُونَ»(3) بالولاية .(4)

پنج . تفسير تأويل آيات

در برخى از موارد ، تفسير تأويل آيات ، آمده است . هر چند در ارتباط با تأويل و تعريف آن ، نظريات مختلفى وجود دارد ، براى اختصار ، به تعريف آن از قول علاّمه طباطبايى مى پردازيم . وى مى گويد :

تأويل قرآن ، عبارت است از حقايق خارجى كه آيات قرآن در معارف شرايع و ساير بياناتش بدان مستند است .(5)

در جاى ديگر نيز مى گويد :

از آيات شريفه به دست مى آيد كه ماوراى اين قرآن - كه آن را مى خوانيم و معانى اش را مى فهميم - امر ديگرى است كه نسبت آن به قرآن ، نسبت روح به

ص: 328


1- . سوره نحل ، آيه 83 .
2- . سوره مائده ، آيه 55 .
3- . سوره نحل ، آيه 83 .
4- . الكافى ، ج 2 ، ص 344 ، ح 1158 .
5- . الميزان فى تفسير القرآن ، ج 4 ، ص 53 .

جسد و ممثَّل با مثل است ، كه خداوند آن را كتاب حكيم ناميده كه تمام مضامين و معارف قرآن ، مستند به آن است .(1)

در بسيارى از موارد ، روايات تفسيرى الكافى ، تأويلى است ، مانند :

عن أبى بصير قال : سألت أبا عبد اللّه عليه السلام عن قول اللّه عز و جل : «الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَلَمْ يَلْبِسُواْ إِيمَانَهُم بِظُلْمٍ»(2) قال : بشكٍّ .(3)

در اين آيه ، ظلم به شك ، تأويل شده است .

امّا اين تأويل ها همواره تأويل هاى درستى نبوده و در برخى موارد ، تطبيق هاى نادرستى است كه احتمالاً ساخته دست غُلات بوده و گاهى با نص و بيان آيات قرآن ، يا واقعيت هاى تاريخى ، مخالفت دارند . در اين باره ، لازم است براى رسيدن به نتيجه

مطلوب در ارتباط با اين روايات ، بحث سندى و متنى صورت گيرد تا سره از ناسره بازشناخته شوند . از اين دست روايات در كتاب الحجة فراوان است ، هر چند در جاهاى ديگرى نيز مى توان از اين گونه روايات يافت . در اين جا به نمونه هايى اشاره مى گردد :

عن أبى حمزه ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : نزل جبرئيل عليه السلام بهذه الآية على محمّد صلى الله عليه و آله هكذا : «فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُواْ (آل محمّد حقّهم) قَوْلاً غَيْرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ فَأَنزَلْنَا عَلَى الَّذِينَ ظَلَمُواْ (آل محمّد حقّهم) رِجْزًا مِّنَ السَّمَآءِ بِمَا كَانُواْ يَفْسُقُونَ(4)» .(5)

در صورتى كه با بررسى آيات پيش از آن مى فهميم كه اين آيه ، به بنى اسرائيل اختصاص داشته و هيچ ارتباطى با آل محمّد عليهم السلام ندارد .

در روايتى عجيب تر آمده است :

ص: 329


1- . همان ، ص 54 .
2- . سوره انعام ، آيه 82 .
3- . الكافى ، ج 4 ، ص 144 ، ح 2872 .
4- . سوره بقره ، آيه 59 .
5- . الكافى ، ج 2 ، ص 336 ، ح 1139 .

على بن محمّد رفعه ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام فى قول اللّه عز و جل : «فَنَظَرَ نَظْرَةً فِى النُّجُومِ * فَقَالَ إِنِّى سَقِيمٌ»(1) قال : حسب فرأى ما يحلُّ بالحسين عليه السلام فقال : إنّى سقيم لما يحلُّ بالحسين عليه السلام .(2)

پر واضح است كه اين آيه ، مربوط به زمانى است كه حضرت ابراهيم عليه السلام به خاطر خوددارى از رفتن به صحرا به منظور شكستن بت ها فرمود : من بيمار هستم و به صحرا نمى آيم و تأويل آن به امام حسين عليه السلام ، تأويلى نادرست است .

در برخى از روايات تفسيرى ، با روايات اسرائيلى ، مخالفت شده است ، از جمله :

عن داوود الرقّى قال : سألت أبا عبد اللّه عليه السلام عن قول اللّه عز و جل : «وَ كَانَ عَرْشُهُو عَلَى الْمَآءِ»(3) فقال : ما يقولون؟ قلت : يقولون : إنّ العرش على الماء و الربّ فوقه ، فقال : كذبوا ، من زعم هذا فقد صيّر اللّه محمولاً و وصفه بصفة المخلوق ولزمه أنّ الشى ء الذى يحمله أقوى منه .(4)

سپس امام عليه السلام به تفسير درست آيه ، پرداخته است .

با اين حال ، از برخى روايات ، رنگ و بوى اسرائيلى به مشام مى رسد ، مثل :

عن أبى بصير قال : سألت أبا عبد اللّه عليه السلام عن قول اللّه عز و جل : «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى» .(5) قال : خلق أعظمُ من جبرئيل و ميكائيل و كان مع رسول اللّه و هو مع الأئمة وهو من الملكوت .(6)

ص: 330


1- . سوره صافات ، آيه 88 - 89 .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 436 ، ح 1257 .
3- . سوره هود ، آيه 7 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 284 ، ح 339 .
5- . سوره اسراء ، آيه 85 .
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 588 ، ح 715 .

منابع و مآخذ

1 . آلاء الرحمن فى تفسير القرآن ، محمّد جواد بلاغى ، قم : مكتبة الوجدانى .

2 . الاتقان فى علوم القرآن ، جلال الدين سيوطى ، قاهره .

3 . أسباب النزول ، على بن احمد الواحدى النيشابورى ، قاهره : مطبعة مصطفى البابى ، 1961 م .

4 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1404ق .

5 . البرهان فى تفسير القرآن ، سيد هاشم بحرانى ، تهران : مؤسسة البعثة ، 1415ق .

6 . البرهان فى علوم القرآن ، بدر الدين زركشى ، بيروت : دار المعرفة ، 1415 ق .

7 . البيان ، السيّد ابو القاسم الخوئى ، ترجمه : محمّد صادق نجمى و هاشم هريسى ، قم : مجمع ذخائر اسلامى .

8 . تاريخ قرآن ، محمّد باقر حجّتى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامى ، 1366ش .

9 . تاريخ قرآن ، محمّد هادى معرفت ، تهران : سمت ، 1379ش .

10 . تفسير الصافى ، محمّدمحسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تهران : مكتبة الصدر ، 1416ق .

11 . رجال الطوسى ، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : السيّد محمّد صادق بحر العلوم ، نجف : مطبعة الحيدرية ، 1381ش .

ص: 331

12 . رجال النجاشى ، أحمد بن على النجاشى ، تحقيق : حسن المصطفوى .

13 . الفهرست ، ابن نديم ، مصر : مطبعة الاستقامة .

14 . الفهرست ، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، نجف : مطبعة الحيدرية .

15 . الكشّاف (تفسير) ، محمود بن عمر الزمخشرى ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1407 ق .

16 . مباحث فى علوم القرآن ، صبحى صالح ، قم : انتشارات رضى ، 1372ش .

17 . مجمع البيان فى تفسير القرآن ، ابو على فضل بن حسن طبرسى ، بيروت : دار المعرفة ، 1406 ق .

18 . مسند أحمد ، احمد بن محمّد الشيبانى (ابن حنبل) ، قاهره : مؤسسة قرطبه ، 1418 ق .

19 . معالم العلماء ، محمّد بن على السروى المازندرانى (ابن شهر آشوب) تهران : فردين ، 1353 ش .

20 . مناهل العرفان فى علوم القرآن ، عبد العظيم زرقانى ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1423 ق .

21 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1393ق .

22 . نور الثقلين ، عبد على بن جمعة العروسى الهويزى ، قم : مؤسسه اسماعيليان ، 1415 ق .

ص: 332

طرح نظام مندى اُنس با قرآن در روايات «الكافى» (اصغر هادوى كاشانى)

طرح نظام مندى اُنس با قرآن در روايات «الكافى»

اصغر هادوى كاشانى(1)

چكيده

در اين نوشتار ، روايات پراكنده اصول الكافى در باره قرآن ، به شيوه اى نظام مند ، ارائه شده است . اين نظام مى تواند اُنس با قرآن و بهره مندى از آن را در سه سطح بنيادى ، تخصّصى و عمومى ، آسان نموده ، بر اثربخشى آن بيفزايد . در دو سطح بنيادى و تخصّصى ، نياز به مهارت هايى از قبيل : آگاهى به تاريخ و علوم ادبى ، رجالى و تفسيرى است ، گرچه امامان معصوم عليهم السلام ، از آموزش هاى متعارف و يادگيرى ، مستثنا بوده اند ؛ ولى ديگران براى ورود به اين دو حوزه ، نياز به آموختن مقدّماتى دارند ؛ امّا در سطح عمومى ، اين گونه نيست و براى بهره بردن از قرآن مى توان با اندك داشته اى ، در معرض اين نور الهى قرار گرفت . اين رويكرد ، مى تواند تأثير به سزايى در محيط (فرا سيستم) داشته باشد و قرآن را از مهجوريت ، خارج نمايد .

كليدواژه ها : نظام مندى ، قرآن ، اُنس ، بنيادى ، تخصّصى ، عمومى .

مقدّمه

امروزه ، تفكّر نظام مند (/ سيستمى / كُل نگر) (Holistic thinking) توانسته است آثار و پيامدهاى گران سنگى بر مجموعه هاى اجرايى ، توليدى و حتّى انديشه اى بر جاى بگذارد . اين رويكرد ، موجب شده است كه هيچ موضوعى ، از نظر دور نمانَد و تمام چيزهايى كه به گونه اى داراى اثر هستند ، در نظر گرفته شوند . اين روش ، در صدد

ص: 333


1- . استاديار دانشگاه شاهد .

فهم كلّ ساز و كار (/ سيستم) و اجزاى آن ، روابط بين اجزاى كل و روابط بين كُل با محيط آن (فرا سيستم) است .(1) پريشانى و پراكندگى روايات را نيز مى توان از همين منظر ، سامان بخشيد تا دستيابى به معارف گران سنگ آنها آسان تر و بهره گيرى از آنها افزون تر گردد .

در ميان بيش از شانزده هزار حديث در كتاب شريف الكافى ، بجز استنادات قرآنى روايات ، حدود دويست روايت وجود دارد كه ذيل چهل عنوان مى توان آنها را دسته بندى نمود . اين روايات در هر هشت جلد كتاب پراكنده اند . به نظر مى رسد كه هدف اين مجموعه موضوعى حديث ، آشنايى و اُنس با قرآن است ؛ امّا پراكندگى آنها موجب عدم بهره گيرى كافى از آنها شده است .

اين نوشتار ، در پى آن است كه ضمن بيان ضرورت اُنس با قرآن ، اين دويست روايت را با نظمى خاص ، عرضه كند ؛ زيرا علاوه بر ايجاد تسهيل در برخوردارى از قرآن ، موجب مى شود كه استفاده از قرآن ، در سطوح بنيادى ، تخصّصى و عمومى ، قابل دسترس باشد .

1 . تعريف اُنس با قرآن

واژه «اُنس» ، در لغت ، معنايى مقابل «وحشت» دارد و اُنس انسان به چيزى ، بدين معناست كه از آن ، هيچ وحشت و اضطرابى ندارد و همراه با آن به آرامش مى رسد .(2) امام على عليه السلام فرموده است :

هر كس با قرآن اُنس بگيرد ، از جدايى دوستان ، وحشتى نخواهد داشت .(3)

ايشان ، در جاى ديگرى فرموده :

ص: 334


1- . ر . ك : تجزيه و تحليل و طراحى سيستم ، على رضائيان .
2- . معجم مقاييس اللغة ، ج 1 ، ص 145 ؛ تاج العروس ، ج 8 ، ص 188 .
3- . غرر الحكم ، ح 8790 .

اگر به دنبال مونسى مى گرديد ، قرآن ، برايتان كافى است .(1)

همچنين ، امام سجّاد عليه السلام مى فرمايد :

اگر هيچ موجودى بر روى زمين زنده نَماند و من تنها باشم ، مادام كه قرآن با من باشد ، وحشتى نخواهم داشت .(2)

2 . بايسته هاى اُنس با قرآن ، از ديدگاه روايات «الكافى»

در كتاب الكافى ، رواياتى آمده است كه در سطوح مختلفِ ارتباط با قرآن ، مى توان از آنها بهره گرفت . ويژگى هايى كه در اين روايات براى قرآن آمده است ، نشان مى دهد كه بايد هر كسى به فراخور توان خويش ، از آن بهره ببرد .

قرآن ، عرصه و جولانگاه اسلام است .(3) قرآن ، جانشين همه كتب آسمانى است .(4) اوامر و نواهى اسلام ، در آن آمده است .(5) قرآن ، كتاب هدايت است(6) و درمان بيمارى هاى روحى را از قرآن بايد خواست .(7)

در باره تأثيرگذارى عجيب قرآن ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :

إنّى لأعجب كيف لا اشيب اذا قرأت القرآن ؟!(8)

در شگفتم ، چگونه است كه تلاوت قرآن ، مرا جوان نگاه مى دارد ؟!

به يقين ، همه آنچه آمد ، درست و راست است ، به اقتضاى اين كه همه چيز ، در قرآن هست : «تِبْيَانًا لِّكُلِّ شَىْ ءٍ» .(9)

ص: 335


1- . جامع الأخبار ، ص 511 ، ح 1431 .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 602 .
3- . همان ، ص 46 .
4- . همان ، ص 601 .
5- . همان جا .
6- . همان ، ص 600 و ج 8 ، ص 44 .
7- . همان ، ص 600 .
8- . همان ، ص 632 .
9- . سوره نحل ، آيه 89 .

شيخ كلينى هم روايات مربوط به قرآن و اعجاز آن را در الكافى آورده است .(1) آرى ! برآورده شدن همه حاجات را بايد از قرآن خواست ، همچنان كه در روايتى چنين آمده است :

قرآن را بگشاييد و آنچه حاجت داريد ، از خدا بخواهيد .(2)

اقتضاى اين ويژگى هاى منحصر به فرد قرآن ، آن است كه انسان ، رابطه اى ويژه با قرآن داشته باشد و از آن جا كه نظام خاصّى براى اُنس با قرآن ارائه نشده است ، اين باور ، نزد مسلمانان ، به صورت فرهنگ درآمده است كه : اين كتاب ، قُدسى است و ما را توان بهره بُردن از آن نيست . در نتيجه ، در عين احترام ويژه قائل شدن ، آن را به كنارى نهاده اند و غبار مهجوريت ، بر آن نشسته است ، غافل از اين كه بنابر حديثى از امام صادق عليه السلام ، اين قرآن ها در قيامت ، به درگاه خداوند متعال ، شكايت خواهند بُرد .(3)

براى رهايى قرآن از مهجوريت ، اُنس با قرآن ، بايد نظام مند صورت گيرد .

3 . نياز به نظام مندىِ روايات «الكافى»

قدسى بودن كلام الهى ، به جاى آن كه عامل محرّكى براى ارتباط با آن باشد ، گاهى نوعى بازدارندگى را به همراه داشته است و مسلمانان ، خود را فروتر از آن ديده اند كه مجالستى با اين مأدبه الهى داشته باشند ، به گونه اى كه گويا اين مائده آسمانى ، فقط

براى گروهى خاص ، فرود آمده است . از اين روست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كلامى كه به تحقّق آن يقين داشته ، به درگاه خداوند ، شكايت برده است كه : «يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِى اتَّخَذُواْ هَذَا الْقُرْءَانَ مَهْجُورًا» ،(4) و نه تنها از امّت زمان خويش ، بلكه از امّت اسلامى در همه زمان ها ، گله مند بوده است .

ص: 336


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 59 ، 60 ، 61 ، 62 ، 199 ، 269 ، 374 و 599 و ج 2 ، ص 599 و ج 7 ، ص 175 و 176 و ج 8 ، ص 5 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 629 .
3- . الخصال ، ص 142 .
4- . سوره فرقان ، آيه 30 .

براى برونْ رفت قرآن از اين مهجوريت ، بايد نظامى طولى براى اُنس يافتن با قرآن تعريف شود ، به گونه اى كه هر كس از پايين ترين مرتبه تا بالاترين مرتبه ، بتواند با قرآن اُنس داشته باشد .

عدّه اى فقط قرآن را در هزار توى پستوى خانه خود نگهدارى مى كنند و گروهى ، آن قدر با قرآن خو گرفته اند كه جايگاه خاصّى در زندگى آنان يافته و به گونه اى قرآن ، راه نماى آنان در كارهايشان است و بين اين دو گروه نيز عدّه بسيارى قرار مى گيرند .

در روايات ما بسيارى توانمندى هاى قرآن كريم ، اين گونه بيان شده است :

كتاب اللّه على أربعة ، العبارة ، والإشارة ، واللطائف ، والحقائق : العبارة للعوام ، الإشاره للخواص ، اللطائف للأولياء ، والحقائق للأنبياء .(1)

از قرآن ، نصيب عدّه اى عبارات و ظاهر آن است و عدّه اى ، ظاهر آن را اشاره به معناى خاصّى مى دانند . اولياى الهى نيز به لطايفى از آيات الهى پى مى برند و انبيا ، با توجّه به بطون آيات الهى(2) و مراتب درك خود ، به حقايقى مى رسند كه ديگران را توان رسيدن به آنها نيست .

نظام مندى اُنس با قرآن ، علاوه بر اين كه مى تواند آن را از مهجور بودن خارج كند ، تعارض بين برخى روايات را نيز از بين خواهد برد . مرحوم كلينى ، در روايتى از امام صادق عليه السلام آورده است :

إنّ الرجل الأعجمى من اُمّتى ليقرأ القرآن بعجميّته ، فترفعه الملائكة على عربيّته ؛

اگر شخص غيرعرب ، قرآن را به گويش عجمى (غير عربى) هم بخواند ، فرشته اى مأمور مى شود تا به صورت [صحيح ]عربى اش ، آن را بالا ببرد .(3)

همچنين ، رواياتى وجود دارد كه به گوش سپردن به آيات الهى تشويق

ص: 337


1- . بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 278 ، ح 113 و ج 92 ، ص 20 ، ح 18 .
2- . «إنّ للقرآن ظاهرا و باطنا» الكافى ، ج 4 ، ص 549 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 619 .

مى نمايند .(1) از سوى ديگر ، روايات فراوانى تأييد شده كه در قرائت بدون تدبّر و انديشه قرآن ، خيرى نيست(2) و برخى روايات نيز ، فقط براى عمل به قرآن ، ارزش قائل شده اند .(3) براى رفع اين تعارض ها ، بايد به اين روايات ، نظمى داده شود تا علاوه بر اثربخشى هر مرحله ، بتواند مقدّمه اى براى مرحله بعد باشد و در نهايت ، اين مجموعه اثرگذار ، به هدف مشخّصى - كه همانا عمل بر اساس قرآن و رسيدن به قرب الهى است - دست يابد .

افزون بر آنچه گذشت ، اگر اين نظام مندى صورت گيرد ، در مسير تعالى ارتباط با قرآن ، كسانى كه توان آن را دارند تا به مرحله بالاترى بروند ، تلاش مى كنند كه آن مرتبه را به دست آورند ؛ چرا كه در حديث آمده است :

من اعتدل يوماه فهو مغبون ؛(4)

كسى كه دو روزش مانند هم باشند [و پيشرفتى نداشته باشد] ، ضرر كرده است .

كسى كه مى تواند «اشارات قرآنى» را دريابد ، پايش را از فهم «عبارات» آن فراتر مى نهد ، و آن كه به درك «لطائف» آن نائل آيد ، در اشاراتْ نمى مانَد .

كسى كه توصيف لذّت تدبّر در قرآن را شنيده است ، قفل از قلب خود مى گشايد و از قرائت ، به تدبّر مى رسد ؛ چرا كه : «أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَآ» .(5)

اگر همه كسانى كه با قرآن اُنس پيدا كرده اند ، فرايند (Process) مطلوب را طى كنند و تلاش كنند كه به مرتبه بالاتر برسند ، مى توان انتظار داشت كه خروجىِ (Out Put) اين رابطه با قرآن ، اثر بسيار مطلوبى بر روى جامعه و محيط (فرا سيستم) بگذارد و جامعه اسلامى ، به جامعه اى قرآنى تبديل شود . هر مرحله اى از ساز و كار ، اثربخشى خود را دارد و در عين حال ، با نگاهى كل نگر ، همه اجزا ، اثرى فراتر بر جامعه

ص: 338


1- . همان ، ج 3 ، ص 423 .
2- . ميزان الحكمة ، ج 9 ، ص 341 .
3- . الكافى ، ج 3 ، ص 423 .
4- . الأمالى ، صدوق ، ص 477 .
5- . سوره محمّد ، آيه 24 .

خواهند داشت .

بنا بر آنچه گفته شد ، با توجّه به اين كه الكافى ، كتابى دستِ اوّل (متقدّم) و نزديك به عصر نزول قرآن است ، شايسته است كه روايات اين كتاب درباره قرآن كريم ، به صورتى نظام مند عرضه شوند تا احاديث مربوط اُنس با قرآن ، به صورت طولى و مرحله به مرحله ، مشخّص شده ، تعريف گردد .

ص: 339

3 . نظام پيشنهادى

اين نظام ، داراى سه زيرْنظام است : نظام بنيادى ، نظام تخصّصى و نظام عمومى ، كه نظام عمومى ، خودْ داراى مراتبى است و اين سه نظام ، مانعة الجمع نيستند ؛ امّا كسانى كه مى توانند در بحث هاى بنيادى قرآنْ كاوش كنند ، زيبنده نيست كه به جزئى از نظام عمومى اكتفا نمايند ، و يا كسانى كه در حوزه بحث هاى تخصّصى قرآنْ كارآيى دارند ، بايد در اين حوزه ، تلاشى در خور و پسنديده داشته باشند .

الف . سطح بنيادى

زيربناى بسيار از شُبهات در مسائل قرآنى ، مربوط به نزول قرآن و وحيانى بودن آيات آن ، جمع آورى و كتابت آن ، مصون بودن آن از تحريف ، و اعجاز قرآن است . مستشرقانى مانند گُلْدزيهر و نولدكه در باره اين مباحث ، كتاب هايى نوشته اند و هنوز هم بازار آن ، گرمىِ خاصّ خود را دارد .(1)

شيخ كلينى ، در اين زمينه ، رواياتى را نقل كرده است . در روايتى ، به نقل از حفص بن غياث ، آورده است كه با توجّه به آيه «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ» ،(2) از امام صادق عليه السلام در باره چگونگى نزول قرآن در طول بيست سال سؤال مى كند . امام عليه السلام مى فرمايد :

نزل القرآن جملة واحدة فى شهر رمضان إلى البيت المعمور ، ثمّ نزل فى طول عشرين سنه .(3)

در روايت ديگرى به نقل از حمران ، از امام صادق عليه السلام در باره همين آيه مى پرسد ، امام عليه السلام ، در پاسخ مى فرمايد :

ص: 340


1- . ر . ك : مجلّه قرآن پژوهىِ خاورشناسان كه به همّت گروهى از قرآن پژوهان ، در قم منتشر مى شود .
2- . سوره بقره ، آيه 185 .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 628 - 629 .

نعم : ليلة القدر و هى فى كلّ سنة فى شهر رمضان فى العشر الأواخر . فلم ينزّل القرآن إلاّ فى ليلة القدر . قال اللّه« عز و جلفِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ» .(1)

و در ردّ كسانى كه مى خواستند به قبيله خود ، قداست ببخشند و بگويند كه قرآن با چند گويش ، نازل شده است ، دو روايت نقل كرده است :

از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود :

إنّ القرآن واحد ، نزل من عند واحد ، ولكنّ الاختلاف يجى ء من قبل الرواة ؛(2)

قرآن ، واحد است و از نزد خداى واحد ، نازل شده است و اختلاف ، از جانب راويان است .

نيز از فضيل بن يسار نقل كرده كه از امام صادق عليه السلام ، در باره اين كه مردم مى گويند : قرآن ، بر هفت حرف ، نازل شده ، پرسيده است . امام پاسخ داده است : دشمنان خدا ، دروغ مى گويند . قرآن ، فقط بر يك حرف از جانب خداى واحد ، نازل شده است .(3)

در باره جمع قرآن نيز ، از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود :

ما ادّعى أحد من الناس أنّه جمع القرآن كلّه كما اُنزل إلاّ كذّاب و ما جمعه ، و حفظ كما نزله اللّه تعالى . إلاّ على بن ابى طالب عليه السلام والأئمّة من بعده عليهم السلام .(4)

اين چند روايت از بين حدود دويست روايتى كه شيخ كلينى در باره قرآن آورده ، برگزيده شده است . شايان ذكر است كه اعتقادات قرآنى ، بر بنيادهايى استوار است و در طول تاريخ اسلام ، همواره محلّ بحث و گفتگوى انديشمندان مسلمان بوده است(5) و هنوز هم محافل علمى و قرآن پژوهان را به خود مشغول كرده است .

ص: 341


1- . همان ، ج 4 ، ص 158 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 63 .
3- . همان جا .
4- . همان ، ج 1 ، ص 228 .
5- . ر . ك : الكامل فى التاريخ ، ج 3 ، ص 55 ؛ الإتقان ، ج 1 ، ص 59 ؛ تاريخ القرآن ، عبد اللّه زنجانى ، ص 45 ؛ التمهيد فى علوم القرآن ، ج 1 ، ص 334 - 346 ؛ شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 11 ، ص 79 .

براى عدّه اى ، اُنس با قرآن ، به اين معناست كه به شبهات موجود ، پاسخ گويند تا قرآن ، همچنان جاودان بماند .

ب . سطح تخصّصى

بعضى از بحث هاى قرآن ، تخصّصى است و گروهى خاص ، توان پرداختن به آن را دارند ، به چند دليل :

يك . قرآن ، داراى ظاهر و باطن است . امام صادق عليه السلام فرموده است :

إنّ للقرآن ظهرا و بطنا .

دو : طبق روايتى كه كلينى از امام صادق عليه السلام آورده ، زبان قرآن ، زبان اشاره است :

نزل القرآن بإيّاك أعنى واسمعى يا جاره !(1)

سه : قرآن ، علاوه بر اشارات ، داراى لطايف و حقايقى است .

چهار : طبق روايتى كه كلينى نقل كرده ، آيات قرآن ، به چند شكل ، تقسيم شده است و تفكيك اين قسمت ها به عهده امامان ، و در غياب آنها ، بر عهده اهل خبره است . اصبغ بن نُباته مى گويد : شنيدم كه امير مؤمنان عليه السلام فرمود :

نزل القرآن اثلاثا : ثلث فينا و فى عدوّنا ، و ثلث سنن و أمثال ، و ثلث فرائض و أحكام .(2)

تشخيص اين كه كدام يك آيات در باره فرائض است و كدام يك در باره مستحبّات ، بر عهده عدّه اى خاصّ است . اگر معصوم عليه السلام باشد ، خود بيان مى كند و در غياب او ، فقيهان و عالمان دينى ، مى توانند واجبات و مستحبّات را با توجّه به مجموعه قرآن و سنّت ، تشخيص دهند .

شيخ كلينى ، در روايت مشابه ديگرى ، همين مضمون را نقل كرده كه در آن ، به جاى «ثلث» ، «ربع» آمده است .(3)

ص: 342


1- . الكافى ، ج 2 ص 631 .
2- . همان ، ص 627 .
3- . همان ، ص 667 ، ح 3 .

نيز در روايت ديگرى از امام صادق عليه السلام آورده كه فرمود :

إنّ القرآن نزل أربعة أرباع ، ربع حلال ، و ربع حرام ، و ربع سنن و أحكام ، و ربع خبر ما كان قبلكم و نبأ ما يكون بعدكم و فصل بينكم .(1)

در اين روايت ، به جامعيت قرآن نيز اشاره شده است .

پنج : با توجّه به اين كه بعضى آيات قرآن ، نيازمند تفسير هستند ،(2) اين تفسير بر عهده امامان و عالمان دينى است . بنا بر اين ، كارى تخصّصى است .

كلينى ، در اين زمينه ، روايات متعدّدى را نقل كرده است . در روايتى به نقل از سلمة بن محرز آمده كه : از امام باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود :

إنّ من علم ما أوتينا تفسير القرآن و أحكامه .(3)

و در روايت ديگرى از امام صادق عليه السلام ، چنين آورده است :

قال الذى عنده علم من الكتاب انا أتيك من قبل أن يرتد اليك طرفك . قال ففرّج أبو عبد اللّه عليه السلام بين أصابعه فوضعها فى صدره ، ثمّ قال : و عندنا و اللّه علم الكتاب كلّه .(4)

و در روايت طولانى ديگرى ، از امام على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود :

فاطلبوا ذلك من عند أهله خاصّة نور يستضاء بهم و أئمّة يقتدى بهم و هم عيش العلم و موت الجهل هم الذين يخبركم حكمهم عن علمهم و صمتهم عن منطقهم .(5)

اين روايات ، وقتى در كنار هم گذاشته شوند ، دريچه اى از مباحث تخصّصى گشوده مى شود كه فقط عدّه اى توان پرداختن به آن را دارند و در فرآيند اُنس با قرآن ، جايگاه ويژه اى دارند . اگر از بعضى آيات قرآن ، رمزگشايى نشود و لايه هاى آن بر

ص: 343


1- . همان ، ص 628 .
2- . شيخ طوسى در التبيان ، آيات قرآن تقسيم بندى نموده و فقط بعضى آيات را نيازمند تفسير مى داند .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 229 .
4- . همان جا .
5- . همان ، ج 8 ، ص 391 .

اهل قرآن ، عرضه نشود ، آن لذّت معنوى را نخواهند برد و اين ، همان نكته اى است كه اشاره شد كه در يك نظام ، در عين حال كه هر جزء ، اثربخشى خود را دارد ، در نگاه كل نگر هم مى تواند كمكى به حلقه هاى بعد باشد . براى مثال ، وقتى آيه «فَلْيَنظُرِ الاْءِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ»(1) از محدوده غذا و طعام عادى خارج شده و بر علم تطبيق مى شود ، آن كه با قرآن ارتباط دارد ، در علمى كه مى آموزد و عالمى كه نزد او ياد مى گيرد ، تجديدنظر مى كند و آيه ، مى تواند گره گشاى بسيارى از مشكلات او باشد كه اگر طعام را فقط بر غذا تطبيق مى كرد ، اين گونه نمى شد .

ج . سطح عمومى

دو سطح پيشين ، يعنى سطوح بنيادى و تخصّصى ، نياز به مهارت هايى از قبيل : آگاهى به تاريخ و علوم ادبى ، رجالى و تفسيرى داشتند ، گرچه امامان معصوم ، از آموزش هاى متعارف و يادگيرى مستثنا بوده اند ؛ ولى ديگران براى ورود به اين دو حوزه ، نياز به آموختن مقدّماتى دارند ؛ امّا در سطح عمومى ، اين گونه نيست و براى بهره بردن از قرآن ، مى توان با اندكْ داشته اى ، در معرض اين نور الهى قرار گرفت . از لحاظ رتبه ، كسانى كه مراحل اين سطح را طى كنند و به بالاترين مرحله برسند ، كمتر از دو سطح قبلى نيستند و حتّى آنان نيز به گونه اى مى توانند از قرآن ، بهره ببرند . فرق دو سطح قبلى با اين سطح ، در نياز به دانش خاص است .

نظام مندى اُنس با قرآن در اين سطح - بر اساس آنچه در الكافى آمده است - به اين صورت ها پيشنهاد مى شود :

1 . نگهدارى قرآن در خانه

از زمان هاى قديم ، تبرّك جستن به اشياى خاص و نگهدارى آنها در خانه ، بين مردم مرسوم بوده است . علّت توجّه به نگهدارى قرآن در منازل ، شايد اين باشد كه

ص: 344


1- . سوره عبس ، آيه 24 .

مردم ، از خرافاتْ دست بردارند و به جاى آنها به كلام الهى تبرّك جويند .

كلينى ، در الكافى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود :

انّه ليعجبنى أن يكون فى البيت مصحف يطرّد اللّه عز و جل به الشياطين ؛(1)

در شگفتم از اين كه قرآنى در خانه اى است و شياطين ، به واسطه وجود آن ، از آن خانه دفع مى شوند .

پايين ترين مرتبه اُنس با قرآن ، همين نگهدارى آن است كه چون امام عليه السلام فرموده ، مصلحت آن است كه اين كار ، انجام شود . البته روايات متعارض اين روايت هم وجود دارند كه مجرّدِ نگهدارى و عدم تلاوت قرآن ، مذموم دانسته شده است و كلينى نيز نقل كرده است ؛(2) ولى پاسخ آنها ، اين است كه شايد در موارد خاص كه شخص ، توان خواندن ندارد ، اين كار را انجام دهد . احتمال هم دارد كه اين كار ، براى آن بوده است كه نسخه هاى متعدّد قرآن ، حفظ شوند ، كه بعيد است ، چون اگر روايت مربوط به دوره حيات پيامبر صلى الله عليه و آله بود و روايتِ نبوى بود ، امكان داشت ؛ امّا در زمان امام صادق عليه السلام ، اين احتمال ، بسيار ضعيف است .

2 . نگاه كردن به قرآن

مرحوم كلينى ، از امام صادق نقل كرده است كه فرمود :

إنّ النظر فى المصحف عبادة .(3)

البته اين روايت ، قسمتى از روايتى است كه امام عليه السلام در آن تأكيد كرده اند كه براى قرائت قرآن ، خوب است از روى آن خوانده شود ؛ يعنى همراه با نگريستن به آن باشد ؛ ولى اين عبارت ، عام است و مى توان فهميد كه خواندن قرآن ، ثوابى دارد و از روى قرآن خواندن ، ثواب بيشترى دارد ؛ چرا كه امام عليه السلام فرموده است :

ص: 345


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 613 ، ح 2 .
2- . همان ، ح 3 : «و مصحف معلّق قد وقع عليه الغبار لا يقرأ فيه» .
3- . همان ، ص 613 ، ح 4 .

النظر فى المصحف فهو أفضل .

يعنى نگاه كردن ، فضيلتى جداگانه دارد . لذا مرتبه بالاتر از نگهدارى قرآن ، نگاه كردن به آن است ، براى اين كه كسانى كه سواد خواندن قرآن را ندارند ، لااقل به آن نگاه كنند .

3 . گوش فرا دادن به قرآن

امام باقر عليه السلام در ضمن خطبه اى فرموده است :

إنّ كتاب اللّه أصدق الحديث و أحسن القصص و قال اللّه« عز و جلوَإِذَا قُرِئَ الْقُرْءَانُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»(1) .(2)

و در روايت ديگرى ، از امام سجّاد عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرموده اند :

من استمع حرفا من كتاب اللّه عز و جل من غير قرائة . كتب اللّه له حسنة و محا عنه سيّئة و رفع له درجة .(3)

اگر كسى حرفى از كتاب خدا را فقط گوش كند و تلاوت هم نكند ، خداوند ، برايش حسنه اى مى نويسد و گناهى را از او مى زُدايد و درجه او را بالا مى برد .

طبق اين روايات ، قبل از مرتبه قرائت ، گوش سپردن به قرآن است . اگر كسى به هر دليل از قرائت قرآن ، ناتوان است ، مى تواند به آن گوش فرا دهد . در روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله ، اين ترتيب ديده مى شود كه استماع ، قبل از قرائت است :

من استمع إلى آية من كتاب اللّه تعالى ، كتب له حسنة مضاعفة ، و من تلاها كانت له نورا يوم القيامة .(4)

با توجّه به اين كه روايات مربوط به گوش فرا دادن به قرآن ، از كتاب الكافى نقل

ص: 346


1- . سوره اعراف ، آيه 204 .
2- . الكافى ، ج 3 ، ص 423 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 612 .
4- . كنز العمّال ، ح 5662 .

شده است و در آنها ، بشارت به پاداش بزرگى داده شده ، پذيرفتن آنها مشكل نيست ، بويژه اين كه روايات ، مؤيّد هم دارند.

4 . يادگيرى قرآن

گرچه به نگهدارى قرآن در خانه و نگاه كردن به آن و شنيدن آن ، توصيه شده است ، امّا براى يادگيرى آن ، بويژه يادگيرى با وجود سختى(1) نيز رواياتى آمده است . بنا بر اين ، اگر كسى مى تواند قرآن را ياد بگيرد ، براى رسيدن به مرحله بعد - كه قرائت است - ، بايد اين مقدّمه را انجام دهد . لذا در روايتى از امام باقر عليه السلام آمده است كه به يكى از ياران خويش فرموده است :

يا سعد ! تعلّموا القرآن .(2)

و در روايت ديگرى ، امام صادق عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود :

قرآن را فرا گيريد و به ازاى سختى هايى كه تحمّل مى كنيد ، در قيامت ، قرآن بر شما متمثّل مى شود و به ازاى هر آيه اى كه مى خوانيد ، درجه اى بالا مى رويد و همين طور ، اين پاداش براى والدينى است كه فرزندان خويش را براى يادگيرى قرآن ، تشويق مى كنند .(3)

و در روايت ديگرى ، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود :

ينبغى للمؤمن أنْ لا يموت حتّى يتعلّم القرآن أو يكون فى تعليمه ؛(4)

شايسته است انسان ، قبل از مرگ ، قرآن را ياد بگيرد يا در حال ياد دادن باشد .

5 . قرائت قرآن

بيشترين رواياتى كه كلينى در الكافى آورده ، در باره تلاوت قرآن است كه بيشتر

ص: 347


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 606 ، ح 1 - 3 .
2- . همان ، ص 596 .
3- . همان ، ص 603 .
4- . همان ، ص 607 و ج 6 ، ص 49 .

اين روايات ، در جلد دوم و تعدادى هم در جلد سوم و هشتم الكافى آمده است . اين روايات ، حدود يكْ سومِ تمام رواياتى است كه كلينى در باره قرآن آورده است . گويا علّتش اين است كه قرآن ، تجلّى كلام خداوند(1) است ، چنانچه در روايات هم آمده است كه هر كسى قصد سخن گفتن با خدا را دارد ، بايد به تلاوت قرآن ، بپردازد(2) و از سوى ديگر ، تلاوت قرآن ، نوعى تجديد عهد با خداوند است . همچنان كه كلينى ، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود :

القرآن عهد اللّه الى خلقه ينبغى للمرء المسلم أن ينظر فى عهده و إن يقرأ منه فى كلّ يوم خمسين آية ؛(3)

تلاوت قرآن ، نه تنها براى خودِ تلاوت كننده ، بركت دارد ، بلكه تمام اهل خانه ، از بركات اين تلاوت ، بهره مى برند .

كلينى ، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود :

نوّروا بيوتكم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا ، كما فعلت اليهود والنصارى . صلّوا فى الكنائس و البيع و عطّلوا بيوتهم .(4)

همچنين از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه فرمود :

فإنّ البيت إذا كثر فيه تلاوة القرآن ، كثر خيره و اتّسع أهله و إضاء لأهل السماء ، كما تضى ء نجوم السماء لأهل الدنيا .(5)

طبق اين روايت ، خانه اى كه در آن تلاوت قرآن انجام مى گيرد ، براى اهل آسمان ، روشنى بخش است ، همان گونه كه ستاره ها براى اهل دنيا ، نورافشانى مى كنند . در باره فروعات قرائت ، مانند قرائت با صوت (قرائت با حزن و اندوه) ، قرائت با لحن ،

ص: 348


1- . بحار الأنوار ، ج 89 ، ص 85 .
2- . كنز العمّال ، ح 2257 .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 610 ، ح 1 .
4- . همان ، ج 2 ، ص 610 ، ح 2 . براى مطالعه روايات مربوط به تلاوت قرآن ، ر . ك : ج 2 ، ص 601 - 635 و ج 3 ، ص 302 و ج 8 ، ص 175 ، 214 ، 248 - 249 و 390 .
5- . ر . ك : همان ، ج 2 ، ص610 .

ختم قرآن و كيفيت هر كدام نيز روايات متعدّدى در الكافى نقل شده است كه در نقل آنها ضرورتى نيست و مراد آنها ، اين است كه قرائت ، مرتبه اى از اُنس با قرآن است .

6 . حفظ قرآن

بعد از قرائت قرآن ، مرتبه حفظ قرآن است . حدود ده روايت در الكافى نقل شده است كه ضمن توجّه دادن به حفظ قرآن ، بر فراموش نكردن آن ، تأكيد شده است .

در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود :

إنّ الآية من القرآن و السورة لتجى ء يوم القيامة حتّى تصعد ألف درجة فى الجنّة ، فتقول : لو حفظتنى ، لبلغت بك ههنا .(1)

7 . تدبّر

شكّى نيست كه يكى از بهترين مراتب ارتباط با قرآن ، درك عميق ، فهم تفسير و دريافت معانى آن است . اگر جامعه به سمت فهم و درك مطالب و معانى قرآن كريم حركت كند و تلاش شود تا به همان اندازه اى كه به حفظ قرآن پرداخته مى گردد ، به دريافت پيام آن نيز تسلّط يابند ، شاهد رشد و توسعه فرهنگ قرآن در جامعه خواهيم بود .

گرچه مراتب قبل از اين هم اثربخشى خاصّ خود را دارند ، ولى با تدبّر ، بهرۀ افزون ترى به او و جامعه خواهد رسيد و بدون درك مفاهيم ، بهره كمتر . از اين روست كه از امام على عليه السلام نقل شده كه فرمود :

ألا لا خير فى قرائة ليس فيها تدبّر .(2)

ايشان ، در روايت ديگرى فرموده است :

قرآن را به سرعت ، قرائت نكنيد و در پى آن نباشيد كه سوره را به آخر برسانيد .

ص: 349


1- . همان ، ص 608 ، ح 3 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 36 .

قلوبتان بايد به خشوع درآيند .(1)

همچنين ايشان فرموده است :

در قرآن ، انديشه كنيد كه همچون بهار است .(2)

مرحوم كلينى ، در جلد دوم الكافى ، در بابى با عنوان «ترتيل قرآن» آورده است كه يكى از معانى ترتيل ، اين است كه بايد همراه با تأمّل ، قرائت شود . وى در آن جا از امام على عليه السلام نقل كرده كه فرمود :

ولا يكن همّ أحدكم آخر السورة .(3)

كه اين ، نشانگر اهمّيت تدبّر و درك مفاهيم آيات قرآن است .

8 . عمل به قرآن

كسى كه با قرآن اُنس گرفته ، اگر به آنچه در آن نگريسته و بدان گوش فرا داده و آن را قرائت كرده و در خزانه ذهن خود حفظ نموده است ، عمل نكند ، كشتى آرزوى او به ساحل رستگارى نخواهد رسيد تا جرقّه عمل به آيات نورانى قرآن زده شود ، نور الأنوار و نور مبين ، به وجود نخواهد آمد . قرآن ، استوارترين راه هاى هدايت را به انسان ، نشان داده است :

«إِنَّ هَذَا الْقُرْءَانَ يَهْدِى لِلَّتِى هِىَ أَقْوَمُ» .(4)

و كوه ها را به حركت در مى آورد و مردگان را جان مى بخشد :

«سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى» .(5)

آنچه آدميان براى هدايت بخواهند ، در اين كتاب ، يافت مى شود ؛ چرا كه «تِبْيانًا

ص: 350


1- . نهج البلاغة ، خطبه 110 .
2- . تحف العقول ، ص 50 .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 614 ، ح 1 .
4- . سوره نحل ، آيه 89 .
5- . سوره رعد ، آيه 31 .

لِّكُلِّ شَىْ ءٍ» .(1)

علاّمه طباطبايى مى نويسد :

قرآن كريم ، كتاب هدايت است و جز اين ، كارى ندارد . لذا ظاهرا مراد از «كلّ شى ء» ، همه آن چيزهايى است كه برگشت آن به هدايت است . از معارف حقيقيه مربوط به مبدأ و معاد و اخلاق فاضله و شرايع الهى گرفته تا قصص و مواعظى كه مردم در هدايت و راه يافتنشان ، به آن محتاج اند و قرآن ، تبيان همه اينهاست .(2)

كلينى ، در اصول الكافى ، رواياتى را نقل كرده است كه ضرورت عمل به قرآن را به خوبى نشان مى دهند . وى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود :

إعلموا إنّ القرآن هدى النهار و نور اللّيل المظلم على ما كان من جهد وفاقه .(3)

همچنين ، در باره جامعيت قرآن و اين كه برآورنده نياز انسان است ، روايات متعدّدى را نقل كرده است . در روايتى از امام باقر عليه السلام آورده است :

همانا خداوند - تبارك و تعالى - ، قرآن را بيانگر هر چيزى قرار داده است ، حتّى به خدا سوگند چيزى را كه بندگان به آن احتياج داشته باشند ، رها نكرده است تا آن جا كه كسى نمى تواند بگويد : «اى كاش خداوند ، آن را در قرآن ، بيان مى كرده!» و نكرده باشد .(4)

و در روايت ديگرى ، امام صادق عليه السلام ، از پدرانش ، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، كلام مفصّلى نقل مى كند كه بخشى از آن ، چنين است :

هر گاه آشوب ها چون شب تار ، شما را گرفت ، به قرآن رو آوريد و بدان چنگ زنيد ... . هر كسى را كه قرآن را پيشواى خود كرد ، به بهشت ره نمون مى شود و هر كه از آن پيش افتد و آن را پشتِ سر خود قرار دهد ، به دوزخ مى كشانَد و كتابى است كه در آن ، تفصيل و بيان و جداكننده حق و باطل است و شوخى و سَرسَرى

ص: 351


1- . سوره نحل ، آيه 89 .
2- . الميزان ، ج 12 ، ص 325 .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 600 .
4- . همان ، ج 1 ، ص 59 .

نيست . براى آن ، ظاهرى و باطنى است . پس ظاهرش ، حكم و دستور است و باطنش ، دانش . ظاهرش ، جلوه دارد و باطنش ، ژرف است . ستارگانى دارد و ستارگانش هم ستارگانى دارند . شگفتى هايش ، به شماره در نمى آيند و عجايبش ، كهنه نمى گردند . در آن است چراغ هاى هدايت ، و جايگاه نور و حكمت ، و راه نماى معرفت است براى آن كسى كه صفات را بشناسد .(1)

بعد از آن كه قرآن ، با ويژگى هاى هدايت و جامعيت ، معرّفى شده است ، روايات مربوط به عمل به قرآن ، جايگاه ويژه اى در اين نظام مندى پيدا مى كنند . در روايت معتبرى ، از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه در ضمن خطبه نماز جمعه فرمود :

انتفعوا بموعظة اللّه وألزموا كتابه فإنّه أبلغ الموعظة ؛(2)

از پندهاى خداوند ، بهره بگيريد و عمل به كتابش را بر خويش ، واجب شماريد كه شيواترينِ پندهاست .

در روايت ديگرى ، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود :

اوّلين كسى كه در قيامت ، بر خداوند وارد مى شود ، من هستم در آن روز ، از امّت خويش سؤال خواهم كرد كه : با كتاب خدا ، چه كرديد؟(3)

آرى ! آنان كه قرآن را راه نماى خويش قرار داده اند ، از اين آزمون ، سربلند بيرون خواهند آمد .

اگر فرد و به تبع آن جامعه ، به قرآن عمل كند ، اين كتاب ، از مهجوريت خارج مى شود و فرهنگ قرآنى بر جامعه ، حاكم مى شود . علّت غايى فرو فرستادن قرآن نيز همين عمل به قرآن بوده است . در همان سال هاى آغازين نزول وحى ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

ص: 352


1- . همان ، ص 599 . روايات ديگرى شبيه اين روايات ، در الكافى آمده است كه بيشتر آنها در جلد اوّل و چند روايت هم در جلد هفتم ص 175 و 176 و جلد هشتم (ص 5) نقل شده است .
2- . همان ، ج 3 ، ص 423 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 600 .

إعملوا بالقرآن اُحلّوا حلاله و حرّموا حرامه ، و اقتدوا به ، و لا تكفروا بشى ء منه ؛(1) به قرآن ، عمل كنيد . حلالش را حلال شماريد و از حرامش ، اجتناب كنيد و به آن اقتدا نماييد و به هيچ چيز آن ، كفر نورزيد .

امام على عليه السلام نيز فرموده است :

اى كسانى كه عالِم به قرآن هستيد ، به آن عمل كنيد ؛ چون عالم ، كسى است كه به آنچه مى داند ، عمل مى كند و عمل او ، مطابق علم اوست . به زودى ، مردمى خواهند آمد كه علمشان ، از گلوهاى آنها تجاوز نمى كند .(2)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هشدار داده است كه :

يأتى على النّاس زمان القرآن فى وادٍ و هم فى وادٍ غيره ؛(3)

زمانى فرا مى رسد كه مردم و قرآن ، در دو وادى مختلف ، قرار مى گيرند (به آنچه قرآن مى گويد ، عمل نمى كنند) .

در پايان ، ذكر چند نكته لازم است :

1 . روايات الكافى ، با نگاهى كل نگر و به گونه اى نظام مند ، در سه سطح بنيادى ، تخصّصى و عمومى ، ارائه شده است تا هر كس بتواند با قرآن اُنس داشته باشد . از آن جا كه اين تقسيم بندى ها با دقّت هاى عقلى و رياضى گونه ارائه نشده ، ممكن است به آسيب هم پوشانى مبتلا باشند و افرادى بتوانند در دو سطح بنيادى و تخصّصى ، با قرآن رابطه داشته باشند يا مانند معصومان و راسخان در علم ، در همه سطوح با قرآن ارتباط دارند و به علوم آن ، آگاه و به آيات آن ، عامل باشند :

هم الذين يخبركم حكمهم عن علمهم و صمتهم عن منطقهم .(4)

2 . علاوه بر آنچه گذشت ، روايات ديگرى نيز هستند كه در اين نظام مندى قرار

ص: 353


1- . المستدرك على الصحيحين ، ج 1 ، ص 77 .
2- . كنز العمّال ، ح 29419 .
3- . همان ، ح 29118 .
4- . الكافى ، ج 8 ، ص 391 .

نگرفته اند ؛ ولى با ملاك هايى كه داده شد ، مى توان آنها را نيز در اين دسته بندى ها قرار داد .

3 . كسانى هستند كه ناخوانده و نانوشته ، عامل به آيات و احكام الهى هستند و قلبشان به نور قرآن ، روشن است . با توجّه به رابطه دوسويه بين علم و عمل ، اين افراد به واسطه عمل به قرآن ، عالم به آن هم خواهند شد . در روايت است كه :

ليس العلم بكثرة التعلّم و إنّما هو نور يقذفه اللّه تعالى فى قلب من يريد اللّه أن يهديه .(1)

اين نوشتار را با گزيده اى از دعاى امام سجّاد عليه السلام در ختم قرآن ، به پايان مى بريم :

خداوندا ! بر محمّد و خاندانش رحمت فرست و ما را از كسانى قرار ده كه به ريسمان عهد و پيمان قرآن ، چنگ مى زنند و از امور متشابه ، به پناهگاه محكمش پناه مى برند و در سايه پَر و بالش مى آسايند و به روشنىِ صبحش ، راه مى يابند و به

اِشراق روشنگرى اش ، راه مى جويند و از چراغش ، بر مى فروزند و از غير آن ، هدايت نمى طلبند .(2)

ص: 354


1- . منية المريد ، ص 167 .
2- . الصحيفة السجّادية ، دعاى 42 .

منابع و مآخذ

1 . الإتقان فى علوم القرآن ، عبد الرحمن بن ابى بكر السيوطى الشافعى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1421 ق .

2 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار عليهم السلام ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

3 . تاج العروس من جواهر القاموس ، السيد محمّد بن محمّد الحسينى الزّبيدى (م 1205 ق) ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار الفكر ، 1414 ق .

4 . تاريخ القرآن ، ابى عبد اللّه الزنجانى ، تحقيق : محمد عبد الرحيم ، دمشق : دار الحكمه للطباعة والنشر ، 1410 ق .

5 . التبيان فى تفسير القرآن ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، نجف : مكتبة الأمين ، 1381 ق .

6 . تجزيه و تحليل و طراحى سيستم ، على رضائيان ، تهران : سمت ، 1380 ش .

7 . التمهيد فى علوم القرآن ، محمد هادى معرفت ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1411 ق .

8 . جامع الأخبار أو معارج اليقين فى اُصول الدين ، محمّد بن محمّد الشعيرى السبزوارى ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1414 ق .

9 . الخصال ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1414 ق .

10 . شرح اُصول الكافى ، ملا صالح مازندرانى ، تهران : مكتبة الاسلامية ، 1342 ش .

11 . الصحيفة السجّادية ، المنسوب إلى الإمام على بن الحسين عليه السلام ، تصحيح : على أنصاريان ، دمشق : المستشارية الثقافية للجمهورية الإسلامية الإيرانية ، 1405 ق .

ص: 355

12 . غرر الحكم ودرر الكلم ، عبد الواحد الآمدى التميمى ، تحقيق : مير جلال الدين محدّث اُرمَوى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1360 ش .

13 . قرآن پژوهىِ خاورشناسان (دو فصل نامه تخصّصى قرآن) ، مدير مسئول : محمّد على رضايى اصفهانى .

14 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، بيروت : دار صعب ودار التعارف ، 1401 ق .

15 . الكامل فى التاريخ ، على بن محمّد الشيبانى الموصلى (ابن الأثير) ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1408 ق .

16 . كنز العمّال فى سنن الأقوال والأنفعال ، على المتّقى بن حسام الدين الهندى ، تصحيح : صفوة السقّا ، بيروت : مكتبة التراث الإسلامى ، 1397 ق .

17 . المستدرك على الصحيحين ، محمّد بن عبد اللّه الحاكم النيسابورى ، تحقيق : مصطفى عبد القادر عطا ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1411 ق .

18 . معجم مقاييس اللغة ، أحمد بن فارس (م 395 ق) ، مصر : شركة مكتبة مصطفى البابى وأولاده .

19 . منية المريد ، زين الدين على العاملى (الشهيد الثانى) ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1415 ق .

20 . ميزان الحكمة ، محمّد المحمّدى الرَّيشهرى ، قم : دار الحديث ، 1416 ق .

21 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى ، تهران : دار الكتب الاسلاميه ، 1372 ش .

ص: 356

جايگاه شناسى سنّت نبوى در «الكافى» (سيد منذرحكيم) (تدوين: سيّد محمّدحسن حكيم )

جايگاه شناسى سنّت نبوى در «الكافى»

سيد منذرحكيم

تدوين: سيّد محمّدحسن حكيم

چكيده

با توجّه به اهمّيت سنّت نبوى و وجود برخى شبهات در باره اهتمام شيعه نسبت به سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، در بخش اوّل اين مقاله ، ابتدا از نظر تحليلى ، جايگاه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله در منابع شيعه ، مورد بررسى قرار گرفته است و سپس ، با توجّه به آنچه به صورت مستند در منابع شيعه و اهل سنّت آمده ، جايگاه آن نزد اهل بيت عليهم السلام و راويان شيعه ، مورد بررسى قرار مى گيرد .

در بخش دوم اين مقاله نيز اهمّيت بررسى ميدانى در باره «ميزان كاربرد سنّت نبوى» در جوامع روايى شيعه ، تبيين مى شود و نتايج يك بررسى ميدانى در خصوص ميزان كاربرد سنّت نبوى در روايات الكافى ، به طور خلاصه ، تبيين مى گردد .

درآمد

از مباحث مهم و در خور توجّه در مباحث حديثى ، جايگاه شناسى روايات نبوى يا به تعبير دقيق تر ، سنّت نبوى نزد شيعيان و استفاده از آن در آثار حديثى شيعه است ؛ چرا كه در پرتو اين مباحث ، اهمّيت روايات نبوى در ميان شيعيان و جايگاه والا و ارزشمند آن ، بيش از پيش روشن مى شود و احيانا اگر برخى تصوّرات غلط و سطحى نسبت به مبانى شيعه و سيره علماى آن در اين خصوص وجود داشته باشد ، برطرف مى گردد .

ص: 357

بخش اوّل : بررسى تحليلى جايگاه سنّت نبوى در منابع حديثى شيعه

جايگاه سنّت نبوى در فقه شيعه

آنچه مسلّم است ، اين كه احاديث نبوى ، پس از قرآن كريم ، دومين منبع شيعه براى استنباط احكام اسلامى است كه با عنوان «سنّت» ، در كتب اصولى مورد بحث قرار گرفته است ، چنان كه استاد سيّد محمّدتقى حكيم ، در كتاب الاُصول العامّة للفقه المقارن ، در تعريف سنّت نزد علماى علم اصول مى گويد :

و قد اختلفوا فى مدلولها من حيث السّعة و الضيق مع إتّفاقهم على صدقها على ما صدر عن النبىّ صلى الله عليه و آله من قول أو فعل أو تقرير ؛(1)

هر چند در مدلول سنّت از نظر دايره شمول آن ، [ميان علماى اصول] اختلاف وجود دارد ؛ امّا همگان بر صدق اين معنا بر سنّت ، اتّفاق نظر دارند كه بر آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله صادر شده : سخن ، فعل و تقرير ايشان ، اطلاق مى شود .

همچنين استاد شهيد مرتضى مطّهرى ، در كتاب كلّيات علوم اسلامى ، در باره سنّت مى نويسد :

سنّت ، يعنى گفتار يا كردار يا تأييد معصوم . بديهى است كه اگر در سخنان رسول اكرم ، يك حكمى بيان شده باشد و يا محقَّق شود كه ديگران ، برخى وظايف دينى را در حضور ايشان انجام مى داده اند كه مورد تأييد و امضاى علمىِ ايشان قرار گرفته است ، يعنى ايشان با سكوت خود بر آن صحّه گذاشته اند ، كافى است كه يك فقيه (در استنباط حكم) بدان استناد كند .(2)

البته در اين خصوص ، ميان شيعه و اهل سنّت ، تفاوتى نيست ، چنان كه غزّالى در كتاب المستصفى ، در تعريف سنّت مى گويد :

ص: 358


1- . الاُصول العامّة للفقه المقارن : ص 122 . همچنين ، ر . ك : السنّة فى الشريعة الإسلامية ، ص 6 : «السنّة النبويّة حجّيتها من الضروريات» .
2- . كلّيات علوم اسلامى ، ج 3 ، ص 19 .

و فى البحث عن السنّة يتبيّن حكم الأقوال و الأفعال من الرسول ، و طرق ثبوتها من تواتر و آحاد ، و طرق روايتها من مسند و مرسل ، و صفات رواتها من عدالة و تكذيب ، إلى تمام كتاب الأخبار ؛(1)

در بحث از سنّت [در مباحث اصولى] ، حكم سخنان و افعال پيامبر صلى الله عليه و آله ، و راه هاى اثبات آن - كه شامل : تواتر يا واحد بودن خبر ، طُرُق روايت آن : مسند يا مرسل بودن ، و ويژگى هاى راويان از جهت عدالت و كذب و ... ، مورد بررسى قرار مى گيرد .

امّا در اين ميان ، تنها يك اختلاف ميان شيعيان و اهل سنّت در اين خصوص وجود دارد كه آن هم مربوط به چگونگى دريافت سنّت نبوى و به عبارت ديگر ، راه هاى اثبات سنّت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه برخى محقّقان ، آن را مورد دقّت و توجّه قرار داده اند . در اين خصوص ، آمده است :

اختلاف اصلى دو مكتب فقهى سنّى و شيعى ، در كيفيت تلقّى سنّت نبوى و منابع فقه است . اهل سنّت ، حديث نبوى را از طريق صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله اخذ نموده اند ، در حالى كه شيعه ، اين حديث[ها] را از طريق خاندان وى به دست آورده است .(2)

در واقع ، مهم ترين راه شيعيان براى رسيدن به سنّت نبوى ، كلام خاندان وحى است ، به دليل آن كه استفاده از اين راه بر اساس روايات متواتر و صحيح منقول از پيامبر اكرم ، مورد تأكيد قرار گرفته است . تواتر و صحّت اين گونه روايات ، به وسيله

علماى شيعه و اهل سنّت ، تأييد شده است و هيچ شك و شبهه اى در درستى آنها وجود ندارد ، هر چند برخى اهل سنّت ، در عمل ، به آنها كم اعتنايى و حتّى بى اعتنايى نموده اند . بحث هاى تفصيلى اين مسئله ، در كتب كلامى و تاريخى شيعه آمده است .(3)

به اجمال ، مى توان گفت : «حديث ثقلين» كه به وسيله محدّثان شيعه و سنّى از

ص: 359


1- . المستصفى ، ص 8 .
2- . مقدّمه اى بر فقه شيعه ، ص 11 .
3- . از جمله آنهاست : الغدير ، عبقات الأنوار و ... .

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده و ايشان ، بر اساس آن ، مسلمانان را پس از خود به پيروى از قرآن و خاندان خويش فرا خوانده است ، يكى از مهم ترين استدلال هاى شيعه براى اثبات حقّانيت مسير علمى آنهاست(1) كه پايبندى شيعيان به اين حديث ، خود ، دلالت التزامى بر شدّت اهتمام شيعه نسبت به روايات نبوى دارد و جايگاه مهم و رفيع حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و حقيقتِ پيروى از فرموده هاى ايشان را در ميان شيعه ، آشكار نموده ، عدم پايبندى حقيقى ديگران را برملا مى سازد .

به بيان ديگر ، شيعه معتقد است كه اهل بيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، راويان صادق سنّت نبوى و عمل كنندگان واقعى به آن هستند و بر اساس فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديث ثقلين ، تمام سنّت نبوى را بايد از ايشان دريافت نمود و به همين دليل ، آنها آگاه ترين افراد نسبت به قرآن كريم نيز هستند ؛ چرا كه سنّت پيامبر مكرّم اسلام ، در حقيقت ، تبيين كننده قرآن كريم است . لذاست كه شيعه اهل بيت عليهم السلام ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را بهترين ، مطمئن ترين و نزديك ترين راه براى دريافت حقايق اصيل اسلامى مى دانند .

بررسى روايى جايگاه سنّت نبوى و رفع يك شبهه

در برخى موارد ، كم توجّهى يا بى توجّهى و حتّى در برخى موارد ، غرض ورزى هاى جاهلانه نسبت به اين حقيقت ، منجر به اظهار نظرهاى نادرستى نسبت به شيعيان و حتّى اهل بيت گرامى پيامبر اكرم شده است تا حدّى كه ذهبى ، در كتاب خود ، سير أعلام النبلاء ، در پىِ شمارش كسانى كه امام باقر عليه السلام از ايشان حديث نبوى نقل كرده ، نوشته است :

و ليس هو بالمكثر ، هو فى الرواية كأبيه و ابنه جعفر ، ثلاثتهم لا يبلغ حديث كلّ

ص: 360


1- . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : «إنّى قد تركت فيكم الثّقلين ، ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى ، و أحدهما أكبر من الآخر : كتاب اللّه حبل ممدود من السماء إلى الأرض و عترتى ، أهل بيتى . ألا و إنّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض» بحار الأنوار ، ج 23 ، ص 106 ، ح 7 و ج 23 ، ص 104 باب 7 ؛ كنز العمّال ، ح 870 - 873 ، 898 ، 942 - 947 ، 951 - 953 ، 958 ، 1650 ، 1657 و 1667 .

واحد منهم جزء ضخما ، و لكن لهم مسائل و فتاوى ؛(1)

وى (امام باقر عليه السلام ) ، چندان نقلِ حديث ننموده است ، مانند پدرش [امام سجّاد عليه السلام ] و فرزندش جعفر [صادق عليه السلام ] ، به طورى كه اگر احاديث هر يك از ايشان جمع آورى گردد ، يك مجلّد حجيم هم نخواهد شد ؛ امّا از ايشان ، مسئله و فتوا [بسيار] نقل شده است .

حقيقت امر ، اين است كه باطل بودن اين ادّعا ، كاملاً آشكار است ؛ چرا كه رواياتى كه شيعيان از اهل بيت عليهم السلام نقل كرده و به آن ملتزم اند ، خلاف آن را ثابت مى نمايد . از سوى ديگر ، اين مطلب توسّط برخى اهل سنّت نيز نقل و تأييد شده است .

آنچه از نظر تاريخى ثابت شده و در خور تأمّل است ، اين كه نه تنها از سوى امامان شيعه و پيروانشان در هيچ دوره از تاريخ اسلام ، حركتى بر خلاف سنّت نبوى شكل نگرفته است ؛ بلكه اهل بيت پيامبر اكرم ، از عناصر اصلى مقابله با اين گونه جريانات منحرف بوده اند و در مقاطع گوناگون تاريخى با دفاع سرسختانه از سنّت نبوى ، ايفاى نقش نموده اند و در احياى آن و جلوگيرى از كنار گذاشته شدن و از ميان رفتن ميراث پيامبر اكرم ، تلاش كرده اند .

اين نكته ، در جريان معروفى كه ميان خليفه سوم عثمان و امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام در ايّام حج اتّفاق افتاده ، كاملاً مشهود است .

اين روايت كه در بيشتر منابع مهمّ روايى اهل سنّت آمده و نقل كننده آن مروان بن حكم ، شاهد ماجرا بوده است ، حامل نكته بسيار مهمّى است كه مدّعاى ما را به روشنى تأييد مى نمايد . در اين روايت ، آمده است :

حدّثنا عبد اللّه ، حدّثنى أبى ثنا محمّد بن جعفر ثنا شعبة ، عن الحكم ، عن على بن الحسين عليه السلام ، عن مروان بن الحكم ، أنّه قال : شهدت عليا و عثمان - رضى اللّه عنهما - بين مكّة و المدينة و عثمان ينهى عن المتعة و ان يجمع بينهما فلمّا رأى

ص: 361


1- . سير أعلام النبلاء ، ج 4 ، ص 401 .

ذلك على - رضى اللّه عنه - أهل بهما فقال : لبّيك بعمرة و حجّ معاً . فقال عثمان

- رضى اللّه عنه - : ترانى أنهى النّاس عنه و أنت تفعله؟! قال : لم أكن اُدع سنّة رسول اللّه صلى الله عليه و آله لقول أحد من النّاس .(1)

تذكّر اين نكته لازم است كه روايات ديگرى با اين مضمون ، از طُرُق متعدّدى در كتب معتبر اهل سنّت ، مانند صحاح و مسانيد ، نقل شده است .(2)

آنچه كاملاً مؤيّد اهمّيت والاى سنّت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در ميان اهل بيت خود و پيروان ايشان است ، تعبير رسا و دقيق امير مؤمنان على عليه السلام است كه در پاسخ خليفه سوم مى فرمايد : «سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را براى خوشامد هيچ كس ، فرو نخواهم گذارد» .

اين حقيقت ، در عملكرد اهل بيت پيامبر اكرم عليهم السلام ، يعنى امير مؤمنان ، فاطمه زهرا ، امام حسن و امام حسين عليهم السلام ، و همچنين ياران و دوستداران اين بزرگواران ، همچون سلمان و ابوذر ، در جريان منع نقل حديث پيامبر صلى الله عليه و آله توسّط خلفا ، به روشنى در تاريخ ثبت شده و غير قابل انكار است .

از سوى ديگر ، جايگاه والاى سنّت نبوى ، همواره مورد تذكّر و توجّه جدّى اهل بيت عليهم السلام بوده است و ايشان ، همواره به پيروانشان در باره اهمّيت آن ، تذكّر مى داده اند ، چنان كه در روايتى ، امام باقر عليه السلام در پاسخ سؤالى ، به زُراره ، رعايت سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را حتّى در مسائل مستحب و غير واجبى چون قنوت نماز - كه بيشتر فقها ،

ص: 362


1- . مسند ابن حنبل ، ج 1 ، ص 136 ؛ صحيح البخارى ، ج 2 ، ص 151 ؛ سنن النسائى ، ج 5 ، ص 148 ؛ سنن الدارمى ، ج 2 ، ص 69 - 70 ؛ مسند أبى يعلى ، ج 1 ، ص 453 - 454 ، ح 609 ؛ السيرة النبوية ، ج 4 ، ص 253 ، كنز العمّال ، ج 5 ، ص 166 ، ح 12483 .
2- . براى نمونه ، ر . ك : صحيح البخارى ، ج 2 ، ص 153 : «حدّثنا قتيبة بن سعيد ، حدّثنا حجّاج بن محمّد الأعور ، عن شعبة عن عمرو بن مرّة ، عن سعيد بن المسيّب ... فقال : على ما تريد إلى أن تنهى عن أمر فعله النبى صلى الله عليه و آله ...» ؛ صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 46 : «حدّثنا محمّد بن المثنّى و ابن بشّار قال ابن المثنّى حدّثنا محمّد بن جعفر ، حدّثنا شعبة عن قتادة ، قال : قال عبد اللّه بن شقيق ... قال : على لقد علمت إنّا قد تمتّعنا مع رسول اللّه صلى الله عليه و آله فقال : أجل ولكنّا كنّا خائفين» .

حكم به استحباب آن داده اند - ،(1) به جد گوشزد مى نمايد . در اين روايت ، از زُراره چنين نقل شده :

قلت لأبى جعفر عليه السلام : رجل نسى القنوت فذكّره و هو فى بعض الطريق . فقال : يستقبل القبلة ثم ليقله . ثمّ قال : إنّى لأكره للرّجل أن يرغب عن سنّة رسول اللّه صلى الله عليه و آله أو يدعها .(2)

امام عليه السلام در آخر اين روايت ، چنين يادآور مى شود :

من از هيچ كس نمى پسندم كه از سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روى گردان شود و يا آن را فرو گذارد .

در تعبير ديگرى ، اهل بيت عليهم السلام ، اين پايبندى به سنّت نبوى را يك امتياز و برترى نسبت به ديگران برشمرده شده اند ، چنان كه امام باقر عليه السلام در پاسخ به سؤالى به زُراره ، بدان اشاره كرده است :

على بن ابراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبى عمير ، و محمّد بن عيس ، عن يونس ، جميعا عن عمر بن أذينة ، عن زُرارة قال : سألت أبا جعفر عليه السلام عن فريضة الجد . فقال : ما أعلم أحدا من النّاس قال فيها إلاّ بالرأى إلاّ على عليه السلام فإنّه قال فيها بقول رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؛(3)

... هيچ كس را نمى شناسم كه در اين مسئله ، گرفتار نظر خودش نشده باشد ، جز على عليه السلام كه در اين باره به كلام پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پايبند بود .

و از اينها بالاتر ، شاهد شدّت محبّت اهل بيت عليهم السلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هستيم كه در حقيقت ، عمل به دستور صريح خداوند متعال در قرآن كريم است .(4) اين نكته ، از

ص: 363


1- . الحدائق الناضرة ، ج 8 ، ص 353 : «المشهور بين الأصحاب استحباب القنوت» .
2- . الكافى ، ج 3 ، ص 340 ، ح 10 .
3- . همان ، ج 6 ، ص 380 ، ح 2 .
4- . سوره احزاب ، آيه 6 : «النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَ جُهُو أُمَّهَاتُهُمْ وَأُوْلُواْ الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهَاجِرِينَ إِلاَّ أَن تَفْعَلُواْ إِلَى أَوْلِيَآئِكُم مَّعْرُوفًا كَانَ ذٰلِكَ فِى الْكِتَابِ مَسْطُورًا» .

مهم ترين زمينه هاى شكل گيرى اين گونه پاسدارى هاى اهل بيت عليهم السلام از حريم سنّت نبوى است ، چنان كه در روايتى به نقل از عبيد بن زُراره ، در احوال امام صادق عليه السلام اين گونه آمده است :

أبو على الأشعرى ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، و محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد ، جميعا عن ابن فضّال ، عن ثعلبة بن ميمون ، عن عبيد بن زرارة ، قال : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول و ذكر رسول اللّه صلى الله عليه و آله فقال : اللّهمّ إنّك تعلم أنّه أحبّ إلينا من الآباء و الأُمّهات و الماء البارد ؛(1)

... شنيدم كه امام صادق عليه السلام هنگام ياد كردن از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد : خداوندا! تو مى دانى كه او نزد ما از پدران و مادرانمان و حتّى آب گوارا [كه عامل بقاى حيات است] ، محبوب تر است .

در روايات اهل بيت عليهم السلام به اين نيز اكتفا نشده و با تعبيرات بسيار صريح ، اين بزرگواران ، پايبندى خود را نسبت به سنّت نبوى ، بيان كرده اند و گاه اين حقيقت ، با تندى گوشزد شده است ، چنان كه امام صادق عليه السلام در پاسخ پرسشگرى ، بدين گونه برخورد كرده است . در اين روايت ، به نقل از قتيبه آمده است :

... على ، عن محمّد بن عيسى ، عن يونس ، عن قتيبة ، قال : سأل رجل أبا عبد اللّه عليه السلام عن مسألة . فأجابه فيها . فقال الرجل : أرأيت إن كان كذا و كذا ما يكون القول فيها ؟ فقال له : مه! ما أجبتك فيه من شى ء فهو عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله لسنا من : «أرأيت» فى شى ء ؛(2)

... ساكت باش! آنچه در پاسخ به تو گفتم ، [همه] از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود . ما [اهل

بيت] از كسانى نيستيم كه نظر خود را در مسائل ، داخل مى كنند .

در روايت ديگرى از امام كاظم عليه السلام چنين آمده است :

على بن ابراهيم ، عن أبيه ، و عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ،

ص: 364


1- . الكافى ، ج 6 ، ص 380 ، ح 3 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 58 ، ح 21 .

جميعا عن محمّد بن خالد ، عن خلف بن حمّاد ، و رواه أحمد أيضا عن محمّد بن أسلم ، عن خلف بن حمّاد الكوفى ، عن موسى بن جعفر عليه السلام قال : و اللّه إنّى ما أخبرك إلاّ عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن جبرئيل عليه السلام عن اللّه عز و جل ؛(1)

... به خداوند سوگند ، هر خبرى كه به شما مى دهم ، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از جبرئيل عليه السلام از خداوند عز و جل است .

با توجّه به روايات صريحى كه از اهل بيت عليهم السلام صادر شده و در ميان پيروان آن بزرگواران معروف و رايج است ،(2) اشكالات امثال ذهبى ، نه تنها به امامانِ شيعه وارد نيست ؛ بلكه علماى شيعه نيز از اين گونه برداشت هاى غلط ، مصون هستند .

بالاتر از اين مطلب كه اهل بيت عليهم السلام ، حافظان و عاملان حقيقى سنّت نبوى بوده اند و شيعه ، از طريق اين بزرگواران سنّت نبوى را دريافت نموده ، نكته هاى ظريف و بسيار مهمّى در ميان نقل هاى شيعه از اهل بيت عليهم السلام نهفته است كه افق هاى نو و تأمّل برانگيزى را در اين عرصه ، مطرح مى نمايد و جايگاه حقيقى سنّت نبوى را نزد امامان عليهم السلام بيان مى دارد . از جمله اين مسائل ، نكته اى است كه در حديثى از امام صادق عليه السلام ، به نقل از هشام بن سالم ، حمّاد بن عثمان و برخى ديگر ، مطرح شده است . در اين روايت ، آمده است .

على بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد ، عن عمر بن عبد العزيز ، عن هشام بن سالم و حمّاد بن عثمان و غيره ، قالوا : سمعنا أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : حديثى حديث أبى عليه السلام ، و حديث أبى حديث جدّى عليه السلام ، و حديث جدّى حديث الحسين عليه السلام ، و حديث الحسين حديث الحسن عليه السلام ، و حديث الحسن حديث أمير المؤمنين عليه السلام ، و حديث أمير المؤمنين حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، و حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله قول اللّه عز و جل .(3)

ص: 365


1- . همان ، ج 3 ، ص 92 - 94 ح 1 .
2- . زيرا تمام روايات از كتاب الكافى مرحوم كلينى نقل شده كه يكى از «كتب اربعه»ى شيعه و نخستين آنهاست .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 53 ، ح 14 .

بر اساس اين گونه احاديث ، اگر نگوييم همه سخنان ائمّه عليهم السلام ، سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و حديث نبوى است ، لااقل جاى تأمّل در اين نكته باقى مى ماند و نياز به جايگاه شناسى سنّت نبوى و احاديث پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميان كتاب هاى حديثى شيعه ، بيش از پيش ضرورت مى يابد .

تحقيق ميدانى جايگاه سنّت نبوى در «الكافى»

گذشته از مباحث تحليلى و بررسى هاى علمى در باره جايگاه سنّت نبوى نزد شيعيان ، تحقيق ميدانى ميزان استفاده اهل بيت عليهم السلام از سنّت پيامبر اكرم و بررسى كاربرد روايت و سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روايات منقول از اهل بيت عليهم السلام كه در جوامع حديثى شيعه آمده ، امرى مهم و ضرور مى نمايد .

اهمّيت اين بررسى ، از آن روست كه اوّلاً و بالذّات ، لازمه و مكمّل مباحث نظرى و تحليلى جايگاه سنّت نبوى نزد شيعه ، خصوصا كتب روايى آنان است ، چنان كه در صورت فقدان چنين تحقيقى يا عدم اثبات ميدانى آن در اين جوامع روايى ، تمام مباحث تحليلى گذشته ، به نظريه پردازى هاى صرف و ناكارآمدى تبديل خواهند گشت كه نتايج عملى در برنخواهند داشت .

از سوى ديگر ، با انجام گرفتن اين كار ، مى توان ميزان كاربرد روايات نبوى را در روايات اهل بيت عليهم السلام و جوامع روايىِ شيعه ، به صورت آمارى ، تحليل و بررسى نمود كه خود اين امر ، مقدّمه اى براى تحقيقات عميق تر و كاربردى(1) در خصوص سنّت نبوى خواهد شد .

بر اين اساس و به عنوان مقدّمه اى براى اثبات قابل بررسى بودن اين مطلب و

ص: 366


1- . مباحثى مانند : قواعد صحيح تعامل با سنّت نبوى نزد اهل بيت عليهم السلام ، رابطه سنّت نبوى با سنّت اهل بيت عليهم السلام ، شيوه هاى به كار گيرى سنّت نبوى در احاديث اهل بيت عليهم السلام ، ميزان استناد و بهره گيرى از سنّت نبوى در روايات اهل بيت عليهم السلام ، سنّت نبوى در نگاه روايات اهل بيت عليهم السلام ، رابطه سنّت با قرآن كريم و ... .

گستردگى مباحث اين عرصه ، كتاب الكافى ، تأليف شيخ كلينى - كه از مهم ترين جوامع حديثى شيعه و مورد اعتماد علماى آنهاست - ، مورد بررسى قرار گرفته كه نتايج به دست آمده از اين بررسى ، بسيار مهم و قابل توجّه است .

براى بررسى و تحقيق در ميزان كاربرد فرموده هاى پيامبر اكرم و مطالب مربوط به ايشان در ميان روايات ائمّه اطهار عليهم السلام در اصول الكافى ، سه مرحله كار بر روى آن صورت گرفته :

مرحله اوّل ، گردآورى احاديث نبوى ،

مرحله دوم : پالايش و بررسى احاديث نبوى ،

مرحله سوم : طبقه بندى احاديث نبوى .

اينك ، به تفصيل ، اين مراحل را از نظر مى گذرانيم :

مرحله اول : گردآورى احاديث نبوى

در اين مرحله - كه آغاز كار جهت استخراج مباحث مربوط به سنّت نبوى در الكافى محسوب مى گرديد - ، هر هشت جلدِ كتاب ، مطالعه و بررسى شد و تمام مسائل و مباحث مربوط به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، از مجموع ابواب و روايات اين كتاب شريف - كه بر اساس گفته مرحوم استاد على اكبر غفّارى ، مصحّح كتاب ، شامل 15176 حديث است - ،(1) استخراج گرديد كه نتيجه آن ، جمع آورى 1936 روايت شد كه در آنها بر سنّت نبوى ، تصريح شده بود .

مرحله دوم : پالايش و بررسى احاديث نبوى

پس از جمع آورى روايات ، متن آنها ويرايش شده ، تنظيمات مورد نياز براى رسيدن به مرحله بهره بردارى ، صورت گرفت . سپس مجموع روايات اخذ شده ،

ص: 367


1- . البته تعداد روايات الكافى ، طبق شمارش برخى ديگر از محقّقان ، 16199 حديث است ر . ك : نهاية الدراية ، ص 219 ؛ لؤلؤة البحرين ، ص 238 .

مورد بررسى قرار گرفت و مطالبى كه ارتباط كمى با موضوع مورد نظر ما (جايگاه شناسى سنّت نبوى) داشتند و يا به طور كلّى ارتباطى با موضوع نداشتند ، حذف و كار تنظيم مباحث ، آغاز گرديد .

طرح اوّليه ، چينش روايات اخذ شده بر اساس حفظ ابواب الكافى بود ؛ چرا كه عناوين ابواب كتاب ، خود حاوى نكته ها و ظرايف بسيارى بوده ، از اتقان بالايى برخوردار است و بر هم زدن آنها و چينش جديد ، نه تنها زحمت بسيار دارد ، بلكه امكان اشتباه وجود داشت و اشكالات فراوانى را ايجاد مى كرد .

از سوى ديگر ، حفظ ماهيّت روايات - كه مجموعه اى است اخذ و تخريج شده از الكافى - ، خود اهمّيتى بسيار و در خورد توجّه دارد ؛ چرا كه اين تحقيق ميدانى براى نمايش اوّليه جايگاه و شيوه استفاده از روايات و سنّت نبوى در مجموعه هاى روايى شيعه است و رعايت اين نكته ، به دو دليل ، شايسته تر مى نمود : يكى ، حفظ شكل و چينش اصلى كتاب در مجموعه اخذ شده براى فراموش نشدن ماهيّت اصلى اين مجموعه ؛ و ديگرى ، نمايش تنوّع ابوابى كه در آنها بر سنّت نبوى تصريح شده است .

امّا مشاهدات ميدانىِ روايات جمع آورى شده و تحليل آنها ، حاكى از وجود ارتباطات خاصّ حاكم بر مجموعه بود كه تقسيمات و تبويب خاصّى را مطالبه مى نمود . لذا با وجود تمام نكات ياد شده و سختىِ كار ، تبويب جديد به فراخور نياز ،

مورد پذيرش قرار گرفت .

مرحله سوم : طبقه بندى و تبويب احاديث نبوى

در پىِ بررسى هاى انجام شده براى جمع ميان نكات مهمّى كه حفظ تبويب الكافى در بر داشت و از سوى ديگر ، به دست آوردن فوايدى كه در تبويب جديد آن حاصل مى شد ، تصميم بر اين شد كه پس از تنظيم روايات بر اساس تبويب جديد ، تا جايى كه ممكن است ، روايات باب هاى خود الكافى به آنها افزوده گردد تا هر دو فايده در

ص: 368

حدّ امكان ، تأمين شود .

بررسى ها نشان مى دهد كه سنّت نبوى ، به چند شكل مختلف در ميان روايات جمع آورى شده ، وارد شده اند كه بر همين اساس ، آنها را طبقه بندى نموده ايم . البته نبايد اين نكته را فرو گذاشت كه ما در اين تبويب ، به كلّى ترين شكل ممكن ، روايات را دسته بندى نموده ايم ؛ امّا تقسيم دقيق و جزئى اين مجموعه ها به زيرمجموعه هاى بسيارى ممكن است كه ما به تقسيم آن به هفت بخش كلّى اكتفا كرده ايم :

1 . سند روايات نقل شده از اهل بيت عليهم السلام ؛

2 . رواياتى كه در باره شخص پيامبر خدا و منزلت ايشان وارد شده ؛

3 . رواياتى كه در آنها ، اتّفاقاتى درباره پيامبر خدا نقل شده ؛

4 . رواياتى كه در آنها بر نقل سخن پيامبر خدا تصريح شده ؛

5 . رواياتى كه در شرح ، توضيح يا تطبيق سنّت پيامبر خدا وارد شده ؛

6 . رواياتى كه در آنها به سنّت پيامبر خدا استشهاد شده ؛

7 . رواياتى كه در آنها مضمون سنّت پيامبر خدا آمده است .

1 . سند روايات نقل شده از اهل بيت عليهم السلام

در مجموعه روايات اخذ شده از الكافى ، براى هفت روايت ، باب جداگانه اى در نظر گرفته شد ؛ زيرا در اين روايات ، اهل بيت عليهم السلام خود را راوىِ سنّت نبوى معرّفى نموده اند و جايگاه احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله را صريحا بيان نموده اند و همه سخنان خود را مستند به سنّت نبوى اعلام داشته اند .

نمونه هايى از اين احاديث ، در پى مى آيد :

دانش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نزد اهل بيت عليهم السلام

1 . محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد ، عن على بن الحكم ، عن سيف بن عميرة ، عن أبى الصباح قال : واللّه لقد قال لى جعفر بن محمّد عليه السلام : إنّ اللّه علّم نبيه التنزيل و

ص: 369

التأويل فعلّمه رسول اللّه صلى الله عليه و آله عليا عليه السلام قال : و علّمنا و اللّه . ثمّ قال : ما صنعتم من شى ء أو حلفتم عليه من يمين فى تقيّة فأنتم منه فى سعة .(1)

اهل بيت عليهم السلام ، راويان كلام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

2 . على بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد ، عن عمر بن عبد العزيز ، عن هشام بن سالم و حمّاد بن عثمان و غيره ، قالوا : سمعنا أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : حديثى حديث أبى عليه السلام ، و حديث أبى حديث جدّى عليه السلام ، و حديث جدّى حديث الحسين عليه السلام ، وحديث الحسين حديث الحسن عليه السلام ، و حديث الحسن حديث أمير المؤمنين عليه السلام ، و حديث أمير المؤمنين حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، و حديث رسول اللّه قول اللّه عز و جل .(2)

3 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، و عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، جميعا عن محمّد بن خالد ، عن خلف بن حمّاد ، و رواه أحمد أيضا عن محمّد بن أسلم ، عن خلف بن حمّاد الكوفى ، عن موسى بن جعفر عليهم السلام قال : واللّه إنّى ما أخبرك إلاّ عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن جبرئيل عليه السلام عن اللّه عز و جل .(3)

جايگاه سنّت نبوى نزد اهل بيت عليهم السلام

4 . على ، عن محمّد بن عيسى ، عن يونس ، عن قتيبة قال : سأل رجل أبا عبد اللّه عليه السلام عن مسألة . فأجابه فيها . فقال الرجل : أرأيت إن كان كذا و كذا ما يكون القول فيها ؟ فقال له : مه! ما أجبتك فيه من شى ء فهو عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله لسنا من : «أرأيت» فى شى ء .(4)

بسيار روشن است كه اين گونه روايات ، از سه جهت اهمّيت ويژه دارند :

يك . توجّه اهل بيت عليهم السلام به سنّت نبوى ؛

ص: 370


1- . الكافى ، ج 7 ، ص 442 ، ح 15 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 53 ، ح 14 .
3- . همان ، ج 3 ، ص 92 - 94 ، ح 1 .
4- . همان ، ج 1 ، ص 58 ، ح 21 .

دو . پاسخ دادن به ناآگاهان و مخالفان (به سبب صراحت بيان) ؛

سه . تبيين جايگاه اهل بيت عليهم السلام در دريافت سنّت نبوى براى جويندگان سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله .

2 . رواياتى كه در باره شخص پيامبر خدا و منزلت ايشان وارد شده

بخشى از روايات جمع آورى شده ، رواياتى است كه در باره شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد شده است و در آنها ، زواياى گوناگون زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله ، احوال و كردار و عادات ايشان و ... ، نقل و بررسى شده است .

البته روايات جمع آورى شده در اين مجموعه ، حجمى بيش از آنچه مرحوم كلينى در ذيل ابواب تاريخ آورده ، دارد و شامل 260 روايت مى شود ؛ مانند رواياتى كه در ادامه مى آيد و از ابواب مختلف الكافى جمع آورى شده و شامل نكات گوناگونى از حيات پيامبر اكرم است :

1 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبى عمير ، عن جميل بن درّاج ، عن محمّد بن مروان قال : قال أبو عبد اللّه عليه السلام : ألا أُخبركم بما كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول إذا أوى إلى فراشه ؟ قلت : بلى . قال : كان يقرأ آية الكرسى و يقول : بسم اللّه آمنت باللّه و كفرت بالطاغوت . اللّهمّ احفظنى فى منامى و فى يقظتى .(1)

2 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبى عمير ، عن محمّد بن مهاجر ، عن أُمه اُمّ سلمة ، قالت : سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله إذا صلّى على ميّت كبّر و تشهّد . ثم كبّر ثم صلّى على الأنبياء و دعا ، ثم كبّر و دعا للمؤمنين ، ثم كبّر الرابعة و دعا للميّت ، ثم كبّر و انصرف فلمّا نهاه اللّه عز و جل عن الصلاة على المنافقين كبّر و تشهّد ، ثم كبّر و صلّى على النبيّين - صلى اللّه عليهم - ، ثم كبّر و دعا للمؤمنين ، ثم كبّر الرابعة و انصرف و لم يدع للميّت .(2)

ص: 371


1- . همان ، ج 2 ، ص 536 ، ح 4 .
2- . همان ، ج 3 ، ص 181 ، ح 3 .

3 . عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن يحيى ، عن غياث بن إبراهيم ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : لم يحج النبى صلى الله عليه و آله بعد قدومه المدينة إلاّ واحدة و قد حجّ بمكّة مع قومه حجّات .(1)

4 . عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن على بن الحكم ، عن داوود بن النعمان ، عن أبى أيّوب ، عن بكير بن أعين ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : قال : ألا أحكى لكم وضوء رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ فأخذ بكفّه اليمنى كفّا من ماء فغسل به وجهه ، ثم أخذ بيده اليسرى كفّا من ماء فغسل به يده اليمنى ، ثم أخذ بيده اليمنى كفّا من ماء فغسل

به يده اليسرى ، ثم مسح بفضل يديه رأسه و رجليه .(2)

5 . محمّد بن يحيى ، عن سلمة بن الخطّاب ، عن على بن سيف ، عن أبى المغرا ، عن عقبة بن بشير ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : قال النبيّ صلى الله عليه و آله لعلي عليه السلام : يا علي! إدفني في هذا المكان و ارفع قبرى من الأرض أربع أصابع و رشّ عليه من الماء .(3)

3 . رواياتى كه در آنها اتّفاقاتى در باره پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده

اين دسته ، شامل 233 روايت ناظر به قضايا و اتّفاقاتى در باره پيامبر اكرم است كه توسّط اهل بيت عليهم السلام نقل شده است .

هر چند اين مجموعه ، ارتباط نزديك با زندگى پيامبر اكرم دارند ؛ امّا با رواياتى كه اختصاصا در باره ايشان مطرح شده ، تفاوت هاى آشكارى دارند و در باره شكل دهندگان ماجرا نيز نكاتى مطرح شده و برخى اعمال و افعال نيز در آن دخيل اند و به همين سبب ، عنوان جداگانه اى را به خود اختصاص داده اند كه نمونه اى از اين قبيل روايات را مشاهده مى نماييد :

1 . محمّد بن الحسن و على بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسى ، عن عبيد اللّه بن عبد اللّه الدهقان ، عن درست الواسطى ، عن إبراهيم بن عبد الحميد ، عن

ص: 372


1- . همان ، ج 4 ، ص 244 ، ح 1 .
2- . همان ، ج 3 ، ص 24 ، ح 1 و 2 .
3- . همان ، ج 1 ، ص 450 - 451 ، ح 36 .

أبى الحسن موسى عليه السلام قال : دخل رسول اللّه صلى الله عليه و آله المسجد فإذا جماعة قد أطافوا برجل فقال : ما هذا ؟ فقيل : علامة . فقال : و ما العلامة ؟ فقالوا له : أعلم النّاس بأنساب العرب و وقائعها ، و أيّام الجاهلية ، و الأشعار العربية . قال : فقال النبيّ صلى الله عليه و آله : ذاك علم لا يضرّ من جهله ، و لا ينفع من علمه . ثم قال النبيّ صلى الله عليه و آله : إنّما العلم ثلاثة : آية محكمة ، أو فريضة عادلة ، أو سنّة قائمة ، و ما خلاهنّ فهو فضل .(1)

2 . محمّد بن يحيى ، عن محمّد بن الحسين ، عن العلاء بن رزين ، عن موسى بن بكر ، عن زرارة ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : أذن ابن أُمّ مكتوم لصلاة الغداة و مرّ رجل برسول اللّه صلى الله عليه و آله و هو يتسحرّ فدعاه أن يأكل معه . فقال : يا رسول اللّه! قد أذن المؤذنّ للفجر . فقال : إن هذا ابن أُمّ مكتوم و هو يؤذن بليل فإذا أذن بلال فعند ذلك فأمسك .(2)

3 . على بن ابراهيم ، عن أبيه ، عن النوفلى ، عن السكونى ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : بعث رسول اللّه صلى الله عليه و آله جيشا إلى خثعم فلمّا غشيهم استعصموا بالسجود فقتل بعضهم فبلغ ذلك النبى صلى الله عليه و آله فقال : أعطوا الورثة نصف العقل بصلاتهم ، و قال : النبيّ صلى الله عليه و آله : ألا إنّى برى ء من كلّ مسلم نزل مع مشرك فى دار الحرب .(3)

4 . على بن إبراهيم ، عن أبيه و صالح بن السندى ، عن جعفر بن بشير ، عن يحيى بن معمّر العطّار ، عن بشير الدهّان ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله فى مرضه الذى توفّى فيه : اُدعوا لى خليلى . فأرسلنا إلى أبويهما . فلمّا نظر إليهما رسول اللّه صلى الله عليه و آله أعرض عنهما ، ثم قال : اُدعوا لى خليلى . فأرسل إلى على ، فلمّا نظر إليه أكب عليه يحدّثه ، فلمّا خرج لقياه فقالا له : ما حدّثك خليلك ؟ فقال : حدّثنى ألف باب يفتح كلّ باب ألف باب .(4)

5 . و بهذا الأسناد ، عن صالح بن عقبة ، عن عمرو بن شمر ، عن جابر ، عن

ص: 373


1- . همان ، ص 32 ، ح 1 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 98 ، ح 1 .
3- . همان ، ج 5 ، ص 43 ، ح 1 .
4- . همان ، ج 1 ، ص 296 ، ح 4 .

أبى جعفر عليه السلام قال : قال النبيّ صلى الله عليه و آله لفاطمة عليهاالسلام : يا فاطمة! قومي فاخرجي تلك الصحفة . فقامت فأخرجت صحفة فيها ثريد و عراق يفور ، فأكل النبى صلى الله عليه و آله وعلى و فاطمة و الحسن و الحسين ثلاثة عشر يوما ، ثم إنّ أُمّ أيمن رأت الحسين معه شى ء ، فقالت له : من أين لك هذا ؟ قال : إنّا لنأكله منذ أيّام ، فأتت أُمّ أيمن فاطمة ، فقالت : يا فاطمة! إذا كان عند أُمّ أيمن شى ء فإنّما هو لفاطمة و ولدها و إذا كان عند فاطمة شى ء فليس لاُمّ أيمن منه شى ء ؟ فأخرجت لها منه فأكلت منه أُمّ أيمن و نفدت الصحفة . فقال لها النبيّ صلى الله عليه و آله : أما لو لا أنّك أطعمتها لأكلت منها أنت و ذرّيتك إلى أن تقوم الساعة . ثم قال أبو جعفر عليه السلام : والصحفة عندنا يخرج بها قائمنا عليه السلام فى زمانه .(1)

4 . رواياتى كه در آنها بر نقل سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تصريح شده

در 920 روايت الكافى ، اهل بيت عليهم السلام ، نقش راوى را ايفا نموده و سخنى از پيامبر اكرم را عينا نقل كرده اند كه به صراحت ، اين مجموعه را مى توان سند محكمى بر اين ادّعا دانست كه شيعه ، سنّت نبوى را از طريق اهل بيت عليهم السلام (2) دريافت مى دارد . اينك رواياتى از اين دسته ، آورده مى شود :

1 . على بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن النوفلى ، عن السكونى ، عن أبى

عبد اللّه عليه السلام ، عن آبائه قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا خير فى العيش إلاّ لرجلين : عالم مطاع ، أو مستمع واع .(3)

2 . أخبرنا محمّد بن يعقوب ، عن على بن إبراهيم بن هشام [ ، عن أبيه] ، عن الحسن بن أبى الحسين الفارسى ، عن عبد الرحمان بن زيد ، عن أبيه ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : طلب العلم فريضة على كلّ مسلم . ألا إنّ اللّه يحبّ بغاة العلم .(4)

ص: 374


1- . همان ، ص 460 ، ح 7 .
2- . بر خلاف برادران اهل سنّت كه حديث پيامبر اكرم را از صحابه دريافت مى دارند .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 33 ، ح 7 .
4- . همان ، ج 1 ، ص 30 ، ح 1 .

3 . عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أبيه ، عن أبى إسماعيل إبراهيم بن إسحاق الأزدى ، عن أبى عثمان العبدى ، عن جعفر ، عن آبائه ، عن أمير المؤمنين عليه السلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا قول إلاّ بعمل ، و لا قول و لا عمل إلاّ بنيّة ، و لا قول و لا عمل و لا نيّة إلاّ بإصابة السنّة .(1)

4 . محمّد بن جعفر ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن عاصم بن حميد ، عن أبى حمزة ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ثلاثة لا يكلّمهم اللّه و لا ينظر إليهم يوم القيامة و لا يزكّيهم و لهم عذاب اليم : شيخ زان ، و ملك جبّار ، ومقلّ مختال .(2)

5 . محمّد بن يحيى ، عن محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن سنان ، عن عمّار بن مروان ، عن جابر ، قال : قال أبو جعفر عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنّ حديث آل محمّد صعب مستصعب لا يؤمن به إلاّ ملك مقرّب أو نبيّ مرسل أو عبد امتحن اللّه قلبه للإيمان . فما ورد عليكم من حديث آل محمّد صلى الله عليه و آله فلانت له قلوبكم و عرفتموه فاقبلوه ، و ما اشمأزت منه قلوبكم و أنكرتموه فردّوه إلى اللّه و إلى الرسول و إلى الطعام من آل محمّد و إنّما الهالك أن يحدث أحدكم بشى ء منه لا يحتمله ، فيقول : واللّه ما كان هذا ، و اللّه ما كان هذا ، و الإنكار هو الكفر !(3)

5 . رواياتى كه در توضيح ، شرح يا تطبيق سنّت پيامبر خدا وارد شده

بسيارى از روايات الكافى ، علاوه بر نقل روايت يا سنّت نبوى ، به شرح ، توضيح يا تطبيق سنّت مى پردازد . در برخى موارد هم به اصلاح اشتباهاتى كه از سنّت نبوى براى شخصى يا جمعى روى داده ، پرداخته شده و حقيقت سنّت نبوى در مقابل آن ، تبيين و تشريح شده است .

مجموع روايات اين باب ، يك صد و ده روايت است كه نمونه هايى از آن ، ذكر

ص: 375


1- . همان ، ج 1 ، ص 70 ، ح 9 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 311 ، ح 14 .
3- . همان ، ج 1 ، ص 401 ، ح 1 .

مى گردد :

الف. رواياتى كه در توضيح حديث نبوى وارد شده .

1 . عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن على ، عن الحسين بن مخارق أبى جنادة السلولى ، عن أبى حمزة ، عن أبى جعفر عن أبيه عليهماالسلام قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : من صام شعبان كان له طهرا من كلّ زلة و وصمة و بادرة . قال أبو حمزة : قلت لأبى جعفر عليه السلام : ما الوصمة؟ قال : اليمين فى المعصية و النذر فى المعصية . قلت : فما البادرة ؟ قال : اليمين عند الغضب و التوبة منها الندم .(1)

2 . محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن إبن بكير ، قال : قلت لأبى جعفر عليه السلام فى قول رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إذا زنى الرجل فارقه روح الإيمان ؟ قال : هو قوله : «وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ»(2) ذاك الذى يفارقه .(3)

ب. رواياتى كه حكمت يكى از سنّت هاى نبوى را بيان مى كنند

3 . محمّد بن يحيى ، رفعه ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : سألته عن تحويل النبى صلى الله عليه و آله رداءه إذا استسقى . فقال : علامة بينه و بين أصحابه يحول الجدب خصبا .(4)

ج. رواياتى كه اشتباه در برداشت از سنّت نبوى را رد نموده ، حقيقت آن را آشكار مى كنند

4 . على بن محمّد ، عن محمّد بن أحمد بن مطهّر أنّه كتب إلى أبى محمّد عليه السلام يخبره بما جاءت به الرواية أنّ النبيّ صلى الله عليه و آله كان يصلّي في شهر رمضان وغيره من اللّيل ثلاث عشرة ركعة منها الوتر و ركعتا الفجر فكتب عليه السلام : فض اللّه فاه صلّى من شهر رمضان فى عشرين ليلة كلّ ليلة عشرين ركعة ثمانى بعد المغرب و إثنتى عشرة بعد العشاء الآخرة و اغتسل ليلة تسع عشرة و ليلة إحدى و عشرين و ليلة ثلاث و عشرين و

ص: 376


1- . همان ، ج 4 ، ص 93 ، ح 8 .
2- . سوره مجادله ، آيه 22 .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 280 ، ح 11 .
4- . همان ، ج 3 ، ص 462 - 463 ، ح 3 .

صلّى فيهما ثلاثين ركعة إثنتى عشرة بعد المغرب و ثمانى عشرة بعد عشاء الآخرة و صلّى فيهما مئة ركعة يقرء فى كلّ ركعة فاتحة الكتاب و «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» عشر مرّات ، و صلّى إلى آخر الشهر كلّ ليلة ثلاثين ركعة كما فسرت لك .(1)

5 . عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن محبوب ، عن معاوية بن وهب قال : قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام : يروون عن النبى صلى الله عليه و آله أنّ الصدقة لا تحلّ لغنى و لا لذى مرّة سوى . فقال أبو عبد اللّه عليه السلام : لا تصلح لغنى .(2)

6 . رواياتى كه در آنها به سنّت پيامبر خدا استشهاد شده

اهل بيت عليهم السلام در پاسخ به مخاطبان خود ، در برخى موارد ، مستندات نظر خويش را نيز ذكر مى نموده اند ؛ يعنى در كنار بيان پاسخ سؤال ، از قرآن كريم يا سنّت نبوى به عنوان شاهد ، مؤيّد يا مستند سخن خود ، سود جسته اند . اين دسته ، شامل سيصد و چهل روايت است كه دلالت آشكار بر اين نكته دارد كه پاسخ هايى كه از اهل بيت عليهم السلام صادر مى شده ، بر پايه كتاب خدا و سنّت نبوى بوده است .

اين مجموعه ، علاوه بر آن كه سنّت نبوى را به يكى از مبانى مهمّى كه اهل بيت عليهم السلام براى بيان مطالب خود به آن استناد مى نموده اند ، معرّفى مى كند و جايگاه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را نزد اهل بيت عليهم السلام به خوبى نمايان مى سازد ، حكمت قرار گرفتن اهل بيت عليهم السلام به عنوان مرجع علمى و دينى پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، در كنار كتاب خدا ، در حديث «ثقلين» را نيز آشكار مى سازد . اينك نمونه هايى از اين قبيل روايات شيخ كلينى در الكافى ، آورده مى شود :

1 . محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد بن عيسى ، عن معمّر بن خلاّد ، قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : أدعو لوالدى إذا كانا لا يعرفان الحق ؟ قال : اُدع لهما و تصدّق عنهما ، و إنْ كان حيّين لا يعرفان الحق فدارهما . فإنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : إنّ

ص: 377


1- . همان ، ج 4 ، ص 155 ، ح 6 .
2- . همان، ج 3 ، ص 562 - 563 ، ح 12 .

اللّه بعثنى بالرّحمة لا بالعقوق .(1)

2 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبى عمير ، عن محمّد بن حكيم ، قال : قلت لأبى الحسن عليه السلام : الكبائر تخرج من الإيمان ؟ فقال : نعم ، و ما دون الكبائر ، قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا يزنى الزانى و هو مؤمن ، و لا يسرق السارق و هو مؤمن .(2)

3 . أبو على الأشعرى ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن الرحمان بن أبى نجران ، عن عمر بن يزيد ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام : أنّه قال : لا تصحبوا أهل البدع و لا تجالسوهم فتصيروا عند النّاس كواحد منهم . قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : المرء على دين خليله و قرينه .(3)

4 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إبن أبى عمير ، عن إبن أُذينة ، عن زرارة ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : سألته عن قول اللّه عز و جل : «حُنَفَآءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ»(4)؟ قال : الحنيفيّة من الفطرة التى فطر اللّه الناس عليها ، لا تبديل لخلق اللّه . قال : فطرهم على المعرفة به . قال زرارة : و سألته عن قول اللّه عز و جل : «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنم بَنِىءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى»الآية(5)؟ قال : أُخرج من ظهر آدم ذرّيته إلى يوم القيامة فخرجوا كالذّر فعرفهم و أراهم نفسة و لولا ذلك لم يعرف أحد ربّه . و قال : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : كلّ مولود يولد على الفطرة ، يعنى المعرفة بأنّ اللّه عز و جل خالقه ، كذلك قوله : «وَ لَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»(6) .(7)

5 . على بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسى ، عن يونس ، عن حمّاد بن عثمان ، عن عيسى بن السريّ ، قال : قلت لأبى عبد اللّه عليه السلام : حدّثنى عمّا بنيت عليه دعائم

ص: 378


1- . همان ، ج 2 ، ص 159 ، ح 8 .
2- . همان ، ص 284 - 285 ، ح 21 .
3- . همان ، ص 375 ، ح 3 .
4- . سوره حج ، آيه 31 .
5- . سوره اعراف ، آيه 172 .
6- . سوره لقمان ، آيه 25 .
7- . الكافى ، ج 2 ، ص 12 - 13 ، ح 3 .

الإسلام إذا أنا أخذت بها زكى عملى و لم يضرنى جهل ما جهلت بعده . فقال : شهادة أن «لا إله إلاّ اللّه» و أنّ «محمّدا رسول اللّه صلى الله عليه و آله » والإقرار بما جاء به من عند اللّه و حق فى الأموال من الزكاة ، و الولاية الّتى أمر اللّه عز و جل بها ولاية آل محمّد صلى الله عليه و آله ، فإنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال : من مات و لا يعرف إمامه مات ميتة جاهلية . قال اللّه عز و جل : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» .(1) فكان على عليه السلام ، ثم صار من بعده حسن ، ثم من بعده حسين ، ثم من بعده على بن الحسين ، ثم من بعده محمّد بن على ، ثم هكذا يكون الأمر ، إنّ الأرض لا تصلح إلاّ بإمام و من مات لا يعرف إمامه مات ميتة جاهلية و أحوج ما يكون أحدكم إلى معرفته إذا بلغت نفسه ههنا - قال : و أهوى بيده إلى صدره - يقول حينئذ : لقد كنت على أمر حسن .(2)

7 . رواياتى كه در آنها مضمون سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمده

در برخى روايات جمع آورى شده الكافى ، كلام يا فعلى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نشده است ؛

امّا در آنها نكته اى به سنّت ايشان ، مستند گرديده است كه اين مجموعه ، شامل شصت روايت مى شود . نمونه هايى از اين گونه روايات :

1 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن النوفلى ، عن السكونى ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : نهى النبى صلى الله عليه و آله أن يطمح الرجل ببوله من السطح أو من الشى ء المرتفع فى الهواء .(3)

2 . عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، و على بن إبراهيم ، عن أبيه ، جميعا عن النوفلى ، عن السكونى ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال : قال أمير المؤمنين - صلوات اللّه عليه - مضت السنّة من رسول اللّه صلى الله عليه و آله أنّ المرأة لا يدخل قبرها إلاّ من كان يراها فى حياتها .(4)

3 . و بإسناده ، عن حمّاد ، عن حريز ، عن زرارة ، قال : قال أبو جعفر عليه السلام : فرض اللّه

ص: 379


1- . سوره نساء ، آيه 59 .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 21 ، ح 9 .
3- . همان ، ج 3 ، ص 15 ، ح 4 .
4- . همان ، ص 193 - 194 ، ح 5 .

الصلاة و سنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله عشرة أوجه : صلاة الحضر ، و السفر ، و صلاة الخوف على ثلاثة أوجه ، و صلاة كسوف الشمس و القمر ، و صلاة العيدين ، و صلاة الاستسقاء ، و الصلاة على الميّت .(1)

4 . على بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن محمّد بن عيسى ، عن يونس ، عن حمّاد ، عن عبد اللّه بن سنان ، عن أبى الجارود قال : قال أبو جعفر عليه السلام : إذا حدّثتكم بشى ء فاسألونى من كتاب اللّه ، ثم قال فى بعض حديثه ، إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله نهى عن القيل و القال ، و فساد المال ، و كثرة السؤال . فقيل له : يا ابن رسول اللّه! أين هذا من كتاب اللّه ؟ إنّ اللّه عز و جل يقول : « لَا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ»(2) وقال : «وَلَا تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَامًا»(3) و قال : «لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ»(4) .(5)

5 . على بن ابراهيم ، عن محمّد بن عيسى ، عن يونس ، عن العلاء ، عن محمّد بن مسلم ، عن احدهما عليهماالسلام قال : نهى رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن سل السيف فى المسجد و عن برئ النبى فى المسجد . قال : إنّما بنى لغير ذلك .(6)

در پايان ، توجّه به اين نكته لازم است كه اين كار ، تنها به عنوان مقدّمه اى براى بررسى جايگاه احاديث و سنّت نبوى در مباحث علمى و حديثى شيعه ، شكل گرفته است و در پىِ اثبات ضرورت پيگيرى اين بحث و نمايش نمونه اى عملى براى طرّاحى پژوهش هايى در اين خصوص بوده است .

ص: 380


1- . همان ، ص 272 ، ح 3 .
2- . سوره نساء ، آيه 114 .
3- . سوره نساء ، آيه 5 .
4- . سوره مائده ، آيه 101 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 60 ، ح 5 .
6- . همان ، ج 3 ، ص 369 ، ح 8 .

منابع ومآخذ

1 . الاُصول العامة للفقه المقارن ، السيّد محمّدتقى الحكيم ، قم : ذوى القربى ، 1428 ق .

2 . بحارالأنوار ، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسّسة الوفاء ، 1403 ق / 1983 م .

3 . الحدائق الناضرة ، يوسف البحرانى ، قم : مؤسّسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرّسين .

4 . السنّة فى الشريعة الإسلامية ، السيّد محمّدتقى الحكيم ، تهران : بعثت ، 1402 ق .

5 . سنن الدارمى ، عبد اللّه بن بهرام الدارمى ، دمشق : مطبعة الاعتدال ، 1349 ق .

6 . سنن النسائى ، أحمد بن شعيب النسائى ، بيروت : دار الفكر ، 1348 ق / 1930 م .

7 . سير أعلام النبلاء ، محمّد بن أحمد الذهبى ، زير نظر : شعيب الأرنؤوط ، تحقيق : حسين الأسد ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، 1413 ق / 1993 م .

8 . السيرة النبوية ، إسماعيل بن كثير ، تحقيق : مصطفى عبد الواحد ، بيروت : دار المعرفة ، 1396 ق / 1976 م .

9 . صحيح البخارى ، محمّد بن إسماعيل البخارى ، بيروت : دار الفكر ، 1401 ق / 1981 م .

10 . صحيح مسلم ، مسلم بن الحجّاج القشيرى النيسابورى ، بيروت : دار الفكر .

11 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تصحيح : على أكبر الغفّارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

12 . كلّيات علوم اسلامى ، مرتضى مطهّرى ، قم : صدرا ، 1382 ش .

ص: 381

13 . كنز العمّال ، على المتّقى بن حسام الدين الهندى ، ضبط وتفسير : بكرى حيّانى ، تصحيح : صفوة السقّا ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، 1409 ق / 1989 م .

14 . المستصفى فى علم الاُصول ، محمّد بن محمّد الغزّالى ، تصحيح : محمّد عبد السلام عبد الشافى ، بيروت ، 1417 ق / 1996 م .

15 . مسند ابن حنبل ، أحمد بن حنبل ، بيروت : دار صادر .

16 . مسند أبى يعلى ، أحمد بن على التميمى ، تحقيق : حسين سليم أسد ، دمشق : دار المأمون للتراث .

17 . مقدّمه اى بر فقه شيعه ، سيّد حسين مدرّسى طباطبايى ، ترجمه : محمّد آصف فكرت ، مشهد : بنياد پژوهش هاى اسلامى ، 1368 ش .

ص: 382

كلينى و تفسير روايى آيات ولايت (تأمّلى در باب «نكت و نتف من التنزيل فى الولاية) (حسن نقى زاده)

كلينى و تفسير روايى آيات ولايت

(تأمّلى در باب «نكت و نتف من التنزيل فى الولاية)

حسن نقى زاده

چكيده

در اين مقاله ، نگارنده ، در پى آن است تا با مراجعه به يكى ابواب كتاب الكافى به نام «باب فيه نكت و نتف من التنزيل فى الولاية» ، رواياتى را كه در تفسير آيات قرآنى وارد شده در مورد ولايت اهل بيت آمده اند ، مورد تجزيه و تحليل بيشترى قرار دهد . از اين رو ، ابتدا توصيفى اجمالى از روايات اين باب نموده و وضعيت اين احاديث را از لحاظ سندى و مفهومى بررسى مى نمايد . آن گاه برخى از چالش هاىِ موجود در حوزه تفسير آيات ولايى قرآن ، و موضعگيرى منفى عليه احاديث تفسيرى ولايت مدار را مورد بحث و بررسى بيشتر قرار مى دهد .

وى عناوين مرتبط با اصل ولايت در روايات الكافى را بيان كرده ، اعتبار سندى اين روايات را بيان مى نمايد . نويسنده ، معتقد است اگر چه علماى رجال از 92 روايت در اين باب ، تنها يازده مورد آن را معتبر دانسته اند ، امّا نمى توان به سادگى از حجم زياد رواياتِ به ظاهر ضعيف و مرسل در اين باب ، صرف نظر كرد ؛ زيرا بسيارى از چالش هاى صورت گرفته در اين باب ، شامل روايات ضعيف نمى شود .

در ادامه ، نگارنده به مهم ترين چالش هاى قابل توجّه در احاديث تفسيرىِ اين باب اشاره مى كند و تقابل ظاهرىِ تعدادى از اين روايات با ظاهر قرآن و شيعه ، خدشه دار كردن تحريف ناپذيرى قرآن و ناسازگارى اين احاديث تفسيرى با واقعيت هاى تاريخى و همچنين كاستن از شأن و منزل اهل بيت عليهم السلام در اين گونه از روايات را مطرح و پاسخ مى دهد .

كليدواژه ها : نكت و نتف ، الكافى ، تفسير روايى ، اصل روايت ، احاديث تفسيرى .

ص: 383

درآمد

جايگاه حديث در عرصه تفسير قرآن كريم ، بر هيچ كس پوشيده نيست . مسلمانان به پيروى از قرآن كريم ،(1) از عهد رسول اعظم صلى الله عليه و آله به اهميت فهم آيات در پرتو حديث و سنّت موافق بوده اند و اين شيوه را معتبر و ارزشمند تلقى مى نمودند ، هر چند به تدريج ، در نوع و ميزان دخالت حديث و سنّت در كشف مقاصد قرآن ، مباحثى پديد آمد .(2)

مكتب شيعه اماميه ، با ايمان و اذعان به حجّيت و اعتبار حديث به عنوان دومين منبع دين شناسى ، با عنايت به گستره دامنه حديث - كه مجموعه آموزه هاى رفتارى ، گفتارى و امضايى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز در بر مى گيرد - ، تفسير آن معصومان عليهم السلام را - كه راسخان در علم ، توصيف شده اند - ،(3) در موضع برتر نهاده و به پيروى از مضمون و مفاد حديث ثقلين ، قرآن و سنّت را از يكديگر ، تفكيك ناپذير مى داند . بر همين اساس كه ائمه دين ، ابواب مدينه علم و حكمت نبوى محسوب مى شوند ، آموزه هاى تفسيرى آنان هم در حكم آموزه هاى رسول خدا و در حقيقت ، جزئى از آن ، شناخته مى شود .

پذيرش اين مبنا ، اگر چه منبع خيرات و منشأ بركات وصف ناپذيرى براى شيفتگان دانش دين به حساب مى آيد ، امّا پيمودن اين راه و دستيابى قرآن پژوهان به مقاصد قرآنى از اين رهگذر ، چندان بى مشكل نيست و به نوبه خود با چالش هايى مواجه گرديده است . از اين رو ، در حجّيت و اعتبار خبر واحد در تفسير قرآن ، بحث و بررسى هايى صورت گرفته است كه طرح آنها در اين مجال ، ميسّر نيست .(4)

ص: 384


1- . ر.ك : سوره نحل ، آيه 44 : «لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...» .
2- . ر.ك : التفسير والمفسرون ، ج 2 ، ص 20 ؛ مناهل العرفان ، ج 2 ، ص 480 .
3- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 186 و 212 و 415 .
4- . ر.ك : الميزان فى تفسير القرآن ، ج 3 ، ص 89 .

بدين ترتيب ، بهره گيرى از رهنمودهاى تفسيرىِ خاندان رسالت كه بخش مهمّى از ميراث گران سنگ فرهنگى ما به حساب مى آيند و در مجموعه هايى چون الكافى كلينى ، گرد آمده اند ، بدون عبور از چالش هاى راه ، ميسّر نيست و بجز دقت هاى بايسته در متن و سند - كه فهم عموم احاديث بدان نيازمند است - ، واكاوى هاى ويژه اى نيز مى طلبد .

البته مشكلات وادى «تفسير روايى» ، ويژه احاديث اماميه نيستند و اهل سنّت نيز به نوعى درگير چالش هاى حديثى خويشتن بويژه نفوذ «اسرائيليات» بوده و هستند تا آن جا كه سيوطى از امام شافعى نقل مى كند كه : «لم يثبت عن ابن عباس فى التفسير إلاّ شبيه بمائة حديث» .(1) سپس مى افزايد : «وهذا العدد الذى ذكره الشافعى لايكاد يذكر بجوار ما روى عن ابن عباس من التفسير» . همچنين به نقل از احمد حنبل(2) در اين باره مى نويسند كه او محتواى كتب حديثى مربوط به غزوه ها ، پيشگويى ها و تفسير را معتبر نمى دانسته و ابن خلدون هم از نابه سامانى تفسير به مأثور ، به سختى برآشفته است .(3)

امّا قلمرو احاديث تفسيرى اماميه و در حقيقت ، آموزه هاى قرآنى منسوب به اهل بيت عليهم السلام ، درگير پرسش ها و چالش هايى ويژه است و برخورد عالمانه و نقّادانه با متون ياد شده ، اقتضا مى كند كه اين پرسش هاى مطرح شده ، به طور دقيق و جدّى ، پاسخگويى و بررسى شوند ؛ چالش هايى كه برخى از آنها را تنها با پذيرش مبناى اماميه ، مى توان برطرف كرد و چه بسا موضع يك قرآن پژوه شيعى با يك محقّق اهل سنّت در اين خصوص ، متفاوت باشد ، بويژه در تفسير آياتى كه درباره امامت و

ص: 385


1- . الإتقان ، ج 4 ، ص 180 - 181 .
2- . ثلاث كتب لا اصل لها : المغازى والملاحم والتفسير ، سيوطى . اين سخن ، اگر جنبه مبالغه هم داشته باشد ، نشان از پريشانى و نا به سامانى تفاسير روايى خواهد بود .
3- . ر.ك : المقدمه ، ابن خلدون ، ص 490 - 491 .

ولايت به طور عام و يا در خصوص اميرمؤمنان عليه السلام ، حضرت مهدى(عج) و ديگر پيشوايان معصوم عليهم السلام به طور خاص ، به ما رسيده است .

اگر مى بينيد قرآن پژوهانى چون گلدزيهر آلمانى و يا نويسندگانى چون دكتر محمّد حسين ذهبى ، تفسيرنگاران شيعه را به اين بهانه ، مورد انتقاد قرار داده اند كه قرآن را تفسير به رأى نموده اند و بر ائمّه خود ، پيرايه بسته اند(1) و فراتر از آن ، به خود امامان بزرگوار شيعه، انگ زده اند و آنان را متّهم كرده اند كه از قرآن ، به نفع خود بهره جسته اند(2) ، چنين نظرهايى ، به مبناى عقيدتى ، كلامى و يا نگاه مغرضانه آنان مربوط مى گردد و مباحث بنيادى خاص خود را مى طلبد .

ولى با قطع نظر از اين موارد ، روايات تفسيرى حتّى نزد عالمان شيعه - كه هم جايگاه ولايت و هم مقام عصمت را به جان و دل پذيرفته اند - ، با پرسش هايى همراه است كه عبور از آن ، چندان ساده نيست و برخى از متون ، معانى و نكاتى را القا مى كنند كه هضم آنها ، دست كم در نگاه آغازين ، به راحتى ممكن نيست . اين مشكل ، در اخبار تفسيرى مربوط به حوزه ولايت و امامت ، بسى عميق تر است ؛ زيرا در فرهنگ اخبار و احاديث شيعى ، تعدادى از آياتى كه به ظاهر ، هيچ گونه پيوندى با موضوع امامت ندارند ، يك باره از اين كوى و برزن سر بر مى آورند و محتواى آنها چنان به اين موضوع گره مى خورد و با غير آن ، چنان بيگانه قلمداد مى گردند ، كه گويى قرآن كريم ، رسالتى جز بيان مسئله امامت و ولايت براى خود نمى شناسد .

نگارنده ، در صدد است با گشت و گذارى در لابه لاى اخبار يكى از ابواب الكافى - كه بى استثنا همگى در توضيح آيات كريمه قرآنىِ مربوط به ولايت و امامت گرد آمده اند - ، به نوبه خود ، گامى فراپيش در جهت روشن تر شدن آموزه هاى قرآنى خاندان رسالت بردارد و به روشنى ، به فضاى ذهنى شيفتگان معارف دينى ، مدد

ص: 386


1- . ر. ك : مذاهب التفسير الإسلامى ، ص 208 ؛ التفسير والمفسّرون ، ج 2 ، ص 152 - 234 .
2- . ر.ك : همان جا .

رساند و دست كم ، حساسيتى نسبت به اين گونه پژوهش ها ايجاد كند .

در آغاز ، ضمن بيان توصيفى اجمالى از روايات اين باب ، به وضعيت سندى آنها اشاره مى شود . در پى آن ، برخى از چالش ها مطرح مى شوند و سپس چاره كار و راه برون رفت از چالش ها ، جستجو خواهد شد .

فرضيه تحقيق ، آن است كه بيشتر موضعگيرى هاى منفى عليه حديث هاى تفسيرى ولايت محور ، از عدم تعمّق و از برخورد سطحى نگرانه در اين قلمرو مهم حديثى ، سرچشمه مى گيرند .

باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية

مرحوم كلينى ، تعداد 92 حديث را با عنوان «باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية» گردهم آورده است(1) كه در مجموع ، تعداد 163 آيه را به گونه اى در برگرفته و درباره اين آيات ، به توضيح و تبيين پرداخته است .

واژه «نكت» ، جمع نكته به معناى نقطه و كنايه از لطيفه و سرّ است(2) و «نتف» ، جمع نتفه (مانند عرف جمع عرفه) كه در اصل ، مقدارى از گياه و يا موى را گويند كه با انگشت برگرفته مى شود .(3)

جوهرى مى نويسد :

النتفة من النبات ، القطعه والجمع نتف كغرفه وغرف افاده نتفة من العلم اى شيئا نفيسا .(4)

ابن منظور نيز اين گونه توضيح مى دهد :

نتفه ، به قسمتى از گياه مى گويند و اين كه گفته مى شود : افاده نتفة من العلم ، يعنى او

ص: 387


1- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 412 - 436 .
2- . ر.ك : لسان العرب ، ج 12 ، ص 428 .
3- . ر.ك : مرآة العقول ، ج 5 ، ص 1 .
4- . الصحاح تاج اللغة وصحاح العربيّة ، ج 4 ، ص 1488 .

را با نكته اى ارزشمند ، آشنا نمود .(1)

مرحوم كلينى در اين باب ، رواياتى را بيان كرده كه حاوى لطايف و اسرارى در باب ولايت و امامت اند . البته خود او طبق معمول ، هيچ نكته توضيحى بر آنها نمى افزايد ؛ امّا با توجه به آنچه در آغاز كتاب آمده است ، خود ، به اين سامانه حديثى ، اعتماد دارد .(2)

عناوين مرتبط با اصل ولايت در روايات

به دليل اجتناب از انبوه شدن حجم مقاله ، از پرداختن به محتواى تفصيلى يكايك روايات اين باب ، صرف نظر نموده ، به اشاره اى كوتاه ، بسنده مى كنيم . طبق مفاد اين احاديث ، موارد و عناوينى كه مى آوريم ، همگى به نوعى ، با اصل ولايت ، پيوند خورده اند :

انذار پيامبر ؛(3) امانتى كه در آيه پايانى سوره احزاب آمده است ؛(4) ايمان ؛(5) اطاعت

خدا و رسول ؛(6) آنچه اهل كتاب ، موظّف به اقامه آن هستند ؛(7) اتّباع هدايت يا خود هدايت ؛(8) تمايل و رويكرد به تسليم يا نفس تسليم ؛(9) امرى كه يهوديان ، به دليل مخالفت آن با هواى نفس از پذيرش آن ، سرباز زدند ؛(10) دعوتى كه پذيرش آن بر

ص: 388


1- . لسان العرب ، ج 12 ، ص 428 .
2- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 8 .
3- . ر.ك : همان ، حديث 1 .
4- . ر.ك : همان ، حديث 2 و 39 و 50 و 91 .
5- . ر.ك : همان ، حديث 3 و 4 و 74 .
6- . ر.ك : همان ، حديث 8 .
7- . ر.ك : همان ، حديث 6 .
8- . ر.ك : همان ، حديث 10 .
9- . ر.ك : همان ، حديث 16 .
10- . ر.ك : همان ، حديث 31 .

مشركان ، سنگين آمده است ؛(1) نعمتى كه بهشتيان ، خداوند را بر آن ستايش و سپاس مى گويند ؛(2) نبأ عظيم ؛(3) اقامه وجه يا رويكرد به سوى خدا و حنيف بودن ؛(4) موعظه واحده خداوند ؛(5) رنگ خدايى ؛(6) ولايت به حقّ خداوند در قيامت ؛(7) بيت انبيا ؛(8) فضل و رحمت خداوندى ؛(9) نعمتى كه طيف كافران ، آن را مى شناسند ، ولى انكارش مى كنند ؛(10) كلمه طيّبه اى كه به وسيله عمل صالح بالا مى رود ؛(11) نور خداوندى ؛(12) هدايت و دين حق ؛(13) هدايتى كه جنّيان بدان دست يافتند ؛(14) ذكرى كه روى برتافتن از آن ، تنگناى معيشت را به دنبال مى آورد ؛(15) كشت و زراعت آخرت ؛(16) و نيز موارد ديگرى از قبيل : عهد و پيمانى كه آدم در بهشت از ياد برد ؛(17) عهدى كه بنى اسرائيل با خداوند بسته بود .(18)

ص: 389


1- . ر.ك : همان ، حديث 32 .
2- . ر.ك : همان ، حديث 33 .
3- . ر.ك : همان ، حديث 34 .
4- . ر.ك : همان ، حديث 35 .
5- . ر.ك : همان ، حديث 41 .
6- . ر.ك : همان ، حديث 53 .
7- . ر.ك : همان ، حديث 52 .
8- . ر.ك : همان ، حديث 54 .
9- . ر.ك : همان ، حديث 55 .
10- . ر.ك : همان ، حديث 77 .
11- . ر.ك : همان ، حديث 85 .
12- . ر.ك : همان ، حديث 91 .
13- . ر.ك : همان ، همان جا .
14- . ر.ك : همان ، همان جا .
15- . ر.ك : همان ، همان جا .
16- . ر.ك : همان ، حديث 92 .
17- . ر.ك : همان ، حديث 22 .
18- . ر.ك : همان ، حديث 89 .

موارد يادشده ، همگى به نوعى ، با اصل ولايتْ در ارتباط اند .

اعتبار سندىِ روايات

از آن جا كه بررسى سندى احاديث اين باب به صورت تفصيلى ، در اين مقاله نمى گنجد ، تنها به اين گزارش اجمالى بسنده مى شود . علاّمه مجلسى از تعداد 92 حديث اين باب ، در مجموع ، يازده مورد آن را معتبر (صحيح ، حسن يا موثّق يا در حكم يكى از اين موارد) به حساب آورده است كه عبارت اند از : احاديث 4 ، 6 ، 17 ، 63 ، 65 ، 67 ، 72 ، 74 ، 75 ، 80 و 89 . ضمن آن كه حديث هاى چهارم و هفتاد و چهارم ، در حقيقت ، يك روايت به حساب مى آيند . ديگر احاديث ، ضعيف ، مرسل ، مجهول و يا مرفوع شمرده شده اند .(1)

پيش از بيان چالش ها و پرسش ها ، يادكرد اين نكته ها را مناسب و مفيد مى دانيم : 1 . نمى توان به سادگى ، از كنار حجم انبوه اين احاديث - كه مضمون آنها از سوى روايات ديگرى هم به تأييد مى رسند - عبور كرد ؛ 2 . چالش هاى مورد نظر اين نوشتار ، مخصوص روايات ضعيف و مرسل نيستند ؛ 3 . نمى توان بى دقّت و ناسنجيده ، به داورى نشست و روايتى را موضوع و مجعول قلمداد كرد ، حتى اگر مرسل و يا فاقد سند معتبر باشد .

چالش هاى قابل توجّه در احاديث تفسيرى باب

در اين جا برخى از چالش هاى قابل توجّه ، در احاديث تفسيرى اين باب را مى آوريم .

1 . تقابل ظاهر تعدادى از روايات ، با ظاهر قرآن

حجّيت ظهور قرآن نزد شيعه اماميه ، انكارناپذير است و به غير از جماعت اخباريان، كسى در اين خصوص ، تشكيك نكرده است .(2) از جمله مستندات اين حجّيت، تأكيد

ص: 390


1- . ر.ك : مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول ، ج 5 ، ص 10 - 160 .
2- . براى اطلاع بيشتر ، ر.ك : جايگاه قرآن كريم در فرايند استنباط فقهى ، ص 194 به بعد .

ائمّه بر ارجاع به قرآن ، استناد به آيات و استدلال به ظواهر آن است .(1)

اين ، در حالى است كه برداشت اوليه ما از برخى احاديث باب ، نشان مى دهد كه مفاد آن ، ظاهر آيات را به گونه اى نفى مى كند و آهنگى متضاد با آن دارد . در اين جا به عنوان نمونه ، مواردى را يادآور مى شويم :

الف . ارجاع ضمير به مرجعى از قواعد و قرائن لفظى ، خلاف آن را نشان مى دهند

در اين خصوص ، مى توان از حديث 37 ياد نمود كه مرجع ضمير را در آيه «ائْتِ بِقُرْءَانٍ غَيْرِ هَذَآ أَوْ بَدِّلْهُ» ،(2) به على عليه السلام برگردانده است و مى گويد : «او بدّل عليا» ،(3) با آن كه به صراحت در خود آيه ، كلمه «قرآن» ذكر شده است .

ب . تفسير واژه قرآنى ، برخلاف معناى لغوى و متعارف آن

از متن حديث 78 ، چنين استفاده مى شود كه واژه «هون» در آيه «الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا»(4) ، گويا به معناى «ترس» گرفته شده است : «هم الاوصياء من مخافة عدوّهم» ؛ حال آن كه نگارنده ، در جمع لغت شناسان ، كسى را نيافت كه لفظ «هون» را به معناى ترس گرفته باشد . به عنوان نمونه ، طبرسى ،(5) ابن منظور ،(6) خليل بن احمد(7) و جوهرى ،(8) هيچ كدام ، هون را به معناى ديگرى نگرفته اند . مفسرانى چون عكرمه و مجاهد ، آن را سكينه و وقار ، معنا كرده اند و ابن منظور ، هون را نقيض عز و

ص: 391


1- . ر.ك : همان ، ص 205 .
2- . سوره يونس ، آيه 15 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 419 ؛ و نيز حديث 68 و 91 ، چنين وصفى دارند .
4- . سوره فرقان ، آيه 63 .
5- . ر.ك : مجمع البيان ، ج 7 ، ص 178 - 179 .
6- . ر.ك : لسان العرب ، ج 15 ، ص 163 .
7- . ر.ك : كتاب العين ، ج 4، ص 92 .
8- . ر.ك : صحاح تاج اللغة ، ج 4 ، ص 2228 .

به معناى خفت و خوارى و همچنين سهولت و نرمى ، معنا نموده است . اعراب نيز به اسب مطيع و رام ، هون مى گويند .(1)

واژه «مصلّين» در آيه «قَالُواْ لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ» ،(2) به پيروان سابقين (ائمه) تفسير شده و به كاركرد واژه مصلّى ، در خصوص اسبى كه در مسابقه پيشتاز است نيز استناد شده است .(3) اين ، در حالى است كه روايتى در همين باب ، مصلّى را به نثاركنندگان صلوات ها تفسير نموده و مى گويد : «لم نتول وصىّ محمّد والاوصياء من بعده ولا يصلّون عليهم» .(4) از طرفى ، در نهج البلاغه ، واژه «مصلّين» در آيه ، به معناى «نماز گزار» تفسير شده است .(5)

ج . منصرف نمودن گزاره هاى اعتقادى ، از مقصود اصلى آنها به سمت و سوى ولايت

در مواردى ، برخى از واژه هايى كه بار اعتقادى دارند ، بر ولايت اهل بيت ، منطبق شده اند ، مثلاً در حديثى كه ذيل آيات «بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا * وَ الْأَخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقَى»(6) آمده است ، گويا مراد از آخرت را اميرمؤمنان و مقصود از دنيا را مخالفان آن حضرت ، بيان كرده است ؛(7) چنان كه برخى از تفسيرهاى باطنيان ، صلات و صوم را به معناى امام گرفته اند .(8)

به راستى اين گونه تفسيرها ، موجب سستى بنياد عقيده به قيامت و حساب و كتاب آخرت نمى گردد ؟

ص: 392


1- . ر.ك : لسان العرب ، ج 15 ، ص 163 .
2- . سوره مدّثر ، آيه 43 .
3- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 419 ، ح 38 .
4- . همان ، ج 1 ، ص 434 .
5- . نهج البلاغة ، فيض الاسلام ، ص 634 .
6- . سوره اعلى ، آيه 16 - 17 .
7- . الكافى ، ج 1 ، ص 418 .
8- . ر.ك : التفسير والمفسرون ، ج2 ، ص 247 .

همچنين ظهور ولايت مطلقه الهى در قيامت كه آيه شريفه «هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ» ،(1) از آن سخن گفته است ، در متن حديث 33 ، به ولايت اميرمؤمنان عليه السلام تفسير شده است .(2)

در مقابل ، آفت هايى چون : كفر ، فسوق و عصيان كه در سايه لطف و عنايت حق ، مورد كراهت و نفرت امت مسلمان(3) و يا همه آدميان قرار گرفته اند ، بر دشمنان ولايت ، تطبيق يافته است . بر همين منوال ، حديثى وجود دارد كه محكمات كتاب را اميرمؤمنان و متشابهات آن را مخالفان وى ، توصيف فرموده است .(4)

د . محدود كردن دايره مفاهيم عام يا مطلق ، تا حدّ منحصر شدن به يك مورد خاص

ظاهر برخى از آموزه هاى حديثى ، سطح مفهوم گسترده اى از كلام را به يك يا چند مورد خاص ، منصرف مى سازند ، حال آن كه با توجّه به فهم مستقيم آيه و به كمك شواهد و قرائن ، به نظر نمى رسد كه چنين محدوديتى منظور خداوند باشد . به عنوان مثال ، آيه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ادْخُلُواْ فِى السِّلْمِ كَآفَّةً»(5) و يا آيه «وَإِن جَنَحُواْ لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا» ،(6) به پيوند با على عليه السلام تفسير شده است .(7) همچنين در حديث 28 ، در بيان آيه «وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُواْ مَا يُوعَظُونَ بِهِى لَكَانَ خَيْرًا لَّهُمْ» ،(8) عبارت «فى على» افزوده شده است .(9)

ص: 393


1- . سوره كهف ، آيه 43 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 418 .
3- . ر.ك : مجمع البيان ، ج 9 ، ص 133 ؛ الميزان ، ج 18 ، ص 313 .
4- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 415 - 426 .
5- . سوره بقره ، آيه 208 .
6- . سوره انفال ، آيه 61 .
7- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 415 و 417 .
8- . سوره نساء ، آيه 66 .
9- . ر.ك : حديث هاى 9 و 16 و 24 و 35 .

2 . خدشه دار كردن اصل بنيادى «تحريف ناپذيرى قرآن»

از چالش هاى عمده اى كه متن برخى از روايات ، با آن رو به روست ، القاى ذهنيت تحريف پذيرى قرآن است . تعداد قابل ملاحظه اى از متون حديثى اين باب ، در ضمن يا ذيل قرائت آيه اى از قرآن ، بر آن افزوده اند : هذا تنزيل ،(1) هكذا نزلت ،(2) و انزل جبرئيل على محمّد بهذه الآية .(3)

تصوّر اوّليه اين است كه افزوده ها ، همان الفاظ و عباراتى هستند كه بعدها در جريان قرائت ها به عمد، از آيات قرآن ، كاسته شده اند . رواياتى از اين دست ، مورد استناد مرحوم محدّث نورى در كتاب فصل الخطاب نيز قرار گرفته است .(4)

برابر متن حديث 62 ، مردى در حضور امام صادق عليه السلام آيه شريفه «وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»(5) را تلاوت نمود ؛ ولى آن امام در مقام تصحيح برآمده ، فرمود :

ليس هكذا انما هى والمأمونون فنحن المأمونون .(6)

حديث 63 نيز گوياى آن است كه امام ، آيه «هٰذَا صِرَاطٌ عَلَىَّ مُسْتَقِيمٌ»(7) را «هذا صراط على مستقيم» ، به كسر لام و جرّ يا ، قرائت فرمود كه به نظر مى رسد ، مستلزم تحريف لفظى قرآن باشد ؛ زيرا اين گونه قرائت ، معناى آيه را به كلى تغيير مى دهد .(8)

ص: 394


1- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 435 .
2- . ر.ك : همان ، ج 1 ، ص 414 .
3- . ر.ك : همان ، ج1 ، ص 416 و 417 .
4- . ر.ك : فصل الخطاب ، ص 330 - 334 .
5- . سوره توبه ، آيه 105 .
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 424 .
7- . سوره حجر ، آيه 41 .
8- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 424 .

3 . ناسازگارى با واقعيت هاى تاريخى

مواردى از روايات باب ، به تفسير آياتى مربوط اند كه روى سخن آنها با گذشتگان بوده و در اصل ، واقعيت هاى تاريخى را حكايت مى كنند ، مثل داستان آدم در بهشت يا هلاك شدن قوم لوط و يا داستان بنى اسراييل . در آيه 38 سوره بقره ، از عهد خداوند با بنى اسراييل و ضرورت پاسداشت آن ، سخن به ميان آمده است ؛ امّا در حديث ، با موضوع ولايت على عليه السلام پيوند خورده است .(1) و نيز در تفسير آيه «فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُواْ

قَوْلاً غَيْرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ فَأَنزَلْنَا عَلَى الَّذِينَ ظَلَمُواْ رِجْزًا مِّنَ السَّمَآءِ» ،(2) ظلم را به ستم در حق آل محمّد صلى الله عليه و آله ، عنوان فرموده و افزوده است : «ظلموا آل محمّد ...» .(3)

4 . فرو كاستن از شأن و منزلت عترت ، در قالب ستايش اين مشكل نيز در پاره اى از موارد ، احساس مى گردد كه افزون بر عدم صدق لغوى يك واژه بر امام ، ممكن است تعبيرى به ظاهر اهانت آميز هم تلقّى گردد . به عنوان نمونه ، درباره آيه «فَكَأَيِّن مِّن قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا وَ هِىَ ظَالِمَةٌ فَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا وَ بِئْرٍ مُّعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَّشِيدٍ» ،(4) چنين آمده است :

البئر المعطلة الإمام الصامت والقصر المشيد الإمام الناطق .(5)

چگونه ممكن است چاه آب برجاى مانده از ستمگران اقوام پيشين - كه تباه شده اند - و يا ساختمان هاى بلند و برافراشته يا گچ كارى شده و آراسته اى كه مبتلايان به عذاب الهى ، از خود به جاى گذاشته اند ،(6) با ساحت مقدّس امام ، مطابقت يابد؟

ص: 395


1- . ر.ك : همان ، ج 1 ، ص 431 ، ح 89 .
2- . سوره بقره ، آيه 59 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 423 ، ح 58 .
4- . سوره حج ، آيه 45 .
5- . الكافى، ج 1 ، ص 427 ، ح 75 .
6- . ر.ك : مجمع البيان ، ج 7 ، ص 88 .

شايد به همين دليل است كه علاّمه مجلسى مى گويد :

وهو وإن كان من غرائب التأويل فهو مروى باسانيد جمّة .(1)

به هر شكل ، ظاهر تفسير ياد شده ، افزون بر اين كه با سياق لغت و قواعد نمى سازد ، به استخفاف شأن امام نيز مى انجامد ؛ دشوارتر آن كه در آيه «فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيأتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُواْ» ،(2) ضمير «رأوه» ، به على عليه السلام بازگردانده شده است و مى گويد : «فلمّا راوا عليّا سيئت وجوه الذين كفروا ...»(3) كه اين ارجاع ضمير ، كار را مشكل مى سازد .

بى شك ، توهّم زايى و مشكل آفرينى مواردى كه به عنوان نمونه بيان گرديد ، ضرورت تأمّل بيشتر در جهت شناخت دقيق تر موضوع را مى طلبد .

راه برون رفت از چالش ها

در اين جا مجال آن نيست كه به تفصيل ، يكايك احاديث باب را واكاوى نماييم ؛ امّا به اشارت و اختصار ، يادآورى نكاتى را كه تا حدودى به حلّ مشكل و عبور از برخى چالش ها مدد مى رسانند ، مفيد و مناسب مى دانيم . ضمن آن كه ممكن است بيان اين موارد ، در جهت رفع اتّهام از ساحت بزرگانى چون كلينى (اين بزرگ محدّث شيعى كه آماج برخى حملات و نسبت هاى واهى از سوى كج انديشان و يا معاندان قرار گرفته است) ،(4) مؤثّر باشد.

يكم . لزوم جداانگارى تطبيق از تفسير و به هم درنياميختن آن دو

از اين حقيقت نبايد غافل ماند كه اهل بيت عليهم السلام ، همواره درصدد تفهيم مقصود و

ص: 396


1- . مرآة العقول ، ج 5 ، ص 92 .
2- . سوره ملك ، آيه 28 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 425 ، ح 68 .
4- . در اين زمينه ، به شبهات القا شده ، از سوى امثال گلدزيهر ، ذهبى ، محمّد مال اللّه ، احسان الهى ظهير و ديگر نويسندگان وابسته به جريان وهّابيت مراجعه شود .

تبيين مفهوم آيه نبوده اند ؛ گاهى به دليل غفلت از مصداق هاى مهم يا كامل ، بويژه در عصر حاكمان جور ، اذهان را به سمت آن معطوف مى داشته اند . طبيعى است كه بيان يك مصداق ، هر چند آن مصداق ، بارز و كامل باشد ، از عموم و شمول دايره مفهوم يك متن ، چيزى نمى كاهد . اگر صراط مستقيم ، بر اميرمؤمنان عليه السلام تطبيق مى گردد ، بدان معنا نيست كه راه انبياى گذشته يا امامان پس از او ، صراط مستقيم ، به حساب نيايد .(1)

اين نكته ، رهگشاى فهم بسيارى از رواياتْ در باب ولايت است كه سخن از مصداق يا كامل ترين مصداق مفاهيم كلّى قرآنى به ميان آورده اند . به روشنى مى توان ادّعا كرد كه ولايت ، از اركان دين و مبانى اسلام(2) و در صدر الزاماتى است كه گروهى ، آن را بر نمى تابند و از نعمت هايى است كه آن را مى شناسند ، و انكار مى كنند .(3) اگر قرآن كريم ، امامت را «عهد خدا» ناميده است ،(4) پس در بيان حديث ، تطبيق عهد بر آن چه مانعى دارد؟ و اگر ولايت ، با بيشتر مفاهيم معرفتى يا توحيدى ، گره بخورد و تبلور آن به حساب آيد ، پس چه مانعى دارد كه انكار آن ، ظلم(5) يا ظلم بزرگْ تلقّى شود ، چنان كه قرآن كريم ، شرك را ظلم بزرگ مى خواند؟(6)

بدين گونه است كه مفاهيمى از قبيل : كفر يا انكار(7) و يا ايذاء پيامبر صلى الله عليه و آله به انگيزه مخالفت با مسئله ولايت ،(8) و نيز گام نهادن در مسير انحراف و ديگر آفت هاى پيشين ،

ص: 397


1- . ر.ك : الميزان ، ج 1 ، ص 121 .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 18 .
3- . ر.ك : همان ، ج 1 ، ص 427 ، ح 77 .
4- . ر.ك : سوره بقره ، آيه 124 .
5- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 413 ، ح 3 و ص 525 ، ح 64 .
6- . سوره لقمان ، آيه 13 .
7- . ر.ك : همان ، ح 4 و 25 و 47 و 51 و 49 و 64 و 74 .
8- . ر.ك : همان ، ح 9 .

در زبان حديث ، بر مخالفت با ولايت تطبيق شده اند .(1) بدين گونه ، آن ضلالٌ مبينى كه كذّابان بدان دچار گرديده اند ، بر اعراض از پذيرش ولايت اميرمؤمنان ،(2) تطبيق اصطلاح اِفك در آيه «يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ» ،(3) بر پشت كردن به اصل ولايت (يعنى موضوعى كه كافران در آن به اختلاف گراييدند)(4) و موارد ديگرى از اين دست - كه بسيارى از آنها در حديث 90 و 91 به چشم مى خورند - ، در موضوع ولايت، مصداقى شاخص و برجسته اند .

دوم . پيوستگى تعدادى از آيات ، با موضوع ولايت از طريق جَرْى

روشن است كه قرآن مجيد ، كتاب هدايت همه نسل ها و عصرهاست . از اين رو ، گذشته و آينده نمى شناسد و مورد نزول و ويژگى هاى آن هم مختصّ عموم و شمول آيات نمى گردند و اگر هم جز اين بود ، به فرموده امام باقر عليه السلام : موجب زوال و فناى عمر آيات قرآن مى گرديد .

پس اگر از ويژگى هايى سخن مى گويد كه با مورد آيه ، شريك است ، با حذف ويژگى هاى عصر نزول آن آيه ، ويژگى هاى مزبور در هر زمان و هر كجا كه باشند ، سرايت خواهند نمود و قرآن ، چونان شمس و قمر ، پيوسته جارى و سارى است .(5)

با عنايت به حقيقت ياد شده ، چه مانعى پيش روى ما قرار دارد و چرا نبايد پذيرفت كه آيه «أَفَكُلَّمَا جَآءَكُمْ رَسُولُم بِمَا لاَ تَهْوَى أَنفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ» ،(6) با اين كه شرح و توصيف حال يهوديان است ، بر مقام پرستان امت اسلام هم ، چونان هواپرستان

ص: 398


1- . ر.ك : همان ، ح 17 .
2- . ر.ك : همان ، ح 45 .
3- . سوره ذاريات ، آيه 9 .
4- . ر.ك : الكافى ، ص 429 ، ح 83 .
5- . قرآن در اسلام ، ص 42 .
6- . سوره بقره ، آيه 87 .

بنى اسراييل ، صدق كند؟ به راستى ، اگر ويژگى هاى زمانى و قومى يهوديان و احكام و الزماتى كه از آن سرباز مى زده اند ، القا شوند ، اين آيه نمى تواند جريان هاى مستكبر ضد ولايت اهل بيت عليهم السلام را توصيف كند؟

بدين ترتيب ، فرايند فهم آن دسته از احاديث باب هم كه ميان حوادث و جريان هاى مربوط به امّت هاى پيشين ، با عملكرد امّت اسلام در مواجهه با امر ولايت ، پل زده اند ، با نقش آفرينى عنصر «جرى» تكميل خواهد شد . آيا براى بيان رخدادهاى تاريخى در قرآن كريم ، كاركردى بهتر از اين متصوّر است؟

سوم . توجّه به تفسير باطنى آيه ، با معناى تأويلى آن

در اين باره ، سؤال هايى به ذهن خطور مى كنند كه : مقصود از تأويل چيست؟ بطن آيه كدام است؟ تفسير و تأويل و ظاهر و باطن در كجا از يكديگر فاصله مى گيرند؟ كه سخنْ بسيار است ؛(1) امّا در اين جا مراد از تأويل ، «معناى خلاف ظاهر» است ، البته نه معنايى كه بر مراد ظاهرى آيه تنه مى زند و عرصه را بر آن تنگ مى سازد ؛ بلكه معنايى كه مى تواند در طول آن قرار گيرد ، خواه با تدبّر و تعمّق كافى از سوى قرآن پژوهان ، قابل كشف باشد ، چنان كه علاّمه طباطبايى ، معناى باطنى را بدين گونه توصيف نموده است ،(2) يا عبارت ، از روح و سرّ قرآن باشد كه تنها صاحبان خرد نابْ به آن دست مى يابند و نيازمند علم «لَدُنى» است .(3)

هر چه باشد ، با اذعان به اين كه قرآن ، حاوى معانى باطنى نيز هست ، مى توان برخى از گزاره هاى حديثى باب ولايت را بر اين معانى حمل نمود .

به عنوان نمونه ، اگر وجوه لفظى و كتبى قرآن ، مصداق «ذكر» است ، وجوه عينى

ص: 399


1- . ر.ك : الإتقان ، ج 4 ، ص 193 ؛ قرآن در قرآن ، ص 401 ؛ التمهيد ، ج 2 ، ص 28 به بعد .
2- . قرآن در اسلام ، ص 42 .
3- . ر.ك : مفاتيح الغيب ، به تصحيح : محمد خواجوى ، ص 41 ؛ قرآن در قرآن ، ص 357 - 358 و 401 .

و حقيقى آن در شخصيت و چهره قرآن ناطق (يعنى امام معصوم) هم متبلور است و مصداق ذكر خواهد بود . پس بازگشت ضمير «إنّه» به امام در آيه «وَ إِنَّهُلَذِكْرٌ لَّكَ وَ لِقَوْمِكَ» ،(1) كه در اين باب آمده ، معقول است و قرآن و عترت ، در حقيقت ، دوگونه ظهور از يك حقيقتْ محسوب خواهند شد . انسان كامل و حقيقت قرآن ، با هم اند . اگر قرآن ، نور است ، در معيّت انسان كامل ، نازل شده است . البته در اين جا منظور ، وجود پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام در مرتبه انسانيت و خلافت مطلق الهى است .(2) - همچنين اگر در تفسير آيه 23 از سوره ابراهيم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان اصل و ريشه شجره طيّبه و امير مؤمنان عليه السلام به عنوان فرع آن و ائمّه عليهم السلام به عنوان شاخه هاى آن ، توصيف شده اند ، ممكن است از باب تأويل و يا باطن آيه به حساب آيد و اين معنا با واكاوى بيشتر مفهوم و كاربرد واژه «كلمه» در قرآن كريم - كه بر حضرت مسيح اطلاق شده است - مشخص تر مى گردد .

همچنين در ذيل آيه «فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِياتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُواْ»(3) تصريح شده است

كه وقتى اهل عذاب ، اميرمؤمنان عليه السلام را مى بينند ، بد حال مى شوند .(4) در اين جا بايد توجه داشت كه ضمير «رأوه» از جنبه ادبى ، به وعده اى بر مى گردد كه در آيه پيشين ذكر شده است : «وَ يَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْوَعْدُ»؛(5) امّا براى تحقّق اين وعده ، ممكن است پرده هايى از واقعيت هاى قيامت ، به نمايش درآيد ، كه مجرمان در دنيا چشم ديدن آن را نداشته اند : خدا ، پيامبر ، ولايت و هدايت ، عذاب و حتى جلوه هايى از نعمت براى بهشتيان كه اهل دوزخ آرزوى رسيدن آن را دارند . بر اين اساس ، ديدن

ص: 400


1- . سوره زخرف ، آيه 44 .
2- . براى آگاهى بيشتر ، ر.ك : قرآن در قرآن ، ص 37 - 42 . اين جمله نيز از شيخ جعفر كاشف الغطاء نقل شده است كه : «حقيقت امام ، از حقيقت قرآن ، چيزى كم ندارد» .
3- . سوره ملك ، آيه 28 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 425 ، ح 68 .
5- . سوره ملك ، آيه 26 .

اميرمؤمنان - كه قسيم جنّت و نار است - ، منافاتى با ديدن عذاب و دوزخ ندارد و هر دو با هم ، قابل جمع اند .

چهارم . تفسير و تأويل حديث ، به كدامين قسمت از آيه ، مربوط مى شود ؟

به عنوان مثال ، در مواردى چون تفسير آيه «بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا»(1) چنين

برداشت شده است كه حديث ، در صدد تفسير واژه آخرت يا دنياست ؛ بلكه همان گونه كه شارحان برجسته اى چون علاّمه مجلسى گفته اند ،(2) «ايثار» ، آخرت را مطرح كرده است . البته از مصاديق روشن ايثار دنيا ، رويكرد به سمت مخالفان ولايت و از موارد شاخص و بارز آخرت گرايى ، برگزيدن ولايت خاندان عصمت و طهارت است . بنا بر اين ، سخن از بازگرداندن معناى يك لفظ از مجراى مشخّص آن (يعنى افاده يك مفهوم اعتقادى ، به يك عنصر اعتقادى ديگر) نيست تا موجبات تضعيف يك مبناى دينى را فراهم آورد . پس نتيجه مى گيريم چالشى در اين مورد ، ديده نمى شود و برداشت منفى برخى از نويسندگان ، از پايه و بن ، محلّ تأمّل است .(3)

پنجم . رواياتى كه موهم تحريف اند

گرچه تعدادى از روايات كه در متن آنها از تنزيل درباره ولايت ، ياد شده ، ممكن است ذهنيت تحريف قرآن را تقويت كنند ، امّا فقط اندكى از آنها توجيه ناپذير نشان مى دهند . نمونه آن ، روايتى است كه طبق آن ، آيه «هٰذَا صِرَاطٌ عَلَىَّ مُسْتَقِيمٌ» ،(4) صراط على ، قرائت شده است .(5)

ص: 401


1- . سوره اعلى ، آيه 16 .
2- . ر.ك : مرآة العقول ، ج 5 ، ص 31 .
3- . معناشناسى و روش شناسى تأويل ، ص 196 .
4- . سوره حجر ، آيه 41 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 424 ، ح 63 .

متن بعضى از روايت ها هم از اين جهت كه در آنها احتمال سقط و افتادگى مى رود ، دچار مشكل است ، چنان كه در حديث 27 مى گويد : نزل جبرئيل على محمّد بهذه الآية هكذا؟ «يا أيّها الذين اوتو الكتاب آمنوا بما نزّلنا فى على نورا مبينا» ، همان گونه كه مجلسى هم يادآور شده ،(1) آيه اى بدين تركيب ، در قرآن يافت نمى شود ؛ بلكه قسمت نخستين آن ، مربوط مى شود به آيه 47 سوره نساء و قسمت آخر يعنى (عبارت «نورا مبينا») ، برگرفته از آيه 174 همان سوره است .

واقعيتْ اين است كه اگر متن عباراتى چون «هكذا نزلت» ، ناظر به اين معنا باشد كه قرآن ، با عين اين الفاظ و نه اين معانى ، بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است ، مشكل تحريف را دگرباره به خاطر مى آورد و به طور قطع ، متنى كه برخلاف آيه «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُو لَحَافِظُونَ»(2) باشد ، پذيرفته نمى شود و در زمره كلمات اهل بيت عليهم السلام به حساب نمى آيد ؛ بلكه طبق قاعده «ما خالف كتاب اللّه فدعوه»(3) بايد به دور افكنده شود ؛ امّا خوش بختانه در ميان روايات باب ، كمتر موردى را مى توان با اين ويژگى يافت .

چه مانعى دارد كه برخى از موارد باب ، سبب شأن نزول ، تأويل يا بيان مصداق محسوب شوند؟ چنان كه برخى از شارحان ، در مواردى،همين احتمالات را بيان كرده اند . به عنوان مثال ،در ذيل آيه «وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ ... »(4) آمده است : «ليس هكذا إنّما هى المأمونون» . در اين جا علاّمه مجلسى ، احتمال مى دهد كه اين تعبير ، حاكى از مقصود آيه باشد ، يعنى مراد همه مؤمنان نيستند ؛ بلكه معصومان اند كه ايمن از خطا هستند . پس مؤمنان كامل ، مقصودند .(5)

ص: 402


1- . مرآة العقول ، ج 5 ، ص 29 .
2- . سوره حجر ، آيه 9 .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 69 .
4- . سوره توبه ، آيه 106 .
5- . ر.ك : مرآة العقول ، ج 5 ، ص 79 .

در اين كه ذكر واژه «عقبه» در سوره «بلد» ، جنبه تمثيلى دارد يا ناظر به واقعيتى از واقعيت هاى روز قيامت است ، ميان مفسّران ، اختلاف نظر وجود دارد ؛ امّا بعيد به نظر نمى رسد كه پيوند ميان عبور از عقبه و موضوع ولايت هم از باب تشبيه امر ولايت به عقبه (راه كوهستانى صعب العبور) باشد ، هر چند بر وجهى ديگر ، مى توان اطاعت از امام را جزء مصاديق عبور از عقبه دانست ؛ زيرا اگر چه در سوره بلد ، مواردى چون آزاد كردن بنده و اطعام گرسنه و يتيم خويشاوند ، مطرح شده است ، امّا در پى آن ، از ايمان - كه عناصرى از قبيل امامت را هم در بر مى گيرد - و از توصيه به حق و رحمت - كه گويا همان امر به معروف در حديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله (1) است - نيز ياد شده است . البته تفسير عقبه هم ، به نوبه خود ، تأمّل برانگيز است و در اين كه ناظر به واقعيّتى در عالم پس از مرگ است يا همان صراط آخرت و يا جنبه تمثيلى دارد ، ترديدهايى به چشم مى خورد .(2)

مى پذيريم كه تشبيه ، هم «مقرّب» است و هم «مبعّد» ؛ امّا آنچه اهميت دارد ، همان وجه مقرّب آن است كه در آيه پيداست . شارحان نيز از اين نكته غفلت نورزيده اند(3) كه وجه شبه ميان «امام صامت» و «بِئر معطّلة» ، مشابهت حيات معنوى و مادّى و بهره گيرى هاى روحانى و جسمانى است . البته علاّمه مجلسى ، احتمال بعيدى هم ذكر مى كند كه واو در «و بئر معطلة» ، قسم باشد ؛ ولى اين نظر را نمى پسندد .(4)

در شرح روايت 23 و در ذيل آيه «وَ لَقَدْ عَهِدْنَآ إِلَى ءَادَمَ مِن قَبْلُ»(5) چنين آمده است :

كلمات فى محمّد و على وفاطمه و الحسن والحسين والأئمة من ذريتهم فنسى

ص: 403


1- . مجمع البيان ، ج 10 ، ص 495 .
2- . همان جا .
3- . ر.ك : شرح اُصول الكافى ، ج 4 ، ص 91 ؛ مرآة العقول ، ج 5 ، ص 94 - 95 .
4- . ر.ك : مرآة العقول ، ج 5 ، ص 94 - 95 .
5- . سوره طه ، آيه 115 .

هكذا واللّه نزلت على محمّد .(1)

علاّمه مجلسى ، در شرح حديث فوق مى گويد :

هكذا واللّه نزلت ظاهر بل صريح فى التنزيل وتأويله بالتأويل بأن يكون المعنى قال جبرئيل عند نزوله إنّ معناه هذا ، فى غاية البعد .(2)

امّا اين محدّث نامور ، بيش از اين در اين باره چيزى نمى افزايد .

توجيه روايات و حمل واژه نزول بر اين معنا كه آيه ، اين مقصد و معنا را به رسول خدا افاده نموده و آن حضرت نيز دقيقا همين معنا را دريافته است و به ديگر سخن ، اسلام ناب و تفسير واقع گرايانه وحى همين است ، توجيهى معقول و خردپسندانه است .

امّا نكته اى كه دگرباره مشكل ساز مى شود ، تقابل ميان تنزيل و تأويل است . معلوم مى شود كه هر جا پاى تأويل به ميان مى آيد ، تنزيل ، در آن مورد ، ناموجّه است (مانند حديث 91) ؛ ولى اگر در اين موارد ، مقصود از تنزيل ، تفسير ظاهرى و مراد از تأويل ، همان معناى باطنى و لايه هاى عميق تر آيه باشد ، اين مشكل هم برطرف مى گردد .

ششم . وجود رويكردهايى غير از معناشناسى و تطبيق

قرآن كريم - كه زيباترين گل واژه ها و گوياترين كلام ها را عرضه فرموده است - براى پيشوايان شيعه - كه خود قرآن مجسّم و ناطق بوده اند - ، بيش از ديگران ، محلّ استناد و منبع استشهاد است و گفتگوى اهل بيت عليهم السلام درباره قرآن نبايد همواره از نوع تفسير ، تبيين ، تأويل و تطبيق ، تلقى گردد ؛ بلكه گاهى آن اميران كلام ، از متن پيام خداوند به عنوان تشبيه و تمثيل و تنظير هم ، بهره مى گرفته اند . در همين راستا مى توان گفت كه آنچه در ذيل آيه «فَكَأَيِّن مِّن قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا وَ هِىَ ظَالِمَةٌ فَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى

ص: 404


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 416 .
2- . مرآة العقول ، ج 5 ، ص 26 .

عُرُوشِهَا وَ بِئْرٍ مُّعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَّشِيدٍ»(1) آمده است ،(2) نه از باب تفسير ، كه از مقوله تشبيه و توصيف به حساب مى آيد . امام صامت ، به منزله چاه آبى است كه گرچه منشأ حيات و رمق زندگى معنوى آدميان است ، امّا بى استفاده ، رهايش مى كنند و از آن سرمايه عظيم ، بهره نمى گيرند يا اين كه امام صامت ، موجودى بركت خيز ، امّا در كنار مردگان است و امام ناطق ، چونان كاخ سر برافراشته و ساختمان به زينت آراسته اى است كه از دور و نزديك ، بلنداى عظمت و هيبت او پيداست .

دگر باره يادآور مى شويم كه با توجّه به ضعف سند برخى از روايات باب ، اگر نتوانيم مفهوم صحيح و معقولى از آنها به دست دهيم ، راه ، بر طرد و ترك آنها بسته نيست ؛ امّا تا اين نقطه فاصله ، بسيار است و احتمالات خردپسندانه هم پيش رو ، پس چه بهتر كه از داورى هاى ناسنجيده و ارزيابى هاى شتاب زده بر حذر باشيم ، حريم مقدّس حديث را پاس داريم و از افراط هاى جاهلانه ، دورى گزينيم كه : «إنّ الكلمة من كلامنا لتنصرف على سبعين وجها لنا من جميعها المخرج» .(3)

ص: 405


1- . سوره حج ، آيه 44 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 427 .
3- . معانى الأخبار ، ص 2 .

منابع و مآخذ

1 . الاتقان فى علوم القرآن ، جلال الدين السيوطى ، قم : منشورات الرضى ، 1363 ش .

2 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1366 ش .

3 . البيان فى تفسير القرآن ، سيّد ابو القاسم خويى ، تهران : كعبه ، 1366 ش .

4 . ترجمه مفاتيح الغيب ، صدر الدين محمّد شيرازى (ملاّ صدرا) ، ترجمه و تحقيق : محمّد خواجوى ، تهران : مولى ، 1371 ش .

5 . تفسير القرآن الكريم ، عبداللّه شبّر ، قم : مؤسسه دار الهجرة ، 1379 ش .

6 . التفسير و المفسّرون فى ثوبه القشيب ، محمّد هادى معرفت ، مشهد : الجامعة الرضوية العلوم الإسلامية ، 1377 ش .

7 . التفسير و المفسّرون ، محمّد حسين الذهبى ، بيروت : دار التراث العربى ، 1396 ق .

8 . التمهيد فى علوم القرآن ، محمّد هادى معرفت ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1412 ق .

9 . جايگاه قرآن كريم در فرايند استنباط فقهى ، حسن تقى زاده ، مشهد : دانش شرقى ، 1384 ش .

10 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، تعليقه : علاّمه شعرانى ، تهران : دار الكتب الإسلامية .

11 . صحاح اللغة ، اسماعيل بن حمّاد جوهرى ، بيروت : دار العلم للملايين ، 1417 ق .

12 . صيانة القرآن من التحريف ، محمّد هادى معرفت ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1412 ق .

13 . فصل الخطاب ، ميرزاحسين نورى ، چاپ سنگى ، 1298 ش .

14 . قرآن در اسلام ، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، تهران : دار الكتب الإسلاميه ، 1373 ش .

15 . قرآن در قرآن ، عبداللّه جوادى آملى ، قم : مركز نشر اسراء ، 1378 ش .

ص: 406

16 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1388 ق .

17 . كتاب العين ، خليل بن احمد الفراهيدى ، تحقيق : مهدى مخزومى و ابراهيم سامرايى ، قم : مؤسسه دار الهجرة .

18 . لسان العرب ، محمّد بن مكرم المصرى الأنصارى (ابن منظور) ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

19 . مجمع البيان فى تفسير القرآن ، فضل بن الحسن الطبرسى ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1393 ق .

20 . مذاهب التفسير الإسلامى ، ايگناتس گلدزيهر ، ترجمه : عبد الحليم نجار ، مكتبة الخانجى .

21 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش .

22 . معناشناسى و روش شناسى تأويل ، محمّد كاظم شاكر ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1376 ش .

23 . المنار ، رشيد رضا ، قاهره : دار المنار ، 1373 - 1372 ق .

24 . مناهل العرفان فى علوم القرآن ، محمد بن عبدالعظيم زرقانى ، بيروت : دار احياء التراث العربى ، 1412 ق .

25 . الميزان فى تفسير القرآن ، محمّد حسين طباطبايى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1393 ق .

26 . نهج البلاغة ، جمع و تدوين : شريف رضى ، تصحيح و ترجمه : سيّد على نقى فيض الاسلام ، تهران : آفتاب ، 1320 ش .

27 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، قم : إحياء التراث .

ص: 407

ص: 408

حديث قدسى در «الكافى» (رضيه سادات سجادى)

حديث قدسى در «الكافى»

رضيه سادات سجادى

چكيده

در اين مقاله ، به تعريف و انواع احاديث قدسى وارده در كتاب الكافى پرداخته شده و تفاوت هاى قرآن ، با حديث قدسى ، بيان گرديده است . نگارنده ، ضمن ارايه تعريفى از حديث قدسى ، به دسته بندى احاديث قدسى اى كه در كتاب الكافى آمده اند ، اشاره نموده و آنها را به ده دسته تقسيم مى نمايد . وى احاديث قدسى وارده در اين كتاب را 117 عدد عنوان كرده و پراكندگى احاديث قدسى در ابواب مختلف كتاب الكافى را نيز بررسى مى نمايد .

نگارنده ، در اين احاديث قدسى ، به نوع اقوال خداوند با بندگان ، ملايكه ، پيامبران و اولياى خويش مى پردازد و از اين جهت ، آنها را طبقه بندى مى كند و ويژگى هاى احاديث قدسى نقل شده در كتاب الكافى را نيز بيان مى نمايد .

كليدواژه ها : حديث قدسى ، قرآن ، الكافى ، قول خداوند .

تعريف حديث قدسى

در تعريف حديث قدسى ، چند قول وجود دارد :

1 . سخنى كه از خداوند نقل شود ، بدون اين كه با آن ، تحدّى صورت گيرد .(1)

2 . سخنى كه معناى آن به پيامبر صلى الله عليه و آله وحى شود و خداوند ، با الفاظ و ترتيب

ص: 409


1- . مشرق الشمسين ، ص 269 ؛ الوجيزة ، ص 4 ؛ جامع المقال ، ص 2 ؛ نهاية الدراية ، ص 85 .

مخصوص ، آن را در عبارات خاصّى ، بر زبان آن حضرت جارى سازد ، و پيامبر صلى الله عليه و آله حق ندارد كه لفظ يا ترتيب آن را تغيير دهد .(1)

3 . سخنى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله اضافه شود و آن حضرت ، به خداوند اسناد دهد ، كه به آن ، حديث الهى يا حديث ربّانى هم گفته شده است .(2)

4 . كلامى الهى است كه يكى از انبيا يا اوصيا بدون هدف اعجاز ، آن را حكايت و نقل كند .(3)

گاهى رسول خدا صلى الله عليه و آله مواعظى را بر اصحاب خويش ارائه مى فرمود كه با اين كه نشان مى داد از جانب خداست ، ولى به عنوان وحى مُنزلى كه قرآن ناميده شود ، نبود . از سوى ديگر ، سخن صريح و مستقيم شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيز نبود كه بتوان آن را حديث ناميد ؛ بلكه احاديثى بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار داشت آنها را با عباراتى بيان فرمايد كه دلالت بر انتسابشان به خدا داشته باشد تا نشان دهد كه اين اسلوب ، از نظر ظاهرى ، يا اسلوب قرآن متفاوت است و در عين حال ، نفحه اى از عالم قدس و نورى از عالم غيب ، در آن موجود است .(4)

وجه تسميه

علت نام گذارى اين احاديث به «احاديث قدسى» ، اين است كه به جهت انتساب آنها به خداوند ، مورد تكريم و تعظيم واقع شوند .(5)

نسبت حديث به «قدس» - كه همان طهارت و تنزيه است - يا نسبت آن به «اله» و

ص: 410


1- . الرواشح السماوية ، ص 204 - 205 .
2- . منهج النقد فى علوم الحديث ، ص 323 ؛ اُصول الحديث علومه و مصطلحه ، ص 28 - 29 ؛ المدخل إلى دراسة الحديث والسنّة ، ص 44 .
3- . اُصول الحديث و أحكامه ، ص 20 .
4- . ر.ك : همان جا ؛ علوم الحديث و مصطلحه ، ص 11 .
5- . منهج النقد فى علوم الحديث ، ص 323 ؛ معجم مصطلحات الحديث ولطائف الأسانيد ، ص 131 .

«رب» ، بدين جهت است كه اين سخن ، از جانب خداوند صادر شده كه چرا او نخستين متكلّم آن سخن و اوّلين انشا كننده و ايجاد كننده آن است. امّا اين كه آن را «حديث» ناميده اند ، بدين خاطر است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خداوند ، حكايت مى كند ، برخلاف قرآن كريم كه تنها به خداوندْ منسوب است .(1)

تفاوت قرآن با حديث قدسى

در خصوص تفاوت حديث قدسى با قرآن ، موارد زير ، بيان شده است :

1 . قرآن ، معجزه است ؛ ولى حديث قدسى ، معجزه نيست .(2)

2 . ما متعبّد به عين لفظ قرآن هستيم ، در حالى كه در مورد حديث قدسى ، مى توان نقل به معنا كرد .(3)

3 . لمس و مس قرآن ، بدون وضو جايز نيست ؛ امّا در مورد حديث قدسى ، صدق نمى كند .(4)

4 . برخلاف حديث قدسى ، قرآن ، متواتر است ، بويژه آن كه در ميان احاديث قدسى ، حديث ضعيف هم وجود دارد .(5)

5 . دريافت اين نوع وحى ، ممكن است در خواب يا به صورت الهام نيز صورت گيرد .(6)

ص: 411


1- . المدخل إلى دراسة الحديث والسنّة ، ص 44 ؛ اُصول الحديث و أحكامه ، ص 28 - 29 .
2- . ر.ك : جامع المقال : ص 2 ؛ قواعد التحديث ، ص 66 ؛ منهج النقد فى علوم الحديث ، ص 325 ؛ معجم مصطلحات الحديث ولطائف الأسانيد ، ص 131 ؛ المدخل إلى دراسة الحديث و السنّة ، ص 44 .
3- . ر.ك : معجم مصطلحات الحديث ولطائف الأسانيد ، ص 131 ؛ المدخل إلى دراسة الحديث والسنّة ، ص 44 ؛ منهج النقد فى علوم الحديث ، ص 325 ؛ جامع المقال ، ص 2 .
4- . همان جا .
5- . ر.ك : معجم مصطلحات الحديث ولطائف الأسانيد ، ص 131 ؛ المدخل إلى دراسة الحديث والسنّة ، ص 44 ؛ منهج النقد فى علوم الحديث ، ص 325 .
6- . ر.ك : معجم مصطلحات الحديث ولطائف الأسانيد ، ص 131 ؛ المدخل إلى دراسة الحديث والسنة ، ص 44 ؛ قواعد التحديث ، ص 66 .

6 . در نماز بايد سوره اى از قرآن قرائت شود و نمى توان حديث قدسى در آن خواند .(1)

7 . قرآن را قرآن مى نامند ؛ ولى حديث قدسى را نمى توان قرآن ناميد .(2)

8 . قرائت هر حرف از قرآن ، ده حسنه دارد ؛ ولى تلاوت حديث قدسى چنين اجرى ندارد .(3)

9 . يك جمله از قرآن را آيه و مقدار مخصوصى از آيات را سوره مى نامند ؛ ولى در حديث قدسى ، چنين نام گذارى اى وجود ندارد .(4)

10 . برخلاف حديث قدسى ، قرآن ، با تحدّى و غرض اعجازْ نازل شده است .(5)

در اين زمينه كه در حديث قدسى ، لفظ و معنا هر دو از جانب خداست يا خير ، دو قول وجود دارد :

يك . غالب اهل سنّت ، بر اين باورند كه در حديث قدسى ، معنا از ناحيه خداوند است ؛ ولى لفظ ، از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله است كه آن حضرت ، بر طبق سليقه و اختيار خويش ، آنها را در قالب الفاظ مخصوص ، قرار داده است .(6)

دو . همه علماى شيعه ، بر اين اعتقادند كه در حديث قدسى ، لفظ و معنا از جانب خداوند است و تفاوت آن با قرآن ، در اين است كه نزول قرآن ، با هدف اعجاز صورت گرفته ، در حالى كه در حديث قدسى ، بدون غرضِ اعجاز بوده است .(7)

ص: 412


1- . ر.ك : المدخل إلى دراسة الحديث والسنّة ، ص 44 - 45 .
2- . ر.ك : همان جا .
3- . ر.ك : همان جا .
4- . ر.ك : همان جا .
5- . لبّ اللباب ، ص 450 ؛ مقباس الهداية ، ج 1 ، ص 70 .
6- . المدخل إلى دراسة الحديث والسنّة ، ص 44 ؛ قواعد التحديث ، ص 66 ؛ معجم مصطلحات الحديث ، ص 131 .
7- . لبّ اللباب ، ص 450 ؛ مقباس الهداية ، ج 1 ، ص 70 ؛ جامع المقال ، ص 2 ؛ اُصول الحديث و أحكامه ، ص 20 ؛ الرواشح السماوية ، ص 204 .

حديث قدسى در «الكافى»

طبق برآورد ما ، در الكافى ، 117 حديث قدسى وجود دارد كه در چند دسته قرار مى گيرند :

يك . احاديثى كه ائمّه عليهم السلام ، مستقيما سخن خدا را نقل مى كنند . در اين دسته ، 26 حديث وجود دارد كه عبارت اند از :

1 . امام صادق عليه السلام فرمود :

خداى - تبارك و تعالى - مى فرمايد : «بنده من ، با چيزى محبوب تر از انجام دادن آنچه بر او واجب كرده ام ، به دوستى من نمى گرايد» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام فرمود :

خداى - عزّوجلّ - مى فرمايد : «منم خدايى كه معبودى جز من نيست ؛ آفريننده خير و شرّم . خوشا به حال آن كه خير را به دستش جارى ساختم ، واى بر آن كه شر را به دستش جارى ساختم و واى بر آن كه بگويد : چگونه اين شد و چگونه آن!» .

يونس مى گويد : يعنى واى بر كسى كه از روى عقل خود ، آن را منكر شود (و بگويد : خدا خالق خير و شر نيست) .(2)

ديگر احاديث قدسى اين دسته را فهرستوار مى آوريم :

3 . كتاب الحجّة ، باب مولد النبى صلى الله عليه و آله ووفاته ، ج 2 ، ص 325 - 326 ، حديث 3 .

4 . كتاب الحجّة ، باب فيمن دان اللّه - عزّوجلّ - بغير امام من اللّه - جل جلاله - ، ج 2 ، ص 206 ، حديث 4 .

5 . كتاب العقل والجهل ، ج 1 ، ص 30 ، حديث 26 .

6 . كتاب العقل والجهل ، ج 1 ، ص 10 - 11 ، حديث 1 .

ص: 413


1- . الكافى ، ج 3 ، ص 129 ، ح 5 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 214 ، ح 3 .

7 . كتاب التوحيد ، باب المشيئة والإرادة ، ج 1 ، ص 209 ، حديث 6 .

8 . كتاب فضل القرآن ، ج 4 ، ص 403 - 404 ، حديث 14 .

9 . كتاب الدعاء ، باب ذكر اللّه -

عزّوجلّ - فى الستر ، ج 4 ، ص 261 ، حديث 1 .

10 . كتاب الدعاء ، باب ما يجب من ذكر اللّه - عزّوجلّ - فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 257 ، حديث 13 .

11 . كتاب الدعاء ، باب ما يجب من ذكر اللّه - عزّوجلّ - فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 257 ، حديث 12 .

12 . كتاب الدعاء ، باب الاشتغال بذكر اللّه - عزّوجلّ - ، ج 4 ، ص 261 ، حديث 1 .

13 . كتاب الدعاء ، باب ما يمجد به الرب -

تبارك وتعالى - نفسه ، ج 4 ، ص 281 - 282 ، حديث 1 .

14 . كتاب الايمان والكفر ، باب فضل فقراء المسلمين ، ج 3 ، ص 361 ، حديث 9 .

15 . كتاب الايمان والكفر ، باب فضل فقراء المسلمين ، ج 3 ، ص 364 ، حديث 20 .

16 . كتاب الايمان والكفر ، ج 3 ، ص 205 ، حديث 1 .

17 . كتاب الايمان والكفر ، ج 3 ، ص 206 ، حديث 2 .

18 . كتاب الايمان والكفر ، باب الرضا بالقضاء ، ج 3 ، ص 101 ، حديث 6 .

19 . كتاب الايمان والكفر ، باب شدّة ابتلاء المؤمن ، ج 3 ، ص 356 ، حديث 24 .

20 . كتاب الايمان والكفر ، باب الكفاف ، ج 3 ، ص 211 ، حديث 5 .

21 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 53 ، حديث 5 .

22 . كتاب الايمان والكفر ، باب العبادة ، ج 3 ، ص 131 ، حديث 2 .

23 . كتاب الايمان والكفر ، باب حسن الظنّ باللّه - عزّوجلّ - ، ج 3 ، ص 116 ، حديث 3 .

ص: 414

24 . كتاب الايمان والكفر ، باب الذنوب ، ج 3 ، ص 378 ، حديث 30 .

25 . كتاب الايمان والكفر ، باب الرياء ، ج 3 ، ص 403 ، حديث 9 .

26 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 51 - 52 ، حديث 1 .

دو . احاديثى كه پيامبر به واسطه جبرئيل ، سخن خدا را دريافت و نقل فرموده است . اين دسته از احاديث قدسى ، شامل چهار حديث است :

1 . امام صادق عليه السلام مى فرمود :

جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد : «اى محمّد! پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد : با مخلوقم مدارا كن» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام مى فرمود :

جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و عرض كرد : «اى محمّد! پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى فرمايد : من آتش دوزخ را حرام كردم بر پُشتى كه تو را فرود آورد ، و شكمى كه به تو آبستن شد ، و دامانى كه تو را پروريد : آن پشت ، پشت عبداللّه بن عبدالمطّلب است ، و شكمى كه به تو آبستن شد ، آمنه بنت وهب ، و امّا دامانى كه تو را پروريد ، دامان ابى طالب - و طبق روايت ابن فضال - و فاطمه بنت اسد است» .(2)

ديگر روايات اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الايمان والكفر ، باب زيارة الإخوان ، ج 3 ، ص 255 ، حديث 3 .

4 . كتاب الدعاء ، باب دعوات موجزات لجميع الحوائج للدنيا والآخرة ، ج 4 ، ص 373 - 374 . حديث 16 .

سه . احاديثى كه ائمّه عليهم السلام به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله ، سخن خدا را نقل مى كنند . اين قسم ، شامل

ص: 415


1- . همان ، ج 3 ، ص 179 ، حديث 2 .
2- . همان ، ج 2 ، ص 336 ، حديث 21 .

بيست حديث است :

1 . امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداى عز و جل مى فرمايد : «گفتگوى علمى ميان بندگانم ، سبب زنده شدن دل هاى مرده مى گردد ، در صورتى كه پايان گفتگويشان ، به امرى كه مربوط به من است ، بينجامد (اصول دين باشد يا فروع دين)» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداى عز و جل مى فرمايد : «آشكارا به جنگ با من برخاسته ، آن كس كه بنده مؤمن مرا خوار كند» .(2)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الحجّة ، باب أنّ الأئمّة عليهم السلام ولاة أمر اللّه وخزنة علمه ، ج 1 ، ص 274 ، حديث 4 .

4 . كتاب الدعاء ، باب من تستجاب دعوته ، ج 4 ، ص 273 ، حديث 3 .

5 . كتاب الايمان والكفر ، باب الكفاف ، ج 3 ، ص 209 - 210 ، حديث 1 .

6 . كتاب الايمان والكفر ، باب الكفاف ، ج 3 ، ص 211 ، حديث 6 .

7 . كتاب الايمان والكفر ، باب اختتال الدنيا بالدين ، ج 3 ، ص 407 - 408 ، حديث 1 .

8 . كتاب الايمان والكفر ، باب الرضا بموهبة الايمان والصبر على كلّ شى ء بعده، ج 3 ، ص 344 ، حديث 6 .

9 . كتاب الايمان والكفر ، باب الرضا بموهبة الايمان والصبر على كلّ شى ء بعده ، ج 3 ، ص 343 ، حديث 2 .

ص: 416


1- . همان ، ج 1 ، ص 50 ، حديث 6 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 53 ، حديث 6 .

10 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 52 ، حديث 3 .

11 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 56 ، حديث 10 .

12 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 57 ، حديث 11 .

13 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 53 ، حديث 7 .

14 . كتاب الايمان والكفر ، باب نادر ، ج 4 ، ص 182 ، حديث 10 .

15 . كتاب الايمان والكفر ، باب تعجيل عقوبة الذنب ، ج 4 ، ص 182 ، حديث 10 .

16 . كتاب الايمان والكفر ، باب تعجيل عقوبة الذنب ، ج 4 ، ص 180 ، حديث 3 .

17 . كتاب الايمان والكفر ، باب اتّباع الهوى ، ج 4 ، ص 180 ، حديث 3 .

18 . كتاب الايمان والكفر ، باب الصبر ، ج 3 ، ص 147 ، حديث 21 .

19 . كتاب الايمان والكفر ، باب حسن الظن باللّه - عزّوجلّ - ، ج 3 ، ص 114 ، حديث 1 .

20 . كتاب الايمان والكفر ، باب الرضا بالقضاء ، ج 3 ، ص 100 - 101 ، حديث 4 .

چهار . احاديثى كه بيانگر وحى خداوند به يكى از انبياست . اين احاديث ، خود ، شامل هفت قسم است :

الف . خطاب به يكى از انبيا ، بدون ذكر نام كه هفت حديث را در بر مى گيرد :

1 . امام رضا عليه السلام فرمود :

خداى عز و جل به يكى از پيامبران وحى فرمود كه : «هر گاه اطاعت شوم ، راضى گردم ، و چون راضى شوم ، بركت دهم و بركت من ، بى پايان است . و هرگاه نافرمانى شوم ، خشم گيرم ، و چون خشم گيرم ، لعنت كنم و لعنت من تا هفت پشت

ص: 417

برسد» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام فرمود :

خداى عز و جل به برخى از پيامبران وحى كرد كه بدخويى ، كردار را تباه مى سازد ، مانند سركه كه عسل را تباه مى كند .(2)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الحجّة ، باب مولد النبىّ صلى الله عليه و آله ووفاته ، ج 2 ، ص 329 - 330 ، حديث 13 .

4 . كتاب الايمان والكفر ، باب الغضب ، ج 3 ، ص 413 - 414 ، حديث 8 و 9 .

5 . كتاب الايمان الكفر ، باب الظلم ، ج 4 ، ص 27 - 28 ، حديث 14 .

6 . كتاب الايمان والكفر ، باب الذنوب ، ج 3 ، ص 376 - 377 ، حديث 26 .

7 . كتاب الدعاء ، باب تعجيل عقوبة الذنب ، ج 4 ، ص 182 - 183 ، حديث 11 .

ب . خطاب به حضرت آدم عليه السلام كه شامل سه حديث است :

1 . امام صادق عليه السلام فرمود :

خداى عز و جل به آدم عليه السلام وحى فرمود : «من تمام سخن را در چهار كلمه ، برايت جمع مى كنم» . عرض كرد : «پروردگارا آنها چيست؟» . فرمود : «يكى ، از آنِ من است و يكى ، از آنِ تو و يكى ، ميان من و تو و يكى ، ميان تو و مردم» . عرض كرد : «آنها را بيان فرما تا بفهمم» . فرمود : «امّا آنچه از آنِ من است ، اين است كه مرا عبادت كنى

و چيزى را شريكم نسازى . و امّا آنچه از آنِ توست ، اين است كه پاداش عمل تو را بدهم ، زمانى كه از هر وقتْ بدان نيازمندترى . و امّا آنچه ميان من و توست ، دعا كردن تو و اجابت من است . و امّا آنچه ميان تو و مردم است ، اين است كه براى مردم ، بپسندى آنچه براى خود مى پسندى و براى آنها نخواهى آنچه براى خود نخواهى» .(3)

ص: 418


1- . همان ، ج 3 ، ص 377 ، حديث 26 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 12 ، حديث 5 .
3- . همان ، ج 3 ، ص 216 - 217 ، حديث 13 .

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

2 . كتاب الايمان والكفر ، باب فيما أعطى اللّه عز و جل آدم عليه السلام وقت التوبة ، ج 4 ، ص 173 - 174 ، حديث 1 .

3 . كتاب الايمان والكفر ، باب آخر منه ، ج 3 ، ص 13 - 15 ، حديث 2 .

ج . خطاب به حضرت داوود عليه السلام كه شامل چهار حديث است :

1 . امام صادق عليه السلام فرمود :

در آنچه خداى عز و جل به داوود وحى فرمود ، اين بود كه : «اى داوود ، چنان كه نزديك ترين مردم به خدا متواضعان اند ، دورترين مردم از خدا هم متكبّران اند» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام فرمود :

خداوند به داوود عليه السلام وحى كرد : «به راستى ، اگر بنده اى از بندگان من ، حسنه اى به جاى آورد ، به سبب آن ، بهشت را بر وى مباح مى گردانم» . داوود عليه السلام عرض كرد : «پروردگارا! كدام است آن حسنه؟» . فرمود : «بر بنده مؤمن من ، سرور و خوش حالى وارد مى سازد ، اگر چه به يك دانه خرما باشد» . داوود عليه السلام گفت : «خداوندا! سزاوار است كسى كه تو را مى شناسد ، اميد خود را از تو بر مگيرد» .(2)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الايمان والكفر ، باب التفويض إلى اللّه والتوكّل عليه ، ج 3 ، ص 103 - 104 ، حديث 1 .

4 . كتاب الايمان والكفر ، باب العجب ، ج 3 ، ص 429 ، حديث 8 .

د . خطاب به حضرت دانيال عليه السلام كه تنها حديث زير را شامل مى شود :

امام سجّاد عليه السلام فرمود :

ص: 419


1- . همان ، ج 2 ، ص 123 ، حديث 11 .
2- . همان ، ج 3 ، ص 272 ، حديث 5 .

اگر مردم بدانند در طلب علم ، چه فايده اى هست ، آن را مى جويند ، اگر چه با ريختن خون دل و فرو رفتن در گرداب ها باشد . خداوند - تبارك و تعالى - به دانيال وحى فرمود : «منفورترين مردم نزد من ، نادانى است كه حقّ علما را سبك مى شمرد و از آنها پيروى نمى كند و محبوب ترين بندگانم ، پرهيزگارى است كه طالب ثواب بزرگ و ملازم علما و پيرو خويشتنداران و پذيراى حكما باشد» .(1)

ه . خطاب به حضرت موسى عليه السلام كه شامل هجده حديث است :

1 . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

خداى عز و جل به موسى بن عمران عليه السلام فرمود : «اى پسر عمران! بر آنچه از فضل خود به مردم داده ام ، حسد مبر و چشمت را دنبال آن دراز مكن و دلت را پى آن مبر ؛ چرا كه حسدبرنده ، از نعمت من ناراحت است و از تقسيمى كه ميان بندگانم كرده ام ، جلوگيرى مى كند و كسى كه چنين باشد ، من از او نيستم و او از من نيست (ميان من و او ، ارتباط و آشنايى اى وجود ندارد)»(2) .

2 . امام صادق عليه السلام فرمود :

در ضمن آنچه خداى عز و جل با موسى عليه السلام مناجات فرمود اين بود كه : «اى موسى! تقرّب جويندگان به من ، به چيزى مانند پرهيز از محرّماتم نزديكى نجسته اند . همانا من اقامت در بهشت هاى جاويدان را به آنها اجازه مى دهم و ديگرى را با آنها شريك نمى سازم (يعنى بهشت هاى جاويدان ، مختصّ پرهيزگاران از محرّمات است)» .(3)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الدعاء ، باب البكاء ، ج 4 ، ص 234 ، حديث 6 .

4 . كتاب الدعاء ، باب من ذكر اللّه عز و جل فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 257 ، حديث 11 .

ص: 420


1- . همان ، ج 1 ، ص 43 ، حديث 5 .
2- . همان ، ج 3 ، ص 418 ، حديث 6 .
3- . همان ، ص 127 ، حديث 3 .

5 . كتاب الدعاء ، باب من ذكر اللّه -

عزّوجلّ - فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 256 ، حديث 9 .

6 . كتاب الدعاء ، باب من ذكر اللّه -

عزّوجلّ - فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 256 ، حديث 10 .

7 . كتاب الدعاء ، باب من ذكر اللّه -

عزّوجلّ - فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 256 ، حديث 7 .

8 . كتاب الدعاء ، باب من تستجاب دعوته ، ج 4 ، ص 274 ، حديث 8 .

9 . كتاب فضل القرآن ، باب ترتيل القرآن بالصوت الحسن ، ج 4 ، ص 419 - 420 ، حديث 6 .

10 . كتاب التوحيد ، باب الخير والشر ، ج 1 ، ص 213 - 214 ، حديث 1 .

11 . كتاب الايمان والكفر ، باب القسوة ، ج 4 ، ص 22 ، حديث 1 .

12 . كتاب الايمان والكفر ، باب الرضا بالقضاء ، ج 3 ، ص 101 - 102 ، حديث 7 .

13 . كتاب الايمان والكفر ، باب الشكر ، ج 3 ، ص 155 ، حديث 27 .

14 . كتاب الايمان والكفر ، باب التواضع ، ج 3 ، ص 187 ، حديث 7 .

15 . كتاب الايمان والكفر ، باب فضل فقراء المسلمين ، ج 3 ، ص 362 ، حديث 12.

16 . كتاب الايمان والكفر ، باب حبّ الدنيا والحرص عليها ، ج 4 ، ص 5 - 6 ، حديث 9 .

17 . كتاب الايمان والكفر ، باب إدخال السرور على المؤمنين ، ج 3 ، ص 271 - 272 ، حديث 3 .

18 . كتاب الايمان والكفر ، باب ذمّ الدنيا والزهد فيها ، ج 3 ، ص 203 ، حديث 21 .

و . خطاب به حضرت عيسى عليه السلام كه شامل سه حديث است :

1 . عبد الرحمان بن حمّاد ، در حديثى مرفوع - كه آن را به معصوم رسانده است - مى گويد : خداى - تبارك و تعالى - به عيسى بن مريم فرمود : «اى عيسى! بايد كه

ص: 421

زبانت در پنهان و آشكار ، يك زبان باشد و همچنين دلت . همانا من ، تو را از نَفْس خودت مى ترسانم و چون من ، آگاهى (براى تو) كافى است . دو زبان در يك دهانْ نشايد ، و دو شمشير در يك غلافْ نگنجد ، و دو دل در يك سينه نباشد . نهاد انسان نيز اين چنين است (كه دو عقيده مخالف ، در يك ذهنْ نتواند جاى گيرد)» .(1)

2 . ابن فضّال در حديث مرفوعى (كه سند آن را به معصوم رسانده) روايت مى كند كه خداى - عزّوجلّ - به عيسى عليه السلام فرمود : «اى عيسى! مرا در خاطر خود ياد كن تا من نيز تو را به ياد آورم ، و مرا در ميان مردمان ياد كن تا من نيز تو را در ميان جمعى بهتر از جمع آدميان (يعنى فرشتگان) ياد كنم . اى عيسى! دلت را براى من نرم كن و در تنهايى ها بسيار مرا ياد كن و بدان كه شادى من به اين است كه براى من تواضع كنى و در اين باره ، زنده (دل) باش و مرده (دل و افسرده) مباش» .(2)

حديث ديگر اين قسم ، عبارت است از :

3 . كتاب الايمان والكفر ، باب الشكّ ، ج 4 ، ص 119 - 120 ، حديث 9 .

ز . خطاب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه شامل هفت حديث است :

1 . امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

خداى تعالى به محمّد صلى الله عليه و آله وحى كرد كه : «اى محمّد! من تو را آفريدم ، در حالى كه هيچ نبودى و از روح خود در تو دميدم ، براى شرافتى كه از خود ، نسبت به تو قائل شدم ؛ زمانى كه اطاعت تو را بر همه مخلوقاتم واجب ساختم . پس هر كه از تو فرمان بَرَد ، مرا فرمان بُرده و هر كه از تو نافرمانى كند ، مرا نافرمانى كرده است . و آن اطاعتى را كه به خودم اختصاص داده بودم ، درباره على و نسلش (يعنى يازده فرزند معصوم او) نيز واجب ساختم» .(3)

ص: 422


1- . همان ، ج 4 ، ص 43 ، حديث 3 .
2- . همان ، ص 262 ، حديث 3 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 326 ، حديث 4 .

2 . امام صادق عليه السلام فرمود :

خداى - تبارك وتعالى - مى فرمايد : «اى محمّد! من ، تو و على را به صورت نورى ، يعنى روحى بدون پيكر آفريدم ، پيش از آن كه آسمان و زمين و عرش و دريايم را بيافرينم . پس تو همواره ، يكتايى و تمجيد مرا مى گفتى . سپس دو روحِ شما را گردآوردم و يكى ساختم ، و آن يك روح ، مرا تمجيد و تقديس و تهليل مى گفت . آن گاه ، آن را به دو قسمت كردم و باز ، هر يك از آن دو قسمت را به دو قسمت نمودم تا چهار روح شد : محمّد يكى ، على يكى ، حسن و حسين دو تا» . سپس خدا فاطمه را از نورى كه در ابتدا روحى بدون پيكر بود آفريد . آن گاه با دست خود ، ما را مسح كرد و نورش را به ما رسانيد .(1)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الحجّة ، باب أنّ الأئمّة عليهم السلام لم يفعلوا شيئا ولا يفعلون إلاّ بعهد من اللّه عز و جل وأمر منه لا يتجاوزونه ، ج 2 ، ص 29 - 30 ، حديث 2 .

4 . كتاب الحجّة ، باب أنّ الأئمّة عليهم السلام لم يفعلوا شيئا ولا يفعلون إلاّ بعهد من اللّه عز و جل وأمر منه لا يتجاوزونه ، ج 2 ، ص 31 - 34 ، حديث 4 .

5 . كتاب التوحيد ، باب حجج اللّه على خلقه ، ج 1 ، ص 232 ، حديث 4 .

6 . كتاب الايمان والكفر ، باب من أذى المسلمين واحتقرهم ، ج 4 ، ص 54 ، حديث 8 .

7 . كتاب الحجّة ، ما جاء فى الاثنى عشر والنصّ عليهم عليهم السلام ، ج 2 ، ص 470 - 474 ، حديث 3 .

پنج . احاديثى كه بيانگر قول خداوند خطاب به ملايكه است . اين دسته ، شامل پنج حديث است :

1 . امام صادق عليه السلام فرمود :

ص: 423


1- . همان ، ص 325 - 326 ، حديث 3 .

هنگامى كه بنده اى دعا مى كند ، پس خداى عز و جل به دو فرشته (كه موكّل بر انسان هستند يا دو فرشته ديگر) مى فرمايد : «من دعاى او را به اجابت رساندم ، ولى حاجتش را نگه داريد ؛ زيرا من دوست دارم كه آواز او را بشنوم» . و همانا بنده اى هم هست كه وقتى دعا مى كند ، خداى - تبارك و تعالى - مى فرمايد : «زود حاجتش را بدهيد كه آوازش را خوش ندارم!» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام فرمود :

هرگاه مردى دعا كند و پس از دعا بگويد : ما شاء اللّه لا حول ولا قوّة إلاّ باللّه ، خداى عز و جل مى فرمايد : «بنده مؤمنم ، چون دل به من نهاد و تسليم امر من شد ، حاجتش را برآورده سازيد» .(2)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الحجّة ، باب مولد الحسين بن على عليهماالسلام ، ج 2 ، ص 366 - 367 ، حديث 6 .

4 . كتاب الدعاء ، باب من أبطأت عليه الإجابة ، ج 4 ، ص 246 ، حديث 7 .

5 . كتاب الايمان والكفر ، باب الكبائر ، ج 3 ، ص 381 - 382 ، حديث 9 .

شش . احاديثى كه از ائمّه عليهم السلام نقل شده كه آن امامان ، در بعضى كتب ، خوانده اند كه خداوند چنين فرموده است . اين دسته ، شامل دو حديث زير است :

حسين بن علوان مى گويد : در مجلسى نشسته بوديم و درس مى آموختيم . هزينه سفر من ، تمام شده بود . يكى از رفقا به من گفت : «براى اين گرفتارى ات به كه اميدوارى؟» . گفتم : به فلانى . گفت : «پس به خدا قسم كه حاجتت برآورده نمى شود و به آرزويت نمى رسى و مرادت حاصل نمى گردد» . گفتم : تو از كجا مى دانى كه رحمت خدا بر تو باد؟ گفت : امام صادق عليه السلام به من حديث فرمود كه : در يكى از كتاب ها خوانده است كه خداى - تبارك و تعالى - مى فرمايد :

ص: 424


1- . همان ، ج 4 ، ص 245 ، حديث 3 .
2- . همان ، ص 289 ، حديث 1 .

به عزّت و جلال و بزرگوارى و رفعتم بر عرشم سوگند كه آرزوى هر كس را كه به غير من اميد بندد ، به نوميدى ، قطع مى كنم و نزد مردم ، بر او جامه خوارى مى پوشانم . او را از نزديك خود مى رانم و از فضلم دور مى كنم . او در گرفتارى ها به غير من آرزو مى بندد ، درصورتى كه گرفتارى ها به دست من است! و به غير من ، اميدوار مى شود و در فكر خود ، درِ خانه غير از مرا مى كوبد! با آن كه كليدهاى همه درهاى بسته ، نزد من است و درِ خانه من ، براى كسى كه مرا بخواند باز است!

كيست كه در گرفتارى هايش به من ، اميد بسته باشد و من ، اميدش را قطع كرده باشم؟ كيست كه در كارهاى بزرگش ، به من اميدوار گشته و من ، اميدش را از خود بريده باشم؟ من آرزوهاى بندگانم را نزد خود نگاه داشتم و آنها به نگهدارى من ، راضى نگشتند . آسمان هايم را از كسانى كه از تسبيحم خسته نشوند (فرشتگان) پر كردم و به آنها دستور دادم كه درهاى ميان من و بندگانم را نبندند ؛ ولى آنها به قول من اعتماد نكردند . مگر آن بنده نمى داند كه اگر حادثه اى از حوادث من ، او را بكوبد ، كسى جز به اذن من ، آن را از او بر نمى دارد . پس چرا از من روى گردان است؟

من با بخشش خودم آنچه را كه از من نخواسته ، به او مى دهم و سپس آن را از او مى گيرم ، و او برگشتش را از من نمى خواهد و از غير من مى خواهد؟ او درباره من فكر مى كند كه ابتدا و پيش از خواستن او عطا مى كنم ؛ ولى چون از من بخواهد ، به درخواست كننده خود جواب نمى گويم؟ مگر من بخيلم كه بنده ام مرا بخيل مى داند؟ مگر هر جود و كرمى از من نيست؟ مگر عفو و رحمت ، دست من نيست؟ مگر من محلّ آرزوها نيستم؟ پس چه كسى مى تواند آرزوها را پيش از رسيدن به من قطع كند [چه كسى مى تواند آرزوها را جز من قطع كند]؟ آيا آنها كه به غير من اميد دارند ، نمى ترسند (از عذابم يا از بريدن آرزوهايشان يا از مقام قربم يا از قطع نعمت هايم از آنها) ؟

اگر همه اهل آسمان ها و زمينم به من اميد بندند ، و به هر يك از آنها به اندازه

ص: 425

اميدوارى همه بدهم ، به قدر عضو مورچه اى ، از ملكم كاسته نمى شود . چگونه كاسته شود از ملكى كه من سرپرست آن هستم؟ پس بدا به حال آنها كه از رحمتم نوميدند و بدا به حال آنها كه نافرمانى ام مى كنند و از من پروا ندارند .(1)

2 . سعيد بن عبد الرحمان مى گويد : با موسى بن عبد اللّه (بن حسن) در ينبع بودم و هزينه سفرم تمام شده بود . يكى از فرزندان حسين عليه السلام به من گفت : «در اين گرفتارى ات به كه اميدوارى؟» . گفتم : به موسى بن عبداللّه . گفت : «بنا براين ، حاجتت روا نمى شود و به مقصودت نمى رسى» . گفتم : براى چه؟ گفت : «چون در يكى از كتاب هاى پدرم ديدم كه خداى عز و جل مى فرمايد : «- سپس همان حديث قبل را بيان نمود - » . من گفتم : پسر پيامبر! برايم املا كن . برايم املا فرمود . من گفتم : به خدا بعد از اين ، از او حاجتى نخواهم .(2)

هفت . احاديثى كه بيانگر سخن خداوند در تورات است . اين دسته ، شامل پنج حديث است :

1 . اسحاق بن عمّار مى گويد : شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود :

در تورات نوشته است : «اى آدميزاد! هرگاه خشمگين مى شوى ، مرا به يادآور تا تو را هنگام خشمم ، به ياد آورم و با آنها كه نابودشان مى كنم ، نابودت نكنم . و هرگاه ستمى بر تو وارد شد ، به انتقام گيرى من براى خود ، راضى باش ؛ زيرا انتقام گيرى من براى تو ، از انتقام گيرى خودت بهتر است» .(3)

2 . امام باقر عليه السلام مى فرمود :

در توراتْ نوشته است ، از جمله مناجات خداى عز و جل با موسى بن عمران عليه السلام اين بود كه : «اى موسى! راز پنهان مرا در باطن خويش پوشيده دار و در آشكارت ، سازگارى با دشمن من و دشمن خود را از جانب من ، نشان بده و با نشان دادن راز

ص: 426


1- . همان ، ج 3 ، ص 107 - 109 ، حديث 7 .
2- . همان ، ص 109 ، حديث 8 .
3- . همان ، ص 414 ، حديث 10 .

پنهانم ، سبب دشنام دادن آنها به من مشو ، تا در دشنام دادن من ، شريك دشمن خود و دشمن من گردى» .(1)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الدعاء ، باب ما يجب من ذكر اللّه عز و جل فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 255 ، حديث 4 .

4 . كتاب الدعاء ، باب ما يجب من ذكر اللّه عز و جل فى كلّ مجلس ، ج 4 ، ص 256 ، حديث 8 .

5 . كتاب الايمان والكفر ، باب العبادة ، ج 3 ، ص 130 ، حديث 1 .

هشت . احاديثى كه بيانگر سخن خداوند در يكى از كتاب هاى آسمانى است ، بدون ذكر نام كتاب . در اين دسته ، تنها يك حديث وجود دارد :

امام باقر عليه السلام فرمود :

در يكى از كتاب هايى كه خدا نازل كرده ، آمده است كه : منم خدايى كه جز من ، كسى شايسته پرستش نيست . نيكى را آفريدم و بدى را آفريدم . خوشا به حال آن كه نيكى را به دستش جارى ساختم! واى بر كسى كه بدى را به دستش جارى ساختم! و واى بر كسى كه بگويد چرا اين طور و چرا آن طور؟! (چرا نيكى به دست اين و بدى به دست آن جارى شد؟)» .(2) نُه . احاديثى كه بيانگر قول خداوند ، در روز قيامت اند . اين دسته ، سه حديث را در بردارد :

1 . امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

چون روز قيامت مى شود ، خداى - تبارك و تعالى - دستور مى دهد كه يك منادى ، در برابرش فرياد كند : فقرا كجا هستند؟ گروه بسيارى بر مى خيزند . خدا

ص: 427


1- . همان ، ص 179 ، حديث 3 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 214 ، حديث 2 .

مى فرمايد : «بندگان من!» . مى گويند : «لبّيك پروردگارا!» . مى فرمايد : «من شما را براى خوارى و پستى شما در نظر فقير نساختم ؛ بلكه براى چنين روزى انتخابتان كردم . در چهره مردم تأمّل و جستجو كنيد ، هر كس به شما احسانى كرده ، نسبت به من كرده است ؛ پس از جانب من ، بهشت را به او پاداش دهيد» .(1)

2 . امام صادق عليه السلام مى فرمود :

هرگاه مؤمن ، خداى عز و جل را درباره حاجت خود بخواند ، خداى عز و جل مى فرمايد : «اجابت او را به تأخير اندازيد ، به خاطر شوقى كه به آواز و دعاى او دارم» . پس چون روز قيامت شود ، خداى عز و جل مى فرمايد : «اى بنده من! تو مرا خواندى (و دعا كردى) و من اجابتت را پس فرستادم . اكنون پاداش تو چنين و چنان است . و باز درباره فلان چيز و فلان چيز ، مرا خواندى (و دعا كردى) و من اجابت تو را به تأخير انداختم و پاداش تو چنين و چنان است» . [سپس امام ]فرمود : پس بنده مؤمن ، آرزو مى كند كه اى كاش ، هيچ دعايى از او در دنيا اجابت نمى شد براى آن پاداش نيكى كه مى بيند» .(2)

روايت ديگر اين قسم ، عبارت است از :

3 . كتاب الايمان والكفر ، باب فضل فقراء المسلمين ، ج 3 ، ص 363 - 364 ، حديث 18 .

ده . احاديثى كه بيانگر اين است كه اگر فردى چنين كند ، خداوند ، او را چنين مورد ندا قرار مى دهد . اين دسته ، شامل ده حديث است :

1 . امام صادق عليه السلام فرمود :

هيچ مسلمانى ، از برادر مسلمانش در راه خدا و براى خدا ديدن نمى كند ، جز آن كه خداى عز و جل فريادش زند : «اى زائر! خوش باش و بهشت ،

ص: 428


1- . همان، ج 3 ، ص 363 ، حديث 15 .
2- . همان ، ص 257 ، حديث 10 .

برايت خوش باشد» .(1)

2 . امام باقر عليه السلام در تفسير گفتار خداى - تبارك و تعالى - : «و مى پذيرد از آنان كه ايمان آوردند و كردار نيك كردند ، و بيفزايد براى ايشان از فضل خويش» ،(2) فرمود :

مقصود ، مؤمنى است كه براى برادر (دينى) خود ، در پشت سر او دعا كند . پس فرشته ، براى دعاى او آمين گويد . خداى عزيز جبّار مى فرمايد : «براى توست دو برابر آنچه (براى برادرت) درخواست كردى ، و آنچه (نيز براى او) درخواست كردى ، به خاطر اين كه او را دوست داشتى ، به تو داده شد (و دعايت در حقّ او مستجاب شد)» .(3)

ديگر احاديث اين قسم ، عبارت اند از :

3 . كتاب الايمان والكفر ، باب تعجيل فعل الخيرات ، ج 3 ، ص 213 ، حديث 7 .

4 . كتاب الايمان والكفر ، باب تعجيل فعل الخيرات ، ج 3 ، ص 212 - 213 ، حديث 6 .

5 . كتاب الايمان والكفر ، باب الذنوب ، ج 3 ، ص 374 ، حديث 17 .

6 . كتاب الايمان والكفر ، باب المعانقة ، ج 3 ، ص 265 ، حديث 1 .

7 . كتاب الدعاء ، باب الإلحاح فى الدعاء والتلبّث ، ج 4 ، ص 223 - 224 ، حديث 2 .

8 . كتاب الايمان والكفر ، باب زيارة الإخوان ، ج 3 ، ص 256 ، حديث 6 .

9 . كتاب الايمان والكفر ، باب زيارة الإخوان ، ج 3 ، ص 255 ، حديث 4 .

10 . كتاب الايمان والكفر ، باب زيارة الإخوان ، ج 3 ، ص 257 - 258 ، حديث 12 .

ص: 429


1- . همان ، ج 4 ، ص 270 ، حديث 3 .
2- . سوره شورا ، آيه 25 .
3- . الكافى ، ج 4 ، ص 246 - 247 ، حديث 9 .

پراكندگى احاديث قدسى در اصول «الكافى»

احاديث قدسى موجود در الكافى ، به صورت زير ، در كتب مختلف اين كتاب ، پراكنده شده اند :

1 . كتاب الايمان والكفر ، 73 حديث .

2 . كتاب الدعاء ، 23 حديث .

3 . كتاب الحجّة ، يازده حديث .

4 . كتاب التوحيد ، پنج حديث .

5 . كتاب العقل والجهل ، دو حديث .

6 . كتاب فضل العلم ، دو حديث .

7 . كتاب فضل القرآن ، يك حديث .

ص: 430

منابع و مآخذ

1 . اُصول الحديث علومه و مصطلحه ، محمّد عجاج الخطيب ، بيروت : دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع ، 1417 ق .

2 . اُصول الحديث و أحكامه فى علم الدراية ، جعفر سبحانى ، قم : مؤسسة الإمام الصادق عليه السلام ، 1419 ق ، دوم .

3 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، ترجمه : سيّد جواد مصطفوى و سيد هاشم رسولى ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اهل البيت عليهم السلام .

4 . جامع المقال ، فخر الدين الطريحى ، تحقيق : محمّد كاظم الطريحى ، تهران : المطبعة الحيدرية .

5 . الرواشح السماوية فى شرح الأحاديث الإماميّة ، محمّد باقر الحسينى المرعشى (ميرداماد) ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1405 ق .

6 . علوم الحديث و مصطلحه ، صبحى صالح ، بيروت : دار العلم للملايين ، 1991 م .

7 . قواعد التحديث من فنون مصطلح الحديث ، محمّد جمال الدين القاسمى ، تحقيق : محمّد بهجة البيطار ، بيروت : دار النفائس ، 1407 ق .

8 . لبّ اللباب ، محمّد جعفر شريعتمدار الاستر آبادى ، تحقيق : محمّد حسينى مولوى (منتشر شده در : ميراث حديث شيعه ، دفتر دوم ، قم : دارالحديث ، 1378 ش) .

9 . المدخل إلى دراسة الحديث والسنة ، سمر العشّا ، دمشق ، 1419 ق .

ص: 431

10 . مشرق الشمسين ، بهاء الدين محمّد بن الحسين العاملى ، قم : مكتبة بصيرتى ، 1398 ق .

11 . معجم مصطلحات الحديث و لطائف الأسانيد ، محمّد ضياء الرحمان الأعظمى ، رياض : مكتبة أضواء السلف ، 1420 ق .

12 . مقباس الهداية ، عبد اللّه المامقانى ، تحقيق : محمّدرضا المامقانى ، قم : مؤسسة آل البيت لإحياء التراث ، 1411 ق .

13 . منهج النقد فى علوم الحديث ، نور الدين عتر ، دمشق : دار الفكر ، 1412 ق .

14 . نهاية الدراية (شرح الوجيزة) ، السيّد حسن الصدر العاملى الكاظمى ، تحقيق : ماجد الغرباوى ، قم : نشر المشعر ، 1413 ق .

15 . الوجيزة فى علم الدراية ، بهاء الدين محمّد بن الحسين العاملى ، قم : منشورات مكتبة بصيرتى ، 1398 ق .

ص: 432

علمِ امامان در اُصول «الكافى» نمونه اى از براى چند و چونِ سازشِ «حديث» با «كلام» (جويا جهانبخش)

علمِ امامان در اُصول «الكافى»

نمونه اى از براى چند و چونِ سازشِ «حديث» با «كلام»

جويا جهانبخش

چكيده

در اين مقاله ، سعى شده است كه ديدگاه هاى كلامىِ در خصوص ميزان علم ائمّه عليهم السلام ، با توجّه به روايات مندرج در اصول الكافى بخش «كتاب الحجّة» ، مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد .

نگارنده ، نخست ديدگاه متكلّمان بزرگ شيعه مانند شيخ مفيد رحمه الله را در مورد علم امامان عليهم السلام مطرح مى كند . آن گاه به ظهور غاليان و تلاش آنان در جعل و تحريف احاديث ، بويژه در خصوص امامان و صفات آنها اشاره مى نمايد و از منظرى تاريخى ، ديدگاه هاى صوفيانه و انديشه هاى غاليانه نسبت به علم امامان را به نقد مى كشد و اصول الكافى و روايات مندرج در آن در باره علم امامان را مرجعى مطمئن براى شيعيان در اين خصوص معرفى مى كند . احاطه يا عدم احاطه امامان بر علم غيب در روايات الكافى و همچنين كيفيت علم ائمّه عليهم السلام و گستردگى اين علم ، از مباحث مهم مطرح شده در اين مقاله است .

نگارنده ، ضمن انعكاس ديدگاه هاى مختلف در اين موضوع ، بر اين نكته تأكيد دارد كه علم امامان ، برگرفته از قرآن است و احاطه ائمّه بر جميع معلومات و كيفيت اين علوم ،

مورد اختلاف است و برخى از اين ديدگاه ها متعادل و برخى ديگر افراطى است .

كليدواژه ها : اصول الكافى ، علم امامان ، علماى شيعه ، شرط امامت ، غاليان .

ص: 433

بِآل مُحَمَّدٍ عُرِفَ الصَّوَابُ *** وَ فى أَبْيَاتِهِمْ نَزَلَ الْكِتَابُ

وَ هُم حُجَجُ الإلهِ عَلَى الْبَرَايَا *** بِهِمْ وَ بِحُكْمِهِمْ لا يُسْتَرَابُ .(1)

درآمد

مسئله علم پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام ، هر چند (در روزگاران دور، به سببِ مداخله هاى غاليان، و در روزگاران نزديك تر، به واسطه تفاسير متصوّفانه و متفلسفانه و حشويانه از مواريث غلات) پيوسته جلوه اى غامض و بُغرنج داشته است، در نهادِ خود، بس روشن و بى زنگار مى نمايد.

خداوند، واپسين پيام آور خود را در سرزمين حجاز برانگيخت. اين پيام آور، چونان ديگر پيام آورانِ خداوند، مردى بود از جنسِ بشر، و نه از گونه اى ديگر. بسيارى از انسان ها پيامبرانى را مى خواستند و مى پسنديدند كه فرابشرى (و مثلاً: از

فرشتگان) باشند؛ امّا خداوند، شالوده كار را بر اين نهاد كه پيامبران، انسان هايى باشند چونان ديگر انسان ها. و اگر نه چنين بود، آيا پيامبران «اُسوه اى نيكو» و مقتدايى شايسته براى انسان هاى ديگر مى توانستند بود؟

اوصياى واپسينْ فرستاده خداوند، يكى پس از ديگرى، در كار ارشاد و راه نمايى مردمان، بر جاى او نشستند. اينان، جملگى، مردمانى كاردان و پارسا بودند كه از پيامِ

ص: 434


1- . دو بيتى است از سروده اى ممتاز از سروده هاى ابوالحسن على بن عبد اللّه بن الوصيف، معروف به «ناشىِ صغير» يا «ناشىِ اصغر» 271 - 365 ق.ما اين دو بيت را از مناقب آل أبى طالب عليهم السلام (ابن شهر آشوب، ج 4 ص 301) برگرفته ايم. اين شعر را به نادرست، به ابن فارضِ مصرى نيز نسبت داده و مدّعىِ تشيّعِ او شده اند (نقلِ نقدآميز آن در الكنى و الألقاب شيخ عبّاس قمى (ج 1، ص 375) آمده است. هم آن نسبت و هم آن ادّعا پايه اى نمى تواند داشت. اين بيت ها را به عَمْرو بنِ عاص نيز نسبت داده اند (ر.ك: خلاصة عبقات الأنوار، ميلانى، ج 4 ص 203). درباره ناشىِ صغير، سُراينده اين ابيات، و همچنين در تحقيقِ نسبتِ آنها بدو. ر . ك: الغدير، امينى، ج 4 ، ص 25 - 33) .

پيامبر صلى الله عليه و آله نيك اطّلاع داشتند و هرگاه در شناخت و فهم و تفسير و اجراى آن، گِرِهى مى افتاد، مى توانستند آن گِره را بگشايند و مردمان را راه نما و راه گشا باشند. آگاهى به كتاب خدا و سنّت رسول خدا، ابزار اين گره گُشايى و لازمه آن توانايى بود. از همين رو، امامان شيعه به قرآن و سنّت، آگاه بودند و در گشودن دشوارى هاى آن و آموزانيدن شيوه اجراى آموزه هاى قرآن و سنّت، به غايت ، توانا بودند.

اين، چيزى بود كه لازمه كار، و شرط وصايت و خلافت ايشان بود و البتّه به تصريح مجموعه اى از روايات و اخبار گوناگون - كه احتمال كذب و جعل در جميع آنها راه نمى تواند داشته باشد - اين اوصيا، بارها از نهانى ها نيز خبر داده اند و كراماتى

كه بر آگاهى ايشان از برخى امور غيبى دلالت دارد، از ايشان صادر شده است.

البتّه به پيامبر صلى الله عليه و آله و نه اين پيشوايان پاك عليهم السلام ، احاطه اى بر غيب نداشتند. اين، از قرآن كريم و سنّت هاى قطعى و واقعِ ملموس تاريخى، به روشنى مستفاد مى شود. اگر چه به وحى و الهام الهى و...، گاه از امور و جوانبى از غيب، خبر داده اند - و البتّه اين پايه از غيبدانى ايشان نيز اكتسابى بوده، نه ذاتى، و واجد علم به جميع نهانى ها و امور

غيبى نبودند.

ادّعاى كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام را بر جميعِ معلومات و اَعيان و افراد و امور، محيط شمرده اند، ادّعايى بى پايه است كه در برابر صريحِ قرآن و سنّت و واقعِ تاريخ، تابِ پايدارى نمى آورد.

طرح مسئله

مسلمانان، هم داستان اند كه جبرئيل براى پيامبر صلى الله عليه و آله وحى مى آورد. پيامبر خدا، به گزارش قرآن و سيره در انتظار وحى بود و براى رسيدن پاسخ برخى پرسش ها و... چشم به راه مى مانْد و حتّى از دير رسيدن وحى، نگران و دغدغه مند مى شد.(1) اين

ص: 435


1- . در اين مورد، رجوع كنيد به شأنِ نزولِ «مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ مَا قَلَى» سوره ضحى، آيه 3 در التِّبيان، شيخ طوسى، ج 10 ص 368 ؛ مجمع البيان، طَبْرِسى، ج 10 ص 381؛ الكشّاف، زمخشرى، ج 6 ص 263 و... .

وحى كه اين اندازه انتظار كشيدنى بود، چه بود؟ آيا مطالبى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به همان تفاصيل و پيش از رسيدنِ آن، بِدان آگاهى داشت؟!

خداوند، در قرآن تصريح مى كند كه داستانِ برخى فرستادگان را براى واپسينْ پيامبرش گفته و برخى را براى او نگفته است.(1) آيا پيش از آن كه به تدريج و در درازناى عمر نبوّت، اين داستان ها به پيامبر خدا گفته شود - و حتّى تصريح گردد كه اينها اخبار غيبى است كه به او داده مى شود - ، او از آنها مطّلع بوده است؟!

خداوند، در قرآن تصريح كرده است كه برخى منافقان، در پيرامون پيامبر خدا هستند كه در نفاق، چيره دست و پيگيرند و پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را نمى شناسد، ولى خداوند، آنها را مى شناسد:

«وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ ۖ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ ۖ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ ۖ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ ۚ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَىٰ عَذَابٍ عَظِيمٍ» .(2)

آيا «لا تَعْلَمُهُمْ»، با فرض احاطه نبى بر جميع نهانى ها سازگار است؟!(3)

ص: 436


1- . «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ...» سوره غافر، آيه 78 .
2- . سوره توبه، آيه 101.
3- . بر بنياد اين آيه، هيچ اشكالى به نبوّت نبى وارد نيست، حتّى اگر بسيارى از مسائل و احوال و حوادث پيرامون خود را نداند و بر جملگى احاطه نداشته باشد. به قول شيخ مفيد در مسئله مورد تصريح همين آيه: «وَ لَيْسَ بِمُنكَرٍ أَن يَستُرَ اللّه ُ عَن نَبِيِّه نِفاقِ كَثيرٍ مِنَ الْمُنافِقينَ...» المسائل السّرويّة، ص 94. ابن طاووس نيز چنين تصريحى به مناسبت همين آيه دارد (ر . ك: سعد السّعود، ص 223). از منظرى، توجّه برانگيزتر از اين آيه، آيتى ديگر است كه مى فرمايد: «قُلْ ما كُنْتُ بِدْعا من الرُّسُلِ و مآ أَدْرى مَا يُفْعَلُ بِى وَ لا بِكُم إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَى إِلَىَّ وَ مَآ أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ»(سوره...، آيه 9). شريف مرتضى عَلَمُ الهدى، در تفسير «مَآ أَدْرِى مَا يُفْعَلُ بِى وَ لإبِكُمْ» مى نويسد: «... والمُراد بالآية: أَنَّنى لا أَدرى ما يُفعَلُ بى و لا بِكُم مِن المَنافعِ و المَضارِّ الدُّنْيَويَّة كالصِّحَّةِ وَ المَرَضِ، وَ الغِنى و الفَقر، و الخصْب وَ الجدْب؛ وَ هذا وَجهٌ صحيحٌ واضحٌ لا شُبْهَةَ فيه. و يجوزُ أَيضا أَن يُريدَ: أَنّنى لاَ أَدرى ما يُحدثهُ اللّه ُ مِنَ الِعباداتِ و يَأمرنى بِه وَ إِيّاكم مِن الشّرعيّاتِ و ما ينسخ مِن الشّرعيّات و ما يقرّ مِنه و يستدام لأَنَّ ذلكَ كُلَّه مغيبٌ عنه؛ و هذا يليقُ بقولِهِ تَعالى فى أوّل الآية: «قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعا مِنَ الرُّسُلِ» وَ فى آخِرِها: «إِنْ أَتّبِعُ إلاَّ ما يُوحَى إِلَىَّ»» (رسائل الشّريف المُرتَضى، ج 3، ص 105). به عقيده برخى ديگر از پيشوايانِ دانش تفسير، مَحذورى نيست كه آيه، حتّى ناظر به جوانب اُخرَوى باشد و البتّه مراد عدمِ اطّلاعِ پيامبر صلى الله عليه و آله از پاره اى جزئيّات و تفاصيلِ ثواب خود و ديگر مؤمنان، و عِقابِ منافقان و كافران بوده باشد (ر.ك: متشابه القرآن و مختلفه، ج 2 ص 14، الصّافى، ج 6 ص 450). زمخشرى نيز آورده است: «يجوز أن يكون نفيا للدّراية المُفَصَّلَة» (الكشّاف، ج 3 ص 517). درباره اين آيه شريفه، همچنين، ر.ك: مجمع البيان، ج 9 ص 139 و 140 .

اوصياى پيامبر خدا نيز چنين بودند. براى آگاهى بر پاره اى از احوال و حوادث، خبرسِتان مى فرستادند، از مردم پرسش مى كردند و... و بر غيب، احاطه نداشتند.

جانِ كلام را متكلّم برجسته شيعه، شيخ مفيد، در المسائل العُكبَريّة، چنين بيان مى كند:

الشِّيعَة...إنَّما إِجْماعُهُمْ ثَابِتٌ عَلَى أَنَّ الإِمَامَ يَعْلَمُ الْحُكْمَ فِى كُلِّ مَا يَكُونُ، دُونَ أَن يَكُونَ عَالِما بَأَعْيَانِ مَا يحدثُ وَ يَكُونُ عَلَى التَّفْصِيلِ وَ التَّمْيِيز؛(1)

شيعيان... بر اين هم داستان اند كه امام، حكم هر رُخدادى را مى داند، بى آن كه به عِين هر رُخداد، عالِم باشد و از يكُ يكِ امور، به تفصيل و تمييز، باخبر باشد.

نظر شيخ مفيد

سخن مهمّ شيخ مفيد در المسائل العكبريّة كه علاّمه مجلسى نيز در مرآة العقول(2) آن را نقل مى كند، البتّه با اين كه امامان عليهم السلام پاره اى از امور غيبى، و نه جميع اين امور را از ره گذر اعلام و آگاهى بخشىِ خداوند متعال بدانند، منافاتى ندارد، مفيد خود در أوائل المقالات، تصريح كرده و گفته است:

ص: 437


1- . المسائل العُكبريّة، ص 69 .
2- . ر.ك: مرآة العقول، ج 3 ص 125. اين گفتار مفيد را مجلسىِ ثانى در بحار الأنوار ج 42 ص 257 نيز نقل كرده است .

إِنَّ الأَئِمَّةَ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله قَدْ كَانُوا يَعْرِفُونَ ضَمَائِرَ بَعْضِ الْعِبَادِ وَ يَعْرِفُونَ مَا يَكُونُ قَبْلَ كَوْنِهِ؛

امامان آل محمّد صلى الله عليه و آله ، گاه ضمائر برخى از بندگان را مى دانستند، و گاه از آنچه رُخ مى داد، پيش از رُخ دادنش باخبر بودند.

و البتّه همو، بى درنگ مى افزايد:

وَ لَيْسَ ذلِكَ بِواجِبٍ فِى صِفاتِهِمْ، وَ لا شَرْطا فى إِمامَتِهِمْ، وَ إِنَّما أكْرَمَهُمُ اللّه ُ تَعَالى بِهِ وَ أعْلَمَهُمْ إيَّاهُ لِلُطْفٍ فِى طاعَتِهِمْ وَ التَّمَسُّكِ بِإمامَتِهِمْ. وَ لَيْس ذلِكَ بِواجِبٍ عَقْلاً، وَ لكِنَّهُ وَجَبَ لَهُمْ مِن جِهَةِ السَّمَاعِ ؛(1)

اين، نه از صفات لازم براى ايشان بود، نه شرط امامتشان؛ بلكه تنها خداى تعالى از براى آن كه لطفى(2) [از براى خلايق]، باشد در اطاعت ايشان و تمسّك به امامتشان، ايشان را بدين موهبت، گرامى داشته و از اين نهانى ها آگاهانيده است.

اين مطلب (آگاهى امامان از برخى امور نهانى)، واجبِ عقلى نيست (يا: عقل، آن را لازم نمى شمُرَد)، ليكن از طريق نقل، در حقّ ايشان ثابت گرديده است.

تأكيد شيخ مفيد بر آن بود كه دانستنِ رُخدادها و حوادث، و شناختن يكايك امور و موارد عينى، شرط امامت نيست و ما بدين نكته كه امام به جميع چنين چيزهايى علم دارد، قائل نيستيم. علمى كه لازمه امامت است و قدر متيقّن علم امام نيز هست، علم به دين است، يا به تعبير شيخ مفيد، علم به احكام امور و رُخدادها.

نظر ابن شهر آشوب

ابن شهرآشوب، در كتاب كِرامند متشابه القرآن و مختلفه مى گويد:

النّبىّ و الإِمام يَجِبُ أَنْ يَعْلَما عُلُومِ الدّينِ وَ الشَّريعَةِ، و لاَ يَجِبُ أَن يَعْلَما الغَيْبَ وَ ما كانَ وَ ما يَكُونُ، لأنَّ ذلِكَ يُؤَدِّى إِلى أنَّهُمَا مُشارِكانِ لِلْقَدِيمِ تَعالى فى جَمِيعِ

ص: 438


1- . أوائل المقالات، تحقيق: إبراهيم الأنصارى، ص 67 ؛ همان، تحقيق: مهدى محقّق، ص 21 با ضبطِ «للُطف» به جاىِ «للّطف» ؛ همان، تحقيق شيخ الإسلام زنجانى و واعظِ چرندابى، ص 77 .
2- . ناگفته پيداست كه مقصود شيخ از «لطف»، در اين جا، مفاد مُصطلح كلامى آن است، نه معناى لغوى آن .

مَعْلُوماتِهِ وَ مَعْلُوماتُهُ لاَ تَتَناهى...؛ وَ يَجُوزُ أَن يَعْلَما الْغَائِباتِ وَ الكائِناتِ الْماضِياتِ أَو الْمُسْتَقْبَلاتِ بِإعْلامِ اللّه ِ تَعالى لَهُما شَيْئا مِنْها ؛(1)

پيامبر و امام، واجب است كه علوم دين و شريعت را بدانند، و واجب نيست غيب و آنچه را بوده است و خواهد بود، بدانند؛ زيرا اين، بدان جا مى انجامد كه در همه دانسته هاى قديمِ متعال (خداوند متعال كه «قديم» است) با او هَنْباز باشد، حال آن كه دانسته هاى قديم (خداوند)، نامتناهى است... . و رواست كه غائبات و كائنات گذشته يا آينده را به واسطه اِعلام و اخبار خداى تعالى به پيامبر و امام بدانند، البتّه پاره اى از آنها را.

ابن شهرآشوب، در اين باره، كُشته شدن امير مؤمنان على عليه السلام را، نمونه وار، ياد كرده و گوشزد نموده است كه بنا بر روايات، آن حضرت از كشته شدن خويش، آگاه بوده است و همچنين، قاتل خود را مى شناخته است؛ ولى به عقيده ابن شهرآشوب ، ممكن نيست كه امام، از وقت دقيق(2) كشته شدن خود ، آگاه بوده باشد .(3)

ما را در اين جا با درستى يا نادرستى مثالى كه ابن شهرآشوب آورده است، كارى نيست؛ زيرا اى بسا بر خلاف رأى ابن شهرآشوب، آگاهى امام از وقت دقيق كشته شدن نيز روا باشد و از ديدگاه كلامى به بن بست نينجامد.(4) نكته، تأكيد و تصريح چنين بزرگانى است به مفهومى روشن كه از «كتاب» و «سنّت» و «واقعِ تاريخ» مستفاد مى گردد، و آن، عدم احاطه علمى امام است به غيب.(5)

ص: 439


1- . متشابه القرآن و مختلفه، ج 1 ص 211 .
2- . ابن شهرآشوب ، تعبير «على التّعيين» را به كار برده كه در متشابه القرآن چاپى، به نادرست، «على التعيير» آمده است .
3- . متشابه القرآن و مختلفه، ج 1 ص 211 .
4- . سنج: تراثنا، ش 37، ص 72 (رساله «علم الأئمّة عليهم السلام بالغيب...») .
5- . عبد الجليل قزوينى رازى - كه ابن فندق به إعجاب او را «أبوالكلام و ابن بجدية» معارج نهج البلاغة،تحقيق: أسعد الطيّب، ص 158 مى خوانَد، در بيانى طولانى در باب دانش پيشوايان دينى مى نويسد: «... و مصطفى صلى الله عليه و آله با جلالت و رفعت و درجه نبوّت در مسجد مدينه... ندانستى كه بر بازار، چه مى كنند و احوال هاى دگر تا جبرئيل نيامدى، معلومِ وى نشدى...» (نقض، تصحيح: محدّث اُرموى، ص 286). اين كه جز وحى و الهام، چه ابزارها و طرقى مى توانسته است منجر به آگاهى پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام بر غيب باشد، جاى پژوهشى درازْدامن دارد. به عقيده شيخ مفيد، توانمندى هاى خدادادى چون «تَوَسُّم» و «تَفَرُّس» هم كه در اختيار برخى بندگان ويژه خداوند قرار مى گيرد و در پاره اى از متون دينى بدانها اشارت رفته است، لزوما علم آور نبوده، اى بسا بيش از «ظن» به حاصل نياورند در اين باره ر.ك: المسائل العكبريّة، ص 97 .

غاليان و مسئله علم امام

آنچه به اين تصريحات، اهمّيت فوق العاده مى بخشد، پندار غلوّآلود كسانى است كه گمان كرده اند پيامبر و امام، بر تمامى عالم، احاطه علمىِ كامل داشته اند و بر بنياد همين پندار، به تفسير و تحليل نصوص (متون دينى) نشسته اند و حتّى اين پندار شگفت و تناقضْ انجام را به تاريخ و فرهنگ شيعه تحميل كرده اند و مدّعى شده اند كه بنا بر مذهب مختار شيعه دوازده امامى، خداوند متعال، علم همه چيز را به امامان عليهم السلام آموخته است و در آسمان و زمين، هيچ چيز بر ايشان پوشيده نيست.

چنين عقايدى، اغلب با استشهاد به ظاهرِ شمارى از احاديث الكافى و بصائر الدرجات و... بى آن كه حسّاسيتى بسنده در اطمينان از صدور يا دلالت احاديث به كار رود، در ميان عوام شيعه، تبليغ و ترويج مى گردد.(1)

اين در حالى است كه اگر حديثى بخواهد در باب جزئيّات طهارت و نجاست و

ص: 440


1- . براى نمونه، ر.ك: امراء هستى، سيّد ابوالفضل نبوى قمى، بويژه ص 83 و 84 و 324 و 329؛ تجلّى ولايت، محمّد هادى شيخ الإسلامى، ص 303، 321 و 356؛ ولايت كلّيّه، ميرجهانى طباطبايى، ج 1، ص 167 - 254؛ الولاية التّكوينيّة بين القرآن و البرهان، القطيفى، ص 83 و 84. جالب است كه اين گونه عقايد، در توضيح و تعليق بر آثار مخالفان چنين باورهايى نيز مجال طرح داده مى شود. براى نمونه، ر.ك: أوائل المقالات، دارالمفيد، ص 313 تعليقه آقاى ابراهيم انصارى زنجانى، كه در آغاز آن مى گويد: «... عَلَّقتُها... توضيحا لبعض عباراته و مقاصده».

نكاح و طلاق سخن بگويد، به اقتضاىِ شيوه فقهى مرسوم، بدون تحقيق در سند و محتوا، و همچنين سازگارى يا ناسازگارى آن با ديگر احاديث و حتّى استنباط قدما و فتواى مشهور و... رها نمى شود كه نبايد هم بشود.

مى دانيم كه غاليان، بويژه در سده هاى دوم و سوم هجرى، كوششى سخت در جعل و تحريف احاديث و پراكندن انديشه هاى خود در مواريث مكتوب شيعه كرده اند و درست از همين رو بيشينه محدّثان برجسته و متكلّمان شاخص شيعه در آن اعصار، تا سده هاى چهارم و پنجم، از حسّاسيّتى ويژه نسبت به غُلات و رواسِب انديشه و عمل ايشان، تهى نبودند و تا حدودى در طرد و نفىِ افكار و عقايد غاليان، كامياب شدند.

دريغمندانه، در ادوار اخير، نسبت به پاره اى از مواريث مكتوب و احاديث بربافته غاليان، از سوى شمارى از فاضلان و نخبگان شيعى، اقبالى و رويكردى متفاوتْ صورت پذيرفته است و كسانى با اين ذهنيّت ها حتّى از متون دينىِ استوار و متن هاىِ غير غاليانه نيز تفاسير و تآويلى غلوآلود به دست داده و مى دهند.

بررسى علل و عوامل چنين رويكرد خطرناك و گرايش بيم انگيزى، نياز به كندوكاو بسيار در انديشه هاى حاكم و انگيزه هاى مؤثّر در فكر و فرهنگ شيفتگان و مروّجان مواريث و افكار غلوّآلود دارد. چنين بررسى فراخْ دامنه اى، در حوصله اين مقال نيست؛ ليكن از اشارتى بدان ، نمى توان تن زد.

متصوّفه و مسئله علم امام

چند سده پس از آغاز غيبت كبرا، تصوّف كه تا پيش از آن، عمدتا در جهان اهل تسنّن باليده بود و رنگ و رويى سنّيانه داشت،(1) به مرور با تشيّع، آشتى كرد و در آميخت و با ظهور شخصيّت هاى برجسته اى چون سيّد حيدر آملى، انبوهى از انديشه هاى ابن عربى مآبانه، به حوزه فرهنگ شيعى راه يافت و هاضمه فكرى و فرهنگى جامعۀ

ص: 441


1- . سنج: تبصرة العوام، تصحيح: عبّاس اقبال، ص 122 .

شيعه، براى استقبال از ميراث تصوّف (با تمام اَحمال و اَثقالى كه بر خود داشت)، تمرين داده شد.

ظهور سلسله صفويه - كه خاستگاهى خانقاهى داشتند و على رغم دگرسازى پاره اى از رويكردهاى صوفيانه، در درازناى فرمان روايى خويش، رنگ و لعاب متصوّفانه را تا بر افتادن به واسطه شورش افغانان، حفظ كرد - ،(1) بر شدّت تأثير تصوّف بر تشيّع افزود؛ تأثيرى كه تا امروز با همه تغييراتى كه در شتاب آن پديد آمده، ادامه داشته است.

رواج رأى ها و نگرش هاى صوفيانه و اشتهار مناقب و مقامات گزاف آلودى كه متصوّفان براى مشايخِ خويش قلم زده اند، بى گمان، از عوامل زمينه ساز «اقبال به احاديث بربافته غاليانه» يا «خوانشِ غاليانه از متشابهات اخبار»، بوده است.

براى نمونه، دِهدار شيرازى، در توجيه فقره «أنا بكلّ شى ء عليم» از حديث ساختگى و منكر موسوم به «خطبة البيان»، درست از چنين درى در مى آيد كه:

از خوشه چينان خرمن آن جنابِ ولايت مآب، منقول است كه: عالَم نزد عارف، چون سفره است پيشِ نظرش انداخته . و از قُدْوة الأولياء، خواجه بهاء الدين نقشبند، منقول است كه: عالَم نزد عارف، چون پشت ناخن اوست. و از سيّد التّابعين، اويس قرنى رضى الله عنه روايت آمده كه گفت: «مَنْ عَرَف اللّه َ لاَ يَخْفى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ». و از حضرت قطب الأولياء العارفين المحقّقين، الشّيخ الحاج محمّد بن أبى النّجم الخنجى - قَدَّسَ اللّه ُ روحَه العزيز - آمده كه: بر اولياى امّت محمّد، سرّ خلقتِ پشه پوشيده نيست. و هرگاه حالِ خوشه چينان اين باشد، چه گمان مى رود در حقّ صاحب خرمن؟!(2)

ص: 442


1- . پيامدهاى بقاى رسوبات خانقاهى در فضاى دوره صفوى را مى توان در آثار بزرگانى چون مجلسى ثانى م 1110 ق ملاحظه كرد كه على رغم ناهمسويى با متصوّفه و پاره اى انتقادات شديد اللّحن نسبت بديشان، در ديباجه زاد المعاد (اسلاميّه، ص 3) از «صوفيان صفوت نشان» سخن به ميان آورده است و ترجمه فرحة الغرى را به «كما قال المولوى...» (ص 145) ختم مى كند .
2- . شرح خطبة البيان، دهدار شيرازى، ص 57 .

وى، همچنين تصويرى صوفى پسند و ابن عربى مآبانه از امير مؤمنان على عليه السلام به دست مى دهد، باشد كه توجيه گر چنان كلامى باشد:

وجودش مِن حيث الإتّحاد بِالحقيقة المحمّديّه صلى الله عليه و آله ، شامل جميع جزئى و كلّىِ ممكنات است و روحش آيينه تجلّى ذاتِ مع جميع الأسماء و الصّفات ... . و چون نفس خود را دانسته، جميع مندرجاتِ نفس را نيز دانسته. پس جميع اشيا را دانسته و از اين خبر فرموده:

أَتَزعم أَنَّكَ جِرمٌ صَغير *** و فيكَ انْطَوَى الْعالَمُ الأَكْبَرُ .(1)

اينچنين درهم بافتنى هاى فريبنده كه با معجونى از حقّ و باطل، و رطب و يابِس، اذهان و عقول را مسحور و مدهوش مى كنند، از سده هفتم تا كنون، در تاريخِ فرهنگ ما ، خريداران بسيار داشته اند و هم امروز هم در درخشان ترين مراكز علمى سنّتى و جديد ما، كسانى هستند كه در برابر جهان بينى منبعث از فتوحات و فصوص، دامن از كف مى دهند.

ارزيابى اين شيفتگى، خواستِ اين سخنگاه نيست؛ و البتّه به جاى خويش، بايسته است. قصد ما از استشهاد به تفكّرات و تقوّلات امثال دهدار شيرازى، توجّه دادن به زمينه مناسبى است كه چنين تفكّرات و تقوّلاتى براى پذيرش رأى هاى غاليانه در عرصه دين شناسى پديد آورده اند.

اخباريان و مسئله علم امام

نوعى اخبارگرايى افراطى كه بويژه در برخى اخباريان عصر صفوى نمود يافت، همدوش با تفكّر متصوّفانه غلوگرا، سبب ساز اتّكايى حشويانه بر اخبار موضوع و مشكوك، و تمسّك افراطى به ظواهر بعضِ احاديث عقيدتى و اخلاقى گرديد. هر چند با بالا گرفتن نزاع اصوليان و اخباريان و غلبه اصوليان، تفكّر اخبارى در حيطه فقهِ مصطلح، كم رنگ شده، در حيطه عقايد و اخلاق، آسيب معتنابهى نديد و على

ص: 443


1- . همان، ص 57 - 58 .

الخصوص با تكيه بر تفكّرات متصوّفانه شايع - كه توسّط فلسفه صدرايى نيز بيش و كم حمايت مى گرديد - ، تا اندازه اى رشد و توسعه نيز يافت.

در اين فضاى غبارآلود كه تمايل به انديشه هاى غاليانه در آن فراوان بوده، كسانى با تكيه بر پاره اى احاديث كه موهِم احاطه علمى امامان بر تمامى عالم بوده است، و در حالى كه معمولاً صحّت صدور اين احاديث، مغفول افتاده يا مفروغٌ عنه گرفته شده، درباره مسئله علم امام، به داورى و نتيجه گيرى پرداخته اند.

گروهى ديگر نيز، از جمله افرادى بيرون از حوزه تشيّع، با نظر به استنادات و نتيجه گيرى هاى گروه پيش گفته، احاديث و مواريث مأثور اماميّه را به باد انتقاد گرفته، با تكيه بر قرائت و تفسير و برداشت گروه ياد شده، - به زعم خويش، خطّ بطلان بر اهمّيت فراوان كتاب هايى چون الكافى و بزرگانى چون كلينى كشيده اند.

فارغ از مسئله صحّت صدور آن احاديث، به پندار نگارنده اين سطور، آنچه زبان طاعنان را بدين سان گشوده و تعارضى بيّن ميان انديشه استوار متكلّمان برجسته اى چون شيخ مفيد و سيّد مرتضى، و روايات اين بحث در كتابى چون الكافى افكنده است، نااستوارى روش و بينش برخى نويسندگان و حديث پژوهان است، هم در فهم نص، و هم در جمع ميان احاديث و ادلّه.

حاجت به تذكار نيست كه در چنين بحث هاى دقيقى، لغزش هاى كوچك و كاستى هاى خُرد، به كج روى هايى بس بزرگ مى انجامد.

علماى متأخّر و مسئله علم امام

گروهى از محقّقان، پنداشته اند كه مقتضاى جمع بين آيات و روايات، آن است كه معنىِ نفى غيب از معصومان، اين است كه از پيشِ خود غيب ندانند و آنچه... مى دانند، به وسيله وحى يا الهام از طرف خداست .(1)

ص: 444


1- . اُصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2 ص 781. اصل سخن، از مرآة العقول است ر.ك: مرآة العقول، ج 3، ص 117. همچنين سنج: ولايت كليّه، ميرجهانى طباطبايى، ج 1، ص 173 .

اين سخن صحيح است، ولى دقيق نيست و با مدّعاى برخى غلوزدگان كه مى پندارند تنها تفاوت علم امام يا پيامبر با علم خدا، اين است كه علم خدا، ذاتى است و علم امام يا پيامبر، اكتسابى است، چندان فرقى ندارد؛ در حالى كه صريح قرآن، آن است كه خداوند، چيزهايى مى داند كه پيامبرش را از آنها بى اطّلاع نهاده است .(1) نيز صريح تاريخ، آن است كه امامان پاك عليهم السلام در بسيارى از امور روزمرّه و اَعيان و حوادث، از ديگران كسب اطّلاع مى كرده اند (مثلاً از فلان شخص، در باب بهمان واقعه، كسب خبر مى كرده اند يا كسى را براى خبر آوردن، گسيل مى داشته اند).

مايه تعجّب، بل تأسّف است كه براى نمونه، مرحوم آية اللّه شيخ محمّدباقر كَمَره اى - تَغَمَّدَهُ اللّه بِغُفْرانِهِ - ، خود بر ترجمه اُصول الكافى، به صراحت مى نويسد :

آيات و اخبار وارده در اين كه امام يا پيغمبر، غيب نمى داند، در شمارِ آيات و اخبار متشابهه قرار مى گيرد و بايد براى آنها، دنبال معناى صحيحى بود .(2)

به عبارت ديگر، صريحِ قرآن و سنّت قطعى را بايد تأويل كرد و صريحِ تاريخ را بايد به دور افكند و آن گاه، پايه اتّكا را بر فرض هاى خود و رواياتى نهاد كه اغلب آنها، اگر نه همه آنها، از حيث صدور، محلّ ترديد و تأمّل اند.

نقد ديدگاه مرحوم كمره اى

اين بنده، با همه احترامى كه براى خدمات دينى مرحوم كمره اى قائل است و با اين كه آن مرد خَدوم را به واسطه پاره اى جفاها كه بر او رفته، از مظلومان تاريخ فرهنگ معاصر مى داند،(3) از طرح پيشنهادىِ و روش شناسىِ (متُدولوژى) مختارِ ايشان براى مواجهه با چنين مسئله اى به جِد، در شگفت و اَسَف شده، و بى اختيار، با خود

ص: 445


1- . سنج: سوره توبه ، آيه 101 .
2- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 784 .
3- . درباره زندگانى و كارنامه مرحوم كمره اى، ر.ك: جريان ها و سازمان هاى مذهبى ايران 1320 - 1357 ش، رسول جعفريان، چ ششم .

زمزمه مى كند:

كرده اى تأويل، حرف بِكْر را *** خويش را تأويل كن، نِى ذكر را.(1)

بنا بر پيشنهاد مرحوم كمره اى و هم انديشان ايشان، تمامى پرسش هاى روزمرّه و احوالپرسى ها و استفسارها و كسبِ خبرهاى معصومان عليهم السلام ، جنبه حقيقى نداشته اند و بايد تأويل شوند. آيا اين نه، مستلزم چيزى از سنخ تخصيصِ اكثر است كه قُبح آن(2) بر ديده وران، پوشيده نيست؟

بررسى احاديث در باره علم امام

نادرستىِ انگاره احاطه علمى امام بر تمامى عالَم، به جاى خود روشن است؛ ولى از سوى ديگر، اين هم كه احاديثى كه اصحاب آن انگاره، گواه سخن خويش مى گيرند، لزوما چنان دلالتى داشته باشند، از بُن، محلّ تأمّل است. حتّى انگاره هايى مانند اين كه امام هرگاه بخواهد از هر چيزى باخبر شود، از آن باخبر خواهد شد و مستند شدن چنين انگاره اى به احاديث الكافى، جاى مناقشه دارد. در الكافى مى خوانيم:

عَنْ عَمّار السّاباطىّ ، قالَ : سَألْتُ أَبا عَبْدِ اللّه ِ عليهم السلام عَنِ الإمامِ يَعْلَمُ الْغَيْبَ؟ فَقالَ : لا ، وَ لكِنْ إذا أرادَ أَن يَعْلَمَ الشَّىْ ءَ أعْلَمَهُ اللّه ُ ذلِكَ ؛(3)

از عمّار ساباطى منقول است كه گفت: از امام صادق عليه السلام درباره امام پرسيدم كه: آيا غيب مى داند؟ فرمود: نه؛ ليك چون خواهد كه چيزى را بداند، خداوند، او را بدان مى آگاهانَد .

ص: 446


1- . مثنوى معنوى، ط. لاهوتى، دفتر اوّل 98 بيت: 1080 .
2- . آقاى محمّد هادى شيخ الإسلامى كه از هواداران نظريّه احاطه علمى امام به همه عالم است، نيك دريافته كه حمل مُعظَم پرسش ها و گفتارهاى عادى امامان عليهم السلام بر مجاز و ترفند، قبيح است و درست از همين روى، در پىِ راه حل برآمده است ر.ك: تجلّى ولايت، ص 325. البته ايشان راه حلّى پيشنهاد كرده كه دستِ كم براى بنده، هيچ مفهوم نيست و فوق العاده تكلّف آميز، بل عين تناقض به نظر مى رسد .
3- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 296 ترجمه حديث، از نگارنده است .

اين معنا كه افزون بر اين حديث، در هر سه حديث يك باب الكافى ،(1) مورد تصريح

قرار گرفته (يعنى اين كه: امام، هرگاه بخواهد بداند، مى داند) ، على الظّاهر، به قيد يا قيودى مقيّد است.

در نهج البلاغة، گفتارى از اميرمؤمنان عليه السلام منقول است كه بنا بر سرنويس آن، به يك چند پيش از ديده از جهان فرو بستن آن حضرت، تعلّق دارد. در اين گفتار آمده است:

أيُّهَا النّاسُ! كُلُّ امْرِئٍ لاقٍ ما يَفِرُّ مِنْهُ فِى فِرارِهِ؛ وَ الأجَلُ مَساقُ النَّفْسِ ؛ وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوافاتُهُ. كَمْ أطْرَدْتُ الأيّامَ أبْحَثُها عَنْ مَكْنُونَ هذا الأمْرِ، فَأبى اللّه ُ إلاّ إخْفاءَهُ. هَيْهاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!(2)

اين سخن روشن و صريحى است كه: «كَمْ أَطْرَدتُ الأيّامَ أبْحَثُها عَنْ مَكْنُونِ هذا الأمْرِ...» . پيداست امام عليه السلام چيز يا چيزهايى را درباره مطلق مرگ (يا: مرگ خويش، آن سان كه بعضى از شارحان نهج البلاغة استنباط كرده اند)، مى جسته است و على رغم تمايل به علم بِدان، به مقصود خويش نرسيده است و «فَأَبَى اللّه ُ إلاَّ إِخفاءَه»، معنايى جز اين نمى تواند داشته باشد.(3)

اين حديث نهج البلاغة را در الكافى نيز مى بينيم .(4) در بعضى متون قديمى ديگر، همچون مروج الذّهب مسعودى نيز آمده است(5) و بر روى هم، از احاديثى است كه مورد پذيرش، واقع شده است.

ص: 447


1- . ر.ك: همان، ص 297 و 298 .
2- . همان، ج 3، ص 18 الطّهارة، باب سيزدهم .
3- . سنج: شرح نهج البلاغة، ابن ميثم، ج 3، ص 209 ؛ الديباج الوضى، ج 3، ص 1187 ؛ إرشاد المؤمنين، ج 2، ص 21 ؛ بهج الصّباغة، ج 11، ص 28 - 30 ؛ توضيح نهج البلاغة، شيرازى، ج 2، ص 354 و 355 . علاّمه مجلسى، در مرآة العقول ج 3، ص 296، تأويلى را پسنديده كه هم دور از نصّ است، و هم ناهمخوان با فهم شارحان نهج البلاغة است مجلسى، خود به اين نكته اخير، اشاره كرده است .
4- . ر.ك: اُصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 423 ؛ مرآة العقول، ج 3، ص 293 .
5- . ر.ك: نهج الصّباغة، ج 11، ص 26 .

پس گويى اين كه امامان هر گاه بخواهند، مى دانند، ناظر به دانستنى هاى لازم در امر امامت است؛ يعنى همان چيزهايى كه قوام دريافت بدانهاست و علم دين.

به عبارت ديگر، اين دسته از احاديث الكافى در مقام بيان آن اند كه لوازم امامت، بى دريغ در اختيار امام قرار مى گيرند، نه هر چيزى كه امام، آهنگِ دانستن آن كند.

البتّه اى بسا چيزهاى بسيارى بيرون از اين حوزه باشد كه وقتى امام بخواهد، خداوند، علم آنها را در اختيار او قرار مى دهد؛ ليك على الظّاهر، اطلاق آن ملازمه خواستن و دانستن، به دايره اى ويژه راجع است.

در الكافى، در حديثى كه از امام باقر عليه السلام نقل شده، آمده است:

أتَرَوْنَ أنَّ اللّه - تَبارَكَ وَ تَعالى - افْتَرَضَ طاعَةَ أوْلِيائِهِ عَلى عِبادِهِ، ثُمَّ يُخْفى عَنْهُمْ أخْبارَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ يَقْطَعُ عَنْهُمْ مَوادَّ الْعِلْمِ فيما يَرِدُ عَلَيْهِمْ مِمَّا فِيهِ قِوامُ دينِهِمْ؟!(1)

در اين نص، آشكارا موادّ علمى لازم براى امام كه خداوند بايد در اختيار او قرار دهد تا نقضِ غرض نشود، پاسخ آن مسائل و تفصيل آنها، مباحثى قلمداد مى گردد كه بر امامان عرضه مى شده و قوام دين بدانهاست. به نظر مى رسد تأكيد و استدلال وارد به «ما يَرِدُ عَلَيْهِمْ مِمّا فِيهِ قِوامُ دِينِهِمْ»، نشان مى دهد كه در عدم اخفاى اخبار آسمان ها و زمين نيز - كه پيش تر در گزاره اى مطرح شده - ، آنچه عدم اخفاى آن لازم است، همين گونه اخبارى باشد كه قوام دين بدانهاست، نه جميع اخبار. وانگهى، اگر كسى مدّعى شود مراد گوينده، مطلقِ اخبار آسمان ها و زمين بوده است، اين پرسش پيش مى آيد كه آگاهى از جميعِ اخبار آسمان ها و زمين، چه ربطى به زيربناى سخن، يعنى «افتراض طاعت اوليا بر عباد» دارد؟

بنا بر اين نص، امام باقر عليه السلام فريضه بودن طاعت از امامان را بر بندگان خدا مطرح

ص: 448


1- . اُصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 308 .

كرده است تا آنچه را لازمه آن است، تثبيت نمايد. لازمه فريضه بودن طاعت امام، كارآمدى او در زمينه كارى است كه بر عهده او نهاده اند و به عبارت ديگر، كارآمدى و بصيرت او در «مِمَّا فِيهِ قِوَامُ دِينِهِمْ».

در ميان سَلَف، هيچ متكلّم برجسته اى را نمى شناسيم كه آگاهى از جميعِ اخبار آسمان ها و زمين را لازمه امامت و «شرط» آن قرار داده باشد. از همين رو، اگر مراد از «أخبار السّماوات و الأرض»، مطلقِ اخبار باشد، نه آنچه به «قوام دين» راجع است، بالطّبع، اين بخشِ نص از سياق سخن بيرون مى افتد؛ چه، سياق سخن متوجّه آن است كه با تكيه بر اصل «امامت»، «لازمه» اين اصل را مطرح سازد و تثبيت كند، نه آنچه را كه «شرط» و «لازمه» شمرده نمى شود، خصوصا با توجّه به ذهن و انديشه مخاطبان كه مى بايست اقناع مى شده اند.

رواياتى را كه مى گويند: امامان، به «ما كان» و «ما يكون» و «ما هو كائن» عالم اند ،(1) مى توان بر همين علم لازم امامت، حمل كرد؛ يعنى امامان، پاسخگوى جميع مسائل دينىِ گذشته و حال و آينده هستند.

در الكافى ، روايتى هست كه گفتگويى را ميان هشام بن حكم و امام صادق عليه السلام گزارش مى كند و در پايان آن گفتگو، امام عليه السلام خاطرنشان مى نمايد كه حجّت خداوند، بايد بتواند پاسخگوى خلق باشد. روايت، اين است:

عَلِىُّ بْنُ إبْراهيمَ، عن أبيه، عَنْ عَلىِّ بْنِ مَعْبَدٍ، عَنْ هِشامِ بْنِ الْحَكَمِ، قالَ: سَألْتُ أَبا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام بِمِنَى عَنْ خَمْسَمئَةِ حَرْفٍ مِنَ الْكَلامِ، فَأقْبَلْتُ أقوُلُ: يَقُولُونَ كَذا وَ كَذا، قالَ: فَيَقُولُ: قُلْ كَذا وَ كَذا. قُلْتُ : جُعِلْتُ فِداكَ! هَذَا الْحَلالُ وَ هذَا الْحَرامُ أعْلَمُ أنَّكَ صاحِبُهُ وَ أنَّكَ أَعْلَمُ النَّاسِ بِهِ، وَ هذا هُوَ الْكَلامُ.

فَقالَ لى: وَيْك، يا هِشامُ! لا يَحْتَجُّ اللّه ُ - تَبَارَكَ وَ تَعالى - عَلى خَلْقِهِ بِحُجَّةٍ لا يَكوُنُ عِنْدَهُ كُلُّ ما يَحْتاجُونَ إلَيْهِ.(2)

ص: 449


1- . ر.ك: همان ، ص 304 - 310 .
2- . همان ، ص 310. در مأخذ، «لا» در «لا يَحْتَجُّ» درون قلاّب قرار دارد .

به زعم راقم، آنچه در اين حديث، اطّلاعى بديع محسوب مى شود، تبيين نحوه نگرش عالم شيعىِ برجسته اى چون هشام بن حكم به امام است. هشام، امام عليه السلام را پاسخگوى پرسش هاى فقهى مى ديده است و شايد در مقايسه با فقيهان بزرگ آن عصر - كه به نوعى از برجسته ترين عالمان دين محسوب مى شدند - ، به همين بُعد از شخصيّت امام عليه السلام توجّه داشته است. لذا عالم بودن آن حضرت را نيز در همان بُعد فقهى معنا مى كرده است. پس از آن، متوجّه مقام امام عليه السلام به عنوان يك عالِم كلام نيز شده است.

به عبارت ديگر، حتّى شيعيان نخبه اى چون هشام بن حكم كه بالطّبع، امامِ خود را مردى «عالِم» مى دانستند، در تفسير اين واژه و تعيين حيطه اشتمال و گستره دلالت آن، به زمينه هايى خاص نظر داشتند.

بر اين بنياد، طبيعى است اگر امام عليه السلام در گفتگو با چنين اشخاصى ، از علم فوق العاده خود سخن بگويد، بر انصرافِ ذهنى مخاطب به «زمينه هاى خاص»، تكيه داشته باشد؛ يعنى توقّع داشته باشد كه مخاطبان ، به حَسَب آنچه از او به عنوان امام انتظار مى رود، اين سخن را بفهمند و مثلاً او را داراى علم فوق العاده و بى هيچ كاستى در زمينه هايى چون قرآن و سنّت و عقايد و احكام بدانند، نه مثلاً صنعت شمشيرسازى يا فنّ كوزه گرى.

چنين قواعدى بر عرف گفتگو حاكم اند. وقتى شما را به كتاب خانه اى مى برند يا به نزد طبيبى راه نمايى مى كنند و مى گويند: «اكنون مى توانى هر پرسشى كه دارى ، از اين شخص بپرسى؟»، گستره دلالت اين «هر پرسشى» به حَسَب مقام و كاركرد شخص مورد نظر، معلوم است. در مورد كتابدار، آن «هر پرسشى» به حيطه آگاهى هاى كتابدارى باز مى گردد و در مورد طبيب، به گستره دانش پزشكى.

ص: 450

علاّمه مجلسى، در شرح حديث: «يُبْسَطُ لَنَا الْعِلْمُ فَنَعْلَمُ وَ يُقْبَضُ عَنّا فَلا نَعْلَمُ»،(1) مى نويسد:

وَ لَو عُمِّمَ الْقَبضُ و البَسطُ فى جَميعِ العُلوم فَلا بُدَّ مِن تَخصيصِه بغَير ما يَحْتاجُ النّاسُ إِلَيْهِ مِن اُمورِ الدّين، بل كُلِّ ما يُسئَلوُنَ عَنْه، فَإِنَّهُ قَد وَرَدَ أنَّهُ لا يكونُ الإمامُ يُسْئَلُ عَنْ أمْرٍ وَ يَقُول: «لا أدرى» .(2)

حديثى از بصائر الدرجات كه علاّمه مجلسى در مرآة العقول(3) آن را گواه گرفته، تصريح مى كند كه علم امام در حلال و حرام، افزوده نمى شود:

عَنْ مُحَمَّد بْنِ سُلَيْمان الدّيلمى، مولى أبى عبد اللّه، عن سُلَيمان، قالَ: سَألْتُ أبا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فَقُلْتُ : جُعِلْتُ فِداكَ! سَمِعْتُكَ وَ أنْتَ تَقُولُ غَيْرَ مَرَّةٍ: لَوْلا أنَّا نزاد لأنفدنا. قالَ: أمّا الْحَلال وَ الْحَرام، فَقَد وَ اللّه ِ أنْزَلَهُ اللّه ُ عَلَى نَبِيِّهِ بِكَمالِهِ، وَ ما يزاد الإمام فى حَلالٍ وَ لا حَرامٍ. قالَ: فَقُلْتُ: فَما هذِهِ الزِّيادَة؟ قال: فى سائِرِ الأشياء سِوَى الْحَلالِ وَ الحَرامِ.(4)

آن توضيح مجلسى و اين روايت بصائر، به ناگزير، مؤيّد آن است كه آنچه امام عليه السلام به «ما كان و ما يكون و ما هو كائنِ» آن علم دارد، معلومات گستره حلال و حرام، يا به تعبير ما: دين شناسىِ لازم براى امام است.

بى پرده بايد گفت: فرض اين كه امام به «همه چيز» علم دارد و در عين حال، از طريق يا طُرُقى به علم او افزوده مى شود كه در روايات، آمده و پيوسته، مورد استقبال اخبارگرايان بوده است، از بُن، فرضِ معقولى نيست. براى آن كه چيزى بتواند بر علم امام افزوده شود، بايد دامنه آن «همه چيزِ» پيش گفته محدود گردد تا جايى براى افزوده

ص: 451


1- . همان ، ص 290 .
2- . مرآة العقول، ج 3، ص 110 .
3- . ر.ك : همان ، ص 107 .
4- . بصائر الدرجات، تحقيق: المعلّم، ج 2، ص 255 ؛ همان، تحقيق: كوچه باغى، ص 413 با اندكى دگرسانى .

شدن باشد.

اينك اگر بگوييم: آن «همه چيز»، «همه چيز در حوزه دانستنى هاى لازم براى امام» است كه وى به آن علم دارد و آن گاه، علم او به امور ديگر و حوادث جزئى و اَعيان و افراد، به مرور افزوده مى شود، ديگر چنان تناقض و ناسازگارى اى در ميان نخواهد بود.

در خطبه اى از نهج البلاغة آمده است:

أيُّهَا النّاسُ! سَلُونى قَبْلَ أنْ تَفْقِدوُنِى، فَلأنَا بِطُرُقَ السَّمآءِ أعْلَمُ مِنِّى بِطُرُقِ الأرْضِ ، قَبْلَ أنْ تَشْغَرَ بِرَجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِى خِطامِها وَ تَذْهَبُ بِأحْلاَمِ قَوْمِها.(1)

محلّ سخن، عبارت «فَلأنَا بِطُرُقِ السَّمآءِ أعْلَمُ مِنِّى بِطُرُقَ الْأرْضِ» است. اين به چه معناست كه امير مؤمنان على عليه السلام به راه هاى آسمان، آگاه تر باشد تا راه هاى زمين؟ يك راه آن است كه بگوييم : اين عبارت، متضمّن نوعى شِگِرد ادبى و ترفند بيانى است و مراد، آن نيست كه حقيقتا امام عليه السلام آن را بيش از اين مى شناسد؛ بلكه با اين شِگِرد، تأكيد فرموده كه هر گاه به آسمان - كه دور از دسترس است - آگاه باشد، بالطّبع و بالتّبع، به زمين كه در دسترس تر است، نيكْ آگاه است، و اين، تعبيرى باشد براى تأكيد بر علم فراوان خويش. بعضى از شارحان نهج البلاغة ، اين راه را در شرح عبارت ياد شده پيموده اند.(2) البتّه وجوه ديگرى نيز ذكر شده .(3) وجهى كه در اين ميانه از منظر گفتگوى ما قابل توجّه است، تفسير كلام با تمسّك به همان ظاهر آن، بى تأويل و انصراف است.

احمد بن محمّد وبرى خوارزمى، از قديمى ترين شارحان نهج البلاغة، به صراحت، چنين خوانشى را تأييد كرده است. وى گفته :

ص: 452


1- . نهج البلاغة، ترجمه سيّد جعفر شهيدى، ص 206 خطبه 189 .
2- . ر.ك: توضيح نهج البلاغة، شيرازى، ج 3، ص 157؛ معارج نهج البلاغة، بيهقى، ص 706 .
3- . ر.ك: الدّيباج الوضى، ج 4، ص 1937 و 1938 ؛ إرشاد المؤمنين، ج 2، ص 457 .

معناه: أنَّ عِلمَه، بالدِّينِ أوفى مِنْ عِلْمِهِ بِالدُّنيا.(1)

البته ديگرانى، نظير همين قول را به تفصيل، در همان روزگاران دور ، آورده بوده اند كه قطب الدين راوندى، در مقام گفتاورد از اينان، مى گويد:

معناه: أنا بالعلوم الشّرعيّة الّتى أنْزِلَتْ مِن طُرُقِ السّماءِ أعلم منّى مِنَ الاُمور الدّنياويّة الّتى تُعلم مِن طريق المشاهدة و الإختبار ، وَ هِىَ معقولةٌ لى، فَسَلونى عَنها فَإنّها مَصالح و ألطاف لكم.(2)

ابن ابى الحديد معتزلى نيز قولى مشابه را نقل كرده و در مقام گفتآورد، مى گويد:

أرادَ أنا بالأحكام الشَّرعيّة و الفتاوى الفِقهيّة أعلَمُ مِنّى بالأمور الدُّنْيَويَّة؛ فَعَبَّرَ عَنْ تِلْكَ بطُرُقِ السّماء، لِأنّها أحكامٌ إلهيةٌ، و عَبَّرَ عَنْ هذِهِ بِطُرُقِ الأرْض، لِأنَّها مِنَ الأمورِ الأرْضيّة.(3)

ابن ميثم بحرانى، هم قول اخير را كه ابن ابى الحديد آورده، گزارش كرده، و هم سخن وبرى را آورده است و تفسير ديگرى را نيز خود مقدّم داشته كه همه، حاكى از آن است كه «أعْلَم» را به معناى حقيقى آن گرفته است.(4)

در ميان شارحان معاصر نيز تمايل به تمسّك به معناى حقيقى «أعْلَم»، وجود دارد.(5)

به ياد داشته باشيم كه پيامبران عليهم السلام آمدند تا ما را به راه هاى آسمان، آشنا كنند و از اين رو، سخن و رسالت و نبوّتشان، در واقع، همان «نردبان آسمان» است كه در ادب

ص: 453


1- . معارج نهج البلاغة، ص 706. در شرح نهج البلاغةى ابن ميثم ج 4، ص 201، به جاى «أوفى»، «أوفو» آمده است .
2- . منهاج البراعة، راوندى، ج 2، ص 448.
3- . شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، ج 13، ص 106 .
4- . شرح نهج البلاغة، ابن ميثم، ج 4، ص 200 و 201 .
5- . براى نمونه ، ر . ك : مواجهه زنده ياد شيخ محمّد جواد مغنيه با نصّ ياد شده در : فى ضلال القرآن ،ص 118 .

عرفانى ما، از آن سخن گفته اند:

نردبانِ آسمان است اين كلام *** هر كه زين بر مى رود، آيد به بام

نِى به بام چرخ، كو اَخضَر بُوَد *** بل به بامى كز فلك، برتر بُوَد.(1)

منّتى كه با بعثت انبيا بر ما نهاده شده، آن است كه طريق دسترسى به راه هاى آسمان را براى ما هموار و ميسّر ساخته اند:

نردبان هايى است پنهان در جهان *** پايه پايه، تا عنانِ آسمان.(2)

از كنار اين نكته آسان نمى توان گذشت كه انقلابى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشوايان پاك عليهم السلام در جهان افكندند، در حيطه عقايد و اخلاق و احكام بود، و آنچه به دست اين خاندان در جهان نوسازى شد، نه شيمى بود، نه فيزيك، نه رياضى و نه پزشكى.

البته پسان تر مسلمانان، و صد البتّه تحت تأثير جهان بينى اسلامى، در اين آفاق هم گام هاى بلند و تحوّل آفرينى برداشتند؛ ولى اين تأثير درازْآهنگِ مع الواسطه، چيزى است، و انقلاب مستقيم و مباشرت در امر آن، چيزى ديگر. پيامبر صلى الله عليه و آله در پيكارهاى اسلامى متعدّد، حضور داشت و هيچ يك از آن پيكارها از حيثِ صناعت نظامى، توسّط آن حضرت به گونه اى ديگر و با ابرازها و وسايل جنگىِ متفاوت با ابزار و وسايل آن روزگار، سامان داده نشد. حتّى خندقِ جنگ احزاب كه به پيشنهاد و برنامه ريزى سلمان قدس سره ساماندهى شد و مايه شگفتى اعراب گرديد.(3) نه اختراع پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و نه اختراع مسلمان؛ بلكه بخشى از شِگِردهاى رزمى همان روزگار بود كه در جاى هاى ديگرى چون ايران، متداول بود؛ ولى براى عرب، آشنا نبود.

الغرض، انقلابى كه پيامبر خدا بانىِ آن شد، انقلاب در عقايد و احكام و اخلاق بود

ص: 454


1- . زندگى مولانا جلال الدين محمّد، مشهور به مولوى، بديع الزمان فروزانفر ، ص 162.
2- . مثنوى معنوى، طبع لاهوتى، ج 3، ص 1059 دفتر پنجم، بيت 2556 .
3- . ر.ك: السيرة الحلبيّة، ج 2، ص 636 .

و از جمله همان جنگ ها را، نه صناعت رزمى آن، كه غاياتِ ارزشى و حدود اخلاقى و احكام متمايز آن از جنگ هاى غير مسلمانان، ممتاز مى كرد.

از اين منظر، متون و مأثورات فراوانى را مى توان بازخوانى كرد. براى نمونه ، آن جا كه در الكافى از امام باقر عليه السلام نقل مى شود:

لَوْ كانَ لِألْسِنَتِكُمْ أوْكِيَةٌ لَحَدَّثْتُ كُلَّ امْرِئ بِما لَهُ و عَلَيْه .(1)

سياق كلام، كاملاً بر مى تابد كه مراد، همه عوامل اصلى سود و زيان دينى، يعنى مايه هاى سعادت و شقاوت باشد. در اين صورت است كه با آياتِ قرآن نيز ناسازگارى اى نخواهد داشت.

بنا بر حديثى در الكافى ، امام صادق عليه السلام ، خود را عالِم به آنچه در آسمان ها و زمين، و بهشت و دوزخ هست، و آنچه بوده و خواهد بود، مى خوانَد و سپس، اين دانش را مُكتَسب و مُستفاد از كتاب خدا مى شِمُرَد و بدين استناد مى جويد كه در قرآن، تبيان هر چيزى هست:

عِدَّةٌ مِنْ أصْحَابِنا، عَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنانٍ، عَنْ يُونُسِ بْنِ يَعْقُوبَ، عَنِ الْحارِثِ بْنِ الْمُغيرَةُ، وَ عِدَّةٍ مِنْ أصْحابِنا مِنْهُمْ عَبْدُ الأعْلى وَ أبُو عُبَيْدَةَ وَ عَبْدُ اللّه ِ بْنُ بِشْرٍ الْخَثْعَمِىُّ سَمِعُوا أَبا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام يَقُولُ: إِنّى لأعْلَمُ ما فى السّموات و ما فِى الأرْضِ، و أعْلَمُ ما فِى النَّارِ، وَ أعْلَمُ ما كانَ وَ ما يَكوُنُ. قالَ: ثُمَّ مَكَثَ هُنَيْئَةً فَرَأَى أنَّ ذلِكَ كَبُرَ عَلى مَنْ سَمِعَهُ مِنْهُ، فَقالَ: عَلِمْتُ ذلَكَ مِنْ كِتَابِ اللّه ِ عز و جل ؛ إنَّ اللّه َ عز و جل يَقُولُ: فيهِ تِبْيانُ كُلِّ شى ءٍ .(2)

گذشته از عبارتِ «فيهِ تِبْيانُ كُلِّ شَى ء» كه نصّى قرآنى نيست و نقل به معناى «تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ»(3) است(4) و بر فرض صحّت صدور حديث، نفس متّكى شمردن آن علم

ص: 455


1- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 318 .
2- . همان، ص 306 .
3- . سوره نحل، آيه 89 .
4- . مرآة العقول، ج 3، ص 130 .

دامنه ور به كتابِ خدا و گواه گرفتن تبيان بودنِ قرآن بر جامعيّتى كه چنان علمى از آن به در تواند آمد، درخور ملاحظه است.

اين كه قرآن، «تبيان» است، يعنى چه؟ و تبيان بودنِ قرآن، آيا براى بى كرانه بودن علم مخزون در آن، مفيد است؟ وانگهى، گستره علم امامان - كه متناسب و متّكى به تبيان بودنِ قرآنْ قرار داده شده - ، اگر با گستره درون مايه قرآن، متناسب و متناظر

باشد، آيا بى كرانگى را بر مى تابد؟

بحثى در جامعيّت قرآن

بحث از جامعيّت قرآن و معناى اين جامعيّت، بحثى مستقل است؛ ولى چون به بحث ما نيز ربطى دارد، از اشارتى بدان، گزير نيست.

بر خلاف ديدگاه حاكم بر بعض مردم عادى كه جامعيّت قرآن را به معناى احتوا و اشتمال آن بر همه چيز مى پندارند، نگاه غالب محقّقان و بويژه مسلمانانِ عصر صحابيان و تابعيان، چنين نبوده است.

در آن عصر، حتّى ظاهرا تبادر «تبيان بودن قرآن در باب همه چيز»، به اوامر و نواهى، و احكام واجب و حرام راجع مى شده و مسئله جامعيّت را ناظر به احكام شريعت مى دانسته اند.(1)

به هر روى، مفسّران بزرگى چون شيخ طوسى و شيخ طبرسى و جار اللّه زمخشرى، تبيان بودن و جامعيّت قرآن را در امور مربوط به دين و مسائل دينى مى دانند، و حتّى در همين حيطه دينى هم كسانى چون فخر رازى، تقييدات دقيق ترى به ميان آورده اند؛ و بر سرِ هم، اين ديدگاه مختارِ غالب محقّقان اسلامى است كه نمى توان تبيان بودن قرآن را در حيطه اى ويژه ندانست.(2)

ص: 456


1- . جامعيت قرآن، ايازى، ص 87 .
2- . براى تفصيل بيشتر، ر.ك: همان، ص 88 - 112.

به تعبير قرآن پژوه نامىِ هم روزگار ما، مرحوم آية اللّه شيخ محمّد هادى معرفت رحمه الله ، اين ادّعا كه قرآن، حاوى تمامى علوم محتاجٌ اليه، اعمّ از دينى و غير دينى است، سخنى است كه نه موجبى دارد و نه دليلى. موجبى ندارد، چون وظيفه شرع، بيان چنين مطالبى نيست، و دليلى ندارد، چون بِالعيان پيداست كه بسيارى از معلومات عادى بشر، در قرآن نيامده است.(1)

بارى! انصاف را روا نيست برداشتى از تِبيانيّت و جامعيّت قرآنى كه به قول مرحوم آية اللّه معرفت، بيشتر شعارى روزنامه اى است تا سخنى علمى،(2) محور فهم تشابه و تناظرى قرار گيرد كه ميان دايره علم امام و محتواى قرآن، بيان شده است.

شيخ كلينى در پايان حديثى بلند از امام صادق عليه السلام ، نقل مى كند كه امام عليه السلام فرمود:

عِلْمُ الْكِتابِ وَ اللّه ِ كُلُّهُ عِنْدَنا! عِلْمُ الْكِتابَ وَ اللّه ِ كُلُّهُ عِنْدَنا!(3)

با توجّه به معنايى كه از تبيانيّت و جامعيّت قرآن خاطرنشان گرديد، به نظر مى رسد چنين حديثى، واجد معنايى همسو با آنچه تاكنون در باب علم امام گفته ايم، باشد.

در صدر همين حديث بلند الكافى - كه بنا بر متن آن و در اواخر آن، امام صادق عليه السلام با تأكيد خاطرنشان مى فرمايد كه همه «علم كتاب» نزد ايشان است، مطلب فوق العاده قابل توجّه و انديشه، برانگيزى آمده است:

عَنْ سَديرٍ قالَ: كُنْتُ أنا وَ أبُو بَصيرٍ وَ يَحْيَى الْبَزّازُ وَ داووُدُ بْنُ كَثِيرٍ فى مَجْلِسِ أبى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام إذْ خَرَجَ إلَيْنا وَ هُوَ مُغْضبٌ، فَلَمّا أخَذَ مَجْلِسَهُ قالَ: يا عَجَبا لَأقْوامٍ يَزْعُمُونَ أَنَا نَعْلَمُ الْغَيْبَ. ما يَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلاّ اللّه عز و جل . لَقَد هَمَمْتُ بِضَرْبَ جَارِيَتِى فُلاَنة، فَهَرَبَتْ مِنّى، فَما عَلِمْتُ فى أىّ بُيُوتِ الدّارِ هِىَ؟(4)

ص: 457


1- . براى تفصيل رأى مرحوم آية اللّه معرفت در اين باب، ر.ك: ضميمه روزنامه اطلاعات شماره 23860، ص 8 و 9 يادنامه مرحوم آية اللّه معرفت .
2- . براى ملاحظه عين عبارت مرحوم آية اللّه معرفت، ر.ك: ضميمه اطّلاعات، شماره پيش گفته، ص 9 .
3- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 296 .
4- . همان ، ص 294 .

جمع اين صدر با آن ذيل، بدين سان آسان خواهد بود كه گفته شود امام عليه السلام از هر نهانى آگاه نيست؛ ولى علم كتاب، نزد اوست. و البتّه جزئيّاتى چون محلّ كنيزكى كه از تنبيه گريخته يا ...، جزو علمِ كتاب نيست.(1)

بنا بر همان حديث، سَدير و دو تن ديگر ، از امام عليه السلام مى پرسند: «جُعِلْنا فِدَاكَ! سَمِعْناكَ وَ أنْتَ تَقُولُ كَذا وَ كَذا فى أمْرِ جارِيَتِكَ وَ نَحْنُ نَعْلَمُ أنَّكَ تَعْلَمُ عِلْما كَثيرا وَ لا نَنْسِبُكَ إلى عِلْمِ الْغَيْبِ».(2)

الباقى گفتار مروى از امام عليه السلام و آنچه را در باب احاطه خويش به علمِ كتاب ، خاطر نشان مى كند، مى توان تبيين و توضيحى دانست ناظر به آنچه اينان با عبارت «تَعْلَمُ عِلْما كَثيرا» بيان كرده اند.

وانگهى، در حديثى در الكافى، صراحتا از تفصيل و توسعه پذيرى «عِلمِ ما قَد كان و ما سَيَكون»، سخن رفته است :

إنَّ رَسُولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لَمّا اُسْرِىَ بِهِ لَمْ يَهْبِطْ حَتّى أعْلَمَهُ اللّه ُ - جَلَّ ذِكْرُهُ - عِلْمَ ما قَد كانَ وَ ما سَيَكوُنُ وَ كانَ كثِيرٌ مِنْ عِلْمِهِ ذلِكَ جُمَلاً يَأْتى تَفْسيرُها فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ كَذلِكَ كانَ عَلِىُّ بْنُ أبى طالِبٍ عليه السلام قَدْ عَلِمَ جُمَلَ الْعِلْمِ وَ يَأْتى تَفْسيرُهُ فى لَيالِى الْقَدْرِ .(3)

با توجّه به چنين حديثى، ديگر قائل شدن به نوعى محدوديّت در دايره «علم به ما كان و ما سيكون»، خَرق اجماع يا سنّت شكنى نخواهد بود ؛ و اگر كسى قائل شود كه مراد از «ما كان و ما يكون»، معناىِ مطلق و بى استثنا و فراگير آن نيست و لزومى ندارد منتهاىِ ظرفيّت لغوى اين تعبير، مقصود بوده باشد، پيشنهادى غريب به ميان نياورده است.

ص: 458


1- . از راه استطراد، اين نكته نيز جاى تذكار دارد كه كسانى كه علم غيب نفى شده در متن قرآن و سنّت قطعى را تنها علم غيب ذاتى نه علم غيب مكتسب مى دانند، توجيه پسنديده اى براى سياق رواياتى از اين دست، ارائه نمى توانند داد .
2- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 294 .
3- . همان، ص 274 .

شيوه تأويل احاديث در باره علم امام

غريب آن است كه در استنباطات فقهى، دست كشيدن از ظاهرِ برخى الفاظ و عبارات احاديث، كار بسيار متداولى است و فقيهان، بنا بر مسلّمات فقه، پاره اى از الفاظ و عبارات را به آسانى از معناى ظاهرى خود، گردانيده، به راه ديگرى مى برند ؛ ولى در باب عقايد و به خاطر مسلّمات عقيدتى - كه اغلب از مسلّمات فقهى محكم تر و قاطع ترند - ، بسيارى حاضر نيستند، ولو اندكى از اطلاق و ظهور بعض الفاظ، آن هم تازه در اخبار آحاد، وانگهى آحاد ضعاف - كه براى اثبات عقايد، وزنى ندارند - ، عدول كنند.

تقييد و تحديد دامنه دلالت لفظ، با عنايت به ادلّه و شواهد ديگر، از متداول ترين شيوه هاى فهم نص نزد عمومِ عقلا و از جمله نزد عالمان دينى، بوده و هست.

بى ترديد، بهره ورى از اين شيوه معتبر فهم نص، راجح تر است تا تكلّفات كسانى كه براى جمع بين اخبار و شواهد و ادلّه، مثلاً قائل مى شوند كه امام عليه السلام چيزى را هم مى داند و هم نمى داند!(1)

نتيجه گيرى

بايد گفت ما در برابر احاديث موهم احاطه علمى امامان عليهم السلام بر جميع معلومات و مانند اين مفاهيم، سه راه پيش رو داريم:

الف . طرد و ترك اين احاديث؛

ب . تفسير و توضيح اين احاديث، با شِگِردهاى فهم نص و فقه الحديث، به نحوى كه رفع تعارض ، با ادلّه قطعى حاصل شود؛

ج . تفسير غاليانه اين احاديث و توجيه تعارض ها به شيوه هاى صوفى پسندى كه

ص: 459


1- . اين ادّعاى عجيب را نگارنده ، خود ، اختراع نكرده است. براى ملاحظه اين ادّعا، ر.ك: تجلّى ولايت، ص 324 و 325 .

لزوما با منطق و عرف و عقل، سازگار نيست.(1)

راه نخست را اغلب كسانى پيموده اند كه - خصوصا با تأثّر از بعضِ سَلَفيان اهل تسنّن، گشاده دستانه، ميراث حديثى شيعه را عرصه قلع و قمع و تاخت و تاز منكرانه و نافيانه قرار مى دهند و در ردّ احاديث، مبالات و محاباتى بسنده ندارند.

راه سوم را غالبا كسانى مى پيمايند كه تحت تأثير تفكّرات غاليانه و حشويانه و صوفيانه، از عدم رفع تعارض و نيز تعليق فهم نص بر نظريه هاى صوفيانه و غاليانه اى كه خود محلّ اشكال اند، كمتر پروا مى كنند.

راه دوم، راهى است كه مقتضاى شيوه مَدْرَسى تفكّر كلامى و حديثى قدماى اماميّه چون شيخ مفيد و سيّد مرتضى است. تنها از همين راه دوم است كه مى توان توضيح داد چگونه متكلّمان برجسته اى چون شيخ مفيد، هم مُنكِر احاطه علمى امام بر جميع جزئيّات عالم بودند، و هم كتابى چون الكافى را - على رغم احتوا بر آن احاديث مورد بحث - ، عزيز و مُعظّم مى داشتند. يعنى مى توان توضيح داد كه بزرگى چون شيخ مفيد و احتمالاً خود شيخ كلينى هم اين احاديث را چگونه مى فهميده و قابل نقل و نشر دانسته بودند.

مرحوم آية اللّه كمره اى، از مترجمان الكافى، فرمايش شيخ مفيد را كه در المسائل العكبريّة آمده بوده - و بخشى از آن گذشت - ، چنين ترجمه كرده است:

دعوىِ اجماع بر اين كه امام عليه السلام هر چه مى شود، مى داند، درست نيست، و اجماع ما بر خلاف آن است. از كجا شيعه، اجماع بر اين عقيده دارند؟! اجماع شيعه، بر اين است كه امام، حكم هر چه [را] پيش آيد، مى داند، نه اين كه عالِم به خود پيشامدهاست، به طور تفصيل... ما دريغ نداريم كه امام، بسا خود حوادث را به اِعلام از طرف خدا بداند؛ و امّا آن كه هر چه مى شود، مى داند، قبول نداريم.(2)

ص: 460


1- . در اين شيوه هاى عجيب و متنوّع، گاه ابزارهاى جديد ناسنجيدنى چون «شمّ الولايه» ادّعايى سنج: تجلّى ولايت، شيخ الاسلامى، ص 35، هامش هم مجال طرح پيدا مى كنند .
2- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 786 .

مرحوم كمره اى، پسان تر در توضيحى بر اين گونه سخنانِ «اساتيد فن» (به تعبير خود)، خُرده گرفته و از جمله گفته كه اين اساتيد فن، در تنگناى اعتراض، مجبور به انكار اصول مسلّمه مذهب گرديده اند، چنانچه شيخ مفيد رحمه الله در برابر اجماع بر اين كه امام، هر چه را پيش آيد، مى داند، مدّعى اجماع بر خلاف آن شده است كه اگر تحليل و تجزيه شود، اجماع شيعه را بر نادانى امام - نَعوذُ بِاللّه - نتيجه مى دهد.(1)

اكنون كه اين سطور بر قلم جارى مى شود، ديرى است كه زنده ياد آية اللّه كمره اى، در حجاب تُراب، نهان گرديده و از قيل و قال اين جهان، رَسته است؛ ليك در مقام تبيين مرام و در مخاطبت با هم انديشگان آن مرحوم، مى توان پرسيد:

اولاً «اجماع بر اين كه امام، هر چه را پيش آيد، مى داند»، در كدام منبع معتبر و قديمى به اثبات رسيده؟ و اين، چه اجماعى است كه بزرگانى از اساتيد فن، در آن جاى ندارند؟

ثانيا اجماع، هرگاه با صريحِ قرآن و سنّت قطعى و واقعِ تاريخى مخالف افتد، چه ارزشى دارد؟

ثالثا اين كه شيخ مفيد - أَعلى اللّه ُ مَقامَه الشَّريف - را اين گونه متّهم به كذب مى كنند - نعوذُ باللّه مِن مثل هذا الإدِّعاء و الإفتِراء - ، مبتنى بر چه مدرك و دليلى است؟!(2)

ص: 461


1- . همان، ص 788 .
2- . مشمئز كننده است كه جانبدارى از پندارها و عقايد حشويّه و غاليان، كار ما را به اهانت به شيخ بزرگوار، مفيد بكشانَد كه بلااستثنا بر سرِ سفره علم و عمل او نشسته ايم. اهانت به عالمانى نظير شيخ مفيد و سيّد مرتضى - أَعلَى اللّه ُ مقامهما - و متّهم كردن ايشان به «كوته نظرى»، مَعَ الأسف، رفتارى است كه به پشتوانه پاره اى فرضيّه هاى غاليانه و صوفيانه، مجال ظهور يافته است سنج: تجلّى ولايت، ص 349 - 354. از قضا اين تعبير «كوته نظرى» كه برخى غلوگرايان متأخّر در حقّ بزرگانى چون شيخ مفيد و سيّد مرتضى بر زبان مى رانند، يادآور تعبيرى است كه غاليان در روزگار حضور امامان عليهم السلام درباره مخالفان اعتدالى مشربِ خود از شيعيان به كار مى بردند و آنان را «مُقَصِّره» مى خواندند و مدّعى بودند كه آنان چنان كه بايد، سرشت ايزدى امامان عليهم السلام را نشناخته و در اين باره، تقصير كرده اند (ر.ك: الغنوصيّة فى الإسلام، هاينس هالم، ص 19؛ مكتب در فرآيند تكامل، مدرّسى طباطبايى، ص 93 و 97 و 98) .

رابعا عقيده شيعه آن است كه امام، به وظيفه خود و امور شريعت و ديانت، داناست و اگر گفته شود كه هيچ مخلوقى را سراغ نداريم كه به همه جزئيّات معلومات و اَعيان و افراد و حوادث و احوال، دانا باشد، چه ادّعاى قبيحى صورت نبسته و چه مشكلى در ميان آمده كه نياز به استعاذه باشد؟ و آيا حق، جز اين است؟!

خامسا اگر با خروج پاره اى از معلومات از دايره علم كسى و از جمله امام عليه السلام ، اطلاق «نادان» بر او روا باشد، پس اطلاق «نادان»، نه فقط بر من بنده و زيد و عَمْرو، كه بر جميع محقّقان و مدرّسان عالى مقدار حوزه و دانشگاه رواست؟! آيا عرف اهل زبان ، چنين اطلاقى را تأييد مى كند؟ اين است بضاعت لغوى و زبانىِ كسى كه خود را در بحث هاى عقيدتى و... وارد مى كند و به ترجمه كلام خدا و ائمّه هُدا دست مى يازد؟!

سادسا اگر خروج پاره اى از معلومات از دايره علم امامان عليهم السلام مايه اين همه وَيْل و فغان و استعاذه شود، هم انديشگان مرحوم كمره اى بايد با خواندن قرآن و حديث و از جمله همين كتاب الكافى كه در آن از علم مخصوص به خداوند سخن رفته، و همچنين از افزوده شدن معلومات امامان ياد شده و... و...، پيوسته استعاذه كنند و فغان سر دهند. آيا بايد به هنگام خواندن اين حديث الكافى نيز چنين كنند كه:

إِنَّ للّه ِ عز و جل عِلْمَيْنِ: عِلْمٌ لا يَعْلَمُهُ إلاّ هُوَ، وَ عِلْمٌ... .(1)

اين سخن، پايان ندارد، باز ران *** تا نمانيم از قطار كاروان.(2)

سخن آخر

كامه من در اين گفتار، بيشتر آن بود كه پرتوى افكنده شود بر سازش پذيرى حديث با كلام؛ يعنى نشان داده شود كه مى توان عقيده استوارى را كه متكلّمانى چون شيخ مفيد

ص: 462


1- . اصول كافى، ترجمه و شرح كمره اى، ج 2، ص 290 .
2- . مثنوى معنوى، ط. لاهوتى، دفتر اوّل، ص 241، بيت 3523 .

و سيّد مرتضى و شيخ طوسى و ابن شهرآشوب، درباره علم امام عليه السلام بيان داشته اند، داشت و در عين حال، از طرد و نفىِ احاديثى چون بعض احاديث الكافى كه در نگاه نخست با آن عقيده، ناسازگار مى نمايد، ناگزير نبود.

در اين ميان، بيش از آن كه دغدغه تمسّك بدان احاديث - اى بسا از بُن به عنوانِ «خبر واحد» چندان به كار تمسّك عقيدتى نيايند - در كار باشد، توضيحى كارساز در بابِ چرايى ايستارِ امثال شيخ مفيد به كف خواهد آمد كه از يك سو آن به امام شناسى غلوستيزانه، مجال طرح مى دهند و از سوى ديگر، الكافى را با آن عناوين و ابواب درشت مورد بحث درباره علم امامان عليهم السلام به جلالت مى ستايند. آيا كسانى چون شيخ مفيد، از راه فقه الحديثى متأمّلانه و دقّت در مقاصد احاديث ياد شده (مثلاً: با قرائتى كه در اين گفتار، پيشنهاد شد)، اين احاديث را با آن باور، سازش پذير نمى يافته اند؟

آنچه درباره قرائت پيشنهادى از احاديث ياد شده در الكافى آورديم، البته

پيشنهادى است فروتنانه كه اى بسا با انديشه اى درنگ آميزتر بتوان آن را پيراست و آراست يا نگرشى ديگر را جايگزين آن ساخت.

كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست *** اين قدر هست كه بانگ جرسى مى آيد.(1)

ص: 463


1- . ديوان حافظ، به تصحيح عيوضى و بهروز، ص 250، با تغيير «معشوق» به «مقصود» .

منابع و مآخذ(1)

1 . إرشاد المؤمنين إلى معرفة نهج البلاغة المبين، يحيى بن إبراهيم بن يحيى الجحّاف، مقدّمه: السيّد محمّدحسين الحسينى الجلالى، تحقيق: السيّد محمّدجواد الحسينى الجلالى، ج 3، قم: دليل ما، 1422 ق / 1380 ش ، اوّل.

2 . اُصول كافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، ترجمه و شرح فارسى : محمّدباقر كمره اى، 6 ج، تهران - قم: اُسوه، 1381 ش ، پنجم.

3 . امراء هستى در حكومت چهارده معصوم عليهم السلام بر جميع موجودات، سيّد ابوالفضل نبوى قمى، تهران: اسلاميّه، 1381 ش ، دوّم.

4 . أوائل المقالات، محمّد بن محمد بن نعمان العُكبَرى البغدادى (الشّيخ المفيد) (336 - 413 ق)، تحقيق: إبراهيم الأنصارىّ الزّنجانى الخوئينى، بيروت: دار المفيد، 1414 ق، دوم.

5 . أوائل المقالات ، محمّد بن محمّد بن النّعمان العُكبَرى البغدادى (الشّيخ المفيد) (336 - 413 ق)، به اهتمام: مهدى محقّق، تهران: مؤسّسه مطالعات اسلامى، 1372 ش / 1413 ق، اوّل.

6 . أوائل المقالات، محمّد بن محمّد بن النّعمان العُكبَرى البغدادى (الشّيخ المفيد) (336 - 413 ق)، مقدّمه و تعليق: فضل اللّه شيخ الإسلام الزّنجانى، به اهتمام: الحاج عبّاسقلى وجدى (واعظ چرندابى)، قم: مكتبة الدّاورى .

ص: 464


1- . لوح هاى فشرده رايانه ويژه مطالعات اسلامى، واسطه دسترسى به برخى از اين منابع بوده اند.

7 . بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) (1037 - 1110 ق) ، بيروت: دار إحياء التّراث العربى، 1403 ق، سوم.

8 . بصائر الدرجات الكبرى فى فضائل آل محمّد، محمّد بن الحسن الصّفّار (ابن فرّوخ) (م 290 ق)، تصحيح: الحاج ميرزا محسن كوچه باغى، تهران: مؤسّسة الأعلمى، 1374ش ، دوم.

9 . بصائر الدرجات الكبرى فى فضائل آل محمّد، محمّد بن الحسن الصّفّار (ابن فرّوخ) (م 290 ق)، تحقيق: السيّد محمّد السيّد حسين المعلّم، 2 ج، قم: المكتبة الحيدريّة، 1384 ش / 1426 ق، اوّل.

10 . بهج الصبّاغة فى شرح نهج البلاغة، محمّد تقى التّسترى، اعداد و ترتيب: مؤسّسة نهج البلاغة، تهران: دار اميركبير للنّشر، 1418 ق / 1376 ش، اوّل.

11 . پژوهشى پيرامون مفردات قرآن، على رازينى، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردى، 1384 ش، اوّل.

12 . تبصرة العام فى معرفة مقالات الأنام، منسوب به: سيّد مرتضى بن داعى حسنى رازى، تصحيح: عبّاس اقبال، تهران: اساطير، 1364 ش، دوم.

13 . التبيان فى تفسير القرآن، محمّد بن الحسن الطّوسى (الشيخ الطوسى) (385 - 460 ق)، تحقيق و تصحيح: أحمد حبيب قصير العاملى، 10 ج، قم: مكتب الإعلام الإسلامى، 1409 ق.

14 . تجلّى ولايت، محمّدهادى شيخ الإسلامى (1288 - 1373 ش)، به اهتمام: حميد حق نيا، شيراز: درياى نور، 1383 ش، دوم.

15 . ترجمه فرحة الغرى، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) (1037 - 1110 ق)، پژوهش: جويا جهانبخش، تهران: 1379 ش، اوّل.

16 . توضيح نهج البلاغة، السيّد محمّد الشيرازى، قم: مؤسّسة الفكر الإسلامى، 1410 ق، دوّم.

17 . جامعيّت قرآن، سيّد محمّدعلى ايازى، رشت: كتاب مبين، 1380 ش، سوم.

ص: 465

18 . خلاصة عبقات الأنوار، على الحسينى الميلانى، ج 4، قم و تهران: مؤسّسة البعثة، 1406 ق.

19 . الديباج الوضى فى الكشف عن أسرار كلام الوصى (شرح نهج البلاغة) ، يحيى بن حمزة بن على الحسينى (669 - 749 ق)، تحقيق: خالد بن قاسم بن محمّد المتوكّل، اشراف: عبد السّلام

بن عبّاس الوجية، صنعاء: مؤسّسة الإمام زيد بن على الثّقافيّة، 1424 ق، اوّل.

20 . ديوان حافظ، به تصحيح: اكبر بهروز و رشيد عيوضى، تهران: امير كبير، 1363 ش، دوّم.

21 . رسائل الشريف المرتضى (المجموعه الثّالثة)، مقدمه و اشراف: السّيّد أحمد الحسينىّ ، اعداد: السيّد مهدى الرّجائى، قم: دار القرآن الكريم، 1405 ق، اوّل.

22 . زاد المعاد ، محمّدباقر بن محمّدتقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) (1037 - 1110 ق)، تهران: اسلاميّه، 1379 ش، نهم.

23 . زندگانى مولانا جلال الدين محمّد، مشهور به مولوى، بديع الزّمان فروزانفر، تهران: كتابفروشى زوّار، 1366 ش، پنجم.

24 . سعد السّعود، السيّد على بن موسى الحسنى الحسينى (ابن الطاووس) ، قم: منشورات الرّضى، 1363 ش.

25 . السيرة الحلبيّة، على بن إبراهيم الحلبى، 3 ج، بيروت: دار المعرفة.

26 . شرح خطبة البيان، محمّد بن محمود دهدار شيرازى (947 - 1016 ق)، به اهتمام: محمّدحسين اكبرى ساوى، تهران: صائب، 1380 ش، دوم.

27 . شرح نهج البلاغة، ابن أبى الحديد، تحقيق: محمّد أبوالفضل إبراهيم، دار إحياء الكتب العربيّة، 1387 ق، دوم.

28 . شرح نهج البلاغة، على بن ميثم البحرانى (ابن الميثم) (م 679 ق)، 5 ج، قم: دفتر تبليغات اسلامى، 1362 ش.

29 . الغدير فى الكتاب و السنّة و الأدب، عبد الحسين أحمد الأمينى النجفى، بيروت: دار الكتاب العربى، 1397 ق، چهارم.

30 . الغنوصيّة فى الإسلام، هاينس هالم، ترجمه: رائد الباش، مراجعه: د. سالمة صالح، كولونيا

ص: 466

(ألمانيا): منشورات الجمل، 2003 م، اوّل.

31 . فى ظلال نهج البلاغة، محاولة لفهم جديد: محمّد جواد المغنية، تحقيق: سامى الغُرَيرى، قم: مؤسّسة دارالكتاب الإسلامى، 1426 ق، دوم.

32 . الصّافى فى تفسير القرآن، محمّدمحسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق: السيّد محسن الحسينى الأمينى، تهران: دار الكتب الإسلاميّة، 1416 ق، اوّل.

33 . الكشّاف عن حقائق التنزيل و عيون الأقاويل فى وجوه التأويل، محمود بن عمر الزّمخشرى الخوارزمى (467 - 538 ق)، 4 ج، قاهره: شركة مكتبة و مطبعة مصطفى البابى الحلبى و أولاده بمصر، 1385 ق.

34 . الكنى و الألقاب، الشيخ عبّاس القمى، تهران: مكتبة الصدر.

35 . متشابه القرآن و مختلفه، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى (ابن شهرآشوب) (م 588 ق) ، تحقيق : السيّد حسن المصطفوى ، قم: بيدار، 1410 ق ، سوم .

36 . مجمع البيان فى تفسير القرآن، الفضل بن الحسن الطَّبْرِسى (أمين الإسلام) ، 10 ج، بيروت: مؤسّسة الأعلمى ، 1415 ق ، اوّل .

37 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرّسول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) (1037 - 1110 ق) ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى، تهران: دار الكتب الإسلاميّة، 1379 ش ، چهارم .

38 . المسائل السّرويّة ، محمّد بن محمّد بن نعمان العُكبَرى البغدادى (الشيخ المفيد) (336 - 413 ق) ، تحقيق : صائب عبد الحميد، بيروت: دار المفيد، 1414 ق ، دوم .

39 . المسائل العكبريّة ، محمّد بن محمّد بن نعمان العُكبَرى البغدادى (الشيخ المفيد) (336 - 413 ق)، تحقيق : على أكبر الإلهى الخراسانى ، بيروت: دار المفيد، 1414 ق ، دوم .

40 . معارج نهج البلاغة، على بن زيد البيهقى الأنصارى (493 - 565 ق)، تحقيق : أسعد الطّيّب، قم: بوستان كتاب ، 1422 ق / 1380 ش ، اوّل .

41 . المعجم المفهرس لألفاظ القرآن الكريم (على أساس : معجم محمّد فؤاد عبدالباقى ، حسب

ص: 467

جذور الكلمات)، وضعه: محمّدجعفر صدرى، تهران: مكتبة السهروردى للدّراسات و النّشر، 1384 ش / 1426 ق ، اوّل .

42 . مكتب در فرآيند تكامل (نظرى بر تطوّر مبانى فكرى تشيّع در سه قرن نخستين)، سيّد حسين مدرّسى طباطبايى ، ترجمه : هاشم ايزدپناه، تهران: كوير، 1386 ش ، ويرايش سوم ، اوّل .

43 . مناقب آل أبى طالب ، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى (ابن شهرآشوب) ، تحقيق و فهرسة: يوسف البقاعى، 5 ج، بيروت: دار الأضواء، 1991 م / 1412 ق ، دوم .

44 . منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة، سعيد بن هبة اللّه الرّاوندى (قطب الدّين) (م 537 ق) ، تحقيق : السّيد عبد اللطيف الكوه كمرى، به اهتمام : السيّد محمود المرعشى، 3 ج، قم:

مكتبة آية اللّه المرعشى النجفى العامّة، 1406 ق ، اوّل .

45 . نقض (بعض مثالب النّواصب فى نقض بعض فضائح الرّوافض)، عبد الجليل القزوينى الرازى، تصحيح : مير جلال الدّين محدّث اُرمَوى ، تهران: انجمن آثار ملّى، 1358 ش .

46 . نهج البلاغة ، ترجمه : سيّد جعفر شهيدى، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1371 ش ، سوم .

47 . الولاية التّكوينية بين القرآن و البرهان، ضياء السيّد عدنان الخبّاز القطيفى ، قم: مدين، 1426 ق ، اوّل .

48 . ولايت كلّيه، سيّد حسن ميرجهانى طباطبايى (1279 - 1381 ش) ، تحقيق و تصحيح : سيّد محمّد لولاكى، قم: الهادى، 1382 ش ، اوّل .

ص: 468

آفاق علم امام در «الكافى»

آفاق علم امام در «الكافى»

اصغر غلامى

چكيده

امامت الهى ، منصبى است كه به جعل خداوندى حاصل مى گردد و وجوب اطاعت همگان را در پى مى آورد . امام ، بايد از ويژگى ها و امتيازاتى برخوردار باشد تا شأن مطاع بودن را واجد گردد . از جمله اين ويژگى ها ، علم الهى است .

كلينى ، در «كتاب الحجة» از كتاب شريف الكافى ، ابواب متعددى در علم امامان معصوم عليهم السلام باز كرده است . از مجموع 130 باب و 1015 حديث ، در كتاب الحجة ، 93 باب و 364 حديث و بيش از 391 مورد ، به نحوى بيانگر علم الهى امامان عليهم السلام است .

منابع و سعه (گستردگى) علم امامان عليهم السلام در چهار محور اصلى قابل پيگيرى است .

1 . سرچشمه هاى غيبى علم امام ؛

2 . عرصه هاى علوم امام ؛

3 . مجارى يا وسايط غيبى علم ؛

4 . حيات و جريان دائم علم .

قرآن مجيد ، سرچشمه اصلى علم امامان عليهم السلام حاوى تمام علوم است و امام عليه السلام با دارا بودن علوم قرآن ، بر همه چيز آگاهى دارد .

اسم اعظم نيز منبع عظيمى از علم است كه خداى تعالى به امامان عليهم السلام عطا فرموده است .

عرصه هاى علوم امامان عليهم السلام ، شامل منابع مكتوب ، مثل جفر ، جامعه ، صحيفه حضرت

ص: 469

زهرا عليهاالسلام ، و علم به ماكان و مايكون است .

تحديث ، نكت در قلب و نقر در اسماع ، از مجارى و وسايط غيبى علم امامان عليهم السلام است . اين نوع از علم كه علم حادث ناميده مى شود ، در شب هاى قدر ، شب هاى جمعه و لحظه به لحظه ، به امامان عليهم السلام افاضه مى شود ، به اين ترتيب ، افاضه علم به امامان ، همواره جريان دارد .

پس علاوه بر اين كه خداى تعالى منابع فراوانى از علوم را در اختيار اهل بيت عليهم السلام قرار داده - كه هر يك از اين منابع فراتر از حد درك و فهم انسان است - هر لحظه نيز بر سعه علمى ايشان مى افزايد و اين علم ، بر اساس روايات ، افضل علوم ائمه عليهم السلام است .

كليدواژه ها : علم امام ، الكافى ، اسم اعظم ، مصحف فاطمه ، صحيفه جامعه .

الف . معناى امام

امام ، در لغت به معناى پيشوا و مقتدا است . اعم از اين كه فردى گمراه و ستمكار و يا فردى هدايت يافته و عادل باشد .(1) در معجم مقاييس اللغة چنين آمده است :

امام ، كسى است كه به او اقتدا و در كارها ، پيش انداخته شود .(2)

امام به همين معنا نيز در قرآن كريم و احاديث شريف به كار رفته است . خداى تعالى مى فرمايد :

«يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِم بِإِمَامِهِمْ» ؛(3)

روزى كه همه مردم را به امامشان بخوانيم .

امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

إنّ الأئمّة فى كتاب اللّه عز و جل ، امامان . قال اللّه تبارك و تعالى : «وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا» ،(4) لا بأمر الناس ، يقدمون أمر اللّه قبل أمرهم و حُكم اللّه قبل

ص: 470


1- . ر. ك : لسان العرب ، ج 24 ، ص 12 .
2- . معجم مقاييس اللغة ، ج 1 ، ص 28 .
3- . سوره اسراء ، آيه 71 .
4- . سوره انبياء ، آيه 73 .

حكمهم : قال : «وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ» ،(1) يقدمون أمرهم قبل أمر اللّه و حُكمهم قبل حُكم اللّه و يأخذون بأهوائهم خلاف ما فى كتاب اللّه عز و جل ؛(2)

همانا ، امامان ، در كتاب خداى عز و جل دو قسم اند . خداى تبارك و تعالى مى فرمايد : «آنها را امامانى قرار داديم كه به امر ما هدايت مى كنند» ، نه به امر مردم . امر خدا را بر امر خود مقدم مى دارند و حكم او را پيش از حكم خود قرار مى دهند . مى فرمايد : «آنها را امامانى قرار داديم كه به سوى آتش دعوت مى كنند» . امر خود را بر امر خدا مقدم داشته و حكمشان را پيش از حكم خدا قرار مى دهند و به خاطر هواى نفسشان چيزى را كه بر خلاف كتاب خداست ، اخذ مى كنند .

بنا بر اين ، امام ، داراى معناى عامى است كه شامل امامِ هدايتگر و امامِ گم راه كننده مى شود . اما نوشتار حاضر ، درباره امامى است كه از جانب خدا و به عنوان جانشين خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله منصوب شده است .

بنا بر اين ، امامت مطرح شده در مباحث شيعى كه مأخوذ از قرآن كريم است ، مقام افتراض طاعة دارد . اين مقام ، مقامى است كه بسيارى از انبياى الهى داراى آن نبودند و نبىّ والا مقامى چون حضرت ابراهيم خليل عليه السلام پس از طى ابتلائات و امتحانات سخت ، به اين مقام نايل آمد ،(3) در حالى كه قبل از آن داراى مقام عبوديت ، نبوّت، رسالت و خلّت بود .(4)

روشن است كسى كه داراى چنين مقامى مى شود ، بايد خصوصيات و ويژگى هاى متناسب با اين مقام را داشته باشد كه اصلى ترين اين خصوصيات ، عصمت و علم است .

به عبارت ديگر ، مقام امر ، نهى و سلطنت بر خلق ، كه مختص خداى تعالى و به

ص: 471


1- . سوره قصص ، آيه 41 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 216 .
3- . سوره بقره ، آيه 124 .
4- . سوره يونس ، آيه 35 .

اراده اوست ، به كسى تمليك مى شود كه داراى عصمت و علم الهى است .

خداى تعالى در آيه اى ديگر با ارشاد به حكم عقل ، مى فرمايد : كسى بايد اطاعت شود كه به سوى حقّ رهنمون مى شود .(1) و از آن جا كه راهنمايى به سوى حق ، نيازمند شناخت حقّ و علم به آن است ، آمريت نيز حقّ كسى است كه داراى چنين علمى باشد .

بنا بر اين ، امامت مطرح شده در قرآن و روايات ، منصبى است كه نياز به علم فراوانى دارد و چون از سوى خدا براى امام جعل مى شود ، علم متناسب با آن نيز بايد توسط خداى تعالى به امام افاضه گردد .

مدعاى مقاله آن است كه خداى تعالى ، منابع و خزائن علوم را در اختيار ائمه عليهم السلام قرار داده وسعه علمى ائمه عليهم السلام ، به تناسب اين منابع ، بسيار زياد و مافوق درك بشر عادى است . در اين مقاله سعى داريم به اين موضوع پرداخته و روايات وارد شده در اين زمينه را با دسته بندى مناسبى عرضه كنيم .

ب . لزوم مراجعه به روايات ائمه عليهم السلام براى فهم خصائص ايشان

ممكن است عده اى اشكال كنند كه رجوع به روايات ائمه عليهم السلام براى بيان علم ايشان ، مصادره به مطلوب است . در پاسخ ، بايد گفت : اين كه امام بايد عالم باشد و بلكه علم او بالاتر از همه آحاد امت باشد ، اصلى مسلم است . زيرا امام ، كسى است كه سرپرستى جامعه انسانى و بلكه در واقع سرپرستى تمام عوالم امكان را به عهده دارد ، لذا چنين شخصى بايد نسبت به احوال انسان ها و امور عالم ، علم احاطى داشته و از حقيقت آنها آگاه باشد تا در اجراى عدل هيچ مشكلى براى او ايجاد نشود . و اين موضوعى است كه عقل هر انسان آگاهى ، بدان حكم مى كند . بنا بر اين ، روايات

ص: 472


1- . بحار الأنوار ، ج 25 ، ص 141 . براى بررسى بيشتر اين بحث ، ر. ك : تفسير مناهج البيان ، ج 1 ، ص 332 - 359 .

مطرح شده در اين زمينه ، همگى مُذكِر و مُنبِه هستند و استناد به اين روايات ، به معناى تعبد به آنها نيست تا مصداق مصادره باشد ، بلكه از باب تذكّر و بيدارگرى است .

از سوى ديگر ، آگاهى از كيفيت عالم شدن امام ، به كمك عقل ، براى انسان ميسر نمى شود و انسان نمى داند امام ، چگونه به همه امور موجود در عوالم خلق ، احاطه علمى دارد . در نتيجه لازم است در بيان منابع و كيفيت عالم شدن امام و دايره و گستره آن ، به رواياتى كه از خود ايشان رسيده مراجعه شود .

البته مراجعه به قرآن در اين مورد ، بسيار كارساز و راه گشاست . چرا كه انسان قبل از اين كه امام شناس شود ، بايد خداشناس باشد تا امام شناسى از ناحيه خداى تعالى براى وى ميسّر و سهل گردد . و آن كس كه در خداشناسى مشكل داشته باشد ، در امام شناسى نيز مشكل خواهد داشت و از نظر عقلى هم نخواهد توانست خصايص لازم براى امام را فهميده و بيان كند . در نتيجه خصايص امام ، بايد توسط خدا و شخص امام كه منصوب از جانب خداست ، بيان گردد .

ج . اعتبار احاديث «الكافى»

اطمينان به صدور حديث ، از راه هاى مختلفى حاصل مى شود كه از مهم ترين آنها ، معتبر بودن حديث نزد مؤلّفان جوامع حديثى است كه به دقّت ، تديّن ، تحقيق و عدالت شناخته شده اند .

با توجه به دقّت نظر و احاطه اى كه كلينى و ديگر محدّثان بزرگ شيعه ، نظير شيخ طوسى و شيخ صدوق ، به احاديث اهل بيت عليهم السلام داشته اند ، نمى شود گفت آنان بدون علم و يقين و به صرف ظنّ و گمان ، حديثى را به معصوم نسبت مى دهند . بنا بر اين ، شهادت آنان بر صحّت احاديثى كه در كتاب هايشان آورده اند ، بايد در صحّت استناد به معصوم ، كافى باشد .(1)

ص: 473


1- . در اين زمينه ر. ك : روضة المتقين ، ج 1 ، ص 20 .

از مقدمه الكافى مى توان چنين استفاده كرد كه كلينى احاديثى را در الكافى نقل كرده كه از نظر خود ايشان ، استناد آنها به ائمه عليهم السلام صحيح است .(1) لذا با توجّه به دقّت نظر و نيز عدالت و تقواى كلينى ، مى توان به احاديث الكافى اعتماد كرد .

نكته ديگر در بحث احاديث الكافى ، حجّيّت اخبار آحاد است . آية اللّه صافى گلپايگانى در مورد ملاك مقبول بودن خبر واحد مى نويسد :

در باب حجّيت خبر واحد ، بالاخره در علم اصول اطمينان به صدور ، ميزان اعتبار شناخته شده و روش عرف و عقلا نيز بر همين نحو قرار دارد .(2)

نتيجه اين كه با توجّه به دقّت نظر كلينى و يقين ايشان در نسبت دادن احاديث به معصومان عليهم السلام ، مى توان به صدور احاديث موجود در الكافى از ناحيه امامان عليهم السلام اطمينان كرد و براى اعتبار اين احاديث نيز اطمينان از صدور ، كافى است .

از آن جا كه مقاله حاضر ، عهده دار مباحث رجالى نيست و صرفا در صدد بررسى آفاق علم امام با توجه به روايات كتاب الحجة الكافى است ، لذا بر اساس مبناى موثوق الصدور كه مورد قبول بسيارى از علماى بزرگ شيعه است ، به بررسى احاديث مربوط به علم امام در يكى از كتب اربعه پرداخته است . بر اساس بررسى انجام شده ، از مجموع 130 باب و 1015 حديث موجود در كتاب الحجة الكافى ، 93 باب و 364 حديث (و بيش از 391 مورد) به نحوى بيانگر علم الهى امامان عليهم السلام است .

در 311 مورد ، علم الهى امامان عليهم السلام به صورت روشن و مستقيم ، مطرح گرشته است . در 48 مورد ، به علم الهى امامان عليهم السلام اشاره شده است .

در ده مورد ، حجيت امام عليهم السلام مطرح شده است .(3) چهار مورد ، گوياى عصمت امام عليه السلام است .(4) در چهارده مورد ، امامان عليهم السلام ، واجب الاطاعة معرفى

ص: 474


1- . ر. ك : اُصول الكافى ، مقدمه مؤلف .
2- . فروغ ولايت در دعاى ندبه ، ص 27 .
3- . درباره رابطه حجيّت و علم ، ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 168 - 169 و 200 .
4- . درباره رابطه عصمت و علم ، ر. ك : نهج البلاغه ، خطبه 200 ، معانى الأخبار ، ص 132 ؛ الكافى ، ج 1 ، ص 202 .

شده اند .(1) و بالاخره در چهار مورد نيز عدالت ،(2) هدايت ،(3) خلافت(4) و حفظ دين(5) توسط امامان عليهم السلام مطرح شده است .

در ادامه ضمن دسته بندى روايات ، بررسى منابع و سعه علم امام را در كتاب الحجة

الكافى پى مى گيريم .

يكم . سرچشمه هاى غيبى علم امام

الف . امام ، حامل علوم قرآن

خداى تعالى مى فرمايد :

«وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِّكُلِّ شَىْ ءٍ وَ هُدًى وَ رَحْمَةً وَ بُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ» ؛(6)

و ما قرآن را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز است و براى مسلمانان ، هدايت و رحمت و بشارت است .

خداوند ، در آيه فوق تصريح مى فرمايد كه در قرآن ، بيان همه چيز آمده است . امّا بر اساس حديث امام باقر عليه السلام ، هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه همه علوم قرآن ، اعم از ظاهر و باطن ، نزد اوست الاّ اوصيا عليهم السلام .(7)

همچنين در حديث منصور بن حازم از امام صادق عليه السلام ، تصريح شده كه حجّيت قرآن يا استفاده از آن ، نياز به كسى دارد كه حامل علوم قرآن باشد . به همين جهت

ص: 475


1- . درباره رابطه وجوب طاعت و علم ، ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 261 و 262 .
2- . معناى عدل ، وضع الشى ء فى موضعه است . لذا امام ، براى برقرارى عدل ، بايد به حقايق اشياء ، عالم باشد تا آنها را در جاى مناسب خود به كار گيرد .
3- . براى هدايت به حق ، بايد نسبت به حقيقت عالم بود .
4- . خلافت خدا همان مقام وجوب طاعت است . براى روشن شدن رابطه وجوب طاعت و علم ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 261 و 262 .
5- . براى حفظ دين ، بايد بن دين عالم بود .
6- . سوره نحل ، آيه 89 .
7- . الكافى ، ج 1 ، ص 228 .

چنين كسى ، حجّت خدا بر خلق بوده و اطاعت از او ، بر ديگران واجب است .(1) بنا بر اين ، ائمه عليهم السلام كه حجّت خدا و داراى مقام فرض الطاعة هستند ، حاملان علوم قرآن نيز هستند . امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

قسم به خدا ، همانا من همه كتاب خدا را از اوّل تا آخرش مى دانم ، مانند آن كه قرآن در دست من است . در قرآن ، خبر آسمان و زمين و خبر گذشته و آينده وجود دارد . خداى عز و جل مى فرمايد : در قرآن ، بيان هر چيزى هست .(2)

حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نيز مى فرمايد :

إنّ اللّه يقول فى كتابه : «وَ لَوْ أَنَّ قُرْءَانًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى» .(3) و قد ورّثنا نحن هذا القرآن الذى فيه ما تسيَّر به الجبال و تقطع به البلدان و تحيى به الموتى ... إنّ اللّه يقول : «وَ مَا مِنْ غَآئِبَةٍ فِى السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ فِى كِتَابٍ مُّبِينٍ»(4) ثمّ قال : «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا»(5) فنحن الذين اصطفانا اللّه عز و جل و أورثنا هذا الذى فيه تبيان كلّ شى ءٍ؛(6)

همانا خداى تعالى در كتابش مى فرمايد : «اگر به واسطه قرآن ، كوه ها به حركت درآيند يا زمين با آن طى شود يا به وسيله آن با مردگان سخن گفته شود» . و ما اين قرآن را كه با آن ، كوه ها به حركت در مى آيد و زمين طى مى شود و مردگان زنده مى شوند ، به ارث برده ايم ... خداوند متعال مى فرمايد : «هيچ غائبى در زمين و آسمان نيست مگر آن كه در كتاب مبين موجود است» و نيز مى فرمايد : «سپس اين كتاب را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ارث داديم» . پس ما آن گروه

ص: 476


1- . ر. ك : همان ، ص 169 .
2- . همان ، ص 229 . آيه ، در قرآن ، «تبيانا لكلّ شى ء» است كه امام عليه السلام نقل به معنا كرده اند .
3- . سوره رعد ، آيه 31 .
4- . سوره نمل ، آيه 75 .
5- . سوره فاطر ، آيه 32 .
6- . الكافى ، ج 1 ، ص 266 .

هستيم كه خداوند عز و جل برگزيده و كتاب خويش را كه بيان همه چيز در آن است ، به ما ارث داده است .

ملا صالح مازندرانى مى نويسد :

قول امام عليه السلام كه مى فرمايد : «خداى تعالى فرمود : بيان هر چيزى در قرآن است» ،

به معناى آن است كه قرآن ، روشن كننده و توضيح دهنده همه چيز است .(1)

به اعتقاد ايشان ، اگر امام ، حامل علم همه قرآن نباشد ، سرگردان كردن خلق ، بطلان شرع و انقطاع شريعت لازم مى آيد و همه اين امور به حكم عقل و نقل ، باطل است .(2)

بنا بر اين ، به موجب آيات و روايات ، قرآن مجيد ، حاوى تمام علوم است و ائمه عليهم السلام نيز حامل علوم قرآن هستند . لذا امام با داشتن علوم قرآن ، به روشنى و وضوح بر همه چيز آگاهى دارد و به واسطه آن از هر چيزى بى نياز است . در نتيجه منبع اصلى علم امام ، كتاب خدا است و بازگشت همه منابع ديگر ، به قرآن كريم است . امام رضا عليه السلام مى فرمايد :

اِنّ اللّه عز و جل لم يقبض نبيّه صلى الله عليه و آله حتى أكمل له الدين و أنزل عليه القرآن . فيه تبيان كلّ شى ء . بيّن فيه الحلال و الحرام و الحدود و الأحكام و جميع ما يحتاج إليه الناس كَمَلاً . فقال عز و جل : «مَّا فَرَّطْنَا فِى الْكِتَابِ مِن شَىْ ءٍ»(3)؛(4)

خداى تعالى پيامبرش را قبض روح نكرد تا دين را براى او كامل نمود و قرآن را بر او نازل فرمود كه بيان هر چيزى در آن است و در آن ، حلال و حرام و حدود و احكام و جميع آنچه را كه مردم بدان نيازمندند به صورت كامل هست . خداى عز و جل مى فرمايد : «ما در قرآن از هيچ چيزى فروگذار نكرديم» .

ص: 477


1- . شرح اُصول الكافى ، ج 5 ، ص 363 .
2- . همان ، ص 361 .
3- . سوره انعام ، آيه 38 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 198 - 199 .

ب . اسم اعظم ، منبع عظيم علم امامان عليهم السلام

بر طبق روايات اهل بيت عليهم السلام ، اسم اعظم ، هفتاد و سه حرف است كه خداوند هفتاد و دو حرف آن را براى اهل بيت عليهم السلام آشكار كرده و علم يك حرف از آن را از بندگانش پنهان داشته و مختص به خود نموده است . كلينى مى نويسد :

عن جابر ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : إنّ اسمَ اللّه الأعظم على ثلاثة و سبعين حرفا و انّما كان عندَ آصف منها حرفٌ واحدٌ ، فتكلّم به فخسف بالأرضِ ما بينه و بين سرير بلقيس ، حتى تناول السرير بيده ، ثمّ عادت الأرض كما كانت أسرع من طرفة العين . و نحن عندنا من الإسم الأعظم ، إثنان و سبعون حرفا و حرفٌ واحد عندَ اللّه تعالى ، إستأثر به فى علم الغيب عنده و لا حول و لا قوة إلاّ باللّه العلىّ العظيم ؛(1)

جابر از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود : همانا ، اسم اعظم خدا ، هفتاد و سه حرف دارد و آصف بن برخيا ، يك حرف از آن را داشت و بدان تكلّم نمود و زمين ما بين خود و تخت بلقيس را شكافت تا تخت را با دست خود گرفت و (نزد سليمان) آورد ، سپس زمين به حالت اول خود بازگشت . و اين اتفاق سريع تر از يك چشم بر هم زدن بود و حال آن كه هفتاد و دو حرف از اسم اعظم نزد ماست و يك حرف از آن نزد خدا در علم غيب است كه خدا آن را مخصوص خود قرار داده و هيچ حول و قوه اى نيست مگر به خداى بالا مقام و عظيم الشأن .

بر اساس روايات اين باب ، اسم اعظم الهى ، منبع عظيمى از علم است كه حضرت عيسى فقط با داشتن دو حرف از آن ، مردگان را زنده مى كرد و بيماران را شفا مى داد . و ائمه عليهم السلام ، هفتاد و دو حرف از آن را دارا هستند . همچنين در اين دسته از روايات تصريح شده است كه آصف بن برخيا ، يك حرف از اسم اعظم را داشت كه قرآن از او چنين تعبير مى كند :

«قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» ؛(2)

ص: 478


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 230 (روايات ديگرى در اين باب به همين مضمون وجود دارد) .
2- . سوره نمل ، آيه 40 .

كسى كه بخشى از علم كتاب نزد او بود (آصف) ، گفت : من (تخت بلقيس را) قبل از چشم بر هم زدن ، براى تو مى آورم .

و حال آن كه بر اساس حديث امام صادق عليه السلام ، همه علم كتاب ، نزد ائمه عليهم السلام است .(1)

امام باقر عليه السلام در پاسخ بريد بن معاويه كه در مورد آيه «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَما بَيْنِى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِندَهُو عِلْمُ الْكِتَابِ»(2) سؤال مى كند ، مى فرمايد :

ايّانا عنى و عَلىٌّ أوّلُنا و أفضلُنا و خيرُنا بعد النبى -

صلّى اللّه عليه و آله و سلم - ؛(3)

منظور ، ما (اهل بيت) هستيم و على ، اوّل ما و افضل ما و بهترين ما بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است .

علاّمه مجلسى ، معتقد است كه ظاهر روايت ، بيانگر آن است كه مراد از كتاب ، قرآن است . همچنين احتمال دارد منظور ، جنس كتاب باشد ، پس معنا چنين مى شود كه «علم همه كتب ، نزد ماست» ... .(4)

بنا بر اين ، روشن است كه اسم اعظم يا علم كتاب ، يكى از منابع ائمه عليهم السلام است . همچنين تمام هفتاد و دو حرف اسم اعظم ، در كتاب است و امام عليه السلام نيز داراى كلّ علم كتاب است .

دوم . عرصه هاى علوم امامان الف . منابع مكتوب علوم ائمّه عليهم السلام

1 . جفر

جفر ، در اصل به معناى بزغاله ، و جلد جفر ، به معناى پوست بزغاله است . جفر مطرح شده در روايات ائمّه عليهم السلام نيز به معناى پوست يا كيسه اى از پوست است . بر

ص: 479


1- . ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 229 .
2- . سوره رعد ، آيه 43 .
3- . الكافى ، ج1 ، ص229 .
4- . مرآة العقول ، ج 3 ، ص 34 .

طبق روايات ، ائمه عليهم السلام دو پوست و يا دو انبان دوخته شده از پوست داشتند كه در يكى سلاح رسول اللّه صلى الله عليه و آله قرار داشت كه از آن به «جفر احمر» تعبير شده است و در ديگرى ، مواريث علمى انبيا - على نبيّنا و آله و عليهم السلام - قرار دارد كه بدان «جفر ابيض» اطلاق مى كردند .

از حسين بن ابى العلا ، نقل شده كه گفت : از امام صادق شنيدم كه فرمود :

إنّ عندى الجفر الأبيض . قال : فأىّ شى ءٍ فيه؟ قال : زبور داوود و توراة موسى و إنجيل عيسى و صحف إبراهيم و الحلال و الحرام و مصحف فاطمة ... و فيه ما يحتاج الناس إلينا و لا نحتاج إلى أحد ... و عندى الجفر الأحمر . قال : قلت : و أىّ

شى ءٍ فى الجفر الأحمر؟ قال : السلاح ... ؛(1)

به درستى كه جفر سفيد ، نزد ماست . پرسيدم : در آن جفر ، چه چيزى هست؟ فرمود : زبور داوود ، تورات موسى ، انجيل عيسى ، صحف ابراهيم ، احكام حلال و حرام و مصحف فاطمه عليهاالسلام ... و در آن همه امورى كه مردم در آن به ما نيازمند هستند ، وجود دارد و ما به احدى نيازمند نيستيم ... همچنين جفر سرخ ، نزد ماست . عرض كردم : در جفر سرخ ، چه چيزى هست؟ فرمود : سلاح ... .

از ظاهر حديث فوق چنين استفاده مى شود كه جفر ابيض ، از اختصاصات ائمه عليهم السلام است . امّا متأسفانه گاهى از جفر ، چيزى از سنخ رمالى ، تفأل و ... تصور مى شود .(2)

ابن قتيبه ، ضمن ارائه تفسيرى نادرست از جفر ، تصريح مى كند كه شيعه معتقد است ائمه عليهم السلام منبع علمى دارند كه هر آنچه مردم نيازمندند و هر آنچه تا قيامت اتفاق خواهد افتاد ، در آن هست .(3) وى از اين موضوع استبعاد كرده و سخن يكى از سران

ص: 480


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 240 .
2- . در اين قسمت ، از درس گفتارهاى آية اللّه شيخ محمّد رضا جعفرى ، بهره برده شده است . ر. ك : علم الهى امام مجموعه درس گفتارها ، ص 21 .
3- . در باره رابطه وجوب طاعت و علم ، ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 261 - 262 .

زيديه را كه به عنوان تمسخر جفر بيان شده ، نقل مى كند(1) و حال آن كه ادعاى شيعيان در مورد علم امام ، در تاريخ زندگى ائمه عليهم السلام در موارد فراوانى به اثبات رسيده است .

ابن خلدون در مورد جفر مى نويسد :

و بدان كتاب جفر ، اصلش آن است كه هارون بن سعيد عجلى از سران زيديه كتابى داشت كه آن را از امام صادق عليه السلام روايت مى كرد و علم آنچه براى اهل بيت به طور عموم و براى برخى از ايشان به طور خاص قرار بوده اتفاق افتد ، در آن بود . و تفسير قرآن و آنچه از عجايب معانى در بطون قرآن هست ، در آن است كه از جعفر صادق عليه السلام روايت شده است .(2)

امّا در قرن پنجم ، خلفاى عبّاسى همگى منجّم داشتند كه از حوادث آينده به آنها خبر مى دادند . ابو العلا ، اين عقيده را به طنز بيان كرده و مى نويسد :

لقد عجبوا لآل البيت لما *** آتاهم علمهم فى جلد جفر

و مرآة المنجّم هى صغرى *** تريه كل عامرة و قفر .(3)

البته تفسير ابو العلا نيز غلط است و ائمه عليهم السلام خود چنين بيان نفرموده اند .

ابن عربى ، با تفسير عرفانى خود ، جفر را در مسير علم حروف قرار داده(4) و پس از او نيز تفاسير در مورد جفر در همين مسير است .

روشن است علم حروفى كه ابن عربى مطرح مى كند ، هيچ ارتباطى با جفر ائمه عليهم السلام ندارد ؛ زيرا اهل بيت عليهم السلام خود چنين چيزى را در مورد جفر نفرموده اند .

ص: 481


1- . ر. ك : تأويل مختلف الحديث ، ص 70 - 71 .
2- . مقدمه ابن خلدون ، ج 1 ، ص 364 - 365 .
3- . الأنوار البهية ، ص 51 ؛ وفيات الاعيان ، ج 3 ، ص 240 . ترجمه : از حماقت مردم در عجبم ؛ چرا كه وقتى اهل بيت عليهم السلام ادعا مى كنند ، پوست بزغاله اى به ما رسيده كه علم ايشان به حوادث آينده در آن هست ، از ايشان نمى پذيرند ، امّا سخن منجّم را كه در آينه كوچك تر از پوست بزغاله حوادث ديده مى شود ، مى پذيرند .
4- . ر. ك : ينابيع المودّة لذوى القربى ، ج3، ص222؛ شرح المواقف ، ص276؛ كشف الظنون، ج1، ص591 .

جفرى كه به عنوان علم حروف مطرح شده ، در بين شيعيان ، مثل شيخ بهايى نيز رايج بوده است ، لكن صرف نظر از درستى يا نادرستى چنين علمى ، روشن است كه اين علم و اين تفاسير از جفر ، با جفرى كه در دست ائمه عليهم السلام و از اختصاصات ايشان است ، هيچ ارتباطى ندارد .

2 . مصحف فاطمه عليهاالسلام و صحيفه جامعه

بر اساس روايت امام صادق عليه السلام ، صحيفه جامعه ، صحيفه اى به طول هفتاد ذراع است ؛ در عرض يك پوست به ضخامت ران يك شتر بزرگ و در آن هر آنچه كه بشر بدان نياز دارد ، هست و هيچ مسئله اى نيست مگر اين كه حلّ آن در اين صحيفه هست ، حتى تاوان يك خراش .(1)

همچنين ايشان در مورد مصحف فاطمه عليهاالسلام فرمودند :

همانا فاطمه عليهاالسلام پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله هفتاد و پنج روز عمر كرد و حزن شديدى از رحلت پدر بزرگوارشان بر ايشان وارد شد ، به همين دليل جبرئيل خدمت ايشان آمد تا غم و اندوه ايشان را كاهش دهد و به ايشان آرامش خاطر ببخشد . لذا ايشان را از اخبار و جايگاه پدر بزرگوارشان آگاه مى كرد و از آنچه قرار بود بعد از ايشان براى فرزندانشان واقع شود اخبار مى نمود و على امير المؤمنين عليه السلام اين مطالب را مى نوشت ، پس اين است مصحف فاطمه عليهاالسلام .(2)

در حديث ديگرى ، حضرت امام صادق عليه السلام ضمن رد و تكذيب قول زيديه ، جفر ، جامعه و مصحف فاطمه عليهاالسلام و سلاح رسول اللّه صلى الله عليه و آله را از اختصاصات ائمه عليهم السلام شمرده است .(3)

بدين ترتيب روشن است كه منابع علمى ائمه عليهم السلام از اختصاصات ايشان است .

ص: 482


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 241 ؛ بصائر الدرجات ، ص 153 - 154 .
2- . همان جا .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 41 .

مرحوم علاّمه مجلسى در ذيل حديث ياد شده ، مى نويسد :

ائمه زيديه از بنى الحسن ، به جفر افتخار و ادعا مى كردند كه جفر ، نزد ايشان است و [ جفر ]خوشايندشان نبود ، چون مصحف فاطمه عليهاالسلام در آن هست ... .(1)

امام صادق عليه السلام در مورد خصوصيت مصحف فاطمه عليهاالسلام مى فرمايد :

تظهر الزنادقة فى سنة ثمان و عشرين و مائة . و ذلك أنّى نظرتُ فى مصحف فاطمه عليهاالسلام قال : قلت : و ما مصحف فاطمه؟ قال :... أما إنّه ليس فيه من الحلال و الحرام و لكن فيه علم ما يكون ؛

زنادقه ، در سال 128 ظهور مى كنند و اين خبر را در مصحف فاطمه عليهاالسلام ديدم . (راوى مى گويد) عرض كردم : مصحف فاطمه چيست؟ فرمود : ... در آن چيزى از حلال و حرام نيست و لكن علم آنچه واقع خواهد شد در آن است .

با توجه به اين روايت و روايت اول ، روشن مى شود در صحيفه جامعه ، احكام و مسائل آمده و حتى تاوان يك خراش هم ذكر شده است . اما ائمه عليهم السلام تأكيد كرده اند در مصحف فاطمه عليهاالسلام ، چيزى از احكام وجود ندارد بلكه در آن ، اخبار آينده و ملوك آمده است . و اين تأكيد به خاطر آن است كه كسى گمان نكند تحديث ملك به حضرت صديقه كبرى عليهاالسلام به معناى وحى شريعت است . به همين جهت در موارد بسيارى هر گاه سخن از مصحف فاطمه عليهاالسلام به ميان آمده ، ائمه عليهم السلام متذكر شده اند كه چيزى از قرآن (وحى شريعت) در آن نيست .

امام صادق عليه السلام در مورد مصحف فاطمه عليهاالسلام مى فرمايد :

مصحفٌ فيه مثل قرآنكم هذا ، ثلاث مرات . واللّه ما فيه من قرآنكم حرف واحد ؛(2)

مصحفى است كه در آن سه برابر قرآن مطلب هست . اما سوگند به خدا كه حتى يك حرف از قرآن ، در آن نيست .

و در حديث ديگرى ، امام صادق عليه السلام تصريح مى كند كه اخبار ملوك در مصحف

ص: 483


1- . مرآة العقول ، ج 3 ، ص 58 - 59 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 239 - 240 .

فاطمه عليهاالسلام آمده است .(1)

روايات در مورد مصحف فاطمه عليهاالسلام و صحيفه جامعه فراوان است ، اما ما در اين جا به همين مقدار بسنده مى كنيم .

ب . شناخت افراد و خصوصياتشان

به تصريح برخى روايات ، ائمه عليهم السلام افراد مختلف را با خصوصيات آنها مى شناسند . امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

إنّ اللّه أخذ ميثاقَ شيعتنا بالولاية لنا و هم ذر ... و عرّفهم رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله و سلم - و عرفهم عليا و نحن نعرفهم فى لحن القول ؛(2)

به درستى كه خداوند از شيعيان بر ولايت ما عهده گرفته در حالى كه ايشان [ در عالم ] ذر بودند ... و ايشان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين عليه السلام شناساند و ما نيز آنها را از طرز گفتارشان مى شناسيم .

و نيز مى فرمايد :

ما وقتى شخصى را ببينيم ، حقيقت او را كه مؤمن است يا منافق مى شناسيم .(3)

امام صادق عليه السلام به عبد اللّه بن سليمان مى فرمايد :

نَعم ، إنّ الإمام اذا أبصر إلى الرجل ، عرّفه و عرّف لونه و إن سمع كلامه من خلف حائط ، عرفه و عرّف ما هو ... ؛(4)

بله ، به درستى كه امام ، هر گاه به كسى نگاه كند او را مى شناسد ، رنگ او را مى داند و اگر صداى او را از پشت ديوار بشنود ، او را مى شناسد و قصد او را مى داند ...

مرحوم ملاّ صالح مازندرانى در ذيل اين حديث مى نويسد :

قول امام عليه السلام كه مى فرمايد : ما آنگاه كه مردى را ببينيم او را مى شناسيم ، بدين

ص: 484


1- . همان ، ص 242 .
2- . همان ، ص 438 .
3- . همان جا .
4- . همان ، ص 439 .

معناست كه اهل بيت عليهم السلام از ظاهر هر چيزى ، باطن آن را مى شناسند ، به مجرد مشاهده آن . و اين نوعى از انواع علوم ايشان است .(1)آفاق علم امام در «الكافى»

ج . علم ائمّه عليهم السلام به ما كان و ما يكون

بر اساس برخى روايات ، امامان عليهم السلام به آنچه اتفاق افتاده و به آنچه واقع خواهد شد ، علم دارند . امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

عجبت من قوم يتولّونا و يجعلونا أئمّة و يصفون أنّ طاعتَنا مفترضةً عليهم كطاعة رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - ، ثم يكسرون حجّتهم و يخصمون أنفسهم بضعف قلوبهم ، فينقصونا حقّنا و يعيبون ذلك على من أعطاه اللّه برهان حقّ معرفتنا و التسليم لأمرنا . أترون أنّ اللّه - تبارك و تعالى - افترض طاعة أوليائه على عباده ، ثم يخفى عنهم أخبار السماوات و الأرض و يقطع عنهم مواد العلم فيما يرد عليهم ، مما فيه قوام دينهم؟!(2)

تعجّب مى كنم از گروهى كه ولايت ما را پذيرفته و ما را امام قرار داده اند و معتقدند كه اطاعت ما بر ايشان همانند اطاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله واجب است . سپس دليل خود را شكسته و به واسطه سستى دل هايشان خود را در مقابل دشمنان محكوم مى نمايند ؛ پس حقّ ما را نقض مى كنند و بر كسى كه خداوند برهان روشن معرفت و تسليم را در مقابل امر ما ، به او عطا كرده ، عيب مى گيرند . آيا مى پذيريد كه خداى تبارك و تعالى ، طاعت اولياى خود را بر بندگانش واجب كند و سپس اخبار آسمان ها و زمين را از ايشان مخفى دارد و ريشه و اساس علم در آنچه كه از ايشان سؤال مى شود را قطع كند در صورتى كه قوام دين آنها همين است؟!

در اين حديث ، تصريح شده چون اطاعت امام بر خلق واجب شده است ، لذا اساس و ريشه علم كه قوام دين بر آن است ، بايد نزد امام باشد . و اين امر با داشتن علم قرآن ميسر است و استبعادى ندارد . امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

ص: 485


1- . شرح اُصول الكافى ، ج 7 ، ص 129 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 261 - 262 .

إنّى لأعلم ما فى السماوات و ما فى الأرض و أعلم ما فى الجنة و أعلم ما فى النار و أعلم ما كان و ما يكون . ثم مكث حنيئة . فرأى أنّ ذلك كبر على من سمعه منه . فقال : علمت ذلك من كتاب اللّه عز و جل إنّ اللّه - عزّ و جلّ - يقول : فيه تبيان كل شى ء ؛(1)

به درستى كه من آنچه را در آسمان ها و زمين است و آنچه در بهشت و جهنم است را مى دانم . و آنچه را اتفاق افتاده و آنچه را واقع مى شود ، مى دانم . سپس اندكى مكث كرد . وقتى ديد اين سخن براى شنونده سنگين است ، فرمود : اين علم را از كتاب خداى عز و جل مى دانم . همانا خداى عز و جل مى فرمايد : در آن ، بيان همه چيز است .

تا اين جا روشن شد عرصه علوم امامان عليهم السلام ، شامل تمامى چيزهايى است كه مشيت الهى بر آن تعلق گرفته است . در ادامه به بررسى كيفيت عالم شدن ائمه عليهم السلام يا مجارى و وسايط غيبى علم مى پردازيم .

سوم . مجارى يا وسايط غيبى علم

الف . روايات نكت و نقر

حضرت امام موسى كاظم عليه السلام ، در كيفيت عالم شدن ائمه عليهم السلام مى فرمايد :

مبلغ علمنا على ثلاثة وجوه : ماض و غابر و حادث . فأمّا الماضى ، فمفسر و أما الغابر ، فمزبور و أما الحادث ، فقذف فى القلوب و نقر فى الأسماع . و هو أفضل علمنا و لا نبىّ بعد بيّنا ؛(2)

علم ، به سه وجه به ما مى رسد : گذشته ، آينده و حادث . امّا علم گذشته ، علمى است كه تفسير شده و علم آينده ، علم مزبور و مكتوب است و امّا علم حادث ، چيزى است كه در قلب انداخته و در گوش خوانده مى شود . و بهترين علم ما همين است و پيامبرى بعد از پيامبر ما وجود ندارد .

ص: 486


1- . همان ، ص 261 .
2- . همان ، ص 264 .

نكت (افتادن در قلب) و نقر (خواندن در گوش) ، از خصوصيات ائمه عليهم السلام است . ابو الخير مى گويد :

قلتُ لأبى عبد اللّه عليه السلام : إنّى سألتُ عبد اللّه بن الحسن ، فزعم أنّ ليس فيكم إمام . قال : بلى ، و اللّه يا ابن النجاشى ! إنّ فينا لم ينكت فى قلبه و يوقر فى أذنه و تصافحه الملائكة ... ؛(1)

به امام صادق عليه السلام عرض كردم : من از عبد اللّه بن حسن سؤال كردم . او گمان مى كند امام ، در بين شما (اهل بيت) نيست . فرمود : قسم به خدا اى پسر نجاشى ! به درستى كه از ماست آن كه علم به قلب او انداخته مى شود و به گوش او خوانده مى شود و ملائكه با او مصافحه مى كنند ... .

حضرت امام رضا عليه السلام نيز روايت امام صادق عليه السلام را بدين صورت تفسير مى كند :

أمّا الغابر ، فما تقدّم من علمنا و أمّا المزبور ، فما يأتينا و أمّا النكت فى القلوب ، فإلهام و أمّا النقر فى الاسماع ، فإنّه من ملك ؛(2)

غابر ، علمى است كه از سابق بوده و مزبور ، علمى است كه در آينده به ما مى رسد و افتادن در قلب ، الهام است و كوبيدن در گوش ، از سوى ملك است .

با توجه به روايات فوق كه مى فرمايد «نقر» از سوى ملك صورت مى گيرد ، مى توان نتيجه گرفت كه «نقر» معادل تحديث است . در روايات ديگر ، تصريح شده علم برتر ائمه عليهم السلام ، علمى است كه هر صبح و شام و هر ساعت به ائمه عليهم السلام تحديث مى شود .(3) لذا امام كاظم عليه السلام در مورد «نقر» مى فرمايد : «و هو أفضل علمنا» . و بعد از اشاره به اين كه «نقر» از سوى ملك است ، تأكيد مى فرمايند : «لا نبىّ بعد نبينا» . اين

تأكيد ، به لحاظ آن است كه تحديث به معناى وحى شريعت نيست .

مرحوم علاّمه مجلسى مى نويسد :

ص: 487


1- . بصائر الدرجات ، ص 318 .
2- . همان جا .
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 229 .

اگر چنانچه از قول امام عليه السلام ، توهم ادعاى نبوّت (توسط ائمه) ايجاد شود - چرا كه مردم خيال مى كنند اِخبار از ملك ، مخصوص انبيا است - امام عليه السلام اين توهم را نفى كرده به واسطه اين كه فرموده : «پيامبرى بعد از پيامبر ما نيست» . و آن به خاطر فرق بين نبىّ و محدّث است كه نبىّ ، ملك را هنگام القاى حكم مى بيند و محدّث به واسطه اسماع ، از مسئله آگاه مى شود و ملك را نمى بيند و حكم شرع به او القاء مى شود ، چنانچه گذشت .(1)

ب . محدّث بودن ائمّه عليهم السلام

كلينى مى نويسد :

عن محمّد بن إسماعيل ، قال : سمعت أبا الحسن عليه السلام يقول : الأئمة ، علماء ، صادقون ، مفهمون ، محدَّثون ؛(2)

از محمّد بن اسماعيل نقل شده كه گفت : از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : ائمه ، عالمان ، راستگويان ، فهميدگان و محدَّثان هستند .

حضرت امام صادق عليه السلام در توضيح محدَّث بودن امام ، به محمّد بن مسلم مى فرمايد :

إنّه يسمع الصوت و لا يرى الشخص . فقلت له : جعلت فداك ! كيف يعلم أنّه كلام الملك؟ قال : إنّه يعطى السكينة و الوقار حتى يعلم أنّه كلام ملك ؛(3)

به درستى كه (محدث) صداى ملك را مى شنود ، امّا شخص ملك را نمى بيند ، (محمّد بن مسلم مى گويد) به حضرت عرض كردم : فدايت شوم ! محدَّث چگونه مى فهمد صدايى كه شنيده ، صداى ملك است؟ فرمود : به درستى كه به او سكينه و وقار عطا مى شود تا او كلام ملك را مى شناسد .

با توجه به اين دو روايت ، روشن شد كه ائمه عليهم السلام ، محدَّث هستند و محدّث كسى

ص: 488


1- . مرآة العقول ، ج 3 ، ص 137 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 271 .
3- . همان جا .

است كه ملك ، امورى را به ايشان الهام و بيان مى كند . همچنين مشخص شد كه محدّث هنگام الهام ، شخص ملك را نمى بيند ، بلكه فقط صداى او را مى شنود . و لذا براى راوى ، سؤال شده كه امام چگونه صداى ملك را تشخيص مى دهد كه با پاسخ امام صادق عليه السلام روشن مى شود خداوند ، علمى به امام عطا كرده كه صداى ملك را به وضوح مى شناسد و بدين وسيله اضطراب و ترديد از ايشان دور شده و آرامش و اطمينان حاصل مى گردد .

ممكن است در اين جا اشكال ديگرى به ذهن برسد كه مضمون اين روايات كه رؤيت ملك را توسط محدّث نفى مى كند ، با روايات ديگرى كه خبر از مراوده فرشتگان با ائمه عليهم السلام مى دهند ، منافات دارد .

در پاسخ بايد گفت : در رواياتى كه مراوده فرشتگان با ائمه عليهم السلام مطرح شده ، سخن از فرشته اى نيست كه خبر مى آورد ، در صورتى كه در روايات تحديث ، سخن از فرشته اى است كه خبر مى آورد . به عبارت ديگر ، نديدن فرشته مخبردر حال تحديث ، امرى است و نزول فرشتگان به خانه هاى اهل بيت عليهم السلام و ديدارشان ، امر ديگرى است .

تذكّر به اين نكته لازم است كه محدّث بودن و نبوّت ، لازم و ملزوم همديگر نيستند . لذا اين شبهه كه لازمه محدّث بودن ائمه عليهم السلام ، قائل شدن به نبوّت ايشان است ، اساسا وارد نيست . همين اشكال در روايتى مطرح شده و امام باقر عليه السلام بدان پاسخ داده است . كلينى مى نويسد :

عن حمران بن أعين ، قال : قال أبو جعفر عليه السلام : إنّ عليّا كان محدثا ... يحدّثه ملك . قلت : تقول : إنّه نبيّ؟ قال فحرَّك يده هكذا : أو كصاحب سليمان ، أو كصاحب موسى ، أو كذى القرنين ، أو ما بلغكم أنّه قال : و فيكم مثله ؛(1)

از حمران بن اعين نقل شده كه امام باقر عليه السلام فرمود : به درستى كه على عليه السلام ، محدّث

ص: 489


1- . همان جا .

بود ... ملك به او تحديث مى نمود . عرض كردم : آيا ايشان نبىّ بود؟ حضرت دست خويش را (به نشانه نفى) حركت داده و فرمودند : بلكه مانند صاحب سليمان (آصف بن برخيا) يا مصاحب موسى (حضرت خضر) و يا مانند ذى القرنين است . آيا به شما نرسيده كه [ پيامبر ]فرمود : و در ميان شما نيز مانند او هست .

در پاورقى اصول الكافى در مورد عبارت آخر حديث فوق چنين آمده است :

فقد روى أنّه صلى الله عليه و آله قال : إنّ عليّا ذو قرنى هذه الأمة ؛(1)

از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود : به درستى كه على عليه السلام ، ذى القرنين اين امت است .

بنا بر اين ، وحى و تكلّم ملائكه ، تلازمى با نبوّت شخص ندارد . چنان كه خداى تعالى در قرآن كريم ، سخن از تكلّم ملائكه با حضرت مريم عليهاالسلام مى گويد ،(2) در حالى كه حضرت مريم ، نبىّ نيست .

همچنين در قرآن تصريح شده كه خداوند به مادر حضرت موسى ، وحى نمود ، در حالى كه مادر حضرت موسى عليه السلام ، نبىّ بود .(3) در نتيجه ، محدَّث بودن ائمه عليهم السلام و تكلّم جبرئيل با حضرت صديقه كبرى عليهاالسلام ، به معناى نبىّ بودن اين ذوات مقدسه نيست .

ج . تأييد امام با روح القدس

خداى تعالى براى رسولان و برگزيدگان خود ، پنج روح قرار داده و ايشان را با روح القدس تأييد نموده است . حضرت امام صادق عليه السلام در مورد رسولان الهى مى فرمايد :

جعل فيهم خمسة أرواح ، أيّدهم بروح القدس ، فبه عرفوا الأشياء . و أيّدهم بروح الإيمان ، فبه خافوا اللّه عز و جل و أيدّهم بروح القوة ، فبه قدروا على طاعة اللّه . و أيّدهم بروح الشهوة ، فبه اشتهوا طاعة اللّه عز و جل و كرهوا معصيته . و جعل فيهم روح المدرج

ص: 490


1- . همان جا .
2- . سوره آل عمران ، آيه 42 و 45 .
3- . سوره قصص ، آيه 7 .

الذى به يذهب الناس و يجيئون ؛(1)

خداى تعالى در رسولان خود ، پنج روح قرار داده است . و ايشان را با روح القدس تأييد نموده كه به وسيله آن همه چيز را مى دانند . و با روح ايمان ، تأييد نموده كه به واسطه آن خوف از خداى عز و جل دارند . و با روح قوت ، تأييد كرده كه به وسيله آن قادر به طاعت خدا مى شوند . و با روح شهوت ، تأييد كرده كه به آن ميل به اطاعت خداى عز و جل و كراهت از معصيت او مى يابند . و در ايشان روح جنبندگى و حيات قرار داده كه مردم به واسطه آن رفت و آمد مى كنند .

از ميان اين پنج روح ، سه روح قوت ، شهوت و حيات ، بين همه انسان ها مشترك است . مؤمنان علاوه بر اين روح ، داراى روح ايمان ، و رسولان و امامان داراى روح ديگرى به نام روح القدس هستند . همچينين با توجه به روايت فوق ، ظاهرا مراد از روح القدس ، مرتبه اى علم است كه با نور آن ، امام به حقيقت اشيا معرفت پيدا مى كند . همچنين روايات ، تصريح دارند كه روح القدس نمى خوابد ، غافل نمى شود ، به بازى سرگرم نمى شود و مغرور نمى گردد .(2)

بنا بر اين ، روح القدس ، از منابع علمى ائمه عليهم السلام كه با وجود آن ، امام از خطا و لغزش مصون است و هيچ گاه غفلت ندارد و حتى هنگام خواب ، هر چند جسم او مى خوابد لكن به واسطه روح القدس كه خواب و غفلت ندارد ، امام همواره از امور آگاه است . مرحوم ملاّ صالح مازندرانى در اين باره مى نويسد :

ريشه غفلت (مطرح شده در روايت) يا از اين باب است كه گفته مى شود غفلت كردم از آن غفلت كردنى ، و اين وقتى گفته مى شود كه شخص اصلاً متذكر مطلب نباشد ، و يا از باب اَغفلته (افعال) است و آن هنگامى است كه شخص ، خود را به غفلت بزند در حالى كه واقعا در ياد او باشد . اولى ، غفلت ناشى از مثلاً خواب را نفى مى كند ، چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند : «چشم من مى خوابد ولى قلبم

ص: 491


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 271 - 272 .
2- . ر. ك : همان ، ص 272 .

نمى خوابد» . و دومى ، هر نوع غفلتى را به كلى نفى مى كند .(1)

بر اساس روايت امام باقر عليه السلام ، روح القدس ، نورى است كه از سوى خداى تعالى به نبىّ و امام افاضه مى شود و با آن نور ، امام از زير عرش تا زير خاك را مى شناسند .(2)

در دسته اى از روايات ، در مورد روح تفويض شده به امامان عليهم السلام ، تعبير «روحا من أمرنا» به كار رفته است . و در برخى روايات ديگر نيز تعبير «روح منه» آمده است . لذا با توجه به اختلاف تعبير روايات درباره روح ، مى توان گفت مراد از روح ، مراحلى از علم و فهم است . و با جمع مختلف در اين زمينه چنين استفاده مى شود كه «روح القدس» ، مرحله اى از علم است كه در همه انبيا و اوصيا ، بوده است . ولى «روح منه» و «روح من أمرنا» مرحله بالاترى است كه مخصوص خاتم الأنبيا و ائمه عليهم السلام است .(3)

همچنين در بيشتر روايات تصريح شده كه روح ، فرشته نيست ، بلكه خلقى اعظم از ملائكه است . اما در روايتى در تفسير آيه : «كَذَ لِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ... » ، مراد از روح ، فرشته بيان شده است .(4) در اين مورد مى توان گفت ممكن است اين مرحله از علم ، در برخى موارد به واسطه فرشته به امام برسد . لذا از فرشته اى كه ناقل چنين علمى است به روح تعبير شده است .

نكته مهم ديگرى اين كه در روايات فوق بيان شده ، اين است كه روح القدس ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به امام عليه السلام منتقل مى شود . در حالى كه برخى روايات ، حاكى از آن هستند كه امير المؤمنين عليه السلام در حيات رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيز حامل روح القدس بوده است . راوى مى گويد :

قلت لأبى عبد اللّه صلى الله عليه و آله : جعلت فداك ! إنّ الناس يزعمون أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله وجّه

ص: 492


1- . شرح اُصول الكافى ، ج 6 ، ص 64 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 272 .
3- . ر. ك : مرآة العقول، ج 3 ، ص 173 .
4- . ر. ك : بحار الأنوار ، ج 25 ، ص 60 .

عليّا عليه السلام إلى اليمن ليقضى بينهم . فقال علىٌّ عليه السلام : فما وردت علىَّ قضيّة إلاّ حكمتُ فيها بحكم اللّه و حكم رسول اللّه صلى الله عليه و آله . قال : صدقوا قلت : و كيف ذاك و لم يكن أنزل القرآن القرآن كلّه و قد كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله غائبا عنه؟ فقال : تتلقّاه به روح القدس ؛(1)

به امام صادق عليه السلام عرض كردم : فدايت شوم ! مردم مى گويند : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را به يَمن فرستاد در ميان مردم قضاوت كند . على عليه السلام فرموده است : هيچ قضيه اى بر من پيش نيامد مگر اين كه در آن به حكم خدا و حكم رسول او صلى الله عليه و آله حكم كردم . فرمود : راست مى گويند . عرض كردم : اين چگونه ممكن است در حالى كه نه همه قرآن نازل شده بود و نه رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد او بود؟ فرمود : روح القدس حكم را به او القا مى كرد .

علاوه بر اين گونه روايات ، عصمت ائمه عليهم السلام پيش از امامت نيز دلالت دارد امام قبل از امامت ، داراى روح القدس است . بنا بر اين ، رواياتى كه بيان مى كنند روح القدسى كه همراه پيامبر است ، پس از رحلت ايشان به امام منتقل مى شود ، دلالت ندارند كه امام عليه السلام در حيات رسول اللّه صلى الله عليه و آله هيچ ارتباطى با روح القدس ندارد . بلكه روايات ديگر ، صريح در اين هستند كه مراتبى از روح القدس قبل از امامت نيز در شخص امام وجود دارد و با روشنايى آن ، امام از خطا و غفلت مصون مى شود . و مرتبه بالاتر روح القدس كه همراه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله بوده ، پس از ايشان به امام منتقل مى شود .

د . انتقال جميع علوم انبيا ، رسل و ملائكه به ائمه عليهم السلام

كلينى ، در مورد نسبت علم ائمه عليهم السلام به جميع علوم انبيا ، رسل و ملائكه ، رواياتى را نقل مى كند كه بيانگر دو قسم از علم براى خداى تعالى هستند . يك قسم ، علمى است كه خداوند آن را براى ملائكه ، انبيا و رسولان خود آشكار نموده است و قسم ديگر ، علم مكفوف است كه بر هيچ يك از مخلوقات خويش آشكار نكرده است . بر اساس

ص: 493


1- . بصائر الدرجات ، ص 452 - 453 ؛ بحار الأنوار ، ج 25 ، ص 57 .

اين روايات ، علمى كه براى انبيا ، رسولان و ملائكه آشكار شده ، ائمه عليهم السلام نيز آن را دارا هستند . اما علم مكلوف كه خداوند آن را براى خود اختصاص داده است ، هر گاه در چيزى از آن ، بدا حاصل شود خداوند علم آن را به ائمه عليهم السلام مى دهد . امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

إنّ للّه تبارك و تعالى ، علمين : علما أظهر عليه ملائكته و أنبيائه و رسله ، فما أظهر عليه ملائكته و رسله و أنبيائه فقد علمناه . و علما إستأثر به فإذا بدأ اللّه فى شى ءٍ

منه ، أعلمنا ذلك و عرض على الأئمة الذين كانوا من قبلنا ؛(1)

همانا ، براى خداى تبارك و تعالى ، دو علم هست . علمى كه آن را بر ملائكه ، انبيا و رسلش آشكار نموده است ، پس هر آنچه را كه بر ملائكه ، رسولان و انبيائش آشكار كرده ، علم آن را به ما داده است . و علمى كه به خودش اختصاص داده است ، پس هر گاه در چيزى از آن ، بدا حاصل شود ، خداوند ما را به آن ، عالم مى كند در حالى كه بر ائمه پيش از ما نيز عرضه شده است .

اين قبيل روايات ، با رواياتى كه دلالت بر زياد شدن علم ائمه عليهم السلام دارند ، هماهنگى داشته و گوياى اين مطلب هستند كه علم مكفوف كه مختص به خداى تعالى است ، تقديرات و خلق جديد ، محو و اثبات در كتاب بدائيات است كه هر گاه خداوند بخواهد به تدريج علم آنها به امام عليه السلام داده مى شود . همچنين اين روايات با روايات نفى علم غيب نيز سازگار است ، بدين معنا كه مراد اهل بيت عليهم السلام از نفى علم غيب ، عدم آگاهى ايشان از اين امور است كه هنوز تقدير نشده اند و پس از تقدير ، علم آنها به ائمه عليهم السلام داده مى شود كه به تعبير خود ايشان ، افضل علوم ايشان نيز همين است . اين دو مورد در مبحث مربوط به هر كدامشان ، بيشتر توضيح داده خواهد شد .

1 . ائمّه عليهم السلام ، وارث علم خاتم الانبيا عليهم السلام

برخى روايات تصريح دارند كه امير المؤمنين عليه السلام و ائمه و اهل بيت عليهم السلام ، در تمام

ص: 494


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 255 .

علم رسول خدا صلى الله عليه و آله ، با ايشان شريك هستند . امام باقر عليه السلام فرمودند :

نزل جبرئيل على محمّد صلى الله عليه و آله برمّانتين من الجنّة ، فلقيه عليّ عليه السلام فقال : ما هاتان الرمّانتين اللتان فى يدك؟ قال : أمّا هذه فالنبوة ، ليس لك فيها نصيب و أمّا هذه فالعلم . ثمّ فلقها رسول اللّه صلى الله عليه و آله بنصفين ، فأعطاه نصفها و أخذ رسول اللّه صلى الله عليه و آله نصفها ، ثم قال : أنت شريكى فيه و أنا شريكك فيه . قال : فلم يعلم ، و اللّه ، رسول

اللّه صلى الله عليه و آله حرفا مما علّمه اللّه عز و جل إلاّ و قد علّمه عليّا ثم انتهى العلم إلينا . ثمّ وضع يده على صدره ؛(1)

جبرئيل براى رسول خدا صلى الله عليه و آله دو انار از بهشت فرود آورد . پس امير المؤمنين عليه السلام با رسول خدا صلى الله عليه و آله برخورد (ملاقات) نمود و عرض كرد . «اين دو انارى كه در دست شماست ، چيست» . رسول اللّه صلى الله عليه و آله فرمود : «امّا اين يكى ، نبوّت است كه تو از آن نصيبى ندارى و امّا اين ديگرى ، علم است» . سپس رسول اللّه صلى الله عليه و آله آن را نصف كرد و نيمى از آن را به امير المؤمنين عليه السلام داد و نيم ديگر را خود برداشت و سپس فرمود : «تو در علم ، شريك من هستى و من در آن با تو شريكم» .

[ امام باقر عليه السلام ] فرمود : به خدا سوگند ، رسول خدا صلى الله عليه و آله حرفى از آنچه خداى عز و جل

به او تعليم كرده را عالم نيست مگر آن كه آن را به على عليه السلام تعليم نمود و سپس اين علم به ما مى رسد . و دست خود را بر سينه مبارك خود گذاشت .

امام رضا عليه السلام در نامه اى به عبد اللّه بن جندب مى نويسد :

أما بعد فإنّ محمدا صلى الله عليه و آله كان أمين اللّه فى خلقه ، فلمّا قبض عليه السلام كنّا أهل البيت ورثته . فنحن أمناء اللّه فى أرضه ، عندنا علم البلايا و المنايا و ... و نحن أولى الناس بكتاب اللّه و نحن أولى الناس برسول اللّه صلى الله عليه و آله ...» ؛(2)

اما بعد ، به درستى كه محمد صلى الله عليه و آله ، امين خدا در ميان خلقش بود . هنگامى كه رحلت نمود ، ما اهل بيت ، وارث ايشان بوديم . پس ما امناى خدا در زمين هستيم و علم بلايا و منايا نزد ماست ... و ما سزاوارترين مردم به كتاب خدا و مقدم ترين مردم به

ص: 495


1- . همان ، ص 263 .
2- . همان ، ص 223 - 224 .

رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم ... .

بنا بر اين ، روشن است كه ائمه اهل بيت عليهم السلام ، وارث تمام علوم خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله هستند . و هيچ علمى به رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى رسد مگر اين كه از طريق ايشان به ائمه عليهم السلام منتقل شده است .

2 . ائمه عليهم السلام ، وارث علوم و كتب انبياى پيشين

بر اساس دسته اى ديگر از روايات ، علوم تمام انبيا ، براى خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله جمع شده و ايشان تمام اين علوم را به امير المؤمنين عليه السلام منتقل كرده است . به همين سبب ، امير المؤمنين عليه السلام داراى علوم جميع انبيا و اعلم از همه ايشان است . و از آن جا كه علم هر امام به امام بعدى منتقل مى شود ، همه ائمه عليهم السلام داراى جميع علوم انبيا و اعلم از ايشان هستند .(1)

همچنين بر اساس روايات ديگر ، كتب و منابع علمى انبيا ، به ترتيب از نبىّ اى به نبىّ ديگر منتقل شده تا به خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله رسيده(2) و از ايشان به هر يك از ائمه عليهم السلام به ارث مى رسد .(3)

كلّ كتاب نزل ، فهو عند أهل العلم و نحن هم ؛(4)

هر كتابى كه نازل شده ، نزد اهل علم است و ما اهل علم هستيم .

ابو بصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند :

اى ابا محمّد ! به راستى كه خداى عز و جل چيزى به انبيا ، عطا نكرده مگر آن كه آن را به محمّد صلى الله عليه و آله نيز عطا كرده است . و به محمّد صلى الله عليه و آله تمام آنچه را به انبيا عطا كرده ، عطا نموده و صحفى كه خداوند در قرآن مى فرمايد : «صحف ابراهيم و موسى» نزد

ص: 496


1- . ر. ك : همان ، ص 222 - 223 .
2- . البته اوصيا هم در انتقال علوم ، واسطه بوده اند .
3- . ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 225 .
4- . ر. ك : همان ، ص 225 - 226 .

ماست ... .(1)

بر اساس اين روايات و نيز رواياتى كه در باب جفر مطرح شد ، روشن مى گردد علوم همه انبياى گذشته و كتب ايشان ، در نزد ائمه عليهم السلام است و بخشى از منابع علمى ايشان است .

ه . انتقال علم امام سابق به امام بعدى

بر اساس روايات ، ائمه اهل بيت عليهم السلام ، در علم با يكديگر مساوى هستند .(2) همچنين علم امام سابق به امام پس از خود منتقل مى شود و ائمه عليهم السلام ، وارثان علم اند و از يكديگر علم را به ارث مى برند .(3)

امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

إنّ العلم الذى نزل مع آدم عليه السلام لم يرفع . و العلم يتوارث و كان علىّ عليه السلام عالم هذه

الامة و إنّه لم يهلك منا عالم قط إلاّ خلفه من أهله من علم مثل علمه او ما شاء اللّه ؛(4)

همانا ، علمى كه به آدم عليه السلام فرود آمد ، از بين نرفته است . و علم به ارث مى رسد و امير المؤمنين عليه السلام عالم اين امت بود . و به راستى كه هيچ گاه عالمى از ما از دنيا نمى رود ، مگر يكى از اهل او پس از او ، عالم به علمش باشد يا آنچه را خدا خواهد بداند .

امام صادق عليه السلام در مورد وقت انتقال علم امام سابق به امام بعدى مى فرمايد :

يعرف الذى بعد الإمام علم ، من كان قبله فى آخر دقيقة تبقى من روحه ؛(5)

كسى كه بعد از امام قبلى جانشين او مى شود ، علم امام قبل از خود را در آخرين دقيقه از حيات او كه روح او باقى است ، عالم مى شود .

ص: 497


1- . همان ، ص 225 .
2- . همان ، ص 275 .
3- . همان ، ص 222 .
4- . همان جا .
5- . همان ، ص 274 - 275 .

بنا بر اين ، روشن است تمام علم امام سابق ، به امام پس از او منتقل مى شود و ائمه عليهم السلام ، همه در علم يكسان هستند . اما عبارت «أو ما شاء اللّه» بيانگر آن است كه ممكن است علم امام سابق به هر اندازه كه بوده ، به توارث برسد يا اين كه خداوند بخواهد علم بيشترى را به امام بعدى بدهد . و اين با روايات افزوده شدن بر علم ائمه عليهم السلام و نيز انتقال علم به امام حاضر از طريق رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه پيشين از ايشان عليهم السلام سازگار و همسو است .

چهارم . حيات و جريان دائم علم

الف . باز شدن هزار باب از هزار باب علم

بر اساس روايات ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله هنگام رحلت ، هزار باب از علم را به امير المؤمنين عليه السلام آموخت كه از هر باب آن هزار باب باز ديگر مى شود . كلينى از ابو بصير نقل مى كند كه به امام صادق عليه السلام عرض كردم :

جعلت فداك ! إنّ شيعتك يتحدّثون أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله علَّم عليّا عليه السلام بابا يفتح منه ألف باب؟ قال : فقال : يا أبا محمّد ! علّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله عليا عليه السلام ألف باب يفتح من كلّ باب ألف باب ... ؛(1)

فدايت شوم ! شيعيان شما حديث مى كنند كه رسول اللّه صلى الله عليه و آله به على عليه السلام ، بابى از علم آموخت كه از آن ، هزار باب باز مى شود؟ حضرت فرمود : اى ابا محمّد ! رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام هزار باب آموخت كه از هر باب ، هزار باب علم گشوده مى شود .

در روايت ديگرى علاوه بر نشان دادن ما فوق درك و تصور بودن علم ائمه عليهم السلام ، تصريح دارد كه از علوم ائمه عليهم السلام چيز بسيار اندكى كه به يك حرف ناقص از حروف ابجد تشبيه شده به ما رسيده است .(2) همچنين اين روايات نشان مى دهد كه قسمتى

ص: 498


1- . همان ، ص 239 .
2- . همان ، ص 297 .

از علوم رسيده به اهل بيت عليهم السلام ، به صورت جمعى و جملى است كه در وقت لازم تفصيل آن به امام هر عصر مى رسد و افزوده شدن بر علم ائمه عليهم السلام نيز بدين معناست كه در آينده پيرامون اين موضوع بيشتر بحث خواهد شد .

ب . ائمه عليهم السلام هر گاه اراده كنند ، خداى تعالى ايشان را عالم مى كند

بر اساس روايات ، هر گاه مسئله جديدى پيش آيد و امام در موقعيتى قرار گيرد كه علم جديدى بخواهد ، خداوند او را عالم مى كند كه اين دسته از روايات نيز ، روايات افزوده شدن بر علم امام عليه السلام را تأييد مى كنند .

حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

إذا أراد الإمام أن يعلم شيئا ، أعلمه اللّه ذلك ؛(1)

هر گاه امام اراده كند به چيز جديدى علم پيدا كند ، خداوند آن را به او تعليم مى كند .

و نيز مى فرمايد :

إنّ الإمام إذا شاء أن يعلم ، اُعلم ؛(2)

به درستى كه امام هر گاه بخواهد بداند ، به او علم داده مى شود .

روشن است كه خواست و اراده امام عليه السلام ، به معناى موقعيتى است كه ممكن است بر امام عليه السلام پيش بيايد و لزوم ندارد كه خواست قولى باشد . در اين هنگام خداوند علم جديدى به امام عليه السلام افاضه مى فرمايد .

ج . نزول ملائكه بر ائمه عليهم السلام در شب قدر

خداوند مى فرمايد :

«تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ» ؛(3)

ص: 499


1- . همان ، ص 258 .
2- . همان جا .
3- . سوره قدر ، آيه 4 .

ملائكه و روح ، در آن (شب قدر) به اذن پروردگارشان براى هر امرى نازل مى شوند .

از آيه فوق استفاده مى شود كه شب قدر استمرار داشته و هر سال تكرار مى شود . ذيلاً به بررسى اين موضوع مى پردازيم .

1 . استمرار شب قدر

تنزّل ، فعل مضارع و به معناى تتنزّل است ؛ يعنى فرود مى آيند . و اين حكايت از استمرار دارد . بنا بر اين ، ظاهر آيه شريفه ، برتكرار اين شب در هر سال و نزول ملائكه و روح در هر شب قدر دلالت مى كند . يعنى امر الهى مربوط به هر سال ، در شب قدر همان سال توسط ملائكه و روح فرود مى آيد .

امام باقر عليه السلام مى فرمايد :

إنّه لينزّل فى ليلة القدر إلى ولىّ الأمر ، تفسير الأمور سنة سنة . يومر فيها فى أمر نفسه بكذا و كذا و فى أمر الناس بكذا و كذا ؛(1)

همانا ، در شب قدر ، به ولىّ امر ، تفسير امور ، سال به سال نازل مى شود . و در اين شب هم دستورهايى نسبت به خود او و هم دستورهايى نسبت به مردم ، به او ابلاغ مى شود .

2 . چه كسى محل نزول ملائكه است؟

جاى اين سؤال است كه اوامر الهى ، هر سال بر چه كسى فرود مى آيد؟ مسلم است كه اين اوامر در عصر خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله ، هر سال بر ايشان نازل مى شد ، اما پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز بايد كسانى باشند كه اوامر الهى در شب هاى قدر هر سال بر ايشان نازل گردد . اما بعد از رسول اللّه صلى الله عليه و آله هيچ كس جز ائمه اهل بيت عليهم السلام چنين ادعايى نكرده ، بلكه فقط ايشان در روايات متعدد اين موضوع را خبر داده اند . راوى مى گويد به ابن

ص: 500


1- . الكافى ، ص 248 .

عبّاس گفتند : امير المؤمنين عليه السلام به تو فرمود :

إنّ ليلةَ القدر فى كلّ سنة و إنّه ينزّل فى تلك الليلة أمر السنة . و إنّ لذلك الأمر ولاة بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله .

فقلت : من هم؟ فقال : أنا و أحد عشر من صلبى أئمّة محدَّثون ... ؛(1)

همانا ، شب قدر در هر سال هست و امور هر سال ، در آن شب نازل مى شد . و براى (نزول) اين امر بعد از رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، واليانى هست . تو گفتى : ايشان چه كسانى هستند؟ فرمود : من و يازده نفر از صلب من ، امامانى كه محدَّث هستند .

بنا بر اين ، روشن است كه هر سال ، در شب قدر علم تقديرات مربوط به آن سال ، به صورت تفصيلى به امام هر عصر اعطا مى شود . و نيز مسلم است كه نه هر سال ، بلكه هر هفته و هر روز ، بر علوم اهل بيت عليهم السلام افزوده مى شود . در ادامه حديث فوق چنين آمده است :

أنه ليحدث لولى الأمر سوى ذلك ، كلّ يوم علم اللّه عز و جل الخاص المكنون العجيب المخزون ، مثل ما ينزّل فى تلك الليلة من الأمر . ثم قرأ : «و لو أنّ ما فى الأرض من شجرة أقلام و البحر يمده من بعد سبعة أبحر ما نفدت كلمات اللّه إنّ اللّه عزيز

حكيم» ؛(2)

همانا ، هر روزى غير از آنچه در شب قدر به ولى امر مى رسد ، علم خاص ، پنهان ، حيرت انگيز و مخزون الهى حادث مى شود ، مانند آن امرى كه در شب قدر نازل مى شود . سپس اين آيه را تلاوت كرد كه : «و اگر همه درختان زمين قلم شود و دريا براى آن مركب گردد و هفت درياى ديگر به آن افزوده شود ، كلمات خدا پايان نمى گيرد . خداوند عزيز و حكيم است» .

بنا بر اين ، ائمه عليهم السلام هر اندازه از علم بهره مند باشند ، باز هم نيازمند به علم بى نهايت الهى هستند ، در نتيجه اضافه شدن بر علم ايشان استبعادى ندارد .(3)

ص: 501


1- . همان ، ص 247 .
2- . همان ، ص 248 .
3- . در ادامه ، درباره اين موضوع ، بيشتر بحث خواهد شد .

3 . چه چيزهايى در شب قدر بر امام نازل مى شود؟

ممكن است اين اشكال به ذهن برسد كه در اين صورت ، امام بعد از رسول اللّه صلى الله عليه و آله علمى خواهد داشت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فاقد آن بوده است و نيز امامان بعدى داراى علمى خواهند بود كه امامان قبلى آن علم را نداشته اند . همين اشكال و پاسخ آن در روايتى از امام باقر عليه السلام بيان شده است :

مردى به امام باقر عليه السلام گفت : ... آيا [ ملائكه در شب قدر ] چيزى را به اوصيا مى آورند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى دانست؟ يا چيزى را مى آورند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن آگاه بود؟ در حالى كه شما مى دانيد رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام رحلتش هيچ چيزى را عالم نبود مگر اين كه على عليه السلام نيز آن را حفظ كرده بود؟ ... حضرت فرمود : آنچه مى گويم خوب به آن توجه كن . همانا ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه كه به آسمان ها برده شد ، وقتى فرود آمد خداوند متعال همه آنچه تحقق پيدا كرده بود و همه آنچه را در آينده تحقق پيدا مى كرد را به او آموخت . و مقدار زيادى از آن علم به صورت جمعى و جملى بود كه تفسير آنها در شب قدر مى آيد . و على عليه السلام هم مانند رسول خدا صلى الله عليه و آله ، علم جمعى و جملى را دارا بود و تفسير آن هم در شب هاى قدر مى آيد .

راوى پرسيد : آيا علم جمعى و جملى تفسير نداشت؟ حضرت فرمود : چرا ، ولى امر الهى در شب هاى قدر براى پيامبر و اوصيا مى آيد كه فلان كار و فلان كار را انجام بده و آنها اين امر را مى دانستند و در شب قدر دستور مى رسد كه آن چگونه بايد انجام گيرد ... راوى پرسيد : آيا اوصيا ، علم دارند به آنچه انبيا علم ندارند؟ فرمود : خير ، چگونه وصى به آنچه به او وصيت نشده علم دارد؟ راوى پرسيد : آيا مى توانيم بگوييم يكى از اوصيا چيزى مى داند كه وصى ديگر بدان عالم نيست؟ فرمود : خير ، پيامبر نمى ميرد مگر اين كه علم او در سينه وصى اش قرار گيرد و به درستى كه ملائكه و روح در شب قدر نازل مى شوند با حكمى كه (اوصيا) به وسيله آن بين مردم حكم مى كنند . راوى پرسيد : آيا آن حكم را مى دانستند؟ فرمود : بله ، قطعا مى دانستند .

ص: 502

وليكن نمى توانستند چيزى از آن را امضا كنند تا اين كه در شب هاى قدر به آنها دستور مى رسد در سال پيش رو چگونه عمل كنيد . راوى پرسيد : اى ابا جعفر ! نمى توانم اين كار را انكار كنم؟ امام باقر عليه السلام فرمود : كسى كه اين را انكار كند از ما نيست ...(1)

بنا بر اين ، روشن شد كه همه علم ، به صورت جمعى و جملى در نزد ائمه عليهم السلام است اما تفصيل تقديرات هر سال در شب هاى قدر به امام همان عصر و زمان مى رسد . و فقط امام هر عصر ، مقدرات مربوط به همان سال را در دوره امامت ظاهرى خويش مى تواند امضا كند .

د . افزوده شدن بر علم امام عليه السلام در هر شب جمعه

چنان كه در بحث پيش اشاره شد ، بر اساس روايات متعدد ، در هر شب جمعه بر علوم ائمه عليهم السلام افزوده مى شود .(2)

امام صادق عليه السلام فرمودند :

إنّ لنا فى كلّ ليلة جمعة سرورا . قلت : زادك اللّه ! و ما ذاك؟ قال : إذا كان ليلة الجمعة وافى رسول اللّه صلى الله عليه و آله العرش و وافى الائمة عليهم السلام معه و وافينا معهم ، فلا تردّ أرواحنا إلى أبداننا إلاّ بعلم مستفاد و لو لا ذلك لأنفدنا ؛(3)

به درستى كه در هر شب جمعه براى ما سرورى هست . عرض كردم : خداوند بر سرور شما بيافزايد ! آن سرور چيست ؟ فرمود : هر گاه شب جمعه شود ، رسو اللّه صلى الله عليه و آله به عرش برآيد و ائمه عليهم السلام نيز همراه او برآيند و ما نيز همراه ايشان برآييم ، پس ارواح ما باز نمى گردد به سوى بدنهايمان مگر به همراه علمى كه استفاده كرديم و اگر اين نبود ، علم ما تمام مى شد .

بنا بر اين ، يكى از مجارى علوم ائمه اهل بيت عليهم السلام ، علمى است هر شب جمعه به

ص: 503


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 251 - 252 .
2- . همان ، ص 253 - 254 .
3- . همان جا .

ايشان افاضه مى گردد و اگر بر علم ائمه عليهم السلام افزوده نگردد ، علم ايشان تمام مى شود .

ه . اگر بر علم امام افزوده نشود ، علم ايشان پايان مى پذيرد

برخى روايات تصريح دارند كه اگر بر علم ائمه عليهم السلام افزوده نشود ، علم ايشان پايان مى يابد . اين دسته از روايات نيز بر جريان دائم علم ، تأكيد دارند و توقف اين جريان را مساوى با محدوديت علم امامان به امور مقدر دانسته و بيانگر آگاهى ائمه عليهم السلام از تقديرات جديد ، محو و اثبات در كتاب و بدائيات هستند . امام رضا عليه السلام فرمودند :

لولا أنّا نزداد ، لأنفدنا ؛(1)

اگر بر علم ما افزوده نشود ، علم ما پايان مى يابد .

در روايت ديگرى در اين باب ، اشكالى كه در افزوده شدن بر علم امام در شب قدر بيان گرديد ، مطرح شده است . كلينى مى نويسد :

عن زرارة ، قال : سمعتُ أبا جعفر عليه السلام يقول : لو لا أنا نزداد ، لأنفدنا . قال : قلت : تزدادون شيئا لا يعلمه رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ قال : أما إنّه إذا كان ذلك ، عرض على رسول اللّه صلى الله عليه و آله ثمّ على الأئمة ثم انتهى الأمر إلينا ؛(2)

از زراره نقل شده كه گفت : از امام باقر عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : اگر بر علم ما افزوده نشود ، پايان مى پذيرد . عرض كردم : چيزى به علم شما افزوده مى شود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را نمى دانست ؟ فرمود : هر گاه علم اضافى به ما بدهند ، اوّل آن را به رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرضه مى كنند ، سپس بر همه ائمه عليهم السلام عرضه مى شود تا امر به ما منتهى مى گردد .

افزوده شدن بر علم ائمه عليهم السلام ، به معناى آگاهى ايشان از تقديرات و خلق جديد خداوند ، محو و اثبات در كتاب و نيز اطلاع از بدائيات(3) است . و چون خداى تعالى هر روز ، در كار جديدى است ، امور فوق در هر زمانى ممكن است رخ دهد و علم آن

ص: 504


1- . همان ، ص 255 .
2- . همان جا .
3- . درباره حقيقت بداء ، ر. ك : توحيد الإمامية ، ص 349 - 404 .

در هر زمان به امام همان عصر مى رسد . اما اين امور ، قبل از اين كه به امام هر عصر برسد ابتدا به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرضه شده و سپس از طريق امامان پيشين به امام هر عصر منتقل مى شود .

ملا صالح مازندرانى در ذيل اين روايت مى نويسد :

علم خداى تعالى ، سه قسم است : ... قسم سوم ، (تقديرات) غير محتوم است كه بداء در آنها جارى مى شود و اين قسم بسيار است . خداى تعالى آن را در وقتش براى خليفه خود ظاهر مى كند . پس هنگامى كه آن را آشكار نمود حتمى مى گردد . و مراد از علم مستفاد ، آن علمى است كه خداى تعالى براى انبيا و اوصياى خود از قسم آشكار مى كند . و در صورتى كه اين علم را براى ايشان آشكار نمى كرد ، علم ايشان به قسم سوم از علم خداى تعالى قطع مى شد .(1)

و نيز مى نويسد :

تمام علمى كه خداى تعالى به نبى خود صلى الله عليه و آله القا نموده است ، اوصيا او عليهم السلام نيز بدان عالم هستند ، بدون هيچ زياده و نقصانى . اما علوم مستأثره مخزون ، هنگامى كه حكمت الهى ظهور آنها را در اوقات متفرق براى ولىّ زمان و خليفه موجود در آن اوقات اقتضا نمايد ، براى او اظهار مى كند . در حالى كه لازمه اش آن نيست كه امام آن عصر از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اعلم باشد . به خاطر آن كه امام عليه السلام فرمود : آن علم ، ابتدا بر رسول خدا صلى الله عليه و آله عرضه مى شود سپس به امام هر عصرى مى رسد . و اين با روايتى كه مى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمرد مگر اين كه حافظ جمله علم و تفسير آن بود ، منافات ندارد . شايد در اين جا مراد از جمله علم ، علم به (تقديرات) محتوم باشد و علم به غير محتوم بعد از تبديل آن به محتوم ، براى پيامبر صلى الله عليه و آله حاصل مى شود ، اگر چه بعد از رحلت ايشان باشد . و يا مراد از آن ، علم به محتوم و غير آن باشد ، به صورت دو طرفه . يعنى وقوع حتمى و يا عدم وقوع آن و سپس علم به حتمى بودن آن در غير محتومات بعد از رحلت ، براى ايشان حاصل مى شود . و اللّه اعلم .(2)

ص: 505


1- . شرح اُصول الكافى ، ج 6 ، ص 24 .
2- . همان ، ص 25 .

محقق گرامى ، آقاى بيابانى اسكويى ، در توضيح اين روايت مى نويسد :

بنا بر آن روايت ،(1) بيشتر علوم پيامبر صلى الله عليه و آله و علوم امامان اهل بيت عليهم السلام ، علوم جمعى و جملى هست كه نياز به تفسير دارد . و خداوند متعال تفسير آن را بنا بر مصالحى به تدريج در شب هاى قدر و شب هاى جمعه و يا روز به روز ، به آنها مى رساند . يعنى خداوند متعال ، پيامبر و امامان را عالم به علومى كه در آينده تحقق پيدا خواهد كرد ، نموده است ، ولى همه آنها را كه به آنها تعليم كرده ، وعده نداده است كه حتما و به طور قطعى در خارج ، موجود كند . خداوند متعال ، در اين امور آزاد و مختار است و مى تواند آن را كه در كتاب ثبت كرده و به پيامبر و وصى آموخته است ، در خارج تحقق دهد و مى تواند هيچ يك از آن ثبت شده و تعليم داده شده را در خارج به وجود نياورد . بلكه آنها را علم و آگاهى داده و ايجاد امورى را براى آنها به طور حتم و قطع مشخص كرده كه انجام خواهد گرفت و امورى ديگر را موقوف به خواست خود نموده و برخى ديگر را تازه در كتاب ثبت مى كند كه پيش از اين در آن نبوده است . و اين دو قسمت ، به تدريج به پيامبر و امام عليهم السلام ابلاغ مى گردد .(2)

و . علمى كه هر صبح و شب به ائمه عليهم السلام مى رسد

با توجه به همين اندك رواياتى كه در باب منابع علمى و سعه علم ائمه عليهم السلام مطرح شد ، فراتر بودن علوم ائمه عليهم السلام را از محدوده درك و فهم ما روشن گشت . اما جالب است كه ائمه عليهم السلام هيچ يك از اين منابع و علوم را بزرگ ترين منبع و عظيم ترين علم خود نمى دانند بلكه علمى را معرفى مى كنند كه عظيم تر از تمام علوم ياد شده است .(3) و آن ، علمى است كه هر روز و بلكه هر ساعت و هر لحظه به ايشان افاضه مى شود .

ص: 506


1- . منظور ، روايتى است كه در توضيح حدوث علوم جديد براى امامان عليهم السلام آمده است .
2- . معرفت امام ، ص 78 - 83 .
3- . مسلّم است علمى كه هر صبح و شب به ائمه عليهم السلام مى رسد ، تفصيل چيزهايى است كه در قرآن آمده است . لذا معرفى اين علم ، به عنوان عظيم ترين منبع علم با اين كه قرآن منبع اصلى علوم امامان است ، منافاتى ندارد .

و اين علم ، به قدرى عظيم است كه امام صادق عليه السلام در مقابل آن حتى از علوم جميع انبيا ، تعبير به علم نمى فرمايد . كلينى مى نويسد :

قال أبو عبد اللّه عليه السلام : إنّ سليمانَ ، ورث داوود و إنّ محمدا ، ورث سليمان و إنّا ، ورثنا محمّدا . و إنّ عندنا علم التوراة و الإنجيل و الزبور و تبيان ما فى الألواح .

قال : قلت : إنّ هذا لهو العلم ؟ قال : ليس هذا هو العلم ، إنّ العلم ، الذى يحدّث يوما بعد يوم و ساعة بعد ساعة ؛(1)

امام صادق عليه السلام فرمود : همانا ، سليمان از داوود ارث برد و محمد صلى الله عليه و آله از سليمان و ما از محمّد صلى الله عليه و آله ارث برديم . و به درستى كه علم تورات ، انجيل و زبور ، نزد ماست و نيز بيان هر آنچه در الواح است ، پيش ماست . مفضل مى گويد : عرض كردم : همانا ، علم ، همين است . فرمود : اين علم ، (عظيم) نيست . به درستى كه علم ، آن است كه هر روز پس از روز ديگر و هر ساعت پس از ساعت ديگر به ما تحديث مى شود .

روشن است كه مراد از عبارت «إنّ هذا لهو العلم» ، بيان برترى اين علم خاص است ، به صورتى كه بتوان علم را در آن منحصر كرد . و نفى امام بدين معناست كه علومى كه از انبياى گذشته رسيده ، افضل علوم نيست بلكه علم عظيم ، علمى است كه هر صبح و شب و هر ساعت به ائمه اهل بيت عليهم السلام افاضه مى شود كه همان علم به تقديرات و خلق جديد ، علم به محو و اثبات در كتاب و علم به بدائيات است كه پيشتر بيان شد . اين علم ، نه تنها از جميع علوم انبيا و اوصياى گذشته بالاتر است ، بلكه از منابع علمى ديگر ائمه عليهم السلام نيز افضل است .(2) زيرا همان گونه كه گذشت ، منابع ديگر ، به صورت جمعى و جملى تقديرات را بيان كرده اند و تفصيل تغييرات آنها به تدريج در هر لحظه به ائمه عليهم السلام افاضه مى شود .

ص: 507


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 224 - 225 .
2- . ر. ك : همان ، ص 239 - 240 .

حضرت امام صادق عليه السلام در مورد «صحيفه جامعه» ، به منصور بن حازم مى فرمايد :

ليس هذا هو العلم . إنّما هو أثر عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله . إنّ العلم الّذى يحدّث فى كلّ يوم و ليلة ؛(1)

اين ، آن علم افضل نيست . همانا ، اين از رسول اللّه صلى الله عليه و آله به جا مانده است . به راستى كه افضل علم ما ، آن است كه هر روز و شب به ما مى رسد .

و در روايت ديگر ، وقتى حمران بن اعين به امام صادق عليه السلام عرض مى كند : مواريث علمى پيامبران گذشته ، علم اكبر است ؟ حضرت در پاسخ ايشان مى فرمايد :

يا حمران ! لو لم يكن غير ما كان ، و لكن ما يحدَّث بالليل و النهار ، علمه عندنا أعظم ؛(2)

اى حمران ! اگر غير از اين ، چيز ديگرى نبود ، (تو درست مى گفتى) اما آنچه هر شب و روز به ما حديث مى شود ، علم آن نزد ما عظيم تر است .

در نتيجه روشن است خداى تعالى علاوه بر اين كه منابع فراوانى از علوم را در اختيار اهل بيت عليهم السلام قرار داده - كه هر يك از آنها فراتر از حد درك و فهم بشر است - هر لحظه نيز بر سعه علمى ايشان مى افزايد كه به تعبير حضرت امام صادق عليه السلام ، اين علم ، افضل علوم ائمه عليهم السلام است .

بنا بر اين ، امام عليه السلام نه تنها به اخبار گذشته و امور تقدير شده ، عالم است بلكه به خلق و تقدير جديد ، محو و اثبات در كتاب و بدائيات نيز در لحظه وقوع ، علم پيدا مى كند .

پنجم . نفى علم غيب ، علت و معناى آن

بر اساس رواياتى كه تا كنون بررسى گرديد ، معلوم شد كه منابع فراوانى از علوم در اختيار امامان عليهم السلام قرار داده شده است و هر لحظه نيز بر علم ايشان افزوده مى شود . اما

ص: 508


1- . بصائر الدرجات ، ص 139 .
2- . همان ، ص 140 .

در دو روايت ، ظاهرا امام عليه السلام علم غيب را از خود نفى مى كند . اما در ادامه همين دو روايت و روايت ديگر ، توضيحاتى در مورد علم غيب بيان شده است . لذا در اين جا معناى علم غيب و علت نفى آن از سوى امامان عليهم السلام مورد بررسى قرار خواهد گرفت .

غيب ، امورى را گويند كه بر انسان پوشيده باشد . ابن الاعرابى مى گويد : هر آنچه از چشم پوشيده باشد ، غيب است .(1)

با اين تعريف ، غيب ، امرى نسبى خواهد بود ، يعنى برخى امور ، جز بر خدا بر همگان پوشيده است ، لذا اين امور براى خدا ظاهر و براى مخلوقات ، غيب خواهند بود . به همين ترتيب امورى هستند كه فقط براى عده اى از مخلوقات ظاهر هستند و براى ديگران غيب محسوب مى شوند . امّا آنچه از برخى روايات استفاده مى شود آن است كه به علمِ مخصوصِ خداى تعالى ، «علم الغيب» اطلاق شده است . پيش تر بيان كه اسم اعظم ، هفتاد و سه حرف است كه يك حرف آن ، اختصاص به خداوند متعال دارد و اين يك حرف ، نزد خدا در علم غيب است .(2)

امام باقر عليه السلام در ذيل آيه «عَلِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِى أَحَدًا»(3) ، فرمودند :

«إلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول» ، و كان ، و اللّه ، محمّد ممن إرتضاه . و أما قوله «عالم الغيب»، فإن اللّه عز و جل عالم بما غاب عن خلقه ، فيما يقدّر من شى ء و يقضيه فى علمه قبل أن يخلقه و قبل أن يفيضه إلى الملائكة . فذلك يا حمران ! علم موقوف عنده ، إليه فيه المشيئة ، فيقضيه إذا أراد و يبدو له فيه فلا يمضيه . فأمّا العلم الذى يقدّره اللّه عز و جل فيقضيه و يمضيه ، فهو العلم الذي إنتهى إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله ثم إلينا ؛(4)

«به جز كسى كه او را بپسندد از رسولان خويش» ، و سوگند به خدا محمّد صلى الله عليه و آله ، از

ص: 509


1- . ر. ك : لسان العرب ، ج 1 ، ص 654 .
2- . ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 230 ، ح 1 و 3 .
3- . سوره جن ، آيه 27 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 256 - 257 .

كسانى بود كه خدا به رسالت او راضى شد . و اما اين كه فرموده است : «عالم الغيب» به راستى كه خدا ، عالم است نسبت به آنچه از خلق خود نهان كرده ، در مورد چيزهايى كه تقدير مى كند و در علم خود قضا نمايد ، پيش از خَلق آن و قبل از آن كه به فرشتگان ابلاغ كند . اى حمران ! اين است علمى كه خدا نزد خود نگهداشته و خواست الهى بدان تعلق مى گيرد و هر گاه اراده كند به اجرا مى گذارد و يا بدا در آن رخ مى دهد پس آن را اجرا نمى كند . اما علمى كه خداى عز و جل آن را تقدير و قضا كرده و امضا نموده ، همان علمى است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و سپس به دست ما مى رسد .

بر اساس اين روايت ، علم غيب ، علمى است كه مخصوص خداوند متعال است و از خلق پوشيده است . پيش تر بيان شد كه برخى روايات ، بيانگر دو علم براى خدا هستند ؛ يكى علمى كه به خودش اختصاص دارد و ديگرى ، علمى كه بر ملائكه ، انبيا و رسل آشكار كرده است . علمى كه اختصاص به خداى تعالى دارد علمى است كه هنوز به مرتبه مشيت نرسيده است . از اين علم به عنوان علم غيب تعبير شده است . اما علمى كه به مرتبه مشيت برسد براى امامان عليهم السلام ظاهر مى شود . همچنين چون خدا هر لحظه در كارى است ، هر گاه بدائى حاصل شود يا تقدير جديدى رخ دهد ، علم آن نيز به امامان عليهم السلام افاضه مى شود . امام رضا عليه السلام در پاسخ شخصى كه از علم غيب ايشان سؤال مى كند ، ساز و كار افاضه علم بر امامان عليهم السلام را توضيح مى دهد .(1) در روايت ديگرى ، امام ، آگاهى خود از غيب را نفى مى كند و در عين حال مى فرمايد : هر گاه مسئله جديدى پيش بيايد و امام عليه السلام در موقعيتى قرار گيرد كه نياز به علم جديدى داشته باشد ، خداوند علم آن را به ايشان افاضه مى كند .(2)

ص: 510


1- . همان ، ص 256 . با توجه به روايات فراوان مطرح شده در قبل مبنى بر اين كه علم رسول خدا صلى الله عليه و آله به ائمه اهل بيت عليهم السلام منتقل مى شود ، روشن است مراد از «من شاء اللّه» در روايت فوق ، ائمه اهل بيت عليهم السلام هستند ، ضمن آن كه اصل روايت نيز در مورد علم امام عليهم السلام است .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 257 .

پس با توجه به معناى علم غيب ، اثبات افاضه علمى الهى به امامان عليهم السلام ، با نفى علم غيب از ايشان منافانى ندارد .

در روايت مذكور نيز امام صادق عليه السلام علم غيب را از خود نفى مى كند اما بلافاصله افاضه علم از سوى خداى تعالى به امام عليه السلام را اثبات مى كند . در روايت ديگرى كه حاكى از توريه يا تقيّه امامان عليهم السلام نزد مخالفان است ، ابتدا علم غيب ، در مجلس عمومى ، نفى شده است اما بلافاصله وقتى مجلس خصوصى مى شود ، علمى فراوان و فراتر از حد درك بشر براى امام اثبات مى گردد .(1) پس نفى علم غيب ، ممكن است از باب تقيه يا توريه باشد . ضمن آن كه بر اساس روايت مذكور مى توان احتمال داد ، مرادِ روايات از علم غيب ، علمى باشد كه مخصوص خداى تعالى است .

در نتيجه ، اين دسته از روايات با روايات فراوانى كه علمى الهى و فراتر از درك بشر براى امامان عليهم السلام اثبات مى كردند ، كاملاً هم خوانى دارند . و با رواياتى كه بر اضافه شدن به علم امام ، دلالت داشتند قابل جمع هستند .

نتيجه نهايى

در اين مقاله ، با استناد به روايات فراوان ، روشن شد خداى تعالى به برگزيدگان خود ، يعنى امامان اهل بيت عليهم السلام ، علوم فراوانى اعطا كرده و با افاضه علم قرآن كريم كه منبع اصلى علوم ايشان است ، آنها را از هر چيزى بى نياز نموده است . ائمه عليهم السلام ، با داشتن علوم كه تبيانا لكلّ شى ء است ، به روشنى و وضوح بر همه چيز آگاهى دارند .

همچنين بيان شد گستره علم ائمه عليهم السلام به صورت جمعى و جملى ، تمام آنچه را كه مشيت الهى بر آن تعلق گرفته شامل مى شود و علم به خلق و تقديرات جديد ، محو و اثبات در كتاب و بدائيات نيز لحظه به لحظه به ايشان افاضه مى گردد.

وساط علم امامان عليهم السلام ، فراوان است و علم ايشان به واسطه تحديث ، نكث و نقر و

ص: 511


1- . همان جا .

امثال آن ، توسط مَلَك ، همواره در جريان است . و پيوسته بر علوم ايشان افزوده مى شود كه به فرموده خود ايشان ، اين حيات علمى و جريان علم ، افضل علوم آنهاست . زيرا به خاطر همين افزوده شدن علم است كه علوم ائمه عليهم السلام هيچ گاه پايان نمى پذيرد . لذا با توجه به گستردگى و پايان ناپذير بودن علم امامان ، مسلم است براى به دست آوردن علم صحيح كه هيچ گونه شبهه و ترديدى در آن نباشد ، بايد سراغ ايشان را گرفت . زيرا فقط آنها هستند كه دين خالص را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دريافت كرده اند و با وجود جهات گوناگون ، علومشان هيچ نيازى به اعمال نظر و استفاده از قياس و امثال آن ندارند . به همين جهت فرموده اند :

إذا أردت العلم الصحيح ، فعندنا أهل البيت ؛(1)

اگر طالب علم صحيح هستى ، نزد ما اهل بيت است .

و نيز فرموده اند :

فو اللّه ، لا يوجد العلم إلاّ من أهل بيت ، نزل عليهم جبرئيل ؛(2)

به خدا سوگند ، علم صحيح يافت نگردد مگر از اهل بيتى كه بر آنها فرشته وحى نازل شده است .

پس راه رسيدن به علم دين ، اختصاص به امامان اهل بيت عليهم السلام دارد و هر كلمه اى كه از غير آنها درباره دين صادر شود ، باطل خواهد بود و هيچ گونه نورانيت و هدايتى در آن نيست و عمل به آن هم ثوابى به دنبال ندارد . فرمود :

كلّ ما لم يخرج من هذا البيت ، فهو باطل ؛(3)

هر چيزى كه منشأ آن اين خانه نباشد ، باطل است .

ص: 512


1- . وسائل الشيعة ، ج 27 ، ص 72 .
2- . بحار الأنوار ، ج 2 ، ص 91 .
3- . وسائل الشيعة ، ج 27 ، ص 75 .

منابع و مآخذ

1 . مقدمه ابن خلدون ، عبد الرحمان بن محمّد ابن خلدون ، قاهره : دار الشعب .

2 . وفيات الأعيان ، احمد بن محمّد بن خلّكان ، قاهره : مكتبة النهضة المصريه ، 1367 ق .

3 . تأويل مختلف الحديث ، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه ، بيروت : 1393 ق .

4 . لسان العرب ، محمّد بن مكرّم (ابن منظور) ، قم : ادب الحوزة ، 1363 ق .

5 . مقاييس اللغة ، ابو الحسن احمد بن فارس ، تحقيق : عبد السلام محمّد هارون ، قم : مكتب الاعلام الاسلامى ، 1404 ق .

6 . معرفت امام ، محمّد بيابانى اسكويى ، تهران : انتشارات نبأ ، 1381 ش .

7 . شرح المواقف ، على بن محمّد جرجانى ، قم : رضى ، 1370 ش .

8 . علم الهى امام (مجموعه درس گفتارها) ، محمّد رضا جعفرى ، قم : كتاب خانه فرهنگ جعفرى عليه السلام ، بهار 1385 .

9 . كشف الضنون عن أسامى الكتب و الفنون ، مصطفى بن عبد اللّه حاجى خليفه ، بغداد : مكتبة المثنى .

10 . وسايل الشيعة ، محمّد بن حسن الحرّ العاملى ، قم : مؤسسه آل البيت عليهم السلام لاحياء التراث ، 1414 ق .

11 . قرب الإسناد ، عبد اللّه بن جعفر الحميرى ، نجف : المطبعة الحيدرية ، 1369 ق .

ص: 513

12 . فروغ ولايت در دعاى ندبه ، لطف اللّه صافى گلپايگانى ، قم : انتشارات حضرت معصومه عليهاالسلام ، 1375 ش .

13 . التوحيد ، محمّد بن على بن بابوبه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : سيد مهدى حسينى تهرانى ، قم : جامعه مدرسين ، 1409 ق .

14 . معانى الأخبار ، محمّد بن على بن بابوبه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : على اكبر غفارى ، قم : جامعه مدرسين ، 1361 ش .

15 . بصائر الدرجات ، محمّد بن حسن صفار ، تعليق : محسن كوچه باغى ، 1341 ق .

16 . تفسير العياشى ، محمّد بن مسعود العياشى ، تحقيق : سيد هاشم رسولى ، قم .

17 . الأنوار البهية ، عبّاس قمى ، بيروت : دار الأضواء .

18 . ينابيع المودة لذوى القربى ، سليمان بن ابراهيم قندوزى ، دار الكتب العراقيّة ، 1385 ق .

19 . الكافى ، محمّد بن يعقوب كلينى ، تهران : مؤسسه دار الكتب الاسلامية .

20 . الكافى (الاصول و الروضة و شرح جامع) ، ملاّ محمّد صالح مازندرانى ، تهران : مكتبة الاسلامية .

21 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الاسلامية .

22 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الاسلامية ، 1394 ق .

23 . روضة المتقين فى شرح [ كتاب ] من لا يحضره الفقيه ، محمّد تقى المجلسى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى ، 1393 ق .

24 . توحيد الإمامية ، محمّد باقر ملكى ميانجى ، تهران : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى .

25 . مناهج البيان ، محمّد باقر ملكى ميانجى ، تهران : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى ، 1417 ق .

ص: 514

جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه : کنگره بین المللی بزرگداشت ثقةالاسلام کلینی(ره) (1388 : شهرری)

عنوان و نام پديدآور : مجموعه مقالات فارسی کنگره بین المللی ثقه الاسلام کلینی/ ویراستار حسین پورشریف.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر: سازمان اوقاف و امور خیریه، اداره کل اوقاف و امور خیریه استان قم، 1387.

مشخصات ظاهری : 5ج.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 192.

مجموعه آثار کنگره بین المللی بزرگداشت ثقه الاسلام کلینی؛ 40، 41، 42، 43، 44.

شابک : 64000 ریال

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج.1. مباحث کلی.- ج.2. مباحث کلی.- ج.3. مصادر و اسناد کافی.- ج.4. مباحث فقه الحدیثی.- ج.5. مباحث فقه الحدیثی.

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- کنگره ها

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. -- نقد و تفسیر

موضوع : کلینی، محمد بن یعقوب - 329ق. . الکافی -- نقد و تفسیر

موضوع : محدثان شیعه -- ایران -- کنگره ها

شناسه افزوده : پورشریف، حسین، 1354 -، ویراستار

رده بندی کنگره : BP129 /ک8ک2057 1388

رده بندی دیویی : 297/212

شماره کتابشناسی ملی : 1 8 8 5 5 3 6

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست اجمالى

تأمّلى در باب حجّت اصول «الكافى» .......... 7

محمّدعلى سلطانى

مسئله نَسخ ، در كتاب «الكافى» و ديدگاه كلينى .......... 33

محمّد فاكر ميبدى

صيانت قرآن از تحريف در احاديث «الكافى» .......... 73

محمود كريميان

تأمّلى در احاديث تحريف نماى «الكافى» .......... 157

فتح اللّه نجّارزادگان

نفى برداشت تحريف از صحيحه هشام در «الكافى» .......... 193

محمّد احسانى فر لنگرودى

بررسى آراى كلامى اختلافىِ شيخ مفيد با نوبختيان با تكيه بر احاديث «الكافى»··· 217

على نقى خدايارى

حقيقت ايمان و كفر در «شرح اُصول الكافى» ، از منظر ملاّ صالح مازندرانى .......... 301

زهرا بهدانى

جلوه مسائل زنان، در «الكافى» .......... 345

مريم غفّارى جاهد

به هنجارى و نابه هنجارى رفتار در روان شناسى معاصر و مقايسه آن ، با طبقه بندى «الكافى» .......... 367

دكتر محمود گلزارى

ص: 5

نگاهى به طبيعت در احاديث «الكافى» .......... 405

فرّخ رنگرز

آرمان شهر شيعى از منظر كلينى .......... 435

محمّد باغستانى كوزه گر

ثقة الاسلام كلينى و مسئله مالكيّت .......... 457

محمّد سروش محلاّتى

نخستين ها در «الكافى» .......... 491

محمّدرضا زادهوش

بررسى اشعار كتاب «الكافى» .......... 537

باقر قربانى زرّين

فهرست ها .......... 555

ص: 6

تأمّلى در باب حجّت اصول «الكافى»

اشاره

تأمّلى در باب حجّت اصول «الكافى»

محمّدعلى سلطانى

چكيده

فضاى اختناق بعد از شهادت امام حسين عليه السلام موجب شد كه جريان امامت در بين شيعيان ، با مقوله اختفا و پنهانكارى آميخته شود و در نتيجه ، گرايش هاى مختلفى در بين شيعيان شكل گرفتند . در كتاب الكافى ، رواياتى آمده است كه بيانگر نام بردن از امامان شيعه به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام است. آيا اين روايات ، درست اند؟ اين روايات با موضوع ناآگاهى بسيارى از ياران ائمّه عليهم السلام از نام امامان ، چگونه قابل جمع هستند؟ در اين نوشته ، موضوع پيگيرى شده در روايات از نظر سند و محتوا ، مورد بررسى قرار گرفته است و احتمالاتى براى تبيين مسئله ، ارائه شده است.

كليدواژه ها : امامان دوازده گانه، واقفيه، تحيّر، تئورى امامت، نصّ بر امام .

بعد از شهادت امام حسين عليه السلام ، قيام هاى گوناگون ، بويژه از ناحيه علويان ، موجب توجّه حاكمان وقت به جريان تشيّع به عنوان كانون قيام ها و شورش ها گشت. اين توجّه ، پنهانكارى ، زندگى سرشار از تقيّه و مخفيكارى را بر شيعيان ، مستولى ساخت. در اين راستا ، پيشوايان دينى شيعه ، بيش از همه به وسيله حكومت ، زير نظر قرار گرفتند و در سخن گفتن و اعلام موضع ، رفتار و كردار ، در تنگناى بيشترى قرار گرفتند . از اين رو ، پس از شهادت امام حسين عليه السلام جريان هاى گوناگون فكرى و

ص: 7

اعتقادى ، در بين شيعيان ، زمينه رشد پيدا كرد. اين اختلاف ها و گرايش ها ، به طور عمده در زمينه رهبرى و امامت بود و اختلاف در حوزه مسائل فرعى و بخصوص مباحث فقهى ، كمتر زمينه ظهور پيدا مى كرد. اين اختلاف ها و گرايش هاى فرقه اى در بين شيعيان ، باعث مى شد تا پس از درگذشت هر كدام از امامان عليهم السلام ، پيروان امام پيشين

به گروه ها و فرقه هاى مختلفى تقسيم مى شدند. اين اوضاع ، بعضى وقت ها به خاطر عوامل سياسى و بخصوص سختگيرى حاكميت وقت ، بسيار حاد مى شد و موجب تفرقه و گرايش هاى افزون ترى مى گشت.

بديهى است كه مجهول بودن نام و نشان پيشواى بعدى براى توده مردم ، نقشى جدّى در اين سر در گمى داشت و از مطالعه اين اختلاف ها و گرايش ها ، مى توان چنين استنباط كرد كه براى توده شيعيان ، نام امامان و شمارِ آنان ، مبهم بود و از آن ،

آگاهى نداشتند. طبيعت قضيه نيز چنين اقتضايى را داشت ؛ امّا نكته اى كه چنين استنباطى را به چالش مى كشد ، وجود روايات بسيارى است كه بيانگر مشخّص بودن نام و نشان و شمارِ امامان شيعه ، از زمان حيات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و بر زبان آمدن آنها به وسيله ايشان و على عليه السلام است .

مرحوم كلينى ، در كتاب حجّت اصول الكافى ، باب مستقلّى گشوده و در آن ، بيست روايت در اين باره ، نقل كرده كه گواه بر اين امر است. مقتضاى وجود اين روايات در ميان شيعه ، عدم تفرقه و چندگانگى است ؛ امّا چنين اتّحادى ، نه تنها به وجود نيامد ؛

بلكه چنان كه آمد ، پس از درگذشت هر كدام از امامان عليهم السلام گرايش هاى جديدى به وجود آمد. مرحوم شيخ مفيد ، گزارش خواندنى و عبرت آميزى از اين اختلاف ها و تجديد آن پس از درگذشت هر امامى ، آورده است. اين گزارش مفصّل را مى توان در كتاب وى ، ديد .(1) شيخ مفيد ، در اين گزارش ، تفرقه شيعيان پس از درگذشت هر

ص: 8


1- . الفصول المختارة ، ص 296 به بعد.

امامى را مى آورد و آن گاه به باطل بودن اين فرقه ها مى پردازد و در نهايت ، عقايد شيعه اثنا عشرى را اثبات مى كند.

اين اختلاف هاى عميق و گسترده ، خواننده را نسبت به روايات و گزارش هايى كه در آنها نام معصومان عليهم السلام به طور كامل آمده و شمارِ معصومان را مشخّص كرده ، با تأمّل ، مواجه مى كند و اين پرسش جدّى را فرا رو مى نهد كه : اگر نام و شمارِ معصومان عليهم السلام معلوم و مشخّص بوده و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و يا امام على عليه السلام آن را بيان كرده اند ، چرا اين همه اختلاف و تشتّت در آرا و عقايد به وجود آمده است؟

اين پرسش ، از سويى اقتضا مى كند كه نگاهى دقيق و با تأمّل به روايات اين بخش انداخت و درستى و نادرستى اين گزارش ها را مورد بررسى قرار داد و از سوى ديگر ، اين پرسش را مطرح مى كند كه : آيا بودن و نبودن نام امامان در سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على عليه السلام ، ضرورت داشته است ، به گونه اى كه اگر چنين اتّفاقى ثابت نشود ، براى حقّانيت شيعه ، مشكلى پيش مى آيد؟ از سوى ديگر ، آيا بايد همه اين روايات ، با همه گستردگى اى كه دارند ، درست باشند تا اثبات شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله وعلى عليه السلام ، نام جانشينان خود را يادآور شده اند؟ و اگر اين روايات ، بدون هر گونه تعصّب بيجا مورد نقد واقع شوند و معلوم گردد كه اندكى از اين روايات ، درست هستند و بسيارى از آنها هم نادرست و دستِ كم ، غير قابل استنادند و همان اندك روايات در اين خصوص ، بسنده است ، آيا اين امر ، ايرادى به وجود مى آورد؟ بايد گفت : اگر مشخّص شود كه فقط اندكى از اين روايات درست هستند ، اين امر ، پيدايش اختلاف ها و تشتّت در بين شيعيان در باره امامان را هم قابل دفاع مى سازد .

همچنين در اين باره ، اين فرضيه نيز قابل طرح است كه سلسله امامان ، براى خود آنان مشخّص بوده و براى مثال ، امام حسن عليه السلام خود مى دانست كه امامت در نسل برادرش امام حسين عليه السلام ادامه خواهد يافت و اين ، از قبل مقرّر شده بوده است ؛ امّا هيچ لزومى نبوده كه اين موضوع ، در خارج از دايره محدود خودِ آن بزرگواران

ص: 9

هم مطرح شود.

اين فرضيه را مى توان از چند نظر ، قابل دفاع دانست ؛ زيرا در اين فرض ، موضوع حفاظت جان امامان بسيار بهتر قابل اجراست. از طرف ديگر ، ما مى دانيم كه برخى از امامان شيعه ، در سنين پايين به امامت رسيده اند و بديهى است كه اين انتخاب ، در صورتى مى تواند قابل دفاع باشد كه ما ، شايستگى هاى امامت را امرى اكتسابى ندانيم ؛ زيرا انسان ، شايستگى هاى اكتسابى را در طول زمان به دست مى آورد و زمانى كه فردى در سنين پايين ، شايسته امامت است ، مفهوم آن اين است كه اين شايستگى ها ، منبعى فراتر از اكتساب داشته است و امرى موهوبى است. اگر اين شايستگى ها را امر موهوبى بدانيم ، كه مى دانيم ، موضوع معيّن بودن تعداد و حتّى شخص امامان قبل از تولّد آنان ، براى خود آن سلسله ، امرى كاملاً معقول و درست است ؛ امّا بيان آن براى ديگران ، نه تنها لزومى ندارد ، كه از نظر تحليل عقلى نيز چندان قابل دفاع هم نيست ؛

زيرا وقتى از قبل براى همه مشخّص باشد كه فردى جانشين امام پيشين است ، براى دشمنان وى - كه كم هم نبودند - ، بسيار راحت خواهد بود كه وى را به گونه اى از بين ببرند.

به ايرادى كه براى موضوع مشخّص بودن نام و شخص امامان پيش مى آيد ، نمى توان پاسخى جز اين داد كه امر را مستند به قدرت الهى بكنيم و بگوييم : خداوند ، از راه خارقِ عادت ، آنان را نگه داشته است و نگذاشته كه پيش از موعد ، از دنيا بروند. به نظر مى رسد كه اگر ما در مورد عدم لزوم اعلان عمومى پيش از موعد نام امامان عليهم السلام ، تأمّل بيشترى بكنيم و بگوييم اين امر با آن كه براى خود امامان معلوم بود ؛ امّا آنان لزومى نمى ديدند كه براى ديگران ، اعلام كنند و عدم اعلام نام آنان را براى حفاظت از جان جانشينانشان ، لازم مى ديدند و تنها زمانى به اين امر اقدام مى كردند كه احساس مى كردند زمان اعلام آن ، فرا رسيده است ، فرضى را مطرح كرده ايم كه كمترين ايراد را مى تواند داشته باشد. در اين صورت ، آن اندك رواياتى كه از نظر سند و متن در

ص: 10

مورد اعلام نام امامان قابل دفاع هستند، به مواردى حمل مى شوند كه امامى نسبت به فردى ، اطمينان كامل داشته و مى دانسته كه موضوع ، همچنان پنهان خواهد ماند و در حقيقت ، افشاى نام امامان بعدى براى اين قبيل افراد اندك براى انتشار موضوع نبود و جنبه تبليغى نداشت.

در پرتو اين تأمّلات ، به رواياتى كه مرحوم كلينى در اين خصوص ، در كتاب حجّت الكافى نقل كرده ، مى پردازيم. پيش از آغاز اين بررسى ، يادآور مى شويم كه غير از مرحوم كلينى ، محدّثان ديگر در متون روايى خود ، احاديث فراوانى آورده اند كه شمارى از آنها ، قابل دفاع هستند و اگر در بررسى روايات منقول در الكافى به اين نتيجه رسيديم كه فقط يكى از اين بيست روايت ، قابل دفاع است ، اين امر به اين معنا نيست كه موضوع ، پايان يافته است و ديگر روايت قابل تمسّكى وجود ندارد ؛ زيرا در كتب ديگر حديثى، روايات قابل دفاع ، وجود دارد ؛ ولى از حوزه تحليل اين نوشته در خصوص روايات موجود در الكافى در باب تعيين نام امامان عليهم السلام ، بيرون است و بايد در نوشته ديگرى به آن پرداخت.

در اين بررسى ، پس از گزارش محتواى هر كدام از روايات ، نكات قابل تأمّل در آن ، يادآورى مى شود:

1 . نخستين روايت باب را احمد بن محمّد برقى ، از ابو هاشم داوود بن قاسم جعفرى ، از امام جواد عليه السلام نقل مى كند. در اين گزارش ، امام جواد عليه السلام مى فرمايد كه امير مؤنان عليه السلام به همراه حسن بن على عليه السلام و سلمان ، وارد مسجد مى شوند. در مسجد ، مردى خوش چهره و خوش پوش ، نزد امام على عليه السلام مى آيد و به وى ، سلام مى كند و چندين پرسش را مطرح مى كند و يادآور مى گردد كه اگر به اين پرسش ها پاسخ گويى ، خواهيم فهميد كه تو نسبت به ديگران ، برتر بودى و آنان ، حقّ تو را از تو گرفته اند ،وگر نه ، با آنان فرقى نخواهى داشت. پرسش هاى اين شخص - كه پس از خروج از مسجد و ناپديد شدن ، معلوم مى شود كه خضر عليه السلام بوده - ، عبارت بودند از :

ص: 11

يك . وقتى كسى مى ميرد ، روحش كجا مى رود؟

دو . انسان ، چگونه چيزى را فراموش مى كند و يا آن را به ياد مى آورد؟

سه . چه طور فردى ، شبيه عموها و يا دايى هايش مى شود؟

امام حسن عليه السلام به توصيه امام على عليه السلام به پرسش هاى خضر عليه السلام پاسخ مى دهد و او ، به اداى شهادت بر وحدانيت خدا و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و اوصياى وى ، با ذكر نام آنان مى پردازد. آنچه از اين گزارش ، مورد نظر اين بحث است ، نام بردن از امامان دوازدگانه توسّط خضر عليه السلام و نقل آن توسّط امام جواد عليه السلام است.

در اين روايت ، چند نكته قابل تأمّل به شرح زير ، وجود دارد :

روايت را احمد بن خالد برقى ، از ابو هشام نقل مى كند. در اين نقل ، فردى به نام احمد بن ابى عبد اللّه وجود دارد . وى ، گر چه از بزرگان حديث بود ؛ امّا گويا در دوران حيرت ، مدّتى در تحيّر بود. اين احتمال را مرحوم اردبيلى در جامع الرواة ، از قول سيّد جليل تفرشى در كتاب نقد الرجال ، نقل مى كند و سيّد ، آن را از پرسش و پاسخى كه بين محمّد بن يحيى و استادش محمّد بن حسن صفّار ، در ذيل نقل روايت ديگرى - كه مرحوم كلينى ، آن را به عنوان روايت دوم باب آورده است - ، استنباط مى كند.

2 . در ذيل روايت دوم ، آمده است : محمّد بن يحيى مى گويد: به محمّد بن حسن گفتم: اى ابو جعفر! دوست داشتم كه اين روايت ، از طريق كسى جز احمد بن ابى عبد اللّه ، نقل مى شد و محمّد بن حسن صفّار ، در پاسخ مى گويد: اين روايت را ده سال قبل از دوره حيرت ، برايم نقل كرده است.

مرحوم تفرشى ، معتقد است كه در اين نكته ، دلالتى بر اين است كه احمد بن ابى عبد اللّه ، متحيّر گشته بود.(1)

ص: 12


1- . جامع الرواة، ج 1 ، ص 63 .

اگر اين استنباط تفرشى درست باشد ، بايد گفت : ناقل اصلى روايت از ابو هاشم ، خود به مضمون روايت ، باور نداشته است ؛ و گر نه محتواى روايت ، چنان واضح نام امامان را بيان مى كند كه جايى براى تحيّر نمى ماند. امّا مى توان اين نكته را هم در نظر گرفت كه سخن صفّار ، الزاماً به اين معنا نيست كه احمد بن ابى عبد اللّه ، به تحيّر افتاده بود ؛ چون احتمال دارد كه در زندگى احمد بن ابى عبد اللّه ، حادثه ديگرى پيش آمده بود كه موجب پايين آمدن اعتماد راويان به وى گشته بود . صفّار مى گويد : اين نقل ، خيلى قبل تر از اين بحث ها بوده و «ده سال قبل از حيرت»، فقط بيانگر قدمت روايت است ، نه اين كه احمد بن ابى عبد اللّه به حيرت افتاده باشد.

البته در خصوصيّات احمد بن محمّد بن خالد ، اين ويژگى بوده كه وى در عين حال كه فردى قابل اعتماد بود ، از افراد ضعيف ، بسيار روايت مى كرد و به مراسيل ، اعتماد داشت .(1) مرحوم ابن غضائرى - كه طعن قمى ها را بر احمد بن محمّد بن خالد ، نقل مى كند - ، مى گويد:

طعن بر خود وى نيست ؛ بلكه طعن بر كسانى است كه وى از آنان ، نقل مى كند .(2)

در باره اين روايت ، اين احتمال هم وجود دارد كه ابو هاشم احمد بن محمّد را نديده است ؛ بلكه آن را از كتاب منسوب به وى ، نقل كرده است.

از سند روايت كه بگذريم ، محتواى روايت نيز از استوارىِ چندانى برخوردار نيست و بيشتر به داستان مى ماند ، نه يك حقيقت. در اين داستان ، خضر عليه السلام مى خواسته موضوع امامت را براى چه كسى روشن كند؟ براى على بن ابى طالب عليه السلام يا امام حسن عليه السلام يا سلمان فارسى؟! هر كدام از اينان ، اطّلاعات لازم را داشتند و نيازى به حضور و گزارش خضر عليه السلام نبوده است .

ص: 13


1- . الفهرست ، ص62 ، ح 65.
2- . خلاصة الرجال ، ص 63 .

روايت دوم باب ، همان روايت اوّل است كه مرحوم كلينى ، آن را از طريق محمّد بن يحيى ، نقل مى كند و در ذيل اين روايت ، سخن مورد استناد سيّد تفرشى وجود دارد .

3 . روايت سوم ، روايت ابو بصير است كه عبد الرحمان بن سالم ، از وى نقل مى كند. مضمون روايت ، چنين است كه ابو بصير ، از امام صادق عليه السلام ، از پدرش امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه ايشان ، روزى به جابر بن عبد اللّه انصارى مى گويد: «پرسشى از تو دارم . چه وقت را مناسب مى دانى تا نزد تو بيايم و پرسشم را مطرح كنم؟» .

جابر مى گويد : هر وقت كه دوست داشتى.

امام عليه السلام در يكى از اوقات با وى ، خلوت مى كند و از او مى خواهد كه از جريان لوحى كه در دست فاطمه عليهاالسلام بوده و جابر آن را ديده، به وى خبر دهد و محتواى آن را گزارش كند.

جابر مى گويد: به هنگام تولّد امام حسين عليه السلام ، خدمت مادرش فاطمه زهرا عليهاالسلام رسيده و تولّد وى را تبريك گفته است. در دست زهرا عليهاالسلام ، لوحى سبزْ رنگ مشاهده كرده كه بر آن ، نوشته اى درخشان بود. جابر ، زهرا عليهاالسلام را سوگند مى دهد كه جريان اين لوح را برايش بيان كند و زهرا عليهاالسلام مى گويد كه اين لوح را خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله هديه داده و در آن ، نام پدرش و شوهرش و پسرانش و اوصياى او از ذرّيه اش آمده است و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را به ايشان داده تا به وى ، بشارت دهد.

جابر ، از فاطمه عليهاالسلام مى خواهد كه به وى اجازه دهد تا از آن لوح ، نسخه بردارى كند و فاطمه عليهاالسلام نيز اين اجازه را به او مى دهد و جابر ، از مطالب آن لوح ، نسخه بردارى مى كند.

امام باقر عليه السلام از جابر مى خواهد كه نسخه خود را به وى نشان دهد . جابر به همراه امام باقر عليه السلام و فرزند بزرگوار ايشان امام صادق عليه السلام به منزل خود مى رود و در آن جا ،نسخه را به آنها نشان مى دهد. امام باقر عليه السلام از جابر مى خواهد تا به نسخه نگاه كند .

ص: 14

سپس مطالب آن را از پيشِ خود مى خواند و جابر ، هيچ گونه اختلافى بين نسخه خود و قرائت امام باقر عليه السلام نمى بيند. آن گاه ، جابر ، متن لوح را - كه نامه اى از خداوند به پيامبرش محمّد صلى الله عليه و آله بوده است

- نقل مى كند. در اين نامه ، نخستْ تهديدى بسيار سخت و جدّى عليه منكران خداوند متعال ، مطرح مى شود و پس از آن ، پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح شده و يادآورى مى گردد كه خداوند ، پس از هر پيامبرى ، اوصيايى را مى فرستد و وصىّ پيامبر اسلام را برتر از همه اوصيا قرار داده است. پس از آن ، با نام بردن از هر كدام از امامان عليهم السلام مهم ترين حوادث زندگى و شرايط اجتماعى و برخورد جامعه با آنان را به صورت كلّى ، بيان مى كند و در نهايت ، از شرايط بسيار سختى كه در انتظار ياران امام زمان عليه السلام است ، ياد مى كند. در پايان نيز از قول ابو بصير ، خطاب به عبد الرحمان بن سالم مى آورد كه : اگر در زندگى ات ، جز همين حديث را نشنيده بودى ، برايت بسنده بود . سپس توصيه مى كند كه آن را از نظر نااهلان ، دور بدارد.

در اين روايت ، شخصى به نام «عبد الرحمان بن سالم» ، وجود دارد. اين شخص ، بنا به نظر ابن داوود و ابن غضائرى ، فردى ضعيف است.(1) پدرش سالم بن عبد الرحمان ، فردى موثّق بوده كه به كتاب فروشى ، اشتغال داشته است ؛ امّا فرزندش از اعتبار لازم برخوردار نبوده است .

فرد ديگرى كه در سند اين روايت ، وجود دارد ، «بكر بن صالح رازى» است. اين شخص نيز ، بنا به اعتقاد غضائرى ، فردى به شدّت ضعيف است كه همواره ، به نقل چيزهاى شگفت و غريب مى پردازد .(2)

محتوا و شكل گزارش نيز ، چندان استوار نيست. اگر چنين نامه اى با اين وضوح و اهمّيت وجود داشته است . چرا زهرا عليهاالسلام آن را تنها در اختيار جابر ، قرار داده است؟

ص: 15


1- . جامع الرواة ، ج 1 ، ص 450 .
2- . رجال ابن الغضائرى ، ص 43.

آيا شخصيّت هاى بزرگى چون سلمان ، ابو ذر ، مقداد و ديگر اصحاب ، در آن حدّ از اعتبار نبودند كه از چنين سند مهمّى آگاهى داشته باشند؟

آيا اعلانِ چنين سند مكتوبى كه از سوى خداوند خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله ارسال شده است ، نمى توانست در آغاز دوره پس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، از بسيارى از اختلاف ها و كشمكش ها جلوگيرى كند؟

چرا زهرا عليهاالسلام در هيچ كدام از احتجاج هاى خود عليه خليفه اوّل ، از چنين سند مهم و روشنى نام نبرده است و بدان ، استدلال نكرده است؟

در پايان اين سند ، ابو بصير ، توصيه مى كند كه سند را تنها در اختيار افراد اهل قرار بدهد . بنا بر اين ، پيداست كه موضوع تنها بايد در بين شيعيان خالص و قابل اعتماد ، مطرح شود . اگر چنين است ، چه فايده اى بر اين سند مترتّب است ؛ زيرا براى چنين افرادى ، گفتار امام صادق و امام باقر عليهماالسلام ، كافى است و ضرورتى ندارد كه امام باقر عليه السلام دانسته خود را با مكتوبى كه نزد جابر است ، مستند سازد. آيا براى شيعيان ناب ، نقل جابر ، معتبرتر از سخن امام باقر عليه السلام است كه آن امام عليه السلام مجبور مى گردد از مقابله كردن محفوظات خود با مكتوب جابر ، براى شيعيان ، اطمينان ايجاد كند؟!

با آن كه جابر بن عبد اللّه انصارى ، از علاقه مندان به اهل بيت عليهم السلام بوده و طبيعى است كه نسبت به پيروزى جريان شيعه ، حسّاسيت مثبت داشته باشد ، پس چرا چنين سند ارزشمندى را ساليان سال ، مخفى نگه داشته است؟ و اگر امام باقر عليه السلام آن را افشا نمى كرد ، جابر آن را براى هميشه ، مكتوم نگه نمى داشت؟ و اگر چنين مى شد ، خطاى بزرگ و غير قابل بخششى از جابر ، سر نمى زد؟

آيا ابو بصير ، از اهمّيت اين سند ، غافل بوده كه آن را تنها در اختيار فرد ضعيفى چون عبد الرحمان بن سالم ، قرار داده است؟ اهمّيت و ارزش اين سند ، اقتضا مى كرد كه افراد و شخصيّت هاى بزرگ شيعى ، از آنْ اطّلاع حاصل كنند.

ارزش و اهمّيت اين سند ، با توجّه به آن كه به طور مستقيم از جانب خداوند به

ص: 16

عنوان هديه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله داده شده و در آن ، آگاهى هاى روشنى نسبت به اوصياى پيامبر خدا وجود دارد ، به مراتب از حوادثى چون غدير خم ، بيشتر است . پس چرا چنين فراموش شده و بعدها ، شخصيت هاى كم اعتبارى چون بكر بن صالح و عبد الرحمان بن سالم ، آن را آشكار مى كنند؟

از مجموع اين نكات ، مى توان گمانه زنى كرد كه روايت ، نبايد گزارش درستى باشد و بهتر است در انتساب آن به فرد معتبرى چون ابو بصير و از طريق ايشان به امام صادق عليه السلام تأمّل كرد.

4 . چهارمين روايت در اين باب ، گزارشى است كه از طريق «ابان بن ابى عيّاش» ، از «سليم بن قيس» ، نقل شده است. در اين گزارش ، عبد اللّه بن جعفر طيّار مى گويد: به همراه امام حسن عليه السلام ، امام حسين عليه السلام ، عبد اللّه بن عباس ، عمر بن اُمّ سلمه و اسامة بن زيد ، در نزد معاويه بوديم. بحثى بين ما در گرفت و من گفتم كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «من ، بر مؤنان ، از خود آنان ، اَولى هستم و على بعد از من ، بر آنان اَولى است و آن گاه ، يكْ يكِ امامان شيعه را يادآورى كرده ، تأكيد مى كند كه آنان ، بر مؤنان از خودشان ، اَولى هستند. آن گاه عبد اللّه ، افراد ياد شده را بر سخن خود ، گواه مى گيرد و آنان ، گواهى مى دهند.

سليم بن قيس مى گويد : اين روايت را از ابو ذر ، سلمان و مقداد هم شنيده است .

نكات قابل توجّه در اين روايت را مى توان به شرح زير ، يادآورى كرد:

ابان بن ابى عيّاش كه روايت را از سليم نقل مى كند ، از راويان غيرِ معتبر است.(1) وى ، از شيعيان نيست و عامى مذهب است و علماى اهل سنّت نيز وى را تضعيف كرده اند و حديث وى را «متروك» ، اعلام داشته اند.

ابان مى گويد كه سليم بن قيس هلالى - كه از ياران على عليه السلام بود - ، به خاطر ترس از

ص: 17


1- . جامع الرواة ، ج 1 ، ص 9 .

حَجّاج ، به ايران گريخت و ميهمان وى گشت. به هنگام وفات، سليم ، وى را خواست و براى حقّ مهمان نوازى كه ابان بر عهده سليم داشت ، كتابش را به وى تسليم كرد. بنا بر اين ، كتاب ياد شده ، تنها در دست ابان ، قرار مى گيرد و ابان ، همان گونه كه يادآور شديم ، فردى غير قابل اعتماد است . شمارى بر اين باور هستند كه كتاب سليم ، وجود خارجى نداشته و ابان ، آن را ساخته و به سليم ، نسبت داده است. اگر اين ديدگاه را هم نپذيريم ، در غير موثّق بودن ابان ، ترديدى نيست.

اين كتاب ، بعد از ابان ، به دست عمر بن اُذَينه ، رسيده است و تنها روايت كننده از ابان ، عمر بن اذينه است كه بنا بر گزارش مقدّمه كتاب ، ابان ، يك ماه قبل از درگذشتش ، عمر بن اُذَينه را مى خواهد و به او مى گويد : من خوابى ديده ام . سپس خواب خود را برايش نقل مى كند و آن گاه ، كتاب را به او مى دهد و مى گويد كه سليم ، آن را براى امام زين العابدين عليه السلام خوانده و وى ، آن را تصديق كرده است. خود عمر بن اُذَينه ، فرد معتبرى است و در اواخر عمرش ، از شرّ مهدى عبّاسى به سمت يمن گريخت. اگر اين گزينه را نپذيريم كه ابان ، اين كتاب را ساخته ، اين احتمال وجود دارد كه ديگران ، پس از وى به چنين كارى دست يازيده و آن را به فردى نسبت داده اند كه از دسترس ، دور بوده و امكان تحقيق در مورد صحّت و عدم صحّت آن وجود نداشت .

در هر صورت ، اين نقل ، از اعتبار چندانى برخوردار نيست ؛ امّا از نظر محتوا ، اگر اسامة بن زيد ، در اين جمع حضور داشت و به گفتار عبد اللّه بن جعفر ، گواهى مى داد ، ديگر جايى براى «توقّف» وى باقى نمى مانْد و نبايد خود را از صحنه كنار مى كشيد و لازم بود كه على عليه السلام را همراهى كند . اُسامه ، كسى نبود كه از درگيرى ، ترسى داشته باشد. وى مرد جنگ بود. بنا بر اين ، بايد موضوع ديگرى اسامه جوان را - كه بسيارى از تلاش هاى على بن ابى طالب عليه السلام را نديده بود - به كناره گيرى كشانده باشد كه ظاهرا همان ابهامى بود كه وى در اين باره داشت.

ص: 18

5 . روايت بعدى باب ، به نقل از حيّان سرّاج ، از داوود بن سليمان كسايى ، از ابو طفيل است. در اين روايت ، ابوطفيل مى گويد كه در جريان درگذشت ابو بكر و روز بيعت با عمر ، حضور داشته است و على عليه السلام هم در گوشه اى نشسته بود كه جوانى يهودى از فرزندان هارون آمد و از عمر پرسيد : آيا تو آگاه ترين فرد نسبت به كتاب و پيامبرِ مسلمانان هستى؟

عمر ، با اشاره سر، آن را نفى كرد. جوان گفت: من نزد تو آمده ام و پرسشى دارم ؛ زيرا در دينم ترديد دارم.

عمر ، على بن ابى طالب عليه السلام را نشان داد. وى نزد على عليه السلام آمد و گفت: من دو ، سه سؤل و يك ، يك سؤل دارم.

على عليه السلام فرمود: «چرا نمى گويى هفت سؤل دارم؟!» .

جوان گفت: نخست ، سه پرسش دارم . اگر آنها را پاسخ گفتى ، سه پرسش ديگر دارم و آن گاه ، پرسش نهايى را خواهم كرد . پرسش ها به اين شرح است: اوّلين خونى كه به زمين ريخته شد ، خون چه كسى بود؟ اوّلين چشمى كه گريست ، كدام چشم بود؟ اوّلين چيزى كه بر روى زمين لرزيد ، چه بود؟

وقتى على عليه السلام به اين سه پرسش پاسخ مى دهد ، وى سه پرسش ديگر خود را به اين ترتيب ، مطرح مى كند: محمّد صلى الله عليه و آله ، چند امامِ عادل دارد؟ محمّد صلى الله عليه و آله ، در كدام بهشتْ سكونت دارد؟ چه كسانى در بهشت ، با وى ساكن هستند؟

على عليه السلام در پاسخ به اين پرسش ها ، مى فرمايد:

محمّد صلى الله عليه و آله ، دوازده امام عادل دارد كه انسان هاى استوارى هستند و مخالفت و موافقتِ كسى هم در آنان ، تأثيرى ندارد و همان دوازده امام ، در بهشت ، با او ساكن هستند .

جوان يهودى مى گويد : درست گفتى. من اين موضوع را در نوشته هاى پدرم هارون عليه السلام ديدم كه برادرش موسى عليه السلام به وى املا كرده و هارون ، به خطّ خودش آن

ص: 19

را نوشته است.

آن گاه ، مرد يهودى ، آخرين سؤل خود را اين گونه مطرح مى كند كه : وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله ، چند سال بعد از وى ، زنده مى ماند؟ و آيا او را مى كُشند يا به مرگ طبيعى مى ميرد؟

على عليه السلام مى فرمايد:

وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله ، به طور دقيق و بدون كم و كاست ، سى سال زندگى مى كند و آن گاه ، فرقش را مى شكافند .

جوان يهودى ، چنان فريادى مى كشد كه بند شلوارش پاره مى شود و آن گاه ، اسلام مى آورد و به همراه على عليه السلام به منزلش مى رود تا دستورهاى اسلام را از ايشان ، ياد بگيرد.

نكات قابل تأمّل اين گزارش ، به شرح زير است :

حيّان بن سرّاج ، بنا بر روايتى كه كشّى نقل مى كند ، كيسانى مذهب بود و در اعتقاد به امامت محمّد بن حنفيّه ، بسيار متعصّب بود و فكر مى كرد كه ابن حنفيّه ، همچون عيسى بن مريم عليه السلام ، زنده و غايب بوده ، نمرده است. وى امام صادق عليه السلام را دشمن محمّد بن حنفيه مى دانست و امام صادق عليه السلام ، وى را مصداق آيه 156 از سوره انعام مى دانست.(1)

ابو طفيل - كه همان عامر بن اَسقَع كِنانى است - ، در سالى كه جنگ اُحُد در گرفت ، به دنيا آمد و به هنگام درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله ، تنها هشت سال داشت و به هنگام مرگ ابو بكر ، نُه سال و اندى بيشتر نداشت. بديهى است كه وى با اين سن ، نمى توانسته چنان گزارشى را - حتّى اگر هم واقعيت داشته باشد - ، نقل كند. بگذريم كه وى نيز از كيسانيه بود و به زنده بودن محمّد بن حنفيّه ، باور داشت و به همراه مختار بن ابى عبيده ، قيام كرد .

ص: 20


1- . جامع الرجال ، ج 1 ، ص 288.

متن نقل ، بيشتر به داستان شباهت دارد ، تا حقيقت. چگونه يك جوان يهودى از اين همه مسئله ، اطّلاع دارد ، در حالى كه هيچ كدام از صحابه ، چنين اطّلاعى ندارند و راوى داستان - كه در آن روز ، بيش از نُه سال و نيم از عمرش نگذشته بود - ، جريان هاى يهودى را چنين خوب مى شناسد و مى داند كه چه كسى از نسل هارون برادر موسى عليه السلام است؟ و آيا نسل هارون ، در مدينه بوده اند؟

اين يهودى كيست و نام وى ، چه بوده است؟ و پس از آن كه اسلام آورد و معارف اسلامى را از على عليه السلام ياد گرفت ، كجا رفت؟ چرا در كنار على عليه السلام نمانْد؟ چرا ابو طفيل و حيّان كه چنين روايتى را نقل مى كنند ، خود بعداً كيسانى مى شوند و به آن دوازده امام عادل ، اعتقاد پيدا نمى كنند؟

آيا كتاب هاى باقى مانده از يهوديان ، در بر دارنده حوادث آينده مسلمانان است كه هر كسى به خاطر اثبات مدّعاى خود ، آنها را شاهد بگيرد؟

چرا اين داستان پُراهميت را جز كودكى نه سال و نيمه ، كس ديگرى نقل نكرده است؟! آيا در پشت اين قبيل گزارش ها ، نمى توان دستگاه تبليغاتى اُمَويان يا عبّاسيان را ديد كه براى بى اعتبار كردن جريان تشيّع مى كوشيدند تا دلايل استوار و محكم علويان براى حقّانيت امامان عليهم السلام را در لابه لاى اين قبيل افسانه ها از بين ببرند؟

اين روايت ، به قدرى مغشوش است كه تلقّى آن به عنوان روايتى شيعى ، نوعى توهين به تشيّع است.

6 . روايت ششم ، از طريق ابو سعيد عصفورى ، از عمرو بن ثابت ، از ابو حمزه بطائنى ، از امام سجّاد عليه السلام نقل شده است كه ايشان فرمود:

خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و يازده تن از فرزندانش را از نور عظمت خود ، آفريده است و آنان ، چون اشباحى در روشنايىِ نور الهى ، پيش از آفرينش ، خدا را عبادت مى كردند .

نكته اى كه در باره سند اين روايت ، وجود دارد ، اين كه ابوسَمينه محمّد بن على

ص: 21

كوفى - كه از دروغگويان و جاعلان چيره دست بود - ،(1) در سند اين روايت است. گر چه پاره اى ، ابو سعيد عصفورى را هم تضعيف كرده اند ، اين تضعيف ، چندان قابل اعتنا نيست ؛ ولى وجود ابو سمينه ، كار را مشكل مى كند.

از نظر متن ،آفرينش پيش از خلقت و حضور در شكل اشباح و عبادت در آن حال ، از جمله مباحث دشوار و ديْرفهمى است كه در صورت صحّت روايت ، افراد خاص مى توانند آن را درك كنند.

7 . روايت هفتم ، به نقل از زُراره از امام باقر عليه السلام است در اين روايت ، امام باقر عليه السلام تأكيد مى كند كه دوازده امام ، از خاندان محمّد صلى الله عليه و آله بوده ، همه محدّث و از فرزندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هستند . در مجلس ، شخصى به نام على بن راشد و يا عبد اللّه بن راشد ، برادر ناتنى امام سجّاد عليه السلام ، از اين سخن ، تعجّب مى كند و آن را انكار مى كند . امام عليه السلام بر سرش فرياد مى زند كه : «فرزند مادرت ، يكى از آنان بود» .

اين روايت به اين شكل ، مغشوش است و احتمالاً در نقل آن ، تا حدودى نقل به معنا و يا تصرّفى انجام گرفته كه موجب اين امر ، شده است. بعيد نيست كه اين روايت با دو روايتى كه مرحوم كلينى در باب: «إنّ الأئمّة عليهم السلام محدّثون مفهّمون» ، به عنوان حديث اوّل و دوم آورده ، يكى باشد كه بعدا تقطيع شده و به اين شكل ، در آمده است. در روايت دوم ، امام باقر عليه السلام فرموده: «برادرت ، اين را مى دانست» و در آن جا ، به جاى «على بن راشد» ، نام «عبد اللّه بن زيد» آمده است و يادآورى شده كه وى ، برادر ناتنىِ

ص: 22


1- . رجاليان ، ابو سَمينه را فردى با اعتقادات فاسد مى دانند و بر اين باور هستند كه وى ، در كوفه به دروغگويى اشتهار يافت و از آن جا به قم نزد احمد بن محمّد بن عيسى رفت ؛ امّا احمد بن عيسى ، پس از چند ماه ، به خاطر دروغگويى و غلو ، وى را از آن شهر ، بيرون نمود. همچنين ، از قول ابن قتيبه نقل شده است كه فضل بن شاذان / شادان ، بارها مى خواست وى را در قنوتش لعنت كند. از قول وى آورده اند كه ابو سَمينه ، در بين دروغگويان مشهور ، از همه مشهورتر بود. تفصيل اين مختصر ، در جامع الرواة (ج 2 ، ص 150) در ذيل شرح حال وى با عنوان: «ابو جعفر محمّد بن على بن إبراهيم بن موسى قرشى» ، آمده است .

امام سجّاد عليه السلام بود.

در سند اين روايت ، فردى به نام «ابن سماعه» وجود دارد كه از واقفيانِ متعصّب بود و با فرض درستى اين روايت ، توقّف وى ، قابل توجيه نيست ، بخصوص كه ابن سماعه ، فردى مورد وثوق بوده(1) و توقّف وى را نمى توان حمل بر هواى نفس كرد و به احتمال بسيار ، زاييده عدم اطّلاع و يا عدم اطمينان به امامت امامان بعدى بوده و اين عدم اطمينان و يا عدم جهل ، با نقل چنان روايتى ، هماهنگى ندارد .

8 . روايت هشتم اين باب ، روايتى ابو سعيد خُدرى است. مضمون كلّى اين روايت ، همان مضمون روايت پنجم است ، گر چه پاره اى از بخش هاى آن ، با هم تفاوت دارند ، از جمله آن كه در اين روايت ، سؤل هاى نخستين مرد يهودى از على عليه السلام ، با پرسش هاى پيشين ، فرق مى كند و پرسش كننده نيز جوانى يهودى از خاندان هارون نيست ؛ بلكه يكى از بزرگان يهودى است كه يهوديان زمانش ، او را از عالم ترين افراد مى دانسته اند. پرسش هاى موجود در اين روايت ، به شرح زير است: نخستين سنگى كه روى زمين قرار گرفت ، چه بود؟ اوّلين درختى كه روى زمين كاشته شد ، كدام درخت بود؟ نخستين چشمه اى كه روى زمين جوشيد ، چه چشمه اى بود؟

بقيّه روايت ، همان روايت پنجم است و نكاتى كه در آن روايت آمده ، در اين جا هم مطرح است. عمده اشكال اين قبيل روايات ، غرابت وشگفتى داستان است كه عموما در آنها ، يهوديان ، افرادى دانشور و آگاه به امور گذشته و آينده اند كه با استناد به آنچه در كتاب هاى پيشين خوانده اند (!) ، به يارى شيعيان مى آيند. به نظر مى رسد در ساختن اين قبيل داستان ها ، نبايد نقش معاندان تشيّع را - كه مى خواسته اند تا تشيّع را جريانى با آبشخور يهودى معرّفى كنند - ، ناديده گرفت.

ص: 23


1- . ر . ك: جامع الرواة ، ج 1 ، ص 225 : حسن بن محمّد بن سماعه .

اگر همين احتمال را در اين قبيل روايات بدهيم ، از آن جايى كه محتملِ بسيار قوى اى است ، بايد براى رفع اين توهّم ، به طور جد به بازنگرى روايات موجود در كتب روايى خود و بويژه «كتب اربعه» بپردازيم و از پاك كردن اين قبيل روايات از منابع خود ، هيچ واهمه اى به خود راه ندهيم. امامان ما ، از چنان پايگاهى در انديشه مسلمانان برخوردارند كه كسى در عظمت و بزرگى آنان ، ترديد ندارد و حتّى اُمَويان و عبّاسيان - كه در روزگار خودشان براى منافع دنيوى ، همه چيز را زير پا مى گذاشتند - با همه خباثتى كه داشتند ، از اعتراف به بزرگى و عظمت امامان شيعه ، دريغ نمى كردند. دانش ، كرامت ، بزرگى ، زهد و پاسايى آنان ، چنان مورد قبول مسلمانان است كه هيچ نيازى به اثبات حقّانيتشان با اين قبيل روايات نداريم.

9 . روايت نهم ، به نقل از ابو جارود ، از امام باقر عليه السلام است كه ايشان ، آن را از جابر بن عبد اللّه انصارى نقل مى كند. روايت ، تلخيص گزارش گونه اى از مضمونِ روايت دوم باب است. در اين روايت ، جابر مى گويد: شمار اوصيا از فرزندان فاطمه عليهاالسلام را شمردم . دوازده نفر بودند كه آخرينشان ، قائم عليه السلام بود و بين آنان ، سه محمّد و سه على وجود داشت.

در اين روايت ، تعداد امامان عليه السلام سيزده نفر مى گردند كه احتمال اشتباه يكى از راويان در نقل آن ، بعيد به نظر نمى آيد و از اين نظر ، چندان جاى ايراد به روايت نيست ؛ زيرا اين قبيل اشتباهات در نقل پيش مى آيد. همچنين ، ايرادهايى كه قبلاً در ذيل روايت دوم آورديم ، در اين جا هم مطرح است ، افزون بر آن كه در اين جا ، روايت از ابوجارود نقل مى شود كه زيدى مذهب بوده و بنيان گذار فرقه جاروديه است كه از زيديه ، منشعب شده است.

مرحوم كشّى ، در مذمّت وى ، روايات بسيارى نقل كرده كه پاره اى از آنها بر دروغگويى وى ، دلالت دارند. كشّى ، وى را كور ظاهرى و باطنى مى داند.(1) در اين

ص: 24


1- . اختيار معرفة الرجال رجال الكشّى ، ج 2 ، ص 495 ، ش 412 - 419 .

باره هم بايد يادآور شد كه اگر روايتْ درست مى بود ، براى توقّف ابو جارود در امام سجّاد عليه السلام و گرايش به زيد ، دليل قوى اى وجود نداشت.

10 . روايت دهم ، روايت محمّد بن فُضَيل ، از ابو حمزه ثُمالى است. وى از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به سوى جنّ و انس فرستاد و پس از او ، دوازده وصى قرار داد كه بعضى در گذشته اند و پاره اى ، هنوز باقى هستند. بر اوصياى محمّد صلى الله عليه و آله ، سنّتى كه بر اوصياى عيسى بن مريم عليه السلام جارى شد ، جارى خواهد گشت و امير مؤنان عليه السلام بر سنّت مسيح عليه السلام بود .

محمّد بن فضيل ، در روايات ، مشترك است بين محمّد بن فضيل صيرفى و محمّد بن فضيل يَسار ؛ امّا بنا بر عقيده علماى رجال ، محمّد بن فضيلِ در اين روايت ، همان صيرفى است كه ظاهرا فردى ضعيف و مشتهر به غلو بوده و روايات وى ، قابل قبول نيست.(1) افزون بر آن ، سنّت مسيح عليه السلام دستِ كم در باره على عليه السلام جارى نگشت ؛ زيرا بنا بر گزارش قرآن ، وى مصلوب نگشت و موضوع بر مردم ، مُشتبه شد ، در حالى كه امير مؤمنان عليه السلام با شمشير به شهادت رسيد.

11 . روايت يازدهم ، از حسن بن عباس بن جريش است كه از امام جواد عليه السلام نقل مى كند كه امام على عليه السلام خطاب به ابن عبّاس فرمود:

ليلة القدر ، در هر سال ، وجود دارد و در آن شب ، امر سنّت ، فرود مى آيد و براى هر كدام از سنّت ها ، متولّيانى بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله وجود دارد .

ابن عبّاس ، از اين متولّيان مى پرسد و على عليه السلام ، از خود و يازده تن از امامان عليه السلام از پشتِ خود ، نام مى برد.

نكته مهم در اين روايت و سه روايت بعد از آن - كه همه از كتاب حسن بن عبّاس بن جريش نقل شده - ، آن است كه: حسن بن عبّاس بن جريش ، فردى

ص: 25


1- . در باره اين موضوع ، ر . ك: الرسائل الرجالية ، ج 4 ، ص 140 به بعد.

ضعيف است. به نظر مرحوم نجاشى ، وى كتابى در باره سوره «قدر» دارد كه «ردئ الحديث» و با الفاظ مضطرب است و به نظر ابن غضائرى ، كتاب ، فراهم آورده اى با الفاظ فاسد است كه محتواى آن ، دلالت بر ساختگى بودن آن دارد . اين شخص ، مورد توجّه نيست و حديثش قابل نوشتن نيست .(1)

12 . اين روايت ، به همان سندى است كه در آن ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطاب به يارانش مى فرمايد : «به شب قدر ، ايمان بياوريد» ، كه مقصود ، على بن ابى طالب عليه السلام و يازده فرزند بزرگوار ايشان است .

13 . در اين روايت ، با همان سند ، از امير مؤنان عليه السلام نقل شده كه ايشان ، روزى خطاب به ابو بكر ، آيه «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ تَام بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ »(2) را مى خواند و به وى مى فرمايد :

محمّد ، پيامبر خدا ، شهيد شده است و به سراغت خواهد آمد . وقتى آمد ، يقين بدان كه وى ، خودِ پيامبر است ؛ زيرا شيطان نمى تواند به شكل ايشان در آيد .

آن گاه على عليه السلام دست ابو بكر را مى گيرد و پيامبر صلى الله عليه و آله را به او نشان مى دهد . پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به ابو بكر مى فرمايد:

به على و يازده فرزندش ، ايمان بياور. آنان ، همانند من هستند ، جز آن كه پيامبر نيستند. از خلافتى كه به دست گرفته اى ، توبه كن ؛ چون تو چنين حقّى را ندارى .

آن گاه ، پيامبر صلى الله عليه و آله از نظر وى ، غايب مى شود .

نشانه هاى «وضع» در اين نقل ، چنان مشهود است كه جاى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد.

ص: 26


1- . در باره اين شخص و زيان هاى كتابى كه در باره سوره قدر نوشته ، مرحوم علاّمه شوشترى مى گويد : اگر مرحوم ابن غضائرى ، هيچ نكته اى نياورده بود ، جز همين كه كتاب ابن جريش را كتابى بى ارزش شمرده است ، براى اعتبار وى ، كافى بود ر . ك : قاموس الرجال ، ج 12 ، ص 400 .
2- . سوره آل عمران ، آيه 169 .

14 . روايت چهاردهم ، روايتى به نقل از زُراره ، از امام باقر عليه السلام است . مضمون اين

روايت ، آن است كه ائمّه ، دوازده نفر هستند كه همه ، محدّث و از فرزندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب هستند و پيامبر خدا ، پدر آنان است. گر چه اين روايت ، به ظاهر ، گوياى آن است كه همه امامانِ دوازدگانه از فرزندان على عليه السلام هستند و اين ،

خلاف باور شيعيان است ؛ امّا اين قبيل اشتباهات ، در نقل ها به وجود مى آيد و قابل توجيه است .

نكته اى كه در سند اين روايت وجود دارد ، وجود شخصى به نام حسن بن عبيد اللّه (يا : عبد اللّه) در آن است كه منسوب به غلو بوده و گويا از قم ، اخراج شده است. امّا در اين زمينه ، بايد يادآورى كنيم كه مفهوم غلو در آثار حديثى ، بسيار گسترده است و چه بسا افرادى ، روشن ترين مصاديق غلو را توجيه كنند و چه بسا افرادى ، جزئى ترين امور غير عادى را به غلو ، تفسير كنند . بنا بر اين ، زمينه هايى كه به خاطر آن وى به غلو منسوب شده ، بايد بررسى شوند .

15 . روايت پانزدهم ، از طريق ابو بصير ، از امام باقر عليه السلام نقل شده است. اين روايت مى گويد : «از فرزندان حسين بن على ، نُه نفرشان امام هستند و نهمينِ آنان ، قائم است» .

اين روايت ، از نظر سند و محتوا ، قابل دفاع است و ايرادى كه بر ابراهيم بن هاشم - كه در سند آن واقع است - گرفته مى شود ، در حدّى نيست كه سند روايت را با خدشه جدّى رو به رو كند.

16 . روايت شانزدهم ، از طريق زُراره ، از امام باقر عليه السلام نقل شده است. در اين روايت ، امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

ما دوازده امام هستيم كه حسن وحسين عليهماالسلام ، از جمله اين دوازده نفر هستند و امامان بعدى ، از فرزندان حسين عليه السلام هستند .

در سند اين روايت ، فردى به نام «معلّى بن محمّد» وجود دارد. مرحوم كلينى ،

ص: 27

روايات بسيارى را از طريق اين شخص ، نقل مى كند ؛ امّا بنا بر نظر برخى دانشوران رجالى ، وى فردى «مضطرب الحديث و المذهب » است و از ضعفا ، نقلِ روايت مى كند . البته اين را هم يادآور شده اند كه حديث وى ، مى تواند به عنوان «شاهد» تلقّى شود.(1)

17 . هفدهمين روايت باب ، به نقل از ابو جارود ، از امام باقر عليه السلام است. در اين روايت ، امام باقر عليه السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه خطاب به على عليه السلام فرمود:

من و دوازده فرزندم و تو ، اى على! كوه ها و صخره هاى زمين هستيم كه خداوند به وسيله ما ، زمين را نگه داشته است و اگر دوازده فرزندم از بين بروند ، زمين در هم فرو ريخته خواهد شد .

در اين روايت ، دو نكته وجود دارد . يك نكته آن كه راوى آن ، ابو جارود است كه در باره وى ، در ذيل حديث نهم ، بحث كرديم. نكته ديگر آن كه در اين روايت ، دو بار از قول پيامبر صلى الله عليه و آله تكرار شده است كه دوازده نفر از فرزندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به امامت مى رسند. نظير اين مطلب ، در چند روايت پيشين هم آمده بود ؛ امّا در اين روايت ، اين نكته دو بار مطرح شده است و همين امر ، موجب دشوارى در پذيرش آن مى شود.

18 . روايت هجدهم ، با همان سند ، ولى به صورت مرفوع ، از امام باقر عليه السلام نقل شده است. در اين روايت ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :

از فرزندان من ، دوازده نقيب ، نجيب ، محدّث و مُفهّم خواهد بود كه آخرين آنان ، قائم عليه السلام است و زمين را ، همان گونه كه از ستم پُر شده است ، از عدل ، پُر خواهد كرد .

در اين روايت ، همان دو نكته مطرح شده در روايت قبلى ، وجود دارد.

19 . اين روايت را سهل بن زياد ، به نقل از محمّد بن حسن بن شمّون ، از عبد اللّه بن عبد الرحمان اصم ، از كرّام نقل مى كند. مضمون روايت ، اين است كه كرّام ،

ص: 28


1- . ر . ك : قاموس الرجال ، ج 10 ، ص 168 ، ش 7649 ، نيز ، ر . ك : جامع الرواة ، ج 2 ، ص 251 .

سوگند مى خورد كه تا قيام آل محمّد ، روزها غذا نخورد. آن گاه نزد امام صادق عليه السلام مى رود و سوگند خود را نقل مى كند. امام عليه السلام مى فرمايد:

روزه بگير و تنها عيدين (عيد فطر و قربان) و سه روز ايّام تشريق ، هنگام سفر و هنگام بيمارى را روزه نگير .

سپس امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

وقتى امام حسين عليه السلام شهيد شد ، زمين و آسمان و آنچه در آن از فرشتگان و جز آن بود ، به ناله در آمدند و گفتند: پروردگارا! به ما اذن بده كه همه مردم را نابود كنيم تا دوباره ، انسان هاى جديد ، آفريده شوند . خداوند به آسمان ها و زمين و فرشتگان خود ، وحى كرد كه آرام گيرند . سپس حجاب را كنار زد . پشت حجاب ، محمّد صلى الله عليه و آله با دوازده تن از اوصياى او بودند. خداوند ، دست قائم را گرفت و فرمود : اى فرشتگان و آسمان و زمين ! من براى يارى رساندن به اين شخص ، به كمك او مى شتابم .

در اين روايت ، چند نكته وجود دارد : اوّل اين كه محمّد بن حسن بن شمّون ، يكى از راويان اين حديث ، فردى واقفى و غالى است. او ضعيف و از نظر مذهب ، فاسد است و علماى رجال ، نه به خود وى ، و نه به آثار وى ، اعتمادى ندارند. وى ، فردى بى اعتبار است.(1)

فرد ديگر واقع در اين سند ، عبد اللّه بن عبد الرحمان اَصَم است. وى نيز غالى ، خبيث ، متهاتفِ در مذهب و از دروغگويان شاخص بصره است.(2)

همچنين متن اين روايت ، از استوارى لازم ، برخوردار نيست. داستان امام حسين عليه السلام بدون ارتباط با قبل و بعد ، در روايتْ مطرح شده است و پايان روايت با نگرش مُشبّهه و نيز اهل تجسيم (مجسّمه) ، هماهنگى دارد.

در مجموع ، روايتْ ساختگى به نظر مى رسد.

20 . روايت بيستم را عثمان بن عيسى ، از سماعة بن مهران نقل مى كند كه وى

ص: 29


1- . رجال النجاشى ، ص 335 ، ش 899.
2- . نقد الرجال ، ج 3 ، ص 119 ، ش 3126.

گفته است : به همراه ابو بصير ، در مكّه در خانه محمّد بن عمران بوديم. محمّد بن عمران گفت كه از امام صادق عليه السلام شنيده كه فرمود: «ما دوازده محدّث هستيم» .

ابو بصير ، دو بار وى را سوگند مى دهد كه : آيا اين مطلب را از امام صادق عليه السلام شنيده است؟ و وى ، سوگند مى خورد كه از ايشان ، شنيده است. ابو بصير مى گويد : امّا من ، اين مطلب را از امام باقر عليه السلام شنيده ام.

اين روايت را فردى به نام «عثمان بن عيسى» نقل مى كند كه از رهبران واقفى بوده است و آمده كه اموال امام كاظم عليه السلام را تصرّف كرد. گر چه مى گويند وى ، بعدها توبه كرد ؛ امّا امام رضا عليه السلام از وى ، خشمگين بود و رجاليان ، به عمل نكردن به روايت هاى وى ، در صورت منفرد بودن ، توصيه مى كنند.(1)

از مجموع آنچه نقل شد ، مى توان نتيجه گرفت رواياتى كه مرحوم كلينى ، در باره مشخّص بودن نام امامان معصوم عليهم السلام در باب «ما جاء فى الإثنى عشر و النصّ عليهم عليهم السلام » آورده ، قابل بحث و خدشه هستند . تنها يك روايت از بين آنها - كه همان روايت پانزدهم باشد - ، قابل اعتماد است.

با قطع نظر از رواياتى كه در جاهاى ديگر آمده و در اين بحث به آنها پرداخته نشده است ، به احتمال بسيار قوى ، شمار و نام امامان عليهم السلام ، دستِ كم براى عموم شيعيان ، مشخّص نبوده است . البته اين امر با اين مطلب كه نام و تعداد آنان براى خودِ امامان عليهم السلام روشن باشد ، منافاتى ندارد. به همين جهت بود كه وقتى امامى از دنيا مى رفت ، در صورتى كه شرايط به گونه اى نبود كه امام پيشين ، به روشنى ، نام جانشين خود را اعلام كند ، افرادى مدّعى جانشينى امام مى شدند و شيعيان ، به ناچار با معيارهايى كه در دست داشتند ، به آزمودن افراد مدّعى مى پرداختند تا به امام واقعى دست مى يافتند. اگر وضوحى در نام امامان معصوم عليهم السلام در بين شيعيان بود ، نبايد چنين شرايطى پيش مى آمد. جريان تحيّرى كه پس از درگذشت امام صادق عليه السلام به خاطر تصميم جدّى منصور دوانقى بر قتل جانشين ايشان به وجود آمد و منجر

ص: 30


1- . نقد الرجال ، ج 3 ، ص 194 ، ش 3384.

به پيدايش «واقفيه» گشت و بسيارى از ياران ارزشمند امام صادق عليه السلام ، از جمع شيعيان دوازده امامى به طور كلّى خارج شدند و گروه واقفيه را تشكيل دادند و يا فَطَحى مذهب گشتند و يا دستِ كم براى مدّتى در توقّف ماندند تا كم كم ، موضوع برايشان روشن شد و از طُرُق گوناگون ، به درستى امامت امام موسى كاظم عليه السلام پى بردند ، همه گواه بر اين است كه نام امامام معصوم عليهم السلام براى توده شيعيان ، معلوم و مشخّص نبود و رواياتى كه گوياى معلوم بودن اين نام ها هستند ، با چالش جدّى مواجه اند. مى توان گفت: اين امر ، از چنان شهرتى هم برخوردار نبوده كه حدّ اقل ياران نزديك امام صادق عليه السلام را پراكنده نسازد.

در پايان ، يادآور مى شويم همان گونه كه در آغاز بحث گفته شد، اين موضوع از چنان اهمّيتى برخوردار است كه با اين قبيل بحث ها ، پايان نمى يابد ؛ زيرا گر چه روايات موجود در اين باب اصول الكافى در باره آمدن نام امامان عليهم السلام در سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و يا امام على عليه السلام و يا ديگر امامان ، از نظر سند ، قابل بحث و بررسى است ؛ امّا متكلّمان شيعه ، از ديرباز در اين زمينه ، بحث هاى قابل توجّهى ارائه كرده اند و افزون بر اصول الكافى ، در ديگر مجامع روايى ، رواياتى در اين خصوص وجود دارد كه چه بسا در بين آنان ، روايت هايى قابل اعتماد ، وجود داشته باشد. هدف اين نوشته ، فقط بررسى روايات موجود در اين باب از كتاب الكافى است .

غرض اصلى از اين قبيل نقد و بررسى ها ، در حقيقت ، رسيدن به ايده منسجم و قابل دفاع در نظريه «امامت در انديشه شيعه» بوده و بديهى است كه مقدّمه دستيابى به اين ايده ، در گرو جداسازى روايات صحيح از غير صحيح در مجامع روايىِ شيعى است تا لوازم منفى رواياتى كه چه بسا معاندان شيعه و يا دوستان ناآگاه آنها ، ساخته و به معصوم نسبت داده اند ، دامن پاك معصومان را نيالايد و اين نظريه ارزشمند شيعه ، آماج تهاجم سودجويان فرصت طلب ، قرار نگيرد.

ص: 31

منابع و مآخذ

1 . الفصول المختارة ، محمّد بن محمّد النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) ، تحقيق: سيّد على ميرشريفى ، لبنان : دار المفيد ، 1414 ق .

2 . جامع الرواة ، محمّد بن على الأردبيلى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى ، 1403 ق .

3 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق: جواد القيّومى ، قم : اسلامى ، 1417 ق .

4 . خلاصة الأقوال ، تحقيق: جواد القيّومى ، قم : اسلامى ، 1417 ق .

5 . قاموس الرجال ، محمّدتقى التسترى (الشوشترى)، قم : اسلامى ، 1425 ق .

6 . رجال النجاشى ، أحمد بن على النجاشى ، قم : اسلامى ، 1416 ق .

7 . الرسائل الرجالية ، محمّد بن محمّد ابراهيم الكلباسى ، قم : دار الحديث ، 1381 ش .

8 . اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى) ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق: السيّد مهدى الرجائى ، قم : مؤّسة آل البيت عليهم السلام ، 1404 ق .

9 . نقد الرجال ، السيّد مصطفى الحسينى التفريشى ، قم : مؤّسة آل البيت عليهم السلام ، 1418 ق .

10. رجال ابن الغضائرى ، أحمد بن حسين الغضائرى ، تحقيق: محمّدرضا جلالى ، قم: دار الحديث ، 1380 ش .

ص: 32

مسئله نَسخ ، در كتاب «الكافى» و ديدگاه كلينى

اشاره

مسئله نَسخ ، در كتاب «الكافى» و ديدگاه كلينى

محمّد فاكر ميبدى

چكيده

در اين نوشتار ، مسئله «نَسخ» از منظر شيخ كلينى رحمه الله در كتاب الكافى ، مورد بحث و بررسى قرار مى گيرد و ابعاد و انواع نسخ قرآن از اين دريچه ، مورد مطالعه واقع مى شود .

نگارنده ، ابتدا به بررسى معناى لغوى و اصطلاحى نسخ مى پردازد و فرق آن را با «بداء» ، «تخصيص» و «توقيت» بيان مى كند . آن گاه اهميت و ضرورت مسئله نسخ را براى مفسّران ، مورد تأكيد قرار مى دهد و اقسام نسخ را بيان مى كند .

در ادامه ، نسخ را از دو زاويه ناسخ و منسوخ ، مورد مطالعه قرار داده و از زاويه ناسخ ، نسخ قرآن به قرآن ، نسخ قرآن به سنّت متواتره ، و نسخ سنّت به قرآن را بررسى كرده است . وى با توجّه به روايات الكافى ، اين قبيل از نسخ ها را مى پذيرد و آنها را مورد تجزيه و تحليل بيشتر قرار مى دهد . از زاويه منسوخ نيز نسخ حكم بدون نسخ تلاوت را بر اساس روايات الكافى ، قبول كرده و نسخ تلاوت را (چه اين كه با نسخ حكم همراه باشد يا نه) مردود دانسته است . نگارنده ، عالمان واقعى به نسخ را ائمّه عليهم السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته و با نقل روايتى از الكافى ، به تأويل نسخ نيز مى پردازد .

كليدواژه ها: الكافى ، كلينى، قرآن ، نَسخ.

مقدّمه

اشاره

بى شك ، مسئله «نَسخ» ، يكى از مهم ترين مباحث در حوزه قرآن ، شناخته شده است كه از گذشته ايام تا به امروز ، با فراز و نشيبِ بسيار و با گستره اى از مرز صفر تا

ص: 33

بيش از پانصد آيه مدّ نظر دانشمندان علوم قرآنى قرار داشته است. على رغم آن كه بزرگانى در اين زمينه ، قدم هايى برداشته و قلم زده اند، ليكن مى طلبد كه اين مهم ، از منظر شيخ المحدّثين (كلينى) اين سرآمد محدّثان عالم تشيّع ، و از منظر يكى از مهم ترين منابع حديثى شيعه يعنى الكافى ، مورد بررسى قرار گيرد. باشد تا از سرچشمه زلال احاديث اهل البيت عليهم السلام به اين بحث زيربنايى روايى - قرآنى پرداخته شود.

الف . معناى نسخ
اشاره

هرچند در كتاب الكافى ، تعريفى از نسخ نيامده، ليكن براى تبيين محدوده بحث ، لازم است به بيان معناى لغوى و اصطلاحى اين مفهوم پرداخته شود. نسخ در لغت ، به معناى ازاله و از بين بردن است. اين واژه ، به معانى ديگرى چون نقل از مكانى به مكان ديگر، باطل كردن چيزى و جايگزين نمودن چيز ديگر به جاى آن نيز به كار مى رود.(1) ظاهرا استنساخ نيز از همين معنا مشتق مى شود؛ زيرا در حقيقت ، كتاب دوم ، جايگزين كتاب نخست مى شود. در قرآن كريم نيز به همين معانى به كار رفته است. از جمله در اين آيه شريفه كه مى فرمايد:

«وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَ لاَ نَبِىٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِى أُمْنِيَّتِهِ فَيَنسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِى الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ ءَايَاتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ» ؛(2)

و پيش از تو [نيز] هيچ رسول و پيامبرى را نفرستاديم ، جز اين كه هرگاه چيزى تلاوت مى نمود، شيطان در تلاوتش القاىِ [شبهه] مى كرد. پس خدا آنچه را شيطان القا مى كرد محو مى گردانيد. سپس خدا آيات خود را استوار مى ساخت، و خدا داناى حكيم است .

نيز فرمود:

ص: 34


1- . لسان العرب ، ذيل مادّه نسخ.
2- . سوره حج ، آيه 52 .

«مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَآ أَوْ مِثْلِهَآ» ؛(1)

هر حكمى را نسخ كنيم، يا آن را به [دست] فراموشى بسپاريم، بهتر از آن، يا مانندش را مى آوريم .

چنان كه در جاى ديگر فرمود:

«هَذَا كِتَابُنَا يَنطِقُ عَلَيْكُم بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ» ؛(2)

اين است كتاب ما كه عليه شما به حق سخن مى گويد. ما از آنچه مى كرديد، نسخه برمى داشتيم .

براى نسخ در اصطلاح، تعريف هاى مختلفى صورت گرفته است. برخى از آنها از اين قرارند :

يك . تحريمِ امرى كه پيش از آن حلال بوده و تحليل امرى كه قبلاً حرام بوده است ؛ يا مباح كردن امرى كه قبلاً ممنوع بوده و ممنوع كردن امرى كه پيش از آنْ مباح بوده است.(3)

دو . رفع حكم شرعى ، به دليل شرعى متأخّر.(4)

سه . برداشتن حكم و تشريع پيشينى كه به حسب ظاهر ، اقتضاى هميشگى بودن را دارد ، به وسيله حكم بعدى، به طورى كه جمع هر دو ممكن نباشد.(5)

چهار . رفع حكم شرعى به وسيله خطاب ديگر، با اين قيد رفع، تشريع مستأنف از دايره تعريف بيرون مى رود ؛ چون رفع و برداشتى در كار نيست و با قيد حكم شرعى ، برائت اصلى خارج مى شود.(6)

ص: 35


1- . سوره بقره ، آيه 106 .
2- . سوره جاثيه ، آيه 29 .
3- . الناسخ و المنسوخ ، ج 1، ص 57.
4- . الجواهر الحسان فى تفسير القرآن ، ج 1، ص 95.
5- . التمهيد فى علوم القرآن ، ج 2، ص 274.
6- . التحرير و التنوير ، ج 1، ص 377.

از مجموع اين تعاريف ، به دست مى آيد كه نسخ ، تنها در حوزه احكام شرعى و بخش حقوق رخ مى دهد و در ديگر حوزه هاى معرفتى جايى ندارد. گرچه بعضى گفته اند كه اخبار و گزارش هاى تاريخى نيز اگر مشتمل بر حكم باشد ، ممكن است مشمول نسخ واقع گيرد.(1) ليكن حق اين است كه نسخ در تاريخْ معنا ندارد ، مگر به معناى تصحيح گزارش هاى آن. نسخ در عقايد نيز ممكن نيست ، مگر به معناى افزايش مصداقى به مصاديق معتقدٌ به، در زمان متأخّر ؛ مانند اعتقاد به نبوّت عيسى عليه السلام افزون بر اعتقاد به نبوّت موسى، و اعتقاد به نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله علاوه بر اعتقاد به انبياى گذشته.

حقيقت نسخ

بايد توجّه داشت كه پديده نسخ در عرف قانون گذارى بشر ، به معناى پيدايش رأى جديد و تبدّل ديدگاهى نوين است و پس از طى مراحل تكاملى رأى پيشين و بازخورد موارد منفى و اشكالات و مشكلات آن است ؛ چرا كه طبيعتِ فكر بشر چنين است كه با گذر زمان ، تغيير ديدگاه به وجود مى آيد. بى شك ، اين تغيير بر ذات بارى تعالى محال است ؛ چرا كه آن ذات مقّدس، عالم على الاطلاق بوده و زمان و پديده هاى زمانى و تغييرات حاصله در آن بر وى پوشيده نيست تا پس از خفا آشكار شود. بنا بر اين بايد پذيرفت كه حقيقت نسخ نسبت به خداى متعال ، يعنى اعلام توقيتِ حكمى كه از همان آغاز ، بنا بر مصالحى ، به عنوان حكم موقّت ، تشريع شده بود، و اين توقيت ، بر مكلّف پوشيده است. برخى از محقّقان ، به اين حقيقت اشارت نموده اند.(2)

ص: 36


1- . الناسخ و المنسوخ ، ج 1، ص 44.
2- . التمهيد فى علوم القرآن ، ج 2، ص 275.
تفاوت نسخ با تخصيص و بدا

هر حكمى كه از قانون گذار صادر مى شود ، به اقتضاى ظهور طبيعى خود ، از سه بُعد از شمول و فراگيرى برخوردار است : يكى شمول افرادى يا عموم ؛ دوم شمول احوالى يا اطلاق ؛ سوم شمول ازمانى يا دوام. محدود شدن هر يك از اين سه عنصر نيز نام خاصّى به خود مى گيرد؛ محدوديت افرادى ، به «تخصيص» نام گذارى شده است، محدوديت احوالى ، نام «تقييد» به خود گرفته است، و بر محدوديت زمانى در يك حوزه ، نام «نسخ» و در حوزه ديگر نام «بدا» نهاده اند. بنا بر اين ، در نفس محدود شدن همه با هم ، اشتراك معنا دارند؛ ليكن از زاويه ديگر با هم متفاوت اند.

در كتاب الكافى ، هم به مسئله نسخْ اشارت شده است كه موضوع اين مقاله است، و هم به مسئله بدا ، تا بدان حد كه بابى با عنوان «البداء» اختصاص داده شده است. از جمله روايات آن هم اين است كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

إِنَّ لِلَّهِ عِلْمَينِ : عِلْمٌ مَكْنُونٌ مَخْزُونٌ لايعْلَمُهُ إِلاّ هُوَ مِنْ ذَلِكَ يكُونُ الْبَدَاءُ وَ عِلْمٌ عَلَّمَهُ مَلائِكَتَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِياءَهُ فَنَحْنُ نَعْلَمُهُ؛(1)

خداوند دو علم دارد: يكى علم مكنون و مخزون كه جز خودش كسى بدان آگاه نيست و از جمله آن بدا است . ديگرى علمى است كه خداوند، فرشتگان و پيامبران را بدان آگاه نموده است و ما [ائمه] آن را مى دانيم .

بسا بتوان گفت كه اين مسئله ، به معناى درست آن ، از اختصاصات شيعه است و از اين رو ، لازم است به تفاوت اين دو پرداخته شود .

برخى مى نويسند: نسخ نسبت به خداوند ، به دليل عقلى رواست و مستلزم هيچ گونه محالى نبوده و هيچ تغييرى نيز در صفات الهى رخ نمى دهد؛ زيرا اوامر ، متعلق به اراده نيست تا مستلزم تغيير در اراده شود ؛ بلكه [متعلّق به علم خداست و] خداوند مى داند كه در چه زمانى اَمد حكم به پايان مى رسد ؛ اما بدا بر خداوند روا نيست ؛

ص: 37


1- . الكافى ، ج 1، ص 147.

زيرا مستلزم حصول علم جديد يا تغيير در اراده الهى است و اين ، بر خدا محال است.(1) ليكن همان گونه كه در روايت الكافى آمده بود ، بدا نيز از مقوله علم است و نمى تواند بر خداوند محال باشد. تنها فرقى كه بين نسخ و بدا مى تواند مطرح باشد ، اين است كه نسخ در حوزه تشريع بوده و بدا در حوزه تكوين است .(2) همچنين از اين روايت استفاده مى شود كه بدا ، مختصّ ذات بارى تعالى است ؛ ولى نسخ در حوزه علم انبيا و ائمّه عليهم السلام نيز قرار دارد.

امّا فرق نسخ با تخصيص در اين است كه نسخ ، خروج بخشى از ازمان از محدوده حكم است و تخصيص ، خروج برخى از افراد از آن است . تفاوت نسخ با حكم موقّت نيز در اين است كه در حكم موقّت، توقيت از ابتداى تشريع قيد شده است و همگان مى دانند كه زمانى عملِ بدان به پايان مى رسد، چنان كه مى فرمايد :

«فَاعْفُواْ وَ اصْفَحُواْ حَتَّى يَأْتِىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِى إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ» .(3)

ب . ضرورت آگاهى به دانش نسخ

بى شك ، شناخت ناسخ و منسوخ، يكى از بحث هاى مهم در حوزه علوم قرآنى است كه به كارگيرى آن در تفسير قرآن و رسيدن به مراد الهى ، نقش مهمى ايفا مى كند و بى ترديد براى صاحب آن دانش نيز داراى ارزش است . از اين رو ، قرآنِ ناطق ، على بن ابى طالب عليه السلام در روايتى كه كلينى در الكافى نقل مى كند ، تعليمِ نبوى نسبت به خويش را از افتخارات خود دانسته ، مى فرمايد:

... فَمَا نَزَلَتْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله آيةٌ مِنَ الْقُرْآنِ إِلاّ أَقْرَأَنِيهَا وَ أَمْلأهَا عَلَيَّ ، فَكَتَبْتُهَا بِخَطِّى ، وَعَلَّمَنِى تَأْوِيلَهَا وَ تَفْسِيرَهَا وَ نَاسِخَهَا وَمَنْسُوخَهَا وَمُحْكَمَهَا وَمُتَشَابِهَهَا

ص: 38


1- . الجواهر الحسان فى تفسير القرآن ، ج 1، ص 95.
2- . التمهيد فى علوم القرآن ، ج 2، ص 276.
3- . سوره بقره ، آيه 109 .

وَخَاصَّهَا وَعَامَّهَا...؛(1)

هيچ آيه اى از قرآن نازل نشده است ، مگر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را بر من قرائت كرده است و آن را بر من املا كرده است و من آن را به خط خود نوشته ام . و پيامبر صلى الله عليه و آله تأويل قرآن و تفسير آن، و ناسخ قرآن و منسوخ آن، و محكم قرآن و متشابه آن، و عام قرآن و خاص آن را به من تعليم فرمود .

اگر آگاهى به مسئله نسخ ، عارى از ارزش و يا كم ارزش بود، ديگر معنا نداشت كه امام على عليه السلام آن را مايه مباهات و افتخار بداند!

در روايتِ ديگرى كه كلينى نقل مى كند و در آن ، سليم بن قيس هلالى ، از امير المؤنين عليه السلام درباره اختلاف تفسير (صحابه چون سلمان و مقداد و ابوذر) با تفسير آن حضرت مى پرسد، امام مى فرمايد:

... إِنَّ فِى أَيدِى النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً وَ عَامّاً وَ خَاصّاً وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهَماً؛(2)

در بين مردم حقّ و باطل، و راست و دروغ، و ناسخ و منسوخ، و عام و خاص، و محكم و متشابه، و محفوظ و موهوم وجود دارد .

اينها در باره نسخ در قرآن است و در باره نسخ در روايات نيز در روايتى كه كلينى از امام صادق عليه السلام ، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند، آمده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

... مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَاييسِ فَقَدْ هَلَكَ وَأَهْلَكَ ؛ وَمَنْ أَفْتَى النَّاسَ بِغَيرِ عِلْمٍ وَهُوَ لايعْلَمُ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ وَالْمُحْكَمَ مِنَ الْمُتَشَابِهِ فَقَدْ هَلَكَ وَأَهْلَكَ؛(3)

هركس به قياس ها عمل كند ، خودش هلاك شده و ديگران را نيز هلاك نموده است ؛ و كسى كه بدون علم فتوا بدهد و ناسخ از منسوخ و محكم از متشابه را تشخيص ندهد ، خودش هلاك و ديگران را نيز هلاك كرده است.

ص: 39


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 64 .
2- . همان ، ص 62 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 88 .

در روايت ديگرى كه كلينى از امام باقر عليه السلام نقل مى كند و راوى در آن ، از وجه اختلاف اوامر و نواهى على عليه السلام نسبت به خود و فرزندانش با مردم سؤل مى كند: كدام محكم است و كدام منسوخ؟ امام باقر عليه السلام وجه اختلاف را كنار زدن على عليه السلام از خلافت مى داند. بدين بيان كه مردم با روى گردانى از على عليه السلام انسانى قرآن شناس را رها كردند و به دنبال كسانى رفتند كه آگاه به علوم و رموز قرآن نبودند و در نتيجه ، از حقايق قرآن دور ماندند. امام فرمود:

... وَ لَوْ أَنَّ عَلِيّاً عليه السلام ثَبَتَتْ لَهُ قَدَمَاهُ أَقَامَ كِتَابَ اللَّهِ وَالْحَقَّ كُلَّهُ؛(1)

و اگر خلافت على عليه السلام استوار شده بود ، كتاب خدا و حق ، استوار مى شد .

گرچه ممكن است در روايات و اصطلاح قدما ، از تخصيص و تقييد به نسخ تعبير شود ، اما به دليل وجودِ تعابيرى چون ناسخ و منسوخ، و عام و خاص و مغايرت معطوف با معطوفٌ عليه ، به خوبى مى توان دريافت كه نسخ و تخصيص از دو مقوله اند .

ج . اقسام نَسخ
اشاره

نسخ به معناى مطلقِ آن ، از جهات مختلف و زواياى گوناگون در معرض تقسيم بندى است. برخى از اين تقسيم ها عبارت است از: تقسيم نسخ به لحاظ ناسخ ؛ تقسيم نسخ به لحاظ منسوخ .

1 . اقسام نسخ به لحاظ ناسخ
اشاره

حكمى كه در شريعت ثابت شده است ، خواه به دلالت آيات قرآن باشد يا به وسيله سنّت نبوى، به طور كلى ممكن است به وسيله قرآن يا سنّت نسخ شود كه به حصر عقلى ، چهار قسم اند : نسخ حكم قرآن به وسيله قرآن؛ نسخ حكم قرآن به

ص: 40


1- . همان ، ج 5 ، ص 556 .

وسيله سنّت؛ نسخ حكم سنّت به وسيله قرآن؛ نسخ حكم سنّت به وسيله سنّت .

در روايات الكافى ، به سه قسم از آن اشارت شده است.

يك . نسخ قرآن به قرآن
اشاره

همان گونه كه پيش از اين اشارت شد، در باره نسخ قرآن به قرآن در ميان دانشمندانِ علوم قرآنى و مفسّران، سخنى به فراز و نشيب بين صفر تا بيش از پانصد آيه وجود دارد . و بر همين اساس ، برخى از دانشمندانِ علوم قرآنى ، جدول ناسخ و منسوخ را بر مبناى ادعاى پيشينيان ترسيم كرده اند ، هر آيه منسوخ را به ترتيبِ مصحف ، همراه با ناسخ آن رديف نموده اند و ملاحظات علمى خود را در نوع ارتباط دو آيه و گونه اختلاف و جمع آن دو را با نفىِ نسخ بيان كرده اند.(1)

پيش از بيانِ نسخ آيات به آيات، به اين نكته بايد توجّه داشت كه نسخ قرآن به قرآن ، به دو شكل متصوّر است: يكى وجود دو آيه كه يكى ناظر به نسخ ديگرى است، مثل آيه نجوا؛ دوم صرف تنافى دو آيه نسبت به يكديگر كه براى حلّ تنافى آن دو ، از طريق امكان نسخ صورت مى گيرد.

در خصوص الكافى و كلينى بايد گفت: در باره آيه نجوا «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً»(2) كه بسيارى از مفسّران(3) و برخى از محدّثان(4) آن را با آيه «ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُواْ وَ تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ»(5) منسوخ دانسته و حتى برخى از مفسّران (از جمله آقاى خويى)

ص: 41


1- . التهميد فى علوم القرآن ، ج 2، ص 397 - 412.
2- . سوره مجادله ، آيه 12 .
3- . از جمله: طبرسى در مجمع البيان، ج 9، ص 417 ؛ آية اللّه خويى در البيان فى تفسير القرآن، ص 373 ؛ علاّمه طباطبايى در الميزان ، ج 19، ص 189.
4- . از جمله: على بن ابراهيم در تفسير قمى، ج 3، ص 357 ؛ علاّمه مجلسى در بحار الأنوار ، ج 36، ص 131.
5- . سوره مجادله ، آيه 13 .

آن را تنها آيه منسوخه قرآن تلقى مى كنند، روايتى دالّ بر نسخ در اين كتاب وجود ندارد ؛ ليكن در باره نسخ برخى از آيات به وسيله آيات ديگر، گواهِ روايى وجود دارد، از جمله:

1. در روايتى كه حفص بن غياث ، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، آمده است كه امام فرمود: مردى از پدرم ، امام باقر عليه السلام در باره جنگ هاى اميرالمؤنين عليه السلام مى پرسد، [آن مرد به حسب ظاهر نسبت به جنگ هاى امام على عليه السلام اعتراض داشته است] و ايشان عليه السلام در پاسخ فرمود :

بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله بِخَمْسَةِ أَسْيافٍ: ثَلاثَةٌ مِنْهَا شَاهِرَةٌ ، فَلاتُغْمَدُ «حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا»(1) وَ لَنْ تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا حَتَّى تَطْلُعَ الشَّمْسُ مِنْ مَغْرِبِهَا ، فَإِذَا طَلَعَتِ الشَّمْسُ مِنْ مَغْرِبِهَا آمَنَ النَّاسُ كُلُّهُمْ فِى ذَلِكَ الْيوْمِ ، فَيوْمَئِذٍ لاينْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِى إِيمانِها خَيراً وَسَيفٌ مِنْهَا مَكْفُوفٌ وَسَيفٌ مِنْهَا مَغْمُودٌ سَلُّهُ إِلَى غَيرِنَا وَحُكْمُهُ إِلَينَا؛(2)

خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را به پنج نوع شمشير مبعوث نمود كه در سه نوع آن شمشيرها برهنه و از نيام كشيده بود و اسلحه بر زمين گذاشته نمى شود تا هنگامى كه خورشيد از مغرب طلوع كند . پس هنگامى كه خورشيد از مغرب طلوع كرد، همه مردم ايمان مى آورند، و در آن هنگام اگر كسى از پيش ايمان نياورده باشد، ايمانش سودى ندارد. و شمشيرى كه در دست، و شمشيرى كه در غلاف است .

سپس در باره نوع دوم از سه شمشير كشيده فرمود:

...وَ السَّيفُ الثَّانِى عَلَى أَهْلِ الذِّمَّةِ ، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: «وَ قُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْنًا» ؛(3) شمشير دوم آن است كه عليه اهل ذمه باشد، [چرا كه] خداوند فرمود: و با مردم [به زبان] خوش ، سخن بگوييد.

ص: 42


1- . سوره محمّد ، آيه 4 .
2- . الكافى ، ج 5 ، ص 10 .
3- . سوره بقره ، آيه 83 .

امام مى افزايد :

نَزَلَتْ هَذِهِ الآيةُ فِى أَهْلِ الذِّمَّةِ ثُمَّ نَسَخَهَا قَوْلُهُ عز و جل : «قَاتِلُواْ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الأَخِرِ وَلاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ حَتَّى يُعْطُواْ الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ»(1) ؛(2)

اين آيه ، در باره اهل ذمّه نازل شده است، سپس آن را به وسيله اين آيه ، نسخ نمود كه فرمود: با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز بازپسين ايمان نمى آورند، و آنچه را خدا و فرستاده اش حرام گردانيده اند ، حرام نمى دارند و متديّن به دين حق نمى گردند، كارزار كنيد، تا با [كمال ]خوارى به دست خود جزيه دهند .

در اين روايت صحيحه، به صراحت سخن از نسخِ آيه : «وَ قُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْنًا» ، به وسيله آيه : «قَاتِلُواْ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الأَخِرِ» به ميان آمده است.

2. در روايت كلينى، حسن بن جهم مى گويد. امام رضا عليه السلام از من پرسيد: در باره ازدواج مرد مسلمانى كه زن مسلمان دارد، با زن نصرانى چه مى گويى؟ گفتم: جايز نيست؛ چراكه خداوند مى فرمايد: «وَلاَ تَنكِحُواْ الْمَشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ» .(3) حضرت فرمود: در باره اين آيه چه مى گويى كه مى فرمايد: «وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ

مِن قَبْلِكُمْ»(4) عرض كردم: آيه «وَلاَ تَنكِحُواْ الْمَشْرِكَاتِ ...» آيه «وَالْمُحْصَنَاتُ ...»را نسخ كرده است. حضرت تبسّم فرمود و سكوت نمود.(5)

شايد بتوان گفت: آيه سابق نمى تواند آيه لاحق را نسخ كند؛ زيرا در نسخ ، شرط است كه ناسخ ، متأخّر از منسوخ باشد. از مفسّران شيعه ، علاّمه طباطبايى به اين نكته

ص: 43


1- . سوره توبه ، آيه 29 .
2- . الكافى، ج 5 ، ص 10 .
3- . سوره بقره ، آيه 221 .
4- . سوره مائده ، آيه 5 .
5- . الكافى ، ج 5 ، ص 357 .

تصريح دارد.(1) بنا بر اين ، آيه سوره مائده - كه پس از سوره بقره نازل شده است - نمى تواند ناسخ باشد. قرطبى ، از مفسّران اهل سنّت نيز مى نويسد : در نسخ قرآن ، شرط است كه منسوخ ، در نزول و تحقّق بايد مقدّم بر ناسخ باشد.(2)

در اصلِ تأخّر ناسخ از منسوخ ، سخنى نيست ؛ ليكن در تأخّر آيه مائده بر آيه بقره ، دليل قطعى وجود ندارد و تقدّم كلى سوره بقره بر مائده ، لزوما مشكلى ندارد؛ زيرا ممكن است در چينش آيات پس از نزول جابه جايى صورت گرفته باشد و اين روايتِ موثّق ، مى تواند قرينه اى بر اين امر باشد.

آرى! ممكن است ارتباط دو آيه از زاويه خودِ قرآن را به نحو ديگرى مورد توجّه قرار داد و گفت: آيه سوره بقره ، در خصوص بت پرستان و آيه سوره مائده ، در باره اهل كتاب است. از اين رو ، هيچ منافاتى وجود ندارد تا ناچار شويم به وسيله نسخ يا تخصيص برطرف نماييم.(3) از اين رواست كه برخى از مفسّران مى گويند: آيه بقره ، نه ناسخ آيه سوره مائده است و نه منسوخ آن.(4) بعضى مى گويند: نه منسوخ است و نه مخصوص.(5)

آرى ، اگر آيه سوره بقره را عام و شامل همه كفّار و آيه سوره مائده را خاص بدانيم، آن وقت ، تنافى را بايد با تخصيص حل نمود، و بسا منظور نسخ در روايت ، همين معناى تخصيصى باشد. به اين نكته نيز بايد توجّه داشت كه پرسش امام از راوى ، به معناى امتحان و شنيدن صرف كلام او نبوده است ؛ بلكه براى تبيين حقيقت بوده است، به قرينه اين كه مى فرمايد: فَإِنَّ ذَلِكَ يعْلَمُ بِهِ قَوْلِى .

ص: 44


1- . الميزان فى تفسير القرآن ، ج 2، ص 204.
2- . الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 53.
3- . تفسير نمونه، ج 2، ص 133.
4- . الميزان فى تفسير القرآن، ج 2، ص 203 - 204.
5- . التبيان فى تفسير القرآن، ج 2، ص 217.

3. در روايتى كه پيش از نيز بدان اشارت شد، كلينى با اسناد خود از مَعمَر بن يحيى نقل مى كند، مى گويد: از امام باقر عليه السلام پرسيدم : مردم در باره نكاح از على عليه السلام چيزهايى نقل مى كنند كه مردم را به آن امر و نهى نكرده است و تنها خود و فرزندانش را مورد امر و نهى قرار داده است، اين امور چگونه است؟ فرمود:

قَدْ أَحَلَّتْهَا آيةٌ وَ حَرَّمَتْهَا آيةٌ أُخْرَى؛(1)

آيه اى از آن امر كرده و آيه اى ديگر از آن نهى نموده است.

راوى مى پرسد: آيا يكى ديگرى را نسخ كرده و يا اين كه هر دو محكم است، و يا اين كه بايد به هر دو عمل شود؟ حضرت فرمود:

قَدْ بَينَ لَكُمْ إِذْ نَهَى نَفْسَهُ وَ وُلْدَهُ؛(2)

[على عليه السلام ] مطلب را بيان كرده است، چراكه خود و فرزندانش را از آن نهى نموده است.

از اين سخن ، به خوبى معلوم مى شود كه بعضى از آنچه كه در ابتدا مأمورٌ به بوده است ، در زمانى ديگر ، منهىٌ عنه شده است. راوى مى پرسد : پس چرا امام على عليه السلام به مردم اعلام نكرد؟ امام باقر عليه السلام فرمود:

خَشِى أَنْ لايطَاعَ وَ لَوْ أَنَّ عَلِيّاً عليه السلام ثَبَتَتْ لَهُ قَدَمَاهُ أَقَامَ كِتَابَ اللَّهِ وَ الْحَقَّ كُلَّهُ؛(3)

بيم آن مى رفت كه از وى اطاعت نكنند [و نپذيرند] ، و اگر خلافت على عليه السلام استوار شده بود ، كتاب خدا و حق ، استوار مى شد .

4. كلينى در الكافى با اسناد نقل مى كند كه : محمّد بن سوقه از امام باقر عليه السلام در باره آيه «فَمَنم بَدَّلَهُ بَعْدَ مَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَآ إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ»(4) مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد :

ص: 45


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 556 .
2- . همان جا .
3- . همان جا .
4- . سوره بقره ، آيه 181 .

نَسَخَتْهَا الآيةُ الَّتِى بَعْدَهَا قَوْلُهُ : «فَمَنْ خَافَ مِن مُّوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلاَ إِثْمَ عَلَيْهِ» .(1)

سپس مى افزايد:

يعْنِى الْمُوصَى إِلَيهِ إِنْ خَافَ جَنَفاً مِنَ الْمُوصِى فِيمَا أَوْصَى بِهِ إِلَيهِ مِمَّا لايرْضَى اللَّهُ بِهِ مِنْ خِلافِ الْحَقِّ فَلا إِثْمَ عَلَيهِ أَى عَلَى الْمُوصَى إِلَيهِ أَنْ يبَدِّلَهُ إِلَى الْحَقِّ وَإِلَى مَا يرْضَى اللَّهُ بِهِ مِنْ سَبِيلِ الْخَيرِ ؛(2)

اگر موصى اليه ، خوف انحراف مُوصى در وصيتش را داشته باشد، بر او گناهى نيست كه وصيت را به سمت حق و به سوى آنچه كه رضايت الهى در آن است (از قبيل مسير خير) ، تبديل نمايد .

اين روايت به لحاظ ارزيابى، صحيح و قابل قبول است و به لحاظ دلالت نيز مشكلى ندارد ؛ ليكن ممكن است كه دو نكته ، خودنمايى نمايد: يكى اين كه ناسخ و منسوخ متوالى است ؛ دوم اين كه مفسّران شيعه ، ارتباط اين دو آيه را از نوع استثنا(3) و يا تفريع دانسته اند(4) و سخنى از نسخ به ميان نياورده اند . برخى از اهل سنّت نيز هرچند سخن از نسخ نموده اند ، امّا به عكس روايت الكافى، آيه دوم را منسوخ دانسته اند .(5)

پاسخ نكته اول اين است كه آيۀ نجوا - كه مورد اتفاق است - نيز همين گونه است و اشكالى ندارد. امّا نكته دوم رأى مفسّران شيعه - كه برخاسته از خود قرآن است - ، خود گواه بر اين است كه در لسان روايات ، از استثنا نيز تعبير به نسخ شده است ؛ چنان كه گاهى از تخصيص نيز به نسخ تعبير شده است ؛ امّا نسخ آيه دوم ، دليلى ندارد.

ص: 46


1- . سوره بقره ، آيه 182 .
2- . ر. ك : الكافى ، ج 7، ص 21 .
3- . ر.ك : تفسير نمونه، ج 1، ص 667.
4- . ر.ك : مجمع البيان، ج 1، ص 485 ؛ الميزان فى تفسير القرآن، ج 1، ص 439.
5- . ر.ك : مفاتيح الغيب، ج 2، ص 238.

5. طبق روايتى كه كلينى از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل مى كند، آيه «فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَآ أَنتَ بِمَلُومٍ»(1) به وسيله آيه «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ»(2) نسخ شده است ؛ بلكه آيه دوم ، بيانگر وقوع بدا در تعذيبى است كه بنا بود صورت گيرد .

بر اساس اين روايت فرموده اند:

إِنَّ النَّاسَ لَمَّا كَذَّبُوا بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله هَمَّ اللَّهُ تَبَارَكَ وَتَعَالَى بِهَلاكِ أَهْلِ الأَرْضِ إِلاّ عَلِيّاً فَمَا سِوَاهُ ثُمَّ بَدَا لَهُ فَرَحِمَ الْمُؤمِنِينَ ثُمَّ قَالَ لِنَبِيهِ صلى الله عليه و آله ... ؛(3)

چون مردم ، پيامبر خدا را تكذيب نمودند، خداوند اراده نمود تا همه مردم روى زمين را به جز على عليه السلام نابود نمايد . سپس بدا حاصل شد و خداوند به مردم رحم نموده و به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد تا... .

در اين جا دو سخن وجود دارد: يكى در باره نسخ آيه اوّل است كه برخى ادعا كرده اند و ديگرى در باره بَدائى است كه در روايت آمده است. بايد توجّه داشت كه روايت از حيث ارزيابى ، صحيح است و به راحتى نمى توان آن را ناديده گرفت، از اين رو بايد به نحوى توجيه مقبول نمود.

در خصوص نسخ آيه، با توجّه به محتواى خود آيه، حقيقت اين است كه آيه دوم در مقام تسلّى پس از تسلّى است و به گفته برخى از صاحب نظران علوم قرآنى ، موارد دو آيه مختلف است.(4) چنان كه در شأن نزول آيه مى گويند: هنگامى كه آيه نخست نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار محزون شد و مؤنان گمان كردند وحى ، قطع و عذاب الهى قطعى شده است، تا اين كه آيه دوم نازل شد و موجب آرامششان گرديد.(5)

با اين سخن بَداى در آيه نيز معنا پيدا مى كند ، يعنى تمام زمينه هاى تعذيب فراهم

ص: 47


1- . سوره ذاريات ، آيه 54 .
2- . سوره ذاريات ، آيه 55 .
3- . الكافى ، ج 8 ، ص 103 .
4- . التمهيد فى علوم القرآن، ج 2، ص 409.
5- . مجمع البيان، ج 9، ص 243؛ تفسير نمونه، ج 22، ص 382.

بود و مردم نيز گمان آن را داشتند ؛ امّا آنچه در خزينه علم الهى بود ، آرامش نبى و مؤنان بود. افزون بر اين كه تعذيب امّت ، آن هم با استثناى يك نفر ، با معارف خود قرآنْ تنافى دارد؛ چرا كه فرمود: «وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنتَ فِيهِمْ وَمَا كَانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَهُمْ يَسْتَغْفِرُونَ» .(1) علاوه بر اين كه به غير از در ميان امّت ، افراد مؤنى بوده اند كه مستحقّ عذاب نبوده اند.

توقيت حكم

در حديثى طولانى كه كلينى به سند خود از محمّد بن سالم ، از امام باقر عليه السلام نقل مى كند ، در خصوص آيه «وَالَّاتِى يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِّنكُمْ فَإِن شَهِدُواْ فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلاً» ،(2) امام باقر عليه السلام در تفسير سبيلى كه در آيه آمده است فرمود:

وَ السَّبِيلُ الَّذِى قَالَ اللَّهُ : «سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَ فَرَضْنَاهَا وَ أَنزَلْنَا فِيهَآ ءَايَاتِم بَيِّنَاتٍ لَّعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مِّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ وَ لاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْأَخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ»(3) .(4)

طبق اين حديث ، با نزول سوره نور و آيه «سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَ فَرَضْنَاهَا» ، حكم بيان شده در آيه «وَالَّاتِى يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ ...» ، به پايان رسيد و حكم دوم ، مورد اجرا خواهد بود و اين ، همان حكم موقّت است كه انتهاى توقيتِ آن به جعل حكم [سبيل] جديد است .

امام در ضمن اين حديث ، به يك نكته تاريخ قرآنى نيز اشارت نموده و فرموده

ص: 48


1- . سوره انفال، آيه 33 .
2- . سوره نساء ، آيه 15 .
3- . سوره نور ، آيه 1 - 2 .
4- . الكافى ، ج 2 ، ص 33 .

است: «وَ سُورة النُّورِ أُنْزِلَتْ بَعْدَ سُورَةِ النِّسَاء» كه خود ، زمينه سازى تحقّق نسخ يا انتهاى آمد حكم موقّت است. مشكلى كه در اين جا وجود دارد ، اين است كه اين روايت ، مرسل و ضعيف است.

دو . نسخ قرآن به سنّت

در خصوص نسخ قرآن به سنّت، بايد گفت طبق ديدگاه دانشمندان شيعه، نسخ آيات به وسيله اخبار آحاد ، امكان پذير نيست(1) و به سنّت متواتره ، گرچه ممكن است ، امّا واقع نشده است.(2) آرى ، اگر مصداقى بر اين امر پيدا شود ، منافاتى با آيه شريفه «إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَىَّ ...»(3) ، به بهانه پيروى منحصر از وحى ندارد ؛ زيرا در واقع ، ناسخِ حقيقى خداست، هر چند در قالب سنّت نبوى صورت پذيرد . اين بدان جهت است كه وحى الهى ، منحصر به قرآن نيست ؛ بلكه سنّت و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله نيز منشأ وحيانى دارد.

سه . نسخ سنّت به قرآن

بر اساس روايتى كه كلينى در الكافى نقل مى كند ، روايات نبوى (و بلكه روايات ائمّه اطهار عليهم السلام ) داراى ناسخ و منسوخ، و عام و خاص و ... است . در اين روايت ، امير المؤنين عليه السلام مردم را به چهار گروه تقسيم كرده است و در باره گروه سوم و چهارم از آنها مى فرمايد:

... وَ رَجُلٍ ثَالِثٍ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله شَيئاً أَمَرَ بِهِ ثُمَّ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ لايعْلَمُ أَوْ سَمِعَهُ ينْهَى عَنْ شَى ءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لايعْلَمُ ، فَحَفِظَ مَنْسُوخَهُ وَ لَمْ يحْفَظِ النَّاسِخَ وَ لَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ؛(4)

ص: 49


1- . التبيان فى تفسير القرآن ، ج 2، ص 108.
2- . البيان فى تفسير القرآن ، ص 286.
3- . سوره احقاف ، آيه 9 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 62 .

شخص سومى وجود دارد كه از پيامبر صلى الله عليه و آله امرى شنيده است ، ولى نمى داند كه بعداً از آن نهى شده است. و يا در امرى ، نهى از آن حضرت شنيده است ، ليكن نمى داند كه بعداً بدان امر شده است. او منسوخ را حفظ نموده ، ولى ناسخ را حفظ نكرده است ؛ امّا اگر بداند نسخ شده است ، آن را رها مى كند و مسلمانان نيز اگر بدانند منسوخ است ، آن را رها مى كنند .

و در باره گروه چهارم فرمود:

آخَرَ رَابِعٍ لَمْ يكْذِبْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مُبْغِضٍ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَتَعْظِيماً لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله لَمْ ينْسَهُ بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ ، فَجَاءَ بِهِ كَمَا سَمِعَ لَمْ يزِدْ فِيهِ وَ لَمْ ينْقُصْ مِنْهُ وَ عَلِمَ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ ، فَعَمِلَ بِالنَّاسِخِ وَرَفَضَ الْمَنْسُوخَ؛(1)

فرد چهارم ، كسى است كه دروغ بر پيامبر صلى الله عليه و آله نمى بندد و به خاطر خوف از خدا و تعظيم پيامبر صلى الله عليه و آله از دروغ خوشش نمى آيد ؛ آنچه را شنيده است فراموش نمى كند و حفظ مى نمايد ، و همان گونه و بدون كم و زياد بيان مى كند. ناسخ را از منسوخ تشخيص مى دهد و به ناسخْ عمل كرده ، منسوخ را رها مى كند .

آن گاه حضرت در رازِ آن مى فرمايد:

فَإِنَّ أَمْرَ النَّبِى صلى الله عليه و آله مِثْلُ الْقُرْآنِ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ وَ خَاصٌّ وَ عَامٌّ وَ مُحْكَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ ، قَدْ كَانَ يكُونُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله الْكَلامُ لَهُ وَجْهَانِ : كَلامٌ عَامٌّ وَ كَلامٌ خَاصٌّ؛(2)

امر [سخن و فعل] پيامبر صلى الله عليه و آله همانندِ قرآن است كه ناسخ و منسوخ، و عام و خاص، و محكم و متشابه دارد و ممكن است كلامى از پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشته باشد كه داراى دو وجهِ عام يا خاص باشد .

بعضى از دانشمندان نيز (از جمله شيخ طوسى) به روا بودن نسخ سنّت به قرآن تصريح دارند.(3)

ص: 50


1- . همان ، ص 63 .
2- . همان جا .
3- . العدّة فى أصول الفقه، ج 2، ص 553.

كلينى در كتاب الكافى ، مواردى از نسخ سنّت نبوى به وسيله آيات قرآن را نقل نموده است كه از جمله آنها مى توان به موارد زير اشارت نمود:

1 . با تشريعِ نماز، پيامبر صلى الله عليه و آله به مدّت سيزده سال در مكّه و هفت ماه در مدينه ، به سمت بيت المقدس نماز گزارد . در اين اواخر ، قوم يهود ، زبان به نكوهش پيامبر صلى الله عليه و آله گشودند و گفتند كه تو تابع قبله ما هستى! آن حضرت ، از اين سخنانْ رنجيده شد و با نگاهى معنادار به آسمان ، خواستار تغيير قبله شد.(1) قرآن كريم ابتدا تقاضاى پيامبر صلى الله عليه و آله را مطرح مى نمايد و مى فرمايد: «قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّمَاء فَلَنُوَلِّينَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا»(2) .

سپس به درخواست آن حضرت پاسخ مثبت مى دهد و مى فرمايد: «فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ» . شكّى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدون وحى مكتوب در قرآن و تنها بر طبق سيره خود ، به مدّت بيش از ده سال به سمت بيت المقدس نماز گزارد و سپس قبله وى تغيير كرد. بعضى از اربابِ درايه، اين مورد را نمونه اى از نسخ سنّت به وسيله قرآن مى دانند(3) و حق نيز همين است.

در روايتى كه كلينى از امام باقر عليه السلام نقل مى كند ، به نوعى به اين حقيقت اشارت دارد. آن حضرت مى فرمايد :

إِذَا اسْتَقْبَلْتَ الْقِبْلَةَ بِوَجْهِكَ فَلاتُقَلِّبْ وَجْهَكَ عَنِ الْقِبْلَةِ فَتَفْسُدَ صَلاتُكَ ، فَإِنَّ اللَّهَ عز و جل قَالَ لِنَبِيهِ صلى الله عليه و آله فِى الْفَرِيضَةِ : «فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَ حَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ»(4) .(5)

هنگامى كه [براى نماز] رو به قبله ايستادى، از قبله رومگردان كه نمازت باطل

ص: 51


1- . مجمع البيان، ج 1، ص 419 ؛ من وحى القرآن، ج 3، ص 84.
2- . سوره بقره ، آيه 144 .
3- . تلخيص المقباس، ص 262.
4- . سوره بقره ، آيه 144 .
5- . الكافى ، ج 3 ، ص 300 .

مى شود ؛ چرا كه خداوند عز و جل به پيامبرش صلى الله عليه و آله فرمود: «پس روى خود را به سوى مسجد الحرام كن و هر جا بوديد ، روى خود را به سوى آن بگردانيد ...» .

2. با تشريعِ صيام در قرآن كريم - كه به صورت كلّى صورت گرفت - ، پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب وى با ارشادِ آن حضرت ، به صورت شبانه روزى روزه مى گرفتند ، تا اين كه در جنگ احزاب ، به هنگام حفر خندق ، براى برخى از صحابه مشقّت داشت و حتّى به خاطر طول زمان روزه ، به حالت اغما در آمدند، و يا پنهانى كارى را انجام مى دادند. كلينى از ابو بصير روايت مى كند كه امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام در باره آيه «أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَآئِكُمْ»(1) فرمود :

نَزَلَتْ فِى خَوَّاتِ بْنِ جُبَيرٍ الأَنْصَارِى وَ كَانَ مَعَ النَّبِى صلى الله عليه و آله فِى الْخَنْدَقِ وَ هُوَ صَائِمٌ ، فَأَمْسَى وَ هُوَ عَلَى تِلْكَ الْحَالِ وَ كَانُوا قَبْلَ أَنْ تَنْزِلَ هَذِهِ الآيةُ إِذَا نَامَ أَحَدُهُمْ حُرِّمَ عَلَيهِ الطَّعَامُ وَ الشَّرَابُ ، فَجَاءَ خَوَّاتٌ إِلَى أَهْلِهِ حِينَ أَمْسَى ، فَقَالَ : هَلْ عِنْدَكُمْ طَعَامٌ؟ فَقَالُوا : لا، لاتَنَمْ حَتَّى نُصْلِحَ لَكَ طَعَاماً فَاتَّكَأَ فَنَامَ، فَقَالُوا لَهُ: قَدْ فَعَلْتَ؟ قَالَ : نَعَمْ ، فَبَاتَ عَلَى تِلْكَ الْحَالِ فَأَصْبَحَ ثُمَّ غَدَا إِلَى الْخَنْدَقِ ، فَجَعَلَ يغْشَى عَلَيهِ ، فَمَرَّ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمَّا رَأَى الَّذِى بِهِ أَخْبَرَهُ كَيفَ كَانَ أَمْرُهُ فَأنزَلَ اللّه عز و جل فيه الآيةُ : «وَكُلُواْ وَاشْرَبُواْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ»(2) ؛(3) .

اين آيه در باره خوّات بن جبير انصارى نازل شده است كه در جنگ خندق با پيامبر صلى الله عليه و آله بود . وى با حالت روزه ، روز را به شب رسانيد، و برنامه روزه تا قبل از نزول اين آيه [أُحِلَّ لَكُمْ] اين گونه بود كه اگر كسى [به هنگام شب] به خواب مى رفت ، خوردن و آشاميدن بر وى حرام مى شد. با اين وصف ، خوّات شب هنگام ، نزد خانواده اش آمد و پرسيد : غذا موجود است؟ پاسخ دادند : خير! تو

ص: 52


1- . سوره بقره ، آيه 187 .
2- . سوره بقره ، آيه 183 .
3- . الكافى ، ج 4 ، ص 98 .

نخواب تا طعام برايت تهيه شود ؛ [ولى] او [به متكا] تكيه داد و به خواب رفت .

[وقتى بيدار شد] به او گفتند: تو چنين كردى؟ گفت : آرى، وبه همين حالت ، شب را به صبح رساند و فرداى آن روز ، در حفر خندق حاضر شد و با آن حال ، غش نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله كه از حال وى باخبر شد و او را در آن حال ديد، خداوند ، اين آيه را نازل كرد و فرمود: «بخوريد و بياشاميد تا رشته سپيد بامداد از رشته سياه [شب] بر شما نمودار شود» .

بر اساس اين روايت ، آنچه در آغاز تشريع روزه بيان شده ، اصل صيام بود كه فرموده بود: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ ... » ؛(1) ليكن به كمّيت و كيفيت صيام اشارتى نشده بود، و ادامه آيه : «كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ» ، تنها بيانگر همانندىِ در وجود و وجوب صيام است ، نه بيشتر. از اين رو ، بر اساس سنّت نبوى ، مدّت زمان روزه ، از شب تا شب بوده است كه به وسيله آيه «أُحِلَّ لَكُمْ» ، حكم قبلى برداشته و حكم جديد جايگزين شد.

چهار. نسخ سنّت به سنّت

بر اساس برخى از رواياتى كه كلينى در الكافى نقل مى كند ، به دست مى آيد كه سنّت و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام نيز ممكن است نسخ شود، چنان كه در روايتى ، امام على عليه السلام مى فرمايد:

فَإِنَّ أَمْرَ النَّبِى صلى الله عليه و آله مِثْلُ الْقُرْآنِ ؛ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ وَ خَاصٌّ وَ عَامٌّ وَ مُحْكَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ...؛(2)

امر [سخن و فعل] پيامبر صلى الله عليه و آله همانند قرآن است كه ناسخ و منسوخ، و عام خاص، و محكم و متشابه دارد... .

در روايتى ديگر ، محمّد بن مسلم ، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه در راز اختلاف برخى از روايات فرمود:

ص: 53


1- . سوره بقره ، آيه 183 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 62 .

... إِنَّ الْحَدِيثَ ينْسَخُ كَمَا ينْسَخُ الْقُرْآن؛(1)

حديث نيز به مانند قرآن ، نسخ مى شود .

اين روايت ، به لحاظ سند ، صحيح است و به لحاظ دلالت ، صريح ؛ لذا جاى خدشه در آن وجود ندارد. سيد مرتضى نيز تصريح به جواز نسخ اخبار به اخبار دارد.(2)

آرى! ممكن است گفته شود كه نسخ سنّت به سنّتْ امكان ندارد؛ زيرا سنّت ، كه خود ، شارح و مفسّر قرآن و بيانگر موارد نسخ آن است، چگونه ممكن است خود ، دچار نسخ شود؟ در پاسخ ، ممكن است بگوييم كه به همان دليل و مصلحتى كه نسخ اصل قرآن و مفسَّر وجود دارد، پا به پا در شارح و مفسِّر نيز وجود خواهد داشت.

در نتيجه ، به دليل صحّت روايت و صراحت دلالت آن، مفاد و مفهوم روايت ، قابل قبول است و بايد به آن ملتزم شد ؛ ليكن به لحاظ مصداقى بايد پذيرفت كه به لحاظ مصداق ، چنين نسخى، نه تنها در الكافى ، روايتى وجود ندارد، بلكه در ديگر منابع روايى نيز حديث معتبر و مسئله قابل توجّهى به چشم نمى خورد.(3)

2 . اقسام نسخ به لحاظ منسوخ
اشاره

با پذيرش اصل نسخ در آيات تشريعى الهى - كه براى بيان احكام خدا نازل مى شود - ، در مقام تصوّر و تصوير اشكال آن ، ممكن است در قالب يكى از اين صُور باشد: نسخ حكم قرآن بدون نسخ تلاوت آيه ، نسخ تلاوت آيه بدون نسخ حكم آن ، نسخ حكم قرآن همراه با نسخ تلاوت آيه .

يك . نسخ حكمْ بدون نسخ تلاوت

آنچه تاكنون در باره نسخ آيات قرآن گفته شد ، همگى مربوط به نسخ حكم ، بدون

ص: 54


1- . همان ، ص 64 .
2- . العدّة فى اُصول الفقه، ج 2، ص 503.
3- . تلخيص المقباس، ص 262.

نسخ تلاوت است و نمونه هاى بيان شده نيز حكايت از اين نوع نسخ داشت و نيازى به تكرار آن نيست .

دو . نسخ تلاوتْ بدون نسخ حكم

نسخ تلاوت آيه ، بدون نسخ حكمِ آن، بدين معنا كه آيه نازل شده مشتمل بر حكم فقهى، از صفحه وجود محو شود، ليكن عمل بدانْ باقى بماند. مشهور و مسلّم ميان مفسّران و دانشمندان علوم قرآنى شيعه ، آن است كه اين نسخ ، امكان پذير نيست ؛(1) زيرا اولاً دليل قطعى اى بر اين امر وجود ندارد و احاديث منقوله اهل سنّت ، تماماً آحاد است . ثانياً منافات با مصلحت نزول آن دارد؛ چون اگر مصلحت ، اشتمال بر حكم شرعى آن بوده است، پس چرا آيه برود و حكمْ باقى بماند ، بخصوص اين كه اگر متن آيه ، سند آن حكم باشد ؛ ثالثاً اين كه اين سخن ، مستلزم آن است كه چيزى از قرآنِ مُنزَل ، كاسته شده باشد.

در اين زمينه ، كلينى در الكافى روايتى نقل مى كند كه ظهور در نسخ تلاوت دارد. در اين روايت ، عبد اللّه بن سنان مى گويد: امام صادق عليه السلام از رجم در قرآن سخن گفت و فرمود:

الرَّجْمُ فِى الْقُرْآنِ قَوْلُ اللَّهِ عز و جل : إِذَا زَنَى الشَّيخُ وَالشَّيخَةُ فَارْجُمُوهُمَا الْبَتَّةَ فَإِنَّهُمَا قَضَيا الشَّهْوَةَ؛(2)

رجم در قرآن آمده است ؛ زيرا سخن خداوند عز و جل است كه هرگاه پيرمرد و پيرزنى زنا كردند، آن دو را سنگسار كنيد، براى اين كه دوران شهوت رانى آنها گذشته است.

صدوق نيز با سند خود ، آن را نقل كرده است و شيخ طوسى نيز با تعبير : «كَانَتْ آيةُ الرَّجْمِ فِى الْقُرْآنِ وَ الشَّيخُ وَ الشَّيخَةُ فَارْجُمُوهُمَا الْبَتَّةَ بِمَا قَضَيا الشَّهْوَةَ» ، نيز اين

ص: 55


1- . التمهيد فى علوم القرآن، ج 2، ص 287.
2- . الكافى ، ج 7 ، ص 177 .

روايت را با اسناد خود نقل كرده است(1) كه در حقيقت ، به دليل تعبير «كَانَت» ظهورش اقوى است.

در اين جا چند نكته وجود دارد كه پرداختن به آنها براى رسيدن به حقيقتْ لازم است :

1. در مصحفِ موجود ، آيه رجم (بخصوص رجم شيخ و شيخه) وجود ندارد ؛ ولى حكم فقهى رجم در شريعت اسلام موجود است.(2) ليكن روشن است كه به صِرف وجود احكام در شريعت ، بدون استناد به آيات قرآن، نمى تواند دليلى بر پيشينه قرآنى محو شده آن باشد؛ چراكه بسيارى از احكام فرعى داريم كه مستند به روايات اند و آيه اى در باره آن وجود ندارد.

2. هرچند طرق روايت مختلف است و سه راوى مختلف ، يعنى : عبد اللّه بن سنان در كتاب الكافى سليمان بن خالد در كتاب من لايحضره الفقيه و حلبى در كتاب تهذيب الأحكام آن را از امام صادق عليه السلام نقل كرده اند و سلسله سند هر سه روايت و طرق آن، صحيح و معتبرند ؛ امّا نمى توان اين روايت را از قسم آحاد ، خارج كرد و در قسم روايات متواتر قرار داد . تظافر اين روايت نيز نمى تواند مشكل گشا باشد.

3. چنان كه پيش از اين نيز گفتيم ، نسخ آيات، آن هم نسخ تلاوت و محو الفاظ ، به وسيله خبر واحد ، غير ممكن است. شيخ طوسى نيز به اين حقيقت تصريح دارد.(3)

4. مفاد اين روايت ، خصوصاً نقل شيخ در تهذيب الأحكام كه با تعبير «كانت» آمده است ، ارتباط تنگاتنگ با مسئله تحريف قرآن دارد ؛ زيرا پذيرش نسخ تلاوت ، مستلزم تحريف به نقيصه در قرآن است ،(4) كه هرچند برخى از محدّثان بدان

ص: 56


1- . كتاب من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 26؛ تهذيب الأحكام، ج 8، ص 195.
2- . جواهر الكلام، ج 29، ص 246 ؛ تحرير الوسيلة ، ج 2، ص 440.
3- . العدّة فى اُصول الفقه، ج 2، ص 544.
4- . البيان، ص201.

متمايل اند، امّا مشهور بين دانشمندان شيعه (اعم از فقها، متكلّمان، مفسّران و...) منكر وقوع تحريف شده اند ؛ از جمله: رئيس المحدّثين (شيخ صدوق) ، قائد المجتهدين (شيخ طوسى)، سيّد المتكلّمين (سيّد مرتضى) ، امام المفسّرين (امين الإسلام طبرسى) از گذشتگان و امثال : كاشف الغطاء، بلاغى، امين عاملى، علاّمه امينى، علاّمه طباطبايى، خويى و معرفت ، از متأخّران ، قائل به نفى تحريف اند(1) و ديگر مفسّران و

دانشمندان علوم قرآنى.

5. كلينى ، برخى از رواياتى را كه شائبه تحريف دارند ، نقل مى كند، از جمله همين روايت «الشيخ و الشيخة» ؛ ولى نمى توان به طور قطع ، وى را قائل به تحريف قرآن دانست؛ زيرا نقل روايت ، هر چند معتبر ، لزوما به معناى پذيرش متن و محتواى آن نيست ، بخصوص اين كه كلينى ، در صدد ردّ و قدح روايات نبوده است و خود كلينى مى نويسد:

إنّه لايسع أحداً تمييز شيئ ممّا اختلف الرواية فيه عن العلماء عليهم السلام برأيه إلاّ ما اطلقه العالم [الامام الكاظم] ، بقوله اعرضوهما على كتاب اللّه ، فما وافق كتاب اللّه ، فخذوه و ما خالف كتاب اللّه ، فردّوه...؛(2)

هيچ كس نمى تواند به رأى خود ، روايات اختلافى ائمه عليهم السلام را از يكديگر تشخيص دهد، مگر با معيارى كه امام كاظم عليه السلام آن را بيان نموده است ... .

علاّمه طباطبايى نيز معتقد است كه : روايات نسخ تلاوت ، مخالف قطعى با قرآن است.(3) نقل اخبار علاجيه نيز مؤّد اين معناست كه همه روايات صحيحه در الكافى و ديگر منابع معتبر ، نمى توانند به لحاظ متن و محتوا درست باشند .

6. مفاد روايت، موافق روايات اهل سنّت است كه مى گويند: عمر ، جمله «الشيخ

-

ص: 57


1- . همان ، ص 200 ؛ صيانة القرآن من التحريف، ص 76 - 78 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 8 .
3- . الميزان، ج 12، ص 118.

و الشيخة إذا زنيا فارجموهما البتة» را - كه بيان گر رجم پيرمرد و پيرزن زناكار است آورد ؛ ولى مسلمين از وى نپذيرفتند! وى گفت: اگر بيم آن نبود كه بگويند عمر بر قرآن افزوده است ، با دست خود ، آن را در قرآن مى نوشتم.(1) بنا بر اين ، روايت فوق ، در تعارض با روايات نافى تحريف، به دليل هماهنگى با آراى عامه ، كنار زده مى شود.

7. نسخ تلاوت عبارت «الشيخ و ...» ، فرع بر قرآنيّت آن است . همان گونه كه نسخ قرآن ، به خبر واحد ثابت نمى شود، قرآنيتِ آن را نيز نمى توان با خبر واحد اثبات نمود. اگر عُمر در ادّعاى خود صادق بود، افزون بر اين كه قرآنِ موجود چيزى كم دارد، چرا بقيه صحابه ، عكس العملى نشان ندادند؟! و اگر صادق نبود ، چرا براى توجيه كلام وى ، متوسّل به نسخ تلاوت بشويم؟!

8. بى شكّ ، همه آيات قرآن ، تجلّى اعجاز فرازمانى است و آياتى كه مشتمل بر تشريع هستند ، افزون بر وجه اعجاز ، بيانى فراگير، از وجه اعجاز تشريعى نيز برخوردارند . اگر بنا باشد كه الفاظ و قرائت آن برداشته شود و حكم آن باقى بماند، اين بدان معناست كه اعجاز دائمى آيه اى ، از صفحه وجود رخت بربندد، و اعجاز موضعى بماند.

با توجه به آنچه گفته شد ، مى توان گفت كه مقصود كلينى ، (بلكه صدوق و طوسى نيز) ، از نقل روايت شيخ و شيخه (بر فرض صحّت روايت) ، به دليل اعتبار سند آن و حفظ روايت بوده است ، نه به خاطر اعتبار متن و محتوا. و بسا رفتن امثال طوسى به سمت نسخ تلاوت ، براى فرار از معضله تحريف باشد! افزون بر آن كه انگيزه تقيّه را نيز در صدور روايت نمى توان ناديده گرفت.

سه. نسخ حكمْ همراه با نسخ تلاوت

نسخِ حكم قرآن ، همراه با نسخ تلاوت آيه به معناى بطلان حكم و محو الفاظ و

ص: 58


1- . ر. ك : صحيح البخارى، ج 6، ص 2503 و 2622 ؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 1075 و 1317 ؛ أحكام القرآن، ج 5، ص 97 ؛ الناسخ و المنسوخ، ج 1، ص 61؛ البرهان فى علوم القرآن، ج 2، ص 32 و 35.

خارج شدن از دايره قرائتْ به عنوان قرآن ، مورد قبول شيعه نيست ؛ هر چند برخى از محدّثان عامه بر آن نقل روايت كرده اند(1) و بعضى از علماى اهل سنّت بدان پاى بندند.(2)

وضعيت اين قسم از نسخ ، بدتر از مورد قبلى است ؛ زيرا افزون بر موارد پيش گفته از واحد بودن خبر، لزوم تحريف، نفى اعجاز، و... مخالف صريح خود قرآن است كه مى فرمايد: «لاَّ يَأْتِيهِ الْبَاطِالُ مِنم بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِى تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ» .(3) علاوه بر اين كه اگر بنا بر مصالحى ، حكم فقهى در آيه نسخ شود و اعجاز تشريعى و موضعى آن برداشته شود ، معقول نيست و مصلحتى در بين نيست تا اعجاز بلاغى و بيانى فراگير نيز از بين برود!

دو . عالمان به نسخ

پيش از اين اشارت كرديم كه در واقع ، ناسخ حقيقى ، خداى سبحان است ؛ چنان كه خود نيز فرمود: «مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَآ أَوْ مِثْلِهَآ» ،(4) خواه به آيات صورت گرفته باشد يا به وسيله سنّت انجام شده باشد.

در اين جا سخن ديگرى وجود دارد و آن اين كه ما به خوبى مى دانيم كه همه موارد نسخ ، كاملاً واضح و روشن نيست و گرنه اين همه اختلاف و فراز و نشيب از صفر تا پانصد بروز نمى كرد . پس اين پرسش رخ مى نمايد كه : عالم واقعىِ به موارد نسخ كيست؟ در روايتى كه كلينى نقل مى كند ، امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام در تفسير آيه

ص: 59


1- . ر. ك : صحيح مسلم، ج 2، ص 1075 و 1317 ؛ موطأ، ج 2، ص 608.
2- . البرهان فى علوم القرآن ، ج 2، ص 32 و 35 ؛ الاتقان فى علوم القرآن ، ج 2، ص 58 ؛ مناهل العرفان ، ج 1، ص 125 و ج 2، ص 158.
3- . سوره فصّلت ، آيه 42 .
4- . سوره بقره ، آيه 106 .

«وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ»(1) مى فرمايد :

فَرَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله أَفْضَلُ الرَّاسِخِينَ فِى الْعِلْمِ ، قَدْ عَلَّمَهُ اللَّهُ عز و جل جَمِيعَ مَا أَنْزَلَ عَلَيهِ مِنَ التَّنْزِيلِ وَ التَّأْوِيلِ وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِينْزِلَ عَلَيهِ شَيئاً لَمْ يُعَلِّمْهُ تَأْوِيلَهُ؛(2)

پيامبر ، افضل راسخان در علم است كه خداوند عز و جل همه تنزيل و تأويل را به او تعليم فرموده است. و [اصلاً ]معنا ندارد كه خداوند چيزى را بر وى نازل كند ، ليكن تأويل آن را به وى تعليم نكند.

سپس حضرت در باره الحاق اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :

وَ أَوْصِياؤهُ مِنْ بَعْدِهِ يعْلَمُونَهُ كُلَّهُ...؛(3)

اوصياى آن حضرت نيز همه آن [تأويل و تنزيل ]را مى دانند .

در ادامه روايت حضرت مى فرمايد:

...وَ الْقُرْآنُ خَاصٌّ وَ عَامٌّ وَ مُحْكَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ وَ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ ، فَالرَّاسِخُونُ فِى الْعِلْمِ يعْلَمُونَه؛(4)

قرآن ، عام و خاص، محكم و متشابه، و ناسخ و منسوخ دارد و راسخان در علمْ آن را مى دانند .

اين سخن ، در واقع ، بيانگر اين حقيقت است كه هر كسى نمى تواند ادّعاى اختيار نسخ آيات و يا ادّعاى دانش آن را داشته باشد. در اين خصوص ، مثالى مى آوريم در باره تحريم مُتعه توسط عمر بن الخطاب . عمر مى گويد :

متعتان كانتا على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله أنا أنهى عنهما و أعاقب عليهما: متعة النساء و متعة الحج؛(5)

دو متعه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله وجود داشت، من از آن دو ، نهى مى كنم و بر [انجام

ص: 60


1- . سوره آل عمران ، آيه 7 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 213 .
3- . همان جا .
4- . همان ، ص 214 .
5- . التمهيد لما فى الموطأ ، ج 10 . ص 113 و ج 8 ، ص 355 ؛ مسند أحمد ، ج 1 ، ص 52 و ج 3 ، ص 335 .

دادن] آن دو ، معاقبه مى نمايم : [يكى ]متعه زنان ؛ و [دوم] متعه حج .

برخى از اهل سنّت ، در اين خصوص مى گويند كه برخورد عمر با اين حكم شرعى ، در حقيقت ، بيان نسخى بود كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله رخ داده بود.(1)

سه- . تأويل ناسخ و منسوخ

يكى از بحث هايى كه در الكافى بدان اشارت شده است ، تأويل ناسخ و منسوخ است . امام صادق عليه السلام در روايت مرفوعه عيسى بن عبداللّه مى فرمايد:

يا عِيسَى! لاتَكُونُ مُؤمِناً حَتَّى تَعْرِفَ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ؛(2)

اى عيسى! كسى مؤن نخواهد بود تا اين كه ناسخ را از منسوخ تشخيص دهد .

راوى مى گويد: پرسيدم شناخت ناسخ و منسوخ يعنى چه؟ آن حضرت فرمود:

أَ لَيسَ تَكُونُ مَعَ الإِمَامِ مُوَطِّناً نَفْسَكَ عَلَى حُسْنِ النِّيةِ فِى طَاعَتِهِ ، فَيمْضِى ذَلِكَ الإِمَامُ وَ يأْتِى إِمَامٌ آخَرُ ، فَتُوَطِّنُ نَفْسَكَ عَلَى حُسْنِ النِّيةِ فِى طَاعَتِهِ ؛(3)

آيا اين گونه نيست كه با هر امام ، چيزى است كه قلبت را در پيروى درست از وى آرامش مى دهد؟ آن گاه آن امام مى رود و امام ديگرى جايگزين وى مى شود و قلب تو را آرام مى كند؟.

گفتم : آرى! فرمود:

هَذَا مَعْرِفَةُ النَّاسِخِ مِنَ الْمَنْسُوخِ ؛(4)

شناخت ناسخ و منسوخ ، يعنى همين .

چند نكته

1. اين روايت ، گرچه مرفوع و ضعيف است ، ليكن مطابق با اصول مسلّمه است و

ص: 61


1- . أحكام القرآن، ج 1، ص 347 و ج 2، ص 101 و ج 5، ص 75.
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 86 .
3- . همان جا .
4- . همان ، ص 87 .

حكم مى كند كه بايد پس از هر امام ، به امام بعدى ايمان آورد. همان طور كه در باره نبوّت نيز همين است و بايد پس از پيامبرى ، به پيامبر بعدى ايمان آورد.

2. امام عليه السلام ، براى آيات تكوينيه الاهيه ، مطابق آيات تشريعى خداوند، نسخْ قائل شده و آمدن هر امامى در پى امام ديگر را به منزله نسخ آيه قبلى قلمداد كرده است.

3. امام در حقيقت مى فرمايد : ناسخ و منسوخ واقعى شناخت امام است كه با معرفت وى نسخ در تشريع حل مى شود ؛ ولى اگر دنبال بحث و جدال در نسخ تشريعى برويم و خود را بدان مشغول نماييم، از معرفت امام خود ، باز مى مانيم.

4. همان طور كه ايمان به نزول آيات منسوخ لازم است ، ايمان به امامان قبلى نيز لازم است.

5. همان طور كه نمى توان بر آيات منسوخ توقف نمود، نمى توان بر امام قبلى توقّف كرد .

جمع بندى

كلينى ، در رابطه با بحث نسخ، با نقل روايات به مباحثى پرداخته است كه در قالب چند نكته بيان مى شود:

يك . در خصوص اهميّت مسئله نسخ و ضرورت آگاهى از آن، چهار روايت نقل مى كند:

الف . در روايتى از امام على عليه السلام نقل مى كند كه :

... فَما نَزَلَتْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله آيةٌ مِنَ الْقُرْآنِ إِلاّ أَقْرَأَنِيهَا وَ أَمْلاهَا عَلَىّ ، فَكَتَبْتُهَا بِخَطِّى وَ عَلَّمَنِى تَأْوِيلَهَا وَ تَفْسِيرَهَا وَ نَاسِخَهَا وَ مَنْسُوخَهَا وَ مُحْكَمَهَا وَ مُتَشَابِهَهَا وَ خَاصَّهَا وَ عَامَّهَا... .(1)

ب. در روايت ديگرى از امير المؤنين عليه السلام نقل مى كند كه در باره اختلاف تفسير

ص: 62


1- . الكافى ، ج 1 . ص 64 .

مى فرمايد:

...إِنَّ فِى أَيدِى النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلا وَصِدْقاً وَ كَذِباً وَنَاسِخاً وَمَنْسُوخاً وَعَامّاً وَخَاصّاً وَمُحْكَماً وَمُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهَماً.(1)

ج. در سومين روايت، كلينى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

... مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَائيسِ ، فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ ، وَ مَنْ أَفْتَى النَّاسَ بِغَيرِ عِلْمٍ وَ هُوَ لايعْلَمُ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ وَ الْمُحْكَمَ مِنَ الْمُتَشَابِهِ فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ .(2)

د. در روايت چهارم ، كلينى از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت ، راز اختلاف مردم را روى گردانى از على عليه السلام مى داند و مى فرمايد :

... وَ لَوْ أَنَّ عَلِياً عليه السلام ثَبَتَتْ لَهُ قَدَمَاهُ أَقَامَ كِتَابَ اللَّهِ وَ الْحَقَّ كُلَّهُ .(3)

زيرا ديگران آگاه به نسخ نبودند.

دو. با توجّه به اين كه نسخْ اقسامى دارد، شيخ كلينى ، در باره نسخِ آيات ، به وسيله آيات ديگر، چند روايت نقل مى كند ، از جمله:

الف . در روايتى كه حفص بن غياث ، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند ، حضرت مى فرمايد : «بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله بِخَمْسَةِ أَسْيافٍ: ... وَ السَّيفُ الثَّانِى عَلَى أَهْلِ الذِّمَّةِ ، قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: «وَ قُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْنًا» ،(4) كه امام در ادامه مى افزايد:

نَزَلَتْ هَذِهِ الآيةُ فِى أَهْلِ الذِّمَّةِ ثُمَّ نَسَخَهَا قَوْلُهُ : «قَاتِلُواْ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الأَخِرِ وَلاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ حَتَّى يُعْطُواْ الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ»(5) .(6)

ص: 63


1- . همان ، ص 62 .
2- . همان ، ص 43 .
3- . همان ، ج 5 . ص 556 .
4- . سوره بقره ، آيه 83 .
5- . سوره توبه ، آيه 29 .
6- . الكافى ، ج 5 ، ص 10 .

ب. در روايتى كه كلينى ، از حسن بن جهم نقل مى كند و در آن امام رضا عليه السلام از ابن جهم ، در باره ازدواج مرد مسلمانى كه زن مسلمان دارد، با زن نصرانى مى پرسد، با تأييد پاسخ آن حضرت ، منتهى به اين مى شود كه آيه : «وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ

الْكِتَابَ مِن قَبْلِكُمْ» ،(1) به وسيله «وَلاَ تَنكِحُواْ الْمَشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ» ،(2) نسخ شده است.

ج. در روايتى كه كلينى ، از امام باقر عليه السلام نقل مى كند و على عليه السلام حكمى را آورده كه در آن ، تنها خود و فرزندانش را مورد امر و نهى قرار داده است، حضرت فرمود :

قَدْ أَحَلَّتْهَا آيةٌ وَ حَرَّمَتْهَا آيةٌ أُخْرَى.(3)

د. در روايت ديگرى كه كلينى در الكافى ، از امام باقر عليه السلام نقل مى كند ، در باره آيه «فَمَنم بَدَّلَهُ بَعْدَ مَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَآ إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ»(4) مى فرمايد :

نَسَخَتْهَا الآيةُ الَّتِى بَعْدَهَا قَوْلُهُ : «فَمَنْ خَافَ مِن مُّوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلاَ إِثْمَ عَلَيْهِ» .(5)

ه . طبق روايتى كه كلينى ، از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل مى كند، در باره آيه : «فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَآ أَنتَ بِمَلُومٍ»(6) مى فرمايد: اين آيه را آيه «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ»(7) نسخ كرده است.

در يك حديثى طولانى كه كلينى ، از امام باقر عليه السلام نقل مى كند ، به حكم موقّت نيز اشارت شده است. آن حضرت ، در خصوص آيه «وَالَّاتِى يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِّنكُمْ فَإِن شَهِدُواْ فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ

ص: 64


1- . سوره مائده ، آيه 5 .
2- . سوره بقره ، آيه 221 .
3- . الكافى ، ج 5 ، ص 556 .
4- . سوره بقره ، آيه 181 .
5- . سوره بقره ، آيه 182 .
6- . سوره ذاريات ، آيه 54 .
7- . سوره ذاريات ، آيه 55 .

يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلاً»(1) در باره سبيل در آيه مى فرمايد : وَ السَّبِيلُ الَّذِى قَالَ اللَّهُ : «سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَ فَرَضْنَاهَا وَ أَنزَلْنَا فِيهَآ ءَايَاتِ بَيِّنَاتٍ لَّعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مِّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ وَ لاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْأَخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ »(2) .(3)

طبق اين حديث ، با نزول سوره نور و آيه «سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَ فَرَضْنَاهَا...» ، حكمِ بيان شده در آيه «وَالَّاتِى يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ ...» ، به پايان رسيد و حكم دوم ، مورد اجرا خواهد بود و اين ، همان حكم موقّت است كه انتهاى توقيت آن به جعل حكم [سبيل] جديد است .

سه . در خصوص نسخ سنّت به سنّت، بر اساس روايتى كه كلينى در الكافى نقل مى كند ، روايات پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه اطهار عليهم السلام داراى ناسخ و منسوخ هستند . كلينى در اين زمينه ، از على عليه السلام روايت مى كند كه :

سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله شَيئاً أَمَرَ بِهِ ثُمَّ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ لايعْلَمُ أَوْ سَمِعَهُ ينْهَى عَنْ شَى ءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لايعْلَمُ ، فَحَفِظَ مَنْسُوخَهُ وَلَمْ يحْفَظِ النَّاسِخَ وَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ وَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ.(4)

و نيز آمده است :

... لَمْ يكْذِبْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مُبْغِضٍ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَ تَعْظِيماً لِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله لَمْ ينْسَهُ بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ ، فَجَاءَ بِهِ كَمَا سَمِعَ لَمْ يزِدْ فِيهِ وَ لَمْ ينْقُصْ مِنْهُ وَ عَلِمَ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ ، فَعَمِلَ بِالنَّاسِخِ وَ رَفَضَ الْمَنْسُوخَ .(5)

ص: 65


1- . سوره نساء ، آيه 15 .
2- . سوره نور ، آيه 1 - 2 .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 33 .
4- . همان ، ج 1 ، ص 63 .
5- . همان جا .

در پايان نيز مى فرمايد:

فَإِنَّ أَمْرَ النَّبِى صلى الله عليه و آله مِثْلُ الْقُرآنِ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ وَ خَاصٌّ وَ عَامٌّ وَ مُحْكَمٌ... .(1)

چنان كه در روايت ديگرى كه كلينى ، از امام صادق عليه السلام نقل مى كند آمده است :

... إِنَّ الْحَدِيثَ ينْسَخُ كَمَا ينْسَخُ الْقُرآن .(2)

چهار . كلينى دركتاب الكافى ، مواردى از نسخ سنّت نبوى به وسيله آيات قرآن را نقل نموده است ؛ از جمله :

الف . نسخ قبله، بر اساس آيه : «قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّمَآءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا»(3) كه خداوند به درخواست پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ مثبت داد و فرمود: «فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ » .(4)

ب. تغيير مدّت زمان روزه، كه امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام در باره آيه «أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَآئُكُمْ ...»(5) فرمود:

نَزَلَتْ فِى خَوَّاتِ بْنِ جُبَيرٍ الأَنْصَارِى وَ كَانَ مَعَ النَّبِى صلى الله عليه و آله فِى الْخَنْدَقِ وَ هُوَ صَائِمٌ ، فَأَمْسَى وَ هُوَ عَلَى تِلْكَ الْحَالِ وَ كَانُوا قَبْلَ أَنْ تَنْزِلَ هَذِهِ الآيةُ إِذَا نَامَ أَحَدُهُمْ حُرِّمَ عَلَيهِ الطَّعَامُ وَ الشَّرَابُ ، فَجَاءَ خَوَّاتٌ إِلَى أَهْلِهِ حِينَ أَمْسَى فَقَالَ: هَلْ عِنْدَكُمْ طَعَامٌ؟ فَقَالُوا : لا، لاتَنَمْ حَتَّى نُصْلِحَ لَكَ طَعَاماً فَاتَّكَأَ فَنَامَ، فَقَالُوا لَهُ: قَدْ فَعَلْتَ؟ قَالَ : نَعَمْ ، فَبَاتَ عَلَى تِلْكَ الْحَالِ فَأَصْبَحَ ثُمَّ غَدَا إِلَى الْخَنْدَقِ فَجَعَلَ يغْشَى عَلَيهِ ، فَمَرَّ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله ، فَلَمَّا رَأَى الَّذِى بِهِ أَخْبَرَهُ كَيفَ كَانَ أَمْرُهُ... .(6)

پس از آن ، خداوند ، اين آيه را نازل كرد و فرمود:

ص: 66


1- . همان جا .
2- . همان ، ص 65 .
3- . سوره بقره ، آيه 144 .
4- . همان جا .
5- . سوره بقره ، آيه 187 .
6- . الكافى ، ج 4 ، ص 99 .

«وَكُلُواْ وَاشْرَبُواْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» .(1)

پنج . در خصوص نسخ تلاوت، طبق روايتى كه كلينى در الكافى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، آن حضرت مى فرمايد:

الرَّجْمُ فِى الْقُرْآنِ قَوْلُ اللَّهِ عز و جل : إِذَا زَنَى الشَّيخُ وَ الشَّيخَةُ فَارْجُمُوهُمَا الْبَتَّةَ فَإِنَّهُمَا قَضَيا الشَّهْوَةَ .(2)

شش . در روايتى كه كلينى ، از امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام نقل مى كند، عالم واقعى به موارد نسخ را مشخص مى كند و در تفسير آيه «وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ » ،(3) مى فرمايد:

فَرَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله أَفْضَلُ الرَّاسِخِينَ فِى الْعِلْمِ قَدْ عَلَّمَهُ اللَّهُ عز و جل جَمِيعَ مَا أَنْزَلَ عَلَيهِ مِنَ التَّنْزِيلِ وَ التَّأْوِيلِ وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِينْزِلَ عَلَيهِ شَيئاً لَمْ يعَلِّمْهُ تَأْوِيلَهُ وَ أَوْصِياؤهُ مِنْ بَعْدِهِ يعْلَمُونَهُ كُلَّهُ... .(4)

هفت . يكى از بحث هايى كه در الكافى بدان اشارت شده است ، تأويل ناسخ و منسوخ است . امام صادق عليه السلام در روايتى مى فرمايد:

... لاتَكُونُ مُؤمِناً حَتَّى تَعْرِفَ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ .(5)

راوى مى پرسد: شناخت ناسخ و منسوخ يعنى چه؟ آن حضرت فرمود:

أَ لَيسَ تَكُونُ مَعَ الإِمَامِ مُوَطِّناً نَفْسَكَ عَلَى حُسْنِ النِّيةِ فِى طَاعَتِهِ ، فَيمْضِى ذَلِكَ الإِمَامُ وَ يأْتِى إِمَامٌ آخَرُ فَتُوَطِّنُ نَفْسَكَ عَلَى حُسْنِ النِّيةِ فِى طَاعَتِهِ .(6)

با پاسخ مثبت راوى، امام فرمود:

ص: 67


1- . سوره بقره ، آيه 187 .
2- . الكافى ، ج 7 . ص 177 .
3- . سوره آل عمران ، آيه 7 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 213 .
5- . همان ، ج 2 ، ص 86 .
6- . همان جا .

هَذَا مَعْرِفَةُ النَّاسِخِ مِنَ الْمَنْسُوخِ .(1)

هشت . شيخ كلينى در مجموع ، هفده روايت نقل مى كند كه بيشتر آنها صحيح و معتبرند ، و برخى از آنها گرچه مطابق بينش اهل سنّت اند ، امّا در منابع معتبر ديگر شيعه ، به غير از الكافى نيز آمده اند.

ص: 68


1- . همان ، ص 87 .

منابع و مآخذ

1 . الإتقان فى علوم القرآن، عبدالرحمان سيوطى ، بيروت : دار الكتب العربى ، 1421 ق .

2 . البرهان فى علوم القرآن، محمّد بن بهادر الزركشى ، تحقيق : محمّد أبو الفضل ابراهيم، بيروت : دار المعرفة، 1391ق .

3 . البيان فى تفسير القرآن، السيّد ابو القاسم الخوئى ، بيروت : دار الزهراء، 1395ق .

4 . التبيان فى تفسير القرآن، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

5 . التحرير و التنوير، محمّد الطاهر ابن عاشور ، بيروت : مؤسسة التاريخ ، 1420 ق .

6 . التمهيد فى علوم القرآن، محمّدهادى معرفت ، قم : مركز مديريت حوزه علميه قم، 1408ق.

7 . التمهيد لما فى الموطأ، من المعانى و الأسانيد، يوسف بن عبداللّه بن عبد البرّ ، تحقيق : مصطفى بن أحمد العلوى، و محمّد عبد الكبير البكرى، مغرب : وزارت الأوقاف والشئون الإسلامية ، 1387ق .

8 . الجامع لأحكام القرآن، محمّد بن أحمد القرطبى ، تحقيق : محمّد عبد الرحمان المرعشلى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1405 ق .

9 . الجواهر الحسان فى تفسير القرآن، عبد الرحمان بن محمّد الثعالبى ، بيروت : مؤسة الأعلمى للمطبوعات .

10 . العدّة فى اُصول الفقه ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : محمّدرضا انصارى، قم : ستاره ، 1417ق.

ص: 69

11 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1365ش.

12 . الميزان فى تفسير القرآن، سيّد محمّد حسين طباطبايى رحمه الله ، قم : جامعه مدرسين .

13 . الناسخ و المنسوخ، أحمد بن محمّد النحاس ، تحقيق : محمّد عبد السلام محمّد، كويته : مكتبة فلاح، 1408ق.

14 . أحكام القرآن، أحمد بن على الرازى (جصّاص) ، تحقيق : محمّد الصادق القمخارى، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1405 ق.

15 . بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسه الوفاء، 1404ق .

16 . تحرير الوسيله، السيّد روح اللّه الموسوى الخمينى ، قم : مؤسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، 1421 ق .

17 . تفسير قمى، على بن إبراهيم القمى ، قم : مؤسة دار الكتاب، 1404ق.

18 . تفسير نمونه، ناصر مكارم شيرازى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1374ش .

19 . تلخيص المقباس، تلخيص : على اكبر غفارى، قم : جامعة الإمام الصادق .

20 . جواهر الكلام، محمّد حسن النجفى ، تحقيق : محمود قوچانى، تهران : دار الكتب الإسلامية .

21 . صحيح البخارى، محمّد بن اسماعيل البخارى ، تحقيق : مصطفى ديب البغا، بيروت : دار ابن كثير ، 1407 ق .

22 . صحيح مسلم، مسلم بن الحجّاج القشيرى النيسابورى ، تحقيق : محمّد فؤد عبد الباقى، بيروت: دار إحياء التراث العربى .

23 . صيانة القرآن من التحريف، محمّدهادى معرفت ، قم : مؤسة النشر الإسلامى، 1413ق .

24 . كتاب العين، خليل بن أحمد الفراهيدى ، تحقيق : مهدى المخزومى ، قم : دار الهجرة ، 1409 ق .

25 . لسان العرب، محمّد بن مكرم (ابن منظور) ، بيروت : دار صادر ، 1388 ق.

ص: 70

26 . مجمع البيان، الفضل بن الحسن الطبرسى ، بيروت : مؤسة الأعلمى للمطبوعات، 1416ق .

27 . مسند أحمد، أحمد بن محمّد الشيبانى (ابن حنبل) ، قاهره : مؤسة قرطبه .

28 . مفاتيح الغيب (تفسير كبير) ، فخر الدين رازى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى، 1420ق.

29 . مناهل العرفان، محمّد عبد العظيم الزرقانى ، تحقيق : مكتب البحوث الإسلاميّة ، بيروت : دار الفكر، 1996م.

30 . من وحى القرآن، السيّد محمّد حسين فضل اللّه : بيروت : دار الملاك للطباعة و النشر، 1419 ق.

31 . موطأ ، مالك بن أنس أصبحى ، تحقيق : محمّد فؤد عبد الباقى، قاهره : دار إحياء التراث العربى .

32 . CD دراية النور، قم : مركز تحقيقات كامپيوتر علوم اسلامى.

33 . CD معجم3، قم : مركز معجم فقهى، 1379ش.

34 . CD مكتبة الشاملة، إصدار1.

35 . CD نور الأنوار3 (جامع تفاسير) ، قم : مركز تحقيقات كامپيوتر علوم اسلامى.

36 . CD نور 2، (جامع الأحاديث)، قم : مركز تحقيقات كامپيوتر علوم اسلامى.

ص: 71

ص: 72

صيانت قرآن از تحريف در احاديث «الكافى»

اشاره

صيانت قرآن از تحريف در احاديث «الكافى»

محمود كريميان

چكيده

در اين مقاله ، برخى از روايات مندرج در كتاب الكافى ، تحت عنوان «باب فيه نكت و نتف من التنزيل فى الولاية» كه از برخى از روايات آن ، لزوم تحريف قرآن حاصل مى شود ، مورد كنكاش سندى و متنى قرار گرفته است . از اين رو ، نگارنده ، نخست به بررسى مفهوم تحريف از لحاظ لغوى و اصطلاحى پرداخته و سپس اقسام تحريف (اعم از تحريف لفظى و معنوى) را مورد بررسى قرار مى دهد . آن گاه ضمن بررسى مفهوم و سند روايات باب ياد شده ، به اين سؤال پاسخ مى دهد كه آيا روايات اين باب كه در برخى از آنها لفظ «هكذا نزلت» وجود دارد ، موجب قول به تحريف قرآن كريم مى شود يا خير ؟ وى پس از بررسى دوازده روايت در اين باب ، اسناد آنها را ضعيف و غير قابل اعتماد دانسته و برخى از راويان در سلسله اسناد اين روايات را نيز ضعيف ارزيابى كرده و ادلّه عقلى و نقلى عدم تحريف قرآن را نيز بيان مى كند .

در ادامه ، وى به مفهوم برخى از اين روايات مى پردازد و به اين نتيجه مى رسد كه ظهور اين روايات هيچ گونه تلازمى با مقوله تحريف قرآن ندارد .

مضمون بسيارى از اين روايات ، حاكى از آن است كه قسمتى از آيات قرآن كه در باب ولايت حضرت على عليه السلام يا ساير امامان بوده ، حذف شده است كه نگارنده ، با مطرح كردن مسئله تأويل در مقابل تفسير ظاهرى و مسئله تحريف معنوى از قرآن ، به شبهات وارده در اين بخش نيز پاسخ مى دهد .

كليدواژه ها : تحريف ، كتاب الحجّة ، سند روايات ، نزول قرآن ، الكافى .

ص: 73

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُو لَحَافِظُونَ» .(1)

«وَ إِنَّهُو لَكِتَابٌ عَزِيزٌ * لاَّ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنم بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِى تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ» .(2)

مقدّمه

اشاره

قرآن كريم ، نزد تمام فرقه هاى اسلامى و بويژه متفكّران و دانشمندان آنها ، به عنوان محور اساسى در حوزه معارف دين و ركن اصلى در بيان روح ، شعار و برخى كليّات اعتقادى ، اخلاقى ، فقهى و حقوقىِ شريعت ، از جايگاه ويژه اى برخوردار است . از طرفى نيز به عنوان آخرين پيام الهى - كه از سوى آخرين فرستاده خدا براى هدايت بشر به سوى تكامل ابلاغ شده - ، مطرح است ؛ از اين رو ، هيچ گروهى از فرقه هاى اسلامى و هيچ يك از دانشمندان متفكّر اسلامى ، تحريف آن و گرفتار كم و زياد شدن آن را نمى پذيرد ؛ امّا متأسفانه ، ديده مى شود كه هر از چند گاهى ، برخى از فرقه هاى اسلامى ، بعضى ديگر را متّهم مى كنند كه شما بر اساس مضمون تعدادى از روايت هاى گزارش شده در كتب حديثى تان ، قائل به تحريف قرآن هستيد .

در اين ميان ، شيعه نيز از اين اتّهام ، به دور نبوده و در حالى كه هيچ يك از بزرگان شيعه در طول تاريخ تشيّع ، به تحريف (به معناى خاصّ مورد بحث) اعتقادى نداشته اند ، هر چند گاه يك بار ، انگشت اتّهام به سوى علماى شيعه و برخى روايات موجود در كتب حديثى شيعه ، اشاره رفته است .

از آن جا كه كتاب الكافى به عنوان معتبرترين كتاب حديثى شيعه مطرح است ، احاديث آن ، از طرف گروه هاى ديگر ، زير ذرّه بين قرار گرفته و در مواردى ، درست يا نادرست نقد شده است .

ص: 74


1- . سوره حجر ، آيه 9 .
2- . سوره فصّلت ، آيه 41 - 42 .

هر چند علماى شيعه ، خود ، از بدو تأليف و انتشار كتاب الكافى تاكنون ، هيچ گاه بر اين كتابْ تعصّب نداشته اند و پيوسته ، احاديث آن را از جهت سند و محتوا مورد نقد و بررسى قرار داده اند و در مواردى نيز آنها را قبول نكرده اند .(1)

به عنوان نمونه ، مى توان به ردّ احاديثى كه دلالت بر سى روز بودن هميشگى ماه مبارك رمضان دارد ،(2) از طرف شيخ مفيد(3) و سيد مرتضى(4) و يا نقد و بررسى هاى مفصّل سندى و متنى كه در كتاب شريف مرآة العقول از سوى علاّمه مجلسى شكل گرفته است و يا مطالب متقن و بسيار معتبر و قوى اى كه در دو كتاب گران قدر الوافى اثر فيض كاشانى و شرح اُصول الكافى ، نوشته محمّد صالح مازندرانى ، ذيل احاديث الكافى آمده ، اشاره كرد .

از جمله احاديث موجود در كتاب الكافى كه مورد نقد قرار گرفته ، تعدادى از مجموعه احاديثى است كه مرحوم كلينى ، آنها را در بابى تحت عنوان : «باب فيه نكتٌ و نتفٌ من التنزيل فى الولاية»(5) آورده است و چنين ادعا شده كه اين احاديث ، دلالت بر تحريف قرآن دارند و اگر كسى صدور آن احاديث را از معصومان عليهم السلام پذيرفت ، بايد اعتقاد به اين مطلب داشته باشد كه قرآن ، دچار تحريف شده است.

البته در اين باب ، 92 حديث آمده و كسى در مورد تمامى اين احاديث ، چنين ادّعايى ندارد ؛ بلكه بيشتر احاديث باب ، تفسيرى هستند و چنانچه گفته شد ، درباره تعدادى از احاديث اين باب ، بحث از دلالت بر تحريف و عدم آن

ص: 75


1- . لازم به يادآورى است كه برخى از اخبارى هاى افراطى از جمله سر سلسله ايشان يعنى ملاّ محمد امين استرآبادى ، قائل به پذيرش تمامى احاديث الكافى شده اند ؛ امّا اين تفكّر ، نه تنها به عنوان يك تفكّر رايج در علماى شيعه تلقى نمى شود ، بلكه در اسلوب كلى تفكّر شيعى ، از جايگاهى برخوردار نيست .
2- . الكافى ، ج 4 ، ص 78 .
3- . ر.ك : جوابات أهل الموصل ، ص 20 .
4- . ر.ك : رسائل المرتضى ، ج 2 ، ص 29 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 412 .

مطرح است .

ما در اين نوشته ، برآنيم تا به يارى پروردگار ، اين بحث را بيان كنيم كه آيا چنين ادعايى را در مورد اين روايات مى توان پذيرفت؟

اين روايات به لحاظ اعتبار سندى ، در چه جايگاهى قرار دارند و بر فرض مقبول بودن سند آنها ، آيا مفهوم اين روايات ، همان تحريف است كه ادّعا شده و يا چيز ديگرى را مى خواهد بگويد؟

مؤلّف كتاب از اين احاديث ، چه مفهومى را برداشت نموده است؟

قبل از وارد شدن به بحث ، ناچاريم به طرح برخى مفاهيم كلى بپردازيم :

يك . كليّات (مفاهيم)
الف . معناى لغوى تحريف

تحريف در لغت ، به معناى منحرف كردن چيزى از مسير و جهت اصلى خود آمده است .

در معجم مقاييس اللغة ، ذيل مادّه «حرف» چنين آمده است :

الحاء والراء والفاء ثلاثة اُصول : حدّ الشَّى ء والعدول وتقدير الشَّى ء ... والأصل الثانى : الانحراف عن الشى ء . يقال انحرَفَ عنه ، يَنحرِف انحرافا . وحرَّفتُه أنا عنه ، أى عَدَلتُ به عنه ... وذلك كتحريف الكلام وهو عَدلُه عن جِهته .(1)

در لسان العرب نيز آمده است :

تحريف الكَلِم عَن مواضِعِه : تغييره .(2)

ب . معناى اصطلاحى تحريف
اشاره

تحريف در اصطلاح ، به معانى مختلفى به كار رفته است كه البته هيچ يك از آنها ،

ص: 76


1- . معجم مقاييس اللغة ، ج 2 ، ص 42 .
2- . لسان العرب ، ج 9 ، ص 43 .

بى ارتباط با معناى لغوى تحريف نيست . در اين جا به برخى از مهم ترين آنها اشاره مى كنيم .(1)

1 . تحريف معنوى آيات قرآن كريم

بدين معنا كه تفسير و بيانى غير از آنچه خداوند اراده نموده ، به آيه اى نسبت داده شود ، بدون آن كه در الفاظ و كلمات و تعابير آن ، دست برده شود .

اين معنا ، يكى از وجوه محتمل در تفسير آيه : «مِنَ ِّالَّذِينَ هَادُواْ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ»(2) است ، چنانچه علامه طباطبايى در تفسير الميزان ، ذيل اين آيه فرموده است.(3)

در واقع ، اين مطلب را نمى توان تحريفْ نام نهاد ؛ بلكه برداشت هاى نادرستى است كه از صدر اسلام تاكنون ، در قالب انديشه هاى انحرافى وجود داشته و دارد . شايد بتوان از مصاديق بارز آن به برداشت نادرست خوارج از آيه كريمه : «إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ»(4) اشاره كرد كه آن را در قالب شعار «لا حكم إلاّ للّه» به جامعه آن روز ارائه كردند و اميرمؤمنان على عليه السلام در برابر آن ، با بهترين تعبير فرمود : «كلمة حقّ يراد بها باطل» .(5)

و نيز آن گاه كه ابن عباس را به سوى خوارج فرستاد به وى فرمود :

لا تخاصمهم بالقرآن فإنّ القرآن حمّال ذو وجوه تقول و يقولون... و لكن حاججهم

ص: 77


1- . غير از آنچه بيان مى شود ، موارد ديگرى را نيز جزء تحريف اصطلاحى برشمرده اند ، مثل جزء بودن و يا نبودن «بسم اللّه الرحمن الرحيم» براى هر سوره و يا جابه جايى برخى از آيات . براى اطّلاع بيشتر در اين زمينه ر. ك : مقدمه كتاب تفسير التبيان تأليف شيخ طوسى رحمه الله و نيز البيان فى تفسير القرآن تأليف مرحوم سيد ابوالقاسم خويى ، ابتداى بحث «صيانة القرآن من التحريف» و نيز كتاب تحريف ناپذيرى قرآن تأليف مرحوم محمد هادى معرفت، ترجمه آقاى على نصيرى، فصل اوّل ، «تحريف در لغت و اصطلاح».
2- . سوره نساء ، آيه 46 .
3- . ر. ك: الميزان فى تفسير القرآن ، ج 4 ، ص 364 .
4- . سوره انعام ، آيه 57 .
5- . نهج البلاغة ، خطبه 40 و حكمت 198.

بالسنّة فإنّهم لن يجدوا عنها محيصا.(1) فرمايش امام باقر عليه السلام در نامه اش به سعد الخير نيز به وقوع همين معنا اشاره دارد ، آن جا كه مى فرمايد :

وكان من نبذهم الكتاب أن أقاموا حروفه وحرّفوا حدوده فَهُم يروونه ولا يرعونه والجهّال يُعجبهم حفظهم للرواية والعلماء يحزنهم تركهم للرعاية .(2)

و نيز در حديث ديگرى ، در مقام تقسيم بندى قاريان قرآن به سه گروه مى فرمايد:

ورجل قرأ القرآن فحفظ حروفه وضيّع حدوده وأقامه اقامة القدح .(3)

تمامى فرقه هاى مسلمان ، اتّفاق نظر دارند بر وقوع چنين برداشت هايى از طرف گروه هاى انحرافى كه اجماع بر انحراف آنهاست . روايات بسيارى كه در زمينه نهى از تفسير به رأى در مورد قرآن وارد شده نيز ناظر به همين معناست .

2 . تحريف به معناى تغيير در برخى حروف و حركات

از اين گونه تحريف ، به «اختلاف قرائات» تعبير مى شود . در اين جا به اجمال مى پذيريم كه قرآن ، قرائت هاى فراوانى دارد ، در حالى كه آنچه مسلّم است و از طرف بزرگان و علماى تمام فرقه هاى اسلامى پذيرفته شده ، اين است كه قرآن ، با يك قرائت نازل شده و اين اختلافات جزئى ، در برخى موارد ، از طرف قاريان (قرّاء) صورت گرفته است .

به اين مطلب در برخى احاديث نيز تصريح شده است، مانند حديثى از امام باقر عليه السلام كه مى فرمايد :

إنّ القرآن واحد نزل من عند واحد ولكنّ الاختلاف يجى ء مِن قِبَلِ الرواة .(4)

ص: 78


1- . همان ، نامه 77 .
2- . الكافى ، ج 8 ، ص 53 ، ح 16 .
3- . همان ، ج 2 ، ص 627 ، ح 1 .
4- . همان ، ص 630 ، ح 12 .

حال بحث از اين كه آيا رواياتى با مضمون «نزول القرآن على سبعة أحرف» ، ناظر به همين اختلاف قرائت هاست يا چيز ديگرى را مى گويد؟جاى ديگرى را براى بحث مى طلبد.(1)

3 . تحريف به معناى زياد شدن چيزى به قرآن اصلى (قرآن نازل)

اضافه شدن بخشى از آنچه امروزه آن را به عنوان قرآن مى شناسيم ، از سوى بشر به آنچه از طرف بارى تعالى به عنوان وحى بر آخرين پيامبرش نازل شد ، گونه اى از تحريف است .

اين معنا از تحريف ، با آيات تحدّى ، منتفى است ، علاوه بر اين كه تمامى فرقه هاى مسلمان ، اتفاق نظر دارند بر نفى چنين تحريفى ، چنانچه مرحوم آية اللّه خوئى در البيان مى فرمايد :

والتحريف بهذا المعنى (بالزيادة) باطل بإجماع المسلمين ، بل هو ممّا علم بطلانه بالضرورة .(2)

پس عدم وقوع اين گونه از تحريف ، قطعى است و بجز آنچه گفته شد ، استدلال هايى كه در بحث بعدى (در نفى تحريف به نقصان) بيان مى شود ، اين جا نيز كارايى دارد ؛ يعنى دلالت بر نفى تحريف به زياد شدن بر قرآن اصلى نيز دارند .

4 . تحريف به معناى كم شدن چيزى از قرآن نازل

بدين معنا كه آنچه امروزه (و در سده هاى گذشته) به عنوان قرآنْ در دست ماست ، همه آنچه بر پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان وحى نازل شده ، نيست و بخشى از آن ، از دست رفته

ص: 79


1- . جهت ملاحظه بحث مفصّل در باره اختلاف قرائات ، ر. ك : البيان فى تفسير القرآن ، ص 122 - 193 و نيز مقاله «اختلاف قرائت يا تحريف قرآن» از آقاى مرتضى كريمى نيا در مجله علوم حديث شماره 40 مراجعه فرماييد .
2- . البيان فى تفسير القرآن ، ص 200 .

و به ما نرسيده است .

آنچه مورد دعوا و اختلاف نظر است كه آيا واقع شده است يا خير ، همين معنا از تحريف است.

شايد افراد نادرى ، پذيرش آن را مايه مباهات و نتيجه خوش فكرى خود دانسته اند و بر اساس آن ، اعتقادات و معارف دين خود را كامل ديده اند ، امّا بسيارى از علما ، آن را صريحا ردّ و انكار كرده اند و قرآن كريم را از هرگونه تحريف (از جمله تحريف به نقصان) مصون دانسته اند .

در اين ميان ، آنچه شگفت انگيز است ، متّهم شدن علما و بزرگان شيعه است به پذيرش چنين تحريفى از سوى برخى از به اصطلاح دانشمندان عامّه(1) و تنها دليل و

مدرك براى اين اتّهام ، وجود تعداد معدودى از روايات است كه اكثر قريب به اتفاق آنها ، از جهت سند و دلالت ، قابل ملاحظه اند و معانى ديگرى غير از تحريف را به راحتى مى توان از آنها برداشت نمود . اگر موردى نيز باشد كه قابل حمل بر هيچ معناى منطقى و صحيحى نشود ، بزرگان و علماى شيعه ، از پذيرفتن آنْ امتناع ورزيده اند و به خاطر تعارض آن با ادلّه محكم بر عدم تحريف قرآن ، آن حديث را كنار گذاشته اند .(2)

در حالى كه اگر كسى در مقام پيكار در آيد ، در منابع حديثى اهل سنّت ، روايات بسيارى را مى تواند بيابد كه بر تحريف قرآن (تحريف به نقصان) ، دلالت دارند و

ص: 80


1- . البته جناب آقاى معرفت رحمه الله در كتاب صيانة القران من التحريف مى گويد : وهّابى ها در سال هاى اخير ، نسبتِ تحريفِ قرآن را متوجّه شيعه ساخته اند و علماى بزرگ و دانشمندان منصف آنها مى دانند كه با چند روايت در كتب حديثى ، نمى توان اين تفكّر را به گروهى نسبت داد (ر. ك : تحريف ناپذيرى قرآن، محمّد هادى معرفت، ترجمه : على نصيرى، فصل چهارم، گواهى صاحب نظران اهل سنّت به پيراستگى شيعه از قول به تحريف).
2- . مقصود ، شخصيت هاى اصلى جامعه شيعه هستند كه در طول تاريخ تشيّع ، هميشه پرچمدار و ارائه كننده تفكّر اصلى و شاكله اساسى اين گروه بوده اند.

اين احاديث ، به لحاظ سند از ديدگاه خودِ آنها صحيح تلقّى شده و حتى در بهترين كتب از صحاح ايشان نيز آمده و از حيث دلالت نصّ و صريح در معناى تحريف است .

هدف از اين نوشتار ، بررسى اين نزاع و اتّهام هاى دو طرف و ميزان صحّت و سُقم اين اتّهام ها نيست . لذا به طور مفصّل ، وارد اين بحث نمى شويم و به اجمال و فقط براى ارائه نمونه ، به آوردن چند حديث از منابع حديثى اهل سنّت در اين زمينه ، بسنده مى كنيم :

در صحيح البخارى در گزارش مفصّلى از سخنرانى عمر - كه در آخرين حجّ او صورت گرفته - ، آمده است :

إنّ اللّه بعث محمدا صلى الله عليه و آله بالحقّ وانزل عليه الكتاب فكان ممّا انزل اللّه آية الرجم فقرأناها وعقلناها ووعيناها فلذا رجم رسول اللّه صلى الله عليه و آله ورجمنا بعده فاخشى إن طال بالناس زمان أن يقول قائل و اللّه ما نجد آية الرجم فى كتاب اللّه فيضلوا بترك فريضة انزلها اللّه والرجم فى كتاب اللّه حقّ على من زنى إذا احصن من الرجال والنساء إذا قامت البيّنة أو كان الحبل أو الاعتراف ثمّ إنّا كنّا نقرأ فيما نقرأ من كتاب اللّه أن لا ترغبوا عن آبائكم فإنّه كفر بكم أن ترغبوا عن آبائكم أو ان كفرا بكم أن ترغبوا عن آبائكم .(1)

در موارد ديگرى نيز احاديثى درباره آيه رجم آورده اند . چنانچه مسلم نيز در كتاب صحيح خود از اين آيه ، گزارش كرده است.(2)

اين تعبير ، تصريح دارد به اين كه قرآن كريم از ديدگاه عمر ، دچار تحريف به نقصان گشته است. حال اين كه آيه رجم ، با چه عبارتى بوده ، اختلاف نقل دارد .(3)

ص: 81


1- . صحيح البخارى ، ج 8 ، ص 25 .
2- . ر. ك: همان ، ص 113 ؛ صحيح مسلم ، ج 5 ، ص 116 .
3- . ر. ك : البيان فى تفسير القرآن ، ص 202 .

در صحيح مسلم (معتبرترين كتاب حديثى اهل سنّت بعد از صحيح البخارى) ، به نقل از ابوموسى اشعرى آمده است:

إنّا كنّا نقرأ سورة كنّا نشبهها فى الطول والشدّة ببراءة فانسيتها غير انّى قد حفظت منها لو كان لابن آدم واديان من مال لابتغى واديا ثالثا ولا يملا جوف ابن آدم إلاّ التراب وكنّا نقرأ سورة كنّا نشبهها بأحدى المسبحات فانسيتها غير انّى حفظت منها يا أيها الذين آمنوا لم تقولون مالا تفعلون فتكتب شهادة في اعناقكم فتسألون عنها يوم القيامة .(1)

سيوطى نيز در كتاب الدر المنثور مى گويد:

قال عمر لعبد الرحمان بن عوف ألم تجد فيما أنزل علينا أن جاهدوا كما جاهدتم أوّل مرّة فإنّا لا نجدها قال أسقطت فيما أسقط من القرآن .(2)

و در نقل ديگرى چنين آورده است :

عن ابن عمر قال : لا يقولن أحدكم قد أخذت القرآن كلّه ما يدريه ما كلّه قد ذهب منه قرآن كثير ولكن ليقل قد أخذت ما ظهر منه .(3)

گزارش هايى از اين گونه موارد - كه تصريح در تحريف به نقصان قرآن دارند - ، در منابع حديثى معتبر نزد اهل سنّت ، بسيار است و توجيه آنها به اين كه مراد ، نسخ تلاوت است ، مشكلى را حل نمى كند و همان گونه كه مرحوم آية اللّه خوئى نيز فرموده ، نسخ تلاوت ، همان تحريف است و در واقع ، دو تعبير از يك حقيقت اند.(4)

در اين جا قصد اطاله كلام و ورود در اين بحث جنجال برانگيز را نداريم و چنانچه گفته شد ، فقط خواستيم به عنوان نمونه ، به چند مورد اشاره كرده باشيم.

ص: 82


1- . صحيح مسلم ، ج 3 ، ص 100 .
2- . الدر المنثور ، ج 1 ، ص 106 .
3- . همان جا .
4- . براى اطّلاع بيشتر در زمينه قول به نسخ تلاوت ، ر. ك : البيان فى تفسير القرآن ، ص 201 - 207 . وى در قسمتى از اين بحث مى فرمايد: «وغيرخفى أنّ القول بنسخ التلاوة هو بعينه القول بالتحريف والإسقاط».
ج . استدلال بر ردّ تحريف قرآن
اشاره

در ردّ نظريه تحريف به نقصان قرآن كريم (بخصوص نزد شيعه) مى توان به امور زير استدلال كرد كه در اين جا آنها را به اجمال بيان مى كنيم :

1 . وعده الهى در حفظ قرآن كريم ، به عنوان ذكر نازل گشته

با اين توضيح كه خداوند متعال در آيه نهم از سوره حجر با تأكيد مى فرمايد : «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُو لَحَافِظُونَ» ، كسانى كه با مباحث ادبيات عرب آشنا هستند ، مى دانند كه اين گفتار ، همراه با چند تأكيد ، بيان شده است .

حال اگر گفته شود: با آيه اى از آيات خودِ قرآن ، نمى توان ثابت كرد كه قرآن ، دچار تحريف نشده است ؛ چرا كه منجر به دور مى شود.

در اين بحث ، تحريف به نقصان مطرح است ؛ يعنى شبهه در ناقص بودن قرآن موجود ، نسبت به آنچه نازل شده است وجود دارد ، نه اضافه شدن بر آن . پس در اين استدلال ، اين مطلب پذيرفته شده است كه آيات موجود در قرآن و از جمله همين آيه ياد شده ، همگى جزء آنچه بر پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان قرآن نازل شده هستند .

حال اگر خداوندِ قادرِ متعال ، با آن همه تأكيد در وعده به حفظ قرآنِ نازلش ، جلوى از بين رفتن و يا از بين بردنِ بخشى از قرآن را نگرفته باشد ، دو فرض پديد مى آيد كه يكى از آن دو بايد پذيرفته شود :

اوّل . قدرت نداشتن بارى تعالى بر حفظ كلام نازلش ؛ دوم . اضافه شدن اين آيه (سوره حجر ، آيه 9) به قرآن كريم ، در حالى كه هر دو فرض ، باطل است ؛ امّا فرض دوم ، چنانچه گفته شد ، با صورت مسئله و مبحث كنونى ، سازگار نيست ؛ چرا كه فرض را بر عدم زياد شدن به قرآن و شبهه را در طرفِ نقص آن طرح كرده ايم و فرض اوّل نيز در جاى خود در مباحث توحيد ، مطرح شده و هر مسلمانى از هر تيره و گروه كه باشد ، خداوند را بر آنچه اراده نموده ، توانا مى داند . اين مطلب را در اين جا به

ص: 83

عنوان يك اصل مسلّم مى پذيريم و بحث مفصّل آن را به بحث توحيد (از مباحث كلامى) موكول مى كنيم .

2 . حديث ثقلين و حواله دادن پيامبر صلى الله عليه و آله

حديث ثقلين و حواله دادن پيامبر صلى الله عليه و آله امّتش را جهت رستگار شدن به آنچه در

اين حديث مطرح شده است

از كمياب ترين احاديثى كه به نحو تواتر لفظى(1) و با تعداد روات و ناقلين بالا از پيامبر صلى الله عليه و آله گزارش شده ، حديث ثقلين است .

تمامى گروه ها و فرقه هاى مختلف اسلامى ، اين حديث را به عنوان يكى از احاديث قطعى الصدور پذيرفته اند و اذعان دارند بر اين كه از دو لب مبارك پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اين كلمات صادر شد كه : «إنّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعترتى» ؛ يعنى احاله امّت ، در راه رستگارى و گمراه نشدن تا رسيدن به سرچشمه مقصود و نوشيدن از حوض كمال و رسيدن به فيض الهى ، به دست ساقى آن به قرآن كريم ، به عنوان ثقل اكبر .

و اگر اين ثقل اكبر ، در ابتداى تاريخ خود ، قرار بود گرفتار نقصان شود ، چگونه پيامبر امّتش را به آن حواله داد؟

آيا با قبول فرض تحريف قرآن به كاسته شدن از آن ، احتمال نمى رود بخش عمده اى از آنچه در راه هدايت بشر و رساندن امّت اسلامى به كمال مطلوب در قرآن موجود بوده ، از بين رفته باشد و يا حتّى با پذيرش از بين رفتن مقدار كمى از آن ، پيامبر صلى الله عليه و آله با توجّه به اتّصال آن حضرت به منبع وحى و آگاهى وى نسبت به آنچه بعدها قرار است بر سر وحى نازل بيايد ، مى توانست امّت خود را جهت گمراه نشدن به آن

ص: 84


1- . حديث متواتر ، حديثى است كه تعداد روات آن در تمامى طبقات ، در حدّى زياد باشد كه اجتماع آنها بر كذب ، عادتا محال باشد و متواتر لفظى ، حديث متواترى است كه كلمات و عبارات در تمامى نقل ها يكى باشد .

حواله دهد ، آن هم به عنوان ثقل اكبر؟

پاسخ واضح است و بحث را طول نمى دهيم .

3 . عرضه احاديث به قرآن ، به عنوان معيار نقد

يكى از معيارهاى مهم در نقد احاديث ، بلكه اصلى ترين معيار - كه در صحّت و سقم و پذيرش يا ردّ يك حديث مطرح شده - ، ارائه آن به قرآن است كه اگر موافق قرآن بود ، مقبول است و اگر مخالف آن بود ، مردود است . اين معيارِ منطقى و قابل پذيرش براى همگان ، به نحو متواتر معنوى ، در احاديث بسيارى از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام به ما رسيده است.(1)

حال ، با فرض پذيرش سه مطلب ، يعنى حجّيت كلام ايشان و متواتر بودن گزارشِ اين معنا (معيار نقد بودن عرضه حديث به قرآن) و يكى بودن مصحف موجود با قرآنِ منتشر شده در دوران اهل بيت عليهم السلام مى توان چنين نتيجه گرفت كه اين قرآن نمى تواند دچار نقص شده باشد ، وگرنه نمى تواند معيار نقد باشد ؛ چرا كه ممكن است احاديثى به قرآن عرضه شود و مطابق با آنچه از آن كاسته شده باشد .

4 . رواياتى كه مضمون آنها كامل بودن قرآنِ موجود در عصر ائمّه عليهم السلام است

رواياتى در دست است بدين مضمون كه قرآن منتشر شده در زمان ائمّه اطهار عليهم السلام قرآنى كامل بوده است، و از طرفى ، مسلّم است كه آنچه به عنوان قرآنْ به دست ما رسيده است ، همان قرآن منتشر شده در دوران ائمّه عليهم السلام است و بحث از تحريف ، مربوط به دوران قبل از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام است.

اين احاديث ، خود ، چند دسته هستند . برخى از آنها با مضمون مطابقى بر كامل بودن قرآنِ منتشر شده در آن زمان ، نسبت به وحى منزل بر پيامبر صلى الله عليه و آله دلالت دارند و

ص: 85


1- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 69 .

برخى ديگر ، با مدلول تضمّنى و يا التزامى.

براى دسته اوّل ، مى توان اين مثال را كه امام باقر عليه السلام براى سعد الخير نوشته است ، آورد:

وكان من نبذهم الكتاب أن أقاموا حروفه وحرّفوا حدوده فهم يروونه ولايرعونه والجهال يعجبهم حفظهم للرواية والعلماء يحزنهم تركهم للرعاية .(1)

همان گونه كه ملاحظه مى شود ، تعبير امام عليه السلام نشانگر اين است كه الفاظ و تعابير و كلمات قرآن ، تا آن زمانْ دست نخورده بوده و عبارت - كه ظاهرا شامل اكثر مردمان آن زمان است - ، حاكى از اهتمام ويژه راويان و ناقلان ، در حفظ و نقل كامل الفاظ و عبارات و كلمات قرآن دارد ، هر چند محتواى آن را دگرگون مى ساختند و به خورد افكار عمومى جامعه مى دادند.

چنان كه ملاحظه شد ، مدلول مطابقىِ اين حديث ، با وجود تعابيرى چون «أقاموا حروفه» و «حفظهم للرواية» ، كامل بودن قرآن موجود در آن زمان از جهت الفاظ و كلمات است و اين كه ظاهر قرآن تا آن دوره ، گرفتار تحريف نشده بود و اين مطلب تا امروز نيز ادامه دارد.

امّا برخى روايات ، با «دلالت تضمّنى» ، بر اين مطلب دلالت مى كنند ، مثل رواياتى كه مرحوم كلينى ، آنها را در باب «الردّ إلى الكتاب والسنّة وأنّه ليس شى ء من الحلال والحرام و جميع ما يحتاج الناس إليه إلاّ وقد جاء فيه كتاب أو سنّة»(2) آورده است، از جمله ، حديثى كه در آن ، ابو الجارود از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:

إذا حدّثتكم بشى ء فاسألونى من كتاب اللّه ، ثمّ قال فى بعض حديثه ، إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله نهى عن القيل والقال ، و فساد المال ، و كثرة السؤال ، فقيل له : يا ابن رسول اللّه أين هذا من كتاب اللّه قال : إنّ اللّه عز و جل يقول : "لا خير فى كثير من نجواهم إلا من

ص: 86


1- . همان ، ج 8 ، ص 53 ، ح 16 .
2- . همان ، ج 1 ، ص 59 .

أمر بصدقة أو معروف أو إصلاح بين الناس" وقال : "ولا تؤتوا السفهاء أموالكم التى جعل اللّه لكم قياما "وقال : "لا تسألوا عن أشياء إن تبد لكم تسؤكم".(1)

يا حديثى از امام صادق عليه السلام كه فرمود:

ما من أمر يختلف فيه اثنان إلاّ وله أصل فى كتاب اللّه عز و جل ولكن لا تبلغه عقول الرجال.(2)

يا در حديث ديگرى كه در آن ، با اشاره به آنچه مردم ، آن را به عنوان قرآن مى شناختند فرمود:

كتاب اللّه فيه نبأ ما قبلكم وخبر ما بعدكم وفصل ما بينكم ونحن نعلمه.(3)

در حديث ديگرى نيز مى فرمايد :

إن اللّه - تبارك وتعالى - أنزل فى القرآن تبيان كل شى ء حتّى و اللّه ما ترك اللّه شيئا يحتاج إليه العباد ، حتّى لا يستطيع عبد يقول : لو كان هذا اُنزل فى القرآن إلاّ وقد أنزله اللّه فيه .(4)

آنچه در اين چند حديثْ به عنوان قرآن و كتاب خدا و رواياتى نظير آنها (از جمله ده حديث موجود در باب مذكور از كتاب الكافى آمده، ناظر به همان چيزى است كه آن زمان ، به عنوان قرآن منتشر شده بود و نزد مردم آن زمان ، به عنوان قرآن شناخته شده بود و گرنه معنا نداشت كه به مردم بگويد هر چه من گفتم ، مدرك آن را از قرآن بخواهيد و يا اصل همه احكام در قرآن هست و يا بگويد آنچه مردم (در معارف و احكام دين) نياز داشتند ، خداوند در قرآن بيان داشته ، تا عذر و بهانه اى براى عمل نكردن به احكامش براى كسى باقى نمانَد و مقصودش قرآنى اختصاصى ، با متنى فراتر از آنچه در دست مردم است باشد.

ص: 87


1- . همان ، ج 1 ، ص 60 ، ح 5 .
2- . همان ، ح 6 .
3- . همان ، ص 61 ، ح 9 .
4- . همان ، ص 59 ، ح 1 .

برخى روايات نيز با «مدلولِ التزامى» ، بر اين مطلب دلالت دارند ، مثل رواياتى در امر به تبعيت از قرآن و سرلوحه زندگى قرار دادن آن و يا رواياتى در باب ختم قرآن، ثواب ختم آن، ترغيب به ختم آن، ختم آن در زمان ها و مكان هاى مختلف (مثل ماه مبارك رمضان و مكّه ، خصوصا بر روى كوه صفا) و يا رواياتى در باب ثواب قرائت سوره هاى مختلفِ قرآن . مسلّم است كه اگر قرآن و يا برخى از سوره هاى آن ناقص شده بود ، اين احاديث و ترغيب به اين ختم ها و قرائات ، جا نداشت.

5 . اتّفاق علماى بزرگ شيعه بر عدم تحريف قرآن

همان گونه كه مكرّر گفته شد ، دانشمندان و متفكّران بزرگِ شيعه در طول تاريخِ پُربار و استوارِ انديشه خود ، هيچ گاه به تحريف قرآنْ به عنوان يك فكر صحيح ، نظر نداشته اند ؛ بلكه هميشه با آن به مبارزه نيز برخاسته اند و بيان هايى همراه با استدلال در ردّ آن ايراد داشته اند . در اين جا به برخى از اين بيان ها به عنوان نمونه اشاره مى كنيم .

از جمله كسانى كه در اين زمينه از وى يادداشت به جا مانده، محدّث بزرگ و نامى شيعه، شيخ صدوق رحمه اللهاست. وى در كتاب الاعتقادات در ضمن بيان اعتقادات شيعه مى گويد:

اعتقادنا أن القرآن الذى أنزله اللّه تعالى على نبيّه محمّد صلى الله عليه و آله هو ما بين الدفّتين ، وهو ما فى أيدى الناس ، ليس بأكثر من ذلك ، ومبلغ سورة عند الناس مائة وأربع عشرة سورة ... ومن نسب إلينا أنا نقول إنّه أكثر من ذلك فهو كاذب.(1)

در اين خصوص، شيخ طوسى رحمه الله ، عالم بزرگِ شيعى در عصر خود، به بيان ادلّه آن مى پردازد و در مقدمه تفسير التبيان مى گويد:

أما الكلام فى زيادته ونقصانه فمما لا يليق به ايضا ، لان الزيادة فيه مجمع على بطلانها والنقصان منه ، فالظاهر أيضا من مذهب المسلمين خلافه ، وهو الاليق

ص: 88


1- . الاعتقادات، ص 84 .

بالصحيح من مذهبنا وهو الذي نصره المرتضى رحمه الله ، وهو الظاهر في الروايات.(1)

وى نيز در ادامه گفتارش به استدلال بر نفى تحريفْ نزد علماى شيعه پرداخته است.

مرحوم ابو على طبرسى، صاحب كتاب تفسير مجمع البيان نيز در مقدمه كتاب خود مى گويد:

ومن ذلك : الكلام فى زيادة القرآن ونقصانه فإنّه لا يليق بالتفسير . فأمّا الزيادة فيه: فمجمع على بطلانه . و أمّا النقصان منه... والصحيح من مذهب أصحابنا خلافه، و هو الذى نصره المرتضى - قدس اللّه روحه - واستوفى الكلام فيه غاية الاستيفاء فى جواب المسائل الطرابلسيات.(2)

مرحوم ملاّ محمّد محسن فيض كاشانى - كه به عنوان يكى از استوانه هاى اساسى شيعه در طول تاريخ تشيّع مى توان از وى نام برد - نيز در بسيارى از آثار نفيس خود (از جمله كتاب الوافى و تفسير الصافى) با ردّ صريح نظريه تحريف، احاديثى را كه شائبه اين نظريه در آنها استشمام مى شود، بسيار زيبا و عالمانه، تحليل و تأويل نموده است و از آن جا كه ما در قسمت هاى آتى اين نوشتار، از بيان ايشان استفاده خواهيم كرد، در اين جا آن را تكرار نمى كنيم.(3)

عالم والامقام و رهبر فرزانه انقلاب اسلامى، حضرت امام خمينى رحمه الله نيز در موارد متعددى در ضمن مباحث علمى خود، به ردّ شديد نظريه تحريف قرآن و نسبت دادن آن به شيعه پرداخته است، از جمله در ضمن بحث حجّيت ظواهر قرآن از مباحث اصول مى گويد:

إنّ الواقف على عناية المسلمين على جمع الكتاب وحفظه وضبطه قرائة وكتابة

ص: 89


1- . التبيان، ج 1 ، ص 3 .
2- . تفسير مجمع البيان، ج 1 ص 42 .
3- . براى ملاحظه بيان كامل ايشان ر.ك: تفسير الصافى، ج 1، ص 75؛ الوافى، ج 3، ص 885 و ج 9، ص 1778.

يقف على بطلان تلك المزعمة و إنّه لا ينبغى أن يركن إليه ذو مسكة ، وما وردت فيه من الأخبار ، بين ضعيف لا يستدلّ به ، إلى مجعول يلوح منها امارات الجعل ، إلى غريب يقضى منه العجب . إلى صحيح يدلّ على ان مضمونه تأويل الكتاب وتفسيره إلى غير ذلك من الأقسام التى يحتاج بيان المراد منها إلى تأليف كتاب حافل ولو لا خوف الخروج عن طور الكتاب لارخينا عنان البيان إلى بيان تاريخ القرآن وما جرى عليه طيلة تلك القرون و اوضحنا عليك إنّ الكتاب هو عين ما بين الدفتين.(1)

مقصود، نقل نمونه هايى از بيان هاى علماى بزرگ و صاحب فكر شيعه در قرون مختلف بود و غرض، نقل قول از جميع ايشان نبود كه در اين صورت، كلام به درازا خواهد كشيد و قصد آن را نداريم. شايد بتوان به فرمايش مرحوم آية اللّه خويى در اين مورد اكتفا كرد.

ايشان در اين مورد، در كتاب البيان فى تفسير القرآن، بعد از بيان معانى مختلف تحريف و ارائه تحريف به نقصان، به عنوان آخرين معنا براى آن مى فرمايد :

رأى المسلمين فى التحريف المعروف بين المسلمين عدم وقوع التحريف فى القرآن ، و أنّ الموجود بأيدينا هو جميع القرآن المنزل على النبىّ الأعظم صلى الله عليه و آله ، وقد صرح بذلك كثير من الأعلام . منهم رئيس المحدّثين الصدوق محمّد بن بابويه ، وقد عد القول بعدم التحريف من معتقدات الإمامية . ومنهم شيخ الطائفة أبو جعفر محمّد بن الحسن الطوسى، وصرح بذلك فى أوّل تفسيره التبيان ونقل القول بذلك أيضا عن شيخه علم الهدى السّيد المرتضى ، واستدلاله على ذلك بأتّم دليل . ومنهم المفسر الشهير الطبرسى فى مقدمة تفسيره مجمع البيان، ومنهم شيخ الفقهاء الشيخ جعفر فى بحث القرآن من كتابه كشف الغطاء وادعى الإجماع على ذلك ومنهم العلاّمة الجليل الشهشهانى فى بحث القرآن من كتابه العروة الوثقى ونسب القول بعدم التحريف إلى جمهور المجتهدين . ومنه المحدّث الشهير المولى محسن

ص: 90


1- . تهذيب الاُصول، ج 2، ص 165 .

القاسانى فى كتابيه. و منهم بطل العلم المجاهد الشيخ محمّد جواد البلاغى فى مقدّمة تفسيره آلاء الرحمن. وقد نسب جماعة القول بعدم التحريف إلى كثير من الأعاظم . منهم شيخ المشايخ المفيد ، والمتبحّر الجامع الشيخ البهائى، والمحقّق القاضى نور اللّه ، وأضرابهم . وممّن يظهر منه القول بعدم التحريف : كلّ من كتب فى الإمامة من علماء الشيعة وذكر فيه المثالب ، ولم يتعرض للتحريف ، فلو كان هؤلاء قائلين بالتحريف لكان ذلك أولى بالذكر من إحراق المصحف وغيره . وجملة القول : أنّ المشهور بين علماء الشيعة ومحقّقيهم ، بل المتسالم عليه بينهم هو القول بعدم التحريف.(1)

چنانچه گفته شد، اين چند دليل، دلالت بر ردّ تحريف به زيادى نيز دارند.(2)

با توجّه به پنج دليلى كه مطرح شد، مى توان گفت كه محقّقان و بزرگانِ شيعه، هيچ گاه قائل به تحريف قرآن نبوده و نيستند و آنچه به سوى اين گروه متوجّه شده، جز يك افتراى كاذب نبوده، هر چند برخى از كسانى كه فهمشان سطحى بوده، به اين افترا دامن زده اند و يا زمينه آن را با فهم نادرست از برخى رواياتْ ايجاد كرده اند .

بررسى روايات مورد بحث «الكافى»

اشاره

در اين ميان، تعدادى روايت در بخش «كتاب الحجّة» از كتاب شريف الكافى، ذيل عنوان «باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية» آمده است كه ادعا شده، بر تحريف قرآن به معناى تحريف به نقصان (يعنى كاسته شدن از آن) دلالت دارند .

ص: 91


1- . البيان فى تفسير القرآن ، ص 200 - 201 .
2- . البته ادلّه ديگرى نيز بر ردّ تحريف وجود دارد كه در جاى خود، در كتبى كه مفصّل به اين بحث پرداخته اند، مطرح شده است، مثل: كتاب صيانة القرآن من التحريف؛ تأليف آية اللّه معرفت كه ترجمه فارسى آن از سوى على نصيرى، با نام تحريف ناپذيرى قرآن به چاپ رسيده است) ونيز كتاب فصل الخطاب فى عدم تحريف كتاب ربّ الارباب، تأليف علاّمه حسن زاده آملى (كه ترجمه فارسى آن از سوى عبد العلى محمّدى شاهرودى، با نام قرآن هرگز تحريف نشده، به چاپ رسيده است) و نيز سلامة القرآن من التحريف و تفنيد الافتراءات على الشيعة، نوشته فتح اللّه محمّدى (نجّار زادگان) .

در اين جا مى خواهيم با مشيّت و يارى الهى، به بررسى اين احاديث در دو مرحله سند و دلالت بپردازيم و ببينيم آيا چنين برداشتى از اين احاديث، صحيح است يا خير؟

در كتاب الكافى، ذيل اين عنوان، تعداد 92 حديث آمده كه بيشتر آنها مربوط به تفسير و تأويل آيات و يا بيان مصداقى از مصاديق آن بوده و دلالت آنها بر اين مطلب، واضح است؛ بلكه صريح در اين معنا هستند. در اين جا به عنوان نمونه، مى توان به چند حديث از اين باب اشاره كرد :(1)

حديث اول ، دوم، هفتم ، دوازدهم ، پانزدهم ، هجدهم، چهلم و هفتادم از اين باب را به عنوان نمونه از جاهاى مختلف اين باب گزينش كرده و آنها را از نظر مى گذرانيم:

1 . حديث اوّل

عَنْ سَالِمٍ الحَنَّاطِ قَالَ قُلْتُ لِأبِى جَعْفَرٍ عليه السلام أخْبِرْنِى عَنْ قَوْلِ اللّه ِ - تَبَارَكَ وَتَعَالَى - نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ المُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ قَالَ هِيَ الوَلايَةُ لِأمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام .

در اين حديث، همان گونه كه ملاحظه مى شود، ضميرى كه در آيه به كار رفته، تفسير و مراد اصلى و حقيقى آن بيان شده است.

2 . حديث دوم

عَنْ إسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ رَجُلٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِفِى قَوْلِ اللّه ِ عز و جل إِنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنْها وَحَمَلَهَا الإنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً قَالَ هِىَ وَلايَةُ أمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام .

در اين حديث نيز مقصود از امانت الهى كه به بشر عرضه شده و او آن را پذيرفته و

ص: 92


1- . حديث هاى شماره 83 ، 90 ، 91 و 92، در اين زمينه، قابل توجّه خاص اند و ما به خاطر طولانى بودن، نتوانستيم آنها را در متن مقاله بياوريم .

بر عهده گرفته، بيان گشته و به ولايت امير مؤمنان عليه السلام ، تفسير شده است.

3 . حديث هفتم

عَنْ عَبْدِ اللّه ِ بْنِ عَجْلانَ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام فِى قَوْلِهِ تَعَالَى قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْراً إِلاّ المَوَدَّةَ فِى القُرْبى قَالَ هُمُ الأئِمَّةُ عليهم السلام .

چنان كه ملاحظه مى شود، در اين حديث و حديث بعدى، مصداق واژه «القربى» و «ذى القربى» مشخص شده و مراد اصلى از اين واژه، معيّن شده است.

4 . حديث دوازدهم

عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ كَثِيرٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِى قَوْلِ اللّه ِ تَعَالَى وَاعْلَمُوا أنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَىْ ءٍ فَأنَّ للّه ِِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى القُرْبى قَالَ أمِيرُ المُؤمِنِينَ وَالأئِمَّةُ عليهم السلام .

5 . حديث پانزدهم

عَنْ عَبْدِ اللّه ِ بْنِ عَجْلانَ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام فِى قَوْلِهِ تَعَالَى أمْ حَسِبْتُمْ أنْ تُتْرَكُوا وَلَمّا يَعْلَمِ اللّه ُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللّه ِ وَلا رَسُولِهِ وَلا المُؤمِنِينَ وَلِيجَةً يَعْنِى بِالْمُؤمِنِينَ الأئِمَّةَ عليهم السلام لَمْ يَتَّخِذُوا الوَلائِجَ مِنْ دُونِهِمْ .

در اين حديث، «المؤمنين»، بر ائمّه اطهار عليهم السلام به عنوان كامل ترين مصداق، تطبيق يافته است.

6 . حديث هجدهم

عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَبْدِ اللّه ِ بْنِ جُنْدَبٍ قَالَ سَألْتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام عَنْ قَوْلِ اللّه ِ عز و جل وَلَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ القَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ قَالَ إِمَامٌ إِلَى إِمَامٍ .

اين حديث، با بيان تفسيرىِ جالب از آيه، واژه «قول» را - كه به معناى حجّت الهى است - بر ائمّه اطهار عليهم السلام تطبيق داده و پيوسته بودن آن را - كه آن هم در آيه مطرح شده - بر پى در پى بودن ايشان و در واقع، خالى نبودن زمينْ از آن بزرگواران، به عنوان حجّت هاى الهى و اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله و خالى نبودن هيچ دورانى از ايشان، تفسير نموده است.

ص: 93

7 . حديث چهلم

عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ سَألْتُ أبَا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام عَنْ قَوْلِ اللّه ِ عز و جل الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّه ُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَقَالَ أبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام اسْتَقَامُوا عَلَى الأئِمَّةِ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ ألاّ تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ.

اين حديث، با دلالتى آشكار و روشن، در پى تفسير مورد استقامت مؤمنان است؛ يعنى بيان چيزى كه مؤمنان بر آن استقامت ورزيدند.

8 . حديث هفتادم

عَنْ أحْمَدَ بْنِ عُمَرَ الحَلاّلِ قَالَ سَألْتُ أبَا الحَسَنِ عليه السلام عَنْ قَوْلِهِ تَعَالَى فَأذَّنَ مُؤِّنٌ بَيْنَهُمْ أنْ لَعْنَةُ اللّه عَلَى الظّالِمِينَ قَالَ المُؤِّنُ أمِيرُ المُؤمِنِينَ عليه السلام .

اين حديث نيز فردى را كه در روز قيامت، فرياد بر مى آورد و دورىِ ظالمان از رحمت خدا را اعلام مى كند، مشخّص داشته است.

با اندك تأمّلى در اين احاديث، به تفسيرى بودن آنها پى مى بريم و چنان كه گفته شد، اكثر احاديث اين باب، به همين سبك، در پى ارائه تفسير و مصداق بارز آيه هستند. بالطبع بحث ما درباره اين احاديث نيست؛ چرا كه اين گونه احاديث، دلالتى بر تحريف قرآن ندارند و نهايتا طرف مقابل، اين احاديث را حجّت نمى داند و اين گونه تفسيرها و برداشت ها را صحيح نمى شمرد .

موضوع اصلى بحث، تعدادى از احاديث اين باب است كه در آنها ادّعاى دلالت بر تحريف، به عنوان يكى از وجوهى كه احتمال دارد اين احاديثْ بر آنها دلالت داشته باشند، مطرح شده است .

اصل احاديث

اشاره

قبل از ورود به بحث درباره اين احاديث و نقد و بررسى آنها، ناگزيريم اصل احاديث را به طور كامل (سند و متن) بياوريم . اين احاديث، عبارت اند از :

ص: 94

1 . حديث هشتم

الحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِىِّ بْنِ أسْبَاطٍ عَنْ عَلِىِّ بْنِ أبِى حَمْزَةَ عَنْ أبِى بَصِيرٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِى قَوْلِ اللّه ِ عز و جل وَمَنْ يُطِعِ اللّه َ وَرَسُولَهُ فِى وَلايَةِ عَلِىٍّ وَوَلايَةِ الأئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً هَكَذَا نَزَلَتْ.(1)

2 . حديث بيست و سوم

الحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عُبَيْدِ اللّه ِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى القُمِّىِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ عَبْدِ اللّه ِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِى قَوْلِهِ وَلَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ كَلِمَاتٍ فِى مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفَاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَيْنِ وَالأئِمَّةِ عليهم السلام مِنْ ذُرِّيَّتِهِمْ فَنَسِىَ هَكَذَا وَاللّه ِ نَزَلَتْ عَلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله .(2)

3 . حديث بيست و پنجم

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ البَرْقِىِّ عَنْ أبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ مُنَخَّلٍ عَنْ جَابِرٍ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام بِهَذِهِ الآيَةِ عَلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله هَكَذَا بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أنْفُسَهُمْ أنْ يَكْفُرُوا بِما أنْزَلَ اللّه هُ فِي عَلِيٍّ بَغْياً.(3)

4 . حديث بيست و ششم

وَبِهَذَا الإسْنَادِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ مُنَخَّلٍ عَنْ جَابِرٍ قَالَ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام بِهَذِهِ الآيَةِ عَلَى مُحَمَّدٍ هَكَذَا وَإِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فِى عَلِىٍّ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ.(4)

5 . حديث بيست و هفتم

وَبِهَذَا الإسْنَادِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ مُنَخَّلٍ عَنْ

ص: 95


1- . الكافى، ج 1، ص 414.
2- . همان، ص 416.
3- . همان، ص 417.
4- . همان جا.

أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام عَلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِهَذِهِ الآيَةِ هَكَذَا يا أيُّهَا الَّذِينَ

أُوتُوا الكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا فِى عَلِىٍّ نُوراً مُبِيناً. (1)

6 . حديث سى و دوم

الحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَبْدِ اللّه ِ بْنِ إِدْرِيسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنِ الرِّضَا عليه السلام فِى قَوْلِ اللّه ِ عز و جل كَبُرَ عَلَى المُشْرِكِينَ بِوَلايَةِ عَلِىٍّ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ يَا مُحَمَّدُ مِنْ وَلايَةِ عَلِىٍّ هَكَذَا فِى الكِتَابِ مَخْطُوطَةٌ.(2)

7 . حديث چهل و سوم

وَبِهَذَا الإسْنَادِ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِي قَوْلِ اللّه ِ تَعَالَى إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلى أدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الهُدَى فُلانٌ وَفُلانٌ وَفُلانٌ ارْتَدُّوا عَنِ الإيمَانِ فِى تَرْكِ وَلايَةِ أمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام قُلْتُ قَوْلُهُ تَعَالَى ذلِكَ بِأنَّهُمْ قالُوا لِلَّذِينَ كَرِهُوا ما نَزَّلَ اللّه ُ سَنُطِيعُكُمْ فِى بَعْضِ الأمْرِ قَالَ نَزَلَتْ واللّه ِ فِيهِمَا وَفِى أتْبَاعِهِمَا وَهُوَ قَوْلُ اللّه ِ عز و جل الَّذِي نَزَلَ بِهِ جَبْرَئِيلُ عليه السلام عَلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ذلِكَ بِأنَّهُمْ قالُوا لِلَّذِينَ كَرِهُوا ما نَزَّلَ اللّه ُ فِى عَلِىٍّ عليه السلام سَنُطِيعُكُمْ فِى بَعْضِ الأمْرِ قَالَ دَعَوْا بَنِي أُمَيَّةَ إِلَى مِيثَاقِهِمْ ألاّ يُصَيِّرُوا الأمْرَ فِينَا بَعْدَ النَّبِىِّ صلى الله عليه و آله وَ لا يُعْطُونَا مِنَ الخُمُسِ شَيْئاً وَقَالُوا إِنْ أعْطَيْنَاهُمْ إِيَّاهُ لَمْ يَحْتَاجُوا إِلَى شَىْ ءٍ وَلَمْ يُبَالُوا أنْ يَكُونَ الأمْرُ فِيهِمْ فَقَالُوا سَنُطِيعُكُمْ فِى بَعْضِ الأمْرِ الَّذِى دَعَوْتُمُونَا إِلَيْهِ وَهُوَ الخُمُسُ ألاّ نُعْطِيَهُمْ مِنْهُ شَيْئاً وَقَوْلُهُ كَرِهُوا ما نَزَّلَ اللّه هُ وَالَّذِي نَزَّلَ اللّه ُ مَا افْتَرَضَ عَلَى خَلْقِهِ مِنْ وَلايَةِ أمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام وَكَانَ مَعَهُمْ أبُو عُبَيْدَةَ وَكَانَ كَاتِبَهُمْ فَأنْزَلَ اللّه ُ أمْ أبْرَمُوا أمْراً فَإِنّا مُبْرِمُونَ أمْ يَحْسَبُونَ أنّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْواهُمْ الآيَةَ.(3)

8 . حديث چهل و پنجم

الحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِىِّ بْنِ أسْبَاطٍ عَنْ عَلِىِّ بْنِ أبِى حَمْزَةَ عَنْ

ص: 96


1- . همان جا.
2- . همان، ص 418.
3- . همان، ص 420.

أبِى بَصِيرٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِى قَوْلِ اللّه ِ عز و جل فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِى ضَلالٍ مُبِينٍ يَا مَعْشَرَ المُكَذِّبِينَ حَيْثُ أنْبَأْتُكُمْ رِسَالَةَ رَبِّى فِى وَلايَةِ عَلِىٍّ عليه السلام وَالأئِمَّةِ عليهم السلام مِنْ بَعْدِهِ مَنْ هُوَ فِى ضَلالٍ مُبِينٍ كَذَا أُنْزِلَتْ وَفِى قَوْلِهِ تَعَالَى إِنْ تَلْوُوا أوْ تُعْرِضُوا فَقَالَ إِنْ تَلْوُوا الأمْرَ وَتُعْرِضُوا عَمَّا أُمِرْتُمْ بِهِ فَإِنَّ اللّه هَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً وَفِى قَوْلِهِ فَلَنُذِيقَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِتَرْكِهِمْ وَلايَةَ أمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام عَذاباً شَدِيداً فِى الدُّنْيَا وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أسْوَأ الَّذِى كانُوا يَعْمَلُونَ.(1)

9 . حديث چهل و هفتم

عَلِىُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ أبِيهِ عَنْ أبِى بَصِيرٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِى قَوْلِ اللّه ِ تَعَالَى سَألَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ. لِلْكافِرينَ بِوَلايَةِ عَلِىٍّ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ ثُمَّ قَالَ هَكَذَا وَاللّه ِ نَزَلَ بِهَا جَبْرَئِيلُ عليه السلام عَلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله .(2)

10 . حديث پنجاه و هشتم

أحْمَدُ بْنُ مِهْرَانَ عَنْ عَبْدِ العَظِيمِ بْنِ عَبْدِ اللّه ِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الفُضَيْلِ عَنْ أبِى حَمْزَةَ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام بِهَذِهِ الآيَةِ عَلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله هَكَذَا فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا آلَ مُحَمَّدٍ حَقَّهُمْ قَوْلاً غَيْرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ فَأنْزَلْنا عَلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا آلَ مُحَمَّدٍ حَقَّهُمْ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ.(3)

11 . حديث پنجاه و نهم

وَبِهَذَا الإسْنَادِ عَنْ عَبْدِ العَظِيمِ بْنِ عَبْدِ اللّه ِ الحَسَنِىِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الفُضَيْلِ عَنْ أبِى حَمْزَةَ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام بِهَذِهِ الآيَةِ هَكَذَا إِنَّ الَّذِينَ... ظَلَمُوا آلَ مُحَمَّدٍ حَقَّهُمْ لَمْ يَكُنِ اللّه هُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً. إِلاّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها

ص: 97


1- . همان، ص 421.
2- . همان، ص 422.
3- . همان، ص 423.

أبَداً وَكانَ ذلِكَ عَلَى اللّه هِ يَسِيراً ثُمَّ قَالَ يا أيُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فِى وَلايَةِ عَلِىٍّ عليه السلام فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ وَإِنْ تَكْفُرُوا بِوَلايَةِ عَلِىٍّ عليه السلام فَإِنَّ للّه ِِ ما فِى السَّماواتِ وَمَا فِى الأرْضِ.(1)

12 . حديث شصتم

أحْمَدُ بْنُ مِهْرَانَ رحمه الله عَنْ عَبْدِ العَظِيمِ عَنْ بَكَّارٍ عَنْ جَابِرٍ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ هَكَذَا نَزَلَتْ هَذِهِ الآيَةُ وَلَوْ أنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ فِى عَلِىٍّ عليه السلام لَكانَ خَيْراً لَهُمْ.(2)

13 . حديث شصت و چهارم

أحْمَدُ عَنْ عَبْدِ العَظِيمِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الفُضَيْلِ عَنْ أبِى حَمْزَةَ عَنْ أبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ: نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام بِهَذِهِ الآيَةِ هَكَذَا فَأبى أكْثَرُ النّاسِ بِوَلايَةِ عَلِىٍّ عليه السلام إِلاّ كُفُوراً قَالَ وَنَزَلَ جَبْرَئِيلُ عليه السلام بِهَذِهِ الآيَةِ هَكَذَا وَقُلِ الحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فِى وَلايَةِ عَلِىٍّ عليه السلام فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤمِنْ وَمَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنّا أعْتَدْنا لِلظّالِمِينَ آلَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ناراً.(3)

بررسى و نقد روايات

اشاره

از آن جا كه مؤلّف كتاب شريف الكافى، معصوم نبوده و هيچ يك از علماى بزرگ و صاحب فكر شيعه در طول تاريخ تشيّع نبوده اند كه تمامى احاديث اين كتاب را تلقّى به قبول كنند و بر آن تعصّب به خرج دهند و آن را به طور كامل و صد در صد، عارى از هرگونه لغزش بدانند ، پس مى توان احاديثى را كه در آن شبهه اى مطرح است، به ميدان نقد آورد و جوانب مختلف آن را بررسى كرد و در آخر، اگر محملى منطقى براى پذيرش آن بود، پذيرفت، وگرنه علم آن را به اهلش واگذار كرد .

از جمله، همين احاديث مورد بحث را مى توان در دو مرحله، يعنى «سند» و «متن»

ص: 98


1- . همان، ص 424.
2- . همان جا.
3- . همان جا.

مورد بررسى و تحليل قرار داد.

الف . سند روايات
اشاره

در بين سيزده حديث ياد شده، حتّى يك حديثِ داراى سندى كه بر اساس ديدگاه متأخّران بتوان بر آن اعتماد كرد، وجود ندارد.

در اين جا يادآورى اين نكته لازم است كه حديث، به لحاظ اعتبار و عدم اعتبار سند از ديدگاه متأخّران، به چهار دسته اصلى «صحيح» ، «موثّق» ، «حسن» و «ضعيف» تقسيم مى شود .

حديث صحيح، اين گونه تعريف شده است: حديثى كه سلسله سند آن، تا معصوم متّصل باشد و افراد آن، امامى و ثقه باشند (امامى، يعنى اعتقاد به امامت ائمّه تا زمان خود در بين ائمّه اثناعشرى داشته باشد و ثقه، يعنى عادل و ضابط باشد و دروغگو و پرخطا نباشد) .

حديث موثّق را اين گونه تعريف كرده اند: حديثى كه سند آن، تا معصوم متّصل باشد و همه افراد، غير امامى، امّا ثقه باشند يا برخى از افراد، اين گونه باشند، به شرط آن كه ساير افراد، شرط خبر صحيح را داشته باشند؛ يعنى امامىِ ثقه باشند.

حديث حسن، به حديثى گفته مى شود كه سند آن، تا معصوم، متّصل باشد و همه افراد، امامىِ ممدوح باشند و يا برخى از افراد، امامى ممدوح باشند، به شرط آن كه ساير افراد، امامىِ ثقه باشند. البته مدح آنها بايستى در پذيرش خبرشان، قابل اعتنا باشد .

خبر ضعيف نيز اين گونه تعريف شده است: خبرى كه در هيچ يك از دسته هاى فوق نگنجد، مثل آن كه سندش متّصل نباشد و يا افرادى كه در سند هستند (حتى يك فرد از آنها) دچار ضعف باشد، به اين كه مورد ذمّ رجالى قرار گرفته باشد و يا حتّى اگر مجهول و يا مهمل باشد؛ يعنى اصلاً در كتب رجالى، اسمى از او به ميان نيامده باشد و

ص: 99

يا اگر هم آمده، امّا در مورد وى چيزى اعمّ از مدح يا ذم، نگفته باشند.

البته هر حديث ضعيفى، مردود نيست و فرد باتجربه و مجتهدى كاركشته مى طلبد تا در صورت مطابق بودن مضمون خبر با معارف دين ، آن را با ضميمه كردن قرائن صدق، از ضعفْ خارج كند و مقبول گردانَد .

گفته مى شود كه اين دسته بندى خبر به چهار قسم ياد شده، از زمانى پديدار شد كه معيارهاى قدما براى پذيرش خبر، از دست رفت؛ امّا نزد قدما معيارهايى براى پذيرش يك خبر بود كه با داشتن آنها و يا برخى از آن معيارها، حديث، داراى قرائن صدق و در نتيجه، مقبول مى شد و اگر هيچ يك از آنها را نداشت، مردود بود .

پس در واقع، حديث نزد قدما، دوگونه بيش نبوده: صحيح و ضعيف؛ به تعبير ديگر: مقبول و مردود . برخى از معيارهايى كه براى پذيرش خبر، در نظر داشتند نيز عبارت بوده است از: وجود خبر در يك اصلِ(1) بسيار معتبر و يا تكرار آن در چند اصل ، وجود خبر در يكى از كتب مشهور روايى، مثل كتاب الصلاة از حريز بن عبد اللّه السجستانى (كه اين كتاب، در زمان خود امام صادق عليه السلام منتشر و مشهور بوده است) ، وجود خبر در كتابى كه به امام معصوم عليه السلام عرضه و مورد تأييد قرار گرفته بود، مثل كتاب عمل اليوم والليلة، از يونس بن عبد الرحمان.

با توجّه به تأليف و تدوين كتب اربعه، به عنوان جوامع اوّلى حديثى شيعه در قرن چهارم و پنجم و تنظيم احاديث در آنها و عدم انگيزه براى استنساخ اُصول اربعمئة و كتب مشهور روايى اين نوشته ها از بين رفت و همراه آن، معيارهاى قبول خبر نزد قدما نيز از بين رفت . پس متأخّران براى محك زدن احاديث، به لحاظ اعتبار و عدم اعتبار آن، چاره اى جز دسته بندى ياد شده (با معيارهاى خاصّى كه ارائه شد) نداشتند .

ص: 100


1- . اصل، به جزوه هايى گفته مى شده كه اصحاب ائمه عليهم السلام آنها را تهيه مى كردند و شامل احاديثى بوده كه اصحاب، به طور مستقيم از ائمه عليهم السلام شنيده و نوشته بودند . اين اصول، بعدها به «اُصول أربعمئه» معروف شدند . براى آگاهى بيشتر در مورد «اصل»، ر.ك: الذريعة، ج 2، ذيل واژه «اصل».

حال با توجّه به اين معيارها و اين دسته بندى گفته مى شود هيچ يك از سيزده حديث مورد بحث، معيار اعتبار كامل را ندارد تا بتوان در يك بحث مهمّ كلامى، مثل تحريف قرآن، از جهت سند بر آنها تكيه و اعتماد كرد .

مباحث رجالى
اشاره

چون در اين نوشته، بيشتر به بررسى محتوايى اين احاديث نظر داريم، مباحث رجالى درباره سند اين سيزده حديث را به اختصار طرح مى كنيم :

حديث اوّل

سند اوّلين حديث - كه همان حديث هشتم باب است - به خاطر وجود «معلّى بن محمّد» بنا به نظر مشهور، «ضعيف» شمرده شده است. در كتاب رجال النجاشى درباره وى گفته شده: «مضطرب الحديث و المذهب»(1) و شيخ طوسى در كتاب رجال و فهرست، مطلبى كه دلالت بر وثاقت يا عدم وثاقت وى داشته باشد را نياورده و فقط به نام بردن از كتب وى بسنده كرده است .

اين تعبير نجاشى، هر چند باعث كنار گذاشتن كامل احاديثى كه «معلّى بن محمّد» در سند آنها باشد نمى شود، امّا اعتماد به آنها را نيز تا حدّ زيادى سلب مى كند . پس حديثى را كه مضمون آن مشكلى ندارد و مطابق با معارف دينى (از ديدگاه شيعه) است و با روايات ديگر تأييد مى شود، مى توان پذيرفت . البته فردى مثل آية اللّه خويى رحمه الله بر اساس مبناى خود در توثيقات عام،(2) به خاطر وجود «معلّى بن محمّد» در سند احاديث تفسير القمى، وى را توثيق كرده و احاديثش را تلقّى به قبول مى نمايد و درباره تعبير مرحوم نجاشى مى گويد :

وامّا قول النجاشى من اضطرابه فى الحديث والمذهب فلا يكون مانعا عن

ص: 101


1- . رجال النجاشى ، ج 2 ، ص 365، ش 1118 .
2- . ر.ك : معجم رجال الحديث ، مقدّمه.

وثاقته ... وامّا اضطرابه فى الحديث فمعناه انّه قد يروى ما يعرف ، وقد يروى ما ينكر وهذا لا ينافى الوثاقة.(1)

اين مبنا در توثيقات عام را كسى از آية اللّه خويى نپذيرفت و در نتيجه، غير از خود ايشان، كسى قائل به اين نظريه نشد. در ضمن، مشهور است كه در اواخر عمر، از اين نظريه دست كشيد . علاوه بر اين، قصّه اعتماد به خود كتاب تفسير القمى و مركّب بودن اين مجموعه از چند كتاب و منسوب بودن كل مجموعه به «على بن ابراهيم قمى» نيز وجود دارد كه در اين جا جاى بحث از آن نيست .

به هر حال، اگر كسى مبناى مرحوم آية اللّه خويى را پذيرفت و در نتيجه، شخص معلّى بن محمّد را توثيق كرد و يا قراين ديگرى مثل كثرت روايت راوى و نقل اجلاّء از وى را ضميمه كرد تا سند را از ضعفْ خارج كند و به آنْ اعتبار ببخشد، مى تواند احاديثى را كه معلّى بن محمّد در سند آنها قرار گرفته، قبول كند؛ امّا در هر دو صورت، زمانى مى توان روايت وى را پذيرفت كه متن آن، مشكلى نداشته باشد، بنا بر فرض دوم كه واضح است؛ چرا كه زحمت كشيدن در راستاى اعتباربخشى به يك سند ضعيف، آن گاه صورت مى گيرد كه از متن مقبولى بهره جويد و فقط مشكل در سند آن باشد؛ امّا بنا بر نظر آية اللّه خوئى نيز بر اساس برداشت خودِ ايشان از فرمايش نجاشى، برخى احاديث معلّى بن محمّد، منكر هستند و نمى توان آنها را پذيرفت و ظاهر تعبير اين است كه در اين حد، كلام نجاشى را پذيرفته است و تمامى احاديث معلّى بن محمّد را مقبول نمى داند .

پس اگر براى اين احاديث، معناى قابل قبولى اقامه شد، مى توان بر اساس اين دو طريق، حديث «معلّى بن محمّد» را پذيرفت؛ امّا اگر چنين نشد و يا كسى معناى ارائه شده را نپذيرفت و گفت روايت، ظهور در تحريف دارد، قطعا حديث وى از جهت

ص: 102


1- . همان، ج 18، ص 258 .

سند، ضعيف است .

ناگفته نَماند كه در اين سند، «على بن ابى حمزه بطائنى» نيز قرار گرفته است . بحث رجالى درباره وى، مشهورتر از آن است كه نياز به بيان داشته باشد . خلاصه بحث اين كه وى از اصحاب امام صادق عليه السلام و امام كاظم عليه السلام بود و در سازمان وكالتى اى كه از طرف امام كاظم عليه السلام براى راحت تر بودن شيعه در برقرارى ارتباطشان با امام عليه السلام طراحى شده بود، از طرف آن امام، وكالت عمده اى به دست آورده بود و اموال فراوانى از طريق وى بين شيعيان و امام عليه السلام ردّ و بدل مى گشته است . در زمان شهادت امام كاظم عليه السلام نيز اموال بسيارى از آنچه شيعيان به وى داده بودند تا به امام عليه السلام برسد و يا با اجازه و دستور امام عليه السلام به مصرف برسد، نزد وى بوده است؛ امّا طمع در چنگ انداختن اين اموال ، باعث شد كه وى، شهادت آن حضرت را انكار كند و قائل به وقف شود و گروه «واقفيه» را تأسيس كند. چنانچه در مورد وى گفته شده: «أحد اعمدة الواقفة بل أصلهم» . هر چند گفته شده كه احاديث وى قبل از وقف، قابل اعتماد است ، امّا تعيين زمان براى اين كه اين حديث، مربوط به قبل از وقف است يا بعد از آن، كارى بس دشوار است و برخى نيز در پى آن بوده اند كه ثابت كنند احاديث وى در كتب مشهور و اصلى حديثى، مربوط به قبل از وقف وى بوده است؛ چرا كه بعد از وقف وى، اصحاب، با او قطع رابطه كردند و ديگر از او حديثى أخذ نكردند .

به نظر مى رسد بهترين نظريه در مورد وى، چيزى است كه از سوى برخى از شاگردان آية اللّه شبيرى زنجانى از ايشان نقل مى شود و آن اين كه: اگر كسى كه از او روايت مى كند، از اجلاّء و بزرگان اصحاب حديث باشد، حديث وى مورد پذيرش است و به قبل از وقف وى مربوط مى شود؛ امّا اگر راوى از او چنين نبود، حديثش پذيرفته نيست و مربوط به بعد از وقف وى است .

در اين سند، چنانچه ملاحظه مى شود، قبل از وى «على بن اسباط» است كه ثقه، امّا فطحى مذهب است . به هر حال، وجود على بن ابى حمزه در سند، با تمام اين

ص: 103

توجيهات، ضعف سند را تشديد و نگرش به آن را همراه با تزلزل و بى اعتمادى مى كند، خصوصا با توجّه به تعابيرى كه در مورد وى در كتب رجالى آمده است (مثل تعبير به «كذّاب») .

حديث دوم

دومين حديث (كه همان حديث بيست و سوم باب است) نيز سندش ضعيف است، آن هم به دليل وجود «معلّى بن محمّد» - كه در سند قبلى بحث شد - و نيز به خاطر «جعفر بن محمّد بن عبيد اللّه» كه مجهول است و نيز «محمّد بن عيسى القمى» كه همان «محمّد بن عيسى بن عبد اللّه بن سعد بن مالك الأشعرى القمى» است و در كتب رجالى، توثيقى ندارد ، و نيز وجود «محمّد بن سليمان» كه مراد، همان «محمّد بن سليمان الديلمى» است و ضعيف و غالى، شمرده شده است .

نجاشى ، در مورد محمّد بن سليمان بن عبد اللّه الديلمى مى گويد :

ضعيف جدّا لا يعول عليه فى شى ء .(1)

در توصيف پدر وى (يعنى سليمان بن عبد اللّه الديلمى) نيز چنين آورده است:

سليمان بن عبد اللّه الديلمى أبو محمد ... ، قيل كان غاليا كذّابا و كذلك ابنه محمّد، لا يعمل بما انفردا به من الرواية.(2)

شيخ طوسى نيز در كتاب رجالش ذيل نام وى مى گويد : «يرمى بالغلو»(3) و ابن غضائرى در مورد وى چنين گفته است: «ضعيف فى حديثه مرتفع فى مذهبه لا يلتفت إليه».(4)

حديث سوم

در مورد سومين حديث (كه همان حديث بيست و پنجم باب است) مى توان گفت

ص: 104


1- . رجال النجاشى، ج 2، ص 269، ش 988.
2- . همان، ج 1، ص 412، ش 480.
3- . رجال الطوسى ، ص 343، ش 5109 .
4- . الرجال، ابن الغضائرى، ص 91، ش 127.

كه با چشم پوشى از وجود «محمّد بن سنان» (الزاهرى) در سند و بحث مفصّل درباره وى و تعارض توثيق و تضعيف وى در منابع رجالى،(1) وجود فردى به نام «منخّل» در سند اين حديث، باعث ضعف آن شده است .

اين فرد (كه همان «المنخّل بن جميل است») ، مورد تضعيفْ قرار گرفته است . نجاشى در مورد وى چنين مى گويد :

منخّل بن جميل و فاطمه الأسدى بياع الجوارى ، ضعيف فاسد الرواية .(2)

ذيل معرّفى «جابر بن يزيد جُعفى» نيز گفته است :

روى عنه جماعة غمز فيهم وضعفوا منهم ... منخّل بن جميل .(3)

كشى در مورد وى گفته است :

المنخل بن جميل الكوفى بياع الجوارى ، قال محمّد بن مسعود : سألت على بن الحسن (ابن فضال) عن المنخل بن جميل فقال : هو لا بشى ء متهم بالغلو.(4)

ابن غضائرى نيز در مورد وى مى گويد :

منخل بن جميل بياع الجوارى ، روى عن ابى عبد اللّه و ابى الحسن عليهماالسلام كوفى ، ضعيف ، فى مذهبه غلو.(5)

با آن كه اين فرد، در سند احاديث تفسير القمى واقع شده است و با توجّه به مبناى فردى مثل آية اللّه خوئى كه چنانچه گفته شد، وقوع فرد در سندهاى تفسير القمى را يكى از توثيقات عام مى داند ، امّا وى نيز در مورد «منخّل بن جميل»، قائل به ضعف وى شده است؛ چرا كه تضعيف خاص دارد و مقدّم است بر توثيق عام .(6)

ص: 105


1- . ر.ك : معجم رجال الحديث ، ج 16، ص 151 - 163 .
2- . رجال النجاشى ، ج 2، ص 372، ش 1128 .
3- . رجال النجاشى ، ج 1 ص 314 ش 330 .
4- . اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص 664، ش 686.
5- . الرجال، ابن الغضائرى، ص 89، ش 121.
6- . معجم رجال الحديث ، ج 18، ص 330، ش 12639 .

اين فرد، در سند برخى روايات ديگر از سيزده روايتِ مورد بحث نيز واقع شده و سند آنها را دچار ضعف نموده است، از جمله، حديث بيست و ششم و بيست و هفتم باب كه چهارمين و پنجمين حديث از احاديث مورد بحث را تشكيل مى دهند و سند اين دو حديث، با سند حديث بيست و پنجم باب (كه ضعف آن مطرح شد)، كاملاً مشترك است .

حديث چهارم و پنجم

اين دو حديث، همان حديث بيست و ششم و بيست و هفتم باب هستند و چنانچه گفته شد، سند اين دو حديث، با حديث سوم از احاديث مورد بحث، كاملاً مشترك و از ناحيه «منخّل بن جميل» و نيز بنا بر نظر مشهور، از ناحيه «محمّد بن سنان»، گرفتار ضعف هستند .

حديث ششم

سند ششمين حديث از احاديث مورد بحث (كه همان حديث سى و دوم باب است)، علاوه بر ضعف از ناحيه وجود «معلّى بن محمّد» در سند - كه قبلاً مورد بحث قرار گرفت - از ناحيه «عبد اللّه بن ادريس» هم كه در كتب رجالى، فردى مجهول است، تضعيف مى شود و نيز از ناحيه «محمّد بن سنان» كه بنا بر نظريه مشهور، ضعيف و غالى به حساب مى آيد .(1)

حديث هفتم
اشاره

هفتمين حديث از احاديث مورد بحث ، حديث چهل و سوم باب است. سند اين حديث، با تعبير «و بهذا الاسناد»، معلّق شده است بر حديث قبل، يعنى حديث چهل و دوم باب كه سندش هر چند تبديل به دو سند مى شود كه در هم ادغام شده، امّا هر دو

ص: 106


1- . ر.ك : همان، ج 16، ص 162 .

سند، از ناحيه افرادى دچار ضعف هستند. در اين جا به بررسى اين افراد مى پردازيم.

1 . معلّى بن محمّد

بحث در باره اين فرد، در سند حديث اوّل مطرح شد .

2 . محمّد بن اورمة

نجاشى در مورد وى مى گويد :

محمّد بن اورمة (ابو جعفر القمى) ؛ ذكره القميّون وغمزوا عليه ورموه بالغلو ...

وحكى جماعة من شيوخ القمّيين عن ابن الوليد انّه قال محمّد بن اورمة طعن عليه بالغلو وكل ما كان فى كتبه ممّا وجد فى كتب الحسين بن سعيد وغيره فقل به وما تفرد به فلا تعتمده.

وقال بعض أصحابنا: انّه رأى توقيعا من أبى الحسن الثالث عليه السلام الى أهل قم، فى معنى محمّد بن أورمة و برائته ممّا قذف به، وكتبه صحاح إلاّ كتابا ينسب إليه: ترجمته تفسير الباطن فإنّه مختلط.(1)

شيخ طوسى در كتاب الفهرست درباره وى مى گويد :

محمّد بن اورمة له كتب مثل كتب الحسين بن سعيد وفي رواياته تخليط أخبرنا بجميعها إلاّ ما كان فيها تخليط أو غلو ابن ابى جيّد عن ابن الوليد عن الحسين بن الحسن بن أبان عنه ، وقال ابو جعفر بن بابويه محمّد بن اورمة طعن عليه بالغلو فكلّما كان فى كتبه ممّا يوجد فى كتب الحسين بن سعيد وغيره فإنّه متعمد عليه و يفتى به و كلّما تفرّد به لم يجز العمل عليه ولا يعتمد.(2)

از اين دو عبارت، نتيجه مى گيريم كه قدما در نقل نكردن احاديثى از وى كه به گونه اى داراى خلط و يا غلوّند، تعمّد داشته اند. پس اين كه مرحوم آية اللّه خوئى فرموده : «ما كان من رواياته ليس فيه تخليط أو غلو»،(3) نظر به رواياتى از وى است كه

ص: 107


1- . رجال النجاشى، ج 2، ص 211، ش 892.
2- . الفهرست ، طوسى، ص 220، ش 620 .
3- . معجم رجال الحديث ، ج 15، ص 118 .

به دست ما رسيده و در واقع، از طريق قدما گزينش شده است .

شيخ طوسى در كتاب رجالش در مورد وى مى گويد : «محمّد بن اورمة ضعيف».(1)

هر چند مرحوم آية اللّه خوئى، با استناد به كلام ابن غضائرى كه در مورد وى گفته : «محمّد بن اورمة ابو جعفر القمى ، اتّهمه القميون بالغلو و حديثه نقى لافساد فيه ولم أر شيئا ينسب إليه تضطرب فى النفس إلاّ اوراقا فى تفسير الباطن و ما يليق بحديثه وأظنّها موضوعة عليه» ،(2) امّا خواسته، احاديث وى را تلقّى به قبول كند و عمل به آنها را بلا مانع بداند و تضعيف شيخ طوسى در كتاب رجالش را حمل بر آنچه از طعن به غلو، در ذهن شيخ طوسى بوده، نموده و طعن به غلو را از ناحيه برخى قمى ها جلوه داده است(3) و چنانچه گفته شد، عقيده دارد كه در احاديث وى، خلط و غلو مشاهده نمى شود .

امّا تعابيرى كه از نجاشى و شيخ صدوق، به نقل از شيخ طوسى و استادِ صدوق يعنى ابن وليد و نيز خود شيخ طوسى نقل شد، گوياى آن است كه احاديث وى دو دسته بود و از سوى اين بزرگواران، گزينش مى شد و در نتيجه، اكثر آنچه از احاديث وى به ما رسيده، آن دسته از احاديث است كه خالى از غلو و خلط بوده است .

پس اگر در احاديث موجود وى كه امروزه در دست ماست، باز هم حديثى يافت شود كه معناى قابل قبول و مطابق با معارف دين را نداشته باشد و از طرف روايات ديگر، مورد تأييد قرار نگيرد و به اصطلاح «تَفرَّدَ به» باشد، نمى توان به راحتى، آن را

تلقّى به قبول كرد و پذيرفت، خصوصا اگر در زمينه يك مسئله مهمّ كلامى و اعتقادى باشد .

3 . على بن عبد اللّه

وى فردى است از ديدگاه رجالى، مجهول ؛ يعنى در كتب رجالى، در مورد وى

ص: 108


1- . رجال الطوسى، ص 448، ش 6362 .
2- . معجم رجال الحديث، ج 15، ص 118 .
3- . ر.ك : همان ص 116 - 118 .

وصفى نيامده كه دلالت بر مدح يا ذمّ وى كند و يا توثيق و تضعيف وى را در برداشته باشد و مجهول بودن راوى نيز ضعف سند را در پى دارد .

4 . على بن حسّان

نجاشى در تضعيف وى مى گويد :

على بن حسان بن كثير الهاشمى مولى عبّاس بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن العبّاس ، ضعيف جدا ، ذكره بعض أصحابنا فى الغلاة ، فاسد الاعتقاد له كتاب تفسير الباطن تخليط كلّه.(1)

شيخ طوسى، مدح و ذمّ او را وانهاده و فقط گفته: «له كتاب» .

كشى نيز چنين گزارش كرده است :

قال محمّد بن مسعود : سألت على بن الحسن بن على بن فضّال عن على بن حسّان ، قال عن أيّهما سألت؟ أمّا الواسطى فهو ثقة و أمّا الذى عندنا - يشير إلى على بن حسّان الهاشمى - فإنّه يروى عن عمّه عبدالرحمان بن كثير فهو كذّاب وهو واقفى أيضا .(2)

و ابن غضائرى در مورد وى گفته: «غال ضعيف».

پس وجود «على بن حسّان هاشمى» در سند حديث، منجر به ضعف آن مى شود ، حتّى مرحوم آية اللّه خوئى نيز ضعف آن را پذيرفته است. هر چند وى در اسناد كامل الزيارات هست و آقاى خوئى، وجود در اسناد اين كتاب را به عنوان يك توثيق عام، تلقّى مى نمود؛ امّا در مواردى كه تضعيف خاص با توثيق عام تعارض كند ، تضعيف را مقدّم مى شمرد . لذا در مورد وى مى گويد :

انّ علىّ بن حسّان الهاشمى وقع فى أسناد كامل الزيارات ... ولكنّه مع ذلك لا يمكن الحكم بوثاقته لمعارضة شهادة ابن قولويه فيه بشهادة النجاشى و ابن

ص: 109


1- . رجال النجاشى، ج 2، ص 71، ش 660 .
2- . اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص 748، ش 851.

الغضائرى بضعفه و شهادة ابن فضّال بأنّه كذّاب.(1)

ناگفته نمانَد كه توصيف وى به «هاشمى»، به خاطر آن است كه وى مولاى يكى از نواده هاى ابن عبّاس است. چنانچه نجاشى گفت : همان گونه كه عموى وى «عبدالرحمان بن كثير» نيز توصيف به «هاشمى» را به همين خاطر يا به خاطر مولاى امام باقر عليه السلام بودن دارد (براساس اختلافى كه در گزارش درباره وى وجود دارد)، حال «مولى» در اين جا به معناى برده آزاد شده است و يا پناهنده ملحق شده، نياز به تحقيقى ديگر دارد .

5 . عبد الرحمان بن كثير

وى نيز از ديدگاه رجالى، فردى ضعيف به شمار مى رود . نجاشى در مورد وى مى گويد :

عبدالرحمان بن كثير الهاشمى مولى عبّاس بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن العبّاس ، كان ضعيفا غمز أصحابنا عليه وقالوا كان يضع الحديث ... و له كتاب فدك و كتاب الأظلّة كتاب فاسد مختلط.(2)

شيخ طوسى در مورد وى نيز مدح و ذمّ و توثيق و تضعيف ندارد و فقط طريق خود به كتاب وى را ارائه نموده است .

مرحوم آية اللّه خوئى نيز در مورد وى چيزى شبيه همان را كه درباره «على بن حسّان هاشمى» مطرح كرد، بيان مى دارد و تضعيف نجاشى را بر توثيق عام وقوع در اسناد كامل الزيارات، مقدّم مى دارد .

حديث هشتم

هشتمين حديث مورد بحث (كه همان حديث چهل و پنجم باب است) سندش

ص: 110


1- . معجم رجال الحديث ، ج 11، ص 312 .
2- . رجال النجاشى، ص 234، ش 621.

كاملاً مشترك است با سند حديث اوّلِ مورد بحث، يعنى حديث هشتم باب - كه بحث آن گذشت - و مطلب جديدى درباره آن نيست و اجمالاً ضعف آن ثابت شد .

حديث نهم

نهمين حديث مورد بحث (كه همان حديث چهل و هفتم باب است) نيز سندى ضعيف دارد . در سند اين حديث «محمّد بن سليمان» و پدرش «سليمان بن عبد اللّه الديلمى» قرار دارند.

ضعف «محمّد بن سليمان» در بررسى سند حديث دوم مورد بحث، مطرح شد و گزارش هاى نجاشى ، شيخ طوسى و ابن غضائرى در مورد وى ارائه گشت . همچنين از نجاشى در مورد پدر محمّد بن سليمان، نقل شد كه رواياتى كه فقط «سليمان ديلمى» نقل كرده باشد، مورد اعتماد نيست .

كشى نيز در مورد وى چنين گزارش كرده است :

محمّد بن مسعود قال : قال على بن محمّد : سليمان الديلمى من الغلاة الكبار .(1)

حديث دهم

دهمين حديث از احاديث مورد بحث (كه حديث پنجاه و هشتم باب است)، با «احمد بن مهران» شروع مى شود . اين فرد، هر چند از مشايخ كلينى است، امّا در كتب رجالى، در مورد وى مطلب خاصّى ارائه نشده و تنها از ابن غضائرى در مورد وى

چنين نقل شده كه :

أحمد بن مهران روى عنه الكلينى فى كتاب الكافى ، ضعيف.(2)

علامه حلّى نيز در خلاصة الأقوال، به نقل همين تضعيف ابن غضائرى بسنده نموده است .

ص: 111


1- . اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص 673، ش 704.
2- . الرجال، ابن الغضائرى، ص 42، ش 15؛ مجمع الرجال ، ج 1، ص 169 .

شايد برخى به خاطر استادِ شيخ كلينى بودن و كثرت روايت در مورد وى، با تعبير «إمامى ثقة على التحقيق» ياد كرده اند؛(1) امّا اين دو معيار در توصيف «احمد بن مهران»، براى هر كسى پذيرفته نيست.

فرد ديگرى كه مى تواند ضعف سند اين حديث را در پى داشته باشد، «محمّد بن الفُضَيل» است كه مراد از وى در اين جا همان «محمّد بن الفضيل بن كثير الصيرفى الأزْدى» است .

گزارش هاى موجود درباره توثيق و تضعيف اين راوى دچار اختلاف و تعارض است. نجاشى، بدون اشاره به توثيق و تضعيف وى فقط روايت او را از امام كاظم و امام رضا عليهماالسلام مطرح نموده است . همچنين برقى، فقط وى را در اصحاب امام صادق ، امام كاظم و امام رضا عليهم السلام برشمرده است .

شيخ طوسى نيز در كتاب الفهرست با تعبير «له كتاب» ، به ارائه سندش به اين كتاب مى پردازد؛ امّا در كتاب رجالش، يك بار از وى در ضمن اصحاب امام صادق عليه السلام ياد مى كند، بدون آن كه چيزى در توثيق يا تضعيف وى بگويد،(2) يك بار، وى را در زمره اصحاب امام كاظم عليه السلام مى شمرَد، با اين تعبير «محمّد بن الفضيل الكوفى الأزدى ، ضعيف»(3) و بار ديگر، او را در ميان اصحاب امام رضا عليه السلام مى آورد و در مورد او مى گويد : «محمّد بن الفضيل ، أزدى ، صيرفى ، يرمى بالغلو ، له كتاب».(4)

مرحوم شيخ مفيد، در رساله «الردّ على أهل العدد والرؤية» معروف به «رساله عدديه» مى گويد :

وأمّا رواة الحديث بأنّ شهر رمضان شهر من شهور السنة يكون تسعة وعشرين

ص: 112


1- . ر.ك : لوح فشرده دراية النور كه بر اساس مبانى رجالى برخى از محققان در علم رجال، تنظيم شده است .
2- . رجال الطوسى، ص 292، ش 4259 .
3- . همان، ص 343، ش 5124 .
4- . همان، ص 365، ش 5423 .

يوما و يكون ثلاثين يوما فهم فقهاء أصحاب ... والأعلام الرؤساء المأخوذ عنهم الحلال والحرام والفتيا والأحكام ، الذين لايطعن عليهم ولا طريق إلى ذمّ واحد منهم فممّن روى ... و روى الحسين بن سعيد عن محمّد بن الفضيل ... .(1)

از اين تعبير، برخى چنين استفاده كرده اند كه شيخ مفيد، محمّد بن فضيل را در زمره فقهاى بزرگ اماميه - كه صاحب فتوا بوده و احكام الهى در زمينه حلال و حرام از ايشان أخذ مى شده و در مورد آنها ذم و طعنى راه ندارد - بر شمرده است.

امّا چنانچه مشهور است، توثيقات عام و دسته جمعى شيخ مفيد،نمى تواند در مباحث رجالى، مورد استناد قرار گيرد، خصوصاً در اين جا كه با تضعيف شيخ طوسى، تعارض دارد .

مرحوم آية اللّه خويى نيز به خاطر همين تعارض، دست از وجود وى در اسناد كامل الزيارات برداشته و قائل به عدم ثبوت وثاقت وى شده است .

حديث يازدهم

اين حديث (كه پنجاه و نهمين حديث باب است) سندى كاملاً مشترك با سند حديث قبلى دارد كه بررسى آن انجام شد .

حديث دوازدهم

دوازدهمين حديث از احاديث مورد بحث (كه حديث شصتم باب است) نيز ضعيف است. سند اين حديث نيز با «احمد بن مهران» شروع مى شود - كه قبلاً بحث شد - و در بين سند نيز فردى به نام «بكار» كه همان «بكار بن ابى بكر الحضرمى» است قرار دارد .

اين شخص، از نظر رجالى، مجهول است؛ يعنى در كتب رجالى، چيزى در مورد

ص: 113


1- . الردّ على أهل العدد والرؤية جوابات أهل الموصل ، ص 25 - 31 .

وى گفته نشده است و فقط در كتاب رجال الطوسى، در ضمن اصحاب امام صادق عليه السلام نام وى آمده و گفته شده كه وى كوفى است و چنانچه قبلاً گفته شد، مجهول بودن راوى نيز منجر به ضعف سند مى شود .

حديث سيزدهم

آخرين حديث از احاديث مورد بحث ، حديث شصت و چهارم باب است كه سندى كاملاً مشترك با سند دهمين حديث مورد بحث (يعنى حديث پنجاه و هشتم باب) دارد و قبلاً بحث و بررسى شد و ضعف آن اجمالاً ثابت گرديد.

نتيجه گيرى

اشاره

از آنچه تاكنون مطرح شد، معلوم گرديد كه هيچ يك از سيزده حديث مورد بحث، داراى سندى كه بتوان بر آن اعتماد كرد، نيست.

امّا همان گونه كه گفته شد، اين شيوه طرح بحث درباره اسناد روايات، از ديدگاه متأخّران است؛ امّا آيا قدما - كه مؤلّف كتاب الكافى، از اجلاّى ايشان به شمار مى رود - به احاديث، اين گونه نظر داشته اند و سندها را با چنين معيارهايى مى سنجيده اند و به آنها اعتبار مى بخشيدند و يا از اعتبار ساقط مى كرده اند ؟ پس اگر چنين بوده، چرا احاديثى را با سندهاى ضعيفْ در كتاب هاى خود آورده؟ و چرا مرحوم كلينى در كتابى چنين گران قدر، احاديث ضعيف را وارد كرده است، با توجه به اين كه خود ايشان در مقدمه كتابش آورده كه در اين تأليف ، قصدش ارائه آثار صحيحه از ائمّه صادقين عليهم السلام بوده تا اين آثار، مورد مراجعه علمى و عملى قرار گيرد ؟

ممكن است گفته شود كه نزد قدما، اعتماد به كتبْ مطرح بوده و اگر به كتابى اعتماد مى كردند، هر آنچه را كه در آن روايت شده بود، نقل مى كردند و در كتاب خود مى آوردند؛ امّا اين مطلب، با آنچه ما از كلينى و كتاب شريفش الكافى مى دانيم، سازگار نيست و شأن اين تأليف و مؤلّف، بالاتر از اين نسبت است . روش متفكّران از قدما

ص: 114

نيز اين گونه نبوده كه با اعتماد به يك كتاب، آنچه در آن هست را نقل كنند؛ بلكه با نظر به متن و نقد آن و بررسى سند، حديث را نقل مى كرده اند. آنها راه هايى براى اعتماد به يك حديث داشته اند، مثل تكرار حديث در اصول و يا وجود آن در كتب مشهور روايى خصوصا اگر آن كتاب، در زمان حضور ائمّه عليهم السلام شهرت يافته باشد.

اين بحث، بايد در جاى خود منقّح شود و قرائنى محكم و شواهدى متقن براى هر فرضيه اى كه مطرح مى شود، ارائه گردد؛ امّا اجمالا شايد بتوان گفت كه اهل دقّت و تفكّر، از قدما، با ملاحظه سه محور: سند حديث، مضمون آن و كتابى كه حديث در آن آمده بود، يك حديث را ارزشيابى و نقل مى كردند.(1)

اين كه سند اين روايات، از ديدگاه متأخّران، ضعيف است، مى تواند دستاويزى باشد براى كسى كه بخواهد خود را با نپذيرفتن اصل اين احاديثْ خلاص كند و درگير اين بحث نشود كه آيا اين روايات، ظهور در تحريف قرآن دارند و يا معناى ديگرى را ارائه مى دهند؟ و آيا مؤلّف، همين معنا را از اين احاديث فهميده و به آن معتقد شده است؟ و اين احاديث را با چشم پوشى از ادلّه قطعى بر عدم تحريف قرآن، مثل حديث ثقلين و احاديث عرضه حديث به قرآن - كه خودِ وى يكى از گزارشگران اصلى اين احاديث است - ، نقل نموده است؟ بايد گفت حتّى تضعيف سند اين احاديث از ديدگاه متأخّران هم چنان محكم و استوار نيست. همان گونه كه در بررسى سندها ملاحظه مى شود، اكثر افرادى را كه تضعيفشان، به ضعف سندها مى انجامد، مى توان با معيارهايى چون: كثرت روايت و نقل اجلاّ و... درست كرد و روايتشان را پذيرفت. تعابيرى هم كه در تضعيف ايشان به كار رفته بود، غالبا طعن به غُلوّ بود كه مى تواند از طرف برخى از قميّون مطرح شده باشد، چنانچه در برخى تعابير، به اين تصريح

ص: 115


1- . براى آگاهى بيشتر، ر.ك: اصول علم الرجال بين النظرية والتطبيق، مسلم داورى، بحث اصحاب اجماع؛ نيز، خاتمة المستدرك، فائده هفتم.

شده بود كه قمى ها وى را متّهم به غلو كرده اند . طعن به غلو از طرف قمى ها در دوره اى كه حوزه حديثى قم، به عنوان يك مكتب حديثى زنده و قوى مطرح بوده (از اواسط قرن دوم هجرى تا اواخر قرن چهارم) آغاز شده است. با توجّه به اين كه ملاحظه و نقد و بررسى متون احاديث از طرف بزرگان اين حوزه حديثى صورت مى پذيرفته و معيار پذيرش و ردّ احاديث، غالبا همين نقد و بررسى متن احاديث بوده و احتمال آن مى رود كه افراد مذكور در سند احاديث مورد بحث، مثل «على بن حسّان هاشمى» «عبدالرحمان بن كثير هاشمى» و ديگران، به خاطر نقل همين احاديث و مشابه اينها - كه از دست رفته و به ما نرسيده است - متّهم به غلوّ شده اند و اين اتّهام به غلو، از جايگاه قوى اى در تضعيف افراد، برخوردار نيست، چنانچه مرحوم آية اللّه خوئى، ذيل معرّفى «محمّد بن اورمة» و بررسى اتّهام غلوّ به ايشان، با اشاره به اين نكته، احاديث وى را تلقّى به قبول نمود .(1)

در واقع، در اين جا اين بحث مطرح است كه گاهى منشأ تضعيف، يك فرد راوى و عدم پذيرش روايات وى، اثبات كذب و يا خطاى زياد وى در نقل روايات است. واضح است كه دروغگو بودن يك فرد و يا پر خطا بودن وى بايد از خارج ثابت شود و گاهى وجود رواياتى در بين روايات گزارش شده از سوى وى است كه با مبانى كلامى گروه خاصّى، سازگار نيست و يا رواياتى تفسيرى را نقل كرده كه از طرف افراد خاص، با گرايشى خاصّ و يا در حوزه حديثى خاصّى، مورد پذيرش نيست و چه بسا راوى از طرف همين گروه - كه از نظر فكرى، انديشه وى را قبول ندارند - ، مورد تضعيف قرار گرفته و همان تضعيف، به كتب رجالى، راه يافته است و مسلّم است كه چنين تضعيفى در ردّ روايات يك راوى، اعتبارى ندارد.

حال با توجّه به اين نكته، اين سؤال پديد مى آيد كه اصلاً قول رجالى، تا چه حدّى

ص: 116


1- . ر.ك : معجم رجال الحديث ، ج 15، ص 116 - 118 .

اعتبار دارد؟ و آيا متفكّران قديم هم با چنين تعبيراتى در مورد رواتْ مواجه بوده اند و يا سعى مى كردند ثقه و غير ثقه بودن افراد را از راه هاى منطقى و عرفى اى كه در اختيار داشتند، ثابت كنند؟

نكته جالب توجّه، انتساب كتابى است با نام تفسير الباطن به برخى از همين افرادى كه مورد طعن به غلوّ و تضعيف قرار گرفته اند، مانند «على بن حسّان» و «محمّد بن اورمة» . در مورد چنين كتابى، معمولاً گفته شده كه احاديث غلوآميز دارد و يا گرفتار خلط است ، پس تأليف همين كتاب يا مشابه آن، مى تواند منشأ تضعيف اين افراد شده باشد . البته بسيارى از رواياتى را كه اين افراد نقل كرده اند، با فيلترگذارىِ قدماى بزرگ (خصوصا قميّون) كه براى نسل هاى بعدى گزارش نشده، به اصطلاح، پالايش شده اند، همان گونه كه در تعابير نقل شده در كتب رجالى، درباره «محمّد بن اورمة»، اين نكته به چشم مى خورد. مرحوم آية اللّه خويى نيز بدون در نظر گرفتن اين تعابير و پالايش صورت گرفته از احاديث «محمّد بن اورمة»، در معرفى وى، پس از نقل مطالبى از كتب رجالى در مورد وجود غلوّ و خلط در احاديثى كه از سوى وى نقل شده، مى گويد: ما در احاديث وى، خلط و غلوّ نديديم .

به هر حال، اگر كسى در پى آن باشد كه مطالبى را در راستاى تقويت سند اين سيزده حديث جمع آورى كند و قرائن صدقى بر آن بيابد، مى تواند؛ امّا مطلب مهم و اساسى در اين جا اين است كه بر فرض تقويت سند و جبران ضعف آن، نمى توان در يك بحث مهم كلامى، به اين احاديثْ تكيه كرد. همان گونه كه لابه لاى بررسى اسناد اين احاديث نيز مكررا گفته شد، اگر مضمون اين احاديث، مطابق با معارف دينى باشد و متون قوى ديگرى همراه آنها داشته باشيم، مى توان با جبران ضعف سند، آنها را پذيرفت وگرنه، در پذيرش آنها توقّف مى كنيم و علمش را به اهلش واگذار مى نماييم .

ص: 117

ب. مفهوم روايات
اشاره

پس از بررسى سند احاديث، بايد بررسى و تحليل متن اين احاديث صورت گيرد تا ببينيم معناى منطقى و مقبول و قابل ارائه اى مى توان از متن اين احاديث فهميد و ارائه كرد و يا چنانچه برخى گفته اند، ظهور در تحريف قرآن دارد و در مقابل ادلّه قطعى - كه قبلاً بيان شد - طاقت معارضه ندارد و مغلوب مى شود .

تعبيرى كه در اين سيزده حديث، تقريبا مشترك است و مضمون آن از ديدگاه منتقد، مى تواند ناقص بودن برخى از آيات موجود در قرآن باشد، عبارت «هكذا نزلت» «هكذا واللّه نزلت على محمّد صلى الله عليه و آله » و «نزل جبرئيل عليه السلام بهذه الآية على محمّد صلى الله عليه و آله هكذا» است .

به عنوان مقدمه مى توان به اين نكته اشاره كرد كه قرآن كريم، به عنوان يك معجزه الهى براى اثبات نبوّت و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، بلكه مهم ترين معجزه آن حضرت، از متنى بسيار فصيح و بليغ برخوردار است و اگر جهات ديگر اعجاز قرآن را كه برخى از مفسّران به آنها پرداخته اند هم در نظر نگيريم ، فصاحت و بلاغت قرآن، در حدّى بالاست كه در طول تاريخ پيدايش خود، مبارز طلبيده و با داشتن مبارزان قوى با انگيزه هاى قوى تر، در ستيزه با قرآن، حتّى از آوردن متنى بسيار كوتاه، به فصاحت و بلاغت و شيوايى شعف انگيز و در عين حال، ساده و همه فهم قرآن درمانده اند و تلاش سختشان همواره با ناكامى رو به رو شده و تيرشان به سنگ خورده است .(1)

اين فصاحت و بلاغت بالا براى هر كسى در حدّ خودش قابل درك است، همان گونه كه معانى و مفاهيم قرآن نيز داراى مراتب تشكيكى است و براى هر كسى در حدّ خودش، قابل فهم است .

ص: 118


1- . ر.ك : قرآن هرگز تحريف نشده (ترجمه فصل الخطاب فى عدم تحريف كتاب رب الأرباب) ، حسن حسن زاده آملى ، ص 95 - 102 .

حال با كم ترين دقّت و اوّلين نظر در احاديث مورد بحث در اين گفتار، براى هر كسى كاملاً روشن است كه اگر آيه به اين گونه كه در اين احاديث مطرح شده باشد و آن قسمت زيادى، جزء آيه تلقّى شود، آيه از فصاحت و بلاغت مى افتد و نه تنها اعجاز خود را از دست مى دهد، بلكه ديگر، كمترين شيوايى كلامى نيز ندارد .

به عنوان نمونه، متن اوّلين حديث مورد بحث را ملاحظه نماييد. در آن جا آمده است : «عن أبى عبد اللّه عليه السلام فى قول اللّه عز و جل : "ومن يطع اللّه ورسوله (فى ولاية على وولاية الأئمّة من بعده) فقد فاز فوزا عظيما" هكذا نزلت» .

اگر قسمت ضميمه شده اى كه داخل پرانتز قرار دارد، به عنوان جزء آيه تلقّى شود ، از فصاحت و بلاغت افتادن آن، نياز به شرح ندارد و براى همگان، قابل درك است و بسيار بعيد است كسى بپذيرد كه آيه قرآن، با همه فصاحت و بلاغتش اين گونه بوده است .

پس اين احاديث، با اين مضمون كه آيه، اين گونه نازل شد يا حضرت جبرئيل، آيه را اين گونه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل كرد، چه معنايى مى تواند داشته باشد؟

در معناى اين احاديث، دو احتمال مطرح است :

1 . دوگونه بودن نزول قرآن

قرآن كريم، داراى دو نزول بوده است : يكى مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى براى ارائه به مردم . البته آنچه به عنوان خاصّ پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شد ، علاوه بر همه آنچه براى ارائه به مردم نازل مى شد، مطالب ديگرى را نيز دارا بود. آنچه براى عموم مردم نازل شده، همان است كه مسلمانان، آن را به عنوان مصحف و قرآن مى شناسند ، و در احاديث مورد بحث، نزول خاصّ پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح شده است كه همراه تفسير و تأويل آيات بوده است .

اين احتمال، تا آن جا كه جستجو شد، مؤيّد نقلى ندارد؛ امّا به عنوان يك احتمال،

ص: 119

مى تواند مطرح باشد و به عنوان تمثيل، مى توان براى آن، به نظريه نزول دفعى و تدريجى قرآن - كه به عنوان دو نزول مطرح است - اشاره كرد. اين بحث در كتب تفسيرى، ذيل آياتى كه نزول قرآن را دفعى مى داند، مثل : «إِنَّآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةٍ مُّبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنذِرِينَ» ،(1) «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ»(2) و «إِنَّآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ»(3) و يا تدريجى مى داند، مثل : «وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَوْلاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْءَانُ جُمْلَةً وَ حِدَةً كَذَ لِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِى فُؤَادَكَ وَ رَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً»(4) و در برخى از تفاسير، مثل تفسير الميزان ذيل آيه : «وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْءَانِ مِن قَبْلِ أَن يُقْضَى إِلَيْكَ وَحْيُهُ» ،(5) به طور مفصّل، مطرح شده است.

2 . نزول قرآن، همراه تفسير و تأويل
اشاره

قرآن كريم، با تفسير و تأويلْ بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شده و يا جبرئيل عليه السلام موظّف بوده كه جداگانه، تفسير آيات را نيز نازل كند. بدين بيان كه جبرئيل عليه السلام فقط واسطه نزول اصل وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است؛ بلكه موظّف بوده تا بيان و تفسير و تأويل آيات را - خصوصا در مواردى كه تأويلات خاص و يا بطون قرآن مطرح است - از طرف بارى تعالى، بر آن حضرت نازل كند . البته اين احتمال با احتمال اوّل، در نتيجه، يكى است؛ امّا در اين جا ديگر دو نزول مطرح نيست كه يكى ويژه پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى براى عموم مردم باشد؛ بلكه يك نزول مطرح است كه شامل آيات قرآنْ همراه تفسير آنها بوده و بيان آن براى افراد مختلف، داراى سعه و ضيق بوده است.

پس پيامبر صلى الله عليه و آله موظّف بوده كه فقط آيات قرآن را به كاتبان وحى و يا عموم مردم ابلاغ نمايد و تفسير و تأويل و امور ديگر در اين راستا را نزد خود نگاه دارد و يا به

ص: 120


1- . سوره دخان، آيه 3.
2- . سوره بقره، آيه 185.
3- . سوره قدر، آيه 1.
4- . سوره فرقان، آيه 32.
5- . سوره طه، آيه 114.

عنوان وديعه الهى و علم ويژه اى كه مخصوص انبيا و اوصيا است، در اختيار امام على عليه السلام قرار دهد ، تا مردم مجبور باشند براى دريافت معارف حقيقى دين، به سراغ ايشان بروند ، هر چند، آيات نيز به عنوان كاتب وحى، برايشان تلاوت مى شد .

روايات مورد بحث، در واقع، نظر به نزول اين تفاسير و تأويلات دارند و تكيه اصلىِ قَسَم هاى يادشده اى كه در برخى از اين احاديث به چشم مى خورند، بر نزول اين تفاسير از طرف خدا و توسط فرشته خاص وى حضرت جبرئيل است. يعنى مى خواهد بگويد كه اين تفسير، از طرف بارى تعالى صورت گرفته و جبرئيل عليه السلام آن را همراه آيه، بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل كرده است و ما از طرف خودمان چنين تفسير نمى كنيم و مصداق آيه را مشخص نمى كنيم .

پس اين احاديث، هيچ گونه نظرى به اين كه آيه در اصل چنين بوده و از آن كاسته شده و در نتيجه، قرآن، گرفتار تحريف به نقصان شده، ندارد و در پى ارائه تفسير آيات مطرح شده در اين احاديث هستند و فقط تذكر مى دهند كه اين تفسير، از جايگاه خاص و بالايى برخوردار است؛ يعنى خداوند چنين تفسير نموده و جبرئيل عليه السلام واسطه آوردن اين تفسير بوده است ، همان گونه كه جبرئيل عليه السلام واسطه در نزول بسيارى از مطالب ديگر نيز بوده است كه در آداب و سنن و فرائض، مطرح است.

احاديث بسيارى نيز در منابع شيعى و سنّى وجود دارند با مضمون نزول مطلبى توسط جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله كه اگر به عنوان مثال، واژه «نزل جبرئيل على رسول اللّه صلى الله عليه و آله » و يا تعبير «أتى جبرئيل عليه السلام » در برنامه ها و نرم افزارهاى جامع، جستجو شود، موارد فراوانى يافت مى شوند كه حاكى از آوردن مطلبى است از طرف بارى تعالى توسط جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله ؛ ليكن چون هر يك از روايات مورد بحث درباره تفسير آيه اى از آيات قرآن است و در آن، تعبير شده كه جبرئيل عليه السلام آيه را اين گونه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل نمود يا آيه، اين گونه بر آن حضرت نازل شد ، اين شبهه، پديد آمده كه مضمون اين روايات، كم بودن آيات مصحف موجود نسبت به وحى الهى است، در

ص: 121

صورتى كه چنانچه گفته شد، تأكيد اين روايات، بر اين است كه اين مطالبْ از طرف خدا بر پيامبرش نازل شده. اين مطلب هم كه قسمت اضافىِ طرح شده در حديث، جزء آيه نيست، امرى مسلّم بوده، هم در نزد امام عليه السلام و هم در نزد راوى كه شنونده آن بوده است . لذا در موردى كه شخصى قرآن را به گونه ديگر و همراه با اضافات (كه ظاهرا تفاسيرى از آيات بوده و شخص قارى، آن را از اهل بيت عليهم السلام شنيده بوده) قرائت كرد، امام صادق عليه السلام وى را از اين كار بازداشت و شديدا با وى برخورد كرد و فرمود:

كفّ عن هذه القراءة ، إقرأ كما يقرأ الناس.(1)

در حديث ديگرى، سفيان بن السمط مى گويد: از امام صادق عليه السلام درباره تنزيل قرآن سؤال كردم. آن حضرت در پاسخ فرمود:

إقرؤوا كما علّمتم .(2)

همان گونه كه فرا گرفته ايد بخوانيد.

منظور ايشان اين است كه قرآن را بر اساس قرائت متداول بين مردم بخوانيد .

در حديث ديگرى، احمد بن محمّد بن ابى نصر بزنطى مى گويد: امام ابوالحسن عليه السلام (ظاهرا امام كاظم عليه السلام مراد است) قرآنى به من داد و فرمود: در آن نگاه نكن؛ امّا من آن را از روى كنجكاوى گشودم و در آن نظر افكندم و آيه: «لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُواْ»(3) را خواندم و ذيل آن، نام هفتاد نفر از مردان قريش را كه نامشان همراه نام پدرانشان آمده بود مشاهده كردم. سپس امام عليه السلام كسى را فرستاد و دستور داد تا مصحف را به وى برگردانم.(4)

ص: 122


1- . الكافى، ج 2، ص 633، ح 23 .
2- . همان، ص 631، ح 15.
3- . سوره بيّنه، آيه 1.
4- . أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أبِي نَصْرٍ قَالَ دَفَعَ إِلَيَّ أبُو الحَسَنِ عليه السلام مُصْحَفاً وَقَالَ لا تَنْظُرْ فِيهِ فَفَتَحْتُهُ وَقَرَأْتُ فِيهِ لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَجَدْتُ فِيهَا اسْمَ سَبْعِينَ رَجُلاً مِنْ قُرَيْشٍ بِأسْمَائِهِمْ وَأسْمَاءِ آبَائِهِمْ قَالَ فَبَعَثَ إِلَيَّ ابْعَثْ إِلَيَّ بِالْمُصْحَفِ الكافى ، ج 2، ص 631، ح 16 .

پس نكته مهم و اساسى در اين جا (و به طور كلّى در فهم هر حديثى) آن است كه محور اصلى روايت - كه تكيه كلام بر آن بوده و گوينده، نسبت به فهماندن آن به مخاطبْ تأكيد دارد - چيست. حتّى در نوشته هاى معمولى و محاورات عادى و روزمرّه و يا نوشته هاى ادبى نيز چنين است و شايد اين مطلب، به عنوان يكى از اركان مهم در فهم مراد متكلّم، در هر زبانى مطرح باشد .

البته لحن گوينده در اين زمينه، نقش به سزايى دارد. حتّى مى توان گفت كه مهم ترين راه جهت شناخت اين كه گوينده، در كلامش بر چه چيز، تأكيد بيشترى دارد و براى او مهم است و محور اصلى كلامش را تشكيل مى دهد و در صدد فهماندن آن است، همان «لحن گفتار» است؛ امّا آنچه از احاديثْ به ما رسيده، نوشته هايى اند كه لحن گويشى ندارند و مى طلبد كه خواننده، در اين خصوص، دقّت بيشترى به خرج دهد .

ادّعاى ما در اين گفتار اين است كه : از طرف خدا بودنِ مطالبى كه در احاديث مورد بحث، به آيات قرآن ضميمه شده، محور اصلى كلام امام عليه السلام را تشكيل مى دهد. آنچه فهماندن آن به مخاطبان براى امام عليه السلام مهم بوده و بر آن تأكيد ورزيده و گاهى بر آن قَسم نيز خورده، همين نكته بوده و چون جزء قرآن نبودن اين مطالب براى گوينده و شنونده معلوم بوده، نيازى به بيان آن نبوده است .

هر دو نيز از اين امر، آگاهى داشته اند كه اگر اين مطالب به عنوان جزء آيات قلمداد شود، اين آيات را از فصاحت و بلاغت مى اندازد، علاوه بر اين كه با قطعياتى از معارف دين (مثل وعده حفظ قرآن توسط بارى تعالى از آفت تحريف و نيز حديث ثقلين و عرضه حديث به قرآن كه مهم ترين معيار نقد متنى و محتوايى مطرح شده

ص: 123

توسط اهل بيت عليهم السلام است) در تضاد است و هر دو طرف (امام عليه السلام و مخاطب) علاوه بر آگاهى از اين مطلب، به آن اذعان نيز داشته اند و مى دانسته اند كه در صورت تعارض، آنچه مغلوب خواهد شد، امور غير قطعى است .

آنچه مسلّم است اين كه امام معصوم عليه السلام - كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله پرچمدار شريعت است - نمى تواند امورى را كه در حوزه معارف دين، قطعى به حساب مى آيند، ناديده بگيرد و مطلبى بگويد كه با اين قطعيات، در تضاد و تعارض باشد .

پس در اين جا دو مطلبْ مدّ نظر است :

اوّل . تفسير و تأويل آيات قرآن، خصوصا در مورد آياتى كه مربوط به ولايت و امامت مى شده و در تفسير آن، قرار بوده كه مصداق آن نيز معلوم شود و يا آياتى كه درباره منافقان و تعيين مصداق آن بوده ، همراه با آن از طرف خداى متعال و توسط حضرت جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى گشته و يا در مرحله اى متأخر از نزول آيه، تفسير آن را جبرئيل عليه السلام از طرف خدا مى آورده و در مواردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به تفسير و بيان تأويل آيات پرداخته، از طرف خود، تفسير ارائه نكرده است و فقط مبلّغ آن بوده است، مانند اين آيات: «وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى* إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى * عَلَّمَهُو شَدِيدُ

الْقُوَى» .(1)

دوم. روايات مورد بحث در اين گفتار ، ناظر به همين مطلب است و نزول تفسير و تأويل آيات را علاوه بر اصل آياتْ مطرح مى نمايد .

براى مطلب اوّل (نزول بيان آيات از طرف بارى تعالى) مى توان به اين امور استناد كرد :

الف . آيه كريمه «ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ»(2) كه بعد از چند آيه اى كه درباره نزول قرآن و

ص: 124


1- . سوره نجم، آيه 3 - 5 .
2- . سوره قيامت ، آيه 19 .

ابلاغ آن توسط پيامبر صلى الله عليه و آله صحبت كرده، قرار گرفته است .

در آيات قبل اين چنين آمده است : «لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ * إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْءَانَهُ * فَإِذَا قَرَأْنَهُ فَاتَّبِعْ قُرْءَانَهُ» .(1)

در تمامى تفاسير، ضمير در اين آيات، به قرآن كريم - كه به صورت وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شد و آن حضرت، مأمور در ابلاغ آن بود - برگردانده شده است و در تفسير «ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ» گفته شده كه مراد از اين آيه، همان تبيين و روشن ساختن آنچه از آيات اراده شده و يا احكام شريعت است كه قالب كلّى و روح آن در آيات قرآنْ طرح شده است .

هر چند برخى افراد، احتمال ديگرى نيز در اين آيه مطرح كرده اند مبنى بر اين كه مراد از آيه، همان ابلاغ آيات توسط پيامبر صلى الله عليه و آله است و طبق اين احتمال، ربطى به تفسير و تبيين آيات پيدا نمى كند؛ بلكه معناى آن، چنين مى شود كه: «جمع آورى آيات قرآن و خواندن آن برتو كه پيام آور مايى، به عهده ماست و در مرحله ابلاغ آنها به مردم نيز، حفظ آن بر عهده ماست تا كم و زياد نشود و مثلاً جابه جايى در آنها صورت نگيرد»؛ امّا اين معنا در مورد آيه، احتمالى ضعيف است و خلاف ظهور آيه است و آيه، ظهور اولى و دلالت كامل در همان معناى اوّل دارد .

هر چند هيچ يك از اين دو احتمال از طرف معصوم، به ما نرسيده است و فقط صِرف احتمال است؛ امّا آيه در معناى عرفى خود، روشن است و مفهوم عرفى و ظهور اولاى آن، اين است كه خداوند متعال در مرحله بعد از نزول اصل آيات و جمع آورى آنها، تبيين و تفسير آنها را نيز به عهده گرفته است . به تعبير ديگر، آن را حقّ خود دانسته و پيامبر صلى الله عليه و آله را به گونه اى لطيف، از آن بازداشته است. به عبارت بهتر، به مردم فهمانده است كه تبيين آيات و تفسير و تأويل و بيان مصاديق آن، از طرف

ص: 125


1- . سوره قيامت ، آيه 16 - 18 .

خودِ خدا صورت پذيرفته است و بر اساس هوا و هوس و ميل شخصى پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است .

اين معنا، در آياتى كه مربوط به امر ولايت و تعيين ولى امر مسلمين بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و يا در مورد تعين مصداق منافقان بوده، جلوه زيباتر و مهم ترى پيدا مى كند .

در اين جا متن دو كتاب تفسيرى را به عنوان نمونه، ذيل اين آيه يادآور مى شويم :

در تفسير الميزان، ذيل آيه چنين آمده است:

قوله: «ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ» أى علينا ايضاحه عليك بعد ما كان علينا جمعه وقرآنه ، فثمَّ للتأخير الرتبى لأنّ البيان مترتّب على الجمع والقراءة رتبة وقيل المعنى ثمّ إنّ علينا بيانه للناس بلسانك نحفظه فى ذهنك عن التغيّر والزوال حتّى تقرأه على الناس.(1)

در تفسير الطبرى آمده است:

«ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ» يقول تعالى ذكره ثمّ إنّ علينا بيان مافيه من حلاله وحرامه وأحكامه لك مفصّلة . واختلف اهل التأويل فى معنى ذلك فقال ... ابن عبّاس «ثمّ انّ علينا بيانه» يقول : حلاله وحرامه فذلك بيانه ... عن قتاده «ثم انّ علينا بيانه»

بيان حلاله واجتناب حرامه ومعصيته وطاعته.(2)

پس آيه، ظهور دارد در اين كه تفسير و بيان آيات قرآن را خداوند، خودش برعهده گرفته است و تفاسير را يا همراه آيات نازل مى نموده و چون از جهت رتبه، متأخّر بوده، با تعبير «ثُمَّ» آورده است (چنانچه علاّمه طباطبايى فرمودند)، و يا در مرحله اى بعد، تفسير برخى آياتْ نازل مى شده است .

ب. دومين مستند در مورد اثبات مطلب اوّل، يعنى اين كه تفسير و تأويل آيات، از طرف خدا صورت مى گرفته، حديثى است كه شيخ طوسى رحمه الله آن را در مقدمه التبيان، از

ص: 126


1- . الميزان فى تفسير القرآن ، ج 20، ص 110 .
2- . جامع البيان تفسير الطبرى ، ج 14، جزء 29، ص 190 .

طريق عائشه گزارش كرده است . در آن جا چنين آمده است :

روى عن عائشة أنّها قالت : لم يكن النبىّ صلى الله عليه و آله يفسّر القرآن إلاّ بعد أن يأتى به

جبرائيل عليه السلام .(1)

اين حديث، تصريح در اين معنا دارد و نياز به توضيح ندارد. شيخ طوسى نيز همين معنا را فهميده و آن را ذيل اين بحث كه كسى حق ندارد قرآن را با رأى و انديشه خود تفسير كند، آورده است .

پس اين احتمال كه ضمير در حديث، به «القرآن» برگردد و مقصود، تفسير قرآن توسط پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از نزول آيات باشد، بسيار ضعيف و بعيد است ؛ چون هيچ عاقلى حدس نمى زد كه پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از نزول اصل آيات و ابلاغ آنها به مردم، به تفسير آنها پرداخته باشد تا اين گزارش، در صدد نفى آن برآمده باشد .

علاوه بر اين كه نقل شيخ طوسى از اين گزارش، در واقع، نقل ديگرى است از آنچه در منابع حديثى اهل سنّت (مثل: مسند البزّاز ، مسند أبى يعلى الموصلى و تفسير الطبرى) آمده است و هيثمى، آن را ذيل باب «كيف يفسّر القرآن» در كتاب مجمع الزوائد، از اين منابع چنين نقل نموده است:

عن عائشة : أنّ النبىّ صلى الله عليه و آله كان لا يفسّر شيئا من القرآن برأيه إلاّ آيا بعدد ، علّمه اياهنّ جبرئيل عليه السلام .(2)

اين نقل، هر چند محدود بودن تفسير ارائه شده توسط پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز مطرح كرده ،(3) امّا به صورت موجبه جزئيه، دلالت دارد بر اين كه همان مقدار از تفسير، از طرف بارى تعالى و توسط جبرئيل عليه السلام بر پيامبر نازل شده است .

ص: 127


1- . التبيان فى تفسير القرآن، ج 1، ص 4.
2- . مجمع الزوائد ، ج 6، ص 303 .
3- . احتمال ديگرى نيز در اين حديث و احاديث مشابه آن مى رود و آن اين كه اين گونه احاديث، در صدد آن هستند كه بگويند تفسير كل قرآن، يك جا نيامده است؛ بلكه چند آيه چند آيه و به طور تدريجى از طرف خدا و توسط جبرئيل، نازل مى شده است.

در اين جا نمى خواهيم وارد اين بحث شويم كه: آيا تفسيرى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از قرآن كريم ارائه نموده، گسترده بوده و تمامى آيات قرآن يا غالب آنها را در بر مى گرفته و يا محدود بوده و چند آيه محدود را شامل مى شده است؟ اين بحث، مجالى ديگر مى طلبد . اجمالاً در اين جا مى گوييم كه طبق روايات معتبر شيعه، تفسير و تأويل و بيان همه معارف درباره تمام آيات قرآنى، همراه اصل آيات را پيامبر صلى الله عليه و آله به امام على عليه السلام ارائه كرده و آن حضرت، تمامى آن را يادداشت نموده و مجموعه اى عظيم به نام «كتاب على عليه السلام » را شكل داده است و بعيد نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عموم مردم، تفسير تعداد معدودى از آيات قرآن را ارائه نموده باشد؛ امّا مهم، اين است كه همان مقدار هم از طرف خود آن حضرت نبوده است .

همان گونه كه گفته شد، اين بحث، گفتارى ديگر مى طلبد و آنچه در اين جا مدّ نظر است اين كه نقل اين گزارش عائشه در منابع حديثى اهل سنّت، همسو با نقل شيخ طوسى رحمه الله بر مطلبى دلالت دارد و آن، ارائه تفسير آيات قرآن توسط جبرئيل عليه السلام از طرف بارى تعالى بر پيامبر صلى الله عليه و آله است . اين تفسير نيز مى تواند كامل باشد و شامل همه آيات شود و يا فقط درباره برخى از آيات باشد .

در اين جا شايد سؤالى پديد آيد و آن اين كه: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله نمى توانسته آيات قرآن را تفسير نمايد؟ و يا تفسير آيات را نمى دانسته، خصوصا در مورد آياتى كه معانى آنها بسيار واضح است ؟

با توجّه به اين كه قطعا فهم پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام نسبت به آيات قرآن، از تمامى افراد بشر فراتر است، به اين سؤال مى توان چند پاسخ داد :

پاسخ اوّل : مقصود از تفسيرى كه از طرف خداوند توسط جبرئيل عليه السلام مى آمده، تفسير باطن آيات و تأويلات غير ظاهر آن است؛ چون بر اساس روايات بسيارى، قرآن، داراى بطون متعددى از معناست. پس يك تفسير خاصّى بوده كه فقط بايد از طرف خدا صورت مى گرفت .

ص: 128

پاسخ دوم : پيامبر صلى الله عليه و آله در ابلاغ شريعت الهى، واسطه است و در راه انجام دادن كامل اين رسالت، بايد تمامى امور مربوط به شريعت و معارف خاص و عام را در حوزه اين دين الهى از طرف بارى تعالى دريافت و آن را ابلاغ نمايد .

پاسخ سوم : براى جلوگيرى از شبهه افكنىِ دشمنان و منافقان در جامعه اسلامى، بايد تفسير و تأويل آيات از طرف خدا مى آمد تا گفته نشود پيامبر صلى الله عليه و آله اين مطالب را از طرف خودش مى گويد، نه از طرف خداوند!

اين مطلب در خصوص برخى از آيات (مثل آيات مربوط به ولايت و تعيين جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله )، نمود ويژه اى دارد و احتمال بسيار مى رفت (چنانچه واقع هم شد) كه گفته شود پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد خاندان خود را بر جامعه اسلامى حاكم نمايد .

پس مى توان گفت كه خداوند، تفسير، آيات را خودش انجام داده است و طبق آيه اى كه بحث شد،(1) خداوند، خود بيان آيات را به عهده گرفت تا به اصطلاح، دفع دخل مقدّر شود و از اين شبهه، پيشگيرى گردد .

نتيجه اين مطلب، آن است كه مراد از روايات بسيارى كه مضمون آنها اختصاص داشتن علم به آيات قرآن و تفسير آنها به پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت گرامى اش عليهم السلام ، اين است كه اين علم الهى، از طرف خداوند متعال نزد آنها به وديعه گذاشته شده است و آنها براى دربرگرفتن اين علم و ارائه آن به مردم ، از جانب خداى متعال برگزيده شده اند، نه اين كه خودشان در اين زمينه مستقل باشند . اين مطلب را مى توان در احاديث بسيارى مشاهده كرد، از جمله حديثى از امام باقر عليه السلام كه مى فرمايد :

انّ من علم ما أوتينا تفسير القرآن وأحكامه.(2)

و نيز اين كه فرمود :

ص: 129


1- . سوره قيامت ، آيه 19 .
2- . الكافى، ج 1، ص 229، ح 3.

ما يستطيع أحدٌ أن يدّعى أنّ عنده جميع القرآن كلّه ظاهره وباطنه غير الأوصياء.(1)

پس در اين حديث، هر چند تعبير «عنده» مى تواند به معناى علم خودِ امام باشد كه به دست آورده، امّا به لحاظ اين كه دو چيز در اين حديث، در حالى كه معطوف به يكديگر هستند، به عنوان دو چيزى كه نزد اوصيا هست مطرح شده و اولى يعنى ظاهر قرآن - كه همان آيات آن است - معلوم و مسلّم است كه از طرف خداى متعال نازل شده و نزد اوصيا، به وديعه گذاشته شده، ظهور دارد در اين كه باطن آن نيز - كه عطف به آن شده - اين چنين است؛ يعنى از طرف خدا نزد ايشان به وديعه گذاشته شده و علم اكتسابىِ آنها به شمار نمى رود . تعابيرى چون: «عيبة علمه» و «وعاء فهمه وحكمته» و «جعل علمه عندنا» نيز كه مكرّر در مورد ائمه در احاديثْ به كار رفته، ناظر به همين معناست . گفتنى است كه واژه «عيبة» در لغت، به معناى گنجينه و صاحب سرّ، و «وعاء» به معناى ظرف است .

همين ظرف علم الهى بودن براى فضيلت و برترى ايشان نسبت به جميع خلايق، كافى است و لزوم مراجعه مردم براى به دست آوردن معارف حقيقى و واقعى دين، به آن بزرگواران را در پى دارد. در طول تاريخ اسلام نيز اگر كسى غير از اين راه، راهى ديگر برگزيد و در علوم الهى و از جمله تفسير قرآن، از روى انديشه خود سخن گفت، طبق فرمايش امام باقر عليه السلام به «قتاده»، هم خود را به هلاكت انداخته و هم ديگران را. فرمايش الهى، اين گونه است:

«أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَآ ءَاتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَاهُم مُّلْكًا عَظِيمًا».(2)

با توجّه به اين مطلب، مى توان گفت اين حديث امام باقر كه فرمود : «ما ادّعى أحدٌ

ص: 130


1- . همان، ص 228، ح 2.
2- . سوره نساء، آيه 54.

من الناس انّه جمع القرآن كلّه كما أنزل إلاّ كذّاب وما جمعه وحفظه كما نزَّله اللّه تعالى إلاّ على بن أبى طالب عليه السلام والأئمّة من بعده عليهم السلام » نيز ناظر به همين معناست و مى خواهد بگويد كه قرآن، به طور كامل، همراه تفسير آياتش از طرف خداوند بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز آن را همراه همان تفسير و تأويل و معارف پيرامونش بر امام على عليه السلام املا نموده و ايشان جمع آورى و حفظ كرده است . اين مطلب را متون معتبر حديثى اى كه نحوه شكل گيرى كتاب امام على عليه السلام در آنها مطرح شده، مورد تأييد قرار داده اند.

ج . رواياتى كه در آنها تفسير آيه اى از آيات قرآن را پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل عليه السلام سؤال كرده و آن فرشته بزرگوار، تفسير آن را از طرف بارى تعالى براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است. نمونه هايى از اين موارد را از نظر مى گذرانيم:

كنز جامع الفوائد و تأويل الآيات الظاهرة : عن أبى سعيد الخدرى فى قول اللّه عز و جل : «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَ جِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا».(1) قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لجبرئيل : من أزواجنا ؟ قال : خديجة ، قال : وذرياتنا؟ قال : فاطمة ، قال : قرّة أعين قال : الحسن والحسين قال : واجعلنا للمتّقين إماما؟ قال : على بن أبى طالب ، صلوات اللّه عليهم أجمعين.(2)

فقه القرآن: روى أنّه لمّا نزل قوله تعالى «مَّآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِى مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ»(3) الآية ، قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لجبرئيل عليه السلام : لمن هذا الفَى ء؟ فأنزل اللّه قوله وآت ذا القربى حقّه فاستدعى النبىّ صلى الله عليه و آله فاطمة عليهاالسلام فأعطاها فدكا وسلّمها إليها ، فكان وكلاؤها فيها طول حياة النبىّ من عند نزولها... .(4)

ص: 131


1- . سوره فرقان ، آيه 74 .
2- . بحار الأنوار، ج 24، ص 135، ح 9
3- . سوره حشر ، آيه 7 .
4- . فقه القرآن، ج 1، ص 247 - 248.

تفسير الثعلبى: قال عطاء : وأمر بالعرف يعنى لا إله إلا اللّه وأعرض عن الجاهلين أبى جهل وأصحابه نسختها آية السيف . ويقال لما نزلت هذه الآية قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لجبرئيل : ما هذه ؟ قال : لا أدرى حتى أسأل ، ثمّ رجع فقال : يا محمّد إنّ ربّك يأمرك أن تصل من قطعك ، وتعطى من حرمك ، وتعفو عمّن ظلمك.(1)

بحار الأنوار: عن أصبغ بن نباته ، عن على عليه السلام فى قوله تعالى : «وَ هُم مِّن فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ ءَامِنُونَ».(2) قال : فقال لى على : بلى يا أصبغ ما سألنى أحد عن هذه الآية ، ولقد سألت النبىّ صلى الله عليه و آله كما سألتنى فقال لى: سألت جبرئيل عليه السلام عنها فقال : يا محمّد إذا كان يوم القيامة حشرك اللّه وأهل بيتك ومن يتولاّك وشيعتك، حتّى يقفوا بين يدى اللّه تعالى... .(3)

عوالى اللآلى: روى أنّه لمّا نزل قوله تعالى : «خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ»(4) الآية سأل رسول اللّه صلى الله عليه و آله جبرئيل عن معناها ، فقال : لا أدرى حتّى أسأل ربّك، ثمّ رجع فقال : يا محمّد ، إنّ ربّك يأمرك : أن تصل من قطعك ، وتعطي من حرمك وتعفو عمن ظلمك.(5)

اين گونه احاديث، بسيارند، از جمله، حديث بسيار طولانى اى كه در كتاب الاحتجاج آمده و در آن، حجّ پيامبر صلى الله عليه و آله و نزول آيه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُو وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ»(6) و تفسير و تبيين و بيان مصداق آن از طرف خداوند، توسط جبرئيل عليه السلام آمده است؛(7) امّا غرض، ارائه چند نمونه بود كه انجام شد.

ص: 132


1- . تفسير الثعلبى ، ج 4، ص 318 .
2- . سوره نمل، آيه 89 .
3- . بحار الأنوار، ج 65، ص 57، ح 104.
4- . سوره اعراف ، آيه 199 .
5- . عوالى اللآلى، ج 2، ص 137 - 138.
6- . سوره مائده، آيه 4.
7- . ر.ك: الاحتجاج، ج 1، ص 66 - 71.

در مواردى نيز پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل درباره آنچه در آياتْ مطرح شده و يا تفسير مفاهيم و واژه هايى كه اصل آنها در برخى آيات قرآن آمده، سؤال نموده است، مثل اين موارد:

الأمالى للمفيد: إنّ رجلاً سأل رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن أوقات الصلاة ، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أتانى جبرئيل عليه السلام فأرانى وقت الصلاة ، فصلّى الظهر حين زالت الشمس فكانت على حاجبه الأيمن ، ثمّ أرانى وقت العصر... .(1)

علل الشرائع: عن أبى جعفر عليه السلام إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله سأل جبرئيل كيف كان مهلك قوم لوط ؟ فقال إنّ قوم لوط كانوا أهل قرية لا يتنظفون من الغائط ولا يتطهّرون من الجنابة بخلاء أشحاء على الطعام وإنّ لوطا لبث فيهم ثلاثين سنة وإنّما كان نازلاً عليهم ولم يكن منهم ولا عشيرة له ولا قوم وإنّه دعاهم إلى اللّه تعالى وإلى الايمان به واتباعه ونهاهم عن الفواحش ، وحثهم على طاعة اللّه فلم يجيبوه ، ولم يطيعوه وإنّ اللّه تعالى لما أراد عذابهم بعث إليهم رسلاً منذرين عذرا نذرا فلمّا عتوا عن عن أمره بعث إليهم ملائكة ليخرجوا تمن كان فى قريتهم من المؤمنين ، فما وجدوا فيها غير بيت من المسلمين فأخرجهم منها ، وقالوا : للواط أسر بأهلك من هذه... .(2)

شرح اُصول الكافى: قال ذو المفاخر صاحب العدّة رحمه اللّه : سأل النبىّ صلى الله عليه و آله جبرئيل عليه السلام عن تفسير الرضا فقال : «الراضى هو الذى لا يسخط على سيّده أصاب من الدنيا أو لم يصب ، ولا يرضى من نفسه باليسير».(3)

شرح اُصول الكافى: قال صاحب العدّة إنّ النبىّ صلى الله عليه و آله سأل جبرئيل عليه السلام عن تفسير الزهد فقال جبرئيل عليه السلام الزاهد يحبّ من يحبّ خالقه ويبغض من يبغض خالقه ويتحرّج من حلال الدنيا ويلتفت إلى حرامها فإن حلالها حساب وحرامها عقاب ويرحم جميع

ص: 133


1- . الأمالى ، مفيد ، ص 267 .
2- . علل الشرائع، ص 550، ح 5.
3- . شرح اُصول الكافى، ج 1، ص 219 - 220.

المسلمين كما يرحم نفسه ويتحرّج من الكلام فيما لا يعينه كما يتحرّج من الحرام ويتحرّج من كثرة الأكل كما يتحرّج من الميتة التى قد اشتدّ نتنها ويتحرّج من حطام الدنيا وزينتها... .(1)

شرح اُصول الكافى: عن أبى حمزة ، عن أبى جعفر عليه السلام قال : قال : إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله سأل جبرئيل عليه السلام كيف كان مهلك قوم صالح عليه السلام ؟ فقال : يا محمّد إن صالحا بعث إلى قومه وهو ابن ستّ عشرة سنة فلبث فيهم حتّى بلغ عشرين ومائة سنة لا يجيبونه إلى خير ، قال : وكان لهم سبعون صنما يعبدونها من دون اللّه عز و جل فلمّا رأى ذلك منهم قال: ... .(2)

معانى الأخبار:

عن أحمد بن أبى عبد اللّه ، عن أبيه فى حديث مرفوع إلى النبىّ صلى الله عليه و آله قال : جاء جبرئيل عليه السلام إلى النبىّ صلى الله عليه و آله فقال : يا رسول اللّه إنّ اللّه تبارك وتعالى أرسلنى إليك بهدية لم يعطها أحدا قبلك، قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : قلت : وما هى؟ قال : الصبر وأحسن منه ، قلت : وما هو ؟ قال : الرضا و أحسن منه ، قلت : وما هو ؟ قال : الزهد وأحسن منه ،قلت : وما هو ؟ قال : الاخلاص و أحسن منه ، قلت : وما هو ؟ قال : اليقين وأحسن منه ، قلت : وما هو يا جبرئيل ؟ قال : إنّ مدرجة ذلك التوكّل على اللّه عز و جل ، فقلت : وما التوكل على اللّه عز و جل ؟ فقال : العلم بأنّ المخلوق لا يضرّ ولا ينفع ولا يعطى ولا يمنع ، واستعمال اليأس من الخلق ، فإذا كان العبد كذلك لم يعمل لأحد سوى اللّه ولم يرج ولم يخف سوى اللّه ولم يطمع فى أحد سوى اللّه فهذا هو التوكّل ، قال : قلت : يا جبرئيل فما تفسير الصبر ؟ قال : تصبر فى الضرّاء كما تصبر فى السرّاء ، وفى الفاقة كما تصبر فى الغناء ، وفى البلاء كما تصبر فى العافية ، فلا يشكو حاله عن المخلوق بما يصيبه من البلاء ، قلت : وما تفسير القناعة ؟ قال : يقنع بما يصيب من الدنيا ، يقنع بالقليل ويشكر اليسير .

قلت : فما تفسير الرضا ؟ قال : الراضى لا يسخط على سيّده أصاب من الدنيا أو لم

ص: 134


1- . همان، ج 8، ص 372.
2- . همان، ج 12، ص 243.

يصب ، ولا يرضى لنفسه باليسير من العمل . قلت : يا جبرئيل فما تفسير الزهد ؟ قال : الزاهد يحبّ من يحبّ خالقه ويبغض من يبغض خالقه... .(1)

بحار الأنوار: روى أن النبىّ صلى الله عليه و آله سأل جبرئيل عن الايمان فقال : أن تؤمن باللّه ورسله ، واليوم الآخر... .(2)

د . حديثى از امام صادق عليه السلام مبنى بر اين كه آنچه ما مى گوييم، گفته خداست. حديث در كتاب الكافى چنين است:

عن هشام بن سالم وحماد بن عثمان وغيره قالوا : سمعنا أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : حديثى حديث أبى، وحديث أبى حديث جدّى ، وحديث جدّى حديث الحسين ، وحديث الحسين حديث الحسن ، وحديث الحسن حديث أمير المؤمنين عليه السلام وحديث أمير المؤمنين حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله وحديث رسول اللّه قول اللّه عز و جل .(3)

پر واضح است كه هيچ كسى احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام را جزء قرآن نازل نمى داند. از طرف ديگر، در بين اين احاديث، روايات تفسيرى نيز بخش مهمّى از احاديث ايشان را شامل مى شود و بر اساس اين فرمايش امام صادق عليه السلام ، تمامى احاديثشان به گفتار خدا منتهى مى شود. در نتيجه، آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام در تفسير آيات بيان داشته اند، در حقيقت، از طرف خداى متعال به آنها رسيده است و از خودشان، چيزى در زمينه معارف دين و از جمله، تفسير قرآن كريم نگفته اند؛ بلكه در رساندن آنچه از طرف خداوند به عنوان وديعه به ايشان سپرده شده، نوعى واسطه اند.

پيش از اين گفته شد كه در اين گفتار، دو مطلب مدّ نظر است. درباره اوّلين مطلب - كه همان نزول تفسير آيات قرآن از طرف خدا، علاوه بر نزول اصل آيات آن بود - قدرى بحث شد ؛ امّا درباره مطلب دوم - كه ناظر بودن روايات مورد بحث به همين

ص: 135


1- . معانى الأخبار، ص 260 - 261، ح 1.
2- . بحار الأنوار، ج 66، ص 139.
3- . الكافى، ج 1، ص 53 ، ح 14.

نزولِ تفسير از جانب خداوند توسط جبرئيل عليه السلام است - مى توان به اين امور استشهاد كرد :

يك . ديگر رواياتى كه در اين باب آمده است

چنانچه گفته شد، در اين باب، تعداد 92 حديث آمده است كه در سيزده حديث از اين تعداد، عبارتى با مضمون «هكذا نزلت» و يا «هكذا نزل بها جبرئيل عليه السلام » و مشابه آن آمده است .

البته از قرار گرفتن اين سيزده حديث، در كنار 79 حديث ديگر - كه همه آنها گونه اى تفسير از آيات مربوط به ولايت و امامت را مطرح مى كنند - ، نمى توان سياقى براى آنها درست كرد و چيزى شبيه سياق آياتى از قرآن را كه در كنار هم قرار مى گيرند و درباره يك موضوع هستند و به فهم آيه كمك مى كند، ادّعا كرد؛ امّا انسان، اطمينان پيدا مى كند كه اين احاديث، با يكديگر همسو هستند و جهت صدور آنها نيز ارائه يك مطلب است: تفسير برخى از آيات قرآن، به امر ولايت و تعيين مصداق آن .

پس اين سيزده حديث نيز مانند ديگر احاديث باب - كه تعداد آنها چند برابر است - ، در صدد ارائه تفسير آياتى هستند كه در ضمن آنها آمده اند و نمى خواهند بگويند كه قسمتى از آيه، دچار تحريف به نقصان شده است .

دو . در تعارض بودن غير از اين معنا، با برخى از مسلّمات دين

در معناى اين احاديث، دو احتمال مى رود: يكى همان كه طرح شد و مفصّل درباره آن صحبت شد؛ يعنى دلالت اين احاديث بر اين كه آيات، همراه تفسير آنها نازل شده و مطالبى كه در اين سيزده حديث آمده، مثل مطالبى است كه در ديگر احاديث اين باب يا ابواب ديگر و يا كتب ديگر، به طور پراكنده يا يك جا در تفسير برخى آيات آمده و در اين جا فقط به خاطر حسّاسيت موضوع ولايتْ تصريح شده به اين كه اين تفسير، از ناحيه خدا بوده، نه از طرف شخص پيامبر صلى الله عليه و آله يا خود ائمّه عليهم السلام و با ميل

ص: 136

شخصى. همچنين گفته شد كه با توجّه به علم و آگاهى و اذعان امام عليه السلام و شنونده، نسبت يك سرى مسلّمات، اين احاديث، ظهور در همين معنا پيدا مى كنند .

امّا احتمال دومى كه در معناى اين سيزده حديث مى رود، اين است كه آيات، گرفتار تحريف به نقصان شده اند. اين معنا با چند چيز - كه همه آنها از امور مسلّم در حوزه معارف دين به شمار مى روند - تعارض دارد. پس يا بايد اين احاديث، كنار گذاشته شوند و جعلى تلقّى گردند و يا حمل بر معناى اوّل شوند، و البته تا جايى كه بتوان معناى منطقى و قابل قبولى براى يك حديث داشت، نمى توان آن را رد كرد و جعلى تلقّى نمود.

چون در مباحث پيشين، از اين امور قطعى و مسلّم - كه احتمال معناى دوم، يعنى تحريف قرآن با آنها تعارض دارد - سخن به ميان آمد، در اين جا اجمالاً به آنها اشاره مى شود. اين امور، عبارت بودند از :

يك . وعده مؤكَّد الهى در حفظ قرآن، در آيه نه از سوره حجر. چون تحريف به زيادى را به طور قطع، همه فرقه هاى اسلامى مردود مى دانند و بحث در تحريف به نقصان است، هيچ كس، جزئيت اين آيه را نسبت به قرآن، انكار نمى كند. پس اين وعده، قطعا وعده الهى است : «وَ لَن يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ» .(1)

دو . صدور حديث ثقلين از پيامبر صلى الله عليه و آله و ارجاع دادن ايشان مردم را به قرآن كريم، به عنوان ثقل اكبر، در راه رسيدن به كمال و نوشيدن از حوض فلاح و رستگارى و انسانيت . پيامبر صلى الله عليه و آله نمى تواند انسان ها را از زمان بعد از خود تا آخر تاريخ بشر، به طرف يك چيزِ ناقصْ سوق داده باشد و چنانچه گفته شد، حديث ثقلين، يك حديث متواتر و قطعى الصدور است.

سه . صدور احاديثى در زمينه معيار نقد احاديث، مبنى بر عرضه احاديث به قرآن

ص: 137


1- . تأويل الآيات، ص 275.

كريم، جهت بررسى صحّت و سقم آنها. همان طور كه پيش از اين نيز گفته شد، اين احاديث، تواتر معنوى دارند؛ يعنى مضمون آنها قطعا از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه اطهار عليهم السلام صادر شده است . معلوم است كه آنچه بخواهد معيار نقد احاديث قرار گيرد، خود، بايد كامل بوده، دچار تحريف نشده باشد .

چهار . فصاحت و بلاغت اعلاى قرآن كه باعث معجزه هميشگى و زنده بودن آن شده است و از امور مسلّم و قطعى، نزد تمام فرقه هاى اسلامى به شمار رفته و خود قرآن نيز در اين زمينه، تحدّى نموده است . حال اگر بپذيريم كه آيات آن، گرفتار تحريف به نقصان شده و مطالبى را كه در اين سيزده حديث آمده، جزء از دست رفته اين آيات تلقّى كنيم ، با ضميمه كردن اين مطالب به آيات، مشاهده مى شود كه ديگر فصاحت و بلاغت آنها از دست مى رود .

با توجّه به تعارضِ احتمالِ دوم در معناى احاديث مورد بحث، يعنى تحريف به نقصان با اين چهار امر مسلّم در حوزه معارف دين ، اين احتمال، در معناى اين احاديث باطل مى شود و فقط احتمال اوّل باقى مى مانَد و احاديث، حمل بر آن معنا مى شود . با تفسيرى دانستن مطالبى كه در اين احاديث آمده، هم اين امور مسلّم، در جاى خود، بلا معارض باقى مى مانند و هم اين احاديث، سالم مانده، گرفتار يك معناى باطل و مردود - كه همان تحريف قرآن است - نمى شوند؛ بلكه در صدد ارائه تفسيرى از آيات هستند، البته تفسيرى كه از طرف بارى تعالى نازل شده است .

سه . فهم مؤلّف كتاب «الكافى» از اين احاديث

قرينه ديگر در اطمينان به تفسيرى بودن اين احاديث، فهم مرحوم كلينى از اين احاديث است. اگر ايشان از اين احاديث، تحريف را فهميده بود، اوّلاً اين احاديث را در بخش «كتاب القرآن» - كه در چاپ كنونى، در جلد دوم اين كتاب به چاپ مى رسد - مى آورْد؛ چون بحثى است درباره قرآن، نه حجّت و امام و ولايت، تا آن را در «كتاب

ص: 138

الحجّة» بياورد . از امتيازات بسيار خوب الكافى، عنوان بندى هاى آن و تناسب رواياتْ با عناوين است و همين تنظيم دقيق است كه نشان از فهم دقيق مؤلّف آن دارد و گرنه، از ايشان كتاب ديگرى به دست ما نرسيده تا حاكى از آن باشد.

حال كه ايشان در كتاب القرآن، بابى را تحت عنوان تحريف قرآن نياورده و يا حديثى را كه تصريح در اين معنا داشته باشد، نياورده است،(1) پيداست كه اعتقادى به تحريف قرآن نداشته و نظرش اين نبوده است و نسبت دادن اين نظر به وى، صحيح نيست. از آن جا هم كه احاديث مورد بحث را در مباحث درباره قرآن نياورده، بلكه در مباحث درباره حجّت، آن هم در لابه لاى 79 حديث ديگر - كه همگى تفسيرى محسوب مى شوند - آورده است، معلوم مى شود كه در نظر ايشان نيز اين احاديث، مربوط به تحريف قرآن نبوده اند؛ بلكه آياتى از قرآن را كه در مورد ولايت اهل بيت عليهم السلام نازل شده، تفسيرى الهى مى كند .

ثانيا اگر تلقّى مؤلّف از اين احاديث، تحريف قرآن بود، بايد عنوانى براى باب بر مى گزيد كه گوياى اين معنا باشد، در حالى كه عنوان باب چنين است: «باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية». مشخّص است كه اين عنوان، هيچ گونه اشاره اى به تحريف قرآن ندارد و فقط مى خواهد نكته هاى ويژه و گلچين هايى از آيات قرآن و يا تفسير آنها را - كه درباره ولايت اند - بيان نمايد. به قول شارح گران قدر كتاب الكافى، مرحوم مولا محمّد صالح مازندرانى، در شرح عنوان باب:

النكت جمع النكتة والمراد بها هنا الوجوه الخفيّة المستنبطة من القرآن الدالّة على الولاية والنُتَف كصُرَد جمع النتفة بالضم والسكون وهى هنا عبارة عن وجوه منتزعة من التنزيل دالّة على الولاية.(2)

ص: 139


1- . البته در مورد تعداد بسيار اندك و انگشت شمارى از احاديث، احتمال داده شده كه دلالت بر تحريف داشته باشند؛ امّا همه آنها با توجّه به همين معناى طرح شده در اين مقاله و يا مطالب ديگرى كه درباره آن احاديث گفته شده، قابل توجيه اند و هيچ يك از آنها صريح در اين معنا نيستند .
2- . شرح اُصول الكافى ، ج 7 ، ص 51 .
چهار . فهم علماى بزرگ و شارحان كتاب «الكافى» از اين احاديث

اكثر علماى بزرگ شيعه و خصوصا شارحان الكافى، در مواجهه با اين احاديث، دلالت آنها را بر معناى ياد شده (نزول تفسير و تبيين آيات از جانب خدا و توسّط جبرئيل عليه السلام ) مطرح نموده اند، هر چند برخى از ايشان، آن را به صورت يكى از دو احتمالْ ياد كرده اند و احتمال ديگر را همان دلالت بر تحريف گرفته اند و چون بطلان اين احتمالْ ثابت شد ، دلالت آنها بر همان معناى صحيح، باقى مى مانَد .

در اين جا به برخى از تعبيرات علما، ذيل اين احاديثْ اشاره مى كنيم :

مرحوم فيض كاشانى، يگانه عصر خود و يكى از افراد انگشت شمار در فهم دقيق احاديث، ذيل اين حديث از كتاب الكافى كه چنين آمده بود: « عَنْ أبى بَصيرٍ عَنْ أبى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فى قَوْلِ اللّه ِ عز و جل وَمَنْ يُطِعِ اللّه وَرَسُولَهُ فى وَلايَةِ عَلِىٍّ وَوَلايَةِ الأئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً هَكَذَا نَزَلَتْ(1) (اولين حديث در بحث حاضر) چنين مى گويد:

يعنى بهذا المعنى نزلت وكذا الكلام فى نظائره ممّا يأتى كما يأتى تحقيقه فى أواخر كتاب الصلاة إن شاء اللّه.(2)

ظاهرا مقصود ايشان از اواخر كتاب صلاة، همان آخر «أبواب القرآن وفضائله» است كه بعد از ابواب مربوط به صلاة آمده است. وى در آن جا ذيل عنوان «باب اختلاف القرائات وعدد الآيات»، بعد از آوردن چند حديث، از جمله اين حديث از بزنطى كه گفت: دَفَعَ إِلَىَّ أبُو الحَسَنِ عليه السلام مُصْحَفاً وَقَالَ لا تَنْظُرْ فِيهِ فَفَتَحْتُهُ وَقَرَأْتُ فِيهِ لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَجَدْتُ فِيهَا اسْمَ سَبْعِينَ رَجُلاً مِنْ قُرَيْشٍ بِأسْمَائِهِمْ وَأسْمَاءِ آبَائِهِمْ قَالَ فَبَعَثَ إِلَىَّ ابْعَثْ إِلَىَّ بِالْمُصْحَفِ،(3) مى گويد:

بيان: لعلّ المراد أنّه وجد تلك الأسماء مكتوبة فى ذلك تفسيرا للّذين كفروا

ص: 140


1- . الكافى، ج 1، ص 414، ح 8.
2- . الوافى، ج 3، ص 885، ح 1519.
3- . الكافى، ج 2، ص 631، ح 16.

والمشركين مأخوذة من الوحى، لا انّها كانت من أجزاء القرآن وعليه يحمل ما فى الخبرين السّابقين أيضا من استماع الحروف من القرآن على خلاف ما يقرأه الناس، يعنى استماع حروفٍ تفسّر ألفاظ القرآن وتبيّن المراد منها عُلِمَت بالوحى وكذلك كلّ ما ورد من هذا القبيل عنهم، وقد مضى فى كتاب الحجّة نبذ منه فإنّه كلّه محمول على ما قلناه لأنّه لو كان تطرّق التحريف والتغيير فى ألفاظ القرآن لم يبق لنا اعتماد على شى ء منه إذ على هذا يحتمل كلّ آية منه أن تكون محرّفة ومغيّرة وتكون على خلاف ما أنزله اللّه فلا يكون القرآن حجّة لنا وتنتفى فائدته وفائدة الأمر باتّباعه والوصية به و عرض الأخبار المتعارضة عليه.(1)

اين عبارت، در عين موجز بودن، بيانى كامل، متقن و شفّاف در مطلبِ مورد بحث است و شايد بتوان آن را خلاصه اى از تمامىِ اين مقاله به شمار آورد. وى در مقدّمه تفسير الصافى نيز بيانى مفصّل در اين زمينه دارد.(2) در قسمتى از اين بيان، شبيه آنچه در الوافى آورده، مى گويد:

ولا يبعد أيضا أن يقال إنّ بعض المحذوفات كان من قبيل التفسير والبيان ولم يكن من أجزاء القرآن فيكون التبديل من حيث المعنى أى حرفوه وغيروه فى تفسيره وتأويله أعنى حملوه على خلاف ما هو به ، فمعنى قولهم عليهم السلام كذا نزلت أنّ المراد به ذلك لا أنها نزلت مع هذه الزيادة فى لفظها فحذف منها ذلك اللفظ . وممّا يدلّ على هذا ما رواه فى الكافى باسناده عن أبى جعفر عليه السلام : أنّه كتب فى رسالته إلى سعد الخير وكان من نبذهم الكتاب أن أقاموا حروفه وحرفوا حدوده فهم يروونه ولا يرعونه والجهال يعجبهم حفظهم للرواية والعلماء يحزنهم تركهم للرعاية، الحديث.(3)

مرحوم ملاّ صالح مازندرانى - كه معمولاً توضيحات قوى اى ذيل احاديث الكافى

ص: 141


1- . الوافى، ج 9، ص 1778.
2- . براى ملاحظه بيان كامل ايشان، ر.ك: تفسير الصافى، ج 1، ص 75.
3- . التفسير الصافى، ج 1، ص 52.

ارائه مى كند - نيز در شرح اين حديث مى گويد:

قوله ( هكذا نزلت )... يحتمل أنّها نزلت هكذا معنى بتفسير الروح الأمين ، وعلى التقديرين علم ولاية على والأئمة من بعده من هذه الآية بالتنزيل لا بالتأويل، والفرق أنّ الولاية مقصودة من الآية على الأوّل ومندرجة فيها باعتبار ملاحظة أمر خارج وهو أنّه تعالى ورسوله أمر بها على الثانى إذ لو لم يعلم ثبوتها بدليل آخر لم يعلم اندراجها فى هذه الآية.(1)

وى همچنين ذيل حديث ديگرى كه با همين تعبير آمده، مى گويد:

قوله ( هكذا واللّه نزلت ) لعل المراد هكذا نزلت لفظا فى القرآن أو نزلت معنى بتفسير جبرئيل عليه السلام بأمر ربه ، وهو على التقديرين تنزيل لا تأويل.(2)

علاّمه مجلسى رحمه الله نيز در دو كتاب مرآة العقول و بحار الأنوار، در مواردى پراكنده، اين مطلب را كه مراد از اين گونه احاديث، نزول تفسير آيات است، به عنوان يكى از دو احتمال مطرح مى كند. به عنوان نمونه، ذيل همين حديث در مرآت العقول مى گويد:

(هكذا نزلت) ربّما يأوّل بأنّ معناه ذلك أو هى العمدة فى ذلك ،إذ الاطاعة لا تتمّ إلاّ بذلك.(3)

علاّمه مجلسى، در بحار الأنوار نيز ذيل حديثى كه از تفسير العيّاشى نقل كرده، چنين

آورده است:

عن أبى جعفر عليه السلام أنه قرأ : ليس لك من الأمر شى ء أن تتوب عليهم أو تعذّبهم فإنّهم ظالمون .

بيان : ظاهره أن الآية هكذا نزلت ، ويحتمل أن يكون الغرض بيان المقصود منها وعلى الوجهين المعنى أنّه تعالى أوحى إليه : أن ليس لك فى قبول توبتهم

ص: 142


1- . شرح اُصول الكافى، ج 7، ص 56.
2- . همان، ص 65 .
3- . مرآة العقول، ج 5، ص 14.

وعذابهم اختيار فإنّهما منوطان بمشيّة اللّه تعالى ومصلحته ، فلا ينافى اختياره فى سائر الاُمور.(1)

چند يادآورى

در اين جا ذكر چند نكته، شايد خالى از فايده نباشد :

1 . با جمع آورى احاديثى كه در آنها «كتاب على عليه السلام »، «مصحف امام على عليه السلام » و «الجامعة» مطرح شده و نحوه شكل گيرى آن و يا متنى از متون آن كتاب گزارش شده است و با نظر دقيق در آنها ، اطمينان حاصل مى شود كه اولاً اين سه عنوان، يكى هستند و در واقع، سه نام براى يك مجموعه بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله املا مى كرده و امام على عليه السلام مى نوشته است و شامل همه آيات قرآن و تمامى امور مربوط به آنها مثل تعيين ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، مطلق و مقيّد و ... و نيز تفسير و تأويل آنها و بيان احكام فقهى ، امور اعتقادى و اخلاقى و در يك كلمه، جميع معارف دينى اى كه ذيل آيات مطرح بوده، مى شده است.

پس بر اساس متون معتبرى كه در رابطه با تشكيل اين مجموعه وجود دارد و يا احاديثى كه از آن نقل شده، نتيجه مى گيريم كه اين كتاب (با همان عنوان هايى كه ذكر كرديم)، مجموعه اى كامل از معارف دين بوده و در واقع، همان علوم الهى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را به امام على عليه السلام منتقل كرده است. دستور نوشتن اين مجموعه را نيز به طور ويژه، پيامبر صلى الله عليه و آله به امام على عليه السلام واگذار كرده و فرموده كه: براى اوصياى بعد از خودت بنويس، هر چند خودت از آفت فراموشى در امانى و من براى تو از خدا خواسته ام كه چيزى را فراموش نكنى .(2)

اين مجموعه كامل و عظيم، به عنوان وديعه الهى، بايد در اختيار اوصياى

ص: 143


1- . بحار الأنوار، ج 25، ص 339، ح 19.
2- . ر.ك : الكافى ، ج 1، باب اختلاف الحديث، ح 1؛ نهج البلاغة ، خطبه 210 .

پيامبر صلى الله عليه و آله - يكى بعد از ديگرى - قرار مى گرفت تا آن حضرات، علاوه بر ويژگى هاى شخصى اى كه داشتند و آنها را نسبت به افراد ديگر برترى مى بخشيد و نيز ويژگى هاى خانوادگى اى كه جايگاه خاصى براى ايشان ايجاد كرده بود، بايد علم دين به نحو ويژه، نزد آنها مى بود تا مردم بتوانند براى دريافت دين حقيقى و معارف آن، به ايشان مراجعه كنند و ادّعاى خود آن بزرگواران نيز مبنى بر داشتن علم دين و در اختيار داشتن تمامى معارف آن و استخراج همه اين معارف از قرآن به جا باشد و بتوان با تكيه بر آن، اين افراد خاص را به عنوان اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله به طور معيّن و

مشخص شده از طرف بارى تعالى قلمداد كرد و ايشان را وديعه دار علم الهى و برگزيده شده خداوند براى اين امر دانست .

علاوه بر اين كه عموم مردم (و خصوصا مردم آن زمان)، قابليت درك بسيارى از مفاهيم والا را نداشتند تا پيامبر صلى الله عليه و آله اين مطالب را در تفسير و تأويل آيات براى عموم ايشان بيان نمايد، درك و فهم افراد ديگر غير از اوصياى معصوم پيامبر، در حدّى بوده است كه امام صادق عليه السلام در اين باره فرمود :

ما كلَّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله العباد بكنه عقله قطّ.(1)

حال چگونه اين مردمان مى توانند تأويلات آيات و بطون آن را دريابند ؟

آنچه مسلّم است اين كه در آن دوره بى مهرى نسبت به امام على عليه السلام و حريص بودن برخى بر چنگ انداختن به قدرت و فرش گستراندن بر تخت حكومت، آنان را از پذيرش قرآنى كامل همراه تفسير واقعى آن از طرف بارى تعالى و املاى پيامبر صلى الله عليه و آله و دست خطّ امير مؤمنان عليه السلام - كه در ضمن آن، جايگاه واقعى و حقيقى افراد نيز مشخص شده بود - باز مى داشت.

در اين جا در نظر نداريم به طور مفصّل، وارد بحث درباره «كتاب على عليه السلام » و

ص: 144


1- . الكافى ، ج 1، ص 23، ح 15 .

«مصحف امام على عليه السلام » و «الجامعة» شويم و اجمالاً طرح يكى بودن آنها در اين جا مدّ نظر بود .

اين حديث، هر چند طولانى است، امّا براى اطلاع از چگونگى شكل گيرى مصحف امام على عليه السلام - كه ظاهرا با كتاب آن حضرت يكى است - با دقّت ملاحظه نماييد:

فى جملة إحتجاج أمير المؤمنين عليه السلام على جماعة من المهاجرين والأنصار أن طلحة قال له عليه السلام فى جملة مسائله عنه: يا أبا الحسن شيئا اريد أن أسألك عنه ، رأيتك خرجت بثوب مختوم ، فقلت : أيّها الناس إنّى لم أزل مشتغلاً برسول اللّه بغسله ، وكفنه ، ودفنه ، ثمّ اشتغلت بكتاب اللّه حتّى جمعته ، فهذا كتاب اللّه عندى مجموعا لم يسقط حتّى حرف واحد ، ولم أر ذلك الذى كتبت وألّفت ، وقد رأيت عمر بعث إليك أن ابعث به إلى فأبيت أن تفعل فدعا عمر الناس فإذا شهد رجلان على آية كتبها ، وإن لم يشهد عليها غير رجل واحد أرجأها فلم يكتب ، فقال عمر : وأنا أسمع إنّه قد قتل يوم اليمامة قوم كانوا يقرؤون قرآنا لا يقرأه غيرهم ، فقد ذهب وقد جائت شاة إلى صحيفة وكتاب يكتبون فأكلتها وذهب ما فيها والكاتب يومئذ

عثمان ، وسمعت عمر وأصحابه الذين ألفوا ما كتبوا على عهد عمر وعلى عهد عثمان يقولون : إنّ الأحزاب كانت تعدل سورة البقرة ، وإنّ النور ستون ومائة آية ، والحجر تسعون ومائة آية ، فما هذا وما يمنعك يرحمك اللّه أن تخرج كتاب اللّه إلى الناس ، وقد عهد عثمان حين أخذ ما ألف عمر فجمع له الكتاب ، وحمل الناس على قراءة واحدة ، فمزق مصحف أبى بن كعب ، وابن مسعود ، وأحرقهما بالنار فقال له على عليه السلام ، يا طلحة إن كلّ آية أنزلها اللّه - جلّ وعلا - على محمّد عندى بأملاء رسول اللّه وخطّ يدى، وتأويل كلّ آية أنزلها اللّه على محمّد وكلّ حرام وحلال أو حدّ أو حكم أو شى ء تحتاج إليه الأمة إلى يوم القيامة مكتوب بإملاء رسول اللّه صلى الله عليه و آله وخطّ يدى، حتى أرش الخدش .

قال طلحة : كل شى ء من صغير وكبير أو خاص أو عام كان أو يكون إلى يوم القيامة فهو عندك مكتوب قال : نعم وسوى ذلك ، إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله أسر إلى فى مرضه

ص: 145

مفتاح ألف باب من العلم يفتح من كل باب ألف باب ، ولو ان الأمة منذ قبض رسول اللّه صلى الله عليه و آله اتبعونى وأطاعونى لأكلوا من فوقهم ومن تحت أرجلهم ، يا طلحة ألست قد شهدت رسول اللّه صلى الله عليه و آله حين دعا بالكتف ليكتب فيه ما لا تضل أمته ، فقال صاحبك إن نبى اللّه يهجر ، فغضب رسول اللّه صلى الله عليه و آله وتركها فقال ، بلى قد شهدته .

قال : فإنّكم لما خرجتم أخبرنى رسول اللّه صلى الله عليه و آله بالذى أراد يكتب ويشهد عليه العامة ، فأخبره جبرئيل أن اللّه قد قضى على أمتك الاختلاف والفرقة ثمّ دعا بصحيفة فأملى علىّ ما أراد أن يكتب فى الكتف ، واشهد على ذلك ثلاثة رهط : سلمان ، وأبا ذر ، والمقداد . وسمّى من يكون من أئمّة الهدى الذين أمر اللّه بطاعتهم إلى يوم القيامة فسمانى أوّلهم ، ثمّ ابنى هذا وأشار بيده إلى الحسن والحسين . ثمّ تسعة من ولد ابنى الحسين ، كذلك كان يا أبا ذر ويا مقداد فقاما ثمّ قالا : نشهد بذلك على رسول اللّه صلى الله عليه و آله . فقال طلحة : واللّه لقد سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول : «ما أقلّت الغبراء ولا أظلّت الخضراء على ذى لهجة أصدق ولا أبر عند اللّه من أبى ذر» وأنا اشهد انّهما لم يشهدا إلاّ بالحق ، ولأنت عندى أصدق وأبرّ منهما.

ثمّ أقبل علىّ عليه السلام فقال : اتق اللّه يا طلحة وأنت يا زبير ، وأنت يا سعد ، وأنت يابن عوف . اتقوا اللّه وآثروا رضاه ، واختاروا ما عنده ، ولا تخافوا فى اللّه لومة لائم .

ثمّ قال طلحة : لا أراك يا ابا الحسن اجبتنى عمّا سألتك عنه من امر القرآن ألاّ تظهره للناس قال : يا طلحة عمدا كففت عن جوابك ، فاخبرنى عما كتب عمر وعثمان أقرآن كلّه أم فيه ما ليس بقرآن قال طلحة : بل قرآن كلّه . قال : إن أخذتم بما فيه نجوتم من النار ، ودخلتم الجنّة ، فإنّ فيه حجّتنا وبيان حقّنا، وفرض طاعتنا . قال طلحة حسبى أما إذا كان قرآن فحسبى .

ثمّ قال طلحة : فأخبرنى عما فى يدك من القرآن وتأويله ، وعلم الحلال والحرام ، إلى من تدفعه ومن صاحبه بعدك قال : إنّ الذى أمرنى رسول اللّه صلى الله عليه و آله أن أدفعه إليه وصبى وأولى الناس بعدى بالناس ابنى الحسن ، ثمّ يدفعه ابنى الحسن إلى ابنى الحسين ، ثمّ يصير إلى واحد بعد واحد من ولد الحسين حتّى يرد آخرهم حوضه، هم مع القرآن لا يفارقونه والقرآن معهم لا يفارقهم ، اما إنّ معاوية وابنه سيليان

ص: 146

بعد عثمان ، ثمّ يليها سبعة من ولد الحكم بن أبى العاص ، واحد بعد واحد ، تكملة اثنا عشر أمام ضلالة ، وهم الذين رأى رسول اللّه صلى الله عليه و آله على منبره : يردون الأمة على أدبارهم القهقرى عشرة منهم من بنى اُميّة ورجلان أسّسا ذلك لهم وعليهما مثل جميع أوزار هذه الأمة إلى يوم القيامة .(1)

احاديث در اين زمينه، بسيارند و به خاطر پرهيز از طولانى شدن متن، از آوردن آنها پرهيز مى كنيم.

حال اگر روايات مورد بحث، همراه معنايى كه براى آنها ارائه شد (يعنى نزول آياتْ همراه تفسير آنها از طرف خدا)، در كنار احاديث «كتاب على عليه السلام »، «مصحف امام على عليه السلام » و «الجامعة» قرار گيرد، مى توان به اين اطمينان رسيد كه آن مجموعه كاملى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر امام على عليه السلام املا كرده، در واقع، از طرف خدا و توسط جبرئيل عليه السلام بر پيامبر نازل مى شده و آن حضرت صلى الله عليه و آله آن را بر امام على عليه السلام املا نموده تا به عنوان علم ماندگار الهى، نزد رابطان بين خدا و بشر (يعنى اوصياى بر حقّ پيامبر صلى الله عليه و آله ) باقى بمانَد .

پس مى توان از جمع بين تمامى اين چند دسته از روايات، چنين نتيجه گرفت كه تعابير «هكذا نزلت»، «هكذا نزل بها جبرئيل عليه السلام »، «فى كتاب على عليه السلام »، «وجدنا فى كتاب على عليه السلام » و «فى مصحف على عليه السلام »، تعابير مختلفى از يك حقيقت اند كه همان علم خاص و ويژه اى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را از طرف بارى تعالى دريافت كرد و به وصىّ خود - كه از طرف خدا مشخص شده بود - ابلاغ نمود و آن حضرت نيز آن را براى ائمه بعدى نوشت و در اختيار آنها قرار داد. شايد اين فرمايش امام صادق عليه السلام ناظر به همين حقيقت باشد:

حديثى حديث أبى، وحديث أبى حديث جدّى، وحديث جدّى حديث الحسين، وحديث الحسين حديث الحسن، وحديث الحسن حديث أمير المؤمنين عليه السلام ،

ص: 147


1- . الاحتجاج، ج 1، ص 222.

وحديث أمير المؤمنين حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله وحديث رسول اللّه قول اللّه عز و جل .(1)

احاديثى را كه ائمّه هدى عليهم السلام از اين مجموعه براى ما نقل كرده اند، گاهى فقط مطلبى از معارف دينى را - كه ذيل آيه اى از آيات قرآن بوده - در برگرفته است، مثل مواردى كه با تعبير «فى كتاب على عليه السلام » آمده است و گاهى آن مطلب، همراه آيه اى كه آن مطلبْ مربوط به آن بوده و در ضمن آن يا ذيل آن آمده، در حديث گزارش شده است، مثل احاديثى كه با تعبير «هكذا نزلت» و شبيه آن آمده است و يا احاديثى كه آيه را امام عليه السلام تلاوت كرده و مطلبى ذيل آن بيان كرده است .

2 . همان گونه كه گفته شد، چون عدم تحريف قرآن، امرى مسلّم نزد امام عليه السلام و راوى بوده و تحريف آن با امورى كه نزد هر دو قطعى بوده، تعارض داشته، نيازى به قرينه براى دلالت بر اين نكته نبوده است. در حقيقت، اين مطالب به عنوان تفسير و تأويل آيات نازل شده اند، نه اين كه جزء آيه باشند و فقط لحن گفتارى در اين زمينه كافى بوده است، خصوصا با توجّه به قريب العهد بودن مردم آن زمان، نسبت به ارائه قرآن همراه تفسير امام على عليه السلام و يا آگاهى داشتن از وجود قرآن هايى مثل قرآن ابن مسعود (كه آن نيز همراه مواردى از تفسير بوده و برخى به اشتباه، خيال كرده اند كه قرآن وى با ديگر مصحف ها تفاوت دارد).

امّا مى توان اين نكته را هم در نظر گرفت كه با توجّه به گستردگى نقل به معناى احاديث توسط روات، اين احتمال، كاملاً منتفى نيست كه قرائنى دالّ بر اين كه اين مطالب، به عنوان تفسير آيات از طرف خدا نازل شده و تصريح به اين مطلب داشته باشد، در كلام معصوم بوده و توسط راوى نقل نشده است و راوى به معلوم بودن آن تكيه كرده باشد !

3 . با پذيرش معنايى كه درباره احاديث مورد بحث ارائه شد، اين معنا در ديگر

ص: 148


1- . الكافى، ج 1، ص 53، ح 14.

رواياتى كه با تعابيرى چون: «هكذا نزلت» و «واللّه هكذا نزل بها جبرئيل عليه السلام على محمّد صلى الله عليه و آله » و تعابيرى مشابه و هم مضمون اين دو تعبير آمده نيز سارى و قابل ارائه است و اختصاصى به احاديث يك باب از كتاب الكافى و يا حتّى اختصاص به كتاب الكافى ندارد؛ بلكه مى توان گفت كه اين مطلب، در اكثر قريب به اتّفاق احاديثى كه در كتب و منابع حديثى شيعه آمده و از آنها برداشت نادرستِ تحريف صورت گرفته، جارى است، هر چند در آنها تعابيرى شبيه «هكذا نزلت» نيامده باشد، به عنوان نمونه، اين حديث قابل توجّه است:

عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ إِنَّ القُرْآنَ الَّذِى جَاءَ بِهِ جَبْرَئِيلُ عليه السلام إِلَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله سَبْعَةَ عَشَرَ ألْفَ آيَةٍ.(1)

در اين حديث - كه در «باب النوادر» از كتاب «فضل القرآن» الكافى، به عنوان آخرين حديث آمده - با پذيرش اصل مطلب مورد بحث (يعنى نزول تفسير قرآن علاوه بر آيات آن، از طرف خدا و توسط جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله ) چنين احتمالى دور از ذهن نيست كه تفاسير آيات نيز به صورت منظّم و در قالب هايى شبيه خود آيات بوده و بر اساس همين مطلب، اين حديث مى گويد: قرآنى كه جبرئيل عليه السلام براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد (كه در واقع، شامل اصل قرآنْ همراه تفسير آن بود)، هفده هزار آيه را در بر داشت، با اين توضيح كه بيش از ده هزار از آنها، تفسيرِ آياتى بوده كه بايد به عنوان قرآنْ به مردم ابلاغ مى شد و به عنوان معجزه ماندگار و آخرين نسخه هدايت الهى تا آخر عمر بشر بر روى زمين، در اختيار وى قرار مى گرفت؛ امّا قسمت عمده آن - كه همان تفاسير بود - ، به عنوان علوم الهى در حوزه معارف، نزد افراد خاصّى كه خداوند آنها را اهل آن مى دانست (يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام ) قرار مى گرفت، تا بر اساس صلاح ديد ايشان و ارائه قابليّت از طرف ديگران، به جامعه بشرى عرضه شود . امّا در تاريخِ نه

ص: 149


1- . همان، ج 2، ص 635، ح 28.

چندان سفيد بشر آمده است كه در اوّلين عرضه اين متن والا و گوهر گران بها كه توسط امير مؤمنان امام على عليه السلام صورت گرفت، بشر براى دريافت آن، از خود قابليتى نشان نداد؛ بلكه آن را پس زد و امام على عليه السلام نيز فرمود كه ديگر هرگز آن را تا اقامه دولتِ يار نخواهيد ديد.

شيخ صدوق رحمه الله نيز در بيانى نسبتا مفصّل، مطلبى شبيه همين را از حديث فهميده و اين حديث را ناظر به تمامى مواردى دانسته كه به صورت وحى بوده، ولى جزء قرآن محسوب نمى شده و چند حديثى را هم به عنوان نمونه آورده كه مزيّت آنها نسبت به ديگر احاديث، نزول آنها از طرف خدا و توسط جبرئيل عليه السلام بوده است.(1)

4 . مطلب آخر اين كه اگر كسى دلالت احاديث مورد بحث را بر معنايى كه مطرح شد نپذيرفت از دو حال خارج نيست: يا قائل به مبهم بودن اين روايات مى شود و علم آن را به اهل خود واگذار مى كند و يا مى گويد كه اين احاديث، دلالت بر تحريف قرآن دارند . در صورت دوم، دست برداشتن از اين چند حديث، با توجّه به تعارض آنها با برخى از مسلّمات در حوزه معارف دين - كه قبلاً مطرح شد - ، مؤونه چندانى ندارد و هيچ كس بر كتاب شريف الكافى و احاديثى كه در آن آمده، تعصّب نابخردانه ندارد تا اگر با مسلّمات هم تعارض داشته باشد، دست از آن برندارد .

در جلالت كتاب الكافى، همين بس كه اگر اشكالاتى هم در آن ديده مى شود، چنان كوچك ، انگشت شمار و اندك و غالبا قابل پاسخ هستند كه در اين مجموعه عظيم از احاديث گردآمده از آثار صادقين عليهم السلام جلوه اى ندارد و به چشم نمى آيد و تأليفى با اين گستردگى، اگر چنين كم اشكال باشد، در حدّ يك كرامت براى مؤلّف تلقّى مى شود كه بدون توجّه و نظر خاص الهى، امكان ندارد .

ص: 150


1- . ر. ك: الاعتقادات، ص 84. در آن جا چنين آمده است: «بل نقول : إنّه قد نزل الوحى الذى ليس بقرآن ، ما لو جمع إلى القرآن لكان مبلغه مقدار سبعة عشر ألف آية . وذلك مثل قول جبرئيل للنّبى صلى الله عليه و آله : «إنّ اللّه تعالى يقول لك: يا محمّد ، دار خلقى». ومثل قوله: «اتق شحناء الناس وعداوتهم» ومثل قوله... .

حسن ختام

«وَ إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ ءَايَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَآءَنَا ائْتِ بِقُرْءَانٍ غَيْرِ هَذَآ أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ مَا يَكُونُ لِى أَنْ أُبَدِّلَهُو مِن تِلْقَآىءِ نَفْسِى إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَىَّ إِنِّى أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّى عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ * قُل لَّوْ شَآءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُو عَلَيْكُمْ وَ لاَ أَدْرَاكُم بِهِى فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرًا مِّن قَبْلِهِى أَفَلاَ تَعْقِلُونَ * فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِٔايَاتِهِ إِنَّهُو لاَ يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ ».(1)

ص: 151


1- . سوره يونس، آيه 15 - 17.

منابع و مآخذ

1 . اختيار معرفة الرجال ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : سيد مهدى رجايى ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام 1404 ق .

2 . اُصول علم الرجال بين النظرية و التطبيق ، مسلم داورى ، قم : مؤلف ، 1416 ق .

3 . الاحتجاج ، احمد بن على الطبرسى ، تحقيق : السيّد محمّد باقر الخرسان ، النجف الأشرف : دار النعمان ، 1386 ق .

4 . الاعتقادات ،محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ،تحقيق : عصام عبد السيّد ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق.

5 . الأمالى ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : حسين استاد ولى و على اكبر غفارى ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

6 . البيان فى تفسير القرآن ، السيّد ابو القاسم الخوئى ، بيروت : دار الزهراء ، 1395 ق .

7 . التبيان فى تفسير القرآن ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : أحمد حبيب قصير العاملى ، مكتب الاعلام الاسلامى ، 1409 ق .

8 . الدر المنثور ، جلال الدين بن عبد الرحمان السيوطى ، بيروت : دار المعرفة .

9 . الرجال ، احمد بن الحسين بن عبيد اللّه الغضائرى ، تحقيق : السيّد محمّد رضا الحسينى الجلالى ، قم : دار الحديث ، 1422 ق .

10 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد القيّومى ، مؤسسة نشر الفقاهة ، 1417 ق .

ص: 152

11 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر غفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1367 ش .

12 . الميزان فى تفسير القرآن ، سيّد محمّد حسين طباطبايى ، قم : اسماعيليان ، 1393 ق .

13 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، محقق : ضياء الدين الحسينى ، اصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤمنين على عليه السلام 1412 ق .

14 . بحار الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق .

15 . تأويل الآيات ، السيّد شرف الدين الحسينى ، قم : مدرسة الإمام المهدى (عج) ، 1407 ق .

16 . تحريف ناپذيرى قرآن ، محمّد هادى معرفت ، مترجم : على نصيرى ، تهران : سمت ، 1379 ش .

17 . تفسير الثعلبى ، الثعلبى ، تحقيق : أبو محمّد بن عاشور ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1422 ق .

18 . تفسير الصافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1377 ش .

19 . تفسير مجمع البيان ، الفضل بن الحسن الطبرسى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1415 ق .

20 . تهذيب الاُصول ، تقرير درس السيد الخمينى ، جعفر سبحانى ، قم : دار الفكر ، 1367 ش .

21 . جامع البيان (تفسير الطبرى) ، محمّد بن جرير الطبرى ، تحقيق : خليل الميس ، بيروت : دار الفكر ، 1415 ق .

22 . جوابات أهل الموصل ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : الشيخ مهدى نجف ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

23 . خاتمة المستدرك ، ميرزا حسين نورى ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1415 ق .

24 . رجال الطوسى ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد قيّومى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1415 ق .

ص: 153

25 . رجال النجاشى ، أحمد بن على النجاشى ، تحقيق : محمّد جواد النائينى ، بيروت : دار الأضواء ، 1408 ق .

26 . رسائل المرتضى ، الشريف المرتضى ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، قم : دار القرآن ، 1405 ق .

27 . سلامة القرآن من التحريف و تفنيد الافترأات على الشيعة ، فتح اللّه محمّدى (نجّار زادگان) .

28 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، تحقيق : ميرز أبو الحسن الشعرانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1421 ق .

29 . صحيح البخارى ، محمّد بن اسماعيل بخارى ، بيروت : دار الفكر ، 1401 ق .

30 . صحيح مسلم ، مسلم بن الحجاج النيشابورى ، بيروت : دار الفكر .

31 . صيانة القرآن من التحريف ، محمّد هادى معرفت ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1413 ق .

32 . علل الشرائع ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : السيّد محمّد صادق بحر العلوم ، نجف : المكتبة الحيدرية ، 1385 ق .

33 . عوالى اللآلى ، إبن أبى جمهور الإحسائى ، تحقيق : مجتبى العراقى ، قم : سيد الشهداء ، 1403 ق .

34 . فصل الخطاب فى عدم تحريف كتاب ربّ الارباب ، حسن حسن زاده آملى ، قم : قيام ، 1371 ش .

35 . فقه القرآن ، سعيد بن هبة اللّه الراوندى ، تحقيق : السيّد أحمد الحسينى ، قم : مكتبة آية اللّه النجفى المرعشى .

36 . قرآن هرگز تحريف نشده ، حسن حسن زاده آملى ، مترجم : عبد العلى محمّدى شاهرودى ، قم : قيام ، 1371 ش .

37 . لسان العرب ، محمّد بن مكرم بن منظور ، بيروت : دار صادر ، 1410 ق .

38 . مجمع الرجال ، عنايت اللّه قهپايى ، قم : مؤسسه اسماعيليان .

39 . مجمع الزوائد ، على بن أبي بكر الهيثمى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1408 ق .

40 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب

ص: 154

الإسلامية ، 1370 ش .

41 . معانى الأخبار ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : على أكبر الغفارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1379 ق .

42 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الخوئي ، قم : منشورات مدينة العلم .

43 . معجم مقاييس اللغة ، احمد بن فارس بن زكريا ، تحقيق : عبد السلام محمّد هارون ، مصر : مكتبة مصطفى البابى ، 1389 ق .

44 . نهج البلاغه ، الشريف الرضى ، تحقيق : صبحى صالح ، قم : دار الحديث ، 1382 ش .

ص: 155

ص: 156

تأمّلى در احاديث تحريف نماى «الكافى»

اشاره

تأمّلى در احاديث تحريف نماى «الكافى»

فتح اللّه نجّارزادگان(1)

چكيده

موضوع بحث ، بررسى روايات كتاب الكافى در تحريف لفظى قرآن است كه شامل تبديل و افزايش يا كاهش در آنهاست . كتاب الكافى به لحاظ وثاقت سند و گواهى ضمنى ثقة الاسلام كلينى بر پذيرش محتواى كتاب و نيز ذكر عناوين كتاب ها و باب هايى كه از ديدگاه مؤلّف پرده بر مى دارد ، نقطه عطف در اين زمينه به شمار مى آيد .

عمده احاديث الكافى كه در ظاهر ، بر تحريف قرآن دلالت دارند ، در باب «فيه نكت و نتف فى الولاية» در كتاب الحجّة آمده اند كه فارغ از ضعف سند بايد در بررسى مفاد آنها (و ساير روايات در اين زمينه) به مبانى فهم و نقد آنها توجّه ويژه كرد كه عبارت اند از : «قرآن ، معيار انديشه ها و روايات» ، «دشوارى در سرشت احاديث» ، «ساختار قرآن و شيوه آموزه هاى وحى» ، «سيره صحابه در نگارش شرح تفسيرى آيات در متن مصحف» ، «درك گونه هاى وحى» ، «شناخت واژگان كليدى در اين گونه روايات» ، «جامع نگرى در احاديث» . با درك اين مبانى و تطبيق آنها بر اين موارد ، عمده اين روايات را از باب وحى تفسيرى يا تحريف معنوى و يا اختلاف قرائات و ... مى يابيم . اين روايت نقل شده در الكافى كه : «قرآن هفده هزار آيه دارد» ، خبرى واحد و از متفرّدات

ص: 157


1- . عضو هيئت علمى دانشگاه تهران .

كتاب الكافى است . اين روايت در برخى از نسخه هاى الكافى ، با عدد هفت هزار آمده كه عددى تقريبى با آيات قرآن است . اگر اين پاسخ ، كافى نباشد ، هرگز نمى توانيم به ظاهر اين حديثْ ملتزم شويم ؛ چون حتى كمتر از حدود يك چهلم از يازده هزار آيه ساقط شده ، طبق اين حديث در مصادر فريقين به چشم نمى خورد ، با آن كه داعى بر نقل آنها بوده است ؛ بلكه در احاديث شيعى ، حتّى يك روايات نيز يافت نمى شود كه از حذف يا افزايش يك آيه كامل يا آياتى از قرآن خبر دهد تا مصداقى از اين كمّيت بزرگ باشد و اين ، نيرومندترين دليل بر عدم اعتماد به مفاد حديث ياد شده است .

كليدواژه ها : تحريف قرآن ، الكافى ، كتاب الحجّة ، ضعف سند ، سيره صحابه .

درآمد

واژه تحريف در لغت و اصطلاح

تحريف ، از ريشه «حرف (لبه و كناره)» است(1) و به معناى مايل كردن، به كنار بردن و دگرگون ساختن به كار مى رود .(2) بر اين پايه ، تحريفِ سخن ، يعنى متمايل ساختن معناى كلام از مقصود گوينده ، به سَمت احتمالى كه مى توان سخن گوينده را بر آن حمل كرد .(3) سپس نتيجه تحريف ، ايجاد نوعى دگرگونى در مقصود گوينده است. اين واژه ، در قرآن و احاديث نيز به همين معنا به كار رفته است.

تحريفِ قرآن را مى توان به دو نوع معنوى و لفظى تقسيم كرد ؛ مقصود از تحريفِ معنوى ، تفسير و توجيه سخن ، بر خلاف مقصود گوينده است. اين نوع تحريف ، در قرآن رخ داده و امام على عليه السلام نيز از وقوع آن در زمان خود و آينده خبر مى دهد :

إلى اللّه أشكو من مَعْشَرٍ... ليس فيهم سِلعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الكتابِ إذا تُلىَ حَقَّ تِلاوتِهِ ولا سِلعَةٌ أنْفَقُ بَيعا وَلا أغلى ثَمَنا مِنَ الكتابِ إذا حُرِّفَ عَن مَواضِعِه... .(4)

ص: 158


1- . معجم مقاييس اللغة ، ج 2، ص 42 ؛ المفردات ، ص 228 .
2- . معجم مقاييس اللغة ، ج 2، ص 43.
3- . المفردات ، ص 228 .
4- . نهج البلاغة ، خطبه 17؛ الكافى ، ج 1، ص 151 .

موضوع بحث در روايات كتاب الكافى ، در مورد تحريف لفظى قرآن است كه شامل تبديل و افزايش يا كاهش در آنهاست .

سير انديشه تحريفْ ناپذيرى قرآن

پيشينه بحث تحريفْ ناپذيرى قرآن را بايد هم زمان با نزول قرآن و در متن آيات وحى جستجو كرد . اگر افزون بر آيات ديگر قرآن(1) دلالت آيات نهم سوره حجر و 41 و 42 سوره فصّلت را بر اثبات تحريفْ ناپذيرى قرآن كافى بدانيم ،(2) بايد اذعان كنيم كه نقطه آغاز و سنگ بناى عدم امكان راهيابى خلل در الفاظ قرآن را، خودِ قرآن پى نهاده است .

پس از قرآن ، كهن ترين سندى كه هم اكنون در دسترس ماست، صحيفه سجاديه از قرن اوّل است . فرازهاى فراوان از دعاهاى صحيفه كه در مقام اوصاف و ويژگى هاى قرآن اند ، همسان با اوصاف قرآن موجود است و بر سلامت اين كتاب گواهى مى دهد ؛(3) مانند اين عبارت كه مى فرمايد :

خداوندا! ... قرآن را ميزان عدالت - در تمام باورها و كردارها - قرار دادى ، به گونه اى كه لسان آن از حق ، منحرف نمى شود... .(4)

هرگز قرآنِ محرَّف ، ميزان درست براى سنجش نيست .

در احاديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، افزون بر احاديث فراوانى كه در باره فضايل قرآن در

ص: 159


1- . سوره فرقان ، آيه 30؛ سوره سجده ، آيه 32 . درباره وجه استدلال براى اين آيات به سلامت قرآن از تحريف، به سلامة القرآن من التحريف و تفنيد الافتراءات على الشيعة الإمامية ، ص 21 - 22 مراجعه شود .
2- . درباره دلالت اين آيات بر عدم تحريف قرآن ، به منابع زير رجوع شود : التبيان ، ج 6، ص 320؛ الجامع لأحكام القرآن ، ج 10، ص 5 و ج 15، ص 367؛ مجمع البيان ، ج 6، ص 509؛ الكشّاف ، ج 2، ص 572؛ أنوار التنزيل ، ج 1، ص 526 .
3- . مانند دعاى 42.
4- . صحيفه سجّاديه ، دعاى 42 .

منابع فريقين نقل شده ،(1) احاديث عرض اخبار بر كتاب خدا ،(2) پناه بردن به قرآن در هنگام هجوم شبهه ها و فتنه ها ،(3) و حديث ثقلين - كه به صورت متواتر در منابع فريقين آمده است -(4) نيز، پيشينه بحث را با قدمت نزول قرآن همگام مى سازد ؛ چون اين اوصاف براى قرآن ، با تحريف و تبديل در الفاظ آن ، سر سازش نخواهند داشت .

پس از آيات و احاديث نبوى، در خطبه فدكيه زهراى مرضيه عليهاالسلام كه بخش قابل توجهى از آن به ويژگى هاى قرآن اختصاص يافته(5) و نيز در خطبه ها و نامه هاى امام على عليه السلام (در فاصله سال هاى 35 تا 41 هجرى)، قرآن به گونه اى معرّفى شده كه امكان دستبرد در آن را منتفى مى سازد ؛(6) از جمله اين اوصاف ، جايگاهى است كه امام على عليه السلام براى قرآن ، در رفع نزاع ها (به طور مطلق) مى شناسد و به مالك اشتر مى نويسد: «رد نزاع به خدا (در آيه 59 سوره نساء) ، استناد به آيات محكم از كتاب اوست...» .(7)

همين طور در بيان ديگر معصومان عليهم السلام و صحابه و تابعان ، احاديثى فراوان درباره اوصاف، ويژگى ها و آثار قرآن به چشم مى خورند كه در دلالت مطابقى و التزامى شان از تحريف ناپذيرى قرآن ، پرده بر مى دارد . اين احاديث كه به تعدادى از آنها اشاره خواهد شد ، در باب هاى متعدّد فقهى و غير فقهى ، گرد آمده اند كه گاهى هر كدام از آن باب ها ، ده ها روايت را در برمى گيرد .(8)

ص: 160


1- . كنز العمّال ، ج 2، ص 284 - 293 ؛ بحار الأنوار ، ج 92، ص 12 - 33 .
2- . الكافى ، ج 2، ص 69 ؛ تفسير العيّاشى ، ج 1، ص 8، رقم 2؛ الأمالى ، طوسى ، ج 2، ص 227، رقم 4 .
3- . الكافى ، ج 2، ص 598 - 599 .
4- . كتاب اللّه و أهل البيت فى حديث الثقلين؛ الهوامش التحقيقة ملحق بكتاب المراجعات لشرف الدين ، ص 327 ؛ عبقات الأنوار ، ج 1، ص 17 - 327 و ج 2، ص 10 - 392 .
5- . كتاب بلاغات النساء ، ص 28؛ كشف الغمّة ، ج 2، ص 47 .
6- . نهج البلاغة ، خطبه 181 .
7- . همان ، نامه 53 ، رقم 39 .
8- . الكافى ، ج 2، ص 596 - 619؛ بحار الأنوار ، ج 92، ص 13 - 34؛ فضائل القرآن ، ص 43 - 214؛ كنز العمّال، ج 1، ص 510 - 624؛ الجامع لأحكام القرآن ، ص 4 به بعد .

نوعى ديگر از اين احاديث، گزارش هاى تاريخى است كه از عنايت ويژه مسلمانان به حفظ و نگارش قرآن و حساسيت بيش از حدّ آنان نسبت به هر نوع تغييرى در قرآن خبر مى دهد . اين احاديث، پيشينه تحريف ناپذيرى قرآن را به عصر نزول وحى، پيوند مى دهد و مورد اهتمام جدّى اهل سنّت است . از شيعيان هم ، نخستين بار ، سيد مرتضى (م 438 ق) به آنها عطف توجّه كرده است .(1)

بحث تحريف ناپذيرىِ قرآن ، به تدريج از شكل روايى ، به صورت نقد و نظر و استدلال در آمد ؛ شيخ صدوق (م 386 ق) از شيعه ، نخستين كسى است كه براى تحريف ناپذيرى قرآن دليل اقامه كرد و به نقد و تأويل احاديث تحريف نما پرداخت .(2) در ميان اهل سنّت نيز ، قاسم بن سلاّم (م 222 ق) نخستين گام را در علاج احاديث تحريف نما برداشت تا بر سلامت قرآن از تحريف تأكيد ورزد .(3)

سلامت قرآن از تحريف در «الكافى»

كتاب الكافىِ ابوجعفر كلينى (م 328 ق) به لحاظ وثاقتِ سند (كه با سند قطعى به دست ما رسيده) و گواهى ضمنى ثقة الإسلام كلينى رحمه الله بر پذيرش محتواى رواياتى كه در اين كتاب آورده(4) و نيز عناوين كتاب ها و باب هاى آن ، كه از ديدگاه وى پرده برمى دارد، نقطه عطفى در مدارك و اسناد كهن شيعى در زمينه مورد بحث به شمار مى آيد .

افرادى ، كلينى رحمه الله را با استناد به برخى از عناوين باب هاى الكافى و پاره اى از احاديث در اين كتاب ، در زمره قائلان به تحريف ، قلمداد كرده اند ،(5) ليكن اين ادّعا به

ص: 161


1- . الذّخيرة فى علم الكلام ، ص 361؛ مجمع البيان ، ج 1، ص 31 .
2- . الاعتقادات ، ص 85 ؛ معانى الأخبار ، ص 123.
3- . فضائل القرآن ، ص 321.
4- . الكافى ، ج 1، ص 8.
5- . فصل الخطاب ، ص 25 - 26؛ اُصول مذهب الشيعة ، ج 1، ص 227 - 228؛ الشيعة وتحريف القرآن ، ص 31؛ الشيعة والقرآن ، ص 34.

سه دليل ، قابل اثبات نيست :

دليل اوّل : اين كه شيوه كلينى رحمه الله در الكافى بر نقد و ردّ روايات نيست ؛

دليل دوم : هرگز ذكر روايات در كتاب حديثى، بيان گر اعتقاد مؤلّف آن به تك تك مضامين آن روايات نيست ، هر چند مؤلّفْ ملتزم به نقل احاديث معتبره باشد ؛ چون اعتبار سندِ حديث، علّت تامه براى اعتبار متن آن نيست ، بويژه اگر آن متن (و به طور خاص در خود آن كتاب) با متنى ديگر معارض باشد. بنا بر اين ؛ بر فرض، رواياتى در الكافى بر تحريف به معناى مورد نزاع دلالت داشته باشند، اين روايات با احاديثى ديگر (از جمله احاديث كتاب «فضل القرآن»(1) الكافى) در تعارض اند ؛ تعداد اين روايات بيشتر و با متنى قوى تر و در تحت عناوين روشن درباره اوصاف و آثار قرآن قرار دارند. اين دو دسته از احاديث ، بنا به قاعده عرض اخبار بر قرآن - كه كلينى نيز در مقدمه كتابش آورده و به آن ملتزم شده است(2) - بايد به قرآن عرضه شوند و آن دسته كه با قرآن موافق است، اخذ گردد. از اين رو ، از نظر كلينى رحمه الله ، رواياتى كه دلالت بر تحريف قرآن دارند ، در صورت عدم تأويلِ درست، در تعارض با احاديث ديگر از اعتبار ساقط اند ؛ چون با قرآن در تعارض اند ؛

دليل سوم : در هيچ يك از عناوين ابواب الكافى - كه حكايت از ديدگاه كلينى دارد - بابى تحت عنوان «تحريف قرآن» يا چيزى نزديك به آن نمى يابيم. آنان كه خواسته اند از عناوين باب ها چنين استفاده اى كنند ، تنها به عنوان اين باب: «إنّه لم يجمع القرآن كلّه إلاّ الأئمّة عليهم السلام وإنّهم يعلمون علمه كلّه ؛(3) هيچ كسى جز ائمّه عليهم السلام قرآن را گرد نياورده و آنان تمام دانش قرآن را مى دانند» ، تمسّك كرده اند، ليكن اين عنوان ، ارتباطى با

ص: 162


1- . الكافى ، ج 2، ص 596 - 627 .
2- . همان ، ج 1، ص 8 .
3- . همان ، ص 228 .

مسئله تحريف به معناى مورد نزاع ندارد . شاهد آن هم شش حديثى است كه در ذيل اين باب آمده است : حديث يك و دو به صورت مجمل و چهار حديث بعدى در حكم شرح و تفصيل آن دو روايت اند ؛ عنوان باب نيز از اين اجمال و تفصيل خبر مى دهد .

مجموعِ احاديث اين باب ، در صدد بيان اين نكته اند كه تنزيل و تأويل، علوم ظاهرى و باطنى و تمام دانش هاى قرآن ، نزد ائمّه اطهار است و كسى همانند آنان نيست .(1) شاهد آن هم اين است كه در اين عنوان ، جمعِ قرآن را به تمام ائمه عليهم السلام نسبت داده است و تمامِ ائمه در عصر نزول قرآن نبودند تا الفاظ و تعابير قرآن را گرد آورند. شايد از همين روست كه استوانه هاى شيعه ، همچون: شيخ صدوق، علم الهدى سيد مرتضى و شيخ الطائفه ابو جعفر طوسى رحمه الله با آن كه كتاب الكافى نزد آنان بوده است ،(2) از روايات و نيز عناوين ابواب آن، تحريف قرآن را استنتاج نكرده اند .

احاديثى كه در كتاب شريف الكافى در ظاهر بر تحريف قرآن دلالت دارند ، به دو دسته كلى تقسيم مى شود : دسته اى كه همراه با مصاديق در اين زمينه نقل شده و مرحوم كلينى عمده آنها را در باب «فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية» آورده است و دسته دوم كه به طور كلى و سربسته (بدون ذكر مصداق) ، حكايت از تحريف قرآن دارد.

بررسى دسته اوّل روايات

اشاره

اين دسته از روايات ، با آن كه مورد استناد محدّث نورى و برخى از سلفيان (براى تحريف قرآن) است ،(3) ليكن با ضعف سند و عدم تماميتِ دلالت مواجه است . علاّمه

ص: 163


1- . براى توضيح بيشتر، ر . ك : حاشيه علاّمه محمّدحسين طباطبايى بر الكافى ، ج 1، ص 228 .
2- . كتاب من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 51 و165 باب 115؛ رسائل الشريف المرتضى ، ج 1، ص 409؛ الفهرست ، ص 161 .
3- . فصل الخطاب ، ص 29؛ اُصول مذهب الشيعة ، ج 1، ص 228 و 353؛ الشيعة وتحريف القرآن ، ص 62 - 63 .

مجلسى ، از مجموعه احاديث اين باب (نكت و نتف من التنزيل فى الولاية) ، تنها هشت حديث را صحيح ارزيابى كرده است .(1) متن اين احاديث نيز با مسئله تحريف ، به معناى مورد نزاع بيگانه اند ؛ چون اين روايات (برخلاف روايات دسته دوم) ، در دو مقاله ديگرى كه در اين زمينه نگاشته شده ، به طور گسترده مورد بررسى سندى و دلالى قرار گرفته اند ،(2) نيازى به بررسى مجدّد آنها نيست. بنا بر اين، در اين جا تنها به ذكر چند نكته كه درباره مبانى فهم و نقد اين روايات (و به طور كلى ، روايات موجود در اين زمينه) است ، اكتفا خواهيم كرد.

1 . قرآن ، معيار نقد انديشه ها و روايات

قرآن به طور مستقل ، عهده دار اثبات سلامتش از تحريف شده و با آياتى فراوان (پيش گفته) ، هر نوع انديشه يا حديثى كه در ظاهرْ سخن از تحريف دارد، به چالش خوانده است. اگر اين نوع احاديث ، از حجّيت سندى و دلالى برخوردار مى بودند ، در گام نخست خود قرآن ، مضامين آنها را امضا مى كرد؛ ليكن قرآن ، نه تنها آنها را امضا نكرده ، بلكه رويكرد قرآن ، بر عكس، به احاديثى است كه در تعارض با آنهاست و از نزاهت قرآن از تحريف حكايت دارند .

در سيره معصومان عليهم السلام نيز هر نوع انديشه اى كه بريده از قرآن باشد، مردود و از منشِ قرآنْ محورى آنان بيرون است ؛ از جمله سنّت معصومان عليهم السلام در اين زمينه ، در احاديث متواتر «عرض أخبار على كتاب اللّه» كه بر تواتر معنوى آنها تصريح شده ،(3) نمايان است .(4)

ص: 164


1- . مرآة العقول ، ج 5، ص 2 - 160. ارقام اين روايات عبارت اند از: 17، 72، 74، 274، 276، 78، 80 و 83 .
2- . ر .ك به : مقاله «صيانة القرآن بين الخفاء والجلاء» و مقاله «تحليل و بررسى احاديث الكافى كه ادّعاى تحريف قرآن دارد» .
3- . فرائد الاُصول ، ص 110 - 111 .
4- . الكافى ، ج 1، ص 69، ح 1 - 4؛ تفسير العيّاشى ، ج 1، ص 82 - 84؛ مجد البيان ، ص 48. براى توضيح بيشتر درباره مفاد اين احاديث ، ر . ك : تنسيم ، ج 1، ص 79 - 86 .
2 . دشوارى ها در سرشت احاديث

احتمال جعل، راه يافتن انديشه هاى غاليان و اسرائيليات، تقطيع، نقل به معنا و سهو راوى و علل ديگر ، با سرشتِ احاديثْ پيوند خورده است ؛(1) از اين رو نمى توان بدون تأمّل ، در تمام جوانب صدور و مضامين روايات ، به آنها استناد كرد. افزون بر آن ، طبيعت احاديث درباره الفاظ قرآن ، با اهميت فوق العاده اش اقتضا مى كند كه آنها در عين اصالت سند، فراوان (در حد تواتر لفظى) و در دلالت شفاف و نصّ در مراد باشند وگرنه با خبر واحد، چگونگى قرائت الفاظ قرآن را نمى توان اثبات كرد ،(2) چه رسد بخواهيم از تحريف در الفاظ قرآن سخن برانيم! چون در اين صورت ، دست ما از قرآن و سنّت، هر دو كوتاه مى شود ؛ قرآن از ميزان بودن ساقط مى گردد و ديگر معيارى براى صحّت و سقم روايات - كه حكايت گر سنّت هستند - نخواهد بود . هدايت قرآن نيز بر فرض تحريف، مخدوش مى شود و انسان را به مقصد نمى بَرد. بنا بر اين ، احاديث در اين زمينه يا تأويلى مناسب در محتوا دارد و يا حكايت از سهو و خطاى راوى و يا نقل به معناست.

شيخ جعفر كبير در اين زمينه مى گويد:

شگفتا از گروهى كه گمان مى برند احاديث كه از آنها قرن ها گذشته و زبان به زبان گشته و از اين كتاب به آن كتاب انتقال يافته، سالم [و بدون كم و كاست ]به دست ما رسيده ، ... ليكن نقصان قرآن در همه زمان ها پنهان مانده و تنها براى آنان هويدا گشته است!(3)

3 . ساختار قرآن و شيوه آموزه هاى وحى

عدم شناخت ساختار قرآن و شيوه بيان تعاليم آن، دشوارى هايى را در فهم

ص: 165


1- . براى توضيح بيشتر ، ر . ك : تنسيم ، ج 1، ص 83 - 86؛ أضواء على السنّة المحمّدية ، ص 99 - 118.
2- . المسائل السروية ، ص 78 .
3- . كشف الغطاء ، ص 92 .

احاديث و ترديدهايى را در تحريف ناپذيرى قرآن به بار مى آورد . براى نمونه ، هر كس ، اندك آشنايى با بافت قرآن و شيوه بيان آموزه هاى آن داشته باشد ، محال است گمان برد كه تناسبى بين دو جمله از آيه شريفه : « «... وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُواْ فِى الْيَتَامَى فَانكِحُواْ مَا طَابَ لَكُم مِّنَ النِّسَآءِ»... ؛(1) ... و اگر مى ترسيد درباره يتيمان عدالت نورزيد ؛ پس با زنانى پاكيزه كه براى شماست ازدواج كنيد...» ، نيست؛ با اين پندار كه جمله نخست ، درباره عدالت با يتيمان و جمله دوم درباره ازدواج با زنان پاك دامن است و اين دو جمله ، تناسبى با يكديگر ندارند!

اگر اندكى تأمّل در سياق آيات و مطالعه اى در سنّت هاى جاهلى در غارت اموال دختران يتيم و ستمِ به آنان شود ،(2) پيوند وتناسب بين اين دو جمله از آيه ، خود را به خوبى نشان مى دهند. قرآن در مقام حمايت از حقوق ايتام ، ابتدا در آيه دوم درباره پايمال شدن اموال يتيمان هشدار مى دهد و سپس در اين آيه ، مسئله ازدواج با آنان را مطرح مى كند و مى فرمايد: اگر از خود مى ترسيد ، نسبت به دختران يتيم عدالت نورزيد، آنان را فرو گذاريد و با زنان ديگر ازدواج كنيد. شاهد اين تناسب ، آيه 127 از همين سوره نساء است. با اين وصف، برخى به اين امرِ نامعقول ، گردن مى نهند و بر اين باورند كه يك سومِ الفاظ قرآن ، از بين اين دو جمله از آيه حذف شده است(3) و سپس براى تثبيت پندار خود ، به حديثى مرسل - كه تنها در يك منبع آمده است - ، تشبث جسته اند!(4)

نمونه اى ديگر، حديثى است كه با سندهاى گوناگون در منابع اهل سنّت نقل شده است كه مى گويد: «اُبىّ بن كعب» در سوره «البيّنة» چنين قرائت مى كرد:

ص: 166


1- . سوره نساء ، آيه 3 .
2- . الميزان ، ج 4، ص 166 - 167.
3- . فصل الخطاب ، ص 270 ؛ مذاهب التفسير الإسلامى ، ص 311 .
4- . الاحتجاج ، ج 1، ص 377 - 378 .

لو أنَّ ابن آدم سأل واديا من مالٍ فاُعطيه لسأل ثانيا فاُعطيه فسأل ثالثا ولا يُملأ جوفُ ابنِ آدمَ إلاّ التراب ويتوب اللّه على من تاب ذلك الدين القيّم عند اللّه الحنيفية غيرَ المشركة ولا اليهوديّة ولا النصرانيّة .(1)

و پس از مدتى ، اين آيات ، نسخ شده اند . هيچ قرآن شناسى به خود اجازه نمى دهد، با پريشانى هاى اين متن، انحطاط عبارات و بيگانگى هاى آن ، با ديگر قالب بندى هاى قرآن، آنها را آيات بداند.

اين تشبّث ها به دليل تفكّر حاكميت اخبار بر آيات قرآن و نشناختن ساختار و محتواى قرآن در ارائه تعاليم خود و نيز تعلّق خاطر ارزيابى نشده به اصحاب و اربابِ كتب حديث است.

4 . سيره صحابه در نگارش شرح تفسيرى در متن مصحف

مدارك و شواهد نشان مى دهد برخى از صحابه، تفسير آياتى را كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم تلقّى مى كردند، در مصحفشان ثبت مى كردند، بدون آن كه متن آيات وحى را با شرح و تفسير آن، خلط كنند. باقلانى(2) و زرقانى(3) و ابن جزرى ،(4) به اين نكته تصريح دارند. بنا بر اين ، اگر در برخى از روايات ، گفته مى شود كه در مصحف ابن مسعود يا ابى بن كعب و ديگران، اضافه اى در آيه اى آمده(5) كه در مصحفِ موجود نيست ، آن اضافه ، از باب شرح و تفسير آيه است. به نظر مى رسد قول عمر بن خطاب كه در عصر خلافت خود به برخى از صحابه مى گويد: «جرّدوا القرآن» ،(6) ناظر به حذف اضافات

ص: 167


1- . فضائل القرآن ، ص 192؛ المستدرك ، ج 2، ص 531.
2- . البرهان ، ج 1، ص 235 .
3- . شرح على الموطأ ، ج 1، ص 255.
4- . النشر فى القراءات العشر ، ج 1، ص 22.
5- . الدر المنثور ، ج 2، ص 131.
6- . تاريخ الاُمم و الملوك تاريخ طبرى ، ج 4، ص 204، طبع مصر و ج 1، ص 2741 طبع اروپا؛ تذكرة الحفّاظ ، ج 1، ص 7 .

تفسيرى از قرآن باشد.

5 . درك گونه هاى وحى

از آيه نوزدهم سوره قيامت (بنا به يك معنا)(1) و به طور روشن تر ، از اطلاق آيات شريفه : «وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الهَوَى * إنْ هُوَ إلاّ وَحْىٌ يُوحَى» ؛(2) «وى [پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم ]از روى هوا سخن نمى گويد * آن نيست جز وحى اى كه [از سوى خدا] وحى شده است» ،

استفاده مى شود كه شرح و تفسير قرآن ، به عهده خدا و نازل از جانب اوست و در برخى از اخبار هم به اين معنا تصريح شده است ؛ مانند خطبه غديريه پيامبر صلى الله عليه و آله كه مى فرمايد:

اللّهمّ إنّك أنزلت عند تبيين ذلك فى على :« الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ » ،(3) بإمامته... .(4)

«دارمى» نيز با سند خود از «حسّان بن ثابت» چنين نقل مى كند:

جبرئيل ، سنّت را بر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم نازل مى كرد ، همان طور كه قرآن را نازل مى كرد .(5)

بنا بر اين ، هر آن چيزى كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم درباره تفسير و تبيين آيات قرآن مى فرمود، تنزيل از جانب خداست ؛ پس اگر در مورد آيه اى گفته شود: «هكذا تنزيلها ؛ تنزيل آيه چنين است» ، با توجه به قراين و شواهد ، به معناى تبيين و تفسير آيه است ، مانند اين حديث از امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد:

«وَكُنتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم مِّنْهَا - بمحمد - »(6) قال: هكذا و

ص: 168


1- . أنوار التنزيل ، ج 2، ص 548 - 549؛ الكشّاف ، ج 4، ص 661؛ الميزان ، ج 20، ص 110 - 111 .
2- . سوره نجم ، آيه 3 - 4 .
3- . سوره مائده ، آيه 3 .
4- . الغدير ، ج 1، ص 214 - 215.
5- . سنن الدارمى ، ج 1، ص 145.
6- . سوره آل عمران ، آيه 103 .

اللّه نزل بها جبرائيل على محمّد عليهماالسلام .(1)

امام، تعبير «بمحمد» را در قرائت آيه افزوده اند و در پى آن عبارت: هكذا... را آورده اند . مشابه اين حديث ، احاديثى ديگر نيز هست .(2) محتوا و سبك اين احاديث ، با توجه به شرح واژه هاى «تنزيل» و«تأويل» (كه خواهد آمد) به خوبى نشان مى دهد كه مراد از اين زياده ها، شرح و تفسير آيه، به عنوان تأويل و يا تنزيل از جانب خداست . در واقع ، امام معصوم عليه السلام با تعبير «هكذا نزل جبرائيل؛ جبرئيل آيه را اين چنين نازل كرد» ، بر اين مطلب تأكيد مى ورزند كه اگر آيه را با اين معنايى كه گفتيم ، درك شود ، به مقصود خدا به همان گونه كه جبرئيل نازل كرده ، راه يافته ايد ، در غير اين صورت ، از واقعيت آيه دور شده ايد و اين نازل از جانب خدا نخواهد بود. بر فرض هم كه تعبير «هكذا نزل» ، ظهور در معناى آيه نداشته باشد ، به قرينه ادله سلامت قرآن از تحريف به آن ظهور مى بخشد.

محقّقان اماميه نيز همين معنا را از اين احاديث برداشت كرده اند ؛ از جمله: علاّمه مجلسى(3) و سيّد على بن طاووس (م 644 ق) كه در شرح حديثى از اين دست در مناقب ابن مغازلى شافعى مى گويد:

پاره اى از الفاظ مذكور كه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم نازل شده ، آيات قرآن و پاره اى ديگر تأويل آنهاست .(4)

شاهد بر اين كه اين نوع تعابير براى شرح و تفسير آيه است، از مقايسه بين چند حديث كه در آنها تعابير گوناگون براى افاده يك معنا به كار رفته است ، به دست مى آيد . براى نمونه در تفسير آيه شريفه : ««كُلّ شى ءٍ هالِكٌ إلاّ وَجْههُ» ؛(5) همه چيز از بين

ص: 169


1- . الكافى ، ج 8، ص رقم 208.
2- . همان ، ج 1، ص 421 و ص 425 و ج 8 ، ص 204 - 205 .
3- . مرآة العقول ، ج 5، ص 57.
4- . به نقل از: همان ، ص 58 .
5- . سوره قصص ، آيه 28.

مى رود ، جز چهره او ...» ، اين تعابير ، به كار رفته اند : «إنّما عُنى بذلك ...» ،(1) «مَعناه كُلّ شى ء ...» ،(2) «وإنّما عنى ذلك ...»(3) و «فَإنّما أُنزلت كُل شى ء ...» .(4) با مقايسه اين تعابير ، به خوبى روشن مى شود كه مراد از اصطلاح «فإنّما أنزلت ...» ، تفسير و معناى آيه است .

شاهد ديگر اين كه خود پيشوايان معصوم عليهم السلام ، آيات كريمه قرآن را در هر باب ، موافق و عين آنچه در اين قرآن موجود در عصر ماست، قرائت و به آنها استناد كرده اند ، حتى در آن آياتى كه اخبارى چند ، آيه را تحريف شده معرفى مى كند . اين نيز شاهدى است بر اين كه در اين اخبار كه مى گويد آيه اى فلان طور نازل شده، تفسير بر حسب تنزيل آن است .

6 . شناخت واژگان كليدى در احاديث

بررسى اصطلاحى تعابيرى مانند: «كنّا نُقْرأ كذا ؛ ما چنين اقراء مى كرديم»، «تنزيله كذا ؛ تنزيل آيه به اين صورت است»، «هكذا نَزَلَتِ الآية ؛ آيه چنين نازل شده است»، «حرَّفوا كتاب اللّه ِ ؛ كتاب خدا را تحريف كردند» ، براى درك درست رواياتى كه اين تعابير در آنها به كار رفته ، ضرورى است.

قرائت : يكى از معانى مشهور قرائت ، «خواندن» است، هر چند اين كلمه ، بيشتر درباره خواندن الفاظ قرآن به كار مى رود ، ليكن در لسانِ احاديث ، اختصاصى به اين مورد ندارد و براى خواندن تأويل و تفسير قرآن نيز به كار رفته است .(5)

شيخ مفيد رحمه الله مى گويد:

... گاهى به تأويل قرآن، قرآن گفته مى شود و در اين مطلب ، خلافى بين مفسّران

ص: 170


1- . الكافى ، ج 1، ص 142.
2- . التوحيد ، ص 149.
3- . بصائر الدرجات ، ص 19.
4- . الاحتجاج ، ج 1، ص 598 .
5- . الناسخ و المنسوخ ، ص 11 ؛ الجامع لأحكام القرآن ، ج 1، ص 86.

نيست .(1)

«إقراء» نيز - كه مصدر ثلاثى مزيد از همان كلمه است - به معناى به سخن آوردن است و هنگامى كه گفته مى شود : «اقرأه القرآن» يعنى: او را قرائت آموخت .(2) اين اصطلاح نيز اختصاص به الفاظ قرآن ندارد .

سيد مرتضى عسكرى رحمه الله درباره معانى اصطلاحى اين تعبير در روايات، بحثى دراز دامن گشوده و همراه با سير تحوّل تاريخى و شواهد و قرائن استوار ، ثابت كرده كه «اقراء» در عصر نزول وحى تا اواسط عصر تابعين، تعليم و تلاوت الفاظ قرآن همراه با تعليم معانى و معارف آن بوده است .(3) بنا بر اين ، اگر در برخى روايات مى گويد: «در قرائت اهل بيت و ابن مسعود (م 33 ق) در آيه : «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَ هِيمَ وَءَالَ عِمْرَ نَ عَلَى الْعَالَمِينَ» ،(4) تعبير آل محمّد ، پس از كلمه آل عمران به كار رفته است» ،(5) مراد از قرائت، تفسير و تأويل آل ابراهيم است ، كه به طور قطع ، تنها معصومان از آل محمّد خواهند بود كه شايسته گزينش از ناحيه خدايند ؛ شاهد آن هم احاديثى ديگر است كه با صراحت ، آل ابراهيم را به عترت طاهره تفسير مى كند .(6) روايتى ديگر نيز درباره آيه 67 سوره مائده از ابن مسعود آمده كه مى گويد:

«يَا أَيُّها الرَّسول بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ - إنّ عليّاً مولى المؤمنين - وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ...» هكذا كنّا نُقرء الآية على عَهْدِ رسول اللّه صلى الله عليه و آله وسلم .(7)

در اين جا مرادِ عبد اللّه بن مسعود ، اين نيست كه تعبيرِ «إنّ عليّاً مولى المؤمنين» در

ص: 171


1- . أوائل المقالات ، ص 81.
2- . المعجم الوسيط ، ص 722 ماده «ق. ر. ا».
3- . القرآن و روايات المدرستين ، ج 1، ص 291.
4- . سوره آل عمران ، آيه 31 .
5- . مجمع البيان ، ج 17، ص 75؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 152؛ أهل البيت فى تفسير الثعلبى ، ص 46 .
6- . عيون أخبار الرضا ، ج 1، باب 45، ص 448 ؛ الأمالى ، صدوق ، ص 221 - 222، رقم 1 .
7- . الدرّ المنثور ، ج 2، ص 131؛ كشف الغمّة ، ج 1، ص 219 .

ضمن آيات وحى قرآنى است (تا اگر در قرآن موجود اين تعبير به كار نمى رود ، موجب پندار تحريف قرآن شود) ؛ بلكه مرادش اين است كه اين آيه شريفه را در مقام تعليم الفاظ و معانى چنين مى خوانديم تا قارىِ قرآن آنچه را كه در فهم درست آيه دخالت دارد ، بياموزد.

و باز براى نمونه ، روايتى كه مى گويد: «اُبىّ أقْرَءُنا ؛ ابى بن كعب در قرائت ، برتر از ديگران است» ،(1) به همين معناست ؛ يعنى ابى بن كعب ، در آشنايى با الفاظ وحى قرآنى، درك معانى آنها، و شناخت تفسير رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلماز قرآن و ناسخ و منسوخ آيات، از ديگران كارآمدتر بوده است و إلاّ تمام اصحاب پيامبر ، عرب زبان بودند و در خواندن الفاظ آيات (پس از فراگيرى) نبايد مشكلى داشته باشند. بنا بر اين ، شأن مُقرى قرآن همين بوده كه الفاظ آيات وحى را همراه با معارف آن تعليم دهد.

تنزيل : از ماده «ن. ز. ل» مصدر ثلاثى مزيد ، به معناى فرود آوردن است(2) و در اصطلاحِ روايات نيز به همين معناى لغوى است كه شامل فرود آوردن وحى قرآنى و وحى غير قرآنى (كه به آن وحى تفسيرى مى گويند) مى شود. اين واژه ، در اصطلاحِ روايات ، با توجّه به شواهد و قرائن ، بيشتر براى فرود آوردن معنا و تفسير قرآن به كار رفته است .

تحريف : تعبيرِ تحريف در نوع احاديث - كه تعدادشان حدود بيست عدد است - (3) يا به معناى تغيير در قرائت آيات و يا به معناى تحريف در معناى آيات و مساوقِ با تفسير به رأى است .(4) بديهى است اين دو معنا ، با تحريف به معناى كاستن و افزودن الفاظ قرآن و يا تغيير در جوهره آنها - كه مورد نزاع است - ارتباطى ندارد و خللى به

ص: 172


1- . الاستيعاب ، ج 1، ص 131؛ سنن الترمذى ، ج 5، ص 666.
2- . المعجم الوسيط ، ص 914 ، ماده «ن. ز. ل».
3- . البيان ، ص 226.
4- . اختيار معرفة الرجال ، ص 4.

سلامت قرآن از تحريف ، وارد نمى كند .

امام حسين عليه السلام ، به نقل از ابن شهرآشوب ، خطاب به يزيديان در روز عاشورا چنين فرموده است: «... شما امّتى سركش و گروهى گناه كار و تحريف كنندگان كتاب خدا هستيد» .(1) حديث ديگرى از قول امام صادق عليه السلام چنين نقل شده است:

أصحاب العربية يحرّفون كلام اللّه عز و جل عن مواضعه .(2)

اين حديث ، به معناى تغيير در اداى كلمات و چگونگى قرائت آنهاست كه اساساً بر پايه اجتهاد شخصى است ؛ هر چند اين عمل ، نوعى تحريفِ در كلام است ، ولى ربطى به تحريف به معناى اسقاط يا تبديل و تغيير در جوهر كلام ندارد و از موضع بحث ، بيرون است.

دشمنان اهل بيت عليهم السلام با تحريف در معناى آيات ، توانستند فضايل اهل بيت را انكار كنند و به جنگ و دشمنى با آنان برخيزند . گواه بر اين مطلب ، خطبه امام حسين عليه السلام است كه در سال 61 هجرى خطاب به كسانى ايراد شده كه در لجنه عثمان نبودند ؛ چون قرآن در آن زمان ، در سراسر گيتى منتشر شده بود و امكان افزايش يا كاهش چيزى در متن آيات منتفى بوده است . حديث امام باقر عليه السلام با سند صحيح كه مى فرمايد: «... وكان من نبذهم الكتاب أنّهم أقاموا حروفه و حرّفوا حدوده... » ،(3) اين معنا را تأييد مى كند. در واقع ، پيام اين روايات ، همسان با آيه شريفه «وَقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِى اتَّخَذُواْ هٰذَا الْقُرْءَانَ مَهْجُورًا»(4) است . شِكوه پيامبر اكرم از قوم خود، به خاطر تغيير و تحريف در جوهره الفاظ آيات وحى نيست ؛ بلكه به خاطر دورى گزيدن از تعاليمِ واقعى قرآن ، با تحريفِ در مفهوم آيات و تفسير نادرست از

ص: 173


1- . مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 119.
2- . الخصال ، ص 174.
3- . الكافى ، ج 8، ص 54.
4- . سوره فرقان ، آيه 30 .

آنهاست كه مصداق بارزى از هجران از قرآن به شمار مى رود .

محقّقان اماميه ، مانند: شيخ محمّدجواد بلاغى ،(1) عبد الحسين امينى ،(2) آية اللّه خويى ،(3) استاد محمّد هادى معرفت(4) نيز همين معنا را از اين روايات استنباط كرده اند .(5) در همين جا به احاديثى كه در صدد بيان كامل ترين مصداق آيه اند ، اشاره مى كنيم ، مانند اين حديث از كلينى رحمه الله با سند مقطوع :

قرأ رجل عند أبى عبد اللّه عليه السلام : « وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُو وَ الْمُؤْمِنُونَ »(6) فقال: ليس هكذا هى ، إنّما هى : والمأمونون، فنحن المأمونون .(7)

در اين حديث ، تعبير : «ليس هكذا هى ؛ چنين نيست» ، يعنى: عموم مؤمنان از اين آيه ، مدنظر نيست ؛ بلكه مراد ، تنها مؤمنان كاملى هستند كه در مقام امن جاى گرفته اند و آنان جز معصومان ، كسى ديگر نيست. مجلسى رحمه اللهنيز در اين زمينه همين معنا را استفاده كرده است .(8)

7 . جامع نگرى در احاديث

با جامع نگرى در احاديث ، معناى درست رواياتْ درك مى شود و پاره اى از شبهات از ميان مى رود ؛ از جمله درك معناى احاديثى كه از وجود نام ائمّه در قرآن خبر مى دهند، مانند اين حديث: «ولايت على بن ابى طالب ، در تمام كتاب هاى انبيا نوشته شده و خداوند ، هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد ، جز آن كه [جزو رسالتش]

ص: 174


1- . آلاء الرحمن ، ج 1، ص 26.
2- . الغدير ، ج 3، ص 101.
3- . البيان ، ص 226 - 227.
4- . صيانة القرآن عن التحريف ، ص 259.
5- . از جمله شواهد آن نيز سخن «ليث بن مظفر» - هم عصر خليل بن احمد فراهيدى ، قرن دوم - است كه مى گويد: «تحريف در قرآن ، تغيير در معناى كلمه است» . ر.ك : تهذيب اللغة ، ج 5، ص 14.
6- . سوره توبه ، آيه 40 .
7- . الكافى، ج 1، ص 424.
8- . مرآة العقول ، ج 5، ص 79.

نبوت محمّد و جانشينى وى را خبر داد» .(1)

مضمون اين حديث از اهل سنّت مانند: حسكانى ،(2) حاكم نيشابورى ،(3) ابن عساكر ،(4) و خطيب خوارزمى(5) نقل شده است. حديث ديگر در اين زمينه از امام صادق عليه السلام بدين شرح است:

اگر قرآن ، همان طور كه نازل شده ، خوانده شود، ما را با نام در آن مى يافتى!(6)

مضمون اين حديث از امام باقر عليه السلام نيز نقل شده است ،(7) در اين روايات نمى گويد:

اگر قرآن تحريف نشده بود ، ما را با نام در آن مى يافتيد و يا نامِ ما در قرآن بوده ، ليكن با تحريف اسقاط شده است.

روايتى ديگر از امام باقر عليه السلام مى گويد:

قرآن ، بر چهار بخش نازل شده ، يك چهارم درباره [فضايل و مناقب ]ماست... .(8)

مضمون اين حديث ، با سندهاى فراوان از امام على(9) و ابن عباس نيز نقل شده است .(10) قُندوزى حنفى ،(11) حاكم حسكانى(12) و ابن مردويه(13) نيز اين حديث را آورده اند.

ص: 175


1- . الكافى ، ج 1، ص 437 .
2- . شواهد التنزيل ، ج 2، ص 222.
3- . معرفة علوم الحديث ، النوع 24، ص 92.
4- . ترجمة الامام على من تاريخ دمشق ، ج 2، ص 79، رقم 602.
5- . المناقب للخوارزمى ، ص 221.
6- . تفسير العيّاشى ، ج 1، ص 13، رقم 4.
7- . همان، رقم 5.
8- . الكافى ، ج 2، ص 627 ، رقم 4؛ تفسير العيّاشى ، ج 1، ص 9، رقم 1 .
9- . تفسير فرات كوفى ، ص 46 ، رقم 1 و 2 .
10- . كنز الفوائد ، ج 1، ص 280؛ مناقب ابن المغازلى ، ص 328، رقم 375.
11- . ينابيع المودّة ، ص 148.
12- . شواهد التنزيل ، ج 1، ص 44، 45، 47.
13- . مناقب على بن أبى طالب ، ص 218 ، رقم 302.

اگر به مفاهيم «تنزيل» و «اقراء» توجّه كنيم و شأن نزول آيات و تطبيق و مصداق كامل آيات را در نظر آوريم، به روشنى در مى يابيم كه مراد از اين احاديث ، بيان نشانه هاى ويژه و صفات روشن اهل بيت عليهم السلام در قرآن و احياناً كتاب هاى گذشتگان است و اگر تصريحى از نام آنان بوده ، از باب تفسيرى است كه انبياى گذشته ، براى امّت هايشان داشته اند ؛ چون در روايات فريقين ، شأن نزول و تأويل بسيارى از آيات درباره عترت رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بويژه امام على عليه السلام است .(1)

از همين رو، جامع نگرى در احاديث ، اقتضا مى كند رواياتى كه تصريح دارند نام ائمّه اطهار ، به صورت مشخّص در قرآن به كار نرفته است ، در نظر آوريم ؛ از جمله حديث كلينى (با سند صحيح) از ابا بصير كه مى گويد: از امام صادق عليه السلام درباره [معناى] آيه « أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ ... »پرسيدم امام فرمود: «اين آيه ، درباره على و حسن و حسين[ عليهم السلام ]نازل شده است» . گفتم: مردم مى گويند كه چرا نام على و اهل بيتش در كتاب خدا نيامده است؟ حضرت فرمود:

به آنان بگو، بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم نماز نازل شد ، ولى نامى از سه ركعت و چهار ركعت آن در قرآن نيست ، تا آن كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم آنها [تعداد ركعات و احكام نماز را] براى مردم تفسير كردند ؛ [درباره اولى الامر نيز همين طور، شرح و تفسير آن به عهده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم است] .(2)

آية اللّه خويى در پى اين حديث مى نويسد:

اين حديثِ صحيح ، بر تمام آن روايات حاكم است [يا لا اقل نص در مراد، و آن روايات ظاهر در مرادند] و مراد آنها را روشن مى كند ، به اين كه نام ائمه عليهم السلام در

ص: 176


1- . در شواهد التنزيل ، آياتى كه درباره اهل بيت عليهم السلام نازل شده ، آورده شده است . نيز ر.ك : ترجمة الإمام على من تاريخ دمشق ، ج 2، ص 428، رقم 935 - 940؛ المعجم الكبير ، ج 11، رقم 11687؛ المناقب للخوارزمى ، ص 179؛ حلية الأولياء ، ج 1، ص 64 .
2- . الكافى ، ج 1، ص 286.

قرآن ، با صفات و ويژگى هايشان و نه با ذكر نام متعارف آنها آمده است .(1)

امام خمينى رحمه الله نيز سخن نغزى دارند كه بايد قول فصل در اين زمينه به حساب آيد . ايشان مى گويد :

اگر كتاب الهى ، پر از نام اهل بيت و نام امير مؤمنان و اثباتِ وصايت و امامت ايشان ، با اسم بوده است [و سپس با تحريف ساقط شده] ، چرا خود امام على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام و نيز سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و ديگر ياران امام على عليه السلام ، كه دائم بر خلافت امام على عليه السلام احتجاج مى كردند، هرگز به آن آيات احتجاج نكردند؟! چرا آنان به احاديث نبوى [در تفسير آيات] استدلال مى كردند ، با آن كه قرآن در ميان آنان بوده است؟!(2)

بررسى دسته دوم روايات

دسته دوم از اين روايات كه به طور كلى و بدون ذكر مصداق نقل شده و در ظاهر ، دلالت بر تحريف قرآن دارد، تنها يك مورد است كه در آن ، كلينى رحمه الله چنين نقل مى كند:

على بن الحكم عن هشام بن سالم عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: «إنّ القرآن الذى جاء به جبرائيل عليه السلام إلى محمّد صلى الله عليه و آله وسلم سبعة عشر ألف آية» .(3)

سند اين روايت ، صحيح و بنابه يك احتمال ، موثّق است .(4) اين روايت ، با آن كه در نوك پيكان حمله به ثقة الاسلام كلينى و كتاب الكافى به طور خاص و شيعه به طور عام قرار دارد ،(5) در يك مقاله (از دو مقاله ياد شده كه درباره روايات تحريف در كتاب

ص: 177


1- . البيان ، ص 23.
2- . أنوار الهداية ، ص 243 - 247.
3- . الكافى ، ج 2، ص 634، ح 28.
4- . مرآة العقول ، ج 12، ص 525. بنا به احتمال كه به جاى «هشام بن سالم» در سند حديث «هارون بن مسلم» باشد، حديث موثّق خواهد بود .
5- . اُصول مذهب الشيعة ، ج 1، ص 246؛ الشيعة والقرآن ، ص 31؛ الشيعة وتحريف القرآن ، ص 686 .

الكافى است) مغفول مانده و در مقاله ديگر ، تنها حدود يك صفحه به بررسى آن اختصاص داده شده است. درباره درك جايگاه و مفاد اين حديث ، ذكر چند نكته ضرورى است :

1 . مضمون اين حديث در برخى از مصادر اهل سنّت نيز نقل شده است .(1) در مصادر شيعى نيز جز در كتاب الكافى در هيچ مصدرى يافت نمى شود و از متفرّدات كتاب الكافى است . تنها شيخ صدوق ، در رساله اعتقادات خود ، در مقام علاج روايات تحريف نما ، به مضمون اين حديث اشاره كرده ، گفته است :

اعتقادنا أنّ القرآن الذى أنزله اللّه تعالى على نبيّه محمّد صلى الله عليه و آله وسلم هو ما بين الدفّتين وهو ما فى أيدى النّاس ، ليس بأكثر من ذلك... ومن نسب إلينا أنّا نقول إنّه أكثر من ذلك ، فهو كاذب ... بل نقول إنّه قد نزل من الوحى الذى ليس بقرآن ما لو جمع إلى القرآن لكان مبلغه مقدار سبعة عشر ألف آية... .(2)

2 . تعداد آيات قرآن در اين حديث ، در برخى از نسخه هاى معتبرِ كتاب الكافى ، با عدد هفت هزار نقل شده(3) كه عددى تقريبى است و با تعداد آيات قرآن ، انطباق دارد. پس مسئله اختلاف نسخه ، مطرح و احتمال سهوِ قلم از ناسخ بوده است.

3 . اگر بر عدد هفده هزار تأكيد كنيم ، بايد مقدار زايد بر آيات موجود ، حمل بر حديث قدسى و يا وحى تفسيرى شود . اين راه حل ، ابتدا مورد توجّه شيخ ابوجعفر صدوق ، در رساله اعتقادات قرار گرفته(4) و سپس شيخ مفيد ، با عدم تعليق بر آن ،

ص: 178


1- . كنز العمّال ، ج 1، ص 460، ح 2309 و ص 481، ح 2427 . وى به نقل از عمر بن الخطاب چنين نقل مى كند: «القرآن ألف ألف حرف وسبعة وعشرون ألف حرف» ؛ يعنى بيش از دو سوم قرآن ، ساقط شده است ؛ چون قرآن ثلاثمئة ألف حرف وأربعون ألفا وسبعمئة وأربعون حرفا است . ر . ك : البرهان ، ج 1، ص 249.
2- . الاعتقادات ، ص 84 - 85 .
3- . الوافى ، ج 2، ص 264.
4- . الاعتقادات ، ص 86 .

بر پذيرش آن خبر داده است(1) و برخى ديگر از دانشمندان نيز آن را پذيرفته اند .(2) شيخ صدوق ، بنابه ادله سلامت قرآن از تحريف و ديگر قرائن و شواهد ، پس از آن كه مقدار زايد را وحىِ غير قرآن مى داند و مثال هاى متعدّدى براى آن مى آورد، با صراحت چنين اعلان مى دارد:

ولو كان [الزائد] قرآنا لكان مقرونا به و موصلاً إليه غير مفصول عنه .(3)

4 . امكان دارد آيات قرآن را با قطعه هاى كوچك ترى شمار كنيم تا به اين عدد برسيم، اين پاسخ نيز مدّنظر برخى از بزرگان است .(4)

به نظر ما اگر اين پاسخ ها را كافى ندانيم ، هرگز نمى توانيم به ظاهر اين حديث ملتزم شويم ؛ چون براساس اين حديث ، حدود يازده هزار آيه از قرآن ساقط شده است . اين عددى ناچيز نيست كه بتوان به سادگى از آن گذشت ، با آن كه در مصادر فريقين ، اعم از معتبر و غير معتبر ، نمى توان حتى يك چهلم و كمتر از آن، از اين آياتِ مفقوده ، نشانى به دست داد ، با وجودى كه دعاوى بر نقل و نشر آنها از جانب دوست و دشمن فراوان بوده است . انگيزه دشمنان براى ضربه زدن به قرآن و براى آن كه تحريف كتاب خدا را برملا كنند و انگيزه دوستان براى آن كه از اهل بيت عليهم السلام حمايت كنند (چون به طور طبيعى داعى تحريف كنندگان قرآن، بر حذف آيات مربوط به اهل بيت و ولايت آنها بوده است) و نسبت به جمع آورندگان قرآن ، خرده گيرند ، با اين وصف ، كميّتى قابل ملاحظه از اين آياتِ ساقط شده در مصادر فريقين ، نقل نشده است : بلكه هرگز از احاديث شيعى ، روايتى به چشم نمى خورد كه از حذف يا افزايش يك آيه كامل يا آياتى از قرآن خبر دهد .

ص: 179


1- . تصحيح الاعتقادات ، 124.
2- . رسالة فى إثبات تواتر القرآن ، ص 96.
3- . الاعتقادات ، ص 86.
4- . رسالة فى إثبات تواتر القرآن ، ص 96.

رواياتِ تحريف نما در منابع شيعى ، تنها از حذف، تبديل و يا تغيير كلمه يا كلماتى ، در ضمن آيه اى از آيات حكايت مى كنند كه بنابه مبانى فهم و نقد روايات ، امكان حمل آنها بر تفسير، تأويل و... هست. هرچند در نخستين نگاه ، دو مورد از اين قاعده كلى استثنا مى شود كه با تأمّل و دقت ، از موارد استثنايى نخواهند بود.

مورد اوّل ، حديث [آيه] رجم است كه در منابع اهل سنّت(1) و در برخى از كتاب هاى روايى شيعه آمده(2) و شيخ طوسى(3) و طبرسى(4) - رحمهما اللّه - آن را پذيرفته اند. اين حديث ، افزون بر آن كه در منابع اهل سنّت و شيعه ، به صورت خبر واحد است و با اسلوب هاى قرآن نيز ناسازگار است ، با حديثى ديگر ، متعارض است كه آن نيز در منابع شيعه و اهل سنّت آمده است ؛ حديثى كه مى گويد: امام على عليه السلام شخصى به نام «شراحة الهمدانية» را روز پنج شنبه شلاق زد و در روز جمعه رجم كرد و فرمود: «حَدَدْتُها بِكتابِ اللّه وَرَجَمْتُها بِسُنّةِ رَسُولِ اللّه صلى الله عليه و آله وسلم» .(5) اگر امام على عليه السلام حكم رجم را از كتاب خدا مى دانست ، نمى فرمود كه وى را به حكم سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم رجم كردم! اين مورد از موارد حذف كامل يك آيه در مصادر شيعى است ، آن هم با اين ابهاماتى كه دارد.

مورد دوم ، سوره «ولاية» در هفت بند و «نورين» در 41 بند است. اين دو سوره ، در گزارش ها و پژوهش هاى خاورشناسان و ديگران ، جايگاهى ويژه دارد . آنان بدون انصاف و شأن تقواى پژوهش ، چنين ادعا مى كنند: اين دو سوره ، در مجامع شيعى رواج دارند . شيعه مى گويد اينها دو سوره قرآنى اند(6) و دست اندركاران تدوين

ص: 180


1- . موطأ ، ج 2، ص 124؛ صحيح البخارى ، ج 8، ص 308؛ صحيح مسلم ، ج 4، ص 167 و ج 5، ص 116 .
2- . الكافى ، ج 7، ص 177 ، رقم 3.
3- . التبيان ، ج 1، ص 13؛ العدّة فى الاُصول ، ج 2، ص 516.
4- . مجمع البيان ، ج 1، ص 180.
5- . كنز العمّال ، ج 5، ص 421 ، رقم 13491؛ عوالى اللآلى ، ج 2، ص 153.
6- . ر . ك : مذاهب التفسير الإسلامى ، ص 294 - 295. Garcinde Tassy, journal Asiatique, (1842, P. 431 - 36); Tisdall, CLair, The Moslem wordd (111,231 - 4) Geschichte des Qorans, Theodor, Noldeke; world, P. 100 - 101.

مصحف عثمانى (قرآن موجود) آنها را به خاطر اشتمال بر فضايل امام على، از قرآن برانداختند .(1) برخى از سلفيان نيز با استناد به اين دو سوره ، از مصحفى پنهانى نزد شيعه خبر مى دهند!(2)

حاصل بررسى هاى راقمِ اين سطور ، درباره اين دو سوره كه با بررسى هاى نسبتاً گسترده انجام گرفته ، در چند بند، بدين شرح است: اولاً: اينها دو سوره اند - نه آن طورى كه عده اى پنداشته اند آنها سه سوره هستند - (3) كه با متنى سست و پريشان و با معجونى ناشيانه از آياتِ چندى از قرآن ، با عباراتى مغلوط و سخيف بافته شده اند ؛ ثانياً: هيچ اثرى از اين دو سوره در منابع فريقين ، تا پيش از قرن يازدهم قمرى نيست! اين دو سوره ، در اين قرن در هندوستانِ قديم ، از سوى عده اى ناشناخته جعل شده و سپس نشر و گسترش يافته است ؛ ثالثاً: نخستين منبع سوره نورين (همان گونه كه محدّث نورى نيز اذعان مى كند) ،(4) كتاب دبستان مذاهب است و پيش از آن ، هيچ منبعى ديگر ندارد.

ظاهر عبارت مؤلّف اين كتاب - كه طبق تفحّص پژوهشگر اين كتاب (رضازاده ملك) مؤلّف آن ، كسى جز موبد كيخسرو اسفنديار ، فرزند آذر كيوان نيست - ،(5) نشان مى دهد كه وى آن را به طور شفاهى ، از قول عدّه اى مجهول كه آنان را شيعه معرفى مى كند (اگر راست بگويد) شنيده است .(6)

ص: 181


1- . ر . ك : تاريخ قرآن ، ص 28.
2- . ر . ك : الخطوط العريضة ، ص 12؛ اُصول مذهب الشيعة ، ج 1، ص 255.
3- . تاريخ شيعه ، ص 155.
4- . ر . ك : فصل الخطاب ، ص 180.
5- . ر . ك : دبستان مذاهب ، ج 2، ص 58 - 46.
6- . همان ، ج 1 ، ص 244 و 146 .

وى از منبع قول آنان سخنى به ميان نياورده است . محدّث نورى نيز به نقل از وى آن را در كتاب فصل الخطاب نقل كرده(1) و ديگران از شيخ نورى گرفته اند ؛(2) رابعاً: محدّث نورى مى گويد: «من هيچ اثرى از اين سوره در كتاب هاى شيعه نيافتم ، جز بنا به آنچه كه از محمّد بن شهرآشوب مازندرانى نقل مى كنند كه وى در كتاب المثالب گفته است مخالفان، سوره ولايت را از قرآن برانداختند و شايد منظور وى همين سوره باشد» .(3)

بخش اوّل اين كلام درست است ، ولى بخش دوم آن (يعنى نسبتى كه به ابن شهرآشوب داده اند) ، كاملاً بى اساس و بدون مطالعه است ؛ چون در كتاب المثالب ، هيچ اثرى از برانداختن سوره ولايت نيست ؛ افزون بر آن ، ابن شهرآشوب ، به طور روشن ديدگاهش را درباره سلامت قرآن از تحريف بيان كرده و همسان با ديدگاه سيد مرتضى (م 438 ق) بر اين باور است كه قرآن ، در عصر رسول صلى الله عليه و آله وسلمبه همين صورت كنونى جمع و بين دو جلد تدوين شده است .(4) كسى كه به ابن شهرآشوب اين اتهام را مى زند و محدّث نورى نيز به قول او استناد كرده، جز «محمود آلوسى» (م 1270 ق) ، مؤلف كتاب تفسير روح المعانى نيست .

وى در مقدمه تفسيرش با صراحت مى گويد: «ابن شهرآشوب ، در كتاب مثالب گفته : سوره ولايت از قرآن ساقط شده است» .(5) محدّث نورى نيز كه از تفسير آلوسى ، در فصل الخطاب استفاده كرده ، به قول آلوسى در اين باره، اعتماد كرده است ؛(6) سادساً: سوره ولايت (در هفت بند) نيز بنا به ادعاى برخى از خاورشناسان ، در نسخه اى

ص: 182


1- . فصل الخطاب ، ص 180.
2- . مع الشيعة الاثنى عشرية فى الاُصول والفروع ، ص 151؛ الشيعة والقرآن ، ص 12؛ الوشيعة ، ص 104 .
3- . فصل الخطاب ، ص 180.
4- . مثالب النواصب ، مخطوط، نسخه كتاب خانه سپهسالار ، ورقه 471 و نسخه لكنهو، ورقه 468 ؛ متشابه القرآن ومختلفه ، ج 2 ، ص 77 .
5- . روح المعانى ، ج 1، ص 44 .
6- . ر .ك : فصل الخطاب ، ص 162 .

خطى از قرآن ، نگاشته قرن شانزدهم يا هفدهم ميلادى است كه در بانكيپورِ هند يافت شده است. نسخه اى كه هيچ نام و نشانى از آن نيست و گفته شده در سال 1912 ميلادى در بانكيپور هند يافت شده است ،(1) سوره نورين در اين نسخه از قرآن نيز به احتمالزياد و با توجّه به تاريخ كتابت اين نسخه ، از كتاب دبستان مذاهب گرفته شده است. تنها مدرك اين دو سوره در منابع شيعى ، كتاب تذكرة الأئمّة از محمّد باقر بن محمّد تقى لاهيجى ، در سلك صوفيان(2) و همعصر علاّمه مجلسى رحمه الله است .

وى كه حدود يك قرن پس از جعل آن دو سوره مى زيسته ، اين دو سوره را بدون آن كه از منبع و مدرك خود، سخنى به ميان آورده باشد، نقل كرده است .(3) لاهيجى به احتمال زياد ، از همان نسخه قرآن مجهول گرفته است. عدّه اى به خاطر مشابهت در نام لاهيجى و نام پدرش، وى را با علاّمه مجلسى اشتباه مى گيرند و كتاب تذكرة الأئمة را به مجلسى نسبت مى دهند .(4) اين انتساب ، نزد همه شرح حال نگاران و كاوشگران در احوال علاّمه مجلسى، خطا و بى مورد است .(5)

به هر روى، در مصادر شيعى ، هيچ مصداقى از اين يازده هزار آيه ساقط شده ، به چشم نمى خورد و اين ، خود ، نيرومندترين دليل بر عدم اعتماد به مفاد حديث مذكور است و ناگزير بايد اين حديث را كه مخالفِ با ادله سلامت قرآن از تحريف است ، ساقط بدانيم و يا به يكى از علاج هاى ياد شده ، گردن نهيم ، بويژه آن كه اگر در ساختار اين حديث تأمّل كنيم ، چنين به نظر مى آيد كه اين حديث ، قطعه اى از يك حديث

ص: 183


1- 1. The Moslem world, 111. July 1913, pp.231 - 34.
2- . أعيان الشيعة ، ج 9، ص 182 - 184؛ روضات الجنات ، ج 1، ص 114 - 118؛ الذريعة ، ج 3، ص 319.
3- . تذكرة الأئمّة ، ص 19 - 20.
4- . الخطوط العريضة ، ص 12.
5- . رساله بيان عدد تأليف مجلسى؛ الفيض القدسى مطبوع در بحار الأنوار ، ج 105، ص 53 - 54؛ الذريعة ، ج 4، ص 26؛ ريحانة الأدب ، ج 5، ص 195 . براى توضيح بيشتر درباره اين دو سوره، ر . ك : مقالات و بررسى ها ، دفتر 73، ص 9 - 26 .

بزرگ تر بوده كه اگر با صدر و ذيل آن ملاحظه مى شد ، امكان يكى از اين معانىِ ياد شده (غير از آنچه از ظاهر آن دريافت مى شود) ، قوّت مى گرفت.

حاصل آن كه چون در پيشينه انديشه تحريف ناپذيرى قرآن درنگ كنيم و مبانىِ نقد و فهم روايات تحريف قرآن را درباره دو دسته روايات تحريف نما در كتاب الكافى به كار بنديم ، نتيجه مى گيريم كه اين روايات - كه با ذكر مصاديق نقل شده اند - ، از بابِ وحى تفسيرى يا تحريف معنوى و يا اختلاف قرائات اند و روايتى كه به صورت سربسته نقل شده ، چون هيچ مصداقى از آن يافت نمى شود ، يا بايد توجيه گردد و يا ساقط شود. بنا بر اين ، باز بايد بر ديدگاه آية اللّه خويى در اين زمينه ، صحّه گذاريم كه پس از طرح ادلّه «صيانة القرآن عن التحريف والدراسة والتثبت فى روايات التحريف» مى گويد :

وممّا ذكرنا قد تبيّن للقارئ أنّ حديث تحريف القرآن حديث خرافة وخيال ولا يقول به إلاّ من ضعف عقله أو من لم يتأمّل فى أطرافه حقّ التأمّل، أو من ألجأه إليه حبّ القول به والحبّ يعمى ويصمّ وأمّا العاقل المنصف المتدبّر ، فلا يشكّ فى بطلانه وخرافته .(1)

ص: 184


1- . البيان ، ص 259.

منابع و مآخذ

1 . آلاء الرحمن فى تفسير القرآن، محمّد جواد البلاغى النجفى، قم: مكتبة الوجدانى.

2 . اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى)، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تصحيح وتعليق : ميرداماد الاسترآبادى، تحقيق : مهدى الرجائى ، قم : مؤسّسة آل البيت ، 1404 ق .

3 . اُصول مذهب الشيعة الإمامية الاثنى عشرية، ناصر بن عبد اللّه بن على القفارى ، جيزه : دار الرضا، 1415 ق .

4 . الاحتجاج على أهل اللجاج، أحمد بن على بن أبى طالب الطبرسى، تحقيق : ابراهيم البهادرى، قم: اسوه ، 1413 ق.

5 . الاستيعاب فى معرفة الأصحاب، يوسف بن عبد اللّه بن عبد البر، تحقيق : على بن محمّد البجاوى ، قاهره : دار النهضة .

6 . الاعتقادات، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تصحيح : عصام عبد السيّد، قم : المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، 1413 ق .

7 . الأمالى، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تحقيق : مؤسسة البعثة، قم: مؤسّسة البعثة ، 1414 ق .

8 . الأمالى، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : قسم الدراسات الاسلامية و مؤسسة البعثة، قم : مؤسّسة البعثة ، 1417 ق .

9 . البيان فى تفسير القرآن، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى، تهران: كعبه ، 1364 ش .

10 . التوحيد، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تصحيح : السيّد هاشم الطهرانى، قم : منشورات جامعة المدرسين.

ص: 185

11 . الجامع الصحيح (سنن الترمذى)، محمّد بن عيسى بن سوره، تحقيق : أحمد محمد شاكر، بيروت: دار احياء التراث العربى ، 1375 ق .

12 . الجامع لأحكام القرآن، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الأنصارى القرطبى، بيروت : دار الكتاب العربى، 1387 ق .

13 . الخصال (كتاب الخصال)، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تصحيح : على أكبر الغفارى ، قم: منشورات جماعة المدرسين، 1403 ق .

14 . الخطوط العريضة، محبّ الدين الخطيب، رياض : دار طيبة.

15 . الدر المنثور فى التفسير بالمأثور، جلال الدين عبد الرحمان السيوطى، بيروت : دار الفكر، 1403 ق .

16 . الذخيرة فى علم الكلام، على بن حسين علم الهدى (الشريف المرتضى)، تحقيق : السيّد أحمد الحسينى، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1411 ق .

17 . الذريعة إلى تصانيف الشيعة، آغا بزرگ الطهرانى، تهران، المكتبة الإسلامية، 1354 ش.

18 . الشيعة والقرآن، احسان الهى ظهير، لاهور : پاكستان، ادارة ترجمان السنّة، 1403 ق .

19 . الشيعة وتحريف القرآن، محمد مال اللّه، مكتبة ابن تيمية، 1409 ق .

20 . العدّة فى الاُصول، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تحقيق : محمّد رضا الأنصارى القمى، قم: مؤسسة البعثة، 1376 ش .

21 . الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب، عبد الحسين أحمد الأمينى النجفى، تهران: دارالكتب الإسلامية، 1366 ق .

22 . الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى، (الشيخ الطوسى) ، بيروت: نشر الفقاهة 1403 ق .

23 . القرآن الكريم وروايات المدرستين، السيّد مرتضى العسكرى، قم: دانشكده اصول الدين، 1416 ق .

24 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى، تصحيح : على أكبر الغفارى، قم : دار الكتب الاسلامية، 1388 ق .

ص: 186

25 . الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل وعيون الأقاويل فى وجوه التأويل، جار اللّه محمود بن عمر الزمخشرى، قم: نشر أدب الحوزة.

26 . المسائل السروية، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد)، تحقيق : صائب عبد الحميد، قم : المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، 1413 ق .

27 . المستدرك على الصحيحين، أبو عبد اللّه الحاكم النيسابورى، تحقيق: يوسف عبد الرحمان المرعشلى، بيروت: دار المعرفة.

28 . المعجم الأوسط، سليمان بن أحمد الطبرانى، تحقيق : محمّد الطحّان، رياض: مكتبة المعارف، 1407 ق .

29 . المعجم الكبير، أبو القاسم سليمان بن أحمد الطبرانى، تحقيق : حمدى عبد المجيد السلفى، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1406 ق .

30 . المعجم الوسيط، إبراهيم أنيس وغيره، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1412 ق .

31 . المناقب، الموفّق بن أحمد الخوارزمى، تحقيق : مالك المحمودى، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1411 ق .

32 . الموطأ، مالك بن أنس، تصحيح وتعليق : محمّد فؤاد عبد الباقى، بيروت: دار إحياء التراث العربى ، 1406 ق .

33 . الميزان فى تفسير القرآن، السيّد محمّد حسين الطباطبائى، قم : منشورات جماعة المدرسين فى الحوزة العلمية.

34 . الناسخ والمنسوخ، هبة اللّه بن سلاّمة بن على البغدادى، تحقيق : موسى بناى علوان، بيروت : المدار العربية للموسوعات ، 1989 م.

35 . الوافى، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى)، تحقيق : ضياء الدين الحسينى، اصفهان : مكتبة أمير المؤمنين .

36 . الوافى، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى)، قم : منشورات مكتبة آية اللّه المرعشى النجفى، 1404 ق.

ص: 187

37 . الوشيعة فى نقد عقائد الشيعة، موسى جار اللّه، مطبعة الكيلانى ، 1982 م .

38 . أضواء على السنّة المحمّدية، محمود أبو رية، قم: دار الكتاب الإسلامى، 1416 ق .

39 . أعيان الشيعة، السيّد محسن الأمين، تحقيق وإخراج : حسن الأمين، بيروت : دار التعارف، 1403 ق .

40 . أنوار التنزيل وأسرار التأويل (تفسير البيضاوى)، عبد اللّه بن عمر البيضاوى، بيروت: دار الكتب العلمية، 1408 ق .

41 . أنوار الهداية، روح اللّه الموسوى الخمينى، قم : مؤسسة التنظيم و النشر الآثار الإمام الخمينى .

42 . أوائل المقالات ومذاهب المختارات، محمد بن محمد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد)، تعليق : فضل اللّه الزنجانى، قم : المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، 1423 ق .

43 . أهل البيت فى تفسير الثعلبى، عادل الكعبى، بيروت : مركز البحوث والدراسات، 1423 ق .

44 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: المكتبة الإسلامية، 1397 ق.

45 . بصائر الدرجات فى فضائل آل محمّد، محمّد بن الحسين الصفّار القمى، تصحيح : محسن كوچه باغى، قم: كتاب خانه آية اللّه مرعشى نجفى، 1404 ق .

46 . تاريخ الاُمم والملوك (تاريخ الطبرى)، محمّد بن جرير الطبرى، تحقيق : محمّد أبو الفضل إبراهيم، بيروت: دار سويدان.

47 . تاريخ القرآن (Geschichte des Qrans) تئودور نولدكه (Theodor Noldeke) ، نيويورك : دار نشر جورج المزه .

48 . تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلامى تا قرن چهارم، محمّدجواد مشكور، تهران : اشراق، 1368 ش.

49 . تذكرة الأئمّة ، محمّد باقر بن محمّد تقى اللاهيجى، تهران: مطبعه آقاميرزا على اصغر باسمچى، 1392 ق .

50 . تذكرة الحفّاظ، شمس الدين الذهبى، بيروت : دار احياء التراث العربى .

ص: 188

51 . ترجمة الإمام على عليه السلام من تاريخ دمشق، ابن عساكر، تحقيق : محمّدباقر المحمودى، بيروت: مؤسّسة المحمودى للطباعة والنشر، 1400 ق .

52 . تسنيم تفسير قرآن كريم، آية اللّه جوادى آملى، قم: مركز نشر إسراء، 1378 ش.

53 . تصحيح الاعتقادات (شرح اعتقادات الصدوق)، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد)، تحقيق : حسين درگاهى و ديگران ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

54 . تفسير فرات كوفى، فرات بن إبراهيم الكوفى، تحقيق : محمّد الكاظم، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1410 ق.

55 . تهذيب اللغة، محمّد بن أحمد الأزهرى، تحقيق : عبد اللّه درويش، قاهره : دار المصرية.

56 . حلية الأولياء وطبقات الأصفياء، أبو نعيم أحمد بن عبد اللّه الاصبهانى، الخامسة، بيروت، 1407 ه .

57 . دبستان مذاهب، موبد كيخسرو اسفنديار، به اهتمام : رحيم رضازاده ملك، تهران : كتابخانه طهورى، 1362 ش .

58 . رسائل الشريف المرتضى، اعداد : السيّد مهدى الرجائى، قم : دار القرآن الكريم، 1405 ق .

59 . رسالة بيان عدد تأليفات علاّمه مجلسى، سيّد محمّد حسين خاتون آبادى، تحقيق : سيّد مهدى رجائى، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى نجفى، 1412 ق .

60 . رسالة فى إثبات تواتر القرآن، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى، تحقيق : فتح اللّه نجارزادگان، ضمن مجموعة تراث الشيعة القرآنى، ج 4، قم: مكتبة علوم القرآن المختصة، 1429 ق .

61 . روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى، شهاب الدين محمود الآلوسى، تصحيح : محمّد حسين العرب، بيروت : دار الفكر، 1417 ق .

62 . ريحانة الأدب، محمّد على مدرس، تهران : نشر خيّام، 1369 ش .

63 . سلامة القرآن من التحريف وتفنيد الافتراءات على الشيعة الامامية، فتح اللّه نجارزادگان (محمّدى)، تهران: مشعر، 1382 ش.

64 . سنن الدارمى، عبد اللّه بهرام الدارمى، بيروت : دار إحياء السنّة النبوية .

ص: 189

65 . شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، عبيد اللّه بن عبد اللّه بن أحمد الحاكم الحسكانى، تحقيق : محمّد باقر المحمودى، قم: مجمع إحياء الثقافة الإسلامية، 1411 ق .

66 . صحيفه سجاديه، به قلم فيض الاسلام، 1375 ق.

67 . صيانة القرآن عن التحريف، محمّد هادى معرفت، تحقيق : مؤسسة النشر الإسلامى، قم: مؤسّسة النشر الإسلامى 1418 ق .

68 . عبقات الأنوار فى إمامة الأئمّة الأطهار، حامد حسين الكنهوى، تحقيق : غلام رضا مولانا، قم: مؤسّسة النشر الإسلامى، 1404 ق.

69 . عدّة الداعى ونجاح الساعى: أحمد بن محمّد بن فهد الحلّى، قم : مؤسسة المعارف الإسلامية، 1420 ق .

70 . عوالى اللآلى العزيزية، محمّد بن على بن إبراهيم الاحسائى (ابن أبى جمهور)، تحقيق : مجتبى عراقى، قم: سيّد الشهداء ، 1403 ق.

71 . عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تحقيق : مؤسسة الإمام الخمينى، مشهد : المؤتمر العالمى للإمام الرضا عليه السلام ، 1413 ق .

72 . فرائد الاُصول (الرسائل)، مرتضى الأنصارى، تحقيق : عبد اللّه النورانى، قم : مؤسسة النشر الإسلامى.

73 . فصل الخطاب فى إثبات تحريف كتاب ربّ الأرباب، حسين بن محمّد تقى النورى، چاپ سنگى ، 1298 ق .

74 . فضائل القرآن، أبو عبيد القاسم بن سلام، تحقيق وتعليق : وهبى سليمان خارجى، بيروت: مكتبة العصرية، 1411 ق .

75 . كتاب التفسير (تفسير العيّاشى)، محمّد بن مسعود بن عيّاش السمرقندى، تصحيح : السيّد هاشم الرسولى المحلاتى، تهران: المكتبة العلمية الإسلامية .

76 . كتاب اللّه وأهل البيت فى حديث الثقلين من مصادر أهل السنّة، لجنة التحقيق فى مسألة الإمامة، قم: مدرسة الإمام باقر العلوم، 1422 ق .

ص: 190

77 . كتاب بلاغات النساء، (بلاغات النساء) ابن أبى طاهر طيفور، قم: الشريف الرضى.

78 . كتاب من لا يحضره الفقيه، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تعليق : حسن الموسوى الخرسان، تهران : دارالكتب الإسلامية ، 1390 ق .

79 . كشف الغطاء، جعفر الكبير النجفى ، نجف : دار طباعة مرتضى، 1317 ق .

80 . كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، على بن عيسى الإربلى، تصحيح : السيّد إبراهيم الميانجى، قم : نشر أدب الحوزة.

81 . كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال، علاء الدين على المتّقى الهندى، تصحيح : صفوة السقا، بيروت: مؤسسة الرسالة، 1405 ق .

82 . كنز الفوائد، محمّد بن على الكراجكى، تحقيق : عبد اللّه النعمة، بيروت: دارالأضواء، 1405 ق .

83 . متشابه القرآن ومختلفه، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، قم: بيدار ، 1410 ق .

84 . مثالب النواصب، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، مخطوط، رقم 1841، مكتبة مدرسة سبهسار ورقم 952، مكتبة الناصرية لكهنو.

85 . مجد البيان فى تفسير القرآن، محمّد حسين الإصفهانى، قم: مؤسسة البعثة، 1366 ش.

86 . مجمع البيان لعلوم القرآن، فضل بن حسن الطبرسى، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى و السيّد فضل اللّه اليزدى الطباطبائى ، بيروت : دار المعرفة، 1406 ق .

87 . مذاهب التفسير الإسلامى، ايگناتس گلدزيهر، قاهره : مكتب الخانجى، 1374 ق .

88 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران : دارالكتب الإسلامية، 1363 ش.

89 . مع الشيعة الاثنى عشرية فى الاُصول والفروع، أحمد السالوس، قطر: دار الثقافة، 1417 ق .

90 . معانى الأخبار، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق)، تصحيح : على أكبر الغفارى، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1361 ق .

91 . معجم مقاييس اللغة، أحمد بن فارس، تحقيق : عبد السلام محمّد هارون، قم: مكتب الإعلام

ص: 191

الإسلامى، 1404 ق.

92 . معرفة علوم الحديث، محمّد بن عبد اللّه الحاكم النيسابورى، تصحيح : السيّد المعظم حسين، المدينة المنورة: مكتبة العلمية، 1397 ق .

93 . مفردات ألفاظ القرآن، الراغب الإصفهانى، تحقيق : عدنان داوودى، بيروت: دار الشاميّة، 1416 ق .

94 . مقالات وبررسى ها، دانشكده الهيات ومعارف اسلامى (دانشگاه تهران)، دفتر 68، 1379 ش و دفتر 73، 1382 ش.

95 . مناقب آل أبى طالب، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، تحقيق : يوسف البقاعى، بيروت : دار الأضواء، 1412 ق .

96 . نهج البلاغة، جمع : شريف رضى، ضبط : صبحى صالح، بيروت: 1387 ق .

97 . ينابيع المودّة، سليمان بن إبراهيم القندوزى الحنفى، تحقيق : السيّد على جمال أشرف الحسينى ، قم : اُسوة .

98 - Journal Asiaticoue Tome Xlll May 1842.

99 - The Moslem world lll, joly, 1913.

ص: 192

نفى برداشت تحريف از صحيحه هشام در «الكافى»

اشاره

نفى برداشت تحريف از صحيحه هشام در «الكافى»

محمّد احسانى فر لنگرودى

چكيده

در اين نوشتار ، به تجزيه و تحليل اسناد و متن صحيحه هشام بن سالم در كتاب شريف الكافى ، پرداخته شده است . نگارنده ابتدا به بررسى متن و سند اين صحيحه - كه از ظاهر آن ، تحريف قرآن كريم استخراج مى شود - پرداخته است . سپس وجوهى را براى حل مشكل سند و مفاد آن ارايه مى نمايد و اين صحيحه را به تأويل مى برد . نگارنده ، ضمن بررسى مفاد حديث ، به اين نكته مهم اشاره مى كند كه اگر چه سند قطعى الصدور ، حجّت شرعى است ، ولى نبايد به معانى ظاهر همه احاديث توجّه نمود و هر حديث صحيحى ، ظاهر آن حجّت نيست و شايد برخى از قرائن ، مفقود شده باشند .

نگارنده همچنين به نسخه شناسى و تحليل متن صحيحه هشام ، مبنى بر اين كه قرآن نازل شده بر پيامبر ، داراى آياتى به مراتب بيشتر از آيات كنونى قرآن بوده است پرداخته و آراى برخى از فقها و محدّثان بزرگ شيعه را در اين باره بررسى مى نمايد .

در قسمتى ديگر از مقاله ، نگارنده ، نگرشى تأويلى به صحيحه هشام نموده و تأويل بردن اين صحيحه توسط برخى از محدّثان بزرگ مانند شيخ صدوق را مطرح مى كند و شواهدى قرآنى و حديثى ، مبنى بر صحّت اين تأويل و عدم تحريف قرآن ارايه مى نمايد و صحيحه هشام را در حكم خبر شاذ ، تلقّى كرده كه حجّيت وافى در مراد را ندارد .

كليدواژه ها : صحيحه هشام ، قطعى الصدور ، حجّت ، الكافى ، خبر شاذ .

ص: 193

درآمد

اشاره

روايت صحيحه هشام بن سالم در الكافى شريف، در ظاهر بدوى اش دلالت دارد كه قرآن ، داراى هفده هزار آيه است. اين خبر ، از مصاديق «مشكل الحديث» است و معضلاتى را در پى داشته است ، از جمله:

1 . برخى دشمنان مكتب اهل بيت عليهم السلام را وا داشت كه با غفلت از انبوه موارد مشكل الحديث موجود در جوامع روايى خود ، در صدد فتنه انگيزى و تهاجم به شيعه به اتّهام قول به تحريف بر آيند.

2 . برخى اخباريان متحجّر و ظاهر بين نيز دچار پندار تحريف شدند؛ پندارى كه كاش تنها دامن ناپالوده آنان را مى گرفت؛ ولى متأسّفانه ، چهره پاك و بى آلايش مكتب تشيّع و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام را نيز در انظار ديگران مشوّه ساخت.

اين مقاله ، در پى آن است كه به دور از فضاى غوغايى ساخته معاندان و سطحى نگرىِ متحجّران، طىّ پژوهشى علمى و منصفانه، به تحقيق در اين باره بپردازد.

ليكن لازم است كه پيش تر ، با يادآورى دو نكته، بستر سخن در محور مورد بحثْ فراهم آيد:

يك . به رغم اهمّيت جايگاه سنّت در دين پژوهى، بر كسى پوشيده نيست كه معانى ظاهرى همه احاديثْ مقصود نيست؛ به علاوه ، هر حديث و خبر منقولى، صحيح و معتبر نيست؛ زيرا اوّلاً، برخى قراين مؤثّر در ظهور و دلالت احاديث، مفقود شده اند؛ ثانيا، در مسير نقل احاديث، عوارض مختلفى پيدا شده كه منجر به ناپالودگى احاديث گرديد.(1)

ص: 194


1- . تا جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود، از اين معضل غير قابل چشم پوشى ، سخت گلايه نمود . ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 62 ، ح 10 ؛ نهج البلاغة ، ج 2 ، ص 188 ، ح 210 ؛ تحف العقول ، ص 192؛ مسند أحمد ، ج 1 ، ص 78 ؛ سنن الدارمى ، ج 1 ، ص 76 ؛ صحيح البخارى ، ج 1 ، ص 35 ، و ج 2 ، ص 81 ، و ج 4 ، ص 145 ؛ سنن ابن ماجة ، ج 1 ، ص 13 ، ح 30 - 33.

دو . با اين توجّه ، طبيعى بود كه انبوهى از احاديث نامعتبر و يا نيازمند به تأويل، بر جاى ماندند . اين بخش نامعتبر نيز ، ممكن است كه از مصادر حديثىِ نامعتبر آمده باشند، و يا در كتب حديثى معتبر باشند؛ ولى خود احاديث ، داراى اسانيدى ضعيف يا متونى شاذّ و مخالف كتاب و سنّت و عقل و مشاهدات باشند ، خواه قابل تأويل ، و خواه تأويل ناپذير و ساقط از درجه اعتبار.

با عنايت به آنچه اشاره شد، اين پژوهش در چهار بخش ، سامان مى يابد:

الف . متن و اِسناد حديث؛ ب . پاسخى مبتنى بر پژوهش در نُسخ حديث؛ ج . پاسخى مبتنى بر تحقيق در مفاد حديث؛ د . پاسخى مبتنى بر تدقيق در مبانى حجّيت حديث.

الف . متن و اِسناد حديث

كلينى به اِسنادش از «علىّ بن الحكم، عن هشام بن سالم، عن أبى عبد اللّه عليه السلام ، مى گويد : «إنّ القرآن إذا جاء به جبرئيل عليه السلام إلى محمّد صلى الله عليه و آله ، سبعة عشر ألف آية» .(1)

در برخى نسخ الكافى : «سبعة آلاف آية» آمده است .

حديث از نظر سندى ، صحيح محسوب مى شود؛ زيرا «علىّ بن الحكم» از ثقات و اجلاّى ،(2) اصحاب امام رضا و امام جواد عليهماالسلام است.

ص: 195


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 634 ، ح 28.
2- . شيخ طوسى مى گويد: «علىّ بن الحكم الكوفى ، ثقة جليل القدر، له كتاب أخبرنا به جماعة عن محمّد بن على بن الحسين بن بابويه، عن أبيه عن محمّد بن أحمد بن هشام، عن محمّد بن أحمد بن السندى عنه؛ و رواه محمّد بن على عن أبيه، عن محمّد بن الحسن عن سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد عنه؛ و أخبرنا به ابن أبى جيّد عن ابن الوليد عن الصفّار و أحمد بن إدريس و الحميرى و محمّد بن يحيى عن أحمد بن محمّد عنه» الفهرست ، ص 151 ، ش 376.

مرحوم آية اللّه خويى ، طىّ بحثى اثبات مى كند كه عناوين متعدّد: علىّ بن الحكم، علىّ بن الحكم الكوفى و علىّ بن الحكم بن الزبير و علىّ بن الحكم الأنبارى ، همگى، مربوط به يك نفرند.(1)

«هشام بن سالم» نيز از ثقات و اجلاّ و از خواصّ اصحاب امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام است. نجاشى در باره اش مى گويد: «هشام بن سالم الجواليقى ، مولى بشر بن مروان، أبو الحكم... ثقة، ثقة» .(2) ديگر رجاليان نيز با سياق يا الفاظ دالّ بر پذيرش، به نقل گفتار نجاشى پرداخته اند.(3) به هر حال ، رجاليان شيعه، بر توثيق او اتّفاق نظر دارند ، تا جايى كه ابن الغضائرى هم در باره اش مى گويد: «هشام بن سالم الجواليقى ، ثقة، ثقة».(4)

اِسناد كلينى به علىّ بن الحكم نيز صحيح است؛ زيرا مبتنى بر تعليق معروف از كلينى بر اِسناد قبل است ، يعنى «محمّد بن يحيى عن أحمد بن محمّد عن على بن الحكم».(5) وثاقت هر يك از محمّد بن يحيى العطّار و احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى نيز چون خورشيد روشن است.

نكته: البتّه تا اين جا صحّت سندىِ حديث اثبات مى شود؛ ليكن در مقام تحقيق، اگر تصديق متن و مفاد حديث - هر چند با تأويل - ممكن بود، حديث ، مورد تصديق قرار مى گيرد؛ و گر نه از احاديث شاذ محسوب مى شود كه وجه عدم حجّيت آن در مباحث آينده، بيان خواهد شد.

ص: 196


1- . ر. ك : معجم رجال الحديث ، ج 11 ، ص 381 - 395 ، ح 8076 - 8089.
2- . رجال النجاشى ، ص 434 ، ش 1165.
3- . ر. ك : خلاصة الأقوال فى معرفة الرجال ، ص 289 ؛ رجال ابن داوود ، ص 211.
4- . الرجال لابن الغضائرى ، ص 117 ، ش 185.
5- . ر. ك : الكافى ، ج 2 ، ص 634 ، ح 27.
ب . پاسخى مبتنى بر پژوهش در نُسَخ حديث
1 . نُسخى با عبارت «سبعة آلاف آية»

اين حديث ، در برخى نسخ الكافى و در بعضى منابع ديگر، با عبارت «سبعة آلاف آية» آمده است ، از جمله در منابع ذيل:

يك . در كتاب الوافى، به نقل از الكافى ، به صورت «سبعة آلاف آية» است .(1) ظاهر از متن الوافى اين است كه عبارت مزبور در نسخه محدّث فيض از الكافى «سبعة آلاف آية» بود.

دو . در نسخه اى معتبر از الكافى، به صورت: «سبعة الأف آية» آمده است.(2) اين نسخه ، از بهترين نسخ خطّى و صحيح الكافى به شمار مى آيد.

سه . نيز در نسخه منقّح و ممتاز ديگرى(3) از الكافى، به صورت: «سبعة آلف آية» آمده

ص: 197


1- . الوافى ، ج 9 ، ص 1780 ، ح 9089.
2- . ر. ك : صفحه 784 از نسخه الكافى، شماره 279 از نسخ خطى مسجد گوهرشاد، ج 1 ، ص 239 ، از فهرست كتاب خانه مسجد ، يا نسخه كپى آن به شماره 46 با رمزنسخه «بر»، در پژوهشكده دار الحديث. توضيح: اين نسخه را از آغاز كتاب تا پايان كتاب الدعاء ، ص 763 ، ملاّ محمّد امين استرآبادى قرن11، با همكارى مولانا عيسى الذرمارى تبريزى، تصحيح و مقابله كرده و گواهى اجازه به وى به خطّ مرحوم استرآبادى در پايان كتاب الإيمان و الكفر و پايان كتاب الدعاء چنين آمده است: «الفاضل المحقّق و الكامل المدقّق أعنى مولانا عيسى الذرمارى قابل معى كتاب الإيمان و الكفر من أوّله إلى آخره، مقابلة كشف و تحقيق و معارضة إتقان و تدقيق، و قد أجزت له أن يروى عنّى كما أجاز لى الشيوخ العظام... و ذلك فى سنى مجاورتى بمكّة المشرّفة عام 1032». كاتب نسخه: جلال الدين محمّد بن احمد، تاريخ كتابت: 981 - 982. در اين نسخه ، موارد شرح غرايب و مشكل الحديث، مكرّرا با امضاى «م ن سلّمه اللّه» و «أمير محمّد مؤمن دام ظلّه» و «ملاّ محمّد صالح» ديده مى شود.
3- . ر. ك : صفحه 460 از نسخه الكافى، به شماره 177 ب ، از نسخ خطى كتاب خانه دانشكده ادبيات تهران، ص633 از فهرست كتابخانه دانشكده، يا نسخه كپى آن به شماره 66 با رمز نسخه «جس»، در پژوهشكده دار الحديث. تاريخ كتابت: 854 - 855. اين نسخه ، داراى گواهى قرائت و سماع در محضر بعضى علما است.

است.

علاوه بر روايات منقول از اصحابِ اَعداد ، كه همگى ، تعداد آيات قرآن را 6204 تا 236 آيه مى شمارند ، طبق روايتى كه يعقوبى در باره مصحف امير المؤمنين عليه السلام نقل مى كند، مجموع آيات آن شش هزار و دويست و اندى آيه است.(1)

ليكن در ديگر نسخه هاى الكافى ، تماما، عبارت «سبعة عشر ألف آية» آمده است.

2 . نظريّه تقريبى بودن عدد

محقّق جليل ، علاّمه شعرانى در ذيل اين حديث مى گويد:

أقول: أمّا كلمة سبعة عشر ألف آية، فى هذا الخبر، فكلمة عشر زيدت قطعا من بعض النسّاخ أو الرواة؛ و «سبعة آلاف» تقريب، كما هو معروف فى إحصاء الاُمور لغرض آخر غير إحصاء العدد؛ كما يقال: أحاديث الكافى ستّة عشر ألف، و المقصود بيان الكثرة و التقريب، لا تحقيق العدد؛ فإنّ عدد آى القرآن الستّة و السبعة آلاف .(2)

توضيح: مقصود علاّمه شعرانى از عبارت «عدد آى القرآن الستّة و السبعة آلاف» اين است كه تعداد آيات قرآن ، شش - هفت هزار آيه (حدود شش هزار و اندى آيه) است.

بيان محدّث فيض در وجه تفاوت رقم هفت هزار با رقم تعداد واقعى آيات قرآن نيز به زودى مى آيد.

3 . درنگى بر اين نظريّه

با تأمّل در اين نظريّه، ملاحظاتى به نظر مى آيد ، از جمله:

يك . وجه معمول و متعارف در تقريب (گِرد نمودن) اعداد، اين است كه اعداد ريز سمت راست را به نزديك ترين رقم كلان مى رسانند . پس لازم بود گفته شود: «إنّ

ص: 198


1- . تاريخ اليعقوبى ، ج 2 ، ص 136.
2- . ر. ك : شرح اُصول الكافى ، ج 11 ، ص 87.

القرآن إذا جاء به جبرئيل عليه السلام إلى محمّد صلى الله عليه و آله ، ستّة آلاف آية».

دو . جز چند نسخه مورد اشاره، بقيّه نسخه ها - كه اين سه، در قوّت و كثرتْ قابل سنجش با آنها نيستند - ، عبارت «سبعة عشر ألف آية» را آورده اند.

سه . تعداد تقريبى آيات قرآن ، از امور روشن و معارف بديهى در امّت اسلامى بود و نياز به گفتن نداشت و اگر هم قرار بود به موضوع تعداد آيات قرآن پرداخته شود، مناسبْ اين بود كه تعداد دقيق آن بيان گردد؛ بويژه آن كه به رغم اجماع و اتّفاق نظر در كمّيت و حجم آيات قرآن ، «اصحاب الاعداد» در شمارگان و تعيين موارد وقف و رئوس آيات، از 6204 تا 6236 آيه در اختلاف هستند.

چهار . قيد «إذا جاء به جبرئيل عليه السلام إلى محمّد صلى الله عليه و آله » چنين وجهى را بعيدتر مى سازد؛ و گر نه - با صرف نظر از اشكالات بالا - سزاوار بود كه گفته شود: «إنّ القرآن سبعة آلاف آية». واللّه العالم!

پنج . عبارت حديث نزد محدّث فيض «سبعة آلاف آية» است؛ ولى او در پاسخ از تفاوت ميان هفت هزار با تعداد واقعى آيات (6236 آيه) ، به سراغ تأويلات ديگرى مى رود . اين بى توجّهى به وجه تقريبى بودن عدد هفت هزار ، مؤيّد دور بودن اين وجه از افق تحقيق و تأويل دارد.

شش . تنظير حديث به روايت سليم: با صرف نظر از ضعف سندى كتاب سليم، اين حديث را مى توان نظير حديثى دانست كه از كتاب سليم بن قيس هلالى نقل شده:

إنّ أمير المؤمنين عليه السلام بعد وفات رسول اللّه صلى الله عليه و آله لزم بيته، و أقبل على القرآن، يجمعه و يؤلِّفه فلم يخرج من بيته حتّى جمعه كلَّه و كتب على تنزيله: الناسخ و المنسوخ منه و المحكم و المتشابه و الوعد و الوعيد، و كان ثمانية عشر ألف آية.(1)

در اين حديث ، پس از بيان اين كه امير المؤمنين عليه السلام قرآن را جمع و تأليف، و در

ص: 199


1- . ر. ك : همان ، ج 11 ، ص 87.

حقيقت ، تنظيم نمود، به بيان ضمايم آن قرآن پرداخته ، مى گويد: «و كتب على تنزيله:

الناسخ و المنسوخ منه و المحكم و المتشابه و الوعد و الوعيد»؛ سپس مى گويد: «و كان ثمانية عشر ألف آية».

تفاوت عدد اين حديث و حديث الكافى به هفده هزار و هجده هزار نيز با حمل بر تقريبْ حل مى گردد ، به اين معنا كه هفده هزار و اندى باشد.

هفت . علاوه بر كلينى، مرحوم صدوق نيز اشاره روشنى به اصل حديث، با عبارت «سبعة عشر ألف آية» دارد، و اين ، نشان مى دهد كه حديث با لفظ «سبعة عشر ألف آية» براى صدوق ، نقل و احراز شده است:

إنّه قد نزل الوحى الذى ليس بقرآن، ما لو جمع إلى القرآن لكان مبلغه مقدار سبعة عشر ألف آية.(1)

بر اين اساس ، ما وجه پاسخ بالا را در درجه اعتبار ، متأخّر از وجه بعدى مى شماريم و مقتضاى تحقيق را وجه تأويلى مى دانيم كه ذيلاً بيان مى گردد:

ج . پاسخى مبتنى بر تحقيق در مفاد حديث
اشاره

اگر نسخه «سبعة عشر ألف آية» را مقدّم نموديم ،(2) حديثْ از دو صورت بيرون نمى رود:

وجهى كه تحت عنوان «حمل بر معنايى اعمّ از وحى قرآنى و وحى بيانى» است و تأويل حديث و حمل آن بر اين كه مراد از قرآن ، وحى قدسى اعمّ از وحى قرآنى و وحى بيانى است ؛ و ديگر اين كه اگر كسى در اين وجه نيز مناقشه نمود، تنها راه موجود طرح حديث و كنار نهادن آن است.

ص: 200


1- . الاعتقادات ، ص 84.
2- . همين طور اگر نسخه «سبعة آلاف آية» را برگزيديم، ولى ديدگاه علاّمه شعرانى را در حمل بر تقريبى دانستن رقم هفت هزار نپذيرفتيم.

اينك بيان وجه تأويل:

1 . حمل بر معنايى اعمّ از وحى قرآنى و وحى بيانى
يك . نماى اجمالى اين تأويل

روشن ترين تأويل براى حديث مورد بحث، اين است كه بگوييم: مقصود از «القرآن» مجموعه وحى قدسىِ مشتمل بر وحى قرآنى و وحى بيانى است كه خداى متعال توسّط جبرئيل، بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل كرده است.

دو . نماى تفصيلىِ تأويل

اين پاسخ و وجه تأويل حديث، در چهار بند تبيين مى گردد:

اول . مراد از «القرآن» در حديث «إنّ القرآن إذا جاء به جبرئيل عليه السلام إلى محمّد صلى الله عليه و آله ، سبعة عشر ألف آية» ، وحى قدسىِ اعمّ از وحى قرآنى و وحى بيانى است .

تأويل حديث و حمل آن بر اين كه مراد از قرآن ، وحى قدسىِ اعمّ از وحى قرآنى و وحى بيانى است و تعبير از چنين معنايى به «القرآن» ، مبتنى بر مجاز تغليب است.(1) در نتيجه، شش هزار و دويست و اندى از آن، وحى مُعجِز قرآنى است و بقيه اش وحى بيانىِ متكفّل تبيين و تأويل وحى قرآنى. وحى قرآنى آن - با پشتوانه نقلى فوق تواتر -

به صورت مصحف شريف گرد آمد و ميان مسلمين انتشار يافت؛ بقيّه اش همراه نسخه اى از مجموعه وحى قرآنى، پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله ، نزد امير المؤمنين عليه السلام و سپس نزد ساير اوصيا عليهم السلام ، محفوظ مانده است.

دوم . اين مصحف شريف ، همان قرآنى است كه امام على عليه السلام با خطّ خود و املاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نوشت و پس از رحلت آن حضرت صلى الله عليه و آله نيز چند ماه، كار ترتيب و تنظيم

ص: 201


1- . جهت ترجيح جانب وحى قرآنى بر وحى بيانى در اين تغليب، شرافت وحى قرآنى بر وحى بيانى است؛ زيرا در وحى قرآنى ، هم عبارات و الفاظ ، و هم معانى ، از سوى خداى متعال است ، بر خلاف وحى بيانى كه عباراتش متعلّق به فرشته وحى است.

و ديگر شئون مربوط به تبيين آن را تكميل فرمود ، و بر صحابه عرضه نمود. ليكن ، به دليل قدرنشناسى برخى صحابه از آن مصحف شريف، عموم مردم از دسترسى به آنْ محروم ماندند.(1)

سوم . گرچه عدم امكان دستيابى مستقيم امّت به آن، حرمانى است، كه بدان مبتلا هستيم ، ليكن ، گنجينه هاى حديثى مأثور از رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام - حدّ اقلّ ،در حدّى كه مبادى تكليف و دين شناسى را كامل و استوار سازند - اين نقيصه را جبران نمودند. و با وجود وحى قرآنى و سنّت ، چنانچه امّت در مبادى تكليف و شناخت دين، بدان نياز مستقيم و مبرم مى داشت، بى شكّ ، از دسترسى عموم مردم به دور نگه داشته نمى شد : «قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ» .(2)

چهارم . عبارت «سبعة آلاف آية» ظهور دارد كه بخش وحى بيانى آن مصحف شريف نيز به صورت آيه آيه است. حال ، آيا اين تعبير ، به لحاظ آن است كه آيات وحى بيانىِ آن نيز همانند وحى قرآنى ، داراى رئوس آيات (فواصل و مواقف) است ؟ يا اين كه ذكر شماره براى آياتِ وحى بيانى ، از باب مشاكلت در تعبير است ؟ يعنى نسبت حجمِ بخش وحى بيانى به وحى قرآنى ، در حدود دو سوم است؛ به گونه اى كه اگر آن نيز داراى فواصلى چون آيات وحى قرآنى مى بود، حجم مجموع آن مصحف شريف، به حدود هفده هزار آيه مى رسيد. به هر حال ، در پرسش ياد شده، هر دو احتمال وجود دارد ؛ ولى ما راهى به تحقيق و كشف حقيقت در اين زمينه نداريم!

2 . تأويل حديث در گفتار برخى محدّثان
اشاره

رئيس المحدّثين ، شيخ صدوق و فضل بن شاذان، اين وجه را با باورى استوار ، به

ص: 202


1- . ر. ك : بحار الأنوار ، ج 92 ، ص 48 و 52 ؛ المناقب لابن شهر آشوب ، ج 2 ، ص 40 ؛ الفهرست لابن النديم ، ص 47 - 48 ؛ الإتقان ، ج 1 ، ص 57 ؛ الاحتجاج ، ج 1 ، ص 383 ؛ التفسير الصافى ، ج 1 ، ص 47 ؛ نور الثقلين ، ج 1 ، ص 421 ، ح 478 ؛ تفسير البرهان ، ج 1 ، ص 16.
2- . سوره انعام ، آيه 149.

عنوان تنها وجه تأويل، ذكر مى نمايند ؛ ولى محدّث فيض ، پس از ذكر آن به عنوان نخستين احتمال، به دو احتمال ديگر نيز توجّه مى دهد. اينك نقل گفتارشان:

يك . گفتار شيخ صدوق

او مى گويد:

اعتقادنا أنّ القرآن الذى أنزله اللّه تعالى على نبيّه صلى الله عليه و آله هو ما بين الدفّتين، و هو ما فى أيدى الناس؛ ليس بأكثر من ذلك ... ومن نسب إلينا أنّا نقول إنّه أكثر من ذلك فهو كاذب .(1)

سپس براى اثبات مصونيت قرآن از هرگونه تحريف ، دلايل و شواهد متعدّد و متقنى مى آورد و در ادامه، با اشاره به حديث بالا و در تأويل آن مى گويد:

بل نقول: إنّه قد نزل الوحى الذى ليس بقرآن، ما لو جمع إلى القرآن لكان مبلغه مقدار سبعة عشر ألف آية.

وذلك مثل قول جبرئيل للنبيّ صلى الله عليه و آله : «إن اللّه تعالى يقول لك: يا محمّد، دار خلقى» . ومثل قوله: «اتق شحناء الناس وعداوتهم». ومثل قوله: «عش ما شئت فإنّك ميّت، وأحبب ما شئت فإنّك مفارقه، واعمل ما شئت فإنّك ملاقيه. وشرف المؤن صلاته بالليل، وعزّه كفّ الأذى عن الناس». ومثل قول النبىّ صلى الله عليه و آله : «ما زال جبرئيل يوصينى بالسواك حتّى خفت أن أدرد وأحفر، وما زال يوصينى بالجار حتى ظننت أنّه سيورثه، وما زال يوصينى بالمرأة حتّى ظننت أنّه لا ينبغى طلاقها، وما زال يوصينى بالمملوك حتّى ظننت أنّه سيضرب له أجلا يعتق به». ومثل قول جبرئيل عليه السلام للنبىّ صلى الله عليه و آله حين فرغ من غزوة الخندق: «يا محمّد إنّ اللّه يأمرك أن لا تصلّى العصر إلا ببنى قريظة». ومثل قوله صلى الله عليه و آله : «أمرنى ربّى بمداراة الناس كما أمرنى بأداء الفرائض». ومثل قوله صلى الله عليه و آله : «إنّا معاشر الأنبياء أمرنا أن لا نكلّم الناس إلاّ بمقدار عقولهم». ومثل قوله صلى الله عليه و آله : «إنّ جبرئيل أتانى من قِبَل ربّى بأمر قرّت به عينى ، وفرح به صدرى وقلبى ، يقول: إنّ عليّا أمير المؤنين، وقائد الغرّ المحجّلين».

ص: 203


1- . الاعتقادات ، ص 84.

ومثل قوله صلى الله عليه و آله : «نزل علىَّ جبرئيل فقال: يا محمّد إن اللّه تعالى قد زوّج فاطمة عليّا من فوق عرشه، وأشهد على ذلك خيار ملائكته، فزوّجها منه فى الأرض ، وأشهد على ذلك خيار اُمّتك».

و مثل هذا كثير، كلّه وحى ليس بقرآن، ولو كان قرآنا لكان مقرونا به ، و موصولاً إليه غير مفصول عنه... .(1)

روشنى بيان صدوق در وجه تأويل حديث، ما را از توضيح گفتارش بى نياز مى سازد.

نكته: مواردى را كه صدوق با عبارت «مثل قوله: . . . » آورده، همگى از قبيل همان مواردى اند كه عالمان و محدّثان اهل سنّت ، نوعا از آنها به «نسخ التلاوة» ياد مى كنند.

دو . گفتار محدّث اُرمَوى

او كه از خواصّ اصحاب امام رضا عليه السلام و عسكريّين عليهماالسلام است، در موردى مشابه مى گويد:

و يجوز أن يكون أنزله وحيا إليه كما كان تنزل عليه أشياء من اُمور الدين و لا يكون ذلك قرآنا، كتحريم نكاح العمّة على بنت أخيها، و الخالة على بنت اُختها؛ و القطع فى ربع دينار؛ و لا قوَد على والد و لا على السيّد، و لا ميراث لقاتل؛ و كقوله صلى الله عليه و آله : يقول اللّه تعالى: "إنّى خلقت عبادى جميعا حنفاء"؛ و كقوله صلى الله عليه و آله : يقول اللّه - عزّ وجلّ - : "من تقرّب إلىّ بشبر تقرّبت منه ذراعا" و أشباه هذا. و قد قال عليه السلام : "ألا إنّى قد اوتيت الكتاب و مثله معه". يريد ما كان جبرئيل يأتيه به من السنن؛ و قد رجم رسول اللّه صلى الله عليه و آله و رجم الناس بعده، و أخذ بذلك الفقهاء.(2)

چنان كه ملاحظه مى كنيد، مفاد گفتار محدّث ارموى ، همان سخن صدوق است.

سه . گفتار محدّث فيض

او پس از اشاره به رقم 6236 آيه - كه امين الدّين طبرسى در حديثى از

ص: 204


1- . همان جا .
2- . الإيضاح ، ص 216 (تعليقه محدّث اُرمَوى بر كتاب الإيضاح تأليف فضل بن شاذان) .

رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند - ، در وجه تفاوت اين رقم ، با رقم هفت هزار - كه در حديث الكافى آمده - مى گويد:

فلعلّ البواقى تكون مخزونة عند أهل البيت عليهم السلام و تكون فيما جمعه أمير المؤمنين عليه السلام ؛ أو جاء الاختلاف من قبل تحديد الآيات و حِسابها؛ أو تكون ممّا نسخ تلاوته .(1)

مرحوم فيض ، در ضرورت تأويل حديثْ ترديدى ندارد و براى تأويل آن ، سه احتمال مى آورد:

احتمال نخست، به همان تأويل صدوق برمى گردد.

احتمال دوم ، ما به التفاوت 6236 آيه از هفت هزار را مربوط به تفاوت در شمارش و تحديد رئوس آيات مى داند.

احتمال سوم ، وقوع نسخ تلاوت است ، كه مورد پذيرش قاطبه عالمان اهل سنّت است. چون نظريه نسخ تلاوت در ميان شيعه ، به شدّت كم طرفدار است، به عنوان احتمال سوم مى آورد؛ همچنان كه حمل بر وحى بيانى را به عنوان احتمال اوّل ذكر مى نمايد.

3 . ساير شواهد نزول وحى بيانى
اشاره

آيات قرآن و احاديث معتبر در تأييد مفاد اين تأويلْ بيش از آن است كه در اين مجال بگنجد و تنها به ذكر نمونه هايى از آنها بسنده مى شود:

يك . شواهد قرآنى

در اين زمينه ، به ذكر آيات ذيل بسنده مى كنيم:

اوّل . «إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُو وَ قُرْءَانَهُو * فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ» .(2)

ص: 205


1- . الوافى ، ج 9 ، ص 1781.
2- . سوره قيامت ، آيه 17 - 19.

علاوه بر وحى قرآنى، گونه هاى ديگرى از وحى نيز بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل مى شد، از جمله: وحى بيانى است كه نزد اوصيايش عليهم السلام وجود داشته و دارد.

دوم . «وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ» .(1)

علاوه بر نزول الفاظ قرآن، بيان حدود و دقايق معانى قرآن نيز لازم بود از سوى خداى متعال نازل گردد.

سوم . «وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ» .(2)

امير المؤمنين عليه السلام و ديگر اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله ، همانند او معصوم و عالِم و گنجينه دار علوم آن حضرت صلى الله عليه و آله هستند. به همين دليل ، باب مدينه علم اويند و به مفاد حديث ثقلين و ديگر احاديث عِدْل قرآن اند كه واجب است بدان ها تمسّك جوييم؛ از اين رو ، پيامبر ، هر آنچه را كه بر او صلى الله عليه و آله نازل شده، براى اوصيايش تبيين كرده است.(3)

چهارم . «وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَ لاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَ أَقِمْنَ الصَّلَوةَ وَ ءَاتِينَ الزَّكَوةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُو إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا * وَ اذْكُرْنَ مَا يُتْلَى فِى بُيُوتِكُنَّ مِنْ ءَايَاتِ اللَّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا» .(4)

دو . شواهد حديثى

احاديث فراوانى ، ناظر به وجود و ديگر شئون وحى بيانى نقل شده است ؛ از جمله:

اوّل . حديث مِقدام بن معديكرب : قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «ألا إنّى قد اوتيت

ص: 206


1- . سوره نحل ، آيه 44.
2- . سوره بقره ، آيه 230؛ نيز ر. ك سوره بقره ، آيه 187 و 219 و 221 و 242 و 266 ؛ سوره آل عمران ، آيه 103 .
3- . البتّه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله در وحى بيانى منحصر نمى شود؛ بلكه جز آن نيز، هر آنچه كه در امور غيرعادى مى فرمود، برگرفته از وحى الهى بود : «ما ينطق عن الهوى، إن هو الاّ وحىٌ يوحى» سوره نجم ، آيه 3 - 4.
4- . سوره احزاب ، آيه 33 - 34.

الكتاب و مثله معه؛ ألا إنّى قد اوتيت القرآن و مثله معه».(1)

دوم . نيز از مقدام از رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «ألا إنّى قد اوتيت الكتاب و مثله معه».(2)

شوكانى ، در مطلبى با استدلال به اين حديث مى گويد: «... لِحديث "ألا إنّى قد اوتيت القرآن ومثله معه" وهو حديث صحيح».(3)

سوم . علاوه بر اين دو - كه نمونه هايى از احاديث اهل سنّت هستند - ، شواهد فراوانى از احاديث شيعه، بر وحى بيانى نظر دارد ؛ ولى نيازى به ذكر آنها نمى بينيم.(4)

نتيجه: گر چه «پاسخ مبتنى بر كاوش در نُسخ الكافى» را پيش تر ذكر نموديم ، ليكن با توجّه به آنچه تبيين شد، پاسخ دوم - كه مبتنى بر تأويل حديث است - ، به مراتب ، قوى تر و اطمينان بخش تر است. واللّه العالم!

د . پاسخ مبتنى بر تدقيق در مبانى حجّيت حديث
اشاره

اگر كسى در مورد حديث مورد بحث ، دو پاسخ «مبتنى بر كاوش در نُسَخ» و «تأويل

ص: 207


1- . مسند أحمد ، ج 4 ، ص 131؛ سنن أبى داوود ، ج 2 ، ص 392 ، ح 4604 ؛ مسند الشاميين ، ج 2 ، ص 137 ،ح 1061 ؛ تأويل مختلف الحديث ، ص 155 و 182 و 292 ؛ كنز العمّال ، ج 1 ، ص 174 ، ح 880 . نيز ر. ك : مكاتيب الرسول ، ج 1 ، ص 510 ؛ الرواشح السماويّة ، ص 39 و 203 ؛ الإيضاح ، ص 216.
2- . سنن الدار قطنى ، ج 4 ، ص 191 ؛ السنن الكبرى ، ج 9 ، ص 332 ؛ صحيح ابن حبّان ، ج 1 ، ص 189 ؛ المعجم الكبير ، ج 20 ، ص 283 ؛ مسند الشاميين ، ج 3 ، ص103 ؛ الرواشح السماويّة ، ص 39 و 202.
3- . نيل الأوطار ، ج 8 ، ص 278.
4- . به عنوان نمونه ر. ك: الكافى، ج 4 ، ص 336 ، ح 5 و ج 8 ، ص 364 - 365؛ الاستبصار ، ج 1 ، ص 258 ، ح 925؛ معانى الأخبار ، ص 260 - 261؛ علل الشرائع ، ج 2 ، ص 550؛ الأمالى للمفيد ، ص 267؛ بصائر الدرجات ، ص 311؛ الاحتجاج ، ج 1 ، ص 66 - 73 ؛ تفسير فرات ، ص294 - 295؛ روضة الواعظين، ص 53؛ الطرائف فى معرفة الطوائف ، 97 - 98. عوالى اللآلى ، ج 2 ، ص137 - 138؛ نور الثقلين ، ج 1 ، ص 725؛ فقه القرآن ، ص 247 - 248؛ بحار الأنوار ، ج 24 ، ص 135 ، ح 9 و ج56 ، ص 248 و ص198 ، ح 66 و ج65 ، ص57 ، ح 104 و ج66 ، ص139 و ج 67 ، ص 173 ، ح 27؛ شرح اُصول الكافى ، ج 1 ، ص 219 - 220 و ج 8 ، ص 372 و ج 12 ، ص 243؛ مناقب آل أبى طالب عليه السلام ، ج 1 ، ص 47 - 48؛ السنن الكبرى ، ج 6 ، ص 213؛ تفسير الثعلبى ، ج 4 ، ص 318 .

متن» را نپذيرفت، به ناچار بايد حديث را به دليل شذوذ و مخالفتش با كتاب و سنّت و عقل، از اعتبار ساقط بشمارد. اينك توضيح مطلب:

1 . عدم حجّيت هر حديثى با ظواهر معنايى اش

چنان كه در درآمد بحث اشاره نموديم، نه معانى ظاهرى هر حديثى مراد است و نه هر حديث و خبر منقولى، صحيح و معتبر است؛ زيرا از يك سو ، احتمال مى رود كه برخى قراين مؤثّر در ظهور و دلالت احاديث، مفقود شده باشند و از سوى ديگر، بسا در مسير نقل احاديث، عوارض مختلفى پيدا شده باشند كه منجر به ناپالودگى احاديث شوند .

بنا بر اين ، طبيعى است كه انبوهى از احاديث نامعتبر و يا نيازمند به تأويل، بر جاى مانده باشد . بخش نامعتبر نيز ، ممكن است در كتاب هاى حديثى نامعتبر آمده باشند و يا در كتاب هاى معتبر، با اسانيد ضعيف. رواياتى هم كه احيانا با اسانيد معتبر و از مصادر معتبر نقل مى شوند، بسا داراى شذوذ متنى باشند و بدين لحاظ ، از مقام اعتبار ساقط باشند.

2 . منع شذوذ حديث از حجّيت آن

بى شك ، مخالفت حديث با هر يك از: كتاب و سنّت و عقل و وجدان، از بارزترين و قطعى ترين مصاديق شذوذ متنىِ مانع از حجّيت حديث است. رواياتى هم كه برخى براى اثبات شبهه تحريف بدان تمسّك مى جويند، از مصاديق قطعى اخبار مخالف كتاب(1) و سنّت و عقل است و از دايره حجّيت و اعتبار ، بيرون است.

رواياتى كه ممكن است مستمسك پندار تحريف قرار گيرند، از چند حالْ بيرون

ص: 208


1- . از جمله آيات مخالف ظاهر حديث ، عبارت اند از: سوره حجر ، آيه 6 - 9 ؛ سوره فصّلت ، آيه 41 - 42 ؛ سوره قيامت ، آيه 16 - 19 ؛ سوره جنّ ، آيه 25 - 28 ؛ سوره نساء ، آيه 59 ؛ سوره آل عمران ، آيه 103.

نيستند:

يك . اكثريت قريب به اتّفاق آنها، يا داراى ضعف مصدرى هستند و يا ضعف سندى.

دو . بيشتر رواياتِ مانده نيز قابل تأويل اند.

سه . تعداد كمى از روايات مى مانند كه احيانا نه قابل تضعيف اند و نه قابل تأويل.

ليكن مشروط بودن اعتبار اين روايات به موافقت با قرآن و عدم مخالفت با آن، ايجاب مى كند كه اين روايات را نيز بر دو دسته ذيل تقسيم كنيم:

چهار . دسته اى نيز وجود دارند كه ثبوتا يا به گواهى شواهد اثباتى ، قابل حمل اند بر محاملى چون: لغزش راويان در نقل به معنا يا در سماع و كتابت و استنساخ و ديگر عوارض مربوط به مراحل تحديث . اين دسته ، اگر واجد شواهد اثباتى لازم براى حمل و تأويل مورد اشاره باشد، در مقام اثباتْ حمل بر آن مى گردد و حجّيّت خواهد داشت. چنانچه فاقد شواهد اثباتى ياد شده باشد، در مقام اثبات ، از درجه اعتبارْ ساقط خواهد بود؛ گرچه در مقام ثبوت، با عنايت به قابليّت حمل مزبور، حديث مى تواند بر وجهى تبرّعى ، حمل و تأويل گردد؛ زيرا احتمال صدور حديثْ منتفى نخواهد بود.

اشتباه نشود كه اين قابليّت تأويل و حمل تبرّعى حديث در مقام ثبوت، با سقوط آن از درجه اعتبار منافاتى ندارد.(1)

پنج . دسته اى هم هستند كه چنين قابليتى ندارند. چنانچه حديثى قابل حمل بر هيچ يك از وجوه بالا نباشد، به دليل شذوذ و مخالفتش با كتاب يا سنّت يا عقل يا مشاهدات بالوجدان، از درجه اعتبار ساقط خواهد بود.

ص: 209


1- . ر. ك : أسباب اختلاف الحديث، محمّد احسانى فر ، مقدّمة الأمر التاسع : مبانى علاج الاختلاف ص38 - 47 ؛ و نيز مقاله «دو رويكرد ثبوتى و اثباتى در نقد حديث» ، محمّد احسانى فر، مجلّه علوم حديث ، زمستان 1384 ، ش37 - 38 ، ص123 - 146 .
3 . دلايل بى اعتبارى اخبار شاذ
اشاره

در استدلال بر سقوط احاديث شاذّ از مقام حجّيت و اعتبار، به ذكر اجمالى دو دليل بسنده مى كنيم:

يك . عدم جريان أصالة عدم السهو

وجه اعتبار عقلايى و شرعى خبر ثقه ، اصل نبود سهو در نقل ثقه است. تعارض مفاد خبر ، با دلايل عقلى يا نقلى قطعى ، اصل ياد شده را از اعتبار مى اندازد و ديگر جايى براى اعتبار عقلايى يا تعبّدى اين دسته از رواياتْ باقى نمى گذارد، حتّى اگر راويان آنها ثقه باشند ، نظير تعارض گزاره هاى عرفى با عقل و مشاهدات عينى.

دو . مرجعيت كتاب و سنّت و عقل و وجدان

حجّيّت كتاب و سنّت قطعى و عقل و وجدانْ قطعى است و اينها مرجع حلّ اختلاف و رفع ترديد در هر امر مورد ترديد و اختلاف هستند . به عبارت ديگر ، مراجع ياد شده، عيارهاى نقد و سنجه هاى اعتبار ديگر دلايل و حجج خواهند بود؛ بنا بر اين ، حجّيت آنها مشروط به عدم تنافى با اين حجج قطعى و منوط به گنجيدن در ظرف دلايل چهارگانه فوق خواهند بود.

براى تأييد و تقويت اين استدلال، به يك آيه و اشاره به بابى از احاديث، توجّه مى دهيم:

اوّل . «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِى شَىْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْأَخِرِ ذَ لِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً» .(1)

همه مؤمنان، اعمّ از حاضران در زمان نزول وحى و پسينيان، مأمورند كه در هر چه

ص: 210


1- . سوره نساء ، آيه 59 .

كه دچار اختلاف و نزاع شدند، آن مورد را به خداى متعال و رسول خدا صلى الله عليه و آله ارجاع دهند ، همچنان كه مراد از رجوع به رسول صلى الله عليه و آله ، در زمان هاى متأخّر از ظهور و حضور، رجوع به سنّت است . همين طور ، مراد از رجوع به خداى متعال، رجوع به كتاب خداست . لازمه عقلى اين تكليف نيز تضمين بقا و سلامت كتاب خدا ، از هر چيزِ مغاير با حجّيت و مرجعيّت آن، در هر امر خُرد و كلان است . با چنين تضمينى از جاودانگى كتاب و سنّت، در مرجعيّتِ احراز اعتبار براى امور ديگر، احاديثى كه مفادشان با قرآن يا سنّت مورد اطمينان، در تنافى باشند، از حيّز اعتبار ، ساقط خواهند بود ؛ زيرا تعارض ميان كتاب و سنّت با چنين احاديثى ، از موارد تعارض «لاحجّة» با حجّت قطعى شمرده خواهد شد.

دوم . انبوه احاديثى كه موافقت يا عدم مخالفت با قرآن را از شروط اعتبار حديث، مى شمارند. وضوح و اشتهار اين احاديث ، ما را از ذكر متون آنها بى نياز مى گردانَد.(1)

ص: 211


1- . ر. ك : وسائل الشيعة ، ج 27 ، ص 106 ، ب9 .

منابع و مآخذ

1 . الإتقان فى علوم القرآن ، جلال الدين عبد الرحمان السيوطى ، تحقيق : محمّد أبو الفضل إبراهيم ، قم : منشورات زاهدى ، 1411 ق.

2 . الاحتجاج، أبو منصور أحمد بن على بن ابى طالب الطبرسى، تحقيق : ابراهيم بهادرى و محمّد هادى به، قم : اسوه، 1413 ق .

3 . الاستبصار فيما اختلف من الأخبار ، أبو جعفر محمّد بن الحسن الطوسى ، تحقيق : السيّد حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1390 ق .

4 . الأمالى ، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العُكبرى (الشيخ المفيد) (ت 413 ه ق ) ، تحقيق : حسين استاد ولى و على أكبر الغفّارى ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرّسين ، 1414 ق .

5 . الإيضاح، فضل بن شاذان الأزدى

النيسابورى، تحقيق : سيّد جلال الدين الحسينى الاُرموى، تهران : دانشگاه تهران، 1363 ش .

6 . الرجال لابن الغضائرى ، أحمد بن الحسين الغضائرى الواسطى ، قم : دار الحديث ، 1422 ق .

7 . الرواشح السماوية فى شرح الأحاديث الإمامية ، السيّد محمّد باقر الحسينى المرعشى (المحقّق الداماد) قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1405 ق .

8 . السنن الكبرى ، أبو بكر أحمد بن الحسين بن علىّ بن موسى البيهقى ، تحقيق : محمّد عبد القادر عطا ، بيروت: دار الكتب العلمية ، 1414 ق .

9 . الصافى فى تفسير القرآن (تفسير الصافى) ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : الشيخ حسين الأعلمى ، تهران : دار المرتضى للنشر ، 1400 .

ص: 212

10 . الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف ، علىّ بن موسى الحلّى (السيّد ابن طاووس) ، قم : مطبعة الخيّام ، 1400 ق .

11 . الفهرست ، محمّد بن إسحاق النديم البغدادى (أبى يعقوب الورّاق) ، تحقيق : محمّد رضا تجدّد ، تهران : امير كبير ، 1366 ش .

12 . الفهرست ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تصحيح : محمّد صادق آل بحرالعلوم ، نجف : المكتبة المرتضوية .

13 . الكافى ، أبو جعفر محمّد

بن يعقوب بن إسحاق الكلينى الرازى ، تصحيح وتعليق : على أكبر الغفّارى ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة، 1388 ق .

14 . المعجم الكبير ، سليمان بن أحمد اللخمى الطبرانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربىّ ، 1404 ق .

15 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياء الدين الحسينى الإصفهانى ، اصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، 1406 ق .

16 . أسباب اختلاف الحديث ، محمّد احسانى فر اللنگرودى ، قم : دار الحديث، 1427 ق .

17 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار عليهم السلام ، محمّد باقر بن محمّدتقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : المكتبة الإسلامية ، 1405 ق .

18 . بصائر الدرجات ، أبو جعفر محمّد

بن الحسن الصفّار القمّى (إبن فرّوخ) ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1404 ق .

19 . تاريخ اليعقوبى ، أحمد بن أبى يعقوب بن جعفر الكاتب العبّاسى ، بيروت : دار صادر .

20 . تأويل مختلف الحديث ، أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتيبة الدينورى ، بيروت : دار الكتب العلمية .

21 . تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله ، الحسن بن شعبة الحرّانى ، تصحيح : على أكبر الغفّارى ، تهران : إسلامية ، 1402 ق .

22 . تصحيح الاعتقادات ، أبو عبداللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ،

ص: 213

تحقيق : عاصم عبد السيّد، قم : المؤتمر العالمى لألفيّة الشيخ المفيد، 1413 ق .

23 . تفسير البرهان، السيّد هاشم الحسينى البحرانى ، قم : اسماعيليان .

24 . تفسير الثعلبى ، محمّد بن ابراهيم الثعلبى النيسابورى ، نسخه عكسى .

25 . تفسير القمّى ، أبو الحسن على بن إبراهيم بن هاشم القمّى ، تصحيح : السيّد الطيّب الموسوى الجزائرى ، نجف : مطبعة النجف الأشرف، 1404 ق .

26 . تفسير فرات الكوفى ، إبراهيم

بن فرات الكوفى ، تحقيق : محمّد كاظم المحمودى ، تهران : وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامى ، 1410 ه ق .

27 . تفسير نور الثقلين ، الشيخ عبد على بن جمعة العروسى الحويزى ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى ، قم : مؤسّسة إسماعيليان ، 1412 ق .

28 . خلاصة الأقوال فى معرفة الرجال ، الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى ، تصحيح : السيّد محمّد صادق بحرالعلوم ، قم : منشورات الرضى ، 1381 ق .

29 . «دو رويكرد ثبوتى و اثباتى در نقد حديث» ، محمّد احسانى فر، فصل نامه علوم حديث ، زمستان 1384 ، ش 37 - 38 .

30 . رجال ابن داوود ، الحسن بن علىّ بن داوود الحلّى ، تصحيح : السيّد كاظم الموسوى المياموى ، تهران : مطبعة جامعة طهران، 1342 ش .

31 . رجال النجاشى ، الشيخ أبو العبّاس أحمد بن علىّ بن العبّاس النجاشى ، قم : مكتبة الداورى ، 1397 ق .

32 . روضة الواعظين ، محمّد بن الحسن

بن علىّ الفتّال النيسابورى ، تحقيق : حسين الأعلمى ، بيروت : مؤسّسة الأعلمى ، 1406 ق .

33 . سنن ابن ماجة ، أبو عبد اللّه محمّد

بن يزيد القزوينى (ابن ماجة) ، تحقيق : محمّد فؤاد عبد الباقى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1395 ق .

34 . سنن الدارقطنى ، عليّ بن عمر البغدادى (الدارقطنى) ، تحقيق : أبو الطيب محمّد آبادى ، بيروت: عالم الكتب ، 1406 ق .

ص: 214

35 . سنن الدارمى ، عبد اللّه بن الرحمان

بن الفضل بن بهرام الدارمى ، تحقيق : مصطفى ديب البقا ، دمشق : دار القلم ، 1412 ق .

36 . سنن أبى داوود ، أبو داوود سليمان

بن أشعث السجستانى الأزدى ، تحقيق : محمّد محيى الدين عبد الحميد ، دار إحياء السنّة النبوية .

37 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى ، شرح و تعليق : الميرزا أبو الحسن الشعرانى .

38 . صحيح ابن حبّان بترتيب ابن بلبان ، أبو حاتم محمّد بن حبان بن أحمد التميمى البستى ، تحقيق: مصطفى ديب البغا، بيروت : دار ابن كثير، 1414 ق .

39 . صحيح البخارى ، أبو عبد اللّه محمّد

بن إسماعيل البخارى ، تحقيق : مصطفى ديب البغا ، بيروت : دار ابن كثير ، 1410 ق.

40 . علل الشرائع ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، دار البلاغة .

41 . عوالى اللآلى العزيزية فى الأحاديث الدينية ، محمّد بن على بن الأحسائى (ابن أبى جمهور) ، تحقيق : الشيخ مجتبى العراقى ، قم : مطبعة سيّد الشهداء عليه السلام ، 1403 ق .

42 . فقه القرآن، سعيد بن هبة اللّه الراوندى (تحقيق: السيّد احمد الحسينى، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1397 ق .

43 . كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال ، على المتّقى

بن حسام الهندى ، بيروت : مكتبة التراث الاسلامى ، 1397 ق .

44 . مسند الشاميين ، سليمان بن أحمد الطبرانى ، تحقيق : حمدى عبد المجيد السلفى ، بيروت : مؤسسة الرسالة .

45 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد الشيبانى (ابن حنبل) بيروت: دار صادر، 1389 ق .

46 . معانى الأخبار ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح وتعليق : على أكبر الغفّارى ، قم : مؤسّسة النشر الإسلامى ، 1361 ش .

47 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الموسوى الخوئى ، تهران : مركز نشر الثقافة الإسلاميّة ، 1413 ق .

ص: 215

48 . مكاتيب الرسول صلى الله عليه و آله ، علىّ الأحمدى الميانجى ، بيروت: دار صعب .

49 . مناقب آل أبى طالب (المناقب لابن شهرآشوب) ، محمّد بن على المازندرانى ، تحقيق : جماعة من أساتذة النجف الأشرف ، نجف : مطبعة محمّد كاظم الحيدرى و المطبعة الحيدرية ، 1376 ق .

50 . نور الثقلين ، عبد على بن جمعة العروسى الحويزى ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى ، قم : مؤسّسة إسماعيليان ، 1412 ق .

51 . نهج البلاغة من كلام أمير المؤمنين عليه السلام ، جمع و تدوين : محمّد بن الحسين الموسوى (الشريف الرضى) ، تحقيق : صبحى الصالح ، قم : دار الهجرة .

52 . نيل الأوطار من أحاديث سيّد الأخيار ، علىّ بن محمّد الشوكانى ، بيروت : دار الجيل ، 1397 ق .

53 . وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، قم : مؤسّسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث ، 1416 ق .

ص: 216

بررسى آراى كلامى اختلافىِ شيخ مفيد با نوبختيان

اشاره

بررسى آراى كلامى اختلافىِ شيخ مفيد با نوبختيان

با تكيه بر احاديث «الكافى»

على نقى خدايارى

چكيده

نوشتار پيش رو ، شامل گزارشى از آموزه هاى كلامى اختلافىِ شيخ مفيد با متكلّمان آل نوبخت ، بر پايه كتاب أوائل المقالات شيخ مفيد است. در مجموع ، آموزه هاى اختلافى شيخ مفيد با نوبختيان ، حدود هفده مسئله است كه مى توان آنها را با رده بندى موضوعى ، شامل برخى مسائل فرعى نبوّت و امامت، زيرشاخه هاى وعد و وعيد، برخى مسائل آموزه اسما و احكام ، و دو بحث از امور عامه كلام دانست. در هر آموزه اختلافى ،پس از گزارش اختلاف ، با استناد به احاديث الكافى ، بررسى و ارزيابى اجمالى اى صورت گرفته است تا هم ميزان هماهنگى هر يك از آنها با متون حديثى در حد اين نوشتار دانسته شود و هم از رهگذر آن ، مواضع شيخ كلينى ، تا حدودى بازنموده گردد.

نويسنده ، كوشش كرده است تا در روند بررسى ، با ملاحظه آراى عالمان و متكلّمان بزرگ اماميه پس از شيخ مفيد، گزارشى از سير تحوّلات آموزه هاى اختلافى در منابع كلامى نيز ارائه دهد .

كليدواژه ها : شيخ مفيد، نوبختيان، الكافى، كلام اماميه، متكلّمان، آموزه هاى اختلافى، علم امام، معجزه، وعد و وعيد، زوال ناپذيرىِ ايمان، گناهان كبيره، اسما و احكام.

ص: 217

درآمد

اشاره

كتاب أوائل المقالات ، مهم ترين اثر كلامى برجاى مانده از شيخ مفيد ، متكلّم، فقيه و حديث پژوه برجسته اماميه در سده چهارم و پنجم هجرى است. وجهه همّت شيخ مفيد در اين كتاب، بيان تفاوت هاى اعتقادىِ اماميه با گروه هاى مختلف معتزله است كه در ضمن آن ، توانسته است موافقان و مخالفان آموزه هاى اعتقادى اماميه را از ديگر گروه هاى كلامى ، مانند : مرجئه، خوارج، اصحاب حديث و زيديه ، بازشناسد . يكى از اهداف وى - چنان كه در مقدّمه كتاب هم تصريح كرده - ، بيان مواضع اشتراك و اختلاف وى با متكلّمان آل نوبخت است.(1) وى در سراسر متن كتاب نيز به اين موضوع ، اهتمام ورزيده است. اين امر ، از يك سو نشانگر اهميت كلامىِ نوبختيان در آن روزگار و از ديگر سو ، بيانگر اختلافات در خور توجّه شيخ مفيد با آنان است .

آل نوبخت ، خاندانى نژاده از تبارى ايرانى بوده اند كه نياى ايشان «نوبخت» ، به روزگار منصور عبّاسى به اسلام گرويد.(2) از اين خاندان شيعىِ مقيم بغداد، شخصيت هاى علمى و دينى و سياسى مهمّى برخاسته اند. در فهرست ابن نديم ، نجاشى و طوسى ، رجال نامدار اين خاندانْ معرفى شده اند.(3)

ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى ، سومين نائب خاص حضرت حجت عليه السلام نيز از اين خاندان بوده است. ابن طاووس ، رجال آل نوبخت را از اعيان اماميه دانسته و از شمارى از اخترشناسان ايشان ياد كرده است.(4) چنان كه از گزارش هاى شيخ مفيد آشكار است، متكلّمان آل نوبخت ، در آراى كلامى خود ، پيروانى هم داشته اند.(5)

ص: 218


1- . أوائل المقالات ، ص 33 .
2- . فرج المهموم، ص 210.
3- . براى مطالعه تفصيلى درباره رجال اين خاندان ، ر . ك : خاندان نوبختى ، عباس اقبال آشتيانى .
4- . ر.ك. همان، ص 40، 125، 131، 132.
5- . أوائل المقالات ، ص 96 ، گفتار 87 .

از رجال نامدار اين خاندان مى توان از ابوسهل اسماعيل بن على بن اسحاق بن ابى سهل بن نوبخت ياد كرد كه از برجسته ترين متكلّمان اين خاندان بوده است. نجاشى ، وى را پيشواى متكلّمان و صاحب شوكت دينى و دنيوى دانسته است. وى آثار بسيارى در موضوعات گوناگون كلامى نگاشته بوده است. نجاشى ، آورده است كه كتاب التنبيه فى الإمامة وى را نزد شيخ مفيد خوانده است.(1)

ديگر عالم بزرگ اين خاندان ، ابو محمّد حسن بن موسى نوبختى ، خواهرزاده ابوسهلِ پيش گفته است كه متكلّم برجسته اماميه در پايان سده سوم هجرى و سال هاى آغازين سده چهارم بوده است. نجاشى ، كتاب الآراء و الديانات وى را كتابى نيكو و حاوى دانش هاى بسيار ياد كرده كه آن را نزد شيخ مفيد ، فراگرفته است. از ديگر آثار پرشمار وى ، مى توان از اين عناوين نام برد: فرق الشيعة، الجامع فى الإمامة، الردّ على الواقفة، الردّ على اهل المنطق، الردّ اصحاب المنزلة بين المنزلتين و الردّ على الغلاة.(2)

از ديگر افراد اين خاندانِ ، ابواسحاق ابراهيم بن نوبخت ، نويسنده الياقوت است كه در منابع رجالى و كتاب شناختىِ متقدّم ، از او ياد نشده است و ظاهرا پس از شيخ مفيد مى زيسته و بر اين پايه ، ارجاعات و اشارات مفيد به نوبختيان وى را شامل نمى شود.(3)

ص: 219


1- . الفهرست، نجاشى ، ص 31 ، ش 68 . نيز ، ر . ك : الفهرست، طوسى ، ص 48 ، ش 36 ؛ الفهرست، ابن نديم ، ص 330.
2- . الفهرست ، نجاشى، ص 63 ، ش 148 . نيز ، ر . ك : الفهرست ، طوسى ، ص 96 ، ش 161 ؛ الفهرست ، ابن نديم، ص 331.
3- . درباره نويسنده الياقوت ، گفتنى است كه اقبال آشتيانى ، با استناد به شواهدى ، روزگار وى را نيمه اوّل سده چهارم هجرى دانسته است ر . ك : خاندان نوبختى، ص 166 و 167. از سوى ديگر ، مادلونگ احتمال داده كه اين اثر ، يك يا دو قرن پس از تاريخى كه اقبال ذكر مى كند، نوشته شده است. استدلال وى ، ناهماهنگى ديدگاه هاى وى با آراى خاص نوبختيان است كه مفيد ، گزارش كرده است (مكتب ها و فرقه هاى اسلامى در سده هاى ميانه، مادلونگ ، ص 122. نگارنده به اين موارد در متن مقاله ، به صورت مستند اشاره كرده است ). محقّق كتاب الياقوت نيز بر اين باور است كه وى در دوره مابين نيمه دوم سده پنجم تا نيمه نخست سده هفتم مى زيسته است (ر . ك : الياقوت فى علم الكلام، ابو اسحاق ابراهيم بن نوبخت، تحقيق : على اكبر ضيائى، ص 17) .

اين نوشتار ، بر آن است تا ابتدا تصوير دقيقى را از موضوعات و مسائل اختلافىِ نوبختيان ، با شيخ مفيد نشان دهد . سپس با استناد به احاديث الكافى به بررسى آنها بپردازد(1) تا از رهگذر آن ، افزون بر روشن شدن ميزان هماهنگى و انطباق هر يك از آموزه هاى اختلافى با متون حديثى (البته در چارچوب اين مجال و مكتوب)، مواضع كلامى ثقة الاسلام كلينى هم - آن گونه كه در متن الكافى بازتاب يافته - دانسته شود.(2)

چنان كه ياد شد ، مستند آراى نوبختيان ، گزارش هاى شيخ مفيد از ايشان است.(3) ترتيب طرح مسائل ، به ترتيب عرضه آنها در أوائل المقالات است.

ص: 220


1- . با توجّه به اين كه شيخ مفيد ، بنا به تصريح خود در گزينش آرا و مواضع كلامى ، به احاديث اهل بيت عليهم السلام عنايت داشته است، مطالعه حاضر را مى توان استناديابىِ آراى مفيد نيز به شمار آورد. عنوان باب چهارم كتاب أوائل المقالات اين است: «وصف ما أجتبيته أنا من الاُصول نظرا و وفاقا لما جاءت به الآثار عن أئمّة الهدى من آل محمّد صلى الله عليه و آله و ذكر من وافق ذلك مذهبه من أصحاب المقالات» همان، ص 51 . ياد آور مى شود كه اين باب ، شامل گفتار هجدهم به بعد أوائل المقالات است .
2- . فرضيه مشهورى در برخى آثار خاورپژوهانْ مطرح است كه نوبختيان ، در مباحث كلامى ، گرايشى اعتزالى داشته اند (ر . ك : مكتب ها و فرقه هاى اسلامى در سده هاى ميانه ، ص 122 ؛ انديشه هاى كلامى شيخ مفيد، مكدرموت ، ص 30). اميد است نوشتار حاضر ، به محك خوردن اين فرضيه نيز مدد رسانَد.
3- . درباره شيوه گزارش مفيد بايد يادآور شد كه وى در اغلب موارد - طبعا به دليل رواج آرا و در دسترس بودن آثار متكلّمان آل نوبخت - ، ديدگاه مشخصى را به آنان نسبت مى دهد. در بحث گردآورى قرآن كريم ، ديدگاه آنان را به قرار مسموع گزارش كرده است أوائل المقالات ، ص 80 ، گفتار 59. در باب احوال پيامبران و امامان ، پس از وفات مى گويد: «بلغنى عن بنى نوبخت خلاف فيه» (همان، ص 72، گفتار 49). در باب مسئله احكام ائمه نيز مى گويد كه براى نوبختيان در اين زمينه ، ديدگاهى كه به طور قطع به ايشان قابل انتساب باشد، نمى شناسد: «لم أر لبنى نوبخت رحمهم اللّه فيه ما أقطع على إضافته إليهم على يقين بغير ارتياب» (همان ، ص 66 ، گفتار 39). اين تنوّع تعابير در گزارش ها نشانه دقّت مفيد در نقل آراى نوبختيان است .
الف . استحقاقى يا تفضّلى بودن نبوّت و امامت

شيخ مفيد ، ديدگاه خود در اين زمينه را در دو گفتار از گفتارهاى أوائل المقالات ، تبيين كرده است كه با توجّه به يكسان بودن ديدگاه وى در باب نبوّت و امامت ، يك جا به نقل ديدگاه وى مى پردازيم. از منظر وى ، نبوّت و امامت، تفضّل خدا بر انسانى است كه خداوند متعال او را به دليل علم خود به عاقبت پسنديده او و گردآمدن صفاتى كه بنا به حكمت ، موجب نبوّت است ، به كرامت خود ، ويژه ساخته است. بنا بر اين ، اصل نبوّت و امامت ، تفضّل خداست ؛ امّا تعظيم و بزرگ داشت شخص نبى يا امام ، به دليل تحمّل بار نبوّت يا امامت و مفروض الطاعة بودن آنان ، استحقاقى است. بنا به گزارش شيخ مفيد ، اين مطلب ، ديدگاه جمهور اماميه و تمامىِ فقيهان و محدّثان ايشان است و جمهور معتزله و تمامىِ اصحاب حديث ، بر اين نظرند ؛ امّا اصحاب تناسخ و نوبختيان و پيروان آنان ، مخالف اين ديدگاه هستند.(1)

ص: 221


1- . عبارت شيخ مفيد اين است: «و أقول : إن تعليق النبوّة تفضّل من اللّه تعالى على من اختصه بكرامته لعلمه بحميد عاقبته و اجتماع الخلال الموجبة فى الحكمة بنبوّته فى التفضيل على من سواه فأمّا التعظيم على القيام بالنبوّة و التبجيل و فرض الطاعة فذلك يستحقّ بعلمه الذى ذكرناه و هذا مذهب الجمهور من أهل الإمامة و جميع فقهائنا و أهل النقل منها و إنّما خالف فيه أصحاب التناسخ المعتزين إلى الإمامية و غيرهم و وافقهم على ذلك من متكلمى الإمامية بنو نوبخت و من اتبعهم بأسره من المنتمين إلى الكلام و جمهور المعتزلة على القول بالتفضّل فيها و أصحاب الحديث بأسرهم على مثل هذا المقال أوائل المقالات ، ص 63 ، گفتار 35 . نيز ، ر . ك : ص 64 ، گفتار 36 . فضل اللّه زنجانى در تعليقات خود بر أوائل المقالات ، ضمن گزارش ديدگاه هاى فيلسوفان مسلمان ، يادآور شده است كه فلاسفه اسلامى ، نبوّت را استحقاقى مى دانند و آل نوبخت ، به دليل اشتغال به علوم أوائل و مطالعه كتب فلسفى، گاه به برخى آراى مخالف آراى جمهور اماميه گراييده اند (ر . ك : همان، تعليقات، ص 170). گفتنى است كه اين ديدگاه ، در ميان برخى معتزله نيز رايج بوده است. ابوالحسن اشعرى ، در گزارشى با موضوع ابتدايى يا ثواب بودن نبوّت، به عباد (بن سليمان) نسبت داده كه نبوّت را جزاى اعمال انبيا مى دانسته است و جبايى (ظاهرا ابوعلى) را قائل به جواز ابتدايى بودن نبوّت شمرده است (مقالات الاسلاميين، ابو الحسن اشعرى ، جزء 2 ، ص 13). در شرح الاُصول الخمسة (ص 511) نيز از قول عباد درباره طريق نبوّت آمده: «ان طريقها الجزاء على الأعمال». بنا بر اين ، درباره خاستگاه ديدگاه نوبختيان ، نمى توان نظر قطعى داد.

به نظر مى رسد كه با توجّه به احاديث الكافى (و ديگر متون دينى) در درستىِ ديدگاه شيخ مفيد و جمهور اماميه در اين مسئله نبايد ترديد كرد. در اين متون ، با تعابيرى مانند : جعل، اختيار، اصطفاء، اختصاص، ارتضاء، انتجاب و اتخاذ ، بر موهوبى بودن و تفضّلى بودن مقام خلافت و حجّيت الهى (اعم از نبوّت و امامت) تصريح شده است. با توجّه به كثرت روايات الكافى در اين زمينه ، به ذكر چند نمونه بسنده مى كنيم.

امام محمّد باقر عليه السلام در تفسير آيه «فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَ هِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَاهُم مُّلْكًا عَظِيمًا»(1) فرمود:

جَعَل مِنهُم الرُّسُل و الأنبِياء و الأئِمَّة فَكَيف يُقِرُّون فى آل إبراهِيم عليه السلام و يُنكِرُونَه فى آل مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله قال قُلت «وَءَاتَيْنَاهُم مُّلْكًا عَظِيمًا» قال : المُلك العَظيم أن جَعَلَ فيهِم أئِمَّةً مَن أَطاعَهُم أطاع اللّه و مَن عَصاهُم عَصى اللّه .(2)

آن حضرت در حديثى ديگر مى فرمايد:

إنَّ اللّه اتَّخَذ إبراهيم عَبداً قَبل أن يَتَّخِذَه نَبِيّاً و اتَّخَذَه نَبِيّاً قَبل أن يَتَّخِذَه رَسُولاً و اتَّخَذَه رَسُولاً قَبل أن يَتَّخِذَه خَليلاً و اتَّخَذَه خَليلاً قَبل أن يَتَّخِذَه إماماً فَلَمّا جَمَع لَه هذِه الأشياء و قَبَض يَدَه قال لَه : يا إبراهيم «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا»(3) .

از امام صادق عليه السلام روايت شده است:

إنَّ اللّه َ عز و جل أوضَحَ بِأئِمَّةِ الهُدى مِن أهلِ بَيتِ نَبِيِّنا عَن دينِهِ ... لِأنَّ اللّه َ - تَبارَكَ وَ تَعالى - نَصَبَ الإمامَ عَلَماً لِخَلقِهِ وَ جَعَلَهُ حُجَّةً عَلى أهلِ مَوادِّهِ و عالَمِهِ ... فَلَم يَزَلِ اللّه ُ - تَبارَكَ و تَعالى - يَختارُهُم لِخَلقِهِ مِن وُلدِ الحُسَينِ عليه السلام مِن عَقِبِ كُلِّ إمامٍ يَصطَفيهِم لِذلِكَ وَ يَجتَبيهِم وَ يَرضى بِهِم لِخَلقِهِ وَ يَرتَضيهِم كُلَّ ما مَضى مِنهُم إمامٌ نَصَبَ لِخَلقِهِ مِن عَقِبِهِ إماماً عَلَماً... جَرَت بِذلِكَ فيهِم مَقاديرُ اللّه ِ عَلى مَحتُومِها فَالإمامُ هُوَ المُنتَجَبُ المُرتَضى و الهادى المُنتَجى و القائِمُ المُرتَجى اصطَفاهُ اللّه ُ

ص: 222


1- . سوره نساء ، آيه 54 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 206 ، ح 5 .
3- . سوره بقره ، آيه 124 .

بِذلِكَ وَ اصطَنَعَهُ عَلى عَينِهِ فى الذَّرِّ حينَ ذَرَأهُ و فى البَرِيَّةِ حينَ بَرَأهُ ظِلاًّ قَبلَ خَلقِ نَسَمَةٍ عَن يَمينِ عَرشِهِ مَحبُوّاً بِالحِكمَةِ فى عِلمِ الغَيبِ عِندَهُ اختارَهُ بِعِلمِهِ و انتَجَبَهُ لِطُهرِهِ ... .(1)

در حديث جامعى كه امام رضا عليه السلام درباره جايگاه بلند امامت بيان فرموده ، اين امر ، صريح تر ، مورد تأكيد قرار گرفته است كه بخش هايى از آن را در اين جا مى آوريم:

إنَّ الإمَامَةَ خَصَّ اللَّهُ عز و جل بِها إبراهيمَ الخَليلَ عليه السلام بَعدَ النُّبُوَّةِ و الخُلَّةِ مَرتَبَةً ثالِثَةً و فَضيلَةً شَرَّفَهُ بِها و أشادَ بِها ذِكرَهُ فَقالَ : «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» فَقالَ الخَليلُ عليه السلام سُرُوراً بِها و مِن ذُرِّيَّتى قالَ اللّه ُ - تَبارَكَ و تَعالى - : «لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ» فَأبطَلَت هذِهِ الآيَةُ إمامَةَ كُلِّ ظالِمٍ إلى يَومِ القِيامَةِ و صارَت فى الصَّفوَةِ ثُمَّ أكرَمَهُ اللّه ُ تَعالَى بِأن جَعَلَها فى ذُرِّيَّتِهِ أهلِ الصَّفوَةِ و الطَّهارَةِ ...الإِمامُ واحِدُ دَهرِهِ لا يُدانيهِ أحَدٌ و لا يُعادِلُهُ عالِمٌ و لا يُوجَدُ مِنهُ بَدَلٌ و لا لَهُ مِثلٌ و لا نَظيرٌ مَخصُوصٌ بِالفَضلِ كُلِّهِ مِن غَيرِ طَلَبٍ مِنهُ لَهُ و لا اكتِسابٍ بَل اختِصاصٌ مِنَ المُفضِلِ الوَهّابِ ... رَغِبُوا عَن اختيارِ اللّه ِ و اختيارِ رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و أهلِ بَيتِهِ إلى اختيارِهِم ... .(2)

ب . ولايت واليان ائمّه عليهم السلام ، به نص است يا اختيار؟

شيخ مفيد ، ديدگاه خود را در اين باره ، اين گونه گزارش كرده است:

مى گويم: عصمت واليان ائمّه ، واجب نيست ؛ ولى دانش ايشان به تمامى آنچه سرپرستى آن را برعهده مى گيرند، و برترى ايشان بر رعايايشان در آن (علم) واجب است ؛ زيرا رياست مفضول بر فاضل ، در امرى كه رياست وى را در آن برعهده دارد، محال است. در ولايت واليان ، نص بر اعيان آنان واجب نيست و جايز است خداى متعال ، گزينش (اختيار) آنها را به ائمّه واگذارد .(3)

ص: 223


1- . ر . ك : همان ، ص 203 ، ح 2 .
2- . براى ملاحظه تمام حديث ، ر . ك : همان، ص 198 ، ح 1. براى احاديث ديگر ، ر . ك : همان، ص 278 ، باب «أنَّ الإِمَامَةَ عَهدٌ مِنَ اللّه ِ عز و جل مَعهُودٌ مِن واحِدٍ إلى واحد عليه السلام » .
3- . أوائل المقالات ، ص 65، گفتار 38.

شيخ مفيد ، تصريح كرده كه اين ، ديدگاه جمهور اماميه است ؛ امّا آل نوبخت، همانند نص بر ائمّه عليهم السلام نص بر اعيان و اشخاص واليان ائمّه عليهم السلام را نيز واجب مى شمارند.(1)

درباره وجوب يا عدم وجوب نصْ بر اشخاص واليان امامان در الكافى و ديگر منابع روايى، حديثى يافت نشد . به نظر مى رسد با توجّه به اين كه صفات و شروطى مانند عصمت - كه وجود آنها در امامانْ لازم بوده و مستلزم ضرورت نص الهى بر آنهاست -(2) در واليان (آن گونه كه شيخ مفيد نيز يادآور شده) لازم نيست . از اين روى ، نمى توان قائل به وجوب نص بر ايشان شد.(3)

ج . معرفت امامان به همه صناعات و زبان ها
اشاره

از ديدگاه شيخ مفيد و گروهى از اماميان، شناخت امامان به همه صنايع و زبان ها ، امتناع عقلى ندارد . البته وجوب عقلى نيز ندارد. شيخ مفيد ، معتقد است كه احاديثى به دستمان رسيده كه نشان مى دهند ائمّه عليهم السلام به اين امور ، علم داشته اند كه در صورت ثبوت از طريق احاديث به اين مطلب ، قطع حاصل مى شود. امّا وى در قطع به اين امر از طريق احاديث ، تأمّل دارد. بر پايه گزارش مفيد، نوبختيان ، به همراه تمامى مفوّضه(4) و ديگر غاليان، علم امامان به امور ياد شده را عقلاً واجب مى دانند.(5)

احاديث موجود در الكافى در باب دانش امامان به زبان ها را مى توان به اقسامى تقسيم كرد(6) :

ص: 224


1- . همان جا.
2- . سيد مرتضى در اين باره مى گويد: «فاذا وجبت عصمته وجب النص عليه من اللّه سبحانه» شرح جمل العلم و العمل، ص 199.
3- . درباره عدم وجوب عصمت در واليان امامان ، ر . ك : الياقوت، ص 79 ؛ أنوار الملكوت فى شرح الياقوت، ص 209 متن و 210 - 213 شرح.
4- . درباره مفوّضه ، ر . ك : تصحيح الاعتقاد، ص 133 - 134 .
5- . أوائل المقالات ، ص 67 ، گفتار 40.
6- . درباره آگاهى امامان از زبان ها در بصائر الدرجات نيز احاديث فراوانى آمده است. ر . ك : همان ، ص 333 ، باب 11 (باب فى الأئمّة عليهم السلام أنهم يتكلّمون الألسن كلها) . در اين باب ، پانزده حديث آمده است. نيز ، ر . ك : همان ، ص 337 ، باب 12 (باب فى الأئمّة عليهم السلام أنهم يعرفون الألسن كلها) . اين باب ، شامل هفت حديث است. و نيز باب سيزده كه شامل سه حديث است .
1. آگاهى امام از زبانى خاص

مانند اميرمؤمنان عليه السلام كه با مردى ، به زبان فارسى ، سخن گفته اند .(1)

2. آشنايى امام به كتاب هاى آسمانى پيشين و علوم و سخنان پيامبران

اين آگاهى امام ، طبعا نشان مى دهد كه به زبان هاى مختلف نيز آشنا بوده اند .(2)

شيخ كلينى در الكافى ، بابى گشوده است زير عنوان «بابُ أنَّ الأئِمَّةَ عليهم السلام عِندَهُم جَميعُ الكُتُبِ الَّتى نَزَلَت مِن عِندِ اللَّهِ عز و جل و أنَّهم يَعرِفُونَها عَلى اختِلافِ ألسِنَتِها» . در اين باب ، دو روايت آمده است. در روايت نخست ، بريه (يا بريهه) شخصى از اهل كتاب ، پس از شنيدن تلاوت انجيل توسط امام كاظم عليه السلام به امام صادق عليه السلام گفت :

فَقالَ بُرَيهٌ أنَّى لَكُمُ التَّوراةُ و الإنجيلُ و كُتُبُ الأنبِياءِ قالَ : هِىَ عِندَنا وِراثَةً مِن عِندِهِم نَقرَؤها كَما قَرَءُوها و نَقُولُها كَما قَالُوا إنَّ اللّه َ لا يَجعلُ حُجَّةً فى أرضِهِ يُسألُ عَن شَى ءٍ فَيَقُولُ لا أدرى .(3)

حديث دوم باب - كه از امام صادق عليه السلام روايت شده - ، متضمّن قرائت ذكر سجود الياس نبى ، به زبان سريانى توسط آن حضرت است.(4)

ص: 225


1- . ر.ك. الكافى ، ج 1 ، ص 456 ، ح 7.
2- . ر . ك : همان ، ص 227 ، باب «أنَّ الأئِمَّةَ عليهم السلام عِندَهُم جَميعُ الكُتُبِ الَّتى نَزَلَت مِن عِندِ اللّه ِ عز و جل و أنَّهُم يَعرِفُونَها عَلى اختِلافِ ألسِنَتِها» و ص 223 ، باب «أنَّ الأئِمَّةَ وَرِثُوا عِلمَ النَّبِىِّ وَ جَميعِ الأنبِيَاءِ و الأوصِياءِ الَّذينَ مِن قَبلِهِم» و ص 265 ، باب «فى الأئمّة عليهم السلام أنهم يقرءون الكتب التى نزلت على الأنبياء باختلاف ألسنتهم التوراة و الإنجيل و غير ذلك» .
3- . ر . ك : همان ، ص 227 ، ح 1.
4- . ر. ك : همان جا.
3. عمومات دال بر دامنه فراگير و گسترده دانش امام

3. عمومات دال بر دامنه فراگير و گسترده دانش امام(1)

4. آگاهى امامان از زبان ديگر موجودات زنده

از اين موارد ، مى توان به سخن گفتن امام محمّد باقر عليه السلام با يك جفت كبوتر (2) و سخن گفتن امير مؤمنان با جنّى به صورت اژدها ، اشاره كرد .(3)

5. امامان ، به عنوان حجّت خدا و شاهد او بر خلق، جامع تمامى كمالات

در حديثى كه در باب «الاُمور التى توجب حجّة الإمام» آمده، ابو بصير ، به امام كاظم عليه السلام درباره ويژگى ها و نشانه هاى امام پرسيد:

جُعِلتُ فِداكَ بِمَ يُعرَفُ الإِمامُ؟ قالَ فَقالَ : بِخِصالٍ أمّا أوَّلُها فَإنَّهُ بِشَى ءٍ قَد تَقَدَّمَ مِن أبيهِ فيهِ بِإشارَةٍ إلَيهِ لِتَكُونَ عَلَيهِم حُجَّةً وَ يُسألُ فَيُجيبُ و إن سُكِتَ عَنهُ ابتَدَأ و يُخبِرُ بِما فى غَدٍ و يُكَلِّمُ النّاسَ بِكُلِّ لِسانٍ ثُمَّ قالَ لى يا أبا مُحَمَّدٍ اُعطيكَ عَلامَةً قَبلَ أن تَقُومَ فَلَم ألبَث أن دَخَلَ عَلَينَا رَجُلٌ مِن أهلِ خُراسانَ فَكَلَّمَهُ الخُراسانِىُّ بِالعَرَبِيَّةِ فَأجابَهُ أبُو الحَسَنِ عليه السلام بِالفارِسيَّةِ فَقالَ لَهُ الخُراسانىُّ و اللّه ِ جُعِلتُ فِداكَ ما مَنَعَنى أن اُكَلِّمَكَ بِالخُراسانِيَّةِ غَيرُ أنّى ظَنَنتُ أنَّكَ لا تُحسِنُها فَقالَ سُبحانَ اللّه ِ إذا كُنتُ لا اُحسِنُ اُجيبُكَ فَما فَضلى عَلَيكَ ثُمَّ قالَ لى : يا أبا مُحَمَّدٍ إنَّ الإمامَ لا يَخفَى عَلَيهِ كَلامُ أحَدٍ مِنَ النّاسِ و لا طَيرٍ و لا بَهيمَةٍ و لا شَى ءٍ فيهِ الرُّوحُ فَمَن لَم يَكُن هذِهِ الخِصالُ فيهِ فَلَيسَ هُوَ بِإمام .(4)

بر اساس روايت بالا ، دانستن زبان موجودات زنده ، فضيلت لازم براى امام شمرده شده است. امام كاظم عليه السلام در كلامى ديگر مى فرمايد :

...إنَّ سُلَيمانَ بنَ داوُدَ قالَ لِلهُدهُدِ حينَ فَقَدَهُ وَ شَكَّ فى أمرِهِ فَقالَ : «مَا لِىَ لاَ أَرَى

ص: 226


1- . ر. ك : همان ، ص 261 (بَابُ أنَّ الأَئِمَّةَ عليهم السلام لَوْ سُتِرَ عَلَيهِم لأَخبَرُوا كُلَّ امرِئٍ بِما لَهُ و عَلَيهِ) و ص 260 (بَابُ أنَّ الأئِمَّةَ عليهم السلام يَعلَمُونَ عِلمَ ما كانَ وَ ما يَكُونُ وأنَّهُ لا يَخفَى عَلَيهِمُ الشَّى ءُ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِم) .
2- . ر. ك : همان، ص 470 .
3- . ر. ك : همان ، ص 396 ، ح 6 .
4- . همان ، ص 285 ، ح 7.

الْهُدْهُدَ أَمْ كَانَ مِنَ الْغَائِبِينَ»(1) حينَ فَقَدَهُ فَغَضِبَ عَلَيهِ فَقالَ : «لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذَابًا شَدِيدًا أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ»(2) و إنَّما غَضِبَ لِأنَّهُ كانَ يَدُلُّهُ عَلى الماءِ فَهذا و هُوَ طائِرٌ قَد اُعطِىَ ما لَم يُعطَ سُلَيمَانُ وَ قَد كانَتِ الرّيحُ و النَّملُ وَ الإِنسُ و الجِنُّ و الشَّياطينُ و المَرَدَةُ لَهُ طائِعينَ و لَم يَكُن يَعرِفُ الماءَ تَحتَ الهَواءِ و كانَ الطَّيرُ يَعرِفُهُ و إنَّ اللّه َ يَقُولُ فى كِتابِهِ : «وَ لَوْ أَنَّ قُرْءَانًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى»(3) وَ قَد وَرِثنا نَحنُ هَذا القُرآنَ الَّذى فيهِ ما تُسَيَّرُ بِهِ الجِبالُ و تُقَطَّعُ بِهِ البُلدانُ و تُحيا بِهِ المَوتَى و نَحنُ نَعرِفُ الماءَ تَحتَ الهَواءِ و إنَّ فى كِتابِ اللّه ِ لآياتٍ ما يُرادُ بِها أمرٌ إلاّ أن يَأذَنَ اللّه ُ بِهِ مَعَ ما قَد يَأذَنُ اللّه ُ مِمّا كَتَبَهُ الماضُونَ جَعَلَهُ اللّه ُ لَنا فى اُمِّ الكِتابِ إنَّ اللّه َ يَقُولُ : «وَمَا مِنْ غَائِبَةٍ فِي السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ»(4) ثُمَّ قالَ : «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا»(5) فَنَحنُ الَّذينَ اصطَفانا اللّه ُ عز و جل و أورَثَنا هذا الَّذى فيهِ تِبيانُ كُلِّ شَى ءٍ .(6)

جمع بندى بحث را به تدوينگر دانشور بحار الأنوار مى سپاريم. علاّمه مجلسى در پايان باب «أنهم عليهم السلام يعلمون جميع الألسن و اللغات و يتكلمون بها» ذيل عنوان «تبيين» پس از نقل كلام شيخ مفيد در أوائل المقالات(7) درباره آن مى گويد :

اخبار درباره آگاه بودن ائمّه به زبان ها، نزديك به تواتر است و به انضمام اخبار عام (دال بر علم امام) در اين زمينه ، شكّى برجا نمى گذارد ؛ امّا درباره دانش آنان به صناعات، عمومات احاديث ، دلالت بر آن دارد احاديثى كه در آنها رسيده كه

ص: 227


1- . سوره نمل ، آيه 20 .
2- . سوره نمل ، آيه 21 .
3- . سوره رعد ، آيه 31 .
4- . سوره نمل ، آيه 75 .
5- . سوره فاطر ، آيه 32 .
6- . همان، ص 226 ، باب «أنَّ الأئِمَّةَ وَرِثُوا عِلمَ النَّبِىِّ وَ جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْأَوْصِيَاءِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ.»
7- . علاّمه مجلسى در مواردى - از جمله در همين جا - از أوائل المقالات با عنوان المسائل ، ياد كرده است.

حجّت خدا را نمى سزد كه درباره امرى جاهل باشد و لاادرى بر زبان آرد. به ضميمه احاديثى كه وارد شده كه علم ماكان و مايكون ، نزد امامان هست و تمامى دانش هاى پيامبران به ايشان رسيده است. افزون بر آن كه بيشتر صناعات به انبيا منسوب است و تعليم اسماء به آدم عليه السلام به گونه اى تفسير شده كه همه صناعات را شامل است.(1) و بالجمله براى متتبّع، ترديد در آن نيز شايسته نيست و امّا حكم عقل به لزوم آن دو ، محلّ توقّف است ، گو اين كه اعتقاد به آن دور نيست. مى گويم: بسيارى از احاديث اين باب ، به خواست خداى متعال در تضاعيف معجزات ائمّه عليهم السلام خواهد آمد .(2)

د . ظهور معجزات و اعلام بر دست ائمّه عليهم السلام
اشاره

بنا به گزارش شيخ مفيد درباره ظهور معجزات بر دست ائمّه ، در ميان اماميان ، سه ديدگاه وجود دارد. ديدگاه شيخ مفيد ، آن است كه ظهور معجزات بر دست امامان ، عقلاً واجب نبوده و قياسا ممتنع نيست. درباره وقوع معجزات از ايشان نيز اخبار و گزارش هاى متظاهر و منتشر ، نقل شده است و او از جهت سمع و آثار صحيح بر اين مسئله ، قطع دارد. جمهور اهل امامت (اماميه) با شيخ مفيد ، هم عقيده اند. بسيارى از منسوبان به اماميه ، صدور معجزه از سوى امامان را به سان پيامبران ، عقلاً واجب مى دانند. آل نوبخت ، مخالف وقوع معجزه به دست ائمّه عليهم السلام هستند.(3)

احاديث دلالت كننده الكافى بر صدور معجزه از امامان را مى توان شامل دسته هاى زير دانست :

ص: 228


1- . براى نمونه ، طبرسى مى گويد: «و معنى تعليمه أسماء المسميات أنه أراه الأجناس التى خلقها و علّمه أن هذا اسمه فرس و هذا اسمه كذا و علّمه احوالها و ما يتعلق بها من المنافع الدينية و الدنيوية» جوامع الجامع، ج 1 ص 37.
2- . بحار الأنوار، ج 26 ، ص 193.
3- . أوائل المقالات ، ص 68، گفتار 42 .
1. آگاهى هاى ائمّه عليهم السلام از امور غيبى

1. آگاهى هاى ائمّه عليهم السلام از امور غيبى(1)

2. دارا بودن اسم اعظم توسط ائمّه عليهم السلام

از امام محمّد باقر عليه السلام روايت شده است :

إنَّ اسمَ اللّه ِ الأعظَمَ عَلى ثَلاثَةٍ و سَبعينَ حَرفاً و إنَّما كانَ عِندَ آصَفَ مِنها حَرفٌ واحِدٌ فَتَكَلَّمَ بِهِ فَخُسِفَ بِالأرضِ ما بَينَهُ و بَينَ سَريرِ بِلقِيسَ حَتّى تَناوَلَ السَّريرَ بِيَدِهِ ثُمَّ عادَتِ الأرضُ كَما كانَت أسرَعَ مِن طَرفَةِ عَينٍ وَ نَحنُ عِندَنا مِنَ الإسمِ الأَعظَمِ اثنانِ و سَبعُونَ حَرفا .(2)

3. مطيع بودن همه چيز براى ائمّه عليهم السلام

امام باقر عليه السلام به محمّد بن مسلم مى فرمايد :

يا ابنَ مُسلِمٍ كُلُّ شَى ءٍ خَلَقَهُ اللّه ُ مِن طَيرٍ أو بَهيمَةٍ أو شَى ءٍ فيهِ رُوحٌ فَهُوَ أسمَعُ لَنا و أَطوَعُ مِن ابنِ آدَمَ .(3)

بر اساس حديث ديگر ، آن گاه كه سدير صيرفى ، از دريافت سريع نامه امام باقر عليه السلام از فاصله دور ، اظهار شگفتى كرد، آن حضرت فرمود:

يَا سديرُ إنَّ لَنا خَدَماً مِنَ الجِنِّ فَإذا أرَدنَا السُّرعَةَ بَعَثناهُم.(4)

در حديث ديگر مى خوانيم :

مُحَمَّدِ بنِ سِنانٍ قال : كُنتُ عِند أبى جَعفَرٍ الثَّانى عليه السلام فَأجرَيتُ اختِلاف الشّيعَةِ فَقال :

يا مُحَمَّدُ إنَّ اللّه تَبارَك و تَعالى لَم يَزَل مُتَفَرِّداً بِوَحدانِيَّتِهِ ثُمَّ خَلَق مُحَمَّداً و عَلِيّاً و فاطِمَة فَمَكَثُوا ألف دَهرٍ ثُمَّ خَلَق جَميع الأشياءِ فَأشهَدَهُم خَلقَها و أجرَى طاعَتَهُم

ص: 229


1- . ر.ك : الكافى ، ج 1 ، ص 261 (بَابُ أنَّ الأئِمَّةَ عليهم السلام لَو سُتِرَ عَلَيهِم لَأخْبَرُوا كُلَّ امرِئٍ بِما لَهُ وَ عَلَيهِ) و ص 260 (بَابُ أنَّ الأئِمَّةَ عليهم السلام يَعلَمُونَ عِلمَ ما كانَ وَ ما يَكُونُ وَ أنَّهُ لا يَخفَى عَلَيهِمُ الشَّى ءُ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِم) و ص 256 (بابٌ نادِر فيهِ ذِكرُ الغيب) و ص 253 (بابٌ فى أنّ الأئمّة عليهم السلام يَزدادونَ فى ليلة الجُمعَة) و ص 253 (بابُ لو لا أنّ الأئمّة عليهم السلام يَزدادون لنفد ما عِندهم) .
2- . ر . ك : همان جا (بَابُ ما اُعْطِىَ الأئِمَّةُ عليهم السلام مِنِ اسمِ اللّه ِ الأَعْظَمِ) .
3- . همان ، ص 470 .
4- . همان ، ص 395 .

عَلَيها ... .(1)

4. وجود آيات پيامبران در نزد امامان عليهم السلام

4. وجود آيات پيامبران در نزد امامان عليهم السلام (2)

در احاديث الكافى ، آمده است كه آيات و نشانه هاى معجزه گر پيامبران ، مانند : عصاى موسى، انگشتر سليمان و پيراهن يوسف ، به عنوان مواريث امامت نزد امامانْ موجود است.(3)

امام محمّد باقر عليه السلام مى فرمايد:

كانَت عَصا مُوسى لآِدَمَ عليه السلام فَصارَت إلى شُعَيبٍ ثُمَّ صارَت إلى مُوسى بن عِمرانَ و إنَّها لَعِندَنا وَ إنَّ عَهدى بِها آنِفاً و هِىَ خَضراءُ كَهَيئَتِها حِينَ انتُزِعَت مِن شَجَرَتِها و إنَّها لَتَنطِقُ إذا استُنطِقَت ... .(4)

همو در كلامى ديگر ، فرموده است :

خَرَجَ أميرُ المُؤِنينَ عليه السلام ذاتَ لَيلَةٍ بَعدَ عَتَمَةٍ وهُوَ يَقُولُ هَمهَمَةً هَمهَمَةً و لَيلَةً مُظلِمَةً خَرَجَ عَلَيكُمُ الإمامُ عَلَيهِ قَميصُ آدَمَ و فى يَدِهِ خاتَمُ سُلَيمانَ و عَصا مُوسى عليه السلام .(5)

5. نشان دادن معجزه توسّط امام براى اثبات امامت خود

امام براى اثبات امامت خود و گاه در برابر مدّعيان دروغين امامت - به عنوان نشانه صدق - معجزه نشان مى دهد.

مرحوم كلينى ، بابى گشوده است زير عنوان «بابُ ما يُفصَلُ بِهِ بينَ دَعوى المُحِقِّ وَ المُبطِلِ فى أمرِ الإمامَةِ» . در اين باب ، نوزده حديث نقل شده است ، از جمله ، گواهى

ص: 230


1- . همان ، ص 441 .
2- . ر. ك : همان جا (بابُ ما عِندَ الأئِمَّةِ مِن آياتِ الأَنبِيَاءِ عليهم السلام ) . در اين باره ، شيخ مفيد نيز در الإرشاد (ج 2 ، ص 186 - 187) احاديثى نقل كرده است.
3- . چنان كه مى دانيم ، بر پايه احاديث ، مواريث علمى و نشانه اىِ انبيا و اوصياى گذشته ، به پيامبر خاتم و توسط آن حضرت ، به امير مؤمنان عليه السلام و به همين ترتيب ، به امامان بعدى رسيده است.
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 231.
5- . همان ، ص 231 .

دادن حجر الأسود به امامت امام سجاد عليه السلام در مقابل ادّعاى محمّد بن حنفيه(1) و گواهى دادن عصاى امام محمّد تقى عليه السلام در پى درخواست نشانه امامت از سوى يحيى بن اكثم :

فَقُلتُ عَلامَةً فَكانَ فى يَدِهِ عَصا فَنَطَقَت وَ قالَت إنَّ مَولاىَ إِمامُ هذا الزَّمانِ و هُوَ الحُجَّةُ .

شايد با نظر به اين گونه احاديث است كه شيخ مفيد در گفتار سوم أوائل المقالات ، ديدگاه اماميه را درباره صدور معجزه از امام ، اين گونه گزارش كرده است :

و اتفَقَت الإمامية عَلى أن الإمامَة لا تثبِت مَعَ عَدَم المُعجَز لِصاحِبها إلا بالنص عَلى عَينِه و التوقيف .(2)

بسيارى از متكلّمان ، مانند سيد مرتضى، ابو الصلاح حلبى، ابن نوبخت ، راوندى، محقّق حلّى و علاّمه حلّى ، نص الهى بر زبان پيامبر و اظهار معجزه را دو راه شناخت امام معصوم دانسته اند.(3) برخى نيز اساسا اختصاص امام به آيات و كرامات را به عنوان يكى از صفات امام ، واجب شمرده اند.(4)

6. وقوع معجزات از ائمّه عليهم السلام

6. وقوع معجزات از ائمّه عليهم السلام (5)

در الكافى ، احاديث بسيارى كه متضمّن معجزات امامان هستند ، فرادست خوانندگانْ نهاده شده است كه در اين جا به ذكر دو نمونه بسنده مى كنيم. ابوبصير

ص: 231


1- . ر. ك : همان ، ص 348.
2- . أوائل المقالات ، ص 39.
3- . شرح جمل العلم والعمل، ص 199؛ تقريب المعارف، ص 174 ؛ الياقوت، ص 77 ؛ عجالة المعرفة، ص 38 ؛ المسلك فى اُصول الدين، ص 210 ؛ نهج الحق و كشف الصدق، ص 168.
4- . قواعد المرام، ص 182.
5- . شيخ مفيد نيز در الإرشاد ، نمونه هاى فراوانى از معجزات و اخبارهاى غيبى امامان را گزارش كرده است. براى نمونه ، پس از نقل مواردى از پيشگويى هاى راستين امير مؤمنان مى گويد: «و الذى كان من أمير المؤنين عليه السلام من هذا الجنس ما لا يستطاع إنكاره إلا مع الغباوة و الجهل و البهت و العناد» الإرشاد ، ج 1 ، ص 332 . نيز ر . ك : همان، ج 2 ، ص 186.

مى گويد:

دَخَلتُ عَلَى أَبِى جَعفَرٍ عليه السلام فَقُلتُ لَهُ : أَنتُم وَرَثَةُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله ؟ قَالَ : نَعَم قُلتُ : رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَارِثُ الأَنبِيَاءِ عَلِمَ كُلَّ مَا عَلِمُوا قَالَ لِى نَعَم قُلتُ فَأَنتُم تَقدِرُونَ عَلَى أَن تُحيُوا المَوتَى وَ تُبرِءُوا الأَكمَهَ وَ الأَبرَصَ قَالَ : نَعَم بِإِذنِ اللَّهِ ثُمَّ قَالَ لِيَ : ادنُ مِنِّي يَا أَبَا مُحَمَّدٍ فَدَنَوتُ مِنهُ فَمَسَحَ عَلَى وَجهِى وَ عَلَى عَينَيَّ فَأَبصَرتُ الشَّمسَ وَ السَّمَاءَ وَ الأَرضَ وَ البُيُوتَ وَ كُلَّ شَيءٍ فِي البَلَدِ ثُمَّ قَالَ لِي أَ تُحِبُّ أَن تَكُونَ هَكَذَا وَ لَكَ مَا لِلنَّاسِ وَ عَلَيكَ مَا عَلَيهِم يَومَ القِيَامَةِ أَو تَعُودَ كَمَا كُنتَ وَ لَكَ الجَنَّةُ خَالِصاً قُلتُ أَعُودُ كَمَا كُنتُ فَمَسَحَ عَلَى عَينَيَّ فَعُدتُ كَمَا كُنتُ قَالَ فَحَدَّثتُ ابنَ أَبِي عُمَيرٍ بِهَذَا فَقَالَ أَشهَدُ أَنَّ هَذَا حَقٌّ كَمَا أَنَّ النَّهَارَ حَقٌّ.(1)

در حديث ديگرى آمده است:

عَنِ الحَسَنِ بنِ مَنصُورٍ عَن أَخِيهِ قَالَ : دَخَلتُ عَلَى الرِّضَا عليه السلام فِى بَيتٍ دَاخِلٍ فِى جَوفِ بَيتٍ لَيلاً فَرَفَعَ يَدَهُ فَكَانَت كَأَنَّ فِى البَيتِ عَشَرَةَ مَصَابِيحَ وَ استَأذَنَ عَلَيهِ رَجُلٌ فَخَلَّى يَدَهُ ثُمَّ أَذِنَ لَهُ.(2)

ه . ظهور معجزات به دست افراد منصوب ائمّه عليهم السلام اعم از خواص ، سفيران و ابواب

از نظر شيخ مفيد ، اين امر ، جايز است و عقل و سنّت و قرآن ، از آن منع نمى كند. اين ، مذهبِ گروهى از مشايخ اماميه است. ابن اخشيد (از معتزله) و اصحاب حديث نيز در باب صالحان و نيكان ، همين نظر را دارند. نوبختيان ، معتزله، زيديه و خوارج ، اين امر را ممنوع مى دانند.(3)

در اين باره ، تنها حديث زير در الكافى به نظر رسيد كه متضمّن صدور امور خارق العاده از مؤمنان ، به شرط وارستگى كامل و پيوستگى ياد خدا و بيم از اوست. امام

ص: 232


1- . الكافى ، ج ص 470 ، ح 3.
2- . همان، ص 487 .
3- . أوائل المقالات ، ص 69، گفتار 43.

باقر عليه السلام خطاب به حمران بن اَعيَن - كه از دگرگونىِ احوال قلب خود شِكوه كرد - ، فرمود:

أَمَا إِنَّ أَصحَابَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله قَالُوا : يَا رَسُولَ اللَّهِ نَخَافُ عَلَينَا النِّفَاقَ قَالَ فَقَالَ : وَ لِمَ تَخَافُونَ ذَلِكَ؟ قَالُوا : إِذَا كُنَّا عِندَكَ فَذَكَّرتَنَا وَ رَغَّبتَنَا وَجِلنَا وَ نَسِينَا الدُّنيَا وَ زَهِدنَا حَتَّى كَأَنَّا نُعَايِنُ الآخِرَةَ وَ الجَنَّةَ وَ النَّارَ وَ نَحنُ عِندَكَ فَإِذَا خَرَجنَا مِن عِندِكَ وَ دَخَلنَا هَذِهِ البُيُوتَ وَ شَمِمنَا الأَولاَدَ وَ رَأَينَا العِيَالَ وَ الأَهلَ يَكَادُ أَن نُحَوَّلَ عَنِ الحَالِ الَّتِى كُنَّا عَلَيهَا عِندَكَ وَ حَتَّى كَأَنَّا لَم نَكُن عَلَى شَى ءٍ أَ فَتَخَافُ عَلَينَا أَن يَكُونَ ذَلِكَ نِفَاقاً فَقَالَ لَهُم رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : كَلاَّ إِنَّ هَذِهِ خُطُوَاتُ الشَّيطَانِ فَيُرَغِّبُكُم فِى الدُّنيَا وَ اللَّهِ لَو تَدُومُونَ عَلَى الحَالَةِ الَّتِى وَصَفتُم أَنفُسَكُم بِهَا لَصَافَحَتكُمُ المَلاَئِكَةُ وَ مَشَيتُم عَلَى المَاء.(1)

شايان ذكر است كه متكلّمان اماميه ، در اين مسئله ، با شيخ مفيد هم عقيده اند. شريف مرتضى ، ظهور معجزه به دست صالحان و افاضل مؤمنان را جايز شمرده است.(2) ابو الصلاح حلبى نيز اين امر را براى غير نبى و امام ، روا دانسته است.(3) علاّمه حلّى ، ظهور كرامت به دست حضرت مريم و اصحاب كهف را دليل بر جواز آن دانسته است.(4) نويسنده الياقوت نيز ظهور معجزه به دست اوليا و ائمّه عليهم السلام را روا شمرده و ظهور معجزه به دست آصف و مريم و جز اينها را شاهد آورده است.(5)

علاّمه حلى در شرح آن ، نوشته است كه اماميه و گروهى از اشاعره(6) - بر خلاف

ص: 233


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 423 ، ح 1. اين حديث ، در تفسير العياشى ج 1 ، ص 109 نيز آمده است.
2- . الذخيرة، ص 332.
3- . تقريب المعارف، ص 178 ؛ الكافى، ج 1 ، ص 101.
4- . مناهج اليقين، ص 430.
5- . الياقوت ، ص 68 ؛ انوار الملكوت، ص 186. ديدگاه نويسنده الياقوت در اين جا ، مغاير با ديدگاهى است كه مفيد از نوبختيان گزارش مى كند. اين اختلاف موضع - كه در ادامه ، به برخى ديگر نيز اشاره خواهيم كرد - ، مى تواند قرينه اى بر تأخّر زمان نگارش الياقوت از دوره شيخ مفيد باشد .
6- . از جمله ابوالحسن اشعرى مقالات الاسلاميين، ج 1 ، ص 349، جوينى (الارشاد، ص 316) و شهرستانى (نهاية الاقدام، ص 498).

معتزله - ، بر جواز كرامات و اظهار معجزه به دست امامان و صالحانْ اتّفاق دارند.(1) از نظر علاّمه مجلسى ، حقْ آن است كه معجزات جارى بر دست اصحاب و نوّاب امامان، در حقيقت ، معجزات امامان است كه براى بيان صدق ايشان بر دست آن سفيرانْ ظاهر مى شود(2) و كلام شيخ مفيد نيز تاب اين معنا را دارد. ديدگاه نوبختيان در اين جا در نهايتِ سخافت و غرابت است.(3)

و . شنيدن سخن فرشتگان ، بدون ديدن خود آنها توسّط امامان عليهم السلام

از نظر شيخ مفيد ، شنيدن سخن فرشتگان ، بدون ديدن اعيان آنها توسّط امامان ، عقلاً رواست و براى وقوع آن ، در مورد امامان و شيعيانِ نيك و درستكار و درست آيين ، حجّت و برهان روشن وجود دارد. اين ، رأى فقيهان و محدّثان اماميه است. آل نوبخت و گروهى از اماميان - كه شناختى به احاديث ندارند و امعان نظر نمى كنند و طريق صواب نمى پيماند - ، از پذيرش اين مسئله ، تن زده اند.(4)

با توجّه به مجموع احاديثى كه در ابواب متعلّق به مسئله ارتباط امامان عليهم السلام با فرشتگان آمده و احاديثى كه در فحاوى ديگر ابواب اصول و فروع الكافى ذكر شده است ، درباره ارتباط ائمّه عليهم السلام با ملائكه و هم سخنى با آنان - كه موضع شيخ مفيد و فقيهان و حديث پژوهان اماميه است - نبايد ترديد كرد. در اين جا برخى مواضع مناسب را نشان مى دهيم و نمونه هايى از احاديث را مى آوريم.

ص: 234


1- . أنوار الملكوت، ص 186 .
2- . اين كلام علاّمه مجلسى ، يادآور سخن شهرستانى است كه كرامات اوليا را مؤيّد، دليل و منبعث از معجزات پيامبران دانسته و تصريح كرده است كه كرامت هر ولى ، به عينه ، معجزه نبى است نهاية الاقدام، ص 498 .
3- . بحار الأنوار ، ج 27 ، ص 31 .
4- . أوائل المقالات ، ص 60، گفتار 44.

شيخ كلينى در يكى از آغازين ابواب كتاب الحجة الكافى(1) ، بابى فرانهاده با عنوان «بَابُ الفَرقِ بَينَ الرَّسُولِ و النَّبىِّ و المُحَدَّثِ». در اين باب ، چهار حديث آمده كه بر اين مضمونْ تصريح دارند كه منزلت امام در سنجش با نبى ، آن است كه صداى ملك را مى شنود و خود او را نمى بيند و از همين رو ، محدّث ناميده مى شود :

وَ الإِمَامُ هُوَ الَّذِى يَسْمَعُ الكَلاَمَ وَ لاَ يَرَى الشَّخصَ .(2)

وَ أَمَّا المُحَدَّثُ فَهُوَ الَّذِى يُحَدَّثُ فَيَسمَعُ وَ لاَ يُعَايِنُ وَ لاَ يَرَى فِى مَنَامِهِ .(3)

در بابى مستقل درباره محدّث بودن ائمّه عليهم السلام با عنوان «بَابُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ عليهم السلام مُحَدَّثُونَ مُفَهَّمُونَ» ، پنج روايت آمده است ، مانند :

عُبَيدِ بنِ زُرَارَةَ قَالَ : أَرسَلَ أَبُو جَعفَرٍ عليه السلام إِلَى زُرَارَةَ أَن يُعلِمَ الحَكَمَ بنَ عُتَيبَةَ أَنَّ أَوصِيَاءَ مُحَمَّدٍ عَلَيهِ وَ عَلَيهِمُ السَّلاَمُ مُحَدَّثُونَ.(4)

عَن مُحَمَّدِ بنِ مُسلِمٍ قَالَ : ذُكِرَ المُحَدَّثُ عِندَ أَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام فَقَالَ : إِنَّهُ يَسمَعُ الصَّوتَ وَ لاَ يَرَى الشَّخصَ فَقُلتُ لَهُ : جُعِلتُ فِدَاكَ كَيفَ يَعلَمُ أَنَّهُ كَلاَمُ المَلَكِ قَالَ : إِنَّهُ يُعطَى السَّكِينَةَ وَ الوَقَارَ حَتَّى يَعلَمَ أَنَّهُ كَلاَمُ مَلَكٍ .(5)

افزون بر اين باب، احاديث فراوانى كه درباره چگونگى پديد آمدن «مصحف فاطمه» رسيده ، بر شنيدن سخن فرشته توسّط حضرت فاطمه عليهاالسلام و امير مؤمنان عليه السلام دلالت دارند.(6)

در برخى ابواب متعلّق به علم امام ، احاديثى دال بر «نكت در آذان» و «نقر در

ص: 235


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 176 ، ح 1 .
2- . همان، ح 2.
3- . همان جا .
4- . همان، ص 270.
5- . همان، ص 271، ح 4. درباره محدّث بودن امامان عليهم السلام در «بَابُ مَا جَاءَ فِى الاِثْنَيْ عَشَرَ وَ النَّصِّ عَلَيْهِمْ عليهم السلام » نيز احاديثى آمده است.
6- . ر. ك : همان ، ج 1 ، ص 239 (بَابٌ فِيهِ ذِكْرُ الصَّحِيفَةِ وَ الْجَفْرِ وَ الْجَامِعَةِ وَ مُصْحَفِ فَاطِمَةَ عليهاالسلام و ص 457 (بَابُ مَوْلِدِ الزَّهْرَاءِ فَاطِمَةَ عليهاالسلام ) .

اسماع» آمده است ، از جمله در «بَابُ جِهَاتِ عُلُومِ الْأَئِمَّةِ عليهم السلام » . حديث زير از امام كاظم عليه السلام نقل شده است:

مَبلَغُ عِلمِنَا عَلَى ثَلاَثَةِ وُجُوهٍ مَاضٍ وَ غَابِرٍ وَ حَادِثٍ فَأَمَّا المَاضِى فَمُفَسَّرٌ وَ أَمَّا الغَابِرُ فَمَزبُورٌ وَ أَمَّا الحَادِثُ فَقَذفٌ فِى القُلُوبِ وَ نَقرٌ فِى الْأَسْمَاعِ وَ هُوَ أَفْضَلُ عِلْمِنَا وَ لاَ نَبِيَّ بَعْدَ نَبِيِّنَا.(1)

نيز احاديث مربوط به شب قدر ، بيانگر فرود آمدن فرشتگان بر ولى عصر عليه السلام است.(2) احاديث «بَابُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ تَدْخُلُ الْمَلاَئِكَةُ بُيُوتَهُمْ وَ تَطَأُ بُسُطَهُمْ وَ تَأْتِيهِمْ بِالْأَخْبَارِ» - شامل چهار حديث - و «بَابُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ عليهم السلام مَعْدِنُ الْعِلْمِ وَ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلاَئِكَةِ»(3) - شامل هفت حديث - ، نشانگر ارتباط مستمر فرشتگان با امامان است. دو نمونه از اين احاديث را از نظر مى گذرانيم.

قَالَ أَمِيرُ المُؤِنِينَ عليه السلام : إِنَّا أَهلَ البَيتِ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ وَ مَوضِعُ الرِّسَالَةِ وَ مُختَلَفُ المَلاَئِكَةِ وَ بَيتُ الرَّحمَةِ وَ مَعدِنُ العِلمِ.(4)

امام صادق عليه السلام به مسمع كردين بصرى فرمود :

يَا أَبَا سَيَّارٍ إِنَّكَ تَأكُلُ طَعَامَ قَومٍ صَالِحِينَ تُصَافِحُهُمُ المَلاَئِكَةُ عَلَى فُرُشِهِم قَالَ قُلتُ : وَ يَظهَرُونَ لَكُم قَالَ : فَمَسَحَ يَدَهُ عَلَى بَعضِ صِبيَانِهِ فَقَالَ : هُم أَلطَفُ بِصِبيَانِنَا مِنَّا بِهِم.(5)

در احاديث ابواب ديگر الكافى نيز به اين امر ، تصريحات و اشاراتى وجود دارد.(6)

در پايان اين بحث ، يادآورى اين نكته ، بايسته است كه ارتباط با ملائكه و شنيدن

ص: 236


1- . همان، ص 264.
2- . در اين باره ، ر . ك : همان ، ص 242 (بَابٌ فِى شَأْنِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ تَفْسِيرِهَا) .
3- . همان ، ص 221 .
4- . همان ، ص 221 .
5- . همان ، ص 393 ، ح 1 .
6- . گفتنى است كه طبق برخى روايات منابع ديگر ، از سلمان نيز به عنوان محدّث ياد شده است بصائر الدرجات ، ص 322 ؛ الأمالى ، طوسى ، 407 .

كلام آنان ، مستلزم نبوّت نيست ، همان گونه كه در قرآن نيز از وحى به امّ موسى و حواريّون حضرت عيسى عليه السلام و سخن گفتن فرشته با حضرت مريم عليهاالسلام سخن رفته است. اين امر ، در احاديث فراوان الكافى نيز مورد تأكيد قرار گرفته است.(1)

ز . احوال پيامبران و امامان ، پس از وفات

شيخ مفيد در اين زمينه ، بر آن است كه انبيا و ائمّه ، پس از وفات ، با اجسام و ارواح خود به بهشت خداى متعال منتقل مى شوند و در آن جا زنده اند و تا روز قيامتْ متنعّم اند. آنها به افراد صالح از امّت و پيروان خود ، شادمان هستند و با كرامت ، به ديدار ايشان مى روند و منتظر دينداران ديگر هستند كه بر ايشان وارد مى شوند. احوال شيعيان در دنيا - با اخبار مستمر خداى تعالى - بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام پوشيده نيست و سخن هر كس را كه در مشاهد مشرّفه آنان با ايشان نجوا كند ، به لطف ويژه خدا مى شنوند. همچنان كه در روايت آمده ، سخنان از دور نيز به آنان مى رسد.

اين ، مذهب تمامىِ فقيهان و محدّثان اماميه است. درباره ديدگاه متكلّمان اماميه ، شيخ مفيد آورده است كه براى ايشان در اين باب ، گفتار و ديدگاهى نمى شناسد و از آل نوبخت در اين باره ، خلافى به او رسيده است. وى افزوده كه به گروهى از منسوبان به اماميه برخورد كرده است كه اين مسئله را نمى پذيرفته اند. شيخ مفيد براى اثبات ديدگاه خود و فقها و محدّثان اماميه ، به آيات «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ تَام بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ...»(2) و «قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَالَيْتَ قَوْمِى يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِى رَبِّى وَ جَعَلَنِى مِنَ الْمُكْرَمِينَ»(3) ، استناد جسته است.(4)

ص: 237


1- . در اين باره ، ر . ك : الكافى ، ج 1 ، ص 268 (بَابٌ فِى أَنَّ الأئِمَّةَ بِمَنْ يُشْبِهُونَ مِمَّنْ مَضَى وَ كَرَاهِيَةِ الْقَوْلِ فِيهِمْ بِالنُّبُوَّة) . نمونه احاديث: «قالَ أبُو عَبدِ اللّه ِ عليه السلام : إِنَّما الوُقُوفُ عَلَينا فى الحَلالِ وَ الحَرَامِ فَأمّا النُّبُوَّةُ فَلا» .
2- . سوره آل عمران ، آيه 169 - 171 .
3- . سوره يس ، آيه 26 - 27.
4- . أوائل المقالات ، ص 72، گفتار 49.

در تأييد ديدگاه شيخ مفيد - افزون بر آياتى كه خود وى به برخى از آنها استدلال كرده - ، مى توان به احاديث فراوانى استناد كرد كه در ابواب الكافى ، به صورت پراكنده آمده است. احاديث با مضامين حيات برزخى انسان ها ، شامل ابوابى مانند : «بَابُ زِيَارَةِ الْقُبُورِ» ،(1) «بَابُ أَنَّ الْمَيِّتَ يَزُورُ أَهْلَهُ» ،(2) «بَابُ الْمَسْأَلَةِ فِى الْقَبْرِ وَ مَنْ يُسْأَلُ وَ مَنْ لاَ يُسْأَلُ» ،(3) «بَابٌ فِى أَرْوَاحِ الْمُؤمِنِينَ» ،(4) و «بَابٌ آخَرُ فِى أَرْوَاحِ الْمُؤمِنِينَ» .(5)

باب ديگر در ارتباط با بحث ، «باب عَرْضِ الْأَعْمَالِ عَلَى النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله وَ الْأَئِمَّةِ عليهم السلام » است كه شامل شش حديث است.(6) حديث ديگر در اين زمينه ، روايتى با مضمون گفتگوى امير مؤمنان عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله پس از دفن حضرت فاطمه عليهاالسلام است.(7) سرانجام بايد به متون زياراتِ فراوانى اشاره كرد كه خواندن آنها در مشاهد مشرّفه ، وارد شده و شامل سلام و سخنانى خطاب به معصوم مورد زيارت است.

ح . گردآورى و تدوين قرآن

شيخ مفيد ، هم رأى با جماعتى از اماميان ، بر آن است كه واژه و آيه و سوره اى از

ص: 238


1- . الكافى ، ج 3 ، ص 228. نمونه حديث: «عَن أَبِى عَبدِ اللّه ِ عليه السلام فِى زِيَارَةِ الْقُبُورِ قَالَ : إِنَّهُمْ يَأْنَسُونَ بِكُمْ فَإِذَا غِبْتُمْ عَنْهُمُ اسْتَوْحَشُوا» .
2- . همان، ص 230. نمونه حديث: «عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ : إِنَّ الْمُؤمِنَ لَيَزُورُ أَهْلَهُ فَيَرَى مَا يُحِبُّ وَ يُسْتَرُ عَنْهُ مَا يَكْرَهُ وَ إِنَّ الْكَافِرَ لَيَزُورُ أَهْلَهُ فَيَرَى مَا يَكْرَهُ وَ يُسْتَرُ عَنْهُ مَا يُحِبُّ قَالَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَزُورُ كُلَّ جُمْعَةٍ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَزُورُ عَلَى قَدْرِ عَمَلِهِ» .
3- . همان، ص 235.
4- . همان، ص 243 .
5- . همان ، ص 244.
6- . همان، ج 1 ، ص 219. نمونه احاديث: «عَنْ سَمَاعَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ : مَا لَكُمْ تَسُوءُونَ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَقَالَ رَجُلٌ : كَيْفَ نَسُوؤهُ؟ فَقَالَ : أَ مَا تَعْلَمُونَ أَنَّ أَعْمَالَكُمْ تُعْرَضُ عَلَيْهِ فَإِذَا رَأَى فِيهَا مَعْصِيَةً سَاءَهُ ذَلِكَ فَلاَ تَسُوءُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ سُرُّوهُ» .
7- . ر . ك : همان، ص 458 ، ح 3.

قرآن ، كم نشده است ؛ بلكه تأويل و تفسير معانى قرآن ، مطابق با حقيقت تنزيل آن كه در مصحف امير مؤمنان عليه السلام ثبت بوده، حذف شده است. شيخ مفيد ، افزوده شدن بر قرآن را نيز نمى پذيرد و معتقد به سلامت قرآن موجود ، از زيادت است. وى تصريح مى كند كه در اين باره ، حديثى از امام صادق عليه السلام مؤيّد ديدگاه وى است.(1)

نوبختيان - بنا بر مسموع شيخ مفيد - قائل به كاسته شدن و افزوده شدن در قرآن موجود بوده اند.(2)

چنان كه مى دانيم ، ديدگاه مشهور و غالب اماميه ، همان است كه در كلام مفيد آمده است. از جمله مرحوم آية اللّه خويى ، پس از گزارش ديدگاه بسيارى از بزرگان شيعه در باب عدم وقوع تحريف در قرآن، چنين نتيجه گيرى كرده است :

كوتاه سخن آن كه مشهور ميان عالمان و محقّقان شيعه، بل متسالم ميان آنان، قول به عدم تحريف قرآن است .(3)

ط . وعد و وعيد

آموزه وعد و وعيد ،(4) از مباحث مهم كلامى و فرقه شناختى است كه معتزله ، بنا به

ص: 239


1- . احتمالاً مقصود شيخ مفيد ، اين حديث است : «عنْ أبِى بصِيرٍ قال : سألْتُ أبا عبْدِ اللَّهِ عليه السلام عنْ قوْلِ اللَّهِ عز و جل : «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» ، فقال : نزلتْ فِى علِيِّ بْنِ أبِي طالِبٍ و الْحسنِ و الْحُسيْنِ عليهم السلام فقُلْتُ لهُ : إِنَّ النَّاس يقُولُون فما لهُ لمْ يُسمِّ علِيّاً و أهْل بيْتِهِ عليهم السلام فِي كِتابِ اللَّهِ عز و جل قال فقال قُولُوا لهُمْ إِنَّ رسُول اللَّهِ صلى الله عليه و آله نزلتْ عليْهِ الصَّلاةُ و لمْ يُسمِّ اللَّهُ لهُمْ ثلاثاً و لا أرْبعاً حتَّى كان رسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله هُو الَّذِى فسَّر ذلِك لهُمْ و نزلتْ عليْهِ الزَّكاةُ و لمْ يُسمِّ لهُمْ مِنْ كُلِّ أرْبعِين دِرْهماً دِرْهمٌ حتَّى كان رسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله هُو الَّذِى فسَّر ذلِك لهُمْ و نزل الْحجُّ فلمْ يقُلْ لهُمْ طُوفُوا أُسْبُوعاً حتَّى كان رسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله هُو الَّذِى فسَّر ذلِك لهُمْ و نزلتْ «أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» و نزلتْ فِى علِيٍّ و الْحسنِ و الْحُسيْنِ فقال رسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فِي علِيٍّ منْ كُنْتُ موْلاهُ فعلِيٌّ موْلاهُ ...» الكافى ، ج 1 ، ص 286 ، ح 1 . آية اللّه خويى ، سند حديث را صحيح دانسته است (البيان، ص 251) .
2- . أوائل المقالات ، ص 80 ، گفتار 59 .
3- . البيان، ص 219.
4- . از نظر كلامى ، وعد ، عبارت است از اخبار به رسيدن نفع به ديگرى يا دفع ضرر از او در آينده توسط خبر دهنده خداى متعال. وعيد ، عبارت است از اخبار به رسيدن ضرر به ديگرى يا فوت نفع از او در آينده توسط خبردهنده (قواعد المرام، ص 157 - 158) .

ديدگاه متفاوتى كه درباره وعيد مطرح كرده اند، آموزه ياد شده را به عنوان يكى از اصول اعتقادى خود برگزيده اند. شيخ مفيد ، در دو گفتار از كتاب ارجمند خود به اين بحث پرداخته است. نخست در گفتار يازدهم (گفتار در وعيد) ديدگاه اتّفاقىِ اماميان را درباره آن ، اين گونه گزارش كرده است:

اماميه ، اتفاق دارند كه تهديد (وعيد) به خلود در آتش جهنّم ، تنها متوجّه كافران است ، نه گناهكاران از اهل معرفت به خداى متعال و اقرار به فرائض از اهل نماز. در اين ديدگاه ، تمام مرجئه - جز محمّد بن شبيب - و همه اصحاب حديث ، موافق اماميه هستند. معتزله ، بر خلاف آنْ اجماع دارند و مى پندارند كه وعيد به خلود در آتش، كافران و تمامى فاسقان از اهل نماز را در بر مى گيرد.

اماميه ، اتفاق دارند كه هر كس از اهل اقرار و معرفت و نماز كه به سبب گناهش عذاب گردد، در عذاب جاودانه نخواهد بود و از آتش ، بيرون و به بهشت در خواهد آمد و جاودانه در آن متنعّم خواهد بود. گروه هايى كه يادكرديم ، با اماميه هم رأى اند و معتزله ، بر خلاف آنْ اجماع دارند و پنداشته اند كه هر كس براى عذاب به آتش درآيد، از آن بيرون نخواهد آمد .(1)

شيخ مفيد پس از گزارش فوق در گفتارى ديگر (گفتار در ابواب وعيد) به بخش ديگرى از مباحث وعد و وعيد پرداخته و ديدگاه اختصاصىِ خود و گروهى از اماميان را تبيين كرده است. وى تصريح كرده است كه از نظر وى و گروهى از اماميه و بيشتر مرجئه ، هر كس براى خدا عملى و طاعتى انجام دهد، خداوند با نعمت پايدار ، در بهشت جاودان به او پاداش مى دهد. نوبختيان برآن اند كه بسيارى از طاعت كنندگان از خدا در سراى دنيا پاداش طاعت خود را دريافت مى كنند و در آخرت ، بهره اى نخواهند داشت.(2)

ص: 240


1- . أوائل المقالات، ص 46 ، گفتار 11.
2- . همان ، ص 82 ، گفتار 60.

براى تكميل ديدگاه مفيد بايد به سخن وى در گفتارى ديگر از أوائل المقالات نيز توجه كرد. وى زير عنوان « گفتار در ثواب و عقاب دنيا و تعجيل مجازات در آن» مى نويسد:

خداى متعال ، برخى از بندگان خود را بر طاعتشان در دنيا با بخشى از ثوابى كه استحقاق دارند، پاداش مى دهد و جايز نيست كه در دنيا تمام پاداش هاى ايشان را بدهد؛ زيرا ادامه جزاى اطاعت كنندگان ( در آخرت) واجب است. و برخى از بندگان را بر گناهانشان در دنيا با بخشى يا تمام كيفرى كه با مخالفت هاى خود استحقاق دارند، عقاب مى كند ؛ زيرا هر گناهى موجب استحقاق عذاب دائم نمى گردد. آن گونه كه در طاعات گفتيم (كه مستوجب ثواب دائم مى گردد).(1)

شيخ مفيد براى اثبات ديدگاه خود به آياتى مانند: «وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُو مَخْرَجًا * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ»(2) ، «فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ إِنَّهُو كَانَ غَفَّارًا * يُرْسِلِ السَّمَآءَ عَلَيْكُم مِّدْرَارًا * وَ يُمْدِدْكُم بِأَمْوَ لٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَل لَّكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَل لَّكُمْ أَنْهَارًا»(3) و «لِّنُذِيقَهُمْ عَذَابَ الْخِزْىِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ لَعَذَابُ الْأَخِرَةِ أَخْزَى»(4) و دو حديث نبوى «حمى يوم كفارة ذنوب سنة»(5) و «صلة الرحم منسئة فى الأجل»(6) استناد كرده است.(7)

به نظر مى رسد كه با توجّه به مجموع سخنان شيخ مفيد در دو گفتار بالا ، اختلاف وى با متكلّمان آل نوبخت ، در آن است كه از نظر شيخ مفيد ، مكلّف ، در مقابل طاعت ، استحقاق ثواب دائم دارد.(8) از اين روى ، گو اين كه مى تواند بخشى از ثواب

ص: 241


1- . همان ، ص 112، گفتار 116.
2- . سوره طلاق، آيه 2 - 3 .
3- . سوره نوح، آيه 10 - 12.
4- . سوره فصّلت، آيه 16.
5- . التمحيص، ص 42 ؛ علل الشرائع، ج 1 ، ص 279.
6- . الكافى، ج 2 ، ص 151 ، ح 9.
7- . همان جا.
8- . شيخ مفيد در اثر ديگر خود ، به استحقاقى بودن ثواب مؤمن و دوام آن ، اين گونه تصريح كرده است: «إنّ العارف الموحّد يستحق بالعقول على طاعته و قربته ثواب دائما» المسائل السروية ، ص 98 ؛ امّا مؤمن گناهكار در صورتى كه به عقاب الهى گرفتار شود، ناگزير ، عقاب وى منقطع خواهد بود و از عذاب به بهشت منتقل خواهد شد تا ثواب طاعات خود را دريافت كند؛ زيرا عادلانه نيست كه بنده اى طاعت و معصيت انجام دهد و به سبب گناه ، در جهنّم جاودانه بماند و ثواب طاعت خود را دريافت نكند (همان، ص 97) . شريف مرتضى (در شرح جمل العلم و العمل ، ص 143) تصريح كرده كه درباره دائم بودن استحقاق ثواب - از جهت سمع - در ميان امّت ، خلافى نيست ؛ امّا عقاب فسق (گناه كمتر از كفر) از نظر وى دائم نيست. محقّق حلّى نيز دوام استحقاق ثواب را اجماعى و استحقاق عقاب را منقطع دانسته است (المسلك فى اُصول الدين، ص 142). خواجه نصير الدين طوسى - صريحا - و علاّمه حلّى - ظاهرا - و فاضل مقداد ، بر دائم بودن هر دو استحقاق رفته اند. معتزله نيز چنين ديدگاهى دارند (كشف المراد، ص 270؛ مناهج اليقين، ص 507 - 508 ؛ النافع يوم الحشر، ص 90). از نظر اشاعره ، انسانْ در قبال طاعت و معصيت ، استحقاق عقلى واجب ثواب و عقاب را ندارد (تفسير رازى، ج 2 ، ص 128؛ شرح المواقف، ج 8 ، ص 155، مناهج اليقين، ص 505 - 506). گفتنى است كه راوندى ، بر اين باور است كه طاعت ( يعنى فعلى كه بنده را در معرض ثواب قرار مى دهد) بر دو گونه است: طاعت علمى و طاعت عملى. طاعت علمى ، مانند شناخت خدا و پيامبر و امام و شرائع، دائم است و ثواب دائم دارد. طاعت عملى، مانند نماز گزاردن و صدقه دادن منقطع ، داراى ثواب منقطع است. معصيت ( فعلى كه بنده را به عقاب مى كشاند) نيز بر دو گونه است : معصيت اعتقادى و عملى. عقاب معصيت اعتقادى ، مانند شرك به خداوند ، دائم ، و عقاب معصيت عملى ، مانند ترك نماز و ريا ، منقطع است عجالة المعرفة، ص 42 - 44.

استحقاقىِ خود را در اين دنيا دريافت كند ؛ امّا تمام پاداش خود را در اين دنيا دريافت نمى كند و بخشى از آن را در بهشت جاويد خواهد گرفت. در حالى كه از نظر متكلّمان آل نوبخت ، ممكن است فردى تمام ثواب طاعت خود را در همين دنيا دريافت دارد.

يادكرد اين نكته ، بايسته است كه با توجّه به موضع نوبختيان در اعتقاد به ثبوت طاعت براى كافران و دريافت پاداش در سراى دنيا براى آنان (آن گونه كه در بند بعد خواهد آمد)، در اين جا دانسته نيست كه مرادشان از اطاعت كنندگان ، چه كسانى هستند. اگر مقصود ايشان مؤمنان باشد ، معلوم مى گردد كه آنان بر خلاف متكلّمان اماميه (از جمله شيخ مفيد) و معتزله ، ثواب طاعت را دائم نمى دانند ؛ امّا اگر مقصود

ص: 242

كفّار باشد، بايد گفت كه مفيد براى آنان معرفت و طاعتى را ثابت نمى داند و بنا بر اين ، كلام وى در گفتار 116 أوائل المقالات كه در آن ، از پاداش دنيوى برخى بندگان مطيع خدا سخن گفته ، بايد به مؤمنان حمل شود. بررسى روايىِ اين مطلب ، در بند بعد آمده است.

ى . معرفت و طاعت كفّار
اشاره

شيخ مفيد و جمهور اماميان ، برآن اند كه هر كس به خدا شناخت دارد، به او كفر نمى ورزد و هر كس منكر نعمت خداست ، از او فرمان نمى برد ؛ يعنى اين كه كفّار ، معرفت به خداوند ندارند و اطاعت او را به جا نمى آورند . در حالى كه نوبختيان ، در موضعى مخالف ، برآن اند كه بسيارى از كفّار ، به خداى متعال شناخت دارند و در افعال بسيارى ، مطيع او هستند و بر اين معرفت و طاعت در دنيا پاداش مى بينند.(1)

شيخ مفيد در برخى ديگر از آثار خود نيز ديدگاه خود را باز گفته است. در تصحيح الاعتقاد مى گويد:

جايز نيست كسى كه به خدا كافر است ، او را بشناسد. و كسى كه به او ايمان دارد ، نسبت به او جاهل باشد. و هر كافرى بر طبق اصول ما جاهل به خداست .(2)

وى در الفصول المختارة نيز درباره منع صدور طاعت از كافر مى نويسد:

من معتقدم كه كافر ، طاعتى ندارد ؛ زيرا خداى خود را نمى شناسد و چون نمى شناسد، طاعتى از او درست نمى آيد ؛ زيرا فعل ، تنها در صورتى طاعت خواهد بود كه فاعل آن ، قصد مطاع كند و هرگاه به مطاع جاهل باشد، آهنگ فعل توسط او به سوى مطاع ، ممكن نيست .(3)

ص: 243


1- . أوائل المقالات ، ص 83 ، گفتار 62.
2- . تصحيح الاعتقاد ، ص 119 .
3- . الفصول المختارة ، ص 66. سيد مرتضى نيز بر آن است كه عمل بدون اعتقاد ، نه ثوابى دارد و نه فائده اى؛ زيرا كسى كه نماز مى گزارد ، در حالى كه به وجوب نماز و نزديكى جستن با آن ، به آستان الهى باور ندارد، نمازى ندارد و خيرى در عمل او نيست رسائل المرتضى ، ج 1 ، ص 302. ردّپاى بحث عارى بودن كافر از معرفت و طاعت را مى توان در منابع فقهى ، از جمله در مسئله يمين كافر ، جستجو كرد. علاّمه حلّى پس از نقل ديدگاه ابن براج و ابن ادريس ، معتقد است كه كافر ، طاعتى ندارد؛ زيرا استحقاق ثواب ، مشروط به ايمان است (مختلف الشيعة، ج 8 ، ص 151) .

براى بررسى اختلافات مفيد با نوبختيان در اين موضوع ، لازم است كه آموزه هاى اختلافى را از هم تفكيك كنيم و هر يك را جداگانه بررسيم. چنان كه ياد شد، نوبختيان ، برخلاف ديدگاه شيخ مفيد ، به سه گزاره كلامى زير اعتقاد دارند:

1. بسيارى از كفّار به خداى متعال شناخت دارند

به نظر مى رسد كه درباره شناخت خداى متعال در متون دينى ، با دو دسته نصوص ، رو به رو هستيم. در بسيارى از آيات قرآن كريم(1) و احاديث الكافى (و منابع ديگر) «معرفت اللّه» امرى فطرى و موهوبى شمرده شده است. بر پايه آموزه معرفت فطرى مى توان گفت كه كفّار نيز به خدا شناخت دارند ؛ زيرا اصولاً ايمان يا كفر به خداوند ، متأخّر از شناخت اوست.(2) خداى منّان ، با اعطاى معرفت فطرى به انسان ها ايشان را از كسب و تحصيل آن بى نياز كرده و تنها ايمان به خود را موضوع تكليف قرار داده است. به ديگر سخن ، از منظر متون دينى ، تعريف خدا (= هدايت) فعل و صنع خداست و پذيرش و التزام به آن (= اهتداء / ايمان) يا نپذيرفتن آن (= كفر) ، فعل اختيارى انسان است.(3)

ص: 244


1- . مانند : «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَ لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»(سوره روم ، آيه 30) ؛ «إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَ إِمَّا كَفُورًا» (سوره انسان ، آيه 3) .
2- . در اين باره ، در بحث احكام و اسما ، سخنى از علاّمه طباطبايى خواهد آمد.
3- . ايمان ، به معناى تصديق و التزام ، و كفر ، به معناى انكار يك شى ء پس از حصول شناخت به آن صورت مى پذيرد. از همين رو ، ممكن است انكار يك حقيقت ، پس از يقين به حقانيت آن باشد. آن گونه كه در قرآن كريم آمده است : «فَلَمَّا جَآءَتْهُمْ ءَايَاتُنَا مُبْصِرَةً قَالُواْ هَذَا سِحْرٌ مُّبِينٌ * وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ» سوره نمل ، آيه 13 - 14. در حديثى نيز به نقل از امام صادق عليه السلام آمده است : «لَوْ أَنَّ الْعِبَاد إِذَا جَهِلُوا وَقَفُوا و لَمْ يَجْحَدُوا لَمْ يَكْفُرُوا لَهُ» (الكافى ، ج 2 ، ص 399 ، ح 3). در حديث ديگرى نيز كفر ، به انكار مشروط شده است (همان ، ج 2 ، ص 388 ، ح 19 نيز ، ر . ك : وسائل الشيعة، ج 28 ، ص 356 ، «باب جملة مما يثبت به الكفر و الايمان»). حديث زير ، درباره معناشناسى مفاهيم : ايمان، كفر، شرك، ضلال، معرفت و جهل - كه به حوزه معنايى ايمان تعلق دارند - ، قابل توجّه است: «إِنَّ اللَّهَ عز و جل نَصَبَ عَلِيّاً عليه السلام عَلَماً بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ فَمَنْ عَرَفَهُ كَانَ مُؤمِناً وَ مَنْ أَنْكَرَهُ كَانَ كَافِراً وَ مَنْ جَهِلَهُ كَانَ ضَالاًّ وَ مَنْ نَصَبَ مَعَهُ شَيْئاً كَانَ مُشْرِكاً وَ مَنْ جَاءَ بِولاَيَتِهِ دَخَلَ الْجَنَّةَ وَ مَنْ جَاءَ بِعَدَاوَتِهِ دَخَلَ النَّارَ» الكافى ، ج 2 ، ص 388 ، ح 20 .

با توجّه به فراوانى احاديث الكافى در اين زمينه، ابواب مربوط به موضوع را با نمونه هايى از احاديث نشان مى دهيم.

«بَابُ أَنَّهُ لاَ يُعْرَفُ إِلاَّ بِهِ» راه خداشناسى را به معرفت خدا با خدا منحصر كرده است.(1) «بَابُ الْهِدَايَةِ أَنَّهَا مِن اللّه ِ عز و جل» و «بَابُ الْبَيَانِ و التَّعْرِيفِ و لُزُومِ الْحُجَّةِ» ، خداشناسى را فعل و صُنع خدا دانسته است.(2) امام صادق عليه السلام در حديثى مى فرمايد :

إِنَّ اللَّه احتَجَّ عَلَى النَّاسِ بِمَا آتَاهُم و عَرَّفَهُم.(3)

از آن حضرت رسيده است:

لَيس لِلَّهِ عَلَى خَلقِهِ أَن يَعرِفُوا و لِلخَلقِ عَلَى اللَّهِ أَن يُعَرِّفَهُم و لِلَّهِ عَلَى الخَلقِ إِذَا عَرَّفَهُم أَن يَقبَلُوا.(4)

ميرزا رفيعا قزوينى در ذيل حديث بالا نوشته است:

يعنى معرفت بر ايشان واجب نيست؛ زيرا معرفت ، صُنع خداست ، نه كار آنان .(5)

ص: 245


1- . ر.ك : همان ، ج 1 ، ص 85.
2- . ر. ك : همان ، ص 162 و 165.
3- . همان ، ص 163 ، ح 1.
4- . همان ، ص 164 ، ح 1 .
5- . الحاشية على اُصول الكافى، ص 515.

شيخ انصارى نيز شناخت خدا پيش از تعريف الهى را غير ممكن دانسته است.(1)

احاديثى كه در ابواب مربوط به عوالم پيشين ، مانند «بَابُ فِطرَةِ الخَلقِ عَلَى التَّوحِيدِ» ، «بَابُ كَيفَ أَجَابُوا وَ هُم ذَرٌّ» ، «بَابُ طِينَةِ المُؤِنِ وَ الكَافِرِ» و «بَابٌ فِى أَنَّ الصِّبغَةَ هِيَ الاْءِسْلاَمُ» كه در كتاب ايمان و كفر الكافى آمده اند نيز بيانگر فطرى بودن خداشناسى و توحيدند .(2)

عن عَبدِ اللَّهِ بنِ سِنَانٍ عَن أَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ : سَأَلتُهُ عَن قَولِ اللَّهِ عز و جل : «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا»(3) مَا تِلكَ الفِطرَةُ قَالَ : هِيَ الاْءِسْلاَمُ فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِينَ أَخَذَ مِيثَاقَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ «أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ»(4) وَ فِيهِ الْمُؤمِنُ وَ الْكَافِرُ .(5)

زراره مى گويد از امام صادق عليه السلام درباره آيه «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا»

پرسيدم فرمود :

فَطَرَهُم جَمِيعاً عَلَى التَّوحِيدِ .(6)

در ابواب و مواضع ديگرى از كتاب توحيد الكافى نيز در اين باره ، احاديثى به چشم مى خورد. ابوهاشم جعفرى مى گويد : از امام جواد عليه السلام درباره معناى واحد پرسيدم، فرمود:

إجمَاعُ الْأَلْسُنِ عَلَيْهِ بِالْوَحْدَانِيَّةِ كَقَوْلِهِ تَعَالَى: «وَ لَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ» .(7)

هم او در حديث ديگرى مى فرمايد :

ص: 246


1- . «ان نفس المعرفة باللّه غير مقدور قبل تعريف اللّه سبحانه» فرائد الاُصول، ج 2 ، ص 22 .
2- . ديدگاه شيخ مفيد درباره معناى فطرت توحيد را در تصحيح اعتقادات الإمامية ص 60 و المسائل السروية (ص 47) و درباره احاديث عوالم پيشين ، در المسائل السروية (ص 37 و 52) ملاحظه كنيد.
3- . سوره روم ، آيه 30 .
4- . سوره اعراف ، آيه 172 .
5- . الكافى ، ج 2 ، ص 12 ، ح 2.
6- . همان ، ج 2 ، ص 12 ، ح 3.
7- . همان ، ج 1 ، ص 118.

عَارِفٌ بِالمَجهُولِ مَعرُوفٌ عِند كُلِّ جَاهِل.(1)

ملاّ صالح مازندرانى ، ذيل حديثى كه معرفت را صُنع خدا مى داند ،(2) نوشته است:

احاديث بسيارى در اين معنا روايت شده كه از كثرت ، به تواتر معنوى رسيده اند . بخشى از آنها در التوحيد صدوق رحمه الله و بخشى در المحاسن برقى رضى الله عنه و برخى در ديگر كتاب هاى معتبر ، مذكور است و بر اساس منطوق و مفهوم ، دلالت دارند كه شناخت خداوند متعال ، توقيفى است و بندگان ، به تحصيل آن با نظر و استدلال ، مكلّف نيستند و بيان و تعريف به عهده خداست .(3)

بنا بر اين ، اگر اين دسته از ادله را لحاظ كنيم ، با توجّه به همگانى و فراگير بودن معرفت فطرى (يعنى معرفتى كه بر پايه آيه ميثاق، عرضه آن به انسان ها ، به منظور اتمام حجّت الهى بر ايشان بوده است) ،(4) مى توان گفت كه كفّار نيز حامل درجه اى ازخداشناسى هستند.(5)

از سوى ديگر ، در برخى از احاديث الكافى ، معرفت خداوند ، به تركيبى از شناخت و تصديق و تسليم نسبت به مجموعه اى از معارف ايمانى (خداى سبحان، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام ) اطلاق شده است. نمونه اين متون، حديث زير است:

عَن أَبِى حَمزَةَ قَالَ قَالَ لِى أَبُو جَعفَرٍ عليه السلام : إِنَّمَا يَعبُدُ اللَّهَ مَن يَعرِفُ اللَّهَ فَأَمَّا مَن لاَ يَعرِفُ اللَّهَ فَإِنَّمَا يَعبُدُهُ هَكَذَا ضلاَلاً قُلتُ : جُعِلتُ فِدَاكَ فَمَا مَعرِفَةُ اللَّهِ؟ قَالَ : تَصدِيقُ اللَّهِ عز و جل وَ تَصدِيقُ رَسُولِهِ صلى الله عليه و آله وَ مُوَالاَةُ عَلِيٍّ عليه السلام وَ الاِئتِمَامُ بِهِ وَ بِأَئِمَّةِ

ص: 247


1- . همان ، ص 91 ، ح 2 .
2- . ذيل حديث «عن مُحَمَّدِ بْنِ حَكِيمٍ قَال قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام : الْمَعْرِفَةُ مِنْ صُنْعِ مَنْ هِى؟ قَال : مِنْ صُنْعِ اللَّهِ لَيْس لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ» همان ، ص 163.
3- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صالح ، ج 5 ، ص 48 . وى بر اين پايه ، ديدگاه نظرى بودن معرفت اللّه را باطل دانسته است .
4- . «أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ» ر . ك : سوره اعراف ، آيه 172 .
5- . براى مطالعه درباره معرفت فطرى خدا ، ر . ك : توحيد الإمامية، محمّدباقر ملكى ميانجى ؛ معرفت فطرى خدا ، رضا برنجكار .

الهُدَى عليهم السلام وَ البَرَاءَةُ إِلَى اللَّهِ عز و جل مِن عَدُوِّهِم هَكَذَا يُعرَفُ اللَّهُ عز و جل .(1)

طبعا اگر اين دسته احاديث را در نظر بگيريم، نمى توان از خداشناسى كافرانْ سخن گفت ؛ امّا به نظر مى رسد كه مراد از معرفت در اين احاديث، شناخت و آگاهى صرف نسبت به خداوند ، موضوع معرفت فطرى نيست ؛ بلكه معرفت همراه بااعتراف و شناخت ، با التزام به لوازم آنْ مقصود است. يعنى تصديق خدا و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و امامت امامان عليهم السلام (به عنوان بخشى از ما جاء به النبى). اين تبيين از خداشناسى ، همان انگاره حديثىِ ايمان است. شاهد اين مطلب ، حديث ديگر همان باب است كه در آن ، لوازم معرفت اللّه ، به عنوان مؤلّفه هاى ايمانْ مطرح شده است :

لاَ يَكُونُ العَبدُ مُؤِناً حَتَّى يَعرِفَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الْأَئِمَّةَ كُلَّهُمْ وَ إِمَامَ زَمَانِهِ وَ يَرُدَّ إِلَيْهِ وَ يُسَلِّمَ لَهُ ثُمَّ قَالَ : كَيْفَ يَعْرِفُ الآخِرَ وَ هُوَ يَجهَلُ الْأَوَّلَ.(2)

از اين روى ، ميان دو دسته از احاديث ياد شده ، ناسازگارى وجود ندارد .

2. كفّار ، در بسيارى از افعال ، مطيع خدا هستند
3. كفّار ، بر اين معرفت و طاعت ، در دنيا پاداش مى بينند

بررسى اين دو آموزه اختلافى بر پايه احاديث ، دشوار مى نمايد ؛ زيرا از يك سو در الكافى ، احاديث متعدّدى داريم كه ثبوت ثواب را بر ايمان به معناى خاص آن (و نه حتّى اسلام) وابسته شمرده اند. مانند اين حديث :

الاْءِسْلاَمُ يُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤدَّى بِهِ الْأَمَانَةُ وَ تُسْتَحَلُّ بِهِ الْفُرُوجُ وَ الثَّوَابُ عَلَى الاْءِيمَانِ .(3)

ص: 248


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 180 ، ح 1. براى موارد ديگر ، ر . ك : همان جا باب معرفة الإمام و الرد إليه .
2- . همان ، ح 2. در اين زمينه ، به ادلّه تمايز اسلام و ايمان نيز مى توان استناد كرد. بحث اسلام و ايمان ، در ادامه نوشتار خواهد آمد.
3- . همان، ج 2 ، ص 24 ، ح 1. براى احاديث ديگر ، ر . ك : همان جا (بَابُ أَنَّ الاْءِسْلاَمَ يُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤدَّى بِهِ الْأَمَانَةُ وَ أَنَّ الثَّوَابَ عَلَى الاْءِيمَانِ) .

يا احاديثى كه قبولى اعمال را مشروط به معرفت كامل، ايمان، تقوا و اخلاص نموده اند. مانند دو حديث زير :

إِنَّكُم لاَ تَكُونُونَ صَالِحِينَ حَتَّى تَعرِفُوا وَ لاَ تَعرِفُوا حَتَّى تُصَدِّقُوا وَ لاَ تُصَدِّقُوا حَتَّى تُسَلِّمُوا أَبوَاباً أَربَعَةً لاَ يَصلُحُ أَوَّلُهَا إِلاَّ بآخِرِهَا ضَلَّ أَصحَابُ الثَّلاَثَةِ وَ تَاهُوا تَيهاً بَعِيداً إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لاَ يَقبَلُ إِلاَّ العَمَلَ الصَّالِحَ وَ لاَ يَقبَلُ اللَّهُ إِلاَّ الوَفَاءَ بِالشُّرُوطِ وَ العُهُودِ فَمَن وَفَى لِلَّهِ عز و جل بِشَرطِهِ وَ استَعمَلَ مَا وَصَفَ فِى عَهدِهِ نَالَ مَا عِندَهُ وَ استَكمَلَ مَا وَعَدَهُ... إِنَّهُ مَن أَتَى البُيُوتَ مِن أَبوَابِهَا اهتَدَى وَ مَن أَخَذَ فِى غَيرِهَا سَلَكَ طَرِيقَ الرَّدَى وَصَلَ اللَّهُ طَاعَةَ وَلِيِّ أَمرِهِ بِطَاعَةِ رَسُولِهِ وَ طَاعَةَ رَسُولِهِ بِطَاعَتِهِ فَمَن تَرَكَ طَاعَةَ وُلاَةِ الْأَمْرِ لَمْ يُطِعِ اللَّهَ وَ لاَ رَسُولَهُ وَ هُوَ الاْءِقْرَارُ بِمَا أُنْزِلَ مِنْ عِندِ اللَّه.(1)

تَزَوَّدُوا مِنهَا الَّذِى أَكرَمَكُمُ اللَّهُ بِهِ مِنَ التَّقوَى وَ العَمَلِ الصَّالِحِ فَإِنَّهُ لاَ يَصِلُ إِلَى اللَّهِ مِن أَعمَالِ العِبَادِ إِلاَّ مَا خَلَصَ مِنهَا وَ لاَ يَتَقَبَّلُ اللَّهُ إِلاَّ مِنَ المُتَّقِينَ وَ قَد أَخبَرَكُمُ اللَّهُ عَن مَنَازِلِ مَن آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً وَ عَن مَنَازِلِ مَن كَفَرَ وَ عَمِلَ فِى غَيرِ سَبِيلِهِ.(2)

از سوى ديگر ، احاديث فراوانى در ابواب مختلف الكافى مى توان يافت كه برخى اعمال نيك غير مؤمنان را داراى اثر و نتيجه دنيوى دانسته اند.

دو حديث زير ، درباره اعمال گونه هاى ناهمگون حج گزاران ، وارد شده است :

عَن أَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ : سَأَلَ رَجُلٌ أَبِى بَعدَ مُنصَرَفِهِ مِنَ المَوقِفِ فَقَالَ : أَ تَرَى يُخَيِّبُ اللَّهُ هَذَا الخَلقَ كُلَّهُ فَقَالَ أَبِى مَا وَقَفَ بِهَذَا المَوقِفِ أَحَدٌ إِلاَّ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مُؤِناً كَانَ أَو كَافِراً إِلاَّ أَنَّهُم فِى مَغفِرَتِهِم عَلَى ثَلاَثِ مَنَازِلَ مُؤِنٌ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ وَ أَعتَقَهُ مِنَ النَّارِ...وَ كَافِرٌ وَقَفَ هَذَا المَوقِفَ زِينَةَ الحَيَاةِ الدُّنيَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِهِ إِن تَابَ مِنَ الشِّركِ فِيمَا بَقِيَ مِن عُمُرِهِ وَ إِن لَم يَتُب وَفَّاهُ أَجرَهُ وَ لَم يَحرِمهُ أَجرَ هَذَا المَوقِفِ وَ ذَلِكَ قَولُهُ عز و جل : «مَن كَانَ يُرِيدُ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا

ص: 249


1- . همان، ج 1 ، ص 181 ، ح 6 باب معرفة الإمام و الرد إليه .
2- . همان، ج 3 ، ص 422. احاديث ديگرى در اين باره در بحث احباط خواهد آمد.

وَ زِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَ هُمْ فِيهَا لاَ يُبْخَسُونَ * أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِى الْأَخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ مَا صَنَعُواْ فِيهَا وَ بَاطِلٌ مَّا كَانُواْ يَعْمَلُونَ »(1) .(2)

مَا وَقَف أَحَدٌ فِى تِلك الجِبَالِ إِلاَّ استُجِيب لَهُ فَأَمَّا المُؤِنُون فَيُستَجَابُ لَهُم فِى آخِرَتِهِم و أَمَّا الكُفَّارُ فَيُستَجَابُ لَهُم فِى دُنيَاهُم.(3)

دو حديث زير هم در اين باره ، قابل توجّه اند :

عن أبى جعفر عليه السلام قال: فى كتاب على عليه السلام ثَلاَثُ خِصَالٍ لاَ يَمُوتُ صَاحِبُهُنَّ أَبَداً حَتَّى يَرَى وَبَالَهُنَّ البَغيُ و قَطِيعَةُ الرَّحِمِ و اليَمِينُ الكَاذِبَةُ يُبَارِزُ اللَّه بِهَا و إِنَّ أَعجَل الطَّاعَةِ ثَوَاباً لَصِلَةُ الرَّحِمِ و إِنَّ القَوم لَيَكُونُون فُجَّاراً فَيَتَوَاصَلُون فَتَنمِى أَموَالُهُم و يُثرُون و إِنَّ اليَمِين الكَاذِبَة و قَطِيعَة الرَّحِمِ لَتَذَرَانِ الدِّيَار بَلاَقِع مِن أَهلِهَا و تَنقُلُ الرَّحِم و إِنَّ نَقل الرَّحِمِ انقِطَاعُ النَّسلِ.(4)

قَال أَمِيرُ المُؤِنِين عليه السلام فِى خُطبَتِهِ : أَعُوذُ بِاللَّهِ مِن الذُّنُوبِ الَّتِى تُعَجِّلُ الفَنَاء فَقَام إِلَيهِ عَبدُ اللَّهِ بنُ الكَوَّاءِ اليَشكُرِيُّ فَقَال : يَا أَمِير المُؤِنِين أو تَكُونُ ذُنُوبٌ تُعَجِّلُ الفَنَاء فَقَال نَعَم وَيلَك قَطِيعَةُ الرَّحِمِ إِنَّ أَهل البَيتِ لَيَجتَمِعُون و يَتَوَاسَون و هُم فَجَرَةٌ فَيَرزُقُهُمُ اللَّهُ و إِنَّ أَهل البَيتِ لَيَتَفَرَّقُون و يَقطَعُ بَعضُهُم بَعضاً فَيَحرِمُهُمُ اللَّهُ و هُم أَتقِيَاءُ.(5)

از اطلاق برخى احاديث - كه ثبوت اثر بر برخى اعمال صالح ، مانند صله ارحام را به صورت مطلق آورده و آن را به مؤمن مقيد نكرده اند - نيز مى توان در اين بحث استفاده كرد :

مَا أَحسَن عَبدٌ الصَّدَقَة فِى الدُّنيَا إِلاَّ أَحسَن اللَّهُ الخِلاَفَة عَلَى وُلدِهِ مِن بَعدِهِ و قَال حُسنُ الصَّدَقَةِ يَقضِى الدَّين و يَخلُفُ عَلَى البَرَكَة.(6)

ص: 250


1- . سوره هود ، آيه 15 .
2- . همان، ج 4 ، ص 521 .
3- . همان، ص 256 ، ح 19.
4- . همان، ج 2 ، ص 347 ، ح 4.
5- . همان ، ح 5 .
6- . همان، ج 4 ، ص 10 .

حُسنُ الجِوَارِ يَزِيدُ فِى الرِّزقِ .(1)

صِلَةُ الرَّحِمِ و حُسنُ الجِوَارِ يَعمُرَانِ الدِّيَار و يَزِيدَانِ فِى الْأَعْمَارِ.(2)

إِنَّ أَعجَل الخَيرِ ثَوَاباً صِلَةُ الرَّحِمِ.(3)

در مجموع ، به نظر مى رسد با توجّه به شروطى كه در متون دينى و منابع كلامى(4) و فقهى(5) براى ثبوت ثواب براى طاعتْ تعيين شده - كه مهم ترين آن ايمان است كه كافران را شامل نمى گردد - ، مى توان گفت آنچه باور نوبختيان بوده و در برخى احاديث نيز از آن سخن رفته است، ثواب به معناى خاص كلامى (يعنى نفع استحقاقى همراه با تكريم و بزرگ داشت) نيست كه اين امر ، مختص مؤمنان است ؛ بلكه آن را مى توان چيزى از گونه عوض دانست كه عبارت است از نفع استحقاقى عارى از تكريم و بزرگ داشت.(6) از همين روست كه سيّد رضى در تفسير آيه «وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِى مِنْهَا وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الْأَخِرَةِ نُؤْتِهِى مِنْهَا وَسَنَجْزِى الشَّاكِرِينَ»(7) مى گويد:

مراد از ثواب دنيا در اين جا ، منافع و لذّات دنياست كه مجازا و از باب تشبيه ، ثواب ناميده شده است.(8)

ص: 251


1- . همان، ج 2 ، ص 666.
2- . همان، ص 152 .
3- . همان جا .
4- . ر . ك : شروط استحقاق ثواب در منابع كلامى - كه پيش تر ياد كرديم - .
5- . مانند اين تعبير علاّمه حلّى : «لا طاعة من الكافر لان استحقاق الثواب مشروط بالايمان» مختلف الشيعة، ج 8 ، ص 151.
6- . تعريف كلامى ثواب و عوض در منابع متعددى آمده است ، از جمله ، ر . ك : شرح جمل العلم و العمل، ص 132؛ الاقتصاد ، طوسى، ص 108 - 109 ؛ كشف المراد، ص 264. در برخى منابع مانند : التبيان، ج 3 ص 13 ؛ قواعد المرام، ص 158 خالص بودن (از شوائب) را هم از قيود ثواب ذكر كرده اند .
7- . سوره آل عمران ، آيه 145 .
8- . «انما سميت ثوابا على طريق المجاز و تشبيهاً بالثواب لما كانت فى حكم المستحق عند اُمور جعلت أسباباً لذلك» حقائق التأويل، ص 258؛ نيز ر . ك : التبيان، ج 3 ص 13 .

از آيات ديگرى كه در اين زمينه ، مورد توجّه اند ، مى توان به اين موارد اشاره كرد :

«مَّن كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُو فِيهَا مَا نَشَآءُ لِمَن نُّرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُو جَهَنَّمَ يَصْلَاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا * وَ مَنْ أَرَادَ الْأَخِرَةَ وَ سَعَى لَهَا سَعْيَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُوْلَئِكَ كَانَ سَعْيُهُم مَّشْكُورًا» .(1)

چنان كه برخى مفسّران گفته اند، بر پايه آيات ياد شده ، شروط متعدّدى براى درخور سپاس بودن عمل انسانْ لازم است: اراده آخرت ، سعى در انجام دادن تكاليف (اعم از فعل و ترك فعل) و ايمان صحيح.(2) سپاس گزارى خدا نسبت به كوشش انسان ، همانا ثواب در برابر طاعت است.(3)

ملاّ صالح مازندرانى نيز اختصاصى بودن ثواب اخروى نسبت به مؤمنان را اتّفاقىِ اماميه دانسته است. وى در ذيل «بَابُ أَنَّ الاْءِسْلاَمَ يُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤدَّى بِهِ الْأَمَانَةُ وَ أَنَّ الثَّوَابَ عَلَى الاْءِيمَانِ» - كه پيش تر ياد شد - ، نوشته است :

احاديث اين باب ، از اثر اختصاصى ايمان ، ثواب بر آن را ذكر كرده است و اين ، دلالت دارد كه به غير مؤمن در آخرت ، ثواب داده نمى شود و به بهشتْ داخل نمى گردد ؛ آن گونه كه آيات و روايات معتبر و اتّفاق فرقه ناجيه ، بر آن دلالت دارد .(4)

ك . احباط و تكفير
اشاره

شيخ مفيد ، همسو با گروهى از اماميه و مرجئه ، بر آن است كه ميان معاصى و طاعات و ثواب و عقاب ، تحابطْ وجود ندارد ؛ امّا آل نوبخت ، همسو با معتزله ، قائل به تحابط

ص: 252


1- . سوره اسراء ، آيه 20. دنباله آيات اين است: «كُلاًّ نُّمِدُّ هٰؤُلاَءِ وَ هٰؤُلاَءِ مِنْ عَطَآءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَآءُ رَبِّكَ مَحْظُورًا» .
2- . الكشاف، ج 2 ، ص 442 ؛ جوامع الجامع، ج 2 ، ص 322.
3- . همان جا .
4- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صالح ، ج 8 ، ص 72.

هستند.(1)

مقصود از تحابط، احباط و تكفير است. احباط در اصطلاح كلامى ، عبارت است از : ابطال طاعت ، توسط معصيت يا ابطال ثواب طاعت ، توسط عقاب معصيت. تكفير ، عبارت است از : ابطال معصيت ، توسط طاعت يا ابطال عقاب معصيت ، توسط ثواب طاعت.(2) ديدگاه شيخ مفيد ، مبنى بر نفى احباط و تكفير ( تحابط ) ديدگاه مشهور متكلّمان اماميه است.(3)

ص: 253


1- . أوائل المقالات ، ص 82 ، گفتار 61.
2- . المنقذ من التقليد، ج 2 ، ص 42؛ شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد ، ج 13 ، ص 131 المتكلمون يسمون إبطال الثواب إحباطاً و إبطال العقاب تكفيراً .
3- . شرح جمل العلم و العمل، ص 146 ؛ الاقتصاد، ص 117 ؛ المنقذ من التقليد، ج 2 ، ص 70 ؛ قواعد المرام، 164 ؛ كشف المراد، ص 276 ؛ بحار الأنوار ، ج 5 ، ص 331. گفتنى است كه نويسنده الياقوت نيز قائل به بطلان تحابط است الياقوت، ص 63 ؛ انوار الملكوت، ص 172. ادله قائلان به بطلان تحابط را در منابع ياد شده و نيز در المسائل السروية (ص 98) ببينيد. از نظر منابع كلامى ، آيات ، با مضمون حبط اعمال به معناى عدم ثبوت استحقاق است ، نه سقوط استحقاق پس از ثبوت (المسلك فى اُصول الدين، ص 121). گفتنى است بسيارى از متكلّمانى كه احباط و تكفير را نپذيرفته اند، استحقاق ثواب و عقاب را مشروط به موافات دانسته اند. بيان علاّمه مجلسى درباره مفهوم موافات ، گوياست: «اعلم أن المشهور بين متكلمى الإمامية بطلان الإحباط و التكفير. بل قالوا باشتراط الثواب و العقاب بالموافاة بمعنى أن الثواب على الإيمان مشروط بأن يعلم الله منه أنه يموت على الإيمان و العقاب على الكفر و الفسوق مشروط بأن يعلم الله أنه لا يسلم و لا يتوب و بذلك أولوا الآيات الدالة على الإحباط و التكفير». (بحار الأنوار ، ج 5 ، ص 331) . از عالمان قائل به موافات ، مى توان از خواجه نصير الدين طوسى (كشف المراد، ص 274 كه شارح در آن آورده كه قول به اشتراط موافات در ثواب و عقاب ، آموزه معتزله بغداد است و ديگر معتزله ، اعتقاد به آن ندارند) و فاضل مقداد (اللوامع الإلهية، ص 436) ياد كرد. از بيان علاّمه حلّى در مناهج اليقين ، چنين بر مى آيد كه از نظر وى ، موافات شرط نيست ؛ بلكه استمرار بر طاعت ، شرط استحقاق ثواب است و موافات ، دليل بر آن استمرار است. حمصى رازى ، موافات را وجه و شرطى در استحقاق ثواب و عقاب نمى داند ؛ زيرا از نظر وى ، وجوه و شروط افعال ، به هيچ روى روا نيست كه متأخّر از زمان وقوع آنها باشد المنقذ من التقليد، ج 2 ، ص 78. تفاوت معناى موافات در اين بحث با موافات به معناى زوال ناپذيرى ايمان حقيقى به خدا را - كه در ادامه نوشتار خواهد آمد - ، نبايد از نظر دور داشت.

اكثر معتزله ، تحابط را مى پذيرند ، البته در تفسير آن ، اختلاف نظر دارند.(1)

در باب احباط و تكفير ، احاديث فراوانى در ابواب مختلف اصول و فروع الكافى وجود دارد كه به نظر مى رسد ظهور غيرقابل چشم پوشى در اثبات آن دو (يا دست كم تكفير) دارند. در مجموع چنين مى نمايد كه مفهوم حديثى آن دو ، ظاهرا گسترده تر و فراگيرتر از اصطلاح كلامى است. در اين احاديث ، ضمن يادكرد اعمال موجبِ حبط حسنات و تكفير سيّئات، شرايط وقوع آن دو نيز بيان شده و به اين دو آموزه ، عمدتا از منظر تربيتى و اخلاقى - در كنار نگاه كلامى - نگريسته شده است. با توجّه به فراوانى روايات ، چند نمونه را از نظر مى گذرانيم :

1 . تكفير

امام صادق عليه السلام در تفسير آيه «إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئٰاتِ»(2) مى فرمايد:

صَلاَةُ المُؤِنِ بِاللَّيلِ تَذهَبُ بِمَا عَمِلَ مِن ذَنبٍ بِالنَّهَار.(3)

قال رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : الحَجَّةُ ثَوَابُهَا الجَنَّةُ و العُمرَةُ كَفَّارَةٌ لِكُلِّ ذَنبٍ.(4)

قال أَبُو عَبدِ اللَّهِ عليه السلام : الحُجَّاجُ يَصدُرُون عَلَى ثَلاَثَةِ أَصنَافٍ صِنفٌ يُعتَقُ مِن النَّارِ و صِنفٌ يَخرُجُ مِن ذُنُوبِهِ كَهَيئَةِ يَوم وَلَدَتهُ أُمُّهُ و صِنفٌ يُحفَظُ فِى أَهلِهِ و مَالِهِ فَذَاك

ص: 254


1- . در ميان معتزله ، نظر ابوعلى جبايى ، با ديدگاه ابوهاشم جبايى ، متفاوت است. ابوعلى ، بر آن است كه احباط و تكفير ، در طاعت و معصيت واقع مى شود كه مى توانند در هم مؤثر باشند ، نه ثواب و عقاب كه با هم يافت نمى شوند تا تأثيرگذارى يكى بر ديگرى صحيح باشد. از نظر ابوهاشم ، احباط و تكفير ، در ثواب و عقاب واقع مى شود. از سوى ديگر ، ابوعلى ، منكر موازنه است و ابوهاشم ، قائل به موازنه است. موازنه ، بدين معناست كه هرگاه مكلّف با طاعتى مستحق مثلاً ده جزء ثواب و با معصيتى مستحق بيست جزء عقاب باشد، ده جزء از عقاب ، برابر ده جزء ثواب كسر مى شود و فرد ، مستحق ده جزء عقاب مى گردد. از نظر ابو على ، متأخّر اعم از طاعت يا معصيت ، متقدّم را اسقاط مى كند و بر حال خود مى مانَد (ر . ك : شرح الاُصول الخمسة، ص 424 - 425 ؛ كشف المراد، ص 276) .
2- . سوره هود ، آيه 114 .
3- . الكافى ، ج 3 ، ص 266 ، ح 10.
4- . همان ، ج 4 ، ص 253 ، ح 4.

أَدنَى مَا يَرجِعُ بِهِ الحَاجُّ .(1)

عَن سَمَاعَةَ قَالَ : سَأَلتُ أَبَا عَبدِ اللَّهِ عليه السلام عَن رَجُلٍ أَصَابَ مَالاً مِن عَمَلِ بَنِى أُمَيَّةَ وَ هُوَ يَتَصَدَّقُ مِنهُ وَ يَصِلُ مِنهُ قَرَابَتَهُ وَ يَحُجُّ لِيُغفَرَ لَهُ مَا اكتَسَبَ وَ هُوَ يَقُولُ : «إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ» فَقَالَ أَبُو عَبدِ اللَّهِ عليه السلام : إِنَّ الخَطِيئَةَ لاَ تُكَفِّرُ الخَطِيئَةَ وَ لَكِنَّ الحَسَنَةَ تَحُطُّ الخَطِيئَةَ ثُمَّ قَالَ إِن كَانَ خَلَطَ الحَلاَلَ بِالحَرَامِ فَاختَلَطَا جَمِيعاً فَلاَ يَعرِفُ الحَلاَلَ مِنَ الحَرَامِ فَلاَ بَأسَ.(2)

عَن أَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام قَال قَال : مَشيُ الرَّجُلِ فِي حَاجَةِ أَخِيهِ المُؤِنِ يُكتَبُ لَهُ عَشرُ حَسَنَاتٍ و يُمحَى عَنهُ عَشرُ سَيِّئَاتٍ و يُرفَعُ لَهُ عَشرُ دَرَجَاتٍ.(3)

عن أبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام : ... و قَال مَن نَظَر إِلَى الكَعبَةِ كُتِبَت لَهُ حَسَنَةٌ و مُحِيَت عَنهُ عَشرُ سَيِّئَاتٍ .(4)

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : أَربَعٌ مَن كُنَّ فِيهِ لَم يَهلِك عَلَى اللَّهِ بَعدَهُنَّ إِلاَّ هَالِكٌ يَهُمُّ العَبدُ بِالحَسَنَةِ فَيَعمَلُهَا فَإِن هُوَ لَم يَعمَلهَا كَتَبَ اللَّهُ لَهُ حَسَنَةً بِحُسنِ نِيَّتِهِ وَ إِن هُوَ عَمِلَهَا كَتَبَ اللَّهُ لَهُ عَشراً وَ يَهُمُّ بِالسَّيِّئَةِ أَن يَعمَلَهَا فَإِن لَم يَعمَلهَا لَم يُكتَب عَلَيهِ شَى ءٌ وَ إِن هُوَ عَمِلَهَا أُجِّلَ سَبعَ سَاعَاتٍ وَ قَالَ صَاحِبُ الحَسَنَاتِ لِصَاحِبِ السَّيِّئَاتِ وَ هُوَ صَاحِبُ الشِّمَالِ لاَ تَعجَل عَسَى أَن يُتبِعَهَا بِحَسَنَةٍ تَمحُوهَا فَإِنَّ اللَّهَ عز و جليَقُولُ : «إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّٔیئَاتِ» .(5)

قال أَمِيرُ المُؤِنِينَ عليه السلام : اعلَمُوا أَنَّ صُحبَةَ العَالِمِ وَ اتِّبَاعَهُ دِينٌ يُدَانُ اللَّهُ بِهِ وَ طَاعَتَهُ مَكسَبَةٌ لِلحَسَنَاتِ مَمحَاةٌ لِلسَّيِّئَاتِ.(6)

مَن رَبَط فَرَساً عَتِيقاً مُحِيَت عَنهُ ثَلاَثُ سَيِّئَاتٍ فِى كُلِّ يَومٍ و كُتِب لَهُ إِحدَى عَشرَة حَسَنَةً و مَنِ ارتَبَط هَجِيناً مُحِيَت عَنهُ فِى كُلِّ يَومٍ سَيِّئَتَانِ و كُتِب لَهُ سَبعُ حَسَنَاتٍ و

ص: 255


1- . ر . ك : همان، ج 4 ، ص 254 .
2- . همان، ج 5 ، ص 126 .
3- . همان، ج 2 ، ص 196.
4- . همان، ج 4 ، ص 240 .
5- . همان، ج 2 ، ص 429.
6- . همان، ج 1 ، ص 188.

مَنِ ارتَبَط بِرذَوناً يُرِيدُ بِهِ جَمَالاً أَو قَضَاء حَوَائِج أَو دَفع عَدُوٍّ عَنهُ مُحِيَت عَنهُ كُلَّ يَومٍ سَيِّئَةٌ وَاحِدَةٌ و كُتِب لَهُ سِتُّ حَسَنَات. (1)

عَن أَبِى جَعفَرٍ عليه السلام قَال : مَا مِن عَبدٍ يُصَابُ بِمُصِيبَةٍ فَيَستَرجِعُ عِند ذِكرِهِ المُصِيبَة و يَصبِرُ حِين تَفجَأُهُ إِلاَّ غَفَر اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّم مِن ذَنبِهِ و كُلَّمَا ذَكَر مُصِيبَتَهُ فَاستَرجَع عِند ذِكرِ المُصِيبَةِ غَفَر اللَّهُ لَهُ كُلَّ ذَنبٍ اكتَسَب فِيمَا بَينَهُمَا. (2)

در احاديث ديگر ، خواندن و گوش دادن و آموختن قرآن ،(3) و آگاه كردن ديگران

توسط بيمار از بيمارى خود تا به عيادت بيايند و از حسنه برخوردار شوند، از اسباب محو سيّئات يادشده است.(4)

در برخى روايات الكافى ، از تبديل شدن سيّئات ، به حسنات ، سخن به ميان آمده است:

قَال رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : أَربَعٌ مَن كُنَّ فِيهِ و كَان مِن قَرنِهِ إِلَى قَدَمِهِ ذُنُوباً بَدَّلَهَا اللَّهُ حَسَنَاتٍ الصِّدقُ و الحَيَاءُ و حُسنُ الخُلُقِ و الشُّكرُ.(5)

عَن أَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام قَال : إِنَّ رَسُول اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَال : ... إِنَّ رَبِّى وَعَدَنِى فِى شِيعَةِ عَلِيٍّ خَصلَةً قِيل : يَا رَسُول اللَّهِ و مَا هِي قَال : المَغفِرَةُ لِمَن آمَن مِنهُم و أَن لاَ يُغَادِر مِنهُم صَغِيرَةً و لاَ كَبِيرَةً و لَهُم تُبَدَّلُ السَّيِّئَاتُ حَسَنَاتٍ.(6)

امام باقر عليه السلام در دعاى سجده مى فرمايد :

أسألُك بِحَقِّ حَبِيبِك مُحَمَّدٍ إلاَّ بَدَّلت سَيِّئَاتِى حَسَنَاتٍ و حَاسَبتَنِى حِسَاباً يَسِيراً.(7)

ص: 256


1- . همان، ج 5 ، ص 48.
2- . همان ، ج 3 ، ص 224 ، ح 5.
3- . همان ، ج 2 ، ص 611 - 612.
4- . ر . ك : همان، ج 3 ، ص 117. از اين حديث بر مى آيد كه صرفا كسب طاعات ، موجب تكفير گناهان نمى شود ؛ بلكه برخى بلايا نيز مى توانند در شرايطى ، سبب ساز اين امر گردند.
5- . همان، ج 2 ، ص 107.
6- . همان، ج 1 ، ص 443 .
7- . همان، ج 3 ، ص 322 .

حتّى مفاد حديثى ، تبادل حسنات و سيّئات افراد ، در روز رستاخيز است.(1)

2 . احباط

از برخى احاديثْ بر مى آيد كه مقصود از حبط در مواردى ، عدم ثبوت يا تعلّق ثواب براى عمل يا وضعيت كنونى است ، نه سقوط ثواب عمل گذشته :

قَال رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : ضَربُ المُسلِمِ يَدَهُ عَلَى فَخِذِهِ عِند المُصِيبَةِ إِحبَاطٌ لِأَجرِهِ .(2)

از حديث بالا مى توان استفاده كرد كه اظهار جَزَع ، هنگام مصيبت ، موجب از بين رفتن پاداش آن مى شود ، به اين معنا كه پاداش ، مشروط به صبر است و با فقدان شرط، مشروط نيز تحقّق نمى يابد. همين گونه است در دو حديث زير :

مَن عَرَف اللَّه عز و جل و مَن رَضِى بِالقَضَاءِ أَتَى عَلَيهِ القَضَاءُ و عَظَّم اللَّهُ أَجرَهُ و مَن سَخِط القَضَاء مَضَى عَلَيهِ القَضَاءُ و أَحبَط اللَّهُ أَجرَهُ .(3)

سيف بن ليث گويد:

... كَتَبتُ إلَى أبِى مُحَمَّدٍ عليه السلام أسألُهُ الدُّعَاءَ لاِبنِىَ العَلِيلِ فَكَتَبَ إلَيَّ قَد عُوفِيَ ابنُكَ المُعتَلُّ وَ مَاتَ الكَبِيرُ وَصِيُّكَ وَ قَيِّمُكَ فَاحمَدِ اللَّهَ وَ لاَ تَجزَع فَيَحبَطَ أجرُكَ .(4)

ظاهرا در روايات زير ، احباط به معناى عدم قبولى اعمال است.

امام باقر عليه السلام خطاب به گروهى از شيعيان مى فرمايد :

وَ اللَّهِ لَو لاَ مَا فِى الأَرضِ مِنكُم مَا أَنعَمَ اللَّهُ عَلَى أَهلِ خِلاَفِكُم وَ لاَ أَصَابُوا الطَّيِّبَاتِ مَا لَهُم فِى الدُّنيَا وَ لاَ لَهُم فِى الآخِرَةِ مِن نَصِيبٍ كُلُّ نَاصِبٍ وَ إِن تَعَبَّدَ وَ اجتَهَدَ مَنسُوبٌ إِلَى هَذِهِ الآيَةِ عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصلى ناراً حامِيَةً فَكُلُّ نَاصِبٍ مُجتَهِدٍ فَعَمَلُهُ هَبَاءٌ.(5)

ص: 257


1- . ر. ك. همان، ج 8 ، ص 104.
2- . همان ، ج 3 ، ص 224 ، ح 4 .
3- . همان، ج 2 ، ص 62.
4- . همان، ج 1 ، ص 511 ، ح 18 .
5- . همان، ج 8 ، ص 212 ، ح 259.

امام صادق عليه السلام در تفسير آيه «وَ قَدِمْنَآ إِلَى مَا عَمِلُواْ مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَآءً مَّنثُورًا»(1)

فرمود:

أَمَا وَ اللَّهِ إِن كَانَت أَعمَالُهُم أَشَدَّ بَيَاضاً مِنَ القَبَاطِيِّ وَ لَكِن كَانُوا إِذَا عَرَضَ لَهُمُ الحَرَامُ لَم يَدَعُوهُ.(2)

ايشان در كلامى ديگر مى فرمايد:

لاَ يُبَالِى النَّاصِبُ صَلَّى أَم زَنَى وَ هَذِهِ الآيَةُ نَزَلَت فِيهِم عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصلى ناراً حامِيَةً.(3)

سمعتُ أَبَا عَبدِ اللَّهِ عليه السلام يَقُولُ : مَن شَكَّ أَو ظَنَّ و أَقَام عَلَى أَحَدِهِمَا أَحبَط اللَّهُ عَمَلَهُ إِنَّ حُجَّة اللَّهِ هِى الحُجَّةُ الوَاضِحَةُ .(4)

در حديث بعدى ، از تبديل چند مرحله اى حسنه به سيّئه ، سخن رفته است:

عَن أَبِى جَعفَرٍ عليه السلام أَنَّهُ قَالَ : الاْءِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ قَالَ وَ مَا الاْءِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ قَالَ يَصِلُ الرَّجُلُ بِصِلَةٍ وَ يُنْفِقُ نَفَقَةً لِلَّهِ وَحدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ فَكُتِبَ لَهُ سِرّاً ثُمَّ يَذكُرُهَا وَ تُمحَى فَتُكتَبُ لَهُ عَلاَنِيَةً ثُمَّ يَذكُرُهَا فَتُمحَى وَ تُكتَبُ لَهُ رِيَاءً.(5)

چنان كه ياد شد، متون دينى در باب احباط و تكفير ، فراوان و گوناگون است و ديدگاه مشهور اماميه ، نفى آن دو است. در اين جا جمع بندى شيخ حرّ عاملى از اين متون را مى آوريم كه نظريه بينابينى را برگزيده است. وى در اين باره مى گويد:

آيات و روايات در ثبوت احباط و تكفير ، بى شمار است و آيات معارض آنها نيز بسيار زياد و ( در ابواب مختلف) پراكنده است. آنچه از مجموع آنها در وجه جمع ميان اين متونْ ظاهر است، آن كه كفرى كه صاحب آن بر آن بميرد، ثواب طاعات پيشين او را از بين مى برد و ايمانى كه دارنده آن بر آن بميرد، كيفر گناهان گذشته او

ص: 258


1- . سوره فرقان ، آيه 23 .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 81 . اين مضمون ، در ج 5 ، ص 126 ، به اسنادى ديگر نيز آمده است.
3- . همان، ج 8 ، ش 160.
4- . همان، ج 2 ، ص 400 .
5- . همان ، ج 2 ، ص 296 ، ح 16.

را مى پوشانَد. در غير اين دو احباط و تكفير ، واجب و كلّى نيست. آن گونه كه برخى از مخالفان ، با اختلاف ديدگاه هاى نادرستشان مى گويند كه لاحق، سابق را مطلقاً اسقاط مى كند.(1)

وى پس از اشاره به ديدگاه كلّى گرايانه معتزله درباره حبط و تكفير مى نويسد :

ديدگاه درست كه آيات و روايات متواتر بر آن دلالت دارد، آن است كه هر كس طاعتى انجام دهد، مستحقّ ثوابى است و آن ثواب مى تواند اسقاط كيفر پيشين يا پسين باشد. و هر كس گناهى انجام دهد، مستحقّ كيفرى است كه ممكن است اسقاط ثواب باشد يا گونه ديگرى از كيفر. و اندازه هاى آن ثواب و عقابى را كه احيانا ساقط مى شوند، جز خدا نمى داند. از ادله اين مطلب ، آن كه بر برخى طاعات معيّن، وعده داده شده كه كفّاره گناهان گذشته يا گونه خاصى از گناهان است يا (كفاره) گناهان گذشته و آينده است. در كيفر گناهان نيز وعد و وعيد ، به اين ترتيب است.(2)

ل . موافات

شيخ مفيد ، همسو با بسيارى از فقيهان و محدّثان اماميه ، بر آن است كه هر كس در مقطعى از دوران عمرش، خدا را شناخت و به او ايمان آورْد، جز بر حال ايمانْ نخواهد مُرد. و هر كس با حال كفر به خداى سبحان از دنيا برود، هيچ گاه به او ايمان نياورده بوده است. شيخ مفيد ، احاديثى را مؤيّد ديدگاه خود دانسته است ؛ امّا متون يا منابع احاديث مورد استناد را نياورده است. وى اين ديدگاه را مذهب برخى از متكلّمان در ارجا شمرده است ؛ در حالى كه آل نوبخت ، همسو با معتزله ، مخالف اين ديدگاه هستند .(3)

ص: 259


1- . الفصول المهمّة، ج 1 ، ص 284.
2- . همان، ص 285.
3- . «و أقول : إن من عرف الله تعالى وقتاً من دهره و آمن به حالا من زمانه فإنه لا يموت إلا على الإيمان به و من مات على الكفر بالله تعالى فإنه لم يؤن به وقتا من الأوقات و معى بهذا القول أحاديث عن الصادقين عليهم السلام و إليه ذهب كثير من فقهاء الإمامية و نقلة الأخبار و هو مذهب كثير من المتكلمين فى الإرجاء و بنو نوبخت رحمهم الله يخالفون فيه و يذهبون فى خلافه مذاهب أهل الاعتزال» أوائل المقالات ، ص 83 گفتار 63 . در باره موافات نيز ، ر . ك : همان، ص 106 ، گفتار 109 ، با عنوان «القول فى البدل» .

چنان كه از كلام شيخ مفيد آشكار است ، موافات به معناى زوال ناپذيرىِ ايمان حقيقى به خداست. در بحث موافات ، گفتگو در اين است كه آيا مؤمن ، پس از اتّصاف به ايمان حقيقى، با عارض شدن ضدّ آن به كفر مى گرايد، يا اين امر ، امكان ناپذير است و وى با ايمان به خدا به ديدار مرگ خواهد شتافت؟

سديد الدين حمصى رازى ، متكلّم بزرگ اماميه ، در تبيين اين آموزه كلامى آورده است:

نزد ما ايمان پس از كفر ، جايز است و رواست كه كافر ، مؤمن گردد ... ؛ امّا ديدگاه عالمان ما درباره كفر پس از ايمان ، اختلافى است. برخى از ايشان ، جايز دانسته اند كه مؤمنْ كافر شود ؛ امّا كفرى كه با آن نمى ميرد.(1) و وقوع آن كفر از مؤمن را جايز ندانسته اند كه با آن ، به دم مرگ رسد و بر آن بميرد ؛ زيرا نزد تمامى ايشان ( عالمان اماميه) ايمانْ هرگاه واقع شود، از موافات به آن ، گريزى نيست. برخى از علماى ما وقوع هر گونه كفر پس از ايمان را اصلاً و رأساً امكان ناپذير (ممنوع) دانسته اند و اين ، نزد ما صحيح است .(2)

استدلال مدافعان موافات ، تعذّر اجتماع استحقاق ثواب دائم و عقاب دائم است.(3) توضيح استدلال ، آن است كه فاعل ايمان ، اجماعاً مستحقّ ثواب دائم است. حال اگر پس از ايمان ، كفرى براى او عارض شود كه از آن برنگردد و آن كفر ، تا لحظه مرگْ ادامه داشته باشد، اين فرد ، به دليل ايمان متقدّم، مستحقّ ثواب دائم است و به سبب

ص: 260


1- . «كفرا لايوافى به».
2- . المنقذ من التقليد، ج 2 ، ص 73.
3- . سيّد مرتضى در جمله اى كوتاه مى گويد: «و إذا بطل التحابط فلابد فى من كان مؤمناً فى باطنه أن يوافى بالايمان و الا أدى الى تعذر استيفاء حقه من الثواب» شرح جمل العلم و العمل، ص 158.

كفرى كه با آن از دنيا رفته (با توجّه به بطلان احباط كه ديدگاه قائلان موافات است) ،

مستحقّ عقاب دائم است و اجتماع اين دو در يك حالت ، اجماعا باطل است.(1) حمصى ، در باب آياتى مانند : «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ ثُمَّ ءَامَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ ثُمَّ ازْدَادُواْ كُفْرًا» ،(2) معتقد است كه مقصود ، اظهار ايمان است ، نه كسى كه تحقيقا ايمان آورده است.(3) آن گونه كه در دو آيه زير نيز ايمان حقيقى مراد نيست: «فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَاتٍ»(4) و «فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ» ؛(5) زيرا در اين امور ، ايمان حقيقى ، معتبر نيست.(6)

از ديگر عالمان قائل به موافات - افزون بر مفيد و حمصى - مى توان به سيّد مرتضى ،(7) شيخ طوسى ،(8) حلبى ،(9) طبرسى(10) و ابن شهر آشوب(11) اشاره كرد. نويسنده

الياقوت نيز برخلاف نوبختيانى كه ديدگاه ايشان در سخن شيخ مفيد گزارش شده ، قائل به موافات است.(12) در برخى منابع ، اين ديدگاه ، به مرجئه نسبت داده شده است.(13)

ص: 261


1- . همان جا.
2- . سوره نساء ، آيه 137.
3- . چنان كه از كلام حمصى رازى آشكار است ، قائلان به موافات ، مواردى مانند ارتداد را كاشف از عدم ايمان شخص مرتد مى دانند ، نه بازگشت از ايمان حقيقى.
4- . سوره ممتحنة ، آيه 10.
5- . سوره نساء ، آيه 92.
6- . المنقذ من التقليد ، ج 2 ، ص 73 .
7- . شرح جمل العلم و العمل، ص 158.
8- . الاقتصاد، ص 134.
9- . تقريب المعارف، ص 369.
10- . مجمع البيان، ج 1 ، ص 188 و ج 2 ، ص 77.
11- . متشابه القرآن و مختلفه، ج 1 ، ص 111.
12- . الياقوت، ص 65 ؛ انوار الملكوت، ص 179: «المؤمن لا يصح منه الكفر و إلا أدى إلى تعذّر استيفاء الحق منه لانعقاد الاجماع على انه لاينفك عن إحدى النفعين». علاّمه حلى در شرح آن ، استدلالى با مضمون استدلال حمصى آورده است. ايشان در اين جا به شرح ديدگاه نويسنده الياقوت پرداخته و از بيان ديدگاه خود ، خوددارى كرده است. خواهيم گفت كه علاّمه حلّى ، از مخالفان موافات است.
13- . ابكار الأفكار، ج 3 ، ص 335.

گفتنى است كه موافات به مثابه اصلى كلامى ، هم در مباحث امامت و هم در تفسير برخى آيات قرآن كريم به كار رفته است.(1) در منابع فقهى نيز از جمله در مباحث مرتبط با ارتداد در ابواب گوناگون (مانند : وضو و حج) ، مى توان كاربرد اين قاعده را ملاحظه كرد.(2)

بررسى آموزه موافات با توجّه به جنبه هاى مختلف آن ، نيازمند مطالعه گسترده با عنايت به ابعاد گوناگون مسئله و با رويكرد جامع قرآنى، روايى، كلامى و فقهى است. آنچه در اين جا مى توان گفت ، آن است كه در الكافى ، چند باب مرتبط به اين بحث وجود دارد . در «بابُ ثُبُوتِ الاْءِيمَانِ و هَلْ يَجُوزُ أَنْ يَنْقُلَهُ اللَّهُ» ، تنها يك حديث زير آمده است:

عَن حُسَينِ بنِ نُعَيمٍ الصَّحَّافِ قَال قُلتُ لِأَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام : لِم يَكُونُ الرَّجُلُ عِند اللَّهِ مُؤِناً قَد ثَبَت لَهُ الإِيمَانُ عِندَهُ ثُمَّ يَنقُلُهُ اللَّهُ بَعدُ مِن الإِيمَانِ إِلَى الكُفرِ؟ قَال فَقَال : إِنَّ اللَّه عز و جل هُو العَدلُ إِنَّمَا دَعَا العِبَاد إِلَى الإِيمَانِ بِهِ لاَ إِلَى الكُفرِ و لاَ يَدعُو أَحَداً إِلَى الكُفرِ بِهِ فَمَن آمَن بِاللَّهِ ثُمَّ ثَبَت لَهُ الإِيمَانُ عِند اللَّهِ لَم يَنقُلهُ اللَّهُ عز و جل بَعد ذَلِك مِن الإِيمَانِ إِلَى الكُفرِ قُلتُ لَهُ فَيَكُونُ الرَّجُلُ كَافِراً قَد ثَبَت لَهُ الكُفرُ عِند اللَّهِ ثُمَّ يَنقُلُهُ بَعد ذَلِك مِن الكُفرِ إِلَى الإِيمَانِ قَال فَقَال : إِنَّ اللَّه عز و جل خَلَق النَّاس كُلَّهُم عَلَى الفِطرَةِ الَّتِى فَطَرَهُم عَلَيهَا لاَ يَعرِفُون إِيمَاناً بِشَرِيعَةٍ و لاَ كُفراً بِجُحُودٍ ثُمَّ بَعَث اللَّهُ الرُّسُل تَدعُوا العِبَاد إِلَى الإِيمَانِ بِهِ فَمِنهُم مَن هَدَى اللَّهُ و مِنهُم مَن لَم يَهدِهِ اللَّهُ.(3)

ظاهر روايت بالا مى تواند مؤيّد ديدگاه شيخ مفيد باشد و شايد منظور وى از احاديث مورد استناد ، از جمله همين حديث باشد. از احاديث باب بعدى ، با عنوان

ص: 262


1- . براى كاربرد در مباحث امامت ، ر . ك : الشافى فى الامامة، ج 4 ، ص 13 و 224 ؛ رسائل المرتضى، ج 1 ، ص 336. در پاسخ به پرسشى در باب وضعيت ايمانى منكران نص بر امامت امير مؤمنان عليه السلام ر . ك : تقريب المعارف، ص 369. براى كاربرد در تفسير ، ر . ك : التبيان، ج 1 ، ص 192 و ج 2 ، ص 552 .
2- . ر . ك : المبسوط، ج 1 ، ص 305 ؛ مسالك الأفهام، ج 2 ، ص 146.
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 416 ، ح 1.

«بَابُ الْمُعَارِين» استفاده مى شود كه ايمان افراد ، بر دو نوع است: ايمان ثابت (مستقر) و ايمان عاريتى (مستودع). ايمان ثابت ، زوال ناپذير است ؛ امّا ايمان عاريتى ، همواره در معرض دگرگونى است. شيخ كلينى ، دو باب در اين باره گشوده است. در «بَابُ الْمُعَارِين» ، احاديث صريحى در تأكيد بر دو گونه بودن ايمانْ به چشم مى خورد. نمونه اين احاديث، دو حديث زير است :

إِنَّ اللَّه عز و جل خَلَق خَلقاً لِلإِيمَانِ لاَ زَوَال لَهُ و خَلَق خَلقاً لِلكُفرِ لاَ زَوَال لَهُ و خَلَق خَلقاً بَين ذَلِك و استَودَع بَعضَهُمُ الإِيمَان فَإِن يَشَأ أَن يُتِمَّهُ لَهُم أَتَمَّهُ و إِن يَشَأ أَن يَسلُبَهُم إِيَّاهُ سَلَبَهُم و كَان فُلاَنٌ مِنهُم مُعَارا.(1)

إِنَّ اللَّه ... جَبَل بَعض المُؤِنِين عَلَى الإِيمَانِ فَلاَ يَرتَدُّون أَبَداً و مِنهُم مَن أُعِير الإِيمَان عَارِيَّةً فَإِذَا هُو دَعَا و أَلَحَّ فِى الدُّعَاءِ مَات عَلَى الإِيمَانِ.(2)

آن گونه كه از حديث بالا استفاده مى شود، «ايمان عاريتى» ، در اثر دعا مى تواند به «ايمان مستقر» بدل شود و تا دم مرگ انسانْ تداوم يابد. از يكى از احاديث باب نيز بر مى آيد كه گناهى مانند دروغ بستن به ائمّه عليهم السلام موجب سلب ايمان عاريتى مى گردد.(3)

در تنها حديث باب «فِى عَلاَمَةِ الْمُعَارِ» ، هماهنگى كردار با گفتار ، نشانه ثبات ايمان ، و ناهماهنگى كردار با گفتار ، نشانه عاريتى بودن آنْ شمرده شده است.(4)

احاديث باب بعدى يعنى «بابُ سَهْو الْقَلْب» نيز در اين بحثْ قابل توجّه است. از اين احاديث متعدّد استفاده مى شود كه در برخى اوقات ، قلب انسان ، در حالت عارى

ص: 263


1- . همان، ص 417 ، ح 1. مقصود از فلان در متن حديث - آن گونه كه از حديث شماره سه همين باب بر مى آيد و شارحان الكافى هم يادآورى كرده اند - ، ابو الخطاب است.
2- . همان، ص 419 ، ح 5.
3- . «إِنَّ فُلاَناً كَان مُسْتَوْدَعاً إِيمَانُهُ فَلَمَّا كَذَب عَلَيْنَا سُلِب إِيمَانُهُ ذَلِك» همان، ص 418 ، ح 4.گفتنى است كه ثقة الاسلام كلينى ، به مناسبت ، در مقدّمه الكافى نيز از اسباب ثبات و عدم ثبات ايمانْ سخن گفته است (ر . ك : همان، ج 1 ، ص 7 - 8).
4- . همان، ج 2 ، ص 419.

از كفر و ايمانْ قرار مى گيرد و آن گاه با توفيق يا خذلان الهى ، ايمان يا كفر ، در آن جاى مى گيرد.(1)

جايگيرىِ ايمان در قلب مى تواند نشانه ثبات آن و جايگيرى كفر ، نشانه عاريتى بودن ايمان پيشين باشد.

از سوى ديگر ، ظاهر آيات(2) و احاديث باب ارتداد(3) و نيز ظاهر نص گونه حديث زير از امام باقر عليه السلام مى تواند دليل بر امكان زوال ايمان باشد :

مَن كَانَ مُؤِناً فَعَمِلَ خَيراً فِى إِيمَانِهِ ثُمَّ أَصَابَتهُ فِتنَةٌ فَكَفَرَ ثُمَّ تَابَ بَعدَ كُفرِهِ كُتِبَ لَهُ وَ حُوسِبَ بِكُلِّ شَى ءٍ كَانَ عَمِلَهُ فِى إِيمَانِهِ وَ لاَ يُبطِلُهُ الكُفرُ إِذَا تَابَ بَعدَ كُفرِهِ.(4)

به نظر مى رسد كه در بحث موافات ، در كنار احاديث پيش گفته ، بايد از احاديث ديگرى ياد كرد كه از اسباب حصول كفر پس از اسلام يا ايمان(5) سخن گفته اند. ملاحظه اجمالىِ احاديث الكافى ، بيانگر تكثّر و تنوّع اين متون است. چنين مى نمايد كه اطلاق اين احاديث مى تواند مستندى بر امكان زوال ايمان باشد. ظاهرا تنوّع اين احاديث كه اسباب گوناگون اعتقادى و عملى را موجب زوال ايمان دانسته اند، به تركيبى بودن حقيقت ايمان باز مى گردد. بخشى از اين اسباب - كه با نگاهى گذرا به دست آمده اند - عبارت اند از : در دسته اى از احاديث الكافى ، ارتكاب گناه كبيره با اعتقاد به حلال بودن ، آن را سبب حصول كفر و خروج از اسلام دانسته اند. از جمله امام صادق عليه السلام در حديثى مى فرمايد:

مَنِ ارتَكَبَ كَبِيرَةً مِنَ الكَبَائِرِ فَزَعَمَ أَنَّهَا حَلاَلٌ أَخرَجَهُ ذَلِكَ مِنَ الإِسلاَمِ وَ عُذِّبَ أَشَدَّ

ص: 264


1- . ر . ك : همان، ص 420 .
2- . مجموعه اى از آيات مربوط به ارتداد را در بحار الأنوار ج 76 ، ص 215 ، باب 97 ببينيد .
3- . ر . ك : الكافى ، ج 6 ، ص 174.
4- . همان ، ج 2 ، ص 462 ، ح 1 (بَابُ أَنَّ الْكُفْرَ مَعَ التَّوْبَةِ لا يُبْطِلُ العَمَلَ). به اين حديث ، از طريق حدائق الناضرة (ج 14 ، ص 158) دست يافتم. بحرانى ، سند حديث را صحيح ارزيابى كرده است.
5- . برخى از اسباب ، مايه خروج از ايمان و برخى ديگر ، موجب خروج از ايمان و اسلام هستند.

العَذَابِ وَ إِن كَانَ مُعتَرِفاً أَنَّهُ أَذنَبَ وَ مَاتَ عَلَيهِ أَخرَجَهُ مِنَ الاْءِيمَانِ وَ لَمْ يُخْرِجْهُ مِنَ الاْءِسْلاَمِ وَ كَانَ عَذَابُهُ أَهْوَنَ مِنْ عَذَابِ الْأَوَّلِ.(1)

تعابير «أَخرَجَهُ ذَلِكَ مِنَ الاْءِسْلاَم» و «أَخْرَجَهُ مِنَ الاْءِيمَانِ» نشانه ثبوت پيشين اسلام و ايمان است كه با ارتكاب گناه كبيره از آن دو بيرون مى آيد.

عَن عُبَيدِ بنِ زُرَارَةَ قَالَ دَخَلَ ابنُ قَيسٍ المَاصِرِ وَ عَمرُو بنُ ذَرٍّ وَ أَظُنُّ مَعَهُمَا أَبُو حَنِيفَةَ عَلَى أَبِى جَعفَرٍ عليه السلام فَتَكَلَّمَ ابنُ قَيسٍ المَاصِرِ فَقَالَ إِنَّا لاَ نُخرِجُ أَهلَ دَعوَتِنَا وَ أَهلَ مِلَّتِنَا مِنَ الإِيمَانِ فِى المَعَاصِى وَ الذُّنُوبِ قَالَ فَقَالَ لَهُ أَبُو جَعفَرٍ عليه السلام يَا ابنَ قَيسٍ أَمَّا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَقَد قَالَ لاَ يَزنِى الزَّانِى وَ هُوَ مُؤِنٌ وَ لاَ يَسرِقُ السَّارِقُ وَ هُوَ مُؤِنٌ فَاذهَب أَنتَ وَ أَصحَابُكَ حَيثُ شِئتَ .(2)

در برخى ديگر از روايات ، از گناهان خاصى مانند : زنا، مى گسارى و كشتن مؤمن ، به نام ياد شده است :

مَن زَنَى خَرَجَ مِنَ الإِيمَانِ وَ مَن شَرِبَ الخَمرَ خَرَجَ مِنَ الإِيمَانِ.(3)

مَن شَرِبَ النَّبِيذَ عَلَى أَنَّهُ حَلاَلٌ خُلِّدَ فِى النَّارِ وَ مَن شَرِبَهُ عَلَى أَنَّهُ حَرَامٌ عُذِّبَ فِى النَّارِ.(4)

در برخى ديگر از روايات ، حلال شمردن حرام و حرام شمردن حلال ، سبب كفر معرفى شده است :

إِذَا أَتَى العَبدُ كَبِيرَةً مِن كَبَائِرِ المَعَاصِى أَو صَغِيرَةً مِن صَغَائِرِ المَعَاصِى الَّتِى نَهَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنهَا كَانَ خَارِجاً مِنَ الإِيمَانِ سَاقِطاً عَنهُ اسمُ الإِيمَانِ وَ ثَابِتاً عَلَيهِ اسمُ الإِسلاَمِ فَإِن تَابَ وَ استَغفَرَ عَادَ إِلَى دَارِ الإِيمَانِ وَ لاَ يُخرِجُهُ إِلَى الكُفرِ إِلاَّ الجُحُودُ

ص: 265


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 285 ، ح 23. نيز ، ر . ك : همان، ص 280 باب الكبائر .
2- . همان ، ح 22.
3- . همان ، ص 278.
4- . همان ، ج 6 ، ص 398. نيز ر . ك : همان ، ج 7 ، ص 273 ، ح 9 درباره كشتن مؤمن .

وَ الاِستِحلاَلُ أَن يَقُولَ لِلحَلاَلِ هَذَا حَرَامٌ وَ لِلحَرَامِ هَذَا حَلاَلٌ وَ دَانَ بِذَلِكَ فَعِندَهَا يَكُونُ خَارِجاً مِنَ الإِسلاَمِ وَ الإِيمَانِ دَاخِلاً فِى الكُفرِ... .(1)

مُحَمَّدِ بنِ مُسلِمٍ قَالَ سَمِعتُ أَبَا جَعفَرٍ عليه السلام يَقُولُ : كُلُّ شَى ءٍ يَجُرُّهُ الإِقرَارُ وَ التَّسلِيمُ فَهُوَ الإِيمَانُ وَ كُلُّ شَى ءٍ يَجُرُّهُ الإِنكَارُ وَ الجُحُودُ فَهُوَ الكُفرُ.(2)

ترك فرائضى مانند : نماز، روزه ، حج و زكات ، با شرايطى ، سبب ديگر كفر است.

إِنَّ اللَّهَ عز و جل فَرَضَ فَرَائِضَ مُوجَبَاتٍ عَلَى العِبَادِ فَمَن تَرَكَ فَرِيضَةً مِنَ المُوجَبَاتِ فَلَم يَعمَل بِهَا وَ جَحَدَهَا كَانَ كَافِرا.(3)

مَن أَفطَرَ يَوماً مِن شَهرِ رَمَضَانَ مُتَعَمِّداً خَرَجَ مِنَ الإِيمَانِ .(4)

مَن مَاتَ وَ لَم يَحُجَّ حَجَّةَ الإِسلاَمِ لَم يَمنَعهُ مِن ذَلِكَ حَاجَةٌ تُجحِفُ بِهِ أَو مَرَضٌ لاَ يُطِيقُ فِيهِ الحَجَّ أَو سُلطَانٌ يَمنَعُهُ فَليَمُت يَهُودِيّاً أَو نَصرَانِيّاً .(5)

عن زُرَارَة قَال سَأَلتُ أَبَا عَبدِ اللَّهِ عليه السلام عَن قَولِ اللَّهِ عز و جل : «وَمَن يَكْفُرْ بِالاْءِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ» فَقَال : مَن تَرَك العَمَل الَّذِى أَقَرَّ بِهِ قُلتُ فَمَا مَوضِعُ تَركِ العَمَلِ حَتَّى يَدَعَهُ أَجمَع قَال مِنهُ الَّذِى يَدَعُ الصَّلاَة مُتَعَمِّداً لاَ مِن سُكرٍ و لاَ مِن عِلَّةٍ.(6)

ممكن است يكى از ادلّه موافات، تعريف ايمان به معرفت باشد ،(7) به اين معنا كه هر گاه معرفت صريح و قطعى به خدا صورت گرفت ، زوال آنْ امكان پذير نيست. چنان كه در بحث معرفت و طاعت كفّار گذشت، ايمان ، متأخّر از معرفت است و لزوما انسان ، به امر مورد شناختْ ايمان نمى آورد. افزون بر آنچه در آن بحث گفته شد، در اين جا مى توان به احاديثى استناد كرد كه درباره گونه هاى مختلف كفر ، وارد

ص: 266


1- . همان ، ج 2 ، ص 27 ، ح 1.
2- . همان ، ص 387.
3- . همان ، ص 383.
4- . همان ، ص 278.
5- . همان ، ج 4 ، ص 268.
6- . همان ، ج 2 ، ص 387 ، ح 12.
7- . گو اين كه سخن صريحى از پيشينيان در اين باب ديده نشد. ديدگاه مفيد نيز درباره ايمان خواهد آمد.

شده و نشانگر آن است كه دست كم ، برخى گونه هاى كفر، مبتنى بر معرفت اند . حديث زير در اين باره ، متضمّن استدلال به چند آيه قرآنى است :

عَن أَبِى عَمرٍو الزُّبَيرِيِّ عَن أَبِي عَبدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ قُلتُ لَهُ : أَخبِرنِي عَن وُجُوهِ الكُفرِ فِي كِتَابِ اللَّهِ عز و جل قَالَ : الكُفرُ فِي كِتَابِ اللَّهِ عَلَى خَمسَةِ أَوجُهٍ فَمِنهَا كُفرُ الجُحُودُ وَ الجُحُودُ عَلَى وَجهَينِ وَ الكُفرُ بِتَركِ مَا أَمَرَ اللَّهُ... وأَمَّا الوَجهُ الآخَرُ مِنَ الجُحُودِ عَلَى مَعرِفَةٍ وَ هُوَ أَن يَجحَدَ الجَاحِدُ وَ هُوَ يَعلَمُ أَنَّهُ حَقٌّ قَدِ استَقَرَّ عِندَهُ وَ قَد قَالَ اللَّهُ عز و جل : «وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا»(1) وَ قَالَ اللَّهُ عز و جل : «وَ كَانُواْ مِن قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُواْ فَلَمَّا جَآءَهُم مَّا عَرَفُواْ كَفَرُواْ بِهِى فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَافِرِينَ»(2) فَهَذَا تَفسِيرُ وَجهَيِ الجُحُودِ وَ الوَجهُ الثَّالِثُ مِنَ الكُفرِ كُفرُ النِّعَمِ وَ ذَلِكَ قَولُهُ تَعَالَى يَحكِى قَولَ سُلَيمَانَ عليه السلام : «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّى لِيَبْلُوَنِى ءَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَن شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ»(3) .(4)

ظاهرا با ملاحظه مجموع ادله بوده است كه عالمان پسين اماميه ، از ديدگاه رايج شيخ مفيد و شيخ طوسى در باب موافات ، دست شسته و پس از محقّق حلّى ،(5) مسيرى مخالف پيموده اند. از ديگر عالمان مخالف اين آموزه ، مى توان از علاّمه حلّى ،(6) شهيد ثانى ،(7) سيّد محمّد عاملى ،(8) نراقى ،(9) بحرانى ،(10) فاضل هندى(11) و صاحب جواهر ،(12)

ص: 267


1- . سوره نمل ، آيه 14 .
2- . سوره بقره ، آيه 89 .
3- . سوره نمل ، آيه 40 .
4- . الكافى ، ج 2 ، ص 389 ، ح 1.
5- . المعتبر، ج 2 ، ص 757.
6- . منتهى المطلب، ج 2 ، ص 657 . نيز ر . ك : تذكرة الفقهاء، ج 7 ، ص 93.
7- . كلام وى در اين باره خواهد آمد.
8- . مدارك الأحكام، ج 7 ، ص 71.
9- . مستند الشيعة، ج 11 ، ص 86.
10- . الحدائق الناضرة، ج 14 ، ص 157.
11- . كشف اللثام، ج 5 ، ص 131.
12- . جواهر الكلام، ج 17 ، ص 203. وى موافات را مخالف وجدان و ظواهر كتاب و سنّت دانسته است.

ياد كرد.

شهيد ثانى در حقيقة الإيمان ، به تفصيل به بررسى مسئله موافات پرداخته است. وى پس از طرح مسئله مى گويد:

بيشتر اصوليان (= متكلّمان) به جواز ، بلكه وقوع آن رفته اند ؛ زيرا از ميان رفتن يك امر ، با عارض شدن ضدّ آن ، امكان پذير است.(1)

وى پس از بررسى ديدگاه سيّد مرتضى - كه قائل به موافات است و سرانجام با تبيين معلوماتى كه ايمان با علم به آنها تحقق مى يابد - ، اين گونه نتيجه گيرى مى كند:

بالجمله ، ظواهر بسيارى از آيات كريمه و سنّت مطهّره ، بر امكان عروض كفر بر ايمان دلالت دارد و احكام مرتدين ، بر اين پايه استوار است و اين ، ديدگاه بيشتر مسلمانان است .(2)

علاّمه مجلسى ، پس از نقل كلام شهيد ثانى و با يادآورى مراتب شناخت انسان به متعلّقات ايمان و گونه هاى متفاوت حصول كفر، اين گونه نتيجه گيرى كرده است :

هرگاه در [حصول] ايمان به ظن حاصل از تقليد يا جز آن بسنده شود، ترديدى نيست كه دگرگونى ايمان به كفر ، جايز است و هرگاه در آن ، علم قطعى شرط گردد، در جواز زوال آن ، اشكال وجود دارد . از آن جا كه دليل تامى بر عدم جوازِ [زوال] قائم نيست، با توجّه به اين كه ظواهر آيات و احاديث ، بر جوازْ دلالت دارد، بنا بر اين ، جواز ، اقوى است. افزون بر آن كه بسا براى انسان پيش مى آيد كه به امرى قطع مى كند ، به گونه اى كه نزد او احتمال خلاف نمى رود . آن گاه با شبهه نيرومندى كه بر او عارض مى شود، سست مى گردد. و اين [احتمال] كه آن [قطع] ظنّ قوى بوده كه وى آن را قطع مى پنداشته، بعيد است.

آرى . اگر در ايمان، يقين را شرط بدانيم و آن را به اعتقاد جازم، ثابت و مطابق با

ص: 268


1- . حقيقة الإيمان ، ص 374 .
2- . همان ، ص 375 .

واقع تفسير كنيم ، زوال آنْ امكان ناپذير است و پس از زوال ، كشف مى شود كه مؤمن نبوده است ؛ امّا شرط بودن آن ، آغاز سخن است .(1)

علاّمه مجلسى ، سپس به تحقيق ديگرى از اين مسئله - كه در مرآة العقول ارائه كرده است - ارجاع مى دهد. براى تكميل بحث ، سخن وى در اين كتاب را نيز مى آوريم :

حقْ آن است كه اگر ايمان به حدّ يقين برسد، زوال آن ، ممكن نيست. ولكن رسيدن آن به اين حد ، نادر و تكليف عامّه مردم بر آن ، حَرَج است ؛ بلكه ظاهر ، آن است كه در ايمان بيشتر مردم، ظنّ قوى - كه نفس بدان آرامش مى يابد - كافى است و زوال مانند آن ، امكان پذير است. درجات ايمان بسيار است. در بعضى از آنها زوال و بازگشت به شك ، بلكه بازگشت به انكار ، ممكن است و آن ، ايمان عاريتى است.(2)

در برخى درجات زوال [ايمان] در گفتار ممكن است ، نه در اعتقاد و عمل. در برخى درجات ، امكان دارد كه زوال در گفتار و عمل باشد ؛ امّا نه در اعتقاد. مانند گروهى از كافران (چون ابوجهل) كه در عين اعتقاد به صدق پيامبر صلى الله عليه و آله به سبب اغراض فاسد و اهداف دنيوى ، عناد مى ورزيدند و به شدّت [نبوت آن حضرت را] انكار مى كردند...

.(3)

م . گناهان صغيره و كبيره

يكى از اختلافات شيخ مفيد با متكلّمان آل نوبخت ، در تعريف گناهان صغيره و كبيره است. شيخ مفيد و بيشتر اماميه و مرجئه ، معتقدند كه هيچ گناهى فى نفسه ، صغيره

ص: 269


1- . بحار الأنوار ، ج 66 ، ص 218.
2- . در متن المعاد آمده است كه تصحيف المعار ، به معناى عاريتى است.
3- . مرآة العقول، ج 7 ص 242. «فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آيَاتُنَا مُبْصِرَةً قَالُوا هَٰذَا سِحْرٌ مُبِينٌ * وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا ۚ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ» سوره نمل ، آيه 13 - 14. علاّمه مجلسى در حق اليقين ، اعتقاد به زوال پذيرى ، بلكه وقوع زوال ايمان را به بيشتر متكلّمان خاصه و عامه نسبت داده و ظواهر بسيارى از آيات را دليل اين امر دانسته است (ر . ك : حق اليقين، ص 632) .

نيست ؛ بلكه در سنجش با گناه ديگر، صغيره به شمار مى رود.(1) به تعبير ديگر ، همه گناهان ، كبيره هستند ؛ امّا در سنجش با گناه بزرگ تر ، صغيره ناميده مى شوند. مفهوم اين سخن ، نسبى بودن كبيره و صغيره است. در حالى كه آل نوبخت ، همسو با اهل وعيد و معتزله ، مخالف اين رأى هستند ؛(2) يعنى برخى گناهان را فى نفسه صغيره و برخى ديگر را كبيره مى دانند .

بحث كبائر ، در اصل ، يك موضوع قرآنى و روايى است. از همين رو ، مفسّران در ذيل آيات متعلق به آن(3) و شارحان متون حديثى در ذيل ابواب و احاديث مربوط ، به اين بحث مى پردازند.(4) در منابع فقهى نيز در مباحث مربوط به عدالت (مثلاً در صفات شاهد) يا ايمان (مانند شرايط دريافت كننده زكات) ، اين بحث مطرح مى شود و انصافاً فقيهان اماميه در اين باره ، پژوهش هاى ارجمندى را سامان داده اند.(5)

در دانش كلام و ملل و نحل نيز بحث كبائر ، از مباحث مرتبط با آموزه اسما و احكام و وعد و وعيد است. در حقيقت ، ديدگاه خوارج ، مبنى بر كافر بودن مرتكب كبيره و ديدگاه معتزله در قول به منزلة بين المنزلتين، بحث از كبائر و احكام مرتكب آن را در رده مباحث مهم كلامى و فرقه شناختى نهاد.(6)

ديدگاه شيخ مفيد در نسبى بودن گناه كبيره و صغيره ، چندين سده پس از وى در

ص: 270


1- . أقول : إنه ليس فى الذنوب صغيرة فى نفسه و إنما يكون فيها بالإضافة إلى غيره أوائل المقالات ، ص 83، گفتار 64.
2- . همان جا.
3- . ر . ك : سوره نساء ، آيه 31 ؛ سوره نجم ، آيه 32 .
4- . ر . ك : مرآة العقول، ج 10 ، ص 1 به بعد.
5- . ر.ك. ايضاح الفوائد، ج 1 ، ص 198 و ج 4 ، ص 421 ؛ مسالك الأفهام، ج 14 ، ص 165 ؛ مجمع الفائدة و البرهان ، ج 12 ، ص 315. در اين باره ، بحثى گسترده و مستدل در جواهر الكلام ج 13 ، ص 305 نيز وجود دارد.
6- . براى تعريف معتزله از گناه كبيره و صغيره و احكام مرتكبين آن دو ، ر.ك : شرح الاُصول الخمسة، ص 471 به بعد. خوارج ، منكر وجود معصيت صغيره هستند ر . ك : همان، ص 427.

ميان عالمان شيعه ، مدافعان بسيارى داشته است. سيّد مرتضى نيز همه گناهان را كبيره دانسته كه گاه در مقام مقايسه كبيره و صغيره گفته مى شود.(1) شيخ طوسى و ابن ادريس نيز بر اين رفته اند.(2) طبرسى ، اين قول را به مطلق اماميه نسبت داده است كه نشانگر رواج و اشتهار اين ديدگاه تا سده ششم است.(3) از نظر اين گروه از عالمان ، همه گناهان از اين نظر كه مخالفت امر و نهى خداى متعال اند، يكسان اند و وصف به بزرگى و كوچكى ، نسبى است.(4)

در تقرير حمصى رازى از اين ديدگاه ، برخى مبانى آن تبيين گشته است. وى معتقد است كه فسق در عرف شرع ، عبارت از فعلى است كه فاعل آن ، مستحقّ عقاب است. بنابر اين ، هر گونه معصيت خداى تعالى ، فسق است ، چه صغيره ناميده شود ، چه كبيره ؛ زيرا هر يك از آنها به دليل بطلان احباط و تكفير ، استحقاق عقاب مى آورد. از اين رو ، صغيره بودن گناه ، نسبى است. برخى گناهان ، در مقايسه با گناهى كه عقاب آن از گناه يادشده ، افزون تر است، صغيره و گناهى كه عقاب آن افزون تر است، كبيره ناميده مى شود. يك گناه ، ممكن است در سنجش با دوگناه ديگر كه عقابى كمتر و بيشتر از آن دارند، صغيره و كبيره باشد.(5)

ظاهراً پس از محقّق حلّى ، بيشتر فقيهان اماميه ، ديدگاه بخش پذيرى ذاتى گناهان به كبيره و صغيره را با متون دينى ، سازگارتر يافته و بر اين پايه ، به نقد ديدگاه نسبى گرايانه در تعريف كبائر و صغائر پرداخته اند.(6) شهيد ثانى در بيان استدلال اين

ص: 271


1- . الذخيرة، ص 533 - 534.
2- . التبيان، ج 3 ، ص 182 ؛ السرائر، ج 2 ، ص 118.
3- . مجمع البيان، ج 3 ، ص 70 ؛ جوامع الجامع، ج 1 ، ص 252. براى تفسير آيه ، بر مبناى نسبى بودن كبيره و صغيره ، به اين دو منبع مراجعه شود.
4- . همان جا .
5- . ر. ك : المنقذ من التقليد، ج 2 ، ص 160 - 161. براى گونه ديگرى از نسبى و مطلق در تعريف كبيره و صغيره، ر. ك : مناهج اليقين، ص 511.
6- . شرائع الإسلام، ج 4 ، ص 911 ؛ مختلف الشيعة، ج 8 ، ص 484 ؛ القواعد و الفوائد، ج 1 ، ص 224 ؛ نضد القواعد الفقهية، ص 527.

گروه، با استناد به ظاهر آيه «إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآئِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ»(1) آورده است كه مفهوم آيه ، دلالت دارد كه پرهيز از برخى گناهان (يعنى كبائر) موجب تكفير سيّئات مى گردد و اين ، مقتضى تغاير كبائر با سيّئات است. در آيه «الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَآئِرَ الاْءِثْمِ وَالْفَوَ حِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ»(2) ، خداى متعال ، دورى كنندگان از كبائر را بدون آن كه درباره گناهان صغيره بر ايشان تنگ بگيرد ، ستوه است . در حديث نيز از تكفير گناهان كوچك توسّط اعمال نيك ، سخن رفته است.(3)

از ديگر مدافعان نسبى نبودن كبائر ، مى توان محقّق اردبيلى، شيخ نجفى و شيخ انصارى را نام برد.(4) ميرزاى قمى نيز - كه اين ديدگاه را اقوى دانسته - از جمله ادلّه خود را فقره اى از نيايش امام زين العابدين عليه السلام برشمرده است.(5) علاّمه مجلسى ، به مناسبت شرح احاديث كبائر نوشته است :

اين ديدگاه - كه همه گناهان را كبيره مى داند - ، مخالف بسيارى از آيات و احاديث است و شايد مقصود قائل اين ديدگاه، منع از سَبُك انگارى و كوچك شمارى گناهان است ، چنان كه در احاديث نيز اين مطلب گذشت ؛ زيرا نافرمانى خداى

ص: 272


1- . سوره نساء ، آيه 31 .
2- . سوره نجم ، آيه 32.
3- . ر . ك : مسالك الأفهام، ج 14 ، ص 166. وى در ادامه افزوده است كه قائلان به تمايز كبيره و صغيره . در تعريف كبيره ، وجوهى را ذكر كرده اند: 1. كبيره ، گناهى است كه موجب حد است ؛ 2. گناهى است كه در قرآن يا سنّت ، وعيد شديد به آن شده ؛ 3. گناهى كه خداوند سبحان بر آن وعيد آتش داده است. گفتنى است كه شهيد اوّل و فاضل مقداد، در ضمن ذكر تعاريف متعدد تعريف كبيره ، هر آنچه را كه شرع در خصوص آن وعيد تهديد كرده است ، پذيرفته اند. براى تعاريف كلامى و فرقه اى ، ر . ك : مناهج اليقين، ص 511 ؛ شرح المقاصد، ج 5 ، ص 162 .
4- . مجمع الفائدة، ج 12 ، ص 315 ؛ جواهر الكلام، ج 13 ، ص 306 ؛ كتاب الصلاة، ج 1 ، ص 266.
5- . غنائم الأيّام، ج 2 ، ص 32. كلام مورد استناد وى اين است: «وقد هربت اليك من صغائر ذنوب موبقة و كبائر اعمال مردية» صحيفه سجاديه، دعاى 32 .

عظيم، بزرگ و مخالفت پروردگار شكوه مند، سترگ است. اين امر (بزرگى گناه) با اين كه برخى از گناهان ، فى نفسه ، موجب قدح در عدالت باشند، و برخى با اصرار، منافات ندارد. چنان كه پرهيز از برخى ، مايه گذشت از برخى ديگر است، آن گونه كه صريح آيه است .(1)

از مجموع مطالب ياد شده ، آشكار است كه عالمان پيشين اماميه ، با شيخ مفيد ، هم رأى بوده اند و عالمان پسين ، از اين ديدگاه برگشته اند و با نوبختيان ، هم داستان شده اند.(2)

شيخ كلينى ، احاديث مربوط به گناهان كبيره را در بابى با عنوان «بَابُ الْكَبَائِرِ» گرد آورده كه شامل 24 حديث است. احاديث اين باب ، شامل مطالب گونه گونى درباره اين موضوع است كه در اين جا به برخى از آنها اشاره مى كنيم. درباره نسبى يا مطلق بودن كبائر - كه موضوع اختلافىِ شيخ مفيد با نوبختيان است - ، به نظر مى رسد كه ظاهر اين احاديث مى تواند مطلق بودن كبيره و صغيره را برساند. چنان كه محقّق اردبيلى ، «اخبار بسيار الكافى» را يكى از ادلّه نسبى نبودن گناهان كبيره و صغيره دانسته است.(3) از نظر برخى ديگر از عالمان، تعريف كبائر در روايات و شمارش آنها نشانه نسبى نبودن آنهاست.(4)

از ديگر مطالب باب كبائر ، تعريف آن است كه چند حديث در اين باره رسيده

ص: 273


1- . مرآة العقول، ج 10 ، ص 4.
2- . البته توجّه داريم كه اشتراك در اصل آموزه است و از آن جا كه از مبنا و خاستگاه ديدگاه نوبختيان ، تبيينى در دست نيست ، نمى توان هماهنگى را به مبناى نظريه نيز سرايت داد. گفتنى است كه در ميان اشاعره نيز هر دو ديدگاه درباره مفهوم كبيره ، مطرح شده است. در حالى كه جوينى ، از پيشينيان ، كبيره و صغيره بودن را نسبى دانسته الارشاد، ص 391 و تفتازانى ، از پسينيان ، از مطلق بودن آن دو ، دفاع كرده است (شرح المقاصد، ج 5 ، ص 162) .
3- . مجمع الفائدة، ج 12 ، ص 315. اين گونه كه تاب نسبى بودن را نيز دارد ، چنان كه شيخ حرّ عاملى ياد آور شده است وسائل الشيعة، ج 15 ، ص 318.
4- . ر.ك : جواهر الكلام، ج 13 ، ص 306.

است:

الكَبَائِرُ الَّتِى أَوجَبَ اللَّهُ عز و جل عَلَيهَا النَّارَ.(1)

«وَ مَن يُؤَ الحِكمَةَ فَقَد أُوتِيَ خَيراً كَثِيراً»(2) قَالَ : مَعرِفَةُ الإِمَامِ وَ اجتِنَابُ الكَبَائِرِ الَّتِي أَوجَبَ اللَّهُ عَلَيهَا النَّارَ .(3)

درباره شمار گناهان كبيره نيز بايد گفت كه در برخى احاديث ، نمونه هايى از آنها ياد شده است ، مانند اين حديث :

إِنَّ مِنَ الكَبَائِرِ عُقُوقَ الوَالِدَينِ وَ اليَأسَ مِن رَوحِ اللَّهِ وَ الأَمنَ لِمَكرِ اللَّهِ.(4)

نيز در احاديث متعدّدى ، شمار گناهان كبيره ، هفت مورد ذكر شده است ، مانند اين حديث:

الكَبَائِرُ سَبعٌ قَتلُ المُؤِنِ مُتَعَمِّداً وَ قَذفُ المُحصَنَةِ وَ الفِرَارُ مِنَ الزَّحفِ وَ التَّعَرُّبُ بَعدَ الهِجرَةِ وَ أَكلُ مَالِ اليَتِيمِ ظُلماً وَ أَكلُ الرِّبَا بَعدَ البَيِّنَةِ وَ كُلُّ مَا أَوجَبَ اللَّهُ عَلَيهِ النَّارَ.(5)

شيخ انصارى ، درباره ملاك شناخت كبائر ، چنين نتيجه گيرى كرده كه حكم به كبيره بودن يك معصيت دائر مدار نص معتبر يا حكم مستقل عقل ، بر اين است كه آن معصيت ، مانند يكى از كبائر منصوص يا بزرگ تر از آن است.(6) وى به اين نكته مهم نيز تذكر داده است كه كبائر ، بيش از موارد منصوص در احاديث است و آنچه در نصوص آمده ، كبائرِ نوعى است ؛ يعنى گناهانى كه انجام دادن نوع آنها مورد وعيد به آتش است.(7)

ص: 274


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 277 ، ح 1.
2- . سوره بقره ، آيه 269 .
3- . همان ، ص 284 ، ح 20.
4- . همان ، ص 278 ، ح 4.
5- . همان، ص 277 ، ح 3 . نيز ر . ك : ص 276 ، ح 2 و ص 278 ، ح 8 و ص 281 ، ح 14.
6- . كتاب الصلاة، ج 1 ، ص 266.
7- . همان جا .

يكى ديگر از مطالب مطرح در احاديث ، مفارقت روح ايمان از مرتكب كبيره و به بيان ديگر ، سلب ايمان از مرتكب كبيره (و برطبق برخى احاديث ، حتّى از مرتكب صغيره) است.(1) با توجّه به اين كه شمارى از احاديث مربوط ، در بحث موافات گذشت ، در اين جا به دو حديث ديگر بسنده مى كنيم :

عن ابنِ بُكَيرٍ قَالَ قُلتُ لِأَبِى جَعفَرٍ عليه السلام : فِى قَولِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : إِذَا زَنَى الرَّجُلُ فَارَقَهُ رُوحُ الاْءِيمَانِ قَالَ : هُوَ قَوْلُهُ : «وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ» ذَاكَ الَّذِى يُفَارِقُهُ.(2)

عَن مُحَمَّدِ بنِ حَكِيمٍ قَالَ قُلتُ لِأَبِى الحَسَنِ عليه السلام : الكَبَائِرُ تُخرِجُ مِنَ الإِيمَانِ فَقَالَ : نَعَم وَ مَا دُونَ الكَبَائِرِ .(3)

بر اساس احاديث الكافى ، اصرار بر گناه صغيره ، موجب الحاق آن به گناه كبيره مى شود.(4) مفاد احاديث «باب اسْتِصْغَار الذَّنْبِ» ، ضرورت خوددارى از سَبُك شمردن هر نوع گناهى است.(5)

ن . اسما و احكام

اسما و احكام ، از مباحث مهمّ كلامى و فرقه شناختى است. مقصود از اين بحث ، آن است كه هر مكلّفى ، بنا بر عقيده و عمل خود ، مستحقّ چه نام و احكام دنيوى و اخروى اى است. در اين آموزه ، درباره مرتكب گناه كبيره ، ديدگاه هاى متفاوتى وجود دارد كه يكى از نقاط افتراق برخى فرقه ها (بويژه خوارج و معتزله) از ديگر فرقه هاست. خاستگاه اختلاف نيز در تعريف ويژه هر فرقه از مفهوم ايمانْ نهفته است. بنا بر داده هاى منابع كلامى، اطلاق فاسق بر مرتكب گناه كبيره ، مورد اتّفاق

ص: 275


1- . البته توجّه داريم كه ارتكاب گناه كبيره از روى حلال شمردن آن ، موجب خروج از اسلام مى گردد ر . ك : الكافى ، ج 2 ، ص 285 ، ح 23.
2- . همان، ص 280 ، ح 11.
3- . همان، ص 284 ، ح 21.
4- . ر.ك. همان، ص 288 (بَابُ الاْءِصْرَارِ عَلَى الذَّنْبِ) .
5- . همان، ص 287.

فرقه هاى اسلامى است ؛ امّا در باب اطلاق نام كافر يا مؤمن ، اختلاف وجود دارد.

سه ديدگاه عمده در اين باره پديد آمده است . از نظر بيشتر خوارج ، مرتكب گناه كبيره ، كافر ناميده مى شود. از نظر معتزله ، مرتكب گناه كبيره ، نه مؤمن است نه كافر ؛ بلكه در وضعيتى ميان ايمان و كفر ، به نام «منزلة بين المنزلتين» قرار دارد.(1) ديدگاه مشهور اماميه و اشاعره ، آن است كه مرتكب گناه كبيره ، از نام ايمانْ خارج نمى گردد و مؤمنِ فاسق ناميده مى شود و به كاربردن نام كافر و منافق درباره او روا نيست.(2)

شيخ مفيد ، ديدگاه خود درباره اسلام و ايمان و اسما و احكام را در مواضعى از أوائل المقالات ، گزارش كرده است. يك بار در گفتار چهاردهم ، با عنوان «القول فى الإسلام و الايمان» بر دوگانگى ايمان و اسلام از نظر اماميه ، اين گونه تصريح مى كند :

اماميه ، اتّفاق دارند كه اسلام ، غير از ايمان است و هر مؤمنى ، مسلم است و هر مؤمنى ، مسلم نيست. چنان كه در زبان ولغت ميان اين دو تفاوت است، در دين نيز ميان آن دو فرق است. معتزله و بسيارى از خوارج و زيديه ، بر خلاف اين مطلب ، اجماع داشته اند و برآن اند كه هر مسلمى ، مؤمن است و از نظر دينى ، ميان اسلام و ايمانْ فرقى نيست.(3)

شيخ مفيد ، ديدگاه خود در باب اسلام و ايمان را در گفتار 81 با عنوان «القول فى حكم الدار» ، بيشتر توضيح داده است :

در عالَم ، سه دار (سرا) وجود دارد كه درباره آنها بر مبناى اغلبيت ، حكم داده مى شود. هر مكانى كه كفر در آن غالب باشد، «دار كفر» است و هر مكانى كه ايمان

ص: 276


1- . شرح الاُصول الخمسة، ص 471.
2- . برخى فرقه هاىِ زيديه، ارتكاب گناه كبيره را موجب كفر نعمت و نه كفر ملّت دانسته اند. ازارقه (تندروترين فرقه خوارج)، مرتكب گناه كبيره را مشرك شمرده اند و حسن بصرى، مرتكب گناه كبيره را منافق ناميده است (درباره اين بحث ، ر . ك : قواعد المرام، ص 170 - 172؛ المسلك فى اُصول الدين، ص 146 و 147؛ مناهج اليقين، ص 533 ؛ اللوامع الالهية، ص 441؛ شرح المقاصد، ج 5 ، ص 200).
3- . أوائل المقالات، ص 48، گفتار 14.

در آن غالب باشد، «دار ايمان» و هر مكانى كه اسلام در آن غلبه داشته باشد، «دار اسلام» است ... .

هر منطقه اى از بلاد اسلام كه شهادتين و نمازهاى پنج گانه و روزه ماه رمضان و زكات و اعتقاد به وجوب حج ، ظاهر باشد و اعتقاد به امامت آل محمّد عليهم السلام پديدار نباشد، دار اسلام است ، نه دار ايمان. هر منطقه اى از بلاد اسلام - پرجمعيت يا كم جمعيت - كه در آن ، شرايع اسلام و اعتقاد به امامت آل محمّد عليهم السلام آشكار باشد، دار اسلام و دار ايمان است. از نظر شيخ مفيد ، دار اسلام ، ممكن است در عين حال ، دار كفر ملّى باشد ؛ امّا اجتماع دار كفر با دار ايمان ، ممكن نيست.(1)

در گفتار سيزدهم مى گويد:

اماميه ، اتفاق دارند كه مرتكب كبائر ، از اهل معرفت و اقرار با ارتكاب كبيره ، از اسلام بيرون نمى رود و مسلم است ،گرچه با انجام دادن كبائر و گناهان ، فاسق است. گروه هاى ياد شده ، بر خلاف آن ، اجماع داشته و گمان برده اند كه مرتكب كبائر، نه مؤمن است و نه مسلم؛ بلكه فاسق است.(2)

در دو گفتار بالا ، سخنى از نوبختيان به ميان نيامده است كه مى تواند دليل بر هماهنگى و همسانىِ رأى آنان با ديدگاه عمومىِ اماميه در اين باره باشد. شيخ مفيد ، در گفتار 66 كتاب يادشده نيز ديدگاه خود و اماميه را در مسئله اسما و احكام ، اين گونه تبيين كرده است كه مرتكبين كبائر ، از اهل معرفت و اقرار، به دليل ايمان به خدا و رسول و آنچه از نزد خدا آمده، مؤمن و به دليل گناهان كبيره اى كه مرتكب شده اند، فاسق اند. وى مى افزايد:

من درباره آنان ، نام فسق و نام ايمان را مطلق به كار نمى برم ؛ بلكه هر دو را مقيّد مى كنم و از كاربرد مطلق نام فاسق و مؤمن درباره آنان ، خوددارى مى ورزم ؛ امّا نام اسلام را مطلقا و در همه حال درباره آنان به كار مى برم .(3)

ص: 277


1- . همان ، ص 94 ، گفتار 81 .
2- . همان ، ص 47 ، گفتار 13 .
3- . همان، ص 84 ، گفتار 66.

چكيده سخن شيخ مفيد ، آن است كه اهل معرفت و اقرار - كه مرتكب كبيره مى شوند - ، از جهتى مؤمن هستند و از جهتى فاسق. از اين روى نمى توان آنان را به صورت مطلق ، مؤمن يا فاسق خواند ؛ بلكه در كاربرد هر دو اسم بايد جهت آن را ذكر كرد ؛ امّا صفت اسلام (و نام مسلم) در هر حال درباره آنان رواست. اين در حالى است كه بنا به گزارش شيخ مفيد ، نوبختيان ، رأيى مخالف اين نظر دارند و درباره اهل فسق (مرتكبين كبيره) اسم ايمان و مؤمن را به كار مى برند. يعنى از نظر آنان ، مسلمانان فاسق و اهل گناهان كبيره ، مؤمن هم ناميده مى شوند.(1)

به نظر مى رسد كه ديدگاه مشهور اماميان ، با نظرگاه نوبختيان ، هماهنگ تر است. براى نمونه ، علاّمه حلّى در اين باره نوشته است:

ذهب أصحابنا الإمامية إلى أن المؤمن إذا فسق لايخرج عن إسم الايمان، بل يسمّى مؤمنا فاسقا .(2)

از سوى ديگر ، چنين مى نمايد كه ديدگاه شيخ مفيد در تعريف ايمان و آموزه اسما و احكام ، با احاديث الكافى ، هم خوانى بيشترى دارد.

بايسته است كه براى تحليل بيشتر رأى شيخ مفيد ، تعريف وى را از ايمان ، مورد توجّه قرار دهيم. در آثار موجود وى ، تعريف ايمان به چشم نمى خورد ؛ امّا ديدگاه او را شاگرد نامدارش شيخ طوسى ، اين گونه گزارش كرده است:

شيخ ما ابو عبداللّه - كه خدايش بيامرزاد! - بدان رفته است كه ايمان، راست شمردن ( تصديق) به دل و زبان و انجام دادن آنچه با اندام ها انجام مى گردد، است و

ص: 278


1- . و أقول : إن مرتكبى الكبائر من أهل المعرفة و الإقرار مؤنون بإيمانهم بالله و برسوله و بما جاء من عنده و فاسقون بما معهم من كبائر الآثام و لا أطلق لهم اسم الفسق و لا اسم الإيمان بل أقيدهما جميعاً فى تسميتهم بكل واحد منهما و أمتنع من الوصف لهم بهما من الإطلاق و أطلق عليهم اسم الإسلام بغير تقييد و على كل حال و هذا مذهب الإمامية إلا بنى نوبخت فإنهم خالفوا فيه و أطلقوا للفساق اسم الإيمان همان جا.
2- . انوار الملكوت، ص 179 - 180.

روايت هاى ما كه از امامان - بر ايشان درود بادا! - شناخته شده است، همين را مى رسانند .(1)

شيخ طوسى، تصريح كرده كه شيخ مفيد ، قائل به اين ديدگاه بوده است. البته در برخى آثار معاصر ، با استناد به برخى از سخنان وى چنين استظهار شده است كه اين تعريف ، از برداشت نادرست شيخ طوسى از كلام شيخ مفيد در أوائل المقالات برخاسته و اين گونه استنتاج شده كه وى قائل به نظريه برابرى ايمان و معرفت بوده است.(2)

به نظر مى رسد كه اين استظهار ، تمام نيست ؛ زيرا شيخ طوسى ، منبع نقل خود را ذكر نكرده است و احتمال دارد كه در مقام درس از استاد فراگرفته يا از آثار فراوان مفقود شيخ مفيد ، بهره جسته است. به هر روى ، با توجّه به مرجعيت علمىِ مفيد در روزگار خود و رواج انديشه هاى كلامى و فقهىِ وى در جامعه شيعى آن روزگار (بويژه در ميان انبوه شاگردان وى) بسيار دور است كه شيخ طوسى در گزارش ديدگاه استاد خود ، آن هم در مسئله مهمى مانند حقيقت ايمان ، به خطا رفته باشد. نويسنده محترم اثر پيش گفته ، در ايضاح برداشت خود ، آورده است كه ايمان از نظر شيخ مفيد ، خصوصيتى عقلى بنا بر اين محو ناشدنى دارد .(3) آن گاه به عنوان دليل بر اين مطلب ،

ص: 279


1- . تمهيد الاُصول، ترجمه : مشكاة الدينى، ص 640. گفتنى است كه عبارت «روايت هاى ما...» مشخّص نيست كه از مفيد است يا كلام طوسى است. در هر حال ، از مايه هاى حديثى اين تعريف نشان دارد. شيخ طوسى در الاقتصاد ، اين ديدگاه را به برخى از اماميه نسبت داده كه به قرينه كلام وى در تمهيد الاُصول ، مقصود شيخ مفيد است. وى معتقد است كه بسيارى از احاديث ائمّه ، بر اين مطلب دلالت دارد. علاّمه حلّى نيز در گزارش تعاريف موجود از ايمان، تعريف آن به اعتقاد قلبى و اقرار زبانى و عمل جوارح را به جماعت سلف و شيخ مفيد ، نسبت داده است مناهج اليقين، ص 533. ابن ميثم بحرانى نيز اين ديدگاه را به بيشتر سلف نسبت داده است (قواعد المرام، ص 170). شيخ يوسف بحرانى نيز اين تعريف را به شيخ صدوق و شيخ مفيد ، نسبت داده است (الحدائق الناضرة، ج 22 ، ص 201).
2- . نظريه ايمان در عرصه كلام و قرآن، ص 120.
3- . همان ، ص 121 . مكدرموت نيز همانند اين جمله را بيان كرده ؛ امّا وى اساسا به گزارش شيخ طوسى از تعريف شيخ مفيد از ايمان نپرداخته است ر . ك : انديشه هاى كلامى شيخ مفيد، ص 319 .

سخن شيخ مفيد در باب موافات را نقل كرده است.

به نظر مى رسد اگر هم ثابت شود كه شيخ مفيد ، ايمان را به معرفتْ تفسير مى كرده است ، استدلال نويسنده محترم ، صحيح نيست ؛ زيرا آموزه موافات - آن گونه كه مدافعان آن گفته اند و پيش تر بيان شد - ، مبنا و دليل ديگرى دارد كه عبارت است از تعذّر اجتماع استحقاق ثواب دائم و عقاب دائم.(1)

افزون بر اينها كلام ديگرى از شيخ مفيد در دست است كه مى تواند مؤيّدى بر درستىِ گزارش شيخ طوسى باشد. شيخ مفيد در بيان مسئله اى در باب وقف تصريح مى كند كه اگر واقف ، بر مؤمنان وقف كند، تنها بر آن دسته از شيعيان امامى تعلّق مى گيرد كه از كبائر ، دورى مى كنند ، نه اهل فسق از ايشان.(2) با توجّه به اين كه باب وقفْ خصوصيتى ندارد، مى توان اين فتواى مفيد را نشانه مدخليت ترك كبائر در عنوان مؤمن از ديدگاه وى دانست.(3)

ص: 280


1- . استدلال سيّد مرتضى و حمصى در باب موافات ، پيش تر ذكر شد . در اين جا كلام ابن شهر آشوب را نيز مى آوريم. وى نوشته است: «المؤن عندنا لايجوز أن يكفر لأنه يؤى إلى اجتماع استحقاق الثواب الدائم و العقاب الدائم معا لبطلان التحابط» متشابه القرآن و مختلفه، ج 1 ، ص 111. گفتنى است كه شيخ مفيد در اثر ديگر خود ، خداشناس موحّد را مستحقّ ثواب دائم دانسته است : «ان العارف الموحد يستحق بالعقول على طاعته و قربته ثواباً دائماً» (المسائل السروية ، ص 98). از اين جمله نمى توان استفاده كرد كه ايمان ، همان معرفت است ؛ زيرا با توجّه به اكتسابى بودن معرفت خدا از منظر مفيد، مكلّف در برابر همين طاعت ، استحقاق ثواب دائم دارد ؛ زيرا اساسا دوام استحقاق ثواب ، اجماعى است : «اجمعت الاُمّة على أنّ الثواب يستحق دائما» الاقتصاد، ص 110 ؛ شرح جمل العلم، ص 143.
2- . المقنعة، ص 654. قاضى ابن براج نيز عين اين فتوا را دارد المهذّب، ج 2 ، ص 89 . نيز ، ر . ك : الوسيلة، ص 371.
3- . چنان كه علاّمه حلّى ، پس از گزارش ديدگاه شيخ مفيد و ابن براج مى گويد: «تحقيق آن است كه اگر ايمان را مركّب از اعتقاد قلبى و عمل جوارح قرار دهيم، فاسق ، مؤمن نخواهد بود و اگر آن را عبارت از اعتقاد قلبى بدانيم ، مؤمن خواهد بود و اين ، نزد ما حق است» مختلف الشيعة، ج 8 ، ص 484. گفتنى است كه مفيد در أمالى خود ، حديثى را از امام رضا عليه السلام از پدران گرامى خود از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه نشان از تعريف وى از ايمان دارد : «الإيمان قول مقول و عمل معمول و عرفان العقول» (الأمالى ، مفيد، ص 275).

به هر روى بايد دانست كه با نظرداشت فراوانى و ناهمگونىِ بسيار متون دينى در باب ايمان، عالمان فِرَق مختلف كلامى ، در باب تعريف آن ، ديدگاه هاى متفاوتى برگزيده اند. البته مبانى كلامى مقبول هر يك از فِرَق در نحوه رويكرد به متون ، كاملاً مؤثّر بوده است.(1) مى توان گفت كه در ميان انديشمندان امامى ، سه ديدگاه عمده در اين باره وجود دارد:

1 . حقيقت ايمان ، تصديق قلبى است.(2)

2 . حقيقت ايمان ، تصديق قلبى و اقرار زبانى است.(3)

3 . حقيقت ايمان ، تصديق قلبى و اقرار زبانىِ همراه با عمل جوارح است.(4)

آنچه در اين جا بايد با عنايت به ديدگاه شيخ مفيد و احاديث الكافى، اندكى به بررسى آن بپردازيم، مسئله نسبت ايمان با عمل است ؛ زيرا پاسخ به اين پرسش ، افزون بر آن كه به ايضاح مفهوم ايمانْ مدد مى رسانَد، اطلاق يا عدم اطلاق مؤمن به

ص: 281


1- . براى تعاريف مختلف از ايمان ، ر. ك : اللوامع الالهية، ص 439 ؛ شرح المقاصد، ص 175.
2- . از قائلان اين نظريه مى توان به سيّد مرتضى الذخيرة، ص 536، شيخ طوسى (الاقتصاد، ص 140)، ابن شهر آشوب (متشابه القرآن، ج 1 ، ص 109)، ابن ميثم بحرانى (قواعد المرام، ص 170)، محقق اردبيلى (زبدة البيان، ص 9)، و سيّد على خان مدنى (رياض السالكين، ج 3 ، ص 266) نام برد. اشاعره نيز ايمان را به تصديق تعريف كرده اند (ر . ك : تمهيد الأوائل، ص 389 ؛ الارشاد، ص 397 ؛ ابكار الأفكار، ج 3 ، ص 312). گفتنى است كه در تحليل تصديق ، ديدگاه هاى متفاوتى وجود دارد (ر . ك : مناهج اليقين، ص 533 ؛ ابكار الأفكار ، ج 3 ، ص 312 ؛ تمهيد الأوائل ، ص 389).
3- . از مدافعان اين نظريه مى توان خواجه نصير الدين طوسى در تجريد الاعتقاد كشف المراد، ص 304، علاّمه حلّى (مناهج اليقين، ص 533) ، فخر المحققين (ايضاح الفوائد ، ج 2 ، ص 386)، محقّق كركى (جامع المقاصد، ج 2 ، ص 372)، شهيد ثانى (مسالك الأفهام، ج 5 ، ص 339 ؛ حقيقة الايمان، ص 359 نقل و بررسى اقوال گوناگون در باب ايمان را در همين كتاب ببينيد) و سيّد بدر الدين بن احمد حسينى عاملى ، شاگرد شيخ بهايى و صاحب معالم (الحاشية على الاُصول الكافى، ص 43) را نام بُرد.
4- . قائلان اين نظريه خواهد آمد.

فاسق (مرتكب كبيره) را نيز معلوم مى گرداند. علاّمه حلّى ، پس از گزارشى فشرده از آرا و اقوال موجود درباره تعريف ايمان، تصريح مى كند كه تمامىِ اقوال و مذاهب در دو گروه ، حصر مى گردد: گروهى كه عمل را جزوِ ايمان مى دانند و گروهى كه عمل را جزوِ آن نمى دانند.(1)

با تأمّل در ديدگاه هاى يادشده و بررسى هاى ايمان پژوهان در باب نسبت عمل با ايمان ، نظريه هاى فراوانى به چشم مى خورد. عالمانى كه ايمان را به تصديق قلبى يا اعم از تصديق قلبى و اقرار زبانى ، تفسير كرده اند، طبعا عمل را داخل در حقيقت ايمان نمى دانند.(2) بسيارى از ايشان ، عمل را شرط كمال ايمان دانسته اند. ملاّصالح مازندرانى ، در گزارش ديدگاه اين گروه مى نويسد:

متكلّمان قائل به اين كه ايمان ، نفس تصديق است، اخبار دال بر جزئيت اعمال

جوارح در ايمان را حمل بر كمال كرده اند. به اين معنا كه عمل ، جزء ايمان نيست ، به گونه اى كه با عدم عمل ، ايمانْ معدوم گردد ؛ بلكه اضافه عمل به ايمان، اضافه كمال است. همين طور احاديث دال بر جزئيت اقرار زبانى را شرط ايمان دانسته اند، نه جزوِ آن.(3)

برخى ، عمل را از آثار و پيامدهاى تأكيد كننده ايمان دانسته اند.(4) برخى ديگر ،

ص: 282


1- . الالفين، ص 331.
2- . هرگاه عمل ، جزء ايمان نباشد ، اطلاق ايمان به آن را در متون دينى بايد با استفاده از الگوى هاى زبانى ، چون مجاز توجيه كرد. مثل آن كه گفته مى شود افعال ، فلان گفتارش را تصديق مى كند ر . ك : مجمع البيان، ج 1 ، ص 86 - 87.
3- . شرح اُصول الكافى، ج 8 ، ص 75. وى خود نيز تصديق همراه با عمل را فرد كامل ايمان دانسته است همان، ص 73. نيز ، ر . ك : رياض السالكين، ج 3 ، ص 354 . نويسنده حقيقة الإيمان ، عمل را جزء ايمان كامل دانسته است (حقيقة الإيمان، ص 326). محقّق اردبيلى نيز معتقد است كه عمل داخل در ايمان نيست و اخبار وارد در اين باره ، محمول است بر ايمان كامل كه از آن مؤمنان پرهيزگار و پارسا و مخلص و مقبول پذيرفته در آستان الهى است (زبدة البيان، ص 9) .
4- . ابن ميثم ، بر آن است كه ايمان ، تصديق قلبى است كه اقرار زبانى سبب ظهور آن ، و ساير طاعات ، ثمرات مؤكّد آن است. علاّمه حلّى نيز عمل صالح را اثر ايمان شمرده است قواعد المرام، ص 170 ؛ الالفين، ص 331.

عمل را بيرون از حقيقت ايمان و البته شرط آن دانسته اند. برخى نيز عمل را نه جزوِ ايمان دانسته اند و نه شرط آن و توضيح بيشترى نداده اند كه احتمالاً عمل رابه عنوان آثار ايمان پذيرفته اند.

علاّمه مجلسى ، پس از يادآورى و بيان اطلاقات فراوانِ هر يك از واژگان اسلام و ايمان در متون دينى ، راه كارهايى را در تبيين آيات و روايات دال بر داخل بودن اعمال در ايمان مطرح كرده كه به نحوى ، شامل ديدگاه هاى مختلفى است كه در اين باره عرضه شده اند . راه كارهاى پيشنهادى وى عبارت اند از: 1. متون را بر ظواهر خود حمل كنيم و بگوييم كه عمل در برخى معانى ايمان داخل در حقيقت آن است ؛ 2. ايمان ، اصل عقايد باشد ؛ امّا نام گذارى عقايد به ايمان ، مشروط به اعمال باشد ؛ 3. قائل به مراتب متفاوت ايمان باشيم كه اعمال بسيار يا كم ، كاشف از حصول مرتبه اى خاص از آن باشد ؛ زيرا بى گمان ، شدّت يقين در كثرت اعمال نيك و ترك گناهان ، مدخليت دارد.(1)

چنان كه ياد شد ، گروهى از عالمان اماميه ، عمل را داخل در حقيقت ايمان دانسته اند. از منظر ايشان ، ايمان ، حقيقتى است مركّب از تصديق قلبى و عمل جوارح. افزون بر شيخ مفيد - كه موضع وى نقل شد - ، از ملاحظه عنوان دهى ابواب و گزينش احاديث در آثار صدوق ، چنين بر مى آيد كه وى نيز ظاهرا قائل به اين ديدگاه است.(2) ابن بطريق حلّى ، با بيان اين كه معناى واژگانىِ ايمان ، تصديق است ،

ص: 283


1- . بحار الأنوار، ج 66 ، ص 128. سيّد عبد اللّه شُبّر نيز اين راه كارها را پيشنهاد داده است. گفتنى است كه راه كار سوم در بيان ، اين گونه آمده است كه بگوييم ايمان ، مراتب و درجات دارد. ايمان ، عبارت است از عقايد حقّه و اعمال شرط كمال آن يا جزء ايمان كامل است ، نه اصل ايمان كه مراتب كمال ايمان با اختلاف مراتب طاعات و ترك معاصى، مختلف مى گردد ر . ك : حق اليقين، ج 2 ، ص 229 - 230.
2- . وى در عيون أخبار الرضا ج 1 ، ص 266 بابى گشوده با عنوان «باب ما جاء عن الرضا فى الإيمان و أنه معرفة بالجنان و إقرار باللسان و عمل بالأركان» . در اين باب ، شش حديث آمده است. در الخصال ص 178 باب «الايمان ثلاثة أشياء» و در معانى الأخبار ، (ص 186) باب «معنى و الاسلام و الايمان» متضمن احاديثى در اين باره است. گفتنى است كه بحرانى نيز اين ديدگاه را به شيخ صدوق نسبت داده است (الحدائق الناضرة، ج 22 ، ص 201). اگر عنوان هاى الكافى مانند «باب فى أن الإيمان مبثوث لجوارح البدن» (همان، ج 2 ، ص 33) را نشانه برداشت نويسنده الكافى از احاديث و حاكى از ديدگاه وى بدانيم، طبعا شيخ كلينى نيز از طرفداران نظريه جزئيت عمل در ايمان خواهد بود. از غير اماميان نيز قاضى نعمان مغربى ، بر پايه حديثى از امام صادق عليه السلام بر سه مؤلفه اى بودن ايمان ، تأكيد ، و ديدگاه هاى ديگر را نقد كرده است (دعائم الإسلام، ج 1 ، ص 2).

تصريح كرده كه حقيقت ايمان ، اعتقاد قلبى به خدا و پيامبر و امام و گفتار با زبان (اظهار شهادتين و اقرار به امامت) و عمل به جوارح (نماز، زكات، روزه، حج و جهاد) است.(1) محقّق نراقى ، عمل را جزوِ ايمان و اسلام دانسته است.(2)

فيض كاشانى نيز در اين باره ، سخنى درخور توجّه دارد. وى معتقد است كه فسق ، با اصل ايمانْ ناسازگار نيست و در صورتى كه شخص ، با علم به زشتى گناه ، مرتكب آن شود، با كمال ايمان ، ناسازگار است.(3) از اين كلام فيض برمى آيد كه وى عمل را داخل در حقيقت ايمان نمى داند ؛ امّا وى در ادامه بحث ، تصريح مى كند كه تحقيق ، آن است كه هر گاه امر ترك شده، يكى از اصول پنج گانه اى باشد كه اسلام بر آنها استوار است، يا عمل ارتكابى ، يكى از كبائر باشد، صاحب آن ، مادام كه توبه نكرده يا در انديشه توبه نيست، از اصل ايمان ، بيرون است ؛ زيرا اين امر ، با تصديق قلبى ، قابل جمع نيست. چنين كسى ، كافر است به كفر استخفاف و رواياتِ داخل بودن عمل در اصل ايمان ، بر اين تفسير حمل مى شود .(4)

ص: 284


1- . العمده، ص 67 - 68.
2- . عوائد الأيّام، ص 97. وى اين ديدگاه را در ضمن بحث از اين كه آيا كفّار به فروع مكلف اند يا نه ، مطرح كرده است.
3- . الوافى، ج 3 ، ص 102.
4- . همان، ص 102.

در همين راستا نويسنده كنز الدقائق نيز با اين كه مسمّاى ايمان را تصديق دانسته ، امّا گونه اى از فسق را عامل خروج از ايمان مى داند . از نظر وى ، اگر فرد باايمان ، گاه به گاه و با زشت شمردن گناه كبيره ، مرتكب آن شود يا به صورت عادت آميز و از روى بى مبالاتى انجام دهد، در اين دو مرتبه ، مؤمن ، فاسق ناميده مى شود ؛ زيرا اين دو مرتبه ، با مسمّاى ايمان - كه تصديق است - ، قابل جمع است ؛ امّا اگر ارتكاب كبيره از سر صواب دانستن آن صورت پذيرد، موجب خروج از ايمان و اتّصاف به وصف كفر مى گردد.(1)

بَحرانى ، نيز از قائلان به جزئيت عمل در ايمان است.(2) از معاصران نيز به نظر مى رسد كه ديدگاه نويسنده الميزان در باب ايمان ، در گروه نظريه هاى عمل گرايانه جاى مى گيرد. وى بر آن است كه مجرّد علم ، ايمان نيست ؛ چرا كه آيات متعدّد قرآن ، ارتداد و كفر و انكار و ضلال را همراه با علم ، ثابت دانسته است.(3) پس مجرّد علم به يك شى ء و جزم به حقّانيت آن ، در حصول ايمان و اتّصاف شخص به وصف ايمان ، بسنده نيست ؛ بلكه ناگزير از التزام به مقتضاى آن و عقد قلب بر مؤدّاى آن است. به گونه اى كه آثار عملى بر آن - و لو فى الجمله - مترتّب گردد. بنا بر اين ، كسى كه براى او علم حاصل شد كه خدايى جز خداى متعال نيست و به مقتضاى آن كه بندگى و پرستش خداى يگانه است ، ملتزم گشت، مؤمن است و اگر شناخت يافت و ملتزم نگشت و چيزى از اعمال آشكار كننده عبوديت را انجام نداد، عالم (خداشناس) است ؛ امّا مؤمن نيست.(4)

وى پس از اين بيان ، بطلان تعريف ايمان به مجرّد علم و تصديق را نتيجه گرفته

ص: 285


1- . كنز الدقائق، ج 1 ، ص 205.
2- . الحدائق الناضرة، ج 22 ، ص 206.
3- . استناد وى به آيات 25 و 32، سوره محمّد و آيه 14 سوره نمل و آيه 23 سوره جاثيه است .
4- . الميزان، ج 18 ، ص 259.

است ؛ چرا كه علم ، گاه با كفر جمع مى شود ، همچنان كه ديدگاهى كه ايمان را عمل مى داند ، نادرست است ؛ زيرا عمل ، با نفاقْ قابل جمع است(1) و منافق ، عمل دارد.(2)

نويسنده تفسير مناهج البيان نيز در بحثى كه درباره ايمان مطرح كرده ، پس از بيان دو ديدگاه كه يكى ايمان را امرى مركّب از اعتراف قلبى و اعمال جوارحى مى داند، و ديدگاهى كه ايمان را امر بسيط قلبى ، يعنى اعتراف و اذعان به امور ضرورى اعتقادى مى داند و اعمال را از شرايط قبول و صحّت آن، ديدگاه نخست را درست و مطابق با كتاب و سنّت دانسته است.(3)

درباره شمار احاديث مربوط به تعريف ايمان و بيان مؤلّفه هاى آن ، يادآور مى شود كه شيح حرّ عاملى در الفصول المهمّة ، بابى گشوده است زير عنوان « باب أنّ الإسلام، الإقرار بالاعتقادات الصحيحة و الإيمان، الإقرار بالقلب و اللسان و العمل». در اين باب ، 28 حديث نقل شده است.(4) علاّمه مجلسى نيز در بابى با عنوان «باب أنّ الإيمان جزء الإيمان وإنّ الإيمان مبثوث على الجوارح» ، سى حديث نقل كرده است.(5)

از احاديث پرشمار الكافىِ درباره ايمان ، مطالب بسيارى چون : تمايز اسلام از

ص: 286


1- . اين سخن علاّمه ، دست كم در حوزه ديدگاه اماميه ، جاى تأمّل دارد ؛ زيرا منافق بنا بر آنچه در منابع كلامى آمده ، شرعا كسى است كه اظهار ايمان مى كند و كفر خود را پوشيده مى دارد مناهج اليقين، ص 536 . بنا بر اين ، با صِرف انجام دادن اعمال دينى و بدون تصديق قلبى ، ايمان حاصل نمى شود. گو اين كه اساسا منافق عملى نيز ندارد ؛ زيرا كسى كه مثلاً نماز مى گزارد ، در حالى كه به وجوب نماز و نزديكى جستن با آن به آستان الهى باور ندارد، نمازى ندارد (رسائل المرتضى ، ج 1 ، ص 302). در ميان اماميه ، كسى به صرف اعمال جوارح بدون معرفت و تصديق قلبى ايمان اطلاق نكرده است تا عمل داشتن منافق نقضى بر ديدگاه عمل گرايانه در باب ايمان باشد. به ديگر سخن ، مقصود قائلان به اين كه ايمان عمل است ، تأكيد بر جزئيت عمل در ايمان است ، نه اخراج تصديق قلبى از حقيقت ايمان.
2- . همان جا.
3- . ر. ك : مناهج البيان، جزء اوّل، ص 147 ؛ توحيد الإمامية، ص 98.
4- . ر. ك : الفصول المهمّة، ج 1 ، ص 429 .
5- . بحار الأنوار، ج 66، ص 18.

ايمان، تأخّر ايمان بر اسلام، اخص بودن و برترى ايمان بر اسلام، ذومراتب بودن ايمان، ربط وثيق عمل با ايمان ، استفاده مى شود(1) كه پرداختن به آنها نيازمند مكتوبى مستقل و مبسوط است. با توجّه به كثرت احاديث در اين جا چند روايت در تعريف ايمان و نسبت عمل با آن ذكر مى كنيم.

امام صادق عليه السلام در پاسخ به پرسش عبد الرحيم قصير از چيستىِ ايمان، نوشتند:

سَأَلتَ رَحِمَكَ اللَّهُ عَنِ الإِيمَانِ وَ الإِيمَانُ هُوَ الإِقرَارُ بِاللِّسَانِ وَ عَقدٌ فِى القَلبِ وَ عَمَلٌ بِالأَركَانِ وَ الإِيمَانُ بَعضُهُ مِن بَعضٍ وَ هُوَ دَارٌ وَ كَذَلِكَ الإِسلاَمُ دَارٌ وَ الكُفرُ دَارٌ فَقَد يَكُونُ العَبدُ مُسلِماً قَبلَ أَن يَكُونَ مُؤِناً وَ لاَ يَكُونُ مُؤِناً حَتَّى يَكُونَ مُسلِماً فَالإِسلاَمُ قَبلَ الإِيمَانِ وَ هُوَ يُشَارِكُ الإِيمَانَ فَإِذَا أَتَى العَبدُ كَبِيرَةً مِن كَبَائِرِ المَعَاصِى أَو صَغِيرَةً مِن صَغَائِرِ المَعَاصِى الَّتِى نَهَى اللَّهُ عز و جل عَنهَا كَانَ خَارِجاً مِنَ الإِيمَانِ سَاقِطاً عَنهُ اسمُ الإِيمَانِ وَ ثَابِتاً عَلَيهِ اسمُ الاْءِسْلاَمِ فَإِنْ تَابَ وَ اسْتَغْفَرَ عَادَ إِلَى دَارِ الاْءِيمَانِ وَ لاَ يُخرِجُهُ إِلَى الْكُفرِ إِلاَّ الْجُحُودُ وَ الاِسْتِحْلاَلُ أَن يَقُولَ لِلْحَلاَلِ هَذَا حَرَامٌ وَ لِلحَرَامِ هَذَا حَلاَلٌ وَ دَانَ بِذَلِكَ فَعِندَهَا يَكُونُ خَارِجاً مِنَ الإِسلاَمِ وَ الإِيمَانِ دَاخِلاً فِى الكُفرِ .(2)

امام باقر عليه السلام در تبيين تفاوت ايمان و اسلام مى فرمايد:

الإِيمَانُ مَا استَقَرَّ فِى القَلبِ وَ أَفضَى بِهِ إِلَى اللَّهِ عز و جل وَ صَدَّقَهُ العَمَلُ بِالطَّاعَةِ لِلَّهِ وَ التَّسلِيمِ لِأَمرِهِ وَ الإِسلاَمُ مَا ظَهَرَ مِن قَولٍ أَو فِعلٍ وَ هُوَ الَّذِى عَلَيهِ جَمَاعَةُ النَّاسِ مِنَ الفِرَقِ كُلِّهَا وَ بِهِ حُقِنَتِ الدِّمَاءُ وَ عَلَيهِ جَرَتِ المَوَارِيثُ ... .(3)

احاديث زير ، تصريح بر جزئيت عمل در ايمان دارند :

ص: 287


1- . درباره اين مباحث ، ر . ك : الكافى ، ج 2 ، كتاب الايمان و الكفر ، ابواب مناسب مانند: «بَابُ دَرَجَاتِ الاْءِيمَانِ»، «بَابُ فَضْلِ الاْءِيمَانِ عَلَى الاْءِسْلاَمِ وَ الْيَقِينِ عَلَى الاْءِيمَانِ»، «بَابٌ آخَرُ مِنْهُ وَ فِيهِ أَنَّ الاْءِسْلاَمَ قَبْلَ الاْءِيمَانِ» و «بَابٌ فِى أَنَّ الاْءِيمَانَ مَبْثُوثٌ لِجَوَارِحِ الْبَدَنِ كُلِّهَا » و«بَابُ أَنَّ الاْءِيمَانَ يشركُ الاْءِسْلاَمَ وَ الاْءِسْلاَمَ لاَ يشركُ الاْءِيمَانَ» .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 27 ، ح 1.
3- . همان ، ص 26 .

عَن أَبِى الصَّبَّاحِ الكِنَانِيِّ عَن أَبِي جَعفَرٍ عليه السلام : قَالَ قِيلَ لِأَمِيرِ المُؤِنِينَ عليه السلام مَن شَهِدَ أَن لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَانَ مُؤِناً قَالَ فَأَينَ فَرَائِضُ اللَّهِ قَالَ وَ سَمِعتُهُ يَقُولُ : كَانَ عَلِيٌّ عليه السلام يَقُولُ لَو كَانَ الإِيمَانُ كَلاَماً لَم يَنزِل فِيهِ صَومٌ وَ لاَ صَلاَةٌ وَ لاَ حَلاَلٌ وَ لاَ حَرَامٌ قَالَ وَ قُلتُ لِأَبِى جَعفَرٍ عليه السلام : إِنَّ عِندَنَا قَوماً يَقُولُونَ إِذَا شَهِدَ أَن لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَهُوَ مُؤِنٌ قَالَ : فَلِمَ يُضرَبُونَ الحُدُودَ وَ لِمَ تُقطَعُ أَيدِيهِم وَ مَا خَلَقَ اللَّهُ عز و جل خَلقاً أَكرَمَ عَلَى اللَّهِ عز و جل مِنَ المُؤِنِ... .(1)

عَن أَحَدِهِمَا عليهماالسلام قَالَ : الإِيمَانُ إِقرَارٌ وَ عَمَلٌ وَ الإِسلاَمُ إِقرَارٌ بِلاَ عَمَلٍ .(2)

بر اساس حديث زير ، ايمان به خداوند ، سراسر عمل و برترين اعمال نزد خدا و مايه پذيرش اعمال ديگر است :(3)

أَبُو عَمرٍو الزُّبَيرِىُّ عَن أَبِى عَبدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ قُلتُ لَهُ أَيُّهَا العَالِمُ أَخبِرنِى أَىُّ الأَعمَالِ أَفضَلُ عِندَ اللَّهِ قَالَ مَا لاَ يَقبَلُ اللَّهُ شَيئاً إِلاَّ بِهِ قُلتُ وَ مَا هُوَ قَالَ الإِيمَانُ بِاللَّهِ الَّذِى لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ أَعلَى الأَعمَالِ دَرَجَةً وَ أَشرَفُهَا مَنزِلَةً وَ أَسنَاهَا حَظّاً قَالَ قُلتُ : أَ لاَ تُخبِرُنِى عَنِ الإِيمَانِ أَ قَولٌ هُوَ وَ عَمَلٌ أَم قَولٌ بِلاَ عَمَلٍ فَقَالَ الإِيمَانُ عَمَلٌ كُلُّهُ وَ القَولُ بَعضُ ذَلِكَ العَمَلِ بِفَرضٍ مِنَ اللَّهِ بَيَّنَ فِى كِتَابِهِ وَاضِحٍ نُورُهُ ثَابِتَةٍ حُجَّتُهُ يَشهَدُ لَهُ بِهِ الكِتَابُ وَ يَدعُوهُ إِلَيهِ قَالَ قُلتُ صِفهُ لِى جُعِلتُ فِدَاكَ حَتَّى أَفهَمَهُ قَالَ الإِيمَانُ حَالاَتٌ وَ دَرَجَاتٌ وَ طَبَقَاتٌ... .(4)

ديگر اختلافات

اختلاف ديگر شيخ مفيد با نوبختيان در دو آموزه مربوط به «اللطيف من الكلام» (امور عامه و مباحث مقدّماتى كلام) است. يكى از آن دو ، سبب فناى جواهر و ديگرى ،

ص: 288


1- . همان، ص 33 .
2- . همان، ص 24 ، ح 2.
3- . با توجّه به تأكيدهاى بليغ در احاديث بر عمل، اين احتمال درخور بررسى وجود دارد كه يكى از دلايل اين امر ، مقابله با انديشه هاى ارجايى و نيز پندارهاى غاليانه برخى افراد عمل گريز بوده است .
4- . الكافى ، ج 2 ، ص 33 .

تعريف مكان است. از نظر شيخ مفيد ، بقا بر جواهر جايز است و جواهر ، پس از به وجود آمدن، تنها با رفع بقا از آنها، از جهان فانى مى شوند و از بين مى روند . اين رأى كلّىِ بيشتر يگانه پرستان و مذهب ابوالقاسم بلخى است. درباره سبب فناى جواهر ، ابوعلى جبايى و پسرش ابوهاشم و آل نوبخت از اماميان و پيروان آنان ديدگاهى مخالف دارند.(1)

از منظر شيخ مفيد ، مكان ، عبارت است از آنچه از تمامى جهات ، شى ء را احاطه كرده و حركت جواهر ، تنها در اماكن صحيح است. اين ، مذهب ابوالقاسم بلخى و ديگر بغداديان و گروهى از متكلّمان پيشين است. جبايى و پسرش و نوبختيان و منسوبان به كلام ، از اهل جبر و تشبيه ، مخالف اين ديدگاه اند.(2)

با توجّه به اين كه ديدگاه هاى مختلفى درباره سبب فناى جواهر و تعريف مكان توسّط كلام پژوهان مطرح شده، ديدگاه نوبختيان ، مشخّصا دانسته نيست تا مورد بررسى قرار گيرد.

جمع بندى

اين نوشتار ، به مناسبت نكوداشتى از مرزبان بزرگ معارف شيعه ، ثقة الاسلام كلينى - رضوان اللّه عليه - و يادكردى ارج گزارانه از كتاب ماندگار او نگارش يافت ؛ كتاب ارجمندى كه احاديث آن را مى توان نمايانگر مبانى، آموزه ها و انديشه هاى خدامحورانه و خردگرايانه شيعه در دو مقام «شناخت» و «عمل» براى انسان هاى انديشه ورز و حقيقتجو دانست. بررسى اختلافات كلامىِ شيخ مفيد با متكلّمان آل نوبخت - كه در اين مقال از آن سخن رفت - ، بخشى از تاريخ كلام شيعه است. اين

ص: 289


1- . أوائل المقالات ، ص 96 ، گفتار 87 . درباره سبب فناى جواهر ، ر. ك : الذخيرة، ص 146 به بعد ؛ مناهج اليقين، ص 489.
2- . أوائل المقالات، ص 100 ، گفتار 98.

بزرگان ، به رغم وابستگى كامل به آموزه هاى مكتب اماميه و برخوردارى از اشتراكات فراوان در اصول اعتقادى، در برخى مسائل فرعى كلامى ، اختلاف نظر و تفاوت موضع هم داشته اند. در مجموع ، مى توان آموزه هاى اختلافىِ مفيد با نوبختيان را با رده بندى موضوعى ، شامل برخى مسائل فرعى نبوّت و امامت، برخى زيرشاخه هاى وعد و وعيد، برخى مسائل آموزه اسما و احكام و دو بحث از امور عامّه كلام دانست.

در سنجش اين اختلافات ، با آراى عالمان سده هاى پسين اماميه ، اين امر كاملاً روشن است كه در روند مباحث سنّتى كلام ، برخى مسائل اختلافى ، مانند موافات (زوال ناپذيرى ايمان حقيقى) به سود ديدگاه نوبختيان انجاميده و برخى ، مانند منع صدور معجزه از امامان عليهم السلام و منع هم سخنى امامان با فرشتگان - كه موضع نوبختيان بوده است - ، از همان آغاز و بى هيچ ملاحظه اى در پى استدلال هاى كلامى عالمان پس از مفيد ، رنگ باخته است.

در بررسى اختلافات بر پايه متون حديثى الكافى چنين مى نمايد كه در برخى موارد ، مى توان ديدگاه صريحى را به سود يا عليه يكى از طرفين از الكافى استفاده كرد. در برخى موارد ، امكان برداشت هر دو طرف اختلاف از احاديث الكافى ، امكان پذير مى نمايد. چرخش موضع عالمان امامى پس از سده ها در مسائلى مانند تعريف كبيره و صغيره و موافات مى تواند دليل بر اين امر باشد .

سخن آخر آن كه ، به نظر مى رسد در ضرورت مطالعات مقايسه اى در كلام از يك سو و نيز تحليل و ارزيابى آموزه هاى كلامى بر پايه نصوص دينى ، نبايد ترديد روا داشت ؛ چرا كه از رهگذر بررسى هر يك از آموزه هاى اختلافى، خاستگاه، مبانى و ادله آن آموزه ، روشن مى شود و با بررسى سير تاريخى آن ، فراز و نشيب و دگرگونى هاى آن آشكار مى گردد. آگاهى از ماجراى مباحث كلامى فِرَق در كشاكش تعاملات مذهبى و تنازعات فرقه اى ، به روشن شدن حقيقتْ مدد مى رسانَد.

سرانجام بايد گفت كه بازشناسى و ارزيابى آموزه هاى كلامى ، با تكيه بر متون

ص: 290

دينى، ميزان اثرپذيرىِ مستقيم يا غير مستقيم متكلّمان از آنها و ميزان هماهنگى آموزهاى كلامى و فرقه اى را با نصوص دينى ، معلوم مى دارد و آگاهى از اين امر ، ما را به تنقيح مبانى و مآلاً به استنباط درست تر از متون رهنمون مى گردد. از منظر روش شناسى مطالعات اسلامى نيز اين مطلب حائز اهميت است. براى نمونه ، ديديم كه رويكرد كلامى به يك مسئله ، با رويكرد فقهى يا روايى مى تواند به نتايج متفاوتى بينجامد. چنان كه به نظر مى رسد در بحث نسبى بودن يا نبودن كبائر(1) يا مفهوم ايمان ، اين اتفاق رخ داده است. از زاويه ديگرى مى توان به اين موضوع نگريست: تفاوت در مبانىِ كلامى مى تواند در نتيجه اجتهاد در متون دينى و استنباط هاى كلامى و حتّى فقهى ، تأثيرگذار باشد.

ص: 291


1- . يكى از دغدغه هاى فقيهان متأخّر ، اين بوده كه اگر در تعريف عدالت ، اجتناب از كبائر اخذ شود و از سوى ديگر ، همه گناهان نيز - بر مبناى پيشينيان - كبيره باشد، اين امر ، به عسر و حرج مى انجامد.

منابع و مآخذ

1 . ابكار الأفكار فى اُصول الدين، على بن محمّد بن سالم الآمدى ، تحقيق: احمد فريد المزيدى، بيروت: دارالكتب العلمية، 1424 ق.

2 . الإرشاد إلى قواطع الأدلّة فى اُصول الإعتقاد، عبد الملك بن عبداللّه الجوينى ، تحقيق: محمّد يوسف موسى و على عبدالمنعم عبد الحميد، قاهره : مكتبة الخانجى، 1422 ق .

3 . الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

4 . الاقتصاد الهادى إلى طريق الرشاد، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، اصفهان : مكتبة جامع چهلستون.

5 . الالفين الفارق بين الصدق و المين، حسن بن يوسف الحلّى ، كويت : مكتبة الالفين، 1405 ق.

6 . الأمالى، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : مؤسسه بعثت، قم : دار الثقافة، 1414 ق.

7 . الأمالى، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : حسين استاد ولى و على اكبر غفارى، قم : جامعه مدرّسين.

8 . البيان فى تفسير القرآن، سيّد ابو القاسم خويى ، قم : اميد، 1416ق.

9 . التبيان، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق: احمد حبيب قصير العاملى، قم : دفتر تبليغات اسلامى، 1409ق.

10 . التفسير الرازى، محمّد بن عمر الفخر الرازى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1422ق.

ص: 292

11 . الحاشية على اُصول الكافى، محمّد بن حيدر النائينى ، تحقيق : محمّد حسين درايتى با همكارى نعمة اللّه جليلى، قم: دار الحديث، 1382 ش.

12 . الحاشية على الاُصول الكافى، سيد بدر الدين بن احمد الحسينى العاملى ، جمع و ترتيب : سيّد محمّد تقى موسوى، تحقيق : على فاضلى، قم : دار الحديث، 1382 ش.

13 . الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهرة، يوسف البحرانى ، تحقيق : محمّدتقى ايروانى، قم : جامعه مدرّسين .

14 . الخصال، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تصحيح: على اكبر غفّارى، قم: جامعه مدرسين، 1387 ق .

15 . الذخيرة فى علم الكلام، شريف مرتضى ، تحقيق: سيّد احمد حسينى، قم: مؤسسه انتشارات اسلامى، 1411 ق.

16 . السرائر، محمّد بن منصور بن احمد بن إدريس الحلّى ، قم : جامعه مدرّسين .

17 . الشافى فى الامامة، شريف مرتضى ، تهران : مؤسه صادق، 1410 ق.

18 . الفصول المختارة، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

19 . الفصول المهمة فى اُصول الأئمّة، محمّد بن حسن الحرّ العاملى ، تحقيق : محمّد بن محمّد حسين قائينى، قم : مؤسسه معارف اسلامى امام رضا، 1418 ق.

20 . الفهرست، محمّد بن اسحاق (ابن نديم) ، ترجمه : رضا تجدّد، كتاب خانه ابن سينا، 1343 ش.

21 . الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : جواد قيّومى، قم : مؤسسة نشر الفقاهة، اول، 1417 ق.

22 . القواعد والفوائد فى الفقه والاُصول والعربية، محمّد بن مكّى العاملى ، قم : مكتبة المفيد.

23 . الكافى فى الفقه، ابوالصلاح الحلبى ، اصفهان : مكتبة امير المؤمنين .

24 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر الغفارى، تهران : مكتبة الصدوق، 1381 ق.

ص: 293

25 . الكشاف عن حقائق التنزيل، محمّد بن عمر الزمخشرى ، قاهره : شركة مكتبة مصطفى البابى الحلبى و اولاده، 1966 م.

26 . اللوامع الإلهية فى المباحث الكلامية، مقداد بن عبد اللّه السيورى الحلّى ، تحقيق : سيّد محمّد على قاضى طباطبايى ، قم : جامعه مدرّسين ، 1422 ق .

27 . المبسوط فى فقه الإماميه، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : المكتبة المرتضوية ، 1363 ش .

28 . المسائل السروية، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

29 . المسلك فى اُصول الدين، نجم الدين جعفر بن حسن الحلّى ، تحقيق ، رضا استادى، مشهد : آستان قدس رضوى، 1414 ق.

30 . المعتبر فى شرح المختصر، نجم الدين جعفر بن حسن الحلّى ، مؤسسه سيد الشهداء.

31 . المقنعة، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : جامعه مدرسين، 1410 ق .

32 . المنقذ من التقليد، سديد الدين محمود الحمصى الرازى ، قم : مؤسسه انتشارات اسلامى.

33 . المهذّب، قاضى ابن براج ، قم : جامعه مدرسين .

34 . الميزان فى تفسير القرآن، سيّدمحمّد حسين طباطبايى ، تهران : دارالكتب الإسلاميّه، 1390 ق.

35 . النافع يوم الحشر، مقداد بن عبد اللّه السيورى الحلّى ، قم : انتشارات علاّمه، 1369 ش.

36 . الوافى، محمّد بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياء الدين حسينى، اصفهان : كتابخانه عمومى اميرالمؤمنين، 1370 ش .

37 . الوسيلة الى نيل الفضيلة، محمّد بن على بن حمزة الطوسى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى و مطبعة خيام .

38 . الياقوت فى علم الكلام، ابو اسحاق ابراهيم بن نوبخت ، تحقيق : على اكبر ضيائى، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى، 1386 ش .

ص: 294

39 . انديشه هاى كلامى شيخ مفيد، مارتين مكدرموت ، ترجمه : احمد آرام، تهران : دانشگاه تهران، 1372 ش.

40 . أوائل المقالات، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

41 . إيضاح الفوائد فى شرح إشكالات القواعد ، محمّد بن حسن بن يوسف الحلّى ، قم : اسماعيليان ، 1363 ش.

42 . أنوار الملكوت فى شرح الياقوت، حسن بن يوسف الحلّى ، تحقيق : محمّد نجمى زنجانى، انتشارات رضى و بيدار ، 1362 ش .

43 . بحارالأنوار، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت: مؤسسه وفاء ، 1403 ق .

44 . بصائر الدرجات الكبرى فى فضائل آل محمّد، محمّد بن حسن الصفّار ، تصحيح و تعليق : محسن كوچه باغى تبريزى، قم : منشورات مكتبة آيه اللّه العظمى مرعشى نجفى، 1404ق.

45 . تذكرة الفقهاء، حسن بن يوسف الحلّى ، قم : مؤسسه آل البيت، 1414 ق .

46 . تصحيح اعتقادات الإمامية، محمّد بن محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، قم : كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

47 . تفسير العياشى، محمّد بن مسعود العياشى السمرقندى ، تهران : المكتبة العلمية الاسلامية.

48 . تفسير كنز الدقائق، محمّد مشهدى قمى ، قم : مؤسسه انتشارات اسلامى .

49 . تقريب المعارف، ابو الصلاح الحلبى ، تحقيق : فارِس تبريزيان الحسّون، 1417 ق.

50 . تمهيد الاُصول، محمّد بن حسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، ترجمه : عبد المحسن مشكاة الدينى، تهران : انجمن اسلامى حكمت و فلسفه ايران، 1358 ش.

51 . تمهيد الأوائل و تلخيص الدلائل، محمّد بن طيب الباقلانى ، تحقيق: عماد الدين احمد حيدر، بيروت: مؤسسة الكتب الثقافية، 1414 ق.

52 . توحيد الإمامية، محمّدباقر ملكى ميانجى ، تنظيم : محمّد بيابانى اسكويى، به كوشش : على ملكى ميانجى، تهران : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1373ش.

ص: 295

53 . جامع المقاصد فى شرح القواعد، على بن حسين الكركى ، قم : مؤسسه آل البيت.

54 . جوامع الجامع، فضل بن حسن الطبرسى ، تصحيح : ابو القاسم گرجى، تهران : دانشگاه تهران و سمت ، 1377 ش .

55 . جواهر الكلام فى شرح شرائع الاسلام، محمّد حسن النجفى ، قم : دار الكتب الاسلامية.

56 . حقائق التأويل فى متشابه التنزيل، محمّد بن الحسين الموسوى (الشريف الرضى) ، بيروت : دار مهاجر .

57 . حق اليقين فى معرفة اُصول الدين، السيّد عبد

اللّه الشبّر ، بيروت : مؤسسة الاعلمى.

58 . حق اليقين، محمّدباقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، قم : كتاب فروشى اسلاميه.

59 . حقيقة الإيمان، زين الدين بن على العاملى (شهيد الثانى) ، تحقيق : محمّد الحسّون، قم : بوستان كتاب، 1380 ش.

60 . خاندان نوبختى، عباس اقبال آشتيانى ، تهران : كتاب خانه طهورى، 1357 ش.

61 . دعائم الإسلام ، نعمان بن محمّد التيمى المغربى ، قاهره : دارالمعارف ، 1383 ق .

62 . رجال النجاشى، احمد بن على النجاشى ، تحقيق : سيّد موسى شبيرى زنجانى، قم : مؤسسة النشر الاسلامى، 1416 ق.

63 . رسائل المرتضى، شريف مرتضى ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى، قم : دار القرآن الكريم، 1405 ق.

64 . رياض السالكين، سيّد على خان مدنى شيرازى ، تحقيق : سيّد محسن حسينى امينى، قم : مؤسسه انتشارات اسلامى، 1415 ق .

65 . زبدة البيان فى أحكام القرآن، احمد اردبيلى ، مكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية.

66 . شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام، نجم الدين جعفر بن حسن الحلّى ، تهران : استقلال.

67 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى (ملاّ صالح) ، تعليقات : ابو الحسن شعرانى، تصحيح : على عاشور، بيروت : دار احياء التراث العربى .

ص: 296

68 . شرح الاُصول الخمسة، عبد الجبار بن أحمد الهمدانى الأسد آبادى ، تعليق : احمد بن حسين بن ابى هاشم، بيروت : دار احياء التراث العربى، 1422 ق .

69 . شرح المقاصد، مسعود بن عمر التفتازانى ، تحقيق: عبد الرحمان عميره، قم : منشورات الشريف الرضى .

70 . شرح المواقف ، على بن محمّد الجرجانى ، بيروت : دار الكتب العلميه ، 1419 ق .

71 . شرح جمل العلم و العمل ، شريف مرتضى ، تحقيق : يعقوب جعفرى مراغى، دار الاسوة للطباعة و النشر ، 1414 ق.

72 . شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد ، بيروت : دار احياء الكتب العربية.

73 . عجالة المعرفة فى اُصول الدين، هبة اللّه بن حسن الراوندى ، تحقيق : سيّد محمّد رضا حسينى جلالى ، قم : مؤسسه آل البيت ، 1417 ق .

74 . علل الشرائع ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) نجف: المكتبة الحيدريّة، 1386 ق .

75 . عمدة عيون صحاح الأخبار فى مناقب إمام الأبرار، يحيى بن حسن الحلّى (ابن بطريق) ، قم : مؤسسه انتشارات اسلامى .

76 . عوائد الأيّام، احمد نراقى ، قم: مكتبة بصيرتى.

77 . عيون أخبار الرضا، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تهران : انتشارات جهان، 1378 ق .

78 . غنائم الأيّام فى مسائل الحلال و الحرام، ابوالقاسم قمى ، قم : دفتر تبليغات اسلامى.

79 . فرائد الاُصول، مرتضى الأنصارى ، قم: مجمع الفكر الإسلامى، 1419 ق .

80 . فرج المهموم، رضى الدين على بن موسى ابن طاووس ، قم : دار الذخائر.

81 . قواعد المرام فى علم الكلام، ميثم بن على بن ميثم البحرانى ، تحقيق : سيّد احمد حسينى، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى .

82 . كتاب التمحيص، محمّدبن همام اسكافى ، قم : مدرسة الإمام المهدى.

ص: 297

83 . كتاب الصلاة، مرتضى انصارى ، قم : مؤسسه باقرى .

84 . كشف اللثام، فاضل هندى ، قم : مؤسسه انتشارات اسلامى.

85 . كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، حسن بن يوسف الحلّى ، تحقيق : جعفر سبحانى ، قم : مؤسسه امام صادق عليه السلام ، 1424 ق .

86 . متشابه القرآن و مختلفه، محمّد بن على بن شهرآشوب ، قم : بيدار، 1328 ش.

87 . مجمع البيان فى تفسير القرآن ، فضل بن حسن الطبرسى ، بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، 1415ق.

88 . مجمع الفائدة و البرهان، احمد اردبيلى ، قم : جامعه مدرّسين .

89 . مختلف الشيعة، حسن بن يوسف الحلّى ، قم : مؤسسه انتشارات اسلامى .

90 . مدارك الأحكام فى شرح شرائع الإسلام ، السيّد محمّد على العاملى ، مشهد : مؤسسه آل البيت ، 1410 ق .

91 . مرآة العقول، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الاسلامية، 1370 ش .

92 . مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، زين الدين بن على العاملى (شهيد الثانى) ، قم : مؤسسة المعارف الاسلامية.

93 . مستند الشيعة فى أحكام الشريعة، احمد نراقى ، مشهد : مؤسسة آل البيت لإحياء التراث .

94 . معانى الأخبار، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسه انتشارات اسلامى .

95 . معرفت فطرى خدا، رضا برنجكار ، تهران : موسسه فرهنگى نبأ، 1379 ش.

96 . مقالات الاسلاميين واختلاف المصلين، على بن اسماعيل اشعرى ، تحقيق : محمّد محيى الدين عبد الحميد، بيروت : المكتبة العصرية، 1419 ق.

97 . مكتب ها و فرقه هاى اسلامى در سده هاى ميانه، ويلفرد مادلونگ ، ترجمه : جواد قاسمى، مشهد : آستان قدس رضوى، 1375 ش .

ص: 298

98 . مناهج البيان (جزء اوّل) ، محمّدباقر ملكى ميانجى ، تنظيم : محمّد بيابانى اسكويى، تهران : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1375 ش .

99 . مناهج اليقين فى اُصول الدين، حسن بن يوسف الحلّى ، تحقيق : يعقوب جعفرى مراغى، دار الاسوة للطباعة و النشر، 1415 ق.

100 . منتهى المطلب ، حسن بن يوسف الحلّى ، تبريز : حاج احمد .

101 . نضد القواعد الفقهية على مذهب الامامية، مقداد بن عبد اللّه السيورى الحلّى ، قم : كتاب خانه آية اللّه مرعشى .

102 . نظريه ايمان در عرصه كلام و قرآن، محسن جوادى ، قم : معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامى، 1376 ش .

103 . نهاية الاقدام فى علم الكلام، محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى ، تصحيح : الفرد گيوم، مكتبة الثقافة الدينية.

104 . نهج الحق و كشف الصدق، حسن بن يوسف الحلّى ، تعليق : عين اللّه حسنى ارموى، قم : دار الهجرة، 1414 ق.

105 . وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة، محمّد بن حسن الحرّ العاملى ، قم : مؤسسه آل البيت .

ص: 299

ص: 300

حقيقت ايمان و كفر در «شرح اُصول الكافى»

اشاره

حقيقت ايمان و كفر در «شرح اُصول الكافى» ،

از منظر ملاّ صالح مازندرانى

زهرا بهدانى

چكيده

شيخ كلينى در «كتاب الإيمان و الكفر» - كه از بخش هاى مهمّ كتاب الكافى به شمار مى رود - ، كوشيده است نگاهى جامع از انديشه هاى ائمّه عليهم السلام را در باره دو مفهوم «ايمان» و «كفر» ، عرضه كند . نويسنده اين نوشتار ، با استفاده از شرح ملاّ صالح مازندرانى بر اصول الكافى و با محوريت انديشه هاى وى ، به جمع بندى و تحليل روايات الكافى در باره چيستى و حقيقت ايمان و كفر پرداخته و كوشيده است نگاهى مقايسه اى ميان رويكرد ملاّ صالح و ديگر انديشه وران بزرگ شيعه و اهل سنّت داشته باشد .

وى ابتدا پيشينه تاريخى بحث ايمان و كفر را مرور كرده و از ديدگاه بعضى از فرقه هاى اسلامى ، چون : خوارج ، مرجئه ، معتزله و اشاعره ، ياد كرده است .

كليدواژه ها : ايمان و كفر ، تصديق قلبى ، اقرار زبانى ، حقيقت ايمان .

درآمد

اشاره

ايمان و كفر ، دو موضوع بنيادين در گستره كلام و انديشه اسلامى به شمار مى آيند ؛ چنان كه آيات فراوانى در قرآن و روايات بسيارى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام ، تبيين اين دو مفهوم مهم و بيان ابعاد و حد و مرزها و لوازم هر يك از آنها پرداخته اند .

كتاب الكافى نيز - كه در حوزه انديشه شيعى ، از كهن ترين و مهم ترين جوامع حديثى

ص: 301

كتاب الكافى نيز - كه در حوزه انديشه شيعى ، از كهن ترين و مهم ترين جوامع حديثى به شمار مى آيد - در بر دارنده بخش مهمّى با نام «كتاب الايمان و الكفر» است كه در آن ، كوشيده شده نگاهى جامع از انديشه امامان عليهم السلام در باره اين دو مفهوم ، پيش ديد نهاده شود .

شرح ملاّ صالح مازندرانى ، از شروح كهن و در عين حال ، مهم و اثرگذار الكافى به شمار مى آيد : در اين نوشتار ، مى كوشيم با تأكيد بر همين شرح ، به گزارش، تحليل و جمع بندى احاديث مربوط به چيستى و حقيقت دو مفهوم ايمان و كفر ، بپردازيم . سامان كار ، چنين است كه انديشه هاى ملاّصالح را محور بحث قرار مى دهيم و در سير بحث ، به ديدگاه هاى پاره اى از انديشه وران بزرگ شيعه و اهل سنّت نيز اشاره مى كنيم تا در پرتو نگاهى مقايسه اى ، ويژگى هاى رويكرد روايات و نگاه ملاصالح به اين دو مفهوم ، و نيز تفاوت ها و نزديكى هاى آن با انديشه هاى ديگر ، بيش از پيش روشن گردد.

در آغاز سخن و پيش از پرداختن به اصل بحث ، بى فايده نخواهد بود كه به پيشينه گفتگو در باره ايمان و كفر در ميان فرقه هاى اسلامى ، نگاهى بيفكنيم و سپس ديدگاه مهم ترين انديشمندان شيعه و سنّى را در اين باره ، بررسى كنيم ؛ بويژه آن كه برخى از اين فرقه ها در روزگار امامان عليهم السلام نشو و نما و احاديث شيعى نيز تا اندازه اى ، ناظر به ديدگاه هاى آنان بوده است .

الف . پيشينه تاريخى بحث ، در ميان فرقه ها
اشاره

اگر نگاهى به موضوعات مورد اختلاف ميان فرقه هاى اسلامى بيفكنيم و پيشينه تاريخى اين موضوعات را پى بگيريم ، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه ريشه بسيارى از اين اختلاف ها ، دگرگونى هاى سياسىِ سده نخست هجرى بوده است . موضوع ايمان و كفر نيز چنين سرنوشتى دارد. در طول تاريخ ، فرقه هاى مختلفى از ميان مسلمانان بر خاستند كه برخى از آنها ديدگاه هاى خاصّى در باره موضوع ايمان و كفر داشتند. بر اساس ترتيب تاريخى و در نگاهى گذرا ، برخى از مهم ترينِ اين فرقه ها

ص: 302

عبارت اند از :

1. خوارج

در كتب فِرَق، «خارجى» بر كسى اطلاق مى شود كه بر امامِ به حق - كه همگان بر امامت وى اتفاق دارند - ، خروج كند. نخستين گروه از اين فرقه، دسته اى بودند كه در جنگ صفّين ، بر امير مؤمنان عليه السلام خروج كردند. آنان پس از آن كه پذيرش پيمان حكميت را بر امامِ خود تحميل كردند ، از كار خود پشيمان شده ، آن را گناه بزرگى پنداشتند كه باعث كفر گرديده بود . از اين رو ، خود ، توبه كردند و امير مؤمنان را نيز دعوت به توبه كردند و مدّعى شدند كه امام على عليه السلام نيز به سبب پذيرش حكميت در دين خدا ، كافر گشته است.(1)

اين تفكّر در آغاز ، بسيط بود ؛ امّا به تدريج ، گروه هاى ديگرى نيز در ميان خوارج پديد آمدند و در موضع گيرى هاى سياسى شان ، مبانى فكرىِ ويژه اى را براى خود طرح ريزى كردند و مدّعى شدند كه «هر گناه كبيره اى ، موجب كفر است» . به گمان آنها، گناه ، انسان را از محدوده اسلام خارج مى كند ؛ از اين رو ، كسى كه مرتكب كبيره شده ، اگر توبه ناكرده بميرد، كافر مرده و مخلّد در آتش خواهد بود.(2)

2 . مرجئه

چنان كه مى دانيم ، گفتگو بر سر اين كه «آيا در جريان قتل عثمان و ماجراهاى پس

ص: 303


1- . الملل و النحل، ج1، ص84؛ الفرق بين الفرق، ص 73 و 81 و 119، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلّين، ج1، ص 167.
2- . الملل والنحل، ج1، ص85، مقالات الإسلاميين واختلاف المصلّين، ج1، ص 168. گفتنى است كه بر اساس ديدگاه خوارج، ايمان و اسلام، دو مفهوم مساوى هستند؛ چه آنان مرتكب كبيره را كافر مى دانستند. خوارج براى اثبات ادّعاى خود به آياتى چند استدلال كرده و آنها را مستند رأى خود بر مى شمردند. براى آگاهى از استدلال خوارج، ر. ك: شرح اُصول الخمسة، ص 487؛ شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، ج8، ص114.

از آن، پيروان امير مؤنان عليه السلام بر حق بوده اند يا طرفداران عثمان؟» ، از موضوعات مهم در سده نخست هجرى بود .(1) در اين ميان، مرجئيان موضعى «ممتنع» اتخاذ كردند و از اظهار نظر صريح در باره هر يك از دو طرف (امير مؤنان عليه السلام و عثمان) ، سر تافتند .

در واقع، ديدگاه مرجئيان در باره خلفاى زمان خود ، اين گونه مى پنداشتند كه : ابو بكر و عمر ، بر حق بوده اند و اطاعت از آنان ، بر همگان واجب بوده است ؛ زيرا اختلافى بر سرِ حقّانيت آن دو نبوده است. اما در باره عثمان و امير المؤنين عليه السلام ، چنين نظرى نداشتند ؛ بلكه معتقد بودند كه چون در جنگ جمل ، هر دو دسته پيروان عثمان و پيروان امير المؤنين عليه السلام يكديگر را تفسيق كرده اند، مردمان روزگاران پسين - كه با آنان هم عصر نبوده اند - ، هيچ راهى براى اثبات حقّانيت يكى از آنها ندارند و اگر كسى در باره آنان اظهار نظر قطعى كند و يكى از آن دو را محق بداند، گم راه گشته است.(2)

گرچه اين مباحث، رنگ و رويى سياسى داشت ، اما اندك اندك و با ترويج آراى خوارج در بين مسلمانان و بالا گرفتن بحث در باره ايمان و كفر ، دامنه اين بحث به سوى جنبه هاى كلامى گرايش پيدا كرد و آن پرسش پيشين در باره امير المؤنين عليه السلام و عثمان، با اندكى تغيير ، به چنين پرسشى تبديل گشت كه : «آيا مرتكب كبيره ، مؤن است يا كافر؟» .

مرجئه در پاسخ به اين سؤل ، به اين سو رفتند كه مرتكب كبيره مؤن است. از نگاه آنها، گناه هرچند بزرگ باشد، شخص را از دايره ايمان خارج نمى كند ؛ زيرا آنان ايمان را تنها ، معرفت خدا و رسول (تصديق قلبى) مى دانستند و عمل به مقتضاى اين شناخت را جزء ايمان به شمار نمى آوردند.(3)

ص: 304


1- . مقالات تاريخى دفتر دهم، ص22.
2- . اين نتيجه ، با مطالعه رساله سالم بن ذكوان اباضى كه در قرن اوّل هجرى در ردّ مرجئه نگاشته است، بر ما آشكار مى شود. براى آشنايى بيشتر با ديدگاه هاى مرجئيان نخستين ر. ك: همان، ص34.
3- . مقالات الإسلاميين واختلاف المصلّين، ج1، ص213؛ الفرق بين الفرق، ص207. در قرن دوم هجرى، سرمدار ارجاء - كه استدلال هاى وى درباره ايمان و كفر باقى است - ، ابوحنيفه است. وى نيز بر اين باور بود كه ايمان، صرف اعتقاد قلبى است و عمل، جزئى از ايمان نيست. ديدگاه هاى وى در كتب علماى اهل سنّت آمده است، براى نمونه، ر. ك: الفصل فى الملل و الأهواء والنحل، ج2، ص209.
3 . معتزله

معتزله، يكى ديگر از فرقه هايى بودند كه در هياهوى بحث در باره ايمان و كفر ، به صحنه آمدند. بر اساس شواهد تاريخى، بنيان گذار اين فرقه، واصل بن عطا بود.(1) وى در پاسخ به اين سؤل كه : «گناه ، چه ارتباطى با ايمان دارد و مرتكب كبيره ، چه ناميده مى شود؟» چنين گفته است:

به باور من، مرتكب كبيره ، نه به صورت مطلق ، مؤن است و نه كافر ؛ بلكه او در منزلت و جايگاهى بين ايمان و كفر ، قرار دارد .(2)

آنچه سبب شد كه واصل ، به چنين ديدگاهى در باره مرتكب كبيره برسد ، تعريف وى از ايمان بود . از نگاه وى ، ايمان مجموعه اى از ويژگى ها و اخلاق پسنديده و نيك بود كه اگر شخصى مزيّن به آن اوصاف باشد ، مؤن است ؛ اما كسى كه گناه مى كند، اين خصلت هاى نيكو را ندارد و از همين رو ، شايسته تعظيم و مدح نيست و مؤن خوانده نمى شود. البته چنين كسى ، بدان جهت كه شهادتين را بر زبان جارى كرده و برخى از كارهاى نيك و پسنديده را نيز انجام داده است، كافر هم خوانده نمى شود ؛ اما اگر بدون توبه از دنيا برود، در دوزخ جاودان خواهد ماند. واصل بن عطا در نهايت، عنوان «فاسق» را براى مرتكب كبيره برگزيد .(3)

بنا بر اين ، ايمان از نگاه واصل و ساير معتزليان، تنها تصديق و اعتقاد قلبى نيست ؛ بلكه اعمالى چون واجبات و حتى مستحبّات نيز در شكل گيرى ايمان ، نقش دارند.(4)

ص: 305


1- . الملل والنحل، ج1، ص38.
2- . همان جا.
3- . همان جا؛ أدب المعتزلة إلى نهاية القرن الرابع الهجرى، ص 137.
4- . مقالات الإسلاميين واختلاف المصلّين، ج1، ص 329 و 331. نيز، ر. ك: واصل بن عطاء وآراؤ الكلامية، ص 214.
4 . اشاعره

پيروان ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى (منتسب به ابو موسى اشعرى) ، به «فرقه اشاعره» معروف هستند.(1) شكل گيرى اين فرقه، در واقع ، واكنشى در برابر معتزله بود. ابو الحسن اشعرى ، خود در مكتب جبايى (يكى از سران معتزله در اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم) پرورش يافت و در آغاز ، پايبند به اعتقاد معتزلى بود ؛ امّا پس از چندى ، به دليلى نامعلوم ، نظر خود را تغيير داد و با بيشتر اصول نظام فكرى معتزلى ، مخالفت كرد.(2)

اين فرقه نيز در باره ايمان ، ديدگاهى خاص دارند و بر آن اند كه حقيقت ايمان ، همان تصديق (معرفت قلبى) است ، و اقرار زبانى و عمل به جوارح ، از فروع ايمان شمرده مى شوند . بر اين اساس ، اطلاق ايمان بر اقرار زبانى و عمل جوارح، كاربردى مجازى خواهد بود. به عبارت ساده تر، كسى كه قلباً يگانگىِ خدا و رسالت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را باور داشته باشد، وى مؤن است.(3)

ب . تبيين مفهوم ايمان
1 . ايمان در لغت

واژه «ايمان» ، از ريشه «أمن» گرفته شده ، كه در كتب لغت ، دو معنا براى آن ذكر كرده اند : يكى باور كردن و تصديق كردن ، و ديگرى امنيت ، كه نقطه مقابل خيانت است و نوعى آرامش و سكون دل ، در آن نهفته است.(4)

ص: 306


1- . الملل والنحل، ج1، ص 66.
2- . دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج8، ص 435 مدخل اسلام.
3- . الملل والنحل، ج1، ص 66 و 72؛ الفصل فى الملل والأهواء والنحل، ج2، ص209. اشاعره نيز آيات قرآن را دليل بر اعتقاد خود دانسته و بر درستى ادّعاى خود، به آياتى چند استشهاد مى كنند. براى اطلاع از استدلال اشاعره ، ر. ك: الانصاف فيما يجب اعتقاده ولايجوز الجهل به، ص 55.
4- . كتاب العين، فراهيدى؛ الصحاح تاج اللغة وصحاح العربية، ج5، ص 2071؛ مجمل اللغه، ابن فارس، ص 88؛ مصباح المنير، المقرى الفيّومى، ص 42. البته قابل ذكر است كه با توجّه به تعريف ايمان، معناى لغوى نخستين، با تعريف آن سازگارى بيشترى دارد. اين نكته در تعريفى كه برخى دانشوران از ايمان ارائه داده اند، مشهود و آشكار است.
2 . ايمان از ديدگاه عالمان شيعى

ابو اسحاق نوبختى ، از متكلّمان شيعى قرن سوم، ايمان را عبارت از تصديق دانسته و عمل را جدا از ايمان پنداشته و در اثبات ديدگاه خود ، به اين عبارت قرآنى استناد كرده است :

«إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ ... ؛(1)

كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند ...» .

نوبختى بر اين باور است كه شخص گناهكار، اگرچه مرتكب حرام گشته ، امّا از آن جا كه به تصديق و باور قلبى خود ؛ يعنى كه همان ايمان ، همچنان پايبند است ، عنوان «مؤن» بر وى صدق مى كند.(2) پس از وى، شيخ صدوق - كه بيشتر ديدگاه هاى خود را در مسائل مختلف اعتقادى و فقهى ، از احاديث بر گرفته است - ، ايمان را اقرار زبانى و تصديق و باور قلبى و انجام دادن اعمال، مى داند. وى كه اين تعريف را نيز از روايات گرفته است(3) و افزون بر آن ، آيات دوم تا چهارم سوره أنفال را هم مؤّد ديدگاه خود ذكر مى كند :

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ ءَايَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ * الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ * أُوْلَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا» .(4)

ص: 307


1- . سوره بقره، آيه 277، سوره يونس، آيه 9.
2- . الياقوت فى علم الكلام، ص 65.
3- . براى نمونه، در روايتى از امام رضا عليه السلام آمده است: «الإيمان عقد بالقلب وعمل بالجوارح» الخصال، ص 179.
4- . الهداية، ص 55.

ديدگاه شيخ مفيد در باره ايمان ، از عقيده وى در باره مرتكب كبيره ، روشن مى شود. وى مى گويد:

من معتقدم كه مرتكب كبيره ، در صورتى كه اهل معرفت و اقرار باشد ، به دليل ايمانش به خدا و رسول و آنچه از سوى خدا آمده است، «مؤن» شمرده مى شود ؛ ولى به جهت اين كه گناه كبيره انجام مى دهد ، فاسق است . من نه به صورت مطلق ، وى را فاسق مى نامم و نه اسم ايمان را به صورت مطلق ، در باره وى به كار مى برم ؛ بلكه اين دو اسم را به صورت مقيّد ، در نام گذارى مرتكب كبيره استفاده مى كنم. البته من وى را به صورت مطلق [و بدون قيد فسق] ، «مسلمان» مى نامم. اين ، ديدگاه و مذهب اماميه است ؛ بجز نوبختيان كه در اين باره ، با ما موافق نيستند و براى فاسق نيز عنوان مؤن را مى پذيرند .(1)

از عبارات آغازين شيخ مفيد ، چنين بر مى آيد كه وى ايمان را عبارت از اقرار زبانى و تصديق قلبى مى دانسته است ؛ چنان كه اين ديدگاه را به اكثر علماى اماميه نيز نسبت مى دهد.

سيّد مرتضى و نيز شيخ طوسى، ايمان را صرف تصديق قلبى مى دانند و اقرار زبانى را در تحقيق ايمان، معتبر نمى شمارند .(2) پس از اين دو انديشمند فرزانه، خواجه نصير الدين طوسى ، از متكلّمان قرن هفتم هجرى، معتقد است كه ايمان ، دو ركن اساسى دارد : تصديق قلبى و اقرار زبانى . وى اين دو را در كنار يكديگر ، سبب تحقّق ايمان دانسته و تصديق قلبى را بدون اقرار زبانى ، كافى نمى داند.(3)

علامه حلّى نيز در شرحى كه بر تجريد الاعتقاد خواجه نوشته ، پس از ياد كرد اقوال

ص: 308


1- . أوائل المقالات فى المذاهب و المختارات، ص 15.
2- . الذخيرة فى علم الكلام، ص 536؛ الإقتصاد الهادى إلى طريق الرشاد، ص 140 - 143؛ تمهيد الاُصول، ص 641 - 646.
3- . كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 577. ديدگاه علاّمه درباره مفهوم ايمان را مى توان در شرح وى بر الياقوت ابواسحاق نيز جُست. ر. ك: أنوار الملكوت فى شرح الياقوت، ص 179 - 180.

خواجه و ديگران ، تعريف خود وى از ايمان را پذيرفته و همان شروطى را كه خواجه در تحقّق ايمان ذكر كرده ، اساس شكل گيرى ايمان مى شمارد .(1)

ديدگاه علاّمه مجلسى را در باره مفهوم ايمان ، مى توان در شرح وى بر اصول كافى جُست. وى دو شرط تصديق قلبى و اقرار زبانى را در تحقّق ايمان ، لازم و ضرورى دانسته و صرف تصديق قلبى را براى صدق عنوان «مؤن» ، كافى نمى داند.(2)

در يك ديدگاه كلّى مى توان مجموع نظرات بزرگان شيعه را در سه دسته خلاصه كرد : دسته اى ، تصديق قلبى را به تنهايى ، شرط تحقّق ايمان مى شمارند و اقرار زبانى را در شكل گيرى ايمان ، معتبر نمى دانند. دسته ديگر بر خلاف گروه پيشين ، تصديق قلبى را به همراه اقرار زبانى ، دو ركن اساسى ايمان مى دانند. اما دسته سوم ، علاوه بر تصديق قلبى و اقرار زبانى ، عمل را نيز از اركان ايمان بر مى شمرند.

3 . ديدگاه برخى از عالمان اهل سنّت

مالك بن أنس، شافعى و ابن حنبل ، از سران فرقه هاى اهل سنّت ، در تعريف ايمان، بر اين قول اتفاق نظر دارند كه ايمان ، عبارت است از انقياد و باور قلبى، اقرار زبانى به باورهاى قلبى ، و عمل به تكاليف دينى. آنان براى اثبات ادّعاى خود ، به برخى از آيات و روايات نيز استشهاد مى كنند . براى نمونه ، شافعى مراد از ايمان را در آيه «وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ» ،(3) «نماز» دانسته و بر اساس اين قرينه، ايمان را باور قلبى، قول و عمل مى داند.(4)

ص: 309


1- . كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 577.
2- . مرآة العقول، ج7، ص 151 - 152 و 161 و 170 و 206.
3- . سوره بقره، آيه 143.
4- . براى آگاهى از آرا و عقايد سران اهل سنّت، ر. ك: مجموع الفتاوى، ج 7، ص 194؛ ابن حنبل حياته و عصره و آراؤ و فقهه، ص 101؛ الامام مالك بن أنس، ص 286؛ الامام مالك بن انس، ص 81؛ تهذيب الأسماء و اللغات، ص 66؛ الامام الشافعى فقيه السنة الأكبر، ص 257؛ طبقات الحنابلة، ج1، ص 55 - 56.

پيش تر گفتيم كه ابو حنيفه بر خلاف ديگر عالمان اهل سنّت ، ايمان را صرف اعتقاد قلبى مى داند .

ج . حقيقت ايمان در روايات ، از منظر ملاّصالح مازندرانى

ديدگاه ملاّ صالح درباره مفهوم ايمان ، در شرح روايات بسيارى نمود پيدا كرده است. ما در اين گفتار، به شرح وى بر چند نمونه از احاديثى كه در آنها به تعريف ايمان پرداخته شده ، اشاره مى كنيم و سپس به تبيين ديدگاه وى مى پردازيم.

شارح در شرح نخستين روايت از باب «أنّ السكينة هى الإيمان» ، براى تبيين حقيقت ايمان به چند آيه استشهاد مى كند كه در آنها ايمان ، به «قلب» نسبت داده شده است . براى نمونه ، به اين آيات :

«[ولى] قلبش به ايمان اطمينان دارد» .(1)

«و هنوز ايمان ، داخل دل هاى شما نشده است» .(2)

«در دل اينهاست كه [خدا] ايمان را نوشته است» .(3)

از نگاه شارح، ظاهر اين آيات گواه بر آن است كه ايمان، امرى قلبى است و به ديگر سخن، جايگاه ايمان، قلب آدمى است.(4) شارح در شرح چندين روايت نيز با توجه به مضمون روايت، ايمان را امرى قلبى معرّفى مى كند. از جمله در شرح روايتى از امام صادق عليه السلام ، كه فرموده است:

ايمان، چيزى است كه در قلب جاى مى گيرد و به سوى خدا مى كشاند و عمل نيز با انجام دادن عبادات و تسليم شدن در برابر دستورهاى خداوند ، آن را تصديق مى كند .(5)

ص: 310


1- . سوره نحل، آيه 106.
2- . سوره حجرات، آيه 14.
3- . سوره مجادله، آيه 14.
4- . شرح اُصول الكافى، ملاّصالح، ج8، ص 46 و 76.
5- . همان، ص 80.

و يا در نمونه اى ديگر، آن گاه كه شخصى از امام باقر عليه السلام در باره اين آيات مى پرسد :

«در دل هاى مؤنان، آرامش را فروفرستاد» .(1)

«و آنها را با روحى از جانب خود ، تأييد كرده است» .(2)

امام باقر عليه السلام ، هر دو آيه را به ايمان تفسير مى نمايد. شارح ، بر اين باور است كه اسناد سكينه به قلب در آيه ياد شده و نيز تفسير «سكينه» و «روح» از جانب امام باقر عليه السلام به ايمان، گواه بر آن است كه ايمان ، حقيقتى است كه رويش آن ، در قلب رخ مى دهد(3) ؛ چنان كه باز در روايتى ديگر ، امام صادق عليه السلام در تعريف ايمان فرموده است :

ايمان ، آن است كه در قلب پديد آمده باشد و اسلام ، چيزى است كه بر اساس آن ، ازدواج صورت مى گيرد .(4)

با مطالعه اين چند سطر كه در آنها ، ديدگاه شارح گزارش شده است، چنين به نظر مى رسد كه ايمان از منظر ملاصالح ، همان «تصديق» است و وى اقرار زبانى را در تعريف ايمان ، داخل نمى داند. با اين حال ، براى نتيجه گيرى نهايى ، بايد مجموع گفته هاى شارح را در شرح همه روايات ، بررسى كرد. برداشت شارح از چندين روايت ، چنين است كه اقرار زبانى نيز از شروط و اركان اساسى ايمان است. نمونه هايى از گفتار شارح در اين باره ، در ذيل خواهد آمد:

امام صادق عليه السلام در پاسخ به درخواست شخصى كه از حدود ايمان پرسيده بود، فرمود :

[حدود ايمان ، عبارت است از] گواهى دادن به يگانگىِ خداوند و رسالت پيامبر

ص: 311


1- . سوره فتح، آيه 4.
2- . سوره مجادله، آيه 22.
3- . شرح اُصول الكافى، ج8، ص 46.
4- . همان، ص 46. شارح همچنين در چندين جا، به فراخور سخن، بيان مى كند كه ايمان، همان تصديق و امرى قلبى است. براى نمونه، ر. ك: همان: ج8، ص 100 و 139 و ج9، ص 20 و 38 و ج10، ص 68.

اكرم صلى الله عليه و آله و اقرار و اعتراف به هر آنچه وى از سوى خدا آورده است و... .

شارح در شرح فقره آغازين روايت ، (شهادة أن لا إله إلاّ اللّه) ، چنين مى گويد:

مراد از «گواهى دادن» ، گواهى و شهادت با قلب و زبان است .

وى در ادامه مى افزايد:

جايز نيست كسى كه توانايى و قدرت بر اظهار ايمان خود را دارد، آن را كتمان نمايد .(1)

در روايتى ديگر ، آمده است:

ايمان ، عبارت است از اقرار و عمل ؛ ولى اسلام ، اقرار بدون عمل است .

شارح ضمن اين كه مراد از عمل را ، در اين روايت عمل قلب ؛ يعنى همان تصديق و باور قلبى ، تفسير مى كند، مضمون اين روايت را دليل و گواه بر آن مى داند كه ايمان ، تركيبى از اقرار و تصديق است.(2) وى همين ديدگاه را در شرح حديثى ديگر نيز بازگو مى نمايد. در اين روايت ، امام صادق عليه السلام ايمان را اين گونه شناسانده است:

[ايمان عبارت است از] گواهى دادن بر يگانگىِ خداى تعالى و اقرار بدانچه او فرو فرستاده است ، و [ايمان] آن چيزى است كه به جهت باور كردن آن ، در قلب جاى مى گيرد .

شارح ، اين روايت را نيز دليل بر صدق گفتار خود دانسته و ايمان را «اقرار و تصديق در كنار هم» مى داند.(3) در روايتى ديگر ، امير المؤنين على عليه السلام در باره كمترين حدّ ايمان ، فرموده است:

كمترين حدّ ايمان ، آن است كه خداى بلندمرتبه، خود را به بنده شناسانده و بنده به اطاعت از او و به بندگى اش، اقرار كند ؛ نيز پيامبرش را به او بشناساند و بنده به اطاعت از وى اقرار كند ؛ همچنين ، امام و ولىّ و حجّت خود را در زمين و شاهد و

ص: 312


1- . همان، ج8، ص 61.
2- . همان، ص 75.
3- . همان، ص 114.

گواه خود را بر خلق ، به او شناسانده باشد و بنده به اطاعت او اقرار كند .(1)

اكنون بايد سؤل كرد كه مراد از «اقرار» در اين روايت، باور درونى و قلبى است يا اقرار زبانى؟ شارح در پاسخ به اين سؤل ، مى گويد:

ظاهر ، آن است كه مراد از اقرار ، اعم از اقرار قلبى و زبانى است .

البته وى اقرار لسانى را در صورت امكان بروز ايمان، واجب مى داند و چنانچه شخص مؤن در شرايط خاصّى قرار بگيرد كه اظهار ايمان براى وى ممكن نباشد ، مى تواند به باور قلبى اكتفا كند و ايمان خود را بروز ندهد.(2)

با نگاهى به مجموع گفته هاى شارح در باره ايمان ، مى توان نتيجه گرفت كه وى اعتقاد قلبى به يگانگى خداى متعال و تصديق پيامبرىِ پيامبر خدا و امامت و ولايت ولىّ خدا و اقرار زبانى و گواهى دادن بر اين باور قلبى را از اركان و شرايط تحقّق ايمان مى داند. با اين حال ، در اين جا يادكرد يك نكته بايسته مى نمايد : آن گاه كه خواننده براى يافتن ديدگاه شارح ، به سراغ شرح وى ذيل هر روايت مى رود و گفته هاى وى را از نظر مى گذراند ، با دو قول مواجه مى شود كه در نگاه نخستين ، گويا ناسازگارند و نوعى دوگانگى در اقوال شارح ، در ذهن خواننده نقش مى بندد: يك قول، همان نتيجه نهايى است كه اين ديدگاه را مى توان به طور قطع ، به شارح نسبت داد و آن اين كه ايمان ، تركيبى است از اعتقاد قلبى و اقرار زبانى به يگانگىِ خدا و نبوّت پيامبر خدا و ولايت ولىّ خدا . اما در بسيارى از موارد ، ديده مى شود كه شارح پس از توضيح و بيان و شرح احاديث، مضمون حديث را دال و گواه بر آن مى داند كه ايمان ، همان تصديق قلبى است. براى نمونه ، وى در ذيل حديث پيش گفته - كه امام على عليه السلام كمترين حدّ ايمان را معرّفى فرموده است - ، مى نويسد:

ص: 313


1- . همان، ج10، ص 131.
2- . همان جا.

مضمون روايت ، گواه آن است كه ايمان همان اعتراف كردن و باور داشتن است ؛ اگرچه عملى در كنار آن نباشد .(1)

و يا در جايى ديگر ، در پاسخ به ديدگاه برخى از عالمان كه عمل را نيز در كنار باور قلبى ، از اركان ايمان شمرده اند ، چنين مى گويد:

به اين ديدگاه ، اشكال وارد است ؛ زيرا روايات انبوهى صراحت دارند بر اين كه ايمان ، همان تصديق قلبى است .(2)

وى همچنين در باب «أنّ السكينة هى الإيمان» پس از ياد كرد آيات و روايات براى تبيين حقيقت ايمان، مى گويد :

اين اخبار ، دال بر آن اند كه ايمان همان تصديق قلبى است و علاوه بر آن ، گوياى آن هستند كه عمل ، مؤّد و تبيين گر و سبب كمال ايمان است .(3)

اكنون سؤل آن است كه كدام يك از دو قول ، درست است؟ آيا در حقيقت بايد يكى از دو قول را به عنوان ديدگاه شارح پذيرفت و آن ديگرى را رد و يا به گونه اى توجيه كرد؟

پاسخ دادن بدين سؤل و يافتن گزينه درست ، چندان دشوار نيست؛ چرا كه با نگاه ژرف و دقّت در اقوال شارح ، به دست مى آيد كه در همه مواردى كه سخن بر سر رابطه ايمان و عمل بوده است، شارح به نفى عمل به عنوان «ركن ايمان» پرداخته و روايت را گواه و شاهد بر ديدگاه خود ذكر كرده است . در واقع ، وى در اين گونه موارد، به تبيين رابطه ايمان و عمل ، نظر دارد و اين رويكرد ، از گفته هاى وى پيداست . پس از اين ، در باره ارتباط ايمان و عمل از منظر شارح ، خواهيم گفت كه وى عمل را جدا از حقيقت ايمان مى داند و از اين رو ، در اين موارد، از ايمان به عنوان

ص: 314


1- . همان جا.
2- . همان، ص 68.
3- . همان، ج8، ص 47.

«تصديق» ياد مى كند. امّا آن گاه كه وى در مقام تبيين حقيقت ايمان ، بر آن است تا تعريفى از ايمان ارائه كند، يك يكِ اركان ايمان را بر مى شمرد و آن را تركيبى از اقرار زبانى و باور قلبى مى داند.

د . ارتباط ايمان و عمل ، از منظر شارح
اشاره

ديدگاه دانشوران مسلمان در باره ارتباط ايمان و عمل ، به دو گونه تقسيم مى شود: در ديدگاه نخست ، حقيقت ايمان ، جدا از عمل است. اين ، نظر دسته اى است كه ايمان را يا صرف تصديق قلبى مى دانند و يا اقرار لسانى و امر قلبى در كنار هم .

در ديدگاه دوم، عمل نيز يكى از اركان ايمان است و در تعريف ايمان ، نهفته است. اين دسته مانند شيخ صدوق، معتقدند كه ايمان ، تركيبى است از اقرار زبانى، باور قلبى و انجام دادن تكاليف و عمل به واجبات .

اكنون بايد بنگريم كه مرحوم ملاصالح ، در كدام يك از اين دو دسته جاى مى گيرد و ديدگاه وى در اين باره چيست؟ براى رسيدن به پاسخ اين سؤل ، به سراغ آيات و رواياتى مى رويم كه وى براى تبيين حقيقت ايمان ، از آنها بهره جسته است . در پايان ، روشن خواهد شد كه وى ديدگاه نخست را پذيرفته ، ايمان و عمل را جدا مى داند .

1 . استناد به آيات

از نظر وى ، آياتى كه براى تبيين حقيقت ايمان كاربرد دارند ، سه دسته هستند:

يك . دسته اى از آيات كه ايمان را امرى قلبى مى دانند و ما كه در گفتار پيشين ، بدانها اشاره كرديم ؛ مانند آيه «وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْءِيمَانِ» .(1)

دو . آياتى كه گناه را با ايمان ، قابل جمع مى دانند ؛ مانند آيه «و اگر دو گروه از مؤنان ، با هم بجنگند»(2) و يا آيه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در باره كشتگان ، بر

ص: 315


1- . سوره نحل، آيه 106.
2- . سوره حجرات، آيه 9.

شما [حقّ] قصاص مقرّر شده است» .(1)

سه . آياتى كه بعد از ثبوت ايمان در قلب بنده، وى را امر به اطاعت و پيروى مى كنند ؛ از جمله ، آيه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خداى را اطاعت كنيد»(2) .(3)

شارح پس از ياد كرد اين سه دسته آيه، بدين نتيجه مى رسد كه ايمان ، حقيقتى است جدا از عمل ؛ زيرا آيات دسته نخست ، ايمان را امرى قلبى دانسته اند و آيات دسته دوم نيز گواه آن اند كه از مؤن نيز گناه و عمل ناشايست سر مى زند. در واقع ، اين دسته آيات ، ايمان را قابل جمع با كردار زشت دانسته اند. حالْ آن كه اگر حقيقت ايمان ، وابسته به عمل بنده بود، مى بايست قرآن نيز گناه و معصيت آدمى را به طور كامل ، از محدوده ايمان خارج مى كرد .

در آيات دسته سوم نيز ابتدا، تحقّق ايمان بنده در قلب وى ، ثابت دانسته شده و سپس وى دستور يافته كه به اطاعت و انجام دادن تكليف همّت گمارد . به ديگر سخن ، شخص در آغاز ، با اعتقاد و باور قلبى و اقرار زبانى به باورهاى قلبى خود ، پاى در محدوده ايمان مى نهد و آن گاه به جهت اعتقادى كه در دل دارد، وظايفى بر عهده وى نهاده مى شود. از اين روست كه شارح ، همه اين آيات را گوياى جدايىِ حقيقت ايمان از عمل مى داند و نتيجه مى گيرد كه در واقع ايمان ، چيزى است و عمل ، چيزى ديگر.

2 . استناد به روايات

شارح در تأييد ديدگاه خود (جدايىِ ايمان از عمل) به روايات نيز چنگ مى زند. رواياتى كه شارح بدانها استشهاد مى كند ، به چند دسته تقسيم مى شوند:

ص: 316


1- . سوره بقره، آيه 178.
2- . سوره نساء، آيه 59.
3- . شرح اُصول الكافى، ج8، ص 46.

يك . رواياتى كه ايمان را به قلب نسبت مى دهند ؛ در حالى كه عمل ، مربوط به اعضاست . ما در گفتار پيشين ، به اين روايات اشاره كرديم و در اين جا از بازگفت آنها خوددارى مى كنيم.

دو . رواياتى كه به مؤن ، نسبت گناه و لغزش مى دهند . مثلاً امام صادق عليه السلام در روايتى فرموده است:

مؤن ، دو گونه است : مؤنى كه در برابر عهد و پيمانى كه با پروردگارش بسته ، پا برجا و راستين است و به شرط خود وفا مى كند ؛ و مؤنى كه چونان گياهِ تر و تازه ، گاه كج مى شود و گاه راست مى گردد .(1)

از ديگر رواياتى كه در اين دسته از روايات جاى دارند ، روايتى است از امام باقر عليه السلام كه فرموده است:

بر مؤن است كه تا هفتاد گناه كبيره برادر مؤن خود را بپوشاند .(2)

اين روايت و رواياتى از اين دست ، درستىِ ادّعاى شارح را اثبات مى كنند ؛ زيرا در اين روايت، به مؤن، نسبت گناه كبيره داده شده است ؛ در حالى كه اگر حقيقت ايمان ، بسته به عمل بود، قطعاً يك گناه كبيره، شخص را به طور كامل از محدوده ايمان خارج مى كرد ؛ چه رسد به هفتاد گناه كبيره.(3)

سه . رواياتى كه عمل را سبب كاهش يا افزايش ايمان بنده مى دانند . براى نمونه ، امام صادق عليه السلام در روايتى فرموده است:

مؤن به ميزان ايمان و نيكويىِ كردارش ، گرفتار بلا و امتحان مى شود ؛ كسى كه ايمانى استوار دارد، بلا و امتحان او دشوارتر است ، و آن كه ايمانش كم رنگ و

ص: 317


1- . همان جا. نزديك به همين مضمون، روايات ديگرى از معصومان عليهم السلام وارد آمده است ر. ك: همان، ج9، ص 198 - 199.
2- . همان، ج9، ص 99.
3- . در گفتارهاى بعدى، ذيل عنوان «ارتباط ايمان با گناه»، بيشتر سخن خواهيم گفت و در آن جا روشن مى شود كه چگونه ايمان با گناه، قابل جمع است.

عملش اندك باشد، امتحان وى نيز كمتر و [سهل تر ]خواهد بود .(1)

در اين روايت، همان گونه كه پيداست، ميزان ابتلاى بنده به فتنه هاى روزگار ، به ميزان ايمان و آراستگى عمل وى بستگى دارد. به باور شارح، رواياتى كه كردار نيك و بد را سبب افزايش و كاستىِ ايمان مى دانند، دليلى روشن بر جدايى حقيقت ايمان از عمل بنده شمرده مى شوند . اين روايات، همه گوياى آن هستند كه ايمان و عمل ، دو حقيقتِ جدا از يكديگر هستند ؛ زيرا حقيقت مشتركى هست كه اطلاق عنوان مؤن را بر دو بنده اى كه به لحاظ عملى ، متفاوت اند ، روا ساخته است . يكى راستْ گفتار و نيكْ كردار است و آن ديگرى بدكردار ؛ ولى هر دو ، «مؤمن»اند . سبب اين اشتراك ، همان باور و اعتقادى است كه در قلب هر دو، نقش بسته است ؛ امّا آنچه سبب تمايز و اختلاف بندگان مى شود ، كردار آنهاست كه جايگاه آنان را در مراتب مختلف ايمان مشخّص مى كند.

ناگفته نماند كه ائمّه عليهم السلام نيز در برخى روايات، نقش عمل را در چند و چون ايمان ، تبيين كرده اند. از جمله، امام باقر عليه السلام فرموده است:

ايمان ، آن چيز است كه در قلب جاى گرفته و بنده را به سوى خدا مى كشاند و عمل با اطاعت [از اوامر ]الهى و تسليم امر خدا بودن، آن را تصديق مى كند .

شارح از اين روايت ، دو نكته مهم برداشت كرده است: يكى اين كه ايمان در اين روايت ، به قلب نسبت داده شده است - و نه عمل - ؛ و ديگر اين كه طبق صريح روايت، عمل كه عبارت است از پيروى از دستورهاى خداوند و تسليم شدن در برابر آنها، مبيّن و دليل و گواه ايمان است و در حقيقت، سببِ به كمال رسيدن ايمان مى شود.(2)

شارح، روايتى از امير مؤنان عليه السلام را نيز پشتوانه ديدگاه خود مى داند. حضرت در

ص: 318


1- . شرح اُصول الكافى، ج8، ص 47.
2- . ر .ك: همان جا.

اين روايت ، بيست خصلت را براى مؤن بر مى شمرد كه سبب كمال ايمان وى مى شوند . در آغاز روايت ، اين چنين فرموده است:

بيست ويژگى در مؤن وجود دارد كه اگر يكى از آنها در وى نباشد، ايمان وى كامل نخواهد بود .

سپس به اين ويژگى ها اشاره مى فرمايد كه برخى از آنها عبارت اند از: حضور در [صفوف] نماز ؛ پرداختن زكات اموال خود ؛ دستگيرى و سير كردن گرسنگان و بيچارگان ؛ توجه و مراقبت از احوال يتيمان ... ؛ اين كه مؤن به هنگام سخن گفتن ، جز راست بر زبان جارى نمى سازد ؛ بر وعده هاى خود پا بر جاست و خلف وعده نمى كند ؛ و آن گاه كه وى را امين شمرند، خيانت نمى كند .(1)

روشن است كه اين روايت ، بر نقش عمل در به كمال رسيدن ايمان، تأكيد دارد و مؤّد ديدگاه شارح است كه عمل را جدا از ايمان دانسته، آن را مؤّد و سبب رشد و به كمال رسيدن ايمان مى داند.

3 . تأثير عمل ، در تكامل ايمان

روشن شد كه عمل گرچه جزء ايمان نيست ، در آن اثر مى گذارد . به جهت همين نقش مؤّر عمل در رشد و شكوفايى ايمان است كه برخى از روايات، ايمان را همراه با عمل تعريف كرده اند و ايمانى را كه رنگى از اخلاق نيكو و آراستگى نداشته باشد، ايمانى بى اثر دانسته اند. شارح نيز خود ، به اين نكته راه برده است و در باره آن دسته از روايات كه به گونه اى ، عمل را در تعريف ايمان گنجانده اند ، مى گويد:

مراد از ايمان در اين دسته از روايات، همان ايمان كامل است.(2)

مرحوم ملاّ صالح اگرچه بر اساس روايات، حقيقت ايمان را تصديق قلبى و اقرار

ص: 319


1- . ر .ك: همان جا و ج 9، ص 158.
2- . همان، ج 8، ص 3، 47، 55، 85، 100، 104، 124 و 125.

زبانى مى داند ؛ امّا اين درجه از ايمان را با شواهد روايىِ پيش گفته ، كمترين حدّ براى اطلاق عنوان مؤن بر شخص مى داند.

تفسيرى كه شارح از مجموعه روايات در باره ايمان ارائه مى دهد ، دو گانگى و ناسازگارىِ ناشى از تفاوت تعريف ايمان در روايات را حل مى كند ؛ زيرا همان گونه كه گذشت ، رواياتى چند، باور و اعتقاد را تنها ملاك ايمان دانسته اند و عمل را در تعريف ايمان ، جاى نداده اند. اما در روايات بسيارى، عمل نيز در كنار باور و اعتقاد قلبى، در تعريف ايمان آمده است و گاه آن چنان به عمل و انجام دادن تكاليف دينى و آراستگى به فضايل اخلاقى و پيراستگى از زشتى ها امر شده است ، كه مخاطب گمان مى كند كسى كه داراى چنين ويژگى هايى نباشد ، در واقع مؤن نيست. مثلاً در روايتى ، امام صادق عليه السلام در پاسخ پرسشگرى كه در باره رابطه ميان عمل و ايمان پرسيده بود، فرموده است:

ايمان ، جز با عمل پديد نمى آيد و عمل ، جزئى از آن است . ايمان ، جز با عمل ، استوار و ثابت نمى گردد .(1)

همچنين ، در روايتى از امام باقر عليه السلام نيز آمده است كه روزى شخصى نزد امير مؤنان عليه السلام آمد و پرسيد: «آيا كسى كه به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله شهادت دهد ، مؤن است؟» . ايشان در پاسخ فرمود :

پس واجبات و تكاليف الهى كجايند؟

نيز از ايشان شنيده شد كه فرمود :

اگر ايمان ، تنها كلام بود، روزه و نماز و هيچ حلال و حرامى نيز نازل نمى شد .(2)

برخى از روايات نيز، دستيابى به حقيقت ايمان را تنها در گرو آراستگىِ باطن و كسب فضايل اخلاقى مى دانند ؛ مانند روايتى از امام صادق عليه السلام كه فرمود :

ص: 320


1- . همان، ص 114.
2- . همان، ص99.

كسى از شما به حقيقت ايمان دست نمى يابد ، مگر اين كه دورترينِ مردم [از لحاظ ارتباط ظاهرى با او] را به خاطر خدا دوست داشته باشد و نزديك ترين مردم را براى خدا دشمن بدارد .(1)

اين روايت و بسيارى ديگر از روايات مشابه ، دستيابى به حقيقت ايمان را تنها از راه عمل ، ميسّر دانسته اند و حتى در برخى از روايات ، ايمان بنده اى كه از صفات نيكو و عمل پسنديده تهى باشد ، نفى شده است ؛ بدان معنا كه ارزش ايمان هر شخص ، به ميزان عمل و ويژگى هاى رفتارى او بستگى دارد . از اين رو ، هر چه عمل آدمى نيكوتر و بهتر باشد، اعتقاد وى نيز راسخ تر و استوارتر خواهد بود و در نتيجه ، به كمال ايمان ، نزديك تر خواهد بود.

4 . جمع بندى و داورى

با توجّه به آنچه از ديدگاه هاى شارح در اين دو گفتار آورديم، مى توان نظرات وى را در باره ايمان و ارتباط آن با عمل ، در چند بند خلاصه كرد:

يك . مفهوم ايمان، امرى قلبى است ؛ بدان معنا كه هر گاه باور و اعتقاد به موارد خاصّى كه باور كردن آنها واجب و لازم است ، در قلب پديدار شد، ايمان نيز تحقّق مى يابد.

دو . بر اساس آنچه در بند اوّل آمد، جايگاه ايمان، قلب است.

سه . در كنار باور قلبى - كه از اركان اساسى ايمان است - ، اقرار لسانى نيز از شروط ايمان است ؛ البته آن گاه كه شرايطى چون تقيه ، در كار نباشد ، كه در آن صورت ، فرد مى تواند ايمان خود را پنهان نمايد.

چهار . باور و اقرار به يگانگى خدا و به رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و به ولايت ولىّ خدا، شرط است ؛ يعنى تصديق و باور اين سه در كنار هم ، سبب پيدايش ايمان و در

ص: 321


1- . تحف العقول، ص 369.

نتيجه ، رسيدن به خداست.

پنج . بر اساس آنچه در بندهاى پيشين آمد، دو ركن اصلى ايمان، تصديق قلبى و اقرار لسانى است ؛ اما عمل ، از حقيقت ايمان جداست . اين درجه (تصديق و اقرار تنها) ، اوّلين درجه و كمترين حدّ ايمان است كه سبب اطلاق عنوان مؤن بر شخص مى شود ؛ اگرچه وى به اقتضاى ايمان خود ، هيچ عملى انجام نداده باشد.

شش . اگرچه در تحقّق ايمان ، عمل شرط نيست ؛ رشد و شكوفايىِ ايمان ، در گرو عمل است و ايمان شخص زمانى به كمال مى رسد كه با بهترين اعمال و صفات ، همراه گردد .

هفت . در لسان روايات، به دليل نقش مؤّر و پراهمّيت عمل در پيشرفت ايمان، ايمان حقيقى و اثرگذار، ايمانِ همراه با عمل دانسته شده است . شارح اصول كافى نيز، ايمانى را با ارزش و سودمند مى داند كه همراه با عمل و صفات نيكو باشد.

اكنون كه بر اساس روايات ، به جمع بندى و نتيجه اى دقيق در باره ايمان رسيده ايم، به آسانى مى توانيم در باره سه ديدگاه پيش گفته (نظرات عالمان مسلمان) داورى كنيم .

پيش تر ، سه ديدگاه كلّى در باره تعريف ايمان ارائه شد:

اوّل . ايمان ، تنها تصديق قلبى است . اين ديدگاه بر اساس روايات ، درست نيست ؛ زيرا در روايات، اقرار زبانى نيز از شروط ايمان دانسته شده است.(1)

دوم . ايمان ، تصديق قلبىِ همراه با اقرار زبانى است و اين دو، دو شرط اساسى تحقّق ايمان هستند . اين ديدگاه ، قابل قبول است. البته چنان كه پيش تر نيز يادآور شديم، اين درجه از ايمان طبق روايات، پايين ترين درجه ايمان است و چنانچه با عمل همراه نگردد، ايمانى بى اثر و فايده خواهد بود.

ص: 322


1- . پاسخ به اين پرسش كه: «چرا اقرار زبانى، از شروط ايمان است؟»، در بحث ارتباط ايمان با اسلام، آمده است.

سوم . ايمان ، داراى سه ركن تصديق قلبى، اقرار لسانى و عمل است . بر اساس تفسيرى كه شارح از مجموعه روايات ايمان به دست داده است، اين ديدگاه ، ايمان كامل و در درجات بالا را شامل مى شود ؛ امّا تحقّق ايمان اوّليه ، منوط به دو شرط تصديق و اقرار است .

ه- . ارتباط ايمان و گناه
اشاره

در گفتارهاى پيشين ، بر نقش بنيادين عمل در رشد و شكوفايى ايمان ، پاى فشرديم . اينك بر آنيم كه ديدگاه شارح را در باره گناه و ارتباط آن با ايمان ، بررسى كنيم .

بسيارى از روايات، مؤن را از گناه دور دانسته اند و يا او را از رذايل و خوى هاى پست، نهى كرده اند. اكنون سؤل آن است كه آيا گناه ، با ايمان قابل جمع است؟ به ديگر سخن، آيا مؤن مى تواند گناه كند و ايمان وى نيز محفوظ بماند يا آن كه گناه ، باعث زوال ايمان است؟ بنگريم كه شارح با استفاده از روايات، ارتباط ايمان و گناه را چگونه بيان مى دارد.

وى در شرح حديثى از امام باقر عليه السلام ، به ارتباط ايمان با گناه اشاره مى كند . در اين روايت ، امام باقر عليه السلام از قول پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است:

اهل علم در آن شك ندارند كه پيغمبر چنين فرموده است: زناكار در حين زنا ، مؤن نيست ، و دزد نيز در هنگام دزدى ، مؤمن نيست .(1)

ملا صالح در شرح اين حديث مى نويسد:

ظاهر اين روايت و روايات ديگرى از اين دست ، گوياى آن است كه زناكار و دزد، مؤن نيستند و اگر در حال گناه و بدون توبه بميرند، همانند كفّار، جاودانه در آتش خواهند ماند. اما در مقابل، روايت ديگرى نيز از ائمه عليهم السلام رسيده كه اين بزرگواران، گناهكار و اهل معصيت را «فاسق» ناميده اند ، و فاسق كسى است كه در قيامت بر اساس شرايطى، از شفاعت بهرمند خواهد شد.

ص: 323


1- . شرح اُصول الكافى، ج8، ص 90.

آن گاه ، در جمع ميان اين دو دسته روايت ، چنين مى گويد:

مراد از ايمان در روايت نخستين - كه زناكار را در حين گناه و دزد را در حين دزدى، مؤن نمى داند - ، ايمان كامل است.(1)

1 . ديدگاه ملا صالح

در توضيح اين سخن شارح ، بايد گفت كه بر اساس ديدگاه وى ، مؤنى كه مرتكب گناه مى شود، به جهت ارتكاب گناه ، از مراتب بالاى ايمان سقوط مى كند ، ايمان وى دچار نقصان مى شود ، و نورانيت و صفاى قلبى كه به واسطه آراستگى به فضايل ، در جان و قلب وى پديدار گشته بود، از بين مى رود. اما وى همچنان ، مؤن خوانده مى شود ؛ زيرا اصل و حقيقت ايمان ؛ يعنى تصديق و باور قلبى ، در قلب وى باقى مانده است و وى در ظاهر نيز بر اين اعتقاد خود ، پا بر جاست و بدان اقرار مى كند.

شارح در شرح روايتى ديگر، باز بر اين نكته پاى مى فشارد. در اين روايت ، شخصى از امام صادق عليه السلام در باره مرتكب كبيره و حال او پس از مرگ ، مى پرسد و حضرت در پاسخ مى فرمايد :

مرتكب كبيره اگر آن گناه را حلال بشمارد ، از اسلام خارج است و از اين رو ، [پس از مرگ ]به عذابى سخت گرفتار مى شود . ولى اگر به كبيره بودن گناه اقرار كند و آن را حرام بشمارد و بداند كه به جهت ارتكاب گناه ، عذاب مى شود ... در اين صورت ، وى عذاب خواهد شد ؛ اما عذاب وى كمتر و سهل تر از فرد نخست است و اين كار [يعنى انجام دادن گناه] ، گرچه وى را از محدوده ايمان خارج مى كند، ولى از اسلام خارج نمى كند .

شارح در شرح فقره پايانى اين روايت - كه مرتكب كبيره را به جهت انجام دادن گناه ، از محدوده ايمان خارج مى داند - ، توضيح مى دهد كه در روايات و لسان اهل بيت عليهم السلام ، اطلاق عنوان «ايمان» ، بر ايمان كامل، متداول و مرسوم است . وى بر

ص: 324


1- . همان، ص97.

اساس اين برداشت ، مراد از «خروج گناهكار از محدوده ايمان» را خروج از «ايمان كامل» مى داند و مى نويسد:

از اين رو ، شخص گناهكار از محدوده كمال ايمان خارج مى شود ؛ ولى از اصل ايمان خارج نمى شود و اميد است كه به خواست و اراده الهى، رحمت و شفاعت شامل حال چنين شخصى گردد .(1)

اگر با كمى دقّت به ديدگاه شارح نگريسته شود، روشن مى شود كه ريشه اين ديدگاه را بايد در باور وى در باره ارتباط عمل و ايمان جُست ؛ زيرا همان گونه كه پيش تر گفتيم، وى انجام دادن تكاليف و آراستگى به صفات پسنديده و ترك گناه و پيراستگى از صفات نكوهيده را، در رشد و شكوفايىِ ايمان و نورانيت قلب مؤن بر اثر كمال ايمان وى، مؤّر مى داند ؛ ولى اصل شكل گيرى ايمان را وابسته به عمل نمى داند. از اين رو ، در شرح رواياتى كه به گونه اى ، گناه را سبب از بين رفتن ايمان مى شمارند ، بر اين نكته پاى مى فشارد كه : گناه ، سبب از بين رفتن نورانيت قلب و نقصان ايمان و سقوط مؤن به درجات و مراتب پايين ايمان است [نه اين كه كاملاً ايمان را نابود كند] .(2)

2 . دسته بندى روايات

در يك نگاه كلّى، رواياتى را كه به تبيين ارتباط ايمان و گناه پرداخته اند، مى توان به چهار دسته تقسيم كرد :(3)

دسته نخست : اين دسته ، شامل دو روايت است كه بر اساس آنها ، گناه سبب از بين

ص: 325


1- . همان، ج 9، ص266.
2- . ايشان در شرح رواياتى چند، به اين نكته اشاره مى كند. براى نمونه، ر. ك: همان، ج 9، ص 41 و ص 285 و ج10، ص 116 و... .
3- . لازم به يادآورى است كه اين بررسى، در محدوده روايات كتاب الايمان و الكفر الكافى، انجام گرفته است.

رفتن ايمان مى گردد و شخص گناهكار تا زمانى كه توبه نكرده ، خارج از دايره ايمان شمرده مى شود و تنها عنوان «مسلمان» را مى توان در باره وى صادق دانست . در يكى از اين روايات، امام صادق عليه السلام ابتدا هر يك از مفاهيم ايمان، اسلام و كفر را چونان خانه هايى دانسته كه آدمى با شرايطى ، وارد اين خانه ها مى شود و با اين تشبيه ، به تبيين رابطه ايمان و گناه پرداخته است :

اگر بنده مرتكب يكى از گناهان بزرگ يا كوچكى شود كه خداوند بلند مرتبه از آنها نهى كرده است، از محدوده ايمان خارج مى گردد ، اسم ايمان از وى ساقط شده ، نام اسلام بر او ثابت خواهد ماند . اما چنانچه وى توبه كند و از خداوند طلب مغفرت نمايد ، به محدوده ايمان باز خواهد گشت و تنها انكار از روى عمد و حلال شمردن حرام خدا ، او را به كفر مى كشاند . اگر حلالى را كه مى داند حلال است ، حرام شمرد و يا حرامى را با علم به حرمت آن ، حلال شمرد و بدين مطلب اعتقاد ورزد، در اين جاست كه از اسلام و ايمان خارج شده ، وارد محدوده كفر مى گردد .(1)

روايت دوم از دسته نخست روايات، از امير المؤمنين عليه السلام است كه چون پرسشگرى از رابطه ايمان و گناه پرسيده بود، آن حضرت به طور گسترده پاسخ اين سؤل را داده است . وى در اين گفتار نورانى و ارجمند، براى انبيا ، پنج روح را ثابت دانسته كه عبارت اند از : «روح القدس، روح ايمان، روح قوّت، روح شهوت و روح بدن» . به فرموده امام ، غير از روح القدس، ديگر روح ها براى مؤمن نيز وجود دارد . آن حضرت در ادامه ، كاركرد هر روح را ياد آور شده ، سپس به چگونگىِ درافتادن بنده در گناه با كمك روح قوّت و شهوت و بدن، پرداخته و مى فرمايد :

گاهى در روزگار توانايى و جوانىِ مؤمن ، حالاتى براى وى پيش مى آيد و آهنگ گناه مى كند ؛ روح قوّت او را بر مى انگيزد ؛ روح شهوت، گناه را براى وى زينت مى دهد ؛ و روح بدن ، او را به گناه مى كشاند تا آن كه وى را در گناه مى اندازد . آن

ص: 326


1- . شرح اُصول الكافى، ج8، ص 85.

گاه كه به گناه در مى غلتد، ايمان وى كاسته شده ، از او جدا مى شود و تا زمانى كه توبه نكند، ايمان به وى باز نخواهد گشت . هنگامى كه توبه كند ، خداى تعالى نيز او را مى بخشايد و چنانچه دو باره به آن گناه باز گردد، خداوند وى را به آتش جهنّم مى برد .(1)

همان گونه كه از ظاهر اين دو روايت پيداست، گناه سبب خروج مؤن از محدوده ايمان مى گردد و مؤمن گنهكار ، تا زمانى كه توبه نكرده ، به دايره ايمان باز نخواهد گشت و طبق روايت نخست ، تنها عنوان «مسلمان» بر وى صدق مى كند.

دسته دوم : اين دسته ، شامل رواياتى است كه گناه را قابل جمع با ايمان بنده نمى دانند و حتى برخى از اين روايات، گناه را سبب خروج ايمان از جان بنده مى دانند. در پى ، به بررسى چند نمونه از روايات اين دسته مى پردازيم .

يك . امام كاظم عليه السلام در پاسخ به سؤل فردى كه پرسيد : «آيا گناه كبيره ، سبب خروج ايمان [از قلب و جان آدمى ]است؟» ، فرمود :

آرى، و پايين تر از كبائر نيز ؛ [چرا كه] پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «زنا كار در حين گناه ، ايمان ندارد و دزد در حين دزدى ، مؤن نيست» .(2)

دو . امام باقر عليه السلام نيز طبق روايتى ديگر ، نزد گروهى از مرجئه كه معتقد بودند گناه و معصيت به ايمان ضررى نمى رساند، به تبيين رابطه ايمان و گناه پرداخت . راوى، روايت را چنين نقل مى كند: ابن قيس ماصر و عمرو بن ذرّه امام باقر عليه السلام وارد شدند .

گويا ابو حنيفه نيز به همراه آن دو بود . ابن قيس ماصر ، لب به سخن گشود و گفت: «ما [مرجئه] ، مسلمانان را به سبب ارتكاب گناه ، از محدوده ايمان خارج نمى دانيم» . امام باقر عليه السلام در جواب آنان فرمود :

اى پسر قيس! [بدان كه ]پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : «زناكار در حين گناه ، ايمان

ص: 327


1- . همان، ج 9، ص 269.
2- . همان، ص 272.

ندارد و دزد در زمان دزدى ، مؤمن نيست» . تو و يارانت ، به هر ديدگاهى كه مى خواهيد ، بگرويد .(1)

اين روايت در أمالى شيخ مفيد ، با اندكى تفاوت آمده است. در آن جا آمده است كه پس از آن كه كلام امام باقر عليه السلام پايان يافت ، عمرو بن ذرّ از امام پرسيد: «پس آنها را چه بناميم؟» . آن حضرت در پاسخ فرمود :

به آن نامى كه خداوند آنان را خوانده است و به [نام] عملى كه بدان مرتكب شده اند. خداى تعالى فرموده است : «و مرد و زن دزد» و فرموده است : «زن و مرد زناكار» .(2)

سه . از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود :

كسى كه زنا كند و كسى كه شراب بنوشد و كسى كه عمداً يك روز از ماه رمضان را افطار كند ، از [محدوده ]ايمان خارج است .(3)

ظاهر روايات دسته دوم ، گوياى آن است كه ايمان ، با گناه ؛ بويژه گناه كبيره اى مانند زنا و دزدى ، قابل جمع نيست . به ديگر سخن ، گناه كبيره، بنده را از محدوده ايمان خارج مى كند. اين نكته كه فرد گناهكار در حين ارتكاب گناه كبيره ، از ايمان خارج است، مهم ترين و كليدى ترين نكته اى است كه از مجموع روايات اين دسته به دست مى آيد. اما اين روايات در باره بازگشت ايمان به قلب بنده و شرط ورود دو باره بنده به محدوده ايمان، ساكت هستند.

دسته سوم : در اين دسته، دو روايت وجود دارد كه بر اساس آنها، ايمان تنها در حين گناه كردن ، از قلب بنده خارج مى شود.

يك . در روايتى ، امام صادق عليه السلام در باره ايمان فرد زناكار مى فرمايد :

ص: 328


1- . همان، ص 273.
2- . اوائل المقالات فى المذاهب والمختارات، ص275.
3- . شرح اُصول الكافى، ج 9، ص 262.

تا آن زمان كه بدان كار مشغول است، روح ايمان از او سلب مى شود ؛ اما آن گاه كه از آن كار دست كشيد ، ايمان به او باز مى گردد .

راوى مى پرسد: «اگر اين شخص ، باز هم قصد انجام دادن آن گناه را داشته باشد، چه طور؟» .

امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد:

نه [ ، ايمان از او سلب نمى شود] . آيا اگر كسى قصد دزدى داشته باشد ، تا زمانى كه دزدى نكرده ، دست وى بريده مى شود؟ .(1)

دو . در روايتى ديگر، شخصى از امام صادق عليه السلام چنين مى پرسد: «آيا زناكار در حين زنا ، مؤن است؟» امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد:

نه، تا زمانى كه مشغول بدان كار است ، ايمان از وى سلب مى شود ؛ امّا پس از دست كشيدن از آن، دو باره ايمان به وى بر مى گردد .

راوى مى پرسد: « [ اگر ] وى قصد انجام دادنِ دو باره آن كار را داشته باشد، چه طور؟» . حضرت پاسخ مى دهد :

چه بسيار پيش مى آيد كه كسى قصد بازگشت به گناه دارد ولى گناه نمى كند .(2)

ظاهر روايات اين دسته نيز همانند دسته پيشين ، گوياى آن است كه شخص زناكار در حين گناه ، مؤمن نيست ؛ امّا بر خلاف روايات دسته نخست - حتى پس از ارتكاب گناه صغيره نيز توبه را شرط بازگشت ايمان مى دانستند - ، اين روايات بنده را پس از «دست كشيدن» از گناه كبيره اى مانند زنا ، مؤن مى دانند.

دسته چهارم : اين دسته شامل رواياتى است كه برخى از گناهان را سبب فساد ايمان مى دانند.

يك . امام باقر عليه السلام در باره حسد فرمود :

ص: 329


1- . همان، ج 8، ص267.
2- . همان ، ص 268.

حسد ، ايمان را مى خورد ؛ همان گونه كه آتش، هيزم را .(1)

دو . به گفته امام صادق عليه السلام ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در باره غضب فرموده است :

غضب، ايمان را فاسد مى كند ؛ همان گونه كه سركه، عسل را .(2)

سه . همچنين ، در روايتى مشابه روايت پيشين ، امام صادق عليه السلام بدخُلقى را سبب

فاسد شدن ايمان دانسته است .(3)

چهار . از امام باقر عليه السلام نيز چنين رسيده است :

كسى كه بهره اى از درشتى كردن داشته باشد، بين او و ايمان، پرده اى نهاده مى شود .(4)

پنج . شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد : «چه چيزى ايمان را در [قلب ]بنده ، ثابت نگه مى دارد؟» . حضرت فرمود : «ورع». وى دو باره پرسيد : «چه چيزى سبب خروج ايمان از [قلب ]بنده است؟» . حضرت پاسخ داد : «طمع».

شش . امام باقر عليه السلام در باره دروغ فرموده است :

دروغ ، سبب خراب شدن ايمان است .(5)

3 . جمع روايات

تا بدين جا ، با چهار دسته از روايات آشنا شديم كه هر كدام به نوعى ، مبيّن رابطه ايمان و گناه بودند . از ميان اين چهار دسته، ظاهر روايات دسته نخست با روايات دسته سوم ، ناسازگار مى نمود. در اين قسمت ، ابتدا وجه جمعى ميان اين دو دسته روايات ارائه مى كنيم و سپس به نتيجه گيرى از اين بحث مى پردازيم.

ص: 330


1- . همان، ج9، ص316.
2- . همان، ص 310 .
3- . ر. ك : همان، ص 354.
4- . همان، ص 310.
5- . همان، ص 400 و بسيارى روايات ديگر كه تُهمت ، تعصّب و گناهانى مشابه اينها را سبب نابودى ايمان دانسته اند . براى نمونه ، ر. ك : همان ، ج 9، ص 19 و 321 .

دسته سوم از اين روايات، بازگشت ايمان به مؤن را مشروط به هيچ شرطى ندانسته اند و تنها گفته اند كه با پايان يافتن گناه، ايمان به بنده باز مى گردد : اما در دسته نخست ، بازگشت ايمان را به توبه مشروط دانسته اند.

به نظر مى آيد كه روايات دسته اوّل ، ناظر به درجات ايمان بوده اند و روايات دسته سوم ، ناظر به اصل ايمان ؛ بدين معنا كه اگر بنده ، مرتكب گناه صغيره اى شد ، از محدوده ايمان خارج نمى شود ، ولى آن درجه از ايمان را كه پيش از گناه دارا بوده ، از دست مى دهد و به مرتبه اى پايين تر نزول مى كند. در اين حال ، تنها راه بازگشت به مرتبه بالاتر ، توبه است. اما اگر دست به گناه كبيره اى مانند زنا و شرب خمر بزند ، در هنگام گناه كردن ، نه تنها مرتبه اى را كه دارا بوده ، از دست مى دهد ، كه كاملاً از محدوده ايمان خارج مى شود . اما با پايان يافتن گناه ، گرچه به محدوده ايمان باز مى گردد، بازگشت به درجه ايمانىِ پيشين ، باز به توبه نياز دارد.

شاهد اين سخن ، آن است كه در روايات دسته سوم فرموده اند : زناكار در هنگام گناه ، روح ايمان را از دست مى دهد و پس از پايان گناه، ايمان - و نه روح ايمان - به او باز مى گردد ، و بر پايه تفسير منقول امام باقر عليه السلام ، روح ايمان نوعى موهبت از جانب خداست.

طبق اين روايت، شخصى معناى اين سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را كه فرموده است : «اگر شخصى زنا كند ، روح ايمان از وى جدا مى شود» ، از امام باقر عليه السلام پرسيد. آن حضرت

در پاسخ وى ، به آيه اى از قرآن اشاره كرد و فرمود :

اين ، همان قول و گفته خداوند است كه فرمود :«و آنها را با روحى از جانب خود ، تأييد كرد» . روح [ -ِ ايمانى] كه از آنها جدا مى شود، همين روح است .(1)

روشن است كه موهبتى بودن ، بيشتر با درجات بالاى ايمان تناسب دارد.

شاهد ديگر اين جمع ، آن است كه در روايات دسته اوّل ، هم صغيره بودن و هم كبيره بودن گناه را عامل خروج از ايمان دانسته اند و اگر مقايسه اى ميان اين روايات

ص: 331


1- . ر.ك : همان، ج9، ص 266 و نيز روايتى مشابه از امام صادق عليه السلام در ج9، ص 271.

با دسته سوم انجام شود ، بر اساس ظاهر بايد اين گونه نتيجه گرفت كه مرتكب كبيره پس از گناه ، بار ديگر به محدوده ايمان وارد مى شود (مضمون روايات دسته سوم) ؛ اما مرتكب صغيره ، تنها پس از توبه مؤمن ناميده مى شود (مضمون روايات دسته اوّل)! پيداست كه اين برداشت ، پذيرفتنى نيست. بنا بر اين ، براى عمل به هر دو دسته ، به ناچار بايد روايات دسته اوّل را ناظر به درجات ايمان دانست .

شاهد ديگر اين برداشت ، آن است كه بر اساس ظاهر بسيارى از روايات ، در پندار راويان ، تنها گناهانى مانند زنا سبب خروج از ايمان مى گشته و پرسش از امامان عليهم السلام نيز با همين پيش فرض ، صورت مى گرفته است. حال اگر روايتى گناهان صغيره را نيز سبب خروج از ايمان بداند، قاعدتاً بايد آن را ناظر به درجاتى والا از ايمان دانست و نه

اصل ايمان.

شاهدى كه نشان مى دهد مراد اين گونه روايات، درجات ايمان است ، روايات دسته چهارم است . براى نمونه ، در يكى از آنها آمده است كه «طمع، مؤمن را از ايمان خارج مى سازد» ؛ حالْ آن كه طمع به خودى خود ، گناه نيست ، بلكه نشانه افول درجه ايمانى مؤمن است.

عبارت «نقص من الإيمان» كه در روايت دسته نخست گذشت ، نشان دهنده كاستىِ ايمان است . پيداست كه سخن گفتن از كاستى ايمان ، در جايى معقول است كه بحث بر سر درجات ايمان و شدّت و ضعف آن باشد و نه اصل بود و نبود ايمان .

و . تبيين مفهوم كفر
1 . كفر در لغت

واژه كفر ، از ريشه «كَفَرَ» گرفته شده است - كه در برخى از كتب لغوى ، در مقابل ايمان به كار مى رود -(1) و به معناى «پوشاندن» است.(2) ابن فارس ، دليل استعمال كفر را

ص: 332


1- . كتاب العين ، ج3، ص 1584 ؛ الصحاح تاج اللغة و صحاح العربية ، ج2، ص 807 ؛ مجمل اللغة ، ص 931.
2- . الصحاح تاج اللغة وصحاح العربية ، ج 2 ، ص 807 ؛ مجمل اللغة ، ص 931 ؛ مصباح المنير ، ج2، ص 535.

در مقابل ايمان و وجه تسميه آن را بدان جهت مى داند كه در حالت كفر، حقْ پوشانده مى شود.(1)

اين واژه در اصطلاح لغويان ، در مقابل «شكر» نيز به كار مى رود . مراد از كفر در اصطلاح «كفران نعمت» نيز همين معناى كفر است. خليل بن احمد، كفران نعمت را ناسپاسى و عدم شكرگزارى معنا كرده است ؛(2) ولى برخى ديگر ، مراد از آن را انكار نعمت ها دانسته اند.(3)

بر اين اساس ، شخص كافر در حقيقت ، حقّانيت دين را - كه در حالت ايمان ، آشكار مى گردد و بدان شهادت داده مى شود - ، مخفى و پوشيده نگه مى دارد و آن جا كه كفر در مقابل شكر به كار مى رود ، بدين معناست كه گويا در اين حالت، نعمت الهى ناديده انگاشته شده است.

2 . كفر در ديدگاه دانشوران

اكنون بايد بنگريم كه دانشوران اسلامى ، كفر را چگونه تعريف كرده اند. سيّد مرتضى ، كفر را انكار قلبى و تكذيب چيزى مى داند كه باور و تصديق آن ، واجب دانسته شده است.(4) شيخ طوسى نيز همانند سيد مرتضى ، بر آن است كه شرط تحقّق كفر ، تنها انكار قلبى نسبت به امورى است كه شناخت آنها از سوى خداى تعالى واجب دانسته شده است .(5)

خواجه نصير و در پى او علامه حلّى، كفر را در مقابل ايمان دانسته اند و آن را «بى ايمانى» تعريف كرده اند ؛ چه با اعتقاد به خلاف آنچه در ايمان شرط است و چه

ص: 333


1- . مجمل اللغة ، ص 931.
2- . كتاب العين ، ج3، ص 1584.
3- . الصحاح تاج اللغة و صحاح العربية ، ج2، ص 807 ؛ مجمل اللغة ، ص 931 ؛ مصباح المنير ، ج2، ص 535.
4- . الرسائل، ص280.
5- . الاقتصاد، طوسى ، ص 140.

بدون اعتقاد خلاف .(1)

كفر از نگاه شهيد ثانى ، عبارت است از انكار ضروريات دين ؛ خواه انكار از روى عناد باشد ، خواه بر اساس اعتقاد ، و خواه به جهت استهزا و كوچك شمردن دين .(2)

از ميان فقهاى معاصر نيز، امام خمينى رحمه الله كفر را در مقابل اسلام دانسته ، «كافر» و «غيرمسلمان» را يك سان فرض كرده است .(3)

3 . مفهوم كفر در روايات ، از نگاه شارح
اشاره

مرحوم ملاصالح در شرح خود ، با توجه به وجوهى كه روايات براى كفر بر شمرده اند ، به تبيين معناى كفر و انواع آن پرداخته است. وجوه كفر در روايات ، عبارت اند از: كفر جحود و انكار، كفر نعمت ، و كفرى كه بر اثر مخالفت با اوامر الهى به وجود مى آيد.

يك . كفر جحود

امام صادق عليه السلام اين وجه از كفر را دو قسم دانسته است:

و اما كفر جحود، همان انكار ربوبيت پروردگار است . و آن ، ديدگاه كسانى است كه مى گويند: خدايى نيست و بهشت و دوزخى وجود ندارد! و نيز ديدگاه گروهى از زنادقه است كه «دهرّيه» خوانده مى شوند و... . اما قسم دوم از كفر جحود، انكار همراه با شناخت و معرفت است ؛ بدان معنا كه منكر، چيزى را انكار كند كه حقّانيت آن را ثابت دانسته و درستىِ آن را دريافته است . خداوند در اين باره فرموده است «و از روى ظلم و برترى جويى ، آن [حق] را انكار كردند ؛ در حالى كه به درستىِ آن ، يقين يافته بودند» .(4)

ص: 334


1- . انوار الملكوت فى شرح الياقوت ، ص 577.
2- . شرح لمعة، ج9، ص 334.
3- . تحرير الوسيلة ، ج3، ص 313.
4- . شرح اُصول الكافى ، ج10، ص 66.

با توجّه به اين روايت ، قسم اوّل كفر جحود، بى اعتقادى محض نسبت به ربوبيت خداى تعالى است ؛ ولى قسم دوم آن ، همان است كه در تعاريف و اصطلاح دانشمندان اسلامى ، بيشتر بدان اشاره مى شود و به معناى انكار حق در عين شناخت آن است. مرحوم ملاصالح ، مراد از معرفت را در اين روايت ، شناخت حقايقى چون رسالت و ولايت مى داند ؛ بدان معنا كه شخص با اين كه حقيقت را مى شناسد ، تنها از روى عناد، حسد، استكبار و يا انگيزه هايى از اين دست ، به انكار اين حقايق مى پردازد و آيات الهى را تكذيب مى كند.(1)

به اين وجه از كفر ، در روايات ديگر نيز اشاره شده است. مثلاً امام باقر عليه السلام كفر را پيش از شرك و پليدتر و بزرگ تر از آن دانسته است . پس از آن ، حضرت به كفر شيطان اشاره كرده كه چون خداوند به وى امر كرد كه بر حضرت آدم عليه السلام سجده كند، از سجده كردن خوددارى كرد . امام در ادامه مى فرمايد :

كفر ، بزرگ تر از شرك است . هر كسى كه نظر يا سخنى را بر خداوند برترى دهد ، يا از اطاعت الهى سر باز زند و بر گناه كبيره اصرار ورزد، وى كافر است .(2)

بر اساس اين روايت ، هر گونه سركشى اى در برابر خداوند ، كفر خوانده مى شود؛ خواه اين سركشى، مستقيماً ابراز شود و به انكار خداوند منجر شود يا اين كه شخص ، عمداً بر انجام دادن گناهى اصرار ورزد ، كه در اين حالت نيز ، كار وى نوعى سركشى به شمار مى آيد و بر آن ، كفر صدق مى كند.

ملاّ صالح نيز در شرح اين حديث ، به تبيين كفر پرداخته و آن را «سركشى از طاعت الهى و انكار حقيقت» معرّفى مى كند و آن را سبب و ريشه و محرّك شرك مى داند. از اين روست كه امام باقر عليه السلام در روايت ياد شده ، كفر را بدتر و بزرگ تر از شرك معرّفى كرده است ؛ زيرا هميشه سرچشمه و علّت پديده ناپسند، بدتر و پليدتر

ص: 335


1- . همان، ص 68.
2- . همان، ص 56.

از خود آن پديده است .(1)

در روايتى ديگر، كسى از امام باقر عليه السلام مى پرسد: «چرا زنا كار را كافر نخوانديد ؛ ولى شخص بى نماز را كافر خوانديد؟ علّت آن چيست؟» . حضرت فرمود :

زيرا زناكار و گناهكاران ديگرى مانند وى، از روى غلبه شهوت ، به اين عمل دست مى زنند ؛ اما شخص بى نماز، نماز را جز به جهت كوچك شمردن آن رها نمى كند. همانا زنا كارى كه با زنى زنا مى كند، تنها براى لذّتى است كه از اين كار مى برد و هدف وى ، تنها رسيدن به آن لذّت است. پس اگر لذّت كنار رود [ ، مانند نماز نخواندن ، كه هيچ لذّتى ندارد] ، جز استخفاف و كوچك شمردن ، وجهى (انگيزه اى) باقى نمى ماند و هر جا كه استخفاف باشد، كفر صدق مى كند .(2)

در اين روايت نيز شخص بى نماز، كافر شمرده شده ؛ زيرا امر الهى را كوچك شمرده و از طاعت الهى سر باز زده است ، و سركشى از طاعت الهى ، يقينا برابر با كفر است.

همچنين است در روايتى ديگر كه از امام صادق عليه السلام پرسيده شده : «مرتكب كبيره ، پس از مرگ چه حالى خواهد داشت؟» و امام در پاسخ فرموده است :

مرتكب كبيره ، در صورتى كه آن گناه را حلال بداند ، از اسلام خارج شده و به همين دليل ، به عذابى سخت دچار خواهد شد .(3)

شارح نيز در شرح روايتى كه فرموده است: «كشتن مؤن ، كفر است» ، به همين نكته اشاره كرده و قتل مؤن را تنها در صورتى كفر مى داند كه قاتل، اين عمل را بر خود حلال دانسته باشد.(4)

از مجموع روايات ياد شده ، مى توان چند نكته را در باره «كفر جحود» ، ثابت

ص: 336


1- . همان جا .
2- . همان، ص 61.
3- . همان، ج9، ص 265.
4- . همان، ج10، ص15.

دانست:

يكم : كفر بدين معنا ، با اسلام جمع نمى شود و لذا احكام اسلام - مانند : حرمت جان و مال مسلمان، ارث و... - ، بر چنين كافرى جارى نخواهد بود.

دوم : بر اساس روايات، كفر جحود دو قسم است : قسم اوّل ، آن بى اعتقادى محض به خداوند و دين الهى است و قسم دوم آن ، همراه با سركشى و استكبار در برابر خداوند تعالى است ؛ شامل كوچك شمردن دستورهاى الهى - مانند ترك نماز - و اصرار ورزيدن بر گناهان كبيره و حلال شمردن محرّمات الهى .

سوم : مبحث ايمان و كفر در كتاب الكافى ، در بر دارنده رواياتى است كه در آنها اصطلاح «كفر» به كار رفته است . مراد از كفر در روايات برخى از ابواب اين بخش، كفر جحود و انكار است: مانند باب الكفر ؛(1) باب الضلال ؛(2) باب المستضعف ،(3) و باب أصحاب الأعراف .(4)

دو . كفر نعمت

وجه ديگر كفر در روايات، كفر نعمت است كه امام صادق عليه السلام در باره آن فرموده است :

[مراد از] كفر نعمت، گفتار خداى تعالى است كه از قول سليمان عليه السلام حكايت مى كند : «اين از فضل پروردگارم است تا مرا بيازمايد كه آيا او را سپاس مى گويم يا كفران مى ورزم . و آن كس كه شكر كند، تنها به سود خود شكر كرده است و آن كس كه كفران ورزد، پس [بدانيد كه] پروردگارم بى نياز و بزرگوار است»(5) و نيز فرموده

ص: 337


1- . الكافى ، ج2، ص 383.
2- . همان، ص401.
3- . همان، ص404.
4- . همان، ص 408.
5- . سوره نمل ، آيه 40 .

است : «اگر سپاس بگزاريد ، [نعمت هاى] شما را خواهم افزود ؛ و[لى] اگر كفر بورزيد ، [خواهيد ديد كه] به يقين ، عذاب من سخت است»(1) .(2)

شارح ، اين وجه از كفر را در مقابل «شكر» و «سپاس از نعمت ها» دانسته و مراد از شكر نعمت را اعتراف به نعمت هاى پيدا و پنهان الهى مى داند. وى همچنين ، بر اين باور است كه انجام دادن كارهاى شايسته ، اطاعت از دستورهاى خداوند و دورى از گناه، نيز هر كدام ، راهى براى شكر نعمت هاى الهى اند . در مقابل، كفر نعمت همان ناسپاسى است كه افزون بر اين كه سبب از بين رفتن نعمت هاست و مانع افزايش يا بركت يافتن آنها مى شود ، آنهاست عقوبت دنيوى و اخروى را نيز در پى خواهد داشت.(3)

مرحوم ملاصالح در شرح برخى از روايات ، به اين وجه از كفر اشاره كرده است . براى نمونه ، وى روايتى را كه مى گويد: «ناسزا گويى به مؤن، فسق، و كشتن او، كفر است» ، چنين شرح داده است كه چنانچه قاتل ، اين عمل را با اعتقاد به حلال بودنش انجام نداده باشد، مى توان مراد از كفر را در اين روايت ، كفر نعمت دانست ؛ بدين معنا كه قاتل، حقّ اُلفت و برادرى را - كه خداوند در بين مؤنان قرار داده است - به جا نياورده و به جنگ با برادر خود پرداخته است.(4)

سه . كفر به معناى ترك دستور خداوند

امام صادق عليه السلام در باره اين وجه از كفر ، به آيه اى اشاره كرده است كه در آن آيه ، خداوند به بنى اسرائيل مى فرمايد: «و آن هنگام كه از شما پيمان گرفتيم كه خون يكديگر را نريزيد و يكديگر را از

ص: 338


1- . سوره ابراهيم ، آيه 7 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ج10، ص66.
3- . همان، ص 70.
4- . همان، ص16.

سرزمين هاى خود نرانيد... آيا به بخشى از كتاب ايمان مى آوريد و به بخشى ديگر ، كفر مى ورزيد؟! پس جزاى كسى از شما كه چنين كند، چيست؟» .(1)

امام صادق عليه السلام سپس تبيين به اين آيه پرداخته و فرموده است :

آيه ، به بنى اسرائيل به جهت ترك دستورهاى الهى ، نسبت كفر داده و [اگر چه خداوند] بدانها نسبت ايمان نيز داده است ؛ ولى آن را از ايشان نپذيرفت و [از اين رو ،] ايمان آنها نزد خداوند ، براى آنها سودى ندارد .(2)

مرحوم ملاصالح، درباره اين وجه از كفر ، تعريفى به دست نداده است ؛ اما مى توان گفت كه از نظر وى ، اين وجه از كفر و نيز وجه پيشين (كفر نعمت) ، در مواردى با ايمان قابل جمع هستند. اين نكته را مى توان در شرح حديثى از امام صادق عليه السلام در يافت. در آن روايت ، چنين آمده است :

آن گاه كه از بنده مؤن گناهى سر مى زند، خداوند به او هفت ساعت مهلت مى دهد [كه توبه كند] . پس اگر از خداوند طلب آمرزش كرد، گناهى براى او نوشته نمى شود و اگر مهلت وى سپرى شد و وى استغفار نكرد، گناهى براى او نوشته مى شود . [گاهى] مؤمن بعد از بيست سال ، به ياد گناه خود مى افتد تا از خداوند طلب مغفرت كند و بخشوده شود . [اما] كافر ، گناه خود را بعد از ساعتى از خاطر مى برد .

شارح معتقد است كه با توجه به آن كه در كفر جحود و انكار، توبه از گناه براى كافر فايده اى ندارد، پس مراد از كفر در اين روايت ، همان كفر جحود است و نمى توان آن را به كفر نعمت يا كفر به معناى سرپيچى از دستور خدا تفسير كرد.(3)

بر اين اساس ، از آن جا كه كفر نعمت يا كفر سرپيچى از دستور خداوند ، از راه توبه قابل بخشش هستند ، مى توان نتيجه گرفت كه اين دو كفر ، مؤن را از ايمان خارج

ص: 339


1- . سوره بقره ، آيه 84 .
2- . شرح اُصول الكافى ، ج10، ص 66.
3- . همان، ص 175.

نمى كنند و دست كم در برخى از موارد ، با ايمان قابل جمع هستند ؛ زيرا مسلّم است كه طبق صريح روايات ، از مؤن نيز گناه سر مى زند و هر گناهى به هر حال ، مخالفت با دستور خداوند است.

چهار . كفر به معناى برائت جستن

امام صادق عليه السلام در ادامه روايتى كه در آن ، وجوه كفر را بيان فرموده است ، در باره وجه آخر كفر ، به چند آيه اشاره مى كند ؛ از جمله ، اين آيه :

«كَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ الْعَدَ وَةُ وَ الْبَغْضَآءُ» .(1)

قرآن كريم اين عبارت را از زبان حضرت ابراهيم عليه السلام حكايت كرده است و امام صادق عليه السلام در تبيين معناى جمله «كفرنا بكم» ، مى فرمايد : «يعنى تبرّأنا منكم».(2) در اين صورت ، معناى آيه چنين مى شود: «ما از شما بيزارى جستيم و بين ما و شما ، دشمنى و كينه پديدار گرديد» .

امام صادق عليه السلام به اين آيه نيز استناد فرموده است :

«إِنِّى كَفَرْتُ بِمَآ أَشْرَكْتُمُونِ مِن قَبْلُ» .(3)

خداوند در اين آيه ، از زبان شيطان نقل كرده كه در روز قيامت ، از دوستان خود در دنيا برائت مى جويد. بر اساس همان سخن امام ، معناى آيه چنين خواهد بود: «من از اين كه شما پيش از اين ، مرا شريك خدا مى پنداشتيد ، بيزارى مى جويم» .

در واقع ، در اين وجه از كفر، بخشى از معناى لغوى آن در نظر گرفته مى شود ؛ ولى ناگفته نمانَد كه اين وجه از كفر ، كاربرد چندانى در آيات و روايات و اصطلاح علما و فقها ندارد.

ص: 340


1- . سوره ممتحنه ، آيه 4.
2- . شرح اُصول الكافى ، ج10، ص66.
3- . سوره ابراهيم ، آيه 22.

منابع و مآخذ

1 . ابن حنبل حياته و عصره و آراؤه و فقهه ، محمّد ابوزهرة ، قاهره : دار الفكر العربى ، 1418 ق.

2 . أدب المعتزلة إلى نهاية القرن الرابع الهجرى ، عبدالحكيم بلبع ، قاهره : دار النهضة.

3 . الإقتصاد الهادى إلى طريق الرشاد ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تهران : منشورات مكتبة جامع چهل ستون ، 1400ق.

4 . الإمام الشافعى فقيه السنّة الأكبر ، عبدالغنى الدقر ، بيروت : دار القلم ، 1410ق.

5 . الإمام مالك بن انس ، ابن عبدالبرّ ، دمشق : دار القلم ، 1410ق.

6 . الإمام مالك بن انس ، عبدالغنى الدقر ، دمشق : دار القلم ، 1410ق.

7 . الإنصاف فيما يجب اعتقاده و لا يجوز الجهل به ، ابوبكر بن طيب الباقلانى ، تحقيق : محمّد زاهد بن الحسن الكوثرى ، قاهره : مكتبة الخانجى ، 1413ق.

8 . الخصال ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، قم : جامعه مدرسين ، 1403ق.

9 . الذخيرة فى علم الكلام ، على بن الحسين السيّد المرتضى ، تحقيق : السيّد احمد الحسينى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1411ق.

10 . الرسائل ، على بن الحسين السيّد المرتضى ، تحقيق : احمد الحسينى و مهدى الرجائى ، قم : دار القرآن الكريم ، 1405ق.

11 . الصحاح تاج اللغة و صحاح العربية ، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى ، بيروت : دار العلم ، 1990 م.

12 . الفرق بين الفرق ، عبدالقاهر بن طاهر بن محمّد البغدادى الاسفراينى ، تحقيق : محمّد محيى الدين عبدالحميد ، بيروت : المكتبة العصرية ، 1411ق.

ص: 341

13 . الفصل فى الملل والأهواء والنحل ، على بن احمد بن حزم اندلسى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1416ق.

14 . الملل والنحل ، محمّد بن عبد الكريم الشهرستانى ، بيروت : مؤسسة الكتب الثقافية ، 1415 ق.

15 . الهداية ، محمّد بن على بن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) ، قم : مؤسسة الإمام الهادى عليه السلام ، 1418ق.

16 . الياقوت فى علم الكلام ، ابو اسحاق ابراهيم النوبختى ، تحقيق : على اكبر ضيايى ، قم ، كتاب خانه آيه اللّه مرعشى ، 1413ق.

17 . انوار الملكوت فى شرح الياقوت ، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمة الحلّى) ، تحقيق : محمّد النجمى الزنجانى ، قم : انتشارات رضى ، 1363ش.

18 . أوائل المقالات فى المذاهب والمختارات ، محمّد بن نعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : فضل اللّه زنجانى ، بيروت : دار المفيد ، 1414ق.

19 . تحرير الوسيلة ، روح اللّه الموسوى الخمينى ، تهران : مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى.

20 . تحف العقول ، حسن بن على بن شعبة الحرّانى ، تصحيح : على اكبر الغفارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1401ق.

21 . تمهيد الاُصول ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، ترجمه : عبدالمحسن مشكوة الدينى ، تهران : انجمن اسلامى حكمت و فلسفه ايران ، 1400ق.

22 . تهذيب الأسماء واللغات ، محيى الدين بن شرف النووى ، بيروت : دار الكتب العلمية.

23 . دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، سيّدكاظم موسوى بجنوردى ، تهران : مركز دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، 1377ش.

24 . شرح اُصول الخمسة ، عبدالجبّار بن احمد الهمذانى الأسدآبادى ، تعليق : أحمد بن حسين بن أبى هاشم ، بيروت : دار إحياء التراث العربى.

25 . شرح اُصول الكافى ، محمّد صالح المازندرانى (ملاّ صالح) ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1421ق.

ص: 342

26 . شرح لمعة ، زين الدين بن على (الشهيد الثانى) ، نجف : منشورات جامعة النجف الدينية.

27 . شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد ، بيروت : دار إحياء التراث ، 1387ق.

28 . طبقات الحنابله ، محمّد بن أبو يعلى الفرّاء البغدادى الحنبلى ، تحقيق : عبدالرحمان بن سليمان العثيمين ، مكّة المكرمة : الأمانة العامّة للاحتفال.

29 . كتاب العين ، خليل بن احمد الفراهيدى ، قم : دار الهجرة ، 1405ق.

30 . كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد ، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمة الحلّى) ، تصحيح : حسن حسن زاده آملى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى، 1419ق.

31 . مجمل اللغة ، احمد بن زكريا (ابن فارس) ، بيروت : دار الفكر ، 1414ق.

32 . مجموع الفتاوى ، احمد بن تيميه الحرّانى ، بيروت : دار الوفاء ، 1422ق.

33 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370ش.

34 . مصباح المنير ، احمد بن محمّد بن على المقرى الفيومى ، بيروت : مكتبة لبنان ، 1987 م.

35 . مقالات الإسلاميين و اختلاف المصلّين ، على بن اسماعيل الأشعرى ، تحقيق : محمّد محيى الدين عبدالحميد ، قاهره : مكتبة النهضة المصرية ، 1389ق.

36 . مقالات تاريخى (دفتر دهم) ، رسول جعفريان ، قم : دليل ما ، 1380ش.

37 . واصل بن عطاء و آراؤه الكلامية ، سليمان الشواشى ، بيروت : دار العربية للكتب ، 1993 م.

ص: 343

ص: 344

جلوه مسائل زنان، در «الكافى»

اشاره

جلوه مسائل زنان، در «الكافى»

مريم غفّارى جاهد

چكيده

در اين مقاله ، با استفاده از روايت مندرج در الكافى ، به جايگاه زن در احاديث وارده از معصومان عليهم السلام پرداخته شده و به زنان راوى ، زنان ائمّه عليهم السلام ، زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و زنانى كه مورد اعتماد يا احترام ايشان بوده اند نيز اشاره شده است . همچنين نمونه سخنان پيامبر و ائمّه ، در باره زنان و نحوه رفتار با آنها بيان گرديده است .

نگارنده ، به شناسايى انواع زنان باايمان ، مورد اعتماد ائمّه و زنان راوى پرداخته و سفارش ايشان به مردان ، نسبت به رفتار خوب با زنان را بيان مى كند . گرامى داشتن زنان از منظر معصومان عليهم السلام ، نحوه انتخاب همسر در بيانات ائمّه عليهم السلام ، نحوه رفتار با كنيزان و علّت دستور معصومان در دورى جستن از زنان ، از مباحثى است كه در قسمت اوّل مقاله به آنها اشاره شده است . در قسمت هاى بعدى مقاله ، به نقش هاى فرهنگى و اجتماعى زنان در عصر ائمّه عليهم السلام ، و حضور آنان در كنار مردان ، تساوى زنان و مردان در فرهنگ اسلامى ، با توجّه به روايات الكافى اشاره گرديده است .

از نظر نگارنده ، مرحوم كلينى ، در جمع آورى رواياتِ مربوط به زنان ، نسبت به ديگران ، از دقت بيشترى برخوردار بوده است و بر خلاف برخى محدّثان ديگر - كه زنان را خوار و سبك مى شمارند - ، جايگاه زنان را بالا و والا شمرده و به حضور اجتماعى زنان و بهره مند شدن آنان از امور اجتماعى و فرهنگى ، معتقد بوده است .

كليدواژه ها : زنان راوى ، زنان ، الكافى ، كنيز ، روايات زنان ، رفتار با زنان .

ص: 345

مقدّمه

اشاره

مسائل و حقوق زنان ، يكى از موضوعاتى است كه همواره در جايگاه هاى مختلف ، مورد بحث و بررسى قرار گرفته است . زنان ، از دير باز ، مورد ظلم قرار گرفته اند و به عنوان جنس ضعيف ، مورد بهره بردارى واقع شده اند . در زمان جاهليت ، زنان ، در جنگ ها اسير مى شدند و به بردگى مى رفتند و گاه براى جلوگيرى از اين ننگ ، پيش از رسيدن به بلوغ ، زنده به گور مى شدند . اين زنان ، در ميان قبايل خود نيز از حرمتى برخوردار نبودند و تنها به عنوان كالا و خدمتكار و كنيز به حساب مى آمدند . پس از ظهور اسلام و تأكيد پيامبر صلى الله عليه و آله بر مساوى بودن حقوق زن ومرد ، بر اعراب ، گران آمد كه زنانى را كه تا پيش از اين به حساب نمى آوردند و آنان را خريد و فروش مى كردند ، با خود مساوى بدانند . به همين دليل، در طول روزگار خود، تلاش كردند اين حقوق را كم رنگ كنند و تنها جنبه ظاهرى آن را نگاه دارند .

چنان كه مى بينيم ، پس از پيامبر كه احاديث جعلى ، به وفور ساخته شد، بخش بزرگى از آن را مسائل زنان و رفتار با آنان تشكيل داد . در اين خصوص ، احاديثى را كه در كتب حديث ديده مى شوند ، نمى توان مورد اطمينان قرار داد ، بويژه كه با نصّ قرآن و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام ، منافات داشته باشد . همچنين به نظر مى آيد اگر مواردى كه در نفى حقوق زن و خشونت هاى معمول در جامعه و قانون آمده ، به اصل اسلام مربوط بود ، گرويدن قشر عظيم زنان به اين دين ، غريب مى نمود ؛ امّا اقبال اين قشر ، نشانگر تحريفات بغض آلودى است كه پس از سال ها به تدريج ، در اين دين پديد آمد، به طورى كه در سال ها و قرون هاى اوليه اسلام، حضور زنان را در جامعه و مكاتب علمى ، شاهد هستيم .

در اين مقاله ، احاديث الكافى را مورد بررسى قرار مى دهيم تا ببينيم در اين كتاب ، به زن ، چگونه نگريسته شده و كدام دسته از احاديث ، بيشتر در آن به چشم مى خورد .

ص: 346

در اين احاديث ، به زنان راوى ، زنان ائمّه عليهم السلام ، زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و زنانى كه مورد

احترام يا اعتماد معصومان عليهم السلام بوده اند ، اشاره شده است . همچنين نمونه سخنان پيامبر و ائمه در باره زنان و نحوه رفتار با آنان، ياد شده است .

الف. انواع زنان
1. زنان باايمان

زنان ، همچون مردان ، به پيغمبر صلى الله عليه و آله ، ايمان آوردند و به احكام اسلام ، عمل كردند و در اين كار ، تفاوتى بين مردان و زنان نبود ، به طورى كه ارزش هر فرد، به ميزان تقواى او دانسته شده، مگر اين كه مردان را بر زنان، برترى و افزونى است كه البته براى اين افزونى ، تعابير ، مختلف است و برخى آن را مربوط به برترى مرد از هر جهت نمى دانند و به امورى خاص ، محدود مى كنند .

على بن حسين عليهماالسلام ، داستان زنى را نقل مى كند كه ايمان او ، موجب توبه مرد بد سابقه اى مى شود كه قصد گناه دارد ، به طورى كه آن مرد ، مستجاب الدعوه مى شود .(1)

با توجّه به اين حكايت مى توان ارزش ايمان هر فرد را نشان برترى او دانست، نه جنسيت . زكريا بن ابراهيم مى گويد : من نصرانى بودم. خدمت امام صادق عليه السلام از چگونگى رفتار با پدر و مادر و خويشاوندان نصرانى ام پرسيدم . ايشان فرمود :

اگر گوشت خوك نمى خورند ، با آنها غذا بخور و به مادرت نيكى كن .(2)

مادر اين جوان با ديدن نيكى پسر مسلمانش ، به اصالت دين اسلام پى مى برد و مسلمان مى شود و اين، نشان دهنده درك زنان از مسائل و فطرت پاك آنان است . نتيجه ديگرى كه از اين حكايت به دست مى آيد ، اين است كه اهل كتاب بر خلاف عقيده عوام ، نجس نيستند و مى توان با آنها معاشرت كرد .

ص: 347


1- . ر.ك : الكافى، ج 4، ص 213 - 214.
2- . همان، ص 473 - 475.

امام صادق عليه السلام درباره مادرش مى فرمايد :

مادر من از كسانى بود كه ايمان داشت و با تقوا و خوش كردار بود و خداوند

خوش كرداران را دوست دارد.

همچنين مى فرمود :

مادرم گفت كه پدرم فرموده : اى اُمّ فروه! به راستى، من هر آينه، در هر روز و شب، نزد خدا، هزار بار براى گناهكاران از شيعيان ما دعا مى كنم؛ زيرا ما به مصيبت ها صبر مى كنيم و مى دانيم كه چه ثوابى دارد، امّا آنها ندانسته صبر مى كنند .(1)

در جاى ديگرى امام صادق عليه السلام فرمود :

فاطمه بنت اسد، مادر اميرالمؤمنين عليه السلام ، نخستين زنى بود كه به سوى پيامبر خدا هجرت كرد و از مكه به مدينه ، با پاى پياده آمد و نسبت به پيامبر خدا از خوش رفتارترين مردم بود... پيغمبر براى او ضمانت كرد كه روز قيامتْ برهنه نباشد و فشار قبر نداشته باشد و هنگام دفنش ، او را تلقين كرد و درباره اش گفت : امروز ، آخرين قسمت احسان ابوطالب را از دست دادم . مطلب ، اين است كه اگر نزد اين فاطمه چيزى بود ، مرا نسبت بدان بر خود و فرزندانش مقدّم مى داشت .(2)

از فرمانبردارى حميده ، زن امام صادق عليه السلام نيز اين روايت ، از ابو بصير نقل شده كه با امام صادق در راه حج ، ميان مكّه و مدينه بودند . فرستاده حميده آمد و گفت : «حميده عرض مى كند من خود را از دست داده ام و مثل حال زاييدن ، در خود احساس مى كنم و تو ، به من دستور دادى كه اين پسرت را پيش از خودت ضبط نكنم» . امام برخاست و با آن فرستاده رفت .(3)

براى مادر امام باقر عليه السلام نيز كرامتى نقل شده به اين مضمون كه ابى صباح از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود : مادرم زير ديوارى نشسته بود . آن ديوار ، شكست و ما

ص: 348


1- . همان، ج 3، ص 367.
2- . همان، ص 303 - 305.
3- . همان ، ص 73.

آواى نگونسارىِ سختى را شنيديم . مادرم با دست خود اشاره كرد و گفت : نه ، به حقّ مصطفى ، خداوند به تو اجازه نداده كه بر من فرود آيى . آن ديوار ميان جو ، آويزان ماند تا مادرم از زير آن گذشت و پدرم صد اشرفى از سوى او صدقه داد» .

ابوصباح مى گويد: امام صادق عليه السلام ، روزى جدّه خود (مادر پدرش) را ياد كرد و فرمود : «صدّيقه بود و در خاندان امام حسن ، زنى چون او ديده نشد» .(1)

همچنين در حكايت زير ، برترى زن و فطرت پاك او در اعتقاد به امام ، به چشم مى خورد ، در حالى كه شوهرش كاملاً بى ايمان و درنده خوست :

يكى از اصحاب ما گفته است كه ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام ) را به نحرير (خادم

پرستار باغ وحش و سگ چران خليفه) واگذار كردند و او به آن حضرت ، تنگ مى گرفت و او را آزار مى داد و زن نحرير ، به او گفت : «واى بر تو! از خدا بترس . نمى دانى در خانه تو كيست؟» و صلاح و مقام آن حضرت را به او گوشزد كرد و گفت: «من مى ترسم بر تو از طرف او» . در پاسخ زنش گفت : «من او را ميان درنده ها مى اندازم» و همين كار را كرد و ديد كه آن حضرت ، در ميان آنها ايستاده و نماز مى خواند و آن درنده ها در گرد او هستند .(2)

2. زنان مورد اعتماد

در آن زمان ، زنانى بوده اند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام ، به آنان اعتقاد وافر داشته اند و آنان را مورد اعتماد خود قرار داده اند و اسرار مهمّى را به آنها سپرده اند . غالبا در ميان حكايات مى بينيم كه پس از هر امامى ، امام بعدى ، امانات را از يكى از زنان تحويل مى گيرد . معلوم مى شود كه بر خلاف آنچه مشهور است ، زنان ، در نگاه داشتن اسرار ، سابقه طولانى دارند .

ص: 349


1- . همان ، ص 355.
2- . همان ، ص 515.

ام احمد ، بانوى مورد اعتماد امام كاظم عليه السلام بود . پس از وفات امام ، پسرش امام رضا امانت پدرش را از او خواست و به او گفت: «آن امانتى كه پدرم به تو سپرده ، بياور» . ام احمد ، به مجرّد شنيدن اين سخن ، شيون كرد و سيلى به چهره زد و گريبان دريد و گفت : «به خدا ، آقاى من مرده است» . امام رضا عليه السلام جلو او را گرفت و گفت : «سخنى در اين باره مگو و اظهارى مكن تا خبر به والى رسد» . او سبدى با دو هزار يا چهار هزار اشرفى درآورد و همه آنها را به امام رضا عليه السلام داد ، نه ديگران و ام احمد گفت : «امام كاظم عليه السلام محرمانه به من فرمود : اين امانت را نزد خودت نگهدار . تا من بميرم ، هيچ كس را بدان آگاه مكن و چون مُردم ، هر كدام از پسرانم آمد و آن را از تو درخواست كرد ، آن را به او بده و بدان كه من مرده ام» .(1) از ابى جارود ، نقل شده كه امام باقر عليه السلام فرمود : «چون هنگام شهادت حسين عليه السلام در رسيد ، دختر بزرگ ترش فاطمه بنت الحسين را طلبيد و كتاب سربسته و وصيتى ظاهرى به او داد . على بن حسين عليهماالسلام ، در آن حال ، سخت بيمار بود و به خود مشغول بود و فاطمه ، آن كتاب را به على بن حسين عليهماالسلام داد . به خدا آن كتاب به ما رسيده است!» .

من گفتم : خدا مرا قربانت كند ! در آن كتاب چيست ؟

فرمود : «به خدا هر چه اولاد آدم از روزى كه خدا آدم را آفريد تا فناى دنيا احتياج دارند ، در آن است ! به خدا ، تمام حدود و مجازات ها در آن جهت است تا برسد به مجازات يك خراش در تن!» .(2)

اُمّ سلمه نيز نخستين زن مهاجر از قريش بود كه در سال چهارم هجرى ، قمرى پس از وفات همسرش ، با پيامبر ازدواج كرد . او در بسيارى از غزوات ، همراه پيامبر بود و احاديث فراوانى از او نقل كرده است . او تا آخر عمر ، از حاميان اهل بيت عليهم السلام بود . در دوران يزيد ، پس از شهادت امام حسين عليه السلام ، امّ سلمه ، به عزادارى پرداخت و

ص: 350


1- . همان ، ص 59.
2- . همان ، ج 2 ، ص 449 .

به هنگام بازگشت امام زين العابدين عليه السلام كتاب هاى علم اميرالمؤمنين و ذخاير نبوّت و خصايص امامت را - كه نزد او به وديعت نهاده شده بود - به آن حضرت سپرد .(1)

كلينى در الكافى ، در مورد او آورده است : امام صادق عليه السلام فرمود :

چون على عليه السلام به كوفه رفت ، كتب و وصيّت را به اُمّ سلمه سپرد و چون حسن عليه السلام برگشت ، همه را به او داد .(2)

ابوبكر حضرمى نيز از امام صادق عليه السلام نقل مى كند :

چون حسين عليه السلام آهنگ عراق كرد ، كتب و وصيّت امامت را به اُمّ سلمه سپرد و چون على بن حسين عليهماالسلام به مدينه برگشت ، اُمّ سلمه ، آنها را به او داد .(3)

3. زنان راوى

زنان نيز همچون مردان ، مشكلات خود را از پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام عليه السلام سؤال مى كردند و يا به شيوه هاى ديگر ، نظر امام را درباره مسئله اى مى شنيدند و آن را ضبط مى كردند و در موارد لزوم ، براى ديگران بيان مى نمودند ، مثلاً كنيز ابراهيم بن عبده نيشابورى از كسانى است كه حضرت حجت(عج) را ديده است و در اين باره مى گويد : «من با ابراهيم ، بر كوه صفا ايستاده بودم كه آن حضرت آمد و بر سر ابراهيم ايستاد و كتاب مناسكش را گرفت و چيزها با او باز گفت» .(4)

همچنين اُمّ هانى مى گويد: از امام باقر عليه السلام از تفسير آيه 16 و 17 سوره تكوير (سوگند به نهان شونده ها به رونده هاى در لانه خزنده) سؤال كردم . ايشان ، در پاسخم فرمود :

امامى است كه در سال 260 پنهان مى شود ، سپس چون شهابى فروزنده در شب

ص: 351


1- . دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، ج 2 ، ص 219 .
2- . الكافى ، ج 2 ، ص 431 .
3- . همان ، ص 451 .
4- . همان ، ص 543 .

تار ، عيان مى گردد . اگر به دورانش برسى ، چشمت روشن مى شود .(1)

از ديگر زنان راوى ، مى توان حبابه والبى (زنى بوده از والبه كه نام مكانى است در يمن)(2) و همچنين خديجه ، بنت عمر بن على عليه السلام را ياد كرد كه از آنها نيز رواياتى نقل شده است.(3)

ب. سفارش به مردان در رفتار با زنان
1. گرامى داشت زنان

ارج گذاشتن به زحمات مادر ، پيش از پدر ، سفارش شده است . در حديثى ، بيشتر به پدر و در حديث ديگرى ، بيشتر به مادر سفارش شده است ؛ اما در هر دو ، مادر ، مقدّم داشته شده است . از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول اللّه ! به چه كسى احسان كنم ؟ فرمود: «به مادرت» گفت: سپس به كه ؟

فرمود: «به مادرت» . گفت: پس از آن به كه ؟ فرمود: «به مادرت». گفت: سپس به كه ؟ فرمود: «به پدرت» .(4)

در روايت ديگرى از همان جلد الكافى ، دو بار به احترام مادر و سه بار به احترام پدر توصيه مى شود . به نظر مى آيد كه روايت اوّل ، صحيح تر است و در نقل ، اشتباه رخ داده است ؛ زيرا هر دو روايت از پيامبر صلى الله عليه و آله ، به نقل از امام صادق عليه السلام اند و هر دو بايد يكى باشند .

در جاى ديگرى آمده كه امام صادق عليه السلام به مردى از اهل مدينه نگريست كه براى خانواده خود چيزى خريده بود و با خود مى بُرد و چون او را ديد ، شرمنده شد . امام صادق عليه السلام به او فرمود :

ص: 352


1- . همان ، ص 577 .
2- . همان ، ص 567 .
3- . همان ، ص 653 .
4- . همان ، ج 4 ، ص 471 .

آن را براى خانواده ات خريدى و به دوش خود كشيدى تا براى شان ببرى . سوگند به خدا ، اگر مردم خرده گير مدينه نبودند ، من هم دوست داشتم چيزى براى خانوده ام بخرم و بر دوش خودم ، براى شان ببرم! .(1)

از اين حكايت ، معلوم مى شود كه در بند خانواده بودن ، نه تنها بد نيست ، بلكه در جايى ، ممكن است كار پسنديده اى نيز باشد . ديگر اين كه امام عليه السلام ، به شرايط زمان و ديدگاه مردم اهميت مى دهد و نمى خواهد كارى كند كه در نظر مردم ، بد باشد ؛ امّا انجام دهنده اش را تحسين مى كند تا قبح اين كار ، از بين برود .

مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، اعتراف مى كند كه در روزگار جاهليت ، دخترش را زنده به چاه انداخته است . پيامبر صلى الله عليه و آله ، براى جبران اين كار به وى سفارش مى كند كه به جاى مادرش كه در قيد حيات نيست ، به خاله اش محبّت كند .

اين قضيه در دوران جاهليت بوده است ؛ چون اعراب ، از ترس اين كه دخترانشان اسير شوند و در ميان تيره ديگرى فرزند آورند ، آنها را مى كشتند .(2)

در باب زنده به گور كردن دختران در دوران جاهليت ، مى توان اذعان كرد كه در آن دوره نيز زنان ، بى ارزش تلقّى نمى شدند ؛ بلكه به علّت ارزشى كه براى دختر ، درنظر داشتند ، او را همچون جواهرى گران قيمت ، دور از دسترس مى گذاشتند و گاه در خاك مى كردند كه مبادا به دست ديگرى بيفتد ! در حالى كه در آن زمان ، جنگ در ميان قبايل ، رايج بود و قانون ننوشته اى بين آنها حاكم بود كه به اسير شدن افراد ضعيف قبيله (چون زنان و كودكان) مى انجاميد . در حالى كه اگر آنها عقل داشتند ، اين قانون را - كه به ضرر تمام قبايل بود ، باطل اعلام مى كردند . با اين حال ، هر چند اين كار ، از روى جهل بود ، امّا نمى توان آن را دليل بى ارزشىِ جنس مؤنّث در نزد عرب دانست ؛ چنان كه در ميان ملل ديگر نيز مانند اين تفكّر ، ديده مى شود . فردوسى ، شاعر نامدار

ص: 353


1- . همان ، ص 371 .
2- . ر . ك : همان ، ص 481 .

ايران كه زنان قهرمانى را در شاه نامه پرورده ، در جايى از قول شاهى كه دخترش عاشق پهلوانى شده ، مى گويد :

كه را از پس پرده ، دختر بُود *** اگر تاج دارد ، بداختر بُود

كه را دختر آيد به جاى پسر *** بِهْ از گور داماد ، نايد به بر .(1)

و اين ، نشانگر نفرت از ننگى است كه دختر ، ممكن است به بار آورد و اصولاً در تاريخ ، هميشه اعمال زنان ، بيش از مردان ، زير ذرّه بين بدبينى بوده است .

جابر مى گويد: مردى نزد پيامبر خدا آمد و گفت : من جوانى با نشاطم و دوست دارم جهاد كنم ؛ ولى مادرى دارم كه آن را بد مى دارد و دلش راضى به اين كار نيست . پيغمبر فرمود :

برگرد و با مادر خود باش . سوگند به آن كه مرا به درستى ، مبعوث به نبوّت كرده است ، يك شب با مادر خود مأنوس باشى ، بهتر است از يك سال جهاد تو در راه خدا .(2)

در اين حكايت فرمانبرى و همدمى با مادر ، از جهاد در راه خدا بهتر دانسته شده و نشانگر حرمت اوست .

2. نحوه انتخاب همسر

گزينش همسر ، از مباحثى است كه در اسلام به آن ، سفارش فراوان شده است ، از اين جهت كه همسر ، مادر فرزند و تربيت كننده اوست . ائمّه عليهم السلام نيز در همسرگزينى ، دقّت فراوان داشته اند و به كنيز يا آزاد بودن زن ، توجّه نكرده اند .آنها تنها پاكى همسر را در نظر داشته اند . چنان كه امام باقر عليه السلام براى همسرى امام صادق عليه السلام كنيزى خريد كه باكره بود و فرشته ها او را حفظ كرده بودند . معلّى بن خنيس ، در اين باره مى گويد :

ص: 354


1- . شاه نامه ، ج 5 ، ص 23 .
2- . الكافى ، ج 4 ، ص 481 .

امام صادق مى فرمود :

حميده ، از چركين ها پاك است ، مانند شمش طلا . هميشه فرشته ها او را نگهدارى كرده اند تا به دست من رسيده ، براى لطفى كه خدا به من و حجّت پس از من داشته است .(1)

امام كاظم عليه السلام نيز همسر خود را به قيمتى گزاف ، از بنده فروشى كه از مغرب آمده است ، مى خرد . اين شخص ، اعتراف مى كند كه زنى از اهل كتاب ، به او گفته است : «سزاوار نيست كه اين دخترك ، همسر چون تويى باشد . بايد اين كنيزك ، با بهترين مردم روى زمين باشد و نزد او چندى نماند ، جز اين كه از او پسرى زايد كه در شرق و غرب زمين ، مانندش نباشد» .(2)

اين كنيز ، مادر امام رضا عليه السلام است . توجّه به اين موارد ، با منع ازدواج با كنيزان ، بجز در صورت ضرورت ، تعارض پيدا مى كند ، مگر اين كه استثنايى در كار باشد كه اشاره اى به آن نشده است .

در جاى ديگرى ، امام باقر عليه السلام در ارتباط با زناشويى با زنانى كه مورد ترديد واقع مى شوند ، اين چنين به زراره توصيه مى كند: «بر تو باد از زن هاى ساده و نابخرد بگيرى» . گفتم : زن هاى ساده و نابخرد چه كسان اند ؟ فرمود : «پرده نشينان پارسا ...

دخترهاى جوانى كه زير سرپرستى پدران اند و اظهار كفر نمى كنند و آنچه را هم كه شما از امر مذهب مى دانيد ، نمى دانند» . گفتم : جز اين است كه يا مؤمن هستند يا كافر؟

فرمود : «آن دختر ، روزه مى گيرد ، نماز مى خواند و از خدا مى ترسد و با تقواست ، ولى مذهب و عقيده شما را نمى داند ؛ نه مؤمن اند نه كافر ، مانند اصحاب اعراف» .(3)

سپس امام ، او را قانع مى كند كه پيغمبران و ائمه نيز زن هاى فتنه گر داشته اند و

ص: 355


1- . همان ، ج 3 ، ص 383 - 385 .
2- . همان ، ص 423 .
3- . همان ، ج 5 ، ص 442 - 443 .

به زن نوح و برخى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره مى كند كه او را آزار مى دادند . با توجّه به اين نكات ، زن هاى نابخرد را مى توان از جمله مستضعفان دانست . اينان گرچه پاك و سالم اند ، امّا از امور دينى ، همان ظاهرش را مى دانند و از سوى آنان ، ضررى متوجه نيست . همانند برخى زنان اين روزگار كه مُريد آيات و روايات هستند و بدون چون و چرا ، به آنها عمل مى كنند و پا را فراتر نمى گذارند .

3. مسئله كنيزان

حديثى از معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السلام نقل شده كه درباره حقّ برادر مؤمن مى فرمايد :

... اگر كنيزكى دارى ، براى انداختن بستر او بفرست تا در شب و روز براى رفع نيازهاى او بكوشد .(1)

در اين روايت ، به نظر مى رسد كه كنيزان ، همچون زن هاى عادى ، به يك فرد خاص ، تعلّق ندارند و مى تواند با مردان ديگرى نيز روبه رو شوند و حاجاتشان را برآورده سازند . به نظر نمى رسد در حقوق زنان آزاد و كنيز از اين جهت ، فرقى باشد و اين ، از معدود رواياتى است كه در اين كتاب ، بر خلاف اصول حقوق زن ، ديده مى شود كه در حكم «النادر كالمعدوم» است . در تفسير العياشى نظير اين حديث ديده مى شود كه از احمد بن محمّد بن ابى نصر نقل شده كه مى گويد از امام رضا درباره ازدواج با كنيز با اجازه صاحبش پرسيدم ، ايشان فرمود: «نعم . إنّ اللّه يقول : «فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ» ؛(2) آرى . همانا خداوند مى فرمايد : «آنان را با اجازه صاحبشان به همسرى خود درآوريد»» .(3)

ص: 356


1- . همان ، ج 4 ، ص 515 .
2- . سوره نساء ، آيه 25 .
3- . تفسير العياشى ، ج 1 ، ص 234 .

اين مطلب ، اشاره است به آيه 24 از سوره نساء كه در تفسير خسروى در اين باره آمده :

پس به اذن و اجازه اهل آنها (موالى و مالكان يا كسى كه ولايتى بر آنها دارد ، مانند پدر يا جدّ يا قاضى و وصى) آنها را به نكاح خود در آوريد و مزد (يعنى مهر) آنها را به طور معروف (يعنى آن گونه كه در عرفْ معمول است و مطابق با شرع باشد) به مالك و صاحب آنها بپردازيد .(1)

همچنين گفته شده :

بايد بدانيم كه قصد صحيح شرعى از زناشويى ، همانا اعفاف (يعنى حفظ عصمت و حفظ آبرو و نسل پاك) است كه هر مردى به زنى و زنى به مردى ، مختص باشد .(2)

در كتاب اللمعة نيز در باب ازدواج با كنيزان آمده است :

كنيز ، به واسطه تحليل (براى غير مالك) حلال مى شود ، مانند آن كه مولا بگويد: «نزديكى با او را بر تو حلال كردم» يا «تو را نسبت به نزديكى با او ، در حلّيت قرار دادم» و در اين كه بتوان با لفظ اباحه ، كنيز را براى ديگرى ، حلال كرد ، دو قول وجود دارد . به نظر مى رسد كه اين نوع حلال كردن ، ملك يمين است ، نه عقد نكاح . در تحليل آن نيز بايد به همان مقدارى كه لفظ شامل مى شود و قراين حاليه ، بر داخل بودن آن در لفظ گواهى مى دهد ، اكتفا شود .(3)

با توجّه به اين نكات، به نظر مى آيد كه منظور آيه قرآن و اين حديث ، ازدواج منقطع يا دائم ، با همان نكات شرعى معمول است ، نه آنچه از آن تصوّر مى شود .

4. دورى جستن از زنان

زهرى بن محمّد بن مسلم بن شهاب مى گويد: از على بن حسين عليهماالسلام ، درباره بهترين عمل ، پرسش شد و ايشان ، «بغض دنيا» را بهترين كار دانست و در ادامه

ص: 357


1- . تفسير خسروى ، ج 2 ، ص 180 .
2- . همان ، ص 179 .
3- . اللّمعة الدمشقيّة ، ج 2 ، ص 74 .

فرمود :

حبّ زنان ، يكى از گونه هاى حبّ دنياست ؛ هم رديف حسد و حرص و رياست و راحت طلبى و... .

امام عليه السلام همچنين مى فرمايد :

دنيا ، دو دنياست : يكى براى دفع ضرورت و ديگرى دنياى نفرين شده است .(1)

در تأويل اين حديث ، بايد گفت: همچنان كه دنيا ، وسيله اى براى رسيدن به آخرت است و در آن مى توان هم بدى كرد ، هم خوبى ، زنان نيز واسطه بدى و خوبى اند و بسته به اين كه مردان ، چه نوع برداشتى از وجود زن داشته باشند ، خود را

بهشتى و جهنمى مى كنند . حبّ زنان ، در صورتى كه شهوت پرستى باشد و غفلت از ياد خدا را ايجاد كند ، نكوهيده است ؛ دوستى اى كه موجب حسن رفتار و زندگى مسالمت آميز باشد و از آن ، لذّات طبيعى منظور باشد ، پسنديده است . چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز مى فرمايد :

از دنياى شما ، سه چيز را دوست دارم : زن ، بوى خوش و نماز .

اين ، نمايانگر اهمّيت زوجيت و توجّه به دنيا در روال طبيعى آن است .

در جايى ديگر نيز جابر ، از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه :

... هر كه در دلش صافى خالصِ دين خدا در آمد ، دلش از آنچه جز آن است ، منصرف مى گردد ... اى جابر ! دنيا چيست؟ اميد دارى دنيا چه باشد و به كجا برسد؟ آيا دنيا ، جز خوراكى است كه خوردى يا جامه اى كه پوشيدى يا زنى كه بدان رسيدى؟(2)

قرار دادن زنْ در كنار خوراك و جامه ، مربوط به همان شهوت پرستى است كه شامل ثروت و جاه و مقام هم مى شود . در اين جا منظور اين نيست كه ارزش زن نيز اندازه خوراك و پوشاك است ، بلكه چنان كه يادآور شديم ، زن ، در نظر مردان عامل

ص: 358


1- . الكافى ، ج 4 ، ص 393 .
2- . همان ، ص 397 .

خوش گذرانى است و اين جنبه از وجود زن ، بيشتر نمود دارد ؛ به همين دليل ، مردان پاك را از آميختن با زنان ، منع كرده اند . اين ممنوعيت ، از جهت قبح شى ءانگارى زن است ، همچنان كه اگر زنان نيز به مردان ، نظرى شهوانى داشته باشند ، از اين كار ، منع مى شوند . بسته به نوع نگاه است كه زن يا مرد ، عامل فساد يا سعادت است .

همچنين از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت شده كه :

سه كس اند كه همنشينى آنها ، دل را مى ميراند : نشستن با اوباش ، گفت و شنود با زن ها و همدمى با توانگران .(1)

در اين جا نيز اگر با ديدى خوشبينانه بنگريم ، مقصود اصلى ، نهى از ارتباط با زن ها نيست . زن در جامعه آن روزگار ، عبارت بود از موجودى منزوى كه كمتر به دنبال كسب علم و معرفت بود . از اخبار جامعه ، بى خبر بود و جز زنان انگشت شمارى ، اهل همراهى مردان و حضور مفيد در جامعه نبودند . از اين رهگذر ،مى توان گفت كه سخن پيامبر ، باز مى گردد به همنشينى با كسانى كه در ارتباط با آنان ، نفعى متصوّر نيست و البته در ميان مردان نيز كم نيستند كسانى كه داراى چنين ويژگى هايى هستند ، همچون اوباش و توانگران كه همنشينى با آنان ، نهى شده است .

ج. عملكرد زنان
1. پيشگامى زنان

زنان و مردان ، هر دو ، به خدمت پيشوايان دين مى رسيدند و سؤالات خود را مطرح مى كردند و از اين نظر ، برترى ، با هيچ يك نبوده است . چنان كه در حكايتى كه مى آيد ، ابتدا زن راهبه ، سخن را آغاز مى كند و پس از اتمام سؤالاتش ، راهب ، سؤالات خود را مطرح مى كند . يعقوب بن جعفر مى گويد : نزد امام كاظم عليه السلام بودم كه مردى از اهل نجران يمن ، خدمت آن حضرت آمد . اين مرد ، راهب بود و يك زن

ص: 359


1- . همان ، ج 6 ، ص 501 .

راهبه هم به همراه داشت ... . در آغاز ، آن زن راهبه ، پرسش نمود و مسائل بسيارى را طرح كرد و امام ، همه آنها را پاسخ داد . امام نيز از راهبه ، سؤال هايى پرسيد كه جوابى نداشت بدهد و سپس آن زن راهبه ، مسلمان شد . در ادامه آن مرد راهب ، شروع به پرسش كرد و هر چه از امام مى پرسيد ، امام پاسخ مى گفت .(1)

2. حضور در كنار مردان

بعضى از روايات در اين كتاب ، نشان دهنده حضور زنان در جامعه ، همراه با مردان است ، بدون اين كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام عليه السلام ، منعى براى آن ذكر شود ، مانند اين حكايت كه روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مسجد نشسته بود . دخترى از انصار آمد و خود او هم ايستاده بود . آن دخترك ، گوشه جامه پيامبر خدا را كشيد . پيغمبر صلى الله عليه و آله براى او برخاست ، ولى آن دخترك چيزى نگفت و پيغمبر نيز به او چيزى نگفت . تا سه بار ، اين كار را تكرار كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله در بار چهارم براى دخترك برخاست كه پشت سرش بود و او رشته اى از جامه پيامبر خدا برگرفت و برگشت .

مردم به او گفتند: خدا با تو كُنَد آنچه كُنَد ! سه بار ، پيامبر خدا را گرفتار خود كردى ، نه چيزى به او گفتى ، نه او به تو چيزى گفت . چه كار با او داشتى ؟ گفت : «در خانه ، بيمارى داريم و خانواده ، مرا فرستادند تا رشته اى از جامه پيامبر خدا برگيرم براى درمان . چون خواستم آن را بگيرم ، پيامبر مرا ديد و از جا برخاست و من شرم كردم كه آن را برگيرم در برابر چشم آن حضرت و نخواستم به او تكليف كنم كه خود ، آن را به من دهد» .(2)

اين روايت ، همچنين بيانگر اين است كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله ، در مساجد ، جاى زن و مرد ، جدا نبوده است و اين مورد ، هيچ كس دختر را از آمدن در جايگاه مردان ، نهى

ص: 360


1- . همان ، ج 3 ص 401 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 311 .

نكرده است .

در روايتى كه چند نفر يهودى ، بر پيامبر وارد مى شوند و به جاى «سلام عليك» ، «سام عليك» مى گويند ، عايشه حضور دارد و در اين مورد ، اعتراض مى كند . با وجود حضور مرد بيگانه ، پيامبر وى را از حضور در جمع منع نمى كند .(1)

در روايت ديگرى از امام صادق آمده عليه السلام است :

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به زن ها سلام مى كرد و آنها جوابش را مى دادند . اميرمؤمنان عليه السلام هم به زن ها سلام مى كرد ؛ ولى خوش نداشت كه به زن هاى جوان سلام دهد و مى فرمود : مى ترسم آوازشان مرا خوش آيد و در نتيجه ، به جاى اجر و ثوابى كه در پى آن هستم ، مرتكب گناه شوم .(2)

از اين روايت نيز مستفاد مى شود كه زن ها آزاد بودند كه روى خود را باز بگذارند و با بُرقع ، بيرون نمى رفته اند ؛ وگرنه پيرى و جوانى آنان به نظر نمى رسيد . همچنين شنيدن صداى زن جز در موردى كه بيم گناه مى رود ، مجاز است .

3. تساوى زنان و مردان

تساوى زنان و مردان ، از اصولى است كه در اسلام ، فراوان بدان اشاره شده است .

در اين كتاب ، غالبا هر قانون و اصلى كه آورده مى شود ، به صيغه «مذكّر» است كه صيغه غالب است و شامل همه مى شود ؛ يعنى هر حكمى كه آمده ، هم براى زنان است و هم مردان ، مگر در مواردى كه استثنا شده باشد .

در برخى احاديث نيز به طور غيرمستقيم به تساوى آنها اشاره شده است ، مانند شهادت دادن دو نفر براى اثبات مالكيت فدك براى حضرت فاطمه عليهاالسلام . چون ابوبكر ، متصدّى كار شد ، وكلاى فاطمه را از فدك بيرون كرد و فاطمه ، نزد او رفت و درخواست كرد كه آن را به وى ، بازپس دهد . به او گفت كه يك فرد سياه يا سرخ

ص: 361


1- . همان ، ج 6 ، ص 521 .
2- . همان ، ص 519 .

بياور كه گواهى دهد فدك ، از آنِ توست . فاطمه عليهاالسلام ، امير مؤمنان عليه السلام و اُمّ ايمن را آورد و گواهى دادند كه فدك ، از آنِ فاطمه است .(1)

در روايت ديگرى ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، پدر و مادر را به اتّفاق ، در پاك بودن فرزند ، سهيم مى داند . جابر ، از پيامبر خدا نقل مى كند : «من شما را خبر نمى دهم از بهترين مردمانتان؟» . گفتيم : چرا اى پيامبر خدا ؟ فرمود :

به راستى از بهترين مردان مرد پرهيزكار پاكيزه با سخاوت ، پدر و مادر پاك است كه به والدين خود احسان مى كند و خانواده خود را به پناه ديگران نمى فرستد .(2)

در زمان امام باقر عليه السلام ، هنوز برخى از مردم ، نسبت به دين خود نادان بودند و امام ، آنان را «مستضعف» مى ناميد . اسماعيل جُعفى مى گويد : از امام باقر عليه السلام پرسيدم از دينى كه براى بندگانْ روا نيست كه بدان نادان بمانند . در پاسخ فرمود : «دين ، واسع و رساست و خوارج ، از نادانى ، بر خود تنگ گرفتند» . گفتم : آيا كسى كه اين امر را نمى داند سلامت مى ماند ؟ فرمودند : «[آرى ؛] مگر مستضعفان» . گفتم : آنها كه هستند ؟ فرمود : «زنان و فرزندان شماها» . سپس فرمود : «تو اُمّ ايمن را مى دانى (آزاد كرده پيامبر خدا و از گواهان فدك بود) . به راستى من گواهم كه او از اهل بهشت است و او هم اين مذهب و عقيده اى را كه شما داريد ، نمى فهميد !» (يعنى امامت ديگر ائمه عليهم السلام جز امير مؤمنان عليه السلام را نمى دانست و نسبت بدان ، معذور بود) .(3)

از اين حديث ، چنين برداشت مى شود كه هر كس به اندازه دانش خود ، مسئول است ؛ چنان كه مسئوليت عالم ، بيش از فرد عادى است و از او ، بيشتر بازخواست مى شود . در آن زمان كه زن ها در تنگنا و حصار بودند و از جامعه ، بى اطلاع تر از مردان ، زنانى وجود داشتند كه با اينكه به مسائل دينى خود اشراف نداشتند ، امّا به هر

ص: 362


1- . همان ، ج 3 ، ص 619 - 621 .
2- . همان ، ج 4 ، ص 181 .
3- . همان ، ج 5 ص 449 .

آنچه كه مى دانستند ، عمل مى كردند . اُمّ ايمن ، يكى از همان كسانى است كه به عنوان زنى راستگو ، به شهادت فرا خوانده مى شود ؛ امّا گويا در زمان امام صادق عليه السلام اين مسئله ، حل مى شود و زنان نيز همچون مردان ، همه چيز را مى دانند و ديگر ، ضعيفْ شناخته نمى شوند . اين مطلب ، نشان مى دهد كه در آن زمان نيز آموزش زنان ، دور از ذهن نبوده و به آن توجّه مى شده است .

در اين خصوص ، امام صادق عليه السلام مى فرمايد :

امروزه ديگر مستضعفى وجود ندارد . مردان ، به مردانْ ابلاغ كرده اند و زنان ، به زنان .(1)

نتيجه گيرى

به نظر مى آيد كه كلينى ، در جمع آورى روايات ، نسبت به ديگران ، دقّت بيشترى از خود نشان داده است ، به طورى كه كمتر مطلبى دور از ذهن ، در كتاب خود جاى داده است . در كتاب الكافى ، حديثى كه خاصّ زنان ، يا مربوط به نوع رفتار با آنان باشد ، بسيار كم است و تمام احكام ، عمومى و مساوى اند . شايد اين كار ، به علّت وسواس وى در گزينش صحيح از سقيم بوده است .

بعضى از كتب حديث ، زنان را خوار و خفيف داشته اند و در اين خصوص ، به احاديث ضعيف مشكوك ، استناد نموده اند و زنان را به كلّى ، از حضور فعّال در اجتماع منع كرده اند . در جامعه كنونى نيز برخى گروه ها (مانند طالبان افغانستان) با

بهره گيرى از اين نوع برداشت هاى غلط - كه بى شك ، دست استعمار در آن است - زنان را برده وار ، محبوس خود ساخته اند و نيمى از قواى اجتماع مسلمان را - كه قشر مهم آن نيز هست - از صحنه اجتماع ، خارج كرده اند . البته اين نوع تفكّر ، در برخى علماى بزرگ اسلامى هم ديده مى شود كه جاى بحث فراوان دارد .

ص: 363


1- . همان ، ص 453 .

امّا اين كتاب معتبر - كه يكى از كتب بزرگ شيعه است - ، به ما نشان مى دهد كه زن ، مقامى بس بالاتر از اين دارد كه در چهار ديوارى ، محبوس و از كسب علم ، محروم باشد . روايات مربوط به حضور زنان در جامعه ، نشان مى دهند كه زنان در زمان ائمّه عليهم السلام ، در حصار نبوده اند و مى توانستند آزادانه ، با روى گشاده و زبان عادى ، در جامعه حضور پيدا كنند ، بياموزند و پرسش كنند و منعى بر آنها نبوده است و حتّى در اين راه ، گاه از مردان نيز پيشى گرفته اند .

ص: 364

منابع و مآخذ

1 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، به كوشش : محمّد باقر كمره اى ، قم : اسوه ، 1379 ش .

2 . اللمعه الدمشقية ، محمّد بن مكّى العاملى (الشهيد الأوّل) ، ترجمه : محسن غرويان و على

شيروانى ، قم : دار الفكر ، 1378 ش .

3 . تفسير العيّاشى ، محمّد بن مسعود السلمى السمرقندى (العيّاشى) ، تهران : المكتبة العلمية الإسلامية .

4 . تفسير خسروى ، على رضا ميرزا خسروانى ، تهران : اسلاميه ، 1390 ق .

5 . دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، زير نظر : محمّد كاظم موسوى بجنوردى ، تهران : مركز دايرة المعارف بزرگ اسلامى ، 1375 ش .

6 . شاه نامه ، ابو القاسم فردوسى ، مسكو : انستيتو ملل آسيا ، 1966 م .

ص: 365

ص: 366

به هنجارى و نابه هنجارى رفتاردر روان شناسى معاصر

اشاره

به هنجارى و نابه هنجارى رفتار در روان شناسى معاصر

و مقايسه آن ، با طبقه بندى «الكافى»

دكتر محمود گلزارى(1)

چكيده

اشاره

يكى از دشوارترين چالش هايى كه متخصّصان حوزه آسيب شناسى روانى ، با آن روبه رو هستند ، تعريف رفتار نابه هنجار است ، به اين معنا كه بين روان شناسان ، تقريبا توافق كمى در اين زمينه وجود دارد. يكى از اساسى ترين علل اين ناهماهنگى و سردرگمى ، اين است كه مبناى فلسفى علوم جديد (بويژه علوم انسانى)، انسان گرايى (اومانيسم) است. در اين مقاله ، ديدگاه ده نفر از صاحب نظران روان شناسى بالينى، در مورد ملاك هاى نا به هنجارى رفتار ، بيان مى شود. پس از آن ، به اختصار ، به نقد انسان گرايى پرداخته شده است . نظريه علماى اخلاق اسلامى نيز كه با رويكرد ارسطويى ، مرزهاى رفتار و صفات پسنديده و ناپسند را مشخّص كرده اند ، نقد مى شود و سرانجام ، امتيازات كتاب الكافى با طبقه بندى «ايمان و كفر» تبيين مى گردد.

الف . درآمد

روان شناسى بالينى و مشاوره، حرفه هاى يارى رسان(2) و بويژه حرفه هاى بهداشت

ص: 367


1- . عضو هيئت علمى دانشگاه علاّمه طباطبايى .
2- . professions helping.

روانى به حساب مى آيند. اساسى ترين وظيفه اين حرفه ها، تغيير دادن صفات و رفتارهاى نابه هنجار مردم است تا بتوانند با آرامش و كام روايى ، روزگار بگذرانند و جامعه اى شاداب و سرزنده را در جهت شكوفايى استعدادهاى انسانى ، به وجود آورند. بديهى است كه اوّلين گام براى تغيير و اصلاح رفتار ، مشخّص كردن ملاك به هنجارىِ رفتار يا روشن ساختن مرز دقيق شخصيت سالم و ناسالم است.

با بررسى متون آسيب شناسى روانى ، معلوم مى شود كه اين امر (يعنى تشخيص به هنجارى و نابه هنجارى) از دشوارترين و چالش برانگيزترين مباحث اين حوزه علمى است .

ب . ملاك هاى نابه هنجارى رفتار در روان شناسى

1 . حدود سى سال پيش ، جِيمز كلمن ،(1) در كتاب روان شناسى نابه هنجار و زندگى نوين نوشت كه به علّت اين كه «الگويى آرمانى»(2) از رفتار بشر نداريم، نظريه هاى گوناگونى براى تعيين اين كه چه رفتارى عادى و چه رفتارى غير عادى است ، وجود دارد كه بعضى از آنها را به اختصار در زير مى آوريم :

يك . نظريه صريح: در اين نظريه، تعاريف كلّى در مورد بهداشت روانى ، بررسى شده است. كارل منينگر گفته است كه : بگذاريد بهداشت روانى را حداكثر سازگارىِ بشر با دنياى خود و ديگر افراد و نيز مؤّر بودن و شادمان بودنْ تعريف كنيم . پس، شكست در چنين اعمالى مى تواند به ناسازگارى و رفتار غير عادى بينجامد.

دو . صفات چندگانه: در اين نظريه ، فهرست صفاتى كه بيشتر محقّقان ، آنها را از شرايط سلامت روان مى دانند ، ملاك بررسى قرار مى گيرد. نداشتن اين صفات و يا كمبود آنها نشانه رفتار نابه هنجار است.

ص: 368


1- . Coleman.
2- . ldeal model.

سه . معيارهاى ويژه: مشخّص كردن معيارهاى خالص براى تعيين رفتار غير عادى . دو معيار ، فراوان تر از بقيه به كار رفته اند: يكى ، پريشانى و احساس ناراحتىِ فرد ، و ديگرى ، انحراف از رفتارهاى قابل قبول اجتماع .

چهار . مدل هاى طبيعت و رفتار بشر : اين نظريه، رفتار عادى و غير عادى را بر اساس «مدل» يا سلسله مفاهيمى كه درباره طبيعت بشر وجود دارد ، نشان مى دهد.(1)

2 . نويسندگان كتاب زمينه روان شناسى (اتكينسون و همكاران) معيارهاى زير را براى رفتار غير عادى بر شمرده اند:

يك . انحراف از هنجارهاى آمارى: رفتار نابه هنجار ، رفتارى است كه از لحاظ آمارى ، كم بسامد است و يا از هنجار ، انحراف دارد.

دو . انحراف از هنجارهاى اجتماعى : دور بودن رفتار از «همنوايى اجتماعى» .(2)

سه . ناانطباقى بودن رفتار: رفتار نابه هنجار ، از نظر بهزيستى فردى و اجتماعى ، ناهماهنگ و غير انطباقى است و متضمّن پيامدهاى زيان بارى براى شخص و جامعه است.

چهار . پريشانىِ شخص: رفتار غير عادى ، باعث ناراحتى و پريشانى مى شود.

همين نويسندگان ، ويژگى هاى به هنجارى را اين گونه بيان مى كنند:

ادراك همخوان با واقعيت، توان كنترل اختيارىِ رفتار، عزّت نفس و پذيرش، برقرار ساختن روابط محبّت آميز و سازندگى و بارورى.(3)

3 . ديوسيون(4) و همكارانش (2005 م) چهار معيار زير را براى رفتار غير عادى ، بيان مى كنند :

ص: 369


1- . روان شناسى نابه هنجار و زندگى نوين ، ص 13 .
2- . Social Compliance.
3- . ر . ك : روان شناسى هيلگارد ، ص 523 - 527 .
4- . Davison.

يك . نادر بودن رفتار به لحاظ آمارى؛

دو . انحراف از هنجارهاى جامعه ؛

سه . پريشانىِ شخص ؛

چهار . ناتوانى يا كژكارى .

مراد آنها از ناتوانى ، اشكال در برخى از حيطه هاى مهم زندگى ، مانند كار يا روابط بين فرد است.

4 . نويد،(1) راتوس(2) و گرين ،(3) در كتاب روان شناسىِ نابه هنجارى در جهان متغيّر ،(4) توضيح مى دهند كه : همه ما گاهى افسرده يا مضطرب مى شويم. آيا احساسات ، غير عادى است؟ اضطراب به هنگام مصاحبه شغلى يا امتحان نهايى ، كاملاً طبيعى است. افسرده شدن پس از مرگِ يكى از عزيزان يا شكست در يك موقعيت شغلى مهم نيز طبيعى است. پس چه موقع ، رفتارى را مى توان نابه هنجار ناميد؟ پاسخ اين است كه اضطراب و افسردگى ، وقتى هماهنگ با موقعيت نيستند ، غير عادى به حساب مى آيند ، مانند افسرده شدن به هنگام به دست آوردن نمره اى خوب و عالى و يا احساس وحشت در يك آسانسور يا مركز خريد!

از سوى ديگر ، شدّت مشكل نيز نشانگر نابه هنجارى رفتار است. طبيعى است كه پيش از مصاحبه شغلى ، مضطرب باشيد ؛ امّا نه اين كه آن اندازه وحشت زده بشويد كه گويى قلبتان از سينه بيرون مى آيد!

مؤّفان كتاب، آن گاه ، ملاك هاى زير را براى تعيين نابه هنجارى توصيف مى كنند :

يك . غير عادى بودن(5) (ديدن و شنيدن چيزهايى كه ديگران نمى بينند و

ص: 370


1- . Nevid.
2- . Rathus.
3- . Greene.
4- . changing world in psychology abnormal.
5- . unusualness.

نمى شنوند) ؛

دو . انحراف از اجتماع ؛(1)

سه . ادراك يا تفسير نادرست واقعيت (توهّم ها، هذيان ها و ...) ؛

چهار . پريشانى و تنيدگىِ روانىِ شديد ؛

پنج . رفتار ناسازگارانه يا خودتخريبى (گذرهراسى،(2) مصرف الكل) ؛

شش . خطرناك بودن(3) (براى خود و ديگران) .

5 . بوچر(4) و همكارانش (2008 م) براى تشخيص نابه هنجارى رفتار ، شش معيار زير را توضيح مى دهند:

يك . رنج بردن فرد ؛

دو . غير انطباقى بودن (انزواى اجتماعى، نياز به بسترى شدن و ...) ؛

سه . انحراف آمارى ؛

چهار . نقض معيارها و قوانين اجتماعى ؛

پنج . مزاحمت اجتماعى (ايجاد درد سر براى ديگران) ؛

شش . پيش بينى ناپذيرى و غير منطقى بودن .

6 . نولن - هوكسما(5) (2008 م) ملاك هاى ديگرى را بيان مى كند :

يك . انحراف از معيارهاى فرهنگى ؛

دو . انحراف از معيارهاى جنسيتى ؛

سه . غير عادى بودن رفتار ؛

ص: 371


1- . Social deviance.
2- . agoraphobia.
3- . dangerousness.
4- . Butcher.
5- . Nolen-Hoksema.

چهار . ناراحتى فرد ؛

پنج . غير انطباقى بودن ؛

شش . ناشى از بيمارى معلوم .

7 . متن تجديد نظر شده «راهنماى تشخيص و آمارى اختلال هاى روانى (DSM-IV-TR)» تصريح مى كند كه هيچ تعريفى، حدود دقيق مفهوم اختلال هاى روانى را به اندازه كافى ، مشخّص نكرده است. مفهوم اختلال هاى روانى ، همچون ديگر مفاهيم پزشكى و علمى ، فاقد يك تعريف عملياتى منسجم است كه بتواند در برگيرنده همه موارد باشد. همه اختلال هاى پزشكى ، با درجه متفاوتى از انتزاع ، تعريف مى شوند... .

اختلال هاى روانى نيز با مفاهيم مختلفى تعريف مى شوند ، مانند: ناراحتى، فقدان كنترل، نقص، ناتوانى، انعطاف ناپذيرى، نامعقول بودن، الگوى نشانگان، سبب شناسى و انحراف آمارى. البته هر يك از اين مفاهيم ، شاخص مفيدى براى يك اختلال روانى است ؛ ولى هيچ كدام ، معادل يا هم ارز خودِ مفهوم آن اختلال نبوده و موقعيت هاى مختلف ، به تعاريف متفاوتى نيز نياز دارند ... .

در DSM-IV-TR، هر اختلال روانى ، به عنوان نشانگان يا الگوى رفتارى يا روانى قابل ملاحظه بالينى در نظر گرفته شده است كه در يك فرد ، ظاهر مى شود و با ناراحتى فعلى (براى مثال يك نشانه درد ناك) يا ناتوانى (يعنى اختلال در يك يا بيش از يك ارزينه هاى كاركردى) و يا با افزايش قابل ملاحظه خطر مرگ، درد، ناتوانى ويا از دست دادن آزادى ، رابطه دارد. به علاوه ، اين نشانگان يا الگو نبايد در واكنش به رويداد خاصى باشد كه از لحاظ فرهنگى موجّه و مورد انتظار است ، مانند مرگ يك فرد محبوب .

علّت اوّليه اختلال ، هر چه هست ، بايد آن را در حال حاضر ، به عنوان جلوه كژكارىِ رفتارى، روانى يا زيستى در فرد تلقّى كرد. رفتار انحرافى (به عنوان مثال :

ص: 372

سياسى، مذهبى، يا جنسى) و تعارض هايى كه به طورعمده ، ميان فرد و جامعه بروز مى كنند ، در صورتى اختلال روانى تلقّى مى شوند كه همان گونه كه در بالا اشاره شد، نشانه اى از يك كژكارى در فرد باشد.(1)

8 . پريرخ دادستان ، از چهار ديدگاه براى تعيين نابه هنجارى ياد مى كند :

يك . ديد گاه آمارى ؛

دو . ديدگاه فرهنگى ؛

سه . ديدگاه آرمانى نگر يا تعيين الگوى به هنجارى ؛

چهار . به هنجارى به منزله سازش با توقّعات خود و توقّعات جهان بيرون .

9 . روزنهان و سليگمن ، دو نفر از روان شناسان نامدار معاصر، عناصر نابه هنجارى را با هفت ملاكْ مشخّص مى كنند و توضيح مى دهند كه هر چه اين عناصر ، حضور بيشترى داشته باشند يا هر چه بتوان آنها را واضح تر ديد ، اطمينان بيشترى مى يابيم كه

رفتار يا شخص ، نابه هنجار است . اين عناصر عبارت اند از:

يك . رنج بردن ؛

دو . ناسازگارى ؛

سه . نامعقولى و غير قابل درك بودن ؛

چهار . پيش بينى ناپذيرى و فقدان كنترل ؛

پنج . مشهوربودن و نامتعارف بودن ؛

شش . تخلّف از معيارهاى اخلاقى و آرمانى ؛

هفت . ناراحتىِ مشاهده گر .

اين روان شناسان ، تأكيد مى كنند كه براى وجود نابه هنجارى ، حداقل يكى از اين عناصر بايد حضور داشته باشد .(2)

ص: 373


1- . متن تجديد نظر شده راهنماى تشخيص و آمارىِ اختلال هاى روانى ، ص 29 .
2- . ر . ك : آسيب شناسى روانى ، ص 8 - 12 .

10 . سرانجام سو استنلى و سو ديويد سو ،(1) در ويراست هشتم كتاب درك رفتار نابه هنجار (2006 م) ، تنظيم مناسبى از آراى گوناگون روان شناسى به صورت زير ، به دست داده اند:

(جدول تعريف هاى رفتار نابه هنجار)

ج . آشفتگى و ناهماهنگى

معلوم شد كه تعيين مرز بين رفتار به هنجار و نابه هنجار ، دشوار است و متخصّصان آسيب روانى، در اين باره ، توافقى با يكديگر ندارند. متون معتبر روان شناسى ، به معيارهايى كه بيش از همه در آنها توافق به چشم مى خورد ، مانند: انحراف از هنجارهاى آمارى، انحراف از هنجارهاى اجتماعى، سازگارى و انطباقى بودن رفتار، ناراحتى و پريشانى فرد، تخلّف از معيارهاى آرمانى (سلامت روان آرمانى) و فاصله داشتن از ويژگى هاى طبيعى انسان (نظريه طبيعت بشر) ، انتقادهاى منطقى و دقيقى وارد كرده و به توضيح آنها پرداخته اند.(2)وقتى رنج و ناراحتى فرد يا انحراف از هنجارهاى آمارى و يا تخلّف از هنجارهاى

ص: 374


1- . Sue and Sue ,Sue.
2- . ر . ك : درك رفتار نابه هنجار زبان انگليسى ، ص 6 - 13 .

اجتماعى ، ملاك رفتار غير عادى باشد، همان مى شود كه روان شناسى علمى معاصر ، با رفتار ناپسند همجنس گرايى - كه ضدّ فطرت انسانى است - ، صورت داده است :

انجمن روان پزشكى امريكا تا سال 1974 م (يعنى در اوّلين و دومين راهنماى تشخيص و آمارى اختلال هاى روانى : DSM-I)و (DSM-II ، همجنس گرايى را به عنوان يك بيمارى روانى معرفى مى كرد ؛ امّا در ويراست تجديد نظر شده اين راهنما (DSM-III-R) كه در سال 1987 م ، منتشر شد، آن را از گروه بيمارى ها و اختلال هاى جنسى كنار گذاشت .

حذف اين انحراف اخلاقى از فهرست كژكارى هاى جنسى ، نتوانسته است باور بيشتر مردم مغرب زمين را نسبت به اين رفتار و روش ، تغيير دهد.

در سال1998 م ، ترنت لات ،(1) رهبر اكثريت سناى امريكا ، اظهار كرد كه همجنس گرايى ، همانند الكليسم و جنون دزدى ، نوعى اختلال رفتارى است كه بايد درمان شود . حتى جرى فلاول ،(2) يكى از برنامه ريزان امور اجتماعى امريكا، هم عقيده با بسيارى از مردم آن ديار، حادثه يازدهم سپتامبر 2001 م ، را كيفر الهى به افزايش همجنس گرايى در غرب دانست. كمى بعد ، فلاول ، به خاطر فشارهاى طرفداران متنفّذ اين زشتكارى اخلاقى، مجبور شد كه از همجنس خواهان ، پوزش بطلبد!(3)

كاستلو تيمونى و كاستلو جوزف ، در كتاب روان شناسى نابه هنجارى ، اين گونه مى نويسند:

با وجود اين كه انجمن روان پزشكى امريكا، در آخرين طبقه بندى خود، همجنس گرايى را از فهرست بيمارى ها حذف كردند ، امّا در امريكا بيشتر مردم ، آن را به شدّت محكوم مى كنند و ممالك اسكانديناوى ، قويا با آن مخالفت مى ورزند .(4)

ص: 375


1- . Trent Lott.
2- . Frawell Gery.
3- . درك رفتار نابه هنجار ، ص 312 .
4- . روان شناسى نابه هنجارى ، ص 391 .

آيا اين قبول و ردّ يك رفتارِ نابه هنجار ، شباهت زيادى با برخورد مجامع سياسى با كشورها و گروه هاى موافق و مخالف خود ندارد كه زمانى آنها را در ليست تروريست ها مى آورند و زمان ديگرى ، از ليست سياه خود خارج مى كنند؟!

از سوى ديگر ، اگر تعريف انسان سالم و ايده آل ، مبناى تعيين به هنجارى و نابه هنجارى رفتار باشد، چون به قول كلمن ، الگويى آرمانى از طبيعت و رفتار بشر نداريم ، دچار سردرگمى شديدترى مى شويم. پايه هر نظام روان درمانى ، تعيين مرز رفتار سالم و ناسالم است. پروچاسكا و نوركراس ، تعدّد نظريه هاى روان درمانى را با تعبير «جنگل روان درمانى» ياد مى كنند و مى نويسند:

متأسّفانه ، تنوّع سالم ، به صورت يك آشوب بيمارگون در آمده است. دانشجويان، متخصّصان و بيماران ، دچار سردرگمى، گسيختگى و ناخشنودى شده اند. با اين همه نظام درمانى اى كه ادّعاى موفّقيت مى كنند، كدام نظريه را بايد

مطالعه كرد، آن را آموزش داد و يا رد كرد؟(1)

پس شگفت آور نيست كه در بحث ناهنجارى ، بوچر ، معتقد است كه در تعريف نابه هنجارى، هر تعريفى ، مشكل آفرين، پيچيده و دشوار است .

روزنهان و سليگمن مى نويسند :

تعريف قاطعى از نابه هنجارى ، وجود ندارد و روش مطمئن براى پى بردن به نابه هنجارى ، در دست نيست .(2)

د . در جستجوى علّت ها

ريشه هاى اين ابهام و سرگشتگى چيست؟ معمّا بودن وجود انسانى كه به بيان خواجه اهل راز ، تحقيق آن، خود ، به راستى فسون و فسانه است؟ گره خوردگى عوامل جسم و روان در دانش روان شناسى و تفاوت بيمارى هاى گونه گونى كه از تعامل و يا

ص: 376


1- . نظريه هاى روانْ درمانى ، ص 27 .
2- . آسيب شناسى روانى ، ص 5 .

همبستگى اين دو ساحت وجودى پديد مى آيد؟ هر چه هست ، يكى از مهم ترين علّت ها را بايد از مبناى فلسفىِ دانش هاى علوم انسانى عصر مدرنيته ، يعنى اومانسيم (انسان گرايى) دانست.

اومانيسم ، جنبشى فلسفى و ادبى است كه در نيمه دوم قرن چهاردهم ميلادى از ايتاليا آغاز گرديد و به كشورهاى ديگر اروپايى كشيده شد. اين جنبش ، يكى از عوامل فرهنگ جديد را تشكيل مى دهد. همچنين اومانيسم ، فلسفه اى است كه ارزش يا مقام انسانى را ارج مى نهد و او را ميزان همه چيز قرار مى دهد. به بيانى ديگر، سرشت انسانى و حدود و علايق طبيعت آدمى را به عنوان موضوع مى گيرد.(1)

اومانيسم در دوره رنسانس ، به عنوان اساسى ترين نظام معرفتى ، سر بر آورد و به تدريج ، فكر و فرهنگ غرب را تسخير كرد.

در دوره انسانى، انسان ، اهميتى بيشتر از خدا مى يابد و روابط او با همنوعانش ، بيشتر از روابط روح انسان با خداوند ، مورد توجّه قرار مى گيرد، انسان ، به جاى آن آرمان فوق طبيعى و كهن كمال الهى، آرمانى را بر مى گزيند كه طبيعى و انسانى است.(2)

اومانيسم ، انسان را دايرِ مدار هستى مى سازد و خدا و خدايان و نشانه هاى غيب و شهادت ، مظهر و ظلّ خليفه او انگاشته مى شوند. اين تلقّى جديد از عالم و آدمى ، فرهنگ و تمدّنى ديگرگون را شكل مى دهد كه توجّه به الوهيت و امر قدسى ، جاى خود را به بشرانگارى مى دهد.(3)

دكتر سيّد حسين نصر ، در كتاب دين و نظم طبيعت ، ويژگى هاى انسانى گرايى را چنين بر شمرَد :

1. انسان ، موجودى زمينى و مستقل است كه با دنياى ايمانى كامل مسيحيت (و

ص: 377


1- . «انسان در نگاه اسلام و اومانيسم» ، عبداللّه ابراهيم زاده آملى ، مجله قبسات ، ش 44 .
2- . خداوندانِ انديشه سياسى ، ص 23 .
3- . درآمدى بر فراز و فرود مدرن ، ص 78 .

دين) عجين نيست . انسانِ زمينى و نه انسان پيش از هبوط از كمال بهشتى اش ، به صورت انسانِ به هنجار در آمده است.(1)

2. ويژگى اصلى اين انسانِ نوين ، هم فردگرايى است و هم استدلال گرايى . منظور از استدلال گرايى rationalism)استدلال عقلى و درك تجربى در مقابل كشف و شهود عقل كلّى است. اين استدلال گرايى ، با شكّاكيت همراه است . درست است كه وجود فضاى شكّاكانه اكتشافات علمى ، بسيارى را دامن زده است ، امّا باعث از دست رفتن معرفت قدسى و در پاره اى موارد ، خود ، امر قدسى شده است.(2)

3. طبيعت گرايى ، به اين معنا كه انسان ، جزء طبيعت است و آنچه اهميت دارد ، لذّات جسمانى اوست. او زندانىِ حواس خويش است كه پيوسته بايد در پى ارضا و اشباع بى حد و مرز آنها باشد .(3)

4. شكل گيرى نوعى تاريخ باورى (histori cism)بدين صورت كه زمان تاريخى به جاى سرمديت مى نشيند و اين ، خود ، پيامدهاى ژرفى همچون پيشرفت مادى نامتناهى، تكامل، داروينيسم اجتماعى، مسئوليت انسان سفيدپوست، نفى واقعيات فراتاريخى و بسيارى تحوّلات ديگر دارد.(4)

5. پيدا شدن تصوّر نوين از آزادى كه در واقع ، مى توان آن را عنصر اصلى انسان گرايى دوران انسانى و جامعه انسانى دانست. اين فهم نوين از آزادى ، اساسا به معناى استقلال از عالم قدسى و نظم كيهانى است. انسان ، خود ، مهاركننده و هدايتگر كِشتى حيات خويش است .(5)

ص: 378


1- . دين و نظم طبيعت ، ص 219 .
2- . همان ، ص 225 .
3- . همان ، ص 236 .
4- . همان ، ص 226 .
5- . همان ، ص 227 .

6. برترى عمل ، به نظر (كشف و شهود) و برترى انجام دادن ، به بودن كه وصف انسان متجدّد و پيامد آن ، تخريب عالم طبيعت است .(1)

با اين ويژگى ها تصوير اصلى انسان در مكاتب فكرى گوناگون در مغرب زمين، با همه تفاوت هايى كه دارند، به عنوان خداى زمينى ، فاتح طبيعت و سازنده تقدير خويش و آينده تمدن است .(2)

ديدگاه هاى سنّتى درباره انسان ، همه در متن يك عالم خدامحورانه قرار مى گيرند. حال آن كه انسان گرايى ، لزوما بر انسان محورى ، بنياد شده است .(3)

بنا بر اين ، آن جماعت بشرى اى كه وصف بارزش ، عالمى واجد يك مركز الهى بود، بعد از رنسانس از سوى گونه نوين انسانى ، مورد معارضه قرار گرفت . اينك اين گونه نوين انسان ، خود را مركز موجودات مى انگارد و عالم خويش را به دايره اى بدون مركزْ تنزّل مى دهد كه اين ، خود ، پيامدهاى ويرانگرى براى ديگر نوع بشر و نظم طبيعت دارد ؛ زيرا نيك مى دانيم كه وقتى مركز دايره از ميان برود ، محيط آن نيز فرد مى ريزد .(4)

خلاصه آن كه ، آموزه هاى ناتوراليست ها و پوزيتويست ها در قرن نوزدهم ، به فرضيه انسان ابزارساز انجاميد ؛ فرضيه اى كه تفاوت ميان انسان و حيوان را فقط يك تفاوت درجه اى مى داند ، نه جوهرى و ذاتى.

محو تمامىِ صفاتى كه انسان را از حيوانْ ممتاز مى كرد و از ميانْ رفتن سلسله مراتبى كه به سنجشِ فرزانگى يا غفلت، شئون آدمى را تعيين مى كرد، موجب شد كه انسان در ايدئولوژى هاى جديد ، به يكى از سوائقش تقليل يابد و اين سوائق ، قوّه

ص: 379


1- . همان ، ص 228 .
2- . همان ، ص 235 .
3- . همان ، ص 236 .
4- . همان ، ص 237 .

محرّك تاريخ به شمار آيند. قوّه محرك، يا جنسيت و ليبدوى فرويد است يا اراده معطوف به قدرت شوپنهاور و نيچه وآدلر يا مالا عوامل توليد ماركس.

اين روش تقليلى ، انسانى تُهى را به وجود مى آورد و به قول موزيل ، انسانى بى خصوصيت كه مى تواند در هر قالب تازه اى بگنجد .(1)

ه- . گذرى به آفاق ديگر
اشاره

قرن ها پيش از سر بر آوردن روان شناسى از دامان دانش هاى تجربى و رشد و بالندگى آن توسط باغبانان خداستيز در دوران رنسانس و عصر مدرنيته، دين و اخلاق ، عهده دار شناساندن ماهيت انسان، تعيين ملاك هاى به هنجارى و نابه هنجارى رفتار و معرّفى روش هاى اصلاح صفات و رفتار ناپسند او بوده اند (آرگيل ،(2) 2000 م) .

هم اكنون نيز با بررسى كتاب هاى آسيب شناسىِ روانى و متون اخلاقى ، معلوم مى شود كه غير از بيمارى هايى كه بيشتر منشأ زيستى و عصب شناختى دارند، ديگر مشكلات رفتارى، موضوع بحث هر دو حوزه دانش قرار مى گيرند. براى نمونه مى توان زمينه ها، موضوعات و حتّى عناوينى از اختلال هاى خُلقى، اضطرابى، رفتار ايذايى، جنسى، كنترل تكانه، سازگارى، شخصيت و مشكلات مربوط به روابط و بدرفتارى و غفلت را كه در متن تجديد نظر شده چهارمين راهنماى تشخيصى و آمارى اختلال هاى روانى (DSM-IV-TR)آمده اند ، در كتاب هاى اخلاق اسلامى ، مانند: إحياء العلوم، اخلاق

ناصرى و جامع السعادت ، مشاهده و مطالعه كرد. از آن سو ، در آثار اخلاقى ، به مباحثى همچون : خشم، حسادت، بدبينى، خويشتندارى، شكيبايى، و ... بر مى خوريم كه جايگاه شناخته شده اى در متون روان شناسى دارند. به اين دليل ، پذيرفتنى است كه بحث به هنجارى و نابه هنجارى رفتار و صفات انسانى را در

ص: 380


1- . آسيا در برابر غرب ، ص 136 .
2- . Argle.

كتاب هاى اخلاقى نيز دنبال كنيم.

1 . به هنجارى و نابه هنجارى در اخلاق

«فلسفه اخلاق» يا «اخلاق نظرى» ، از مبادى علم اخلاقْ گفتگو مى كند و در پى آن است كه معلوم كند ملاك زيبايى (حُسن) و زشتى (قبح) افعال انسانى چيست ؛ افعالى كه از فاعل هاى داراى شعور و اراده صادر مى شود. فيلسوفان الهى، متكلّمان اسلامى و دانشمندان علم اخلاق ، هر كدام با انگيزه و شيوه خاص خود، به بحث و تحقيق اين مسئله پرداخته اند. مهم ترين انگيزه اى كه فيلسوفان و متكلّمان را به بررسى اين موضوع برانگيخته ، بررسى افعال آفريدگار جهان است. دانشمندان علم اخلاق نيز به سه انگيزه ، وارد اين بحث شده اند :

يك . بازشناسى معيار كارهاى پسنديده از كارهاى ناپسند؛

دو . كشف راز جاودانگىِ پاره اى از ارزش هاى اخلاقى؛

سه . درك چگونگى ارتباط بايدها و نبايدهاى اخلاقى، يا هست و نيست هاى فلسفى .(1)

در بين فرقه هاى اسلامى، شيعيان و معتزليان ، معتقد به حُسن و قبح ذاتىِ افعال انسان اند. در مقابل ، اشعريان ، بر اين نكته اصرار مى ورزند كه امر و نهى خداوند ، مثبِت نيكى و بدى افعال است.

لازم به يادآورى است كه اوّلاً مقصود از ذاتى، همان عقلى است ، يعنى خِرد در درك حسن و قبح، بدون يارى گرفتن از خارج، زيبايى و زشتى افعال را درك مى كند(2) ؛ ثانياً همه افعال ، داراى حسن و قبح ذاتى و عقلى نيستند و بر فرض ثبوت، عقل و خرد را ياراىِ درك تمام آنها نيست .(3)

ص: 381


1- . ؟؟؟
2- . همان ، ص 23 .
3- . همان ، ص 30 .

دانشمندان اخلاق اسلامى در آثار خود ، معيارهايى را براى حسن و قبح افعال برشمرده اند:

يك . كمال و نقص: پاره اى از صفات، مايه كمال نفس و پاره اى ديگر ، نقطه مقابل آن است. به عنوان مثال ، وقتى گفته مى شد «علم ، خوب است» ، به معناى آن است كه علم ، كمال است و در مقابل ، زمانى كه مى گويم «جهل ، بد است» ، منظور آن است كه جهل ، نقص و كمبود است.

دو . سازگارى و ناسازگارى با طبع: خوب، هر چيزى است كه با تمايلات و خواسته هاى انسان ، سازگار و متناسب است و بد ، يعنى هر چيزى كه با آنها ناسازگار و نامناسب است. برخى از عالمان اخلاقى ، براى گريز از نسبى گرايى گفته اند كه مراد از طبع، روح و روان ملكوتى انسان است ، نه طبع حيوانى او كه بين انسان و ديگر جاندارانْ مشترك است.

سه . تناسب و عدم تناسب با هدف: اين ملاك، برخلاف دو معيار پيشين - كه منشأ انتزاعى بيرون از نفس آدمى ندارند - ، از رابطه واقعى فعل با غرض و اهداف انسان به دست مى آيد. اگر ميان فعل و هدف مورد نظر شخص ، رابطه مثبت برقرار باشد، آن فعل ، متّصف به صفت خوب مى شود و گرنه ، زشت و بد به حساب مى آيد. در اين جا نيز عدّه اى براى دور شدن از پرتگاه نسبى گرايى ، دو نوع اغراض و مصالح را براى انسان بر شمرده اند: فردى و نوعى. اين افراد مى گويند كه زمانى مى توان از هدف ها و مصالح، براى تشخيص ملاكْ ياد كرد كه آن اهداف و مصالح ، حافظ بقاى نوع و بازگشت سعادت به جامعه بشرى باشند.

چهار . ستايش و نكوهش: حسن ، يعنى كارى كه مورد ستايش همه عُقلاى عالم قرار گرفته و فاعل آن ، استحقاق ثواب اخروى را دارد و قبح ، يعنى كارى كه مورد نكوهش عقلا بوده و فاعل آن ، مستحقّ عقاب اخروى است. اين ملاك ، مورد اختلاف عدليه و اشاعره است. عدليه ، معتقدند كه عقل انسان ، توانايىِ درك ملاك ستايش بعضى افعال

ص: 382

و معيار نكوهش برخى ديگر را دارد و اشاعره ، بر اين باورند كه عقل ، توانايىِ چنين كارى را ندارد.(1)

2 . ديدگاه فيلسوفان

عده اى از فلاسفه ، كوشيده اند معيار درستى و نادرستى در اخلاق (يعنى افعال اختيارى انسان) را تبيين كنند. در اين جا با بهره گيرى از جلد دوم كتاب آشنايى با علوم اسلامى (حكمت عملى) ، آراى چند نفر از نامداران فلسفه را بيان مى كنيم.

يك . راسل: بايدها و نبايدها و قهراً خوبى ها و بدى ها ، كاملاً امور نسبى و ذهنى هستند. معانىِ اخلاقى ، يك سلسله امور عينى نيستند كه قابل تجربه و اثبات منطقى باشند .(2) راسل در كتاب فلسفه غرب ، درماندگى خود را براى تعيين دقيق بدى و خوبى افعال ، اين گونه اعلام مى كند:

اين ، مسئله دشوارى است . من ادّعاىِ حلّ آن را ندارم . اين ، يكى از آن مباحث فلسفى است كه تا كنون ، حكم قطعى درباره آن صادر نشده است .

دو . افلاطون: افلاطون معتقد است كه فقط سه چيز ارزش دارد: عدالت، زيبايى و حقيقت. او مرجع اين ارزش ها را يك چيز مى داند و آن «خِير» است. از نظر افلاطون، خير (حتّى خير اخلاقى) ، حقيقتى است عينى و مستقل از ذهن ما. يعنى مانند واقعيت هاى رياضى و طبيعى كه قطع نظر از ذهن ما وجود دارند، خير اخلاقى نيز وجود دارد. خير براى همه يكى است. پس اخلاق براى همه ، يكى است و يك فرمول دارد.(3)

سه . ارسطو: از نظر ارسطو، خوبى ، همان سعادت است. او اخلاق ، و در حقيقت ، راه وصول به سعادت را رعايت اعتدال و حدّ وسط مى داند . وى معتقد است كه

ص: 383


1- . ر . ك : نقد و بررسى مكاتب اخلاقى ، ص 90 - 93 .
2- . آشنايى با علوم اسلامى حكمت عملى ، ص 193 .
3- . همان ، ص 199 .

فضيلت يا اخلاق ، حدّ وسط ميان افراط و تفريط است. هر حالت روحى ، يك حدّ معيّن دارد كه كمتر از آن و يا بيشتر از آن ، رذيلت و خودِ آن حدّ معيّن، فضيلت است.(1)

چهار . كانت: معروف ترين نظريه اخلاقى جديد در دو قرن اخير ، نظريه كانت است. خلاصه نظريه كانت را مى توان اين چنين تقرير كرد:

- ما ميان كارها فرق مى گذاريم . برخى را اخلاقى و برخى را غير اخلاقى و يا ضدّ اخلاقى تشخيص مى دهيم. كار اخلاقى، باارزش و شايسته ستايش است. كار ضدّ اخلاقى ، ارزش منفى و پايين آورنده دارد و شايسته نكوهش است و كار غير اخلاقى ، نه شايسته تحسين است و نه شايسته ملامت، نه باارزش است و نه ضدّ ارزش.

- كار باارزش، آن گاه باارزش است كه از روى اختيار و آزادى باشد . پس اگر از روى اجبار و اضطرار انجام شود ، فاقد ارزش است.

- كار باارزشى كه از روى اختيار و آزادى صورت مى گيرد، آن گاه باارزش است كه از اراده نيكْ ناشى شده باشد و اراده نيك ، اراده اى است كه از انگيزه نيكْ پديد آمده باشد و انگيزه نيك ، عبارت است از احساس تكليف.

- مقصود از تكليف چيست؟ مقصود از تكليف ، فرمانى است كه انسان از ضمير خود مى گيرد. اين فرمان ها دو گونه اند: برخى مطلق اند و برخى مشروط . فرمان مشروط ، فرمانى است كه ضمير انسان ، چيزى درباره رسيدن به هدف ، به انسان مى دهد. امر مشروط، ارشاد به يك «مصلحت» است، همچنان كه انتخاب هر وسيله اى براى رسيدن به غايت خاص ، مصلحت است ؛ ولى امر مطلق ، امرى است كه مشروط به هيچ شرط نيست ؛ فرمانى است كه ضمير به كارى مى دهد ، نه به عنوان مصلحت و يا به عنوان وسيله و راهى براى وصول به هدفى و غايتى ؛ بلكه صرفاً به عنوان يك وظيفه ، تكليف و مسئوليت. پس مقصود از تكليف ، عبارت است از فرمان بدون

ص: 384


1- . همان ، ص 203 .

شرط ضمير به كارى. هر كارى كه به خاطر احساس اين تكليف انجام گيرد، آن كار اخلاقى است. فرمان هاى مشروط ، همان هاست كه انسان را به تلاش معاش وا مى دارد. فرمان هاى مطلق، فرمان هايى است كه دستورهاى اخلاقى صادر مى كنند. ضمير انسان در آن قسمت كه چنين فرمان هايى صادر مى كند ، «وجدان اخلاقى» ناميده مى شود.

انسان ، هم مى تواند از فرمان هاى مشروط ضميرش اطاعت كند و در حقيقت ، از تمايلات و غريزه هاى خود پيروى نمايد و هم مى تواند از ضمير اخلاقى خود كه ماوراى ميل هاست ، اطاعت نمايد كه در اين صورت، رفتارش اخلاقى خواهد بود.

- معيار اين كه رفتارها الهام گرفته از وجدان اخلاقى اند يا تمايلات و غرايز ، چيست؟ كانت ، معيارهايى را بيان مى كند: يكى اين كه : «بنابر قاعده اى رفتار كن كه به موجب آن ، در همان حال بتوانى بخواهى كه آن قاعده ، يك قانون كلّى باشد» ؛ معيار ديگر اين كه : «چنان رفتار كن كه گويى انسانيت (نوع انسان) را خواه در شخص خودت، خواه در ديگرى، در هر مورد همچون غايت مى انگارى و نه وسيله» .(1)

3 . عالمان اخلاق اسلامى و آثار آنها
اشاره

در فرهنگ عالم اسلام، هم زمان با نهضت ترجمه كتب فلسفى از زبان يونانى، متون اخلاقى (بخصوص آثار افلاطون و ارسطو) ، مورد توجّه قرار گرفت. در همين زمان ، متكلّمان عقل گرا، عرفا و متصوّفه ، به سلوك عملى و رياضت نفس ، توجّه داشتند و با اين شيوه ، به شناخت مهلكات و منجيات اخلاقى ، راه يافتند .

در قرن چهارم هجرى ، گروه «اخوان الصفا» در كنار تفكّر عقلى و فلسفى ، به حيات اخلاقى عنايت كردند و نظر عقلى را با ذوق عرفانى در هم آميختند.(2) از

ص: 385


1- . ر . ك : همان ، ص 223 - 227 .
2- . علم اخلاق اسلامى ، نراقى ، ص 18 .

نخستين متفكّرانى كه در علم اخلاق ، تأليف مستقلّى داشته ، ابوالحسن عامرى (م 381 ق) از سردمداران تفكّر فلسفى قبل از ابن سينا در خراسان است كه بيشتر مطالب كتابش السعادة و الاسعاد فى السيرة الإنسانية ، اقتباس از آثار اخلاقى افلاطون و ارسطو است . او همچنين به تصوّف نظر داشته است.

ابن مسكويه (م 421 ق)، از معاصران ابو ريحان بيرونى و ابن سينا، در كتاب تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق خود، شيوه ارسطويى را بر مى گزيند و مسائل اخلاقى را به سبك و اسلوب فيلسوف يونانْ مطرح مى سازد.

آنچه وى در اخلاق ابراز داشته ، تركيبى است از آراى افلاطون و ارسطو و جالينوس و احكام شريعت اسلام ؛ البته انديشه هاى ارسطويى ، بر ديگر عناصر تفكّر در آثار وى غلبه دارد.

ابو حامد محمّد غزالى (450 - 505 ق) معروف ترين نويسنده و تحليلگر مباحث اخلاقى است. او با همه دشمنى و مخالفتى كه با ارسطو داشته، در كتاب معارج القدس فى مدارج معرفه النفس ، به روش فيلسوف يونانى، قواى سه گانه نفس انسانى (يعنى شهوت، غضب و عقل) و فضايل چهارگانه عفّت، شجاعت، حكمت و عدالت را به دقّت بررسى كرده و توضيح داده است. امّا در دو كتاب پرآوازه احياء علوم الدين و كيمياى سعادت - كه به زبان هاى تازى و فارسى در اخلاق هنجارى تأليف شده اند - با پذيرفتن سه نيروى سياه شهوت، غضب و علم براى قلب، تلاش كرده است كه مباحث خود را بر اساس موازين قرآن، احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و آراى عارفان و صوفيان ، تنظيم و تشريح كند. دو بخش مهلكات و منجيات اين دو كتاب ، درباره صفات اخلاقى ناپسند و پسنديده است.

دانشمند ديگر ، خواجه نصير الدين طوسى (597 - 672 ق) از نامدارترين علماى اسلام و اماميه است كه كتاب معروف اخلاق ناصرى را به عنوان شرح و تكميل كتاب تهذيب الأخلاق ، به نگارش در آورده است و مانند ابن مسكويه ، بيشتر مطالب را از اقوال

ص: 386

حكما بخصوص ارسطو گرفته است. البته خواجه در كتاب اخلاقى ديگرش اوصاف الأشراف ، با مبنا و روش ديگرى ، مراحل سير و سلوك را بيان كرده است.

در دوران صفويه، ملاّ محسن فيض كاشانى، دانشمند مفسّر و محدّث بزرگ شيعى (م 1091 ق) در حوزه اخلاق ، كتاب هاى: المحجّة البيضاء فى تهذيب الإحياء - كه در حقيقت ، متن پالايش شده إحياء العلوم غزالى است - و الحقائق فى محاسن الأخلاق - را كه خلاصه اى است از المحجة البيضاء - تأليف كرد.(1)

اثر معروف ديگر در اخلاق اسلامى، جامع السعادات ملاّ مهدى نراقى (م 1209 ق) است . وى با اصول فكرى خاص و روش ابتكارى و دقيقى ، به تحرير و تنظيم آن پرداخته است. جامع السعادت ، از سويى ، همچون آثار عامرى، ابن مسكويه و خواجه نصير ، مبتنى بر فلسفه و آراى ارسطو است و از سوى ديگر ، مانند كتاب هاى إحياء علوم الدين، كيمياى سعادت، المحجّة البيضاء و الحقائق ، بر جنبه هاى دينى و عملى تكيه دارد و در حقيقت ، ميان عقل، فلسفه و جنبه نظرى اخلاق با دين، عرفان و جنبه عملى اخلاق ، تعادل برقرار كرده است. با اين توضيح ، دانشمندان اخلاق اسلامى در موضوع تعيين مرز رفتار به هنجار و نابه هنجار و طبقه بندى صفات انسانى ، در دو گروه اصلى قرار مى گيرند:

گروه اوّل

ابن مسكويه، خواجه نصير و نراقى، بر مبناى نظريه ارسطو، براى نفس ، چهار قوّه :

عقلى، واهمه، غضب و شهوتْ قائل هستند (البته خواجه نصير ، قوّه واهمه يا خيال را جزو قوّه عقلى يا ناطقه مى داند و از اين رو ، سه قوّه براى نفس قائل است) و صفات نيك و بد اخلاقى را با ملاك حدّ وسطِ اين نيروهاى نفس ، مشخّص مى سازند. به اين معنا كه رفتار به هنجار يا به تعبير آنها «فضيلت» ، حدّ وسط افراط و تفريط در به

ص: 387


1- . ر . ك : منطق و معرفت از نظر غزالى .

كارگيرى هر قوّه نفس است.

خواجه نصير در اخلاق ناصرى مى نويسد:

هر فضيلتى را حدّى است كه چون از آن حد ، تجاوز نمايد ، چه در طرف غُلوّ و چه در طرف تقصير ، به رذيلتى ادا كند. پس به ازاى هر فضيلتى، رذيلت هاى نامتناهى باشد. حدّ وسط ، محدود بُود و اطراف نامحدود ... و از بعضى از اين اصناف رذايل، انواع امراض نفس ، حادث شود .(1)

پيدا كردن ويژگى هاى حدّ وسط براى هر نيروى نفس ، آن چنان دشوار است كه عالمان اخلاق ، پل صراط را به آن تأويل كرده اند!(2) نراقى براى رهايى از اين تنگنا ، معتقد است كه در اخلاق بايد حدّ وسط نسبى يا اضافى را در نظر بگيريم ، نه حدّ وسط حقيقى را . وسط حقيقى ، آن است كه نسبتش به دو طرفْ يكسان باشد ، مانند عدد چهار نسبت به دو شش و همچنين مزاج معتدل حقيقى كه پزشكان ، وجود آن را منكرند. وسط نسبى ، آن است كه تحقّقش براى نوع يا شخص ، تا حد امكان ، به حدّ وسط حقيقى ، نزديكتر است و كمال لايق نوع و شخص به آن متحقّق مى شود، اگر چه به آن واصل نشود. پس نام گذارى به وسط (اگر چه وسط حقيقى نباشد) ، نسبت به اطراف آن است كه از وسط حقيقى ، نسبت به آن دورترند. و اين مانند اعتدال نوعى يا شخصى است كه طبيبان ، آن را اثبات كرده اند، و مراد از آن ، اعتدالى است كه فراخور هر نوع يا شخص است كه همان اعتدال اضافى و نسبى ناميده مى شود ؛ زيرا يافتن وسط حقيقى و پايدارى بر آن ، بسيار دشوار است . به همين جهت ، فضيلت به اختلاف اشخاص و احوال و زمان ها مختلف مى شود و چه بسا مرتبه اى از اعتدال و حدّ وسط نسبى با توجّه به شخص يا حال يا وقت معيّن ، فضيلت است و نسبت به غير آن ، رذيلت است.(3)

ص: 388


1- . ر . ك : اخلاص ناصرى ، ص 117 - 122 .
2- . علم اخلاق اسلامى ، نراقى ، ص 13 .
3- . ر . ك : همان ، ص 107 - 108 .
گروه دوم

غزالى و پويندگان راه او مانند : فيض كاشانى، العيناثى (زنده در قرن يازدهم ، نويسنده كتاب آداب النفس)،

شُبّر (م 1242 ق) و ... با طرح كلّى سه نيروى شهوت، غضب و عقل براى انسان، بدون وارد شدن به جزئيات، صفات و رفتارهاى نابه هنجار را با عنوان «مهلكات» و رفتارها و خوى هاى پسنديده را با عنوان «منجيات» مشخّص كرده اند . منابع اصلى طبقه بندى آنها ، قرآن، سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله ، امامان شيعه، آرا و روش صوفيان (بويژه براى غزالى) بوده است.

بر اين دو رويكرد ، انتقادهاى زيادى وارد شده است كه به اختصار ، به مهم ترين آنها اشاره مى كنيم:

شك نيست كه نظريه ارسطو ، جزئى از حقيقت را داراست ؛ ولى شايد ايراد عمده اى كه مى توان بر نظريه اخلاقى ارسطو گرفت ، اين است كه ارسطو ، كار علم اخلاق را تنها تعيين بهترين راه ها (يعنى راه وسط) براى وصول به مقصد - كه سعادت است - دانسته است. به بيان ديگر ، ارسطو مقصد را تعيين شده مى داند. اخلاق ارسطويى ، به انسان هدف نمى دهد ؛ راه رسيدن به هدف را مى نماياند، و حال آن كه ممكن است گفته شود كه يك مكتب اخلاقى ، وظيفه دارد كه هدف انسان را هم مشخّص كند ؛ يعنى چنين نيست كه انسان از نظر هدف ، نيازى به راهنمايى نداشته باشد.

به علاوه، در اخلاق ارسطويى، از آن نظر كه هدف را سعادتْ تعيين كرده است و فرض را بر اين دانسته كه انسان ، دائماً در پى خوش بختى خويش است، بايد بهترين راه رسيدن به خوش بختى را به او نشان داد. در حقيقت ، ارسطو ، اساسى ترين عنصر اخلاق (يعنى قداست) را از اخلاق گرفته است. اخلاق ، قداست خود را از راه نفىِ «خودى» و «خودخواهى» و به عبارت ديگر ، از راه بيرون آمدن از «خودمحورى» دارد ؛ حال آن كه در اخلاق ارسطويى، نظريه اين كه تنها هدف را سعادتْ شناخته

ص: 389

است، برگرد «خودمحورى» دور مى زند. برخى مانند راسل (در كتاب تاريخ فلسفه غرب) مدّعى شده اند كه همه اخلاق فاضله را نمى توان با معيار «حدّ وسط» توجيه كرد. مثلاً راستگويى ، حدّ وسط ميان كدام افراط و تفريط است؟ راستگويى ، خوب است و دروغگويى كه نقطه مقابل آن است (نه طرف افراط يا تفريط آن) بد است .(1)

پرداختن به امور ذهنى ، مانند حدّ وسط حقيقى و نسبى - كه مورد اختلاف خواجه نصير و نراقى است - ، مشخّص كردن تنها چهار فضيلت دست نايافتنى به عنوان صفات و رفتارهاى به هنجار و در مقابل ، بى نهايت ويژگىِ نابه هنجار، ايستا بودن ويژگى هاى اخلاقى و ... از ديگر ضعف هاى اين نظريه است .

در رويكرد دوم، احياء العلوم غزالى - كه از زمان تأليف ، منبع و آبشخور علمى صدها اثر اخلاق بوده است - ، مورد نقد پژوهشگران زيادى قرار گرفته است. حافظ ابن جوزى، دانشمند بزرگ اهل سنّت ، در كتاب هاى خود: اعلام الاحياء باغلاط الاحياء ، المنتظم و تلبيس ابليس ، بخشى از خرافه پردازى ها، اظهارات ضدّ عقل و سخنان غير علمى غزالى را بيان كرده كه گزيده اى از آنها را در جلد يازدهم الغدير علاّمه امينى مى بينيم. براى نمونه : غزالى در كتاب رياضة النفس مى نويسد: «يكى از بزرگان در آغاز برنامه خودسازى ، چون ديد براى شب زنده دارى و بر پا ايستادن جهت عبادت ، سستى مى كند، خود را وادار كرد كه در تمام طول شب ، بر سر بايستد» . يعنى سر خود را پايين بگذارد و پاهايش را بالا نگه دارد! حال ، اين دستور اخلاقى را مقايسه كنيد با

خطاب خداوند به پيامبر عزيزش « طه * مَآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْءَانَ لِتَشْقَى »(2) .(3)

امام خمينى ، فقيه، عارف و فيلسوف الهى - كه جايگاه رفيعى در علم و عمل به اخلاق اسلامى دارد - در مقدّمه كتاب شرح حديث جنود عقل و جهل مى نويسد:

ص: 390


1- . ر . ك : آشنايى با علوم اسلامى .
2- . سوره طه ، آيه 1 - 2 .
3- . ر . ك : المحجة البيضاء فى احياء الاحياء ، غفارى .

علماى اخلاق كه تدوين اين علم كردند، يا به طريق علمى - فلسفى مثل كتاب شريف طهارة الاعراق محقّق بزرگ ابن مسكويه و كتاب شريف اخلاق ناصرى تأليف حكيم متألّه و فيلسوف متبحّر ، افضل المتأخّرين، نصير الملّة و الدين و ... و بسيارى از قسمت هاى كتاب إحياء العلوم غزالى، نحو تأليف علمى [آنها] را در تصفيه اخلاق و تهذيب باطن ، تأثير بسزا نيست. كتاب احياء العلوم كه تمام فضلا او را به مدح و ثنا ياد مى كنند و او را بدء و ختم علم اخلاق مى پندارند، به نظر نويسنده ، در اصلاح اخلاق و قلع ماده فساد و تهذيب باطن ، كمكى نمى كند ؛ بلكه كثرت ابحاث اختراعيه و زيادى شعب علميه و غير علميه آن و نقل هاى راست و دروغ آن ، انسان را از مقصد اصلى ، باز مى دارد و از تهذيب و تطهير اخلاق ، عقب مى اندازد .(1)

4 . اخلاق در جوامع حديثى

محدّثان بزرگ اسلام، هر يك در آثار خود ، با اسلوب فكرى خاصى به تبويب مباحث اخلاقى پرداخته اند . پيش از بررسى ويژگى هاى الكافى، براى نمونه ، دو موسوعه معتبر روايى را از نظر مى گذرانيم. شيخ حرّ عاملى (م 1104 ق) در كتاب جهاد وسائل الشيعة (جلد يازدهم) 101 باب را به جهاد نفس اختصاص داده است. او در باب اوّل ، با ذكر ده حديث ، وجوب جهاد با نفس را يادآور مى شود. سپس با برشمردن اعضاى بدن - كه افعال آنها در اختيار انسان است - ، از زبان حجّت هاى خداوند ، حقوق هريك از اعضاى بدن يا وظايفى را كه خالق حكيم براى آنها معيّن كرده ، بيان مى كند.

آن گاه در 35 باب ، مهم ترين صفات پسنديده آدمى را مانند : يقين، قناعت، صبر، شُكر، حلم، حُسن خُلق، سخاوت، غيرت، شجاعت، راستگويى، و ... توضيح مى دهد. سپس براى ايجاد انگيزه، در ده باب ، به توضيح ضرورت توجّه به اصلاح

ص: 391


1- . ر . ك : حديث جنود عقل و جهل ، ص 11 - 13 .

خود ، پيش از و بيش از حساسيت نشان دادن به ديگران و نيز دورى از زمينه هاى گناه (همانند پيشگيرى نوع اوّل) مى پردازد و پس از آن در 34 باب ، رواياتى را درباره گناهان يا بيمارى هاى اخلاقى مهم مى آورد و سرانجام در بيست باب ، روش هاى توبه و درمان را معرفى مى كند.

پس سير منطقى و علمى حُرّ عاملى چنين است: وجوب خودسازى، حقوق اعضاى بدن (رفتارهاى آشكار)، صفات پسنديده (ويژگى هاى درونى شخصيت)، رفتارها و صفات ناپسند، زمينه ها و راه هاى پيشگيرى، ضرورت و روش هاى مداخله و درمان.

اوصاف الأشراف و دقيق تر از آن الكافى، با همين روش (يعنى مقدم داشتن ويژگى هاى مثبت بر خصوصيات منفى و موانع رشد انسان) تنظيم شده اند. پس اين گونه نيست كه آية اللّه جوادى آملى ، به عنوان يك اصل در تأليف آثار تربيتى مى نويسد كه صاحب نظران علم اخلاق ، بر آن اند كه بخش هاى آغازين علم اخلاق را آشنايى با رذايل و راه هاى زدودن آنها قرار دهند ،(1) و بر همين پايه ، از اين كه باب اوّل اوصاف الأشراف درباره ايمان، نيّت، صدق انابه و اخلاص است و باب دوم ، آن درباره مانع زدايى از سير و سلوك، محقّق طوسى را سزاوار انتقاد مى داند!(2)

موسوعه جامع أحاديث الشيعة كه بر سياق وسائل الشيعة تنظيم شده است، مجلّدات شانزده تا هجده ، 89 باب را به مباحث جهاد نفس اختصاص داده است. ترتيب و تعداد اين ابواب چنين است :

وجوب جهاد نفس (10 باب)، گناهان (43 باب)، صفات پسنديده (23 باب) و توبه (13 باب). معلوم نيست كه چرا مؤّف ، بر خلاف ديگر مؤّفان حديثى ، در بخش

ص: 392


1- . مراحل اخلاق در قرآن ، ص 22 .
2- . ر . ك : همان ، ص 11 - 13 .

گناهان ، فضيلت هاى اخلاقىِ فرو خوردن خشم، صبر، خاموشى، شُكر، راستگويى، وفاى به عهد، بخشندگى، عمل صالح و زهد را آورده و توضيح داده است!

و . «الكافى» : مبانى انسان شناسى و طبقه بندى صفات و رفتار

لازمه مختار بودن انسان ، اين است كه رفتارهاى گوناگون و گاه متضادى را از خود بروز مى دهد. رفتار آشكار ، نمايانگر «انديشه» ناپيدا و آن نيز جلوه اى از صفات شكل گرفته انسان است.

چگونه و بر پايه چه معيارهايى ، اين گونه گونى رفتارها، انديشه ها و صفات را طبقه بندى كنيم؟ در يك تقسيم بندى كلّى مى توان آنها را در دو گروه مثبت و منفى جاى داد. مهر و كين، داد و بيداد، پاك دامنى و پرده درى، پارسايى و دنياپرستى، راستگويى و دروغ پردازى و به قول حافظ ، مستورى و مستى ، از يك قبيله نيستند ؛ امّا چه كسى اين رفتارها را از هم جدا مى سازد و بر آنها نشان مثبت و منفى مى گذارد.

خِرد آدمى ، ترازوى دقيقى براى سنجش بسيارى از كارهاست ؛ امّا مگر نه اين كه يكى از ويژگى هاى مهم انسان ، اين است كه اگر بر عملى هر چند ناپسند ، مداومت ورزد، به آن دلبسته مى شود و آن را خوب مى بيند!(1)

ارونسون ، روان شناس اجتماعى ، در باره نظريه «ناهماهنگى شناختى» ، معتقد است كه بخش بزرگى از رفتار ما ، بخردانه نيست. گرچه از نظر شخص ، ممكن است كه واقعاً بسيار پرمعنا به نظر برسد .(2)

باربارا تاكمن ، تاريخ نگار معاصر نيز در آغاز كتاب سير نابخردى ، خرد را داورى بر پايه تجربه و عقل سليم و اطلاعات موجود ، تعريف مى كند ؛(3) امّا وقتى

ص: 393


1- . سوره فاطر ، آيه 8 .
2- . روان شناسى اجتماعى ، ص 215 .
3- . سير نابخردى ، ص 2 .

مى خواهد رفتار حاكمانى را كه به خاطرِ برگُزيدن راه هاى كاملاً نادرست ، باعث نابودى كشورشان شده اند ، واكاوى كند ، نوميدانه اظهار مى دارد كه : نابخردى ، زمان و مكان نمى شناسد ؛ عمومى و همبستگى است و اصرار در كژانديشى يا نابخردى مخمّر در فطرت آدمى است .(1)

روان شناسى و اخلاق ، بيش از ديگر دانش ها در پى يافتن معيارهايى براى جداسازىِ رفتارها و صفات خوب و بد آدمى هستند .

پيش از اين گفته شد كه روان شناسان ، در معرّفى مرز به هنجارى و نابه هنجارى ، با يكديگر هماهنگ نيستند و در بعضى از ملاك ها كه عناوين يكسانى را بر مى گزينند ، نوعى اشتراك لفظى را به كار مى گيرند. تشخيص رنج و پريشانى فرد - كه تقريباً ملاك مورد توافق بيشتر آسيب شناسان روانى است - ، هم به شمار دردمندان ، متفاوت است و هم به تعداد ارزيابان! تا چه برسد به ملاك هايى مانند : هنجارهاى آمارى، اجتماعى و فرهنگى!

ريشه اين سرگشتگى ، در انسان محورى و به تعبير رنه گنون ، «فرديت پرستى» است ؛ فلسفه اى كه برخلاف دوران هاى گذشته، سر تا پاى تمدّن كنونى را فرا گرفته است .(2)

در حوزه اخلاق ، دانستيم كه بيشتر عالمان اخلاق ، نظريه قواى نفس ارسطو را پذيرفته اند و اعتدال را - كه تعيين ذهنى حدّ وسط هر قوّه نفسانى است - فضيلت يا همان رفتار و صفت به هنجار و نقاط غير آن را در دو سوى افراط و تفريط - كه بى نهايت مى شود - رذيلت يا نابه هنجارى ناميده اند .

در دنياى اسلام ، دانشمندانى همچون ابن مسكويه، غزالى، خواجه نصير و نراقى ، هر كدام به شيوه اى تلاش كرده اند كه اين نظريه را با آيات و روايات بياميزند و جامۀ

ص: 394


1- . ر . ك : همان ، ص 4 - 5 .
2- . بحران دنياى متجدّد ، ص 82 .

دينى بر آن بپوشانند. تنها نگاهى گذرا به عناوين فضيلت ها و رذيلت هاى كتاب هاى اخلاق ناصرى و جامع السعادات و اسامى منجيات و مهلكات آثار غزالى و فيض ، اين نظر امام خمينى را اثبات مى كند كه تقسيم بندى هاى اين بزرگان ، چه اندازه «غير علمى و اختراعى» هستند!

شيخ حرّ عاملى ، بى توجّه به مبانىِ فلاسفه و عُرفا - همان گونه كه روش محدّثان و فقيهان است - ، روايات اخلاقى را با ترتيبى ساده و منطقى در پى هم آورده و كتاب جهاد با نفس وسائل الشيعة را تنظيم كرده است. اين تلاش ، هر چند ستودنى است ، امّا نياز به وجود نظامى فكرى و روان شناختى كه بر اساس اعتقاد به خداوند و رابطه انسان با ذات اقدس او، مبانى انسان شناسى توحيدى را بيان كند و معيارى حقيقى و دقيق براى تشخيص ويژگى هاى مثبت و منفى انسان ارائه دهد و راه رسيدن به كمال مطلوب را بازشناسد، بر طرف نمى سازد.

الكافى ، تأليف محمّد بن يعقوب كلينى، فقيه بزرگوار شيعه، عالم و عارف به اخبار و به قولى مجدّد اماميه در آغاز قرن سوم هجرى مى تواند براى پاسخ دادن به اين نياز ، مبنايى اطمينان بخش و محكم باشد . الكافى ، از گران مايه ترين تأليفات اسلامى است كه شيخ مفيد ، آن را «سودمندترين» ، فيض كاشانى «شريف ترين ، استوارترين و كامل ترين»، علاّمه مجلسى «زيباترين و بزرگ ترين» و محمّد امين استرآبادى «بى مانندترين» آثار شيعه مى دانند.(1)

كلينى در مقدمه الكافى، خطوط اصلى جهان بينى و اصول فكرىِ خود را به صورت زير روشن مى كند:

1. خداوند ، انسان ها را به اين خاطر كه از خِرد و زيركى بهره مندند و مى توانند امر و نهى پروردگار را بپذيرند، جداى از چهارپايان و حيوانات آفريد.

2. انسان ها بعد از زاده شدن ، در دو گروه قرار مى گيرند: گروهى تن درست و سالم و گروهى زيانمند و ناتوان.

ص: 395


1- . ر . ك : الاُصول فى الكافى ، محفوظ .

3. انسان هاى سالم ، به دليل برخوردارى از ابزار تكليف ، شايسته دريافت امر و نهى الهى هستند. زيانمندانِ از كارافتاده، چون نمى توانند ادب و دانش بياموزند ، تكليفى ندارند.

4. ناتوانان ، به سبب توانمندان سالم، برجاى مى مانند و افراد سالم ، به پشتوانه ادب و دانش.

5. اگر نادانى، شايسته افراد سالم است ، پس رواست كه تكليفْ از آنها برداشته شود .

6. با نبودن تكليف، ارسال پيامبران، فرو فرستادن كتاب هاى آسمانى و آداب زندگى ، بيهوده مى شود. پيامد اين حالت، تباهى در تدبير خداوند و روى آوردن به باور ماده پرستان است.

7. نتيجه آن كه عدالت و حكمت خداوند ، ايجاب مى كند كه انسان هاى سالم و در خور تكليف ، در معرض امر و نهى الهى قرار گيرند تا وجودشان بيهوده وبه خود وانهاده نباشد.

8. پس دانش دين و شناختن شيوه بندگى و در مسير آن گام نهادن ، سزاوارترين وظيفه انسان خردمند سالم است.

9. دانش و باور به خداوند، پيامبران، امامان، كتاب هاى آسمانى (و در زمان ما قرآن) و روز رستاخيز «ايمان» ، انسان را مى سازد و پرورش مى دهد.

10. ايمان ها بر دو نوع اند : استوار و گذرا .

11. كسى به ايمانِ استوار دست مى يابد كه دين خود را با دانش و يقين و آگاهى ، از قرآن و سنّت پيامبر و عترت او بگيرد و آن كس كه بر آرا و انديشه هاى مردم و بزرگانْ

تكيه كند ، به ايمانى لرزان و عاريتى مى رسد.

12. ايمان استوار و يقين آور، اطمينان خاطر، سلامت روان و شادكامى مى آورد و انسان را از فرو افتادن در فتنه ها و گمراهى ها باز مى دارد.

كلينى با صَرف بيست سال بررسى و پژوهش، روشن ترين و صحيح ترين احاديث منقول از پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام را گرد مى آورد و بر مبنا و ترتيب همين

ص: 396

خطوط فكرى خود تنظيم مى كند.

الكافى ، هندسه اسلامى و اصيل ساختمان حياتى انسان و جامعه سالم است. اگر ساحت ها و لايه هاى وجودىِ انسان عاقل و تن درست را همچون دايره هاى متّحد المركزى ترسيم كنيم، درونى ترين و سازنده ترين آنها عقايد اوست كه با كسب دانش شكل مى گيرند و با تفكّر ، بارور مى شوند. عقايد در تعامل با فطرت هاى يكسان و سرشت (طينت)ها و تربيت هاى متفاوت، صفات را مى سازند. صفات ، با رنگى كه از عقايد مى گيرند ، به دو گروه بزرگ پسنديده و ناپسند تقسيم مى شوند. پس از آن ، رفتارها و اعمال - كه جلوه هاى ظاهرى وجودند - با نيروى صفات ، به راه مى افتند .

سرانجام ، اندام هايى از بدن را مى بينيم كه تغييراتشان در اختيار آدمى است. حركات اعضاى بدن مى تواند خوشايند باشند يا ناخوشايند. البته اين خوشايندى و ناخوشايندى ، به فرهنگ هر قوم بستگى دارد، بى آن كه اثرى در باورها بگذارد.

به نظر مى رسد كه الكافى ، نظام شناختى و تربيتى انسان را به صورتى كه توصيف شد ، به صورت زير توضيح مى دهد. كتاب عقل و جهل و كتاب علم الكافى، مقدّمه اى است بر اين نظام انسان شناسى كه روشن مى كند ، اولاً تفاوت انسان ها با حيوانات و چهارپايان در عقل است و ثانياً انسان هايى كه به دنيا مى آيند ، اگر از نظر ذهن و حواس - كه راه هاى درك و در نتيجه ، ابزار تكليف اند - سالم باشند، لازم است به دانشى

ص: 397

راستين و سازنده - كه همان شناخت خداوند، انبيا و اوصياى الهى و كتاب هاى آسمانى است - مجهّز شوند تا بتوانند در مسير سلامتْ گام بردارند.

مهم ترين و زيربنايى ترين قسمت وجودىِ انسان، حوزه باورها و عقايد اوست كه كتاب توحيد و كتاب حجّت ، عهده دار ساختن اين درونى ترين و اصيل ترين بخش، يا به تعبير زيارت رجبيه «خبيئه اسرار» است. كلينى ، دو گونگى و تضاد صفات و رفتارهاى انسان را نه با تعبير حُسن و قُبح متكلّمان، نه فضايل و رذايل فيلسوفان، نه منجيات و مهلكات اخلاقى نويسان و نه به هنجار و نابه هنجار روان شناسان مشخّص مى كند ؛ بلكه بر آنها نام «ايمان و كفر» مى گذارد تا با همان جهان بينى توحيدى ، نشان دهد كه در همه زمان ها و مكان ها ، «صبغة اللّه» ، ملاك حقيقى و عينى جلوه هاى مثبت وجودى انسان هاست .

شخصيت سالم و ايده آل در الكافى ، انسان مؤمن است. كلينى در كتاب ايمان براى بيان ساختار وجودىِ انسان ، نخست درباب هاى طينت و فطرت ، مطالبى ژرف را از زبان حجّت هاى خداوند مى آورد . سپس در ابواب: تفاوت اسلام و ايمان، جارى بودن ايمان در همه اجزاى بدن و درجات ايمان، به بيان ابعاد شخصيت مؤمن مى پردازد وآن گاه به باب «مكارم اخلاق» مى رسد.

مكارم اخلاق - آن گونه كه كلينى با نظم فكرىِ دقيقى گردآورده است - ، صفات اختيارى و اساسى سازنده شخصيت هستند كه بر خلاف عادت هاى رفتارى مثبت (مانند : نماز، روزه، سجده و ركوع) ، از اختيار و آگاهى ، تُهى نشده اند و از اين رو ، مى توانند معيار اختيار و گزينش انسان قرار گيرند.

كلينى در باب مكارم ، فهرست گونه ، مكارم را بر مى شمارد و آن گاه در ابواب ديگر ، رواياتى عميق و رسا را در توضيح هر كدام مى آورد.(1)

اين دانشمند بزرگوار، پس از بيان ويژگى شخصيت هاى سالم ، يعنى مؤمنان (در 110 باب ، با 948 حديث) در كتاب الايمان (در 54 باب) به طبقه بندى و توضيح

ص: 398


1- . ر . ك : الكافى ، ج 2 ، ص 55 - 56 .

گناهان - كه لغزشگاه ها و بيراهه هايى هستند كه مؤمن را به وادى كفر مى كشانند - مى پردازد.

نخستين روايت بخش گناهان ، حديثى است كه از امام باقر عليه السلام نقل شده است :

هيچ چيزى براى قلب آدمى ، ويرانگرتر از گناه نيست. همانا قلب ، با گناه همراه مى شود و پيوسته با آن مى مانَد تا گناه بر آن چيره شود و زير و رويش كند!

در معارف اسلامى ، قلب ، مركز احساس و ادراك انسان و هسته مركزى وجود اوست. آدمى كه با فطرت الهى زاده مى شود، اگر به دلالت عقل و راهنمايىِ حجّت هاى خداوند در مسير زندگى گام بر دارد ، شخصيت سالمى مى شود با صفات و رفتارهاى پسنديده كه به او مؤمن مى گويند ؛ امّا اگر غفلت كند و از راه خدا - كه طريق كمال اوست - بلغزد و بى راهه نافرمانى از حضرت حق را آرام آرام بپيمايد، به درّه هولناك كفر - كه اختلال شخصيت واقعى است - ، سرنگون مى شود.

پس حركت طبيعى، سير در صراط مستقيم توحيد است و روى گردانى از آن - كه در فرهنگ اسلامى ، گناه ناميده مى شود - ، رفتارى نابه هنجار. اصرار بر گناهانى كه در آغاز ناچيز بوده اند، صفات ناپسند را شكل مى دهد و مجموعه يك پارچه و در هم تنيده صفات، «شخصيت» را مى سازد. كلينى بزرگ، در اين قسمت نيز همچون كتاب ايمان ، بحث از صفات مهم و زيربنايى ، يعنى گناهان بزرگ (كبائر) را مقدم مى دارد و همچون درمانگرى ژرف انديش و باتجربه، با آوردن رواياتى در باب هاى بعد ، هشدار مى دهد كه كوچك شمردن گناهان و پافشارى بر آنها، هر لغزشى را عميق و كبيره مى سازد.

باب «ريشه ها و پايه هاى كفر» ، به مهم ترين عوامل اختلال و دگرگونى شخصيت - كه شايسته است عالمان مسلمان ، با بررسى هاى علمى و همه جانبه اى ، محتواى آن را بشناسند و در اختيار پژوهشگران علاقه مند قرار دهند - پرداخته است .

كتاب كفر ، پس از تحقيق مربوط به گناهان، مباحث ژرف و پُر رمز و رازى دارد كه حتّى اشاره به آنها در امكان اين نوشته نيست. كلينى كتاب ايمان و كفر را با سخنانى

ص: 399

اميدبخش و راه گشا از پيشوايان دين درباره پيشگيرى از بيمارى ها و اختلالات روانى و شخصيتى ، پايان مى بخشد.

مؤمن (يعنى شخصيت سالمِ اسلامى و قرآنى) براى آن كه بتواند در فراز و نشيب هاى زندگى ، ايمان خود را محكم سازد و رشد دهد، بايد پيوسته با خداوند حكيم و ارزش آفرين ، پيوند داشته باشد و اين ، فراهم نمى شود جز با نيايش هاى عارفانه و خالصانه با حضرت حق و تلاوت همراه با تدبّر آيات قرآن. از اين رو ، مؤلّف دانشمند و تيزبين الكافى ، كتاب هاى دعا و قرآن را به دنبال كتاب ايمان و كفر ، فراهم آورده و مرتّب ساخته است.

دانستن و رعايت كردن آداب معاشرت، شخصيت انسان مؤمن را زينت مى دهد ؛ امّا آيا برخوردارى از مهارت هاى اجتماعى مى تواند بدانديشى و بيماردلى را از بين ببرد؟

كلينى با آوردن كتاب العشره ، در پايان اصول الكافى به اين پرسش پاسخ منفى مى دهد. آداب ، زينت اعمال اند و نه سازنده آنها. اين ، همان نظام فكرى و تربيتى باطلى است كه در عصر مدرنيته مى بينيم ، مهارت ها و آداب اجتماعى ، سرلوحه زندگى و نشانگر شخصيت متعادل است و باورهاى دينى و توحيدى ، حقيقت هاى فراموش شده حيات فردى و اجتماعى! شايان ذكر است كه بگوييم مرحوم مجلسى ، كتاب ايمان و كفر بحار الأنوار (مجلدات 67 تا 76) را با همان عنوان و تقريباً ترتيب اصول الكافى ، تنظيم كرده است.

ص: 400

منابع و مآخذ

الف . فارسى

1. آسيا در برابر غرب ، داريوش شايگان ، تهران : اميركبير ، 1356 ش .

2. آسيب شناسى روانى، ديويد روزنهان و مارتين سليگمن ، ترجمه : مجتبى سيّد محمّدى، تهران : ساوالان ، 1386 ش .

3. آشنايى با علوم اسلامى (حكمت عملى) ، مرتضى مطهرى ، تهران : صدرا ، 1377 ش .

4. اخلاق ناصرى، نصيرالدين طوسى ، تهران : خوارزمى ، 1373 ش .

5. «انسان در نگاه اسلام و اومانيسم»، عبداللّه ابراهيم زاده آملى ، مجله قبسات ، شماره 44 ، تابستان 1386 ش .

6. بحران دنياى متجدّد ، رنه گنون ، ترجمه : ضياء الدين دهشيرى، تهران : اميركبير ، 1372 ش .

7. خداوندان انديشه سياسى (ج 2) ، وت جونز ، ترجمه : على رامين ، تهران : اميركبير ، 1376 ش .

8. درآمدى بر فراز و فرود مدرن، مجيد امامى ، قم : نورمطاف ، 1386 ش .

9. دين و نظم طبيعت ، سيّد حسين نصر ، ترجمه : انشاء اللّه رحمتى، تهران : نشر نى ، 1996 م .

10. روان شناسى اجتماعى ، اليوت ارونسون ، ترجمه : حسين شكر كن ، تهران : رشد ، 1381 ش .

11. روان شناسى مرضى از كودكى تا بزرگسالى (ج 1)، پريرخ دادستان ، تهران : سمت ، 1387 ش .

12. روان شناسى نابه هنجار و زندگى نوين ، جيمز بسى كلمن ، ترجمه : كيانوش هاشميان ، تهران : دانشگاه الزهراء ، 1376 ش .

ص: 401

13. روان شناسى نابه هنجارى ، كاستلو تيمونى و كاستلو جوزف ، ترجمه : نصرت اللّه پورافكارى، تهران : آزاده ، 1992 م .

14. زمينه روان شناسى ، اتكينسون و همكاران ، ترجمه : محمّدنقى براهنى و همكاران ، تهران : رشد ، 1385 ش .

15. سير نابخردى ، باربارا تاكمن ، ترجمه : حسن كامشاد ، تهران : فرزان ، 1384 ش .

16. شرح حديث جنود عقل و جهل، روح اللّه خمينى ، تهران : مؤسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1377 ش .

17. علم اخلاق اسلامى ، سيّد جلال الدين مجتبوى ، تهران : حكمت ، 1385 ش .

18. علم اخلاق اسلامى ، مهدى نراقى ، ترجمه : سيّدجلال الدين مجتبوى، تهران : حكمت ، 1385 ش .

19. فلسفه اخلاق، محمّدتقى مصباح يزدى ، تهران : اطلاعات ، 1376 ش .

20. متن تجديد نظر شده راهنماى تشخيص و آمارى اختلال هاى روانى ، انجمن روان پزشكى امريكا ، ترجمه : محمّدرضا نيكخو و هاماياك آواديس يانس ، تهران : انتشارات علمى ، 1386 ش .

21. مراحل اخلاق در قرآن، عبداللّه جوادى آملى ، قم : مركز نشر اسراء ، 1379 ش .

22. منطق و معرفت از نظر غزالى، غلامحسين ابراهيمى دينانى ، تهران : اميركبير ، 1370 ش .

23. نظريه هاى روان درمانى ، جيمز پروچاسكا و نور كراس ، ترجمه : يحيى سيّد محمّدى، تهران : رشد ، 1381 ش .

24. نقد و بررسى مكاتب اخلاقى، محمّدتقى مصباح يزدى ، قم : مركز انتشارات مؤسه امام خمينى ، 1384 ش .

ب . عربى

25. آداب النفس ، السيّد محمّد العيناثى العاملى ، بيروت : مؤسة الأعلمى ، 1415 ق .

ص: 402

26. الأخلاق ، السيّد عبداللّه الشُبّر ، قم : بصيرتى ، 1395 ق .

27. الاصول فى الكافى ، حسين على محفوظ ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .

28. الحقائق فى محاسن الأخلاق ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، بيروت : دارالكتاب العربى ، 1399 ق .

29. الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الإسلامية .

30. المحجّة البيضاء فى إحياء الاحياء ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : على اكبر الغفّارى ، تهران : مكتبة الصدوق ، 1339 ش .

31. بحار

الأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : مكتبه الاسلاميه، 1374 ش .

32. جامع أحاديث الشيعة، اسماعيل معزّى ملايرى ، قم : مؤلّف ، 1377 ش .

33. وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى ، تهران : مكتبة الإسلامية .

ج . انگليسى

34. Argyl, Micheal (2001) Psychology and Religion, Routledg, U.K.

35. Butcher, James, S,N, Minke, Susan and Hooley, Jill, M (2007) 13thed Abnormal Psychology, Pearson, U.S.A.

36. Daviso, Neal, Blankstein, Felt (2005) Abnormal Psychology, MC Graw Hill, U.S.A.

37. Nolen - Hoeksma (2007) 4thed Abnormal Psychology, MC Grow Hill, U.S.A.

38. Sue, David, Sue, Derald, Wing. And Sue Stanley (2006) 8thed Understanding Abnormal Behavior, Houghton Miffilin Company, U.S.A.

ص: 403

ص: 404

نگاهى به طبيعت در احاديث «الكافى»

اشاره

نگاهى به طبيعت در احاديث «الكافى»

فرّخ رنگرز

چكيده

انسان مدرن ، با روى آورى به سكولاريسم و اومانيسم و در نتيجه ، با استفاده منفعت طلبانه و بى حدّ از طبيعت ، به تخريب گسترده آن دست زده است . اين دو جريان ، نقش انسان را در عالم هستى ، فاقد معنا كرده و بين او و حقايق متعالى ، فاصله انداخته است .

در مقابل اين دو رويكرد ، سنّت معنوى دين قرار دارد كه آدمى را «خليفة اللّه» مى داند و انسان را در پاس داشت نظام عالَم و سنّت هاى جارى طبيعت ، مؤثّرترين عامل معرفى مى كند . نويسنده اين مقال ، سعى كرده است تا با كند و كاو در الكافى و انتقال ديدگاه اهل بيت عليهم السلام در باره طبيعت ، پاسخ بعضى از پرسش هايى را كه انسان امروز با آنها رو به روست ، استخراج نمايد .

اين نوشتار ، موضوعات زير را در بر گرفته است :

تعريف و اهميت محيط زيست و مناسبات انسان با آن ؛ چيستىِ طبيعت ؛ تأثير طبيعت بر زندگى مادى و معنوى؛ بررسى ارتباط بحران هاى زيست محيطى با آسيب ها و كژى هاى معنوى انسان .

كليدواژه ها : محيط زيست ، طبيعت ، روايات طبيعت ، بحران هاى زيست محيطى .

ص: 405

درآمد

اشاره

در كتاب الكافى مى توان به فرازهايى از سخنان ائمّه شيعه عليهم السلام در موضوع طبيعت و مناسبات انسان با آن ، برخورد كرد كه علاوه بر جنبه هاى آموزه هاى دينى ، از منظر شناخت طبيعت بر اساس تلقّى دين نيز داراى اهميت است.

حال بايد ديد كه چه عاملى ، سبب شده است تا شيخ كلينى ، به ارايه ديدگاه اهل بيت عليهم السلام در موضوع طبيعت و محيط زيست ، توجّه نشان دهد. آيا توجّه قرآن و سنّت، سبب گردآورى روايات مربوط به اين موضوع توسط شيخ كلينى شده است؟ يا طبيعت زيباى زادگاه كلينى (يعنى شهر رى) موجب توجّه او به گردآورى اخبار مربوط به اين موضوع شده است؟ يا اين كه اين رويكرد ، تنها يك اتّفاق بوده است و هيچ دليل ديگرى ندارد؟

ما از راه تأمّل در الكافى ، به پاسخ اين پرسشْ دست نمى يابيم و از دليل اصلىِ اين توجّه ، آگاه نيستيم ؛ امّا كاربردى بودن نگاه دين به طبيعت در شرايط كنونى - كه انسان مدرن با روى آورى به سكولاريسم و اومانيسم ، به تخريب گسترده در طبيعتْ دست يازيده است - ، اهمّيت خود را به خوبى آشكار مى كند .

اين دو جريان معرفتى، با توجّه به اين كه نقش انسان را در عالم هستى ، فاقد معنا كرده و بين انسان و حقايق متعالى ، فاصله انداخته و برداشت هاى معنوى از عالم را به حداقل رسانده، از يك سو ، معنادارىِ طبيعت را از ميان برده و موجب تخريب و ايجاد بحران در محيط زيست شده است، و از سوى ديگر ، انسان ، با توجّه به محدوديت منابع طبيعى ، با توسعه حرص و آز خود ، بهره ورى هرچه بيشتر از طبيعت را دنبال مى كند، نه نفوذ در معانى پديده ها را تا جايى كه ديگر امكان پذير نيست كه به طور جدّى ، دل نگران سلامت معنوى انسان بود و در عين حال ، از طبيعت غافل مانْد ؛ چراكه اين دو ، از يك بحران اصلى سر برآورده اند و آن ، دين گريزىِ علم جديد است.

ص: 406

در برابر رويكرد نامأنوس سكولاريسم و اومانيسم، سنّت معنوى دين قرار دارد كه آدمى را «خليفة اللّه» بر روى زمين مى داند و انسان را در پاس داشت نظام عالم و سنّت هاى جارى در طبيعت ، مؤّرترين عامل معرفى مى كند.

ما با كند و كاو در الكافى و انتقال ديدگاه اهل بيت عليهم السلام در مورد طبيعت، مى توانيم پاسخ بسيارى از پرسش هايى را كه انسان امروز با آنها روبه روست، از اين متن روايى ، استخراج كنيم و راه حل هايى عملى و كاربردى را نسبت به خروج از بحران هاى موجود در محيط زيستْ ارائه دهيم.

نوشتار حاضر، موضوعات زير را با بهره گيرى از ديدگاه پيشوايان معصوم عليهم السلام بر اساس روايات موجود در الكافى در بر مى گيرد:

تعريف و اهميت محيط زيست و مناسبات انسان با آن ؛ چيستى طبيعت ؛ تأثير طبيعت بر زندگى مادى و معنوى انسان ؛ ارتباط مستقيم بحران هاى زيست محيطى با توجّه به آسيب شناسى كژى هاى معنوى انسان معاصر ؛ راه خروج از اين بحران ها .

الف . اهمّيت محيط زيست

اسلام ، از يك سو ، طبيعت را به مثابه آثار خدا مى بيند. جهان طبيعت، چه در درون و چه در بيرون از بدن، امرى مقدس است و تمام عالم و موجودات آن ، تسبيحگوى حق اند: «وَ إِن مِّن شَىْ ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِى» .(1)

از سوى ديگر ، طبيعت ، زمينه ساز سعادت و كمال انسان است . انسان ، با داشتن محيطى سالم و امن است كه مى تواند به تربيت جسم و جان خود بپردازد و موجبات ترقّى و رشد خود را فراهم سازد. خلافت الهى انسان ، ايجاب مى كند تا او كارى

مخالف اراده خداوند انجام ندهد. انسان بايد همان گونه كه اراده خداوند بر حفظ هماهنگى و تعادل محيط زيست قرار گرفته است، به اين امر تعلّق گيرد.

ص: 407


1- . سوره اسراء ، آيه 44.

با اين حال و با توجّه به اهتمام اسلام به حفظ و تقديس طبيعت ، در منابع روايى ما آمده است كه اهل بيت عليهم السلام از سوگند خوردن به طبيعت ، پرهيز مى كردند ؛ چون اين امر ، طبيعت را جاى خدا قرار مى داد. از امام باقر عليه السلام پرسيده شد :

آيا سوگندهاى خداوند به شب و روز و ستارگان و... مى تواند سرمشق ما باشد؟ ايشان فرمودند:

إِنَّ لِلَّهِ عز و جل أنْ يُقسِمَ مِن خَلقِهِ بِما شاءَ وَ لَيسَ لِخَلقِهِ أنْ يُقسِمُوا إلاّ بِهِ ؛(1)

خداوند عز و جل صاحب اختيار است و مى تواند به نام هر مخلوق و پديده اى سوگند

بخورد؛ امّا مخلوق او فقط بايد به نام او سوگند بخورد.

در حديث ديگرى از امام صادق عليهم السلام نقل شده است كه قسم خوردن به طبيعت، روش جاهليت بود ؛ زيرا قسم خوردن به آن را امرى بزرگ مى شمردند:

قالَ أبُو عَبدِ اللّه ِ عليه السلام فى قَولِ اللّه ِ عز و جل : «فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَ قِعِ النُّجُومِ» قَالَ : «كانَ أهلُ الجاهِلِيَّةِ يَحلِفُونَ بِها»، فَقالَ اللّه ُ عز و جل : «فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَ قِعِ النُّجُومِ» قالَ : «عَظُمَ أمْرُ مَنْ يَحْلِفُ بِهَا» .(2)

همچنين قسم خوردن به آن گناه شمرده شده است :

سَألتُهُ عَن قَولِ اللّه ِ عز و جل : «فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَ قِعِ النُّجُومِ» ، قَالَ : «أعْظَمَ إثمَ مَن يَحلِفُ بِها» .(3)

اهتمام به طبيعت ، در همه اديانْ توصيه شده است. در آيين بودا، انسان ، جزء جداناپذير طبيعت است و اگر طبيعتْ آلوده شود، در نهايت ، انسان ها آلوده مى شوند. وقتى فرهنگ ها با طبيعتْ بيگانه شوند و انسان ها از نظام هاى طبيعى جدا شوند و نسبت به آنها حالت تهاجمى پيدا كنند، پيامدهاى منفى اى پديد مى آيد. وقتى طبيعت را پايمال كنيم، خودمان را پايمال مى كنيم. بوداييان اوّليه ، در جنگل ها و زير

ص: 408


1- . الفروع من الكافى، ج7، ص 449 ؛ گزيده كافى، محمّد باقر بهبودى، ج6، ص 341.
2- . الكافى ، ج 7 ، ص 450 ، ح 4 .
3- . همان ، ح 5 .

درخت هاى بزرگ و در غارها و نواحى كوهستانى زندگى مى كردند. به طبيعتْ وابسته بودند و به زيبايى و تنوّع محيط طبيعى خود ، احترام بسيار مى گذاشتند.(1)

گاتها ، كتاب آسمانى اَشو زرتشت (1، 3، 5) نيز به محيط زيست ، با مفهومى بسيار گسترده تر و در دو بُعد مادى و معنوى مى پردازد. در هات 31 ، بندهاى 7 و 8 آمده است:

جهان كه همه ابعاد محيط زيست را در بردارد، به وسيله اهورامزدا (يگانه هستى بخش بزرگ و دانا) ، استوار بر هنجارى به نام اشا (ارديبهشت) آفريده شده است. كسى كه نخستين بار چنين انديشيد كه بايد روزگار جهان ، با آسايش و آرامش همراه باشد، با نيك ترين انديشه و افزاينده ترين خرد ، جهان شادى بخش را آفريد و سرسبز گردانيد.

در هات 44 ، بندهاى چهار تا شش آمده است كه : اَشا ، هنجارى است كه همه اجزاى جهان را در بهترين وضعيت و حالتْ نگه مى دارد.

دانشمندان و انديشمندان ، به فراخور حال و تخصّص مى كوشند كه گوشه اى از اين هنجار را بياموزند. تمدّن و فنّاورى ، دستاورد هماهنگ شدن با اين هنجار است. هرگونه ناهنجارى ، سبب ويرانى و هر به هنجارى ، سبب پيشرفت و آبادانى مى شود. او زمين، آسمان، آب، گياهان و جهان بارورِ شادى آفرين را آفريد تا انديشمندان ، همواره به ياد وظايف خود باشند.

در آيين زردشت ، صحبت از ايزدانى مى شود كه هر كدام از اين ايزدان ، با يكى از پديده هاى طبيعت در ارتباط است ؛ ايزدانى همچون : تيشتر (خداى باران) ، وايو (خداى باد)، آناهيتا (ايزد بانوى آب) و... .

اين ايزدان براى مردم ، فوق العاده مورد احترام بودند. به عنوان مثال، «آناهيتا» به معناى پاك و دور از آلودگى ، در اعتقاد ايرانيان باستان ، الهه آب، فرشته نگهبان

ص: 409


1- . «محيط زيست در بوداييسم»، چاكسون مارن كابيليسنگه، ترجمه : رضا رضايى، گزارش گفتگو ، ش4.

چشمه ها و باران و همچنين نماد بارورى، عشق و دوستى بوده است. اين اعتقاد ، از دوران پيش از زرتشت ، در ايران وجود داشته و در دوران هاى بعدى هم مورد توجّه قرار گرفته است. در تقويم ايرانى ، روز دهم ماه آبان باستانى ، برابر با چهارم آبان

فعلى ، به عنوان جشن «آبانگان» مشخص شده است. آبانگان ، جشن آناهيتا (آناهيد)، الهه آب است. در اين جشن ، مردم، الهه آب را نيايش مى كردند.

در قطعه ژرف ، فصل ده ، آيه نود ، ريگ ودا به عنوان متن دينى كهن هندوان نيز - كه قربانى شدن پوروسا در آن ذكر مى شود - ، تصويرى از طبيعتْ به مثابه موجودى مرتبط با نفس، منشأ امور مقدس است:

هزار سر بود پوروسا، هزار چشم، هزار پا . او زمين را از هر سو در آغوش گرفت و بر روى ده انگشت ايستاد.

پوروسا همه اينها هست، آنچه بود و آنچه خواهد بود. او خداى بى مرگى است ؛ بى مرگى اى كه او آن را با غذا(ى قربانى) ، پرورش مى دهد.

چنين است بزرگىِ او، و با اين همه ، بزرگ تر از آن است پوروسا. يك چهارم او، همه موجودات است. سه چهارم او جاودان در آسمان است.

سه چهارم پوروسا در آسمان ، قد برافراشت. يك چهارم او دوباره در اين جا (زمين) برآمد. چنين شد كه در همه سو گسترد؛ به عنوان چيزى كه مى خورد و نمى خورَد.

از او ويراج زاده شد . از ويراج، پوروسا. او آن زمان كه زاده شد ، به فراتر از زمين رسيد؛ به پشت زمين و به پيش از آن.

هنگامى كه خدايان با نذر كردن پوروسا ، قربانى را گستردند، بهار : روغن قربانى بود، تابستان : هيزم، پاييز : نذر.

همچون قربانى افتاده بر علف پوشيده، آنان پوروسا را - كه در آغاز زاده شده - ، افشاندند. با او خدايان قربانى كردند و قدّيسان و فرزانگان. از آن قربانى كه به تمامى، تقديم شد، روغن افشانده ، گرد آمد. او آن را جانورانِ هوا ساخت ؛ جانوران جنگل و جانوران روستا.

ص: 410

از آن قربانى كه به تمامى تقديم شد، آيه ها (ى ريگ ودا) زاده شدند و آهنگ هاى سامايى (ساماودا). اوزان از آن زاده شدند. از آن ، ذكر و وِرد هنگام قربانى (ياجورودا) زاده شد.

از آن ، اسب ها زاده شدند و آنها كه دو رديف دندان دارند. گاوها از آن زاده شدند. از آن بزها و گوسپندانْ زاده شدند.

زمانى كه آنان پوروسا را تكّه تكّه كردند، او را به چند قطعه تقسيم كردند؟ دهانش چه بود؟ دو دستش چه بود؟ ران ها و پاهايش را چه نام دادند؟

برهمن ، دهانش بود ؛ دو دستانش راجانيا (جنگجو) شدند ؛ دو رانش وايس يا (بازرگان و برزگر) شدند ؛ از پاهايش سودرا (طبقه برده) زاده شد.

ماه از روحش (ماناس) زاده شد ؛ از چشمش خورشيد زاده شد ؛ از دهانش ايندراواگنى ؛ از نَفَسش وايو (باد) زاده شد.

از نافش آسمان ميانى برآمد ؛ از سرش فلك اعظم پيدا شد ؛ از پاهايش زمين ؛ چهار جهت از گوشش. بدين سان آنان دنياها را شكل دادند.

چوب هايش كه (آتش) را محصور مى كنند ، هفت قطعه بودند . هيزم ها سه دسته هفت تايى شدند. زمانى كه خدايان قربانى را پهن كردند، پوروسا را به عنوان يك قربانى ، بربستند.

با اين قربانى، خدايان قربانى را به قربانگاه بردند. اينها نخستين فرمان ها بودند. اين قدرت هاى بزرگ ، به ملكوت رسيدند ؛ جايى كه قدّيسان باستان و خدايان هستند.

و به اين ترتيب ، موجودات جهان، طبق اين متن زيبا، در واقع، «پوروسا» هستند . آنها قربانى چيزى هستند كه در سنّت هندو ، مقدّس ترين چيز است.

ب . چيستىِ طبيعت

در انديشه اسلامى ، در تبيين چيستىِ طبيعت ، چند اصل غير قابل انكار وجود دارد :

1 . طبيعت ، مخلوق خداوند است.(1)

ص: 411


1- . سوره سجده، آيه 4.

2 . طبيعت ، سازوكارى هدفدار و منظم است.(1)

3 . خداوند ، تمام طبيعت را بر پايه نظام توحيد آفريده است .(2)

4 . خداوند ، طبيعت را به معرفت خود ، مفطور كرده است .(3)

5 . همه پديده ها آيه الهى هستند.

6 . انسان ، لازم است كه طبيعت را به مثابه آيه الهى بشناسد.

7 . طبيعت ، مسخر انسان است .(4)

بنا بر اين ، تمام طبيعت ، آفريده شده است تا انسان از اين طبيعت استفاده كند و در آفرينش آسمان ها و زمين انديشه كند و به اين مرحله برسد كه بگويد: «رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هٰذَا بَاطِلاً»(5) و با شكر و سپاس خداوند ، از طبيعت استفاده كند و با غفلت، باعث اسراف و امساك و افراط در منابع طبيعى نشود.

بايد دانست كسانى به اين مرحله مى رسند كه در حال قيام و قعود به ياد خدا هستند : «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ» .(6)

از اين روايت ، فهميده مى شود كه تنها كسانى در آفرينش آسمان ها و زمين مى انديشند كه به هدفدارى آن پى برده اند: «رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هٰذَا بَاطِلاً»(7) و از زيبايى طبيعت ، متوجّه زيبايىِ طبيعتِ خداىِ طبيعت مى شوند.

ملاّ صدرا در شرح خود از اُصول الكافى مى نويسد:

خداوند ، هيچ چيزى در جهان صورت نيافريد، جز آن كه برايش نظير و همانندى

ص: 412


1- . الروضة من الكافى، ج8، ص 145، ح117 : «فَطَرهُم جميعا عَلى التَّوحيد» .
2- . همان جا : «فَطَرَهُم عَلى المَعرِفَة بِه» .
3- . اصول كافى، كمره اى، ج4، ص 43 و 44، ح 1 - 3 .
4- . سوره لقمان ، آيه 20 : «سَخَّرَ لَكُم مَّا فِى السَّمَاوَ تِ وَ مَا فِى الْأَرْضِ» .
5- . سوره آل عمران ، آيه 191.
6- . سوره آل عمران ، آيه 191.
7- . سوره آل عمران ، آيه 190 .

در عالم معنى است، و خداوند ، هيچ چيزى در عالم معنا و ملكوت نيافريد، جز آن كه براى آن ، صورتى در اين جهان و حقيقتى در عالم حق - كه غيب الغيوب است - مى باشد ؛ چون عوالم ، مطابق هم اند، يعنى زيرين ، مثال برين راست، و عالى روح و حقيقتى زيرين راست، و همين گونه هست تا مى رسد به حقيقت حقايق . پس آنچه كه در جهان دنياست ، مثال ها و مراتبش مَثَل و اشباح حقايق عقلى و صورت هاى مفارق است و آنها، مظاهر اسماى الهى اند .(1)

بنا بر اين ، زيبايى هاى اين عالم، سايه هايى است از زيبايىِ عالم معنا كه مى توانند چشمان بيننده را به روى حقايق عالم ديگر باز كند. حكيم ملاّ صدرا خود مى گويد :

هرچه كه در معلومات - از ذات و صفت - يافت مى شود، ناگزير بايد در علّت هاى فعالش - آنچه كه در برابر آن است - موجود باشد ؛ ولى آن جا به گونه اى است كه شايسته و در خور آن (علّت ها) است ؛ چون نسبت مجعول به جاعل، نسبت سايه است به صاحب سايه .(2)

تماشاى طبيعت سرسبز و اصولاً شگفتى هاى زيباى جهان هستى ، مى تواند انسان را به نظاره زيبايى هاى نامحسوس رهنمون كند؛ به گونه اى كه به طور مستقيم يا غيرمستقيم، حقايقى براى انسان روشن خواهد گشت كه حتّى در احساس عظمت ملكوت درونى و ملكوت بيرونى ، ظاهر خواهد گشت.

ج . تأثير طبيعت بر زندگى انسان

پست و پليد شمردن ماده در طول تاريخ، از سوى مقدّسان ، از عوامل اساسى بيگانگى توده هاى مسلمان از طبيعت بوده است و اين ، در حالى صورت پذيرفته است كه اسلام ، تمام پديده هاى طبيعت را آيه خدا دانسته است و به همين دليل ، پيشينيان ما با اعجاب به طبيعت مى نگريسته اند و از مواد اوّليه و بى واسطه طبيعتْ به گونه اى بهره

ص: 413


1- . شرح اُصول الكافى، ملاّ صدرا ، ج3، ص 558.
2- . همان، ص 545.

مى برده اند كه كمترين آسيب را به آن نزند ؛ ولى نتيجه روند غفلت ما از طبيعت ، اين بوده است كه بيگانگى از طبيعت، بيگانگى از خود را براى انسان عصر ما به دنبال داشته است.

در نگاه اوّل، آنچه به ذهن مى رسد ، برآورده شدن نيازهاى اوّليه انسان (همچون : خوراك ، پوشاك و مسكن) از طبيعت است. آدمى ، به ناچار براى به دست آوردن آنها دست به دامن طبيعت مى شود و خداوند هم، اين ظرفيت (برآوردن نيازهاى انسان) را در طبيعت قرار داده است. آب و هوا، درختان، گياهان، حيوانات، و به طور كلى ، طبيعت و محيط زيست ، نقش اساسى اى در زندگى بشر دارند.

امام باقر عليه السلام در جواب مردى شامى كه پرسيده بود : «نخستين چيزى كه خدا خلق كرده، چيست؟» ، فرمود:

آن ، آب بود كه همه چيزها را از آن آفريد و اصل هر چيز را از آب ، به آب پيوست و براى آب اصلى به چيز ديگر نپيوست كه او را بدان منسوب سازد . و باد را از آب آفريد، و سپس باد را بر آب چيره ساخت، و باد ، متن آب را شكافت، تا از آب ، كفى برجهيد به آن اندازه كه خواست بر جهد و از آن كف، زمينى سپيد و پاك آفريد كه در آن ، تَرَك و سوراخ و بلندى و پستى و درخت نبود . سپس آن را فراهم آورد و بالاى آب نهاد . سپس خدا آتشى را از آب آفريد و آتش، متن آب را شكافت تا از آب ، دودى برخاست آن قدر كه خداى مى خواست به آسمان برخيزد، و از آن دود ، آسمانى آفريد روشن و پاك كه نه تَرَكى در آن بود و نه سوراخى . اين است مقصود از فرموده پروردگار: «آسمان را برپا كرد . سقفش را برافراشت و آن را [به اندازه معيّن] درست كرد . و شبش را تيره و روزش را آشكار گردانيد» .(1)

... نه خورشيدى بود، نه ماهى، نه ستاره اى و نه ابرى . سپس آن را در هم پيچيد و روى زمينش نهاد، و سپس اين دو آفريده را به هم پيوند داد و آسمان را پيش از زمين برافراشت و اين است مفهوم سخن پروردگار كه: «و پس از آن ، زمين را با

ص: 414


1- . سوره نازعات، آيه 27 - 29 .

غلتانيدن ، گسترانْد» .(1)

... آسمانْ بسته بود و باران نمى باريد و زمينْ بسته بود و دانه نمى روياند، و چون خداوند - تبارك و تعالى - خلق را آفريد و از هر جاندارى در آن پراكنْد، آسمانْ به بارش آمد و زمين به رويانيدن گياه باز شد... .(2)

در حديث ديگرى نيز از امام باقر عليه السلام اين گونه آمده است :

همه چيز ، آب بود و عرش خدا بر آب بود و خداوند ، همه چيز را از آب آفريد.(3)

آب ، در منظر اسلام ، از قداست ويژه اى برخوردار است و تأثير شگرفى بر جسم و روح انسان دارد . به تعبير امام صادق عليه السلام بنگريد :

طَعمُ الماءِ طَعمُ الحَياة ؛(4)

طعم آب، طعم زندگى است .

نگاه مسلمانان به آب ، نگاهى پر از قداست و عظمت است . آب ، وسيله اى براى پيوستن زمين و آسمان مى شود. امام صادق عليه السلام ذيل آيه «وَ نَزَّلْنَا مِنَ السَّمَآءِ مَآءً مُّبَارَكًا» ،(5) از قول پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند:

لَيسَ مِن ماءٍ فى الأرْضِ إلاّ وَ قَدْ خالَطَهُ ماءُ السَّماء .(6)

روشن مى شود كه اين آب مبارك ، مخلوطى از آب زمين و آسمان است .

از ديگر موارد اهميت و قداست آب ها، اين كه وسيله اى است كه ارتباط انسان با معبودش را فراهم مى كند. زمانى كه به نماز مى ايستد و قصد راز و نياز با او را دارد ، در اين جا آب ، نام وضو و غسل را به خود مى گيرد . هيچ مسلمانى نمى تواند بدون آب، و

ص: 415


1- . سوره نازعات ، آيه 30.
2- . الروضه من الكافى، ص 94 - 95 ؛ بهشت كافى ترجمه روضه كافى ، ترجمه : حميد رضا آژير ، ص 129 .
3- . همان ، ص 95.
4- . الفروع من الكافى، ج6، ص 381 .
5- . سوره قاف ، آيه 9.
6- . الكافى، ج6، ص 387، ح1.

پاك كردن بدن با آن، به نماز بايستد يا اين كه طواف كند.

آب ، نه تنها شستشوى ظاهرى بدن را بر عهده دارد ، بلكه حالتى روحى و روانى در انسان ايجاد مى كند و به او تقدس مى بخشد و زمينه ورود به مكان هاى مقدّس و مذهبى را براى انسان فراهم مى كند.(1)

هوا نيز مانند آب ، يكى از عناصر حياتىِ زندگى انسان است ؛ عنصرى كه زندگى بدون آن ، حتّى لحظه اى هم امكان پذير نيست. اين عامل حياتى ، اطراف زمين را فراگرفته و ما اكسيژن مورد نياز خود را به وسيله تنفس ، از آن مى گيريم. در هوا ، مقدار زيادى اكسيژن وجود دارد و گياهان نيز پيوسته اين عنصر را تجديد مى كنند و نمى گذارند اين مادّه ، حتى از اندازه لازم كمتر شود. اين كه در قرآن آمده است: «وَ جَعَلْنَا السَّمَآءَ سَقْفًا مَّحْفُوظًا»(2) ، منظور از آسمان، جوّى است كه گرداگرد زمين را فرا گرفته، و بر اساس تحقيقات دانشمندان ، ضخامت آن ، صدها كيلومتر است . اين قشر ظاهراً لطيف - كه از هوا و گازها تشكيل شده - ، به قدرى محكم و پرمقاومت است كه هر موجود مزاحمى از بيرون به سوى زمين بيايد ، نابود مى شود و كره زمين را در برابر بمباران شبانه روزىِ سنگ هاى «شهاب» - كه از هر گلوله اى خطرناك ترند - حفظ مى كند. به علاوه ، اشعه آفتاب - كه داراى قسمت هاى مرگبارى است - به وسيله آنْ تصفيه مى شود و از نفوذ اشعه كشنده كيهانى - كه از بيرون جو، به سوى زمين سرازير است - جلوگيرى مى كند. در بيانات معصومان عليهم السلام از تأثير شگرف هوا بر جسم و جانْ سخن رفته و آثار مخصوص هواىِ هر فصل ، بيان شده است.

اما درباره اين كه محلّ اين بادها در كجاست؟ عَزرَمى مى گويد: نزد امام صادق عليهم السلام در حجر اسماعيل ، زير ناودان نشسته بوديم... به امام صادق عليه السلام گفتم : قربانت گردم!

ص: 416


1- . براى ديدن اين احاديث ، به «باب تطهير» و «باب فضل الماء» مراجعه شود .
2- . سوره انبياء ، آيه 32.

باد از كجا مى وزد؟ فرمود:

باد ، زير همين ركن شامى نهفته است، و هرگاه خداوند بخواهد كه مقدارى از آن را بيرون بياورد، بيرون مى آوَرَد . اگر باد جنوب است ، جنوب و اگر شمال است ، شمال و اگر باد صباست ، باد صبا و اگر دبور است ، دبور ... .

نشانه اش همين است كه هميشه اين ركن را در حال حركت مى بينى، در زمستان و تابستان و شب و روز.(1)

امّا برخى از اين بادها ، بادهاى رحمت اند و برخى بادهاى عذاب.(2)

بادهاى رحمت و تأثير آنها بر زندگى انسان ، به شرح زير است:

1 . بادهايى كه ابرها را بر مى انگيزانند.(3)

2 . بادهايى كه ابر را ميان آسمان و زمينْ باز مى دارند.(4)

3 . بادهايى كه ابر را مى فشارند تا به اذن الهى ببارند.(5)

4 . هر درد و عفونتى را از بدنْ بيرون مى كنند.(6)

در كتاب شرح اُصول الكافى ملاّ صالح مازندرانى ، ذيل حديث 68 الروضه ، در مورد تأثير باد چنين مى نويسد:

... الريح فإنّها مع اتّحاد جوهرها مصدر لآثار مختلفة كإيقاد النار و إخمادها و إشارة السحاب و جمعها وتفريقها و تنفيه الحبوب و ترويج النفوس و تلقيح الأزهار و تربية الثمار و تلطيف الأهويه و تكثيفها و تحريك السفن و تسكينها بالإحاطة عليها و سرعة السير إلى جهات مختلفه و قوة الحركة إلى أمكنة متباعدة إلى غير ذلك من خصالها التى لاتحصى و يكفى فى ذلك أنه انفتحت السماء بماء

ص: 417


1- . بهشت كافى، ص 320.
2- . همان، ص 126 - 127.
3- . همان، ص 126 - 261.
4- . همان، ص 126.
5- . همان جا .
6- . همان، ص 273.

منهمر و انفجرت العيون و جرت المياه من كال جانب... .(1)

گياهان نيز به عنوان بخش ديگرى از طبيعت ، نقش بسيار مهمّى در تأمين زندگى بشر دارند : پاكيزه كردن هوا، تعادل دماى هوا و حفاظت از خاك و تأمين بخشى از مواد غذايى مورد نياز انسان و حيوانات ديگر. علاوه بر اين تأثيرات گياهان و درختان و گل ها تأثير بسيار شگرف و مثبتى بر روح و روان انسان دارند.

ديدن سبزه زارها و گل برگ هاى لطيف گياهان، رنگ آميزىِ گونه گون گل ها، تركيب موزون برگ ها، چشم انداز بهجت آور بوستان ها و جنگل ها، انسان را غرق در شادى و سرور مى كند. افسردگى ها و دلهره ها و اضطراب ها را مى زدايد و حسّ تازگى و اميدوارى را در چنين شخصى مى رويانَد.

در روايات معصومان عليهم السلام به تماشاى سرسبزى ها و منظره هاى جذّاب آنها توصيه شده است. و دليل آن را تقويتِ ديده و بصيرت انسان و زدودنِ افسردگى ها و از بين رفتن بيمارى هاى روحى و روانى دانسته اند . در روايتى از امام كاظم عليه السلام آمده كه مى فرمايد :

ثَلاَثَةٌ يَجلينَ البَصَرَ : النَّظَرُ إلى الخُضرَةِ وَ النَّظَرُ إلى الماءِ الجارى و ... ؛(2)

سه چيز است كه ديده را جلا مى دهد : نگاه به سبزه ، آب روان و ... .

ممكن است مراد از اين روايت و رواياتى از اين دست، اين باشد كه نگاه كردن به سبزى و خرّمى گياهان و درختان، بر بصيرت آدمى مى افزايد و چشم دل را روشن مى كند.

از دلايل اهميت گياهان و درختان مى توان به احاديثى از ائمّه معصوم عليهم السلام در مورد درختكارى و كشاورزى به عنوان بهترين كار، اشاره كرد . امام باقر عليه السلام به نقل از پدر بزرگوارشان مى فرمايد :

ص: 418


1- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح، ج12، ص 16.
2- . بحار الأنوار، ج10، ص 246، و ج75، ص 291.

خَيرُ الأعمالِ الحَرثُ تَزرَعُهُ فَيَأكُلُ مِنهُ البَرُّ وَ الفاجِرُ أمّا البَرُّ فَما أكَلَ مِن شَىْ ءٍ استَغفَرَ لَكَ وَ أمّا الفاجِرُ فَما أكَلَ مِنهُ مِن شَىْ ءٍ لَعَنَهُ وَ يَأكُلُ مِنهُ البَهائِمُ وَ الطَّيرُ ؛(1)

بهترين كارها كشاورزى است؛ آن را مى كارى و نيكوكار و بدكار از آن مى خورند. نيكوكار مى خورد و برايت از خدا آمرزش مى طلبد ؛ امّا بدكار ، مى خورد و آنچه خورده، او را لعن و نفرين مى كند ، و چرندگان و پرندگان نيز از آن بهره مند مى شوند.

در حديثى از امام باقر يا امام صادق عليهماالسلام است كه مى فرمايند :

تَقُولُ إذا غَرَستَ أو زَرَعتَ وَ مَثَلُ : «كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَآءِ *(2) تُؤى اُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإذنِ رَبِّهَا» .(3)

همچنين از درختكارانْ خواسته شده است كه در هنگام كشت درخت، ياد و نام خدا را بر زبان جارى كنند.(4)

در مورد نگهدارى از درخت نيز حديثى از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايد:

وَ خُلِقَ لَهُ الشَّجَرُ فَكُلِّفَ غَرسَها وَ سَقيَها و القِيامَ عَلَيها ؛(5)

خداوند ، درخت را براى انسان آفريد و بر او تكليف كرد كه آن را بكارد و آبيارى كند و بر نگهدارى آن تلاش ورزد.

در برخى از روايات ، آمده است كه قطع برخى از درختان ، مكروه است . مانند اين روايت كه عمّار بن موسى ، از امام صادق عليه السلام از قطع درخت سؤل مى كند و امام مى فرمايد : «اشكالى ندارد» . سپس ، سؤل را اختصاص به سدر مى دهد كه در مورد قطع درخت سدر ، چه حكمى دارد و امام مى فرمايد:

ص: 419


1- . الفروع من الكافى، ج5، ص 260 . نظر علاّمه مجلسى در مرآة العقول ج19، ص 332 بر اين است كه حديث ، مرسل است.
2- . سوره ابراهيم ، آيه 24 - 25 .
3- . الفروع من الكافى، ج5، ص 263.
4- . ر . ك : همان جا .
5- . بحار الأنوار، ج3، ص 86.

قطع درخت سدر در بيابان ، مكروه است ؛ چون اين درخت ، كم است ؛ امّا اين جا چون درخت سدر ، فراوان است ، اشكالى ندارد .(1)

امّا نظر علاّمه مجلسى ، بر اين است كه اين حديث ، موثّق است ؛ امّا گفتار پرسش كننده در مورد سدر ، از اين جهت است كه اهل سنّت از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه ايشان قطع كننده درخت سدر را لعن كرده اند و روايت شده است كه متوكّل - لعنة اللّه عليه - ، درخت سدرى را كه نزد قبر امام حسين عليه السلام بود و به وسيله آن درخت سدر ، مردم قبر امام حسين عليه السلام را مى شناختند ، قطع كرد. سپس بعضى از علماى آن زمان گفتند كه اكنون معناى حديث پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد قطع درخت سدر ، آشكار شد .(2)

حتّى در برخى روايات، قطع درختان ، موجب نزول عذاب مى شود . در روايتى از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايد :

درختان ميوه را قطع نكنيد كه خداوند ، بر سر شما عذاب مى ريزد.(3)

از اين روايات و روايات ديگرى كه به دليل اختصار ، حذف گرديد، اهميت گياهان و درختان و تأثير آنها بر زندگىِ انسان ها مشخص مى شود.

در باب نقش مؤثّر حيوانات در زندگى انسان در الكافى، كتابى با عنوان «كتاب الدواجن» ، به آن اختصاص داده شده است. اين امر ، نشان دهنده توجّه شيخ كلينى به حيوانات نيز هست. در اين كتاب ، احاديثى آمده است مبنى بر احترام حيوان، حقوق حيوان و استفاده از حيوان به عنوان مركب و آن هم به گونه اى شايسته و پرهيز از آزار و اذيت حيوان .

در حديثى ، امام صادق عليه السلام در باره استفاده از حيوان ، اين گونه مى فرمايد :

براى سوارى ، چهارپا تهيه كن كه منافع آن براى توست، و روزى آن ، بر عهده

ص: 420


1- . الفروع من الكافى ، ج 5 ، ص 264 .
2- . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول، ج9، ص 338.
3- . الكافى، ج5، ص 264.

خداوند است .(1)

حتّى براى نوع استفاده از آن هم ، دستورهايى از ائمّه عليهم السلام داريم . مثلاً امام زين العابدين عليه السلام صد دينار طلا مى داد و يك شتر نجيب براى سوار شدن مى خريد تا عزّت و احترام او محفوظ بماند.(2)

حتّى از نشانه هاى سعادت مؤن، داشتن يك چهارپا دانسته شده است كه براى برآوردن نيازهاىِ خود و حقوق برادرانش از آن استفاده مى كند :

مِن سَعادَةِ المُؤِنِ دابَّةٌ يَركَبُها فى حَوائِجِهِ وَ يَقضى عَلَيها حُقُوقَ إخوانِه .(3)

پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود:

حيوان ، به گردن صاحب خود، شش حق دارد: هرگاه از آن پياده شد ، علفش بدهد ؛ هرگاه از آبى گذشت، به آن آب بدهد ؛ بى دليل آن را نزند ؛ بيشتر از قدرتش آن را بار نكند ؛ بيشتر از توانش آن را راه نبرد ؛ مدّت زيادى روى آن درنگ نكند .(4)

همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

لا تَضرِبُوا الدَّوابَّ عَلى وُجُوهِها فَإنَّها تُسَبِّحُ بِحَمدِ اللّه ؛(5)

به صورت حيوانات ، ضربه نزنيد ؛ زيرا آنها خداوند را حمد و تسبيح مى گويند .

دليل آن از زبان امام صادق عليه السلام اين گونه آمده است :

لِكُلِّ شَى ءٍ حُرْمَةٌ وحُرمَةُ البَهائِمِ فى وُجُوهِها ؛(6)

براى هر چيزى حرمتى است و حرمت چهارپايان ، در صورتشان است .

آنچه از روايات برمى آيد ، اين است كه در گذشته ، با آهن گداخته ، صورت

ص: 421


1- . گزيده كافى، ج6، ص 47.
2- . همان، ص 48.
3- . الفروع من الكافى، ج6، ص 536.
4- . همان، ص 537.
5- . همان، ص 538.
6- . همان، ص 539 .

حيوانات را داغ مى كردند تا با هم اشتباه نشوند و امامان معصوم عليهم السلام اين كار را منع مى كردند . يونس بن يعقوب مى گويد : به امام صادق عليه السلام گفتم: آيا مى توانم با آهن گداخته ، صورت گوسفندها را علامت بزنم؟ امام عليه السلام فرمود: «فقط گوش گوسفند را مى توانى داغ كنى» .

د . طبيعت ، وسيله آگاه سازىِ انسان

خداوند براى متنبّه كردن انسان ، به طبيعت فرمان مى دهد. پيشوايان ما يكى از دلايل وقوع زلزله را موعظه و ترساندن مردم از گناه دانسته اند. در حديثى از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايد :

فَإن قالَ قائِلٌ : فَلِمَ صَارَت هذِهِ الأرضُ تُزَلزَلُ؟ قيلَ لَهُ إنَّ الزَّلزَلَةَ وَ ما أشبَهَها مَوْعِظَةٌ وَ تَرهيبٌ يُرَهَّبُ بِها النّاسُ لِيَرعَوُوا وَ يَنزِعُوا عَنِ المَعاصِى .(1)

خداوند ، از راه تغيير و دگرگونىِ طبيعت نيز به انسان هشدار مى دهد. حكم بن مستورد ، از امام زين العابدين عليه السلام اين گونه نقل مى كند:

از منابع غذايى اى كه خداوند ، آن را براى مردم مقدّر داشته از آنچه بدان نياز دارند، دريايى است كه خداوند ، آن را ميان آسمان و زمين آفريده است. همانا خداوند ، مجارىِ خورشيد و ماه و اختران و ستارگان را در آن اندازه كرده و همه آن را بر فلك ، مقدّر و مقرّر كرده است، و در پى آن ، به فلك ، فرشته اى گماشته كه هفتاد هزار فرشته ، همراه او هستند و آنها فلك را مى چرخانند، و چون آن را بچرخانند، خورشيد و ماه و ستاره ها هم با آن مى چرخند و در شبانه روز به منزلگاه هاى خود، كه خداوند عز و جل براى آنها مقرّر ساخته ، وارد مى شوند، و هرگاه گناه بندگان ، بسيار شد و خداوند سبحان، آهنگ آن كرد كه از آنها به عنوان يكى از نشانه هاى خود ، يارى جويد، به فرشته موكّل به فلكْ فرمان مى دهد كه آن فلكى را كه مجارىِ خورشيد و ماه و ستارگان بر آن است ، از جاىِ خود به در برد و آن

ص: 422


1- . الفروع من الكافى، ج5، ص307 .

فرشته هم به هفتاد هزار فرشته فرمان مى دهد كه آن را از مجارىِ خود به در برند .

و هرگاه خداوند ، آهنگِ آن كند كه خورشيد را روشن سازد و گرفتن آن را برطرف كند، به فرشته موكّل به فلك ، فرمان مى دهد كه فلك را به مجراىِ خود برگردانَد و خورشيد ، به مجراى خود بازگشت مى كند و از آب برآيد ، در حالى كه تيره رنگ است... .

ماه نيز مانند آن است... آگاه باشيد از آنها هراس نكند و از اين دو نشانه گرفتن خورشيد و ماه نترسد، مگر كسى كه از شيعيان ما باشد. پس هرگاه چنين شد به درگاه خداى عز و جل بهراسيد و بدو پناه ببريد و به سوى او بازگرديد.(1)

ه- . بحران هاى زيست محيطى و كژى هاى معنوى انسان

براى بقاى نظام طبيعت از جمله انسان، موضوعى مهم تر و فورى تر از مسئله محيط زيست نيست. بحران زيست محيطى ، نه تنها حيات بر روى زمين را تهديد مى كند، بلكه در اين مرحله آخر تاريخ بشر، تبلور خارجىِ بيمارى و رنج داخلى اى است كه ديرزمانى است انسان مدرن را به ستوه آورده است. از اين رو، اين بحران ظاهرى، شاخصى از بيمارى باطنى خود انسان مدرن و نشان دهنده علائم ظاهرى آن بيمارى باطنى است كه سرانجام با چنين شدّت و حدّتى ، خود را آشكارا، مى نماياند و در نهايت، بيمار را از وخامت حال خويشْ آگاه مى سازد.

در حديثى از امام باقر عليه السلام است كه مى فرمايد :

وَجَدنا فى كِتابِ عَلى عليه السلام «إِنَّ الأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»(2) أنَا و أهلُ بَيتي الَّذينَ أورَثَنا اللّه ُ الْأرضَ وَ نَحنُ المُتَّقُونَ و الأرضُ كُلُّها لَنا ... .(3)

ص: 423


1- . بهشت كافى، ص117 .
2- . سوره اعراف، آيه 128 .
3- . الكافى، ج1، ص407 .

در كتاب امام على عليه السلام آمده است كه وارث زمين بعد از خداوند ، پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام هستند و همه زمين ، از آنِ ايشان است.

در مورد جمله «و الأرضُ كُلُّها لَنا» در شرح اُصول الكافى ملاّ صالح مازندرانى، آمده است:

أى الأرض معمورها و مواتها كلّها لنا، و نحن مالكها ... ؛(1)

زمين ، چه قسمت آبادانى و چه بخش موات آن ، همه از آنِ ما (اهل بيت عليهم السلام ) است و ما مالك آن هستيم .

محمّد بن ريان مى گويد: به امام عسكرى عليه السلام نوشتم: فدايت شوم! روايت كن براى ما اين كه براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از دنيا جز يك پنجم نيست . امام عليه السلام جواب داد :

همانا دنيا و آنچه در آن است، براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است .(2)

نتيجه اين كه ، كلّ هستى براى اهل بيت عليهم السلام است .

در روايتى از حفص بن بُخترى است كه از ابى عبداللّه عليه السلام نقل مى كند:

إنَّ جَبرَئِيل كَرَى بِرِجلِهِ خَمسَةَ أنهارٍ و لِسانُ الماءِ يَتبَعُهُ: الفُراتَ و دِجلَةَ و نيلَ مِصرَ و مِهرانَ وَ نَهرَ بَلخَ فَما سَقَت أو سُقِيَ مِنها فَلِلإمامِ و البَحرُ المُطيفُ بِالدُّنيا [لِلإِمَام] .(3)

و در روايت ديگرى ، امام صادق عليه السلام در پاسخ به سؤال معلّى بن خنيس مبنى بر اين كه چه مقدار از اين زمين ، براى شماست؟، با تبسّم مى فرمايد :

إنَّ اللّه َ تَبارَكَ وَ تَعالى بَعَثَ جَبرَئِيل و أمَرَهُ أن يَخرِقَ بِإبهامِهِ ثَمانِيَةَ أنهارٍ فى الأرضِ مِنها سَيحانُ وَ جَيحانُ و هُوَ نَهَرُ بَلخَ و الخشوع و هُوَ نَهَرُ الشّاشِ و مِهرانُ و هُوَ نَهَرُ الهِندِ و نيلُ مِصرَ و دِجلَةُ و الفُراتُ فَما سَقَت أو استَقَت فَهُوَ لَنا و ما كانَ لَنا فَهُوَ لِشيعَتِنا و لَيسَ لِعَدُوِّنا مِنْه ... .(4)

ص: 424


1- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج 12 ، ص34 .
2- . الكافى، ج1، ص409 .
3- . همان جا .
4- . الكافى، ج1، ص409 .

علاّمه مجلسى ، ذيل اين حديث مى فرمايد:

فما سقت أو استقت ، أى أخذت الأنهار منه و هو البحر المطيف بالدنيا أو بحر السماء، فالمقصود أنَّ أصلها و فرعها لنا .(1)

مفضّل بن عمر از امام صادق عليه السلام روايتى را نقل مى كند(2) كه بر اساس آن ، خداوند ، ائمّه عليهم السلام را اركان زمين قرار داده است تا مبادا زمين ، اهلش را بجنبانَد ...

در حديث ، مشابه ديگرى ، آمده است كه امام ، بعد از اين جمله مى فرمايد :

... وَ عُمُدَ الإسلامِ و رابِطَةً عَلى سَبيلِ هُداهُ لا يَهتَدى هادٍ إلاّ بِهُداهُمْ و لا يَضِلُّ خارِجٌ مِنَ الهُدى إلاّ بِتَقصيرٍ عَن حَقِّهِم ... .(3)

امّا در توضيح «جَعَلَهُمُ اللّه ُ أركانَ الأرض» ، نظر علاّمه مجلسى ، بر اين است كه اين ، اشاره اى است به كلمه «رواسى» در آيه 31 سوره انبيا : «وَجَعَلْنَا فِى الْأَرْضِ رَوَ سِىَ أَن تَمِيدَ بِهِمْ» . منظور از كلمه «رواسى» ، ائمّه عليهم السلام در بطن قرآن هستند و مراد از «أن تميد» ، اين است كه با فقدان امام قبل از قيامت، از بين رفتن نظم زمين و اختلال احوال اهلش ، پيش مى آيد ... .(4)

ملاّ صالح مازندرانى ، ذيل «جَعَلَهُمُ اللّه ُ أركانَ الأرض» ، نظرشان اين است كه همان گونه كه براى وجود و ثبات بَنا ، اركانى وجود دارد ، همچنين زمين هم داراى اركانى است و ايشان ، ائمّه عليهم السلام هستند . در هر ركنى ، سه امام قرار دارد كه زمين به وسيله ايشان ، وجود، ثبات و بقا دارد و اگر ايشان نبودند، هر آينه ، زمين ، اهلش را مى جنباند

و حتّى براى يك چشم بر هم زدن هم ثابت نمى ماند .(5)

ص: 425


1- . مرآة العقول، ج4، ص351 .
2- . الاُصول من الكافى، ج1، ص196، ح1 . در حديث دوم همين جلد ، آمده است: «أن تميد بهم....» .
3- . همان، ص198، ح3 .
4- . مرآة العقول، ج2، ص367 .
5- . شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح ، ج5، ص184 : «جعلهم اللّه أركان الأرض» كما أن للبناء أركانا بها وجوده و ثباته كذلك للأرض أركان و هم الأئمّة فى كل ركن ثلاثه إذ بهم وجود الأرض و ثباتها و بقاؤا و لولا هم لتحرّكت الأرض بأهلها و لم تستقر طرفه عين» .

از سه حديثى كه در باب «أنّ الأئمّة هم أركان الأرض» آمده، چند نكته به دست مى آيد:

1. اهل بيت عليهم السلام ، مايه امنيت اهل زمين اند.

2. همان گونه كه كوه ها ميخ هاى زمين هستند و موجب ثبات زمين مى شوند، ائمّه هم موجب ثبات زمين و اهل زمين اند تا از راه هدايتْ خارج نشوند .

3. اهل بيت عليهم السلام ، هم حجّت كامله(1) بر زندگان (عَلى مَن فَوقَ الأرض) و هم بر مردگان (وَ مَن تَحتَ الثَّرى) هستند.(2)

4. هيچ هدايت شده اى هدايت نمى شود ، مگر به هدايت ايشان و هيچ كس خارج از هدايت نمى شود ، مگر به كوتاهى از حقّ ايشان.

و . فساد بر روى زمين

ميسر ، اين گونه رويت مى كند : از امام باقر عليه السلام درباره آيه : «لاَ تُفْسِدُواْ فِى الأَْرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا»(3) پرسيدم . ايشان فرمود :

اى ميسر! همانا زمين ، فاسد بود و خداوند ، آن را با پيامبرش اصلاح كرد و آن گاه فرمود: «در زمين ، پس از اصلاح آن ، فساد نكنيد» .(4)

در اين جا دو سؤل قابل بررسى است . يكى اين كه : آيا فساد ظاهرى مطرح است يا فساد باطنى؟ و ديگر اين كه : آيا فساد باطنى ، مى تواند منشأ فساد ظاهرى شود؟

بر اساس نظر علاّمه مجلسى و ملاّ صالح مازندرانى ، منظور از فساد در روايت ،

ص: 426


1- . همان، ص185 .
2- . مرآة العقول، ج2، ص367 : «المراد بمن فوق الأرض الأحياء، و بمن تحت الثرى الأموات» .
3- . سوره اعراف، آيه 56 .
4- . الروضة من الكافى، ج8، ص58 .

فساد باطنى است. علاّمه مجلسى معتقد است كه منظور از «كانت فاسده» ، يعنى به وسيله كفر و جهل و ضلال و ظلم و جور ، فاسد شده بود.(1)

ملاّ صالح مازندرانى نيز بر اين عقيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زمانى برانگيخته شد كه اهل زمين ، كافر بودند و مؤن ظاهرى هم در بين ايشان نبود و هر چه بين مردم بود ، هرج و مرج و قتل و نهب و فساد و شايعه بود.(2)

به دليل عقلى هم مى توان دريافت كه منشأ بسيارى از اعمال انسان ، به درون انسان مربوط مى شود : «إنّما الأعمال بالنّيات» ؛ بنا بر اين ، فساد درونى ، موجب فساد ظاهرى مى شود.(3)

بر اساس بعضى از روايات، كسانى در زمين فساد مى كنند كه از امامان معصوم عليهم السلام برائت جسته ، اعتقاد به امامت كسانى دارند كه خدا مخالفتشان را واجب كرده است ؛ زيرا اگر اعتقاد به امام عليه السلام ، واجب الإطاعة باشد و از طرفى ، حكومت عدل الهى برپا باشد ، زمين و آسمان ، بركاتشان را بر مردم نازل مى كنند. همان طور كه امير

مؤمنان عليه السلام

مى فرمايد :

بِنا يَفتَحُ اللّه ُ و بِنا يَختِمُ اللّه ُ و بِنا يَمحُو ما يَشاءُ ، و بِنا يَثبُتُ، و بِنا يَدفَعُ اللّه ُ الزَّمانَ الكَلِبَ وَ بِنا يُنَزِّلُ الغَيثَ ، فَلا يَغُرَّنَّكُم بِاللّه ِ الغَرُورُ ، ما أنزَلَتِ السَّماءُ قَطرَةً مِن ماءٍ مُنذُ حَبَسَهُ اللّه ُ عز و جل و لَو قَد قامَ قائِمُنا لأنزَلَتِ السَّماءُ قَطرَها، و لَأخرَجَتِ الأرْضُ نَباتَها و لَذَهَبَتِ الشَّحناءُ مِن قُلُوبِ العِبادِ ، و اصطَلَحَتِ السِّباعُ و البَهائِمُ حَتّى تَمشى المَرأةُ بَينَ العِراقِ إلى الشّامِ لا تَضَعُ قَدَمَيها إلاّ عَلى النَّباتِ و عَلى رَأسِها زينَتُها لا يُهَيِّجُها سَبُعٌ ولا تَخافُه .(4)

انسان ، با آلوده كردن محيط زيست ، موجب اختلال در توازن و هماهنگى طبيعت

ص: 427


1- . ر . ك : مرآة العقول، ج25، ص130 .
2- . ر .ك : شرح اُصول الكافى ، ملاّ صالح، ج11، ص392 .
3- . مرآة العقول، ج25، ص130 .
4- . همان جا .

و باعث از بين رفتن موجودات ديگر مى شود . انسان بايد بداند كه تمامى موجودات ،به واسطه اعمال و حركاتشان خواهان كمال اند و شوق مند به غايت و مبدأ افعال خويش اند . پس با فساد كردن نبايد جلوى كمال ديگر موجودات را گرفت.

تعداد موجوداتى كه در خشكى و دريا زندگى مى كنند ، كم نيستند. طبق حديثى از اميرمؤنان عليه السلام در پاسخ به پرسشى از آفرينش، مى فرمايد :

خداوند ، هزار و دويست مخلوق در خشكى آفريد و هزار و دويست مخلوق در دريا و... .(1)

امروزه، با شليك كردن گلوله و بردن جانوران به كشتارگاه نيست كه موجب از بين رفتن آنها مى شوند ؛ بلكه به شكل محترمانه ترى ، به آلودگىِ محيط زيست و از بين رفتن جانوران اقدام مى كنند . به عنوان نمونه، جانوران در اين جوامع تجدّدگرا، صرفاً با تنفّس هوا يا نوشيدن آب آلوده، بدرود زندگى مى گويند.

از جمع مطالب بالا اين گونه مى توان بيان كرد كه : به دليل اين كه زمين ، تماماً از آنِ اهل بيت عليهم السلام است و همچنين دليل ثبات و پايدارى آن است و مالكيت و هر آنچه در آنْ وجود دارد ، با امام است، پس فساد كردن و آلودن طبيعت هم ، دشمنى با اهل بيت عليهم السلام شمرده مى شود و دشمنى با اهل بيت عليهم السلام - كه نمايندگان ممتاز خداوند بر روى زمين اند - ، دشمنى با خودِ خداست .

ز . علل بحران هاى زيستْ محيطى
اشاره

از عوامل آلوده كننده محيط زيست مى توان به موارد زير اشاره كرد:

1 . تغيير ديدگاه معرفتى آدميان در برخورد با محيط زيست

تغييرات محيط زيست انسان، بازخورد و نتيجه رفتار آدمى بر طبيعت است ؛ رفتارى كه از معرفت او نشئت مى گيرد. اگر امروزه، محيط زيست انسان ، در دوران

ص: 428


1- . بهشت كافى، ص 263.

اوج شكوفايى علمى او دچار بحران شده ، بايد چاره و راه حل رهايى از اين بحران را در بنيان هاى معرفتى انسان جستجو كرد.

در تحليل نهايى، بايد گفت كه اين انديشه و معرفت انسان است كه اهميت دارد . ساختار وجودى انسان ، به گونه اى است كه رهيافتى جز معرفت ندارد و اگر جز اين باشد، نام او را نمى توان انسان گذاشت .

اگر علم - آن گونه كه در دنياى مدرن امروز به آن بها داده مى شود - به تنهايى مى توانست سعادت آدمى را فراهم كند، چرا پس از گسترش اين علوم در دنياى امروز، هنوز مشكل زيست محيطى وجود دارد؟ پس نتيجه مى گيريم كه مشكل ، در جاى ديگرى است ؛ مشكل او را بايد در بنيان هاى معرفتى اش جستجو كرد .

به نظر مى رسد كه اصلى ترين علّتى كه مسبّب تمام مشكلات و بحران هاى ايجاد شده در طبيعت است، جدا شدن انسان از مبدأ الهى اش (يعنى خداوند) است و همين علّت ، موجب تغيير نگاه او به نظام هستى شده است.

2 . مصرف گرايى

انسان اگر فراموش كند كه جانشين خدا بر جهان طبيعت است و يا از اين سِمَت خود ، سوء استفاده كند، بر كسب سود بيشتر و رسيدن به منافع بيشتر، اصرار مى ورزد و بر اساس انديشه اومانيسم و سكولاريسم ، نه تنها در انديشه آبادانى طبيعت برنمى آيد ، بلكه بر تخريب طبيعت نيز پافشارى مى كند. انسان دوران جديد ، با توجّه به ساختار سكولار و اومانيست علم جديد، از تمركز بر محور «توحيد» بريده است و اين بريدگى ، علاوه بر اين كه بين انسان و هر عنصر متعالى ، فاصله انداخته است ، برداشت هاى معنوى از عالم را نيز براى انسان ، مسدود كرده و تجلّى آن در تمدن جديد، عدم درك معنادارى طبيعت و در نتيجه ، تخريب محيط زيست است .

راه كار

انسان براى خروج از اين بحران هاى زيست محيطى، نيازمند به دست آوردن انديشه

ص: 429

نو در باب طبيعت است تا حداقل از تخريب و فساد طبيعتْ جلوگيرى كند و بايد از او پرسيد: آيا از سوى خالق طبيعت ، مأمور به تسخير طبيعت است يا تخريب طبيعت؟!

ح . رابطه اجرايى نشدن احكام الهى با محيط زيست

يكى از تأثيرات ظاهرى و باطنى عمل نكردن به احكام الهى ، اين است كه زمين ، بركات خود را از گياهان و ميوه ها و معادن ، منع مى كند :

... إذا ظَهَرَ الزِّنا مِن بَعدى كَثُرَ مَوتُ الفَجأةِ و إذا طُفِّفَ المِكيالُ و الميزانُ أخَذَهُمُ اللّه ُ بِالسِّنينَ و النَّقصِ و إذا مَنَعُوا الزَّكاةَ مَنَعَتِ الأرضُ بَرَكَتَها مِنَ الزَّرعِ و الثِّمارِ و المَعادِنِ كُلَّها ... .(1)

ط . آمار روايات «الكافى» در باب طبيعت

با بررسى هايى كه در روايات الكافى شد ، مى توان گفت كه به طور كلّى ، 944 روايت ، در باره واژه هاى محيط زيست وجود دارد . محيط زيست ، تركيبى از : آب ، درختان ، زمين ، خاك ، هوا ، حيوانات ، كوه ها، پرندگان و ... است . واژه هاى محيط زيست و تعداد دفعات تكرار آنها و تعداد احاديثى كه اين واژه ها در آنها تكرار شده اند ، به

صورت زير است :

عکس

ص: 430


1- . الكافى، ج2، ص374.

عکس

ص: 431

عکس

ص: 432

منابع و مآخذ

1 . اصول كافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى، شرح و ترجمه : محمّدباقر كمره اى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1345 ش .

2 . الروضة من الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1364 ش .

3 . الفروع من الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تحقيق : على اكبر الغفارى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1362 ش .

4 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكينى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1426 ق .

5 . بحارالأنوار ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1392 ق .

6 . بهشت كافى (ترجمه روضه كافى) ، ترجمه : حميدرضا آژير ، قم : سرور ، 1381 ش .

7 . شرح اُصول الكافى ، محمّد بن ابراهيم الشيرازى (ملاّ صدرا) ، تهران : پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى ، 1383 ش .

8 . گزيده كافى ، محمّد باقر بهبودى ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1363 ش .

9 . «محيط زيست در بوداييسم» ، چاكسون مارن كابيليسنگه ، ترجمه : رضا رضايى ، مجله گزارش گفتگو ، ش 4 .

10 . مرآة العقول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش .

ص: 433

ص: 434

آرمان شهر شيعى از منظر كلينى

اشاره

آرمان شهر شيعى از منظر كلينى

محمّد باغستانى كوزه گر(1)

چكيده

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در 23 سال تبليغ رسالت خويش ، شريعت الهى اسلام را چنان معرّفى كرد كه مى توانست به برپايى آرمان شهرى دينى بينجامد . پس از رحلت آن جناب ، اوصياى وى ، اين راه را ادامه دادند و براى تبيين مفاهيم بنيادين آرمان شهرى كه پيامبر خدا در پى اش بود ، در دو سده ، به تشكيل حوزه هاى علمى و تربيت شاگردان بسيار ، همّت گماشتند . پس از غيبت آخرين وصى ، محدّث بزرگ كلينى ، به گردآورى آموزه هاى پراكنده آنان پرداخت و آنها را با چنان تبويب و چينشى سامان داد كه تصوير آرمان شهر شيعى را به خوبى نشان مى دهد .

نويسنده اين نوشتار ، با كند و كاو در روايات كتاب الكافى ، به تبيين قواعد و رفتارهاى معتبر در اين آرمان شهر شيعى پرداخته كه برخى از آنها عبارت اند از :

ويژگى هاى تكوينى شهروندان در آرمان شهر دينى ؛ مسئوليت شهروندان آرمان شهر دينى ؛ انجام دادن آگاهانه و باورمندانه مسئوليت ها ؛ راه برون رفت از شهر جاهلى و حركت به سوى آرمان شهر دينى ؛ كوشش هاى كلينى براى گردآورى و تنظيم مرام نامه آرمان شهر شيعى .

كليدواژه ها : آرمان شهر دينى ، آگاهى و باورمندى ، شهر جاهلى ، الكافى ، آرمان شهر دينى .

ص: 435


1- . دكتراى تاريخ و تمدّن ملل اسلامى ، عضو هيئت علمى پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامى .

درآمد

يكم: دين اسلام به عنوان شريعتى الهى ، توانست نظام اجتماعى، سياسى، فرهنگى و اقتصادىِ عرب جاهلى را در شبه جزيره عربستان بر هم بزند و به سوى ايجاد يك آرمان شهر دينى ، حركت كند. حاكميت اصلى در اين آرمان شهر ، از آنِ خداوند بود ؛ چرا كه آفرينش جهان هستى ، به اراده او رخ داده است . مردم پس از دريافت قوانين اين آرمان شهر - كه همگى «تنزيلى» بودند - ، مى بايست به آنها تن دهند و در جهت تحقّق اين آرمان شهر ، گام بر دارند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به دليل منصب پيامبرى ، واجب الاتّباع بود و مردم چنين آرمان شهرى ، تنها هنگامى مى توانستند به بالاترين رتبه شهروندى (ايمان) دست يابند كه افزون بر تن دادن به داورى هاى او، در دل نيز از آنچه او حكم داده ، خشنود باشند.

دوم: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از 23 سال حركت پيوسته در مسير ايجاد آرمان شهرى كه حاكميت اصلى اش از آنِ خدا و نماينده او باشد، در واپسين حجّ خويش ، تداوم بقاى آرمان شهر ياد شده را در تداوم حاكميت نماينده خداوند اعلام كرد و در غدير خم ، بنا بر وحى مستقيم الهى، امام على عليه السلام را حاكم گماشته از سوى خداوند معرّفى كرد . شهروندان آرمان شهر جديد نيز در آن لحظه ، پيش آمدند و با بيعت خود ، بر به تداوم آرمان شهر نبوى گردن نهادند .

سوم: رخدادهاى سريع پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، آينده آرمان شهرِ در حال پيدايش را بر هم زد. رأى بشرى ، جدا از نص و بيعت پيشين، به تكاپو افتاد تا خود ، مديريت آرمان شهر را به عهده بگيرد . در انتخاب مدير آرمان شهر، معيارهاى دينى و غيردينى ، دخيل شدند و آرام آرام ، قوانين الهى اى كه در عهد حضرت رسول صلى الله عليه و آله براى اداره آرمان شهر بر نهاده شده بود ، با قوانين بشرى درآميخت و پس از چهار دهه، به قوانينى دنيايى - بشرى ، بدل گشت و با فاصله گرفتن مديريت آرمان شهر از عصر حضرت

ص: 436

رسول صلى الله عليه و آله ، فاصله آن نيز با قوانين تنزيلى فزونى يافت و آرمان شهر دينى ، در پرده غفلت فرو رفت و دگر باره ، بشر غير معصوم ، خود را جانشين خدا و قوانين تنزيلىِ او كرد.

چهارم: با آن همه ، رهبران الهى كه اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله بودند ، از تكاپو نايستادند و در شرايط گوناگون تاريخى ، از آرمان شهر دينى - كه اينك فراموش شده بود - ، سخن گفتند. نخستينِ ايشان در فرصت كوتاه پنج ساله اى كه يافت ، كوشيد تا آداب و رسومِ بازمانده از عصر جاهلى را - كه پس از سقيفه بازْ توليد شده بود - بزدايد و مردمانِ خوكرده با آن رسوم را به سوى آرمان شهر توحيدىِ مبتنى بر رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله ، حركت دهد . جانشين او نيز در همان مسير حركت كرد ؛ اما چون معدود ياران وى نيز از همراهى اش دست كشيدند ، به يكى از قواعد اصلىِ آرمان شهر تن داد كه همانا انتخاب آگاهانه مردم بود ، و بدين ترتيب ، حاكميت و مديريت آرمان شهر را به ديگرى سپرد. آن ديگرى - كه تنها به حكم قدرتِ سرنيزه و فريب، مديريت جامعه را در دست گرفته بود - ، به رغم تعهّدات قانونى اى كه بر پايه حداقل هاى حفظ آرمان شهر ، شكل گرفته بود ، فرزندش را حاكم جديد اعلام كرد.

در اين هنگام ، سومين وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت نكرد و بر اساس مأموريت الهى خود ، دگر باره مردم را به آرمان شهر دينى فرا خواند و در اين راه ، از جان خود گذشت.

پنجم: حركت سياسى - اجتماعىِ وصىّ سوم براى بازگشت به آرمان شهر نبوى، توانست چهره واقعىِ جامعه مسلمانان را شش دهه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، برنماياند و انحرافات آن را نشان دهد . از آن پس ، اوصياى چهارم تا يازدهم پيامبر صلى الله عليه و آله از نو ، به تبيين مفاهيم بنيادين آرمان شهر نبوى پرداختند. اين حركت فرهنگى - علمى ، از نيمه دوم سده اوّل آغاز شد و تا آغاز نيمه دوم سده سوم (حدود دويست سال) ادامه يافت. وصىّ دوازدهم ، بر طبق برنامه از پيش تعيين شده الهى - كه خاتم

ص: 437

پيامبران نيز آن را اعلام فرموده بود - ، وارد دو دوره كوتاه و بلند غيبت گرديد كه دوره نخست آن ، حدود هفتاد سال به طول انجاميد و غيبت دوم او ، تا كنون نيز ادامه دارد.

ششم: يكى از آثار حركت فرهنگى - علمىِ اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله در دو سده اخيرِ حركت به سوى آرمان شهر، تشكيل حوزه هاى علمى و تربيت شاگرد بود در آن دو سده ، شاگردانى پرورش يافتند كه خود ، عامل گسترش احاديث يا تبيين آموزه هاى امامان معصوم در باره مفاهيم آرمان شهر نبوى بودند و توانستند «اصول اربعمئه» را از مجموعه اين احاديث ، گرد آورند و در حدّ توان و شرايط خويش ، از نابودى و فراموشى اين تبيين ها جلوگيرى نمايند. منابع رجالى شيعه ، افزون بر حفظ نام اين راويان احاديث در طول دو سده ، از تكاپوهاى علمى ايشان در ثبت و ضبط احاديث ، ياد كرده اند .

هفتم: با ورود شيعه به دوره غيبت ؛ بويژه غيبت كبرا ، لزوم ثبت و ضبط منظّم احاديث يا «تبيين هاى مفاهيم آرمان شهر نبوى» از سوى راويان و محدّثان ، احساس شد و در اين زمان بود كه كلينى ، محدّث بزرگ اواخر سده سوم و اوايل سده چهارم هجرى ، دست به كار سترگى زد . وى ضمن گردآورى احاديث پراكنده امامان شيعه عليهم السلام ، تبويب و چينش آنها را چنان سامان داد كه به ادّعاى نويسنده اين مقاله،تصويرى از آرمان شهر شيعى را به خوبى نشان مى دهد . همو در مقدّمه كار خويش نيز دورنمايى از اين آرمان شهر شيعى را نشان داده است . در اين مقاله ، به تبيين گذارى آراى او در اين زمينه ، پرداخته شده است.

تلاش كلينى

اشاره

نشانه هايى كه حركت كلينى را در راه تدوين و تبويب اساس نامه آرمان شهر دينى ، آشكار مى سازد ، عبارت اند از:

الف . جهان بينى كلينى

او در آغاز كتاب خود ، آشكارا وابستگىِ ذهنىِ خويش را به آرمان شهر نبوى و موادّ

ص: 438

تشكيل دهنده آن اعلام كرده است . براى نمونه ، پس از بحث درباره باور به خداى واحد و مدير و مالك هستى(1) و پيامبر او ،(2) و نيز امامت الهىِ جانشينان آن حضرت ،(3)

از نورانيت شهرها با بودن ايشان ، سخن گفته است.(4)

ب . وصف وضع موجود

كلينى پى برده بود كه اهل روزگارش ، در راه عمارت شهر جاهليت و راه هاى آن مى كوشند ، و پيش بينىِ اين كه آنان همه علم و موادّ آن را در شهر جاهلىِ خود نابود سازند، پذيرفته بود .(5) تا هنگام روزگار كلينى ، به موازات كوشش هاى اوصياى پيامبر صلى الله عليه و آله در راه تبيين مفاهيم آرمان شهر نبوى، جريان سياسىِ حاكم نيز با تابلوى آرمان هاى دينى ، از درون به تخريب بنيادهاى فكرىِ اين آرمان شهر مى پرداخت . از اين رو ، براى بعضى از باورمندان به ايده آرمان شهر دينى، اين توهّم ايجاد شده بود كه در درون شهر جاهلى اى كه ميان مردمش به ظاهر ، از آرمان هاى دينى سخن گفته مى شود ، نيز مى توان جاهلانه و به صرف پذيرش كلّىِ آرمان شهر دينى ، ره به سعادت برد و به تكيه بر استحسان و تقليد از پدران و گذشتگان و بزرگان ، بسنده كرد و تكليف شخصىِ «آگاهى جويى» را از گردن خود ساقط پنداشت .(6)

ص: 439


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 2 : «... المعبود لقدرته ، المطاع فى سلطانه» .
2- . همان ، ص 3 : «... وأشهد أنّ محمداً عبده انتجبه و رسول ابتعثه ...» .
3- . همان ، ص 4 : «... و مضى و خلّف فى أمّته كتاب اللّه ووصيّه أمير المؤنين» .
4- . همان جا : «... يستهلّ به نورهم البلاد» .
5- . همان ، ص 5 : «... فقد فهمت يا أخى! ما شكوت من اصطلاح أهل دهرنا على الجهالة و توازرهم و سعيهم فى عمارة طرقتها و مباينتهم العلم و أهله حتى كاد العلم معهم أن يأرز كلّه وينقطع موادّه لما قد رضوا أن يستندوا إلى الجهل» .
6- . همان جا : «و سألتَ : هل يسع الناس المقام على الجهالة و التديّن بغير علم إذا كانوا داخلين فى الدين مقرّين بجميع أُموره على جهت الإستحسان و النشوء عليه و التقليد للآباء والأسلاف و الكبراء و الإتّكال على عقولهم فى دقيق الأشياء و جليلها» .

كلينى در پاسخ به اين پرسش كه آيا اقامت در مقام جهل (شهر جاهلى) ، مجاز است يا خير ، به طور اصولى از ساختار تكوينىِ آرمان شهر سخن گفته است.

ج . ويژگى هاى تكوينىِ شهروندان در آرمان شهر دينى و پيامدهاى آن

در نگاه كلينى ، آن ها دو ويژگى اساسى دارند : يكى خرد و تعقّل(1) ، و ديگرى مسئوليت پذيرى .(2) اين دو ويژگى ، ايشان را از اصناف حيوانات جدا مى سازد ؛ چنان كه در واقعيت بيرونىِ اجتماعى خود نيز آن ها را مى توان در دو گروه ديد: شهروندان سالم و عاقل(3) و شهروندان بيمار و عليل .(4) تفاوت اساسى اين دو گروه از شهروندان ، در ويژگى مسئوليت پذيرى است. در مقام تكوين ، خداوند شهروندان گروه دوم (بيمار و عليل) را از مسئوليت ها بركنار داشته است -(5) چرا كه ايشان را به گونه اى آفريده كه تحمّل تحصيل و تعليم را ندارند - ؛(6) اما براى آن كه بتوانند به زندگى خود ادامه دهند ، مسئوليت سرپرستى و تأمين نيازهاى آنان را نيز برعهده گروه اوّل نهاده است.(7)

به حكم واقعيت هاى تاريخى ، همواره و در همه دوران هاى شناخته شده تاريخ زندگى بشر، شهروندان سالم و عاقل ، اكثريت جامعه را تشكيل داده اند و شهروندان بيمار و عليل ، در اقلّيت بوده اند. البته اگر اين قضيه به عكس بود ، به يقين ، امكان ادامه حيات فردى و جمعى بشر در زمين نيز از ميان مى رفت ، و اين ، با فلسفه خلقت

ص: 440


1- . همان جا : «... إن اللّه - تبارك و تعالى - خلق عباده خلقةً منفصلة من البهائم فى الفطن و العقول» .
2- . همان جا : «... محتملةً للأمر و النهى» .
3- . همان جا : «جعلهم صنفين: صنفاً منهم أهل الصحة والسلامة ...» .
4- . همان جا : «و صنفاً منهم أهل الضرر و الزمانة» .
5- . همان جا : «... وضع التكليف عن أهل الزمانة و الضرر» .
6- . همان جا : «إذ قد خلقهم خلقةً غير محتملةً للأدب و التعليم» .
7- . همان جا : «و جعل ... سبب بقائهم أهل الصحّة و السلامة» .

انسان در قرآن و آوردن او به زمين ، سازگارى نداشت.

كلينى در ادامه بحث خود در باره آرمان شهر دينى، راز بقاى گروه اوّل (شهروندان سالم و عاقل) را در امكان تحصيل و تعليم آنان مى داند .(1) تاريخ علم بشرى و پيشرفت هاى جوامع انسانى بر اثر آموزش و تعليم نيز گواه صحّت مدّعاى كلينى است كه اين راز بقا را امرى «تكوينى» به شمار آورده است. وى سپس براى تقبيح بناى شهر جاهلى و كوشش براى آبادانى آن ، معارضه اين رفتارها با اصل تكوين آرمان شهر دينىِ مبتنى بر خرد و علم و مسئوليت را چنين نشان مى دهد كه: «اگر جهالت و نادانى ، براى شهروندان سالم و عاقل روا بود ، سزاوار بود كه اصل مسئوليت پذيرى ايشان نيز در عالم تكوين برداشته شود» .(2)

آن گاه ، به ديگر پيامدهاى نامعقول و تكوين ستيزانه اين باور پرداخته و از سه پيامد منفى ديگر نيز ياد مى كند : نخست بيهودگىِ فرستادن پيامبران و انزال كتاب هاى آسمانى ؛(3) چرا كه اگر تعلّم آن ها براى شهروندان سالم و عاقل ضرورى نباشد ، نمى توانند در مسير ساخت آرمان شهر دينى حركت كنند . پيامد دوم ، اختلال و فساد در نظام تدبير الهى(4) كه انسان را آفريد و زمين را آزمايشگاه او قرار داد و او را به كمك خرد و وحى خويش ، به سوى ساخت جامعه آرمانىِ دينى سوق داد ؛ چيزى كه با بى مسئوليتى انسان ها ناسازگار است.

به گمان كلينى ، پس از اين پيامد دوم، پيامد سوم وحشتناكى ظهور مى كند كه همان سخن دهريان است كه هرگز مبدأ هوشمند و تدبيرگر جهان خلقت را باور نداشته اند و روزگار را عامل خلق و رخدادهاى زندگى بشرى ، به شمار مى آورند.(5) كلينى - كه

ص: 441


1- . همان جا : «و جعل بقاء أهل الصحّة و السلامة بالأدب و التعليم» .
2- . همان جا : «فلو كانت الجهالة جائزة لأهل الصحّة و السلامة لجاز وضع التكليف عنهم» .
3- . همان جا : «و فى جواز ذلك بطلان الكتب و الرسل و الآداب» .
4- . همان جا : «و فى رفع الكتب و الرسل و الآداب فساد التدبير» .
5- . همان ، ص 6 : «و الرجوع إلى قول أهل الدّهر» .

خود ، از باورمندان جهان بينى توحيدى است - ، با كمك خرد و تعقّل خويش و برپايه استدلال هاى پيشين ، براى ردّ ديدگاه دهريون ، اين اصول را اثبات مى كند:

1. بايد در برنامه مدبّرانه عالم خلقت ، گروهى از مردمان (اكثريت) ، خردمند آفريده شده باشند تا بتوانند مسئوليت هاى بزرگى را كه در سايه قوانين الهى تنظيم شده ، بپذيرند(1) و به سوى تشكيل آرمان شهر الهى حركت كنند.

2. اگر اكثريت يا همگى مردمان ، خردمند و سالم آفريده نشوند ، آفرينش انسان بيهوده خواهد بود(2) و اين ، به تدبير الهى آسيب مى زند.

3. اين گروه فراگير يا غالب در ميان مردمان ، براى پى بردن به وجود خالق جهان و شناخت يگانگىِ او از طريق گونه هاى فراوانى از نعمت ها و دلايل و نشانه ها كه ايشان

را به سوى تسليم در برابر حاكميت خداوند دعوت مى كند ،(3) نيازمند عقل و خردند.

4. آن ها براى درك حاكميت خدا بر خود و ربوبيت او بر جان خويش نيز ، به همين ابزار (خرد) ، نياز دارند .(4)

5. خداوند حكيم ، ايشان را به شناخت خود دعوت كرده تا مبادا او و دين او و قوانينِ نازل شده از سوى او را ندانند و نشناسند. از اين رو ، در آياتى مانند : «أَلَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِم مِّيثَاقُ الْكِتَابِ أَن لاَّيَقُولُواْ عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ»(5) و نيز «بَلْ كَذَّبُواْ بِمَا لَمْ يُحِيطُواْ بِعِلْمِهِ»(6)

ناآگاهى نسبت به خود و به دين و قانون خود را مباح نكرده و نكوهيده است ؛ چرا كه چنين جمعيتى نادان و ناآگاه را توان حركت به سوى آرمان شهر دينى نيست.(7)

ص: 442


1- . همان جا : «فوجب فى عدل اللّه عز و جل و حكمته أن يحصّ من خلق من خلقه خلقةً محتمله للأمر والنهى» .
2- . همان جا : «... لئلا يكونوا سدى و مهملين» .
3- . همان جا : «و ليعظّموه و يوحّدوه ويقرّوا له بالربوبية و ليعلموا أنّه خالقهم و رازقهم إذ شواهد ربوبيته... تدعوهم إلى توحيد اللّه» .
4- . همان جا : «و تشهد على أنفسها لصانعها بالربوبية و الإلهيّة ...» .
5- . سوره اعراف ، آيه 169 .
6- . سوره يونس ، آيه 39 .
7- . الكافى ، ج 1 ، ص 6 : «فندبهم إلى معرفته لئلا يبيح لهم أن يجهلوه ويجهلوا دينه وأحكامَه ...» .

6. همه مردمان سالم و عاقل ، مسئوليت الهى دارند ؛ چرا كه شهروند آرمان شهر خدايند . همه آنان مأموريت دارند كه سخن حق بگويند و اجازه ندارند(1) در مقام جهالت باقى بمانند و در بناى شهر جاهلى ، بكوشند.

7. حاكم مطلق آرمان شهر دينى ، به همه شهروندان سالم و عاقل خود چنين فرمان داده است كه :

يك : همگى بايد اهل پرسش و فهم در قانون الهى (قانون اداره آرمان شهر دينى) باشند.(2)

دو : اگر همگى به دليل مشاغل گوناگون ، وقت پرسشگرى و آموختن را ندارند ، بايد از هر گروه ، دست كم يك نفر مسئوليت آموختن را به عهده گيرد.

سه : آن يك نفر بايد پس از تفقّه در دين ، به سوى گروه خود باز گردد تا ايشان را همانند پيامبر صلى الله عليه و آله (مدير آرمان شهر دينى از سوى خدا) انذار كند [و البته مردمان نيز بايد انذار او را بپذيرند] .

چهار : شرايط معلّم نيز در اين آرمان شهر ، «اهل ذكر» بودن است تا آگاهىِ صحيح را به مردمان بياموزد.(3)

پنج : اگر سزاوار بود كه شهروندان سالم و عاقل آرمان شهر الهى ، جاهلانه زندگى كنند ،(4) چند پيامد منفى بروز مى كرد:

- نمى بايست حاكم اين شهر (خداوند) ، آن ها را به پرسشگرى فرا مى خواند.(5)

ص: 443


1- . همان جا : «فكانوا محصورين بالأمر و النهى مأمورين بقول الحقّ غير مرخّص لهم فى المقام على الجهل» .
2- . همان جا : «أمرهم بالسؤال و التفقّه فى الدين» همان.
3- . سوره توبه ، آيه 122 : «فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ » .
4- . سوره نحل ، آيه 43 : «فَسْئَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ» .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 6 : «فلو كان يسع أهل الصحّة و السلامة المقام على الجهل» .

- حاكم اين شهر ، فرستادگانى را براى ابلاغ قوانين آرمان شهر خود ، به سوى شهروندان نمى فرستاد.(1)

- شهروندان سالم و عاقل اين شهر ، مانند حيوانات مى شدند و به رغم برخوردارى از خرد و سلامت ، به گروه دوم (شهروندان عليل و بيمار) مى پيوستند و مسئوليت ، از ايشان نيز برداشته مى شد.(2) حالْ آن كه اگر چنين مى شد ، اين شهروندان سالم و عاقل ، يك لحظه به حيات خود ادامه نمى دادند و نابود مى شدند.(3)

8. نتيجه دلايل پيشين، اين خواهد شد كه شهروندان سالم ، بدون علم و دانش ، بقا نخواهند يافت و از اين رو ، همه آنان بايد معلّم، راه نما، بشارت دهنده و ترساننده داشته باشند و اهل پرسشگرى و آموختن باشند.(4)

د . مسئوليت شهروندان آرمان شهر دينى
1 . آموختن علم دينى
اشاره

كلينى پس از زمينه چينى هاى منطقى و استدلالىِ پيشين ، مهم ترين و فورى ترين مسئوليت شهروند سالم و عاقل آرمان شهر الهى را «آموختن علم دينى» دانسته است ؛ چرا كه تنها در پرتو اين آموزش ، مى تواند به مقام حاكم مطلق آرمان شهر پى ببرد و قوانين او را براى ايجاد نظم در روابط فردى و اجتماعىِ آرمان شهر ، بياموزد.(5)

چهار دليل كلينى براى اثبات اولويت اين موضوع (آموختن) براى شهروندان ، عبارت اند از :

ص: 444


1- . همان جا : «لما أمرهم بالسؤال» .
2- . همان جا : «و لم يكن يحتاج إلى بعثة الرسل بالكتب و الآداب».
3- . همان جا : «و كادوا يكونون عند ذلك بمنزلة البهائم و منزلة أهل الضرر و الزمانة» .
4- . همان جا : «و لو كانوا كذلك لما بقوا طرفة عين» .
5- . همان جا : «فلمّا يجز بقاؤم إلا بالأدب و التعليم وجب أنّه لا بدّ لكل صحيح الخلقة كامل الآلة من مؤّب و دليل و مشير و آمرٍ وفاه و أدب و تعليم و سؤال مسألة» .
يك . اثبات حجّت

يك . اثبات حجّت(1)

كلينى با توجّه به استدلال هاى پيشين ، حجّت را - كه عبارت است از ضرورت علم آموزى براى همه شهروندان سالم و عاقل آرمان شهر الهى - ثابت شده مى داند.

دو . ثبوت تكليف

دو . ثبوت تكليف(2)

در پىِ اثبات خردمندىِ همه شهروندان سالم و عاقل آرمان شهر دينى، مسئوليت هاى الهى نيز بر گردن آن ها خواهد آمد ، كه دلايل آن پيشاپيش گفته شد.

سه . كوتاهى عمر

سه . كوتاهى عمر(3)

شهروندان خردمند و سالم مقيم آرمان شهر الهى ، بايد بدانند كه دوران اقامت ايشان در اين شهر ، كوتاه است و اين ادّعا را عقل و تجربه آن ها نيز ثابت مى كند . پس به حكم خردمندىِ خود ، بايد به سرعت ، از اين فرصت كوتاه در راه برپايى آرمان شهر الهى ، بهره كامل ببرند.

چهار . ناپذيرفته بودن تأخير در آموزش

چهار . ناپذيرفته بودن تأخير در آموزش(4)

از آن جا كه خردمندىِ شهروندان سالم اثبات شد و كوتاهىِ دوران استفاده از اين ابزار در راه برپايى آرمان شهر الهى نيز روشن گرديد و مسئوليت هاى فردى و جمعى آنان نيز پا برجا ماند ؛ در نتيجه ، اولويت آموزش علوم دين نيز ثابت مى گردد و هر گونه تأخير در اين راه ، از منظر كلينى ، ناپذيرفته خواهد بود.

ص: 445


1- . همان جا : «فأحقّ ما اقتبسه العاقل ... العلم بالدين و معرفة ما استعبد اللّه به خلقه من توحيده و شرائعه وأحكامه و أمره و نهيه و زواجره و آدابه» .
2- . همان جا : «إذ كانت الحجّة ثابتة» .
3- . همان جا : «والتكليف لازماً» .
4- . همان جا : «والعمر يسراً» .
2 . انجام دادن آگاهانه، باورمندانه و روشن بينانه مسئوليت ها

پس از دانش اندوزى ، دومين وظيفه مهمّ شهروندان سالم و عاقل آرمان شهر الهى ، همانا انجام دادن آگاهانه، باورمندانه و روشن بينانه مسئوليت هاى خويش است . كلينى دلايل اين ادعا را نيز چنين بيان مى كند :

يك . خواسته حاكم آرمان شهر از شهروندان ؛(1)

دو . راه پذيرش رفتارها در نزد حاكم آرمان شهر ؛(2)

سه . ترتّب پيامدهاى مفيد و مثبت كارها ، بر انجام يافتن آگاهانه و باورمندانه و روش بينانه آن ها.(3)

ه- . تصوير كلينى از جامعه جاهلى
اشاره

كلينى در ادامه ، به نمايش دادنِ تصويرى از جامعه اى مى پردازد كه شهروندان آن به رغم برخوردارى از عقل و سلامت، جاهلانه رفتار مى كنند . وى ويژگى هاى شخصيتى و رفتارىِ اين شهروندان را چنين بيان مى كند:

يك . فقدان شناخت نسبت به كار خود

يك . فقدان شناخت نسبت به كار خود (4)

در جامعه جاهلى ، شهروند عاقل سالم نيز نمى داند چه مى كند ؛ چرا كه در پرتو آگاهى و روشنايى حركت نكرده است.

دو . فقدان شناخت هدف

دو . فقدان شناخت هدف(5)

شهروند عاقل سالمى كه جاهلانه عمل مى كند ، هدف و مقصد حقيقى را گم مى كند.

ص: 446


1- . همان جا : «والتسويف غير مقبول» .
2- . همان جا : «و الشرط من اللّه جل ذكراً.... أن يؤّوا جميع فرائضه بعلم و يقين و بصيرة» .
3- . همان جا : «ليكون المودّى لها محموداً عند ربّه» .
4- . همان جا : «مستوجباً لثوابه و عظيم جزائه» .
5- . همان جا : «لأنّ الذى يؤّى بغير علم و بصيرة لا يدرى ما يؤدّى» .
سه . فقدان اطمينان به كار و هدف

سه . فقدان اطمينان به كار و هدف(1)

شهروند سالم و عاقل ، اگر جاهلانه رفتار كند ، به افعال خويش اطمينان ندارد و نمى تواند هدف نهايى از انجام دادنِ كار را درك كند.

چهار . فقدان ايمان و تصديق
اشاره

چهار . فقدان ايمان و تصديق(2)

اگر شهروند سالم و عاقل با اطمينان كار نكرد و جاهل بود ، نمى تواند تصديق قلبى به هدف داشته باشد ؛ چراكه مقدّمه تصديق هر قانونى ؛ بويژه قانون الهى ، عرفان و شناخت بدون ترديد و شك آن است.

1 . ويژگى هاى شهروند ترديدگر ، در نگاه كلينى
اشاره

كلينى در ادامه بحث خود در باره آرمان شهر دينى ، از ويژگى هاى شهروند ترديدگر نيز ياد كرده است . اين ويژگى ها عبارت اند از:

يكم ، فقدان ميل و ترس و تسليم لازم براى اجراى قوانين

شهروند سالم و عاقل اما مشكوك ، به دليل ترديد خود ، تمايل كافى براى انجام دادن مسئوليت هاى خود را ندارد(3) و در برابر نافرمانىِ خويش ، به اندازه بايسته ، از پيامدهاى تخلّف خويش نمى هراسد و در برابر قوانين آرمان شهر الهى ، تسليم قلبى نيست . كلينى براى اثبات اين ادعا نيز به اين آيه استناد مى كند كه «... مَن شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»(4) و متذكّر مى شود كه گواهى اين گروه از شهروندان آرمان شهر ، به اين سبب پذيرفته مى شود كه به شهادت و موضوع آن ، آگاهى دارند.(5)

ص: 447


1- . همان جا : «و لا يدرى إلى من يؤدّى» .
2- . همان ، ص 7 : «و إذا كان جاهلاً لم يكن على ثقة مما أدّى به» .
3- . همان جا : «و لا مصدّقاً لأنّ المصدق لا يكون مصدقاً حتى يكون عارفاً بما صدق به من غير شكّ و لا شبهة» .
4- . سوره زخرف ، آيه 86 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 7 : «لأن الشاكّ لا يكون له من الرغبة و الرهبة و الخصوع والتقرّب مثل ما يكون من العالم المتيقّن» .
دوم ، آينده مبهم كوشش هاى شهروندان ترديدگر

كلينى چون عمل آگاهانه و باورمندانه و روشن بينانه را در فعاليت هاى شهروندان عاقل و سالم در آرمان شهر دينى ، پذيرفته شده مى داند، آينده كارهاى شهروندان مردّد - را كه از روى آگاهى و باور و روشن بينىِ واقعى صورت نگرفته - ، مردود دانسته(1) و پذيرفتن آن را به خداوند ، حاكم مطلق آرمان شهر ، وانهاده است .(2)

سوم ، حركت در سطح

سومين ويژگى شهروندان سالم و عاقل ولى ترديدگر ، آن است كه حركت هاى ايشان ، هيچ گاه از سطح پديده ها فراتر نرفته ، به ژرفاها نمى رسند و به همين دليل ، به محض رسيدن به نخستين موانع ، از ادامه حركت باز مى مانند . كلينى براى اثبات به اين مدّعا ، به اين آيه قرآن استناد مى كند كه :

«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُو خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِى وَ إِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِى» .(3)

چهارم ، پيشروى ها و پسروى هاى سريع در حوزه هاى فكرى

كلينى با نقل حديثى نشان مى دهد كه شهروندان سالم عاقل ترديدگر ، ورود و خروج هاى فكرى سريع دارند و همان گونه كه بدون آگاهى و باورمندى و روشن بينى ، وارد فعاليت ها مى شوند ، بدون آگاهى و باورمندى و روشن بينى نيز از آنها بيرون مى آيند.(4)

ص: 448


1- . همان جا : «فصارت الشهادة مقبولة لعلّة العلم بالشهادة و لولا العلم بالشهادة لم تكن الشهادة مقبولة» .
2- . همان جا : «والأمر فى الشاكّ المؤّى بغير علم و بصيرة إلى اللّه ... إن شاء تطوّل عليه فقبل عنه و إن شاء ردّ عليه» .
3- . همان جا : «لأنّ الشرط عليه من اللّه أن يؤدّى المفروض بعلم و بصيرة و يقين» .
4- . سوره حج ، آيه 12 : «وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُو خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِى وَ إِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِى خَسِرَ الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةَ ذَ لِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ» .
پنجم ، مراجعه نكردن به منابع اصيل دين

از منظر كلينى ، شهروندان سالم و عاقل مردّد ، به منابع اصيل دين (كتاب و سنّت) مراجعه نمى كنند و باورهاى دينى خويش را از كسانى دريافت مى كنند كه صلاحيت مرجعيت دينى و علمى ندارند ، و با خروج آنان از دين ، اينان نيز از دين بيرون مى آيند.(1)

كلينى در پايان اين قسمت ، ظهور مذاهب فاسد و باورهاى سخيف را ريشه يابى مى كند ، كه هرگز با آرمان شهر دينى اى كه خداوند ، حاكم مطلق آن است ، سازگارى ندارند . وى ريشه اين مذاهب را فقدان آگاهى و باورمندى و روشن بينىِ شهروندان سالم و عاقلى مى داند كه در روزگار او پيدا شده اند ؛ آنان كه همه شرايط كفر و شرك را دارند و موجب پيدايش شهر جاهلى شده اند.(2)

2 . راه برون رفت از شهر جاهلى و حركت به سوى آرمان شهر دينى

كلينى ، اساس حركت را «توفيق الهى» دانسته و ايمان آوردن شهروندان سالم و عاقل را منوط به «امر الهى» شمرده است ؛ كه همو ايشان را در راه رسيدن به ايمان ثابت ، همراهى مى كند و اين توفيق را به آنان مى دهد كه بتوانند علم دين - يعنى همان قانون آرمان شهر الهى - را از كتاب و سنّت فرا بگيرند و با آگاهى و باورمندى و روشن بينى ، بدان عمل كنند . چنين شهروندانى ، هرگز از آرمان شهر الهى بيرون نخواهند شد.(3)

كلينى از ديگر سوى ، راه بنا نهادن و آبادانى شهر جاهلى و خروج از آرمان شهر الهى را نيز مرادف با خذلان الهى دانسته ، توضيح مى دهد كه شهروندان اين شهر ،

ص: 449


1- . الكافى ، ج 1 ، ص 7 : و قد قال العالم : «فمن دخل فى الإيمان بغير علم ثبت فيه و نفعه إيمانه و من دخله فيه بغير علم خرج منه كما دخل فيه» .
2- . همان جا : «و من أخذ دينه من كتاب اللّه وسنّة نبيه صلى الله عليه و آله زالت الجبال قبل أن يزول ، و من أخذ دينه من أفواه الرجال ردّته الرجال» .
3- . همان جا : «و لهذا العلّة انبعثت على أهل دهرنا ثبوق هذه الأديان الفاسدة» .

ايمانى موقّت دارند و از راه هايى چون استحسان و تقليد و تأويل ، بدون آگاهى و باورمندى و روشن بينىِ بايسته، فعّاليت هاى خويش را انجام مى دهند.(1) چنين شهروندان سالم و عاقلى كه اقامت در شهر جاهلى را بر گزيده اند ، بايد منتظر چنين پيامدهايى باشند:

1. ابهام در ثمره آينده فعّاليت هاى خود ؛(2)

2. دگرگونى هاى نامتعارف و سريع فكرى ؛(3)

3. حركت هاى نامتوازن كوتاه مدّت ، و آمد و شد ميان شهر جاهلى و آرمان شهر الهى .(4) به باور كلينى ، ترديد، راز همه سرگردانى هاى شهروند شهر جاهلى است.

و . گردآورى و تنظيم مرام نامه آرمان شهر شيعى

كلينى سه علّت را سبب تدوين و تبويب اين اساس نامه (اصول كافى) بيان مى كند:

يكم ، اختلاف روايت هايى كه در تبيين مفاهيم آرمان شهر الهى ،(5) از اوصياى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است ؛

دوم ، سردرگمى شهروندان سالم و عاقلى كه علل اختلاف در روايت ها يا موارد تبيين مفاهيم آرمان شهر الهى(6) را نمى دانند ؛

سوم ، محروميت شهرها از دانشمندانى كه بتوانند به گفتگوهاى لازم در باب روايت ها بپردازند .(7)

ص: 450


1- . همان ، ص 8 : «ذلك بتوفيق اللّه تعالى ... فمن أراد اللّه توفيقه وأن يكون إيمانه ثابتاً مستقرّاً سبّب له الأسباب التى تودّيه إلى أن يأخذ دينه من كتاب اللّه وسنّة نبيّه صلى الله عليه و آله بعلمٍ ويقين وبصيرة» .
2- . همان جا : «و من أراد خذلانه و أن يكون دينه معاراً مستودعاً سبب له أسباب الإستحسان و التقليد و التأويل بغير علم و بصيرة» .
3- . همان جا : «فذاك فى المشيئة إن شاء اللّه - تبارك و تعالى - أتمّ إيمانه و إن شاء سلبه» إيّاه .
4- . همان جا : «و لا يؤن على أن يُصبحَ مؤناً و يمسى كافراً أو يمسى مؤناً و يصبح كافراً».
5- . همان جا : «لأنه كلّما رأى كبيراً من الكبراء مال معه و كلّما رأى شيئاً استحسن مظاهره قبله» .
6- . همان جا : «لاختلاف الرواية فيها» .
7- . همان جا : «لاختلاف عللها و أسبابها» .

از اين رو ، كلينى براى حلّ مشكلات پيش گفته ، به تدوين و تبويب الكافى روى آورد و اين كوشش را در مسير اهداف آرمان شهر شيعى قرار داد . او خود ، ويژگى هاى كتابش را چنين مى شمارد :

1. جامع همه علوم دين ؛(1)

2. كافى براى آموزنده ؛(2)

3. حاوى علوم صحيح دينى ،(3) به اتّكاى منبع صحيح آن ، كه همانا روايت هاى امامان شيعه بويژه امام باقر و امام صادق عليهماالسلام است.(4)

4. راه نمايى براى همه شهروندان سالم و عاقل ،(5) در راه رشد و شكوفايى و اقامت در آرمان شهر دينى.

او در پايان ، به دو نكته مهمّ ديگر نيز اشاره مى كند ، كه حكايت از حركت او به سوى تدوين و تبويب اساس نامه آرمان شهر شيعى دارد : نكته نخست ، كوشش وى براى تنظيم اساس نامه اى هميشگى براى آرمان شهر دينى است . كلينى اميدوار است كه با تنظيم اين اساس نامه آرمان شهر شيعى ، بتواند حركت آينده و فعاليت هاى شهروندان سالم و عاقل را تا پايان روزگار ، جهت دهد.(6) مايه اين اميدوارىِ كلينى ، عبارت است از : ايمان به پروردگار يگانه(7) و پيامبرىِ حضرت خاتم(8) (كه آورنده آخرين قوانين آرمان شهر الهى است) و قوانين ثابت او تا پايان روزگاران .(9)

ص: 451


1- . همان جا : «لا تجد بحضرتك من تذاكره و تقارضه» .
2- . همان جا : «من جميع فنون علم الدين» .
3- . همان جا : «ما يكتفى به المعلّم» .
4- . همان جا : «آثار الصحيحة» .
5- . همان جا : «عن الصادقين عليهماالسلام » .
6- . همان جا : «رجوت أن يكون ذلك سبباً بمعونته و توفيقه إخواننا وأهل ملّتنا» .
7- . همان ، ص 9 : «إلى انقضاء الدنيا» .
8- . همان جا : «و الرسول خاتم» .
9- . همان جا : «إذا الرّبُّ واحد» .

نكته دوم ، معرّفى خرد و دانش ، به عنوان دروازه ورودِ به آرمان شهر دينى است . كلينى با توجه به پيش گفته ها و زمينه چينى هاى خويش، دروازه ورود به آرمان شهر دينى مبتنى بر عقايد تشيّع را خرد و دانش ، شناسانده است و نيز ارزشمندىِ دانشمندان ، و توجه به نادانى و كاستى هاى نادانان و بى ارزش بودنِ جايگاه ايشان .(1)

وى راز اين مطلب (دروازه بودنِ خرد) را جايگاه مهمّ خرد و دانش ، در مسئوليت پذيرى شهروندان مى داند(2) و اين كه پيامدهاى نيك و بد كارها ، همگى بر پايه خرد پديد مى آيند .(3)

ص: 452


1- . همان جا : «و الشريعة واحد» .
2- . همان جا : «أوّل ما أبدأ به...كتاب العقل و فضائل العلم و ارتفاع درجة العلماء و علوّ قدرهم و نقض الجهل و خساسة أهله» .
3- . همان جا : «إذ كان العقل هو القطب الذى عليه المدار» .

منابع و مآخذ

1 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى ، تهران : دار الكتب الاسلامية ، 1389 .

2 . كتاب مقدّس (ترجمه تفسيرى) .

3 . أنوار التنزيل و أسرار التأويل، ناصر الدين أبو الخير عبد اللّه بن عمر بن محمّد البيضاوى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

4 . الكشّاف عن حقائق التنزيل، محمود بن عمرو بن أحمد الزمخشرى (جار اللّه) ، بيروت : دار الكتاب العربى، 1407 ق (4 جلدى) .

5 . طبرسى، مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن حسن الطبرسى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى، 1406 ق .

6 . الميزان فى تفسير القرآن، علاّمه محمّدحسين طباطبايى ، بيروت : موسسة الأعلمى للمطبوعات، 1391 ق / 1972 م .

7 . تفسير نور الثقلين، ابن جمعه حويزى ، قم : مؤّسة إسماعيليان، 1370 ش.

8 . البرهان فى تفسير القرآن، سيّد هاشم بحرانى ، بنياد بعثت، 1415 ق.

9 . تفسير القرآن العظيم، اسماعيل بن كثير، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

10 . المحرّر الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز، ابن عطيّه اندلسى ، رباط، 1411 ق.

11 . تفسير التحرير و التنوير، محمّد طاهر بن عاشور، تونس، بى نا ، 1984 م .

12 . مهر تابان، محمّد حسين حسينى تهرانى ، تهران : حكمت، 1381 ش.

13 . مثنوى معنوى، جلال الدين رومى، تصحيح : نيكلسون .

ص: 453

14 . الدرّ المنثور فى التأويل بالمأثور، جلال الدين عبد الرحمن بن أبى بكر السيوطى ، بيروت : دار الفكر، 1414 ق .

15 . الكشف و البيان فى تفسير القرآن، أبو إسحاق الثعلبى ، بيروت : دار الكتب العلمية، 2004 م.

16 . بحار الأنوار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، بيروت : مؤسة الوفاء، 1403 ق .

17 . كنز العمّال فى سنن الأقوال و الأفعال، على بن حسام الدين المتّقى الهندى ، بيروت : مؤسة الرسالة ، 1989 م.

18 . صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان، محمّد بن حبّان بن أحمد أبو حاتم التميمى البستى، تحقيق : شعيب الأرناؤط، بيروت مؤسة الرسالة، 1414 ق (18 جلدى) .

19 . المسند الجامع المعلّل، أبو الفضل السيّد أبو المعاطى النورى (20 جلدى) ، بغداد : مطبعة الاوقاف والشؤون الدينية ، 1406 ق .

20 . السنن الكبرى (وفى ذيله الجوهر النقى)، أبو بكر أحمد بن الحسين بن على البيهقى ، حيدرآباد : مجلس دائرة المعارف النظامية الكائنة فى الهند ، 1344 ق .

21 . سنن الترمذى، أبو عيسى محمّد بن عيسى بن سَوْرة بن موسى بن الضحّاك الترمذى ، بيروت : دار إحياء التراث ، (5 جلدى) .

22 . مسند الإمام أحمد بن حنبل، أحمد بن حنبل، تحقيق : شعيب الأرناؤط وآخرون، بيروت : مؤّسة الرسالة ، 1420 ق . (دوره 45 جلدى +5 فهارس).

23 . مسند الإمام أحمد بن حنبل، أبو عبد اللّه أحمد بن حنبل الشيبانى، قاهره : مؤسة قرطبة (6 جلدى) .

24 . سنن أبى داود، أبو داود سليمان بن الأشعث السجستانى ، بيروت : دار الكتاب العربى (4 جلدى) .

25 . جامع الأحاديث؛ للجامع الصغير و زوائده و الجامع الكبير، جلال الدين السيوطى، جمع و ترتيب : و عبّاس احمد صقر و احمد عبد الجواد، (دمشق) مطبعة هاشم الكتبى .

ص: 454

26 . تفسير القرآن العظيم، أبو الفداء إسماعيل بن عمر بن كثير القرشى الدمشقى ، دار طيّبة للنشر و التوزيع، 1420 ق (8 جلدى) .

27 . روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم و السبع المثانى ، شهاب الدين محمود ابن عبد اللّه الحسينى الآلوسى ، بيروت : دار الكتب العلمية، 1415 ق.

28 . جامع البيان فى تأويل القرآن، أبو جعفر محمد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب الآملى الطبرى ، تحقيق : أحمد محمّد شاكر، بيروت : مؤسة الرسالة، 1420 ق (24 جلدى) .

32. صحيح مسلم، أبو الحسين مسلم بن الحجّاج القُشَيرى النيسابورى ، تحقيق : محمّد فؤد عبد الباقى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى (5 جلدى) .

ص: 455

ص: 456

ثقة الاسلام كلينى و مسئله مالكيّت

اشاره

ثقة الاسلام كلينى و مسئله مالكيّت

محمّد سروش محّلاتى

چكيده

اين تحقيق ، به دنبال پاسخ مناسبى براى نسبت بين مالكيت اشخاص و مالكيت امام و كيفيت جمع بين اين دو مالكيت بوده است . بدين منظور ، نويسنده به نقل نمونه اى از رواياتى كه مالكيت را منحصر در امام معصوم عليه السلام مى دانند ، پرداخته و تفاسير فقهاى شيعه (بويژه ديدگاه شيخ كلينى و نظريات آنها) را در اين زمينه شرح نموده است .

فقهاى شيعه در مورد تعابيرى مانند : «إنّ الأرض كلّها للإمام عليه السلام » به چند دسته تقسيم شده اند : گروهى مالكيت حقيقى امام بر همه موجودات عالم را قائل شدند و مالكيت امام عليه السلام را از سنخ مالكيت اشخاص ندانسته اند ؛ گروهى ديگر ، قائل به مالكيت امام بر اراضى موات شده اند و رواياتِ با تعابير فوق را بر اين معنا حمل نموده اند ؛ دسته اى ديگر از فقهاى شيعه ، نظريه مالكيت طولىِ امام عليه السلام را ارائه نموده و مالكيت او را در طول مالكيت اشخاص دانسته اند ؛ برخى ديگر از فقها نظريه ولايت تصرّف را ارائه نموده اند و براى امام عليه السلام حقّ تصرف در اموال اشخاص قائل شده اند ؛ نظريه ولايت حاكم - كه در آن ، حق تصرّف در اموال عمومى براى امام عليه السلام به عنوان حاكم اسلامى قايل است - نيز ديدگاه بعضى ديگر از فقهاست .

نظريه مالكيت عام امام عليه السلام نيز به عنوان ديدگاه عده اى ديگر از فقها ، مورد نقد و بررسى قرار مى گيرد و سرانجام ديدگاه شيخ كلينى مبنى بر مالكيت امام عليه السلام بر اراضى «مفتوحة عنوة» و «انفال» منعكس مى شود .

كليدواژه ها : انفال ، اراضى مفتوحة عنوةً ، مالكيت امام ، شيخ كلينى ، الكافى ، مالكيت اشخاص ، اراضى موات ، مالكيت مطلق ، مالكيت خصوصى .

ص: 457

درآمد

اشاره

مالكيّت خصوصى ، در نظريه هاى مختلف حقوقى و مكاتب گوناگون اقتصادى، غالباً يك اصل پذيرفته شده، تلقّى مى شود كه ريشه در تمايلات طبيعى انسان ها، و يا نيازها و ضرورت هاى زندگى اجتماعى آنان دارد . ولى اين موضوع در فقه شيعه، سرنوشت متفاوتى دارد و وضوح و بداهت آن، دگرگون شده است. ترديدهايى كه در اين باره مطرح شده ، از يك سو ، ريشه در منابع فقهى دارد كه حكم به «مالكيّت امام»، بر همه چيز مى كند و از سوى ديگر ، برخاسته از تحليل هاى فراوانى است كه از نسبت «مالكيّت امام» با «مالكيّت شخص» ارائه گرديده است .

پيشينه مسئله را در عصر ائمّه عليهم السلام و در رواياتى بايد جستجو كرد كه مالكيّت امام عليه السلام را فراگير دانسته و شامل همه چيز مى دانند. ثقة الاسلام كلينى ، اين روايات را در يك باب، تحت عنوان «باب أنّ الأرض كلّها للإمام عليه السلام » گردآورى كرده است .(1)

فيض كاشانى نيز همين عنوان را در كتاب الوافى، حفظ كرده است .(2) البته اين تفاوت، بين كلينى و فيض وجود دارد كه كلينى، اين باب را در «كتاب الحجّه» گشوده است ؛ ولى فيض آن را در «كتاب الخمس» قرار داده است. هر چند محدّثان ديگرى مانند شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه و شيخ طوسى در تهذيب الأحكام، بابى را به اين عنوان ، اختصاص نداده اند، ولى برخى روايات مربوط به آن را نقل كرده اند.(3)

البته اين مسئله در ميان اصحاب ائمّه عليهم السلام ، بحث برانگيز بوده و در برابر عدّه اى كه آن را پذيرفته اند، برخى را هم به نقد و رد ، وا داشته است. نمونه اى از اين مشاجرات تلخ و مباحثات تند، در گفتگوى ابن ابى عمير و هشام بن حكم ديده مى شود. ابن ابى عمير ، شيفته هشام بود و او را بر همه اصحاب ترجيح مى داد؛ ولى پس از مدّتى ،

ص: 458


1- . الكافى، ج1، ص407.
2- . الوافى، ج10، ص286.
3- . ر.ك: التهذيب، ج7، ص152 و ج5، ص144؛ فقيه، ج2، ص45 و 39.

از او جدا شد و به مخالفت با وى پرداخت. منشأ اين مخالفت، آن بود كه يكى از ياران هشام، با ابن ابى عمير درباره مسائل امامت، به مجادله پرداخت، و در حالى كه ابن ابى عمير مى گفت: دنيا يكسره از امام عليه السلام است و امام، مالكِ همه آن و از همه صاحبان اشيا، بر اموال ، اولويت و تقدّم دارد . طرف مقابل وى، با اين اعتقاد مخالف بود و مالكيّت امام را محدود به خمس و فى ء مى دانست. آن دو، هر چند به حكميت هشام بن حكم، راضى شدند، ولى وقتى هشام هم با ابن ابى عمير مخالفت كرد و رأى او را تخطئه كرد، ابن ابى عمير از او با ناراحتى فاصله گرفت.

قال ابن أبى عمير: الدنيا كلّها للإمام عليه السلام على جهة الملك و انّه أولى بها من الّذين هم فى أيديهم و قال أبو مالك: ليس كذلك، أملاك الناس لهم إلاّ ما حكم اللّه به للإمام من الفى ء و الخمس و المغنم فذلك له و ذلك أيضا قد بيّن اللّه للإمام أين يضعه و كيف يصنع به، فتراضيا بهشام بن الحكم و صار إليه، فحكم هشام لأبى مالك على ابن أبى عمير ، فغضب ابن أبى عمير و هجر هشاماً بعد ذلك.(1)

اين گفتگو، نشان دهنده آن است كه در عصر ائمّه عليهم السلام ، اين مسئله در بين اصحاب مطرح بوده و عدّه اى از فقهاى برجسته، مانند ابن ابى عمير به مضمون «انّ الأرض كلّها للإمام» با برداشت «مالكيّت امام، نسبت به همه اموال» ملتزم بوده اند.

پس از آن دوره نيز فقيهانى مانند كلينى بوده اند كه بر اساس اين گونه روايات، فتوا داده اند. كلينى - كه دوران غيبت صغرا را درك كرده و از عدّه اى از اصحاب ائمّه، مانند احمد بن محمّد بن عيسى و على بن ابراهيم، حديث اخذ كرده است - ، نه تنها با نقل اين دسته از روايات، اعتماد خود را نسبت به آنها نشان داده بلكه با قرار دادن عنوانِ «انّ الأرض كلّها للامام عليه السلام » به صراحت، موضع فقهى و فتواىِ خود را بيان كرده است.(2)

ص: 459


1- . الكافى، ج1، ص410.
2- . همان، ص407.

كلينى، بار ديگر، در «باب الفى ء و الأنفال» به اين موضوع برگشته است و به خلاف ابواب ديگر، قبل از نقل روايات، در يك صفحه به بيان رأى خود، درباره مالكيّت امام و قلمرو آن، پرداخته است. كلينى در اين باب، بار ديگر تأكيد مى كند كه همه اموال دنيا، از آنِ امام است و آنچه كه در جنگ از دشمن گرفته مى شود، «فى ء» ناميده شده است؛ چون دوباره در اختيار صاحب آن قرار گرفته و به مالك آن بر مى گردد :

إنّ اللّه تبارك و تعالى جعل الدنيا كلّها بأسرها لخليفته حيث يقول للملائكه: «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً»(1) فكانت الدنيا بأسرها لآدم و صارت بعده لأبرار ولده و خلفائه فما غلب عليه أعداؤم ثمّ رجع إليهم بحرب أو غلبته سمّى فيئاً و هو أن يفى ء إليهم بغلبته و حرب ... .(2)

از سوى ديگر، كلينى در الكافى توجّه دارد كه در نقل روايات و تأييد مضمون آنها، از چارچوب آنچه كه در فقه شيعه، مورد توافق و تسالم است، خارج نشود؛ از اين رو، وقتى به نقل روايتى بر خلاف اجماع مى پردازد، به عدم التزام به آن، تذكّر مى دهد. مثلاً در مسئله ارث برادرزاده و جدّ، پس از نقل رواياتى مى گويد:

هذا قد رُوى و هى أخبار صحيحة؛ إلاّ أنّ إجماع العصابه انّ منزلة الجدّ منزلة الأخ من الأب يرث ميراث الأخ.(3)

بر اين اساس، آنچه در الكافى آمده است، نه تنها از رأى و نظر كلينى حكايت دارد، بلكه نشان مى دهد كه چنين نظريه اى، داراى سابقه بوده و نبايد آن را بر خلاف اجماع فقها تلقّى كرد.

از آن جا كه مسئله نسبت بين مالكيّت شخص و مالكيّت امام در فقه شيعه، بر محور مستندات روايىِ مسئله شكل گرفته است، ابتدا به نقل نمونه اى از اين روايات پرداخته، سپس تفسيرهاى مختلفى كه از آن ارائه شده، مطرح مى گردد:

ص: 460


1- . سوره بقره، آيه 30.
2- . الكافى ، ج 1، ص538.
3- . همان، ج7، ص16، 25 و 115.

1. عن أبى خالد الكابلى ، عن أبى جعفر عليه السلام قال: وجدنا فى كتاب على عليه السلام «إِنَّ

الأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِى وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» أنا وأهل بيتى الّذين أورثنا الأرض و نحن المتّقون و الأرض كلّها لنا فمن أحيا أرضاً من المسلمين فليعمرها و ليؤّ خراجها إلى الإمام من أهل بيتى و له ما أكل منها فإن تركها أو أخربها و أخذها رجل من المسلمين من بعده فعمرها و أحياها فهو أحقّ بها من الذى تركها يؤّى خراجها إلى الإمام من أهل بيتى و له ما أكل منها حتّى يظهر القائم من أهل بيتى بالسيف فيحويها و يمنعها و يخرجهم منها كما حواها رسول اللّه و منعها إلاّ ما كان فى أيدى شيعتنا فإنّه يقاطعهم على ما فى أيديهم و يترك الأرض فى أيديهم.

2. قال مسمع لأبى عبداللّه عليه السلام : إنى كنت وليت البحرين الغوص فأصبت أربعمائه ألف درهم و قد جئتك بخمسها بثمانين ألف درهم و كرهت أن أحبسها عنك و إن أعرض لها و هى حقّك الذى جعله اللّه تبارك و تعالى فى أموالنا، فقال: أو مالنا من الأرض و ما أخرج اللّه منها إلا الخمس يا أبا سيار؟ إنّ الأرض كلّها لنا فما أخرج اللّه منها من شى ء فهو لنا، فقلت له: و أنا أحمل إليك المال كلّه؟ فقال: يا أبا سيار قد طيّبناه لك و أحللناك منه فضمّ إليك مالك و كلّ ما فى أيدى شيعتنا من الأرض فهم فيه محلّلون حتّى يقوم قائمنا فيجيبهم طسق ما كان فى أيديهم و يترك الأرض فى أيديهم ... .

3. عن أبى بصير ، قلت لأبى عبداللّه عليه السلام : أما على الإمام زكوة؟ فقال: أحلت يا أبا محمّد، أما علمت أنّ الدنيا و الآخرة للإمام يضعها حيث يشاء و يدفعها إلى من يشاء جائز له ذلك من اللّه، إنّ الامام يا أبا محمد لايبت ليلة أبداً و للّه فى عنقه حقّ يسأله عنه.

4. عن محمّد بن الريّان، قال : كتبت إلى العسكرى عليه السلام جعلت فداك روى لنا أن ليس لرسول اللّه صلى الله عليه و آله من الدنيا إلاّ الخمس، فجاء الجواب : أن الدنيا و ما عليها لرسول اللّه صلى الله عليه و آله .

درباره اين روايات و روايات مشابه آن - كه مالكيّت امام، نسبت به همه اموال را

ص: 461

مطرح مى كند - و در جهت سازگار كردن آن با مالكيّت اشخاص، چند نظريه در فقه شيعه وجود دارد كه پيش از بررسى نظريه كلينى، به مرور اجمالىِ اين نظريات مى پردازيم:

الف . مالكيّت حقيقىِ امام بر همه موجودات

بر اساس اين نظريه، مالكيّت امام، از سنخ مالكيّت اشخاص نيست و با توجّه به تفاوت ماهوى آنها، هيچ گونه ناسازگارى و تنافى اى بين آنها وجود ندارد. از اين رو، مالكيّت امام، هرگز عرصه را بر مالكيّت خصوصى افراد، تنگ نمى كند ؛ زيرا مالكيّت امام، از سنخ مالكيّت حقيقى است، در حالى كه مالكيّت اشخاص، مالكيّت اعتبارى است.

توضيح آن كه بر مبناى وساطت تكوينىِ ائمّه عليهم السلام در نظام هستى و حضور آنان در سلسله طولى موجودات، همه اشيا به واسطه ايشان، فيض وجود را از بارى تعالى دريافت مى كنند و تعبير «مالكيّت امام نسبت به موجودات»، گوياى همين نسبت واقعى و رابطه حقيقى است كه به آن، «اضافه اشراقيه» نيز گفته مى شود. اين گونه مالكيّت، كاملاً از مالكيّت اعتبارى اشخاص - كه در اثر اسباب اختيارى (مانند بيع و هبه) ، و يا غير اختيارى (مانند ارث) تحقّق پيدا مى كند و موضوعى صرفاً عرفى و عقلايى است - ، متفاوت است؛ زيرا در حالى كه مالكيّت اعتبارى، قابل نقل و انتقال است و مى توان مالكيّت شى ء را از مالك آن، سلب كرد، ولى در مالكيّت حقيقى، به دليل وابستگى ذاتى مملوك به مالك خود، سلب و زوال، غير معقول است. آخوند خراسانى، اين تفكيك را مبناى حلّ مشكل قرار داده و بر اساس آن، مالكيّت اشخاص را غير قابل مناقشه دانسته است. آقا نجفى قوچانى، در تقريراتى كه از درس آخوند ارائه كرده، آورده است:

إنّ الإضافة الملكية و السلطنة على الشى ء قسمان : أحدها حصول تلك الإضافة فى مقام التكوين و فى السلسلة الطولية للوجود ، و من هذا القبيل مالكيّته تعالى

ص: 462

للسّموات و الأرضين و تسمّى بالإضافة الإشراقية و من سنخ هذه الإضافة أيضاً مالكيّتهم عليهم السلام للأرض كما تواترت به الأخبار ... و هذا النحو من الإضافة لا يكون إلا اللّه و لأوليائه، ... و هذا النحو من الإضافة و الملكية يغاير النحو الثانى و هو حصول إضافة حسب التشريع الحاصلة بأسباب اختيارية يقع به النقل و الانتقال، بخلاف الأوّل فلا يمكن قطع تلك الإضافة عن أنفسهم و وصلها بسائر الناس حيث أنّ ترتّب المعلول على غير ماله العلية محال.(1)

با طرح اين نظريه از سوى آخوند خراسانى، برخى از شاگردان وى ، همچون آية اللّه شيخ محمّد حسين اصفهانى و آية اللّه حاج آقا حسين بروجردى نيز به تبعيت از استاد برخاستند .

شيخ محمّد حسين اصفهانى در اين باره مى گويد:

... و ما ورد «أنّ الأرض كلّها لنا» فلا يمكن إلاّ بحمله على الملك بمعنى آخر ينسب إليه تعالى فإنّ الممكنات كما أنّها مملوكة له تعالى حقيقة بإحاطته الوجودية على جميع الموجودات بأفضل أنحاء الإحاطة الحقيقية، كذلك النبى صلى الله عليه و آله و الأئمة عليهم السلام بملاحظة كونهم من وسائط فيض الوجود لهم الجاعلية و الإحاطة بذلك الوجه بمعنى فاعل ما به الوجود لا ما منه الوجود و لا بأس بأن تكون الأملاك و ملاّكها لهم بهذا الوجه و إن لم تكن هى مملوكة لهم بالملك الاعتبارى الّذى هو موضوع الأحكام الشرعية.(2)

آية اللّه بروجردى هم با تفصيل بيشتر، به شرح و بسط اين ديدگاه پرداخته است.(3)

اين نظريه، مبتنى بر دو مقدّمه است: يكى آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام به عنوان واسطه فيض الهى، احاطه وجودى بر همه پديده ها دارند و همه موجودات ، در پيدايى و پايانى خود، وابسته به آنان اند؛ ديگر آن كه روايات «الأرض كلّها لنا»، ناظر

ص: 463


1- . كتاب الخمس، آقا نجفى قوچانى، تقريرات آخوند خراسانى، مخطوط، بدون صفحه.
2- . حاشية المكاسب، ج 2، ص381؛ و ر.ك: ج3، ص16.
3- . زبدة المقال، (تقريرات كتاب الخمس آية اللّه بروجردى)، ص112.

به اين واقعيت تكوينى است و از جايگاه امام در نظام هستى، خبر مى دهد. مقدّمه اوّل، در فلسفه و كلام ، مورد بحث قرار مى گيرد، ولى مقدّمه دوم ، با توجّه به متن روايات، پذيرفتنى نيست ؛ زيرا اين روايات، درصدد ثبات «يك حق» براى امام است؛ حقّى كه منشأ آثار و احكام شرعى است. مثلاً در روايت اوّل، بر جمله «الأرض كلّها لنا» تفريع شده است كه: «فمن أحيا أرضا من المسلمين فليعمرها و ليؤّ خراجها إلى الإمام ؛ پس هر كس زمينى را احيا كند، بايد خراج آن را به ما بپردازد».

در روايت دوم هم ملكيّت اعتبارى، مورد نظر بوده است و لذا راوى ، با شنيدن اين كه همه اموال از امام است، مى پرسد: «آيا همه دارايى ام را خدمت شما آورم؟» و امام عليه السلام هم بر مبناى همين مالكيّت اعتبارى، «حكم به تحليل» مى كند .

در روايت چهارم هم، همان سنخ از مالكيتى كه امام بر خمس دارد، بر بقيه اموال تعميم پيدا كرده است، و همان گونه كه آخوند نيز يادآور شده، مالكيّت امام بر خمس، همان مالكيّت اعتبارى و شرعى است كه در برابر مالكيّت شخص قرار دارد و امام را با شخصْ «شريك» مى كند.

ب . مالكيّت امام بر اراضىِ موات

اين نظريه، بر «تخصيص» ادلّه ملكيّت امام، استوار است و تعلّق خراج به اراضى موات را شاهد آن مى داند كه اين اراضى، با «احيا كردن» به مالكيّت اشخاص در نمى آيد؛ بلكه با حفظ مالكيّت امام، اشخاص نسبت به آن «حقّ اولويت» پيدا مى كنند؛ ولى نسبت به اراضى و اموال ديگر، اشخاص مى توانند «مالك» شوند و امام نسبت به آنها، مالكيّت ندارد. پس ادلّه «الأرض كلّها لنا» را بايد به اراضى موات، اختصاص داد و صرفاً در اين اراضى ، مالكيّت اشخاص نفى مى شود ؛ ولى مالكيّت خصوصى در موارد ديگر، پذيرفته مى شود. آية اللّه خويى در اين باره مى گويد:

إنّ الأراضى غير مملوكة لأحد للروايات الدالّة على أنّ الأرض كلّها للإمام عليه السلام و إن

ص: 464

كان قد ورد لها تخصيص فى جملة من الموارد كالأملاك الشخصية و الموارد المفتوحة عنوة و غير ذلك، و إن من وضع عليه اليد بالإحياء أو العمل لا يزيد إلا حقّ الاختصاص و الاُولوية.(1)

آية اللّه خويى، اختصاص خراج به «اراضى موات» را شاهدى بر اختصاص مالكيّت امام بر اراضى موات مى داند و درباره اراضى ديگر، به دليل عدم خراج، مالكيّت اشخاص را مى پذيرد:

و فى ذيل رواية الكابلى أنّ الشيعه فى حلّ فى تلك الأراضى و ليس فيها عليهم خراج إلى أن يقوم القائم عليه السلام فيضرب عليهم الخراج فيها فلو كان الإحياء موجبا للملكية فتكون تلك الأراضى كسائر الأملاك الشخصية فهل يتوهّم أحد أنّ الإمام يضرب الخراج لها على الملاك أو يأخذها من غير الشيعه، فكلّ ذلك دليل على عدم حصول الملكية للأراضى الميتة بالإحياء و إنّما الثابت لهم فى ذلك مجرّد حقّ الاُولوية و الاختصاص بحيث لايزاحمهم غيرهم فى ذلك.(2)

ولى مشكل اساسى اين نظريه، آن است كه در روايات «الأرض كلّها للإمام»، مواردى وجود دارد كه «نصّ» در ملكيّت امام، نسبت به «همه اموال» و از آن جمله، «منقولات» است و نمى توان اين روايات را به «اراضى موات» حمل كرد. مثلاً در روايت دوم، در حالى كه مسمع، خمسِ «غوص» را به امام عليه السلام تحويل داد، امام فرمود: «إنّ الأرض كلّها لنا فما أخرج اللّه منها من شى ء فهو لنا». به علاوه، در روايات متعدّدى كه كلينى در اين باب آورده ، به جاى كلمه «ارض»، «الدنيا» وارد شده است كه نمى توان

آن را به «اراضى موات» اختصاص داد:

الدنيا و ما فيها للّه تبارك و تعالى و لرسوله و لنا، فمن غلب على شى ء منها فليتّق اللّه و ليؤّ حقّ اللّه تبارك و تعالى و ليبرّ إخوانه .(3)

ص: 465


1- . مصباح الفقاهة، ج5، ص145.
2- . همان، ص130.
3- . الكافى ، ج 1 ، ص 408 .

إنّ الدنيا و الآخره للإمام يضعها حيث يشاء و يدفعها إلى من يشاء.(1)

إنّ الدنيا و ما عليها لرسول اللّه.(2)

خلق اللّه آدم و اقطعه الدنيا قطيعة فما كان لآدم عليه السلام فلرسول اللّه و ما كان لرسول اللّه فهو للأئمة من آل محمّد عليهم السلام .(3)

در مباحثه ابن ابى عمير با ابو مالك حضرمى هم، ابن ابى عمير مى گفت:

الدنيا كلّها للإمام عليه السلام على جهة الملك و إنّه أولى بها من الذين هى فى أيديهم .

همچنين نظريه تخصيص ، با اين مشكل هم مواجه است كه چگونه مى توان نصّى مانند «الأرض كلّها» را - كه در عموم و شمول، صراحت دارد - ، به «اراضى موات» اختصاص داد؟

ج . نظريه مالكيّت طولىِ امام

بسيارى از فقها با مسلّم تلقّى كردن مالكيّت اشخاص نسبت به اموال، درصدد آن بر آمده اند كه مالكيّت امام را به گونه اى تفسير كنند كه به نفى مالكيّت اشخاص نينجامد.(4)

منقّح ترين نظريه در اين زمينه، نظريه «مالكيّت طولى» است كه محقّق همدانى، به تبيين و تشريح آن ، پرداخته است. تلاش اين نظريه، بر آن است كه نشان دهد يك مال مى تواند دو مالك ، در طول هم داشته باشد و هيچ يك از اين دو مالكيّت، ديگرى را نفى نمى كند. نمونه اى از اين نوع ملكيّت، مالكيّت بردگان نسبت به اموالشان است. هر چند بر اساس يك مبنا، بردگان مى توانند مالك شوند، ولى ملكيّت آنها در طول مالكيّت مولايشان بوده و عُلقه ملكيّت عبد با مال، موجب قطع علقه مولا با همان مال نمى گردد؛ بلكه مالِ عبد هم مانند خود عبد، در ملكيّت مولا قرار دارد و مولا در هر

ص: 466


1- . همان ، ص 409 .
2- . همان جا .
3- . همان جا .
4- . ر.ك: مرآة العقول، ج4، ص356.

موقعيت كه بخواهد، مى تواند آن را از ملكيّت عبد ، خارج كند :

إنّ الملكية الّتى قصدت بهذه الروايات ليست ملكية منافية لمالكية سائر الناس؛ بل ملكية من سنخ ملكية اللّه تبارك و تعالى لما فى أيديهم فقضية التعبّد بظاهر هذه الروايات هو الالتزام بأنّ حال سائر الناس بالنسبة إلى ما فى أيديهم من أموالهم بالمقايسة إلى النبى صلى الله عليه و آله و أوصيائه عليهم السلام حال العبد الّذى وهبه مولاه شيئا من أمواله و رخّصه فى أن يتصرّف فيه كيف يشاء، فذلك الشى ء يصير ملكاً للعبد حقيقة بناء على أنّ العبد يملك ولكن لا على وجه ينقطع علاقته عن السيّد، فإن مال العبد لا يزيد عن رقبته فهو مع ماله من المال ملك لسيّده ... .(1)

اين نظريه ، پس از محقّق همدانى نيز مورد توجّه عدّه اى از فقها قرار گرفته است ؛ از آن جمله ، آية اللّه سيّد محمّد محقّق داماد، عيناً چنين تقريرى از ملكيّت امام، ارائه نموده و آن را با ملكيّت خصوصى اشخاص هم، سازگار دانسته است.(2)

اين نظريه، با مشكلاتى روبه روست :

اوّل آن كه: مالكيّت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام نسبت به اموال، تعبير ديگرى از ولايت عامّه آنان نسبت به مردم، تلقّى شده است. محقّق همدانى به صراحت مى گويد: ملكيّت پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به اموال، همان ولايتى است كه ايشان در غدير از مردم اعتراف گرفت:

فإنّ كونه أولى بهم من أنفسهم يستلزم كونه أحقّ منهم و بالتصرّف فى أموالهم ولا نعنى بالملكية إلاّ هذا.(3)

در حالى كه پر واضح است كه اعتبار «ملكيّت»، غير از اعتبار «ولايت» است و هرگز «ولايت بر اشخاص» را با «مالكيّت بر اشيا» نمى توان مترادف دانست.

دوم آن كه: مالكيّت طولىِ مولا نسبت به اموال عبد، به دليل مالكيّت مولا بر عبد

ص: 467


1- . المصباح الفقيه، ج14، ص8.
2- . ر.ك: كتاب الخمس من تقريرات المحقّق الداماد، ص25 و 92.
3- . المصباح الفقيه، ج14، ص8.

است كه به تبع آن، اموال عبد نيز مملوك مولاست ؛ ولى مالكيّت طولى امام نسبت به اموال اشخاص، چه مصحّحى دارد؟ آيا ائمّه عليهم السلام چون «مالك» همه انسان ها هستند، لذا مالك اموال آنها هم هستند؟ در غير اين صورت، مالكيّت طولى چه توجيهى دارد؟

سوم آن كه: محقّق همدانى و محقّق داماد پذيرفته اند كه ائمّه عليهم السلام ، هرگز در اموال مردم تصرّف نمى كردند و فقط به واسطه اسباب شرعيه از قبيل بيع و اجازه، خود را مجاز به تصرّف در اموال ديگران مى دانستند . بر اين اساس، پس اعتبار ملكيّت براى آنها چه اثر و فايده اى داشته است؟ و چرا بدون آن كه هيچ نيازى به اعتبار ملكيّت براى ايشان باشد، در شرع، حكم به ملكيّت آنها شده است؟ آيا احكام اعتبارى مى تواند لغو باشد؟

چهارم آن كه: شگفت آور است كه اين محقّق بزرگوار، ملكيّت حق تعالى را هم از همين سنخ ملكيّت دانسته و ملكيّت خداوند را هم «اعتبارى» تلقّى كرده است! در حالى كه مالكيّت حق تعالى، «حقيقى» بوده و مالكيّت اعتبارى به معناى ديگرى، به حق تعالى نسبت داده مى شود. به گفته علاّمه طباطبايى:

و هو تعالى مليك يملك ما فى أيدى الناس لأنّه شارع حاكم يتصرّف بحكمه فيما يملكه الناس.(1)

د . نظريّه ولايت تصرّف

برخى از فقها هم، «الأرض كلّها للإمام» را به معناى «حقّ تصرّف امام» در اموال دانسته اند. از نظر آنان، اضافه اى كه بين «شخص» و «شى ء» اعتبار مى شود، گاه «ملكيّت شخص» و گاه «حقّ شخص براى تصرّف» است و حرفِ «لام» براى هر دو قِسم استعمال مى شود ؛ از اين رو، جمله «زمين، از آنِ امام است» الزاماً به معناى «مالكيّت امام» نسبت به زمين نيست و ممكن است مقصود از آن، حقّ اختصاص باشد كه از آن

ص: 468


1- . الميزان، ج3، ص130.

به «ولايت» نيز تعبير مى شود و اثر آن، جواز تصرّفات تشريعى و تحليل و تحريم در موارد خاصّى است.

البته اين معنا از «ولايت» و حقّ تصرّف را با «ولايت تكوينى» و يا «ولايت سلطانى و حكومتى» نبايد اشتباه گرفت. ائمّه عليهم السلام بر اساس اين اختيار مى توانند مالك را از مال خود محروم نموده و حكم به «تحريم» نمايند. امام خمينى قدس سره، اين وجه را اقرب ازوجوه ديگر دانسته اند:

و أقرب الاحتمالات، هو أنّ اللّه تعالى جعل لهم اختيار التصرّف فى الدنيا و الآخرة، فهم من قبل اللّه ملاك التصرّف فى كلّ شى ء و إن كانت الأموال لصاحبها و هذه ولاية عامّة كلّية بالنسبة إلى جميع الموجودات، غير الولاية التكوينية و غير الولاية

السلطانيّة الثابتة من قبلهم للفقهاء أيضاً، فلهم التحليل و التحريم، فقد حرّموا على سائر الطوائف الاستفاده من الأرض و إن كانوا مالكين.(1)

حضرت امام قدس سره، در ادامه بحث ، دوباره تأكيد كرده كه اين نحوه ولايت - كه به معناى اختيار براى هرگونه تصرّف است ، غير از ولايت به معناى حكومت دارى و اداره اجتماع است.

اين نظريه نيز، از دو جهت ترديدپذير است: يكى آن كه ظاهر روايات، گوياى آن است كه تحليل و تحريم ائمّه عليهم السلام ، از نوع تحليل «مالك» است، يعنى در اثر تحليل، ديگرى جواز تصرّف پيدا مى كند و در اثر تحريم، تصرّفش حرام مى گردد؛ نه اين كه در اثر تحريم، مالك از تصرّف در مال خود، محروم و ممنوع مى شود. از اين رو، بجز آن كه «لام»، ظهور در ملكيّت دارد، آثار ملكيّت بر حقّ امام، مترتّب شده كه گوياى ملكيّت و متناسب با آن است. ديگر آن كه، اين نظريه ، مبتنى بر قبول شأن خاصّى براى ائمّه عليهم السلام ، غير از شأن «ولايت به معناى حكومت» و غير از شأن «بيان احكام»، و «ولايت تكوينى» است. البته اثبات چنين شأنى در مباحث كلامى، نيازمند مقدّمات

ص: 469


1- . كتاب البيع، ج3، ص21.

خاصّى است كه در كلام موجود شيعه، ديده نمى شود.

ه . نظريه ولايت حاكم

در اين نظريه، مالكيّت امام، به «ولايت» حاكم اسلامى تفسير شده و به معناى آن است كه حاكم اسلامى به اقتضاى ولايت خود، در جهت «منافع عمومى» و به منظور تأمين «مصلحت عامّه» ، حقّ تصرّف در اموال مردم را دارد و چون مشروعيت حكومت به عصر حضور امام معصوم ، اختصاص ندارد ؛ از اين رو در عصر غيبت نيز اين ولايت، براى حاكم اسلامى وجود دارد.(1)

استاد بزرگوار آية اللّه مرتضى حائرى، اين نظريه را مطرح كرده و آن را از «جنبه عقلايى» نيز قابل دفاع دانسته است ؛ چه اين كه در حكومت هاى عرفى و سكولار نيز اين حق، براى دولت به رسميت شناخته مى شود كه براى رفاه عامّه ، در املاك شهروندان تصرّف نموده و مثلاً به اجراى طرح هاى شهرى از قبيل تعريض خيابان ها اقدام مى كند.

از اين رو، با ادلّه اى از قبيل «الأرض كلّها للإمام»، نه مالكيّت خصوصى نفى مى شود، و نه اختيارى فراتر از دخالت هايى كه لازمه حكومت دارى و اداره جامعه است و قهراً بايد به «مصلحت عامّه» مقيّد باشد، اثبات مى شود :

... لازم ذلك جواز التصرّف لولىّ المسلمين المصون عن العصيان و الخطأ فى أموال المسلمين إذا رأى المصلحة فى ذلك كتوسيع الشوارع أو الصرف فى المصالح العامّة للمسلمين كما فى الحكومات العرفية بل هو مقتضى حقّ الحكومة، و من هنا ينقدح احتمال أن يكون ذلك الحقّ للفقيه أيضا، إمّا بناء على وجود الدليل على عموم النيابة و هو مشكل أو بناء على كون ذلك من شؤن الحكومة الشرعية و هى

ص: 470


1- . كتاب الخمس، ص13 (و ما ورد من كون الأرض كلّها للإمام، راجعة إلى كونها متعلّقة بحيثية إمامتهم وحكومتهم و يراد بها فى المقام ملكية طولية فمعنى ذلك أنّها مع كونها لملاكها الشخصية يجوز للحكومة الحقّة أن يتصرّف فيها كيف يشاء و هو لا يشاء إلاّ ما هو صلاح الإسلام و المسلمين).

ثابتة كما يدلّ على معتبرة عمر بن حنظلة، لكنّه لا يخلو من تأمّل أيضاً.(1)

در اين نظريه نيز «ملكيّت طوليه» مورد تأييد قرار گرفته است ؛ با اين تفاوت كه به جاى مالكيّت شخص امام، مالكيّت حيثيت امامت و حكومت، در طول مالكيّت خصوصى قلمداد شده است.(2) آية اللّه حائرى هر چند در عبارت هاى بالا، نسبت به شمول چنين ولايتى براى فقيه، اظهار تأمّل نموده اند، ولى در مباحث بعدى همين كتاب، به دو مقدّمه اذعان كرده اند كه نتيجه قهرى آن دو، اثبات چنين ولايت و مالكيتى، براى حاكم شرع در عصر غيبت است:

يك . حكومت از نيازهاى ضرورى بشر است و در عصر غيبت نيز حكومت، مشروع است ؛

دو . تحديد، مالكيّت و تصرّف در املاك مردم، از نيازهاى هر حكومتى است .

لذا با توجّه به اين دو مقدّمه است كه ايشان مفاد «الأرض كلّها للإمام» را مطابق با «عقل و وجدان» مى داند :

و ما دلّ على أنّ الأرض كلّها للإمام، مطابق للآية الشريفه: «النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»(3) و مطابق للعقل و الوجدان السليم، فإنّ الحكومات الإلهية كالحكومات المادّية محتاجة إلى أخذ أموال الناس للمصالح العامّة، أو للمصالح الإلهية و لو لم يكن نفعها راجعاً إلى العموم .(4)

از ميان فقهاى معاصر، سيّد عبد الاعلى سبزوارى نيز اين نظريه را برگزيده است. البته وى تصريح مى كند كه اين سُلطه و اختيار، به پيشوايان معصوم اختصاص دارد و شامل فقها در عصر غيبت نمى شود:

إنّ مالكية الإمام للأرض و ما فيها [بمعنى] أن يكون للإمام حقّ فيها من جهة صرف

ص: 471


1- . الخمس، ص15.
2- . همان، ص664 و 673.
3- . سوره احزاب، آيه 6 .
4- . همان، ص677.

منافعها فى المصالح البشرية من حيث أنّه عليه السلام رئيسهم و أنّه الباب المبتلى به الناس و يجب عليه تنظيم اُمور دنياهم و آخرتهم نظماً واقعياً إلهيا و لا ريب فى تقوّم ذلك كلّه بالمال ، فبسط اللّه يد خليفته لإصلاح عباده و تنظيم بلاده، و الظاهر عدم كون هذا المنصب لنائب الغيبة لأنّ لمرتبة العصمة موضوعية خاصّة فى هذا المنصب العظيم.(1)

در نقد اين نظريه نيز مى توان گفت: هر چند اختيار دولت اسلامى براى تحديد مالكيّت خصوصى و يا تصرّف در املاك شخص براى تأمين مصلحت عامّه، از مبناى قابل قبول و توجيه معقولى برخوردار است، ولى روايات «الأرض كلّها للإمام» را نمى توان بر اين معنا، حمل كرد؛ زيرا در اين روايات، ائمّه عليهم السلام مالكْ معرّفى شده اند و آثارى مترتّب بر «ملكيّت» مطرح گرديده است. لسان اين روايات، با حقّ تصرّف حاكم در جهت مصلحت عامّه، كاملاً منافات دارد؛ بلكه ظاهر ، گوياى مالكيّت ائمّه عليهم السلام است. لذا وقتى امام صادق عليه السلام به مسمع فرمود كه : «آيا گمان مى كنى فقط خمس به ما تعلّق دارد؟ بلكه هر چه در زمين است از آن ماست» ، مسمع سؤل كرد: آيا همه اموال را براى شما بياورم؟ و امام فرمود: «براى تو حلال قرار داده ايم» .

در روايت ابو خالد هم امام باقر عليه السلام پس از آن كه فرمود: «الأرض كلّها لنا» بر آن مترتّب نمود: پس بايد خراج آن را به امام بدهيد، و با ظهور قائم، اراضى از دست عدّه اى گرفته مى شود، و بر اساس قراردادى در دست شيعيانْ باقى مى مانَد. روشن است كه اين تعبيرات، فراتر از اثبات اختيارات حكومتى و به معناى اثبات مالكيّت حكومت است.

علاّمه سيّد عبدالحسين لارى ، در نقد اين نظريه مى گويد :

إنّ ما استقرّ به شيخنا العلاّمة من أبطان ظاهر أخبار تعميم الأنفال و إظهار باطنها بتخريج ظاهرها عن إثبات السلطنة المالكية للإمام على أملاك الدنيا بالجملة إلى

ص: 472


1- . مهذّب الأحكام، ج11، ص377.

إثبات سلطنة الرئاسة له على الملك نظير قول القائل: «إنّ المملكة الفلانية ملك للسلطان الفلانى» مريداً به سلطنة الرئاسة، لا السلطنة المالكية خلاف ظاهر تلك الآيات و الأخبار المتظافرة المؤيد بالتدبّر و الاعتبار.(1)

نظريه مالكيّت عامّ امام

در برابر ديدگاه هاى فوق، نظريه اى وجود دارد كه از مالكيّت امام بر همه اموال دفاع مى كند. تفاوت اين نظريه با آراى ديگر، اين است كه در آن، هيچ گونه توجيه و تأويلى نسبت به روايات صورت نمى گيرد؛ نه «مالكيّت» به «ولايت»، تفسير مى شود و نه «همه اموال» به «برخى از آنها» اختصاص پيدا مى كند. اين نظريه را از الكافى ثقة الاسلام كلينى مى توان استفاده كرد. وى در اين كتاب، به نقل رواياتى پرداخته است كه مفاد آن، مالكيّت فراگير امام است. البته نقل اين روايات، نشان دهنده اعتماد كلينى به آنهاست.

وى به علاوه، با انتخاب عنوان «باب أنّ الأرض كلّها للإمام عليه السلام »، موضع مثبت خود را نسبت به اين رواياتْ بيان نموده و مفاد آنها را تلقّى به قبول كرده است ؛ ولى درباره اين روايات، هيچ گونه توجيه يا تأويلى ذكر نكرده، و يا به تخصيص و تقييدشان نپرداخته است؛ بلكه با عنوانى كه براى آنها قرار داده، بر اطلاق و عموم آنها، تأكيد و تأييد نموده است .

اوّلين روايت كلينى، صحيحه ابوخالد كابلى است كه امام باقر عليه السلام از كتاب امير مؤنان عليه السلام نقل مى كند :

الأرض كلّها لنا، فمن أحيا أرضا من المسلمين فليعمرها و ليؤّ خراجها إلى الإمام من أهل بيتى و له ما أكل منها فإن تركها أو أخربها و أخذها رجل من المسلمين من بعده فعمّرها و أحياها فهو أحقّ بها من الذى تركها، يؤّى خراجها إلى الإمام من أهل بيتى و له ما أكل منها حتّى يظهر القائم من أهل بيتى بالسيف، فيحويها و يمنعها

ص: 473


1- . تعليقة المكاسب، ج2، ص181.

و يخرجهم منها، كما حواها رسول اللّه صلى الله عليه و آله و منعها إلاّ ما كان فى أيدى شيعتنا فإنّه يقاطعهم على ما فى أيديهم و يترك الأرض فى أيديهم.(1)

در اين روايت، پس از آن كه حكم شده: زمين ، يكسره از آنِ امام است، مسائلى، بر آن، تفريع گرديده است:

1. هر يك از مسلمانان كه بخواهد، مى تواند به احياى زمين اقدام كند.

بر اساس اين تفريع، «جواز» احياى اراضى، يك «حكم شرعى» نيست؛ بلكه «اباحه مالكى» است و چون امام، مالك است، به ديگران اجازه احيا داده است.

2. در صورت احيا، بايد خراج آن به امام پرداخت شود.

اين تفريع، به معناى آن است كه پس از احيا نيز، عُلقه ملكيّت امام، زائل نمى گردد و احياگر ، هر چند حقّ تصرّف دارد، ولى پيوسته بايد حقّ مالك اراضى امام عليه السلام را بپردازد.

3. در صورت احيا، احياگر، مالكِ فوايد زمين مى شود: «و له ما أكل منها».

در اين تفريع، به جاى مالكيّت احياگر بر زمين، مالكيّت وى بر محصول كار خود، به عنوان اثر احيا، ذكر شده است .

4. حقّ احياگر ، محدود به استفاده از زمين و آباد نگه داشتن آن است.

اين محدوديت در بهره بردارى نيز، مؤّدى بر عدم مالكيّت احياگر، نسبت به رقبه زمين است .

5. در صورت ترك زمين توسط احياگر، كسى كه مجدّداً به احياى آن اقدام كند، «احق» است و خراج، به امام مى دهد و مالك فوايد آن مى شود.

6. با ظهور امام زمان عليه السلام ، اين اراضى، از دست اشخاص، باز پس گرفته خواهد شد. اين تفريع نيز از عدم مالكيّت اشخاص، حكايت مى كند و تأكيدى بر «اباحه مالكى» است.

ص: 474


1- . الكافى ، ج 5 ، ص 279 .

7. شيعيان در عصر ظهور، بر اساس قراردادى، زمين، در دستشان باقى مى مانَد. يعنى آنان هم «مالك نبوده»، و براى تصرّف خود، نيازمند «مقاطعه امام» هستند؛ چه اين كه مفاد اين مقاطعه، در اختيار داشتن زمين و نه مالكيّت زمين است.

علاّمه مجلسى در مرآة العقول تصريح مى كند كه اين حديث، ظاهر در آن است كه هيچ كس، مالك زمين نمى شود و صرفاً تا هنگامى كه زمين آباد باشد، احياكننده ، از اولويت در استفاده از آن برخوردار است، هر چند كه ملكيّت زمين از آنِ امام است:

ظاهر الخبر أنّه لا يملك أحد أرضا، و إنّما يصير اولى بها مادام يعمرها و الملك للإمام.(1)

روايت ديگرى كه مستند نظريه كلينى قرار گرفته، صحيحه عمر بن يزيد است. وى مى گويد: مسمع را در مدينه ديدم كه اموالى را در مدينه به امام صادق عليه السلام تقديم كرده و امام عليه السلام به وى پس داده بود. جريان را از او سؤل كردم. گفت: هشتاد هزار درهم به عنوان خمس غوص از بحرين براى امام آوردم و گفتم: نمى خواهم در اموالم، حقّ شما باشد. امام عليه السلام به من فرمود: آيا از زمين و آنچه از آن پديد مى آيد، غير از خمس، حقّى نداريم؟! بلكه همه زمين از آنِ ماست و آنچه كه از آن به دست مى آيد، نيز مال ماست.

... أو مالنا من الأرض و ما أخرج اللّه منها إلاّ الخمس يا أباسيار؟ إنّ الأرض كلّها لنا فما أخرج اللّه منها من شى ء فهو لنا. فقلت له: و أنا أحمل إليك المال كلّه؟ فقال: يا أبا سيار فقد طيّبناه لك و أحللناك منه فضمّ إليك مالك، و كلّ ما فى أيدى شيعتنا من الأرض فهم فيه محلّلون حتّى يقوم قائمنا فيجبيهم طسق ما كان فى أيديهم و يترك الأرض فى أيديهم و أمّا ما كان فى أيدى غيرهم فإن كسبهم من الأرض حرام عليهم حتّى يقوم قائمنا فيأخذ الأرض من أيديهم و يخرجهم صغرة.

در اين روايت نيز «الأرض كلّها لنا»، مبناى چند حكم ديگر قرار گرفته است. اين

ص: 475


1- . مرآة العقول، ج4، ص347.

تفريعات نيز، ظهور اين جمله را در «مالكيّت امام» مورد تأييد قرار مى دهد:

يك . مالكيّت امام، اختصاص به «رقبه زمين» ندارد و شامل آنچه از زمينْ به دست مى آيد نيز مى شود.

دو . ابا سياره، ملكيّت عامّ امام را از اين جمله فهميد، و امام عليه السلام ، همين فهم را مورد تأييد قرار داد.

سه . ابا سياره، بر مبناى مالكيّت امام عليه السلام ، لازم مى دانست كه همه آن اموال در اختيار امام عليه السلام قرار گيرد و امام، با تقرير اصل اين ملازمه، او را براى استفاده از اين اموال، مجاز دانستند.

چهار . امام عليه السلام ، به جاى استفاده از تعبير «تمليك» از تعبير «تحليل» استفاده كرده و ابا سياره و شيعيان ديگر را براى استفاده از اين اموال، مجاز دانسته اند؛ بدون آن كه مالكيّت ايشان را مطرح نمايند.

پنج . امام عليه السلام با تعبير«قد طيّبناه لك و أحللناك منه» كه پس از بيان مالكيّت خود بيان كردند، نشان داده اند كه اين ، «اباحه مالكى» بوده، و «اباحه شرعى» نيست.

شش . در عصر ظهور، خراج اراضى اخذ مى شود و زمين، در دست شيعيان باقى مى مانَد. اين دو حكم نيز متناسب با ملكيّت امام، و عدم ملكيّت اشخاص است.

ثقة الاسلام كلينى در اين باب، هفت روايت ديگر نيز نقل كرده است كه مفاد آنها نيز تأييدى بر دو روايت بالاست. علاّمه مجلسى كه پا به پاى كلينى به شرح و تبيين اين روايات پرداخته، نتوانسته است ظهور اين روايات را نسبت به نظريه كلينى، نفى نمايد و يا به توجيه و تأويلى در آنها رضايت دهد. از اين رو، در پايان بحث روايى، به تقسيم بندى چهارگانه اراضى از نظر فقها (مفتوحة عنوة، من أسلم عليها أهلها طوعاً، ارض الصلح، و انفال) پرداخته و احكام آنها را بر اساس فتاواى مشهور، بيان كرده است. ولى در پايان ، علاّمه مجلسى اشاره مى كند كه اين احكام، با اين روايات «ناسازگار» است:

ص: 476

هذا ما ذكره القوم فى ذلك و ظاهر هذه الأخبار غير منطبق عليها إلاّ بتأويلات.(1)

يكى از فقهايى كه مفاد اين روايات را مورد تأييد و تأكيد قرار داده، آية اللّه ميرزا على ايروانى در حاشيه مكاسب است. وى معتقد است كه در همه انواع و اقسام اراضى، رقبه زمين، در مِلك امام است و در موارد احيا هم، شخص احياگر ، در اثر احيا، حقّ اختصاص پيدا مى كند:

المتحصّل لى من مجموع طوائف الأخبار بعد الجمع أن الأرض كلّها لخلفاء اللّه تعالى لا يملك رقبتها غيرهم و انّ إضافتها إلى بقية الملاك بضرب من الاختصاص الحاصل باختصاص منافعها بهم و فى عين هذا الاختصاص رقبة الأرض للإمام فهو كما أنّ السرّج للفرس و فى عين ذلك هو لصاحب الفرس و ... .(2)

نقد و بررسى نظريه

مستندات روايىِ نظريه مالكيّت عامّ امام، با نقدها و اعتراضاتى مانند: ضعف سند، تنافى با كتاب و سنّت، و مخالفت با فتاواى فقها رو به روست. از اين رو، برخى نتيجه گرفته اند كه چنين رواياتى از اعتبار برخوردار نيستند. امام خمينى قدس سره بيش از ديگران بر اين اشكالات، اصرار دارد:

إن أكثر تلك الروايات ضعيفة السند، بل ظواهرها مخالفة للكتاب و السنة و فتاواى الفقهاء فلا بدّ من ردّ علمها إلى أهلها.(3)

إنّ ظواهر تلك الروايات، فهى ضرورية البطلان و مخالفة للكتاب و السنّة و فتاوى الفقهاء و لازمها مفاسد و اُمور قبيحة يزرى بها المذهب الحقّ.(4)

رواية عمر بن يزيد، ضعيف السند مطروح الظاهر، المشترك بين الضعيف و الثقة، المشتملة على أنّ الأرض كلّها لهم عليهم السلام .(5)

ص: 477


1- . همان ، ص361.
2- . حاشيه مكاسب، ج1، ص66.
3- . كتاب البيع، ج3، ص21.
4- . همان، ص28.
5- . همان، ص29.

و رواية الكابلى ضعيف سندها بالكابلى و إن صحّحها بعض، و مشتملة على ما لا نقول به من وجوه.(1)

و روايتا الكابلى و عمر بن يزيد [الظاهرتان فى عدم الملكية ظهوراً لا ينكر ]غير معتمدتين، لوجوه كضعفهما و إعراض المشهور عن ظاهرهما، فهما من الشاذّ النادر الذى هو بين الغى فإنّ الظاهر منهما عدم مالكية الشيعة أيضا، كما أنّ ظاهرهما أن الأرض كلّها للإمام عليه السلام .(2)

إنّ رواية الكابلى مخالفة للنصّ و الفتوى من جهات، فلا يعتمد عليها.(3)

درباره سند اين دو روايت مى توان گفت كه اين دو سند، پيوسته در نزد فقها مورد اعتماد بوده و حتّى سختگيرترين فقها كه با دشوارترين مبانى رجالى، به نقد اسانيد پرداخته اند، بر اين رواياتْ اعتماد كرده اند. مثلاً صاحب مدارك و صاحب معالم، از روايت عمر بن يزيد به صحيحه و حسنه تعبير كرده اند.(4) پيش از آن هم محقّق كركى و شهيد ثانى ، از صحيحه ابو خالد كابلى، ياد كرده اند.(5) متأخّران هم مانند صاحب رياض، ميرزاى قمى و سيّد جواد عاملى، از تعبيرات دالّ بر اعتبار استفاده كرده اند.(6) محدّثانى مانند علاّمه مجلسى اوّل و دوم نيز - كه به بررسى اسانيد روايات اهتمام داشته اند - ، اين دو روايت را به «حسنه» و «صحيحه» توصيف كرده اند. (7)

علماى رجال در بررسى سندى خود، به اشتراك عمر بن يزيد توجّه داشته و در عين حال، اين روايت را صحيحه دانسته اند؛ زيرا وى را همان بيّاع السابرى دانسته اند كه در وثاقت و جلالت او، ترديدى وجود ندارد و داراى تأليفاتى بوده

ص: 478


1- . همان، ص33.
2- . همان، ص39.
3- . همان، ص53.
4- . مدارك الأحكام، ج5، ص422؛ منتقى الجمان، ج2، ص488.
5- . مسالك الأفهام، ج2، ص392؛ جامع المقاصد، 7، ص9.
6- . الرياض، ج1، ص107؛ غنائم الأيام، ج4، ص376، مفتاح الكرامه، ج7، ص10.
7- . مرآة العقول، ج4، ص345 و 347؛ روضة المتقين، ج3، ص122.

است. از اين رو، روايات او با روايات فرد ديگرى به همين نام - كه از اين شهرت و اعتبار برخوردار نبوده - ، اشتباه نمى شود.(1) ابوخالد كابلى نيز از اصحاب خاصّ امام سجاد عليه السلام است كه در كتب رجال، شواهد فراوانى براى وثاقت او ذكر شده است. به علاوه، شگفت آور است كه امام خمينى قدس سره در موارد ديگر، حكم به صحّت روايت عمر بن يزيد كرده اند و در اين جا به دليل اشتراك، روايت او را نپذيرند.(2) ولى آيا با صرف نظر از بحث سندى، مفاد اين روايات، مخالفت با كتاب و سنّت است؟

برخى اين مخالفت را در مخالفت با آياتى مانند «هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَكُم مَّا فِى الْأَرْضِ جَمِيعًا»(3) و «وَ الْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ»(4) تلقّى كرده اند ؛(5) ولى اين گونه مخالفت، در صورتى قابل تصوّر و تصديق است كه مقصود از اين آيات «مالكيّت خصوصى افراد بر زمين» باشد؛ در حالى كه از نظر مفسّران، آيات فوق ، ناظر به حقّ بهره بردارى انسان ها از زمين و فرآورده هاى آن است.(6) البته چنين حقّى با مالكيّت امام بر آن - كه در جهت منافع عموم مردم مورد استفاده قرار مى گيرد - ، هرگز منافات ندارد. از اين رو، فقها و مفسّران، به جاى آن كه به اين آيات در بحث «مالكيّت» استناد كنند، در بحث «جواز انتفاع» استناد كرده اند، مثلاً طبرسى مى نويسد:

«لكم» أى لأجلكم و لانتفاعكم به فى دنياكم و فى هذه دلالة على أنّ أصل الأشياء الإباحة.(7)

ص: 479


1- . معجم رجال الحديث، ج13، ص56.
2- . ر.ك: كتاب الطهارة، ج3، ص283، 294، 325؛ و ج 4، ص274؛ و ج1، ص227.
3- . سوره بقره، آيه 29.
4- . سوره الرحمن، آيه 10.
5- . ر.ك: پاورقى كتاب البيع امام خمينى، 3، ص21.
6- . ر.ك: تفسير الكبير، ج2، ص153 (أما قوله «لكم» فهو يدلّ على أن المذكور بعد قوله «خلق» لأجل انتفاعنا)؛ الميزان، ج4، 171؛ الكشاف، ج1، ص122 (أى لأجلكم و لانتفاعكم به فى الدنيا).
7- . جوامع الجامع، ج1، ص35.

از سوى ديگر، برخى مالكيّت خصوصى زمين را يك «ضرورت اجتماعى» و متّكى به «حكم عقل» دانسته اند، مثلاً علاّمه حلّى در استدلال بر اين كه احيا، سبب ملكيّت زمين است، از اين بيان استفاده كرده است:

لأنّ الإنسان مدنى بالطبع لا يمكنه أن يعيش كغيره من الحيوانات بل لا بدّ من مسكن يأوى إليه هو و عياله و موضع يختصّ به فلو لم يشرع الإحياء لزم الحرج العظيم و هو منفى إجماعاً.(1)

ولى همان گونه كه آشكار است، اين استدلال، بيش از آن كه ضرورت «مالكيّت» را اثبات كند، ناظر به ضرورت «اختصاص» است و به اتّكاى آن نمى توان روايات مالكيّت امام را مورد مناقشه قرار داد؛ بخصوص كه نصوص مالكيّت امام، خود ، متضمّن اذن امام براى اختصاص يافتن زمين به شخص احيا كننده است.

مشكل ديگرى كه درباره اين روايات مطرح شده، «اعراض مشهور» است كه با توجّه به نكات زير، نمى توان آن را پذيرفت:

الف . از عصر امام باقر عليه السلام تا عصر كلينى، عدّه اى از فقها و محدّثان، به مالكيّت امام ملتزم بوده و ظاهر «الأرض كلّها للإمام» را پذيرفته بودند. ابن ابى عمير، در مباحثه خود به ابا مالك حضرمى گفت: «الدنيا كلّها للإمام عليه السلام على جهة الملك و انّه أولى بها من الذين هى فى أيديهم». در حالى كه ابا مالك، مالكيّت امام را به فى ء و خمس اختصاص مى داد و ابن ابى عمير در اين فتوا و عقيده، چندان راسخ بود كه روابط خود را با هشام بن حكم - كه منكر اين نظر بود - ، قطع كرد. صاحب جواهر نيز هر چند اين نظريه را قبول ندارد، ولى اذعان مى كند كه در عصر ائمّه عليهم السلام ، مورد قبول برخى از اصحاب بوده است.(2)

ب . در اعصار مختلف و ادوار گوناگون، اين روايات ، مورد استناد فقها قرار

ص: 480


1- . تذكرة الفقهاء، ج2، ص400.
2- . جواهر الكلام، ج38، ص11.

داشته است و حتّى كسانى كه مالكيّت خصوصى بر زمين را پذيرفته اند، از اين روايات، اعراض نكرده اند؛ بلكه با عدم اخذ به اطلاق آنها، در موارد متعدّدى به آن، استناد كرده اند، مثلاً علاّمه حلّى ، احياى موات را بدون اذن امام عليه السلام جايز نمى داند و به صحيحه كابلى استناد مى كند.(1) وى همچنين با اعتماد به اين روايت مى گويد: اگر محيى، زمين را معطّل بگذارد، امام عليه السلام حق دارد كه او را الزام به عمران و يا رها كردن زمين كند.(2) ميرزاى قمى نيز، معادن را از انفال مى داند و به عموم صحيحه كابلى «الأرض كلّها للإمام» استناد مى كند.(3)

شهيد ثانى و محقّق كركى، در اراضى موات، به همان روايت استناد مى كنند.(4)

عدّه اى از فقها مانند ابن حمزه، علاّمه، شهيد ثانى، فيض كاشانى، و سبزوارى كه اراضى محياة بالعرض را پس از زوال احيا، خارج از ملكيّت احياگر مى دانند، به صحيحه ابى خالد كابلى عمل كرده اند و به تعبير جواهر الكلام، اين صحيحه، تنها دليل آنهاست.(5)

ج . فقهاى شيعه، با بحث درباره «تقييد» يا «تأويل» روايات مالكيّت امام، نشان داده اند كه درباره صدور اين روايات، ترديدى ندارند، مثلاً صاحب جواهر ، چون اصل صدور روايات را مسلّم مى داند، به توجيه آنها اقدام مى كند :

قد تظافرت الأخبار و شهد له التدبّر و الاعتبار بأنّ الدنيا بأسرها لهم.(6)

مشكل بيشتر فقها ، پاسخ به اين سؤال بوده كه : «چگونه مى توان ظاهر اين روايات را با ادلّه ديگر ، جمع كرد؟» . مثلاً آية اللّه خوانسارى مى گويد :

ص: 481


1- . تذكرة الفقهاء، ج2، ص400.
2- . همان، ص411.
3- . غنائم، ج4، ص376.
4- . جامع المقاصد، ج7، ص9؛ مسالك الأفهام، ج12، ص392.
5- . جواهر الكلام، ج38، ص21.
6- . جواهر الكلام، ج16، ص3.

قد يظهر من صحيح الكابلى أنّ الأرض المحياة باقية بملك الإمام عليه السلام و كذا صحيحة عمر بن يزيد، و على هذا كيف يقع البيع و المعاملات المتوقّفة على ملكية العين بالنسبة إلى الأرض.(1)

مرحوم خوانسارى از اين سؤل، پاسخى ارائه نكرده است. بسيارى از فقهاى ديگر هم نتوانسته اند به دلالت آن ملتزم شوند ؛ ولى در مباحث اصول فقه، به اثبات رسيده است كه «اعراض از دلالت» روايت، به توهّم وجود دليل مخالف ، موهن روايت نبوده و آن را از اعتبار ساقط نمى كند.

د . در فقه شيعه ، به استناد همين روايات، فتاوايى در باب مالكيّت امام عليه السلام وجود دارد كه نمى توان آنها را ناديده گرفت؛ مثلاً شيخ طوسى در الاستبصار، به روايت ابو خالد كابلى استناد مى كند و مالكيّت اراضى موات را در اثر احيا نمى پذيرد:

إنّ من أحيا أرضا فهو أولى بالتصرّف فيها دون أن يملك تلك الأرض، لأنّ هذه الأرضين من جملة الأنفال الّتى هى خاصّة للإمام إلا أن من أحياها أولى بالتصرّف فيها إذا أدّى واجبها للإمام.(2)

وى در كتاب النهاية(3) خود نيز همين گونه فتوا داده است. ابن برّاج ،(4) همين نظر را دارد و به تبع آنها ابن زهره(5) نيز توضيح مى دهد كه اذن در احيا از سوى ائمّه عليهم السلام ، به معناى «تملّك ارض توسط محيى» نيست. فتواى شهيد اوّل هم مأخوذ از همين روايت است.(6)

ص: 482


1- . جامع المدارك، ج5، ص230.
2- . الاستبصار، ج3، ص108.
3- . النهايه، ص196.
4- . المهذّب، ج1، ص183.
5- . الغنيه، ص292.
6- . الدروس، ج3، ص55: و فى غيبة الإمام يكون المحيى أحقّ بها مادام قائماً بعمارتها و إذا حضر الإمام فله إقراره و إزالة يده.

در ميان متأخّران، علاّمه مجلسى، همين استفاده را از صحيحه ابو خالد نموده و بر اساس مالكيّت امام در اين اراضى، معتقد است كه احياى موات، موجب ملكيّت زمين نمى شود و اذن ائمّه عليهم السلام به تصرّفات شيعه در اين اراضى و حتّى خريد و فروش آنها را به معناى مالكيّت شيعيان نبايد دانست.(1)

محمّد تقى مجلسى هم در التزام به ظواهر اين اخبار، در قلمرويى وسيع تر از اراضى موات، هيچ گونه محذورى نمى بيند و حتّى از اختصاص دادن آن به «اراضى» هم ابا دارد!(2)

به هر حال با توجّه به اين نكات، نه مى توان «اعراض اصحاب» را اثبات كرد، و نه در فرض اعراض، مى توان آن را «موهن روايات» دانست.

نگرانى ديگرى كه مانع از التزام به مفاد «الأرض كلّها للإمام» شده است، وضع تصرّفات مالكانه از قبيل خريد و فروش در اراضى است. منكران مى گويند با قبول اين روايات، جايى براى مالكيّت خصوصى افراد باقى نمى ماند و در نتيجه، خريد و فروش زمين، موردى نخواهد داشت!

ولى پاسخ به اين اشكال، به شيوه حَلّى و به شيوه نقضى، امكان پذير است.(3) نقضاً مى توان گفت كه در اراضى «مفتوحة عنوة» نيز هر چند رقبه زمين ، قابل مالكيّت خصوصى نيست، ولى خريد و فروش آن در فقه ، تجويز شده است. پاسخ حلّى نيز آن است كه خريد و فروش مى تواند به لحاظ «آثار زمين» باشد؛ چه اين كه معامله نسبت به حقّ اختصاص احياگر ، جايز است. همان گونه كه فقهايى كه احيا را سبب مالكيّت نمى دانند، معمولاً در نقل و انتقال حقّ احيا كننده ، اشكال نمى كنند(4) و لذا

ص: 483


1- . مرآة العقول، ج4، ص347.
2- . روضة المتقين، ج3، ص122.
3- . كتاب الخمس، ص378 و 375؛ دراسات فى ولاية الفقيه، ج4، ص205 تا 215.
4- . شيخ طوسى، خريد و فروش اين گونه اراضى را جايز نمى داند. ر.ك: تنديب، ج4، ص145.

مى توان همين نظريه را نسبت به اراضى ديگر نيز، توسعه و تعميم داد. برخى فقها ، مانند شهيد مطهّرى نيز پاسخ ديگرى ارائه كرده اند و گفته اند:

تصرّفات مالكانه احياكنندگان اراضى ، مانند خريد و فروش، به اجازه امام نافذ است ؛ ولى اين اجازه، دليل بر آن كه زمين به ملك طلق احيا كننده در مى آيد، نيست... .(1)

مسئله مالكيّت زمين و متعلّقات آن، در عصر ما نيز همچنان در كانون مباحثات علمى قرار دارد و با نفى و اثبات فقها روبه روست. عدّه اى سرسختانه، روايات مالكيّت امام را به دليل آن كه مالكيّت خصوصى را نفى مى كند، غير قابل قبول مى دانند. آية اللّه احمدى ميانجى، پس از نقل صحيحه ابوخالد كابلى، مى گويد:

اگر ما اين حديث را مورد فتوا قرار دهيم، قهراً خواهيم گفت: زمين ، اصلاً مملوك نمى شود .(2)

سپس آن را مخالف ادلّه قطعيه از كتاب و سنّت مى داند.(3) وى بالاخره مى گويد:

اين حديث - كه دلالت دارد بر اين كه زمين را كسى مالك نمى شود - ، مورد تأييد هيچ يك از فقها، واقع نشده است .(4)

آية اللّه مؤن هم، مضمون اين روايات را نه فقط بر خلاف شهرت، بلكه بر خلاف اتّفاق فقها، و بلكه بر خلاف ضرورت فقه، و بلكه بر خلاف ضرورت اسلام مى داند :

و هذا العموم [الأرض كلّها للإمام ] إذا اُريد من اللام فيه الاختصاص الملكى لا يمكن القول به؛ فإنّ ضرورة الفقه بل المذهب بل الإسلام قائمة على أن أهل الأرض أيضا ما لكون لشى ء من الأرض و الشجر و الزرع باشتراء و إحياء و إرث و نحوها

ص: 484


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج20، ص514.
2- . مالكيت خصوصى در اسلام، ص267.
3- . همان، ص269.
4- . همان، ص297.

من الأسباب الملك، فإرادة الاختصاص الملكى من كلامه عليه السلام غير ممكنة.(1)

در برابر اين نظريه، فقهايى هم در عصر ما، مفاد اين روايات را قابل قبول دانسته و محذورى در التزام به آن نديده اند؛ بلكه به نظريه اى كه خلاف ضرورت فقه و اسلام شمرده شده، قائل شده اند.

در اين نظريه، زمين و همه متعلّقات آن، از «اموال عامّه» به حساب مى آيد كه به تعبير ديگرى، «از آنِ امام» است و از «انفال» شمرده مى شود؛ بلكه اساساً انفال ، به موارد خاصّى محدود نمى شود و آنچه كه در روايات ذكر شده، برخى مصاديق آن است كه در گذشته از اهمّيت برخوردار بوده است، و اِلاّ امروزه مصاديق جديدى مانند فضا براى آن وجود دارد. اين گونه اموال - كه بدون تلاش بشر، خلق شده و در اختيار انسان ها قرار گرفته - ، متعلّق به همه آنهاست و در قلمرو «مالكيّت امام» قرار دارد. در برابر آنها، اموالى قرار دارد كه محصول كار و تلاش انسان ها و مخلوق همّت و اراده آنهاست. اين گونه اموال، در قلمرو مالكيّت اشخاص قرار دارد.(2)

يكى از قائلان به اين نظريه، آيت اللّه آذرى قمى است كه مى گويد:

تمامىِ زمين هاى «داير»، به هر شكلى كه درآمده باشد و تمام زمين هاى باير و موات، و تمام منابع زمينى، هوايى و دريايى، هوا، آب و دريا، «ملك» و در اختيار منصب امامت است؛ تا به هر نحو صلاح بداند در اختيار جامعه اسلامى قرار دهد. حاكم اسلامى ، در مقابل واگذارى زمين «باير» و «داير» و «موات» ، مى تواند سهم مالكانه اى دريافت كند و البته تمام موارد واگذارى شده، قابل خلع يد است.

آدم صفى اللّه و بندگان برگزيده خدا از روز اوّل خلقت انسان، متولّيان و متصدّيانى هستند كه بايد زمين را در اختيار بندگان خدا قرار دهند و مصالح نسل هاى بعد را رعايت كنند و حقّ تمليك زمين به افراد را ندارند، همان طور كه در اراضى مفتوح

ص: 485


1- . الولاية الالهية الاسلاميه، ج2، ص132.
2- . ر.ك: دراسات فى ولاية الفقيه، ج4، ص30.

العنوه ، حكم همين است ؛ رقبه زمين، متعلّق به همه مسلمين گذشته و آينده تا روز قيامت است، ولى مى توانند به تبع تأسيسات، آن را خريد و فروش كرده و سهمى به عنوان خراج زمين بر عهده خريدار قرار دهند . بين زمين كشاورزى، و مسكن و مرتع و خيابان و مسجد، فرقى نيست و در همه آنها، زمين در ملكيّت عموم و در اختيار حاكم حق، باقى مى ماند، و در صورت اقتضاى مصلحت عموم، از وى خلع يد مى شود.(1)

در ادامه اين مقاله، مستندات آن، مورد بررسى قرار گرفته و از آن جمله، به روايات الكافى در باب «انّ الأرض كلّها للإمام» استناد شده است.

آية اللّه شهيد سيّد محمّد باقر صدر هم از فقهاى معاصر است كه در اقسام مختلف اراضى (مفتوحة عنوة و موات و صلح) تفاوتى نمى بيند و در همه زمين ها، معتقد به مالكيّت منصب امامت است. وى پس از بحث از اقسام اراضى، نظريه كلّى و عام خود را چنين ارائه مى كند:

إنّ الأرض كلّها ملك الدولة أو المنصب الّذى يمثله النبى أو الإمام و لا استثناء لذلك إطلاقاً و على هذا الضوء نفهم قول الإمام على ما فى رواية أبى خالد الكابلى.(2)

از سوى ديگر، مسئله مالكيّت زمين، براى دانشمندان علم اقتصاد امروز نيز يك مسئله جدّى است و نظريه مالكيّت دولت، طرفدارانى دارد. سيلوير گِزِل، از كسانى است كه معتقد است مفاسد اقتصادى موجود در جهان، در دو عامل ريشه دارد: يكى «بهره پول»، و ديگرى «مالكيّت خصوصى زمين» . او بر اين اساس، نظريه «زمين آزاد» را مطرح كرده است. در اين نظريه، زمين ، از مالكيّت آزاد مى شود و به كشاورزان به اندازه نيازشان، اجاره داده مى شود. وى به تفصيل ، آثار اقتصادى، اجتماعى و سياسى

ص: 486


1- . آذرى قمى، مقاله زمين و متعلّقات آن، در مجموعه مقالات مجمع بررسى هاى اقتصاد اسلامى، ج2، ص70 و 72.
2- . اقتصادنا، ص442.

نظريه خود را مورد بررسى قرار داده است.(1)

آيا امروز براى فقهاى ما اين امكان وجود ندارد كه با بررسى همه جانبه ادلّه مالكيّت زمين، بار ديگر اين مسئله مهم را مورد بررسى قرار دهند و بر اساس موازين اجتهادى، و با توجّه به اقتضائات حكومت و مسئوليت هاى آن، و با بهره گيرى از دانش و تجربيات بشر در كشورهاى مختلف، مسئله زمين را در قالب يك طرح جامع و نظام مند ارائه نمايند؟!

ص: 487


1- . نظام اقتصاد طبيعى، ص90.

منابع و مآخذ

1 . احكام زمين و متعلقات آن ، احمد آذرى قمى ، قم : مكتبه ولايت فقيه ، 1373 ش .

2 . اقتصادنا ، محمّدباقر الصدر ، قم : دفتر تبليغات اسلامى ، 1417 ق .

3 . الاستبصار فى ما اختلف من الأخبار ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق : حسن الموسوى الخرسان ، تهران : دار الكتب الإسلامية .

4 . التفسير الكبير و مفاتيح الغيب (تفسير الفخر الرازى) ، محمّد حسن النجفى ، بيروت : مؤسسة المرتضى العالمية .

5 . الدروس الشرعية فى فقه الإمامية ، محمّد بن مكّى العاملى (الشهيد الأوّل) ، تحقيق : مؤسسة النشر الإسلامى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

6 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، بيروت : دار صعب و دار التعارف ، 1401 ق .

7 . المهذّب ، عبد العزيز بن البرّاج الطرابلسى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1406 ق .

8 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة ، 1372 ش .

9 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياء الدين حسين

اصفهانى ، اصفهان : مكتبة الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام ، 1406 ق .

10 . الولاية الإلهية الإسلامية ، محمّد مؤمن قمى ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1425 ق .

11 . تذكرة الفقها ، حسن بن يوسف (العلامد الحلى) ، قم : مؤسسه آل البيت ، 1414 ق .

ص: 488

12 . تعليقة المكاسب ، عبد الحسين لارى ، قم : كنگره بزرگداشت آية اللّه سيّد عبد الحسين لارى وبنياد معارف اسلامى ، 1377 ش .

13 . تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة ، محمّدبن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، بيروت : دار التعارف ، 1401 ق .

14 . جامع المدارك ، احمد خوانسارى ، قم : اسماعيليان ، 1364 ش .

15 . جامع المقاصد فى شرح القواعد ، على بن حسين الكركى ، قم : موسسه آل البيت عليهم السلام ، 1411 ق .

16 . جوامع الجامع ، الفضل بن الحسن الطبرسى ، تهران : مؤسسة الطبع و النشر التابعة لجامعة طهران ، 1371 ش .

17 . جواهر الكلام فى شرح شرائع الإسلام ، محمّد حسن النجفى ، بيروت : مؤسسة المرتضى العالمية .

18 . حاشية المكاسب ، محمّد حسين الغروى الاصفهانى ، قم : دار الذخائر ، 1367 ش .

19 . دراسات فى ولاية الفقيه الدولة الإسلامية ، حسينعلى منتظرى ، قم : المركز العالمى للدراسات الاسلاميه ، 1408 ق .

20 . روضة المتّقين ، محمّد تقى المجلسى ، تهران : بنياد فرهنگ اسلامى ، 1393 ق .

21 . زبدة المقال فى خمس الرسول والآل ، حسين بروجردى ، قم : مكتب الاعلام الإسلامى ، 1414 ق .

22 . غنائم الأيّام ، ابوالقاسم بن محمّد حسن القمى ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1375 ش .

23 . غنية النزوع إلى علم الاُصول والفروع ، حمزه بن على ابن زهره ، قم : مؤسسة الإمام الصادق عليه السلام ، 1418 ق .

24 . كتاب البيع ، روح اللّه الموسوى الخمينى ، تهران : مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1379 ش .

25 . كتاب الخمس ، آقا نجفى قوچانى ، تقريرات آخوند خراسانى ، مخلوط .

ص: 489

26 . كتاب الخمس ، محمّد محقّق داماد ، قم : دار الاسرا ، 1418 ق .

27 . كتاب الطهارة ، روح اللّه الموسوى الخمينى ، تهران : مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى ، 1421 ق .

28 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى .

29 . مالكيت خصوصى در اسلام ، على احمدى ميانجى ، تهران : دادگستر ، 1382 ش .

30 . مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى ، تهران : صدرا ، 1378 ش .

31 . مدارك الأحكام فى شرح شرائع الإسلام ، محمّد بن على الموسوى العاملى ، مشهد : مؤسسه آل البيت عليهم السلام ، 1410 ق .

32 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : السيد هاشم الرسولى المحلاتى ، تهران : دار الكتب الإسلامية ، 1370 ش .

33 . مسالك الأفهام ، زين الدين بن على العاملى (الشهيد الثانى) ، قم : مؤسسة المعارف الإسلامية ، 1413 ق .

34 . مصباح الفقاهة ، السيّد أبو القاسم الخوئى ، بيروت : دار الهادى ، 1412 ق .

35 . معجم رجال الحديث ، السيّد أبو القاسم الخوئى ، قم : منشورات مدينة العلم ، 1403 ق .

36 . مفتاح الكرامه ، محمّد جواد بن محمّد الحسينى العاملى ، بيروت : دار التراث ، 1418 ق .

37 . منتقى الجمان فى الأحاديث الصحاح والحسان ، زين الدين بن على العاملى (الشهيد الثانى) ، قم : دفتر انتشارات اسلامى ، 1407 ق .

38 . مهذب الاحكام فى بيان الحلال والحرام ، عبد الأعلى سبزوارى ، نجف : مطبعة الآداب ، 1396 ق .

39 . نظام اقتصاد طبيعى از راه زمين آزاد و پول آزاد ، سيلويو گزل ، تهران : سمت ، 1383 ش .

ص: 490

نخستين ها در «الكافى»

اشاره

نخستين ها در «الكافى»

محمّدرضا زادهوش

چكيده

در اين پژوهش ، رواياتى از كتاب الكافى كه در آن «نخستين ها» يعنى چيزهايى كه به عنوان نخستين شخص يا نخستين كلام يا ... در روايات اين كتاب آمده اند ، گردآورى شده تا پژوهشگران علوم دينى و حديث پژوهان علاقه مند به آشنايى با اين قبيل از اطلاعات ، راحت تر بتوانند به آن دسترسى پيدا كنند . در همين راستا ، نويسنده ، نخست برخى از مهم ترين كتب تحت عنوان «الأوائل» را كه در آن ، از نخستين ها سخن به ميان آمده ، معرفى كرده و سپس با مراجعه به روايات كتاب الكافى ، نخستين هاى مندرج در اين روايات را استخراج نموده است . اين نخستين ها عبارت اند از : نخستين كسى كه قائل

به بداء شد ، نخستين كسى كه قياس كرد ، نخستين پيامبر ، نخستين تصديق كننده ، نخستين سركش ، نخستين گرايش به همجنس ، نخستين دروغ ، نخستين كافر ، نخستين واردشونده به بهشت و دوزخ ، نخستين وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله ، نخستين جمله كتب آسمانى ، نخستين اجابت كننده حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

، نخستين بيعت كننده با مهدى عليه السلام ، نخستين اجابت كننده دعوت منادى در آخر الزمان ، نخستين حاجيان ، نخستين تعميركننده كعبه ، نخستين گوينده تلبيه (لبيك) ، نخستين ممانعت از گزاردن حج ، نخستين كسى كه حقّش غصب شده ، نخستين دعوت كننده به خود ، نخستين ساقى ، نخستين كسى كه نعلين پوشيد ، نخستين قطع كننده دست ، نخستين موى سفيد ،

ص: 491

نخستين تغييردهنده واجبات ، نخستين كسى كه شهادت بنده را نپذيرفت ، نخستين كسى كه ميان دو شاهد تفاوت گذاشت ، نخستين ظالمان به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ، نخستين

پاسخ در روز قيامت ، نخستين كسى كه كشتى ساخت و ... .

كليدواژه ها : نخستين ها ، الكافى ، كتاب «الأوائل» .

مقدّمه

گرايش به كسب آگاهى هايى با ويژگى هاى مشترك و گاه يكسان، دانشمندان را به تدوين و گردآورى دايرة المعارف هايى از اين دست، واداشته است. از جمله علاقه انسان ها به آگاهى از نخستين پيش آمدها، صنعت ها، اختراع ها و آگاهى از آغازگران راهى كه هنوز بشر در آن گام مى زند، شايد به عنوان آغازشناسى و مصداقى براى الفضل للمتقدّم، سودمند است، و پژوهشگرانِ بسيارى از ديرباز تاكنون، به فراهم آوردن گونه اى از دايرة المعارف ها اقدام كرده اند كه خواننده را با نخستين ها آشنا مى كند؛ نخستين بانيان كار خير و يا شر، و نخستين عاملان يك كار از ابتداى آفرينش يا از مبدأ و تاريخى مشخّص: نخستين گناهى كه در روى زمين انجام گرفت؛ نخستين كسى كه زره ساخت؛ نخستين كسى كه مهمان را در بالاى مجلس نشانيد؛ نخستين كسى كه بيمارستان را بنيان نهاد؛ نخستين كسى كه در اسلام، رشوه داد و... .

كتاب هاى در موضوع «نخستين»

فهرست اجمالى كتاب هايى را كه به نقل نخستين ها پرداخته اند ، مى توان به ترتيب تاريخى، چنين ارائه داد . گفتنى است كه اين فهرست، تنها شامل نگارش هايى است كه به تدوين اوّلين ها در زمينه موضوعات اسلامى پرداخته اند، و موضوعات ديگر و علوم رياضى، فيزيك، شيمى و... را در برنمى گيرد:

1. كتاب الأوائل، علىّ بن محمّد مدائنى (135 - 215ق).(1)

ص: 492


1- . الفهرست، ابن نديم، ص116؛ معجم الاُدباء، ج13، ص138.

2. الأوائل، ابو منذر هشام بن محمّد سائب كلبى نسّاب (م204ق) .(1) گفته شده كه نخستين تأليف در اين باره است.(2)

3. الأعلاق النّفيسه، ابن رسته، ابوعلى احمد بن عمر (قرن 3ق) (ليدن: بريل، 1309ق / 1891م)، در صفحات 191 تا 200، به نقل اوّليات پرداخته است.(3)

4. المصنّف من الأحاديث و الآثار، عبد اللّه بن أبى شيبه (م235ق)، به كوشش مختار احمد ندوى (بمبئى، 1401ق / 1980م)، بخشى از كتاب خود را به ذكر نخستين ها اختصاص داده است.

5. المعارف، ابن قتيبه دينورى (م276ق)، به كوشش ثروت عكاشه (قاهره، 1380ق / 1960م)، بخشى از كتاب خود را به نخستين ها اختصاص داده است.(4)

6. كتاب الأوائل، ابوبكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم شيبانى (206 - 278ق).(5)

نسخه هاى خطّى آن در دار الكتب ظاهريّه در دمشق،(6) كتاب خانه غازى خسروبيك در سارايوو(7) و كتاب خانه تيموريّه در قاهره موجود است .(8) نسخه هاى چاپى آن ، با تحقيق عبد اللّه جبورى (بيروت: مكتب الإسلامى، چاپ اوّل 1405ق)، محمّد عجمى (كويت: دار الخلفاء، چاپ اوّل 1405ق) و محمّدسعيد بسيونى زغلول (بيروت: دارالكتب العلميّة، چاپ اوّل 1407ق) موجود است.

ص: 493


1- . الفهرست، ابن نديم، ص102؛ رجال النجاشى، ص434؛ كشف الظّنون، ج1، ص178؛ معجم الاُدباء، ج19، ص289؛ الذّريعة، ج2، ص472 و ج16، ص2و ج17، ص269؛ هدية العارفين، ج2، ص590؛ معجم رجال الحديث، ج20، ص336.
2- . كتاب الأوائل، ص 294.
3- . ص191 - 200.
4- . ص551 - 558.
5- . سير أعلام النّبلاء، ج13، ص430 - 439؛ شذرات الذّهب، ج2، ص366 - 367؛ الأعلام، ج1، ص189.
6- . فهرست ظاهريّه، ص 18.
7- . الفهرست، ج 1، ص 348.
8- . استدراكات على تاريخ التّراث العربى، ص 402 - 403.

7. أوائل، محمّد بن عبد اللّه ابوجعفر حميرى قمى.(1)

8. وسائل السّائل إلى معرفة الأوائل، مجهول المؤلّف.(2)

9. أوائل، ابن جُحام، ابو عبد اللّه محمّد بن عبّاس.(3)

10. أوائل، احمد بن محمّد برقى (م274ق).(4)

11. الأوائل، ابو القاسم سليمان بن احمد بن ايّوب طبرانى (260 - 360ق)،(5) كه نسخه خطّى آن در كتاب خانه موزه بريتانيا موجود است.(6)

12. أوائل الإشتباه، مجهول المؤلّف.(7)

13. المحاسن و المساوى، بيهقى (قرن 4ق)، بخشى از كتاب خود را به نخستين ها اختصاص داده است.

14. أوائل، محمّد بن على ابن بابويه قمى، مشهور به شيخ صدوق (م381ق).(8)

15. كتاب الأوائل، ابوبكر احمد بن حسين بن مهران دينورى مصرى (م381ق).(9)

16. أوائل، ابوعبيد اللّه محمّد بن عمران مرزبانى خراسانى (297 - 384ق)،(10) كه به

ص: 494


1- . رجال النجاشى ، ص 355 ؛ إيضاح المكنون، ج 2، ص 275 ؛ الذّريعة، ج 2، ص 471 ؛ معجم رجال الحديث،ج 17، ص 248.
2- . كشف الظّنون، ج1، ص200.
3- . الفهرست، شيخ طوسى، ص 228 ؛ رجال الطوسى، ص 177 ؛ أمل الآمل، ج2، ص291؛ كشف الحجب و الاستار، ص 426 ؛ الذّريعة، ج 2، ص 471؛ معجم رجال الحديث، ج 17، ص 210 و ج 18، ص 31 .
4- . معجم الاُدباء، ج4، ص135.
5- . الأعلام، ص 2 121؛ هدية العارفين، ج1، ص396؛ كشف الظّنون، ج1، ص200؛ معجم المؤلّفين، ج4، ص253.
6- . الفهرست، شيخ طوسى، ص 395 - 396.
7- . كتاب خانه ابن طاووس، ص214.
8- . الذّريعة، ج2، ص471؛ إيضاح المكنون، ج2، ص275؛ هدية العارفين، ج 2 ، ص 53 ؛ طرائف المقال ، ج 2، ص 503 ؛ رجال النجاشى ، ص 389 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 17 ، ص 340 .
9- . هدية العارفين، ج1، ص67.
10- . الفهرست، ابن نديم، ج1، ص148؛ الذّريعة، ج2، صص471 - 472؛ معجم المؤلّفين، ج11، ص97؛ هدية العارفين، ج2، ص54.

اخبار ايران باستان اختصاص داشته است.(1)

17. أوائل، اسحاق بن سليمان اسراييلى.(2)

18. اخبار الأوائل، حسن بن عبد اللّه لغوى (ابوهلال عسكرى) (زنده در 395ق).(3)

گفته اند كه نخستين تأليف برجاى مانده در موضوع اوّليات است(4) كه مطلب درستى نيست؛ ولى مى توان گفت كه مهم ترين و اثرگذارترين نگارش در اين موضوع به شمار مى رود.(5) ابوهلال عسكرى، اين كتاب را در شعبان 395ق، به پايان رسانده است. نسخه خطّى آن در كتاب خانه سيّدناصرحسين در شهر لكهنو موجود بوده، و به كوشش محمّد سيّد وكيل به سال 1385ق / 1966م، در مدينه به چاپ رسيده است. جلال الدّين سيوطى و عبد الرحمان عتايقى، اين كتاب را خلاصه كرده اند و با تحقيق وليد قصّاب و محمّد مصرى، به سال 1401ق، در شهر رياض به چاپ رسيده است.(6)

19. لطائف المعارف، ابومنصور عبد الملك بن محمّد بن اسماعيل نيشابورى (350 - 429ق)،(7) كه بخش اوّل كتاب، به اوّليات اختصاص دارد و به تصحيح و تحقيق ابراهيم

ابيارى و حسن كامل صيرفى (مصر: دار احياء الكتب العربيّة، به كوشش: ذى يونغ، ليدن: بريل، 1867م) به چاپ رسيده است.

20. كتاب الأوائل، سعيد بن سعدون عطّار.(8)

ص: 495


1- . معجم الاُدباء، ج18، ص270.
2- . إيضاح المكنون، ج2، ص275.
3- . كشف الظّنون، ج1، ص199؛ هدية العارفين، ج1، ص273؛ معجم المطبوعات العربيّة، ج2، ص1327؛ الذّريعة، ج1، ص357؛ ذيل كشف الظّنون، ص21؛ الأعلام، ج2، ص196؛ نهج الحق و كشف الصّدق، ص357 - 358.
4- . محاضرة الأوائل و مسامرة الأواخر، ص67 - 68.
5- . دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج10، ص409.
6- . تاريخ الأدب العربى، ج1، ص132؛ ذيل بروكلمان، ج1، ص194.
7- . كشف الظّنون، ج2، ص1554؛ معجم المطبوعات العربيّة، ج1، ص659.
8- . الفهرست، ابن نديم، ج1، ص197.

21. كتاب الأوائل، محمّد بن ابو القاسم راشدى.(1)

22. اختصار كتاب الأوائل. اصل كتاب، تأليف ابوهلال عسكرى است كه كمال الدّين عبدالرحمان بن محمّد بن ابراهيم عتايقى حلّى غروى (م790ق)، به سال 753ق، آن را در دو جلد خلاصه كرده و نسخه خطّى آن، در كتاب خانه شخصى ميرزا عبد اللّه افندى اصفهانى، موجود بوده است.(2)

23. محاسن الوسائل فى (إلى) علم (معرفة) الأوائل، قاضى بدر الدّين محمّد بن عبد اللّه شبلى حنفى سبكى (712 - 769ق).(3) پايان تأليف در 747ق است و نسخه خطّى آن، در موزه بريتانيا نگهدارى مى شود.(4) اين كتاب را سيّدحسن موسوى عاملى كاظمى و ابراهيم شربينى شافعى، خلاصه كرده اند.

24. خلاصة محاسن الوسائل فى علم (معرفة) الأوائل. اصل كتاب، نگاشته قاضى بدر الدّين سبكى (م769ق) است كه ابراهيم بن عمر شربينى شافعى، آن را در ششم ذى قعده 850ق، تلخيص كرده و نسخه خطّى آن، در كتاب خانه آيه اللّه سيّدمحمّدعلى هبه الدّين

شهرستانى بوده است. آغاز نسخه: «الْحَمْدُ لِلّهِ الْعَزيز الْغَفُور، وَ صَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا...».(5)

25. الجلال، ابن خطيب داريا محمّد بن احمد (م810ق).(6)

26. إقامة الدلائل على معرفة الأوائل، حافظ شهاب الدّين ابوالفضل احمد بن على، معروف به ابن حجر عسقلانى (773 - 852ق).(7)

ص: 496


1- . كشف الظّنون، ج1، ص200.
2- . الذّريعة، ج1، ص357و ج2، ص481؛ هم چنين ر.ك: رياض العلماء و حياض الفضلاء.
3- . تكملة أمل الآمل، ص39؛ كشف الظّنون، ج1، ص199 و ج2، ص1609؛ الأعلام، ج6، ص234؛ معجم المؤلّفين، ج10، ص219؛ الذّريعة، ج2، ص152 - 153.
4- . الفهرست، ابن نديم، ج1، ص394 - 395.
5- . الذّريعة، ج2، ص408.
6- . كشف الظّنون، ج1، ص200.
7- . همان ، ص 134 و 199؛ هدية العارفين ، ج 1 ، ص 129.

27. الدلائل إلى معرفة الأوائل، ابن فهد مكّى، محى الدّين ابوزكريّا يحيى بن عمر شافعى (848 - 885ق).(1)

28. الوسائل (الرّسائل) إلى معرفة (مسامرة) الأوائل، خلاصه اى است از كتاب ابوهلال عسكرى كه جلال الدّين سيوطى (809 - 911ق)، آن را فراهم آورده است.(2) آغاز: «الْحَمْدُ لِلّهِ الْأَوَّل فَلَيْسَ لَهُ الاْخِر...». به سال 1369ق / 1950م، در بغداد و در 1405ق / 1984م، به كوشش محمّدسعيد بن بسيونى زغلول، در بيروت به چاپ رسيده است.

29. وسائل السّائل إلى معرفة الأوائل، محمّد بن محمّد حصكفى دمشقى، مشهور به ابن أبى اللطف (859 - 928ق).(3)

30. عنوان الرّسائل فى معرفة الأوائل، محمّد بن علىّ بن احمد، مشهور به ابن طولون (880 - 953ق).(4)

31. صبح الأعشى، احمد قلقشندى (قاهره، 1383ق / 1963م)، بخشى از اين كتاب را به اوائل، اختصاص داده است.(5)

32. الفوائح المسكيّة فى الفواتح المكّية، عبدالرحمان بسطامى (م858ق). نسخه خطّى آن در كتاب خانه شخصى حسن صدقى دجانى، در بيت المقدّس نگهدارى مى شود.(6)

33. محاضرة الأوائل و مسامرة الأواخر، علىّ بن الحاح مصطفى بوسنوى حفوى موستارى، مشهور به قاضى على دده (م1007ق) كه تأليف آن ، در رجب 998 ق ، به انجام رسيده است. بر اساس تلخيص سيوطى از أوائل ابوهلال عسكرى، شامل دو

ص: 497


1- . الأعلام، ج8، ص161؛ معجم المؤلّفين، ج13، ص216؛ هدية العارفين، ج2، ص529.
2- . الأعلام، ج2، ص196 و ج3، ص302؛ هدية العارفين، ج1، ص539؛ كشف الظّنون، ج1، ص200.
3- . الأعلام، ج7، ص56.
4- . همان، ج6، ص291.
5- . همان، ج1، ص412.
6- . «مخطوطات و مطبوعات كتاب الأوائل»، عبداللّه مخلص، مجلّة المجمع العلمى العربى، (1360ق / 1941م، ص357 - 359.

بخش: بخش نخست، در اوائل، در 37 فصل و بخش دوم، در ذكر اواخر، در چهار فصل.(1) آغاز: «بِاسْمِ الْأَوَّل وَ الاْخِر، الْباطِن الظّاهِر، نَحْمدهُ بِلِسانِ الْحَمْد وَ كُلّ حامِد...». به سال 1400ق، در بولاق مصر و سپس توسّط دار الكتاب، در بيروت به چاپ رسيده است.

34. زبدة الرّسائل فى معرفة الأوائل، ابوزكريّا يحيى بن يعقوب قادرى شامى (م1040ق)، در 37 فصل به زبان تركى.(2)

35. أزهار الجمائل فى وصف الأوائل، مولى عثمان بن احمد، مشهور به دوفاكين زاده رومى (م1013ق). اين كتاب، به سلطان مرادخان سوم (پادشاه عثمانى) هديه شده است.(3)

36. أخبار الأوائل و مونس أرباب الفضائل، سيّدجمال الدّين محمّد بن حسين طباطبايى يزدى حائرى (م1313ق). تأليف در 1308ق، به انجام رسيده، و با تقريظ ميرزا حسين نورى، شيخ على خراسانى حائرى، ميرزا محمّد صارم الدين اردستانى، شيخ موسى حائرى، جواد دزفولى و سيّدمهدى طيّب، در 1312ق، به چاپ رسيده است. آغاز: «الْحَمْدُ لِلّهِ الْمُتَعالِى عَن الضِدِّ وَ الْمِثال...».(4)

37. انموذج محاسن الوسائل فى علم (معرفة) الأوائل، دومين تلخيص از كتاب فارسى قاضى بدر الدّين كه ابومحمّد سيّدحسن بن هادى موسوى عاملى كاظمى (م1354ق) در 1334ق، به پايان رسانده است.(5)

38. كتاب الأوائل و الأواخر، سيّدمحسن بن عبد الكريم امين عاملى.(6)

ص: 498


1- . الأعلام، ج4، ص287؛ هدية العارفين، ج1، ص751؛ كشف الظّنون، ج1، ص200 و ج2، ص1255 و 1610 و 1891؛ معجم المطبوعات العربيّة، ج2، ص1362؛ معجم المؤلّفين، ج7، ص243 و ج13، ص407.
2- . الأعلام، ج8، ص177؛ هدية العارفين، ج2، ص532؛ كشف الظّنون، ج2، ص952؛ معجم المؤلّفين، ج13، ص226.
3- . هدية العارفين، ج1، ص256؛ كشف الظّنون، ج1، ص72 و 200.
4- . الذّريعة، ج2، ص472 و 481و ج3، ص37 و 65 و 417و ج23، ص193 و 214 و ج24، ص371 و... ؛ معجم المؤلّفين، ج4، ص61.
5- . الذّريعة، ج2، ص408.
6- . الذّريعة، ج2، ص472 و ج16، ص2 و ج21، ص176 و ج26، ص70.

39. معادن الجواهر و نزهة الخواطر فى علوم الأوائل، سيّدمحسن بن عبدالكريم امين عاملى، در چهار جلد. جلد اوّل در 1349ق، در 472 صفحه، در چاپ خانه عرفان، و جلد دوم، به سال 1350ق، به چاپ رسيده است.(1)

40. الأوّليات فى أوائل الحوادث و المخترعات من العلوم و الصّناعات، سيّد هبه الدّين محمّدعلى بن حسين حسينى، مشهور به شهرستانى كه نسخه خطّى آن، در كتاب خانه شخصى مؤلّف، موجود بوده است.(2)

41. معجم الأوائل فى تاريخ العرب و المسلمين، فؤاد صالح سيّد (بيروت، 1992م) كه نوگرايى هاى فراوانى دارد.

42. كتاب الأوائل، محمّد مقدّس اصفهانى (م1378ق) (چاپ اوّل، 1381ق / 1340ش، اصفهان: نشر نفائس مخطوطات؛ چاپ دوم، تابستان 1383ش). مؤلّف، فيش هايى براى منبرهاى خود تهيّه ديده بوده است كه پس از فوت او، آيه اللّه سيّدمحمّدعلى روضاتى، آنها را در 733 مدخل، به ترتيب حروف الفبا تنظيم كرده، و با تصحيحات و تحقيقات لازم و فهارس فنّى، به چاپ رسانده است. اين كتاب براى نخستين بار، به ترتيب الفباى عنوان ها، تنظيم شده است و نه بر حسب اشخاص و يا موضوعات.(3)

43. الأوائل، محمّدتقى شوشترى (1282 - 1374ش) (به كوشش: محمّدعلى شيخ،

ص: 499


1- . همان جا.
2- . همان جا، ج 2، ص 481 .
3- . براى معرّفى تفصيلى آن ر.ك: «كتاب الأوائل»، محمّدرضا زادهوش، كتاب ماه دين، سال هفتم، شماره 82 (مرداد 1383ش) ص22 - 25 كه در ششمين آيين بزرگداشت حاميان نسخ خطّى، مورد بررسى و تقدير قرار گرفت (ر.ك: كتاب ماه (كليات)، سال هشتم (مرداد و شهريور 1384ش) شماره 92 - 93، ص137).

1363ش، 395ص؛ هم چنين به اهتمام قيس آل قيس (1319ش)، تهران: مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى (پژوهشگاه)، 1372ش، 535ص).

44. علىّ اوّل... ، على اكبر مهدى پور (1324ش) (تهران: موعود، چاپ اوّل 1380ش، 64ص، رقعى) . اين كتاب، حاوى متن عربى و ترجمه فارسى چهل حديث درباره نخستين هاى امير مؤمنان على عليه السلام است.

چنانچه مشاهده شد، كتاب هاى «اوائل»، در ابتدا رسالات كوچكى هستند و يا فصولى از يك كتاب كه بعدها صورت مستقل و حجيم ترى به خود مى گيرند. مسئله نخستين ها در كتاب شريف الكافى نيز مورد توجّه قرار گرفته اند؛ ولى چون در فصلى جداگانه نيامده اند، تاكنون، توجّه پژوهشگران را به خود جلب نكرده است.

نكته ديگر اين كه، آغازشناسى در مسائل تاريخى، بسيار خواندنى است، و گاه اين آغازها مربوط به مسائلى است از زمانى كه بايد آنها را تاريخ اسطوره اى خوانْد، و البتّه در كتاب الكافى، با توجّه به رويكرد حديثى و دسترسى به كلام معصومان عليهم السلام ، از نخستين هايى مربوط به پيش از آفرينش نيز سخن به ميان آمده است.

نخستين ها

شيوه كار
اشاره

1. در استخراج نخستين هاى الكافى، از چاپ هشت جلدى تهران: دارالكتب الإسلاميّة، چاپ چهارم، 1365ش، بهره برده ام.

2. ترجمه هاى فارسى، از نگارنده است.

3. اسناد حديث، در آغاز روايات را نياورده ام.

4. اصل عبارات عربى را نيز درج كرده ام. آوردن متن عربى احاديث ، علاوه بر يارى رساندن به پژوهشگران و فراهم آوردن رضايت خواستاران كلام نورانى معصومان، مقابله ترجمه فارسى با متن اصلى و سنجيدن عيارِ ترجمه را نيز ممكن ساخته است.

ص: 500

5. در روايات طولانى، تنها به ذكر موضع مورد حاجت، اكتفا كرده ام؛ البتّه به صورتى كه به معنا لطمه وارد نكند.

6. آنچه را كه خودم در ميان متون و يا در ترجمه افزوده ام، در ميان قلاّب (كروشه) قرار داده ام.

7. سعى شده است تا عنوان هاى در نظر گرفته شده براى هر مورد، داراى هماهنگى كلّى باشند؛ ولى به علّت تفاوت محتوا در هر مورد، عنوان ها نيز كاملاً يك دست و يكسان نيستند.

يك. نخستين قياس كننده

يك. نخستين قياس كننده(1)

قياس نزد حنفيان، يكى از ادلّه شرعى به شمار مى رود. ابوحنيفه (رييس حنفيان)، معاصر با امام صادق عليه السلام است. اين امام همام، از ابليس، به عنوان نخستين كسى كه از قياس بهره گرفته است، نام مى برد. شيعيان، با استناد به همين روايات، قياس در احكام شرعى را ممنوع و باطل مى دانند.

1. عبد اللّه قُرَشى گفت: ابوحنيفه بر أبو عبد اللّه [امام صادق عليه السلام (2)] وارد شد، پس ايشان به او فرمود :

«يَا أبَا حَنِيفَةَ! بَلَغَنِى أنَّكَ تَقِيسُ». قَالَ: «نَعَمْ». قَالَ: «لاَ تَقِسْ فَإِنَّ أوَّلَ مَنْ قَاسَ إِبْلِيسُ حِينَ قَالَ: «خَلَقْتَنِى مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»(3)، فَقَاسَ مَا بَيْنَ النَّارِ وَ الطِّينِ، وَ لَوْ قَاسَ نُورِيَّةَ آدَمَ بِنُورِيَّةِ النَّارِ عَرَفَ فَضْلَ مَا بَيْنَ النُّورَيْنِ وَ صَفَاءَ أحَدِهِمَا عَلَى الاْخَرِ»؛(4)

ص: 501


1- . ر. ك: منتهى المطلب، ج 2، ص 371 ؛ تهذيب الأحكام، ج 1، ص 160، ش 458؛ وسائل الشيعة، ج2، ص 589 ، باب 41، ش3؛ علل الشّرائع، ج1، ص86 و 89؛ تلبيس ابليس؛ ختام الغرر ؛ كتاب الأوائل ، ص 515.
2- . در تمامى مجموعه هاى روايى شيعه، مقصود از ذكر «أبى عبد اللّه» امام صادق عليه السلام است، مگر آن كه به نام امام حسين عليه السلام تصريح شود. اين نكته، در بسيارى از متون اهل سنّت، ناديده گرفته شده و در نتيجه، ميان احاديث امام حسين و امام صادق عليهماالسلام خلط شده است.
3- . سوره اعراف، آيه 12؛ سوره ص، آيه 76.
4- . الكافى، ج1، ص58.

«اى ابوحنيفه! به اطّلاع من رسيده است كه تو قياس مى كنى». گفت: «آرى». فرمود: «قياس مكن؛ پس همانا نخستين كسى كه قياس كرد، شيطان بود، هنگامى كه گفت: "مرا از آتش خلق كردى و او را از خاك آفريدى". پس ميان آتش و خاك، مقايسه كرد، در حالى كه اگر جلوه نور آدمى را با جلوه آتش قياس مى كرد، برترى ميان اين دو جلوه را درمى يافت و درخشندگى يكى بر ديگرى را مى فهميد».

2. حسن بن راشد گفت: به ابى عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام عرض كردم:

«الْحَائِضُ تَقْضِى الصَّلاَةَ؟». قَالَ: «لاَ». قُلْتُ: «تَقْضِى الصَّوْمَ؟». قَالَ: «نَعَمْ». قُلْتُ: «مِنْ أيْنَ جَاءَ ذَا؟». قَالَ: «إِنَّ أوَّلَ مَنْ قَاسَ إبْلِيسُ»(1)؛(2)

«زن حائض، نمازهاى نخوانده را قضا مى كند؟». فرمود: «خير». گفتم: «روزه هاى نگرفته را قضا مى كند؟». فرمود: «آرى». گفتم: «اين تفاوت از كجاست». فرمود: «نخستين كسى كه قياس كرد، شيطان بود».

دو. نخستين معتقد به بداء

دو. نخستين معتقد به بداء(3)

3. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

إِنَّ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ أوَّلُ مَنْ قَالَ بِالْبَدَاءِ، يُبْعَثُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ اُمَّةً وَحْدَهُ عَلَيْهِ بَهَاءُ الْمُلُوكِ وَ سِيمَاءُ الْأنْبِيَاءِ؛(4)

عبدالمطلب، نخستين كسى است كه به بداء ، اعتقاد داشت. وى روز قيامت، به تنهايى، همچون يك امّت برانگيخته مى شود و جلوه پادشاهان و سيماى پيامبران را خواهد داشت.

ص: 502


1- . همان، ج3، ص104، ش2؛ و ج4، ص113، ش5؛ و ج4، ص135، ش1.
2- . همچنين ر.ك: منتهى المطلب، ج2، ص584؛ تذكرة الفقهاء، ج1، ص266؛ تهذيب الأحكام، ج4، ص267، ش807؛ الاستبصار، ج2، ص93، ش301.
3- . ر.ك: بحار الأنوار، ج15، ص158.
4- . الكافى، ج1، ص447، ش23.

4. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

يُبْعَثُ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ اُمَّةً وَحْدَهُ، عَلَيْهِ بَهَاءُ الْمُلُوكِ وَ سِيمَاءُ الْأنْبِيَاءِ، و ذلِكَ أنَّهُ أوَّلُ مَنْ قَالَ بِالْبَدَاءِ؛(1)

عبد المطّلب، به تنهايى، همچون يك امّتْ برانگيخته مى شود و جلوه پادشاهان و سيماى پيامبران را خواهد داشت، و اين، به دليل آن است كه وى نخستين كسى بود كه اعتقاد به بداء داشت .

سه. نخستين ايمان آورنده به پروردگار

سه. نخستين ايمان آورنده به پروردگار(2)

5. به نقل از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام آمده است كه فردى از قريش، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سؤال كرد كه: به چه چيز، بر پيامبران پيشى گرفتى و به عنوان آخرين آنها و خاتمشان مبعوث شدى ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

إِنِّى كُنْتُ أوَّلَ مَنْ آمَنَ بِرَبِّي، وَ أوَّلَ مَنْ أجَابَ حِينَ أخَذَ اللّهُ ميثَاقَ النَّبِيِّينَ وَ أشْهَدَهُمْ عَلَى أنْفُسِهِمْ: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى»،(3) فَكُنْتُ أنَا أوَّلَ نَبِىٍّ قَالَ بَلَى، فَسَبَقْتُهُمْ بِالاَقْرَارِ بِاللّهِ؛(4)

همانا من نخستين كسى بودم كه به پروردگار، ايمان آوردم و نخستين كسى كه پاسخ گفت، زمانى كه خداوند، از پيامبران پيمان گرفت، و آنان را بر خودشان گواه گرفت: «مگر نه اين كه من پروردگار شما هستم؟ گفتند : «آرى». پس من نخستين پيامبرى بودم كه بلى گفت. پس سبقت من به دليل [پيشى گرفتن بر ]اقرار به خدا بود.

6. به نقل از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام آمده است كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سؤال شد

ص: 503


1- . همان، ش24.
2- . ر.ك: مواهب الأنوار، ج1؛ مدارج النبوّة؛ ختام الغرر؛ نيز به همين صورت و به نقل از الكافى در: كتاب الأوائل، ص18 آمده است.
3- . سوره اعراف، آيه 172.
4- . الكافى، ج1، ص441، ش6؛ نيز با اندكى تفاوت، ج2، ص10، ش1.

كه: به چه چيز بر فرزندان آدم، پيشى گرفتى؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :

إنِّى أَوَّلُ مَنْ أقَرَّ بِرَبِّى إنَّ اللّهَ أَخَذَ مِيثَاقَ النَّبيِّينَ وَ أشْهَدَهُمْ عَلَى أنْفُسِهِمْ: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى»،(1) فَكُنْتُ أوَّلَ مَنْ أَجَابَ(2)؛(3)

همانا من نخستين كسى بودم كه به پروردگار، اقرار كردم، زمانى كه خداوند از پيامبرانْ پيمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه: «مگر نه اينكه من پروردگار شما هستم؟ گفتند: آرى». پس من نخستين كسى بودم كه پاسخ گفت.

7. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

فَلَمَّا أرَادَ اللّهُ أنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ نَثَرَهُمْ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَقَالَ لَهُمْ: «مَنْ رَبُّكُمْ؟»، فَأوَّلُ مَنْ نَطَقَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَ أمِيرُ الْمُؤمِنينَ عليه السلام وَ الْأئِمَّةُ - صَلَوَاتُ اللّهِ عَلَيْهِمْ - ، فَقَالُوا: «أَنْتَ رَبُّنَا»، فَحَمَّلَهُمُ الْعِلْمَ وَ الدِّينَ؛(4)

هنگامى كه خداوند خواست تا آفريدگان را پديد آورد، ايشان را در برابر خويش پراكنده كرد و به آنان گفت: «پروردگار شما كيست؟». نخستين كسى كه سخن گفت، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان عليه السلام و امامان - صلوات اللّه عليهم - بودند كه گفتند: «تويى پروردگار ما». پس خدا به ايشان دين و دانش عطا كرد.

چهار. نخستين فرشته مؤمن

8. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود :

حَجَر الْأسْوَد كَانَ مَلَكاً مِنْ عُظَمَاءِ الْمَلاَئِكَةِ عِنْدَ اللّهِ، فَلَمّا أخَذَ اللّهُ مِنَ الْمَلائِكَةِ الْمِيثاقَ كَانَ أوَّلَ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ أقَرَّ ذلِكَ الْمَلَكُ، فَاتَّخَذَهُ اللّهُ أمِيناً عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ؛(5)

ص: 504


1- . سوره اعراف، آيه 172.
2- . الكافى، ج2، ص12، ش3.
3- . ر.ك: بصائر الدّرجات، ص103؛ مختصر بصائر الدّرجات، ص158؛ علل الشّرائع، ج1، ص124؛ الفصول المهمّة، ج1، ص422 ؛ بحار الأنوار، ج15، ص15 - 16 و ج16، ص253 و ج66، ص56؛ تفسير العيّاشى، ج2، ص39، ش108؛ نور الثّقلين، ج2، ص94 و 175.
4- . الكافى، ج1، ص132، ش7؛ نيز، ر.ك: كتاب الأوائل، ص320.
5- . الكافى، ج4، ص184، ش3.

حجر الأسود، فرشته اى از فرشتگان بزرگ نزد خدا بود. پس هنگامى كه خداوند از فرشتگان، پيمان گرفت، آن فرشته، نخستين كسى بود كه به او ايمان آورد و آن را اقرار كرد. پس خداوند، او را امينِ بر تمامى آفريدگانش گرفت .

پنج. نخستين فرشته ولايتْ مدار

9 . لَمّا أخَذَ الْمِيثَاقَ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِالنُّبُوَّةِ وَ لِعَلِىٍّ عليه السلام بِالْوَصِيَّةِ اصْطَكَّتْ فَرَائِصُ الْمَلاَئِكَةِ، فَأَوَّلُ مَنْ أسْرَعَ إلَى الاْءقْرَارِ ذلِكَ الْمَلَكُ؛(1)

هنگامى كه خداوند، براى او به پروردگارى اش و براى محمّد صلى الله عليه و آله به پيامبرى اش، و براى على عليه السلام به وصايتش پيمان گرفت، پس نخستين كسى كه به اقرار شتافت، آن فرشته [جبرييل] بود.

شش. نخستين پيامبر

10. حبيب سجستانى گفت: از أبا جعفر [امام باقر] عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:

إنَّ اللّهَ - عَزَّ وَ جَلَّ - لَمّا أخْرَجَ ذُرِّيَّةَ آدَمَ عليه السلام مِنْ ظَهْرِهِ لِيَأْخُذَ عَلَيْهِمُ الْمِيثاقَ بِالرُّبُوبِيَّةِ لَهُ وَ بِالنُّبُوَّةِ لِكُلِّ نَبِىٍّ فَكَانَ أوَّلَ مَنْ أَخَذَ لَهُ عَلَيْهِمُ الْميثَاقَ بِنُبُوَّتِهِ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؛(2)

همانا خداوند - عزَّ و جلَّ - هنگامى كه ذُرّيه حضرت آدم عليه السلام را از پشتش بيرون آورد تا از آنها براى ربوبيّتش و نبوّت هر پيامبرى پيمان بگيرد، نخستين كسى كه درباره پيامبرى او از پيامبران پيمان گرفت، محمّد بن عبد اللّه صلى الله عليه و آله بود .

هفت. نخستين تصديق كننده راستگو

هفت. نخستين تصديق كننده راستگو(3)

11. فُضَيْل بن يَسار گفت: ابوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

يا فُضَيْلُ! إنَّ الصّادِقَ أوَّلُ مَنْ يُصَدِّقُهُ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - يَعْلَمُ أنَّهُ صَادِقٌ وَ تُصَدِّقُهُ

ص: 505


1- . همان، ص186.
2- . همان ، ج2، ص8، ش2.
3- . ر.ك: ثواب الأعمال، ص178؛ وسائل الشيعة، ج12، ص163 و 247؛ بحار الأنوار، ج68، ص5 و 10.

نَفْسُهُ تَعْلَمُ أنَّهُ صَادِقٌ(1)؛(2)

اى فُضيل! نخستين كسى كه راستگو را تصديق مى كند، خداوند - عزّ و جلّ - است كه مى داند، او راستگوست، و خودش هم او را تصديق مى كند و مى داند كه راستگوست.

هشت. نخستين تكذيب كننده دروغگو

هشت. نخستين تكذيب كننده دروغگو(3)

12. أبى جعفر [امام باقر] عليه السلام فرمود:

إنَّ أوَّلَ مَنْ يُكَذّبُ الْكَذَّابَ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - ثُمَّ الْمَلَكَانِ اللَّذَانِ مَعَهُ،(4) ثُمَّ هُوَ يَعْلَمُ أنَّهُ كَاذِبٌ؛(5)

نخستين كسى كه دروغگو را تكذيب كند، خداى - عزّ و جلّ - است، سپس دو فرشته كه با او هستند، سپس خود او كه مى داند خودش دروغگوست.

نه. نخستين سركِش

نه. نخستين سركِش(6)

13. از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام نقل است كه مى فرمايد: امير مؤمنان عليه السلام فرمود:

أيُّهَا النّاسُ! إنَّ الْبَغْىَ يَقُودُ أصْحَابَهُ إلَى النّارِ، وَ إنَّ أوَّلَ مَنْ بَغَى عَلَى اللّهِ عَناقُ بِنْتُ آدَمَ فَأوَّلُ قَتِيلٍ قَتَلَهُ اللّهُ عَناقُ، وَ كانَ مَجْلِسُها جَريباً فى جَريبٍ وَ كانَ لَها عِشْرُونَ إصْبَعاً فى كُلِّ إصْبَعٍ ظُفُرانِ مِثْلُ الْمِنْجَلَيْنِ فَسَلَّطَ اللّهُ عَلَيْها أسَداً كَالْفيلِ وَ ذِئْباً كَالْبَعيرِ وَ نَسْراً مِثْلَ الْبَغْلِ فَقَتَلْنَها وَ قَدْ قَتَلَ اللّهُ الْجَبابِرَةَ عَلى أفْضَلِ أحْوَالِهِمْ وَ آمَنِ مَا كانُوا؛(7)

ص: 506


1- . الكافى، ج2، ص104، ش6.
2- . ميزان الحكمة، ج2، ص573 به نقل از الكافى.
3- . به صورت ديگر نيز، ر.ك: كتاب الأوائل، ص368.
4- . و نخستين كسى از بشر كه در اين زمينه، پيروى شيطان را كرد، قابيل بود.
5- . الكافى، ج2، ص339، ش6.
6- . وسائل الشيعة، ج16، ص38؛ بحار الأنوار، ج29، ص584 و ج72، ص277؛ به صورت ديگر نيز، ر.ك: كتاب الأوائل، ص394.
7- . الكافى، ج2، ص327، ش4.

اى مردم! همانا سركشى، ياوران خود را به سوى آتش مى كشد، و نخستين كسى كه بر خدا سركشى كرد، عناق، دختر آدم بود، و نخستين كشته اى كه خدا او را كشت، عناق بود كه نشيمنگاهش يك جريب در يك جريب بود، و بيست انگشت داشت كه در هر انگشتى، دو ناخن بود همچون دو داس. پس خداوند، شيرى همانند فيل و گرگى به بزرگى شتر و كركسى به اندازه استر، بر او چيره كرد، و آنها او را كشتند. خداوند، زورگويان را در بهترين حال و آسوده ترين وضعيتى كه داشته اند، كشته است .

14. از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام نقل است كه مى فرمايد: آن گاه كه با امير مؤمنان عليه السلام پس از قتل عثمانْ بيعت شد، ايشان بالاى منبر رفت و فرمود:

الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى... أمّا بَعْدُ، أيُّهَا النّاسُ! فَإنَّ الْبَغْىَ يَقُودُ أصْحَابَهُ إلَى النّارِ، وَ إنَّ أوَّلَ مَنْ بَغى عَلَى اللّهِ - جَلَّ ذِكْرُهُ - عَنَاقُ بِنْتُ آدَمَ، وَ أوَّلَ قَتيلٍ قَتَلَهُ اللّهُ عَناقُ؛(1)

سپاس خداى را كه ... امّا بعد ، اى مردم ! همانا سركشى، يارانش را به سوى آتش مى كشد، و همانا نخستين كسى كه بر خدا سركشى كرد، عناق، دختر آدم بود، و نخستين كشته اى كه خدا او را به قتل رساند، عناق بود .

ده. نخستين عوامل سركشى

15. از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام نقل است كه مى فرمايد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

إنَّ أوَّلَ ما عُصِىَ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - بِهِ سِتٌّ: حُبُّ الدُّنْيا، وَ حُبُّ الرِّئاسَةِ، وَ حُبُّ الطَّعَامِ، وَ حُبُّ النَّوْمِ، وَ حُبُّ الرّاحَةِ، وَ حُبُّ النِّسَاءِ؛(2)

نخستين مايه هاى نافرمانى خداوند - عزّ و جلّ - ، شش چيز است: [1.] دوستى دنيا؛ [2.] دوستى رياست؛ [3.] دوستى خوراك؛ [4.] دوستى خواب؛ [5.] دوستى استراحت؛ [6.] دوستى زنان.

ص: 507


1- . همان، ج8، ص67، ش23.
2- . همان، ج 2، ص 289، ش 3.
يازده. نخستين كافر

يازده. نخستين كافر(1)

16. مَسْعَدَة بن صَدَقَة مى گويد: از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام شنيدم كه در پاسخ به اين پرسش كه: «كفر، پيش تر است يا شرك؟» فرمود:

الْكُفْرُ أقْدَمُ، وَ ذلِكَ أنَّ إبْلِيسَ أوَّلُ مَنْ كَفَرَ، وَ كانَ كُفْرُهُ غَيْرَ شِرْكٍ لأنَّهُ لَمْ يَدْعُ إِلى عِبادَةِ غَيْرِ اللّهِ، وَ إنَّمَا دَعا إلى ذلِكَ بَعْد فَأشْرَكَ؛(2)

كفر، جلوتر است؛ زيرا ابليس، نخستين كسى بود كه كافر شد، و كفر، او غير از شرك بود؛ چراكه او [در ابتدا] به پرستش غير از خدا دعوت نكرد، و همانا پس از آن، [مردمان را به عبادت غير از خدا] فراخواند و مشرك شد.

دوازده. نخستين گرايش به همجنس

17. زنى بر أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام داخل شد و عرض كرد: «مرا آگاه فرما كه حدّ درآميختن زن، با همجنس خود چيست؟» . امام فرمود:

حَدُّ الزِّنا... إنَّ أوَّلَ مَنْ عَمِلَ هَذا الْعَمَلَ قَوْمُ لُوطٍ، وَ اسْتَغْنَى الرِّجَالُ بِالرِّجالِ؛(3)

همان حدّ زناست... همانا نخستين كسى كه چنين كارى كرد، قوم لوط بود، و مردانْ به مردان ، اكتفا كردند.

سيزده. نخستين واردشونده به بهشت

سيزده. نخستين واردشونده به بهشت(4)

18. أبو جعفر [امام باقر] عليه السلام مى فرمايد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

ص: 508


1- . كتاب الأوائل، ص517 به نقل از الكافى.
2- . الكافى، ج 2، ص 386، ش 8 .
3- . همان، ج 5 ، ص 551 ، ش 2 و ج 3 ، ص 91 ، ش 3.
4- . در باره نخستين واردشوندگان به بهشت، ر.ك: معالم الزّلفى، باب هشتم؛ بحار الأنوار، باب اللّواء؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج2، باب 11، ص54 - 55، ش 1680؛ الرّسالة السّعديّة، ص166؛ مجمع البحرين؛ وسائل الشّيعه، ج16، ص303 و 305؛ عوالى اللآلى، ج 1، ص 377؛ الإثنى عشريّة، فصل اوّل و پنجم؛ القاموس المحيط؛ النّجم الثّاقب، باب هفتم؛ تفسير ابوالفتوح رازى، سوره فرقان؛ نور الأبصار؛ ختام الغرر؛ كتاب الأوائل، ص594 - 600.

أوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ الْمَعْرُوفُ وَ أهْلُهُ وَ أوَّلُ مَنْ يَرِدُ عَلَىَّ الْحَوْضَ؛(1)

نخستين كسى كه وارد بهشت مى شود و بر حوض من وارد مى گردد، معروف و اهل آن است.

چهارده. نخستين وحى به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

19. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

أَوَّلُ مَا نَزَلَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ»،(2) وَ آخِرُهُ: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ»(3)؛(4)

نخستين چيزى كه بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شد: «به نام خداوند بخشاينده مهربان، بخوان به نام پروردگارت»، و آخرين چيزى كه نازل شد: «هنگامى كه پيروزى خدا در رسيد بود» .

پانزده. نخستين جمله كتب آسمانى

پانزده. نخستين جمله كتب آسمانى(5)

20. أبو جعفر [امام باقر] عليه السلام فرمود:

أوَّلُ كُلِّ كِتابٍ نَزَلَ مِنَ السَّماءِ «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ».(6)

اوّلِ هر كتابى كه از آسمان نازل شد، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» بود.

شانزده. نخستين اجابت

شانزده. نخستين اجابت(7)

21. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

ص: 509


1- . الكافى، ج4، ص28، ش11.
2- . سوره علق، آيه 1.
3- . سوره فتح، آيه 1.
4- . الكافى، ج2، ص627، ش5.
5- . ر.ك: كتاب الأوائل، ص198 و 204.
6- . الكافى، ج3، ص312 - 313، ش3.
7- . ر.ك: مصباح الشّريعة؛ ختام الغرر؛ مختصر بصائر الدّرجات، ص151؛ بحار الأنوار، ج64، ص97؛ نور الثّقلين، ج40، ص614؛ معالم الزّلفى؛ عقاب الأعمال؛ كتاب الأوائل، ص600 - 601.

إنَّ اللّهَ - عَزَّ وَ جَلَّ - لَمّا أرَادَ أنْ يَخْلُقَ آدَمَ عليه السلام أرْسَلَ الْماءَ عَلَى الطِّينِ ثُمَّ قَبَضَ قَبْضَةً فَعَرَكَها ثُمَّ فَرَّقَهَا فِرْقَتَيْنِ بِيَدِهِ ثُمَّ ذَرَأهُمْ فَإِذا هُمْ يَدِبُّونَ ثُمَّ رَفَعَ لَهُمْ نَاراً فَأمَرَ أهْلَ الشِّمالِ أنْ يَدْخُلُوها فَذَهَبُوا إلَيْهَا فَهابُوها فَلَمْ يَدْخُلُوها ثُمَّ أمَرَ أهْلَ الْيَمينِ أنْ يَدْخُلُوها فَذَهَبُوا فَدَخَلُوها فَأمَرَ اللّهُ - جَلَّ وَ عَزَّ - النّارَ فَكانَتْ عَلَيْهِمْ بَرْداً وَ سَلاماً، فَلَمّا رَأى ذلِكَ أهْلُ الشِّمالِ قالُوا: «رَبَّنا! أقِلْنَا». فَأقالَهُمْ، ثُمَّ قالَ لَهُمُ: «اُدْخُلُوها».

فَذَهَبُوا، فَقامُوا عَلَيْها، وَ لَمْ يَدْخُلُوها، فَأعَادَهُمْ طيناً وَ خَلَقَ مِنْها آدَمَ عليه السلام وَ قالَ أبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السلام : «فَلَنْ يَسْتَطيعَ هؤلاءِ أنْ يَكُونُوا مِنْ هؤلاءِ وَ لا هؤلاءِ أنْ يَكُونُوا مِنْ هؤلاءِ». قَالَ: «فَيَرَوْنَ أنَّ رَسُولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله أوَّلُ مَنْ دَخَلَ تِلْكَ النّارَ فَذلِكَ قَوْلُهُ - جَلَّ وَ عَزَّ - : «قُلْ إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ»(1)»؛(2)

هنگامى كه خداوند عز و جل ، اراده فرمود كه آدم عليه السلام را بيافريند، آب را به طرف خاك فرستاد. سپس مشتى برگرفت و آن را بماليد. آنگاه آن را با دست قدرت خود، به دو نيم كرد و بشر را آفريد. ناگاه، به حركت درآمدند. پس آنگاه براى آنان آتشى برافروخت و به اهل شمال فرمان داد تا به درون آن بروند. آنها به سويش رفتند و هراسيدند، و داخل نشدند. سپس به اهل يمين دستور داد تا داخلش شوند. آنها رفتند، و داخل شدند. خداوند عز و جل ، به آتش فرمود تا بر آنها سرد و سلامت شد. چون اهل شمال چنين ديدند، گفتند: «پروردگارا! [فرصت آزمايش را] بر ما تجديد كن». خداوند، تجديد كرد، و به آنان فرمود: «به آتش درآييد».

آنها روانه شدند، كنارش ايستادند و وارد نشدند. خداوند ايشان را به طينت نخست درآورد و آدم عليه السلام را از آن طينت آفريد. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود: «از اين رو، اينان نتوانند كه از آنان شوند و آنها نتوانند كه در شمار اينان درآيند».

فرمود: «از همين جهت، اهل بيت عليهم السلام اعتقاد دارند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نخستين كسى بود كه داخل آن آتش شد، و در همين زمينه است گفتار خداوند عز و جل : «بگو اگر

ص: 510


1- . سوره زخرف، آيه 81 .
2- . الكافى، ج2، ص7، ش3.

خداى رحمانْ فرزندى داشت، من در شمار نخستين عبادت كنندگان بودم» .

22. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود :

... إنَّ اللّهَ - تَبارَكَ وَ تَعالى - لَمّا أرادَ أنْ يَخْلُقَ آدَمَ خَلَقَ تِلْكَ الطّينَتَيْنِ ثُمَّ فَرَّقَهُما فِرْقَتَيْنِ فَقالَ لأصْحَابِ الْيَمِينِ: «كُونُوا خَلْقاً بِإذْني»، فَكَانُوا خَلْقاً بِمَنْزِلَةِ الذَّرِّ يَسْعى وَ قالَ لأهْلِ الشِّمالِ «كُونُوا خَلْقاً بِإذْنِى»، فَكانُوا خَلْقاً بِمَنْزِلَةِ الذَّرِّ يَدْرُجُ ثُمَّ رَفَعَ لَهُمْ نَاراً فَقَالَ: «ادْخُلُوهَا بِإذْنى»، فَكانَ أوَّلَ مَنْ دَخَلَها مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله ثُمَّ اتَّبَعَهُ اُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ أوْصِياؤهُمْ وَ أتْباعُهُمْ؛

همانا خداوند - تبارك و تعالى - ، هنگامى كه خواست آدم را بيافريند، آن دو طينت را آفريد. سپس آنها را دو نيمه كرد و به اصحاب يمين فرمود: «به اذن من آفريده شويد». آنها مخلوقى شدند همانند مورچگان كه مى شتافتند. و به اهل شمال فرمود: «به اذن من آفريده شويد». آنها مخلوقى شدند همانند مورچگان كه [آهسته و آرام] به راه خود مى رفتند. سپس براى آنها آتشى برپا كرد و فرمود: «به اذن من درآييد». نخستين كسى كه به آتش درآمد، محمّد صلى الله عليه و آله بود، سپس پيامبران اُولوالعزم ديگر و اوصيا و پيروانش از پى او درآمدند.

هفده. نخستين اجابت كننده دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله

23. از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام نقل است كه فرمود:

فَقَدْ كانَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَحْدانِيّاً يَدْعُو النّاسَ فَلا يَسْتَجيبُونَ لَهُ، وَ كانَ أوَّلَ مَنِ اسْتَجَابَ لَهُ عَلىُّ بْنُ أبى طالِبٍ عليه السلام ، وَ قَدْ قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «أنْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى؛ إلاّ أنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى»؛(1)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تنها بود. مردم را دعوت مى كرد، پس اجابتش نمى گفتند، و نخستين اجابت كننده او، علىّ بن ابى طالب بود. و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نسبت تو به من، همانند نسبت هارون به موسى است، بجز اين كه پس از من، پيامبرى نيست».

ص: 511


1- . همان، ج8، ص106، ش80.
هجده. نخستين اجابت كننده دعوتِ منادى در آخر زمان

24. [امير مؤمنان على عليه السلام به سيف بن عَميرَه فرمود:]

«لا بُدَّ مِنْ مُنادٍ يُنادِى بِاسْمِ رَجُلٍ». قُلْتُ: يَا أميرَ الْمُؤمِنينَ! إنَّ هذَا الْحَديثَ ما سَمِعْتُ بِمِثْلِهِ قَطُّ. فَقالَ لى: «يا سَيْفُ! إذا كانَ ذلِكَ، فَنَحْنُ أوَّلُ مَنْ يُجيبُهُ، أما إنَّهُ أحَدُ بَنى عَمِّنا» ؛(1)

«گزيرى از ندادهنده اى كه به نام مردى ندا در مى دهد، نيست». عرض كردم: اى امير مؤمنان! همانا چيزى به مانند اين روايت را نشنيده ام. پس به من فرمود: «اى سيف! هنگامى كه چنان شود، پس من نخستين اجابت كننده اويم و او يكى از عموزادگانمان است».

نوزده. نخستين بيعت كننده با مهدى عليه السلام

نوزده. نخستين بيعت كننده با مهدى عليه السلام (2)

25. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى وَضَعَ الْحَجَرَ الْأسْوَدَ وَ هىَ جَوْهَرَةٌ اُخْرِجَتْ مِنَ الْجَنَّةِ إلى آدَمَ عليه السلام فَوُضِعَتْ فى ذلِكَ الرُّكْنِ لِعِلَّةِ الْميثاقِ ، وَ ذلِكَ أنَّهُ لَمّا أخَذَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ حينَ أخَذَ اللّهُ عَلَيْهِمُ الْميثاقَ فى ذلِكَ الْمَكانِ وَ فى ذلِكَ الْمَكانِ تَراءَى لَهُمْ، وَ مِنْ ذلِكَ الْمَكانِ يَهْبِطُ الطَّيْرُ عَلَى الْقائِمِ عليه السلام فَأوَّلُ مَنْ يُبايِعُهُ ذلِكَ الطّائِرُ وَ هُوَ - وَ اللّهِ - جَبْرَئيلُ عليه السلام ؛(3)

همانا خداوند - تبارك و تعالى - ، حجر الأسود را وضع كرد و آن، گوهرى بود كه براى آدم عليه السلام از بهشت، خارج شده بود. پس نهاده شد در آن ركن، به علّت ميثاق. و در اين مكان، از بنى آدم، از وقت ظهور فرزندانش عهد گرفت و از اين مكان، پرنده اى بر قائم عليه السلام فرود مى آيد. پس نخستين كسى كه با او بيعت مى كند، همان

ص: 512


1- . همان، ص209، ش255.
2- . ر. ك: دارالسّلام؛ كمال الدّين؛ وظيفة الأنام فى زمن غيبة الامام؛ كتاب الأوائل، ص265؛ نيز به صورت ديگر ر.ك: منتخب الأثر، باب يازدهم؛ كتاب الأوائل، ص265 - 266.
3- . الكافى، ج 4، ص 184، ش 3 .

پرنده است و به خدا سوگند كه او جبرئيل عليه السلام است!

بيست. نخستين حج گزاران

بيست. نخستين حج گزاران(1)

26. أبو جعفر [امام باقر] و يا أبوعبد اللّه [امام صادق] عليهماالسلام مى فرمايد :

إنَّ اللّهَ عز و جل أمَرَ إبْراهيمَ بِبِناءِ الْكَعْبَةِ وَ أنْ يَرْفَعَ قَواعِدَها وَ يُرِىَ النّاسَ مَناسِكَهُمْ. فَبَنى إبْراهيمُ وَ إسْماعيلُ الْبَيْتَ كُلَّ يَوْمٍ سافاً حَتَّى انْتَهى إلى مَوْضِعِ الْحَجَرِ الْأسْوَدِ... .

فَنادى أبُو قُبَيْسٍ: «إبْراهيمَ عليه السلام إنَّ لَكَ عِنْدى وَديعَةً»، فَأعْطاهُ الْحَجَرَ. فَوَضَعَهُ مَوْضِعَهُ. ثُمَّ إنَّ إبْراهيمَ عليه السلام أذَّنَ فى النّاسِ بِالْحَجِّ فَقالَ: «أيُّهَا النّاسُ! إنّى إبْراهيمُ خَليلُ اللّهِ! إنَّ اللّهَ يَأمُرُكُمْ أنْ تَحُجُّوا هذَا الْبَيْتَ فَحُجُّوهُ».

فَأجابَهُ مَنْ يَحُجُّ إلى يَوْمِ الْقِيامَةِ، وَ كانَ أوَّلُ مَنْ أجابَهُ مِنْ أهْلِ الْيَمَنِ؛(2)

خداوند عز و جل ، ابراهيم را فرمود تا خانه كعبه را بسازد و ديوار آن را بالا ببرد و آداب زيارت و مناسك حج را به مردم بياموزد. ابراهيم با اسماعيل، هر روز، يك رديف از سنگ چين ديوار كعبه را چيدند تا آن روز كه ارتفاع ديوار، به رديف حجر الأسود رسيد... .

در اين هنگام، كوه ابوقبيس فرياد برآورد كه: «اى ابراهيم! امانتى نزد من دارى»، و سنگ را به او داد. ابراهيم، آن سنگ را برداشت و در همين محل، كار گذاشت. پس از بالا بردن ديوار خانه، ابراهيم عليه السلام رو به سوى مردم صلا داد و گفت: «اى جهانيان! من ابراهيم، خليل خدايم! خداوند، به شما فرمان مى دهد كه اين خانه را زيارت كنيد. [اى مردم!] اين خانه را زيارت كنيد».

همه آن كسانى كه تا روز قيامت به زيارتِ خانه خدا موفّق مى شوند، پاسخ مثبت دادند. و نخستين مردمى كه نداى وى را لبّيك گفتند، اهل يمن بودند.

ص: 513


1- . در برخى از منابع، آدم عليه السلام را نخستين حاجى دانسته اند. ر.ك: معالم العلماء؛ روضات الجنّات؛ كتاب الأوائل، ص339.
2- . الكافى، ج4، ص205، ش4.
بيست و يك. نخستين تعميركننده كعبه

27. وَ رُوِىَ أنَّ مَعَدَّ بْنَ عَدْنانَ خافَ أنْ يَدْرُسَ الْحَرَمُ فَوَضَعَ أنْصابَهُ، وَ كانَ أوَّلَ مَنْ وَضَعَها؛(1)

روايت شده است كه معدّ بن عدنان، از فراموش شدن حرم [و زدوده شدن آن از خاطره ها] مى ترسيد، پس سنگ هايى را [در آن مكان] قرار داد [كه در برابر آن قربانى مى كردند]. و او نخستين كسى بود كه آنها را وضع كرد .

بيست و دو. نخستين ممانعت در اجراى مراسم حج

28. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

إنَّ مُعاوِيَةَ أوَّلُ مَنْ عَلَّقَ عَلى بابِهِ مِصْراعَيْنِ بِمَكَّةَ، فَمَنَعَ حاجَّ بَيْتِ اللّهِ ما قالَ اللّهُ -

عَزَّ وَ جَلَّ - : «سَواءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَ الْبَادِ»(2)؛(3)

معاويه، نخستين كسى بود كه در شهر مكّه، بر درِ خانه خود، دو لنگه در نصب كرد و مانع شد كه حاجيان، از حقّى كه خداوند براى آنان مقرّر كرده، بهره مند شوند، با اين كه خداوند فرموده است: «در سرزمين حرم، بوميان و حاجيان، با يكديگر برابرند».

بيست و سه. نخستين تبويب حرم

29. از أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام از پدرش نقل است كه فرمود:

لَمْ يَكُنْ لِدُورِ مَكَّةَ أبْوابٌ وَ كانَ أهْلُ الْبُلْدانِ يَأتُونَ بِقِطْرانِهِمْ، فَيَدْخُلُونَ فَيَضْرِبُونَ بِها، وَ كانَ أوَّلَ مَنْ بَوَّبَها مُعاوِيَةُ؛(4)

دور مكّه، درى نداشت و اهالى شهرها با كاروان [شترهايشان] مى آمدند. پس

ص: 514


1- . همان، ص211، ش18.
2- . سوره حج، آيه 25.
3- . الكافى، ج4، ص243، ش1.
4- . الكافى، ج4، ص244، ش2. نيز ر.ك: الحدائق الناظرة، ص349؛ وسائل الشيعة، ج3، ص268، باب 32 ، ش5.

داخل مى شدند و به آن ضربه مى زدند. پس نخستين كسى كه به آن در گذاشت، معاويه بود .

بيست و چهار. نخستين تلبيه گو

بيست و چهار. نخستين تلبيه گو(1)

30. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

وَ اعْلَمْ أنَّهُ لا بُدَّ مِنَ التَّلْبِياتِ الْأرْبَعِ فى أوَّلِ الْكَلامِ وَ هىَ الْفَريضَةُ، وَ هىَ التَّوْحيدُ، وَ بِها لَبَّى الْمُرْسَلُونَ، وَ أكْثِرْ مِنْ ذى الْمَعارِجِ فَإنَّ رَسُولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله كانَ يُكْثِرُ مِنْها، وَ أوَّلُ مَنْ لَبّى إبْراهيمُ عليه السلام قالَ: «إِنَّ اللّهَ - عَزَّ وَ جَلَّ - يَدْعُوكُمْ إلى أنْ تَحُجُّوا بَيْتَهُ»، فَأجابُوهُ بِالتَّلْبِيَةِ؛(2)

بدان كه از تلبيات چهارگانه در آغاز كلام، گزيرى نيست و آن، واجب است و آن [اظهار] توحيد است كه پيامبران، به آن مترنّم بوده اند. پس همانا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زياد از آن مى گفت، و نخستين كسى كه تلبيه گفت، ابراهيم عليه السلام بود. فرمود: «همانا خداوند - عزّ و جلّ - ، شما را فرامى خوانَد كه به حجّ خانه اش بياييد». پس با تلبيه،

اجابتش گفتند.

بيست و پنج. نخستين كسى كه حقّش را غصب كردند ؛ ولى صبر كرد

بيست و پنج. نخستين كسى كه حقّش را غصب كردند ؛ ولى صبر كرد(3)

31. از أبو الحسن ثالث، [امام] صادق عليه السلام است كه [خطاب به مزار جدّش امير مؤمنان على عليه السلام ] فرمود :

السَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِىَّ اللّهِ! أنْتَ أوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتّى أتَاكَ الْيَقِينُ؛(4)

ص: 515


1- . ر.ك: الدرّ المنثور، ج4، ص355.
2- . الكافى، ج4، ص335، ش3.
3- . ر.ك: الجامع العبّاسى، ص172؛ كامل الزّيارات، ص95 و 103؛ كتاب من لايحضره الفقيه، ج2، ص587؛ تهذيب الأحكام، ج6، ص28؛ وسائل الشيعة، ج14، ص394؛ المزار، ص220؛ فرحه الغرى، ص135؛ بحار الأنوار، ج97، ص265.
4- . الكافى، ج4، ص569، ش1.

درود بر تو اى دوست خدا! تو نخستين مظلومى، و نخستين كسى كه حقّش را غصب كردند، و بردبارى كرد و آن را به حساب خداوند درشمار آورد تا آنكه امر حق، بر او رسيد .

بيست و شش. نخستين دعوت كننده به خود

بيست و شش. نخستين دعوت كننده به خود(1)

32. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

فَأخْبَرَ أنَّهُ - تَبارَكَ وَ تَعالى - أوَّلُ مَنْ دَعا إلى نَفْسِهِ، وَ دَعا إلى طاعَتِهِ وَ اتِّباعِ أمْرِهِ ؛(2)

پس آگاهم كرد كه او (خداى) - تبارك و تعالى - نخستين كسى است كه به خويش دعوت كرد و به طاعت و فرمانبردارى اش فراخوانْد.

بيست و هفت. نخستين ساقى

33. صَفوان شتربان مى گويد: به صورت شگفتى، به نوشيدن شراب، عادت كرده بودم. پس به أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام عرض كردم :

جُعِلْتُ فِداكَ! أصِفُ لَكَ النَّبِيذَ؟ قَالَ: فَقالَ لى: «بَلْ أنَا أصِفُهُ لَكَ، قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «كُلُّ مُسْكِرٍ حَرامٌ، وَ ما أسْكَرَ كَثيرُهُ فَقَليلُهُ حَرامٌ». فَقُلْتُ لَهُ: «هذا نَبيذُ السِّقايَةِ بِفِناءِ الْكَعْبَةِ».

فَقالَ لى: «لَيْسَ هكَذا كانَتِ السِّقايَةُ إنَّمَا السِّقَايَةُ زَمْزَمُ. أفَتَدْرى مَنْ أوَّلُ مَنْ غَيَّرَها؟». قالَ: قُلْتُ: «لا».

قَالَ: «الْعَبّاسُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ»؛(3)

فدايت شوم! برايت آب انگور را وصف كنم؟ پس به من فرمود: «من براى تو وصفش مى كنم. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: "هر مست كننده اى حرام است و آنچه مست مى كند، چه زيادش و چه اندكش حرام است"». پس به او عرض كردم: «اين

ص: 516


1- . ر.ك: تهذيب الأحكام، ج6، ص127؛ وسائل الشيعة، ج11، ص34.
2- . الكافى، ج5، ص13، ش1.
3- . همان، ج 6، ص 408، ش 7 .

شراب سقايت است در پيشگاه كعبه».

پس به من فرمود: «اين سقايت نيست؛ همانا سقايت به زمزم است. آيا مى دانى كه چه كسى براى نخستين بار، تغييرش داد؟». عرض كردم: «خير». فرمود: «عبّاس بن عبدالمطّلب» .

بيست و هشت. نخستين پوشنده نعلين

بيست و هشت. نخستين پوشنده نعلين(1)

34. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَ النَّعْلَيْنِ إبْرَاهِيمُ عليه السلام ؛(2)

نخستين كسى كه نعلين پوشيد، ابراهيم عليه السلام بود.

بيست و نه. نخستين موى سفيد

بيست و نه. نخستين موى سفيد(3)

35. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

أوَّلُ مَنْ شابَ إبْراهيمُ عليه السلام ، فَقالَ: «يا رَبِّ! ما هذا؟». فَقالَ: «نُورٌ وَ تَوْقيرٌ». قالَ: «رَبِّ زِدْنى مِنْهُ»؛(4)

نخستين كسى كه مويش سپيد شد، ابراهيم عليه السلام بود. پس عرض كرد: «پروردگارا! اين چيست؟». پس فرمود: «روشنايى و وقار». پس عرض كرد: «پروردگارا! آن را برايم زياد كن».

سى. نخستين تغييردهنده واجبات

36. عُبيد اللّه بن عبد اللّه بن عُتْبَة مى گويد: زُفَر بن أوْس بَصْرى به ابن عبّاس گفت:

ص: 517


1- . ر. ك: حلية المتّقين؛ بحار الأنوار، ج12، ص 13 و 57؛ حيات القلوب؛ مجمع البيان، ج 1، ص 375 ؛كنز الدّقايق، ج1، ص330 - 331؛ قصص الأنبياء، ص 114 ؛ وسائل الشيعة، ج 5، ص 60، ش 5910 ؛ كتاب الأوائل ، ص 576 - 577 به نقل از الكافى.
2- . الكافى، ج6، ص462، ش2.
3- . ر.ك: منتهى المطلب، ج1، ص54؛ الحدائق النّاضرة، ج5، ص553؛ كتاب من لايحضره الفقيه، ج1، ص130؛ الجواهر السنيّة، ص23؛ بحار الأنوار، ج12، ص13؛ كتاب الأوائل، ص387 - 388 به نقل از الكافى به صورت ديگر ر.ك: علل الشّرائع.
4- . الكافى، ج 6، ص 492، ش 4.

يَا أبَا الْعَبّاسِ! فَمَنْ أوَّلُ مَنْ أعالَ الْفَرائِضَ؟ فَقالَ: «عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ»؛(1)

پس نخستين كسى كه واجبات را تغيير داد كه بود؟ پس گفت: «عمر بن خطّاب».

37. از أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام پرسيدند:

فَهذَا الْقَطْعَ مَنْ أوَّلُ مَنْ قَطَعَ؟ قالَ: «قَدْ كانَ عُثْمانُ بْنُ عَفّانَ حَسَّنَ ذلِكَ لِمُعاوِيَةَ»؛(2)

پس نخستين كسى كه اين قطع دست [سارق] را قطع كرد كه بود؟ فرمود: «عثمان بن عفّان بود. آن را براى معاويه، پسنديده جلوه داد».

سى و يك. نخستين كسى كه شهادت برده را نپذيرفت

سى و يك. نخستين كسى كه شهادت برده را نپذيرفت(3)

38. از أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام نقل است كه فرمود:

... إنَّ أوَّلَ مَنْ رَدَّ شَهادَةَ الْمَمْلُوكِ عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ، وَ ذلِكَ أنَّهُ تَقَدَّمَ إلَيْهِ مَمْلُوكٌ

فى شَهادَةٍ، فَقالَ: «إِنْ أقَمْتُ الشَّهادَةَ تَخَوَّفْتُ عَلى نَفْسى، وَ إنْ كَتَمْتُها أثِمْتُ بِرَبِّى»، فَقالَ: «هاتِ شَهادَتَكَ أمّا إنّا لا نُجيزُ شَهادَةَ مَمْلُوكٍ بَعْدَكَ»؛(4)

همانا نخستين كسى كه شهادت برده را رد كرد، عمر بن خطّاب بود. ماجرا اين بود كه برده اى را براى شهادت دادن، پيش فرستادند. پس گفت: «اگر شهادت را اقامه كنى، بر نفس خويش هراسانم، و اگر آن را پوشيده بدارى، به پروردگارت گناه كرده اى». پس گفت: «شهادتت را بياور؛ ولى پس از تو، شهادت بنده را مجاز نمى دانيم».

39. از أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام درباره جواز شهادت برده پرسيدند، فرمود:

نَعَمْ، إنَّ أوَّلَ مَنْ رَدَّ شَهادَةَ الْمَمْلُوكِ لَفُلاَنٌ؛(5)

ص: 518


1- . همان، ج7، ص79، ش3.
2- . همان، ص225، ش17.
3- . ر.ك: كشف الرّموز، ج2، ص521؛ وسائل الشيعة، ج18، ص254، ش3؛ ر.ك: مختلف الشيعة، ج8، ص498 و ج9، ص165؛ المهذّب البارع، ج4، ص526؛ مسالك الأفهام، ج14، ص205؛ تهذيب الأحكام، ج6، ص248، ش633؛ الاستبصار، ج 3، ص 15، ش 41.
4- . الكافى، ج7، ص389، ش2.
5- . الكافى، ج7، ص390، ش3 . نيز، ر.ك: تهذيب الأحكام، ج6، ص248، ش635؛ الاستبصار، ج3، ص16، ش43؛ وسائل الشيعة، ج18، ص254.

بله [جايز است]. همانا نخستين كسى كه شهادت برده را رد كرد، فلانى (عمر بن خطّاب) بود.

سى و دو. نخستين جداكننده دو شاهد

40. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام مى فرمايد: على عليه السلام [به عمر بن خطّاب] فرمود :

اللّهُ أكْبَرُ! أنَا أوَّلُ مَنْ فَرَّقَ بَيْنَ الشّاهِدَيْنِ، إلاّ دانِيالَ النَّبِىَّ؛(1)

اللّه اكبر! من پس از دانيال نبى، نخستين كسى هستم كه دو شاهد را [هنگام شهادت] از يكديگر جدا ساخت.

سى و سه. نخستين بناكننده آتشكده

سى و سه. نخستين بناكننده آتشكده(2)

41. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود: چون قربانى هابيل، مورد قبول درگاه حضرت حق قرار گرفت، آتشى به نشانه پذيرش، نذر او را سوزانيد؛ ولى نذر قابيل، قبول نشد:

فَعَمَدَ قابِيلُ إلَى النّارِ فَبَنى لَها بَيْتاً، وَ هُوَ أوَّلُ مَنْ بَنى بُيُوتَ النّارِ، فَقالَ: «لاَعْبُدَنَّ هذِهِ النّارَ حَتّى تَتَقَبَّلَ مِنّى قُرْبانى»؛(3)

پس قابيل ملازم آتش شد و براى آن، خانه اى بنا كرد. و او نخستين كسى است كه آتشكده ساخت. پس گفت: «اين آتش را عبادت مى كنم تا آنكه قربانى من، مورد قبول واقع شود».

سى و چهار. نخستين ظلم كنندگان به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله

سى و چهار. نخستين ظلم كنندگان به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله (4)

42. از أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام درباره آن دو پرسيدند، فرمود:

ص: 519


1- . الكافى، ج7، ص425، ش9.
2- . ر.ك: تفسير العيّاشى، ج1، ص309؛ بحار الأنوار، ج23، ص63؛ مجمع البحرين، ج3، ص480.
3- . الكافى، ج8، ص113، ش92.
4- . ر. ك : بحار الأنوار، ج 30، ص 269؛ كنز الدقائق، ج 2، ص 240؛ مجمع البحرين، ج 1، ص 153.

...وَ كَانا أوَّلَ مَنْ رَكِبَ أعْنَاقَنا، وَ بَثَقا عَلَيْنا بَثْقاً فِى الإسْلامِ؛(1)

آن دو، نخستين كسانى بودند كه بر گردن ما سوار شدند و بر ما شكستند، شكستنى در اسلام.

سى و پنج. نخستين فراخوان در روز قيامت

43. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

إذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ وَ جَمَعَ اللّهُ - تَبارَكَ وَ تَعالى - الْخَلاَئِقَ، كَانَ نُوحٌ - صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ - أوَّلَ مَنْ يُدْعى بِهِ؛(2)

چون روز قيامتْ دررسد و خداوند - تبارك و تعالى - ، آفريدگان را گرد آورَد، نوح - كه درود خدا بر او باد - ، نخستين كسى است كه فراخوانده مى شود.

سى و شش. نخستين سازنده كشتى

سى و شش. نخستين سازنده كشتى(3)

44. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

وَ كانَ نُوحٌ عليه السلام رَجُلاً نَجّاراً، فَجَعَلَهُ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - نَبِيّاً وَ انْتَجَبَهُ، وَ نُوحٌ عليه السلام أوَّلُ مَنْ عَمِلَ سَفينَةً تَجْرى عَلى ظَهْرِ الْمَاءِ؛(4)

و نوح عليه السلام ، مردى نجّار بود. پس خداوند - عزّ و جلّ - ، او را پيامبر قرار داد و برگزيدش. و نوح عليه السلام ، نخستين كسى بود كه كشتى اى ساخت كه بر روى آب حركت مى كرد.

سى و هفت. نخستين بيعت كننده با ابوبكر

45. سُلَيْم بن قَيْس هلالى مى گويد: از سلمان فارسى رضى الله عنه شنيدم كه مى گفت:

ص: 520


1- . الكافى، ج8، ص245، ش340.
2- . همان، ص267، ش392.
3- . ر.ك: بحار الأنوار، ج11، ص332 و ج97، ص386؛ تفسير العيّاشى، ج2، ص144 - 145؛ تفسير الصافى، ج2، ص446؛ نور الثّقلين، ج5، ص427؛ الميزان، ج10، ص242؛ كتاب الأوائل، ص517.
4- . الكافى، ج8، ص279، ش421.

لَمّا قُبِضَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَ صَنَعَ النّاسُ ما صَنَعُوا... فَأتَيْتُ عَلِيّاً عليه السلام ، وَ هُوَ يُغَسِّلُ رَسُولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأخْبَرْتُهُ بِما صَنَعَ النّاسُ... .

فَقالَ لى: «يا سَلْمانُ! هَلْ تَدْرى مَنْ أوَّلُ مَنْ بايَعَهُ عَلى مِنْبَرِ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ؟».

قُلْتُ: «لا أدْرى إلاّ أنّى رَأيْتُ فى ظُلَّةِ بَنى ساعِدَةَ حينَ خَصَمَتِ الْأنْصارُ، وَ كانَ أوَّلَ مَنْ بايَعَهُ بَشيرُ بْنُ سَعْدٍ وَ...».

قالَ: «لَسْتُ أسْألُكَ عَنْ هذا، وَ لكِنْ تَدْرى أوَّلَ مَنْ بايَعَهُ حينَ صَعِدَ عَلى مِنْبَرِ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ».

قُلْتُ: «لا وَ لكِنّى رَأيْتُ شَيْخاً كَبيراً مُتَوَكِّئاً عَلى عَصاهُ... وَ هُوَ يَبْكى وَ يَقُولُ: "الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ يُمِتْنى مِنَ الدُّنْيا حَتّى رَأيْتُكَ فى هذَا الْمَكانِ، ابْسُطْ يَدَكَ"، فَبَسَطَ يَدَهُ، فَبايَعَهُ، ثُمَّ نَزَلَ، فَخَرَجَ مِنَ الْمَسْجِدِ».

فَقالَ عَلىٌّ عليه السلام : «هَلْ تَدْرى مَنْ هُوَ؟».

قُلْتُ: «لا»... .

فَقالَ: «ذاكَ إبْليسُ - لَعَنَهُ اللّهُ - ... وَ أخْبَرنى رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أنَّهُ لَوْ قُبِضَ أنَّ النّاسَ يُبايِعُونَ أبا بَكْرٍ فى ظُلَّةِ بَنى سَاعِدَةَ بَعْدَ ما يَخْتَصِمُونَ، ثُمَّ يَأتُونَ الْمَسْجِدَ، فَيَكُونُ أوَّلَ مَنْ يُبايِعُهُ عَلى مِنْبَرى إبْليسُ - لَعَنَهُ اللّهُ -»؛(1)

هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد و مردم كردند آنچه كردند... پس بر على عليه السلام وارد شدم، در حالى كه او داشت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را غسل مى داد. پس، از آنچه مردم كردند، آگاهش كردم... .

به من فرمود: «آيا مى دانى كه چه كسى بر منبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با او بيعت كرد؟».

عرض كردم: «نمى دانم، بجز اينكه زير سايبان بنى ساعده ديدم، هنگامى كه انصار، خصومت مى كردند، نخستين كسى كه با او بيعت كرد، بشير بن سعد بود و...».

فرمود: «از تو درباره اين نپرسيدم. مى دانى نخستين كسى كه هنگام بالا رفتن بر منبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيعت كرد كه بود؟».

ص: 521


1- . همان، ص343، ش541.

عرض كردم: «نه، ولى پيرمردى را ديدم كه بر عصايش تكيه كرده بود... ، و مى گفت: "سپاس خداى را كه مرا از اين دنيا نميراند تا تو را در اين مكان ديدم، دستت را بگشا ." پس دستش را گشود، پس با او بيعت كرد. سپس پايين آمد، پس، از مسجد خارج شد».

پس على عليه السلام فرمود: «مى دانى او كيست؟».

عرض كردم: «خير...».

پس فرمود: «آن، ابليس بود - كه لعنت خدا بر او باد... - و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آگاهم كرد كه وقتى رحلت مى كند، مردم پس از مدّتى خصومت، در زير سايبان بنى ساعده، با او بيعت مى كنند. سپس به مسجد مى آيند، پس نخستين كسى كه با او روى منبر من بيعت مى كند، ابليس است كه خدا لعنتش كند».

سى و هشت. نخستين پى كننده اسب

سى و هشت. نخستين پى كننده اسب(1)

46. أبوعبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

لَمّا كانَ يَوْمُ مُؤَةَ كانَ جَعْفَرُ بْنُ أبى طالِبٍ عَلى فَرَسٍ فَلَمَّا الْتَقَوْا نَزَلَ عَنْ فَرَسِهِ، فَعَرْقَبَها بِالسَّيْفِ، فَكانَ أوَّلَ مَنْ عَرْقَبَ فى الاْءسْلامِ»(2)؛

در روز جنگ موته، جعفر بن أبى طالب، بر اسب بود. پس هنگامى كه از اسبْ پايين آمد، آن را با شمشير، پى كرد، پس او نخستين كسى بود كه در اسلام، پى كرد.

سى و نه. نخستين تريدكننده

سى و نه. نخستين تريدكننده(3)

47. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام مى فرمايد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

ص: 522


1- . ر.ك: منتهى المطلب، ج2، ص913؛ المحاسن، ج2، ص634؛ تهذيب الأحكام، ج6، ص170، ش328؛ وسائل الشيعة، ج11، ص544، ش15492؛ بحار الأنوار، ج21، ص54 و ج61، ص223 و ج97، ص25؛ مجمع البحرين، ج3، ص18؛ كتاب الأوائل، ص275.
2- . ميزان الحكمة، ج2، ص1516 به نقل از الكافى، ج5، ص49، ش9.
3- . ر.ك: ختام الغرر؛ كتاب الأوائل، ص323.

أوَّلُ مَنْ لَوَّنَ إبْراهيمُ عليه السلام ،(1) وَ أوَّلُ مَنْ هَشَمَ الثَّريدَ هاشِمٌ(2)؛(3)

نخستين كسى كه رنگ رزى كرد، ابراهيم عليه السلام بود و نخستين كسى كه نان را براى آب گوشتْ خرد كرد، هاشم بود.

چهل. نخستين پوشنده كفش صاف

چهل. نخستين پوشنده كفش صاف(4)

48. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام مى فرمايد: امير المؤنين عليه السلام فرمود:

لا تَحْتَذُوا الْمَلْسَ فَإنَّها حِذاءُ فِرْعَوْنَ، وَ هُوَ أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَ الْمَلْسَ؛(5)

كفش صاف نگيريد . پس همانا آن، كفش فرعون بود. و او نخستين كسى بود كه كفش صاف پوشيد .

49. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود :

إنّى لاَمْقُتُ الرَّجُلَ أرى فى رِجْلِهِ نَعْلاً غَيْرَ مُخَصَّرَةٍ؛ أما إنَّ أوَّلَ مَنْ غَيَّرَ حَذْوَ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله فُلانٌ ؛(6)

من از مردى كه در پايش نعلينى ببينم كه گودى نداشته باشد، متنفّرم؛ امّا نخستين كسى كه كفش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را تغيير داد، فلانى بود.

چهل و يك. نخستين رنگ ها در لباس

50. زياد بن مُنذِر مى گويد: بر أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام وارد شدم و كفشى از پوست پوشيده بودم. پس فرمود :

يَا زِيَادُ! مَا هذَا الْخُفُّ الّذى أرَاهُ عَلَيْكَ؟ قُلْتُ: «خُفٌّ اتَّخَذْتُهُ».

ص: 523


1- . المحاسن، ج2، ص402؛ وسائل الشيعة، ج17، ص45؛ بحار الأنوار، ج63، ص79 و ج109، ص216؛ الفروق اللغويّة، ص149.
2- . ظاهرا مقصود از هاشم، عمرو بن عبد مناف است.
3- . الكافى، ج6، ص317، ش2.
4- . ر. ك : المقنع ، ص 542 ؛ علل الشرائع ، ص 533 ، ش 1 ؛ الخصال، ص 615 ؛ وسائل الشيعة، ج 5 ، ص 62 .
5- . الكافى، ج6، ص463، ش4.
6- . همان، ج6، ص463، ش8. نيز، ر.ك: وسائل الشيعة، ج5، ص63.

فَقالَ: «أَ ما عَلِمْتَ أنَّ الْبيضَ مِنَ الْخِفافِ يَعْنى الْمَقْشُورَةَ مِنْ لِباسِ الْجَبابِرَةِ وَ هُمْ أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَها، وَ الْحُمْرَ مِنْ لِباسِ الْأكاسِرَةِ وَ هُمْ أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَها، وَ السُّودَ مِنْ لِباسِ بَنى هاشِمٍ وَ سُنَّةٌ»؛(1)

اى زياد! اين كفش چيست كه بر تو مى بينم؟ عرض كردم: «كفشى است كه گرفته ام».

فرمود: «آيا مى دانى كه كفش سفيد، يعنى پوستى، از لباس جابران است، و آنان نخستين كسانى بودند كه آن را پوشيدند. و قرمز از لباس پادشاهان ايرانى است، و آنان نخستين كسانى بودند كه آن را پوشيدند. و سياه، از لباس بنى هاشم و سنّت است».

چهل و دو. نخستين خورنده شِكر

چهل و دو. نخستين خورنده شِكر(2)

51. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

إنَّ أوَّلَ مَنِ اتَّخَذَ السُّكَّرَ سُلَيْمانُ بْنُ داوُدَ عليه السلام ؛(3)

همانا نخستين كسى كه شِكر مصرف كرد، سليمان بن داوود بود .

چهل و سه. نخستين نماز واجب

چهل و سه. نخستين نماز واجب(4)

52. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

إنَّ أوَّلَ صَلاةٍ افْتَرَضَهَا اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله الظُّهْرُ؛(5)

همانا نخستين نمازى كه خداوند بر پيامبرش واجب كرد، [نماز] ظهر بود .

53. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

ص: 524


1- . الكافى، ج6، ص467، ش5.
2- . ر.ك: وسائل الشيعة، ج 25 ، ص 102 و 106 ؛ الفصول المهمّة ، ج 3 ، ص 88 ؛ بحار الأنوار، ج 14، ص 70، ش 6 و ج 63، ص 299 و ج 109 ، ص 237 .
3- . ميزان الحكمة، ج4، ص3140 به نقل از الكافى، ج6، ص333، ش7.
4- . ر.ك: كتاب الأوائل، ص594.
5- . الكافى، ج3، ص275، ش1.

... وَ قالَ تَعالَى: «حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى»، وَ هىَ صَلاةُ الظُّهْرِ، وَ هىَ أوَّلُ صَلاةٍ صَلاّها رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، وَ هىَ وَسَطُ النَّهارِ؛(1)

خداوند تعالى مى فرمايد: «از نمازها و نماز وُسطا، محافظت كنيد»، و آن، نماز ظهر است، و آن، نخستين نمازى است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گزارْد، و آن، ميانه ظهر است.

54. علىّ بن حسين [امام سجّاد] عليه السلام فرمود:

... إنَّما كانَ لِعَلىٍّ عليه السلام حَيْثُ بَعَثَ اللّهُ عز و جل رَسُولَهُ صلى الله عليه و آله عَشْرُ سِنِينَ، وَ لَمْ يَكُنْ يَوْمَئِذٍ كافِراً، وَ لَقَدْ آمَنَ بِاللّهِ - تَبارَكَ وَ تَعالى - وَ بِرَسُولِهِ صلى الله عليه و آله ، وَ سَبَقَ النّاسَ كُلَّهُمْ إلَى الاْءيمانِ بِاللّهِ وَ بِرَسُولِهِ صلى الله عليه و آله ، وَ إلَى الصَّلاةِ بِثَلاثِ سِنينَ، وَ كَانَتْ أوَّلُ صَلاةٍ صَلاّها مَعَ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله الظُّهْرَ رَكْعَتَيْنِ، وَ كَذلِكَ فَرَضَهَا اللّهُ - تَبارَكَ وَ تَعالى - عَلى مَنْ أسْلَمَ بِمَكَّةَ رَكْعَتَيْنِ؛(2)

على عليه السلام هنگامى كه خداوند، پيامبر صلى الله عليه و آله را برگزيد، ده سال داشت، و آن زمانْ كافر نبود، و به تحقيق كه به خداوند - تبارك و تعالى - و به پيامبرش ايمان داشت. و در ايمان به خدا و رسول، از تمامى مردم، پيشى گرفته بود، و [هم چنين] به نماز در سه سالگى، و نخستين نمازى كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به جاى آوردْ، نماز ظهر، در دو ركعت بود. اينگونه بود كه خداوند - تبارك و تعالى - بر كسانى كه در مكّه، اسلام آوردند، دو ركعت واجب گردانيد.

چهل و چهار. نخستين مسجد

چهل و چهار. نخستين مسجد(3)

55. عُقْبَة بن خالد مى گويد: از أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام پرسيدم: «ما به مساجدى كه اطراف مدينه اند، مى آييم. پس، از كدامين آنها آغاز كنيم؟ امام فرمود:

ابْدَأْ بِقُبا، فَصَلِّ فيهِ وَ أكْثِرْ، فَإنَّهُ أوَّلُ مَسْجِدٍ صَلّى فيهِ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فى هذِهِ الْعَرْصَةِ؛(4)

ص: 525


1- . همان، ص271، ش1.
2- . همان، ج8، ص338، ش536.
3- . ر.ك: كتاب الأوائل، ص539.
4- . الكافى، ج4، ص560، ش2.

از قبا آغاز كن. پس در آن، نماز بگزار و زياد كن. پس آن، نخستين مسجدى است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در اين عرصه، در آن نماز خواند.

چهل و پنج. نخستين مخلوق

چهل و پنج. نخستين مخلوق(1)

56. أبى جعفر [امام باقر] عليه السلام فرمود:

لَقَدْ خَلَقَ اللّهُ جَلَّ ذِكْرُهُ لَيْلَةَ الْقَدْرِ أوَّلَ ما خَلَقَ الدُّنْيا وَ لَقَدْ خَلَقَ فيها أوَّلَ نَبىٍّ يَكُونُ وَ أوَّلَ وَصِىٍّ يَكُونُ؛(2)

خداوند - جلّ ذكره - شب قدر را در آغاز آفرينش دنيا خلق كرد، و در آن [شب]، نخستين پيامبر(3) و نخستين وصى(4) را آفريد .

57. جابر بن يزيد مى گويد: أبو جعفر [امام باقر] عليه السلام به من فرمود:

يا جابِرُ! إنَّ اللّهَ أوَّلَ ما خَلَقَ خَلَقَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله وَ عِتْرَتَهُ الْهُداةَ الْمُهْتَدينَ، فَكانُوا أَشْباحَ نُورٍ بَيْنَ يَدَى اللّهِ؛(5)

اى جابر! همانا خداوند، نخستين چيزى كه آفريد، محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان رهنمون دهنده و هدايت شده او بودند. پس آنان در برابر خداوند، اشباح نور بودند .

چهل و شش. نخستين هديه به مؤمن

چهل و شش. نخستين هديه به مؤمن(6)

58. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

ص: 526


1- . ر.ك: كتاب الأوائل، ص529.
2- . الكافى، ج1، ص250، ش7.
3- . حضرت آدم عليه السلام .
4- . حضرت شيث عليه السلام .
5- . الكافى، ج1، ص442، ش10.
6- . ر. ك: الهداية، ص 112؛ الخصال، ص 24، ش 85؛ الذكرى، ص 52 ؛ منتهى المطلب، ج 1 ، ص443؛ مجمع البحرين ، ج 1، ص 282.

أوَّلُ ما يُتْحَفُ بِهِ الْمُؤِنُ يُغْفَرُ لِمَنْ تَبِعَ جَنازَتَهُ؛(1)

نخستين هديه اى كه به مؤمن مى دهند، آمرزش كسانى است كه دنبال جنازه اند.

چهل و هفت. نخستين عمل مورد محاسبه

چهل و هفت. نخستين عمل مورد محاسبه(2)

59. أبو جعفر [امام باقر] عليه السلام فرمود:

... إنَّ أوَّلَ ما يُحاسَبُ بِهِ الْعَبْدُ الصَّلاةُ، فَإنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها؛(3)

نخستين چيزى كه [اعمال] بنده را با آن محاسبه مى كنند، نماز است. پس اگر پذيرفته شد، باقى [اعمال] نيز مورد قبول واقع مى شود.

چهل و هشت. نخستين عمل مورد پاداش

چهل و هشت. نخستين عمل مورد پاداش(4)

60. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام مى فرمايد: امير مؤمنان - صلوات اللّه عليه - فرمود:

أوَّلُ ما يُبْدَاُ بِهِ فى الاْخِرَةِ صَدَقَةُ الْماءِ يَعْنى فى الْأجْرِ؛(5)

نخستين چيزى كه در آخرت، مورد پاداش قرار مى گيرد، صدقه آب است.

چهل و نه. نخستين خوراك براى گشودن افطار

61. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

كانَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أوَّلُ ما يُفْطِرُ عَلَيْهِ فى زَمَنِ الرُّطَبِ الرُّطَبُ، وَ فى زَمَنِ التَّمْرِ التَّمْرُ؛(6)

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نخستين چيزى كه به آن افطار مى كرد، در زمان رطب، رطب بود و

ص: 527


1- . الكافى، ج3، ص173، ش3.
2- . ر.ك: المحاسن، ج1، ص81، ش10؛ تهذيب الأحكام، ج2، ص239؛ وسائل الشيعة، ج4، ص108.
3- . الكافى، ج3، ص268، ش4.
4- . ر.ك: مجمع الفائدة و البرهان، ج4، ص172؛ وسائل الشيعة، ج9، ص472، ش12522؛ كتاب من لايحضره الفقيه، ج2، ص64؛ ثواب الأعمال، ص139؛ بحار الأنوار، ج93، ص173؛ مكارم الأخلاق، ص135؛ مستدرك سفينة البحار، ج5، ص80؛ ميزان الحكمة، ج2، ص1320.
5- . الكافى، ج4، ص57، ش1.
6- . همان، ص153، ش6.

در زمان خرما، خرما .

پنجاه. نخستين نيكى پدر به فرزند

62. أبو الحسن عليه السلام فرمود:

أوَّلُ ما يَبَرُّ الرَّجُلُ وَلَدَهُ أنْ يُسَمِّيَهُ بِاسْمٍ حَسَنٍ؛(1)

نخستين نيكى پدر به فرزندش آن است كه او را نامى نيكو نهد.

پنجاه و يك. نخستين خوراك براى نفاس

پنجاه و يك. نخستين خوراك براى نفاس(2)

63. امير مؤنان عليه السلام مى فرمايد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

لِيَكُنْ أوَّلُ ما تأْكُلُ النُّفَساءُ الرُّطَبَ فَإنَّ اللّهَ تَعالى قالَ لِمَرْيَمَ:«وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا»(3)؛(4)

باشد كه نخستين چيزى كه نفاس بخورد، رطب باشد. پس خداوند متعال، به مريم مى فرمايد: «شاخ نخل را تكان بده تا براى تو رطب تازه فروريزد» .

پنجاه و دو. نخستين پرسش خداوند

64. أبو عبد اللّه [امام صادق] عليه السلام فرمود:

أوَّلُ ما يَسْألُ اللّهُ - جَلَّ ذِكْرُهُ - الْعَبْدَ أنْ يَقُولَ لَهُ: «أوَلَمْ اُرْوِكَ مِنْ عَذْبِ الْفُراتِ»؛(5)

نخستين چيزى كه خداوند - جلّ ذكره - از بنده مى پرسد، اين است كه به او مى گويد: «آيا از آب گوارا نوشيده اى؟».

پنجاه و سه. نخستين محكوميت در قيامت

65. أبو جعفر [امام باقر] عليه السلام مى فرمايد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود :

ص: 528


1- . همان، ج6، ص18، ش3.
2- . ر.ك: المحاسن، ج2، ص535؛ تهذيب الأحكام، ج7، ص440؛ بحار الأنوار، ج63، ص135.
3- . سوره مريم، آيه 25.
4- . الكافى، ج6، ص22، ش4.
5- . همان، ص380، ش3.

أوَّلُ ما يَحْكُمُ اللّهُ فيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ الدِّماءُ؛(1)

نخستين چيزى كه خداوند در روز قيامت در آن حكم مى كند، خون هاست.

پنجاه و چهار. نخستين پرسش نكير و مُنكَر

66. علىّ بن حسين [امام سجّاد] عليه السلام فرمود:

... وَ إنَّ أوَّلَ ما يَسْألانِكَ عَنْ رَبِّكَ الَّذى كُنْتَ تَعْبُدُهُ، وَ عَنْ نَبِيِّكَ الَّذى أرْسِلَ

إلَيْكَ، و عَنْ دينِكَ الَّذى كُنْتَ تَدينُ بِهِ، وَ عَنْ كِتَابِكَ الَّذى كُنْتَ تَتْلُوهُ، وَ عَنْ إمامِكَ الَّذى كُنْتَ تَتَوَلاّهُ ؛(2)

نخستين چيزى كه آن دو [نكير و منكر] از تو مى پرسند، از پروردگارت است كه عبادتش مى كرده اى، و از پيامبرت كه به سوى تو فرستاد، و از دينت كه آن را پذيرفته بودى، و از كتابت كه آن را مى خواندى، و از پيشوايت كه دوستش داشتى.

ص: 529


1- . همان، ج7، ص271، ش2.
2- . همان، ج8، ص72، ش29.

منابع و مآخذ

1. تلبيس ابليس ، عبد الرحمان بن على ابن جوزى، ترجمه: عليرضا ذكاوتى قراگوزلو، تهران: مركز نشر دانشگاهى، 1382ش.

2. معالم العلماء فى فهرست كتب الشيعة و اسماء مصنّفين منهم، محمّد بن على المازندرانى (ابن شهرآشوب)، نجف: المطبعة الحيدريّة، 1380ق.

3. الفهرست، محمّد بن إسحاق (ابن نديم) [ ، به تصحيح و تعليق: محمّد رضا تجدّد و مقدّمه انگليسى: مجتبى مينوى، تهران، 1352ش].

4. تفسير ابوالفتوح رازى، حسين بن على رازى، مشهد: آستان قدس رضوى، 1371ش.

5. عوالى اللآلى العزيزيّة فى الأحاديث الدّينيّة، محمّد بن على الأحسانى (ابن أبى جمهور)، تحقيق: مجتبى عراقى، قم: مطبعة سيّدالشهداء، 1403ق.

6. مجمع الفائدة و البرهان فى شرح «إرشاد الأذهان إلى أحكام الإيمان»، احمد بن محمّد المقدّس الأردبيلى، تحقيق: مجتبى عراقى و على پناه اشتهاردى و حسين يزدى اصفهانى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1416ق.

7. رياض العلماء و حياض الفضلاء، ميرزا عبد اللّه أفندى الإصفهانى، تحقيق: السيّد أحمد الحسينى، قم: مكتبة آية اللّه المرعشى العامّة، 1401ق.

8. حليه الأبرار فى أحوال محمّد و آله الأطهار، السيّد هاشم بن سليمان البحرانى، تحقيق: غلامرضا مولانا البروجردى، قم: مؤسّسه معارف اسلامى، 1415ق.

9. مدينة معاجز الأئمة الإثنى عشر و دلائل الحجج على البشر ، السيّد هاشم بن سليمان البحرانى، تحقيق: عزّة اللّه المولائى الهمدانى، قم: مؤسسه معارف اسلامى، 1413ق.

ص: 530

10. العوالم العلوم ، عبد اللّه بن نور اللّه البحرانى الاصفهانى، قم: مدرسة الإمام المهدى عليه السلام ، 1405 ق.

11. الحدائق النّاضرة فى أحكام العترة الطّاهرة، يوسف بن أحمد البحرانى ، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1363 ش.

12. إيضاح المكنون فى الذّيل على الكشف الظنون عن أسامى الكتب و الفنون، إسماعيل پاشا بن محمّد امين البغدادى، تحقيق: محمّدشرف الدّين يالتقايا و رفعت بيلگه الكليسى، بيروت: دار احياء التّراث العربى.

13. هدية العارفين، إسماعيل پاشا بن محمّد امين البغدادى، بيروت: دار احياء التّراث العربى.

14. السنن الكبرى، أحمد بن الحسين البيهقى، بيروت: دارالمعرفة.

15. الذّريعة إلى تصانيف الشيعة ، محمّد محسن المنزوى (آقا بزرگ الطهرانى)، بيروت: دار الأضواء، 1403ق.

16. طرائف المقال فى معرفة طبقات الرجال، على أصغر بن شفيع الموسوى الجابلقى، با مقدّمه آية اللّه سيّد شهاب الدّين المرعشى، تحقيق: سيّدمهدى رجايى، قم: كتاب خانه مرعشى، 1410 ق.

17. قصص الأنبياء، نعمت اللّه بن عبد اللّه الجزائرى، مترجم: يوسف عزيزى، تهران: هاد، 1381 ش.

18. كامل الزّيارات، جعفر بن محمّد بن قولويه (ابن قولويه)، تحقيق: جواد قيّومى اصفهانى، قم: مؤسّسة نشر الفقاهة، 1417ق.

19. أمل الآمل فى تراجم علماء جبل عامل، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى، تحقيق: سيّداحمد الحسينى، قم: دارالكتب الإسلامى، 1362ش.

20. وسائل الشيعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى، تحقيق: مؤسسة آل البيت، قم: مؤسسة آل البيت عليهم السلام 1409ق.

21. نور الثّقلين، عبد على بن جمعة العروسى الحويزى، قم: المطبعة العلميّة.

ص: 531

22. روضات الجنّات فى أحوال العلماء و السادات، السّيد محمّد باقر الخوانسارى، تحقيق: أسد اللّه اسماعيليان، تهران: كتاب خانه اسماعيليان، 1350ش.

23. معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرّواة، السيّد ابوالقاسم الموسوى الخوئى، قم: آثار الشيعة، 1410ق.

24. «كتاب الأوائل»، محمّد رضا زادهوش، كتاب ماه (دين)، سال هفتم، شماره 82، مرداد 1383 ش، ص22 - 25.

25. الأعلام، خيرالدين الزِرِكْلى، بيروت: دار العلم للملايين، 1984م.

26. معجم المطبوعات العربيّة و المعرّبة، اليان سركيس، قم: كتاب خانه مرعشى، 1410ق.

27. نور الأبصار فى مناقب آل البيت النبىّ المختار، مؤمن بن حسن الشبلنجى، بيروت: دارالكتب العلمية، 1398 ق.

28. الإثنى عشريات الخمس، محمد بن حسين الشيخ البهايى، قم: اعجاز، 1381ش.

29. الجامع العبّاسى، محمّد بن حسين شيخ بهايى، تحقيق: محمّدجعفر مولوى و محمّدحسين لارى، با فتاوى اسماعيل صدر، بمبئى ، 1323ق.

30. الخصال، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: على اكبر الغفّارى، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1362ش.

31. المقنع، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: محمّد واعظ زاده، تهران: مكتبة الإسلاميّة، 1377 ق.

32. الهداية، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: محمّد واعظ زاده،

تهران: مكتبة الإسلاميّة، 1377ق.

33. ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: على اكبر الغفّارى، تهران: مكتبة الصّدوق، 1391ق.

34. علل الشّرائع، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، با مقدّمه سيّدمحمّدصادق بحر العلوم، نجف: مكتبة الحيدريّة، 1385ق.

ص: 532

35. كتاب من لايحضره الفقيه،محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: على اكبر الغفّارى، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1404ق.

36. كمال الدّين و تمام النّعمة ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق)، تحقيق: على اكبر الغفّارى، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1405ق.

37. الاستبصار فيما اختلف من الأخبار، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) ، تحقيق: سيّدحسن الخرسان، بيروت: دار الأضواء، 1406ق.

38. الفهرست، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، قم: نشر الفقاهة، 1417ق.

39. تهذيب الأحكام، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى)، تحقيق: سيّدحسن الموسوى الخرسان، تهران: دار الكتب الإسلاميّة، 1390ق.

40. المزار، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد)، تحقيق: سيّدمحمّدباقر الأبطحى، قم: كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413ق.

41. منتخب الأثر فى إمام الثانى عشر عليه السلام ، لطف اللّه الصافى الگلپايگانى، قم: مؤسسة سيدة المعصومة (س)، 1378ش.

42. تكملة أمل الآمل، السيّد حسن النصر، تحقيق: سيّداحمد الحسينى، قم: كتاب خانه مرعشى، 1406 ق.

43. الميزان فى تفسير القرآن، السيّد محمّد حسين الطباطبائى، بيروت: مؤسّسة أعلمى، 1393ق.

44. مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن الحسن الطبرسى (أمين الإسلام)، تحقيق: السيّدهاشم الرسولى المحلاّتى، تهران: الإسلاميّة.

45. مكارم الأخلاق ، فضل بن الحسن الطبرسى، تحقيق: علاء آل جعفر، قم: مؤسسة النشر الإسلامى، 1414ق.

46. مجمع البحرين و مطلع النيّرين، فخر الدين الطريحى، تحقيق: سيّداحمد الحسينى، تهران: المكتبة المرتضوية، 1395ق.

47. فرحة الغرى فى تعيين قبر أمير المؤمنين على عليه السلام ، عبد الكريم بن أحمد الطاووس العلوى، قم: منشورات الشريف الرضى.

ص: 533

48. دار السلام، محمود العراقى الميثمى، قم: ايران نگين، 1380ش.

49. الفروق اللغويّة، حسن بن عبد اللّه (ابو هلال) العسكرى، تحقيق: حسام الدين القدسى، بيروت: دار الكتب العلمية.

50. الرسالة السّعديّة، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمه)، چاپ سنگى.

51. تذكرة الفقهاء ، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمه) قم: آل البيت، 1414ق.

52. مختلف الشيعة فى أحكام الشّريعة، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمه) قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1413 ق.

53. منتهى المطلب فى تحقيق المذهب، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمه)، مشهد: مجمع البحوث الاسلاميّة.

54. نهج الحق و كشف الصّدق، حسن بن يوسف الحلّى (العلاّمه)، تحقيق: عين اللّه حسنى اموى، قم: دار الهجرة، 1414ق.

55. تفسير العيّاشى، محمّد بن مسعود السلمى السمرقندى (العيّاشى)، تحقيق: السيّدهاشم الرسولى المحلاّتى، تهران: المكتبة العلميّة الإسلاميّة، 1380ق.

56. القاموس المحيط، محمّد بن يعقوب الفيروزآبادى، قاهرة: المطبعة المصريّة، 1352ق.

57. محاضرة الأوائل و مسامرة الأواخر ، على دده ابن مصطفى بن علاءالدين السكتوارى البسنوى (الشيخ التربة) قاهرة: بلاق، 1300ق.

58. كشف الظّنون عن اسامى الكتب و الفنون، مصطفى بن عبد اللّه حاجى خليفه، تحقيق: محمّد شرف الدّين يالتقايا و رفعت بيلگه الكليسى، [استانبول: چاپ خانه معارف] ، 1941 - 1955 م.

59. معجم المؤلّفين؛ تراجم مصنّفى الكتب العربيّة، عمر رضا كحّاله، بيروت: دار احياء التّراث العربى.

60. كشف الحجب و الاستار، سيّد اعجاز حسين كنتورى نيشابورى، تحقيق: محمّد هدايت حسين، قم: كتاب خانه مرعشى، 1409ق.

61. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، بيروت: دار احياء التّراث العربى و مؤّسة التّاريخ العربى، 1412 ق.

ص: 534

62. حلية المتّقين ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، تهران: اسلاميه، 1373.

63. حيات القلوب، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى)، قم: انصاريان، 1375.

64. غررالحكم و دررالحكم آمدى، السيّد هاشم الرسولى المحلاّتى، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1378.

65. ميزان الحكمة، محمّد المحمّدى الرى شهرى، قم: دارالحديث، 1416ق.

66. معالم الزّلفى ، السيّد هاشم البحرانى، قم: انصاريان، 1382ش.

67. كنز الدّقايق و بحر الغرائب، محمّد بن محمّدرضا المشهدى القمى، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1407 ق.

68. كتاب الأوائل، محمّد المقدّس الإصفهانى، تحقيق: سيّدمحمّدعلى روضاتى، اصفهان: مؤسّسه نشر نفائس مخطوطات، 1340ش.

69. وظيفة الأنام فى زمن غيبة الإمام، محمّد تقى بن عبد الرزّاق الموسوى الإصفهانى، تحقيق: محمّد نوروزى اصفهانى، اصفهان: شفيعى، 1364ش.

70. رجال النجاشى (فهرس أسماء مصنّفى الشيعة)، أحمد بن على النجاشى، تحقيق: سيّدموسى شبيرى زنجانى، قم: مؤسّسه نشر اسلامى، 1407 ق.

71. مستدرك سفينة البحار، على النمازى الشاهرودى، تحقيق: حسن نمازى شاهرودى، قم: مؤّسه نشر اسلامى، 1419ق.

72. النّجم الثّاقب، ميرزا حسين نورى، مشهد: مكتبة الجعفرى، 1361ق.

73. إرشاد الأريب إلى معرفة الأديب (معجم الاُدباء و طبقات الاُدباء)، ياقوت بن عبد اللّه الياقوت الحموى، تحقيق : أحمد فريد الرفاعى، بيروت: دار المستشرق.

74. تفسير الصافى (الصافى فى تفسير القرآن)، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى)، تهران: مكتبة الصدر، 1415ق.

ص: 535

ص: 536

بررسى اشعار كتاب «الكافى»

اشاره

بررسى اشعار كتاب «الكافى»

باقر قربانى زرّين

چكيده

در اين نوشتار ، ابياتى از اصول ، فروع و روضه الكافى ، جمع آورى و ترجمه شده است و حتّى المقدور ، سعى گرديده تا منابع و مصادر اين ابيات نيز معرّفى گردند . نگارنده همچنين در پى آن است تا گرايش هاى ادبى مرحوم كلينى رحمه الله را از برخى ديگر از تأليفات وى استخراج نمايد . وى ترتيب ذكر ابيات در اين مقاله را بر اساس ترتيب مجلّدات هشت گانه الكافى آورده است . نگارنده در هر بابى ، ابيات مربوط به آن را ذكر و ترجمه مى نمايد و شرح كوتاهى درباره مضمون اين ابيات ارايه مى كند .

وى همچنين اين توضيح را مى دهد كه بيت مورد نظر را كدام امام و در باره چه موضوعى سروده و مأخذ اين شعر كجاست و در پى بيان چه مطلب مهمّى از مطالب دينى و اعتقادى است . ذكر نام شاعر ابيات و توجّه كردن به دقّت هاى ادبى برخى از اين اشعار ، از ديگر ويژگى هاى مقاله حاضر است .

كليدواژه ها : اشعار الكافى .

مقدّمه

سده هاى سوم و چهارم هجرى ، از جهت پيدايش و گردآورى «مجموعه هاى روايى» ، عصرى درخشان بود . هر چند نخستين تدوينگر حديث ، امير المؤمنين

ص: 537

على عليه السلام بود ، و پس از ايشان ، ابو رافع ، سلمان فارسى و ... نخستين مجموعه هاى روايى را گرد آوردند ، ولى در زمان امام باقر و امام صادق عليهماالسلام «اصول اربعمئة» گرد آمد و «كتب اربعه» از ميان آن اصول ، پديدار گشت(1) كه نخستين و كامل ترين آنها ، كتاب شريف الكافى از ثقة الاسلام ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى رازى (م 328 يا 329 ق) بود .

بسيارى از دانشمندان ، اين تعبير را درباره الكافى اظهار كرده اند كه «مانندش نوشته نشده است» .(2)

نجاشى (م 450 ق) ، كلينى را «أوثق» و «أثبتِ» مردمان دانسته و تصريح كرده كه كلينى براى تأليف الكافى ، بيست سال وقتْ صرف كرده است .(3) به تعبير علامه مجلسى رحمه الله ، كلينى ، مقبول و ممدوح خاص و عام و كتابش ، الكافى ، بهترين و بزرگ ترين كتاب نگاشته شده فرقه ناجيه (= شيعه) است .(4)

گرايش هاى ادبى مرحوم كلينى ، از عناوين برخى تأليفات مفقود وى ، همچون : «رسائل الأئمّة عليهم السلام » و كتاب «ما قيل فى الأئمّة عليهم السلام من الشعر»(5) و نيز از نثر مسجّع ديباچه كتاب شريف الكافى(6) نمودار است .

اين نوشتار ، عهده دار تحقيق و بررسى اشعار كتاب شريف الكافى است . اين ابيات ، از اصول ، فروع و روضه الكافى گردآوردى و ترجمه شده اند و تا جايى كه ممكن بوده ، سعى شده تا منابع و مصادر ابيات ، معرّفى شوند . ترتيب ذكر ابيات در

ص: 538


1- . براى آگاهى بيشتر ، ر.ك : تأسيس الشيعة لعلوم الإسلام ، ص 280 - 288 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 26 - 28 .
3- . رجال النجاشى ، ص 377 .
4- . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول ، ج 1 ، ص 3 .
5- . ر. ك : رجال النجاشى ، ص 377 . مقايسه شود با گفته قاضى نوراللّه شوشترى «از آثار كلينى است ... كتاب اشعارى كه در مدح اهل بيت عليهم السلام گفته» مجالس المؤمنين ، ج 1 ، ص 453 .
6- . ر. ك : الكافى ، ج 1 ، ص 2 - 3 .

اين مقاله ، به ترتيب مجلّدات هشتگانه الكافى است .

اشعار

1 . پيرمردى از اميرالمؤمنين عليه السلام درباره قضا و قدر پرسيد ، و آن امام عليه السلام ، پاسخى قانع كننده بدو داد . پيرمرد ، كه از پاسخ امام عليه السلام خشنود شده بود ، اين بيت ها را سرود :

أنتَ الامامُ الذى نَرْجو بطاعته *** يومَ النّجاةِ من الرحمنِ غُفرْانا

اَوْضَحْتَ مِن اَمْرِنا ما كانَ مُلْتَبِسا *** جزاكَ ربُّكَ بالإحسانِ اِحْسانا .(1)

يعنى : تو همان پيشوايى هستى كه با پيروى اش ، اميد بخشايش خداوند را در روز جزا داريم . دشوارى و ابهام ما را زدودى و روشن ساختى ، خدايت در برابر اين نيكى ، تو را نيكى دهاد!

شيخ صدوق (م 381 ق) و شيخ مفيد (م 413 ق) در برخى آثارشان ، افزون بر اين دو بيت ، چهار بيت پس از آن را نيز آورده اند .(2) ابن ابى الحديد معتزلى (م 656 ق) نيز در شرح يكى از كلمات قصار امير مؤمنان عليه السلام ، اين دو بيت را آورده است .(3)

2 . دختر ابو يَشْكُر سرود :

اُعْدُدْ رسولَ اللّه ِ واعْدُدْ بعده **** أسدَ الإلهِ وثالثا عبّاسا

واعْدُدْ عَلىَّ الخَيْرِ واعْدُدْ جعفرا *** واعْدُدْ عقيلاً بعده الرّواسا .(4)

يعنى : بر شمار ، پيمبر خدا صلى الله عليه و آله و پس از او شير خدا (حمزه) و عباس را . و بر شمار ، على عليه السلام را كه مظهر نيكى است و جعفر و عقيل را كه جملگى رئيس و بزرگوارند .

ص: 539


1- . همان ، ص 155 - 156 .
2- . عيون أخبار الرضا عليه السلام ، ج 1 ، ص 140 ؛ الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد ، ج 1 ، ص 226 ؛ الفصول المختارة من العيون و المحاسن ، ص 43 .
3- . شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد ، ج 18 ، ص 228 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 358 .

3 . نيز همو سروده است :

و مِنّا اِمامُ المتّقينَ محمّدٌ *** وحمزةُ مِنّا والمُهذَّبُ جعفرُ

ومِنّا علىٌّ صِهْرُهُ وابْنُ عَمِّهِ *** وفارِسُه ذاكَ الامامُ المطهّرُ .(1)

يعنى : پيشواى پارسايان ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، از ماست و حمزه و جعفر پاك (طيّار) از خاندان ماست . على عليه السلام ، داماد و عموزاده پيامبر ، از ماست ؛ همان پيشواى پاك و يكّه تاز ميدان .

4 . امام صادق عليه السلام به اين سروده ، استشهاد فرمود :

منّتْكَ نفسُكَ فى الخَلاءِ ضَلالا .(2)

اين كلام ، مصرعى از سروده اخطل است در هجو جرير ، و تمام بيت اين است :

فانْعَقْ بضَأنِكَ - يا جريرُ - فاِنّما *** منّتْكَ نفسُكَ فى الخَلاء ضَلالا .(3)

يعنى : اى جرير ، گوسفندت را فراخوان (به چوپانى مشغول شو) ؛ زيرا كه نفست ، تو را با آرزوهاى باطل ، فريفته (يا در خلوت ، به تو وعده هاى محال داده است) .

اين مَثَل ، در جايى به كار مى رود كه انسانى ضعيف ، بخواهد بر انسانى توانا چيره گردد .(4)

5 . امام صادق عليه السلام در دفاع از ايمان جناب ابوطالب ، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، به اين سروده وى استشهاد كردند :

ألم تَعْلَموا أنّا وجدْنا محمداً *** نبيّا كموسى خُطَّ فى أوّل الكُتْبِ؟(5)

يعنى : آيا نمى دانيد كه ما ، محمّد صلى الله عليه و آله را پيامبرى چونان موسى يافتيم كه نامش در كتاب هاى پيشين ، ياد شده است ؟

ص: 540


1- . همان جا .
2- . الكافى ، ص 360 .
3- . ديوان الأخطل التغلبى ، ص 392 .
4- . مرآة العقول ، ج 4 ، ص 129 .
5- . الكافى ، ج 1 ، ص 448 .

اين بيت را جناب ابوطالب ، در داستان صحيفه قريش سرود .(1)

6 . نيز سروده ابوطالب است :

لَقَدْ عَلِموا اَنّ ابْنَنا لا مُكذَّبٌ *** لدَينا ولا يعبا بقيل الاَباطِل

وأبيض يُسْتَسْقَى الغمامُ بِوجْهِه *** ثمال اليتامى عِصْمةٌ للاَراملِ .(2)

يعنى : مردمان دانستند كه ما فرزند خود [محمد صلى الله عليه و آله ] را به دروغ نسبت ندهيم و گفتار بيهوده گويان نيز چيزى به حساب نخواهد آمد و ما را از آن باكى نيست . او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) سپيدرويى است كه به سيمايش ، باران خواسته شود ؛ فريادرس يتيمان و پناه بى پناهان و بيوه زنان است .

اين دو بيت ، از قصيده لاميه بسيار مشهور جناب ابوطالب است كه در مصادر خاصّه و عامه آمده است .(3)

7 . كلينى گفته كه امام سجاد عليه السلام را «ابن الخيرتين» (يعنى زاده دو برگزيده از عرب و عجم) مى گفتند . سپس اين سروده ابوالأسود دؤلى را آورده است :

واِنّ غلاما بين كِسْرى وهاشمٍ *** لاََكْرمُ مَنْ نيطَتْ عليه التمائمُ .(4)

يعنى : اين فرزند [امام سجاد عليه السلام ] از خاندان كسرى (خسرو) و هاشم است ؛ گرامى ترين كسى كه بر او بازوبند بسته اند (تا از چشم زخم در امان بماند) .

اين بيت در ديوان ابوالأسود دؤلى نيامده است .(5)

8 . امام باقر عليه السلام در «كتاب الايمان و الكفر» در سفارش به بى نيازى از ديگران و امام صادق عليه السلام در «كتاب الزكاة» ، درباره زشتى درخواست از ديگران ، به اين سروده حاتم طايى استشهاد جسته اند :

ص: 541


1- . براى اطلاع بيشتر ، ر.ك : الدرّة الغراء فى شعر شيخ البطحاء ديوان أبى طالب ، ص 67 .
2- . الكافى ، ج 1 ، ص 449 .
3- . براى اطلاع بيشتر ، ر.ك : الدرّة الغراء فى شعر شيخ البطحاء ، ص 119 - 135 .
4- . الكافى ، ج 1 ، ص 467 .
5- . ر.ك : ديوان أبى الأسود الدؤلى .

إذا ما عَزَمْتَ اليأسَ اَلْفَيْتَه الغِنى *** إذا عَرّفَتْه النفسُ والطمعُ الفقرُ .(1)

يعنى : آن گاه كه از [ثروت] مردم رويگردان شوى ، درخواهى يافت كه به بى نيازى رسيده اى ، و اين كه طمع ، همان فقر و نادارى است و اين ، در هنگامى است كه آدمى اين را دريافته باشد .

اين بيت ، در ديوان حاتم طايى نيامده است .(2)

9 . امام صادق عليه السلام در باب رازدارى ، به اين سروده شاعر ، استشهاد كرده است :

فلا يعدونْ سِرّى و سِرُّك ثالثا *** اَلا كلُّ سرٍّ جاوز اثنَيْنِ شائعُ .(3)

يعنى : راز ميان من و تو ، به سومين كس نرسد ؛ هان! هر رازى كه از دو لب (يا : دو نفر) گذشت ، شايع شد .

بيت ، با اندكى تغيير ، به نام قيس بن منقذ حُداديه (شاعر عصر جاهلى) ، در معجم الشعراء آمده است .(4)

ماوردى نيز بيت را با اندكى تغيير ، آورده است .(5) مصرع دوم اين بيت ، «مَثَل سائر» نيز گشته و در كتاب هاى امثال ، راه يافته است .(6)

10 . امام رضا عليه السلام در باب زشتىِ درخواست از ديگران ، اين بيت را از پيشينيان (قول الاُوَل) ذكر كرده است :

متى آتِهِ يوما لاِطلبَ حاجةً *** رجعتُ إلى اهلى ووجهى بمائه .(7)

يعنى : هرگاه براى درخواست چيزى به پيش او مى روم ، به هنگام بازگشت به خانه

ص: 542


1- . الكافى ، ج 2 ، ص 149 و ج 4 ، ص 21 .
2- . ر.ك : ديوان حاتم الطائى .
3- . الكافى ، ج 2 ، ص 224 .
4- . معجم الشعراء ، محمّد بن عمران المرزُبانى ، ص 202 .
5- . أدب الدنيا و الدين ، ص 297 .
6- . ر.ك : الأمثال والحكم ، ص 155 .
7- . الكافى ، ج 4 ، ص 24 .

و كاشانه ام ، بى آبرويم (آبرويم را پيش او مى گذارم) .

11 . امام صادق عليه السلام نيز در همين باب ، به اين ابيات استشهاد جسته اند :

وإذا بُليتَ ببَذْل وَجْهِكَ سائلا *** فابْذِلْه للمتكرّمِ المِفْضالِ

انّ الجواد إذا حَباكَ بموعدٍ *** أعطاكه سَلِسا بغير مِطالِ

وإذا السؤال مع النوالِ قَرَنْتَه *** رجحَ السؤالُ وخفَّ كلُّ نَوالِ .(1)

يعنى : آن گاه كه به جهت درخواست از ديگران ، آبروى خويش را وامدار آنها مى كنى ، نزد انسانى بخشنده و بزرگوار چنين كن ؛ چرا كه او هرگاه تو را وعده اى دهد ، بدون سهل انگارى ، به انجامش مى رساند . [ولى بدان كه] درخواست از ديگران ، هر چند به بخشش فراوان بينجامد [موجب سرشكستگى است] و هيچ بخششى با آن برابرى نمى كند .

ابيات از ابوالعتاهيه (م 211 يا 218 ق) است . ابوالفرج اصفهانى ، بيت نخست را

آورده ، ولى هر سه بيت آن را ابوالعتاهيه ، آورده است .(2)

ابشيهى در المستطرفات و در بيت پايانى ، به جاى «قَرنتَه» ، «وزنته» آورده است .(3)

فيض كاشانى نيز در بيت نخست ، به جاى «بُليت» ، «ابتليت» ، و در بيت پايانى ، به جاى «قرنته» ، «وزنته» آورده است .(4)

12 . موسى بن بكر مى گويد : بارها از امام كاظم عليه السلام شنيدم كه اين بيت را انشاد مى فرمود :

فَإنْ يَكُ - يا اُمَيمُ - علىَّ دَيْنٌ *** فَعِمرانُ بن موسى يَستدينُ .(5)

ص: 543


1- . همان ، ص 25 .
2- . الأغانى ، ج 4، ص 14 ؛ ابوالعتاهية ، اشعاره و اخياره ، ص 289 .
3- . المستطرف فى كلّ فن مستظرف ، ج 2 ، ص 42 .
4- . الوافى ، ج 10 ، ص 424 .
5- . الكافى ، ج 5، ص 95 .

يعنى : اى اُمَيمه! اگر مرا وامى هست ، عمران بن موسى نيز وام مى گرفت .

ابن سيّده نيز اين بيت را آورده و به جاى «اميم» ، «جناح» ذكر كرده است .(1)

13 . امّ سلمه ، پس از درگذشت پسر عمويش وليد بن وليد (در سال هفتم هجرت) ، در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله ، اين ابيات را سرود :(2)

اَنْعَى الوليدَ بنَ الوليد *** أبا الوليدِ فتى العشيرهْ

حامى الحقيقة ماجدٌ *** يسمو الى طلب الوتيرهْ

قد كان غَيْثا فى السني *** نَ وجعفرا غَدَقا وميرْه .(3)

يعنى : خبر مرگ وليد بن وليد ، فردى از قبيله را مى دهم ؛ بزرگوارى كه حامى حقيقت بود و خونخواهى مى كرد [در برابر جنايتى كه بر قبيله اش وارد مى شد] . او به سانِ بارانى بود در قحطى و خشك سالى ؛ نهرى پر آب بود و پر بركت .

ابن سعد (م 230 ق) در الطبقات الكبرى(4) و ابن حجر عسقلانى (م 852 ق) در الإصابة في تمييز الصحابة ،(5) ابيات را با تغييراتى اندك ، در شرح حال وليد بن وليد آورده اند .

14 . امام صادق عليه السلام خطاب به ابراهيم كرخى ، برخى از صفات زنان را از زبان شاعرى ، اين گونه بيان كردند :

اَلا اِنّ النساءَ خُلِقْنَ شتّى *** فَمِنْهنَّ الغنيمةُ والغرامُ

ومنهنّ الهِلالُ(6) إذا تَجلّى *** لصاحبه ومنهنّ الظلامُ

فمنْ يَظْفَرْ بصالحهنّ يَسعدْ *** ومَنْ يُغْبَنْ فليس له انتقامُ .(7)

ص: 544


1- . المحكم والمحيط الأعظم فى اللغة ، ج 9 ، ص 398 .
2- . الكافى ، ج 5 ، ص 117 .
3- . چينش ابيات در الكافى ، صحيح نيستند .
4- . ر.ك : الطبقات الكبرى ، ج 4 ، ص 133 - 134 .
5- . الإصابة في تمييز الصحابة ، 1412 ق ، ج 6 ، ص 620 .
6- . در الكافى ، ج 5 ، ص 323 ، اشتباها «الحلال» چاپ شده است . نيز ر.ك : الوافى ، ج 21 ، ص 68 .
7- . الكافى ، ج 5 ، ص 323 .

يعنى : هان! زنان ، گونه گون آفريده شده اند : برخى سودمندند و برخى زيانبار ؛ برخى چونان ماهِ تابان اند و برخى ديگر ، چون شبِ تاريك . هر آن كس كه با زنى نكو باشد ، سعادتمند است و اگر كسى زيان بيند (زنى بدكردار نصيبش شود) ، انتقامى نمى تواند بگيرد .

15 . پس از ازدواج حضرت خديجه عليهاالسلام با پيامبر صلى الله عليه و آله ، عبد اللّه بن غنم ،(1) از قبيله قريش ، چنين سرود :

هَنيئا مَريئا يا خديجة قد جَرتْ *** لكِ الطيرُ فيما كانَ منك بأسعدِ

تزوّجتْه خيرُ البريّة كلّها *** ومن ذا الذى فى الناس مثلُ محمّدِ

وبشَّر به البَرّان(2) عيسى بن مريم *** وموسى بنُ عمران فياقربَ موعِد

أقَرَّت به الكُتّابُ قِدْما بأنّ *** هرسولٌ من البَطْحاء هادٍ ومُهْتدٍ .(3)

يعنى : مبارك بادا اى خديجه! خوش بختى به تو روى آورده است . بهترين انسانِ روى زمين ، كه بى مانند است ، با تو پيوند همسرى بسته است . او كسى است كه دو انسانِ پاك و راستگو ، موسى و عيسى ، بشارتش داده بودند ، وعده آنان چه زود عملى شد! كُتّاب ،(4) از پيش ، اقرار كرده بودند كه او پيمبرى از سرزمين بطحاست : هدايتگر و رهنما .

16 . قَتاده ، از محدّثان بزرگ اهل سنّت ،(5) در نقل وقايع جنگ بدر براى خالد بن عبد اللّه ، اين ابيات را از ابوجهل بازگو كرد :

ص: 545


1- . در الوافى ، ج 21 ، ص 388 ، نام او را عبد اللّه بن عثم آورده است .
2- . در الوافى ، ج 21 ، ص 388 ، گفته كه در نسخه اى : «بشّرنا المرء ان» آمده است .
3- . الكافى ، ج 5 ، ص 375 .
4- . كُتّاب در اين جا جمع كاتب ، به معناى «ذوو كتاب» است و مقصود از آن ، انبياى صاحب كتاب و يا علماى اهل كتاب پيشين است .
5- . به نقل از : مرآة العقول ، ج 25 ، ص 269 .

ما تَنْقِمُ الحربُ الشَموسُ منّى *** بازلَ عامين حديثَ السّنِّ

لِمثلِ هذا ولدتْنى اُمّى .(1)

يعنى : جنگ سخت و سركش نمى تواند عيبى از من بنماياند (؛ زيرا خوب امتحان پس دادن من در جنگ ، صحنه جنگ را از مفاخر من مى سازد) . من كه با وجود عمر كوتاهم ، كارآزموده و جنگجويم . مادرم مرا براى چنين كارى ، زاده است .

لغت نويسان ، بيت را با اندكى تغيير در ماده «بزل» ذكر كرده اند ؛ از جمله ، ابن دُريد اَزْدى(2) و ابن سيده .(3)

ولى ابن أثير جزرى ، در شرح واژه «بازل» ، عبارت «بازل عامين حديث سنّى» را از سخنان اميرالمؤمنين على عليه السلام دانسته است .(4) علاّمه مجلسى نيز ابياتى را منسوب به امام على عليه السلام ذكر كرده كه اين «مصراع» نيز بخشى از آن ابيات است .(5) فيض كاشانى نيز تصريح كرده كه اين سخنان را على عليه السلام ، خطاب به ابوجهل گفته است .(6)

17 . قتاده ، در شرح جنگ اُحُد ، اين ابيات را از على عليه السلام در مقابله با طلحة بن ابى طلحة نقل كرده است :

أنا ابنُ ذى الحوضَيْنِ عبدالمطلبْ *** و هاشمِ المُطعمِ فى العام السَّغِبْ

أو في بميعادى وأحمى عن حَسبْ .(7)

يعنى : من از نسل عبد المطّلبم ، كه دو حوض را براى سيراب كردن حاجيان احداث كرد ، و نيز از نسل هاشمم كه مردمان را در قحط سالى ، اطعام كرد . به عهد

ص: 546


1- . الكافى ، ج 8 ، ص 111 .
2- . ر.ك : جمهرة اللغة ، ج 1 ، ص 616 .
3- . ر.ك : همان ، ج 9 ، ص 52 .
4- . النهاية فى غريب الحديث والأثر ، ج 1 ، ص 125 .
5- . مرآة العقول ، ج 25 ، ص 270 .
6- . الوافى ، ج 26 ، ص 368 .
7- . الكافى ، ج 8 ، ص 112 .

خود پاى بندم و از شرافت خانوادگى ام دفاع مى كنم .

مجد الدين فيروزآبادى تصريح كرده كه يكى از القاب عبد المطّلب «ذو الحوضين» بوده است .(1)

18 . معاوية بن وهب ، نقل كرده كه امام صادق عليه السلام ، اين سروده ابن ابى عقب را انشاد فرموده است :

ويُنْحر بالزّوراءِ منهم لدى الضُّحى *** ثمانونَ الْفا مثل ما تنحر البدنُ .(2)

يعنى : روز هنگام ، هشتاد هزار تَن از آنان را به سانِ شتر ، در منطقه «زوراء» قربانى خواهند كرد .

امام صادق عليه السلام در اين حديث ، اشاره مى كند كه اين «زوراء» بغداد نيست ؛ بلكه منطقه اى در رى است .

علاّمه مجلسى چند احتمال ، بيان كرده است ، از جمله آن كه در زمان مأمون (خليفه عباسى) ، واقعه اى خونين در آن جا (زوراء) به وقوع پيوسته است .(3)

19 . شاعر اهل بيت عليهم السلام ، كميت بن زيد اسدى ، اين بيت را نزد امام صادق عليه السلام

خواند :

أخْلَص اللّه ُ لى هواىَ فما اُغ *** رقَ نَزْعا ولا تَطيشَ سِهامى .(4)

يعنى : خداوند ، محبّت مرا نسبت به شما اهل بيت عليهم السلام خالص كند تا به هدف خود از مدح شما برسم ؛ هر چند كه نمى توانم حقّتان را كامل ادا كنم!

اين بيت ، در مجموعه «هاشميات» كميت ، آمده است .(5)

علاّمه مجلسى در شرح بيت ، احتمالات مورد نظر شاعر را بيان كرده است .(6)

ص: 547


1- . القاموس المحيط ، ج 2 ، ص 329 .
2- . الكافى ، ج 8 ، ص 177 .
3- . مرآة العقول ، ج 26 ، ص 65 .
4- . الكافى ، ج 8 ، ص 215 .
5- . الروضة المختارة شرح القصائد الهاشميات ، ص 23 .
6- . ر.ك : مرآة العقول ، ج 26 ، ص 137 .

20 . سفيان بن مصعب عبدى ، نقل مى كند كه به محضر امام صادق عليه السلام وارد شدم .

ايشان به امّ فروه (دخترش) ،(1) اشاره فرمود كه بيا و گوش كن كه بر جدّت حسين عليه السلام چه گذشت! آن گاه من شروع به خواندن مرثيه كردم و اين مصراع را گفتم :

فَرْوَ جودى بدَمْعكِ المَسكُوبِ!(2)

يعنى : اى امّ فروه! سرشك خود را [در اين مصيبت] ريزان كن!

راوى مى گويد كه امّ فروه ، آه و فريادى كشيد و ديگر بانوان نيز چنين كردند .

21 . در حديثى به اين بيت ، استشهاد شده است :

اِنْ عادَتِ العقربُ عُدْنا لها *** وكانت النعلُ لها حاضِرهْ .(3)

يعنى : اگر عقرب بازگردد ، ما نيز باز مى گرديم ، در حالى كه كفش براى [زدن] او آماده است!

ابن منظور ، نقل مى كند كه عقرب بن ابى عقرب ، يكى از بازرگانان مدينه بود كه در پرداخت حق مردم ، بسيار تعلّل مى كرد . روزى با فضل بن عبّاس معامله اى كرد و پول فضل را نداد . او نيز به درِ خانه عقرب رفت و ابياتى مثل بيت بالا را سرود .(4)

22 . امام صادق عليه السلام ، خطاب به دو نفر كه به ايشان ، اظهار ارادت مى كردند ، ولى فرمان امام را گردن نمى نهادند ، به اين سروده كثيّر عزّة ، استشهاد جستند :

اَلا زَعمتْ بالغَيْبِ اَلاّ أحبّها *** إذا أنا لم يَكْرُمْ علىَّ كريمُها؟(5)

يعنى : آيا او نمى داند زمانى كه نزد من نيست ، اگر آنچه را دوست مى دارد ، دوست نداشته باشم ، او را دوست نداشته ام؟

ص: 548


1- . علاّمه مجلسى گفته كه «اُمّ فَروه» هم كنيه مادر و هم كنيه دختر امام صادق عليه السلام بوده و در اين جا مراد ، دخترِ آن حضرت است . ر.ك : مرآة العقول ، ج 26 ، ص 137 - 138 .
2- . الكافى ، ج 8 ، ص 216 .
3- . همان ، ص 260 .
4- . لسان العرب ، ج 10 ، ص 228 .
5- . الكافى ، ج 8 ، ص 374 .

اين بيت ، با اندك تغييراتى ، در ديوان كُثَيِّر عزّة چنين آمده است :

وقد علمتْ بالغَيْبِ اَنْ لن اودّها *** إذا هى لم يكرمْ علىّ كريمُها .(1)

23 . آن گاه كه قريش براى مقابله با مسلمانان در جنگ بدر ، برخى از اعضاى خاندان عبدالمطلب را با خود همراه كردند ، يكى از آنان ، طالب بن ابى طالب بود كه با

اجبار و اِكراه ، راهى جنگ شد ؛ ولى در نيمه راه ، از جنگ با مسلمانان ، سرباز زد و اين ابيات را سرود :

يا ربّ اِمّا يغزونْ بطالبْ *** فى مِقْنبٍ من هذه المقانبْ

فى مقنب المُغالب المُحارِب *** بِجَعْله المسلوبَ غيرَ السالبْ .

وَجعْلِه المغلوبَ غيرَ الغالبْ(2)

يعنى : خدايا! اگر طالب (بن ابى طالب) با اين جنگجويان همراه گشت و به گروه آنان پيوست ، تو كارى كن كه آنان شكست بخورند و غارت زده باشند نه غارتگر ، و شكست خورده باشند ، نه چيره .

ابن هشام (م 213 ق) در سيره خود ، اين واقعه و ابيات را با اندك تغييرى آورده است .(3)

ابن اثير نيز مى افزايد كه هيچ اثرى از طالب بن ابى طالب به دست نيامد . او نه در ميان كشتگان بود ، نه در ميان اسيران و نه در ميان آنان كه به مكّه بازگشتند .(4)

علاّمه مجلسى نيز روايت هاى گوناگون ابيات و ماجرا را بيان كرده است .(5)

24 . حضرت فاطمه صدّيقه عليهاالسلام پس از فوت پيامبر صلى الله عليه و آله اين بيت ها را خواند :

ص: 549


1- . ديوان كُثيّر عزّة ، ص 207 .
2- . الكافى ، ج 8 ، ص 375 .
3- . السيرة النبوية ، ج 2 ، ص 271 .
4- . الكامل فى التاريخ ، ج 1 ، ص 529 .
5- . ر. ك : مرآة العقول ، ج 26 ، ص 561 - 562 .

قد كان بعدكَ اَنْباءٌ وهَنبْثَةٌ *** لو كنتَ شاهدَها لم يَكثُرِ الخَطْبُ

اِنّا فَقدْ ناكَ فَقْدَ الاَرْضِ وابلَها *** واختلّ قومُكَ فاشهدْهُم ولا تغب!(1)

يعنى : اى پدر! پس از تو ، هنگامه اى برپا شد و مصيبت ، شدّت يافت . اگر تو بودى ، كار چنين گران نمى شد . ما به سانِ زمينى كه محروم از باران باشد ، از تو محروم مانديم و قوم تو نيز نا به سامان گشت . گواه باش و از يادت مبر!

ابن عبد ربّه اندلسى (م 328 ق) اين دو بيت را با اندكى تغيير آورده است .(2) شيخ مفيد ، افزون بر اين دو بيت ، شش بيت ديگر از اين مرثيه را نيز آورده است .(3)

جمع بندى

همان گونه كه مشاهده شد ، در كتاب شريف الكافى ، حدود 41 بيت (37 بيت و 4 مصراع) وجود دارد كه برخى از اين سروده ها در جاى ديگر نيامده و مختصّ به الكافى است . حتى گردآورندگان ديوان شاعرانى همچون حاتم طايى و ابوالأسود دئلى نيز اگر به كتاب الكافى (اصول ، فروع و روضه) مراجعه مى كردند ، منبعى قابل اطمينان به منابع آنان افزوده مى گشت ؛ امّا افسوس كه چنين نكردند!

به هر حال ، در يك مجموعه روايى ، وجود اين مقدار سروده ، بسى ارزشمند مى نمايد . اميدوارم كه كوشش ناچيز اين بنده ، در ترجمه و يافتن منابع ابيات ، مقبول طبع اهل نظر افتد ، و گامى در جهت شناخت هر چه بيشتر اين مجموعه كم نظير برداشته شود!

ص: 550


1- . الكافى ، ج 8 ، ص 376 .
2- . العقد الفريد ، ج 3 ، ص 200 .
3- . ر. ك : الأمالى ، مفيد ، ص 41 .

منابع و مآخذ

1 . ابو العتاهية ، اشعاره واخياره ، تحقيق : شكرى فيصل ، دمشق ، 1384 ق .

2 . الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم ، مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1413 ق .

3 . الإصابة فى تمييز الصحابة ، أحمد بن علىّ العسقلانى (ابن حجر) ، تحقيق : على محمّد بجاوى ، بيروت : دار الجيل ، 1412 ق .

4 . الأغانى ، ابو الفرج الإصفهانى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى .

5 . الأمالى ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) ، تحقيق : حسين اُستاد ولى و علىّ أكبر الغفّارى ، بيروت : دار المفيد ، 1414 ق .

6 . الأمثال والحكم ، محمّد بن ابى بكر الرازى ، تحقيق : فيروز حريرچى ، دمشق ، 1408 ق .

7 . الدرّة الغراء فى شعر شيخ البطحاء (ديوان أبى طالب) ، باقر قربانى زرّين ، تهران : مؤسسة دائرة المعارف اسلامى و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى .

8 . الروضة المختارة شرح القصائد الهاشميات ، كميت ، بيروت : مؤسسة الأعلمى للمطبوعات ، 1391 ق .

9 . الطبقات الكبرى ، محمّد بن سعد (كاتب الواقدى) ، بيروت : دار بيروت للطباعة والنشر ، 1405 ق .

10 . العقد الفريد ، أحمد بن محمّد بن عبد ربّه ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1411 ق .

ص: 551

11 . الفصول المختارة من العيون والمحاسن ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى (الشيخ المفيد) ، بيروت : دار الأضواء ، 1405 ق .

12 . القاموس المحيط ، مجد الدين محمّد بن يعقوب الفيروز آبادى ، بيروت : دار المعرفة ، 1403 ق .

13 . الكافى ، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى ، تحقيق : على اكبر الغفّارى ، مقدّمه : حسين على محفوظ ، بيروت : دار صعب و دار التعارف ، 1401 ق .

14 . الكامل فى التاريخ ، على بن محمّد الشيباني الموصلىّ (ابن الأثير) ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ، 1408 ق .

15 . المحكم والمحيط الأعظم فى اللغة ، ابن سيدة المرسى ، تحقيق : عبد الحميد هنداوى ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1421 ق .

16 . المستطرف فى كل فن مستظرف ، محمّد بن أحمد الابشيهى ، بيروت : دار مكتبة الحياة ، 1989 ق .

17 . النهاية في غريب الحديث والأثر ، مبارك بن محمّد الجزرى (ابن الأثير) ، تحقيق : طاهر أحمد الزاوى ، محمود محمّد طناجى ، قاهره : دار احياء الكتب العربية ، 1383 ق .

18 . الوافى ، محمّد محسن بن شاه مرتضى (الفيض الكاشانى) ، تحقيق : ضياء الدين حسين

اصفهانى ، اصفهان : مكتبة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ، 1406 ق .

19 . أدب الدنيا و الدين ، ابو الحسن على بن محمّد الماوردى ، تحقيق : مصطفى سقا ، بيروت : دار الكتب العلمية ، 1398 ق .

20 . تأسيس الشيعة لعلوم الإسلام ، سيّد حسن صدر ، تهران : اعلمى ، 1369 ش .

21 . جمهرة اللغة ، محمّد ابن دُرَيد الأزدى ، تحقيق : رمزى منير بعلبكى ، بيروت ، 1988 م .

22 . ديوان الأخطل التغلبى ، تحقيق : ايليا سليم الحلوى ، بيروت : دار الثقافة ، 1968 م .

23 . ديوان أبى الأسود الدؤلى ، بيروت : دار صادر ، 1401 ق .

24 . ديوان كُثيّر عزّة ، كُثيّر عزّة ، توضيح شرح : مجيد طرارد ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1416 ق .

ص: 552

25 . رجال النجاشى (فهرس أسماء مصنّفى الشيعة) ، أحمد بن على النجاشى ، تحقيق : سيّد موسى شبيرى زنجانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1407 ق .

26 . سيرة ابن هشام (السيرة النبويّة) ، عبد الملك بن هشام بن أيّوب الحميرى ، تحقيق : مصطفى سقا و ابراهيم الأنبارى و عبد الحفيظ شلبى ، بيروت : دار احياء التراث العربى .

27 . شرح نهج البلاغة ، إبن أبى الحديد ، تحقيق : محمّد أبو الفضل إبراهيم ، بيروت : دار إحياء التراث ، 1387 ق .

28 . عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على بن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) ، تحقيق : السيّد مهدى الحسينى اللاجوردى ، تهران : منشورات جهان ، 1363 ش .

29 . لسان العرب ، محمّد بن مكرم المصرى الأنصارى (ابن منظور) ، بيروت : دار صادر ، 1410 ق .

30 . مجالس المؤمنين ، قاضى نور اللّه شوشترى ، تهران : كتاب فروشى اسلاميه ، 1354 ش .

31 . مجمع الشعراء ، محمّد بن عمران المرزبانى ، تحقيق : عبد الستّار أحمد فراج ، قاهره : دار إحياء الكتب العربية ، 1379 ق .

32 . مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلاّمة المجلسى) ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلاتى ، تهران : دار الكتب الإسلاميّة ، 1363 ش .

ص: 553

ص: 554

1 . فهرست آيات.......... 557

2 . فهرست احاديث.......... 580

3 . فهرست اعلام.......... 613

4 . فهرست اديان، فرقه ها و مذاهب.......... 675

5 . فهرست جمعيت ها و قبيله ها.......... 679

6 . فهرست مكان ها.......... 689

7 . فهرست زمان ها.......... 696

8 . فهرست شعرها.......... 703

9 . فهرست نام كتاب هاى موجود در متن.......... 705

10 . فهرست تفصيلى .......... 733

ص: 555

فهرست ها

اشاره

ص: 556

فهرست آيات

(1)

فهرست آيات

متن آيه شماره آيه جلد / صفحه

الفاتحة

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» 1 4 / 317؛ 5/ 509

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»2 4 / 317

«مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»4 4 / 74

«اهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُسْتَقِيمَ»6 4 / 117، 118

البقرة

«وَ إِذَا لَقُواْ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَالُواْ ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلَوْاْ إِلَى ...»14 2 / 540

«وَلاَ تَنكِحُواْ الْمَشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ»21 5 / 43

«هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَكُم مَّا فِى الْأَرْضِ جَمِيعًا»29 5 / 479

«إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً»30 1 / 292؛ 2 / 423؛

5 / 460

«سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَآ إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَآ»32 2 / 104

«فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ»59 2 / 612؛ 4 / 329،

395

«وَ إِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبَحُواْ...»67 4 / 25

ص: 557

«وَ قُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْنًا»83 5 / 42، 43، 63

«وَ ءَاتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ»87 4 / 242

«أَفَكُلَّمَا جَآءَكُمْ رَسُولُ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ»87 4 / 398

«وَ كَانُواْ مِن قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُواْ فَلَمَّا...»89 5 / 267

«بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُروا بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ»90 2 / 612

«قُلْ مَن كَانَ عَدُوًّا لِّجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلْبِكَ»97 4 / 241

«مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَآ أَوْ مِثْلِهَآ»106 5 / 35، 59

«فَاعْفُواْ وَ اصْفَحُواْ حَتَّى يَأْتِىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى ...»109 5 / 38

«وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ ... قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا...»124 2 / 463؛ 5 / 222،

223

«لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ»124 5 / 223

«صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ...»138 4 / 134

«وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ»143 5 / 309

«قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّمَاء فَلَنُوَلِّينَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا»144 5 / 51، 66

«فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَ حَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّواْ...»144 5 / 51، 66

«فَمَن بَدَّلَهُ بَعْدَ مَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَآ إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ...»181 5 / 45، 64

«فَمَنْ خَافَ مِن مُّوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلاَ إِثْمَ...»182 5 / 46، 64

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ ... »183 5 / 53

«وَكُلُواْ وَاشْرَبُواْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ...»183 5 / 52

«شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِى أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ»185 4 / 318، 340؛

5 / 120

«أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَآئِكُمْ»187 5 / 52، 66

«وَكُلُواْ وَاشْرَبُواْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ...»187 5 / 67

«وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ»203 5 / 206

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ادْخُلُواْ فِى السِّلْمِ كَآفَّةً» 4 / 393

ص: 558

«وَلاَ تَنكِحُواْ الْمَشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ»221 5 / 64

«إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّ بِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ»222 1 / 511

«حَتَّى تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ»230 1 / 508

«إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ ...»237 5 / 307

«قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِى...»247 2 / 477

«وَ ءَاتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَ أَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ»253 4 / 242

«لاَ إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ»256 4 / 74

«وَ مَن يُؤَ الحِكمَةَ فَقَد أُوتِيَ خَيراً كَثِيراً»269 5 / 274

«لِلْفُقَرَآءِ الَّذِينَ أُحْصِرُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ...»273 4 / 25

«لَّيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلٰكِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ»276 4 / 123

«لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا»286 4 / 123

آل عمران

«وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَالرَّ سِخُونَ فِى الْعِلْمِ»7 2 / 462، 464؛

5 / 60، 67

«إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الاْءِسْلَامُ»19 4 / 76

«إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَاهِيمَ وَءَالَ عِمرانَ...»31 5 / 171

«وَإِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَامَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ»45 2 / 142

«أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَم»47 2 / 142

«وَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ»57 4 / 12

«وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الاْءِسْلَامِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ»85 4 / 76

«إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى...»96 1 / 509

«فِيهِ ءَايَاتٌ بَيِّنَاتٌ»97 1 / 509

«وَكُنتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَكُم مِّنْهَا»103 5 / 168

«وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ...»140 5 / 251

ص: 559

«ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا يَغْشَى طَآئِفَةً...»154 4 / 26

«وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نَافَقُواْ وَقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْاْ قَاتِلُواْ فِى ...»167 2 / 540

«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ تَاً بَلْ أَحْيَآءٌ...»169 5 / 26، 237

«الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ»191 5 / 412

«رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً»191 5 / 412

النساء

«... وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُواْ فِى الْيَتَامَى فَانكِحُواْ مَا...»3 5 / 166

«وَلاَ تُؤْتُواْ السُّفَهَآءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِى جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَامًا»5 1 / 508؛ 4 / 380

«وَالَّاتِى يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِن نِّسَآئِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ ...»15 5 / 48، 64

«إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ...»17 4 / 26

«فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ»25 5 / 356

«إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآئِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّاَتِكُمْ»31 5 / 272

«إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ ثُمَّ ءَامَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ ثُمَّ ازْدَادُواْ...»37 5 / 261

«مِنَ ِّالَّذِينَ هَادُواْ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ»46 5 / 77

«أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَآ ءَاتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ...»54 5 / 130، 222

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ ...»59 4 / 379؛ 5 / 176، 210

«وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُواْ مَا يُوعَظُونَ بِهِ لَكَانَ خَيْرًا لَّهُمْ»66 4 / 393

«فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ»73 4 / 13

«قُلْ كُلٌّ مِّنْ عِندِ اللَّهِ»76 4 / 176

«فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ»92 5 / 261

«لاَّ خَيْرَ فِى كَثِيرٍ مِّن نَّجْوَاهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ...» 114 1 / 508؛ 4 / 380

«لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةُ بَعْدَ الرُّسُلِ»165 2 / 572

«لّٰكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِمَآ أَنزَلَ إِلَيْكَ أَنزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَالْمَلَائِكَةُ...»166 2 / 585

ص: 560

«إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ...»171 4 / 243، 245

«يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِى الْكَلَالَةِ إِنِ امْرُؤٌاْ هَلَكَ...»176 1 / 509

المائدة

« الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ »3 5 / 168

«يَاأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلُ...»4 2 / 455؛ 5 / 132

«وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ مِن قَبْلِكُمْ»5 5 / 64

«وَمَن يَكْفُرْ بِالاْءِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ»5 5 / 266

«قَدْ جَآءَكُم مِّنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتَابٌ مُّبِينٌ»15 2 / 586

«يَهْدِى بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَ نَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُم...»16 2 / 586

«وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ مِن قَبْلِكُمْ»25 5 / 43

«وَأَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ ... وَإِنَّ ...»49 4 / 27

«أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِّقَوْمٍ...»50 4 / 27

«لاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِمٍ »54 2 / 521

«إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ...»55 2 / 437، 448؛

4 / 328

«وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا...»64 4 / 277

«يَا أَيُّها الرَّسول بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...»67 5 / 171

«يَاأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ...»90 2 / 500

«لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا...»93 2 / 499

«لاَ تَسْئَلُواْ عَنْ أَشْيَآءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ»101 1 / 508

«يا اَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا شَهادَةُ بَينِكُم اِذا حَضَرَ اَحَدَكُمُ...»106 1 / 510

«اذْكُرْ نِعْمَتِى عَلَيْكَ وَعَلَى وَ لِدَتِكَ إِذْ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ»110 4 / 242

«لاَ تَسْئَلُواْ عَنْ أَشْيَآءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ»114 4 / 380

ص: 561

الأنعام

«وَإِن كَانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْرَاضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَن تَبْتَغِىَ ...»35 4 / 27

«مَّا فَرَّطْنَا فِى الْكِتَابِ مِن شَىْ ءٍ»38 4 / 477

«وَقَالُواْ مَا فِى بُطُونِ هٰذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِّذُكُورِنَا...»39 1 / 295

«وَإِذَا جَآءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ...»54 4 / 26

«إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ»57 5 / 77

«الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَلَمْ يَلْبِسُواْ إِيمَانَهُم بِظُلْمٍ»82 4 / 329

«هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُود...»84 1 / 509

«وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ»85 1 / 509

«ذَ لِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِى بِهِ مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ»88 2 / 479، 586

«لاَّ تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ»103 2 / 365، 500؛ 4 / 327

«قَدْ جَآءَكُم بَصَآئِرُ مِن رَّبِّكُمْ»104 4 / 327

«فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ»104 4 / 327

«وَمَنْ عَمِىَ فَعَلَيْهَا»104 4 / 327

«وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُواْ بِهِ ى أَوَّلَ مَرَّةٍ...»110 4 / 25

«وَلَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَآ إِلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ وَكَلَّمَهُمُ الْمَوْتَى وَ...»111 4 / 25

«أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ»122 4 / 257

«قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ »149 2 / 244؛ 5 / 202

الأعراف

«خَلَقْتَنِى مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»12 5 / 501

«كَذَ لِكَ نُفَصِّلُ الْأَيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»32 2 / 573

«لاَ تُفْسِدُواْ فِى الأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا»56 5 / 426

«إِنَّ الأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ...»128 2 / 479؛ 5 / 423، 461

ص: 562

«وَجَوَزْنَا بِبَنِى إِسْرَاءِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْاْ عَلَى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ...»138 4 / 24

«أَلَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِم مِّيثَاقُ الْكِتَابِ أَن لاَّيَقُولُواْ عَلَى...»169 5 / 442

«وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِىءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ ...»172 4 / 378

«أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى»172 4 / 110؛ 5 / 246، 503، 504

«وَإِن تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدَى لاَ يَسْمَعُواْ وَتَرَاهُمْ يَنظُرُونَ...»198 4 / 25

«خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ»199 4 / 25؛ 5 / 132

«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْءَانُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»204 4 / 346

الأنفال

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا...»1 5 / 307

«الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ»2 5 / 307

«أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا»3 5 / 307

«وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنتَ فِيهِمْ وَمَا كَانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ...»33 5 / 48

«وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ...»41 1 / 292؛ 2 / 423

«وَإِن جَنَحُواْ لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا»61 4 / 393

التوبة

«قَاتِلُواْ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الأَخِرِ ...»29 5 / 43، 63

«ذَ لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»36 4 / 74

« وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ »40 5 / 174

«وَمِنْهُم مَّن يَقُولُ ائْذَن لِّى وَلاَ تَفْتِنِّى أَلاَ فِى الْفِتْنَةِ...»49 2 / 543

«وَمِنْهُم مَّن يَلْمِزُكَ فِى الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُواْ مِنْهَا...»58 2 / 543

«وَمِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِىَّ وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ...»61 2 / 543

«نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ»67 2 / 366؛ 3 / 189

ص: 563

«وَمِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ...»75 2 / 543

«وَ مِمَّنْ حَوْلَكُم مِّنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ...»101 2 / 544؛ 4 / 436

«وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»105 4 / 394، 402

«إِنَّ إِبْرَ هِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ»114 4 / 326

«وَما كانَ اللّه ُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتّى يُبَيِّنَ...»115 2 / 349

يونس

«وَ إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ ءَايَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ»15 5 / 151

«ائْتِ بِقُرْءَانٍ غَيْرِ هَذَآ أَوْ بَدِّلْهُ»15 4 / 391

«قُل لَّوْ شَآءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لاَ أَدْرَاكُمْ بِهِ فَقَدْ...»16 5 / 151

«فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ...»17 5 / 151

«وَ اللَّهُ يَدْعُواْ إِلَى دَارِ السَّلَامِ وَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ إِلَى...»25 1 / 17

«أَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّى إِلاَّ أَن...»35 2 / 463، 521

«بَلْ كَذَّبُواْ بِمَا لَمْ يُحِيطُواْ بِعِلْمِهِ»39 5 / 442

«أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ»62 2 / 390

«فَلَوْلاَ كَانَتْ قَرْيَةٌ ءَامَنَتْ فَنَفَعَهَآ إِيمَانُهَآ إِلاَّ قَوْمَ...»98 4 / 279

هود

«وَ كَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَآءِ»7 4 / 330

«مَن كَانَ يُرِيدُ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ...»15 5 / 250

«أُولَٰئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِى الْأَخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ مَا...»16 5 / 250

«أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ»17 2 / 462

«وَ يَاقَوْمِ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِىَ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ وَ مَآ...»29 4 / 24

«قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ...»46 4 / 26

«إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ»114 5 / 254، 255

ص: 564

يوسف

«قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ...»33 4 / 26

«قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ»89 4 / 25

«وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُم مُّشْرِكُونَ»106 2 / 389

الرعد

«اَلَّذينَ يَصِلونَ ما أمرَ اللّه ُ بِهِ أنْ يُوصَل ويَخْشَوْنَ رَبَّهم...»21 3 / 159

«سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ...»31 4 / 350

«وَ لَوْ أَنَّ قُرْءَانًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ...»31 4 / 476؛ 5 / 227

«يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ»39 2 / 435؛ 4 / 171، 274، 278، 288، 292

«وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدَا...»43 2 / 465؛ 4 / 479

«مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»43 2 / 465

إبراهيم

«قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِى اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»10 4 / 135

«إِنِّى كَفَرْتُ بِمَآ أَشْرَكْتُمُونِ مِن قَبْلُ»22 5 / 340

«كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَآءِ»24 5 / 419

«تُؤى اُكُلَها كُلَّ حينٍ بِإذنِ رَبِّهَا»25 5 / 419

«فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِى إِلَيْهِمْ»37 2 / 478، 479

الحجر

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»9 4 / 402؛ 5 / 74، 83

«وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى»24 2 / 96، 366؛ 4 / 242، 244

ص: 565

«هٰذَا صِرَاطٌ عَلَىَّ مُسْتَقِيمٌ»41 4 / 394، 401

«فَلَمَّا جَآءَ ءَالَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ»61 2 / 146

«قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُّنكَرُونَ»62 2 / 146

النحل

«يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ...»2 2 / 479؛ 4 / 245، 259، 258، 260

«وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُّوحِى إِلَيْهِمْ فَسْئَلُواْ أَهْلَ...»43 2 / 455، 466، 487

«بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ»44 2 / 466

«وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ...»44 5 / 206

«وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئًا...»78 2 / 534

«يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنكِرُونَهَا وَ أَكْثَرُهُمُ الْكَافِرُونَ»83 4 / 328

«وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِّكُلِّ شَىْ ءٍ وَ هُدًى وَ رَحْمَةً...»89 4 / 335، 350، 455، 475

«مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَةً»97 4 / 257

«قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ»102 4 / 241

«وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْءِيمَانِ»106 5 / 315

«ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُواْ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابُواْ مِن...»119 4 / 26

الإسراء

«إِنَّ هٰذَا الْقُرْءَانَ يَهْدِى لِلَّتِى هِىَ أَقْوَمُ»9 2 / 586؛ 4 / 350

«وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ...»9 4 / 13

«وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً »15 2 / 244

«مَّن كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَآءُ لِمَن...»18 5 / 252

«وَ مَنْ أَرَادَ الْأَخِرَةَ وَ سَعَى لَهَا سَعْيَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ...»19 5 / 252

ص: 566

«إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا»36 4 / 327

«وَ إِن مِّن شَىْ ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»44 5 / 407

«يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ»71 2 / 455؛ 4 / 470

«عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَّحْمُودًا»79 1 / 163

«وَ لاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَارًا »82 2 / 543

«يَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى»85 4 / 245، 261، 262، 330

«وَ مَآ أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً»85 4 / 262

«قُلِ ادْعُواْ اللَّهَ أَوِ ادْعُواْ الرَّحْمٰنَ أَيًّا مَّا تَدْعُواْ...»110 3 / 192؛ 4 / 215

الكهف

«وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا»2 4 / 13

«هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ»44 4 / 393

«فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَآ ءَاتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا...»65 2 / 535

مريم

«يَا يَحْيَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّةٍ وَ ءَاتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»12 2 / 535

«وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ انتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا...»16 2 / 146

«فَأَرْسَلْنَآ إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا»17 4 / 243

«وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا»25 5 / 528

«إِنِّى نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْمًا»26 1 / 513

«قَالُواْ يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئًا فَرِيًّا»27 2 / 535

«يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ...»28 2 / 535

«فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُواْ كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِى الْمَهْدِ صَبِيًّا»29 2 / 535

«قَالَ إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِى نَبِيًّا»30 2 / 535

ص: 567

طه

«طه»1 5 / 390

«مَآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْءَانَ لِتَشْقَى »2 5 / 390

«الرَّحْمٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى»5 2 / 365، 366

«وَ لاَ تَعْجَلْ بِالْقُرْءَانِ مِن قَبْلِ أَن يُقْضَى إِلَيْكَ وَحْيُهُ»114 5 / 120

«وَ لَقَدْ عَهِدْنَآ إِلَى ءَادَمَ مِن قَبْلُ»115 4 / 403

الأنبياء

«وَجَعَلْنَا فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ أَن تَمِيدَ بِهِمْ»31 5 / 425

«وَ جَعَلْنَا السَّمَآءَ سَقْفًا مَّحْفُوظًا»32 5 / 416

«بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ»63 2 / 603

«وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا»73 4 / 470

«فَنَفَخْنَا فِيهَا مِن رُّوحِنَا»91 4 / 242

«كَمَا بَدَأْنَآ أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ وَعْدًا عَلَيْنَآ إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ»104 2 / 546

الحجّ

«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ...»11 1 / 323؛ 5 / 448

«سَواءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَ الْبَادِ»25 5 / 514

«حُنَفَآءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ»31 4 / 378

«الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَن يَقُولُوا...»40 2 / 609

«فَكَأَيِّن مِّن قَرْيَةٍ أَهْلَكْناهَا وَ هِىَ ظَالِمَةٌ فَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى...»45 4 / 395، 404

«وَ لَن يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ»46 5 / 137

«وَ مَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَ لاَ نَبِىٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى...»52 2 / 456؛ 5 / 34

ص: 568

النور

«سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَ فَرَضْنَاهَا وَ أَنزَلْنَا فِيهَآ ءَايَاتٍ بَيِّنَاتٍ...»1 5 / 48، 65

«الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مِّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ...»2 5 / 48، 65

«لاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ»2 4 / 74

«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَوةٍ فِيهَا...»35 2 / 580

الفرقان

«وَ قَدِمْنَآ إِلَى مَا عَمِلُواْ مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَآءً مَّنثُورًا»23 5 / 258

«وَقَالَ الرَّسُولُ يَارَبِّ إِنَّ قَوْمِى اتَّخَذُواْ هٰذَا الْقُرْءَانَ...»30 4 / 336؛ 5 / 173

«وَ كَفَى بِرَبِّكَ هَادِيًا وَ نَصِيرًا»31 2 / 585

«وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَوْلاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْءَانُ جُمْلَةً وَ حِدَةً...»32 5 / 120

«الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا»63 4 / 391

«وَ عِبَادُ الرَّحْمٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَ إِذَا...»64 4 / 25

«رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَ جِنَا وَذُرِّيَّتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ...»74 5 / 131

الشعراء

«نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ»193 4 / 241، 245، 248

«عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ»194 4 / 248

«بِلِسَانٍ عَرَبِىٍّ مُّبِينٍ»195 4 / 248

النمل

«وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا»14 5 / 267

«وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ»16 2 / 463

«مَا لِىَ لاَ أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كَانَ مِنَ الْغَآئِبِينَ»20 5 / 226

«لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذَابًا شَدِيدًا أَوْ لَأَاْذْبَحَنَّهُ و أَوْ لَيَأْتِيَنِّى...»21 5 / 227

«إِنِّى وَجَدتُّ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِن كُلِّ شَىْ ءٍ وَ لَهَا ...»21 2 / 536

ص: 569

«وَجَدتُّهَا وَ قَوْمَهَا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِن دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ...»24 2 / 536

«قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن...»40 4 / 478

«هٰذَا مِن فَضْلِ رَبِّى لِيَبْلُوَنِى ءَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَن شَكَرَ...»40 5 / 267

«وَ مَا مِنْ غَآئِبَةٍ فِى السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ فِى كِتَابٍ مُّبِينٍ»75 4 / 476؛ 5 / 227

«وَ هُم مِّن فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ ءَامِنُونَ»89 5 / 132

القصص

«كُلّ شى ءٍ هالِكٌ إلاّ وَجْههُ»28 2 / 366؛ 5 / 169

«وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ»41 4 / 471

«وَ إِذَا سَمِعُواْ اللَّغْوَ أَعْرَضُواْ عَنْهُ وَ قَالُواْ لَنَآ أَعْمَالُنَا...»55 4 / 26

العنكبوت

«أَوَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ»51 2 / 585

الرّوم

«غُلِبَتِ الرُّومُ»2 4 / 278

«فِى أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُم مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ»3 4 / 278

«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ...»30 4 / 134؛ 5 / 246

لقمان

«وَلَئِنْ سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»25 3 / 183؛ 4 / 378؛ 5 / 246

السجدة

«فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعيُنٍ»17 2 / 383، 389

«وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ»9 4 / 242

ص: 570

الأحزاب

«النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»6 5 / 471

«هُنَالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُواْ زِلْزَالاً شَدِيدًا»11 2 / 541

«وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا...»12 2 / 541

«وَ إِذْ قَالَت طَّآئِفَةٌ مِّنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لاَ مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُواْ...»13 2 / 541

«وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَ لاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى ... »33 4 / 27؛ 5 / 206

«إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ...»33 2 / 475

«وَ اذْكُرْنَ مَا يُتْلَى فِى بُيُوتِكُنَّ مِنْ ءَايَاتِ اللَّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ...»34 5 / 206

«اذْكُرُواْ اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»41 4 / 327

«لاَ تَدْخُلُواْ بُيُوتَ النَّبِىِّ إِلاَّ أَن يُؤْذَنَ لَكُمْ»53 2 / 140

«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ...»72 4 / 27

سبأ

«وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ الَّذِى أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ هُوَ ...»6 2 / 586

فاطر

«يَزِيدُ فِى الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ»1 4 / 278

«ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ...»32 2 / 466؛ 4 476؛ 5 / 227

يس

«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِى يَعْلَمُونَ»26 5 / 237

«بِمَا غَفَرَ لِى رَبِّى وَ جَعَلَنِى مِنَ الْمُكْرَمِينَ»27 5 / 237

«إِنَّمَآ أَمْرُهُ إِذَآ أَرَادَ شَيْئًا أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ»82 4 / 163، 171، 175

ص: 571

الصّافّات

«فَنَظَرَ نَظْرَةً فِى النُّجُومِ»88 4 / 330

«فَقَالَ إِنِّى سَقِيمٌ»89 2 / 603؛ 4 / 330

«إِنِّى ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّى سَيَهْدِينِ»99 3 / 187

ص

«هٰذَا عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»39 2 / 478

«وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى»72 2 / 96، 366؛ 4 / 242، 244

«مَا مَنَعَكَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَىَّ أَسْتَكْبَرْتَ ...»75 3 / 188

الزمر

«وَ لاَ يَرْضَى لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ»7 4 / 181

«كِتَابًا مُّتَشَابِهًا مَّثَانِىَ»23 4 / 321

«قُلْ أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّى أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجَاهِلُونَ»24 4 / 25

«وَالْأَرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ السَّمَاوَاتُ...»67 3 / 190

غافر

«يُلْقِى الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ»15 2 / 479؛ 4 / 243، 258، 259

فصّلت

«إنّهُ بِكُلِّ شَى ءٍ مُحِيطٌ»4 4 / 122

«لِّنُذِيقَهُمْ عَذَابَ الْخِزْىِ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ لَعَذَابُ...»16 5 / 241

«وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمى عَلَى الْهُدى»17 2 / 349

«وَ إِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ»41 5 / 74

ص: 572

«لاَّ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ...»42 5 / 59، 74

الشورى

«لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ»11 1 / 272، 273

«وَ كَذٰلِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا»52 4 / 243، 246، 258، 262، 292

الزخرف

«وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَّكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ»44 1 / 510؛ 4 / 400

«وَ هُوَ الَّذِى فِى السَّمَآءِ إِلٰهٌ وَ فِى الْأَرْضِ»84 2 / 365

«قُلْ إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ»81 5 / 510

«... مَن شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»86 5 / 447

الدّخان

«إِنَّآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةٍ مُّبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنذِرِينَ»3 5 / 120

الجاثية

«هٰذَا كِتَابُنَا يَنطِقُ عَلَيْكُم بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا...»29 5 / 35

الأحقاف

«إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَىَّ ...»9 5 / 49

«قَالَ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِندَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُم مَّآ أُرْسِلْتُ بِهِ...»23 4 / 25

محمّد

«حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا»4 5 / 42

«أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَآ»24 4 / 338

ص: 573

الفتح

«سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرَابِ شَغَلَتْنَآ أَمْوَالُنَا...»11 2 / 542

«بَلْ ظَنَنتُمْ أَن لَّن يَنقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلَى...»12 2 / 542

«إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُواْ فِى قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَاهِلِيَّةِ...»26 4 / 27

الحجرات

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِن جَآءَكُمْ فَاسِقُ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُواْ...»6 4 / 26

ق

«وَ نَزَّلْنَا مِنَ السَّمَآءِ مَآءً مُّبَارَكًا»9 5 / 415

الذاريات

«يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ»9 4 / 398

«فَفِرُّواْ إِلَى اللَّهِ»50 3 / 187

«فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَآ أَنتَ بِمَلُومٍ»54 5 / 47، 64

«وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَىٰ تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ»55 5 / 47، 64

النجم

«إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى»4 5 / 124، 168

«وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى»3 5 / 124، 168

«عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى»5 5 / 124

«الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الاْءِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ»32 5 / 272

القمر

«وَ مَآ أَمْرُنَآ إِلاَّ وَاحِدَةٌ»5 4 / 182

ص: 574

الرحمن

«وَ الْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ»10 5 / 479

«كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ»29 4 / 276، 277

الواقعة

«فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَ قِعِ النُّجُومِ»75 5 / 408

«إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ كَرِيمٌ»77 2 / 475

«فِى كِتَابٍ مَّكْنُونٍ»78 2 / 475

«لاَّ يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ»79 2 / 475

الحديد

«وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ»4 4 / 121، 181، 182

المجادلة

«مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ»7 2 / 365

«يَاأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُواْ بَيْنَ...»12 5 / 41

«ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ فَإِذْ لَمْ...»13 5 / 41

«أُولَٰئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الاْءِيمَانَ وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ»22 4 242، 257، 376

الحشر

«مَّآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ...»7 5 / 131

«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نَافَقُواْ يَقُولُونَ لاِءِخْوَ نِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُواْ...»11 2 / 540

الممتحنة

«كَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَ الْبَغْضَآءُ»4 5 / 340

ص: 575

«فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَاتٍ»10 5 / 261

المنافقون

«وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إنّ المنافقين لَكَاذِبُونَ »1 2 / 541

«يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَآ إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا...»8 2 / 541

الطلاق

«وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا»2 5 / 241

«وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ»3 5 / 241

«لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ مَآ ءَاتَاهَا»7 4 / 123

الملك

«وَ يَقُولُونَ مَتَى هٰذَا الْوَعْدُ»26 4 / 400

«فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُواْ»27 4 / 396، 400

القلم

«يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ»42 2 / 366

المعارج

«تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةَ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ»4 3 / 187؛ 4 / 241، 244، 256

نوح

«فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا»10 5 / 241

«يُرْسِلِ السَّمَآءَ عَلَيْكُم مِّدْرَارًا»11 5 / 241

ص: 576

«وَ يُمْدِدْكُم بِأَمْوَ لٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَل لَّكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَل لَّكُمْ...»12 5 / 241

الجنّ

«عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا»27 4 / 509

المدّثّر

«يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ»1 4 / 316

«قُمْ فَأَنذِرْ ...»2 4 / 316

«قَالُواْ لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ»43 4 / 392

القيامة

«لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ»16 5 / 125

«إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْءَانَهُ»17 5 / 125، 205

«فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْءَانَهُ»18 5 / 125، 205

«ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ»19 5 / 124، 125، 126

«إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»23 2 / 500

الإنسان

«إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً»3 2 / 349

النبأ

«يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلَائِكَةَ صَفًّا»38 4 / 241، 244، 256

عبس

«فَلْيَنظُرِ الاْءِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ»24 2 / 530، 532؛ 4 / 344

ص: 577

«أَنَّا صَبَبْنَا الْمَآءَ صَبًّا»25 2 / 530

«ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا»26 2 / 530

«فَأَنبَتْنَا فِيهَا حَبًّا»27 2 / 531

«وَ عِنَبًا وَ قَضْبًا»28 2 / 531

«وَزَيْتُونًا وَ نَخْلاً»29 2 / 531

«وَ حَدَآئِقَ غُلْبًا»30 2 / 531

«وَ فَاكِهَةً وَ أَبًّا»31 2 / 531

«مَّتَاعًا لَّكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ»32 2 / 531، 532

التكوير

«فَلاَ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ»15 3 / 142

«الْجَوَارِ الْكُنَّسِ»16 3 / 142

الانشقاق

«إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونِ»25 4 / 13

الأعلى

«بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَوٰةَ الدُّنْيَا»16 4 / 392، 401

«وَ الْأَخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقَى»17 4 / 392

الفجر

«وَ جَآءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا»22 2 / 366

الشمس

«وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا »7 2 / 389

«فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها»8 2 / 349

ص: 578

الليل

«إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَى»12 4 / 122

التين

«إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ»6 4 / 13

العلق

«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ»1 4 / 316؛ 5 / 509

«خَلَقَ الاْءِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ»2 4 / 316

«إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى»4 4 / 182

القدر

«إِنَّآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ»1 5 / 120

«تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةَ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ»4 4 / 241، 245، 499

البيّنة

«لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُواْ»1 4 / 322؛ 5 / 122

النّصر

«إِذَا جَآءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ»1 4 / 316؛ 5 / 509

الإخلاص

«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»1 2 / 366؛ 4 / 136، 377

ص: 579

فهرست احاديث

(2)

فهرست احاديث

معصوم حديث جلد / صفحه

حديث قدسى : به عزّت و جلال و بزرگوارى و رفعتم بر عرشم سوگند كه آرزوى...4 / 425

حديث قدسى : الراضى هو الذى لا يسخط على سيّده أصاب من الدنيا أو لم يصب...5 / 133

حديث قدسى : يا محمّد إن صالحا بعث إلى قومه وهو ابن ستّ عشرة سنة فلبث...5 / 134

پيامبر صلى الله عليه و آله : آن را به كسى مى دهم كه از همه برايم محبوب تر است 3 / 143

پيامبر صلى الله عليه و آله : أتانى جبرئيل عليه السلام فأرانى وقت الصلاة ، فصلّى الظهر حين...5 / 133

پيامبر صلى الله عليه و آله : اذا حكم الحاكم فاجتهد ثمّ أصاب ، فله أجران و اذا حكم فاجتهد...2 / 220

پيامبر صلى الله عليه و آله : إِذَا زَنَى الرَّجُلُ فَارَقَهُ رُوحُ الاْءِيمَانِ5 / 275

پيامبر صلى الله عليه و آله : ... إذا ظَهَرَ الزِّنا مِن بَعدى كَثُرَ مَوتُ الفَجأةِ و إذا طُفِّفَ المِكيالُ و...5 / 430

پيامبر صلى الله عليه و آله : أَربَعٌ مَن كُنَّ فِيهِ لَم يَهلِك عَلَى اللَّهِ بَعدَهُنَّ إِلاَّ هَالِكٌ يَهُمُّ العَبدُ...5 / 255

پيامبر صلى الله عليه و آله : أَربَعٌ مَن كُنَّ فِيهِ و كَان مِن قَرنِهِ إِلَى قَدَمِهِ ذُنُوباً بَدَّلَهَا اللَّهُ حَسَنَاتٍ الصِّدقُ...5 / 256

پيامبر صلى الله عليه و آله : از دنياى شما ، سه چيز را دوست دارم : زن ، بوى خوش و نماز5 / 358

پيامبر صلى الله عليه و آله : از فرزندان من ، دوازده نقيب ، نجيب ، محدّث و مُفهّم خواهد بود...5 / 28

پيامبر صلى الله عليه و آله : أعطوا الورثة نصف العقل بصلاتهم4 / 373

پيامبر صلى الله عليه و آله : اُعطيت السور الطوال مكان التوراة و اُعطيت المئين مكان الإنجيل و...4 / 320

پيامبر صلى الله عليه و آله : إعملوا بالقرآن اُحلّوا حلاله و حرّموا حرامه ، و اقتدوا به ، و لا...4 / 353

پيامبر صلى الله عليه و آله : اگر براى حل دعوايى، به تو مراجعه شود، چه مى كنى ؟2 / 219

پيامبر صلى الله عليه و آله : ألا إنّى برى ء من كلّ مسلم نزل مع مشرك فى دار الحرب4 / 373

پيامبر صلى الله عليه و آله : ألا إنّى قد اوتيت الكتاب و مثله معه؛ ألا إنّى قد اوتيت القرآن...5 / 206

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّ اللّه بعثنى بالرّحمة لا بالعقوق4 / 377

پيامبر صلى الله عليه و آله : أنْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى؛ إلاّ أنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى5 / 511

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّ الشمس والقمر آيتان من آيات اللّه لا ينكسفان لموت أحد ولا لحياته...2 / 331

ص: 580

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّ عليّا ذو قرنى هذه الأمة4 / 490

پيامبر صلى الله عليه و آله : انّكم تحشرون حفاع عراة . ثم قرأ : (كَمَا بَدَأْنَآ أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ...2 / 546

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّكم مسؤولون عن الثقلين : كتاب اللّه و عترتى إن تمسّكتم بهما لن...2 / 528

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّ اللّه خلق الفَرس فأجراها فعرقت و خلق نفسه منها2 / 603

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّما الأعمال بالنّيات وإنّما لكلّ امرئ مانوى فمن كانت هجرته...2 / 304

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّما العلم ثلاثة : آية محكمة ، أو فريضة عادلة ، أو سنّة قائمة...4 / 373

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّ الملائكة تصلّى على أحدكم ما دام في مصلاّه الّذى صلّى...2 / 305

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّ من أحَبَّكم إلىَّ أحْسَنكم أخلاقا2 / 147

پيامبر صلى الله عليه و آله : إن هذا ابن أُمّ مكتوم و هو يؤذن بليل فإذا أذن بلال فعند...4 / 373

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنِّى أَوَّلُ مَنْ أقَرَّ بِرَبِّى إنَّ اللّهَ أَخَذَ مِيثَاقَ النَّبيِّينَ وَ أشْهَدَهُمْ عَلَى...5 / 504

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعترتى5 / 84

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّى تارك فيكم الثقلين ما إن تمسكّتم بهما لن تضلّوا كتاب اللّه و عترتى...2 / 471

پيامبر صلى الله عليه و آله : إنّى لأعجب كيف لا اشيب اذا قرأت القرآن4 / 335

پيامبر صلى الله عليه و آله : إِنِّى كُنْتُ أوَّلَ مَنْ آمَنَ بِرَبِّي، وَ أوَّلَ مَنْ أجَابَ حِينَ أخَذَ اللّهُ ميثَاقَ...5 / 503

پيامبر صلى الله عليه و آله : أوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ الْمَعْرُوفُ وَ أهْلُهُ وَ أوَّلُ مَنْ يَرِدُ عَلَىَّ الْحَوْضَ5 / 509

پيامبر صلى الله عليه و آله : اوّلين كسى كه در قيامت ، بر خداوند وارد مى شود ، من هستم...4 / 352

پيامبر صلى الله عليه و آله : اى على! خداوند ، قبر تو و فرزندان تو را خانه اى از خانه هاى...3 / 104

پيامبر صلى الله عليه و آله : اى على! هيچ فقرى ، سخت تر از نادانى و هيچ مالى ، سودبخش تر...4 / 46

پيامبر صلى الله عليه و آله : الإيمانُ قولٌ مقولٌ ، وعمل معمول ، وعرفان العقول4 / 13

پيامبر صلى الله عليه و آله : الإيمانُ والعملُ أخوان شريكانِ فى قرنٍ ، لا يقبلُ اللّه ُ أحدَهما إلاّ بصاحبِهِ4 / 13

پيامبر صلى الله عليه و آله : اى مردم! روح القدس ، به قلب من افكند كه هيچ كس نمى ميرد...4 / 247

پيامبر صلى الله عليه و آله : أيّها الناس ! قد كثرت علىّ الكذابة . فمن كذب علىّ متعمّدا...2 / 539

پيامبر صلى الله عليه و آله : برگرد و با مادر خود باش . سوگند به آن كه مرا به درستى ، مبعوث...5 / 354

پيامبر صلى الله عليه و آله : بعثت من خير قرون بنى آدم قرنا فقرنا حتّى كنت من القرن الّذى كنت فيه2 / 306

پيامبر صلى الله عليه و آله : به راستى از بهترين مردان مرد پرهيزكار پاكيزه با سخاوت ، پدر و...5 / 362

پيامبر صلى الله عليه و آله : به على و يازده فرزندش ، ايمان بياور. آنان ، همانند من هستند...5 / 26

پيامبر صلى الله عليه و آله : تسمّوا باسمى ولا تكتنوا بكنيتى2 / 307

پيامبر صلى الله عليه و آله : ثَلاثُ خِصالٍ مَنْ كُنَّ فيهِ اسْتَكْمَلَ خِصالَ الإيمانِ ، إذا رَضِىَ لَمْ...3 / 165

پيامبر صلى الله عليه و آله : چشم من مى خوابد ولى قلبم نمى خوابد4 / 491

پيامبر صلى الله عليه و آله : چون خوبىِ حالِ مردى (مانند نماز و روزه و عبادت بسيارش) به...4 / 45

ص: 581

پيامبر صلى الله عليه و آله : الحَجَّةُ ثَوَابُهَا الجَنَّةُ و العُمرَةُ كَفَّارَةٌ لِكُلِّ ذَنبٍ5 / 254

پيامبر صلى الله عليه و آله : الحمد للّه الذى وفّق رسول اللّه لما يرضى رسول اللّه 2 / 219

پيامبر صلى الله عليه و آله : الحياءُ حياءانِ : حياءُ عقلٍ وحياءُ حمقٍ ، فَحياءُ العَقلِ الحلمُ وحياءُ الحمقِ...4 / 16

پيامبر صلى الله عليه و آله : حيوان ، به گردن صاحب خود، شش حق دارد: هرگاه از آن پياده...5 / 421

پيامبر صلى الله عليه و آله : خدا چيزى بهتر از عقل به بندگانش عطا نكرده است ؛ زيرا خواب...4 / 46

پيامبر صلى الله عليه و آله : خداى عز و جل به موسى بن عمران عليه السلام فرمود : «اى پسر عمران! بر آنچه...4 / 420

پيامبر صلى الله عليه و آله : ذاك علم لا يضرّ من جهله ، و لا ينفع من علمه4 / 373

پيامبر صلى الله عليه و آله : سه كس اند كه همنشينى آنها ، دل را مى ميراند : نشستن با اوباش...5 / 359

پيامبر صلى الله عليه و آله : ضَربُ المُسلِمِ يَدَهُ عَلَى فَخِذِهِ عِند المُصِيبَةِ إِحبَاطٌ لِأَجرِهِ5 / 257

پيامبر صلى الله عليه و آله : علىّ مع القرآن و القرآن مع علىّ، لن يفترقا حتّى يردا علىَّ الحوض2 / 468

پيامبر صلى الله عليه و آله : فإنّ عليّا مِنّى و أنا منه و هذا وليّكم بعدى2 / 459

پيامبر صلى الله عليه و آله : قال اللّه تعالى: (كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ) ، فإنّ من شأنه أن يغفر ذنبا...4 / 277

پيامبر صلى الله عليه و آله : قرآن را بياموزيد كه در روز رستاخيز، قرآن، به صورت جوان...4 / 303

پيامبر صلى الله عليه و آله : قرآن را فرا گيريد و به ازاى سختى هايى كه تحمّل مى كنيد ، در...4 / 347

پيامبر صلى الله عليه و آله : كل واعظ قبلة1 / 302

پيامبر صلى الله عليه و آله : لا تَضرِبُوا الدَّوابَّ عَلى وُجُوهِها فَإنَّها تُسَبِّحُ بِحَمدِ اللّه 5 / 421

پيامبر صلى الله عليه و آله : لا تكذبوا علىّ2 / 495

پيامبر صلى الله عليه و آله : لا سيف إلاّ ذوالفقار و لا فتى إلاّ على3 / 203

پيامبر صلى الله عليه و آله : لا يقبل إيمانٌ بلا عملٍ ، ولا عملٌ بلا إيمانٍ4 / 13

پيامبر صلى الله عليه و آله : اللّهمّ إنّك أنزلت عند تبيين ذلك فى على :( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ )5 / 168

پيامبر صلى الله عليه و آله : اللهم فقّهه فى الدين وعلّمه التأويل2 / 475، 497

پيامبر صلى الله عليه و آله : لَيسَ مِن ماءٍ فى الأرْضِ إلاّ وَ قَدْ خالَطَهُ ماءُ السَّماء5 / 415

پيامبر صلى الله عليه و آله : ما عَرَفتم منه [أى من القرآن]، فاعملوا به و ما جهلتم منه، فردّوه...2 / 485

پيامبر صلى الله عليه و آله : مدّتى را در مجاورت كوه حرا گذرانيدم . ناگهان جبرئيل را...4 / 316

پيامبر صلى الله عليه و آله : المرء على دين خليله و قرينه4 / 378

پيامبر صلى الله عليه و آله : من استمع إلى آية من كتاب اللّه تعالى ، كتب له حسنة مضاعفة...4 / 346

پيامبر صلى الله عليه و آله : من أصابه همّ أو غمّ أو كرب أو بلاء أو لأواء فليقل : اللّه ربّى ولا...3 / 141

پيامبر صلى الله عليه و آله : من ، بر مؤنان ، از خود آنان ، اَولى هستم و على بعد از من...5 / 17

پيامبر صلى الله عليه و آله : من شما را خبر نمى دهم از بهترين مردمانتان؟5 / 362

پيامبر صلى الله عليه و آله : ... مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَائيسِ ، فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ ، وَ مَنْ أَفْتَى النَّاسَ...5 / 39، 63

ص: 582

پيامبر صلى الله عليه و آله : من كذب علىّ متعمدا فليبوّء مقعده من النار2 / 545

پيامبر صلى الله عليه و آله : من مات و لا يعرف إمامه مات ميتة جاهلية4 / 379

پيامبر صلى الله عليه و آله : من نورى را ديده ام2 / 501

پيامبر صلى الله عليه و آله : من و دوازده فرزندم و تو ، اى على! كوه ها و صخره هاى زمين هستيم...5 / 28

پيامبر صلى الله عليه و آله : نحن معاشر الأنبياء اُمرنا أن نكلّم الناس على قدر عقولهم2 / 606

پيامبر صلى الله عليه و آله : نزلت صحف إبراهيم فى أوّل ليلةٍ من شهر رمضان و اُنزلت التوراة لستّ...4 / 318

پيامبر صلى الله عليه و آله : نزل علىَّ جبرئيل فقال: يا محمّد إن اللّه تعالى قد زوّج فاطمة عليّا...5 / 204

پيامبر صلى الله عليه و آله : نسب هاى خويش را نزدم نياوريد؛ بلكه كرده هاى خود...2 / 384

پيامبر صلى الله عليه و آله : نوّروا بيوتكم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا ، كما فعلت اليهود...4 / 348

پيامبر صلى الله عليه و آله : ...وَ الْقُرْآنُ خَاصٌّ وَ عَامٌّ وَ مُحْكَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ وَ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ...5 / 60

پيامبر صلى الله عليه و آله : وَ أَوْصِياؤهُ مِنْ بَعْدِهِ يعْلَمُونَهُ كُلَّهُ...5 / 60

پيامبر صلى الله عليه و آله : ويح عمّار تقتله الفئة الباغية عمّار يدعوهم إلى اللّه ويدعونه إلى النار2 / 306

پيامبر صلى الله عليه و آله : هر كس مرا يا يكى از ذريّه هاى مرا زيارت كند ، من در روز...3 / 105

پيامبر صلى الله عليه و آله : هر گاه آشوب ها چون شب تار ، شما را گرفت ، به قرآن رو آوريد...4 / 351

پيامبر صلى الله عليه و آله : هم مع القرآن و القرآن معهم، لا يفارقونه و لا يفارقهم حتّى يردوا علىّ...2 / 472

پيامبر صلى الله عليه و آله : هو قوله : (وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ) ذاك الذى يفارقه4 / 376

پيامبر صلى الله عليه و آله : هيچ مالى سودمندتر از عقل نيست4 / 94

پيامبر صلى الله عليه و آله : يأتى على النّاس زمان القرآن فى وادٍ و هم فى وادٍ غيره4 / 353

پيامبر صلى الله عليه و آله : يقول اللّه - عزّ وجلّ - : "من تقرّب إلىّ بشبر تقرّبت منه ذراعا5 / 204

امام على عليه السلام : آخَرَ رَابِعٍ لَمْ يكْذِبْ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مُبْغِضٍ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ...5 / 50

امام على عليه السلام : اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و أولى الأمر بالأمر بالمعروف و...1 / 268؛ 4 / 115

امام على عليه السلام : أعقَلُ الناس أحياهُم4 / 16

امام على عليه السلام : اعلَمُوا أَنَّ صُحبَةَ العَالِمِ وَ اتِّبَاعَهُ دِينٌ يُدَانُ اللَّهُ بِهِ وَ طَاعَتَهُ مَكسَبَةٌ...5 / 255

امام على عليه السلام : أَعُوذُ بِاللَّهِ مِن الذُّنُوبِ الَّتِى تُعَجِّلُ الفَنَاء5 / 250

امام على عليه السلام : افرّ من قضاء اللّه الى قدر اللّه 2 عز و جل / 361

امام على عليه السلام : اگر آگاه شوم كه كسى بر يكى از صفات خوب ، استوار است ...4 / 57

امام على عليه السلام : اگر ايمان ، تنها كلام بود، روزه و نماز و هيچ حلال و حرامى نيز...5 / 320

امام على عليه السلام : اگر به دنبال مونسى مى گرديد ، قرآن ، برايتان كافى است4 / 335

امام على عليه السلام : إلاّ فهما يُعطيه اللّه رجلاً فى القرآن2 / 468

ص: 583

امام على عليه السلام : ألا لا خير فى قرائة ليس فيها تدبّر4 / 349

امام على عليه السلام : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ يَمُوتُ وَلاَ تَنْقَضِي عَجَائِبُهُ، لِأَنَّهُ كُلَّ يَوْمٍ فِي...2 / 347؛ 4 / 276

امام على عليه السلام : الْحَمْدُ لِلَّهِ ، الْمُلْهِمِ عِبَادَهُ حَمْدَهُ وَ فَاطِرِهِمْ عَلَى مَعْرِفَةِ رُبُوبِيَّتِهِ...4 / 147

امام على عليه السلام : الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى... أمّا بَعْدُ، أيُّهَا النّاسُ! فَإنَّ الْبَغْىَ يَقُودُ أصْحَابَهُ إلَى...5 / 507

امام على عليه السلام : اللّهُ أكْبَرُ! أنَا أوَّلُ مَنْ فَرَّقَ بَيْنَ الشّاهِدَيْنِ، إلاّ دانِيالَ النَّبِىَّ5 / 519

امام على عليه السلام : إلى اللّه أشكو من مَعْشَرٍ... ليس فيهم سِلعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الكتابِ إذا تُلىَ...5 / 158

امام على عليه السلام : إِنَّا أَهلَ البَيتِ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ وَ مَوضِعُ الرِّسَالَةِ وَ مُختَلَفُ...5 / 236

امام على عليه السلام : أنا و أحد عشر من صلبى أئمّة محدَّثون ...4 / 501

امام على عليه السلام : ... إِنَّ فِى أَيدِى النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً...5 / 39 ، 63

امام على عليه السلام : إنّ ليلةَ القدر فى كلّ سنة و إنّه ينزّل فى تلك الليلة أمر السنة...4 / 501

امام على عليه السلام : إنّ من علامة العاقل أن يكون فيه ثلاث خصال: يجيب إذا سئل، و ينطق...1 / 333

امام على عليه السلام : أنه ليحدث لولى الأمر سوى ذلك ، كلّ يوم علم اللّه عز و جلالخاص...4 / 501

امام على عليه السلام : او را با حجّت كافى ارسال داشت2 / 585، 587

امام على عليه السلام : إيتيني بِتِلْكَ الْحَصاةِ وَأشارَ بِيَدِهِ إلى حَصاةِ فَأتَيْتُهُ بِها فَطَبَعَ لي فيها...3 / 146

امام على عليه السلام : اى حبابه! چنانچه شخصى ادّعاى امامت كرد و همين كار را توانست...3 / 147

امام على عليه السلام : اى كسانى كه عالِم به قرآن هستيد ، به آن عمل كنيد ؛ چون عالم...4 / 353

امام على عليه السلام : اى مردم! اگر كشته نشويد، مى ميريد. سوگند به كسى كه...2 / 385

امام على عليه السلام : أين الذين زعموا أنّهم الراسخون فى العلم دوننا كذباً وبغياً علينا...2 / 465

امام على عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ! إنَّ الْبَغْىَ يَقُودُ أصْحَابَهُ إلَى النّارِ، وَ إنَّ أوَّلَ مَنْ بَغَى...5 / 506

امام على عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ! سَلُونى قَبْلَ أنْ تَفْقِدوُنِى، فَلأنَا بِطُرُقَ السَّمآءِ أعْلَمُ مِنِّى...4 / 452

امام على عليه السلام : أيُّهَا النّاسُ! كُلُّ امْرِئٍ لاقٍ ما يَفِرُّ مِنْهُ فِى فِرارِهِ؛ وَ الأجَلُ مَساقُ...4 / 447

امام على عليه السلام : بالعدل قامت السماوات و الارض2 / 384

امام على عليه السلام : بط جبرئيل على آدم عليه السلام فقال: يا آدم! إنّى أمرت أن أخيرك واحدة....1 / 330

امام على عليه السلام : بله؛ ولى توان امضاى چيزى از آن را نداشت؛ امّا در شب هاى...4 / 291

امام على عليه السلام : بِمَا عَرَّفَنِى نَفْسَهُ4 / 115

امام على عليه السلام : بِنا يَفتَحُ اللّه ُ و بِنا يَختِمُ اللّه ُ و بِنا يَمحُو ما يَشاءُ ، و بِنا يَثبُتُ، و بِنا...5 / 427

امام على عليه السلام : بيست ويژگى در مؤن وجود دارد كه اگر يكى از آنها در وى نباشد...5 / 319

امام على عليه السلام : پس واجبات و تكاليف الهى كجايند؟5 / 320

امام على عليه السلام : ثلاثٌ من كنّ فيه كمل إيمانُهُ : العقلُ ، والحلمُ ، والعلمُ4 / 14

امام على عليه السلام : جبرئيل بر آدم فرود آمد و گفت : من مأمورم كه تو را در انتخاب...4 / 92

ص: 584

امام على عليه السلام : جبرئيل عليه السلام بر حضرت آدم عليه السلام نازل شد و گفت : «اى آدم!...4 / 55

امام على عليه السلام : چرا نمى گويى هفت سؤل دارم؟!5 / 19

امام على عليه السلام : چرا، ولى در شب قدر، دستور چگونگى انجام دادن به آنها...4 / 291

امام على عليه السلام : حَدَدْتُها بِكتابِ اللّه وَرَجَمْتُها بِسُنّةِ رَسُولِ اللّه صلى الله عليه و آله5 / 180

امام على عليه السلام : خداوند ، هزار و دويست مخلوق در خشكى آفريد و هزار و...5 / 428

امام على عليه السلام : در قرآن ، انديشه كنيد كه همچون بهار است4 / 350

امام على عليه السلام : الدين لا يصلحُهُ إلاّ العقل4 / 16

امام على عليه السلام : سلونى قبل أن تفقدونى... سلونى عن كتاب اللّه عز و جل فواللّه! ما نزلت...2 / 469

امام على عليه السلام : سَمِعَ مِنْ رَسُولِاللَّهِ صلى الله عليه و آله شَيئاً أَمَرَ بِهِ ثُمَّ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ لايعْلَمُ أَوْ...5 / 65

امام على عليه السلام : سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را براى خوشامد هيچ كس ، فرو نخواهم...4 / 362

امام على عليه السلام : طمع ها دل هاى جاهلان را از جا بر مى كَنند و آرزوهاى بى جا در...4 / 43

امام على عليه السلام : ظَهَرَ فِى الْعُقُولِ بِمَا يُرَى فِى خَلْقِهِ مِنْ عَلَامَاتِ التَّدْبِيرِ الَّذِى سُئِلَتِ...4 / 145

امام على عليه السلام : عقل ، پرده اى پوشاننده ، و فضل ، جمالى هويداست . پس نادرستى هاى...4 / 49

امام على عليه السلام : عقل ها پيشواى انديشه ها، انديشه ها پيشواى دل ها، دل ها پيشواى...4 / 298

امام على عليه السلام : عمق حكمت ، با عقل و عمق عقل ، با حكمتْ بيرون مى آيد ، و با...4 / 47

امام على عليه السلام : فاطلبوا ذلك من عند أهله خاصّة نور يستضاء بهم و أئمّة يقتدى...4 / 343

امام على عليه السلام : فَإِنَّ أَمْرَ النَّبِى صلى الله عليه و آله مِثْلُ الْقُرْآنِ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ وَ خَاصٌّ وَ عَامٌّ وَ...5 / 50، 53 ، 66

امام على عليه السلام : فعرفت أنّه مدبَّر مصنوع باستدلال و الهام منه و ارادة ، كما ألهم الملائكة...1 / 269

امام على عليه السلام : فما نزلت على رسول اللّه صلى الله عليه و آله آية من القرآن إلاّ أقرأنيها و...4 / 326؛ 5 / 38، 62

امام على عليه السلام : فما وردت علىَّ قضيّة إلاّ حكمتُ فيها بحكم اللّه و حكم رسول اللّه صلى الله عليه و آله4 / 493

امام على عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا قول إلاّ بعمل ، و لا قول و لا عمل إلاّ بنيّة ، و...4 / 375

امام على عليه السلام : قرآن را به سرعت ، قرائت نكنيد و در پى آن نباشيد كه سوره...4 / 349

امام على عليه السلام : كانت لى منزلة من رسول اللّه لم تكن لأحد من الخلائق، فكنت...2 / 493

امام على عليه السلام : كتاب ، به عنوان احتجاج و استدلال ، كافى است2 / 585

امام على عليه السلام : كلمة حقّ يراد بها باطل5 / 77

امام على عليه السلام : كمترين حدّ ايمان ، آن است كه خداى بلندمرتبه، خود را به بنده...5 / 312

امام على عليه السلام : كنتُ إذا سألت رسول اللّه، أعطانى وإذا سكّتُ، إبتدأنى2 / 493

امام على عليه السلام : گاهى در روزگار توانايى و جوانىِ مؤمن ، حالاتى براى وى پيش...5 / 326

امام على عليه السلام : لا إلاّ كتاب اللّه أو فهم اُعطيه رجلٌ2 / 468

امام على عليه السلام : لا بُدَّ مِنْ مُنادٍ يُنادِى بِاسْمِ رَجُلٍ5 / 512

ص: 585

امام على عليه السلام : لا تَحْتَذُوا الْمَلْسَ فَإنَّها حِذاءُ فِرْعَوْنَ، وَ هُوَ أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَ الْمَلْسَ5 / 523

امام على عليه السلام : لا تخاصمهم بالقرآن فإنّ القرآن حمّال ذو وجوه تقول و يقولون...5 / 77

امام على عليه السلام : لا يكون العبدُ مؤمنا حتّى يعرفَ اللّه َ و رسولَه و الأئمّةَ...2 / 458

امام على عليه السلام : لبّيك بعمرة و حجّ معاً4 / 362

امام على عليه السلام : لقد كذب على رسول اللّه صلى الله عليه و آله حتى قام خطيباً، فقال: من كذب علىّ...2 / 495

امام على عليه السلام : لم أكن اُدع سنّة رسول اللّه صلى الله عليه و آله لقول أحد من النّاس4 / 362

امام على عليه السلام : ... لَمْ يكْذِبْ عَلَى رَسُولِاللَّهِ صلى الله عليه و آله مُبْغِضٍ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَ...5 / 65

امام على عليه السلام : لولا آية فى كتاب اللّه لحدّثتكم بما كان وبما يكون وما هو كائن...4 / 292

امام على عليه السلام : لِيَكُنْ أوَّلُ ما تأْكُلُ النُّفَساءُ الرُّطَبَ فَإنَّ اللّهَ تَعالى قالَ لِمَرْيَمَ:(وَ هُزِّي...5 / 528

امام على عليه السلام : ليلة القدر ، در هر سال ، وجود دارد و در آن شب ، امر سنّت ، فرود...5 / 25

امام على عليه السلام : ما سألت اللّه عز و جل شيئاً إلاّ سألت لك مثله و لا سألت اللّه شيئاً إلاّ أعطانيه...2 / 493

امام على عليه السلام : ما كنت أعبد ربّاً لم أره. لم تره العيون بمشاهدة الأبصار...4 / 171

امام على عليه السلام : ما من معصيةِ اللّه شى ءٌ إلاّ يأتى فى شهوَةٍ ، فرَحِمَ اللّه ُ امرأً نَزَعَ عن شهوتِهِ...4 / 28

امام على عليه السلام : محمّد ، پيامبر خدا ، شهيد شده است و به سراغت خواهد آمد . وقتى...5 / 26

امام على عليه السلام : محمّد صلى الله عليه و آله ، دوازده امام عادل دارد كه انسان هاى استوارى هستند...5 / 19

امام على عليه السلام : من عرف نفسه فقد عرف ربّه4 / 111

امام على عليه السلام : نادر و استثنا را به كنارى بگذار4 / 306

امام على عليه السلام : نحن اهل الذكر2 / 466

امام على عليه السلام : نزال القرآن أثلاثاً: ثلث فينا و فى عدوّنا و ثلث سنن و أمثال...2 / 612؛ 4 / 342

امام على عليه السلام : وَ أَنَّ الْقُلُوبَ تَعْرِفُهُ بِلاَ تَصْوِيرٍ وَ لاَ إِحَاطَة4 / 150

امام على عليه السلام : ... وَ رَجُلٍ ثَالِثٍ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله شَيئاً أَمَرَ بِهِ ثُمَّ نَهَى عَنْهُ...5 / 49

امام على عليه السلام : وصىّ محمّد صلى الله عليه و آله ، به طور دقيق و بدون كم و كاست ، سى سال زندگى...5 / 20

امام على عليه السلام : و قد كنت أدخل على رسول اللّه صلى الله عليه و آله كل يوم دَخْلَةً، فَيُخَلّينى فيها...2 / 491

امام على عليه السلام : ولا يكن همّ أحدكم آخر السورة4 / 350

امام على عليه السلام : هذا يوم إجتمع فيه عيدان، فمن أحبّ أن يجمع معنا فليفعل و من لم....1 / 289

امام على عليه السلام : هر كس با قرآن اُنس بگيرد ، از جدايى دوستان ، وحشتى نخواهد...4 / 334

امام على عليه السلام : هلك فىّ اثنان: مبغض قال و محبّ غال2 / 605

امام على عليه السلام : يا سَلْمانُ! هَلْ تَدْرى مَنْ أوَّلُ مَنْ بايَعَهُ عَلى مِنْبَرِ رَسُولِ...5 / 521

فاطمه عليهاالسلام : آيا خداوند، آيه اى كه در خصوص شما [در مورد ارث بردن از...2 / 463

امام حسن عليه السلام : إعلموا أنّ العقل حرزٌ ...4 / 17

ص: 586

امام حسن عليه السلام : لقد فارقكم رجل بالأمس، لم يسبقه الأوّلون بعلم و لا يدركه الآخرون2 / 469

امام حسين عليه السلام : حمله على ذلك علمه أن ما أصابه لم يكن ليخطئه و أن ما أخطأه لم يكن...2 / 361

امام حسين عليه السلام : نزلت فى المهاجرين وجرت فى آل محمّد الذين اُخرجوا من...2 / 609

امام حسين عليه السلام : يا عمار! إنّ اللّه - تبارك و تعالى - قادر أن يغير ماترى و هو كلّ...4 / 276

امام سجاد عليه السلام : آيات قرآنى، گنجينه هايى است كه هرگاه درب آن را باز كنند...4 / 301

امام سجاد عليه السلام : از منابع غذايى اى كه خداوند ، آن را براى مردم مقدّر داشته از آنچه...5 / 422

امام سجاد عليه السلام : اگر مردم بدانند در طلب علم ، چه فايده اى هست ، آن را مى جويند...4 / 420

امام سجاد عليه السلام : اگر هيچ موجودى بر روى زمين زنده نَماند و من تنها باشم...4 / 335

امام سجاد عليه السلام : إنَّما كانَ لِعَلىٍّ عليه السلام حَيْثُ بَعَثَ اللّهُ عز و جل رَسُولَهُ صلى الله عليه و آله عَشْرُ سِنِينَ، وَ لَمْ.5 / 525

امام سجاد عليه السلام : أَىُّ الْأَعْمَالِ أَفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ - عَزَّ وَ جَلَّ - ؟ فَقَالَ: مَا مِنْ عَمَلٍ...4 / 126

امام سجاد عليه السلام : حبّ زنان ، يكى از گونه هاى حبّ دنياست ؛ هم رديف حسد و...5 / 358

امام سجاد عليه السلام : خداوندا ! بر محمّد و خاندانش رحمت فرست و ما را از كسانى...4 / 354

امام سجّاد عليه السلام : خداوندا! ... قرآن را ميزان عدالت - در تمام باورها و كردارها - قرار...5 / 159

امام سجّاد عليه السلام : خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و يازده تن از فرزندانش را از نور...5 / 21

امام سجّاد عليه السلام : خف اللّه تعالى لقدرته عليك ، واستحيى منه لقد ربه منك4 / 16

امام سجاد عليه السلام : دنيا ، دو دنياست : يكى براى دفع ضرورت و ديگرى دنياى نفرين...5 / 358

امام سجّاد عليه السلام : فرزند مادرت ، يكى از آنان بود5 / 22

امام سجاد عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : من صام شعبان كان له طهرا من كلّ زلة و وصمة...4 / 376

امام سجاد عليه السلام : مَا بَهِمَتِ الْبَهَائِمُ فَلَمْ تُبْهَمْ عَنْ أَرْبَعَةٍ : مَعْرِفَتِهَا بِالرَّبِّ وَ مَعْرِفَتِهَا...4 / 138

امام سجاد عليه السلام : مِن سَعادَةِ المُؤِنِ دابَّةٌ يَركَبُها فى حَوائِجِهِ وَ يَقضى عَلَيها حُقُوقَ...5 / 421

امام سجاد عليه السلام : ... وَ إنَّ أوَّلَ ما يَسْألانِكَ عَنْ رَبِّكَ الَّذى كُنْتَ تَعْبُدُهُ، وَ عَنْ نَبِيِّكَ...5 / 529

امام باقر عليه السلام : آن ، آب بود كه همه چيزها را از آن آفريد و اصل هر چيز را از آب...5 / 414

امام باقر عليه السلام : آنچه مى گويم خوب به آن توجه كن . همانا ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه...4 / 502

امام باقر عليه السلام : آن گاه كه خدا عقل را آفريد ، از او بازپرسى كرد و به او گفت : پيش آى...4 / 40

امام باقر عليه السلام : آيا كيفيت وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله را براى شما بازگو نمايم؟1 / 505

امام باقر عليه السلام : أتَرَوْنَ أنَّ اللّه - تَبارَكَ وَ تَعالى - افْتَرَضَ طاعَةَ أوْلِيائِهِ عَلى عِبادِهِ...4 / 448

امام باقر عليه السلام : أَتَوَهَّمُ شَيْئاً؟ فَقَالَ : نَعَمْ ، غَيْرَ مَعْقُولٍ وَ لاَ مَحْدُودٍ ، فَمَا وَقَعَ وَهْمُكَ...4 / 144

امام باقر عليه السلام : إثنا عشر إماما من آل محمّد عليهم السلام . كلّهم محدّثون بعد رسول اللّه صلى الله عليه و آله...3 / 199

امام باقر عليه السلام : إِذَا اسْتَقْبَلْتَ الْقِبْلَةَ بِوَجْهِكَ فَلاتُقَلِّبْ وَجْهَكَ عَنِ الْقِبْلَةِ فَتَفْسُدَ...5 / 51

امام باقر عليه السلام : إذا حدّثتكم بشى ء فاسألونى من كتاب اللّه ، ثم قال فى بعض ...4 / 380؛ 5 / 86

ص: 587

امام باقر عليه السلام : الأرض كلّها لنا، فمن أحيا أرضا من المسلمين فليعمرها و ليؤّ...5 / 472

امام باقر عليه السلام : از فرزندان حسين بن على ، نُه نفرشان امام هستند و نهمينِ...5 / 27

امام باقر عليه السلام : أسألُك بِحَقِّ حَبِيبِك مُحَمَّدٍ إلاَّ بَدَّلت سَيِّئَاتِى حَسَنَاتٍ و حَاسَبتَنِى...5 / 257

امام باقر عليه السلام : إسمع و ع و بلّغ حيث انتهت بك راحلتك . إنّ أمير المؤنين عليه السلام...3 / 182

امام باقر عليه السلام : ألا أحكى لكم وضوء رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ فأخذ بكفّه اليمنى كفّا...4 / 372

امام باقر عليه السلام : الاْءِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ قَالَ وَ مَا الاْءِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ قَالَ يَصِلُ ...5 / 258

امام باقر عليه السلام : إلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول» ، و كان ، و اللّه ، محمّد ممن إرتضاه...4 / 509

امام باقر عليه السلام : الإِيمَانُ مَا استَقَرَّ فِى القَلبِ وَ أَفضَى بِهِ إِلَى اللَّهِ عز و جل وَ صَدَّقَهُ العَمَلُ...5 / 288

امام باقر عليه السلام : أما إنّه إذا كان ذلك ، عرض على رسول اللّه صلى الله عليه و آله ثمّ على الأئمة...4 / 504

امام باقر عليه السلام : اما تسمع لقول اللّه عز و جل للّه الأمر من قبل و من بعد؟ يعنى إليه المشيئة...4 / 279

امام باقر عليه السلام : امامى است كه در سال 260 پنهان مى شود ، سپس چون شهابى...5 / 351

امام باقر عليه السلام : إمامٌ يَخْنُسُ سَنَةَ سِتّينَ وَمِئَتَين ، ثُمَّ يَظْهَرُ كَالشّهابِ يَتَوَقَّدُ فِى اللَّيلةِ الظُلَماء...3 / 142

امام باقر عليه السلام : إنّ اسمَ اللّه الأعظم على ثلاثة و سبعين حرفا و انّما كان عندَ...4 / 478؛ 5 / 229

امام باقر عليه السلام : إنَّ اللّه اتَّخَذ إبراهيم عَبداً قَبل أن يَتَّخِذَه نَبِيّاً و اتَّخَذَه نَبِيّاً قَبل أن...5 / 222

امام باقر عليه السلام : إنّ اللّه أخذ ميثاقَ شيعتنا بالولاية لنا و هم ذر ... و عرّفهم رسول اللّه 9...4 / 484

امام باقر عليه السلام : ... إنَّ أوَّلَ ما يُحاسَبُ بِهِ الْعَبْدُ الصَّلاةُ، فَإنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها5 / 527

امام باقر عليه السلام : إنَّ أوَّلَ مَنْ يُكَذّبُ الْكَذَّابَ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - ثُمَّ الْمَلَكَانِ اللَّذَانِ...5 / 506

امام باقر عليه السلام : إنَّ اللّهَ - عَزَّ وَ جَلَّ - لَمّا أخْرَجَ ذُرِّيَّةَ آدَمَ عليه السلام مِنْ ظَهْرِهِ لِيَأْخُذَ عَلَيْهِمُ...5 / 505

امام باقر عليه السلام : انتفعوا بموعظة اللّه وألزموا كتابه فإنّه أبلغ الموعظة4 / 352

امام باقر عليه السلام : انّ جبرئيل عليه السلام أتى النبى صلى الله عليه و آله لكل صلاة بوقتين غير صلاة المغرب...1 / 282

امام باقر عليه السلام : إنّ حديث آل محمّد صعب مستصعب لا يؤمن به إلاّ ملك مقرّب...4 / 375

امام باقر عليه السلام : إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله سأل جبرئيل عليه السلام كيف كان مهلك قوم صالح عليه السلام5 / 133، 134

امام باقر عليه السلام : إنّ العلم الذى نزل مع آدم عليه السلام لم يرفع . و العلم يتوارث و كان علىّ عليه السلام...4 / 497

امام باقر عليه السلام : إنّ عليّا كان محدثا ... يحدّثه ملك4 / 489

امام باقر عليه السلام : إنّ القرآن واحد نزل من عند واحد ولكنّ الاختلاف يجى ء مِن قِبَلِ...4 / 341؛ 5 / 78

امام باقر عليه السلام : إنّ كتاب اللّه أصدق الحديث و أحسن القصص و قال اللّه عز و جل (وَإِذَا...4 / 346

امام باقر عليه السلام : إِنَّ لِلَّهِ عز و جل أنْ يُقسِمَ مِن خَلقِهِ بِما شاءَ وَ لَيسَ لِخَلقِهِ أنْ يُقسِمُوا إلاّ بِهِ5 / 408

ص: 588

امام باقر عليه السلام : إنّ للّه علمين: علم مكنون مخزون لا يعلمه إلاّ هو ومن ذلك...4 / 286

امام باقر عليه السلام : إنّما تَحْتاجُ الْمَرأةُ فِى المَأتَم إلَى النَّوح لِتَسيلَ دَمْعَتُها ، وَلا يَنْبَغى...3 / 156

امام باقر عليه السلام : إنّما يداقّ اللّه العباد فى الحساب يوم القيامة على ...1 / 334؛ 4 / 11

امام باقر عليه السلام : إِنَّمَا يَعْبُدُ اللَّهَ مَنْ يَعْرِفُ اللَّهَ ، فَأَمَّا مَنْ لاَ يَعْرِفُ اللَّهَ فَإِنَّمَا يَعْبُدُهُ...4 / 128؛ 5 / 247

امام باقر عليه السلام : إنّ من علم ما أوتينا تفسير القرآن و أحكامه4 / 343؛ 5 / 129

امام باقر عليه السلام : إنّ منكم من يقاتل على تأويل القرآن كما قاتلت على تنزيله...2 / 481

امام باقر عليه السلام : إِنَّ النَّاسَ لَمَّا كَذَّبُوا بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله هَمَّ اللَّهُ تَبَارَكَ وَتَعَالَى بِهَلاكِ...5 / 47

امام باقر عليه السلام : إنّه لينزّل فى ليلة القدر إلى ولىّ الأمر ، تفسير الأمور سنة سنة...4 / 500

امام باقر عليه السلام : إنّى لأكره للرّجل أن يرغب عن سنّة رسول اللّه صلى الله عليه و آله أو يدعها4 / 363

امام باقر عليه السلام : الأوّاه هو الدعّاء4 / 327

امام باقر عليه السلام : أوَّلُ كُلِّ كِتابٍ نَزَلَ مِنَ السَّماءِ (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ)5 / 509

امام باقر عليه السلام : أوَّلُ ما يَحْكُمُ اللّهُ فيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ الدِّماءُ5 / 529

امام باقر عليه السلام : اهل علم در آن شك ندارند كه پيغمبر چنين فرموده است: زناكار...5 / 323

امام باقر عليه السلام : إِيَّاكُمْ وَالتَّفَكُّرَ فِى اللّه ِ وَلَكِنْ إِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى عَظَمَتِهِ...2 / 343؛ 4 / 139

امام باقر عليه السلام : ايّانا عنى و عَلىٌّ أوّلُنا و أفضلُنا و خيرُنا بعد النبى - صلّى اللّه عليه و آله...4 / 479

امام باقر عليه السلام : اى پسر قيس! ]بدان كه]پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : «زناكار در...5 / 327

امام باقر عليه السلام : ... اى جابر! قرآن، بطنى دارد و براى بطن آن (بطنى و ظَهرى است...2 / 480

امام باقر عليه السلام : ايمان ، آن چيز است كه در قلب جاى گرفته و بنده را به سوى خدا...5 / 318

امام باقر عليه السلام : اى ميسر! همانا زمين ، فاسد بود و خداوند ، آن را با پيامبرش...5 / 426

امام باقر عليه السلام : اين ، همان قول و گفته خداوند است كه فرمود : (و آنها را با روحى...5 / 331

امام باقر عليه السلام : برادرت ، اين را مى دانست5 / 22

امام باقر عليه السلام : بر تو باد از زن هاى ساده و نابخرد بگيرى5 / 355

امام باقر عليه السلام : بر مؤن است كه تا هفتاد گناه كبيره برادر مؤن خود را بپوشاند5 / 317

امام باقر عليه السلام : بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله بِخَمْسَةِ أَسْيافٍ: ثَلاثَةٌ مِنْهَا شَاهِرَةٌ ، فَلاتُغْمَدُ...5 / 42

امام باقر عليه السلام : بنى الإسلام على خمس: على الصلاة و الزكاة و الصوم و الحجّ و الولاية...1 / 506

امام باقر عليه السلام : به آن نامى كه خداوند آنان را خوانده است و به [نام] عملى كه...5 / 328

امام باقر عليه السلام : به خدا هر چه اولاد آدم از روزى كه خدا آدم را آفريد تا...5 / 350

امام باقر عليه السلام : به زودى ، برده فروشى از اهل بربر مى آيد و با اين...3 / 153

امام باقر عليه السلام : پايه و مايه انسان ، عقل انسان است. انسان به واسطه عقل ، كمال...4 / 90

امام باقر عليه السلام : پرده نشينان پارسا ... دخترهاى جوانى كه زير سرپرستى...5 / 355

ص: 589

امام باقر عليه السلام : پرسشى از تو دارم . چه وقت را مناسب مى دانى تا نزد تو...5 / 14

امام باقر عليه السلام : تَعَالَى الْجَبَّارُ ، تَعَالَى الْجَبَّارُ ، مَنْ تَعَاطَى مَا ثَمَّ هَلَكَ4 / 140

امام باقر عليه السلام : جَعَل مِنهُم الرُّسُل و الأنبِياء و الأئِمَّة فَكَيف يُقِرُّون فى آل إبراهِيم عليه السلام...5 / 222

امام باقر عليه السلام : چون خدا عقل را آفريد ، به او فرمود : پيش بيا . پيش آمد ، فرمود : ...4 / 45

امام باقر عليه السلام : چون خداوند ، عقل را آفريد ، او را به سخن آورده و فرمود: «پيش...4 / 90

امام باقر عليه السلام : چون روز قيامت مى شود ، خداى - تبارك و تعالى - دستور مى دهد...4 / 427

امام باقر عليه السلام : چون هنگام شهادت حسين عليه السلام در رسيد ، دختر بزرگ ترش فاطمه...5 / 350

امام باقر عليه السلام : حسد ، ايمان را مى خورد ؛ همان گونه كه آتش، هيزم را5 / 330

امام باقر عليه السلام : حميده باشى در دنيا و محمود (پسنديده) باشى در آخرت...3 / 153

امام باقر عليه السلام : الحنيفيّة من الفطرة التى فطر اللّه الناس عليها ، لا تبديل لخلق اللّه...4 / 378

امام باقر عليه السلام : خدا در روز قيامت ، نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلى كه در...4 / 44

امام باقر عليه السلام : خدا، فرود نمى آيد و نيازى به فرود آمدن ندارد. ديدگاه او، نسبت...2 / 346

امام باقر عليه السلام : خداوند از سه چيز منع نموده است: 1. گفتار نابه جا؛ 2. تباه نمودن...1 / 508

امام باقر عليه السلام : خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به سوى جنّ و انس فرستاد و پس از او...5 / 25

امام باقر عليه السلام : خداى تعالى به محمّد صلى الله عليه و آله وحى كرد كه : «اى محمّد! من تو را آفريدم...4 / 422

امام باقر عليه السلام : خَرَجَ أميرُ المُؤِنينَ عليه السلام ذاتَ لَيلَةٍ بَعدَ عَتَمَةٍ وهُوَ يَقُولُ هَمهَمَةً...5 / 230

امام باقر عليه السلام : خَشِى أَنْ لايطَاعَ وَ لَوْ أَنَّ عَلِيّاً عليه السلام ثَبَتَتْ لَهُ قَدَمَاهُ أَقَامَ كِتَابَ اللَّهِ وَ...5 / 45

امام باقر عليه السلام : خَيرُ الأعمالِ الحَرثُ تَزرَعُهُ فَيَأكُلُ مِنهُ البَرُّ وَ الفاجِرُ أمّا البَرُّ فَما أكَلَ...5 / 419

امام باقر عليه السلام : در توراتْ نوشته است ، از جمله مناجات خداى عز و جل با موسى بن...4 / 426

امام باقر عليه السلام : دروغ ، سبب خراب شدن ايمان است5 / 330

امام باقر عليه السلام : در يكى از كتاب هايى كه خدا نازل كرده ، آمده است كه : منم خدايى...4 / 427

امام باقر عليه السلام : دين ، واسع و رساست و خوارج ، از نادانى ، بر خود...5 / 362

امام باقر عليه السلام : ذِرْوَةُ الْأَمْرِ وَ سَنَامُهُ وَ مِفْتَاحُهُ وَ بَابُ الْأَشْيَاءِ وَ رِضَا الرَّحْمَنِ...4 / 127

امام باقر عليه السلام : راه رسيدن به كمال نهايى انسان ، سه چيز است : شناخت عميق دين...4 / 57

امام باقر عليه السلام : زيرا زناكار و گناهكاران ديگرى مانند وى، از روى غلبه شهوت...5 / 336

امام باقر عليه السلام : ظَهر قرآن، تنزيل آن و بطن آن، تأويلش است2 / 481

امام باقر عليه السلام : عالم الغيب فإنّ اللّه عز و جل عالم بما غاب عن خلقه فيما يقدر من شى ء؟...4 / 286

امام باقر عليه السلام : عجبت من قوم يتولّونا و يجعلونا أئمّة و يصفون أنّ طاعتَنا مفترضةً...4 / 485

امام باقر عليه السلام : فرض اللّه الصلاة و سنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله عشرة أوجه : صلاة الحضر...4 / 379

امام باقر عليه السلام : فما البادرة ؟ قال : اليمين عند الغضب و التوبة منها الندم4 / 376

ص: 590

امام باقر عليه السلام : فهو واحد صمد، قدوس، يعبده كلى شى ء ويصمد اليه كل شى ء ووسع...1 / 272

امام باقر عليه السلام : فى كتاب على عليه السلام ثَلاَثُ خِصَالٍ لاَ يَمُوتُ صَاحِبُهُنَّ أَبَداً حَتَّى...5 / 250

امام باقر عليه السلام : قال أمير المؤنين عليه السلام فى خطبة خطبها بعد موت النبى صلى الله عليه و آله بتسعة أيام...3 / 182

امام باقر عليه السلام : قال النبيّ صلى الله عليه و آله لعلي عليه السلام : يا علي! إدفني في هذا المكان و ارفع قبرى من...4 / 372

امام باقر عليه السلام : قال النبيّ صلى الله عليه و آله لفاطمة عليهاالسلام : يا فاطمة! قومي فاخرجي تلك الصحفة...4 / 374

امام باقر عليه السلام : قَدْ أَحَلَّتْهَا آيةٌ وَ حَرَّمَتْهَا آيةٌ أُخْرَى5 / 45، 64

امام باقر عليه السلام : قَدْ بَينَ لَكُمْ إِذْ نَهَى نَفْسَهُ وَ وُلْدَهُ5 / 45

امام باقر عليه السلام : قرآن ، بر چهار بخش نازل شده ، يك چهارم درباره [فضايل و...5 / 175

امام باقر عليه السلام : قِيلَ لِأَمِيرِ المُؤِنِينَ عليه السلام مَن شَهِدَ أَن لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً...5 / 288

امام باقر عليه السلام : كان اميرالمؤنين - صلوات اللّه عليه - لا يصلى من النهار حتى تزول...1 / 289

امام باقر عليه السلام : كَانَتْ شَرِيعَةُ نُوحٍ عليه السلام : أَنْ يُعْبَدَ اللَّهُ بِالتَّوْحِيدِ وَ الْإِخْلَاصِ وَ خَلْعِ...4 / 136

امام باقر عليه السلام : كانَت عَصا مُوسى لآِدَمَ عليه السلام فَصارَت إلى شُعَيبٍ ثُمَّ صارَت إلى...5 / 230

امام باقر عليه السلام : كذلك فعل بقوم يونس لمّا آمنوا، رحمهم اللّه بعد ما كان قدر...4 / 280

امام باقر عليه السلام : كسى كه اين را انكار كند از ما نيست ...4 / 503

امام باقر عليه السلام : كسى كه بهره اى از درشتى كردن داشته باشد، بين او و ايمان...5 / 330

امام باقر عليه السلام : كفر ، بزرگ تر از شرك است . هر كسى كه نظر يا سخنى را بر...5 / 335

امام باقر عليه السلام : كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ هُوَ خِلاَفُ مَا يُعْقَلُ وَ خِلاَفُ مَا يُتَصَوَّرُ فِى...4 / 141

امام باقر عليه السلام : لَقَدْ خَلَقَ اللّهُ جَلَّ ذِكْرُهُ لَيْلَةَ الْقَدْرِ أوَّلَ ما خَلَقَ الدُّنْيا وَ لَقَدْ خَلَقَ فيها...5 / 526

امام باقر عليه السلام : لَمّا حَضَرَ الْحُسَينَ عليه السلام ما حَضَرَهُ ، دَفَعَ وَصيّتَهُ إلى اِبْنَتِهِ فاطِمَةَ...3 / 164

امام باقر عليه السلام : لمّا مات أبى على بن الحسين عليه السلام ، جاءت ناقة له من الرعى حتّى ضربت ...1 / 240

امام باقر عليه السلام : لم يحج النبى صلى الله عليه و آله بعد قدومه المدينة إلاّ واحدة و قد حجّ بمكّة مع...4 / 2 37

امام باقر عليه السلام : لو كانت إذا نزلت آية على رجل، ثمّ مات ذلك الرجل، ماتت...2 / 609

امام باقر عليه السلام : لَوْ كانَ لِألْسِنَتِكُمْ أوْكِيَةٌ لَحَدَّثْتُ كُلَّ امْرِئ بِما لَهُ و عَلَيْه4 / 455

امام باقر عليه السلام : لو لا أنا نزداد ، لأنفدنا4 / 504

امام باقر عليه السلام : ليس لك من الأمر شى ء أن تتوب عليهم أو تعذّبهم فإنّهم ظالمون5 / 142

امام باقر عليه السلام : ما ادّعى أحد من الناس أنّه جمع القرآن كلّه كما اُنزل إلاّ كذّاب...4 / 341؛ 5 / 130

امام باقر عليه السلام : ما أعلم أحدا من النّاس قال فيها إلاّ بالرأى إلاّ على عليه السلام فإنّه...4 / 363

امام باقر عليه السلام : مادرم زير ديوارى نشسته بود . آن ديوار ، شكست و ما...5 / 348

امام باقر عليه السلام : ما دوازده امام هستيم كه حسن وحسين عليهماالسلام ، از جمله اين دوازده...5 / 27

امام باقر عليه السلام : المال للزوج1 / 302

ص: 591

امام باقر عليه السلام : مَا مِن عَبدٍ يُصَابُ بِمُصِيبَةٍ فَيَستَرجِعُ عِند ذِكرِهِ المُصِيبَة و يَصبِرُ حِين تَفجَأُهُ...5 / 256

امام باقر عليه السلام : ما الوصمة؟ قال : اليمين فى المعصية و النذر فى المعصية4 / 376

امام باقر عليه السلام : ما وقتى شخصى را ببينيم ، حقيقت او را كه مؤمن است يا منافق...4 / 484

امام باقر عليه السلام : ما يستطيع أحد أن يدّعى أنّ عنده جميع القرآن كلّه ظاهره و...4 / 325؛ 5 / 130

امام باقر عليه السلام : قصود از ليله مباركه، شب قدر است1 / 510

امام باقر عليه السلام : مقصود ، مؤمنى است كه براى برادر (دينى) خود ، در پشت سر او...4 / 429

امام باقر عليه السلام : من از هيچ كس نمى پسندم كه از سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روى گردان...4 / 363

امام باقر عليه السلام : مَن كَانَ مُؤِناً فَعَمِلَ خَيراً فِى إِيمَانِهِ ثُمَّ أَصَابَتهُ فِتنَةٌ فَكَفَرَ ثُمَّ تَابَ...5 / 264

امام باقر عليه السلام : نحن، أهل الذكر2 / 480

امام باقر عليه السلام : نَزَلَتْ فِى خَوَّاتِ بْنِ جُبَيرٍ الأَنْصَارِى وَ كَانَ مَعَ النَّبِى صلى الله عليه و آله فِى الْخَنْدَقِ...5 / 52

امام باقر عليه السلام : نزل جبرئيل عليه السلام بهذه الآية على محمّد صلى الله عليه و آله هكذا : (فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُواْ...4 / 329

امام باقر عليه السلام : نزل جبرئيل على محمّد صلى الله عليه و آله برمّانتين من الجنّة ، فلقيه عليّ عليه السلام...4 / 495

امام باقر عليه السلام : نزل القرآن على أربعة أرباع، ربع فينا وربع فى عدوّنا وربع سنن...2 / 611

امام باقر عليه السلام : نَسَخَتْهَا الآيةُ الَّتِى بَعْدَهَا قَوْلُهُ : (فَمَنْ خَافَ مِن مُّوصٍ جَنَفًا أَوْ...5 / 46، 64

امام باقر عليه السلام : نِعْمَ الْمَسْألَةُ سَألْتِنى يا اُمَّ هانئ هذا مَولودٌ فى آخرِ الزَّمانِ هُوَ...3 / 142

امام باقر عليه السلام : (وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ) ذَاكَ الَّذِى يُفَارِقُهُ5 / 275

امام باقر عليه السلام : وجدنا فى كتاب على عليه السلام (إِنَّ الأَْرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ ...5 / 423، 461

امام باقر عليه السلام : ...و رَجِّع بالقرآن صوتَكَ فإنّ اللّه يُحبّ الصوت الحسن يرجَّعُ ترجيعا2 / 123

امام باقر عليه السلام : ورجل قرأ القرآن فحفظ حروفه وضيّع حدوده وأقامه اقامة القدح5 / 78

امام باقر عليه السلام : وَ السَّبِيلُ الَّذِى قَالَ اللَّهُ : (سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَ فَرَضْنَاهَا وَ أَنزَلْنَا فِيهَآ...5 / 65

امام باقر عليه السلام : والصحفة عندنا يخرج بها قائمنا عليه السلام فى زمانه4 / 374

امام باقر عليه السلام : وكان من نبذهم الكتاب أن أقاموا حروفه وحرّفوا حدوده فَهُم...5 / 78 ، 86، 173

امام باقر عليه السلام : ... وَ لَوْ أَنَّ عَلِيّاً عليه السلام ثَبَتَتْ لَهُ قَدَمَاهُ أَقَامَ كِتَابَ اللَّهِ وَالْحَقَّ كُلَّهُ5 / 40

امام باقر عليه السلام : وَ اللَّهِ لَو لاَ مَا فِى الأَرضِ مِنكُم مَا أَنعَمَ اللَّهُ عَلَى أَهلِ خِلاَفِكُم وَ لاَ...5 / 257

امام باقر عليه السلام : .. وَ لَوْ أَنَّ عَلِياً عليه السلام ثَبَتَتْ لَهُ قَدَمَاهُ أَقَامَ كِتَابَ اللَّهِ وَ الْحَقَّ كُلَّهُ5 / 63

امام باقر عليه السلام : ... هر كه در دلش صافى خالصِ دين خدا در آمد ، دلش از آنچه جز...5 / 358

امام باقر عليه السلام : هر گاه مطلبى را براى شما نقل نمودم، درباره آن موضوع از قرآن...1 / 508

امام باقر عليه السلام : همانا خداوند - تبارك و تعالى - ، قرآن را بيانگر هر چيزى قرار...4 / 351

امام باقر عليه السلام : همه چيز ، آب بود و عرش خدا بر آب بود و خداوند ، همه چيز...5 / 415

امام باقر عليه السلام : هو علمه الذى يأخذ عمّن يأخذه2 / 530

ص: 592

امام باقر عليه السلام : هِيَ الوَلايَةُ لِأمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام5 / 92

امام باقر عليه السلام : يَا ابنَ قَيسٍ أَمَّا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَقَد قَالَ لاَ يَزنِى الزَّانِى وَ هُوَ...5 / 265

امام باقر عليه السلام : يا ابنَ مُسلِمٍ كُلُّ شَى ءٍ خَلَقَهُ اللّه ُ مِن طَيرٍ أو بَهيمَةٍ أو شَى ءٍ فيهِ...5 / 229

امام باقر عليه السلام : يا جابِرُ! إنَّ اللّهَ أوَّلَ ما خَلَقَ خَلَقَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله وَ عِتْرَتَهُ الْهُداةَ...5 / 526

امام باقر عليه السلام : يَا سديرُ إنَّ لَنا خَدَماً مِنَ الجِنِّ فَإذا أرَدنَا السُّرعَةَ بَعَثناهُم...5 / 229

امام باقر عليه السلام : يا سعد ! تعلّموا القرآن...4 / 347

امام باقر عليه السلام : يستقبل القبلة ثم ليقله...4 / 363

امام باقر عليه السلام : يعْنِى الْمُوصَى إِلَيهِ إِنْ خَافَ جَنَفاً مِنَ الْمُوصِى فِيمَا أَوْصَى بِهِ إِلَيهِ...5 / 46

امام باقر عليه السلام : يكون بين الجماعتين ثلاثة أميال1 / 301

امام صادق عليه السلام : آن اعمال ، بالايش نمى برند4 / 94

امام صادق عليه السلام : آن را براى خانواده ات خريدى و به دوش خود كشيدى تا براى شان...5 / 353

امام صادق عليه السلام : آن گاه كه از بنده مؤن گناهى سر مى زند، خداوند به او هفت...5 / 339

امام صادق عليه السلام : آن ، نيرنگ و شيطنت است كه نمايش عقل را دارد ، ولى عقل نيست4 / 43

امام صادق عليه السلام : آيا از زمين و آنچه از آن پديد مى آيد، غير از خمس، حقّى نداريم؟! ...5 / 475

امام صادق عليه السلام : آيا گمان مى كنى فقط خمس به ما تعلّق دارد؟ بلكه هر چه...5 / 472

امام صادق عليه السلام : آيه اى از ملكوت و بزرگ تر از جبرئيل و ميكائيل است . او با...4 / 246

امام صادق عليه السلام : آيه ، به بنى اسرائيل به جهت ترك دستورهاى الهى ، نسبت كفر داده...5 / 339

امام صادق عليه السلام : أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً؟4 / 145

امام صادق عليه السلام : إحاطة الوهم ألا ترى إلى قوله : (قَدْ جَآءَكُم بَصَآئِر مِن رَّبِّكُمْ)...4 / 327

امام صادق عليه السلام : أحلت يا أبا محمّد، أما علمت أنّ الدنيا و الآخرة للإمام يضعها...5 / 461

امام صادق عليه السلام : ادع اللّه عز و جل و لا تقل أن الأمر قد فرغ منه4 / 283

امام صادق عليه السلام : إذا آل الرجل من امرأته و الإيلاء أن يقول: واللّه لا أجامعك كذا و كذا...1 / 511

امام صادق عليه السلام : إذا أراد الإمام أن يعلم شيئا ، أعلمه اللّه ذلك4 / 499

امام صادق عليه السلام : إذا عُدتِ إخوَتَكِ فَلا تَلْبِسى الْمُصَبَّغَةَ3 / 162 ، 166

امام صادق عليه السلام : إذا كان الغالب عليه إسم الأسرب ، فلا بأس1 / 302

امام صادق عليه السلام : إذا كان ليلة الجمعة وافى رسول اللّه صلى الله عليه و آله العرش و وافى...4 / 503

امام صادق عليه السلام : إذا كان الماء قدر كّر، لم ينجسّه شى ء1 / 494

امام صادق عليه السلام : إذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ وَ جَمَعَ اللّهُ - تَبارَكَ وَ تَعالى - الْخَلاَئِقَ، كَانَ...5 / 520

امام صادق عليه السلام : أذن ابن أُمّ مكتوم لصلاة الغداة و مرّ رجل برسول اللّه صلى الله عليه و آله و هو يتسحرّ...4 / 373

امام صادق عليه السلام : از او بپرس وسوسه اى كه به او دست مى دهد از چيست؟ به...4 / 43

ص: 593

امام صادق عليه السلام : از تو مى خواهم كه بر محمّد و آل محمّد ، درود فرستى و به رحمت...4 / 303

امام صادق عليه السلام : أَسْأَلُكَ بِتَوْحِيدِكَ الَّذِى فَطَرْتَ عَلَيْهِ الْعُقُول4 / 143

امام صادق عليه السلام : أصحاب العربية يحرّفون كلام اللّه عز و جل عن مواضعه5 / 173

امام صادق عليه السلام : أعطوا الحَسنَ بنَ علىِ بنِ علىِّ بنِ الحُسينِ - وَهُوَ الافْطَسُ - ...3 / 158

امام صادق عليه السلام : أعْظَمَ إثمَ مَن يَحلِفُ بِها5 / 408

امام صادق عليه السلام : إعلموا إنّ القرآن هدى النهار و نور اللّيل المظلم على ما كان من...4 / 351

امام صادق عليه السلام : أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ ، إِدْمَانُ التَّفَكُّرِ فِى اللَّهِ وَ فِى قُدْرَتِهِ4 / 141

امام صادق عليه السلام : أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ ، الْعِلْمُ بِاللَّه4 / 113

امام صادق عليه السلام : إقرَءوا كما عُلِّمْتُم2 / 445؛ 5 / 122

امام صادق عليه السلام : گر بنده مرتكب يكى از گناهان بزرگ يا كوچكى شود كه خداوند...5 / 326

امام صادق عليه السلام : اگر قرآن ، همان طور كه نازل شده ، خوانده شود، ما را با نام در...5 / 175

امام صادق عليه السلام : ... اگر كنيزكى دارى ، براى انداختن بستر او بفرست تا در شب و...5 / 356

امام صادق عليه السلام : اگر گوشت خوك نمى خورند ، با آنها غذا بخور و به مادرت نيكى كن5 / 347

امام صادق عليه السلام : ألا إنّ صاحب المصيبة أولى بالصبر عليها فمشى حافيا حتّى دخل...2 / 308

امام صادق عليه السلام : ألا أُخبركم بما كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول إذا أوى إلى فراشه ؟4 / 371

امام صادق عليه السلام : الْأَوْصِيَاءُ ، هُمْ أَبْوَابُ اللَّهِ عز و جل الَّتِى يُؤتَى مِنْهَا وَ لَوْلاَهُمْ مَا عُرِفَ اللَّهُ4 عز و جل / 151

امام صادق عليه السلام : الْكُفْرُ أقْدَمُ، وَ ذلِكَ أنَّ إبْلِيسَ أوَّلُ مَنْ كَفَرَ، وَ كانَ كُفْرُهُ غَيْرَ شِرْكٍ...5 / 508

امام صادق عليه السلام : الْمَعْرِفَةُ وَ ضِدَّهَا الاْءِنْكَار4 / 129

امام صادق عليه السلام : أَ لَيسَ تَكُونُ مَعَ الإِمَامِ مُوَطِّناً نَفْسَكَ عَلَى حُسْنِ النِّيةِ فِى طَاعَتِهِ...5 / 61، 67

امام صادق عليه السلام : أمّا الْحَلال وَ الْحَرام، فَقَد وَ اللّه ِ أنْزَلَهُ اللّه ُ عَلَى نَبِيِّهِ بِكَمالِهِ، وَ ما يزاد...4 / 451

امام صادق عليه السلام : أما إنّه ليس فيه من الحلال و الحرام و لكن فيه علم ما يكون4 / 483

امام صادق عليه السلام : أما سَمِعْتِ قَولَ اللّه ِ - عَزَّوَجَلَّ - : (اَلَّذينَ يَصِلونَ ما أمرَ اللّه ُ بِهِ أنْ يُوصَل...3 / 159

امام صادق عليه السلام : أمّا مع الإمام فركعتان و أمّا من يصلّى وحده فهى أربع ركعات بمنزلة...1 / 301

امام صادق عليه السلام : أَمَا وَ اللَّهِ إِن كَانَت أَعمَالُهُم أَشَدَّ بَيَاضاً مِنَ القَبَاطِيِّ وَ لَكِن كَانُوا إِذَا...5 / 258

امام صادق عليه السلام : أمر اللّه ولم يشأ؛ و شاء ولم يأمر. أمر إبليس أن يسجد لآدم...2 / 348؛ 4 / 176

امام صادق عليه السلام : امروزه ديگر مستضعفى وجود ندارد . مردان ، به مردانْ ابلاغ كرده اند...5 / 363

امام صادق عليه السلام : انّ آزر أبا ابراهيم عليه السلام كان منجّما لنمرود ولم يكن يصدر إلاّ عن أمره ...1 / 368

امام صادق عليه السلام : إنّ الأئمّة فى كتاب اللّه عز و جل ، امامان . قال اللّه تبارك و تعالى : (وَ جَعَلْنَاهُمْ...4 / 470

امام صادق عليه السلام : إنّ أبغض خلق اللّه عبدٌ اتّقى الناسُ لسانه2 / 132

امام صادق عليه السلام : إن اجتهد برئ و إن قصّر فى الاجتهاد فى الطلب، فلا1 / 513

ص: 594

امام صادق عليه السلام : إنّ الآية من القرآن و السورة لتجى ء يوم القيامة حتّى تصعد ألف...4 / 349

امام صادق عليه السلام : ... إِنَّ الْحَدِيثَ ينْسَخُ كَمَا ينْسَخُ الْقُرْآن5 / 54 ، 66

امام صادق عليه السلام : إنّ اللّه عز و جل أخبر محمّد صلى الله عليه و آله بما كان منذ كانت الدنيا و بما يكون...4 / 292

امام صادق عليه السلام : إنَّ اللّه َ عز و جل أوضَحَ بِأئِمَّةِ الهُدى مِن أهلِ بَيتِ نَبِيِّنا عَن دينِهِ ...5 / 222

امام صادق عليه السلام : إن اللّه - تبارك وتعالى - أنزل فى القرآن تبيان كل شى ء حتّى و اللّه...5 / 87

امام صادق عليه السلام : إنَّ اللّه َ تَبارَكَ وَ تَعالى بَعَثَ جَبرَئِيل و أمَرَهُ أن يَخرِقَ بِإبهامِهِ ثَمانِيَةَ...5 / 424

امام صادق عليه السلام : إنّ اللّه عزّ ذكره ختم بنبيّكم النبيّين فلا نبىَّ بعده أبدا و ختم بكتابكم...4 / 324

امام صادق عليه السلام : إنّ اللّه - عزّ و جلّ - فرض على خلقه خمسا فرخّص فى أربع و لم...1 / 506

امام صادق عليه السلام : إنّ اللّه علّم نبيه التنزيل و التأويل فعلّمه رسول اللّه صلى الله عليه و آله عليا عليه السلام...4 / 369

امام صادق عليه السلام : إنّ اللّه لم يبد له من جهل4 / 285

امام صادق عليه السلام : إِنَّ الْمُرِيدَ لاَ يَكُونُ إِلاَّ لِمُرَادٍ مَعَهُ، لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَالِماً قَادِراً ثُمَّ أَرَادَ2 / 345

امام صادق عليه السلام : إنّ الإمام إذا شاء أن يعلم ، اُعلم4 / 499

امام صادق عليه السلام : إِنَّ أَمْرَ اللَّهِ ، كُلَّهُ عَجِيبٌ ، إِلاَّ أَنَّهُ قَدِ احْتَجَّ عَلَيْكُمْ بِمَا قَدْ عَرَّفَكُمْ مِنْ...4 / 116

امام صادق عليه السلام : إنّ أوّل الاُمور و مبدأها وقوّتَها وعمارتها الّتى لاينتفع بشى ءٍ إلاّ به...4 / 18

امام صادق عليه السلام : إنَّ أوَّلَ صَلاةٍ افْتَرَضَهَا اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله الظُّهْرُ5 / 524

امام صادق عليه السلام : إنَّ أوَّلَ ما عُصِىَ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - بِهِ سِتٌّ: حُبُّ الدُّنْيا، وَ حُبُّ...5 / 507

امام صادق عليه السلام : إنَّ أوَّلَ مَنِ اتَّخَذَ السُّكَّرَ سُلَيْمانُ بْنُ داوُدَ عليه السلام5 / 524

امام صادق عليه السلام : ... إنَّ أوَّلَ مَنْ رَدَّ شَهادَةَ الْمَمْلُوكِ عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ، وَ ذلِكَ أنَّهُ...5 / 518

امام صادق عليه السلام : إنَّ اللّهَ عز و جل أمَرَ إبْراهيمَ بِبِناءِ الْكَعْبَةِ وَ أنْ يَرْفَعَ قَواعِدَها وَ يُرِىَ النّاسَ...5 / 513

امام صادق عليه السلام : ... إنَّ اللّهَ - تَبارَكَ وَ تَعالى - لَمّا أرادَ أنْ يَخْلُقَ آدَمَ خَلَقَ تِلْكَ...5 / 511

امام صادق عليه السلام : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى وَضَعَ الْحَجَرَ الْأسْوَدَ وَ هىَ جَوْهَرَةٌ اُخْرِجَتْ...5 / 512

امام صادق عليه السلام : إنَّ اللّهَ - عَزَّ وَ جَلَّ - لَمّا أرَادَ أنْ يَخْلُقَ آدَمَ عليه السلام أرْسَلَ الْماءَ عَلَى...5 / 510

امام صادق عليه السلام : إنَّ جَبرَئِيل كَرَى بِرِجلِهِ خَمسَةَ أنهارٍ و لِسانُ الماءِ يَتبَعُهُ: الفُراتَ و...5 / 424

امام صادق عليه السلام : إنّ الحديث ينسخ كما ينسخ القرآن4 / 325

امام صادق عليه السلام : إِنَّ الخَطِيئَةَ لاَ تُكَفِّرُ الخَطِيئَةَ وَ لَكِنَّ الحَسَنَةَ تَحُطُّ الخَطِيئَةَ5 / 255

امام صادق عليه السلام : إنّ الرجل الأعجمى من اُمّتى ليقرأ القرآن بعجميّته ، فترفعه الملائكة...4 / 337

امام صادق عليه السلام : إِنَّ رَسُول اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَال : ... إِنَّ رَبِّى وَعَدَنِى فِى شِيعَةِ عَلِيٍّ خَصلَةً5 / 256

امام صادق عليه السلام : انّ روح المؤن لأشدّ اتصالاً بروح اللّه من اتصال شعاع الشمس بها4 / 257

امام صادق عليه السلام : إنَّ الزَّلزَلَةَ وَ ما أشبَهَها مَوْعِظَةٌ وَ تَرهيبٌ يُرَهَّبُ بِها النّاسُ...5 / 422

امام صادق عليه السلام : إنّ سليمانَ ، ورث داوود و إنّ محمدا ، ورث سليمان و إنّا ...4 / 507

ص: 595

امام صادق عليه السلام : إنّ العاقلَ لِدلالةِ عقلهِ الّذى جعلَهُ اللّه ُ قوامَهُ وزينتَهُ وهدايَتهُ...4 / 33

امام صادق عليه السلام : إِنَّ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ أوَّلُ مَنْ قَالَ بِالْبَدَاءِ، يُبْعَثُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ اُمَّةً وَحْدَهُ...5 / 502

امام صادق عليه السلام : إنّ عندى الجفر الأبيض4 / 480

امام صادق عليه السلام : إنّ القرآن إذا جاء به جبرئيل عليه السلام إلى محمّد صلى الله عليه و آله، سبعة عشر...5 / 149، 177، 195

امام صادق عليه السلام : إنّ القرآن لم يمت وأنّه يجرى كما يجرى اللّيل والنهار، وكما يجرى...2 / 611

امام صادق عليه السلام : إنّ القرآن نزل أربعة أرباع ، ربع حلال ، و ربع حرام ، و ربع سنن...4 / 343

امام صادق عليه السلام : إنّ لكل صلاة وقتين غير المغرب ، فانّ وقتها واحد و وقتها وجوبها...1 / 282

امام صادق عليه السلام : إنّ للقرآن ظهرا و بطنا4 / 342

امام صادق عليه السلام : إنّ للّه تبارك و تعالى ، علمين : علما أظهر عليه ملائكته و أنبيائه و...4 / 494

امام صادق عليه السلام : إِنَّ لِلَّهِ عِلْمَينِ : عِلْمٌ مَكْنُونٌ مَخْزُونٌ لايعْلَمُهُ إِلاّ هُوَ مِنْ ذَلِكَ يكُونُ...5 / 37

امام صادق عليه السلام : إنّ لنا فى كلّ ليلة جمعة سرورا4 / 503

امام صادق عليه السلام : إِنَّ اللَّهَ احْتَجَّ عَلَى النَّاسِ بِمَا آتَاهُمْ وَ عَرَّفَهُمْ4 / 116؛ 5 / 245

امام صادق عليه السلام : إنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَتَعالى خَلَقَ اسْماً بالْحُرُوفِ غَيْرَ مُتَصَوَّتٍ وَباللَّفْظِ...2 / 600

امام صادق عليه السلام : إِنَّ اللَّه عز و جل هُو العَدلُ إِنَّمَا دَعَا العِبَاد إِلَى الإِيمَانِ بِهِ لاَ إِلَى الكُفرِ...5 / 262

امام صادق عليه السلام : إِنَّمَا عَرَفَ اللَّهَ مَنْ عَرَفَهُ بِاللَّهِ فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ . بِهِ فَلَيْسَ يَعْرِفُهُ...4 / 118

امام صادق عليه السلام : إنّما يداقّ اللّه العباد فى الحساب يوم القيامة على قدر ما آتاهم من...1 / 331

امام صادق عليه السلام : إنّ المريد لا يكون إلّا لمراد معه، لم يزل ]اللّه] عالماً قادراً...4 / 169

امام صادق عليه السلام : إنَّ مُعاوِيَةَ أوَّلُ مَنْ عَلَّقَ عَلى بابِهِ مِصْراعَيْنِ بِمَكَّةَ، فَمَنَعَ حاجَّ بَيْتِ...5 / 514

امام صادق عليه السلام : إنّ النظر فى المصحف عبادة4 / 345

امام صادق عليه السلام : انّه ليعجبنى أن يكون فى البيت مصحف يطرّد اللّه عز و جل به الشياطين4 / 345

امام صادق عليه السلام : إنّه يعطى السكينة و الوقار حتى يعلم أنّه كلام ملك4 / 488

امام صادق عليه السلام : إنّه يفرق فى ليلة إحدى وعشرين ويكون له البداء، فإذا كانت...4 / 280

امام صادق عليه السلام : إنّى لأعلم خبر السماء و خبر الأرض و خبر ما كان و ما كائن، كأنّه...2 / 473

امام صادق عليه السلام : إنّى لأعلم ما فى السماوات و ما فى الأرض و أعلم ما فى الجنة...4 / 455 ، 486

امام صادق عليه السلام : إنّى لاَمْقُتُ الرَّجُلَ أرى فى رِجْلِهِ نَعْلاً غَيْرَ مُخَصَّرَةٍ؛ أما إنَّ أوَّلَ مَنْ...5 / 523

امام صادق عليه السلام : أوّل ما نزل على رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ ...4 / 315؛ 5 / 509

امام صادق عليه السلام : أوَّلُ ما يُبْدَاُ بِهِ فى الاْخِرَةِ صَدَقَةُ الْماءِ يَعْنى فى الْأجْرِ5 / 527

امام صادق عليه السلام : أوَّلُ ما يُتْحَفُ بِهِ الْمُؤِنُ يُغْفَرُ لِمَنْ تَبِعَ جَنازَتَهُ5 / 527

امام صادق عليه السلام : أوَّلُ ما يَسْألُ اللّهُ - جَلَّ ذِكْرُهُ - الْعَبْدَ أنْ يَقُولَ لَهُ: «أوَلَمْ اُرْوِكَ مِنْ...5 / 528

امام صادق عليه السلام : أوَّلُ مَنِ اتَّخَذَ النَّعْلَيْنِ إبْرَاهِيمُ عليه السلام5 / 517

ص: 596

امام صادق عليه السلام : أوَّلُ مَنْ شابَ إبْراهيمُ عليه السلام، فَقالَ: «يا رَبِّ! ما هذا؟». فَقالَ: «نُورٌ وَ تَوْقيرٌ...5 / 517

امام صادق عليه السلام : أوَّلُ مَنْ لَوَّنَ إبْراهيمُ عليه السلام، وَ أوَّلُ مَنْ هَشَمَ الثَّريدَ هاشِمٌ5 / 523

امام صادق عليه السلام : أو مالنا من الأرض و ما أخرج اللّه منها إلا الخمس يا أبا سيار؟...5 / 461، 475

امام صادق عليه السلام : اى ابا محمّد ! به راستى كه خداى عز و جل چيزى به انبيا ، عطا نكرده مگر...4 / 496

امام صادق عليه السلام : اى حمران! آن گاه كه شب قدر مى شود و فرشتگان نويسنده...4 / 281

امام صادق عليه السلام : ايمان ، آن است كه در قلب پديد آمده باشد و اسلام ، چيزى است...5 / 311

امام صادق عليه السلام : ايمان ، جز با عمل پديد نمى آيد و عمل ، جزئى از آن است . ايمان...5 / 320

امام صادق عليه السلام : ايمان، چيزى است كه در قلب جاى مى گيرد و به سوى خدا...5 / 310

امام صادق عليه السلام : ايمان ، عبارت است از اقرار و عمل ؛ ولى اسلام ، اقرار بدون عمل....5 / 312

امام صادق عليه السلام : [ايمان عبارت است از] گواهى دادن بر يگانگىِ خداى تعالى و...5 / 312

امام صادق عليه السلام : اى مفضّل! كسى كه نمى انديشد ، رستگار نمى گردد و كسى كه...4 / 53

امام صادق عليه السلام : اين آيه ، درباره على و حسن و حسين[ عليهم السلام]نازل شده است5 / 176

امام صادق عليه السلام : ابْدَأْ بِقُبا، فَصَلِّ فيهِ وَ أكْثِرْ، فَإنَّهُ أوَّلُ مَسْجِدٍ صَلّى فيهِ رَسُولُ اللّه صلى الله عليه و آله...5 / 525

امام صادق عليه السلام : باد ، زير همين ركن شامى نهفته است، و هرگاه خداوند بخواهد كه...5 / 417

امام صادق عليه السلام : براى سوارى ، چهارپا تهيه كن كه منافع آن براى توست، و روزى...5 / 420

امام صادق عليه السلام : بعث رسول اللّه صلى الله عليه و آله جيشا إلى خثعم فلمّا غشيهم استعصموا...4 / 373

امام صادق عليه السلام : بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله بِخَمْسَةِ أَسْيافٍ: ... وَ السَّيفُ الثَّانِى...5 / 63

امام صادق عليه السلام : بَلْ أنَا أصِفُهُ لَكَ، قالَ رَسُولُ اللّه صلى الله عليه و آله: «كُلُّ مُسْكِرٍ حَرامٌ...5 / 516

امام صادق عليه السلام : بلى، به دليل قول خداوند كه مى فرمايد: (حَتَّى تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ)1 / 508

امام صادق عليه السلام : بلى ، و اللّه يا ابن النجاشى ! إنّ فينا لم ينكت فى قلبه و يوقر فى...4 / 487

امام صادق عليه السلام : بنده خدا ، متوجّه مخلوقى مى شود (و حاجت خود را از فقيرى...4 / 58

امام صادق عليه السلام : به آنان بگو، بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نماز نازل شد ، ولى نامى از سه...5 / 176

امام صادق عليه السلام : به كنيزى بگو كه حميده را ملاقات كند و سؤال كند كه...3 / 154

امام صادق عليه السلام : بين دو نماز جمعه بايد سه ميل فاصله باشد1 / 512

امام صادق عليه السلام : پاداش ، به اندازه عقل است4 / 12

امام صادق عليه السلام : پاداش ، به اندازه عقل است . مردى از بنى اسرائيل ، در...4 / 44

امام صادق عليه السلام : پروردگارا! تو را سپاس! تويى يكتاى قدرتمند و استوار. تو را...4 / 299

امام صادق عليه السلام : پروردگارا! در تلاوت قرآن، حلاوتى و در برقرارى آن، نشاطى...4 / 302

امام صادق عليه السلام : پروردگارا! دل هاى ما را سرشار پذيرش شگفتى هاى پايان ناپذير...4 / 300

امام صادق عليه السلام : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به زن ها سلام مى كرد و آنها جوابش را مى دادند...5 / 361

ص: 597

امام صادق عليه السلام : تا آن زمان كه بدان كار مشغول است، روح ايمان از او سلب مى شود...5 / 329

امام صادق عليه السلام : تسبيح فاطمة الزهراء عليهاالسلام من الذكر الكثير الذى قال اللّه عز و جل : (اذْكُرُواْ اللَّهَ...4 / 327

امام صادق عليه السلام : تظهر الزنادقة فى سنة ثمان و عشرين و مائة . و ذلك أنّى نظرتُ...4 / 483

امام صادق عليه السلام : تَقُولُ إذا غَرَستَ أو زَرَعتَ وَ مَثَلُ : (كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا...5 / 419

امام صادق عليه السلام : ثَلاَثٌ هُنَّ مِنْ عَلاَمَاتِ الْمُؤمِنِ : عِلْمُهُ بِاللَّهِ وَ مَنْ يُحِبُّ وَ مَنْ يُبْغِضُ4 / 113

امام صادق عليه السلام : جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد : «اى محمّد! پروردگارت...4 /415

امام صادق عليه السلام : جُعِلَ الشَّرُّ كلّهُ فى بيتٍ وجعل مفتاحُهُ حبَّ الدنيا ، وجعلَ الخير كلُّهُ...4 / 29

امام صادق عليه السلام : جعل فيهم خمسة أرواح ، أيّدهم بروح القدس ، فبه عرفوا الأشياء...4 / 490

امام صادق عليه السلام : چون بر حسين بن على عليه السلام شمشير زدند و خواستند كه سر...3 / 210

امام صادق عليه السلام : چون حسين عليه السلام آهنگ عراق كرد ، كتب و وصيّت امامت را به...5 / 351

امام صادق عليه السلام : چون على عليه السلام به كوفه رفت ، كتب و وصيّت را به اُمّ سلمه سپرد و...5 / 351

امام صادق عليه السلام : چون قرآن، حمّال ذو وجوه است، به تنهايى ، حجّت بر...2 / 461

امام صادق عليه السلام : چون قربانى هابيل، مورد قبول درگاه حضرت حق قرار گرفت...5 / 519

امام صادق عليه السلام : چه بسيار پيش مى آيد كه كسى قصد بازگشت به گناه دارد ولى گناه...5 / 329

امام صادق عليه السلام : چه عقلى كه فرمانبرى شيطان مى كند؟4 / 43

امام صادق عليه السلام : حَتَّى يُعَرِّفَهُمْ مَا يُرْضِيهِ وَمَا يُسْخِطُهُ2 / 349

امام صادق عليه السلام : الحُجَّاجُ يَصدُرُون عَلَى ثَلاَثَةِ أَصنَافٍ صِنفٌ يُعتَقُ مِن النَّارِ و صِنفٌ...5 / 255

امام صادق عليه السلام : حَجَر الْأسْوَد كَانَ مَلَكاً مِنْ عُظَمَاءِ الْمَلاَئِكَةِ عِنْدَ اللّهِ، فَلَمّا أخَذَ اللّهُ...5 / 504

امام صادق عليه السلام : حَدُّ الزِّنا... إنَّ أوَّلَ مَنْ عَمِلَ هَذا الْعَمَلَ قَوْمُ لُوطٍ، وَ اسْتَغْنَى الرِّجَالُ...5 / 508

امام صادق عليه السلام : [حدود ايمان ، عبارت است از] گواهى دادن به يگانگىِ خداوند...5 / 311

امام صادق عليه السلام : حديثى حديث أبى عليه السلام ، و حديث أبى حديث جدّى عليه السلام ، و حديث...2 / 316؛

4 / 370؛ 5 / 135 ، 147

امام صادق عليه السلام : حسب فرأى ما يحلُّ بالحسين عليه السلام فقال : إنّى سقيم لما يحلُّ بالحسين عليه السلام4 / 330

امام صادق عليه السلام : حميده ، از چركين ها پاك است ، مانند شمش طلا . هميشه...5 / 355

امام صادق عليه السلام : حُمَيْدَةُ مُصَفّاةٌ من الأدْناسِ كَسَبيكَةِ الذَّهَبِ ، ما زالَتْ الاَملاكُ...3 / 154

امام صادق عليه السلام : خدا برتر از آن است. حركت، صفتى است كه با فعل، به وجود مى آيد2 / 345

امام صادق عليه السلام : خدا را به خدا بشناسيد4 / 121

امام صادق عليه السلام : خداوندا! قرآن را براى ما راهبرى قرار ده كه از لغزش ها بازمان...4 / 304

امام صادق عليه السلام : خداوندا! ما را به گونه اى قرار ده كه تابع حلال آن باشيم و از...4 / 304

امام صادق عليه السلام : خداوند به داوود عليه السلام وحى كرد : «به راستى ، اگر بنده اى از بندگان...4 / 419

ص: 598

امام صادق عليه السلام : خداى عز و جل به آدم عليه السلام وحى فرمود : «من تمام سخن را در چهار كلمه...4 / 418

امام صادق عليه السلام : خداى عز و جل به برخى از پيامبران وحى كرد كه بدخويى ، كردار را تباه...4 / 418

امام صادق عليه السلام : خداى - تبارك وتعالى - مى فرمايد : «اى محمّد! من ، تو و على...4 / 423

امام صادق عليه السلام : خداى - تبارك و تعالى - مى فرمايد : «بنده من ، با چيزى محبوب تر...4 / 413

امام صادق عليه السلام : خداى - عزّوجلّ - مى فرمايد : «منم خدايى كه معبودى جز من...4 / 413

امام صادق عليه السلام : خداى - عزّ و جلّ - هميشه پروردگار ما بوده است. علم او، عين...2 / 344

امام صادق عليه السلام : خلق أعظمُ من جبرئيل و ميكائيل و كان مع رسول اللّه و هو مع الأئمة...4 / 330

امام صادق عليه السلام : خلق اللّه المشيئة بنفسها، ثمّ خلق الأشياء بالمشيئة4 / 173

امام صادق عليه السلام : در آنچه خداى عز و جل به داوود وحى فرمود ، اين بود كه : «اى داوود ...4 / 419

امام صادق عليه السلام : در تورات نوشته است : «اى آدميزاد! هرگاه خشمگين مى شوى...4 / 426

امام صادق عليه السلام : درختان ميوه را قطع نكنيد كه خداوند ، بر سر شما عذاب مى ريزد5 / 420

امام صادق عليه السلام : در ضمن آنچه خداى عز و جل با موسى عليه السلام مناجات فرمود اين بود كه : «اى...4 / 420

امام صادق عليه السلام : در يكى از كتاب ها خوانده است كه خداى - تبارك و تعالى..4 / 424

امام صادق عليه السلام : دشمنان خدا ، دروغ مى گويند . قرآن ، فقط بر يك حرف از...4 / 341

امام صادق عليه السلام : دو ثلث گناه اين جوان به عهده وصى است؛ زيرا او مانع شده و وسايل...1 / 507

امام صادق عليه السلام : دين را خوب بفهميد ؛ زيرا هر كه دين را خوب نفهمد ، مانند صحراگرد...4 / 57

امام صادق عليه السلام : ذكرت أنّه سقط من بطنها حين سقط واضعا يديه على الأرض...3 / 155

امام صادق عليه السلام : الرَّجْمُ فِى الْقُرْآنِ قَوْلُ اللَّهِ عز و جل : إِذَا زَنَى الشَّيخُ وَالشَّيخَةُ فَارْجُمُوهُمَا...5 / 55 ، 67

امام صادق عليه السلام : رَحِمَكَ اللَّهُ4 / 115

امام صادق عليه السلام : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداى عز و جل مى فرمايد : «آشكارا به جنگ...4 / 416

امام صادق عليه السلام : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداى عز و جل مى فرمايد : «گفتگوى علمى ميان...4 / 416

امام صادق عليه السلام : روح ، آفريده اى است كه به خدا قسم ، از جبرئيل و ميكائيل...4 / 246

امام صادق عليه السلام : روزه بگير و تنها عيدين (عيد فطر و قربان) و سه روز ايّام تشريق...5 / 29

امام صادق عليه السلام : روزه، صرفا امساك از خوردن و آشاميدن نيست1 / 513

امام صادق عليه السلام : زبور داوود و توراة موسى و إنجيل عيسى و صحف إبراهيم و الحلال...4 / 480

امام صادق عليه السلام : سَأَلتَ رَحِمَكَ اللَّهُ عَنِ الإِيمَانِ وَ الإِيمَانُ هُوَ الإِقرَارُ بِاللِّسَانِ وَ عَقدٌ....5 / 287

امام صادق عليه السلام : سَأَلَ رَجُلٌ أَبِى بَعدَ مُنصَرَفِهِ مِنَ المَوقِفِ فَقَالَ : أَ تَرَى يُخَيِّبُ اللَّهُ هَذَا...5 / 249

امام صادق عليه السلام : سِتَّةُ أَشْيَاءَ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ: الْمَعْرِفَةُ وَ الْجَهْلُ وَ الرِّضَا...4 / 124

امام صادق عليه السلام : السَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِىَّ اللّهِ! أنْتَ أوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ...5 / 515

امام صادق عليه السلام : شاء و أراد و قدّر و قضى؟ قال : نعم4 / 175

ص: 599

امام صادق عليه السلام : شاء و أراد و لم يحبّ4 / 176

امام صادق عليه السلام : شاء و أراد ولم يحبّ ولم يرض : شاء أن يكون شى ء إلاّ...4 / 180

امام صادق عليه السلام : شهادة أن «لا إله إلاّ اللّه» و أنّ «محمّدا رسول اللّه صلى الله عليه و آله» والإقرار بما...4 / 379

امام صادق عليه السلام : صدّيقه بود و در خاندان امام حسن ، زنى چون او ديده نشد5 / 349

امام صادق عليه السلام : صَلاَةُ المُؤِنِ بِاللَّيلِ تَذهَبُ بِمَا عَمِلَ مِن ذَنبٍ بِالنَّهَار5 / 254

امام صادق عليه السلام : طَعمُ الماءِ طَعمُ الحَياة5 / 415

امام صادق عليه السلام : عَجَباً لَكَ ، لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ...4 / 145

امام صادق عليه السلام : عقل ، چيزى است كه با آن ، خدا عبادت مى شود و...4 / 43

امام صادق عليه السلام : عقل ، چيزى است كه به واسطه آن ، خداوند پرستش مى شود و با آن...4 / 94

امام صادق عليه السلام : عقل ، راهنماى مؤمن است4 / 52

امام صادق عليه السلام : عقلش چگونه است؟4 / 44

امام صادق عليه السلام : عقلش چه طور است؟4 / 94

امام صادق عليه السلام : علامة بينه و بين أصحابه يحول الجدب خصبا4 / 376

امام صادق عليه السلام : عِلْمُ الْكِتابِ وَ اللّه ِ كُلُّهُ عِنْدَنا! عِلْمُ الْكِتابَ وَ اللّه ِ كُلُّهُ عِنْدَنا4 / 457

امام صادق عليه السلام : العلم، ليس هو مشيئته . ألا ترى إنّك تقول: سأفعل كذا إن شاء...4 / 169

امام صادق عليه السلام : علم همه كتب ، نزد ماست4 / 479

امام صادق عليه السلام : على أربعة أشياء :... و علمتُ أن اللّه عز و جل مطّلع علىّ فاستحييتُ ...4 / 16

امام صادق عليه السلام : غضب، ايمان را فاسد مى كند ؛ همان گونه كه سركه، عسل را5 / 330

امام صادق عليه السلام : فَأخْبَرَ أنَّهُ - تَبارَكَ وَ تَعالى - أوَّلُ مَنْ دَعا إلى نَفْسِهِ، وَ دَعا إلى...5 / 516

امام صادق عليه السلام : فاطمه بنت اسد، مادر اميرالمؤمنين عليه السلام ، نخستين زنى بود كه به...5 / 348

امام صادق عليه السلام : فإنّ البيت إذا كثر فيه تلاوة القرآن ، كثر خيره و اتّسع أهله و إضاء...4 / 348

امام صادق عليه السلام : فرسول اللّه صلى الله عليه و آله الذكر و أهل بيته المسئولون و هم أهل الذكر1 / 510

امام صادق عليه السلام : فَرَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله أَفْضَلُ الرَّاسِخِينَ فِى الْعِلْمِ ، قَدْ عَلَّمَهُ اللَّهُ عز و جل جَمِيعَ...5 / 60 ، 67

امام صادق عليه السلام : فَطَرَهُم جَمِيعاً عَلَى التَّوحِيدِ5 / 246

امام صادق عليه السلام : فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِينَ أَخَذَ مِيثَاقَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ ، قَالَ : أَ لَسْتُ بِرَبِّكُم؟4 / 137

امام صادق عليه السلام : فَعَمَدَ قابِيلُ إلَى النّارِ فَبَنى لَها بَيْتاً، وَ هُوَ أوَّلُ مَنْ بَنى بُيُوتَ النّارِ...5 / 519

امام صادق عليه السلام : فَقَدْ كانَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَحْدانِيّاً يَدْعُو النّاسَ فَلا يَسْتَجيبُونَ لَهُ، وَ...5 / 511

امام صادق عليه السلام : فقط گوش گوسفند را مى توانى داغ كنى5 / 422

امام صادق عليه السلام : فَلَمَّا أرَادَ اللّهُ أنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ نَثَرَهُمْ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَقَالَ لَهُمْ: «مَنْ رَبُّكُمْ؟»...5 / 504

امام صادق عليه السلام : قال أمير المؤمنين - صلوات اللّه عليه - مضت السنّة من رسول اللّه صلى الله عليه و آله أنّ ...4 / 379

ص: 600

امام صادق عليه السلام : قالت مريم: (إِنِّى نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْمًا)، أى صوما صمتا1 / 513

امام صادق عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : طلب العلم فريضة على كلّ مسلم . ألا إنّ اللّه يحبّ...4 / 374

امام صادق عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله فى مرضه الذى توفّى فيه : اُدعوا لى خليلى . فأرسلنا...4 / 373

امام صادق عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا خير فى العيش إلاّ لرجلين : عالم مطاع ، أو...4 / 374

امام صادق عليه السلام : قَدْ كانَ عُثْمانُ بْنُ عَفّانَ حَسَّنَ ذلِكَ لِمُعاوِيَةَ5 / 518

امام صادق عليه السلام : قد ولدنى رسول اللّه صلى الله عليه و آله وأنا أعلم كتاب اللّه و فيه بدء الخلق و ما هو كائن...2 / 533

امام صادق عليه السلام : قرآن را نمى توان و نبايد، بى وقفه و تندتند خواند. وقتى به آيه اى...4 / 304

امام صادق عليه السلام : القرآن عهد اللّه الى خلقه ينبغى للمرء المسلم أن ينظر فى عهده و...4 / 348

امام صادق عليه السلام : قرآن، نشان راهى است كه به بهترين راه ها رهنمون مى گردد4 / 305

امام صادق عليه السلام : قسم به خدا ، همانا من همه كتاب خدا را از اوّل تا آخرش...4 / 476

امام صادق عليه السلام : قطع درخت سدر در بيابان ، مكروه است ؛ چون اين درخت ، كم...5 / 420

امام صادق عليه السلام : قل : اللّه أكبر من أن يوصف2 / 346

امام صادق عليه السلام : كَانَ إِبْرَاهِيمُ عليه السلام فِى شَبِيبَتِهِ عَلَى الْفِطْرَةِ الَّتِى فَطَرَ اللَّهُ عز و جل الْخَلْقَ...4 / 137

امام صادق عليه السلام : كانَ أهلُ الجاهِلِيَّةِ يَحلِفُونَ بِها»، فَقالَ اللّه ُ عز و جل : (فَلاَ أُقْسِمُ بِمَوَ قِعِ...5 / 408

امام صادق عليه السلام : كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله إذا صلّى على ميّت كبّر و تشهّد . ثم كبّر ثم صلّى على...4 / 371

امام صادق عليه السلام : كانَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله أوَّلُ ما يُفْطِرُ عَلَيْهِ فى زَمَنِ الرُّطَبِ الرُّطَبُ، وَ...5 / 527

امام صادق عليه السلام : كان على بن الحسين صلوات اللّه عليهما رجلاً صردا لا تدفئه فراء ...2 / 330

امام صادق عليه السلام : كان يقرأ آية الكرسى و يقول : بسم اللّه آمنت باللّه و كفرت بالطاغوت...4 / 371

امام صادق عليه السلام : كتاب اللّه فيه نبأ ما قبلكم وخبر ما بعدكم وفصل ما بينكم ونحن نعلمه5 / 87

امام صادق عليه السلام : كذبوا ، من زعم هذا فقد صيّر اللّه محمولاً و وصفه بصفة المخلوق...4 / 330

امام صادق عليه السلام : كسى از شما به حقيقت ايمان دست نمى يابد ، مگر اين كه دورترينِ...5 / 321

امام صادق عليه السلام : كسى كه زنا كند و كسى كه شراب بنوشد و كسى كه عمداً يك روز...5 / 328

امام صادق عليه السلام : الكُفرُ فِي كِتَابِ اللَّهِ عَلَى خَمسَةِ أَوجُهٍ فَمِنهَا كُفرُ الجُحُودُ وَ الجُحُودُ عَلَى...5 / 267

امام صادق عليه السلام : كفّ عن هذه القرائة ، اقرأ كما يقرأ الناس حتّى يقوم القائم...4 / 322؛ 5 / 122

امام صادق عليه السلام : كلام، صفتى است پديدشونده و ازلى و قديم نيست، خداى بود و...2 / 345

امام صادق عليه السلام : كلّ شى ء مردود إلى الكتاب و السنّة وكلُّ حديث لا يوافق كتاب اللّه...4 / 324

امام صادق عليه السلام : لا تصحبوا أهل البدع و لا تجالسوهم فتصيروا عند النّاس كواحد منهم...4 / 378

امام صادق عليه السلام : ... لاتَكُونُ مُؤمِناً حَتَّى تَعْرِفَ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ5 / 67

امام صادق عليه السلام : لا حدّ لمن لا حدّ عليه. و تفسير ذلك: لو أنّ مجنونا قذف رجلاً لم...1 / 303، 512

امام صادق عليه السلام : لاَ. عَلَى اللَّهِ الْبَيَانُ: و(لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا) و(لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ...4 / 123

ص: 601

امام صادق عليه السلام : لا غنى أخصب من العقل، و لا فقر أحطّ من الحمق ، و لا استظهار...1 / 335

امام صادق عليه السلام : لا ، وَ لكِنْ إذا أرادَ أَن يَعْلَمَ الشَّىْ ءَ أعْلَمَهُ اللّه ُ ذلِكَ4 / 446

امام صادق عليه السلام : لاَ يُبَالِى النَّاصِبُ صَلَّى أَم زَنَى وَ هَذِهِ الآيَةُ نَزَلَت فِيهِم عامِلَةٌ ناصِبَةٌ...5 / 258

امام صادق عليه السلام : لا يتحوّل مؤمن عن إيمانه ولا ناصب عن نصبه وللّه المشية فيهم4 / 284

امام صادق عليه السلام : لا يصلح أكل ذبيحة لا تذبح من مذبحها1 / 291

امام صادق عليه السلام : لاَ يَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلاً إِلاَّ بِمَعْرِفَةٍ وَ لاَ مَعْرِفَةَ إِلاَّ بِعَمَلٍ ، فَمَنْ عَرَفَ...4 / 128

امام صادق عليه السلام : لا يقطع صلاة المؤن شى ء ولكن ادرؤ ما استطعتم1 / 296

امام صادق عليه السلام : لبنات الاُخت الثلث و ما بقى للجدّ1 / 303

امام صادق عليه السلام : لَعَنَكُمُ اللّه ُ يا مَعْشَرَ الأنْصارِ - ثَلاثا - ما عَلى هذا عاهَدْتُم رَسولَ اللّه صلى الله عليه و آله...3 / 157

امام صادق عليه السلام : لِكُلِّ شَى ءٍ حُرْمَةٌ وحُرمَةُ البَهائِمِ فى وُجُوهِها5 / 421

امام صادق عليه السلام : لمّا كان فى الليلة التى وعد فيها على بن الحسين عليهماالسلام قال...1 / 240

امام صادق عليه السلام : لَمّا كانَ يَوْمُ مُؤَةَ كانَ جَعْفَرُ بْنُ أبى طالِبٍ عَلى فَرَسٍ فَلَمَّا الْتَقَوْا نَزَلَ...5 / 522

امام صادق عليه السلام : لمّا نزلت : (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ...4 / 328

امام صادق عليه السلام : لم يعنوا أنّه هكذا ولكنّهم قالوا: قد فرغ من الأمر فلا يزيد ولا...4 / 277

امام صادق عليه السلام : لَمْ يَكُنْ لِدُورِ مَكَّةَ أبْوابٌ وَ كانَ أهْلُ الْبُلْدانِ يَأتُونَ بِقِطْرانِهِمْ...5 / 514

امام صادق عليه السلام : لو علم النّاس ما فى البداء من الأجر مافتروا عن الكلام فيه4 / 270

امام صادق عليه السلام : لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ ، لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً ، لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ...4 / 143

امام صادق عليه السلام : لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مَا فِى فَضْلِ مَعْرِفَةِ اللَّهِ عز و جل ، مَا مَدُّوا أَعْيُنَهُمْ إِلَى...4 / 106

امام صادق عليه السلام : اللّهمّ إنّك تعلم أنّه أحبّ إلينا من الآباء و الأُمّهات و الماء البارد4 / 364

امام صادق عليه السلام : اللَّهُمَّ عَرِّفْنِى نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِى نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْكَ...4 / 116

امام صادق عليه السلام : لَيْسَ ذلِكَ مَولاكُم ، هذا أخوكُم وَابنُ عَمِّكُم ، إنَّما المَولى...3 / 167

امام صادق عليه السلام : ليس عليه أن يؤدّيها مرّة اُخرى1 / 513

امام صادق عليه السلام : لَيْسَ لِلَّهِ عَلَى خَلْقِهِ أَنْ يَعْرِفُوا. وَ لِلْخَلْقِ عَلَى اللَّهِ أَنْ ...4 / 116، 129؛ 5 / 245

امام صادق عليه السلام : ليس هذا هو العلم . إنّما هو أثر عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله . إنّ العلم الّذى...4 / 508

امام صادق عليه السلام : ليس هكذا انما هى والمأمونون فنحن المأمونون4 / 394؛ 5 / 174

امام صادق عليه السلام : ما بدأ اللّه فى شئ إلاّ كان فى علمه قبل أن يبدو له2 / 347؛ 4 / 285

امام صادق عليه السلام : ما تنبّأ نبىّ قطّ حتّى يقرّ للّه بخمس خصال، بالبداء والمشيّة والسجود...4 / 271

امام صادق عليه السلام : مادرم گفت كه پدرم فرموده : اى اُمّ فروه! به راستى، من هر آينه، در...5 / 348

امام صادق عليه السلام : مادر من از كسانى بود كه ايمان داشت و با تقوا و خوش كردار بود...5 / 348

امام صادق عليه السلام : ما صنعتم من شى ء أو حلفتم عليه من يمين فى تقيّة فأنتم منه فى سعة4 / 370

ص: 602

امام صادق عليه السلام : ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان1 / 330

امام صادق عليه السلام : ما كلَّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله العباد بكنه عقله قطّ5 / 144

امام صادق عليه السلام : مَا لاَ يَقبَلُ اللَّهُ شَيئاً إِلاَّ بِهِ قُلتُ وَ مَا هُوَ قَالَ الإِيمَانُ بِاللَّهِ الَّذِى لاَ إِلَهَ إِلاَّ...5 / 289

امام صادق عليه السلام : ما من أمر يختلف فيه اثنان إلاّ وله أصل فى كتاب اللّه عز و جل ولكن لا...5 / 87

امام صادق عليه السلام : ما من شى ء إلاّ و فيه كتابٌ أو سنّة4 / 324

امام صادق عليه السلام : ما نعلم شيئا يزيد فى العمر إلاّ صلة الرحم، حتى انّ الرجل يكون...4 / 282

امام صادق عليه السلام : [مراد از] كفر نعمت، گفتار خداى تعالى است كه از قول سليمان عليه السلام...5 / 337

امام صادق عليه السلام : مراد، دو شاهد كافر است1 / 510

امام صادق عليه السلام : مرتكب كبيره اگر آن گناه را حلال بشمارد ، از اسلام خارج است...5 / 324

امام صادق عليه السلام : مرتكب كبيره ، در صورتى كه آن گناه را حلال بداند ، از اسلام...5 / 336

امام صادق عليه السلام : مردى از پدرم ، امام باقر عليه السلام در باره جنگ هاى اميرالمؤنين عليه السلام...5 / 42

امام صادق عليه السلام : المشيئة محدثة4 / 173

امام صادق عليه السلام : مَشيُ الرَّجُلِ فِي حَاجَةِ أَخِيهِ المُؤِنِ يُكتَبُ لَهُ عَشرُ حَسَنَاتٍ و ...5 / 255

امام صادق عليه السلام : مصحفٌ فيه مثل قرآنكم هذا ، ثلاث مرات . واللّه ما فيه من قرآنكم...4 / 483

امام صادق عليه السلام : مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِل4 / 136

امام صادق عليه السلام : مَكْتُوبٌ عَلَى بَابِ الْجَنَّةِ الصَّدَقَةُ بِعَشَرَةٍ وَ الْقَرْضُ بِثَمَانِيةَ عَشَرَ...3 / 266

امام صادق عليه السلام : مكنتى پر نعمت تر از عقل نيست و تنگ دستى ، پست تر از جهل و...4 / 45

امام صادق عليه السلام : مَنِ ارتَكَبَ كَبِيرَةً مِنَ الكَبَائِرِ فَزَعَمَ أَنَّهَا حَلاَلٌ أَخرَجَهُ ذَلِكَ مِنَ...5 / 265

امام صادق عليه السلام : من استمع حرفا من كتاب اللّه عز و جل من غير قرائة . كتب اللّه له حسنة...4 / 346

امام صادق عليه السلام : مَن تَرَك العَمَل الَّذِى أَقَرَّ بِهِ قُلتُ فَمَا مَوضِعُ تَركِ العَمَلِ حَتَّى يَدَعَهُ أَجمَع5 / 266

امام صادق عليه السلام : منّتْكَ نفسُكَ فى الخَلاءِ ضَلالا5 / 540

امام صادق عليه السلام : من زعم أنّ اللّه يبدو له فى شئ، اليوم لم يعلمه أمس، فابروا منه4 / 285

امام صادق عليه السلام : مَن شَكَّ أَو ظَنَّ و أَقَام عَلَى أَحَدِهِمَا أَحبَط اللَّهُ عَمَلَهُ إِنَّ حُجَّة اللَّهِ...5 / 258

امام صادق عليه السلام : مِنْ صُنْعِ اللَّهِ ، لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ4 / 124

امام صادق عليه السلام : منظور، دو شاهد مسلمان است1 / 510

امام صادق عليه السلام : من عبد المعنى دون الإسم فذاك التوحيد2 / 95

امام صادق عليه السلام : من كان عاقلاً كان له دين ، و من كان له دين دخل الجنة1 / 330؛ 4 / 12

امام صادق عليه السلام : مَن نَظَر إِلَى الكَعبَةِ كُتِبَت لَهُ حَسَنَةٌ و مُحِيَت عَنهُ عَشرُ سَيِّئَاتٍ5 / 255

امام صادق عليه السلام : مؤن به ميزان ايمان و نيكويىِ كردارش ، گرفتار بلا و امتحان...5 / 317

امام صادق عليه السلام : مؤن ، دو گونه است : مؤنى كه در برابر عهد و پيمانى كه با...5 / 317

ص: 603

امام صادق عليه السلام : مَهْمَا أُبْهِمَ عَلَى الْبَهَائِمِ مِنْ شَىْ ءٍ فَلَا يُبْهَمُ عَلَيْهَا أَرْبَعَةُ خِصَالٍ : ...4 / 138

امام صادق عليه السلام : مه! ما أجبتك فيه من شى ء فهو عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله لسنا من : ...4 / 364، 370

امام صادق عليه السلام : ميان ايمان و كفر ، فاصله اى جز كم عقلى نيست4 / 58

امام صادق عليه السلام : نَزَلَتْ فِى خَوَّاتِ بْنِ جُبَيرٍ الأَنْصَارِى وَ كَانَ مَعَ النَّبِى صلى الله عليه و آله فِى الْخَنْدَقِ...5 / 66

امام صادق عليه السلام : نزل القرآن بإيّاك أعنى واسمعى يا جاره !4 / 342

امام صادق عليه السلام : نزل القرآن جملة واحدة فى شهر رمضان إلى البيت المعمور ، ثمّ...4 / 318، 340

امام صادق عليه السلام : نشانه هاى روشن، عبارت اند از: مقام ابراهيم، سنگى كه آن حضرت...1 / 510

امام صادق عليه السلام : النظر فى المصحف فهو أفضل4 / 346

امام صادق عليه السلام : نَعم ، إنّ الإمام اذا أبصر إلى الرجل ، عرّفه و عرّف لونه و إن سمع...4 / 484

امام صادق عليه السلام : نَعَمْ، إنَّ أوَّلَ مَنْ رَدَّ شَهادَةَ الْمَمْلُوكِ لَفُلاَنٌ5 / 518

امام صادق عليه السلام : نعم : ليلة القدر و هى فى كلّ سنة فى شهر رمضان فى العشر...4 / 341

امام صادق عليه السلام : نماز مؤن را چيزى قطع نمى كند، ولى تا مى توانيد جلوگيرى كنيد1 / 296

امام صادق عليه السلام : نه [ ، ايمان از او سلب نمى شود] . آيا اگر كسى قصد دزدى داشته...5 / 329

امام صادق عليه السلام : نه، تا زمانى كه مشغول بدان كار است ، ايمان از وى سلب مى شود...5 / 329

امام صادق عليه السلام : لأنّه ريحان الأعاجم1 / 298

امام صادق عليه السلام : نهى النبى صلى الله عليه و آله أن يطمح الرجل ببوله من السطح أو من الشى ء...4 / 379

امام صادق عليه السلام : وَ اعْلَمْ أنَّهُ لا بُدَّ مِنَ التَّلْبِياتِ الْأرْبَعِ فى أوَّلِ الْكَلامِ وَ هىَ الْفَريضَةُ...5 / 515

امام صادق عليه السلام : و اما كفر جحود، همان انكار ربوبيت پروردگار است . و آن ، ديدگاه...5 / 334

امام صادق عليه السلام : وَجَدْتُ عِلْمَ النَّاسِ كُلَّهُ فِى أَرْبَعٍ ، أَوَّلُهَا أَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ وَ الثَّانِى...4 / 127

امام صادق عليه السلام : وُجُودُ الْأَفَاعِيلِ دَلَّتْ عَلَى أَنَّ صَانِعاً صَنَعَهَا . أَ لاَ تَرَى أَنَّكَ...4 / 143

امام صادق عليه السلام : وَ خُلِقَ لَهُ الشَّجَرُ فَكُلِّفَ غَرسَها وَ سَقيَها و القِيامَ عَلَيها5 / 419

امام صادق عليه السلام : ... وَ عُمُدَ الإسلامِ و رابِطَةً عَلى سَبيلِ هُداهُ لا يَهتَدى هادٍ إلاّ بِهُداهُمْ...5 / 425

امام صادق عليه السلام : ... وَ قالَ تَعالَى: «حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى»، وَ...5 / 525

امام صادق عليه السلام : وقتى امام حسين عليه السلام شهيد شد ، زمين و آسمان و آنچه در آن از...5 / 29

امام صادق عليه السلام : و قلبم را وادار كن تا قرآنت را آن گونه كه آموختى ام حفظ كند...4 / 303

امام صادق عليه السلام : ...وَ كَانا أوَّلَ مَنْ رَكِبَ أعْنَاقَنا، وَ بَثَقا عَلَيْنا بَثْقاً فِى الإسْلامِ5 / 520

امام صادق عليه السلام : وَ كانَ نُوحٌ عليه السلام رَجُلاً نَجّاراً، فَجَعَلَهُ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - نَبِيّاً وَ انْتَجَبَهُ...5 / 520

امام صادق عليه السلام : ومن يطع اللّه ورسوله (فى ولاية على وولاية الأئمّة من بعده) فقد فاز...5 / 119

امام صادق عليه السلام : و هر كس به سراغ قرآن آيد و گمان بَرَد كه كسى، بهتر از آن را...4 / 303

امام صادق عليه السلام : وَيْحَكِ أما تَقْرَئينَ القُرآنَ؟3 / 159

ص: 604

امام صادق عليه السلام : وَيْك، يا هِشامُ! لا يَحْتَجُّ اللّه ُ - تَبَارَكَ وَ تَعالى - عَلى خَلْقِهِ بِحُجَّةٍ...4 / 449

امام صادق عليه السلام : هذا شَرْطٌ فاسِدٌ ، لا يَكونَ النِكاحُ إلاّ عَلى دِرْهَمٍ أوْ دِرْهَمَينِ...3 / 152

امام صادق عليه السلام : هَذَا مَعْرِفَةُ النَّاسِخِ مِنَ الْمَنْسُوخِ5 / 61، 68

امام صادق عليه السلام : هر انسان مؤمنى، اگر در جوانى، قرآن بخواند، قرآن، با گوشت...4 / 303

امام صادق عليه السلام : هر عاقلى ، ديندار است و ديندار ، به بهشت مى رود4 / 56

امام صادق عليه السلام : هر كه عاقل است ، دين دارد و هر كس دين دارد ، به بهشت مى رود4 / 93

امام صادق عليه السلام : هرگاه مردى دعا كند و پس از دعا بگويد : ما شاء اللّه لا حول ولا قوّة...4 / 424

امام صادق عليه السلام : هرگاه مؤمن ، خداى عز و جل را درباره حاجت خود بخواند ، خداى عز و جل...4 / 428

امام صادق عليه السلام : هر يك از اصحاب ما كه فهم دين ندارد ، خيرى ندارد . اى بشير! ...4 / 57

امام صادق عليه السلام : هكذا و اللّه نزل بها جبرائيل على محمّد عليهماالسلام5 / 168

امام صادق عليه السلام : هل يكون شى ء لم يكن فى...؟ قال عليه السلام: لا، من قال هذا، فأخزاه اللّه 4 / 287

امام صادق عليه السلام : هل يمحى إلاّ ما كان ثابتا وهل يثبت إلاّ ما لم يكن؟4 / 275

امام صادق عليه السلام : همانا فاطمه عليهاالسلام پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله هفتاد و پنج روز عمر كرد...4 / 482

امام صادق عليه السلام : هنگامى كه بنده اى دعا مى كند ، پس خداى عز و جل به دو فرشته (كه موكّل...4 / 424

امام صادق عليه السلام : هنگامى كه فتنه ها چون پاره هاى شب ديجور، شما را فرا گرفتند...4 / 301

امام صادق عليه السلام : هنگامى كه مردم به ديدار معاويه مى رفتند ، حبابه والبى...3 / 145

امام صادق عليه السلام : هِيَ الاْءِسْلاَمُ فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِينَ أَخَذَ مِيثَاقَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ...5 / 246

امام صادق عليه السلام : هيچ مسلمانى ، از برادر مسلمانش در راه خدا و براى خدا ديدن...4 / 428

امام صادق عليه السلام : هِىَ وَلايَةُ أمِيرِ المُؤمِنِينَ عليه السلام5 / 92

امام صادق عليه السلام : يَا أبَا حَنِيفَةَ! بَلَغَنِى أنَّكَ تَقِيسُ5 / 501

امام صادق عليه السلام : يَا أَبَا سَيَّارٍ إِنَّكَ تَأكُلُ طَعَامَ قَومٍ صَالِحِينَ تُصَافِحُهُمُ المَلاَئِكَةُ عَلَى...5 / 236

امام صادق عليه السلام : يا أبا محمّد ! علّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله عليا عليه السلام ألف باب يفتح من كلّ...4 / 498

امام صادق عليه السلام : يَا ابْنَ آدَمَ! لَوْ أَكَلَ قَلْبَكَ طَائِرٌ لَمْ يُشْبِعْهُ ، وَ بَصَرُكَ لَوْ وُضِعَ عَلَيْهِ...4 / 139

امام صادق عليه السلام : يا اُمَ إسحاقَ لا تُرضِعيهِ مِنْ ثَدىٍ واحِدٍ وَارضِعيهِ مِن كِلَيهِما...3 / 140

امام صادق عليه السلام : يا حمران! إنّه اذا كان ليلة القدر، نزلت الملائكة الكتبة إلى السماء...4 / 275

امام صادق عليه السلام : يا حمران ! لو لم يكن غير ما كان ، و لكن ما يحدَّث بالليل و النهار...4 / 508

امام صادق عليه السلام : يا زرارة! إنّ هذا خير لنا وأبقى لنا ولكم و لو اجتمعتم على أمر...2 / 607

امام صادق عليه السلام : يَا زِيَادُ! مَا هذَا الْخُفُّ الّذى أرَاهُ عَلَيْكَ؟5 / 523

امام صادق عليه السلام : يا عَجَبا لَأقْوامٍ يَزْعُمُونَ أَنَا نَعْلَمُ الْغَيْبَ. ما يَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلاّ اللّه عز و جل...4 / 457

امام صادق عليه السلام : يا عِيسَى! لاتَكُونُ مُؤمِناً حَتَّى تَعْرِفَ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ5 / 61

ص: 605

امام صادق عليه السلام : يا فُضَيْلُ! إنَّ الصّادِقَ أوَّلُ مَنْ يُصَدِّقُهُ اللّهُ - عَزَّ وَ جَلَّ - يَعْلَمُ أنَّهُ...5 / 505

امام صادق عليه السلام : يا فيض! إنّ الناس قد اُولعوا بالكذب علينا كأنّ اللّه افترض...1 / 458

امام صادق عليه السلام : يُبْعَثُ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ اُمَّةً وَحْدَهُ، عَلَيْهِ بَهَاءُ الْمُلُوكِ وَ سِيمَاءُ الْأنْبِيَاءِ...5 / 503

امام صادق عليه السلام : يجمع اللّه فيها ما أراد من تقديمه وتأخيره وإرادته وقضائه...4 / 280

امام صادق عليه السلام : يسأل السمع عمّا سمع و البصر عمّا نظر إليه و الفؤاد عما عقد عليه4 / 327

امام صادق عليه السلام : يُسأل عن الحلال و الحرام2 / 46

امام صادق عليه السلام : يعرف الذى بعد الإمام علم ، من كان قبله فى آخر دقيقة تبقى من...4 / 497

امام صادق عليه السلام : يعنى لا يكون جمعة إلاّ فيما بينه و بين ثلاثة أميال1 / 512

امام صادق عليه السلام : ينبغى للمؤمن أنْ لا يموت حتّى يتعلّم القرآن أو يكون فى تعليمه4 / 347

امام كاظم عليه السلام : آرى، و پايين تر از كبائر نيز ؛ [چرا كه] پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است...5 / 327

امام كاظم عليه السلام : آنها به واسطه كوتاهى عقل و قصور ادراكشان ، از جمله كسانى...4 / 59

امام كاظم عليه السلام : الإرادة من الخلق الضمير و ما يبدو لهم بعد ذلك من الفعل و...4 / 170

امام كاظم عليه السلام : اعرضوها على كتاب اللّه ، فما وافق كتاب اللّه فخذوه وما خالف...2 / 447

امام كاظم عليه السلام : إنّ اللّه يقول فى كتابه : (وَ لَوْ أَنَّ قُرْءَانًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ...4 / 476

امام كاظم عليه السلام : إنّ الدعاء يردّ ما قد قدّر و ما لم يقدّر4 / 283

امام كاظم عليه السلام : ...إنَّ سُلَيمانَ بنَ داوُدَ قالَ لِلهُدهُدِ حينَ فَقَدَهُ وَ شَكَّ فى أمرِهِ...5 / 226

امام كاظم عليه السلام : إنّ للّه إرادتين و مشيئتين: إرادة حتم و إرادة عزم، ينهى و هو يشاء...4 / 177

امام كاظم عليه السلام : أَوَّلُ الدِّيَانَةِ بِهِ ، مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ ، تَوْحِيدُه4 / 126

امام كاظم عليه السلام : أوَّلُ ما يَبَرُّ الرَّجُلُ وَلَدَهُ أنْ يُسَمِّيَهُ بِاسْمٍ حَسَنٍ5 / 528

امام كاظم عليه السلام : اين امانت را نزد خودت نگهدار . تا من بميرم ، هيچ كس را بدان ...5 / 350

امام كاظم عليه السلام : اينها از جمله كسانى نيستند كه خداوند مورد عتاب قرار...2 / 566

امام كاظم عليه السلام : اى هشام ! چگونه پيش خدا ، كردارت پاك باشد كه دل از امر...2 / 571

امام كاظم عليه السلام : بِخِصالٍ أمّا أوَّلُها فَإنَّهُ بِشَى ءٍ قَد تَقَدَّمَ مِن أبيهِ فيهِ بِإشارَةٍ إلَيهِ...5 / 226

امام كاظم عليه السلام : به فرزندم على و ابراهيم و عبّاس و اسماعيل و احمد و اُمّ احمد...3 / 138

امام كاظم عليه السلام : ثَلاَثَةٌ يَجلينَ البَصَرَ : النَّظَرُ إلى الخُضرَةِ وَ النَّظَرُ إلى الماءِ الجارى و...5 / 418

امام كاظم عليه السلام : چرا مردم بداء را انكار مى كنند و اين كه خدا گروهى را به انتظار...4 / 278

امام كاظم عليه السلام : خدا بر مردم دو حجّت دارد: حجّت آشكار و حجّت پنهان. حجّت...4 / 91

امام كاظم عليه السلام : خدا پيغمبران و رسولانش را به سوى بندگان نفرستاد مگر براى آن...4 / 91

امام كاظم عليه السلام : خداى متعال ، به واسطه عقل ، حجّت را براى مردم تمام كرده است...4 / 91

امام كاظم عليه السلام : دخل رسول اللّه صلى الله عليه و آله المسجد فإذا جماعة قد أطافوا برجل فقال : ما هذا...4 / 373

ص: 606

امام كاظم عليه السلام : زنى مانند زنان آزاده نيست3 / 161

امام كاظم عليه السلام : عاقل ، كسى است كه حلال ، او را از سپاس گزارى باز ندارد...4 / 96

امام كاظم عليه السلام : فَقالَ بُرَيهٌ أنَّى لَكُمُ التَّوراةُ و الإنجيلُ و كُتُبُ الأنبِياءِ قالَ : هِىَ عِندَنا...5 / 225

امام كاظم عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ثلاثة لا يكلّمهم اللّه و لا ينظر إليهم يوم القيامة و لا ...4 / 375

امام كاظم عليه السلام : الكَبَائِرُ تُخرِجُ مِنَ الإِيمَانِ فَقَالَ : نَعَم وَ مَا دُونَ الكَبَائِرِ5 / 275

امام كاظم عليه السلام : كسى كه مروّت نداشته باشد ، دين نخواهد داشت4 / 56

امام كاظم عليه السلام : كُلُّ مَن جاءَكِ وطالَبَ مِنْكِ هذِهِ الأمانَةَ فى أىِّ وَقتٍ مِنَ الأوقاتِ...3 / 137

امام كاظم عليه السلام : لا يكون شى ء إلاّ ما شاء اللّه و أراد و قدّر و قضى4 / 174

امام كاظم عليه السلام : لَنا يَومَ الخَميسِ اغتَسلا اليومَ لِغدٍ يومِ الجُمُعَةِ فَإنَّ الماءَ غَدا بِها قَليلٌ...3 / 138

امام كاظم عليه السلام : ليس اُولئك ممّن عاتب اللّه إنّما قال اللّه : فاعتبروا يا اُولى الأبصار4 / 10

امام كاظم عليه السلام : مبلغ علمنا على ثلاثة وجوه : ماض و غابر و حادث . فأمّا الماضى....4 / 486

امام كاظم عليه السلام : نعم ، و ما دون الكبائر ، قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لا يزنى الزانى و هو مؤمن...4 / 378

امام كاظم عليه السلام : و اللّه إنّى ما أخبرك إلاّ عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن جبرئيل عليه السلام عن اللّه 4 عز و جل

/ 365 ، 370

امام كاظم عليه السلام : هدف از آفرينش انسان، شناخت خداوند و پرستش اوست...4 / 48

امام كاظم عليه السلام : يا هشام! إنّ للّه على النّاس حجّتين : حجّة ظاهرة وحجّة باطنة . فأمّا...1 / 332

امام رضا عليه السلام : آن امانتى كه پدرم به تو سپرده ، بياور5 / 350

امام رضا عليه السلام : الأئمة ، علماء ، صادقون ، مفهمون ، محدَّثون4 / 488

امام رضا عليه السلام : اُدع لهما و تصدّق عنهما ، و إنْ كان حيّين لا يعرفان الحق فدارهما...4 / 377

امام رضا عليه السلام : اكتب بسم اللّه الرحمن الرحيم، قال على بن الحسين: قال اللّه...2 / 362

امام رضا عليه السلام : أما بعد فإنّ محمدا صلى الله عليه و آله كان أمين اللّه فى خلقه ، فلمّا قبض عليه السلام كنّا...4 / 495

امام رضا عليه السلام : أمّا الغابر ، فما تقدّم من علمنا و أمّا المزبور ، فما يأتينا و أمّا النكت...4 / 487

امام رضا عليه السلام : الإمام ، الأنيس الرفيق و الوالد الشفيق و الأخ الشقيق...3 / 195

امام رضا عليه السلام : إنّا عن اللّه ِ وعن رسوله، نحدِّث ولا نقول قال فلان وفلان فيتناقض...2 / 476

امام رضا عليه السلام : اِنّ اللّه عز و جل لم يقبض نبيّه صلى الله عليه و آله حتى أكمل له الدين و أنزل عليه القرآن...4 / 477

امام رضا عليه السلام : إنَّ الإمَامَةَ خَصَّ اللَّهُ عز و جل بِها إبراهيمَ الخَليلَ عليه السلام بَعدَ النُّبُوَّةِ و الخُلَّةِ...5 / 223

امام رضا عليه السلام : اوّل عبادة اللّه معرفته و أصل معرفته، توحيده... متجل لا باستهلال...4 / 171

امام رضا عليه السلام : بَلى ، والآنَ فَرَغْتُ مِن دَفْنِهِ ، فَأعْطِنى الأمانَةَ الَّتى سَلَّمَها إليكِ أبى حِينَ...3 / 137

امام رضا عليه السلام : خداى عز و جل به يكى از پيامبران وحى فرمود كه : «هر گاه اطاعت شوم...4 / 417

امام رضا عليه السلام : دوست هر انسانى ، عقل او، و دشمنش جهل اوست4 / 43

امام رضا عليه السلام : سخنى در اين باره مگو و اظهارى مكن تا خبر به والى رسد5 / 350

ص: 607

امام رضا عليه السلام : سعيده ، بانويى است كه در همه مراحل و روش ها ، اراده...3 / 160

امام رضا عليه السلام : صديقُ كلّ امْرئٍ عقْلُهُ وعدوّهُ جهلُهُ4 / 17

امام رضا عليه السلام : العقلُ غطاءٌ ستيرٌ ...4 / 17

امام رضا عليه السلام : عقل ، گوهرى است كه به آن ، خداوند پرستش مى شود و بهشت ها...4 / 70

امام رضا عليه السلام : عقل ، گوهرى ترين نعمتى است كه خدا به انسان عنايت فرموده است4 / 70

امام رضا عليه السلام : عقل ، نخستين آفريده مجرّدى است كه خداوند آن را در نور خود...4 / 70

امام رضا عليه السلام : عن اللّه ُ فَوَّضَ الْأَمْرَ إِلَى الْعِبَادِ؟ قَالَ: اللّه ُ، أَعَزُّ مِنْ ذَلِكَ2 / 348

امام رضا عليه السلام : قال اللّه : [يا] ابن آدم! بمشيئتى كنت أنت الّذى تشاء لنفسك ما تشاء ...4 / 181

امام رضا عليه السلام : گمان مى كنم در اين موضوع، همانند يهوديان فكر مى كنى؟...4 / 278

امام رضا عليه السلام : لا تنظر فيه ، ففتحته و قرأت فيه (لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا) فوجدتُ...4 / 321

امام رضا عليه السلام : لكِنَّهُ اخْتَارَ لِنَفْسِهِ أَسْمَاءً لِغَيْرِهِ يَدْعُوهُ بِهَا ، لِأَنَّهُ إِذَا لَمْ يُدْعَ بِاسْمِهِ...4 / 152

امام رضا عليه السلام : لولا أنّا نزداد ، لأنفدنا4 / 504

امام رضا عليه السلام : لَيْسَ الْعِبَادَةُ كَثْرَةَ الصَّلاَةِ وَ الصَّوْمِ ، إِنَّمَا الْعِبَادَةُ التَّفَكُّرُ فِى أَمْرِ اللَّهِ4 عز و جل / 141

امام رضا عليه السلام : مى گويند، دست خدا، بسته است. و منظورشان اين است كه خدا...4 / 278

امام رضا عليه السلام : نحن أهل الذكر و نحن المسؤولون2 / 478

امام رضا عليه السلام : نعم . إنّ اللّه يقول : (فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ)5 / 356

امام رضا عليه السلام : هذا عامِرٌ الزَّهرائِى أتانى يَسْألُنى وَيَشْكو إلَىَّ...3 / 151

امام جواد عليه السلام : إجمَاعُ الْأَلْسُنِ عَلَيْهِ بِالْوَحْدَانِيَّةِ كَقَوْلِهِ تَعَالَى: (وَ لَئِن سَأَلْتَهُم...5 / 246

امام جواد عليه السلام : امير مؤنان عليه السلام به همراه حسن بن على عليه السلام و سلمان...5 / 11

امام جواد عليه السلام : إِنَّ مَنْ عَبَدَ الاِسْمَ دُونَ الْمُسَمَّى بِالْأَسْمَاءِ، أَشْرَكَ وَ كَفَرَ وَ جَحَدَ...2 / 342

امام جواد عليه السلام : رحم اللّه اسماعيل بن الخطاب و رحم اللّه صفوان فإنّهما...3 / 20

امام جواد عليه السلام : السيد المصمود إليه فى القليل و الكثير1 / 272

امام جواد عليه السلام : عَارِفٌ بِالمَجهُولِ مَعرُوفٌ عِند كُلِّ جَاهِل5 / 247

امام جواد عليه السلام : نَعَمْ، يُخْرِجُهُ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيه2 / 342

امام جواد عليه السلام : «واحد» همان كسى است كه همگان در توحيد او ، هم زبانند...3 / 183

امام جواد عليه السلام : يا مُحَمَّدُ إنَّ اللّه تَبارَك و تَعالى لَم يَزَل مُتَفَرِّداً بِوَحدانِيَّتِهِ ثُمَّ خَلَق...5 / 229

امام هادى عليه السلام : اين ابو عمرو (عثمان بن سعيد) ، فردى امين و مورد اعتماد من...1 / 46

امام هادى عليه السلام : بدا للّه فى أبى محمّد بعد أبى جعفر ما لم يكن يعرف له كما...4 / 284

امام هادى عليه السلام :للّه الأمر من قبل أن يأمر ومن بعد أن يأمر ما يشاء4 / 279

امام عسكرى عليه السلام : آنچه در اين كتاب است ، دين من و دين پدرانم...3 / 19

ص: 608

امام عسكرى عليه السلام : أن الدنيا و ما عليها لرسول اللّه صلى الله عليه و آله5 / 461

امام عسكرى عليه السلام : اى احمد بن اسحاق! اگر نزد خداوند و امامان محترم نبودى ، پسرم...1 / 39

امام عسكرى عليه السلام : اى احمد بن اسحاق! خداوند ، از آن زمان كه آدم را آفريد تا روز...1 / 38

امام عسكرى عليه السلام : اين ابو عمرو ، امين و مورد اعتماد من است . امينِ امام پيشين بود...1 / 46

امام عسكرى عليه السلام : پسرى را باردار مى شوى كه نامش محمّد است و او قائم پس...3 / 208

امام عسكرى عليه السلام : فض اللّه فاه صلّى من شهر رمضان فى عشرين ليلة كلّ ليلة عشرين...4 / 376

امام عسكرى عليه السلام : قَد عُوفِيَ ابنُكَ المُعتَلُّ وَ مَاتَ الكَبِيرُ وَصِيُّكَ وَ قَيِّمُكَ فَاحمَدِ اللَّهَ...5 / 257

امام عسكرى عليه السلام : همانا دنيا و آنچه در آن است، براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است5 / 424

امام مهدى عليه السلام : آجرك اللّه فى صاحبك، فقد مات و أوصى بالمال الذى كان...1 / 375

امام مهدى عليه السلام : اقبض الحوانيت من محمّد بن هارون الخمسمئة دينار التى لنا عليه1 / 385

امام مهدى عليه السلام : ألبسك اللّه العافية وجعلك معنا في الدنيا والآخرة1 / 378

امام مهدى عليه السلام : انصرفا فأنا امام زمانكما3 / 218

امام مهدى عليه السلام : بارخدايا! از دشمنانم انتقام بگير1 / 48

امام مهدى عليه السلام : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، يا على بن محمد السمرىّ أعظم اللّه أجر...1 / 54

امام مهدى عليه السلام : شككت فى أمر حاجز فجمعت شيئا ثمّ صرت إلى العسكر...1 / 381

امام مهدى عليه السلام : لا تخرج معهم فليس لك فى الخروج معهم خيرة وأقم ...1 / 379

امام مهدى عليه السلام : و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا ، فإنّهم...3 / 209

امام مهدى عليه السلام : وانّه سيولد له ولد مبارك ينفع اللّه به ...1 / 50

امام مهدى عليه السلام : و قد أبى اللّه عز و جل أن تكون الإمامة فى أخوين بعد الحسن والحسين عليهماالسلام...1 / 46

امام مهدى عليه السلام : يا حسن بن النضر احمد اللّه على ما من به عليك ولا تشكن، فوّد ...1 / 376

معصوم عليه السلام : آن را حجّتى بر ما قرار دادى و حجّت را تمام كرده اى و بر ما...4 / 301

معصوم عليه السلام : إِذَا أَتَى العَبدُ كَبِيرَةً مِن كَبَائِرِ المَعَاصِى أَو صَغِيرَةً مِن صَغَائِر...ِ5 / 266

معصوم عليه السلام : إذا أردت العلم الصحيح ، فعندنا أهل البيت4 / 512

معصوم عليه السلام : الإرادة من الخلق الضمير وما يبدو لهم... و أما من اللّه فإرادته إحداثه4 / 172

معصوم عليه السلام : أعرضوها على كتاب اللّه ، فما وافى كتاب اللّه عز و جلفخذوه و ما خالف...2 / 243

معصوم عليه السلام : اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ4 / 119

معصوم عليه السلام : ألا إنّى قد اوتيت الكتاب و مثله معه5 / 204

معصوم عليه السلام : الاْءِسْلاَمُ يُحْقَنُ بِهِ الدَّمُ وَ تُؤدَّى بِهِ الْأَمَانَةُ وَ تُسْتَحَلُّ بِهِ الْفُرُوجُ وَ...5 / 248

معصوم عليه السلام : إنّ الأرض كلّها لنا فما أخرج اللّه منها من شى ء فهو لنا5 / 465

معصوم عليه السلام : إِنَّ أَعجَل الخَيرِ ثَوَاباً صِلَةُ الرَّحِمِ5 / 251

ص: 609

معصوم عليه السلام : إنّ اللّه - تبارك و تعالى - خلق اسما بالحروف غير متصوّت ، و باللفظ...4 / 210

معصوم عليه السلام : إن اللّه عز و جل ركّب فى الملائكة عقلاً بلا شهوة ، و ركّب فى البهائم شهوة...4 / 28

معصوم عليه السلام : إنّا معاشر الأنبياء اُمرنا أن نكلّم الناس على قدر عقولهم3 / 181

معصوم عليه السلام : أنتم تخالفونهم فيها و تزعمون أنّ ذلك كلّه باطل إفترى النّاس يكذبون...2 / 537

معصوم عليه السلام : إنّ الدنيا و الآخره للإمام يضعها حيث يشاء و يدفعها إلى من يشاء5 / 466

معصوم عليه السلام : إنّ الدنيا و ما عليها لرسول اللّه 5 / 466

معصوم عليه السلام : إنَّ رَسُولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لَمّا اُسْرِىَ بِهِ لَمْ يَهْبِطْ حَتّى أعْلَمَهُ اللّه ُ - جَلَّ ذِكْرُهُ...4 / 458

معصوم عليه السلام : إِنَّكُم لاَ تَكُونُونَ صَالِحِينَ حَتَّى تَعرِفُوا وَ لاَ تَعرِفُوا حَتَّى تُصَدِّقُوا وَ...5 / 249

معصوم عليه السلام : إِنَّ للّه ِ عز و جل عِلْمَيْنِ: عِلْمٌ لا يَعْلَمُهُ إلاّ هُوَ، وَ عِلْمٌ...4 / 462

معصوم عليه السلام : إِنَّ اللَّه ... جَبَل بَعض المُؤِنِين عَلَى الإِيمَانِ فَلاَ يَرتَدُّون أَبَداً و...5 / 263

معصوم عليه السلام : إِنَّ اللَّه عز و جل خَلَق خَلقاً لِلإِيمَانِ لاَ زَوَال لَهُ و خَلَق خَلقاً لِلكُفرِ لاَ زَوَال...5 / 263

معصوم عليه السلام : إِنَّ اللَّهَ عز و جل فَرَضَ فَرَائِضَ مُوجَبَاتٍ عَلَى العِبَادِ فَمَن تَرَكَ فَرِيضَةً مِنَ...5 / 266

معصوم عليه السلام : إِنَّ مِنَ الكَبَائِرِ عُقُوقَ الوَالِدَينِ وَ اليَأسَ مِن رَوحِ اللَّهِ وَ الأَمنَ لِمَكرِ...5 / 274

معصوم عليه السلام : أوّل ما اختاره اللّه لنفسه ، العلىّ العظيم4 / 222

معصوم عليه السلام : أوّلنا محمّد و آخرنا محمّد»4 / 182

معصوم عليه السلام : اين شخص، حق و منزلت ماه رمضان را نشناخته است1 / 502

معصوم عليه السلام : پيامبرى بعد از پيامبر ما نيست4 / 488

معصوم عليه السلام : حديث اجماعى را با نقل همگانى بپذيريد كه نقل همگانى...2 / 166

معصوم عليه السلام : حديث ما را با رأى مخالفان مذهب برابر كنيد . اگر حديث ما با...2 / 166

معصوم عليه السلام : حديث ما را با كتاب خدا برابر كنيد . اگر حديثِ ما با قرآن...2 / 166

معصوم عليه السلام : حُسنُ الجِوَارِ يَزِيدُ فِى الرِّزقِ5 / 251

معصوم عليه السلام : خداى - تبارك و تعالى - به عيسى بن مريم فرمود : «اى عيسى!...4 / 421

معصوم عليه السلام : خداى تعالى فرمود : بيان هر چيزى در قرآن است4 / 477

معصوم عليه السلام : خداى - عزّوجلّ - به عيسى عليه السلام فرمود : «اى عيسى! مرا در خاطر...4 / 422

معصوم عليه السلام : خلق اللّه آدم و اقطعه الدنيا قطيعة فما كان لآدم عليه السلام فلرسول اللّه و ما...5 / 466

معصوم عليه السلام : الدنيا و ما فيها للّه تبارك و تعالى و لرسوله و لنا، فمن غلب على شى ء...5 / 465

معصوم عليه السلام : سمعت جدّى رسول اللّه يقول3 / 198

معصوم عليه السلام : السيد المصمود اليه فى القليل و الكثير3 / 184

معصوم عليه السلام : صِلَةُ الرَّحِمِ و حُسنُ الجِوَارِ يَعمُرَانِ الدِّيَار و يَزِيدَانِ فِى الْأَعْمَارِ5 / 251

معصوم عليه السلام : فاعل لا باضطرار، مقدار لا بحركة، مريد لا بهمامة سميع لا بآلة...4 / 171

ص: 610

معصوم عليه السلام : فللّه - تبارك و تعالى - البداء، فى ما علم متى شاء و فى ما أراد...4 / 282

معصوم عليه السلام : فو اللّه ، لا يوجد العلم إلاّ من أهل بيت ، نزل عليهم جبرئيل4 / 512

معصوم عليه السلام : فهذه الأسماء و ما كان من الأسماء الحسنى حتّى تتمّ ثلاثمائة...4 / 215

معصوم عليه السلام : ... قاتل هواك بعقلك ، تسلم لك المودّة وتظهر لك المحبّةُ4 / 17

معصوم عليه السلام : قرآن در روز رستاخيز، به شكل انسان، مجسّم مى شود و مسلمانان...4 / 302

معصوم عليه السلام : قرآن را بگشاييد و آنچه حاجت داريد ، از خدا بخواهيد4 / 336

معصوم عليه السلام : قطعا خداوند ، آدم عليه السلام را از خوردن نهى كرد ، ولى آن را...4 / 178

معصوم عليه السلام : الكَبَائِرُ الَّتِى أَوجَبَ اللَّهُ عز و جل عَلَيهَا النَّارَ5 / 274

معصوم عليه السلام : الكَبَائِرُ سَبعٌ قَتلُ المُؤِنِ مُتَعَمِّداً وَ قَذفُ المُحصَنَةِ وَ الفِرَارُ مِنَ...5 / 274

معصوم عليه السلام : کتاب اللّه على أربعة ، العبارة ، والإشارة ، واللطائف ، والحقائق...4 / 337

معصوم عليه السلام : كل حديث لا يوافق كتاب اللّه ، فهو زخرف3 / 82

معصوم عليه السلام : كلّ كتاب نزل ، فهو عند أهل العلم و نحن هم4 / 496

معصوم عليه السلام : كلّ ما لم يخرج من هذا البيت ، فهو باطل4 / 512

معصوم عليه السلام : گوش كن! رسول خدا وقتى به آسمان ها برده شد، خداوند...4 / 291

معصوم عليه السلام : لَمّا أخَذَ الْمِيثَاقَ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله بِالنُّبُوَّةِ وَ لِعَلِىٍّ عليه السلام...5 / 505

معصوم عليه السلام : لولا آية فى كتاب اللّه لأخبرتكم بما يكون الى يوم القيامة4 / 291

معصوم عليه السلام : ليس بين الرجل وولده وبينه وبين عبده ولا بينه وبين اهله ربا...2 / 420

معصوم عليه السلام : ليس العلم بكثرة التعلّم و إنّما هو نور يقذفه اللّه تعالى فى قلب...4 / 354

معصوم عليه السلام : مَا أَحسَن عَبدٌ الصَّدَقَة فِى الدُّنيَا إِلاَّ أَحسَن اللَّهُ الخِلاَفَة عَلَى وُلدِهِ...5 / 250

معصوم عليه السلام : ما عبد اللّه بشى ء مثل البداء4 / 270

معصوم عليه السلام : ما عظم اللّه بشى ء مثل البداء4 / 270

معصوم عليه السلام : ما لك و القياس، إنّما هلك من قبلكم بالقياس2 / 224

معصوم عليه السلام : مريد لا بهامة و شاء لا بهامة4 / 171

معصوم عليه السلام : مَعرِفَةُ الإِمَامِ وَ اجتِنَابُ الكَبَائِرِ الَّتِي أَوجَبَ اللَّهُ عَلَيهَا النَّارَ5 / 274

معصوم عليه السلام : مَن أراد عِلم الأوّلين و الآخرين، فَلْيثّوِّر القرآن2 / 473

معصوم عليه السلام : من اعتدل يوماه فهو مغبون4 / 338

معصوم عليه السلام : مَن أَفطَرَ يَوماً مِن شَهرِ رَمَضَانَ مُتَعَمِّداً خَرَجَ مِنَ الإِيمَانِ5 / 266

معصوم عليه السلام : مَن زَنَى خَرَجَ مِنَ الإِيمَانِ وَ مَن شَرِبَ الخَمرَ خَرَجَ مِنَ الإِيمَانِ5 / 265

معصوم عليه السلام : مَن شَرِبَ النَّبِيذَ عَلَى أَنَّهُ حَلاَلٌ خُلِّدَ فِى النَّارِ وَ مَن شَرِبَهُ عَلَى أَنَّهُ...5 / 265

معصوم عليه السلام : مَن عَرَف اللَّه عز و جل و مَن رَضِى بِالقَضَاءِ أَتَى عَلَيهِ القَضَاءُ و عَظَّم اللَّهُ...5 / 257

ص: 611

معصوم عليه السلام : مَن مَاتَ وَ لَم يَحُجَّ حَجَّةَ الإِسلاَمِ لَم يَمنَعهُ مِن ذَلِكَ حَاجَةٌ تُجحِفُ...5 / 266

معصوم عليه السلام : نحن مشية اللّه 4 / 182

معصوم عليه السلام : نهى رسول اللّه صلى الله عليه و آله عن سل السيف فى المسجد و عن برئ النبى فى المسجد4 / 380

معصوم عليه السلام : و اعلموا انّه ليس من علم اللّه و لا من أمره أن يأخذ من خلق اللّه...2 / 224

معصوم عليه السلام : وَ الإِمَامُ هُوَ الَّذِى يَسْمَعُ الكَلاَمَ وَ لاَ يَرَى الشَّخصَ5 / 235

معصوم عليه السلام : واللّه لقد قبض فى الليلة الّتى نزل فيها القرآن4 / 318

معصوم عليه السلام : ولايت على بن ابى طالب ، در تمام كتاب هاى انبيا نوشته...5 / 174

معصوم عليه السلام : و لقد جئتهم بالكتاب مشتملاً على التنزيل و التأويل4 / 323

معصوم عليه السلام : و يا يونس! لا تكوننّ مبتدعاً، من نظر برأيه هلك2 / 225

معصوم عليه السلام : يُبْسَطُ لَنَا الْعِلْمُ فَنَعْلَمُ وَ يُقْبَضُ عَنّا فَلا نَعْلَمُ4 / 451

ص: 612

فهرست اعلام

(3)

فهرست اعلام

آخوند خراسانى1 / 402؛ 5 / 463

آدم عليه السلام / 330، 368، 410؛ 2 / 348؛ 3 / 123؛ 4 / 55، 196، 242، 389، 418، 419، 497؛ 5 / 228،

230، 335، 505، 510، 512

آدم بن متوكّل3 / 326

آذر كيوان5 / 181

آرتورپ1 / 12

آرگيل5 / 380

آسا4 / 239

آصف بن برخيا4 / 478، 479، 490

علاّمه آقا بزرگ تهرانى2 / 201، 207، 284، 622؛ 3 / 11، 14، 34، 42، 229، 243، 254

شيخ آقابزرگ طهرانى3 / 37

آية اللّه آقا حسين طباطبايى بروجردى 2 / 199، 370؛ 3 / 10؛ 5 / 463

آقا ضياء عراقى1 / 404؛ 4 / 132، 133

آگوستين4 / 78، 79

آل عصفور بحرانى1 / 285

آلوسى2 / 438

آمنه1 / 276

آمنه بنت وهب عليهاالسلام4 / 415

آناهيتا (ايزد بانوى آب)5 / 409

آنسلم4 / 79

ابان بن ابى عيّاش3 / 311؛ 5 / 17، 18

ابان بن تغلب1 / 283؛ 3 / 223، 227، 239

ابان بن عثمان1 / 495؛ 3 / 26، 53، 223، 227

ابان بن عثمان احمر4 / 208

ابان بن عثمان بجلى1 / 499

ابراهيم عليه السلام / 368؛ 2 / 359، 384، 387، 479، 603؛ 4 / 137، 177، 179، 330، 471؛ 5 / 222، 223،

513، 515، 517، 523

ابراهيم انيس3 / 45، 171

إبراهيم بن ابى البلاد3 / 109، 326

ابراهيم بن احمد مستملى2 / 303

ابراهيم بن اسحاق الأحمر3 / 115، 116

ابراهيم بن اسحاق موصلى1 / 20

ابراهيم بن جعفر3 / 157

ابراهيم بن حجاج1 / 189

إبراهيم بن حسن بن حسن عليه السلام / 157، 162، 165

ص: 613

ابراهيم بن سليمان3 / 60

ابراهيم بن طهمان2 / 318

ابراهيم بن عبد اللّه 2 / 313

ابراهيم بن عبد الحميد3 / 158، 326؛ 4 / 372

ابراهيم بن عبده نيشابورى5 / 351

إبراهيم بن عثمان3 / 311

ابراهيم بن عطيّه3 / 141، 142

إبراهيم بن عمر اليمانى3 / 311؛ 4 / 195، 207

ابراهيم بن محمّد3 / 240

ابراهيم بن محمّد بن ابى عون1 / 109

ابراهيم بن محمّد بن ابى يحيى سمعان مدنى3 / 15

ابراهيم بن محمّد بن سعيد بن هلال الثقفي3 / 34

ابراهيم بن محمّد بن سفيان1 / 189

إبراهيم بن محمّد بن عبد اللّه بن موسى بن جعفر عليه السلام / 107، 129

ابراهيم بن محمّد ثقفى2 / 23، 91؛ 3 / 43

ابراهيم بن محمّد الهمدانى3 / 188، 240

ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام / 306؛ 3 / 138

ابراهيم بن مهزم3 / 326

ابراهيم بن مهزيار1 / 377

ابراهيم بن ميمون3 / 53

ابراهيم بن نعيم ابوالصباح الكنانى3 / 326

ابراهيم بن هاشم (پدر على بن ابراهيم قمى) 2 / 575؛ 3 / 25، 26، 55، 57، 216، 240، 241، 293؛ 4 / 204

ابراهيم بن يوسف3 / 326

ابراهيم ثقفى3 / 36

ابراهيم شربينى شافعى5 / 496

ابراهيم الغمر3 / 124

ابراهيم كرخى5 / 544

دكتر ابراهيم مدكور4 / 71

ابراهيم نوبخت4 / 155

ابراهيم يعقوبيان1 / 349

ابشيهى5 / 543

ابليس4 / 50؛ 5 / 501، 508، 522

ابن ابى حاتم2 / 448

ابن ابى الحديد1 / 177؛ 4 / 453؛ 5 / 539

ابن ابى داوود رواسى3 / 217

ابن ابى الدنيا1 / 176

ابن ابى رافع حميرى1 / 218، 354

ابن ابى ساج1 / 135

ابن ابى عقب5 / 547

ابن ابى عقيل عمانى1 / 208،216، 219

ابن ابى العلاء الخفاف3 / 309

ابن ابى عمير1 / 335، 368، 498، 502؛ 3 / 13، 21، 22، 23، 87، 90، 215، 266، 296، 299، 303، 313، 321؛ 4 / 363، 371، 378؛ 5 / 458، 459، 466، 480

ابن ابى العوجاء3 / 185

ابن ابى عون1 / 109

ابن ابى اللطف5 / 497

ابن ابى نجران (ر . ك : عبد الرحمن بن ابى نجران)3 / 123

ابن ابى نصر3 / 312

ابن ابى يعفور (ر . ك : عبد اللّه بن ابى يعفور) 1 / 296، 297؛ 2 / 287

ص: 614

ابن ابى يعفور2 / 307

ابن اثير جزرى1 / 23، 62، 75، 76، 83، 85، 96، 97، 100، 107، 116، 134، 181، 195، 265، 306، 336، 349، 459، 465، 474؛ 2 / 206؛ 3 / 144، 169؛ 5 / 546، 549

ابن اخشيد1 / 155

ابن ادريس1 / 349، 356

إبن اذينة3 / 199، 309؛ 4 / 378

ابن اسباط3 / 309

ابن امّ مكتوم4 / 373

ابن بابويه (ر . ك : شيخ صدوق)1 / 51، 57، 152، 210، 235، 239، 240، 241، 242، 243، 249، 250، 251، 256، 319، 326، 327، 341، 344، 515؛ 2 / 360؛ 3 / 13، 175، 177

ابن برّاج5 / 482

ابن بزيع3 / 243

ابن بغوى1 / 187

ابن بكير2 / 125؛ 3 / 231، 292؛ 4 /

376؛ 5 / 275

ابن تيميه2 / 314، 444، 447، 482، 487، 489،500

ابن جحام5 / 494

ابن جرير طبرى (ر . ك : طبرى)2 / 466، 480

ابن جزرى5 / 167

ابن جنيد اسكافى1 / 216، 219

ابن جوزى2 / 544، 545

ابن جهم5 / 64

ابن حبيب3 / 312

ابن حجر عسقلانى1 / 465؛ 2 / 221، 313، 449، 457؛ 3 / 43، 45، 170؛ 5 / 496، 544

ابن الحزم3 / 170

ابن حمزه5 / 481

ابن حنبل (ر . ك : احمد بن حنبل)1 / 152، 163، 164، 165، 166؛ 2 / 281؛ 5 / 309

ابن حنزابه1 / 67، 99

ابن حنفيّه5 / 20

ابن حىّ3 / 14

ابن خزاز3 / 208

ابن خزيمه2 / 198

ابن خطيب داريا محمّد بن احمد5 / 496

ابن خلدون4 / 481

ابن خلكان3 / 205

ابن داوود3 / 16، 146؛ 4 / 201؛ 5 / 15

ابن دريد ازدى5 / 546

ابن دميان2 / 235

ابن رئاب3 / 59

ابن رائق1 / 69، 76، 100، 101، 102، 106

ابن راوندى1 / 156؛ 4 / 83

ابن رسته5 / 493

ابن رشد4 / 79

ابن روح1 / 105، 108، 132، 173

ابن الزبير (ر. ك: عبد اللّه بن زبير)3 / 35

ابن زهره5 / 482

ابن زين العابدين2 / 313

ابن سعد5 / 544

ابن سفيان3 / 60

ابن سكّيت2 / 594

ابن سكين3 / 299

ابن سماعه3 / 91؛ 5 / 23

ابن السمّاك2 / 386

ص: 615

ابن سنان1 / 444؛ 3 / 223، 225، 226، 227، 239، 293؛ 4 / 43

ابن سيّده5 / 544، 546

ابن سيرين2 / 307

ابن سينا4 / 158؛ 5 / 386

ابن شاذان4 / 201

ابن شبيب زيات1 / 109

ابن شعبه حرّانى3 / 198؛ 4 / 153

ابن شهر آشوب (ر. ك : محمد بن شهر آشوب) 3 / 16، 37، 45، 303، 304؛ 4 / 438، 439، 463؛ 5 / 182، 261

ابن شيرزاد1 / 103

ابن ضحّاك3 / 163

ابن طاووس (ر. ك: سيد ابن طاووس) 3 / 14، 16؛ 5 / 218

ابن طاهر1 / 87، 88

ابن طقطقى1 / 25

ابن طولون5 / 497

ابن طى1 / 132

ابن ظريف3 / 306

ابن عاشور2 / 522

ابن عامر حسين بن محمّد اشعرى قمى 2 / 275

ابن عبّاس2 / 306، 457، 474، 497، 499، 500، 501، 546؛ 3 / 165؛ 4 / 319، 385، 500؛ 5 / 25، 77، 110، 126، 175، 518

ابن عبد البر3 / 144

ابن عبد ربّه اندلسى5 / 550

ابن عبد الملك بن اعين3 / 307

ابن عبد الواحد بن المختار3 / 307

ابن عبدون3 / 35

ابن عثمان الناووسى3 / 239

ابن العجمى1 / 384

ابن عربى4 / 443، 481

ابن عساكر1 / 235، 258؛ 2 / 202؛ 3 / 219؛ 5 / 175

ابن عقده1 / 441؛ 3 / 12، 28

ابن عكاشه3 / 153

ابن عمر (ر. ك: عبد اللّه بن عمر)2 / 495؛ 5 / 82

ابن عمرو بن سعيد الزيات3 / 307

ابن العميد قمى1 / 132؛ 2 / 379

ابن عون الأسدى3 / 310

ابن غضائرى1 / 500؛ 3 / 92، 95، 96، 101، 310، 314؛ 4 / 198، 201، 202، 205، 208؛ 5 / 13، 15، 105، 109

ابن فرات1 / 96، 97

ابن فرّوخ3 / 170

ابن فضّال1 / 444؛ 2 / 565، 573؛ 3 / 17، 160، 231، 292، 293؛ 4 / 364، 376، 415، 422

ابن فقيه1 / 128

ابن فندق3 / 133

ابن فهد مكّى5 / 497

ابن قتيبه دينورى4 / 480؛ 5 / 493

ابن قدامة3 / 300

ابن قولويه (ر. ك: جعفر بن محمد بن قولويه) 1 / 216، 249، 250، 251، 252، 253، 254؛ 3 / 215، 296

ابن قيس الماصر5 / 265

ص: 616

ابن قيّم2 / 488، 489

ابن كثير (ر. ك : عبد الرحمان بن كثير) 2 / 487، 498، 501، 522؛ 3 / 307

ابن كرام1 / 189

ابن كردى3 / 127

ابن ماجه2 / 198

ابن ماكولا2 / 202؛ 3 / 170

ابن مالك3 / 310

ابن المثنى3 / 298

ابن محبوب (ر. ك: حسن بن محبوب) 1/444؛ 2 / 307، 570؛ 3 / 23، 24، 59، 129، 307، 308

ابن مردويه2 / 465؛ 5 / 175

ابن مسعود (ر. ك: عبد اللّه بن مسعود) 2 / 488؛ 5 / 171

ابن مسكان1 / 297؛ 2 / 125؛ 3 / 295، 301

ابن مسكويه1 / 97، 123؛ 2 / 373، 383، 384، 385، 389، 391، 392، 394، 397، 398، 400؛ 5 / 386، 387، 391، 394

ابن مسكين3 / 299

ابن مشهدى1 / 249؛ 3 / 215، 216، 217

ابن مطر1 / 72

ابن معتز1 / 64، 94، 95

ابن مغازلى شافعى2 / 465؛ 5 / 169

ابن مقله1 / 69، 133

ابن منظور4 / 107، 133، 154، 271، 387، 391؛ 5 / 548

ابن موصلى1 / 160

ابن ميثم البحرانى4 / 130، 453

ابن ميكائيل1 / 115

ابن نديم1 / 67، 157، 159، 174، 176، 182، 366؛ 3 / 14، 32، 34، 44؛ 4 / 323

ابن نوبخت5 / 231

ابن نوح3 / 63

ابن واضح1 / 176

ابن وليد4 / 203، 204، 207؛ 5 / 108

ابن هرمز3 / 163

ابن هشام5 / 549

ابن هلال ثقفى كوفى1 / 176؛ 4 / 155

ابن يحيى صولى1 / 106

ابن يقطين1 / 104

ابو احمد القاسم بن محمّد بن على الهارونى 3 / 197

ابو احمد محمّد بن ابى عمير زياد بن عيسى 3 / 20

ابو اسحاق3 / 253

ابو اسحاق ابراهيم بن اسحاق1 / 164

ابو اسحاق ابراهيم بن حمّاد1 / 161

ابو اسحاق ابراهيم بن محمّد1 / 176

ابو اسحاق اسماعيل بن اسحاق قاضى1 / 160

ابو إسحاق (ثعلبة بن ميمون)3 / 307

ابو إسحاق السّبيعىّ2 / 347

ابو اسحاق نوبختى5 / 307

ابو إسماعيل إبراهيم بن إسحاق الأزدى4 / 375

ابو اسماعيل ابراهيم بن ناصر طباطبا3 / 133

ابو الأسود دؤلى5 / 541، 550

ابو الحسن الكاظم عليه السلام (ر . ك : امام كاظم - موسى بن جعفر)1 / 279؛ 2 / 447، 566؛ 3 / 108، 112، 123، 138، 139، 147، 160، 188، 239، 314؛ 4 / 10، 59، 170، 174،

ص: 617

177، 321، 373، 378، 488؛ 5 / 122، 140، 226، 275، 528

ابو ايّوب4 / 372

ابو ايّوب الخزاز1 / 368؛ 3 / 52، 59، 311

ابو البخترى3 / 93، 324

ابو بردة بن ابو موسى اشعرى2 / 318

ابو بصير1 / 296، 368، 444؛ 2 / 330، 344؛

3 / 144، 145، 155، 168، 232، 253، 312؛ 4 / 175، 329، 330، 496، 457؛ 5 / 14، 15، 16، 17، 27، 30، 52، 176، 226، 231، 348، 461

ابو بصير يحيى بن القاسم3 / 236؛ 4 / 205

ابو بكر احمد بن حسين بن مهران دينورى مصرى 5 / 494

ابو بكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم شيبانى 5 / 493

ابو بكر بن ابى قحافه1 / 166؛ 2 / 220، 221،

380، 387، 463؛ 5 / 26، 521

ابو بكر بن عياش2 / 316

ابو بكر بن عيسى بن احمد العلوى3 / 107، 129

ابو بكر بن كامل1 / 167

ابو بكر الجزائرى2 / 209

ابو بكر الحضرمى3 / 231؛ 5 / 351

ابو بكر صيرفى1 / 162

ابو بكر محمّد اسحاق قاسانى1 / 162

ابو بكر مروزى حنبلى1 / 163

ابو الجارود1 / 334؛ 2 / 568؛ 3 / 164؛ 4 / 380؛ 5 / 24، 25، 28، 86

ابو جحيفه2 / 468

ابو جعفر (احمد بن حسين بن عبد الملك) 3 / 24

ابو جعفر (احمد بن عيسى بن جعفر) 3 / 108

ابو جعفر (احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى) 3 / 25

ابو جعفر الأحول الهمدانى1 / 332؛ 2 / 185

ابو جعفر الأعور2 / 185

ابو جعفر الباقر عليه السلام (ر . ك : امام باقر - محمّد بن على)1 / 240، 506؛ 2 / 185، 343، 479؛ 3 / 109، 142، 147، 182، 183، 199، 200، 299، 300؛ 4 / 140، 208، 325، 326، 329، 363، 372، 374، 375، 376، 378، 379، 380، 478، 489، 504؛ 5 / 92، 133، 134، 142، 247، 250، 258، 265، 275، 461، 505، 508، 509، 513، 526، 527، 529

ابو جعفر بسطام1 / 109

ابو جعفر بن على الفزارى2 / 545

ابو جعفر بن الهادى4 / 284

ابو جعفر الجواد عليه السلام (ر . ك : امام جواد - محمد بن على)3 / 92، 314؛ 5 / 229

ابو جعفر الدهان3 / 218

ابو جعفر على بن حسين بن موسى قمى 2 / 250

ابو جعفر القرشى الصيرفى3 / 28

ابو جعفر القمى3 / 238

ابو جعفر محمّد بن احمد طحاوى1 / 160

ابو جعفر محمّد بن حسن بن فروخ صفّار 1 / 441؛ 5 / 12

ابو جعفر محمّد بن الحسن الطوسى (ر. ك: شيخ طوسى)1 / 250؛ 5 / 163

ص: 618

ابو جعفر محمد بن عثمان1 / 66، 465

ابو جعفر محمّد بن على بن بابويه1 / 249؛ 3 / 196، 215، 216

ابو جعفر محمّد بن على السروى المازندرانى 3 / 45

ابو جعفر محمّد بن موسى1 / 66

ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى (ر. ك: كلينى - محمد بن يعقوب)2 / 160، 202، 204، 206، 429، 553؛ 3 / 44؛ 4 / 309

ابو جعفر محمّد الصورانى3 / 109

ابو جعفر منصور1 / 82

ابو جهل5 / 545

ابو حاتم احمد بن حمدان رازى1 / 150، 183؛ 2 / 229

ابو حازم قاضى1 / 160

ابو حامد عمران بن موسى بن إبراهيم3 / 197

ابو حامد محمّد غزالى5 / 386

ابو الحسن احمد بن يحيى منجم1 / 167

ابو الحسن اشعرى1 / 131، 155، 156، 158؛ 4 / 68

ابو الحسن بن فرات1 / 65، 95، 96، 97

ابو الحسن بن كبرياء نوبختى1 / 106

ابو الحسن بن كثير نوبختى1 / 44

ابو الحسن حمدويه بن نصر4 / 205

ابو الحسن دقيقى1 / 167

ابو الحسن الرضا عليه السلام (ر . ك : امام رضا - على بن موسى)1 / 279؛ 2 / 362، 445؛ 3 / 147، 191، 239، 306، 307، 309، 314؛ 4 / 17؛ 4 / 17، 181، 377

ابو الحسن شعرانى2 / 112

ابو الحسن عامرى5 / 386

ابو الحسن عبد اللّه بن احمد مغلس1 / 168

ابو الحسن عبيد اللّه بن حسن كرخى1 / 160

ابو الحسن العسكرى عليه السلام (ر . ك : ابو محمد - امام عسكرى - حسن بن على)4 / 197

ابو الحسن عقرايى2 / 321

ابو الحسن على بن احمد العقيقى2 / 185

ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى1 / 156؛ 5 / 306

ابو الحسن على بن عبد اللّه بن وصيف 3 / 205

ابو الحسن على بن فرات1 / 66

ابو الحسن على بن محمّد بن ابراهيم بن ابان رازى4 / 197

ابو الحسن على بن محمّد بن موسى1 / 66

ابو الحسن على بن محمّد السمرى1 / 27، 208، 252؛ 2 / 174، 178

ابو الحسن على بن محمّد الفرات1 / 108

ابو الحسن على بن موسى قمى1 / 160

ابو الحسن ماردانى1 / 14

ابو الحسن محدّث3 / 148

ابو الحسن محمّد3 / 114

ابو الحسن محمّد بن احمد كاتب1 / 162

ابو الحسن محمّد بن اسدى كوفى1 / 200

ابو الحسن الهادى عليه السلام (ر. ك: امام هادى - على بن محمد)1 / 280؛ 3 / 114، 115، 118؛ 5 / 515

ابو الحسين عليه السلام / 496؛ 2 / 200

ابو الحسين احمد ابن فارس4 / 155

ابو الحسين احمد بن احمد كوفى2 / 321

ابو الحسين احمد بن على بن سعيد الكوفى

ص: 619

1/ 354

ابو الحسين احمد بن يحيى راوندى1 / 155

ابو الحسين بن معمر الكوفى1 / 365، 366

ابو الحسين بن يونس1 / 167

ابو الحسين خياط1 / 156

ابو الحسين عبد الكريم بن عبد اللّه بن نصر بزّاز1 / 354

ابو الحسين عقرانى1 / 354

ابو الحسين على بن عباس1 / 69

ابو الحسين على بن عباس نوبختى1 / 106

ابو الحسين الكوفى1 / 366

ابو حسين محمّد1 / 110

ابو الحسين محمّد بسطام1 / 110

ابو الحسين محمّد بن جعفر اسدى1 / 150

ابو الحسين معمر1 / 365

ابو الحسين نورى1 / 187

ابو الحسين يحيى بن حسن عبيدلى1 / 176

ابو حفص نيشابورى1 / 190

ابو حمزه3 / 165؛ 4 / 329

ابو حمزه بطائنى5 / 21

ابو حمزه ثمالى2 / 305؛ 3 / 38، 120، 141، 202، 205، 313؛ 4 / 375، 376؛ 5 / 25، 134، 247

ابو حنيفه1 / 13، 159، 179؛ 2 / 199، 222،

281؛ 5 / 265، 310، 327 501، 502

ابو حنيفه عثمان بن ثابت زوطى1 / 159

ابو حيّان توحيدى2 / 379

ابو خالد الكابلى5 / 461، 465، 473، 478، 479، 481، 482، 483، 484

ابو خالد الواسطى3 / 118

ابو الخطّاب3 / 84، 303

ابو خلف سعد بن عبد اللّه اشعرى قمى 1 / 175

ابو خيثمه احمد بن زهير1 / 164

ابو الخير صالح بن سلمة4 / 198، 487

ابو داوود سجستانى2 / 198؛ 3 / 313، 314

ابو دلف1 / 15

ابو دلف خزرجى1 / 12

ابو دلف عجلى1 / 80

ابو ذر2 / 501، 537، 539؛ 4 / 362؛ 5 / 16، 17

ابو رافع5 / 538

ابو ريحان بيرونى1 / 111؛ 5 / 386

ابو ريه2 / 312

ابو زرعه رازى2 / 322

ابو زكريّا يحيى بن يعقوب قادرى شامى 5 / 498

ابو الزناد2 / 305

ابو سادات مبارك1 / 336

ابو السرايا2 / 568؛ 3 / 112

ابو سعد آبى1 / 120

ابو سعيد خدرى1 / 499؛ 3 / 253؛ 5 / 23، 131

ابو سعيد عصفورى5 / 21، 22

ابو سليمان حمد بن محمّد بن ابراهيم بن خطاب بستى2 / 323

ابو سليمان داوود1 / 162

ابو سليمان داوود بن على اصفهانى1 / 167

ابو سليمان داوود بن كوره قمى1 / 441؛ 3 / 25

ص: 620

ابو سماعه1 / 496

ابو سمينه محمّد بن على كوفى3 / 28، 29، 92،307، 310؛ 5 / 21، 22

ابو سهل اسماعيل1 / 68

ابو سهل اسماعيل بن على بن اسحاق 5 / 219

ابو سهل اسماعيل بن على نوبختى1 / 68، 99، 104، 174، 188

ابو سياره5 / 476

ابو شاكر زنديق2 / 570

ابو صالح منصور بن اسحاق بن احمد 1 / 120؛ 2 / 500

ابو الصباح الكنانى4 / 369؛ 5 / 288، 348

ابو الصدام1 / 43، 376

ابو الصلاح حلبى2 / 257؛ 4 / 130، 154؛ 5 / 231، 233

ابو طالب عليه السلام / 273، 276، 277؛ 2 / 250؛ 3 / 202،

253؛ 4 / 415؛ 5 / 348، 540، 541

ابو طالب على نژاد جويبارى3 / 221

ابو طاهر قرمطى1 / 76؛ 2 / 231

ابو طاهر گناوى1 / 180

ابو طفيل5 / 19، 20، 21

ابو طيب يعقوب بن ياسر3 / 115

ابو العاص بن ربيع بن عبد العزى قرشى عبشمى 3 / 143

ابو العباس3 / 253؛ 4 / 208

ابو العباس احمد1 / 66

ابو العباس احمد بن عمر بن شريح1 / 162

ابو العباس احمد بن متوكّل1 / 63

ابو العباس احمد بن محمّد بن بسطام 1 / 109

ابو العبّاس احمد بن محمّد بن سعيد 1 / 441

ابو العباس احمد بن محمّد بن موسى1 / 66

ابو العبّاس احمد بن مقتدر1 / 18

ابو العباس طالقانى3 / 195

ابو العباس عبد اللّه بن محمّد السفّاح1 / 81

ابو العباس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى3 / 197

ابو عبد اللّه احمد بن ابراهيم صيمرى 1 / 354

ابو عبد اللّه احمد بن محمّد بن حنبل1 / 162

ابو عبد اللّه بن مسلم1 / 120

ابو عبد اللّه جعفر بن زيد بن موسى الكاظم عليه السلام 3 / 110

ابو عبد اللّه الحاكم النيشابورى2 / 446

ابو عبد اللّه حسين عليه السلام (ر. ك: امام حسين - حسين بن على)1 / 69؛ 3 / 115

ابو عبد اللّه حسين بن يزيد نوفلى4 / 201

ابو عبد اللّه حسين نوبختى1 / 106

ابو عبد اللّه ذهبى2 / 455

ابو عبد اللّه شيعى1 / 181

ابو عبد اللّه الصادق عليه السلام (ر . ك : امام صادق - جعفر بن محمد)1 / 240، 368، 494، 495، 496، 497، 498، 506، 510؛ 2 / 51، 69، 140، 147، 152، 157، 158، 162، 166، 167، 227، 266، 296، 312، 313، 307، 308، 330، 345، 346، 348، 444، 533، 600؛ 4 / 143، 168، 169، 173، 175، 176، 180، 195، 208، 315، 318، 322، 324، 325، 327، 329، 330، 364، 365، 370، 371، 373، 374، 376، 377، 378، 446، 449، 451، 457، 455، 487، 492، 507؛ 5 / 92، 119، 135، 149، 174، 177، 246،

ص: 621

249، 255، 266، 267، 289، 408، 424، 461، 501، 503، 507، 508، 509، 510، 511، 515، 516، 517، 518، 519، 520، 522، 523، 524، 526، 527، 528

ابو عبد اللّه مالك بن انس1 / 160

ابو عبد اللّه محمّد1 / 164، 176

ابو عبد اللّه محمّد بن احمد نسفى1 / 184

ابو عبد اللّه محمّد بن ادريس هاشمى 1 / 161

ابو عبد اللّه محمّد بن اسماعيل البخارى 3 / 41

ابو عبد اللّه محمّد بن شجاع ثلجى1 / 159

ابو عبد اللّه محمّد بن عبّاس5 / 494

ابو عبد اللّه محمّد بن على1 / 190

ابو عبد اللّه محمّد بن كرّام سجستانى 1 / 189

ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان 3 / 215

ابو عبد اللّه محمّد بن يزيد واسطى1 / 154

ابو عبد اللّه مرزبانى2 / 257

ابو عبد اللّه نوبختى1 / 69

ابو عبد الرحمان الحذاء3 / 308

ابو عبيد اللّه محمّد بن عمران مرزبانى خراسانى 5 / 494

ابو عبيده (زياد بن عيسى)3 / 152، 253؛ 4 / 455

ابو عبيدة حذّاء3 / 152

ابو العتاهية1 / 19؛ 5 / 543

ابو عثمان حيرى1 / 190

ابو عثمان دمشقى2 / 387

ابو عثمان العبدى4 / 375

ابو عقيل عيسى بن نصر1 / 385

ابو على احمد1 / 125

ابو على احمد بن عمر5 / 493

ابو على احمد بن محمّد مسكويه رازى 2 / 378

ابو على اشعرى قمى1 / 353؛ 2 / 275؛ 3 / 199؛ 4 / 364، 378

ابو على بسطام1 / 109

ابو على الجازرى2 / 544

ابو على جبايى معتزلى1 / 154، 157، 174؛ 2 / 523

ابو على چغانى1 / 125

ابو على حسن بن محبوب3 / 23

ابو على الحسن بن محمّد3 / 215

ابو على طبرسى5 / 89

ابو على محمّد بن على بن مقله1 / 93

ابو على محمّد بن الياس1 / 76

ابو على محمّد بن يحيى1 / 96

ابو عمارة1 / 240؛ 3 / 309

ابو عمرو الأوزاعى3 / 182

ابو عمرو الزّبيرىّ5 / 267، 289

ابو عمرو كشى3 / 17، 39؛ 4 / 205

ابو عيسى يهودى اهوازى1 / 155

ابو غالب احمد بن محمّد زرارى1 / 353، 424

ابو غالب رازى1 / 218؛ 2 / 186؛ 3 / 20، 43

ابو الغنائم3 / 133، 137، 169

ابو الفتح2 / 379

ابو الفتح فضل بن جعفر1 / 99

ابو الفتح كراجكى4 / 130

ابو الفرج اصفهانى1 / 27؛ 3 / 133؛ 5 / 543

ابو الفرج محمّد بن اسحاق الورّاق3 / 44

ابو الفرج معافا بن زكريا1 / 167

ابو الفضل جعفر بن معتضد1 / 63

ص: 622

ابو الفضل محمّد بن الحسين قمى1 / 132

ابو القاسم صلى الله عليه و آله (ر . ك : پيامبر - محمد - النبى) 2 / 307

ابو القاسم بلخى1 / 175

ابو القاسم بن حسين بن موسى عليه السلام / 116

ابو القاسم جعفر بن احمد العلوى2 / 184

ابو القاسم جعفر بن محمّد بن قولويه 1 / 249، 353؛ 2 / 14، 321

ابو القاسم جنيد بن محمّد بن جنيد1 / 185

ابو القاسم حسين بن روح نوبختى1 / 49، 53، 422، 465؛ 5 / 218

ابو القاسم سليمان بن احمد بن ايّوب طبرانى 5 / 494

ابو القاسم العراد1 / 167

ابو القاسم فردوسى5 / 365

ابو القاسم القائم بامر اللّه بن مهدى علوى 1 / 76

ابو القاسم كعبى2 / 523

ابو قره3 / 185

ابو الليث2 / 255

ابو مالك حضرمى2 / 23؛ 5 / 466، 480

ابو المثنى احمد بن يعقوب قاضى1 / 94

ابو محمّد4 / 496

ابو محمّد الحسن عليه السلام (ر. ك: امام حسن مجتبى - حسن بن على)1 / 280، 375، 376، 377، 378، 384، 386، 387؛ 2 / 222؛ 3 / 124، 125، 127؛ 4 / 376؛ 5 / 257

ابو محمّد حسن بن احمد مؤّب1 / 248؛ 3 / 205

ابو محمّد حسن بن موسى نوبختى5 / 219

ابو محمّد عبد اللّه بن مغيرة البجلى3 / 26

ابو محمّد عبد اللّه الدوريستى1 / 250

ابو محمّد عسكرى عليه السلام (ر. ك: ابو الحسن - امام عسكرى)5 / 349

ابو محمّد على بن معتضد1 / 18

ابو محمّد غياث بن ابراهيم تميمى دارمى 3 / 15

ابو محمّد القاسم بن العلاء3 / 196، 197

ابو محمّد هارون بن موسى تلعكبرى 1 / 353

ابو مخلّد1 / 123

ابو المعالى محمّد بن محمّد إبراهيم الكلباسى 1 / 258

ابو المغرا4 / 372

ابو المفضّل محمّد بن عبد اللّه بن مطلب شيبانى 1 / 354

ابو مقدام هشام بن زياد3 / 165

ابو منذر هشام بن محمّد سائب كلبى نسّاب 5 / 493

ابو منصور عبد الملك بن محمّد بن اسماعيل نيشابورى5 / 495

ابو منصور محمّد بن محمّد ماتريدى 1 / 158، 159

ابو موسى اشعرى2 / 219، 495؛ 5 / 82، 306

ابو نصر بزنطى3 / 57

ابو نصر محمّد بن محمّد بن طرخان اوزلغ 4 / 83

ابو نعيم الأنصارى الزيدى2 / 185؛ 3 / 42

ابو نؤاس1 / 19

ابو ولاد3 / 297

ابو الوليد2 / 331

ص: 623

ابو هاشم5 / 13

ابو هاشم جبايى1 / 155

ابو هاشم داوود بن قاسم جعفرى2 / 575؛ 3 / 19؛ 5 / 11، 246

ابو هاشم عبد السلام1 / 153

ابو هذيل علاف1 / 153

ابو هريره2 / 305، 306، 307، 438، 496، 546

ابو هشام5 / 12

ابو هلال عسكرى4 / 109؛ 5 / 495، 497

ابو الهيثم الدينارى2 / 185

ابو يزيد مخلّد بن كيداد1 / 72

ابو يعقوب اسحاق بن اسماعيل نوبختى 1 / 68، 99

ابو يعقوب سجستانى1 / 185

ابو يوسف كندى1 / 20؛ 2 / 387

اُبى بن كعب2 / 496؛ 5 / 166

اتكينسون5 / 369

احسان سرخه اى3 / 75

احمد ابن اسحاق1 / 46

احمد باقريان2 / 151

احمد برقى1 / 177؛ 4 / 198

احمد بن ابراهيم4 / 197

احمد بن ابو عبد اللّه برقى3 / 31

احمد بن ابى زاهر ابو جعفر اشعرى2 / 320

احمد بن ابى عبد اللّه 3 / 306؛ 5 / 12، 13، 134

احمد بن ابى نصر بزنطى1 / 224

احمد بن احمد كاتب كوفى1 / 354؛ 2 / 200

احمد بن ادريس اشعرى قمى1 / 35، 37، 200، 246، 353، 446؛ 2 / 275، 360؛ 3 / 307

احمد بن اسحاق اشعرى قمى1 / 37، 38، 44، 45، 47، 48، 49، 133، 376؛ 3 / 245، 308، 309

احمد بن إسحاق بن سعد1 / 240

احمد بن اسحاق قمى1 / 38، 47

احمد بن اسماعيل1 / 10، 120

احمد بن الحسن3 / 301

احمد بن حسن بن وليد قمى1 / 54

احمد بن حسن ماردانى1 / 113، 116

احمد بن الحسين3 / 245، 301

احمد بن الحسين ابن غضائرى3 / 42

احمد بن حسين بن عبدالملك ازدى3 / 24

احمد بن حسين بن الغضائرى4 / 229

احمد بن حسين ماردانى1 / 9

احمد بن حمزة بن يسع1 / 49

احمد بن حنبل1 / 158، 163، 165؛ 2 / 496؛ 4 / 382، 385

احمد بن خالد برقى5 / 12

احمد بن رزق3 / 326

احمد بن زياد بن جعفر الهمدانى2 / 184

احمد بن سعيد ابوالحسين الكوفى2 / 201

احمد بن شعيب النسائى2 / 446؛ 4 / 381

احمد بن صالح1 / 85

احمد بن طاووس2 / 162، 163

احمد بن طبيب سرخسى4 / 83

احمد بن عبد اللّه الأصبهانى3 / 42

احمد بن عبد اللّه بن محمّد3 / 121

احمد بن عبد العزيز بن ابى دلف1 / 117، 134

احمد بن عبدون3 / 24

احمد بن عبيد اللّه الخصيبى1 / 93

ص: 624

احمد بن عقده حافظ2 / 167

احمد بن على [ابن نوح]3 / 60

احمد بن على بن صعلوك1 / 135

احمد بن على بن الصلت القمى3 / 310

احمد بن على بن كوفى1 / 218

احمد بن على بن محمّد بن عبد اللّه 3 / 107، 129

احمد بن على بن نوح سيرافى2 / 321

احمد بن على التميمى4 / 382

احمد بن على الحسنى3 / 171

احمد بن على الرملى1 / 367

احمد بن على صعلوك1 / 10، 121

احمد بن على العسقلانى3 / 43، 45، 170

احمد بن على النجاشى1 / 57، 137، 197، 227، 258، 345، 369، 392، 451، 485، 515؛ 3 / 43، 75، 102، 133، 219، 254، 343؛ 4 / 229

احمد بن على النسائى3 / 43

احمد بن عمر بن ابى شعبة3 / 245، 326

احمد بن عنبه3 / 133

احمد بن عيسى4 / 328

احمد بن عيسى بن جعفر3 / 108

احمد بن عيسى العلوى3 / 108، 129

احمد بن فارس4 / 107، 133

احمد بن متوكّل1 / 18، 87

احمد بن محمّد1 / 39، 444، 495؛ 2 /

307؛ 3 / 57، 123، 139، 223، 231، 233، 238، 245، 303؛ 4 / 364، 365، 369، 370، 372، 376، 377، 455

احمد بن محمّد البرقى الكوفى3 / 26، 55،171؛ 4 / 154؛ 5 / 11، 494

احمد بن محمّد بن ابى نصر2 / 362

احمد بن محمّد بن ابى نصر بزنطى1 / 499؛ 2 / 445؛ 3 / 26، 30، 223، 231، 240؛ 4 / 181، 321، 322؛ 5 / 122، 356

احمد بن محمّد بن اسماعيل3 / 125

احمد بن محمّد بن خالد1 / 35، 176؛ 2 / 531، 567، 570، 583، 595؛ 3 / 25، 29، 42، 45، 75، 119، 223، 232، 238، 241، 307؛ 4 / 229، 364، 370، 375، 376؛ 5 / 13

احمد بن محمّد بن سعيد همدانى3 / 28، 110، 111

احمد بن محمّد بن عاصم كوفى1 / 200

احمد بن محمّد بن عبد اللّه 3 / 122

احمد بن محمّد بن عبدوس1 / 109

احمد بن محمّد بن على كوفى1 / 218

احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى1 / 35، 37، 200، 245، 246، 446؛2 / 22، 90، 567، 568؛ 3 / 28، 25، 29، 30، 44، 54، 56، 57، 58، 76، 95، 183، 223، 231، 238، 241؛ 4 / 204، 377؛ 5 / 459

احمد بن محمّد بن عيسى بن عبيد اليقطينى 3 / 231

احمد بن محمّد بن محمّد بن سليمان الزرارى 2 / 201

احمد بن محمّد بن يحيى4 / 201

احمد بن محمّد العاصمى3 / 214، 238

احمد بن محمد الفيّومى4 / 155

احمد بن محمّد القسطلانى2 / 151

ص: 625

احمد بن محمّد المقدّس الأردبيلى (ر. ك: محققاردبيلى)2 / 111؛ 3 / 23، 239، 255؛ 5 / 12، 272

احمد بن محمّد وبرى خوارزمى4 / 452

احمد بن محمّد اليسارى2 / 576

احمد بن مسافر1 / 121

احمد بن موسى بن جعفر عليهماالسلام / 137، 138

احمد بن موسى بن يعقوب بن إسحاق 1 / 367

احمد بن مهران1 / 200؛ 2 / 320؛ 3 / 119؛ 5 / 111، 113

احمد بن وليد قمى2 / 254

احمد بن هلال عبرتايى1 / 173؛ 2 / 321؛ 3 / 123

احمد بن يحيى البلاذرى3 / 132

احمد بن يعقوب1 / 96

احمد بن يعلى بن حمّاد1 / 43، 376

شيخ احمد (خادم حرم شريف نبوى) 2 / 546

احمد خلف1 / 150

احمد صدر حاج سيد جوادى3 / 254

احمد قلقشندى5 / 497

احمد ماردانى1 / 14

احمد معز الدوله ديلمى1 / 103

احمد معزوله ديلمى1 / 76

ملاّ احمد نراقى1 / 217؛ 2 / 396

آية اللّه احمدى ميانجى2 / 516؛ 5 / 484

اخطل5 / 540

ادريس بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسن مجتبى عليه السلام / 80؛ 2 / 313

اذكوتكين بن اساتكين1 / 116، 134

ارسطو2 / 235، 383، 386، 387، 388، 393؛ / 71؛ 5 / 383، 385، 386، 387، 389

ارقط (محمّد بن عبد اللّه السجّاد عليه السلام)3 / 126

ارونسون5 / 393

ازدى5 / 112

اساتكين ترك1 / 9، 116

اسامة بن زيد2 / 545؛ 5 / 17، 18

استخرى1 / 131

استرآبادى2 / 212

اسحاق3 / 140

إسحاق عليه السلام / 177، 179

اسحاق بن ابراهيم ثقفى3 / 36

اسحاق بن اسماعيل نيشابورى3 / 197

اسحاق بن جرير بجلى3 / 326

اسحاق بن جعفر عليه السلام 3/

اسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام / 105، 108، 129، 153، 155

اسحاق بن سليمان اسراييلى5 / 495

اسحاق بن سويد بن هبيره عدوى2 / 317، 318

اسحاق بن عمار صيرفى1 / 303، 496، 499؛ 2 / 575؛ 3 / 266، 326؛ 4 / 280، 426؛ 5 / 92

إسحاق بن محمّد نخعى3 / 92

إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام / 109، 129

اسحاق بن يعقوب1 / 200؛ 3 / 209، 210

اسرافيل عليه السلام 4/ 220

اسفار بن شيرويه1 / 11، 78، 122، 136

اسفرائينى2 / 198

اسكافى ابن ابى عقيل1 / 224

اسكندر2 / 386، 388

ص: 626

اسماعيل عليه السلام / 510؛ 2 / 359؛ 4 / 179؛ 5 / 513

اسماعيل بن ابان2 / 319؛ 3 / 16

اسماعيل بن ابى زياد سكونى4 / 203

اسماعيل بن احمد1 / 118

اسماعيل بن اسحاق بن ابى سهل بن نوبخت 1 / 68

اسماعيل بن جابر الجعفى3 / 234

اسماعيل بن جعفر صادق عليه السلام 1/179، 223؛ 4 / 284

اسماعيل بن حمّاد الجوهرى3 / 43

اسماعيل بن الخطاب3 / 20

اسماعيل بن عبد الخالق3 / 326

اسماعيل بن عبدالرحمن الجعفى3 / 234

إسماعيل بن كثير4 / 381

اسماعيل بن محمّد الأرقط3 / 110

اسماعيل بن محمّد بن اسماعيل3 / 125

اسماعيل بن محمّد بن عبد اللّه بن السجاد عليه السلام 3 / 109، 129، 300

اسماعيل بن موسى بن جعفر عليه السلام / 138

اسماعيل بن مهران4 / 206

اسماعيل بن همام3 / 326

اسماعيل پاشا بن محمّد امين البغدادى 3 / 46

اسماعيل الجعفى3 / 234؛ 5 / 362

اسماعيل سامانى1 / 119

اسماعيل مروزى الأزوارقانى3 / 133

اسماء بنت ابى بكر2 / 328

اسماء بنت عميس2 / 328؛ 3 / 135، 136، 141، 165، 168

اسيد بن ثعلبه3 / 141، 142

اسيد بن صفوان1 / 223

اسيدى3 / 16

آية اللّه اشتهاردى2 / 77

اصبغ بن نباته2 / 361، 612؛ 3 / 312؛ 4

/ 55، 342؛ 5 / 132

اصطخرى1 / 17

اصغر غلامى4 / 469

اصغر هادوى كاشانى4 / 333

اصمعى1 / 19

الأعرج2 / 305

اف. اچ. برادلى4 / 75

افلاطون2 / 235، 382، 388؛ 4 / 69؛ 5 / 383، 385، 386

افندى2 / 211

اقبال لاهورى4 / 85

اقليدس2 / 235

اكبر فايدى4 / 39

اكثم بن صيفى2 / 386

اگوستين4 / 30

الياس عليه السلام / 225

اليزابت همسر زكريا4 / 236

امّ احمد بن موسى الكاظم عليه السلام / 328؛ 3 / 116، 137، 138، 155؛ 5 / 350

امّ اسحاق بنت سليمان1 / 499؛ 2 / 328؛ 3 / 123، 140، 162

امّ اسلم3 / 136

امام باقر عليه السلام (ر. ك: ابو جعفر - محمد بن على) 1 / 113، 272، 278، 289، 334، 458، 495، 505، 508، 510، 511؛ 2 / 10، 123، 125، 129، 206، 227، 343، 455، 466، 478، 480،

ص: 627

481، 530، 609، 610، 611؛ 3 / 14، 88، 115، 117، 145، 148، 153، 156، 158، 164، 182، 199، 201، 202، 203، 206، 207؛ 4

/ 11، 40، 44، 45، 57، 88، 127، 128، 136، 139، 140، 141، 144، 248، 279، 280، 286، 291، 327، 341، 343، 346، 347، 351، 352، 360، 361، 362، 363، 398، 422، 426، 427، 429، 448، 455، 474، 478، 479، 484، 485، 489، 492، 495، 497، 500، 502، 503، 504، 509؛ 5 / 14، 15، 16، 22، 24، 25، 27، 28، 30، 40، 42، 45، 47، 48، 51، 52، 59، 63، 64، 66، 67، 78، 85، 86، 110، 129، 130، 173، 175، 222، 226، 229، 232، 257، 264، 288، 311، 317، 318، 320، 323، 327، 328، 329، 330، 331، 335، 336، 348، 350، 351، 354، 355، 358، 362، 399، 408، 414، 415، 418، 419، 423، 426، 451، 472، 473، 480، 505، 506، 508، 509، 513، 526، 527، 529، 538، 541

امام جواد عليه السلام (ر. ك: محمد بن على)1 / 41، 272، 280؛ 2 / 313، 342؛ 3 / 20، 21، 26، 27، 28، 29، 32، 88، 114، 119، 122، 123، 126، 150، 151، 160، 183؛ 5 / 11، 12، 25، 195، 231، 246

امام حسن مجتبى عليه السلام (ر. ك: ابو محمد - حسن بن على)1 / 277، 281، 328، 421؛ 2 / 46، 313، 379، 469، 607؛ 3 / 35؛ 4 / 17، 362؛ 5 / 9، 12، 13، 17

امام حسين عليه السلام (ر. ك: ابو عبد اللّه - حسين بن على) 1 / 9، 21، 25، 26، 232، 278، 281، 328؛

/ 46، 379، 607، 610؛ 3 / 117، 162، 163، 167، 205؛ 4 / 276، 330، 362؛ 5 / 7، 9، 14، 17، 29، 173، 350، 420، 501

امام خمينى قدس سره / 482؛ 2 / 165، 370،381، 400، 526، 527؛3 / 22؛ 4 / 158، 186؛ 5 /

177، 334، 390، 395، 469، 477، 479

امام رضا عليه السلام (ر. ك: ابو الحسن - على بن موسى) 1 / 22، 26، 41، 47، 192، 279، 458، 494؛ 2 / 206، 229، 251، 313، 343، 349، 350، 358، 368، 476، 478، 608؛ 3 / 14، 17، 20، 21، 26، 27، 29، 84، 88، 107، 108، 109، 116، 121، 122، 127، 137، 144، 148، 150، 151، 160، 185، 186، 195، 196، 197، 200، 204، 210؛ 4 / 43، 70، 141، 151، 171، 172، 274، 278، 322، 477، 487، 488، 495، 504؛ 5 / 30، 43، 64، 112، 223، 281، 307، 350، 355، 356، 542

امام زمان عليه السلام (ر. ك: امام عصر - قائم - مهدى - ولى عصر)1 / 33، 35، 38، 46، 48، 49، 50، 51، 150، 180، 233، 252، 281، 338، 372، 373، 375، 388، 390، 466؛ 2 / 48، 174، 175، 210، 283، 284، 285، 451؛ 3 / 83، 117، 207، 209، 210؛ 5 / 474

امام زين العابدين (سجّاد) عليه السلام (ر. ك: على بن الحسين)1 / 177، 241، 278؛2 / 331؛ 3 / 11، 112، 117، 145، 165، 200، 203، 204، 205؛ 4 / 126، 138، 301، 346، 354، 361، 419؛ 5 / 18، 21، 22، 23، 25، 231، 273، 351، 421، 422، 479، 525، 529، 541

امام صادق عليه السلام (ر. ك: ابو عبد اللّه - جعفر بن محمد)

ص: 628

/ 25، 41، 147، 169، 179، 181، 192، 268، 274، 278، 282، 283، 289، 291، 296، 298، 301، 302، 303، 329، 330، 331، 332، 333، 335، 420، 432، 453، 454، 455، 456، 458، 494، 495، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 513؛ 2 / 11، 46، 64، 132، 163، 223، 224، 227، 229، 233، 289، 313، 314، 315، 316، 344، 345، 346، 347، 348، 359، 379، 386، 411، 412، 461، 473، 519، 536، 568، 575، 600، 607، 611؛ 3 / 12، 14، 15، 17، 48، 50، 80، 84، 87، 107، 108، 109، 110، 115، 118، 120، 123، 126، 129، 145، 148، 154، 155، 157، 158، 161، 162، 167، 184، 185، 186، 191، 192، 193، 201، 203، 204، 210، 215، 226، 227؛ 4 / 299، 302، 303، 304، 475، 487، 489، 490، 493، 494، 496، 497، 498، 499، 503، 507، 508، 511؛ 5 / 14، 16، 17، 20، 29، 30، 31، 37، 39، 42، 47، 52، 53، 55، 56، 59، 61، 63، 64، 66، 67، 85، 87، 100، 103، 112، 114، 122، 135، 144، 147، 168، 173، 175، 176، 222، 225، 236، 239، 244، 245، 246، 254، 258، 265، 284، 287، 298، 310، 311، 312، 317، 320، 324، 326، 328، 329، 330، 331، 334، 336، 337، 338، 339، 340، 347، 348، 349، 351، 352، 354، 355، 356، 361، 363، 408، 415، 416، 419، 420، 421، 422، 424، 425، 451، 472، 475، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 513، 514، 515، 516، 517، 518، 519، 520، 522، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 538، 540، 541، 542، 543، 544، 547، 548

امام عسكرى عليه السلام (ر. ك: ابو محمد - حسن بن على) 1 / 7، 14، 22، 25، 26، 27، 33، 35، 36، 38، 40، 42، 43، 46، 48، 50، 104، 113، 169، 170، 171، 172، 200، 231، 280، 350، 351، 373، 375، 377، 387، 390، 432، 463، 490؛ 2 / 47، 163، 222، 228، 230، 292، 303، 313، 595؛ 3 / 19، 83، 107، 148، 149، 150، 197، 199، 208، 209؛ 4 / 284؛ 5 / 349، 424

امام عصر عليه السلام (ر. ك: امام زمان - قائم - مهدى) 1 / 27، 33، 42، 48، 51، 203، 232، 233، 341، 371، 373، 374، 377، 378، 380، 381، 382، 383، 384، 386، 387، 388، 389، 390، 458، 467، 493؛ 2 / 47، 159، 160، 169، 173، 175، 176، 177، 178، 179، 181، 182، 184، 186، 261، 303، 554؛ 3 / 201، 209

امام على عليه السلام (ر. ك: ابو الحسين - على بن ابى طالب - امير مؤمنان)1 / 328، 329، 333؛ 2 / 256، 258، 448، 458، 459، 466، 468، 469، 480، 490، 491، 492، 493، 494، 499، 528، 538؛ 3 / 104، 168؛ 4 / 14، 15، 28، 52، 92، 94، 298، 306، 326، 334، 343، 349، 350، 353؛ 5 / 11، 12، 25، 175، 177، 424

امام كاظم عليه السلام (ر. ك: ابو الحسن - موسى بن جعفر) 1 / 15، 279، 290، 331، 332، 494؛ 2 / 13، 47، 174، 226، 227، 229، 251،

ص: 629

313، 570؛ 3 / 14، 15، 16، 17، 21، 26، 107، 108، 121، 122، 128، 137، 138، 154، 155، 156، 161؛ 4 / 86، 364، 487؛ 5 / 30، 31، 57، 103، 112، 122، 225، 226، 236، 327، 350، 355، 359، 418، 543

امامه3 / 144

امام هادى عليه السلام (ر. ك: على بن محمد)1 / 22، 35، 41، 45، 48، 77، 170، 178، 280؛ 2 / 313؛ 3 / 28، 29، 32، 91، 111، 114، 118، 119، 122، 128، 187، 188، 212؛ 4 / 279، 284

امامة بنت ابى العاص (زوجة امير المؤمنين عليه السلام) 2 / 328؛ 3 / 143، 168

امّ اسماعيل بن ارقط2 / 328

امّ ايمن3 / 137؛ 5 / 363

امّ البرا3 / 144، 146

امّ البنين1 / 279

امّ جعفر بنت حسن بن حسن عليه السلام / 165

امّ جعفر بنت الحسين بن موسى3 / 116

امّ حرام بنت ملحان2 / 329

امّ الحسن2 / 328

امّ حسين بن موسى بن جعفر2 / 328؛ 3 / 116، 139

امّ خالد1 / 499

امراة الحسن الصيقل2 / 328

امّ رومان والدة عائشة2 / 329

امّ سلمه1 / 499؛ 2 / 328، 492؛ 3 /

135، 136؛ 4 / 316؛ 5 / 350، 351، 544

امّ سلمه بنت الصادق عليه السلام / 109، 129

امّ سلمه بنت عبد العظيم الحسنى3 / 119

امّ سلمه (دختر امام باقر عليه السلام)3 / 109

امّ سلمة (ام محمّد بن مهاجر)2 / 328؛ 4 / 371

امّ سليم الأنصارية2 / 329

امّ شريك العامرية2 / 329

امّ عبد اللّه بنت الحسين عليه السلام / 278؛ 3 / 162

امّ العلاء الأنصارية2 / 329

امّ غانم3 / 136

امّ فروة1 / 279؛ 5 / 348، 548

امّ قيس بنت محصن الأسدية2 / 329

امّ الكاظم عليه السلام (حميدة البربرية)3 / 153

امّ كلثوم1 / 66

امّ كلثوم بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 276؛ 3 / 137

امّ كلثوم بنت عقبة بن ابى معيط2 / 329

امّ كلثوم (دختر سفير دوم)1 / 44

امّ محمّد بن مهاجر1 / 499

امّ محمّد (حميده)3 / 153، 155

امّ المؤمنين ماريه2 / 256

امّ الندى3 / 144

امّ ولد3 / 108، 116، 137، 167

امّ هانى2 / 328؛ 3 / 141، 142، 143؛ 5 / 351

امير احمد سامانى1 / 120

امير محمّد چغانى1 / 125

امير مؤنان عليه السلام (ر. ك: ابو الحسين - امام على - على بن ابى طالب)1 / 96، 267، 268، 274، 277، 289، 396، 421؛ 2 / 134، 256، 316،347، 361، 379، 380، 385، 386، 413، 416، 423، 425، 534، 585، 600، 605، 612؛ 3 / 34، 121، 125، 144، 145، 146، 147،

ص: 630

181، 182، 202، 215، 237؛ 4 / 43، 49، 57، 115، 145، 147، 150، 171، 253، 276، 291، 292، 342؛ 361، 362، 365، 370، 375، 379، 386، 392، 393، 397، 398، 400، 401، 439، 443، 447، 452، 482، 484، 492، 494، 496، 497، 498، 501؛ 5 / 11، 25، 26، 39، 49، 62، 93، 135، 144، 147، 198، 205، 225، 226، 235، 238، 239، 250، 303، 304، 318، 320، 326، 362، 427، 428، 473، 500، 504، 506، 507، 512، 515، 523، 528، 537، 539، 539، 546

امير ناصرالدوله بن حمدان1 / 53، 135

امير نصر بن احمد سامانى1 / 124، 125، 184

اميمة بنت خالد بن سعيد بن العاص امّ خالد 2 / 329؛ 5 / 544

امين1 / 351

ملاّ امين استرآبادى1 / 205، 421؛ 2 / 164

امين الإسلام طبرسى5 / 57

امين حسين پورى2 / 7

امين عاملى5 / 57

علاّمه امينى (ر. ك: عبد الحسين امينى) 5 / 57، 390

امية بن على2 / 321

انس2 / 496

انس بن عياض3 / 326

شيخ انصارى1 / 403؛ 3 / 22، 102؛ 4 / 131، 133، 154؛ 5 / 246، 272، 274

انوشيروان1 / 83؛ 2 / 386

اوزاعى1 / 499

اوزن حسن (بنيان گذار سلسله آق قويونلو)/ 129

اولمستد4 / 86

اويس قرنى4 / 442

اهورامزدا5 / 409

ايّوب2 / 307

ايّوب عليه السلام / 387

ايّوب بن الحر4 / 324

ايّوب بن عائذ طائى2 / 318

ايّوب بن عطية3 / 308، 326

ايّوب بن نوح1 / 498

أمّ أيمن4 / 374

باربارا تاكمن5 / 393

باغر ترك1 / 85

باقر قربانى زرّين5 / 537

باقطائى1 / 28

باقلانى5 / 167

بايكيال1 / 89

بايى بك1 / 86

بجكم1 / 102

علاّمه بحرانى2 / 168؛ 5 / 268

علاّمه بحرالعلوم2 / 227؛ 3 / 234

بخارى2 / 141، 145، 147، 148، 198، 302، 303، 312، 313، 314، 316، 317، 320، 322، 331، 435، 457، 499، 547

بدر الاعجمى1 / 94

بدر الدّين كه ابومحمّد سيّدحسن بن هادى موسوى5 / 498

بدر غلام احمد بن الحسن1 / 381

برزه بن سعيد بن اسود3 / 167

برسون2 / 388

ص: 631

برقى (ر. ك: احمد بن محمد بن خالد برقى) 1 / 130، 255؛ 2 / 22، 54، 59، 90، 91، 275، 294؛ 3 / 56، 145، 160، 168، 211، 313

برنامس2 / 388

بريد بن معاويه3 / 53؛ 4 / 479

بريدة اسلمى2 / 459

بريدى1 / 76

بزرگمهر2 / 386

بزنطى2 / 163؛ 3 / 26، 27؛ 5 / 140

بسطام بن سابور3 / 326

بشر بن مروان5 / 196

بشير4 / 57

بشير بن سعد5 / 521

بشير الدهّان4 / 373

بغا1 / 85

بغدادى2 / 497

بقراط2 / 235

بكر بن صالح2 / 25؛ 3 / 123، 296؛ 5 /

15، 17

بكر بن محمّد ازدى3 / 108، 308، 309

بكير بن اعين1 / 505؛ 2 / 565؛ 4 /

169، 372

بلاذرى1 / 134

بلاغى5 / 57

بلال3 / 165

بلطشصر4 / 240

بلقيس4 / 478، 479

بن باز2 / 546

بنت خفاف بن ايماء2 / 329

بنيامين4 / 239

بوچر5 / 371

بوندهشن4 / 84

بهاء الدين خرمشاهى3 / 254

بهاء الدين محمّد بن الحسين العاملى (شيخ بهايى)

1 / 431؛ 3 / 22، 226، 243، 255؛ 4 / 110، 153، 190

بهبودى3 / 261

آية اللّه بهبهانى3 / 166، 198

بهرام گور1 / 128

بهز بن اسد2 / 317

بيابانى اسكويى4 / 506

بيهقى3 / 124؛ 5 / 494

پروچاسكا5 / 376

پريام شاه تروا2 / 388

پيامبر صلى الله عليه و آله (ر. ك: رسول اللّه - محمد بن عبد اللّه) 1 / 146، 145، 163، 200، 276، 277، 283، 284، 292، 296، 302، 304، 310، 317، 318، 320، 321، 328، 331، 332، 334، 396، 410، 431، 471، 502، 503، 504، 505، 511؛ 2 / 19،29، 38، 46، 107، 160، 161، 217، 218، 219، 220، 228، 236، 238، 255، 300، 301، 302، 305، 307، 312، 313، 319، 330، 331، 369، 375، 383، 384، 385، 386، 412، 422، 423، 424، 425، 455، 459، 464، 467، 470، 476، 481، 482، 485، 488، 490، 491، 493، 494، 495، 496، 497، 501، 502، 517، 519، 522، 524، 525، 528، 532، 538، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 552، 557، 558، 562، 574، 578، 579، 585، 587، 588، 589،

ص: 632

603، 607، 609، 610؛ 3 / 104، 124، 135، 143، 156، 166، 181، 197، 201؛ 4 / 13، 45، 46، 90، 247، 248، 272، 291، 316، 323، 359، 360، 366، 367، 369، 370، 371، 377، 479، 505، 512، 525؛ 5 / 7، 9، 12، 14، 15، 16، 17، 20، 26، 27، 28، 31، 33، 39، 42، 47، 49، 50، 51، 52، 53، 60، 61، 63، 65، 66، 79، 83، 84، 85، 93، 119، 120، 121، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 131، 132، 133، 135، 136، 137، 138، 143، 144، 147، 149، 168، 238، 248، 269، 281، 311، 320، 321، 323، 330، 345، 346، 347، 351، 352، 353، 356، 358، 360، 362، 386، 389، 396، 415، 420، 421، 424، 427، 435، 436، 437، 438، 439، 443، 463، 467، 491، 492، 503، 504، 511، 515، 520، 521، 522، 523، 525، 526، 528، 540، 541، 544، 545، 549

پيرنيا1 / 111، 126

تاج الملك قمى1 / 132

ترمذى2 / 198، 501

ترنت لات5 / 375

علاّمه تسترى3 / 236، 244

تفتازانى2 / 500

تفرشى5 / 13

تلّعكبرى1 / 219، 236، 353، 429

تليد بن سليمان3 / 326

تنكابنى1 / 477

توزون ترك1 / 103

علاّمه تهرانى1 / 477؛ 3 / 230

تيشتر (خداى باران)5 / 409

ثابت3 / 141

ثابت بن شريح3 / 326

ثابت بن هرمز ابى المقدام3 / 11

ثابت ثمالى3 / 146

ثامر العميدى2 / 198

ثامر هاشم حبيب العميدى2 / 432؛ 3 /

101، 219

ثعلبة بن ميمون3 / 307؛ 4 / 364

الثعلبى2 / 448، 465

ثقفى3 / 35

ثور بن زيد ديلى مدنى2 / 319

ثور بن يزيد حمصى2 / 319

جابر بن عبد اللّه انصارى1 / 499؛ 2 /

307؛ 3 / 305؛ 4 / 325، 373، 375، 478؛ 5 / 14، 16، 24، 526

جابر بن يزيد جعفى1 / 272؛ 3 / 38، 182، 183؛ 5 / 105، 526

جابرى2 / 381

جاحظ1 / 20

جار اللّه زمخشرى2 / 523؛ 4 / 316، 456

جالينوس2 / 235، 383، 387، 388؛ 5 / 386

الجامع بكار بن احمد3 / 36

الجامع معمر بن راشد3 / 13

جان ناس4 / 74

جبرئيل عليه السلام / 277، 330؛ 4 / 55، 92، 220، 221، 232، 233، 236، 237، 241، 242، 244، 245، 246، 248، 252، 258، 259، 260، 316، 317، 319، 329، 365، 394، 402، 415، 435، 490، 495؛ 5 / 118، 121، 124، 127، 128، 131، 132، 133، 134، 136، 142، 149، 150،

ص: 633

168، 177، 199، 201، 424، 513

جراح المدائنى3 / 327

جرجى زيدان2 / 198

جرير5 / 540

جرير بن عبد اللّه بجلى3 / 23

جرير بن عبد الحميد2 / 319

جرير بن عثمان حمصى2 / 317

جريش بن احمد1 / 13

جرى فلاول5 / 375

جرية امّ عثمان1 / 499

جعد بن درهم2 / 280

جعفر اسدى والبى3 / 144

جعفر بن ابى طالب2 / 609؛ 5 / 532، 539، 540

جعفر بن احمد بن متيل1 / 49، 53

جعفر بن بشير4 / 373

جعفر بن حسن المحقّق الحلّى4 / 154

جعفر بن زيد بن موسى الكاظم عليه السلام /

110، 127، 129

جعفر بن سماعة3 / 307

جعفر بن عبد اللّه العلوى3 / 110، 129

جعفر بن عثمان بن شريك3 / 327

جعفر بن على النقى1 / 170

جعفر بن على الهادى عليه السلام / 42

جعفر بن فضل1 / 66

جعفر بن المثنى3 / 313

جعفر بن محمّد عليه السلام (ر. ك: ابو عبد اللّه - امام صادق) 1 / 25؛ 2 / 314، 316؛ 3 / 198، 310؛ 4 / 205، 328، 360، 361، 369، 375؛ 4 / 360، 361

جعفر بن محمّد بن جعفر بن حسن3 / 111

جعفر بن محمّد بن سماعة3 / 307

جعفر بن محمّد بن عبيد اللّه 5 / 104

جعفر بن محمّد بن قولويه1 / 239؛ 3 / 133

جعفر بن محمد بن متيل1 / 50

جعفر بن محمّد بن موسى1 / 66

جعفر بن محمد الحسنى3 / 111، 129

جعفر بن محمّد الصيقل3 / 108

آية اللّه جعفر سبحانى2 / 151؛ 3 / 45؛ 4 / 76

جعفر سجّادى3 / 254

شيخ جعفر كبير5 / 165

جعفر كذّاب1 / 46

جلال الدّين سيوطى5 / 495، 497

جلال الدين محدّث ارموى3 / 43؛ 5 / 204

جمال الدين ابى منصور الحسن بن زين الدين 3 / 255

جمال عبد الناصر1 / 73

جميل بن دراج3 / 26، 52، 239؛ 4 / 371

جميل بن صالح3 / 308

جنيد1 / 187

جواد دزفولى5 / 498

جواد قيّومى اصفهانى3 / 41، 133

جواد مصطفوى4 / 70

آية اللّه جوادى آملى4 / 76؛ 5 / 392

جوهرى4 / 387، 391

جويا جهانبخش4 / 433

جويرة2 / 328

جهم بن صفوان2 / 281

جيمز كلمن5 / 368

ص: 634

جيمز مارتينو4 / 75

چيستات (فرشته علم)4 / 86

آية اللّه حائرى5 / 470، 471

حاتم طايى4 / 58؛ 5 / 542، 550

حارث بن كعب كوفى3 / 168

حارث بن مغيره3 / 17

حارث محاسبى1 / 186

حافظ ابن جوزى5 / 390

حافظ ابوذر هروى2 / 304

حافظ شهابالدّين ابوالفضل احمد بن على 5 / 496

حاكم حسكانى2 / 465، 469؛ 5 / 175

حاكم نيشابورى5 / 175

حامد بن عباس1 / 93، 107، 108، 188

حبابة الوالبية2 / 328؛ 3 / 144، 145، 146، 200، 201؛ 5 / 352

حباسه1 / 104

حبيب اللّه خويى4 / 155

حبيب سجستانى5 / 505

حجّاج5 / 18

دكتر حجّتى4 / 319

حذيفة بن منصور3 / 326

حرّ عاملى5 / 392

شيخ حرّ عاملى1 / 285؛ 2 / 123، 124، 127،

164، 173، 324؛ 5 / 258، 391، 395

حريز3 / 235؛ 4 / 379

حريز بن عبد اللّه سجستانى2 / 10، 163؛ 3

/ 52، 58، 236

حريز بن عثمان2 / 318

حسان بن عطيه محاربى2 / 319

حسكانى5 / 175

حسن بصرى1 / 499؛ 2 / 387، 500

الحسن بن ابى الحسين الفارسى4 / 374

الحسن بن احمد المؤّب3 / 197

حسن بن احمد المؤّب3 / 195

حسن بن إسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام 3 / 108

حسن بن بويه (ركن الدوله)1 / 11، 125

حسن بن الجهم2 / 565؛ 4 / 10، 59؛ 5 / 64

حسن بن حسن2 / 313؛ 3 / 157

حسن بن حسن الأفطس3 / 111

حسن بن حسن بن حسن عليه السلام / 162

حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام 3 / 111، 112، 129

حسن بن حسين العلوى3 / 111، 112، 129

الحسن بن خالد3 / 306

الحسن بن خفيف1 / 200، 383

حسن بن ذكوان2 / 319

الحسن بن راشد3 / 246؛ 5 / 502

الحسن بن زياد3 / 246

حسن بن زيد داعى كبير1 / 77، 114، 115، 150

حسن بن زين الدين (ر. ك: الشهيد الثانى) 3 / 42، 316

حسن بن سعيد3 / 32

حسن بن سليمان حلّى1 / 249

حسن بن سماعه2 / 172

حسن بن صالح3 / 14، 309

الحسن بن العبّاس3 / 303

حسن بن عبّاس بن حريش1 / 500؛ 2 / 321؛ 3 / 92، 95، 96؛ 5 / 25

ص: 635

حسن بن عبد اللّه العسكرى4 / 155

حسن بن عبد اللّه لغوى5 / 495

الحسن بن عبد الحميد1 / 381

حسن بن عبيد اللّه 5 / 27

حسن بن على عليه السلام (ر. ك: ابو محمد - امام حسن مجتبى)1 / 277، 278؛ 3 / 115، 119، 147، 149، 162، 213، 246، 309، ؛ 4 / 365، 370، 374، 379، 403، 423؛ 5 / 11، 131، 135، 147، 176، 177

الحسن بن علىّ ابى حمزة البطائنى4 / 205

حسن بن على بطائنى4 / 196

حسن بن على بن إبراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام 3 / 112، 129

الحسن بن على بن ابى حمزة4 / 195، 204

حسن بن على بن حسن دينورى علوى 3 / 113

حسن بن على بن داوود الحلّى3 / 43

حسن بن على بن عثمان بن السجّاد عليه السلام3 / 112

الحسن بن على بن على بن الحسين3 / 158

حسن بن على بن عمر بن السجّاد عليه السلام / 113

الحسن بن على بن فضّال1 / 365، 499؛ 2 / 573؛ 3 / 25، 30، 313

الحسن بن على بن يقطين1 / 334

الحسن بن على الحرّانى4 / 153

الحسن بن على الحلّى3 / 170؛ 4 / 229

الحسن بن على العلوى1 / 383؛ 3 / 113، 130

حسن بن على العمانى1 / 208

حسن بن على لؤلؤى3 / 16

حسن بن على نيشابورى3 / 107

حسن بن على وشّاء2 / 348، 349

حسن بن عميد1 / 124

حسن بن عيسى بن محمّد بن على بن جعفر الصادق عليه السلام / 113، 130

الحسن بن عيسى العريضي1 / 375

حسن بن فضّال3 / 23

حسن بن فضل بن زيد يمانى1 / 200، 379

حسن بن فيروزان1 / 78

حسن بن قاسم داعى صغير1 / 122، 136

الحسن بن القاسم الرقام3 / 197

حسن بن متيل1 / 49

حسن بن محبوب (ر. ك: ابن محبوب) 1/303؛ 2 / 13، 172؛ 3 / 14، 23، 24، 26، 30، 57، 58، 59، 110؛ 4 / 23، 377

الحسن بن محمّد3 / 202، 246

الحسن بن محمّد ابن جمهور3 / 308

حسن بن محمّد بن سماعة3 / 91

حسن بن محمّد بن عبيد اللّه بن حسين بن السجاد عليه السلام / 114، 130

حسن بن محمود1 / 224

حسن بن مسلم3 / 167

الحسن بن موسى الخشاب3 / 199

حسن بن موسى نوبختى1 / 104، 175؛ 2 / 172

حسن بن نصر قمى1 / 49

حسن بن نضر1 / 43، 44، 376

حسن بن يوسف الحلّى (ر. ك: علامه حلى) 3 / 42؛ 4 / 229

حسن تميم2 / 381

حسن ركن الدوله ديلمى1 / 124، 126، 136

ص: 636

حسن طارمى3 / 74

شيخ حسن فرزند شهيد ثانى2 / 94؛ 3 / 261

حسن المثلّث3 / 124

حسن المثنّى بن حسن عليه السلام / 123، 162

حسنين عليهماالسلام / 143

حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مؤّب 1 / 248؛ 3 / 195، 196، 197

حسين بن ابى سعيد المكارى3 / 298

حسين بن ابى العلا3 / 234، 306؛ 4 / 480

الحسين بن احمد3 / 246

حسين بن إسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام 3 / 108

حسين بن إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام 3 / 109

حسين بن اشكيب (خادم قبر)1 / 37، 39

حسين بن حسن بن ابان1 / 37

حسين بن حسن بن حسن عليه السلام / 165

حسين بن حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام 3 / 111

حسين بن حسن الحسنى3 / 114، 130

حسين بن حسن العلوى3 / 114، 130

حسين بن حمدان1 / 53، 94، 96

حسين بن خالد صيرفى3 / 191، 234، 306، 309

حسين بن رزق اللّه 3 / 128

حسين بن روح نوبختى1 / 27، 50، 51، 52، 66، 69، 98، 105، 108، 133، 390؛ 3 / 83

حسين بن زيد بن السجاد عليه السلام /103، 105، 115، 117، 130

حسين بن سعيد اهوازى1 / 224؛ 2 / 67، 90، 342؛ 3 / 8، 20، 26، 27، 32، 33، 43، 46، 233

حسين بن شهاب الدين عاملى2 / 164

حسين بن عبد اللّه السعدى2 / 163

شيخ حسين بن عبد الصمد (پدر شيخ بهايى) 1 / 264

الحسين بن عبيد اللّه 3 / 199

حسين بن عبيداللّه السعدى2 / 22

حسين بن عبيد اللّه غضائرى2 / 321

حسين بن علوان4 / 424

حسين بن على عليه السلام (ر. ك: ابو عبد اللّه - امام حسين) 1 / 278؛ 2 / 330، 361، 609؛ 3 / 123، 145، 147، 149، 162، 165، 210، 313؛ 4 / 330، 365، 370، 374، 379، 403، 423؛ 5 / 27، 131، 135، 147، 176، 177، 351، 548

حسين بن على بن بابويه1 / 50

حسين بن على بن حسن بن حسن2 / 313؛ 3 / 48، 60

حسين بن على العلوى3 / 115، 130

حسين بن على قمى1 / 53

حسين البنفسج3 / 109

حسين بن قاسم بن عبد اللّه بن وهب1 / 93، 109

الحسين بن محمّد الأشعرى1 / 353، 384، 444، 495، 498؛ 3 / 202

الحسين بن محمّد بن عامر1 / 240

حسين بن محمّد بن عمران1 / 200، 245

حسين بن محمّد المحقق الخوانسارى3 / 255

الحسين بن مخارق ابى جنادة السلولى4 / 376

ص: 637

حسين بن منصور حلاّج1 / 187؛ 2 / 238

حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام / 50؛ 3 / 116، 130، 138، 139

حسين بن مياح2 / 321

الحسين بن النضر الفهرى3 / 182، 183

حسين بن نعيم الصّحّاف5 / 262

حسين بن يزيد نوفلى3 / 92؛ 4 / 195، 196،200، 201، 203

دكتر حسين محفوظ2 / 208، 451

حسين النورى الطبرسى3 / 344؛ 4 / 230

دكتر حسين همدانى1 / 183

حصين بن نمير واسطى2 / 318

حفص بن البخترى1 / 240؛ 3 / 327؛ 5 / 424

حفص بن غياث2 / 163؛ 4 / 318، 340؛ 5 / 42

حفصة بنت عمر بن خطاب2 / 329

الحكم4 / 361

حكم بن عبد الرحمان بن ابى نعيم بجلى 3 / 168

الحكم بن عتيبة5 / 235

حكم بن مستورد5 / 422

حكم بن مسكين3 / 161، 162، 166

حكيم بن داوود3 / 296

حكيمه3 / 149، 150

حكيمه بنت موسى بن جعفر عليهماالسلام /328؛ 3 / 150، 151

حكيمة بنت الجواد عليه السلام / 328؛ 3 / 116، 128، 130،148، 150

حلاّج1 / 187، 188

الحلبى3 / 235، 237

حلبى3 / 13؛ 5 / 261

علاّمه حلّى1 / 427، 475، 500؛2 / 162، 163، 187، 220، 260، 396، 409، 444، 615؛ 3 / 14؛ 4 / 130، 197، 201، 205؛ 5 / 111، 231، 233، 267، 308، 480، 481

حمّاد1 / 444؛ 4 / 324، 379، 380

حمّاد بن ابى حنيفة3 / 310

حمّاد بن ابى طلحه3 / 327

حمّاد بن عثمان1 / 498؛ 3 / 13، 17، 26، 223، 235، 236، 237، 327؛ 4 / 208، 365، 370، 378

حمّاد بن عيسى1 / 494؛ 2 / 23؛ 3 / 17، 55،57، 58، 223، 235، 236، 237؛ 4 / 208

حمادة بنت الحسن1 / 499

حمادة بنت الحسن اخت ابى عبيدة الحذاء 2 / 328

حمّادة بنت رجاء3 / 152

حمد اللّه مستوفى1 / 14، 83، 112، 127

حمدان بن اشعث1 / 180

حمدان بن المعانى1 / 365

حمدان قرمط1 / 181

حمدان القلانسى3 / 60

حمدويه بن نصير4 / 205

حمران بن اعين1 / 335؛ 4 / 275، 340، 489،508؛ 5 / 233

حمزه2 / 609

حمزه بن عبد المطلب عليه السلام / 539،540

حمزة بن حسن اصفهانى1 / 129

حمزة بن حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام

ص: 638

/ 111

حمزة بن على بن زهرة العلوى الحسينى الحلبى 3 / 216

حمزة بن محمّد الطّيّار2 / 349

حمزة بن يسع بن عبد اللّه 1 / 130

حمصى رازى5 / 271

حمويه1 / 157

حميد احمدى جلفايى4 / 189

حميد بن زياد1 / 353، 496؛ 2 / 91، 171، 275؛ 3 / 38، 90، 91

حميد حسين نژاد محمّدآبادى4 / 157

حميده بنت محمّد بن ابى سعيد3 / 153، 154، 155، 156، 167؛ 5 / 348، 355

الحميدىّ2 / 304

حميرى2 / 14، 90، 285، 286؛ 3 / 309

حيّان بن سرّاج5 / 19، 20، 21

خاتم ابن اسماعيل2 / 315

خالد2 / 306

خالد البرقى3 / 30

خالد بن الحجّاج3 / 300

خالد بن سعيد بن اسود3 / 167

خالد بن عبد اللّه 5 / 545

خالد بن قثم2 / 491

خالد بن مخلد قطوانى2 / 319

دكتر خالدى2 / 442، 443، 448، 452، 457، 460، 461، 463، 467، 470، 478، 479، 482، 484، 489، 490، 492، 524، 525، 526، 528، 530، 531، 532، 533، 536، 538، 540، 541، 543، 544، 547

خديجه عليهاالسلام / 276؛ 3 / 143؛ 4 / 316؛ / 131، 545

خديجه بنت عبد العظيم الحسنى3 / 119

خديجه بنت عمر بن السجّاد عليه السلام / 328؛ 3 / 117، 120، 130، 156، 157؛ 5 / 352

خديجة بنت محمّد ابى جعفر عليه السلام /377

خسرو پرويز1 / 118

خضر عليه السلام / 216، 217؛ 4 / 490؛ 5 / 11، 12، 13

خطيب بغدادى2 / 322

خطيب خوارزمى5 / 175

خلف بن حمّاد3 / 115، 327؛ 4 / 365، 370

خليل بن احمد فراهيدى4 / 133، 154، 391

خليل العبدى3 / 327

ملاّ خليل قزوينى1 / 349، 355، 356، 363، 364، 367؛ 2 / 178، 180، 185، 186، 210، 211

خنساء بنت خذام2 / 329

آية اللّه خوئى1 / 248، 365، 397، 405،407،

410، 414؛ 2 / 65، 213؛ 3 / 23، 124، 141، 226، 234، 235، 237، 239، 317، 318، 319، 320، 330، 336، 341؛ 5 / 41، 57، 79، 82، 90، 101، 102، 105، 107، 108، 109، 110، 113، 116، 117، 174، 176، 184، 196، 239، 464، 465

خوّات بن جبير انصارى5 / 52، 394

خواجه حافظ شيرازى4 / 265

خواجه نصير الدين طوسى1 / 158؛ 2 / 381، 392، 395؛ 4 / 68؛ 5 / 308، 386، 387، 388

خوانسارى2 / 126، 178، 380؛ 5 / 482

ص: 639

خولة بنت قيس الأنصارية2 / 329

خيرالدين الزركلى3 / 41

دارقطنى2 / 219

دارمى3 / 16؛ 5 / 168

داعى صغير1 / 11

داعى محمّد بن زيد علوى1 / 119

داعى مطلق1 / 9

دانيال عليه السلام / 240، 419

داود بن ابى يزيد3 / 327

داوود عليه السلام / 287؛ 2 / 412، 413، 433؛4 / 236، 419، 507

داوود اصفهانى1 / 152

داوود بن حسن3 / 157

داوود بن حصين2 / 319؛ 3 / 327

داوود بن الزبر2 / 545

داوود بن سرحان3 / 327

داوود بن سليمان3 / 327؛ 5 / 19

داوود بن عامر اشعرى1 / 37

داوود بن على3 / 327

داوود بن فرقد3 / 327

داوود بن قاسم جعفرى1 / 272؛ 3 / 124

داوود بن كثير4 / 330، 457

داوود بن كوره قمى1 / 246، 446؛2 / 13؛ 3 / 25

داوود بن النعمان4 / 372

دختر ابو يشكر5 / 539

درست بن ابى منصور3 / 327

درست الواسطى4 / 372

دكارت4 / 81

دليل1 / 85

دمياطى1 / 106، 157

دوفاكين زاده رومى5 / 498

دهدار شيرازى4 / 443

ديزج1 / 26

دين يشت4 / 86

ديوسيون5 / 369

ديويد هيوم4 / 80

ذبيح اللّه محلاّتى3 / 171

ذر بن عبد اللّه مرهبى2 / 318

ذعلب يمانى4 / 171

دكتر ذهبى2 / 489، 498

ذى الدمعة (حسين بن زيد بن السجّاد)3 / 115

ذى القرنين4 / 489، 490

ذى يونغ5 / 495

راتوس5 / 370

رازى2 / 373، 378

رازى قرطبى2 / 522

راسل5 / 383

الراضى باللّه 1 / 18، 20، 64، 65، 69، 75، 76، 100، 102، 105، 109

راغب اصفهانى2 / 597

رافع بن هرثمه1 / 116، 117

راوندى5 / 231

ربعى بن عبد اللّه بن جارود3 / 52، 327

الربيع بنت معوذ الانصارية2 / 329

ربيع بن سليمان1 / 162

رجاء بن زياد3 / 152

الرحمان بن ابى نجران4 / 378

رديف3 / 269

رزامى3 / 16

ص: 640

رزين بياع انماط3 / 168

رسول جعفريان3 / 75

رسول خدا صلى الله عليه و آله (ر. ك: ابو القاسم - پيامبر - محمد) 2 / 73، 147، 148؛ 3 / 85، 108، 120، 136، 143، 199، 201؛ 4 / 13، 226، 263، 287، 291، 303، 320، 325، 326، 362، 363، 364، 365، 370، 372، 373، 375، 377، 378، 379، 380، 410، 420، 458، 480، 482، 484، 485، 485، 491، 492، 493، 493، 495، 495، 496، 498، 500، 501، 502، 502، 504، 505، 508، 510؛ 5 / 148، 461

رضا بابايى1 / 199

رضازاده ملك5 / 181

رضا قربانى زرين3 / 317

رضيه سادات سجادى4 / 409

رفاعة بن موسى اسدى كوفى3 / 16، 239

ملاّ رفيعا2 / 109

رفيع الدين نايينى2 / 109

رقيه بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 276

رقيه بنت عبد اللّه بن عمرو3 / 163

رقيّه بنت عبد العظيم الحسنى3 / 119

ركن الدوله1 / 76، 125، 126

رملة بنت ابي سفيان2 / 329

روح الأمين4 / 232

روح القدس4 / 232، 242

روزنهان5 / 373

زبيده1 / 20، 264، 474

زراره بن اعين1 / 495، 503؛ 2 / 125، 163،420، 607؛ 3 / 199، 296؛ 4 / 326، 327، 363، 373، 378، 379، 504؛ 5 / 22، 27، 355

زرتشت پيامبر4 / 85

زرعة بن محمّد3 / 327

زرعى بن محمّد واقفى3 / 292

زرقانى5 / 167

زرّين كوب1 / 70، 79، 108

زفر بن اوس بصرى5 / 518

زكريا عليه السلام / 236

زكريا بن آدم1 / 47

زكريا بن اسحاق2 / 319

زكريا بن عبد اللّه 3 / 327

زكرياى رازى1 / 184

زهرا عليهاالسلام (ر. ك: فاطمه عليهاالسلام)1 / 73؛ 2 / 462؛ 3 / 136، 164؛ 5 / 14، 15، 16، 160

زهرا بهدانى5 / 301

زهره نريمانى2 / 429

زهرى بن محمّد بن مسلم بن شهاب 5 / 357

زهير بن معاويه3 / 165

زياد ابو هشام3 / 165

زياد بن علاقة2 / 331

زياد بن عيسى3 / 152

زياد بن مروان3 / 327

زياد بن منذر5 / 524

زيد بن على بن الحسين عليه السلام /70؛ 2 / 313، 595؛ 3 / 30، 115، 117، 118، 130

زينب بنت ابي سلمة2 / 329

زينب بنت جحش2 / 329

زينب بنت حسن بن حسن عليه السلام 3/ 162

زينب بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله1 / 276؛ 3 / 143، 168

ص: 641

زينب بنت على عليهماالسلام / 162، 164، 165، 168

زينب الثقفية امراة ابن مسعود2 / 329

زينب فواز العاملى3 / 169

زين الدين بن على العاملى1 / 364؛ 4 / 154، 315

شيخ زين الدين عاملى سالم2 / 307

سالم بن سلمه4 / 322

سالم بن عبد الرحمان5 / 15

سالم بن عجلان2 / 319

سالم بن مكرم3 / 327

سالم الحنّاط5 / 92

سالمه (سلمى) مولاة ابى عبد اللّه عليه السلام / 328؛ 3 / 158

سامسون4 / 235

آية اللّه سبحانى1 / 350، 410

سبزوارى5 / 481

سبيعة بنت الحارث الاسلمية2 / 329

سبيكه نوبيه1 / 280

سدّى2 / 500

سديد الدين حمصى رازى5 / 260

سدير صيرفى4 / 118، 457، 458؛ 5 / 229

سرّاد3 / 23

سرخاب1 / 79

السرى بن يزيد الخراسانى2 / 545

سرى سقطى1 / 185

سعد الإسكاف4 / 320

سعد اشعرى1 / 44؛ 2 / 172

سعدان بن مسلم1 / 240

سعد بن ابى خلف3 / 327

سعد بن ابى وقّاص1 / 21

سعد بن عبد اللّه اشعرى1 / 35، 37، 40، 45،46، 49، 513؛ 2 / 356، 357، 360؛ 3 / 61، 111، 113

سعد بن مسعود (عموى مختار ثقفى)3 / 34

سعد الخير5 / 78، 86

سعد الدين آبى1 / 132

سعيد بن اسود بن ابو البحترى3 / 167

سعيد بن جبير2 / 546

سعيد بن سعدون عطّار5 / 495

سعيد بن عبد اللّه 1 / 376

سعيد بن عبد الرحمان3 / 327؛ 4 / 426

سعيد بن عبد الرحمان اعرج1 / 246

سعيد بن عبد الرحمان السمان3 / 235

سعيد بن عبيد السمان3 / 235

سعيد بن عمر برزوعى2 / 322

سعيد بن عمرو بن اشوع2 / 319

سعيد بن فيروز ابو البخترى2 / 319

سعيد بن كثير بن عفير2 / 319

سعيد بن هبة اللّه الراوندى3 / 220

سعيد السمان3 / 235

سعيد الشرتونى2 / 151

سعيد المبقرى2 / 306

سعيدة2 / 328؛ 3 / 160، 162

سعيدة اخت محمّد بن ابى عمير2 / 328؛ 3 / 161، 166

سفّاح1 / 25

سفيان2 / 304، 546

سفيان بن السّمط2 / 444؛ 5 / 122

سفيان بن مصعب عبدى5 / 548

ص: 642

سفيان ثورى1 / 499؛ 2 / 412

سقراط2 / 386، 388، 397، 410

سكونى2 / 569؛ 3 / 92؛ 4 / 373، 374، 379

سكينه بنت الحسين عليه السلام / 164؛ 4 / 391

سلاّر2 / 257

سلام بن مسكين ازدى ابو روح بصرى2 / 319

سلامة بن محمّد1 / 278؛ 2 / 186

سلطان سليم عثمانى1 / 61

سلطان محمّد پسر بايسنقر1 / 129

سلطان مرادخان سوم5 / 498

سلمان فارسى1 / 21؛ 2 / 537، 539؛ 4 / 362؛ 5 / 11، 13، 16، 17، 39، 146، 177، 236، 521، 538

سلمة بن خطاب2 / 320؛ 3 / 296؛ 4 / 372

سليگمن5 / 373

سليمان عليه السلام / 89، 287؛ 2 / 412،478، 536؛ 4 / 138، 451، 478، 489، 490، 507؛ 5 / 226، 267، 337، 524

سليمان انصارى3 / 165

سليمان بن احمد بن ايوب طبرانى3 / 24

سليمان بن احمد اللخمى الطبرانى3 / 170

سليمان بن جعفر3 / 122

سليمان بن حسن3 / 157

سليمان بن الحسن بن مخلد1 / 93

سليمان بن خالد3 / 295

سليمان بن داوود3 / 104، 157

سليمان بن عبد اللّه الديلمى4 / 44؛ 5 / 104، 111

سليمان مروزى4 / 274، 278

سليمان المسترق3 / 313

سليم بن قيس2 / 539؛ 5 / 17

سليم بن قيس بن سمعان2 / 320

سليم بن قيس هلالى2 / 537؛ 4 / 325؛ 5 / 17، 18، 39، 521

سليم الفراء3 / 327

سماعة بن مهران1 / 498، 499؛ 3 / 327؛ 5 / 29، 255

سميّه منتظر4 / 7

سندى بن محمّد البزّاز3 / 61، 240، 327

سو استنلى5 / 374

سودة بنت زمعة العامرية2 / 329

سو ديويد سو5 / 374

سهروردى4 / 158

سهل بن جمهور3 / 113، 119

سهل بن زياد1 / 246، 247، 495، 499؛ 2 / 23، 362، 370، 573، 574؛ 3 / 188، 300، 307؛ 4 / 365، 370، 372، 374، 379؛ 5 / 28

سهل بن زياد آدمى1 / 37، 246

سهل بن زياد رازى3 / 57

سهل بن عبد اللّه البخارى3 / 132

سهل بن عبد اللّه تسترى1 / 185، 187

سيبويه1 / 19

سيّد ابن طاووس حلّى1 / 67، 408، 421، 475؛ 3 / 41، 216، 217

سيد ابوالفضل برقعى2 / 551، 552، 556، 568، 590، 591

سيّد احمد عاملى4 / 212

سيّد اسماعيل حميرى2 / 258

سيّد بحر العلوم1 / 252؛ 2 / 206

ص: 643

سيّد بدر الدين حسينى عاملى2 / 97؛ 4 / 190، 212، 229

سيّد التّابعين (اويس قرنى)4 / 442

سيّد تفرشى5 / 14

سيّد جلال الدين آشتيانى4 / 157، 159، 161،

164، 166، 167، 169، 170، 171، 172، 173، 175، 177، 179، 180، 181، 183، 184، 185، 187

علاّمه سيد جلال الدين آشتيانى4 / 158

سيّد جليل تفرشى5 / 12

سيّدجمال الدّين محمّد بن حسين طباطبايى يزدى حائرى5 / 498

سيّد جواد عاملى5 / 478

سيّد حسن اسلامى2 / 373

سيّد حسن حسينى3 / 103؛ 4 / 187

آية اللّه سيد حسن صدر1 / 493، 501؛ 2 / 380؛ 3 / 243

سيّد حسن مدرّسى طباطبايى3 / 46

سيّد حسن موسوى خرسان3 / 74

سيّدحسن موسوى عاملى كاظمى5 / 496

سيّد حسين مدرّسى طباطبايى3 / 76؛ 4 / 382

دكتر سيّد حسين نصر5 / 377

سيّد حمزه1 / 14

سيّد رضا مؤدّب1 / 349

سيّد رضى5 / 251

سيّد ضياء مرتضوى1 / 261

سيّد عبد الاعلى سبزوارى5 / 471

سيد عبد اللّه شبّر2 / 180، 181

علاّمه سيّد عبد الحسين لارى5 / 472

سيد على بن طاووس2 / 173؛ 5 / 169

سيّد على رضا حسينى4 / 190

سيّد على شفيعى1 / 453

سيّد قطب2 / 522

دكتر سيّد كاظم طباطبايى3 / 7

سيّد مجتبى برهانى4 / 36

علاّمه سيّد محسن امين عاملى1 / 357، 415؛ 3 / 14، 41، 156، 170، 205؛ 5 / 499

سيّد محسن حكيم1 / 404

سيّد محمّد باقر المحمودى3 / 132

سيّد محمّد باقر موحّد ابطحى3 / 76

السيّد محمّد بن مرتضى الحسينى الزبيدى2 / 622؛ 3 / 170

سيّد محمّد تقى حكيم4 / 307، 358، 381

سيّد محمّدجواد شبيرى3 / 74، 75، 76، 91، 102، 262

سيّد محمّدحسن حكيم4 / 357

سيّد محمّدحسين كظيمى4 / 269

سيّد محمّدرضا حسينى جلالى2 / 114

سيّد محمّد عاملى5 / 268

سيّد محمّد عمادى حائرى3 / 47، 75

سيّد محمد كاظم طباطبايى2 / 339

آية اللّه سيّد محمّد محقّق داماد5 / 467

السيّد محمّد مهدى بحر العلوم3 / 44، 254

سيّد مرتضى1 / 21، 22، 196، 203، 209، 215، 217، 218، 219، 220، 224، 225، 257، 457؛ 2 / 161، 193، 201، 247، 259، 260، 344، 353، 526، 534؛ 3 / 43؛ 4 / 130، 460، 463؛ 5 / 54، 57، 75، 161، 163، 182، 224، 231، 243، 261، 268، 271، 280، 281، 308، 333

ص: 644

سيّد مرتضى رازى4 / 85

سيّد مرتضى عسكرى1 / 462، 478؛ 2 / 220، 519؛ 5 / 171

السيّد مصطفى بن حسين التفرشى3 / 46؛ 4 / 230؛ 5 / 32

سيد منذر حكيم4 / 357

آية اللّه سيّد موسى شبيرى زنجانى2 /

370؛ 3 / 75، 132، 333، 343؛ 5 / 103

السيّد مهدى الرجائى3 / 41، 133

سيّد مهدى طيّب5 / 498

سيّد نعمت اللّه جزائرى4 / 191، 131، 155،230

سيد هاشم بحرانى2 / 466

سيّد هبةالدّين محمّدعلى بن حسين حسينى5 / 499

آية اللّه سيستانى2 / 126

سيف بن سليمان مكّى2 / 319

سيف بن عميره3 / 231، 303؛ 4 / 369؛ 5 / 512

سيف بن ليث5 / 257

سيمجور دواتى1 / 122

سيوطى2 / 488، 498، 499، 523؛ 4 / 385؛ 5 / 82

شائول4 / 235

شادى نفيسى4 / 187

شاطبى2 / 489

شافعى1 / 13؛ 2 / 199؛ 5 / 309

شاهك1 / 85

شاه محمّد اصطحباناتى1 / 206

شبابة بن سوار2 / 318

شبّر5 / 389

شبسترى2 / 396

شبل بن عباد مكّى2 / 319

شراحة الهمدانية5 / 180

شرف الدين قمى1 / 132

شريف مرتضى3 / 13

شريك بن عبد اللّه بن ابى نمر2 / 319

شعبة2 / 307؛ 4 / 361

علاّمه شعرانى2 / 112؛ 4 / 223، 228؛ 5 / 198

شعيب عليه السلام 2/ 416

شعيب بن اعين3 / 327

شفتى3 / 243، 244

شلمغانى1 / 109؛ 3 / 13، 83

شمر1 / 9

شيخ شمس الدين1 / 411

شمس الدّين محمد بن مكّى4 / 153

علاّمه شوشترى1 / 406، 410، 417، 500

شهربانو1 / 241، 278

شهرستانى1 / 215

شهريار1 / 278

شهيد اوّل1 / 50، 204، 473؛ 4 / 131، 153؛5 / 365، 482

الشهيد الثانى1 / 205، 251، 258، 349، 356،

451، 473، 485، 486؛ 2 / 207؛ 3 / 25، 42، 305؛ 4 / 131، 154؛ 5 / 267، 272، 334، 478، 481

شهيد صدر2 / 165

شهيد فخ2 / 313

آية اللّه شهيد مطهّرى1 / 223، 332؛ 4 / 358

ص: 645

شيبة بن نعامة3 / 165

شيث بن آدم1 / 8

شيخ حرّ عاملى2 / 128؛ 5 / 287

شيرويه1 / 278

شيطان4 / 43، 50، 84؛ 5 / 335

صاحب بن عبّاد1 / 12، 15

صاحبة الحصاة (حبابه والبى)3 / 145

صادق حسن زاده4 / 310

صاعد بربرى اندلسى3 / 153

آية اللّه صافى گلپايگانى1 / 415؛ 4 / 111، 155، 474

صالح ابن يحيى مزنى2 / 320

صالح بن ابى حماد ابوالخير رازى2 / 320؛ 4 / 195، 196، 197

صالح بن خالد3 / 246، 327

صالح بن رزين3 / 309

صالح بن سعيد3 / 327

صالح بن سلمة ابى حمّاد الرازى4 / 198

صالح بن السندى4 / 373

صالح بن عقبة بن قيس بن سمعان2 / 320؛ 3 / 327؛ 4 / 373

صالح بن محمّد بن سهل همدانى1 / 47؛ 2 / 320

صالح بن ميثم1 / 496؛ 3 / 146

ملاّ صالح مازندرانى1 / 205؛ 2 / 101، 112، 614؛ 4 / 127، 131، 136، 148، 221، 477، 484، 491، 505؛ 5 / 141، 247، 252، 301، 302، 310، 315، 319، 323، 334، 335، 338، 339، 417، 424، 425، 426

صباح بن صبيح3 / 327

صباح بن يحيى3 / 327

صبيح ابوالصباح3 / 327

صحاك بن مزاحم2 / 502

ملاّصدراى ثانى4 / 159

ملاّ صدراى شيرازى (صدر الدين محمّد) 1 / 205، 271، 273؛ 2 / 94، 96، 101، 214، 396، 516، 614؛ 4 / 55، 72، 90، 92، 93، 148، 154، 158، 159، 164، 185، 186، 190، 209، 211، 212، 216، 218، 219، 220، 222، 228، 290

شيخ صدوق1 / 1، 22، 38، 50، 51، 203، 208،

209، 210، 219، 223، 224، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 259، 263، 268، 310، 319، 326، 327، 341، 372، 378، 389، 418، 420، 450، 491، 501، 507، 514؛ 2 / 5، 94، 97، 141، 164، 169، 184، 187، 193، 250، 252، 253، 254، 255، 260، 303، 339، 340، 341، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 359، 360، 361، 362، 363، 365، 366، 367، 368، 369، 370، 405، 406، 407، 415، 421، 436، 476، 596، 617؛ 3 / 31، 34، 75، 98، 102، 111، 113، 137، 138، 138، 139، 142، 173، 174، 175، 176، 178، 181، 182، 182، 183، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 194، 195، 195، 196، 197، 198، 199، 199، 200، 201، 201، 202، 202، 203، 204، 204، 205، 206، 207، 208، 208، 209، 210،

ص: 646

211، 212، 213، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 219، 220، 255، 294، 301، 305، 310، 312، 313، 314، 321، 322، 326، 330، 333، 334، 335، 336، 344؛ 4 / 153، 154، 155، 166، 171، 186، 192، 207، 208، 209، 209، 210، 212، 229، 473؛ 5 / 57، 88، 108، 150، 161، 163، 178، 179، 193، 202، 203، 205، 279، 284، 307، 315، 458، 494، 539

صديقه كبرى عليهاالسلام / 483، 490

صفّار2 / 45

صفوان بن مهران جمّال1 / 246، 335، 505؛ 3 / 63؛ 5 / 516

صفوان بن يحيى1 / 494؛ 2 / 163؛ 3 / 17، 20، 23، 63، 115؛ 4 / 170

صفوانى1 / 242

صفية بنت حيى2 / 329

صفية بنت شيبة العبدرية2 / 329

صلاح الدين ايوبى1 / 80

دكتر صلاح عبد الفتّاح الخالدى2 / 441، 515

صيرفى5 / 112

ضحّاك2 / 500

ضياء الدين عراقى4 / 155

طالب بن ابى طالب5 / 549

طالوت عليه السلام / 478

علاّمه طباطبايى(ر. ك: محمّد حسين طباطبائى) 1 / 225؛ 2 / 348، 362، 449، 525، 526، 537؛ 4 / 69، 71، 75، 79، 118، 140، 155، 157، 158، 159، 161، 163، 164، 165، 167، 169، 171، 173، 174، 175، 177، 183، 184، 185، 186، 187، 191، 213، 215، 230، 233،255، 256، 257، 258، 259، 261، 262، 263، 265، 290، 328، 351؛ 5 / 43، 57، 77

طبرانى2 / 500

شيخ طبرسى2 / 523؛ 4 / 456

طبرسى4 / 319، 321، 391؛ 5 / 261، 271، 479

طبرى1 / 47، 134، 164، 166؛ 2 / 448، 500،522؛ 3 / 167؛ 4 / 245

طلحة5 / 145

طلحة بن ابى طلحة5 / 546

طلحة بن عبيد اللّه 3 / 123، 162

طلمجور1 / 116

شيخ طوسى (ر. ك: محمد بن حسن الطوسى) 1 / 21، 22، 31، 34، 35، 36، 47، 56، 57، 66، 98، 106، 108، 138، 175، 176، 203، 208، 209، 216، 217، 220، 223، 224، 226، 230، 232، 233، 234، 235، 236، 238، 244، 245، 248، 250، 252، 253، 254، 258، 259، 263، 264، 285، 286، 297، 305، 306، 310، 311، 313، 319، 346، 354، 358، 364، 367، 369، 370، 389، 392، 418، 421، 426، 432، 436، 442، 445، 446، 450، 451، 469، 477، 485، 486، 501، 515؛ 2 / 15، 22، 23، 30، 67، 69، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 89، 151، 152، 154، 164، 167، 186، 190، 191، 193، 201، 239، 247، 260، 261، 263، 264، 266، 270، 272، 293، 295، 296، 405، 407، 409، 428، 436، 481، 534، 548، 622؛ 3 / 8، 14، 22، 23، 24، 27، 28، 32، 34، 36، 37، 38، 39، 41، 42، 43، 44، 61، 74،

ص: 647

75، 82، 101، 102، 108، 117، 118، 122، 127، 132، 137، 138، 139، 140، 145، 149، 152، 153، 160، 167، 169، 170، 171، 176، 198، 215، 217، 254، 327، 336، 343، 344؛ 4 / 130، 131، 153، 197، 198، 201، 204، 205، 208، 209، 229، 230، 456، 463، 473؛ 5 / 32، 50، 55، 56، 57، 69، 77، 88، 101، 104، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 126، 127، 128، 152، 153، 180، 185، 186، 195، 213، 261، 267، 271، 279، 280، 281، 292، 293، 294، 295، 308، 333، 341، 342، 458، 482، 483، 488، 489، 494، 533

علاّمه طهرانى4 / 215

طيّب بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 276

طيبى1 / 264

ظريف بن ناصح2 / 11، 91

عائشه2 / 305، 329؛ 5 / 127، 128

عاصم بن حميد2 / 345؛ 3 / 26، 52، 141، 313؛ 4 / 168، 375

العالم عليه السلام / 447

عامر بن اسقع كنانى5 / 20

عامرى5 / 387

عايشه1 / 499؛ 2 / 329، 491، 495، 500؛ 3 / 165

عايشه دختر طلحه3 / 165

عباد بن صهيب البصرى3 / 108

عباد بن عوام2 / 319

عباس بن حسن1 / 93، 94

عبّاس بن عامر3 / 240

عباس بن عبد المطّلب2 / 491؛ 5 / 517، 539

عباس بن محمّد1 / 20

عبّاس بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن العبّاس 5 / 109

عبّاس بن موسى بن جعفر عليه السلام / 138

شيخ عبّاس القمّى3 / 171، 229، 254

عبّاس المهلوس3 / 109

عبد الأعلى بن اعين2 / 533؛ 4 / 455

عبد الاعلى بن عبد الاعلى بصرى2 / 319

عبد اللّه بن ابراهيم3 / 247

عبد اللّه بن إبراهيم جعفرى3 / 108، 117،156، 157

عبد اللّه بن ابى شيبه5 / 493

عبد اللّه بن ابى لبيد مدنى2 / 319

عبد اللّه بن ابى نجيح مكى2 / 319

عبداللّه بن ابى يعفور3 / 327

عبد اللّه بن احمد2 / 230؛ 3 / 247، 296

عبد اللّه بن احمد باهلى1 / 187

عبد اللّه بن ادريس5 / 106

عبد اللّه بن اسحاق العلوى2 / 330؛ 3 / 119، 130

عبد اللّه بن بحر2 / 321

عبد اللّه بن بشر الخثعمىّ4 / 455

عبد اللّه بن بكير3 / 52، 86

عبد اللّه بن بهرام الدارمى4 / 381

عبد اللّه بن جبله2 / 575

عبد اللّه بن جعفر حميرى1 / 35، 37، 45، 47، 48، 49، 52، 390؛ 2 / 172، 205؛ 3 / 14، 30، 38، 102، 216، 312؛ 4 / 197 3 / 312

عبد اللّه بن جعفر طيّار1 / 49؛ 3 / 110؛

ص: 648

5/ 17، 18

عبد اللّه بن جندب4 / 495

عبد اللّه بن الجنيد التفليسى3 / 210

عبد اللّه بن الحسن3 / 247، 313؛ 4 / 487

عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام /119، 130، 162، 165

عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام / 111

عبد اللّه بن حسن العلوى3 / 120، 130

عبداللّه بن حسن المامقانى3 / 45

عبد اللّه بن حسن المثنى3 / 124

عبد اللّه بن حسين بن زيد بن السجّاد عليه السلام 3 / 117، 120، 130

عبد اللّه بن راشد5 / 22

عبد اللّه بن الزّبير2 / 304

عبد اللّه بن سالم اشعرى حمصى2 / 318

عبد اللّه بن سليمان4 / 484

عبد اللّه بن سنان1 / 411، 502؛ 2 / 347، 348؛ 3 / 17، 26، 187، 215، 216، 223، 225، 226، 227، 239؛ 4 / 176، 327، 380؛ 5 / 55، 246

عبد اللّه بن عامر1 / 498

عبد اللّه بن عباس2 / 487، 488؛ 5 / 17

عبد اللّه بن عبد الرحمان2 / 320؛ 3 / 247، 308؛ 5 / 28، 29

عبد اللّه بن عبد المطلب عليه السلام / 276؛ 4 / 415

عبد اللّه بن عجلان5 / 93

عبد اللّه بن عدى الجرجانى3 / 44

عبد اللّه بن على بن الحسين عليه السلام / 115

عبد اللّه بن عمر2 / 492

عبد اللّه بن عمر بن عثمان بن عفان3 / 124

عبد اللّه بن عمرو2 / 147

عبد اللّه بن عمرو ابو معمر2 / 319

عبد اللّه بن عمرو بن عثمان3 / 163

عبد اللّه بن عيسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى2 / 319

عبد اللّه بن غالب3 / 308

عبد اللّه بن غنم5 / 545

عبد اللّه بن القاسم3 / 247

عبد اللّه بن قاسم حارثى2 / 320

عبد اللّه بن قاسم حضرمى2 / 320

عبد اللّه بن الكوّاء اليشكريّ5 / 250

عبد اللّه بن لطيف التفليسى3 / 210

عبد اللّه بن محمّد3 / 247

عبد اللّه بن محمّد بن عبيد اللّه الخاقانى1 / 93

عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام / 120، 130

عبداللّه بن محمّد حسن المامقانى3 / 42، 132،170، 254

عبد اللّه بن محمّد كارياتى1 / 189

عبد اللّه بن مسعود2 / 147، 487، 488؛ 3 / 294؛ 5 / 171

عبد اللّه بن مسكان3 / 12، 17، 52

عبد اللّه بن معتز1 / 64، 95

عبد اللّه بن مغيرة البجلى3 / 26

عبد اللّه بن مكتفى1 / 75

عبد اللّه بن موسى بن جعفر عليه السلام / 121، 130

عبد اللّه بن وضاح3 / 236

عبد اللّه بن وليد سمان3 / 327

عبد اللّه بن وندا اميد1 / 114

ص: 649

عبد اللّه بن يحيى3 / 247، 306، 327

عبد اللّه بن يعقوب عنصرى2 / 172

عبد اللّه بن يوسف2 / 305

عبد اللّه جبورى5 / 493

عبد اللّه قرشى5 / 501

عبد اللّه الكاهلى3 / 152، 306

عبد اللّه مامقانى2 / 181؛ 3 / 255، 316؛ 4 / 230

عبد اللّه المحض3 / 124

عبد اللّه ميمون قداح قرمطى1 / 150

عبد اللّه نعمه2 / 380

شيخ عبد اللّه نعمة4 / 154

عبدالحسين الأمينى3 / 44؛ 5 / 174

عبد الحسين خسروپناه4 / 80

عبدالحسين الشبسترى3 / 44

عبد الحسين شرف الدين2 / 312

عبدالحميد بن ابى العلا الأزدى1 / 506

عبد الحميد بن عبد الرحمان بن اسحاق حمانى2 / 318

عبدالحميد طائى3 / 53

عبد خير2 / 459

عبد ربّه عامر1 / 495

عبد الرحمان بسطامى5 / 497

عبد الرحمان بن ابى بكر1 / 279

عبد الرحمان بن ابى عبد اللّه 1 / 283

عبد الرحمان بن ابى نجران1 / 365، 499؛ 2 / 342؛ 3 / 57؛ 4 / 144

عبدالرحمان بن حجاج3 / 154

عبد الرحمان بن حمّاد انصارى3 / 129؛ 4 / 421

عبد الرحمان بن زيد4 / 374

عبد الرحمان بن سالم5 / 14، 15، 17

عبدالرحمان بن ضحّاك فهرى3 / 163

عبد الرحمان بن عوف2 / 495؛ 5 / 82

عبد الرحمان بن كثير2 / 320؛ 5 / 93، 110،116

عبد الرحمان بن محمّد1 / 76؛ 3 / 42

عبد الرحمان سيوطى5 / 69

عبد الرحمان عتايقى5 / 495

عبد الرحمان قيصر4 / 140

عبد الرحيم الربّانى الشيرازى3 / 41

عبد الرحيم قصير5 / 287

عبد الرزّاق بن همام صنعانى2 / 319؛ 3 / 13

عبد الرزاق كاشانى2 / 523

الشيخ عبد الرسول الغفار2 / 240، 592؛ 3 / 220

عبد الصمد بن بشير3 / 327

عبد العزيز بن مسلم3 / 194، 196، 197

عبد العزيز بن مهتدى1 / 47

عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنى عليه السلام 1/ 14، 15، 149؛ 3 / 103، 105، 118، 119، 130

عبد العظيم زرقانى4 / 310

عبد الفتّاح الخالدى2 / 442

عبد الكريم بن عمرو بن صالح خثعمى2 / 321؛ 3 / 146

عبد الكريم بن محمّد السمعانى3 / 41

عبد الكريم بن نصر ابو الحسين2 / 201

عبد الكريم شهرستانى2 / 460، 468

عبد اللّه بن جعفر حميرى1 / 200

عبد المطلب عليه السلام 1/ 276؛ 5 / 502، 503، 546،

ص: 650

547

عبد الملك بن اعين2 / 320

عبدالملك بن عتبه3 / 247، 327

عبد الوارث بن سعيد تنورى2 / 319

عبد الوهّاب ثقفى2 / 306، 315

عبيد اللّه بن ابى شعبة حلبى3 / 236

عبيد اللّه بن احمد3 / 248

عبيد اللّه بن الحسن بن الحسن بن هارون4 / 327

عبيد اللّه بن حسين بن موسى عليه السلام 3/ 116

عبيد اللّه بن زياد1 / 9، 278

عبيد اللّه بن سليمان1 / 66، 117

عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة5 / 518

عبيد اللّه بن عبد اللّه الدهقان4 / 372

عبيد اللّه بن على3 / 126

عبيد اللّه بن على حلبى1 / 432؛ 3 / 12، 237

عبيد اللّه بن محمّد الكلواذى1 / 93

عبيد اللّه بن موسى عبسى2 / 320

عبيد اللّه بن وليد3 / 327

عبيد اللّه حلبى2 / 163

عبيد اللّه المهدى1 / 72، 80، 181، 182

عبيد بن زراره1 / 513؛ 4 / 364؛ 5 / 235، 265

عبيد بن يحيى الثورى العطّار3 / 125

عثمان بن احمد5 / 498

عثمان بن سعيد1 / 27، 43، 45، 46، 47، 48، 172، 390، 422، 464

عثمان بن عفّان2 / 463؛ 4 / 361؛ 5 / 304، 518

عثمان بن عيسى1 / 498، 499؛ 5 / 29

عثمان بن غياث بصرى2 / 318

عثمان بن منذر3 / 167

عدى بن ثابت انصارى2 / 320

عروة بن زبير2 / 318

عروة بن عبيد اللّه جهنى3 / 168

عروة الوكيل قمى1 / 37

عزرائيل عليه السلام 4/ 220

عزرمى5 / 416

عزريا4 / 239

عضد الدوله2 / 379

عطا2 / 500

عطاء بن ابى ميمون2 / 319

عطاء بن السائب بن عبد اللّه بن الزبير2 / 545

عطية بن سعد2 / 502

عقبة بن بشير4 / 372

عقبة بن خالد5 / 526

عقرب بن ابى عقرب5 / 548

عقيل بن ابى طالب5 / 539

عكرمه مولى ابن عباس2 / 306، 459، 500؛ 4 / 391 العلاّمه الحلّى1 / 478؛ 3 / 42؛ 4 / 229

علان الرازى (دايى كلينى)3 / 208

العلاء4 / 380

العلاء بن رزق اللّه 1 / 381

علاء بن رزين3 / 48، 49، 52، 59، 60، 63؛ 4 / 373

علاء بن مقعد3 / 327

علاء بن يحيى3 / 327

علقمة بن وقّاص اللّيثى2 / 304

علم الهدى2 / 201

ص: 651

شيخ على آخوندى3 / 263

على ابن رئاب3 / 53

علاّمه عليارى تبريزى3 / 224

على اعتماد الدوله1 / 123، 124

على اكبر غفارى2 / 592؛ 3 / 44، 45، 75، 133، 169، 219، 220، 255، 316؛ 4 / 153، 154، 155، 381

على اكبر مهدى پور5 / 500

على بن ابراهيم بن حسن3 / 157

على بن إبراهيم بن محمّد3 / 121

على بن ابراهيم بن موسى عليه السلام3 / 126

على بن إبراهيم بن هاشم1 / 240؛ 3 / 55

على بن إبراهيم بن هشام4 / 374

على بن ابراهيم جعفرى3 / 187

على بن ابراهيم عن محمّد بن عيسى3 / 193

على بن ابراهيم قمى1 / 35، 200، 246، 353، 368، 446، 494، 495، 498، 514؛ 2 / 25، 170، 274، 291، 356، 357، 452، 453، 552، 531، 568، 569، 575؛ 3 / 54، 56، 58، 120، 166، 187، 193، 215، 216، 233، 266، 308؛ 4 / 363، 364، 371، 373، 378، 379، 380، 449؛ 5 / 459

على بن ابراهيم الهاشمى4 / 174

على بن ابى حمزه3 / 110، 312؛ 4 / 56؛ 5 / 103

على بن ابى حمزه بطائنى3 / 232، 234، 236

على بن ابى حمزه ثمالى3 / 232، 234

على بن ابى طالب عليه السلام (ر. ك: ابو الحسين - امام على - امير مؤمنان)1 / 146، 147، 166، 168، 169، 177، 182، 206، 269، 396؛ 2 / 32، 45، 114، 233، 255، 256، 272، 307، 313، 317، 347، 361، 379، 385، 386، 428، 437، 443، 444، 448، 450، 453، 457، 458، 459، 465، 467، 468، 469، 470، 472، 473، 474، 475، 476، 477، 479، 482، 491، 492، 493، 494، 495، 499، 506، 513، 528، 537، 538، 539، 587، 609، 612؛ 3 / 143، 144، 156، 168، 199، 202، 203؛ 4 / 16، 47، 55، 87، 94، 128، 129، 291، 317، 322، 323، 341، 361، 362، 363، 370، 372، 379، 391، 393، 395، 396، 403، 423، 439، 443، 452، 458، 482، 489، 493، 495، 498، 502؛ 5 / 7، 8، 9، 13، 17، 18، 19، 20، 21، 23، 25، 26، 27، 28، 31، 38، 39، 40، 42، 45، 47، 53، 62، 63، 64، 65، 73، 77، 96، 97، 98، 121، 128، 131، 132، 143، 144، 145، 147، 148، 150، 153، 158، 160، 174، 176، 177، 180، 189، 201، 247، 250، 288، 303، 312، 313، 351، 352، 423، 436، 461، 500، 505، 512، 515، 519، 521، 522، 525، 533، 538، 539، 540، 546

على بن ابى القاسم بن زيد البيهقى3 / 133

على بن ابى الكرم محمّد الشيبانى3 / 169

على بن احمد1 / 248؛ 3 / 198، 210

على بن احمد الأندلسى3 / 170

على بن احمد بشار1 / 170

على بن احمد بن عبد الرحمان التسترى 3 / 218

على بن احمد بن متيل1 / 49

على بن احمد بن محمّد3 / 202، 211

ص: 652

على بن احمد بن محمّد بن عمران الدقّاق 1 / 248، 254؛ 2 / 355؛ 3 / 183، 184، 185، 186، 188، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 197، 205؛ 4 / 192، 208

على بن احمد بن موسى1 / 237، 247، 248؛ 3 / 181، 202

على بن احمد قمى1 / 45

على بن اسباط1 / 499؛ 2 / 320؛ 3 / 15، 119، 127، 312

على بن إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام 3/ 109

على بن اسماعيل3 / 248، 305، 307

على بن جعد2 / 320

على بن جعفر الصادق عليه السلام 3/ 103، 105، 109، 113، 122، 130

على بن حاتم1 / 366

علىّ بن الحاح مصطفى بوسنوى حفوى موستارى5 / 497

على بن حديد2 / 573

على بن حسان2 / 320؛ 5 / 109، 117

على بن حسان الواسطى3 / 236

على بن حسّان هاشمى5 / 116

على بن الحسن3 / 248

على بن حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام 3 / 111

على بن الحسن بن رباط3 / 199

على بن الحسن بن فضّال2 / 68؛ 3 / 61، 86؛4 / 205، 207

على بن الحسن الميثمى3 / 213، 214

على بن الحسين عليه السلام 1/ 239، 278؛ 2 / 330؛ 3 / 115، 148، 162، 164، 165، 248، 300، 306؛ 4 / 361، 379؛ 5 / 350، 351، 357، 525، 529

على بن الحسين الأصبهانى3 / 133

على بن الحسين بن موسى بن بابويه1 / 22، 37، 39، 50، 51، 52، 78، 216، 224، 236؛ 2 / 186

على بن الحسين علم الهدى4 / 153

على بن الحسين المسعودى3 / 169

على بن حسين موسوى علم الهدى3 / 43

على بن الحسين اليمانى1 / 379

على بن الحكم3 / 231؛ 4 / 369، 372؛ 5 / 177، 195، 196

على بن حمزه بطائنى2 / 320

على بن رئاب3 / 17، 239

على بن راشد5 / 22

على بن ريان1 / 37

على بن زهرة3 / 216

على بن زياد الصيمرى1 / 385

على بن سائح3 / 121

على بن السّرى4 / 315

على بن سعيد3 / 248

على بن سليمان3 / 248

على بن سماعه3 / 199

على بن سيف4 / 372

على بن طحان1 / 170

على بن العبّاس1 / 106، 246

على بن عبّاس جراذينى رازى1 / 246؛ 2 / 320

على بن عبد اللّه ورّاق1 / 248؛ 2 / 306، 307؛ 3 / 195، 197، 205، 209، 248؛ 5 / 108

ص: 653

على بن عقبة بن قيس4 / 115

على بن عيسى1 / 95

على بن عيسى بن داوود بن جراح1 / 93

على بن عيسى وزير1 / 188

على بن كيسان3 / 128

على بن محمّد1 / 28، 246، 247، 335، 353، 375؛ 2 / 275، 330؛ 3 / 119، 124، 125، 127، 177، 184، 187، 191، 195، 207، 208، 248، 309، 330، 365، 370، 372، 374، 376؛ 4 / 197

على بن محمّد برقعى1 / 70

على بن محمّد بن ابراهيم ابان1 / 200

على بن محمّد بن اسماعيل3 / 125

على بن محمّد بن الحسن3 / 188

على بن محمّد بن زبير3 / 24، 36

على بن محمّد بن شيرة القاسانى3 / 28

على بن محمّد بن عبد الرحمان3 / 217

على بن محمّد بن عبد الرحمان التسترى 3 / 217

على بن محمّد بن على بن عمر بن رباح 3 / 310

على بن محمّد بن على علوى حسنى3 / 123

على بن محمّد بن متيل1 / 49

على بن محمّد بن مسعدة ابى الحسن1 / 365

على بن محمّد بن موسى بن الفرات1 / 93

على بن محمّد الدقّاق3 / 203

على بن محمّد سمرى1 / 27، 54، 374، 390، 422، 463، 465

على بن محمّد الصمرى1 / 174

على بن محمّد العلوى3 / 123، 130، 133،169

علىّ بن محمّد القتيبى4 / 198

على بن محمّد ماجيلويه3 / 30

علىّ بن محمّد مدائنى5 / 492

على بن محمّد المعروف بعلان3 / 188، 189، 190

على بن محمّد الهادى عليه السلام 3/ 148

حاج ملاّ هادى سبزوارى4 / 158

على بن محمّد الهمدانى3 / 242

على بن مدينى2 / 322

علىّ بن معبد4 / 449

على بن موسى الحلّى3 / 41

على بن موسى دقاق1 / 218

على بن موسى الرضا عليه السلام (ر. ك: ابو الحسن - امام رضا)1 / 246؛ 3 / 138، 194

على بن موسى كميذانى1 / 446

على بن مهزيار1 / 498؛ 2 / 67، 163؛ 3 / 26، 113، 296

على بن ميمون3 / 327

على بن النعمان3 / 231، 233

على بن وهسودان1 / 121

على خازم3 / 45

شيخ على خراسانى حائرى5 / 498

على سكندرى4 / 65

على صدرايى خويى3 / 74

على العليارى التبريزى3 / 254

على المتّقى بن حسام الدين الهندى4 / 382

على محمّد البجاوى3 / 46

على معمورى2 / 273

على ملكى ميانجى1 / 59

ص: 654

على نصيرى2 / 593، 622

على نقى خدايارى5 / 217

على نمازى شاهرودى3 / 45، 343

علّيّه رضاداد3 / 7

عماد الدولة بن بويه1 / 76

عمّار بن ابى الأحوص3 / 300

عمار بن مروان يشكرى3 / 235؛ 4 / 375

عمّار بن موسى5 / 419

عمار بن ياسر1 / 9، 319؛ 4 / 276، 277

عمّار خارجى1 / 72

عمّار السّاباطىّ4 / 446

عمارة بن غزية انصارى3 / 165

عمر ابو حفص الرمانى3 / 327

عمر ابو حفص الزبالى3 / 327

عمر الأشرف3 / 113

عمران بن اعين1 / 332

عمران بن حصين2 / 459

عمران بن حطان2 / 313

عمران بن على ابى شعبه3 / 237

عمران بن مسلم قيصر2 / 319

عمران بن موسى5 / 544

عمران بن ميثم1 / 496؛ 3 / 146

عمر بن ابان3 / 327

عمر بن ابى زائده2 / 319

عمر بن اذينه3 / 52؛ 4 / 363؛ 5 / 18

عمر بن امّ سلمه5 / 17

عمر بن حنظله2 / 246، 247؛ 3 / 81، 227

عمر بن خطّاب1 / 22، 166، 499؛ 2 / 304، 435، 495، 498، 499، 500؛ 5 / 19، 58، 60، 81، 518، 519

عمر بن ذر2 / 318

عمر بن سعد1 / 9، 278؛ 3 / 310

عمر بن شمر بن يزيد جعفى2 / 320

عمر بن عبد العزيز2 / 321؛ 4 / 365، 370

عمر بن على عليه السلام 3/ 107

عمر بن على بن الحسين عليه السلام 3/ 115،156

عمر بن يزيد4 / 378؛ 5 / 475، 478

عمر رضا الكحالة3 / 170

العمركى بن على بوفكى3 / 122

عمرو الأوزاعى3 / 182، 183

عمرو بن ثابت5 / 21

عمرو بن خالد3 / 118

عمرو بن ذرّ5 / 265

عمرو بن شمر3 / 182، 183، 305؛ 4 / 373

عمرو بن العاص2 / 438

عمرو بن عثمان ثقفى خزّاز3 / 25، 249

عمرو بن مره2 / 318

عمرو بن مسلم1 / 365

عمرو بن هاشم3 / 296

عمرو ليث1 / 117

عمرو الملكى1 / 187

عمير بن هانئ دمشقى2 / 319

عناق بنت آدم5 / 506، 507

عناية اللّه بن على القهپايى3 / 171

عوديد4 / 239

عوف اعرابى بصرى2 / 319

عيّاشى2 / 291؛ 3 / 38، 142، 313

عيثم بن اسلم النجاشى2 / 330

عيسى عليه السلام 1/ 509؛ 3 / 206؛ 4 / 235، 236، 242، 243، 244، 245، 252، 257، 421، 422،

ص: 655

478؛ 5 / 20، 25، 36، 237

عيسى بن السريّ4 / 378

عيسى بن عبد اللّه بن محمّد3 / 121، 307؛ 5 / 61

عيسى بن عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام 3/ 105، 123، 131

عيسى بن عبد الرحمان3 / 153

عيسى بن عثمان3 / 168

العيناثى5 / 389

غالب بن عثمان المنقرى3 / 327

غريب الخال1 / 95

غزالى2 / 401؛ 4 / 73، 358؛ 5 / 387، 389،390، 391، 394

غلامحسين ابراهيمى دينانى4 / 187

غلامعلى حدّاد عادل3 / 74

غلامعلى عبّاسى1 / 33

غياث بن إبراهيم4 / 372

غياث بن ابراهيم بترى3 / 16

غيلان دمشقى2 / 280

فاتك (غلام يوسف بن ابى السّاج)1 / 10، 11،121

فاخته امّ هانئ بنت ابى طالب الهاشميه2 / 329

فارابى4 / 71، 83

الفاضل التسترى3 / 306

فاضل الجواهرى3 / 42

فاضل مشهدى1 / 239

فاضل مقداد4 / 131

فاضل نراقى1 / 217

فاضل هندى5 / 268

فاطمه عليهاالسلام (ر. ك: زهرا)1 / 276، 277، 281، 328؛ 2 / 134، 249، 313؛ 3 / 135، 143، 144؛ 4 / 362، 403، 423، 482، 484؛ 5 / 14، 24، 177، 235، 238، 361، 362

فاطمه الأسدى5 / 105

فاطمه بنت اسد عليهاالسلام 2/ 328؛ 3 / 135، 136، 201؛ 4 / 415؛ 5 / 348

فاطمه بنت الحسين عليه السلام 2/ 328؛ 3 / 119، 123، 131، 162، 163، 164، 165، 313؛ 5 / 350

فاطمه بنت على عليه السلام 1/ 499؛ 2 / 328؛ 3 / 144، 167

فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف1 / 277

فاطمه دختر عبد اللّه بن محمّد الباقر عليه السلام 3 / 121

فاطمه صغرا بنت الحسين عليه السلام 3/ 162

فاطمه معصومه عليهاالسلام 1/ 38

فاطمه نبويّه بنت الحسين عليه السلام 3/ 162

فاطمه صغرا3 / 167

فاطمة بنت قيس الفهرية2 / 329

فتح اللّه نجارزادگان2 / 441؛ 5 / 157

فتح بن يزيد جرجانى3 / 120، 177، 314

فتحيه فتّاحى زاده1 / 489

فخر الدين الطريحى4 / 154

فخر رازى4 / 68، 288

فرّخ رنگرز5 / 405

فردوسى1 / 127

فرعون2 / 479؛ 4 / 239؛ 5 / 523

فرفوريوس2 / 388

فريزر4 / 75

ص: 656

فضل بن جعفر1 / 66

فضل بن جعفر بن موسى بن فرات1 / 67، 93

الفضل بن الحسن الطبرسى1 / 484

فضل بن دكين ابو نعيم2 / 320؛ 3 / 13

فضل بن ربيع1 / 20، 162

فضل بن سليمان1 / 104

فضل بن شاذان نيشابورى1 / 224، 294، 432، 494، 498؛ 2 / 163، 287؛ 3 / 19، 21، 90؛ 4 / 198، 199؛ 5 / 202

فضل بن عبّاس5 / 548

فضل بن عبد الملك بقباق2 / 227

الفضل الخزّاز المدائني1 / 377

فضيل بن يسار1 / 506؛ 2 / 163؛ 4 / 180، 341؛ 5 / 505، 506

فطر بن خليفه كوفى2 / 320

فلوتن2 / 432

دكتر فهد رومى2 / 489، 503

فيثاغورث2 / 383، 388

فيروزآبادى1 / 264؛ 2 / 597

فيروزان بن نعمان1 / 79

فيض بن مختار1 / 458

فيض كاشانى1 / 204، 298؛ 2 / 116، 164، 215، 416، 617؛ 4 / 120، 155، 214، 215، 219، 220، 228، 230، 306، 320؛ 5 / 387، 389، 395، 458، 481، 543

فيّومى4 / 107

فؤاد صالح سيّد5 / 499

قائم عليه السلام (ر. ك: امام زمان - امام عصر - مهدى) 2 / 252؛ 3 / 203، 206، 212؛ 4 / 322؛ 5 / 24، 28، 465، 513

قائم آل محمّد(عج)3 / 145

قابيل5 / 519

قارون2 / 387

قاسانى1 / 162

قاسم بن ابراهيم طباطبا حسنى1 / 178

قاسم بن إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام 3 / 109

قاسم بن بريد3 / 53

قاسم بن حسن بن حسن بن على بن السجاد عليه السلام 3 / 111

قاسم بن حسين بن زيد بن سجّاد عليه السلام 3/ 117

قاسم بن رسول اللّه صلى الله عليه و آله 1/ 276

قاسم بن سيما فرغانى1 / 104

قاسم بن عبد اللّه بن عمرو3 / 163

قاسم بن علاء1 / 378

القاسم بن محمّد3 / 249

قاسم بن محمّد بن ابى بكر1 / 279

قاسم بن محمّد جوهرى2 / 320

القاسم بن مسلم3 / 165، 197

قاسم جوادى2 / 515

قاسم حسن پور4 / 187

قاسم رسى1 / 178

قاضى ابن البرّاج كراجكى2 / 257

قاضى ابويعلى حنبلى1 / 21

قاضى بدر الدّين محمّد بن عبد اللّه شبلى حنفى

سبكى5 / 496

قاضى تنوخى2 / 257

قاضى سعيد قمى1 / 225

قاضى عبد الجبار معتزلى1 / 155؛ 2 / 258، 500

قاضى على دده5 / 497

ص: 657

قاضى نعمان3 / 13، 49، 50، 59، 60، 62، 63

قاضى نعمان محمّد بن حيّون مغربى3 / 74

قاضى نعمان مغربى3 / 48

قاضى نوراللّه شوشترى1 / 53؛ 3 / 31

قاضى نوراللّه مرعشى2 / 380

قاهر باللّه 1 / 18، 69، 99، 105، 110

قباد1 / 129

قتاده1 / 499؛ 2 / 319؛ 5 / 545، 546

قتيبه4 / 364، 370

قتيبة بن زياد1 / 160

قتيبة بن سعيد2 / 306

قتيبى4 / 198

قرطبى2 / 497، 498

قزوينى1 / 17

قسطلانى2 / 147، 304

قسطنطين زريق2 / 386

قشيرى2 / 523

قطب الدين رازى4 / 69

قطب الدين الراوندى3 / 219؛ 4 / 453

قمسارة بن لهراسف1 / 128

قندوزى حنفى5 / 175

قيس آل قيس5 / 500

قيس بن ابو حازم بجلى2 / 318

قيس بن ابى حازم2 / 318

قيس بن منقذ حداديه5 / 542

قيس بن ميسر1 / 332

كاتب كوفى1 / 218

كاتب نعمانى1 / 218

كاتب الواقدى3 / 169

كاستلو تيمونى5 / 375

كاستلو جوزف5 / 375

شيخ كاشف الغطاء2 / 165؛ 4 / 307؛ 5 / 57

كاظم مديرشانه چى3 / 132

كاظم موسوى بجنوردى3 / 42

كاكى بن نعمان1 / 79

كامران فانى3 / 254

كانت4 / 80؛ 5 / 384

كبره بن منذر3 / 167

كثيّر عزّة5 / 548

كراجكى2 / 161

كرّام5 / 28

كرباسى2 / 128

كرج1 / 123

كردان نهرجور1 / 102

كسايى1 / 19

كسرى پرويز1 / 278

كشّى1 / 132؛ 3 / 7، 142، 145؛ 4 / 198، 207؛ 5 / 20، 24، 105، 109

كعب الاحبار2 / 501

كلاباذى2 / 326

كلباتكين1 / 87

كلباسى1 / 240

كلبرگ3 / 19

كلينى (ر. ك: ابو جعفر - محمد بن يعقوب) 1 / 1، 2، 7، 8، 9، 18، 22، 28، 29، 33، 34،

35، 36، 43، 46، 52، 55، 57، 59، 60، 61، 68، 69، 73، 74، 77، 84، 100، 103، 104، 107، 110، 114، 130، 131، 132، 133، 144، 145، 146، 149، 150، 152، 173، 176، 177، 191، 192، 193، 194، 199، 200، 201، 202، 203،

ص: 658

204، 206، 207، 208، 209، 210، 212، 213، 214، 215، 216، 218، 219، 220، 221، 222، 223، 224، 229، 230، 231، 232، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 259، 261، 262، 263، 264، 265، 266، 267، 268، 269، 270، 271، 272، 273، 274، 275، 277، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 293، 294، 295، 296، 297، 298، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 309، 310، 311، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 340، 341، 346، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 362، 363، 364، 366، 367، 368، 371، 372، 373، 386، 387، 389، 390، 395، 408، 409، 411، 412، 414، 415، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 428، 429، 430، 431، 433، 434، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 453، 454، 459، 460، 461، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 471، 473، 474، 475، 482، 483، 489، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 497، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 513، 514؛ 2 / 5، 7، 8، 15، 16، 17، 18، 21، 22، 23، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 31، 33، 34، 35، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 45، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 54، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 90، 91، 92، 94، 96، 97، 98، 99، 101، 102، 103، 105، 106، 108، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 120، 121، 122، 123، 124، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 137، 138، 139، 141، 144، 145، 149، 159، 160، 161، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 193، 196، 197، 198، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 224، 225، 228، 230، 231، 232، 233، 235، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 252، 254، 260، 264، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 307، 309، 312، 317، 321، 324، 326، 327، 330، 332، 337، 339، 340، 341، 342، 343، 346، 347، 349، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 359، 360، 362، 363، 364، 366، 367، 368، 369، 373، 374، 376، 377، 378، 390، 399، 402، 405، 406، 407، 409، 411، 413، 414، 415، 416، 417، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 429، 430، 431، 442، 443، 446، 450، 452، 453، 456، 459، 460، 477، 478، 486، 490، 515، 522، 527؛ 3 / 7، 8، 11،

ص: 659

31، 39، 40، 47، 50، 53، 54، 57، 59، 60، 77، 78، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 100، 105، 107، 113، 114، 121، 135، 136، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 144، 145، 150، 151، 152، 153، 155، 156، 157، 160، 162، 164، 165، 166، 167، 168، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 194، 195، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 233، 238، 260، 305، 313، 314، 322، 323، 324، 331، 333، 334، 335، 337، 338، 340، 342؛ 4 / 6، 7، 9، 40، 47، 62، 65، 87، 88، 89، 105، 108، 114، 119، 120، 121، 123، 137، 147، 149، 150، 157، 166، 167، 168، 183، 189، 192، 197، 208، 211، 222، 269، 270، 297، 298، 305، 306، 307، 309، 310، 316، 320، 336، 337، 340، 341، 342، 343، 345، 347، 348، 350، 365، 367، 371، 377، 383، 385، 387، 388، 396، 444، 457، 460، 469، 473، 474، 478، 488، 489، 493، 498، 504، 507، 514، 518، 519، 523، 525؛ 5 / 5، 6، 8، 11، 12، 14، 22، 27، 30، 33، 34، 38، 39، 40، 41، 43، 45، 47، 48، 49، 51، 52، 53، 55، 57، 58، 59، 63، 64، 65، 66، 67، 68، 75، 86، 111، 112، 114، 138، 157، 161، 162، 163، 174، 176، 177، 195، 196، 200، 217، 220، 225، 230، 235، 263، 273، 284، 290، 301، 345، 351، 363، 395، 396، 398، 399، 400، 406، 420، 435، 438، 439، 440، 441، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 451، 452، 457، 458، 459، 460، 462، 465، 473، 475، 476، 480، 537، 538، 541

كمالالدّين عبد الرحمان بن محمّد بن ابراهيم عتايقى5 / 496

كميت بن زيد اسدى5 / 547

الكنانى3 / 312

كندى4 / 71

كنفوسيوس2 / 410

كهمس بن منهال2 / 319

كيخسرو اسفنديار5 / 181

كى يركگارد4 / 80

گرين5 / 370

گلدزيهر آلمانى2 / 432؛ 4 / 386

لايب نيتز4 / 81

لبابة امّ الفضل2 / 329

لوط عليه السلام 2/ 146

لويى ماسينيون1 / 133

ليبدوى فرويد5 / 380

ليث بن بخترى3 / 327

ليلى بن نعمان1 / 78

لؤلؤه (حميدة البربرية)3 / 153

مادر امام عصر عليه السلام 3/208

مادر حضرت موسى عليه السلام 4/ 490

مازندرانى4 / 213، 222

ماكان كاكى1 / 11، 78، 122، 123، 124

مالبرانش4 / 81

مالك1 / 152؛ 2 / 199، 305

مالك بن اسماعيل ابوغسان2 / 320

ص: 660

مالك بن انس2 / 315، 445؛ 3 / 15؛ 5 / 309

علاّمه مامقانى1 / 406؛ 2 / 165، 177، 178،

309؛ 3 / 22، 109، 120، 126، 127، 128، 140، 146، 150، 151، 152، 154، 156، 160، 161، 165، 166، 224

مأمون1 / 26، 279، 351؛ 3 / 110، 204؛ 5 / 547

مانى2 / 235

ماوردى5 / 542

مبرقع (موسى بن محمّد الجواد عليه السلام)3 / 128

المتقى للّه 1 / 75، 102، 103

متوكّل عباسى1 / 26، 41، 61، 63، 151، 280؛2 / 594؛ 5 / 420

مثنّى حنّاط3 / 53

مجاهد2 / 500؛ 4 / 391

مجد الدين فيروزآبادى5 / 547

مجد الملك قمى1 / 132

علاّمه مجلسى (ر. ك: محمد بن باقر بن محمد تقى المجلسى)1 / 56، 202، 205، 212، 213، 217، 223، 225، 227، 228، 240، 241، 258، 259، 271، 302، 306، 344، 346، 367، 368، 369، 370، 388، 393، 402، 421، 425، 436، 437، 449، 461، 473، 480، 484، 486، 487، 506؛ 2 / 16، 35، 92، 110، 120، 134، 168، 175، 179، 182، 183، 308، 324، 451، 452، 484، 528، 573، 581، 593، 594، 595، 596، 597، 598، 599، 601، 602، 604، 605، 606، 607، 608، 609، 612، 614، 615، 618، 619، 620، 621، 622؛ 3 / 31، 32، 41، 132، 149، 170، 206، 257، 258، 260، 262، 264، 265، 266، 267، 291، 292، 295، 302، 305، 306، 337، 341؛ 4 / 70، 153، 191، 192، 195، 210، 212، 223، 224، 229، 230، 381، 390، 396، 401، 402، 404، 437، 451، 479، 483، 487؛ 5 / 41، 75، 142، 163، 169، 174، 183، 189، 227، 234، 253، 268، 269، 273، 283، 287، 309، 395، 419، 420، 425، 426، 427، 475، 476، 478، 483، 538، 546، 547، 548، 549

مجيد رضايى2 / 405

مجيد معارف3 / 315، 317

محدث استرآبادى1 / 473؛ 2 / 176، 177، 207

محدّث جزايرى2 / 180، 181

محدّث فيض5 / 198، 204

محدّث نيشابورى2 / 180

محفوظ بن احمد2 / 544

محقّق اصفهانى1 / 404

محقّق بحرانى2 / 89، 92

محقّق حلى1 / 224؛ 2 / 215، 258، 409؛ 3 / 23، 27، 45؛ 5 / 231، 272

محقّق خوانسارى3 / 226

محقّق داماد5 / 468

محقّق شعرانى4 / 209، 213، 215

محقّق شوشترى2 / 185

محقّق كركى1 / 204؛ 5 / 478، 481

محقّق نائينى2 / 213

محقّق همدانى1 / 401؛ 5 / 467، 468

شيخ محلاتى3 / 155

محمّد صلى الله عليه و آله (ر. ك: ابو القاسم - پيامبر - رسول

ص: 661

خدا)1 / 75، 105، 268، 278، 395؛ 2 / 300، 379، 384، 444، 496؛ 4 / 182، 227، 251، 292، 303، 322، 329، 379، 394، 402، 403، 404، 423، 495، 496، 507؛ 5 / 15، 19، 20، 21، 22، 25، 29، 36، 81، 95، 96، 97، 98، 118، 149، 168، 175، 177، 199، 201، 220، 233، 491، 505، 509، 511، 526، 540، 541

شيخ محمّد ابو زهره4 / 306، 307

محمّد احسانى فر لنگرودى5 / 193

محمّد اسماعيل مارسين كاوسكى1 / 309

محمّد امين استرآبادى1 / 493؛ 2 / 176، 177، 182، 183، 187، 212؛ 4 / 230

محمّد امين بن محمّد على الكاظمى3 / 255

محمّد باغستانى كوزه گر5 / 435

محمّد باقر بن محمّد تقى لاهيجى5 / 183

محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (ر. ك: علامه

مجلسى)1 / 56، 227، 258، 306، 344، 346، 369، 370، 393، 436، 437، 484، 486، 487؛ 2 / 622؛ 3 / 41، 132، 170؛ 4 / 153، 229، 230، 381

محمّدباقر بهبودى1 / 411؛ 3 / 44، 102، 315

شيخ محمّدباقر كمره اى2 / 209، 240؛ 4 / 290، 445، 446، 460، 461 4 / 445

محمّد باقر الموسوى الخوانسارى3 / 315

محمّد بن ابراهيم1 / 114؛ 3 / 127

محمّد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم 2 / 313

محمّد بن إبراهيم بن مهزيار1 / 377

محمّد بن إبراهيم التيمى2 / 304

محمّد بن ابراهيم جعفرى3 / 107

محمّد بن ابراهيم كوفى3 / 115

محمّد بن ابراهيم نعمانى1 / 218، 388، 442

محمّد بن ابو القاسم راشدى5 / 496

محمّد بن ابى جعفر الشرف العبيدلى3 / 132

محمّد بن ابى جعفر قرشى2 / 321

محمّد بن ابى حمزه1 / 496، 498

محمّد بن ابىالرواد رواسى3 / 218

محمّد بن ابى سعيد بن عقيل3 / 167

محمّد بن ابى الصهبان1 / 37

محمّد بن ابى عبد اللّه 2 / 362

محمّد بن ابى عمير بياع سابرى3 / 17، 22، 161، 166؛ 4 / 208

محمّد بن ابىالقاسم الطبرى3 / 215

محمّد بن ابى النّجم الخنجى4 / 442

محمّد بن احمد3 / 249

محمّد بن احمد ابن جنيد اسكافى1 / 209

محمّد بن احمد اشعرى3 / 61

محمّد بن احمد بن جعفر قطان1 / 45، 49

محمّد بن احمد بن جعفر قمى1 / 37

محمّد بن احمد بن خاقان3 / 60

محمّد بن احمد بن عبد اللّه بن قضاعه صفوانى 1 / 442

محمّد بن احمد بن متيل1 / 49

محمّد بن احمد بن مطهّر4 / 376

محمّد بن احمد بن يحيى اشعرى2 / 309؛ 3 / 33، 61، 240؛ 4 / 204

محمّد بن احمد الذهبى3 / 42، 43، 46؛ 4 / 381

ص: 662

محمّد بن احمد السنانى1 / 237، 247، 248

محمّد بن احمد صفوانى1 / 218، 491

محمّد بن احمد العلوى3 / 124، 131

محمّد بن احمد معتضد1 / 99

محمّد بن ارومه2 / 321

محمّد بن اسحاق3 / 141، 249

محمّد بن إسحاق بن جعفر الصادق عليه السلام 3 / 108

محمّد بن إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام 3 / 109

محمّد بن اسلم4 / 365، 370

محمّد بن اسماعيل البخارى1 / 181، 184، 353، 441، 444، 445، 494، 498؛ 2 / 446؛ 3 / 41، 238، 243، ، 293، 304؛ 4 / 381، 488

محمّد بن إسماعيل بن إبراهيم بن موسى الكاظم عليه السلام 3/ 125، 131

محمّد بن اسماعيل بن بزيع3 / 238

محمّد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه السلام 1 / 179، 180

محمّد بن إسماعيل بن موسى الكاظم عليه السلام 3 / 124، 131، 201

محمّد بن إسماعيل العلوى3 / 124، 131

محمّد بن اسماعيل مازندرانى حائرى 2 / 179

محمّد بن اسماعيل نيشابورى2 / 275

محمّد بن اورمة5 / 107، 108، 116، 117

محمّد بن اوس بلخى1 / 89، 114

محمّد بن بابويه1 / 217، 224، 250؛ 2 / 212

محمّد بن بكر3 / 249

محمّد بن بهادر الزركشى5 / 69

محمّد بن جابر بن عباس نجفى3 / 243

محمّد بن جحاده كوفى2 / 320

محمّد بن جرير طبرى1 / 38، 165؛ 3 / 170

محمّد بن جعفر1 / 115؛ 2 / 313؛ 3 /

153، 155، 249، 298، 299، 300؛ 4 / 361، 375

محمّد بن جعفر اسدى كوفى4 / 200

محمّد بن جعفر بن احمد بن بطة1 / 367

محمّد بن جعفر بن بطه1 / 152

محمّد بن جعفر حميرى1 / 42، 45

محمّد بن جمهور عمى بصرى2 / 320

محمد بن جميل3 / 327

محمّد بن حسان3 / 250

محمّد بن حسن1 / 175، 495؛ 3 / 120، 122،

184، 241، 242، 250؛ 4 / 372

محمّد بن حسن بن شمون1 / 246، 247؛ 2 / 320؛ 5 / 28

محمّد بن حسن بن وليد2 / 352، 355، 357

محمّد بن الحسن الحرّ العاملى2 / 119، 151،

152، 154، 297، 428، 624؛ 3 / 41، 171، 255، 344؛ 4 / 230

محمّد بن الحسن السّرى4 / 315

محمّد بن حسن صفار1 / 37، 40؛ 2 / 40، 360؛ 3 / 30، 102، 170، 236؛ 5 / 12، 13

محمّد بن الحسن الطائى الرازى1 / 246؛ 4 / 200

محمّد بن حسن الطوسى (ر. ك: شيخ طوسى) 1 / 196، 258، 259، 305، 306، 436؛ 2 / 151، 152، 154، 190، 191، 260، 270، 272، 295، 296، 428، 504، 548، 622؛ 3 / 41، 42، 43، 44، 74، 75، 101، 102، 132، 169، 170، 171، 254، 343، 344؛ 4 / 153، 229، 230؛ 5 / 32، 69، 90، 152،

ص: 663

153، 185، 186، 292، 293، 294، 341، 342، 488، 533

محمّد بن الحسين1 / 246؛ 3 / 250؛ 4 / 373، 375

محمّد بن الحسين بن ابى الخطّاب3 / 56، 312

محمّد بن حسين بن زيد بن سجاد عليه السلام 3 / 125

محمّد بن حسين بن سعيد صائغ2 / 320

محمّد بن حسين بن على3 / 125

محمّد بن حسين بهايى4 / 153

محمّد بن حسين عاملى بهايى3 / 344

محمّد بن حسين العلوى3 / 125، 131

محمّد بن حكيم4 / 124، 378؛ 5 / 275

محمّد بن حمزة العلوى3 / 126، 131

محمّد بن حمويه السويداوى1 / 377

محمّد بن حنفيه2 / 595؛ 3 / 168، 204؛ 5 / 20، 231

محمّد بن خازم ابو معاويه ضرير2 / 318

محمّد بن خالد برقى1 / 39؛ 3 / 312؛ 4 / 365، 370

محمّد بن داوود1 / 96

محمّد بن داوود بن جراح1 / 94، 95

محمّد بن داوود ظاهرى1 / 107

محمّد بن رائق1 / 101

محمّد بن ريان بن صلت1 / 37؛ 5 / 424، 461

محمّد بن زكرياى رازى1 / 120؛ 4 / 67، 83

محمّد بن زياد هانى ابو سفيان حمصى 2 / 318؛ 3 / 250

محمّد بن زيد1 / 116، 117

محمّد بن زيد بن على2 / 313

محمّد بن زيد الرزامى3 / 119

محمّد بن زيد علوى1 / 9

محمّد بن سائب كلبى2 / 502

محمّد بن سالم1 / 187؛ 3 / 250

محمّد بن سعد كاتب الواقدى3 / 43، 169

محمّد بن سعيد الازرق1 / 94

محمّد بن سليمان بن عبد اللّه ديلمى 2 / 320، 330؛ 3 / 122، 140، 311، 313؛ 4 / 451؛ 5 / 104، 111

محمّد بن سليمان كوفى2 / 465

محمّد بن سنان2 / 568؛ 3 / 210، 223، 225،226، 227، 239؛ 4 / 375، 455؛ 5 / 105، 106، 229

محمّد بن سواء بصرى2 / 319

محمّد بن سيرين2 / 460

محمّد بن شهرآشوب مازندرانى1 / 250؛ 5 / 182

محمّد بن صالح1 / 72

محمّد بن طاهر بن عبد اللّه 1 / 115

محمّد بن طغج1 / 76

محمّد بن عبّاس بن وليد3 / 140

محمّد بن عبد اللّه بن جعفر حميرى1 / 35، 48، 423؛ 3 / 250؛ 5 / 494

محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام 2/ 313

محمّد بن عبد اللّه بن زين العابدين عليه السلام / 109، 126، 131

محمّد بن عبد اللّه بن طاهر1 / 85، 87

محمّد بن عبد اللّه بن عمر3 / 165

محمّد بن عبد اللّه بن عمرو3 / 163

محمّد بن عبد اللّه بن مالك قمى1 / 37

ص: 664

محمّد بن عبد اللّه بن محمّد3 / 121

محمّد بن عبد اللّه بن موسى عليه السلام 3/ 121

محمّد بن عبد اللّه حميرى1 / 200؛ 2 / 14

محمّد بن عبد اللّه شيبانى3 / 208

محمّد بن عبد اللّه الطهوى3 / 149

محمّد بن عبد اللّه العلوى3 / 110

محمّد بن عبد الجبّار1 / 495؛ 4 / 364، 378

محمّد بن عبد الحميد3 / 298، 299، 300؛ 4 / 375

محمّد بن عبد الرحمان التسترى3 / 218، 250

محمّد بن عبد العزيز3 / 250

محمّد بن عبد العظيم الحسنى3 / 119

محمّد بن عبد الكريم بن احمد الشهرستانى 3 / 46

محمّد بن عبد الله بن شيبانى1 / 218

محمّد بن عبدوس طرائقى1 / 189

محمّد بن عبيد اللّه بن يحيى بن خاقان1 / 93

محمّد بن عبيده3 / 186

محمّد بن عثمان1 / 49، 173، 390

محمّد بن عثمان بن سعيد1 / 27

محمّد بن عثمان عمرى1 / 48

محمّد بن على1 / 25؛ 3 / 92، 123، 250، 307، 310؛ 4 / 376

محمّد بن على اردبيلى2 / 592؛ 5 / 32

محمّد بن على الباقر عليه السلام (ر. ك: ابو جعفر - امام باقر)3 / 142، 156، 157، 182، 183؛ 4 / 379

محمّد بن على البرقى3 / 29

محمّد بن على بن إبراهيم بن موسى الكاظم عليه السلام 3 / 28، 126، 131

محمّد بن على بن ابى شعبه3 / 12، 237

محمّد بن علىّ بن احمد5 / 497

محمّد بن على بن اسود1 / 50

محمّد بن على بن بابويه1 / 50، 209، 233، 241، 258، 259، 305؛ 3 / 75، 102، 171، 219، 220، 255، 344؛ 4 / 153، 155، 186، 229؛ 5 / 494

محمّد بن على بن بلال2 / 321

محمّد بن على بن جعفر الصادق عليه السلام / 127، 131

محمّد بن على بن الحسين2 / 363

محمّد بن على بن شاذان النيسابورى 1 / 384

محمّد بن على بن عاتكة3 / 182، 183

محمّد بن على بن عبد الرحمان3 / 112، 127

محمّد بن على بن عكاية التميمى1 / 366؛ 3 / 182

محمّد بن على بن عيسى اشعرى1 / 37

محمّد بن على بن محبوب اشعرى قمى3 / 36

محمّد بن على بن معز3 / 183

محمّد بن على بن معمر1 / 364، 365، 366، 367؛ 3 / 182

محمّد بن على بن معمر ابو الحسين الكوفى حسن1 / 366

محمّد بن على بن معن3 / 182

محمّد بن على شلمغانى1 / 108، 173

محمّد بن على صعلوك1 / 11، 120، 122

محمّد بن على الغروى الأردبيلى3 / 170، 254

محمّد بن على الكراجكى الطرابلسى 4 / 154

محمّد بن على ماجيلويه1 / 248؛ 3 / 199

محمّد بن على الموسوى العاملى3 / 255

ص: 665

محمّد بن عمران3 / 251

محمّدبن عمر فخر رازى3 / 132

محمّد بن عمر الكشّى4 / 229

محمّد بن عمرو3 / 251

محمّد بن عيسى1 / 240؛ 3 / 191، 214، 233، 240، 251، 299؛ 4 / 364، 370، 372، 378، 380

محمّد بن عيسى بن عبد اللّه بن سعد بن مالك الأشعرى القمى5 / 104

محمّد بن عيسى بن عبيد3 / 212؛ 4 / 199

محمّد بن عيسى العبيدى3 / 307

محمّد بن عيسى يقطينى2 / 321

محمّد بن الفرج الرخجى3 / 187، 188

محمّد البنفسج3 / 109

محمّد بن فضل1 / 190؛ 2 / 186

محمّد بن فضيل بن غزوان2 / 320

محمّد بن فضيل صيرفى5 / 25

محمّد بن فضيل يسار3 / 309؛ 5 / 25، 112

محمّد بن فيض1 / 298

محمّد بن القاسم3 / 251

محمّد بن قاسم بن على بن عمر2 / 313

محمّد بن القاسم بن الفضيل3 / 308

محمّد بن قولويه قمى1 / 218

محمّد بن قيس3 / 214، 251

محمّد بن كثير2 / 307، 546

محمّد بن محمّد ابراهيم الكلباسى5 / 32

محمّد بن محمّد بن ابى سعيد3 / 167

محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى1 / 237، 247، 248؛ 2 / 355، 356؛ 3 / 182، 183، 186، 189، 190، 191، 194، 195، 197، 201، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 212، 213، 214

محمّد بن محمّد بن النعمان1 / 138، 143، 226، 250، 258، 307، 344، 345، 346، 392؛ 2 / 254؛ 3 / 132، 133، 169، 219، 343؛ 4 / 153؛ 5 / 32

محمّد بن محمّد حصكفى دمشقى5 / 497

محمّد بن محمّد عصام3 / 187

محمّد بن محمّد الغزّالى4 / 382

محمد بن مرازم3 / 327

محمّد بن مروان3 / 251؛ 4 / 371

محمّد بن مسعود بن عيّاش سلمى سمرقندى 3 / 38؛ 5 / 109، 111، 365

محمّد بن مسعود العيّاشى4 / 205

محمّد بن مسلم1 / 495؛ 2 / 92، 163، 343؛3 / 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 59، 61، 62، 63، 109، 126، 206؛ 4 / 173، 325، 380، 488؛ 5 / 53، 229، 235

محمّد بن المشهدى3 / 220

محمّد بن مظفر1 / 124

محمّد بن معتضد1 / 18، 64

محمّد بن مكّى العاملى5 / 365

محمّد بن منصور الحلّى3 / 101

محمّد بن موسى3 / 251

محمّد بن موسى بن متوكّل1 / 248؛ 3 / 195، 196، 197، 205، 312

محمّد بن مهاجر4 / 371

محمّد بن ميكائيل1 / 115

محمّد بن ناصر2 / 544

محمّد بن نسان زاهرى2 / 320

ص: 666

محمّد بن نصير نميرى2 / 222، 233

محمّد بن الوليد3 / 251

محمّد بن وليد صيرفى شباب2 / 320

محمّد بن هادى عليهماالسلام 1/ 170، 171

محمّد بن هارون1 / 119

محمّد بن هارون ابو حامل الحضرمى 2 / 545

محمّد بن هارون بن عمران الهمدانى 1 / 385

محمّد بن يحياى عطّار اشعرى قمى2 / 274

محمّد بن يحيى1 / 246، 446، 495، 498؛ 3 / 54، 56، 58، 107، 113، 122، 183، 231، 238، 251، 298، 299، 300؛ 4 / 364، 369، 372، 373، 375، 376، 377؛ 5 / 12، 14، 195، 196

محمّد بن يحيى بن عبد اللّه بن حسن 3 / 128

محمّد بن يحيى الخراسانى3 / 240

محمّد بن يحيى الخزّاز3 / 16، 232

محمّد بن يحيى العطّار1 / 200، 353؛ 3 / 54، 232، 238

محمّد بن يحيى قمى3 / 55

محمّد بن يزيد3 / 252

محمّد بن يعقوب كلينى (ر. ك: ابو جعفر - كلينى) 1 / 22، 28، 29، 34، 56، 197، 200، 216، 224، 227، 232، 235، 237، 238، 239، 245، 246، 247، 249، 250، 251، 252، 254، 259، 261، 265، 306، 310، 336، 344، 345، 346، 349، 358، 363، 364، 370، 371، 372، 392، 409، 420، 421، 422، 424، 436، 439، 452، 454، 459، 461، 474، 486، 490، 510، 515؛ 2 / 173، 178، 180، 193، 200، 201، 202، 211، 212، 214، 216، 274، 592؛ 3 / 75،101، 102، 133، 146، 169، 174، 182، 183، 185، 196، 197، 189، 199، 211، 212، 213، 215، 216، 220، 254، 315، 344؛ 4 / 154، 187، 189، 374، 381؛ 5 / 70، 153، 186، 293، 365، 395، 403، 433، 453، 488، 534، 538، 552

محمّد بن يوسف1 / 276

محمّد بن يوسف الشاشى1 / 378

محمّد بن يونس العاملى1 / 387

محمّد بهايى عاملى3 / 316

محمد بيابانى4 / 105

الشيخ محمّد تقى التسترى3 / 44، 254؛ 5 / 32، 499

محمّد تقى ديارى بيدگلى3 / 41

شيخ محمّد جعفر خراسانى كرباسى2 / 124

شيخ محمّدجواد بلاغى5 / 174

محمّد جواهرى3 / 45

محمّد حسن ربانى3 / 42

محمّد حسن النجفى3 / 254

آية اللّه شيخ محمّد حسين اصفهانى5 / 463

دكتر محمّد حسين ذهبى4 / 386

محمّد حسين رخ شاد4 / 186

آية اللّه شيخ محمّدحسين نايينى1 / 414

محمّد الدّيباج3 / 155

محمّدرضا جبارى3 / 45

محمّدرضا جديدى نژاد3 / 45، 74

محمّدرضا زادهوش5 / 491

محمّد سروش محّلاتى5 / 457

محمّدسعيد بن بسيونى زغلول5 / 497

محمّد سعيد المبيّض ادلب3 / 171

ص: 667

محمّد سنايى زاهرى1 / 218

محمّد سيّد وكيل5 / 495

محمّد صعلوك1 / 10

محمّد الطاهر ابن عاشور5 / 69

محمّد طاهر الخراسانى الكرباسى2 / 127، 151

محمّد الطقطقى3 / 132

محمّد عبده2 / 381

محمّد على تسخيرى4 / 297

محمّدعلى سلطانى2 / 551؛ 5 / 7

محمّد على المهدوى راد3 / 102

محمّد فاكر ميبدى5 / 33

محمّدكاظم رحمان ستايش3 / 74

محمّد كاظم شاكر4 / 231

محمّد كاظم محمودى3 / 132

محمّد محسن بن شاه مرتضى4 / 155، 230

محمّد محسن بن على المنزوى2 / 622؛ 3 / 42، 254

ملاّ محمّد محسن فيض كاشانى5 / 89

محمّد مصرى5 / 495

محمّد مقدّس اصفهانى5 / 499؛ 4 / 297

محمّد المهدى1 / 351

محمّد مهدى بحر العلوم2 / 622

ملاّ محمّد مهدى نراقى2 / 396

محمّد نصر اصفهانى2 / 151

آية اللّه محمّد واعظ زاده خراسانى3 / 8، 44

آية اللّه محمّد هادى معرفت4 / 319، 320، 457؛ 5 / 57، 69، 70، 174

محمود آلوسى5 / 182

محمود فاضل يزدى3 / 45

محمود كريميان1 / 371؛ 5 / 73

دكتر محمود گلزارى5 / 367

المحمودى2 / 185

محى الدّين ابوزكريّا يحيى بن عمر شافعى 5 / 497

مختار احمد ندوى5 / 493

مختار بن ابى عبيده5 / 20

مختار ثقفى3 / 34

مخلد بن حمزه3 / 63

مدرّس (صاحب ريحانه الأدب)1 / 208

المرتضى باللّه 1 / 95

مردآويج1 / 11، 76، 77، 78، 122، 123، 124، 136

مرقيون2 / 235

مروان بن ابى حفصه1 / 20

مروان بن الحكم4 / 361

مرورود1 / 236

مريم عليهاالسلام 2/ 143؛ 4 / 236، 243، 490؛ 5 / 237، 528

مريم غفّارى جاهد5 / 345

المستعين1 / 63، 84، 85، 86، 87، 88

المستكفى باللّه 1 / 75، 76، 103

المستملى3 / 35

مستوفى1 / 124

مسروق2 / 305

مسعدة بن زياد ربعى3 / 14

مسعدة بن صدقه2 / 321؛ 5 / 508

مسعودى1 / 11، 64، 66، 85، 91، 115؛ 4 / 447

ص: 668

مسعودى (تاريخ نگار)2 / 230

مسلم2 / 305، 501

مسلم بن الحجّاج القشيرى النيسابورى 4 / 381

مسلم داورى5 / 152

مسمع كردين بصرى5 / 236، 461، 472، 475

مسيح عليه السلام (ر. ك: عيسى عليه السلام)5 / 25

مشكينى1 / 403

مصعب بن محمّد3 / 165

المطيع للّه 1 / 76

معاذ بن جبل2 / 219

المعافى بن زكريا2 / 545

معاويه بن ابى سفيان1 / 21؛ 2 / 361، 457؛

3 / 144، 145؛ 4 / 43؛ 5 / 17، 514، 515، 518

معاوية بن عمّار1 / 494، 498، 502؛ 3 / 296، 302، 327

معاوية بن وهب4 / 377؛ 5 / 547

معبد جهنى2 / 280

المعتز باللّه 1 / 22، 63، 84، 86، 87، 88، 89، 93، 94، 115، 134

معتزلى1 / 20

المعتصم1 / 84، 86، 280

المعتضد باللّه 1 / 18، 63، 66، 90، 91، 117،118، 119، 134، 141؛ 2 / 198

المعتمد1 / 70، 83، 84، 89، 90، 91، 115، 118، 134

معدّ بن عدنان5 / 514

معلّى بن خنيس5 / 354، 356، 424

المعلى بن محمّد1 / 444؛ 2 / 26؛ 3 / 91؛ / 27، 104، 106، 107

معمّر بن خلاّد4 / 377

معمر بن راشد صنعانى بصرى3 / 13

معمر بن يحيى3 / 300

مغيرة بن شعبه2 / 331، 438

المغيرة بن النعمان2 / 546

مغيرة بن نوفل بن الحارث3 / 144

مفضّل3 / 96، 99

مفضل بن صالح ابو جميله اسدى2 / 320

مفضّل بن عمر1 / 332؛ 2 / 320؛ 5 / 425

المفوّض1 / 90

الشيخ المفيد محمّد بن محمّد بن النعمان 1 / 21، 22، 67، 138، 143، 203، 204، 207، 208، 209، 210، 213، 215، 216، 217، 219، 220، 224، 225، 238، 249، 250، 251، 252، 258، 298، 307، 314، 315، 326، 327، 341، 344، 345، 346، 387، 392، 418، 420، 429، 455، 492، 515؛ 2 / 30، 82، 85، 97، 132، 133، 161، 164، 169، 187، 193، 207، 215، 219، 227، 232، 239، 247، 253، 254، 257، 260، 262، 291، 293، 295، 321، 343، 353، 409، 436، 451، 596، 623؛ 3 / 113، 132، 133، 137، 150، 169، 215، 219، 323، 334، 336، 343؛ 4 / 130، 153، 433، 437، 438، 460، 461، 462؛ 5 / 5، 8، 32، 75، 112، 113، 152، 153، 170، 178، 185، 187، 188، 189، 212، 213، 214، 217، 218، 219، 220، 221، 222، 223، 224، 227، 228، 230، 231، 232، 233، 234، 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 246، 252، 253، 259، 260،

ص: 669

261، 263، 267، 270، 271، 273، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 284، 289، 290، 292، 292، 293، 293، 294، 294، 295، 295، 308، 342، 395، 533، 533، 539، 550، 551، 552

المقتدر باللّه 1 / 10، 18، 63، 64، 65، 67، 75، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 100، 101، 102، 104، 106، 107، 109، 110، 121، 122، 135، 474؛ 2 / 275

مقداد2 / 537، 539؛ 5 / 16، 17، 39، 146، 177، 241، 253، 272، 294، 299

مقداد بن عبداللّه السيورى4 / 153

مقدام بن معديكرب5 / 206

مقدّسى1 / 13، 17

المكتفى1 / 10، 63، 91، 92، 93، 103، 117، 118، 119، 120، 134

المنتصر لآل رسول اللّه 1 / 63، 79

منخل بن جميل كوفى2 / 320؛ 5 / 105، 106

منذر بن عبيدة بن زبير3 / 167

منذر بن محمّد بن منذر بن سعيد بن ابى الجهم قابوسى3 / 28

منصور1 / 19، 25، 51، 82؛ 2 / 307، 500؛ 3 / 184، 193، 295؛ 4 / 115، 508

منصور بن يونس3 / 266

منصور دوانيقى1 / 83؛ 3 / 120

منصور عبّاسى1 / 17

منكر5 / 529

منوچهر بن ايرج1 / 8

منه اخت محمّد بن ابى عمير2 / 328؛ 3 / 161، 166

موسى عليه السلام 1/ 272؛ 2 / 416، 479، 536؛ 3 / 149، 206؛ 4 / 420، 489، 490؛ 5 / 19، 21، 36، 230، 511، 540

موسى ابن ابى حبيب3 / 53

موسى بن إسحاق بن موسى الكاظم عليه السلام 3/ 109

موسى بن بغا1 / 134

موسى بن بكر3 / 296؛ 4 / 373؛ 5 / 543

موسى بن جعفر عليه السلام (ر. ك: ابو الحسن - امام كاظم) 1 / 36؛ 2 / 447؛ 3 / 96، 108، 115، 131، 137، 138، 153، 201، 278؛ 4 / 174، 283، 284، 365، 370، 476

موسى بن حسن بن عامر بن عبد اللّه اشعرى 3 / 37

موسى بن حسين3 / 61

موسى بن طلحه3 / 107

موسى بن عبد اللّه بن موسى عليه السلام 3/ 121، 127؛ 4 / 426

موسى بن قاسم3 / 122، 127

موسى بن القاسم بن معاوية بن وهب البجلى 3 / 27

موسى بن محمّد بن اسماعيل3 / 110

موسى بن محمّد بن اسماعيل بن عبيد اللّه بن عبّاس بن على عليه السلام 3/ 127، 131

موسى بن محمّد بن قاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر عليه السلام / 117، 128، 131، 150

موسى بن محمّد الجواد عليه السلام 3/ 128

موسى بن محمّد عجلى3 / 119

شيخ موسى حائرى5 / 498

الموفّق1 / 63، 70، 87، 88، 90، 116، 134

مولا خليل بن غازى قزوينى2 / 173

ص: 670

آية اللّه مؤن5 / 484

مونس خادم1 / 10، 64، 95، 98

مونس خازن1 / 95

مهتدى1 / 63، 70، 84، 88، 89

مهدى عليه السلام (ر. ك: امام زمان - امام عصر - قائم) 1 / 2، 27، 28، 41، 43، 66، 83، 98، 104، 105، 133، 371، 377، 387، 390، 409، 422، 425، 441، 466؛ 2 / 45، 183، 326، 432، 433؛ 3 / 142، 143، 149، 150، 203، 209؛ 4 / 386

مهدى بن محمّد الأسترآبادى3 / 171

مهدى حسينيان قمى1 / 395

مهدى عبّاسى1 / 8؛ 5 / 18

مهدى قندى1 / 229؛ 3 / 173

مهدى مهريزى3 / 74

ملاّ مهدى نراقى2 / 381؛ 5 / 387

مهلب بن ابى صفرة3 / 21

مهلبى وزير2 / 379

ميبدى2 / 523

ميثم البحرانى4 / 154

ميرداماد1 / 205؛ 2 / 380

مير داماد الأسترآبادى3 / 41

ميرزا ابو الحسن شعرانى2 / 165

ميرزا ابوالمعالى الكباسى3 / 243، 244

ميرزا استرآبادى3 / 146

ميرزا حسين نورى1 / 434، 435، 479، 492؛ 2 / 164، 169، 176، 177، 181، 187، 208، 209، 321؛ 3 / 74، 258، 315؛ 4 / 394؛ 5 / 182، 498

ميرزا رفيعا قزوينى4 / 213؛ 5 / 245

ميرزا عبد اللّه افندى1 / 264

آية اللّه ميرزا على ايروانى5 / 477

ميرزا محمّد صارم الدين اردستانى5 / 498

ميرزا محمّد على مدرّس2 / 181

ميرزا مهدى آشتيانى4 / 158

ميرزاى قمى5 / 272، 478

ميرزاى نايينى2 / 92

ميكائيل عليه السلام 4/ 220، 221، 233، 246

ميمون بن قداح ايرانى1 / 182

ميمونة بنت الحارث الهلاليه2 / 329

مؤنس خادم1 / 99

مؤيّد الدين ابى طالب محمّد بن على بن علقمى قمى1 / 132

المؤيّد لدين اللّه 1 / 79، 88

نازوك1 / 98

الناشئ الاصغر3 / 205

ناصر اموى1 / 76

دكتر ناصر بن عبد اللّه القفارى2 / 444

ناصر الدوله ابن حمدان1 / 54، 72، 103، 135

ناصر صادقيان1 / 7؛ 2 / 299

ناصر كبير1 / 77، 179

نافع بن ابى نعيم قارى3 / 168

النبىّ صلى الله عليه و آله (ر. ك: پيامبر - محمد)2 / 73، 146، 305، 306، 307، 446، 534، 546؛ 3 / 108، 113، 294، 313؛ 4 / 318، 358، 372، 373، 374، 376، 377، 413؛ 5 / 52، 134، 135، 463، 467

نجاشى1 / 34، 35، 39، 40، 206، 230، 232،233، 234، 236، 244، 245، 246، 247، 311، 313، 349، 351، 354، 358، 365، 374، 426،

ص: 671

429، 430، 442، 445، 446، 473، 500؛ 2 / 11، 13، 15، 23، 24، 25، 26، 66، 67، 69، 91، 196، 200، 262، 277، 286، 321، 339، 340، 583؛ 3 / 7، 11، 12، 20، 22، 24، 25، 27، 28، 32، 34، 37، 48، 49، 51، 58، 59، 60، 61، 63، 91، 92، 95، 96، 152، 176، 236، 303، 327؛ 4 / 197، 199، 201، 202، 203، 205، 208؛ 5 / 26، 101، 102، 104، 105، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 196، 218، 219، 538

شيخ نجفى5 / 272

نجم الدين ابى القاسم جعفر بن الحسن3 / 45

نحرير5 / 349

نخعى كوفى3 / 16

نراقى5 / 268، 387، 394

نرجس3 / 149

نسائى2 / 198

نسيبة امّ عطية الأنصارية2 / 329

نصر بن احمد سامانى1 / 11، 76، 121

نصر بن حمدان1 / 72

نصر بن الصباح3 / 305

نصيرالدين محمّد بن محمّد بن حسن طوسى 2 / 324

نضر بن سويد الصيرفى1 / 335؛ 3 / 327

النضر بن صباح البجلى1 / 378

نعمانى1 / 242؛ 3 / 207

نكير5 / 529

نمرود1 / 368

نوبختى2 / 229

نوح عليه السلام 2/ 517؛ 4 / 136، 137؛ 5 / 520

نورالدين عتر3 / 46

نوركراس5 / 376

نوفل بن حارث بن عبد المطلب3 / 143

نوفلى2 / 569؛ 4 / 373، 374، 379

نولن5 / 371

نويد5 / 370

نهله غروى نائينى3 / 135

نيرّه زبرجدى1 / 439

واثق1 / 63

واحدى نيشابورى4 / 316

واصل بن عطا1 / 152

وايو (خداى باد)5 / 409

وحيد بهبهانى1 / 207، 399، 435، 461؛ 2 / 111، 308؛ 3 / 150

ورقاء بن عمرو يشكرى2 / 318

ورقاء بن يزيد3 / 111

الوشاء2 / 577؛ 3 / 108

وشمگير1 / 11، 76، 124، 125، 136

وصيف1 / 85

وصيف بن سوارتكين1 / 94

وليد بن وليد5 / 544

وليد قصّاب5 / 495

ولى عصر(عج)3 / 93

وهب3 / 23

وهب بن خالد2 / 315

وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب1 / 276

وهب بن منبه يمانى2 / 319

وهب بن وهب ابو البخترى2 / 321

وهسودان1 / 79

ص: 672

هابيل5 / 519

هادى حجّت3 / 257

هادى ربّانى3 / 74

هارون عليه السلام 3/ 149؛ 5 / 19، 21، 511

هارون بن سعيد عجلى4 / 481

هارون بن غريب1 / 98

هارون بن مسلم3 / 14

هارون بن موسى1 / 364، 365، 366

هارون بن موسى اعور نحوى2 / 319

هارون بن موسى بن احمد التلعكبرى1 / 365

هارون بن موسى تلعكبرى1 / 219، 364

هارون الرشيد1 / 19، 20، 25، 80، 83، 130، 162، 279؛ 2 / 197؛ 3 / 128

هاشم معروف الحسنى2 / 215؛ 5 / 523، 546

هانرى كربن1 / 206؛ 2 / 205، 216

هربرت اسپنسير4 / 75

هرمز چهارم1 / 118

هشام2 / 34، 35؛ 3 / 296

هشام بن حكم1 / 223، 332؛ 2 / 287، 344، 570، 571، 595؛ 3 / 17، 19، 187، 191، 338؛ 4 / 48، 56، 86، 91، 96، 143، 449، 450؛ 5 / 458، 459، 480

هشام بن زياد3 / 165

هشام بن سالم1 / 368؛ 2 / 344، 595؛ 3 / 187؛ 4 / 365، 370؛ 5 / 135، 149، 177، 193، 194، 195، 196

هشام بن سليم1 / 332

هشام بن عبد اللّه دستوائى2 / 319

هشام بن عبدالملك3 / 17، 117

هگل4 / 80

هند بنت ابى امية بن المغيرة المخزومية2 / 329

الهندى3 / 240

هوسرل4 / 80

هوشنگ پيشدادى1 / 8

هوكسما5 / 371

هيتمى2 / 220

ياسر خادم الرضا عليه السلام 3/ 304

ياقوت بن عبداللّه الحموى1 / 14، 83، 106، 113؛ 3 / 45

يحيى عليه السلام 2/ 535؛ 4 / 235، 236

يحيى البزّاز4 / 457

يحيى بن ابى شعبة حلبى3 / 327

يحيى بن ابى يعلى3 / 165

يحيى بن اكثم5 / 231

يحيى بن الحجّاج3 / 304

يحيى بن حسين بن زيد بن سجّاد عليه السلام /117

يحيى بن حسين بن قاسم1 / 178

يحيى بن حمزه حضرمى2 / 319

يحيى بن زكريا بن شيبان3 / 27

يحيى بن زيد1 / 15؛ 2 / 313

يحيى بن سعيد الأنصارى2 / 304، 314

يحيى بن صالح وحاظى2 / 318

يحيى بن عبد اللّه بن حسن بن الحسن عليه السلام / 313؛ 3 / 105، 128، 131

يحيى بن عبد اللّه بن محمّد3 / 121

يحيى بن عمر علوى1 / 85

يحيى بن القاسم3 / 236

يحيى بن مبارك2 / 575

ص: 673

يحيى بن معمّر العطّار4 / 373

يحيى بن هرثمة بن اعين1 / 280

يحيى علوى1 / 85

يحيى المحدّث3 / 115

يزدگرد1 / 278

يزيد بن عبد اللّه 1 / 381

يزيد بن عبدالملك3 / 163

يعقوب بن اسحاق1 / 37؛ 2 / 594

يعقوب بن جعفر جعفرى 2

/ 346؛3 / 108؛ 5 / 359

يعقوب بن سالم احمر كوفى3 / 15

يعقوب بن شعيب3 / 325

يعقوب بن عبد الرحمان2 / 306

يعقوب السراج2 / 307

يعقوب ليث صفارى1 / 70، 72

يعقوبى1 / 83، 130

يليق1 / 99

يوستينوس4 / 78

شيخ يوسف بحرانى2 / 164؛ 3 / 261؛ 4 / 381

يوسف البحرانى

يوسف بن ابى السّاج1 / 10، 120، 121

يوسف بن احمد البحرانى2 / 622؛ 3 / 315

يوسف بن عبد اللّه بن عبد البرّ5 / 69

يوسف بن عبداللّه القرطبى المالكى3 / 169

يوسف بن عمر3 / 30

يوسف عليه السلام 2/ 412؛ 3 / 206؛ 4 / 239

يوشع عليه السلام 4/ 235

يونس عليه السلام 3/ 206

يونس2 / 225؛ 4 / 363، 378، 380، 413

يونس بن ظبيان2 / 320؛ 3 / 84، 93

يونس بن عبد الرحمان1 / 224، 294، 432، 502؛2 / 163؛ 3 / 17، 18، 19، 20، 42، 90، 163، 193، 338

يونس بن يعقوب3 / 160؛ 4 / 455؛ 5 / 422

يهودا4 / 239

ص: 674

فهرست اديان، فرقه ها و مذاهب

(4)

فهرست اديان، فرقه ها و مذاهب

آيين زردشت5 / 409

اسلام1 / 1، 11، 12، 13، 15، 16، 19، 22، 24، 30، 34، 39، 58، 59، 60، 61، 67، 69، 73، 74، 77، 78، 80، 84، 85، 90، 91، 100، 111، 112، 113، 114، 127، 131، 139، 140، 143، 144، 145، 146، 152، 155، 165، 168، 176، 182، 185، 188، 193، 200، 201، 206، 207، 209، 224، 225، 226، 228، 309، 310، 313، 314، 315، 316، 320، 322، 323، 325، 337، 341، 344، 345، 347، 351، 368، 395، 401، 457، 466، 467، 473؛ 2 / 220، 240، 327، 433، 467، 567؛ 3 / 103، 104؛ 4 / 29، 30، 31، 69، 71، 74، 76، 80، 82، 88، 298، 317، 335، 341، 361، 379، 397، 398، 399؛ 5 / 15، 20، 21، 56، 77، 84، 118، 130، 218، 248، 264، 265، 275، 276، 277، 278، 283، 284، 285، 287، 288، 303، 306، 311، 312، 322، 324، 326، 334، 336، 337، 346، 347، 354، 361، 377، 385، 386، 391، 394، 398، 401، 407، 408، 413، 415، 435، 436، 484، 485، 490، 492، 520، 522، 525

اسماعيليه1 / 72، 74، 78، 80، 81، 144، 169، 179، 181؛ 2 / 197؛ 3 / 207

اشاعره1 / 144، 156؛ 2 / 17؛ 5 / 233، 306

اماميه1 / 20، 67، 68، 98، 99، 104، 105، 107، 110، 145، 147، 150، 151، 152، 155، 169، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 180، 188، 191، 193، 194، 200، 204، 206، 207، 208، 209، 210، 216، 217، 218، 219، 220، 233، 234، 257، 261، 265، 336، 349، 352، 356، 368، 403، 419، 421، 422، 425، 427، 433، 434، 455، 459، 493؛ 2 / 172، 173، 209، 257، 451، 483، 503؛ 3 / 13، 21، 32، 33، 35، 98؛ 4 / 200، 384، 390؛ 5 / 218، 231، 239، 240، 242، 252، 258، 260، 276، 308، 386، 395

انقطاعيه1 / 171

اهل سنّت1 / 8، 13، 20، 21، 52، 81، 106، 146، 148، 151، 154، 156، 157، 158، 159، 161، 162، 163، 167، 169، 177، 188، 192، 194، 195، 201، 202، 209، 211، 212، 224،

ص: 675

225، 296، 312، 318، 319، 320، 324، 326، 334، 336، 341، 369، 402، 440، 447، 448، 453، 459، 465، 474، 475، 504؛ 2 / 7، 9، 11، 75، 109، 135، 136، 198، 199، 202، 239، 245، 262، 273، 276، 277، 282، 283، 290، 294، 299، 300، 301، 302، 303، 315، 316، 317، 323، 324، 325، 326، 327، 330، 332، 333، 335، 343، 346، 350، 364، 368، 411، 429، 432، 433، 435، 436، 437، 438، 439، 441، 442، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 451، 452، 453، 454، 455، 456، 457، 458، 459، 462، 465، 466، 467، 468، 470، 471، 473، 474، 476، 479، 480، 481، 482، 484، 485، 486، 487، 488، 490، 491، 494، 496، 498، 499، 502، 522، 523، 525، 526، 528، 539، 542، 544، 545، 551، 553، 555، 557، 558، 559، 569، 579، 589، 596، 607، 614، 619، 620؛ 3 / 14، 15، 21، 84، 85، 86، 92؛ 4 / 233، 359، 361، 412، 441؛ 5 / 17، 44، 46، 55، 57، 59، 61، 80، 81، 82، 127، 128، 161، 166، 175، 178، 180، 204، 205، 207، 301، 302، 304، 309، 310، 390، 420، 501، 545

جاروديه2 / 568

جبريون1 / 151، 152

جريريه1 / 144، 165

جعفريه1 / 170

حنابله1 / 13، 20، 62، 75، 105، 107، 144، 157، 159، 162، 163، 164، 166؛ 2 / 198 281

حنفيه1 / 13، 14، 17، 144، 151، 159، 160، 161، 189، ؛ 2 / 197، 198؛ 5 / 501

خاصّه1 / 264؛ 3

/ 21، 186، 302

خوارج1 / 70، 72، 146؛ 2 / 361؛ 5 / 77، 218، 276، 303

داووديه1 / 168

دهريّون2 / 289

رافضيه1 / 169؛ 4 / 288

زرتشتيان1 / 12، 13؛ 4 / 83، 84، 85

زعفرانى1 / 13

زنادقه1 / 188؛ 2 / 289

زيديه1 / 73، 74، 77، 144، 150، 162، 169، 177، 179، 207؛ 2 / 197، 252؛ 3 / 14، 29، 35، 118؛ 4 / 481؛ 5 / 24، 218

سلفيان2 / 444، 503

شافعيه1 / 13، 14، 17، 107، 144، 151، 158، 161، 162؛ 2 / 17، 197؛ 3 / 15

شيعه1 / 1، 8، 14، 20، 22، 23، 24، 26، 29، 30، 34، 39، 47، 52، 56، 58، 66، 68، 96، 98، 103، 104، 105، 107، 108، 110، 113، 131، 132، 133، 146، 147، 148، 149، 154، 156، 161، 162، 163، 167، 168، 169، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 180، 182، 184، 188، 193، 194، 195، 200، 201، 202، 203، 204، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 214، 219، 223، 225، 226، 228، 229، 230، 231، 234، 245، 257، 264، 265، 284، 285، 309، 310، 312، 314، 315، 316، 317، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 325، 326، 327، 328، 329، 331، 332، 334، 335، 336،

ص: 676

337، 338، 339، 340، 341، 342، 345، 346، 349، 350، 352، 353، 354، 355، 369، 373، 390، 395، 396، 397، 399، 401، 405، 407، 408، 414، 419، 420، 425، 427، 429، 430، 432، 440، 441، 445، 447، 448، 449، 451، 453، 454، 458، 459، 460، 466، 467، 468، 470، 471، 473، 474، 475، 481، 482، 490، 492؛ 2 / 5، 7، 10، 11، 12، 13، 14، 21، 22، 29، 30، 34، 37، 39، 48، 51، 62، 66، 68، 75، 78، 82، 88، 90، 91، 92، 93، 110، 111، 115، 116، 149، 159، 160، 161، 162، 164، 165، 167، 170، 174، 179، 187، 188، 193، 195، 197، 199، 203، 204، 207، 208، 209، 216، 222، 223، 232، 233، 240، 241، 248، 250، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 258، 259، 263، 264، 273، 274، 276، 282، 285، 286، 287، 288، 290، 291، 292، 293، 294، 296، 299، 300، 301، 303، 315، 316، 319، 323، 324، 327، 330، 332، 333، 335، 336، 337، 340، 343، 348، 353، 358، 363، 367، 368، 375، 379، 380، 405، 406، 429، 430، 432، 433، 434، 435، 436، 437، 438، 439، 442، 443، 444، 447، 448، 450، 451، 452، 463، 464، 465، 466، 467، 471، 476، 482، 483، 484، 485، 486، 517، 522، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 530، 531، 532، 533، 534، 536، 537، 544، 548، 551، 552، 553، 554، 557، 558، 559، 560، 561، 569، 573، 577، 579، 581، 583، 586، 587، 588، 593، 604، 605، 615، 618، 619، 620، 621 ؛ 3 / 7، 12، 16، 19، 21، 31، 35، 38، 40، 49، 50، 77، 86، 89، 90، 104، 105، 113، 114، 118، 173، 222، 258؛ 4 / 65، 86، 87، 157، 179، 191، 194، 208، 228، 233، 264، 274، 285، 288، 357، 358، 359، 366، 367، 384، 390، 440، 442، 462، 480؛ 5 / 7، 8، 9، 10، 16، 17، 24، 31، 34، 37، 43، 46، 49، 55، 57، 59، 68، 74، 75، 80، 83، 88، 89، 90، 91، 98، 100، 101، 103، 128، 140، 149، 161، 163، 177، 180، 181، 182، 188، 193، 194، 196، 205، 207، 239، 271، 290، 301، 302، 309، 364، 389، 395، 406، 438، 451، 457، 458، 460، 462، 470، 481، 482، 483، 501، 538

شيعيان1 / 7، 8، 13، 14، 15، 20، 21، 22، 24، 26، 27، 28، 31، 41، 42، 43، 53، 55، 59، 64، 65، 67، 75، 98، 103، 105، 110، 113، 151، 155، 168، 169، 171، 172، 180، 200، 203، 233، 234، 235، 312، 315، 316، 317، 318، 319، 329، 331، 332، 337، 341، 352، 372، 373، 374، 386، 389، 439، 442؛ 2 / 9، 10، 11، 12، 17، 30، 38، 39، 46، 48، 49، 64، 70، 109، 124، 127، 166، 167، 184، 186، 195، 199، 203، 208، 209، 212، 216، 218، 227، 228، 229، 230، 231، 232، 233، 236، 239، 245، 257، 273، 275، 276، 280، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 290، 291، 292، 293، 294، 315، 316، 321، 324، 343، 354، 364، 380، 430، 431، 432، 436، 437، 439، 522، 525، 526، 536، 551، 553، 554، 555، 559، 560، 562، 577، 582، 585، 587، 606، 608؛ 3 / 21، 31، 80، 81، 85، 87، 90، 93، 97، 105، 118، 119، 136، 188، 196؛ 4 / 79،

ص: 677

86، 297، 357، 366، 437، 481، 482، 484؛ 5 / 7، 8، 9، 16، 17، 23، 27، 30، 31، 103، 161، 234، 237، 257، 281، 348، 381، 423، 472، 475، 476، 483، 501

صوفيان1 / 185، 187، 188؛ 2 / 69، 238، 410، 411؛ 5 / 183، 386، 389

طاحانيه1 / 170

ظاهريه (داووديه)1

/ 144، 167

عامّه1 / 264؛ 2

/ 146، 262؛ 3 / 13، 21، 39، 186، 294، 302

عسكريه1 / 169

غاليان2 / 568؛ 3

/ 18؛ 4 / 440؛ 5 / 224

فطحيان1 / 499؛ 2 / 31، 46، 574؛ 3 / 86

قدريه2 / 319

قرامطه1 / 70، 71، 100، 179، 180؛ 2 / 231، 280؛ 3 / 207

قطعيه1 / 171

كراميه1 / 151، 189

كيسانيه2 / 252؛ 3 / 204؛ 4 / 273، 274؛ 5 / 20

ماتريديه1 / 144، 158

مالكيه1 / 20، 144، 158، 160، 161؛ 2 / 198

مجوسيان1 / 298؛ 4 / 85

محمّديه1 / 170

مذهب تشيّع اثنى عشرى3 / 104

مُرْجِئه2 / 281، 318؛ 5 / 218، 240، 252، 303، 304، 327

مزدايى4 / 84

مسلمانان1 / 9، 13، 19، 62، 72، 113، 144، 147، 163، 210، 309، 310، 320، 351، 468؛ 2 / 9، 64، 87، 217، 221، 229، 231، 234، 237، 238، 246، 279، 306، 315، 367، 374، 375، 402، 412، 424، 432، 444، 516، 517، 519، 522، 524، 525، 526، 540، 542، 554، 557، 558، 559، 560، 561، 583، 584، 585، 586، 587، 588، 589، 608، 616؛ 3 / 136، 243؛ 4 / 80، 82، 83، 86، 233، 315، 336، 360، 435، 454؛ 5 / 19، 21، 24، 50، 58، 119، 161، 278، 302، 304، 327، 415، 437، 470، 474، 549

مسيحيان1 / 20، 51؛ 2 / 198، 410؛ 4 / 232، 233، 234، 251

معتزله1 / 144، 151، 152، 153، 154، 157، 162، 163، 166، 178؛ 2 / 17، 288؛ 4 / 86، 176؛ 5 / 218، 234، 239، 240، 254، 259، 260، 276، 305

مفوّضه5 / 224

ملامتيه1 / 189، 190

ناصبيان1 / 96؛ 2 / 317

ناووسيه1 / 499؛ 2 / 252

نجّارى1 / 13؛ 2 / 198

نصارا2 / 432؛ 4 / 83، 348؛ 5 / 167

نفيسيه1 / 170

واقفيه1 / 499؛ 2 / 252، 575؛ 3 / 16، 18، 38، 90، 91؛ 4 / 205، 206؛ 5 / 23، 31

يونسيّه3 / 18

يهود1 / 20، 182؛ 2 / 198، 432، 433، 457، 612؛ 4 / 83، 240، 251، 277، 278، 348، 398، 399؛ 5 / 21، 23، 167

ص: 678

فهرست جمعيت ها و قبيله ها

(5)

فهرست جمعيت ها و قبيله ها

آل ابراهيم عليه السلام 5/ 171، 222

آل ايّوب1 / 80

آل بابويه1 / 107

آل باذوسبان1 / 74، 78

آل باوند1 / 112

آل بويه1 / 12، 15، 59، 60، 61، 74، 75، 76، 77، 78، 100، 103، 108، 110، 114، 123، 124، 126، 133، 207، 315، 316، 344، 389؛ 2 / 276

آل جُستان1 / 77، 78

آل جعفر4 / 323

آل حمدان1 / 75، 80

آل رسول اللّه صلى الله عليه و آله 3/ 164، 168

آل زبير3 / 160، 161

آل زيار1 / 74، 78، 125

آل سامان1 / 79، 118، 125

آل طباطبا1 / 73، 75

آل عبّاس1 / 18

آل على عليه السلام 1/ 70

آل عمران5 / 171

آل فرات1 / 64، 65، 66، 106، 110

آل محمّد صلى الله عليه و آله 1/ 105؛ 2 / 172، 265، 610، 612؛ 3 / 128، 199؛ 4 / 303، 329، 375، 379، 395؛ 5 / 171، 222، 277

آل مسافر1 / 74، 78

آل نوبخت1 / 65، 75، 107؛ 5 / 260، 270

آل يعفر1 / 81

ائمّه عليهم السلام 1/ 13، 14، 22، 26، 27، 41، 47، 133، 149، 193، 202، 242، 298، 374، 375، 391، 418، 432، 450، 503، 507؛ 2 / 233، 249، 258، 364، 413، 481، 605، 606، 607، 608؛ 3 / 26، 104، 105، 146، 197، 200، 201، 210، 325؛ 4 / 136، 150، 151، 166، 173، 284، 298، 326، 366، 400، 413، 415، 424، 433، 472، 476، 477، 479، 479، 480، 481، 482، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 489، 491، 493،493، 494، 496، 497، 498، 499، 504، 512؛ 5 / 7،38، 53، 57، 85، 100، 115، 128، 136، 162، 163، 176، 223، 224، 228، 229، 231، 232، 233، 234، 235، 237، 263، 301، 318، 323، 346، 347، 349، 354،

ص: 679

364، 421، 425، 458، 459، 462، 463، 467، 468، 469، 472، 480، 482، 483

ائمه زيديه4 / 483

ائمّه بنى رسى1 / 81

اخباريان1 / 163، 213، 223؛ 2 / 162، 164،

177، 183، 560، 619؛ 3 / 222، 260، 317، 318، 320، 328، 336، 337، 341؛ 4 / 390، 443

اخشيديان1 / 66، 67، 74، 100

اخوان الصفايى4 / 84

ادريسيان1 / 73، 74، 75

اساتيد صدوق1 / 237؛ 3 / 174

اُسراى اهل بيت عليهم السلام 3/ 124

اصحاب ائمّه عليهم السلام 2/ 163، 168، 595؛ 3 / 26، 40، 106، 319، 334، 339

اصحاب ابى حنيفه1 / 17

اصحاب اثر2 / 223

اصحاب اجماع3 / 18، 20، 21، 26، 228، 339؛ 4 / 206، 208

اصحاب اعراف5 / 355

أصحاب الباقر عليه السلام 3/ 300، 309

أصحاب الحديث1 / 216

اصحاب الرأى1 / 159؛ 2 / 223

أصحاب الرضا عليه السلام 3/ 313

أصحاب الصادق عليه السلام 3/ 300، 308

أصحاب المعصومين عليهم السلام 3/ 296

أصحاب النبىّ صلى الله عليه و آله 2/ 143

أصحاب الهادى عليه السلام 3/ 300

اصحاب امامان عليهم السلام 2/ 344؛ 3 / 321، 324، 328

اصحاب امام باقر عليه السلام 3/ 11، 14، 117، 119، 141، 145، 146؛ 4 / 207

اصحاب امام جواد عليه السلام 3/ 20، 29

اصحاب امام حسن عليه السلام 3/ 145، 146

اصحاب امام حسن عسكرى عليه السلام / 118

اصحاب امام حسين عليه السلام / 145، 146

اصحاب امام رضا عليه السلام / 575؛ 3 / 20، 27، 29، 127، 145، 146، 238؛ 4 / 201، 206؛ 5 / 195، 204

اصحاب امام سجّاد عليه السلام / 117، 120، 145، 146

اصحاب امام صادق عليه السلام / 458؛ 3 / 20، 21، 119، 120، 122، 123، 125، 126، 145، 146،

152، 161، 166؛ 5 / 196

اصحاب امام كاظم عليه السلام / 20، 26، 122، 145، 146، 160

اصحاب امام هادى عليه السلام / 28

اصحاب امير المؤمنين عليه السلام / 145

اصحاب باديه نشين پيامبر صلى الله عليه و آله / 542

اصحاب بدر2 / 499

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله / 457، 499، 537، 541؛ 3 / 141، 144

اصحاب حديث1 / 199

اصحاب حضرت قائم عليه السلام / 197

اصحاب خاص امام صادق عليه السلام / 15

اصحاب خاص امام عسكرى عليه السلام / 38

اصحاب دواوين1 / 95

اصحاب شافعى1 / 17

اصحاب عيّاشى3 / 108

اصحاب فتوا1 / 224

ص: 680

اصحاب كليسا2 / 410

اصحاب مشئمه4 / 249

اصحاب ميمنه4 / 249

اصوليان1 / 208، 215؛ 3 / 222، 317، 320،

328؛ 4 / 194؛ 5 / 268

اعراب1 / 10، 13، 70؛ 4 / 392، 454؛ 5 / 353

اعراب بنى عجل1 / 79

اعقاب حسين بن موسى عليه السلام / 116

اغلبيان1 / 74

امامان عليهم السلام / 39، 41، 178، 275، 296، 332، 396، 400، 412، 413، 418، 425، 427، 429، 432؛ 2 / 10، 11، 20، 27، 29، 32، 36، 39، 40، 46، 60، 61، 68، 70، 108، 118، 119، 149، 166، 252، 256، 277، 292، 391، 464، 465، 536، 576، 585؛ 3 / 21، 81، 84، 85، 88، 90، 96، 97، 99، 136، 321، 340؛ 4 / 54، 61، 151، 184، 246، 273، 286، 306، 333، 343، 365، 424، 433، 434، 435، 437، 440، 445، 448، 459، 462، 463، 469، 471، 474، 475، 478، 479، 502، 504، 506، 512؛ 5 / 7، 8، 9، 10، 11، 12، 23، 24، 25، 27، 30، 31، 62، 73، 224، 226، 228، 230، 231، 234، 236، 237، 247، 279، 290، 396، 422، 427، 438، 451، 504

امامان آل محمّد صلى الله عليه و آله / 438

امامان اسماعيلى1 / 181

امام زادگان3 / 103، 104، 105، 106

امام زادگان راوى3 / 103، 107، 129

امراى ساجيان1 / 120 امراى مشهور شيعى آل حمدان1 / 135

امويان1 / 24، 61، 74، 82، 100، 113؛ 3 / 164؛ 5 / 21، 24

انبيا عليهم السلام / 38، 142، 148؛ 3 / 181؛ 4 / 10، 54، 60، 180، 324، 337، 371، 410، 417، 493، 494، 496

انديشمندان اسلامى4 / 81، 341

اِنس3 / 138

انصار3 / 157؛ 5 / 145، 360

اولاد فاطمه عليهاالسلام / 105

اهالى فارس3 / 208

اهالى كلين1 / 237

اهالى كوفه3 / 32

أهل آبة1 / 383

اهل آوه1 / 53

اهل الحديث1 / 208

أهل المدينة1 / 14، 377

اهل بربر3 / 153

اهل بيت عليهم السلام / 150، 192، 202، 261، 275، 408، 415، 420، 450، 455، 457، 459، 460، 468، 471، 504؛ 2 /

9، 27، 29، 37، 38، 40، 48، 49، 50، 52، 63، 66، 115، 118، 161، 193، 195، 197، 199، 205، 211، 214، 216، 223، 224، 225، 229، 232، 233، 244، 245، 246، 247، 250، 256، 260، 261، 264، 266، 299، 312، 313، 315، 317، 319، 369، 434، 437، 464، 465،467، 470، 472، 473، 475، 476، 477، 484، 499، 523، 524، 525، 599، 605، 606، 607، 609، 611، 619، 622؛ 3 / 21، 35، 96، 103، 197، 268؛ 4 / 40،

ص: 681

84، 93، 117، 150، 151، 158، 166، 172، 245، 272، 285، 288، 305، 357، 360، 361، 362، 363، 364، 365، 366، 369، 370، 371، 372، 374، 377، 383، 384، 396، 399، 400، 404، 473، 478، 481، 489، 496، 500، 503، 506، 507، 511، 512؛ 5 / 16، 85، 122، 124، 135، 139، 149، 173، 176، 194، 202، 220، 324، 350، 405، 406، 407، 408، 424، 426، 428، 510، 538، 547

اهل حديث1 / 62

اهل رى1 / 13، 17، 118

اهل سنّت4 / 68

اهل عراق2 / 331

اهل قم1 / 33، 53؛ 3 / 37

اهل مدينه3 / 154؛ 5 / 352

اهل نجران يمن5 / 359

اهل يمن5 / 514

الهى دانان مسيحى4 / 234

ايرانيان2 / 386؛ 4 / 84، 85

بازرگانان مدينه5 / 548

بازماندگان آل پيامبر صلى الله عليه و آله / 162، 164

بانوان حرم امام كاظم عليه السلام / 139

بانوان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله / 168

بانوان صدر اسلام3 / 136

بانوان فاضل3 / 156

باونديان1 / 74

برامكه1 / 20

برجسته ترين عالمان جهان اسلام4 / 157

بُرسى ها1 / 28

بريديان1 / 74، 100، 101، 103

بزرگان آل على عليه السلام / 25

بزرگان بغداد3 / 95

بزرگان رجال شيعه3 / 23

بزرگان غير عرب3 / 154

بزرگان قم3 / 95

بصريان1 / 153

بغداديان1 / 85، 87

بنو فضال3 / 84

بنى الاخيضر1 / 74

بنو إسرائيل2 / 478، 479، 613؛ 4 / 44، 235، 236، 239، 329، 395، 399؛ 5 / 338

بنو الحسن4 / 483

بنو اميه2 / 315؛ 3 / 30؛ 5 / 255

بنو بسطام1 / 109

بنو حمدان1 / 76

بنو زياد1 / 74، 81

بنو سعد2 / 163

بنو عبّاس1 / 40، 60، 62، 76، 77، 82، 87، 114، 133، 135؛ 2 / 315

بنو فرات1 / 28

بنو مدرار1 / 74

بنو موسى1 / 74

بنو نوبخت1 / 174

بنو هاشم3 / 120، 297؛ 5 / 524

بنو يعفر1 / 74

بوييان1 / 77

پادشاهان ايرانى5 / 524

پادوسپانان1 / 78

پژوهشگران2 / 90

پسران بويه1 / 125

ص: 682

پسينيان2 / 77

پيامبران عليهم السلام / 155؛ 2 / 18، 24، 108، 252، 256، 391، 414، 462، 535، 571، 572؛ 3 / 135؛ 4 / 55، 76، 137، 149، 150، 233، 234، 242، 248، 249، 256، 257، 265، 270، 311، 434، 453؛ 5 / 225، 237، 396

پيشوايان اسلام2 / 386

پيشوايان دين4 / 82

پيشينيان2 / 77

تابعيان2 / 438، 449، 459، 470، 486، 489، 500؛ 4 / 245

تاريخ نويسان1 / 275

تجربه گرايان4 / 98

تراجم نگاران1 / 275

تركان1 / 9، 27، 60، 61، 62، 63، 64، 85، 86، 87، 88، 89، 119

تفسيرنگاران شيعه4 / 386

جادوگران4 / 240

جامع نويسانِ پيش از كلينى3 / 9، 11

جامع نويسان سده ها و دهه هاى پيشين3 / 40

جستانيان1 / 74

جنّ3 / 138

جوانيون3 / 114

حاكمان شمال آفريقا1 / 74

حاكمان طارم زنجان1 / 74

حاكمان علوى1 / 112

حديث پژوهان2 / 471

حديث شناسان3 / 9، 228

حكّام رى1 / 7

حكام نريز1 / 74

حمدانيان1 / 74، 100؛ 2 / 276

حواريون4 / 240

خاندان آل ابى شعبه3 / 12

خاندان آل فرات1 / 75

خاندان ابى دلف1 / 79

خاندان بابويه1 / 50

خاندان بزرگ شيعى «ابى الجهم»3 / 28

خاندان بسطام1 / 109

خاندان بنى دلف1 / 80

خاندان حسنى3 / 118

خاندان شيعى آل فرات1 / 99

خاندان عبد المطلب5 / 549

خاندان فرات1 / 65

خاندان مهران1 / 118

خاندان نوبختى1 / 104

خاندان وحى4 / 359

خاندان هارون5 / 23

خاندان يعقوب4 / 237

خاورشناسان1 / 12

خلفاى پيامبر2 / 245

خلفاى راشدين2 / 488

خلفاى عبّاسى1 / 21، 24، 27، 53، 151، 351؛ 4 / 481

الخلفاء الراشدين2 / 487

خواهران محمّد بن ابى عمير3 / 162، 166

داعيان اسماعيلى1 / 183

دانشمندان اسلامى4 / 324

دانشمندان اواخر قرن سوم هجرى3 / 38

دانشمندان اهل سنّت3 / 35؛ 4 / 228

دانشمندان رجالى3 / 228

ص: 683

دانشمندان زيدى قرن چهارم2 / 466

دانشمندان شيعى2 / 470، 498

دانشمندان عامّه5 / 80

دانشمندان علم رجال3 / 33

دانشمندان علوم قرآنى5 / 34، 55

دانشمندان غير اسلامى4 / 324

دانشمندان كوفه3 / 35

دانشمندان لغت شناس4 / 73

دانشمندان متقدّم شيعه3 / 321

دانشمندان مسلمان4 / 88

دانشوران شرق جهان اسلام3 / 39

دانشوران شيعه2 / 21، 88

دخترهاى امام موسى كاظم عليه السلام / 137

دلفيان1 / 74، 75، 80، 134

ديلميان1 / 76، 124

ديوانيان1 / 66

راويان2 / 34، 435، 573، 576، 581؛ 3 / 87، 88، 92، 136؛ 4 / 194، 196، 200، 202

راويان احاديث2 / 161

راويان امام حسن عليه السلام / 168

راويان امام رضا عليه السلام / 151

راويان امام كاظم عليه السلام / 160

راويان امامى مجهول3 / 123، 126، 127

راويان اميرالمؤمنين عليه السلام / 146

راويان ثقه3 / 114، 117، 121

راويان حديث2 / 323؛ 3 / 105

راويان حديث امام صادق عليه السلام / 140، 152، 166

راويان حسن3 / 106، 109، 111، 112، 113، 114، 115، 118، 121، 123، 124، 125

راويان حضرت زهرا عليهاالسلام / 165

راويان رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 141

راويان زيدى مذهب3 / 11

راويان صدوق3 / 39

راويان ضعيف3 / 338

راويان فاسد المذهب3 / 93

راويان مجهول3 / 125

راويان موثّق امام جواد عليه السلام / 28

راويان موثّق امام صادق عليه السلام / 14، 15، 16

راويان موثّق امام كاظم عليه السلام / 16

راويان موثّق كوفه3 / 26

راويان مهمل3 / 114، 119، 120، 128

رجال اماميه2 / 170

رجال شناسان3 / 17، 23، 27، 29

رجال شناسان شيعه3 / 11، 30

رجاليان2 / 532، 565، 573، 575، 594، 595؛ 3 / 92، 93، 100، 221؛ 4 / 195، 208

رجاليان اماميه3 / 26

رجاليان اهل سنّت3 / 11

رجاليان متقدّم4 / 202

رضويّون3 / 128

رمّالان4 / 240

رواديان1 / 74

روميان2 / 234، 386؛ 4 / 279

زنان بزرگوار شيعه3 / 200

زنان راوى2 / 327، 328؛ 3 / 135، 136، 144، 151؛ 5 / 351، 352

زنان صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله / 136

زنان كوفه3 / 164

زندان هاشميه3 / 120

ص: 684

سادات2 / 257؛ 3 / 104

سادات آل طباطبا1 / 74، 81

سادات حسنى1 / 77، 80، 114، 177

سادات معاصر امام جواد عليه السلام / 123

سالاريان1 / 78

ساسانيان1 / 10

سامانيان1 / 59، 60، 74، 77، 100، 113، 114، 118، 119، 124، 126، 133، 138، 351

سپاه اموى3 / 117

سپاهيان عباسى1 / 85

سفراى صاحب الزمان عليه السلام / 174

سفيران امام2 / 213

سلاجقه1 / 113

سلسله جديد عبّاسى1 / 18

سلسله صفويه4 / 442

سيره نويسان1 / 350

شارحان2 / 110؛ 4 / 190، 210، 212، 213، 214، 215، 401، 403

شارحان اصول كافي4 / 120

شارحان فلسفه ارسطو4 / 71

شارحان معاصر4 / 453

شارحان نهج البلاغة4 / 447، 452

شاگردان امام صادق عليه السلام / 315؛ 3 / 24

شاگردان برجسته امام محمّد باقر عليه السلام / 48

شاگردان عيسى4 / 240

شاگردان كلينى1 / 238

شخصيت هاى برجسته كوفه3 / 12

شرح حال نگاران3 / 20

شرح حال نويسان3 / 19

شرطة الخميس3 / 146

شروانشاهان1 / 74

شيعيان رى3 / 78

صاحبان خرد4 / 46، 74

صاحبان عقل سليم4 / 48

صفّاريان1 / 74

طالع بينان4 / 240

طاهريان1 / 74، 114، 115

طايفه ربيعه1 / 80

طبقه اوّل رُوات حديث3 / 106

طرفداران واقفه3 / 26

طولونيان1 / 74

عارفان5 / 386

عالمان آل محمّد عليهم السلام / 246

عالمان اخلاق اسلامى5 / 385

عالمان برجسته شيعى2 / 209

عالمان حنبلى2 / 528

عالمان دينى4 / 343

عالمان شيعه1 / 213؛ 2 / 528؛ 3 / 261؛ 4 / 288؛ 5 / 307

عالمان معتزلى2 / 257

عبّاسيان1 / 7، 19، 20، 21، 24، 25، 41، 59، 61، 63، 68، 72، 75، 82، 83، 84، 86، 90، 91، 92، 116، 117، 182، 315، 329؛ 2 / 197، 279، 432؛ 3 / 110؛ 5 / 21، 24

عرب3 / 154؛ 4 / 108، 373

عرفا5 / 385

عشاير بكر بن وايل1 / 80

عقل گرايان4 / 98

علماى اماميه2 / 172

علماى اهل سنّت3 / 21؛ 4 / 359

ص: 685

علماى بزرگ رجال3 / 7

علماى بصره2 / 233

علماى حنفى1 / 160

علماى رجال2 / 570؛ 4 / 383؛ 5 / 25

علماى شافعى1 / 162

علماى شيعه3 / 21، 35؛ 4 / 87، 359، 412

علماى صحابه2 / 474

علماى علم اصول4 / 358

علماى قرن نهم هجرى1 / 387

علماى متأخّر4 / 444

علماى متقدّم3 / 334

علويان1 / 25، 27، 59، 60، 61، 73، 74، 75،

77، 78، 79، 82، 85، 113، 114، 115، 122، 133، 149، 150، 165، 178، 351؛ 2 / 257؛ 5 / 7

غزنويان1 / 113

فارسيان1 / 278؛ 4 / 279

فاسد المذهب ها3 / 90

فاطميان1 / 66، 73، 74، 75، 80، 181

فرزانگان ايران4 / 85

فرزندان ائمّه عليهم السلام / 104

فرزندان امام جواد عليه السلام / 148

فرزندان امام سجاد عليه السلام / 115

فرزندان امام صادق عليه السلام / 153

فرزندان امام كاظم عليه السلام / 139

فرزندان بهرام چوبينه1 / 118

فرزندان حسن عليهم السلام / 149

فرزندان حسين عليهم السلام / 149؛ 4 / 426؛ 5 / 27

فرزندان دختر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله / 25

فرشتگان4 / 50، 244، 252، 258، 259، 286، 291، 319، 489، 510؛ 5 / 29، 234

فرغانيان1 / 87

فقهاى اسلامى4 / 95

فقهاى امامى2 / 262

فقهاى برجسته كوفه3 / 12

فقهاى بزرگ اماميه5 / 113

فقهاى شيعه5 / 457

فقيهان1 / 13؛ 2 / 89، 111، 198، 214، 223،

257؛ 3 / 33، 221، 261

فقيهان عامّه1 / 295

فلاسفه4 / 69، 77، 139، 290؛ 5 / 383

فلاسفه يونان2 / 621

فهرست نگاران شيعه3 / 176

فيلسوفان غربى4 / 98

قرآن پژوهان4 / 310

قريش4 / 322؛ 5 / 122، 350، 503، 545، 549

قميّون1 / 36، 42، 43، 45، 49، 458؛ 3 / 30، 122؛ 4 / 201، 202؛ 5 / 13

قوم صالح عليه السلام / 134

قوم لوط عليه السلام / 395؛ 5 / 133، 508

قوم يونس عليه السلام / 279، 280

كنگريان1 / 74، 75

كيانيان1 / 127

گيلانى ها1 / 124

لشكر معاويه3 / 35

لغت شناسان4 / 66، 73، 391

مأموران منصور3 / 157

متألّهان مسيحى4 / 78

متفكّران يونانى مآب4 / 78

ص: 686

متكلّمان2 / 17، 34، 63، 106، 235، 282، 288، 289، 292، 395؛ 4 / 77، 289، 441، 460؛ 5 / 268

متكلّمان آل نوبخت5 / 218، 241

متكلّمان اشعرى1 / 269

متكلّمان اماميه3 / 205؛ 4 / 84، 273، 433؛ 5 / 253

متكلّمان شيعى قرن سوم5 / 307

متكلّمان عقل گرا5 / 385

متكلّمان قرن هفتم هجرى5 / 308

محدّثان1 / 8، 36، 41، 148، 152، 164، 207، 212، 213، 214، 222، 223، 320، 336، 349، 368، 409، 433، 448، 490، 491، 493، 500، 501؛ 2 / 9، 21، 29، 46، 136، 159، 161، 187، 196، 197، 203، 205، 206، 209، 210، 235، 240، 241، 263، 292، 315، 317، 339، 340، 351، 406، 407، 411، 427، 474، 483، 491، 553، 558، 584، 616، 618، 619، 620؛ 3 / 33، 38، 86، 108، 115، 185، 221، 258، 261، 328؛ 4 / 203، 226، 441، 473؛ 5 / 234، 237، 259

محدّثان بزرگ مدينه3 / 126

محدّثان عقل گراى بغداد3 / 19

محدّثان قم3 / 18، 30، 97

محدّثان متأخّر3 / 175، 215

محدّثان مكتب عقل گراى بغداد3 / 18

محقّقان1 / 74، 210، 211، 231، 233، 240، 312، 313، 316، 319، 336، 338، 357، 395، 396، 397، 419، 428، 448، 465، 480؛ 2 / 161، 374، 451، 561، 568؛ 3 / 10، 307؛ 4 / 85، 190، 194، 198، 210، 215، 221، 319، 359، 444، 456، 462؛ 5 / 169، 368

مدرّسان4 / 462

مردم رى1 / 14، 15

مردم كوفه3 / 117، 164

مستشرقان2 / 432

مشاهير كراميه1 / 189

مشاهير محدّثان شيعه3 / 105

مشايخ ابن محبوب3 / 24

مشايخ حديث4 / 166

مشايخ حديث بخارى2 / 316

مشايخ قمى1 / 36

مشايخ كلينى2 / 167، 170؛ 3 / 25، 54، 114، 238

مشايخ كوفه3 / 38

مصنّفان2 / 374؛ 3 / 38، 40، 334

معاصران امامان عليهم السلام / 400

معاصران امام جواد عليه السلام / 126

معاصران امام رضا عليه السلام / 32

معصومان عليهم السلام / 199، 201، 206، 223، 262، 266، 268، 387، 388، 397، 411، 433، 499؛ 2 / 17، 19، 29، 48، 112، 170، 184، 212، 248، 249، 301، 364، 365، 376، 405، 466، 485؛ 3 / 135، 136، 138، 177، 222، 314، 319، 323، 324، 337، 338، 342؛ 4 / 82، 88، 184، 353، 384، 446، 474؛ 5 / 9، 75، 160، 164، 174، 317، 345، 347، 416، 418، 500

معمّرين3 / 38

ص: 687

مغولان1 / 61

مفسّران2 / 161، 235، 435، 441، 442، 462، 463، 468، 470، 473، 483، 485، 489، 500، 521، 522، 523، 532، 538، 558، 584، 610؛ 4 / 226، 233، 243، 244، 456؛ 5 / 33، 270

منجّمان4 / 240

موالى بنواسلم3 / 15

مورّخان1 / 118؛ 3 / 10

مهاجران2 / 610؛ 5 / 145

ناسخان2 / 36؛ 4 / 214

نايبان امام عصر عليه السلام / 172، 217

نايبان امام معصوم2 / 203

نوبختيان1 / 69؛ 2 / 291؛ 5 / 5، 217، 218،

219، 220، 221، 224، 232، 233، 234، 239، 240، 242، 243، 244، 251، 273، 277، 278، 289، 290، 308

نويسندگان اسماعيلى1 / 185

نويسندگان سده هشتم هجرى1 / 77

نويسندگان قديمى واقفيه2 / 172

نويسندگان مغازى3 / 13

واژه شناسان عرب4 / 67

وضّاعان2 / 438

هاشميان دربند1 / 74

همسران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله / 492

هنديان2 / 386؛ 5 / 410

ياران حسين بن روح1 / 108

ياران هشام5 / 459

يونانيان2 / 386؛ 4 / 85

ص: 688

فهرست مكان ها

(6)

فهرست مكان ها

آبه1 / 132

آذربايجان1 / 10، 74، 78، 111، 120، 121، 126، 127، 378

آشتيان1 / 130

آفريقا1 / 72، 74، 76، 80، 160، 182

ابله1 / 70

ابهر1 / 10، 121، 125

اراك1 / 79، 128

ارجان3 / 110، 129

اردبيل1 / 10، 121

ارمنيه1 / 120

اروپا4 / 88

استان جليل4 / 236

استرآباد2 / 251

اسحاق آباد رى1 / 125

اصفهان1 / 30، 76، 77، 112، 123، 124، 125، 127، 128، 129، 130، 135، 177، 200، 226، 307، 339، 346، 484، 487؛ 3 / 35، 114، 121؛ 4 / 154؛ 5 / 499

اقيانوس اطلس1 / 19

امپراتورى روم1 / 60

امريكا5 / 375

انبار1 / 87

اندلس1 / 74، 76، 100

اورشليم4 / 240

اهواز1 / 70، 101؛ 3 / 32

ايالت سِند هندوستان3 / 23

ايتاليا5 / 377

ايران1 / 12، 14، 16، 29، 59، 60، 62، 63، 66، 70، 72، 74، 75، 77، 78، 79، 80، 98، 103، 108، 110، 111، 113، 114، 118، 119، 123، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 165، 174، 178، 179، 180، 185، 186، 187، 195، 196، 207، 224، 228، 233، 239، 312، 315، 316، 339، 340، 344، 473؛ 2 / 519؛ 3 / 104؛ 5 / 495

ايران باستان4 / 84، 85

ايرانشهر4 / 84

ايلاق1 / 236؛ 2 / 251

باب الكوفه1 / 233

باب جبرئيل3 / 157

ص: 689

بابل1 / 110

بادوريا1 / 87

بارگاه كريمه اهل بيت1 / 36

بازار ورّاقان3 / 24

بانكيپور هند5 / 183

بحرين1 / 71، 76، 180

بخارا1 / 119، 122؛ 3 / 129

بخش خاورى راه مسگران1 / 23

بربر3 / 153

بَرقه3 / 30

بروجرد1 / 128

بصره1 / 22، 54، 70، 71، 74، 76، 88، 101، 153، 154، 156، 160، 165، 185، 279، 315، 454؛ 2 / 231، 280؛ 3 / 110

بعلبك1 / 235؛ 2 / 170

بغداد1 / 1، 7، 8، 13، 17، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 24، 27، 29، 30، 31، 34، 43، 44، 46، 47، 53، 59، 60، 61، 62، 67، 69، 76، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 93، 95، 96، 97، 98، 99، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 115، 117، 126، 131، 134، 140، 141، 142، 149، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 160، 163، 165، 166، 167، 180، 182، 185، 186، 187، 188، 196، 201، 202، 203، 204، 206، 207، 208، 228، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 279، 280، 310، 313، 315، 327، 336، 349، 351، 352، 376، 380، 422، 423، 425، 440، 441، 459، 464، 473؛ 2 / 169، 170، 171، 174، 178، 196، 197، 201، 203، 231، 238، 275، 276، 280، 282؛ 3 / 11، 18، 19، 38، 94، 116، 125، 129، 137، 138، 139؛ 4 / 309؛ 5 / 218، 253، 289، 454، 497، 547

بقعه چهل اختران3 / 128

بقيع1 / 278

بلخ1 / 190، 236؛ 2 / 251

بمبئى5 / 493

بهبهان3 / 110

بيت الحكمة2 / 197

بيت المقدّس3 / 104؛ 5 / 51، 497

بيروت1 / 29، 31، 32، 56، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 195، 196، 197، 226، 227، 258، 305، 306، 307، 310، 327، 340، 341، 344، 345، 346، 369، 370، 392، 393، 436، 451، 452، 484، 485، 486، 515؛ 2 / 622؛ 3 / 41، 42، 43، 44، 45، 46، 101، 102، 132، 169، 170، 171، 219، 254، 315؛ 4 / 154، 186، 187، 229، 381؛ 5 / 69، 70، 71، 152، 153، 154، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 212، 213، 214، 215، 216، 292، 295، 296، 297، 298، 341، 342، 343، 402، 403، 433، 453، 454، 455، 488، 489، 490، 493، 497، 498، 499، 531، 532، 533، 534، 535، 551، 552، 553

بين النهرين1 / 72، 80، 103؛ 3 / 13

پادوسپان شمال1 / 127

پاكستان2 / 519

تركستان1 / 62

تفرش1 / 130

تفليس2 / 170، 201

ص: 690

تنيس2 / 201

تهران1 / 110؛ 2 / 592؛ 3 / 42، 43، 44، 45، 74، 75، 101، 102، 132، 133، 169، 171، 220، 254، 315، 343، 344؛ 4 / 153، 154، 155، 186، 187، 230، 381؛ 5 / 70، 153، 154، 157، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 197، 212، 213، 214، 215، 293، 294، 295، 296، 297، 298، 299، 341، 342، 343، 365، 401، 402، 403، 433، 453، 488، 489، 490، 500، 530، 531، 532، 533، 534، 535، 551، 552، 553

جاده قم به تهران1 / 34

جاسب1 / 131

جباء1 / 70

جبل1 / 70

جرجان1 / 236؛ 2 / 251

جرجرائيه1 / 70

الجزيره1 / 185

جندى شاپور1 / 19

جنوب جزيرة العرب1 / 81

جهان اسلام4 / 86، 158

جيحان5 / 424

جيلاباد1 / 123

چين2 / 410

حجاز1 / 74، 126

حجر اسماعيل5 / 416

حجر الاسود1 / 180، 510؛ 2 / 231؛ 5 / 231، 512، 513

حرمين شريفين3 / 17

حسن آباد1 / 34

حلب1 / 74، 80؛ 3 / 12، 207

حلوان1 / 98، 125

حوزه رى3 / 77

خانه امام عسكرى عليه السلام / 208

خاورميانه1 / 80

خراسان1 / 10، 11، 22، 74، 76، 111، 112، 116، 117، 118، 119، 120، 122، 124، 159، 185، 189، 190، 233، 234، 239؛ 2 / 280؛ 3 / 343؛ 5 / 386

خرم آباد1 / 128

خوزستان1 / 70، 74، 76، 77، 123، 127

خوينرس4 / 84

دار السلام1 / 17

دامغان1 / 122، 123، 124

دانشگاه الأزهر2 / 381

دجله1 / 85، 95، 109؛ 5 / 424

دروازه باب الكوفه1 / 464

دروازه شماسيه1 / 87، 99

دروازه شهر سيستان1 / 72

دليجان1 / 131

دماوند1 / 121

دمشق1 / 139، 235، 237، 471؛ 2 / 170؛ 3 / 46، 162، 168؛ 4 / 381؛ 5 / 176، 189، 215، 341، 454، 493، 551

ديار بكر3 / 13

ديلم1 / 77، 78، 79، 111، 114، 119، 122؛ 3 / 29، 128

ديلمان1 / 103

دينور3 / 125

رامهرمز1 / 70

ربيعه1 / 76

ص: 691

رَگَ1 / 111

رودان1 / 82

رودبار منجيل1 / 78

روستاى كلين1 / 34

روسيه1 / 60

رى1 / 7، 8، 9، 10، 11، 12، 13، 14، 15، 16،

18، 34، 36، 55، 59، 60، 76، 77، 79، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 126، 128، 150، 151، 185، 200، 231، 232، 233، 234، 235، 252، 351؛ 2 / 17، 196، 203، 251، 275، 276؛ 3 / 57، 119، 125؛ 4 / 309؛ 5 / 406، 547

رياض5 / 186، 187، 281، 283، 478، 495، 496، 530

لاريجان1 / 116

زرنج سيستان1 / 189

زمزم5 / 517

زنجان1 / 10، 120، 121، 122، 123، 125، 128

زندان سندى بن شاهك1 / 279

ساجيان1 / 74

سارايوو5 / 493

ساروق1 / 79

سامان1 / 118

سامرا1 / 22، 36، 41، 42، 44، 52، 83، 84، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 95، 280؛ 3 / 209

ساوه1 / 131، 135

سايبان بنى ساعده5 / 521

سر پل ذهاب1 / 98، 125

سرخس1 / 236؛ 2 / 251

سرزمين هاى شرقى خلافت عبّاسى 2 / 276

سكّة الموالى1 / 15

سلجماسه1 / 181

سمرقند1 / 39، 118، 158، 236؛ 2 / 251؛ 3 / 39

سناباد1 / 279

سيحان5 / 424

سيرجان3 / 110، 129

سيستان1 / 74

شام1 / 66، 71، 74، 76، 103، 126، 134، 180، 189، 207، 454؛ 3 / 124

شبه جزيره عربستان5 / 436

شبه قارّه هند1 / 60

شرق باستان4 / 86

شعب ابى طالب1 / 276

شمال آفريقا1 / 72، 103

شمال ايران1 / 74

شمال بين النهرين1 / 72

شمال عراق2 / 276

شهر رقّه1 / 109

شهر لكهنو5 / 495

شيراز3 / 109

صحراهاى ساباط نهروان1 / 83

صفّين3 / 202

طارم1 / 78

طالقان1 / 11، 116، 122؛ 2 / 313

طبرستان1 / 9، 11، 16، 30، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 103، 111، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 122، 123، 124، 125، 140، 141، 149، 150، 165، 166، 179، 351؛ 3 / 29، 114،

ص: 692

119، 128

طبس3 / 116

طغرود1 / 128

طوس1 / 279، 379

عبادان1 / 70

عراق1 / 21، 47، 70، 71، 77، 82، 90، 98، 100، 111، 112، 123، 124، 126، 128، 129، 149، 154، 159، 160، 173، 174، 180، 181، 185، 454، 471؛ 2 / 170، 330، 331، 519؛ 5 / 351

عربستان2 / 519

غرب جهان اسلام3 / 207

فارس1 / 71، 76، 77، 123، 124، 279، 384، 393؛ 3 / 110، 129

فخ3 / 123

فدك1 / 75

الفرات5 / 424

فرا رود1 / 159

فراهان1 / 79، 130؛ 3 / 127

فرغانه1 / 236؛ 2 / 251

فيد2 / 251

قاهره1 / 61؛ 3 / 169؛ 5 / 71، 185، 189، 191، 292، 294، 296، 341، 343، 454، 493، 497، 552، 553

قبر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام / 39

قريش5 / 541

قزوين1 / 10، 11، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 128

قصبه ديلمان1 / 78

قفقاز1 / 60، 74

قم1 / 1، 14، 30، 31، 33، 34، 35، 36، 38، 39، 40، 41، 42، 44، 45، 46، 47، 49، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 64، 96، 107، 110، 112، 117، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 137، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 149، 152، 178، 195، 196، 197، 200، 202، 203، 204، 206، 208، 216، 226، 227، 228، 234، 236، 237، 258، 259، 305، 306، 307، 312، 315، 340، 341، 344، 345، 346، 352، 369، 370، 379، 392، 436، 437، 440، 441، 449، 451، 452، 457، 478، 484، 485، 486، 487، 492، 493، 515؛ 2 / 45، 151، 170، 251، 275، 276، 280، 351، 367، 429، 526، 567، 592، 622؛ 3 / 18، 25، 29، 30، 32، 34، 38، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 57، 74، 75، 76، 77، 101، 102، 121، 128، 132، 133، 169، 170، 171، 219، 220، 254، 255، 315، 316، 343، 344؛

4 / 36، 153، 154، 155، 186، 187، 229، 230، 381؛ 5 / 22، 27، 32، 69، 70، 71، 107، 116، 152، 153، 154، 155، 160، 169، 171، 175، 176، 180، 181، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 198، 200، 204، 205، 212، 213، 214، 215، 216، 244، 292، 293، 294، 295، 296، 297، 298، 299، 341، 342، 343، 365، 401، 402، 403، 433، 453، 488، 489، 490، 530، 531، 532، 533، 534، 535، 551، 553

كاشان1 / 124، 128، 131، 135

كاشغر1 / 62

ص: 693

كاظمين1 / 28؛ 3 / 220

كتاب خانه تيموريّه5 / 493

كتاب خانه سيّدناصرحسين5 / 495

كتاب خانه شخصى ميرزا عبد اللّه افندى 5 / 496

كتاب خانه مركزى آستان قدس رضوى 2 / 176

كتاب خانه موزه بريتانيا5 / 494

كجور1 / 114

كربلا1 / 26، 278؛ 2 / 610؛ 3 / 162، 164

كرج1 / 79، 128

كرج ابودلف1 / 79

كردستان1 / 126

كرمان1 / 76، 77، 124؛ 3 / 115

كعبه1 / 48، 510؛ 2 / 135، 231؛ 3 /

167؛ 5 / 513، 517

كلين1 / 36، 55، 200، 231

كوفه1 / 9، 34، 80، 81، 82، 85، 97، 98، 131، 165، 167، 177، 200، 201، 206، 236، 278، 352، 379، 440، 441، 454؛ 2 / 231، 251، 275؛ 3 / 12، 14، 15، 25، 28، 29، 35، 38، 111، 114، 117، 118، 129، 164، 216

كوه ابوقبيس5 / 513

كوه حرا4 / 316

كوه صفا5 / 351

كويت5 / 292، 493

گرگان1 / 76، 77، 78، 79، 103، 117، 118، 119، 122، 123، 125، 127

گلپايگان1 / 128

گيلان1 / 179

ليدن5 / 495

مازندران1 / 78، 123

ماوراء النهر1 / 62، 74، 76، 118

محل دبّاغان1 / 24

محلّه كرخ1 / 22، 23

محلّه ماتريد سمرقند1 / 158

محلّه موالى رى3 / 119

مداين1 / 21؛ 3 / 34

مدينه1 / 22، 41، 160، 211، 236، 276، 278، 279، 280، 454؛ 2 / 251، 501، 610؛ 3 / 109، 113، 123، 127، 137، 162، 163؛ 4 / 361، 372؛ 5 / 21، 348، 351، 475، 495

مراكش2 / 519؛ 3 / 110

مرقد امام حسين عليه السلام / 26

مركز جهان اسلام3 / 207

مرورود2 / 251

مسجد الحرام2 / 252

المسجد النبى صلى الله عليه و آله / 147؛ 4 / 373

مسجد جامع مرو3 / 194

مسجد زيد بن صوحان3 / 216

مسجد سهله3 / 216

مسجد صعصعه3 / 217

مسجد قبا5 / 526

مسجد لؤلؤ2 / 200، 321

مسجد نفطويه النحوى2 / 200، 321

مسكو5 / 365

مشكو1 / 124

مشكويه (دو منزلىِ رى)1 / 11

مشهد1 / 32، 197، 203، 226، 227، 236، 239، 243، 249، 250، 370، 484، 515؛ 2 / 251؛

ص: 694

/ 42، 169، 255، 343؛ 4 / 153، 154، 186، 229، 382

مصر1 / 61، 66، 67، 73، 74، 76، 77، 103، 104، 165، 180، 181، 184، 190، 207، 336، 375، 393؛ 3 / 108، 114، 124، 129، 163؛ 5 / 103، 155، 167، 371، 424، 429، 494، 495، 498، 514، 524، 540، 542، 546، 550

مضر1 / 76

مغرب1 / 72، 73، 76، 80، 178، 181، 281، 282؛ 3 / 110؛ 5 / 355

مغرب اقصى1 / 73

مقام ابراهيم1 / 510

مقبره «باب الكوفه»4 / 309

مقبره دو امام عسكرى عليه السلام / 149

مكّه1 / 20، 29، 180، 189، 211، 236، 276، 277، 355، 375، 454، 485؛ 2 / 185، 231، 251، 610؛ 3 / 111؛ 4 / 304، 361، 372؛ 5 / 348، 514

منطقه خوار رى1 / 9

منى4 / 449

موزه بريتانيا5 / 496

موصل1 / 72، 74، 76، 95، 103

موطّأ2 / 282

مهران5 / 424

مَيّافارِقين3 / 13

ناصره4 / 236

نجف3 / 43، 45، 102، 132، 133، 169، 170، 171، 219، 315، 344؛ 4 / 229، 230؛ 5 / 153، 154، 191، 213، 214، 216، 297، 343، 490، 530، 532

نعمانيه1 / 70

نوقان1 / 279

نهر الشّاش5 / 424

نهر الهند5 / 424

نهر بلخ5 / 424

نهر عيسى1 / 24

نيشابور1 / 79، 110، 122، 143، 189، 190، 196، 224، 236، 263، 352، 440، 441؛ 2 / 251، 275، 282؛ 3 / 111

نيل مصر5 / 424

نيمور1 / 131

نينوا1 / 110؛ 2 / 171

واسط1 / 70

هلند3 / 42

همدان1 / 98، 117، 124، 128، 236؛ 2 / 251

هند1 / 19، 156؛ 2 / 519

يزد1 / 128

يمامه1 / 76، 80

يمن1 / 71، 73، 74، 81، 103، 139، 162، 178، 179، 180، 181، 207، 454؛ 2 / 501؛ 3 / 13؛ 4 / 493؛ 5 / 18، 352

ينبع4 / 426

يونان1 / 152، 156، 183؛ 2 / 373؛ 5 /

386

ص: 695

فهرست زمان ها

(7)

فهرست زمان ها

آخر رجب 255 ق1 / 89

آخر ماه صفر سال 491 / 277

آغاز بعثت4 / 317

آغاز قرن سوم هجرى2 / 283؛ 5 / 395

آغاز قرون وسطا4 / 88

ازدواج حضرت خديجه عليهاالسلام / 545

انتشار آراى صوفيانه حلاّج1 / 107

انقلاب علويان1 / 27

اواخر دوران دوم عباسى1 / 68، 99

اواخر سال 234 ق3 / 23

اواخر سده چهارم هجرى1 / 80

اواخر سده سوم1 / 72، 80، 185

اواخر غيبت صغرا1 / 209

اواخر قرن اوّل1 / 145

اواخر قرن چهاردهم هجرى1 / 73؛ 5 / 116

اواخر قرن دوم3 /25

اواخر قرن سوم هجرى1 / 39، 180، 440؛ 3 / 36؛ 4 / 83

اواخر قرن هفتم هجرى1 / 448؛ 2 / 167

اواخر قرن يازدهم هجرى قمرى3 / 228

اواسط قرن چهارم2 / 233

اواسط قرن دوم هجرى2 / 233؛ 5 / 116

اوايل سده پنجم هجرى1 / 67

اوايل سده چهارم1 / 72

اوايل سفارت حسين بن روح1 / 252

اوايل شعبان 316 ق1 / 11، 122

اوايل غيبت كبرا1 / 209

اوايل قرن چهارم هجرى1 / 39؛ 2 / 204؛ 4 / 83

اوايل قرن سوم3 / 27

اوايل قرن ششم1 / 164

اوايل قرن يازدهم1 / 448

ايّام تشريق5 / 29

ايّام الجاهلية4 / 373

ايام حج3 / 185

ايّام عبّاسيان1 / 73

ايّام غيبت صغرا1 / 69، 74

ايّام قيام ابوالسرايا3 / 111

بعد از شهادت امام حسين عليه السلام / 7

بعد از عروج مسيح4 / 240

بعد سبعة أيام من وفاة رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 182

بعد وفات رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 199

بيستم ربيع الاوّل 295 ق1 / 94

بيستم شوّال سال 1791 / 279

بيست و سوم ماه رمضان4 / 318

ص: 696

پايان جمادى الآخر در سال 2541 / 280

پايان ذى القعده سال 2201 / 280

پايان سده سوم هجرى2 / 40؛ 5 / 219

پايان عصر امامت1 / 47

پايان غيبت صغراى امام عصر عليه السلام / 232

پايان قرن سوم هجرى4 / 82

پايان نيمه دوم قرن دوم هجرى1 / 332

پس از رحلت ابو محمّد عليه السلام / 149

پس از رحلت امام عسكرى عليه السلام / 149

پس از رحلت امام هادى عليه السلام / 46

پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله / 144؛ 3 / 181؛ 4 / 83

پس از قتل عثمان5 / 507

پس از قتل مقتدر1 / 64، 68

پنج سال پس از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله 1 / 277

پنجم جمادى الاوّل 322 ق1 / 99

پيش از سال 347 ق1 / 236

تاريخ ولادت امام زمان عليه السلام / 207

ثلث اوّل سده چهارم هجرى1 / 126، 133

جشن آبانگان5 / 410

جشن آناهيتا5 / 410

جمعه3 / 139

جنگ اُحد2 / 500؛ 5 / 20، 546

جنگ بدر2 / 500؛ 5 / 545

جنگ خندق2 / 500؛ 5 / 52

جنگ صفّين2 / 221

چهار سده نخست3 / 97

چهارم آبان5 / 410

چهل سال پيش از بعثت1 / 276

حادثه عاشورا3 / 124

حادثه يازدهم سپتامبر 2001 م5 / 375

حمله سپاهيان قرامطه به غرب عراق1 / 98

حمله مغول1 / 128

خلافت يزيد بن معاويه1 / 278

درگذشت ابو بكر5 / 19

دوران الراضى1 / 69

دوران امامان عليهم السلام / 331

دوران امام هادى عليه السلام / 229

دوران بنى اميّه1 / 113

دوران جاهليت5 / 353

دوران حكومت عبّاسيان1 / 7، 24

دوران حيات امام حسن عسكرى عليه السلام / 205

دوران خلافت معتمد1 / 26

دوران دوم عباسى1 / 85

دوران رنسانس5 / 377، 380

دوران سلسله صفويان2 / 213؛ 5 / 387

دوران غيبت صغرا1 / 7، 8، 26، 104، 133؛ 2 / 205، 431

دوران مأمون2 / 235

دوران مهدى عبّاسى2 / 234

دوران نجاشى3 / 26

دوران يزيد5 / 350

دوره آل بويه1 / 12

دوره اموى1 / 13

دوره پايانى خلافت حضرت على عليه السلام / 35

دوره دوم وزارت ابن فرات1 / 104

دوره سوّم خلافت عبّاسيان1 / 103

دوره صفويه1 / 335؛ 2 / 173

دوره عبّاسيان2 / 198

دوره غيبت صغرا1 / 49، 373؛ 3 / 78

دوره قراقويونلوها1 / 129

دوم صفر 120 ق3 / 117

ذى حجّه 136 ق1 / 82

ذى حجه 299 ق1 / 96

ذى قعده 295 ق1 / 93

ربيع الأوّل سال عام الفيل1 / 276

ص: 697

21 ربيع الاوّل 329 ق1 / 125

رجب سال 2141 / 280

رجب 256 ق1 / 89

رمضان سال 255 ق1 / 70

روز بيعت با عمر5 / 19

روز پنج شنبه3 / 139؛ 5 / 180

روز ترويه3 / 154

روز جمعه1 / 276؛ 3 / 9، 194؛ 4 / 248؛ 5 / 180

روز جنگ موته5 / 522

روز دوشنبه دهم محرم1 / 278

روز دهم ماه آبان5 /410

روز ساباط (جنگ معاويه با امام حسن عليه السلام) 3 / 35

روز عاشورا3 / 215

روزگار امامان عليهم السلام / 82، 86

روزگار امام باقر عليه السلام / 88

روزگار امام صادق عليه السلام / 87، 90

روزگاران خلافت مقتدر1 / 21

روزگار مأمون3 / 110

روزگار محقّق حلّى3 / 27

روزگار هشام بن عبدالملك3 / 17

روز ولادت امام زمان عليه السلام / 177

روز هشتم ذى حجّه3 / 154

زمان الصادق عليه السلام / 313

زمان امام حسن عسكرى عليه السلام / 14، 40؛ 2 / 229

زمان امام رضا عليه السلام / 145

زمان امام محمّد باقر عليه السلام / 14، 15

زمان امام هادى عليه السلام / 594

زمان امير المؤنين عليه السلام / 289

زمان پيامبر صلى الله عليه و آله / 219، 292

زمان حضرت سليمان عليه السلام / 138

زمان حكومت المستعين1 / 85

زمان حكومت عبّاسيان1 / 21

زمان حكومت محمود غزنوى1 / 189

زمان حكومت هارون2 / 235

زمان حمله اسكندر1 / 128

زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله / 81

زمان خلافت سفّاح1 / 7

زمان سيد بن طاووس3 / 259

زمان شهادت امام حسن عسكرى عليه السلام / 7

زمان شهادت حسين عليه السلام /164

زمان شهيد ثانى3 / 25

زمان صفويه1 / 203

زمان عمر2 / 501

زمان غيبت4 / 114، 116

زمان غيبت صغرا1 / 41، 51، 54، 68

زمان قائم عليه السلام / 579

زمان قيام منتقم خون حسين عليه السلام / 210

زمان مأمون3 / 112

زمان محمّدين ثلاثه3 / 319

زمان معتصم1 / 83

زمان معتضد1 / 21، 72

زمان معتمد1 / 84

زمان مقتدر عباسى1 / 65

زمان وزارت حامد بن عباس1 / 97

زمان هارون الرشيد1 / 129، 181؛ 2 / 276؛ 3 / 128

سال 3551 / 233

سال 2603 / 142

سال 1284 / 483

سال 2605 / 351

سال پنجاه قمرى3 / 143

سال تناثر نجوم1 / 232، 235

سال چهارم هجرى5 / 350

ص: 698

سال چهلم هجرت1 / 277

سال دويست هجرى3 / 11

سال صد و بيست و نه هجرى2 / 174

سال 272 ق1 / 9

سال 275 ق1 / 9، 14

سال 22 ق1 / 10

سال 289 ق1 / 10، 18، 63

سال 295 ق1 / 10

سال 296 ق1 / 10، 53، 63

سال 304 ق1 / 10

سال 310 ق1 / 10

سال 311 ق1 / 10

سال 313 ق1 / 11

سال 316 ق1 / 11

سال 319 ق1 / 11

سال 323 ق1 / 11

سال 125 ق1 / 15

سال 280 ق1 / 16، 84

سال 281 ق1 / 16

سال 145 ق1 / 17، 83

سال 256 ق1 / 18

سال 279 ق1 / 18

سال 320 ق1 / 18

سال 322 ق1 / 18، 64، 69، 72

سال 329 ق1 / 19، 234

سال 317 ق1 / 21

سال 245 ق1 / 23

سال 292 ق1 / 23

سال 315 ق1 / 23

سال 268 ق1 / 23

سال 270 ق1 / 24

سال 236 ق1 / 26

سال 328 ق1 / 34

سال 290 ق1 / 40

سال 278 ق1 / 63

سال 325 ق1 / 69

سال 326 ق1 / 69

سال 334 ق1 / 76

سال 363 ق1 / 76

سال 250 ق1 / 77

سال 255 ق1 / 77

سال 251 ق1 / 85

سال 253 ق1 / 88

سال 254 ق1 / 88

سال 381 ق1 / 233، 252

سال 306 ق1 / 234

سال 310 ق2 / 171

سال 145 ق2 / 197

سال 260 ق2 / 200، 230

سال 327 ق2 / 275

سال 1419 ق2 / 526

سال 183 ق3 / 15

سال 297 ق3 / 38

سال 310 ق3 / 90

سال 240 ق3 / 109

سال 190 ق3 / 115

سال 134 ق3 / 115

سال 200 ق3 / 115

سال 120 ق3 / 117

سال 145 ق3 / 120

سال 181 ق3 / 125

سال 148 ق3 / 126

سال 296 ق3 / 128

سال 256 ق3 / 128

سال 190 ق3 / 137

سال 152 ق3 / 140

ص: 699

سال 117 ق3 / 167

سال 365 ق3 / 205

سال 271 ق3 / 205

سال 328 ق4 / 309

سال 1998 م5 / 375

سال 1912 ميلادى5 / 183

سال هاى آغازين سده چهارم5 / 219

سال هاى آغازين ميلاد پر بركت امام عصر عليه السلام 2 / 169

سال هاى پايانى سده سوم هجرى3 / 81

سال هاى 282 ق1 / 72

سال 256 هجرى1 / 9

سال 329 هجرى2 / 178

سال 61 هجرى2 / 610

سال 110 هجرى3 / 163

سال هفتم هجرت5 / 544

سده پنجم2 / 67

سده سوم2 / 67

سده هاى چهارم4 / 441

سده هاى سوم و چهارم هجرى5 / 537

سده چهارم هجرى1 / 130؛ 4 / 83

سده دوازده2 / 181

سده دوم هجرى1 / 72؛ 3 / 28، 86

سده سوم هجرى1 / 73، 79؛ 2 / 206؛ 3 / 93

سده نخست هجرى5 / 304

سده هفتم3 / 89

سده يازده2 / 181

سقيفه5 / 437

سنة ثمان و عشرين و مائة4 / 483

سه سده نخست3 / 89

سى سال پس از عام الفيل1 / 277

شب 21 رمضان4 / 318

شب قدر4 / 319، 320، 500

شب معراج2 / 500

ششم جمادى الاولى 322 ق1 / 100

ششم ذى قعده 850ق5 / 496

ششم رجب سال 1831 / 279

شعبان سال 329ق1 / 201، 465

شوّال سال 1481 / 278

شورش افغانان4 / 442

شورش بجكم1 / 102

شورش قرامطه1 / 71

شورش هارون بن عبد اللّه شارى خارجى1 / 72

شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام / 143، 144؛ 4 / 318

شهر رمضان2 / 111؛ 3 / 144، 168؛ 4 / 318، 341، 376

شهور سنة ثلاث و خمسين و خمسمائة 3 / 215

صدر اسلام2 / 502

صفر سال 2031 / 279

صفر 267 ق1 / 70

ظهور امام زمان(عج)4 / 20

ظهور نظام امير الامرايى1 / 100

عبيد اللّه المهدى1 / 73

عصر ائمّه اهل بيت عليهم السلام / 136

عصر امامت2 / 168

عصر امير المؤنين عليه السلام / 200

عصر ايلخانان1 / 113

عصر پيشداديان1 / 127

عصر تيموريان1 / 129

عصر جاهلى5 / 437، 542

عصر حضور سفيران2 / 200

عصر خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله / 500

عصر روشنگرى4 / 80

ص: 700

عصر زندگانى كلينى1 / 7

عصر سوم عباسى1 / 61

عصر سيّد بن طاووس2 / 615

عصر شيخ طوسى3 / 24

عصر شيخ كلينى1 / 33

عصر ظهور5 / 475

عصر علاّمه حلّى1 / 478

عصر غيبت5 / 471

عصر غيبت صغرا1 / 36، 48، 191، 206، 490؛ 2 / 169

عصر كلينى1 / 59؛ 2 / 161، 289

عصر مأمون1 / 152

عصر مدرنيته5 / 380

عصر معتصم عباسى1 / 62

عصر نزول قرآن4 / 339

عصر يونان2 / 410

عهد جديد4 / 233

عهد حضرت رسول صلى الله عليه و آله / 384؛ 5 / 60، 170، 436

عهد ديالمه1 / 113

عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله / 171

عهد مأمون1 / 62، 162

عهد مقتدر1 / 10

عهد هارون1 / 62

عيد فطر1 / 289؛ 3 / 210؛ 5 / 29

عيد قربان1 / 289؛ 3 / 210؛ 5 / 29

غارت معاويه1 / 177

غارت هاى قرامطه1 / 180

غدير خم5 / 17، 467

فاجعه حمله مغول1 / 112

فتح عراق1 / 21

فتنه حسين بن منصور حلاّج1 / 107

فتنه شلمغانى1 / 108

فتنه فاطميان3 / 207

فرا رسيدن عصر غيبت1 / 41، 42

قبل از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله / 145

قبل از 328 ق3 / 129

قرن 21 هجرى4 / 32

القرن السابع الهجرى1 / 478

قرن اوّل هجرى1 / 185؛ 2 / 161، 583

قرن پنجم1 / 162؛ 4 / 158، 481

قرن چهاردهم2 / 503

قرن چهارم هجرى1 / 12، 219؛ 2 / 238؛ 3 / 116؛ 5 / 385

قرن دوازدهم1 / 449

قرن دوم3 / 12

قرن دهم ميلادى1 / 12

قرن سوم2 / 238

قرن شانزدهم4 / 81

قرن ششم2 / 460

قرن ششم4 / 158

قرن نوزدهم4 / 81

قرن هاى سوم و چهارم1 / 14

قرن هجدهم4 / 80، 81

قرن هشتم2 / 220

قرن هفتم2 / 215؛ 3 / 36

قرن هفدهم4 / 81

قرن يازده هجرى2 /

324؛ 3 / 10؛ 5 / 389

قرون وُسطا4 / 77

قيام حسن بن زيد داعى كبير1 / 78

قيام شلمغانى1 / 110

قيام صاحب الزنج1 / 152

قيام ناصر اطروش1 / 79

قيام و شورش عليه امويان1 / 81

قيام هاى سادات1 / 73

قيام هاى علويان1 / 61

ص: 701

قيام يحيى علوى1 / 84

كودتاى عبد الرحمان الآريانى1 / 73

لحظه اى قبل از مرگ موسى عليه السلام / 235

ليلة القدر4 / 280، 341، 501؛ 5 / 526

مات إبراهيم بن النبى صلى الله عليه و آله / 331

ماجراى غدير2 / 456

ماه رجب3 / 217

ماه رمضان1 / 44، 277، 283، 502؛ 2 / 94، 145، 185؛ 4 / 320؛ 5 / 277

ماه رمضان سال 1951 / 280

ماه رمضان سال بدر1 / 277

ماه محرم سال 61 هجرى1 / 278

محرّم سال 307 ق1 / 10

محرّم سال 251 ق1 / 85

مرگ ابو بكر5 / 20

مقطع ميانى سده سوم هجرى1 / 85

موت اسماعيل بن جعفر عليه السلام / 284

موت اسماعيل پسر امام صادق عليه السلام / 273

موت سيّد محمّد بن الجواد عليه السلام /284

ميانه سده هشتم هجرى1 / 79

ميانه سده هفتم1 / 84

ميانه قرن دوم3 / 14

ميانه قرن سوم2 / 274، 279

نصف من شعبان سنة خمس و خمسين و مائتين3 / 207

نيمه اوّل سده چهارم1 / 34، 61، 84

نيمه اوّل قرن سوم هجرى1 / 114؛ 3 / 25

نيمه اوّل قرن هشتم1 / 112

نيمه دوم سده سوم1 / 118؛ 2 / 68؛ 3 / 90

نيمه دوم قرن اوّل2 / 280

نيمه دوم قرن چهاردهم ميلادى5 / 377

نيمه دوم قرن دوم هجرى2 / 282

نيمه دوم قرن سوم هجرى1 / 65، 145

نيمه ذى الحجّه سال 2121 / 280

نيمه سده چهارم1 / 73

نيمه سده دوم1 / 67

نيمه سده سوم هجرى1 / 60، 84

نيمه نخست قرن چهارم1 / 207

واقعه «ذى قار»1 / 80

واقعه كربلا3 / 162، 167

وفات محمّد بن عثمان عَمْرى1 / 252

هزاره پس از هجرت2 / 213

هفتم شعبان 255 ق1 / 89

هنگام رحلت امام صادق عليه السلام / 159

هنگام شهادت حسين عليه السلام / 350

هنگام ولادت امام جواد عليه السلام / 151

هنگام ولادت امام زمان عليه السلام / 149

ص: 702

فهرست شعرها

(8)

فهرست شعرها

ا يا ضربة من تقى ما أراد بها *** إلاّ ليبلغ من ذى العرش رضوانا 2 / 313

ا كرده اى تأويل حرف بِكْر را *** خويش را تأويل كن، نِى ذكر را 4 / 446

ا اعدد رسول اللّه واعدد بعده *** أسد الإله وثالثا عبّاسا 5 / 539

ا الا زعمت بالغيب الاّ أحبّها *** إذا أنا لم يكرم علىَّ كريمها؟ 5 / 548

ا أنت الامام الذى نرجو بطاعته *** يوم النّجاة من الرحمن غفرانا 5 / 539

ا فانعق بضأنك - يا جرير - فانّما *** منّتك نفسك فى الخلاء ضلالا 5 / 540

ا وقد علمت بالغيب ان لن اودّها *** إذا هى لم يكرم علىّ كريمها 5 / 549

ب بِآل مُحَمَّدٍ عُرِفَ الصَّوَابُ *** وَ فى أَبْيَاتِهِمْ نَزَلَ الْكِتَابُ 4 / 434

ب الم تعلموا أنّا وجدنا محمدا *** نبيّا كموسى خطَّ فى أوّل الكتب 5 / 540

ب أنا ابن ذى الحوضين عبد المطلب *** و هاشم المطعم فى العام السَّغب 5 / 546

ب فرو جودى بدمعك المسكوب! 5 / 548

ب قد كان بعدك انباءٌ وهنبثةٌ *** لو كنت شاهدها لم يكثر الخطب 5 / 550

ب يا ربّ امّا يغزون بطالب ***

فى مقنبٍ من هذه المقانب 5 / 549

د معدن مردمى و كان كرم شاه بلاد *** رى بود، رى كه چو رى، در همه عالم نبود 1 / 112

د فيض روح القدس اَر باز مدد فرمايد *** ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد 4 / 265

د كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست *** اين قدر هست كه بانگ جرسى مى آيد 4 / 463

د نردبانِ آسمان است اين كلام *** هر كه زين بر مى رود آيد به بام 4 / 454

ص: 703

د كه را از پس پرده ، دختر بود *** اگر تاج دارد ، بداختر بود 5 / 354

د هنيئا مريئا يا خديجة قد جرت *** لك الطير فيما كان منك بأسعد 5 / 545

ر أىّ يومى من الموت افرّ *** يوم ما قدّر ام يوم قدر 2 / 361

ر أَتَزعم أَنَّكَ جِرمٌ صَغير *** و فيكَ انْطَوَى الْعالَمُ الأَكْبَرُ 4 / 443

ر لقد عجبوا لآل البيت لما *** آتاهم علمهم فى جلد جفر 4 / 481

ر إذا ما عزمت اليأس الفيته الغنى *** إذا عرّفته النفس والطمع الفقر 5 / 542

ر و منّا امام المتّقين محمّدٌ *** وحمزة منّا والمهذَّب جعفر 5 / 540

ع فلا يعدون سرّى و سرُّك ثالثا *** الا كلُّ سرٍّ جاوز اثنين شائع 5 / 542

ل لقد علموا انّ ابننا لا مكذَّبٌ *** لدينا ولا يعبا بقيل الاباطل 5 / 541

ل وإذا بليت ببذل وجهك سائلا *** فابذله للمتكرّم المفضال 5 / 543

م از جمادى مُردم و نامى شدم *** وز نما مردم ز حيوان سر زدم 4 / 265

م الا انّ النساء خلقن شتّى *** فمنهنَّ الغنيمة والغرام 5 / 544

م وانّ غلاما بين كسرى وهاشمٍ *** لاَكرم مَن نيطَت عليه التمائم 5 / 541

ن بفرمود عهد قم و اصفهان *** نهاد بزرگان و جاى مهان 1 / 127

ن ز گرگان و رى و قم و صفاهان *** ز خوزستان و كوهستان و ارّان 1 / 127

ن اين سخن پايان ندارد، باز ران *** تا نمانيم از قطار كاروان 4 / 462

ن فإن يك - يا اميم - علىَّ دينٌ *** فعمران بن موسى يستدين 5 / 543

ن ما تنقم الحرب الشموس منّى *** بازل عامين حديث السّنِّ 5 / 546

ن وينحر بالزّوراء منهم لدى الضُّحى *** ثمانون الفا مثل ما تنحر البدن 5 / 547

ه نردبان هايى است پنهان در جهان *** پايه پايه، تا عنانِ آسمان 4 / 454

ه ان عادت العقرب عدنا لها *** وكانت النعل لها حاضره 5 / 548

ه انعى الوليد بن الوليد *** أبا الوليد فتى العشيره 5 / 544

ه متى آته يوما لاِطلب حاجةً *** رجعت إلى اهلى ووجهى بمائه 5 / 542

ى أخلص اللّه لى هواى فما اغ *** رق نزعا ولا تطيش سهامى 5 / 547

ص: 704

فهرست نام كتاب هاى موجود در متن

(9)

فهرست نام كتاب هاى موجود در متن

آثار البلاد1 / 13

آداب النفس5 / 389، 402

آسيا در برابر غرب 5 / 401

آسيب شناسى روانى5 / 401

آشنايى با برخى مباحث در كلام اسلامى4 / 36

آشنايى با علوم اسلامى5 / 383، 401

آن سوى صوفى گرى2 / 151

آينه پژوهش3 / 75، 76

آيين و انديشه در دام خودكامگى 4 / 100

آيينه پژوهش2 / 156

آلاء الرحمن فى تفسير القرآن4 / 331؛ 5 / 91

ابطال الاقياس1 / 167

ابطال التقليد1 / 167

ابكار الأفكار فى اصول الدين5 / 292

اتّجاهات التفسير فى القرن الرابع عشر2 / 503

اتقان سيوطى2 / 446، 499

الاتقان فى علوم القرآن4 / 331؛ 4 / 355؛ 5 / 69

اثبات القياس و الاجتهاد1 / 160، 162

إثبات الوصية للإمام على بن أبى طالب عليه السلام / 169

الإثنا عشريّة2 / 151

الاجتهاد و الاُصول1 / 207

الاجماع فىالفقه على مذهب ابى جعفر 1 / 155، 167

أجود التقريرات (تقريرات اُصول آية اللّه ميرزاى نائيينى)2 / 151

الاحتجاج1 / 482؛ 3 / 294؛ 5 / 132، 152

احكام القرآن1 / 160، 161؛ 5 / 70

احياء العلوم2 / 401؛ 5 / 380، 387، 391

إحياء علوم الدين4 / 100؛ 5 / 386، 387

احياء العلوم غزالى5 / 390

اخبار الأوائل5 / 495

أخبار الأوائل و مونس أرباب الفضائل5 / 498

الأخبار الدخيلة1 / 410، 413

اخبار الزينبات1 / 176

أخبار صاحب فخ3 / 121

اخبار الفواطم1 / 176

الإخبار فى أخبار القرامطة فى الاحساء و الشام و العراق و اليمن2 / 266

أخبار القائم3 / 208

ص: 705

أخبار المختار بن أبى عبيد الثقفى2 / 263

اخبار المدينة1 / 176

أخبار يحيى بن عبد اللّه بن حسن3 / 121

اختصار كتاب الأوائل5 / 496

الإختصاص2 / 256

اختلاف الحديث3 / 19

اختلاف علماء الامصار (اختلاف الفقهاء) 1 / 166

اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى) 2 / 151، 262؛ 3 / 41، 101، 169، 198، 343؛ 5 / 32، 152

الأخلاق5 / 403

اخلاق دينى در انديشه شيعى2 / 151

اخلاق ناصرى2 / 381؛ 2 / 400؛ 5 / 380، 386، 388، 391، 395، 401

اخلاق نيكوماخوس2 / 388

الأدب3 / 19

اراده خداوند از ديدگاه شيخ مفيد4 / 186

أربع رسائل كلامية4 / 153

الأربعمئة مسألة فى ابواب الحلال والحرام3 / 48، 60، 62

الأربعون حديثا4 / 153

الإرشاد1 / 418؛ 3 / 132، 169

الإرشاد إلى قواطع الأدلّة فى اصول الإعتقاد5 / 292

إرشاد السارى لشرح صحيح البخارى 2 / 151

الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد2 / 256، 261؛ 5 / 292

إرشاد المفيد3 / 294

إرشاد المؤمنين إلى معرفة نهجالبلاغة المبى 4 / 464

الأرض و التربة الحسينية2 / 191

الأركان فى دعائم الإيمان2 / 261

أزهار الجمائل فى وصف الأوائل5 / 498

أسباب النزول4 / 316، 331

الاستبصار فيما إختلف من الأخبار1 / 203، 204، 221، 235، 258، 263، 285، 310، 319، 417، 447، 460، 463، 469، 472؛ 2 / 183، 191، 266؛ 3 / 10، 24، 74، 82، 101، 153، 222، 343؛ 5 / 482

الاستحسان1 / 157

الاستيعاب فى معرفة الأصحاب2 / 266، 460؛ 3 / 169

الاستيفا فى الامامة1 / 174

اُسد الغابة فى معرفة الصحابة3 / 169

اسفار4 / 163، 165

أسفار الأربعة4 / 69، 100، 186

اسناد كامل الزيارات5 / 113

اشو زرتشت5 / 409

الاشهاد1 / 176

الإصابة فى تمييز الصحابة2 / 266؛ 5 / 544

اصل ابى شعبة الحلبى3 / 12

الاصلاح1 / 183، 185

اصل مسعدة بن زياد3 / 14

اُصول الحديث علومه و مصطلحه 4 / 431

اُصول الحديث و أحكامه فى علم الدراية 2 / 190؛ 4 / 431

اُصول الشرع1 / 184

اصول علم الرجال بين النظرية و التطبيق 5 / 152

الأصيلى فى الأنساب3 / 132

ص: 706

أضواء على السنّة المحمّدية2 / 312

الاعتقاد2 / 252، 255، 266

الاعتقادات فى دين الإماميه1 / 208، 210؛ 3 / 177، 219؛ 5 / 152

الاعتماد فى شرح واجب الاعتقاد4 / 153

اعجاز القرآن فى نظمه و تأليفه1 / 154

إعجاز القرآن الكريم4 / 293

الأعلاق النّفيسه5 / 493

اعلام الاحياء باغلاط الاحياء5 / 390

إعلام السنن2 / 323

اعلام النبوّة1 / 183، 184

أعلام النساء فى عالمى العرب و الإسلام3 / 170

إعلام الورى1 /484؛ 3 / 34

الأعلام الهادية الرفيعة فى اعتبار الكتب الأربعة 3 / 343

أعيان الشيعة1 / 369، 415؛ 3 / 41، 155، 170، 205

الافصاح2 / 255

إقامة الدلائل على معرفة الأوائل5 / 496

الإقبال الأعمال الحسنة1 / 41، 216، 218، 366، 369

الإقتصاد إلى طريق الرشاد2 / 266

الإقتصاد الهادى إلى طريق الرشاد2 / 261؛ 4 / 153؛ 5 / 292

أقرب الموارد2 / 151

اكبر الغفّارى 5 / 403

إكليل المنهج فى تحقيق المطلب2 / 124، 125، 151

الاكمال2 / 185

إكمال الدين3 / 310

الاُصول العامّة للفقه المقارن4 / 358، 381

الاُصول المقارن 4 / محمّد تقى الحكيم، 308

الألفين2 / 396

الالفين الفارق بين الصدق و المين5 / 292

الأمالى1 / 366؛ 2 / 256؛ 3 / 177، 181، 182، 183، 187، 188، 194، 195، 196، 198، 219؛ 4 / 36؛ 5 / 152، 292

الأمالى صدوق2 / 251

الأمالى طوسى2 / 263، 622؛ 3 / 198

الأمالى مفيد2 / 259؛ 5 / 133، 328

الإمام الصادق والمذاهب الأربعة1 / 484

الإمامة والتبصرة من الحيرة1 / 52، 154، 490؛ 3 / 91

الامامة و كيفة الاجماع1 / 156

امراء هستى در حكومت چهارده معصوم عليهم السلامبر جميع موجودات4 / 464

أمل الآمل3 / 41

الانتصار1 / 156، 168؛ 2 / 257، 266

انجيل2 / 519؛ 4 / 264، 318، 320، 480، 507؛ 5 / 225

أنساب الأشراف3 / 41، 132

الانصاف ابن قبه رازى1 / 155

الانصاف فى الامامة1 / 175

الانقطاع الى اللّه جلّ اسمه1 / 187

انموذج محاسن الوسائل فى علم (معرفة) الأوائل 5 / 498

الأنوار البهية4 / 514

أنوار التنزيل و أسرار التأويل4 / 266

أنوار الملكوت فى شرح الياقوت5 / 295

ص: 707

الأوائل5 / 493

أوائل ابن حجام5 / 494

أوائل اسراييلى5 / 495

أوائل الإشتباه5 / 494

أوائل برقى5 / 494

أوائل حميرى قمى5 / 494

الأوائل شوشترى5 / 499

أوائل شيخ صدوق5 / 494

الأوائل طبرانى5 / 494

أوائل مرزبانى5 / 494

أوائل المقالات4 /153، 437، 464؛ 5 / 217، 218، 221، 227، 241، 243، 276، 295

أوائل المقالات فى المذاهب و المختارات 2 / 256، 267

اوستا1 / 111

اوصاف الأشراف5 / 387، 392

الأوّليات فى أوائل الحوادث و المخترعات من العلوم و الصّناعات5 / 499

أوهام المعتزله1 / 158

الاهليجة1 / 365

اهمية الحديث عند الشيعة2 / 191

الإيجاز فى الفرائض2 / 262

ايضاح البرهان1 / 157، 167؛ 3 / 13، 48

إيضاح الفوائد فى شرح إشكالات القواعد 5 / 295

ايمان أبى طالب2 / 255

الإيمان و الكفر2 / 151

بازشناسى منابع اصلى رجال شيعه3 / 74

بحار الأنوار1 / 38، 40، 56، 204، 212، 227، 239، 258، 339، 340، 344، 367، 369، 436، 473، 480، 484؛ 2 / 16، 46، 116، 120، 121، 122، 160، 164، 186، 191، 296، 428، 484، 485، 505، 597، 606، 609، 610، 611، 612، 613، 620، 621، 622؛ 3 / 41، 132، 170، 206؛ 4 / 36، 153، 159، 186، 192، 267، 331، 381، 406، 514؛ 5 / 70، 132، 135، 142، 153، 227، 295، 400

بحث در آثار و افكار و احوال حافظ2 / 267

بحران دنياى متجدّد 5 / 401

بحوث فى علم الرجال1 / 484

بداية الحكمة4 / 159، 186

بررسى تطبيقى و تحليلى صحيح بخارى و كتاب كافى2 / 157

بررسى حجّيت مراسيل ابن ابى عمير3 / 41

البرهان فى تفسير القرآن4 / 266، 331؛ 5 / 69

برهان قاط4 / 100

برهان قاطع4 / 73

بصائر الدرجات1 / 484؛ 2 / 40، 41، 45، 59، 90، 226، 465، 466، 467، 480، 481، 505؛ 3 / 102، 170؛ 4 / 451، 465، 514؛ 5 / 295

بعض ما خلف فيه الشافعى العراقيين فى احكام القرآن1 / 160

بهج الصبّاغة فى شرح نهج البلاغ4 / 465

بهجة الآمال1 / 484؛ 3 / 254

البيان1 / 178؛ 3 / 29؛ 4 / 331؛ 5 / 79

بيان الفرق بين الصدر و القلب و الفؤد و القب و اللّب1 / 190

البيان فى تفسير القرآن4 / 293، 406؛ 5 / 69، 90، 152، 292

ص: 708

البيع2 / 190

پژوهش هاى قرآن و حديث3 / 41

پژوهشى پيرامون مفردات قرآن4 / 465

پژوهشى تطبيقى در احاديث بخارى و كلينى 2 / 192

پژوهشى در تاريخ حديث شيعه3 / 315

پژوهشى در زمينه كتاب كافى و مؤلّف آن 2 / 190

پنجاه فيلسوف بزرگ از تالس تا سارتر 4 / 100

التاج1 / 155

تاج العروس1 / 484؛ 2 / 622؛ 3 / 170؛ 4 / 355

تاريخ الأخلاق2 / 401

تاريخ الأدب العربى2 / 267

تاريخ الإسلام2 / 267

تاريخ تشيع در ايران2 / 152

تاريخ تمدّن اسلام2 / 267

تاريخ جامع اديان4 / 100

تاريخ خانقاه در ايران2 / 152

تاريخ الرسل و الملوك1 / 165

تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم2 / 190

تاريخ علوم عقلى در تمدّن اسلامى تا اواسط قرن پنج4 / 101

تاريخ فلسفه در اسلام4 / 101

تاريخ فلسفه در قرون وسطى و رنسان 4 / 101

تاريخ فلسفه اسلامى2 / 267

تاريخ القرآن4 / 319، 331، 355

تاريخ قم1 / 127، 129، 130

التاريخ الكبير2 / 314؛ 3 / 41

تاريخ مدينة دمشق1 / 258؛ 2 / 267؛ 3 / 219

التاريخ و اخبار الشعراء1 / 164

تاريخ يعقوبى1 / 176

تأويلات القرآن1 / 158

تأويل الآيات الظاهرة5 / 131

التّأديب1 / 52

تأويل الآيات 5 / 153

تأويل مختلف الحديث4 / 513

تبصرة العوام فى معرفة مقالات الأنام 2 / 267، 465

التبصير فى الدين و تمييز الفرقة الناجية عن الفرق الهالكى4 / 293

تبصير المنتبين فى التحرير المستبين 1 / 337

التبيان2 / 522؛ 5 / 292

التبيان فى اخبار البلدان1 / 39

التبيان فى تفسير القرآن4 / 355، 465؛ 5 / 69، 152

التبيان فى علوم القرآن2 / 261

التبيين لأسماء المدلّسين3 / 41

التبيين عن اصول الدين1 / 157

تثبيت الامامة1 / 178

تجريد الاعتقاد5 / 308

تجزيه و تحليل و طراحى سيستم4 / 355

تحرير الأحكام الشرعيّة على مذهب الإماميّة 2 / 152

التحرير الطاووسى3 / 42

التحرير و التنوير5 / 69

تحرير الوسيله5 / 70

تحف العقول1 / 388، 392، 482؛ 3 / 198؛

ص: 709

/ 62، 153

التذكّر باُصول الفقه1 / 219

التذكرة2 / 256

تذكرة الأئمّة5 / 183

تذكرة الأولياء2 / 152

تذكرة الحفّاظ3 /42

تذكرة العلماء1 / 484

تذكرة الفقهاء5 / 295

تراثنا2 / 156

تربيت عقلانى4 / 62

ترجمه و شرح اصول الكافى2 / 267

ترجمه محمّد بن اسماعيل المبدوة فى بعض أسانيد الكافى3 / 243

ترجمه مفاتيح الغيب4 / 406

تصحيح اعتقادات الإمامية1 / 208، 210؛ 2 / 189، 255، 267؛ 4 / 293؛ 5 / 243، 295

تصحيح الآثار1 / 159

تعبير الرؤا1 /

239، 244، 490؛ 2 / 277

التعريف على الزيديه1 / 175

التفسير أبى شعبة حلبى3 / 12

تفسير الباطن5 / 117

تفسير برهان4 / 293

تفسير التبيان5 / 88

تفسير التحرير و التنوير4 / 266

تفسير الثعلبى5 / 132، 153

تفسير خسروى5 / 357، 365

تفسير الرازى2 / 152؛ 5 / 292

تفسير روح المعانى5 / 182

تفسير الرؤا1 / 201

تفسير الصافى4 / 308، 331؛ 5 / 89، 141، 153

تفسير الطبرى5 / 126، 127

تفسير العيّاشى4 / 293، 514؛ 5 / 142، 295، 365

تفسير القرآن العظيم4 / 266، 406

تفسير القمّى1 / 484؛ 2 / 452، 453، 522، 525؛ 5 / 70، 105

تفسير كبير4 / 293

تفسير كنز الدقائق5 / 295

تفسير مجمع البيان5 / 89، 153

تفسير مناهج البيان5 / 286

تفسير الميزان5 / 77، 120، 126

تفسير نمونه5 / 70

تفسير نور الثقلين4 / 266

التفسير و المفسّرون4 / 406؛ 5 / 243؛

التفصيل فى الرد على اهل الافك و التضليل1 / 157

تفصيل وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة 2 / 152

التقريب بين المزنى و الشافعى1 / 162

تقريب المعارف5 / 295

التكليف شلمغانى2 / 284

تلبيس ابليس5 / 390

تلخيص الشافى2 / 261

تلخيص المقباس5 / 70

تمهيد الاُصول2 / 261؛ 5 / 295

تمهيد الأوائل و تلخيص الدلائل5 / 295

التمهيد فى علوم القرآن4 / 355، 406؛ 5 / 69

التمهيد لما فى الموطأ5 / 69

تنبيهات حول مبدأ و معاد4 / 293

ص: 710

التنبيه فى الامامة1 / 174

تنزيه الأنبياء2 / 258

تنقيح المقال فى علم الرجال2 / 191، 267؛ 3 / 42، 132، 170، 244، 254؛ 4 / 153

التوحيد1 / 189، 210، 258؛ 2 / 252، 339، 340، 350، 356، 357، 358، 359، 360، 363، 365، 367، 368، 370، 594؛ 3 / 176، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 193، 194، 219، 307؛ 4 / 153، 171، 186، 192، 208، 209، 210، 212، 213، 214، 215، 225، 229، 293، 514

توحيد الإماميّة4 / 293، 514؛ 5 / 295

التوحيد صدوق5 / 247

التوحيد ماتريدى1 / 158

تورات2 / 519؛ 4 / 264، 318، 320، 426، 480، 507

توضيح نهج البلاغة4 / 465

تهذيب الأحكام1 / 203، 204، 221، 263، 285، 310، 319، 366، 369، 417، 421، 436، 447، 451، 460، 463؛ 2 / 30، 82، 83، 84، 86، 87، 152، 183، 201، 260، 261، 271، 325، 405، 407، 409، 422، 428؛ 3 / 10، 24، 42، 60، 61، 63، 74، 75، 84، 102، 153، 222، 254، 294، 296، 322؛ 4 / 209، 229، 458

تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة3 / 170، 343

تهذيب الأخلاق2 / 373، 374، 376، 378، 379، 380، 381، 382، 383، 384، 387، 389، 390، 391، 393، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403؛ 5 / 386

تهذيب الأخلاق و تطهير الأعراق4 / 62؛ 5 / 386

تهذيب الاصول5 / 153

تهذيب الأنساب3 / 112، 126، 132

تهذيب التهذيب3 / 170

تهذيب الكمال فى أسماء الرجال3 / 42

تهذيب الكمال فى أسماء النساء3 / 170

ثواب الأعمال2 / 251، 267؛ 3 / 177، 194، 219؛ 4 / 207

جامع أحاديث الشيعة5 / 392، 403

جامع الأحاديث للجامع الصغير و زوائده و الجامع الكبير4 / 266

جامع الأخبار أو معارج اليقين فى اُصول الدين 4 / 355

جامع الآثار3 / 19، 20

جامع الاُصول1 / 336؛ 2 / 267

الجامع بزنطى3 /26، 27

جامع البيان (تفسير الطبرى)1 / 165؛ 4 / 266؛ 5 / 153

الجامع لأحكام القرآن5 / 69

جامع حلبى3 / 13

جامع الرواة2 / 592؛ 3 / 140، 170، 239، 244، 254؛ 5 / 12، 32

جامع السعادات2 / 381، 396، 401؛ 5 / 380، 387، 395

الجامع الصغير3 / 19، 35، 36

جامع الفقه و الأحكام3 / 28، 35، 36

الجامع فى انواع الشرايع2 / 91؛ 3 / 38

الجامع فى الحديث3 / 27

الجامع فى الحديث (اشعرى)3 / 33، 34

ص: 711

الجامع فى الحلال و الحرام3 / 25

الجامع فى الرجال3 / 132

الجامع فى سائر أبواب الحرام و الحلال2 / 91؛ 3 / 7، 11

جامع فى الفقه1 / 178؛ 3 / 7، 11، 28

الجامع فى الفقه (اشعرى قمى)3 / 36

الجامع فى الفقه (زيد بن محمد)3 / 29

الجامع الكبير1 / 153

الجامع الكبير فى الفقه3 / 7، 34، 35، 36

جامع المقاصد فى شرح القواعد5 / 296

جامع المقال3 / 229، 230؛ 4 / 431

جامع المقال فيما يتعلّق بأحوال الحديث و الرجال 3 / 229

جامعيّت قرآن4 /465

جاويدان خرد (الحكمة الخالدة)2 / 379، 386

جايگاه قرآن كريم در فرايند استنباط فقهى 4 / 406

الجرح و التعديل3 / 42

جلسات دروس رجال3 / 343

جمل العلم و العمل2 / 261

الجمل و العقود2 / 262

الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصرة 2 / 256

جمهرة أنساب العرب3 / 170

جمهور افلاطون2 / 383، 397

الجنائز1 / 161

جوابات أهل الموصل3 / 343؛ 5 / 153

جوابات اهل اليقين1 / 187

جواب القاسانى1 / 162

جواب مسائل ابىالقاسم حسن بن عبد اللّه طبرسى من اهل قم1 / 178

جوامع الآثار3 / 19

جوامع الجامع5 / 296

الجواهر الحسان فى تفسير القرآن5 / 69

جواهر الكلام فى شرح شرائع الإسلام2 / 152؛ 3 / 154، 254؛ 5 / 70، 296، 481

حاشيه مكاسب5 / 477

حاشيه نهاية الاُصول1 / 403

الحاشية على اُصول الكافى2 / 152؛ 4 / 229

حاشية مجمع الفائدة و البرهان2 / 152

حبل المتين2 / 268

حجاج القرآن1 / 161

الحجّة فى الامامة1 / 178؛ 3 / 29

الحدائق الناضرة1 / 286؛ 2 / 89، 153، 190، 622؛ 4 / 381؛ 5 / 293

الحدود و الاشتباه1 / 181؛ 3 / 11، 19

حديث شناسى2 / 622

حديث ضعيف و چگونگى تعامل با آن بر پايه رويكرد قدما2 / 157

الحقائق5 / 387

حقائق الاُصول1 / 404

حقائق التأويل فى متشابه التنزيل5 / 296

الحقائق فى محاسن الأخلاق5 / 387، 403

الحقّ المبين1 / 185

الحقّ النير1 / 185

حقيقة الإيمان5 / 268، 296

حق اليقين5 / 296

حق اليقين فى معرفة اصول الدين5 / 296

الحكايات2 / 255

الحكمة الخالدة2 / 386

ص: 712

الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة 4 / 62

الحلال و الحرام3 / 122

حلية الأولياء2 / 460

خاتمة مستدرك الوسائل2 / 192، 268؛ 3 / 74، 315؛ 5 / 153

خبر واحد1 / 160

خداوندان انديشه سياسى 5 / 401

خدمات متقابل اسلام و ايران1 / 224

الخرائج و الجرائح3 / 219

خردگرايى در قرآن و حديث4 / 36

الخصال2 / 251، 268؛ 3 / 199، 200، 219، 313؛ 4 / 153، 355؛ 5 / 293

خطب اميرالمؤمنين عليه السلام / 197

الخفيف فى أحكام شرايع الاسلام1 / 166

خلاصة الأقوال1 / 426، 484؛ 3 / 42؛ 4 / 197، 229؛ 5 / 32، 111

خلاصة عبقات الأنوار4 / 466

خلاصة محاسن الوسائل فى علم (معرفة) الأوائل5 / 496

الخلاف1 / 203؛ 2 / 262

خلق القرآن1 / 156

الخوض فى علم الكلام1 / 157

الدلائل إلى معرفة الأوائل5 / 497

دلائل الإمامة3 / 170

دلائل النبوّة1 / 161

دائرة المعارف بزرگ اسلامى2 / 268؛ 3 / 42

دائرة المعارف تشيّع3 / 254

دائرة المعارف فارسى2 / 268

دانش دراية الحديث 3 / 42

دانش نامه جهان اسلام2 / 153؛ 3 / 74

دايرة المعارف بزرگ اسلامى5 / 365

دايرة المعارف تشيّع4 / 101

دبستان مذاهب5 / 183

درآمدى بر فراز و فرود مدرن5 / 401

دراسات فى الحديث و المحدثين2 / 268

الدراية1 / 485

دراية الحديث3 / 132

درك رفتار نابه هنجار5 / 374

درّ المنثور4 / 294؛ 5 / 82، 152، 167، 171، 186، 454، 515

الدر المنثور فى التأويل بالمأثور4 / 266

الدرّ المنثور فى طبقات ربات الخدور 3 / 169

الدرّ المنظوم من كلام المعصوم1 / 205

دعائم الإسلام5 / 296

الدعوة المنجيه1 /184

دفاع عن الكافى2 / 429، 430، 434، 439

دقائق الخيال1 / 187

الديات3 / 11، 12

الديباج الوضى فى الكشف عن أسرار كلام الوصى (شرح نهج البلاغة)4 / 466

دين و چشم اندازهاى نو4 / 101

دين و نظم طبيعت5 / 377؛ 5 / 401

الديوان2 / 259

ديوان حافظ4 / 466

ديوان كثيِّر عزّة5 / 549

ذبائح أهل الكتاب1 / 249، 251، 258؛ 3 / 219

ذخيرة العالم و بصيرة المتعلّم2 / 259

الذخيرة فى علم الكلام2 / 259؛ 5 / 293

ص: 713

الذريعة إلى اُصول الشريعة1 / 219، 477، 485؛ 2 / 258، 268، 380، 622؛ 3 / 36، 42، 254

ذكر أخبار إصبهان3 / 42

ذكر مجلس الذى جرى له بين يدى ركن الدولة 3 / 177

الذكرى1 / 50، 421

الرجال1 / 176، 201؛ 2 / 262؛ 5 / 152

الرجال ابن داوود2 / 268؛ 3 / 43، 170؛ 4 / 197، 229

الرجال ابن الغضائري3 / 42، 101؛ 4 / 207، 229؛ 5 / 32

رجال اسانيد و طبقات الكافى2 / 326

الرجال البرقى3 / 42، 171؛ 4 / 229

رجال سيد بحر العلوم2 / 622

رجال صحيح البخارى2 / 326

رجال الطوسى1 / 34، 37، 43، 57، 236، 258، 264، 305، 354، 355، 358، 364، 369، 382، 392، 440، 451، 455، 459، 485؛ 3 / 132، 171؛ 4 / 229، 331؛ 5 / 114، 153

رجال الكشى1 / 207؛ 3 / 41، 230؛ 4 / 198، 205، 206، 229

رجال النجاشى1 / 34، 35، 37، 39، 40، 48، 52، 57، 60، 68، 100، 104، 108، 137، 173، 194، 197، 206، 207، 227، 232، 233، 235، 237، 245، 246، 248، 258، 313، 345، 351، 354، 355، 358، 365، 369، 375، 392، 440، 442، 446، 451، 459، 460، 461، 462، 464، 473، 485، 498، 500، 515؛ 2 / 153، 190، 268؛ 3 / 43، 75، 102، 133، 219، 254، 343؛ 4 / 229، 332؛ 5 / 32، 154، 296

الرحا و الدولاب1 / 181

ردّ الأدلّة للكعبى1 / 158

الرد على ابن راوندى1 / 156

الردّ على ابن شرشير1 / 168

الردّ على ابى عيسى الضرير1 / 168

الرّد على داود فى ابطال القياس1 / 162

الردّ على الشافعى فى مسئلة الخمس و غيره 1 / 161

الردّ على الطاطرى فى الامامة1 / 174

الرّد على عيسى بن ابان1 / 162

الردّ على الغلات1 / 174؛ 3 / 18، 19

الرد على القرامطه1 / 151، 201، 239، 244، 313، 490؛ 2 / 277؛ 3 / 207

الردّ على محمّد بن حسن1 / 161

الردّ على المخالفين1 / 167

الرّد على المعتزلة فى الوعيد و المنزلة بين المنزلين1 / 156

الرّد على من زعم انّ النبىّ صلى الله عليه و آله كان على دين قومه 1 / 39

رسائل الأئمّة عليهم السلام / 201، 239،244، 371، 372، 389، 422، 490؛ 2 / 277؛ 3 / 198، 210، 212

رسائل اخوان الصفا1 / 183

الرسائل الرجالية1 / 240، 258؛ 5 / 32

رسائل الشريف المرتضى2 / 259، 268؛ 3 / 43؛ 4 / 153، 466؛ 5 / 154، 296

رسائل الشهيد الأوّل4 / 153

رسائل الشهيد الثانى1 / 258

الرسائل العشر2 / 190، 268

رسائل فى دراية الحديث2 / 190

ص: 714

رساله شرح حديث علوى (چاپ شده در : مجموعه رساله هاى حكيم سبزوارى) 4 / 62

رساله عدديه3 / 323

رساله على بن الحسين بن موسى بن بابويه 3 / 13

رسالة البصير فى معالم الدين1 / 166

الرسالة الثانية1 / 15

رسالة حول خبر مارية2 / 256

الرسالة شافعى1 / 162

رسالة فى آل أعين 3 / 43

رسالة فى حديث «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» 2 / 256

الرعاية لحال البداية فى علم الدراية3 / 315

الرواشح السماوية فى شرح الأحاديث الامامية 1 / 205، 339؛ 2 / 189؛ 4 / 431

روان شناسى اجتماعى 5 / 401

روان شناسى مرضى از كودكى تا بزرگسالى 5 / 401

روان شناسى نابه هنجار و زندگى نوين 5 / 368، 401، 402

روان شناسى نابه هنجارى در جهان متغيّر 5 / 370

روح فلسفه قرون وسط4 / 101

روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى4 / 266

روش فهم حديث2 / 153

روضات الجنات1 / 357؛ 2 / 125، 126، 153، 190، 380؛ 3 / 315

روض الجنان2 / 523

الروضه2 / 211

الروضة البهيّة فى شرح اللّمعة الدمشقيّة (شرح اللّمعة)2 / 153

روضة المتّقين1 / 402؛ 2 / 153، 191، 622؛ 3 / 293، 343؛ 4 / 514

رياحين الشريعه در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه3 / 171

الرياض1 / 184

رياض السالكين5 / 296

رياض العلماء1 / 264، 306، 355، 356، 357، 363، 364، 370، 460، 485؛ 2 / 189، 211، 268

رياض المسائل فى بيان أحكام الشرع بالدلائل2 / 153

رياضة العقول2 / 261

رياضة النفس5 / 390

رى باستان2 / 268

ريحانه الأدب1 / 208؛ 2 / 192

زاد المعاد4 / 466

زبدة البيان فى أحكام القرآن5 / 296

زبدة الرّسائل فى معرفة الأوائل5 / 498

الزبور4 / 318، 507

الزكاة3 / 19

الزمرّد1 / 155

زمينه روان شناسى5 / 369

زمينه روان شناسى 5 / 402

زندگانى مولانا جلال الدين محمّد4 / 466

الزهد3 / 43

الزينه1 / 183

الزينة فى الكلمات الاسلامية العربية1 / 184

سبك شناسى دانش رجال الحديث1 / 411

السرائر3 / 101؛ 5 / 293

ص: 715

سرّ الحيات2 / 230

سرّ السلسلة العلويّة3 / 132

السعادة و الاسعاد فى السيرة الإنسانية 5 / 386

سعد السّعود4 / 466

سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار3 / 171

سلامة القرآن من التحريف و تفنيد الافترأات على الشيعة 5 / 154

سلسلة مؤلّفات الشيخ المفيد2 / 268

سنن ابن ماجة1 / 465

سنن أبى داوود1 / 465؛ 2 / 269؛ 4 / 266

سنن الترمذى1 / 465؛ 2 / 283، 452، 622؛ 4 / 266

السنن الدارقطنى2 / 269

سنن الدارمى4 / 381

السنن الكبرى وفى ذيله الجوهر النقى4 / 266

سنن النسائى1 / 465؛ 2 / 446؛ 4 / 381

السنّة فى الشريعة الإسلامية 4 / 381

سير أعلام النبلاء 3 / 43؛ 4 / 360، 381

سير نابخردى5 / 393، 402

السيرة الحلبىّ4 / 466

السيرة النبوية 4 / 381

الشافى2 / 179، 183، 191، 211، 258، 259، 269، 344؛ 5 / 293

شاه نامه5 / 354، 365

الشجرة المباركة3 / 132

شرائع الأحكام2 / 409

شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام 5 / 296

شرائع الايمان1 / 365

شرح الاصول الخمسة5 / 297

شرح اصول كافى (مازندرانى)1 / 205؛ 2 / 153؛ 4 / 72، 154، 229، 294، 355، 406، ؛ 5 / 133، 134، 296، 301، 417، 424

شرح اصول الكافى (كمره اى)4 / 294

شرح اصول الكافى (ملاّ صدرا)4 / 154، 158، 186، 294

شرح الاُصول من الكافى4 / 63

شرح التعرف لمذهب التصوّف2 / 269

شرح جمل العلم و العمل 5 / 297

شرح جنود عقل و جهل2 / 400

شرح چهل حديث2 / 381، 397

شرح حديث جنود عقل و جهل2 / 396؛ 5 / 390، 402

شرح الشرح2 / 263

شرح عقائد الصدوق (تصحيح الاعتقاد) 2 / 269

شرح العقيدة المذهبة2 / 258

شرح المقاصد5 / 297

شرح منظوم4 / 294

شرح المواقف2 / 153؛ 4 / 513؛ 5 / 297

شرح نهج البلاغه1 / 177؛ 4 / 466؛ 5 / 297

الشروط الكبير و الصغير1 / 160

شريعت در آيينه معرف4 / 101

الشريف المرتضى2 / 269

شناخت نامه حضرت عبد العظيم حسنى و شهر رى2 / 269

شواهد التنزيل2 / 460

الشهاب فى الشيب و الشباب2 / 259

الشيخ الكلينى البغدادى و كتابه الكافى1 / 248؛ 2 / 153، 189، 430؛

ص: 716

3/ 101، 219؛ 4 / 63

شيعه در اسلام4 / 101

الشيعة الكرام لعلوم الإسلام2 / 380

الصافى (شرح اُصول الكافى)2 / 178، 179، 183، 191، 211، 269، 321

الصّافى فى تفسير القرآن4 / 467

صبح الأعشى5 / 497

الصّحاح2 / 154؛ 3 / 43

الصحاح تاج اللغة و صحاح العربّية4 / 36

الصحاح العربية4 / 101

صحاح اللغة4 / 406

صحف إبراهيم4 / 480، 496

صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان4 / 266

صحيح البخارى1 / 201، 202، 322، 465؛ 2 / 5، 7، 135، 136، 138، 139، 140، 142، 143، 145، 146، 147، 149، 150، 154، 220، 283، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 306، 309، 312، 313، 314، 317، 318، 319، 320، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 331، 332، 333، 334، 336، 367، 435، 438، 451، 457، 458، 459، 468، 499، 502، 509، 514، 546، 547، 549، 603، 614، 619، 622؛ 4 / 294، 381؛ 5 / 58، 70، 81، 82، 154، 180، 194، 215

صحيح البخارى بشرح الكرمانى2 / 154

صحيح الكافى1 / 475؛ 2 / 190؛ 3 / 102، 261، 291، 292، 315، 338

صحيح مسلم1 / 465؛ 2 / 135، 245، 283، 322، 325، 446، 450، 451، 453، 457، 459، 470، 501، 509، 546، 603، 622؛ 4 / 267، 381؛ 5 / 70، 81، 82، 154

صحيفه سجاديه1 / 206؛ 2 / 472؛ 4 / 355؛ 5 / 159

الصراط المستقيم1 / 387، 392

صفات الشيعة3 / 177، 219

الصلوة3 / 19

الصواعق المحرقة على أهل الرفض و الضلال و الزندقة2 / 269

صيانة القرآن من التحريف4 / 406؛ 5 / 70، 154

الضعفاء و المتروكين 3 / 43

طاسين الازل و الجواهر الاكبر1 / 188

طبقات2 / 380

طبقات ابن سعد2 / 460

طبقات أعلام الشيعة2 / 269

طبقات الصوفيّة2 / 154

الطبقات الكبرى 3 / 43، 169؛ 5 / 544

طبّ منصورى1 / 120

طلب و اراده4 / 186

طهارة الأعراق2 / 400؛ 5 / 391

طيف الخيال2 / 259

عاصمة الدولة العباسيين2 / 269

عجالة المعرفة فى اصول الدين5 / 297

عدم سهو النبى2 / 255

العدّة فى اُصول الفقه1 / 432؛ 2 / 263؛ 4 / 229؛ 5 / 69

عذاب القبر1 / 189

العرشية4 / 63

العروة الوثقى5 / 90

عقل و استنباط فقه4 / 101

عقل و اعتقاد دين4 / 102

ص: 717

عقل و وحى در قرون وسط4 / 102

العقيدة الطحاويه1 / 160

العقيقة2 / 68

العلل2 / 322، 323؛ 3 / 295، 300

علل الأخبار4 / 209

علل الحديث3 / 19

علل الشرائع2 / 251، 269؛ 3 / 102، 176، 187، 198، 202، 203، 204، 210، 211، 219؛ 5 / 133، 154، 297

العلل الكبير3 / 19

علم اخلاق اسلامى 5 / 402

علم اصول (مرحله اوّل و دوم)4 / 102

علم الحديث و دراية الحديث2 / 192

علم الهى امام (مجموعه درس گفتارها)4 / 513

علوم حديث2 / 157؛ 2 / 540؛ 3 / 75، 76؛ 4 / 431

علىّ اوّل...5 / 500

عمدة الطالب3 / 148، 171

عمدة عيون صحاح الأخبار فى مناقب إمام الأبرار 5 / 297

عمدة القارى2 / 614

عنوان الرّسائل فى معرفة الأوائل5 / 497

عنوان السفراء المذمومون1 / 47

عوائد الأيّام5 / 297

عوالى اللئالى1 / 250؛ 5 / 132، 154

العين4 / 36

عيون الأخبار4 / 209

عيون أخبار الرضا عليه السلام / 189، 251، 269، 623؛ 3 / 171، 177، 189، 190، 191، 195، 197، 199، 200، 205، 219؛

4 / 154، 294؛ 5 / 297

عيون الحكم والمواعظ4 / 36

العيون والمحاسن2 / 255

الغارات1 / 177؛ 3 / 43

الغدير 3 / 44؛ 5 / 390

الغدير فى الكتاب و السنّة و الأدب4 / 466

غرر الحكم ودرر الكلم4 / 63، 356

غرر الفوائد و درر القلائد2 / 259

غريب الحديث1 / 164

غنائم الأيّام فى مسائل الحلال و الحرام 5 / 297

الغنوصيّة فى الإسلام4 / 466

الغيبة نعمانى1 / 207، 388، 491؛ 2 / 185، 190، 261، 269؛ 3 / 101، 207

الغيبة والحيرة1 / 52

الفائق فى رواة و أصحاب الإمام الصادق عليه السلام 3 / 44

فتوحات4 / 443

الفخرى فى أنساب الطالبيّين3 / 133

فرائد الاُصول3 / 102؛ 4 / 154؛ 5 / 297

فرج المهموم5 / 297

فرق الشيعة1 / 175؛ 2 / 270

فرقه هاى اسلامى2 / 270

فروع الكافى3 / 102

فروغ ولايت در دعاى ندبه4 / 514

الفروق1 / 190

فرهنگ علوم فلسفى و كلامى4 / 63

فرهنگ معارف اسلامى3 / 254

فصل الخطاب4 / 394، 406؛ 5 / 154، 182

فصل نامه علوم حديث3 / 343

فصل نامه فقه3 / 44

ص: 718

فصل نامه نقد و نظر4 / 103

فصوص4 / 443

الفصول الفخرية3 / 133

الفصول المختارة2 / 255، 270؛ 5 / 32، 243، 293

الفصول المهمّة2 / 119، 154؛ 5 / 287، 293

فضائح المعتزله1 / 155

الفضائل1 / 166

فضائل الأشهر الثلاثة3 / 220

فضائل الشيعة3 / 177، 220

فضائل القرآن4 / 207

فضائل القرآن ابن ضريس2 / 460

فضل القرآن3 / 19

فضيحة المعتزله1 / 156

فقه الرضا عليه السلام / 404

فقه القرآن5 / 131، 154

الفقه المكمّل3 / 8، 20، 26، 28

فلسفه اخلاق5 / 402

فلسفه دين در قرن بيست4 / 102

فلسفه غرب5 / 383

الفوائح المسكيّة فى الفواتح المكّية5 / 497

الفوائد الحائرية1 / 399، 435

الفوائد الرجالية2 / 270؛ 3 / 44، 254

الفوائد الرضويّة3 / 254

الفوائد المدنية2 / 154، 176، 189، 270؛ 4 / 230

الفهرس ابن نديم2 / 460

الفهرست2 / 154؛ 3 / 44، 61، 101، 169، 254، 328، 344؛ 4 / 203، 204، 207، 230، 332؛ 5 / 32، 152، 293

الفهرست ابن نديم2 / 198، 460؛ 5 / 218

فهرست أسماء مصنّفى الشيعة3 / 75، 133

الفهرست طوسى1 / 34، 232، 367، 392، 426؛ 2 / 262، 270؛ 3 / 36، 75؛ 5 / 107، 112

فى تحريم الفقّاع2 / 262

فى ظلال نهج البلاغة4 / 467

فى وجوب الجزية2 / 262

قاعدة لا ضرر و لا ضرار2 / 125، 154

قاموس الرجال1 / 406؛ 2 / 190؛ 3 / 44، 244، 254؛ 5 / 32

قاموس قرآن4 / 63

القاموس المحيط2 / 623

القدريّة و المرجئة نشأتهما و أصولهما و موقف السلف منهما2 / 154

قرآن1 / 206، 465؛ 2 / 11، 19، 20، 30، 32، 40، 49، 50، 64، 96، 115، 116، 123، 135، 148، 149، 165، 166، 182، 200، 213، 220، 236، 242، 243، 244، 253، 255، 259، 261، 281، 289، 291، 292، 294، 302، 317، 321، 327، 334، 339، 346، 349، 350، 364، 365، 366، 367، 384، 389، 390، 407، 412، 429، 432، 436، 437، 438، 439، 441، 442، 443، 444، 445، 447، 451، 452، 457، 458، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 467، 468، 469، 470، 472، 473، 474، 475، 476، 477، 479، 480، 481، 482، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 489، 490، 496، 497، 498، 499، 502، 503، 505، 517، 518، 519، 521، 522، 523، 524، 525، 527، 528، 529، 531، 532، 533، 535، 536، 540، 541، 542، 543، 544، 557، 558،

ص: 719

561، 563، 564، 565، 568، 569، 571، 572، 573، 574، 575، 576، 580، 582، 583، 584، 585، 586، 587، 588، 589، 590، 601، 602، 603، 604، 609، 610، 611، 612، 615؛ 4 / 83، 232، 244، 255، 258، 260، 264، 274، 275، 281، 298، 299، 302، 304، 305، 306، 307، 310، 311، 312، 315، 318، 321، 322، 324، 327، 333، 334، 335، 336، 337، 339، 340، 341، 342، 343، 344، 345، 346، 348، 349، 350، 351، 352، 360، 363، 386، 390، 394، 399، 409، 412، 435، 436، 456، 475، 476، 483478، 485، 490، 496؛ 5 / 5، 25، 33، 34، 38، 39، 40، 41، 42، 44، 46، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 66، 73، 74، 75، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 91، 94، 101، 115، 118، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 133، 135، 136، 137، 138، 139، 143، 144، 146، 148، 149، 150، 153، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 189، 193، 194، 198، 199، 200، 201، 203، 205، 206، 209، 211، 232، 237، 238، 239، 244، 256، 262، 272، 279، 285، 299، 301، 306، 316، 331، 340، 346، 357، 386، 389، 392، 396، 400، 406، 416، 425، 441، 448

قرآن پژوهىِ خاورشناسان (دو فصل نامه تخصّصى قرآن)4 / 356

قرآن در اسلام4 / 406

قرآن در قرآن4 / 406

القرآن و العقل2 / 523

قرآن هرگز تحريف نشده 5 / 154

قرب الإسناد1 / 48، 365، 366 2 / 90؛ 3 / 102، 295، 309؛ 4 / 513

قصص الأنبياء3 / 220

قصص العلماء1 / 217، 477

قواعد الأحكام2 / 409

قواعد التحديث من فنون مصطلح الحديث4 / 431

قواعد المرام فى علم الكلام2 / 154؛ 4 / 154؛ 5 / 297

القواعد والفوائد فى الفقه والاصول والعربية 5 / 293

الكافى1 / 1، 2، 7، 8، 28، 29، 34، 36، 43، 44، 46، 52، 56، 144، 146، 147، 150، 173، 176، 177، 190، 191، 193، 194، 197، 199، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 210، 211، 213، 214، 218، 220، 221، 222، 223، 224، 225، 226، 227، 229، 232، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 247، 249، 250، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 259، 261، 262، 263، 265، 266، 267، 268، 271، 272، 274، 277، 286، 288، 289، 290، 291، 293، 295، 296، 298، 300، 301، 302، 304، 306، 309، 310، 311، 313، 316، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 331، 332، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 339، 340، 341، 344،

ص: 720

345، 346، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 359، 360، 361، 362، 363، 364، 366، 367، 368، 370، 371، 372، 373، 375، 378، 383، 384، 387، 388، 389، 390، 392، 395، 397، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 429، 430، 431، 433، 434، 435، 436، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 450، 452، 453، 454، 459، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 468، 469، 470، 471، 472،473، 474، 475، 476، 477، 478، 479، 480، 482، 483، 486، 489، 490، 491، 492، 493، 494، 496، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 513، 514، 515؛ 2 / 0، 5، 7، 8، 11، 15، 16، 17، 18، 19، 20، 21، 24، 26، 27، 31، 34، 35، 36، 40، 41، 45، 47، 49، 50، 54، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 97، 98، 99، 100، 104، 107، 108، 109، 110، 112، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 136، 138، 139، 143، 144، 146، 147، 148، 149، 150، 154، 155، 159، 160، 161، 162، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181، 182، 183، 184، 186، 187، 188، 189، 193، 196، 198، 200، 201، 202، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 216، 217، 224، 225، 226، 227، 228، 231، 233، 235، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 252، 253، 254، 257، 260، 264، 265، 270، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 292، 294، 295، 296، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 307، 308، 309، 312، 316، 317، 320، 321، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 332، 333، 336، 340، 341، 342، 343، 345، 346، 348، 349، 351، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 359، 360، 362، 364، 366، 367، 368، 369، 370، 371، 373، 374، 375، 376، 377، 382، 390، 393، 397، 398، 399، 401، 403، 405، 406، 407، 408، 409، 411، 412، 413، 415، 416؛ 3 / 39، 47، 49، 50، 57، 77، 89، 93، 95، 97، 99، 100، 101، 102، 103، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 133، 155، 169، 173، 174، 176، 178، 181، 182، 183، 184، 185، 186، 187، 189، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 216، 217، 220، 222، 223، 231، 238، 240، 242، 243، 244، 254، 257، 258، 259، 260، 261، 262، 263، 264، 265، 266، 267، 268، 290، 291، 292، 294، 295، 311، 315، 317، 319، 320،

ص: 721

321، 322، 323، 324، 328، 330، 331، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 339، 340، 341، 342، 344؛ 4 / 5، 6، 7، 8، 10، 14، 17، 18، 20، 29، 33، 36، 39، 40، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 62، 63، 65، 66، 67، 68، 70، 71، 72، 77، 82، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 100، 101، 105، 106، 108، 111، 113، 114، 119، 120، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 131، 134، 135، 136، 137، 138، 141، 143، 144، 147، 148، 150، 154، 157، 158، 159، 167، 168، 169، 170، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 179، 180، 181، 185، 187، 189، 190، 191، 192، 195، 196، 203، 204، 208، 210، 211، 212، 213، 214، 215، 219، 220، 222، 225، 228، 231، 232، 233، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 257، 264، 265، 267، 269، 270، 271، 273، 274، 275، 276، 279، 280، 281، 282، 284، 285، 286، 287، 291، 292، 294، 295، 297، 298، 299، 305، 306، 307، 308، 309، 310، 311، 315، 318، 320، 322، 323، 324، 325، 327، 328، 329، 330، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 339، 340، 342، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 356، 357، 363، 364، 365، 366، 367، 368، 369، 370، 371، 374، 375، 376، 377، 378، 379، 380، 381، 383، 384، 385، 386، 387، 388، 391، 392، 393، 394، 395، 396، 397، 398، 400، 401، 402، 404، 405، 407، 409، 413، 429، 430، 431، 433، 440، 444، 445، 446، 447، 448، 449، 455، 457، 458، 460، 462، 463، 469، 470، 471، 473، 474، 475، 476، 477، 478، 479، 480، 482، 483، 485، 487، 488، 490، 491؛ 5 / 5، 6، 7، 8، 11، 31، 33، 34، 37، 38، 39، 41، 42، 43، 45، 46، 47، 48، 49، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 60، 61، 62، 63، 64، 65، 66، 67، 68، 70، 73، 74، 75، 78، 85، 87، 91، 92، 95، 98، 111، 114، 122، 129، 133، 135، 138، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 148، 149، 150، 153، 154، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 169، 170، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 184، 186، 193، 194، 195، 196، 197، 198، 200، 205، 207، 213، 215، 217، 220، 222، 224، 225، 228، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 252، 254، 256، 258، 262، 263، 264، 265، 267، 274، 275، 279، 282، 283، 284، 287، 288، 289، 290، 291، 293، 301، 302، 310، 311، 316، 318، 323، 325، 326، 328، 334، 337، 338، 339، 340، 342، 345، 346، 347، 351، 352، 354، 358، 363، 365، 367، 391، 392، 393، 395، 397، 398، 400، 403، 405، 406، 407، 408، 412، 413، 415، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 430، 433، 435، 442، 443، 447، 449، 451، 453، 457، 459، 460، 465، 473، 474، 486، 488، 491، 492، 500، 501، 502، 503، 504، 506، 508، 509، 510، 512، 513، 514، 515،

ص: 722

516، 517، 518، 519، 520، 522، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 537، 538، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 545، 546، 547، 548، 549، 550، 552

الكافى فى الفقه4 / 154

الكافى فى مقالة المطلبى (شافعى)1 / 167

الكافى و تأويلاته الباطنية2 / 503

الكامل2 / 230

كامل الزيارات1 / 219، 353؛ 2 / 14، 15، 155؛ 3 / 133، 296؛ 5 / 109، 110

الكامل فى التاريخ1 / 465؛ 2 / 270؛ 4 / 356

الكامل فى ضعفاء الرجال 3 / 44

كتاب ابليس و جنوده1 / 35

كتاب الإثنا عشريّة2 / 123

كتاب الاحتجاج حميرى1 / 35

كتاب أخلاق المؤمن3 / 27

كتاب الأدب وهب البجلى3 / 27

كتاب الارض حميرى1 / 35

كتاب الأشربة (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب اقبال ثقفى3 / 36

كتاب الآداب (و المروءات)1 / 246

كتاب الأوائل اصفهانى5 / 499

كتاب الاوائل حميرى1 / 35

كتاب الأوائل دينورى مصرى5 / 494

كتاب الأوائل راشدى5 / 496

كتاب الأوائل شيبانى5 / 493

كتاب الأوائل عطّار5 / 495

كتاب الأوائل مدائنى5 / 492

كتاب الأوائل و الأواخر5 / 499

كتاب الأيمان و النذور (حسين بن سعيد) / 32

كتاب الأيمان والنذور وهب البجلى3 / 27

كتاب بسم الله الرحمن الرحيم1 / 185

كتاب تاريخ فلسفه غرب5 / 390

كتاب التأديب القاسانى3 / 28

كتاب التجارات والاجارات (حسين بن سعيد) 3 / 32

كتاب التفسير (ابن محبوب)3 / 23

كتاب تفسير القرآن (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب التقية (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب التمحيص5 / 297

كتاب التنبيه فى الإمامة5 / 219

كتاب الجامع وهب البجلى3 / 27

كتاب الجمل3 / 28

كتاب الجنائز (بكار بن احمد)3 / 36

كتاب الحج (اشعرى)3 / 37، 38

كتاب الحج (بكار بن احمد)3 / 36

كتاب الحج (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب الحج القاسانى3 / 28

كتاب الحج وهب البجلى3 / 27

كتاب الحدود (ابن محبوب)3 / 23

كتاب الحدود (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الحدود وهب البجلى3 / 27

كتاب الحقوق حميرى1 / 35

كتاب حقوق المؤمنين و فضلهم (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الحلال والحرام (ثقفى)3 / 36

كتاب خانه إبن طاووس 3 / 44

كتاب الخمس (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الدعاء (حسين بن سعيد)3 / 33

ص: 723

كتاب الديات (ابن محبوب)3 / 23

كتاب الديات (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الديات وهب البجلى3 / 27

كتاب الرحمة (كه همان كتاب الوضوء است) (اشعرى)3 / 37

كتاب الردّ على السلمانيّة1 / 246

كتاب الرد على الغلاة (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب روان شناسى نابه هنجارى5 / 375

كتاب الزكاة (اشعرى)3 / 38

كتاب الزكاة (بكار بن احمد)3 / 36

كتاب الزكاة (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب الزكاة (حمّاد)3 / 58

كتاب الزكاة وهب البجلى3 / 27

كتاب الزهد (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الزيارات (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب سليم بن قيس هلالى2 / 124، 126، 155؛ 5 / 199

كتاب السماحة والبلدان حميرى1 / 35

كتاب السماء حميرى1 / 35

كتاب السهو3 / 19

كتاب الشرايع3 / 19

كتاب الشهادات وهب البجلى3 / 27

كتاب الصفّين3 / 28

كتاب الصلاة5 / 298

كتاب الصلاة (البجلى)3 / 26

كتاب الصلاة (حريز)3 / 80

كتاب الصلاة (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب الصلاة (القاسانى)3 / 28

كتاب الصلاة (وهب البجلى)3 / 27

كتاب الصوم (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب الصيام (وهب البجلى)3 / 27

كتاب الصيد و الذبائح (حسين بن سعيد) 3 / 33

كتاب الضياء و النور3 / 37

كتاب الطبائع و النقض على قائلين بها 1 / 153

كتاب الطلاق (ابن محبوب)3 / 23

كتاب الطلاق (اشعرى)3 / 37

كتاب الطلاق (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب الطلاق (وهب البجلى)3 / 27

كتاب الطهارة2 / 155

كتاب الطهارة (بكار بن احمد)3 / 36

كتاب العتق (ابن محبوب)3 / 23

كتاب العتق و التدبير و المكاتبة (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب العين4 / 154، 407؛ 5 / 70

كتاب الغارات3 / 28

كتاب الغيبة3 / 209

كتاب الغيبة والحيرة1 / 48

كتاب الفرائض (ابن محبوب)3 / 23

كتاب الفرائض (اشعرى)3 / 37

كتاب الفرائض (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الفضائل (اشعرى)3 / 37

كتاب فى الحلال و الحرام3 / 14

كتاب فى الخلافة1 / 176

كتاب القرآن1 / 168

كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام3 / 7، 12

كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام (احمر كوفى) 3 / 15

كتاب مبوّب فى الحلال و الحرام (اسيدى بصرى)3 / 15

ص: 724

كتاب المبوّب فى الحلال و الحرام (سمعان مدنى) 3 / 15

كتاب مبوّب فى الفرائض3 / 7، 16

كتاب المثالب (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب المروّة (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب المسائل3 / 49، 53، 60، 62

كتاب المسائل بزنطى3 / 27

كتاب المسائل (محمّد بن مسلم)3 / 59

كتاب المشيخة3 / 23

كتاب المعرفة (ثقفى)3 / 35

الكتاب المعروف بالجامع3 / 13

كتاب مقدس4 / 267

كتاب المكاسب (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الملاحم (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب المناقب (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب من لا يحضره الفقيه1 / 203، 204، 237، 238، 247، 259، 263، 310، 319، 417، 418، 433، 460، 463، 472، 482، 507، 515؛ 2 / 7، 11، 78، 79، 80، 81، 83، 87، 94، 155، 177، 183، 212، 252، 270، 282، 285، 296، 325، 356، 363، 370، 405، 406، 407، 408، 409، 415، 417، 421، 422، 426، 428، 617؛ 3 / 10، 31، 34، 44، 75، 98، 102، 171، 176، 211، 212، 213، 214، 220، 222، 255، 294، 296، 321، 322، 326، 333، 334، 344؛ 5 / 458

كتاب النكاح3 / 19

كتاب النكاح (ابن محبوب)3 / 23

كتاب النكاح (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب النكاح وهب البجلى3 / 27

كتاب النوادر1 / 245؛ 2 / 90؛ 3 / 44

كتاب النوادر (ابن محبوب)3 / 23

كتاب النوادر احمد بن محمّد عيسى اشعرى3 / 33

كتاب النوادر بزنطى3 / 27

كتاب النهروان3 / 28

كتاب الوصايا (اشعرى)3 / 37

كتاب الوصايا (حسين بن سعيد)3 / 33

كتاب الوضوء (البجلى)3 / 26

كتاب الوضوء (حسين بن سعيد)3 / 32

كتاب الوضوء وهب البجلى3 / 27

كتاب يوم و ليلة3 / 19

كتب ثلاثون3 / 20، 27، 37

كسر الصّنم2 / 551، 583

الكشّاف (تفسير)4 / 332

الكشاف عن حقائق التنزيل4 / 267، 467؛ 5 / 294

كشف الحيرة1 / 491

كشف الضنون عن أسامى الكتب و الفنون4 / 513

كشف الغطاء5 / 90

كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة2 / 155

كشف اللثام5 / 298

كشف المحجّة1 / 408، 421

كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد5 / 298

كشف المهجة لثمرة المهجة2 / 190

الكشف و البيان فى تفسير القرآن4 / 267

كفاية الأثر3 / 208

كفاية الاُصول2 / 270

كلام جديد در گذر انديشه ها4 / 63، 102

كلّيات علوم اسلامى4 / 358، 381

ص: 725

كلّيات فى علم الرجال1 / 410؛ 2 / 190؛ 3 / 45

الكلينى فى إعلان مدرسة اهل البيت2 / 240

الكلينى وتأويلاته الباطنية2 / 441، 442، 521

كمال الدين1 / 52، 210، 372، 378، 389، 392؛ 2 / 185، 189، 252، 270؛ 3 / 107، 171، 176، 195، 197، 200، 201، 204، 206، 207، 208، 209، 210، 212، 220؛ 4 / 209، 294

كنز جامع الفوائد5 / 131

كنز العمّال2 / 503؛ 4 / 37، 267، 356، 382

كنز الفوائد4 / 154

الكنى و الألقاب2 / 191؛ 4 / 467

الكواكب المشرقة3 / 133

كيمياى سعادت5 / 386، 387

گزيده الكافى2 / 190؛ 3 / 261

گفتار در روش راه پروردن عقل4 / 102

گلشن راز2 / 396

اللامع1 / 181

لباب الأنساب3 / 133

لبّ اللباب4 / 431

لسان العرب4 / 154، 294، 407، 513؛ 5 / 34، 70، 76، 154

لسان الميزان1 / 465؛ 2 / 271؛ 3 / 45

لطائف المعارف5 / 495

اللطيف1 / 166

لطيف القول1 / 166

لغت نامه دهخدا2 / 271

لمحات فى الكتاب و الحديث و المذهب2 / 155

اللمعة الدمشقية1 / 157؛ 5 / 357، 365

اللوامع الإلهية فى المباحث الكلامية5 / 294

لوامع صاحبقرانيه (المشتهر بشرح الفقيه)2 / 271؛ 3 / 265، 293، 315

لؤلؤة البحرين فى الإجازات و تراجم رجال الحديث2 / 190

لؤلؤة البحرين فى الاجازة لقرتى العين3 / 315

ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام4 / 102، 187

ماقيل فى الأئمّة من الشعر1 / 201، 244؛ 2 / 277؛ 3 / 205

ما لا يسع المكلف الإخلال فيه2 / 261

ما يعلل و ما لا يعلل2 / 261

مباحث فى علوم القرآن4 / 332

مبدأ و معاد4 / 63

المبسوط2 / 189، 262

المبسوط فى شواهد الموطّأ1 / 161

المبسوط فى الفقه1 / 161

المبسوط فى فقه الإمامية1 / 203؛ 5 / 294

متشابه القرآن و مختلفه4 / 438، 467؛ 5 / 298

المتعة3 / 110

المتمسّك بحبل آل الرسول1 / 208

متن تجديد نظر شده راهنماى تشخيص و آمارى اختلال هاى روانى 5 / 402

المثالب5 / 182

مثنوى معنوى4 / 267

مجالس المؤمنين1 / 53

المجدى فى أنساب الطالبيّين3 / 133، 148، 169

المجروحين2 / 271

ص: 726

مجمع البحرين4 / 102، 154

مجمع البيان فى تفسير القرآن2 / 522؛ 4 / 267، 332، 407، 467؛ 5 / 71، 90، 298

مجمع الرجال3 / 171؛ 5 / 154

مجمع الزوائد5 / 127، 154

مجمع الفايدة و البرهان3 / 255؛ 5 / 298

المحاسن1 / 39، 176، 177، 421؛ 2 / 22، 54، 59، 60، 90، 91، 155، 224، 271، 275، 294، 623؛ 3 / 29، 30، 31، 45، 56، 75؛ 4 / 154؛ 5 / 247

محاسن الوسائل فى (إلى) علم (معرفة) الأوائل5 / 496

المحاسن و المساوى5 / 494

محاضرة الأوائل و مسامرة الأواخر5 / 497

المحاكمة بين شرح الاشارات (چاپ شده در ذيل الإشارات و التنبيهات4 / 102

المحجة البيضاء5 / 387

المحجّة البيضاء فى إحياء الاحياء 5 / 403

المحجّة البيضاء فى تهذيب الإحياء5 / 387

المحرر الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز 4 / 267

محصّل أفكار المتقدّمين و المتأخّرين من العلماء و المتكلّمى4 / 102

المحصول1 / 184

مختصر بصائر الدرجات1 / 249؛ 3 / 34

مختصر عمل يوم و ليلة2 / 263

مختصر المصباح2 / 263

المختلف1 / 427

مختلف الشيعة5 / 298

المخلص فى الكلام2 / 259

مدارك الأحكام فى شرح شرائع الإسلام 3 / 255؛ 5 / 298

مدارك العروة2 / 155

المدخل إلى دراسة الحديث والسنة4 / 431

المدخل إلى علم الاُصول2 / 271

مدخل إلى علم الفقه عند المسلمين الشيعة 3 / 45

المدخل الى علم الاُصول2 / 218

المدخل الى مذهب الطبرى1 / 167

مدينة العلم2 / 183

مذاهب التفسير الإسلامى4 / 407

مذاهب و گرايش هاى اسلامى2 / 271

مرآة العقول1 / 204، 205، 227، 240، 259، 271، 291، 294، 302، 303، 306، 339، 368، 370، 388، 393، 421، 425، 437، 460، 461، 462، 465، 470، 478، 486، 487؛ 2 / 6، 35، 110، 134، 155، 167، 168، 169، 173، 175، 179، 191، 210، 213، 218، 220، 271، 308، 324، 336، 451، 452، 511، 528، 573، 593، 595، 597، 598، 599، 600، 601، 604، 605، 607، 612، 613، 614، 615، 618، 619، 620، 621، 623؛ 3 / 257، 258، 260، 262، 263، 265، 268، 292، 315؛ 4 / 63، 191، 195، 196، 210، 223، 230، 407، 437، 451، 467، 514؛ 5 / 75، 142، 154، 269، 298، 475

المراجعات2 / 271

مراحل اخلاق در قرآن5 / 402

مراة العقول فى شرح أخبار آل الرسول 1 / 449

المرشد3 / 34

ص: 727

مروج الذهب1 / 11، 22، 31، 63، 64، 65، 66، 70، 71، 75، 76، 80، 81، 85، 86، 88، 89، 90، 91، 92، 93، 99، 100، 102، 115، 117، 137؛ 4 / 447

مروج الذهب و معادن الجوهر2 / 271

المزار1 / 243؛ 3 / 133، 215، 216، 217

المزار ابن المشهدى3 / 178، 218، 220

المزار شهيد اوّل3 / 218

المزار الكبير1 / 249

المزنى1 / 168

مسئلتين خالف عليها الشافعى1 / 167

المسائل3 / 122

مسائل ابن البرّاج2 / 262

المسائل الإلياسية2 / 262

مسائل حرجة فى فقه المرأة1 / 411

مسائل الرجال3 / 27

المسائل السّرويّة4 / 467؛ 5 / 294

المسائل الصاغانية2 / 255

مسائل العسكريات1 / 153

المسائل العكبرية2 / 255؛ 4 / 437، 460، 467

مسائل على بن جعفر عليه السلام / 13

مسائل محمّد بن مسلم3 / 47

مسارّ الشيعة فى مختصر تواريخ الشريعة 2 / 256

مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام 5 / 298

مسألة التقريب بين أهل السنّة و الشيع 4 / 294

مسألة فى الإرادة2 / 255

مسألة فى العمل بخبر الواحد2 / 263

المستثبت1 / 175

المستدرك1 / 434، 435

مستدركات علم رجال الحديث 3 / 45، 133

مستدرك سفينة البحار2 / 192

المستدرك على الصحيحين4 / 356

مستدرك الوسائل1 / 419، 472، 479؛ 2 / 164، 168، 169، 173، 175، 177، 181، 187، 192، 284، 296، 324، 623؛ 3 / 344؛ 4 / 230، 308

المسترشد1 / 155، 175، 178

المستصفى فى علم الاُصول 4 / 358، 382

المستطرفات5 / 543

مستند الشيعة فى أحكام الشريعة5 / 298

المسلك فى اُصول الدين4 / 154؛ 5 / 294

مسند ابن حنبل4 / 382

مسند أبى يعلى4 / 382؛ 5 / 127

مسند أحمد2 / 271؛ 2 / 283؛ 4 / 267، 294، 332؛ 5 / 71

مسند البزّاز5 / 127

المسند الجامع المعلل4 / 267

مشارق الشموس3 / 255

مشتركات كاظمى3 / 230

مشرق الشمسين1 / 431؛ 2 / 271؛ 3 / 255، 316، 344؛ 4 / 432

مشكاة الأنوار فى غرر الأخبار4 / 37

مشيخه3 / 8، 23

مشيخه ابن محبوب3 / 24، 25

المصاحف ابن ابى داوود2 / 460

مصادقة الإخوان3 / 177، 220

مصباح الزائر3 / 216

مصباح الفقيه1 / 401

ص: 728

مصباح المتهجّد1 / 366، 370؛ 2 / 263؛ 3 / 215، 216، 217

مصباح المنهاج ([قسم] الاجتهاد و التقليد) 2 / 156

المصباح المنير4 / 155

مصباح الهداية فى اثبات الولاية3 / 198

مصحف على عليه السلام / 321، 323

مصحف فاطمه عليهاالسلام / 480، 482، 483، 484

المصنّف من الأحاديث و الآثار5 / 493

المضاربه ثلجى1 / 159

مطارحاتٌ فى الفكر و العقيدة2 / 156

معادن الجواهر و نزهة الخواطر فى علوم الأوائل5 / 499

معارج القدس فى مدارج معرفه النفس5 / 386

معارج نهج البلاغه4 / 467

المعارف5 / 493

معالم الدين3 / 217

معالم العلماء2 / 156؛ 3 / 45؛ 4 / 332

معالم المدرستين2 / 191، 519

معانى الأخبار2 / 251؛ 3 / 177، 184، 189، 190، 202، 203، 220؛ 4 / 155، 514؛ 5 / 134، 155، 298

المعتبر3 / 27

المعتبر فى شرح المختصر1 / 224؛ 3 / 27، 45؛ 5 / 294

معجم أحاديث الإمام المهدى3 / 206

معجم الأوائل فى تاريخ العرب و المسلمين5 / 499

معجم البلدان 3 / 45

معجم رجال الحديث1 / 365، 410، 412؛ 2 / 190، 272؛ 3 / 45، 133، 171، 220، 230، 244، 255، 316، 317، 318، 320، 336، 341، 342، 344؛ 4 / 230؛ 5 / 155

معجم الشعراء5 / 542

معجم الفروق اللغوية4 / 155

المعجم الكبير3 / 24، 170

معجم مصطلحات الحديث و لطائف الأسانيد 4 / 432

معجم مصطلحات الرجال و الدراية 3 / 45

المعجم المفهرس لألفاظ أحاديث بحار الأنوار 3 / 102

معجم المقاييس اللغة4 / 37، 155، 356، 470؛ 5 / 76، 155

المعجم الوسيط 3 / 45، 171

معراج السعادة2 / 401

معرفت امام4 / 294، 513

معرفت حجّت خدا4 / 155

معرفت فطرى خدا5 / 298

المعرفة1 / 177

معرفة الحديث1 / 411

معناشناسى و روش شناسى تأويل4 / 407

المغنى2 / 258، 272

المغنى من الحجاج2 / 258

مفاتيح1 / 435

مفاتيح الغيب (تفسير كبير) 5 / 71

مفاخر اسلام2 / 190

مفتاح الفلاح فى عمل اليوم و الليلة من الواجبات و المستحبات و الآداب2 / 272

المفصح2 / 261

ص: 729

المفيد من معجم رجال الحديث 3 / 45

المقالات1 / 158

مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين 1 / 157؛ 2 / 272؛ 5 / 298

المقالات الخمس1 / 355

المقالات فى اُصول الديانات2 / 230

المقالات فى المذاهب و المختارات2 / 269

مقاتل الطالبيّين3 / 118، 133

المقالات و الفرق1 / 175

مقاييس اللغة4 / 108، 513

مقباس الهداية1 / 406؛ 3 / 45، 316؛ 4 / 230، 432

مقتل أبى عبد اللّه عليه السلام / 263

مقتل امير المؤنين على عليه السلام / 176

مقتل الحسين عليه السلام / 176

مقدمه ابن خلدون4 / 513

مقدمه اى بر سير تفكّر در قرون وسط 4 / 102

مقدّمه اى بر فقه شيعه 4 / 382

مقدمه اُصول الكافى2 / 191

مقدمه فتح البارى في شرح صحيح البخارى 2 / 317

مقدّمة فى المدخل إلى علم الكلام2 / 261

المقنع2 / 253؛ 3 / 177، 220

المقنعة2 / 82، 83، 85، 86، 87، 256، 409، 428؛ 5 / 294

مقياس الهداية3 / 255

مكارم الأخلاق1 /482

المكاسب3 / 122

مكتب حديثى قم 3 / 45

مكتب در فرآيند تكامل2 / 156؛ 4 / 273، 295، 468

مكتب ها و فرقه هاى اسلامى در سده هاى ميانه 5 / 298

الملل و النحل1 / 215؛ 2 / 156، 272؛ 3 / 46؛ 4 / 295

المنار4 / 407

مناسك الحجّ2 / 262

مناقب آل أبى طالب4 / 468

مناقب ابن مغازلى5 / 169

المناقب خوارزمى2 / 460

مناهج البيان4 / 514؛ 5 / 299

مناهج اليقين فى اصول الدين5 / 299

مناهل العرفان4 / 310، 332، 407؛ 5 / 71

منتخب الأثر1 / 415

منتخب البصائر3 / 311

المنتظم5 / 390

منتقلة الطالبية3 / 133

منتقى الجمان1 / 449؛ 2 / 94، 156، 615؛ 3 / 228، 255، 261، 316

منتهى المطلب 4 / 102؛ 5 / 299

منتهى المقال فى أحوال الرجال2 / 181، 191

المنجد4 / 63

منطق و معرفت از نظر غزالى5 / 402

منظومه ويس و رامين1 / 127

المنقذ من التقليد5 / 294

من وحى القرآن5 / 71

منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة4 / 155، 468

منهاج السنّة2 / 444

منهاج الكرامة2 / 444

ص: 730

منهج الاستدلال على مسائل الإعتقاد عند أهل السنّة والجماع4 / 295

المنهج الرجالى1 / 407

منهج الصادقين2 / 523

منهج المقال (الرجال الكبير)3 / 171

منهج النقد فى علوم الحديث 3 / 46؛ 4 / 432

منية المريد4 / 356

المواعظ1 / 187

مواعظ العارفين1 / 187

المواقف2 / 156

موسوعة الأحاديث و الآثار الضعيفة والموضوعة2 / 526

موسوعة حياة الصحابيات3 / 171

الموسوعة الرجالية3 / 244

الموضح عن جهة اعجاز القرآن2 / 259

الموضوعات ابن جوزى2 / 544

الموضوعات فى الآثار و الأخبار1 / 411

موطّأ2 / 445؛ 3 / 15؛ 5 / 71

المهذّب5 / 294

مهر تابان4 / 259، 267

ميراث حديث شيعه3 / 74

ميراث مكتوب شيعه از سه قرن نخستين هجرى 3 / 46، 76

الميزان2 / 523، 532؛ 4 / 157، 159، 191، 254، 262

ميزان الاعتدال 3 / 46

ميزان حكمت (مجموعه سخنرانى ها و مقالات «همايش ملّى ميزان حكمت» )4 / 187

ميزان الحكمة4 / 103، 356

ميزان الحكمة با ترجمه فارسى4 / 37

ميزان العمل2 / 395

الميزان فى تفسير القرآن4 / 103، 155، 230، 267، 332، 356، 407؛ 5 / 70، 153، 294

المؤمن 3 / 46

الناسخ و المنسوخ5 / 70

الناصريات2 / 258

النافع يوم الحشر5 / 294

نامه آستان قدس3 / 8

نبراس الضياء و تسواء السواء4 / 295

النصرة1 / 185

نضد القواعد الفقهية على مذهب الامامية5 / 299

نظريه هاى روان درمانى 5 / 402

نقد الرجال 3 / 46؛ 4 / 230؛ 5 / 12، 32

نقد و بررسى مكاتب اخلاقى5 / 402

نقد و فهم حديث از ديدگاه علاّمه طباطبايى در الميزان4 / 187

نقدى بر تهافت الفلاسفه غزالى4 / 159

النقض1 / 12، 14

نقض (بعض مثالب النّواصب فى نقض بعض فضائح الرّوافض4 / 468

النقض على ابن جنيد فى اجتهاده بالرأى 1 / 219

النقض على ارسطاطاليس فى الكون و الفساد1 / 153

النقض على الخالدى فى الارجاء1 / 155

نقض كتاب عبيد اللّه بن طالب1 / 162

نقض كتاب المدلّسين على الكرابيسى 1 / 160

نقل القرآن1 / 155

النكت الاعتقادية2 / 255

ص: 731

النكت فى مقدّمات الاُصول2 / 255

نوادر (اشعرى)3 / 25

النوادر ثلجى1 / 159

نوادر الحكمة1 / 458؛ 2 / 309؛ 3 / 34

نور البراهين4 / 155، 191، 230

نور الثقلين4 / 332

نهايه الحكمة4 / 103

النهاية5 / 482

نهاية الأفكار1 / 404؛ 4 / 155

نهاية الاقدام فى علم الكلام5 / 299

نهاية الحكمة4 / 159، 187، 295

نهاية الدراية (شرح الوجيزة)1 / 404؛ 2 / 125، 189؛ 4 / 432

النهاية فى غريب الحديث4 / 37

النهاية فى مجرد الفقه والفتاوى1 / 203؛ 2 / 262، 272

نهج البلاغه1 / 203، 206، 482؛ 2 / 472، 585؛ 3 / 294؛ 4 / 37، 87، 392، 407، 447، 452، 468؛ 5 / 155

نهج الحق و كشف الصدق5 / 299

واژه هاى دخيل در قرآن مجيد4 / 103

الوافى1 / 68، 139، 204، 205، 226، 240، 285، 286، 289، 294، 297، 298، 307، 339، 346، 444، 461، 487؛ 2 / 116، 117، 118، 119، 156، 272، 409؛ 3 / 10؛ 4 / 155، 230، 407؛ 5 / 89، 141، 153، 197، 294، 458

الوجيزة فى علم الدراية4 / 432

الوسائل (الرّسائل) إلى معرفة (مسامرة) الأوائل5 / 497

وسائل السّائل إلى معرفة الأوائل5 / 494، 497

وسائلالشيعة1 / 220، 239، 285، 297، 307، 366، 367، 370، 426، 447، 452، 475، 479، 487، 515؛ 2 / 116، 119، 120، 132، 161، 163، 164، 173، 183، 189، 201، 228، 272، 297، 324، 409، 421، 422، 428، 616، 624؛ 3 / 171، 255، 344؛ 4 / 230، 308، 513؛ 5 / 299، 391، 392، 395، 403

الوسيلة الى نيل الفضيلة5 / 294

وفود العرب إلى النبى صلى الله عليه و آله / 28

وفيات الأعيان4 / 513

ولايت كلّى4 / 468

الولاية التّكوينية بين القرآن و البرها4 / 468

الولاء1 / 168

الهداية2 / 253؛ 3 / 177، 220

هداية الأبرار إلى طريق الأئمّة الأطهار 2 / 189

هداية المحدّثين إلى طريقة المحمّدين 3 / 229، 239، 255

هدى السارى (مقدّمة فتح البارى شرح صحيح البخارى)2 / 156

هدية الأحباب2 / 191

هدية العارفين 3 / 46

هرمنوتيك4 / 103

هزار گفتار1 / 187

هستى از نظر فلسفه و عرفان4 / 187

يادنامه مجلسى3 / 74، 75

الياقوت4 / 155؛ 5 / 233

الياقوت فى علم الكلام5 / 294

ينابيع المودة لذوى القربى4 / 514

ص: 732

فهرست تفصيلى

(10)

فهرست تفصيلى

فهرست اجمالى .......... 5

تأمّلى در باب حجّت اصول «الكافى» .......... 7

چكيده .......... 7

منابع و مآخذ .......... 32

مسئله نَسخ ، در كتاب «الكافى» و ديدگاه كلينى .......... 33

چكيده .......... 33

مقدّمه .......... 33

الف . معناى نسخ .......... 34

حقيقت نسخ .......... 36

تفاوت نسخ با تخصيص و بدا .......... 37

ب . ضرورت آگاهى به دانش نسخ .......... 38

ج . اقسام نَسخ .......... 40

1 . اقسام نسخ به لحاظ ناسخ .......... 40

يك . نسخ قرآن به قرآن ..........41

توقيت حكم .......... 48

دو . نسخ قرآن به سنّت .......... 49

سه . نسخ سنّت به قرآن .......... 49

چهار. نسخ سنّت به سنّت .......... 53

2 . اقسام نسخ به لحاظ منسوخ .......... 54

يك . نسخ حكمْ بدون نسخ تلاوت .......... 54

دو . نسخ تلاوتْ بدون نسخ حكم.......... 55

ص: 733

سه. نسخ حكمْ همراه با نسخ تلاوت .......... 58

د . عالمان به نسخ .......... 59

ه- . تأويل ناسخ و منسوخ .......... 61

چند نكته .......... 61

جمع بندى .......... 62

منابع و مآخذ .......... 69

صيانت قرآن از تحريف در احاديث «الكافى» .......... 73

چكيده .......... 73

مقدّمه .......... 74

يك . كليّات (مفاهيم) .......... 76

الف . معناى لغوى تحريف .......... 76

ب . معناى اصطلاحى تحريف .......... 76

1 . تحريف معنوى آيات قرآن كريم .......... 77

2 . تحريف به معناى تغيير در برخى حروف و حركات .......... 78

3 . تحريف به معناى زياد شدن چيزى به قرآن اصلى (قرآن نازل) .......... 79

4 . تحريف به معناى كم شدن چيزى از قرآن نازل .......... 79

ج . استدلال بر ردّ تحريف قرآن .......... 83

1 . وعده الهى در حفظ قرآن كريم ، به عنوان ذكر نازل گشته .......... 83

2 . حديث ثقلين و حواله دادن پيامبر صلى الله عليه و آله امّتش را جهت رستگار شدن به... .......... 84

3 . عرضه احاديث به قرآن ، به عنوان معيار نقد .......... 85

4 . رواياتى كه مضمون آنها كامل بودن قرآنِ موجود در عصر ائمّه عليهم السلام است .......... 85

5 . اتّفاق علماى بزرگ شيعه بر عدم تحريف قرآن .......... 88

بررسى روايات مورد بحث «الكافى» .......... 91

1 . حديث اوّل .......... 92

2 . حديث دوم .......... 92

3 . حديث هفتم .......... 93

4 . حديث دوازدهم .......... 93

5 . حديث پانزدهم .......... 93

6 . حديث هجدهم .......... 93

7 . حديث چهلم .......... 94

8 . حديث هفتادم .......... 94

ص: 734

اصل احاديث .......... 94

1 . حديث هشتم .......... 95

2 . حديث بيست و سوم .......... 95

3 . حديث بيست و پنجم .......... 95

4 . حديث بيست و ششم .......... 95

5 . حديث بيست و هفتم .......... 95

6 . حديث سى و دوم .......... 96

7 . حديث چهل و سوم .......... 96

8 . حديث چهل و پنجم .......... 96

9 . حديث چهل و هفتم .......... 97

10 . حديث پنجاه و هشتم .......... 97

11 . حديث پنجاه و نهم .......... 97

12 . حديث شصتم .......... 98

13 . حديث شصت و چهارم .......... 98

بررسى و نقد روايات .......... 98

الف . سند روايات .......... 99

مباحث رجالى .......... 101

حديث اوّل .......... 101

حديث دوم .......... 104

حديث سوم .......... 104

حديث چهارم و پنجم .......... 106

حديث ششم .......... 106

حديث هفتم .......... 106

1 . معلّى بن محمّد .......... 107

2 . محمّد بن اورمة .......... 107

3 . على بن عبد اللّه .......... 108

4 . على بن حسّان .......... 109

5 . عبد الرحمان بن كثير .......... 110

حديث هشتم .......... 110

حديث نهم .......... 111

حديث دهم .......... 111

ص: 735

حديث يازدهم .......... 113

حديث دوازدهم .......... 113

حديث سيزدهم .......... 114

نتيجه گيرى .......... 114

ب. مفهوم روايات .......... 118

1 . دوگونه بودن نزول قرآن .......... 119

2 . نزول قرآن، همراه تفسير و تأويل .......... 120

يك . ديگر رواياتى كه در اين باب آمده است .......... 136

دو . در تعارض بودن غير از اين معنا، با برخى از مسلّمات دين .......... 136

سه . فهم مؤلّف كتاب «الكافى» از اين احاديث .......... 138

چهار . فهم علماى بزرگ و شارحان كتاب «الكافى» از اين احاديث .......... 140

چند يادآورى .......... 143

حسن ختام .......... 151

منابع و مآخذ .......... 152

تأمّلى در احاديث تحريف نماى «الكافى» .......... 157

چكيده .......... 157

درآمد .......... 158

واژه تحريف در لغت و اصطلاح .......... 158

سير انديشه تحريفْ ناپذيرى قرآن .......... 159

سلامت قرآن از تحريف در «الكافى» .......... 161

بررسى دسته اوّل روايات .......... 163

1 . قرآن ، معيار نقد انديشه ها و روايات .......... 164

2 . دشوارى ها در سرشت احاديث .......... 165

3 . ساختار قرآن و شيوه آموزه هاى وحى .......... 165

4 . سيره صحابه در نگارش شرح تفسيرى در متن مصحف .......... 167

5 . درك گونه هاى وحى .......... 168

6 . شناخت واژگان كليدى در احاديث .......... 170

7 . جامع نگرى در احاديث .......... 174

بررسى دسته دوم روايات .......... 177

منابع و مآخذ .......... 185

نفى برداشت تحريف از صحيحه هشام در «الكافى» .......... 193

چكيده .......... 193

ص: 736

درآمد .......... 194

الف . متن و اِسناد حديث .......... 195

ب . پاسخى مبتنى بر پژوهش در نُسَخ حديث .......... 197

1 . نُسخى با عبارت «سبعة آلاف آية» .......... 197

2 . نظريّه تقريبى بودن عدد .......... 198

3 . درنگى بر اين نظريّه .......... 198

ج . پاسخى مبتنى بر تحقيق در مفاد حديث .......... 200

1 . حمل بر معنايى اعمّ از وحى قرآنى و وحى بيانى .......... 201

يك . نماى اجمالى اين تأويل .......... 201

دو . نماى تفصيلىِ تأويل .......... 201

2 . تأويل حديث در گفتار برخى محدّثان .......... 202

يك . گفتار شيخ صدوق .......... 203

دو . گفتار محدّث اُرمَوى .......... 204

سه . گفتار محدّث فيض .......... 204

3 . ساير شواهد نزول وحى بيانى .......... 205

يك . شواهد قرآنى .......... 205

دو . شواهد حديثى .......... 206

د . پاسخ مبتنى بر تدقيق در مبانى حجّيت حديث .......... 207

1 . عدم حجّيت هر حديثى با ظواهر معنايى اش .......... 208

2 . منع شذوذ حديث از حجّيت آن .......... 208

3 . دلايل بى اعتبارى اخبار شاذ .......... 210

يك . عدم جريان أصالة عدم السهو .......... 210

دو . مرجعيت كتاب و سنّت و عقل و وجدان .......... 210

منابع و مآخذ .......... 212

بررسى آراى كلامى اختلافىِ شيخ مفيد با نوبختيان با تكيه بر احاديث «الكافى» .......... 217

چكيده .......... 217

درآمد .......... 218

الف . استحقاقى يا تفضّلى بودن نبوّت و امامت .......... 221

ب . ولايت واليان ائمّه عليهم السلام ، به نص است يا اختيار؟ .......... 223

ج . معرفت امامان به همه صناعات و زبان ها .......... 224

1. آگاهى امام از زبانى خاص .......... 225

2. آشنايى امام به كتاب هاى آسمانى پيشين و علوم و سخنان پيامبران .......... 225

ص: 737

3. عمومات دال بر دامنه فراگير و گسترده دانش امام .......... 226

4. آگاهى امامان از زبان ديگر موجودات زنده .......... 226

5. امامان ، به عنوان حجّت خدا و شاهد او بر خلق، جامع تمامى كمالات .......... 226

د . ظهور معجزات و اعلام بر دست ائمّه عليهم السلام .......... 228

1. آگاهى هاى ائمّه عليهم السلام از امور غيبى .......... 229

2. دارا بودن اسم اعظم توسط ائمّه عليهم السلام .......... 229

3. مطيع بودن همه چيز براى ائمّه عليهم السلام .......... 229

4. وجود آيات پيامبران در نزد امامان عليهم السلام .......... 230

230 5. نشان دادن معجزه توسّط امام براى اثبات امامت خود .......... 230

6. وقوع معجزات از ائمّه عليهم السلام .......... 231

ه . ظهور معجزات به دست افراد منصوب ائمّه عليهم السلام اعم از خواص ، سفيران و ابواب .......... 232

و . شنيدن سخن فرشتگان ، بدون ديدن خود آنها توسّط امامان عليهم السلام .......... 234

ز . احوال پيامبران و امامان ، پس از وفات .......... 237

ح . گردآورى و تدوين قرآن .......... 238

ط . وعد و وعيد .......... 239

ى . معرفت و طاعت كفّار .......... 243

1. بسيارى از كفّار به خداى متعال شناخت دارند .......... 244

2. كفّار ، در بسيارى از افعال ، مطيع خدا هستند .......... 248

3. كفّار ، بر اين معرفت و طاعت ، در دنيا پاداش مى بينند .......... 248

ك . احباط و تكفير .......... 252

1 . تكفير .......... 254

2 . احباط .......... 257

ل . موافات .......... 259

م . گناهان صغيره و كبيره .......... 269

ن . اسما و احكام .......... 275

ديگر اختلافات .......... 288

جمع بندى .......... 289

منابع و مآخذ .......... 292

حقيقت ايمان و كفر در «شرح اُصول الكافى» ، از منظر ملاّ صالح مازندرانى .......... 301

چكيده .......... 301

درآمد .......... 301

الف . پيشينه تاريخى بحث ، در ميان فرقه ها .......... 302

ص: 738

1. خوارج .......... 303

2 . مرجئه .......... 303

3 . معتزله .......... 305

4 . اشاعره .......... 306

ب . تبيين مفهوم ايمان .......... 306

1 . ايمان در لغت .......... 306

2 . ايمان از ديدگاه عالمان شيعى .......... 307

3 . ديدگاه برخى از عالمان اهل سنّت .......... 309

ج . حقيقت ايمان در روايات ، از منظر ملاّصالح مازندرانى .......... 310

د . ارتباط ايمان و عمل ، از منظر شارح .......... 315

1 . استناد به آيات .......... 315

2 . استناد به روايات .......... 316

3 . تأثير عمل ، در تكامل ايمان .......... 319

4 . جمع بندى و داورى .......... 321

ه- . ارتباط ايمان و گناه .......... 323

1 . ديدگاه ملا صالح .......... 324

2 . دسته بندى روايات .......... 325

3 . جمع روايات .......... 330

و . تبيين مفهوم كفر .......... 332

1 . كفر در لغت .......... 332

2 . كفر در ديدگاه دانشوران .......... 333

3 . مفهوم كفر در روايات ، از نگاه شارح .......... 334

يك . كفر جحود .......... 334

دو . كفر نعمت .......... 337

سه . كفر به معناى ترك دستور خداوند .......... 338

چهار . كفر به معناى برائت جستن .......... 340

منابع و مآخذ .......... 341

جلوه مسائل زنان، در «الكافى» .......... 345

چكيده .......... 345

مقدّمه .......... 346

الف. انواع زنان .......... 347

1. زنان باايمان .......... 347

ص: 739

2. زنان مورد اعتماد .......... 349

3. زنان راوى .......... 351

ب. سفارش به مردان در رفتار با زنان .......... 352

1. گرامى داشت زنان .......... 352

2. نحوه انتخاب همسر .......... 354

3. مسئله كنيزان .......... 356

4. دورى جستن از زنان .......... 357

ج. عملكرد زنان .......... 359

1. پيشگامى زنان .......... 359

2. حضور در كنار مردان .......... 360

3. تساوى زنان و مردان .......... 361

نتيجه گيرى .......... 363

منابع و مآخذ .......... 365

به هنجارى و نابه هنجارى رفتار در روان شناسى معاصر و مقايسه آن با طبقه بندى «الكافى» .......... 367

چكيده .......... 367

الف . درآمد .......... 367

ب . ملاك هاى نابه هنجارى رفتار در روان شناسى .......... 368

ج . آشفتگى و ناهماهنگى .......... 374

د . در جستجوى علّت ها .......... 376

ه- . گذرى به آفاق ديگر .......... 380

1 . به هنجارى و نابه هنجارى در اخلاق .......... 381

2 . ديدگاه فيلسوفان .......... 383

3 . عالمان اخلاق اسلامى و آثار آنها .......... 385

گروه اوّل .......... 387

گروه دوم .......... 389

4 . اخلاق در جوامع حديثى .......... 391

و . «الكافى» : مبانى انسان شناسى و طبقه بندى صفات و رفتار .......... 393

منابع و مآخذ .......... 401

الف . فارسى .......... 401

ب . عربى .......... 402

ج . انگليسى .......... 403

نگاهى به طبيعت در احاديث «الكافى» .......... 405

ص: 740

چكيده .......... 405

درآمد .......... 406

الف . اهمّيت محيط زيست .......... 407

ب . چيستىِ طبيعت .......... 411

ج . تأثير طبيعت بر زندگى انسان .......... 413

د . طبيعت ، وسيله آگاه سازىِ انسان .......... 422

ه- . بحران هاى زيست محيطى و كژى هاى معنوى انسان .......... 423

و . فساد بر روى زمين .......... 426

ز . علل بحران هاى زيستْ محيطى .......... 428

1 . تغيير ديدگاه معرفتى آدميان در برخورد با محيط زيست .......... 428

2 . مصرف گرايى .......... 429

ح . رابطه اجرايى نشدن احكام الهى با محيط زيست .......... 430

ط . آمار روايات «الكافى» در باب طبيعت .......... 430

منابع و مآخذ .......... 433

آرمان شهر شيعى از منظر كلينى .......... 435

چكيده .......... 435

درآمد .......... 436

تلاش كلينى .......... 438

الف . جهان بينى كلينى .......... 438

ب . وصف وضع موجود .......... 439

ج . ويژگى هاى تكوينىِ شهروندان در آرمان شهر دينى و پيامدهاى آن .......... 440

د . مسئوليت شهروندان آرمان شهر دينى .......... 444

1 . آموختن علم دينى .......... 444

يك . اثبات حجّت .......... 445

دو . ثبوت تكليف .......... 445

سه . كوتاهى عمر .......... 445

چهار . ناپذيرفته بودن تأخير در آموزش .......... 445

2 . انجام دادن آگاهانه، باورمندانه و روشن بينانه مسئوليت ها .......... 446

ه- . تصوير كلينى از جامعه جاهلى .......... 446

يك . فقدان شناخت نسبت به كار خود .......... 446

دو . فقدان شناخت هدف .......... 446

سه . فقدان اطمينان به كار و هدف .......... 447

ص: 741

چهار . فقدان ايمان و تصديق .......... 447

1 . ويژگى هاى شهروند ترديدگر ، در نگاه كلينى .......... 447

2 . راه برون رفت از شهر جاهلى و حركت به سوى آرمان شهر دينى .......... 449

و . گردآورى و تنظيم مرام نامه آرمان شهر شيعى .......... 450

منابع و مآخذ .......... 453

ثقة الاسلام كلينى و مسئله مالكيّت .......... 457

چكيده .......... 457

درآمد .......... 458

الف . مالكيّت حقيقىِ امام بر همه موجودات .......... 462

ب . مالكيّت امام بر اراضىِ موات .......... 464

ج . نظريه مالكيّت طولىِ امام .......... 466

د . نظريّه ولايت تصرّف .......... 468

ه . نظريه ولايت حاكم .......... 470

نظريه مالكيّت عامّ امام .......... 473

نقد و بررسى نظريه .......... 477

منابع و مآخذ .......... 488

نخستين ها در «الكافى» .......... 491

چكيده .......... 491

مقدّمه .......... 492

كتاب هاى در موضوع «نخستين» .......... 492

نخستين ها .......... 500

شيوه كار .......... 500

يك. نخستين قياس كننده .......... 501

دو. نخستين معتقد به بداء .......... 502

سه. نخستين ايمان آورنده به پروردگار .......... 503

چهار. نخستين فرشته مؤمن .......... 504

پنج. نخستين فرشته ولايتْ مدار .......... 505

شش. نخستين پيامبر .......... 505

هفت. نخستين تصديق كننده راستگو .......... 505

هشت. نخستين تكذيب كننده دروغگو .......... 506

نه. نخستين سركِش .......... 506

ده. نخستين عوامل سركشى .......... 507

ص: 742

يازده. نخستين كافر .......... 508

دوازده. نخستين گرايش به همجنس .......... 508

سيزده. نخستين واردشونده به بهشت .......... 508

چهارده. نخستين وحى به حضرت محمّد صلى الله عليه و آله .......... 509

پانزده. نخستين جمله كتب آسمانى .......... 509

شانزده. نخستين اجابت .......... 509

هفده. نخستين اجابت كننده دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله .......... 511

هجده. نخستين اجابت كننده دعوتِ منادى در آخر زمان .......... 512

نوزده. نخستين بيعت كننده با مهدى عليه السلام .......... 512

بيست. نخستين حج گزاران .......... 513

بيست و يك. نخستين تعميركننده كعبه .......... 514

بيست و دو. نخستين ممانعت در اجراى مراسم حج .......... 514

بيست و سه. نخستين تبويب حرم .......... 514

بيست و چهار. نخستين تلبيه گو .......... 515

بيست و پنج. نخستين كسى كه حقّش را غصب كردند ؛ ولى صبر كرد .......... 515

بيست و شش. نخستين دعوت كننده به خود .......... 516

بيست و هفت. نخستين ساقى .......... 516

بيست و هشت. نخستين پوشنده نعلين .......... 517

بيست و نه. نخستين موى سفيد .......... 517

سى. نخستين تغييردهنده واجبات .......... 517

سى و يك. نخستين كسى كه شهادت برده را نپذيرفت .......... 518

سى و دو. نخستين جداكننده دو شاهد .......... 519

سى و سه. نخستين بناكننده آتشكده .......... 519

سى و چهار. نخستين ظلم كنندگان به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله .......... 519

سى و پنج. نخستين فراخوان در روز قيامت .......... 520

سى و شش. نخستين سازنده كشتى .......... 520

سى و هفت. نخستين بيعت كننده با ابوبكر .......... 520

سى و هشت. نخستين پى كننده اسب .......... 522

سى و نه. نخستين تريدكننده .......... 522

چهل. نخستين پوشنده كفش صاف .......... 523

چهل و يك. نخستين رنگ ها در لباس .......... 523

چهل و دو. نخستين خورنده شِكر .......... 524

ص: 743

چهل و سه. نخستين نماز واجب .......... 524

چهل و چهار. نخستين مسجد .......... 525

چهل و پنج. نخستين مخلوق .......... 526

چهل و شش. نخستين هديه به مؤمن .......... 526

چهل و هفت. نخستين عمل مورد محاسبه .......... 527

چهل و هشت. نخستين عمل مورد پاداش .......... 527

چهل و نه. نخستين خوراك براى گشودن افطار .......... 527

پنجاه. نخستين نيكى پدر به فرزند .......... 528

پنجاه و يك. نخستين خوراك براى نفاس .......... 528

پنجاه و دو. نخستين پرسش خداوند .......... 528

پنجاه و سه. نخستين محكوميت در قيامت .......... 528

پنجاه و چهار. نخستين پرسش نكير و مُنكَر .......... 529

منابع و مآخذ .......... 530

بررسى اشعار كتاب «الكافى» .......... 537

چكيده .......... 537

مقدّمه .......... 537

اشعار .......... 539

جمع بندى .......... 550

منابع و مآخذ .......... 551

فهرست ها.......... 555

فهرست آيات.......... 557

فهرست احاديث.......... 580

فهرست اعلام.......... 613

فهرست اديان، فرقه ها و مذاهب.......... 675

فهرست اديان، فرقه ها و مذاهب.......... 675

فهرست جمعيت ها و قبيله ها.......... 679

فهرست مكان ها.......... 689

فهرست زمان ها.......... 696

فهرست شعرها.......... 703

فهرست نام كتاب هاى موجود در متن.......... 705

فهرست تفصيلى .......... 733

ص: 744

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109