نقد فلسفة داروين

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوالمجد، محمدرضا، 1247 - 1322.

عنوان و نام پديدآور : نقد فلسفه داروین/ تالیف محمدرضا نجفی اصفهانی؛ ترجمه مجد الدین نجفی، حسن صافی اصفهانی؛ تصحیح و تعلیق و تکمیل علی زاهد پور.

مشخصات نشر : قم: موسسه فرهنگی صاحب الامر(عج)، 1393.

مشخصات ظاهری : 615 ص.

فروست : نشر صاحب الامر عج؛ 25.

شابک : 978-964-8238-56-3

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

یادداشت : نمایه.

موضوع : داروین، چارلز، 1809 - 1882م.

موضوع : فیلسوفان انگلیسی -- قرن 19م. -- تاریخ و نقد

شناسه افزوده : نجفی، مجدالدین، مترجم

شناسه افزوده : صافی اصفهانی، حسن، 1298 - 1374.، مترجم

شناسه افزوده : زاهدپور، علی، 1340 - ، مصحح

رده بندی کنگره : B1623/الف2ن7 1393

رده بندی دیویی : 192

شماره کتابشناسی ملی : 3788529

ص: 1

اشاره

نقد فلسفة داروین

تألیف

آیةالله العظمى أبوالمجد شیخ محمّدرضا نجفى اصفهانى

(1287-1362ق)

ترجمه

آیةالله شیخ مجدالدّین نجفی

مجدالعلماء

(1326-1403ق)

آیةالله شیخ حسن صافى اصفهانى

(1337- 1416ق)

تصحیح و تعلیق و تكمیل

دكتر على زاهدپور

ص: 2

فهرست مطالب

مقدمة دکتر علی زاهدپور مصحح کتاب 13

شیوة آماده سازی ترجمة فارسی 15

شیوة ترجمة مترجمان 17

ترجمه های دیگر 17

پیشگفتار به قلم دکتر حامد ناجی اصفهانی محقّق متن عربی کتاب 19

داروین 22

داروین و نظریة تکامل 23

گذری بر نظریة تکامل 24

1- نظریة خلق الساعة 24

2- تبدّل انواع 25

3- نظریة حدّ وسط 29

تاریخچة کتاب نقد فلسفه داروین 33

کتاب فلسفة النشوء والارتقاء 33

علامه نجفسی و نقد فلسفة داروین 36

گزارشی از درون مایة نقد علامه نجفی در دفتر اوّل 38

مقالة اوّل. سیر تطوّر اسلام 39

مقالة دوّم. در تحلیل منشأ انسان 40

تکمله 42

ادلة تکمیلی شارحان داروین 44

تذکر 46

مقالة سوم. در تحلیل مبادی چهارگانة داروین 47

1- تنازع بقاء 47

نقد 48

تکمله 48

نقد 49

2- پیدایش متباینات 49

نقد 49

3- وراثت 50

نقد 50

4- انتخاب طبیعی 50

نقد 51

5- انتخاب جنسی 51

نقد 52

تکملة اعتراضات وارد بر نظریة تکامل 52

ص: 3

جایگاه نقد علامه نجفی 54

پاره ای از نکات در کتاب نقد فلسفة داروین 57

تدریس نقد فلسفة داروین 59

ترجمة حاضر 59

شرح حال آیةالله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی مترجم جلد دوم کتاب 60

استادان 60

تألیفات و آثار 61

مرثیه و ماده تاریخ وفات 62

شرح حال آیةالله العظمی آقای میرزا محمّدتقی مجلسی اصفهانی 63

شرح حال مؤلف و فرزندش مترجم جلد اوّل به قلم آیةالله حاج شیخ هادی نجفی 65

شرح حال مؤلف 65

نام - پدر - مادر - ولادت 65

تحصیلات و اساتید 65

مشایخ اجازه 67

در کلام بزرگان 67

هجرت به کربلا 73

تدریس و شاگردان 74

صورت و سیرت 78

تألیفات 78

1- الإجازة الشاملة للسیدة الفاضلة 78

2- أداء المفروض فی شرح اُرجوزة العَروض 79

3- استیضاح المراد من قول الفاضل الجواد 79

4- إماطة الغین عن استعمال العین فی معنیین 79

5- رسالة امجدیه 79

6- الإیراد والإصدار فی حلّ مشکلات عویصة فی بعض العلوم 80

7- تصانیف الشیعة 80

8- تعریب رسالة سیر و سلوک منسوب به سید بحرالعلوم 80

9- حاشیه بر «آکر» ثاوذوسیوس 80

10- حاشیه بر شرح واحدی بر دیوان متنبی 80

11- حاشیه بر کتاب روضات الجنات 80

12- حُلی الدهر العاطل فی من أدرکتُه من الأفاضل 81

13- دیوان أبی المجد 81

14- ذخائر المجتهدین فی شرح کتاب معالم الدین فی فقه آل یس 81

15- رسالة فی الرد علی فصل القضا فی عدم حجیة فقه الرضا 82

ص: 4

16- الروض الأریض فیما قال أو قیل فیه من القریض 82

17- الروضة الغنّاء فی تحقیق معنی الغناء 82

18- سقط الدّرّ فی أحکام الکُرّ 83

19- سمط اللآل فی مسألتی الوضع والاستعمال 83

20- السیف الصنیع لرقاب منکری علم البدیع 83

21- العقد الثمین فی أجوبة مسائل الشیخ شجاع الدین 83

22- غالیة العِطر فی حکم الشعر 83

23- القِبلة 83

24- القول الجمیل إلی صدقی جمیل 83

25- گوهر گرانبها در رد اتباع عبدالبهاء 84

26- نجعة المُرتاد فی شرح نجاة العباد 84

27- نقد فلسفة دارون (کتاب حاضر) 84

28- النوافج و الروزنامج 85

29- وقایة الاذهان والألباب ولباب أصول النسة والکتاب 85

30- تعلیقه بر رساله المحاكمة بین العَلَمین 85

31- الحواشی علی الکافی 85

32- أنا والأیام 85

33- رساله ای پیرامون حکم فقهی دستگاه گرامافون 85

تذکر: رسالة فی عدم تنجیس المتنجس 86

همسر و فرزندان 86

وفات و مدفن و مراثی 88

مصادر شرح حال مؤلّف 93

شرح حال مترجم جلد اوّل آیةالله مجد الدین نجفی (مجد العلماء) 95

نام - پدر - مادر - ولادت 95

تحصیلات و اساتید 96

مشایخ روایت و مُجازین از وی 97

در کلام دیگران 97

مجالس تدریس و برخی از شاگردان 100

تعیین قبلة دقیق مصلای شهر اصفهان 104

تألیفات 105

1- ایرادات و انتقادات بر دائرة المعارف فرید وجدی 105

2- ترجمه «نقد فلسفة داروین» به فارسی (کتاب حاضر) 105

3- حاشیة روضات الجنات 105

ص: 5

4- حاشیة سمط اللآل فی مسألتی الوضع والاستعمال 105

5- حاشیة وقایة الأذهان 105

6- دروس فی فقه الإمامیة (کتاب الصلاة و کتاب الصوم) 106

7- رساله ای در شرح حال آیةالله آقای حاج شیخ محمّدحسین نجفی 106

8- رساله ای در احوالات آیةالله ابوالمجد شیخ محمّدرضا نجفی106

9- رساله ای در احوالات و شرح حال خودشان 106

10- صرف افعال 106

11- الفوائد الرضویة فی شرح الفصول الغرویة 106

12- گل گلشن 106

13- المختار من القصائد والأشعار 107

14- الیواقیت الحسان فی تفسیر سورة الرحمن 107

نمونه ای از اشعار 107

امامت و جماعت 107

اخلاق و مردمداری 109

همسر 109

فرزندان 110

وفات و تشییع و مدفن 110

انعکاس اخبار ارتحال و مجالس ترحیم 111

مراثی و ماده تاریخ 111

مصادر شرح حال مترجم 117

تصویر صفحة اوّل ترجمة کتاب به قلم آیةالله مجدالدّین نجفی 118

تصویر صفحة دیگری از ترجمة آیةالله مجدالدّین نجفی 119

تصویر آغازین صفحة ترجمة جلد دوّم به قلم آیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی 120

تصویر انجام ترجمة آیةالله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی 121

تصویر آغازین صفحة بازنویسی ترجمة جلد دوم به خطّ آیةالله محمّدتقیم مجلسی 122

تصویر انجام بازنویسی آیةالله محمّدتقی مجلسی از ترجمة جلد دوم کتاب 123

تصویر دست خط مؤلّف در مورد ترجمة کتاب توسط فرزندش و بشارت به طبع آن 124

مقدمة مترجم آیةالله شیخ مجدالدین نجفی معروف به «مجدالعلماء فرزند مؤلف 125

سرآغاز 125

یک سخن سودمند 126

فلسفة داروین با دیانت منافات ندارد 131

ماده چیست و مادیین چه می گویند؟ 133

ماده چیست؟ 134

اندیشة سِر ولیم تامسون انگلیسی دربارة جوهر فرد 137

ص: 6

نظریات دانشمندان دربارة ماده، فرضیاتی بیش نیست 137

نقد فلسفة داروین جلد اوّل: نقد فلسفة نشوء و ارتقاء 141

مقدمة مؤلف 143

یک سخن که امیدوارم عموم خوانندگان توجه فرمایند 143

یک سخن که امیدوارم متدینین در او دقت فرمایند 145

بیان موضع کتاب در برابر بی دینی محض 146

سخنی با بی دینان و دیگر پیروان این اعتقادات هداهم الله بلطفه نکوهش فلسفة داروین148

نظرات منتشر شدة داروین و منحرفان 148

متن کتاب 151

رابطة فلسفة نشوء و ارتقاء با الحاد و دیگر مذاهب 151

گفتار نخست: در بیان شبهات در ادوار سه گانة اسلام 153

دورة نخست: عصر بعثت 153

دورة دوم: دورة عباسیان 155

دورة سوم: دورة آمیزش با غربی ها 156

تشویق مسلمانان به خودکفایی 158

آگاه کردن مسلمانان از آنچه از دست خواهند داد 160

انتقال علوم یونانیان پس از زوال عزت آنان 161

تشویق مسلمانان به تفکر 162

نگاهی به فلسفة نشوء و ارتقاء از وجهة دیانتی 165

این نظریه باوجود اشکالاتی که د ارد، وجود آفریدگار را نفی نمی کند 165

پیروان داروین سخنشان را به الحاد متمایل می سازند 169

اعتراف بزرگان فلسفة نشوء و ارتقاء به ایزد توانا 171

لامارک 171

مستر والاس و تقدم او بر داروین در نظریة نشوء 172

نظریة نشوء با وجود خدای مدبّر حکیم ناسازگار نیست 173

هاکْسلی 176

اسپنسر و اعتقاد او به توحید 180

داروین 182

رابطة میان دین و علم 183

اتفاقاً به مصلحت علم نیست که در برابر دانش بایستد! 184

دین نه از بین می رود و نه دگرگون می شود 187

علم هیچ گاه بر دین مقدم نمی شود 189

یقینیات با آموزه های دینی مخالف نیست 191

ظنّیات 191

ص: 7

دین نظام علت و معلول را باطل نمی داند 193

فصل: دربارة اینکه انسان در خلقت خود از دیگر انواع موجودات مستقل است 196

گفتار دوم: در اینکه قبایل بربر معترفند که اصل انسان از موجود زنده ای خاص است 198

توتمیسم 198

دلایل فلسفة نشوء و ارتقاء 202

دلیل اول: شمول قوانین تغییر 202

پاسخ 203

دلیل دوم: تشابه انسان و دیگر موجودات 204

پاسخ 205

میمون و ویژگی آن 206

ممکن است انسان به میمون تبدیل شود، اما برعکس آن نمی شود 208

تباین انواع بر اختلاف اصل انواع دلالت دارد 210

دلیل سوم: دربارة یکی بودن منشأ موجودات 210

پاسخ 214

نمونه هایی از جعلیات 214

تکمیل پاسخ 217

دلیل چهارم: وجود اعضای زائد 221

علوم معاصر به صورت قاطع برخی از اعضاء را بازمانده تلقی نمی کند 224

شبهه ای در موضوع مورد بحث 228

پاسخ 228

توضیح مطلب به شکل دیگر 229

پاسخ کسی که می گوید انسان در اصل خنثی/ بی جنسیت بوده است 230

رد کسی که مدعی است مردان زمانی کودکان را شیر می دادند 231

پاسخ کسی که معتقد است نخستین مخلوق دارای صورت بشری، زن بود 232

استدلال به وجود اعضای زائد مقتضی وجود آفرینندة حکیم است 232

پیروان داروین و وجوهی که برای تحول گفته اند 233

نمونه هایی از انسان های عجیب و غریب 242

بررسی آنچه در «جاوه» کشف شده است 246

نقد ادعای حلقة مفقوده بودن انسان جاوه 248

منقولات مربطو به حلقة مفقودة خبری مسلّم نیست 256

دروغین بودن برخی اکتشافات 257

چند کلاهبرداری اروپائیان 259

کلاهبرداری در تاج پادشاه 259

کلاهبرداری در سنگ ها 260

کلاهبرداری در سفالینه های موآبی 261

ص: 8

پادشاه سُدانگ و دیدار او از «پاریس» 263

سخن «موانس» دربارة ارتقاء و تلاش او برای کشف واسطه 265

رد نظر «موانس» 266

علم تجربی تنها به آن چیزی می رسد که در دین آمده است 268

فصل: در ردّ کسانی که می پندارند انسان و میمون جدّ مشترکی دارند 269

مقالة سوم: دربارة مبانی نظریة داروین 271

چهار اصل بر اساس نظریة نشوء و ارتقاء 271

انکار بدیهیات سه گانه از سوی طرفداران داروین 272

1: تنازع بقاء 272

نقد 274

نیم نگاهی دیگر به تنازع بقاء و بحث دیگری در او 277

تنازع بقاء سبب ترقی نمی گردد 278

تنازع بقاء سبب فقدان صورت های واسطه نمی شود 280

2. در پیدایش تباینات 282

نقد 282

3. وراثت 285

نقد 286

4. انتخاب طبیعی 289

حقیقت امر در این باره چیست؟ 290

ملزم کردن داروین و پیروانش 292

انتخاب جنسی 294

فصل: در رد نظریة انتخاب طبیعی 303

نگرش لامارک 303

مذهب تحول و ارتقاء در طول سده ها 310

انتخاب طبیعی همیشه به ارتقاء منجر نمی شود 315

کمبود اجزاء با سخن کسی که قاطعانه معتقد به ارتقاء است متناقض است 317

اعضای باقی مانده نه به کار تطور عام می آیند و نه با لاهوت تناقض دارند 320

اعضاء زائد با اصل غایت منافات دارند 324

دلیلی بر ارجاع جانداران به اصل واحد نیست 325

تکمله ای بر رابطه میان قدرت الهی و علل طبیعی 327

دین منکر علل خارجی و علّیت نیست 329

اعتقاد به اصل واحد برای جانداران با توحید منافاتی ندارد 334

رقابت علمی میان مادی گرایان و پاستور بر سر بی نیازی طبیعت از واجب الوجود 335

قبول «خلق الساعه» سبب الحاد نمی شود 337

نظریة تولد ذاتی از زمان های قدیم موجود بوده است 340

ص: 9

داوری نهایی دربارة آنچه در شرح «بخنر» آمده است 342

تکمله ای در پاسخ به برخی تشکیکات 342

عمر زمین با مذهب ارتقاء منافات دارد 343

تغییر در تحول ناگهانی 344

نظریة انتخاب، از یک جهت با اتحاد اصل انواع منافات دارد 346

نکته ای در خصوص مبدأ زبان ها و دیدگاه مذهب ارتقاء دربارة آن 347

مذهب داروین و علم اللغات 349

بیان نظرات زمین شناسی و پالنتولوژی دربارة پیدایش حیات 352

داوری در این مقام 353

فصل: مقصود از ارتقاء 360

تحقیق در معنای کمال و ارتقاء 360

نقد سخن «اسپنسر» دربارة معنای ارتقاء 360

قرائتی دیگر از «اسپنسر» دربارة معنای ارتقاء 368

خاتمه: در دفاع از شرافت انسان 373

حیوان صرفاً با غریزه عمل نمی کند 374

تفاوت میان حیوان و انسان 376

نقد فلسفة داروین جلد دوم: در اثبات آفریننده و ابطال شبهات مادی مرام ها 381

مقدمة آیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی 383

گفتار نخست: در اثبات واجب الوجود 393

اثبات آفریدگار 394

برهان بر اینکه وجود آفریدگار بدیهی است و نیازمند برهان نیست 395

مقدمات برهان 395

قضایای اولیه 395

غایت در صنع دخالت دارد 397

مناظرة خداشناس و مادی 399

توجه به قدرت الهی در عالم 400

وجود مدبّر عالم از نظر هر کس که به دینی معتقد است از بدیهیات است 401

معنای دین و آزادی 403

فصل: در مناظره بر روی کشتی بخار 405

ساعت میر 406

مقدمه ای در معنای غایت و نظم 407

نظم عام در جهان 412

رابطه میان قوانین طبیعت و قدرت الهی 415

نظریة داروین با غایت و مقصد منافات ندارد 416

قوانین طبیعت با غایت داشتن آنها منافات ندارد 420

ص: 10

فصل: در نظم شگفت انگیز ساعت 424

وجود برخی اعضای بدن منافی نظم است 424

کوری وجدان متمدنان 429

چگونه از قوانین طبیعت بر واجب الوجود استدلال می شود؟ 436

فصل: مناظره دربارة یقین در ادعاها 440

شناخت واجب الوجود و صفات او 442

دانش صحیح با دین مخالف نیست 448

شناخت قدرت واجب الوجود و تواناییش بر هر کار 448

شناخت نیروی پدیدآورندة این جهان 451

ماده قدیم نیست 461

چگونه عالَم با آفریدگار خود ارتباط دارد؟ 465

تبرئة ارسطاطالیس از افتراء «بخنر» در اینکه مبدع ماده را نیافریده است 469

تبرئة صوفیان از بهتان مترجم شرح «بخنر» در نسبت دادن «پانته ایسم» به آنان 472

تعریف ایجاد و ابداع 475

ماده نمی تواند آفرینندة خود باشد 479

طبیعت اولیه نمی تواند دو تا باشد 481

حرکت و جوهر متلازمند نه متحد 483

ماده محصور است 483

ماده مخلوق است 488

سبب طبیعی در ایجاد امور دارای نظم کافی نیست 490

گفتار دوم: در دفاع از ادیان 491

جهان بیهوده آفریده نشده است 491

انسان بدون دین صلاح کار خود را نخواهد دانست 491

دین پاک سبب رشد امت و محیط می شود 494

جامعه/ اجتماع یکی از مقاصد دین است 503

وضعیت عرب پیش از اسلام 504

وضعیت عرب بعد از اسلام 505

چگونه جنگ در اسلام مجاز شد؟ 505

دیدگاه ادیان دربارة ریختن خون انسان ها 506

دین با آزادی اندیشه به ویژه در عرصه های علمی مخالفتی ندارد 507

فهم نادرست در قائل شدن به تعارض میان دین و علم یقینی 509

خدمت دین به اجتماع 511

خدمت دین به روان بشریت 512

بازگشت به دین در میان ملل متمدن 518

وقوع نسخ در شرایع به معنای خشونت و سختی احکام اولیه نیست 521

ص: 11

احکام پیامبران خشن نیست 522

تفاوت میان فلسفه و دین رویکرد عقل است 524

شارع در صدور احکامْ زمان و مکان را در نظر گرفته است 525

زمامداران از دین سوءاستفاده می کنند 527

خونریزی و هرج و مرج در انقلاب فرانسه 532

دربارة قتل «ژاندارک» 537

دین مانع پیشرفت ملت ها نیست 539

لوتر و تأثیر او بر جامعة انگلستان 541

دین با تطور تضادی ندارد 546

دین نباید اندیشه ها را تحت فشار قرار دهد 548

ادیان صورت تحول یافتة یکدیگر نیستند 550

توحید برخاسته از نظریة فتیشیسم نیست 551

از تشابه ادیان لازم نمی آید که قانون تحول، در ادیان هم جریان داشته باشد 557

برخی سخنان سخیف و یاوة او 559

اعتراضات دیگر به دین و پاسخ آنها 561

از بدترین آیین های استبدادی آیین سوسیالیسم است 564

فصل دیگر: در تتمة اعتراضات 580

رابطة میان شرع و خیر و تمدن 580

خوشبختی از دیدگاه اپیکوریون و کلبی مسلک ها 583

پیروی نکردن از شهوت نیاز به عاملی بازدارنده دارد 584

نفس 585

دین است که استوارترین روش برای صلاح انسان است 589

نصیحتی به همة دینداران و بلکه همة انسان ها 591

تکمله ای در پژوهش های علمی بر ضد فلسفة داروین 596

تذکر 600

نمایه ها: نمایه آیات 601

نمایه اعلام و فرق 603

نمایه کتاب و رساله و مقاله 610

نمایه اماکن 612

برخی از مصادر تحقیق کتاب 614

برخی از مطبوعات کتابخانه عمومی آیةالله نجفی ایران - اصفهان - مسجد نوبازار 616

ص: 12

به نام خداوند جان آفرین *** حکیم سخن بر زبان آفرین

مقدمة مصحح

اشاره

کتابی که پیش روی خوانندگان عزیز قرار دارد ترجمة دو جزء نقد فلسفة دارون اثر آیةالله العظمی شیخ محمدرضا نجفی اصفهانی معروف به «ابوالمجد» است. وی این کتاب را - چنان که از عنوانش پیداست - در نقد فلسفة داروین نگاشته است. او از پیشگامان نقد داروین در جهان اسلام است.

و اما کتابی که حاوی نظرات داروین بوده و مرحوم ابوالمجد بر اساس آن به نقد فلسفة داروین دست زده، شرحی است که پزشک و فیلسوف ماتریالیست آلمانی لودویگ بُخنِر بر کتاب منشأ انواع داروین نوشته است و شِبلی شُمَیل - از نخستین سکولارهای جهان عرب - آن را با عنوان فلسفة النشوء والارتقاء ترجمه کرده، به سال 1884م/1262ش/1301ق در مصر به چاپ رساند.

مرحوم ابوالمجد نقد خویش را در دو جزء سامان داده است: در جزء اول نظریة «تکامل انواع» داروین را نقد و بررسی کرده و در جزء دوم، در قالب مناظره ای خیالی، مباحث توحید را مطرح و به شبهات طرح شده در این باره در کتاب فلسفة النشوء و الارتقاء پاسخ گفته است.

این کتاب نخستین بار به سال 1331ق/1292ش در مطبعة الولایة در بغداد به چاپ رسید، اما چاپی مغلوط و کم کیفیت، که دیگر تکرار نشد. در سال

ص: 13

1388ش، نوادة مرحوم ابوالمجد و بقیة السلف خاندان نجفی مسجدشاهی حضرت آیةالله حاج شیخ هادی نجفی زید عزّه که همواره در پی احیاء میراث اسلامی غنی این مرز و بوم هستند، تصمیم به تصحیح و چاپ مجدد آن گرفتند. این کار به دست دانشمند محترم جناب دکتر حامد ناجی انجام شد و البته در این راه شاعر ادیب عبدالستار حسنی و دانشمند معظم آیةالله سید محمدرضا حسینی جلالی نیز همکار و همیار او بودند. بدین ترتیب، کتاب نقد فلسفة دارون بار دیگر و در سال 1389 به چاپ رسید.

اما ترجمة کتاب، در همان سال های چاپ نخست آن و در زمان حیات مرحوم ابوالمجد، به دست فرزند خلف ایشان مرحوم آیةالله شیخ مجدالدین نجفی ملقب به «مجد العلماء» جدّ آیةالله شیخ هادی نجفی صورت گرفت. پایان ترجمة جلد اول مصادف با فوت مؤلف شد و مرحوم مجد العلماء دنبالة ترجمه را رها کرد. حضرت آیةالله شیخ هادی نجفی بر آن شدند تا ترجمة جدّ ماجدشان احیا شود. و چون ترجمة مرحوم مجد العلماء بخشی پاکنویس بود و بخشی در کاغذهای جدا از هم و پاکنویس نشده، از این رو از بنده خواستند که آن صفحاتِ پاکنویس شده به همراه دیگر اوراق، بازخوانی و با ویرایش و تعلیق، به اضافة ترجمة اجزاء باقی مانده به چاپ برسد.

شیوة ترجمة مرحوم مجدالعلما نخست ترجمه در کاغذهای جدا جدا و سپس پاکنویس بوده و کاغذهایی که از ایشان باقی مانده بود و به دست ویراستار رسید، 70 صفحه پاکنویس و بقیه، کاغذهای جدا جدا و برخی نیز کاغذهای آبدیده و پاره و ناخوانا بود. الحمد لله بیشتر اوراق ترجمة مرحوم مجد العلماء بازخوانی شد که از 190 صفحة جزء اول کتاب (بر اساس چاپ جدید) حدود 140 صفحة آن ترجمة ایشان است و 50 صفحة باقی مانده ترجمة ویراستار است که موارد آن در پاورقی مشخص شده است.

اما جزء دوم کتاب که تقریباً آن نیز 190 صفحه است، حدود 160 صفحة آن را فقیه حوزة اصفهان حضرت آیةالله شیخ حسن صافی (رحمة الله علیه) ترجمه کرده است.

ص: 14

ترجمة ایشان که در اختیار فرزند گرامیشان حجة الاسلام و المسلمین آیةالله زاده حاج شیخ علی صافی زید عزّه بود، به اینجانب داده شد. مرحوم صافی ترجمة خویش را در دفترچه ای مضبوط نوشته بود که بخشی از آن را فقیه معاصر حوزة علمیة اصفهان حضرت آیةالله مجلسی در همان دفترچه با خط خوش بازنویسی کرده اند.

به هر حال مطالب این دفترچه نیز حروف چینی شد. آن بخش از کتاب نیز که ترجمه نشده بود به فارسی گردانیده شد تا نهایتاً هیچ صفحه از صفحات کتاب نقد فلسفة دارون بدون ترجمه نماند.

در ترجمة این دو بزرگوار دگرگونی بنیادی صورت نگرفت و تنها کوشیده شد با حفظ عبارات و کلمات آنها ترجمه ای امروزین ارائه شود و در عین حال تعدد مترجم در ترجمه به چشم نیاید. البته خوانندة محترم با خواندن متن حاضر رنگ و بوی ترجمه را حس خواهد کرد که امری طبیعی است؛ زیرا اگر بنا بود این متن رنگ و بوی ترجمه نداشته باشد، ناگزیر باید اغلب صفحات دوباره ترجمه می شد و این با هدف اصلی که احیاء ترجمه های موجود از کتاب بود منافات داشت. در آن مقداری نیز که ویراستار ترجمه کرد، کوشش شد به گونه ای همخوان با دیگر ترجمه ها باشد تا احساس دو و به عبارتی سه مترجم داشتن ترجمه آشکار نباشد.

شیوة آماده سازی ترجمة فارسی

ویراستاری و آماده سازی ترجمة فارسی کتاب نقد فلسفة دارون با دو مشکل همراه بود:

نخست آنکه کاغذهای باقی مانده از مرحوم مجد العلماء - به جز صفحات پاک نویس شده - غالباً از خط خوشی برخوردار نبود و درهم بود. مشخص بود که برخی از آنها به سرعت انجام شده و برخی نیز با تأمل، که خواندن و یک دست کردن آنها امری مشکل بود.

ص: 15

دوم آنکه کتاب آکنده از نام های بیگانه اعم از نام اشخاص یا مؤسسات و اصطلاحات علمی بود. چون ویراستار وظیفة خود می دانست که هیچ نقطة مبهمی در کتاب برای خواننده باقی نماند، توضیح همة آنها را عهده دار شد. در این میان دو مشکل رخ نمود: یکی آنکه شکل نام ها و اصطلاحات «عربی شده» بود؛ از این رو یافتن صاحب نام و آن اصطلاح دشوار و گاه بسیار دشوار بود. از سوی دیگر، اصطلاحات موجود در کتاب غالباً تخصصی مربوط به علوم زیست شناسی و زمین شناسی و علوم مرتبط بود که در تخصص ویراستار نبود. ویراستار برای حل این دو مشکل، چندین مقاله در معرفی یا نقد فلسفة داروین و نیز ترجمة فارسی کتاب منشأ انواع وی (ترجمة دکتر نورالدین فرهیخته) و بخش هایی از کتاب شِبلی شُمَیل را خواند تا هم با فضای این مبحث و اصطلاحات مرتبط آشنا شود؛ هم نام کسانی را که با موضوع «تکامل انواع» پیوند دارند، بداند. اما برای ارجاعات توضیحی، به سبب تعدد و تنوع نام های خاص و تخصصی بودن اصطلاحات که نیاز به منابع فراوان داشت و در خصوص مسائل علمی، ویراستار نیز اشرافی نداشت، به عنوان توضیح ابتدایی و نه تخصصی، از سایت wikipedia فراوان استفاده شد و تفصیل بیشتر به خوانندة گرامی واگذار شد. با این همه، برخی نام ها و اصطلاحات - که شمارشان چندان نیست - با وجود جستجو و تفحص از توضیح برکنار ماندند. شایان ذکر آنکه برخی از نام ها و اصطلاحات را مصححان متن عربی توضیح داده بودند که از برخی از آنها نیز استفاده شد.

اما از متن تصحیح شدة عربی دو استفادة دیگر هم شد: یکی آوردن سرعنوان هایی بود که مصححان بر اصل کتاب افزوده اندو این عنوان ها همگی در داخل کروشه به ترجمة فارسی نیز راه یافت.

دیگری آنکه دکتر حامد ناجی در مقدمة مبسوطی که بر چاپ عربی نوشته است، چکیدة برخی فصول کتاب را آورده بود که ویراستار پاره ای از آنها را در جاهایی که احساس می کرد متن نامفهوم است، ذکر کرد.

کاری دیگر که برای این ترجمه انجام شد و بسیار هم بایسته بود، تدوین

ص: 16

نمایه بود که بدین منظور فهرست واره ای از آیات و احادیث، نام های خاص و اصطلاحات تهیه شد.

شیوة ترجمة مترجمان

ترجمة مرحوم آیةالله مجد العلماء فرزند گرامی مؤلف در اغلب موارد ترجمه ای تحت اللفظی است، اما در ترجمة مرحوم آیةالله صافی کمتر این مورد به چشم می خورد. از کلمات به کاررفته در ترجمة مرحوم صافی برمی آید که ایشان فردی ادیب بوده اند و از ترجمة منظوم اشعار عربی، روشن می شود که طبع شاعری نیز داشته اند؛ چه، ایشان تمام اشعار عربی را به صورت شعر فارسی درآورده اند و انصافاً از جهت رسایی و وفادار بودن به متن عربی، اشعار ایشان ممتاز است.

ترجمه های دیگر

به جز دو ترجمة مرحومان آیةالله مجد العلما و آیةالله صافی، سید محمّدجواد غروی و سید حسن حسینی دولت آبادی نیز به ترجمة این کتاب دست زده اند که اولی در دسترس نبود و دومی بخشی از مجلد اول بود که مرحوم مجد العلما ترجمه کرده بود، از این رو مورد استفاده قرار نگرفت.

در پایان، جای آن دارد که از حضرت آیةالله حاج شیخ هادی نجفی زید عزّه تشکر کنم، که در طول آماده سازی این متن، مشوق و کمک کار حقیر بودند.

همچنین جای آن دارد که از سرکار خانم تهمینه تصرآزادانی حفظها الله تعالی به خاطر حروفچینی مقدمات و مؤخرات و صفحه بندی زیبای تمام کتاب تشکر کنم.

اسفندماه 1391 شمسی

اصفهان

علی زاهدپور

ص: 17

مؤلّف خود در مورد اهمیت ترجمة کتاب حاضر چنین گوید:

«و این حقیر بیان آن را [که این عالم را صانعی است حکیم] در کتاب «نقد فلسفة داروین» انگلیسی که ردِّ بر ملحدین است و در نجف اشرف تصنیف نمودم، و در مدینة السّلام بغداد به طبع رسید، به طرز بسیار لطیف، تازه نموده ام، بلکه از برکت دو آیه از قرآن کریم استخراج برهان بر بدیهی بودن این مطلب نموده، در آن کتاب شرح آن را داده ام. و کسی از علماء ظاهراً ملتفت به این مطلب نشده و این از فضل خداوند بود بر این بندة ضعیف. اگر کسی از مؤمنین به زبان عربی انس کامل داشته باشد، رجوع به آن کتاب نماید، و اگر بتواند ترجمه به فارسی نماید، به اعتقاد حقیر خدمت بزرگی به عالم دین نموده، و برای کسانی که عربی نمی دانند، بعضی بیانات آن را در منابر خود به قدر مناسب مقام خواهم نمود، ان شاء الله».

[رسالة امجدیه، ص76، چاپ چهارم]

ص: 18

پیشگفتار به قلم دكتر حامد ناجی اصفهانی محقّق متن عربی كتاب

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لواهب الحكمة والعقل و الصلاة علی النبی والأهل

آشنایی ایرانیان با فرهنگ غرب حكایتی خواندنی و مفصّل است كه این قلم را در این مقام نه سودای گفتگو از آن است و نه این مجال مقتضی آن.

رشد روزافزون دستاوردهای علمی در چند سدة اخیر در جهان غرب و فراهم آمدن فلسفه های جدید بر مقتضای دانش های عصری، امری است كه با روش شناسی فلسفة اسلامی چندان خوانا نیست؛ زیرا بنیاد تفكّر ایرانی - اسلامی به ویژه در چند سدة اخیر بر پایة مبانی عقلی و به نوعی وانهادن دانش های تجربی و نگرش عقلانی به علوم است؛ از این رو گویی بازخوانی این روش از نیازهای مبرم عصری بوده و هر اندیشه مند و متفكّری را بدان می خواند كه طرحی نو در این مقام درافكند و الا سقف آسمان تفكّر وی به گونه ای خرق شده، بنیان آن درهم می ریزد.

با نگاه به هجوم دانش ها و فلسفه های وارداتی از جهان غرب، بنیاد تفكّر اسلامی با شبهات و معضلات گوناگونی روبرو شده است كه باید پاسخگوی آن

ص: 19

بود. یكی از این مشكلات نظریه تكامل داروین بود. داروین (1) اگرچه خود در ابتدا تعلیم آموختة لاهوت مسیحی بود، ولی دلباختگی وی به علوم طبیعی وی را به یكی از برجسته ترین زیست شناسان عصر روشنگری تبدیل كرد. نظریة تكامل وی اگرچه خاستگاه الحادی نداشت، ولی پی آمدهای كلامی آن امری انكارناپذیر بود. نظریة وی عملاً با پنج حوزه (2) به چالش برخاست:

1- خداوند و طبیعت: چون در نظریة تكامل، روند كمال موجودات، به تدریج و در طی قرون بود؛ بنابراین هیچ دلیلی برای اتقان صنع اولیه الهی دیده نمی شود، و چه بسا بنا بر انتقاد هیوم، نظم رایج محصول آزمون و خطاها و تمادی زمان است.

بنابراین، نظریه تكامل، اتقان صنع الهی را به چالش می كشد (3)، و در قرائت افراطی آن، اتقان صنع های موجود را محصول اتفاق می بیند.

2- انسان و طبیعت: بنابر آموزه های سنتی، انسان تافتة جدا بافته ای در خلقت الهی محسوب می گردد، حال آن كه بنابر نظریة تكامل،

وی محصول طبیعت است؛ لذا بازیابی ویژگی های انحصاری انسان خود تأمّل دیگر را می طلبد.

3- اخلاق تكاملی: بنابر نظریة تنازع بقاء و انتخاب اصلح هیچ استبعادی نخواهد داشت كه اخلاق در هر حوزه معنی خاص خود را دهد و عملاً اخلاقِ مطلوب طبقه برتر چیزی جز اخلاق مرتبه مادون باشد. این ثمرة نظریة تكامل حتی پیروان نظریة تكامل را آشفته ساخت، تا بدان جا كه هاكسلی اعتراف داشت هنجارهای اخلاقی را نمی توان از تكامل اتخاذ كرد (4).

4- تعارض با كتاب مقدّس: بنابر مسفورات عهد عتیق و تبارشناسی حضرت

ص: 20


1- پیش از داروین این نظریه بین متفكّران وجود داشت، ولی وی بنیان این عقیده را به گونه ای برای خود مستدلّ كرد كه این نظریه به نام وی رقم خورد.
2- بنگرید: علم و دین، ص 111-121 (در این اثر فقط به چهار بخش اشاره شده است).
3- داروین خود از منتقدان برهان اتقان صنع الهی نیست. بنگرید: علم و دین، ص113.
4- علم و دین، ص119.

آدم (علیه السلام)، خلقت حضرت آدم اندكی بیش از شش هزار سال است،حال آن كه باتوجه به نظریة تكامل و كاوش در بقایای انسان، این نظریه تأیید نمی گردد.

البته تعارض كتاب مقدس و علمْ خود از مباحث بنیادین الهیات نوین در عصر روشنگری است؛ زیرا افزون بر نظریة تكامل، مبحثی در نظریه های كیهان شناسی نیز مخالف آن است.

5- فرجام شناسی جهان: بنابر قبول نظریة معاد بر بنیاد كتاب مقدّس، با قبول نظریة داروین نه تنها ساحت معاد از انسان به تمام موجودات قابل تعمیم است، بلكه چگونگی این حشر با تكامل تمامی موجودات با حفظ مراتب آنها خواهد بود كه در مآل تصویر معادِ مفروض چندان با ظواهر دینی سازگار نیست.

بدیهی است كه باتوجه به مشكلات فوق، اگر چه الهیات سنتی دینی سودای آشتی با این نظریه را ندارد، ولی چگونگی پاسخگویی به این نظریه خود ماجرایی دیگر است.

نظریة تكامل داروین را بیش از یك قرن پیش نشریات عربی وارد حوزة اسلام کردند، و چنانچه خواهد آمد، یكی از شیفتگان آن به نام شبلی شمیل به ترویج و اشاعه آن پرداخت، این امر دانش وران حوزة اسلام را بر آن داشت كه به مواجهه با آن اقدام كنند، كه در این راستا برخی با نگاهی اعتدالی به مصاف آن رفتند و برخی با نگاهی انتقادی.

بنا بدان چه گفته شد، این بحث از یك سو مدخلی اساسی برای مباحث فلسفة دین معاصر است و از سوی دیگر، دغدغة علمی - دینی برای هر دین باوری می باشد.

نگاشتة حاضر را كه بیش از نیم قرن پیش عالمی دردآشنا به نام علاّمه محمّدرضا نجفی مسجدشاهی به رشتة تحریر درآورده، متكفّل بحث و تحلیل و پی آمدهای نظریة تكامل است؛ و دقیقاً چون وی به خوبی می دانست كه این نظریه اگر چه می تواند مورد باور موحّدان باشد، ولی پی آمدهای آن چه بسا به نفع مادیان تمام شود، بخش دوّم اثر خود را به پاسخگویی از آراء

ص: 21

ماتریالیست های آن زمان قرار داده است.

پیش از ورود به چگونگی اثر علاّمه نجفی، به شخصیت داروین و نظریة تكامل نظری خواهیم افكند و سپس به معرفی تفصیلی این اثر می پردازیم.

داروین

چارلز داروین در فوریة سال 1809 در خانواده ای ثروتمند، از نجیب زادگان انگلیسی، از حامیان «كلیسای توحیدی» در انگلستان دیده به جهان گشود. وی پس از گذراندن دوران تحصیل در سال 1825م، پس از یك دوره كارآموزی، در كنار پدرش جهت تحصیل پزشكی به دانشگاه ادینبرو رفت، ولی به جهت دلزدگی از عمل جراحی، پزشكی را رها كرد و به نزد بردة سیاه آزادشده ای به نام «جان ادعو سنتون» به آموختن «تاكسی درمی» پرداخت. وی در خلال آموزش شیفتة داستان های استادش دربارة جنگل های بارانی آمریكای جنوبی گردید. پس از مدتی به درس تاریخ طبیعی و طبقه بندی گیاهان راه یافت و در درس یكی از پیشگامان نظریة تكامل، یعنی «رابرت ادموند گرانت»، شركت جست. سرانجام به جهت عدم ادامة درس خود در پزشكی و ناخشنودی پدرش به «كالج كرسیست» دانشگاه كمبریج راه یافت تا الهیات مسیحی را فرا گیرد و در كسوت روحانیت درآید. وی همگام با آموزش جدّی الهیات مسیحی، به آموزش سواركاری و جمع آوری سوسك پرداخت و در همان اوان به عنوان یك «سوسك شناس» شهرت یافت.

او پس از چندی به عنوان یك طبیعی دان به خدمت نیروی دریایی درآمد و به سفر اكتشافی آمریكای جنوبی رفت. وی در طول سفر پنج سالة خود به بررسی سنگواره ها و ارگانیسم های زنده پرداخت و مجموعة گردآوری شدة وی از سنگواره ها شهرت بسزایی برای وی به ارمغان آورد. در پی ورود سنگواره های داروین به «كالج پادشاهی جراحان» و معرفی وی به «ریچارد اوون»، بخشی از این سنگواره ها به جوندگان غول پیكر منقرض شده ای منسوب گردید كه همین امر

ص: 22

بر اعتبار وی در محافل علمی افزود و سرانجام او به عنوان عضو شورای انجمن زمین شناسی برگزیده شد، وی در همین اوان به مشاركت در تألیف كتاب چندجلدی جانورشناسی كشتی بیگل همّت گمارد.

داروین و نظریة تكامل

داروین در پی كسالتی خفیف، در اواسط سال 1837م عازم ییلاق گردید و در طول اقامت یك ساله اش در آن، بر اثر مطالعات گذشته اش به ویژه مطالعة اصول زمین شناسی «لایل» به پژوهش دربارة نظریة تكامل پرداخت. لایل در كتاب خود بر این باور بود كه سطح زمین بر اثر یك فرآیند تدریجی تغییر یافته و در ابتدا تمام موجودات زنده در مركزی از آن رشد یافته اند و از آنجا پخش شده اند، تا تدریجاً از بین رفته اند.

داروین با بررسی سنگواره ها دریافت كه انواع موجودات تغییر می یابند و اعضای گونه های مختلف یك نیای مشترك دارند.

داروین با مطالعة مقالة لوتاس ماتوس - كه مدعی شده بود رشد جمعیت انسان تكافی با غذای وی را در چند دهة آینده ندارد و بشر دچار قحطی و مبارزه برای غذا می شود - دریافت كه هرگاه نوعی از موجودات زنده با محیط خود ناسازگار باشند از بین می روند، و نوعی كه با محیط سازگارتر است باقی می ماند و حتّی جای او را می گیرد.

سرانجام داروین با بررسی شواهد متعدّد گیاهی و جانوری و بررسی مطالعات خوك شناسان و كبوترشناسان، در سال 1842م تئوری خود را آماده كرد و در سال 1844م رساله ای در 240 صفحه دربارة «انتخاب طبیعی» نگاشت (1)؛ و بالاخره كتاب اصلی خود با نام اصل انواع را منتشر ساخت.

ص: 23


1- هم زمان با داروین، زیست شناس جوانی به نام آلفرد راسل والدی نیز به نتایجی مشابه با رأی داروین رسید، ولی انجمن علمی لینان علی رغم وصول هم زمان مقاله داروین و والدی، نظریة تكامل را به نام داروین ثبت كردند.

گذری بر نظریة تكامل

اشاره

درباره پیدایش جهان هستی سه نظریه قابل طرح است:

1- نظریة خلق الساعة

زاد و ولد تمامی موجودات، در پی وجود عنصر مذكور و مؤنّثِ هم جنس خود است؛ یعنی مثلاً وجودِ یك اسب در پی وجود اسب مذكر و مؤنث است و همچنین وجود گربه و سایر موجودات. ولی مشكل عمده بر سر آن است كه نسل اولیه تمامی جانوران و گیاهان در چه وقت و در كجا به وجود آمده اند؟

در این میان طبیعی دانان گذشته، همچون ارسطو، بر این باور بودند كه موجودات اولیه بنا بر «اصل فعال» خلق می گردند؛ مثلاً همچنان كه آتش به طور ناگهانی از مواد آتش زا پدید می آید، حیات موجودات نیز چنین آغاز می گردد. اینان در پی این اندیشه بر این باور بودند كه مثلاً از گوشت گندیده، كرم تولید می گردد، از لجن، مارماهی یا از انبار گندم، موش و غیره.

در سال 1668م یك پزشك ایتالیایی به نام فرانچسكو ردی با اجرای آزمایشی، ضربتی مهلك بر این نظریه وارد ساخت؛ وی با قرار دادن گوشتی گندیده در یك وان، پس از مدّتی مشاهده كرد تعدادی كرم در گوشت پدید آمده است وی در آزمایش بعدی خود گوشت را در ظرف دربسته ای قرار داد، كه مانع از تماس حشرات با گوشت می شد، ولی در مدّتی مشابهِ آزمایش قبل، دریافت که هیچ كرمی در آن پدید نیامده است.

پس از این آزمایش، با كشف موجودات میكروسكوپی، در آزمایش مشابهی در سال 1767م توسط لازارو اسپالانزانی، وی با تهیة آبگوشتی در ظرف دهانه بسته ای آبگوشت را جوشانید تا موجودات میكروسكوپی آن از بین رود، و با عدم ورود هوا به ظرف نشان داد كه هیچ موجودی از آبگوشت پدید نمی آید.

و سرانجام در سال 1860م لویی پاستور آخرین ضربه را بر نظریة خلق الساعة وارد ساخت، وی با تهیه ظرفی به شكل «S» نشان داد با عدم ورود گرد و غبار

ص: 24

به ظرف آبگوشت جوشانده شده، حتی آبگوشت نمی گندد و تغییری نمی كند، چه رسد به آن كه از آن موجودی تولید گردد.

2- تبدّل انواع

برخلاف نظریة خلق الساعة برخی از دانشمندان گذشته بر این باور بوده اند كه موجودات زنده عموماً از ماده بی جان تكوین یافته اند، و پس از تحمّل یك سلسله تغییرات به شكل و هیئت كنونی درآمده اند.

اَنكسیمَنْدروس در قرن ششم قبل از میلاد اظهارنظر می كند كه تمام حیوانات تحت اثر پرتو خورشید در لجن های اوّلیه تكوین یافته اند و همگی به صورت ماهی بوده اند، و پس از رشد از آب خارج گشته و از فلس های خود بیرون آمده اند و در زمین زندگی كرده اند. انسان نیز نتیجة یكی از این تغییرات است.

لوكْرِیسوس نیز دربارة پیدایش موجودات زنده نظری اظهار می كند، ولی در خلال گفته های وی رازی نهفته می ماند كه داروین آن را با منتهای وضوح بیان می كند و آن تنازُع بقا و انتخاب طبیعی است.

لوكْرِسیوس چنین اظهارنظر می كند كه در آغاز، روی تپه ها و صحراهای زمین را چمن های سبز و خرم مملو از گل پوشانیده بود. سپس بین انواع درختان نزاعی درگرفت و هر یك سعی داشت كه شاخه های خود را بیشتر به سوی هوا دراز كند. همان طور كه كُرك ها و موها و پشم، اول بر روی اعضای چارپایان و پرندگان ظاهر می شوند، زمین تازه نیز در وهلة اول از علف ها و درختچه ها پوشیده شد. سپس به راه های مختلف، گروه های بی شمار موجوداتِ زندة فناپذیر خلق كرد؛ زیرا جانوران نمی توانستند از آسمان به زمین بیفتند و گیاهان نیز نمی توانستند از ورطة اقیانوس ها خارج شوند. بهتر است نام «مادر» را كه نامی بسیار برازنده است برای زمین بگذاریم؛ زیرا همه چیز از آن پیدا شده است. اكنون نیز بسیاری از جانداران به كمك باران و حرارت آفتاب به وجود می آیند... در قرون اولیه بسیاری از نژادهای جانوران الزاماً از بین رفته اند بدون آن كه بتوانند

ص: 25

تولید مثل كنند و باقی بمانند؛ زیرا تمام جاندارانی كه می بینیم در اطراف ما زندگی می كند از زوال و انقراض محفوظ نمانده اند مگر به وسیلة حیله یا زور یا چالاكی كه در هنگام زادن داشته اند. بقای بسیاری از جاندارانی كه به حال ما مفیدند از آن جهت است كه ما از آنها دفاع كرده ایم. نژاد شیرها و سایر درندگان به وسیله زوری كه داشته اند و نژاد روباه با حیله و نژاد گوزن با سرعت و چالاكی كه داشته است حفظ گردیده و نژاد باوفای سگ، كلیة اَخلاف حیوانات باركش، گلّه های مولّد پشم و چارپایان دارای شاخ، بر اثر حمایت انسان باقی مانده اند... اما چرا ما از جانوران غیر مفید و جانورانی كه طبیعت، صفات لازم را برای داشتن یك زندگی مستقل به آنها نداده است حمایت كنیم؟ این گونه جانوران تحت اثر قوانین تقدیر، به كار طعمة رقبای خود آمدند، تا این كه طبیعت نوع آنها را كاملاً منقرض ساخته است.

چنان كه استنباط می شود لوكْرِسیوس نقش تنازع بقا را در زوال بعضی انواع درمی یابد، ولی این كیفیت تا زمان داروین همچنان مسكوت باقی ماند» (1).

لامارك در بنیاد اندیشة خود از سویی وامدار نظریة خلق الساعة است، و از سویی طرفدار نظریة تبدّل انواع. وی بر این باور است كه نخستین موجودات زنده به صورت ماده ای لعاب مانند هستند كه از آن به دو طریق موجودات پدید آمده اند:

1- از تركیب مستقیم عناصر شیمیایی، تحت تأثیر نور خورشید و حرارت برخی موجودات پدید آمده اند.

2- گروهی از موجودات در بدن سایر حیوانات پدید آمده اند و قابل تغییر به صور گوناگون اند.

لامارك برخلاف بسیاری از طرفداران تبدل انواع، از سویی مخالف نظریة جهش و از سوی دیگر مخالف نظریة تنازع بقاء است و بر همین اساس به توجیه

ص: 26


1- داروینیسم، ص 29-30.

چگونگی پیدایش برخی از گونه های موجودات پرداخته است (1).

و اما یكی دیگر از دانشمندان صاحب نظر در نظریة تبدّل انواع ژوفروآ سنت هیلیر است. به نظر وی «فقط یك سلسله مخلوق وجود دارد كه پیوسته تغییر می كند و تدریجاً تكامل حاصل می نماید و این تغییرات تحت اثر قدرت عظیم محیط های زندگی بوده است.

به نظر این دانشمند روزی خواهد رسید كه ثابت شود تمام نژادهای كنونی نتیجة تغییر و تكامل تدریجی جانداران قدیم اند و درحقیقت نسب نژادهای كنونی بدون انفصال به نژادهایی می رسد كه تا به امروز از بین رفته اند - همان نژادهایی كه اگر به وضع معجزه آسایی رجعت می كردند یا بر اثر رستاخیز ناگهان بر سطح زمین ظاهر می گشتند، بار دیگر از بین می رفتند. محیط زندگی امروزی ملزم نیست شرایط كافی برای زیستن آنها را تأمین كند.

ژوفروآ ساختمان بدن جانوران را براساس طرحی واحد می پندارد و روی این فكر بین استخوان بندی كلیة مهره داران وحدت ساختمانی اساسی می یابد.

به نظر ژوفروآ، عوامل مؤثری كه در تغییر تدریجی و تحول جانداران دخالت داشته اند عبارتند از: اوّل. سرد شدن تدریجی زمین؛ دوّم. مقداری از اكسیژن هوا تدریجاً توسط موجودات زنده جذب شده و بر اثر تنفس به انیدرید كربنیك تبدیل می شود و سپس به صورت كربنات كلسیم در مرجان ها و صدف نرم تنان و استخوان مهره داران باقی می ماند، بدون آن كه بار دیگر به هوا پس داده شود.

ژوفروآ این دو عامل را سبب تغییر تدریجی دستگاه تنفس جانوران تصور كرده، چنین می پندارد كه تغییر دستگاه تنفس باعث حدوث تغییرات هماهنگ دیگر در سایر اعضا می گردد و شكل و هیئت جاندار را تغییر می دهد» (2).

در اینجا بایسته است از یكی از پیشگامان نظریة تبدّل انواع، هربرت اسپنسر یاد نمود، وی «در مقاله ای (كه ابتدا در ماه مارس 1852م در مجلة لیدر و سپس

ص: 27


1- داروینیسم، ص 32-38.
2- داروینیسم، ص 38-39.

در كتاب خود تحت عنوان مجموعه مقالات به سال 1858م به چاپ رساند) با ورزیدگی و توانایی تحسین انگیز تئوری های خلقت را با نظریات مربوط به تكامل موجودات اُرگانیك مقایسه کرده است. او با مثال آوردن از نمونه های تولید مثل در جانداران بومی، با اشاره به تحوّلاتی كه در مراحل جنینی در بسیاری از جانوران به وجود می آید، از مشكلی كه برای متمایز ساختن انواع موجودات و گونه های متنوع از یكدیگر وجود دارد، با توسّل به اصل درجه بندی كلّی چنین استدلال می كند كه انواع موجودات متحمّل تغییراتی شده اند؛ و او این تغییر را به علّت عوض شدن اوضاع و شرایط می داند. همچنین نویسنده بر مبنای اصل اكتساب تدریجی و مرحله ای لازم یكایك قوا و استعدادهای ذهنی، به بررسی روان شناسی پرداخته است» (1).

در پی ارائة نظریه تكامل توسّط داروین، دو قرائت جدید از نظریة وی عرضه شد:

الف) نئوداروینیسم: بنیاد این نظریه توسط جانورشناس آلمانی «اریسما» عرضه شد. وی بر این باور كه صفات موجود بر دو دسته اند: صفات موروثی و صفات اكتسابی. صفات اكتسابی یك موجود به نسل های پس از خود به ارث نمی رسد؛ از این رو مثلاً طول گردن زرافه را، برخلاف رأی داروین، به بهره از صفات اكتسابی نمی توان نسبت داد، بلكه در جریان تنازع بقاء، زرافه هایی با چنین گردنی به جهت تطابق بیشتر با محیط زیست باقی مانده اند.

ب) نظریة جهش یا موتاسیون: در عصر حاضر با كشف جهش كروموزومی در سلول های جنسی یك جانور كشف گردید كه چه بسا صفاتی در یك موجود ظهور یابد كه در نسل های قبلی وی موجود نبوده است. دانشمندان افزون بر گزارش های متعدّد از این پدیده، با پرتو دادن كروموزوم های یك موجود با اشعة ایكس قادر به ظهور این پدیده شده اند.

ولی نكتة درخور توجه در این نظریه آن است كه جهش های كشف شده و یا

ص: 28


1- جریان های اصلی اندیشة غربی، ج2، ص 408-409.

ایجاد شده در یك موجود نمی تواند ذاتیات و صفات بنیادین وی را تغییر دهد؛ لذا این نظریه در نظریه تكامل چندان كارساز نیست.

3- نظریة حدّ وسط

3- نظریة حدّ وسط (1)

با توجه به متون مقدّس، شاید بتوان طرحوارة دیگری برای این امر عرضه داشت، كه اساس آن مبتنی بر تفاوت خلقت آدم از سایر موجودات است.

بنا به باب اول سفر پیدایش در تورات، خلقت زمین و آسمان به طور تدریجی در هفت روز به شرح ذیل انجام یافته است:

روز اوّل. خلقت زمین، بخار، روز و شب؛

روز دوّم. آسمان و اقیانوس؛

روز سوّم. خشكی (زمین)، دریا، انواع نباتات، گیاهان دانه دار و درختان میوه دار؛

روز چهارم. اجرام سماوی (خورشید و ماه و بروج)، پیدایش فصول؛

روز پنجم. پرندگان، حیوانات بزرگ دریایی و آبزیان.

روز ششم. حیوانات وحشی و اهلی، خزندگان، انسان؛

روز هفتم. پایان خلقت یا روز مقدس.

در قرآن كریم به نوعی به همین شش روز اشاره شده است: «خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیامٍ» (2) ولی در تفسیر آن آراء بس متضاربی موجود است.

امیرمؤمنان علی (علیه السلام) دربارة خلقت جهان می فرمایند: «أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشاءً وَابْتَدَأَهُ ابْتِداءً بِلا رَوِیةٍ أَجالَها وَلا تَجْرِبَةٍ اسْتَفادَها وَلا حَرَكَةٍ أَحْدَثَها وَلا هَمامَةِ نَفْسٍ اضْطَرَبَ فِیها، أَحالَ الْأَشْیاءَ لِأَوْقاتِها، وَلَأَمَ بَینَ مُخْتَلِفاتِها، وَغَرَّزَ غَرائِزَها، وَأَلْزَمَها أَشْباحَها، عالِماً بِها قَبْلَ ابْتِدائِها، مُحیطاً بِحُدُودِها وَانْتِهائِها، عارِفاً بِقَرائِنِها وَأَحْنائِها.

ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحانَهُ، فَتْقَ الْأَجْواءِ وَشَقَّ الْأَرْجاءِ وَسَكَائِكَ الْهَواءِ، فَأَجْرَى فِیها ماءً مُتَلاطِماً

ص: 29


1- این نظریه هنوز به طور اساسی در كتاب ها طرح نشده است.
2- سورة أعراف (7)، 54.

تَیارُهُ مُتَراكِماً زَخّارُهُ، حَمَلَهُ عَلى مَتْنِ الرِّیحِ الْعاصِفَةِ وَالزَّعْزَعِ الْقاصِفَةِ، فَأَمَرَها بِرَدِّهِ، وَسَلَّطَها عَلَى شَدِّهِ، وَ قَرَنَها إِلى حَدِّهِ الْهَوَاءُ، مِنْ تَحْتِها فَتیقٌ، وَالْمَاءُ مِنْ فَوْقِها دَفِیقٌ.

ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحانَهُ رِیحاً، اعْتَقَمَ مَهَبَّها وَأَدامَ مُرَبَّها وَأَعْصَفَ مَجْراها وَأَبْعَدَ مَنْشَأَها، فَأَمَرَها بِتَصْفیقِ الْمَاءِ الزَّخّارِ وَإِثارَةِ مَوْجِ الْبِحارِ، فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ السِّقَاءِ، وَعَصَفَتْ بِهِ عَصْفَها بِالْفَضاءِ، تَرُدُّ أَوَّلَهُ إِلى آخِرِهِ وَساجِیهُ إِلى مائِرِهِ حَتّى عَبَّ عُبابُهُ، وَرَمَى بِالزَّبَدِ رُكامُهُ فَرَفَعَهُ فی هَواءٍ مُنْفَتِقٍ وَجَوٍّ مُنْفَهِقٍ، فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَمَوَاتٍ، جَعَلَ سُفْلاهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً وَعُلْیاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَسَمْكاً مَرْفُوعاً بِغَیرِ عَمَدٍ یدْعَمُها وَلا دِسارٍ ینْظِمُها.

ثُمَّ زَینَها بِزِینَةِ الْكَواكِبِ وَضِیاءِ الثَّواقِبِ، وَأَجْرَى فِیها سِرَاجاً مُسْتَطیراً وَقَمَراً مُنیراً فی فَلَكٍ دائِرٍ وَسَقْفٍ سائِرٍ وَرَقِیمٍ مائِرٍ.

ثُمَّ فَتَقَ مَا بَینَ السَّمَواتِ الْعُلا، فَمَلَأَهُنَّ أَطْواراً مِنْ مَلائِكَتِهِ» (1).

بنابراین عبارت، دربارة سیر خلقت، مراتب ذیل را به ترتیب می توان تصویر

ص: 30


1- «آفرینش را آغاز كرد و آفریدگان را به یك بار پدید آورد، بی آن كه اندیشه ای به كار برد، یا از آزمایشی سودی بردارد، یا جنبشی پدید آرد یا پتیاره ای را به خدمت گمارد. از هر چیز بهنگام بپرداخت و اجزای مخالف را با هم سازوارساخت، و هر طبیعت را اثری بداد و آن اثر را در ذات آن نهاد. از آن پیش كه بیافریند به آفریدگان دانا بود و بر آغاز و انجامشان بینا و با سرشت و چگونگی آنان آشنا. سپس خدای پاك فضاهای شكافته و كرانه های كافته و هوای به آسمان و زمین راه یافته را پدید آورد و در آن آبی روان كرد: آبی كه موج های آن یكدیگر را می شكست و هر یك بر دیگری می نشست. آب را بر پشت بادی نهاد سخت وزنده و هر پایداری را درهم شكننده. باد را بفرمود تا آب را باز دارد و فرو سو آمدنش نگذارد و در آن مرز بماند. هوای شكافته در زیر باد به جریان و آب جهنده بر بالای آن روان. سپس بادی نازا آفرید تا پیاپی و سخت بوزید، از برخاست نگاهی دور و ناپدید. باد را بفرمود تا آب خروشنده را بگرداند و موج دریا را برانگیزاند. باد چنان كه گویی مشكی را می جنباند یا در فضایی تهی می راند، سر آب را به پایان آن برد وجنبندة آن را به آرام آن رساند تا آن كه كوهه ها از بر و كف ها بر سر آورد. پس خدا آن كف را در فراخِ هوا و گستردة فضا بالا كرد و از آن هفت آسمان برآورد. فُرودین آسمان موجی از سَیلان بازداشته، زبرین سقفی محفوظ، بلند و افراشته، بی هیچ ستونْ بالارفته وبرپا و بی میخ و طناب استوار و برجا. پس آسمان ها را به ستاره های رخشان و كوكب های تابان بیاراست و بفرمود تا خورشید فروزان و ماه تابان در چرخِ گردان و طارم سبك گذران و آسمان پر ستاره روان به گردش برخاست. سپس میان آسمان های زبرین را بگشود و از گونه گون فرشتگانش پر نمود». (نهج البلاغه، خطبه 1، ترجمة مرحوم استاد سید جعفر شهیدی)

نمود:

خلقت فضا با آبی متلاطم در آن؛

خلقت باد و حركت آب به واسطة آن در فضا؛

ایجاد بادی دیگر كه آب را سخت به حركت درآورد و آب را كاملاً با هم مخلوط ساخت؛

پیدایش كف بر روی آب؛

حركت كف به فضا؛

پیدایش هفت آسمان از كف؛

پیدایش ستارگان در پایین ترین آسمان؛

پیدایش فرشتگان در آسمان های بالا.

دربارة خلقت حضرت آدم (علیه السلام) در تورات، سفر پیدایش، باب 2، آیات 5-7 آمده است: «هنگامی كه خداوند آسمان ها و زمین را ساخت، هیچ بوته و گیاهی بر زمین نروئیده بود؛ زیرا خداوند هنوز باران نبارانیده بود و همچنین آدمی نبود كه روی زمین كشت و زرع نماید، اما آب از زمین بیرون می آمد و تمام خشكی ها را سیراب می كرد. آنگاه خداوند از خاك زمین، آدم را سرشت؛ سپس در بینی آدم روح حیات دمیده به او جان بخشید و آدم موجود زنده ای شد».

در قرآن كریم آمده است: «إِنَّا خَلَقْنَاهُمْ مِنْ طِینٍ لَازِبٍ» (1): ما انسان را از گلی چسبیده آفریدیم.

امیرمؤمنان علی (علیه السلام) در این باره می فرمایند: «ثُمَّ جَمَعَ سُبْحانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَسَهْلِها وَعَذْبِها وَسَبَخِها تُرْبَةً سَنَّها بِالْمَاءِ حَتّى خَلَصَتْ، وَلاطَها بِالْبَلَّةِ حَتَّى لَزَبَتْ، فَجَبَلَ مِنْها صُورَةً ذاتَ أَحْناءٍ وَوُصُولٍ وَأَعْضاءٍ وَفُصُولٍ، أَجْمَدَها حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ، وَأَصْلَدَها حَتّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَأَمَدٍ مَعْلُومٍ.

ثُمَّ نَفَخَ فِیها مِنْ رُوحِهِ فَمَثُلَتْ إِنْساناً ذا أَذْهانٍ یجِیلُها وَفِكَرٍ یتَصَرَّفُ بِها، وَجَوارِحَ یخْتَدِمُها، وَأَدَواتٍ یقَلِّبُها، وَمَعْرِفَةٍ یفْرُقُ بِها بَینَ الْحَقِّ وَالْباطِلِ وَالْأَذْواقِ وَالْمَشامِّ وَالْأَلْوانِ

ص: 31


1- سورة صافّات (37)، 11.

وَالْأَجْناسِ، مَعْجُوناً بِطِینَةِ الْأَلْوانِ الْمُخْتَلِفَةِ وَالْأَشْباهِ الْمُوْتَلِفَةِ وَالْأَضْدادِ الْمُتَعادِیةِ وَالْأَخْلاطِ الْمُتَباینَةِ مِنَ الْحَرِّ وَالْبَرْدِ وَالْبَلَّةِ وَالْجُمُودِ؛ وَاسْتَأْدَى اللهُ سُبْحانهُ الْمَلائِكَةَ وَدِیعَتَهُ لَدَیهِمْ، وَعَهْدَ وَصِیتِهِ إِلَیهِمْ فِی الْإِذْعانِ بِالسُّجُودِ لَهُ وَالْخُنُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ» (1).

با تأمّل در متون فوق می توان دریافت:

1- خلقت زمین و آسمان تدریجی بوده است؛

2- ظهور پاره ای از موجودات در زمین و آسمان می تواند به طور تدریجی و بر اثر فرآیند تكامل باشد؛

3- خلقت آدم (علیه السلام) به صورت دفعی بر روی زمین اتفاق افتاده است نه تدریجی؛

4- در خلقت حضرت آدم (علیه السلام) نوعی دوگانگی حاكم است؛ یعنی خلقت جسم او و خلقت روح او، كه هر دوی آن به صراحت در تمام متون فوق آمده است.

حال با توجه به آن كه فلاسفه برای حیوانات و نباتات نفوس مجرده قائلند، همین دوگانگی در خلقت در تمامی آنها حكمفرماست؛ لذا چه بسا بتوان فرض كرد كه خلقت یك موجود در بخش جسمانی محصول فرآیند تكامل است و حیات آن منوط به قدرت لایزال الهی در هر لحظه؛ و مؤید این برداشت پیچیدگی تحلیل حیات و مرگ در علوم زیستی است كه تاكنون پاسخ قاطعی بدان داده نشده است.

ص: 32


1- «پس پاك خدای با عظمت، از زمین گونه گون طبیعتْ خاكی فراهم كرد، از زمین نرم و ناهموار و از شیرین آن و از نمكزار. بر آن خاك آب ریخت تا پاك شد و با تری محبّت اش بیامیخت تا چسبناك شد. پس صورتی از آن پدید آورد با اندام های بایسته، و عضوهای جدا و به یكدیگر پیوسته. آن را بخشكانید تا یك لَخت شد و زمانی اش بداشت تا سخت شد؛ چنان كه اگر بادی بدان می وزید بانگش به گوش می رسید. پس از دم خود در آن دمید تا به صورت انسانی گردید خداوندِ ذهن ها، كه آن ذهن ها را به كار گیرد و اندیشه ای كه تصرّف او را پذیرد، با دست و پایی در خدمت او و اعضایی در اختیار و قدرت او، با دانشی كه بدان حق را از باطل جدا كرد نداند و مزه ها و بوی ها و رنگ ها و دیگرچیزها را شناختن تواند، آمیخته با طبیعت های متضاد و سركشو آمیزه های با هم ناخوش، گرم با سرد در آمیخته و تری بر خشكی ریخته - و حیرت همه را برانگیخته -. پس، از فرشتگان خواست تا آن چه در عهده دارند ادا كنند و عهدی را كه پذیرفته اند وفاكنند؛ سجدة او را از بن دندان بپذیرند، خود را خوار و او را بزرگ گیرند». (نهج البلاغه، خطبه 1، ترجمة استاد سید جعفر شهیدی).

تاریخچة كتاب نقد فلسفه داروین

كتاب نقد فلسفة داروین در واقع در پاسخ به نظریة تكامل ولو از مغیر عقلی و دینی این نظریه به رشته تحریر درآمده، و از آنجا كه مهم ترین شارح عربی داروین در سده گذشته شبلی شمیل (chibli chemayel) بوده، بخش اوّل نگارش علاّمه نجفی متكفّل پاسخگویی به اثر وی است.

شبلی شِمیل در سال 1850م در قریة «كفرشیما»ی لبنان در خانواده ای ارتودوكس زاده شد. وی پزشكی را در دانشكدة پروتستانی سوریه فراگرفت و در سال 1875م جهت ادامة درس پزشكی به پاریس رفت. در آنجا با آراء اسپنسر و داروین دربارة تكامل انواع آشنا شد. در پی آن به ترجمة كتاب شش سخنرانی دربارة نظریة داروین از لودویک بُخنر در ارتباط بین مادی گری و نظریة داروین همت گمارد. وی پس از چندی از پاریس به مصر بازگشت و به حرفة پزشكی خود مشغول شد و در طی آن به نگارش مقالات گوناگون در مجلاتی چون: مصر الفتاة، سركیس، المقتطف، المقطم، المؤید، الوطن، الهلال و الجریدة پرداخت.

او كه از یك سو به نظریة تكامل انواع و از سوی دیگر به كمونیسم اجتماعی و سیاسی تمایل داشت، به طور غیابی از طرف دادگاه عثمانی در مصر به اعدام محكوم گشت، ولی خود در سنّ 67 سالگی در سال 1917م درگذشت.

از وی افزون بر مجموعة فلسفة النشوء و الارتقاء، مجموعه مقالاتی دربردارندة شصت و نه مقاله به چاپ رسیده است. (1)

كتاب فلسفة النشوء والارتقاء

دو بخش از این اثر، بنا بر مقدّمة چاپ دوّم آن المقتطف مصر، 1900م قبلاً به شرح ذیل به طور مجزّا چاپ شده بود:

الف. شرح بخنر علی مذهب دارون (2) سال 1884م؛

ص: 33


1- بنگرید: معجم الفلاسفة، ص371.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 319- 324.

ب. كتاب الحقیقة (1) سال 1885م.

و اما در چاپ دوّم این اثر، سه بخش بر آن افزوده و مجموعة آن فلسفة النشوء و الارتقاء نامگذاری شد. این سه بخش عبارتند از:

ج. مباحث و مناقشاتی در حیات و اثبات مادی گرایی، كه قبل از 1910م در نشریه المقتطف چاپ شده بود (2).

د. مقدّمة دوّم شمیل بر شرح بخنر، افزون بر مقدّمة اوّلی كه قبلاً نگاشته بود (3).

ه. خاتمة اثر (4) که دربردارندة خلاصة نظرات قبلی از دیدگاه فلسفه و علوم انسانی و تأثیر این افكار از دیرباز تا عصر حاضر است.

بخش اول كتاب، یعنی شرح بخنر (5) بر مذهب داروین خود مشتمل بر پنج مقاله است:

مقالة اول:در تحلیل مذهب داروین و اصول آن؛

مقالة دوم: در نقد اعتراضات بر داروین و بررسی اصل زبان ها و دفاع از داروین؛

مقالة سوم: در تطبیق مذهب داروین بر انسان و بررسی شكاف روزافزون بین

ص: 34


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 226-307.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 310-342.
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 1-37.
4- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 343-367.
5- در مقدّمة ترجمة كتاب فلسفة نشو و ارتقاء به قلم اصغر حكمت آمده است: «پروفسور لودویك بوخنر Ludwing Bochner. rof فیلسوف و طبیب آلمانی متولد در شهر دارمشتادت در سال 1824 و متوفی در همان شهر به سال 1899، از مشاهیر فلاسفة مادی و از اطباء معروف است. آثار و كتب عدیده در اثبات فلسفة ماتریالیسم و بسط قضایای مربوط به «قوة ماده» از او منتشر گردید. وی مدتی در دانشگاه توبینگن Tubingen به تدریس طب اشتغال داشت. اولین كتاب مهم او بنام نیرو و ماده Stouff. Karft und - که به طور مبالغه آمیز در تبیین فلسفة مادی نوشته است - در آلمان شهرتی بسیار حاصل كرد و غوغائی برپا نمود و مخالفین بسیار علیه او برخاستند، به طوری كه ناچار شد از كرسی استادی دانشگاه كناره گرفته و به دارمشتادت رفته، منزوی گردد. وی در آنجا به طبابت مشغول بود. رساله ای كه بر شرح تئوری دارون و تحول موجودات صاحب حیات نوشته است شامل شش مقاله است كه برای عده ای از شاگردان خود سخنرانی كرده است. آن كتاب در سال 1968 انتشار یافته است كه اینك به فارسی ترجمه آن از نظر خواننده می گذرد».

انسان و حیوان و بیان اصل انسان؛

مقالة چهارم: بررسی تكامل و ارتقا در طول ادوار كرة زمین و بررسی قوانین آن؛

مقالة پنجم: چگونگی ارتباط نظریة داروین با فلسفة مادی و بررسی اقوال موجود در آفرینش جهان.

بخش دوم: رسالة الحقیقة، دربررسی ردّهای موجود بر مذهب داروین.

این رساله در واقع تكملة پاسخ مؤلّف به ردّیه ای است كه ضد داروین نگاشته شده است. شمیل این رساله را در چهار باب به رشته تحریر درآورده است:

باب اول. در مذهب داروین و علماء النظر؛ (1)

مشتمل بر چهار فصل در مادّه و قوّه، وجود معنوی و وجود مادّی، ردّ مخالفان در صفات موجود در اجسام، و معرفت اصل انسان.

باب دوم. در ثبوت مذهب داروین و فساد نقیض آن؛

مشتمل بر یك دیباجه و هفت فصل و یك خاتمه: در تغییر انواع، تنازع بقاء و انتخاب طبیعی، اشكالات وارد بر خصم، انسان و سایر حیوانات، ارتقاء، ادلة ارتقاء و سلسله مراتب آن و دفع اعتراضات وارد بر ارتقاء و سلسله مراتب آن.

مؤلّف در خاتمة خود به عدم تعارض مذهب داروین با اصل وجود خدا پرداخته است (2).

باب سوم. در آراء دانشمندان علوم طبیعی در اصل عوالم؛

مشتمل بر هشت فصل: جوهر فرد، رأی تامسون در جوهر فرد، وحدت عناصر و قوا، اختلاف طبع به حسب اختلاف وضع، تساوی قوه و جوهر، كشف خلط و اظهار غلط، مناظره اصحاب خلق و اصحاب قدم، و فصل الخطاب بین اصحاب خلق و اصحاب قدم.

ص: 35


1- كذا در اصل.
2- شاید این بخش جهت ملاحظات و محافظه كاری های زمانة خود نوشته شده باشد.

باب چهارم. در حیات؛

مشتمل بر چهار فصل: دربارة حیات، تولّد ذاتی (نظریة خلق الساعة)، مادة حیاتدار یا پروتوپلاسم.

علاّمه نجفی و نقد فلسفة داروین

پس از نشر آثار شمیل علاّمه سترگ استاد ابوالمجد نجفی بر آن شد كه پاسخی بر آثار وی و لوازم عقلی بخش های این گروه بنگارد، لذا اثری به نام نقد فلسفة داروین را در سه بخش تدارك دید كه متأسّفانه تا حال تحریر، از بخش سوّم آن اطلاعی در دست نیست كه آیا وی اصلا آن را به رشتة تحریر درآورده است یا خیر. در پایان بخش دوّم كتاب یادداشتی تحت عنوان تنبیه آمده است:

«سبق فی صحیفة... وسنوضح حقیقة الحیاة فی الجزء الثالث من هذا الكتاب إِنْ شاءَ اللهْ تَعالی».(24)

مؤلّف در مقدّمة كتاب به چند نكته اشاره كرده است:

1- وی علی رغم نثر ادیبانة خود بر آن شده كه از نثر متعارف معاصر در تدوین رساله استفاده كند.

2- با توجّه به آثار جوّ موجود، وی در تدوین اثر خود از بیان ادلّه و جواب های منطقی اجتناب كرده و به زبان عصری بسنده كرده است: «ولذلك جرّدنا الأدلة والأجوبة عن الإیرادات المنطقیة وألبسناها حللا عصریة».

3- وی به ناچار در برخی از موارد از اصطلاحات غربی و جمله های نامناسب عربی استفاده كرده است؛ زیرا گویی طرفداران نظریة تكامل آشنایی كاملی با زبان عربی نداشته اند و مؤلّف علّامه به ناچار جهت پاسخ به آنها جمله های نامناسب آنها را نقل كرده كه همین باعث عدم تناسق سخن وی شده است.

4- علاّمة نجفی در تدوین اثر خود از بیان براهین مطابق با فلسفه و حكمت متعالیه به جهت فهم عموم خوانندگان خودداری نموده است.

5- وی کوشیده است برای برنینگیختن تعصب خوانندگان، در طول كلام خود

ص: 36

از استشهادات قرآنی و نقلی بهره نبرد. (1)

بخش اوّل

مؤلّف علاّمه بخش اول كتاب خود را به نقد مقالة اوّل شرح بخنر اختصاص داده و اثر خود را در سه مقاله به رشته تحریر درآورده است. (2) وی در روز شنبه، دهم ربیع الثانی سال 1330 آن را به انجام رسانده است.

برحسب یادداشت موجود در آخر این بخش، او تحلیل بحث وراثت و مقایسة نظر داروین و وسمن را به چاپ بعدی وانهاده است، كه متأسّفانه چاپ مجدّد كتاب میسّر نشده است.

بخش دوّم

این بخش براساس پاره ای از نگاشته های نویسندگان هم عصر مؤلّف، برخلاف نگارش های مرسوم حوزه های علمیه، به صورت یك مناظره در دو مقاله طرّاحی شده است.

نجفی در واقع این بخش از اثر خود را به بررسی لوازم الهیاتی نظریة داروین اختصاص داده است که خود در عنوان آن گوید: «القسم الثانی: فی الكلام على إثبات الصانع - جلّت صنایعه - ودحض شبهات المعطِّلین والنظر فی آمالهم من هذه الفلسفة وبیان حیلهم ومكائدهم».

مقالة اوّل. این گفتار به بحث از اثبات صانع، تحلیل غایت، چگونگی ایجاد عالم از عدم و عدم قِدم ماده اختصاص داده شده كه در طی آن به پاسخ دقیق شارحان داروین و استدلال آنها پاسخ دقیق داده شده است.

مقالة دوّم. در دفاع از ادیان؛ این گفتار به پاسخ برخی شبهات معاصر در نفی ادیان در دفاع از مادی گرایی و پاره ای از اقوال ماركسیستی اختصاص دارد.

چنان كه پیش از این گفته شد، مناظرة موجود در این اثر بین «مؤمن» و

ص: 37


1- او در پایان مقدّمه خود از تمامی خوانندگان با تواضع بسیار درخواست كرده كه وی را بر مواضع نااستوار كتابش واقف نمایند.
2- در ادامة سخن به طور مبسوط به چگونگی نقد نجفی بر بخنر خواهیم پرداخت؛ لذا از اطاله سخن در این مقام خودداری می كنیم.

«معطِّل» صورت می گیرد؛ زیرا برحسب ادعای برخی از شارحان داروین، براساس نظریة تكامل دگر به مداخلة حضرت حقّ در خلقت نیازی نیست.

در پی مناظرة كوبنده مؤمن با معطّل، سرانجام در آخر مقالة اوّل، معطّل هدایت می شود و می گوید: «جُزیتَ خیراً من صاحبٍ أخرَجَنی من ظلمة الإلحاد إلى نور الإیمان، وغَسَل من دَرَن الشبهات ما مُنحتُ به من سلامة الوجدان. وإنّی أحمدك لما أولیتَنی من الجمیل، وأشكرك على ما أهدیتنی إلیه من سواء السبیل»؛ از این رو در مقالة دوم نام «معطل» به «مهتدی» تغییر می یابد.

مؤلّف علاّمه در پایان این مجلّد منظور خود از نگارش این اثر را خدمت به دین و انسانیت دانسته است.

گزارشی از درون مایة نقد علاّمه نجفی در دفتر اوّل

اشاره

چنان كه گفته شد، این اثر بنا بر نسخة موجود آن دارای دو دفتر است كه در ذیل گذری بر دفتر اوّل خواهیم داشت كه در ردّ ترجمة عربی بخنر نگاشته شده است.

مؤلّف علاّمه پیش از ورود به كتاب، انگیزة خود را در نگارش این اثر دو مسأله می داند:

1- پاسخ به شبهات اهل تعطیل: چنان كه خواهد آمد، یكی از لوازم نظریة تكامل عدم مداخلة حضرت حق - سبحانه - در بقاء خلقت است؛ و این همان چیزی است كه در كتاب های كلام از آن به نظریة «تعطیل» تعبیر می گردد.

2- اثبات مطالب ربوبی و عدم تنافی آن با نظریة تكامل.

نكتة در خور توجّه در این مقام، عدم دفاع درون دینی - یعنی: اسلامی - در مقابل نظریة تكامل است؛ چه، این نظریه به نوعی معارض تمامی ادیان الهی است.

مؤلّف پس از بیان دیباجه ای، كتاب خود را در سه مقاله سامان داده است:

ص: 38

مقالة اوّل. سیر تطوّر اسلام

بنا به رأی مؤلّف در اسلام سه دوره قابل بازشناسی است:

1- عصر وحی یا همان عصر پیامبر، كه در این عصر، استدلال های ساده اقامه می شود و بالملازمه، شبهات این دوران نیز شبهات ابتدایی بوده است.

2- عصر خلافت عباسی یا عصر انتقال علوم به جهان اسلام، كه این عصر با پاره ای از شبهات دشوار بر ضد كیان اسلام همراه بوده است.

3- عصر آمیزش با فرهنگ غرب. این عصر در نظر مؤلّف، مقرون به مطالب بی شمار الحادی است و حتی دستمایه های علمی آن، از دوران درخشان فرهنگ اسلامی است؛ لذا در نظر مؤلّف، در این دوران دو كار بایسته است:

الف. فراگیری دقیق دانش های غربی ای كه در واقع برگرفته از مبانی علمی جهان اسلام است و ترجمة آنها؛

ب. افزون ساختن مسائل این علوم با پردازش اصطلاحات مناسب با جهان اسلام.

حال اگر مسلمانان به این دو امر همت نگمارند، بدون شك آسیب هایی جبران ناپذیر بدان ها وارد خواهد آمد؛ پس بر آنهاست كه از سویی حقّ دین خود را با دفع شبهات برطرف كنند، و از سوی دیگر حقّ علم و دانش را برآورده نمایند. در این راستا یكی از معضلات دینی و علمی تحلیل نظریة تكامل است.

امّا نكتة در خور توجه در این مقام آن است كه «نظریة تكامل» بالذات منافی دین نیست؛ زیرا این نظریه در واقع بیانگر چگونگی خلقت است نه معارض با اصل وجود خداوند و اوصاف كمالی او (1)، و دقیقاً از همین رو در پاره ای از آثار داروین و هم مشربان وی، همچون لامارك، ولس، هكسلی و اسپنسر اعتقاد به وجود خداوند به چشم می خورد (2).

لذا در این مقام اگر به امور ذیل توجّه گردد، تحلیل مسأله غیر دشوار نخواهد

ص: 39


1- همین كتاب، ص165.
2- همان، ص 171.

بود:

1- علوم الهی بر خلاف علوم طبیعی متبدّل نیست، بدان گونه كه با ظهور یك پیامبر، مبانی اعتقادی نبی دیگر نقض شود: و این خصوصیت دقیقاً بر خلاف علوم طبیعی است كه با ظهور یك تئوری، عملاً نظریة قبل از بین می رود. از سوی دیگر بایستة ذكر است كه در علوم دینی و الهی، گزاره های علمی ای وجود دارد كه چه بسا علوم عصری قادر به تحلیل آن نباشند؛ همچون وجود گروهی از مخلوقات غیر زمینی كه از خلقت انسان بی اطلاع هستند (1).

2- در تعارض علم و دین باید توجه داشت كه از یك سو قضایای یقینی به هیچ وجه مخالف دین نیست، و از سوی دیگر دین هم منكر قوانین و اصول علّی حاكم بر طبیعت نیست.

حال با توجّه به دو اصل فوق باید توجه داشت كه بنا به تقریری، «نظریة تكامل» در تعارض با دین است؛ زیرا براساس این نظریه، خلقت انسان تدریجی است و نه دفعی، و این امر با متون مقدّس معارض است.

در تحلیل تعارض فوق باید گفت: از سویی بنا بر متون مقدس، خلقت انسان تكامل یافته از حیوان و نبات نیست، و از سوی دیگر عبارات متون مقدّس در خلقت انسان نباید بر مجاز حمل گردد؛ زیرا متن كتاب مقدس در صورتی تأویل می گردد كه یك دلیل قطعی عقلی معارض آن واقع شود، در صورتی كه ادلّه و نظریة تكامل قطعی نیست.

مقالة دوّم. در تحلیل منشأ انسان

اشاره

قائلان به نظریة تكامل جهت استدلال بر رأی خود به اصول زیر متمسّك شده اند:

1- نظریة توتم در قبایل بدوی، كه نشانگر بقایای اصل حیوانی در انسان است.

ص: 40


1- همین كتاب، ص189.

2- بنا بر تحلیل داروین، توجّه به امور ذیل، نشانگر نظریة تكامل است:

الف. انسان یكی از موجودات زندة جهان است، موجودات زندة جهان قابل تغییر هستند؛ پس انسان قابل تغییر است (1).

پاسخ: 1- اصل تغییر در موجودات زنده سبب تغییر بنیادین در انواع نیست كه مثلاً در مدّت زمانی محدود، یك گونه به گونه ای دیگر تبدیل گردد.

2- صِرف قابلیت تغییر دلیل بر وقوع تغییر نیست، و شاید از همین رو «ولس» قائل به عدم تحوّل انسان شده، حال آنكه همو به تحوّل در حیوانات قائل است.

ب. مشابهت اعضاء انسان با پستانداران دیگر نشانگر منشأ واحد برای آنهاست.

پاسخ: 1- پیش از ظهور رأی داروین، در كتاب توحید مفضّل (2) و حیاة الحیوان (3) دمیری و رسائل إخوان الصفاء (4) فصل مشبعی در شباهت خلقت انسان با میمون آمده است، حال آنكه این شباهت بیانگر تبدیل یك نوع به نوع دیگر و یا از نوع سوم نمی باشد.

2- در نظر داروین و پاره ای از قائلان به نظریة تكامل، منشأ تحوّل انسان میمون دانسته شده، در صورتی كه حتّی در نظر برخی جانورشناسان، قدرت ادراكی سگ بیشتر از میمون است.

3- با توجه به بخشی از متون مقدس و بحث «نسخ»، كاملاً به عكس نظریة فوق، شاید بتوان میمون را پدیدآمده از انسان دانست، و حتّی با توجّه به وضع زندگی پاره ای از انسان ها و گوشه گیری آنها از تمدّن، شاید بتوان ظهور اوصاف میمون گونه ای را در آنها شناسایی كرد.

4- در نظریة تكامل، بر اساس تشابه انواع، حكم به اتحاد منشأ انواع و تباین عارضی تدریجی آنها شده است، حال آن كه چه بسا در این جا گفته شود: تباین

ص: 41


1- این بیان شكل منطقی استدلال وارد شده در مقام است. (همین كتاب، ص204).
2- همین كتاب، ص205.
3- همین كتاب، ص206.
4- همین كتاب، ص207.

بین موجودات دلیل بر اختلاف اصل و منشأ آنهاست، و تشابه موجود بین آنها، عارضی دانسته شود.

ج: توجه به تخم تشكیل دهندة انسان و به خصوص سایر موجودات، نشانگر تكامل و رشدی واحد در آنهاست؛ به ویژه آن كه چگونگی رشد میمون و تشكیل اعضای وی شباهت بیشتری به انسان دارد.

پاسخ: 1- پاره ای از زیست شناسان و جانورشناسان حتی بر آنند كه انسان و سایر موجودات، از موجودات آغازین به وجود آمده اند و شواهدی به رأی خود ابراز كرده اند، در صورتی كه با بررسی های جدید، تعدادی از شواهد و استدلال های آن مردود و باطل شناخته شده است (1).

2- پاره ای از گزارش های علمی مفید این مقام بر اساس اسناد موجود، نادرست است [و یا حداقل محل مناقشه است].

3- صرف مشابهت در رشد، دلیل بر یكسانی نیست؛ زیرا:

اوّلاً. این مشابهت صرفاً در حیوانات دیده می شود نه نباتات.

ثانیاً. فرآیند تكامل در حیوانات نیز بر یك گونة واحد نیست و چه بسا یك موجودْ فاقد یك مرتبه از مراتب رشد موجود دیگر باشد.

ثالثاً. توالی رشد در تخم موجودات بر یك گونه نیست و چه بسا مثلاً یك حیوان، یكی از مراتب را در مرحلة دوّم رشد خود طی كند و دیگری در مرحلة چهارم.

رابعاً. حتی در یك موجود واحد همچون قورباغه در دو منطقه، مراحل رشد كاملاً یكسان نیست (2).

تكمله

برخی در این مقام گفته اند که صفات موجود بر دو گونه است: صفات كسبی

ص: 42


1- مؤلّف در این مقام به آراء «براس» در ردّ هکل اشاره كرده است. (همین كتاب،ص213).
2- همین كتاب، ص227.

و صفات وراثتی؛ و موجود زنده نمی تواند خود را از صفات وراثتی فارغ كند؛

ولی در این مقام شگفت آن است كه قائلان به نظریة تكامل، برای صفات كسبی چنین منزلتی قائل شده اند (1) كه مثلاً با تكرار یك صفت در یك طبقه، این امر به طبقه های بعد می رسد.

د. وجود اعضاء زائد در موجودات نشانگر فرایند تكامل است؛ همچون وجود پستان در انسان مذكّر، و با پژوهش در این اعضاء زائد می توان دریافت كه عدم استعمال آن در طول فرایند تكامل، سبب زائد شدن یك عضو می گردد.

پاسخ: 1- علم فیزیولوژی كه پاسخگوی شناسایی اعضاء و وظایف آنهاست علمی دفعی نیست، بلكه به مرور زمان تكمیل شده است؛ حال چه بسا همین علم در دوره ای حكم كند كه اعضاء زائد در بدن موجود زنده واقعاً زائد نیست و برای آن خاصیتی را كشف كند.

2- اصل فلسفی «إنّ عدم الوجدان لا یدلّ على عدم الوجود» [نیافتن دلیل بر نبودن نیست] بیانگر زائد بودن این اعضاء است؛ زیرا هنوز دلیلی بر مفید بودن آنها پیدا نشده است؛ و این دلیل بر عدم آن نیست.

3- حقیقت موجود به صورت نوعیة آن است. حال با قدری كاستی و زیادگی در موجود، این موجود از حقیقت خود خارج نمی گردد؛ لذا زائد شدن یك عضو دلیل بر تبدّل نوع نمی گردد.

4- بنای حكم بر زائد بودن یك عضو در نظریة تكامل، عدم استعمال آن است، حال با پیشرفت تكنولوژی و علم بشری باید روزی فرا رسد كه مثلاً دست انسان زائد باشد و انسان كارها را به نوع دیگر انجام دهد؛ این حكم با دریافت بشر از حیات خود مغایر است (2).

ص: 43


1- یكی از صفات مطرح شده در این مقام كوتاه كردن راه رشد در موجود زنده است كه موجود در صدد كوتاه کردن راه خود به رشد حقیقی است.
2- در این مقام عجیب آن است كه مثلاً در پستان داشتن جنس مذكر انسان، برخی گفته اند اصل در انسان خنثی بودن است، و بر حسب وظیفه، گروهی مذكر و گروهی مؤنث شده اند! برخی نیز بر این باورند كه اصل در انسان مؤنث بودن است!

5- وجود اعضاء زائد در موجودات رأی قائلان به واجب الوجود و عدم گزافه بودن خلقت را نفی می کند نه رأی گروهی كه برای خلقت هدف و علّتی نمی جویند.

ادلّة تكمیلی شارحان داروین

ه. رسوب خون پاره ای از موجودات شبیه یكدیگر است و همین امر ملاك فهم متشابه و متخالف بین موجودات. و در این میان رسوب خون میمون و انسان شبیه یكدیگر است.

پاسخ: این بیان فقط گویای یك نوع شباهت است نه بیان نظریة تكامل.

و. اگر خون یك حیوان به حیوان غیر همگون دیگری تزریق گردد، آن حیوان می میرد؛ مثل تزریق خون خرگوش به گربه، ولی تزریق به همگون مایة حیات است، مثل اسب و خر؛ و در این میان تزریق خون انسان به شامپانزه كه از گونة میمون های تكامل یافته است مشكلی را ایجاد نمی كند.

پاسخ: این استدلال همچون استدلال قبل صرفاً بیانگر یك نوع مشابهت است و نه اثبات نظریة تكامل. افزون بر این كه همین امر نشانگر عدم واسط بودن میمون در حلقة تكامل برای انسان است؛ زیرا در این صورت باید خون انسان اثری مشابه در همة گونه های میمون داشته باشد: یا مضر باشد و یا سودمند.

ز. در بررسی استخوان های یك گونه از انسان های اولیة آفریقا و اورانگ اوتان (یك نوع گوریل)، دریافت شد كه این دو، جز در زاویة پیشانی و طول دست ها و انگشت های پا اختلاف دیگری ندارند؛ و این نشانگر نظریة تكامل و واسط بودن یك نوع میمون است.

پاسخ: این استدلال بسان استدلال های اخیر صرفاً بیانگر یك نوع مشابهت است، افزون بر آن كه بسیاری از دانشمندان معاصر، بین میمون و انسان تفاوتی بسیار می بینند.

ح. ظهور برخی از اعضاء و صفات حیوانی در انسان، مثل رویش موی بلند

ص: 44

پشت بر بدن برخی انسان های با موی كوتاه، نشانگر وراثت انسان از اجداد حیوانی خود است.

پاسخ: وجود موجودات نادر و عجایب مخلوقات در هر عصری مسلّم است، و این گونه استثناها (1) مُثبت نظریة تكامل و بیان اصل انسان نیست.

ط. بقایای استخوانی انسان در زیر زمین برخی از غارها، همچون اكتشاف انسان «جاوه» نشانگر وجود نوعی از انسان به نام انسان میمون نما است كه این انسان حلقة واسطه بین میمون و انسان معاصر است.

پاسخ: 1- صِرف یافت شدن استخوان چنین موجودی دلالت بر حلقة واسطه بودن آن بین انسان و میمون نیست زیرا باید سیر تدریجی این تكامل مورد یقین قرار گیرد؛ بنابراین استدلال به آن صحیح نیست.

2- یكی از دلایل حلقة واسطه بودن این موجود استخوان ران اوست كه بر اساس آن، راست قامت بودن آن مورد توجّه قرار گرفته است، حال آن كه این دریافت صرفاً ظنّی است، علاوه بر اینکه افرادی چون بخنر برآنند كه راست قامت بودن انسان از روی عادت و تربیت است.

3- صرف آنكه بقایای این موجود دالّ بر راست قامت بودن آن است، دلالت بر حلقة واسطه بودن آن بین انسان و میمون نیست؛ زیرا حتی برخی از میمون ها هم می توانند ایستاده حركت كنند، حال آنكه از این رهگذر استدلال بر آن نشده كه این نوع میمون ها حلقة واسطه اند.

4- بر اساس جمجمة این موجود گفته شده كه حجم آن بین حجم جمجمة انسان و میمون است و لذا حلقة واسطه است، حال آنكه مغز برخی از انسان های ابله كوچك تر از میمون است. پس چگونه می توان صرف اندازة جمجمه را دلیل بر حلقة واسطه بودن آن دانست؟!

5- برخی بر اساس شكل جمجمة این موجود بر آنند كه این موجود دارای قدرت سخن گفتن بوده است و لذا حلقة واسطه است.

ص: 45


1- مؤلّف در این مقام به گزارش از پنج فرد استثنایی از انسان پرداخته است.

افزون بر آنكه چگونگی این مطلب مسلّم نیست و قابل مناقشه است، باید گفت: بنا بر نظر داروین می توان گفت این موجود نسبت به میمون ها در آن زمان كامل تر بوده، اما بر اساس تكامل تدریجی، برتری آن از میمون های حاضر مسلّم نیست؛ لذا می توان فرض كرد كه اصل این موجود از موجودی پست تر از میمون بوده كه بعداً رشد كرده است (1).

6- مبنای واسطه بودن این موجود - یعنی میمون و انسان - حفاریات و كشف های كنونی است، حال آنكه می توان فرض كرد كه در آینده موجودی كشف شود كه بتوان گفت آن موجود جدّ انسان است؛ زیرا تمایز اساسی انسان با سایر موجودات قدرت عقلی و كمالات نفسی اوست كه تاكنون در هیچ یك از موجودات گزارش نشده است.

7- بر فرض قبول كشف موجود می توان گفت این موجود نسبت به سایر میمون ها شبیه تر به انسان است، نه آنكه اصل وجود انسان است.

8- خبر یافت شدن بقایای این موجود، خود یك خبر ظنّی است كه هنوز صحت آن بر ما مسلّم نیست، و شاید این خبر نیز بسان بسیاری از اخبار اكتشافات دروغین باشد (2).

ی. پاره ای از عواطف و احساسات درونی ما بسان حیوانات است؛ این امر بیانگر اصل حیوانی انسان است؛ همچون راست شدن موی ها به هنگام ترس.

پاسخ: این گونه استدلالات از استدلال های حدسی بی اساس است كه ارزش پاسخ ندارد.

تذكر

كاوش جهت یافتن واسطة بین انسان و میمون را بنا بر تئوری تكامل باید

ص: 46


1- این بیان خالی از مناقشه نیست.
2- مؤلّف در این مقام به ذكر اخبار دروغین متعددی اشاره كردهاست؛ همچون وجود سنگ های لعابی، سفال های موآبی، پادشاه سودانگ (منطقه ای در كره) و سفرش به پاریس (همین كتاب، ص259 بعد از آن).

چنین تكمیل نمود، كه باید برای انسان، میمون، اسب و سایر موجودات زنده اصل واحدی باشد؛ لذا باید اصل انسان را موجودی بسیار پست تر از میمون دانست؛ حال باید در این نكته تأمّل كرد كه آیا اساس این گفتار موجب فضیلتی برای انسان می شود و یا شایسته است كه بگوییم: «برادر انسان میمون است»؟!

مقالة سوم. در تحلیل مبادی چهارگانة داروین

اشاره

به روایت بخنر، داروین جهت استدلال بر نظریة تكامل به چهار اصل توجّه داشته است. افزون بر آنكه بخنر خود مخالف نظریة قصد و نظام اتم و غایت در خلقت اشیاء است؛ از این رو وی تلاش كرده است به جای این سه اصل الهی، چهار قانون: تنازع بقاء، پیدایش متباینات، تكامل و انتقال آن از طریق وراثت و انتخاب طبیعی را جایگزین كند؛ و بدین گونه وی قائل به استغنای جهان از خالق در مقام بقاء است (1).

1- تنازع بقاء
اشاره

تبیین این اصل مبتنی بر امور هشت گانه ذیل است:

1- تمام گونه های نبات و حیوان به تولیدمثل و گسترش تمایل دارند، با آنكه در اینجا محدودیت زمین و قلّت غذا اعتبار می گردد.

2- تمایل به گسترش موجود در همان خارج، دارای معارض هایی در خارج است كه موجب همان تنازع بقاء است.

3- تنازع بر دو گونة فاعلی و مفعولی است. تنازع بین موجودات زنده، فاعلی، و بین موجودات غیرزنده مفعولی است.

4- در تنازع بقاء موجودی پیروز است كه دارای صفتی ممتاز در بدن یا عقل باشد.

5- صفات موجب امتیاز در یك موجود بسیارند؛ همچون: انرژی، اندازه، وسایل هجوم و دفاع، رنگ، سرعت و غیره، و حاصل برتری یك موجود بر

ص: 47


1- این مبنا، همان قبول نظریة تعطیل در خلقت است.

اساس این صفات، همان زیادگی نسل است.

6- تنازع بین انواع، بین دو گونة نزدیك به هم اتفاق می افتد، تا بدان جا كه یكی از بین رود.

7- صورت و حالت كهنه، در عرصة تنازع بقاء موجب از بین رفتن است.

8- صورت غالب باز نمی گردد، زیرا با فرض بازگشت، قادر به تنازع نیست.

نقد

1- علی رغم آن كه دو اصلِ اوّلِ موردِ ادّعا در تنازع مورد قبول است، ولی تقسیم آن به فاعلی و مفعولی صحیح نیست؛ زیرا تنازع مورد بحث در موجود غیر زنده نمی تواند مطرح گردد.

2- تنازع فاعلی صرفاً به منظور بقاء نیست. مثلاً انسان فیل را به جهت عاج می كشد و یا طاووس را به جهت پر و یا مثلاً درندگان حیوان دیگری را جهت تغذیه می كشند، نه جهت تنازع بقاء؛ حال چه بسا قائل به تنازع بقاء این نوع رفتارها را، به خلاف متعارف، از مصادیق تنازع بقاء بداند.

3- ادعای وجود تنازع بقا در نوع های همگون، چنان كه در بخش ششم ادعا شده، امری نادرست است؛ زیرا مثلاً انسان شپش و پشه را از بین می برد و یا عوامل طبیعی ای همچو سیلْ خانة موش و مورچه و غیره را از بین می برند، حال آنكه به هیچ وجه نزدیك بودن نوعی در آن مطرح نیست.

4- صرف كمال عقلی و برتری جسمی، همچنان كه در بخش چهارم ادعا شده، موجب تنازع بقاء نیست؛ زیرا گاه همین امتیازات موجود را به ورطة هلاكت می اندازد. مثلاً پر طاووس و پوست سمور مایة از بین رفتن آنها شده است.

تكمله

بنا به گفتة بخنر، تنازع بقاء در موجودِ برجای مانده موجب صفتی ممتاز می گردد كه به واسطة قانون وراثت به فرزندان آن موجود به ارث می رسد، تا

ص: 48

بدان جا كه در طی قرون به واسطة این صفات ممتاز، گویی موجودی جدید پا به عرصة وجود می گذارد. از این گونه است طول گردن زرافه از حیواناتی با گردن كوتاه.

نقد

پیدایش چنین موجودی معارض وجود حیوانات حدّ وسط نیست و حداقل بایستی گزارش علمی مستندی برای این موجودات حدّ واسط یافت؛ مثلاً موجوداتی با طول گردنی بین زرافه كنونی و موجودات كوتاه گردن.

2- پیدایش متباینات
اشاره

بنا بدین اصل، هر موجود زنده در حال تحوّل است؛ از این رو نسل جدید یك موجود زنده در واقع شبیه آن است نه عین آن. و از این روست كه حتی دو برگ از یك درخت مثل هم نیستند.

نقد

1- بنا بر ادّعای فوق، هر موجود زنده مشابه خود را تولید می كند، كه این امری بدیهی است؛ مثلاً فرزند اسب نمی تواند سگ باشد. حال در اینجا سؤال اصلی آن است كه بنا بر اصل تحوّل چه امری باعث می شود كه موجود، مباین خود را تولید كند؟ زیرا تفاوت بین اوصاف عارضی و اوصاف ذاتی و جوهری امری بدیهی است و در مشابهتِ مفروض در تولید، تغییر در صفاتِ عارضی است نه ذاتی.

2- فهم تفاوت انواع و تباین بین انواع از راه علوم طبیعی نیست؛ لذا استدلال بر ظهور نوع جدید از نوع قبل در گرو تحلیل طبیعی نمی باشد (1)افزون بر آنكه خود داروین و سایر شارحان به تباین انواع قائلند و گویی اشتراك در جنس را

ص: 49


1- در منطق ارسطویی فهم كلیات ایساغوجی از رهگذر علوم طبیعی است، ولی رفته رفته در منطق های پس از ارسطو به عنوان امور عامه و اعتباریات تلقی شده است، و كلام مؤلّف علاّمه ناظر به همین فهم است.

مشابهت و اختلاف در فصل را تباین فرض كرده اند؛ از همین رو به ظهور یك نوع كاملاً متباین از نوع قبل قائل نیستند.

3- وراثت
اشاره

اصل وراثت بر اصول ذیل مبتنی است:

1- میل موجود زنده به تغییر جز به وراثت میسّر نیست.

2- وراثتْ ناقل پاره ای از كاستی ها و بیماری ها است - مثل زیاده بودن انگشتان - همچنان كه ناقل صفات بدنی و حتی ادبی است.

3- پاره ای از صفات ارثی در یك موجود چه بسا در كمون بماند و در نسل های بعدی ظهور كند.

4- همة قوانین وراثت تاكنون كشف نشده و چه بسا در آینده كشف گردد.

نقد

1- امر وراثت یك امر مسلّم است، ولی ظهور نوع مباین از انواع قبلی امری بدیهی البطلان است.

2- ظهور پاره ای از صفات در كمون در نسل های بعدی مفید مقام نیست؛ زیرا چه بسا ظهور این صفت در گرو اسباب خاصّی باشد كه در نسل های بعد فراهم آید و به صرف وراثت نباشد.

3- بنا به رأی برخی از زیست شناسان، تغییرهای اكتسابی یك موجود به نسل های پس از آن به ارث نمی رسد؛ و این امر منافی اصل تكامل انواع بر اساس ادعای وراثت است.

4- انتخاب طبیعی
اشاره

4- انتخاب طبیعی (1)

این اصل یكی از مهم ترین بخش های نظریة تكامل است و به نوعی مكمّل اصل تنازع بقاء است. بنا بدین اصل، در عرصة تنازع بقا موجودی باقی می ماند

ص: 50


1- این اصل در نزد مادی گرایان جایگزین قدرت الهی مستمرّ در خلقت است.

كه هماهنگی بیشتری با طبیعت دارد (1) و مقاوم تر است (2).

نقد

1- اعضای موجود در تنازع بقا بر سه گونه اند:

الف: اعضای حیاتی ای كه در آن تنازع بقاء نیست؛ همچون قلب.

ب: اعضایی كه جهت مصلحتی خاص وجود دارند؛ همچون ساختار دندان برای گوارش.

ج: اعضایی كه باید جهت انجام وظیفه در موجود زنده تغییر یابند؛ همچون پستان و دستگاه تناسلی. این اعضا قبل از رشدِ كامل بدون فائده اند.

حال در نظریة انتخاب طبیعی، عملاً اعضای زائدی در موجود اعتبار می شود؛ اکنون چگونه می توان بین این اعضا و اعضای گونة سوم تمییز داد؛ زیرا عضو زائد ممكن است در گذشته وظائفش را انجام داده باشد و اكنون زائد باشد، و ممكن است عضوی اكنون زائد باشد و در آینده به وظیفة خود عمل نماید!

بنابراین، در انتخاب طبیعی یا باید قائل به جهش شد كه با نظریة تكامل سازگار نیست، و یا باید به غایت الهی در خلقت پایبند گردید.

2- اعتراف به وجود اعضاء زائد در انسان در طول قرون به جهت ایفاء تكلیف در آینده، كه برخی از شارحان نظریة داروین آن را مطرح کرده اند، گویای غایتمندی در نظام خلقت است كه مورد اتكای اصحاب نظریة تكامل است.

5- انتخاب جنسی
اشاره

پاره ای از شارحان داروین افزون بر انتخاب طبیعی، به انتخاب جنسی نیز قائلند كه این انتخاب فرایند تنازع چند موجود نر بر سر یك ماده و یا بالعكس است. مثلاً چند پرندة نر وقتی برای ماده ای نغمه سرایی می كنند، موجود ماده

ص: 51


1- صفات یك موجود در عرصة بقا یا نافع است و یا مضرّ و یا نه نافع و نه مضرّ؛ صفت سوّم امكان وقوعی ندارد، و اگر صفت مضرّ باشد موجود در صدد نفی آن برمی آید و در نتیجه صفت نافع باقی می ماند و برجسته تر می گردد.
2- بر اساس همین پدیده در كشاورزی، اصلاح نژاد صورت می گیرد.

صاحب نغمة زیباتر را انتخاب می نماید.

نقد

1- پاره ای از حیوانات مادّه با چند موجود نر جفت گیری می كنند و این خارج از قاعدة فوق است.

2- در نباتات كه گونه ای از موجودات زنده هستند به هیچ وجه این انتخاب جنسی دیده نمی شود؛ لذا این استثناءْ ناقض نظریه است (1).

3- طبیعت حیات در نزد داروین و شارحان وی بدون شعور و علم دانسته شده است، حال چگونه می شود كه زیباگزینی در انتخاب جنسی برای آنان اعتبار گردد؟!

4- انتخاب طبیعی و امتیاز یك فرد از سایر انواع گاهی موجب زوال موجود می گردد؛ (2) همچون گونه ای از خرس ها و گونه ای از حلزون های آبی.

5- با قبول انتخاب طبیعی چه بسا یك موجود به عوض تكامل به عقب برگردد و كمالات خود را از دست دهد!

6- با قبول نظریة انتخاب طبیعی، هنوز علت طبیعی از دست دادن اعضای زائد در یك موجود زنده بیان نشده است.

7- اعضای زائدِ مورد ادّعا در فرایند انتخاب طبیعی در تمام حیوانات دیده نمی شوند؛ بنابراین از این رهگذر نمی توان تكامل عام را برای تمام انواع اثبات نمود.

تكملة اعتراضات وارد بر نظریة تكامل

تكملة اعتراضات وارد بر نظریة تكامل (3)

1- تمامی ادلّه داروین و شارحان وی بیانگر امكان وقوعی نظریة تكامل است، و دلیل قاطعی بر وقوع آن نیست، بنابراین در حدّ «فرضیه» است، افزون بر آنكه با

ص: 52


1- افزون بر این، پدیدة جمال خواهی در حیوانات به سبب طلب مغازله نیست كه بتوان آن را از گونة انتخاب جنسی دانست.
2- همین كتاب، ص315 به نقل از فلسفة النشوء، ص 97-99.
3- همین كتاب، ص342.

قبول نظریة تكامل، باید اصل واحد كلّ خلقت مشخّص گردد.

2- بنا بر نظر قائلان نظریة تكامل، فرایند تكامل بسیار آهسته است، حال با توجه به عمر زمین و تعدّد موجودات و تكامل آن، گویی این عمر كفایت كننده از این تعدّد و تكامل نیست.

دقیقاً به همین جهت برخی از شارحان ظریة تكامل به تغییر غیر تدریجی در فرایند تكامل قائل شده اند كه منافی اصول عقلی و مخالف رأی برخی از بزرگان معتقد به نظریة تكامل است.

3- بر خلاف نظریة اتحاد انواع، می توان از طریق تباین انواع اولیه، تمامی اصول نظریة تكامل انواع را توجیه كرد؛ یعنی در پی تباین انواع به حسب انتخاب طبیعی، رفته رفته موجوداتْ شبیه به هم شده اند و بر حسب تنازع بقاء به وضع موجود رسیده اند (1).

4- دربارة تعدّد زبان بشری دو نظریه است:

الف: زبان های بشری از یك اصل واحدند و به مرور زمان از هم فاصله گرفته اند.

ب: زبان های بشری در اصل مختلف بوده اند و رفته رفته شباهت یافته اند. طُرفه آن است كه برخی شارحان داروین طرفدار نظریة دوّم هستند و این دقیقاً مؤید انتقاد سابق است.

5- از اشكالات اساسی نظریة تكامل، ابهام در واژة «تكامل» است. اسپنسر در تحلیل آن گفته است: «تقلیل در اعضاء متماثل» تكامل است؛ بنابراین باید گفت انسانِ یك دست و یك چشم و یك پا برتر از انسان فعلی است.

برخی گفته اند: موجودات اولیه فقط وسیله برای شنا داشتند و رفته رفته بر حسب نیاز، بال پیدا كرده و بعداً دست پیدا كرده اند؛ لذا این گروه این تطوّر را مثلاً تكامل و ارتقاء دانسته اند. بنا بدین نظر باید گفت دست حیوانات و انسان و بال پرندگان اختلاف بنیادین ندارند، كه این امر معقول نمی نماید.

ص: 53


1- نقد فلسفة داروین، ص346.

و امّا بخنر در تحلیل تكامل و ارتقاء گفته است: هرگاه موجودْ اعضاء ویژه بر هر كار داشته باشد كامل است؛ لذا در حیوانات پست یك عضو كار تمام اعضاء را می كند و اعضاء اختصاصی وجود ندارد.

ولی در این مقام باید توجه داشت كه اگر یك عضو با تعدّد كارهای گوناگون نتواند وظائف خود را انجام دهد این عیب دانسته می شود، و الاّ اگر بتواند، نیازی به اعتبار عضو اختصاصی نیست.

در تحلیلی دیگر از اسپنسر آمده است: «انتقال از اعضاء متماثل به متباین» تكامل و رشد است؛ لذا هر چه در موجود زنده اعضا و اندام متفاوت باشد متكامل تر است.

این تحلیل اگرچه در مصادیقی درست می نماید، ولی بیانگر تكامل فراگیر نیست (1)مثلاً اگر در عضوی سرطان پیش آید، بخشی از اعضاء آن متمایز از سایر می شود، ولی این كمال نیست.

بنابراین حقّ مقام در تكامل آن است كه آن را به كمال نفس و عقل اختصاص دهیم و محدودة جسمانیات خارج نمائیم، و بر خلاف برخی از علمای مادی رفتارهای پیچیده موجودات را به غریزه نسبت ندهیم.

جایگاه نقد علاّمه نجفی

پس از انتشار آراء داروین و نگارش اثر جنجالی شبلی شمّیل، متأسّفانه، به جز شماری اندک از متفكّران اسلامی، واكنش اساسی ای از خود نشان ندادند، بنا بر اسناد موجود. جز رسالة نیجریه سید جمال الدین اسدآبادی، و رسالة شیخ اسدالله خرقانی و نقد فلسفه داروین علاّمه نجفی و شاید معدود آثار دیگر، نگاشته ای به رشتة تحریر درنیامد.

ص: 54


1- گویی در پاره ای از تحلیل ها، این تعریف از تكامل، نه تنها در علوم طبیعی بلكه در علوم اجتماعی مدّنظر قرار گرفته است، مثلاً جامعة متكامل جامعه ای است كه در آن تعدّد مشاغل هست؛ و جامعة اولیه جامعه ای است با محدودیت مشاغل و اینکه یک فرد كارهای متعدد انجام می دهد.

بیش از نیم قرن پیش مرحوم سید اسدالله رسا، با شكوا از روزگار خود و در اشاره به ارزشِ نگاشتة مرحوم نجفی چنین گفته است:

«من به ایجاد و بقای یك روحانیت معنوی و اساسی معتقد هستم، ولی به شرط آنكه پایة این روحانیت روی بنا و پایة روحانیت علی بن ابی طالب (علیه السلام) گذارده شود. من به روحانیتی علاقه مند و مشتاق هستم كه از سرچشمة روحانیت جعفر صادق (علیه السلام) و موسی بن جعفر (علیه السلام) کمك و استعانت بجوید، نه روحانیتی كه به حال دنیا و ریاست و آقایی دنیا و پیشوایی مردم دنیا اختصاص پیدا كند. ایرانی همیشه خداپرست بوده است و زودتر از همة اقوام و ملل گیتی، صبح و شام، خداوند بزرگ و یكتا و عظیم را تسبیح و تقدیس می كرده است. ایرانیان وقتی آفتاب طلوع نكرده بود، از قله های مرتفع جبال، كه اكنون یكی از اسناد زندة آن به نام آتشگاه در دست اصفهان است، خدا را به پاكی و یگانگی یاد می كردند؛ و همین كه نور آیین حنیف اسلام از جزیرة العرب ساطع گشت، از فراز گلدسته های مساجد، طوری كه ملائكة آسمان و ساكنین عرش بشنوند، سحرگاهان و ظهر و هنگام آغاز تاریكی و ظلمت شب فریاد می كنند. شهادت می دهیم كه خدایی جز ذات او نیست و خدا یكی است. ایرانی همیشه از روحانیتی كه او را به طرف معارف و فرهنگ اسلامی و حقایق این دین مقدّس راهنمایی نماید پشتیبانی و طرفداری كرده و باز هم می كند. اگر دیدید تقوی و پرهیزكاری و علم و عمل به احكام خداوند و مبارزه با ظلم و ستمگری در یك دسته جمع شد، بدانید آنها روحانیون حقیقی هستند و شما سعی كنید اطراف شمع وجود آنها جان بدهید.

ریاكاری و زهدفروشی و اغفال مردم ساده لوح و خودخواهی و به خلوت رفتن و آن كار دیگر كردن، هر قدر شما در جلوه گری در محراب و منبر تخصّص به رنج بدهید، یك پول سیاه ارزش ندارد و نتیجه اش آن می شود كه دیدید. مگر حقایق اسلامی و اصولی كه پایة سعادت بشر بر روی آن استوار شده نباید از زبان علما و پیشوایان ربانی و روحانی شنیده شود؟ كو؟ كجا؟ به من یك

ص: 55

حوزة علمیه روحانی نشان بدهید! یك كتاب دینی نظیر تاریخ زندگی حضرت محمّد تألیف وزیر سابق فرهنگ به جامعه نشان بدهید كه یكی از این آقای تألیف كرده باشند! خدا مرحوم شیخ محمّدرضا مسجدشاهی را رحمت كند كه یكی دو جلد از كتاب های او سبب افتخار عالم روحانیت اسلام و ایران است و همان كتاب هاست كه از فرط عظمت مقام علمی مؤلّفش در «جامع ازهر» مصر تدریس می شود. راستی چرا ما یك جامع ازهر نداریم و چرا یكی از مدارس نظیر نظامیة بغداد در سر تا سر كشور ما موجود نیست؟! تمام مشكلات كوه پیكری كه هر روز و هر ساعت جلو چشم ما دفیله [= رژه] می دهد، از این كشور رخت نمی بندد مگر در سایة اتحاد و یگانگی و وحدت نظر؛ و این یگانگی به دست نمی آید مگر در زیر لواء دین و ایمان به مبادی دینی؛ و این لواء مقدّس را هیچ كس نمی تواند در دست بگیرد مگر افراد هوشیار و باایمان كه توانسته اند نظر مردم را به روحانیت ساده و بی ریا و خداجویانة خود جلب كنند» (1).

پس از نشر رسالة نقد فلسفة داروین، عكس العمل های گوناگونی نسبت بدان رخ داد. برخی چون خود شبلی شمیل به گمان آنكه این اثر از جانب یك روحانی نجفی - ایرانی به رشته تحریر آمده بدان وقعی نهادند، بر خلاف آنكه چنانچه خواهد آمد بنیاد این اثر، بر اساس تحلیل های نقدی بر پایة مطالب علمی و عقلی است نه دینی.

و دقیقاً بر پایة همین شناخت، برخی چون جرجی زیدان در مجلّه الهلال گفت: «هو كتاب لا نظیر له» (2)؛ و یا علاّمه شیخ آقابزرگ تهرانی (3) این اثر را بهترین اثر در ردّ مادّیان دانسته است (4).

ص: 56


1- قیام آیةالله حاج آقا نورالله نجفی اصفهانی، ص 70-71.
2- چهل مقاله، «حاج شیخ محمّدرضا مسجدشاهی»، ص590.
3- نقباء البشر، ج2، ص752.
4- بنا به گزارش علاّمه شیخ آقابزرگ تهرانی در الذریعة، ج17، ص209 و ج24، ص277، در زمان مؤلّف شخصی به نام جمیل صدقی به خرده گیری از اثر علاّمه نجفی مبادرت كرده كه نجفی در رسالة «القول الجمیل» بدو پاسخ داده است.

در هر حال، هرگونه قضاوتی دربارة این نگاشتة پرارزش، فرع خواندن و امعان نظر در آن است؛ و چنان که در بخش گزارش كتاب آمده، توان علمی كتاب و دوری آن از هر گونه تعصّب دینی آشكار می گردد.

پاره ای از نكات در كتاب نقد فلسفة داروین

1- اصل كتاب های داروین و شارحان اصلی نظریة تكامل در اختیار مؤلّف نبوده است، «داروین و دیگر سردمداران این فلسفه کتاب هایی نوشته اند که نزد من موجود نیست» (ص149)؛ و با این وجود مؤلّف از كتاب ها و نشریه های عصر خود بهرة وافی برده است، اگرچه با توجه به ضیق مجال از ذكر اسامی تفصیلی آن اجتناب كرده است «آنچه در این کتاب نقل کرده ام از معتبرترین منابعی است که در دسترسم بوده است؛ غالباً هم نام آنها را ذکر نکرده ام تا سخن به درازا نکشد.» (ص148).

وی صراحتاً با ذكر نام رساله أصل انسان و أصول اجناس داروین گوید: «و این کتاب هنوز به دست ما نرسیده و ترجمة آنچه مناسب مقام است به دست آورده ام؛ و ما آنچه یافته ایم عیناً نقل می کنیم، تا اینکه اگر اشتباهی در نقل رخ داده باشد، بر عهدة ما نباشد.» (ص201). و در ذیل مقالة سوّم گفته است: «در این مقاله بر آنچه «بخنر» شارح مذهب داروین ترتیب داده است تکیه می کنیم؛ زیرا نیکوترین کتابی است که دربارة این آراء بدان دست یافته ایم.» (ص271).

علاّمه نجفی در پایان مجلد دوّم، از قلّت یاران در انجام این مهمّ و كمبود منابع شكوا نموده، و از خوانندگان کتاب خواسته است منابع موجود در این زمینه را برای او بفرستند: «از شهر خود دورم و عدّه و عُدّه ای هم ندارم و از آنچه برای انجام این طرح لازم است، جز چند جلد از مجلات علمی و کتاب هایی که به ده تا هم نمی رسد ندارم، مگر معلومات محدودی که در ذهن دارم و دست تطاول روزگار بدان چنگ نینداخته است... این حرف ها را به عادت معمول نویسندگان نمی گویم، بلکه برای تشویق دینداران آگاه می گویم که به چنین کاری دست زنند

ص: 57

یا مرا با مقالات علمی و کتاب های سودمند یاری بخشند تا بتوانم این کتاب را مجدداً چاپ کنم و آنچه را در چاپ اول آن از قلم افتاده بود بدان ملحق کنم.» (ص 596-597).

2- مؤلّف در دفتر اوّل رسالة خود، مقالة اوّل و دوّم را به نقد كلّی نظریة داروین اختصاص داده، و در مقالة سوم به تفصیل، به شرح نظریات داروین بر اساس روایت بخنر در كتاب فلسفة النشوء والارتقاء همّت گمارده است.

3- مؤلّف در رسالة خود در صدد است كه فارغ از مسائل دینی و پاره ای از نظریات علمی مادّی، خوانندة خود را به وجدان آزاد خویش در فهم معانی وانهد: «و من تو را ای خوانندة گرامی کتاب سوگند می دهم... از ذهن خود تمام آنچه از ادلة ما داشتی و آنچه به تو از شبهات آنها رسیده است بیرون کن، و خود را کسی فرض کن که یک کلمه از کلمات پیشوایان دین و هیچ شبهه از شبهات مادیین را نشنیده است... سپس به ذهن آزاد خود برگشت کن و وجدان بی پیرایش و راست پندار خود را حَکَم قرار ده.» (ص293).

4- مؤلّف بر این باور است كه شارح داروین، بخنر، در برخی موارد، در شرح مبانی داروین، بر اساس مبانی داروین دچار اشتباه گردیده است. «به نظر من این عوامل و چندین برابر آنها نیز جایگاه نظریة «انتخاب طبیعی»را - اگر پذیرفته شود و دلایل آن نیز بدون اشکال باشد - پایین نمی آورد و پذیرفتن آنها از سوی داروین از شأن او نمی کاهد. «بخنر» خواسته است شرح کند، نقد کرده است. بر آن بوده که اصلاح کند، خراب کرده است» (ص313).

5- بخنر بر خلاف داروین نظریة تكامل و تعدد منشأ را منافی دین و توحید می داند. «این شخص علاوه بر اینکه سخت شیفتة ارجاع اصل جانداران به یک اصل است - چون می پندارد این امر به دین ضربه می زند - همچنین در خصوص تعدد اصل جانداران بسیار محتاط است؛ زیرا گمان دارد که این امر ملازم با مسألة توحید است. این هم نادانی دیگری است که از او سر زده است.» (ص335).

ص: 58

6- مؤلّف علاّمه بیش از هفتاد درصد از بخش اول كتاب خود را به نقد مقالة اولِ شرحِ بخنر اختصاص داده است: «اینجا انتقاد مقالة نخست از شرح «بخنر» از آنچه برای ما اهمیت داشته و متعرض او گشتیم خاتمه می یابد و نقد قسمت های دیگر را ترک کردیم». (ص342)

تدریس نقد فلسفة داروین

علاّمة نجفی پس از مهاجرت از شهر نجف به ایران، در پی درخواست گروهی از شیفتگان خود به تدریس همین اثر در حوزة علمیة قم همّت گماشت (1) كه می توان در این میان از آیات ذیل نام برد:

1- حاج آقا روح الله خمینی 2- شیخ محمّدباقر كمره ای 3- حاج میرزا عبدالله مجتهدی تبریزی 4- فرزند مؤلّف حاج شیخ مجدالدین نجفی

ترجمة حاضر

ترجمة فراهم آمده در این مجموعه (2) كه به ویراست دوست دانشمند دكتر علی زاهد پور فراهم آمده، مشتمل بر ترجمة هر دو بخشِ موجودِ از این اثر است.

بخش نخستین آن برگرفته از ترجمة فرزندِ مؤلّف مرحوم آیةالله شیخ مجدالدّین نجفی (مجدالعلماء) (قدس سره) است. و بخش دوّم آن ترجمة مرحوم آیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی (قدس سره) از این ترجمه است. در این مقام بایسته است كه

ص: 59


1- تدریس چنین اثری توسّط یك مجتهد صاحب نفوذ نجفی خود حكایتی خواندنی و عبرت آموز برای حوزة ماست كه به علوم نقلی رایج اكتفا نكنند.
2- از این اثر جاودان چندین ترجمه به زبان فارسی باقی مانده است: 1- ترجمة فرزند مؤلّف مرحوم مجد العلما كه با حضور و نظارت والد انجام شده، ولی از آنجا كه اختتام آن با فوت مؤلّف همراه بود، مترجم تطیراً آن را به گوشه ای وانهاده كه متأسفانه بخشی از آن به مرور ایام آبدیده و غیر قابل استفاده گردیده است (این ترجمه نزد فرزند فاضل وی موجود است)؛ 2- ترجمة آیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی كه فقط دربردارندة مجلّد دوّم است و در اثر حاضر آمده است؛ 3- ترجمة سید محمدجواد غروی (مخطوط)؛ 4- ترجمة سید حسن حسینی دولت آبادی، دربردارندة فقط بخشی از مجلّد اول (مخطوط).

گذری كوتاه بر شرح حال وی (1) داشته باشیم.

شرح حال آیةالله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی مترجم جلد دوم كتاب

اشاره

آیةالله حاج شیخ حسن صافی به سال 1298 ش برابر با 1337ق در خانواده ای اصیل و مذهبی متولّد شد؛ و بنا به نقلی از نوادگان محدّث بزرگ ملاّ صالح مازندرانی - شارح كافی - است.

او پس از كسب علوم مقدماتی، در سن هیجده سالگی (سال 1316ش) به ارشاد مرحوم حجةالاسلام والمسلمین شیخ احمد حججی نجف آبادی، جهت كسب علوم دینی به حوزة علمیه راه یافت، و با دانش اندوزی در حوزة علمیة اصفهان و سپس قم، در محرّم سال 1322ش رهسپار نجف اشرف گردید.

او علی رغم مشكلات زاید الوصف محیطی و اقتصادی، تا سال 1350ش در نجف اشرف به تحصیل علم و تهذیب اخلاق پرداخت؛ و سرانجام به درخواست برخی از اهالی اصفهان، و بنا به توصیة آیةالله العظمی خوئی به مسقط الرأس خویش، اصفهان، بازگشت؛ و پس از رحلت مرحوم آیةالله خادمی، علی رغم میل باطنی، ریاست حوزة علمیه اصفهان را عهده دار گردید.

آن فقید علاّمه كه همواره در پی تهذیب اخلاق و كسب معارف حقیق اهل بیت (علیهم السلام) بود، افزون بر تدریس فقه و اصول، به كسب و ترویج معارف اهل بیت (علیهم السلام) عنایتی ویژه داشت. وی ركن اساسی مذهب تشیع را علاوه بر كسب علوم ظاهری، در اتصال به باطن ولایت می دانست، تا بدان جا كه خود توانست افق عالم مادی را در نوردد و به ملكوت جهان راه یابد و از محرمان راز حرم انس الهی گردد.

استادان

وی در تحصیل سطوح عالی فقه و اصول از درس آیات عظام زیر بهره گرفت:

ص: 60


1- ترجمة احوال مؤلّف علاّمه و مرحوم مجدالعلماء در پی این گفتار به خامة پور برومند وی، حضرت آیةالله شیخ هادی نجفی به طور مشروح خواهد آمد كه آن گفتار مانع از اطالة این مقال است.

1- سید ابوالقاسم خویی 2- سید محسن حكیم 3- شیخ محمّدعلی كاظمینی 4- شیخ محمّدكاظم شیرازی 5- سید عبدالهادی شیرازی 6- شیخ عبدالحسین رشتی

و در كنار آن، از درس معقول آیةالله شیخ صدرا بادكوبه ای و از درس اخلاقِ آیةالله سید جمال گلپایگانی و محضر پرفیض آنها بهره ها برد.

تألیفات

1- الهدایة فی علم الأصول، تقریرات درس اصول مرحوم آیةالله خویی که در چهار مجلّد به طبع رسیده است؛

2- تقریرات مباحث فقهی صلاة، طهارت، مكاسب محرمه و بیع از درس آیةالله خویی؛

3- ترجمة كتاب نقد فلسفه داروین، مجلّد دوم (همین اثر).

آثار

(1):

آن فقید علاّمه در طی دوران عمر گهربار خود به تدریس مباحث گوناگونی اهتمام ورزید كه تقریرات بسیاری از آن مباحث در اختیار می باشد.

1- شوق وصال، درس های معارف و اخلاق ایشان كه با تحقیق اینجانب در دو مجلّد و در سال 1383ش منتشر گردید؛

2- درس های اقتصاد تطبیقی، در بیان مبانی اقتصاد اسلامی در رویارویی با اقتصاد غربی (در دست پژوهش و چاپ)؛

3- درس های خارج اصول، دربردارندة تقریباً تمام مباحث اصولی؛

4- درس های فقه، شامل مباحث، حج، خمس، قضا و شهادات.

سرانجام آن استاد علاّمه در صبحگاهان روز جمعه، هفتم مهرماه 1374 ش برابر با 1416ق، ندای حضرت حق «یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِی إِلَى رَبِّكِ

ص: 61


1- خوشبختانه بخش مهمی از این آثار، همچون دروس اخلاق، بر روی نوار ضبط شده است.

رَاضِیةً مَرْضِیةً» (1) را لبیك گفت، و در پی تشییعی باشكوه، در مقبرة علاّمه مجلسی به خاك سپرده شد (2).

مرثیه و ماده تاریخ وفات

ادیب اریب و دانشمند فرهیخته استاد میرزا فضل الله خان اعتمادی خوئی متخلص به «برنا» در مرثیه و ماده تاریخ ایشان گوید:

اجل از بهر بردن صافی *** شد پی ارتحال او عازم

فحل روحانی، حاج شیخ حسن *** مسلمین را در اصفهان عاصم

آن که در سیرت و روش بودی *** نیک کردار و مشفق و ناعم

آن که در درس و بحث و استفتا *** ماهری بود قاطع و جازم

آن که در اجتناب و ترک گناه *** بود ز ابرار و منهی و فاطم

ذی وجودی که داشتی موجود *** آن چه بر پیشوا بود لازم

بود بر خصمِ دانش و آئین *** امر و نهیش برنده چون صارم

بود دین و کتاب را تابع *** بود تقوا و علم را خادم

بود ساعی به کسب فن همه وقت *** بود کوشا پی ادب دائم

بود جرم و صواب را قاضی *** بود حسن و شِقاق را حاکم

بود از دل محبّ آل علی *** بود از جان مؤید خاتم

بودی هادی امت جعفر *** بود حامی مسلک کاظم

بود همنام سبط اکبر و بود *** سمی باب حضرت قائم

نشنیدم که یک نفر گوید *** بود وی در حق کسی صادم

قلب او شد دچار عارضه، آه! *** دل دوران نشد بر او راحم

آری، رأی قضا و امر قدر *** در حقش این چنین شدی قاسم

ای دریغا که گردش گیتی *** زین مصائب نمی شود نادم

بهر سال وفات او «برنا» *** پنج تاریخ را شده راقم

ص: 62


1- سورة فجر (89)، 27 و 28.
2- شوق وصال، ج1، ص 13- 16.

(از جهان رو بسوی عقبا کرد *** حسن صافی افقه عالم)

ش1374= 748+626

(از جهان رو نمود بر عقبا *** حسن صافی افقه عالم)

ش1374= 748+626

(شد مکین سرای امنِ ابد *** حسن صافی عاملِ عالم)

ش1374= 793+581

(شد ز دنیا بوادی سرمد *** حسن صافی بارعِ عالم)

ق1416= 703+713

(شد مقیمِ سرای جاویدان *** حسن صافی افهمی عالم)

ق1416= 840+576

در این مقام بایستة ذكر است كه حدود یک سوم از بخش دوم كتاب حاضر را كه ترجمة مرحوم آیةالله صافی است، حضرت استاد آیةالله العظمی حاج شیخ محمّدتقی مجلسی دام ظلّه به طور منقّح استنساخ کردند كه در فرایند این اثر كارآمد بوده و از این رو شرح حال ایشان را نیز متذکر می شویم:

شرح حال آیةالله العظمی آقای میرزا محمّدتقی مجلسی اصفهانی

وی فرزند میرزا محمّدحسن ابن میرزا آقا ابن میرزا محمّدعلی ابن ملاّ میرزا مهدی ابن میرزا محمّدتقی تاجر عباس آبادی. «عالم جلیل و فقیه محقّق، از مراجع تقلید و مجتهدان عالیقدر اصفهان، از نوادگان دختری علاّمه ملاّ محمّدباقر مجلسی. وی در سال 1308ش در اصفهان متولّد شد. پس از طی دروس مقدماتی و سطح در نزد اساتیدی چون شیخ محمّدرضا جرقویه ای و شیخ محمّدحسین مشكینی و هیئت در نزد شیخ مجدالدّین نجفی (مجدالعلماء) به قم رفته، نزد حضرات آیات سید حسین طباطبائی بروجردی، سید محمّدتقی خوانساری و سید محمّدحجت كوه كمری به كسب فیض پرداخت. سپس به نجف اشرف عزیمت نموده و از درس حضرات آیات سید عبدالهادی شیرازی، سید علی علاّمه فانی،

ص: 63

آقا میرزا هاشم آملی، سید محسن حكیم، سید حسین حمامی، حاج شیخ حسین حلّی و حاج سید ابوالقاسم خوئی بهره برد و پس از اخذ اجازات اجتهاد و روایت از اساتید خود به ایران مراجعت نمود.

وی به درخواست حاج آقا روح الله كمالوند به خرم آباد رفته و 5 سال به تدریس پرداخت. سپس 12 سال در قم به تدریس خارج فقه و اصول مشغول بود. پس از آن در اصفهان سكونت گزید و تاكنون به تدریس خارج فقه و اصول و راهنمایی مردم در مسائل شرعی و امور افتاء و مرجعیت مشغول است و در تقوا و اخلاق حسنه و تواضع زبانزد عام و خاص است.

این تألیفات از اوست: 1- الدّرة البهیة فی مسائل التّحیة (مطبوع)، 2- محاضرات الأُصول، 3- رسالة فی مسائل الرضاع، 4- رسالة فی تنجنیس المتنجّس، 5- رسالة فی فروع العلم الإجمالى، 6- رسالة فی انفعال ماء القلیل، 7- المختار من مبانی الأصول، 8- آداب الجمعة (مطبوع)، 9- النّوادر والشّوارد، 10- شرح الكلمات القصار، 11- أبحاث مختلفة فی الفقه الإسلامى، 12- توضیح المسائل (مطبوع)، 13- رسالة فی صلاة الجمعة (مطبوع)، 14- السنة الوسطیٰ فی التمسك بالعروة الوثقی (مطبوع)، 15- ولایة الأولیاء فی بیان الولایات (مطبوع)، 16- رسالة فی مسائل الإجارة، 17- رسالة فی التّقلید وأحكامه، 18- رسالة فی بیان الكر وأحكامه (مطبوع)، 19- رسالة فی بیان الرّبا وأحكامه، 20- رسالة فی مسائل الصّوم، 21- المنتقیٰ فی شرح العروة الوثقیٰ (مطبوع)، 22- كتاب الأربعین، 23- مجمع الشّتات، 24- منتهی الأفكار فی الأصول (تقریرات بحث آیةالله میرزا هاشم آملی) (مطبوع)، 25- الملتقطات من المستطرفات، 26- مناسك حج (مطبوع)، 27- تفسیر المعضلات من الآیات، 28- الآیات المستشهدة للولایة». (1)

حامد ناجی اصفهانی

21/ ربیع الثانی/ 1434

14/ اسفند / 1391

ص: 64


1- اعلام اصفهان، ج2، ص 218-219.

بسم الله الرحمن الرحیم

شرح حال مؤلف نقد فلسفه داروین و فرزندش مترجم جلد اوّل به قلم نتیجه اش آیةالله حاج شیخ هادی نجفی مد ظله

شرح حال مؤلِّف

نام - پدر - مادر - ولادت

نام: آقا شیخ محمّدرضا نجفی اصفهانی

كنیه: ابوالمجد

پدر: آیةالله آقای حاج شیخ محمّدحسین نجفی

مادر: علویه رباب بیگم دختر علاّمه سید محمّدعلی آقا مجتهد فرزند سید صدرالدّین عاملی كبیر

ولادت: ایشان در 20 محرم الحرام 1287 در محلة «عِماره» نجف اشرف واقع شد.

تحصیلات و اساتید

در نجف اشرف تحصیل را آغاز كرد و نزد اساتید هر فنی تتلمذ نموده، در سال 1296 در نه سالگی به همراه پدرش به اصفهان هجرت كرد و تحصیل را در

ص: 65

اصفهان ادامه داد. پیش از سال 1301 در سیزده سالگی به همراه پدر و جدّش مجدداً به نجف اشرف مهاجرت کرد و تا سال 1333 در نجف اشرف به جدّیت مشغول تحصیل و تألیف و تدریس بود.

اساتیدش عبارتند از:

1- علاّمه سید ابراهیم قزوینی: نجاة العباد و معالم و شرح اللمعة و نحو را نزد او خواند. خود می نویسد: خواندن درس در نزد این استاد قبل از این بود كه موی به صورت من بروید.

2- پدرش مرحوم آیةالله حاج شیخ محمّدحسین نجفی اصفهانی (1266-1308): قسمتی از رسائل شیخ اعظم و فصول عمویش شیخ محمّدحسین اصفهانی و تفسیر بیضاوی و تفسیر كشاف را نزد پدر خواند.

3- آیةالله حاج شیخ فتح الله شریعت اصفهانی (1266-1339): در نزد ایشان باقیماندة رسائل شیخ اعظم و فصول را قرائت نمود و همچنین علم عروض و حدیث را از او بهره برد.

4- آیةالله شیخ محمّدكاظم آخوند خراسانی صاحب كفایة الاصول (1255-1329): نزد ایشان بحث خارج را در فقه و اصول حاضر شد.

5- آیةالله حاج سید محمّدكاظم یزدی صاحب العروة الوثقی (1247-1327): نزد ایشان نیز بحث خارج را حاضر شد.

6- آیةالله سید محمّد فشاركی اصفهانی (1253-1316): نزد ایشان نیز بحث خارج را حاضر گردید و در كتابش وقایة الأذهان (1) شرح حالی از او را قرار داده است و از ایشان به سیدنا الاستاذ تعبیر می كند.

7-علوم ریاضی را نزد علاّمه حبیب الله عراقی ملقب به ذی الفنون (1278-1367) خواند.

8- علم حدیث را نیز نزد علاّمه حاج میرزا حسین نوری صاحب مستدرك الوسائل (1254-1320) خواند.

ص: 66


1- وقایة الأذهان، ص 143.

9- علاّمه سید مرتضی كشمیری، متوفی 1323: علوم حدیث را از ایشان بهره برد.

10- علاّمه فقیه حاج آقا رضا همدانی، متوفی 1322، صاحب مصباح الفقیه. بحث خارج فقه را از ایشان بهره برد.

11- آخوند ملاّ حسینقلی همدانی: در رسالة امجدیه از ایشان به استاد تعبیر نموده است، بنابراین این اخلاق و سیر و سلوك را از ایشان فرا گرفته است.

12- علاّمه سید جعفر الحلی (1277-1315): در ادب و شعر از او بهره برده است.

مشایخ اجازه

مشایخ او در نقل حدیث و روایت عبارتند از:

1- میرزا حسین نوری متوفی 1320 صاحب مستدرك الوسائل که در حائر شریف حسینی (علیه السلام) به ایشان اجازه داده است؛

2- علاّمه سید مرتضی كشمیری؛

3- شیخ فتح الله شریعت نمازی اصفهانی معروف به شیخ الشریعة؛

4- علاّمه سید حسن صدر الكاظمی (1272- 1354) در 14 ذی القعده 1333ق طی تقریظی بر كتاب نجعة المرتاد فی شرح نجاة العباد به ایشان اجازه داده است.

5- علاّمه سید محمّد بن مهدی حلّی قزوینی، متوفی 1335؛

6- علاّمه سید حسین بن مهدی حلّی قزوینی (1268-1325)؛

7- شیخ محمّدباقر بهاری همدانی (1277-1333).

در كلام بزرگان

1- علاّمه تهرانی در شرح حال مفصل مؤلّف، در نقباء البشر گوید: «عالم كبیر وأدیب جلیل وفیلسوف بارع... جدّ فی الاشتغال فی دورَی الشباب والكهولة حتى أصاب من كلّ علمٍ حظّاً، وفاق كثیراً من أقرانه فی الجامعیة والتفنن. فقد برع فی المعقول والمنقول وبرز بین الأعلام متمیزاً بالفضل مشاراً إلیه بالنبوغ والعبقریة، وذلك لتوفر المواهب

ص: 67

والقابلیات عنده، حیث خصه الله بذَكاء مُفرِط وحافظة عجیبة واستعداد فطری وعشق للفضل. وقد جعلت منه هذه العوامل إنساناً فذّاً وشخصیة علمیة رصینة تلتقى عندها الفضائل. كان مجتهداً فی الفقه، محیطاً بأصوله وفروعه، متبحراً فی الأصول، متقناً لمباحثه ومسائله، متضلعاً فی الفلسفة، خبیراً بالتفسیر، بارعاً فی الكلام والعلوم الریاضیة. وله فی كلّ ذلك آراء ناضجة ونظریات صائبة. أضِف إلى ذلك نبوغَه فی الأدب و الشعر؛ فقد ولع بالقریض... وقد كان شأنه فی ذلك شأن مهیار الدیلمی الذی قیل فیه: إنّه نظم المعانی الفارسیة فی الألفاظ العربیة...» (1).

2- آیةالله العظمی آقای حاج شیخ عبدالكریم حائری یزدی (قدس سره) ، مؤسس محترم حوزة علمیة قم، كه از دوستان صمیمی و هم بحث های قدیمی مؤلّف محترم است، چند تعبیر و تشبیه در مورد آن بزرگوار دارد كه برخی از آنها را صاحب این قلم از اَعلام تلامیذ محقّق حائری (قدس سره) مكرّر شنیده است و جهت ثبت در تاریخ یادآور می شود:

الف: «آقا شیخ محمّدرضا اگر ذی فنون نبود، شیخ مرتضای زمان بود» (2)؛ یعنی: آن بزرگوار در فنون و علوم مختلف متبحّر است؛ و اگر هم نبود، فقط فقاهتش با شیخ اعظم انصاری أعلی الله مقامه الشریف قابل قیاس است.

ب: «به اعتقاد من آقای آقا شیخ محمّدرضا اوّل فاضل در كره [زمین] است و از او بالاتر نیست...» (3).

ج: «او شیخ بهائی عصر است» (4).

تأمل در این بیانات، آن هم از شخصیتی چون آیةالله مؤسس حائری یزدی أعلی

ص: 68


1- نقباء البشر، ج 2، ص 749 و 748.
2- این جمله را مرحوم آیةالله امام خمینی (قدس سره) از استادشان نقل می فرمودند.
3- ناقل این كلام مقررِ آیةالله حائری و «عَیبَة علمه» یعنی آیةالله العظمی آقای حاج شیخ محمّدعلی اراكی (قدس سره) می باشد كه در مجالستی با حقیر آن را اظهار فرمودند و بعدها مطالب آن جلسه توسط آقای استادی، در كتاب شرح احوال آیةالله العظمی اراكی (329-338) منتشر شد.
4- این بیان را نیز مرحوم آیةالله آقای سید مصطفی صفائی خوانساری (قدس سره) و برخی دیگر از تلامیذ محقّق حائری برای راقم نقل فرمودند.

الله مقامه الشریف، دقایق و حقایق فراوانی را برای خوانندة محترم آشكار می سازد.

3- دانشمند فقید، محمّدباقر الفت، كه ابن عمّ مؤلف و معاصر وی است، دربارة معظم له چنین می نویسد: «آقا شیخ محمّدرضا نجفی، یگانه پسر حاج شیخ محمّدحسین نجفی، مردی فاضل، ادیب، درس خوانده، با هوش وافر و ذكاء فراوان بود. معلوماتش در علوم شریعت و ریاضیات قدیم و ادبیات عرب و تاریخ و غیرها قابل تقدیر و تمجید است. شعر عربی را خوب می گفت و نثر آن را ادیبانه و مرغوب می نوشت. در سال 1300 به اتفاق پدر و جد بزرگوارش به نجف اشرف مهاجرت [كرد] و تقریباً سی و پنج سال در مشهد شریف مجاورت اختیار نمود و در محیط علوم و ادبیات مرسوم و متداول آنجا تربیت یافت و به فضل و ادب مشهور گردید؛ و در سال 1334 به اصفهان مراجعت [نمود] و متصدی مقام قضاوت شرعی و تدریس فقه و اصول و غیره و اقامة نماز جماعت در مسجد نو واقع در اواسط بازار بزرگ شد؛ و تا اواخر عمرش به این مشاغل اشتغال داشت...» (1).

4- صدیق مؤلف، عالم شهیر شیخ محمّد سماوی در كتاب شریف الطلیعة مِن شعراء الشیعة، دربارة آن بزرگوار می نویسد: «فاضل تلقّی الفضل عن أبٍ فجدّ، ونشأ بحِجر العلم، ولم یكفه ذلك حتّى سعی فی تحصیله فجَدَّ، إلى ذُكاء ثاقب، ونظر صائب، وروح خفیفة، وحاشیة طبع رقیقة. أتى النجف فارتقى معارج الكمال، وزاحم بمناكب الفضل الرجالَ حتّى بلغ فیه الآمال، وصنّف ما تطیب به النفسُ، وتجدُ به القلوب اُمنِیتها والأفكارُ ضالَّتَها، ونظم فأصاب شاكلة الغرض، ونثر فامتاز جوهرُ كلامه عن كلّ عَرَض».

ثم ذكر نماذج من نظمه (قدس سره) وترجمه فقال: «وهو الیوم هناك (أی بأصبهان) أبقاه الله تعالى فإن ببقائه بقاءَ الكمال والفضل والأدب الغضّ والقول الفصل» (2).

5- عالم بزرگ شیخ علی بن محمّدرضا آل كاشف الغطاء در كتاب خود

ص: 69


1- نسب نامة الفت، ص22، نسخة خطی.
2- الطلیعة من شعراء الشیعة، ج1، ص 335-342؛ و در شعراء الغَرِی، ج4، ص43 و أعیان الشیعة، ج32، ص20 که از الطلیعة همین را نقل می كنند.

الحصون المنیعة دربارة مؤلّف می نویسد: «عالمٌ فاضلٌ فقیهٌ أصولی ریاضی فلسفی شاعرٌ...». و پس از آن بیش از هزار بیت از اشعار مؤلف را نقل می كند و در اوّل آنها قصیده ای را كه در مرثیت حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) سروده اند قرار می دهد (1).

6- فرزندش آیةالله شیخ محمّدحسین کاشف الغطاء در کتاب العبقات العنبریة فی الطبقات الجعفریة در مورد ایشان گوید: «هو وحید أقرانه فی جمیع الکمالات والمحامد، أخی بل مولای وخلیلی، بل سیدی وسید أخلائی، طرف الکمالات والظرف، ودرّة أصداف الشرف، مجموعة کلّ کمال، وجامع کلّ فضیلة وإفضال، شعلة الفهم والذکاء، وأشعة ذلك السناء، أعجوبة أقرانه ونادرة أخوانه، وأُکرومة زمانه، متسع الفضل الذی تضیق عن ختم سعة فضله سعة الفضاء، الشیخ الأفضل الأکمل الأسعد الأمجد الشیخ اغا رضا زاد الله فی معالیه وبلغه أمانیه (2)... وهو سلمه الله مع ما فیه من أریحیة الطبع، وخفة الروح وکریم الأخلاق، فارسی الآداب، عربی المذاق من الیقین والمعرفة علی مثل ضوء الشمس، ومن الورع والتقوى على حالة لا یقاس بها قس، وهو الیوم من فضلاء طبقة السیاسیین ومروجی الإسلام بترویج شرکة الإسلامیین، وعمره إلى الآن ثلاثة وثلاثون سنة تقریباً...» (3).

7- علاّمة بزرگ سید عبدالحسین شرف الدّین در مورد مؤلّف می گوید: «أباالمجد وسورة الحمد، عنوان الفضل والأدب، وحجة العجم فیه والعرب، الشیخ محمّدرضا ویدعى بآقا رضا... کان فی اصفهان بعد سلفه کعبة الطائف، وقبلة العاکف قطب هذا البیت الرفیع العماد، وزعیم هذه الأُسرة المستطیر مجدها فی البلاد. لا أعرف منها إلا منها إلا مَن عجن مِن طینة المجد، وغذى بلبان الشرف، ودرج من مهد السیادة، ونشأ فی حجر الحسب، ونجلته اَباء أفاضل وامّهات عقائل، لهم المجد المؤثل والزعامة المعروفة. وللشیخ

ص: 70


1- الحصون المنیعة، ج1، ص489 و ج3، ص533 و ج9، ص208 نسخة خطی. در أدب الطّفّ، ج9، ص260 و شعراء الغَرِی، ج4، ص43 نیز همین مطلب نقل از الحصون نقل شده است.
2- رجوع کنید به: مقالة تراجم أعلام بیت الشیخ محمّدتقی که از کتاب العبقات العنبریة گرفته شده است در مجموعه مقالات همایش ملی فقیه محقّق و اصولی مدقّق علاّمه آِیةالله العظمی محمّدتقی ایوان کی رازی نجفی اصفهانی (متوفی 1248ق)، ص145.
3- رجوع کنید به: مقالة تراجم أعلام بیت الشیخ محمّدتقی که از کتاب العبقات العنبریة گرفته شده است در مجموعه مقالات همایش ملی فقیه محقّق و اصولی مدقّق علاّمه آِیةالله العظمی محمّدتقی ایوان کی رازی نجفی اصفهانی (متوفی 1248ق)، ص147.

آقا رضا مع مکانته السامیة فی الفقه والأٌول والحکمة وغیرها من العلوم العقلیة، حظّ وافر فی الأدب العربی والفارسی نظماً ونثراً. جمع فیه بین فصاحة العرب ودقة العجم، وأشعاره فی اللغتین وافرة... وترکته فی السنة الثانیة والعشرین بعد الألف والثلاثمائة، وله یومئذ خمس وثلاثون من العمر تقریباً؛ فظلّ یغوص على دقائق العلوم وغوامضها، وینقب عن غرائب الفنون ومخبآتها؛ حتّى عرج إلى أوج آبائه، وارتفع عن مواقف نظرائه» (1).

8- آیةالله آقای حاج شیخ محمّدعلی غروی اردوبادی كه مجاز از مؤلّف است، در مشیخة خود به نام السبیل الجَدَد إلی حلقات السند چنین می نگارد: «العلّامة حجة الاسلام فیلسوف الأمة وفقیهها وخطیبها وشاعرها أبوالمجد الشیخ آقا رضا ابن الفقیه الإلهی المحقّق الإنسان الكامل الشیخ محمّدحسین ابن الشیخ المحقّق الأكبر الشیخ محمّدالباقر ابن أستاذ المجتهدین الشیخ محمّدالتقی صاحب الحاشیة على المعالم، الأصبهانی النجفی. المُعِمّ بالعلامة صاحب الفصول [الغرویة] المحقّق الشیخ محمّدحسین، شقیق صاحب الحاشیة. والمُخوِل بآل الشیخ الأكبر کاشف الغطاء، لمکان کریمته تحت الشیخ محمّد التقی، جدّ المترجَم له، وبآل السید صدرالدّین العاملی، المحقّق الفقیه الأوحد، لمكان كریمته العلویة عند الشیخ محمّدالباقر جدّه الأدنى».

أتاه الفخر من هَنّا وهَنّا *** فكان له بمجتمع السیول»

پس از آن ده بیت شعر را كه در مدح معظم له سروده است، ذكر می كند (2).

9- دانشمند فقید میرزا محمّدعلی مدرس تبریزی، كه مجاز از ایشان است، در ریحانة الأدب دربارة ایشان می نویسد: «از أجلّای علماء عصر حاضر ما كه فقیه اصولی، حكیم، متكلّم، ریاضی، عروضی، شاعر ماهر و جامع معقول و منقول و فروع و اصول است» (3).

10- آیةالله آقای سید شهاب الدین مرعشی نجفی (قدس سره) كه شاگرد و مجاز از

ص: 71


1- بغیة الراغبین، ج1، ص 157-158.
2- السبیل الجدد إلی حلقات السند، ص241 مطبوع در مجلة علوم الحدیث عدد دوم.
3- ریحانة الأدب، ج7، ص252.

مؤلف به اجازة روایتی و اجتهاد است، از استاد در دو كتاب الإجازة الكبیرة (1) و المسلسلات (2) یاد می كنند، ولكن تقریظی را بر نسخة خطی كتاب السیف الصنیع لرقاب منكری علم البدیع از تألیفات آن مرحوم در تاریخ 18 شوال سنة 1359، مرقوم می فرمایند كه قسمتی از آن را برای خوانندگان محترم یادآور می شویم. نسخة خطی كتاب و تقریظ - هر دو - نزد حقیر موجود است و به طبع رسید (3)، می فرمایند: «السیف الصنیع على رقاب منكری البدیع كتاب للإمام الهمام القدوة الأسوة نابغة العصر ویتیمة الدهر، ربّ الفضائل وكعبتها التی تهوی إلیها الأفئدة، ناطورة الفقه، عالم الكتاب والسنة، فقیه الأمة، خِرّیت الأدب وطائرها الصّیت، شیخ الاجازة ومركز الروایة، الرحلة المسند الثَبَت الثَبْت، المصنّف المؤلّف المَجید المُجید، مفسر التفسیر، درّة تیجان المحدّثین ومقدَّم المجتهدین، حجة الاسلام والمسلمین آیةالله العظمى بین الورى، شیخنا وأستاذنا الشیخ محمّدالرضا أبی المجد الأصفهانی النجفی لازالت بیاض الفضل بوجوده مبتهجة ضاحكة مستبشرة...» (4).

11- دانشمند مورخ، مرحوم معلّم حبیب آبادی در این مورد می نویسد: «... مرحوم آقا شیخ محمّدرضا علیه الرحمة از معاریف علماء و فقهاء اصفهان بود و در علوم ادبیه و نظم شعر، ربطی به كمال داشت... در اصفهان و نجف تحصیل علوم نموده تا به درجة اجتهاد نائل گردید و برخی از علوم ریاضی را نیز به هم رسانید و شهرتی كافی در عراق عرب فراهم نمود و آنجا به آقا رضا اصفهانی مشهور شد؛ و در اصفهان ریاستی شایسته برایش دست داد و به عنوان آقا رضا مسجدشاهی اشتهار یافت و كتب چندی تألیف كرد...» (5).

12- مرحوم سید مصلح الدین مهدوی (رحمة الله علیه) كه مفصل ترین شرح حال مؤلّف را

ص: 72


1- الإجازة الكبیرة، ص181، رقم 226.
2- المسلسلات، ج1، ص110 و ج2، ص 87-99.
3- این نسخه در فهرس مخطوطات مكتبة آیةالله نجفی، ص231 معرفی شده است.
4- السیف الصنیع لرقاب منکری علم البدیع، ص 24. همچنین مرحوم مهدوی این تقریظ را در كتاب تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج2، ص231 نقل می كند.
5- مكارم الآثار، ج8، ص2803.

در بیش از دویست صفحه به نام بیان مجد النبلاء در احوالات شیخ ابوالمجد محمّدالرضا در جلد دوم كتابش به نام تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر منتشر نموده است، چنین گوید: «مرحوم آقا شیخ محمّدرضا را باید ادیب الفقهاء المحقّقین، وفقیه الشعراء المدقّقین، فیلسوف المجتهدین وحكیم الأصولیین، استاد الریاضیین وخلاصة كلام، جامع جمیع فضائل و كمالات نامید که حقّآً از مفاخر علمی و ادبی شیعه در قرن اخیر می باشد (رحمة الله علیه)». (1)

هجرت به كربلا

در سال های آخر حضور در عتبات عالیات عراق به شهر كربلای معلی هجرت فرمود و در كنار مرقد مطهر اباعبدالله الحسین (علیه السلام) مجاور گردید. برخی مهاجرتش به كربلا را در سال 1330ق دانسته اند؛ بنابراین تا سال 1333ق كه به ایران مهاجرت فرمود، بیش از سه سال در كربلای معلی ساكن بوده اند.

برخی از مراسلات شعری ایشان با دوستانش از آن جمله با مرحوم آیةالله حاج شیخ مصطفی تبریزی متوفی 1337ق كه از كربلا انجام گرفته است در دیوان اشعارشان (2) ضبط گردیده است.

و در پشت جلد اول نسخة مطبوع نقد فلسفة داروین نیز که در سال 1331 در عراق به چاپ رسیده، بعد از نام مؤلف نوشته شده است: «القاطن فی كربلا المعلّىٰ».

و همچنین در شرح حالی كه خود مرقوم فرموده اند، آغاز مهاجرت از عراق به ایران و اصفهان را كربلا ذكر می كنند كه در معیت مرحوم آیةاللهِ مؤسس آقای حاج شیخ عبدالكریم حائری یزدی طاب ثراه بوده است. می نویسند: «وكانت من أحسن الأسفار وأجمعها لصنوف السعادات، ومن أهمّها صحبة العلاّمة الوحید الحاج شیخ عبدالكریم الحائری الیزدی طاب ثراه. وقد ركبنا سیارة واحدة من كربلا إلی سلطان آباد العراق؛ فمكث (رحمة الله علیه) فیها، وسافرتُ عنها إلی موطن آبائی اصفهان.

ص: 73


1- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج 2، ص 232.
2- .دیوان أبی المجد، ص 55 و 80 و 92 و 101.

وقد وصلتُ إلیها غرّة محرّم سنة 1334ق...» (1).

تدریس و شاگردان

معظم له از اوائل امر به تدریس اشتغال داشتند. در نجف اشرف ابتدا سطوح و كتبی مانند فصول را تدریس می كردند و بعد از آن شروع به تدریس خارج نمودند. این تدریس در نجف اشرف شروع و بعد از مهاجرت به اصفهان در اواخر سال 1333 كه در آغاز محرم الحرام 1334 به اصفهان رسیدند در این شهر ادامه دادند. بعد از مهاجرت به قم نیز كه قریب یك سال به طول انجامید، به دعوت و امر مرحوم آیةالله مؤسس حاج شیخ عبدالكریم حائری یزدی (قدس سره) ، همة طلاب در درس ایشان حاضر می شدند و محل درس، مدرسة فیضیه در شهر مقدس قم بوده است. پس از بازگشت به اصفهان تا پایان عمر بابركتش این تدریس ادامه داشت.

اَعلام و آیات عظام زیر برخی از كسانی هستند كه در سنین متمادی از محضر درس ایشان استفاده كرده اند و بعضاً نیز فقط از ایشان مُجازند:

1- میرزا ابوالحسن قُهی، متوفی 1363ق؛

2- سید احمد حسینی زنجانی؛

3- مرجع عالیقدر سید احمد موسوی خوانساری؛

4- سید اسدالله مستجاب الدعواتی، مجاز به اجازة روایت در تاریخ 25 رمضان 1347، والد حضرت آقای سید مرتضی مستجابی؛

5- حاج شیخ محمّدباقر كمره ای؛

6- سید محمّدباقر آیةاللهی (2) (1322-1399ق)، به وی در تاریخ 29 محرم الحرام 1351 اجازه داده شده است؛

7- حاج شیخ محمّدباقر امینی نطنزی (3)؛

ص: 74


1- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج2، ص432.
2- تراجم الرجال، ج 3، ص 77؛ مشاهیر مدفون در حرم رضوی، ص 48.
3- مزارات اصفهان، ص 117.

8- حاج سید ابو تراب مرتضوی درچه ای (1)؛

9- شیخ محمّدتقی هرندی صهر آیةالله سید جمال گلپایگانی؛

10- حاج شیخ جلال الدین آیةاللهی یزدی (2) (1309-1412ق)؛

11- میر سید حسن مدرس هاشمی كتابی به نام نگاهی به احوال و آرای حکیم مدرس اصفهانی، به خامة آقای دکتر علی کرباسی زاده در سال 1380ش، در شرح حال وی منتشر شده است؛

12- حاج شیخ محمّدحسن نجفی زاده (3) فرزند آیةالله حاج شیخ مهدی نجفی، داماد و شاگرد مرحوم ابی المجد؛

13- حسن صدر اصفهانی (4) نویسنده و خطیب شهیر مولود 1325ق؛ (5)

14- سید حسن علوی خوراسگانی؛

15- میرزا محمّدحسین ابن میرزا رضا رشتی امام جماعت مسجد ذكرالله؛

16- میرزا محمّدحسین بن علی محمّد بن محمّدعلی بن عبدالله بن علی اكبر اژه ای صاحب زبدة المعارف؛

17- حاج شیخ حیدرعلی محقّق؛

18- حاج میرزا خلیل كمره ای؛

19- شیخ محمّدرضا بن محمّدتقی فرقانی جرقویه ای اصفهانی حائری (6) (1305-1393ق)، مدفون در كربلا در حجرة خاندان شیرازی در صحن حسینی شریف؛

20- شیخ محمّدرضا حسین آبادی جرقویه ای اصفهانی؛

21- مرجع عالیقدر حاج سید محمّدرضا موسوی گلپایگانی؛

ص: 75


1- مزارات اصفهان، ص 206.
2- نگر: مفاخر یزد، ج1، ص 4.
3- نگر: مقدمة صاحب قلم بر كتاب أساور من ذهب در شرح حال حضرت زینت3.
4- نگر: ضیاء الأبصار فی ترجمة علماء خونسار، ج 3، ص 343 و زندگی نامة رجال و مشاهیر ایران، ج 3، ص 158.
5- نگر: تاریخ اصفهان، فصل تكایا و مقابر، ص 315، تألیف استاد سید جلال همایی.
6- تراجم الرجال، ج 3، ص 238.

22- شیخ محمّدرضا دستگردی (1)؛

23- حاج شیخ محمّدرضا طبسی نجفی؛

24- مرجع عالیقدر حاج آقا رضا مدنی كاشانی؛

25- شیخ محمّدرضا فرزند ملاّ زین العابدین شریعت طالخونچه ای، (2) متوفی 1373ق؛

26- سید محمّدرضا ابن الرسول سدهی؛

27- امام حاج سید روح الله موسوی خمینی؛

28- مرجع عالیقدر سید شهاب الدین نجفی مرعشی؛

29- میرزا صدرالدین ابن میرزا ابوالفضل ابن میرزا ابراهیم ابن ملاّ محمّدعلی محلاتی شیرازی (1284-1359ش)، صاحب كتاب شأن نزول آیات قرآن. مرحوم جدّ در سال 1347ش به وی اجازة روایت و اجتهاد داده است (3)؛

30- حاج شیخ عباسعلی ادیب اصفهانی؛

31- حاج شیخ عبدالله مجتهدی تبریزی، متوفی شب 18 جمادی الآخر 1396ق در مشهد مقدس و مدفون در حرم امام رضا (علیه السلام) و مولود 1320ق از وی كتاب بحران آذربایجان در سال 1381ش در تهران توسط حجةالاسلام رسول جعفریان منتشر شده است؛

32- حاج شیخ عزّالدّین نجفی فرزندشان؛

33- مرجع عالیقدر حاج سید علی علاّمه فانی اصفهانی؛

34- سید علی نقی نقوی لكهنوی هندی؛

35- میرزا محمّدعلی مدرس تبریزی صاحب ریحانة الأدب؛

36- حاج شیخ محمّدعلی اردوبادی غروی؛

37- حاج شیخ مجدالدین نجفی اصفهانی فرزندشان؛

38- شیخ محمّد بن حاج ناصر بن نمر آل نمر عوامی بحرانی، متوفی 1348ق؛ صاحب أرجوزة الدر النظیم فی معرفة الحادث والقدیم. وی جامع علوم و فنون و

ص: 76


1- مزارات اصفهان، ص 212.
2- دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج 2، ص 623 (چاپ اول: ص330، رقم 521).
3- تراجم الرجال، ج1، ص 416 و رهنمای حق، ج1، ص 32 (مجلّة مدرسة علمیة ولی عصر(شیراز).

نابینا بوده و در علم هندسه بر جدّ امجد شاگردی نموده است (1)؛

39- محمّد بن طاهر آل فضل، از مرحوم جدّ در دانش ریاضیات بهره برده است (2)؛

40- شیخ محمّد سماوی صاحب الطلیعة من شعراء الشیعة؛

41- حاج شیخ محمّد یزدی ابن حاج شیخ محمّدعلی یزدی، متوفی 1379ق؛

42- میرزا محمّد ثقفی طهرانی، صاحب تفسیر روان جاوید در 5 مجلّد؛

43- میرزا محمود مقتدائی خوراسگانی، داماد میرزا جمال الدین كلباسی؛

44- شیخ مرتضی ابن حاج میرزا علی فقیهی خوراسگانی، متوفی 1377ش؛

45- حاج سید مصطفی صفائی حسینی خوانساری؛

56- حاج سید مصطفی مهدوی اصفهانی؛

47- سید مصطفی طباطبائی خوراسگانی؛

48- شیخ موسی زنجانی مؤلف الفهرست لمشاهیر وعلماء زنجان، مولود سال 1328ق (3)؛

49- علویه عالمه حاجیه نصرت بیگم امین معروف به بانوی ایرانی؛

50- سید نورالله بن سلیمان ابطحی سدهی؛

51- سید یحیی مدرسی یزدی (1321-1383ق)، مدرس در نجف اشرف و مجاز از مرحوم جدّ در روایت و مدفون در مقبره شیخان قم (4).

مرحوم سید مصلح الدین مهدوی (رحمة الله علیه) در كتاب گرانقدر تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، نزدیک به یكصد نفر از تلامیذ ایشان را نام می برد كه طالبان می توانند بدان مراجعه کنند. شایان ذکر آنکه بین نامبردگان فوق و کسانی که مرحوم مهدی نام می برد، عموم و خصوص من وجه است.

ص: 77


1- الذریعة، ج 8، ص 85، رقم 307؛ و مكارم الآثار، ج 8، ص 2806.
2- تكملة أمل الآمل، ج 4، ص523.
3- نگر: الفهرست لمشاهیر و علماء زنجان، ص 165.
4- تراجم الرجال، ج 4، ص 50.

صورت و سیرت

معظم له دارای قدی كوتاه و صورتی زیبا و جذّاب و اخلاقی پسندیده در معاشرت و محاورت بود. تند سخن می گفت و با جمله هایی كوتاه و رسا، لطیفه گو و حاضرجواب و در دوستی و محبت مستقیم و ثابت قدم بود. نسبت به اساتید خود متواضع و همیشه نام آنان را به بزرگی یاد می كرد.

از زندگانی خود ناراضی و در مجالس عمومی و خصوصی و حتی جلسات درس و مباحثات نیز این نارضایتی را اظهار می كرد و از اوضاع زمان و مردم روزگار نیز شاكی بود.

در موضوع درس و مباحثه بسیار ساعی و كوشا و در رسیدگی به امور مردم اهتمام تام داشت، امر به معروف و نهی از منكر می نمود و در این راه از مصادیق آیه شریفه «لَا یخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ» (1) بود.

یكی از بزرگ ترین خدمات معظم له به عالم اسلام حفظ حوزة علمیة اصفهان در دورة اختناق رضاخانی بود كه مجلس درس را تعطیل نكرد و آن را در مسجد یا منزل همواره اداره می كرد.

تألیفات

اشاره

معظم له دارای تصنیفات متعددی در علوم مختلف اسلامی از فقه و اصول و حدیث گرفته تا شعر و عروض و قافیه می باشند كه ذیلاً به برخی از آنها اشاره می شود:

1- الإجازة الشاملة للسیدة الفاضلة

اجازة حدیثی مفصلی است كه برای مرحومه علویه حاجیه خانم امین رحمة الله علیها مرقوم فرموده اند و دو مرتبه به چاپ رسیده است: یك بار در آخر كتاب جامع الشتات آن مرحومه و بار دوم در مجلة شریف علوم الحدیث، شمارة چهارم، صفحة 311 الی 357 به تحقیق محقّق توانا علامه عالیمقدار حجةالاسلام

ص: 78


1- سورة مائده (5)، 54.

والمسلمین آقای حاج سید محمّدرضا حسینی جلالی.

2- أداء المفروض فی شرح اُرجوزة العَروض

اُرجوزه را مرحوم علاّمه آیةالله میرزا مصطفی تبریزی (قدس سره) انشاء نموده است و شرح از ایشان است.

این اثر از روی دو نسخة خطی كه در نزد حقیر موجود است، در سال 1428ق برابر با 1386ش با تحقیق محقّق توانا حجةالاسلام آقای حاج شیخ مجید هادی زاده ضمن منشورات «المكتبة الأدبیة المختصة» در قم المقدسه منتشر گردید.

3- استیضاح المراد من قول الفاضل الجواد

این رساله را در جواب مرحوم آیةالله شیخ جواد بلاغی (قدس سره) مرقوم فرموده اند و در عدم تنجیس متنجس است که در آخر مجلد «نواهی» طبع اول وقایة الأذهان به چاپ رسیده است. همچنین در سال 1426ق (1384ش) با تحقیق آقای رحیم قاسمی در شمارة چهلم مجلة فقه أهل البیت عربی (ص 179-194) و نیز متن و ترجمة آن هر دو در مجلة فقه اهل البیت فارسی (ش44، ص 187-211) منتشر گردید. برای بار چهارم نیز متن و ترجمة در كتاب رساله های خطی فقهی، ص667 در سال 1386ش ضمن منشورات «مؤسسة دائرة المعارف فقه اسلامی» منتشر شد.

4- إماطة الغین عن استعمال العین فی معنیین

رساله ای است كه در جواب مرحوم آیةالله شیخ ضیاءالدین عراقی تصنیف شده است و در آخر چاپ جدید وقایة الأذهان در سال 1413ق به طبع رسیده است. برای بار دوم نیز در مجموعة نصوص و رسائل من تراث اصفهان العلمی الخالد، ج 2، ص 351 الی 359، با تحقیق محقّق توانا آقای مجید هادی زاده در سال 1428ق منتشر شده است.

5- رسالة امجدیه

در حقیقتِ میهمانی خداوند عزوجل و آداب میهمان و كیفیت نوافل و ادعیة

ص: 79

غیر معروفه شهر رمضان المبارك.

این رساله تاكنون چهار بار چاپ شده است:

الف. چاپ سنگی در سال 1341ق زیر نظر مؤلف؛

ب. طبع حروفی در قطع جیبی در سال 1393ق توسط فرزندشان آیةالله العظمی حاج شیخ مجدالدین نجفی كه رساله به نام او تألیف شده است؛

ج. طبع حروفی جدید در قطع رقعی با مقدمه و تحقیق حفید مؤلف و والد حقیر آیةالله آقای حاج شیخ مهدی غیاث الدین مجدالاسلام نجفی طاب ثراه، که در سال 1406 در تهران توسط بنیاد محترم بعثت چاپ و منتشر گردید؛

د. در سال 1381ش نیز با مقدمه و تحقیق و تصحیح حقیر در تهران منتشر گردید.

6- الإیراد والإصدار فی حلّ مشكلات عویصة فی بعض العلوم
7- تصانیف الشیعة
8- تعریب رسالة سیر و سلوك منسوب به سید بحرالعلوم
9- حاشیه بر «اُكر» ثاوذوسیوس

ثاوذوسیوس هندسه دان و ریاضی دان یونانی است و كتاب اُكر او دربارة اجسام كرویه است، معظم له بر این كتاب حاشیه دارند.

10- حاشیه بر شرح واحدی بر دیوان متنبی

مجموعة حواشی معظم له بر دیوان متنبی که بین سال های 1354 الی 1359 نوشته شده است. این کتاب در مجموعة نصوص و رسائل من تراث اصفهان العلمی الخالد، ج1، ص 299 الی 347، با تحقیق نتیجة ایشان خانم لیلی نجمی در سال 1386ش (1428ق) منتشر شده است.

11- حاشیه بر كتاب روضات الجنات

این حاشیه تحت عنوان أغلاط الروضات به چاپ رسیده است.

ص: 80

12- حُلی الدهر العاطل فی من أدركتُه من الأفاضل

در این كتاب شرح حال جمعی از بزرگان علماء كه خود آنها را درك كرده اند آمده است.

13- دیوان أبی المجد

دیوان اشعار عربی ایشان که بدین نام در سال 1408ق در قم به تحقیق علاّمه محقّق حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید احمد حسینی اشكوری به چاپ رسیده است.

در ضمن، این دیوان را بار دیگر استاد علاّمه و دانشمند گرانمایه آقای سید عبدالستار حسنی بغدادی تصحیح کرده است كه به اذن الله منتشر خواهد شد.

و همچنین كتابی تحت عنوان شعر أبی المجد النجفی الأصفهانی به قلم خانم إسراء محمّدرضا صلال العكراوی توسط مكتبة عتبة علویة مقدّسه، در سال 1433ق در نجف اشرف منتشر شده است.

14- ذخائر المجتهدین فی شرح كتاب معالم الدین فی فقه آل یس

كتاب معالم الدین فی فقه آل یس تألیف علاّمه شیخ شجاع الدین ابن قطان شاگرد فاضل سیوری است.

فرزندش آیةالله مجدالدّین نجفی در كتاب المختار من القصائد والأشعار دربارة این كتاب و آنچه از شعر در مدح آن گفته شده، چنین گوید:

لسماحة النسیب الحسیب الشیخ مرتضى فی وصف كتاب ذخائر المجتهدین من مصنفات الوالد دام ظله:

علم الأوائل والأواخر *** فی طی ألفاظ «الذخائر»

أحیتْ شرائعَ جعفر *** وأعادت السنن الدواثر

عن مصدر العلم الذی *** كشف الغطاء عن السرائر

فلك الفقاهة لم یكن *** لولاه فی الفقهاء دائر

حاز الرهان بسبقه *** وسواه فی الحلبات عاثر

ص: 81

وللأدیب الأریب الآغا مصطفى التبریزی (رحمة الله علیه) فی وصف الكتاب المذكور:

كتابٌ حوى من كلّ علم لُبابَه *** ففاق على ما صنّفتْه الأوائل

هو البحر حدِّث عنه ما شئت صادقاً *** له من زلال الفضل لج وساحل

فلا زال محفوظاً ولازال ربّه *** یلوذ به فی المعضِلات الأفاضل

وللأدیب الكامل الشیخ محمّدحسین فی وصف الكتاب المذكور:

لله دَرُّكَ مِن إمام حاز مِن *** عِزّ العلوم أجلَّهنّ مفاخر

لما اهتدى المسترشدون بجدّه *** وجدوا من الإرشاد فیه «ذخائر»

وله فیه أیضاً:

طالعت فیه وإننی *** أرجو البقاء لصاحبه

جرّبت كلّ فصاحة *** روبلاغة یا صاح به (1)

15- رسالة فی الرد علی فصل القضا فی عدم حجیة فقه الرضا

مرحوم سید حسن صدر كاظمی (قدس سره) فصل القضا را دربارة عدم حجّیت كتاب فقه منسوب به امام رضا (علیه السلام) تدوین نموده است و معظم له در این رساله بیانات ایشان را مورد نقادی قرار داده اند.

16- الروض الأریض فیما قال أو قیل فیه من القریض
17- الروضة الغنّاء فی تحقیق معنی الغناء

این رساله در موضوع غناء تألیف شده است. مؤلف در این رساله خود را عبدالمنعم ابن عبد ربّه خوانده است. این رساله برای اولین بار به طور کامل در مجلة نور علم، شمارة چهارم، ص123 به چاپ رسید. پس از آن به فارسی برگردانده شد و در مجلة كیهان اندیشه، شمارة 18، ص 104 به چاپ رسید و پس از آن در هفده رسالهی آقای استادی، ص 348 چاپ شده است. آخرین چاپ متن عربی رساله در مجموعه رسائل پیرامون غناء و موسیقی به تحقیق محقّق گرانقدر آیةالله آقای حاج شیخ رضا استادی به طبع رسیده است.

ص: 82


1- المختار من القصائد والأشعار، ص 106.

همچنین ترجمة آن مجدداً در بیست رسالهی فارسی ایشان، ص 505 به طبع رسید.

18- سقط الدّرّ فی أحكام الكُرّ

رساله ای است فقهی پیرامون مسئله كر و اندازه و قدر آن.

19- سمط اللآل فی مسألتی الوضع والاستعمال

رساله ای است ادبی و اصولی در بارة دو موضوع «وضع» و «استعمال» و برخی دیگر از مقدمات علم اصول. این رساله دو مرتبه به چاپ رسیده است: یك بار در زمان حیات مؤلف و بار دوم در سال 1413 در ابتدای وقایة الأذهان که در قم مقدسه توسط مؤسسة آل البیت (علیهم السلام) به چاپ رسیده است.

20- السیف الصنیع لرقاب منكری علم البدیع

در دانش بدیع تنظیم شده و مؤلف آن را در سال 1324 به پایان برده است. این رساله نیز از روی تنها نسخة خطی موجود آن، در سال 1427 با تحقیق آقای مجید هادی زاده در قم مقدسه ضمن منشورات «المكتبة الأدبیة المختصة» منتشر شد.

21- العقد الثمین فی أجوبة مسائل الشیخ شجاع الدین

جواب های چند مسئلة فقهی است كه توسط شیخ شجاع الدین عالم دینی ابراهیم آباد اراك از ایشان پرسیده شده است و بدان پاسخ داده اند. تصویر نسخه ای ناقص از آن در نزد صاحب این قلم موجود است.

22- غالیة العِطر فی حكم الشِّعر
23- القِبلة

رساله ای فقهی است در موضوع قبله و حدود و احكام آن است.

24- القول الجمیل إلی صدقی جمیل

صدقی جمیل زهاوی یكی از شعرای عرب است كه بعد از انتشار كتاب نقد فلسفة داروین توسط معظم له، از ایشان سؤالات و به سخنانشان انتقاداتی نموده كه در این رساله به آنها پاسخ داده اند.

ص: 83

25- گوهر گرانبها در رد اتباع عبدالبهاء

بعد از رسالة امجدیه، این دومین رسالة ایشان است كه به زبان پارسی نگارش یافته است و در آن فرقه ضالّه را رد نموده اند. تصویری از این رساله كه اصل آن در كتابخانة مرحوم حججی (1) در نجف آباد موجود می باشد در نزد حقیر است.

این رساله با تحقیق دو محقّق توانا حجج اسلام آقایان شیخ مهدی باقری سیانی و سید هادی صالحی به زودی منتشر می شود.

26- نُجعة المُرتاد فی شرح نجاة العباد

شرحی است بر كتاب «الصلاة» نجاة العباد صاحب جواهر، كه در آن به بررسی نظریات فقهی شیخ انصاری و مجدد شیرازی و غیرهما پرداخته شده است. در دفتر اوّل میراث حوزة اصفهان، با تحقیق آقای رحیم قاسمی از ص323 الی 520 منتشر گردید.

27- نقد فلسفة دارون (كتاب حاضر)

این كتاب سه مجلد است كه دو جلد آن در سال 1331 در بغداد به چاپ رسید و اولین اثر از یك مجتهد نجفی است كه در آن آراء و عقاید داروین انگلیسی و مترجم افكار او در جهان عرب شِبلی شُمَیل را نقد كرده است. به سبب همین كتاب آوازة شهرت معظم له از حوزه های علمیة شیعی خارج و به تمام دنیای اسلام رسید.

آقای استادی این كتاب را در سی مقاله، ص341 معرفی کرده است.

متن این کتاب در سال 1389ش/1432ق به تحقیق آقای دکتر حامد ناجی اصفهانی توسط کتابخانة مجلس شورای اسلامی به ریاست حجة الاسلام آقای حاج شیخ رسول جعفریان، در تهران برای دومین بار منتشر گردید، که اکنون ترجمة فارسی آن در مجلد حاضر به خوانندگان محترم تقدیم می گردد.

ص: 84


1- رجوع گردد به: فهرست نسخه های خطی كتابخانة آیةالله حججی - نجف آباد، ص 216، رقم 145، تألیف ابوالفضل حافظیان بابلی.
28- النوافج و الروزنامج

مجموعه یادداشت های متفرقه در علوم مختلف است. آغاز تألیف آن در سال 1325 می باشد.

این کتاب به زودی با تحقیق محقّق دانشمند آقای جویا جهانبخش منتشر می گردد. ان شاء الله تعالی.

29- وقایة الاذهان و الألباب و لباب أصول السنة و الكتاب

كتاب اصولی ایشان است كه در چند مجلد در زمان حیاتشان به چاپ رسیده و در سال 1413ق نیز در یك مجلد كبیر توسط مؤسسة آل البیت (علیهم السلام) در قم مقدسه تجدید چاپ شده است.

30- تعلیقه بر رساله المحاكمة بین العَلَمین

تألیف مرحوم آیةالله آقای سید مهدی حكیم (قدس سره) كه معظم له به درخواست مرحوم آیةالله شیخ ضیاءالدین عراقی بر آن تعلیقه زده اند.

31- الحواشی علی الكافی

حواشی ایشان است بر كتاب كافی مرحوم ثقةالاسلام كلینی أعلی الله مقامه الشریف.

32- أنا و الأیام

مختصر شرح حالی از ایشان است كه به زبان عربی به درخواست مرحوم مدرس تبریزی صاحب ریحانة الأدب مرقوم فرموده اند. می نویسند: قصد دارم كه رساله ای مفصل در شرح احوال خودم بنگارم بدین نام.

33- رساله ای پیرامون حكم فقهی دستگاه گرامافون

این رساله توسط آقای استادی در مجلة پیام حوزه، سال اوّل، شمارة اوّل، ص 98 تحت عنوان «رساله ای از آیةالله نجفی مسجدشاهی» به طبع رسیده است.

همچنین در روزنامة رسالت، به تاریخ دوشنبه 21 شهریور 1373 و به شماره 2509 به طبع رسیده و پس از آن مجدداً توسط آقای استادی در بیست مقاله، ص365 چاپ شده است.

ص: 85

تنبیه: عدة كثیری از اعلام كه در درس ایشان حاضر بوده اند، ابحاث فقهی و اصولی ایشان را تقریر كرده اند از آن جمله:

مرحوم آیةالله سید احمد زنجانی (قدس سره) ، بحث فقهی ایشان را در قم حول مسئله كُرّ در كتابشان به نام أفواه الرجال تنظیم نموده اند. این تقریرات با تحقیق آقای مهدی باقری سیانی در جلد چهارم میراث حوزة اصفهان (ص25-70) به طبع رسید.

مرحوم آیةالله سید عطاءالله فقیه امامی (قدس سره) نیز ابحاث فقهی و اصولی ایشان را در اصفهان در یک مجلد تنظیم نموده اند. تصویر نسخة تقریرات اصول ایشان در نزد حقیر موجود است.

تذكر: رسالة فی عدم تنجیس المتنجس

این رساله خطاب به علاّمه آیةالله شیخ محمّدجواد بلاغی (رحمة الله علیه) است و در مجلة فقه اهل البیت (علیهم السلام) عربی (عدد 45، ص238-223) با تحقیق آقای رحیم قاسمی به نام مرحوم مؤلّف همراه با رساله مرحوم بلاغی منتشر شده است. ولی باید توجه داشت كه این رساله از ایشان نیست؛ همان گونه كه مرحوم آیةالله سید محسن حكیم در كتاب مستمسك العروة الوثقی (1) این رساله را تألیف مرحوم شیخ محمّد مهدی خالصی می داند.

همسر و فرزندان

اشاره

زوجة اول ایشان علویه زهرا بیگم، دختر علامة جلیل آقا سید محمّد امامی خاتون آبادی اصفهانی است، که از او صاحب چند فرزند شدند:

1- آیةالله آقای حاج شیخ مجدالدین مجدالعلماء نجفی

شرح حال ایشان خواهد آمد.

2- آیةالله آقای حاج شیخ عزالدین نجفی

متوفی در دوم شهریور ماه 1358 ش/1399ق در اصفهان و مدفون در باغ

ص: 86


1- مستمسك العروة الوثقی، ج1، ص 413، چاپ 1376ق (ج1، ص 486، چاپ 1391ق).

رضوان قم جنب وادی السلام. (1)

3- آقا نورالدّین نجفی

متوفی 1423ق در آمریكا و مدفون در همان جا.

4- مخدره عزت الشریعة

زوجة مرحوم آقای حاج شیخ محمّدحسین نجفی، فرزند مرحوم آیةالله آقا جلال الدین، فرزند آیةالله آقانجفی.

5- مخدره بهجت خانم

زوجة آقای محمّدحسین فرید فرزند آیةالله آقانجفی و مدفون در بقعة آقانجفی.

6- مخدره نزهت خانم

زوجة مرحوم آقای حاج شیخ محمّدحسن نجفی زاده فرزند آیةالله حاج شیخ مهدی نجفی.

و از زوجة دوم به نام مریم خانم نیز صاحب دو اولاد گردید به نام های:

7- آقای آقا مهدی نجفی

متوفی بعدازظهر دوشنبه 16 صفر 1423 برابر با 9 اردیبهشت 1381 و در فردای آن روز سه شنبه 17 صفر تشییع و بعد از اقامه نماز بر ایشان توسط حقیر در باغ رضوان اصفهان مدفون گردید.

8- پروین خانم نجفی

زوجة مرحوم آقای عزت الله اصغری، در زوال روز پنج شنبه 21 ربیع الآخر 1425 برابر با 21 خردادماه 1383 در تهران درگذشت و در روز جمعه 22 ربیع الثانی در بهشت زهرا دفن شد.

و از زوجه منقطعه ای به نام بانو رباب خانم نیز صاحب یك پسر شد به نام:

9- آقای حاج آقا تقی نجفی

عموی بزرگ نگارنده و اكنون چشم و چراغ فامیل و بزرگ آن است. خداوند

ص: 87


1- رجوع گردد به: تربت پاكان قم، ج 2، ص 1010.

وجود او را از همه بلایا محفوظ بدارد!

وفات و مدفن و مراثی

سرانجام بعد از یك عمر تدریس و تألیف و ترویج شریعت و پاسداری از آن در سنگر مرجعیت و افتاء و تربیت شاگردان متعدد، این ستارة آسمان معرفت و اجتهاد در بامداد روز یك شنبه 24 محرم الحرام سال 1362ق برابر با 11 بهمن ماه 1321ش در اصفهان به دیار باقی شتافت و با تشییعی بی نظیر كه تمامی بازارها و مراكز به واسطه آن تعطیل شد در بقعه تكیه جدّش مرحوم آیةالله العظمی آقای شیخ محمّدتقی رازی نجفی اصفهانی واقع در تخت پولاد اصفهان به خاك سپرده شد، رحمة الله علیه رحمة واسعة.

عده ای از علماء و شعراء در رثاء و ماده تاریخ وفات ایشان اشعاری گفته اند از آن جمله:

1- مرحوم آیةالله العظمی آقای حاج سید علی علاّمه فانی اصفهانی در رثاء ایشان گوید:

ز دست رفت رضا و سیاه گشت جهان *** بلی چو مهر رود شام تیره است عیان

در آسمان جلالت چو نیر اعظم *** همیشه بود ز علم و كمال نورافشان

فقیه و عالم و زاهد، ادیب و كامل و راد *** حكیم و منطقی و عین دانش و عرفان

به عمر خویش به جز راه حق نپیمودی *** نبود در نظرش غیر خالق سبحان

ز روح پاك و ز اخلاق نیك و از دانش *** هزار مرتبه برتر وجودش از اَقران

ص: 88

دریغ مردم نادان و جاهل و ظالم *** كه همنفس نبدش غیر خاطر نالان

همیشه بود ز بخت بد و ز طالع نحس *** غمین و بی دل و افكار و خون دل و پژمان

مدام با دل پر درد گفت: یا الله *** شبانه روز بُد از ظلم دشمنان گریان

به نقد فلسفه بنگر ببین نداده به دهر *** كسی جواب طبیعی بدین بیان روان

از اوست سیف صنیع در مدیح علم بدیع *** كه هست اصل معانی و نیست گنج نهان

ذخائر است و وقایه به علم فقه و اصول *** به یادگار از او چون دو گوهر تابان

دلم ز دست غم او ریش به جان آمد *** شود ز دیدة من اشك همچو سیل روان

غمی كه داشت به دل بود جور دانایان *** و گر نه نیست كسی را توقع از نادان

ز اهل علم ملول و به علم خود مشغول *** ز قوم و خویش به رنج و ز بخت خویش نوان

هزار شكر كه تا زنده بود و بنده بُدم *** بُد او رضا ز من زار فانی نالان

2- و همچنین در ماده تاریخ رحلت ایشان گوید:

لما مضی شیخ الفضیلة والتقیٰ *** واحسرتا حنقاً! فقد ضاق الفضا

فانقُص من التاریخ یوم وفاته *** أربع وعشریناً و «قل فقد الرضا»

1322=24-1346 ه. ش

3- مرحوم حاج میرزا حبیب الله نیر شاعر گرانمایه در مرثیه و تاریخ وفات

ص: 89

ایشان گوید:

أیا دهراً ذهبتَ بآیة اللّه *** غدرتَ بنا فوا أسفاً ولهفاه!

محمّدٌ الرّضا الغروی أبو المجد *** مضى نَحوَ الجِنان بقرب مولاه

أراد النّیرُ استیضاحَ فوته *** ففی شهر المحرم «طاب مثواه» (1)

فأرِّخ بعد نقص السِّتِّ للعام *** «رضا النجفی لبّى داعی الله»

1362=6-1368 ه. ق (2)

4- مرحوم حاج میرزا حسن خان جابری انصاری نیز در این مورد می سراید:

لقد أفِل الكواكبُ مُذ تُوُفّی *** رئیس العلم فی ذاك الزمان

محمّدٌ الرّضا الغروی شیخُ *** سماءِ العلم لأهل الأصبهان

ولمّا راح راح الرّوحُ عنّا *** به شأن البیان من المعانی

تمنّی الجابری بأن یورِّخ *** وكَلَّ لِسانُه عند البیان

إذا جاء البشیر وقال أرّخ *** «لقد آوی الرضاءَ بالجنان»

1321 ه. ش

5- شاعر توانا و استاد ادیب آقای میرزا فضل الله خان اعتمادی خوئی متخلص به برنا، مولود سال 1309ه. ش در مرثیه و ماده تاریخ مؤلف چنین سروده اند:

مِهین دانشور دانش پژوه بارز فاضل *** بِهین روحانی دانانواز بارع كامل

سمی آخرینِ انبیاء و هشتمین حجت *** كه باشد محترم از دید اهل زهد و اهل دل

همان شامخ كه می بینی در القاب و عناوینش *** ادیبِ اكبر و استادِ كلّ و عالم عامل

ص: 90


1- فی المعادن، ص 24: طال بلواه.
2- المعادن، ص 25.

همان سائق كه غیر از نشر دین و نیكی و تقوی *** نه در سلكی شدی سالك نه در راهی شدی راحل

همان فحلی كه از تشكیل حزب و مجلس آرایی *** به علم آموزی و تدریس بودی بیشتر مایل

به تدریس حواشی و متون وی وارد و ماهر *** به تعلیم اضافات و اصول او قادر و قابل

به كشتِ عمر خود بذری نیفشاندی به جز احسان *** كه تا مقبولی محبوب یكتا باشدش حاصل

نه سودی باز گردانیدش از امر به معروفی *** نه شد نفعی میان او و نهی منكری حائل

نه توأم با تظاهر كرد و تدلیس و ریا بخشش *** نه همراه نمایش كرد و جنجال و فغان نافل

نه بودش سازش و همبستگی یك لحظه با ظالم *** نه گرد آورد دور خویش یك دم مردم جاهل

نه بهر هوده ای (1) كافر یكی را خواند از تهمت *** نه بیهوده پی شهرت گنه شد بهر كس قائل

نه مالی را به عنوانی برآمد از پی غصبش *** نه وجهِ وقف و نذری را دگرگون كرد یا زائل

نه كاهل بود در تشویق و نشر عدل و دینداری *** نه از ترویج قرآن بود و فرمان خدا غافل

نه با گردآوری و احتكارِ روزی مردم *** به نام احتیاط او فعل سوئی را شدی فاعل

هماره شد بری از خواهش و امیال نفسانی *** همیشه برحذر بود از امور عاطل و باطل

ص: 91


1- هوده به معنای سود و فایده است.

چو نام خود رضا بودی، رضا از داد یزدانی *** نگشتی بیشتر از حد و حقّش از خدا سائل

نشد در كام امواج بُحور كبر و خودخواهی *** ز ناو و كشتی عزّت قدم بنهاد بر ساحل

غرض مجد الافاضل زادة حبر حفید او *** كه چون اجداد بر كسب علوم دین شده نائل

به ابجد خواست تاریخی كه مصراعی به تنهایی *** به سال هجری شمسی وفاتش را شود شامل

نوشت از بهر سال رحلت او خامة برنا *** «ابوالمجد رضا بودی ادیب و عابد و عادل»

1321 ه. ش

ص: 92

مصادر شرح حال مؤلف

شرح حال و ترجمه ایشان را می توانید در كتاب های ذیل بیابید:

- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج2، ص219 در بیش از دویست صفحه و به نام: بیان مجد النبلاء در احوالات شیخ ابوالمجد محمّد الرضا

- نقباء البشر، ج 2، ص 747

- مصفّی المقال، ص 179

- الذریعة، در مجلدات مختلف

- سحر بابل و سجع البلابل، ص 82

- تذكرة القبور، ص 328

- ریحانة الأدب، ج 7، ص 252

- آثار الحجة، ج1، ص 77

- گنجینة دانشمندان، ج1، ص 242

- شعراء الغَرِی، ج 4، ص 42-81

- أعیان الشیعة، ج 7، ص 16

- معجم المؤلفین العراقیین، ج1، ص472

- الأعلام، ج 3، ص 26

- معجم المؤلفین، ج 4، ص 163

- مستدرك معجم المؤلفین، ص 251

- ماضی النجف وحاضرها، ج 3، ص 214

- تاریخ اصفهان، جلال الدین همایی، مجلد «ابنیه و عمارات»، فصل «تكایا و مقابر»، ص 116-119

- تاریخ آداب اللغة العربیة، ج 4، ص 490، تألیف جرجی زیدان

- مكارم الآثار، ج 8، ص 2803

ص: 93

- فهرس التراث، ج 2، ص 363

- تاریخ اصفهان، ص 342، مرحوم حاج میرزا حسن خان جابری انصاری، طبع سال 1378 ﻫ. ش

- بغیة الراغبین، ج1، ص 157

- موسوعة طبقات الفقهاء، جزء دوم، ج 14، ص 716

- تذكرة شعرای معاصر اصفهان، ص 213، رقم 176 سید مصلح الدین مهدوی

- الطلیعة من شعراء الشیعة، ج1، ص 335-342، شیخ محمّد سماوی

- نوزده ستاره و یك ماه، ص 279، (شرح حال چند نفر از فقهاء و حكماء)، تألیف حاج شیخ رضا استادی

- قیام آیةالله حاج آقا نورالله نجفی اصفهانی، ص70، به قلم سید اسدالله رسا، طبع 1384ش

- ادیب ماندگار، ص91

- گلشن ابرار، ج 4، ص 338

- معجم طبقات المتكلمین، ج 5، ص 432، الرقم 721

- گلشن اهل سلوك، تألیف رحیم قاسمی، ص 113

- شعر أبی المجد النجفی الأصفهانی، تألیف إسراء محمدرضا صلال العکراوی، ص 9-30- قبیلة عالمان دین، ص 85-115

- معارف الرجال، ج 3، ص 245

- مجلة نور علم، سال دوم، ش9، ص79

- الإجازة الكبیرة، ص 181، الرقم 226

- المسلسلات فی الإجازات، ج2، ص87

- دیوان أبی المجد، ص 11

- وقایة الأذهان، ص 25

- رسالة امجدیه، ص 5، طبع سوم، و ص 23-47 از طبع چهارم به قلم حقیر

- چهل مقاله، ص 581 و 688 آقای استادی

- سی مقاله، ص348 آقای استادی

- هفده رساله، 348 آقای استادی

- مجلة علوم الحدیث، ش 4، ص 318

- شرح احوال آیةالله العظمی اراكی، ص329

- مجلة كیهان اندیشه، ش 18، ص 104

- دائرة المعارف تشیع، ج 2، ص 222

- مجلة فرهنگ اصفهان، ش 11، ص 62

- اثرآفرینان، ج1، ص 271

- رجال اصفهان، ج1، ص213 دكتر كتابی

- ریشه ها و جلوه های تشیع و حوزة علمیة اصفهان، ج1، ص 509

- تربت پاكان قم، ج 2، ص 1011 از عبدالحسین جواهر كلام

- تذكرة شعرای استان اصفهان، ص 284 به اهتمام مصطفی هادوی شهیر اصفهانی

- كتاب های عربی چاپی، ص 220 و 524 و 539 و 965 و 998، مرحوم مشار

- معجم رجال الفكر و الأدب، ج1، ص 135، شیخ محمّدهادی امینی

- مستدركات أعیان الشیعة، ج 6، ص 165 و ج 9، ص 245

- منتخب معجم الحكماء، تألیف مرتضی مدرس گیلانی، انتخاب و تحشیة منوچهر صدوقی سها

- جمع پریشان، ج 2، ص590، از رضا مختاری

- دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج 2، ص620

- فرهنگ اعلام تاریخ اسلام، ج1، ص 394 و 500 و ج 2، ص 1845

- تذكرة شعرای تخت فولاد اصفهان، ص277، از علیرضا لطفی

- خاندان شیخ محمدتقی نجفی اصفهانی، تألیف رحیم قاسمی، ص 643-800

- شعرای حوزة علمیة اصفهان، تألیف سید محمدعلی بهشتی نژاد، ص 501

- نامه های ناموران، ص 672-720

ص: 94

شرح حال مترجم جلد اول آیة الله مجد الدین نجفی (مجد العلماء)

نام - پدر - مادر - ولادت

نام: محمّدعلی كه مهجور مانده است.

لقب: در كودكی به ایشان امجدالدین می گفتند و والدشان رسالة امجدیه را به نام ایشان تصنیف فرمود، در جوانی به مجدالدین لقب گرفتند و در بزرگسالی از طرف مردم مجدالعلماء خوانده می شدند و لقب ایشان بر اسم مقدّم شده و همواره به لقب خوانده می شدند.

پدر: آیةالله العظمی علاّمه ابوالمجد شیخ محمّدرضا نجفی اصفهانی (قدس سره) .

مادر: علویه زهرا بیگم در گذشته سوم ربیع الأول سال 1356 مطابق با 23 اردیبهشت 1316ش مدفون در تكیه سید العراقین دختر سید العلماء آیةالله سید محمّد امامی خاتون آبادی اصفهانی نجفی.

زمان ولادت: روز 23 جُمادی الأولی 1326 ق.

مكان ولادت: در نوع تراجم ایشان محل ولادتشان نجف اشرف ذكر شده است، لكن معلم حبیب آبادی صاحب مكارم الآثار در مقاله ای كه روزنامة عرفان (1) بعد از فوت والدشان منتشر نموده، ولادت ایشان را كربلا نوشته است. همچنین

ص: 95


1- روزنامة عرفان، فروردین ماه 1322 هجری شمسی، منتشره در اصفهان.

محقّق توانا آقای سید محمّدرضا حسینی جلالی (1) نیز با توجه به مقالة مرحوم معلّم، ولادت معظم له در كربلا را صحیح دانسته اند، ولی چون شرح حالی كه از ایشان در مقدمة رسالة امجدیه (2) به طبع رسیده، زیر نظر خودشان تنظیم گردیده، و در آنجا ولادت در نجف اشرف ذكر شده است (3)، بنابراین در این كه ولادتشان در نجف اشرف واقع شده باشد و نه كربلا تردیدی باقی نخواهد ماند. مؤید این مطلب هم آنکه در شناسنامة ایشان نیز محل تولد نجف اشرف ذكر شده است.

تحصیلات و اساتید

دانش اندوزی را در نجف اشرف در حالی آغاز نمود كه طفل بود. در سال 1333 به همراه پدر و خانواده به اصفهان مهاجرت كرد و در اصفهان سطوح مقدماتی را نزد اساتید فن از آن جمله: آیةالله حاج شیخ علی مدرس یزدی (متوفی 1351) و حضرات آیات: حاج آقا رحیم ارباب (متوفی 1396)، حاج آقا منیرالدین بروجردی (1269-1342ق)، حاج میرزا محمّدصادق خاتون آبادی (متوفی 1348ق) و سید محمّد نجف آبادی (1294-1358ق) فرا گرفت.

پس از آن درس خارج فقه و اصول را نیز از محضر پدر بزرگوارش علاّمه شیخ محمّدرضا نجفی استفاده كرد؛ مضافاً بر این كه تا آخر زمان حیات دو استاد آخر سطحش، یعنی: آیتین خاتون آبادی و سید محمّد نجف آبادی، در درس خارج آنها نیز حاضر می گشت. ایشان در مدتی كه والد ماجدش در قم مشرف بودند، در خدمتشان بوده، به درس حضرت آیةالله مؤسس حاج شیخ عبدالكریم حائری یزدی (متوفی 1355ق) نیز حاضر می شدند و همچنین در اصفهان نیز از درس عموی بزرگوارشان شهید آیةالله حاج آقا نورالله نجفی (1278-1346ق) بهره مند شده اند.

ولی بیشترین استفادة ایشان در فقه و اصول و ریاضی و هیئت از والد

ص: 96


1- الإجازة الشاملة للسیدة الفاضلة، چاپ شده در مجلة علوم الحدیث، ش4، سال دوم، ص322.
2- رسالة امجدیه، ص11، طبع سوم.
3- رسالة امجدیه، ص14.

بزرگوارشان بوده و حضور در درس پدر سالیان متمادی به طول كشیده است و از والدشان درنهایت تصدیق به اجتهاد معظم له كتباً صادر شده است. اجتهاد ایشان حتی در نزد مراجع نجف اشرف نیز به اثبات می رسد كه مرجع علی الاطلاق شیعه در آن عصر یعنی مرحوم آیةالله سید ابوالحسن اصفهانی طاب ثراه نیز برای معظم له اجازة اجتهاد صادر می کنند و به اصفهان می فرستند.

مشایخ روایت و مُجازین از وی

از مشایخ اجازة معظم له در نقل حدیث تاكنون فقط دو نفر را می شناسیم:

والد علاّمة ایشان مرحوم آیةالله ابی المجد شیخ محمّدرضا نجفی (قدس سره) ؛

مرجع علی الاطلاق شیعه آیةالله سید ابوالحسن اصفهانی (قدس سره) .

و از مُجازین از ایشان فقط یك نفر را می شناسیم:

فرزندشان مرحوم آیةالله استاد آقای حاج شیخ مهدی غیاث الدین مجدالاسلام نجفی طاب ثراه.

در كلام دیگران

1- والد بزرگوارش در پایان رسالة امجدیه كه به نام ایشان تألیف فرموده است چنین می نویسد: «چون سال تألیف رساله مصادف بود با سال اوّل وجوب روزه مر قرة العین معظّم نخبة أرباب الفهم والاستعداد والمرجوّ لإحیاء مراسم أجداده الأمجاد آقا شیخ أمجد الدین - أبقاه الله خلفاً عن سلفه الماضین وجعله عَلماً یهتدی به فی الدنیا والدین - او را مخاطب در این رساله داشتم و نام آن را رسالة امجدیه گذاشتم، شاید اخوان مؤمنین اگر از این رساله منتفع شوند او را از دعای خیر فراموش نكنند، و سعادت دارین را برای او از حق تعالی بخواهند» (1).

2- مرحوم آیةالله حاج سید مصطفی مهدوی هرستانی (قدس سره) كه از شاگردان و مجازین از آیةالله ابی المجد شیخ محمّدرضا نجفی طاب ثراه می باشد مكرر برای

ص: 97


1- رسالة امجدیه، ص142، چاپ چهارم.

صاحب این قلم نقل می فرمود كه مرحوم پدرشان ابوالمجد در حق فرزندشان می فرمودند: «مجد ما در علم هیئت استاد است» (1).

3- علاّمه طهرانی در پایان شرح حال پدرشان در نقباء البشر می نویسد: «... و فرزند او شیخ مجدالدین امروز از علماء و ائمة جماعات در اصفهان است» (2).

4- دانشمند مورخ شیخ محمّدعلی معلّم حبیب آبادی صاحب مكارم الآثار در پایان مقاله ای كه بعد از فوت مرحوم والدشان در روزنامة عرفان - كه آن روز در اصفهان منتشر شده است - چنین می نگارد: «... و آقای مجدالعلماء پسر بزرگ آن مرحوم در حدود سال هزار و سیصد و بیست و شش یا قدری پس و پیش در كربلا متولد شده و در خدمت پدر نامور تحصیلات خود را در علوم فقه و اصول و هیئت و ریاضی قدیم به پایان آورده و به زیور اجتهاد زینت یافته و به تصدیق اجتهاد و اجازات روایت از آن فقید مرحوم سرافراز گشته و اینك به جای وی در مسجد نو امامت می نماید» (3).

5- دانشمند محترم مرحوم آقای حاج شیخ محمّد رازی در گنجینة دانشمندان می نویسد: «حضرت آیةالله آقای حاج شیخ مجدالدین نجفی فرزند ارشد مرحوم آیةالله العظمی ابوالمجد آقا شیخ محمّدرضا نجفی ابن عالم ربّانی شیخ محمّدحسین ابن علاّمه محقّق حاج شیخ محمّدباقر طاب ثراهم معروف به مجدالعلماء.... در ماه شوال 1394ه كه برای امری به اصفهان رفتم، در مسجد نو موفق به زیارتشان شده و از سیمای ملكوتی آن جناب مستنیر گردیدم آثار و علائم ربّانیین را از چهره منیرش مشاهده كردم؛ و باید همین طور باشند؛ زیرا فرزند ارجمند آیةالله العظمی آقا رضا كه مجسمة علم و كمال و حفید عالم ربانی و آیت سبحانی حاج شیخ محمّدحسین نجفی هستند كه دارای كرامات و مقامات معنوی بوده و مرحوم آیةالله حاج آقا نورالله اصفهانی كتابی در شرح زندگانی آن

ص: 98


1- الیواقیت الحسان فی تفسیر سورة الرحمن، ص 18.
2- نقباء البشر، ج 2، ص 753.
3- روزنامة عرفان، فروردین ماه 1322 هجری شمسی.

بزرگوار و حالاتش نوشته است» (1).

6- علاّمه مهدوی (رحمة الله علیه) در كتاب دانشمندان و بزرگان اصفهان در شرح حال پدرشان بعد از ذكر رسالة امجدیه می نویسد: «امجدیه در اعمال ماه رمضان به نام فرزندش عالم زاهدِ ورِع مجدالعلماء» (2).

7- همچنین علاّمه مهدوی در تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر چنین می نگارد: «مرحوم مجدالعلماء: عالم عامل و فقیه كامل و مفسر ادیب، جلیل القدر، عظیم المنزلة، استاد ریاضی و هیئت، جامع معقول و منقول، حاوی فروع و اصول، از مدرسین خارج فقه و اصول در مدرسة مرحوم ثقةالاسلام عموی والد بزرگوارشان، و امام جماعت مورد وثوق قاطبة طبقات اجتماع در مسجد نو بازار، آثار زهد و تقوی از سیمای او نمودار كه «سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» (3)بیشتر از چهل سال پس از فوت پدر در مسجد ایشان در ظهر و شب اقامه جماعت می نمود و عدة كثیری از مؤمنین حضور به جماعتش را غنیمت می شمردند» (4).

8- آقای دكتر محمّدباقر كتابی در رجال اصفهان در ضمن شرح حال پدر ایشان مرقوم می فرمایند: «... شیخ قبل از ظهرها در مسجد نو بازار تدریس می نمود و بسیاری از فضلای اصفهان به درس او حاضر می شدند و در همان مسجد اقامة جماعت می نمود؛ و بعد از ایشان فرزند ارشدشان آیةالله مجدالعلماء به اقامة جماعت می پردازند و در مدرسة مرحوم حاج شیخ محمّدعلی نجفی هم به تدریس اشتغال دارند، خصوصاً درس هیئت ایشان بین طلاب معروف است» (5).

9- علاّمة محقّق آقای حاج سید حجة موحد ابطحی می نویسد: «از آثار ارزشمند شخصیت آقا شیخ محمّدرضا مسجدشاهی فرزند برومندشان مرحوم

ص: 99


1- گنجینة دانشمندان، ج 5، ص 384-386.
2- دانشمندان و بزرگان اصفهان، ص 329 (ج 2، ص 621).
3- سورة فتح (48)، 29.
4- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج 3، ص163.
5- رجال اصفهان، ج1، ص 215.

آیةالله حاج شیخ مجدالدین نجفی ملقب به مجدالعلماء متوفی 1403 قمری می باشد كه مجتهدی مدرس و عالمی متواضع بودند و از علماء جلیل القدر در حوزة علمیه اصفهان به شمار می رفتند و در مدرسة مرحوم حاج شیخ محمّدعلی و نیز مسجد نو بازار در رشته های فقه و اصول و تفسیر و ریاضی و هیئت تدریس می نمودند و شخصیتی جامع كمالات به شمار می رفتند» (1).

10- و همچنین در معرفی مدرسة آیةالله العظمی آقای حاج شیخ محمّدعلی نجفی معروف به ثقةالاسلام طاب ثراه و مدرسین والامقام آن می فرماید: «مدرّس و مجتهد بزرگوار مرحوم حاج شیخ مجدالدین نجفی متوفای 1403 قمری كه از چهره های مشهور و از مدرسین جامع در زمینه فقه و اصول و هیئت و ریاضی بوده اند» (2).

مجالس تدریس و برخی از شاگردان

ایشان از ابتدای جوانی به تدریس اشتغال داشتند و دروس مختلف فقه و اصول و تفسیر و كلام و ریاضی و هیئت را تدریس می نمودند. اشتهار ایشان به این دو علم اخیر یعنی ریاضی و هیئت به گونه ای بود كه برخی از مدرسین از قم به جهت درس ایشان به اصفهان می آمدند.

و تدریس كتاب هایی نظیر خلاصة الحساب شیخ بهائی و مجسطی و تحریر اقلیدس و اُكر و مانند آن در اصفهان منحصر به ایشان بود.

صاحب این قلم به خوبی به یاد دارم كه در یكی از سال های پس از فوت معظم له، به جهت استجازه در نقل روایت به محضر آیةالله آقای حاج شیخ عباسعلی ادیب اصفهانی (قدس سره) رسیدم. ایشان با توجه به این كه خود علم هیئت را تدریس می كرد از مرحوم آیةالله مجدالعلماء (قدس سره) به بزرگی و عظمت یاد نمود و ایشان را در علم هیئت مقدّم بر خود دانست و استدلال فرمود كه وی هم هیئت

ص: 100


1- ریشه ها و جلوه های تشیع و حوزة علمیه اصفهان، ج1، ص 510.
2- ریشه ها و جلوه های تشیع و حوزة علمیه اصفهان، ج 2، ص 152.

قدیم و هم هیئت جدید هر دو را با هم دارا بود و می دانست، رحمة الله علیهما.

دروس ریاضی ایشان ابتدا در مسجد جامع عباسی (امام) تشكیل می شد و پس از آن در مدرسة ملاّ عبدالله شوشتری در اول بازار و دروس هیئت و تفسیر در مسجد نو بازار منعقد می گردید و درس خارج فقه و اصول ایشان در مدرسة عمویشان مرحوم آیةالله العظمی آقای حاج شیخ محمّدعلی نجفی برپا می شد.

از آنجا كه تدریس ایشان قریب به نیم قرن ادامه پیدا كرد، بسیاری از فضلاء و علمای اصفهان یا اصفهانی یا غیر اصفهانی كه برهه ای را در این شهر تحصیل نموده اند از محضر معظم له استفادة علمی نموده اند.

و در ذیل فقط به نام برخی از این آیات به حذف القاب اشاره می شود:

1- ابراهیم جواهری فرزند محمّداسماعیل كوهپایه ای، مولود غرّة جمادی الاولی 1342، صاحب كتاب علوم و عقائد، مطبوع در سال 1372ق؛

2- سید ابراهیم بن عبدالحسین سید العراقین میرعمادی، متوفی محرم الحرام 1427ق؛

3- شیخ ابوالقاسم نجف آبادی؛

4- شیخ ابوالقاسم دهاقانی معروف به صدرالعلماء، متوفی 1354ق؛

5- دكتر سید احمد تویسركانی؛

6- حاج شیخ احمد مهدیان؛

7- حاج سید احمد مؤمنی حبیب آبادی، مولود 1327ش؛

8- شیخ احمد روحانی معروف به شیخ الاسلام، مولود 1312ش و متوفی 8 اسفند 1388 برابر با 22 ربیع الأول 1431ق، مدفون در امامزاده جعفر واقع در خیابان هاتف اصفهان؛

9- مرحوم آقای حاج سید اكبر مؤمنی حبیب آبادی (1324-1358ش) مدفون در امامزاده عبدالمؤمن واقع در حبیب آباد (ابن عم عنوان 7 است)؛

10- حاج شیخ اسماعیل غروی ملقب به شیخ الرئیس؛

11- حاج سید اسماعیل هاشمی طالخونچه ای؛

ص: 101

12- حاج سید محمّدباقر احمدی؛

13- حاج سید محمّدباقر علوی؛ مولود غرة رجب 1352 برابر با 1312ش، مدرس سطوح عالیه در مدرسة صدر اصفهان.

14- علاّمه محقّق آقای حاج سید محمّدباقر موحد ابطحی؛

15- حاج شیخ محمّدباقر آصفی نجف آبادی، متولد 1302ش؛

16- مرجع عالیقدر آقای حاج شیخ محمّدتقی مجلسی اصفهانی؛

17- آقای حاج سید محمّدتقی موسوی شفتی، داماد معظم له؛

18- سید محمّدتقی حجازی، متولد 1319 ش، مدرس كتاب مكاسب در حوزة علمیة اصفهان ساكن اصغرآباد؛

19- حاج سید حسن حسینی كوشكی، متوفی 1369ش و مدفون در كوشك؛

20- مرحوم حاج شیخ حسن دیانی نجف آبادی؛

21- مرحوم آقای حاج آقا حسن فقیه امامی، (1313-1389ش/1353-1432ق)؛

22- سید حسن مهاجر آدرمنابادی، مولود 1308ش؛

23- سید حسن میرلوحی ابن سید محمود، مولود 1315؛

24- حاج شیخ حسین فرزند شیخ اسماعیل خادم الذاكرین معروف به خادمی؛ امام جماعت مسجد نورباران اصفهان.

25- مرحوم حاج آقا حسین واعظیان سدهی ابن میرزا عبدالأحد؛

26- مرجع عالیقدر آقای حاج شیخ حسینعلی منتظری نجف آبادی؛ متوفی 3 محرم الحرام 1431.

27- حاج شیخ حیدرعلی جبل عاملی؛

28- آقای حاج شیخ رحمت الله فشاركی، از مدرسین حوزه علمیه قم؛

29- دكتر رضا عبداللهی، استاد بازنشستة دانشگاه اصفهان؛

30- حاج شیخ محمّدرضا مداح الحسینی؛

31- آقای حاج شیخ عباس ایزدی نجف آبادی؛

32- حاج شیخ عباسعلی معینی كُربِكَندی؛ مولود 1310ش.

33- حاج شیخ میرزا عبدالحسین فرزند میرزا محمّد ربّانی خوراسگانی، متوفّی 31

ص: 102

شهریور ماه 1385، مدفون در حیاط امامزاده ابوالعباس خوراسگان؛

34- حاج شیخ عبدالرحیم فضیلتی؛

35- حاج شیخ عبدالكبیر جعفری، امام جماعت مسجد میرزا باقر؛

36- حاج شیخ علی شمس تویسركانی؛

37- استاد علی مشفقی، صاحب تقویم اوقات شرعیه اصفهان؛

38- سید علی موحد ابطحی ابن سید مرتضی؛

39- شیخ علی عبودیت اصفهانی؛

40- حاج شیخ علی محمّد اژه ای ابن میرزا محمّدحسین، متوفی 1432ق = 1389ش؛

41- شیخ علی محمّد پورنمازی نجف آبادی؛

42- حاج شیخ محمّدعلی آقایی؛

43- حاج سید محمّدعلی بهشتی نژاد ابن حاج آقا رضا، مولود 1324ش؛

44- دكتر محمّدعلی لسانی فشاركی، استاد دانشگاه؛

45- حاج سید محمّدعلی موسوی درچه ای؛

46- سید فضل الله بن ضیاءالدین تجویدی، متوفی محرم الحرام 1424 و مدفون در قبرستان ابوحسین در قم مقدسه؛

47- سید فضل الله موحد ابطحی؛

48- حاج شیخ قاسم كاظمینی؛

49- حاج سید مجتبی موسوی درچه ای؛

50- حاج سید مجتبی میردامادی، مولود 1324ش صاحب تفسیر كلمة طیبه؛

51- حاج سید محمّد فقیه احمدآبادی؛

52- محمّد شُهَلائی، هم بحث آقای سید ابراهیم میرعمادی سید العراقین؛

53- سید محمّد میردامادی ابن سید میرزا، مولود 1326ش؛

54- سید محمّد میردامادی ابن سید محمّدصالح، ساكن سده؛

55- سید محمّد میرلوحی ابن سید محمود، مولود 1318ش؛

56- شیخ محمّد محزون، استاد فلسفه در حوزة علمیة اصفهان، متوفی 1429ق؛

57- شیخ محمّد نوراللهی نجف آبادی؛

ص: 103

58- شیخ محمّد حكیم الهی، متوفی 1431ق = 1388ش؛

59- حاج سید محمود امام جمعه زاده خوراسگانی؛

60- حاج شیخ مرتضی تمنایی؛ متوفی ماه مبارک رمضان 1422 و مدفون در مقبرة امامزاده سید محمّد نزدیک سده.

61- حاج شیخ مرتضی شفیعی؛

62- آقای حاج شیخ مرتضی مقتدایی؛

63- حاج سید مرتضی بن علی اكبر هاشمی، مولود سال 1364ق؛

64- سید مرتضی موسوی كوشكی، امام جمعة سابق بروجن و ساوه، مولود 1318ش و متوفی 1431ق؛

65- حاج شیخ مسلم داوری دولت آبادی، استاد خارج فقه و اصول حوزة علمیة قم و صاحب آثار و تألیفات متعدّده؛

66- حاج شیخ مظفر كاظمینی متوفی صفر 1431ق/بهمن 1388 ش؛

67- مرحوم حاج شیخ مهدی غیاث الدین مجدالاسلام نجفی (1)، (1315-1380ش/1355-1422ق) نجل جلیل آن مرحوم؛

68- حاج سید مهدی حجازی شهرضایی، متوفی رجب 1431ق = 1389ش؛

69- صاحب این قلم فقیر الی الله تعالی شیخ هادی نجفی، حفید آن مرحوم؛

70- سید هدایةالله مسترحمی جرقویه ای اصفهانی، كه به دست معظم له معمم گردیده است. مؤلف و محقّق كتب متعدده.

تعیین قبلة دقیق مصلای شهر اصفهان

در هنگام تجدید بنای مسجد مصلی اصفهان كه به صورت مصلای بزرگ شهر اصفهان در حال ساختمان است، در قبلة آن اختلاف شد. همة علما مسأله را به ایشان ارجاع دادند و معظم له به آنجا تشریف برده، با گذاشتن وسایل مورد احتیاج و محاسبات ریاضی و هَیوی، قبلة مسجد مصلی اصفهان یا مصلای بزرگ

ص: 104


1- شرح حال ایشان را می توانید در كتاب قبیلة عالمان دین، ص 153-208 ببینید.

شهر اصفهان را با دقت تمام تعیین فرمودند و از آنجا خارج شدند. ایشان بعد از تعیین قبله فرموده بودند: اگر یك خط فرضی راست از این نقطه در داخل مصلی بتوان رسم كرد، مستقیماً به میان كعبه برخورد خواهد نمود.

تألیفات

اشاره

از معظم له مصنفات و مؤلَّفاتی به یادگار مانده است كه به برخی از آنها اشاره می شود:

1- ایرادات و انتقادات بر دائرة المعارف فرید وجدی
2- ترجمه «نقد فلسفة داروین» از عربی به فارسی (كتاب حاضر)

این كتاب از والد معظم له آیةالله شیخ محمّدرضا نجفی طاب ثراه است و به درخواست مؤلف توسط فرزندشان به زبان فارسی ترجمه شد. ترجمه سلیس و روان و زیبا انجام گرفته است و قسمتی از آن توسط آقای استادی در سی مقاله، ص341 معرفی و به چاپ رسیده است.

3- حاشیة روضات الجنات

برخی از آن با حاشیة والدشان بر روضات در اغلاط الروضات به طبع رسیده است و قسمتی دیگر از آن همچنان مخطوط است.

4- حاشیة سمط اللآل فی مسألتی الوضع والاستعمال

به همراه متن كتاب در سال 1413ق در قم مقدسه توسط مؤسسة آل البیت (علیهم السلام) چاپ و منتشر گردید.

5- حاشیة وقایة الأذهان

به همراه متن كتاب در سال 1413ق در قم مقدسه توسط مؤسسه آل البیت (علیهم السلام) چاپ و منتشر گردید.

6- دروس فی فقه الإمامیة (كتاب الصلاة و كتاب الصوم)

این كتاب متن دروس بحث خارج فقه ایشان است كه بر فضلاء و علماء در

ص: 105

القاء می گردیده و توسط معظم له ثبت و ضبط شده است.

7- مقدمه بر تفسیر مجدالبیان

كه رساله ای است در شرح حال جدّشان آیةالله آقای حاج شیخ محمّدحسین نجفی اصفهانی صاحب تفسیر مجد البیان و قرار بود به عنوان مقدمة تفسیر قرار گیرد كه چنین نشد، لكن متن آن در دفتر پنجم میراث حوزة اصفهان، ص 601-608 با تحقیق حجةالاسلام مجید هادی زاده منتشر گردید و همچنین ترجمة آن در مقدمة ترجمة تفسیر مجد البیان به قلم حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج سید مهدی حائری قزوینی در سال 1391ش به چاپ رسید.

8- رساله ای در احوالات والدشان آیةالله ابوالمجد شیخ محمّدرضا نجفی اصفهانی

كه در مقدمة رسالة امجدیه، ص5، طبع سوم منتشر شده است.

9- رساله ای در احوالات و شرح حال خودشان

كه در مقدمات رسالة امجدیه، ص13 با اضافاتی به طبع رسیده است.

10- صرف افعال

رساله ای است كه در كودكی در علم صرف تدوین نموده اند.

11- الفوائد الرضویة فی شرح الفصول الغرویة

در هنگامی كه در نزد والدشان مشغول قرائت كتاب فصول عمویشان مرحوم آیةالله حاج شیخ محمّدحسین اصفهانی حائری (قدس سره) در علم اصول بوده اند، این حواشی را بر فصول زده، تحت این نام تنظیم فرموده اند.

12- گل گلشن

گلشن راز از سروده های شیخ محمود شبستری عارف و شاعر مشهور است. معظم له گلشن راز را تحت این نام تلخیص نموده اند که در دفتر دوم میراث حوزة اصفهان، ص 391-431 به تحقیق آقای جویا جهانبخش منتشر شد.

13- المختار من القصائد و الأشعار

در سال 1409 به تحقیق علاّمه محقّق حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج سید

ص: 106

احمد حسینی اشكوری در قم مقدسه به طبع رسید.

14- الیواقیت الحسان فی تفسیر سورة الرحمن

در همان سال 1409 به تحقیق صاحب این قلم و به همراه شرح حالی مبسوط از ایشان و مقدمه ای از آیةالله والد طاب ثراه، در قم مقدسه با عنوان قبلی در یك مجلد به طبع رسید.

نمونه ای از اشعار

اشعار فراوانی از حفظ داشتند و به مناسبت قرائت می كردند و خودشان نیز گاهی شعر می سرودند. نمونه هایی از اشعار ایشان چند بیت زیر است كه از كتاب المختار من القصائد والأشعار» و برخی دیگر از مؤلفات معظم له استخراج گردیده است.

اگر در مكان بود عزّ و خوشی *** همیشه بدی شمس اندر حَمَل

اگر برتری جست پست تر ز من *** مرا اسوه باشد به شمس و زحل

یگانه رجل در جهان آن كس است *** كه تعویل نارد به دیگر رجل

همانا وفا رفت و غدر آمده است *** مسافت بود بین قول و عمل (1)

امامت جماعت

بعد از ارتحال والد ماجدشان رسماً امامت جماعت مسجد نو بازار را بر عهده گرفتند و این وظیفه را تا موقع وفات 20 ذی الحجة 1403ق، یعنی بیشتر از 40 سال، به احسن وجه به انجام رساندند.

مرحوم علاّمه مهدوی در مورد امامت جماعت ایشان می نویسد:

مرحوم مجدالعلماء از سالی كه پدر بزرگوارش وفات یافت (1362ق) تا موقع وفات، به غیر از ایام مسافرت، ظهر و شب در مسجد نو بازار اقامه

ص: 107


1- المختار من القصائد و الأشعار، ص 24 و 25 [که ترجمة چهار بیت از لامیة العجم طغرائی است؛ و بیت نخست ترجمة بیت ذیل است: لو کان فی شرف المأوی بلوغ مُنی/لم تبرح الشمسُ یوماً دارةَ الحمَل (زاهد)].

جماعت نموده و عده ای از مؤمنین و مقدسین به نماز ایشان حاضر شده و به فیض و ثواب نائل می شدند؛ بالاخص در ایام ماه مبارك رمضان كه نماز جماعت مسجد نو و منبر واعظین آنجا عنوان و شهرتی داشت و مردم از عموم محلاّت بدان جا رفته و در نماز و استفاده از مواعظ شركت می نمودند (1).

و در جلد دیگری از كتابش چنین می نگارد:

تزئینات مسجد (یعنی مسجد نو) از حیث كاشی كاری تا این اواخر ناقص بود؛ و در سال های اخیر در زمان امامت مرحوم مجدالعلماء قسمت عمدة نمای مسجد قسمت جنوبی و غربی به بهترین صورت كاشی كاری شده و خود مرحوم مجدالعلماء نیز در ایوان كوچك شمالی مدفون گردید رحمة الله علیه (2).

بعد از ارتحال مرحوم آیةالله آقای حاج شیخ مهدی نجفی مسجدشاهی (3) (قدس سره) در شب یك شنبه پنجم ماه صفر سال 1393ق در اصفهان، كه نماز بر جنازه معظم له نیز توسط آیةالله مجدالعلماء نجفی طاب ثراه اقامه گردید، اقامة جماعت در مسجد جامع عباسی (امام) را نیز به عهده می گیرند و آن را نیز تا پایان عمر بابركتشان ادامه یافت.

متذكر می گردیم كه امامت مسجد جامع عباسی (امام) از اندكی بعد از زمان ورود جدّ اعلایشان مرحوم آیةالله العظمی آقای شیخ محمّدتقی رازی نجفی اصفهانی صاحب هدایة المسترشدین به اصفهان، یعنی قبل از سال 1225ق تاكنون كه سال 1434ق است، بیش از دو قرن است كه برعهده این بیت جلیل می باشد؛ و به همین مناسبت - یعنی: امامت در این مسجد - به این خانواده اطلاق «مسجدشاهی» می شده است.

ص: 108


1- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج 2، ص 418.
2- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج3، ص 321.
3- شرح حال این اسوة تقوی و فضیلت را می توانید در تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج 3، ص 170، و مقدمة صاحب این قلم بر كتابش أساور من ذهب در شرح حال حضرت زینب3 بیابید.

اخلاق و مردمداری

معظم له مؤدَّب به اخلاق اسلامی و آداب قرآنی متخلق بودند و در این راه از رسول الله و ائمة معصومین (علیهم السلام) پیروی می كردند. ایشان در رفع قضاء حوائج عامه و به خصوص اهل علم و طلاب علوم دینیه و فضلا به قدر توان خویش كوشا بودند.

اكنون كه بیش از سی سال از فوت آن مرحوم سپری شده است، عده ای از مردم و كسبه و فقرا و طلاب و اهل علم نوع برخوردهای خوب ایشان را برای حقیر نقل نموده و از وی به بزرگی و عظمت یاد می نمایند و برای ایشان طلب رحمت و مغفرت می كنند، حشره الله تعالی مع أولیائه محمّد وآله علیهم السلام.

همسر

همسر ایشان: علویه حاجیه خانم زینت آغا (درگذشته به سال 1347ش) بنت مرحوم آیةالله آقای سید محمّدهادی ابن سید عبدالوهاب صدرالعلماء حسینی شمس آبادی اصفهانی است.

مرحوم صدرالعلماء عالمی غیور و فاضل و جامع و متنفذ در اصفهان و خصوصاً محلّه شمس آباد بود. وی مسجدی در محلّة شمس آباد در كوچة حاج زرگرباشی ساخت و در آنجا نیز تا آخر حیات به جماعت پرداخت. آن مسجد نیز اكنون به نام خود ایشان به مسجد صدرالعلماء شهرت دارد.

شجره نامة آن مرحوم به قرار ذیل است:

سید محمّدهادی بن عبدالوهاب بن محمّد بن مهدی بن محمّد بن علی بن ابی القاسم بن مؤمن بن حسین بن عباد بن طاهر ملقّب به ابی الفتح بن حبیب الله ابن حسین بن غیاث ملقّب به غیاث الاسلام بن محمّد بن شمس الدین بن حبیب الله بن باقر بن نجیب الدین بن محمّد بن ناصر ملقّب به ناصرالدین بن مرتضی بن علی بن حسین بن پادشا بن حسن بن پادشا بن عبدالله بن عقیل بن ابی طالب بن حسین بن جعفر بن محمّد ابن ابی جعفر محمّد سید الأكبر بن

ص: 109

ابی محمّدحسن ابن ابی عبدالله حسین الاصغر ابن سیدالساجدین زین العابدین علی ابن ابی عبدالله الحسین الشهید ابن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیهم السلام).

آیةالله سید محمّدهادی صدرالعلماء بعد از یك عمر تلاش و خدمت به مذهب و شریعت و قضاء حوائج عامه خصوصاً در دوران استبداد رضاخانی، در سال 1321ش در اصفهان چشم از جهان فانی بست و پیكرش با تشییع شایسته ای در مقبره خانوادگیش در تخت فولاد اصفهان جنب تكیة آقا حسین خوانساری كه به نام خود ایشان تكیه صدرالعلماء یا صدر هاشمی نیز نامیده می شود مدفون گردید، رحمة الله علیه.

فرزندان

مرحوم آیةالله مجدالعلماء نجفی طاب ثراه دارای 9 فرزند بودند: پنج دختر كه همگی ازدواج کردند و خود صاحب فرزندان و نوادگان متعدد هستند و چهار فرزند ذكور:

1- آیةالله حاج شیخ مهدی غیاث الدین مجدالاسلام نجفی (1355-1422ق) برابر با (1315-1380ش) (قدس سره)؛

2- جناب آقای مهندس محمّدرضا نجفی حفظه الله تعالی، مولود 1323ش؛

3- جناب آقای دكتر محمّد نجفی حفظه الله تعالی، مولود 1330ش؛

4- حسین نجفی كه در طفولیت در سال 1332ش از دنیا رفته است و در تكیة صدرالعلماء جنب مادرش مدفون است.

وفات و تشییع و مدفن

معظم له با این كه همواره ساكن اصفهان بودند، ولی چند روز قبل از ارتحالشان به قصد معالجة چشم هایشان كه یكی از آنها به كلی نابینا و دیگری نیز فقط شَبَهی را می دید به تهران مسافرت كرده بودند؛ لذا ارتحالشان نیز در منزل دخترشان در قلهك تهران در صبح روز چهارشنبه 20 ذی الحجة الحرام 1403ق برابر با 6 مهرماه 1362ش واقع گردید.

ص: 110

جسم مطهر صبح روز پنج شنبه به اصفهان رسید. بازار شهر اصفهان به احترام ارتحال این عالم ربانی یكسره تعطیل و سیاهپوش گردید. مردم دسته دسته به طرف منزل ایشان حركت نمودند. جنازه در منزل مسكونی ایشان واقع در پشت میدان نقش جهان (امام) غسل داده شده و با انبوه مشیعین از منزل به مسجد جامع عباسی (امام) و از آنجا تا مسجد نو بازار تشییعی شایسته گردید.

در مسجد نو بازار مرحوم آیةالله آقای حاج شیخ حیدرعلی محقّق (قدس سره) (1) (1326-1421ق) بر ایشان نماز خواند و همان جا در ایوان شمال شرقی به خاك سپرده شدند.

انعكاس اخبار ارتحال و مجالس ترحیم

خبر ارتحال مرحوم آیةالله مجدالعلماء نجفی طاب ثراه از رادیو و تلویزیون مركزی و استانی پخش شد و در صفحات اول برخی از روزنامه ها و جرائد كثیرالانتشار وقت نیز درج گردید و در تمام ایران بالخصوص در اصفهان موجب غم و اندوه فراوان گردید. مجالس ترحیم در مساجد مختلف برپا گردید و مردم عزادار دسته دسته برای عرض تسلیت به بقیةالله الأعظم (عجل الله تعالی فرجه) در مجالس شركت می كردند.

به همین مناسبت از سوی همة مراجع تقلید وقت از نجف اشرف و تهران و قم مقدسه و مشهد مقدس پیام های تسلیتی برای فرزند گرامی ایشان و بیت معظم له واصل گردید و همچنین نمایندگانی جهت شركت در این مراسم اعزام و ارسال گردیدند كه تفصیل آن وقایع و ذكر آن، خود دفتری دیگر را می طلبد.

مراثی و ماده تاریخ

جمعی از علماء و شعراء بعد از ارتحال معظم له اشعاری را در رثاء و ماده تاریخ ایشان به زبان فارسی و عربی سرودند كه به برخی از آنها اشاره می شود:

ص: 111


1- شرح حال وی را در کتاب قبیلة عالمان دین، ص 145-148 ببینید.

1- آیةالله آقای حاج سید مجتبی میرمحمّد صادقی طاب ثراه متوفی 16/1/1378 برابر با عید غدیر 1419 و مدفون در امامزاده نرمی دولت آباد در ابیاتی چنین سرود:

لهفی لِموت البطل العلیم *** ذی المجد ثمّ الحسب القدیم

اُف لدهرٍ یقتطف ثمر الهدى *** من دوحة العلم ذی النسب الكریم

فأردتُ أن أورخ عام وفاته *** لیكون تذكرة الأخلاف والحمیم

ألْحِق إلى المجموع سبعاً ثمّ قل *** «نرجو لمجد العلم مثوى فی النعیم»

(1362 ه. ش)

2- استاد ادیب آقای علی مظاهری (1) در این مرثیت سرود:

مجدالعلما و مجد دین رفت *** آن عالِم عالَم یقین رفت

آن مظهر زهد و پارسایی *** آن رهبر راه راستین رفت

از مجمع عالمان معلّم *** از حلقة زاهدان نگین رفت

محراب نشین مسجد نو *** بر منبر عرش از زمین رفت

آن دم كه از این جهان به جنّت *** آن پاك نهاد پاك بین رفت

تاریخ وفات او رقم شد *** «رونق دِه علم و حِصن دین رفت»

(1362 ه. ش)

و مصراع اخیر كه شامل ماده تاریخ است را استاد ادیب آقای سید قدرت الله هاتفی (2) سروده اند.

در ضمن، این اشعار بر روی سنگی كه بر بالای سر مزار مرحوم آیةالله مجدالعلماء نجفی طاب ثراه نصب شده منقور است.

3- شاعر توانا و استاد ادیب آقای حاج میرزا فضل الله خان اعتمادی خوئی

ص: 112


1- شرح حال استاد علی مظاهری را می توانید در كتاب تذكرة شعرای استان اصفهان، ص677 ببینید. وی در سه شنبه 7 جمادی الاولی 1429 برابر با 24 اردیبهشت 1387 به دیار باقی شتافت و در باغ رضوان اصفهان مدفون شد. رحمة الله علیه.
2- شرح حال وی را می توانید در كتاب تذكرة شعرای استان اصفهان، ص775 ببینید.

متخلص به برنا در مرثیه و ماده تاریخ معظم له گوید:

مجدالعلماء كه مجد دین نامش بود *** حبّ حقّ و حبّ دین می جامش بود

آن حِبر كه كسب فضل و تدریس علوم *** رسم و روش و سیرت مادامش بود

آن عالِم عاملی كه روحانیت *** سنخیت خاندان و اقوامش بود

آن مجتهد مسلمی كاندر فقه *** دارای اجازات ز اعظامش بود

هم زاده از كیای دانش بابش *** هم وارث رهبران دین مامش بود

هم حبّ بتول و مرتضی داشت به دل *** هم حامی مصطفی و اسلامش بود

مهر حسن و حسین و اولاد حسین *** چون جان و روان به جسم و اندامش بود

در بندگی خدا لیالیش گذشت *** تعلیم و هدایت كار ایامش بود

در هر عمل خیر كه می كرد قیام *** كوشا ز دل و جان پی اتمامش بود

نه فكر فریب خلق در سر پرورد *** نه میل به پیروی اوهامش بود

نه ظلم و ستم كسی در اعمالش دید *** نه نقص و خلاف و غش در احكامش بود

هر جا كه شدی ز كثرت حسن سلوك *** هر كس پی احترام و اكرامش بود

ص: 113

گفت ارجعی دعوت حق را لبیك *** چون وقت فراخواندن و اعزامش بود

برنا پی تاریخ وفاتش بنوشت *** بیتی كه به شمسی جمع ارقامش بود

«مجدالعلماء كه مجد دین نامش بود *** حبّ حق و حبّ دین می جامش بود»

(1362 ه. ش)

4- همچنین استاد برنا در مرثیه و ماده تاریخ معظم له به سال هجری قمری چنین سروده اند:

عالم آگاه از معقول و منقول علوم *** اوستاد فقه و تفسیر و احادیث و نجوم

بوغیاث ابن رضای فحل مجد عالمان *** دین حق را ناشر احكام و حامی رسوم

حاجی آقا شیخ مجدالدین علاّم فهیم *** از جهان شد جانب جانان و آسود از غموم

آن كه جدّ جدّ و باب جدّ و جدّ و والدش *** بوده اند از عالمان نامی این مرز و بوم

آن كه در او جمع آمد ز اكتساب و انتساب *** بر مقام مقتدایی هر چه را بودی لزوم

آن كه در راه هدایت بود درس و بحث او *** مشعلی تابان علیه كفر و الحاد و ظلوم

آن كه مشهور و مكرّم بود در بین خواص *** آن كه معروف و معزّز بود در نزد عموم

ص: 114

شد مكین مأمن معبود زین دار المحن *** رو سوی روضات عقبا كرد زین دار الهموم

دوستانش سال فوتش را به ابجد خواستند *** تا شود معلوم در مصراعی از جمع رقوم

خامة برنا پی تاریخ فوت او نوشت *** «بوده مجدالدّین معین شرعِ قرآن و علوم»

(1403ق)

«بود مجدالدین معین شرع و قرآن و علوم» (1)

(1403ق) (2)

5- مرحوم استاد اكبر جمشیدی (3) نیز جهت ایشان مرثیة ذیل را گفته اند:

عالِمی چون بگذرد از روزگار *** عالَمی گریان شود بی اختیار

از وجود عالمان دین بود *** نظم این گردنده گیتی برقرار

هر كه شد با عالمان دین قرین *** شد به دور زندگانی كامكار

ملت ایران از این دانشوران *** یافت در دور جهانی اقتدار

ص: 115


1- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج 3، ص 377.
2- در ماده تاریخ اوّل «آ» در کلمة «قرآن»، 2 محاسبه شده است و در ماده تاریخ دوم همین «آ» در کلمة «قرآن»، 1 محاسبه شده؛ چون بین اهل نظر در حرف «آ» خلاف است. برخی آن را 1 و برخی آن را 2 محاسبه می کنند و این دو ماده تاریخ بر اساس هر دو محاسبه تنظیم شده است. از افادات استاد اعتمادی متخلص به برنا(.
3- استاد جمشیدی معلّم کلاس اوّل دبستان نگارندة این سطور است و چون به او خواندن و نوشتن آموخته بر گردن وی حقوقی واجب دارد. از مجموعة شعرش کتاب های برهنة خوشحال و لبخند در اصفهان، و شلوغ و پلوغ در تهران به چاپ رسید. او مردی شوخ طبع بود و اشعاری شیوا و نغز با لهجة خاص اصفهانی می سرود. سرانجام این معلّم فرهیخته در روز پنج شنبه یازدهم اردیبهشت 1382 برابر با بیست و هشتم ماه صفر 1424 در سن 80 سالگی به دیار باقی شتافت و در باغ رضوان اصفهان در خاک آرمید. از او در كتاب تذكرة شعرای معاصر اصفهان ص142 رقم 114 یاد شده است. برای او و همة معلّمان و اساتیدم از خداوند غفور طلب مغفرت دارم.

رهبران دین ز جانبازی خویش *** خوش برآوردند از دشمن دمار

مجد دین مجد شرف مجد كمال *** بود عمری در ره حق استوار

تا كه از جمع عزیزان شد جدا *** قلب اهل دین شد از غم داغدار

گر چه آن بحر كمال و معرفت *** رفته او از عالم ناپایدار

مانده از او شاخه های بارور *** در جهان علم و دانش یادگار

این مصیبت را به اهل علم و دین *** خاصه بر آن رهبر والاتبار

تسلیت گوییم و داریم آرزو *** عمرشان باشد به گیتی پایدار

خاندانش را بخواهم تا ابد *** در پناه حضرت پروردگار (1)

سطور پایانی این اوراق به رسم تبرک و تیمّن در حرم مطهر شمس الشموس و أنیس النفوس ثامن الحجج حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء در تاریخ چهارشنبه 8 جمادی الأولی 1434 برابر با 30 اسفند 1391 در مشهد مقدس به خامة این حقیر هادی ابن شیخ مهدی ابن شیخ مجدالدین (مترجم جلد اوّل کتاب حاضر) ابن شیخ محمّدرضا نجفی اصفهانی (مؤلّف کتاب حاضر) به نگارش درآمد.

والحمد لله رب العالمین والحمد لله أوّلاً وآخراً وظاهراً وباطناً وصلى الله على محمّد وآله الطیبین الطاهرین المعصومین.

ص: 116


1- الیواقیت الحسان فی سورة الرحمن، مقدمه، ص 28.

مصادر شرح حال

شرح حال ایشان به قلم خودشان كه با تغییرات مناسب بعد از ارتحالشان در رسالة امجدیه، ص 11-34، طبع سوم، به چاپ رسیده است:

- تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، ج 3، ص 164-168 و ج 2، ص 417-425

- انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواك (استان اصفهان)، كتاب دوم، ص 58 و 59

- مستدرك دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج 2، ص 1081

- نقباء البشر، ج 2، ص 753

- روزنامة عرفان، فروردین ماه 1322ه.ش، به قلم مرحوم معلّم حبیب آبادی

- مكارم الآثار، ج 4، ص 1096

- دانشمندان و بزرگان اصفهان، ص 329

- گنجینة دانشمندان، ج 5، ص 384-386

- الیواقیت الحسان فی تفسیر سورة الرحمن، ص 16-32

- طبقات مفسران شیعه، ص988، رقم 1008 و 1000، رقم 1044، تألیف دكتر عبدالرحیم عقیقی بخشایشی، چاپ سوم، سال 1382

- گلشن اهل سلوك، تألیف رحیم قاسمی، ص 141

- سی مقالهی آقای استادی، ص 343

- شعرای حوزة علمیة اصفهان، تألیف سید محمدعلی بهشتی نژاد، ص 544- قبیلة عالمان دین، ص 152-117

- وقایة الأذهان، ص 43-50، طبع مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)

- رجال اصفهان، دكتر كتابی، ج1، ص215

- ریشه ها و جلوه های تشیع و حوزة علمیه اصفهان، ج1، ص 510 و ج 2، ص 152

- حاج آقا نورالله اصفهانی ستارة اصفهان، ص121، تألیف آقای عباس عبیری، متوفی 9 دی ماه 1382ش

- اندیشة سیاسی و تاریخ نهضت بیدارگرانة حاج آقا نورالله اصفهانی، ص340، تألیف آقای دكتر موسی نجفی

- مقدمة رسالة امجدیه، ص 19، طبع چهارم، از صاحب این قلم

مزارات اصفهان، ص 342

- مقدمة رسالة امجدیه، ص 11-34، طبع سوم، كه به عنوان یكمین سالگرد ارتحال معظم له تنظیم گردیده است.

- فرازی از زندگانی سیاسی حاج آقا نورالله اصفهانی به روایت اسناد، ص 53

- شیخ محمدتقی نجفی اصفهانی و خاندانش، تألیف رحیم قاسمی، ص 749

- نامه های ناموران، ص 494-502

ص: 117

تصویر صفحة اوّل ترجمة کتاب به قلم آیةالله مجدالدّین نجفی

ص: 118

تصویر صفحة دیگری از ترجمة آیةالله مجدالدین نجفی

ص: 119

تصویر آغازین صفحة ترجمة جلد دوم به قلم آیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی

ص: 120

تصویر انجام ترجمة آیةالله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی از جلد دوّم کتاب

ص: 121

تصویر آغازین صفحة بازنویسی ترجمة جلد دوّم به خط آیةالله محمّدتقی مجلسی

ص: 122

تصویر انجام بازنویسی آیةالله محمّدتقی مجلسی از ترجمة جلد دوّم کتاب

ص: 123

تصویر دست خط مؤلّف در مورد ترجمة کتاب توسط فرزندش آیةالله مجدالدین نجفی و بشارت به طبع آن

ص: 124

به نام خداوند بخشندة مهربان

مقدمة مترجم آیةالله شیخ مجدالدین نجفی معروف به «مجد العلماء» فرزند مؤلف

سرآغاز

این کتابی که اکنون به دست خوانندة گرامی می رسد، کتابی است که سخنان پیشوایان فلسفة «نشوء و ارتقاء» به ویژه داروین (1) دانشمند و حیوان شناس نامی انگلیسی را با انتقاداتی اساسی که بر روی مبانی فلسفة خود اینها گرد آمده و عدم تنافی آن فلسفه (2) را با ادیان حقّه به ویژه دین مقدس اسلام جز در چند مبحث، روشن می نماید و شما را با افکار دانشمندان باختر و حقایق دیانتی آشنا می سازد.

این کتاب را آقای والد در نجف تصنیف و در سال 1333[ق] در بغداد پایتخت کشور عراق به چاپ رساند و کاملاً مورد توجه دانشمندان زبان تازی و علماء اسلام گردید. نه تنها دانشمندان اسلام از او حسن استقبال کردند، بلکه خردمندان آیین مسیح، چون این کتاب دفاع از کلیة ادیان را وجهة همت خود

ص: 125


1- داروین در سال 1808م در انگلستان متولد گردید و بیست سال از عمر خود را صرف جمع آوری مبادی فلسفة نشوء و ارتقاء کرد و یک گردش طولانی از سال 1832 تا 1837، با کشتی انگلیسی «پیکل» در دور زمین نمود و در سال 1882 فوت شد و او را در کلیسای... که انگلیسی ها مردمان بزرگ خود را در آن دفن می کنند به خاک سپردند (مجدالدین).
2- مرحوم مؤلف و مترجم، همه جا از «نظریة داروین» به «فلسفة داروین» یا «فلسفة نشوء و ارتقاء» یا «مذهب داروین» تعبیر کرده اند. چون در فارسی «نظریة داروین» مصطلح است، هر جا ویراستار به ترجمه دست زده است، «نظریة داروین» را به کار برده است. (زاهد)

ساخته بود، از او استقبال شایان نمودند. اکنون از جانب ایشان به نگارنده امر گردید که آن را به زبان شیرین پارسی ترجمه نمایم؛ و ما هم برای اینکه خدمتی به حقایق دیانتی نموده و هم میهنان گرامی خود را بهره مند سازیم، به ترجمة این کتاب نفیس پرداختیم؛ و کاملاً کوشش نموده ایم که ترجمه را مطابق با اصل ساخته، به طوری که خواننده واژة مشکلة تازی را از ترجمة پارسی به خوبی دریابد. و اگر مطلبی را نیازمند تذکر دانستم، در ذیل صفحات کتاب به آن اشاره می کنم.

ولی ناگفته نماند پس از چاپ اصل کتاب، مصنف معظم در او اصلاحاتی نموده و بسیاری از جملات آن را زیاد و کم فرموده اند و ما از روی آن نسخه مبادرت به ترجمه نموده ایم؛ و هرگاه خوانندة گرامی در بعض موارد تفاوتی با نسخة مطبوعه یافت، ما را معذور دارد.

و به دوستداران خرد و دانش نوید می دهیم که پس از چاپ این جلد، به ترجمة جلد دوم پرداخته (1)؛ و پس از آن، نگارنده کتابی در این موضوع تصنیف نمود و آن را به نام جلد سوم... (2) به علاقه مندان به علم و ادب تقدیم نماییم.

از یزدان پاک مسألت دارم که خوانندگان گرامی را از آنها بهره مند سازد.

یک سخن سودمند

پیش از آنکه وارد ترجمة اصل کتاب گردم، سزاوار چنان دیدم یک سخن کلی در اینجا بیاورم تا دانش آموزان و کسانی که تازه در مقام تحصیل برآمده اند گمان نکنند تمام دانشمندان باختر و مخترعین و مکتشفین دنیا مادی هستند و به خداوند بزرگ اعتقاد ندارند - چه، این خود ممکن است عقیدة بسیاری از آنها را سست کند و این گوهر گرانبها که آن را دیانت می نامند از کف آنان برباید و آنها

ص: 126


1- ظاهراً چون ترجمة جلد اول، در زمان حیات مؤلف و مترجم چاپ نشد، مترجم از ترجمة جلد دوم خودداری کرد. لذا حدود 90% مجلد دوم کتاب به دست مرحوم آیةالله صافی اصفهانی ترجمه شد که در همین چاپ خواهد آمد. 10% باقی مانده نیز به دست ویراستار کتاب ترجمه شد. (زاهد)
2- عبارتی ناخوانا.

را به طرف مادّیت، که بلای خانمان سوز عالم بشریت است، سوق دهد - و آن این است که ما موقعی که افکار خردمندان باختر را خوب بررسی کنیم و به نظر سطحی اکتفا نکنیم، بر ما روشن می شود که بیشتر آنها به وجود خداوند بزرگ اعتقاد دارند و به وحدانیت او ایمان آورده اند؛ و این حقیقتِ درخشان بزرگ تر از آن است که هیچ ذی شعوری بتواند انکار نماید.

داروین پیشوای فلسفة نشوء و ارتقاء کاملاً متدین و موحد بوده و تصریح می کند که آفریدگار توانا اصول انواعی را آفریده و در کالبد آنها روان زندگی دمیده است؛ و چون موحد بوده و به تثلیث نصاری اعتقادی نداشته، این هیاهو از بعض متعصبین بر ضد او برانگیخته شده است.

با اینکه او را به مادیت متهم نمودند، باز هم به کلیسا می رفت و به کشیش ها احسان می نموده، ولی هویدا بوده که به اقانیم سه گانه اعتقاد ندارد و تنها یزدان پاک را آفریدگار جهان می داند.

مجلة شرق و غرب دوازده نفر از دانشمندان نامی آنگلوساسکون را نام می برد و می گوید یازده نفر آنها متدین بوده و دوازدهمین اینها که داروین باشد گر چه مسیحی نبوده، ولی در تعالیم او هم چیزی که مخالف آیین مسیح باشد یافت نمی شود.

«هکل» (1) آلمانی - که نزد همگان معروف به الحاد است - کاملاً معتقد به خداوند بزرگ بوده، بلکه به طوری که از سخنان او به دست می آید مذهب «وحدت وجود» را چون بسیاری از صوفیان اسلام ترجیح می داده است.

ص: 127


1- ارنست هاینریخ فیلیپ اوت هکل (Ernst Heinrich Philip August Haeckel) (در عربی جدید: هیغل هم گفته می شود) (1834-1919م) زیست شناس، مورخ طبیعت، فیلسوف، پزشک و هنرمند برجستة آلمانی بود که هزاران گونة مختلف موجودات را کشف و نام گذاری کرد و شرح داد. وی یک درخت تبارشناسی رسم کرد که دربردارندة تمام گونه های حیات بود و اصطلاحات زیادی را در زمینة زیست شناسی وارد این علم کرد (www.fa.wikipedia.org). وی تلاش داشت نظریات لامارک را با نظریات داروین سازگار کند. مبدع نام دانش اکولوژی (Ecology) نیز که به فارسی «بوم شناسی» گفته می شود، او بود. بوم شناسی دانشی است که رابطة جاندار را با محیط آلی و غیر آلی خود بررسی می کند (www.fa.wikipedia.org). کار مهمی که او کرد و در حقیقت گونه ای رسوایی علمی بود، جعل صورت هایی از مراحل رشد جنین بود که مرحوم مؤلف در صفحات آینده به تفصیل از آن سخن خواهد گفت (زاهد).

اگر در سخنان پاره ای از خردمندان اروپا کلماتی که دلالت بر الحاد می کند یافت شود، برای این است که چون نتوانسته اند سرّ آفرینش و راز این خرگاه وجود را درک نمایند و در صفات بی پایان ذات اقدس واجب الوجود فرو روند، از باب تحیرْ پاره ای از کلمات از آنها سر زده که بعضی کوتاه نظران چنین گمان کرده اند که آنها مادی و ملحد بوده اند، ور نه نور حقیقت حق که تمام آفرینش را فرا گرفته و میلیون ها خورشیدهای تابان از پرتو نور حقیقی او نورافشانی می کنند، چگونه ممکن است از دیدة این خردمندان پوشیده بماند و چگونه ممکن است به تجلیات روان بخشِ خود دل های مرده را زنده نفرماید؟! چنین چیزی ممکن نیست. این حقیقت بزرگ که میلیون ها مهر و ماه و اختران رخشنده و تمام این جهان اسرارآمیز جز پرتوی از وجود درخشان او نیستند، نمی تواند بر کسی پنهان بماند.

بشر از هنگام خلقت به نقطة نامعلومی متوجه بوده و تا ابد متوجه خواهد بود. این مایة تسلی، این پشتیبان ستمدیدگان، این راز نهفته، این حقیقت درخشان، این نور حقیقی، این روح آفرینش، این فرمانفرمای این خرگاه حیرت زا نه تنها بشر را به کرنش در پیشگاه قدسش واداشته، بلکه تمام آفرینش، جمیع موجودات از حیوان و گیاه و جماد، از موجوداتی که در قعر اقیانوس ها، در میان امواج سهمناک، بر فراز کوه ها، در میانة جنگل های انبوه زندگی می کنند، از گُل های رنگارنگ، از امواج خروشان، از کوه های آسمان خراش، از خورشیدهای تابان، از اختران درخشان در برابر توانائیش سرافکنده و به تسبیح ذات بی همتایش اشتغال دارند: «وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» (1) (همه چیز همراه با حمد او تسبیح می گویند).

بشر از ابتدای آفرینش در خوراک و پوشاک و مسکن مراحلی پیموده و هزارها بار طرز زندگی خود را به کل تغییر داده است. فقط یک اندیشة جاودانی و یک فکر مقدس در دماغ او جایگزین بوده و تا فرجام خواهد بود، و آن توجه به ازلیت و ابدیت و پرستش یزدان پاک است. این حقیقتی است که بسیاری از دانشمندان بزرگ باختر درک کرده اند.

ص: 128


1- سورة اسراء (17)، 44.

دانشمند علم الاجتماع [= جامعه شناسی] «فیرنس جیاورت» (1) فرانسوی در کتاب نحو اللغة العصریة مطلبی دارد که مضمون او این است: «عقیده به خدا ممکن نیست از روان بشر خارج شود».

البته ما نمی خواهیم بگوییم ملحد و مادی در جهان نیست، بلکه می گوییم: همان مادی و ملحد با زبان خود شاید به انکار برخیزد، اما دل او، قلب او، روان او به نقطه ای درخشان و به نقطه ای نورانی متوجه است.

در این مبحث ممکن است کتابی جداگانه به نگارش درآورم و این موضوع را کاملاً ثابت کنم، ولی از آنچه گفتم مقصود دگر دارم و آن این است که اعتراف صریح پیشوایان فلسفة «نشوء و ارتقاء» و دانشمندان بزرگی که نزد همگان به مادیت و الحاد مشهور گشته و همگان آنها را پرچمداران مادیت شناخته اند در اینجا یاد کنم.

داروین در باب پیدایش چشم و به تدریج کامل شدن او چنین می گوید:

واجب است قبول نمود یک قوة مدبره ای هست که مظهر او انتخاب طبیعی است که همیشه مراقبت می کند از عوارضی که بر طبقات شفافة چشم عارض می شود؛ برای اینکه از این عوارض، آنهایی را که بتوانند در حالات گوناگون و به تدریج صورتی را که روشنی و وضوح او بیشتر باشد ایجاد نمایند، با مهربانی و عنایت انتخاب نماید.

در اینجا می بینیم داروین اساس مذهب خود را بر وجوب تسلیم قوة الهیه قرار می دهد که با کمال مهربانی، ترقی و کمال مخلوقات خود را مراقبت می فرماید و برای چشم که دقیق ترین و بهترین عضو ساختمان بدن انسان است آنچه نیازمند اوست ایجاد می فرماید.

«هکل» آلمانی در کتاب خود اسرار وجود، ص 330 چنین می گوید:

مذهب وحدت وجود مؤدای آن این است که خدا و آفرینش یک چیز و یک ذات هستند؛ و خدا ذاتی است که با تمام جهان اتصال دارد و به طبیعت

ص: 129


1- اطلاعاتی از او به دست نیامد (زاهد).

ذات خود در هیولی مانند یک قوه به کار می پردازد. این یگانه رأیی است که ممکن است با قانون طبیعی اعلی موافق باشد؛ و همین است ناموس (1) هیولی. پس مذهب وحدت وجود ناچار وجهة علوم طبیعی کنونی است.

از این اعتراف «هکل» روشن می شود که به خداوند بزرگ اعتقاد دارد و مانند بسیاری از صوفیان اسلام معتقد به وحدت وجود است.

حیوان شناس نامی و دانشمند فیزیولوجی «جیفرمن سنت هیلر» (2) در کتاب خود أصول الفلسفة النرلوجیةمی گوید: «تسلسلِ انواع ْْ مظهری است از باشکوه ترین و بالاترین مظاهر قوة خالقه، و موجب می شود که بیشتر از او به شگفت آیم و دوستی و شکر او را بر خود واجب شمرم».

«گوستاو لوبون» (3) در کتاب خود تحول المادة (4) دربارة کهربا (5) می گوید:

از امور شگفت آمیز و دهشتناک این است که این قوة بزرگ با کمال ابّهتی که داراست، هزارها سال بر بشر مجهول بود و از وجود اوآگاهی نداشت؛ و این بزرگ ترین گواه است بر اینکه ممکن است ما را قوای بسیار بزرگ احاطه نموده باشد، بدون آنکه به حسّ ما درآید و از وجود او با خبر باشیم.

دانشمند نامی «میلن ادوارد» (6) در سخنرانی خود در دانشگاه سوربن فرانسه، پس از اینکه روشن می کند که عجایب آفرینش را ممکن نیست نتیجة تصادف پنداشت و دانشمند طبیعی امکان ندارد به این سخن موهوم ایمان آورد، چنین می گوید:

هر گاه انسان به یک آشیانه از آشیانه های بعضی حیوانات کوچک و

ص: 130


1- این کلمه و جمع آن «نوامیس» که در این کتاب فراوان به کار می رود به معنای قانون است (زاهد).
2- اتین ژوفروا سنت هیلر (Étienne Geoffroy Saint-Hilaire) (1722-1844م) جانورشناس فرانسوی.
3- (Gustave Le Bon) (به عربی: غوستاف لوبون) (1841-1931م). فیلسوف، مورخ، جامعه شناس و پزشک فرانسوی.
4- در فارسی: تکامل ماده. وی این کتاب را به سال 1905م نوشته است (زاهد).
5- الکتریسیته (زاهد).
6- مشخصاتی از این شخص نیافتم. شبیه به این اسم «ادوارد آرتور میلن» است (1896-1950م) که فیزیکدان و منجم انگلیسی بود (www.ar.wikipedia.org).

ناتوان بنگرد، با کمال وضوح و روشنی صدای عنایت و مهربانی خداوندی را می شنود که مخلوقات خود را به اصول کارهای روزانة آنها رهبری می فرماید.

غرض این است که دانشمندان بزرگ باختر خود تصدیق دارند که جز جزء ناچیزی از آفرینش را درک ننموده اند (1).

ما اگر بخواهیم جمیع اعترافات دانشمندان باختر را در این موضوع یاد کنیم، خود مجلدی جداگانه لازم دارد و ما را از مقصود بازمی دارد. بنا بر این، به آنچه یاد کردیم اکتفا می کنیم.

فلسفة داروین با دیانت منافات ندارد

فلسفة نشوء و ارتقاء جز در مبحث اصل انسان، با دیانت هیچ تنافی ندارد. بنا بر این فلسفه، اصل انسان (مانند سایر جانداران) حیوان بسیار پستی بوده و انسان از او منشعب شده و متصل ترقی نموده تا به صورت کنونی رسیده است.

و بنا بر تمام ادیان مشهورِ عالمْ اصل انسان انسان بوده، بلکه آدم ابوالبشر که پدر تمام سلاله های بشری است پیامبر و برگزیدة خدا بوده است.

آنچه اکنون به ذهن نگارنده می رسد، گر چه هیچ کس حتی آقای والد هم متعرض این قسمت نشده اند، این است که فلسفة داروین از این جهت هم با دیانت منافات ندارد. به این معنی که داروین تصریح می کند که تمام حیوانات از چهار یا پنج اصلند که هر اصلی جفت و زوج بوده؛ یعنی: یک نرینه و یک مادینه بوده که این حیوانات مختلفه از آنها به وجود آمده اند؛ و تصریح می کند که آفریدگار در آنها روح زندگانی را دمیده است؛ و چه منافات دارد که یکی از این اصول پنج گانه را به انسان اختصاص داده باشد؟! به این معنی که تغییری که مضرّ به صورت نوعیه باشد در او راه نیافته و همان آدم و حوا - که در شرایع الهیه به آن تصریح شده باشد - اصل انسان باشند؛ و سایر حیوانات از آن چهار اصل دیگر باشند. و به این ترتیب فلسفة داروین با دیانت هیچ منافاتی پیدا نمی کند.

ص: 131


1- در اینجا یک یا چند برگ مفقود شده است.

و بالاتر آنکه آن فلسفه را از مشکلات علمی و فلسفی دیگری هم رهایی می بخشد؛ چه، بالاترین اعتراضاتی که بر داروین می شود این است که جانوران قابل سنجش با انسان نیستند و آن عقل و قوائی که در انسان هست نظیر او در هیچ کدام از حیوانات نمی باشد و هرگز نمی توان او را مثلاً با چهارپایان از یک نژاد دانست. و این اشکالی است که بزرگان از پیروان داروین هم در او فرومانده اند، ولی هیچ استبعادی ندارد که درازگوش و اسب یا شیر و گربه یا موش و سوسمار از یک نژاد باشند و با دیانت هم هیچ منافاتی ندارد؛ چه، در هیچ کدام از آیات قرآنی و احادیث صحیحه ای نیست که خداوند یک موش خلقت فرموده که موش های کنونی از نژاد اویند، یا گربه ای آفریده که گربه های امروزی از نسل او هستند. و هیچ مانعی ندارد که تمام حیوانات یا پاره ای از آنها از یک اصل باشند.

و به این مطلب بالاترین مشکل علمی و فلسفی و دیانتی حل می شود و منافات فلسفة داروین هم با دیانت به کلی از بین می رود و بر اصول این فلسفه هم درست می آید.

حقیقتاً - گذشته از ادیان حقّه - انسان را با سایر حیوانات نمی توان سنجش نمود. نمی توان این گوهر گرانبهایی را که انسان داراست و آن را خرد و عقل می نامند که به نیروی آن قعر دریا و جوّ هوا را مسخّر صنایع شگفت انگیز خود نموده است، با حیواناتی که با گذشتن هزارها سال اندک ترقی از آنها مشهود نشده، از یک نژاد دانست. چرا یک صنعت کوچکی از میمون - که او را نزدیک ترین حیوانات به انسان می دانند، بلکه آنها را «برادران بشر» می نامند - سر نزده و یا سایر حیوانات یک صنعت ولو بسیار ناچیز باشد را انجام نداده اند؟!

این راه حلّی که ما عرضه داشتیم نظریة داروین را هم که نزد دانشمندان باختر از این جهت موهون نموده، از وهن خارج می کند؛ و از طرف دیگر، برای اینکه ما به دانش پژوهان دنیا بگوییم دیانات حقه با هیچ روش علمی منافات ندارد، نشوء و ارتقاء هم با دیانت هیچ تنافی ندارد. می خواهد زمین در یک شبانه روز یک دوره از مغرب به مشرق و در یک سال یک دوره به دور آفتاب حرکت کند

ص: 132

یا فلک الافلاک در کمتر از یک شبانه روز یک دوره تمام افلاک را از مشرق به مغرب حرکت دهد؛ و می خواهد مار واقعی از یک نژاد باشد یا دو نژاد، هیچ ربطی به عالَم دیانت ندارد و دین حقیقتی است که بالای همة اینها قرار دارد.

قسمتی از تاریخ سلاله های بشری اکنون در دست است: بابل و آشور، مصر و فینیقیه، ایران و یونان. هزارها سال پیش چه تمدن عالی و صنایع شگفت انگیزی به وجود آوردند؟! اهرام مصر و تخت جمشیدفارس و صدها آثار دیگر بهترین گواه هستند، ولی میمون و سایر حیوانات با اینکه هزارها سال بر آنها گذشته و بسیاری از آنها مثل میمون با انسان آمیزش کرده اند و غالباً با انسان در یک محیط پرورش یافته اند، حتی یک ظرف سفالین درست نکرده اند. آیا جای آن ندارد که انسان و سایر حیوانات را از دو نژاد دانست؛ به ویژه آنکه با فلسفه و اعتراف داروین هم کاملاً وفق می دهد و آن را از وهن های بسیاری رهایی می بخشد و آن را از اینکه تمام متدینین جهان به نظرِ دشمنی به او بنگرند نجات می دهد؟!

و من از تمام دانشورزان به ویژه خواهش می کنم به این راه حل نگارنده بنگرند و اگر آن را با عقل و منطق سازگار یافتند، آن را تقویت کنند.

ماده چیست و مادیین چه می گویند؟

پیش از آنکه وارد ترجمة کتاب گردم، سزاوار دیدم در اینجا نظریات دانشمندان باختر را دربارة ماده یاد کنم؛ چه، از این پس سخن از ماده بسیار به میان می آید؛ و ببینیم آنچه دانشمندان دربارة ماده می گویند از حقایقی است که تغییر نمی یابد و آن را نظر به سایر اکتشافات محیرّ العقول بشر باید دانست یا فرضیات و نظریاتی است که تغییر و تبدیل می یابند و هر چه بشر در راه دانش پیش می رود نظریة خود را دربارة این سرّ بزرگ تغییر می دهد؟! و هرگاه قیاس و سنجش آینده به گذشته درست باشد، البته احتمال دوم به حقیقت نزدیک تر می شود؛ چه، بشر بارها نظریة خود را دربارة ماده تغییر داده است.

و ما اگر بخواهیم کلیة نظریاتی که دربارة ماده گفته اند بنویسیم، سخن به طول

ص: 133

می انجامد؛ لذا به دو نظریه اکتفا می کنیم که نسبتاً در بازار دانش رواجی یافته است.

ماده چیست؟

دیموکریت - فیلسوف باستانی یونان - چنین پنداشته که تمام اجسام از ذرات بسیار کوچکی ترکیب یافته که هرگز قابل قسمت نیستند و به چشم درنمی آیند. و چنین گمان کرده که این ذرات دارای دو نیروی مختلف هستند: یکی نیرویی که آنها را به یکدیگر جذب می کند؛ و یکی نیرویی که آنها را از یکدگر دور می سازد. اجسام سخت و سفت مانند آهن و فولاد از ذراتی تشکیل یافته اند که نیروی جذب آنها از نیروی دفع بیش است؛ و اجسام سائله مانند آب از ذراتی فراهم شده اند که نیروی جذب و دفع مساوی دارند؛ و اجسام گازی مانند بخار از ذراتی فراهم آمده اند که نیروی دفع بیش از جذب است.

دانشمندان صدها سال این مذهب را پذیرفتند، پس از اینکه او را تنقیح و تفسیر نمودند. مثلاً آنها چنین می گویند: آنچه در جهان است یا ماده می باشد یا قوّه. مثلاً طلا و نقره و چوب و نظائر اینها ماده می باشد و حرکت و کهربا و حرارت قوّه می باشد.

ماده و قوه با هم اختلاف دارند، ولی همیشه با هم هستند. هیچ ماده بی قوه و هیچ قوه ای ماده نمی باشد.

ماده و قوه در پاره ای خواص یکسانند و با هم اشتراک دارند، و در بعض دیگر با هم اختلاف دارند. مثلاً هر دو اینها در این قسمت یکسانند که تماماً ازلی و ابدی هستند؛ یعنی: همیشه بوده و همیشه خواهند بود و هرگز متلاشی نمی شوند و از بین نمی روند.

اما ماده و اقسامی که از آنها ترکیب یافته، هیچ با هم تفاوت ندارند. مثلاً آهن و آب یک نوع هستند، ولی اختلاف خواص و شکل آنها به واسطة اختلاف وضع ذرات آنهاست؛ و از این جهت، پاره ای از عناصر را به بعض دیگر ممکن است تبدیل نمود.

اما قوه و مظاهر مختلف آن به واسطة تموّجاتی است که جسمی که مرکز قوه

ص: 134

است احداث می نماید؛ نظیر تموّجات دائره مانندی که در آب پیدا می شود هنگامی که چیزی سنگین در او بیفتد. سپس دانشمندان دیدند که این تموّجات نه تنها در هوا پیدا می شود، بلکه در فضا هم پیدا می شود؛ زیرا که نور و حرارت و کهربا در ظروفی که هیچ هوا ندارد نفوذ می کنند و از گوشه های آسمان که بین اختران واقع است و در آنجا هیچ هوا نیست عبور می نمایند. سپس چنین نتیجه گرفتند که خلأ - یعنی: مکانی که هیچ چیز آنجا نباشد - وجود ندارد؛ پس ناچار در آنجایی که هوا نیست و چیزی به نظر نمی آید یک چیز بسیار لطیفی هست که از نوع ماده است و آن را «اِتِر» می نامند.

و قوه، تموّجات اِتِر است و قوه به اختلاف سرعت این تموّجات به مظاهر گوناگون خودنمایی می کند و به قول دانشمند انگلیسی «ولیم کروکس» (1)، هرگاه اِتر به جنبش و تذبذب درآید، در هر یک ثانیه 32 و 64 و 128 و 256 و 512 و 1024 و 32768 یک بار صدا و صوت را پیدایش می دهد؛ و هرگاه به جنبش درآید، 834 و 10837 یک بار در هر ثانیه کهربا را تولید می کند. وهر گاه به جنبش درآید، 5629253421312 یک بار در ثانیه نور و روشنایی پیدا می شود.

ولی اخیراً نظریة دیگری پیدا شده که اساس نظریة بالا را به کلی واژگون می کند؛ و این به واسطة اکتشاف عنصر رادیوم و عناصر دیگری نظیر اوست؛ زیرا که دیده شده که از خواص این عناصر این است که دائماً از این عناصر نور و حرارت و کهربا تراوش می کند؛ و دانشمندان پس از اینکه خوب دقت نمودند، دیدند که مادة این عناصر به تدریج کم می شود؛ و این قوه ای که از آنها تراوش می نماید، در مواقع مخصوص به مادة دیگری نظیر رادیوم که آن را هلیم می نامند تبدیل می گردد. پس چنین نتیجه گرفتند که مادة این عناصر به قوه تبدیل می شود و قوه گاهی ماده می گردد. سپس به این نظریة خود توسعه دادند و چنین گفتند

ص: 135


1- سِر ویلیام کروکز (Sir William Crookes) (1832-1919م) شیمیدان و فیزیکدان انگلیسی که از پیشگامان دانش «طیف سنجی» به شمار میرود. وی مخترع لامپ خلأ (Vacumtube) است. او همچنین کاشف عنصر تالیوم است که یکی از موارد کاربرد آن در حس گرهای مادون قرمز است. دستگاه «شعاع سنج» نیز از اختراعات اوست (www.fa.wikipedia.org).

که از تمام اجسامْ نور و حرارت و کهربا مثل رادیوم تراوش می نماید، ولی با کمال کندی، به طوری که نه می توانیم به حواس خود درک نماییم و نه به اسباب دیگر، جز اینکه ممکن است او را در تحت تأثیر مغناطیس قرار دهیم و آن را ظاهر نماییم. پس دانشمندان ناچار مذهب «جوهر فرد» و قسمت نپذیرفتن ذرات را رها کردند، بلکه مذهب متلاشی نشدن قوه و ماده را دور انداخته، بلکه بر عکس، قائل شدند که هر ذره ای هم مرکب از دقائق بسیار کوچکی است که آن را «یون» یا «الکترون» می نامند. یکی از آنها دارای الکتریسیتة مثبت و دیگری الکتریسیتة منفی است؛ و دومی به دور اولی می گردد و مجموع آنها به واسطة جاذبیت، به توازن خود ادامه می دهند؛ مثل سیاراتی که به دور خورشید گردش می کنند. پس هر ذره ای عبارت از یک نظام شمسی بسیار کوچکی است.

و نه تنها ذرات به الکترون ها تقسیم می شوند، بلکه ذرات به دقائق بسیار خُردتری هم تقسیم می گردند؛ و این به واسطة شکسته شدن ذرات است؛ و لذا این دقایق کوچک و شکسته شده را ماده نمی دانند، بلکه آنها را قوه می نامند. و هر یک از آنها را چندی [= کمیت] بسیار کوچکی از «اِتر» می دانند.

و خلاصه این مذهب جدید این است که ماده و یک قوه یک چیز هستند و هر کدام از آنها به دیگری تبدیل می شود. پس ماده قوه می شود و قوه ماده می گردد.

و در حقیقت ماده وجود ندارد و هر چه هست قوه است و آنچه در جهان است قوه ای است که کاملاً متراکم شده است؛ مثل اینکه آب هم بخار بسیاری است که متراکم شده است. پس جز قوه چیز دیگری نیست و این قوه به مظاهر گوناگون از صوت و نور و حرارت ظاهر می شود و گاهی به واسطة تراکم به صورت ماده درمی آید.

و این رأی را اکتشافات اخیره تقویت نموده و اکنون رأی رسمی دانشمندان است.

ص: 136

اندیشة سِر ولیم تامسون انگلیسی دربارة جوهر فرد

اندیشة سِر ولیم تامسون (1) انگلیسی دربارة جوهر فرد

این خردمند انگلیسی می گوید: جوهر فرد موجود است؛ و آن عبارت از یک حلقه ای از اِتر است؛ مانند گردباد. و روشن نموده که قسمت نمی پذیرد و همیشه موجود بوده است.

و چنین گفته: جهان آکنده از یک سائلی است که کاملاً به هم اتصال دارد و هر جای خالی را پر می کند؛ و در آن اجزائی از او به جنبش درآمده و مانند یک گردبادمانندی حرکت کرده و از باقی اجزاء تمییز داده شده و به جنبش درآمده است؛ و این اجزاء قابل قسمت نیستند؛ زیرا که اگر قسمت شوند، خصوصیات خود را از دست می دهند؛ پس نظیر هیولی است: قسمت فرضاً می پذیرد نه فعلاً؛ چون که هیولی فعلاً تقسیم نمی شود با اینکه دارای امتداد است، ور نه لازم می آید جسمی که فضا را پر نموده و هیچ جای خالی در اطراف او نیست تقسیم گردد؛ و این محال است. جوهرهای فرد هم از این جهت که در این خصوصیات معین هستند تقسیم نمی شوند مگر اینکه خصوصیات خود را از دست بدهند.

نظریات دانشمندان دربارة ماده، فرضیاتی بیش نیست

آنچه دربارة ماده گفته اند گر چه یک نتیجة قطعی را به دست نمی دهد، ولی این نکته مسلم می شود که این اندیشه ها جز فرضیاتی بیش نیست که برای

ص: 137


1- ویلیام تامسون (William Thomson) (1824-1907م) که بیشتر با نام لرد کلوین (Lord Kelvin) مشهور است، ریاضیدان و فیزیکدان و مهندس بریتانیایی و یکی از پیشگامان مهم علوم طبیعی در قرن نوزدهم بود. باورهای دینی کلوین او را به اندیشه دربارة مرگ گرمایی جهان سوق داد و به این ترتیب بیان اولیه ای از قانون دوم ترمودینامیک ارائه داد. از نظر او گرمای خورشید و دیگر منابع گرمایی در جهان با هیچ روشی قابل ذخیره سازی نیست و گرمای کل جهان در حال اتلاف است. این ایده مبنایی شد برای مفهوم آنتروپی و بی نظمی. کلوین در حوزة زمین شناسی هم صاحب نظریه بود و به خاطر اعتقادش به مسیحیت، «خلقت گرا» به حساب می آمد. او با کمک دانسته هایش در ترمودینامیک توانسته بود عمر خورشید و همچنین زمین را تخمین بزند. با انتشار کتاب منشأ انواع داروین به مخالفت با آن پرداخت و معتقد بود که عمر خورشید (برابر آنچه او تخمین زده بود) کمتر از آن است که برای درستی نظریة تکامل لازم است. بعدها اگرچه در گفتگوهای خصوصی به نادرستی تخمین خود معترف بود، اما همچنان با نظریة تکامل مخالف ماند (www.fa.wikipedia.org).

توضیح اسرار آفرینش فرض کرده اند، ولی چنین تصور نشود که ما این نظریات را مخالف دیانت می دانیم، بلکه به طور یقین می دانیم که این نظریات با دیانت هیچ تنافی ندارد؛ می خواهد جهان آکنده از اِتر باشد یا ماده و قوه، یک چیز باشند یا نباشند، هیچ کدام این فرضیات مناقض حقایق دیانتی نیست، بلکه مقصود ما این است که این اندیشه ها حقایقی نیستند که جز پذیرفتن آنها چاره نباشد.

و به این مطلب دانشمندان بزرگ باختر هم اعتراف دارند. دانشمند نامی «ولیم کروکس» انگلیسی که نظریة او را دربارة ماده یاد نمودیم چنین گوید:

در قرن نوزدهم، در ذرات ماده دو نظریة شیوع یافت: کهربا و اِتر. نظریة کنونی ما بر ترکیب ماده می باشد و ممکن است برای ما رضایت بخش باشد، ولی به چه حالی می نگری در آخر قرن بیستم عاقبت او برسد؟ آیا ضرورت و پیشامد این درس را به ما نیاموخته که مباحث ما نیست مگر چیزهایی که دارای جنبة موقتی است؟!

این استاد عالی مقام و طبیعی دان و کیمیاشناس نامی تصریح می کند که این اندیشه ها جزء حقایق نیست که زوال نپذیرد، بلکه نظریه است که شاید دیری نپاید و حتی یک قرن هم دوام نمی کند.

در اینجا یک نکتة دیگر هم به طور اضمار اشاره می کنم، و آن این است که این آقایان می گویند تا امری به حس درنیاید، قابل پذیرفتن نیست و جزء اوهام و خرافات است؛ یا به قول پیشوای لامذهبان خاورزمین شِبلی شُمَیل (1)، آنچه گوش می شنود، چشم هم باید تصدیق نماید (2).

ص: 138


1- شبلی شُمَیل (1850-1917م) مسیحی لبنانی از پیشگامان رنسانس عربی. فارغ التحصیل دانشکدة پروتستان بیروت (وابسته به دانشگاه آمریکایی بیروت) و دارای دکترای طب از پاریس. وی در مصر سکونت گزید و در همان جا نیز مرد. او نخستین کسی است که نظرات داروین را وارد جهان عرب کرد. او نظریات داروین را نخست به صورت مقالات در مجلة المقتطَف و سپس زیر عنوان فلسفة النشوء و الارتقاء منتشر ساخت (www.wikipedia.org).
2- این سخن را شبلی شمیل از کلام حضرت امام حسن(برداشته، در آنجا که کسی از حضرت می پرسد: فاصلة بین حق و باطل چه اندازه است؟ حضرت به این مضمون پاسخ می فرمایند: فاصلة بین چشم و گوش. آنچه به چشم می بینی بپذیر و آنچه به گوش می شنوی به چیزی مگیر. ولی «شمیل» در غیر مورد استعمال نموده است (مجدالدین). متن حدیث چنین است: «بین الحقِّ والباطل أربعُ أصابعَ: ما رأیتَ بعَینیک فهو الحقُّ؛ و قد تسمع بأُذُنَیک باطلاً کثیراً». ر.ک: تحف العقول، ص 229 (زاهد).

حال از اینها با کمال ادب می پرسیم: کدام یک از این آقایان اِتر را مشاهده فرموده اند و به کدام یک از حواس خود ماده را درک نموده اندو در کجا جوهر فرد را دیده اند؟!

شمیل در ص 272 تصریح می کند که آنها اِتر را ندیده اند؛ و در ص 282 از مادیین نقل می کند که ما گر چه جوهر فرد را ندیده ایم، ولی چون بر حوادث منطبق می شود، از باب قیاس ناچاریم قبول نماییم.

پس این آقایان خود اعتراف دارند که اینها را به حواس خود درک ننموده اند و خود به ما تعلیم دادند که آنچه می شنویم تا به چشم نبینیم قبول نمی کنیم؛ لذا با کمال ادب، این تحقیقات آنها رانمی پذیریم.

و بالاتر از جملة بالا اینکه ذرات ماده را ازلی و ابدی می دانند؛ و نمی دانم کدام یک از آنها در ازل بوده اند و گواه ازلی بودن او هستند و کدام یک از آنها به چشم مشاهده نموده که همیشه بوده و همیشه خواهد بود؟! و آنها که به غیب ایمان نمی آورند، برای چه از غیب آگهی می دهند و به چه جرأت می گویند «اِتر» برای همیشه نابود نمی شود؟! و برای چه اگر متدینین یک وجود ازلی و ابدی - که تمام ذرات... (1) جمیع موجودات جهان به وجود توانای او گواهی می دهند - قائل گردند، به انکار وی برمی خیزند، ولی خود اینها میلیاردها وجود ازلی و ابدی برای بشر درست می کنند؟!

و کسانی که متدینین را سرزنش می کنند که چرا خدای نادیده را می پرستند، خود آنها میلیون ها میلیون موجودات نادیده - که ابداً به حس هیچ کس درنیامده - درست می کنند و در مورد این چیز موهوم کتاب ها تصنیف می نمایند؟!

فکر بشر در برابر اسرار آفرینش با وجود پیشرفت هایی که تاکنون نموده باز بسیار کوتاه و نارسا است و در برابر امواج بیکران این اقیانوسِ اسرار، جز قطره ای را درک

ص: 139


1- یک کلمة ناخوانا.

نکرده است.

گوستاو لوبون در کتاب خود تحول المادة دربارة کهربا می گوید:

هزارها سال بر بشر مجهول بود و از وجود او آگهی نداشت؛ و این بزرگ ترین گواه است بر اینکه ممکن است ما را قوای بسیار بزرگی احاطه نموده باشد، بدون آنکه به حس ما درآید و از وجود او با خبر باشیم.

غرض این است که دانشمندان بزرگ باختر خود تصدیق دارند که جز، جزء ناچیزی از اسرار آفرینش را درک ننموده اند. فیلسوف نامی فرانسوی «آگوست سبانیه» (1) در کتاب خود فلسفة الأدیان می گوید:

دانشمندان نخستین کسی هستند که در هر فرعی از فروع دانش اعتراف می کنند که جز، جزء ناچیز و محدودی از آن را درک ننموده اند؛ و دانشمندانی که تواضع و فروتنیشان آن بیشتر است، خرد و دانش آنها زیادتر است.

با اینکه تمام دانشمندان اعتراف دارند به اینکه آنچه تاکنون از اکتشافات به دست آورده اند و آنچه از این جزء کوچک طبیعت آموخته اند نمی باشد مگر نیستی محض نسبت به آنچه نمی دانند.

و این دیر کهن از این فلسفه ها و فلاسفه بسیار به خاطر دارد که فلسفه و افکار آنها زمانی چند در آسمان دانش چون خورشید می درخشید و آن را حقیقت و واقع می پنداشتند؛ سپس طولی نکشید که آن اندیشه ها کهنه گردید و از ارزش بیفتاد و نام گویندگان آنها از خاطره ها محو شد؛ و تنها چیزی که کهنه نگردیده و نخواهد گردید و هر روز بر رخشندگی خود خواهد افزود خداپرستی است و دیانت. «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ» (2).... (3)

مجدالدین نجفی

معروف به مجدالعلماء

فرزند مؤلِّف

ص: 140


1- اطلاعاتی از این شخص و کتابش نیافتم (زاهد).
2- حقیقتاً ما این ذکر را نازل کردیم و مسلماً خود ما هم نگهدار اوییم. سورة حجر (15)، 9.
3- به نظر می رسد مقدمه دنباله داشته است که بدان دست نیافتم (زاهد).

نقد فلسفة داروین جلد اوّل: نقد فلسفة نشوء و ارتقاء

اشاره

تألیف

آیةالله العظمی ابوالمجد شیخ محمّدرضا نجفی اصفهانی

ترجمه

آیةالله شیخ مجد الدّین نجفی

(مجد العلماء)

ص: 141

ص: 142

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمة مؤلِّف

یک سخن که امیدوارم عموم خوانندگان توجه فرمایند

ما در این کتاب زیبایی عبارت و استعمال نکات ادبی را وجهة همت خود نساخته ایم، مگر آنچه ذهن و قریحه بدون عمد پیش آورده باشد، بلکه بسیاری از اوقات خواسته ایم عبارتی ایراد کنیم که به ادراک اهل این زمان نزدیک تر باشد و به گوش دانش آنها آشناتر آید و به روش نوین آمیخته تر بوده باشد؛ و از همین جهت براهین و پاسخ های خود را به عبارات و سبک منطقی آمیخته نکردیم و به او زیورهای عصر کنونی نپوشاندیم؛ و بسا اوقات ناچار شدیم که واژه هایی که دخیل و در اصل از زبان تازی نبوده، از نوک خامه در صفحة نامه بیاوریم، و یا کلماتی عامیانه که قواعد عربیت با او همراه نیست بنویسیم.

و ما گر چه خود را از غلط منزه نمی دانیم، ولی اگر در سخنمان غلط واضحی یافت شود که سزاوار نیست در سخنِ کوچک ترین نویسندگان لغت تازی یافت گردد - مثل: «کِبَر القدّ و صِغَره» (1) (بزرگی قامت و کوچکی آن)؛ و مثل «ألم لیس فقط وحده» (2) و نظائر آنها - در سخنان طرف ما بوده، و ما به همان حال آن را

ص: 143


1- بزرگی قامت و کوچکی آن غلط است؛ و صحیح آن، بلندی قامت و کوتاهی آن؛ یا بلندبالایی و کوته قامتی بایستی گفت. و عبارت صحیح آن «طول القَدّ و قِصَره» است (مجد).
2- «لَم» که از حروف جازمه است، بر سر «لَیسَ» - که از افعال ناقصه می باشد - آوردن غلط است (مجد).

باقی گذاشته ایم؛ یا به واسطة پیروی طرف، ناچار شده ایم که در هنگام پاسخ، عین همان واژه ها را بیاوریم.

و ما غالباً براهین دقیقه که مبتنی بر فلسفة عالیه است در سخن نیاوردیم از برای همین جهت، و از برای اینکه سود این کتاب به عموم خوانندگان گرامی برسد، و حجت حتی بر کسانی که از روی جهالت و نادانی مادی شده اند تمام گردد.

سپس ما از خوانندگان کتاب خود متوقع نیستیم که سخن یاوه و بی پایه از ما بپذیرند، یا پیش از اینکه دلیل ما را خوب بررسی کنند، هم داستان ما گردند.

و من به حقیقت حق سوگند می خورم این مطلب را هرگز دوست ندارم، ولی چون به آنها خوشبین هستم، این امید را از آنها دارم که از فکر خود، ترسی که از این طائفه در آنها جایگزین شده دور سازند و به تعصب باطل و ناروا خود را آلوده نسازند.

سپس به سخنان دو طرف بنگرند و خودِ دو طرف را در اندیشه نیاورند و به گفتار بنگرند و گوینده را در نظر نگیرند. و هنگامی که می خواهند برای ما حکمیت کنند، ما را دو طرفِ متساوی و هم انباز بدانند و یکی را بر دیگری برتری ننهند.

این داوری است که چه به سود من باشد یا بر زیان من دوست دارم؛ و این حقّی است که از خوانندگان گرامی - اگر ما را به اینها رشتة دیانت و میهن نمی پیوندد - به خاطر انسانیت خواستارم؛ و نیز از آنها این امید را دارم که هر گاه برای من در دلیل ها پاسخ اشتباهی رخ داد، جایگاه اشتباه و لغزش را برای من روشن کنند و به حقیقت و راستی رهبری نمایند به اینکه یا یک نامة خصوصی برای من بنویسند، یا او را در یک مجلة علمی که ما را به آن دسترس باشد درج نمایند تا کتاب خود را از اشتباه درآورده وآن را تصحیح نماییم؛ و کمال و عصمت مختص خداوند بزرگ است و بس.

ص: 144

یک سخن که امیدوارم متدینین در او دقت فرمایند

مقصود ما از تألیف این کتاب دفع شبهات مادیین از پیروان فلسفة نشوء و ارتقاء است (1)؛ و برای این است که روشن کنیم توحید تنها هدفی است که تمام آراء فلسفی به او منتهی می گردد؛ و روشن کردن این قسمت است که وجود آفریدگار بزرگ بالاتر از آن است که هیچ رأی فلسفی با او مخالفت نماید، یا هیچ رأی علمی متناقض آن باشد. و اینکه فلسفة نشوء و ارتقاء و لو اینکه درست باشد، ما را به بی دیانتی رهبری نمی نماید؛ و فرضیه های آنها اگر هم صحیح باشد، باز ما را از کردگار بزرگ بی نیاز نمی کند. پس سزاوارترین روش سخن برای این مقصود این بوَد که اصول اینها را گر چه فاسد باشد، تا می شود بپذیریم؛ و قواعد آنها را گر چه قابل قبول نباشد قبول نماییم؛ و شبهات آنها را بر روی قواعد خود آنها نابود کنیم؛ و به مسلّمات پیشوایان آنها دستگاه آنها را بر هم زنیم.

پس هر گاه جواب خود را بر اصلی بنا نهادم یا هنگام انتقاد فرضی را

ص: 145


1- نظریة داروین در فارسی به «نظریة فرگشت» یا «نظریة تکامل» یا «نظریة تطور» مشهور است و در عربی به «نظریة النشوء و الارتقاء» یا «مذهب النشوء و الارتقاء» یا «نظریة التطور». البته مرحوم مصنف در یک جای متن عربی، از آن به «نظریة التحول و الارتقاء» یاد می کند. در متون مذهبی فارسی که پیش از انقلاب نگاشته شده اند - مانند کتاب توحید شهید مطهری - از این نظریه به «نظریة نشوء و ارتقاء» تعبیر شده است. و اما واژة عربی تکامل، به معنای «ترقی» و «کامل شدن» است. این واژه نخستین بار توسط مترجمان دورة قاجاربه عنوان برابر نهادة فارسی"Evolution"به کار رفت، این در حالی است که واژة"Evolution"به معنای «بر آمدن» است و مقصود از آن، پدیدآمدن چیزی از چیز دیگر است؛ مثل پدید آمدن بخار از آب."Evolution"حاکی از «کمال یافتن» جانداران نیست. این واژه هیچ بار اخلاقی ندارد، بلکه تنها تغییر جانداران را برای انطباق بیشتر با محیط نشان می دهد؛ زیرا در یک محیط ویژگی های خاصی مبنای تطابق محسوب می شوند و در محیط دیگر ویژگی های دیگر. به این سبب فرگشت معادل مناسب تری برای"Evolution" است. واژة «فرگشت» را نخستین بار داریوش آشوری، در سال 1374 پیشنهاد کرد» (www.fa.wikipedia.org). دربارة واژة «فرگشت» هم توضیحی مناسب است. این واژه مرکب از فر (پیشوند) + گشت (گشتن وتغییر یافتن) است. «فر» در اینجا اسم نیست و از این جهت به معنی فرّه و جلال و شکوه نیست، بلکه پیشوندی است به مفهوم پیش رفتن و ادامة روند (به همین طریق داریم؛ فرسایش = فر + سایش: ساییدن متمادی و ادامه دار) ر.ک: 4http://fargasht.persianblog.ir/post/.

پذیرفتم، لازم نمی آید که به آن اصل یا فرض معتقد باشم؛ چه بسا اوقات اموری را که ابداً به آنها اعتقاد ندارم درست می انگارم؛ چون که به افکار اینها درست تر و به آنچه خو گرفته اند آشناتر می باشد.

و در این کتاب خواهی دید که اسباب را زیاد بزرگ می شمارم، ولی به عزت و جلال مسبِّب الاسباب و ایزد توانا سوگند می خورم که من اسباب را نمی دانم جز پرده ای که برای مردمی کوته نظر و کم فکر که نتوانسته اند به صنعت پروردگار جهانیان بنگرند آویخته شده است.

و خواهی دید که در این کتاب از بر هم خوردن نوامیس طبیعت دوری می جویم، با اینکه می دانم آن وجود توانایی که بر خلقت طبیعت قادر بوده، از بر هم زدن نوامیس آن ناتوان و عاجز نیست، ولی ما اگر بخواهیم سخن را بر این اصل (حرف نو و بر هم زدن نوامیس طبیعت) قرار دهیم، ناچار می شویم کتابی دیگر و برای خوانندگانی غیر از ایشان تصنیف نماییم؛ چه، این کتاب برای مردمی تصنیف شده که روان آنها به غیر قوای طبیعت اطمینان ندارد؛ و جز آنچه مطابق قوانین معلومة آن باشد نمی پذیرد؛ و از همین جهت بسا می شود در این کتاب در میان مذاهب پیشوایان دیانت پاسخی را انتخاب می کنیم که به فهم آنها نزدیک تر باشد و بر ریشه کن کردن شبهات آنها تواناتر بوده باشد،گر چه مذهب خصوصی من غیر او باشد و اعتماد من بر دیگری باشد.

سپس اگر ما مطلبی را از ضروریات دین نشماریم، لازم نمی آید که به آن اعتقاد نداشته باشیم و نه اینکه در دیانت او را ثابت ندانیم؛ چه، اموری که در دیانت ثابت گشته، از بسیاری قابل شماره نیست، با اینکه ضروریات آنها کاملاً انگشت شمار است.

بیان موضع کتاب در برابر بی دینی محض

[بیان موضع کتاب در برابر بی دینی محض] (1)

پس باید در نظر باشد که ما این کتاب را برای دفاع از مطلق دیانت در قبال

ص: 146


1- عناوینی که داخل کروشه گذاشته شده است، برگرفته از متن عربی کتاب است (زاهد).

بی دینی محض نوشته ایم، نه اینکه دینی را بر دین دیگر ترجیح دهیم، یا یکی از آنها را بر دیگران برتری نهیم؛ و از همین جهت خواهی دید تا بتوانیم از ادیانی که به آنها اعتقاد نداریم دفاع می کنیم؛ زیرا که این طائفة مادیین بر دینی خُرده نمی گیرند مگر اینکه به این خرده گیری، تمام ادیان الهی را لکه دار نمایند. پس به دیانت مسیح ناسزا می گویند تا آتش خشم و غضب خود را از دیانت مبارک اسلام فرو نشانند؛ و بر دیانت اسلام اعتراض می کنند تا کینه و غیظ خود را از دیانت مسیح آرامی بخشند؛ و از ادیان دیگر بدگویی نمی کنند مگر برای اینکه به این سخنان ناشایسته تمام ادیان الهیه را آلوده نمایند. پس دوراندیشی اقتضا می نمود که این راه را بر روی آنان ببندیم و خرده گیری و ناسزا را بر هر دیانتی که می خواهد باشد، در این کتاب ریشه کن کنیم.

و ملخّص سخن اینکه اعتقادات خصوصی من از این کتاب به دست نمی آید و سزاوار نیست هیچ کس آنچه در این کتاب مخالفت علمای امامیه (أیدهم الله) بیاید، به من نسبت دهد.

دانشمند نامی «نصیر الدین طوسی» می فرماید: معتقَدات من از شرح اشارات به دست نمی آید؛ چه، آن کتاب برای جواب اعتراضات «امام فخرالدین رازی» بر حکما وضع گشته است، بلکه اعتقادات من از شرح تجرید معلوم می شود (1)

و من این پیشوا را پیروی می کنم و می گویم اعتقادات خصوصی من از این کتاب به دست نمی آید؛ زیرا این کتاب برای تطبیق نوامیس طبیعی بر حقایق دیانتی وضع گشته است.

ص: 147


1- دربارة این عبارت، مصححان متن عربی گفته اند که مأخذ این نقل قول را نیافته اند (زاهد).

سخنی با بی دینان و دیگر پیروان این اعتقادات هداهم الله بلطفه نکوهش فلسفة داروین

سخنی با بی دینان و دیگر پیروان این اعتقادات هداهم الله بلطفه

نکوهش فلسفة داروین (1)

نظرات منتشرشدة داروین و منحرفان

داروین و دیگر سردمداران این فلسفه (2) کتاب هایی نوشته اند که نزد من موجود نیست؛ کشورمان نیز از کشوری که این نظرات در آن شکل گرفته، دور است. من از جاهایی که به نظرم می آمد، این کتاب ها را درخواست کردم، و درست هم آن بود که نوشتن این کتاب را تا لحظة رسیدن آن کتاب ها به تأخیر افکنم، اما انگیزة دینی سبب شد پیش از رسیدن کتاب های سفارشی، نگارش را شروع کنم. من گمان می کنم باید عجله کنم و دور نیست صغرای دلیلی که اینان از اثبات آن فارغ شده اند یا کبرای دلیلی که برهان آن در کتاب هایشان مذکور است، مانع کار من شود. من به آنها پیشنهاد می کنم هر تعداد از آن کتاب ها و شبیه به آنها را یافتند برای من بفرستند تا به آنان نیز نگاهی بیندازم.

آنچه در این کتاب نقل کرده ام از معتبرترین منابعی است که در دسترسم بوده است؛ غالباً هم نام آنها را ذکر نکرده ام تا سخن به درازا نکشد. اما اگر کسی در آنچه گفته ام تردید دارد، مشکلی نیست؛ با من تماس بگیرد تا وی را از اصل منبعی که از آن نقل کرده ام آگاه کنم. البته این احتمال هم هست که ناقل در فهم مقصود گوینده و مترجم در برگرداندن مراد نویسنده به خطا رفته باشد، از این رو من با مراجعه به اصل منبعی که ناقل سخن یا نظریه ای باشد، تضمین اینکه حتماً آن سخن یا نظریه صحیح باشد از گردن خود ساقط می کنم و مسؤولیت آن بر عهدة ناقل آن است.

علاوه بر اینها، بسیاری از کتاب ها و مقالاتی که از آنان به دست ما رسیده

ص: 148


1- ترجمة این بخش از کتاب را در اوراق مرحوم مجدالعلما نیافتم، از این رو خود به ترجمة آن دست زدم (زاهد).
2- مرحوم مترجم به تبع مرحوم مؤلف، همه جا از «نظریة داروین» به «فلسفة داروین» یا «مذهب داروین» تعبیر کرده است (زاهد).

است سرشار از تمسخر دین و پیامبران و مقدسات است که بدن انسان از شنیدن و خواندن آنها می لرزد. برای من مشکل نبود که عنان قلم را رها کرده، یک به یک این تمسخرها را به مانند آن پاسخ گویم، ولی به خاطر رعایت کردن آداب بحث - که در قرآن به ما توصیه شده است (1) - کتابم را از دشنام و سخنان ناروا که به تعصبات دامن می زند به دور داشتم. البته اگر عباراتی همچون «نادرستی این مطلب هویداست» در این کتاب یافت شد، عذرخواهی می کنم که این گونه جملات نزد اهل علم هنگام ردّ و انتقاد متعارف است.

ابوالمجد محمّدرضا نجفی اصفهانی

ص: 149


1- اشاره به آیة شریفة «ادْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِی أَحْسَنُ». سورة نحل (16)، 125.

ص: 150

متن کتاب

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله والصلاة علی محمّد وآله

رابطة فلسفة نشوء و ارتقاء با الحاد و دیگر مذاهب

[رابطة فلسفة نشوء و ارتقاء با الحاد و دیگر مذاهب] (1)

ستایش مر خدایی را سزد که جهان را خلعت هستی بخشود و درود بر روان پاک پیامبر او محمد بن عبدالله که ما را به راست رهبری فرمود؛ و آل والاتبار او که تعلیمات گرانبهای آنها ما را بر آیین او ثابت قدم نمود (2).

سؤال نمودی تو (3) - که خدای بر یقینت پایدار بدارد و تو را از شک و دودلی در دیانت نگاه دارد! - از این آرائی که به داروین نسبت می دهند و او را «فلسفة نشوء و ارتقاء» می خوانند؛ و یاد کرده بودی از اینکه به تو رسیده که آن فلسفه نزد اروپائیان شایع گردیده و جماعتی از مردمان خاورزمین به آن گرویده اند و آن را پایة بی دیانتی و الحاد و انکار آفریدگار و معاد و انکار دین و آیین قرار داده اند.

و نوشته بودی که متدینین شهرستان تو در آن اختلاف دارند: جماعتی آن فلسفه را با دیانت موافق می پندارند و طائفه ای آن را مخالف ضروریات دین می شمارند.

و خواسته بودی برای تو کتابی بنویسم که حقو باطل و راست و دروغ او را از یکدیگر تمیز دهد و دستوری باشد که هر وقت با نظائر این آراء برخورد نمودی، به آن برگشت نمایی [و تکیه گاهی باشد که هر گاه به گرایش های مختلف برخورد کردی، بدان تکیه کنی] (4).

ص: 151


1- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.
2- این سه سطر در نسخه ای از کتاب که آقای دکتر حامد ناجی تصحیح کرده اند، نیامده است (زاهد).
3- مشخص نیست چه کسی از مرحوم مجدالعلما تقاضا کرده است؟ شاید هم واقعاً تقاضاکننده ای وجود نداشته است (زاهد).
4- این قسمت داخل کروشه را مرحوم مجدالعلما ترجمه نکرده بود (زاهد).

و من به این پرسش تو پاسخ می دهم و پیشنهاد تو را به انجام می رسانم (1)، با اینکه زمان همان است که می دانی و بر دل پر درد از فرزندان این زمان ناملایماتی می رسد که خدا بهتر می داند؛ و غم و اندوه قلب بر قانون نشوء و ارتقاء جاری گشته و او جایگاه خوبی یافته و دست از تنازع و کشمکش برداشته و تمامآنها بر زیستن و بقاء آشتی نموده اند؛ و ندانسته اند که وراثت به من در برابری با پیشامدهای روزگار قلب توانایی بخشوده و خرد و عقلی ارزانی داشته که نیازمند تنبه نیست، گر چه ناملایمات روزگار زورآور شود (2).

و تنها از یزدان پاک مسألت دارم که ما را از ناملایمات بر کنار دارد و به آنچه آرزومندیم برساند.

این کتاب دارای دو بخش است:

بخش نخست در انتقاد از فلسفة نشوء و ارتقاء از وجهة دیانتی، سپس وجهة علمی است؛

بخش دوم در ذکر اثبات آفریدگار توانا و رد ّآنچه مادّیین به هم بافته اند و شبهاتی که آنها یاد نموده اند؛ به ویژه فوائد دلکش و تنبیهات بسیار مهمی در او یافت می شود.

و تمام اینها در ضمن چندین مقاله است که هر کدام دارای فصولی است.

ص: 152


1- البته عبارت عربی چنین است: «و مُسعِفُكَ بما اقترحتَ» (ص 9) که ترجمة آن چنین است: و در آنچه پیشنهاد کردی، تو را یاری می دهم (زاهد).
2- عبارت چنین است: «وحِلماً لا تُقرَع له العصا إذا قَرعت حصاةَ القلب الكوارثُ». مرحوم مترجم در پاورقی چنین توضیح داده است: «در عبارت متن این است که حلماً لا تقرع له العصا، که معنای آن این طور می شود: خرد و عقلی داده که عصا برای آن تکان داده نمی شود. و این در لغت تازی مثل است که برای شخص مجرب و دنیادیده می زنند و از قدیم به خاطر دارم - که گر چه در مجمع الأمثال میدانی نیافتم - که شخصی از شیوخ عرب چون پیر شده بود، سخنان ناشایسته در برابر انبوه مردم می گفت که لایق مقام او نبود. فرزندان و خویشاوندان این مطلب را به او تذکر دادند و او گفت: هر موقعی حرف ناشایسته خواستم بگویم، عصا را تکان دهید تا دریابم که این سخن را نبایستی بگویم و رشتة سخن را... [ناخوانا]». [عبارت مذکور برگرفته از مثلی است در زبان عربی به این شکل: «لِذی الحِلم تُقرَع العصا». حکایت آن را ر.ک: ابن اثیر،الإصابة فی تمییز الصحابة، ج1، ص 249].

گفتار نخست: در بیان شبهات در ادوار سه گانة اسلام

اشاره

بدان که دین مبارک اسلام - که بر آورندة آن نیکوترین درود باد! - در مقابلة با شبهات، سه دوره را در سه زمان پیموده است:

دورة نخست: عصر بعثت

در عصر «پیامبر اسلام» هنگامی که وحی بر آن وجود مقدس فرو می آمد، قوم آن حضرت مردمانی نادان و عامی بودند و خواندن و نوشتن نمی دانستند و به براهین عقلی و موازین علمی آشنایی نداشتند؛ و از این جهت شبهات آنها منحصر بود در دور شمردن پاره ای مسائل دیانتی و استبعاداتی عامیانه و استدلال هایی ساده؛ و این شبهات را ترتیب می دادند و بر پیامبر اسلام عرضه می داشتند و در پاسخ اینها آیات محکم قرآن مبین نازل می گردید. پس هنگامی که روز بازخواست و معاد را دور از خرد می شمردند و می گفتند: «مَنْ یحْیی الْعِظَامَ وَهِی رَمِیمٌ» (1) (چه کسی زنده می گرداند استخوان ها را با اینکه پوسیده و خاک شده است؟!)، وحی یزدانی آنها را به این جملة متین پاسخ می گفت: «قُلْ یحْییهَا الَّذِی أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ» (2) (بگو: ای پیغمبر، زنده می گرداند آنها را آن کسی که آنها را نخستین بار آفرید و او به هر آفرینشی داناست).

و اگر یکی از آنها چنین می گفت: «أَإِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَیا» (3) (اگر من مُردم، به زودی بیرون می آیم با اینکه زنده هستم؟!)، این جواب محکم از جانب خلاّق عالم نازل می گردید: «أَوَلَا یذْكُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ یكُ شَیئًا» (4) (آیا به یاد نمی آورد انسان که ما او را از پیش آفریدیم با اینکه چیزی نبود؟!).

ص: 153


1- سورة یس (36): 78.
2- سورة یس (36): 79.
3- سورة مریم (19): 66.
4- سورة مریم (19): 67.

و اگر چنین می گفتند: «لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً» (1) (چرا فرود نیامد بر او قرآن به یک بار؟)، چنین پاسخ می شنیدند: «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا» (2) (این طور کردیم تا به او دل تو را ثابت بداریم و آن را به تدریج فروفرستادیم به تدریج فرستادنی).

و اگر دور از عقل می شمردند که خداوندمتعال به تمام چیزها دانا باشد، برای آنها به زیباترین بیان و شیرین ترین سخن می فرمود: «أَلَا یعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» (3) (آیا نمی داند آنکه آفرید؟! و اوست دقیق و کارآگاه. [یا] آگاه باشید! می داند آنکه آفرید؛ و اوست باریک بین آگاه).

اینها پس از آن بود که راه شناسایی خویش را به ایشان نشان داده بود: یک بار به اینکه به ایشان تعلیم فرموده بود که بایستی به فطرت بی آلایش و خالی از شبهات رجوع نمود، و روشن فرموده بود که وجود آفریدگار توانا از بدیهیات است و نیازمند دلیل و برهان نیست. و در این مقام چنین فرموده است: «أَفِی اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (4) (آیا در خدا شک است که آفریدگار و خالق آسمان ها و زمین است؟!). و یک بار ایشان را به دقت در نتیجه هایی که از اسباب مرتب جهان به دست می آید و با کمال وضوح دلالت بر قصد و اختیار می کند و منع امکان ندارد و نتیجة اضطرار و ناچاری نیست توجه می دهد؛ و چنین می فرماید: «اللَّهُ الَّذِی یرْسِلُ الرِّیاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَیبْسُطُهُ فِی السَّمَاءِ كَیفَ یشَاءُ وَیجْعَلُهُ كِسَفًا فَتَرَى الْوَدْقَ یخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ فَإِذَا أَصَابَ بِهِ مَنْ یشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ إِذَا هُمْ یسْتَبْشِرُونَ» (5) (خداست آنکه بادها را می فرستد؛ پس ابر را برانگیزد؛ پس آن را در آسمان چنان که می خواهد پهن کند و آن را بر هم نشسته می گرداند؛ پس باران را

ص: 154


1- سورة فرقان (25): 32.
2- سورة فرقان (25): 32.
3- سورة ملک (67): 14.
4- سورة ابراهیم (14): 10.
5- سورة روم (30): 48.

می نگری که از رخنه هایش بیرون آید؛ پس چون آن را به آن که از بندگانش خواهدرسانَد، آنگاه ایشان شادی می کنند).

و توانایی خود را بر روز رستاخیز و معاد به زیباترین مثال ها روشن نمود و فرمود: «وَمِنْ آیاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَیهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ إِنَّ الَّذِی أَحْیاهَا لَمُحْیی الْمَوْتَى إِنَّهُ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ»(1) (و از آیات اوست که تو زمین را فرسوده و افسرده می بینی. پس چون ما بر آن آب را فروفرستادیم، به حرکت آید و افزونی پذیرد. به درستی که آنکه زنده اش کرد هر آینه زنده کنندة مردگان است. به درستی که او بر هر چیزی تواناست).

و برای آنها به این کلام معجز نشان مثال آورد: «وَاللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَیتٍ فَأَحْیینَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ» (2) (خداست آنکه بادها را فرستاد؛ پس ابر را برانگیخت؛ پس آن را به سوی شهر مرده راندیم؛ پس به آن زمین را بعد از مردنش زنده کردیم. حشر کردن نیز همچنین است).

و غیر از این آیاتی که تک تکْ شماره کردن آنها مشکل است و در این مقام مناسبت نیست.

و همین طور این شبهات به نور وحی یزدانی پراکنده می گردیدند تا پرچم حقیقت بلند گردید و به نور خود بیشترِ معمورة زمین را در کمتر از یک قرن روشنایی بخشید.

دورة دوم: دورة عباسیان

در اوائل زمان خلفای عباسی، هنگامی که علوم «یونان» به شهرهای اسلامی نقل گردید و علوم عقلی بین مسلمانان رواج یافت و موازین منطقی را شناختند، مادیین و کسانی که در روان آنها الحاد و دشمنی با دیانت نهفته بود به این علوم مانند مردمان گرسنه ای که به طرف خوان های طعامِ آکنده از غذاهای گوارا

ص: 155


1- سورة فصّلت (41): 39.
2- سورة فاطر (35): 9.

می شتابند رو آوردند؛ و شبهات خود را بر مبانی «فلسفة یونانی» ترتیب دادند و بر او زیور براهین منطقی پوشانیدند و مردم را یک بار به نام های یونانی شگرف و اصطلاحات علمی که مسلمانان با آنها آشنایی نداشتند می ترسانیدند؛ و یک بار پیشروی خود را در علومی که مبادی آن حسی یا نزدیک به حس است - مانند: طب و ریاضیات - بر رخ مسلمانان می کشیدند و گمان می کردند با این کارها پایة دیانت را منهدم می کنند و به مقصود دیرینة خود از گمراهی مسلمانان می رسند، ولی این خرسندی برای ایشان دوامی نیافت، بلکه برای آنها مصیبت و دلتنگی بار آورد؛ زیرا در همان آیات قرآنی که برای عصر نخستین نازل شده بود گنجینه های پربهایی برای آن عصر در نهان بود و دانشمندان اسلام آنها را استخراج کردند و اخبار پیامبر اسلام و پیشوایان جانشین او را بر آن افزودندو شبهات آنها را مطابق اصطلاحات خود ایشان و با دستاویزی بخش استوار علوم ایشان پاسخی محکم و متین دادند و اصول فاسد آنها را با برهانی نیرومند و روشن نابود نمودند.

و در بازار دانش، کالای بی ارزش مادیین رواجی نیافت و دیانت به این پیشامد بر روشنایی خود افزود و نور حقیقت به رخشندگی خیره کننده تری آغاز نمود و آرزوی مادیین برآورد نشد: «وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیرُ الْمَاكِرِینَ» (1)و اصول دیانت با زیورهای براهین عقلی شروع به خودنمایی نمود و بر زیبایی خود افزود. لو كان ثَمَّةَ مَوضعٌ لِمَزید (2).

دورة سوم: دورة آمیزش با غربی ها

در این زمان است که مصلحت های سیاسی و روابط بازرگانی حکم نموده که

ص: 156


1- سورة آل عمران (3): 54.
2- مرحوم مترجم این عبارت و دو جملة پیش از آن را ترجمه نکرده است. جملة کامل به همراه عبارات ترجمه نشده چنین است: «وبرزت الأصولُ الدینیة تختال فی حُلَل البراهین العقلیة الجامعة للشروط المنطقیة. وما زادها كَیدُهم إلا حُسناً علی حُسن، لو كان ثَمّةَ موضع لمزید»: و اصول دین در جامه های براهین عقلی که مبانی منطقی را نیز گرد آورده بود، به زیبایی آشکار شد و نیرنگ آنان بر زیبایی های آن، تنها زیبایی افزود؛ و ای کاش مجال برای افزوده شدن بیش از آن هم بود (زاهد).

مسلمانان با اروپائیان آمیزش کنند؛ و مسلمانان نگریستند که نیازمند چیزهای بسیاری از لوازم زندگی هستند که اروپائیان پیشی گرفته و آنها را اختراع یا... درست کرده اند. پس مسلمانان به یک دسته از جوانان خود توسل جستند و آنها را به کشورهای باختر گسیل داشتند تا چیزهایی که در زندگانی به حال ایشان سودمند است به ارمغان آورند. آنها هم چیزهایی آوردند که در زندگی سودی ندارد و در روز بازخواست زیان بار می آورد. مَثل اینها مثل قومی است که در شهرستان ایشان مرضی شیوع یافت و شنیدند که در باختر آنها جزیره ای هست که بیشتر گیاه های آن زهردار کشنده است، ولی در بین آن گیاه ها چند گیاهی هست که برای آن درد جان گداز سودمند است. پس دسته ای از جوانان خود را به آن جزیره فرستادند و به مدتی دارایی خود را هزینة مسافرت ایشان نمودند. یک دسته از این هیئت اعزامی تعمد ورزیدند و هر چه به دست ایشان رسید، بی آنکه بین سودمند و زهر کشنده فرقی نهند، برای قوم خود نقل کردند؛ و دستة دیگر گمان نمودند سودمندی در مزة گوارا و بوی خوش است. پس آنچه مزة گوارا و بوی خوش داشت، با اینکه زیان بخش بود درو نمودند. دستة سوم بیشتر دقت نمودند و جز آنچه سودمندی آن را در مزاج اهالی و ساکنین آن جزیره آزمایش نکرد، نقل ننمودند، ولی از این نکته غفلت نمودند که مزاج ها و طِباع با هم اختلاف دارند. و آخرین دستة آنها، از تمام دوراندیش تر بودند و در آن داروها دقت بسزایی کردند و جز آنچه سودمندی آن را در مزاج مردمی که همانند هم میهنان خود باشند آزمایش نکردند، نقل ننمودند و آنها را در جعبه هایی زیبا قرار دادند و آن را به رنگ دلربایی درآوردند و بر آن کاغذهای رنگارنگ و طلایی پیچیدند و بر آنها حروف شگرفی نقش کردند و آنها را داروهای تازه نامیدند.

هم میهنان آنها به پیشوازی این دسته رو آوردند و گمان می کردند که به آرزوی خود رسیده اند و به داروی درد بی درمان خود دست یافته اند. زیبایی ظروف و استواری آنها و حروف شگرفی که بر آنها نقش بود ایشان را خیره کرد؛ و موقعی که خوب نگریستند و دقت نمودند، فهمیدند که آنها گیاه هایی است که در

ص: 157

شهرستان ایشان می روید و ساکنین آن جزیره از ایشان گرفته اند و صورت و ظروف آن را تغییر داده اند و برای ایشان به عنوان داروی تازه برگردانیده اند.

پس در کار خود فرو ماندند و دانستند که کالای خود ایشان است که به اینها برگشت داده اند: «هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَینَا» (1).

خوانندة گرامی، خدا تو را ببخشاید و تو را کامیاب گرداند! این مثل را نیکو بفهم و ما را از تفصیل معذور دار و اکنون از ما این اجمال را بپذیر و بنگر چه اندازه با حالت کنونی ما مطابق است؟! چه، اکنون ما نیازمندتریم به شناسایی صنایعی که ثروت ما را به ما برگرداند و احتیاج ما را به دیگران کم گرداند و مرزهای کشور ما را از تجاوزات آنها نگاه دارد.

تشویق مسلمانان به خودکفایی

ما به اینها نیازمندتریم تا شناختن کفریات «نیتشه» [= نیچه] و «شوبنهور» [= شوپنهاور] و یادداشت های زندگانی فلان دیوانه؛ و علوم سودمند و هنرهای ارجمند سزاوارتر است برای ما از رمان هایی که روی زیبای تاریخ را زشت داشته و از تألیفات الکسندر[= الکساندر] دوما است؛ و فلسفه و حکمتی که ما را به سعادت و نیک بختی برساند و از صعوبت و سختی برهاند، از فلسفة تشاؤم و بدبینی برای ما سودمندتر است.

کوشش و پشتکار از هزلیات (2) «مولیار» [= مولیر] برای ما نیکوتر است؛ و اگر بخواهیم عمر را به رایگان از کف بدهیم و فرصت غنیمت نشماریم، بس است ما را از مُضیعات وقتْ«داستان هزار و یک شب» و افسانة «عنترة» پهلوان (3)؛ و هیچ نیازمند نیستیم به داستان «کنت منت [= مونت] کریستو» و افسانة سه تفنگدار

ص: 158


1- «این کالای خودمان است که به ما برگشت داده شده است»؛ سورة یوسف (12): 65.
2- برابرنهادة مترجم در ترجمة «کومیدیات».
3- نام پهلوان خیالی عرب ها همانند هرکول در یونان و رستم در ایران (زاهد).

«تروا موسکتر» (1).

سزاوار و اولی بر ما این است که علومی که اروپائیان و آمریکائیان از ما گرفته اند نیکو تحصیل کنیم و اینها را از کتب خودمان و به زبان خودمان بیاموزیم و بر آنها آنچه ایشان افزوده اند بیفزاییم.

پس از اینکه آنها را به لغت خود درآوردیم، برای آنها رموز و اصطلاحاتی که مناسب کشور ما و ذوق ما باشد وضع کنیم؛ چنانچه مترجمین علوم یونانی نمودند، نه اینکه آنچه کودکان ما یاد می گیرند مثل جمع و ضرب که آنها را به اصطلاحِ اروپایی و خط اروپایی فراگیریم و آنها را علوم تازه و معارف فرنگی بنامیم!

و اگر علم با افزودن چند مسئله در او جدید می گردید، قدیمی باقی نمی ماند؛ چه، علوم هم بر ناموس ترقی و ارتقاء جاری می شود و دائم بر وسعت و پیشرفت خود می افزاید و بر او چیزهایی زیاد می شود؛ و اگر ملاک اصول کلی باشد، پس جدید کجاست و تازه کدام است؟!

با اینکه عالم و دانشمند ممکن است شرقی باشد یا غربی، ساکن خاور باشد یا باختر، ولی علمْ درختی مبارک و نیکوبَر است که نه شرقی است و نه غربی (2)؛ و در تمام شهرستان ها و کشورها هر عددی نصف مجموع دو طرف خود می باشد (3)؛ و هر خط محدودی (4) ممکن است بر او مثلث متساوی الاضلاع رسم کرد؛ و آیا زوایای سه گانة مثلث مثل ما از اروپائیان ترسیده و لاغر شده به طوری که از دو قائمه کمتر گردیده است؟! یا اینکه آنها با سیاست ماهرانة خود مقدار فضل بین

ص: 159


1- در عبارت عربی چنین آمده است: «ولا نحتاج إلى روایة كنت منت كریستو، وروایة تروا موسكتر»، و خبری از سه تفنگدار نیست. به علاوه، سه تفنگدار و کنت مونت کریستو هر دو رمان های الکساندر دوما هستند. «تروا موسکتر» را ندانستم که چیست؟؛ مصحح متن عربی کتاب هم اشاره ای نکرده است (زاهد).
2- اشاره به آیة مبارکة «شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَیتُونَةٍ لَا شَرْقِیةٍ وَلَا غَرْبِیةٍ» سورة نور (24): 35.
3- مثلاً «3» یک طرف او «2» و یک طرف او «4» و مجموع 2 و 4، «6» می شود و «3» نصف «6» است (مجد).
4- در متن عربی، «ممدود» است و همین هم درست است. به نظر می رسد نسخه ای که نزد مرحوم مترجم بوده، بدخط بوده است (زاهد).

دو مربع متوالی را تغییر داده اند (1)؟!

این مطلب را نگه دار! با اینکه خامه عنان از کف می رباید و می خواهد در این میدان به تُرک و تاز آید؛ و من آن را باز می دارم و به او نوید می دهم که به این موضوع در جایی که شایسته تر باشد برگشت می کنم، یا کتاب دیگری در این باب تصنیف می نمایم.

و در اینجا به طور اجمال می گویم:

آگاه کردن مسلمانان از آنچه از دست خواهند داد

اگر حال بر این منوالِ ناشایسته باقی بماند و دول اسلامی روش خود را به حسن سیاست تغییر ندهند و مسلمانان به عاقبت ناگوار این کار پی نبرند، یک قرن نمی گذرد مگر اینکه مسلمین دین و صفات و عادات نیکوی خود را از کف بدهند، بی اینکه در دنیای خود از آن سودی نبرده باشند:

أمرتُكُمُ أمری بمنعَرَج اللِّوى *** فلم تستبینوا النُّصحَ إلا ضُحى الغد (2)

برگشت می کنم به آنچه در مقام آن بودیم.

امر شبهات این دور از ادوار گذشته از وجهة علمی خیلی آسان تر است؛ چه، رونق و زیبایی فطری، شبهات دور اول را از کف داده و در نیرومندی مبانی و

ص: 160


1- فرق بین دو مربع با مجذور متوالی به اندازة ضِعف جذر اقل با زیادة یک است. مثلاً 9 و 16 دو مجذور متوالی هستند؛ چون مجذور دیگری در بینشان نیست و صرفاً بین 9 و 16 به اندازة ضِعف جذر اقل که 6 باشد با زیادة یک که هفت می شود و چون هفت را بر 9 بیفزاییم، همان 16 می شود (مجد).
2- این بیت از اشعار دُرَید بن صمه است؛ و اصل قضیه این است که عبدالله برادر سرایندة اشعار، قبیلة بنی هوازن را در جنگ مغلوب کرد و اموال ایشان را به یغما برد. سپس با لشکریان خود در منزلی که آن را «منعرج اللوی» می نامیدند منزل کرد. درید به عبدالله گفت: در این منزل شب را توقف مکن، شاید بنی هوازن عده ای فراهم کنند و بر ما شبیخون زنند. اما او نصیحت برادر را گوش نکرد و در آن منزل توقف کرد. بامداد قضیه به همان نحو واقع شد و عبدالله کشته شد. مراد شاعر این است که شما را امر نمودم به امر خود در آن منزل، و شما نمی پذیرفتید تا وقتی که ظاهر شد اثر اندرز و نصیحت من؛ و روی سخن در این مقام به سوی اهل اسلام است (مجد). حضرت علی(نیز بعد از ماجرای حکمیت، خطاب به لشکریانشان به این شعر استشهاد کرده اند. ر.ک: نهج البلاغه، خ 35 (زاهد).

استواری ادله به پایة شبهات دور دوم نمی رسد، ولی زیان آن بر دیانت و خطری که از آن پیدا می شود سخت تر است؛ چه، شبهات دور اول - همین طور که شناختی - بسیار ساده و عامیانه بود و به زودی به آیات محکمه و ادلة علمیه از بین رفت؛ و شبهات عصر دوم مبنی بر اصولی دشوار و اصطلاحات علمی دقیق بوده که اذهان عموم مردم از فهم آن دور بوده است و هیچ باکی از زیان آن جز بر مردمان کمی که عمر خود را صرف این علوم نموده باشند نبوده؛ و این طور اشخاص هم خیلی کم یافت می شده اند، بر خلاف شبهات پیروان این فلسفه که آنها غالباً مبتنی بر آزمایش ها و کاوش ها و ادعای مشاهده است، و برای آنها اصطلاحاتی وضع نموده اند که برای عموم مردم و توده شناسایی آن آسان است و به فهم به خوبی روشن می شود. اگر مباحث هیولی و صورت و احکام معلول و علت را با مباحث و اصطلاحات این فلسفه [اعم] از تنازع بقاء و قانون وراثت و ارتقاءروبرو کنی، صدق گفتار مرا خواهی دید.

انتقال علوم یونانیان پس از زوال عزت آنان

و در اینجا یک نکتة دیگر هست که از امر اول بسی مهم تر است؛ و آن اینکه علوم یونان به ما نرسید مگر پس از اینکه عزت و شوکت ایشان از میان رفته بود و دولت ایشان منقرض گردیده بود و ترس و هیبت ایشان در روان مردم جایگزین نبود. مسلمان هیچ رومی یا یونانی را ملاقات نمی کرد و در شهرستان های آنها پا نمی نهاد مگر برای اسیری زنان و چپاول ایشان، ولی فلسفة این طائفه موقعی داخل کشورهای اسلامی گردیده که ایشان در بحبوحة عزت و منتهای سلطنت خود هستند و بر مقتضای ناموس، قوّت عادات و صفات و لغات ایشان بر کشورهای کمی که شمشیرهای ایشان نگرفته استیلا یافته است؛ و مردمْ ایشان را بیش از ارزش آنها بالا برده اند، حتی اینکه گمان کرده اند که عقل و زیرکی که اروپائیان دارند دیگران ندارند و سایر نژاد بشری از آن محرومند؛ و گویا چنین گمان می کنند که اروپائیان ملائکه ای هستند که از آسمان نازل شده اند

ص: 161

یا اجنّه ای هستند که زمین منشقّ شده و از زمین بیرون جسته اند! و نیرومندترین براهین در جهان علم و دانش این شده که: فرنگیان چنین گویند؛ و در مقام عمل اینکه: کشورهای متمدن چنین کنند. و کار سخت و مصیبت بزرگ گردید.

حتی چنین اصطلاح شده که اگر کسی از ایشان تقلید و پیروی کند، گر چه یک کلمه از علوم و معارف ایشان نداند، او را متمدن و متنوّر [= روشنفکر] بنامند؛ و کسی که با ایشان در چیزی مخالفت کند، او را وحشی و نادان نام نهند! تا به چیزهای دیگر، چه رسد از اموری که چشم مؤمن غیور خون می گرید و دل متدین با حمیت آتش می گیرد.

نگه دار آنچه گفته شد! و قلم باز عنان اختیار از کف می رباید و من آن را باز می دارم «و در دل هست آنچه هست؛ و تو نیکو می دانی» (1).

تشویق مسلمانان به تفکر

برگشت به مطلب: و گمان نکن (2)؛ و شاید کسی که می شنود گمان می کند که من تو را منع می کنم از آموختن آنچه اروپائیان از علم و فلسفه به او دست یافته اند و باز می دارم تو را از مسائلی که اهل باختر به او راه جسته اند و براهین محکم و استوار بر طبق آن آورده اند؛ و اینکه من اشاره می کنم به تو اینکه حقوق ایشان را تضییع کنی و فضل دانشمندان آنان را انکار نمایی؛ و چگونه ممکن است چنین کنم با اینکه دین شریف اسلام نیکوترین آداب را به ما آموخته و ما را از تضییع حقوق مردم بازداشته و در قرآن (3) صریحاً به آن امر فرموده؟! و پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) به ما امر فرموده که در هر صنعتی به مردمانِ آزموده و اهل آن صنعت

ص: 162


1- عبارت داخل گیومه ترجمة شعر ذیل است: وفی النفس ما فیها / وأنت بها أدرى.
2- پس از این عبارت، مرحوم مصنف مثل «وَمَنْ یسْمعْ یخَلْ» را آورده است که مرحوم مترجم ترجمه نکرده است. این مثل برای کسی گفته می شود که با شنیدن چیزی، بدون دلیل آن را باور می کند. بنا بر این «گمان نکن» که در متن آمده، یعنی هر چیزی را به مجرد آنکه بشنوی نپذیر. برای تفصیل بیشتر ر.ک: مَیدانی، مجمع الأمثال، ج2، ص 300 (زاهد).
3- «وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیاءَهُمْ»؛ این آیه در سه جای قرآن آمده است: سورة اعراف (7)، 85؛ سورة هود (11)، 85؛ سورة شعراء (26)، 183.

رجوع کنیم و حکمت و دانش را گمشدة مؤمن قرار داده که او را می جوید هر جا که بیابد (1)؟! و امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) مثال آن را این طور بیان فرموده که اگر حکمت در چنگ مردمان نالایق باشد، مثل یک دُرّی است که در دهان خوکی باشد. مؤمن از دهان او می رباید و می شوید؛ سپس به او منتفع می شود.

ولی من حسن صلاح حال تو را می دانم که اگر می خواهی به علوم ایشان اشتغال بورزی، پس از این باشد که علوم دیانتی را کاملاً فراگرفته باشی و بر علوم گذشتگان کاملاً اطلاع یافته باشی، تا اینکه تو را از مخالفت با قطعیاتِ نقل نگاه دارد و از مخالفت با صریح عقل باز دارد. و علوم دیانتی نوری باشد که تو را در تاریکی شبهات رهنمایی نماید و علوم دانشمندان گذشته میزانی باشد که تو را درتمیز دادن برهان از مغالطه کمک کند.

سپس از ذهن خود دور ساز ترسی که از این طائفه در آن جای گرفته و بر او تکرار نما که آنها هم بشر هستند و ممکن است اشتباه کنند؛ و اینکه ممکن است ماهرترین آنها به حقیقت امری نرسد و دیگران آن را درک کرده باشد؛ چه، مردم همه مثل یکدیگرند.

و تو را شگرفی نام ها و بالابلندی القاب ایشان به هراس نیفکند؛ چه یونانی ها هم نام های شگرف و القاب بالابلندی داشتند! و تو را استیلاء ایشان بر کشورهای جهان نترساند؛ زیرا مغول و تتر[= تاتار] نادان ترین ملل بودند؛ و تاریخ نشان می دهد که چه کشورهای بزرگی را گشودند و چگونه دژها و شهرها را فتح نمودند!

و صنایع دقیقه و اختراعات زیبای ایشان فریبت ندهد؛ زیرا که بین صنعت و علمْ بیابان بی پایانی است که در آنها گردن های اسبان راهوار و برق آسا از هم می گسلد؛ و کسی که عالم باشد به دقائق علومی که مبادی آن محسوسات یا آزمایش است، تا چه رسد به کارگری که نیکوترین صنعت ها را می داند، گاهی در حل مسئلة واضحی از عقلیات بیچاره می شود.

ص: 163


1- «الحكمةُ ضالّةُ المُؤمنِ. یطلُبُها حیثُ یجِدُها» (بحار الأنوار، ج 2، ص 99)؛ و در روایت دیگر: «أینَما وَجَدَها أخَذَها».

سپس هر چه را که از مشاهدات نقل می کنند تصدیق نکن؛ زیرا که در بین آنها جماعتی هستند که حتی در محسوسات اشتباه می نمایند، بلکه در میان ایشان - به ویژه در لامذهبان ایشان - کسانی می باشند که عمداً دروغ می گویند و تزویر (1) می کنند تا مذهب خود را نیرو بخشند و بر اعتقاد خود دلیل آورده باشند.

و بعد از این، ان شاء الله به زودی می گذرد بر تو تزویر «هکل» آلمانی در صور جنینیه، تا آن را برای مذهب خود در نشوء و ارتقاء دلیل قرار دهد. و پس از آنکه آنچه گفتم به خاطر سپردی، در فلسفه و سخنان آنان بنگر اگر خواستی.

و بدان که بر تو دو حق است: یکی را دین از تو دارد و یکی را علم از تو خواستگار است. از حقی که دین از تو دارد این است که هر چیزی که با او مخالفت دارد، یا با ضروریات و مسلّمات او مخالفت می کند دور اندازی؛ و دلیلی که بر خلاف دیانت خودنمایی می کند، باید جز شبهه و مغالطه چیزی نگرفت. پس اگر توانستی آن را دفع کن، و الا به کسانی که سطح معلوماتشان از تو بالاتر است و داناترند رجوع نما، تا آنان جایگاه اشتباه آن شبهه را به تو بشناسانند؛ زیرا که یقینی نیرومندتر از دین نیست و آگهی دهنده ای راستگوتر از پیامبران نمی باشند، ولی آنها [= عقاید دینی] پس از کوشش در شناسایی ضروریات و مسلّمات دین بایستی [به دست آمده] باشد؛ و آنهایی که در دیانت ثابت شده، از آنچه به او ملحق شده تمیز داده شده باشد، مبادا که آنچه مردمان نادان و عوام می گویند در دین داخل کنی - اوهام و خرافاتی که دین نیامده مگر برای اینکه آنها را از دِماغ بشر خارج کند - پس زیان تو بر دین کمتر از مادیین نباشد!

و حقی که علم از تو خواستار است این است که هر مسأله را در جای خود: از شک یا یقین بگذاری؛ و آنچه دلیل او حدس و گمان است به یقینیات ملحق نکنی؛ و بترس از اینکه حسن ظن به گوینده تو را به تسامح در بررسی ادله بکشاند، یا هراس از گویندة نیرومندتر تو را به طرفداری از گفتار ناتوان تر برساند! پس در همان راهی که دانش برای خود باز کرده گام بردار و در امور

ص: 164


1- یعنی: جعل.

نقلی کاملاً کنجکاوی و بررسی نما و در امور عقلی اصول براهین را کاملاً مراعات کن.

و بایستی بین دو جامة تو یک مرد شرقی باشد که شرق را دوست دارد و حق غرب را ضایع نکند (1)؛ و در سینة تو دلی باشد که ترس را نشناسد و جز از برهان قطعی نهراسد؛ و با فکری آزاد باش که اگر بگویند کوشش و تحقیق کرد و اشتباه نمود، خوش تر داشته باشد تا بگویند دیگران را پیروی کرد و راه راست پیمود. پس از آن هر بخشی از دانش را خواهی بیاموز.

و ما اکنون - به یاری خداوند - در این فلسفه از هر دو وجهه (دین و علم) می نگریم؛ و حق دین را مقدم می داریم؛ چون از حق علم بزرگ تر است.

نگاهی به فلسفة نشوء و ارتقاء از وجهة دیانتی
این نظریه با وجود اشکالاتی که دارد، وجود آفریدگار را نفی نمی کند

پس می گوییم: اما اصل این فلسفه (فلسفة نشوء و ارتقاء) اجمالاً - غیر از زیاده روی هایش که با ضروریات و مسلّمات دیانت منافات دارد؛ و آن چند مسئله است که مهم ترین آنها اصل نژاد بشر (2) است و به زودی می آید - هیچ مخالفتی با دیانت ندارد؛ زیرا آنچه بر ما اعتقاد او لازم و واجب است این است که تمام موجودات از زمین ها و آسمان ها و آنچه در آنهاست از اقسام مخلوقات از گیاه ها و

ص: 165


1- متن چنین است: «وَلْیكُن بین بُرْدَیك شرقی یحبُّ الشّرقَ، ولا یبخَسُ الغربَ حقَّه، عراقی یتبع الحقَّ وإن شام غربیاً بِرِقّة». چنان که معلوم است بخش اول این عبارت عربی ترجمه شده و بخش دوم آن ترجمه نشده است. ترجمة لفظ به لفظ عبارت «بین بردیک»، «میان دو جامة تو» است، اما این یک اصطلاح است به معنای در درون تو. بنا بر این ترجمة عبارت نقل شده چنین می شود: «باید در وجود تو یک [روح] شرقی باشد که دوستدار شرق باشد، در عین حال حق غرب را هم نادیده نگیرد؛ عراقی ای که به دنبال حق است اگر چه به سوی غرب در رقّه رفته باشد». در عبارت فوق صنعت مراعاة النظیر رعایت شده است؛ از آن رو که کلمة «عراق»، «شام» و «رِقّه» آمده است. «رِقَّه» یکی از شهرهای عراق است (زاهد).
2- در فارسی امروزه اصطلاح «تبار انسان» متداول است. کتاب معروف داروین نیز به همین نام معروف است. عنوان انگلیسی کتاب او چنین است: «The Descent Of Man» (زاهد).

حیوانات گوناگون و همچنین نژاد بشر با تیره های بسیار خود و زبان های مختلف آنها مخلوق یک خداوندی است توانا و با حکمت، و علم او تمام چیزها را فروگرفته است؛ آفرینش تمام اشیاء را متقن کرده است؛ و جمیع اصناف گوناگون از تمام انواع را از روی دانایی و توانایی و قصد و اختیار آفریده است؛ و این حقیقتی است که تمام ادیان بر او اتفاق دارند.

اما چگونگی آفرینش و اینکه این اقسام گوناگون و انواع مختلفه هر کدام جداگانه آفریده شده اند و به یک بار ازعالَم نیستی به جهان هستی آمده اند و اینکه همان طوری که در ابتدای آفرینش بوده اند هنوز هم هستند و هیچ گونه تغییر و تبدلی در آنها داده نشده و هیچ تغییر صورتی در اینها راه نیافته (1)، آن مطلبی است که در آیة صریحی ازکتاب مبین و نه حدیث متواتری از اخبار پیشوایان دین ذکر نشده؛ و چه فرق می کند؟ خواهد پدران شتر شتر باشند یا قورباغه باشند که در آب و جوی ها صدا می کند و پدران بزرگ فیل فیل باشند یا سِنونو (پرستو) که در هوا طیران می کند؛ چه، آثار خلقت و حدوث بر آنها در هر دو حال ظاهر است و در آنها بر وجود خداوند بزرگ نشانه ها و علاماتی باهر است.

پس خرسندی مادیین به این اندیشه ها و قراردادن آنها را پایه و اساس

ص: 166


1- این همان نظریة ثبات انواع (Fixism) است. توضیح آنکه دو فرضیه دربارة موجودات زنده وجود دارد: «فرضیة تکامل انواع یا «ترانسفورمیسم» که می گوید: انواع موجودات زنده در آغاز به شکل کنونی نبودند، بلکه در آغاز، موجودات تک سلولی در آب اقیانوس ها و از لابلای لجن های اعماق دریاها با یک جهش پیدا شدند؛ یعنی موجودات بی جان در شرایطی خاص قرار گرفتند که از آنها نخستین سلول های زنده پیدا شد. این موجودات ذره بینی زنده تدریجاً تکامل یافتند و از نوعی به نوع دیگر درآمدند و از دریاها به صحراها و از آن به هوا منتقل شدند و انواع گیاهان و جانوران آبی و زمینی و پرندگان به وجودآمدند. کامل ترین حلقة این تکامل، انسان های امروزند که از موجوداتی شبیه به میمون و سپس میمون های انسان نما ظاهر گشتند. در مقابل، فرضیة «ثبوت انواع» ی ا«فیکسیسم» است که می گوید: انواع جانداران هر کدام جداگانه از آغاز به همین شکل کنونی خلق شدند و هیچ نوع به نوع دیگر مبدل نشدند؛ بنابراین انسان هم ازخلقت مستقلی برخوردار است و از آغاز آفرینش به همین صورت آفریده شده است. زیست شناسانِ هر دو گروه برای اثبات نظر خود مطالب فراوانی بیان کرده اند و نزاع های زیادی در محافل علمی بر سر این مسأله درگرفته است. تشدید این نزاع ها از هنگامی شد که «لامارک» جانورشناس معروف فرانسوی در اوایل قرن نوزدهم و سپس «داروین» جانورشناس معروف انگلیسی در قرن نوزدهم نظریات خودرا در زمینة «تکامل انواع» با دلائل و شواهدی تازه عرضه کردند» ر.ک: http://www.gsi.ir/General/Lang_fa.

بی دیانتی و الحاد، بسی شگفت انگیز است!

و برای زیادتی توضیح گوییم: این آراء با وجود عیب های بسیاری که داراست و سستی و... (1) بیشتر ادلة آنها - همین طوری که به زودی در بخش دوم کتاب خواهی دید - چیزی نیست مگر بیان ترتیب مخلوقات و چگونگی پیدایش آنها. و در چه موقعی متدینین این مطلب را انکار نمودند و کدام وقت ادعا نمودند که خداوند بزرگ تمام چیزها را در یک زمان آفریده و جمع آنها را جدا جدا به طور استقلال خلقت فرموده؟ با اینکه ایشانبه چشم می بینند که ایزد توانا به حکمت بالغه و صنعت فائقه میوه را از درخت و درخت را از هسته و تخم می آفریند؛ و انگور را شیرین نمی کند مگر پس از اینکه آن را ترش می نماید؛ و تا غوره نشود انگور نگردد. و همچنین آن را ترش ننماید مگر پس از آنکه آن را تلخ فرماید.

و بر فرض اینکه یک مغز نادان از ایشان چنین گوید - و هرگز نخواهد کرد - پس چه سودی از این کار می برد غیر اینکه به نادانی خود انوار ادله ای که بر حکمت و استحکام صنعت و وسعت علم خداوند دلالت می کند خاموش کرده، و این ترتیب بدیع و نظام زیبایی را که هنوز دانشمندان بزرگ اشتغال دارند که حقایق و نوامیسی را که در این جهان اسرار است استخراج نمایند، بر هم زده است؟!

و هر قدمی که در این راه سودمند برمی دارند، اعتقاد آنها به پدیدآورندة این دستگاه عظیم بیش می گردد و... در پیشگاه توانایی آفرینندة بزرگ او سرافکنده می شوند. و ایشان به خوبی می دانند که هنوز از حقایق و نوامیس آن جز اندکی از بسیار نیافته اند، و زمان ها می گذرد و قرن ها سپری می گردد و علما و دانشمندان در این راه گام برمی دارند و قوانین و نوامیسی که بر دانشمندان پیشین پوشیده بود اکتشاف می کنند تا اینکه بشر از روی این گیتی نابود می شود و رخت از این جهان برمی بندد، و هنوز اندکی از بسیار و قطره ای از این اقیانوس اسرار را نتوانسته اند درک نمایند.

ص: 167


1- یک کلمه ناخوانا.

وعلى تَفَنُّن واصفیه بحُسنه *** یفنَى الزّمانُ وفیه ما لم یوصَفِ (1)

و اگر در این نظام بلندمرتبه و ترتیب زیبا دلیلی برای مادیین و مذهب ایشان هست، پس بهتر این است که به نشوء و ارتقاء فردی استدلال کنند که تمام مردم به چشم خود می بینند؛ و به ترتیب پیدایش انسان و نقل و انتقال او در رتبه های بسیار تا رتبة نطفه یا بیضه استدلال نمایند. پس از آن مرتبه های بسیاری را که در رحم می پیماید و پیشامدهای بسیاری را که در آنجا وی را عارض می شود تا اینکه از تاریکی رحم به روشنایی این جهان پا می گذارد. سپس نردبان زندگانی را یکایک می پیماید تا از این دنیا می رود و می میرد؛ و این نقل و انتقال های پنهانی را که در ادوار سه گانه می باشد، و آنچه را بر ادوار جیولوجیا (2) از اختلافات های حیوانی و نظائر آنها مترتب می شود رها کنند که بسیاری از او جز اوهام و خیال چیز دیگری نیست؛ و آنچه که از براهین او صحیح است، در شکم زمین و قلة کوه های بلند ذخیره گردیده است.

و اگر برای ایشان این مطالب سودی ندارد، پس این فلسفة بیچاره را رها کنند و بر وی شومی و نحوست را نکشانند، تا اینکه سالم بماند از کثافت بی دیانتی که باعث شده که تیرهای رد و انتقاد بر وی ریخته شود.

ای کاش این فلسفه را رها کرده بودند تا مثل برادران خود و فلسفه های دیگر محل جَوَلان افکار عقلا - یعنی: متدینین - می شد، تا براهین آن را روشن می کردند و حق و باطل او را از هم جدا می نمودند؛ و بر قانون ترقی و ارتقاء پیش می رفت تا اینکه به بلندترین مقام خود می رسید و به شرافتمندترین اعتبار خود نائل می گردید!

ص: 168


1- و با وجود تنوع وصف کنندگان زیبایی او/روزگار فنا می شود و در او باز هم چیزی هست که وصف نشده است. شعر از ابن فارض است از قصیده ای با مطلع: «قلبی یحدِّثُنی بأنّك مُتلِفی/ روحی فِداك عرفتَ أم لم تعرفِ» (زاهد).
2- Geology و در عربی: جیولوجیا یا علم الأرض یا علم الإراضه؛ یعنی: زمین شناسی. مرحوم مترجم کلمة «جیولوجی» و «جیولوجیا» را بسیار به کار می برد (زاهد).
پیروان داروین سخنشان را به الحاد متمایل می سازند

و به جان خود سوگند یاد می کنم هیچ طائفه نسبت به هیچ فلسفه و حکمتی ستم روا نداشتند مثل ستمی که این طائفه نسبت به این فلسفه نمودند؛ زیرا این فلسفه را ام الفساد کردند و لفظ «نشوء» را مرادف بی دیانتی و الحاد قرار دادند؛ و داروین می دانست به فلسفة او از مخالفت با دین چه می رسد؛ پس در ضمن سخنان خود یا از روی اعتقاد یا ریا و دورویی چنین گوید: «این اجناس مختلفه از پنج یا شش اصل است که آفریدگار در آنها روان زندگانی را دمیده است»، ولی شاگردان نادان او این پرده را از روی کار برداشته و داروین و فلسفة او را به بدترین ننگ ها آلوده نمودند؛ و چه خوب و از روی انصاف گفته است یکی از پیروان او در آنجا که می گوید: «شاگردان داروین در این مقام نایستادند، بلکه از آن جلوتر رفتند و کار را به جایی رسانیدند که تمام جهان بر ایشان و بر داروین به واسطة ایشان به خشم درآمد».

و از همین ظاهر می شود سبب و علت آنچه این گوینده را به شگفت درآورده است، در جایی که در ضمن سخنان خود گوید: «نشوء و ارتقاء مقتضی انکار خداوند نیست و کسی که در وی جستجو می نماید و بحث می کند از بابت اینکه یکی از قوانین طبیعت است، هیچ سزاوار نیست که به آنچه برتر و ماوراء الطبیعه است قدم فرا نهد».

تا آنجا که گوید: «هیچ سبب و علتی نمی بینم برای هراسی که بر بسیاری از مردم مستولی می گردد هنگامی که قانون نشوء و ارتقاء را می شنوند؛ زیرا این قانون به هیچ وجه دین حقیقی را تغییر نمی دهد [إلخ]».

و متدینین منزه تر و برتر از آنند که از این فلسفه و اندیشه بهراسند، بلکه ایشان این فلسفه را دشمن دارند و سبب این دشمنی را شاگردان داروین فراهم آورده اند؛ زیرا - همین طور که خود این گوینده اعتراف نمود - از حد خود تجاوز نمودند.

خلاصه، این مردمانِ بی دیانت به جایی می روند که اگر عقل و دانش داشتند، از آنجا فرار می نمودند و به جایی رو می آوردند که سزاوار بود از آنجا دوری

ص: 169

جویند! گویا طرف مقابل ایشان به نظام بدیع جهان و زیبایی آفرینش استدلال می کند، چنان زیبایی و نظامی که تمام افکار دانشمندان را حیران و واله نموده است؛ پس چاره نجستند جز اینکه بر نشوء و ارتقائی که در افراد ظاهر است و به چشم دیده می شود یک زیبایی دیگری زیاد کردند و یک نشوء وارتقاء دیگری هم برای انواع افزودند؛ پس برای طرف ایشان دلیل دیگری شد که بر او حمله کند و بگوید: ذكّرتَنی الطّعنَ وكُنتُ ناسیاً (1).

البته نور حقیقت در پرده نمانده، در هر حالی ظاهر می شود و تاریکی باطل ناچار نابود می گردد و مرد بدبخت به هر ریسمانی خفه می شود (2).

و به جان خود سوگند یاد می کنم که این فلسفه و اندیشه بر فرض اینکه تمامیت و صحت خود را ثابت کند و خود را از تمام این رد و انتقادها برهاند، باز هم زیبایی حقیقت آفریدگار توانا را ثابت می نماید؛ و این نظام اَتَمّی را که خداوند برای آفرینش قرار نهاد، نیکوتر روشن می کند. از این جهت می بینیم بزرگ ترین رجال این فلسفه و خردمندترین ایشان به وجود آفریدگار توانا اعتراف دارند و از لکة بی دیانتی و ننگ مادیت منزه هستند.

ص: 170


1- نیزه را به یادم آوردی، در حالی که فراموش کرده بودم. از امثال عرب استدربارةدو طرف نزاع که یکی از دو نزاع کننده، چیزی را که به زیان اوست به طرف نزاعش یادآوری کند. برای تفصیل بیشتر ر.ک: مجمع الأمثال، ج1، ص 290 (زاهد).
2- این عبارت ترجمة مصراع دوم شعر ذیل است: شَقِیتْ بنو سعد بشِعر مُساوِرٍ/إن الشّقی بكلِّ حَبل یخنُقُ. ترجمة شعر: بنی سعد با شعر «مُساوِر» بدبخت شدند/آری، آدم بدبخت با هر طنابی خفه می شود. این شعر از مساور بن هند عبسی است که در هجو قبیلة بنی سعد سروده است. برای تفصیل بیشتر ر.ک: الحداد، سعد محمد حسین. «المساور بن هند العبسی، أخباره و أشعاره»، الذخائر، ش 9، شتاء 1422ق، ص 154 (زاهد).
اعتراف بزرگان فلسفة نشوء و ارتقاء به ایزد توانا
لامارک

لامارک (1):

دانشمند نامی لامارک، که گوی سبقت را در این مذهب ربوده و از همگان در این فلسفه پیشی گرفته - همین طوری که بخنر (2) آلمانی (شارح مذهب داروین) اعتراف کرده است - بلکه اگر این فیلسوف نامی نبود، داروین عرض اندام

ص: 171


1- ژان باتیست لامارک (LamarckJean Baptist) (1744-1829م)، از زیست شناسان فرانسوی. لامارک چون در باغ پادشاهی رفت وآمد داشت، به جمع آوری گیاهان علاقه زیادی پیدا کرد. وی همچنین سالیانی به تحصیل پرداخت و ضمن فراگیری طب، به شیمی، هوا شناسی و به ویژه گیاه شناسی علاقه مند شد. لامارک پس از چندی کتاب گیاهان فرانسه را نگاشت که شهرت فراوانی برایش به ارمغان آورد و به عضویت آکادمی علوم فرانسه پذیرفته شد. لامارک همچنین در دورة انقلاب کبیر فرانسه، سرپرستی موزة تاریخ طبیعی پاریس را به عهده داشت. همچنین وی با انتشار کتاب «تاریخ طبیعی بی مهره گان» توانست حیواناتی را که شباهتی با هم دارند، به هم نزدیک کند. در این زمان، این فکر به خاطرش آمد که ممکن است تمام حیوانات از چند اصل و مبدأ نزدیک به هم و مشترک سرچشمه گرفته اند. موضوع دیگری که لامارک از خود سؤال می کرد این بود که چرا حیوانات تغییر شکل پیدا می کنند؟ و خود جواب می داد: علت، تأثیر محیط است. لامارک، این افکار را که اساس فلسفة پیروان تغییر شکل موجودات است در سال 1809م در کتابی به نام فلسفة حیوان شناسی منتشرنمود. تأکید لامارک دربارة تطور و تکامل موجودات زنده، بر دو اصل «تأثیر محیط و واکنش موجود زنده به این تأثیر» و نیز «وراثت صفات اکتسابی» است. اندیشه های لامارک بعد ها موجب اختلاف و نزاع فراوانی بین دانشمندان علوم طبیعی گردید و طرفداران نظرات لامارک، به «لامارکیسم» معروف شدند. کتاب های فلسفة جانور شناسی و تاریخ طبیعی بی مهره گان نیز بعد ها مبنای فرضیة تکامل تدریجی موجودات زنده گردیدند. لامارک که به عنوان «پایه گذار علم نوین طبیعی» معروف است، سرانجام در دوازدهم اکتبر 1829م در 85 سالگی درگذشت. ر.ک: http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=934articleID=(708056)
2- لودویگ بُخنر (Ludwig Buchner) (1824-1899م)، پزشک و فیلسوف مادی گرای آلمانی. از مهم ترین آثار او: الداروینیة و الاشتراكیة[= داروینیسم و سوسیالیسم]، القوة و المادة [= انرژی و ماده] (برگرفته از حاشیة متن مصحَّح دکتر ناجی). شِبلی شُمَیل با ترجمة شرح بخنر بر کتاب منشأ انواع داروین، برای نخستین بار نظریة داروین را در جهان عرب مطرح کرد. مرحوم مؤلف نیز برای رد نظریة داروین از همین شرح بخنر استفاده کرده است؛ از این رو در متن بسیار آمده که «شارح» فلان چیز را گفته یا بخنر چنین می گوید؛ که مقصودش از شارح همین «بخنر» است. توضیح دیگر آنکه کتاب معروف داروین که عنوان انگلیسی آن (The Origin of Species) است، در فارسی به نام های گوناگون معروف است: منشأ انواع، بنیاد انواع، اصل انواع، خاستگاه گونه ها، آغاز گونه ها (زاهد).

نمی توانست نمود. و درست است اگر او را مخترع و مؤسس اول این فلسفه دانست؛ همین طوری که معرِّبِ شرح بُخنِر در مقاله ای که مخصوص ترجمة وی نوشته اعتراف کرده است این فیلسوف به وجود خداوند بزرگ اعتراف دارد و به او وجود هیولی را که آفرینش از او ترکیب یافته نسبت می دهد، ولی چنین می گوید که خداوند بزرگ پس از اینکه هیولی را با تمام خصوصیاتش خلقت فرمود، کار دیگری انجام نداد و زندگانی و اجسام آلیه و عقلْ تماماً نتیجه های هیولی و نیروهای اوست.

پس لامارک با متدینین در وجود آفریدگار توانا مخالفتی ندارد، بلکه با ایشان در چگونگی آفرینش مخالفت می کند. با وجود اینکه تو اگر خوب در سخن او دقت نمایی، خواهی یافت که این سخن به معنای درستی برگشت نمی کند و مفهوم صحیحی ندارد، مگر اینکه مراد او همان معتقَد اهل ایمان باشد.

و اندیشة او با اعتقادات متدینین فرقی ندارد، جز اینکه عبارت لامارک زشت و نارساست و آن، چیزی نیست که از لامارک و امثال وی خُرده گرفت و به انتقاد پرداخت؛ چه، ایشان مردمانی هستند که از علوم ماوراء الطبیعه بهره ای ندارند و در علوم دیانت قدمی ننهاده اند.

مستر والاس و تقدم او بر داروین در نظریة نشوء

مستر والاس (1) [و تقدم او بر داروین در نظریة نشوء]

دکتر والاس بزرگِ دانشمندان علوم طبیعی و شریک داروین در این اکتشاف - به اتفاق تمام -، اعتقاد این دانشمند به توحید به پایه ای رسیده که در این باب

ص: 172


1- در متن عربی و ترجمة مرحوم مجدالعلما، اغلب به صورت «ولس» آمده است، که امروزه در فارسی، والاس گفته می شود. اما آلفرد راسل والاس (Alfred Russel Wallace) (1823-1913م)، زیست شناس، کاوشگر، جغرافیدان و مردم شناس بریتانیایی بود که بیش از هر چیز به سبب کشف فرآیند «انتخاب طبیعی»، مستقل از داروین، مشهور است. داروین پیش از والاس این فرآیند را کشف کرده بود، اما جز نزد چند تن از دوستان مورد اعتماد آن را اعلام نکرده بود. نامة والاس به داروین موجب گردید آن دو مشترکاً به انتشار نظریة خود دست بزنند (www.fa.wikipedia.org).

کتابی تصنیف نموده و آن را عالَم الأحیاء [= دنیای جانداران] نامیده است.

مستر «ستد» (1) در این بابت چنین می گوید:

اگر به رجال دیانت از چهل سال پیش می گفتی که شریک داروین در اکتشاف ناموس نشوء و ارتقاء کتابی تألیف می کند و در او یقینی ترین و صریح ترین براهین را بر الوهیت آفریدگار و ازلیت و مهربانی کامل او به مخلوقات خود یاد می نماید، هر آینه تو را تمسخر می کردند و می گفتند: آیا از ناصره مردی پاک دامن بیرون می آید؟! (2)

ولی مسیح از ناصره بیرون آمدو از عقل «والاس» کتاب عالم الأحیاء صادر گردید و هیچ کتاب دیانتی نیست که براهین آن نیرومندتر و یقینی تر از براهین این کتاب باشد. پس آن وحی و الهامی است که به آن، نوع انسان را بایستی با نهایت گرمی شادباش گفت.

نظریة نشوء با وجود خدای مدبّر حکیم ناسازگار نیست

و بسی پسندیده و نیکو آمده است به نظر من آن سخن او پس از اینکه چگونگی پیدایش موجودات زنده و یافت شدن پاره ای از آنها را از دیگری شرح داده، آنجا که گوید:

یافت شدن این جانداران مستلزمِ بودنِ قوة زندگی بخش و مدبّر و راهنماست. پس مستلزم وجود قوة خالقه ای است که ماده را بر یک اسلوبی آفریده است که یافت شدن آن تنوعات را از چیزهای ممکن قرار می دهد؛ و در مرتبة دوم مستلزم وجود عقلی راهنماست، به واسطة اینکه ناچاریم از رهبری و ارشاد در هر درجه ای از درجه های نشوء و ارتقاء؛ و در مرتبة سوم ناچاریم از برای آن قوة خالقه از یک هدف و مقصودی در این چیزهایی که در این

ص: 173


1- اطلاعاتی از او به دست نیامد (زاهد).
2- ناصره شهری است در کشور شام که موطن یهود بوده، و به مناسبت اینکه مسیح از این شهر ظهور نموده، مسیحیان را نصاری نامیده اند؛ و لفظ «نصاری» از ناصره گرفته شده است. و چون اکثر اهل این شهر یهود بوده اند، این مثل شده که در این شهر مرد خوبی یافت نمی شود، جز اینکه مسیح از آنجا برخاست (مجد).

جهان پهناور آفریده است و تدبیر آن را فرموده است، مدت زمانی که شامل تمام قرن های جیولوجی گذشته و زمان کنونی می شود. و نزد من این است که این هدفی که قوة خالقه قصد نموده انسان است که برگزیدة تمام مخلوقات است؛ و به همین مطلب بسیاری از غرائب و شگرفی های نشوء و ارتقاء و آفرینش تفسیر می گردد و روشن می شود.و انسان تنها مخلوقی است که چیزی از نوامیس طبیعت می فهمد و درک می کند و کارهای وی را بازرسی می نماید و ارزش نیروهایی را که در طبیعت است می داند. و از اینها نتیجه می گیرد وجود عقلی که بر تمام طبیعت استیلاء و فرمانروایی دارد.

و از گفتار او تنها آنچه را در اصل اثبات آفریدگار و اینکه لازمة مذهب نشوء و ارتقاء است گفتة نیکو شمردیم، نه آن سخن او که از خداوند متعال به عقل و قوه تعبیر کرده، و نه آنچه در سخنان دیگر او که ما نقل نکردیم واقع شده از اینکه پنداشته که ملائکه هستند که مخلوق خداوندند و خالق سایر موجودات می باشند.

و مقام والاس را در این فلسفه، مادیین و دیگران به خوبی می دانند؛ و او زودتر از داروین این فلسفه را اظهار نمود و اصول آن را در مقاله ای نوشت و برای داروین فرستاد و از داروین درخواست نمود که پس از اینکه بر وی اطلاع یافت، آن را برای «لیل» (1) بفرستد.

و بعد از این، دارویناین فلسفه را در مقالة خود انتشار داد و آن را برای «انجمن لینیوس» (2) فرستاد. در آن انجمن خلاصة مقالة داروین با خلاصة مقالة «والاس» در یک وقت به سال 1858 خوانده شد؛ و همین سال سال ظهور این فلسفه است (3).

ص: 174


1- چارلز لایل/لیل (Charles Lyell) (1797-1875م) زمین شناس انگلیسی. او نوعی زمین شناسی تاریخی را به وجود آورد که طبق آن، زمین به تدریج شکل گرفته است. این فکر - از نظر عده ای - بر شکل گیری افکار تکاملی اهمیت داشت (fa.wikipedia.org). لیل در کتاب معروفش مبانی زمین شناسی می گوید که سطح زمین در گذر زمان متحمل تغییرات تدریجی شده است. این نظریه در ذهن داروین این پرسش را مطرح کرد كه آیا ممكن است جانداران هم در گذر زمان متحمل تغییرات تدریجی شده باشند؟(http://gani.blogfa.com/post-189.aspx)
2- در Wikipedia آن را «انجمن علمی لیلیان» نامیده است.
3- نظریة داروین - والاس بر اساس سه مشاهده و دو نتیجة کلی حاصل از این مشاهده ها پایه گذاری شده است که در ذیل می آید: مشاهده: اگر مقاومت محیطی نباشد، هر نوع جانداری، به قاعدة تصاعد هندسی افزایش می یابد. به گفتة دیگر، جمعیتی که در سال اول تعداد افرادش را دو برابر می سازد، بالقوه می تواند تعداد افرادش را در سال دوم چهار برابر و در سال سوم هشت برابر کند. مشاهده: اما در طبیعت اگر چه گاه تغییراتی در اندازة جمعیت گونه ها رخ می دهد، اندازة جمعیت هر گونه از جانداران، در خلال مدتی طولانی ثابت می ماند. نتیجه: پیداست که همة گامت ها به زیگوت تبدیل نمی شوند، همة زیگوت ها به صورت جانداران بالغ درنمی آیند و همة افراد بالغ باقی نمی مانند و تولید مثل نمی کنند. بنابراین بایستی تنازع برای بقا در میان باشد. مشاهده: همة افراد یک نوع جاندار نظیر یکدیگر نیستند، بلکه نسبت به هم تفاوت های فردی عمده ای نشان می دهند. نتیجه: بنابراین، در تنازع بقا افرادی که دارای تفاوت های مساعدترند مزیتی در رقابت با دیگران خواهند داشت. پس تعداد بیشتری از آنها باقی می مانند و فرزندان پرشمارتری تولید خواهند کرد. چنان که دیده می شود، داروین و والاس محیط را علت اصلی انتخاب طبیعی می دانستند؛ یعنی: محیط کم کم جاندارانِ دارای صفات نامساعد را از میان می برد و جانداران دارای صفات مساعد را حفظ می کند. پس از گذشت نسل های زیاد و متوالی و تأثیر مداوم انتخاب طبیعی، سرانجام گروهی جاندار یک صفت یا تعدادی صفات جدید و مساعد را به درجه ای خواهد رساند که به صورت گونه ای جدید، از گونة اجدادی ظاهر خواهد شد (www.fa.wikipedia.org).

و قبل از این سال [که در آن هستیم] به چند سال، به یادبودِ گذشتنِ پنجاه سال از انتشار دادن داروین و والاس این فلسفه را، انجمن نامبرده جشنی برپاداشت و نشان داروین و «والاس» را به بزرگان فلسفة نشوء و ارتقاء که برای این جشن دعوت کرده بود مثل «هوکر» (1) و «هکل» و «گالتون» (2)بخشید و روزنامه ها و مجلات علمی چگونگی این جشن را انتشار دادند و سخنرانی هایی را که در آن جشن شده، نقل

ص: 175


1- جوزف دالتون هوکر (Joseph Dalton Hooker) (1817-1911م) یکی از بزرگ ترین گیاه شناسان و جهانگردان انگلیس در سدة نوزدهم. از همکاران داروین (www.en.wikipedia.org).
2- سِر فرانسیس گالتون (Sir Francis Galton) (1822-1911م) مخترع انگلیسی، جغرافی دان، هواشناس، از پیشگامان علم ژنتیک و علم سنجش گرما. وی کاشف انحصاری بودن اثر انگشت افراد و بنیانگذار نخستین سیستم طبقه بندی آثار انگشت محسوب می شود. او بسیار باهوش بود (بهرة هوشی وی 200 بود) و در طول عمر خود 340 مقاله و کتاب نوشت. گالتون با کارهای خود درباره مسائل مربوط به وراثت ذهنی و تفاوت های فردی در ظرفیت یا توان انسانی، روح تکامل را به نحو مؤثر در روان شناسی دمید. پیش از تلاش های گالتون، پدیدة تفاوت های فردی به عنوان موضوعی مناسب برای مطالعه در روان شناسی مورد توجه قرار نگرفته بود. او همچنین از طراحان نظریة «به نژادی» بود. وی عموزادة داروین بود (www.fa.wikipedia.org).

کردند و صورت دو نشان را گراور نموده و منتشر نمودند.

هاکْسلی

هاکسلی (1)

«هاکسلی» آن کسی است که در حق او گفته اند در انتشار فلسفة نشوء و ارتقاء پیش از داروین کوشش نموده (2) و بلندی مرتبة او در این فلسفه واضح است و نیازمند اطالة کلام نیست؛ و چنین گفته اند که داروین بر او رشک می برد.

و بس است برای بلندی مقام او اینکه داروین یکی از کسانی باشد که بر او رشک می برند.

این فیلسوف گر چه از کسانی است که با دیانت به کشمکش پرداخته، ولی آفریدگار توانا را انکار نکرده و مذهب نشوء و ارتقاء را منافی وجود خداوند نمی داند و کسی که کتاب او را که به عنوان داروین نوشته، خوانده باشد، می داند

ص: 176


1- توماس هنری هاکسلی (Thomas Henry Huxley) زیست شناس (آناتومیست) و فیلسوف انگلیسی بود. مناظرة مشهور وی با ساموئل ویلبرفورس در سال 1860 نقطة عطف پذیرش عمومی تکامل بود. هاکسلی روز قبلش تصمیم گرفته بود آکسفورد را ترک کند، ولی با ملاقاتی که با رابرت چیمبرز نویسنده کتاب وستیج ها داشت، نظرش عوض شد و تصمیم گرفت او هم به مناظره بپیوندد. هاکسلی با ویلبرفورس که توسط ریچارد اوون حمایت می شد، بحث مشهور نزدیکی انسان ها به کپی ها را انجام داد. هاکسلی در پذیرش برخی ایده های داروین مثل تدریجی گرایی کند بود و دربارة انتخاب طبیعی مردد بود، ولی با این حال از داروین در حوزة عمومی با قدرت دفاع می کرد. او در آموزش و پرورش علمی در بریتانیا نقش کلیدی ایفا کرد و با تندروی های سنتی دینی مبارزه می کرد. توماس هاکسلی در سال 1896، واژة «ندانم گرا» را برای توصیف دیدگاه خود نسبت به خداباوری ابداع کرد، که تا امروز هم کاربرد دارد. هاکسلی تحصیل رسمی نداشت و تقریباً هر چیزی می دانست خودش آموخته بود. برخی او را بهترین کالبدشناس تطبیقی قرن 19 دانسته اند. او ابتدا روی بی مهرگان کار کرد و بسیاری از روابط ناشناخته میان این گروه را روشن کرد. سپس به مهره داران رو آورد و به ویژه روی رابطة کپی ها و انسان کار کرد. بعد از مقایسه آرکئوپتریکس با کامپسوناتوس نتیجه گیری کرد که پرندگان از دایناسورهای گوشتخوار تکامل یافته اند. نظریه ای که تا به امروز نیز پذیرفته شده است (www.fa.wikipedia.org).
2- از این جهت به دلیل دفاعیه هایش از نظریة تکامل داروین، به «بولداگ داروین» شهرت یافت (www.fa.wikipedia.org). شایان ذکر آنکه بولداگ سگی خشن و بیرحم است که ترس برایش کاملاً بی معنی است.

که هاکسلی در آنجا علناً اعتراف نموده که بر روی مذهب نشوء و ارتقاء، نقض مقام الوهیت محال است.

و کسی که خوب دقت نماید در مقاله ای که برای «دکارت» نوشته، درمی یابد که هاکسلی در آنجا با کمال زبردستی بسیاری از حقایق فلسفی را روشن می نماید و تمام آنها را به قوة خالقه نسبت می دهد؛ و بر آنچه گفته شد تنها به گفتار اقتصار نکرده، بلکه بر مادیین به چیزهایی گواهی می دهد که در گفتار متدینین یافت نمی شود. وی در یک مقالة خود چنین می گوید: «کسی که وجود خداوند را انکار می کند، همین طوری که اسپینوزا (1) گمان کرده، مردی گولی و احمق است».

این گواهی اگر از متدینین بود، بردباری و تحمل او بر مادیین آسان می بود، ولی این گواهی پیشوای مذهب نشوء و ارتقاء و خطرناک ترین دشمنان ادیان است و گواهی یکی از کسانی است که بی دیانتی و الحاد را به او نسبت می دهند.

و از چیزهایی که سزاوار است در اینجا گوشزد نمایم این است که این مرد گر چه کلمة «اَغنُسْتک» (2) یعنی «نمی دانم» را وضع نموده و آن را به خود بسته و همین سبب شده که کسانی که شرح حال او را نوشته، او را در دستة متحیرین بشمارند (3)، ولی پس از اینکه در مجموع سخنان او دقت بسزا نمایی و بازرسی کنی از چیزهایی که او را به نوشتن اینها کشانیده، خواهی یافت که - به بالاترین درجات اعتقاد - به خداوند متعال اعتقاد دارد، و به او به محکم ترین مراتب ایمان ایمان دارد، ولی خواسته به این سخنان اعتراف نماید که سرّ آفرینش را نمی داند، و اینکه فکر او از فهم پاره ای از مطالب دیانتی کوتاه تر است. پس گویا چنین گمان می برد که دانش به ویژه چیزی است که به عقل به طور تفصیل شناخته شود، و از دانش چیزی را نمی شمارد که به دیانت یا تعقل به طور اجمال شناخته

ص: 177


1- شایان ذکر آنکه اسپینوزا از موحّدانی است که به نوعی، به نظریة وحدت وجود متمایل بود؛ از این رو هیچ گاه با توحید و الوهیت مخالفت نداشت (ناجی).
2- Agnostic، به عربی: «لا أدری» به فارسی «ندانم گرا». هاکسلی این واژه را برای توصیف دیدگاه خود نسبت به «خداباوری» ابداع کرد که هنوز هم کاربرد دارد (www.fa.wikipedia.org).
3- یعنی در زمرة «لا ادری گراها» قرار دهند (زاهد).

می گردد. پس این شخص به این اصطلاحی که نموده (با اینکه اصطلاح غلطی است) با اهل دیانت مخالفتی ندارد؛ زیرا در خردمندان ایشان نخواهی یافت کسی که مدعی باشد که تمام اسرار آفرینش و جمیع حقایق دیانتی را به طور تفصیل به عقل به تنهایی درک می نماید.

و روشن می شود آنچه گفتیم هر گاه خطبة «سِر جون لبوک» (1) را بررسی نمایی؛ و این مرد از بزرگ ترین دوستان «هاکسلی» است و شناساترین مردمان به او و شریک او در مناظرة بسیار مشهور آکسفورد در سال 1806 است (2)؛ و همچنین شریک او در نوشتن مجلة تاریخ طبیعی و همباز او در چند انجمن علمی است؛ مثل: «انجمن ماوراء الطبیعه» که در سال 1869 تأسیس شده.

و شاید تو را این خطابه بترساند؛ چه، در ظاهر او بسی تناقض است، ولی اگر در آن خطابه تأمل شود، آنچه گفتم واضح و روشن می گردد؛ و مقتضی مقام نمی دانیم که تمام آن خطابه را نقل نماییم. پس آن را از محل او بخواه و بخوان اگر خواسته باشی.

و ما را بس اینکه بگوییم: چگونه «هاکسلی» در کار توحید متحیر و مردد شمرده شود، با وجودی که صریحاً می گوید - و ناقل آن «سِر جون لبوک» نامبرده می باشد -:

من از مادیین نیستم؛ به واسطة اینکه نمی توانم تصور کنم ماده یافت شود بدون آنکه عقلی باشد که صورت وجود وی را چگونگی دهد. و همچنین از بی عقیدگان به خداوند نیستم؛ زیرا مسألة علت نخستین را از مسائلی می دانم که او را عقل های کوتاه و نارسای ما درک نمی کند.

و باز هاکسلی می گوید: «من از کسانی نیستم که می گویند تمام کارها از روی خیر و صلاح است، ولی من اطمینان دارم که فرمان خدایی، به تمام معنی داد و عدل است».

و همسر هاکسلی بر قبر وی سه بیت شعر نگاشته که عقیدة او از این اشعار

ص: 178


1- اطلاعاتی از او به دست نیامد (زاهد).
2- زمان دقیق آن 1860م است. این مناظره میان توماس هاکسلی و اسقف ساموئل ویلبر فورس انجام شد و عنوان آن چنین بود: «آیا علم خدا را دفن کرده است؟»(www.fa.wikipedia.org).

آشکار می شود؛ و خلاصة معنای آن اشعار این است: «مترسید ای دل های گریان! زیرا که خداوند بزرگ به دوستدار خود خواب را می بخشد؛ و هنگامی که می خواهد این خواب برای همیشه باشد، پس چه بهتر!».

بلی، پاره ای از اوقات با دانشمندان متدین مجادله می کرد و در کارهایی که مسلّماً از دیانت است خرده گیری می نمود. و این کاری است غیر آنچه ما در صدد آنیم؛ چه، ما در مقام آن هستیم که منکر خداوند بزرگ نبوده، با وجود اینکه «هاکسلی» تورات را گرامی می شمرده و می گفته که تورات یگانه کتابی است که به بشر سودمندی پاکدامنی و پرهیزکاری را می نمایاند و زیان فساد اخلاق را می رساند. و برای این کار مثال های بسیاری می زند که در روان بشر نفوذ می کند.

و باز می گوید: «من سوای تورات یک مقیاس علمی برای نگاهداری احساسات دیانتی که پایة اساسی برای روش انسان در این عصر: عصر لرزش در افکار و لغزش در کار است، نمی شناسم».

و «هاکسلی» بسیار پافشاری نمود که تورات را در محل ادارة آموزشگاه درس دهند و با شش نفر که سه نفر آنها کاتولیک بودند و به این کار رأی ندادند به مخالفت برخاست.

و «مکفرصن» (1) از او نقل کرده که «هاکسلی» از «مل» (2) پیروی کرده در اینکه هر چه از معجزات گفته شده ممکن است، هر گاه براهینی باشد که واقع شدن آنها را گواهی دهد.

و همچنین «هاکسلی» از «مل» پیروی کرده - بنا بر ظاهر نقل - در اینکه هیچ مانعی نمی باشد که آفریدگار را باز دارد از اینکه نظام جهان را تغییر دهد و آنچه را در اوست واژگون نماید، هنگامی که بخواهد.

ص: 179


1- اطلاعاتی از او به دست نیامد (زاهد).
2- اطلاعاتی از او نیافتم.
اسپنسر و اعتقاد او به توحید

اسپنسر (1) [و اعتقاد او به توحید]

اسپنسر که مادیین او را فوق العاده می ستایند و مثل دیگران علوّ مقام و بلندی مرتبة وی را در مذهب نشوء و ارتقاء می شناسند، حتی اینکه گفته اند دِماغ او مملوّ و آکنده از مذهب نشوء و ارتقاء بوده، پیش از آنکه داروین یک حرف از کتاب خود را بنویسد. و «برنارد» (2) دربارة وی چنین می گوید - با اینکه دروغ می گوید -: «اسپنسر از حیث فکر و پندار بزرگ ترین کسی است که در این کرة زمین ظهور نموده و پهناورترین فرزندان بشر از بابت خرد و عقل بوده است».

و استاد «مکوش» (3) آمریکایی از نیروی عقل او در شگفت بوده و می گفته عقل اسپنسر جبّارالعقول است.

در کتاب (4) وی خواهی دید که اسپنسر پیش بینی نموده بود آن را در بیست سال به انجام برساند، با اینکه در کمتر از چهل سال به پایان نرسید. اسپنسر در این کتاب وجود را به دو قسمت می نماید:

قسمت نخست در چیزهایی که نمی توان آنها را شناخت.

قسمت دوم در نوامیسی که می توان آنها را شناخت.

و خلاصة رأی او در قسمت نخست این است که ادراک و فکر بشر کوتاه و محدود است؛ و هر گاه به حدّ خود رسید، محال است بر او شناسایی آنچه بالا و وراء اوست؛ و در طبیعت نیرویی است که بر عقل بشر فهمیدن و درک او محال است؛ و تمام مسائلی که به واجب الوجود و علة العلل یا علت نخست یا غایت اخیر تعلق دارد به دیانت برگشت می کند. و به عبارت دیگر، به چیزهایی که به عقل بشری نتوان فهمید برگشت می شود، یا به آنچه بالا و ماوراء الطبیعه است

ص: 180


1- هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) (1820-1903م) فیلسوف انگلیسی، یکی از بزرگ ترین فیلسوفان سدة نوزدهم و از پیشتازان پوزیتیویسم. چندین کتاب دارد که مشهورترین آنها مبادئ علم الاجتماع [= مبانی جامعه شناسی] است (www.fa.wikipedia.org).
2- شاید مقصود جورج برنارد شاو باشد (زاهد).
3- اطلاعاتی از او نیافتم.
4- مرحوم مؤلف نام این کتاب را مشخص نکرده است (زاهد).

باید رجوع کرد؛ زیرا عقل بشری در مباحث خود مقید به قیدهایی است که نمی تواند آنها را حل نماید (1)؛ پس نمی تواند به حقیقت تمام موجودات برسد. و از این جهت، آنچه عقل می تواند ادراک نماید منحصر است به علل و غایات ثانویه؛ یعنی اسبابی که مستقیماً از مسبَّبات دیده می شود و در نتیجه هایی که می بینیم از آنها حاصل می گردد.

و از فلسفة اسپنسر است که تمام انواع موجودات یک تاریخی دارند که آن، زمان هایی را شامل می شود که موجودات از آنچه به عقل درک نمی شود بیرون آمده و بالاخره به آنچه به عقل درک نمی شود برمی گردد.

و به زودی خواهی شناخت که فاصلة بین این سخن و عقیدة متدینین بسیار کم است، بلکه این سخن اسپنسر اعتراف به توحید است، ولی به عبارتی سست و نادرست؛ زیرا علت نخست یا نیرویی که بر عقل بشری فهمیدن او محال است ناچار بایستی سوای نیروهای مادی و بالای جهان طبیعت بوده باشد؛ و اگر این طور نبود، بر عقل بشری فهمیدن او محال نمی بود و ممکن بود بر عقل بشری که او را درک نماید؛ همین طور که سایر نیروهای طبیعت را درک نمود.

پس ثابت شد که برتر و بالای جهان طبیعت یک وجودی هست که فکر بشر نسبت به او کوتاه و نارساست و محال است بتواند آن را درک نماید، و بالای مادیات حقیقتی است که عقل بشری به آن راه ندارد؛ و همان است علت نخست که تمام موجودات از او خلعت هستی پوشیده و از نیستی قدم در عالم هستی نهاده.

و اسپنسر در اینکه بحث از این وجود مقدس و حقیقت درخشان را به دیانت یا به ماوراء الطبیعه ارجاع نمود راه صواب را پیمود و امر را به جایگاه خود حوالت فرمود و حَکمیت در این مسأله را در اهل او قرار داد و آنچه سزاوار به مثل او بود انجام داد.

ص: 181


1- یعنی: بگشاید و از آن آزاد شود (زاهد).
داروین

و شخص داروین هم آفریدگار را انکار نمی کند و سخنان او گذشت؛ و باز هم در کتاب أصول الحیاة (1) چنین می گوید:

پاره ای از فضلا قبولی تامّ خود را اظهار می کنند به اینکه هر یک از انواع به طور استقلال آفریده شده، ولی نظر من بنا بر آنچه برایم ظاهر می شود، این است که آنچه می شناسیم از نوامیس و قوانینی که آفریدگار بر ماده قرار داده، بیشتر با گمان ما مطابقت دارد.

و بالاترین چیزی که از وی نقل شده، حیرت او در وفق دادن بین وجود آفریدگار و بین ثبوت صفت رحم و مهربانی اوست؛ و این از آن جهت است که داروین نتوانسته حِکَم و مصالحی را که در آفرینش موجودات شرور و موذی هست درک نماید، نه برای اینکه گمان می کند آفرینش آنها یا وجود آفریدگار با مذهب نشوء و ارتقاء منافات دارد.

و بحث این استاد در آن شبهه از چیزهایی است که جای سرزنش دارد؛ زیرا خود را برای مطلبی که از سنخ معلومات او نیست و وظیفه و کار او نمی باشد به زحمت انداخته؛ زیرا گره گشایی این شبهه و نظائر آن شأن علوم دیانتی و وظیفة علم ماوراء الطبیعه است، و گره های وی به آنچه داروین عمر خود را در آن مصرف داشته از گردآوردن اقسام شب پره و پروردن کبوترها و نظائر آنها (2) از آزمایش هایی که برای وی سودی ندارد جز در فلسفة نشوء و ارتقاء باز نمی شود.

واز پیشامدهای شگفت انگیز این است که شریک داروین در اکتشاف نشوء و ارتقاء - مستر «والاس» - خواسته این شبهه را دفع نماید. پس در مخالفت با وجدان واقع گردیده و با عیان و آنچه به چشم دیده می شود مخالفت می نماید و ملتزم می گردد که حیوانات متأثر نمی شوند و تألم در آنها نمی باشد.

والاس هم مثل داروین گردید در اینکه در مطلبی که از سنخ معلومات او

ص: 182


1- به نظر می رسد مقصود کتاب معروف وی منشأ انواع باشد که در عربی معاصر به أصل الأنواع معروف است (زاهد).
2- می گویند: داروین موقعی که در کشورهای متحدة آمریکا بود به این کار مشغول بود (مجد).

نیست دخالت ورزید؛ و سزاوار به آن دو این بود که برای دیگران این میدان را رها می کردند و می گفتند که برای هر علمی اهلی است و برای هر دانشی مردمانی. یا اینکه می گفتند آن طور که هاکسلی گفت: «من ایمان دارم که حکم خداوندی به تمام معنی داد و عدل است»؛ همان طور که گذشت.

و اگر می خواستم، نام دانشمندان و پیشوایان این فلسفه را یکایک می شمردم و قسمتی از سخنان ایشان را در اثبات آفریدگار توانا می نوشتم تا اینکه از ایشان کسی باقی نماند جز آنکه معنای ایمان را نمی داند یا مقتضای این فلسفه را نمی شناسد، ولی من سزاوار چنان دیدم که به همین ها که نام بردم سخن را کوتاه کنم؛ چه، آنها مردمانی هستند که این فلسفه را به ایشان نسبت می دهند و آن فلسفه بسی افتخار می نماید که به این مردان نامی نسبت دارد.

و اشخاص نامبرده کسانی هستند که نشان اختراع و اکتشاف این فلسفه را ربوده اند، و یا مردانی می باشند که به شایستگی راه پیروی ایشان را پیموده اند.

رابطة میان دین و علم

و از چیزهایی که تازگی دارد این است که یکی از مادیین خاورزمین از پیروان داروین مقاله ای می نویسد و در آن به گمان خود به متدینین پند و اندرز می دهد؛ و نمی داند که ایشان به برکت دیانت از پند و اندرز او بی نیازند.وی در آن مقاله بیان می کند که مذهب نشوء و ارتقاء با دیانت منافاتی ندارد، با اینکه متدینین خود داناترند به آنچه منافات با وی دارد یا ندارد.

در آن مقاله می گوید: «دیانت از این اندیشه ها پهناورتر است، و صلاح دیانت نمی باشد که در راه دانش بایستد و سدّ راه وی گردد» تا پایان سخنان او، که در آنها به جوش و خروش درآمده و در نقل او جز تضییع مرکب و کاغذ چیز دیگری نیست.

اما گفتار او که دیانت اوسع و پهناورتر از این اندیشه است، کلمة حقی است که از آن باطل اراده نموده، و مقصود وی، مثل پاسخ این سخن، بر خردمند گنج کاو پوشیده نیست.

ص: 183

اتفاقاً به مصلحت علم نیست که در برابر دانش بایستد!

اما این سخن او که صلاح دیانت نیست که در راه دانش بایستد و سدّ راه وی گردد، پس اگر دارای خرد و انصاف بود، می دانست که صلاح آنچه آن را دانش می نامد نیست که در راه دیانت بایستد و سدّ راه وی گردد؛ زیرا این دانشی که او می گوید - چنانچه می دانید - عقائد و آرایی است که بر استقراء ناقص بنا نهاده شده، و تعلیلاتی است که به اختلاف آراء و اَهواءْ مختلف می شود. زمانی بنا نهاده می شود؛ سپس خراب می گردد؛ و روزگاری استوار می شود؛ پس از آن نابود می گردد. بر مردم روزگاری می گذرد که آنها را زیباترین سبب پیدایش و علل اشیاء می دانند؛ پس به آنها می گروند؛ پس گویا از برای هر یک ازعللی که برای نظام آفرینش می گویند دولت و سلطنتی است که زمانی محدود بر افکار بشر حکمرانی می کند و اندیشه های دیگر را زبون می نماید و همه اتفاق می کنند که جز پذیرفتن آن چاره ای ندارند؛ و مردم گمان می کنند که او حقیقتی است که زوال نمی پذیرد و از میان نمی رود و نیروی خرد و عقل به زیباتر از آن هرگز دست نمی یابد. سپس طولی نمی کشد جز اینکه ستارة سعادتش غروب می کند و دولت آن سقوط می نماید و از میان می رود و اندیشة دیگری جلوه گری می کند و مثل افکار نخستین حکمرانی می کند تا روزگار او نیز سپری می گردد و اندیشة دیگری جایگزین او می شود.

به این قانون و نظام سکون زمین و حرکت افلاک نگاه کن و بنگر که چگونه بر دانشمندان جهان پیش از دو هزار سال حکمرانی نمود و او را از واضحاتی که ملحق به بدیهیات است می شمردند و چه اندازه کتاب در اوضاع افلاک و چگونگی آنها و شمارة تداویر و ممثلات (1) نوشتند! سپس روزگار او به سر رسید و ایام وی سپری گردید و از ارزش بیفتاد؛ و پس از آن نظام حرکت خورشید به دور

ص: 184


1- دو اصطلاح در هیئت بطلمیوسی است. «تدویر به اصطلاح علم هیئت، فلک کوچک است که میان فلک دیگر باشد. بدان که هر فلکی از افلاک هفت گانه مرکب است از چند افلاک؛ یعنی از چند اجزای مدور؛ و همة اسماء اجزا این است: ممثل و مائل و جوزهر و مدیر و خارج المرکز و حامل و تدویر». برای تفصیل بیشتر ر.ک: لغتنامة دهخدا، مدخل «تدویر» (زاهد).

زمین و حرکت سیارات به دور خورشید آغاز به جلوه نمایی کرد، ولی روزگار او به زودی تباه گردید و دوامی نکرد و نظام حرکت زمین و گردش سیارات تماماً به دور خورشید مقام وی را اشغال نمود و پسند جهانیان شد؛ و خداوند بزرگ می داند که چه فکر تازه ای جای او را می گیرد و کدام نظام جایگزین وی می شود؟!

و همچنین حرارت مرکزی زمین را تنها راهی می دانستند که برای پیدایش آتشفشان ها و پدیدآمدن زلزله ها یاد نمایند، تا اینکه «لرد کلوین» (1) ظهور نمود و علت دیگری آورد و داروین هم با او موافقت نمود.

و اگر بخواهیم تمام این نحو مسائل را شماره نماییم، از موضوع کتاب خارج می گردیم.

و تمام آنچه گفته شد رها نما و بنگر به این ماده ای که از بس او را بزرگ می شمارند خود را نسبت به او می دهند و هستی را منحصر در او می دانند و خداوند بزرگ را انکار می کنند؛ زیرا که به او ایمان دارند و برای او مخصوص ترین و بالاترین صفات خداوندی - که ازلیت و ابدیت باشد - ثابت می دارند و به اتفاق آراء او را قابل تلاشی نمی شمارند، چگونه دست تغییر روزگار به او راه یافت و در تاریخ خِرد و دانش بزرگ ترین عبرت ها گردید (2)؟! گوستاو لوبون نیز ثابت نمود که ماده متلاشی می شود و از بین می رود.

«هُبس» (3) و «مالبرانش» (4) و «تامسون» (5) ماده را به فراق جواهر فرده (6) که از او

ص: 185


1- همان ویلیام تامسون (William Thomson) (1824-1907م) ریاضیدان و فیزیکدان و مهندس بریتانیایی و یکی از پیشگامان مهم علوم طبیعی در قرن نوزده. در صفحات آغازین کتاب نظرات او بیان شد (زاهد).
2- از آنچه نقل کردیم بعضی خالی از مسامحه نیست و ممکن است بعضی از این اقوال را به بعضی دیگر برگشت داد؛ و ما تحقیق این مطالب را ان شاء الله در انتقاداتی که بر کتاب «بخنر» داریم یاد می نماییم (مؤلف).
3- در فارسی: توماس هابز (Thomas Hobbs) (در عربی جدید: توماس هوبز) (1588-1679م) فیلسوف و نظریه پرداز سیاسی انگلیسی.
4- نیکولا مالبرانش (Nicolas Malebranche) (1638-1715م) در پاریس به دنیا آمد. تحصیلات را در رشتة الهیات به اتمام رساند و کشیش شد. آثار دکارت در وی اثر گذاشت و پس از ملاقات با وی کتابی به نام پی جویی حقیقت نوشت و تلاش نمود فلسفة دکارت را با عقاید آگوستین قدیس تلفیق نماید. از دیگر آثار او می توان به رساله در طبیعت و فیض الهی، رسالة اخلاق و رسالة عشق به خداوند اشاره نمود (www.fa.wikipedia.org).
5- همان «لرد کِلوین» در صفحات پیشین از او یاد شد.
6- جمع «جوهر فرد». «جوهر فرد» اصطلاحی کلامی است و مقصود آن است که جسم در تجزیه به حدی می رسد که دیگر تجزیه نمی پذیرد. به آن جزء لا یتجزّی هم گویند (زاهد).

ترکیب یافته بود و نزد او بسیار گرامی بود مبتلا نموده و گفتند که جواهر فرده یک نوع حرکتی در اِثیر (1) یا اضطرابی در او یا حلقاتی از او است، بلکه گوستاو لوبونِ نامبرده وجود او را انکار نمود و او را گنجینة قوای بزرگی قرار داد؛ و «اسپرن دینلدز» (2) آن را خللی در انتظام دقایق اثیر پنداشت.

و در حقیقت این جماعت وجود او را آشکار کردند و از جواهر فرده که آن را می پرستیدند رو گردانیده، و به خدمتگذار او - اثیر - رو آوردند، با اینکه وجود اثیر را ابتدا برای این فرض کردند که میدان حرکت و آیینة سرتاپا نمای قوای او باشد. پس منتظر باشد اثیر روز ناگواری را که به او برسد آنچه به ماده رسید؛ چه، به زودی او را از فراز تخت مادیت و فاعلیت سرنگون می کنند و از جامة ازلیت و ابدیت برهنه می نمایند و او را با کمال سختی و شدت به سوی دار تجزیه و تلاشی می کشانند!

بلکه وجود وی را به کلی انکار می کنند - همین طور که «پوانکاره» (3) انکار نمود - و دیگری را به جای او می گمارند؛ و هر آینده ای نزدیک است.

و همین طور که به متلاشی شدن ماده حکم نمودند، جماعتی از ایشان بساطت جواهر فردة وی را انکار کردند و هر یک از جواهر فرده را مرکب از دویست هزار جزء از کهربای مثبت - سوای آنچه کهربای منفی (الکترون) در اوست - قرار دادند.

پس بایستی ماده بر بیچارگی خود بگرید و تفاوت بین دیروز و امروز خود را

ص: 186


1- «کرة نار که بالای کرة هواست. فلک الدنیا. فلک الافلاک... سایلی [= مایع] رقیق و تُنُک،بی وزن که طبق عقیدة قدما فضای فوق هوای کرة زمین را فرا گرفته است. اِتِر». ر ک: لغتنامة دهخدا، مدخل «اثیر» (زاهد).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
3- هنری پوانکاره (HenriPoincare) (1854-1912م) ریاضیدان بزرگ و فیزیکدان و فیلسوف علم فرانسوی(www.fa.wikipedia.org).

بنگرد! و اگر آنچه به ماده رسید منحصر به او بود، بر فلاسفة جدید تحمل وی دشوار نبود، «ولکنّه بنیانُ قومٍ تَهَدَّما»: ولی کاخ آرزوی طائفه ای ویران گردید. روی آوردند به آنچه در سده ها و قرن های طولانی به هم بافته بودند و او را هباءً منثوراً نمودند.

استاد «دولبر» (1) خبر مرگ علوم ایشان را به آنها رسانید و به ایشان گوشزد نمود به اینکه آنها پس از اینکه سال های طولانی در راه کمالگام زدند، هنوز همان جا که بودند ایستاده اند.

و ما سخنان او را به گوش تو می رسانیم، با اینکه کمال تأسف داریم بر ویرانی این کاخ های بلند فلسفه و قصور محکم علم که به اینها افتخار می کردند؛ و چه زمان های طولانی مباهات می نمودند به آنچه پیشینیان پرداخته بودند!

و عین عبارت او این است:

از کنجکاوی و آزمایش پاره ای از دانشمندان روشن شده که ماده به واسطة تغییراتی طبیعی که بر وی عارض می شود، در حالات مخصوصی قسمتی از ثقل خود را از دست می دهد، بدون اینکه پاره ای از دقائق خود را از کف داده باشد؛ و اگر این درست باشد، ما را به انقلاب بزرگی در علوم می کشاند.

تا آنجا که می گوید:

ثابت بودن جواهر - یعنی تغییر نکردن او در مقدار و نوع - پایة تصورات و آراء صحیحه در هر علم و مطلبی است. هرگاه این مذهب درهم شکند، می مانیم همین جا که هستیم و همان جا که در زمان قدیم بودیم.

دین نه از بین می رود و نه دگرگون می شود

ولی دیانت است آن چیزی که حقیقت درخشان او زوال نمی پذیرد و با گذشتن قرن ها و اعصار تغییر نمی یابد. پس هر حقیقتی را که اولین پیامبران خبر داد، خاتم ایشان او را مؤکد فرمود. تمام این رهبران به بودن خداوندی بزرگ و

ص: 187


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).

یگانگی ذات بی همتای او و بدیع صفات او و وجود فرشتگان و روز بازخواست و حساب و عقاب و سوای اینها از حقایقی که در ادیان وارد شده است آگهی دادند. آیا اختلافاتی که بین طبیعیین و لامذهبان می بینی، بین پیامبران هم می یابی؟! و آیا دیانت به مثل این اندیشه های نااستوار تهدید می گردد؟! یا اینکه بر وحی از خیالات داروین ترسیده می شود؟!

پس باید بداند آنکه ما را می ترساند، اینکه گیتی بر فرض آنکه بر ناموس ترقی و ارتقاء به اَضعافِ (1) آنچه در زمان گذشته پیموده است جاری شود، و دست انتخاب طبیعی (2)، طائفة سُبِرمن (3) را به ما ببخشاید، و مردمانی بیایند که نسبت بشر امروزی به ایشان نسبت میمون به انسان باشد؛ سپس آراء و اقوال ایشان بر نبرد با

ص: 188


1- جمع «ضِعف» یعنی: دو برابر. بنا بر این «اَضعاف» یعنی: چندین برابر (زاهد).
2- «انتخاب طبیعی» یا «بقاء اصلح» (Natural Selection) که از مکانیسم های کلیدی «نظریة داروین» به شمار می رود، «یعنی: محیط، کم کم جاندارانِ دارای صفات نامساعد را از میان می برد و جانداران دارای صفات مساعد را حفظ می کند... فرایندی است که در طی نسل های پیاپی، سبب شیوع آن دسته از صفات ارثی می شود که احتمال زنده ماندن و موفقیت زاد و ولد یکارگانیسم را در یک جمعیت افزایش می دهد...» (www.fa.wikipedia.org). در صفحات آتی، مرحوم مؤلف به تفصیل از انتخاب طبیعی سخن می گوید و آن را به نقد می کشد.
3- جماعتی از پیروان این فلسفه، به وسیلة انتخاب صنعتی [= یعنی انتخاب بشری در مقابل انتخاب طبیعی که طبیعت انجام می دهد] برای زیبایی نژاد بشر کوشش می کنند؛ به اینکه زناشویی را در نوابغ و مردمان نیرومند محدود کنند تا اینکه - به گمان آنها - در زمان آینده مردمانی بیایند که نسبت انسان امروز به ایشان نسبت حیوان به انسان باشد؛ و اینها را سوپر من؛ یا اَبَر انسان می نامند؛ یعنی: برتر از انسان (مؤلف). این مطلب که مرحوم مؤلف می گوید، همان «به نژادی» است که سِر فرانسیس گالتون انگلیسی طراح آن بود. «یوژنیک(eugenics) علمی است با هدف اصلاح، پرورش و گسترش نژاد انسان از طریق هم آوری های انتخابی. گالتون بر این باور بود که جامعه باید از نسل آوری و ازدواج با دیوانگان، کم استعدادها و جنایت کاران جلوگیری کند. بنا به گفتة او، یوژنیک نیز باید در زمرة عواملی باشد که به هنگام انتخاب همسر مدنظر قرار گرفته شود؛ همچون: موقعیت اجتماعی، ثروت کافی، تشابه اعتقادات. او معتقد بود که انسان ها را نیز می توان با انتخاب مصنوعی اصلاح کرد. اگر افراد بااستعدادِ قابل ملاحظه انتخاب شوند و نسل بعد از نسل به جفت گیری بپردازند، نژاد بسیار سرآمدی عاید خواهد شد. او پیشنهاد کرد که برای انتخاب زنان و مردان استثنایی جهت تولید مثل انتخابی، آزمون های هوش تهیه و تدوین شود؛ و توصیه کرد به کسانی که نمرة بالا می آورند برای ازدواج و بچه دار شدن مشوق های مالی داده شود. (خود گالتون فرزندی نداشت؛ برادرانش هم نداشتند. به ظاهر مشکل ژنتیکی بود)» (www.fa.wikipedia.org).

یک حقیقت از حقایق دیانت مجتمع گردد، گردباد جولانگاه فرو نمی نشیند جز آنکه دیانت پیروز می گردد و پندار مادیین رو به هزیمت می نهد.

علم هیچ گاه بر دین مقدم نمی شود

برای این طایفه در اختلافاتی که بین براهین یونانی و حقایق ایمانی بوَد، عبرت گاهی است اگر بفهمند؛ و مثال پربهایی اگر انصاف داشته باشند.

دیانت به ما از معراج خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله)، و اینکه مسیح با جسد شریف خود به آسمان صعود فرمود خبر می داد، و برهانِ امتناعِ پاره شدن و خَرْق افلاکْ (1) آن را از چیزهای غیر ممکن می شمرد! پس چه بسیاری از مادیین که بر دیانت به این دلیل حمله کردند و چه بسیاری از مردمان متدین که در جواب این اشکال هیچ راهی نیافتند! تا اینکه روزگار پایة این برهان را بر هم زد و ستون های ایمان را محکم تر نمود.

و همچنین وحی آسمانی به ما خبر می داد به اینکه خداوند بزرگ هفت زمین آفریده و مسلمانان در نماز خود می خواندند: «سُبحان اللهِ ربِّ السّموات السّبعِ وربِّ الأرَضینَ السَّبعِ» (چه اندازه بزرگ است خداوندی که پروردگار هفت آسمان و پروردگار هفت زمین است!)؛ و معصوم (علیه السلام) به اینها خبر می داد: «بأنّ هذه قُبّةُ أبینا آدمَ، و أنّ لِلّه مِن وراءِ هذه القبّةِ تسعةً وأربعین قُبّةً فیها خَلْقٌ لایعرفون أنّ اللهَ خلَقَ آدمَ» (2) (این آسمان پدر ما آدم است؛ و از برای خداست در بالای این آسمان چهل و نه آسمان دیگر که در آنها مخلوقاتی هستند که هنوز نمی دانند خداوند آدم را خلقت فرموده است)، و برهان عقلی آنان را می ترسانید به اینکه وجود زمینِ دیگری غیر

ص: 189


1- .مهم ترین چالش دینی با اصل «امتناع خرق و التیام افلاک»، مسألة معراج پیامبر(بود؛ چرا که به استناد ظاهر دلایل نقلی، معراج پیامبر جسمانی بوده است. به این معنی که جسم مادّی پیامبر(افلاک را شکافته و به درون آنها رفته و طبیعتاً پس از فرود، این خَرق التیام یافته است. فیلسوفان مسلمان به سبب این محذور فلسفی مدعی شدند که معراج پیامبر(روحانی و معنوی بوده است. برای تفصیل بیشتر ر.ک: شناخت نامة کلینی و الکافی، ج 4، ص 243-244 (زاهد).
2- کافی، ج 3، ص 122.

از این زمین یکی از سه محالات را در بردارد: یا خرق و التیام در افلاک لازم می آید، یا خلأ، یا کروی نبودن آسمان (1)؛ و تو ارزش این شبهه و نظائر او را امروز در بازار دانش می دانی!

و به جان خود سوگند یاد می کنم! دانش به سوی ترقی و ارتقاء یک قدم برنمی دارد، جز آنکه از دیانت حقیقت های پنهانی را کشف می کند و به او نیروی ایمان زیاده می شود.

و هر گاه کتاب های این طائفه را بررسی کنی و بر مقاله های ایشان که در مجلات انتشار می دهند اطلاع یابی، در بسیاری از اینها آنچه را که این پنددهنده - بهگمان خود - یاد کرده است خواهی دید، با آنکه دورویی و نفاق وی واضح شده است.

و همین طور که این مرد به آنچه گفته جامة پند و نصیحت را پوشانیده است و در جایگاه ناصح غیر امین ایستاده است، دیگری این سخن را سلاحی قرار می دهد که به آن دین را می ترساند.

و بعضی از ایشان بر مردمان متدین واجب می شمارند حقایقی که در دیانت ثابت شده تأویل نمایند؛ و شخص دیگری از ایشان این حقایق را بین دانش و ایمان تقسیم می کند، همین طور که کشورها بین پادشاهان تقسیم می شوند!

و در نقل این سخنان یاوه و بی ارزش و طویل در رد او، جز دلگیری شنونده و بیزاری خواننده نیست، و لکن در اینجا یک کلام کلّی یاد می کنم که آن کافی است - ان شاء الله تعالی - برای کسی که چیزی از این سخنان یا نظائر آن به او برسد؛ و می گویم:

ص: 190


1- اهل هیئت بطلمیوسی چنین معتقدند که افلاک نه گانه که محیط است به زمین و تمام جهان، قابل خرق (یعنی: پاره شدن) و التیام (یعنی: دوباره درست شدن) نیستند. همچنین معتقد هستند که خلأ - یعنی: جایی که هیچ چیز آنجا نباشد - محال است؛ و نیز آنها جهان را هم یک کرة بزرگ می دانند که فلک الافلاک بالای محیط است و مرکز او زمین باشد. همچنین گمان کرده اند که اگر زمین دیگری باشد، لازم می آید آسمان کروی نباشد (مجد).
یقینیات با آموزه های دینی مخالف نیست

در مسائلی از دانش که به براهین قطعی ثابت شده، چیزی نیست که با آنچه از ادیان صحیحه رسیده و معلوم گردیده مخالف باشد، بلکه این بخش از دانش نیرومندترین قشون دیانت است و بهترین یاران اوست؛ و با او هم قسم است که از هم جدا نگردند و چنان دوستی هستند که از یکدگر مفارقت ننمایند. پس آیا ستون های توحید جز به او استوار شده؟!و درستی و راستی پیامبران جز از او دانسته شده؟!

پس کسانی که از مادیین می خواهند بین دیانت و این قسم از دانش جدایی اندازند، آرزوی محالی نموده اند و کوشش خودرا به هدر داده اند!

ظنّیات

اما بخشی از دانش که دلیل او حدس و تخمین است، و بالاترین مراتب دلیل او نخستین مرتبة گمان است تا چه رسد یقین، خوشبخت ترین آن، چیزی است که با چیزی از ظواهر دین موافق باشد؛ و بدبخت ترین آن، چیزی است که به تکذیب انبیاء و مرسلین مبتلا گردد؛ و این فلسفه و آراء از بخش دوم است. و از این جهت به آن - به اصطلاح خودشان - «نظریة داروین» و «فرضیة داروین» گفته می شود. و به جان خود سوگند یاد می کنم این فلسفه اگر از سست ترین فرضیات نباشد، از نیرومندترین اینها نیز نخواهد بود.

پس آیا پایه و مبانی آن جز حدسیات جیولوجی، و بزرگ ترین براهین او مگر اعضای اثریه (1) یا صورت های جنینیة تزویرشده (2) است (3)؟!

ص: 191


1- «اعضاء اثریه» به قول داروین اعضایی هستند که اکنون انجام وظیفه نمی کنند و در سابق می بوده اند؛ مانند دو پستان در مردان که اکنون شیر نمی دهد (مجد). اصطلاح فارسی آن «اعضاء باقی مانده»، «اعضاء پست»، «اعضاء زائد»، «اندام های تحلیل رفته»، «بخش های تحلیل رفته»، «اندام های وستیجیال» (Vestigial Organs) است. در عربی معاصر هم به آن «الأعضاء الأثاریه» می گویند. مترجم کتاب به تبعیت از مؤلف، همه جا اعضاء اثریه آورده است. «اما منظور از این اصطلاح، اندام ها یا رفتارهایی هستند که در نیای مشترک دو یا چند گونه وجود داشته، اما در بعضی از گونه ها نقش کمرنگ تری پیدا کرده اند یا اینکه به کلی بدون استفاده شده اند. از جمله اندام وستیجیال می توان به لگن مار، آپاندیس و دندان عقل در انسان اشاره نمود. وستیجیال ها اندام در حال انحطاطی هستند که یا در دوران جنینی از بین می روند، یا بعد از تولد به مرور از بین می روند، یا با موجود باقی می مانند» (www.fa.wikipedia.org). برای توضیح بیشتر، نقل نظریة «لامارک» - پیشتاز نظریة تکامل - بجاست: «در صورت زیاد به کاربردن یک اندام، آن اندام رفته رفته تقویت می شود و شکل جدیدی مناسب با عادتی که کسب کرده، حاصل می کند. به عنوان مثال، دراز شدن گردن و پاهای زرافه به سبب استفادة زیاد از آن بوده است. از طرفی، چنانچه از یک اندام استفاده نشود، آن اندام رفته رفته تحلیل می رود و کوچک می شود تا جایی که ممکن است به کلی از میان برود. نبودِ چشم در جانداران ساکن غارهای تاریک و یا نبودِ دست و پا در مارها به همین سبب بوده است» (www.fa.wikipedia.org). در صفحات بعد فهرست کاملی از این اعضای زائد ارائه می شود (زاهد). در صفحات آتی، با تفصیل بیشتر از آن سخن خواهد رفت.
2- تزویر: جعل کردن.
3- اشاره است به اینکه «هکل» آلمانی آن را تزویر نمود و دلیل مذهب «نشوء وارتقاء» قرار داد (مؤلف).

به زودی بر سستی این ادله و نارسایی این مبانی در نظر علمی این کتاب اطلاع می یابی؛ و اینکه فلسفه ای که مبانی و ادلة او این طور باشد که به حسب آن، گردن زرافه جز به زور قحطی های سخت و گزاف گویی هایی دور از عقل بلند نگردد، چه اندازه سزاوار است که اهل این فلسفه با دین نجنگند و به صلح خشنود باشند و سلامت را غنیمت شمارند؟!

و داروین اعتراف دارد که آراء او تخمینی می باشد، بلکه می داند که به زودی فساد قسمتی از آنها روشن می شود. پس درکتاب اصل انسان (1) چنین می گوید:

اینکه بسیاری از آرایی که من اینها را شرح دادم کاملاً تخمینی است؛ و هیچ شکی ندارم در اینکه به زودی فساد و نادرستی قسمتی از آنها به برهان قوی واضح و روشن می شود، ولی من روشن کردم سبب هایی را که مرا به نگاه داشتن رأیی سوای رأی دیگر کشانیده است.

گمان داروین خطا نبوده و حدس وی درست بوده [است]؛ چه، به ما رسیده

ص: 192


1- در فارسی امروزه «تبار انسان» متداول است. عنوان انگلیسی کتاب نیز چنین است: «The Descent Of Man» (زاهد).

که فیلسوفی آلمانی که او را «فیرخو» (1) می خوانند، فلسفة داروین را رد کرده و فساد و نادرستی بسیاری از آن راثابت کرده است؛ حتی اینکه به همین جهت، جماعت بسیاری از پیروان داروین از فلسفة او برگشته اند، بر خلاف آنکه از پیروان داروین می گویند: «این مذهب شروع کرده است روز به روز ترقی کند، و شاید یک ربع قرن نگذرد که فضا از هر معارضی از بهر وی خالی گردد»!

دین نظام علت و معلول را باطل نمی داند

سپس از چیزهایی که مناسب است در اینجا گوشزد نماییم این است که از بزرگ ترین فریب و حیله های این طایفة مادیین این است که با مردمان کوتاه فکر و کم عقل گویند: «دیانت با بحث از علل اشیاء منافات دارد؛ و اینکه دین در راه علم می ایستد و سدّ راه وی می گردد؛ و اینکه متدینین برای چیزی، جز ارادة خدا هیچ سبب و علتی نمی پذیرند».

و کتب این طائفه آکنده و مملو از بیان این تهمت واضح و افترای محض است؛ و بر مثل تو پوشیده نیست که متدینین بر مادیین برتری دارند به اینکه از برای گیتی یک کردگاری باحکمت و کاردان ثابت می کنند که ماده را آفریده و از برای وی قوانین و نوامیسی قرار داده که بر او تمام اشیاء جاری می شود، به هر طوری که بخواهد و اراده فرماید؛ و تمام این نوامیس طبیعی در پیشگاه توانایی او سرافکنده و بر حسب ارادة او پیدایش یافته است.

و متدینین هرگز اسباب و علل طبیعی را انکار نمی کنند و ابداً از مرحلة اسباب طفره نمی روند و بر عقول بشر دریچه های خرد و اندیشة آن را نمی بندند.

و از سخنان بسیار مشهور نزد آنها که حتی عوام آنها به او مثل می زنند این

ص: 193


1- رودولف لودویگ کارل فیرخو (Rudolf Ludwig Karl Virchow) (1821-1903م)، پزشک، مردم شناس، آسیب شناس، تاریخدانِ پیشاتاریخ، زیست شناس (www.fa.wikipedia.org).او نظریة «منشأ انواع داروین» را به عنوان فرضیه ای ابتدائی و آزمایشی پذیرفت. جنبة عمدة انتقاد او صورت جزم گرایانة معتقدان به این نظریه بود و البته در اواخر عمر مدعی شد که شواهد علمی کافی برای پذیرش کامل این نظریه وجود ندارد. برای تفصیل بیشتر از زندگی او ر.ک: 32http://milo.mihanblog.com/post/ (زاهد).

است: «أبی اللهُ أن یجرِی الأمورَ إلاّ بأسبابها» (1)، و خداوند متعال را مسبّب الاسباب می نامند؛ و این مطلب نزد ایشان حکم آفرینش را روشن تر می کند و بر دانایی و توانایی خداوند بزرگ بهتر دلالت می نماید.

و هر گاه به اعتقاد اهل ایمان ضرری نمی زند انتقالاتی که نطفه بر حسب نوامیس ثابت خود دارد، تا آنکه نطفه، کودکی می گردد؛ سپس جوانی می شود؛ پس از آن به کهولت و پیری می رسد، پس چه زیانی برای اینها دارد انتقالاتی که ماده بر حسب نوامیسی که خداوند از برای او قرار داده می پیماید تا اینکه خورشیدی یا زمینی شود، البته اگر برهان علمی کافی بر آن باشد و اشکال و انتقادی بر آن نباشد؟!

پس این طایفه کتاب آفرینش جهان را خوب حرف به حرف بررسی کنند و علل پیدایش مخلوقات را صنف به صنف بازرسی نمایند و متدینین هم با ایشان همراهی می کنند و به آنها تعلیم می دهند، همین طور که کودکان نورس را حروف ابجد می آموزند.

در این فضای پهناور، مادیین به دو بال خیال به پرواز آیند تا آنکه از هفت آسمان بگذرندو در شناسایی اوائل کائنات قدم نهندو هر سبب و علتی که می خواهند برای آفرینش بگویند؛ و در پیش روی آنها اهل ایمان می روند و به اینها راه راست را می نمایانند و به آنها می شناسانند که این مسبَّبات بر این اسباب چگونه ترتیب یافته اند، تا اینکه تمام دوره های جیولوجی را بپیمایند، تا به هنگامی که زمین ازخورشید جداشد برسند. همان زمان که زمین چون سیارات نظیر آن، یک گلولة آتشین بود. سپس از خورشید و سایر اختران و موادی که از آنها ترکیب یافته اند و سبب حرکات آنها بحث کنند تا بحث و تحقیق ایشان به اصل جمیع اینها برسد؛ و اصل اینها به گمان مادیین ذرّات ماده یا بالاتر می باشد.در این هنگام موحد از رفیق ملحد خود می پرسد: «این ذرات به چه سبب و علتی یافت شده اند؟»، اما ملحد سببی نمی یابد که بگوید.پس موحد

ص: 194


1- کافی، ج1، ص 183.

می گوید: «نه، بلکه ایجاد شده اند». دو مرتبه موحد از ملحد می پرسد: «این ذرات برای چه ترکیب یافته اند؟» ملحد پاسخ می دهد: «به واسطة اینکه حرکت کرده اند». موحد پرسش خود را تکرار می نماید: «برای چه حرکت نموده اند؟» پس ملحد پاسخی نمی تواند بدهد و هیچ جوابی ندارد.پس در این هنگام موحد از بهر وی علت آن را بیان می نماید، اگر از برای او دلی باشد که بفهمد! و بر وی عظمت ارادة خداوندی و مسائل حقیقی از علم ماوراء الطبیعه را فرو می خواند، اگر ملحد دارای گوش شنوا باشد! تمام اینها پس از آن است که از جمیع آنچه در جهان طبیعت است فراغت یافته باشند.

یکی از مادیین در کتاب خود - پس از اینکه فلاسفه را به دو قسمت تقسیم می نماید - می گوید: «مذهب دستة نخستین (یعنی متدینین) کوشش و ترقیات عقل را نزد مرز تابش انوار خداوندی متوقف می سازد، اما مذهب دستة دوم (یعنی مادیین) به عکس اوست. جولانگاه پهناوری برای گنج کاوی علم و علما باز می گذارد».

و تو پس از اینکه آنچه را گفتیم خوب دانستی می توانی به او بگویی: ای مرد عالی از علم! متدینین نزد تابش انوار خداوندی متوقف می شوند، و لکن بعد از آنکه ملحد در ظلمات و تاریکی ماده بازمی ماند؛ همین طور که آهو در گل فرو می ماند. و مجال علم نزد متدینین پهناورتر و مقام آنها در شناسایی اسباب بلندتر است؛ چه، هنگامی که علوم طبیعیین از کار می افتد و یاوه سرایی مادیین تمام می گردد، اولِ جولانگاه دین می باشد.

و این کلام دنباله ای دارد که در بخش دوم کتاب می آید ان شاء الله تعالی.

ص: 195

فصل: دربارة اینکه انسان در خلقت خود از دیگر انواع موجودات مستقل است

آنچه از این نظرات فلسفی با دین مخالف است، بزرگ تر از همة اینها در خصوص مبدأ و پیدایش انسان است؛ زیرا آنچه محقَّق و ضروری دین حنیف اسلام است، بلکه ضروری ادیان سه گانة موسوی و عیسوی و اسلام است، این است که اصل تمام انسان ها از انسانی است که خداوند بزرگ از خاک آفریده و از زنی است که آن را نیز خدا آفریده، و آن دو پیش از آن چیزی نبوده اند: نه حیوانی بوده اند و نه گیاهی. پس نوع بشر در آفرینش از سایر انواع مستقل است.

آنچه گفتیم نزد متدینین و نزد غیر ایشان - از کسانی که مذهب آنها را شناخته باشند- ضروری است، ولی من در یکی از مجلات مقاله ای دیدم که نویسندة آن در پایان مقالة خود چنین می گوید:

مذهب نشوء و ارتقاء در حقیقت با دیانت منافات ندارد، و با فروآمدن وحی بر انسان - پس از اینکه انسان گردید - مناقض نمی باشد؛ و کسی که کلمات مجازی را که در سرشته شدن آدم از خاک و دمیدن در دِماغ اووارد شده، خوب بررسی نماید، عذر بزرگی می یابد از بهر اینکه وحی را با حقایق علمی تطبیق کند؛ چون که خداوند بزرگ دستی ندارد که به او بیافریند؛ و دهانی ندارد که به او بدمد. این باقی می ماند که این کلام مجازی می باشد، و مجاز خلاف حقیقت است و حقیقت زاییدة بحث و کاوش است؛ و بحث ما را به این نتیجه می رساند.

و این نویسنده نمی داند که اگر بر مجاز بودن یک کلمه قرینه ای باشد و حمل آن بر حقیقت ممکن نباشد، موجب نمی شود که بقیة کلام حمل بر مجاز گردد! و اگر یک کلمه مجمل باشد، علت نمی شود که تمام کلام مجمل نامیده شود! و اگر مردی آگهی دهد به این شخص - که در غیر پیشة خود دخالت می نماید - اینکه شیری دیده که تیر و کمانی در بر داشته یا نیزه ای در دست او بوده، سپس همراهی خود را با او نقل نموده و اینکه با هم به شکاررفتند و در راه خود چه دیدند و چه حیواناتی را شکار نمودند، تا اینکه بهمنزل برگشتند؛ و همچنان گفت به اندازه ای که اگر می نوشتند صد صفحه می گردید، پس آیا این شخص تمام این

ص: 196

کلمات را حمل بر مجاز می گیرد برای اینکه در کلمة نخستین قرینه بر مجاز می باشد؟! یا اینکه در جزء آن کلمات باشد که به نوکرم فرمان دادم که چه کند، و می داند که این شخص نوکری ندارد و مراد او را از لفظ نوکر نمی داند. آیا تمام کلمات را مجمل تلقی می نماید؟!

و آسان تر از آنچه گفتیم، نه، بلکه مثل آنچه گفتیم، سخنی است از یکی از نویسندگان مشهور؛ و خلاصة آن این است:

ادلة کسانی که می گویند انسان از حیوان انقلاب و پیدایش یافته، قطعی نمی باشد. پس لازم است تمسک به آنچه اکنون مسلمانان بر آن هستند؛ و اگر مطلب اینها بعد از این ثابت شد، تأویل ظواهر بر ما دشوار نمی باشد.

و نمی دانم چگونه احتمال می رود که خلاف ضروریات دیانت ثابت شود نزد کسی که به آن دین اعتقاد دارد، و چگونه او بر تأویل دلیل اقدام می کند؟! و تأویل نصوصی که بر اصل انسان دلالت می نماید آسان تر از تأویل آنچه بر ضروریات ادیان دلالت می کند، نیست.

و هر گاه مؤمن از آراء این زمان به این اندازه بترسد و از حدسیات آن به این اندازه هراسناک باشدو دل او از اینها بلرزد و هیچ راهی نیابد جز اینکه حقایق دیانتی خود را تأویل نماید، پس دست شبهات چه از یقین او باقی می گذارد و در مقابل طوفان هوی و هوس، چگونه اصول ایمان او باقی می ماند؟!

ص: 197

گفتار دوم: در اینکه قبایل بربر معترفند که اصل انسان از موجود زنده ای خاص است

توتمیسم

بدان که پیروان داروین نخستین کسانی نیستند که اصل انسان را از حیوان قرار داده اند و شرافت انسانیت را به کل لکه دار کرده اند و از بین برده اند؛ چه، قبایل وحشی بر آنها پیشی گرفته اند و هر طائفه یک حیوانی را اختیار نموده و نسبت خود رابه او داده؛ مثلاً آهو و قورباغه از حیواناتی هستند که بعضی از قبایل وحشی برای خود انتخاب نموده اند و این را «توتمیسم» می نامند.

ولی بخت و شانس چنین اقتضا کرده که آن را توتم قبائل وحشی بنامند و این را فلسفة ملل متمدن نام بنهند! و اهل توتم حق خویشاوندی را شناختند و به توتم خود احترام گذاردند و خوردن او را حرام دانستند و بر سینه های خود صورت او را نقش بستند. آن را زیب پیکر خود ساختند و کار را به جایی رسانیدند که آنها را پرستیدند، ولی پیروان فلسفة داروین قطع رحم می نمایند؛ چه، عموهای خود را می خورند و عمه های خود را سوار می شوند.

ملل وحشی توتم خود را به خود محدود کردند و دیگران را آزاد گذاشتند که هر توتمی که می خواهند برای خود اختیار نمایند، ولی ملل متمدن جمیع بشر را به این ننگ آلوده کردند.

و هرگاه شرافتی که برای بشر اثبات می کنند در خصوص خویشاوندی با میمون است، پس باید دانست که اهالی تبّت در این قسمت بر آنها پیشی گرفته و شرافت انتساب به شیطان را هم بر آن اضافه کرده اند و از تمام مردم سبقت جسته اند به اینکه شرافت دایی را با شرافت عمو توأم نموده اند؛ چه، گمان کرده اند که آنها از نژاد میمونی هستند که با شیطانی ازدواج کرده است و آن

ص: 198

شیطان را «سرنمون» (1) می نامند. آن شیطان از آن میمون آبستن شده و شش اولاد زاییده و به مجردی که از شیرخوردن بازداشته شدند و در بیشه ها ساکن گشتند، آن میمون بعد از چند سال به سوی اولاد خود برگشت، در صورتی که شمار آنها پانصد تا گردیده بود؛ و پنج قسم گندم برای اینها آورد و بر کوهی بالا رفت و گندم ها را از آنجا برای آن میمون ها انداخت. پس هر چه از آن گندم خوردند دُم آنها کوتاه تر گردید و موی آنها بنای ریختن گذاشت. سپس به نطق درآمدند و بشر گردیدند. ولی توتم ملل متمدن برتری واضحی دارد و آن این است که اقسامی از توتم های ملل متوحش را دربردارد و خویشاوندی انسان را با توتم های متباین و دور از هم اثبات می نماید.

دنبالة سخن را رها می کنم و در براهین این طایفه، بر آن روشی که برگزیده اندو این راهی که در اصل نژاد بشر رفته اند می نگریم، با نگاه کسی که تمیز دادن حق از باطل را دوست دارد و مجادلة ناپسند و یاوه سرایی را دوست ندارد.و اگر طرف ما کسی بود که سخن خود را بر پایة دلیل و برهان می نهاد و به آنچه در علم منطق مقرر است ملتزِم می بود و چیزی از آداب مناظره می دانست و مسائل واضحی که در علوم عالیه مقرر است می شناخت، می دانست احتمال برای استدلال کافی نیست و کسی که دلیل می آورد باید تمام درهای احتمال را ببندد؛ و واقع شدن به مجردِ ممکن بودن ثابت نیست؛ و می دانست که ملازمه اگر روشن و واضح نباشد، بایستی آن را روشن نمود؛ و اینکه نیافتنْ دلیل نبودن آن نیست. اگر طرف ما اینها را می دانست، نزاع ما خاتمه می یافت، یا دست کم محتاج نبودیم سخن را با او طولانی کنیم؛ چه، خطای ادله ای که می آورند از یکی از این امور که بیان شده یا نظائر آن خارج نیست؛ و این اجمال تو را در شناسایی جواب آنچه از ادلة اینها بیابی بی نیاز می کند، ولی چه کنیم با این طایفه با اینکه در میانة اوست کسی که بر ندانستن امور نامبرده اکتفا نمی کند، بلکه کتاب خود

ص: 199


1- «سَرنِمون» در لغت یعنی: نمونة اولیه. این مفهوم در روانکاوی یونگ (1875-1961م) یکی از بنیادی ترین مقولات است؛ که به نظر می رسد در اینجا منظور نیست (زاهد).

را به تمسخر و استهزاء به آنها آکنده می نماید و بی اعتنا به دانش و بدون ترس از غیرت اهل علم می گوید:

شنیدن چکش آهنگران از تمام سخن های آنان شیرین تر است و تماشای چرخ کودکان بر جوی های آب از تمام کتاب های آنها رهنماتر است. حالِ ملل نیکو نمی گردد مگر هنگامی که اجتماع کنند و این منقولات را پاره پاره نمایند. این منقولاتی که هر ملتی هنوز آن را گنج گرانبهای خود می شمارد، با اینکه در حقیقت تاریخ نادانی ننگ آور او می باشد!

و نظائر این سخن.

و دردناک تر از آن در کلام او بسیار است.و اگر نبود شرطی که در این کتاب به آن ملتزم گردیدیم،تقلب او را در این بازی به او می نمایاندیم و جواب او را به او می شنواندیم، لکن «إنّ بعضاً مِن السکوت کلام» (1).

و از کارهای شگفت انگیز او این است که مقام گذشتگان را بسیار کوچک می کند و در از بین رفتن علوم یونانیان اظهار خرسندی می نماید، با اینکه اهالی فرنگ، که این شخص چیزی از فضل و کمال جز لیسیدن کاسة آنها ندارد و هیچ بهره ای از علم جز ترجمة کلمات آنها را دارا نمی باشد، از متأسف ترین مردمان بر این گنج های گرانبهای علم و ادب هستند!

یکی از مردان راستگوی قرن گذشته نقل کرده که با مرد بزرگی از اهالی انگلستان که او را مستر «فرنکل» (2) می نامیده اند مصاحبه نموده و او بر این کتاب ها بسیار تأسف می خورده و می گفته:

متأخرین از ملت ما گر چه رسیدند به آنچه از علم و صنعت رسیدند، ولی به ده یک یونانیان نرسیدند. اگر آن کتاب ها تا این زمان مانده بود و بهمعلومات امروزی، علوم یونانیان اضافه گردیده بود، اکنون دنیا بهشتی بود که یک وجب در او یافت نمی شد مگر اینکه به اقسام فضلیت و علم معمور بود.

از این سخن و از نظائر او بگذریم و به آنچه در مقام آن بودیم برمی گردیم و

ص: 200


1- برخی اوقات سکوت هم خودْ جواب است.
2- اطلاعاتی از این شخص به دست نیامد.

می گوییم: بهتر این است که شبهات آنها را یک یک نقل نماییم و جواب هر کدام را جداگانه بدهیم.

و به کلام داروین در کتاب أصل الإنسان او که در سال 1871م منتشر ساخته است ابتدا می کنم. این کتاب تتمه و تکمیل کتابی است که در اصول اجناس (1) دارد؛ و این کتاب هنوز به دست ما نرسیده و ترجمة آنچه مناسب مقام است به دست آورده ام؛ و ما آنچه یافته ایم عیناً نقل می کنیم، تا اینکه اگر اشتباهی در نقل رخ داده باشد، بر عهدة ما نباشد.

داروین چنین می گوید:

اما نتیجه ای که اینجا به آن رسیده ام - و آن چیزی است که اکنون جماعتی از دانشمندان که صلاحیت نشر احکام صحیح را دارند به آن معتقد هستند - این است که انسان از حیوانی نشو و نما یافته که در بنیه پست تر از او بوده است؛ و ستونی که این نتیجه را بر او قرار داده ام، هرگز متزلزل نخواهد شد؛ زیرا شباهت شدیدی است بین انسان و حیوانات در نشو و نمو جنین و در آنچه قابل شماره نیست در خصوصیات ساختمان و ترکیب، چه در آنچه اهمیت بسیار یا کم دارد، و چه در اعضای اثریه که هنوز در انسان موجود است.

و نیز در معرض بودن انسان پاره ای از اوقات به خارج شدن از آنچه عادت بر آن داشت و همچنین برگشت به اصل (2)، در تمام این حقایق هیچ شکی

ص: 201


1- مقصود همان کتاب منشأ انواع است (زاهد).
2- داروین معتقد بود که تغییرات محیط زیست سبب تغییر در گونه و ظهور صفات جدید می گردد و این صفات جدیدِ به دست آمده از محیط زیست به تدریج تحت اثر شرایط محیط زیست ارثی می شوند. این تغییرات تابع قوانینی هستند؛ از جمله قانون «رجوع به اصل». رجوع به اصل به این معنی است که اختصاصات یک گونه در گونه مجاور ظهور می کند. داروین برای مثال، نوارهای سیاه رنگ روی ساق پای گونه های مختلف اسب را انتخاب می کند و ذکر می کند که روی ساق پای خران نیز معمولاً نوارهای سیاه رنگی مشاهده می گردد که بسیار شبیه نوارهای ساق پای گورخران است. با این بحث، داروین چنین نتیجه می گیرد که باید این گونه های مختلف اصل مشترکی داشته باشند؛ لذا گونه های عهد حاضر چنین صفتی را دارا می باشد و به اصل خود رجوع کرده اند (http://palaeontology.blogfa.com/post/15). معادل انگلیسی رجوع به اصل، «Atavism» است. مرحوم مصنف در متن آن را إتافیسم آورده و مرحوم مجدالعلما و صافی هم به صورت اتافیسم و اتافیسیم آورده اند.

نیست؛ و این حقایق در زمان گذشته هم شناخته شده بود، ولی دربارة اصل انسان، این حقایق اندک زمانی است که در این باره سخن می گوید.

گویا داروین می خواهد بگوید که مقدمات ادله بر تحول انسان در زمان گذشته معروف بوده، ولی استدلال به آن بر تحول انسان جز از زمان بسیار نزدیکی انجام نیافته است؛ و این نزدیک است به آنچه پیروان او می گویند: «گذشتگان به یک یک چیزها نگاه می کردند، ولی داروین به مجموع آنها نظر انداخت و فلسفة خود را از آن نتیجه گرفت».

و به زودی ایراداتی که بر این حقایق وارد است - با اینکه داروین گمان می کند شکی در آنها نمی باشد - خواهی شناخت، هنگامی که باز آنها را در سخنان خود تکرار می کند.

دلایل فلسفة نشوء و ارتقاء
دلیل اول: شمول قوانین تغییر
اشاره

[دلیل اول: شمول قوانین تغییر] (1)

باز داروین می گوید:

اکنون در براهینی که برای این مذهب تحول است می نگریم که عبارت است از:

اولاً. آن را قابلیت تغییر است: در ارتقاء انسان شرط است اینکه از برای تغییر قابل باشد، هم از حیث جسد و هم از حیث عقل؛ و اینکه فرمانبر از قوانین ارث باشد، که به مقتضای آن تغییراتی در او حادث می شود و به نسل و فرزندان او منتقل می گردد؛ و شرط است که این تغییرات مسبَّب از علل عامه ای باشد که جمیع مخلوقات زنده را فرومی گیرد؛ و جمیع این شروط کاملاً در انسان موجود است.

روشن کردن کلام او بنا بر آنچه ما می فهمیم (2) این است که برای واقع شدنِ تحول دلیل می آورد به اینکه ادعا می کند که انسان قابل تحول است و

ص: 202


1- همچنین مقایسه کنید با: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 87-92.
2- اینجا سخن شرح دهندة سخن داروین، یعنی «بخنر» است (زاهد).

شروط تحول در او جمع است. و توضیح آن این است که انسان یکی از موجودات زنده است که قابل تغییر هم می باشد و از نوامیس عمومی فرمان می برد؛ و هنگامی که قابلیت او ثابت گردید و بودن نوامیس عمومی که دیگران را تحول داده است دانسته شد، ناچار انسان را نیز تحول داده است.

پاسخ

این دلیل مبنی بر ثابت شدن نوامیس عمومی استکه داروین مذهب خود را بر آن قرار داده است؛ و به زودی در قسمت علمی خواهی دید چه اشکالاتی بر او وارد است!

و با اینکه تمام اینها را بپذیریم، باز هم درست نمی شود و بر متدینین وارد نمی آید؛ زیرا ناچار است - بنا بر مذهب خودش - یک اصلِ صاحبِ حیات برای انسان اثبات نماید که میلیون ها سال بر او گذشته باشد تا اینکه نوامیسِ کُندکار و بطیء عمل خود را به جای آورند.

و متدینین این دو شرط را قبول ندارند؛ زیرا که تو می دانی متدینین چنین اصلی را برای انسان انکار می کنند و معتقد هستند که خلقت انسان از زمان فوق العاده کوتاه تری از آنچه داروین برای تصحیح نظراتش بنا نهاده انجام شده، و مقدار تأثیر نوامیسی که داروین مذهبش را در این زمان اندک بر آن بنا نهاده، بیش از این تغییراتی که در اصناف بشر و نژادهای مختلف مشاهده می کنیم نمی باشد. بالاترین چیزی که به قابلیت تغییر ثابت می شود، امکان تحول می باشد؛ و اینکه ممکن است صورت انسانی به او یافت شود، نه اینکه ممکن نیست به سبب دیگری پیدایش یابد؛ مثل خلقت و آفریدنی که متدینین به آن معتقد هستند.

خلاصه، حکم به یافت شدن، به مجرد قابل بودن، از حکمت هایی است که بسیار تازگی دارد و از مختصات این فلسفه می باشد. مَثل کسی که به این دلیل تکیه می کند مثل کسی است که دیده آهنی به آتش سرخ شده است؛ یقین می کند که به تابش خورشید سرخ گردیده است به این دلیل که این آهن قابل است که هرگاه

ص: 203

زمانی طولانی آن را زیر اشعة خورشید بگذارند، به تابش خورشید سرخ گردد!

و چون بین قول به نوامیس تحول و بین اینکه در انسان واقع شده باشد ملازمه نیست، «ولس» [= والاس] شریک داروین در این فلسفه، تحول را در سایر حیوانات قائل می باشد، ولی آن را در انسان انکار می کند (1).

بلی، در پاره ای از مجلات است که «ولس» [= والاس] از این مطلب به تازگی برگشته و قانون نشوء و ارتقاء را شامل انسان قرار داده است. و آن مجله سخن «ولس» را نقل کرده است. و اگر همین سخن ولس دلیل آن مجله است بر آنچه گفته، معلوم می شود که کلام «ولس» را درست نفهمیده است.

دلیل دوم: تشابه انسان و دیگر موجودات
اشاره

می گوید:

دوم. تشابه واضح: بدن انسان به نظر عمومی مثل بدن حیوانات پستاندار دیگر ترکیب یافته است. مثلاً استخوان های بدن انسان نظائری در بدن میمون و خفاش و گاو دریایی دارد. این تنظیر بر عضلات و رگ و پی و شریان ها و سلول های داخلی و مغز او نیز صادق است. انسان همچنین با حیوانات دیگر در اینکه قابل واگرفتن پاره ای از بیماری ها مثل بیماری هاری و آبله و سفلیس و وبا و غیره است اشتراک دارد؛ و این از چیزهایی است که به طور قطع بر زیادی شباهت بین انسان و بین حیوانات در خون و انسجه از حیث دقتِ ترکیب و بنیه دلالت می کند. علاوه بر این، میمون به زکام و مرض حمله و التهاب روده و سهم خوردگی چشم [= تراخم] و تب مبتلا می شود و دواهای طبی در میمون همان اثری را دارد که در انسان تأثیر می گذارد.

ص: 204


1- دلیل نخست داروین و پاسخ به آن به طور خلاصه چنین است: انسان یکی از موجودات زندة جهان است. موجودات زندة جهان قابل تغییر هستند. پس انسان قابل تغییر است. پاسخ: 1. اصل تغییر در موجودات زنده، سبب تغییر بنیادین در انواع نمی شود که مثلاً در مدت زمانی محدود، یک گونه به گونة دیگر تبدیل گردد. 2. صِرف قابلیت تغییر، دلیل بر وقوع تغییر نیست؛ و شاید از همین رو «والاس» قائل به عدم تحول انسان شده، حال آنکه همو به تحول در حیوانات قائل است (به نقل از مقدمة فارسی دکتر حامد ناجی بر متن عربی کتاب، ص سی و چهار).

و از نظر شدت علاقه و میل پاره ای از اقسام میمون ها به آشامیدن چای و قهوه و مسکرات و مبتلاشدن آنها به دردهای عصبی که در اثر مستی به آن دچار می شوند معلوم می شود که میمون حتی در ذائقه و احساس نیز با انسان شباهت دارد. همچنین دانه های داخلی یا خارجی که به انسان می زند، مثل همان دانه هایی است که بر حیوانات پستاندار دیگر عارض می شود.

و بر انسان همان حیوانات حَلَمیة (1) داخلی و خارجی عارض می شود که بر حیوانات پستاندار دیگر.

تمام اینها بر شدت شباهت میان انسان و حیوانات بلندمرتبه، به خصوص میمون، در ساختمان عمومی و دقت انسجه و ترکیب شیمیایی و انس و الفت دلالت می کند.

داروین در بیان شباهت بین انسان و حیوانات سخن را طولانی نموده، و این مطلب به واسطة وضوح، نیازمند اطالة کلام نیست.

پاسخ

پیشوایان مسلمین و دانشمندان از اهل دین، آنچه را شگفت انگیزتر و نزدیک تر است به آنچه داروین قصد دارد گفته اند. مثلاً در کتاب توحیدکه امام جعفر بن محمدٍ الصادق (علیه السلام) بر مفضّل بن عمر جُعفی املاء فرموده، چنین آمده است:

در خلقت میمون و شباهت او به انسان در بسیاری از اعضا،یعنی: سر و روی و دو زانو دقت نمای؛ و همچنین احشا و امعاء او به احشاء و امعاء انسان شباهت دارد. و علاوه بر این همه،اختصاص یافته به ذهن و زیرکی که از آموزگار خود آنچه به او اشاره نماید می فهمد و بسیاری از آنچه می بیند انسان به جای می آورد تقلید می کند. حتی اینکه میمون به خلقت انسان و شمائل او و تدبیری که از خلقت او گزیده و آنچه بایستی باشد نزدیک

ص: 205


1- حیوانات حَلَمیه حیواناتی هستند که از جسم انسان یا حیوانی دیگر تغذیه می کنند؛ مانند: شپش و کک. اینها را حیوانات حَلَمیة خارجی می گویند، اما حیوانات حَلَمیة داخلی در داخل بدن انسان هستند و از آن تغذیه می کنند؛ مانند کرم روده (مجد). حیوانات حلمیه در اینجا همان انگل ها هستند (زاهد).

است؛ به طوری که عبرتی برای نفس انسان می باشد. پس بداند انسان که او از طینت چهارپایان است و از سنخ و نمونة ایشان است؛ چه، این اندازه به خلقت آنها نزدیک است؛ و اگر نبود فضیلتی که در ذهن و عقل و نطق به انسان برتری داده، انسان مثل بعضی چهارپایان بود، با اینکه درجسم میمون زیادتی های دیگری است که بین میمون و انسان فرق می گذارد؛ مثل پوزه و دم آویختة دراز و مویی که تمام جسد او را فروگرفته است. و این نمی توانست مانع میمون شود که به پایة انسان برسد، هرگاه مثل ذهن انسان و عقل و نطق او را دارا گردیده بود (1).

میمون و ویژگی آن

دَمیری (2) می گوید:

این حیوان در بیشتر حالات خود شبیه به انسان است؛ زیرا که می خندد و به وجد و طرب می آید و آواز می خواند و حکایت تقلید می کند و چیز را به دست خود برمی دارد. برای او انگشتانی است که بر سر انگشت آن ناخن است و قابل تعلیم و یاددادن می باشد؛ و با مردم مأنوس می شود و بر دو پای خود پاره ای از اوقات راه می رود؛ و از برای موی پایین چشم او مژگان می باشد؛ و هیچ حیوان دیگری سوای میمون این مزایا را دارا نمی باشد؛ پس او نظیر انسان می باشد. و بر خود زناشویی و غیرت بر ماده را لازم می داند؛ و این دو صفتی است که افتخار انسان به او می باشد (3).

(پس میمون از بسیاری از پیروان فلسفة نشوء و ارتقا که دشمن زناشویی انفرادی هستند و طریقة زناشویی حیوانی و جمعی را ترویج می کنند، بسیار باتربیت تر و بلندمرتبه تر است!)

ص: 206


1- توحید مفضل، ص 105- 106.
2- کمال الدین بن محمّد دمیری (742-808 ه) از فقهای شافعی مصر بود. وی کتاب هایی در فقه و حدیث نوشت، اما مهم ترین و مشهورترین کتابش حیاة الحیوان الکبری است که آمیزه ای است از علم و ادبیات و فلسفه و تاریخ و حدیث. این کتاب نخستین مرجع جانورشناسی در زبان عربی است و از 1069 موجود سخن گفته است (http://ar.wikipedia.org).
3- ر.ک: حیاة الحیوان الکبری، ج 2، ص 330.

و هر گاه شهوت به او زورآور شود، به دهان خود استمنا می کند؛ و مادة آنها فرزندان خود را به دوش گرفته، حمل می نمایند؛ همان طور که زن ها فرزندان خود را در آغوش می کشند (1).

تا آنجا که می گوید: «به اندازه ای میمون قابل تأدیب و تعلیم است که بر هیچ کس پوشیده نیست» (2).

هر اندازه داروین در بیان شباهت های جسمی و معنوی انسان و میمون زیاده روی کند، به پایة نویسندگان اخوان الصفا (3) نمی رسد. آنها می گویند: «جسد میمون به اندازه ای به جسم انسان شباهت دارد که روح او از روح انسان حکایت می کند» (4).

خلاصه، سزاوار بود داروین به جای بیان شباهت هایی که بین میمون و انسان است، روشن نماید چگونه این دلیل مطلب او می گردد و برهان یکی بودن اصل آن دو می شود؟! زیرا مجرد شباهت دو چیز سبب نمی شود که آن دو از یک چیز باشند یا یکی از آنها از دیگری تحول یافته باشد؛ چه در زمینْ حیوانات و گیاهانی هستند که در پاره ای خصوصیات شبیه به هم هستند، ولی در حقیقت با هم متفاوتند.

قد یبعُد الشیءُ عن شیء یشابهه *** إن السماء شبیه الماء فی الزُّرق (5)

با اینکه انسان همان طور که با پاره ای از میمون ها در چیزهایی شباهت دارد،

ص: 207


1- حیاة الحیوان الکبری، ج 2، ص 330.
2- حیاة الحیوان الکبری، ج 2، ص 330.
3- «إخوان الصفا و خُلاّن الوفا» گروهی از فیلسوفان مسلمان عرب در سدة سوم و چهارم هجری بودند که در بصره سکونت داشتند. آنان بر آن بودند که میان اعتقادات اسلامی و آموزه های فلسفی آن زمان سازگاری ایجاد کنند؛ از این رو در موضوعات مختلف همچون طبیعیات، ریاضیات، نجوم، موسیقی، فلسفه و سیاست، 52 مقاله نوشتند و آنها را «تحف إخوان الصفا» نام نهادند. برخی، این رساله ها را به مثابه دانشنامة علوم فلسفی مطرح می کنند. هدف اعلام شدة آنان «همبستگی برای رسیدن به سعادت نفس از طریق علوم پاک کنندة نفس» بود و فعالیت های آنان که تحت تأثیر فلسفة یونان و ایران و هند بودند، در راستای اثبات سازگاری میان دین و فلسفه بود (http://ar.wikipedia.org).
4- رسائل إخوان الصفا، ج 2، ص 17 (ناجی).
5- بسا می شود چیزی از چیزی که مشابه اوست دور باشد؛ آسمان با آب در کبودی شباهت دارد. شعر از ابوالعلاء معرّی است (ناجی).

همین طور با حیوانات دیگری از جهات دیگر دارای مشابهت است، بلکه شاید بتوان گفت که در حیوانات فرومایه و پست اقسامی یافت می شوند که به اندازه ای شبیه انسان هستند که نظیر آن را در حیوانات بلندپایه نتوان یافت. پس سزاوار نیست به مجرد مشابهت اعتماد نمود (1)، با اینکه بسیار روشن و واضح است که عمدة ترقی و برتری انسان و آنچه نسبت به آن سزاوار شده که نتیجة آفرینش و مقصود از زحمت طبیعت در تحولاتِبسیار خود شمرده شود، این برتری انسان به واسطة نیروهای عقلیش و توانایی او بر حل مسائل علمی است. پس بهتر به قیاس این بود که بر شباهت های نفسانی تکیه می کرد نه جسمانی؛ و میمون گرچه از شباهت های نفسانی هم بی نصیب نیست، ولی در حیوانات دیگر بسا می شود که زیرکی و شباهت های نفسانی دیگری یافت می گردد که بر میمون هم برتری دارد؛ و حکایت هایی که در این باب نقل شده بسیار است.

و بس است برای ما آنچه روزنامه ها از «حنا النبیه» اسب «هرگون اوسنین» (2) نقل می کنند که این اسب چیزهایی را می داند که قسمتی از افراد بشر از آن عاجزند، تا چه رسد به میمون ها! مثلاً جمع و تفریق و چیزهای دیگری را می داند.

استاد مشهور «کوفیه» (3) می گوید: «ادراک و شعور میمون مقدار کمی بیشتر از سگ است».

ممکن است انسان به میمون تبدیل شود، اما بر عکس آن نمی شود

بر فرض که قبول کنیم لازمة شباهتْ تحول است، چگونه لازم می آید که انسان از حیوانی که میمون از آن نشأت گرفته تغییر یافته باشد؟! شاید پاره ای از انسان ها تنزل یافته اند و میمون شده اند. و این مطلبی است که قرآن مجید به آن

ص: 208


1- این باب نیازمند تفصیل بیشتر است که لازمة آن استقراء و بیان شواهد متعدد است، اما متأسفانه منابع لازم را در اختیار ندارم؛ از این رو هر کس بتواند این بیان مجمل را تفصیل دهد، سپاسگزار اویم و از خداوند برای او درخواست پاداش دارم (مؤلف).
2- از این شخص و اسبش اطلاعاتی نیافتم (زاهد).
3- ژرژ کوویه (Georges Cuvier) (در عربی معاصر: جورج کوفییه) (1769- 1832م) زیست شناس سوئیسی و بنیان گذار دیرینه شناسی است. او یکی از سرسخت ترین دشمنان «لامارک» در خصوص نظریة تطور بود (http://ar.wikipedia.org).

تصریح فرموده و مسلمانان به آن اعتقاد دارند (1).

و این مطلب - یعنی اینکه انسان تحول یافته و میمون شده باشد (نه مسخی که قرآن به آن تصریح فرموده است) - حتی بر مبانی فلسفة نشوء و ارتقاء هم ممکن می باشد؛ زیرا انتخاب طبیعی همیشه ارتقاء را نتیجه نمی دهد، بلکه گاهی به تنزل و انحطاط منجر می شود؛ همان طور که در خرس خاکستری و حیوانات دیگر که فعلاً هستند مشاهده شده و در مذهب داروین به تفصیل از آن سخن رفته است.پس شاید طایفه ای از بشر در محیطی واقع شدند که اقتضا می کرد در کوه ها و غارها سکونت گزینند و بر شاخه های بلند درختان بالا روند تا از میوه ها بچینند و با حیوانات دشمن خود با دندان هایشان بجنگند و نظائر اینها. در نتیجه ایستاده راه رفتن را رها کردند و ناچار شدند پا را به جای دست برگزینند. سخن گفتن و حرف زدن را رها کردند؛ چون که به آن نیازمند نبودند.و این عاداتو اخلاق به ارث به فرزندان آنها منتقل شد و ناتوانان از آنها نابود شدند و به واسطة انتخاب، نیرومندان آنها و آنهایی که می توانستند مشکلات این محیط را تحمل کنند باقی ماندند. و اینها کسانی بودند که موهایی داشتند که آنها را از سرما حفظ نماید و دمی داشتند که از آنها حشرات موذی را دور کند. پس این طائفة بشر بعد از گذشت قرن ها میمون گردیدند. پس میمون در آن هنگام انسانی است که انحطاط یافته، نه اینکه انسان حیوانی باشد که ترقی یافته باشد!

و شاید خوانندة گرامی مرا سرزنش نماید و مورد ملامت قرار دهد و بگوید: صفحات دانش بالاتر است از اینکه در آن این خرافات نوشته شود؛ و عمر گران مایه عزیزتر است که به آن این مزخرفات خوانده گردد، من می گویم: اعتراض شما وارد است، ولی من دنبالة این سخن را رها نمی کنم و در همین جاده ای که این فلاسفه راه رفته اند قدم می زنم. خوب دقت کن به آنچه از موسیو «دوبی» (2) نقل می کنم تا بنگری که بالاترین فرق بین من و او این است که او از

ص: 209


1- اشاره به آیة شریفة «كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِینَ» سورة بقره (2)، 65.
2- از این شخص اطلاعاتی نیافتم.

میمون انسان درست کرده و من از انسان میمون ساخته ام.

کِلانا عالِمٌ بالتُّرَّهات (1)

تباین انواع بر اختلاف اصل انواع دلالت دارد

در اینجا دو اصل است که هم منکران تحول و هم کسانی که به آن قائلند به این دو اصل اعتراف دارند؛ و آن دو، اصل تشابه و تباین است. همان طور که قائلان به تطور می توانند به تشابه استدلال کنند و آن را دلیل یکی بودن اصل انسان و میمون بدانند که بعداً این دو از هم جدا شده اند، همچنین متدینین هم می توانند قضیه را عکس کنند و تباین را دلیل اختلاف اصل قرار دهند و تشابه را عارض بر آن بدانند (2).

دلیل سوم: دربارة یکی بودن منشأ موجودات
اشاره

می گوید:

سوم. تشابه جنین ها: انسان از تخمک کوچکی که یک جزء از 125 جزء قیراط (3) است پیدا می شود. این تخمک در هیچ چیز از تخمک حیوانات دیگر اختلافی ندارد و جنین انسان در اوائل پیدایش شاید بتوان گفت فرقی با جنین سایر حیوانات مهره دار ندارد. پس از آن اختلاف پیدا می شود و اندام های بدن ظاهر می گردد. در این هنگام پاهای مارمولک و چهار پای

ص: 210


1- مصراعی از یک شعر قدیمی. مصراع نخست چنین است: «اُری عَینَی ما لم تَرأَیاه/کِلانا عالِمٌ بالتُّرَّهات». به چشمانم آنچه را ندیده است نشان می دهم/و البته هر دو ما از این مزخرفات آگاهیم (زاهد).
2- به عبارت دیگر، در نظریة تکامل، بر اساس تشابه انواع حکم شده است که انواع منشأ واحد دارند و تباینی که میان آنهاست عارضی است. در اینجا چه بسا بتوان گفت: تباین اصل است و تشابه انواع عارضی. به این معنی که تباین بین موجودات دلیل بر اختلاف اصل و منشأ آنهاست و تشابه موجود میان آنها عارضی است (برگرفته از مقدمة فارسی دکتر حامد ناجی بر متن عربی کتاب، صفحة سی و چهار و سی و پنج).
3- به انگلیسی: Carat. هر قیراط تقریباً 2/0 گرم است (فرهنگ معین، مدخل «قیراط»). در عبارت عربی آمده است: «نحو جزء من 125 من القیراط». به نظر می رسد منظور یک صد و بیست و پنجم قیراط باشد. والله اعلم (زاهد).

حیوانات پستاندار و بال های پرندگان و دو دست و دو پای انسان از یک صورت اصلی در تمام اینها پدید می آید. و فرق بین جنین میمون و جنین انسان ظاهر نمی شود مگر در زمان اواخر نشو و نما. در این هنگام جنین میمون و جنین انسان مساوی هستند و این تساوی سبب متفاوت بودن آنها از جنین سگ است.

از این مطلب نتیجه گرفته می شود که انسان در چگونگی نشو و نمای خود با سگ و پرندگان و قورباغه و ماهی اختلافی ندارد و مثل حیواناتی است که پست تر از او هستند. در زمان های آخر رشد جنین، تفاوت میان جنین انسان و میمون بسیار کمتر از تفاوت میان خود میمون و انسان است.

ما دوست نداریم داروین را تکذیب کنیم، ولی می گوییم که «هکل» - چنان که سابقاً نوشتیم - این صورت های جنینی را تزویر نموده و از خود درآورده و مذهب خود را بر آن بنا نهاده؛ سپس کذب او ظاهر گردید و مفتضح شد و به این رسوایی اعتراف نمود (1)در اینجا این حکایت را از کتاب الرسالة الراعویة فی الدین

ص: 211


1- داروین عقیده داشت که قوی ترین دلائل تأیید کنندة فرضیه اش را می توان از علم «جنین شناسی» گرفت؛ و از آنجا که خود وی این علم را نمی دانست، بر کارهای زیست شناس آلمانی «ارنست هکل» در این زمینه، اتکا کرد. او (ارنست هکل) تصاویر جنین های انواع گوناگونی ازحیوانات مهره دار را کشیده بود تا وانمود کند این جنین ها در مراحل ابتدائیشان با همدیگر تقریباً مطابقت دارند و در جریان نموّشان از همدیگر تفاوت پیدا می کنند. داروین این تصاویر ارنست هکل را برای خود صددرصد قانع کننده یافته بود، اما این از بدترین تقلب ها بود؛ زیرا دانشمندان زیست شناسی از بیش از یک قرن بدین سو می دانند که جنین های مهره داران هرگز با رسم های ارنست هکل شباهت ندارند. هکل در زندگیش با انتقادهای مستمری از دانشمندان معاصرش مواجه شد و در حیاتش او را به تقلب و جعل کاری متهم کردند. درسال 1997 دانشمند زیست شناس انگلیسی مایکل ریچاردسن و یک هیئت جهانی از دانشمندان، رسم های ارنست هکل را با تصاویر حقیقی جنین های مهره داران مقایسه کردند و قاطعانه ثابت کردند که رسم ها و تصاویر ساختة دست هکل جعلی و تقلبی و تحریف حقایق هستند. رسم های هکل از ناحیة دیگری نیز گمراه کننده هستند. بدین شرح که داروین فرضیة خود را بر این اعتقاد بنا نهاد که مراحل ابتدائی تحول جنین ها بیشتر با همدیگر مشابهت دارند، تا بدین ترتیب ثابت سازد که موجودات زنده همه دارای اصل مشترک هستند، اما در رسم های هکل، مراحل بسیار ابتدائی جنین های حیوانات مهره دار که تفاوت زیادی با هم دارند، از نظر انداخته شده و مراحل متوسط آنها که شباهت بیشتری دارند ترسیم شده است! درسال 1976 دانشمند جنین شناس «ولیم بالارد» نوشت: «تنها از طریق دلیل تراشی های محیلانه و بازی با الفاظ و انتخاب شخصی غیر علمیِ ادله می توان حقایق طبیعی را تغییرداد و ادعا کرد که مراحل ابتدائی جنین های انواع گوناگون مهره داران با همدیگر بیش از مرحلة تکمیل نمویشان شباهت دارند». به نقل از: http://www.subheomid.com/index.php?article_id=.1219

و العلمانیة نوشتة «فریدیانو جیانینی» (1) نمایندة رسولی (2) شهرستان حلب نقل می کنیم؛ و البته چون طولانی بود آن را به اختصار می آوریم:

«ارنست هکل» در کشور آلمان نشو و نما یافت و قریب نیم قرن استاد علوم طبیعی در دانشکدة «ایینا» (3) بود. به واسطة انتشار مؤلَّفات او بین عموم مردم، برای مادیین اروپا مثل پدر روحانی گردید.

«جیانینی» در دنباله پس از اینکه از قول «هکل» نقل می کند که انسان به تدریج و کم کم از حیوانات فرومایه تطور می یابد، می افزاید: بزرگ ترین دلیلی که برای اثبات مذهب خود آورده مجموعه ای از صورت های بزرگ شده است که نشان می دهد چگونه نطفة حیوانی در احشاء مادران آنها ترقی متوالی می کند؛ سپس در این صورت ها نطفة انسانی ظاهر می گردد. در این صورت ها نطفة انسانی ابتداءً به ساده ترین هیئت حیوانی ظاهر می شود، و به تدریج به هیئت های کامل تر و کامل تری می رسد تا به هیئت بشری منتهی می گردد؛ و چون که به گمان استاد دانشکدة ایینا، تغییرات و تقلبات جنین، مطابق با تغییراتی که در زمان های سابق با گذشتن قرن ها در اقسام حیوانات مختلفه انجام یافته است انجام می یابد، وی معتقد شده که انسان با تغییرات متوالی از مادة اولیة بدون شکل تغییر می یابد؛ سپس کم کم رشد می کند و از حیوانات گذشته تا انواع عالیه مانند میمون شروع به تحول یافتن کرده است تا اینکه به نوع انسانی منتهی گردیده است.

ص: 212


1- از این شخص اطلاعاتی نیافتم.
2- «رسولی» لقب کشیش اعزامی به منطقه برای تبلیغ مسیحیت است (زاهد).
3- امروزه دانشگاه «یینا» یا «ینا» گفته می شود. از قدیمی ترین و مشهورترین دانشگاه های آلمان است که به سال 1558م در شهر ینا واقع در ایالت تورینگن آلمان بنا شده است. در سال 1934 نام آن به دانشگاه «فریدریک شیلر» (Friedrich-Schiller-Universität Jena) تغییر یافت. وی یکی از استادان بنام این دانشگاه بود (http://en.wikipedia.org).

با اینکه جمعی از دانشمندان در آلمان و غیر آلمان از امثال «پراس» (1) پس از اینکه دقت نمودند در این صورت ها که «هکل» به آنها استدلال نموده، دریافتند که تمام آنها درست نیست، بلکه بعضی از آنها تزویر شده و «هکل» از خود درآورده تا آن حلقه هایی را که در سلسلة مورد نظرش ناقص است تکمیل نماید.

موقعی که خبر این تزویر علمی بین عموم مردم منتشر شد، «هکل» استاد دانشکدة «بانا» (2) به جوش و خروش درآمد و کسانی که به او این اتهام را وارد کرده بودند تهدید کرد که از دست آنها شکایت می کند. مریدان او خشنود شدند، ولی آتش خشم و غضب این مرد چیزی نگذشت که خاموش گردید؛ زیرا دوری جست از اینکه وقت دادگاه را تضییع کند؛ چون دید ناچار است به حقیقت اعتراف نماید. آنگاه عذرهای متعدد آورد و اعتراف کرد که برخی از این تصاویر تحریف شده اند و اظهار داشت این تحریف برای مذهب نشوء و ارتقاء لازم بوده است؛ و این چنین برای همیشه شهرت و شرافت هکل نزد دانشمندان از بین رفت.

دانشمند نامی «پولس» (3) دربارة کتاب أسرار الکون (4) که مشهورترین مصنفات هکل است چنین گفته است:

من این کتاب را به شرمساری و خجالتی که نتوان وصف نمود خواندم؛ زیرا فکر کردم که علوم فلسفی بین ملت ما به چه پایه ای از پستی و انحطاط رسیده است! و برای آلمانی ها ننگ است که کتابی مثل این کتاب را چاپ کنند یا بخرند یا بخوانند.

ص: 213


1- از این شخص اطلاعاتی نیافتم، تنها اینکه همة سایت های عربی که حکایت عکس های جعلی ارنست هکل را آورده اند، گفته اند: دکتر بر اِس.
2- این نام را در میان دانشگاه های آلمان نیافتم (زاهد).
3- از این شخص اطلاعاتی نیافتم.
4- نام آلمانی کتاب Die Welträthsel و نام انگلیسی آن The Ridle of the Universe است که نخستین بار در سال 1901م چاپ شده است. ترجمة آن به فارسی «معماهای هستی» است (http://en.wikipedia.org).
پاسخ

این تزویر از چیزهایی است که بسی انتشار یافت و صفحات مجلات و ستون های روزنامه ها را به خود اختصاص داد؛ و من بر چندین مقاله اطلاع یافتم که مادیین نوشته بودند و برای او عذرتراشی کرده بودند. در میان آنها مقالة مفصلی بود که خود «هکل» نوشته بود. بدین ترتیب، این مرد با آن همه شدت خشم و غضب، خود در آن مقاله به این سیه کاری اعتراف می کند - همان طور که نویسندة کتاب نامبرده نوشته - ولی می گوید ناچار بوده چنین تزویری انجام بدهد! و این جای تعجب است.وی می گوید که در این جنایت در حق دانش و خیانت در علم، تنها نیست، بلکه بسیاری از فلاسفه با او شریکند؛ و این عجیب تر است! و با این اعتراف گناه خود را بر گردن متدینین می اندازد و می گوید که این حیله از جانب کلیسا می باشد.

و نمی دانم چرا گناه کلیسا می باشد بعد از اینکه خود او اقدام به زیان خود کرد و به این تبه کاری اعتراف کرد و برای چه انکار نکرد تا برای عذرتراشی میدان پهناوری بهر پیروان او باقی بماندو طرفداران «مونیسم» (1) هر ارزان و گرانی را در راه یاری او ارزانی دارند؟!

نمونه هایی از جعلیات

ما اینجا قسمتی از مقالة «هکل» را که به تاریخ 24 دسامبر 1908م نوشته است نقل می کنیم:

من برای اینکه کشمکش و نزاع در این مسأله خاتمه یابد، اعتراف می کنم که شمار کمی از صورت های جنین - نزدیک به شش یا هشت درصد - بی اصل است یا تزویر شده؛ چنان که دکتر «براس» (2) آن را تزویر می شمارد؛ و

ص: 214


1- مقصود از «مونیسم» وحدت موجودات است؛ یعنی: موجودی غیر از طبیعت نیست، مقابل «دوالیسم» که مراد این است که موجودات بر دو قسمند: طبیعت و مافوق طبیعت (مؤلف). معادل فارسی آن «یگانه انگاری» یا «وحدت گرایی» است (زاهد).
2- ر.ک: پاورقی صفحة پیشین.

این در جاهایی بوده که مواد مورد نظر برای تحقیق کامل نبوده یا تصویر آنها ناقص بوده است، به گونه ای کهتحقیق کننده یا صورت بردارنده که حلقه های این تطور را در کنار هم قرار دهد، میان آنها را با حلقه های فرضی پر کند».

وی در ادامه می افزاید:

بعد از این اعتراف لازم است خود را نابودشده و هلاک شده بدانم، ولی مرا تسلیت می دهد اینکه در پهلوی خودم در جایگاه متهمان، صدها نفر از شرکای خودم را در آن گناه می بینم؛ و بین آنها شمار بسیاری از فلاسفه می باشند که در آزمایش های علمی به آنها اتکا می شود؛ و همچنین دیگرانی مانند دانشمندان علم الأحیاء [= بیولوژیست ها]؛ زیرا بسیاری از صورت هایی که علم أبنیة الأحیاء (1) و علم تشریح [= کالبدشناسی] و علم اَنسِجَه [= بافت شناسی] و علم الأجِنَّه [= جنین شناسی] منتشر می کنند، مثل صورت های تزویر شدة من هستند و با آن هیچ اختلافی ندارد (2).

و من نمی فهمم چگونه پراس[= پر اس] آنچه را که «هکل» به جای آورده تزویر نشمرده است، با اینکه او می دانست - همین طور که دیگران می دانند - که هیچ تزویری بدتر و واضح تر از آنچه این مرد به جای آورده نمی باشد؟! زیرا عمداً صورت هایی را که ابداً حقیقت نداشته است انتشار داده و ادعا نموده که آنها عین واقع می باشد، تا اینکه به آن، مذهب بی پایه و سست خود را در تسلسلْ محکم نماید. و مردم آن را فراگرفتند و دانشمندان بر آن اعتماد نمودند؛ همین طور که نوشته شده در مقاله ای که آن را روزنامة الأخبار به عنوان «فضیحة فیلسوف» انتشار داده است.

پس «هکل» با این کار ننگین خود دانشمندان را به اشتباه انداخت و به

ص: 215


1- نفهمیدم چه علمی است؟ به نظر می آید زیست شناسی باشد. والله أعلم (زاهد).
2- نشانی این گفتار هکل در منابع خارجی: Francis Hitching, The Neck of the Giraffe: Where Darwin Went Wrong, New York: Ticknor and Fields 1982, p. 204. به نقل از:(http://antishobhat.blogspot.com/2012/10/blog-post_26.html).

گمراهی سوق داد؛ و اگر مردمان متدین نبودند و یکی از جمعیت های دیانتی یعنی «جمعیت کپلر» (1) کوشش ننموده بود، این لکة زشت بر روی زیبای علم باقی می ماند و در مقابل آن، افکار بشر سر فرود می آورد؛ چه، آن را یکی از حقایق بی چون و چرا می گرفتند. پس خداوند دین را از جانب علم پاداش نیک دهد! زیرا که علم - همین طور که یکی از مردمان با انصاف گفته - در صومعه ها نگاهداری شده و بر دست کشیش ها انتشار یافته است و هم ایشان نگاهبان مرزهای او از تزویر هستند؛ و برای «هکل» هیچ سودی ندارد آنچه ادعا می نماید. پس حکم «هکل» در قانون علم و آیین دانش این است که او را دو حدّ بزنند: یکی حدّ تزویر در علم و یکی حدّ تهمت بر دانشمندان، مگر اینکه شهودی بیاورد بر راستی آنچه به آنها نسبت می دهد. پس حدّ دوم را از خود دفع نماید و حدّ اول بر او و بر این فلاسفه واجب شود.

همچنین برای وی هیچ سودی ندارد آنچه ادعا می نماید از اینکه به این تزویر ناچار شده؛ زیرا که اگر مقصودی جز تمام کردن حلقات نداشت، سزاوار چنین بود که بین صورت های خیالی و حقیقی نشانی بگذارد و صورت های فرضی را از واقعی تمیز دهد و این علامت را به هر خواننده ای روشن نماید. در این صورت ادعای ناچاری او قبول می شد و از عواقب وخیم تزویر آسوده می ماند، که کوچک ترین اثر آن برای «هکل» رسوایی همیشگی است.

و نیز او را ناچار نمودند که از استادی دانشگاه «بانا» استعفا دهد (2)، بعد از اینکه سی سال در آن سِمَت معلمی داشت.

و چنین گمان می کنم که سخن را طولانی نمودیم، ولی ناچار بودیم که از حقیقت دیانتی و شرافت انسانی دفاع نماییم؛ و اگر برای این نبود، بر ما در آیین دانش واجب بود که این کار را به رو نیاوریم و کوشش کنیم که آن را پوشیده

ص: 216


1- انجمنی دینی که برای مبارزه با انجمن الحادی مونیسم، که «هکل» در آلمان تأسیس کرد، ایجاد شد (مؤلف).
2- این سخن بر اساس اظهارات صاحب مقالة پیش گفته «فضیحة فیلسوف» است، و گرنه خود «هکل» در مقاله ای اظهار داشته که خودش از استادی دانشگاه نامبرده استعفا داده؛ و این مطلبی است که هر معزولی اظهار می دارد (مجد).

بداریم. و ما به مقام نخستین «هکل» می نگریم و او را معذور دانسته و سرزنش نمی نماییم (1).

چرا سرزنش می کنند مردم فیلسوفی را که به وظیفة خود عمل نموده و به موجب فلسفة خود قدم برداشته است (2)؟! او را قانون خودپرستی و حب ذات به تزویر برانگیخت؛ پس تزویر نمود در جایی که گمان زیان نمی برد. نمی دانست که دکتر «پراس» [= پر اس] او را نگاهبانی می کند و «جمعیت کپلر» حرکات وی را مراقبت می نماید.

البته دشمن های هکل مثل دکتر «پراس»[= پر اس] و دیگران، در این صورت ها تزویرهای شنیع دیگری را هم به او نسبت می دهند، ولی ما آنها را ننوشتیم و «هکل» آنها را انکار می کند؛ و خداوند بهتر می داند.

تکمیل پاسخ

برمی گردیم به کلام از این استدلال و می گوییم: این صورت ها بر فرض اینکه ثابت گردد، هیچ وجهی ندارد که به او استدلال شود مگر برای قیاس و سنجش بین تغییرهای نوع و تغییرهای فرد در حالت خاص؛ و این از سست ترین و بی مزه ترین قیاس ها می باشد، ولی من دیدم در یک مقاله که اختیار شده از کتاب «گُلفت لا کونت» (3) که: از حقیقت هایی که در علم الحیاة [= بیولوژی] ثابت شده، این است که فرد در نموّ خود دوره هایی را طی می کند که نوع آن، آن دوره ها را طی کرده است. پس مراجعه کردم به آنچه در دسترس داشتم از کتب فیزیولوژی مثل اصول دکتر یوحنّا و رتبات که ترجمه ای از کتاب دکتر کرکس و باکر (4)

ص: 217


1- از این عبارات، صفای نفس و پاکی طینت و بی غرضی مرحوم ابوالمجد معلوم می شود. علیه شآبیب الرحمة و الغفران! (زاهد).
2- این اجمالی است از آنچه ان شاء الله در بخش دوم به تفصیل خواهی دانست که بنا بر مذهب غُلات مادیین - که یکی از آنها «هکل» است - معقول نیست بودن مانعی از کارهای زشت مگر ترس زیان فقط (مؤلف).
3- در متن عربی «جولف لاکونت» آمده است. به نظر می رسد وی ژوزف لاکنته (Joseph LeConte) (1823-1901م) فیزیکدان و زمین شناس آمریکایی باشد.
4- اطلاعاتی از این اشخاص و کتاب اصول نیافتم (زاهد).

می باشد، و ذکری از این حقیقت در آن نیافتم. و در کتب بیولوجیا هم جز یک ادعای بی دلیل ذکری ندیدم. و اگر ملازمة بین نشوء و نموّ افراد و انواع تمام شود و صحیح باشد، لازم می آید تمام مراتب حیوانات را شامل شود و به تعداد انواعی که پیشتر از آن به وجود آمده است در حیوانات منتقل شود و به ترتیبی که در مرتبة نخست یافت شده از آن ترقی کند، حال آنکه هیچ کدام از این امور سه گانه مطابق واقع نمی باشد:

1- زیرا که این اقتداء (اقتداء افراد به انواع) به حیواناتی اختصاص دارد که از تخم (1) تولد می یابند (2) نه موجوداتی که از غنچه سر برمی آورند؛

2- در حیواناتی که از تخم تولد می یابند،همة آنها از نظر سلسله مراتب تامّ نیستند، بلکه گاهی ناقصند و گاهی هم در ترتیب آنها اختلال پدید می آید؛ مثلاً می بینیم حیوانی از درجه ای به درجة دیگر منتقل می شود و درجات بسیاری را که بین آنهاست رها می کند. و مصداق این در جمیع طوائف حیوانات به ویژه حیوانات بلندمرتبه بسیار می باشد.

3- گاهی پیش می افتد؛ سپس متأخر می شود؛ دو مرتبه پیش می افتد (3).

ص: 218


1- در اینجا منظور همان تخمک است نه تخم پرنده. تخمک یاخته ای که پس از ترکیب با اسپرم، هستة اولیة جنین را تشکیل می دهد. تخمک گامت ماده است که درون تخمدان جاندار ماده قرارگرفته و پس از بارورسازی به یاختة تخم تبدیل می شود. بارورسازی عبارت است از ترکیب گامت ماده با گامت نر یا اسپرم (http://fa.wikipedia.org).
2- اصل عبارت عربی چنین است: «لأن هذا الاقتفاء - اقتفاء الأفراد للأنواع - مختصّ بالحیوانات التی تتولد عن البیض، دون الحیوانات التی تتوالد بالتَّبَرعُم». مؤلف در اینجا کلمة «تَبَرعُم» را آورده است. این کلمه یعنی: غنچه دار شدن. مرحوم مترجم بخش دوم عبارت را ترجمه نکرده است. طبیعتاً این گیاهان هستند که از غنچه سر برمی آورند نه حیوانات؛ بنابراین منظور از «الحیوانات التی تتوالد بالتبرعم»، گیاهان هستند، اما از سوی دیگر، تعبیر به «حیوان» برای گیاه امری عجیب است. معمول آن است که «الأحیاء» یعنی: جانداران یا موجودات زنده گفته شود. و در بالا نیز به همین صورت ترجمه شد (زاهد). عبارت بالا نخستین دلیل بر این است که صرف مشابهت در رشد، دلیل بر یکسانی نیست؛ زیرا اولاً. این مشابهت تنها در حیوانات دیده می شود نه نباتات (برگرفته از مقدمة فارسی دکتر حامد ناجی بر متن عربی کتاب، ص سی و پنج).
3- به عبارت دیگر، توالی رشد در تخمک موجودات بر یک گونه نیست و چه بسا مثلاً یک حیوان یکی از مراتب را در مرحلة دوم رشد خود طی کند و دیگری در مرحلة چهارم (برگرفته از مقدمة فارسی دکتر حامد ناجی بر متن عربی کتاب، ص سی و پنج).

تمام این مراتب را مشروحاً استاد «مارشال» (1) در سخنرانی خود که در «انجمن پیشرفت علوم بریتانیا» (2) به سال 1890 ایراد نموده، بیان کرده است.

و عجیب آنکه دو حیوان را می بینی که از یک نوع هستند و در یک پایه از نردبان ترقی می باشند، با وجود این، جنین یکی از آنها به صورتی ترقی می کند و جنین آن یکی به صورت دیگری ترقی می نماید. مثلاً قورباغه های معمولی ابتدا شنا می کنند و دارای دماغ می باشند، ولی در آمریکا نوعی از آنها هستند که در نشو و نمو خود این طور نمی باشند.

کسی که می خواهد برای سخنان «هکل» که تو را از آن آگاه کردیم - که می گوید: صفاتی که قوام نوع به اوست بعضی از آنها ارثی (3) می باشد و بعضی

ص: 219


1- از این شخص اطلاعاتی نیافتم.
2- به عربی: «الجمعیة الملكیة لتقدم العلوم» به انگلیسی: «The Royal Society of London for Improving Natural Knowledge» و در فارسی: «انجمن سلطنتی لندن برای پیشرفت دانش طبیعی» که به تلخیص «انجمن سلطنتی» یا «جامعة سلطنتی» (به انگلیسی: Royal Society) نامیده می شود (www.wikipedia.org)، پس از اتحاد انگلستان، به دست چارلز یکم و در سال 1660 در لندن برپا شد و عنوان نخستین انجمن علمی جهان را یدک می کشد. حدود چهار سده جوان تر از «ربع رشیدی» رشیدالدین فضل الله همدانی است. اندیشة تأسیس انجمن سلطنتی بریتانیا در یکی از نشست های دانشمندان و فیلسوفان در سال 1660 میلادی شکل گرفت و این اندیشه با فرمان چارلز دوم در پانزدهم ژوئیه 1662 رسمیت پیدا کرد. در ابتدا عضویت انجمن شرایط خاصی نداشت، اما از سال 1848 تنها کسانی به عضویت پذیرفته می شوند که دانشمند و شاغل شغل علمی باشند. انجمن دارای اعضای داخلی وخارجی است. تعداد اعضای خارجی که بیشتر از اهالی ایرلند و کشورهای مشترک المنافع اند تقریباً یک دهم اعضای داخلی است. این انجمن مجموعاً در حدود 1300 عضو دارد. ادارة امور انجمن به عهدة یک شورای 21 نفره و هیأت مدیرة 5 نفره است که از سوی مجمع سالانه انجمن انتخاب می شوند و مدت مدیریتشان دو سال است. «انجمن سلطنتی بریتانیا» مثل آکادمی های علومِ بسیاری از کشورها به راه های مناسب تر توسعه و پیشرفت علم، بهبود امر آموزش و پرورش، انتشار کتب و مجلات و اعطای جایزه به صاحبان آثار ممتاز علمی می پردازد و به مبادلات علمی و همکاری با دانشمندان و مجامع علمی کشورهای دیگر اهتمام دارد www.loghatnameh.org.
3- یعنی: همان صفات ژنتیکی. کلمة وراثت در این کتاب هم معنای عام دارد و شامل هر چیزی است که از فردی به فرد بعد از خود منتقل می شود، هم به معنای وراثتی است که از مباحث علم ژنتیک است (زاهد).

کسبی، و گمان می کند که صفات ارثی را فرد در نموّ خود بر آن می گذرد، ولی صفات کسبی (1) قابل زوال می باشد و فرد آن را رها می کند - تعلیلی بیاورد، پس باید بداند که تعلیل خود را بر لب پرتگاهی عمیق بنا کرده و بر پایة متزلزلی بنا نهاده است. و مواضع اشتباه این نظریه را که از نظر علمی غلط است ان شاء الله نشان خواهیم داد.

به علاوه یکی از نوامیس وراثت که هکل بر آنچه داروین یاد نموده زیاد کرده این است که هر چه صفات اکتسابی در نسل های مختلف تکرار شود، انتقال آنها آسان تر است؛ همان طوری که در تربیت گل ها و میوه ها مشاهده می شود.

در عین حال این علت را برای تمام اختلافاتِ گذشته نتوان علت گرفت، و گرنه پس چرا افراد یک نوع با هم اختلاف دارند؟ و آیا معقول است یک صفت معین برای یک فرد ارثی باشد و برای فرد دیگر اکتسابی؟!

و کسی که برای مطلب نامبرده علت می آورد که جنین تمام حیوانات به ویژه حیوانات بلندمرتبه میل دارند که راه نشو و نمای خود را کوتاه تر نمایند؛ چون که فرصت ندارند که تمام درجات را یک به یک بپیمایند، این شخص یا شخصی که در بالا اشاره کردیم مشترکند در اینکه از تمام اموری که سابقاً یاد نمودیم چشم پوشیده اند، ولی این شخص مزیتی دارد و آن این است که چیزی می گوید که هیچ کس نمی فهمد و هیچ گرهی از معضلات علم نمی گشاید، بلکه مشکلاتی می افزاید! و ما نمی فهمیم چه امری جنین ها را به این تعجیل وادار می کند و چه معنایی از این شتاب دارند و کدام کس این توانایی را به آنها بخشوده که کاری کنند که مردمان کهن سال و کارآزموده از آن عاجزند و بزرگان علم و فلسفه از عهدة آن کار برنمی آیند؟!- چه، جنین با این کار مخالفت می کند با حقیقتی که در علم الحیاة [= بیولوژی]ثابت و محقق می باشد - و چرا این قدرت را بعد از ولادت ندارد و نمی تواند طریق نموّ خود را مختصر کند و به یک بار از شیرخوارگی خود را به کهولت و پیری برساند؟! و چرا جنین ها اتفاق نمی کنند

ص: 220


1- مقصود از «صفات اکتسابی» صفاتی است که از سازش با محیط، در جاندار پدید می آید (زاهد).

بر اینکه مراحل معینی را یک جا رها کنند یا ادغام نمایند، در نتیجه برخی از آنها آنچه را که جنین های دیگر به تدریج می پیمایند ادغام نمایند یا یک جا رها کنند؟! قانونی که این اندازه اختلاف دارد و تنها بر حیواناتی که از تخم تولد می یابند فرمانروایی دارد - با اینکه حیواناتی که از تخم تولد می یابند نیز به او اعتنایی ندارند، بلکه گاهی پیش می افتند و گاهی تأخر می جویند و یا درجات را در هم می آمیزند یا یک جا رها می کنند و جز به این تعلیلات نارسا التیام نمی پذیرند - هرآینه سزاوار است از او به شگفت افتد و به حال او رقّت نمایند، نه اینکه به او استدلال کنند و بر او اعتماد نمایند!

سپس این سؤال باقی می ماند که چه عواملی موجب این تحولات پی در پی شده است؟ زیرا که معقول نیست همان عواملی باشد که در انواع توهم نمودند؛ چه در یک تخمْ موجودات زندة کامل و بسیاری نیست که برای آنها غذا کم باشد و برای زیستن و بقاء خود کشمکش و نبرد نمایند و آنها که بیشتر قابل زیستن است باقی بمانند! ولادت های پی در پی هم نیست که از آن تشابهات و تباینات حادث گردد. و هر گاه صورت های پی در پی ممکن است از غیر از عواملی که یاد کردند حادث شود، پس چه داعی باقی می ماند که آنها را در انواعْ به تکلف درست نمایند؟!

و هر گاه در جهان آفرینش عواملی سوای آن عواملی که یاد کردند موجود می باشد که عین فعل آنها را به جای می آورد، پس دیگر چه احتیاجی به آنها می باشد و به چه سببی در بین تمام این عوامل خصوص آنها معین می شود؟!

دلیل چهارم: وجود اعضای زائد
اشاره

[باز داروین] می گوید (1):

چهارم. اعضای اثریه (2): جسم هیچ فردی از افراد حیوانات عالیه - که از جملة

ص: 221


1- مقایسه کنید با: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 101 (ناجی).
2- چنان که در صفحات آغازین آمد، «اعضاء اثریه» به قول داروین اعضایی هستند که اکنون انجام وظیفه نمی کنند و در سابق می بوده اند؛ مانند دو پستان در مردان که اکنون شیر نمی دهد. اصطلاح فارسی آن «اعضای بازمانده»، «اعضای پست»، «اعضای زائد»، «اندام های تحلیل رفته»، «بخش های تحلیل رفته»، «اندام های وستیجیال» است. مترجم کتاب به تبعیت از مؤلف، همه جا اعضاء اثریه آورده است. «اثر» نیز چنان که معلوم است، به معنای آن چیزی است که برجامانده است (زاهد). اما اندام هایی که به عنوان اندام اثریه/زائد/وستیجیال نام برده اند عبارت است از: 1) ارگان ومرونازال یا ارگان جاكوبسون كه حفره ای است در پل های بینی دو سمت، با گیرنده های شیمیایی كه در انسان عملكردی ندارند. در جانوران پست تر، وظیفة درك مادة شیمیایی فرومون را بر عهده دارند؛ 2) عضلات خارجی گوش: سه عضله هستند كه در بخش خارجی گوش واقع شده اند و در سایر حیوانات نظیر خرگوش ها و سگ ها وظیفة حركت مستقلانة گوش از سر را بر عهده دارند، اما انسان ها هنوز دارای آن هستند و توسط این عضلات است كه بعضی از افراد می توانند گوششان را تكان دهند؛ 3) دندان عقل: در انسان های اولیه كه مقادیر زیادی از گیاهان را جهت به دست آوردن انرژی مصرف می كردند، داشتن یك جفت اضافه دندان آسیا در هر فك مفید به نظر می رسید، اما در انسان های امروزی كه انواعی از غذاها را مصرف می كنند، زیاد ضروری به نظر نمی آید؛ 4) دندة گردنی: حدود یك درصد از مردم یك جفت دندة اضافی در بالای دنده های خود (در بخش گردن) دارند كه به نظر می رسد باقی مانده از اجداد خزندة ما باشد. این دنده می تواند در این افراد مشكلات عروقی یا عصبی ایجاد كند؛ 5) پلك سوم: در اكثر پرندگان و پستانداران یك لایة محافظ به عنوان پلك سوم بر روی چشمشان وجود دارد كه وظیفة حفاظت از چشم و خروج شن ریزه و گرد و غبار را از چشم بر عهده دارد. باقی ماندة این پلك در انسان به صورت یك چین نازك در گوشة داخلی چشم وجود دارد؛ 6) تكمه یا نقطة داروین: اگر لبة خارجی لالة گوش خود را لمس كنید، به یك برجستگی برمی خورید كه به دكمة داروین مشهور است. در حیواناتی نظیر خرگوش این تكمه در انتهای گوش ها قرار دارد و وظیفة فوكوس صداهای دور را بر عهده دارد؛ 7) عضلة زیر ترقوه: عضلة كوچكی كه در زیر شانه قرار دارد و از دندة اول به ترقوه كشیده شده است؛ و در صورتی برای انسان مفید بود كه هنوز بر روی چهار پا راه می رفت. البته بعضی از افراد این عضله را ندارند و بعضی نیز یك جفت از آن را دارند؛ 8) عضلة پالماریس(خیاطه): عضلة بلند و نازكی كه از زانو به كمر كشیده شده و 89% مردم دارای این عضله هستند. این عضله در جانوران پست تر در آویزان شدن و بالا رفتن از درخت بسیار مهم است. جراحان معمولاً این عضله را در جراحی های ترمیمی عضلات برداشته و از آن استفاده می كنند؛ 9) عضلات صاف كنندة مو:در بسیاری از جانوران این عضلات كه در قاعدة مو های بدن واقع شده اند وظیفة سیخ كردن موها را در هنگام بروز خطر دارند تا جانور بتواند از آن برای ترساندن مهاجم استفاده كند؛ 10) زائدة آپاندیس: یك لولة عضلانی باریك در رودة بزرگ كه باقی ماندة بخشی از رودة جانوران است كه وظیفة هضم سلولز غذا (گیاهان) را بر عهده داشته است، اما در انسان بیشتر حاوی گلبول های سفید و غدد لنفاوی است؛ 11) دندة سیزدهم: در شامپانزه ها و گوریل ها 13 جفت دنده وجود دارد، در حالی كه در انسان ها 12جفت. اما 8% مردم دارای جفت دندة سیزدهم هستند كه به نظر نمی رسد عملكردی را در آنها ایفا كند؛ 12. عضلة كف پا: به نظر می رسد در جانوران پست تر وظیفة چنگ زدن و قلاب كردن پاها به شاخه ها را بر عهده داشته است، اما در انسان كمی كف پاها را به پایین خم می كند. در 9% مردم این عضله وجود ندارد؛ 13) انگشت پنجم پا: در پریمات ها و پستاندارانِ پست تر، انگشتان پا وظیفة چنگ زدن و آویزان شدن از شاخه ها را بر عهده داشته است، اما انسان ها به انگشتان بزرگ پا نیاز دارند تا بتوانند با آنها ایستاده و راه بروند و تعادل خود را حفظ كنند؛ لذا به نظر می رسد انگشت پنجم نقش اصلی را در این مورد ایفا نكند؛ 14) عضلة هرمی (پیرامیدال): حدود 20% از افراد، این عضلة مثلثی كوچك و شبیه كیسه را كه در استخوان شرمگاهی (پوبیس) است ندارند. به نظر می رسد این عضله باقی مانده ای از كیسه در جانوران كیسه دار باشد؛ 15) استخوان دنبالچه (كوكسیس): مجموعة چند مهرة به هم جوش خوردة كوچك كه در انتهای ستون مهره ها واقع شده و در پستانداران دیگر رشدیافته تر است (دم) و وظیفة حفظ تعادل و ارتباط را بر عهده دارد، اما در انسان نقشی را بر عهده ندارد؛ 16) سینوس های اطراف بینی: به نظر می رسد در انسان های نخستین این سینوس ها سرشار از مخاط بویایی بوده تا به این ترتیب حس بویایی آنها را تقویت كرده، آنها را از خطرات حفظ كند، اما نقش آنها در انسان امروزی شكل دهی به صورت، گرم كردن هوای ورودی به ریه ها و سبك تر شدن سر می باشد. التهاب این سینوس ها باعث سینوزیت می شود. ر.ک: http://masoumesch.ir/hschool.

ص: 222

آنها انسان می باشد - از بودن اعضای بازمانده در او خالی نمی باشد؛ مثل دو پستانی که در سینة مرد می باشد و دندانی که زیر لثة حیوانات نشخوارکننده موجود می باشد. این اعضا و آنچه را به آن شباهت دارد «اعضای اثریه» می خوانند؛ چون که برای صاحبان خود اکنون هیچ سود و نفعی ندارد؛ و این از چیزهایی است که دلالت می کند که این اعضا تحت احوال کنونی نشو و نما نیافته اند. و این اعضا زیاد تغییر می کنند؛ چون هیچ نفعی ندارند.

و بر این مطلب مترتب می شود اینکه انتخاب طبیعی در آنها هیچ اثری ندارد و این اعضا بسیاری از اوقات پنهان می شوند.

و از چیزهایی که سزاوار اهمیت می باشد این است که این اعضا قابلیت دارند که در اوقات مختلف به مقتضای قانون «برگشت به اصل» دوباره ظاهر شوند. و چنین به نظر می رسد که نخستین سبب در اینکه این اعضا، اثریه گردیده اند این

ص: 223

است که آنها را در زمانی که به آنها احتیاج بوده به کار وانداشته و استعمال نکرده اند. و اینکه ما می گوییم آنها را استعمال نکرده اند، منحصر به کمی کار عضلات نیست، بلکه شامل کمی رسیدن خون به آنها هم هست. نیز کمتر به آن نیاز افتاده است تا حیوان متحمل فشار شود و آن را حفظ کند. همچنین عوامل دیگر که عمل خاص این اعضا را تقلیل می دهد.

این بازمانده ها از طریق ارث به نسل های بعدی می رسد و ظهور آنها هم در همان مدتی است که در افراد اولیه ظهور کرده است.

داروین و پیروان او کلام را در «اعضای اثریه» طولانی نموده و امر او را بسیار بزرگ شمرده اند و برای آن علم مستقلی وضع نموده اند و آن علم را هکل «دستبلوجی» (1) نامیده اند. البته برخی از آنها اهمیت اعضای بازمانده را بسیار می دانند و بعضی کم می شمارند و پاره ای از ایشان بعضی از اعضا را حتماً اعضای بازمانده می پندارند و بعضی از ایشان به طور احتمال آنها را از اعضای بازمانده یاد می کنند؛ و ما ان شاء الله یک حرف اساسی می گوییم و تمام خوانندگان گرامی را دعوت می کنیم که در آن دقت فرمایند و حکم ایشان را قبول داریم، به شرط آنکه انصاف را شیوة خود سازند و بی انصافی را از خود دور نمایند. سپس جواب از استدلال به اعضای بازمانده را در همان محل بحث که انسان باشد ذکر می کنیم.

علوم معاصر به صورت قاطع برخی از اعضا را بازمانده تلقی نمی کنند

یکی از واضحاتی که هیچ کس در آن شک ندارد این است که علم فیسیولوجیا یعنی علم الحیاة (2)- که یکی از مهم ترین مباحث آن شناسایی وظایف

ص: 224


1- چنین علمی را پیدا نکردم. مرحوم مؤلف در صفحات بعد از آن به «دستولوجیا» تعبیر می کند. آنچه هست، اینکه داروین برای اعضا و اندام های زائد، عبارت «وستیجیال» را به کار برده است. این کلمه یعنی: ردّ پا (زاهد).
2- «فیزیولوژی یا کاراندام شناسی (واژة برگزیدة فرهنگستان زبان فارسی) دانش عملکرد سامانه های زنده است و یکی از مهم ترین شاخه های زیست شناسی (بیولوژی) است که به مطالعة اعمال حیاتی موجود زنده، اندام ها، بافت ها،سلول ها و عناصر سلول می پردازد... فیزیولوژی همچنین یکی از دانش های پایه ای در پزشکی است که ارتباطی تنگاتنگ با دانش کالبدشناسی (آناتومی) دارد» (http://fa.wikipedia.org). بنابراین فیزیولوژی همان علم زیست شناسی (علم الحیاة) نیست، بلکه زیرشاخة آن است (زاهد).

اعضاست - بشر تمام مسائل آن را به یک بار فرانگرفته، بلکه ابتدا به بعض واضحات آن آشنا شده؛ سپس به ارتقاء تدریجی، مسائل بیشتری را آموخته تا اکنون به این مرتبة عالیه و درجة راقیه رسیده است.

و هیچ شک و شبهه ای نیست که بر نوع بشر (جز آن کسانی که خداوند متعال به آنها شرافت داده و ایشان را پیامبر کرده و به آنها وحی فرموده است) زمان ها گذشته که از منافع اعضا هیچ نمی دانسته اند جز منفعت دو چشم خود که با آن می نگریسته اند و دو دست خود که با آنها می جنگیدند و دو پای خود که به توسط آنها راه می رفتند و نظائر این از منافع اعضائی که به حس می آید؛ و چون «علم تشریح» ناقص بوده و هنوز کامل نشده بود، بدون شک بشر در آن هنگام نمی دانسته قلبی هم هست که از بزرگ ترین اعضای حیوانات عالیه است، چه رسد به دانستن منفعت بسیار زیاد آن! و از دریچه های آن نیز آگاه نبودند، چه رسد به دانستن منافع آنها! با این همه، اگر هم از قلب شناختی می یافتند، بدون شک آن را از از اعضای اثریه می شمردند. و بر فرض اینکه کسی برای قلب نفعی قائل بود، باز معروف ترین منافع آن را نمی دانست، تا آنکه «هاروی» (1) دَوَران دم (گردش خون در اعضا را) اکتشاف نمود و بشر را به بزرگ ترین منافع قلب آشنا کرد. بنابراین، در آن هنگام بدون شک دامنة موضوع علم دستولوجیا (علم اعضای زائده) از تمام علوم وسیع تر بوده؛ چه، بیشتر اعضای انسان، بلکه تمام اعضای انسان را - جز چند عضو که نفع آن محسوس بوده - فرو می گرفته است.

و هر چه علوم بشر ترقی می نمود، موضوع علم دستولوجیا تنگ تر می گردید و اعضا فوج فوج از آن خارج می گردیدند و به سوی علم فیسیولوجیا رانده می شدند، تا اکنون که برای علم دستولوجیا این چند عضوی که داروین نام برده باقی مانده است،با اینکه داروین هم در زائده بودن بسیاری از این اعضا شک دارد و چند عضوی که نام نبرده هم مثل آنهاست، یا اینکه بیش از آنها قابل تردید است.

ص: 225


1- ویلیام هاروی (William Harvey) (1578-1657م) طبیب بزرگ و زیست شناس انگلیسی بود که برای نخستین بار گردش خون در بدن را کشف و تشریح کرد که خون از طریق قلب پمپاژ می شود (http://fa.wikipedia.org).

این در صورتی است که چشم بپوشیم از آنچه به موقع خود یادآور می شویم، از اینکه منافع بسیاری از همین اعضا نزد دانشمندان روشن شده و منافع بزرگ آن معلوم گردیده است. آیا انسان که ظن و بلکه یقین دارد این شمار کم از اعضا که از اعضای زائده می دانند مثل سایر اعضای انسان دارای منافع بسیاری هستند و واقعاً وظایف مهمی بر عهده دارند - اگر چه بشر چگونگی آن را نداند، همان طوری که گذشتگان وظائف بیشتر اعضا را نمی دانستند - آیا انسان بهتر نیست کوشش کند که وظائف این اعضا را بشناسد و جدّ و جهد نماید که پردة جهل را از آن بردارد و وظیفة مقدس خود را که کامل کردن علم می باشد تا آنجا که می تواند انجام دهد؛ همان طوری که علمای گذشته کردند؛ و هر گاه موفق نشد، بگوید که وظیفة آن مجهول می باشد یا هنوز دانسته نشده و کشف نگردیده است؛ همان طوری که محققان از گذشتگان کردند، بلکه علمای عصر کنونی نیز چنین کنند؟! این بهتر است یا اینکه یقین کند که تمام این اعضا از زمانی که انسان حیوان بوده باقی مانده و اکنون هیچ وظیفه و کاری را انجام نمی دهد و عضو زائد و بی فایده می باشد، و در جایی که مکرّمان شرافتمند خود را به زحمت انداخته اند آسوده گردد؟!

و از خوشبختی فیسیولوجیا این است که علم دستولوجیا دیرتر ظهور یافت تا مباحث نفیسة علم فیسیولوجیا اکتشاف شد، و گرنه این احتمال (زائده بودن اعضا) همت بشر را سست می کرد و این مباحث نفیسه از دست می رفت و هر چه علم فیزیولوژی از دست می داد، غنیمت این علم می گردید که استاد «ایینا» آن را شرافت داد و زحمت نام نهادن آن را بر خود نهاد!

و بر کسی که علم الحیاة را بداند واضح می باشد که وظیفة بسیاری از اعضا بر دانشمندان اروپا مجهول بود و جز در همین ایام نزدیک به زمان ما با وظایف آنها آشنایی نیافتند. و در کشور ما چنین شایع است که فوائد کبد تا اواسط قرن گذشته بر دانشمندان باختر مجهول بود و فوائد آن را نمی دانستند؛ و اگر این مطلب شایع هم درست نباشد، باز هیچ شک و شبهه ای نمی باشد که فائدة بسیاری از اعضا هنوز محل بحث است که آراء علما در آنها با هم اختلاف دارد،

ص: 226

ولی هیچ کدام از ایشان نمی گویند که آنها اعضای زائده و بی فایده می باشند؛ چه، این مطلب با عقل سلیم که خالی از شبهه باشدمنافات دارد، با اینکه ما گر چه با این قوم مسامحه کنیم و این قصه را که بین جمیع عقلا مسلّم است که عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود (نیافتنْ دلیل نبودن نیست) گوشزد آنها ننماییم و بر رخ آنها نکشیم و قبول کنیم که این اعضا اکنون هیچ نفعی ندارد، ولی به کدام دلیل قبول کنیم که این اعضا در انسان پیش از آنکه ارتقا یابد انجام وظیفه می کرده و اکنون لاغر شده و بیکاره شده، چون در حالت کنونی وظائف خود را از دست داده است؟ و چرا ابتدای نشوءِ اعضای مهمی برای تحولات انسانی که بعد از این می آید نباشد؟! چه، ظاهر است اعضائی که حیوانات در حال ترقی خود به آن محتاج می شوند، به یک بار و بدون سابقه پیدایش نمی یابد، بلکه پیدا می شود و به تدریج تکمیل می گردد تا اینکه قابل آن شود که وظایف خود را به موقع معین انجام دهد. مثلاً دو پستان حیوانات پستاندار و چهار دست و پای چهارپایان بنا بر اصول این فلسفه به یک بار و دفعةً واحده پیدایش نیافته، بلکه در یکی از دوره های بسیار قدیمی پیدا شده و با گذشتن میلیون ها سال به تدریج تکمیل گردیده تا به منتهای رشد خود رسیده و توانسته است انجام وظیفه کند.

و معلوم است که این اعضا در زمان های گذشته و ادوار سابقه اعضای اثری و زائده شمرده می شده؛ بنا بر این، این اشخاصی که می گویند ساختمان بدن انسان دارای نقص است چه جوابی دارند بدهند؟

و آنان که یقین دارند این اعضا در زمان های گذشته انجام وظیفه می کرده است، هر گاه طرفایشان قصه را عکس نموده و ادعا نماید که این اعضا ابتدای نشو و نموّ اعضائی است که بشر در ادوار آینده به آن محتاج می گردد و به مذهب خود ایشان - که قیاس نوع به فرد باشد، همین طور که در استدلال آنها دیدی - تمسک جوید و حال پستان مردان را مثل حال پستان زنان قرار دهد؛ پس همین طوری که دو پستان دختر اول ظاهر می شود، سپس به تدریج نموّ می کند؛ و مادامی که دختر به سن بلوغ نرسیده نمود پستان او ناقص می باشد - بلکه

ص: 227

پستان او عضو زائدی می باشد؛ چون که هیچ وظیفه و کاری را انجام نمی دهد - سپس تکمیل می گردد و انجام وظیفه می کند،پستان مردان نیز همین گونه باشد که هنگامی که مردان به سرحد کمال می رسند، وظائفش کامل خواهد شد، چه جوابی می توانند بدهند؟!

و هیچ نفعی برای ایشان ندارد آنچه داروین در جواب این اشکال می گوید از اینکه بعض افراد این اعضا در بعض اقسام حیوانات انجام وظیفه می کند؛ زیرا که ممکن است که حیوانات بلندمرتبه محتاج عضوی باشند که حیوانات پست هم به آن عضو احتیاج دارند، ولی حیوانات متوسط از آن بی نیازند.

و نیز ممکن است قسمی از انواع حیوانات پست محتاج باشد به آنچه حیوانات دیگر مخصوصاً هنگام ترقی خود به آن محتاج هستند.

و شاید در همان حلقاتی که داروین ترتیب داده شواهدی بر آنچه گفتیم موجود باشد. پس هر که بخواهد بدان جا رجوع نموده و تتبع نماید.

شبهه ای در موضوع مورد بحث

و شاید اعتراض کننده ای بگوید: آنچه یاد نمودی گر چه در منع اثری بودن این اعضا سودمند است، ولی مبتنی بر اصل نحوی است که تو بدان قائل نیستی و التزامی است به نشوء و ارتقاء انسان در آینده که از آن لازم می آید در زمان گذشته نیز واقع گردیده باشد؛ چه، فرق گزاردن در نشوء بین زمان گذشته و آینده اگر محال نباشد، یقیناً دور از عقل است.

پاسخ

ولی این اعتراض کننده غفلت دارد از روشی که ما در این کتاب بر آن سیر می کنیم، از اینکه اصول این طائفه را بازاء خودشان بر هم می زنیم و آراء آنها را به اصول ایشان باطل می نماییم، با اینکه ما بر این مماشات با طرف می توانیم کلام خود را تغییر دهیم و به جای جملة «اعضائی که بشر در تحولات آینده به آن

ص: 228

محتاج می گردد» بگوییم: «اعضائی که بشر در حالات آینده بدان نیازمند می شود».

و جواب را این طور بیان می کنیم که نوع انسان در زمان آینده محتاج این اعضا می شود، با اینکه وصف انسانیت برای او باقی مانده و صورت نوعیة او تبدیل نمی یابد (1)و قبول می کنیم که این نحو تغیرات هم در زمان های گذشته واقع گردیده است؛ چه، آنچه ما از ضروریات دین می دانیم این است که انسان انسان خلقت شده و نسل او هم همیشه انسان خواهد ماند، ولی این تغییراتِ کمِ ناچیز که مضرّ به صورت نوعیه نمی باشد از چیزهایی است که واقع نشدن آن را دیانت به ما اعلام نداشته، بلکه شاید در دیانت شواهدی باشد که این نحو تغییرات واقع گردیده باشد.

و همین طوری که به صورت نوعیة انسان ضرر نمی زند آنچه در بسیاری از افراد او مشاهده می کنیم از اینکه عدد انگشتان بعضی از افراد زیادتر از معمول است یا کمتر از این می باشد، همین طور به صورت نوعیة انسان امثال این تغییرات ضرر نمی زند. و اگر چند سر داشتن و اشتراک برخی اعضا میان دو شخص چسبیده به هم و مانند این گونه شواذّ طبیعت و انواع خلقت های عجیبی که اینان بیشتر از همة مردم آگاه به آن هستند و اشتیاق به بررسی آنها دارند، به اینکه اسم انسان بر آنها صدق کند ضرری نمی زند، به طریق اولی زائده بودن در عضلات سر و وجود زوائد در دندان ها و تغییرات جزئی مانند اینها نیز به انسان بودن ضرر نمی زند. آنچه را گفتیم خوب تدبّر کن، می بینی - ان شاء الله - واضح است.

توضیح مطلب به شکل دیگر

[توضیح مطلب به شکل دیگر] (2)

با تأمل در این مسأله، بابی دیگر در پاسخ به این اعضاء زائد باز می شود. توضیح آنکه بالاترین چیزی که اینان ثابت کردند این بود که این اعضا قبلاً در

ص: 229


1- به عبارت دیگر، حقیقت موجود به صورت نوعیة آن است، حال با قدری کاستی و زیادگی در موجود، این موجود از حقیقت خود خارج نمی گردد؛ لذا زائد شدن یک عضو دلیل بر تبدل نوع نمی گردد (برگرفته از مقدمة فارسی دکتر حامد ناجی بر متن عربی کتاب، ص سی و شش).
2- از اینجا به بعد ترجمة ویراستار است.

انسان ها کارآیی داشتند و انسان ها به آنها نیاز داشتند، اما اکنون بی نیاز از آنند. این مسأله حتی بنا بر مبانی آنها دلیل بر این نیست که انسان قبلاً حیوان بوده است؛ زیرا بی تردید انسانی که بنا به اعتقاد آنان سابقه ای دیرین دارد، در فضاهای گوناگون زندگی کرده و وسائل زندگی او مراحل زیادی را پشت سر گذاشته است: پیش از آگاهی از فن آسیا کردن و آشپزی نیاز به دندان های زیاد داشته است؛ و چون نمی دانسته چگونه خانه بسازد، ناچار بوده با حرارت خورشید مبارزه کند؛ از این رو به پلکی دیگر نیازمند بوده تا در برابر زیادی نور خورشید به او کمک کند. همچنین پیش از ساخت سلاح، روش حفظ او از حیوانات درنده منحصر در فرار بوده است؛ از این رو به نیروی فراوان در عضلات پا نیاز داشته است. همین سخن دربارة دیگر اعضائی هم که اینان ذکر می کنند جاری است. سپس انسان بعد از پیشرفت تمدنیش و به کار بستن نیروهای طبیعت و آگاهیش از نرم کردن غذا با پختن آن و ساختن خانه و سلاح های قوی، از این اعضا بی نیاز شد. در نتیجه دست حکمت الهی که این اعضا را هنگام نیازمندی انسان به آنها آفریده بود، این اعضا را از میان برداشت. سبحان الله! چه آفریننده ای! چقدر حکمتش بزرگ و قدرتش سترگ است و چقدر از مصالح آفریده هایش آگاه و نسبت به آنان دلسوز است!

پاسخ کسی که می گوید انسان در اصل خنثی/ بی جنسیت بوده است

به علاوه ایناندربارة پستان مردان، یاوه ای دیگر هم گفته اند و انحرافی دیگر نیز از قوانین شرایع دارند؛ و آن این است که انسان در اصل خنثی بوده است؛ یعنی تک تک انسان ها - مرد و زن - در اصل جنسیت خاصی نداشتند. سپس به دو نوع مذکر و مؤنث تقسیم شدند و هر یک از دیگری متمایز شد. این سخن آنها بنا بر پندار باطلشان است که معتقدند پستان مردان عضوی زائد است که از دورة بی جنسیتی باقی مانده است.

این سخن هم از آن خرافات بت پرستی کهن است که رب النوع را به

ص: 230

بی جنسیتی توصیف می کردند، و دیرزمانی است که علم آن را به بوتة فراموشی سپرده است. اکنون اینان دوباره آن را احیا کردند.

این کلام آنان - چنان که پیشتر آگاه شدید - با ضروریات ادیان منافات دارد و پاسخ اینکه «اینان اکنون نیز زائدند» دریافتی.

در اینجا برای آگاهی بیشتر می افزاییم که این ادعا با قوانین خودشان تناقض دارد و حتی بنا بر مبانی خودشان که بی جنسیتی را به حیوانات و گیاهان پست اختصاص می دهند و معتقدند که انسان از برترین حیوانات پیشرفتة پستاندار بالا آمده است، درست نیست.

اکنون اگر ادعا این است که انسان پیش از تحولش به انسانیت، بی جنسیت بوده است، این اعتقادشان که انسان از حیوانات برتری که از زمان های دور نری و مادگی در آنها تقسیم شده بالا آمده است، ادعا را زیر سؤال می برد.

و اگر ادعا این است که پیش از این تحولْ اعضاء زائد داشته است، باز نادرست است؛ چرا که وقتی بی جنسیت بوده، جزء پستانداران نبوده است. خلاصه، انسان از آن زمانی که بی جنسیت بود از پستانداران نبود و از وقتی که جزء پستانداران شد، بی جنسیت نبود.

رد کسی که مدعی است مردان زمانی کودکان را شیر می دادند

نمی دانم چرا ردّ ننگین بی جنسیتی در انسان همچنان آشکار است، ولی در حیوانات پست تر از او - در سلسله مراتب تحول - مانند سم داران باقی نمانده است؟! در سخن یکی از پیروان اینان استدلالی دیگر دیدم. حاصلش اینکه: مردان در یکی از ادوار قدیمی بشریت به نوبت همراه با زنان به نوزادان شیر می دادند. وقتی مشغول سفر و جنگ شدند، شیردادن مخصوص زنان گردید و پستان مردان به عنوان یک عضو زائد در آنان باقی ماند!

همین برای از بین بردن ننگ بی جنسیتی کافی است و حتی برای انکار تحول هم درست است؛ زیرا این مسأله از تغییراتی است که به «صورت نوعی» زیانی نمی زند.

ص: 231

پاسخ کسی که معتقد است نخستین مخلوقِ دارای صورت بشری، زن بود

[پاسخ کسی که معتقد است نخستین مخلوقِ دارای صورت بشری، زن بود] (1)

در اینجا مناسب است گفته شود که برخی از این افراد معتقدند که نخستین مخلوقی که صورت بشری یافت، زن بود. موسیو «دوبی» می گوید: «دلیل آنان بر این مطلب حرکت بیضة انسان و تغییرات پی در پی آن در راستایی است که تغییر و انحرافی ندارد». سپس می گوید:

بر این اساس، اگر ترکیب مادینه از ترکیب نرینه پایین تر بود، دلیل آنان بر این مسأله منطقی و قابل پذیرش بود؛ زیرا دربارة موجود مادة نخستین، که از مخلوقاتی که ایجاد کرد بسیار پایین تر بود، می توان گفت: او چهرة پیشینی از آیندة نوع بشریت بود و اوست که باید از مخلوقی که طبقه اش یک درجه از او پایین تر بوده بارور شود تا مادر جنس بشری گردد (2)

«دوبی» این سخن را پس از آنکه گفته انسان در اصل بی جنسیت بوده، بر زبان آورده است.

به نظر می رسد این کلام مخالف سخن نخستین است و مناسب با این اعتقاد همان کلام دوم است و دلیل او هم به زعم او منطقی و قابل پذیرش است، البته بنا بر آنکه ارتقاء تدریجی باشد. در عین حال من معنای این سخنشان را نمی فهمم که می گویند: «نخستین مخلوقی که دارای صورت بشری بود»، چه رسد به بررسی اینکه وی زن بود یا مرد. این سخنان از عجایب است و سخت جای تأمل دارد!

استدلال به وجود اعضای زائد مقتضی وجود آفرینندة حکیم است

یک مطلب دیگر مانده است که سخن را در اینجا با آن به پایان می بریم و آن این است که استدلال به زائده بودن این اعضا فقط از مؤمنانی صحیح است که ثابت می کنند این جهان آفریننده ای حکیم دارد که کارهایش بیهوده و لغو نیست

ص: 232


1- از اینجا به بعد ترجمة مرحوم مجد العلماست.
2- گناه بشریت چیست که اینان نخست او را حیوان، سپس بی جنسیت دانستند؟! ای انسان پاک سرشت، شکیبایی پیشه کن و دل قوی دار! بنا به شرافت پیامبرانی که از آنان اصل و نسب داری و از آسمان بر آنان وحی آمده است، هیچ گزندی در تبار تو نیست (مؤلف).

و معتقدند که در خلقت اشیاء قصد و غایتی در میان بوده است، اما دشمنان ما که خلقت را به طبیعت کور و کر و فاقد شعور نسبت داده، آن را نتیجة تصادف می دانند، و فلسفه شان را بر این اساس قرار می دهند که موجودات نتیجة جبرند و نه قصد و اختیار، بر پایة چنین اعتقادی که دارند، چه مانعی دارد در ترکیب لاک پشت پاره ای اعضای بدن شتر را داخل کنند؟! یا حیوانی یافت شود که نه دهم اجزائش زائد و بدون فایده باشد؟! این کارها از آنکه کور و کر و فاقد شعور است بعید نیست!

سوگند به خدا! همة اینها تنها از آن روست که اینان قصد و اختیار و اینکه تمام اجزای جهان اثر سازنده ای حکیم است را با زبان انکار می کنند، هر چند فطرتشان بدان معترف است: «وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ» (1).

و اما آنچه در اثناء کلام خود ذکر کرده از: قانون برگشت به اصل و قانون وراثت و نظائر آنها، جواب ما را به زودی در مبحث علمی خواهی دید.

پیروان داروین و وجوهی که برای تحول گفته اند

پیروان داروین وجوه و ادلة دیگری گفته اند که به نقل آن و جواب از آن بحث خلقت انسان خاتمه می یابد.

• دلیل اول: آن است که از «مچینکوف» (2) نقل کرده اند، که بنا بر آنچه یکی از آن طائفه در حقش گفته، دست راست «پاستور» در زمان حیات او و الآن جانشین او در لابراتوار اوست. خلاصة این دلیل این است که «رواسبِ (3) خون های

ص: 233


1- سورة نمل (27)، 14.
2- ایلیا ایلیچ مچنیکو/مچنیکوف/مسنیکوف (Elie Metchnikoff) (به عربی: إیلیا متشنیکوف) (1854-1916م) زیست شناس روسی برندة جایزة نوبل فیزیولوژی و پزشکی مشترکاً با پُل اِلریخ آلمانی در سال 1908م به خاطر مطالعة دستگاه ایمنی بدن بود. مچنیکو در سال 1888م به پاریس منتقل شد و در انستیتوی پاستور مشغول به کار شد. سپس مدیر این مرکز شد و تا روز وفات، به مدت 28 سال در آنجا به کار ادامه داد. (http://ar.wikipedia.org). شایان ذکر آنکه در متن همه جا «مچینکوف» آمده که درست آن «مچنیکوف» است.
3- رواسب جمع «راسب» یا «راسبه» به معنای رسوب کرده و لخته است. مرحوم مترجم عیناً عبارت عربی مؤلف را ذکر کرده است. با توجه به سیاق، به نظر می رسد منظور از «رواسب»، نمونة خون است (زاهد).

حیوانات یا شباهت دارند یا اختلاف، به همان نسبتی که خود آن حیوانات شباهت دارند یا اختلاف؛ پس رواسب خون انسان از رواسب خون گاو اختلاف دارد، و لکن رواسب خون انسان با رواسب خون میمون شباهت دارد؛ و دادگاه های امروزه برای تمیز دادن بین خون انسان و حیوان همین کار را انجام می دهند».

یکی از این طایفه این دلیل را بزرگ شمرده و حتی گفته است که مذهب داروین همچنان ظنّی بود، تا اینکه این اکتشاف شک را از آن زدود و هر شبهه ای را از آن برداشت.

در پاسخ گفته می شود که این مطلب تنها یک مشابهت پنهانی است بین انسان و غیر او. اگر شباهت در اثبات این فلسفه کافی است، داروین به وجوه شباهت بسیاری استناد کرده که نیرومندتر و روشن تر از این است؛ و این مشابهات بسیار روشن که داروین ذکر کرده، او را از این مشابهت منفرد و پنهان بی نیاز کرده است. پس این فلسفه با این اکتشاف، وضوحی پیدا ننموده است.

• دلیل دوم: آنچه «پوشز» (1) آلمانی یاد کرده است؛ و خلاصة آن این است که مخلوط کردن خون حیوانی با خون حیواناتی که در نوعْ از او دورند موجب می شود گلبول های خون او کشته شوند و این امر به مردن آن حیوان منجر می شود. پس هر گاه خرگوشی را بگیری و خون گربه ای را داخل بدن او کنی، فوراً هلاک می گردد، به خلاف حیواناتی که نزدیک یکدیگرند؛ مثل اسب و خر. «فریداننال» (2) از مردمان برلن (3) خون میمون را به خون انسان مخلوط کرده است؛ پس نتیجه را به حسب اختلاف میمون ها در ترقی، مختلف یافت؛ زیرا که در میمون های پست سم بوده است و در میمون های مترقی شده مثل شامپانزه زیانی نداشته است. پس از این مطلب خویشاوندی بین انسان و میمون روشن می شود.

این هم مثل مطلب نخستین فقط بر شباهت خونی بین انسان و بالاترین

ص: 234


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
2- به نظر میرسد فریدنتال باشد. اما اطلاعات دیگری نیافتم.
3- منظور همان شهر برلین است (زاهد).

میمون ها دلالت می کند. چگونه این شباهت و نظائر او این مستدِلّ را به آنچه می خواهد - یعنی: اثبات تحول و یگانگی اصل - می رساند؟! با اینکه در زمان گذشته - بنا بر آنچه اکنون گمان می کنم - بر تجربه هایی دست یافتم که با آزمایش های فریداننال منافات دارد.

و من اکنون در اینجا سببی نمی بینم برای اینکه به جستجوی آنها باشم و آنها را در اینجا گزارش دهم؛ آن هم بعد از آنکه آزمایش های این مرد بر اصول او تطبیق نمی یابد و بلکه بر خلاف مقصود او دلالت می کند؛ به خاطر آنکه میمون های مترقی تماماً از نظر نزدیکی و دوری به انسان در یک مرتبه اند؛ زیرا تمام اقسام میمون ها از همان اصلی نشو و نما یافته اند که انسان نشو و نما یافته است؛ و تمام اقسام میمون ها به واسطه ای می رسند که آنها را به همان اصل مشترک می رساند؛ همین طور که انسان به واسطة «انسان جاوه» (1) به آن اصل مشترک می رسد - که دربارة او در صفحات بعد سخن خواهیم گفت.

همان طور که تمام طوائف انسان از زنگی پست تا قفقازی مترقی به واسطه شان («انسان جاوه») و از او به اصل مشترک می رسند، همین طور تمام اقسام میمون ها از پست ترین آنها تا شامپانزه به همان اصل مشترک می رسند، اگر چه پیشامدهای زندگانی و عوارض مکان و محیط و نظیر آنها از عللی که این طائفه بر آن تکیه دارند سبب سرعت ترقی بعضی یا انحطاط بعضی شده است؛ در نتیجه در میمون اقسامی یافت شده است، همان طور که در انسان انواعی به همان علل یافت شده است.

بعد از اینها می گوییم که: اگر خویشاندی خونی سبب شده بود که انسان از

ص: 235


1- «ابن جاوی»، که در فارسی به آن «انسان جاوه» یا «مرد جاوه» می گویند. «جاوه» یکی از جزایر کشور اندونزی است که با 14 میلیون جمعیت، اکنون متراکم ترین شهر و جزیرة جهان است. دربارة پیشینة تاریخی جاوه، در دائرة المعارف بزرگ اسلامی به نقل از بریتانیکا چنین آمده است: «جاوه یکی از کهن ترین زیستگاه های انسان به شمار می رود. در1308ق/1891م، در جزیرة جاوه سنگواره هایی از انسان واره هایی که به روی دو پا راه می رفته اند - موسوم به «هموارکتوس1» یا «انسان جاوه» - یافت شد که دیرینگی آن به حدود 8/1میلیون تا 500 هزار سال پیش می رسد». ر.ک: ج 17، مدخل «جاوه» (زاهد).

خون غیر خود زیان نبیند، نبایستی در اقسام میمون ها آزمایش ها مختلف باشد و همة آنها باید خون هایشان زیان آور بود یا بی زیان. بنا بر این، این آزمایش ها دلالت نمی کند مگر بر زیان نبردن مترقی از خون مترقی دیگری و زیان بردن او از خون پست تر؛ و این چیزی است که برای ما بی اهمیت است و آن را انکار نمی کنیم.

بلی، اگر اقسام پست میمون ها از اصل انسان دورتر بود، این نظریه وجهی داشت، اما با قواعد این طایفه تناقض دارد و لازمة آن این است که یکی از دو فرع انسان و میمون از دیگری تحول یافته باشد؛ و این چیزی است که هیچ یک از پیشوایان این مذهب نمی گوید و کسی که این فلسفه به او نسبت داده می شود، به خلاف آن تصریح می کند. پس در آنچه تو را به آن توجه دادم دقت نمای، آن را در بسیاری از مباحث آینده روشن و سودمند می یابی.

• دلیل سوم: آنچه موسیو «دوبی» یاد کرده و خلاصة آن این است:

در علم تشریحِ مقابله ای، تشابه ساختمان استخوان بندی انسان از قبیلة "هوتنتوت ها" - و آنان گروهی از ساکنان مناطق مرکزی آفریقا بوده اند که اروپائیان معتقدند آنها پست ترین بشر و نزدیک ترین انسان به حیوانات هستند - با ساختمان استخوان بندی میمون های اورانگ اوتان (1) (دسته ای از میمون ها هستند که اروپائی ها معتقدند نزدیک ترین حیوانات به انسان و مترقی ترین میمون ها هستند) ثابت شده است؛ و اینکه اعضای بدنی و وظایف در این دو جنس یکی است. تنها اختلاف میان این دو در زاویة وجهیه است؛ زیرا که زاویة وجهیه در میمون ها از هشت تا ده درجه ناقص

ص: 236


1- تنها تیرة باقی مانده از کپی های بزرگ در منطقة آسیا هستند. آنها در زمرة باهوش ترین نخستی سانان هستند و از انواع ابزار پیچیده سود جسته، هر شب نیز با استفاده از شاخ و برگ درختان، لانه ای مخصوص خواب می سازند. آنها معمولاً تهاجمی نیستند و بیشتر به صورت منزوی به جستجوی غذا می پردازند. آنها بزرگ ترین جانوران موجود درختی هستند که بازوهای درازتری نسبت به دیگر کپی های بزرگ دارند. اورانگ اوتان بومی اندونزی و مالزی بوده، اکنون تنها در جنگل های بارانی جزیره های برونئی و سوماترا یافت می شود، سنگواره هایی هم از آنها در جاوه، ویتنام و چین یافت شده است. در حال حاضر تنها دو گونه از این تیره باقی مانده است، که هر دو در خطر انقراض هستند. واژة اورانگ اوتان در زبان مالایایی به معنی مرد جنگل است: اورانگ (مرد) + اوتان (جنگل) (http://fa.wikipedia.org).

است. و اما اختلاف در درازی دو دست میمون و بزرگی دو شصت پای او که آخرین اختلاف بین میمون و انسان است، نیست مگر برای اینکه آسان شود بر میمون استخدام پا در جای دست.

اعضای صدا در میمون های بزرگ هم شبیه است با آنچه در انسان است، جز اینکه دو کیسة غشائی در دو جانب حنجرة میمون هست که نمی گذارد کلمات را تلفظ کند» (1).

در پاسخ گفته می شود: این هم نیست مگر استدلالی به شباهت، و لکن با رها کردن موارد زیاد تفاوت. و نمی دانم آیا این از روی تعمّد است یا از فراموشی یا از نادانی؟! هر چه می خواهد باشد، به اعتراف پیشوایان این فلسفه، بین انسان و بالاترین میمون ها فاصله ای زیاد است.

«برنارد اون» (2) در پایان مقاله ای که به گمان خود در آن رابطة انسان را با میمون روشن کرده است، چنین گفته است: «بین بالاترین میمون ها و انسان شکافی عقلی است که نمی توان عمق آن را فهمید؛ و این شکاف آن چیزی است که او را سید و آقای تمام مخلوقات قرار می دهد».

و نظائر این در سخنان اینها بسیار است که سخن را بدان دراز نمی کنیم.

هر گاه این شکاف عقلی بین انسان و بالاترین حیوانات ثابت شود و «هکل» هم که سخت ترین دشمنانِ قول به مشترک نبودن خلقت انسان است اعتراف کند در انسان حلقه های بسیاری است که یافت نمی شود در حیوان مگر پراکنده، پس باکی نداریم از قائل شدن به نزدیکی انسان و حیوان در اعضای جسمی. پس انسان انسان است به نیروی قوای عقلی و توانایی بر حلّ مشکلات علمی و دادن حکم بر موجودات پنهانی و نظائر آنها از چیزهایی که از آن بالاترین میمون ها هم ناتوانند.

این شکاف، «لیل» را - با اینکه داروین پیرو آثار او در جیولوجیا [=زمین شناسی]

ص: 237


1- خلاصة استدلال آنکه: در بررسی استخوان های یک گونه از انسان های اولیة آفریقا و اورانگ اوتان مشخص شد که این دو جز در زاویة پیشانی و طول دست ها و انگشت های پا اختلاف دیگری ندارند؛ و این نشان دهندة نظریة تکامل، و واسط بودن یک نوع میمون است (برگرفته از مقدمة فارسی دکتر حامد ناجی بر متن عربی کتاب، صفحة سی و هشت).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

است - وادار کرد به اینکه به تحول فُجائی و ناگهانی در انسان قائل شود. بخنر هم - با وجود شدت تعصبش بر نوع انسان - دربارة سخن «لیل» می گوید: «کسی که می خواهد این رأی را قبول کند، مختار است».

و دربارة این مسأله که «چگونه عقل انسان و هیئت ظاهری او از عقل و هیئت ظاهری حیوان پیدایش یافته است» اعتراف می کند که مواد کافی برای پاسخ دادن به این سخن ندارد؛ در عین حال که شکاف بین این دو جسم بزرگ است؛ زیرا که «دوینتون» (1) پزشک فرانسوی صاحب اکتشافات در علم اصداف [= صدف شناسی] در سال 1764 فرق اساسی بین ساختمان انسان و اورانگ اوتان - نزدیک ترین میمون ها به انسان - را روشن کرده است. دانشمندان علم تشریح نیز ثابت کرده اند که در مخ میمون ها ترکیبی هست که در مخ انسان ها یافت نمی شود و «ترکیب میمون وار» (2) نامیده می شود؛ و دیگر چیزها که نمی خواهیم خود را برای شمردن آنها به زحمت بیندازیم؛ زیرا که ما از آن بی نیازیم به خاطر آنچه به تو شناساندیم که بزرگ ترین فارق بین انسان و حیوان کمال نفسانی انسان است نه چگونگی جسد او و ساختمان بدن او؛ و چه زیبا سروده است کسی که گفته: «فأنت بالنّفسِ لا بالجسمِ إنسان» (3).

ص: 238


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
2- التلفیف القِرَدی.
3- مصراع نخست چنین است: «أقبلِ علی النفس واستکمِل فضائلَها/فأنت...» (به روح و روان خود روی آور و ملکات آن را کامل کن، که تو را نه به خاطر جسم که با توجه به روح، انسان نامیده اند). این بیت از اشعار ابوالفتح بستی (330-400 ق تقریباً) است که در دیوان او به صورت جداگانه آمده و البته بیت ذیل نیز پیش از آن ذکر شده است: یا خادمَ الجسم کم تشقی بخدمته؟! / لِتطلُبَ الرِّبحَ فی ما فیه خسران (ای که در خدمت جسم خود هستی! چقدر خود را در خدمت به او خسته می کنی؟! تا در آنجایی که [سراسر] زیان است [= دنیا] سودی بیابی. ر.ک: دیوان (تصحیح درّیة الخطیب و لطفی الصّقّال، دمشق 1989م، مجمع اللغة العربیة بدمشق)، ص183، ش 389)، اما در شرح نقره کار بر قصیدة معروف بُستی به نام «نونیه»، این دو بیت، ابیات هفتم و هشتم آن قصیده به شمار رفته است. نخستین بیت قصیدة نونیه نیز چنین است: «زیادةُ المرء فی دنیاه نقصان/و ربحه غیر محض الخیر خسران» (افزایش [مال و جاه] انسان در دنیایش [کمال نیست، بلکه] نقصان است، و سودی که خیر نباشد [و در آن شائبه ای باشد] زیان است. برای مشاهدة تمام قصیده ر.ک: همان، ش 398، ص 186-192 (زاهد).

بنا بر این با این برتری نفسانی یا آنچه آن را «برنارد اون» شکاف عقلی نامید، دیگر به شباهتی که میان دو جسد است توجهی نداریم.

و اگر نبود آن برتری های نفسانی، اختلافاتی که بین آن دو هست سودی نداشت، بلکه شاید ما خواب آیندة موسیو «دوبی» را قبول می کردیم و آرزوی او را مبنی بر برداشتن مرزی که میان دو کشور فاصله انداخته و ملحق کردن میمون به انسان استوار می پنداشتیم.

برگشت کن به پایان سخنانی که پیشتر از توحید مفضَّل گذشت.

اما آنچه از این طایفه است از نزدیک کردن این مسافت دور و دوری بسیار که بین خرد انسان است و قوة «انستنک» (1) که در حیوان است، به زودی می شناسی پاسخ آن را در بحث علمی ان شاء الله تعالی.

پس از این، موسیو «دوبی» فرانسوی خواب شیرینی را دیده است که آن را بر دو اصلِ لامارک یعنی اختلاف داشتن ساختمان اعضاء به کار کردن یا رها کردن آن و ضرورت های مکان و محیط بنا نهاده. وی گفته است:

هرگاه میمون ها به واسطة یکی از پیشامدها ناچار می شدند که راست بایستند و عادت بر ایستادن کنند، شک نیست که پاهای آنها در نتیجة استخدام آن میمون ها آنها را در راه رفتن، به تدریج متناسب می شد. همچنین عضلات پاهای آنها از کار کردن همیشگی درازی و نازکی کسب می کرد و شروع می کرد گوشت های پاهای آنها چاق شود. همین طور هنگامی که میمون ها از استعمال کردن فکّین و بالا و پایین دهان خود به جای سلاح و جنگ دوری جستند - و به وسیلة این دو فکّ است که آنها چیزها را پاره می کنند و نگاه می دارند یا می کَنند - و بر استعمال فکّین در جویدن اقتصار نمودند، پس دور نیست اینکه زاویة وجهیة آنها بسیار نیکو شود و کوچک شود و گشادگی آن کوچک شود و پوزة آنها به تدریج کوتاه شود و دندان های آنها از کجی درآید؛ پس از آن، میمون ها به تشکیل خانواده اقدام بکنند و

ص: 239


1- مرحوم مؤلف در ص 265 همین کتاب، این واژه را چنین توضیح می دهد: ادراک مخصوص هر حیوان که با آن کاری را بدون تأمل و فکر انجام می دهد.

دنبالة آن را به تشکیل ملت ها بکشانند؛ و به خاطر آنکه به انواع و اقسام صناعات رسیده اند، نیازهای جدیدی برای آنها پدید می آید و ناچار می شوند که به کشورهای همسایه حمله کنند و حکمرانی را منحصر به برخی از خودشان کنند. آنگاه در تغییر صدایشان تلاش کنند و در تمرین حنجزه و زبان و لبان خود جدّیت کنند تا به واسطة این تغییر، الفاظ و کلماتی به وجود بیاید. در نتیجه در تمام اَشکال و کارهای خود مانند جنس بشر گردند.

به او گفته می شود: خواب دیدی خیر باشد! خواب ها همین طور باید باشند! حال اگر دیدی میمون ها آلتی رصدی مانند «سدس هدلی» (1) اختراع کردند، یا یک فرمول ریاضی دقیق مثل لگاریتم را دریافتند، یا قمری دیگر را برای «مشتری» یا «زحل» کشف کردند، یا به سیاره ای دورتر از «نپتون» دست یافتند، سلام مرا به آنها برسان!

و ما با مستر «دوبی» در همین جا توقف می کنیم و او را زیر پنجة سایر اصحاب نشوء و ارتقاء مانند «لانگ» (2) انگلیسی و غیره رها می نماییم که می گویند میمون محال است انسان بشود و معتقدند که ترقی میمون به غایت خود رسیده و میمون بیش از آن ترقی نمی کند. و با آنها در این نزاع خنک داخل نمی شویم؛ زیرا که خداوند متعال به برکت دین قویم و طبع سلیمی که به ما ارزانی داشته ما را از این کشمکش بی فایده عافیت بخشیده است، بلکه تماشاگرانه توقف می کنیم با دلی عبرت گیرنده از بلایی که این جماعت دچار آن شده اند و چشمی گریان از اینکه علم و انسانیت از دست این هوی و هوس ها چه می کشد!

• دلیل چهارم: ظاهر شدن پاره ای از اعضا و صفات حیوانی در انسان می باشد؛ مثل اینک موهای دراز در گردن اشخاص کم مو ظاهر می شود؛ زیرا که همین مطلب دلالت می کند که انسان از اصلی که دارای موهای بسیار بوده پیدایش یافته است و این موها در انسان به مقتضای قانون «برگشت به اصل» دوباره ظاهر شده است، و گرنه از کجا این اعضا و صفات آمده اگر در او نهان

ص: 240


1- معلوم نشد منظور چیست (زاهد).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).

نبوده و موروث از اجداد او نمی باشد؟!

و داروین در ضمن کلام خود که پیش گذشت به این وجه هم اشاره می کند، ولی پیروان او کلام را در آن طولانی کرده اند و این دلیل را بسیار بزرگ شمرده اند.

در جواب چنین گفته می شود: آنچه مادیین در این باب یاد می کنند، از امور خلاف متعارف خلقت و عجائب مخلوقات می باشد که در هر زمان و مکانی اقسام شگفت انگیزی از آن یافت می شود. سپس صفحات تاریخ آنها را گرد می آورد و به مردمان با خرد و عقل ارمغان می دهد تا یقین ایشان به راستی گفتار پروردگارشان زیاد شود که می گوید: «هُوَ الَّذِی یصَوِّرُكُمْ فِی الْأَرْحَامِ كَیفَ یشَاءُ» (1)و نیز هدیه می دهد به آن دانشمندانی که دین را دور انداختند برای اینکه گمان کردند که دین خار راه علم می باشد، و بر خود تحمیل نمودند که برای تمام امور علت طبیعی بیاورند. این هدیه به خاطر این می باشد که بفهمند که آنها هر اندازه پیشرفت کنند باز هم دوری بین ایشان و بین شناسایی علل امور بیش از دوری زمین و آسمان از هم است.

و در بسیاری، بلکه در بیشتر این عجائب خلقت احتمال نمی رود آنچه مادیین گفته اند از اینکه این صفات در اجداد بوده و بنا بر قانون «برگشت به اصل» به اولاد انتقال یافته است.

ما قسمتی از این عجایب خلقت را در اینجا ذکر می نماییم و از کسی نقل می کنیم که می گوید: به خاطرم رسید حوادثی را که در جلو چشم این طایفه بوده ذکر نمایم: این طایفه که خود را پیرو واقع می دانند و دوستدار حقیقتند. همان کسانی که این حوادث را ذکر کرده اند و صفت آن را روشن نموده اند و چگونگی و کیفیت آن را بیان کرده اند. و آنها کسانی هستند که از عجائب فرار می کنند و به معجزات اقرار نمی نمایند.

ص: 241


1- «اوست آنکه شما را آن گونه که می خواهد در رحم ها شکل می دهد» سورة آل عمران (3)، 6.
نمونه هایی از انسان های عجیب و غریب

1- در شهر «ماکائو» (1) پسربچة چینی دوازده ساله ای بود که بالای سینة خود جنینی را حمل می کرد که سرش در سینة پسر چینی فرو رفته بود. ترکیب و ساختمان جنین کامل بود و از بالای سینة آن جنین تا دو زانوی او آویزان بود و ترکیب و ساختمان جنین مثل ترکیب و ساختمان حامل او بود. این جنین بسیار حساس بود به اندازه ای که به کمترین دست گذاشتن جسم او متأثر می شد و اطراف او به لرزه درمی آمد. حامل او نیز این درد را مثل جنین احساس می کرد و آن درد در چشمش حس می شد. اگر کسی او را نشگون سخت می گرفت، از درد فریادی بلند برمی آورد.

2- دختر جوانی بود که سی سال داشت و حالت مورد سابق را داشت. «گاسپار بار تولان» (2) از او نگهداری و مراقبت می کرد. وی با کمال دقت به تفحص او پرداخت و دربارة او چنین گفت که این دختر زیر دو پستان خود جنینی را حمل می كرد که سر نداشت. خلقت این جنین کامل و بی نقص بود و جدای از حامل خود حس عضلی مستقل داشت. هر گاه کسی آن جنین را قلقلی می کرد، لگد می زد و تکان می خورد.

3- دختر جوان دیگری بود که در گزارش «وینزلوا» (3) آمده است که آن دختر در سمت چپ بدن خود دختری دیگر را حمل می کرد. آن دختربچه پیشاب و قضاء حاجت می کرد بدون اینکه ارادة حامل آن اندک دخالتی داشته باشد. این دختر و حاملش دارای یک شعور و حس بودند. هر گاه جسم دختر کوچک لمس می شد، دختر بزرگ هم آن را حس می کرد. این دختر تا سیزده سالگی زنده ماند.

آیا در اجداد این نوادر خلقت، اشخاص دو قلو بوده اند و این صفات به

ص: 242


1- شبه جزیره ای در دریای چین در مجاورت هنگ کنگ است که تا سال 1999م مستعمرة پرتغال بود. اکنون بخشی از چین است و همانند هنگ کنگ از بنادر آزاد اداری - تجاری چین است (www.fa.wikipedia.org).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
3- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).

مقتضای قانون برگشت به اصل، به ایشان منتقل گردیده است؟!

4- دختری در اسپانیا در سال 1775م متولد شد که دو سر چسبیده به هم داشت نظیر تصویری که از «یانوس» (1) برداشته اند. دو دهانی که در این دو سر بود هر یک جداگانه از یک پستان شیر می خوردند و هنگامی که سیر می شدند، دو دهان به یک بار و در آن واحد دو پستان را رها می کردند. گریة آنها هم در یک وقت و با هم شنیده می شد. چندین سال این مولود عجیب را شهر به شهر می بردند و از تماشاکنندگان پول می گرفتند.

5- دختری در «ساردنی» (2) تولد یافت که دو سر و دو سینه و چهار دست داشت. تمام این هیکل بر دو ساق بود و فقط دو پا داشت. ابتدای ریخت دو استخوان ران در بالای ناف بود. هنگامی که یکی از آن دو مُرد، دیگری هم بی درنگ به او ملحق گردید. آن دو در پاریس به سال 1828 وفات یافتند. «جو فریسان هیلو» (3) به بازکردن و تشریح جسد پرداخت و بدین تفصیل توضیح می دهد: «دو قلب در یک پرده و دارای یک کبد می باشد. روده ها جفت و به هم چسبیده که به رودة معروف به رودة کور می رسد. دو رحم که من آن دو را در خود فرج گشودم دو استخوان گرده داشتند. موقعی که به استخوان کفل می رسیدند، یکی می شدند».

و قضایایی که از عجائب خلقت در کتب قدیمة شرقیان و اروپائیان نقل شده است بسیار زیاد است. و ما قسمتی از آن را از کتاب فوق نقل کردیم؛ زیرا که

ص: 243


1- «یانوس» یکی از الهه های مصری می باشد که دارای دو سر به طرز خاصی است (مجد). به انگلیسی Janus. در اساطیر رومی، ژانوس یا یانوس، خدای دروازه ها، درها، گذرگاه ها و مسیرهای ورودی؛ و همین طور خدای آغازها و پایان ها بود. برجسته ترین میراث باقی مانده از ژانوس در فرهنگ مدرن، همنام او یعنی: ماه ژانویه است که ماه نخست سال می باشد. دلیل این نام گذاری این است که از طرفی هر سال جدید با این ماه آغاز می شود و از طرف دیگر، سال گذشته با این ماه خاتمه می یابد. ژانوس اغلب با دو چهره و یا دو سر به تصویر کشیده می شود که از این دو سر، یکی به روبرو و دیگری در جهت مخالف آن، یعنی: به پشت سر، نگاه می کند. اعتقاد بر این است که این دو سر به آینده و گذشته می نگرند (www.fa.wikipedia.org).
2- «ساردنی» قسمتی از ایتالیاست (مجد).
3- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).

مصنف آن، بی دین محض و دیرتر از از هر کس عجائب را تصدیق می نماید.

پس آیا ممکن است برای این عجائب گوناگونِ خلقت علت بیاورند به اینکه حیواناتی به این صفات در دوره های جیولوجی بوده اند و صفات و حالت ایشان به مقتضای قانون «اتافیسیم» (1) به این بدبختان انتقال یافته است؟!

و اگر ممکن نمی گردد، پس این شواذی هم که در آنها پاره ای شباهت ها به حیوانات وجود دارد از این قبیل باشد و همان عللی که برای انواع در خلقت فرض کرده اند، برای این قسم هم قائل شوند.

و نیز از تقریر «مجمع علمی پاریس» (2) نقل شده که یکی از پیرمردان در شصت و دو سالگی مرد. موقعی که او را تشریح کردند، در جسد او انقلابی از مهم ترین و عجیب ترین انقلابات یافتند. سببش این بوده که تمام اعضائی که مرکز طبیعی آن در پهلوی چپ است، دیدند که در پهلوی راست می باشد. در شریان ها و رگ و روده ها نیز همین تغییر را مشاهده کردند. همین تقریر می گوید که برای این مسأله نظائر بسیاری یافت می شود که ذکر نکردیم.

پس آیا مادیین می توانند بگویند که در حیوانات نابودشده حیواناتی معکوس الخلقه بوده که بقایای استخوان های آنها در برخی غارهای لهستان باقی مانده و این عجائبی که ذکر کردیم از آنها متولد شده اند و این انقلاب را از آنها به ارث برده اند؟! یا ناچارند به قدرت آفریدگار جهان اقرار کنند؟ آفریدگاری که هرگاه چیزی را اراده کند، به آن می گوید: باش، و آن به وجود می آید. یا دست کم قبول نمایند که در آفرینش قوانینی هست که ما آنها را نمی شناسیم.

بنا بر این، این تشابهات جزئی در حیوانات هم مانند همان قوانین عجیب

ص: 244


1- همان قانون «رجوع به اصل» که در صفحات پیشین از آن سخن رفت (زاهد).
2- منظور «آکادمی علوم فرانسه» است که از مهمترین نهادهای علمی فرانسه و مطرح در سطح جهان است. این آکادمی سال 1666م تأسیس شد و بزرگانی چون پاستور، لاوازیه، ماری و پیر کوری عضو آن بوده اند. در کتاب حاضر نیز چندین بار از آن نام برده شده است. برای تفصیل بیشتر ر.ک: میرشاهی، موچهرو بیژن رنجبر، «معرفی بنیادهای علمی: آکادمی علوم فرانسه»، رهیافت، پاییز و زمستان 1382، ش 31. نشانی آن در اینترنت: »http://www.noormags.com/view/fa/articlepage/21278/66/text.«

هستند و به همان علل پیدا گردیده اند.

و از نوادر خلقتی که من به چشم خود دیدم مردی بود که بین دو انگشت یک پای او پرده ای بود مثل پرده ای که در میان دو پای مرغابی می باشد. هنگامی که او دو انگشتش را به هم می چسباند این پرده بسته می شد، و وقتی آن دو را از هم جدا می کرد، پرده باز می شد. این هم از شواذّی است که نمی توانند بگویند این صفت به میراث منتقل شده است؛ زیرا بنا بر اصول خودشان، در اجداد انسان زندگانی شناور نبوده است؛ و شاید به همین جهت باشد که داروین این شواذّ را ذکر کرده، ولی آن را دلیل فلسفة خود قرار نداده است. البته عجیب هم نیست؛ چه، داروین مرد نامی این طایفه و پیشوای این فلسفه است.

و این نوادر خلقت با اینکه برای مادیین هیچ گونه معنی ندارد، باز باید دربارة آنچه از این موارد نقل می کنند کاملاً دقت کنیم؛ چه، مادیین اصرار دارند که در این خصوص چیزهای دروغ نقل نمایند و مبالغه کنند. یک قرن بلکه کمتر از یک قرن می گذرد که اعلان می کنند حلقة مفقوده را یافته اند و روزنامه ها و مجلات هم این مطلب را نقل می نمایند، اما طولی نمی کشد که دادگاه ها و محاکم بعد از آزمایش حکم می دهند که آنچه در این باب گفته اند دروغ محض است.

پیش از این در سی و چند سال پیش قضیة ذیل پخش شد و به گوش همه رسید که دختر جوانی به نام «کراو» جزء حلقة مفقودة بین انسان و میمون می باشد. به خاطر شیوع این خبر و انتشار آن دربارة این دختر در «انجمن علمی بریتانیا» (1) مذاکرات طولانی انجام گرفت. انجمن نامبرده حکم کرد که چیز خلاف متعارفی در این دختر نمی باشد که موجب این گفتگوها شود، جز اینکه موی بدن او انبوه و بلند می باشد؛ و اینکه آن دختر نیز مانند سایر هم جنسان خودش است که در خاور هندوستان ساکنند؛ و اینکه آنچه انتشار داده اند مبنی بر آنکه این دختر دُم دارد دروغ محض می باشد، بلکه هر چه هم شایع می کنند که برخی از مردم دُم دارند، دروغ یا قابل تردید است.

ص: 245


1- منظور آکادمی ملی علوم انگلستان موسوم به «انجمن سلطنتی علوم بریتانیا» است (زاهد).

و قریب به این مطلب هم چند سال پیش واقع گردید.

• دلیل پنجم: استخوان های خاک شده و باقی ماندة لاشه هایی است که از اعماق زمین و گوشة غارها جمع می شود و ادعا می گردد که آنها بقایای انسان اولیه یا موجود واسطة میان انسان و میمون های انسان نماست که آن را انسان میمونی (1) نام نهاده اند. پیدا کردن این استخوان های پوسیده آرزویی بود که دلشان را با آن خوش می کردند و احتمالی بود که با آن اساس فلسفه شان را تقویت می کردند. «پوشه» (2) می گفت: «چه کسی می گوید که ما فردا جمجمه ای نمی یابیم که شاید ناچار شویم آن را بین میمون های انسان نما و انسان قرار دهیم؟».

شاید «پوشه» به این وعده برخی دشمنان خود را قانع می کند؛ همانان که نمی دانسته اند که نمی توان اکنون حکم نمود و دلیل آن را یافت شدن در آینده قرار داد، به خصوص که «شفهوذن» (3) باب این آرزو را بر ایشان می بندد و چنین می گوید: «جز در حالاتی نامشخص امیدی نمی رود که آثار قدیمی انسان یافت شود».

بررسی آنچه در «جاوه» کشف شده است

ولی بسا می شود که خرد و عقل او بازمی گردد و می فهمد که مصلحت او نمی باشد که درِ این احتمال بسته شود و در عرصة نبرد بدون سپر بماند. از این رو می گوید: «بسا علم از میوة این اکتشافات محروم نمی شود». سپس این احتمال ترقی می کند و به یقین مبدل می گردد و جواب به دلیل بدل می شود تا کار به آنجا می رسد که ادعا می نماید حلقة مفقوده را پیدا کرده و به بقایای انسان اولیه دست یافته است.

در این باره ادعا زیاد است که ما به معتبرترین آنها - به گفتة خودشان - اکتفا

ص: 246


1- در متن «الإنسان القردی» و در عربی امروزه «الإنسان القرد». در فارسی به آن «انسان میمون نما» یا «مرد جاوه» یا «انسان جاوه» می گویند. دربارة «مرد جاوه»، در چندین صفحة این کتاب سخن گفته شده است (زاهد).
2- در متن: بوشیت. فیلیکس ارشیمد پوشه (Félix Archimède Pouchet)) (1800-1872م) طبیعیدان فرانسوی و از برجسته ترین طرفداران نظریة «خلق الساعه» (www.fa.wikipedia.org).
3- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

می کنیم. آنان با این مورد گمان می کنند که برای استدلال بر وجود موجوداتی واسطه میان انسان و میمون های انسان نما کافی است. به علاوه، جدیدترین ادعایی است که به ما رسیده است؛ زیرا سال 1891 یا 1892 کشف شده است. این ادعا همانی است که «اوجین دیبوا» (1) اعلام کرد در جزیرة جاوه کشف کرده است. او می گوید در این جزیره جمجمه و دندان ها و استخوان رانی پیدا کرده است و با آزمایش تجویف [= حفرة] آن جمجمه برایش روشن شده که مغز صاحب این جمجمه اندازه ای مابین مغز میمون و انسان دارد. یا به عبارت دیگر، اندازه اش مابین جمجمة «گیبون» (2) و جمجمة انسان «نئاندرتال» (3) - قدیم ترین انسان اروپا که

ص: 247


1- اوژن دوبوا یا اویگن دوبیوس (Eugène Dubois) دیرینه شناس هلندی است که پس از پیدا کردن مرد جاوه [=انسان جاوه] برای خود شهرت جهانی کسب کرد. وی نام علمی انسان میمون نما را به این فسیلکشف شده اطلاق کرد. گرچه فسیل انسان سانان قبل از وی نیز کشف شده بود، امااو اولین کسی بود که جستجویی هدفمند را برای این فسیل ها شکل داد. بدین منظور در سال 1887م به ارتش هلند پیوست تا بتواند به اندونزی که در آن سال ها مستعمرة هلند بود و با نام «هند شرقی هلند» شناخته می شد سفر کند. او همراه همسرش و دختر نوزادشان به اندونزی سفر کرد تا بتواند حلقة گمشده در زنجیر تکامل انسان را بیابد (www.fa.wikipedia.org).
2- میمون درازدست یا گیبون (Gibbon) گونه ای نادر و نحیف از میمون هاست که در جنوب شرقی آسیا زندگی می کند. این نوع میمون خیلی کوچک و سبک وزن است. سرِ گِرد و کوچک و دست های بسیار بلندی دارد (دستانش بلندتر از پاهایش است) و بدنی ضعیف دارد. حواس او بسیار شبیه به انسان است و مانند انسان رنگ ها را تشخیص می دهد. دستان میمون گیبون نیز بسیار شبیه انسان است. دست او چهار انگشت و یک شصت دارد. پای او هم پنج انگشت دارد که یکی از انگشت ها بزرگ تر از بقیه است به نقل از: (http/:020.ir).
3- انسان نئاندِرتال (Homo neanderthalensis) (به عربی نیاندرتال) گونه ای از انسان بود که در اروپا و بخش هایی از غرب آسیا، آسیای مرکزی و شمال چین سکونت داشت. نخستین نشانه های انسان نئاندرتال در اروپا به دست آمد که به حدود 350 هزار سال پیش برمی گردد. انسان نئاندرتال پیش از حدود 24000 سال پیش در اروپا منقرض شد. نکتة مهم آنکه این نوع از انسان با انسان امروزی هم عصر بوده، ولی به دلایلی نامعلوم منقرض شده است. برخی ژن ها میان نئاندرتال ها و انسان امروزی مشترک است. این به دلیل آن است که نئاندرتال ها و اجداد انسان مدرن، زمانی که مهاجرت خود از آفریقا به نقاط دیگر جهان را آغاز کردند، با یکدیگر آمیزش داشتند. بدن نئاندرتال ها برای زندگی در آب و هوای سرد سازگاری یافته بود. به عنوان مثال، آنها کاسة سر بزرگ داشتند، کوتاه قامت، اما بسیار قوی بودند و بینی بزرگی داشتند، ویژگی هایی که مطلوب آب و هوای سرد هستند. طبق تخمین ها، اندازة کاسة سر آنها و مغز بزرگ تر از انسان های مدرن بودهاست. به طور میانگین، نئاندرتال های مذکر دارای قد 165 سانتی متر، از نظر وزنی سنگین و به دلیل فعالیت بدنی زیاد دارای استخوان بندی قوی بوده اند. بلندی زن های نئاندرتال بین 153 تا 157 سانتی متر بوده است (www.fa.wikipedia.org).

بقایای بدنش کشف شده - است. از شکل استخوان ران فهمیده می شود که قامت صاحب آن راست و مستقیم بوده و شکل دست او نزدیک تر و شبیه تر به دست انسان است. «دیبوا» از شکل جمجمه هم استنباط کرده که صاحب آن دارای نیروی منطق و سخنرانی بوده و می توانسته برخی کلمات ساده را تلفظ کند. او این انسان را «میمون انسان وار راست قامت (1)» نام نهاده و آن را حلقة گم شده یا حلقة واسطه دانسته و شجره نامه ای برای او وضع کرده و در آن ترقی تدریجی میان انسان و میمون را تصویر نموده است که از نقل آن - به خاطر مرتبط نبودن با بحثمان - خودداری می شود.

ظاهراً قائلین به تحول متفقاً یا نزدیک به اتفاق بر این اعتقادند که «انسان جاوه» همان گمشدة مطلوب و حلقة مفقوده است، و یکی از مادیین از فرط شادی از این نسب تازه و سربلندی بی اندازه، می بینیم که از انسان به جای «آدمیزاد» به «جاوه زاد» تعبیر می کند.

این «انسان جاوه» فقط این لطف را به مادیین نداشته است، بلکه لطفی دیگر هم داشته و آن شناساندن مهد اولیة پیدایش انسان است. امری که بسیار بر سر آن بحث و بررسی شد تا با پیدا شدن این استخوان ها در جزیرة جاوه آشکار شد که انسان اولیه در اندونزی (2) بوده است و از آنجا به دیگر نقاط زمین رفته است.

و کلمات آنان در این باب شرح بسیار دارد و این مقام مناسب ذکر آن نمی باشد.

نقد ادعای حلقة مفقوده بودن انسان جاوه

به فکر من چنین می رسد که هیچ کس نمی تواند به مجرد یک اکتشاف چنین

ص: 248


1- القرد الإنسانی المنتصب.
2- مرحوم مؤلف از کشور اندونزی به «الأرخبیل الهندی» یاد کرده است. «اَرخَبیل» یعنی: مجمع الجزایر. در عربی قدیم به اندونزی «الأرخبیل الهندی» می گفته اند. در دوران استعمار هم به اندونزی کنونی «هند شرقی هلند / الهند الشرقیة الهولندیة / DutchEastIndies» می گفتند. برای تفصیل بیشتر ر.ک: (www.fa.wikipedia.org).

ادعایی بکند مگر اینکه قوة حاسّة دیگری داشته باشد که نظیر احساس از دور (تِلِه پاتی) بوده باشد؛ که به واسطة آن این موجود را با قامت راست ببیند که صاحب این جمجمه است و زمین را هم در آن زمان خالی از انسان مشاهده کند؛ سپس زاد و ولد انسان ها از او و تحول آن در زمان های مختلف را ببیند، و گر نه چگونه انسان عاقل به استخوان هایی پوسیده که در طول چندین قرن تحت تأثیر عوامل طبیعی تغییر شکل و اندازه داده استدلال می کند؟! سپس آن را شرح و بسط می دهد و بر این استخوان کاخی از آرزو و آمال بنا نهد، بعد از همة اینها حکم کند که سلسلة بشری از او پدید آمده است؟!

نمی دانم چگونه فهمید این استخوان ها بقایای یک موجود و نه چند موجود زنده است؟ آیا برای ثبوت آن همین قدر کفایت می کند که این استخوان ها در یک گودال یافت شده، با اینکه وجوهی که در این باب احتمال آن می رود به صد یا دویست احتمال می رسد؟! آیا در این خصوص احتمالات متعدد راه ندارد؟ این در حالی است که برخی از همین دانشمندان مادی گرا مانند «قرشو» (1) این استخوان ها را از یک جسد نمی دانند!

همچنین نمی دانم چگونه از استخوان ران، راست قامت بودن را کشف کرد؟ همین «بخنر» راست قامت بودن انسان را امری مربوط به طبیعت نمی داند، بلکه آن را به تربیت و عادت نسبت می دهد.

از همة اینها گذشته، فرض کنیم که صاحب این جمجمه راست قامت بوده است، اما این امر نه دلیلی است بر آنکه از میمون مترقی تر بوده و نه اینکه میمون نبوده است؛ زیرا «بخنر» معتقد است که راست راه رفتن در بسیاری از میمون ها نیز هست. بالاتر از این، می گوید که اگر میمون ها غالب عمرشان را روی درخت ها سپری نمی کردند، شاید راست راه رفتن در آنها بیشتر بود. همین «گیبون» که کوچک ترین میمون هاست و شبیه به انسان است، وقتی روی زمین باشد بیشتر راست راه می رود.

ص: 249


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

اما اینکه مخ این حیوان کشف شده متوسط میان مخ میمون ها و انسان است، هرگز دلیل نمی شود که صاحب این مخ هم واسطة میان میمون ها و انسان است؛ زیرا برخی انسان ها هستند که مخشان کوچک تر از مخ برخی از حیوانات است و برخی حیوانات هم مخشان بزرگ تر از مخ برخی انسان هاست!

«لانگ» انگلیسی گفته است که میانگین مخ میمون های بزرگ حدود بیست اُوقِیه (1) است، بلکه گاهی اوقات بیشتر از آن هم هست. همچنین گفته است که برخی از سفیهان مخشان از ده اوقِیه تجاوز نمی کند.

بنا بر این در میان انسان ها کسی پیدا می شود که مخش حدودنصف برخی از میمون ها و بلکه کمتر هم باشد.

شاید این موجودی که برای پایة شجره نامة خود برگزیده اند، شخصی نادان و ابله بوده است که بی خردیش وی را واداشته در کوره راه های «جاوه» قدم بگذارد؛ و همین کوره راه ها او را به مردن و در گور خفتن کشانده است، یا آنکه اساساً یکی از اقسام میمون هاست.

و از همین جا معلوم می شود که خرسندی مادیین به اکتشاف دیگر، یعنی معلوم شدن مهد اولیة انسان، نیز درست نمی باشد. (2)

«جیولوجیون» [=زمین شناسان] گفته اند که گونه ای از حیوانات از جنس اورانگ (3)، که در اَبَر دورة میانة زمین در دورة «میوسن» (4) می زیسته اند، قامتی تقریباً

ص: 250


1- اُوقِیه که جمع آن اَواقی است، وزنی است در حدود 213 گرم و یک سوم گرم. ر.ک: المنجد، مدخل «وق ی» (زاهد).
2- این بند، در متن مصحَّح چاپی نیامده است (زاهد).
3- در متن چاپی «أودنغ» آمده که به نظر می رسد «أورنغ» باشد، که همان اورانگ اوتان باشد. والله أعلم. (زاهد).
4- «میوسن» (Miocene) یک دورة زمین شناسی از دورة نئوژن/سنوزوئیک/حیات جدید است که در زمان تقریبی سه تا پنج میلیون سال پیش وجود داشت. در این دوره پستانداران و پرندگان به خوبی شکل گرفته بودند. دورة میوسن از آن رو برای دانشمندان منبع کنجکاوی است که بالا آمدن رشته کوه های هیمالیا در این دوره شکل گرفت؛ پدیده ای که خود باعث ایجاد باران های موسمی در شبه جزیرة هند شد و با یخ بندان های نیمکرة شمالی ارتباط داشت (www.fa.wikipedia.org). نکته در متن عربی آمده است: «الأرض الوسطی»؛ یعنی: دورة حیات میانی زمین یا اَبَر دوران میانه زیستی، در حالی که میوسن مربوط به بعد از این دوران است. و الله أعلم (زاهد).

همچون قامت انسان داشته اند. و بر اساس قانون «تناسب اجزاء» یا به گفتة داروین قانون «نموّ مشترک» (1)، اندازة مخ آنها نزدیک به مخ بشر بوده است. بعید نیست بقایای آن تا اَبَر دورة سنوزوئیک/حیات جدید، دورة «پلیوسن» هم باقی بوده باشد.

و اما اینکه «دیبوا» از شکل جمجمه کشف کرده است که صاحب جمجمه سخن هم می گفته است، ما از او دلیلی بر این حرفش نمی خواهیم، ولی می گوییم: این مسأله دلیلی نمی شود که این موجود از میمون ها بالاتر بوده است - که «دیبوا» استدلالش را بر آن بنا کرده است -؛ زیرا میمون ها نیز نیروی نطق و بیان دارند، بلکه زبانی خاص دارند که بسیار هم اندیشة خردمندان غرب را به خود مشغول داشته و خواسته اند آن زبان را فراگیرند. شناخت زبان آنها استاد «گارنر» (2) را وادار کرده است که به سرزمین های ناشناختة آفریقا برود. او در این سفر از گرمای طاقت فرسا و بیماری های تب زای آفریقا سختی ها کشید؛ خود را در میان مردمان وحشی و درندگان آفریقا به مخاطره انداخت تا نهایتاً لغت نامه ای تدوین کرد و به وسیلة «فونوگراف» (3) دویست کلمه از کلمات آنها را ضبط کرد. از جمله کلمة «اخرو» یعنی خورشید و آتش، «ککشا» یعنی آب و سرما و «غشکو» یعنی غذا و خوردن.

بنا بر این، این حیوان به مرتبة بلندی در نطق و خطابه رسیده است که تقریباً می تواند یک قصیدة «تائیه» (4) از بحر کامل به نظم درآورد و مقالاتی طبیعی و

ص: 251


1- منظور رشد متناسب میان اعضای بدن جاندار است (زاهد).
2- Gerner. شایان ذکر آنکه در سال 1338ق/1919م مجلة مصری الهلال (سال 28، محرم و صفر، ش 1 و 2) در سه صفحه گزارشی از گارنر داد. در این گزارش آمده است که گارنر آمریکایی 23 سال از عمرش را در جنگل های آفریقا سپری کرد که به مطالعة حالات و روحیات میمون ها بپردازد و در روی زمین کسی چون او از میمون ها و حالات آنها آگاهی ندارد (زاهد).
3- دستگاهی بود که ادیسون در سال 1877 اختراع کرد. این دستگاه اولین روش برای ضبط و پخش صدا به شمار می رفت (زاهد).
4- قصیدة تائیه قصیده ای است که حرف رَوی آن حرف تاء باشد (زاهد). اشاره است به معرِّب شرح «بخنر»، «شبلی المَلّاط» که مقالاتی در الحاد و استهزاء به ادیان به رشتة تحریر درآورده و چند قصیده نیز در این باب دارد. وی قصیده ای تائیه هم دارد که معروف است (مجد).

فکاهی پر از مزخرفات و اباطیل بنویسد. این کجا و «انسان جاوه»ی بیچاره که غایت کار او بر زبان آوردن سخنانی ساده است؟!

علاوه بر اینها، آنچه اکتشافش را بر آن استوار کرده است، یعنی آنکه این حیوانِ واسطة میانانسان و میمون، از میمون های مترقی کنونی بالاتر بوده است، چیزی است که بر مبنای مذهب داروین و پیروان او ثابت نمی شود، بلکه آنچه ثابت است این است که واسطة انسان بالاتر از واسطة میمون باشد، نه از میمون های کنونی که به مقام بلندی از ترقی رسیده اند؛ بلکه شاید اینکه ارتقاء انسان از اصلی باشد که از پست ترین میمون ها هم پایین تر است، با ارتقاء تدریجی که مذهب داروین است منافات دارد.

این چیزی است که به نگاه اول اقتضا می کند؛ و در خصوص آن جای دیگر سخن می گوییم.

این را به خاطر بسپار و آگاه باش که کار علم در این عصر طلایی به بیل و کلنگ رسیده و در اصل انسان به جای برهان بر آن دو اعتماد می شود و حدسیاتی که بر کاوش و حفریات مبتنی است، اکنون جای برهان و دلیل را اشغال کرده است!

بنا بر این دور نیست که پس از این اکتشاف، استخوان های دیگری یافت شود و برای انسان جدّ دیگری پیدا گردد و بدین ترتیب شرافت «انسان جاوه» به آخر برسد و تاج افتخارش از سر بیفتد و به دیگری داده شود!

بنا بر این، سزاوارتر به ما این است که یک مطلب کلّی بنویسیم که برای شخص باانصاف در کار این موجود و موجوداتی که پیش از او بوده اند و حفریاتی که بعد از این می آید؛ همان هایی که بالنتولوجی ها (دانشمندان طبقات الأرض) (1) به ما ارمغان می دهند، قانع کننده باشد.

و تو خوانندة گرامی دانستی که فارق بین انسان و دیگران کمالات نفسانی و

ص: 252


1- پالنتولوژی (Paleontology) یا دیرینه شناسی/فسیل شناسی. اینکه مرحوم مترجم در توضیح آن، «طبقات زمین شناسی» نوشته، از آن روست که مهم ترین کاربرد فسیل ها در تعیین سن طبقات زمین است (زاهد).

نیروهای عقلی است؛ و اعتراف بزرگان مادیین را شنیدی که بین انسان و حیوان گودال عقلی ژرفی است. بنا بر این آنچه از صاحبان این استخوان های پوسیده دست بالا از این گودال باشد (یعنی دارای برتری های نام برده باشد) انسان است، اگر چه با انسان امروزی از بعضی جهات تفاوت داشته باشد؛ و اگر جایگاه او طرف پست گودال باشد، حیوان است، اگر چه با انسان شباهت بسیار داشته باشد. و ما - چنان که «پوشه» گفت - ناچار نمی شویم که او را بین انسان و حیوان قرار دهیم، بلکه مردد است کار او میان اینکه یا انسان باشد یا حیوان.

و از نیروهای عقلی، باقی مانده ای در طبقات زمین موجود نیست تا به ما بفهماند که او از کدام یک از این دو نوع است و به کدام عالَم (عالم حیوانی یا انسانی) او را باید ملحق نمود؟

و اگر باید در شناسایی او به اندازه و مقدار مخ او اعتماد کنیم و آن را از سنجش و قیاس جمجمه درک نماییم - همان طور که «اوجین دیبوا» انجام داد - برمی گردیم به آن مرزی که «جرایتولیه» (1) و «بروکا» (2) برای کمترین وزن مخ قرار

ص: 253


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
2- پیر پل بروکا (Pierre Paul Broca) (1824-1880م) پزشک، کالبدشناس و مردم شناس فرانسوی بود. تمرکز مطالعات او بر روی بافت مغز بود. وی پژوهش هایی بر روی دستگاه لیمبیک و مرکز بویایی مغز انجام داد. پژوهش های او در راه درمان زبان پریشی و یافتن مرکز گویش در مغز به درک تقسیم بندی وظایف مغز انجامید. او دربارة نظریة تکامل نیز پژوهش هایی به انجام رساند. هنگامی که در 1848م به جامعة «اندیشة آزاد» که از تئوری داروین حمایت می کرد پیوست، از سوی دستگاه کلیسا به ماده گرایی و فریفتن جوانان با باورهای گمراهانه متهم شد. امروز مغز او در موزة «انسان» پاریس نگهداری می شود (www.fa.wikipedia.org). وی همچنین بانی علم «جمجمه شناسی» است. او برای نخستین بار، برای درمان یك دُمَل مغزی، با استفاده از مته و ارّة جراحی، كاسة سرانسان را سوراخ كرد. بروكا در سال 1861م تحقیقات خود را بر روی جمجمة مردگان انجام داد و به كشفیات مهمی در این باره دست یافت. بروكا به این نتیجه دست یافت كه مركز تكلمْ در نیمكرة چپ مغز است و هر ضایعه ای كه بر این قسمت از مُخ وارد آید، موجب ناتوانی در حرف زدن خواهد شد. بدین ترتیب برای اولین بار، ارتباط میان یكی از استعدادهای جسمی، با نقطة كنترل آن در مغز به طور واضح و مسلّم آشكار گردید. بروكا در كنار این تحقیقات، به مسائل مربوط به مردم شناسی نیز می پرداخت و با ابداع علم جمجمه شناسی، ارتباطی بین طب و جامعه شناسی به وجود آورد. اطلاعات و تحقیقات بروكا در زمینة جمجمه، در عصر خود، بیش از هر دانشمند دیگری بود و لاجرم می توان به خوبی از این اطلاعات برای مردم شناسی علمی استفاده كرد. بروكا در زمان حیات خویش از نظریات چارلز داروین دربارة نظریة تكاملْ دفاع و حمایت كرد و با ارائة آثار و اندیشه های خود سبب توسعة نظریة تحول و تكامل شد. برگرفته از: (http://www.cmpclinic.com/index.php/1389-03-22-09-56-33/1389-03-19-04-35-41/12251--q-q-------1880.html).

داده اند و گفته اند موقعی که وزن مخ به این اندازه می رسد، ابتدای پیدایش عقل انسانی می باشد. وزن نامبرده 32 اُوقِیه است. اگر مخ او کمتر از این وزن باشد، او را به حیوان ملحق می کنیم و گر نه به انسان بودن او حکم می نماییم.

سپس اگر ما تمام حدسیات و تخیلات کسانی که به این استخوان ها استدلال می کنند را هم قبول کنیم، باز ثابت نمی شود به او مگر بودنِ قسمی از میمون ها یا حیوانی دیگر که از میمون های مترقی امروزی به انسان نزدیک تر بوده است. و این مطلب چه ربطی دارد به اینکه انسان از او تسلسل یافته باشد و اینکه او اصل انسان باشد؟!

و شاید «اوجین دیبوا» با باقی ماندة استخوان ها شجره نامه ای در نسب یافته باشد و از آن عکس گرفته باشد.

اینجا پرسشی است که سزاوار تأمل است و آن اینکه از چیزهای مقرر نزد محققین از پیروان داروین این است که بنا بر فلسفة نشوء و ارتقاء جایز نیست از صورت متوسطه بین انسان و گوریل بحث شود، بلکه باید بین او و بین اجداد مجهوله که از طرفی فرع انسان و از طرف دیگر فرع میمون از آن نشو و نما یافته است بحث شود (ترجمة بخنر و ص 146).

و در صفحة 116 از آن آمده است:

بسیاری از جیولوجی ها [= زمین شناسان] و زُلوجی ها (1) [= حیوان شناسان] و بالنتولوجی ها (دانشمندان طبقات الارض) از صورت های واسطة بین دو نوع موجود کاوش می کنند؛ و این مطلب بنا بر رأی داروین اشتباه است؛ زیرا که بعض صور کنونی از بعض دیگر رأساً و ابتداء به دست نیامده، بلکه هر کدام از آنها منتهای سلسله تحولاتی طولانی است؛ از همین جهت مقتضی است که هر گاه

ص: 254


1- Zoology.

بخواهند بین دو صورت معینی جمع کنند، بهر آن دو از یک صورتی که بین آنها رأساً جمع کند جستجو نکنند، بلکه از یک اصل مشترک مجهولی جستجو نمایند (1).

و «بخنر» خودش در صفحة 148 می گوید:

من هم با «جورج پوشه» (2) در این معنی هم عقیده ام که در رسالة انتروبولوجیا [= مردم شناسی] می گوید: بالنتولوجی بشری بسا می شود که برای ما روزی از روزها اجسام زنده ای را ظاهر می کند که متحیر می شویم آیا بشرند یا میمون های بشری هستند؟!.

و او همچنین از کتابی که در باب بسیاری فروع بشری در سال 1864م نوشته، در فصلی از او چنین می گوید: «چه کسی می گوید که ما فردا جمجمه ای را نمی یابیم که ممکن است مجبور شویم آن را میان میمون های شبیه انسان و انسان قرار دهیم؟» (3).

و «بخنر» هم از اکتشاف میمون های شبیه به انسان بیش از هر کس اظهار خرسندی می نماید و زیادتر از همه از نبودن میمون هایی که نزدیک تر و شبیه تر به انسان باشد عذرخواهی می کند. و نظائر این مطلب در کتاب «بخنر» زیاد دیده می شود.

اکنون، این طایفه به کدام یک از این دو کارْ صلاح می دانند که بگرویم و هر گاه بخواهیم از انسان اولیه کاوش کنیم، چه بکنیم؟ آیا صورت متوسطی بین انسان و میمون های مترقی جستجو نماییم - چنان که این مستدِلّ می گوید - و آرزوی «پوشه» را که «بخنر» هم با او هم عقیده بود برآوریم؟ در این هنگام در آنچه «بخنر» جایز ندانست و به ما صریحاً گفت که اشتباه می باشد و بسیاری از دانشمندان زمین شناس و دانشمندان حیوان شناس و دانشمندان طبقات زمین شناسی هم در آن اشتباه کرده اند، واقع می گردیم؟

یا اینکه اصل مشترک مجهول را بجوییم - همان طور که «بخنر» اول صلاح دانست؟

ص: 255


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 116.
2- اگر این شخص همانی است که معاصر داروین و پاستور است، چنانکه پیشتر در صفحة 133 آمد، نام وی فیلیکس ارشیمد پوشه (Félix Archimède Pouchet) (1800-1872م) است که طبیعیدانی فرانسوی و از برجسته ترین طرفداران نظریة «خلق الساعه» بوده است.
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 148.

در این صورت هم او را و هم «پوشه» را ناامید کرده ایم و رنج و زحمت آن دو را بر باد داده ایم! و ما متحیریم چگونه «لویس بخنر» را از خود خشنود کنیم به طوری که در دام تناقض نیفتیم؟!

بعد از اینها، «بخنر» برای کلام گذشتة خود قول «هلیار» (1) را شاهد آورده که می گوید:

اجسام جاندار که ایستاده اند، گاهی کاملاً مختلف می باشند و هیچ نیازی نیست که بین آنها صورت انتقالی موجود باشد؛ زیرا که آنها از یکدیگر پیدایش نیافته اند؛ و اگر چه جدّ آنها یکی بوده است، جز آنکه ممکن است با هم فوق العاده مختلف باشند.

بنا بر این، پایة این دلیل خراب می گردد، بلکه پایة تمام ادله ای که برای قرار دادن انسان و میمون به عنوان دو فرع از یک اصل یاد کرده اند، خراب می گردد؛ زیرا که پایة ادلة ایشان غالباً مبتنی بر شباهت بود. پس شاید انسان در این هنگام از اصلی باشد که شتر از او متفرع شده است، و اگر چه انسان و شتر به شدت مختلفند.

و به این فلسفة آنها اصل انسان به تنهایی خراب نمی گردد، بلکه خراب می کند باقی آنچه را هم که در اصل های سایر حیوانات یافته بودند؛ زیرا که پایة آنها غالباً بر شباهت هایی بود. بنا بر این آنها باید این درد سخت دشوار را که حیات فلسفة آنها را در معرض فنا و زوال قرار داده است معالجه کنند.

من در اینجا آنچه را در مقدمه گوشزد کرده بودم به یادت می آورم و برای تو اینجا آنچه را آنجا مجمل گفتم شرح می دهم.

منقولات مربوط به حلقة مفقوده خبری مسلّم نیست

از چیزهایی که در جای خود محقَّق و نزد اهل خود روشن است اینکه تمسک به دلیل نقلی در امثال این مسائل سزاوار نیست، مگر بعد از احراز راستگویی قائل و اشتباه نکردن او در آنچه نقل کرده است.

چه راهی است برای ما ملت شرق به امر اول؟ زیرا تمام آنچه در این مسألة ما نقل شده است و آنچه در مسائل نظیر آن نقل می شود، کلامی است با لفظ «وُجِد»

ص: 256


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

[= یافت شده است] و «اُکتُشِف» [= کشف شده] یا نُقِلَ [= نقل شده است] از مردی که نمی دانیم کیست و از حالات او چیزی نمی شناسیم، مگر اینکه می دانیم اول اسم او لفظ «مستر» یا «موسیو» است یا بالاتر از این دو، لفظ «استاد»، یا به یک دولت معروفی مثل فرانسه یا بریتانیا نسبت داده شده است!

و ما می دانیم که ملت غرب هم مثل باقی ملل اند. در آنهاست مردمانی خودداری کننده از دروغ و مردمانی که بسیار دروغ می گویند. و هرگاه ما پیوسته دروغ بسیار از مردمانی که معروفند و به دین اعتقاد دارند می شنویم؛ آنانی که می دانند دروغ از بزرگ ترین محرَّمات است و از عاقبت آن می ترسند، هم در حال زندگانی و هم بعد از مردن؛ و گاهی دروغگویی اینها در کار کوچکی می باشد که مقام آنها را بلند نمی کند و آوازة آنها را ارجمند نمی کند، پس چگونه ایمن شویم از دروغ گفتن کسی که ابداً به هیچ دینی اعتقاد ندارد و به هیچ مذهبی پایبند نیست؟! و چگونه مطمئن شویم به اخبار کسی که برای او مانعی از دروغ نیست و هیچ جلوگیر ندارد از دروغی که نام او را در صفحات علم جاویدان کند و او را در ردیف مکتشفین قرار دهد و عقیدة او را تقویت کند و وی را بر دشمنانش پیروزی دهد؟!

دروغین بودن برخی اکتشافات

آیا این «کوک» (1) نبود که دیروز اکتشاف قطب را ادعا نمود و مسافرت خود را انتشار داد و مجله ها آن را نقل کردند و ستون های آنها از ذکر و تمجید او پر شد و دنیای متمدن او را تشویق کرد و او را در مقابل دشمنش یاری کرد و دربارة دشمن او چه ها گفتند و چیزها نوشتند؟! پس از آن طولی نکشید که نیویورک تایمز مقاله ای را انتشار داد که در آن، حال او را ظاهر کرده بود و دروغگویی او و یاوه سرایی وی را روشن کرده بود و اینکه او با دو نفر تبانی کرده بود به اینکه یکی از آن دو (که نامش «لوس» بود) برای او نقشه ها و رصدها بسازد و به آنها هشتصد لیره بدهد و به «لوس» صد لیرة دیگر هم بدهد، هنگامی که این گزارش ها در

ص: 257


1- جیمز کوک (James Cook) (1728-1779م).

کپنهاگ پذیرفته شد. اما او به وعده اش وفا نکرد و فقط 25 لیر به آنها داد. آنان هم سرّ او را آشکار ساختند و عاقبت کار او این شد که او را از انجمن جهانگردان راندند و خود را پنهان کرد و بعد از آن دیگر اثری از وی ظاهر نگردید. و اهل کپنهاگ هم از جشن هایی که برای او بپای داشته بودند پشیمان شدند!

هرگاه «کوفیه» آن استاد نامی که راه را برای داروین هموار کرد و اساس علم «بالنتولوجی» (طبقات زمین شناسی) را وضع کرد، هرگاه این استاد عالی مقام، «بوفون» (1) همکار خود را تکذیب می کند و به دروغگویی نسبت می دهد و تصریح می کند که آنچه را از میمون های شبیه به انسان نقل کرده، او از خود درآورده است، آیا برای ما سزاوار است که در تصدیق کسی که کمتر از «بوفون» است پیشی بگیریم؟!

سپس چنین فرض می کنیم که خبر دهنده، از کسانی باشد که قرن ها او را آزموده ایم و راستگویی او را سال ها آزمایش کرده ایم، باز هم او آیا خبر می دهد جز از استخوانی که بر او قرن های طولانی گذشته است و از تغییرات جیولوجی و پیشامدهای طبیعت به او رسیده است آنچه تغییر داده است ساختمان او را و مقدار او را؟ شاید آن استخوان - به واسطة آنچه گفتیم - واقع شده بین استخوان

ص: 258


1- ژرژ لویی لوكلر كنت دو بوفون (Georges-Louis Leclerc, Comte de Buffon) (1707-1788م) طبیعی دان و نویسندة فرانسوی. وی بیشتر عمر خود را صرف تحقیقات علمی كرد و نتایج این مطالعات را در كتاب تاریخ طبیعی در 36 جلد تألیف نمود. این كتاب مجموعه ای از اطلاعات علمی، تاریخ، زمین، گیاهان و جانوران و سنگ هاست و به سبكی ساده نوشته شده است. گرچه طرح این دائرة المعارف از بوفون بود، اما در واقع با همكاری گروهی از دانشمندان و نویسندگان تحت نظارت وی نوشته شد. مدیریت بوفون در باغ سلطنتی پاریس و در اختیار داشتن مجموعه هایی از موزة تاریخ طبیعی باعث شد تا نقشة این طرح عظیم ریخته شود. بوفون در این مجموعه ابتدا دربارة روش مطالعه و بحث پیرامون تاریخ طبیعی سخن گفته و آن گاه در موضوع نظریة خود دربارة زمین و سپس تاریخ طبیعی انسان مطالبی مطرح می نماید و از جلد چهارم مطالعة جانوران آغاز می شود. مطالب 11 جلد بعدی به زندگی چهارپایان اختصاص دارد. ده جلد از این كتاب نیز به پرندگان و یازده مجلد آخر به كانی ها و سنگ ها پرداخته است. بوفون در سال 1753م به عضویت آكادمی علوم فرانسه پذیرفته شد و این به خاطر كامیابی و موفقیت وی در ارائة مجموعة تاریخ طبیعی بود. بوفون در سال های پایانی عمر شهرتی فراوان كسب كرد، به طوری كه به پاسداشت مقام علمی وی، در زمان حیاتش مجسمه ای از وی ساختند و در محلی نصب كردند. وی آن چنان مورد تحسین و تشویق در سراسر اروپا قرار گرفت كه برخی وی را «ارسطوی فرانسه» نامیده اند (http://www.rasekhoon.net).

انسان و «گیبون»، حال از کجا دانسته شد که به حالت اصلی خود بقای مانده و بر اثر عوامل زیادی که در طول میلیون ها سال بر او گذشته، تغییر نکرده است؟!

و تو هرگاه دگرگون شدن اجسام را بنگری و آن را در مدت چند ماه آزمایش کنی، پس از آن قیاس کنی آن را به این قرن های طولانی و علاوه کنی به او اینکه این استخوان ها در معرض تغییرات بسیاری بوده است که قسمتی از آنها را می دانیم و پاره ای را نمی دانیم، آن وقت درک می کنی - اگر انصاف بورزی - که شناسایی اصل انسان از این راه مثل این است که آب از آتش بخواهیم و روشنایی را از تاریکی بجوییم! و برای تو در استخوان سرهایی که در سال 1903م در غارهای بوسنی یافتند و به مجرد اینکه بُروز چانه در او کمی بیشتر است از آنچه در میمون های شبیه به انسان است، حکم کردند که اینها انسان نخست است، شک پدید خواهد گردید؛ و احتمال خواهی داد که آنها استخوان سرهای میمون هایی باشند که انقلابات خارجی سبب بروز آنها شده یا جمجمه های انسان هایی که همین انقلابات پنهان شدن آن را سبب شده اند.

و من بر تو از این احتمال نمی ترسم مگر اینکه او را هم در غیر اینجا جاری بکنی؛ که در این هنگام بر کاوش ها و حفریات تأسف خواهی خورد (یعنی اگر این آزمایش را در غیر این مورد نام برده در بالا انجام دهی، در تمام حفریات شک خواهی کرد).

بعد هم، از کجا دانسته شد که این استخوان ها ساخت انسان های کلاهبردار نباشد که هنوز در اروپا بر سر علمای آثار عتیقه و بالتنولوجی ها و صاحبان موزه ها کلاه می گذارند و از آنها اموال بسیار می گیرند؟!

چند کلاهبرداری اروپائیان
کلاهبرداری در تاج پادشاه

چندی پیش در موزة «لوور» تاجی را گذاشتند و گفتند که تاج پادشاه

ص: 259

«سینافارنس» (1) است و آن را از زمین های جنوب روسیه درآورده اند. موزة لوور این تاج را به چهار هزار لیره خریده بود. پس از آن روشن گردید که این تاج قلابی است و یکی از زرگران «اُدِسّا» (2) آن را ساخته است!

این اکتشاف حادثة بزرگی بود که در بسیاری از آثار موجود در موزة لوور و دیگر موزه ها ایجاد شک کرد.

آیا فکر می کنی کلاهبرداران نمی دانند اهتمام دانشمندان به اصل انسان از توجهشان به تاج پادشاه بیشتر است؟! یا چنین می پنداری که تغییر دادن صورت استخوان کاری است که نمی توانند انجام دهند؟!

کلاهبرداری در سنگ ها

و از چیزهای تازه که نقل شده از این کلاهبرداری ها این است که یکی از استادان آموزشگاه «ورنتبرگ» (3) که «برنجر» نام داشت، به دانشجویان خود می آموخت که چیزهای سنگ شده از بازی های طبیعت است. یکی از شاگردان او گفت: هرگاه طبیعت می تواند سنگی مثل این بسازد، چرا ما نتوانیم نظائر آن را بسازیم؟! دیگر شاگردان سنگی که آسان تراش باشد آوردند و از آن شکل های مختلفی ساختند و در جایی که آموزگار آنها حفریات انجام می داد خاک کردند. آموزگار آنها آن سنگ را یافت و آن را در جایگاه رفیعی قرار داد.

هنگامی که شاگردان او چنین دیدند، کوشش خود را بیشتر کردند و او را بیشتر شگفت زده کردند. هنگامی که نزد او مقدار بسیاری سنگ جمع شد، از آنها صورت برداشت و در کتابی بزرگ چاپ نمود.

به مجرد اینکه این کتاب منتشر شد، کلاهبرداری شاگردان و اینکه آنچه در آن کتاب آمده ساختة دست آنان است کشف شد. در نتیجه به همان اندازه که مؤلف

ص: 260


1- معلوم نشد کجاست؟ (زاهد).
2- Odessa. چهارمین شهر بزرگ اوکراین و بزرگ ترین شهر کرانة دریای سیاه است. (http://fa.wikipedia.org) (زاهد).
3- شهری در جنوب غربی آلمان (زاهد).

کتاب انتظار احترام و تمجید داشت، دچار تمسخر و استهزا شد. در نتیجه شروع کرد کتاب هایی را که فروخته بود بخرد و بسوزاند و این کار را ادامه داد تا بیشتر آنها را از بین برد. هر چه تعداد نسخه های کتاب نایاب می شد، بهای آن بیشتر می گردید. آن بیچاره هر چه را که داشت از دست داد و در فقر و با دلی پرخون از دنیا رفت.

گفته اند که این کتاب برای بالنتولوج ها بسیار فایده داد تا دیگر فریب این چنین کلاهبرداری هایی را نخورند.

ما هم می گوییم: فوائد آن به دانشمندان طبقات الارض منحصر نیست، بلکه در علوم بسیاری از علوم این جماعت واقع می گردد، ولی در صورتی که فریب امری اختیاری باشد یا آنکه فریب دهنده از خدا بترسد، بر کلاهبرداری های خود علامت ظاهری قرار دهد.

کلاهبرداری در سفالینه های موآبی

[کلاهبرداری در سفالینه های موآبی] (1)

کلاهبرداری «شابیر» یهودی مشهور است. وی سفالینه هایی را ساخت و آنها را به دروغ سفالینه های قدیمی موآبی جا زد. «شلوتمان» (2) دانشمند مشهور آلمانی سخن وی را تأیید کرد و مقامات حکومتی را با دلایل فراوان قانع کرد که آنها را بخرند. خزانة امپراتور ناگزیر 70000 فرانک برای خرید آنها پرداخت. «کلومون گانر» (3) فرانسوی که قدمت این سفالینه ها را انکار کرد آن قدر آزار و اذیت دید که اگر بر حسب یک امر اتفاقی (و از کجا که این پیشامد همیشه اتفاق بیفتد؟!)

ص: 261


1- موآب اسمی است سامی شاید به معنای «مَن أبوه؟» [= پدرش کیست؟] که هم نام «موآب» نوة لوط از دختر بزرگ اوست، هم اسم سرزمینی بوده که در شرق بحر المیت در جنوب غربی اردن امروزی قرار داشته است. ساکنان آن را هم «موآبی» می نامیده اند (قاموس الکتاب المقدس، مدخل «موآب|موآبیین» در نشانی ذیل: http://st-takla.org/Full-Free-Coptic-Books/FreeCopticBooks-002-Holy-Arabic-Bible-Dictionary/24_M/M_284_02.html (زاهد).
2- از این شخص اطلاعاتی نیافتم (زاهد).
3- از این شخص اطلاعاتی نیافتم (زاهد).

کلاهبرداری «شابیر» معلوم نمی شد، جانش را از دست می داد.

همین «شابیر» بار دیگر نسخه ای از سِفر تثنیه (1) به همراه ده فرمان جعل کرد و مدعی شد که آنها را در یکی از غارهای فلسطین یافته است (شاید مساحت این غار قریب به مساحت غار بوسنی بوده که در آن استخوان پوسیدة انسان اولیه را یافتند). این یهودی کلاهبردار مدت زمانی باستان شناسان را به زحمت انداخت تا آنکه تقلب او آشکارا شد. او هم رفت و خود را به دار آویخت.

و سوگند یاد می کنم که اگر بدبختی به این یهودی رو آورد و بدطالعی و بدشانسی او را از میان برد و پیشامدهای روزگار دروغ گویی و یاوه سرایی او را آشکارا ساخت، باز هم در برادران او از یهودیان و غیر آنان کلاهبردار به حدّ کفایت هست.

من جماعتی را می شناختم که ثروتی هنگفت داشتند. هنر آنها تنها و تنها این بود که مجسمه های گوناگون می ساختند و سکه هایی را از برنز و مس می ساختند، سپس آنها را به اروپاییان به بهای هنگفت می فروختند تا زینت بخش موزه های کشورهای متمدن شود و تاریخ فینیقیان و آشوریان و پادشاهان قدیم بابل را به واسطة اینها دریابند؛ گویا چون اروپائیان و و آمریکایی ها ثروت شرق را با کالاهای پر زرق و برق خود به کشورشان بردند، خداوند متعال خواست که قسمتی از این ثروت ها را با این اشیاء بی ارزش برگرداند.

این کلاهبرداری ها و جعلیات که نمونه هایی از آن را شنیدی، پایة بسیاری از علوم آزمایشگاهی است. علومی که دین را تهدید می کنند و - آن چنان که صاحبان آن می پندارند - سبب نگرانی دین می شوند.

شاید تو خوانندة محترم هنوز فریب خوردن غربیان را باور نکنی و با نظر احترام و تجلیل به آنان بنگری و ایشان را بزرگ تر از آن بدانی که در دام

ص: 262


1- سِفر التثنیة/سفر تثنیة الاشتراع. در فارسی «سِفر تثنیه» به معنای «تکرار شریعت». این کتاب و چهار کتاب پیش از آن با نام الف. سِفر پیدایش، ب. سِفر خروج، ج. سِفر لاویان، د. سِفر اعداد» اسفار پنج گانه نامیده می شوند که بخش «تورات» از «عهد عتیق» را تشکیل می دهند (کلام مسیحی، ص 31) (زاهد).

فریب دهندگان بیفتند و غافل شوی از اینکه غرب برادر شرق و مردم همگی فرزند یک پدر و مادرند، ولی قضاء و قدر چنین اقتضا کرده و قانون بخت و شانس چنین پیش آورده است (1).

بسیاری از اوقات این مردمان دانا و زیرک از اموری فریب خورده اند که مردمان ابله ساده لوح فریب نمی خورند. قضایایی که در این باب نقل شده بسیار است و من برای اینکه افسرده نشوی تنها حکایت دیدار پادشاه «سُدانگ» از پادشاه فرانسه و دست انداختن برخی از این ملت مترقی و متمدن را ذکر می کنم.

پادشاه سُدانگ و دیدار او از «پاریس»

روزنامه های الماتن و ژورنال چند سال پیش اعلام کردند که اعلیحضرت «ماری اول» پادشاه سدانگ قصد دارد از پاریس دیدن کند. سدانگ جزیره ای است در شرق چین که پادشاهش استقلال آن را حفظ کرد. وی به همراه گروه زیادی از وزرا و حشم و خدم خود وارد شهر پاریس شد و در یکی از هتل های مشهور آن اقامت گزید. چند روز بعد شروع شد نامه هایی از کشورش برای او بیاید. روی این نامه ها تمبرهایی با شکل های عجیب و غریب بود. جمع کنندگان تمبرها متوجه شدند و به مستخدمان هتل رشوه ها دادند تا این تمبرها را برایشان جمع کنند. این تمبرها به مجرد آنکه از یک نفر به دیگری منتقل می شد قیمتش بالا می رفت و چنان شد که یک تمبر به هزار فرانک فروخته شد و این مطلب در روزنامه های پاریس ذکر شد و در سراسر کشور منتشر گشت.

جمع کنندگان تمبرها از همه جای فرانسه شروع کردند به هر قیمتی که هست این تمبرها را خریداری کنند. یکی از بزرگان دانشگاه خواهان دیدار با پادشاه شد. پادشاه به گرمی از او استقبال کرد. وقتی او بیرون رفت، یکی از وزرا وی را دید و گفت: ما می توانیم فروش تمبرها را در انحصار تو درآوریم، به شرط آنکه

ص: 263


1- مراد آن است که قضاء و قدر چنین اقتضا کرده که به غربیان با حسن نظر و تجلیل بنگرند و به شرقیان با نظر تحقیر نگاه کنند، و گرنه آنها هم بشرند و ممکن است در خیلی از چیزها اشتباه کنند (مجد).

مبلغ کافی به ما بدهی. آن فرد راضی شد و توافق کردند آن مبلغ را بدهند. او این مبلغ را داد. سپس وزیر در گوش وی گفت: من مجموعه ای کامل از تمبرهای کشورم دارم که پنهانی با خود آورده ام. من حاضرم آنها را بفروشم به شرط آنکه سرورم چیزی نداند که گردنم را خواهد زد. آن مرد آن تمبرها را هم به مبلغ هنگفتی خرید و تمبرهای سدانگ در میان مردم پخش شد و به خاطر آنها اموال زیادی به خزانة پادشاه سرازیر شد.

یکی از دانش آموزان به یکی از جرائد نامه ای نوشت و پرسید: سُدانگ کجاست؟ من نه در نقشه آن را یافته ام و نه در کتاب های جغرافی.

بعد از آن معلوم شد که چنین کشوری اصلاً وجود ندارد و این کار از اول تا آخرش دغل بازی و نیرنگ بوده است. مردم متحیر شدند و به هم می خندیدند.

ملتی که در علم و تجربه زمین را درنوردیده است و در خشکی و دریا گام نهاده و نقشه های جاهای مختلف زمین را کشیده و نقاط مجهول و ناشناخته ای را استعمار کرده که گذشتگان از آن خبر نداشتند، از پادشاه دروغین یک مملکت موهوم بر روی زمین فریب خورد، آیا با استخوان هایی که در پایین ترین طبقات زمین یافت می شوند فریب نخواهد خورد؟!

•دلیل ششم آنچه «مچینکوف» جانشین پاستور - که پیشتر از او یاد شد - گفت است و آن اینکه در عواطف و احساسات ما چیزی وجود دارد که می گوید اصل ما اصل حیوانی است. مثال آن سیخ شدن مو هنگام ترس است؛ که ما و حیوان در این ویژگی مشترکیم. این کار وقتی ما در ضمن نوع حیوانی بودیم برایمان فایده داشت؛ زیرا به آدم ترسان هیبتی می داد که شاید با آن بر مهاجمش غلبه می کرد.

اگر این و حدسیات بی معنی و خیالات فاسد نظائر آن می خواهد به جای دلائل علمی بنشیند بهتر آن است که بی اعتنائی را جواب و سکوت را خطاب بدانیم؛ سپس خدا را بر سلامتی و عافیت شکر گوییم.

و اگر هم ناگزیر از جوابیم، بهتر است جواب را به تأخیر بیندازیم تا این

ص: 264

شخص برای ما فوائد دیگر عوارض ترس - مثل زردی صورت و لرزیدن اعضا و به لکنت افتادن - را هنگامی که در ضمن نوع حیوانی بودیم برایمان بیان کند. آنگاه می گویم: یکی از شما یعنی اسبرن (1) استاد دانشگاه کلمبیا در نیویورک در سخنرانی خود که تمجید از این نظرات و اهانت به ادیان بود، نقل کرده است که برخی از پیشوایان دینی ما را برحذر می دارند و می گویند: مسائل زمین و آسمان و عناصر را برای عقل بگذارید تا اهل علم سستی نظراتتان را در این موضوعات نبینند و شما را مسخره کنند. اکنون زمان آن رسیده است که بگوییم: آیا یک انسان عاقلی از پیروان این نظریات نیست که آنها را برحذر بدارد و بگوید که مسألة «اصل انسان» را برای دین بگذارید، تا متدینان سستی نظراتتان را نبینند و شما را به تمسخر نگیرند؟!

سخن «موانس» دربارة ارتقاء و تلاش او برای کشف واسطه

[سخن «موانس (2)» دربارة ارتقاء و تلاش او برای کشف واسطه]

علاوه بر اینها که گفتیم، جالب ترین و خنده دارترین وجهی که برای اصل انسان گفته شده از آنِ «موانس» است. و نمی دانی که این «موانس» کیست؟ او در زمان گذشته در دار المعلمین عالی در هلند استاد حیوان شناسی و گیاه شناسی بود و به واسطة این فلسفه به مقام بلندی رسید. او می گوید:

ما گمان می کردیم که گذشته است زمانی که در آن اعتراض می کردند به مذهب نشوء و ارتقاء که می گوید انسان صورتی است ترقی یافته از پستاندارانی که از حیث مرتبه پست تر از اویند - و میمون هم جزء آنهاست - اما گمان ما به خطا بود؛ زیرا که تعالیم من و آراء من خشم جمهور مردم را بر من برانگیخت و در کشور خودم هلند به زحمت افتادم و کتک خوردم و خفت و خواری کشیدم.

خدا نگه دارد شهرهای گود (کشور هلند) را که چه خوب قدر و منزلت دانشمندان این فلسفة بلندپایه را می شناسند!

ص: 265


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

وی همچنین در هلند به خاطر کشف این حقیقت - که خدمتی به انسانیت است - جایزه گرفت.

او می گوید: «وقتی رساله ام موسوم به أبحاث و تجارب عن أصل الإنسان را منتشر کردم، توفان های خشم و غضب را بر ضد من برانگیخت و کشیش «اوتزخت» بر من دست درازی کرد و سرم را نواخت».

این فیلسوف [= موانس] عزم کرده است که این مسأله را به زودی فیصله بدهد و بدین منظور دست و آستین را به جدّ بالا زده است؛ زیرا که مقاله ای را در روزنامة ماتن فرانسه انتشار داده است و در آن برخی ادلة گذشته را بر نشوء و ارتقاء انسان یاد کرده و سپس گفته است:

اگر این ادله قانع کننده نیست، کاوش در آثار واسطه میان انسان و میمون باید ادامه یابد، جز اینکه کاری زمان بَر و پرهزینه است و بدبختانه به نتیجه رسیدن آن موکول به اتفاق و تصادف است. در عین حال من برای هر چه زودتر حل شدن این قضیه که از مهم ترین آرزوهای اهل علم است عزم کرده ام که به کشور کنگو مسافرت کنم که در آنجا بیازمایم و ببینم که آیا می توان موجودی را از پیوند انسان و میمون ها پدید آورد که شبیه انسان باشد؟ شاید این موجود شبیه به موجودات واسطة مفقوده باشد. همان ها که اجداد نخست ما اجداد او بوده اند.

رد نظر «موانس»

ما راضی نیستیم این استاد که روزی در دانشگاه هلند درس می داد به این برنامة پست تن دهد و بر خلاف قانون ترقی سیر کند و به این پیشة مذموم در خصوص میمون های کنگو بپردازد و بدین منظور خود را برای این سفر طولانی به زحمت اندازد و ننگی تازه را برای انسان رقم بزند. این نمونه ای که ذکر می کند اگر هم به دست آید، باز او را به آنچه می خواهد نمی رساند و این قضیه را - که گمان کرده است از مهم ترین آرزوهای اهل علم است - حل نمی کند.

علاوه بر این، کسانی که معتقد به خلق جداگانة انسانند، اگر هم میان انسان و

ص: 266

حیوان مخلوقی متولد شد که حدّ واسط آن دو باشد، به عقیده شان زیانی وارد نمی آید؛ زیرا دلالت نمی کند بر اینکه انسان اصلش چنین بوده است. برای قائلان به نشوء انسان هم سودی ندارد؛ زیرا این موجودات واسطه، اگر موجود بوده اند و معلوم بوده که همین ها اجداد نخست آن طائفه اند، از این صورت هایی که تولد می یابند بی نیازند؛ و اگر این کائنات متوسطه مفقود شده اند - چنان که مفروض هم همین است - از کجا دانسته می شود که شبیه انسانند؟ اگر هم خواسته است با این تجربه استدلال پیشین کامل شود و به مشابهت جمجمه های آنها با جمجمه های کشف شده شناخته شود که این جمجمه ها از آنِ حیواناتی است که میان انسان و حیوان متولد شده اند، باز هم دلیل بر اینکه اینها اصل انسان بوده اند ناتمام است، بلکه دلالت می کند بر وجود گونه ای میان انسان و حیوان. شاید در گذشته هم شخص غیور و نگاهبان شرافت انسانی مثل آقای «موانس» پیدا شده که به این گونة میان انسان و میمون ها اشتغال داشته است؛ از این رو از وصلت این دو صاحبان این جمجمه ها تولد یافته اند (1).

در عین حال که همة اینها - چنان که دانستی - انطباق نمی یابد بر اصل مسلم مذهب داروین که: انسان فرعی مستقل از میمون هاست، هر چند یک اصل، انسان و میمون را با هم جمع می کند، تا چه رسد به اینکه انسان تولد یافته باشد از بین انسان پست و میمون! و اجداد اول که در ابتدای سلسله تغییرات بوده اند کجا و انسان و میمون کنونی که هر یک از آنها مرحلة آخر تحولات طولانی هستند - چنان که از «بخنر» شنیدی؟!

خلاصه اینکه با آزمایش هایش - اگر هم موفق باشد - هیچ آرزویی از آرزوهای اهل علم برآورده نمی شود.

عجیب آنکه در یکی از مجلات علمی خواندم دانشمندان طبیعی بی صبرانه

ص: 267


1- تقریباً در اکثر ملل حتی ملل متمدن، اشتغال به این کار حتی بین افراد بشر ضرب المثل است برای کار زشت؛ و صاحبان شرف و مردمان محترم ابداً ممکن نیست قبول کنند که قوة موصله بین دو جنس گردند و این کار را شغل خود قرار دهند، تا چه رسد به اینکه بین انسان و حیوان به این مبادرت کنند (مجد).

منتظر نتیجة آزمایش های این فیلسوف هستند! ای کاش می دانستم که انتظار چه چیز را می کشند؟ و بر فرض اینکه مخلوقی حد واسط انسان و حیوان متولد شود که به هر دو شبیه است، آنچه واقع می شود کجا و آنچه اینان می خواهند؟!

بله این استاد اگر افتخار حل مسألة اصل انسان را از دست داد، اما افتخار اختراع فنّی جدید را که از آغاز روزگار تاکنون کسی بدان دست نیافته است به دست می آورد و در حق میمون ها لطفی خواهد کرد که آنان در دولتشان - که «موسیو دوبی» خبر داده است در آینده تشکیل خواهند داد - باید از او تقدیر و تشکر کنند!

علم تجربی تنها به آن چیزی می رسد که در دین آمده است

و این طایفه در مناظره روش تازه ای دارند و آن این است که دشمنان خود را می ترسانند به اینکه علم در آینده کامل می گردد و اکتشافاتی که بعداً می شود، هر گونه شک و شبهه ای را که در اصل انسان می شود از میان برمی دارد. و نظیر این سخن در کلمات آنها بسیار است.

این چیزی است که که اعتراف می کنیم از جواب دادن به آن ناتوانیم؛ زیرا چگونه پاسخ گوییم به دلیلی که تاکنون ندیده و نشناخته ایم؟! اما می گوییم: ما برای این زمانیم و از برای آینده هم مردمانی هستند. همچنین می گوییم: اگر طبقاتی را که برای زمین می شمارند بیست برابر هم بکنند و در حفریاتشان به مرکز زمین برسند و موزه های اروپا را با استخوان های پوسیده پر کنند و ادعا کنند که این استخوان ها بقایای حیواناتی است که در قرن های گذشته زندگی می کرده اند، باز هم چیزی نخواهند یافت که دلیل بر تحول انسان باشد و هیچ راهی نخواهند یافت مگر اینکه بپذیرند آنچه را دین از آن خبر داده، و آن این است که پدر تمام افراد بشر انسانی بوده است که از گِل آفریده شده است.

ص: 268

فصل: در ردّ کسانی که می پندارند انسان و میمون جدّ مشترکی دارند

پیروان این «طوتمه» (1) (انتساب انسان به حیوان) می دانند که نفوس بلند و طباع آزاد از این نسبتِ پست اِبا دارند و شرف انسانیت را بالاتر از پستی بهیمیت و حیوانیت می دانند و اوج مجد خود را از حضیض این انتساب دور می دارند و مرز حقیقت درخشانشان را از میمون ها و سگ ها حفظ می کنند و راضی نمی شوند پدری را که خداوند آفرید تا جانشین او در زمین شود؛ سپس به فرشتگان آسمان ها دستور داد بر او سجده برند رها کنند و مارمولک ها و آفتاب پرست ها و حشرات و حیواناتی را که در جنگل هایند و از درختان بالا می روند جدّ خود بگیرند. اینان از حیله های خود برای عقول مردمان ناتوان و کوتاه فکر دام هایی گستردند و در پوشاندن این زشت کاری سخن دراز کردند، اما چیزی درست و سودمند نیاورند که نقل انها جز انتشار سخن لغو و ضایع کردن وقت فایده ای ندارد.

لکن دلیلی را که صاحب آن به عنوان شکایت از دشمنان این مذهب مطرح کرده را به تو می شنوانیم که خلاصة آن چنین است: «مطلبی که دائماً دشمنان این مذهب ذکر می کنند که میمون اصل انسان است، در ذهن شنونده اش جز نفرت ایجاد نمی کند و سلاحی است که دشمنان این مذهب برای تحقیر آن، بدان نسبت داده اند، و الا مذهب داروین نمی گوید که میمون اصل انسان است، بلکه انسان و میمون و اسب و دیگر موجودات زنده از یک اصل هستند».

اگر تو - که خدای تو را عزیز گرداناد! - از کسانی هستی که عذر بدتر از گناه را شنیده ای، بدان که مثالی بهتر از آنچه این شخص آورده است نمی یابی؛ زیرا آنچه طباع سلیمه از آن نفرت دارند و نفوس کریمه از آن اِبا دارند انتساب به مطلق حیوان است، نه فقط میمون؛ و این مذهب - اگر چه نمی گوید انسان از میمون نشأت گرفته است - اما اصل انسان را چیزی قرار داده که به مراتب از میمون پست تر است. فلسفة داروین در خصوص انسان در این حد هم

ص: 269


1- منظور همان «توتمیسم» است.

نمی ایستد، بلکه اصل انسان را پایین تر و پایین ت می برد. اگر این شخص انصاف داشت، درمی یافت که این دشمنان به این مذهب اسائة ادب نکرده اند، بلکه نیکی کرده اند؛ و وی شکایت از دست آنان را رها می کرد و از آنان تشکر می کرد.

همچنین می گویم: فرض کن که در انتساب انسان به حیوان ننگ و عاری نباشد - چنان که «لانگ» در کتاب تاریخ الرأی المادی می گوید: «فیلسوف نباید از خجالت سرخ شود - آن چنان که «بلیونس» (1) از حقارت اصل ما شد» - آیا در این مطلب مجد و افتخاری هست تا خوب باشد که انسان بگوید: برادران میمون ما؛ یا بگوید: اگر همان حالاتی که برادر انسانش دارد برای میمون هم فراهم می شد، در پیشرفت عمران و آبادانی برای ما مزاحمت می کرد؟!

ص: 270


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

گفتار سوم: دربارة مبانی نظریة داروین

اشاره

اکنون زمان آن شده که از نظر علمی به این نظرات بنگریم. حقیقت گمشدة ماست که آن را جستجو می کنیم و هر جا آن را بیابیم آن را می گیریم. و با داروین موافقت می کنیم هر کجا روشن شود که حق با اوست و از پیروی او باکی نداریم و با او مخالفت می کنیم هر کجا با حق مخالف است و از بسیاری پیروان او نمی ترسیم. ما از دشمنان او نیستیم تا با حقیقت دشمنی بورزیم و هر چه بگوید دور اندازیم؛ و از پیروان او هم نیستیم که هر چه بگوید بپذیریم.

و ما با پیروان او انصاف را شرط می کنیم و همین شرط را هم بر خود می نهیم و قوانین علمی را بین خود حکومت می دهیم.

و قصد نداریم در این کتاب بیان کنیم تمام آنچه در این آراء گفته شده یا گفته می شود، و نه اینکه اقوال گوناگون این جماعت را استقصا کنیم، بلکه یگانه مقصود ما این است که بنگریم در امور انسانی که از او فلسفة داروین و آن نشوء و ارتقاء و تعلیل او به انتخاب طبیعی، شکل یافته است.

سپس از غرضی که باعث شده است مادیین و لا مذهبان این رأی را بپذیرند و او را ستایش نمایند و دربارة آن کتاب ها و مقاله ها بنویسند بحث کنیم و روشن است که مقصود آنها این است که به این فلسفه از آفریدگار حکیم بی نیاز گردند و از این رو، انتخاب طبیعی را به جای آفریدگار قدیم - جَلَّت آلاؤُه - قرار می دهند.

چهار اصل بر اساس نظریة نشوء و ارتقاء
اشاره

در این مقاله بر آنچه «بخنر» شارح مذهب داروین ترتیب داده است تکیه می کنیم؛ زیرا نیکوترین کتابی است که دربارة این آراء بدان دست یافته ایم.

به نظر «بخنر» اصول این مذهب چهار اصل است، اگر چه داروین چنین تقسیمی ندارد. این تقسیم بندی فهم نظریة داروین را بسیار آسان می کند که به قرار ذیل است:

ص: 271

1- تنازع بقاء؛

2- شکل گرفتن تفاوت ها یا تغییر افراد؛

3- انتقال این تغییرات از طریق وراثت به نسل؛

4- انتخاب «طبیعت» آن تغییری را که برتر است. این انتخاب به واسطة «انتخاب طبیعی» صورت می گیرد.

این عوامل وقتی که جمع شود و با هم عمل کنند، نتیجه اش که استمرار تغییر موجودات زنده در طبیعت است چنان به نظر می رسد که گویا ذاتی است (1).

انکار بدیهیات سه گانه از سوی طرفداران داروین
اشاره

این مرد مادی تمام جهان و این نظام محکم را نتیجة تصادف کور و بی هدف می داند و بدیهیات سه گانه یعنی: 1- قصد، 2- نظام اتمّ، 3- غایت در آفرینش اشیاء را منکر است و بر آن است که این چهار عامل به جای قدرت الهی می شیند و این چهار عامل را به وجود آورندة دستان چهارپایان و بال های پرندگان و چنگال های درندگان و... می داند و بدین وسیله از آفریدگار حکیم بی نیازی می جوید.

اکنون ببینیم در شرح این امور چه گفته است و ثمرات این نظام بدیع را بنگریم و مشاهده کنیم که چگونه از جسم تک سلولی این اعضای سودمند گوناگون برای انواع و اقسام موجودات زنده به حسب احتیاجات و لوازم زندگیشان، آن هم بدون قصد و اختیار چگونه به وجود آمده است؟

1: تنازع بقاء
اشاره

می گوید: نخستین این عوامل و مهم ترین آنها تنازع بقاء است. گزیدة این اصل مهم آن چنان که گفته چند امر است:

الف. همة اصناف گیاهان و حیوانات تمایل شدید به بسیار شدن دارند؛ به اندازه ای که غذایشان کم می شود و زمین برای آنها جای کافی نخواهد داشت.

ص: 272


1- ر.ک: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 80.

ب. عوامل زیادی با این کثرت زاد و ولد تعارض دارند؛ از جمله خود افراد با هم درگیری دارند و از سوی دیگر شرایط خارجی نیز همیشه موافق نیست. این تنازع بقاء است.

ج. تنازع به دو صورت فاعلی و مفعولی است. مقصود از فاعلی تنازعی است که میان خود موجودات زنده است و مراد از دوم نزاعی است که میان آنها و نیروهای خاموش طبیعت وجود دارد.

د. آن فرد و نوعی که در میدان تنازع بقاء موفق شود، دارای صفات جسمی یا عقلی ای است که این موفقیت و پیروزی را برایش رقم زده است.

ه.این صفات بسیار زیادند. مثلاً عزم و اراده، نیرو، بزرگی یا کوچکی قامت، ابزار حمله و دفاع، رنگ، زیبایی، سرعت، تحمل گرسنگی، پوشش مناسب، حیله، حسن تدبیر در به دست آوردن قوت، زیرکی در حفظ خود از شرور و...

و از برای عمومِ نوع بسیاری زاد و ولد است (و اگر چه بسیاری زاد و ولد هم محدود است و اندازة معینی دارد) و از برای گیاه موافق بودن خاک یا قوه ای که با آن بر مؤثرات زیان آور خارجی نیرومند شود.

و.تنازع بین انواع که به یکدیگر نزدیک تر باشند به منتهای خود می رسد تا از بین برود.

ز. هر چه صورت قدیمی تر و کهنه تر باشد، در میدان تنازع و کشمکش، از مقاومت در برابر دشمنان جوان خود ناتوان تر است؛ زیرا دشمنان جوانش صورت هایی مناسب تر با تغییراتِ به وجود آمده در احوال زندگانی را به خود گرفته اند.

ح. هر صورتی که مغلوب شود، هرگز برنمی گردد؛ زیرا دیگر نمی تواند در تنازع ثبات داشته باشد» (1).

ص: 273


1- ر.ک: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 81-84 با تصرف.
نقد

و چون که تنازع بقاء - چنان که «بخنر» می گوید - مهم ترین عامل در مذهب نشوء و ارتقاء به شمار می رود، بد نیست اگر خوانندة گرامی اجازه دهد در آن دادِ سخن بدهیم و امیدوارم ما را ببخشد اگر ناچار شویم سخن را دراز کنیم. پس می گوییم:هیچ شک و شبهه ای در دو امر اول نیست، و جای تأمل هم نیست مگر در اینکه وی همة عوارض مانع از بسیاری زاد و ولد را تنازع بقاء نامیده است؛ زیرا تنازع بقاء به معنای اصلیش، صحیح نیست به دو بخش فاعلی و مفعولی تقسیم شود - چنان که او در امر سوم ذکر کرد - و نیز درست نیست آن را بر تمام موانعی که از بسیاری زاد و ولد جلوگیری می کند اطلاق کرد؛ زیرا موانع طبیعی که میان موجودات زنده و کوه های آتشفشان و سیلاب های بنیان کن و گرما و سرمای سخت و مانند آنهاست، با هر موجود زنده ای که برخورد کند آن را از بین می برد و این را هم نمی داند که اگر همة موجودات باقی بمانند، زمین دیگر جایی برای آنها نخواهد داشت و غذای کافی هم برای آنها نخواهد بود! همچنین بسیاری از موانعی که از موجودات زنده پیدا می شود - و اصطلاح «تنازع فاعلی» را بدان داده اند -؛ زیرا انسانِ مسلط بر دو کشور حیوانات و گیاهان همچنان بسیاری از آنها را از بین می برد، نه بر اساس تنازع بقاء که به دلایل مختلف. فیل را به خاطر عاجش می کشد و طاووس را به خاطر آراستن خود با پرهایش و آهوی مشکین را به خاطر بوی خوش موجود در نافش. همچنین حیوانات وحشی و سمّی را به خاطر در امان ماندن از شرّشان می کشد. او درختان را هم قطع می کند و انواع گوناگون گیاهان را از بین می برد تا آنها را در نیازهایش و امور زندگانیش به کار ببرد.

بلکه درندگان، هر حیوانی را که بتوانند پاره می کنند، اما نه به خاطر آنکه آن حیوان با آنها در بقاء تنازع دارد، بلکه به خاطر آنکه زندگیش متوقف بر نابود شدن اوست. و اگر مساحت کرة زمین هم به اندازه ای افزایش یابد که همه را دربربگیرد و آن چنان پر محصول شود که غذای هر که را بر روی آن زندگی

ص: 274

می کند تأمین کند، باز هم این عوارض کار خود را انجام می دهند و نمی گذارند که موجودات زنده زیاد گردند.

اگر آقای «بخنر» هر مانعی را تنازع در بقاء بنامد و بگوید این اصطلاحی است که من وضع کرده ام، ما با او در این اصطلاح خنک مجادله نمی کنیم، اما برای او در بیشتر مبانی این فلسفه سودی ندارد؛ زیرا بسیاری از آنها متوقف بر تنازع بقاء به معنای اولش می باشند.

از جمله، آنچه در امر ششم ذکر کرد؛ زیرا عوارض طبیعی و آنچه در میان موجودات زنده - به خاطر اغراضی که نمونه ای از آن را دانستی - وجود دارد، میان انواع نزدیک و دور تفاوتی نمی گذارد. از این رو سیلاب های بزرگ هم خانة مورچه را از میان برمی دارد و هم خانة موش صحرایی و جایگاه گرگ و منزل گاه شترمرغ و آسایش گاه آهو و کُنام شیر را؛ و سال های خشکسالی انواع دور و نزدیک را، با هم، هلاک می کند؛ و انسان شپش و کَک و پشه را می کُشد به واسطة اینکه مانع آسایش و خواب راحت اوست؛ همین طور که شیر و کرگدن را به واسطة ترس از چنگال یا شاخ آنها می کشد. سایر عوارض را نیز همین طور قیاس و سنجش نما! پس کجا رفت قول او: «تنازع می رسد به منتهای شدت خود بین انواعی که به یکدیگر نزدیک تر باشند به واسطة شراکت آنها در آنچه بر سر آن نزاع دارند»؟!

و این امر مورد تنازع چیست که که در او اشتراک دارند؟ آیا دیگر جایی می ماند برای سخنش که: «و هر چه آنها از یکدیگر دور شوند نزاع کم می شود تا به کلی از بین برود»؟

این امر در فلسفة او امری آسان نیست؛ زیرا سپر اوست که خود را بدان از بزرگ ترین اعتراضاتی که بر وی می شود، اعتراضاتی مانند کمی واسطه بین سلسله های موجودات زنده، می پوشاند - که خواهی دانست - و تنها استدلالی است که او دارد بر سرعت ارتقاء برخی انواع و مانند آن، و ارتقا نیافتن حیواناتی که دور از صحنة تنازع حیوانات قوی تر از خود بوده اند؛ مانند حیوانات استرالیا و

ص: 275

هلند جدید، که خواهد آمد.

و غیر آنچه نام بردیم از مسائلی که بر تنازع بقاء به معنای نخست توقف دارد؛ و نیازمند نیستم شماره نماییم بعد از اینکه اجمالاً شناختی و تفصیلاً می شناسی از اینکه تنازع موجودات زنده در آنچه حیاتشان متوقف بر آن است، از مقدمات ترقی است که مهم ترین پایه و ستون این فلسفه است.

و اما آنچه در امر چهارم یاد کرده است که کسی در میدان تنازع بقاء پیروز می گردد که در صفات جسدی یا عقلی دارای برتری باشد، آن هم کلیت ندارد و درست نیست؛ زیرا که برتری ها و ممیزات گاهی سبب هلاکت و نیستی هستند؛ همین طور که گاهی سبب ظفر و پیروزی می شوند. چه بسا عاقل و خردمندی که خرد و عقل او وی را به چشیدن شربت ناگوار مرگ کشانده است و چه بسا مرد نیرومند و توانایی که به واسطة قوت و توانایی خود در دام مرگ افتاده است! و چه بسیار اشخاص سفیه و سبک مغزی که همان سفاهتشان آنان را از پیشامدهای ناگوار و خطرناک حفظ داشته و بسا انسان های ناتوانی که از جایگاه هلاکت دوری جسته اند و به زندگانی خود ادامه داده اند! بلای جان طاووس نیست مگر پرهای زیبای او، و سمور دچار مصیبت نشده است جز به خاطر پوست متمایزش!

اقدامی که وی آن را از اسباب پیروزی می شمارد، بیشتر اوقات سبب هلاکت و نیستی است!

و خود دیدی که او چگونه دو چیز ضد و نقیض را مثل: بلندی قد و قامت و کوتاهی او از اسباب پیروزی شمرد؟! و همچنین پیشامدهای ناگوار طبیعت بسیاری از اوقات از ناتوان دوری می جوید و به سراغ موجود قوی می آید.

بادها وقتی توفانی باشند، شاخه های بلند را درهم می شکنند و از بوته ها می گذرند (1).

علاوه بر این، موجودات ضعیف بسیار می شود که به نیرویی خارجی پناه

ص: 276


1- ترجمة شعر ذیل که از ابو تمّام است و در بحر بسیط سروده شده است: إن الرّیاحَ إذا ما أعصفت قصفت/عیدانَ نجدٍ ولا یعبأن بالرَّتَم (ناجی).

می جویند تا آنها را از پیشامدهایی که هزاران قوی را نابود می کند حفظ نماید؛ همین طور که مرغ های خانگی و حیوانات اهلی در سال قحطی و مَجاعه باقی می مانند؛ زیرا صاحبانشان به آنها غذا می دهند، و حیوانات نیرومند که دارای برتری های بسیارند از گرسنگی جان می دهند و از تشنگی هلاک می شوند؛ زیرا که به آب و علف دسترسی ندارند.

و چه نیکوکاری نمود که از این مقام چشم پوشید، مگر اینکه باز هم اشاره به آن نموده در آنجا (1) که گفته: «چون که در باغ های ما گیاهان بسیاری هست که به خوبی تاب این اقلیم را دارا هستند، اما اگر به حال خود در خارج باغ و به دور از توجه انسان رها شوند، نمی توانند در منازعه و کشمکش با اَقران خود پایدار بمانند».

و تو که خدایت عزیز گرداناد! بعد از این درازی ملالت آور سخنان او و شرح و بسط ما که ناگزیر از آن شدیم، با این مقدمه - که از مهم ترین مقدمات مذهب نشوء و ارتقاست - چیزی بر آنچه از هنگام خردسالی و بلکه اندکی بعد از آن می دانستی افزوده نشد؛ چه، می دانستی که موجودات زنده همیشه زنده نیستند و اگر امروز نمردند، فردا حتماً خواهند مرد و زندگانی با انواع و اقسام پیشامدهای ناگوار که به شماره درنمی آیند تهدید می شود و مرگ همچنان با آن بازی خواهد کرد. و نیز اینکه چه بسا موجود زنده را یک نیروی خارجی یا داخلی یا برتری های جسدی یا عقلی از هلاکت نجات می دهد! و بسا می شود که به واسطة همین صفات شربت ناگوار مرگ را می چشد!

این حقیقتی است، اما این کجا و آنچه این جماعت در پی آنند؟! و این کجا و آنچه سبب تحول و ارتقاء می شود؟!

نیم نگاهی دیگر به تنازع بقاء و بحث دیگری در او

از آقای «بخنر» شنیدی که تنازع بقا را از عواملی می شمارد که موجودات زنده را تغییر می دهد؛ و به زودی از او و غیر او می شنوی اینکه همین تنازع بقاء سبب

ص: 277


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 85.

ترقی است و تختی است که انتخاب طبیعی که انواع را ایجاد می کند آن را به عنوان جایگاه خود برمی گزیند.

تنازع بقاء سبب ترقی نمی گردد

اینک بشنو آنچه را بر تو می خوانیم و برای تو روشن می کنیم از اینکه تنازع بقا - اگر چه تمام آنچه را ادعا نمود قبول کنیم و از آنچه ما بر او خرده گرفتیم و انتقاد نمودیم چشم پوشی کنیم - باز معقول نیست نه عامل تغییر دادن موجودات زنده باشد و نه سبب ترقی و ارتقاء آنها و نه اینکه دخالت داشته باشد در پیدایش بال پشه ای، تا چه رسد به بالاتر از آن!

ادعای این طائفه چنین است: صورت های کامل کنونی از صورت های ناقص و بسیط پیدا شده اند که برای برخی از این صورت های ناقص به خاطر قانون اختلاف و مباینت صفت زائده ای یافت شده است - که بعد از این شرح او می آید - و این صفت زائده به واسطة قانون وراثت به نسل او انتقال یافته است؛ و همین طور صفتی در این نسل پیدا شده و به نسل بعدی انتقال یافته است و همین طور در خلال قرون و گذشتن سده های بسیار این کار ادامه پیدا کرده تا اینکه نوع جدیدی ترکیب یافته است. پس اگر برای آنها، به یک راه طبیعی، پیدا شدن اعضای زائده ثابت گردید و قانون وراثت و گذشتن قرن های بسیار بر آن و برگزیدن و انتخاب طبیعت زوائد سودمند را و رها کردن غیر سودمند از آنها مسلم شد، در این صورت نشوء و ارتقاء درست و تمام می شود و صحیح می گردد بدون اینکه در ابتداء و آغاز امر بر کشمکش توانا و ناتوان و تنازع قوی و ضعیف در آغاز و از بین رفتن ناتوان توقف داشته باشد؛ و اگر آنچه نام بردیم ثابت نشود، تنازع بقا دردی را دوا نمی کند و هیچ کجی را به راستی نمی آورد.

مثال می زنیم برای آن به ذرة بسیار کوچک اولیه که می خواهند از آن شتری بسازند. در او یک سلول را زیاد می کنند و این زیاده به قانون وراثت به نسل او انتقال می یابد و در نسل او هم همین کار تکرار می یابد و تمام آنها - اگر سودمند

ص: 278

باشد - به نسل و وزاد و ولدشان انتقال می یابند؛ و همین طور این کار ادامه می یابد و در هر نسلی عده ای زیاد می شوند و تمام آنها به نسل بعدی منتقل می گردند تا ساختمان جسم شتر درست شود. و تفصیل و شرح این قسمت بعد از این می آید و این مطالب چنان که خواهی دید بر تنازع بقا و از بین رفتن ناتوان و ضعیف تر توقف ندارد.

برای زیاده وضوح و روشن شدن مطلب محیط و مکانی را فرض می کنیم که از جمیع اقسام تنازع دور باشد (نه تنازع فاعلی باشد نه مفعولی - به حسب اصطلاح «بخنر»)، و فرض می کنیم در او دو فرد از افراد حیوان را که یک فرد از آن دو تناسل کرده و بچه آورده است و در نسل او زیادة سودمندی یافت شده و به مقتضای قانون وراثت به نسل او انتقال یافته است. در نسل او هم زیادة مفید دیگری یافت شده که او هم به نسل خود به ارث داده است و همین طور هر نسلی به نسل خود زیاده ای داده و او هم به نسل خود با زیادة دیگری منتقل نموده است. به همین ترتیب زیاده بسیار شد و تماماً در نتیجه و نسل اخیر آنها جمع گردید، تا اینکه در هر صورت و مثالی که فرض نمایند ظاهر شد و تغییر انجام شد بدون اینکه توقف داشته باشد بر نابود شدن آن دیگر (یعنی: فرد دیگر از دو حیوانی که در آغاز فرض کردیم). بلکه اگر فرض شود آن فرد دیگر هم مثل او [= این فردی که تناسل داشته است] تناسل کند و در نسل او هم زیاده ای پیدا شود و او هم به نسل بعد خود به ارث بدهد و این ترتیب ادامه پیدا نماید، این فرد هم ترقی می کند و تغییر می یابد بدون اینکه به ترقی و تحول فرد اول ضرر بزند.

و همچنین اگر محیط و مکانی را فرض کنیم که در آن جز یک فرد موجود نباشد. آن یک فرد هم به کمک اوضاع و نوامیس نامبرده به صورت دیگری تحول می یابد، با اینکه هیچ منازعی در زیست و بقاء ندارد.

پس روشن شد که معقول نیست تنازع بقاء در نشوء و ارتقاء دخیل و مؤثر باشد. بلی، می تواند عذری برای فقدان و از دست رفتن صورت های واسطه باشد، و گفته شود که صورت های واسطه از بین رفته اند برای آنکه تنگی و ضیق زمین

ص: 279

و کافی نبودن مواد غذایی آن، میدان تنازع و کشمکش افراد را ایجاد کردند. در نتیجه آن که ضعیف بود از بین رفت و قوی باقی ماند و تنازع بقاء نوعی جدید را ایجاد کرد.

تنازع بقاء سبب فقدان صورت های واسطه نمی شود

الان کتاب های داروین را در دست ندارم تا جرأت کنم و بگویم که داروین تنازع بقاء را برای اعتذار از نبودن و کم شدن صورت های واسطه یاد کرده است، اما این امر بر پیروان او مشتبه شده و و آنان تنازع بقاء را از مقدمات نشوء و ارتقاء قرار داده اند. اما مثالی را که «بخنر» از قول او دربارة بلندی گردن زرافه نقل کرده است، با آنچه ما ذکر کردیم مناسبت دارد؛ و این است ترجمة عبارت داروین در باب بلندی گردن زرافه:

زرافة کنونی از اصلی که کوچک تر از او بوده به وجود آمده و این اصل مدت زمانی است که منقرض شده است. گردن زرافه در اصل به این اندازه که امروز مشاهده می شود بلند نبوده است و باقی اعضاء او هم این طور نبوده است (بنا بر اینکه تمام اعضاء در جسم زنده با هم تناسب دارند). زرافه به این حالت زمانی که شاید صد یا هزار سال بیشتر یا کمتر بوده باقی مانده بدون آنکه تغییر اساسی در او راه یابد؛ زیرا که احوال زندگانی او تغییر نکرد؛ تا اینکه خشکسالی پدید آمد که بر اثر آن به جز آن درخت هایی که نیرومندتر بودند - یعنی: بلندترین آنها - تمام درخت ها از بین رفتند. سپس تمام زرافه های کوتاه گردن که کوتاهی گردنشان مانع از دستیابی آنها به قوت روزشان بود مردند و تنها آن زرافه هایی که گردنشان دراز بود باقی ماندند. این کار همچنان تکرار گردید و زرافه هایی که گردن کوتاه داشتند مردند و درازگردن هایشان ماندند تا زرافه رسید به این صورتی که امروزه هست (1).

سزاوار نیست برای مثل داروین پوشیده بماند که مردن زرافه های کوتاه گردن

ص: 280


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 96.

نمی تواند علتی معقول برای درازی گردن های زرافه های بلند گردن باشد؛ چنان که اگر فرض کنیم که زرافه های کوتاه گردن از گرسنگی نمرده بودند، بلکه به سبب یک علت طبیعی مجهول یا نیرویی فوق قوای طبیعت مرده بودند، گردن زرافه های باقی مانده دراز نمی شد؛ و از بدیهیات است که بقای این حیوانات کوچک که شکمشان از گرسنگی می جوشد و با این بلای جانگداز بردباری می کنند، سبب نمی شود که نسل زرافه های بزرگ، درازی گردن را از اجدادشان به ارث نبرند؛ و این کار ادامه پیدا نماید تا به گردن زرافه به بلندی که امروز مشاهده می شود برسد.

بله، لازمة این مطلب آن است که یافت شود دسته های بسیاری از زرافه ها که گردن هایشان تفاوت بسیاری با هم داشته باشد. و با فرض کردن این خشکسال های شدید پی در پی ممکن است بر یافتن نشدن آنها علت آورد.

و گواهی می دهد بر آنچه گفتیم آنچه از شارح نقل خواهیم کرد که گفته است: داروین به این خاطر به نظریة انتخاب طبیعی رسید که علم زیباکردن حیوانات و نباتات را می آموخت. و نیز اینکه تنها تفاوت میان عمل انسان و طبیعت آن است که انسان از روی دانایی کار را انجام می دهد؛ به واسطة همین مطلب کار خود را در زمانی کوتاه به پایان می رساند.

و روشن است که مبنا و پایة علم زیباکردن حیوان و گیاه - همین طور که شارح به زودی یاد می کند - بر این است که توجه کنند به فردی که در او صفات نیکو و پسندیده باشد؛ سپس یک فردی را از نسل او برگزینند که در او همین صفات پسندیده بیش از دیگران یافت می شود؛ و او را هم تربیت کنند و همچنان به این کار ادامه دهند. این هم معلوم است که زیباکردن حیوانات قطعاً بر از بین بردن دیگر افراد آن نسل متوقف نیست، بلکه از طریق تربیت، ارتقاء آن موجود مورد نظر صورت می گیرد؛ خواه باقی افراد به زندگانی ادامه دهند یا به آغوش مرگ رفته، منقرض گردند.

ص: 281

2: در پیدایش تباینات
اشاره

[2:] در پیدایش تباینات [=تفاوت ها]

«بخنر» در این باب چنین گفته است:

پیدایش تباین و اختلافات مبنی است بر قاعده ای است که به اختبار و آزمایش به دست می آید؛ و آنچه داروین وضع کرده این است که اجسام زنده به تغییر یافتن به وجوه گوناگون و تا اندازه ای معین میل می کنند؛ یعنی: اجسام زنده از اصلی که از آن صادر شده اند انحراف می یابند به پاره ای از صفات خصوصی؛ یا در نتیجه یا رنگ یا پوشش یا قدّ یا قوّت یا پیدایش بعضی اعضا؛ و به خاطر کثرت اجسام عضوی، هیچ دو عضوی دارای یک شباهت هم نیستند، حتی دو برگ یک درخت هم شبیه هم نیستند. بنا بر این تحول به اندازه ای معین قانونی است عمومی که جمیع موجودات زنده را دربرمی گیرد.

گفته نشود که موجود زنده موجود زنده ای مثل خود را تولید می کند، و درست هم نیست که گفته شود موجود زنده موجود زنده ای مختلف از خود را تولید می کند؛ زیرا وراثت استوار نیست؛ همان گونه که این اندازه اختلاف ندارد.

صحیح و حقیقت آن است که گفته شود که هر موجود زنده ای شبیه به خود را تولید می کند و بر همین قاعده است که پسر در صفات اساسی به پدر و مادر شباهت دارد، ولی در همة صفات شبیه آنان نیست (1).

نقد

گفته می شود: روش این فلاسفه این است که برای موجودات، به چیزهای درست و نادرست و سخنان استوار و سست علت می آورند و خود را در چیزی که دلیلی بر او ندارند به تکلّف و زحمت می اندازند، و لو به اینکه چندین محال و غیر ممکن بگویند، یا چنان سخنرانی کنند که بر اشکال مسأله بیفزایند. تمام اینها را چنین کنند برای آنکه بر جایگاه بی دیانتی از اراده و خواست خدایی می ترسند و بر تاریکی های مادیه می هراسند که مبادا روشنی های توانایی خداوند

ص: 282


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 87.

بر او بتابد. پس چه چیزی این طائفه را بر آن داشت که در این دو قانون بزرگ (قانون شباهت و اختلاف) - با اینکه این دو عمدة این فلسفه است - قناعت کنند به اینکه دو امر بدیهی را بیان کنند: و آن این است که تخم سوسمار از شترمرغ درنمی آید و مادیان سگ و گربه نمی زاید، بلکه تولید می کنند حیوانی را که شباهت به آنها داشته باشد، لکن نه به اندازه ای که صاحب آن دو نتواند آن را از آن دو تمیز دهد؟!

و این سخنان بسی شگفت آور است و نسبت دادن وضع و اختراع او به داروین شگفت آورتر است! سزاوار به آنها این بود که علت مشابهت را روشن می نمودند و سبب مباینت و مخالفت را می گفتند تا این دو قضیه از صف بدیهیاتی که عوام از سخن گفتن دربارة آنها استنکاف دارند به در آید و در زمرة قضایایی بشود که اهل علم شایسته است در آنها نظر کنند.

در (1) عین حال آنان در امور علمی باید دلیل بیاورند که تباینات حد و حدودی ندارند یا حدّ و حدودشان ورای انواعی است که از یکدیگر مشتق می شوند، و گرنه وجدان خصم و حکم بداهت تنها او را بدین هدایت می کند که اعتراف کند بیش از تغییرات عارضی سطحی رخ داده است و نیز اعتراف به اینکه این عارضه ها هنگامی که با وراثت به نسل های بعد منتقل شده اند، شدت و ضعف یافته اند و زمان های طولانی بر آنها گذشته است؛ در نتیجه آخرین نسل انسان سفیدپوست از بسیاری از اجداد نخستینش سفیدتر است یا از نیای نخستش کوتاه تر یا بلندقامت تر است. مانند این دو، مثال هایی است که وی یاد کرد، البته به جز مثال اخیر که شکل گیری برخی اعضا باشد؛ زیرا این مثال آخر مورد قبول خصم نیست و انصاف حکم می کند که میان آن و مثال های پیشینش تفاوت آشکار وجود دارد؛ زیرا آن مثال ها از صفات عارضی بودند و مثال اخیر - بر اساس اعتقاد خصم او - از امور جوهری است. بنا بر این، جا دادن آن میان آن مثال ها خدعه آمیز است که ساحت مسائل علمی از این کار بیزاری می جوید.

ص: 283


1- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلما تمام می شود.

و خلاصه، بر اساس روشی که دانشمندان دارند انصاف نیست که بر خصم اشکالی بیش از اعتراف خود او گرفته شود. بنا بر این وقتی اقرار می کند که نسل چاق ممکن است لاغر بشود و نسل بلندقامت ممکن است کوتاه شود... (1) از ماهی انسان و از حشره شتر ساخته شود.

آری، اگر می توانستند متفاوت نبودن صفات عارضی و جوهری را بیان کنند، یا توان آن داشتند دلیل بیاورند که تباینات در امور جوهری نیز جاری است، آنگاه شکل گیری انواع از تباینات واضح و ثابت ممکن می شد.

شارح نیز بدین نکته توجه داشته است؛ از این رو می گوید:

دشمنان "داروین" نمی توانند تمایل موجودات زنده به اختلاف داشتن و شکل گیری تباینات را منکر شوند... جز اینکه آنان می پندارند تباینات فقط شامل امور عرضی مانند: رنگ و پوست و قامت و مانند اینها می شود و به جوهر نمی رسد، اما "داروین" بطلان این پندارشان را روشن ساخته و ثابت کرده است که این تباین به جوهر نیز می رسد.

وی می گوید:

تفاوت میان "نوع" (2) و "تباین" را از نظر علمی نمی توان روشن ساخت؛ و اختلافاتی از این قبیل میان دانشمندان فراوان است و آنها نمی توانند [دربارة مسأله ای خاص] تعریفی قابل پذیرش ارائه کنند. آنچه آنان را به این آشفتگی انداخته، آن است که "تولید مثل" (3)را حد و مرزی می دانند که گونه ها با آن، از یکدیگر تفکیک می شوند (4)

ما در جواب او می گوییم: اثبات انواعْ جزء مسائل «فلسفة اعلی» است و از روش های علوم طبیعی به دست نمی آید. بنا بر این، آوردن دلیل برای آن خارج از هدفی است که این رساله به خاطر آن تألیف شده است. هر کس می خواهد، به

ص: 284


1- در اینجا کلمه یا کلماتی افتاده است (ناجی).
2- به معنای گونة موجود زنده (زاهد).
3- معادل کلمة «نِتاج».
4- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 88.

منابع فلسفی مراجعه کند. جز اینکه می گوییم: تا زمانی که عدم مرزبندی میان تباینات را - با اینکه مرز میان آنها ماوراء همة آن چیزی است که مدعی تطور آنها از یکدیگر است - با برهان ثابت نکرده است، صِرف انکار انواع برای قانع کردن مخالفانش کافی نیست.

و در ادامه خواهد آمد که داروین به خاطر پرداختن به دانش اصلاح ساختگی نژاد حیوانات و گیاهان (1) - آن چنان که شارح می گوید و از او نقل کرده که وی اعتراف می کند انسان در اصلاح نژادی به بالاترین درجة ممکن رسیده است - به این نظرات رسید.

3: وراثت
اشاره

سپس گفته است که تمایل موجودات زنده به تغییر، در مذهب داروین ارزشی ندارد مگر به وسیلة وراثتی که صفات متمایزکنندة انواع را به نسل ها منتقل می کند و اینکه وراثت همان گونه که بیماری ها را منتقل می کند، عیوب خَلقی مانند انگشتان یا ناخن اضافه و یا شکستگی پوست را هم انتقال می دهد؛ خواه این عیوب مادرزادی باشند، یا بعداً و بر اثر حوادث خارجی به وجود آمده باشند؛ و همان گونه که خصوصیات بدنی را منتقل می کند، خصوصیات روحی مانند شهوت و تمایلات و اخلاق و عقل و... را هم انتقال می دهد.

از چیزهای عجیب وراثت آن است که ممکن است این عیب پس از گذشت چندین نسل آشکار شود که به آن «اتاویسم» گویند؛ یعنی: رجوع به اصل (2).

سپس بعد از نقل سخن دربارة اینکه انتقال وراثتی پیش از داروین هم معروف بوده و بیان مباحثی مربوط به آن می گوید: «بنا بر این انسان [آن گونه که اکنون هست] و هر آنچه را در اختیار دارد چیزی نیست جز نتیجة یک عمل سخت و کُند که در زمانی طولانی رخ داده و صفات را با وراثت در نسل های متعددی

ص: 285


1- التحسین الصناعی للحیوان و النبات. منظور از «ساختگی» یعنی کار انسان است؛ مثلاً از طریق دامداری یا تجربه های آزمایشگاهی، در مقابل «طبیعی» یعنی: عمل خود طبیعت (زاهد).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 90.

منتقل ساخته است؛ خواه این صفات جسمی باشند یا روحی، مادرزادی باشند یا عارضی. بنا بر این وراثت در مذهب انتقال انواع بسیار مهم است.

داروین در این باره می گوید:

اگر ثابت شد که تفاوت ها - حتی نادرترین آنها- که منطبق بر جنس مشخصی نیست (مانند نقص انگشت یا ناخن یا زیادی آنها و شکستگی پوست و دیگر عیوب) از طریق نسل ها منتقل می شوند، بسیار بجاست که آن را بر تفاوت های عادی هم صادق بدانیم. تفاوت هایی که قانون وراثت - همان قانونی که شامل همة خصوصیات فردی می شود - به طور آشکار بر آن صدق می کند (1).

نقد

در این خصوص باید گفت: در ارزشمندی وراثت هیچ تردیدی نیست. همچنین وراثت، از زمان های بسیار قدیم در میان انسان ها معروف بوده است و در سخنان نظم و نثر عرب و عجم و دیگر ملل نیز به چشم می خورد، اما نه آن گونه که شارح می گوید: «اگر چیزی از وراثت نقل می شد، به عنوان موضوعی عجیب و غریب مطرح می شد» ولی وراثت از امور چندان متداول نبود و در موارد متعددی هم نقض می شد. حتی شاید موارد نقض آن بسیار بیشتر هم بود. زیرا مثلاً اگر می بینی پنج نفر شبیه پدرشان هستند، از آن سو، پنجاه نفر هم شبیه پدرشان نیستند. یا اگر می بینی ده نفر در بلندی و کوتاهی قامت یا چاقی و لاغری یا زشتی و زیبایی و مانند اینها به پدرشان نزدیکند، همان طور هم صد نفر را می بینی که همانند پدرشان نیستند. شاید موارد نقض در انتقال صفات و عادات روشن تر و جاری نبودن وراثت در اینها آشکارتر باشد!

اگر به ده نفر برادر تنی نگاه کنی و ببینی که شبیه به هم نیستند، کاملاً برایت مشخص می شود که وراثت - اگر چه مجملاً رنگ و بویی از واقعیت دارد - اما

ص: 286


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 91.

داروینیست ها در خصوص آن بسیار مبالغه می کنند؛ و البته مبالغه در این امر به مذهب داروین لطمه می زند؛ زیرا جزء عجایب است که بقای این عقیده بر اساس دو قانون متضاد می شود: مباینت و مشابهت. اگر یکی از این دو در همة خصوصیات جریان داشته باشد، دیگری نفی می گردد و وجود انواعْ محقَّق نمی شود. و مشخص است که قانون استثنابرداری که این قدر نقض می شود نمی تواند اساس و بنیان یک اعتقاد باشد. البته آنان ضعف این قانون را با طولانی کردن زمان از طریق افزودن میلیون ها سال بر عمر زمین و زمان آغاز آفرینش جبران می کنند، غافل از آنکه عامل استثنابرداری همچون این عامل قابل اصلاح نیست؛ زیرا اگر فرض شود مثلاً پدر و پسری در طول قامت شبیه به هم باشند، اگر این امر عام باشد و در سلسله های بعدی هم ادامه یابد و بر اساس انتخاب طبیعی - چنان که داروین می گوید - رشد کند و صفاتی که منشأ تفاوت و تباین هستندبه همان حال خود باقی بمانند، نوعی جدید را از افرادی که در طول زمان باقی می مانند ایجاد می کنند؛ و بدین ترتیب نظر داروین تأیید می شود؛ اما اگر آنچنان که مشاهده می شود این امر عام نباشد، بلکه تباین در نسل چهارم و پنجم به وسیلة آن چیزی رخ دهد که عامل مشابهت بوده است و در نتیجه بلندقامت کوتاه گردد، نوع جدیدی تشکیل نمی شود.

شما می توانید این مطلب را به شکلی دیگر هم تقریر کنید و بگویید: برای داروینیسم صِرف مشابهت کافی نیست، اگر چه عمومیت آن را بپذیریم، بلکه باید در صفات خاص هم تسلسل در نسل ها باشد تا افراد به واسطة آنها پس از زمانی طولانی نوعی جدید را ایجاد کنند؛ و این امر بعد از آنکه عالم واقع و وجدان آن را رد می کند، امکان ندارد.

آری، نهایت چیزی که ممکن است، ادعای وجود مطلق مشابهت - غالباً یا دائماً - میان فرزند و صاحب فرزند است. اما این کجا و آنچه آنان درصدد آنند، آن هم بعد از آنکه مشابهت میان نسل چهارم و سوم به وسیلة آن چیزی باشد که سبب تباین مثلاً نسل دوم و اول بوده است؟!

ص: 287

و فرض کنید که داروین پس از آنکه به ناشناخته بودن قوانین مخصوص وراثت اعتراف کرد، خود را تسلی داد که آینده از امور پوشیدة وراثت پرده برخواهد داشت، و ما هم مانند او امیدوار بوده، منتظر می شویم، اما دیگر این مطلب که مشابهت های مخصوصی کهدر تسلسل نسل ها فرض می شود باقی می ماند تا رشد کند و از آنها نوعی جدید به وجود بیاید، امری یقینی است و از قوانین ناشناخته ای نیست که بعداً پرده از آن به کنار می رود. اگر چنین نباشد، لازم می آید میان دو نسل حاضر از دو مرد که چندین نسل قبل ایجاد شده اند و در بلندی و کوتاهی قامت یا چاقی و لاغری متفاوت بوده اند، تفاوتی آشکار به وجود آید. و صفحات تاریخ به ما می گوید که هزار سال یا بیشتر پیش از این، مردمانی با صفات خاص بوده اند که می بینیم آن صفت در نسل موجود امروزه شان وجود ندارد یا متفاوت است.

اما دربارة مطالبی که در خصوص «اتاویسم» به هم بافته اند، آنان نمی توانند اثبات کنند آنچه در نسل های اخیر رخ می دهد متکی بر وراثت قدیمی است؛ زیرا ممکن است تغییری به خاطر علتی غیر از وراثت رخ دهد؛ چنان که «تامسون» هم در بسیاری از اموری که از این باب شمرده اند معتقد است.

در مباحثی که مطرح شد خوب تأمل کن! ان شاء الله در آینده باز مباحث دیگری خواهیم گفت.

از همة اینها گذشته، آنچه دربارة توارث صفات عارضی گفت، با آنچه در سخنان بسیاری از آنان می بینیم تناقض دارد. از جمله آنچه در مقاله ای با عنوان «مسائل العلم فی القرن العشرین» خواندم که نویسنده با تکیه بر مقالة استاد «دالبر» (1) آمریکایی می گوید: «بدین ترتیب ثابت شد که تغییرات مکتسبه مشمول توارث نمی شوند و طبیعت تنها تغییراتی را که خود به دلایلی پدید می آورد حفظ می کند؛ زیرا طبیعت پیوسته در حال آفرینش است».

ص: 288


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
4: انتخاب طبیعی
اشاره

[4:] انتخاب طبیعی (1)

بخنر گفته است: «اکنون به آخرین و مهم ترین قضیه از مذهب داروین رسیدیم» (2).

مهم ترین قضایا نزد داروین «تنازع بقاء بوده است که همان انتخاب طبیعی است؛ و تنازع بقاء نمی باشد مگر هنگامی که اختلافاتی که برای فرد حاصل می شود کمک کار او در تنازع بقاء باشد؛ زیرا که اختلافات فردی در یکی از سه حالت می باشد:

[1:] برای نزاع کننده سودمند است؛

[2:] یا برای او زیان آور است؛

[3:] یا نه سودمند است و نه زیان آور.

در حالت آخری برای آن معنایی نمی باشد. پس بودن و نبودن آن مساوی است؛ و نیز همین است هرگاه زیان آور باشد؛ به واسطة اینکه اختلافی که در این صورت پیدا می شود یکی از دو چیز می باشد: یا نابود شدن فرد یا نابود شدن همان صفت؛ و مختلف می شود نتیجة او هرگاه سودمند باشد. پس فرد به او بر اقران و دشمنان خود در تنازع بقاء امتیاز می یابد و این امتیاز به نسل او انتقال می یابد و در او با گذشتن قرن ها نموّ می کند؛ و آن امتیاز در تنازع بقاء حاصل نمی شود مگر بعد از زحمت بسیار. پس برای اینکه آن فرد به این امتیاز نوع جدیدی را پیدایش دهد، کافی نیست امتیاز آن فرد به او یک بار، بلکه لازم است برای این مطلب پاره ای از اوقات صد پشت یا هزار پشت یا ده هزار پشت.

این امر در مذهب داروین بسیار مهم است؛ زیرا که زمان در تاریخ زمین و مخلوقات آن دارای مقام نخست است، و برای ما دهشت و وحشت روی می دهد هر گاه فکر کنیم در شمارة سال هایی که برای تعاقب ادوار جیولوجی لازم است؛ چرا که وجود ما با توجه به این سال ها یک لحظه بیشتر نیست.

ص: 289


1- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 92.
حقیقت امر در این باره چیست؟

ما می گوییم این قضیه - بنا بر گفتة «بخنر» - آخرین قضیه از مذهب داروین است، بلکه او بالاترین چیزی است که فکر اینان در تعلیل آنچه از اقسام زندگان نمی توان شمرد به او رسیده است و همان طور که گفت، عمیق ترین اندیشة آنها در او و مهم ترین آنهاست. و چرا چنین نباشد، که این قضیه در نزد لا مذهبان پیرو او جانشین قدرت الهی نزد مؤمنان است.

ما اولاً به تو ارزش آن را می شناسانیم و تو را به اندازة او بینا می کنیم؛ سپس شروع می کنیم به نقد او و می گوییم: این قضیه با اینکه مبتنی بر قضایایی است که پیش گذشت - که انتقادات ما را بر آنها نگریستی - باز هم نمی تواند روشن کند عللی را که به واسطة آنها برای زندگان این اعضای کامل و تام و تمام که شمارة آنها بسیار است و صنعت آنها دقیق و باریک است و انواع او گوناگون است و ساختمان و اَشکال آنها بر تمام ترین چیزی که بتوان از حکمت تصور نمود و بالاترین چیزی که مصلحت اقتضا می کند قرار داده شده، یافت شده است، به طوری که افکار بلند ما را به علت پیدایش این اعضا نرساند، بلکه فقط علت باقی ماندن آنها را و سبب نابود نشدن و متلاشی نشدن آنها را - بعد از اینکه پیدایش یافته اند - بیان می کند، بلکه بیان می کند سبب باقی ماندن کسانی را که از میان زندگان به آنها اختصاص یافته اند؛ و تو را از غرض بلند و امر مهم دور می کند و پیدایش او را از ابتدای امر به تصادف و اتفاق یا به نوامیس مجهولی که برای تباینات می گویند نسبت می دهد. این نام گذاری تباینات هم برای فرار از زشتی لفظ «تصادف» است.

و ما تو را به نام انصاف می خوانیم و به وجدانت قسم می دهیم: جایگاه این قضیه در میان مسائل مهم کجاست و در علم و فلسفه او را کجا می توان قرار داد؟

سپس می گوییم: اولین اشتباه در گفتار او این است که بسیاری از اَجزاء حیوان - اگر نگوییم بیشتر آن - از تنازع بقاء برکنار است و هیچ ارتباطی به او ندارد، بلکه آن اجزاء، یا چیزهایی است که اصل زندگانی بر آن متوقف است؛ مثل: قلب

ص: 290

و اعضاء تغذیه، یا برای آن سودهای دیگری است؛ مثل: دندان هایی که با پاره کردن و آسیاب کردن، خوردن را آسان می کند و به انسان کمک می کند که سخن بگوید و برای تلفظ حروف مفید است؛ و غده های بزاقی که دهان را تر، حرکت زبان را آسان، مواد دارای طعم را حل و عصب های چشایی را آگاه می کند تا از خوردن لذت حاصل شود و غذا را به تکه هایی تبدیل می کند که جویدن و هضم آن آسان باشد؛ و آلات تناسلی که بقاء نوع به آن است و نه فرد؛ و غیر اینها.

و اگر کسی خود را به تکلف و زحمت اندازد و برای پاره ای از اعضای نامبرده سود کمی قائل شود، باز هم در بیشتر آنها نمی توان این تکلف را نمود. پس چرا این اعضاء باقی ماندند؟ این باقی ماندن در تنازع بقا معنی ندارد و آنها از قسم سوم اند که «بخنر» گفت بقاء وماندن آنها و نماندنشان مساوی است.

ثانیاً. بیشتر اعضاء بلکه تمام آنها مگر اندکی، حتی آنهایی که نمی توان در آنها تنازع بقاء را تصور کرد در ابتدای پیدایش و در قرن های بسیار پس از پیدایش تماماً از قسم سوم اند. مثلاً پستان ها سودی ندارند مگر بعد از تکمیل ساختمان آنها و توانا شدن بر انجام وظایف خود.

و همچنین است غیر اینها از چیزهایی که نمی توان شماره نمود از اقسام اجزاء گیاه ها و اعضاء حیوانات.

و از اموری که نزد این طائفه مسلم است آن است که این اجزاء هنگام تبدیل به انواعی که مناسب با نیازمندی هایشان باشد، به یک دفعه کامل و تمام نمی شوند، بلکه پیدایش می یابند و به تدریج رشد می کنند تا به کمال خود برسند و بر انجام وظایفشان برای انواعی که با آنها تناسب دارند، توانا شوند.

و شک نیست که این اعضاء پیش از اینکه بر انجام وظایف توانا شوند هیچ سودی نداشتند. بنا بر این، از قسم سوم هستند که نه سودی دارند و نه زیانی، بلکه می توان گفت از قسم دومند؛ زیرا که - بنا به گفتة نویسندة مقالة الخلل و به زعم او - در ترکیب جسم انسان زیان آور هستند. این عین عبارت اوست: «اعضاء لاغر و باریکی که وظیفه و کاری انجام نمی دهند به منزلة جسم بیگانه ای در جسم زنده هستند؛ و

ص: 291

رابطة آنها با حیاتْ جسم آنها را در معرض عیب های خلقتی و بیماری قرار می دهد».

روشن است که بین عضو زائدی که وظیفة خود را در گذشته انجام داده و اکنون بیکار گشته است و عضو زائدی که اکنون بیکار است و در آتیه انجام وظیفه می کند، فرقی نیست.

پس - با این وضعیت - چرا معتقدی که این عضوهای زائدة بسیار که هیچ سودی ندارند، بلکه گاهی زیان هم می رسانند حفظ می شوند و باقی اعضائی که سودی ندارند در تحولات بعدی حذف می گردند؛ با اینکه در «انتخاب طبیعی» فرقی میان آن دو نیست و هنگام تنازع بقاء هیچ یک از آن دو سودی به حال فرد ندارد؟!

ملزم کردن داروین و پیروانش

«بخنر» و سایر مادیین چاره ای ندارند جز اینکه یکی از دو امر را بپذیرند که هر یک از نظر آنها تلخ تر از دیگری است:

[1] یا از این فلسفه دست بردارند و به تحول فُجائی و ناگهانی قائل شوند و بگویند که این اعضاء هنگامی که به نوعی که نیازمند اویند تحول می یابند، یک دفعه ظاهر می شوند. این نظر، به برهم زدن پایه و اساس این فلسفه منجر می شود و قبول کردن نظر و سخنی است که همیشه آن را رد می کردند و آن را به تمسخر می گرفتند.

[2] یا به بدیهیات سه گانه یعنی: قصد و دانایی و غرض ملتزم شوند و بگویند طبیعت این زوائدی را که اکنون سودی ندارد حفظ می کند و به خاطر نفعی که بعد از هزاران هزار سال مترتب بر آن می شود، بار سنگین آن را در طول قرن های طولانی تحمل می کند.

در همین جا نقضی برای هدف «بخنر» و طرفداران او و التزام به اصلی است که پیروی آنها از اصل داروین برای انکار آن است. مقصودم قصد و غایت در خلقت اشیاست؛ چه، بر مذهب «بخنر» و طرفدارانش، طبیعت نابیناست. پس چگوه می تواند زوائدی را که سودش بعد از چندین قرن است تشخیص دهد و

ص: 292

آنها را ذخیره کند و زوائد دیگر را دور بیندازد؟! پس زنده باد این کور بدون شعور! می داند که فلان حشره بعد از تحولات بسیار شتری می شود و آن حشرة دیگر بعد از چندین نسل که میلیون ها سال طول می کشد انسانی می شود؛ و نیز این طبیعت کر و کور می داند که کم و کیف و وضع و ترکیب اعضای بسیاری که انسان و شتر در هر دوره به آنها نیاز دارند چگونه است و... و... و.... از این رو همچنان در هر دوری از ادوار آنچه را سودمند است ذخیره می کند و آنچه را مضرّ و غیر نافع است حذف می کند تا اینکه هر کدام حیوان یا انسانی کامل الاعضاء و تامّ الترکیب و خوش اندام شوند؛ و کم است اگر فدای این کور نابینا کنند هزار چشم دار از این طایفه را!

و من تو را ای خوانندة گرامی کتاب سوگند می دهم به هر چیزی که دوست می داری و عزیز می شماری که از ذهن خود تمام آنچه از ادلة ما داشتی و آنچه به تو از شبهات آنها رسیده است بیرون کن، و خود را کسی فرض کن که یک کلمه از کلمات پیشوایان دین و هیچ شبهه از شبهات مادیین را نشنیده است، و اینکه نیست نزد تو از علم و دانش غیر آنچه هم اکنون این طایفه گفتند و ما گفتیم. سپس به ذهن آزاد خود برگشت کن و وجدان بی پیرایش و راست پندار خود را حَکَم قرار ده تا بنگری آیا حکم می کند به اینکه ممکن است این امورِ محیر العقول بر اثر تصادف کور و بی هدف و نتیجة اضطرار باشد؟! یا به طور قطع حکم می کند که اینها فعل کردگاری حکیم و مختار است؟!

بعد از همة اینها، این زیبایی هایی که در آفرینش نهاده شده و افکار بشر را سحر و به خود مشغول نموده، چراست؟ این طبیعت نابینا چگونه دیدگان و ابروان و لب و دندان را دیده که در چشمانْ دَعَج و گشادگی، در ابروان زَجَج و پیوستگی، و در لب و دندان فَلَج و سفیدی را زیبا دیده است؟! این طبیعت که شعوری ندارد چگونه «تَدبیج» علم بدیع را دانست و صورت های زیبا را به نیکوترین وجه رنگارنگ نمود و از نکات «بدیع» تنها به «تدبیج» هم اقتصار نکرد، و «طِباق» و «جناس» را هم در چشمان و مژگان و «ایجاز» و باریکی و «اطناب» و

ص: 293

بلندی را در کمر و گیسوان نهاد؟ و دیگر اعضا و صنعتگری ها که اگر آنها را هم بدانچه نام بردیم بیفزایی، خواهی دید که صاحب این ابداعات نخواسته است مگر اینکه انسان زیباترین شواهد ابداع باشد.

و این طایفه برای زیبایی موجودات زنده انتخاب دیگری را علت می آورند که آن را «انتخاب جنسی» یا «انتخاب نوعی» نام می نهند؛ و این دومین انتخابی است که به داروین نسبت می دهند.

انتخاب جنسی

انتخاب جنسی نتیجة تنازع و کشمکش حیوانات نر با ماده یا بالعکس است. بنا بر این، آنچه از زیبایی و محاسن در یکی از این دو جنس باشد، موجب می شود که آن نوع دیگر او را بر دیگران برتری دهد. در نتیجه نسل او پایدار می ماند و نسل دیگران نابود می گردد.

این انتخاب را شارح مذهب داروین ذکر نکرده است، بلکه - چنان که خواهی شنید - در ضمن سخنان خود به آن اشاره نموده است.

«هکل» می گوید: در پرندگان خوش صدا تنازعی است در خوش خواندن برای اینکه بر ماده ها دست یابند. وی چیزهایی را که برای این کار مفید است ذکر می کند. از جمله: رنگ های زیبا و آوازهای خوش و رسا. و «هکل» گمان کرده است که حیوانات ماده حیوان نری را که دارای این صفات باشد ترجیح می دهند.

بنا بر این مقدمات، انتخاب جنسی هم مثل انتخاب طبیعی است، و مواضعی را که ما در اینجا انتقاد داریم می توانی از آنچه در انتخاب طبیعی گوشزد نمودیم تشخیص دهی.

علاوه بر اینها، اضافه می کنم که ظاهر این است که بیشتر گونه های حیوانات

ص: 294

پیرو برخی از طرفداران فلسفة نشوء و ارتقاء هستند که «پولیندریه» (1) - چند شوهری - را جایز می دانند؛ زیرا پیروز و مظفر در این کشمکش و نزاع غالباً همانی است که در میدان نزاع نخست پیروز شد؛ یعنی آنکه نیرومندتر بود. و چنان که می دانی قوّت و نیرو عللی دارد که ضعیف ترین آنها زیبایی است.

استاد نامی داروین این مطلب را قبول دارد و می گوید که مردان وحشی چندین نسل برای زن با هم تنازع داشتند و پیروزی برای کسی بود که شجاعت و عزم و جنگجویی و شکیبایی داشت.

این زن های زیبا و خوبرو را پادشاهان و ثروتمندان و مردان شجاع به خود اختصاص می دهند و شاید در صد نفر از آنها ده نفر صاحب جمال پیدا نمی شود.

آن زن های خوب روی خوش اندام نیز بسیاری از اوقات مال و ثروت و آسایش و زندگانی خوش را بر زیبایی تنها ترجیح می دهند.

حال اگر چنین انتخابی درست باشد، باز هم نمی تواند علت زیبایی های اقسام گیاهان شود. چرا این اَشکال زیبا در گیاه ها و درختان وجود دارد؟ چرا این رنگ های درخشان در شکوفه ها و گل ها وجود دارد؟ این شاخه های تر و تازه و بوهای خوش از چه روست؟

اما این فلاسفه از بس توسعة خیال و گشادگی ذهن دارند، اجتماع دو ضدّ را جایز می شمارند و ممکن و محال را در یک ردیف می دانند و هر تر و خشکی از

ص: 295


1- البولندریة. این واژه که مرحوم صافی مترجم جلد دوم کتاب، عبارت «بولندریه» را برای آن نهاده، (در عربی امروزین: متعددة الأزواج و در انگلیسی polyandry "برگفته از ترکیب یونانی Poly چند؛ Andras مردان") حالتی از چندهمسری است که در آن، زن هم زمان بیش از یک شوهر داشته باشد. چندشوهری در جوامع آسیایی به ویژه هندی به شکل گسترده ای وجود داشته است. بزرگ ترین دلیل بر این مسأله، حماسة هندوی مشهور «مهاباراتا»ست که در آن آمده است: پنجال ها یا پاوندوها که پنج برادر بودند، هم زمان همسر «دروبادی» بودند. در گذشته چندشوهری در عربستان پیش از اسلام نیز وجود داشته است. در چندشوهری پدر خونی فرزند مشخص نمی شده است. چندشوهری امروزه در بین برخی ساکنان جنوب هند و تبت، قطب شمال، بخش های شمالی نپال و نیجریه و بوتان، برخی استان های چین مانند سَن چوان، در میان قوم ماسای (ساکن در مرز میان کنیا و تانزانیا) وجود دارد. چندشوهری در اسلام، یهودیت، مسیحیت، هندوئیسم، بودیسم، آیین زرتشت و بهائیت جایز نیست (www.ar.wikipedia.org).

تعلیل را قبول می کنند، مگر ارادة خداوند بزرگ را، که هرگز آن را نمی پذیرند.

شاید کسی از این طایفه برای زیبایی در گیاهان چنین دلیل آورد که بارور شدن آنها متوقف بر پرندگان و حشرات است و آنها هم گیاه زیبا را برای بارور کردن انتخاب می کنند، اما او غافل است که بسیاری از گیاهان با هوا و نه به وسیلة حیوانات بارور می شوند و نیز حیوانات کمتر زیبایی های موجود در چیزهای زیبا را درک می کنند. حتی برخی همین عدم درک را بزرگ ترین وجه تفاوت میان آنها و انسان بدانند.

استاد «هاکسلی» از کسانی است که این نظر را پذیرفته است.

بعد از همة اینها، فرض کن که این حیوانات بارورکننده در عشق و دلباختگی مثل طایفة «بنی عُذره» (1) باشند و همچون «عُروة بن حزام» (2) عاشق جمال و زیبایی باشند، اما آنها که نمی خواهند با بارورکردن گیاهان با آنها معاشقه کنند تا زیباترینشان را برگزینند! بلکه روزی مقسوم خود را می جویند. حال در هر گیاهی آن را بجویند، آن را بارور می کنند؛ خواه زیبا باشد یا زشت. همچنین نمی دانم این زیبایی و نظم موجود در میوه ها و ثمرات و مزة خوب و بوی خوش و نظائر آنها را که تنها و تنها با بارورشدنشان به دست می آید چگونه توجیه می کنند؟!

سپس «بخنر» سخنانی یاد کرده که خلاصة آن این است: داروین به واسطة آموختن "علم به نژادی حیوانات و گیاهان" به انتخاب طبیعی رسیده است و در آن داد سخن داده است. ما در این خصوص سخنی نداریم که بگوییم مگر اینکه او را سرزنش کنیم به خاطر اینکه علم «به نژادی مصنوعی» را یاد گرفته، اما در آن تأمل نکرده است. اگر نظر او بلند می بود و خوب دقت کرده بود، به مطلبی برتر و بالاتر از آنچه بدان رسیده است می رسید؛ چه، هرگاه پدید آوردن زیبایی ها در

ص: 296


1- از قبایل مشهور عرب که از ماقبل اسلام وجود داشته اند و هنوز هم بقایای آنها موجود است. برخی از شاعران بزرگ عرب به این قبیله منسوبند که مشهورترین آنها «جَمیل بُثَینه» است. این قبیله به عشق پاک/افلاطونی مشهور بوده اند. از این رو این نوع عشق که در عربی به «الحُبّ العُذری» معروف است، برگرفته از نام این قبیله است. همچنین اشعار عاشقانة آنها از الفاظ رکیک و اوصاف بی پردة معشوق خالی بوده است (زاهد).
2- (؟- 30 ﻫ) شاعر و از عاشقان معروف عرب که از قبیلة بنی عُذره بود (زاهد).

گیاه یا حیوان به دست نمی آید مگر به ارادة شخص ماهری که این زیبایی ها را قصد کرده باشد و بداند چه غذا و هوا و مکانی با اینها مناسب دارد. همچنین آن شخص دارای نیرویی است که می تواند زیبا را از زشت تشخیص دهد، اما طبیعت نابینا را اگر به حال خود رها کنی، تنها از آن گام برداشتن بی هدف می آید و کار نیکی انجام نمی دهد مگر همراه با چندین زشتی و به زیبایی یک مرحله نزدیک نمی شود مگر اینکه چندین مرحله از آن دور می شود. با این وضع چگونه باید تفسیر کرد این همه زیبایی هایی که فضا را پر کرده است و آیات زیبایی را بر برگ های گیاهان زمین تا تلألؤ ستارگان سپهر برین نوشته است؟!

اما اگر دارای فکر عمیق و دوربین بود و درست قضاوت می کرد، نظریة خود را زیباسازی الهی می نامید نه زیباسازی طبیعت؛ آنگاه به عدد انگشتان دست مادیین را از دست می داد و در عوض رضایت هزاران نفر از دانشمندان و فلاسفه و عموم متدینین را به دست می آورد.

وی در سنجش انتخاب طبیعی با مصنوعی چنین می گوید:

زیرا که آن (یعنی: طبیعت) یک لحظه هم از قرار دادن کمترین تغییراتی که در زندگان امکان دارد غافل نمی شود. اگر این تغییر خوب باشد آن را زیبا می کند و الا آن را نابود می کند (1).

و من نمی دانم چگونه طبیعت خوب را از بد می شناسد، طبیعتی که به زعم آنان کور است؟! و چگونه زیبا می کند در حالی که از نظر آنها شعور ندارد؟! و از این روست که نیکو را باقی می گذارد و بر طبق مذهب آنان غایت و هدفی ندارد. آیا این خروج از مذهب مادی و اعتراف به آن دو مسأله ای نیست که بر مذاق آنان از حنظل تلخ تر است؟! بلکه نقض غرضی است که این نظرات به خاطر آن بنا شده است و بعد از این همه سر و صدا و یاوه سرایی و جار و جنجال التزامی است به آنچه دیگر عقلا بدان ملتزمند؟!

سزاوارتر آن بود که میان آنچه سودمند است و آنچه زیان بخش است تفاوت

ص: 297


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 95.

ننهد و هر دو را تابع قانون وراثت قرار دهد و بگوید که هر دو به نسل های بعدی انتقال می یابند تا نهایتاً از یکدیگر جدا شوند. البته شاید آنچه سودمند است سقوط کند و آنچه زیان مند است باقی بماند؛ یا یکی از آن دو - بنا به مذهب لامارک - به خاطر عدم استعمال ساقط شود. دیگر هم مذهبان وی نیز چنین کرده اند و برای این مطلب چنین ساخته اند که گونه ای از حیوانات آن چنان دندان های پیشینش رشد کرد که دیگر نتوانست دهانش را برای خوردن باز کند؛ در نتیجه این گونه منقرض شد. «برانکو» (1) نسل انسانی را نسبت به این مسأله هشدار داده و گفته است: «رشد مغز بشری انحطاط جسم را به دنبال دارد و مانع از ارتزاق و تناسل انسان می شود؛ در نتیجه نوع انسانی از بین می رود».

ببین اینها به چه خیالات بی پایه و اساسی مبتلا شده اند! و خدا را به خاطر سلامتیت شکر کن.

چرا وی ملتزم نشد به اینکه بقاء اعضای نافع و از بین رفتن اعضاء زیان بخش به خاطر تصادف و اتفاقی است؟ آیا معتقدی که وی از آنچه عیان است می ترسد و از عذاب وجدان فرار می کند؟ چگونه چنین سخنی را برای همة جهان آفرینش از پایین ترین مرتبة زمین تا بالاترین مرتبة آسمان معتقد است، اما در پاره ای از اجزای آفرینش مثل برخی اعضاء از التزام به این نظر می ترسد؟

خلاصه آنکه این متدینان از این سخن بیزاری می جویند و با مبانی بی دینان هم منطبق نیست. بنا بر این یکی از دو کار را باید بکند: یا ایمان به آفریدگار توانا یا التزام به صِرف تصادف و رها کردن دلیل تراشی؛ زیرا در چنتة او جز انتخاب نیست که آن هم شناختی اگر هم درست باشد، در اینجا هیچ سودی ندارد.

وی پاره ای از امور واضح را هم که حکمت الهی در برخی از اصناف حیوانات نهاده است ذکر می کند که ما نیز در اینجا می آوریم و البته چندین برابر آن را متدینان می دانند، اما از باب «خوش تر آن باشد که سرّ دلبران/گفته آید در

ص: 298


1- از این شخص اطلاعاتی نیافتم (زاهد).

حدیث دیگران» (1)، آنها را نقل می کنیم.

می گوید:

به همین دلیل در [برخی] حیوانات رنگ هایی به وجود آمده که آنها را از تعقیب دشمنانشان حفظ می کند. سر منقار پرندگان کوچک که با آن پوست تخم مرغ را می شکافند؛ رنگ دارکوب که به درختان نوک می زند و به دنبال حشرات زیر پوست آنهاست و شکل چنگال و منقار و دم و زبان که مناسب با نوع معیشت اوست. و دقیقاً به همین دلیل چهار دست و پای بزِ تیزتک، چشم تیزبین پرنده های شکاری، شاخ قوی گوزن و جیل خروس و گردن دراز زرافه که با آن از شاخه های بلند درختان برگ می خورد به وجود آمده است (2).

نمی دانم «بخنر» کدام دلیل را با گفتن «و به همین دلیل» مدّ نظر داشته است؟ آیا تفکیک خوب از بد و نافع از مضرّ توسط طبیعت کور نابینا؟ یا عامل انتخاب طبیعی که دانستی ربطی به بودن چیزی برای حیوانات ندارد، بلکه حد اکثر چیزی که از آن به دست می آید این است که حیوان فاقد آن چیز را از بین می برد؟ این قانون مشخص نمی کند که چرا حیوانی دارای رنگی است که او را از تعقیب دشمنانش حفظ می کند، بلکه تنها دلیل از بین رفتن حیوان فاقد آن رنگ را بیان می نماید. بقیة مثال ها را هم به همین قیاس گیر.

و عجیب آنکه «بخنر» کتابش را بر صِرف تصادف و اتفاق و انکار آفرینش استوار مخلوقات بنا کرده است؛ بلکه مدعی آفرینش استوار را مسخره می کند، سپس دلایل اثبات آفرینش استوار را ذکر می کند و در نتیجه بنیان کتابش و پایة الحادش را از بین می برد؛ این در حالی است که گمان می کند ارکان کتابش را

ص: 299


1- مرحوم مترجم این بیت شعر را در مقابل دو بیت ذیل گذاشته است: کُلُّ حدیثٍ کان عن حُسنه/یعشِقه القلبُ ویستعذبُ. لکنّ ما یرویه أعداؤُه/عندی فی شرع الهوى أعذب. [هر سخنی که دربارة زیبایی او باشد/دل عاشق آن است و خوش می دارد. اما آنچه دشمنانش نقل می کنند، نزد من و در قانون عشق شیرین تر است].
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 95.

اثبات می کند: «یخْرِبُونَ بُیوتَهُمْ بِأَیدِیهِمْ وَأَیدِی الْمُؤْمِنِینَ فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصَارِ» (1) (خانه هایشان را به دست خود و به دست مؤمنان خراب می کنند. ای صاحبان بصیرت، عبرت بگیرید!».

و اما آنچه از داروین دربارة علت درازی گردن زرافه نقل می کند، از سست ترین دلایل و واهی ترین علل است. من اکنون کتابش را ندارم تا نظراتش دربارة بقیة حیوانات و گیاهان را ببینم. او اگر می خواست برای گوش خرگوش و شاخ گوزن و دم گاو و خرطوم فیل نیز چنین دلایل تکلف آمیزی ارائه کند، رنج و سختیش زیادتر می گشت و در ورطة اشتباهاتی می افتاد که به آسانی نمی توانست از آنها بیرون بیاید.

در عین حال وی کوشید پیروانش را در خصوص درازی گردن زرافه قانع کند، اما آنان را در حیرانی بزرگی انداخت و مصیبت سترگی را برای ملحدین ایجاد کرد؛ زیرا حکم کرد که اعضای موجود زنده متناسب با یکدیگر است و شارح سخن داروین هم چنین توضیح داد:

باید دانسته شود که چنین تغییراتی با کمک نیرویی قوی صورت می گیرد که داروین آن را "رشد مشترک" دانسته است و مقصودش آن است که بین اعضاء موجود زنده نسبتی ثابت و بدون تغییر وجود دارد؛ به گونه ای که اگر عضوی تغییر کند، تغییری متناسب با آن هم در دیگر اعضا پدید می آید. جنان که مشاهده شده که چهار دست و پای بلند متناسب با بلندی گردن است و کبوتر کوتاه منقار پاهایش هم کوتاه است. گربه هایی که چشمان آبی دارند، معمولاً نابینایند و سگ های بدو مو دندان هایشان ناقص است.

سبحان الله! خود را به زحمت می اندازند و و برای بلندی گردن زرافه هزار علت محال می تراشند تا به زعم خود از خدای بزرگ بی نیاز گردند! از این رو به فلاکت افتادند (2) و چیزی تلخ تر از اولی دچارشان شد.

ص: 300


1- سورة حشر (59)، 2.
2- عبارت مرحوم مؤلف چنین است: «فوقعوا لأجله فی سَلی جمل». «سَلی» یعنی پردة بچه دان شتر یا همان مشیمه. در مثل است: «انقطع السلی من البطن»: پردة بچه دان افتاد؛ یعنی راه چاره بسته شد و مصیبت و گرفتاری بالا گرفت. این حقیر در ترجمة این مثل، عبارت «به فلاکت افتادن» را آوردم و البته مرحوم مترجم آن را و جملة پس از آن را ترجمه نکرده است (زاهد).

آیا کسی هست از این جماعت بپرسد که سبب این قوة شدیده چه می باشد و به کدام ناموس توانسته است طبیعت تناسب را با آن حفظ کند؟ هرگاه گردن حیوانی به واسطة تنازع و کشمکش بلند گردید یا دست او بزرگ شد، چرا باقی جسم آن عضو را به همین نسبت پیروی می کند، با اینکه آن سبب شامل باقی جسم نمی گردد؟!

و آیا علم برای فهمیدن حقایق اشیا به مجرد اینکه مجهول را قوه بنامند کفایت می کند؟ یا اینکه کافی است برای اینکه انسان را فیلسوف بخوانند اینکه اصطلاحی وضع کند بدون اینکه علت آن را روشن نماید یا سبب آن را بیان کند؟ اگر این گونه باشد، مسافت بین علم و جهل نزدیک می گردد و برای هر نادانی ممکن می شود که اصطلاحی برای مجهولات خود وضع کند و خود را عالم بخواند!

بعد از اینها، هر گاه سزاوار است برای آنها که اقرار کنند به وجود آنچه کُنه او را نمی شناسند و آثار آن را می نگرند، پس چه چیزی را مایة سرزنش متدینان می کنند و آنان را مردمانی ساده و کم فکر می شمارند؟! چه، آنها هم به وجود آفریدگار بزرگ اعتراف دارند؛ زیرا که آیات حکمت و گواه های توانایی و قدرت او را دیده اند؛ و اگر چه عقول آنها از درک حقیقت درخشان او و شناسایی ذات بی همتای وی ناتوان است.

گمان می کنم با لفظ مبارک خدا دشمنی دارند و سوای این لفظ مقدس را انکار نمی کنند. اگر نام های خداوند بزرگ توقیفی نبود و برای مؤمنان سزاوار بود که وجود اعلای وی را «قوه» نام نهند، کشمکش و نزاع با این طایفه را خاتمه می دادند و از مناظره با آنها آسایش می یافتند.

علاوه بر اینها، علت نگهداری تناسب بین اعضای جسم زنده بر مذهب متدینان ساده - به زعم آنها - روشن است؛ زیرا تناسبْ ملاک زیبایی و پایة آن است، بلکه معنی و حقیقت زیبایی تناسب است. زیبایی است که هر موجودی را پدید آورده است و مهم ترین چیزی است که پدیدآورندة وجود آن را مراعات

ص: 301

می کند. پس باکی نیست اگر احسن الخالقین [= از همة آفرینندگان بهتر] زیبایی را در مخلوقات خود مراعات می کند. اما این طبیعت نابینا و کور نمی دانم چه مقصودی را از زیبایی می جوید و کدام غرض را از وی می خواهد؟!

چه اندازه تأسف می خورم بر این بیچارگان که نمی توانند با کمال زحمت یک آیه از توحید را انکار کنند مگر به اینکه به چندین آیه اعتراف نمایند! و کجا می توانند بروند از دست کسی که آیا او این جهان شگفت انگیز را - از زمین گرفته تا فراز آسمان ها - پر کرده است؟!

ص: 302

فصل: در رد نظریة انتخاب طبیعی
اشاره

در ابتدای این بحث فهمیدی که چیز مهمی که از این فلسفه انتظار دارند شناخت سبب طبیعی محض این اعضاء گوناگون در حیوانات مختلف است. آنان گاهی با گفتن انتخاب طبیعی این سبب را بیان می کردند و ما سخن اینها را برای تو خواندیم و جاهای ضعف آن را گوشزد نمودیم و به تو شناساندیم که اگر تمام مقدمات «انتخاب طبیعی» هم پذیرفته شود، باز این نظریه نمی تواند بال مگسی و پایین تر از آن را بسازد؛ از این رو این مرد بی دین - که مبنای مذهبش تصادف و اضطرار است - در جایگاه یک موحد ایستاده و به زعم خود مردم را به توحید می خواند و به اندازة فهم خود مصالحی را که در مخلوقات گذاشته شده است روشن می کند و نمی داند که این مطلب تناسبی ندارد مگر با اهل دیانت که غیر از شواهد توحید نمی بینند و سوای سطور قدرت بر صفحة عالم امکان نمی نگرند. و قلیان به دست بزچران لطفی ندارد!

اکنون به سخنان دیگر سرانشان بازگردیم.

نگرش لامارک

نخست از لامارک شروع کنیم؛ چرا که وی - بنا بر نظر شارح - در مذهب داروین جایگاه نخست را دارد. شارح می گوید: «نخستین واضع نظریة "انتخاب طبیعی" است. تا آنکه داروین آمد و تمام آنچه را باید در این خصوص گفت مطرح کرد» (1).

لامارک بر چندین سبب تکیه دارد؛ مانند: عادت، ضرورت، نوع زندگی، به کار بردن اعضا یا به کار نبردن، ستون فقرات (2) و تأثیر عوامل خارجی.

من در جای دیگر دیدم که بیشترین تکیة «لامارک» بر طبیعت، به کاربردن

ص: 303


1- مقایسه کنید با: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 70.
2- در متن «تصالب» آمده است و مرحوم مترجم آن را ترجمه نکرده است. با مراجعه به کتب لغت چنین استعمالی را برای مادة «ص ل ب» ندیدم. متناسب با بحث، به ستون فقرات ترجمه شد. والله أعلم (زاهد).

اعضا یا به کار نبردن، عادت و ضرورت است.

اما به هر کدام که می خواهد تکیه کند، اغلب آنها با آن علتی که برای پیدایش اعضای بدن می جوید بیگانه است. مثلاً به کار بردن عضو یا به کار نبردن آن که در عقیدة او - بنا بر هر دو نقل - مهم است، فقط جایی سودمند است که در بیان علت توانایی آن عضو یا ناتوانی یا نبود آن باشد، در حالی که آنچه ما از اینان می خواهیم بیان سبب اصل وجود عضو است. بنا بر این آنچه شارح از وی نقل می کند که موش کور چشم ندارد، یا اگر هم دارد تأثیری در بینایی او ندارد؛ از آن روست که وی در زیر زمین زندگی می کند و نیازی به آن ندارد (1).

این هم از آن استدلال های خنده دار و عجیب است و نظیری برای آن نمی شناسم مگر آنچه بر سبیل مزاح می گویند که کسی از ابلهی پرسید: چرا تیرانداز یک چشمش را می بندد؟ و او پاسخ داد: چون اگر هر دو را ببندد دیگر نمی تواند هدف را ببیند! فیلسوف ما هم آنچه مهم است یعنی بیان سبب اعضای موجود در حیوان را رها می کند و سبب اعضای غیر موجود در حیوان را بیان می نماید! اگر چنین است، ما هم می توانیم به همین نحو سخن بگوییم. مثلاً اگر بپرسند: چرا در زنان پستان وجود دارد؟ می گوییم: چون مرد پستان ندارد یا اگر هم دارد کاری از آن نمی آید؛ زیرا وی بچه هایش را شیر نمی دهد تا بدان ها نیاز داشته باشد! یا مثلاً اگر بگویند: چرا گردن زرافه دراز است؟ می گوییم: گوسفند گردنش دراز نیست؛ چون برگ های بالای درخت را نمی خواهد بخورد؛ بنا بر این به گردن بلند نیاز ندارد. و این نظریة «انتخاب طبیعی» داروین هم از همین قماش جواب می دهد؛ چرا که اگر بپرسی چرا رنگ آهوان خاکی است؟ پاسخ می دهد: آهوانی که رنگشان خاکی نباشد، شکار حیوانات وحشی و شکارچیان می شوند.

بله، ضرورتی که جزء سبب ها به شمار آورده اند می تواند پاسخ محسوب شود،

ص: 304


1- مقایسه کنید با: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 97. داروین در منشأ انواع (ص 195) می گوید: «کثیری از جانورانی که در غارهای "کارنیول" و "کنتاکی" به سر می برند نابینایند... فقدان چشم را در جانورانی که در تاریکی می زیند باید به عدم استعمال نسبت داد؛ زیرا گر چه بودن چشم در این جانوران مفید نیست، ولی اثر زیان بخش هم ندارد».

اما عجیب است که به قلب ارسطو - معلم حکمت - الهام نشده و سقراط هم اگر هزار سال عمر کرد، بدان راه نمی برد!

شرح این حکمت جدید بنا بر آنچه شارح می گوید چنین است: «جسم به خاطر تأثیرات خارجی و نیازهایش با قدرت خودش موفق می شود» (1).

اگر بعد از اینها مقصود را هم نفهمی، تو را سرزنش نمی کنم؛ به مثال هایی که شارح نقل کرده است توجه کن: «و حیوانات آبزی مانند مرغابی میان انگشتانشان غشائی وجود دارد؛ زیرا برای شنا کردن به آن نیاز است و بدان هم عادت کرده اند... و تمایل گاو به شاخ زدن سبب به وجود آمدن شاخ هایش شده است» (2).

اگر بیشتر از این هم می خواهی، بشنو تا برایت از سخن شارح بگوییم. می گوید:

افکار لامارک بسیار شبیه فیلسوف آلمانی "شوپنهاور" است که مبدأ هر چیزی را در اراده قرار داده است (3)؛ او مانند لامارک می گوید: "احتیاجات

ص: 305


1- مقایسه کنید با: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 70.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 72.
3- «شوپنهاور بر خلاف كانت در جست وجوی راهی بود كه شناختی از عالم ذات یا قلمرو حقیقی به دست آورد. او با اشاره به تحلیل نظر كانت كه معتقد بود شناخت تنها از طریق حواس به دست می آید، این ایراد را مطرح می كرد كه این شناخت دست كم در یك مورد صادق نیست، و آن شناخت انسان ازخودش و از درون خودش است. اگر چه انسان قسمتی از وجودش را از طریق حواس خود می شناسد، اما شناختی كه از درون خود به دست می آورد ارتباطی به حواس ندارد؛ و شاید این نوع معرفت راهی باشد برای كسب معرفت ازعالم ذات یا عالم حقیقت. اما این شناخت چگونه امكان پذیر است؟ انسان چگونه می تواند با مدد گرفتن از شناخت درونی خود سرشت واقعی دنیای پدیدارها را بشناسد؟ شوپنهاور از«اراده» سخن به میان می آورد. اراده نه به مفهومی كه ما در گفتارروزمره به كار می بریم، بلكه به معنای باطن حركات جسمانی، چیزی كه می توان به جای آن از نیرو یا انرژی نیز نام برد. او همة حركات بدنی را ناشی از اراده می داند. همة انگیزش ها و سائق های درونی را كه هدفش هستی و زندگی و عرض اندام است "اراده" می نامد. وی معتقد است آنچه در عالم فنومن یا پدیدارها به تجلی درمی آید انرژی است. یعنی ذات مطلق یا جهان نومن در عالم پدیدارها به صورت انرژی به جلوه درمی آید. او سرتاسر جهان آلی و غیرآلی (جاندار و بی جان) را تجلی اراده می داند: از پرت شدن یك سنگ تا اعمال انسانی، از حركت ماه و زمین به دور خورشید تا نورافشانی و اشتعال خورشید، تا همة وقایع طبیعی بر روی زمین. هر حركت و قدرتی حاوی اراده است» (http://philosophers.atspace.com/schopenhauer.htm).

حیوان و ارادة او سبب به وجود آمدن اعضایش شده است. هر عملکردی که جسم دارد، به سبب ارادة آن جسم است؛ از این رو دو شاخ گاو جز به خاطر تمایل و ارادة گاو برای شاخ زدن به وجود نیامده است و ساق های بادپای گوزن ها هم به خاطر تمایل آنها به دویدن است (1).

معلوم شد که فیلسوف اول، نیاز را - که از معقولات ثانویه است و نه از عینیات - سبب این اعضای دارای وجود خارجی می داند «دینداران، راضی نشدند ماده - که دارای وجود خارجی است - به وجود آورنده باشد؛ در نتیجه بی حساب و کتاب از موجودات اعتباری مایه گذاشتند؛ و گمان می کنم که این امر به عدمیات محض منتهی شود».

و البته به نیازهای فراوانی که اکنون نیز در انواع حیوانات و گیاهان وجود دارد توجهی ندارد.

نیاز مرغابی به شنا بیشتر از نیاز گربه به بالی که بتواند با آن پرواز کند و سراغ لانه های پرندگان برود و آنان را غافلگیر کرده، در حالی که به خواب راحت رفته اند شکارشان کند، نیست.

و چقدر شپش بیچاره به پاهایی همچون پاهای کک نیاز دارد تا وقتی چشم کُشندة شپش به او افتاد، بتواند بپرد و در میان دو ناخن او کشته نشود.

همچنین فیلسوف ما به نیازهایی هم که انسان ها دارند توجهی ندارد. آدم گرسنه به اندکی غذا نیاز دارد و تشنه هم به جرعه ای آب، اما نیازی که می تواند چیزهایی را پدید آورد، نیاز این دو را برآورده نمی کند تا آن یک از گرسنگی و دیگری از تشنگی برهد.

جز اینکه قدرتی که«نیاز» دارد و با آن می تواند اعضایی را ایجاد کند به خاطر خصوصیت آن اعضا باشد؛ و البته این فیلسوف ما را از آن آگاه نمی کند!

و چون این دیدگاه به همان اندازه که دور از وجدان است از حق هم به دور است، چقدر نزدیک به حق می شد اگر سخنش را این گونه می گفت: نیاز سبب

ص: 306


1- همان.

می شود که عنایت ازلی به آن موجود توجه کرده، به شرط آنکه با حکمت ها و مصالح خفیه تزاحمی نداشته باشد، آنچه را موجب رفع نیاز می شود به او بدهد.

اما فیلسوف دوم، معتقد است ارادة حیوان اعضا را به وجود می آورد و اراده را هم که جز موجود زنده ندارد. نمی دانم به چه اراده ای اعضائی که برای زندگی موجود زنده لازم است، حتی در حد یک سلول، در آغاز پیدایش او و شروع تحولش به وی داده شده است؟!

وی نیز مانند فیلسوف قبلی به مشاهدات توجهی ندارد و نمی بیند که وقتی گربه پرنده ای را در آشیانه اش در بالای درخت می بیند، جز اینکه می خواهد به سمت آن بپرد هیچ چیز دیگری در نظرش نیست و البته ارادة گربه برای او بالی پدید نمی آورد تا او را به آن آشیانه نزدیک کند و بدو در شکار پرنده کمک کند!

همچنین توجهی ندارد که هر حیوانی هر لحظه چیزی را می خواهد، ولی بدان دسترسی ندارد و اراده اش هم نمی تواند برایش کاری بکند.

این دو فیلسوف در این سخن هم نظرند که دو شاخ گاو به خاطر تمایل گاو به شاخ زدن آفریده شده و به این نکته که خود می دانند توجهی ندارند که تمایل گاو به شاخ زدن بیشتر از تمایل انسان به داشتن بال نیست تا با آن به پرواز درآید و به دیدن دوستانش که از او دورند برود!

در اینجا فیلسوفی دیگر به نام «بتلر» (1) نظری دارد. او می گوید: این بچه است که چشمان خود را در رحم مادرش می سازد.

خوانندة گرامی مرا از پاسخ ندادن به این نظر معذور بدارد؛ زیرا پاسخ بدان را باید با کلامی غیر مؤدب بدهم که در این کتاب معذورم.

نمی دانم به کسی که در زمرة دانشمندان است و دیرزمانی است به تشریح و فیزیولوژی اشتغال دارد چه بگویم؟ او هنوز از چگونگی آفریده شدن چشم ها و حکمت های نهفته در آن خبر ندارد و گمان می کند که کودک در رحم مادرش آنها را می آفریند!

ص: 307


1- از این فیلسوف اطلاعاتی نیافتم.

این نظریات طرفداران مذهب داروین در خصوص شکل گیری اعضای موجودات زنده بود. شما ای خوانندة محترم - که خداوند تو را از لغزش ها مصون بدارد و با لطف خود رهنمون گرداند - به خاطر وجدان سالمی که داری، نیازی نیست در ردّ این نظرات داد سخن بدهم و حق داری از این گروه که دانشمند نامیده می شوند و در زمرة عقلا به شمار می آیند تعجب کنی. اگر نبود هوی و هوس های نهفته در وجود مقلدان اینان و شهواتی که پرده بر بینایی آنان انداخته است، آنان بیشتر از تو از مقتدایانشان شگفت زده می شدند و به تمسخر آنان می پرداختند. اما این نظرات با هوی و هوس عده ای سازگار است؛ از این رو با وجود نقایص این نظرات، باز از آن رویگردان نیستند:

سخن آنگاه در انسان اثر می گذارد که با میل قلبی سازگار افتد (1).

آنان از این جهت معذورند؛ زیرا همین که انسان معتقد شود از حیوان تحول یافته است کافی نیست تا به نیاکان حیوانیش تأسی جوید و به گناهان رو آورد و از حرام دور نشود و بر مرکب شهواتش سوار شده، غرق در لذاتش شود، بلکه تنها با انکار آفریدگار است که از تبعات کارهای زشت خویش ایمن می شود و در نتیجه آنچه خواهد آن کند.

در مقاله ای از یکی از نویسندگان معاصر چنین خواندم: استقراء تامّ نشان می دهد که اغلب بی دینان شهوت پرستانند و بیشتر شهوت پرستان بی دینانند.

من - انگار که چیزی نمی دانم «و بسا دانای کار که می پرسد» - از این افراد می پرسم: علم که بدان تهدید می شویم و به خاطر آن بر دین می ترسیم و دین مانعی در برابر آن شمرده می شود، آیا همین نظرات و امثال اینهاست؟ آیا زمان آن نرسیده که انصاف داشته باشید و بدانید که دین مانعی در برابر علم نیست، بلکه قرنطینه ای است برای حفظ افکار تا چنین اوهامی داخل آنها نشود؟! (2)

به مبحثمان بازگردیم! ما دوباره از اینان می خواهیم یک سبب طبیعی صِرف را

ص: 308


1- إنّما تنجحُ المقالةُ فی المر/ء إذا وافقت هویفی الفؤاد.
2- در اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلما تمام می شود.

بیان کنند که با آن بالی برای مگس پدید آمده است، و دیگر از آنان نمی خواهیم علل پدیدآورندة دیگر اعضای مگس و دیگر اعضای اصناف مختلف حیوانات و اجزای گیاهان را برایمان بگویند. ما از آنان دلیل نمی خواهیم، بلکه به امکان وقوع چنین چیزی بسنده می کنیم؛ البته چیزی بگویند که افکار سالم به آن نخندند و آن را پذیرا باشند!

اما اینان کجا می توانند دلیلی بیاورند؟ پیش از ایشان هم گروهی از مردم که در دقت نظر، گستردگی دانش و تیزفهمی قابل مقایسه با اینان نبودند، کوشیدند چنین کنند، ولی هر چه بیشتر جستند و اندیشه کردند، حیرت بر حیرتشان افزوده شد.

اگر بیم از درازدامنی سخن و خروج از موضوع رساله نبود، برخی سخنانشان را برای تو می خواندم و پاره ای کلماتشان را حکایت می کردم، می ترسم از اصرار و پافشاری من گمان کنی شناخت این علل به الحاد منجر می شود؛ از این رو می کوشیم همة راه ها را ببندیم. اما چنین نیست؛ در این عرصه هر گامی که عقل بردارد، چندین گام در شناخت مسبّب به پیش می رود؛ چنان که اجمال آن را در آغاز این رساله شنیدی و تفصیل آن را هم در جایی غیر از این مقاله خواهی شنید.

اما این درخواست و پافشاری تنها برای آن است که حق علم ادا شود و برای فهم حقایق تلاشی شود و به اینان گوشزد گردد: کسی که دانشش را یارای شناختن سبب کمترینِ آفریدگان نیست، چگونه جسارت می کند و آفریدگار را انکار می کند؟!

بخنر می گوید:

نباید از این مطلب گمان برد که داروین منکر تأثیر عللی است که لامارک یاد کرد، خیر، بلکه بر عکس، به تأثیر آنها اقرار دارد و آنها را در در کنار "انتخاب" که جایگاه نخست را در افکارش داراست قرار می دهد. و علل مذکور - چنان که پیشتر گذشت - عادت و استعمال و ضرورتند. از مثال هایی که داروین زده است، فهمیده می شود که این علل از دیدگاه او چقدر در

ص: 309

تغییرات رخ دهنده ارزشمندند! (1)

سپس مثال هایی را ذکر می کند که همانند مثال های پیشین است و همان اشکالات را هم داراست.

سپس می گوید: «و داروین شرایط خارجی را نیز مؤثر می داند. شرائطی که به گفتة "جفروی سینتیلییر" (2) بسیار زیادند؛ مانند: محیط، تربیت، قدرت، نور، هوا، زمین های خشک، آب ها و...» (3).

این فلسفه ای که وی آن را تحسین می کند و بزرگ می شمارد و از داروین به خاطر آن بسیار تجلیل می کند، اکنون به دست او از جایگاه بلندش به پایین کشیده می شود و منزلتش تنزل می کند!

مذهب تحول و ارتقاء در طول سده ها

بیان مطلب: نظریة فرگشت (4) سده ها پیش از دارویننیز معروف بود؛ و بنا بر سخن شارح (ص70): «در هر زمان کسانی از فلاسفه و دانشمندان بوده اند که بدان معتقد بودند». در برخی کتاب های اینان نیز آمده که نخستین کسی که به برآمدن انسان از حیوان معتقد بود، ابن فضیل قیسی صاحب رسالة حی بن یقظان بود.

ارتقاء - بنا به نقل شارح (ص 71) - از مفاهیمی است که لامارک بدان معتقد بود و با دلایلی طبیعی (5) آن را روشن ساخت (6).

تنها ارزش نظریة داروین آن است که عالَم جانداران را تابع قانونی عام قرار داده است که همه و دست کم بیشتر آن را شامل می شود؛ به گونه ای که تنها

ص: 310


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 96.
2- جفروی سنت لییر (G. Sant Lieer) (1772-1844م) از بزرگ ترین دانشمندان طبیعی دان فرانسوی که افکار «لامارک» را داشت (فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 73). (زاهد)
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 97.
4- چنان که در صفحات نخست کتاب گفتیم، در فارسی به نظریة داروین، «نظریة فرگشت» یا «نظریة تکامل» گفته می شود. در اینجا نیز، در ترجمه، نظریة «فرگشت» آورده می شود (زاهد).
5- منظور دلایلی از طبیعت است (زاهد).
6- بدین معنی که نخستین کسی که با دلایل علمی و نه فقط فرضیات به فرگشت انواع معتقد گشت و بر آن استدلال آورد، لامارک بود (زاهد).

تغییراتی اندک بر اثر عواملی ضعیف از حیطة آن بیرون است. «بخنر» می گوید که داروین هم نظرات لامارک و هم نظرات «جفروی» را پذیرفته است.

بر اینها بیفزایید عواملی را که در لا به لای صفحات کتابش یاد کرده است. عواملی مانند «تغییر ناگهانی» (1) که در مقالة دوم، ص 127 می گوید: باید آن را پذیرفت. همچنین می گوید: داروین می پنداشت ما غالباً از قوانینی که بر اساس آنها جانداران تغییر می کنند چیزی نمی دانیم، و تنها چیزی که می توانیم بگوییم آن است که چنین قوانینی وجود دارند (2).

وی در مقالة دوم، ص 124 می گوید:

اگر بخواهیم نظریة "داروین" را بر همة رخدادها یا ظواهر حیات جاری کنیم، می بینیم که بر بسیاری از آنها منطبق نمی شود و بلکه گاه مخالف آن است. از این امر استدلال می شود بر اینکه طبیعت راه های دیگری هم برای تبدیل انواع پیموده است. و شک نیست که این راه ها بی شمار است؛ زیرا این از مسلمات است که طبیعت، به ندرت تنها به واسطة یک روش، به غایت خود دست می یابد. و من از موافقان این سخن کارل فوگت (3) هستم که در «غازت دکولوین» (4) دربارة نظریة داروین گفت و به درستی آن اقرار کرد که: راه های بسیاری به "رُم" ختم می شود (5)

«بخنر» سخنان دیگری هم دارد که ذکر آنها در اینجا بی ربط است.

حال، اگر مسأله همین گونه است که «بخنر» می گوید، تنها نکتة مثبتی که برای داروین می ماند این است که وی به عامل واحدی توجه کرده است که در

ص: 311


1- شبلی شُمَیل ترکیب «تغیر التکوین» را آورده و آن را به «کولیکر» منسوب ساخته است. این اصطلاح را در فارسی «تغییر ناگهانی» یا «جهش» می نامند. مرحوم مؤلف هم در سه صفحة بعد، عبارت «التحول الفجائی» را می آورد (زاهد).
2- مقایسه کنید با: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 127. عبارت منقول، نقل به معنی است.
3- در متن عربی: شارل فوجت. و در انگلیسی Karl Vogt (1817-1895م) از فیلسوفان ماتریالیست آلمانی.
4- اصل عبارت عربی چنین است و نفهمیدم به چه معناست. به نظر می رسد نام مکانی است (زاهد).
5- در پاورقی کتاب «بخنر»، شبلی شمیل این مثل عامی را آورده است: «کلّ الدروب تؤدّی إلى الطاحونة». یعنی: همة راه ها به آسیاب ختم می شوند (زاهد).

تأثیرگذاری با عوامل بسیاری که لامارک و «جفروی» و دیگران ذکر کرده اند، و عوامل فراوانی که همچنان ناشناخته اند، مشترک است!

و واضح است که اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم باید بگوییم این مقدار از اکتشاف آن چنان نیست که صاحبش مستحق این مدح و تمجید باشد و ابداع گر فلسفة «تحول و ارتقاء» به شمار آید!

اگر ارزشمندی کار داروین بخواهد بر اساس تعداد عوامل باشد، سهم او در قیاس با سهم لامارک و «جفروی» و دیگران چقدر است؟!

و برای عذرخواهی، آنچه شارح در اینجا می گوید کافی نیست. او می گوید که انتخاب طبیعی از میان همة این عوامل بزرگ تر است. جالب آنکه این سخنش پس از آن است که اعتراف می کند: مشکل بلکه محال است بدانیم سهم هر یک از این عوامل متعدد، در محصولی که ناشی از تأثیر همة اینهاست چقدر است؟ زیرا تطور قوانین فراوان است و عوامل متعدد شناخته یا ناشناخته ای دارد که با همة اینها، آن عوامل شناخته شده هم معلوم نیست میزان تأثیرشان چقدر است! حال، چگونه ادعا می کنند که انتخاب طبیعی از میان همة عوامل بزرگ تر است؟!

در این میان، شارح یک جا بسنده می کند به اینکه بگوید: «ارزش داروین به این بود که در چنین راهی با گردنه های فراوان، او اگر یک گام هم که شده، به پیش رفت»، و در نظر نمی گیرد که افراد دیگر، نه یک گام که گام ها برداشته اند. اکنون، چرا این نظریه به داروین منسوب گشته است؟! و چنان که گفتیم، توجه دادن به یکی از عوامل تغییر، آنقدر مهم نیست که این قدر مورد تمجید و تحسین قرار گیرد.

لقد هزلت حتّی بَدا من هُزالِها *** كُلاها وحتّی ٱسْتامها كلّ مُفْلسِ (1)

[واقعاً لاغر شد و از لاغری كلیه های او نمایان گشت، به گونه ای كه هر فقیری به خود اجازه داد كه در طلب و درخواستِ خرید او وارد شود.]

خود شارح می پندارد که او از جمله کسانی است که بسیار پیش از داروین از

ص: 312


1- بیتی از معلّقه امرئ القیس (ناجی).

نظریة تحول سخن گفته اند و سبب این را هم تأثیر شرایط مختلفِ سطح زمین و از سوی دیگر، تغییر تدریجی در میکروب ها دانسته است.

شارح جای دیگر چنان اتهامی به داروین می زند که شایستة هیچ فیلسوفی نیست. او در مقالة دوم این عبارت را می گوید:

داروین از این شرایط خارجی بسیار سخن می گوید، اما آنها را تنها در کنار انتخاب طبیعی تأثیرگذار می داند. این کار او فقط به خاطر آن است که نظریه اش را برتری دهد و در جایگاه نخست بنشاند. البته تأثیر خاص انتخاب طبیعی واقعاً بزرگ است (1).

سبحان الله! بنیانگذار این نظریه چگونه، به خاطر برتری دادن نظریه اش و اینکه دوست دارد نظریه اش جایگاه نخست را دارا باشد، چشم بر حقیقت می بندد و «انتخاب» را شریک «شرایط خارجی» قرار می دهد، با آنکه می داند مستقل از آنهاست؟! این سوء ظنی که مخالفان داروین نیز در سر نپرورانده اند، چگونه بر زبان مدافع و پیرو او جاری شده است؟! بهتر است بگوییم وی ردکنندة داروین است تا شارح نظریة او!

به نظر من این عوامل و چندین برابر آنها نیز جایگاه نظریة «انتخاب طبیعی»را - اگر پذیرفته شود و دلایل آن نیز بدون اشکال باشد - پایین نمی آورد و پذیرفتن آنها از سوی داروین از شأن او نمی کاهد. «بخنر» خواسته است شرح کند، نقد کرده است. بر آن بوده که اصلاح کند، خراب کرده است؛ زیرا این عوامل هر چقدر هم که تعداد آنها باشد و اثرگذاری فراوان داشته باشند تنها در پیدایش تباینات و ایجاد اختلافات تأثیرگذارند؛ و اینها همان هایی هستند که دیگران گفته اند و داروین نیز بدان ها اقرار دارد و علاوه بر این، قوانین ناشناختة زیادتری را هم بر آنها می افزاید.

البته این همة نظریة داروین نیست و بیشترین افتخار وی هم به این مسأله نیست، بلکه آن نظری که مخصوص اوست آن است که این تباینات به هر دلیلی

ص: 313


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 124.

که حاصل شوند، نتیجه شان در عرصة تنازع بقاء مختلف است. اگر یکی یا برخی از اینها برای یکی از طرفین نزاع پدید آید، او بر طرف دیگر برتری می یابد؛ در نتیجه باقی می ماند و دیگری از بین می رود. سپس آن را که سبب شده است نوع قوی در میدان تنازع پیروز بشود، بنا بر قانون وراثت به نسل خود منتقل می کند. و به همین ترتیب، نوع ضعیف از بین می رود و نوع قوی پابرجا می ماند و رو به سوی ارتقاء می نهد تا سرانجام تطور یابد و انواع جدید تشکیل شوند که پیشتر به تفصیل از آنها سخن گفتیم و نقد کردیم.

این تأثیر - مقصودم تحول و پیدایش انواع است - مخصوص «انتخاب طبیعی» است و دیگر عوامل شریک آن نیستند. دیگر عوامل تنها فراهم کنندة زمینه برای یکی از مقدمات آن یعنی: پیدایش تباینات هستند. بنا بر این، سخن شارح که «داروین آنها را تنها در کنار "انتخاب طبیعی" تأثیرگذار می داند» درست است و معنایش آنی است که گفتیم، نه آنچه او فهمیده و بر اساس آن به وی چنان اتهامی را وارد کرده است. علل پیدایش تباینات هم دقیقاً همان علل وراثت هستند. حال اگر در آینده پرده از روی آنها برداشته شود - آن چنان که داروین آرزوی آن داشت - شریکان «انتخاب طبیعی» زیاد می شوند؟

آری، اگر وجود قوانینی ثابت شود که جانداران را دگرگون می کنند و انواع را بدون واسطة «انتخاب طبیعی» پدید می آورند، آن گاه اشکال شارح بر داروین وارد است. همانند نظریة «تغییر ناگهانی» که «کولیکر» (1) بدان معتقد است و می گوید: «اسپرم های پست جاندار و انگل ها می توانند به ناگهان به صورتی دیگر تبدیل شوند».

البته هدف ما در اینجا تصحیح عقیدة داروین و موافقت با آن نیست، بلکه می خواهیم فهم نادرست پیروان این نظریه را تصحیح کنیم. این کارمان هم بر اساس دفاع از حقیقت و ادای حق علم است.

ص: 314


1- آلبرت وُن کُلیکر (Albert von Kölliker) (1817-1905م) آناتومیست و فیزیولوژیست سوئیسی (www.en.wikipedia.org).
انتخاب طبیعی همیشه به ارتقاء منجر نمی شود

به سخن او بازمی گردیم: «و گمان نرود که جمع شدن صفات موافق در فرد و دوام این اجتماع او را همیشه به سوی کمال سوق می دهند؛ زیرا هر چقدر هم که قدرت اصلاح و تکمیل زیاد باشد، باز همیشه به این غایت و هدف منجر نمی شود؛ زیرا کافی است در فردی از انواع وجه تمایزی - اگر چه اندک - باشد تا وی از همگنانش قوی تر شود، اگر چه در دیگر صفات از آنها ضعیف تر باشد.

گاهی هم وجه تمایز، هنگامی که غذای جاندار از بین برود، سبب کوتاهی قامت و خلل در سلامتی او می شود.

بر این اساس ارتقاء غالباً، و نه دائماً و ضرورتاً، با تغییرات حاصل در فرد همراه است؛ چرا که گاه فرد رو به قهقرا می رود و در دگرگونی گرفتار می شود؛ همان گونه که اکنون در خرس قهوه ای می باشد؛ زیرا نیای اولیة او خرس غار بوده است که از او بزرگ تر و قوی تر بوده، اما به خاطر دگرگونی هایی که در سطح زمین و مسکن و خوراک و مانند اینها رخ داده، به وضعیت امروزش افتاده است.

کرم های چاق نیز همین گونه اند؛ زیرا اصل آنها از کِرمی بوده که جسمی کامل تر از آنها داشته، اما به سبب تغییر حالت زندگیش برخی اعضایش را از دست داده و نسل های بعدی نسبت به او تنزل کرده اند. "سیریپِد" (1) - حلزون آبی - وقتی مستقل بود، صدفی گچی داشت؛ سپس صدفش از او جدا شد؛ در نتیجه جزء نرم تنان شد. این امر نتیجة انتخاب طبیعی بود؛ زیرا صدف سودمند برای او در حالت نخست، در مرحلة بعد فایده ای برای او نداشت، بلکه حتی ممکن بود برایش زیان آور باشد؛ زیرا وی را بیهوده سنگین می کرد. بنابراین (2)، هر جزئی که دیگر فائده ای نداشته باشد، به تدریج نابود می شود.

و از برای ماست در "جزیرة مدیرا" (3) شاهدی بر آنکه به واسطة تمایز زیان

ص: 315


1- .Cirripède.
2- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.
3- دکتر نورالدین فرهیخته، در ترجمة منشأ انواع داروین (چاپ اول، 1380، تهران: زرین - نگارستان) از آن به «جزایر مادر» تعبیر کرده است (زاهد).

حاصل می شود؛ چرا که "داروین" گفته است: بیشتر سوسک های سرگین غلتانِ [ساکن] در "جزیرة مدیرا" پرواز نمی کنند، نه به واسطة اینکه بال های آنها ناقص است. سبب پرواز نکردن آنها نزد "داروین" این است که آنهایی که از آن حیوان بر پرواز تواناست باد می راندش و در دریا می اندازد و نابودش می کند و از آنها جز ناتوان و عاجز را باقی نمی گذارد؛ در نتیجه این ساختار او از وی به اولاد او انتقال می یابد و آنها تنها بعد از برآمدن آفتاب و کاهش شدت باد از مکان خود خارج می گردند. بیشتر اقامت آنها در مکان های رطوبت دار در پهلوی سنگ هایی است که آنها را از باد حفظ می کند. و هرگاه یافت شود از آنها حیوانی که در بعض جاهای جزیره پرواز کند، او برای مقاومت کردن در برابر بادها بال های بسیار نیرومندی دارد. پس این شاهدی است بر انتخاب طبیعی به همراه استعمال نکردن اعضاء (1).

بنا بر این، از این مثال ها و مثال های بسیار دیگر دانسته می شود که انتخاب طبیعی همیشه به ارتقاء منجر نمی شود و اگر چه غالباً به ارتقاء منتهی می شود. در عین حال که ارتقاء - چه بسیار باشد و چه کم - در عالم اعضاء حقیقت روشنی ندارد.

و لازم است منتبه بودن به این مطلب هرگاه به چیزی بر مذهب "داروین" نگاه شود؛ زیرا (2) حالت مناسب در شرایط زمانی و مکانی خاص، ممکن است در وقت دیگر حالت مناسبی نباشد؛ چرا که تحول کامل - اگر شرایط وجود ساده باشد - نقص است و نه نقطة قوت؛ از این رو انتخاب طبیعی در چنین وضعیتی پسرفت است و نه ارتقاء.

و آنچه را پیشتر گفتیم فراموش نکن و آن اینکه اوج انتخاب وقتی است که

ص: 316


1- داروین در منشأ انواع می گوید: «هر حشرة جدیدی که به جزایر مادر می رسد، در اثر انتخاب طبیعی در دو مسیر تغییر می کند: رشد بال یا محو بال. چنان که یا حشره بتواند در برابر وزش باد ایستادگی کند، یا پرواز کردن را ترک گوید. همچون دریانوردان ماهری که نزدیک ساحل کشتی شان غرق می شود. برای شناگران ماهر مناسب تر است که قدری بیشتر شنا کنند، ولی برای آنها که خوب شناگری نمی دانند، شایسته تر است که به تخته پاره های کشتی بچسبند» (همان، ص 194).
2- از اینجا ترجمة مجدالعلما تمام می شود.

ازدحام جانداران متنازع باشد. این علت آن است که برخی انواع درجا می زنند و برخی دیگر ارتقا می یابند» (1).

سپس داد سخن داده، مثال هایی می زند و عذر می آورد که زمین شناسی سلسلة منظم و مرتبی از تکامل هیچ ارگانیسم جانداری را به دست نمی دهد؛ و این روشن ترین و جدّی ترین ایرادی است که به نظریة داروین وارد می شود.

ما در اینجا تنها به این بسنده می کنیم که از او بخواهیم سندِ انساب این حیواناتی را که وی مدعی پسرفت آنهاست ارائه کند و اشکالی را که مخالفان نظریة داروین بر او می گیرند مبنی بر اینکه پسرفت سبب نقض این نظریه می شود رها می کنیم.

کمبود اجزاء با سخن کسی که قاطعانه معتقد به ارتقاء است متناقض است

در اینجا به دو پرسش بسنده می کنیم. نخستین آن پیشتر گفته شد و آن اینکه: به چه سبب طبیعی، حیوانِ در مسیر پسرفت - همانند صدف حلزون سیریپد که از آن یاد شد - اجزای ناسودمند بدنش را از دست می دهد؟ چرا این حیوان مشمول قانون وراثت نماند تا اجزایش را - اگر چه برایش سودی ندارند، بلکه به زیان اویند و او را سنگین تر می کند - به نسل بعد منتقل سازد؟ این تصادف کور و بی هدف از کجا چنین دلسوزی برای عالَم جانداران می کند که زیان ها را از آنها دور می سازد و بدنشان را از بارهای سنگین رهایی می بخشد؟!

پرسش دوم (2): این تقهقری که در مثال های نامبرده مسلّم شمرد، در هر حیوانی که ترقی او را مسلم می دانند احتمال می رود.پس شاید بیشتر این حیوانات پست، بلکه تمام آنها, در اصل حیواناتی مترقی بوده اند؛ سپس سادگی شرایط وجود و تناسب مکان و زمان ایجاب کرده است که اعضائی را که به آنها کامل بوده، از دست داده اند. شاید کَک و شپش به اندازة شتر بوده اند، لکن اعضاء خود را از

ص: 317


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 97-99.
2- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.

دست داده اند هنگامی که از حیوانات حَلَمی (1) گردیده اند و از طریق دیگر حیوانات زندگی می کنند. و فرض کن توانستند در چند نمونه از آنها علتی بیاورند، از کجا می توانند در تمام اینها چنین کاری انجام دهند؟!

اما «جزیرة مدیرا» که گمان نمود شاهد و گواه آنها می باشد، استاد «مچینکوف» استدلال به آنها را بر هم زد و پس از آزمایش های او، هرگز آنها را نمی توان گواه گرفت؛ زیرا که این استاد در آن جزیره اقامت نمود و با فراغت بال جثة پای آنها را که در دریا ریخته شده بود جمع نمود و بال های آنها را با بال های سرگین غلتان هایی که نمی پرند سنجش نمود و بین آنها کوچک ترین فرقی نیافت.

می گوید:

داروین همچنین کسانی را که معتقدند ارتقاء نیافتن بسیاری از صور زنده زیر سؤال بردن نظریة اوست رد می کند و می گوید: بیشتر حیوانات و بلکه غالب آنها اعضائی موروثی دارند که بدون فایده است و گاهی هم به خاطر تفاوت شرایط ارث برنده با ارث دهنده زیان بخش است. مثلاً دو پای فِرِقاطه (2)نیازی به چربی مابین انگشتان ندارد؛ زیرا مانند نیاکانش که این چربی برایشان لازم بود، بر روی آب شنا نمی کند. امثال این گونه جانداران در میان حیوانات و گیاهان فراوانند (3)

سپس وی اعضای فراوانی را از حیوانات مختلف ذکر می کند که به زعم او زائد هستند.

سپس می گوید:

ص: 318


1- هم به انگل و هم به حیوانات نرم تن حَلَمیه می گویند، که در اینجا مقصود انگل است.
2- در پاورقی کتاب شبلی شمیل آمده است: فرقاطه نوعی غاز/مرغابی است که بیرون از آب و بر روی خشکی زندگی می کند. به این پرنده در فارسی «فِرِگات» می گویند. در ضمیمة ترجمة فارسی منشأ انواع (ص 676) دربارة آن آمده است: «تیرة مرغان فرگات (Frègat) از پنج نوع و یک جنس تشکیل می شود که به یکدیگر شباهت تامّ دارند و همه در سواحل آب های گرم می زیند. فرگات ها قدرت پرواز خارق العاده دارند؛ چون پهنای دو بال گسترده شان گاهی از دو متر می گذرد، در حالی که وزن آنها از دو کیلو کمتر است. از سوی دیگر پاهایشان به حدی ناتوان است که قادر به نگهداری وزن پرنده نیست. از پرندگان آبچر دیگر تغذیه می کند».
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 101.

بدان که وراثت در زیست جنینی آشکارتر از دیگر مراحل زیست است؛ چرا که جنین در ادوار نخستین زیست خود شکاف هایی را دور تا دور گردن دارد شبیه آب شش هایی که بی مهرگان پستِ بدون ریه به وسیلة آنها تنفس می کنند. سپس این ساختار دگرگون می شود و به شکلی دیگر درمی آید. خود ریه هم در پستانداران برتر، کیسة شنایی بیش نیست که ماهی در آن شناور است، اما بیشتر از آن، رشد کننده و مرکب است (1).

تنفس در «لپیدوسیرن» (2) - که در ساختار خود بیناین ماهی و حشرات است - از طریق آبشش و ریه است و در این حیوان آشکارا دیده می شود که ریه تنها کیسه ای است جدا شده با پرده های بسیار زیاد و باز شده رو به دهان.

مبدأ پیدایش جنین یکی است؛ زیرا همة حیوانات گوناگون در نخستین مراحل زندگی جنینی شبیه به همند و همة آنها از یک صورت اولیه پدید می آیند» (3).

ص: 319


1- متن عربی تعقید داشت. برای توضیح بیشتر، ترجمة بخشی از منشأ انواع داروین که با بحث مرتبط است ذکر می شود. داروین آنجا که می گوید اندام برخی جانوران چند عمل متفاوت و مستقل انجام می دهد، چنین سخن می گوید: «کیسة شنای ماهیان از این حیث مثال بسیار مناسبی است که اندامی که ابتدا برای شناور نگه داشتن حیوان درست شده، می تواند مورد مصرف کاملاً متفاوتی چون تنفس قرار گیرد. در بعضی دیگر از ماهیان، کیسة شنا از ضمائم اندام شنوایی است. تمام فیزیولوژیست ها در این متفق القولند که کیسة شنای ماهی از لحاظ محل استقرار و ترکیب ساختمانی همانند ریة مهره داران عالی است، و علی الاصول می توان پذیرفت که کیسة شنا به اندام تنفس یا ریة کامل بدل شده است. می توان این طور نتیجه گیری کرد که اسلاف مهره دارانِ صاحب شُش کنونی، از اخلاف موجود ناشناخته ای بوده اند که کیسة شنا داشته است... گر چه آبشش ها در مهره داران عالی کاملاً از میان رفته اند، ولی هنوز در جنین مهره داران آثار بِرانْشی [= آب ششی] را به صورت شکاف های جانبی در گردن با انشعابات قوس «آئورت» می توان دید (منشأ انواع، ص 234-235).
2- در متن عربی: لابیدوزیر. «Lépidosirenماهی غریب آب های آمازون که هنگام پس روی آب، برای خود حفره ای در زمین می کَند؛ دیواره هایش را با لعاب می پوشاند و در آن با ریه تنفس می کند تا باز آب بالا بیاید که حفره را ترک کرده، با برانش تنفس کند». منشأ انواع، پاورقی ص 142. داروین در جای دیگر می گوید که این حیوان صفات مشترک دو شاخة بزرگ [پستانداران و ماهیان] را دارد و می باید احتمالاً در پناهگاهی زیستی، از دیرباز تاکنون از هرگونه رقابت مهلک به دور مانده باشد (همان، ص 179).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 102.

«بخنر» سپس سخن «بایر» (1) و «آگاسز» (2) را نقل می کند که آنان نیز می گویند جنین ها در آغاز زندگی شبیه به همند (3).

این فصل از کتاب وی حاوی استدلال به اعضای برجامانده/زائده و صور جنینی است که در مبحث «اصل انسان» دربارة آن سخن گفتیم و اینجا دیگر تکرار نمی کنیم.

اعضای باقی مانده نه به کار تطور عام می آیند و نه با لاهوت تناقض دارند

[اعضای باقی مانده نه به کار تطور عام می آیند و نه با لاهوت (4) تناقض دارند]

در اینجا این نکته را بیفزایم که این اعضای باقی مانده در همة انواع حیوانات یافت نمی شوند، بلکه - چنان که شارح می گوید - در بیشتر و غالب آنها وجود دارند؛ بنا بر این، به وسیلة آنها اثبات نمی شود که تطورْ قانونی عام است و شامل همة جانداران می گردد.

در سخن پیشین داروین ادعایی بود مبنی بر اینکه در بدن هر فرد از حیواناتِ

ص: 320


1- «بایر». کارل ارنست وُن/فُن بایر (Karl Ernst von Baer) (1792-1876م) طبیعی دان، زیست شناس، زمین شناس، هواشناس و جغرافی دان، جنین شناس اهل استونی که در آن زمان جزء امپراتوری روسیه بود. او پدر جنین شناسی مدرن به شمار می رود (www.fa.wikipedia.org).
2- «أغاسیز». لویی آگاسز/آگاسیز (Jean Louis Rodolphe Agassiz) (1807-1873م) دیرینه شناس، یخچال شناس و زمین شناس سوئیسی که مبتکری برجسته در مطالعة تاریخ طبیعی زمین بود. وی نخستین کسی بود که مفهوم امروزی «عصر یخبندان» را ارائه داد و با شواهد معتبر علمی اظهار کرد که در گذشته، شرایط اقلیمی مناطق مختلف جهان بسیار متفاوت با امروز بوده است (www.fa.wikipedia.org).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 102.
4- علم لاهوت علمی است که به دفاع منطقی/عقلانی از آموزه های الهیاتی می پردازد. سبب روی آوردن لاهوتیان مسیحی به این علم دفاع از مسیحیت در برابر انتقادات، کمک به گسترش مسیحیت و... است. علم لاهوت به شاخه های متعددی تقسیم می گردد؛ از جمله: لاهوت عقائدی، لاهوت ادبی، لاهوت تاریخی، لاهوت فلسفی (www.ar.wikipedia.org). در فارسی به آن «الهیات مسیحی» گفته می شود و در مسیحیت نقشی مانند «علم کلام» در اسلام دارد. به دانشمندان آن نیز «متأله» یا «الهی دان» گفته می شود. شایان ذکر آنکه فلاسفه، حكما و عرفای اسلام معتقدند كه هستی و عالم، طبقات و مراتب چهارگانه ای دارد كه عبارتند از: عالَم ناسوت، عالَم ملكوت، عالَم جبروت و عالم لاهوت؛ البته سه عالم ابتدائی مربوط به جهان آفرینش هستند و آخری، مربوط به عالم آفریدگار است؛ و باید توجه داشت که این «عالَم لاهوت» با «لاهوت» مسیحی ارتباطی ندارد (زاهد).

برتر/متعالی/عالی، این اعضای باقی مانده وجود دارند. اگر این ادعا درست باشد، تنها بر تحول حیوانات برتر دلالت می کند، با اینکه مقصود او تحول در همة جانداران - حتی جانداران پست - از پست تر از خود است. همین سخن را دربارة تشابه جنین ها نیز باید گفت.

اما کیست که از «بخنر» بپرسد: چرا این دُرهای گرانبها را در گردن بند ننشاندی، و آن را در لابه لای این مبحث - بدون هیچ ارتباطی - پراکنده ساختی؟! مقصودم این سخن اوست: «خود ریه هم در پستانداران برتر، کیسة شنایی بیش نیست که ماهی در آن شناور است»، و نیز آنچه دربارة «لپیدوسیرن» گفته است.

از سوی دیگر وی می گوید: «این امور با نظریة قدیمی یعنی "نظریة خلقت" ناسازگار است؛ زیرا بر اساس مذهب خلق معنایی ندارد، بلکه با آن منافات دارد و چه بسا علم لاهوت را نیز به بازیچه بگیرد» (1).

منظور او از «نظریة خلقت» نظریة استقلال انواع و تحول نیافتن آنها از یکدیگر است، اما به علتی که گریبانش را خواهد گرفت، از آن به «نظریة خلقت» تعبیر کرده است. البته اگر ما از این نظریه دفاع می کنیم، برای این است که از علم دفاع کرده باشیم، نه اینکه به خاطر آن، بر دین بیمناک باشیم، البته به جز در چند مسألة معدود.

اما دیگر اصناف حیوانات،خلق شده باشند یا پیدا شده باشند، پست شده باشند یا ارتقا یافته باشند، باز هم دلایل مخلوقیت و آفریده شدن در آنها آشکار و هویداست و در بحث اصل انسان، در دفاع از «نظریة خلقت»، در این خصوص به اندازة کافی سخن گفته شد.

اما این سخنش که «چه بسا علم لاهوت را نیز به بازیچه بگیرد»، به خاطر ناآگاهی او از این علم مقدس است؛ چه، وی نه از الهی دانان است و نه از آن چیزی می داند، و گرنه می دانست که این علم بالاتر و استوار تر از آن است که این اباطیل بتوانند آن را به بازیچه بگیرند یا این وسوسه ها در آن اثر بگذارند.

ص: 321


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 103.

و کاش می دانستم این سخنان چگونه می تواند علم لاهوت را به بازیچه بگیرد، با اینکه یکی از شاهدها و از بالاترین براهین آن است!

اما فرض کنید که ما وجود اعضاء زائد در حیوانات را پذیرفتیم، آیا اینها جز اعضائی هستند که به هنگام نیاز حیوان و وابسته بودن زندگیش به آنها پدید آمده، یا به عبارت بهتر، آفریده شده اند؛ سپس به سبب آنکه حیوانات ْ دیگر نیازی به آنها نداشته اند، رحمت شاملة الهی (در درجة نخست) و سپس حکمت او اقتضا کرده است بار آنها از دوش حیوانات برداشته شود؟! اگر در صفحة امکان چیزی جز این نبود، برای کسی که عقل داشته، وجدانش آلوده نشده باشد، کافی بود که بداند آفرینشْ تدبیرگری حکیم دارد که به هنگام ضرورت اشیاء را می آفریند و هنگام بی نیازی، به تدریج آنان را از میان برمی دارد. همچنان که در دیگر اجزای جهان آفرینش نیز نظام رحمت و حکمت عالی وی چنین اقتضا کرده است.

خدا خیرت دهد! ببین این چیزهایی که اینان ذکر می کنند دین را به بازیچه می گیرد یا با گفتن اینها به ریش خود و ریش پیروان مادی گرایشان می خندند که جهان را نتیجة تصادفی کور و کر می دانند؟! برای این تصادف کور و بی هدف چه ضرری داشت اگر در بدن، اعضای ناسودمند را باقی می گذاشت؟ آیا می ترسید این کار نقص حکمت او و منافی با مقصود او باشد؟

و اما اگر بگویند: سبب آن عدم استعمال است، این پاسخ - علاوه بر اینکه ابهام روی ابهام است - در همة اعضا جاری نیست؛ که پیشتر از آن سخن گفتیم و اینجا نیز به خاطر اینکه مقتضای مقام است دوباره توضیح می دهیم.

می گوییم: لامارک این قانون را عمومیت داده، تا آنجا که - بنا به نقل شارح در ص 71 - گفته است: «کودک اگر یکی از چشمانش را ببندد و این کار را ادامه دهد، نهایتاً نابینا می شود؛ و اگر این کار را چند نسل انجام دهند، نسلی تک چشمی به وجود می آید».

اگر مسائل علمی تا این حد تنزل کنند و به این درجه از انحطاط برسند، پاسخی نمی توان داد جز اینکه در مقابل ادعا کنیم: اتفاقاً آن چشم، با ندیدن قوی می شود و با دیدن ضعیف؛ و کودکی که یکی از چشمانش را می بندد، چشمِ

ص: 322

بسته اش قوی تر می گردد؛ زیرا همانند شمشیر صیقل یافته که بر اثر کثرت استعمال کند می گردد، سوی چشم نیز هر چه ببیند کمتر می شود. پس چشمِ بسته قوت خود را حفظ خواهد کرد.

با این پاسخ، حقیقتْ میان ما و لامارک مبهم می شود و تجربه باید این ابهام را از میان بردارد. در اثبات این قانون عام نیز نقل دو یا سه قضیه کافی نیست؛ زیرا همان قضیه هانیز با دو یا سه قضیه نقض می گردند.

ما این اشکال را هم بر او نمی گیریم که آنچه از فیلسوف مدّ نظر است آن است که سبب چنین قضایایی را بگوید تا نهایتاً به ویژگی های عام ماده برسد؛ ویژگی هایی که دیگر علت بردار نباشند.

علم می داند که شمشیر اگر خارج از غلاف بماند و در معرض رطوبت هوا قرار گیرد، تیزی خود را از دست می دهد. این مطلب را نه فقط اهل علم، که عوام هم می دانند. در این میان، آنچه تنها به فیلسوف اختصاص دارد آن است که او می داند شمشیر با رطوبت زنگ می زند و زنگ، برندگی آن را از بین می برد. همچنین او از علت زنگ زدگی هم آگاه است و می داند به چه سبب زنگ، برندگی شمشیر را از بین می برد.

بنا بر این کسی که می خواهد لاهوت را به بازیچه بگیرد، این مقدار برایش کافی نیست. شاید یکی از دینداران - که به نظر او ساده لوح هستند - بگوید: عدم استعمال عضو هنگامی است که به آن احتیاجی نباشد و حیوان از آن بهره ای نبرد؛ از این رو حکمت خالق اشیاء آن را از میان اعضا حذف می کند، نه آنکه عدم استعمال تأثیری در نابودشدن آن داشته باشد.

به (1) نظرم می آید در سخنان اینان مطلبی را دیده ام که مضمونش چنین است: «طبیعت هیچ چیز را بدون فایده باقی نمی گذارد، همچنان که چیزی را هم بدون سود به وجود نمی آورد».

و قبلاً گفتیم که معنای معقول و درست این عبارت و نظائر آن همان اعتقادی

ص: 323


1- از اینجا ترجمة مجدالعلماست.

است که اهل ایمان دارند.

حال اگر از همة اینها چشم بپوشیم، می گوییم: بعض اعضاء اثری اعضائی هستند که استعمال آنها معنایی ندارد تا اینکه تحلیل رفتن یا نابودشدنشان به واسطة به کار نینداختنشان باشد؛ مثل موهایی که تمام جسد را فرو می گیرد. بنا بر انسانی که در دوره های گذشته موهایی داشته که تمام جسد او را فرو می گرفته است، معقول نیست که نابودشدن آنها به واسطة آن باشد که اکنون آنها را به کار نمی اندازد؛ چه، معنی ندارد که در گذشته آنها را به کار می انداخته است.

همین طور است صدف گچی برای «سیریپِد» و چیزهای دیگر که لزومی به ذکر آنها نیست.

اعضاء زائده با اصل غایت منافات دارند

شاید «بخنر» چنین می پندارد که علت بازیچه قرار گرفتن لاهوت به وسیلة این سخنان آن است که «هکل» می گوید: در اعضاء اثریه برهم خوردن پایه های تلولوجیا (1) یعنی اسباب غائیه [نهفته] است (یعنی: از آفرینش مقصودی نیست)؛ چون که از اعضاء اثری اعضائی هست که هیچ سودی ندارد و بعضی از آنها زیان هم دارند؛ از این جهت با غایت و مقصود مخالفت دارند.

اگر شرط در صحت تلولوجیا، بودنِ سود در عضو در تمام زمان های وجود اوست، این خود به خود پوچ است و نوبت به «دستبلوجی» (2) نمی رسد و فساد او روشن تر است که محتاج به چیز دیگر باشد.

ص: 324


1- Teleology یا غایت شناسی و به عربی «اَلغائیة». یکی از رایج ترین، کهن ترین و آشناترین برهان های اثبات خدا، یعنی: «برهان نظم» (Argument of Desighn) است. این برهان چندین تقریر دارد که به سه دسته تقسیم می شوند. یکی از آنها برهان غائی (Teleogical Argument) است که منظور از نظم در آن، نظم غائی است. مدافعان این تقریر چنین می گویند: ما مشاهده می کنیم پدیده هایی منظم همواره به سوی غایتی در حرکتند، در حالی که خود این پدیده ها فاقد علم و آگاهی برای این حرکت هستند. بنابراین، باید موجودی آگاه و مدبّر آنها را به سوی غایتشان هدایت کند (www.fa.wikipedia.org).
2- چنانکه پیشتر گفته شد، داروین برای اعضا و اندام های زائد، عبارت «وستیجیال» را به کار برده است. این کلمه یعنی: ردّ پا، اما مؤلف چند جا از این واژه استفاده کرده است (زاهد).

و اگر داروین ظهور نکرده بود و فلسفة خود را ننوشته بود و از بین رفتن اعتقاد به علل غائی نتیجة دیگر فلسفة داروین نبود، بسا می شد که همین نتیجه از فلسفة داروین بزرگ تر بود؛ همان طور که «بخنر» در مقالة دوم می گوید: «زیرا در سود نداشتن دو پای بچة شیرخوار تا وقتی که بتواند راه برود و اعضاء تناسلی او تا به سر حدّ بلوغ برسد و بالغ شود؛ و همچنین اعضاء تناسل او موقعی که پیر می شود و نمی تواند با زن ها نزدیک نماید؛ و همچنین رحم زن بعد از یأس و دو پستان او در غیر زمان شیر دادن و نظائر آنها، برای اثبات پوچ بودن این سخن بی نیازی است. و اگر کفایت می کند فائده در زمانی که آفریده شده است برای او، پس بر هم نمی خورد پایه های این علم و هیچ خطری متوجه او نیست از اینها (از اعضاء اثری). بالاترین چیزی که هست این است که قدرت ازلی و توانای خدایی - همین طوری که در تمام نظام جهان است - به تدریج در آنها جاری می شود؛ پس آنها را به تدریج نابود می کند، همین طور که آنها را - به حسب اعتقاد آنها - به تدریج آفرید (1).

گویا این طایفه از تلولوجیا خشنود نمی شوند، مگر اینکه آلت رجولیت و دو پستان برای پسر جوان و دوشیزة جوان در اول زمان بلوغ آن دو یک دفعه یافت شود، و یک دفعه در آخر زمانی که می توانند توالد و تناسل کنند نابود شوند. و چون که این طور است، خداوند هیچ وقت آنها را از خود خشنود نفرماید!

دلیلی بر ارجاع جانداران به اصل واحد نیست

به سخن «بخنر» برگشت می کنم:

در عین حال، داروین موجودات زنده را در یک اصل منحصر نکرده است، و شاید این مسأله به واسطة جرأت نکردن اوست نه سبب دیگری. از این رو حیوانات را از چهار یا پنج اصل اولیة آفریده شده قرار داده است که از زمانی بسیار طولانی هر اصلی دو فرد داشته است. گیاهان نیز

ص: 325


1- گویا سخن «بخنر» در اینجا تمام می شود. مصحح متن این سخن را به صفحات 113 و 114 کتاب ارجاع داده، اما در این دو صفحه چنین چیزی نیافتم.

همین طور بوده اند (1).

سپس از داروین دو سخن صریح را نقل کرده که زندگان اصلشان یکی است.

«بخنر» در دنباله می گوید:

و این قول داروین قیاسی نیست و این مذهب را ناقص می کند و بسا می شود که آن را بر هم می زند و استاد "برن" مترجم داروین را بر ضد او برپا داشته است؛ زیرا هر گاه ما قبول کردیم که عمل خلقت به طور خاص برای هشت یا ده زوج اصلی رخ داده است، چه مانعی دارد این آفریدن را بر جمیع موجودات زنده اطلاق کنیم؟! و دیگر چه داعی هست که پیدا شدن آنها را از راه "طبیعی" (2) تفسیر کنیم؟! چون که نزد این فیلسوف مساوی است که فعل خلقت کننده یک مرتبه حاصل شود یا چند مرتبه - این عین عبارت اوست - پس قبول کردن آفریده شدن اگر چه یک مرتبه باشد، جانشین کردن معجزه به جای ناموس طبیعی است. پس نیست برای ما مگر اینکه وسعت دهیم مذهب تسلسلی را که داروین وضع کرده است تا آخر او و قرار دهیم عالم عضوی (3) را جداشده از یک صورت کوچکی از گلبول یا تخمک» (4).

سپس شروع نمود که آنچه در اندیشه دارد بگوید و هر اندازه می تواند خیال بافی کند و آنچه توانایی دارد از این یک صورت کوچک بحث کند؛ و برای ما اکنون بحث او اهمیتی ندارد. و اگر داروین منحصر نکرده است موجودات زنده را در یک اصل، گمان نمی کنم هیچ علتی داشته باشد، مگر اینکه براهینی که او را به کمتر از شماره ای که یاد کرده است بکشاند، نیافته است. پس فلسفة خود را از گزاف گویی و یاوه سرایی منزه کرده و خود را از اینکه سخنی بگوید که دلیلی ندارد محترم تر شمرده است، بلکه با دلیل راه پیموده تا هر کجا که او را برساند و توقف کرده است هر کجا که دلیلی نباشد؛ چون که به خوبی می داند کسی که بدون دلیل راه بپیماید، گمراه می گردد؛ و لکن «بخنر» شارح مذهب او،

ص: 326


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 103.
2- یعنی: از راه طبیعت.
3- یعنی: جهان ارگانیک یا همان عالَم جانداران (زاهد).
4- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 103.

بنا بر عادتی که دارد از بدگمانی به داروین، قرار می دهد علت او را اینکه داروین جرأت ندارد.

و اگر علت آن هم همین باشد، نیست جرأت نداشتن داروین برای آنچه «بخنر» گمان می کند، بلکه برای این است که دانشمند جرأت نمی کند سخنی بگوید که دلیلی ندارد و عالم می ترسد ادعایی کندکه برهانی بر وی نیافته باشد و بر یک موجبة کلیه حکم کند به واسطة اینکه دلیلی بر یک موجبة جزئیه یافته باشد.

و این کلماتی که «بخنر» از داروین نقل نمود، در او از تناقض های واضح چیزهایی بود که سزاوار نیست از مثل داروین صادر شده باشد.

و هر چه می خواهد مذهب داروین باشد، اصل موجودات زنده را یکی بداند یا ده بشمارد، طوفان خشم «بخنر» را بر ضد او برنینگیخته است و او را بر ناسزاگویی به او وادار نکرده است مگر این سخن داروین: «آفریدگار در آنها روان زندگانی را دمیده است»؛ چه، در قاموس کلمات کلمه ای نیست که ناگوارتر باشد بر «بخنر» و ملاحدة مثل او مانند کلمة آفریدگار - جلّت قدرته -. و نسبت دادن آفرینش به او.

و اگر داروین گفته بود: «تصادف نابینا در آنها روان زندگانی را دمیده است»، از سرزنش آسوده شده بود و این همه زحمت نکشیده بود.

و این اصرار بر برگشت دادن موجودات زنده به یک اصل دلیلی ندارد، مگر برای مطلبی که می جوید، اما به او هرگز نمی رسد و هدفی که می پوید، اما تیر او به خطا می رود. و این مقام فوق العاده مهمی است که ناچاریم او را بیان نماییم و روشن کنیم، اگر چه منجر به این شود که سخن را دراز نماییم و طولانی کنیم.

تکمله ای بر رابطه میان قدرت الهی و علل طبیعی

بزرگ ترین شبهه ای که در کار توحید براین طائفه داخل شده است، و مهم ترین داعی آنها به تمجید از «فلسفة نشوء و ارتقاء»، این است که گمان کرده اند موحدین ناچار شده اند که اقرار به آفریدگار کنند؛ چون که اسباب طبیعی

ص: 327

را که جهان بر آنها سیر می کند نمی دانند؛ و اینکه موحدین حوادثی دیده اند که از تعلیل آنها عاجز شده اند؛ چون علوم آنها ناقص بوده است. اگر آنان از همة علل طبیعی آگاه بودند، همانند ملحدان دین را رها می کردند و از اقرار به وجود پروردگار جهانیان بی نیاز می شدند (1).

و از آنجا که این فلسفه در بیان علل طبیعی جانداران داد سخن می دهد و هیچ رخدادی را بدون علت نمی گذارد: اگر ممکن نباشد می گوید محال است، اگر به یقین نرسد، می گوید احتمال است، از این رو ملحدان شیفتة آن شدند و بدان گردن نهادند و تمام مقصدشان را تمجید آن و دفاع از آن قرار دادند، در حالی که اگر آنان حقیقت اعتقاد دینداران را می دانستند و اینکه شناخت علل، یقینی بر یقین آنان می افزاید، چنان آهو که لانه و سایه اش را رها می کند، این عقیده را کنار می نهادندو چنان مسافر که وقتی به خانه اش بازگردد، به غذای خشک شده اش بی رغبت است، از آن دست برمی داشتند.

اینکه از بزرگی این شبهه از نظر آنان و اینکه تنها سبب ملحدشدنشان است سخن گفتیم، چندان به توضیح نیاز ندارد. اگر در شرح «بخنر» و دو مقدمة مترجم عربی آن تأمل کنید و در آنچه در این باره گفته درنگ کنید، خواهید دید که ما به هدف زده ایم و در تشخیص درد اشتباه نکرده ایم.

یکی از همین افراد در مجلسی پرجمعیت در کشور انگلستان سخنانی گفت که خلاصة آن چنین است: «حقیقتاً جانداران وقتی بر اساس قوانین طبیعی تحول و ارتقاء یابند، دیگر نیازی به... (2) نیازی به چیزی غیر از آن نیست».

و دیدید که شارح چگونه خلقت را منافات علت طبیعی می داند و می کوشد ظهور آن را از طریق طبیعت تفسیر کند و دامنة عقیدة تسلسل را گسترش دهد تا عمل خلقت یک بار هم رخ ندهد که لازمه اش تکرار آن باشد.

و (3) من از خوانندة گرامی - اگر از اهل دیانت است - پوزش می طلبم و

ص: 328


1- در اینجا ترجمة مجدالعلما تمام می شود.
2- عبارت عربی چنین است: «فلم یبق حینئد احتیاج إلی... إلی غیر ذلک».
3- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.

معذرت می خواهم از اینکه دفع این شبهه را بیان می کنم؛ چه آنچه در مقام بیان آن هستم از چیزهایی است که حتی بر کوچک ترین کودکان متدینان و غافل ترین عوام آنها پنهان نیست، و لکن می خواهم برای این طایفه بیان کنم که واضحات دین را نمی دانند و آنچه از معتقدات اهل دین روشن است نمی شناسند؛ مثل اینکه یک نفر از اهل دین را ندیده اند و یک کلمه از سخنان آنها را نشنیده اند!

پس می گویم: وجود علل طبیعی از چیزهایی است که هیچ کس از عقلا آن را انکار نمی کند، چه رسد به اهل دیانت! و با آنها جز سوفسطائیان و شبطیقیین (1) احدی مخالفت نمی کند.

دین منکر علل خارجی و علّیت نیست

ما در آغاز کتاب گوشزد نمودیم که متدینین وجود اسباب و علل را انکار نمی کنند، بلکه به زیبایی ترتیب او و شگفت انگیزی انتظام او بر وجود خداوند بزرگ و استواری حکمت او و توانایی عظیم او استدلال می کنند؛ و از این جهت می نگری که آنها حریص ترین مردمان به شناسایی اسباب و کنجکاوی از آنها هستند؛ چون به خوبی دانسته اند که در شناسایی اسباب یک قدم برنمی دارند مگر اینکه در راه شناسایی مسبّب آن گام ها برداشته اند و به درجات ارتقاء یافته اند؛ و هیچ سرّی از اسرار طبیعت را اکتشاف نمی کنند مگر اینکه از آن نور مقدس تجلیاتی می نگرند. این است مسائل مشکل و سرکش طبیعت. آیا او را غیر فهم اهل دین رام کرده است و از این نوامیس بکر او آیا غیر افکار متدینین پرده برداشته است؟!

این ناموس جاذبیت عمومی و نوامیس نور و غیر آنها، آیا پرده برداشته است از آنها غیر «نیوتن» که ملقب به موحد فاضل و صاحب رساله های چهارگانه به دکتر «تنبلی» (2)است که در رد مادیین به رشتة تحریر درآورده است؟!

ص: 329


1- معلوم نشد این کلمه یعنی چه و مترجم و مصحح نیز توضیحی نداده اند.
2- در متن عربی و متن مرحوم مترجم چنین آمده، ولی درست آن «بنتلی» است. ریچارد بنتلی (Richard Bently) (1662-1742م) از ادیبان کلاسیک، ناقدان و متکلمان انگلیسی و معاصر اسحاق نیوتون بوده است (زاهد).

آیا این قانونِ گردش و دَوَران خون در بدن را آیا سوای «هاروی» اکتشاف کرده، و اوست گویندة این سخن: «هیچ حیوانی را تشریح نکردم مگر اینکه در او چیز تازه ای را دیدم، و ادلة جدیدی را بر عنایت خداوندی - تعالت قدرتُه - مشاهده کردم»؟!

این «پاستور» صاحب آزمایش های علمی در «تخمیریات» و مکتشف عالی مقام فرانسوی که در جواب سؤال کسی که به او می گوید: چگونه توانستی آقای دکتر بین اکتشافات علمی خود و بین تعالیم دیانتی وفق دهی؟ می گوید:

بدان که زحمات و آزمایش های علمی من در عوض اینکه اعتقاد مرا سست کند، مرا در ایمان و اعتقاد مثل فلاح و کشاورز بریتانی قرار داده است. و اگر من در علم بیشتر دقیق می بودم، بسا می شد که در ایمان مثل یک زن کشاورز بریتانیا می گردیدم (1).

و نظائر آنها بسیارند؛ و اگر بخواهیم شماره نماییم، بایستی یک مجلد بزرگی جداگانه بنویسیم، و تناسب مقام بیش از این به ما اجازه نمی دهد.

و اهل دیانت به وجود آفریدگار - جلّت قدرتُه - اعتراف نکرده اند مگر برای آنچه بالضروره و ادلة قطعی شناخته اند از: حدوث ماده و ممکن بودن او و اینکه ناچار بایستی منتهی به واجب بالذات گردد؛ و ادلة بسیار دیگری که شماره نمی توان نمود.

و از آنها همین علل است، همین طور که شناختی؛ چه، علل طبیعی هم به نوبت خود دلالت بر علة العلل می کنند و متدینین، منکر خداوند بزرگ را مختلّ الشعور و کوتاه نظر می دانند و هیچ کدام از آنها - بنا بر آنچه می دانیم - به بودن حوادثی که علل طبیعی آن شناخته نشده است، بر وجود آفریدگار توانا استدلال نکرده اند.

بر فرض اینکه یکی از آنها چنین سخنی بگوید، بدون شک آن را یگانه دلیل نمی شمارد که بر او تکیه می کند. و هرگاه براهین نامبرده کامل شود - که کامل

ص: 330


1- مثلی است فرانسوی که برای شدت علاقه مندی به دیانت می زنند (مؤلف).

هم شده است - شناخت علل طبیعی به آنها ضرر نمی زند. «فلسفة نشوء» هم زیانی نمی زند، بلکه چندین بار ضرری که از آن متوجه اهل ایمان است، در آن نفع هست (1).

دینداران هنگامی که خداوند سبحان را به عنوان آفرینندة هر چیزی توصیف می کنند، مقصودشان آن نیست که او به صرف قدرت کامل ازلیش مخلوقات را پدید آورده و در این خلقت هیچ واسطه ای جز ارادة مقدس او نبوده است، بلکه منظورشان آن است که او به اراده و اختیار خود خلق کرده است؛ خواه موجودات را بدون هرگونه علل طبیعی آفریده باشد (چنان که در علت طبیعی اولی یعنی ماده - یا به نظر آنان قوه - چنین است) یا به واسطة هزاران علت مرتب و مرکب، چنان که در جانداران کنونی است.

همچنین وقتی یکی از دینداران می گوید: بیمار بودم و خدا مرا شفا داد، یا تنگدست بودم و خدا مرا توانگر کرد، این سخن تنها به وقتی که شفای او بدون مصرف دارو باشد اختصاص ندارد یا به زمانی که توانگری او به فرود آمدن کیسه ای پول از آسمان باشد مختص نیست، بلکه این سخن را وقتی که داروی تلخ را می نوشد و به همة نقاط زمین برای تجارت سفر می کند نیز می گوید.

این اصطلاحی مخصوص دینداران نیست، بلکه حقیقتی است که همه آن را می دانند و هر روز در سخنانشان می گویند. مثلاً می گویند: لباس را سوزاندم، در حالی که وی کاری جز این نکرده که هیزمی را جمع کرده و آن را آتش زده است. سپس لباس را در آن انداخته و آتش نیز آن را سوزانده است.

می گویند: شکار را کشتم. در حالی که روح آن حیوان به صرف ارادة شکارچی بیرون نرفته است، بلکه تفنگ را به سمت آن نشانه رفته و شلیک کرده است، و گلوله سینة شکار را شکافته است.

البته من با این مثال ها نمی خواهم بگویم که افعال خداوند متعال از همة ابعاد مانند کارهای ماست و به کارگیری علل طبیعی از سوی خداوند مانند به کارگیری

ص: 331


1- در اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلما تمام می شود.

این اسباب توسط ماست، چه، میان این دو امر تفاوت بسیار است! اینجا البته جای بیان آن نیست و من تنها می خواستم تمثیلی بیاورم که بگویم واسطه بودن این علل منافاتی با نسبت دادن فعل به فاعل ندارد. ما اگر افعال را با وجود ابزاری که به کارمی گیریم و خود آنها را نیافریده ایم و از حقیقت آنها نیز آگاه نیستیم به خودمان نسبت می دهیم، چگونه نتوانیم آن را به کسی آنها را به خاطر غایتی که در نظر داشته آفریده است و از آنها پیش از پیدایششان آگاهی داشته است نسبت ندهیم، در حالی که او هر چه خواهد آن کند و هیچ نیازی هم به واسطه ندارد؟!

چه ضرری داشت «لوییس بخنر» نخست واضحات دین را می آموخت و سپس به دینداران اعتراض می کرد و اعتقاداتشان را به سخریه می گرفت؟!

حال، فرض کن او نتوانسته بود به کلیساهای آلمان برود؛ زیرا خدمة آنجا به او اجازة ورود نمی دادند؛ همچنین نتوانسته بود از کشیشان سؤال کند؛ زیرا خوش نداشتند با او دیدار کنند و سخن بگویند، اما این را که می توانست از یکی از بچه های دیندار بپرسد و به او بگوید: امروز چه کسی به تو روزی داده است؟ تا او بگوید: خدای سبحان. سپس به او بگوید: چگونه؟ تا وی بگوید: او پدرم را به تجارت راهنمایی کرد. آنگاه برایش سودی را مقدّر کرد و او درهم هایی را به دست آورد و نانی خرید. مهر مرا در دل او انداخت که مرا در سرمایه اش شریک ساخت، بلکه مرا بر خود مقدم داشت. سپس به او بگوید: چه کسی تو را آفریده است؟ تا به وی بگوید: خدا و پدرم آقای فلان.

اگر این کار را می کرد، می فهمید که داروین به شیوة دینداران سخن گفته است آنجا که می گوید: «آفریدگار در آنها روح حیات را دمید». این سخن داروین نه با انکار علت طبیعی برای جاندار نخستین ملازمت دارد و نه پذیرش آن سبب می شود که معجزه به جای قانون طبیعی بنشیند. اطلاق خلقت هم بر همة جانداران مشکلی ندارد، بلکه جز این باشد، داروین قبول ندارد.

همچنین درمی یابید که سخن بعدی «بخنر» بی معناست که می گوید:

ص: 332

می ماند شناخت منبع این گویچه های اولیه - یعنی: اصل موجودات ارگانیک نخستین که داروین می گوید آفریدگار در آن نسیم حیات را دمید - که آیا خود به خود و به صورت طبیعی پدید آمده یا آفریده شده و قوانین رشد در آن نهاده شده است؟ در عین حال که توقف در اینجا، نقصی در نظریة داروین به شمار می رود؛ از آن رو که خلقت صورت اگر یک بار درست باشد، می تواند چندین بار تکرار شود (1).

زیرا تولد طبیعی با خلقت منافات ندارد، و این نقصی در نظریة داروین به شمار نمی آید، بلکه بر عکس، نهایت کمال آن است؛ زیرا از نظرات باطل «بخنر» و طرفدارانش گذشته است.

همچنین آنچه «بخنر» در آغاز مقالة دومش می گوید که:

داروین اعتراض الهیاتی بر نظریه اش را به طور صریح نفی نکرده است، بلکه خواسته است ارزش آن را پایین آورد به اینکه خلقت را در چند اصل قابل تغییر منحصر کرده است و این با حکمت و عظمت آفریدگار سازگارتر است. و نیازی نیست گفته شود که چنین تعلیلی از اساس نادرست است و داروین اگر احساسات دینی هموطنانش را نادیده می گرفت، می توانست از آن بی نیاز باشد؛ زیرا اساس نظریة داروین بر تصادف نابینا و بی شعور است. کل نظریة داروین مبتنی بر افعالی طبیعی است که هیچ قصدی در آنها نیست (2).

می بینیم که وی می گوید داروین بر خلاف اعتقاداتش سخن گفته و نظریة او مخالف توحید است.

در خصوص اعتقاد داروین، ما قاطعانه دربارة آن اظهار نظر نمی کنیم و پیشتر در آغاز کتابمان گفتیم که بالاترین چیزی که از سخنان منقول از او به دست آوردیم آن است که وی در تحیر به سر می برده است. دیدیم که از او نقل شده به توحید اقرار داشته است. البته اعتقادات داروین برای ما اهمیتی ندارد و اگر «بخنر» در این گونه منقولات متهم به کذب نبود، می گفتیم او بهتر از ما می تواند

ص: 333


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 104.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 113-114.

از اعتقادات داروین خبر بدهد. اما دربارة نظریة داروین که «بخنر» از روی بی بصیرتی آن را بر تصادف کور و بی شعور مبتنی دانسته است، می گوییم که چنین نیست، بلکه نظریة داروین مبتنی بر گسترش دادن شناخت علل نزدیک کنندة انسان به شناخت مسبّب آنهاست. و چون «بخنر» می پندارد میان نظریة مبتنی بر افعال طبیعی و قصد منافاتی وجود دارد و توجه ندارد که خودش وقتی قصد کاری می کند آن را بر اساس افعال طبیعی به پیش می برد و میان این دو هیچ ناسازگاری وجود ندارد، بدین دلیل وقت گرانبهایمان را ضایع نمی کنیم که بخواهیم سخنش را نقل کنیم و به ردّ آن بپردازیم.

اعتقاد به اصل واحد برای جانداران با توحید منافاتی ندارد

این شخص علاوه بر اینکه سخت شیفتة ارجاع اصل جانداران به یک اصل است - چون می پندارد این امر به دین ضربه می زند - همچنین در خصوص تعدد اصل جانداران بسیار محتاط است؛ زیرا گمان دارد که این امر ملازم با مسألة توحید است.

این هم نادانی دیگری است که از او سر زده است. پیش از وی هم ملحدانی مانند او بودند که از «نشوء و ارتقاء» چیزی نمی دانستند و معقد به استقلال انواع بودند و عللی طبیعی برای آنها می تراشیدند و با «بخنر» در الحاد مشترک بودند، اما هیچ یک از دینداران برای رد سخن آنها نیامدند اصل های متعدد برای انواع اثبات کنند.

خلاصه آنکه تعدد اصل انواع یا یکی بودن آن یک مسألة علمی محض است و هیچ دخالتی در دین ندارد، مگر در اموری که گفتیم. این مسأله همچون مسائل هندسه و ریاضیات است. حال خواه معتقد به تعدد اصل انواع باشیم یا یکی بودن آنها، وجود آفریدگار حکیم برای خلقت آنها لازم است؛ همچون نور که لازمة سایه و وجود که لازمة عدم است.

علاوه بر این، «بخنر» از آنجا که پنداشته است سخن داروین مذهب را ناقص و شاید هم باطل می سازد، به خود زحمت داده که «نظریة تسلسل»ی را که

ص: 334

داروین بنا نهاده است گسترش دهد و جهان ارگانیک (عالَم جانداران) را مشتق از یک صورت بسیار ساده بداند. پایان بحث وی را ناچار ساخت که برای تبیین اصل آن صورت بسیار ساده، به نظریة «خلق الساعه» (1) پناه ببرد، اما از آن هم دست خالی بیرون آمد، بلکه نهایتاً ناگزیر شد اعتراف کند که آزمایش ها نظریة «خلق الساعه» را تأیید نمی کنند، اما مطابق با عادت و روش خود و پیروانش عمل کرد که وقتی هیچ چاره ای ندارند، توضیح مسأله را به آینده موکول می کنند و اینکه شرایط زمین اکنون با آن تطابق ندارد!

ما نمی خواهیم خوانندگان را با نقل سخنانش و نقد آن خسته کنیم، بلکه تنها دربارة این مسأله نکته ای را گوشزد می کنیم؛ زیرا مسألة مهمی است و امروزه - بنا بر سخن «بخنر» - زیست شناسی بر محور آن می گردد. در سدة گذشته نیز بنا به سخن دیگران از مهم ترین مسائل بوده است که با رنگ و بوی دینی دادن به آن، جنگی گسترده بر سر آن، میان مؤمنان و ملحدان درگرفته بود، در حالی که یک مسألة علمی محض است. ما نخست حکایت آن جنگ را برای شما بیان می کنیم. سپس ان شاء الله توضیح خواهیم داد که دین کاری به آن ندارد و نسبت به آن و امثال آن بی طرف است.

رقابت علمی میان مادی گرایان و پاستور بر سر بی نیازی طبیعت از واجب الوجود

مادی گرایان پنداشتند با نظریة «خلق الساعه» می توان از واجب الوجود بی نیاز شد؛ از این رو بر آن اصرار داشتند. از آن سو دینداران سخت در برابر این نظریه به دفاع برخاستند و درگیری میان آنان شدت گرفت تا نهایتاً معتقدان به ماوراء الطبیعه در «آکادمی علوم فرانسه» (2) با آزمایش های سرپرستشان «پاستور» پیروز

ص: 335


1- در عربی: «التولد الذاتی» یا «التولد التِّلقائی»؛ یعنی: پیدایش خود به خودی مادة زنده از مادة آلی، اعم از جاندار و بی جان. در فارسی به آن «پیدایش خود به خودی» و «حیات خودجوش» هم می گویند. اگر این حیات خودجوش از موجود جاندار باشد، به آن «دیگرزایی» می گویند و اگر از موجود بی جان باشد «نازیست زایی» گفته می شود. مرحوم مترجم برخی جاها عبارت «تولد ذاتی» را به کار برده است (زاهد).
2- پیشتر در صفحة 131 از آن با عنوان «مجمع علمی پاریس» یاد شد.

شدند و مادی گرایان را شکست دادند و آنان دست از پا خطاتر از نظریة خود عقب نشستند.

اصل این مطلب آن است که در آن زمان نظرات مختلفی دربارة پدیدة «تخمیر» رایج بود تا اینکه «پاستور» برای تحقیق این مسأله بپاخاست و ثابت کرد که تخمیر یک واکنش شیمیایی است و عامل آن موجوداتی میکروسکوپی هستند که با کمک برخی عناصر مادة واسطة قابلِ تخمیر،منتشر و زیاد می شوند. آنگاه مادی گرایان گمان کردند که این موجودات زنده در خود مادة واسطه که به سببی شیمیایی تغییر یافته ایجاد می شوند [و عاملی دیگر نقش ندارد]؛ از این رو به مؤمنان هجوم آوردند و گفتند: اگر پیدایش جانوران بسیار ریز ساده از مادة فاقد حیات ممکن باشد، به احتمال قوی این موجودات بنا بر قانون رشد طبیعی می توانند به تدریج ارتقاء یابند. بدین ترتیب، موجودات بسیار ریز به حیواناتی بزرگ تر و کامل تر تبدیل می شوند و این تبدیل در طول زمان تا آنجا ادامه دارد که به بالاترین حد رشد برسند. چه بسا اصل انسان هم از همین ها باشد.

مخالفان آنان این سخن را رد کردند و چالشی آغاز شد و بالا گرفت. وقتی «آکادمی فرانسه» دید که این کینه ورزی میان این دو گروه به درازا کشید، خواست به آن پایان دهد؛ از این رو تصمیم گرفت به کسی که بتواند تکلیف این تفکر را مشخص کند مبلغ 2500 فرانک جایزه بدهد.

«پوشه» که از طبیعی دانان و از بزرگ ترین پیروان نظریة «خلق الساعه» بود به آزمایش هایی پرداخت که به پندار او قوی ترین دلیل این نظریه بود. وقتی اعضای آکادمی از او خواستند آزمایش هایش را به آنها نشان دهد، شیشه ای آورد و آن را از آب جوش صد درجه پر کرد. پس از آنکه در شیشه را بست، آن را در ظرفی پر از جیوه شناور کرد. سپس درپوش شیشه را برداشت و مقداری کاه را به همراه اندکی اکسیژن داخل آن کرد. چند روزی نگذشت که با وجود حرارت کاه که می باید میکروب ها را بکشد، تخمیر آشکار شد. طرفداران نظریة «خلق الساعه» فریاد شادی و پیروزی سر دادند، ولی شادیشان چندان نپایید؛ چرا که پاستور این

ص: 336

آزمایش را تکرار کرد. وی گفت که میکروب های داخل شیشه به همراه جیوه ای که در معرض هوا قرار گرفته بود وارد شیشه شدند؛ از این رو خواست این خلل را برطرف کند. وی پس از آنکه مادة قابل تخمیر را وارد شیشه کرد، در شیشه را با درپوشی بست که از وسط آن لولة پلاتینی داغی می گذشت. حرارت این لوله نمی گذاشت که هوای بدون میکروب داخل شیشه شود. نتیجه آنکه تخمیری صورت نگرفت. این آزمایش دوباره تکرار شد. باز نتیجه همان بود. و چون حرارت آن لوله علاوه بر میکروب ها برخی عوامل دیگر را که شاید با مخلوط شدن با هوا برای تخمیر شدن ضروری بودند می کشت، آزمایش را با لوله ای پهن تر تکرار کرد، اما این بار در آن پنبه تعبیه کرد تا شبیه به یک صافی شود. با این حال باز هم تخمیر رخ نداد؛ زیرا میکروب ها در آن گلولة پنبه جمع می شدند.

این تجربه آغاز موفقیت های «پاستور» بود. این آزمایش او شگفتی اعضای «آکادمی علوم فرانسه» را برانگیخت و آنان جایزه را به پاستور دادند. بدین ترتیب او بر نظریة «خلق الساعه» پیروز شد و دیگر از حال «پوشه»ی بدبخت نپرس که از جایزه محروم شد. البته محرومیت او از کسب شهرت و پیروز شدن بزرگ تر از دست نیافتنش به جایزه بود؛ به ویژه آنکه مادی گرایان به آزمایش های او بیشتر دل بسته بودند (1).

قبول «خلق الساعه» سبب الحاد نمی شود

به جانم قسم! پاستور اگر چه کمر الحاد را شکست و کاری کرد که هرگز در تاریخ فراموش نمی شود، اما این نزاع با اثبات یا انکار خدا هیچ ارتباطی ندارد.

و (2) از مُضحکات علم بلکه مُبکیات آن (3) اینکه جماعتی که خود را به علم

ص: 337


1- در یکی از مجلات علمی آزمایشی در خصوص تولید جانداران در مایعات از دکتر «بستیان» نقل شده که وی آن را در «انجمن طبی انگلستان» انجام داد. این کار او هم نزدیک به آن چیزی است که از «پوشه» نقل کردیم (مؤلف).
2- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.
3- یعنی: چیزهایی که انسان را به گریه می اندازد. (زاهد).

نسبت می دهند، مهم ترین مسائل و شریف ترین مقاصد آن را بر این بنا می نهند که ابتدای خلقت این حیوانات کوچک در داخل یا خارج شیشه می باشد. پس اگر در داخل شیشه بوده، مادیت ثابت می شود و دین از بین می رود و از خدای بزرگ بی نیاز می گردند و پایة اثبات آن خراب می گردد؛ گویا قدرت کامله ای که بر هر چیزی احاطه دارد نمی تواند داخل شیشه شود و تعقیم علمی (1) مانع آن می شود؛ و در انتظام اعضای این حیوانات و بودن لوازم زندگانیآنها گواه هایی نمی باشد بر اینکه آنها صُنع خدای توانای حکیم هستند!

چرا؟ چون که آن حیوانات داخل شیشه یافت شده اند و این شیشة نازک براهین قوی ای را که دالّ بر ممکن بودن آنهاست می شکند.

و هر گاه ابتدای خلقت این حیوانات در خارج شیشه باشد، ادلة اثبات وجود خداوند درست می شود و مداخلة قدرت الهی برای ایجاد آنها لازم می گردد!

من باز آنچه سابقاً تو را از آن آگاه نمودم یاد می کنم و می گویم که اهل دیانت می گویند: تمام جهان با آنچه در اوست از خورشیدها و زمین ها و ماه ها و آنچه در آن است از جماد و گیاه و حیوانات، ممکن و مخلوق است که پروردگار از روی قصد و اختیار آفریده است؛ و آنچه یافت می شود هم باز در اثر آفریدن و کار اوست. اگر بدون سبب طبیعی آن را ایجاد کند، او آن وجود توانایی است که هر چه بخواهد می تواند انجام دهد؛ و اگر به توسط اسباب ایجاد فرماید، او آن کسی است که هم آن را و هم اسباب آن را ایجاد فرموده است، و لکن عادت مقدس او بیشتر بر طریقة دوم جاری گشته؛ چون که استواری بیشتر آفرینش را می رساند و بر حکمتِ زیادتر دلالت می کند و به او مصلحتْ کامل می شود و نظام جهان نگاهداری می گردد و ارتباط پاره ای از آن را با پارة دیگر خوب تر می نمایاند؛ و غیر این هم هست از چیزهایی که امکان ندارد که شماره شود و به زودی قسمتی از آن را در مقالة دوم خواهی شنید.

و هیچ کدام از متدینین اختصاص نداده صفت آفریدگاری خداوند را به آن

ص: 338


1- یعنی: ضدعفونی کردن، سترون کردن (زاهد).

چیزهایی که سبب طبیعی آن شناخته شده نباشد؛ همین طور که متدینین به وجود خداوند بزرگ اعتراف نکرده اند برای اینکه اسباب موجوده در آفرینش را کافی نداشته اند، بلکه به همین دلایل و زیبایی نظم و استواری ترتیب آفرینشْ بزرگواری آفریدگار آن را شناخته اند و ناچار شده اند که به وجود او اعتراف کنند. و هر اندازه این دلایل استوارتر و کامل تر باشد، بر اعتقاد آنها بهتر دلالت می کند. بنا بر این تولدیافتن ذاتی [= خلق الساعه] نیست مگر آفریدن خداوند بزرگ موجود زنده را پس از اینکه مُعدّات آن را ایجاد می کند و اسبابی را که لازم است و خود برای پیدایش آن مقرر فرموده گردآوری کند. و هیچ فرقی بین تولد ذاتی و بین آفریدن از جرثومه (بخشی از میکروب ها) یا تخم نمی باشد. و همین طور که توانایی خدایی گیاهان گوناگون و رنگارنگ به وجود می آورد- پاره ای از آنها را به توسط بذر (تخم گیاه) و پاره ای از آنها را به توسط بَراعم (قلمه) با روش های متعددش - همین طور حیوانات را به رنگ ها و طریقه های گوناگون ایجاد می فرماید و پاره ای از آنها را از پاره ای دیگر پیدایش می دهد؛ به این طور که خود موجود زنده به دو قسمت تقسیم می شود و هر کدام حیوان جداگانه می گردد یا در حیوانی یک زیاده ای که به او اتصال دارد پیدا می شود، سپس جدا گشته و حیوان مستقلی را تشکیل می دهد، همین طور که در حیوانات پست و فرومایه دیده می شود.

و بعضی حیوانات را می آفریند از تخمی که بیرون رحم می ترکد، همین طور که در پرندگان مشاهده می گردد؛ یا تخم در داخل رحم گشاده می شود، همین طور که در حیوانات شیردهنده می باشد؛ و بعضی از آنها به تولد ذاتی - به حسب اصطلاح این طائفه - می باشد.

من در زمان گذشته از یکی از بزرگان اهل علم شنیدم که می گفت: تولد ذاتی بر توحید بیشتر دلالت می کند و نیازمندی به آفریدگار را بهتر می رساند.

من در اینجا از این جهت کلام را طولانی نمودم - با اینکه از چیزهای روشنی است که نیازمند به سخن دراز نیست - چون که مسألة تولد ذاتی از بزرگ ترین

ص: 339

چیزهایی است که اهل این عصر بدان اشتغال داشته اند؛ از این رو دور نمی باشد این کار را به نتیجه برسانند به طریقی که «پوشه» توانست انجام دهد و دوباره این جنگ تجدید شود و این طائفه چیزی را پشتوانه قرار دهند که برای آنها هرگز دلیل نمی شود؛ چون که همان طور که فهمیدی، ربطی به دین ندارد، بلکه آن یک مسألة علمی محض است.

نظریة تولد ذاتی از زمان های قدیم موجود بوده است

تولد ذاتی امری است که از زمان های قدیم معروف بوده و چون آزمایش های مردم کوتاه بوده، برخی از عقرب ها و موش ها را از آن قسمت می شمرده اند و نیز اقسامی از مگس و کرم های آبی و نظائر آنها را.

مادیت و الحاد از اختراعات این زمان نیست و و مذهبی هم نیست که در غیر باختر و غرب یافت نشود. و هیچ کس از مادیین - بنا بر آنچه می دانم - به تولد ذاتی استدلال نکرده اند و هیچ یک از متدینین هم آن را دلیل به خصوصی ندانسته اند. و چگونه چنین کاری کنند، که آنان زیرک ترند از اینکه آن را منع کنند، با اینکه می دانند که تناسل موجودات زنده ناچار بایستی به تولد ذاتی منتهی شود، و الا تسلسل لازم می آید و بطلان تسلسل نزد آنها ضروری می باشد؟!

مادیین تسلسل را جایز می دانند بر خلاف متدینین که محال می شمارند. و هر گاه به تولد ذاتی ناچار شوند، باکی ندارند مگر آزمایش بر خلاف آن گواهی دهد.

و آنچه یاد کردیم در پیشگاه نظر خود قرار بده!

و تعجب ما از ملحد و بی دین معاصر است! چگونه می گوید: برای متدینین فقط آفریدن موجود زنده باقی مانده، که اکنون ثابت شده که کهربا و قوة برق می تواند موجودات زندة کامل خلق کند؟!

و به دیدة عبرت بنگر که این مرد به چه درجه از نادانی رسیده و چقدر به مراد اهل دیانت جاهل است؟! و ما سخن را در این قسمت به اندازه ای تکرار نمودیم که خود خسته شدیم و خوانندگان را به ملالت دچار نمودیم؛ و این قوم

ص: 340

هوز در گمراهی خود غوطه می خورند (1)!

چه اندازه روشن نمودیم که متدینین می گویند که خداوند بزرگ تمام جهان را آفریده به اسبابی که خود خلقت فرموده و نوامیسی که خود قرار داده؛ و به مقتضای حکمت تمام موجودات را بر او سیر داده است، با اینکه می تواند هر کاری که بخواهد انجام دهد و هر طوری بخواهد به آفرینش خلقت هستی ببخشد؛ و همین کهربائی که نسبت آفریدن را به او داد نیست مگر مثل سایر اسباب و مُعِدّات برای موجودات زندة دیگر.

اگر این مرد خشنود نمی شود مگر اینکه چیزی بدون اینکه سببی موجود باشد و نه معدّاتی داشته باشد آفریده شود، پس در موجودات زندة کاملة بلندپایه برای او بی نیازی می باشد از آن موجودات زندة ناتوان و پست که هنوز وجود آنها ثابت نگردیده - بنا بر آنچه تو هم می دانی -؛ چه، موجودات بلندپایه یافت نمی شوند مگر از تخمی که مرد تلقیح می کند و رحم زن آن را دربرمی گیرد.

پس چرا نگفت که این اسباب هم می تواند موجودات زندة تام و تمام را بیافریند؟! و اگر اسباب منافاتی با مذهب و روش آنها ندارد، بلکه نیرومندترین ادلة آنها را تشکیل می دهد، پس کدام چیز تازه ای اکنون ثابت شده که در زمان گذشته معلوم نبوده؛ و چه توانایی و خصوصیتی قوة الکتریسیته دارد که سایر اسباب ندارد؟!

و نیست این جهل و نادانی واضح او بزرگ تر از اشتباه دهشتناک او در آنجاکه گفته: «برای متدینین فقط آفریدن موجود زنده باقی مانده»؛ گویا نیست در جهان خورشیدهای تابان و نه ماه های نورافشان و نه ستاره های درخشان و نه و نه!

آیا ندانست که این کهربائی و قوة برقی که گمان کرد در او آنچه گمان کرد، در دلالت کردن بر آنچه اهل دیانت می گویند، از این موجودات زنده کمتر نیست، بلکه دلالت آن از بعضی جهات کامل تر و بزرگ تر است.

ص: 341


1- اقتباسی از آیة شریفة «وَیذَرُهُمْ فِی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ». سورة اعراف (7)، 186.
داوری نهایی دربارة آنچه در شرح «بخنر» آمده است

اینجا انتقاد مقالة نخست از شرح «بخنر» از آنچه برای ما اهمیت داشته و متعرض او گشتیم خاتمه می یابد و نقد قسمت های دیگر را ترک کردیم، با اینکه میدان انتقاد و اشکال را در آنها گشاده دیدیم، بلکه هیچ مبحثی در کتاب «بخنر» نمی باشد که در آن اشکالی نباشد، و لکن آنچه گفتیم کافی است بر آنچه می خواهیم از اینکه در امور اساسی فلسفة تحول بحث کرده باشیم و ارزش تعلیل او را بر فلسفة داروین نگریسته باشیم.

و انتقاد از سایر گفته های کتاب «بخنر» را ترک کردیم؛ چه، بیشتر چیزی که در اوست یا تمسخر و استهزاء به ادیان است یا سخن سرایی در ترجمه و شرح حال مادیین است. اگر کتابش شعری منثور در هجو دین یا تراجم مادیین باشد، سزاوارتر است که آن را شرح مذهب داروین بدانیم.

و آن چیز کمی که تناسب داشته باشد با آنچه ما می خواهیم، در جاهایی که سزاوار است متعرض می شویم و انتقاد می کنیم ان شاء الله.

در اینجا فقط یادآوری می کنیم سایر وجوهی که می توان بر آنها در اثبات تحول و ترقی تکیه کرد؛ چون که «بخنر» بعضی را ترک نموده و بعضی را به اجمال گذارده است.

تکمله ای در پاسخ به برخی تشکیکات

بسا می شود که برای تحول و ارتقاء دلیل می آورند به آنچه در مبحث اصل انسان گوشزد نمودیم که این نوامیس در جهان بالبداهه وجود دارند و لازمة وجود آنها این است که به واسطة آنها ارتقاء واقع شده باشد.

در پاسخ گفته می شود که این مقدمات اگر درست باشد و خالی از انتقاد، باز هم غیر از امکان واقع شدن تحول و ارتقاء را ثابت نمی کند و ممکنات در عالَم خود چیز نایابی نیستند؛ چون که نخست متوقفند بر اینکه اصل موجودات زنده در اول آفرینش یکی باشد یا چند شمارة کمی باشد؛ و این چیزی است که

ص: 342

دشمنان این فلسفه نمی پذیرند. و اثبات این مطلب را به این مقدمات مصادرة روشنی می دانند.

عمر زمین با مذهب ارتقاء منافات دارد

در مرتبة دوم توقف دارد بر اینکه عمر زمین به اندازه ای باشد که امکان داشته باشد که این عوامل کُندکار - بر حسب اعتراف خودشان - کار و عمل خود را انجام دهند. و آنچه از عمر زمین معلوم است بیش از این اختلافاتی را که در بین اصناف یک نوع می بینیم اجازه نمی دهد.

و آنچه در مذهب داروین است از اندازه گیری عمر زمین به اندازه ای که پیدایش یافتن این تنوعات را وسعت داشته باشد چیزی نیست که برای آن دلیلی آورده باشد، بلکه این یک فرضیة دیگری است که خواسته زبونی و سستی فرضیة نخست خود را به آن جبران کند. از این رو گفته است: «اگر مذهب من درست باشد، ناچار بایستی زمانی که پیش از پیدایش طبقات «کمبریه»ی پست گذشته (1) - آن زمانی که ما اندازة آن را نمی دانیم - فوق العاده طولانی بوده باشد».

پس داروین - همین طور که دیدی - بالاترین آرزوی او این است که دشمنان او کوتاهی عمر زمین را ثابت نکنند تا آنچه بنا نهاده به یک باره فرو نریزد. و هرگز چنین امیدی ندارد که بتواند طولانی بودن عمر زمین را ثابت کند؛ و این را دلیل خود قرار دهد.

البته باز هم از این نقض در امان نمانده است؛ چون که «تامسون» روشن نموده که «خشک شدن سطح زمین امکان ندارد که در کمتر از بیست میلیون و نه بیشتر از چهارصد میلیون سال تمام گردیده باشد؛ و اینکه مناسب این است که بین نود و هشت تا دویست میلیون سال باشد».

و داروین چیزی نیفزوده در انتقادی که بر اندازه گرفتن «تامسون» کرده از این

ص: 343


1- کامبرین (Cambrian) یکی از دوره های زمین شناسی از دوران دیرینه زیستی/پالئوزونیک است. این دوره در حدود 570 میلیون سال قبل شروع شده و تقریباٌ 60 تا 70 میلیون سال طول کشیده است (www.fa.wikipedia.org).

سخن که: «تفاوت و فرقی که بین این حدود و اندازه هایی که "تامسون" گرفته، به ما می رساند که چه اندازه ادلة او سست و ناتوان است».

سپس داروین ناچار شده که فرض دیگری کند تا از فرضیة نخست خود اعتراض را دفع کرده باشد. از این رو چنین می گوید:

ممکن است زمین در دوره های نخست خود که در معرض احوال طبیعی بوده تغییرات سریع تر و سخت تری از آنچه اکنون دارد داشته؛ و همین طور بوده در موجودات زنده ای که در آن زمان های دور و قدیم بر سطح زمین ساکن بوده اند.

و نویسندة کتاب «الحقیقة» (1) که شرح «بخنر» آلمانی را به عربی ترجمه نموده، اگر چه نخست گفته سخیف ترین و بی جاترین اعتراض ها آن است که به زمان تعلق داشته باشد، و لکن قلم خود را از اینکه سیل فصاحت جاری می کند از کف نینداخته و در ده و اند سطر بعد چنین می گوید: «در اینجا اعتراض سخت و دشواری است». و تحدید «تامسون» را که ذکر شده یاد کرده و سپس گفته است:

حق را باید گفت: اگر چه به وسیلة مذهب نشوء و ارتقاء برای چیزهای زیادی دلیل آورده می شود که بدون این مذهب فهمیده نمی شود، لکن نمی توان انکار نمود که ناقص است؛ همین طور که داروین شرح آن را داده است.

تغییر در تحول ناگهانی

و دشمنان این طایفه در مناظره با آنها میدان پهناوری دارند و می توانند این نقص را به رخ آنها بکشند و فلسفة آنها را بر هم زنند، حتی اینکه پاره ای از مادیین ناچار شده اند که به تحول فُجائی و ناگهانی قائل شوند و داروین نیز از تحول ناگهانی چندان دور نرفته؛ چه به تندی و سرعت نشوء ملتزم گشته است.

و البته برای ما اهمیت ندارد که در این دام بیفتند یا رهایی یابند، بلکه می خواهیم بیان کنیم که استدلال بر واقع شدن تحول به اینکه این نوامیس وجود دارد درست نمی شود مگر به اینکه زمان را فوق العاده طولانی کنند؛ و البته برای

ص: 344


1- این «الحقیقة» عنوان یکی از فصول کتاب فلسفة النشوء و الارتقاء است (زاهد).

این طول زمان هیچ برهانی ندارند و نمی توانند آن را اثبات نمایند.

این فلسفة نشوء و ارتقاء را گر چه «بخنر» اکتشاف نامیده و کسی که کتاب او را به عربی درآورده بر این چنگ نواخته، بلکه یک آهنگ هم زیاده کرده و ادعا کرده که نشوء و ارتقاء از بدیهیات است، و لکن تو هنوز از مکتشف و مخترع این مذهب داروین، عبارت «اگر گمان من درست باشد» و نظایر آن را می شنوی. پیشوایان این فلسفه هم آن را فرضیه می دانند و از این اندازه بالاتر نرفته اند.

به همین مطلب «بروکا» (1) که از بزرگان مادیین و پیروان داروین است تصریح کرده در خطابه ای که در انجمن علمی پاریس خوانده است، بلکه «کروبتکن» (2) گفته است: «داروین آراء خود را بر آنچه بوده باقی نگذارده، بلکه هنگامی که شروع نموده به طور مفصل در تنوعات گیاهان و حیوانات بحث نماید، در آنها مسامحه کرده، و در کافی بودن انتخاب طبیعی به شک افتاده است» الخ.

و همچنین در جای دیگر آنچه سخت تر و ناگوارتر از این است را گفته که داروین به انتخاب طبیعی اعتقادی نداشته، بلکه خواسته است درب «قصد» را بر معتقدان آن، یعنی متدینین ببندد. خلاصة سخن او چنین است: داروین معتقد است که لامارک قائل شده که موجودات زنده میلی دارند که از خود پیشتر بروند، و اینکه حیوانات هم چیزی از اراده دارند که آنها را بر ترقی مساعدت می کند. سپس ترسید که با این مطلب دری گشوده شود برای کسانی که آفرینش را از روی قصد می دانند؛ و آنها سدّ راه علم گردند.

اگر قصد داروین این بوده، راه خود را گم کرده و این حیلة او جز بر زیان او نبوده؛ چون که در عوض اینکه یک درب بر «قصد» ببندد، درهای بسیاری را گشوده است؛ همان طور که در بحث های سابق برای تو بیان کردیم.

ص: 345


1- پیر پل بروکا (Pierre Paul Broca) (1824-1880م) پزشک، کالبدشناس و مردم شناس فرانسوی بروكا در زمان حیات خویش از نظریات چارلز داروین دربارة نظریة تكاملْ دفاع و حمایت كرد و با ارائة آثار و اندیشه های خود سبب توسعة نظریة تحول و تكامل شد. برگرفته از: (http://www.cmpclinic.com/index.php/1389-03-22-09-56-33/1389-03-19-04-35-41/12251--q-q-------1880.html).
2- از این شخص اطلاعاتی نیافتم (زاهد).

و لکن آیا شخص با انصافی هست که از این بی دین پرسش کند که قصد برای چه با علم منافات دارد و در کجا با او معارضه می کند، تا اینکه کسی که آفرینش را از روی قصد می داند سدّ راهِ پیشروی علم گردد؟

و برای چه علم از اصحاب خود هر گزاف گویی و یاوه سرایی را تحمل می کند؛ مثل قول به اینکه کودک دو چشمان خود را در رحم مادر خود شخصاً درست می کند و میل گاو به شاخ زدن سبب پیدایش شاخ های او می باشد و نظائر این سخنان که پاره ای از آن را قبلاً شناختی، اما قول به قصد را در خلقت این جهان را نمی پذیرد، با اینکه تمام نوامیس طبیعی بر جای خود باقی هستند و هیچ معارضه ای در هیچ چیز از مقتضیاتشان ندارند؟!

نظریة انتخاب، از یک جهت با اتحاد اصل انواع منافات دارد

و از چیزهای تازه در این فلسفه این است که همان گونه که ممکن است به او استدلال نمود بر اینکه اصول انواع یکی یا اندک بوده است، همین طور ممکن است این فلسفه را دلیل عکس این مطلب گرفت؛ به این معنی که: اصول موجودات زنده در ابتدای آفرینش افراد دور از هم و متباین بوده و فوق العاده با هم تفاوت داشته و هیچ گونه شباهتی بین آنها موجود نبوده است و همیشه هر موجود زنده ای نسلی را به جا می گذاشته که با او به مقتضای ناموس وراثت شباهت داشته و به واسطة ناموس مباینت اختلاف داشته، لکن این اختلاف طوری بوده که او را به فرد دیگر نزدیک می کرده است. و همیشه این اختلافات با اجدادْ شباهت را با سایر افراد زیاد می کرده و قانون تنازع بقاء ناتوان را نابود می کرده و طبیعت، نیرومند را برمی گزیده، تا اینکه اختلافاتی که گفتیم با غیر داشتند شباهت هایی پابرجا می گردند و از آنها انواعی که اکنون موجود است تشکیل گشته است.

و این دو گفتار (قول به اینکه اصل موجودات در ابتدای آفرینش یکی یا اندک بوده و اینکه اکنون یاد کردیم که افراد مباینی بوده) با هم مشترکند در اینکه هر

ص: 346

موجود زنده نسلی به جا می گذارد که با او شباهت دارد، و اختلافات شباهت را بین زاینده و زاییده شده دور می کند، لکن بنا بر گفتار دوم، بعض افراد را به بعض دیگر نزدیک می نماید؛ و کار انتخاب طبیعی بنا بر هر دو گفتار یکی می باشد. و موجودات زنده بنا بر گفتار دوم هر چند که بیشتر شباهت داشته باشند، اصول آنها از هم دورتر بوده اند. پس به کدام دلیل می توانند این احتمال را رد کنند و آیا چه عیبی در او می نگرند مگر اینکه وی را دور می شمرند؟! و این نخستین شرط در فلسفة نشوء و ارتقاست که به استبعاد وقعی ننهند و التفاتی نکنند!

و قول به اینکه اجداد پرندگانی که در هوا صف می کشند حیواناتی بوده اند که در اعماق دریاها شنا می کرده اند و هر گاه یک ساعت در هوا دور از آب می مانده اند فوراً جان می داده اند همان قدر دور از خرد است که قول به اینکه گاو به گربه از شیر نزدیک تر است و گاو گر چه با گاومیش شباهت دارد، لکن آن دو در یک جدّ جمع نمی شوند.

و بر همین مطلب گواه هایی در فلسفة این طایفه یافت می شود. مثلاً مار اکنون از جنس حیوانات خزنده شمرده می شود و با آنها در اصل مجتمع نمی شود، بلکه اصل او از حیوانات پادار می باشد.

همین سخن را بایستی در حیوانات فرومایه و پست هم که «بخنر» و غیر او یاد می کنند بگویی؛ چون که اینها اکنون از جنس حیوانات پستند، ولی در اصل خود از آنها دور بوده اند.

این شرحی بود بر آنچه در خصوص اصل انسان گذشت که طرف مخالف ما باید اختلافات را اصل قرار دهد و تشابهات را عارضی بداند.

نکته ای در خصوص مبدأ زبان ها و دیدگاه مذهب ارتقاء دربارة آن

این احتمال - اگر چه کسی را نیافته ام که دربارة اصول انواع به آن معتقد باشد - اما یکی از دو قول مشهور را در اصل لغات تشکیل می دهد.

در مقاله ای برگرفته از مقالة یکی از دانشمندان آمریکایی که مورد اعتماد است

ص: 347

این عبارت را خواندم:

«دانشمندان دو نظر مشهور دارند:

نخست اینکه تمام لغات بشر با هم شباهت دارد و تمام اینها از یک اصل می باشد و این اصل شاخه شاخه شده و اقسامی گردیده و از او لغات گوناگون بشر زایش یافته است. پس لغات نیست مگر لهجه هایی از یک لغت، لکن از اصل بسیار دور گشته و تغییراتی یافته؛ زیاده و کم گردیده وحذف و نحت شده، تا اینکه بعض آنها از بعضی دیگر دور شده و برگشت دادن پاره ای از آنها به پاره ای دیگر محال گردیده؛ چون که حلقه های بسیاری از بین اینها مفقود شده است.

مذهب دوم آن است که برای لغات بشر به اندازة شمار طائفه های بشر اصول مختلفه بوده است؛ و اینکه به مرور زمان بعضی از این لغات به بعض دیگر نزدیک گردیده؛ پس با هم آمیخته شده و شباهت یافته به واسطة اینکه اهل آن لغات با هم آمیزش کرده اند و شباهت یافته اند» الخ.

و نویسنده چنین عقیده دارد که مذهب دوم به صحت نزدیک تر می باشد و گره گشایی مشکلات را بهتر از اول می تواند انجام دهد.

مذهب نخست همین طور که می بینی با مذهب این طایفه در اصل انواع شباهت دارد، و مذهب دوم با احتمالی که ما روشن نمودیم نزدیک است.

و از چیزهای متحقق نزد آنها این است که لغات را به انواع سنجش می کنند و لغات را هم تابع قانون تحول می دانند؛ چنان که «بخنر» در مقالة دوم آن را تفصیل

ص: 348

داده و دیگران هم نوشته اند و «شلیخر» (1) در این خصوص کتابی نگارش داده است.

مذهب داروین و علم اللغات

در این هنگام آنچه داروین در بارة لغات می گوید ممکن است در انواع هم گفته شود؛ و بسا این احتمال هم با شانس و بخت برخورد کند و روزی قول بعضی از فلاسفة باختر شود و برای تقویت آن ادعا کنند که گواه هایی اختیاری در دست دارند و آن را یک فلسفة اروپایی بشمارند که بایستی از آن پیروی نمود، بعد از اینکه احتمالی شرقی بود که بایستی آن را دور انداخت!

عجب نیست که این عصر عصر عجائب است.



یکی از سخنانی که دیدم در غیر این مقام از داروین نقل شده، این است: «طبیعت به ما آموخته که طفره محال است»؛ و شاید داروین یا یکی از پیروان او گمان می کند که وجود انواع بلندپایه بدون نشوء، طفره می باشد.

«بخنر» در رد این سخن «لیل» - تولد یافتن انواع حتی حیوانات بلندپایه استقلالاً به صورت تولد ذاتی در تمام دوره ها به طرقی ناشناخته از طرق طبیعت - می گوید:

بر کسانی که علوم طبیعی را می شناسند پنهان نمی باشد که چه اندازه در این سخن اضطراب می باشد! چه، فهمیده نمی شود چگونه نوع جانداری مثل شیر

ص: 349


1- آگوست شلایخر (August Schleicher) (1821-1868م). از زبان شناسان آلمانی و طرفداران مکتب «زبان شناسی تاریخی و تطبیقی» بود. نظریة او در باب تاریخ زبان ها با آراء داروین که در نیمة دوم از قرن نوزدهم رواج کامل داشت، هم راستا بود. شلایخر در این باره رسالة کوتاهی با نام «نظریة داروین و زبان شناسی» منتشر ساخت. او زبان را در کنار اندام واره های طبیعی جهان قرار می داد و می گفت با این اندام واره با همان روشی می باید برخورد نمود که در مطالعة علوم طبیعی به کار می آید؛ و می افزود که این اندام واره مستقل از اراده و آگاهی سخنگویانش رشد می کند و به بلوغ خود می رسد، و آنگاه می میرد... و در تنازع بقایی که میان زبان هاست زبان های هند و اروپایی پیروزمند بوده اند (www.khaqani.org). کتابی نیز دارد با عنوان مختصر دستور زبان تطبیقی زبان های هند و اروپایی، که در آن درختواره ای از زبان ها ترسیم کرده و مطرح کرده است که مباحث زبان شناسی باید زیرشاخة علوم طبیعی قرار بگیرند نه علوم انسانی (http://takhatub.blogspot.com/2009/06/1.html).

و اسب و مثل آن دو به یک باره یافت می شود، بدون اینکه در اثر افعال قوای معروفة طبیعت اول استقلالاً موجود شده باشد! (1)

و این سخن او اگر دستاویزی به طفره نباشد، از آن چندان دور نمی باشد.

و پاسخ از اینکه سخن «لیل» التزام به طفره باشد روشن است نزد کسی که اندک اطلاعی از علوم عقلی داشته باشد؛ چون که طفره محقق نمی شود مگر در چیزهایی که در راه آن عقلاً یا عادةً باشد؛ مثل اینکه جسم مسافت هزار ذراع را قطع کند پیش از اینکه پانصد ذراع را قطع کرده باشد؛ یا اینکه میوة تاک انگور شود پیش از اینکه غوره گشته باشد. و از این باب نیست آن جایی که هستة خرما درخت خرما شده باشد قبل از اینکه سرو گردیده باشد؛ یا بچة شیر شیر شده باشد پیش از اینکه گربه شده باشد! و بودن این انواع پست و فرومایه در راه انواع بلندپایه تخمین چیزی است که دشمن او منع می کند و با او در آن منازعه می کند.

اما اعتراض «بخنر» بر «لیل» نیکو نیست، حتی نزد کسی که طبیعت را بیش از اندازة آن تقدیر می کند و آفریدگار و آن وجود مقدسی که نوامیس آن را قرار نهاده نمی شناسد؛ زیرا آنچه ممتنع می دانند این است که چیزی بدون قوای طبیعت وجود یافته باشد، و این را لیل نمی گوید. بلکه نگریستی که تصریح می کند به اینکه انواع عالیه به طریقه ای ناشناخته از طرق طبیعت وجود یافته.

اما اینکه این راه ها بایستی طوری باشد که «بخنر» بشناسد، لزومی ندارد و ناچار نمودن «لیل» را به این مطلب ممکن نیست، بعد از اینکه بخنر و کسی که بزرگ تر از بخنر است - مثل پیشوای او داروین - اعتراف می کند به بودن نوامیس

ص: 350


1- در اینجا مرحوم مترجم مطلبی را از حاشیه ترجمه می کند که در نسخة چاپی نیست. آنچه مرحوم مترجم آورده، چنین است: حاشیه. و نمی دانم من چه کسی طبیعت را منع کرده و بر او حرام نموده که تصرف در نیروهای بسیار خود کند مگر آن نیرویی را که «بخنر» می شناسد؟! با اینکه طبیعت به گمان «بخنر» و گمان پیروان او در تحول دادن موجودات زنده راه های بسیاری را پیموده است. «بخنر» هم به این مطلب اعتراف کرده؛ صفحة 167 از شرح «بخنر» بر مذهب داروین را بنگر. و گویا «بخنر» آنچه آنجا گفته فراموش کرده و در این جا این سخن را گفته! و این پیشامد موردِ مَثَل عامیانه است که دروغگو کم حافظه است.

بسیاری که مجهول می باشد. بنا بر این از تأثیر یکی از این نوامیس مجهوله یا چند شماره از آنها امکان دارد وجود یافتن انواع بلندپایه به یک باره باشد؛ همان طور که «لیل» می گوید.

و در همین نزدیکی فهمیدی که داروین هم اگر مثل قول او را نگوید، به آنچه نزدیک سخن او می باشد ملتزم گردیده؛ چه، نشوء سریع را به راه های مجهولی ثابت می داند.

اما پیدایش نیافتن چیزها پیش از آنکه قبلاً استعداد داشته باشد، همین طور است که او می گوید؛ چه، در علم حکمت عالیه ثابت شده که علت تأثیری ندارد مگر بعد از اینکه آنچه قبلاً لازمة تأثیر اوست اعم از استعداد و غیره فراهم گشته باشد؛ و هیچ چیزی در جهان یافت نمی شود مگر پس از اینکه مقدمات آن قبلاً آماده شده باشد. لکن از کجا دانسته شد که حیوانات فرومایه و پست از مقدمات حیوانات بلندپایه هستند، یا از معدّات علت حیوانات بلندپایه می باشند؟!

و بر فرض اینکه ما قبول کردیم که حیوانات پست در راه ترقی حیوانات بلندپایه هستند، باز هم از آن، نشوء و ارتقائی که «بخنر» و اصحاب او می خواهند ثابت نمی شود؛ چه، ممکن است اصول انواعی که اکنون موجود است اختلاف داشته باشند و هر یک از آنها از یک اصل جداگانه بوده باشد. یا این طوری که اینها می گویند از موجودی تک سلولی صادر شده باشند که با اصل دیگر، در اجزایی که از او ترکیب یافته در مقدار و چگونگی (1) اختلاف داشته باشد، و به واسطة همین اختلاف اصول یا اختلاف محیط و مکان آنها که آفریده شده اند در آنها یا عوارضی که عارض شده است بر آنها در اثناء ارتقائشان، انواع اختلاف یافته، این اختلافاتی که اکنون در بین آنها دیده می شود.

ص: 351


1- در نسخة چاپی آمده است: «مقداراً و کمّاً». اما در ترجمة مرحوم مترجم، «چگونگی» آمده که به نظر می رسد در نسخة کتاب که در دست مترجم بوده، عبارت «کیفاً» بوده است نه «کمّاً» (زاهد).
بیان نظرات زمین شناسی و پالنتولوژی دربارة پیدایش حیات

بسیاری از اوقات می نگری که این طائفه در فلسفة خود بر دو علم جیلوجیا [= زمین شناسی] و بالنتولوجیا [= دیرین شناسی] تکیه می کنند؛ چه در علم اول ثابت شده که زمین در ابتدای آفرینش این طوری که اکنون می بینیم پیدایش نیافته، بلکه زمین دارای طبقات پی در پی بوده که هر طبقه پیش از طبقه ای که بالای آن است پیدایش یافته تا به سطح ظاهر زمین منتهی شده که اکنون ما بر آن هستیم.

و در علم دوم ثابت شده که طبقاتی که در آن آثار زندگانی یافت شده و اول آنها طبقة «کمبریه» بوده، هر اندازه پیدایش آن زودتر و قدیم تر بوده، موجودات زنده ای که بر آن زندگانی می کرده اند پست تر و ساختمان جسد آنها کمتر بوده است. و حیوانات شیردهندة بلندپایه یا حیوانات پستاندار ظاهر نشده اند مگر در دور سوم از دوره های جیولوجیه (1)؛ بنا بر آنچه یاد کرده است «دوکنس» (2) انگلیسی، و آن را به شش دوره قسمت کرده است که یادکرد آنها سودی ندارد.

و یاد نکرده اند اثری از انسان مگر در عصر چهارم که نامیده است آن را «بلیستوسین» (3)؛ چه، یافت شده در عصر چهارم آثار انسان حجری قدیم، یعنی مردمانی که وسائل مورد نیاز و اسلحة خود را از سنگ پارسو درست می کرده اند. و آنها در شمارة این طبقات و مرتبة آن و حیوانات هر یک از آن طبقات سخنان بسیاری دارند و بین خودشان در این قسمت اختلاف بزرگی هست که یادکرد آنها برای ما سودی ندارد.

ص: 352


1- که به دوران سنوزوئیک (Cenozoic) معروف است و از 65 میلیون سال قبل شروع شده است. مهم ترین حادثة این دوران گسترش و تنوع پستانداران است که به این علت این دوران را دورة پستانداران لقب داده اند (www.fa.wikipedia.org).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
3- پلیستوسن (Pleistocene) یکی از دور های زمین شناسی است که از 8/1 میلیون سال پیش تا 10 هزار سال پیش را پوشش می دهد. انقراض گروه بزرگی از پستانداران و شمار زیادی از گونه های پرندگان از اواخر دور پلیستوسن (حدود 10 هزار سال پیش) آغاز شد و تا دور هولسین ادامه یافت که شاید دلیل آن پایان عصر یخبندان بوده است. ماموت، ببر خنجر دندان، گوزن ایرلندی و خرس غارنشین از جمله حیوانات منقرض شده در اواخر پلیستوسن بودند. نخستین انسان تکامل یافته (هوموساپینس) در این دوره پدید آمد (www.fa.wikipedia.org).
داوری در این مقام

مسائل این دو علم از اموری است که همه بدان علاقه دارند و گوش ها از شنیدن آن لذت می برد. چقدر عاشق دانش و شیفتة علوم مشتاق شناخت حالات زمینی است که در آن پیدا شده و زندگی کرده و نهایتاً نیز در همان جا دفن می شود! نیز دلبستة دانستن سرگذشت انواع و اقسام مخلوقاتی است که پیش از او در آن زیسته اند! اما متأسفانه بیشتر دلائلی که بدان تکیه می شود ضعیف است. بنا بر این نیازی نیست در آنها تأمل کرد و وقت صرف کرد. و من در آغاز کتاب در مبحث اصل انسان گوشزد کردم که منقولات دروغ و حدسیات نادرست فراوانی در این خصوص گفته شده است.

اما (1) من پاسخم را بر آنچه در این دو علم مسلم است بنا می نهم و می گویم: مهم ترین پاسخی که می توان به نظریات متکی بر داده های زمین شناسی و پالنتولوژی داد، این است که با این داده ها «نشوء» که مهم ترین دو رکن نظریة داروین است اثبات نمی شود، بلکه با آنها «ارتقاء»ی که بسیاری از منکران تحول بدان معتقدند اثبات می گردد؛ زیرا بیشترین چیزی که از این داده ها به دست می آید آن است که در هر دور از ادوار زمین شناسی، حیوانات و گیاهانی پدید آمده اند که متناسب با شرایط خارجی آن دوره بوده اند؛ از این رو درختان دارای میوه های ظریف، شدت حرارت زمین در آن دوره ها را نمی توانستند تحمل کنند. زمین به خاطر سخت نبودن پوسته اش قابلیت آن را نداشته که ریشه های نخل در آن فرو رود. هوا نیز به خاطر نبود ترکیب کنونی عناصرش نمی توانسته است محیط مساعدی برای تنفس حیوانات متعالی باشد و مانند اینها.

در دوران معاصر نیز همین شرایط حکمفرماست. مثلاً در زمین های قطبی تنها گیاهان پست می توانند برویند؛ زیرا حرارت آن به اندازه ای نیست که گیاهان برتر بتوانند در آن رشد کنند، بر عکس زمین های مناطق معتدل؛ در عین حال که درختان موجود در آنها صورت تحول یافته ای خزه های موجود در مناطق سردسیر نیستند.

ص: 353


1- از اینجا ترجمة ویراستار است.

یکی از دانشمندان معاصر مسلمان را دیدم که تشبیه دیگری ذکر کرده است و آن تشبیهِ ادوار زمین شناسی به فصل های سال است که مناسب است آن را در اینجا ذکر کنم. او می گوید: «هنگام تمام شدن زمستان و آمدن بهار، نخستین گیاهانی که می رویند گیاهان پست مانند خزه ها و علف هاست. سپس و با گرم شدن بیشتر هوا گیاهان برتری می رویند. همچنین نخستین حیواناتی که پدید می آیند یا از تخم سر درمی آورند حیواناتی پست مانند باکتری ها و حیوانات پدیدآمده از عفونت مانند کَک و مگس هستند. سپس این رشد ارتقا می یابد تا برسد به بروز گیاهان و حیوانات برتر. هیچ یک از این انواع شکل گرفته از نوع دیگر و تحول یافته از دیگری نیست و می بینیم انواعی که در آغاز پدید می آیند، با گرم تر شدن هوا، به خاطر علل طبیعی مانند تأثیر گرما یا قوی تر بودن انواعی که پس از آنها پدید می آیند، از بین می روند. با پایان تابستان غالباً به جز انواع برتر که گزیدة همة موجودات پدیدآمده در آن زمان هستند، جاندار دیگری باقی نمی ماند و آن جانداران از بین رفته هم بقایایشان در زمین به صورت بقایای فسیلی می ماند. این حالتِ زمانی می تواند نشانگر حالتی باشد که در زمین رخ داده است».

شاید کسی اعتراض کند و بگوید: از نظر اکثر طبیعی دانان مسلم است که جاندار از جاندار پدید می آید. حال چگونه در هر دور جانداری از غیر خودپدید می آید؟

وی نمی داند که منشأ حیات از مسائلی است که تاکنون حل نشده و شاید تا آخر دنیا هم حل نشود؛ از این رو در سخنان بسیاری از آنان می بینی که می گویند حیات به شکلی ناشناخته به وجود آمده است.

دانشمند مشهور «تامسون» ملتزم شد که دانه های گیاهانش را به وسیلة شهاب ها از کرات دیگر بیاورد و خود را مسخرة «ریلی» قرار داد که داستانش معروف است (1).

اکنون اگر برای حل این مسأله (پیدایش حیات) یکی از این دو نظریه (نظریة

ص: 354


1- اطلاعاتی از این واقعه نیافتم (زاهد).

زمین شناختی و نظریة پالنتولوژی/دیرین شناسی) دربارة نخستین دورة ظهور حیات کافی باشد، اشکالی ندارد که ما آن را در هر دوره ای جاری بدانیم و بگوییم که زمین در هر دوره ای این روش ناشناخته را داشته و جانداران بر روی آن پدید آمده اند، یا بگوییم کرات معلق در آسمان چندین بار بر ما منت گذاشتند و یاخته های موجودات زنده را برایمان آوردند؛ چرا که یاخته های زیادی در این کرات وجود دارد و مَرکب شهاب سنگ ها هم حاضر و آماده برای انتقال آنها به ما هستند!

این را هم باید گفت که همان گونه که در این دو علم مؤیداتی برای پیدایش بطیء وجود دارد - که داروین به آن معتقد است - همچنین مؤیدات مخالف آن نیز وجود دارد؛ چنان که «آگاسیز» (1) روشن کرد که از فسیل های دورة اول مشخص می شود که انواع حیوانات، گویا در یک زمان کوتاه پدید آمده اند؛ زیرا آن طبقه نازک بوده و پیدایش آن، زمانی طولانی نیاز نداشته است.

«هویت» (2) آمریکایی هم روشن ساخت که در عصر کربون (3) انواع گیاهان یک دفعه پدید آمده اند.

«اوطو فولجر» (4) نیز ثابت می کند در طبقات بسیار قدیمی زمین، صورت هایی با سازوکار پیشرفتة حیات وجود دارد، اگر چه شارح در مقالة چهارم منشأ حیات

ص: 355


1- «أغاسیز». لویی آگاسز/آگاسیز (Jean Louis Rodolphe Agassiz) (1807-1873م) دیرینه شناس، یخچال شناس و زمین شناس سوئیسی که مبتکری برجسته در مطالعة تاریخ طبیعی زمین بود. وی نخستین کسی بود که مفهوم امروزی «عصر یخبندان» را ارائه داد و با شواهد معتبر علمی اظهار کرد که در گذشته، شرایط اقلیمی مناطق مختلف جهان بسیار متفاوت با امروز بوده است (www.fa.wikipedia.org).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
3- منظور دورة «کربونیفر» یا «زغالین» (Carboniferous) است که یکی از دوره های زمین شناسی از دوران دیرینه زیستی است. این دوره از 359 تا 299 میلیون سال پیش بوده است. در این دوره انواع گیاهان خشکی زی گسترش یافتند. گرمی هوا باعث توسعة جنگل های انبوه گردید که بخش بزرگی از نیمکرة شمالی را دربرگرفت. زغال سنگ موجود در بخش هایی از آمریکا و اروپا از مدفون شدن این گیاهان تشکیل شده است (www.fa.wikipedia.org).
4- اطلاعاتی از این شخص نیافتم، تنها چیزی که یافتم سخن شبلی شمیل است که می گوید وی کتابی دارد با عنوان الأرض و الأزل که سال 1857 منتشر شده است. ر.ک: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 174.

در زمان های خیلی دور و دوره های زمین شناسی بسیار قدیمی را رد می کند. اگر به این مقاله مراجعه کنید، آگاهی بیشتری می یابید.

همچنین پالنتولوژی/دیرین شناسی، اگر چه این زمان بسیار پیشرفت کرده است، به خاطر نواقصی که دارد، چندان نمی توان بدان تکیه کرد. داروین می گوید: «غنی ترین مجموعه های دیرین شناختی ما اگر حقیقتش را بخواهی، چیزی ندارند. اینها از بخشی کوچک از سطح زمین به دست آمده اند که تحقیق زیادی دربارة آنها نشده است».

شارح در ص 66 می گوید: «ما از فسیل های قاره های آسیا، آفریقا، آمریکا، و قارة پهناور استرالیا چیزی نمی دانیم؛ اطلاعات ما در این خصوص همه مربوط به قارة کوچک اروپاست». شارح همین سخن را با تفصیل بیشتر در مقالة چهارم نقل می کند.

اگر قدر و بهای پالنتولوژی/دیرین شناسی این باشد، چه کسی می گوید که ما فردا در فسیل های آسیا و دو قارة همسایه اش، در پست ترین مراتب طبقة کامبرین بقایای حیوانات برتری را نخواهیم یافت و موزه های اروپا را به استخوان های پوسیدة آنها مزین نخواهیم کرد؟!

همچنین اینان نمی توانندخود را به آینده دلخوش دارند و بگذارند این نظریه به امید آینده به زندگی خود ادامه دهد؛ زیرا اگر بتوانند فسیل های این قاره ها را هم بیابند و تمام طبقات آنها را جستجو کنند و یک وجب از همة قاره ها را بدون جستجو نگذارند، باز هم ممکن است موردی پیدا شود؛ از این رو این احتمال را همچنان برجا می ماند.

شارح در ص 66 می گوید:

اگر به یاد داشته باشیم که دوسوم زمین یا سه پنجم آن را دریاها پوشانده است و بخش بزرگی از یک سوم باقی مانده نیز از کوه های سر به فلک پوشیده تشکیل شده است، درمی یابیم که موانع طبیعی ما را از پژوهش های علمیمان باز می دارند.

بنا بر این، اگر بتوانند در بقیة قاره ها هم حفریاتی داشته باشند - و چطور

ص: 356

می توانند؟ - آن دو سوم و بخش بزرگ یک سوم برای باقی ماندن احتمال مذکور کافی هستند.

در این میان ممکن است کسی قیاس را به کار ببرد و بگوید از نیافتن فسیل هایی اینچنین در اروپا، حکم می شود که در بقیة قاره ها و دیگر مناطق زمین نیز وجود ندارد، اما او غافل است که در کتاب های همین دانشمندان به تفصیل از تفاوت جانداران قاره های مختلف سخن به میان آمده است و اینکه آنان بر اساس شرایط محیطی زندگی متفاوتی دارند. برخی از آنها به تغییرات زمین شناختی دچار شده اند و پاره ای دیگر سالم مانده اند. آسیا و آفریقا مهد جانداران برترند و بعید نیست که مهاجرت از این دو قاره به جاهای دیگر تنها در دورة «ایوسبین» (1) یا دوره های دور سوم رخ داده باشد؛ دوره هایی که در آنها آثار حیوانات پستاندار یافت شده است.

این (2) است آنچه بر او دست یافته ایم از وجوهی که این طایفه در فلسفة خود به او استدلال می کنند و اکتشافاتی که در فلسفة خود بر او اعتماد دارند.

و ما یک سخن آنان را واژگون نکرده ایم، بلکه به اندازة توانایی خود بر توضیح و شرح آن افزوده ایم.

و حقیقت برای من گواهی می دهد که من راه زورگویی و یاوه سرایی نپیموده ام و هنگام انتقاد به سخن آنها حق کُشی روا نداشته ام.

و تو - که خداوند بزرگ خیرت دهد و نگاهدارت باشد! - اگر خواستی، سخن را کوتاه کن بر اینکه اصنافی که در یک نوع موجود است نشوء و ارتقاء یافته، و حکم نما که بالاتر اینها از پست تر ترقی کرده و زیبای آنها زیباتر شده؛ و اگر خواستی بالاتر برو، ولی خیلی اندک و همین سخن را بگو در انواعی که با هم خیلی نزدیک هستند، به اندازه ای که نخستین تحسین صنعتی (3) هم او را فرو

ص: 357


1- به این نام، دوره ای نیافتم. دوره ای که به دورة پستانداران معروف است، دوران سنوزوئیک (Cenozoic) است که از 65 میلیون سال قبل شروع شده است (زاهد).
2- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.
3- یعنی: اصلاح دستی توسط انسان در مقابل اصلاح طبیعی که به دست طبیعت صورت می گیرد (زاهد).

بگیرد و شواهد بسیاری هم بر او موجود باشد، لکن این حق را برای خود نگاه دار که اینها تماماً ظن و گمان است و جسارت نکن و ادعای یقین منما. در آن هنگام کاری کرده ای و من نیز از تو پیروی می کنم؛ و آنچه در قانون دانش بر تو واجب است به جا آورده ای و آنچه قاضی انصاف بر تو حکم می کند پذیرفته ای؛ و ناچار از این کار تو، فلسفه تشکر می کند و فلاسفه تو را آفرین می گویند.

و اگر خواستی، تصدیق کن تمام آنچه برای تو از حکایت های صور متوسطه (1)و داستان های گوناگون نقل می کنند؛ و می توانی مغرور (2) شوی به چند شباهت جزئی که بین اصناف معدودی موجود است،و از حدسیات خرسند گردی و به جای برهان، مغالطه را بپذیری و و مغالطه و اقناعیات را قانون عمومی قرار دهی که تمام آنچه را در دو کشور آلی - گیاه و حیوان - موجود است فرو گیرد؛ و یقین کنی که مورچه و شتر با هم خویشند و حکم کنی که خرما و حنظل از یک اصلند، و راضی شوی که علمی که نزد اهل خود گرامی است، صفحات مقدس او را به وهم و احتمال سیاه کنند و مقام بلند او را گروه حدسیات و خیال لکه دار نمایند.

تو آزادی که چنین کنی، با تو هم جماعتی از شرقی ها هستند که اگر غربی احتمالی داد، آنها گمان می کنند، و اگر گمان نمود آنها یقین می کنند، و اگر یقین نمود آنها ادعای بداهت می کنند و او را به مرتبة وجدانیات و اولیات می رسانند!

و تو بایستی هر چند بر تو ناگوار است، لکن ناچاری سخن و نوشتة بعضی (3) دانشمندان این عصر را بپذیری که در حق این طایفه گفته اند؛ و چنین گمان

ص: 358


1- یا صور بینابین یا حد واسط ها (زاهد).
2- یعنی: فریفته.
3- در اینجا «بعضی» به معنای «یکی» است. توضیح آنکه در زبان عربی، کلمة «بعض» از یک به بالا را شامل می شود. بنا بر این مثلاً عبارت «بعض إخوانک» هم به معنای «یکی از برادرانت» است و هم به معنای «برخی از برادرانت»، تنها قرائن متن نشان می دهد که مقصود کدام است. مرحوم مترجم «بعض» را «بعضی» ترجمه کرده، در حالی که درست تر آن بود به «یکی» ترجمه می کرد (زاهد).

می کنم که معرِّب کتاب «بخنر» و دیگران به فضل و کمال او اعتراف دارند؛ و سخن او این است:

آنها حقایقی را ذکر می کنند که به حسب ظاهر فلسفة آنها را تقویت می کند، و از حقایقی که با آن منافات دارد چشم می پوشند و فرض را مثل یک امر ثابتی می پذیرند و حقایق را طوری تفسیر می کنند که با فلسفة آنها وفق دهد.

باز می گوید:

برای قبول کردن مذهب نشوء و ارتقاء لازم است ایمان به درست بودن او خیلی بزرگ تر از ایمانی که برای دین لازم است. حق این است که اهل این مذهب، او را بی دلیل قبول می کنند، نه اینکه به او یقین داشته باشند؛ گویا آنها به ایمان (1) زندگانی می کنند، نه اینکه حقیقت را نگریسته باشند.

ص: 359


1- در اینجا مقصود از ایمان، تقلید و تبعیت کورکورانه است.
فصل: مقصود از ارتقاء
اشاره

این بخش از این کتاب را خاتمه می دهم به اینکه بنگریم که مراد از ارتقاء که یکی از دو پایة این فلسفه است چیست، و مقصود از آن کدام است؟

پیروان این فلسفه چنین می گویند: «ارتقاء پیشروی اجسام زنده است به سوی کمال». این مطلب درست است

تحقیق در معنای کمال و ارتقاء

لکن معنای کمال چیست؟ از «اسپنسر» نقل کرده اند که ارتقاء کم شدن اعضائی است که مثل یکدیگرند. اگر کمال همین باشد، به زودی انسان دارای یک چشم می گردد و همچنین یک پا و یک دست می شود و خرافة «شِقّ» (1)ی که با «علقمة بن ابی سفیان» جنگ نمود برگشت می کند و در این هنگام، سزاوار است تمام افراد بشر هم آواز شوند و به درگاه خداوند بزرگ استغاثه نمایند و به او از شر ارتقاء پناه برند و خدا را بخوانند تا نعمت انحطاط را بر آنها مستدام بدارد!

نقد سخن «اسپنسر» دربارة معنای ارتقاء

و آنچه ما از «اسپنسر» نقل کردیم در کلام دیگران هم هست و او را «قانون تخصیص» می نامند؛ و معنای او را چنین گفته اند: «ارتقاء کم کردن اجزائی است که مثل یکدیگرند، به شرط اینکه عضو باقی مانده نیرومندتر گردد».

و در یک مقاله ای که خلاصه شده بود از کتاب نشوء «ژوزف لاکونت» (2) چنین

ص: 360


1- شِقّ بن صعب بن یشکُر یکی از کاهنان مشهور جاهلیت بوده است. معروف است که از عجایب مخلوقات بوده؛ چه، نیمه انسان بود. به این معنی که یک دست و یک پا و یک چشم داشت. (الأعلام زرکلی، ج 3، مدخل «شِقّ الکاهن»). اما ارتباط او با علقمة بن ابی سفیان را درنیافتم (زاهد).
2- به نظر می رسد وی ژوزف لاکنته (Joseph LeConte) (1823-1901م) فیزیکدان و زمین شناس آمریکایی باشد (زاهد).

نوشته بود: «زیاد بودن شمارة اعضائی که عمل متماثل را در جسم انجام می دهند دلیل انحطاط و پستی است، و کمی آن اعضا و استحکام آن دلیل ترقی است».

و گمان نمی کنم نژاد بشر با وجود تمام اینها به این ارتقاء راضی باشد و قبول کند که یک چشم او از بین برود و یک دست او نابود شود و به جای آن یک چشم و یک دست باقی بماند که نیرومندتر و قوی تر باشد!

و من دیدم از او و از غیر او نقل شده که: «ارتقاء این است که اعضائی که مثل یکدیگرند تغییر یابند و از همان ها اعضای مختلفی درست شود».

«ژوزف لاکونت» می گوید:

طبیعت هیچ معدومی را موجود نمی کند. طبیعت هیچ موجودی را از نیستی نمی آفریند، و لکن هرگاه به انجام دادن کاری ناچار شود، به یک چیز موجودی می پردازد و او را طوری چگونگی می دهد که مناسب انجام دادن آن کار باشد.

آفرین بر این کور بی شعور! نخستین حیواناتِ ذی فَقار (1) ماهی ها بوده اند یا نظیر ماهی ها بوده اند و به غیر اعضاء شناور به چیز دیگری نیازمند نبوده اند؛ و موقعی که حیوانات خزنده پیدایش یافتند و نیازمند آلت جدید شدند، طبیعت به آلت شناوری دست زد و او را مناسب حیوان جدید گرداند؛ و موقعی که نوبت پرندگان رسید و نیازمند بال ها گردیدند، طبیعت برای آنها بال ها را از دو طرف جلو درست نمود؛ و طبیعت دائماً این طور تغییر داد و تبدیل نمود تا برای انسان دست شگفت انگیزی درست نمود. با وجود این، طبیعت را کر و کور می پندارند! لکن همان دست عجیب انسان با پرده های دو طرف ماهی و بال های پرندگان و دست حیوانات فرق اساسی ندارد.

اگر معنای ارتقاء این است، ارتقاء چهارپایان از پرندگان چه معنی دارد و ارتقاء انسان از چهارپایان چه می باشد، با اینکه تمام آنها در این قسمت اشتراک دارند که تغییری در عضو موجود آنها پیدا می شود؟!

ص: 361


1- یعنی: مهره داران (زاهد).

و فرقی که دارد این است که برای هر کدام تغییری پیدا می شود که با او تناسب و سازش داشته باشد.

و می نگریم «مارش» (1) کوچکی جسم را دلیل انحطاط می داند و بزرگی جسم رانشانة ارتقاء می پندارد، به شرط اینکه هم چشم او بزرگ باشد و هم اعضاء متماثله کم داشته باشد!

و نیز او می گوید:

اسب در دور ایوسینی (2) در حجم مثل روباه بوده و از برای او پنج استخوان بوده و دست او پنج انگشت داشته و پای او سه انگشت دارا بوده؛ و جانشین او در همین دور اسب دیگری گردیده که غیر از چهار استخوان نداشته و دست او بیش از چهار انگشت نداشته است. سپس در دور میوسینی (3) دو قسم اسب که از اسلاف خود در حجم بزرگ تر بوده جایگزین آنها شده، غیر از اینکه بیش از سه انگشت در پا و چهار انگشت در دست که یکی از آن چهار اثری و بی فائده بوده نداشته؛ و جانشین این دو قسم اسب دو قسم اسب دیگری شده که اندازة الاغ بوده اند.

تا آنجا که می گوید: «و در دور چهارم زمین اسب جدید و کنونی ظاهر شده و دارای یک انگشت بوده که همان سُم باشد».

بایستی انسان به دیدة عبرت بنگرد که بر اسب بیچاره چه گذشته و حساب انگشتان دو دست و دو پای خود را به موجب این فلسفه بکند (و خدا عاقبت

ص: 362


1- شاید منظور فرانک لویس مارش (Frank Lewis Marsh) (1899-1992م) طبیعیدان آمریکایی باشد؛ او کتابی دارد با عنوان Evolution or special creation[= تکامل یا آفرینش ویژه] (www.en.wikipedia.org).
2- دورة «ائوسن» (Eocene) در زمین شناسی به 56 میلیون سال پیش تا 34 میلیون سال پیش گفته می شود. در این زمان بسیاری از انواع پستانداران جدید یعنی اجداد فیل، کرگدن، اسب، خوک و گاو ظاهر شدند و خزندگان تنومند از بین رفتند (www.fa.wikipedia.org).
3- دورة «میوسن»(Miocene) یک دورة زمین شناسی از دورة نئوژناست که در زمان تقریبی 23 تا5 میلیون سال پیش وجود داشت. نام میوسن به پیشنهاد سِر چارلز لایل/لیل گذاشته شد و به معنای «کمتر نزدیک به دوران کنونی» است؛ چرا که در آن هنگام تعداد گونه های بی مهرگان در جهان 18 درصد کمتر از دورة پلیوسنبود(www.fa.wikipedia.org).

این کار را ختم به خیر کند!). آنان بزرگی جسم را در سخنان خود تکرار می کنند. و اگر بر همین اقتصار کنند، لازمة او این می شود که فیل و کرگدن خیلی از انسان باترقی تر باشند! و اگر بین بزرگی جسم و بین کمی اعضاء متماثله جمع کنند، تو در پاسخ چیزی بگو که هر دو اعتراض را دارا باشد.

و بزرگ ترین مطلبی که آنها بر او اعتماد می کنند (1) تخصص وظایف و تقسیم اعمال است. «بخنر» می گوید:

هر چند وظایف جسم تخصص یابد - یعنی: برای هر وظیفه و کاری عضو مخصوصی باشد - این جسم باترقی تر می باشد؛ چون که حیوانات پست برای کارها اعضاء مخصوصه ندارند، بلکه تمام جسم تمام کارها را انجام می دهد، اما حیوانات بلندپایه - بر خلاف آنها - برای هر وظیفه ای عضوی خاص دارند. قلب برای گردش خون، ریه ها برای تنفس، لولة هاضمه برای هضم گوارش، دو کلیه برای پیشاب کردن، دِماغ برای وظایف عقلی [الخ].

این است که حیوانات را ترقی می دهد و همین مطلب با شرحی بیشتر در سخن «اسپنسر» و دیگران یافت می شود، به اضافة اینکه آن را با زندگانی سیاسی انسان سنجش کرده اند و اینکه چه اندازه دول عالم وظایف را تقسیم کرده اند.

و زندگانی سیاسی، حکم او موکول به اهل اوست و آن تنگنایی است که ما داخل او نمی شویم، اما در اجسام زنده، سزاوار نیست کمی اعضا را انحطاط شمرد، مگر اینکه اعضائی که وجود دارد برای به جا آوردن لوازم آن جسم اصلاً کافی نباشد، یا به طور کامل تر نتواند انجام دهد. در اینجا تقسیم وظیفه ها ترقی می باشد، ولی بیشتر شواهدی که یاد می کنند از این قبیل نمی باشند؛ زیرا حیواناتی که برای تنفس ریه ندارند سزاوار نیست این را در آنها انحطاط بشمارند، بعد از اینکه دانسته اند که چون جسم آن حیوان کوچک است و خون او کم است، آن اندازه هوایی که در خون آنها از سوراخ های کوچک پوست آنها داخل می شود کفایت می کند. در همچه موقعیتی ریه هیچ سودی ندارد تا توانایی کامل خدایی

ص: 363


1- یعنی: تکیه می کنند.

(به اعتقاد متدینین) یا طبیعت (به اعتقاد مادیین) برای او بیافریند. و ریه اگر به او زیان نرساند، سودی برای او ندارد، به خلاف انسان و نظائر او؛ زیرا که انسان چون خون بسیار دارد، هوایی که از سوراخ های کوچک پوست او داخل خون او می شود او را کفایت نمی کند؛ پس ریه لازم دارد. انسان نیز از سوراخ های کوچک پوست خود تنفس می کند و این مطلب نزد اهل او روشن می باشد. پس تقسیم و تخصیص آن طوری که اینها می گویند درست نمی باشد. و شاید نسبت هوایی که در هر ساعت مثلاً داخل خون حیوانات می شود، به اندازة هوایی باشد که به خون حیوانات بلندپایه می رسد یا زیادتر باشد.

و خلاصه آنکه اگر یک عضو چند وظیفه را انجام دهد بدون اینکه کم و کاستی داشته باشد، به اندازه ای که حال آن حیوان و اندازة جسم و لوازم زندگانی او ایجاب می کند، به اعضاء دیگر نیازی نمی ماند که وظیفه ها بین آنها تقسیم گردد، بلکه اگر چنین اعضائی پیدا کند، سنگینی بیهوده ای بر او بار می شود، بلکه بسا می شود که برای او زیان هم داشته باشد.

و این از چیزهایی است که حکمت خدایی (به اعتقاد متدینین) و تصادف نابینا (به اعتقاد مادیین) از او منزه می باشد. و بودن چنین اعضائی در این صورت ترقی نمی باشد و نبودن آن انحطاط شمرده نمی شود.

و گمان نمی کنم هیچ کس بگوید که نبودن دم و شاخ و پی و اعصابی که گوش چهارپایان را جنبش می دهد در انسان، به واسطة این است که انسان منحط و پست می باشد، با اینکه دست او با اینکه یک عضو بیش نیست، تمام آن وظایف را با چند وظیفة دیگر به همان خوبی و درستی انجام می دهد.

و اگر دقت کنی روشن می شود که نبودن پاره ای از اعضا در قسمتی از حیوانات که پست شمرده می شوند، نقصی در آنها نمی باشد، بلکه بعضی از آن حیوانات نیازی به آن اعضا ندارند؛ مثل موش کور که در زیر زمین مسکن گزیده و خود را در معرض تابش نور درنمی آورد، پس به چشم نیازی ندارد. و بعضی

ص: 364

حیوانات حَلَمی (1) که روزی خود را از دیگران به دست می آورند؛ مثل کرم هایی که در روده ها هستند، از دو پا بی نیازند.

و بعضی از آنها حیواناتی هستند که به جای پاره ای از اعضا، اعضای دیگری دارا هستند که نیازمند اعضائی که ندارند نیستند؛ مثل مورچه که گره و برآمدگی در شاخک های سر او، او را از اعضاء بسیاری بی نیاز می کند و بسیاری از نیازمندی های گوناگون او را انجام می دهد؛ چون که مورچه بدون گوش می شنود و بدون چشم می بیند. به آزمایش های «مادام مس ادال فبلد» (2) آمریکایی که مجلات خبر او را به تفصیل نقل کردند مراجعه نما، تا از این حشرة عجیب به شگفتی درآیی و حیران بمانی.

و یکی از آزمایش های آن خانم آمریکایی این است: اثری که گوش های انسان برای دِماغ او دارد، همان تأثیر را بعینه پاهای مورچه برای بدن او دارا می باشد؛ و وظیفه ای را که رنگ و لون برای ما انجام می دهد، همان وظیفه را رائحه و بو و قوة شامة او انجام می دهد؛ و دو شاخک مورچه که به جای بینی اوست، وظیفة چشم را به جا می آورد.

و شاید استفادة مورچه از این دو قوه بیش از استفادة انسان از دو چشم و دو گوش خود باشد؛ و دست کم این دو قوه برای نیازمندی های او کافی می باشد.

و خلاصه، ناچاریم مواقعی که می خواهیم بگوییم که فلان حیوان منحط و پست است، به دقتْ اندازة جسم و نیازمندی او و خصوصیات مکانی را که در او زندگانی می کندو امثال اینها را بررسی کنیم. آیا بعد از اینکه در آنچه گفتم خوب دقت کرده باشید حیوانی را می یابید که چیزی که برای زندگانی او لازم است نداشته باشد؟ یا اینکه می بینیم که مدبّر جهان نقصی بر مخلوقات خود روا نداشته و لطف بی پایان او تمام موجودات را فروگرفته است و به همان اندازه که بالاترین حیوانات شیردار بی نیاز می باشند، پست ترین حیوانات حلزونی هم

ص: 365


1- هم به معنای انگل و هم به معنای نرم تن است که در اینجا معنای اول منظور است (زاهد).
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.

بی نیازی دارند و لوازم زندگانی خود را در دسترس خود می بینند؛ و از دست دادن مورچه چشم و گوش را بعینه مثل این است که انسان گره دو شاخک مورچه را از دست داده است، یا مثل این است که انسان به واسطة اینکه لباس می پوشد از مو و پشم و کرکی که چهارپایان دارند بی نیاز می باشد، یا به واسطة اینکه سلاح دارد به دو شاخ گاو نیازی ندارد؟!

و سخن ما در این قسمت طولانی گردید به طوری که شاید بخشی از او خارج از مقصود باشد، لکن سود بسیار دارد اگر غرض از سخن معلوم گردیده باشد.

حال، با چشم پوشی از تمام آنچه گفتیم،به چه دلیل می گویند که انسان از تمام حیوانات شیردار مترقی تر می باشد، با اینکه خودشان می گویند هرگاه جسد انسان را تشریح کنیم، یافت نمی شود - و یا به ندرت یافت می شود - عضوی که در موش نباشد؟! آیا معنای ارتقاء انسان از میمون چیست، با اینکه او بر انسان این زیادتی را دارد که بیشتر اصناف او دم دارند و پوستشان پوشیده از مو می باشد که هیچ کدام را انسان ندارد؟!

من از «اسپنسر» سخنی طولانی و مشروح دیدم که بالاترین بررسی و بلندترین مدارج فکر را در او پیموده؛ و از این جهت سزاوار چنان دیدم که سخن او را نقل کنم آن طوری که یکی از پیروان او نقل نموده است؛ سپس انتقادی که دارم در پایان سخن او یاد کنم.

آن نویسنده می گوید:

اسپنسر هم از «بیر» (1) پیروی نموده که گفته: سلسله تغییراتی که بذر گیاه می پیماید تا درخت می شود، یا تخم طی می کند تا حیوان گردد، تمام آنها ارتقاء از تشابه در ساختمان به سوی اختلاف در ساختمان است.و «اسپنسر» این مطلب را برای آزمایش های خود قاعده قرار داده و گفته آن قاعدة کلی برای هر ارتقائی - یعنی: ارتقاء در انواع گیاه ها و حیوانات و اخلاق و عادات و علوم و فنون و هر

ص: 366


1- کارل ارنست وُن/فُن بایر (Karl Ernst von Baer) (1792-1876م) طبیعی دان، زیست شناس، زمین شناس، هواشناس و جغرافی دان، جنین شناس اهل استونی که در آن زمان جزء امپراتوری روسیه بود. او پدر جنین شناسی مدرن به شمار می رود (www.fa.wikipedia.org).

چیزی که به او بحث انسان تعلق گیرد - مدار او تماماً این است که از تشابه به اختلاف انتقال یابد. جمادات، دقایق و اجزاء کوچکشان تماماً مثل هم است. یک ذره از هوا مثل یک ذره از هواست و یک نقطةآب مثل یک نقطة آب است و یک تکه طلا مثل یک تکه طلاست. سپس در گیاه اختلاف روشن می شود و در انواعِ پست او اختلاف کم است و از کیسه هایی که مثل یکدیگرند ترکیب می یابند. سپس در انواع گیاهان بلند اختلاف بیش می گردد و دارای برگ و گل و میوه می شوند و گل دارای کاس و تاج و اعضای نر و ماده می باشد و میوه دارای پوست و لُبّ و تخم می باشد و بر این قیاس دیگر چیزها، و لکن خصوصیات گیاه در تمام اجزای او تقریباً به طور تساوی باقی می ماند. و هرگاه یک شاخه ای را از درختی ببری و قطع نمایی، به جدا شدن از درخت نمی میرد؛ و اگر او را در زمین فرو کنی، می روید و نموّ می کند و درختی می گردد (1)؛ حیوانات پست مانند اسفنج نیز چنیند. آنان هم مانند گیاه اعضای همانند دارند و قوة تولد در هر جزء آنها وجود دارد، بر خلاف حیوانات برتر که بنا بر قانون تقسیم اعمال، برای اتقان بیشتر به نر و ماده تقسیم می شوند و هر عضو شکل و وظیفه ای خاص دارد.

اسپنسر از مثال هایی که می زند یکی هم این است که در قدیم یک پزشک هم جراحی می کرد، هم امراض چشم و گوش و زنان و کودکان را مداوا می کرد، ولی اکنون هر کدام پزشکی متخصص دارد. وی سپس می گوید: اینکه می گوییم انتقال از تعمیم به تخصیص در تمام طبیعت و از تماثل/تشابه به تباین/اختلاف/تفاوت رخ می دهد، منظورمان همین است.

وقتی اسپنسر این را دید، گفت قانون ارتقاء را کشف کرده است، اما وقتی دقت بیشتری کرد، دید که انتقال از تماثل به تباینْ همة شیوه های ارتقاء را دربرنمی گیرد، بلکه حتی آن چیزی را هم که به هیچ وجه ارتقاء محسوب نمی شود و بلکه بالاتر، تحلیل رفتن و انحطاط است دربرمی گیرد؛ مثلاً پیدایش سرطان در بدن و شکل گیری انقلاب در کشور.

ص: 367


1- در اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلما تمام می شود.

وی پس از بحثی طولانی تعریف مشهورش را از ارتقاء ارائه می کند؛ و آن این است: ارتقاء تجمعی است در ماده که با پراکندگی در قوت همراه است و ماده به واسطة آن از شکلی با اجزاء همانند و نامحدود و منفصل، به شکلی با اجزاء متفاوت، محدود و متصل تغییر می یابد و به موازات آن، شکل قوة موجود در آن هم دگرگون می شود (1).

قرائتی دیگر از «اسپنسر» دربارة معنای ارتقاء

وی همچنین نامه ای به «هدسون» (2) نوشته و در آن چگونگی پیشرفت تدریجیش را در «فلسفة ترکیبی»اش (3) شرح داده و معنایی نزدیک به معنای پیش گفته برای ارتقاء ارائه کرده است. در آنجا آمده است:

پست ترین حیوانات اجسامی ژلاتینی با اجزائی همانندند که حیات هیچ جزئی از بدنشان بر جزء دیگر متوقف نیست؛ زیرا هر کدام منفصلند و زنده

ص: 368


1- «هربرت اسپنسر در چاپ اول کتابش با عنوان اصول اولیه که حکم درآمدی بر کل فلسفة ترکیبیش را داشت، چنین تعریفی از تطور ارائه داد: "تغییر از همگونی نامعین و نامنسجم به ناهمگونی معین و منسجم، از طریق تمایزها و تجمع های مداوم". با وجود این، اسپنسر تعریف فوق را به اندازة کافی واضح نیافت و در ویراست ششم کتابش آن را بسط داد: "تطور عبارت است از تجمع ماده همراه با تجزیة حرکت، که در خلال آن، ماده از یک همگونی نسبتاً نامعین و نامنسجم تغییر می یابد و حرکتِ ذخیره شده نیز به موازات آن دچار تحول می شود". این تعریف به قدری مبهم است که در کتاب های منطق آن را در حکم نمونه ای از تعریف هایی که به جای توضیح مسأله آن را غامض تر می کنند، مثال می آورند. و هجوِ معروفی از آن شده که رواجش مدیون ویلیام جیمز است: «تطور عبارت است از تغییر از تشابه تعریف ناپذیرِ هیچ جوری به یک جوری و کلّاً عدم تشابه تعریف پذیر با به هم چسبیداسیون و یک چیز دیگراسیون"». ر.ک: «فلسفة هربرت اسپسنر»، فرد ویلسن، ترجمة مصطفی امیری، کتاب ماه فلسفه، مهر 1388، ش 25، ص 99-102.
2- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
3- منظور مجموعة نظام اندیشگی اوست. «اسپنسر فلسفة ترکیبی خود را در پنج کتاب که جمعاً ده مجلد را تشکیل می دهند تشریح کرده است. این کتب عبارتند از: 1- اصول اولیه (TheFirstPrinciple)؛ 2- اصول زیست شناسی (The Principle of Biology)؛ 3- اصول روان شناسی (The Principle of Psycology)؛ 4- اصول جامعه شناسی (The Principle of Sociology)؛ 5- اصول اخلاق (The Principle of Ethics)». برای تفصیل بیشتر ر.ک: «بررسی فلسفة ترکیبی اسپنسر»، رحمت الله مهراز، وحید، سال سوم، 1345، ش 9، ص787-792.

باقی می مانند و در آنها همة صفات جسم موجود است؛ چنان که وقتی قطره ای آب از برکه جدا می شود، در آن تمام خواص آب برکه موجود است. بالاترین نوع حیوانات هم انسان است که اجزائش مخالف و ناهمانندند. هر جزئی شکل مخصوص به خود دارد، اما مستقل نیست، بلکه وابسته به جزء دیگر است. دست نمی تواند به تنهایی زندگی کند، قلب هم نمی تواند به تنهایی به زندگی خود ادامه دهد. جوامع انسان ها نیز همین گونه اند. در آغاز شکل یافته از انسان هایی شبیه به هم بوده اند که هر یک با دیگری در انتساب به آن جامعه یکسان بوده، هیچ یک در زندگی وابسته به دیگری نبوده است. هر کدام غذایشان را تهیه می کردند و خانه شان را می ساختند و از خود دفاع می کردند. سپس تفاوت ها پدید آمد و برخی از آنها حاکم شدند و برخی سرباز؛ برخی کشاورز شدند و برخی صنعتگر و خلاصه، به هم وابسته شدند. از این رو پادشاه از سربازان بی نیاز نیست، صنعتگر هم به کشاورز محتاج است [تا آخر].

اسپنسر پیش از سال 1850م به این نتایج رسید. سپس وقتی چند سال بعد از نظریة «فون بیر» آگاه شد - همان نظریه که می گوید زندگی از تماثل به تفاوت گرایش دارد -مشاهده کرد همة آنچه می خواسته بگوید در این جملة مختصر وجود دارد؛ از این رو آن را مبنا قرار داد.

این چیزی است که یکی از شاگردانش - و گمان کنم صاحب مقالة «حیاة إسبنسر» (1) باشد - از او نقل کرده است که البته در آن اشتباه آشکاری به چشم می خورد؛ زیرا تعریف «فون بیر» که می گوید «اسپنسر» چند سال بعد از آن آگاه شد و آن را مبنا قرار داد، همانی است که در وهلة اول گفت (به اینکه قانون ارتقاء عام است)؛ سپس هنگامی که در تعریف ناقص و مشکل ساز پیشین خود تأمل کرد، از آن دست کشید.

علاوه بر اینها، این تعریف و بیشتر سخنان او صلاحیت آن را ندارد که تفسیر ارتقاء باشد؛ زیرا اینها همگی استقراء است و تنها پس از شناخت معنی ارتقاء

ص: 369


1- زندگی اسپنسر. نفهمیدم صاحب این مقاله کیست؟

می توان به استقراء گردن نهاد، و گرنه چگونه دانسته می شود که اسفنجی ها مثلاً پایین ترین ردة حیواناتند و حیوانات برتر بالاتر از دیگر گیاهانند، تا فهمیده شود آنچه می گوید درست است و تعریفی که می گوید آن قدر عام هست که بتوان بر آن تکیه کرد؟! و (1) گر نه اگر یک تکه طلا و یک مشت آب جان داشتند و دارای نیروی نفسانی بودند - همین طوری که حیوانات بلندپایه دارند - آنها هم مثل این حیوانات مترقی بودند و تماثل اجزائشان هچ زیانی برای آنها نداشت؛ همین طوری که اگر حیوانات راقیه زنده نبودند و قوای نفسانی نداشتند، از جمادات بودند و مثل طلا و آب می بودند و برای آنها تباین اجزائشان هیچ سودی نداشت.

و اگر حیوانات رَخو و سست دارای همان نیروهایی بودند که حیوانات پستاندار دارند، با هم در یک مرتبه و پایه می بودند، بلکه بهتر و نیکوتر می شدند.

و ای کاش انسان با اینکه انسان است مثل حیوانات رَخوَه نمی مرد، اگر چه او را تکه تکه نمایند! و ای کاش هر جزء از انسان قابل باقی گذاردن برای نسل بعد بود تا اینکه انسان از خطر دورتر می بود و نسل او به نداشتن غریزة جنسی یا اولاد نشدن منقطع نمی شد!

و نیز مثالی که برای زندگانی اجتماعی «اسپنسر» آوردیم همین طور است؛ چه، اگر هر فردی از افراد خانواده تمام مایحتاج خود را خود آماده و درست می نمود - مثل آنچه مجموعاً انجام می دهند بعد از اینکه کارها تقسیم می گردد - البته کمال و ارتقاء او بود و نه انحطاط او. همین طوری که اگر هیئت اجتماع صنعت های خود را بیاورد پس از اینکه کارها را تقسیم کرده باشد و کارهای او زیباتر از کارهای فرد نباشد، این ترقی هیئت اجتماع نخواهد بود.

پس تمام آنچه اسپنسر یاد نمود برای او سودی ندارد مگر ناموس تقسیم اعمال را بر او ضمیمه کند؛ و ناموس تقسیم اعمال هم تعریف ارتقاء نمی باشد،مگر اینکه نقصان او را به این جور جبران کنند.

و اگر اسپنسر بر همین قسمت اقتصار کرده بود، از سایر سخنان خود و از

ص: 370


1- از اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلماست.

تعریف «بیر» و از تعریف طولانی ای که پس از تعریف «بیر» به او گروید، تماماً، بی نیاز گردیده بود و هیچ نیازی به هیچ کدام از آنها نبود؛ و یک تعریف جامع پسندیده ای بود که دارای آب و رنگ علوم عقلی و زیابیی تعریف علوم عالیه می بود، ولی باز در او جای این پرسش بود که مقصود از این اتقان و استواری چیست و مقصود از این تغییرات که به حسب لفظ مختلف و در معنی اتفاق دارند (بر اینکه کارهایی که یک عضو به جا می آورد کمتر از کارهایی است که هر کدام از آنها را یک عضو مستقلی انجام می دهد و کارها پس از اینکه وظیفه ها تقسیم گردد، نیکوتر و کامل تر می باشد) چیست؟

و این یک معنی فی الجمله پسندیده و درستی است و در جای خود روشن است، ولی مقصود از این سخن در اعضای موجودات زنده چیست و کدام نتیجه برای زنده حاصل می شود اگر برای هر کار او عضو مخصوص باشد؟و حیوانات راقیه ای که وظایف اعضای آنها تقسیم یافته است، چه استفادة زیادتری برده اند بیش از آنچه دیگران استفاده کرده اند؟ آیا استفاده از بزرگی جسم است یا زورمندی بدن؟ و چگونه می توان سنجش نمود گربة بیچاره را به ماهی های بزرگ و تمساح های هراس انگیز و اختاپوس ها که قسمتی از حیوانات زورمند و بزرگ و نیرومندی هستند که کشتی ها را با آنچه در آنهاست واژگونه می کنند و به اعماق دریا فرو می برند و شیرهای درنده را پاره پاره می نمایند اگر بر آنها دست یابند؟! یا اینکه کمال در همان وظیفه و کار است که از عضو حاصل می شود؟

با اینکه انسان که نوع او به دو دستة نر و ماده تقسیم شده و برای هر کدام از آنها عضوی برای توالد و تناسل تخصیص یافته، فرزندی نمی آورد مگر آنچه با نوع او شباهت دارد؛ و تمام حیوانات پست هم همین طور می باشند؛ چه، آنها هم نوعشان باقی می ماند به اینکه زیاده ای در جسم آنها پیدا می شود و یا آن حیوان به دو قسمت تقسیم می شود و هر کدام حیوانی می گردند؛ چون هر حیوانی نسلی باقی می گذارد که نسبتش مثل نسبت نسل انسان به انسان است.

ص: 371

آیا نتیجه ای که برای حیواناتی که دارای ریه و دو کلیه هستند حاصل می شود غیر از همان نتیجه ای است که برای دیگران پیدا می شود؟ بنابراین، ارتقاء جسمی در موجودات زنده هیچ معنی ندارد که این مرتبه هایی که از خود درآورده اند از او استفاده شود، بلکه هیچ معنایی از آن را نمی توان شمرد مگر اینکه در موجودات زنده چیزهایی یافت می شود که بالاتر از موجودات زندة مترقی می باشد.

و نیز درست نیست اگر ارتقاء را به قوت حواس ظاهره تفسیر کنند؛ زیرا انسانی که هیچ کدام از آنها خدشه نمی کند در اینکه باترقی ترین موجودات زنده می باشد، باز هم در قوة شامّه کمتر از سگ است و در بینایی چشم پست تر از عنقاء است. و اگر اعتماد بر کمال عقلی و نفسی کنند، این معنای درست و ارتقاء حسابی است و این شرف بلند انسانی است و بزرگواری خاص اوست و این کمالی است که با بودن او نقصان جسمی زیانی ندارد و نبودن آن را بدن جبران نمی کند.

ولی تو می دانی چه می رسد به حلقاتی که برای موجودات زنده ترتیب داده اند و مراتبی را که برای ارتقاء، از خود درآورده اند؟! و چگونه (بنا بر این معنی) برخی از حشرات پست بر دسته ای از حیوانات شیردار بلند پیشی می گیرند و تقدم می جویند؟! همین مورچة کوچک و ناتوان، افراد او برای به دست آوردن روزی خود به هم کمک می کنند و قوت زمستان خود را در تابستان اندوخته می نمایند و در این کار اقسامی از نیرنگ را به کار می برند که عقل انسانی از آن مات می گردد و به شگفت می آید. و از آن مورچه ها دسته ای هستند که به دشمنان خود در کشور آنها حمله می کنند و از آنها اسیرانی می گیرند (1) و آنها را استخدام می نمایند و وظیفه هایی را به آنها اختصاص می دهند (2): صنفی را مخصوص تولید نسل، صنفی را برای خدمت و صنفی را برای سربازی اختصاص می دهند. آنان در اماکن زندگیشان طبقاتی را برای هر صنف اختصاصاً می سازند و در کنار درهایشان نگهبان می گذارند. حال، چه کسی این حیوان باهوش را با گوسفندی که در ابلهی ضرب المثل است مقایسه می کند؟!

ص: 372


1- اصطلاحاً به این نوع از مورچه ها، مورچه های برده دار می گویند (زاهد).
2- تا اینجا ترجمة مرحوم مجدالعلما بود.

همچنین می گویم: اگر معنی ارتقاء این باشد، چرا این قدر اصرار است که گاهی با بالا بردن حیوان و گاهی هم با پایین آوردن آن، این مانع بزرگ میان انسان و حیوان برداشته شود؟!

می بینی آنان حکایات نقل شده دربارة هوشمندی سگ ها را دنبال می کنند. آنگاه اگر بشنوند که دسته ای از میمون ها در حال طی کردن دره ای بودند که سگان به دنبال آنها درآمدند. میمون های بزرگی که در جلو دسته بودند بر سر سگ ها فریاد کشیدند و آنان را دور کردند، اگر چنین چیزی بشنوند، گمان می کنند که گم گشته شان را یافته اند و با آن، مرز جداکنندة میان جمادات و انسان را از میان برداشته اند! این بیچارگان نمی دانند که هوشمندی در بسیاری از اصناف حیوانات - بلکه در همه شان - هر کدام به اندازة خود هست و هیچ کس منکر آن نیست.

پیشینیان در این باره کتاب هایی نوشته اند و در آنها حکایاتی آورده اند که سست ترین آنها بزرگ تر از این داستان های خنکی است که اینان بدان ها دل خوش می کند. اگر دورة آنان مانند این دوره بود، به زیاد کردن نام های علوم می پرداختند و می دیدی که علم هوشمندی میمون، علم هوشمندی اسب و... را ایجاد می کردند!

این ساده لوحان حالات قبایل پست را هم پیگیری می کنند و کارهای ناپسندی که برخی انسان ها انجام داده اند؛ مانند زنده به گور کردن دختران و بدرفتاری با زنان را جمع می کنند، اما نمی دانند که دیدن، انسان را از شنیدن بی نیاز می کند.

خاتمه: در دفاع از شرافت انسان

ما ان شاء الله در اینجا به تفصیل برای تو توضیحاتی می دهیم و این بخش از کتاب را با همان مبحثی که در سرآغاز آوردیم - یعنی: شرافت انسان - به پایان می بریم.

آنچه از حیوان صادر می شود منشأ آن نیرویی غیر از قوة عاقله در انسان است،

ص: 373

بلکه نوعی از قوای مغزی است که «انستنکت» (1) نامیده می شود؛ یعنی: ادراک مخصوص هر حیوان که با آن کاری را بدون تأمل و فکر انجام می دهد. این قوه در حیوان قوی است، در انسان هم گاهی یافت می شود، ولی ضعیف و مغلوب عقل اوست. چنان که مترجم کتاب الطب اثر «کرزل» (2) فرانسوی می گوید:

قوة طبیعی حیوان سه ویژگی دارد:

1- عمل صادر از آن بر اساس تجربه یا یادگیری نیست؛ مانند تار تنیدن عنکبوت و لانه درست کردن پرنده؛

2- در آن پیشرفتی نیست. مثلاً تاری که عنکبوت در پایان عمرش می تند، همانی است که در اول عمرش می تنیده است، بلکه آنچه اکنون می تند، همانی است که اجدادش هم در زمان های قدیم می تنیدند؛

3- منحصر بودن حیوان در آن کار. مثلاً عنکبوتی که به خوبی تار می تند، کار دیگری نمی تواند بکند؛

این قوه با قوة عاقله ای که در انسان است متفاوت است.

این چیزی است که مترجم کتاب مذکور می گوید و ظاهراً نویسنده آن را از فیلسوفان تجربی که اینان بر آنها تکیه دارند نقل کرده است.

حیوان صرفاً با غریزه عمل نمی کند

اما من هنوز برایم ماهیت این قوه آشکار نشده است و انصاف این است که تنها به خاطر این سه تفاوتی که ذکر شد، نمی توان قاطعانه آن را متفاوت با قوة عاقلة انسان بدانیم، مگر آنکه علل و آزمایش های دیگری باشد که از آنها مطلع نباشیم؛ زیرا دلیلی نیست بر اینکه حیوانات این کارها را فقط با غریزه و بدون آموزش انجام می دهند، شاید آنها را از مادرانشان یاد می گیرند؛ چنان که در پرندگان می بینیم که آنها پیوسته در برابر دیدگان جوجه هایشان پرواز می کنند و آنها را برای پرواز تمرین می دهند تا نهایتاً جوجه ها بتوانند خود مستقلاً پرواز کنند.

ص: 374


1- نفهمیدم ریشة این اصطلاح چیست؟
2- اطلاعاتی از این شخص و کتابش نیافتم.

ویژگی دوم هم که گفته، همین گونه است؛ زیرا شاید سبب آن آموزش ندیدن و جمود قوة عاقله باشد. چنین چیزی در بسیاری از قبایل پست هم مشاهده می شود؛ چه، خانه ای را که فردی از آنها در آخر عمرش بنا می کند مانند خانه ای است که در اول عمرش می ساخته، بلکه مهارت او با مهارتی که از پدر و جدّش به ارث برده، هیچ تفاوتی نمی کند.

همچنین ویژگی سوم؛ زیرا شاید به خاطر یاد نگرفتن و نپرداختن به کارهای دیگر این ویژگی در او پدید آمده باشد؛ چنان که مانند آن را در انسان های صاحب حرفه می بینیم. مثلاً زرگر خوب شاید نتواند بافندگی کند و بافنده نمی تواند غیر از حرفة خود کار دیگری انجام دهد. شاید هم به خاطر تناسب نداشتن قوة خدادایش با کار دیگر باشد. این تفاوت در اصل قوة عاقله را در میان انسان ها هم می بینیم. مثلاً برخی دقیق ترین مسائل در علوم طبیعی را می فهمند، اما از فهم واضح ترین مسألة ریاضی ناتوانند. یا بهترین شعر را می سرایند، اما کُمیتشان در فهم یک مسألة عقلی یا انجام یک حرفة جزئی می لنگد. در عین حال هیچ یک از اینها به شرافتی که نوع انسان بدان اختصاص یافته است لطمه ای نمی زند و به طرف مقابل ما برای برداشتن مانع میان انسان و حیوان هیچ سودی نمی رساند؛ چه، مشخص شد که قوه ای که در حیوان یافت می شود - خواه با قوة عاقله تفاوت داشته باشد یا نه - محدود و قاصر است و از دایرة محسوسات پا فراتر نمی نهد و تنها کاری که از آن برمی آید، صناعات بسیار ساده است. این کجا و عقل انسان که کم ترین گام هایش بالاترین قضایای معقولات ثانویه است؟ و یکی از ادراکات جزئیش دقیق ترین احکام کلی است؟ و از صنایع او این اختراعات مکانیکی عجیب است که به وصف درنمی آید و در آینده هم عجیب تر از اینها را خواهد آورد؟!

ص: 375

تفاوت میان حیوان و انسان

«لانگ» انگلیسی (1) - که یکی از بزرگان مادی گرایان است - می گوید:

میان انسان و این جمادات تفاوت زیادی است؛ زیرا قوای عقلی و ادبی در آنها رشد نمی کند و به نظر می رسد قابل ارتقاء نباشد، اما در انسان ها هر چقدر هم که پست و نازل باشند تا بی نهایت ارتقاء می یابد. هیچ انسانی پیدا نمی شود که نتواند سخن بگوید یا نتواند ابزار و مواد و قوای طبیعی را برای اهداف خود به کار گیرد.

سپس وی فصلی را به تفاوت میان انسان و جمادات از منظر سخن گفتن اختصاص می دهد و می گوید:

اما از جنبة ساختن ابزار و به کارگیری آن، هیچ قبیله ای را پیدا نمی کنید مگر آنکه ابزار مختلفی برای حمله و دفاع و دیگر کارهایش دارد. در مقابل، بالاترین نوع میمون ها هم فقط می توانند اشیاء طبیعی را آن هم به غرض و هدف های محدودی به کار گیرند. مثلاً کنار آتش می نشینند تا گرم شوند، اما نمی دانند چگونه آتش بیفروزند یا به آن هیزم بیفزایند تا خاموش نشود. در باغ وحش «بلندن»، دو میمون کلید قفسشان را از نگهبان گرفتند و در آن را باز کردند و از آن خارج شدند، اما تاکنون هیچ نوع میمونی پیدا نشده که بتواند کلید بسازد. نهایت کاری که میمون ها انجام می دهند این است که از شاخه های درختان و سنگ برای دور کردن دشمنانشان و شکستن گردو استفاده می کنند».

اگر گفته شود که این دو قوه در اصل یکی بوده است؛ چنانکه متنبی می گوید:

«مشک هم پاره ای از خون آهوست» (2)

یا مانند آنکه می گویند: اصل گاوآهن همانی است که شمشیر تیز هم از آن ساخته می شود، آیا این به مُشک و بوی خوش آن لطمه ای می زند، یا تیزی

ص: 376


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
2- بیت شعر چنین است: «وإن تَفُق الأنامَ وأنت منهم/ فإنّ المسكَ بعضُ دم الغزال». اگر تو که از خود این مردم هستی، بر آنان برتری یافته ای [عجبی نیست] که مشک هم پاره ای از خون آهوست.

شمشیر را از بین می برد؟

در عین حال که انسان علاوه بر این، هدیه ای الهی و گوهری آسمانی نیز دارد که وقتی برترین خردمندان ملحد از درک آن ناتوانند، ولی در میان عوام دیندار هم شناخته شده است، بیان آن فایده ای ندارد. این هم که می گویند برخی از اصناف انسان پست تر از دیگر اصنافند به سبب آن است که نفهمیده اند مقصود کسی که معتقد به ارتقاء است چیست؟ و گمان کرده اند مقصود او این است که همة افراد بشر بالاتر و عاقل تر از همة افراد حیوانات هستند؛ از این رو تا توانستند رَطب و یابس به هم بافتند و کوشیدند لباسی بر تن انسان بدوزند که ننگ و عارش را بپوشاند، در حالی که مقصود این است که انسان اگر به اصل خلقت خود باقی بماند و آفتی به او نرسد و فطرتش را با پیروی از شهوات فاسد نگرداند و به طور کامل تربیت شود و در کسب فضائل بکوشد و با دوری از رذائل پیرو دین باشد، آنگاه به مرتبه ای می رسد که به انسان اختصاص داده اند. بنا بر این، اگر کسی دچار آسیب مغزی شده و قوای عقلیش از کار افتاده است، یا بیماری یی به او رسیده که وی را از آموختن بازداشته است، یا از دستور عقل و دین پیروی نمی کند و همّ و غمش را خواسته های نفسش قرار داده و زمام کارش را به وسوسه های درونش سپرده، حالت چنین کسی سبب نمی شود که به آنچه گفتیم نقصی وارد آید.

این معنی تنها مخصوص دوستداران انسانیت هم نیست، بلکه اینان نیز ناگزیرند بدان معتقد باشند؛ زیرا هیچ کدامشان ارتقاء انسان و فاصلة زیاد کنونی میان او و حیوان را رد نمی کنند. اما نمی دانم چرا از پذیرش این مسألة روشن سر باز می زنند و بر نقض آن پافشاری می کنند؟!

کارهای نادرست انسان ها هم که اینان به دنبال آنند و بیان می کنند، تنها به سبب گردن ننهادن به شرایعی است که واضع آن شرایع، هدفش خودداری انسان ها از این کارها و مانند آنهاو بازداشتنشان از دنباله روی قوای حیوانی بوده است و توضیح هم داده که هر انسانی از خواسته های نفسانیش پیروی کند، از

ص: 377

پست ترین حیوانات هم پایین تر است.

اما اینکه برخی از انسان ها قابلیت رشد عقلی و مانند آن را ندارند، این هم تنها به خاطر یک امر عارضی یا بیماری یی است که بدان دچار می شوند، و سخن ما دربارة انسان های سالم و بی عیب و نقص است.

انحطاط برخی از قبایل هم تنها به خاطر نبود آموزش درست است که نیروهای نهفتة آنها را به منصة ظهور برساند. اگر می خواستیم شواهد این امر را بیان کنیم، ناچار باید صفحات بسیار سیاه می کردیم؛ و همین شاهد بس که بارها شنیده ای و در کتاب ها و مجلات دربارة انحطاط قبایل ساکن در وسط آفریقا و از جمله «اوگاندا» خوانده ای. شاید هم از پستی آنها شگفت زده شده ای! در اینجا گزارشی را که یکی از گرو ه های تبشیری مسیحی نوشته برایت نقل می کنم:

انسان اوگاندایی از عالی ترین ملت های اروپایی کم هوش تر نیست. هوش اوگاندایی ها کمتر از هوش انگلیسی ها نیست. آنان نوشتن و خواندن را در زمان بسیار کوتاه فرامی گیرند و ریاضیات را به سرعت عجیبی می آموزند. تمایل بسیار زیادی به فهم حقایق دارند. اگر یکی از دانش آموزان از آموزگارش مسأله ای بپرسد - و آموزگار زمان کافی برای پاسخ دادن به پرسش او در مدرسه نداشته باشد - به دنبال آموزگارش تا درِ خانه می رود و از پرسش خود دست برنمی دارد.

نویسنده در ادامه می گوید: «اوگاندایی ها فقط در هوش برتر از فرنگی ها نیستند، بلکه ذوق ادبی آنان نیز بالاتر است».

می بینی این سیاهانی که همگان آنان را پست می دانند تا آنجا که «دانش اصلاح نسل» حکم به نابودی و عقیم کردن آنان داده است، دانش آموخته هایشان، در عقل و هوش تفاوت چندانی با سفیدپوستان ندارند، بلکه در یادگیری علوم و فنون هم تفاوتی میانشان نیست و در میان آنان نوابغ برجسته ای نیز یافت می شود.

اگر می خواهی، در صفحات تاریخ و سرگذشت نامه ها تفحصی کن تا امثال

ص: 378

«کافور اخشیدی» (1) را ببینی. کسی که از خوش نام ترین پادشاهان و سیاستمدارترین بود و در هوش و کیاست و زیرکی و سیاست هیچ یک از اربابان اخشیدی عالی قفقازیش به گرد او نمی رسیدند.

و (2) خواهی دید که بی شمار دانشمندان برجسته ای در صناعات و فنون بوده اند که کتاب ها در شرح حالشان نگاشته شده است.

اگر بخواهی به این افرادی که با سروصدا وارد کشورت کرده اند بسنده کنی، خواهی دید بیشترشان دور از تربیتند و با سفیدپوستان نشست و برخاست نداشته اند، اما چیزی نمی گذرد که خادم گروهی از انسان های آزاد (3) و حکمروا بر پاره ای از سفیدپوستان می شوند؛ و می بینم که پس از اینها چاره ای جز پذیرفتن گواهی دو شاهد عادل یعنی: آزمایش و عبرت نداری و اینکه بگویی انحطاط برخی از ملت ها به سبب نقص در استعدادشان نیست، بلکه به خاطر آموزش ندیدن آنهاست که آنان نیز اگر چنان سفیدپوستان آموزش می دیدند، همانند آنان یا اندکی پایین تر از آنها بودند!

ص: 379


1- .کافور که در کتب تاریخ با عناوین: استاد، ابوالمسک و کافور اخشیدی مشهوراست، نام و عنوان برده و غلامی خصی (خواجه) است که توسط برده فروشی از سودان به مصر آورده شد. این غلام در اوایل سدة چهارم (312ه. ق) به عنوان مملوک به خدمت ابوبکر محمّد بن طغج فرغانی ملقب به اخشید از امراء عصر عباسی در آمد و از خواص او گردید. کافور به دلیل برخورداری از استعداد ذاتی و هوش سرشار، در دستگاه اخشید به مراتب عالی رسید و در مدتی کوتاه توانست منصب فرماندهی سپاه او را به خود اختصاص دهد و در زمرة مشاوران و محرم اسرار او در آید. کافور ضمن انجام وظایف محوله سرپرستی و تربیت دو پسر اخشید: ابوالقاسم انوجور و ابوالحسن علی را نیز عهده دارگردید. در سال 335ه که اخشید درگذشت، فرزند ارشد او انوجور جانشین او گردیده، عنوان سلطنت از آن او شد، ولی در حقیقت ادارة امور و کشورداری بر عهدة کافور بود. در سال 349ه که انوجور درگذشت و برادرش ابوالحسن علی به سلطنت رسید، باز هم نام و عنوان سلطان از آن علی و ادارة امور بر دوش کافور قرار داشت؛ تا آنکه در تاریخ 355ه علی بن اخشید نیز درگذشت و کافور به طور مستقل حکومت مصر و توابع آن را در دست گرفت و تا 357ه، به مدت دوسال و چند ماه در آن خطه فرمانروایی کرد. برای تفصیل بیشتر ر.ک: نصیریان، یدالله. «کافور اخشیدی و جایگاه او در حکومت های اسلامی مصر»، مجلة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، زمستان 1380، ص 255-271».
2- از اینجا ترجمة مجدالعلماست.
3- در اینجا آزاد مقابل برده است.

اگر می خواهی میزان تأثیرگذاری تربیت را ببینی - و البته چون تویی از آن ناآگاه نیست - اهالی اروپا بزرگ ترین شاهد و بهترین نمونه برای آنند. ببین تاریخ چند سدة گذشته دربارة آنان چه گفته و در خصوص وضعیت کنونیشان چه می گوید؟

این آخرین چیزی بود که می خواستیم در بخش اول کتاب آن را به اثبات رسانیم و ما سرانجامِ کتاب را نیز چنان سرآغاز آن به حمد و سلام پایان می دهیم.

نگارش این سطور در روز شنبه دهم ماه ربیع الثانی 1330 هجری قمری انجام شد (1).

ص: 380


1- در آخر نسخة اصلی کتاب آمده است: «نکته: از نسخه ای که برای چاپ آماده کرده بودیم مبحثی در نقد قانون وراثت و مقایسه میان نظریة «داروین» و «وسمن» بود که از چاپ افتاد. ان شاء الله هنگامی که کتاب را به چاپ دوم رساندیم، آن را در جای خود چاپ خواهیم کرد».

نقد فلسفة داروین جلد دوّم: در اثبات آفریننده و ابطال شبهات مادی مرام ها

اشاره

تألیف

آیةالله العظمی ابوالمجد شیخ محمّدرضا نجفی اصفهانی

ترجمه

آیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی

ص: 381

ص: 382

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمةآیةالله شیخ حسن صافی اصفهانی

سپاس بی قیاس آفریننده ای را سزاست که در دانایی یکتا و در توانایی بی همتاست؛ و درود نامحدود پیمبران و مهترانی را رواست که با روان های پاک سراسر خاک را از هر کفر و ناپاکی پاک داشتند و به پدیدآورندة افلاک شناسایی دادند.سخنی جز به رضای او نگفتند، راهی جز به خشنودی او نپیمودند، خردهای بشر را بر فطرت اصلی خود آگاه نمودند، گوهری به نام ایمان به انسان عنایت کردند که ارزشش را جز خدا نداند، نهالی به اسم دین نشاندند که میوه های شیرین خوش گوارش به شمار نیاید. نه بس این گوهر گرانبها و درخت پرثمر را به بشر ارزانی داشتند، بلکه مأموریت خود را از جانب پروردگار دربارة نگاهداری این گوهر پربها و پرورش این شجر پر بَر به خوبی انجام دادند. زحمت ها کشیدند و رنج ها بردند تا این گوهر زیبا را از دستبرد دزدان و راهزنان محافظت نمودند.محنت ها کشیدند و آسیب ها دیدند تا این درخت با عظمت را به ثمر رساندند و مفت و رایگان در دسترس ما گذاردند.

کجا رفتند آن سپهسالارانی که از جان شیرین خود در راه تربیت دین دریغ

ص: 383

ننمودند؟! چه شدند آن افسرانی که با خون های خود درخت دین را آبیاری نمودند؟! کجا رفتند آن سربازانی که در طریق دین سر دادند و جان سپردند؟! چه شدند آن جوانمردانی که جز اندیشة دین اندیشه نداشتند و ازجان و مال و زن و فرزند خود مضایقه نمی کردند، تا سر از خاک بردارند و ببینند که دشمنان دین چه تیشه ها به ریشة دین زنند؟! چه زخم ها به پیکر آن وارد آرند؟!

ای مردان پاک طینتِ با حمیت، ای جوانان نیک سرشت با غیرت، حمیت شما چه شد؟ غیرت شما کجا رفت؟ ای گویندگانی که به سخنان آتشین خود تحریک احساسات می کنید، ای نویسندگانی که به مقالات خونین خود خون ها به جوش می آورید، چرا خاموش نشسته اید؟ چرا سخن نمی گویید؟ چه پاسخی برای روز بازخواست در پیشگاه پروردگار قهّار در نظر دارید؟ بیایید از خواب غفلت بیدار شویم؛ بیایید چشم باز کنیم، پرده برداریم و از حقیقت مسلک مادی گری با خبر شویم و بدانیم که مادی گری یعنی: بی دینی، بی شرمی، بی عفتی، بی مروّتی، بی پروایی، بی ناموسی، خونریزی، فتنه انگیزی، ستمگری و هزاران نابکاری دیگر که زبان را یارای گفتنش نیست. اگر از این تبه کاری ها بیزاریم، اگر به جان و مال و ناموس خود علاقه داریم، اگر شرافت و عفت و مروت و امنیت و میلیون ها فضائل دیگر - که همه میوه های درخت دیانت است - دوست داریم، بیایید جدایی و پراکندگی را کنار گذاریم و اختلافات داخلی را پشت سر اندازیم. همه یک دل و یک زبان باشیم، دست یگانگی و سازش به هم دهیم (آری به اتفاق جهان می توان گرفت). هم آهنگ و هم نوا شویم و با پنجه های آهنین با این گروه پنجه درافکنیم و در برابر آنها ایستادگی کنیم و ریشه و اساس آنها را بر کَنیم.

بیایید خشنودی خدا را منظور داریم و برای این یک مشت عوام ساده لوح شبانی نموده،آنها را از چنگ گرگ ها نجات دهیم.

بیایید روان پیامبران را شاد نماییم و این علف های هرزه را از بوستان ایمان ریشه کن کنیم.

بیایید برای رضای مهتران دین این خارها را از پیش پای ملت بادین برداریم و

ص: 384

این گلستان دین را از خس و خاشاک پاک سازیم.

بیایید تا به روز سیاه نیفتاده ایم فکر آیندة خود کنیم.

هم دست شویم و جلو این سیل مادی گری که از کشورهای باختری به کشورهای خاوری رو آورده و میان جوانان ما انتشار یافته، سدی ببندیم و چاره ای کنیم.آنچه در چنته داریم بنماییم. آنچه دانیم بگوییم. آنچه توانیم بکنیم، که هر کس را در خور شایستگی وظیفه ای و به فراخور توانایی تکلیفی می باشد.

افسوس که برخی از جوانان با ایمان روشن فکر ما هم از دنیای مغرب سخنان پوچ و گفتارهای یاوة این گروه را به رسم سوغات ارمغان آورده، ناسنجیده سخنانی می گویند.

ای فریفتگان مسلک مادی و ای دلباختگان مذهب الحادی، بیدار شوید، هشیار باشید. کور کورانه نروید. این در و آن در نزنید. اندیشه ای به حال خود کنید. ستم به خود نکنید. به دست خود، خود را در آتش نیندازید. دانا شوید. بینا باشید. با نور علم دیده بانی نمائید. با چراغ دانش راه راست را پیدا کنید. با پرتو فهم حق را از باطل جدا کنید. با ترازوی خرد زشت و زیبا را بسنجید. درست و نادرست را تمیز دهید، انصاف دهید وجدان خود از دست ندهید. تعصب را کنار گذارید. خوب را بپذیرید. بد را رها کنید. پسند را پسندید. از ناپسند دوری نمائید. بدانید چه می گویید. بفهمید چه می کنید.

به راستی سوگند! اگر به دیدة حق بین نیک کاوش نمودید، خوب کنجکاوی کردید، باریک بینی و موشکافی به کار بردید، به طور یقین ایمان آورید و بی شک از این مرام و مسلک استعفا دهید؛ و به فرض محال اگر به همان عقیده باقی ماندید و همین مسلک را بی شبهه و تردید درست دیدید، باز رستگارید و در پیشگاه پروردگار غفّار عذر دارید؛ و اگر پس از کوشش شایان و سعی فراوان باز هم به درستی گفتار دینداران جازم نگشتید و شک کردید و حیران ماندید، احتیاط را از دست ندهید. راهی را که از خطر دورتر است بروید. مسلکی را که در آن زیان نیست سلوک کنید تا رستگار شوید. خلود در نار و اژدها و عقرب و مار

ص: 385

شوخی بردار نیست. اگر راست باشد چه خاکی به سر می کنید؟!

(مناسب دیدم مضمون اشعاری که منسوب به مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است به فارسی درآورم)

پزشک و منجم ز روی جدال *** نمودند انکار حشر و سؤال

بگفتم: درست ار چه گفتارتان *** نخواهد رسد هیچ ما را زیان

ولی گر بود راست گفتار ما *** بسوزید دائم در آتش شما

سربسته بگویم: خود دانید که جز ظنّ و پندار ندارید و برهان آشکاری برانکار آفریدگار نیاورید.هر چه دارید همه تقلید این و آن و فلان وفلان باشد. چرا فکر نمی کنید؟ چرا گنج بی هم سنگ خرد را از دست می دهید و ناسنجیده از بیگانگان پیروی می کنید؟ مگر هر چه موسیو و مِستر گفت درست است؟ مگر هر سخنی که دکتر و پرفسور سرود راست است؟ اگر می خواهید بس (1) از این گونه اشخاص تقلید کنید، چرا از بزرگان و دانشمندان خداپرستِ آنان که به اختراعات و اکتشافات حیرت آوری موفقیت حاصل کرده اند پیروی نمی کنید؟ چرا از بزرگ ترین رجال فلسفة نشوء و ارتقاء یعنی لامارک و ولس [= والاس] و هکسلی [= هاکسلی] و اسپنسر و داروین و مانند آنان که معترف به صانع اند تبعیت نمی نمائید؟ چرا این بزرگان و روشن فکرهای جهان را کنار گذاردید و میان همه «هولباخ» (2) و «بخنر» را اختیار نمودید که پستی پایة دانش آنها از سخنان ناپخته و به گزاف آمیخته ای که سروده اند بر هر خردمندی نمایان باشد. چرا دست از این استادان و زبردستان برداشته اید و به مانند «شِبلی» که دکتری بیش نبوده و از این فلسفه هیچ بهره ای نداشته چسبیدید؟ این کار بسیار از خرد دور

ص: 386


1- یعنی: فقط.
2- بارون پل هنری دیتریش هولباخ (Baron Paul Henri Dietrich Holbach) (1723-1789م) نویسنده و فیلسوف فرانسوی آلمانی الاصل. وی چند کتاب مخالف با اعتقادات ادیان الهی دارد (ناجی). وی دربارة دین می گوید: «دین در حالی كه به مردمان می آموزد كه از ستمگران نامرئی بترسند و در برابر زورگویان زمینی برده و زبون باشند، همة نیروی آنان برای شكل بخشیدن به سرنوشتشان را نیز در نطفه خفه می كند» (ارنست کاسیر، فلسفة روشنگری، ص210) (زاهد).

است؛ زیرا از برزگر توقع آهنگری عین غلط و از مسگر انتظار زرگری محض خطاست. مگر رسم است آموختن آیین دکتری از ریخته گری و یا یادگرفتن تعلیمات لشکری از صنعتگر دیگری؟!

نه هر که سر بتراشد قلندری داند *** نه هرکه آینه سازد سکندری داند

ای برادران ایمانی و هم میهنان گرامی و دانش آموزان کنونی، بدانید که این شبهات مادیین تازگی نداشته، پیش از این هم بوده است. می آمدند نزد انبیاء و اوصیاء می گفتند و به پاسخ های شایان آنان قانع می گشتند. اکنون هم همان شبهات و استبعادات است که رنگ دیگری گرفته و لباس دیگری پوشیده، در اَنظار ساده لوحان جلوه گر می گردد.

پیوسته حق و باطل در نبرد بودند و هریک طرفداری داشتند. ناحق لباس حق می پوشید و اندک جولانی می داد و به دست دلیران حق خواه به خاک هلاک می افتاد - جَولةُ الباطل ساعةٌ و جَولةُ الحقِّ إلی السّاعةِ (1).

اینک نظریة داروین خداپرست را - یعنی: مذهب نشوء و ارتقاء که از ابتکارات داروین هم نبوده، پیش از او چند تن از دانشمندان اروپا نیز قائل بودند - برخی دستاویز خود نموده، وسیلة انتشار مسلک مادی گری قرار داده اند.

دانشمندان علم زمین شناسی (ژیولوژی) از قبیل «جوفر» و «بیلر» و «کوپ» (2) و دیگران به نادرستی این نظریه پی بردند و اساس این مذهب را در هم شکستند. دانشمندان بزرگ دین هم بطلان این نظریه را مبرهن داشته، از بافندگی های عنکبوتی مادی مسلک ها و گفتارهای نامربوطی که دارند پاسخ های روشنی داده و کتاب ها تصنیف کرده اند.

یکی از بزرگ ترین و زبردست ترین دانشمندان این دوران حضرت آیةالله العلاّمة ابوالمجد الشیخ محمّدرضا، آل العلاّمة المحقّق النقی الإصبهانی أعلی الله مقامه - که ماه تابان و خورشید درخشان آسمان دانش بود و در زمان حیاتش اخترانی

ص: 387


1- جَوَلان باطل ساعتی است، اما جَوَلان حق تا قیامت است.
2- از این سه نفر اطلاعاتی نیافتم (زاهد).

از پرتو وجود نوربخشش بهره مند می گشتند؛ و من مراتب فضل و ادب و دانش و بینشش توصیف نتوانم نمود - در این میدان گویی زده و چوگانی افکنده و دراین باره کتابی به نام نقد فلسفة داروین تصنیف فرموده و از گزاف ها و لاف های مادی مرام ها به ویژه «شِبلی شُمَیل» پاسخ های شایسته هرگونه تقدیری داده و وظیفة خود را در امر حفظ و نگهداری دین انجام داده است. این بندة نگارنده، که خوشه چین خرمن دانشمندان و به خدمتگذاری دین و ایمان افتخار دارم، در اندیشه بودم که در این باره نگارش مستقلی به دست گیرم و به سهم خود خدمتی کنم. بهره ای برم و سودی رسانم. هنگامی که در سخنان دانشمندان بررسی و تتبع می نمودم، به کتاب این دانشمند ارجمند برخوردم.

مجموعه ای دیدم جامع و مورد پسند دانشمندان. به گلزاری رسیدم بسی زیبا و ایستگاه بزرگان. به بوستانی درآمدم چه روح افزا و فرودگاه همگان! سزاوار ندیدماز این گلزار درگذرم و از این بوستان تجاوز کنم. برآن شدم که خواهش برخی از دوستان را بپذیرم و روان این دانشمند ارجمند را شاد نموده، این تصنیف مُنیف (1) را که به تازی نگارش یافته، در مواقع فراغت از وظایف تحصیلی به ترجمة آن بپردازم و عموم پارسی زبانان را از بیانات دلپذیرش بهره مند سازم.

و ضمناً به خوانندگان گرامی گوشزد می شود که غرض از نگارش این نامه، همچنان که خود نویسنده تصریح فرموده، برکنار کردن شبهات مادی مسلک ها و شکستن دام های آنها و بیان اینکه توحید برای همه مقصد و مبدئی است و با هیچ کدام از آراء فلاسفه و نظریات دانشی کنونی ناسازگار نیست.

و در این نامه روی سخن بس با آن دسته مردمی است که لاف مادیت زده، به هیچ دینی نگروند؛ و بدین رو نویسنده از دین هایی که معتقد به آنها نبوده طرفداری شایانی نموده، انتصاری بسزا می جوید.

دیگر اینکه نویسنده این نامه را بر دو بخش نموده [است]:

بخش نخست در بیان انتقاد [از] فلسفة مادی؛ یعنی: فلسفة نشوء و ارتقاء از

ص: 388


1- یعنی: والا.

جهت دینی و دانشی؛

بخش دوم در اثبات آفریدگار و دفع شبهات مادی مسلک ها.

و نظر به اینکه بخش دوم سودمندتر و به مقصد ما نزدیک تر بود نخست به ترجمة آن همت گماشتم.

شاید با مساعدت توفیق به ترجمة بخش نخست نیز موفق گردم. این نکته را نیز باید بگویم که من در ترجمه چندان پابند زیبایی الفاظ نبودم، به معانی و مقصد نویسنده بیشتر نظر داشتم و مواردی را که نیازمند به توضیح دیدم زیر صفحات به آن اشاره نمودم. و چون برای خودِ مصنف نیز گاهی زیر صفحات بیاناتی بود، حرف «ف» را علامت بیانات آن بزرگوار قرار داده، تا معلوم گردد (1).

دیگر اینکه این کتاب دارای اشعار چندی بود که من با وارد نبودن در فن شاعری، مضامین آنها را از تازی به پارسی درآوردم. امیدوارم که اهل فن در این باره بر من خرده نگیرند و در آن به دیدة عیب پوش بنگرند!

در پایان سخنان خود، از یگانه اندیشمند ارجمند حضرت حجة الاسلام آقای مجد العلماء، نجل مرحوم مصنف أعلی الله مقامه که یکی از شخصیت های بزرگ هیئت علمیة اصفهان به شمار می روند و الطاف و مراحم خود را در امر طبع و نشر این نگارش هیچ دریغ نفرموده و سعی بلیغ ارزانی داشتند، سپاس گزاری شایان و تشکر بی پایان می نمایم.

حسن صافی اصفهانی

ص: 389


1- ویراستار همه جا به جای «ف»، «مؤلف» گذاشته است.

ص: 390

به نام خداوند بخشنده و مهربان

بخش دوم: در اثبات آفریننده (بزرگ آفرینش) و ابطال شبهات مادی مرام ها و نگریستن در آرزوهای آنها از این فلسفة مادی و روشن کردن حیله ها و بداندیشی های آنان

اشاره

ص: 391

ص: 392

گفتار نخست: در اثبات واجب الوجود

اشاره

این گروه در ایستگاه انکار ایست نموده اند. و روش دانش هم گواه از مدعی خواهد و دلیل از مُثبِت جوید، ولی اینها این حق را بر ما دارند، در صورتی که مطلب از بدیهیاتی نباشد که خود دلیل و گواهند نه این که دلیل و گواه بخواهند (1)؛ و از اوّلیاتی نبود که خود آشکار و از دلیل بی نیازند؛ زیرا:

به نزد خرد هیچ ناید صحیح *** اگر روز خواهد دلیل صریح (2)

اگر چنین است، ما چه بگوییم و چگونه استدلال کنیم و گواه آوریم بر وجود خداوندی که خورشید درخشان یکی از نشانه های نهانی او و همة عالَمِ امکان یکی از گواه های وجوب ذات اوست؟!

اگر به درخت ها بنگری، دفترهایی که بر هر ورقش براهین وجودش نوشته تماشا کنی؛ یا به دریاها دیده افکنی، همه را قطره ای از دریای پهناور کرم وجودش بیابی. آنچه در عالم هستی است ستایش او کند و ثنای او گوید، «وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» (3)حتی آن خداشناسی که به زبانْ انکار حق کند، گوش اعتبار از او جز تقدیس و تهلیل نشود. و ما با این وصف می گوییم: دانشمندان با

ص: 393


1- یعنی: «بدیهیات» خودْ دلیلند و نمی توان برای آنها دلیل آورد (زاهد).
2- .ترجمة منظوم بیت ذیل: ولیس یصِحُّ فی الأفهام شیءٌ *** إذا احتاج النّهارُ إلى دلیل.
3- .هیچ چیز نیست مگر آنکه همراه حمدْ تسبیح او کند. سورة اسراء (17)، 44 (زاهد).

اختلاف علوم و فنونشان، بر اثبات آفریدگار براهین بسیاری دارند، و هریک در خور فن و فراخور پیشة خود روشی گزیده اند که بیان آن براهین سازگار و مناسب این نامه نیست که روی سخنش با یک دسته مردمی است که معلومات و دانسته هایشان از دو لفظ نیرو و ماده تجاوز نمی کند؛ و [از آن سو] آن کس هم که اهل تأمل باشد، تیر ملامت را به جانب این بزرگان نشانه رود و بگوید: به چه رو به خود رنج داده، برای چیزی که وجدان بر او گواه است برهان آورده اند؟!

ولی این سرزنش بجاست اگر اینها در مقام قدرت نمایی نباشند و برای تفنن گرد علوم نگردند. می بینیم برخی مبرهن کرده اند که خط مستقیم کوتاه ترین خطوط میان دو نقطه است؛ و برخی دیگر برهان آورده اند براینکه دو خط مستقیم محیط به یک سطح نشود. و استاد این فن (1) در اصول خود برهان اقامه کرد براینکه وتر دایره در درون دایره افتد. با اینکه اینها همه بدیهی است و نیازمند برهان نیست. علاوه بر اینکه عصرها مانند همند. ممکن است درعصر آنها نیز مانند عصر ما عدة معدودی بوده اند که در امر توحید وجدان خود را از دست داده، دانشمندان خواستند به برهان برّان تصحیح آن کنند، و بنیان آن براهین را بر پایة استوار بدیهیات نهند تا از تیشه های انکار آنان آسیب ندیده، از شبهاتشان زیان نیابد.

اثبات آفریدگار

چون دیدم خدای سبحان می فرماید: «أَفِی اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (2) (آیا در کردگار آفرینندة آسمان ها و زمین شکی هست)، دریافتم که اثبات آفریدگار از قضایایی است که خود از خود شک را بردارد؛ و بیان این معنی را از آیات چندی به صورتی برهانی استفاده نمودم.

من به فضل خدا و برکت کلام شریف از آنچه به خاطرم رسد باز گویم. برهانی

ص: 394


1- یعنی اقلیدس که یکی از فلاسفه و ریاضیین یونان [بوده] و او را مؤسس علم هندسه دانسته اند و در هندسه کتابی نوشته موسوم به اصول هندسه (صافی).
2- سورة ابراهیم (14)، 10.

آورم بسی ساده که بر قواعد مقرّره در علوم عالیه مبتنی نبوده، دریافتش موقوف بر مقدمات دقیقی نباشد که در دسترس فهم گروهی بوده، فهم دیگران کوتاه آید.

من مبدأ مقدس اعلی را بزرگ شمرده، تجلیل می نمایم و بر بداهت وجودش برهان آورم. سپس هر مادی مرام و هر که شبهاتی از ایشان به خاطرش پیوسته، به نگریستن در این برهان دعوت می کنم؛ زیرا که در اوست نمودن راه راست برای آن که خدایش هدایت کند؛ و اتمام حجت بر آن که ضلالتش خواهد.

برهان بر اینکه وجود آفریدگار بدیهی استو نیازمند برهان نیست
مقدمات برهان

برای افزونی توضیح، مقدمات چندی که هر یک بدیهی است بیان کنیم.

قضایای اولیه

مقدمة نخست: برخی از قضایا نزد اهل دانش «اوّلیات» یا «بدیهیات» یا «علوم متعارفه» نامیده می شود - با اندک تفاوتی میان این سه که موجب اختلاف حقیقی نیست -؛ و جامع هر سه این است که اینها قضایایی هستند که بشر به محض تصور باور کند و هیچ شک بردار نباشد مگر از جهت اینکه موضوعاتش ثابت نشده باشد. و هرگاه یقین به موضوعاتش پیدا شود، ناچار علم به احکامش حاصل آید. مثلاً تو به منتهی مراتب دانش می دانی که همة خانه ات بزرگ تر از نیمة اوست؛ و این نیست مگر از روی قضیة اولیه ای؛ و او اینکه همة هرچیزْ بزرگ تر از پارة اوست؛ و برای این قضیه، جز خود آن قضیه برهانی نباشد.

و همچنین می دانی که خانة خودت و خانة برادرت با هم مساوی و برابرند، در صورتی که بدانی هر یک با خانة رفیقت مساوی می باشند. و این هم نیست مگر از روی قضیة اولیة دیگری؛ و او اینکه چند چیزِ برابر با چیزی معین، با هم برابرند.

و این قضایا - چنان که دانستی - خود دلیل و گواهند، نه اینکه دلیل و گواه بخواهند؛ و هرگز برهانی نباشد که - به واسطه یا وسائطی - به یک یا چند از این

ص: 395

قضایا برنگردد.

اگر اینها نبود، درِ برهان بسته شده، کُمَیت دلیل در همة علوم لنگ می گردید. پس اینها پایة همة ادلّه و براهینند که بنیان همه روی اینها نهاده شده، اما خود اینها بر برهان و دلیل مبتنی نمی باشند و به خودی خود از این دو بی نیازند.

و مادی مرام ها از اعتراف به این گونه قضایا ناگزیرند؛ و گرنه چه پاسخ گویند به کسی که هم وقوع تحول را بپذیرد و هم نپذیرد؟ آیا پاسخی دارند جز اینکه بگویند: محال بودن اجتماع نقیضین از قضایایی است که خود دلیلند، نه اینکه دلیل بخواهند؛ سپس او را روانة بهداری نموده و به پزشک سفارش او را کنند؟!

و خلاصه، اینکه این قضایا شبهه بردار نیست، و اگر کسی انکار نمود، بی شبهه از سوفسطائیان (1) و شکّاکین به شمار می رود؛ و مادی مرام ها خود را در زمرة آنها محسوب نمی دارند.

مقدمة دوم: امتیاز اوّلیات از دیگر قضایا به خود آنهاست. و نزد آن که درست وجدان است نیازمند به معرِّف نبوده، معرِّفی بهتر از خود ندارند. ولی گاه شود به واسطة سابقة شبهه یا عصبیت یا مرضی عصبانی و مانند آن، وجدان را آسیبی رسد و اوّلی بودن یا نبودن قضیه نیازمند به معرِّف گردد؛ در این هنگام معرِّف قضایای نامبرده این است که به حدی اختصاص نداشته، عالم و عامی در دریافت آنها شریکند. ولی از قضایای نظری کسی جز اهل دانش بهره ای ندارند؛ چنان که می بینیم علم به اینکه زوایای سه گانة مثلث برابر با دو قائمه است مختص به اهل دانش بوده و دیگران شناسایی ندارند، ولی علم به این که چند چیز برابر با هم را اگر بر هر کدام به طور مساوی چیزی بیفزائیم باز با هم برابرند مختص به اهل دانش نبوده، عامی نیز به آن پی می برد.

ص: 396


1- .سوفسطائی ها کسانی هستند که به فلسفة نادرستِ درست نما، بدیهیات را انکار نمایند؛ و «سوفسطا» معرّب است از دو کلمة یونانی «سوف» به معنای حکمت و فلسفه و «اَسطا» به معنای تدلیس (صافی).

و وجه این فرق پیداست؛ و آن این است که نظریات به خودی خود شناخته نشوند، بلکه به مقدماتی شناخته شوند که به آنها جز دانشمند شناسایی ندارد، ولی این گونه قضایا به خودی خود شناخته شوند، نه به مقدمات خارجی که بعضی بدانندو برخی ندانند.

سپس هر که وجدانش در معرفت اوّلی بودن این قضایا کوتاه آمد، وظیفه اش مراجعه به تودة مردم و دیگر طبقات است. اگر همه را بر حکم در آن قضیه متّفق دید، بی آنکه به قضیة دیگری تعلیل کنند، نخست بداند که اوّلی است و قصور در وجدان خود اوست؛ سپس فوراً به بهبودی بپردازد؛ چون این دردی است که بسا ساری بوده، ممکن است به دیگر وجدانیاتش رخنه نماید و به سرانجامِ ناپسندی کشد.

غایت در صُنع دخالت دارد

مقدمة سوم: هر چیز سودمندی که سود و فائده اش جز به مقدمات مرتب و اجزاء مختلف در وضع و متفاوت در شکل و جنس و مانند آن به دست نیابد، بداهت حکم فرماست که سازندة دانشمندی دارد که آن فائده را منظور داشته، آن چیز را برای فائده اش ساخته است؛ و هر چه شمارة اجزاء بیشتر بوَد، شروط متعدد شود و اوضاعی که در حصول این فائده مدخلیت دارد مختلف گردد، مطلب نامبرده آشکارتر شود. این از هویداترین وجدانیات است. اگر دانسته ای، خدای تعالی را بر نعمت عافیت سپاسگذار؛ و گرنه ساعت بغلی خود را به هر که خواهی بنما و نمی گویم همة اجزاء، می گویم اجزاء مهمش را به او معرفی کن و او را به مدخلیت فنر و چرخ ها در حرکت منظم عقربک ها آگاه نما؛ و به آن حکمت هایی که در ترتیب چرخ ها و کوچک و بزرگی آنها و شمارة پیچ ها و دندانه های آن به کار برده شده؛ و به این که چگونه قوّة کشش فنر به جای قوّة ثقل نشسته؛ و به چه طرز پاندول - طبق اختراع «هریسون» (1)- در نهایت اتقان

ص: 397


1- کریستین هویگنس (به هلندی: ChristiaanHuygens)(به عربی: کریستیان هوغنس) (1629-1695م) دانشمند و فیزیکدان سرشناس هلندی قرن هفدهم بود که ساعت پاندولی را اختراع کرد (www.fa.wikipedia.org).

جایگزین شده آگهی ده. ببین چگونه بی اندازه به شگفت آید و بی نهایت بر سازندة آن مدح و ثنا گوید و به اینکه این سازمان جز برای به دست آوردن ساعات زمان ساخته نشده تصدیق کند! سپس بدان که وجدان تو را آسیب رسیده و باید پیش از اینکه این درد در تو جاگیر شود به درمان آن مبادرت نمائی.

پس از این سه مقدمه می گوییم: در عالمْ اصناف بی شماری از حیوان و نبات دیده می شود که هر یک به منزلة آلتی است مکانیکی که بیشتر آنها اجزائش از اجزاء ساعت افزون تر و اتقان آن نیکوتر و اختلافش بیشتر و فائده اش بزرگ تر است و دارای شروط بسیاری است. از وجود خورشیدی که صد و چهل ملیون «وِرس» (1) از هوائی که آنها را فرا گرفته در ربود؛ و آبی که میان آنها در جریان باشد؛ و زمینی که آنها را بردارد؛ و ابری که بر آنها سایه افکند؛ و اینکه هر یک در جای مناسبی که سود و فائده اش بسته به اوست جای گیرد؛ زیرا اگر مسافت میان اینها و خورشید نصف گردد بسوزند، و اگر دو برابر شود بهره نبرند، و اگر از هوا به اندازة متری دور افتند خفه گردند، و اگر مدتی از آب جدا شوند از تشنگی بمیرند؛ و اگر و اگر... به اندازه ای که اگر بخواهیم مقداری که بشر تاکنون پی برده بشماریم، باید در علوم گوناگون کتاب های ستبری بنگاریم.

علاوه بر این ملاحظه کن ارتباطی را که در این آلات مکانیکی می نگری. مثلاً حیوان را تغذیه به جوامد ممکن نباشد مگر به واسطة حیوانی یا نباتی دیگر؛ و برخی از حیوانات زنده به منزلة اجزاء حیوان دیگر یا نوکران او هستند؛ از قبیل

ص: 398


1- ورس هزار متر است؛ و این فاصله به حساب فلاماریون می باشد (مؤلف). واحد اندازه گیری روسی است معادل 3500 قدم (ر.ک: دهخدا، مدخل «ورس») که معادل 1076 متر است (زاهد).

گویچه هایی (1) که از برای بدن حیوانات به جای لشکری هستند؛ «واگوست» (2) و میکروب هایی که وظیفة آنها شیار کردن زمین برای روئیدن نباتات است؛ و حیواناتی که برای آبستن کردن شکوفه ها آماده اند؛ و دیگر چیزها که اگر از مظانّش کاوش کنی و حق تأمل را در آنها ادا نمائی، عالَم را یک دستگاه مکانیکی بزرگی بیابی که اجزاء آن به شمار نیامده، و این اجزاء به اندازه های گوناگون و اصناف مختلفی که دارند هر یک دستگاهی مکانیکی محسوب می شوند.

ای مادی مسلک و طبیعی مرام! تو چه خواهی کرد؟ آیا خوش داری که سوفسطائی باشی و انکار محسوسات کنی، یا گامْ بالاتر نهاده، منکر بدیهیات گردی؟! ما در این باره بیان بیشتری می کنیم؛ امید آنکه وجدانت اصلاح پذیرد، به صف خردمندان درآیی و از همة شبهات رفقایت و آنچه به خاطرت خطور نماید در ضمن مناظره ای که در سفر پر ثمر نفس نمودیم (3) پاسخ گوییم.

مناظرة خداشناس و مادی
اشاره

در یکی از تفرج گاه ها، خداشناسی به یک نفر مادی مسلک برخورد نمود. میان آنان سخن در تمدن تازه و کهن دائر گردید. گفتارْ آنها را به خاور و باختر کشانید. یکی از تمدن غرب به شگفت آمده، دیگری می گفت انحطاط شرق بیشتر شگفت آور است.

ص: 399


1- گویچه ها حیوانات بسیار ریزی هستند که گلبول نامیده شوند و خون از آنها و از منابع دیگری که موسوم به پلاسماست ترکیب یافته؛ و این گویچه ها بر دو گونه اند: قرمز و سفید.گویچه های قرمز اکسیژن را به وسیلة مادة هموگلبین - که دارای مقدار کمی آهن است و در آنها موجود می باشد - از هوا گرفته و به بافت های بدن می رسانند؛ و گویچه های سفید وظیفه شان این است که اگر میکروبی در بدن داخل شود، به سوی او روآورند و آن را هضم می نمایند؛ و بدین رو می توان آنها را پلیس های بدن نامید (صافی).
2- بیگانه خوارها، فاگوسیت ها یا ذره خوارها (به عربی: الخلیةالبلعمیة أو الأکولة) (phagocytes) سلول هایی هستند که بخشی از دستگاه ایمنی بدن را تشکیل می دهند. این سلول ها توانایی بیگانه خواری دارند؛ یعنی می توانند پاتوژن ها یا سایر سلول ها و مولکول های بیگانه و نیز اجزای سلولی فرسوده را بلعیده و سپس هضم کرده و از بین ببرند (www.fa.wikipedia.org).
3- مقصود این است که این مناظره را در عالم خیال نمودیم و این مطالب را در سفر دل گفتگو کردیم (صافی).

پیوسته این سخنانْ آنها را به بیابان ها و جلگه ها پیچ و تاب می داد؛ به خلیج ها و نهرها می برد، تا به دریاهای چندی فرو برده، به لنگرگاه های ممالک متحده (1) ایست داد.

خداشناس گفت: ای رفیق! آیا شنیده ای آن خبر تلگرافی را که چند روز پیش روزنامه ها منتشر کردند؛ و او آنکه امسال در نیویورک نمایشگاهی عمومی گشوده شود که مصنوعات و مختَرَعات تازه را به ناظرین نمایش دهند؟ گفت: آری؛ و برای چنین امری سزاوار است بر دوش اِغتراب سوار شویم؛ و اینکه گفته اند اغتراب (2) پاره ای است از عذاب، عَذْب و گوارا شماریم.

آیا میل داری به این کشورهای شگفت آور رهسپار شویم و مصنوعات شگفت انگیزی تماشا نموده، ارمغان ها بیاوریم؟

توجه به قدرت الهی در عالَم

خداشناس - 1: آری، چیزی گفتی که پیوسته من به آن مشتاق و مرغ دلم پروانه وار گِردش پرواز کند. می خواهم ببینم این نیروهای طبیعی که دست توانای خداوندی در این عالم به ودیعت گذارده، چگونه بشر آنها را استخدام نموده؟ و میل دارم صنایع شگفت آور را تماشا کنم و یقینم را به سازندة جهان بیشتر سازم.

مادی مسلک: اینکه گویی من نمی دانم، ولی مدتی است در این اندیشه ام از کشورهای مسلمانان - که چشم جز نشانه های ایمان ندیده، گوش جز آهنگ اذان نشنود - دوری گزینم؛ زیرا اگر بخواهم فحشایی مرتکب شوم، از خشم خدای آسمان ترسانده شوم؛ و اگر اراده کنم آزادانه پیروی میل خود نموده، شهوترانی کنم، به عذاب دوزخ تهدید گردم. باز اگر این تهدیدات نسیه بود سهل و آسان می شمردم! گاهی نقد شود. تازیانه می زنند؛ کُند و زنجیر می کنند؛ گردن می زنند؛ دست می بُرند؛ سنگسار می نمایند. چه اندازه خواهان کشوری هستم که جز

ص: 400


1- مقصود ایالات متحدة آمریکاست (زاهد).
2- اغتراب: از دیار خویش دور افتادن (صافی).

بی دینی دینی نداشته و به جز تکذیب انبیاء و پیمبران آئینی نپسندیده باشند!

وجود مدبّر عالم از نظر هر کس که به دینی معتقد است از بدیهیات است

خداشناس - 2: تو را از سیطرة پروردگار آسمان گریزی نباشد. هر جا روی، آب و خاک او و به هر سو رو آوری سپاس و ستایش اوست.

ببینی پیشانی ها برای عظمتش در سجده، زبان ها به یادش گویا، معبدها برای پرستشش آماده است. اگر چشمت از رنج دیدار مساجد بیاساید، کلیساها آن را بگریاند؛ و اگر گوش از صدای اذان نماز راحت گردد، به آهنگ ناقوس گرفتار شود؛ و اگر تلاوت قرآن و سخن پروردگار جهان را نشنود، تورات و انجیل را استماع نماید. اگر در جزیره های دور دست با وحشی های بیابان سُکنی کنی، ناچار نام مدبّری برای جهان و قاهری برای طبیعت خواهی شنید که از عذاب و شکنجه اش ترسند و به عطا و بخشش او امیدوار باشند و پیشانی خواری برای او به خاک گذارند و دست تضرّع و زاری به سوی او دراز کنند. اگر در زیلانده جدید (1) لفظ جلاله نمی شنوی، کلمة «توی اتانا» (2)- که به معنای خداوند جهان است - خواهی شنید؛ و اگر در جزایر «اندامان» (3) الحی الأبدی العالِم بکلّ شیءٍ (خدای زندة پایندة دانای به هر چیزی) گوینده ای نداشت، «بولوغا» (4) - که به معنای ذات موصوف به همین صفات است - به زبان جاری کنند؛ و اگر در جزائر «نیاس» (5) اله اعظم نشنوی، کلمة «لوبولانجی» (6) استماع خواهی نمود.

ص: 401


1- از جزایر اقیانوس هند است (صافی). مقصود همان «زلاند نو» یا «نیوزلند» است (زاهد).
2- اصل و ریشة این کلمه را نیافتم، مصحح متن عربی نیز توضیحی نداده است (زاهد).
3- از جزایر اقیانوس کبیر به شمارمی رود (صافی). جزایر آندامان و نیکوبار (Andaman and Nicobar Islands) گروهی از جزیره ها در خلیج بنگال هستند که توسط دریای آندامان از میانمار/برمه و تایلند جدا شده اند. اگر چه جزء سرزمین های کشور هند هستند، اما نوعی خودمختاری دارند و پایتخت آن پورت بلر است (www.fa.wikipedia.org).
4- اصل و ریشة این کلمه را نیافتم، مصحح متن عربی نیز توضیحی نداده است (زاهد).
5- ازجزایر اقیانوس هند می باشد (صافی). (Nias) از جزایر اندونزی است در 200 کیلومتری غرب سوماترا که از اماکن معروف موج سواری در جهان است (www.fa.wikipedia.org).
6- اصل و ریشة این کلمه را نیافتم، مصحح متن عربی نیز توضیحی نداده است (زاهد).

حتی اینکه گروه «بتاغونین» (1) - که پیش از این گمان می رفت پیرو دینی نباشند - از آنها نقل شده که هنگامی که اینها بی جستجو گوساله ای از دریا می گرفتند (2)، گِرد آتش می نشستند و بزرگ و پیشوای آنها گوساله را میان آنها قسمت می کرد. سپس برای سپاسِ خدای نادیده و شکرانة این بازجویی که از آنان نموده، دیده به بالا می افکند.

و برخی از برادرانت مقاله ای نوشته و در پایان آن گوید:«دین یکی از صفات انسانی است که به پرتو آن انسان از حیوان امتیاز دارد و بشر نمی تواند به هیچ دینی نگرود»؛ و دین را یگانه حدّ فاصل میان انسان و حیوان قرار داده است. و خوشمزه این است که خود او بی دین است. پس به کدام حیوان میل دارد ملحقش کنیم؟

خلاصه، از برادران هم مسلکت جز به اندکی که در شهرستان ها پراکنده و در تحت فشار و شکنجه قرار گرفته اند برخورد نخواهی کرد.

اکنون که بهار مادیون است و هیچ عصری مانند این عصر نبوده که اهل دین بدین نحو دست از آنها بردارند، مع الوصف می بینی «بخنر» (3) در پایان شرح مرام داروین (4) از فشار و بیچارگی شکوه می کند و می گوید: «امروز مانند روزگار گذشته رؤسا و مهتران مسلک مادّی پیوسته در شکنجه و فشارند» (5)سپس خود را به آینده دلخوش کند گوید: «ولی آیندگان ما در آتیة نزدیکی به شخصیت مهم و

ص: 402


1- به نظر می رسد منظور بدوی های ساکن بیابان «پاتاگونین» باشد. بیابان پاتاگونین که به نام بیابان پاتاگونیا یا استپ پاتاگونیا نیز شناخته می شود، یکی از بزرگ ترین بیابان های آمریکا و هفتمین بیابان بزرگ جهان است که مساحت آن به 673.000 کیلومتر مربع می رسد. بخش عمدة آن در آرژانتین واقع شده و بخش های کوچکی از آن در شیلی قرار گرفته است (128http://www.persiadesert.com/fa/article/view/) (زاهد).
2- در اینجا اشتباهی در ترجمه رخ داده است. عبارت عربی چنین است: «إذا التقطوا عجل بحر، جلسوا حول النار...»؛ یعنی: اگر گاوی دریایی می گرفتند، گرداگرد آتش می نشستند. و بر اساس ترجمة مرحوم صافی عبارت عربی باید این گونه می بود: «... التقطوا عجلاً من البحر». والله أعلم (زاهد).
3- بُخنِر (1824- 1899م) یکی از مادیین و فلاسفه و اطباء معروف آلمان به شمار رود (صافی).
4- داروین (1809-1882م) صاحب کتاب أصل الأنواع و مذهب تطور و صاحب نظریة «نشوء و ارتقاء» و از بزرگ ترین علمای علم بیولوژی قرن نوزدهم محسوب می شود (صافی).
5- فلسفة النشوء والارتقاء، ص 224.

موقعیت شایانی رسند» (1).

بیچاره بی خبر است از اینکه آیندة دین بهتر است! هر قدر دانش و بینش بشر بیشتر شود، جلوة دین بیشتر و انتشارش فزون تر گردد و پیوسته از بها و ارزش بی دینی کاسته گشته، تا اینکه شب های سیاه آن سپری شوند و دل ها همه به نور آفریدگار روشن گردند.

مادی مسلک: ولی بلاد مختلفند. در ممالک متحده آسمانِ آزادی سایه افکنده و خورشید مدنیت طلوع نموده، سایة سیطرة دینی کوتاه گشته است.

معنای دین و آزادی

خداشناس - 3: معنی مدنیت را ندانستی؛ حقیقت دین را نشناختی. گمان کردی این گروه که زیر بار بندگی مخلوق نمی روند از تحت فرمان و بندگی خدای جهانیان بیرون شده اند! پنداشتی هر کس برای بنده سر فرود نیاورد، از پرستش آفریدگار سر پیچید! یا آن کس که موهومات و خیالات پوچ بیجا را دور انداخت از حقائق پر بهای پابرجا دست کشید! خطا اندر خطا اندر خطاست! آرام باش! سازمان این مدینة فاضله بر اساس فضائل است نه آب و گل. اگر بخواهم به شرح این مطلب بپردازم، مدت مناظره طولانی شود و ما را از مسافرتی که در نظر داشتیم باز دارد؛ و اجمال اَجمل است.

من از مفصل این نکته مجملی گویم *** تو صد حدیث مفصل بخوان از این مجمل

خدای تعالی در سورة آل عمران می فرماید:

«قُلْ یا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَینَنَا وَبَینَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَیئًا وَلَا یتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ» (2) (بگو: ای پیغمبر [به اهل کتاب] که ای اهل کتاب! بیایید به سوی سخنی که میان ما و شما یکسان است: جز خدای

ص: 403


1- فلسفة النشوء والارتقاء، ص 224.
2- سورة آل عمران (3)، 64.

را نپرستیم و چیزی را شریک او قرار ندهیم و از خود خدایانی جز خدا اختیار ننمائیم). آیا دربارة آزادی سخنی زیباتر از اینکه ارکان سه گانه اش در یک آیه گرد آمده باشد شنیده ای؟!

و در سورة حُجُرات می فرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (1) (جز این نیست که مؤمنین برادر یکدیگرند). آیا از برای تمدن مانند اخوّت و برادری غایتی توان بود که هدف اَنظار گردد؟ (2)

و باز می فرماید: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا یسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَى أَنْ یكُونُوا خَیرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَى أَنْ یكُنَّ خَیرًا مِنْهُنَّ» (3) (ای کسانی که ایمان آوردید! مبادا مردان شما گروهی گروهی را مسخره کنند؛ شاید آنها که مسخره شوند بهتر از اینها باشند! و مبادا زنان شما برخی برخی را استهزاء نمایند؛ شاید آن زن هایی که استهزاء شوند از اینها نیکوتر باشند!).

باز می فرماید: «یا أَیهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ» (4) (ای مردم! مرد و زن شما را ما آفریدیم و شما را دسته دسته و گروه گروه قرار دادیم برای اینکه یکدیگر را بشناسید. به درستی که گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست).

آیا «اریستوکراسی» (5) ستمکار به مانند چنین پند و اندرزهای شایان اعتراض دارد؟ (6)

ص: 404


1- سورة حجرات (49)، 10.
2- .یعنی: آیا تمدن هدف و غایتی جز برادری دارد؟ (زاهد).
3- سورة حجرات (49)، 11.
4- سورة حجرات (49)، 13.
5- اریستوکراسی یا نخبه سالاری (Aristicrasy) گونه ای حکومت است که حکمرانی در آن در دست طبقه ای خاص باشد. این طبقه ممکن است زرسالار باشند یا اشراف یا متولیان دین (www.fa.wikipedia.org).
6- .عبارت عربی چنین است: «و هل تنقض الأریستوقراطیة الجائرة بمثل هذه الحِکَم البالغة؟»؛ به نظر می رسد باید قبل از «بمثل» کلمة «إلاّ» باشد. آنگاه ترجمه چنین می شود: و آیا اریستوکراسی ستمگر جز به حکمت های رسایی مانند اینها سست می گردد؟. اما ترجمة مرحوم مترجم وقتی درست خواهد بود که باء در «بمثل» نباشد و «مثل» هم مفعول باشد. با این همه، به نظر می رسد مفهوم اشتباه باشد (زاهد).

راستی دربارة این نقاط گمان بدی بردی و آنها را به بی دینی - که ریشة هر فسادی است - نسبت دادی. مگر نمی دانی در این کشورها 1700 کلیسا موجود است که واردات (1) سالیانة آنها کمتر از هفتاد میلیون پهلوی (2) نمی باشد؟! آیا این کلیساها برای که ساخته شده و این مال ها در راه چه کسی صرف می شود؟!

سپس خداشناس گفت: هر وقت میل داری توشة سفر بردار، من هم به خواست خدا با تو نیک همراهی کنم، ولی مبادا به آن کشورها این گونه بدگمان باشی و آزادانه به کردارهای زشت و ناپسندی پردازی و در نتیجه ببینی آنچه «مکسیم جورکی» (3) دید، هنگامی که به همراهی و رفاقت یک نفر زن به عنوان درخواست اعانت برای ستمدیدگان روسیه به آن سامان رفته بود. همین که آمریکائی ها دانستند میان این دو زناشوئی نیست، بر او شورش کردند او را از «لوکانته» (4) و قهوه خانه بیرون نمودند. آنان هم شب را در خیابانْ تنها به سر برده، روز به اروپا بازگشت نمودند.

فصل: در مناظره بر روی کشتی بخار
اشاره

دو نفر رفیق آمادة مسافرت شدند و پس از مدتی در کشتی قرار گرفتند. اما مادی مسلک، نمی دانم در کشتی چه گفت و چه می گوید (5)، ولی خداشناس گفت:

ص: 405


1- .یعنی: درآمدها (زاهد).
2- .اینجا نویسنده به هفتاد میلیون «جُنَیه» تعبیر فرموده؛ و چون «جُنَیه» پول مصری بود و تقریباً با یک پهلوی که صد ریال باشد مطابق می شد، بدین رو به پهلوی تبدیل گردید (صافی). شایان ذکر آنکه «جُنَیه» یا پوند مصری (Pound Egyptian) واحد پول کشور مصر است. این کلمه عربی نیست، بلکه انگلیسی است و چهارصد سال پیش به واحد پول رایج در انگلستان Guinea می گفتند (www.wikipedia.org).
3- .مقصود آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف معروف به «ماکسیم گورکی» (1868-1936م) داستان نویس، نمایشنامه نویس و مقاله نویس انقلاب روسیه و از بنیانگذاران سبک رئالیسم سوسیالیستی است. رمان مادر او در لیست هزار رمانی است که روزنامة گاردین توصیه کرده است هر کس باید پیش از مرگ آنها را بخواند (www.wikipedia.org).
4- .یعنی: مهمانخانه (زاهد).
5- .عبارت عربی چنین است: «أمّا المعطَّلُ، فلا أدری ما قال وماذا عسی أن یقولَ فیها؟». کلمة «أمّا» که حرف شرط و تأکید و اغلب تفصیل است، در فارسی معادل دقیقی ندارد. گاهی می توان برای آن «اما»ی فارسی را آورد، اما باید توجه داشت که کلمة «اما» در فارسی اغلب به عنوان حرف استدراک به کار می رود. اما تعبیر «ماذا عسی أن یقول» یعنی: «چه می توانست بگوید؟». این معنی از «عسی» از معانی جدید عارض بر این کلمه است و در عربی قدیم از آن خبری نیست. والله أعلم. بنا بر این در ترجمة عبارت فوق می توان گفت: «در این میان، نمی دانم که آن مادی مسلک چه گفت و چه می توانست بگوید؟» (زاهد).

«بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا» (1) (زبان به نام خدا می گشایم هنگام روان شدن کشتی و ایست کردن آن).

هنوز کشتی به لنگرگاه ایست نکرده بود که دیدند مردی بر کنار دریا ایستاده است. خداشناس به او سلام نمود و او را به تحیتِ اسلام احترام فرمود و از مقصدش پرسید. گفت: می خواهم به نمایشگاه نیویورک حاضر شوم. سپس به آنها عرضه داشت: من هم به شرط خوش رفتاری با شما همراه می شوم. پذیرفتند و همه با هم رفتند و در نمایشگاه حاضر گشتند.

ساعت میر

ساعتی آوردند به ارتفاع 5/4 متر و عرض 2 متر و حجم 25/1 متر، دارای دو هزار چرخ. کرسی مرمری بالای او نهاده شده بود که برفراز آن مجسمة «واشنگتن» (2) به حالت نشسته قرار گرفته بود. در حالتی که چتری بالای سرش، چهار مجسمه عبارت از کودکی و جوانی و کامل[سالی] و پیری روبه روی او - اشاره به چهار فصل -، و مجسمه های بسیار دیگری که هر یک را حرکتی [بود] اشاره به ثانیه و دقیقه و ساعت و روزهای هفته و ماه و فصل ها و برج ها و دو حرکت وضعی و انتقالی زمین و حرکت قمر.

هنگامی که زنگ ساعت زده شد، خادم واشنگتن دری گشود و ساعت آهنگ موسیقی سرود. واشنگتن بر کرسی خود ایستاد. اینک همة رؤسای جمهوری به ترتیب حکمرانی خود، هر یک با لباس مناسب زمان خود از همان در بیرون شده،

ص: 406


1- سورة هود (11)، 41.
2- مقصود «جورج واشنگتن» (George Washington) (1732-1799م) نخستین رئیس جمهور آمریکاست (زاهد).

به واشنگتن سلام دادند. سپس از در جداگانه که خادم دیگر گشود باز داخل شدند. واشنگتن بر کرسی خود نشست و در بسته گشت.

خداشناس و مادی مسلک هر دو از ساعت و سازندة آن بسیار به شگفت آمدند و در مدح و ثنای صانعش مبالغة بی شمار نمودند. رفیق سوم به این دو می خندید و می گفت: من هرگز اسفناک نشده ام بر امری مشابه که به خوش گمانی به شما شدم (1)من نشانة علم و دانش در شما دیدم. گمان می کردم از اهل دانش هستید؛ و بدین رو با شما رفاقت کردم. اکنون دانستم آدم های ساده ای هستید که مرهومات بر آنها آقایی و حکمفرمایی می کند! تا چه اندازه موهومی را ستایش نموده، ساختمان این ساعت را به او نسبت می دهید به گمان آنکه این ساعت را برای فائده ای ساخته است؟! با اینکه چنین نیست و جز نتیجة تصادف و اتفاق بی شعوری بیش نیست! میلیون ها سال در تحت تأثیر عوامل طبیعت بوده تا بدین پایه رسیده. آنچه در اوست نتیجة اضطرار (2) است و هیچ نشانة اختیار در آن دیده نشود.

هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که مادی مسلک رنگ چهره اش متغیر و در غضب شد و گفت: تو دیوانه ای. دست از دیوانگیت بردار! بیهوده گویی بس است!

خداشناس به او درشتی کرد که چرا ناسزا می گویی؟ رسم رفاقت نه چنین است! مگر با ما شرط خوش رفاقتی نکردی؟

مادی مسلک پاسخش گفت که نخواستم دشنامش دهم. مقصود خیرخواهی بود؛ شاید متوجه درد خود شود و به درمان آن شتاب نماید!

مقدمه ای در معنای غایت و نظم

خداشناس -4: خوب عذری است، ولی از کجا دانستی دیوانه است؟!

مادی مسلک: از اینکه این حرکات منظمی که از اجزاء بسیار به هَیئات بی شمار سرزند، محض تصادف و اتفاق پندارد و این فوائد مطلوبه را تراوش اضطرار داند!

ص: 407


1- یعنی: تأسفی که من از خوش گمانی به شما می خورم، بالاترین تأسفی است که تاکنون داشته ام (زاهد).
2- در اینجا یعنی: جبر (زاهد).

خداشناس - 5: چه گویی دربارة او اگر بدین منوال دربارة قطاری که با آن مسافرت کردیم و راه آهنی که ترن روی آن راه پیموده، سخن راند؟!

مادی مسلک: از او فرارکنم، مبادا دردش به من سرایت کند، یا سنگ هایی که به او پرت شود به من بخورد!

خداشناس - 6: پس چرا من این روزگار درازی که در سفر با تو سپری نمودم از تو فرار نکردم، با اینکه دربارة هزاران هزار مرکباتی که پست ترین آنها را در استواری صنعت و زیبایی و شرافت فائده و غایت به این ساعت قیاس نتوان کرد، از تو شنیدم مانند آنچه را که تو دربارة مرکب واحدی شنیدی؟! یکی از برادرانت از برخی از اهل دین نقل نمود که می گوید: در صورتی که سازندة ساعتی بزرگ شمرده شود، بی شک کسی که ساعتی سازد که آن ساعت ساز باشد بزرگ تر است! (1) پس بر توست اختیار یکی از سه چیز: یا ایمان به آفریدگار، یا بیان فرق میان ساعت و دیگر مرکبات، یا اعتراف نمودن به اینکه با رفیقت هم درد و نصیب تو از او بیشتر و بهره ات فزون تر است.

مادی مسلک: من معنی نظم را نمی فهمم. یکی از هم مسلکان ما در کتاب خود اظهار نموده که بی نظمی نزد ما امری است نسبی.

خداشناس - 7: من به نظم استدلال کنم، تو به گفتار رفیقت در بی نظمی استشهاد می جویی؟! اگر در قانون مناظره به خطا رفته ای،اما از هم مسلکت خوب پیروی می کنی. او نخست از اهل حق که آنان را اهل خلق نامیده نقل می کند که اینها می گویند: نظمی که در عالم وجود می نگریم دلیل بر قصد و اختیار است. سپس می گوید: اصحاب قِدَم (2) از این استدلال پاسخ گفته اند که آنچه شما او را قصد و اختیار می نامید، ضرورتش نام می نهیم؛ زیرا این عوالم چون با هم از روی نوامیس (3) معینی ارتباط کاملی دارند، بدیهی است اگر اندک تغیری در چیزی رخ

ص: 408


1- متن مبهم است و البته متن عربی نیز چنین است: «فلا شك أن الذی یصنع ساعة تصنع ساعة یکون أعظم» (زاهد).
2- اصحاب قِدم: کسانی که می گویند عالم قدیم است (صافی).
3- نوامیس جمع «ناموس»: جریان و روش (صافی).

دهد، در اشیاء دیگر هم به همان نحو تغییر حاصل شود؛ و روی همین اصل می توان گفت که بی نظمی هرگز در عالم اتفاق نیفتاده و نیفتد و نخواهد افتاد؛ و بی نظمی نزد ما امری است نسبی.

از تو می پرسم: روی چه نکته ای نخست به نظم عالم اعتراف نموده و آن را امر نسبی قرار نداده؛ سپس به طُفیل آن اسمی هم از بی نظمی برده، با اینکه در کلام مستدِلّ ذکری از او نبوده؟ آیا می تواند میان نظم و بی نظمی فرق گذاشته، دومی را نسبی قرار دهد نه اولی؟! وانگهی، چرا به رفیقت نگفتی: «شما را چه به این که بگویید نزد ما؟» (1)این اصطلاح خاصّ از کیست؟ از همکارانت، پزشک هایت یا هم کیشانت مادی مسلک ها یا فیلسوفانت ارباب نشوء و ارتقاء؟ و مقصود از آن چیست؟ اگر مقصود این است که برخی از چیزها که نامنظم شمرده شود، بسا شود نسبت به چیز دیگر منظم باشد، اینکه به شما اختصاصی ندارد (هر که باشید)! علاوه بر این، آن نکتة باریک اینجا چه می کند و برای شما چه سودی دارد و به اهل دین چه زیانی وارد آرد؟! گذشته از این، من که از نظمْ معنی دقیق باریکی اراده نکردم که نیازمند به شرح باشد و تو را به استشهاد به گفتة رفیقت وادار کند! مرادم همین نظمی است که در ساعت مشاهده نمودی و دلیل بر بی خردی رفیق ما قرار دادی. یعنی: این چرخ ها که در حرکت است و اگر فنر نبود هیچ یک حرکتی نمی نمود؛ و این عقربک هایی که در گردش است و اگر چرخ ها نبود هیچ کدام راهی نمی پیمود؛ و این حرکت منظمی که اگر پاندول نمی بود دارای نظمی نبود؛ و مانند این نظم و بالاتر از آن، در بیشتر اصناف حیوان و نباتْ موجود و بر تو هم معلوم است. پس رشتة سخن را به تَعداد (2) آن دراز نکنم.

مادی مسلک: ندیدی رفیق مرا چگونه به بزنگاه مطلب رسیده و حنجرة سخن دریده، می گوید: آنچه شما قصد و اختیار می نامید ما ضرورت و اضطرار نام می گذاریم؟!

ص: 409


1- مصراع دوم از بیتی که کامل آن چنین است: «یقولون هذا عندنا غیر جائز/ ومَن أنتم حتّى یکونَ لکم عِندُ؟!» (می گویند: این نزد ما/از نظر ما جایز نیست/شما که هستید که «نظری» داشته باشید؟!» (زاهد).
2- «تَعداد» مثل «تَکرار»، از مصادر نامشهور باب «تفعیل» به معنای شمردن است (زاهد).

خداشناس - 8: آری، در جای دیگر از کتابش نیز مانند این سخن را سروده، می گوید: «نظمی که ما در جهان می نگریم ضروری است نه قصدی و اختیاری؛ برای اینکه تغیری که در جزئی از اجزاء عالم رخ دهد، به حکم ضرورت در دیگر اجزاء هم به پرتو آن پدید آید؛ گویا نتیجه و زادة یک سببند. پس در صورتی که عوالم به نظمی باشند که ما می بینیم، چون برخی مربوط به برخی است - به طوری که خلاف آن ممکن نیست - اگر تغییری در نظم یکی پدیدار گردید، ناچار نظم همه به هم خواهد خورد؛ و از اینجاست که اجزاء عالمْ برخی نسبت به دیگری هرگز بر خلاف نظم نبوده و نیست و نخواهد بود؛ گرچه نظم عالم - از روی ارتباطی که میان آنها بوده و جریانی که طبق قوانین عمومی عالم برای آنهاست - در ازمنة سه گانه مختلف شود.

نمی دانم رفیق تو را چه رسیده، در عین حال که به دانشمندان زبان درازی کند و آنها را به درشتی الفاظ و به بغرنجی معانی نسبت دهد، خود در سخنانش رویة آنها را پیش گرفته، بلکه دست آنهارا از پشت بسته، این سخنان یاوه را به میدان آورد. اگرنکات فلسفی و لطیفه های حکمت آمیز گفتار کنونی و پیشین او را بیان کنم، خاطرت پریشان گردد و از مقصد خودم که هویدا نمودن امر توحید باشد بازمانم. پس اکتفا کنم به اینکه بگویم گفتگوی ما در نام گذاری نبود که بگوییم نام این قصد است یا ضرورت. ما انکار نداریم که این نظم بدیع و ترتب این فوائد مورد نظر پس از آفرینش ماده و جعل نوامیس به طوری که به این نتایج رسد، ضروری است و تا آفریننده و پدیدآورنده اش تغییر ندهد تغییر پذیر نباشد؛ مانند اینکه حرکت چرخ های ساعت و نظم گردش عقربک ها هم پس از ترکیب و ترتیب اجزاء آن ضروری است؛ زیرا نخست باید چرخ بزرگ تر به وسیلة فشار فنر حرکت کند، تا به پرتو آن، چرخ مرکزی که وصل به اوست به جنبش آید. و به همین طرز چرخ ها به دستیاری هم بگردند تا برسد به دوچرخی که زیر مبنا قرار گرفته. پاندول نیز باید وظیفة خود را انجام داده، دندان های چرخ ها هم متناسب باشند تا حرکت منظم گردد. و مادامی که ساعت به این اجزاء و این

ص: 410

ترتیب باشد، حرکات منظم به طور مسلم ضروری خواهد بود. پس اگر از «ضرورتْ» این معنی مقصود است، اهل دین منکر نیستند، بلکه به همین بر وجود آفریدگار و کمال حکمتش استدلال نمایند. همچنانی که توبه اتقان ساختمان ساعت بر وجود سازندة آن و اینکه این نتایج مقصود و منظور او بوده استدلال نمودی، و ضرورت به این معنی جلوگیر اعتراف نشد، بلکه همین ضرورت تو را بر وفور دانش و بینش سازنده اش دلالت کرد.

و اگر مقصودت این است که این نوامیس و جریانات طبیعت که علت پیدایش آفریده ای مانند بشر می شوند، همه به مقتضای نظامی که دارند گرد می آیند و به دنبال آن، لوازم حیات و آسایش زندگی و دیگر نیازمندی های آدم را به وجود می آورند و به اندازة لازم تشکیل و ترتیب می دهند، بی آنکه خود گردآورنده و آفریننده ای داشته باشند که آنها را از روی قصد و شعور ساخته باشد، چنین مطلبی را نخواهیم پذیرفت و بدیهی بودن امتناعش را خواهیم گفت. همچنانی که تو از رفیق سفر ما نپذیرفتی و به واسطة انکارْ او را دیوانه نام نهادی، اما مرا شرط رفاقت مانع شد که تو را به چنین خطایی خطاب سازم.

ولی سوگندت می دهم به آنچه عزیز دانی و گرامی شمری! چه تفاوتی میان مصنوعات جهان و این ساعت می نگری که منکر صانع ساعت را دیوانه خوانی و خود انکار سازندة مصنوعاتی کنی که طرف نسبت به ساعت نباشد؟! (1) تفاوت ما بین این دو مانند فرق میان بزرگ ترین آلات میکانیکی با چرخ هایی است که بچه ها در رهگذر آب ها سازند. آیا وجود واشنگتن را با آن نهضت ها و جنگ های مشهورش مقایسه توان کرد به مجسمّة او که جز ایستادن و نشستن جنبشی ندارد: نه راه می رود ونه سخن می گوید و نه و نه؟!

حرکت زمین، حرکت منظمی که به منتهی مراتب حکمت و بالاترین مناسبت است و موجب پیدایش چهار فصل می شود؛ به منظور اینکه در آن صلاح حیوان و نبات است. [کرة] ماهی که میلیون ها قرن به اَشکال زیبای خود تعیین ایام ماه نماید،

ص: 411


1- یعنی: قابل مقایسه با ساعت نیستند (زاهد).

عقربک ساعتی که چند صباحی این عمل را انجام می دهد، خورشید دلالت بر سال می کند، عقربک هم بر همین دلالت دارد؛ و تفاوت میان این دو را که از همه آشکارتر است به تو وامی گذارم.

تفاوت دیگر اینکه سازندة این ساعت اجناس موجودی را از آهن و چوب و چیزهای دیگر برداشته و اجزاء آن را از اینها ترکیب کرده و نوامیس آماده ای را به کار انداخته تا به این نتیجه رسید، ولی این کجا و آن که همة اجزاء مصنوعات خود را از عدم به وجود آمده؛ مادّه را آفریده؛ نوامیس و جریاناتی برای آن قرار داده، مراحلی طی داده تا استخوان و گوشت و رگ و پی گشته است؟!

مادّی مسلک: ماده دارای نیروهایی طبیعی است که برای پیدایش آنچه در عالم به وجود آید کفایت می کند. برخی را شناخته ایم، و برخی را ادعای شناسایی آن کنیم، و پاره ای را که در آن مانده ایم برای آیندگان پس انداز کرده ایم که به آن پی ببرند، اما ساعت نه چنین است؛ زیرا برای ماده قالبی نباشد که چرخ ها در آن ریخته شود و ارّه ای نبود که چوب ها به آن بریده گردد.

نظم عام در جهان

خداشناس - 9: رفقای تو را «میکانیکیون» نام نهند؛ برای اینکه می گویند عالم وجود آلت میکانیکی بزرگی است؛ و آنچه در عالم است از صورت های گوناگون و نیروهای مختلف، اجزاء آن آلت میکانیکی با عظمت است؛ و آن صورت ها و نیروها برای عالم نظیر چرخ ها و مانندچرخ هاست برای ساعت. من با تو دربارة همة عالم هستی، آن عالم منظمی که مرکبات منظم بی شماری رادر بردارد گفتگو می نمایم و از تو تفاوت میان این عالم و این ساعت را درخواست می کنم. می گویم: چگونه وجود این آلت میکانیکی با عظمت را بدون موجِد حکیمی ممکن می دانی و وجود این یک ساعت کوچک را ممکن نمی دانی؟! من در شگفتم از رفقای تو که چگونه به دست خود ریشة خود کَنند و راه درهم شکستن مسلک خود را نزدیک نمایند؛ زیرا پس از اینکه عالم هستی را آلت

ص: 412

میکانیکی منظمی دانند، بس است برای شکست آنها چیزی که بداهت عقل و صراحت وجدان بر آن حکمفرماست؛ و آن اینکه: صدور چنین آلتی از نیروهای گنگ طبیعت از آشکارترین محالات است. پس می گوییم: در طبیعت هم ابزار ساعت سازی، بلکه ابزار هر آلت میکانیکی کوچک یا بزرگی یافت می شود؛ زیرا معادنی (1) که چرخ های ساعت از آنها ساخته شود در طبیعت موجود، و کوه های آتش فشان برای آب کردن آنها کافی باشد. پس اگر پس از ذوب آتش، به شکل گودال ها و پاره سنگ هایی که مناسب اَشکال چرخ های ساعت است روان شود، و به واسطة تصادفِ سرما منجمد و به اَشکال همان گودال ها و پاره سنگ ها - که به منزلة قالب هایی باشند برای این چرخ ها - متشکل گردد. سپس هنگامی که آب دریا زیادتی نموده، آنها را فرا گرفت، موج های دریا با آنها بازی کند و آنها را به سنگ ها و اجسام زیر دریا زند تا در طی میلیون ها قرن صفحات و دنده هایی هم پیدا کرده، از دریا چرخ های کاملی پس از نشست آب بیرون شود. سپس اسباب بازی بادهای سخت گشته، در اثر مالش برخی به برخی دیگر صیقلی شده، به وسیلة بادها در برخی از غارهای کوه ها گرد آیند. پس ازآن سیل های خانمان سوز هم اشجاری ریشه کن کرده، در اثر زدن به سنگ های کوه ها بشکنند و آلات چوبی ساعت را تشکیل دهند. سپس وسائل نقلیة طبیعت - یعنی: بادها - اینها را نیز برداشته، به چرخ ها رسانند و آنها را از انتظار بیرون آورند، اینک صورت یک آلت میکانیکی تامّ و تمامی به خود گیرد. و چنانچه پایة دانشت از اتمام اجزاء ساعت یا آلت میکانیکی دیگری کوتاه آمد.

اگر میل داری به کمک صدفه های (2) داروینی به پایان رسان! زیرا ننگی نیست بر تو که پیشوای اهل «نشوء و ارتقاء» را پیروی کنی، در صورتی که او هزار قحطی فرض می کند و میلیون ها زرافه را از گرسنگی می میراند برای اینکه گردن زرافة کنونی را دراز نماید! تو نمی توانی به واسطة فرض، علت پیدایش آنچه را

ص: 413


1- جمع «معدِن» به معنی فلز (زاهد).
2- صدفه - به کسر صاد - تصادف و اتفاق (صافی).

خواهی درست کنی؛ و اگر هم میل داری، امر اتمام را به آینده واگذار و قناعت کن به آنچه دانسته ای؛ و دلاورانه بگو گفتار بخنر را در مقالة دوم که: «پیشروی گرچه یک گام باشد، در راهی که گردنه های بسیاری دارد مانند این راه، رستگاری بزرگی محسوب می شود». و جلوگیری کن از حملات دشمنان خود به مانند گفتار «بریر» (1) در کتاب طوائف الحیوان. البته این مسائل را باید اکتشاف نمود و نمی توان اعتراض بر مذهب تسلسل قرار داد.

پیروان مرام تو جرأت و جسارت را بزرگ ترین فخر خود می شمرند! تو هم جرأت کن و همة آلات میکانیکی را از این قبیل قرار ده و وجود «مستر وات» (2) - مخترع یا اصلاح کنندة آلات بخاری را - منکر شو و بگو کمی دانش سبب فرض کردن مخترع گشته، و مختَرَع دانستن ساعت و امثال آن از موهوماتی است که بر عقول آقائی می نماید.

به جان عزیز خودم سوگند! که انکار وجود مخترع برای ساعت و امثال آن به مراتب از انکار وجود صانع و آفریننده برای سراسر این جهان هستی آسان است.

ای رفیق! تو اگر جازم نمی شوی به وجود آفرینندة مختاری برای این مرکبات منظم مگر پس از یقین به اینکه اسباب طبیعی کفایت نمی کند، چگونه به وجود سازندة این ساعت جازم شدی و چرا رفیق ما را سخریه نمودی؟! و اگر وجود این مرکبات بس است برای علم به اینکه آفریدگار مختاری دارند - گرچه به استخدام نیروهای طبیعت آفریده باشد، و بداهت حکم فرماست به این که قوای خاموشی نمی توانند چنین مرکبات درست سودمندی به وجود آورند - پس خدائی هست؛ و اگر از تو بپذیریم که نیروهای طبیعت را برای ایجاد آنچه در عالم است کفایت است - مانند سازندة ساعت که خرق عادت نکرده و از جاده طبیعت بیرون نشده و اعجاز و کرامتی از او سر نزده، پس نوامیس و نیروهایی به دست آورده آنها را استخدام نموده و جز علم و اراده اش چیز دیگری که از

ص: 414


1- از این دانشمند و کتابش اطلاعاتی نیافتم (زاهد).
2- منظور جیمز وات (James Watt) (1736-1819) است. وی فیزیکدان و مخترع مشهور انگلیسی و پدر انقلاب صنعتی است (زاهد).

طبیعت بیرون باشد به کار نینداخته است - پس امر ساختمان این جهان هم چنین باشد. تفاوتی که هست این است که آفرینندة جهان و سازندة آن (جَلَّت عظمتُه) اسباب را برای چنین فوائدی به وجود آورده، و صانع این ساعت هیچ چیز ایجاد نکرده، بلکه موجودی را به دست آورده و از آن آنچه خواسته ساخته است.

رابطه میان قوانین طبیعت و قدرت الهی

مادی مسلک: پیشرفت علوم در عصر کنونی به واسطة کنجکاوی های دانشمندان دورة اخیر حادثی را بی علت نگذارده، و این عصر مانند عصرهای پیشین نیست که دانشمندان ایشان چون به علت پیدایش بسیاری از حوادث پی نمی بردند به قدرت خداوندی پناهنده می شدند.

ما اکنون از نوامیس و جریانات طبیعت به اندازه ای آگاه شده ایم که برای بیشتر آنچه علت پیدایشش بر پیشینیان پوشیده بود کفایت کند؛ و بر عهدة آیندگان است که از آنچه بر ما پنهان مانده پرده بردارند. پس ما را نیازی به قدرت کردگاری بی انباز نباشد. این است آنچه مهتران مادر کتاب های خود نوشته اند و سخنوران ما در خطابه های خود به ماگوشزد کرده اند. اما این ساعت، نوامیس و جریاناتی که برای حرکاتش کفایت کند در طبیعت یافت نشود.

خداشناس -10: اما پیشرفت علوم بر بینائی ما در دین افزوده و بریقین ما علاوه نموده؛ زیرا به پرتو آن، گواهان وجود پروردگار نزد ما بیشتر و گنجینه های پوشیدة آیات آفریدگار آشکارتر گردیده است. پیشینیان، هستی خدای تعالی را از یک ماه و یک خورشید و یک زمین و هفت سیاره و چهار عنصر و چیزهای دیگر شناختند. آیا پیشرفت دانش چه کرده جز اینکه آن شواهد را بیش از پیش و یک به هزار کرده و افزودنی آن را آشکار نموده است؟! و هرگز خداپرستان آن حوادث بی علت را دلیل خود قرار نداده اند تا در نتیجة پیشرفت دانش نیروهای دلیلشان بکاهد، بلکه یگانه دلیل آنها همان نظم و ترتیب علل موجودات است که هر چه بیشتر پی برند ایمانشان بر آفریدگار فزون تر گردد. و من تو را در غلو و

ص: 415

فزون گویی که داری حیران گذارم و در ادعائی که می کنی دروغگو نشمارم. و اگر می خواستم، گوشزدت می نمودم که پیشوایان تو به نادانی خود دربارة نوامیس عالم وجود اعتراف نموده اند؛ موهومات و مناقضاتی که در علل حوادث دارند و به آنها دل خوش کرده اند برایت بیان می کردم. شایسته آنکه اکتفا کرده، دربارة پرسشت از این ساعت بگویم: اگر چرخ هایی که در اوست برای همة حرکاتش کافی نبود و برخی از آن نیازمند به حرکت دست بود، آیا نقص آن و ضعف سازنده اش نبود و بر اینکه نتوانسته صنعتش را به پایان رساند گواهی نمی داد؟ و چنانچه همین ساعت نیازمند به کلید و کسی که آن را بردارد و در بغل گذارد نبود، بلکه به وسیلة فنر پیچ می خورد و به قوه ای، در وقت حاجت، بی زحمت نزد شخص حاضر می گشت، آیا بهتر و کامل تر نبود؟!

مادی مسلک: شبهه ای در هیچ کدام از این دو نیست.

پس خداشناس گفت: اگر چنین است، چگونه با قدرت کاملة الهی کینه می ورزی که آنچه ساخته متقن و استوار فرموده؛ و آنچه آفریده اجزاء آن به پایان رسانده و جایی برای اگر و کاشکی نگذارده است؟! و چسان برهان بر کمال حکمت و قدرتش را مقلوب نموده (1)، وسیلة انکار ذات پاکش قرار می دهی؟! این در صورتی است که تو بتوانی ادعا کنی که نیروهای طبیعت کافی است برای اینکه علت همة جریانات عالم وجود باشند؛ و اینکه هیچ امری در عالم جز به جریان طبیعی واقع نشود، ولی کجا توانی اثبات این مدعا کنی؟

نظریة داروین با غایت و مقصد منافات ندارد

مادی مسلک: فلسفة داروین برای قصد و غایت در اعضاء و مخلوقاتمجالی نگذاشته است. مگر نشنیدی «بخنر» می گوید: «کسی که از گذشته چشم پوشد و برحال کنونی این اعضا به اعتبار فوائد و نسبتش به احوال مختلف طبیعت نگاهی ساده بیفکند، به اندازه ای موافق و مطابق می یابد که آنها را مقصود پندارد».

ص: 416


1- یعنی: برعکس می کنی (زاهد).

ولی علم امروز بس نظام کنونی را تحت بحث و بررسی قرار ندهد، بلکه به حال گذشته هم نظر اندازد و بنگرد که به چه جریان طبیعی به این پایه از استواری و احکام رسیده، به طوری که محسوس نمی باشد.

و در اینجا مذهب داروین ادله و علل صریحی برای ما شرح و بسطمی دهد، و آن ادله نه تنها از حکمت و فلسفه است، بلکه از حوادث و موجودات زنده نیز می باشد.

باز «بخنر» را عقیده این است که برای داخل کردن فلسفه در علوم طبیعی نتیجة دیگری است که از بین بردن اعتقاد به اسباب غائی باشد؛ و بسا این نتیجه از خود مذهب داروین بزرگ تر باشد!

خداشناس - 11: شنیدم و بی اندازه به شگفت آمدم. آیا فلسفة داروین جز این است که تحولات پی در پی بسیاری با سیر تکاملی دائمی بطیئی برای موجودات زنده اثبات کرده، به انتخاب طبیعی معلَّل می نماید؟ کدام یک از این دو با قصد و غایت نمی سازد: قانون تحول و سیر تکاملی یا تعلیل این دو به انتخاب طبیعی؟ چرا منکر «تلولوجیا» (1) قناعت نمی کند از قانون تحول به آنچه آن هواپرست قناعت کرد و گفت: رهم زان نه بر من نه از بهر من (2)(3)

مگر نمی بینید که کسی اگر بخواهد دیناری را سکّه زند، نخست باید خاک معدن را برداشته، طلای خالص آن را بیرون کند؛ سپس طلا را آب کند؛ سرانجام شمش سازد. بعداً قطعه قطعه کرده، به سکة آن پردازد؟! آیا منکر تلولوجیا از این شخص سلب قصد و اختیار کند، چون معدن طلا را به تحولات چندی تحول داده، تا اینکه دینار شده، یا اینکه این تحویل را دلیل قصد و اختیار او داند و گواه دانش و بینشش شمارد؟!

اینک اگر از این دینار از روی مصلحت وقت انگشتری ساخت، باز آن را از باب

ص: 417


1- علم به اسباب غائیه است (مؤلف). Teleology یا غایت شناسی و به عربی «اَلغائیة» (زاهد).
2- ترجمة منظوم مصراع دوم از بیت ذیل: «علی أنّنی راضٍ بأن أحمِل الهوی/وأخلُصُ منه لا علَی ولا لِیا» که منسوب به مجنون (قیس بن ملوّح) است.
3- یعنی: چون این قانون بر ضد مقصود او دلالت کند، باید از آن دست بردارد و دلیل بر مدعایش قرار ندهد (صافی).

تغییر مصلحت وقت حلقه و حلقه را دستبند و دستبند را گوشواره نمود، آیا باید این تحولات را غیر مقصود و بازیچه پنداشت یا باید دلیل بر وجود زرگر و علم او بر مقتضیات اوقات و توانائیش بر تطوّرات موافق دلخواه و سلیقة خود قرار داد؟!

پس چه طعنی است بر توانائی خداوندی که اسب را پس از تحولات چندی بیافریند، از روی این که می داند این آفرینش بدین شکل زیبا و شیوا صورت نگیرد مگر اینکه هر لحظه به شکلی درآید، صورتی به خود گیرد که از صورت پیشینش پست تر و فرومایه تر باشد؟! یا از روی اینکه اختلاف مصالح به حسب اختلاف زمان و تغیراتی که در این میانه رخ داده و اختلاف را به شکلی و هر یک را به صورتی درآورده که مناسب و سازگار این عوارض و احوال بوده باشد، آیا باز هم خرابی ارکان علم «تلولوژیا» از نتایج مذهب داروین شمرده می شود؟!

اگر این مذهب برای هدم ارکان این علم کافی باشد، باید پیش از این که داروین پا به عرصة وجود گذارد چنین شده باشد؛ زیرا میوة درخت خرما رطب (1) نشود مگر پس از این که بُسر (2) شود، و بُسر نشود مگر پس از این که بَلَح (3) شود؛ و همچنین مردْ سالخورده نگردد مگر اینکه طفل خردسال باشد، و طفل نشود مگر اینکه دورة جنینی طی کند. و روی این اصل باید ارکان علم «تلولوجیا» از خرابی محفوظ نماند مگر اینکه یک مرتبه زمین دهان باز کرده، درخت خرمائی با خوشه های آویخته و خرماهای رسیده آشکار سازد؛ و زن آبستن همت کرده، پیرمرد ریش سفید کمرخمیده ای زائیده، در آغوش گیرد!

و از عجایبی که مافوق ندارد این است که اگر کسی بی سابقه ای دوربین (تلسکوپ) را ببیند، شاید در بدو امر احتمال دهد که ساخت بچه ای است که وسیلة بازی خود قرار داده و از باب تصادف و اتفاق بدین وضع درآمده، ولی هنگامی که نزدیک چشم خود آورد و دور را نزدیک دید، یقین می کند که برای

ص: 418


1- رُطَب: خرمای تازه.
2- بُسر به ضم اول، مرتبة پیش از رطب که غورة خرما باشد (صافی).
3- بَلَح - به فتح باء و لام - غورة خرما که به مرتبة بسر نرسیده باشد؛ و پیش از آن خلال، و پیش از آن شکوفه است (صافی).

همین فائده ساخته شده و سازنده اش نه کودک، بلکه دارای رتبة عالی حکمت و دانش بوده است. همین شخص به چشم خود می بیند چشمی دارد که به وسیلة آن موجودات جهان را از پست ترین نقاط زمین تا دورترین اختران آسمان می نگرد؛ و این چشم در زیبایی منظر و استواری ساختمان و بسیاری اجزاء و بزرگی منافع و دیگر امور با دوربین قابل مقایسه نیست؛ و باز یقین نکند که برای چنین نتیجه ای ساخته شده! بلکه گذشته از این، انکار صانع آن کند؛ و اگر بپرسی سبب انکار چیست؟ می گوید که چشم بر مذهب داروین نقطة عصبی حساسی بوده است که ترقی کرده و پس از تغییرات بی شماری به حالت کنونیش رسیده!

«بخنر» ص131: و اعتقادش این است که تدرّج در وجود - یعنی: خَلع و لبس صور - با قصد و اختیار سازگار نیست. گویا «ایجاد دفعی» به شخص قاصد چسبیده، از او جدا نمی شود، با این که می داند دوربین هم به حالت کنونیش نرسیده مگر پس از تحولات چندی، اصل آن ریگی در برگشیر (1) بوده؛ سپس پیوسته در کوره هایی که برای آب کردن و نرم کردن و پهن کردن آماده شده زیر و بالا گشته، و صُودا (2) و کِلس (3) بدان افزوده شده، اَشکال گوناگونی به خود گرفته تا بدین پایه رسیده است.

اگر چنانچه بی وجدانی آدمی به این درجه رسد که ببیند دو چشم دارد به پرتو آنها می بیند، و دو پا که به کمک آنها راه پیمایی می کند، و دندان هایی که با آنها غذا می جود، و زبانی که به یاری آن سخن گوید، ولی نفهمد که چشم برای دیدن و پا برای راه پیمودن و دندان برای جویدن و زبان برای سخن گفتن قرار داده شده، به چنین کسی چه باید گفت و پس از انکار چنین امر بدیهی از او باید چه توقع داشت و چه گفتاری در او مؤثر خواهد بود؟!

اما تعلیل اصل تحول به انتخاب طبیعی نیز با قصد منافاتی ندارد؛ زیرا آن یگانه عامل وجود اعضاءِ با نظمِ موجودات زنده نیست، بلکه بر مذهب داروین

ص: 419


1- به نظر می رسد نام مکانی است، اما معلوم نشد کجاست (زاهد).
2- در فارسی «سودا» که همان اکسید سدیم (Na2O) است (زاهد).
3- یعنی: کلسیم (زاهد).

عمده، نوامیس و جریانات مباینت است که تاکنون به آن پی نبرده اند، و به گفتة «دولبر» برای قرن بیستم ذخیره شده؛ و نوامیس وراثت است که داروین آرزو دارد آیندگان از آن ها پرده بردارند. پس به مجهولات نخستینْ پدر و فرزند اختلاف پیدا می کنند، و به نادانسته های دومینْ سودمندش به فرزندان منتقل می شود.

و انتخاب طبیعی اگر به نظر ژرف بنگریم، جز یک کارگر ستمگری که پیروی از مذهب «شو» (1) نموده، تنها زیردستان را نابود می کند چیز دیگری نیست و احداث نیرو و تکثیر اعضاء از وظایف او نمی باشد؛ و ما این مطلب را به طور مبسوط در جای خود شرح داده ایم.

قوانین طبیعت با غایت داشتن آنها منافات ندارد

اگر فرضاً آن موجودات زنده ای که فلسفه بی رحمانة داروین، به انتخاب طبیعی از گرسنگی و تشنگی به خاک هلاک افکنده است، دوباره زنده می شدند و هر یک به صف زنده های دیگر ملحق می گشتند و پهلوی صنف مناسب خود قرار می گرفتند، آیا جز اصناف دیگری برای انواع موجوده یا انواع دیگری مانند آنها به دست می آید که همه دارای اجزاء تمام و ساختمان کامل بوده، آنچه در امر زندگی و بقاء نسل نیازمندند به آنها بخشیده شده؟! آیا گمان می کردی اگر زرافة کوچک ترگردن و کوتاه تری، پهلوی زرافة کنونی می ایستاد، یا اسبی به حجم روباه با دست های پنج انگشتی و پاهای سه انگشتی. (اسب خانگی دورة یوسینی (2) اگر

ص: 420


1- گویا منظور فلسفة بدبینانه و پوچ گرای شوپنهاور است. «وی در میان فیلسوفان، بزرگ ترین فیلسوف بدبین غرب است. شوپنهاور كوشش های عقل و خرد انسان برای رهایی را همه جا با دیوار و مزاحمت های ارادة كور و غیرقابل ارضای انسان مواجه می بیند. او غریزه های خردگریزانه و كور را خواسته و ارادة انسان نامید. شوپنهاور می نویسد: تمام هستی چون یك جهنم است. بیماری، بی عدالتی، سرگردانی، دیكتاتوری، تنهایی، فقر، درد، ناامیدی، بیگانگی، آوارگی، شكنجه، زندان و غیره سبب غیرممكن بودن سعادت و خوشبختی انسان می شوند. او زندگی انسان را مانند سایر تحولات طبیعی و اجتماعی پوچ و بی معنی و محكوم به درد و رنج ابدی می دانست. برای تفصیل بیشتر ر.ک: www.andishesara.com (زاهد).
2- دورة «ائوسن» (Eocene) در زمین شناسی به 56 میلیون سال پیش تا 34 میلیون سال پیش گفته می شود. در این زمان بسیاری از انواع پستانداران جدید یعنی اجداد فیل، کرگدن، اسب، خوک و گاو ظاهر شدند و خزندگان تنومند از بین رفتند (www.fa.wikipedia.org).

اسب نامیده شود) در جنب اسب کنونی قرار می گرفت، بنیاد استدلال الهیین به ساختمان متقنی که در زرافه و اسب کنونی مشاهده می شود درهم می شکست، یا آنکه شواهد و ادله ربوبی مشاهده می نمودی؟!

و اگر زیر بار این سخن نمی روی، بخنر از (داروین) اعتراف او را به نوامیس معلوم و مجهول بسیار نقل می کند (1)، و هم او را به نوامیس دیگری ملزم می نماید؛ و عقیده اش این است که برای طبیعت در تحویل موجودات زنده تفنّنات بسیاری است.

و پس از این جنجال ها و داد و فریادها کار به این جا کشید که یک مشت نیروها و عامل های خاموشی گرد آمده اند و یک دسته مرکبات کامل بانظمی به وجود آورده اند؛ و این همان است که بداهت بر محال بودنش حکمفرماست، مگر اینکه آن نیروها مبدأ باشعوری داشته باشند که آنها را طبق ارادة خویش استخدام نموده، تحت تأثیر تدبیر خود قرار دهد.

خدای هدایتت کند! سخن مرا به دیدة انصاف بنگر. سپس سخنرانی «بخنر» را ملاحظه کن ببین چگونه کلماتش پراکنده بود و با هم ارتباط و پیوستی ندارد. می گوید: «مطابقة اعضاء با غایات مقصوده در صورتی است که از گذشته صرف نظر کنیم». چه زیانی به قائل به قصد رسد اگر از گذشتة ایام چشم نپوشد و بگوید: آن ازمنه تمهیداتی برای زمان مقصودند؛ همچون مصنوعات ناقصیکه ناگریزند از اینکه به مرور ایامبه پایة کمال رسند. علاوه بر این، مطابقه در همة ادوار تحولات موجود بوده، منتهی به حسب مقتضای وقت و مناسب سائر جسد. سپس می گوید:

علم و دانش از حالات گذشتة این اعضا کاوش می نماید. از هر زمانی که می خواهد کاوش کند مانند کسی که به پای خود به جستجوی مرگ رود، به اندازه ای کنجکاوی کند که بمیرد؛ زیرا بدین سبب بر وضوح و قوت براهینِ قصد افزوده گردد.

می گوید: اینجا داروین ادله و علل صریحی را به طور مبسوط برای ما بیان

ص: 421


1- یعنی در شرحی که بر کتاب اصل الانواع [= منشأ انواع] داروین نوشته است (صافی).

می کند.

آنچه می خواهد شرح و بسط دهد، بدهد، هیچ زیانی به خداشناس نرساند که معتقد است خداوند امور را به اسباب در جریان گذارد، بلکه چندین برابر آنچه این مادی مسلک ها برای آن زیان فرض کنند به او سود می رساند.

او از بین بردن اعتقاد به اسباب غائیه را نتیجه ای می داند که بسا از مذهب داروین مهم تر باشد، و حال آنکه دانستی این آراء آن عقیده را تأیید می کند.

و از چیزهای بسیار طرفة نوظهور این است که اصل و اساس این مذهب دو نفر مخترعند:

یکی داروین، و او با این که مانند آفتاب پرست (1) پیوسته رنگارنگ می شود، در جاهای چندی از سخنان خود به لفظ آفریننده تصریح می کند و آراء خود را با حکمت او سازگارتر و بر قدرتش با دلالت تر قرار می دهد؛

و دیگری «ولس» [= والاس] که کتاب عالم احیاء را در توحید تصنیف نموده، به آراء خود بر وجود صانع و کمال حکمتش استدلال کرده، بشر را نتیجة مقاصد او قرار می دهد.

ولی پیروان کاسه لیسان آنها که منتهی فخرشان، دریافت مقاصد این دو رئیس است، با آنان در مقام ستیزگی برآمده، آنچه مسموعت گشت می گویند.

و رفقای تو را در اشتباه نینداخته جزء سوء تفاهم و پی نبردن به مرام الهیین؛ زیرا اینها گمان می کنند اهل دین اسباب را از مسبَّبات کنار کرده، معجزات به جای آنها می نشانند؛ و روی همین اصل نیزه های قلم به دست گرفته، شمشیرهای زبان تیزدَم نموده، یکسره دین را مورد حمله قرار می دهند. از این رو نمی بینند مغناطیس آهن رباید و نمی شنوند آلت کهربایی ای را که در بنگاه «لیدن» پیدایش می یابد، مگر اینکه بر دین حمله کنند و لفظ علم و دانش را شعار خود قرار دهند. گویا علم که بزرگ ترین یاور دین است دشمن سخت آن به شمار می رود!

ص: 422


1- آفتاب پرست: حیوانی است شبیه به موش و دارای دنبالة بلند و موی افشان و چشم او همیشه به آفتاب بود. و در آفتاب به رنگ های گوناگونی رنگین می شود و در تقلب [= دگرگون شدن] به او مثل می زنند (صافی).

اگر هم مسلکانت حقیقت دین را بشناسند و مرام دینداران را به دست آرند، بر مسلک مادیت جز کسی که آن را وسیلة شهوات خود سازد و مرکبی قرار دهد که سوار آن شده، در پی خواهش های نفسانی خود رود، کسی باقی نماند.

و دانسته باش که اهل دین ترتیب اسباب و مسبَّبات را منکر نیستند، بلکه وجود هر موجودی را در این عالم - از کوچک و بزرگ - معلول علتی کافی شمارند؛ و برای آن علت نیز علتی بیان کنند تا به علةالعلل منتهی شود. و اینان در محافظت بر اسباب به مرتبه ای هستند که آنان نرسیده اند.

ملّیون (1) تصادف و اتفاق را ضروری البطلان می دانند، ولی مادیون بسیاری از آراء خود را بر این دو مبتنی کنند.

دسته ای از اهل دین را می بینی که برای محافظت بر توحید، در امر اسباب سهل انگاری کنند، ولی اینها اسباب به این معنی وجدانی را که آنها درک می کنند و اکنون سخن ما در اوست منکر نیستند، بلکه نزاع اینها در یک امر دقیق دینی است که در خور اَفهامی نیست که در زندان مادّه محبوس بوده، جز به امور محسوسه مأنوس نمی باشد.

و بیان این مطلب مربوط به این نامه نیست، کافی است بگوییم: چگونه مرد خردمند احتمال می دهد درباره این گروه که عدّة بی شماری از آنها مردمان دانشمند مبرّز زبردست در هر فنّ و صنعتی هستند، که سوختن چوب خشک را در صورتی که آتش بر آن افتد یا خاموش شدن آتش را هنگامی که آب بر آن ریزد انکار کنند؟! و به کدام یک اینها گمان می رود که چون منکر تأثیر اسباب است آتش را از جامة خود دور ننماید؟!

رشتة سخن را مطوّل نمودم به اندازه ای که ترسم ملول شده باشی؛ و این نبود جز حرص بر اینکه آن سوء تفاهمی که رفقای تو در آن واقع شده و آنها را در منجلاب مادیت فرو برده و از چشمة گوارای توحید منحرف ساخته است از میان بردارم.

و خلاصة گفتارم این است که اهل دین به هر ناموس طبیعی که تاکنون

ص: 423


1- این کلمه که در ترجمة مرحوم صافی زیاد دیده می شود، به معنای معتقدان به خداست.

اکتشاف شده یامی شود معترفند، مشروط به آنکهبا تجربه و آزمایش موافق بوده و شواهد امتحان و سنجش مخالف آنها نگردد؛ و این اعتراف به آنها زیانی نمی رساند، بلکه یقین بر یقینشان بیفزاید.

فصل: در نظم شگفت انگیز ساعت
اشاره

چون مناظرة خداشناس و مادی مسك به اینجا كشید، رفیق خود را دیدند نگاه تند و تیزی به ساعت می كند و اجزاء آن را به نظر ژرفی می نگرد و قاه قاه می خندد. مادی مسلك سبب خنده پرسید، گفت: چیز عجیبی در این ساعت می بینم: دوچرخ زائد و نقصانی در دو جای از ساختمان آن. مادی مسلك گفت: باز دیوانگیت گُل كرد؟! می ترسم سومین و چهارمین بار هم عود كند! پیش از اینكه درد در تو جایگزین گردد و امید درمان نداشته باشی، چرا از من پند نمی گیری و به طبیب حاذق مراجعه نمی كنی؟! آیا در آنچه از فوائد 1908 چرخ مشهودت گشت، چیزی نبود که بر تو معلوم گرداند كه سازنده اش چیز بی فایده ای در آن نگذاشته، و تو را وادارد بر اینكه در این دو چرخ اندیشه كنی و از فوائد این دو كاوش نمایی، شاید راز پنهان آنها بر تو آشكار شود؟ آیا نظمی كه در اجزاء دیگر مشاهده كردی تو را آگاه نكرد از اینكه نقصان در علم و دانش توست نه در ساعت؟! یا اگر بر فرض نقصانی باشد، از یك جهتی است كه از جهاتی موجب انتظام ساعت گردد، یا روی حكمت هایی است كه جز كسی كه در دانش هم پایة سازنده اش باشد به آن پی نبرد؟! رفیق خاموش شد و آن دو نفر به مناظرة خود بازگشت نمودند.

وجود برخی اعضای بدن منافی نظم است

مادی مسلك: در تركشم جز یك تیر نمانده كه در زه نهم و آن انكار نظام است؛ زیرا در مذهب داروین مسلّم شده كه كالبد هیچ حیوانی از حیوانات

ص: 424

بلندمرتبه خالی نیست از اعضاء زایدی كه اثریه (1) نامیده می شوند و این اعضاء به گفتة برخی از یاران ما بنیان غایت و قصد را درهم می كشند.

«بخنر» گوید:

ما اكنون در شگفتیم از ساختمان دقیق چشم كه كامل ترین و لطیف ترین عضوها است. عضوی كه برحسب تعلیل داروین نقطة عصبی حساسی است که ترّقی نموده تا پس از تغییرات بی شماری به حالت كنونیش رسیده، با این وصف درنهایت اتقان و احكام نمی باشد؛ چون بهترین چشم ها مانع پراكندگی نور نشود تا آخر.

و این اعضاء اثریه در مذهب ما بی اندازه گرانبهاست؛ زیرا نشوء را اثبات و خلق و آفرینش را نفی و با قصدْ منافی و غایت را نقض (2) می نماید و میان ما و بهائم (3) علاقة محكمی ایجاد می كند و اجداد بزرگوار ما را به اصناف حیوان معرّفی نموده، ما را به شرف عظیم الشأن خویشاوندی نزدیك با بوزینگان سرافراز می دارد!

خداشناس - 12: چه زود اعتراض خود را به رفیق فراموش كردی! تو را چنین می بینم كه او را به چیزی سرزنش نكردی جز اینكه خود ننگین تر و تلخ ترش را آوردی؛ و من تو را بازخواستت نمی كنم به آنچه تو او را بازخواست كردی. پاداشت را به او واگذارم، ولی من سخت در شگفتم از رفقای تو كه چگونه این نكته بر آنها پنهان مانده كه اگر وجود این اعضاء زائده ثابت شود، از استوارترین دلیل ها بر وجود آفریدگار بزرگ آفرینش و ازقاطع ترین برهان ها بر حكمت و عنایتش دربارة بندگان خود است. آیا اینها اعضایی نیستند كه پیوسته دست توانای خداوندی در آنها كارگر بوده؛ عنایت ازلی آنها را برای حیوان در هنگام

ص: 425


1- عضوهای زایدی است كه به گمان آنها از آثار باقی ماندة حیوانات روزگار گذشته است كه برای آنها مورد استفاده بوده، ولی برای حیوانات كنونی سودی ندارد؛ مانند: پستان برای مرد (صافی).
2- نقض: خراب كردن بنا و مانند آن (صافی).
3- بهائم: چارپایانی كه درنده نباشند (صافی).

نیازمندی آماده ساخته، به طوری كه در وقت احتیاجْ آفرینش آنها پایان یافته، برای انجام وظایفشان قابل می گردند.سپس حكمت كاملة منزّه او از لغو و عبث، پس از بهره برداری و بی نیازی، به تدریج برحسب عادت مقدسی كه در نظم این عالم وجود دارد این بار گران را از دوش آن برداشته، به حالت نخست برمی گرداند؟! اینك آیا این اعضا توحید را نفی می نماید یا اثبات؟ بنیان قصد را خراب می كند یا استوار؟ اگر رفقای تو را قانع نكند جز اینکه هر عضوی در همة ازمنه وجودش سودمند باشد، روی این اصل، اساس قصد و غایت را به واسطة خالی بودن عضو از فایده - ولو یك ساعت - ویران پندارند، بایدقصد و غایت از صنایع بشر را كه نظیر این اعضا باشند نیز نفی كنند (1)

وانگهی، اینها سزاوار بود به پستان دختر پیش از بلوغ و آلت تناسلی پسر پیش از بلوغ او استدلال نمایند، نه به این اعضایی كه آراء در آنها مختلف است و كسانی كه آنها را ثابت می دانند در بسیاری از آنها اختلاف دارند.

آری، اگر در پیكر حیوان عضوهای زایدی یافت شود كه تاكنون نفعی نداشته و در آینده هم امید نباشد سودمند شود، رفقای تو می توانستند دلیل مدّعا قرار دهند، ولی آیا از هیچ خردمندی چنین گفتاری سرزده؟!

و از غفلت های واضح این است كه به اعضاء اثریه استدلال بر نشوء می كنند، غافل از اینكه این استدلال بدون التزام به قصد و غایت صورت نپذیرد؛ زیرا اگر در تركیب اجسامِ حیواناتْ لغو رواست، در همین اعضانیز معلوم نیست كه این اعضا هم در ادوار گذشته عامل بوده باشند.

و اگر انصاف دهی، همین استدلال و نظایرش برای تو روشن كند كه حكمت و قصدْ جِبِلّی و فطری اینهاست. در دل اقرار دارند گرچه به زبان انكار نمایند (2).

ص: 426


1- یعنی: باید بگویند چیزهایی كه ساخت بشر است، اگر در همة ازمنه وجودش سودمند است سازنده ای دارد كه فایدة آن را در نظر گرفته و به همان قصد و غایت ساخته، و اگر ساعتی بی فایده باشد، چنین سازنده ای نداشته، بلكه این فایده ای كه در اوقات دیگر بر آن مترتّب است از باب اتفاق و تصادف است نه اینكه برای آن ساخته نشده باشد (صافی).
2- اقتباسی از آیة شریفة «وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ» سورة نمل (27)، 14.

مادی مسلك: به جان خودم! آثار قصد و حكمت در هر عضوی از اعضاء حیوان پدیدار است، ولی نمی دانم به چه رو یاران ما مدّعی آن را استهزاء كنند. حتی یكی از ماها میگوید: جز طبیعیات، دیگر علوم به ویژه «علم لاهوت»، اسباب غائیه را اساس دلیل و غایت برهان خود قرار می دهد. چون به این اسباب دریافت می كنند كه گذاشتن بینی در میان صورت و نگذاشتن چشم در انگشت ابهام پا در غایت اِحكام و نهایت حكمت است.

خداشناس - 13: عصبیت كوركورانه و حبّ انفراد از دیگر عقلا انسانرا به چنین پرتگاه وخیم و مانند آن می کشاند و البته شخص مخالف با وجدان ناگزیر است که در عوض برهان، استهزاء و سخریه به كار برد، ولی پاسخ این استهزاء طرزی است كه مناسب اهل فضل و دانش نیست، لیكن زیانی ندارد او را آگاه كنیم بر آن ید بیضایی كه برای طبیعت عَمیاء (1) قائل است: چه حالی دارد در صورتی كه طبیعت او را به صورتی در آورد كه یكی از اشخاص مَزّاحِ لطیفه گو گفته:

ناگه او گشتی طبیعت واژگون *** از دهن... (2)، سخن گفتی ز (3) (4)

این شخص در گفتارش حیله و تزویری به كار برده كه عوام ساده لوح را بدان فریب دهد. برهان اهل دین را در اتقان ساختمان اعضاء حیوان منحصر نموده، می گوید این استوارترینِ براهین اینهاست؛ و این سخن او از روی جهل یا تجاهل است. اگر در عالم وجود جز ریگ های بیابان نبود، اهل دین براهین بسیاری اقامه می كردند بر اینكه این ریگ ها ممكن الوجود و آفریدة آفریدگارِ واجب بالذّاتی هستند.

مادی مسلك: برهان استواری می شنوم و راه راست آشكاری می بینم. اینك

ص: 427


1- یعنی: کور.
2- جای كلمه ای است كه حروف آن ر ی د ن می باشد (صافی).
3- جای كلمه ای است كه حروف آن ك و ن می باشد (صافی).
4- ترجمة منظوم بیت ذیل: عُکِست طبیعتُه فصار من.../متَکلِّماً ومحلُّ... الفَمُ. مرحوم مؤلف خود جای دو کلمه را خالی گذاشته است (زاهد).

اثبات توحید از روشن ترین بدیهیات است، امّا در حیرتم كه چگونه مانند چنین امری بر دسته ای كه در زمرة خردمندان به شمار آیند و خود را در عداد دانشمندان درآورند پنهان مانده، و به چه رو فلان مسلك مادّی برگزیده و چگونه فلان راه به این آشكاری را گم كرده بیراهه می رود؟!

خداشناس - 14: آیا می توانی در این پرسش به پاسخ اجمالی قناعت كنی و این دسته را نظیر سوفسطائیین و منكرین محسوسات قرار دهی و دربارة آنها مقالی را بگویی كه در حق گروهی از فلاسفه آلمانی مانند «کنط» (1) و «فخت» (2) [= فیخته] و «هگل» (3) و غیر اینها از ارتیابی های (4) تازة بی سابقه گفتی؟! زیرا سبب یك و جواب هم مشترك است.

مادی مسلك: پاسخ الزامی خوبی است، ولی میل دارم سبب را بفهمم.

خداشناس - 15: اگر به تلویح قانع نشده، تصریح بخواهی، بهداری را فراموش مکن!

مادّی مسلك:نمی توانم این سخن را دربارة یك دسته مردمی كه مقالاتی پخش می كنند و تألیفات دارند و سخنرانی ها می نمایند بپذیرم. اینها كسانی نیستند كه سوار نی شده در كوچه ها گردش كنند. چه بسیار دكتران در این گروهند كه اشخاصی را كه به این درد مبتلا بوده اند درمان كرده اند و به دست اینها بهبودی و شفا حاصل گشته است.

ص: 428


1- منظور ایمانوئل کانت (Immanuel Kant) (1724-1804) فیلسوف آلمانی و از مهم ترین فیلسوفان سدة هجدهم اروپاست www.fa. wikipedia.org.
2- منظور یوهان گوتلیب فیخته/فیشته (Johann Gottlieb Fichte) (1762-1814) از پایه گذاران ایده آلیسم آلمانی است www.fa. wikipedia.org.
3- گئورگ ویلهلم فردریک هگل (Georg Wilhelm Friedric Hegel) (1770-1831م) فیلسوف بزرگ آلمانی و یکی از پدیدآورندگان ایده آلیسم آلمانی بود. تاریخ گرایی و ایده آلیسم او انقلابی عظیم در فلسفة اروپا به وجود آورد و سنگ بنای مارکسیسم و فلسفة قاره ای شد. آثار او به مشکل فهم بودن مشهور هستند. برتراند راسل در تاریخ فلسفة غرب وی را مشکل فهم ترین فیلسوف غرب معرفی می کند www.fa. wikipedia.org.
4- ریب به معنی شك و اینها كسانی هستند كه در امور بدیهی تشكیك كنند (صافی).
کوری وجدان متمدنان

خداشناس - 16: من از گفتار خود اراده نكردم مطلبی را كه تو دریافتی و در اعتراض بر آن شتافتی، مقصودم آن مرض عصبانی است كه «متمانیا» (1) نامیده می شود. صاحب این درد در استقامت رأی و درك مشكلات مسائل و نیكویی تدبیر و غیر اینها مانند عقلای دیگر است، و امتیازش در امر واحدی است كه وجدانش در آن از كار افتاده و وسوسه او را رخ داده است. در هویداترین قطعیات تشكیك می نماید و وجدان خود را در پدیدارترین بدیهیات از دست می دهد. حتی اینكه از این گروه كسی هست كه گمان می كند دانة گندمی است و از این جهت می ترسد مرغی از پهلوی او گذر كند. همچنین دیگری كه خیال می كند بار شیشه ای است و بدین رو از این ترسد که كسی به او برخورد نموده، او را خُرد كند.

قضایایی كه از مبتلایان به درد نامبرده در كتاب های قدیم و جدید نقل شده درنهایت كثرت است و نیازمند به نقل نیست؛ زیرا اكنون هم از این گونه امور مشاهده می شود. در عصر خود مردی بود در بسیاری از علوم دست داشت. دارای هیبت و وقار و در امر زندگی خوش تدبیر و نیكوروش بود. هیچ عیبی نداشت جز اینکه می ترسید منارة شهر در بینی او داخل شود؛ و بدین رو از راهی كه در آن مناره می دید عبور نمی نمود، و چنانچه بغتةً چشمش به مناره می افتاد، با هر دو دست سوراخ های بینی خود را می گرفت و می گریخت. صاحب چنین دردی به طور كلی دیوانه نیست، و اگر كسی او را دیوانه پنداشت از باب «الجنون فنون» (2) است.

و اگر می خواهی آن را بر كوری اَلوانی (3) قیاس نموده، كوری وجدانی نام گذار؛ زیرا این درد برای بصیرت به منزلة كوری رنگی برای بصر است، و اگر

ص: 429


1- اطلاعاتی از این بیماری نیافتم (زاهد).
2- مثلی است معروف یعنی آنکه دیوانگی انواع و اقسام دارد (زاهد).
3- یعنی: کورنگی (زاهد).

چنان چه در «انجمن پیشرفت علوم بریتانیا» (1) مقرّر گشته كه صد شش مردم به این درد مبتلا هستند و این موجب نشده كه تو در وجود رنگ ها تشكیك كنی، چگونه تشكیك كنی در صحّت وجدان خود به واسطةاینکه در هزارها دو یا سه نفر مبتلا به كوری وجدانند؟!

آن گفتاری كه مترجم «بخنر» و هم مسلكانش پیوسته تكرار می كنند اگر صحیح باشد (و هرگز صحیح نباشد) كه: لادینی یكی از ثمرات تمدن جدید است و دین در متوحشین بیشتر و در متمدنین كمتر یافت می شود، میان كوری دینی و كوری رنگی مشابهت بیش شود؛ زیرا به تجربة همه رسیده كه متمدنین زیادتر از متوحّشین به كوری رنگی دچارند. و نوین ترین شاهد این مطلب این است كه چشم 158732 كس از اهالی اروپا و آمریكا را آزمودند. صد چهار آنان را مبتلا به كوری رنگی تشخیص دادند؛ سپس چشم بسیاری از قبیله های متشتّت هندیان (2) آمریكا را آزمایش نمودند، در 418 نفر سه نفر نابینای رنگی یافتند و به همین استدلال كردند كه كوری رنگی از نتایج تمدن است.

امّا استبعاد تو این معنی را دربارة پاره ای از مردم كه رفتار و كردار آنان غالباً عقلایی است از این روست كه به حقیقت این درد شناسایی نداری و این درد را با برادر بزرگش (مانیا) (3) مخلوط می داری. من به تو گوشزد نمودم كه صاحب این درد در تمام كارهای خود مانند دیگر عقلاست. این بهترین ممیز و بالاترین

ص: 430


1- به عربی: «الجمعیة الملكیة لتقدم العلوم». به انگلیسی: «The Royal Society of London for Improving Natural Knowledge» و در فارسی: «انجمن سلطنتی لندن برای پیشرفت دانش طبیعی» که به تلخیص «انجمن سلطنتی» یا «جامعة سلطنتی» (به انگلیسی: Royal Society) نامیده می شود (www.wikipedia.org)، پس از اتحاد انگلستان، به دست چارلزیکم و در سال 1660 در لندن برپا شد و عنوان نخستین انجمن علمی جهان رایدک می کشد.
2- پوست قرمزها كه سكنة اصلی آمریكایند و به واسطه اشتباهی كه كریستف كلمب نمود هندی نامند (صافی). توضیح آنکه در عربی به سرخ پوستان می گویند: الهُنود الحُمُر؛ یعنی: هندی های قرمز. سبب هم آن بوده که کریستف کلمب به قصد رسیدن به هند وارد اقیانوس اطلس شد، اما سر از آمریکا درآورد. وی آنها را هندیان سرخ خواند. این نام گذاری وارد زبان عربی هم شد و تاکنون نیز آنان را به همین نام می خوانند (زاهد).
3- مانیا لفظی است یونانی به معنی جنون سَبُعی که نوعی است از انواع مالیخولیا (صافی).

معرّف برای تشخیص مبتلایان درد از دیگران است. این معنی را تو در منكرین محسوسات به نظر عبرت بنگر، مگر «فخت» بی سبب رخت های خود می درید؟! یا «هاكل» (1) بی جهت سوار نی شده، در كوچه ها می گردید؟!

پس از اینكه «كوری وجدان» را یكی از امراض شناختی، استبعادت موقعیت ندارد. تو خود می دانی مرض از عالم و دانشمند نهراسد، و نِطاق (2) نفوذ خود را در جاهل و نادان انحصار ندهد، بلكه از خصایص این مرض است كه صاحبان علوم دقیقه و صنایع عجیبه را بیش از دیگران عارض شود. كتاب «كوزل» (3) را مراجعه كن ببین چگونه ارباب این علوم و صنایع را از اصناف مبتلایان به مرض نامبرده قرار می دهد!

اگر پرستاران و رؤسای بهداری ها خطبه ها القاء نموده، كتاب ها تألیف كرده اند (4) سخنان نغز رسایی از كسی كه خود را دانة گندمی تصور كند و در نتیجه از مرغ بترسد بشنوی و مقاله های بلندبالایی از كسی كه خویش را آبگینه پندارد استماع کنی و كتب و تصنیفات زیبایی از آن كه خود را گاو نری داند كه موقع كشتنش رسیده قرائت فرمایی، كه بی نهایت از آنها خوشوقت است! كتاب خود دست تو ندهد مگر پیمان گیرد كه به دقّت هرچه تمام تر تحت مطالعه قرار دهی!

مبادا گمان بری كه من در این كتاب خلاف وظیفه نمودم و مراعات آداب نكردم و بدین اظهارات فحش و ناسزا اراده كردم، به حرمت علم و شرف فضیلت! نه چنین است، مرادم فقط بیان حقیقت به ساده ترین بیان و آشكار كردن

ص: 431


1- از این شخص اطلاعاتی به دست نیاوردم (زاهد).
2- یعنی: دامنه (زاهد).
3- شاید مقصود آلبرت کوزل/کوسل (Albrecht Kossel) زیست شناس آلمانی باشد که به سال 1910م جایزة نوبل فیزیولوژی و پزشکی را برد. شخصی دیگر هم به همین اسم هست که روان شناس بوده است. از او اطلاعاتی نیافتم (زاهد).
4- عبارت عربی چنین است: «ولو سمح الممرّضون ومدیرو المستشفیات بإلقاء الخطب وتألیف الکتب، لسمعتَ لِمن یزعم أنه حبة...» (ص 230 چاپ جدید و 46 از جلد دوم چاپ قدیم). چنان که ملاحظه می شود، فعل «سمح» در ترجمة مرحوم صافی نیامده است؛ از این رو ترجمه نیز نارساست. بنابراین ترجمة درست چنین است: «اگر پرستاران و مدیران بیمارستان ها اجازة ایراد سخنرانی و نوشتن کتاب بدهند، از کسی که می پندارد دانه ای است... بشنوی...».

حق به نزدیك ترین راه واضح و عیان بود، با اعتراف به اینکه دیگر قوای عقلیة فیلسوفِ این گروه استوار و احترام فلسفة او برقرار می باشد.

من نخستین كسی نیستم كه دسته ای را كه كوس دانش می زنند به این درد درمان ناپذیر نسبت دهم. شما بر من پیشدستی نموده، مانند این را به گروهی از فلاسفه نسبت دادید كه در عدّه و عدد فزون تر و در قدر و منزلت برتر و در انتشار صیت (1) و اشتهار ذكر بالاترند؛ یعنی: معتقدین به استحضار ارواح؛ چنان که صاحب بهترین مجلّات شما و نخستین كسی كه آراء شما را در كشورهای خاور پخش نمود، در پاسخ گویندة این گفتار که: «اگر استحضار ارواح نادرست است، چگونه گروه انبوهی از دانشمندان اروپا و آمریكا به صحّتش گواهی داده، دویست مجلّه برای اثبات آن منتشر ساخته اند»، می گوید:

هر دانشمندی كه ببینیم عقیدة پابرجایی به استحضار ارواح دارد، در عقل او خلل و آسیبی می یابیم؛ زیرا گاه شود اگر با كسی كه در بسیاری از امور دانشمندترین همة بشر به شمار رفته، سخنانش همه بر طبق قواعد علمی است، مسئلة استحضار ارواح را تحت مذاكره بیاوری، به چنین موهوماتی تصدیق كند و به چیزی فریب خورد كه ساده ترین اشخاص فریب نخورند؛ چون قوای عقلیه مراكز گوناگون فراوانی دارد و بسا شود یكی ازآنها به نَفَقة دیگری نموّ نموده، در اثر قوی شدن یكی و ضعیف شدن دیگری، نظم قوی بهم می خورد.

این شخص تصریح نموده به آنچه كه ما طبق قانون ادب به كنایه گفتیم؛ چه، همین درد را به جمع وافری از فلاسفه و نویسندگان نسبت داده كه از اینهاست دكتور «ولس»[= والاس] مخترع فلسفة نشوء و شریك داروین و پیش قدم او در نشر این فلسفه.

و رفیق (2) خودت در مقالة«مخاطبه با اموات و ابطال مذهب "ستید"» همین درد

ص: 432


1- یعنی: آوازه (زاهد).
2- مقصود دكتور شِبلی شُمَیل صاحب كتاب فلسفة نشو و ارتقاء است كه یكی از طبیعیدان های قرن حاضر به شمار می رود (صافی).

را به مستر «استید» (1)- صاحب مجلة المجلّات، نویسندة شهیر متوفّای همین سال، كسی كه دنیای متمدّن بر مصیبتش گریست - نسبت می دهد و تصریح می كند كه او را بدین رو آسیبی رسیده و به نوعی از خفّت عقل گرفتار شده كه دیگر قوای عقلیه اش پایمال گشته و بدین سبب به مراجعة پزشك نیازمند است. وی با اینکه به دانش و فضلش معترف است، این گونه سبک عقلی را با بودنش در فنّ خود از نوابغ روزگار، ناسازگار نمی داند - گفتار ما دربارة کسی است که از نوابغ اینها محسوب می شود - و باز برای همین اعتقاد، زبان به سخریه و استهزاء به مانند «اولیفر لودژ» (2) - دانشمند طبیعی - در مقالة جداگانه ای که برای همین موضوع گفته و عنوان آن را «نَفَق أولیفر لودژ» قرار داده، دراز می کند. معتقد است که این درد مشکلی است که حل آن به مذهب نشوء و ارتقاء است.

در مقدمة طبع دوم می گوید:

می بینی مرد خردمند دانشمند زبردستی را که به امر موهومی دلخوش شده، از حقیقت گریزان باشد. اگر از خلال مذهب نشوء و تحول به چنین کسی بنگری، خورشید تابان حقیقت جلوه گر گشته، این مشکل آسان شود.

مادی مسلک: آیا بر همة این جماعت به این درد داوری می کنی و آیا برای این درد دوائی هست؟

خداشناس - 17: قضاوت نمی کنم مگر برای کسی که به آخرین هدف های علم آشنا شده، حقیقت مرام اهل دین را دریافته، آزادمردی بوده که اغراض شخصی مالک نفس او نگشته، شهوات نفسانی وی را بندة خود قرار ندهد، که اینجاست درد طاقت فرسای درمان ناپذیر.

و گرنه در اینها کسانی هستند که گمان می کنند علوم طبیعی با حقایق دینی سازشی ندارد و این علوم را یگانه تیشه ای برای کندن ریشة دین دانند و پیشرفت

ص: 433


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
2- سِر اولیور جوزف لوج (Sir Oliver Joseph Lodge) (1851-1940م) فیزیکدان انگلیسی که در توسعة تلفن های بی سیم سهم عمده ای داشت. وی در سال های پایان عمر خود سخت علاقه مند به مسائل روحی و ماورائی شد. www.alencyclopedia.net/encyclopedia-9153.

این گونه علوم را سبب خرابی ارکان آن پندارند.

و در همین گروه اشخاصی می باشند که گمان می کنند گماشتن معجزه به جای نوامیس طبیعت و انکار علل ثانویه اساس و پایة ایمان است.

باز کسانی هستند که در مادیتْ آرزوها و در انکارِ قصد و غایتْ مقصدها دارند؛ چون اعتقاد به خدا مستلزم پیروی از شرایع است و شرایع الهی از کردارهای زشت و اعمال فضیحت آور جلوگیری می کند؛ نفوس را از شهوات بسیاری باز می دارد؛ از بیدادگری و ستمگری منع می نماید؛ فحشاء و منکر را بد و ناپسند می شمارد؛ «بولندریه» (1) را روا نمی داند؛ زنا را دوستی آزاد ننامد؛ فضائل را رذائل نخواند؛ غیرت بر محارم را قسمی از بخل نشمارد؛ برای بقاء زورمندان کشتن ناتوانان را تجویز نکند؛ به منظور سلامتی تندرستان دردمندان را اعدام ننماید؛ به برهان «تحسین نسل انسان» بر اِهلاک یا اخته کردن زنگیان بیچاره قضاوت نکند؛ اتلاف هزاران بشر را برای پیدایش ملت «سُبِرمان» (2) آسان نشمرد.

کسی که منتهای کوشش او شهوترانی است، چگونه پیش شرایع الهی سر فرود آورد؟! کسی که سرشتش با شریعت طبیعتی ساز آمده که جز جور و جفا نمی شناسد،چگونه پیرو دینی شود که همة تعالیم آن بر پایة رأفت و مهربانی نهاده شده؟!

تو را به جان خود! بازگو بدانم کسی که بیداد و ستمگری جِبِلّی اوست و زورمندی حجّاج و لشکر چنگیز و یاوران ناپلئون هم برای وی فراهم نیست، آیا راهی برای رسیدن به مقصدش پیدا می کند که نزدیک تر باشد از نشر مقالات و تألیف کتب در تحریص و انگیزش بشر بر اعدام زنگیان و اِهلاک بیچارگان؟!

کسی که بخواهد رام کند مردان اَبِی النفس (3) غیرتمند را که برای آنان شرکت دیگران در زن های آنها بسیار دشوار و ناگوار است، چاره ای جز این دارد که بگوید: بشر تحت فشار خرافات سه گانه ای است که خویشی و زناشویی از

ص: 434


1- یعنی: چندشوهری (زاهد).
2- یا همان «سوپرمن» (Superman) و در فارسی «اَبَرمرد» (زاهد).
3- یعنی: کسانی که از پذیرش ذلت سر باز می زنند (زاهد).

آنهاست؟!

و چون دستة نخستین که قسمت عمدة اینها را تشکیل داده اند یگانه سبب درد آنان نادانی است، جز بهدانش درمان پذیر نیست.

و كسی كه در این مناظره به نظر دقّت نگرد، بی درنگ بهبودی یافته، دستوری برای عِلاج شفابخش به دست آورد ان شاء الله؛ چنان چه مبتلا به خلل دماغی هم باید به دستور پزشك حاذق عمل كند كه درمان آن بر طبیب آزموده دشوار نباشد.

البته شخص بیمار بایستی به خطر خود متوجّه بوده، هر گرانی را در راه تندرستی اش ارزان شمارد؛ همچنان كه وظیفة پزشك است كه با بیمار مدارا نموده، به مهربانی و عطوفت با او رفتار كند. ما هم عهده دار می شویم كه به پرداخت بهای دواء و صالح دعاء [= دعای نیک] به او كمك و مساعدت كنیم.

و امّا آنكه شهوترانی كارش را به انكار آفریدگار كشانده، در او دردی بی درمان و بلایی ناگهان و مرضی بس گران است كه اطباء زبردست در درمان آن درمانند!

مادی مسلك: رفقای ما این برهان را سخریه كنند و دلیل قدیمی نامند.

«بخنر» در مقالة پنجم گوید: برخی از فلاسفه مانند «ارسطو» (1) و «ولتر» (2) بر ضد رأی مادّی پیوسته برهان كهنه ای به كار می برند؛ و چون موقعیت بزرگ و شایانی نزد آنان دارد همواره تكرار می كنند؛ و آن این است: بدیهی است كه عمل بدون عامل و بناء بی بنّاء ممكن نباشد.

خداشناس - 18: آری این دلیل بسیار كهنه است بیش از آنچه «بخنر» تقدیر كند، بلكه تاریخ این دلیل مقارن است با نخستین روزی كه بشر پا به عرصه وجود نهاده، فطرتش بر درك بدیهیات مجبول شده؛ و روزی كه دانسته است دو نصف چهار است، روزی است كه دریافته بنا بانی می خواهد. اگر «بخنر» كسی بود كه به اولین پلّة انصاف قدم می گذاشت، می دانست كه این قدمت قدر و

ص: 435


1- (322-384 ق م). بزرگ ترین حكماء یونان و ملقّب به معلّم اول و شاگرد افلاطون كه فلسفة یونانیان بدو منتهی یابد و دارای تصنیفات بسیاری است در حكمت (صافی).
2- (1694-1778م). فیلسوف معروف فرانسوی است (صافی).

قیمت دلیل افزایش دهد و در سلك بدیهیات دیگرش درج نماید. مَثَل استهزاءكننده به این دلیل مثل كسی است كه سخریه نماید كسی را كه قائل باشد پنج كمتر از ده است - زیرا نمی شود جزء برابر با كلّ یا بیش از آن باشد - و بگوید این دلیل كهنه و قدیمی است!

چگونه از قوانین طبیعت بر واجب الوجود استدلال می شود؟

مادّی مسلك: رفقای ما بسیار می گویند كه در نوامیس طبیعت چیزی كه بر وجود آفریدگار دلالت كند نیست، ما هم به چیزی كه نوامیس مزبوره بر آن گواهی ندهند معتقد نشویم. و این مطلب را در طی مقالات طولانی به عبارات گوناگون تقریر می كنند؛ و بسا باشد كه قسمت عمدة سخنان آنان در پیرامون مسلك مادّی است؛ مثل اینکه علم را به علم طبیعت اختصاص داده، می گویند ما آنچه كه علم و دانش گواهش نباشد نمی پذیریم.

خداشناس - 19: امّا اینکه گویند در نوامیس و قوانین طبیعت دلیل بر وجود صانع - تعالی - یافت نشود، راست است،

[1.] اگر مرادشان از دلالت دلالتی باشد كه وجود نوامیس بر آثار خود و آثار بر وجود نوامیس دارد؛ مانند دلالت قوّة كهربایی بر حرارت و نور، یا دلالت حرارت و نور بر قوّة كهربایی؛ و اهل دین اكتفا نكنند به گفتن اینکه در نوامیس طبیعت چیزی كه بر خدای تعالی دلالت كند به این معنی از دلالت، یافت نمی شود، بلكه نوامیس طبیعت را كوچك تر و كمتر از این دانند كه چنین دلالتی كنند و ذات مقدس حقّ را بالاتر و بزرگ تر از این شمارند كه چنین نسبتی دهند، بلكه بالاتر از این، محال می دانند این گونه دلالت در نوامیس طبیعت یافت شود. می گویند: نوامیس و آنچه بر آنها دلالت كند خود مخلوق و مصنوعند؛ پس حرارت كه مادّی است دلالت نكند جز بر مادّی دیگری مانند خود؛ مثل قوة كهربایی یا آتش و برعكس (قوة كهربایی یا آتش دلالت نكند مگر بر مادّی دیگری مثل خود؛ مانند: حرارت)

ص: 436

كجا تواند مادّة مخلوق محدود دلالت كند بر ذاتی كه مبرّا از مادّه و منزّه از مشابهت به آن است؟!

[2.] و اگر مرادشان از دلالت، دلالت مصنوع بر صانع و ممكن بر واجب است، در این نوامیس چیزی نیست كه به طور واضح بر ذات پاك و صفات جمیله اش گواهی ندهد. توهم به همین معنی از دلالت بر رفیق ما استدلال نمودی و به وجود سازندة ساعت قضاوت و داوری كردی، من هم بناء این مناظره را روی همین پایه نهادم و روشن كردم كه دلالت مصنوعات عالم بر آفرینندة جهان به مراتب پدیدارتر و امرش آشكارتر است.

و امّا مقالة هم مسلكان تو كه: ما به آنچه قوانین مادّی بر آن دلالت نكند و علوم طبیعی به آن گواهی ندهد معتقد نمی شویم، از اغرب اقوال و اعجب مقالات است. آیا این گفتار مانند این نیست كه یک نفر نحوی گوید: من به ناموس جاذبه معتقد نمی شوم؛ چون در قواعد نحو برهانی بر آن نمی یابم، یا اینکه طبیعی گوید: من به لزوم رفع فاعل معتقد نیستم؛ زیرا در طبیعت دلیلی بر آن ندارم؟! چگونه از علمی كه بحثش در موضوع مادّه و نوامیس مادّه است دلیل بر ذاتی كه منزّه از مادّه است مطالبه می كنی؟ مگر نمی دانی دلایل هر علمی مختّص به موضوعات اوست، پس موظّف نیست جز به بیان مسائلی كه در خور و فراخور آن است؟!

وانگهی هم مذاقانت را می بینم به اموری معتقدند كه حسْ درك آنها نكند و نوامیس طبیعت هم به آنها گواهی ندهد؛ از جمله اجزاء لا یتجزّای مادّه (1)؛ زیرا هم مسلكت (ص282) می گوید:«اگر چه این گونه اجسام را به حسّ نمی یابیم، ولی از اعتقاد به آن ناگزیریم؛ چه آن كه منطبق بر حوادثی است كه ناچاریم به آن اعتراف كنیم. پس تصدیق ما روی موازین علمی است».

اگر برای اینها اعتراف به چیزی كه علم دریافت آن نكرده روا باشد - به

ص: 437


1- اجزاء لایتجزّی اجسامی است كه از نهایت كوچكی به هیچ وسیله ای ادراك نشوند و در شیمی اجسام ساده نامیده می شوند (صافی).

ملاحظة آنكه منطبق بر حوادث است - چگونه برای دیگران روا نباشد اعتراف به آفریدگار مختاری كه شواهد صنع و آفرینش بدان گواهی داده، دلایل اختیار بر آن دلالت دارد؟! و چگونه معلّل كردن حوادث به غیر مرئی بر اینها سزا و برای دیگران ناسزا بود؛ و چه سان تجاوز از علم طبیعت برای اینها جایز و برای دیگران حرام گردید؟!

آیا انصاف است كه انسان تجاوز خود را از حدّی كه مقرّر می كند میزان علمی نام نهاده و تجاوز خصم را از همین حدّ وهم و خیال شمارد؟!

سپس می گوییم: اگر دایرة علم پیش رفقای تو این اندازه تنگ است كه هیچ موضوعی علمی محكوم نیست جز به آنچه طبیعت بر آن دلالت كند، و بدین رو باب نفی و اثبات بر آنها مسدود گشته؛ چون در قوانین طبیعت دلیلی ندارد، پس به چه رو به مسلك مادّی و مرام الحادی جازم گشته، این اندازه اصرار بر انكار آفریدگار مختار می نمایند؟!

مادی مسلك: رفقای ما نفی نمی كنند جز علم به وجود او را؛ برای اینکه اكتفا می كنند بر آن چه علم طبیعی بر آن دلالت كند. امّا وجود واجب نزد اینها امری است ممكن. مگر هم مسلك من نیست كه در آغاز مناظرة اصحاب خلق و قدم می گوید: «مادّی مرام ها با دیگران در اصل مادّه اختلاف دارند. می گویند: مادّه ازلی است؛ زیرا به چیزی جز مادّه علم نداریم».

دیگران تنقید نموده اند كه نیافتن چیزی دلیل بر محال بودن آن نیست؛ پس روی همین اصل ممكن است مادّه حادث باشد. مادّیون پاسخ داده اند به اینكه بلی، ولی این نه از باب علم، بلكه از باب ایمان است؛ و ما برای این با شما ستیزگی نكنیم، شما هم روا نباشد به ما پرخاش نمایید.

و در پایان همین مناظره می گوید: «پس نتیجه این شد كه این قضیه نه از باب علم بلكه از باب ایمان است؛ و چنانچه شما نزد این حدّ ایست كردید، خود آسوده شده، ما را نیز از این ستیزگی و نزاع رهایی می دهید» (1).

ص: 438


1- فلسفة النشوء والارتقاء، ص 282.

خداشناس - 20: آری شنیدم و به شگفت آمدم - و از او شگفت نیست - چگونه بر خود نقض وارد ساخته، و به دست خود كِشته اش را ریشه كن كردهاست؟! اگر مدّعای ملّیین نزد او ممكن است و از قِبَل خود و برادرانش التزام می دهد كه با آنان دربارة چیزی که از باب ایمان است نزاع نكند، پس برای این امری كه به اعتراف او ممكن است این قدر داد و بیداد چرا؟! این اندازه فتنه انگیزی به چه رو؟! چه زود وعدة خود را فراموش نموده، پا از گلیم بیرون گذاشت كه در پایان گفتارش بلافاصله می گوید: «چگونه چیزی كه جسم نیست، مادة جسم هم نیست معقول باشد؟!» (1) تا آخر آنچه پس از این نقل كنم و خرافاتش گوشزد نمایم.

سبحان الله!

1- به امكان حدوث مادّه و وجود خالق قدیم اعتراف می كند، پس از آن شروع می كند - به زعم فاسد خود - در استدلال بر امتناع آن؛

2- به اهل دین وعدة استخلاص منازعه و ستیزگی خود می دهد، آنگاه بلادرنگ نزاع را از سر می گیرد؛

3- دایرة مُدرَكات را بر خود تنگ نموده، منحصر می كند به آنچه به محك آزمایش درآمده، به اصطلاح او علم دریافته است. سپس از حدّی كه خود تحدید كرده تجاوز نموده، استدلال می كند به چیزی كه در خور فهم او نمی باشد؛ یعنی: امتناع وجود آنچه نه جسم و نه مادّة جسم باشد. الخ.

اگر این تناقض گویی ها در مقالات مختلف و مواضع متفرّق بود، جای چشم پوشی داشت، ولی چه كنم، چه چاره سازم كه این همه در خلال چند سطر اندك است؟!

ص: 439


1- فلسفة النشوء والارتقاء، ص 282.
فصل: مناظره دربارة یقین در ادعاها
اشاره

چون مناظره بدین جا رسید، ناگهان پستچی وارد گشت و مجلّه ای علمی كه نام مادّی بر آن نوشته شده بود تقدیم او نمود. گفت: رفیق اجازه می دهی دست از مناظره بكشم به اندازه ای كه این مجلّه را قرائت كنم؛ نظر به اینكه شیفته اش می باشم و تاب بردباری ندارم؟

- آری، به شرط آنكه از زیباترین اكتشافات علمی آن ارمغانم دهی.

- از آنچه یافتم بخل نورزم، كه علم از اهلش مضایقه نشود.

مادّی مسلك بی درنگ مانند برق جهنده مجلّه را ورق ورق كرده، مطالعه می نمود تا اینکه آثار تعجّب در چهره اش هویدا گردید. خداشناس سبب پرسید،

- رصدخانه (لك) در كیلگورنیا پنجمین ماه را برای مشتری اكتشاف نموده است.

سراسر هوا صاف، اختران درخشان و شفّاف، اینك مشتری سر از افق بیرون كرده، كاوش كن بلكه خود ببینی، به من هم نشان دهی.

- این ماه را جز چشم های قوی مسلّح آن هم به وسیلة تلسكوپ های بزرگ نخواهد دید، من با این چشم ضعیف غیرمجهّز چگونه امید رؤیت داشته باشم؟

- آیا ندیده به وجودش گواهی می دهی؟

- آری، مشروط به اینکه دسته ای از اخترشناسان معتمد خبر دهند؛ زیرا امری است ممكن.

- هرگاه معتمدین و ثقاة خبر دهند آیا وجود كلیة اموری كه استحاله ندارد دانسته می شود؟

- آری، اگر عدد مخبرین كافی باشد.

- عددی كه اغرب اخبار و ابعد از اَبصار به آن ثابت گردد كدام است؟

- عددی كه از ده بگذرد؛ و چنان چه نزدیك بیست شود، خبرِ یقین و حقّ مبین همان است.

ص: 440

- بسیار خوب، فرض كن به واسطة كمی بصیرتت، انوار خداوند بر سراسر عالم امكان تابیده و آیات صانعِ بی چون كه هیچ زمان و مكان از آن تهی نیست نمی بینی. برای چه به وجود واجب تعالی كه به اعتراف خود و رفقایت ممكن است تصدیق نمی كنی، با اینكه بیش از صد هزار نفر از كسانی كه به صدق گفتار و حسن كردار شناخته شده اند به وجود او خبر داده اند، و در اینها صلی الله علیهم اجمعین شخصی است كه دشمنانش او را به لقب امین ملقّب كرده اند؛ و اینها از ملّت های پراكنده بودند و در بلاد بعیده و اعصار مختلفه زیست می نمودند و همه از ذات پاك یكتا و صفات نیكوی بی همتای او خبر دادند به خبرهایی كه هرگز اختلافی در مراد و مقصد آنها نبوده، برخی به صدق برخی گواهی می دهند؟!

مادی مسلك: گرچه من به مسلك مادّی عقیده داشتم، ولی هرگز دربارة انبیا جز نیك نگویم و نامشان جزبه بزرگی نبرم، و دامن خود را به دو عار لكه دار ننمایم كه خود را هم به ننگ مادّیت ننگین كرده و هم به مقام شامخ انبیاء جسارت ورزم! با اینکه می دانم اینها كسانی هستند كه اخلاق نوع بشر را به دست آورده، به او راه بزرگواری و نیك رفتاری آموختند؛ روش تمدّن نمودند؛ قوانین اجتماعی برای خاطر او وضع كردند. اگر اینها نبودند، بشر خوب را از بد و پسند را از ناپسند نمی شناخت. خدا لعنت كند رفیق من را، آن كافر خدانشناسی كه در مقدمة كتاب خود به مقام ارجمند انبیاء بهتان ها زده، دروغ ها بسته! ما از او بیزاریم چنان چه اهل دین از ما بیزارند، ولی ما پس از اینكه مقالة فلان در آسمان را دیدیم و دانستیم كه به پاره ای از امراض دچار گشته، كمتر به نكوهش و سرزنش او می پردازیم.

امّا سخن من این است كه ما به اخباری تصدیق می كنیم كه از دیدنی ها باشد، و انبیاء صادقین دعوی مشاهده نمی كنند.

خداشناس - 21: فرقی نباشد میان اینکه چیزی به خودی خود رؤیت شود یا آثار و علامات و حركاتی كه مختصّ به او و صدورش از غیر او محال باشد مشاهده شود؛ و پیمبرانِ راست گفتار به آیات و آثاری كه به حسّ رؤیت كرده اند

ص: 441

اِخبار نموده اند. پس بالاخره امر واجب تعالی منتهی شد به مشاهده ای كه رفقایت در همان مرز ایست كرده، تجاوز از آن را ولو گامی روا نمی دانند. مگر قوة كهربایی نیست كه به وجود آن عقیده مندید و آن را ناموس عمومی برای سراسر جهان می شمارید، با اینكه خبر آثار آن را كه نور و حرارت باشد ندیده اید! اگر شما به محض آنكه نور ضعیفی احساس كردید به وجود این ناموس معتقد می شوید، و به مجرد اینکه اندك جنبشی به آهن دیدید به وجود قوة مغناطیسی قضاوت می كنید، پس چگونه نمی توان به وجود ذات پاك آفریدگاری كه به كوه جلوه نموده، آن را از هم پاشید، اعتقاد نمود؟! و به همین مقایسه كن آیات دیگری كه در دین وارد شده است.

و در اینجا وجوه دیگری است كه درخور عقول غیر عارفین و فراخور اَفهام رفقای مادیین تو نمی باشد، من آن را كه ساده ترین و نزدیك ترینِ همة آن وجوه به فهم تو بود برگزیدم، گرچه نزد غیر تو بهترین وجوه به شمار نمی رود.

شناخت واجب الوجود و صفات او

مادّی مسلك: من با تو در اثبات آفریدگار سخن می راندم، تو مرا وادار كردی كه به او اعتراف نموده، علاوه بر این، پیرو شرایع شوم. من را از دعوی امكان معذور دار كه اینك دعوی امتناع می كنم و استدلال می نمایم به قول رفیق خود كه می گوید:

چگونه ممكن است وجودی كه نه جسم است و نه مادّة جسم و نه صورت جسم و نه مادة معقولی است و نه در صورت معقولی، قابل قسمت هم نیست: نه در كمّیت و نه در كیفیت و نه در مبادی. فعلش از اوست و از او نیست، به او متصل است و از او منفصل، بی شبهه اعتقاد به چنین وجودی ایمان قوی لازم دارد؛ و چنانچه ایمان آغاز گیرد، علم انجام پذیرد (1)انسان گرچه آزاد است در ایمان، ولی ایمان را حق این نباشد كه جلو دانش را گرفته، مانع پیشرفتش شود؛ و علم و دانش را هم توانایی نبود كه بر ضدّ

ص: 442


1- یعنی: وقتی ایمان آغاز شود، علم پایان می پذیرد (زاهد).

خود اقدام نماید!

خداشناس - 22: نخستین ایرادی كه بر رفیقت وارد است این است كه این دلیل (اگر دلیل نامیدنش درست باشد) به اصطلاح خود او به هیچ وجه از علم نیست، بلكه از قبیل علومی است كه در مقدمة ترجمه اش «علوم كمالیه» نامیده و به ندانستن و نخواندنش افتخار می كند؛ و از علتّی كه از كودكی با او بوده و مانع از آموختن این علوم شده، تشكّر و سپاسگزاری می نماید (مقدمه «بخنر»، ص27).

البته راست می گوید؛ چون كار دانش این است كه فكر را از استقلال بیرون برده، انسان را به میدان اعتراف - ولو ناپسند خاطر باشد - می كشاند و به ساحت اعتقاد (گرچه به نظر ناخوش آید) می رساند و او را پیرو دلیل می كند جوری كه می رود آنجا كه خاطرخواه او است. هر قدر بشر ترقّی علمی كند، استقلال فكرش كمتر گردد و دلیلْ او را مطیع و فرمانبردار خود نماید؛ و شكی نیست كه انسان نادان فكرش در مقدار زوایای مثلث استقلال داشته، زوایای یك مثلث را بیست قائمه و زوایای مثلث دیگر را عُشر آن كه دو قائمة باشد تصوّر می كند، ولی برهان لباس استقلال را از تن انسان بیرون كرده، بیشتر و كمتر از دو قائمه بودن مثلث را قسمی از محال می شمارد. و همچنین هم مسلك تو فكر مستقلی دارد به اینکه ممكن است چیزی خودش خود را از كَتم عدم به عرصة وجود درآورد، ولی فكر دانشمند پیرو دلیلی می شود كه به بداهت استحالة این معنی حكمفرماست.

ای كاش این فرخنده علتی كه به گمان او حافظ و نگهبان استقلال فكرش گشته زورآور شده، از علم طبّ هم باز می داشت تا استقلال فكر او در علم اَبدان مانند استقلال فكرش در علم ادیان می گردید! این شخص از روی بی اطلاعی به این علوم نمی داند در مسائل علمی چگونه استدلال كند و به چه نحو براهین آنها را ترتیب دهد؟! می خواهد به دلیل خود(چگونه ممكن است وجودی كه نه جسم است الی آخر) با همة قائلین به وجود آفریدگارِ بزرگ آفرینش مقابله كند، با اختلاف مسالك و پراكندگی مذاهب كه دارند و با اینکه در اینها گروهی مجسِّمه و دسته ای مشبِّهه می باشند! و نمی داند كه برهانش اگر درست باشد، برای

ص: 443

استدلال بر ضدّ اهل حقّ كه قائل به تجرّد آن ذات پاكند خوب است؛ زیرا لازمه اش فقط مادیت نیست، بلكه یكی از دو چیز است: مادّی گری یا اثبات آفریدگاری كه جسم باشد؛ و مادّی مسلك ها به این شبهه سزاوارتر از كسانی كه خدا را جسم می دانند نیستند.

دیگر اینکه شخص دانایی كه موازین مناظره را در دست داشته باشد، در چنین مسئلة نظری و مشكل بغرنج، یعنی: مسئله نفی و انكار شریف ترین و كامل ترین وجود كه از مهم ترین مسائل و اشرف و ادّق علوم است، به كلمة (چگونه ممكن است) اكتفا نكند، بلكه می داند كه باید بر ملازمة میان وجود و جسم یا مادّة جسم اگر بتواند - و كجا تواند؟! - برهان اقامه كند. اگر علم در مانند چنین مسئله ای به مثل چنین دلیلی قناعت می كند، رفیقت به كسی كه وجود معبود او: مادّه یا مادرش (اِتر) (1) را انكار كند و استدلال نماید به همان دلیلی كه او اقامه کرده، بگوید که چگونه ممكن است وجودی كه جسم نباشد، چه پاسخ می دهد؟ آیا پاسخی جز همان پاسخ ما دارد؟!

اگر رفیق تو را به علوم عقلیه اندك شناسایی بود و گام تصدیق را ولو اندكی از دایره طبیعت بیرون می گذاشت، به اندازه ای از مباحث وجود برایش شرح می دادم كه بر او روشن شود «وجود مجرّد» كامل ترین و ظاهرترین وجود است و نسبت مادیات به او نسبت سایه به نور است،بلكه نسبت نیستی به هستی است،ولی چه كنم كه به این علم آشنایی ندارد و به علاوه، به جهلش هم مفتخر و سرافراز است! و مع الوصف بر آنها زبان درازی نموده، به گمانش از قدر و منزلت آنها كاسته می شود! شاعر گوید (2):

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد *** رونق بازار آفتاب نكاهد

از این مباحث چیزی دستگیرش نمی شود، خیال می كند قابل تعقلّ نیست! مباحث نامبرده بالاترند از اینکه به عقل و خرد او درآیند، در صدورش از عقول

ص: 444


1- همان «اِثیر» که در مجلد نخست کتاب از آن سخن رفت (زاهد).
2- این شعر را مرحوم مترجم افزوده و در متن عربی معادلی برای آن نیست (زاهد).

سلیمه تشكیك می كند!

سپس بی شرمی نموده، كلمة بزرگی از او سرمی زند («الحقیقة»، ص350) (1)، با ناسزاهای دیگری كه پر كرده كتاب خود را از آغاز ناساز تا انجام بدفرجام.

اگر در رفقای تو كسی باشد كه با این علوم سر و كاری داشته اند كه به آنها آشنا باشد، این مطلب را به طور مبسوط در جاهای خود از كتب دانشمندان دین و نگارشات حكماء متألّهین به دست می آورد.

و امّا اینکه گوید: (قابل قسمت نیست نه در كمیت) اشتباه دیگری است مانند اشتباه اوّلش؛ زیرا قبول قسمت ازلوازم هر وجودی نیست، بلكه از لوازم قسمی از موجودات است كه جسم باشد نزد متقدّمین، یا جسم و آنچه جسم از آن مركّب شود بنابر مسلك اینها كه به اجزاء لا یتجزّایی قائلند.

و در این گفتارش (و نه در كیفیت) مؤاخذه است اگر از اهل معرفت باشد.

و جملة (و نه در مبادی) به هیچ وجه از اصطلاح اهل علم محسوب نیست و ما هم موظّف به پاسخ غیر اهل علم نیستیم.

مصیبت بزرگ در این گفتار است: (فعلش از اوست و از او نیست. به او متصّل است و از او منفصل) نمی دانم به چه چیز و به كدام كس اعتراض می كند، چه می گوید. «از اوست و از او نیست متصّل است و منفصل» چه الفاظ خوبی است اگر معانی مناسبی داشته باشد! تو را به حقّ رفاقت بگو بدانم:«فعلش از او نیست» یعنی چه؟مقصود از اتصّال فعل او به او و انفصالش از او چه می باشد؟ من كه روزگار درازی معمّا ها و لغزها حل نموده ام؛ كلمات تعویذ و افسون شنیده ام، بغرنجی

ص: 445


1- این «الحقیقة» چنان که پیشتر گفتیم (صفحة 241) عنوان یکی از فصول کتاب فلسفة النشوء و الارتقاء است. مطلبی که مرحوم مؤلف می گوید، در ص 350 این کتاب آمده که به قرار ذیل است: «بل اقرأ فصلاً من تهافت الفلاسفة للغزالی وتهافت التهافت لابن رشد، وقل لی: ماذا تفهم؟ بل الفِت نظرك إلی المباحث العقیمة الجدلیة المُقامة علی القضایا المنطقیة، وقل لی: إن کان یجوز أن یصدر کلُّ ذلك عن عقول سلیمة؟!»: بلکه فصلی از تهافت الفلاسفه ی غزالی و تهافت التهافت ابن رشد را بخوان و به من بگو چه می فهمی؟ نه، نگاهی به مباحث بی نتیجه و جدلی که بر سر قضایای منطقی درگرفته است نگاهی بیفکن و به من بگو: آیا همة اینها از عقل های سالم نشأت گرفته است؟! (زاهد).

مانند این سخن ندیده ام كه شخص تیزهوش در آن درماند! كلماتی مانند این كلمات نشنیده ام كه به معانی آن هیچ وهمی راه نیابد!

وانگهی، نمی دانم به كدامین دسته از دسته جات ملّیین سرزنش می نماید و به كدام دانشمندی از دانشمندان دین اعتراض دارد؟ كیست آن كه دربارة فعل باری تعالی به این موهومات لب گشوده، به این متناقضات داوری نموده، با اینکه عقیدة اهل دین در این باب به طرز بی نهایت مبسوطی در نگارشات آنان بیان شده، حتی نزد عوام ایشانمعلوم است. اینجا جای تفضیل نیست.

بس است كه بگوییم: خصایص وجود واجب این است كه نیست راهست و ممكن را ابداع می کند و ماهیات را به محض ارادة مقدسه لباس وجود می پوشاند. اگر می خواهد به مراد اهل دین پی برد، همین است.

و چنان که هویدا كردن این مطلب را به مَثَل مایل باشد (گرچه مثل برای خدا نباید زد، ولی برای تقریب و توضیح معنی ابداع) می گوییم: آفریدن خدای تعالی و ابداع او ممكنات را مانند ایجاد توست (1) افعال خود را. هرگاه سخنی گفتی یا كسی را زدی، این گفتار و كار تو پیش نبود و به ارادة تو موجود شد. پس (از باب مشابهت نه از روی حقیقت) ایجاد و ابداع حق تعالی نیز چنین باشد. منتهی الامر اینکه تو بر فعل خود بدون استعمال آلات توانایی نداری، ولی قدرت بی نهایت خداوندی به مجرّد خواست و اراده، اشیاء را ایجاد و ابداع فرماید: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ كُنْ فَیكُونُ» (2).

نمی دانم رفیقت در نسبت افعال بشر به فاعل چه می گوید و از كدامین فلسفه های اختراعی خود می شمارد؟ از قبیل: «از اوست» قرار می دهد یا از قبیل: «از او نیست»؟ پیوسته داند یا ناپیوسته خواند؟

اما اینکه گوید اعتقاد به چنین وجودی ایمان استواری لازم دارد، از فضل الهی

ص: 446


1- این مثل بر هر دو قولی كه در خلق افعال است درست است، ولی برای اینكه روشن تر و نزدیك تر به اَفهام این گروه باشد، طبق مذهب قائلین به اینكه افعال مخلوق عبادند تعبیر نمودیم (مؤلف).
2- سورة یس (36)، 82.

چنین ایمانی برای مؤمنین حاصل است. خدای تعالی را بر چنین نعمتی كه بزرگ ترین نعمت ها پیشش كوچك است سپاسگزاری نموده، گویند: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِی لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ» (1)، ولی او ایمان به این معنی را اراده نكرده، می دانیم مقصودش چیست. لذا به موجبمثل معروف «رَمَتْنی بدائها وانْسلَّت» (2) گوییم: آنچه ایمان استوارتری لازم دارد ایمان به اجزاء لا تتجزایی است كه در فضا بدون هیچ سببی جنبان و بی اندك طربی رقصانند. گویی فضا كشور آلمان است در هنگامی كه مرض رقص «متمانیا» (3) («دانس مانی» یا «كرامانی») شیوع داشت. این رقّاصان با اینکه كر و كورند، رفتاری دارند كه فكر و اندیشة هر خردمندی را به حیرت آورند: گاهی خورشید و ماه سازند، و گاهی زمینی كه دریاها او را فرا گرفته، نهرها میان آن جاری، اقسام و انواع نبات و حیوان سراسر آن را پر كرده، در هر كدام اینها به اندازه ای از اسرار صنعت و نكات و دقایق حکمت به ودیعت گذارده اند كه هر بخشی از آنها فنّجداگانه ترتیب داده، كه هزاران از هوشمندان بشر را در هر عصری به كار گرفته، اعتراف می كنند به اینکه اسرار نهانیش اَضعاف اسرار آشكار است.

این اجزاء لا تتجزی اگر معدود و متناهی است، برای چه این مقدار محدود به وجود آمد؟ علت ترجیح این عدد چه بود؟ چرا یکی بر آن افزوده نشد؟ به چه رو دویی از آن كاسته نگردید؟ اینها گمان می كنند سراسر عالمِ وجود منحصر به همین ذرّات است و جز اینها مرجّح دیگری در كار نیست!

و اگر نامتناهی است (برخلاف هر فطرت سلیم و عقل صحیحی) لازم آید وجود معدودات نامتناهی.

ص: 447


1- سورة اعراف (7)، 43.
2- یعنی: درد خود را به من پرتاب نمود، راه خود پیش گرفت. این مثل برای كسی می زنند كه به عیبی كه در خود اوست دیگری را سرزنش كند (صافی).
3- این مرض در قرن یازدهم و هفدهم در بلاد آلمان شیوع یافت. دسته دسته از زن و مرد پیر و جوان گرد هم آمده، رقص می نمودند به اندازه ای كه از هوش می رفتند و بسا در گودال یا نهری می افتادند. موسوم است به «دانس سنت دل» نام یكی از مقدسین اهل «سواب» كه بیماران را برای استشفاء به مقبرة او می فرستادند (مؤلف).

این گفتار و چند سخن مانند آن - كه برخی از آنها را عنقریب تذكّر خواهیم داد - سخنانی است كه خرد هرگز تصدیق نكند مگر اینکه او را كمك دهد چند سیربَنگ هندی یا سرسام حادّی كه دو ماه تمام او را رام نماید.

دانش صحیح با دین مخالف نیست

امّا سخنی كه در پایان كلامش سروده، مقصدش از آن، یگانه نیرنگی است كه خود و رفقایش برای انجام مقاصد خود به كار می برند؛ یعنی: دین را مخالف علم می شمارند.

اگر این امر بر نابخردان از هم مسلكان او پنهان باشد، بر كسانی كه از پستان دانش شیر پاك نوشیده، به علم دین آشنا گشته اند پدیدار است، كه دانش صحیح با دین ناسازگار نبوده، بلكه پیوسته آن را تأیید كند. بنیادش ویران ننموده، بلكه تشیید نماید. پس ای مرد حسابی! به چه چیز ایمان بر علم اعتراض دارد تا از مصدر الحاد فرمان صادر شود كه دین را چنین حقّی نیست؟ و كدام وقت ایمان علم را به ضدّ خود وادار نموده، تا دل های مادّیون به حالش رقّت كرده، بگویند: علم بیچاره تاب انجام چنین وظیفه ای ندارد؟!

تو خود دایره را فراخ گرفته، موهوماتی به علم و دانش بسته ای كه علم از آن بیزاری جوید پیش از اینکه دین بیزاری جوید؛ و اعلان به فساد آن كند پیش از آنكه دین اعلان نماید!از این مزخرفات دامی به پا داشته ای كه بدان عقول یك مشت ضعیف ناتوان را شكار كنی!

برای رواج بازار الحاد در اندیشة دامی دیگر شو كه روی این دام علف روییده شده، تار عنكبوت آن را فرا گرفته است!

این موهوماتی كه تو از مادّیون باختری تقلیداً فرا گرفته، برای ارعاب ملّیون علم نامیده ای، حالش معلوم است و انسان عاقل بدان اعتنا نكند.

شناخت قدرت واجب الوجود و تواناییش بر هر کار

مادّی مسلك: قضیة اتصال و انفصال را نیز در مقدمه ترجمه اش برای شرح

ص: 448

«بخنر» مذكور داشته و آن را وحی و الهامی پنداشته كه موجب ارتدادش گشته، با اینکه به گمان خود پیش از آن دیندار بوده است. من آن را به تو عرضه می دارم، شاید گره از معمّایش بگشایی و از دیگر اشكالات او پاسخ گویی.

وی پس از نقل اظهار تردیدش در ادیان و تمسّكش به علة العلل می گوید:

ناگه صدایی شنیدم؛ مثل اینکه كسی آهسته در گوش من این پرسش را نشانه رفته، می گوید:علة العلل تو چیست و كجاست؟ شكّی نیست كه قوّه است، ولی آیا قوّة بدون مادّه سراغ داری؟ شبهه ای نیست كه از مادّه منفصل است، لیكن با انفصال از مادّه چگونه در مادّه كارگر است و در صورت اتّصال به مادّه چسان غیر مادّه است؟

سپس صدا خاموش گشته چیزی بر مقالة خود نیفزود.

خداشناس - 23: اگر رفیق تو راست می گوید كه پیش از این به خوبی دیندار بوده، در چنین اعتقادی خیری نباشد كه به چنین مزخرفاتی زایل می شود، كه اگر از یكی از اطفال پرسش كند، پاسخ آن را شنود. هیچ مصیبتی بر دین بالاتر از این نیست كه دچار كسی شود كه بدین پایه از دانش باشد و هیچ چشم روشنی برای دین بهتر از این نیست كه چنین كسی از اهل دین نباشد! ای كاش آن كسی كه این صدا را به گوش او رساند (كه گمان نكنم جز شیطان باشد)، این وساوس را بر یكی از اطفال ملّیین عرضه می داشت تا به او نشان دهد كه چگونه در مقام پاسخ از او زبردست تر و به طرق صواب آشناتر است؟!

اگر به او می گفت: علة العلل كیست؟ پاسخ می داد: خدای (عزوجل).

كجاست؟ مجرّد است. جایی او را فرا نگرفته؛ زمانی او را حاوی نشده؛ و پرسش «چه زمان بوده؟»، «كدام مكان غنوده؟» و مانند آنها همانا دربارة مادّیات است. ذات اقدسش اَجَلّ و ارفع از اینهاست.

شكّی نیست كه قوّه است! بی شك قوّه نیست؛ زیرا نزد شما قوّه با مادّه ملازم است. مادّه حادث و قوّه هم مانند اوست؛ پس نه قوّه است و نه مادّه، بلكه او - تبارك و تعالی - آفرینندة مادّه و سازندة قوّه است، اما آیا قوّة بدون مادّه سراغ

ص: 449

داری؟

داشته باشم یا نداشته باشم، این پرسش بیجاست؛ چون ما می گوییم: خدا مجرد است. كدام وقت برخورد كردی (و هرگز بر نخوری!) به كسی كه گمان داشته باشد خدای سبحان قوّة الكتریكی یا قوّة دیگری بسان اوست تا از وی این پرسش كنم؟

- شكی نیست كه از مادّه منفصل است.

آری، ولی نه به معنایی كه تو تشخیص می دهی و اراده می كنی؛ زیرا دخول و خروجِ مانند اتصال و انفصال از صفات مادیات است و مجرّد بدان ها موصوف نگردد. مجرّد همان طوری كه داخل مادّه نیست، خارج هم نیست؛ یا همچنان كه پیشوای ائمة مسلمین فرموده است: «داخل فی الأشیاء لا بِمُمازَجَة، وخارج عن الأشیاء لا بِمُباینَة» (1): در همة اشیاء است نه به نحو مزج و آمیختگی، و بیرون از همه است نه به نحو بینونت و جدایی.

لیكن با وصف انفصال چگونه در مادّه كارگر است؟ این سؤال هم بیجاست؛ زیرا برای تو بیان كردم كه علّت اولی نزد همه ملّیین مجرّد است، دیگر جای تردید بین اتصال و انفصال نیست.

امّا فعل خدای تعالی مانند عمل نجّار با چوب و زرگر با طلا نمی باشد، بلکه فعل او ایجاد و افاضه و ابداع (2) و اختراع است.

كلیة آنچه هم مسلكت در اینجا و در مواضع چندی از كتب و مقالات خود اظهار كرده و بیشتر موجباتِ شائبه و فتنه انگیزی رفقایت، در اثر اشتباه در فهم عقیدة اهل دین و خلط و آمیزش میان صفات موجود مجرّد و موجود مادّی است. اگر اینها با دانش سر و كاری داشتند و صنعت استدلال را به كار می بردند ما را از این تطویل ملال انگیز آسوده می كردند و از این پرسش ها صرف نظر کرده، به سؤال از وجود مجرد اکتفا می نمودند. آنگاه ما هم حال سائل و اندازة

ص: 450


1- ر. ک: توحید صدوق، ص 42. البته عبارت چنین است: «بالممازجة... بالمباینة» (ناجی).
2- ابداع: به وجود آوردن موجود تازة بی سابقه (صافی).

استعداد او را برای دریافت مسائل علوم عالیه منظور داشته، اگر مانند رفیقت بود، نخست برهان بر انحصار وجود را به موجودات مادّی از او درخواست می كردیم؛ و پس از عجز او، خود به برهانی روشن وجود مجرّد را اثبات می نمودیم.

و چنانچه او را به علوم عقلیه آشنا می یافتیم و قوای دماغیش را - ولو اندكی - از حدّ مادّه بیرون می دیدیم، از بحث های گرانبهای وجود به اندازه ای شرح می دادیم كه نزد او هویدا شود وجودِ غیر مادّی پدیدارترین و كامل ترین وجود و آشكارترین و زیباترین موجود است.

وانگهی چه بازداشته بود رفیق فیلسوفت را از التفات به پرسش «چیست» و «كجاست» که در برخی از روزگار و پاره ای از عمر خود بر عقیدة كسانی كه آنان را ساده لوح لقب می دهد باقی ماند، سپس این نجوی به گوشش رسید و او را به چنین پرسشی آگاهی داد؟! گویا این پرسش اوّلین چیزی نیست كه به خاطر اطفال خردسال خطور كند و نخستین اشكالی نیست كه ساده ترین عوام بر دانشمندان خود بتراشند! خطور این گونه امور به قلوب اینها نیست مگر به واسطة آنكه با هم مسلكت در قصور عقل و فهم از ماوراء طبیعت شریكند، ولی باز برخلاف رفیقت، [اطفال] صاحب فطرت سلیمی هستند كه آنان را از شكّ و تردید در ذات مقدّس حق باز می دارد، و این كوتاه فكری است که آنها را به خطا در صفات او می اندازد.

و اساس بت پرستی و موجب سعی و كوشش انبیاء در بیان صفات و تجرّد ذات - زیاده از جدّیت ایشان در اثبات اصل وجود - هم همین است.

علاوه بر این، چنین نجوایی مسلك مادّی را متعین نمی كند، بلكه لازمة آن یكی از دو مطلب است: مادّیت و تجسیم (1)پس چرا رفیقت از این دو راه، سالم ترین آنها را رها و پست ترین را انتخاب نمود؟!

شناخت نیروی پدیدآورندة این جهان

مادّی مسلك: چون سخن از مادّه و قوّه به میان آمد، تو را به دقایق فلسفی و

ص: 451


1- تجسیم: جسم دانستن خدا و این مسلكی است كه گروهی از مادیین مانند... [؟] و اصحاب عبدالله بن كرّام - كه «مجسِّمه» نامیده می شوند - اختیار كرده اند (صافی).

مباحث نفیس طبیعی كه رفیق من بدو تنبه جسته، در اوّل كتاب «الحقیقة»و به قلم دانش ریز خود به طرز شیوایی به رشتة تحریر درآورده، و به نشر این فواید هم قناعت نکرده، بلکه آنها را به منزلة مقدمه قرار داده، نتیجة بزرگی از آن استنتاج نموده است، آگهی دهم.

خداشناس - 24: در آن کتاب بیش از آنچه اطفال خردسال دبستان ها می دانند نیافتم، جز اینکه احتمال را به جای دلیل گذاشته و از آیات صنع الهی نتیجة نادرست مادّیت را استنتاج نموده است. اینک نخست کلام او را تذکر داده و سپس بر پاره ای از نادرستی هایش آگهی داده، بررسی باقی را به تو واگذار می کنم.

در آن گفتاری که به گمان خود معلومات خود را دربارة قوه و ماده به طور مبسوط اظهار نموده، چنین گوید:

ما را نیازی نیست به اینکه بیان کنیم علم و دانش در علوم طبیعی بدین نتیجة بزرگ موفق گشته (منفصل نشدن قوه از ماده)؛ و گمان نکنم بتوانی مادة مجرد از قوه یا حرکتی به ما معرفی نمایی، یا آرزو کنی قوه یا حرکتی مجرد از هر گونه ماده ای را به ما نشان دهی (1).

اما منفصل نشدن قوه - به معنایی که مقصود اوست که حرکت و مانند آن باشد - از ماده، شکی در او نیست؛ چون قوه بدین معنی از اَعراض است؛ و در علومی که هم مسلکت چون بی بهره است کم ارزش می شمارد ثابت شده که عرَض را ناچار جوهری باید که به او قائم شود. پس حرکت بدون متحرک معقول نیست، همچنان که عدد بدون معدود یا سطح بدون جسم معقول نمی باشد.

این نخستین امری است که علم به اولین گام بدان رسیده و آشکارترین مقدمه ای است که بنیان بسیاری از نظریاتش را بر آن نهاده و نه چنین است که رفیق تو پندارد که نتیجة بزرگی است که دانش بدان رسیده باشد!

و اما وجود مادة منفصل از هر قوه ای، اگر ما نتوانیم به او معرفی کنیم، او هم نمی تواند برهان بر امتناعش آورد؛ و ناتوانی ما دلیل بر امتناع نیست؛ همچنان که

ص: 452


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 229.

نزد او قادر نبودن بر «تولید ذاتی» (1) موجب حکم به امتناعش نگردد. نهایت چیزی که می تواند ادعا کند این است که در اینجا بگوید: «ما در عالم طبیعت جزء لایتجزّائی بدون قوه سراغ نداریم». این ادعای ساده ای بود اگر در گفتار بعدش فزون گویی ننموده بود: «عقل نتواند ماده ای بدون قوه تصور کند؛ زیرا مادة اولیه را - هر چه باشد - اگر تصور کنیم، ناچار باید اجزاء لا یتجزّای آن تحت تأثیر جذب و دفع قرار گیرند، و گرنه از خاطر ما متلاشی خواهند شد».

اگر اساس کلامش را بپذیریم - و برای نپذیرفتن آن جای دیگری است - می گوییم: نهایت چیزی که از گفتار مادیون به دست می آید این است که این اجسامِ قابل مشاهده که از محک آزمایش آنها درآمده اند مرکب از اجزاء لایتجزّائی می باشند که دارای دو قوه اند: جذب و دفع، ولی اینکه در ماده چیزی که چنین نباشد یافت نمی شود، برهانی ندارد، چه رسد به اینکه وجودش ممتنع باشد یا تصورش بر خرد محال آید، همچنانی که رفیق تو پندارد! چه مانعی دارد که فوق این منظومة شمسی، به مسافتی که اندک نباشد، اجسام کوچک و بزرگ بسیاری یافت شوند که اصلاً از اجزاء لا یتجزّی مرکب نباشند و از ازل هم چنین باشند؛ همان طوری که اجزاء اِتِر نزد هم مسلکانت چنیند؟ اختصاص دادن ازلیت به اجزاء کوچک و مرکب دانستن مابقی، قضاوت جائرانه ای است، مگر اینکه برهان بر آن قائم شود.

گذشته از این، چه مانع دارد اجزاء لا یتجزّائی از اِتِر موجود باشند که خالی از جذب و دفع و دیگر قوا باشند، و به همین جهت، به حال پراکندگی و بساطت باقی مانده باشند؟! یا اینکه مرکب باشند، ولی نه به خاطر قوة جذب در بین آنها، بلکه به دلایلی دیگر مانند وقوع فشار خارجی شدید بر بعضی از آنها و مانند آن؟! شاید جمله ای از اجرام جوّی و برخی از قطعات سُدیمی که در آسمان محسوس است از این قبیل باشند!

احتمالات دیگری هم در کار است که نفی و اثباتش، هر دو، برهان قاطع لازم دارد.

ص: 453


1- مقصود همان نظریة «خلق الساعة» یا «پیدایش خود به خود» است (زاهد).

من این سخن را نه از روی تمایل به این رأی می گویم و یا نه به خاطر اینکه بخواهم ارکان این احتمال را استوار گردانم، بلکه می خواهم بر این نتیجه ای که به گمان او علم بدان رسیده درخواست برهان کنم و بر تو معلوم گردانم که عادت رفقایت بر این جاری است که به ثبوت موجبة جزئیه اثبات کلی کنند، و مع الوصف پیشینیان را بدین امر نسبت دهند! ملاحظه کن رفیقت در صفحة 344 چه می گوید؟ (1) سپس می گوید: «و همچنین قول به وجود قوه بدون ماده گفتار پوچ بی اساسی است» (2)

و در بیان این مطلب رشتة سخن دراز نموده، ولی در او چیزی نیست که اکنون بیان زشت و زیبایش ما را به کار آید، همانا امر مهم، کلامی است که پس از این می گوید: «پس در این صورت نتیجة بزرگ فلسفی برای این شناسایی سادة طبیعی چه باشد؟...» (3).

شبهه ای نیست که کسانی که گویند قوه ای وجود دارد که عالَم را از کَتم عدم به عرصة وجود آورده، در این گفتارشان به علوم طبیعی و فلسفی علمی که در سیر خود پیرو افکار بوده، به تغیر آنها تغییر پذیرد، استناد نکنند.

نمی دانم آن کسانی که قائل به قوه ای هستند (به معنایی که او گوید و رفقایش هم اصطلاحاتشان بر آن جاری است) که عالم را ابداع نموده کیانند تا که این نتیجة بزرگ به آن مقدمة ملال آورش مربوط باشد؟! چون قوه نزد ایشان - چنان که خود در این مقام از دانشمندان نقل کرده - یکی از خصائص ماده یا حرکت یا حالتی از حالات ماده است.

هر چه باشد، کدام دینداری است که بدبین گردد یا به علتی از علل خود را منسوب سازد و ذات مقدس احدیت را از قبیل این امور ناچیز قرار دهد؟! مادة

ص: 454


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 344: «إنّ علوم الأقدمین علومُ نظر أکثر منها علوم عمل أو فلسفتهم عقلیة... متحكّمة...»: دانش پیشینیان بیشتر دانش هایی تئوریک بوده است تا دانش های عملی، یا فلسفه شان عقلی... و با پیش داوری بوده است...» (زاهد).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 229.
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 229.

محدود مخلوق را چه نسبت به مقام ارفع و محل اعلی باشد تا اینکه ذات اقدسش از حالات و خصائص و حرکتش معدود گردد؟! و چنانچه کسی از ملّیون آئین ادب رعایت نکرده، سوء تعبیری نموده باشد، شکی نیست که او از قوه این معنی اراده نکند، به طوری که ذات احدیت نزد او بسان قوة کهربائی و مغناطیسی بوده و بدین رو نادان تر از مادیین به شمار رود!

و اگر کسی چنین معنی را اراده نموده، از اهل دین نیست، بلکه از رفقای مادیون است؛ زیرا اینها هستند که گاهی می خواهند مذهب زشت و ناپسند خود را مستور داشته، از استهزاء عقلا رهایی یابند؛ لذا از روی مکر و حیله چنین تعبیر می نمایند؛ مانند گفتة «اسپینوزا» (1): «جز این نیست که خدا و طبیعت یکی است». یا از هم پیمان های (2) لااَدریینِ همین گروه است؛ همچنان که «اسپنسر» (3) در حالی که از خود پرسش می کند می گوید:

قوّه ای که بقایش را ضرور می دانی چیست؟ آیا قوّه ای است که در عضلات ما تأثیر داشته، حواس ما به وسیلة آن ادراک کنند؟ حاشا و کلّا! بلکه آن قوّة مطلق مجهول الهویة پایداری است وراء عالم صور و محسوسات. ما با اینکه نمی توانیم او را ادراک کنیم، اعتقاد اکیدی داریم که او قوّة ابدی تغییرناپذیری است. هر چه هست در معرض فنا و نیستی است، جز او که علة العلل و تا ابد باقی است».

اجمالاً کسی که گمان کند آفریدگارِ مبدع - سبحانه - قوّه ای است از سنخ قوایی که برای ماده است، پیرو مسلک الحادی مادّی است و در جهل و نادانی بر بقیة مادیین زیادتی دارد. پس دربارة او هر چه می خواهد بگوید، ملّیون هم موافقند.

و چنانچه او را از سنخ قوای طبیعی قرار ندهد، این ایراد رفیقت بیهوده بوده،

ص: 455


1- باروخ اسپینوزا یکی از طبیعی دان های قرن هفدهم به شمار می رود (1622-1677م). محل تولد او آمستردام هلند [است] (صافی).
2- در نسخة چاپی «خلفائهم» آمده است؛ یعنی: جانشینانشان (زاهد).
3- این در صورتی است که «اسپنسر» این قوة مجهول را از قبیل قوای طبیعی داند، ولی سابقاً بیان کردیم که این مطلب از آن گفتاری که ما از او دیدیم ظاهر نمی شود و این کلامش هم بسیار به کلام ملّیون نزدیک است، بلکه مخالفتی جز در سوء تعبیر ندارد (مؤلف).

هرگز به مقام منیع ایمان گزندی نزند.

به راستی سوگند! من تعجب دارم از کسی که در کشورهای اسلامی نشو و نما نموده، میان اهل دین پرورش یافته، از فضول معاش ایشان به اقتصاد زندگانی کرده، از راه گرفتن نبض ها و نگریستن در قاروره هایشان (بول و بَراز) (1) ارتزاق یافته، مع الوصف پایة معرفتش به عقاید اهل دین به این درجه است که گمان کند اینها کسی را که پرستش می نمایند و در پیشگاهش آنچه جز اوست را رها می کنند قوه ای است مانند قوة کهربائی! و با این سرمایة علمی می خواهد در مقابل کلیة ادیان عرض اندام نموده، آنها را به خیال خودش به سخت ترین پیکار گرفتار سازد، در حالتی که نهایت جدّیت و آخرین ردّش بر معتَقَد (2) اینها این است که اگر این اجزاء نبود، قوة کهربائی وجودی نداشت، نور و قوة مغناطیسی جز تغیرات مادی چیز دیگری نیستند! و از باب اینکه در صناعت منطق مهارت وافر دارد، از این مطلب - یعنی: اینکه قوة کهربائی جز اجزاء مُکَهرَب (3) چیز دیگری نیست - بطلان قول به وجود آفریننده ای که قوة کهربائی و اجزاء مُکَهرَب را با هم آفریده نتیجه می گیرد! خدای تو را از عصری که چنین آرائی در او نشر و چنین کتبی طبع می گردد، و با این وصف عصر دانش و عصر مشعشع طلایی نامیده می شود، دور کند!

اما سخنی که اینجا سروده و پیوسته تکرار می کند که ملّیین به هیچ علوم طبیعی استدلال نمی کنند، هر کس با دانش سر و کاری داشته باشد، می داند که هر علمی جز به اثبات مسائل موضوع خود متکفل نشود و به آنچه خارج از حدّ اوست موظف نگردد؛ و این علومی که آنها را توصیف می کند به اوصافی که شنیدی، موضوع آنها مادیات است. مادیات کجا و بحث از مجردات؟! پس اگر بر وجود مجرد دلالت نداشته باشند، نه از باب این است که در حق خفائی باشد، بلکه برای این است که آن علوم از این مقامِ ارفع قاصرند و موضوعاتشان بر

ص: 456


1- قاروره شیشه ای است که بول را برای آزمایش در آن می ریزند؛ و «بَراز» به معنای مدفوع است.
2- این کلمه بر وزن اسم مفعول از باب افتعال است و مصدر میمی محسوب می شود به معنای: اعتقاد (زاهد).
3- یعنی: الکترون ها (زاهد).

بحث شریفی مانند بحث از وجود مجرد مشتمل نیست.

من نمی دانم کدام عاقلی بر مسائل علمی طعن زند که در علم دیگر دلیل بر او اقامه شده است؟! بر مسألة نحوی اعتراض کند به اینکه در علم طب دلیل ندارد و بر طب به اینکه اطباء به علم هندسه استدلال نمی کنند! در این صورت موقعی که بنایش بر نمایش زورگویی بارِد است، باید به حساب محبوبة خود فلسفة نشوء هم بپردازد؛ زیرا قائلین به فلسفة نشوء به هیچ یک از علم نحو و موسیقی استدلال نمی کنند!

علاوه بر این، دریکی از مناظرات پیشین گذشت که علوم طبیعی بر اساس مباحثی که در نوامیس و قوانین طبیعت دارد، بر وجود صانع حکیم به شریف ترین معنای دلالت، دلالت می کنند؛ یعنی: دلالت مصنوع بر صانع و ممکن بر واجب، بلکه چشم بصیرت بر صفحات بی شمار آن جز سطری که در او این چند کلمه باشد نبیند: «الله الصانع الحکیم الحی الدائم القدیم».

و اما این سخنش که «اهل دین که این رویه را پیش گرفته اند بدین لحاظ است که منقاد فلسفة موهومی می باشند...» (1)، اگر به دست برخی از فلاسفه ای که به آنچه ما در این نامه ملتزمیم ملتزم نیستند می افتاد، پوست از او می کَندند و پاسخ تلخی به او می چشاندند، ولی من تا ممکن است به شیوة چشم پوشی رفتار نموده، «جدال بالتی هی أحسن» (2) را پیشه کرده، به او می گویم: آقای دکتر! فلسفه ای که دربارة آن گفتی آنچه گفتی، بلکه دروغ بستی آنچه خواستی، انکار تو و طعنة تو به آن، آن را از مقام رفیعش انحطاط ندهد:

هرگز نرسد به بحر موّاج زیان *** گر کودکی افکند یکی سنگ در آن (3)

نقصانی در آن نیست جز اینکه تو شناسایی نداری؛ و سرّ این ناشناسی

ص: 457


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 230.
2- برگرفته از آیة شریفة «ادْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِی أَحْسَنُ...»؛ یعنی: مردم را با حکمت و اندرز نیکو به راه پروردگارت فراخوان و با آنان به نکوترین شیوه مجادله کن... سورة نحل (16)، 125.
3- ترجمة منظوم بیت ذیل: لا یضُرّ البحرَ أضحی زاخراً/أنْ رمی فیه غلامٌ بحجر.

- همچنان که خود در مقدمة کتابت بیان می کنی - مرضی است که در سنّ جوانی بدان مبتلا بوده ای. ای مرد! از این فلسفه بر حذر باش؛ زیرا این فلسفه شمشیری است که به دماغ های فلاسفة یونان ساخته شده نه به دست آهنگران، و به افکار حکماء مسلمین برّان گشته نه به سوهان و غیر آن! دانسته ای که این شمشیر بر رِقاب اَسلاف ملحدت قرار گرفته، گر چه عهد او بعید گشته، ولی هنوز دم برّانش کند نگشته و از حدّتش کاسته نشده است، بلکه از روزی که شرایع الهی او را عزیز شمرده اند رونق او مضاعف شده، اسرار طبیعی اکتشافات جدید هم بر لَمَعانش افزوده اند.

تو را چنین می بینیم که فلسفه ای را که ما در اثبات صانع بدان استناد می کنیم به ما می شناسانی و فلسفه ای که در اثبات مسلک مادی بدان اعتماد کرده اید معرفی ننمودی. آیا آن همان فلسفه ای است که به فلسفة عملی توصیف کردی؟ اگر چنین است، مبحثی که در آن برهان مادیت است نما؛ چون پیروان دینْ کتب آن را ورق ورق کرده، در سطر سطرش به نظر دقت نگریستند، و به جز چیزی که ارکان دین را رفعت دهد و یقین بر یقینشان افزاید نیافتند. اگر آن علوم تو را به پرتگاه مادیت انداخته، برای این است که:

گل که بود عطر به نزد کسی *** رنجه کند شامة دیگر کسی (1)

(باز از گفته های اوست:)

برهان بزرگ ملّیین این است که هر معلولی را ناچار علّتی باید، و این نکته را از دست داده اند که در سلسلة موجودات ناچارند در نقطه ای ایست کنند که به معجزه، اثبات وجود نمایند، ولی در عوض اینکه از مرز بحث های طبیعی که از محک آزمایش درآمده خارج نشده، برای محسوس اثبات وجود کنند، از عالَم مشهود به ماوراء طبیعت طفره می زنند (2).

ص: 458


1- ترجمة منظوم بیت ذیل: فهی کالْوَرد فیه للناس طیبٌ/ثُمّ فیه لآخرین زکام. مصحح متن عربی کتاب گوید: «شاعر این بیت یافت نشد، اما شبیه بیت ابوالفتح بستی است که می گوید: «أنا کالورد فیه راحةُ قوم/ثمّ فیه لآخرین زکام».
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 231.

آقای دکتر! ای مگس! عرصة سیمرغ نه جولانگه توست! (1) بر آن شدی به گروهی اعتراض کنی که هیچ بهره ای از علوم ایشان نداری؛ لذا در فهم گفتار آشکار آنان به خطا رفتی. اینها نمی گویند هر موجودی علّتی می خواهد تا اعتراضات بر آنها وارد شود،و نکته ای که از مانند تویی فوت شود، از اشخاصی که دارای افکار بلند و عقول کاملند فوت گردد، بلکه می گویند: هر معلولی علتی می خواهد؛ و این به منزلة قول آنهاست که هر ممکنی باید به واجب منتهی شود؛ و چون بر ماده آثار امکان و شواهد حدوث و دلائل افتقار را [اعم] از تغییر و ترکیب و احتیاجش به اموری که واجب از نیازمندی به آنها منزه است (مانند: مکان و...) مشاهده نمودند، دانستند که کلیة مادیات معلولند.

از واضح ترین قضایای عقل این است که هر معلولی را علتی می باید. این برهان در جای خود به طرق عدیده و به نحو مبسوطی بیان شده است. اطالة سخن در آن با موضوع این نگارش سازش ندارد. اگر قدرت درک آن را داشتی، به مظانّش مراجعه کن. غرض از اشاره به آن بیان این بود که در یافتن مرام اهل علم به غلط افتاده ای.

اما راجع به عدم اثبات وجود برای محسوس و طفره زدن به ماوراء طبیعت که به ملّیین نسبت می دهی، نباید آنها را ملامت کنی که: «رُبَّ مَلوم لا ذنبَ له» (بسا سرزنش شده که بی گناه باشد)؛ زیرا این گروه از باریک بینی و نیک اندیشی و پردانشی به قدری بهره مند شده اند که برای تو و رفقایت تصور نشود و بر طبیعت از آثار صنع و علامات حدوث به اندازه ای مشاهده کردند که آنان را به اعتراف به خالق حکیم ناگزیر و ناچار نمود. تو هم چنانچه آنچه نصیب ایشان گشته نصیبت می شد و می دانستی آنچه را ایشان دانسته اند، خود در امری که آنان را مورد ملامت قرار دادی شریک می شدی.

گر بچشد ز باده ام آنکه ملامتم کند *** همدل و همنوا شود لیک نمی چشد مِی ام (2)

ص: 459


1- مرحوم مترجم این مصراع شعر معروف حافظ را در برابر مثل عربی «لیس ذا بِعُشِّک فادرُجی» نهاده است. مأخذ این مثل را ر.ک: مجمع الأمثال میدانی، ج 2، ص 130 و 354.
2- ترجمة منظوم شعر ذیل که از ابن الوَردی است: و لو یذوقُ عاذِلی صَبابتی/صبا معی لکنّه ما ذاقها. (ناجی).

(نیز از سخنان اوست:)

از کجا دانستند قوه گاهی بدون ماده موجود می شود، یا اینکه ماده از قوای خود جدا نگردد؟! (1)

همان اشتباهی که تازه از بیانش فارغ شدیم اعاده نموده، و همان افتراء واضحی که به ملّیون نسبت داده، برای سومین بار در همین فصل تکرار خواهد کرد.

در یکی از مناظرات پیشین هم گذشت و در سخنانی که از او نقل نکرده ایم بیشتر مکرر نموده، ما از این پس در پاسخ گفتار مزبور زیاده بر این نمی گوییم که در تمام ملل دنیا کسی که گمان برد خدای تعالی قوه ای است برای ماده، سراغ نداریم، مگر ملتی باشند که جناب «هکل» در ساحل دریایی که در قعر «مونیر» (2) است پیدا کرده باشد؛ و هر کس چنین گمان برد، بر او باد اَضعاف آنچه بر ملحدین بی دین است.

(باز از سخنان اوست:)

آیا چگونه شایسته است برای آنها تصدیق به پیدایش و تکوّن شیء از لاشیء، و آیا نزد خرد ضلالت و گمراهی بالاتر از این تصور می شود؟! پیدایش عالم از نیستی امر محالی است. نه عقل آن را بپذیرد و نه به اختبار و آزمایش درآید. و نیستی لفظی است بی معنی (3).

اگر مقصودش از پیدایش چیز از ناچیز و تکوّن عالم از عدم امری است که علما و دانشمندان از گفتة خود (ایجاد عالم از عدم) اراده کنند، (یعنی: ابداع و اختراع)، این مطلب از مستحیلاتی نیست که خرد نپذیرد. ای کاش جناب دکتر برهانی که بر امتناع ابداع دارد به ما نشان می داد؛ زیرا حکمت نوین و فلسفة طرفه ای است که معلم اول بر او دست نیافته و معلم ثانی هم متنبه نگشته! فهم سایر حکمای یونانی و اسلامی نیز در این باره کوتاه آمده!

ص: 460


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 231.
2- اطلاعاتی از این مکان نیافتم (زاهد).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 231.

ولی به حسب ظاهر به قرینة گفتار و گوینده این معنی مقصودش نیست، بلکه یک معنی عوامانه ای است که از پیش خود القاء کرده و به اهل دین و دانش نسبت داده است؛ یعنی: ساختن عالم از نیستی بسان ساختن تخت از چوب و انگشتر از طلا؛ چه، اگر معنی اول مقصودش بود، دعوی استحاله و ضلالت عقل در امری که کلیة عقول بر امکانش متفق و همة فلاسفه و ملل به وقوعش معتقدند چه وجهی داشت ؟!

و قول او که «نیستی لفظی است بی معنی»، چه ارتباطی به مقصدش دارد؟

و اگر معنی دوم مرادش باشد، ما را از جواب معذور داشته، گوینده اش را هر چه خواهد مورد درشت گویی و عتاب قرار دهد!

ماده قدیم نیست

(نیز از سخنان اوست): مسلم است که ماده ابدی و تغییرناپذیر است و این مستلزم قِدم اوست (1)

این برهان نیز نزدش فوق العاده گرانبهاست؛ بدین رو در این فصل دوبار تکرار کرده و با برهان پیشین قرین نموده، در مواضع گوناگونی از کلماتش که متعرض نشدیم هم به طور مبسوط سخن رانده است. خجسته برهانی است به شرط ثبوت صغری و کلّیة کبری و مطابق بودن نتیجه با مدعی، ولی متأسفانه فاقد هر سه شرط است:

1- چون برهان بر فنا و نابود نشدن ماده (چه رسد به امتناع آن) در دست ندارند، بلکه نهایت چیزی که مدعی اند این است که در ماده جز تغییر صور ندیده اند و تاکنون بر اِعدام آن متمکن نشده اند. این کجا و دعوی عدم فنا یا امتناع فنا؟!

شاید برای هر ذره از ذرات «اِتِر» حدّ محدود و اَمَد مضبوطی باشد و در نتیجه هر روز هزارها از این اجزاء لا یتجزّی نابود گشته و به واسطة بسیاری اجزاء

ص: 461


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 231.

احساس نکنیم، تا آخر الامر هر چه هست نابود شود و به فنای عالم منتهی گردد؛

یا اینکه هر روز ذراتی نابود شده و ذراتی برابر ذرات از دست رفته به وجود آید تا مقدار مادة اولیه کماکان باقی بماند؛

یا ذرات بیشتری به وجود آیند و عرصه بر عالم تنگ گردد؛

یاذرات کمتری، که آنها نیز مانند فرض پیشین رو به زوال نهد ولی دیرتر؛

و نیز احتمال می رود ذرات نامبرده باقی مانند در صورتی که به حال خود گذاشته شوند، ولی وسائلی که علم در آتیه فراهم آورد گر چه اینک بر ما بخل می ورزد (1)، یا به طرقی که در مستقبل زمان هم معلوم برای ما معلوم نشود، اِعدامشان ممکن باشد.

اینها احتمالاتی است که قطع به عدم هر یک، مانند اعتقاد به هر کدام، برهان قاطعی لازم دارد؛ و کسی که به چنین برهانی متشبث شود، ناگزیر است از اینکه بر امتناع هر یک از احتمالات مزبور دلیل اقامه کند؛ و کجا تواند؟ نهایت قدرتی که به خرج دهد این است که بگوید ما به متلاشی شدن ماده علم نداریم. آیا «نمی دانیم» جز «نمی دانیم» نتیجه می دهد؟! این معنی را خود این شخص هم می داند، بلکه در اول مناظرة اصحاب خلق و قِدم اعتراف می کند و می گوید: «مادیون با دیگران دربارة ماده مخالفند. مادیون گویند: ماده ازلی است؛ چون معتقدند ایجاد و اِعدام ماده ممکن نیست»؛ تا اینکه گوید: «گویند ما غیر از این نمی دانیم» (2)

اگر این گفتارش هم تأویل شود، پس از چند سطری باز از زبان مادیین گوید: «گویند: ما غیر از این نمی دانیم» (3).

کسی که جازم نبودن و علم نداشتن به اینکه ماده متلاشی می شود منتهی دلیل اوست، چگونه مدعایش (ازلیت و ابدیت ماده) از مسلمات شود؟! و چه سان

ص: 462


1- و این معنی را نباید از علم و دانش مستبعَد شمری، با اینکه هر روز عجایبی به تو نشان می دهد (مؤلف).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 281.
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 282.

تواند در عالَم اِنصاف قضیة مشکوکه ای را ایراد نموده، به جای اصول موضوعه (1) به کار برد؟!

و اکتفا نکند به اینکه این عقیده را به هم مسلکانش نسبت دهد، بلکه در این نسبت خصم خود را شریک نموده، در مناظرة مزبوره گوید:

بنا بر این، تفاوت میان اصحاب خلق و قِدم در ماده این است که ماده نزد گروه نخست از ناچیز پیدایش یافته و نزد دیگران قدیم است و فرق دیگری نیست. پس ماده نزد هر دو دسته متلاشی نمی شود (2).

و در سخنانش مرجع «بنابراین» را نیافتم.

در اینجا از مذهب «گوستاو لوبون» در تلاشی و نابودن شدن ماده و تجربیاتی که در این باره نموده و تمایل این شخص به مذهب او در مقدمة ترجمه ای که برای شرح «بخنر» دارد (3) و دستک زدن و شادی کردنش را بر مذهب مزبور نباید غفلت نمود. مگر اینکه بگوید سوء تعبیر نمودم و بر خلاف اصطلاح، مقصودم مادة «اِتِر» بود.

2- اما اینکه گوید: «این مطلب مستلزم قِدم اوست»، دلیلی بر آن ندارد و از بدیهیاتی که بی نیاز از دلیل باشد هم نیست. چگونه از بدیهیات است با اینکه بیشتر فلاسفه که اشهَر محققین از آنهاست گویند: نفس انسانی با ساختمان بدن حادث شود، سپس تا ابد باقی ماند. آری، در علم اعلائی که او از رجالش نیست عکس این قضیه ثابت شده و او این است که آنچه قِدمش ثابت شد انعدامش ممتنع است، ولی این کجا ومرام او و هم مسلکانش؟!

3- فرض کن برهان مزبور تمام است و قِدم ماده هم به معنایی که مقصود اوست (که قِدم زمانی باشد؛ یعنی: مسبوق بودن شیء به عدم خود) ثابت شود -

ص: 463


1- قیاسات هر علمی مبتنی بر مقدماتی بدیهی یا نظری است. اگر بدیهی باشند، آن مقدمات را علوم متعارفه خوانند؛ و چنانچه نظری باشند و متعلم بدان ها معتقد بوَد، اصول موضوعه نامند؛ و اگر نظری و مورد انکار باشند، مصادرات گویند (صافی).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 284.
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 34.

که البته برای قِدم معنی دیگری ادراک نمی کند - باز چه ربطی به انکار آفریدگار مختار دارد؟ مگر جمهور حکما و فلاسفه نیستند که به ایمانی هر چه قوی تر به خدای تعالی معتقدند و به اعترافی هر چه عظیم تر به صدور عالم از او و آفریدگاری او معترفند، و مع الوصف حدوث زمانی (یعنی: وجود زمانی که عالم در آن نباشد) را محال نپندارند؟! ولی نه به این ادلة بی پایة عوامانه؛ چه، این گونه براهین در بازار آنان رواجی ندارد، بلکه به واسطة شبهة علمی غامض معروفی؛ و او اینکه حدوث معلول با قِدم علت مستلزم است که یا علت از علت تامِه بودن بیرون رود یا معلول از علتش انفکاک یابد - به بیان مفصلی که مقامْ گنجایش نقل آن را ندارد - و روی همین اصل قائل شده اند به قِدم زمانی عالم و تأخر رتبی آن از علت اولیه که شأن هر علت و معلولی است.

و ملّیون هم که با هر دینی بر ظواهرش وقفه کرده، تأویل را تجویز نمی کنند، بر آنها اعتراض نکنند که قِدم زمانی مستلزم انکار آفریدگار است، بلکه گویند آنچه از دین به طور یقین به دست آمده این است که عالَمْ حدوث زمانی دارد نه رتبی فقط.

و شاید عبارت عامیانة این شخص هم به همین شبهة علمی برگشت کند. عبارتش این است:

چنانچه وجود قوة مبدعه ای را فرض کنیم، وجودش به اعتبار زمان، نه پیش از خلق و نه پس از خلق، ممکن نیست؛ پیش از خلق درست نیست، برای اینکه لازمه اش این است که مدتی از زمان بیکار مانَد و در مقابلِ مادة بی صورت حالت سکون گزیند؛ و این مطلب نادرستی است. و پس از خلق ممکن نیست، به لحاظ اینکه بطلانش بدیهی است.

بحث در اغلاط صورت این برهان را به دیگران محول می کنیم و می گوییم: آقای دکتر! با کدامین دو دستة اهل دین مخاصمه می کنی و بر کدام یک اشکال می تراشی؟

بر فلاسفه؟ با اینکه مثل تو به قِدم زمانی عالم قائلند. این است برهانشان که

ص: 464

مسخش کردی، رونق علم از آن بردی، رنگ دلپذیرش محو ساختی؟!

یا بر اهل شرایع؟ در صورتی که زبانت را به وسیلة کلامی که خود از آنها در مناظرة اصحاب خلق و قِدم نقل نمودی قطع کردند. و آن کلام این است: «کسی بر ما به قِدم مُبدِع و علة العلل بودن آن اعتراض نکند؛ چون نزد ما خدای تعالی فاعل مختاری است که هر چه خواهد در هر زمانی که اراده کند ایجاد فرماید».

تو هم در جواب ایشان بیش از این نگفتی که: «پس قضیه نه از باب علم، بلکه از باب ایمان است؛ و چنانچه در این مرز ایست کردید، خود آسوده، ما را هم آسوده سازید» (1).

نمی خواهم بدین سخن پاسخ ملّیون را به کلامی که تو از آنها نقل نمودی منحصر کنم، بلکه خواستم عجز و ناتوانیت را از پاسخ آنان تذکر دهم تا ترکتازیت را در میدانی که از فُرسان (2) آن نیستی مختصر کنم، و گر نه ملّیون اجوبة متین و وجوه ثمین زیبایی دارند. هر که خواهد از مواضع مناسبش جویا شود.

و اجوبة نامبرده اگر تمام است، عالمْ حادث زمانی و رتبی، و حق با ملّیون است، و گرنه عالم فقط حدوث رتبی دارد و حق با فلاسفة متألهین است. هر کدام باشد، میان برهان مزبور و انکار آفریدگار که مقصود توست فرسنگ ها مسافت است، ولی یگانه حیله ای است که بدان عادت کرده، پیوسته به کار می بری. مسائلی که نزد اهل دین مورد خلاف است به دست آورده، براهین فریقین و ادلة الزامی آنان را (یعنی: براهینی که خصمِ خود را بدان ها ملزم کنند)گرفته، پس از آنکه به وضع فاسدی درمی آوری، دلیل بر الحاد خود قرار می دهی!

چگونه عالَم با آفریدگار خود ارتباط دارد؟

تو همان نیستی که در مقدمة ترجمة شرح «بخنر» (3) به شبهة جبریه و در کلام سابقت به شبهة «مجسِّمه» و در اینجا به شبهة فلاسفه و در جای دیگر به امثال

ص: 465


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 284.
2- جمع «فارِس» یعنی: سوارکار (زاهد).
3- ر.ک: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص49: «گفته اند که انسان آزاد است و مسؤول اعمال خود. این سخنشان پس از آن است که گفتند وی را خداوند بر اساس مشیت خود ساخته است. و تناقض میان این سخنان پوشیده نیست».

این شبهات استدلال کرده ای؟! گاهی با مجسِّمه، روزی با ثنویه، ساعتی با فلاسفه، کاش دانستمی! والحدیث ذو شُجون (1)دکتری یا بوقلمون (2)؟!

سپس می گویم: دکتر! طعن بر من زنی و خویشتن از یاد بری (3)! چرا که پیروان دین از این شبهه آسوده اند؛ چون به حسب نقل خودت معتقدند به اینکه خدای تعالی فاعل مختار است، و از نزاع و ستیزگی شما هم به موجب وعده ای که دادی راحتند، گر چه وفا نکردی و بلافاصله راه منازعه را پیش گرفتی، ولی شماها از شبهة نامبرده چه پاسخ توانید داد و روی قواعدی که دارید چگونه مستخلَص خواهید شد؟! چه آنکه ماده و قوه نزد شما قدیمند و جز این دو فاعلی در عالم نیست، بلکه وجودی برای جز این دو نمی باشد.

از شما می پرسم: پیش از آنکه خورشیدها به وجود آیند، بلکه پیش از ترکّب اتم ها از ذرات اِتِر (بنا بر مذهب نشوء ماده که در مقدمة کتابت به شادمانی آن دستک زدی) کار ماده و قوه چه بوده؟ ساکن بوده اند؟ تو که در صفحة 284 گویی: سکون مانند عدم معقول نیست؟!

گذشته از این، در صورتی که به زعم تو برای خارج از این دو وجودی نیست، محرک این دو چیست؟ آیا می گویی (چنان که در مقاله ای که به گمانم به قلم بعضی از برادرانت است و ناشر آن مفیدترین مجله های عربی - به نظر تو - است و حقش بر تو از همه عظیم تر است یافتم) به سبب نامعلومی به حرکت درآمده اند؟ در این سخن شکست ارکان مادیت است و حکم به حدوث قوه ای است که به نظر تو از ماده مفارقت نخواهد داشت.

ص: 466


1- یعنی: سخن سخن آورد (زاهد).
2- ابوقلمون: نوعی پارچة رومی بوده که رنگ به رنگ می شده است (ناجی).
3- ترجمة منظوم این مصراع: «ذَکَّرتَنی الطَّعنَ و کنتُ ناسیاً». این مثل معروفی است. دربارة آن آمده است که شخصی به شخص دیگر حمله کرد. آنکه مورد حمله قرار گرفته بود نیزه ای در دست داشت، ولی متوجه نبود. حمله کننده به او گفت: نیزه را بینداز. او گفت: عجب! نیزه داشتم و متوجه نبودم. بدین ترتیب بر حمله کننده حمله برد و او را کشت یا فراری داد. بنابراین ترجمة آن به صورت فوق خطاست، مگر آنکه بخوانیم: «کنتَ»، که البته با مفهوم این مثل ناسازگار است. ر.ک: مجمع الأمثال مَیدانی، ج1، ص290 (زاهد).

وانگهی، این سبب مجهول اگر مادی است، باز اشکال مذکور نمود کند و سؤال مزبور به میان آید؛ و اگر مادی نیست، پس در عالم وجود به جز ماده و قوای آن چیز دیگری است که بر ماده و قوا مسلط بوده، در آنها فعالیت کند؛ و الهیون هم به همین معتقدند.

پس زنده باد دوآلیسم (1)! اینک دوران مرام «مونیسم» سپری شده، مادیون از آن برگشت نمودند.

معلوم باد که این شخص به اشکال مزبور متنبه شده و خود را قانع ساخته به اینکه اشکال به مادیین و الهیین هر دو وارد است. پس از آن پاسخی داده و از الهیین طرفداری نموده به اینکه ایشان را هم در پاسخش شریک کرده، می گوید:

علاوه بر این، اضطرار برای خالقیت یا غیر آن لازمه اش نیست که عالم وجود یک باره سیر تکاملی کند؛ چون علل و معلولات برخی با برخی مربوط و بعضی به سوی بعضی متحول گردند. مثلاً حیات محال است پیدایش کند پیش از آنکه آب به وجود آید؛ و همچنین آب پیش از اکسیژن و هیدروژن؛ و این دو پیش از گردآمدن اجزاء ماده، به نحوی که آب از آن مرکب شود. پس وجود حیات وابسته به وجود آب است پیش از آن، و لو به یک لحظه. در این صورت کدام عقل و خرد صحیح داند که حیات و آب و دیگر مرکبات با هم موجود شوند؟! (2).

این همان برهانی است که دلیل مذهب خود قرار داده بود، اینک وبالش گشته می خواهد خود را از چنگ آن رهایی بدهد «و راه فراری ندارد» (3)

تسکین خاطرش فقط به این است که اِشکالْ بین اهل دین و ملحدین مشترک الورود است، ولی اعترافش به سمعت رسید که ایشان از آن آسوده اند، در صورتی

ص: 467


1- در بخش اول کتاب (پاورقی 1 از صفحة 101) گذشت که «دوآلیسم» اعتقاد به تثنیة وجود یعنی طبیعت و ماوراء طبیعت است مقابل «مونیسم» که اعتقاد به وحدت وجود و منحصر کردنش بر طبیعت است (صافی).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 284.
3- ترجمة آیة شریفة «وَلَاتَ حِینَ مَنَاصٍ» سورة ص (38)، 3. البته ترجمة دقیق چنین است: «و زمانِ گریزی نیست» (زاهد).

که از باب ایمان قرار دهند.

هر چه خواهد بگوید! چه آنکه چنین شخصی به چنین اشکالی ملامت نگردد.

اما طرفداری او از دینداران به اینکه از جانب ایشان پاسخ داده، آنان به فضل خدای تعالی از این پاسخ و امثال آن بی نیازند. و ضمناً معلوم باشد که پاسخش در اشکالی که در او واقع شده نتیجه بخش نیست.

اکنون دامن سخن را بالاتر زنیم و از نخستین چیزی که از این دو قدیم (یعنی: ماده و قوه) صادر شده و اولین معلولی که برای این دو است (یعنی: چیزی که وجودش وابسته به جز این دو نیست؛ مانند ترکّب اتم ها از ذرات اِتِر) پرسش می کنیم و می گوییم: اگر اولین معلول مسبوق به عدم یعنی حدوث زمانی است، پیش از او ماده و قوه چه مؤثریت و عاملیتی داشته اند و برای چه از ازل تا آن وقت بیکار بودند و حالت سکونت گزیدند، و حال آنکه به گفتة خود، سکون مانند عدم غیر معقول است؟! و چنانچه اولین معلول نیز قدیم زمانی باشد، اینک سه قدیم پیدا می کنیم و از معلول پسین می پرسیم: مسبوق به عدم بوده یا نه؟ اگر مسبوق به عدم بوده، علت قدیمة پیش از آن چه کاری انجام داده و برای چه، معلول از علت خود منفک شده؟ و اگر قدیم بوده، شمارة قدما به چهار رسد. باز از معلول پسینی که در سلسلة علل و معلولات قرار گرفته سؤال کنیم و....

و تو خود می دانی که پاسخش از این اشکال برکنار است؛ و اینکه گفته محال است وجود حیات پیش از آب و آب پیش از دو جزئش، او را از شَرَکی (1) که کورکورانه در آن واقع شده رهایی نبخشد؛ چون دانستی هر زمانی وجودِ دو جزء آب فرض شود، سؤال می شود سبب تأخیرش چه بوده و به چه رو پیشتر نبوده؛ و چنانچه اعتذار بجوید به اینکه وجودش به مرتبة کمال نرسیده، از علت و علت علتش باز پرسیم و....

و اگر گوید: مرور مقداری از زمان شرط است، گوییم: این مقدار و چند برابر آن در چنتة ازل موجود است.

ص: 468


1- شَرَک یعنی: دام، تله (زاهد).

مخفی نماند که اصل این پاسخ در «علم اعلی» در جای خودش؛ یعنی مسألة ارتباط حادث به قدیم مذکور است، ولی به بیانی نیکوتر و روی مقدماتی که این شخص را بهره ای از آن نیست و مبتنی بر اساسی (اثبات صانع) که او نمی پذیرد. گویا این پاسخ را از برخی دانشمندان شنیده و بر حسب عادتش چهرة زیبایش را مسخ نموده و در غیر مورد خود به کار برده، ولی اینجا جای بحث و بررسی این موضوع نیست. کافی است آنکه بگوییم پاسخ مزبور در اشکالی که درصدد خلاصی از اوست ثمری نبخشد؛ زیرا نهایتش این است که پیدایش مرکبات و کلیة آنچه شرط است در وجود او که مسبوق به وجود دیگری باشد از علت مضطرّ قدیمی، محال است؛ و چون به حکم وجدان اینها موجودند، ناگزیر همان طوری که ملّیون گویند باید از فاعل مختاری صادر شده باشند. پس برهان مزبور سزاوارتر است به اینکه دلیل مذهب ملّیین باشد نه اشکال بر آن.

تبرئة ارسطاطالیس از افتراء «بخنر» در اینکه مبدع ماده را نیافریده است

چون سخن در پیرامون قِدم ذاتی و زمانی رانده شد، مناسب است تنبیه کنیم به اشتباهی که از «بخنر» و غیر او از متفلسفان غرب راجع به گفتار معلم اول سر زده؛ به واسطة اینکه فرق میان دو معنی قدِم را ادراک نکرده اند. و آن این است که خدای تعالی ماده را نیافریده، لکن آن را نظم داده یا به حرکت آورده است.

«بخنر» در مقالة ششم گوید:

ارسطو به ماده چندان اعتنایی ندارد، و از آن هر حرکت ذاتیه ای را نفی کند، و صورت را که ضروری ماده است خارج از ماده و مضادّ او قرار دهد، و قائل است به اینکه بالضروره محرک اولی وجود دارد؛ و فرق او و فلاسفة نصرانی در این مسأله این است که نزد او موجود اول آفریننده یا سازندة عالم نیست؛ چون ماده عهده دار این کار است و او فقط محرک عالم است (1).

و در سخنان غیر «بخنر» است که ارسطو گوید که خدای تعالی ماده را موجود

ص: 469


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 196.

یافت؛ پس آن را نظم و سامان بخشید و حرکاتش را تغییر داد.

و احتیاجی نیست به اینکه بشاعت و زشتی این گفتار را آشکار سازم و لزومی ندارد آگهی دهم بر اینکه این مذهب مذهبی است که شأن کمترین شاگرد ارسطو و کودکان دانشجوی مدرسة ابتدائی فلسفه اجلّ از نطق به آن است، چه رسد به مانند معلم اول که سازمان علم خود را روی پایة امکان و حدوث احتیاج ماده نهاده، بر لزوم انتهاء امرِ ماده به واجب الوجودِ مبدع ذات و مُفیضِ صور، برهان نمایان اقامه فرموده! بلکه امر لازم و قابل اهمیت این است که بیان شود سببی که این جماعت را به چنین اشتباهکاری واضح انداخته و به چنین خطای فضاحت آمیز واقع ساخته است. گمان می کنم به لحاظ اینکه عقولشان از درک معنی حدوث ذاتی کوتاه آمده و در سخنان معلم اول برخورده اند به کلامی که از آن قول به قِدم زمانی ظاهر شود، چنین پنداشته اند که معنی قدم ذاتی نفی مخلوقیت ماده است.

برای اینکه درستی این پندار بر آشکار و مقصود ارسطو پدیدار گردد پاره ای از سخنان او را که در جمع میان دو گفتار استادش افلاطون الهی در کتاب اسولوطیقوس (1)و کتاب معروفش بطیماوس سروده، نقل می نماییم. ارسطو گوید:

ص: 470


1- مقایسه کنید با: اسفار، ج 5، ص 220. در آنجا آمده است: «قال فی أسولوطیقوس؛ أی: تدبیر البدن» (ناجی). عبارت عربی چنین است: «مقصود أفلاطن من قوله (إنّه - أی: العالم - مکوّن، و قد صرفه البارئ من لانظام إلی نظام) أنّ وجوده متعلق بالصنعة اللازمة للمادة بالصورة، و لیس و لا واحد من هذین وجودُه بذاته دون الإیجاد لصاحبه. فالمبدع لهما إذاً قد أوجدهما علی التأجید النظمی. فهو إذاً بفعله الإبداعی صارفٌ العالمَ من لا نظام إلی نظام؛ أی: من العدم إلی الوجود» (ص267). مرحوم مترجم آیةالله صافی در پاورقی چنین می گوید: «کلام افلاطون در این دو کتاب و کتاب نوامیس، و بیان ارسطو را، یگانه فیلسوف شهیر صدر المتألهین، در جلد اول کتاب خود اسفار از کتاب الأمد علی الأبد شیخ ابوالحسن عامری نقل فرموده؛ و پوشیده نماند که در اینجا عبارتِ اصلْ مشتمل بر اغلاط چندی است که در غلطنامه هم تصحیح نشده است: الف. بالصنعة اللازمة للمادة (بالصنعة الناظمة للمادة؛ ب. التأجید النظمی(التأحید النظمی؛ ج. فهو إذاً یفعله إلّا بداعی(فهو إذاً بفعله الإبداعی». شایان ذکر آنکه در متن مصحَّح ناجی - چنان که مذکور است - از این سه مورد که به نظر مرحوم مترجم اشتباه است، مورد اول و دوم تصحیح نشده، اما مورد سوم تصحیح شده است. اما خود مترجم نیز مورد دوم را (التأحید النظمی) در ترجمه اش منظور نکرده است (زاهد).

مقصود افلاطون از این گفتار (عالم موجود شده و باری تعالی آن را از بی نظمی به نظم آورده) این است که وجود عالم وابسته به سازمانی است که ماده را به صورت مرتبط و منتظم کند و هیچ یک از این دو در وجودْ منفکّ از دیگری نیست، بلکه مبدع اینها هر دو را به نظم وحیدی به وجود آورده است. پس مبدع به افعال ابداعی خود صارف عالم است از بی نظمی به نظم؛ یعنی: از عدم به وجود.

و در کتاب نوامیس هم به همین معنی تصریح نموده، می گوید:

برای عالم ابتدائی است عِلّی، و ابتداء زمانی ندارد؛ یعنی: او را فاعلی است که ایجاد و اختراعش نموده، لکن نه در زمان؛ و چنانچه کسی از سبب ایجاد و اختراع باز پرسد، پاسخ گوییم که او بذاته می خواهد افاضة جود خود کند، و بر ایجاد آنچه خواهد توانایی دارد (1)

و تعبیر از خدای سبحانه به مُبدع عالم، و نسبت دادن پیدایش عالم به او، در کلام ارسطو و استادش بسیار است (2).

نمی دانم «بخنر» برای چه یگانه پیشة خود - که مراقبت احوال بوزینگان و مقایسة میان تولة سگ و جوجة مرغان باشد - را رها نموده و خود را به سخن سرایی در فنّی که در خور و فراخور او نبوده، به مشام و اندامش نیاید (3) به تکلف انداخته؟ آیا در کفریات «دیدرو» (4) و «هولباخ» شاغلی نبود که او را از نظر

ص: 471


1- مقایسه کنید با: اسفار، ج 5، ص 220 با همین عبارت (ناجی).
2- در میمر دهم از کتاب ربوبی [= أثولوجیا/135 (ناجی)]: می گوید: «چون مادة اولیه از واحد بر حق مبتَدَع گردید...». و برخی از دهریه از او پرسید [اسفار، ج 5، ص 228]: اگر مبدع ازلی بوده و چیزی جز او نبود، سپس اِحداث عالم نمود، برای چه ایجاد فرمود؟ پاسخ داد: چون و چرا بر او روا نبود...» (مؤلف).
3- در اینجا مصنف مَثل سائری (لیس من لَیلِه ولا سَمَره ولا هو مِن بَزّه ولا عِطره) (از شب و شب نشینی آن و پوشاک و عطرش برکنار است) زده که در ترجمه، به معنی کنایی آن اکتفا گردید (صافی).
4- دِنیس دیدرو (Denis Diderot) (1713-1748م) فیلسوف و نویسندة فرانسوی. از رهبران جنبش روشنگری و رئیس تحریریة نخستین دائرة المعارف بشری به سبک جدید که «اِنسیکلوپدیا» نام گرفت. در سال 1746 او کتابی فلسفی نگاشت که مجموعه ای از کلمات قصار و حکیمانه نیز به شمار می آید. تمام نسخ این کتاب به سبب عقاید ضد مسیحی آن به دست پارلمان پاریس سوزانده شد. او در سال 1749 در کتابی با عنوان نامة یک کور به طرح پرسشی دربارة وجود خدا پرداخت و به همین دلیل برای سه ماه به زندان انداخته شد (http://fa.wikipedia.org). وی از زبان طبیعت خطاب به انسان می گوید: «ای بردة خرافات! بیهوده خوشبختی خود را فراسوی مرزهای این جهان - كه تو را در آن جای داده ام جستجو مكن. شجاع باش و خود را از یوغ دین - این رقیب گردنكشِ من كه حقوق مرا نمی شناسد - آزاد كن. خدایانی كه قدرت را غصب كرده اند دور افكن و به قوانین من باز گرد. به طبیعت كه از آن گریخته ای باز گرد. طبیعت تو را دلداری می دهد و همة ترس هایی كه تو را می آزارند از میان می برد. خود را دوباره به طبیعت، به انسانیت و به خویشتن واگذار كن، در این صورت درمی یابی كه مسیر زندگیت گلباران شده است» (ارنست کاسیر، فلسفة روشنگری، ص 210) (زاهد).

در حکمت هایی که از خداوندان حکمت الهی رسیده باز دارد و به بیان فرق میان حکمت الهی و نصرانی نپردازد؟!

تبرئة صوفیان از بهتان مترجم شرح «بخنر» در نسبت دادن «پانته ایسم» به آنان

تبرئة صوفیان از بهتان مترجم شرح «بخنر» [در نسبت دادن «پانته ایسم» (1) به آنان]

اشتباه کاری «بخنر» در فهم کلام ارسطو، عذر مقلد و مترجم شرح او را می خواهد (2) که در مذهب صوفیه به اشتباه افتد و آنان را به مذهب «پانته ایسم» نسبت دهد، در صورتی که آنها دورترین و خشمناک ترین اشخاص بدین مذهبند.

و گر چه او در این دو مذهب به اجتهادات خنک خود تصرفاتی نموده تا به هم نزدیک شوند، ولی شکی نیست که بناء مذهب «پانته ایسم» هر چه فرض شود، بر اساس وجود ماده و تحصّل آن، بلکه بر انکار وجود برای غیر ماده نهاده شده. همچنین دعوی اتحاد ماده با ذات پاک احدیت به نحو حلول و مانند آن از

ص: 472


1- این مذهب مذهب اتحاد خالق با طبیعت است. مانند گفتة اسپینوزا که: «جز این نیست که خدا و طبیعت شیء واحدی هستند»؛ و گفتة برنو: «موجود ازلی جز این عالم محلی ندارد» یا: «آن موجود ازلی یا خالق، همین عالم است». این مذهب به عقیدة من قسمی از کفر است، ولی مترجم شرح بخنر به خود رنج داده تا آن را مذهبی فلسفی و دینی قرار دهد (مؤلف).
2- یعنی: شبلی شُمَیل که مترجم شرح «بخنر» بر کتاب داروین است، اگر در اعتقادات صوفیان به خطا افتاده، عذرش موجه است؛ زیرا بخنر شارح کتاب داروین سخن ارسطو را درست نفهمیده است. عبارت عربی چنین است: «وغلطُ بخنر فی فهم کلام أرسطو یقیم عذراً لمقلّده و معرّب شرحه إذا غلط فی مذهب الصوفیة» (ص 268) (زاهد).

اموری است که پیشوایان صوفیه بیزارند و در سخنان خود به نظم و نثر تصریح به فسادش کنند.

مذهب صوفیه با غموضی که دارد و تعبیرات مختلفی که از آن شده، مبنی است بر پایة نفی وجود حقیقی برای غیر خدای تعالی؛ و اینکه جز او هر چه هست وهم یا خیال است؛ یا عدم هایی است هستی ها نما (1) به پرتو تابش نور وجود بدان ها، یا مانند اینها از معانی دقیقی که بالاتر از آن است که به افهام عالیة آزموده به دریافت این گونه مشکلات ادراک شود، چه رسد به اَفهامی که عاجزند جز از ادراک محسوسات!

پس در وجود مادیات این دو مذهب بر ضد و نقیض هم اند. چگونه می توان آن دو را مذهب واحدی قرار داد؟!

طرفه سخن آنکه این شخص با اینکه در تاریکی های کفر و الحاد کورکورانه می رود و در انکار کسی که وجودش از نهایت ظهور از دلیل بی نیاز است موهوماتی می بافد، به ناگه مؤمن به خدا و کافر به ماسِوی و قائل به وحدت وجود گردد!

و در مقدمة طبع دوم (صفحة 29) گوید: «خداوندا! مگر امر طوری باشد که محیی الدین شاعر عربی گوید:

فَانظُره فی شجرٍ وانظُرهُ فی حَجَر *** وانظُره فی کلِّ شیء إنّه الله

(جلوة ذات اقدسش در شجر و حجر نگر *** کانچه نظر کنی بر آن نور حق است جلوه گر)

جست و خیزی است از نقیض به نقیض و از قول به انکار وجود برای خدای تعالی به انحصار وجود در او و نفی آن از ماسوای او؛ و از کفر به منتهی درجة ایمان - اگر درست باشد - و کاسه لیسی مادیین به طفیلی شدن به سفره های عارفین! به جان پدرت سوگند! این نه بس جست و خیز، بلکه معجزه است. پس

ص: 473


1- این عبارت را مرحوم مترجم در برابر عبارت «أعدامٌ تَشَکَّلَت» آورده است (زاهد).

چرا انکار آن کند با اینکه خود در این کلمات مختصر اعجاز نموده؟!

سپس خداشناس به رفیقش گفت: در موضوع قِدم ماده یا آفریننده اش - جَلَّت عظمتُه - چیزی باقی ماند که بدان تمسک کنی؟

مادی مسلک: آری، برهانی است که هم مسلکم در کتاب «الحقیقة»، ص 283 اقامه کرده و از دامنه داری و شقوق بسیارش معلوم می شود که به طرز براهین فلاسفة پیشین می باشد، ولی متأسفانه آنچه تأمل نمودم، درک آن نکردم. اینک به نقل آن پردازم. می گوید:

دیگر اینکه ماده هر چه فرض شود، یا قدیم است یا حادث؛ و به گفتة شما قدیم نیست؛ پس محدِث و پدیدآورنده ای لازم دارد. در این صورت پیدایشش یا از شیء موجودی است یا از لاشیء موجود. نشاید گفت از شیء موجودی است؛ برای اینکه آن شیء موجود یا خودْ مُحدِث است یا چیز دیگری است که آن هم موجود است. بر این تقدیر، حدوثی در کار نیست.

و نیز ماده باید فعلی از افعال مُحدِث باشد، و گرنه به اِحداث او حادث نشود. و روی این فرض یا خود فعل است یا نتیجة او، و فعل و نتیجه اش هر دو در فاعل موجود باشند. و مفروض آن است که فاعل قدیم است. پس باز حدوث منتفی شد.

و اگر فعل و نتیجه اش در خود فاعل موجود نباشند، لازمه اش این است که با اینکه از او هستند از او نباشند؛ و این خلاف فرض است.

و اگر لاشیء باشند، آن هم خلاف فرض است.

باز لازمة دیگرش این است که فعل بر چیزی که ناچیز و منفصل از خودِ فعل است واقع شود، و دیگر آنکه فعل از خود فاعل منفصل باشد، و گر نه آن چیز و فعل و فاعل یکی می شوند. و چگونه آن چیز با چنین ارتباطی منفصل باشد؟!

و اگر منفصل نباشد، چگونه آن چیزِ حادثْ غیر مُحدِث و پدیدآورنده اش باشد؟ خرد نمی تواند این گونه تناقض گویی ها را بپذیرد (1).

ص: 474


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 283.
تعریف ایجاد و ابداع

خداشناس - 25: دوستت خواست لباس فیلسوفی در بر کند، مصیبت بزرگی بپا کرد و مبتدیان دانش اندوزی را به خنده افکند. گمان ندارم این گفتار دامنه دارِ ملامت آور یک دلیل باشد، بلکه معتقدم آنچه از ادلة کفر و الحاد در چنته داشته و آنچه از ملحدین فراگرفته به میدان آورده، ولی اینها متفرقاً در سخنانش گذشت و پاسخ هر یک هم به طور مفصل معلوم گشت؛ زیرا آغاز مطلب همان اشتباهی را که در معنیِ ابداع نموده، اعاده می کند و میان دو قسمِ وجود که در اصطلاح اهل علم به وجود ربطی و رابطی مرسوم و همچنین بین دو نحوِ جَعل بسیط و مرکب که فرق واضحی نزد اهل دانش دارد خلط و آمیزش انداخته است.

اکنون با بیانی که بر کسانی که دانش به علوم عالیه نداشته باشند سهل و ساده باشد می گوییم: فرق است بین اینکه بگویی زید هست و زید داناست؛ چون معنی اول هستی خود زید در مقابل نیستی اوست؛ و معنی دوم متصف بودن زید است به صفت دانایی. اولی را نحویین چون بی نیاز از خبر است تامّه و دومی را چون نیازمند به خبر است ناقصه نامند. و مراد الهیین از ایجاد و ابداع ماده همانا وجود به معنای اول است و وجود بدین معنی نه نیازمند است به چیزی که فعل بر آن واقع شود و نه به چیزی که ماده از آن به وجود آید. و این معنی از آن شقوقی که تشقیق نموده و اقسامی که مخیله اش ترتیب داده برکنار است. آری، در مثل قول ملّیین که انسان از نطفه آفریده شده، به چنین تشقیقاتی محتاجیم.

و هم مسلکت چون ابداع را حمل بر معنی دوم نموده، به چنین تقسیمات و تشقیقاتی دچار گشته و لوازم باطلی برایش بیان کرده، بی خبر از اینکه معنی مزبور از هدف این قوم برکنار و هیچ مَساسی (1) با گفتار آنان ندارد.

آری، این پرسش می ماند که ابداع چگونه تصور می شود و چه سان می توان چیزی را که معدوم است موجود گردانید، ولی سخن در پیرامون این موضوع گذشت و گوشزدت گشت که ابداع و ایجاد اجسام مختص به آفریدگار - جلّ و

ص: 475


1- در اینجا یعنی: ارتباط (زاهد).

علا - است؛ زیرا نزد ما شریک و انبازی در آفرینش ندارد؛ چون در توانایی بی همتاست.

و دانستی که نیکوترین بیان برای این موضوع سنجیدن او به کارها و کردارهای خودمان است؛ زیرا ما سخن می گوییم و راه می رویم، در صورتی که این دو فعل پیش از آنکه از ما سر زند موجود نبوده، ما به عزم و ارادة خود و به وسیلة به کار انداختن آلاتی که در بدن برای آنها مهیاست از عدم به وجود آورده ایم. همچنین اگر بر کسی خشم کنیم یا از کسی بهراسیم یا کسی را دوست یا دشمن داریم، این خشم و ترس و دوستی و دشمنی هیچ یک وجود نداشته، بلکه هر یک به اسباب خود از کتم عدم به عرصة وجود آمده است.

خوش نداریم با هم مشربت در این کتاب از قانون ادب تخطی کنیم. اگر روی سخن با دیگری بود، می گفتیم نزدیک ترین راهی که این مشکلات را به تو بفهماند این است که از کسی سیلی سختی نوش جان کنی (و ای کاش آن کس من بودم!) که یک چشمت را نابود سازد. اینک اگر از درد بنالی، گوییم: این درد (یا احساس تو آن را) پیش از این وجود نداشت و اکنون به وجود آمد، و به طور مسلم زنندة سیلی این موجود را از رشتة آش (1) و پالوده نساخته، بلکه ایجاد و ابداع نموده. حال که معنی ابداع و ایجاد را دانستی، ایجاد آفریدگار را هم نسبت به ماده به همین مقایسه کن.

و چنانچه به زنندة سیلی پرخاش نمودی، می گوییم: اینک او را فاعل آن فعل شناختی و گر نه بدو پرخاش نمی کردی. حال، سیلی مزبور را از هر قسم از اقسام خنکی که از خود فعل باشد یا نتیجه اش در خود فاعل موجود باشد یا نباشد خواسته باشی قرار بده و به هر لفظی که میل داشتی (از الفاظی که پیوسته به زبان جاری می کنی؛ مانند: اتصال و انفصال و چیز و ناچیز و امثال آن) از آن تعبیر کن. ما با تو مماشات کنیم و مانند آن را در ایجاد ماده بگوییم؛ چون از این

ص: 476


1- مرحوم مترجم این کلمه را در برابر «مَعکَرونَه» آورده است. معکرونه که غذائی ایتالیائی است، همان ماکارونی فارسی است (زاهد).

ناحیه تفاوتی در بین نیست (گر چه فرق های گوناگون از جهاتی در کار است)، جز اینکه کسی که این درد و احساس را در تو وجود داد، بدون آلات و اسباب توانایی بر ایجاد نداشت، ولی خدایی که ایجاد ماده کند، قدرت مطلقه دارد و به محض اراده، ماده را ایجاد می کند: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ كُنْ فَیكُونُ» (1).

و به همین بیانْ معنی «اِفناء»ی که مقابل ابداع است نیز روشن شد؛ چه آنکه چشم ظاهرِ تو را اِبصار بود و اکنون نیست. به به چه سیلی میمون مبارکی که یک چشمت را تاریک نمود و در عوض سه مسألة غامضه بر تو روشن ساخت!

و اما داستان وجود فعل و نتیجه اش در خود فاعل، گمان می کنم به همان روش پیشین است. یعنی چیزی از اهل فن شنیده و بر حسب عادتش آن را مسخ و به صورت سنت ناپسندی درآورده؛ و بحث و بررسی از اصل گفتار قابل اهمیت نیست.

در پاسخش کافی است بگوییم: اگر مقصودت وجود علمی آنها در نفس فاعل است، مسلم است قدیم هم می باشد؛ زیرا علم خدای تعالی به آینده ها احاطه دارد مانند احاطه اش به گذشته ها و چیزی از علمش پنهان نیست. و این گفتار مستلزم قِدم ماده به وجود خارجیش نمی باشد؛ چون تو خانه ای که پس از چند سال می خواهی بنا کنی، اینک تصور می کنی و صورت آن را در نفس خود می یابی، با اینکه در خارج وجودی ندارد.

و اگر مقصودت وجود خارجی آنها در نفس فاعل است، ملازمه را نمی پذیریم؛ و منع ملازمه هم مستلزم نیست که فعل از فاعل نباشد؛ همچنانی که در مثال خانه چنین لازمی نداشت.

خلاصه، موجود بودن فعل و نتیجه اش در نفس فاعل به وجود علمی مسلم است، ولی مستلزم قِدم خارجی ماده نیست؛ و موجود بودن آنها به وجود خارجی ممنوع و منعْ مستلزم اینکه فعل از فاعل نباشد نیست.

و این جمله از کلامش «و اینکه ناچیز باشند در حالتی که چیزند؛ و این هم خلاف

ص: 477


1- کار او چنان است که وقتی چیزی را بخواهد، تنها به او بگوید: باش، و آن موجود می شود. سورة یس (36)، 82.

فرض است» (1)، نمی دانم به کجا عطف نموده و خلاف فرض به چه مربوط است؟ ما مقصود را بیان نمودیم. امر آن بر تو سهل است، هر چه می خواهد اراده کند.

و اما اینکه گوید: «باز لازمة دیگرش این است که فعل بر چیزی که ناچیز و منفصل از خود خلق است واقع شود»، ظاهر این است که باز به همان مغلطه و اشتباه سابقش در معنی ابداع رجوع نموده و اشکال آن بر تو معلوم گشت.

و آنچه پس از آن دربارة اتصال و انفصال و اتحاد شیء و فعل و فاعل گفته، سخنانی خارج از سخنان اهل دانش است، و فهم گفتار غیر اهل دانش به من داده نشده. پس مرا از پاسخ تفصیلی معذور دارد و جواب اجمالش همان سیلی سابق است.

گوئیا می بینم هم مذاق تو را، که اگر به خامه و زبانش ملامت نکند، به اندرونِ دلش سرزنش کنان گوید: سخنانت از دانش عملی و فلسفة آزمایشی نبوده، بلکه از علم کلامی است که جز موهوماتی روی موهومات نیست.

به او می گویم: آقای دکتر! سهلش مشمار! زیرا تو خود نخستین کسی هستی که از تنگنای علم عملی و اختباری (2) مانند سوسماری که از سوراخ خود بیرون شود بیرون شدی، و در عنفوان شبابت زیاده روی نموده، استدلال به اموری را که شبیه مسائل حکمت عالیه است آغاز کردی. روی این اصل ناچار شدم اندکی از واضحات آن علوم گوشزدت کنم تا بر اشتباهاتی که در آنها نمودی آگاهت سازم؛ و با این وصف از همان مسائل دشوار دوری گزیدم و به روشن ترین بیان به آنچه امید آن بود که در خور فهم تو باشد پرداختم، به شرط آنکه به نظر ژرف بنگری.

و چنانچه من از هم میهنان تو بودم، پند و اندرز را از تو دریغ نداشتم - و زیاده رویت در کفر و الحاد مانع از انجام این وظیفه نبود - و بر تو لازم می کردم غلط های واضح و لغزش های فضاحت آمیز را از کتاب خود ساقط کنی؛ و از آنچه پس از این باقی ماند پرسش مکن! اگر اشتباه هایت را می شمردم، تعداد دراز

ص: 478


1- البته مرحوم مترجم این عبارت را در صفحات پیشین چنین ترجمه کرده بود: «و اگر فعل و نتیجه اش در خود فاعل موجود نباشند، لازمه اش این است که با اینکه از او هستند از او نباشند؛ و این خلاف فرض است. و اگر لاشیء باشند، آن هم خلاف فرض است».
2- اختبار: آزمایش.

گشته، تو را خشمناک می نمود و دربارة من گمان ها می بردی، ولی «قد یستفید الظِّنَّةَ المُتَنَصِّحُ» (1).

برای آگهی بر اشتباهاتت گفتاری که در مناظرة ارباب خلق و قِدم گفتی کافی است:

این سخن نزد ملّیون مردود است به اینکه شیء نمی تواند خود را به وجود آورد. ناچار است به اینکه جز خود موجِدی داشته باشد؛ و روی همین اصل قضاوت می کنیم به اینکه ماده مخلوق است؛ زیرا که موجود است و موجود نمی تواند خود را به وجود آورد. مادیون گویند: از کجا دانستید که شیء نتواند خود را ایجاد کند؟! آیا نمی بینید که ما می توانیم گفتار شما را به نفس اعتراضتان باطل سازیم؟! (2).

ماده نمی تواند آفرینندة خود باشد

جناب دکتر! هنوز ندانسته ای که قضیة ایجاد شیء نفس خود را از واضح ترین محالات است و لوازم بدیهی الفسادی دارد از: تأثیر معدوم در موجود و تحصیل حاصل (3) و بودن معلول در رتبة علت خود و اجتماع نقیضین: قِدم و حدوث و لوازم فاسدة دیگری که ذکرش لزومی ندارد.

وانگهی، نمی دانی که با هر دو گروه مخالفت ورزیدی و چیزی به میان آوردی که هیچ یک از آن خشنود نیست؟! با موحدین مخالف شدی به واسطة اینکه ماده را خالق خودش پنداشتی، و با مادیون همچنین؛ چون ماده را مخلوق خود انگاشتی. دیدم در صفحة 30 می گویی:

و همانا از آن فلسفه بی نیاز گردد نظریه ای که موجب گمراهی است که شالوده اش از وهم و خیال ریخته شده، و به جای آن، گفتار و فلسفة عملیة

ص: 479


1- «ظِنَّة» - به کسر ظاء - تهمت. «متنصِّح»: پندگیرنده. یعنی: پندگیرنده بسا نصیحت را تهمت بپندارد (صافی). مصراع دوم این بیت از اقرع بن معاذ است: «و کم سُقتُ فی آثارکم من نصیحة/و قد...». ر.ک: التذکرة الحمدونیة، ج 7، ص 101؛ و نیز مقایسه کنید با: صبح الأعشی، ج7، ص 276؛ نهایة الإرب، ج 7، ص 236 (ناجی).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 282.
3- یعنی: اگر شیء در حال معدومیتْ خود را وجود داده، تأثیر معدوم در موجود لازم آید؛ و اگر در حال وجودْ خود را ایجاد نموده، تحصیل حاصل خواهد بود (صافی).

راهنمای به راه راست که بنیانش روی پایة دانش حقیقی است برپا شود. و [آنگاه دیگر] نشر و ترویج علومی که به یاوه گویی مبتلایانِ به صداع شبیه تر است - یعنی: علوم کلام به طور کلّی - نیاز نباشد» (1)

در پروگرام اشتراکیون (2) که خود برای میهن عزیزت نوشته ای دیدم چنین نگاشته بودی: «باید کلیة کتب فلسفة نظری جمع آوری شده، بر پشت علمایشان نهند و هواپیمایی را که رهسپار قطب شمال است از اینها پر کنند...».

اگر اینها در آن مناطق سردسیر زیست کنند بهتر است از اینکه همسایة کشورهایی باشند که چون تویی به علومشان استهزاء کند!

جناب دکتر! آیا نه موافق حزم و متانت است که اگر خواستی فلسفه بافی کنی پاره ای از کتب ابتدائی فلسفه و برخی از استادان فن را نزد خود باقی گذاری تا سخنانت از این گونه اغلاط محفوظ ماند؟!

حدّ جهل و نادانیت را بدین سخن آشکار ساختی که گفتی: «آیا نمی بینید ما می توانیم گفتار شما را به همین اعتراضتان باطل سازیم؟».

گویا گمان می کنی دینداران گویند: خدای - سبحانه - خویشتن را به وجود آورده، بی خبری از اینکه کودکانشان بدین سخن لبخند زنند و عوام ساده لوحشان از آن پناه به خدا برند! چه داهیة عظمی و مصیبت بزرگی است که تو بر کرسی ردّ قاطبة ملّیون نشینی و این پایة شناسائیت به دین باشد!

پایة ادبیتت هم اینکه فرق نمی گذاری بین دو عبارت ملّیون «خدا به خودی خود موجود است»، و عبارتی که بر آنها افترا بستی: «خدا خود را به وجود آورده»!

رفیق من! اعتذار می جویم از اینکه مناظره بدین جا کشید، ولی این قدر از بدگویی ها و زخم زبان های چون زخم نیزه و شمشیرِ هم مسلکت دربارة علوم کلام و ادیان پهلو تهی کردم که عنان از کف برفت و قلم بدین سان روان گشت.

بالجمله، اگر اشکالی در خلقت ماده باز مانده، باز گو تا برطرف سازم؛ و

ص: 480


1- با اینکه مرحوم مؤلف نشانی را صفحة 30 داده است، اما آن را نیافتم (ناجی).
2- یعنی: مانیفست سوسیالیست ها. توضیح آنکه سوسیالیسم را در عربی «اشتراکیه» و کمونیسم یا مارکسیسم را «شیوعیه» گویند (زاهد).

چناچه برهانی بر قِدم آن داری بیان کن تا ابطالش کنم.

مادی مسلک: نه، اکنون شکی ندارم در اینکه ماده مخلوق است.

خداشناس - 26: ولی برای من از آنچه رفقایت در پیرامون ماده مقرر داشته اند اشکالات چندی است. آنها را عرضه می دارم، شاید نزد تو پاسخی یافت شود که پیش من نباشد. کفر و الحادت مانع نمی شود که از پرتو علم و دانشت بهره مند گردم؛ زیرا من خداشناسم و حکمت گمشدة مؤمن است. پژوهش کند هر جا که یابد (1).

مادی مسلک: باز پرس که در پیشگاه خبیر آگاهی می باشی (2).

طبیعت اولیه نمی تواند دو تا باشد

خداشناس - 27: نخستین اشکالم این است: ورد زبان رفقایت گشته که ماده (یا اِتِر) و قوه هر دو قدیمند؛ و اینکه دو امر متلازمند و محال است از هم جدا شوند. این مطلب مکرر در سخنان هم مسلکت گذشت و در دیگر سخنان او و کلام سایرین بیشتر دیده می شود.

نمی خواهم الزامت کنم به آنچه در فلسفة عالیه مقرر گشته از اینکه محال است قدیم مورد عوارض واقع شود. برای اینکه فلسفة عالیه را رفقایت پندارند کاخ های اوهامی است که روی اساس وهم و خیال ساخته شده، و فلاسفه هم رتبه و مقامش را عالی تر و قدر و منزلتش را رفیع تر می دانند از اینکه فهم رفقایت بدان رسد. و علی ای حال، با تو بحث دربارة آن بی فایده است. فقط می خواهم بگویم چگونه سازش دارد این گفتار با توحید در طبیعتی که هم مشربت (شِبْلی) مدعی است و ناموس تثنیه (3) در طبیعت را انکار می نماید؟!

ص: 481


1- برگرفته از حدیث ذیل: «الحکمة ضالّة المؤمن. فحیثُما وَجَد أحدُکم ضالَّتَه فلْیأخُذْها» (حکمت گمشدة مؤمن است. بنا بر این هر کجا یکی از شما آن را یافت، بگیردش). کافی، ج 8، ص 167 (ناجی).
2- «سَلْ فَعَلَی الخبیر سَقَطتَ». این جمله از امثال عرب است. ر.ک: التذکرة الحمدونیة، ج 8، ص375 (ناجی).
3- یعنی: قانون دو تا بودن.

در مقدمة طبع دوم از ترجمة شرح «بخنر» گوید: «همچنانی که نمی توان روی قانون تلازم ماده و قوه، این دو مظهر (ماده و قوه) را دو شیء متمایز در حقیقت پنداشت تا آنکه ناموس تثنیه در طبیعت را اثبات کنند» (1).

سپس نقل می کند مقاله ای را که در روزنامة بصیر منتشر نموده: «هیولی امری فرضی برای مادة بسیطه است، و آنچه ثبوت حقیقی دارد حرکت است. پس حرکت اصل همه می باشد».

آیا می خواهد ماده را انکار کرده، اقتصار بر اِتر و حرکت نماید؟! مگر همین کافی نیست برای ثبوت تثنیه - چرا که مغایرت حرکت با متحرک بدیهی است -؟!؛ یا می خواهد اِتِر را هم انکار نماید تا حرکت تنها مانده، اصل همه گردد؟!

صریح تر از همه گفتاری است که در صفحة 35 می گوید:

خواه ما جوهر اصلی عالم را اِتِر نام نهیم یا هیولی، و قوای متحولة از آن را قوه خوانیم یا حرکت، این دو یکی است و به جز اختلاف لفظ نیست. امر مهم تحول این جوهر و انحصار او در یک چیز است، و آن قوه و حرکتی است که حقیقتی ثابت در علم امروز است، به خلاف اِتِر یا هیولی که امری است فرضی برای رونق دادن کلام و نزدیک کردنش به فهم (2).

ملاحظه کن چگونه تصریح می کند به اینکه هیولی و اِتِر برای جلوه دادن سخن فرض شده، و ثبوت حقیقی برای حرکت است؟! در این صورت با بداهت عقل که حکمفرماست به اینکه حرکت بدون متحرک موجود نشود چه می کند؟ او خود از کسانی است که این امر بدیهی را ادراک نموده، در ص 179 گوید:

برای آنکه ساکن فرض نمودن ماده در اَدَقّ اجزاء غیر معقول است؛ و همچنین حرکت اگر بدون شیء متحرکی فرض شود معقول نیست، مگر اینکه با هم متلاشی شوند؛ و این هم معقول نمی باشد. عقیدة «ورتز» (3) این است: قوه تحصّل بالذات ندارد، بلکه باید از چیزی صادر شود و در چیزی

ص: 482


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 33.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 35.
3- از این شخص اطلاعاتی نیافتم.

عامل باشد و به حرکتی ظهور یابد. چگونه حرکتی بدون شیء متحرکی موجود گردد؟! (1).

حرکت و جوهر متلازمند نه متحد

دومین اشکالم این است: در آغاز گفتار سابقش (صفحة 35) گوید: «جوهر اصلی به قوی متحول شود». و این مطلب از مواضع دیگر کتابش نیز استفاده شود؛ گویی آنچه گوستاو لوبون در اتم گفته، او دربارة اِتِر گوید. می پرسم: انقلاب متحرک به حرکت - یعنی: عوض شدن جوهر - چه معنی دارد؟ اگر متحرک حرکت گردد، قوام حرکت که عرَض است به کدام چیز است؟

این گفتارش را چنانچه ضمیمه کنی به آنچه در صفحة 279 تحت عنوان «قوه و جوهر متساویند» گفته و باقی سخنانی که دربارة قوه و ماده سروده نیز بررسی نمایی، مطالب عجیبی مشاهده نمایی.

و از سخنان طرفه اش استدلال بر اتحاد حرکت و اتم است (که دعوی شگفت آوری است) به اینکه ماده در ادقّ اجزائش در صورتی که ساکن فرض شود معقول نیست؛ و نیز تلازم میان دو چیز معقول نیست آن دو را یک چیز نگرداند.

ماده محصور است

سومین اشکالم این است: اجزاء لا یتجزّای ماده شمارة محصوری دارد؛ یعنی: یا متناهی است یا نه. اگر متناهی است سؤال می کنم: سبب این شمارة مخصوص که کم و کاست ندارد چیست؟ سپس اگر فضا هم متناهی باشد، از ماوراء این اجزاء نیز پرسش شود. می گوییم: اینک آیا آن کرات بلوری که علم امروز آنها را به چنگال مرگ گرفتار نموده سر از قبر برمی دارند تا داستان کهن «خلأ و مَلَأی فوق محدَّد الجهات نیست» - که از مشکلات می شمردیم - بازگشت نماید؟!

و اگر فضا نامتناهی است، لازمه اش این است که فضای غیر متناهی به اجزاء

ص: 483


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 35.

متناهی پر شود؛ و امری بدین واضح الفسادی نباشد!

و دیگر پس از قول به عدم تناهی ماده مانند فضا بلکه اجزام سماوی نیز، همچنانی که بخنر در صفحة 222 گوید، احتیاجی به دراز نمودن رشتة سخن در پیرامون لوازم دیگر این فرض نیست

و اگر اجزاء لا یتجزّای ماده نامتناهی باشد، اعتراضات بسیاری بر آن متوجه است که می ترسم از بیان تمامی آنها ملول شوی؛ لذا از آن همه به دو اعتراض اکتفا می کنیم:

نخست. لزوم تناهی اجسام و امتناع عدم تناهی آنها از جمله اموری است که براهین روشنی بر آن اقامه شده که در زمرة قطعیات قرار گرفته و مجالی برای شک و مقالی برای قائلی نگذاشته، و نقل آن براهین مناسب این نگارش نیست و نزد اهلش معلوم و مسلم است.

کافی است برای صاحب طبع سلیم آنکه: معدود بودن عددی که در خارج موجود است از بدیهیات عقل است، گر چه در ذهن برای عدد نهایتی نیست. پس محال است در خارج اعداد لایتناهی به وجود آید. هر عدد موجودی ناچار دارای دو طرف و اجزائی مانند نصف ثلث است و ناگزیر قابل افزایش و کاهش است. این همه گواه تناهی است. پس نامتناهی بودن ذرات اِتِر یا اتم ها معقول نیست.

اعتراض دوم. مذهب رفقایت در پیدایش عالم مبنی است بر اساس اثبات مرکز عامّی برای اجزاء عالم، تا اجزاء به اختلاف گرد آن گردش نموده، عناصر اولیه پیدا شود. سپس طبق «رأی سُدیمی» (1)، ستاره ها و ماه ها به وجود آیند. و از واضحات است که مرکز عامّی برای غیر متناهی نمی توان تصور نمود.

صاحب کتاب الراهن و الواهن در فصل اول از پیدایش عالم اعتراف مادیون را بدین مطلب نقل نموده، می گوید:

ص: 484


1- «الرأی السدیمی». در عربی امروز «النظریة السدیمیة/فرضیة السدیم/الفرضیة السدیمیة» و در انگلیسی «Nebular hypothesis» کهی کی از نظریات مربوط به شکل گیری منظومة شمسی است. این نظریه را در فارسی «فرضیة سحابی» می نامند که واضع آن فیلسوف آلمانی امانوئل کانت در سال 1755و اصلاح گر آن ریاضیدان فرانسوی پیر دو لاپلاس در سال 1796م است (زاهد).

آری، اگر ماده را در امتدادِ خود نامتناهی فرض کنیم، ممکن نیست عوالم از این ماده ظهور و نشوء ذاتی پیدا کنند، ولی ذهن نمی تواند تصور کند که برای ماده امتداد بی نهایتی باشد. پس ناچار باید برای ماده نهایتی قائل شد (1).

چهارمین اشکالم این است: این اجزاء لا یتجزّای ازلی، به عقیدة مادیون مانند هم اند؛ همان طوری که هم مسلکت، بلکه کلیة رفقایت گویند؛ و بدیهی است که از امور متماثل جز اشیاء متماثل حاصل نشود. پس چگونه این اجسام مختلف گوناگون را به وجود آورده اند؟! مشار الیه در کتاب «الحقیقة» از این اشکال پاسخ داده، می گوید:

شاید معترض، اختلاف را تا اختلاف در طبع نباشد اختلاف نشمرد و بگوید: اختلاف به حسب مقدار و کیفیت موجب اختلاف طبعی نگردد، ولی این اشتباه است؛ زیرا اسماء عقود مانند ده اگر از معدودی که بر آن دلالت دارند صرف نظر کنیم، مغایرند با واحدی که از او مرکب شده اند و با آحادی که بدان ها منحلّ شوند. و مثلث به همین اعتبار با نقطه ای که از او مرکب شده و نقطه هایی که بدان ها منحلّ شود اختلاف دارد.

دیگر اینکه ممزوج دو عنصر اکسیژن و نیتروژن مثلاً، با مرکب از این دو متفاوت است، با آنکه تفاوت میان دو عنصر نامبرده و جسم مرکب از اینها فقط در نسبت اتم های آنها و ترتیب برخی نسبت به برخی است، نه آنکه به داخل نمودن چیز تازه ای یا تغییری در طبایع مخصوص آنها باشد.

«ورتز» گوید: ترکیب از تداخل برخی از جواهر ماده به برخی دیگر ناشی نیست، بلکه ناشی از ترتیبی است که برای بعضی با بعضی است.

پوشیده نماند که عناصر جوهریه ای که موجودات زنده را ترکیب می کنند اکسیژن و نیتروژن و هیدروژن و کربن می باشند و نِسَب اینها در مواد نامبرده مختلف نشود مگر در مقدار و وضع، و مع الوصف چقدر زیاد وجه اختلاف عظیمی دارند! (2)

ص: 485


1- اثری از این کتاب نیافتیم (ناجی).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 278.

رفیقت سخنان فوق العاده نوظهوری گفته و در این گفتار در پاسخ و تمثیل و مثال سه اشتباه نموده است:

اما اشتباهش در پاسخ برای این است که: اختلاف در مقدار و کیفیت و دیگر آنچه نام برده از نسبت و ترتیب، موجب اختلاف حقایق نشود، بلکه بیشتر این اختلافات، جز با اختلاف اجزاء ترکیبی معنی ندارد؛ و فرض این است که اجزاء اصلیه ای که عالم از آنها مرکب شده متماثل و مانند هم اند.

پس، از اختلاف در مقدار (1) جز اختلاف به حسب وزن و حجم حاصل نشود. مثلاً در مقداری که در یکی از اینها هزار ذره از ذرات آب و در دیگری دو هزار باشد، فرقی میان این دو مقدار نیست، جز اینکه دومی از حیث وزن بیشتر و از حیث مساحت بزرگ تر از اولی است؛ و اگر هر قدر بر این دو مقدار بیفزایی یا کم کنی، اختلافی پیدا نشود: نه در طبع و نه در شکل و صورت؛ و همچنین اختلاف کیفیتی در مرکبِ از متماثلات و همانندها صورت نگیرد مگر بر آنها چیزی رخ دهد که از تماثل و همانندی خارج شوند.

و اما اختلاف در نسبت و ترتیب و وضع معنایی ندارد، مگر با اختلاف اجزاء؛ به اینکه مثلاً در یکی از دو مرکب ده جزء هیدروژن و چهار جزء اکسیژن باشد تا نسبت ها مختلف و وضع و ترتیب متعدد گردد.

اما با فرض تماثل، تغایری نیست تا نسبت صورت پذیرد یا اختلاف در ترتیب و وضع حاصل گردد. آیا در مثال گذشته فرقی در شکل و صورت آب می یابی اگر یک قطره از سمت راست برداشته، در طرف چپش گذاری؟!

پس واضح و روشن شد که پاسخ او از فرض معترض خارج و جوابی است که اصلاً مساسی با اشکال ندارد و کلام «ورتز» هم در مورد استشهاد دلیل نشود.

و انگهی خود بدین امر واضح آگهی یافته، پس از استشهاد به عناصری که موجودهای زنده از آنها مرکب شوند می گوید:

بر ما ایراد نشود که کیمیای [= شیمی] آلی با کیمیای غیر آلی مغایرت

ص: 486


1- مقصود اختلاف در «کَمّ» است (زاهد).

دارند. پس موجودات زنده کیمیای خاصی ندارند؛ و معترض نگوید: این مرکبات از این باب نیست؛ چون از عناصر مختلفی ترکیب یافته اند! (1)

ولی در پاسخ بیش از این نگفته که:«زیرا این سخن در نهایت غرابت است» (2).

لکن چیزی اغرب از این نیست که اعتراض واضح را بدون اینکه وجهی برای غرابتش بیان کند یا سببی برای وارد نبودنش ذکر کند، غریب شمرد! آنگاه به طرز عجیبی درهم پیچیده، به همان الفاظی بازگشت کند که بدان ها دل خوش کرده، در صندوقچة سینه نگهداری نموده و چون به حفظ آنها پرداخته از معانیش باز مانده، شروع به افزودن بر آن مثال ها می کند. می گوید: «اختلافی در ترکیب چوب و صمغ و نشاسته نیست مگر در وضع؛ و همچنین سرمه و اسید خِلّیک (3) اختلاف ترکیبی ندارند مگر در مقدار». سپس گوید: «معترض دربارة مواد پلیمری (موادی که در هیئتشان اختلاف حاصل شود نه در ماهیت و ترکیبشان) و در مواد آلوتروپی (موادی که در صفات مختلف باشند نه در ذوات)؛ و مانند اینها از اموری که نقلش ملال آورد هیچ گونه فائده و سودی ندارد، چه می گوید؟!».

و معترض در پاسخ همة بافندگی های او بیش از این نگوید که: نزد هر کسی که کمتر بهره ای از دانش داشته باشد هویداست که اشیائی که از همه جهت متماثل و مانند هم اند معقول نیست تغییری در صور یا در آثار یا در صفات آنها پدید آید، مگر بر آنها چیزی عارض شود که آنها را از تماثل من جمیع الجهات بیرون برده، در برخی از جهات مباین گرداند.

و اما اشتباهش در تمثیل این است که سخن در پیرامون موجودات خارجی متأصل است نه در امور اعتباری؛ و عدد ده در حقیقت جز همان آحادی که از آنها مرکب شده چیز دیگری نیست و با هم اختلافی جز به صرف اعتبار ندارند. تغایر اعتباری کجا و تغایر حقیقی خارجی که اگر در عالم اصلاً معتبِری (4) نباشد،

ص: 487


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 278.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 278.
3- یعنی: نمک جوهر سرکه یا استات (زاهد).
4- یعنی آنچه اعتبار ایجاد می کند (زاهد).

باز ثابت و برقرار است؟!

و اما اشتباهش در مثال این است که گوید: مثلث با نقطه هایی که از آنها مرکب است مغایر است. گویا آقای دکتر گمان می کند مثلث مرکب از نقطه هایی است و بدان ها منحلّ می شود. من در علوم تعلیمیه غلط و خطائی آشکارتر و فضاحت آمیزتر از این پندار سراغ ندارم. شالودة مسائل آن علوم چنین ریخته شده که نقطه طرف خط و خط طرف سطح است و روی خط می توان نقطه ای نامتناهی و روی سطح خط های نامتناهی فرض کرد. و اگر بنای مسائل آن علوم بر این زعم فاسد مبنی باشد، از قواعد و اصول اشکال هندسی به اندازه ای درهم شکند که فعلاً نتوانم به شمار آورم.

کافی است برای کسی که بدان علوم شناسایی ندارد بگویم که نقطه را به کلی امتدادی نیست؛ یعنی: نه دارای طول و نه عرض و نه عمق است؛ و اگر از اجزائی که ابعاد سه گانه ندارند هزارها گردآیند، موجودی که دارای ابعاد سه گانه باشد به وجود نیاید؛ همچنانی که خط عبارت از طولی است بی عرْض و ضمیمه کردن شیئی بی عرْض به مانند خود، احداث عرْض نکند.

شاید دکتر برای نقطه جز همان معنی عامیانه - یعنی آنچه بالای نون و زیر باء که از حروف هجاست گذارده می شود - معنی دیگری نمی داند! آیا سطح از چنین نقطه هایی مرکب شده است؟!

ماده مخلوق است

مادی مسلک: اینها جز انکار آفریدگار مقصدی ندارند و روی همین اصل در دام محال افتاده اند. همین است سزای کسی که از حق بگذرد؛ و ماذا بعد الحق إلا الضلال؟! (1)

وقتی که اینها از نخستین گام در راه دانش - یعنی امکان - عاجزند، آیا در صورتی که از آنها مطالبة برهان شود چه خاکی به سر کنند؟! من اینک درفساد

ص: 488


1- و پس از حق جز گمراهی چیز دیگری هست؟!

سخنانی که رفیقم در انکار ابداع ماده و مبدع گفته شک و شبهه ای ندارم، ولی عرضم این است که شاید نزد غیر او براهین دیگری باشد که بدان استدلال کنندو او بر آن براهین مطلع نشده باشد!

خداشناس - 29 (1): رفیقت در گردآوردن شبهات از کتب ملاحدة باختر و مقالات آنان کوتاهی نکرده، کتاب مسمّی به مجموع خود را از پراکنده های آنها ترتیب داده و چنته اش را از کلمات ننگ آورشان پر نموده، بلکه بالاتر از این به سخنان لااَدریین و متحیرین در کیفیت فعل خدا و حقیقت ذاتش دست یافته، و پس از تغییراتی که داده، شبهاتی بر نفی خدای یکتا تراشیده است (2)او گر چه دستگاه گیرنده ای برای آن صداهاست و فنوگرافی است که سخن نگوید جز به کلماتی که در او به ودیعت گذارده اند، ولی بر این باطل حقی دارد که زیر پا نتوان گذاشت و دستی دارد که انکار نتوان نمود؛ زیرا وی به ترکش خانة الحاد دست یافته، خدنگ هایی به چنگ آورده؛ سپس از میان آنها، آنچه فسادش مرموزتر و فریب انگیزتر بوده انتخاب نموده است! اگر بر دستبردهایش آگهی یابی، منصفانه به آنچه گویم اعتراف کنی. ملاحظه کن «هولباخ» که پیر و مرشد مادیون قرن هیجدهم است در کتاب نظام الطبیعة براهینی بر الحاد اقامه کند که فسادش حتی بر «بخنر» هم پنهان نیست؛ لذا می گوید: «ادلة "هولباخ" سست و ملال آور است» (3)، ولی خود استدلال کند به دلیلی که خلاصه اش این است: «اگر خدا موجود بود، به خط خوانا بر گنبد مینا می نگاشت که من موجودم».

من التزام می دهم به اینکه احدی به خنک تر از این درخواست بی سابقه

ص: 489


1- در اینجا باید شمارة 28 باشد، اما در چاپ اصلی کتاب و چاپ تصحیح دکتر ناجی و همچنین نوشته های مرحوم آیت الله صافی، همین شمارة 29 آمده است.
2- مانند شبهة اتصال و انفصال و کیفیت تأثیرش در ماده که در برخی از مناظرات پیشین گذشت. چون آن را از نامه ای گرفته که «دلامرت» برای «فردریک» بزرگ نوشته؛ پس از آنکه تصریح به وجود خدای تعالی را از آن حذف نموده و او را از شک و تحیر به انکار رسانده است (مؤلف).
3- ر.ک: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 212: «و أما حجته لتبطیل الأدلة علی وجود الله فضعیفة ومُملّة».

برخورد نکند و زشت تر از این اعتراض به گوشش نرسد. نمی دانم این سطر را برای چه کسی نوشته است؟ برای ارباب معرفت یا دیگران؟ کسی که از این آیات باهرات سودمند نشود، از یک آیت سودی نبرد.

سبب طبیعی در ایجاد امور دارای نظم کافی نیست

علاوه بر این، دأب و عادت این جماعت این است که در اسباب پیدایش موجودات به خود رنج دهند - همچنانی که نمونه اش را دیدی - و به علت های شگفت آوری تعلیل کنند. یکی از اصول و قواعدشان این است که برای پیدایش موجوداتِ با نظم، سبب طبیعی کافی است و پدید آورنده ای با قصد و اراده لازم نیست. اگر چنین است، فرق میان آن آیات و و این سطر خوددرآورده چیست، با اینکه چند حرف منظمی بیش نیست؟! کسی که به خود رنج داده، آن براهین خنک را در پیرامون سبب پیدایش اعضاء ظاهری و آناتومی حیوانی اقامه می کند، آیا در کلمات اندکی عاجز است؟

به حق حق سوگند، که دلالت برگ درختی بر اثبات آفریدگار از هزار سطر چون سطر «بخنر» بیشتر است!

مادی مسلک: سزای نیک یابی! چه رفیق شفیقی که مرا از تاریکی الحاد نجات داده، به روشنایی ایمان رساند! و به وجدان سلیم خود چرک شبهات را شست! هان ای رفیق گرامی! تو را ستایش کنم که با من خوش رفتاری نمودی و سپاس گویم که به راه راستم هدایت فرمودی.

خداشناس 30: جز خدای - سبحانه - کسی مستحق ستایش نیست و احدی سزاوار شکر و سپاس جز ذات ذوالجلالش نیست. او کسی است که به چشم عنایت تو را نگریسته و به معرفت و شناسایی خود هدایت فرموده. بر ماست که خود را به آداب خداوندی متأدب نموده، آنچه را که در کتابش به ما آموخته با هم بگوییم: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِی لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ» (1).

ص: 490


1- سپاس خدایی که ما را بدین هدایت کرد، که ما هرگز هدایت نمی شدیم اگر خدا ما را هدایت نکرده بود. حقیقتاً فرستادگان پروردگارمان حق را آوردند. سورة اعراف (7)، 43.

گفتار دوم: در دفاع از ادیان

جهان بیهوده آفریده نشده است

راه یافته - 1: پس از اعتراف به آفرینندة جهان، ناچارم پیرو شرایع الهی شوم و به قوانین آسمانی معتقد باشم؛ چون می دانم خدای - سبحانه - عالم را بیهوده نیافریده و انسان را یله و رها نگذاشته، بلکه پیمبرانی برانگیخته که فرمان های وی را برسانند و آنچه موجب خشم و خشنودی اوست بیان کنند و برای مردم قوانینی پیشنهاد نمایند که آنان را از راه فساد بازداشته، به آنچه صلاح معاش و معاد آنهاست راهنمایی کنند، ولی رفقای دیروزم هر ناستوده ای که هست به شرایع نسبت دهند و خود به شریعتی عدول کنند که به طبیعت منسوب سازند.

آیا ممکن است مزید بر الطاف خود نموده، از بهتان ها و بافندگی های آنها دربارة انحطاط مقام ارجمند شرایع و نفی فوائد بزرگ آنها پاسخ دهی؟

انسان بدون دین صلاح کار خود را نخواهد دانست

چون مترجم شرح «بخنر» گوید:

خوب است کسی بگوید: چه فایده ای است در اینکه آدمی خود را بشناسد که حیوان است؟ و کدام ثمره ای بر دیانات مترتب است؟ آیا بدون شرایعْ عالَم اصلاح پذیر نیست؟ نباید شکی باشد در اینکه بشر بدون شرایع هم می تواند به کار خود رسد و به اصلاح خود پردازد (1).

خداشناس: اما فائدة اینکه آدمی خود را بشناسد که حیوان است، سخن در پیرامون آن جای دیگر دارد؛ و اما اینکه گوید: نباید شکی باشد، پس از اعتراف ما به اینکه سخن او: «نباید شکی باشد» به جای «باید شکی نباشد»، نکتة مرموزی دارد، می گوییم:

بهتر این است که نظر در معنی این گفتار را به رفقای مادی اجتماعیین (2) او

ص: 491


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 51.
2- کنایه از کمونیست ها یا سوسیالیست ها (زاهد).

واگذار کنیم تا رأی خود را در آن بنگرند؛ زیرا از مقصد اهمّی که هدف تشریع شرایع و بَعْث رسل است برکنار است. این مردک معنایی از «به کار خود رسیدن و به اصلاح خود پرداختن» نمی فهمد، جز اینکه در راحتی و امنیت بخورد و بیاشامد و زناشویی کند! همتش از همت بهائم تجاوز ننموده، منتهای کوششش این است که به دست خود وسایل زندگی خود را فراهم کند؛ مانند مرغی که برای خود آشیانه سازد یا سوسماری که برای خود لانه ای ترتیب دهد. اگر به حسب عقیده اش فرزند چهارپایان و پسر عمّ بوزینگان است، چقدر سزاوار است به اینکه غایت جهد و کوشش و نهایت شرفش همین باشد! و از به کار خود رسیدن و به صلاح خود پرداختن نمی فهمد معنایی را که اهل دین می فهمند که شناختن خدای تعالی باشد و التذاذ به مناجات او و فائز شدن به قرب و حب او و نیکبختی سرمدی در نشأة اخروی و دیگر مقاصد بلندی که بشر برای آنها آفریده شده و شرایع الهی برای آنها تشریع گشته.

اینک فرض کن بدون دینْ اصلاح عالم - بدین معنای پستی که بهائم می فهمند و عقل این فیلسوف از او تجاوز نکند - ممکن باشد، به شرایع الهی چه ضرری رساند پس از اینکه شریف ترین مقاصد خود را اعلان نموده و فریاد می زند به اینکه اصلاح جامعه گر چه به عهدة اوست، ولی از بزرگ ترین هدف هایش نیست؛ و بر فرض که اصلاح عالم بدون شرایع ممکن باشد، از فوائد دیگرِ دین نکاهد و ما را از سایر مقاصدش بی نیاز نکند.

علاوه بر این، برایت واضح و روشن خواهیم کرد که صلاح عالم بدون دینِ درست و اعتقاد پابرجا محال است و چیزی برای کالبد جامعه ضررش بیشتر از این دو سمّ مهلک (لادینی و الحاد) نیست.

دیگر اینکه این مردک کتابش را از اعتراف به اینکه شرایع برای اصلاح جامعه تأسیس گشته پر نموده و صاحبان شرایع را در بسیاری از کلماتش فلاسفة عظام نام نهاده و در مقالة «الدین والحق» گوید: «شرایع، چه اجتماعی چه دینی، مقصودِ همه یک هدف بزرگی است که اصلاح حال بشر باشد و مؤسسین آنها از

ص: 492

گرامی ترین مصلحین می باشند».

و در پایان و خاتمة مقالة مزبوره پیوسته شریعت اسلام را مدح و ثنا گوید و در خاتمة کتاب الحقیقة (ص 35) یگانه شریعت اجتماعی عملی کاملی را که هدف های حقیقی دنیوی دارد توصیف می کند و باز در همان مقاله گوید: «شریعت محمّد (علیهم السلام) نظامی است اجتماعی عملی مادی قانونی حقیقی» (1)

و دیگر آنچه در کتاب و مقاله های اوست از مدح همة شرایع، به ویژه خاتمة آنها شریعت اسلام.

کیست از این مردک بپرسد: پس از اعتراف به اینکه شرایع الهی قوانینی است اجتماعی که برای صلاح بشر مقرر شده، چه معنی دارد که از آنها نفی فائده کند، با اینکه خود از کسانی است که شیفتة اصلاح جامعه است؛ و به چه رو در اصلاح جامعه از قانونی قرآنی که این گونه مدح و ثنایش گوید دست می کشد؟! در صورتی که خود به شریعت قرآن هیچ عیبی نگیرد، بلکه نکوهش از پیروان آن کند به خاطر موهوماتی که در آن داخل نموده اند و دیگربار دربارة جمودشان بر ظواهر شریعت، با اینکه صاحب شریعت (علیهم السلام) گریزگاهی برای این جمود مقرر فرموده؛ همچنانی که در صفحة 353 گوید: «ولی خود صاحب شریعت، آن شخص حکیم، راه فرار از این جمود را به وسیلة آیات نسخی که در حیات خود در قرآن بیان فرموده بدان ها نشان داده، بلکه تدبر نمایند!» (2).

پس برای چه از این شریعت اجتماعی مورد مدح و ثنا - که در او هیچ جای عیب و طعن نیست - عدول می کند و به چه رو گناه پیروانش را که به گفتة او ادخال موهومات و جمود بر ظواهر است بارِ آن می کند؟! سزاوارتر این بود که اختیار همین شریعت نموده، در مقام اصلاح آن برآید. با موهومات داخلی مبارزه کرده، تصرفات لازمه را به پیروانش بیاموزد، نه آنکه بر او و شرایع دیگر عصبیت ورزیده، شریعت اشتراکی [= سوسیالیسم) را اختیار کند که حتی ملاحده ای مانند

ص: 493


1- ر.ک: پاورقی فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 353، ش 3.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 353.

گوستاو لوبون از آن بیزاری می جویند و حتی فلاسفه ای مانند «اسپنسر» با آن عداوت ورزند! چنان که عن قریب بر تو معلوم گردد ان شاء الله!

دین پاک سبب رشد امت و محیط می شود

اما اینکه گوید: «بلکه حال ملت صلاح پذیر نشود مگر وقتی که شوکت دیانت کم شود؛ و امر دیانت قوت نگیرد مگر هنگامی که حال ملت روی به انحطاط نهد» (1)، من نمی خواهم در تکذیب او تو را به استقصاء عصور باستانی حواله دهم و در رنج طی[کردن] میلیاردها قرن اندازم. به نظرت رسانم ملت اسرائیلی را که پیش از دیانت موسوی (علی صاحبها و سائر أنبیاء الله السلام) چه اندازه گمنام و خوار و در بند بندگی قبطیان بودند؟! ولی پس از تدین به این دیانت کارشان به جایی کشید که بر همة ملل حکمفرما شده، کشورگری ها نمودند که خود آگاهی.

اگر باز بر تو زحمت است و چند هزار سال را بسیار شماری، بر عهدی غیر بعید آگاهت کنم: این ملت با شرافتِ نیکبخت عرب، آیا چنین نبودند که در زمین های خشک و بی آب و علف به سختی و تنگدستی به سر برده، در درجات پست نردبان علم و صنعت قرار گرفته، بالاترین کمالاتشان ابیاتی از شِعر و منتهی صنایعشان بیوتی از شَعْر (مو) بود. در مرزهای عراق فارس ها بر آنها حکمرانی می کردند و در مرزهای شام رومیان. سرانجام پس از آنکه خدای - سبحانه - بر آنها منت نهاده، به شرف اسلام مشرّف شدند، به منتهی مراتب فخر و سرفرازی رسیدند. قرآن کریم سورة «مُلک» و «فتح» و «نصر» را برای آنان تلاوت نمود. در کمتر از نیم قرن کشورهای روم را ریشه کن نموده، شاهنشاهی باستانی فارس را از بین برده، بر کشور مصر حکمفرما شدند و به فتوحات پی در پی بزرگ دیگری نیز موفق شدند که صفحات تاریخ بر آنها گواهی دهد.

به شرف انصاف سوگند! آیا یگانه عامل ترقی اینها غیر پیروی از دین حنیف اسلامی چیز دیگری بود؟! دینی که در نفوسشان عظمت پیدا کرد؛ در قلوبشان

ص: 494


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 51.

جایگزین شد؛ به وعد و عیدش تصدیق کردند؛ به دستوراتش عمل نمودند. آیا جز دین ممکن بود آنان را متفق الکلمه ساخته، عصبیت و موهومات جاهلیت را از طباع آن ملت وحشی صفت دور سازد؟!

مهیار دیلمی چه خوش سروده! (مضمون اشعارش به زبان پارسی):

دنیای شما جز شب تاریک ندید *** تا اختری از هاشمیان گشت پدید

از پرتو وی شدید پیدا و ز پیش *** بودید چه مرده سرّ که در سینه خزید

آن کس که سرود گوشة صلح پژوه [؟؟] *** آواز نبرد او به کیوان برسید (1)

اما فرهنگ پس از اسلامشان، هر چه درباره اش گویی بجاست. در حکمت یونان شرکت کردند؛ در حکمت ایمان یکتا شدند؛ در صنعت زیبا و اختراع نوینِ شیوا بر پیشینیان برتری یافته، برای آیندگان جز حسن اتّباع نگذاشتند.

پیشرفت این ملت و فتوحات بزرگ و نیکوترین احوالشان در زمان خلفائی بود که از اصحاب پیغمبر اسلام بودند؛ همن موقعی که دیانت هنگام قوّت و اقوی ازمنة شوکتش بود، علی رغم این، مردک که گمان می کند حال ملت رو به صلاح نرود مگر هنگامی که از شوکت دیانت کم شود!

از روزگار گذشته بگذر، به عصر کنونی نگر. ملل متمدن دو قارة اروپا و آمریکا را ملاحظه کن. لزومی ندارد رشتة سخن را در بیان شواهد پیشرفتشان دراز کنم. از آنها ملتی نیست مگر اینکه پیرو دینی هستند. کشیش و رُهبان را فرمانبرداری می کنند و در راه دین جان نثار می نمایند. اموال گرانبهایی بر دُعاة (2) و مبشرین انفاق نمایند.

این نامرد در میان تمام ملل اروپا ملت انگلیس را به پیشرفت تامّ و اقدمیتِ تمام امتیاز داده، می گوید: «این ملت در میان ملل اروپا گوی سبقت را ربوده تا به پایه ای رسیده اند که پیوسته حتی امروز - علی رغم سختی مرکز جغرافیائیش - در صدر عالم قرار

ص: 495


1- ترجمة منظوم این سه بیت شعر: ما بَرِحَتْمُظلِمَةً دُنیاکُمُ/حتی أضاءَ کوکبٌ فی هاشم. بِنْتُمْ به و کُنتُمُ مِن قبله/سرّاً یموت فی ضلوعٍ کاتم. فبَعدُ هَل مِن مَلِکٍ مُسالِم/تدعون هل مِن مَلِکٍ مقاوم.
2- جمع داعٍ یعنی: مبلّغان (زاهد).

گرفته اند». سپس سبب پیشرفتشان را بیان کند به اینکه پیرو مذهب پروتستند؛ چون این مذهب کمتر عقل و خرد را مقید سازد.

در این باره با او جای دیگر سخن گوییم. در اینجا کافی است بگوییم: مذهب لوتر (1) در اصلاح و دور انداختن موهومات به هر پایه ای برسد، شکی نیست که اعلام می کند به وجود مُبدع حکیمی که ماده را آفریده و نوامیس طبیعت را به جریان انداخته، پیمبرانی فرستاده، کتاب های آسمانی و برنامه های دینی مقرر فرموده، با حقایق دیگری که پست ترین آنها دماغ رفقای مادی او را به خاک می مالد.

هم مسلکت با ما در موضوع ترجیح دینی بر دینی یا تقدیم مذهبی بر مذهبی گفتگو نمی کند، بلکه در اصل دین مقابل بی دینی صرف نزاع دارد؛ و شبهه ای نیست که انگلیس میان همة ملل دنیا تعصب دینیش بیشتر و به تقویت شوکت مذهبی حریص تر است؛ همچنانی که میان همة ملل اروپا گوی سبقت را در امر دنیای خود ربوده، در تعصب دینی و مذهبی نیز بر همه پیشی گرفته، زیر بار شاه نرود، بلکه (به طوری که از امر جلسة تاج گذاری آنان معلوم می شود) شاه را به شاهی نشناسد مگر پس از آنکه قسّیس در کلیسا تاج بر سر او نهاده، او را به دفاع از دین و نشر آیین سوگند دهد.

این نیست مگر برای آنکه پیشرفت در دنیا و پیروی دین صورت نپذیرد جز در صورتی که گوش هر دو یک گوش و سینة هر دو یک سینه باشد، ولی این شخص چون به چشم بغض و عداوت به دین بنگرد، مطلب را معکوس بیند، واژگون پندارد، گمان کند سبب پیشرفت انگلیس این است که مذهبش را مقید به

ص: 496


1- مارتین لوتر (Martin Luther) (1483- 1546م) کشیش متجدِّد و مترجم انجیل به زبان آلمانی و یک تجدیدنظرطلب مذهبی بود. او یکی از تأثیرگذارترین شخصیت ها در آیین مسیحیت و از پیشوایان نهضت پروتستانی به شمار می رود. مذهب پروتستان بر خلاف کلیسای کاتولیک، معتقد به بخشودگی مؤمنان به پشتوانة اجرای اوامر سنتی کلیسا نبوده، بلکه معتقد است هر انسانی که در بارگاه احدیت با اعتقاد و ایمان راستین به گناهان خود اعتراف و طلب آمرزش نماید، حقانیت و عدالت باری تعالی شامل حالش خواهد شد. همچنین از تعداد هفت اصول عبادتی در کلیسای کاتولیک، فقط دو اصل آن یعنی: غسل تعمید و عشای ربانی مورد قبول پروتستان هاست www.fa.wikipedia.org.

زنجیر عقل و خرد می کند. چنین باشد یا نباشد، چگونه می خواهد بدین سخن تمامی ادیان را سرزنش کرده، بر آزادی عمومی در فکر و اندیشه ترغیب و تحریص نماید؟! و چه سان رأی دوراندیشش اجازه می دهد که پیشرفت دیندارترین مردم مغرب زمین و فرمانبردارترین آنان نسبت به مهتران دین را دلیل بر منافات داشتن اساس دین با پیشرفت بشر قرار می دهد؟!

بر اوست که در سراسر روی زمین ملت بی دینی که متحدتر از انگلیس باشد به ما نشان دهد تا بتواند ادعا کند که تمدن و پیشرفت آن ملت به واسطة الحاد و لامذهبی بوده است. ولی تو را به جان شریفت سوگند! آیا میان شرق و غرب زمین ملت بی دین متمدنی بلکه غیر متمدنی که سزاوار نام انسانیت باشد سراغ داری؟ آیا معهودت هست از کسانی که الحاد و لامذهبی را به خود بسته اند به جز گروه اندکی که در بلاد عالم پراکنده بوده، در هر جمعیت بی شماری به شمارة انگشتان یافت شوند و در آن جمعیت به منزلة خار چشم و استخوان راه گلو سرطان جسم محسوب گشته، این عده را نه سنگ راه پیشرفت و زهر کشندة کالبد اجتماع به شمار می آورند؟ مگر اینکه درست باشد (و درست نیست) که دیانت وجود ندارد در مردمان رذل هوچیگر زنگیان و وحشیان آفریقا و طبقات پست بشر مانند: بابوان (1) و خویخوی ها (2).

اگر این مردک معتقد است که پیشرفت و ترقی این است که آن مردمان وحشی دارند و معنی تمدن را این هوچیگری می داند، خدای چنین ترقی را مقدس نگرداند و چنین تمدنی را مبارک نفرماید!

راه یافته -2: پس از این گوید: «احدی نمی تواند موقعیت شایانی را که برای دین است در امر پیشرفت ملل و انحطاط آنان و تعصب و کینه ورزی و دوری گزینی و

ص: 497


1- قبیلة «بابوا» از قبایل بدوی آفریقا بوده، ساکن کشور گینة نو هستند (زاهد).
2- «هوتنتوت» و به انگلیسی Hottentot یا Khoekhoe قومی بومی در جنوب آفریقا هستند که حداقل از قرن پنجم میلادی در آنجا می زیسته اند. این مردمان با بوشمن ها مرتبطند. ر.ک: http://en.wikipedia.org/wiki/Khoikhoi (زاهد).

نفرت انگیزی و ستمگری برخی با برخی انکار کند» (1).

خداشناس: آغاز گفتارش درست است، ولی نه به معنایی که مقصود اوست، بلکه بدین معنی که دین بزرگ ترین عامل برای پیشرفت و انحطاط ملل است. آن ملتی که به دین الهی متدین شده، حق دین را از جهت پیروی ادا کنند، سِمَت (2) سبقت و تقدم بر دیگران را دارا شوند؛ چنانچه ملت عرب پس از پیدایش اسلام بدین سِمت فائز گشتند. و آن ملتی که به هیچ وجه پیرو دینی نباشند یا باشند ولی حق آن را از جهت پیروی ادا نکنند، به نحوی هر چه قبیح تر انحطاط یابند. از مثال زدن عذر می خواهم ولی این مردک این معنی صحیح را که ظاهر کلامش می رساند اراده نکرده، معنی فاسدی را قصد کرده و شاید همان باشد که اینک از ابطال آن فراغت یافتیم. یعنی ادعای اینکه دین سهم بسزایی در انحطاط ملل دارد. روی این، لفظ پیشرفت که در کلام اوست کلمة حقی است که بی اختیار بر زبانش جاری گشته است.

و اما باقی گفتارش از هویداترین افتراها و شنیع ترین دروغ هاست. مناسب نمی بینم دروغ او را به تلاوت آیاتی که در قرآن کریم، بلکه در سایر کتب مقدسه وارد شده و نقل اخباری که از صاحبان شرایع الهی رسیده واضح سازم که صریحاً امر به مودت و دوستی با یکدیگر و نهی از ستمگری و کینه ورزی نموده اند. باز شایسته نمی دانم به طور مفصل از گفتارش پاسخ گویم، گر چه مضایقه نکنم از اینکه بعداً به پاسخ اجمالی اشاره کنم، بلکه شایسته آنکه نخست اعتراف خود او را به کذب خود بیان کنم و تصریحش را به اینکه ساحت ادیان الهی منزه است از آنچه بدان ها تهمت زده ذکر کنم؛ لذا می گویم:

این مردک در موارد بسیاری بالصراحه شرایع الهی را از عیبی که اکنون بدان ها گرفته تبرئه نموده و گناه این عیب را بر دوش دانشمندان و زمامداران ادیان نهاده است.

اینک پاره ای از گفتار ناهنجاری که به الفاظ خشن است و در او درشتی و

ص: 498


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.
2- یعنی: نشانه.

ستم به کار برده شده نقل می شود:

در مقاله ای که تحت عنوان «ضحایا الجهل أو الإنسانیة المظلومة» (1) است می گوید:

در قرون وسطی نصاری رسواگری ها نمودند که از آنها بدن ها به لرزه درآید. هرگز انجیل چنین دستور نداده، بلکه اینها زیر سر کسانی است که دین را مسخره نموده، با زمامداران ستمکار دست به دست شده به منظور اینکه بشر را از حقیقت دور کرده، به خاک هلاک اندازند.

اگر نصاری چنین رسواگری هایی دارند، ما این گونه فظائع را در کشورهایی که به علم و دانش پیشرفت نموده، به حدّ کمال عاطفة بشری دارند ندیده ایم، مگر در کشورهایی که همواره جهل و نادانی در آنها خیمه زده، ملت یهود در آنها مانند گوسفند در مذبح جهالت ذبح می شوند؛ و همة این گناه ها بر گردن پیشوایان بزرگ آنهاست.

اسلام دینی است اجتماعی که از هر گونه شرّی جلوگیری می کند. جنگ نمی کند مگر با کسانی که با او جنگ کنند. ستم بر کسی روا ندارد. از امان خواهان طرفداری می نماید. قوانین قرآن هرگز جز این دستور ندهد. قرآن از کردارهای ناشایسته ای که هر روز به نام دین ارتکاب شده و می شود بیزار است.

ای کسانی که کلاه جهالت و عمامة ضلالت بر سر نهاده اید! کدام یک از قوانین دین شما به شما اجازه دهد که در کلّه های پیروان خود تخم نفاق کِشته، میان آنان سنگ تفرقه اندازید، تا حدّی که با هم عداوت ورزیده، هم کُشی کنند؟!

سپس از انبیاء کرام نسبت به جنایاتی که علما و دانشمندان به نام دین به عالم انسانیت وارد کرده اند پوزش خواسته و مقالة خود را به آیه ای که از آسمان کفر و الحاد نازل گشته، رونق کفر و سیمای مادیت از آن جلوه گر است خاتمه داده است. آیه ای که به گمانش فرمایش انبیاء دربارة این گونه علماست. نص آیه این است: «أنّ لهم عینین ولکنّهم لا یبصرون وأُذُنین ولکنهم لا یسمعون (صُمٌّ بُكْمٌ عُمْی فَهُمْ

ص: 499


1- قربانیان جهل یا انسانیت مظلوم (زاهد).

لَا یرْجِعُونَ)» (1).

پس به اعتراف خود او در این مقاله و غیر آن، مانند مقالة «القرآن و العُمران»، بیزاری ادیان الهی و کتب آسمانی از آنچه آنها را بدان نکوهش نموده ثابت شد و همة سرزنش ها بار علما گردید. دانشمندانی که این نامرد به اندازه ای که توانایی داشته در فحش و ناسزا و اسائة ادب بدان ها فروگزار نکرده، حساب آنان با او جای دیگری است که از او بگذرند یا انتقام کشند.

اگر چنین است، گناه دین چیست؟ بدرفتاری عالِم دین به عالَم دین چه مربوط؟ آیا انصاف است که دین را به جرم دیگری تحت مؤاخذه قرار دهد و گناه پیروان دین را بار دین نموده، نفع و فائده را در لادینی پندارد؟!

اگر این مردک به فکر مستقل خود مؤاخذة متبوع را به گناه تابع روا می داند، دسته ای از اتباع معشوقه، بلکه معبودة او، یعنی فلسفة نشوء و ارتقاء مانند «شاو» (2) و اصحابش را عقیده این است که باید خون دردمندان و ضعفا و بیچارگان را ریخت و طبقات پست بشر را به خاک هلاک افکند!

دیروز آنکه در کفر و الحاد برادر بزرگ ترش حساب می شد، کتاب خود «مقدمة سوپرمن» (3) را به طبع رسانید. در این کتاب به اندازه ای بر این قساوت و بربریت تحریص و ترغیب نموده که در کتب متعصب ترین دانشمندان ادیان نخواهی یافت!

بی شک اگر این دسته - خدای نخواسته - قدرت پیدا کنند، یک روزه به قدری از جنس بشر نابود سازند که اهل دین در سالیان دراز نابود نکرده باشند! آیا انصاف است که فلسفة خود را به گناه اَتباع او تحت مؤاخذه قرار ندهد و دین را به گناه اَتباع او مؤاخذه کند؟!

ص: 500


1- «اینکه دو چشم دارند و نمی بینند؛ دو گوش دارند و نمی شنوند. آنان کرند و لال و کور؛ از این رو نمی بینند». بخش «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْی فَهُمْ لَا یرْجِعُونَ» اقتباس از آیة 18 سورة بقره است (زاهد).
2- منظور «جورج برنارد شاو» است (زاهد).
3- نمی دانم نویسندة کتاب کیست، اما «جورج برنارد شاو» نمایشنامه ای دارد با عنوان «مرد و سوپرمن» (زاهد).

وانگهی پیوسته رفقای اشتراکی مسلک او (و تو خود دانی که چه عقیده ای دارند و چه می کنند؟) که این آقای دکتر پیشوای آنان محسوب می شود، پیوسته سنگ تفرقه و عداوت میان مردم انداخته، بینوایان را به ستیزگی با ثروتمندان، بلکه طبقات دیگر مردم را به مخالفت با پادشاهان و زمامداران وادار می نمایند.

هنگامی که از قاتل ملکة «استرالیا» (1) سبب جنایتش پرسیدند، پاسخی بیش از این نداد: او زن توانگری بود و من توانگران را دشمن دارم.

نمی دانم این نامرد برای چه فقط به اهل دین پرخاش کند و هیچ به مذمت کارهای ناپسند اینها نمی پردازد، بلکه جنایاتشان را قتل اجتماعی نام می گذارد (ص 174) و ترجمة کتاب یک نفر اشتراکی مسلک را زینت کتاب خود قرار می دهد (ص 149)! به گفتار ملال آور آن شخص اشتراکی مسلک قاتل «ماکنلی» (2) اعتذار می جوید، شورش فرانسوی (3) را در پاره ای از کلماتش که گوشزدت خواهد شد مدح و ثنا گوید.

گذشته از این، شایسته نیست آقای دکتر این اندازه سطحی نظر باشد؛ با هر عداوتی عداوت داشته، از هر تنافری نفرت برده، فراری شود؛ مانند کاکا سیاه که از دیدن خون سرخ فرار کند، بلکه سزاوار است - و لو اندکی - تیزبین باشد تا

ص: 501


1- با وجود جستجو، درنیافتم چه کسی قاتل بوده و ملکة استرالیا که مقتول شده، که بوده است؟ به علاوه، کشور استرالیا را فرماندار کل اداره می کند که به صورت تشریفاتی و به نمایندگی ملکه الیزابت دوم - ملکة انگلستان - ریاست دولت را در استرالیا بر عهده دارد www.fa.wikipedia.org (زاهد).
2- در متن عربی آمده است: «الرئیس ماکنلی». لقب «الرئیس» برای رئیس جمهور می آید و به نظر می رسد منظور مرحوم مؤلف از «ماکنلی»، «ویلیام مک کینلی» رئیس جمهور آمریکا بوده که در دورة دوم ریاست جمهوریش در سپتامبر 1901م به دست شخصی به نام «لئون زولگوسز» ترور شد. برای اطلاعات بیشتر ر.ک: http://genealogytrails.com/main/presidents/mckinley.html؛ به نقل از: سایت www.bultannews.com (زاهد).
3- در متن آمده است: «الثورة الفرنساویة» یعنی: انقلاب فرانسه، ولی مرحوم مترجم به «شورش» ترجمه کرده است. شاید به سبب آن است که مرحوم مؤلف نظر خوشی به انقلاب فرانسه ندارد؛ چنان که در صفحات پسین تر خواهد آمد (زاهد).

ببیند که بغض و عداوت و مانند آن در صورتی که جهتی و مصلحتی در کار نباشد که آن را زیبا و پسند گرداند، زشت و ناپسند است؛ و چه بسا شود بدین سببْ ناپسند پسند و زشت زیبا گردد.

فرض می کنیم نشنیده باشد آن قضیه ای را که در علم و دانش مقرر گشته (چون فن او نبوده) که حسن و قبح اشیاء به وجوه و اعتبار مختلف شود، لکن مگر خود در مقالة «حوادث و أفکار» اظهار نکرده که خوب و بد در عالمِ وجودِ کلّی، مجرداً یافت نشوند، بلکه اینها دو امر اضافی و نسبی می باشند؟!

آیا ملاحظه نمی کند که خود گاهی صلاح خود را در این می بیند که از برخی از کسان خود دوری گزیند یا میان اشخاصی که خیرخواه آنهاست یا افرادی که هم مرام او نیستند عداوت و منافرت اندازد؟ مگر نمی بیند که انسان بسا فرزند دلبند خود را به کتکْ اذیت و آزار کرده، فحش و ناسزای فراوان می دهد؛ و این نیست جز از روی شفقت و مهربانی به منظور اینکه فرزند کج رفتار و بی ادب خود را خوش رفتار و مؤدب نماید؟!

علاوه بر این، او خود را طبیب پندارد. آیا متوجه نیست که خود به آدم تندرست دستور می دهد که از مریض دوری گزیند مبادا بدو سرایت کند؟!

از بزرگ ترین مبانی او در علم اجتماع که در آن از «اسپنسر» تبعیت نموده، این است که اجتماعْ نظام خود را از نظام جسم زنده - یعنی: افراد - گرفته، در صورتی که او که طبیب افراد است عضو فاسد را جدا می کند و پوست بدن را به آهن داغ نموده، بدن را مجروح می سازد تا دیگر اعضا سالم بماند! چه اعتراضی بر اطبّاء اجتماع وارد است (که به اعتراف او انبیاء کرام یا فلاسفة عظامند) اگر صلاح نوع بشر را در این ببینند که برخی را تبعید و برخی را به قتل رسانند؟! او خود در مقالة «القضاء علی القضاء» (1)، در صورتی که اصلاح مملکت ممکن نباشد، اعدام را تجویز می کند!

ص: 502


1- یعنی: از بین بردن قضاوت. به نظر می رسد در نقد روند قضایی دادگاه ها باشد (زاهد).
جامعه/اجتماع یکی از مقاصد دین است

اجتماع خود یکی از مقاصد و هدف های دین، بلکه یکی از مقدمات سایر مقاصد عالیة آن می باشد، ولی این مردک چون دیوانة اجتماع است (1)، خوابی جز خواب اجتماع نمی بیند و داستانی جز داستان اجتماع استماع نمی کند. شایسته است - ولو خلاف آداب باشد - طبق مذاق او مشی نموده، در پیرامون اجتماع سخن رانیم و بگوییم: دین عبارت است از یک مشت قوانین شریف اجتماعی که برای اصلاح اجتماع تأسیس گشته؛ همچنانی که او خود اعتراف دارد، بلکه بالاتر از این - حسب اظهاراتی که در مقالة هشتم می نماید - عظمتی برای شرایع الهی قائل است که هیچ دانشمند دینی متعصبی قائل نیست.

روی این اصل، اگر قوانین اجتماعی که اصلاح بشر منوط بدان ها و آبادانی و عمران جهان مربوط به آنهاست صورتِ اتمام نگیرد مگر به اعدام دسته ای که زیر بار این قوانین نمی روند، بلکه در صدد تشتیت نظام و پایان دادن به آن هستند، آیا مصلح اجتماع چاره ای دارد جز اینکه مانند پزشکی که عضو فاسد را قطع می کند این خارها را از گلزار اجتماع ریشه کن کند، یا بسان طبیبی که امر به کناره گیری و دوری از مجذوم می نماید به دوری و کناره گیری از این گونه مردم امر فرماید، یا با آنان اظهار دشمنی نموده، بدان ها خفّت و خواری دهد تا به ناچار زیر بار روند؛ سپس اندک اندک فوائد اجتماع را درک نموده، عضو عامل اجتماع گردند و در نتیجه به اجتماع نفع بخشند و از آن بهره برند؟!

علاوه بر این، خون هایی که چنین مصلحی در راه اصلاح اجتماع و برای چنین هدف مقدسی می ریزد به مراتب کمتر از خون هایی است که رابطة تعصبات جاهلیت و عادات ذمیمه و خرافات دیرینه و خیالات فاسده و اغراض شخصیه به منتهی مراتب توحش و بربریت با وضع دلخراشی مانند مثله کردن و سوزاندن در عالم می ریزد.

ص: 503


1- یعنی: آن چنان شیفتة جامعه است که از عشق آن دیوانه شده است (زاهد).

پس معلوم شد که کُشت و غزا (1) در راه نظام اجتماع به طور مسلّم آدم کشی را تقلیل می دهد، آتش جنگ و جدال را خاموش می نماید، بلایای آن را تخفیف می دهد.

وضعیت عرب پیش از اسلام

مثالی بزنم. این ملت با شرافت عرب را در نظر بگیر، و دو حالت پیش از اسلام و بعد از اسلامشان را مقایسه کن! آیا چنین نبودند که پیش از اسلام بعضی بعضی را می کشتند و گروهی گروهی را غارت می کردند؟ نه دارای کشوری بودند که در آن گرد آیند، نه دینی که بدان اصلاح شوند. جزیرة العرب نبود مگر مانند نیزاری که آتش در آن رخنه کرده، سپس یکسره محترق گردد. در آن سرزمین چشم جایی نمی دید که آتش جنگ شعله ور نگشته، گرد و غبارِ پیکار انتشار نداشته باشد. هر موضعی که قدم می گذاشتی، دیده می شد پرچم هاست که به جنبش درآمده، جان هاست که تسلیم می شود، نیزه هاست که ردّ و بدل می گردد، خون هاست که ریخته می شود،غل هاست که دست ها به گردن می بندد. و هیچ یک از این جنگ ها برای اصلاح اجتماع و نشر نظام و بسط بساط صلح همگانی عامّ نبود، بلکه آتش این جنگ ها به واسطة کینه های دیرینه و تعصبات ذمیمه و اسبابی که عقل سلیم روا نمی داند برای آنها دستی خراش یابد، چه رسد به اینکه قتل نفس شود، افروخته می شد. آیا جنگ «داحس و غَبراء» (2)، آن جنگ با عظمت، جز برای این بود که اسبی بر اسبی پیشی گرفته بود؟ یا جنگ «بَسوس» (3)- آن جنگ مشهور - سببی داشت جز آنکه شتری در چراگاهی چرا کرده بود؟!

اگر بخواهیم موجبات این جنگ ها و خونریزی ها را بیان کنیم، رشتة سخن دراز شود. کتب سِیر و تواریخ ما را از نقل شواهد بی نیاز نموده، از صفحات

ص: 504


1- یعنی: جنگ.
2- جنگی که میان دو قبیلة عبس و ذبیان درگرفت و به صلح منتهی شد (زاهد).
3- جنگی که میان دو قبیلة بکر و تغلِب درگرفت و به پیروزی تغلِِب انجامید (زاهد).

تاریخ سرگذشت روز «نِسار» (1)، «جِفار» (2) و دو وَقعة «فِجار» (3) و دیگر وقایع را باز پرس! ببین چه رسواگری ها در آنها به ظهور رسیده و چقدر نفوس تلف گشته و این تلفات برای چه بود؟ آن جنگ ها چه ثمراتی داشته؟ اجتماع چه نتیجه ای از آنها گرفته؟

وضعیت عرب بعد از اسلام

اینها سوای خون هایی است که هر روز می ریختند و به طمع گوسفند یا شتری آدم ها می کشتند!

پیوسته حال بدین منوال بود تا آنکه پیغمبر اسلام (علیه و آله السلام) مبعوث گردید و برای آنان بهترین قانون و کامل ترین نظام را آورد. آنان را به صلح همگانی دعوت نمود، هدف مقدس خود را آشکارا بیان فرمود، اعلان داد که از پرستش بتان دست بردارند، موهوماتی که به دنیای آنان سودی نداشته، به عزتشان زیان رساند دور افکنند، آدم کشی و غارتگری را رها کنند. فرمود: من به خونخواهی کسی برنخاسته، خیال ربودن اموال شما را نداشته، دعوی سلطنت و پادشاهی نکنم، بلکه می خواهم بساط امنیت در سراسر کشور شما گسترده شود، میان افراد برادری و اخوّت به حدّ کمال برسد، در حقوق همگانی شریف و وضیع یکسان بوده، توانا بر ناتوان ستم نکند.

آن بزرگوار (پدر و مادرم به قربانش!) در بیشتر ایام رسالتش به همین هدف مقدس دعوت می فرمود و به حکمت و موعظة حسنه آنان را می خواند و چشم و گوش آنها را به آیات بینه آشنا می نمود.

چگونه جنگ در اسلام مجاز شد؟

مع الوصف، جز گروه اندکی (ولی اندک در شماره و عدد نه هنگام جنگ و

ص: 505


1- نام جنگی میان قبلیة ضَبَّه و بنی تمیم (زاهد).
2- جنگی که در سالگرد جنگ «نسار» میان بنی بکر و تمیم شعله ور شد (زاهد).
3- نام جنگی بین بکر بن وائل و بنی تمیم (زاهد).

شدّت) دعوتش را اجابت ننمودند. چون دید جز با کشیدن شمشیر به مقصد خود که اصلاح جامعه باشد نرسد، بدان آغاز کرد، پس از آنکه دعوتش را به خوبی ابلاغ فرمود؛ و اعلان داد هر کس زیر بار قوانین اسلام رود، بلکه کسی که اظهار قبول کند، در امن و امان باشد. سپس بدان جنگ های مشهور و غزوات معروف پرداخت. در نتیجه این قانون حکمفرما گشته، دین اسلام انتشار یافته، جنگ های دوران جاهلیت و خونخواهی های دیرینه به پایان رسید.

دیدگاه ادیان دربارة ریختن خون انسان ها

این مردک خود می داند و در مقالة «القرآن و العمران» به معذور بودن ادیان اعتراف می نماید؛ گر چه عصبیت و بغض و عداوت با دین ایجاب کرده که فراموش کند یا خود را به فراموشی زند و چنین کلماتی القاء کند؛ سپس در طی آن گوید: «وقتی به تاریخ مراجعه کنیم، بر صفحات آن سطرهایی از خون می بینیم که چنانچه جمع گردد، دریاهایی از خون تشکیل شود؛ و سببی ندارد جز عداوت هایی که دیانات ایجاد نموده اند» (1).

آری آقای دکتر! بر صفحات تاریخ خون های بسیاری می بینی، ولی ما موجبات آن را بیان کردیم. باز در اینجا به طور اجمال می گوییم: این خون ها از اقسام سه گانه بیرون نیست: یا برای دین ریخته شده، یا دین ریخته، یا سیاست به نام دین تمام کرده.

اما قسم اول، آن خون های پاکی است که صاحبانش به تمام میل و کمال شوق و رغبت در راه دین ریخته اند و این جان نثاری برای آنان بنائی از مجد و شرافت در دنیا وآخرت بنا کرده که آثارش به مرور دُهور (2) محو نگردد. کشته شدن در راه دین بالاترین مقصود و منتهی آرزوی آنهاست. تو نسبت به آنان مهربان تر از خودشان مباش و جلو آرزویشان مگیر. کتب تاریخ را مراجعه کن، گواه های بیشماری از گفتار و کردار آنان می یابی. جان دادن در راه اصلاح جامعه از

ص: 506


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.
2- جمع دَهر؛ یعنی: روزگاران.

بزرگ ترین چیزهایی است که تو خود مدح و ثنا گویی و بر آن تحریص و ترغیب نمایی. ادیان هم که نزد تو قوانینی هستند اصلاحی.

اما آن خون هایی که دین ریخته، سهلش مشمار و از آن مهراس؛ زیرا

دوچندان آن چنان خون های ناپاک *** به گردن گیرم و زان می کنم باک (1)

همان پاسخی که نشتر حجّام و چاقوی جنابعالی - که طبیب هستی - از خون های مَرْضی (2) می دهد، شمشیرهای اهل حق هم از خون های مفسدان خواهد داد!

و اما خون هایی که سیاست واغراض به نام دین ریخته، گناهش بر گردن سیاست و اغراض است، و دین یکتا سببی که سیاست آن را دستاویز خود قرار دهد نیست، و راه رسیدن به اغراض هم منحصر به آن نبوَد، بلکه اگر دین هم نبود، سیاستمداران و صاحب غرضان همین خون ها را به نام میهن و از روی عصبیت وامور دیگری که بیشتر جنگ ها را در روزگار پیشین بپا می داشته و اکنون هم همان اغراض فاسده حتی میان ابناء ملت واحده بپا می دارد، می ریختند.

و مع الوصف دین اَضعاف آن خون هایی که به نام آن ریخته می شود حَقْن دِماء (3) نموده؛ زیرا آن اسباب را الغاء فرموده، ستمگری و حق بری را حرام کرده، احترام نفوس را عظیم شمرده، قوانینی تأسیس نموده که جلوگیر باشد و احکامی مقرر داشته که رادع و مانع شود. برای شخص خبیر منصف، مثال گذشته و ملاحظة دو حالت پیش از اسلام و پس از اسلامِ عرب کفایت است.

دین با آزادی اندیشه به ویژه در عرصه های علمی مخالفتی ندارد

(باز از سخنان اوست:) «اگر در این دیانات جز تقیید حرّیت فکر نبود، همین برای بدبختی بشر در دنیای خود بس بود» (4).

ص: 507


1- ترجمة منظوم بیت ذیل: تلك الدماءُ معاً یا ربّ فی عُنُقی/ومِثلُها مِثلُها آمین آمینا. بیتی است از قصیدة نونیة سید حِمیری.
2- جمع «مریض».
3- اصطلاحی است فقهی به معنای «جلوگیری از خونریزی» (زاهد).
4- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.

اگر مقصودش این است که دین حرّیت فکر را در اموری که بشر در دنیای خود به تفکر در آنها نیکبخت گردد مقید می کند، در دین های صحیح چیزی که مانع آزادی فکر در این گونه امور باشد سراغ نداریم، بلکه بالعکس ترغیب و تحریص مشاهده می کنیم.

این مرد کوته نظر اسباب سعادت را بر امور معدودی متصور نموده و آنها طبق کاوش در سخنان او سه چیز است: علم طبیعی، علم صنایع، علم اجتماع.

اما دو علم نخست با هر دینی سازش دارد؛ زیرا هیچ دین الهی را در نظر ندارم که از شناختن خصائص ماده و نوامیس جاذبة عمومی ممانعت کند و از معرفت اسباب و علل موجودات و تشریح اعضا و بیان منافعش و دریافتن قطر ارض و شمارة طبقات آن و دیگر علومی که این مردک به آنها دلخوش است جلوگیری نماید، بلکه آنچه از ادیان معهودم است این است که بشر را به اندیشه در این گونه امور امر می کنند و بر شناختن آنها تحریص می نمایند؛ چون به پرتو افزایش این گونه علوم، شناسایی به آفرینندة موضوعات و واضع نوامیس آنها افزوده می شود.

به خاطر دارم که اسرار بزرگ و مسائل باریک این علوم در اثر سعی و کوشش دانشمندان دین اکتشاف شده و هیچ اکتشافی برای مادّیین نمی یابی مگر «مونیر» (1) که «هکل» اکتشاف نموده، ولی این کجا و نوامیس جاذبة عمومی که آن یگانه فیلسوف لاهوتی «نیوتن» به دست آورده؟ و گردش خونی که «هاروی» اکتشاف نموده و....

و همچنین صنایعی که چشم این مردک را پر کرده، کدام دین از ساختن دوچرخه و ترن و کشتی ها بخاری که دریاهای باعظمت را می شکافد جلوگیری نموده و کدام شریعت از تلفن و تلگراف نهی کرده؟ صنعت فونوگراف (2) را حرام می شمارد؟!

ص: 508


1- معلوم نشد منظور چیست؟ مصحح متن عربی هم توضیحی نداده است.
2- دستگاهی بود که ادیسون در سال 1877 اختراع کرد. این دستگاه اولین روش برای ضبط و پخش صدا به شمار می رفت (زاهد).

نهایت چیزی که این مردک در سعادت و پیشرفت بشر تصور می کند این است که «رایت» (1) پرواز کرد؛ «مارکونی» (2) سخن گفت؛ «ادیسون» اختراع نمود. بگذار «رایت» پرواز کند و به بلندترین طبقات هوا برسد. با اوست جواز پرواز از جمیع ادیان؛ و «مارکونی» هر چه خواهد بی واسطة آب و هوا سخن گوید؛ و «ادیسون» آنچه خواهد اختراع نماید و همان طوری که گوید بر زمین و آسمان و هوا استیلا پیدا کند! به عالَم دین چه مربوط؟ نه اصول دین حنیف اسلام روی پایة امتناع طَیران نهاده شده و نه دیانت نصرانیت.

فهم نادرست در قائل شدن به تعارض میان دین و علم یقینی

بزرگ ترین چیزی که او و رفقایش «دین» را بدان سرزنش کنند این است که برخی از اهل دین، «گالیله» (3) را به جرم آنکه به حرکت زمین قائل گشته بود سخت تحت فشار قرار دادند، ولی این امر مُشاهَد ما نبوده تا بدانیم سیاست و اغراض شخصی در آن دست داشته یا نه؟

فرض کن برخی از اهل دین به واسطة بعض نصوص دینی فکر و اندیشه اش به خطا رفته باشد، دیگر دانشمندان دین چه گناهی کرده اند؟! خود دین گناهش چیست؟!

مدت طویلی پیش از آنکه رأی «گالیله» در این باره منتشر شود، یکی از دانشمندان بزرگ دین در قبال آراء قدیمه مقاومت نمود و قائل گشت به اینکه اختران در آسمان جهان در سیر و حرکتند، مانند ماهیان که در آب شنا کنند؛ و در

ص: 509


1- برادران رایت (اُرویل و ویلبر) دو برادر آمریکایی اهل اوهایو بودند که به خاطر اختراع اولین هواپیما در تاریخ 17 دسامبر 1903م مشهور شدند www.fa.wikipedia.org.
2- گوگلیمو یا گولیلمو مارکونی (Guglielmo Marconi) (1874-1937م) مهندس برق ایتالیایی بود که سیستم بی سیم تلگرافی یا همان رادیو را اختراع کرد. وی برندة جایزة نوبل نیز شد. ر.ک: www.fa. wikipedia.org.
3- گالیله ایتالیایی یکی از مکتشفین قرن شانزدهم به شمار رفته، گویند مؤسس علم طبیعی و جرّ اَثقال و نجوم جدید است؛ و به سبب قائل شدن به حرکت زمین در شُرف هلاکت رفت. عاقبت به وسیلة توبه و استغفار جان خود را خرید و از هلاکت نجات یافت (صافی).

این عقیده به یک آیة دینی اعتماد نمود: «كُلٌّ فِی فَلَكٍ یسْبَحُونَ» (1).

ممکن است آقای فیلسوف آن سیئه را بدین حسنه و امثال آن از اموری که مقام را سازگار احصاء آن نیست دفع کند؟ چنانچه مایل باشد، آنها را برایش با تأیید به ظواهر کتاب و صریح سنت به عنوان تحف و ارمغان بیان کنیم.

و آزادی اندیشه در موضوع اکتشاف قوانین طبیعت و اختراع صنایع سودمند مأمون است (2) از اینکه دین آن را تقیید کند. هر کس هر چه خواهد اکتشاف نماید؛ آنچه میل دارد اختراع کند. این اختراعات نزد دین و پیروان آن چندین برابر از مادیون مورد تقدیر و ترغیب است؛ زیرا بهره برداری دینداران از این اختراعات بیشتر و به پرتو آن نعمت بر آنان تمام تر گردد؛ چون در امور دنیای خود با مادیون در انتفاع و بهره برداری شریک، و در آخرتشان هم به اعظم منافع بر آنها امتیاز دارند؛ زیرا بدین وسیله عظمت و بدیعِ حکمت و عظیم عنایت آفریدگار برای آنها روشن و آشکار می شود.

در مواضع چندی از این کتاب خاطرنشان گشت که دین با این علوم به هیچ وجه طرفیت نمی کند؛ به لحاظ آنکه موضوعی که دین از آن بحث می کند مغایر با موضوع این علوم است. پس برای دین چه ثمری دارد که افکار را در این باره مقید کند؟ اهل اطلاع می دانند که دینْ کتاب هندسه نیست که اگر بگوید هر دو زاویة مثلث از دو قائمه بیشتر است از برهان «اقلیدس» بهراسد؛ و کتاب طبیعی هم نیست که اگر تصعید آب را محال داند، دستگاه تصعید «ارشمیدس» او را پاسخ گوید؛ و هرگز از سلنج (3) و قپّان و ترازو گفتگو نکند تا فکر مکانیک را در این باره مقید نموده، در این اندیشه باشد که مبادا با دین اندک مخالفتی کند، بلکه موضوع دین از همة اینها برتر و بالاتر است.

ص: 510


1- «همگی در فلکی شناورند». سورة یس (36)، 40.
2- یعنی: در امن و امان است.
3- ضبط این کلمه و معنای آن را که مرحوم مترجم آورده است نفهمیدم که چیست. در لغت نامة دهخدا و فرهنگ معین نیز معنایی متناسب با متن نبود. در متن عربی کلمة «مُخْل» آمده که به معنای دیلم و اهرم است (زاهد).

این علوم با نهایت شرافتی که دارند کوچک تر از آنند که بتوانند در موضوع علم دین بحثی کنند یا قانونی وضع نمایند. از علوم مذکور در این مرحله چه کاری ساخته است جز اینکه خدمتگزار دین باشند؛ یعنی: اسرار آثار عالَم وجود را آشکار سازند تا به پرتو آن عقول در معرفت کردگار مختار تکامل پذیرند؟!

آری، گاه شود که جهات گوناگون و حیثیات چندی دین و این علوم را در قلیلی از موارد با هم جمع کند و در نتیجه علم به وظیفة خدمتگزاری خود قیام کرده، بر قوت و توانایی دین افزوده شود. ان شاء الله عن قریب خواهی فهمید که دین را مخالف علم قرار دادن، مانند نسبت تقیید افکار به دین از حیله های دیرینة ملاحده است.

خدمت دین به اجتماع

اما اجتماع، پیش از این معلومت گشت که او خود معترف است به اینکه دین قوانینی است اجتماعی. هر کسی را در اندیشة تدبیر امر معاش خود قرار داده، بلکه بدان تحریص نموده، و به هر فردی مجال واسعی داده که در موضوع معاش خود و بستگان و خویشاوندان، بلکه همة عالم صلاح بینی کند؛ و خلاصه، دین به هیچ وجه تقیید حرّیت فکر ننموده، مگر حرّیت فکر به پایه ای رسد که افکار دسته ای از هم مشربان ملحدش بدان رسیده که اعدام مَرْضی و ضعفا را واجب بدانند و «بولندریه» (1) و زنا را تجویز نمایند (2)، که در این صورت دین، افکار را به بالاترین وجه تقیید کند و از این گونه امور به سخت ترین طرز جلوگیری نماید، ولی چنین منع و تقییدی نزد عقلای فنّ اجتماع از بزرگ ترین صفات دین به شمار رود، گر چه او و رفقایش از سیئات دین شمرده اند! و این تنها چیزی است که کافی است سبب سعادت بشر در دنیای خود محسوب شود، گر چه او یگانه سبب بدبختی بشر پنداشته است!

ص: 511


1- یعنی: چندشوهری (زاهد).
2- اگر بیش از این خواهان مثال باشی، به مبادی اشتراکیه [= سوسیالیسم] و فوضویة [= آنارشیسم/هرج و مرج طلبی] کتاب خودِ این مردک مراجعه کن (مؤلف).

و اگر غرضش این است که دین آزادی فکر را در امر معاد و حساب و ثواب و عقاب مقید می کند (ولی او را چه به این حرف ها؟!)، اینها اموری است دینی که طریقش منحصر به دین است و فکر را در آنها جز به تبعیت دین راهی نیست و هیچ مربوط به دنیا نیست تا اینکه تقیید فکر در آنها موجب بدبختی بشر در دنیای خود گردد!

خدمت دین به روان بشریت

راه یافته - 3: سپس گوید:

اگر به حال بشرِ غوطه ور در دریای موهومات بنگریم، می بینیم مردی است ترسان و لرزان، پناهنده به دعا و افسون. شب و روز حیران و سرگردان. ملتجی شود به ساختمانی که... (1) بنا نموده، روی زمین راه می رود در حالی که از همه چیز می ترسد. در هیچ امری اقدام نمی کند. در هر کاری متردد است. زبان حالش - در حضر باشد یا در سفر - پیوسته این است: در پناه تو نهم من خود و یارانم هم (2).

چون خود را در تحت حیطة ارواح بیند، معتقد است که ارواح او را بنگرند از جایی که نتواند آنها را دید؛ و در او فعالیت کنند از ناحیه ای که نشایدش بدان ها رسید. روزی و حیات و نیکبختی و بدبختیش به دست آنهاست. پس چه سان تواند در امر خود اطمینان خاطر داشته باشد؟ کار مهمش این است با حالت وحشتناکِ حیرت آمیزی بدان ها تقرّب جوید و در عین حال نمی داند چگونه خشنودشان کند، به لحاظ آنکه به موجب خشم و غضبشان معرفت ندارد (3).

خداشناس: نمی دانم این آدم بدبخت بدین اوصاف کیست؟ شخص متدین

ص: 512


1- جای کلمه ای است که خوش نداشتم نقل آن کنم (مؤلف).
2- ترجمة منظوم مصراع ذیل است: اُعیذ نفسی و اُعیذ صَحبی. به گفتة مصحح کتاب، این مصراع، مصراع نخست بیتی است که سعد بن عباده هنگامی که وارد دره ای ترسناک شد سرود. مصراع دیگر چنین است: «مِن کلّ جِنِّی بهذا النّقب» (از هر جنی در این کوره راه). ر.ک: حیاة الحیوان الکبری، ج1، ص 296 (ناجی).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.

هرگز معتقد نباشد به اینکه ارواح او را احاطه کرده، رزق و حیات و نیکبختی و بدبختیش به دست آنهاست! چنین اعتقادی نزد او شرک محض و کفر واضح است. آدم دیندار بس معتقد است به خدای یکتایی که همة این امور به دست اوست؛ و به برکت انبیاء می داند چگونه او را خشنود سازد؛ چون به پرتو آنها آنچه موجب سخط و غضب الهی است به دست آورده، از آن دوری گزیند. پس در هر امری که صلاح خویش در آن داند توکل بر خدا نموده، با خاطری آسوده و قلبی آرام اقدام نماید، و به لطف و عنایت خداوند منّان اطمینان داشته، در اثر توکلی که دارد از آنچه ملحد از آن ترسد نهراسد؛ زیرا ملحد ناچار باید از نَکَبات طبیعت عَمیائی که با مهربانی و الفت مساسی ندارد خائف باشد و از قضاوت جائرانة تصادف و اتفاق بهراسد، ولی مؤمنِ به خدا، کمترین چیزی که ایمانش به او آموخته این است که تمام آنچه در عالم هستی است مطیع و منقاد خدای یکتاست؛ و اوست که به خواست خود در امور عالم تصرف کند و نسبت به او از پدر و مادرش رؤوف تر و مهربان تر است؛ مهماتش کفایت کند و آفات از او دفع نماید. البته چنین شخصی به پرتو ایمان خود در امور خویش اطمینان خاطر دارد، در پی مقصد بکوشد و بر هر دو تقدیر یقین دارد ناجح شود. یکی از دو نتیجة نیکو را انتظار دارد: یا رسیدن به مقصود، یا دست یافتن به چیزی که در دنیا یا آخرت، بهره اش بیشتر و خسرانش کمتر باشد. از ناچیز شدن اعمال و ناامیدی در برخی از آرزوها و آمال ملول نگردد؛ چون می داند شخص حکیم عالِم به عواقب امور چنین تقدیر فرموده؛ و او کسی است که او را از مطلوب خود محروم نکند مگر به واسطة مفسده ای که دارد، یا به لحاظ آنکه بهتر از آن را برایش ذخیره نموده است. می داند خود مانند کودکی است که پدر او را از چیزی که میل دارد منع کند، ولی منعش جز برای مصلحتی که به خود او عائد است نیست.

اگر این مردک اهل دین را بدین اوصاف نمی شناسد، از هر که خواهد اهل هر دینی باشد پرسش کند تا عقاید خود را اَضعاف آنچه ما اظهار کردیم اظهار کند.

چه اندازه اوصافی که ذکر نموده لایق کافران و هم کیشان اوست! چه حالی

ص: 513

دارد یکی از آنها در صورتی که در مقابل نیروهای سرسخت طبیعت بایستد؟ آن هنگام که بر زمین نظر افکند، آتشفشان ها و زلزله ها ترسناکش کند؛ به آسمان نگرد، صواعق آسمانی به وحشتش اندازد. به شخص قاهر قادری هم معتقد نیست تا از او تقاضای دفع شرّ کند. بی شک می ایستد همچنانی که هم مشربش گوید، ترسان و لرزان، ولی پناهی ندارد حتی تعویذ و افسون. ملجئی نمی یابد - حتی آن بنائی که به طرز شگفت انگیزی توصیف کرده، به منتهی درجه درباره اش اسائة ادب می کند - چیزی پیدا نمی کند خود را بدان مشغول سازد، حتی چند بیتی از شعر؛ زیرا خود را چنین بیند که نَکَبات طبیعت او را احاطه کرده و او را از جایی که نمی بیندش وطبیعت ببیند هدف تیرهای خود قرار داده، در او فعالیت می کند از ناحیه ای که در دسترسش نیست. رزق و حیات و نیکبختی و بدبختی خود را به دست طبیعت کر و کور بی شعوری داند که نه خشنودی دارد تا سببش فراهم کند و نه خشمی تا از موجباتش دوری گزیند.

ناگفته نماند که این مردک در مقالة «حوادث و أفکار» در این باب گفتار ملال آوری دارد؛ و به منظور آنکه مورد عجبش شده، گمان کرده خرمای نورس (1) است، پاره ای از آن را در این مقدمه - پیش از عبارتی که الآن از او نقل کردیم و ابطال نمودیم - به رشتة تحریر آورده است.

این گفتار طویلِ ملالت آور یکسره تهکّم و استهزاء است به کسانی که معتقدند ستارگان آسمان خدایان قاهر و ارواح ساحری هستند و ارواح اشجار و نیروهای جبال را می خوانند. بدون استغفار و تکفیر خوشة گندمی را نچینند و مشت برنجی را نگیرند.

و دیگر اموری که مقالة خود را از آنها پر کرده؛ یعنی: خرافات بت پرستان و مشرکان؛ خرافاتی که شرایع الهی تأسیس نشده مگر برای درهم شکستن و از بین بردن آنها؛ و پیروان دین به براهین علمی (نه به استهزاءات عامیانه) اثری از آنها

ص: 514


1- در متن، عبارت «تمرة الغراب» (خرمای کلاغ) آمده است. این مثلی است در عربی برای کسی گفته می شود که چیزی خواسته و بهترین را به دست آورده است. سبب هم آن است که کلاغ، بهترین خرما را انتخاب می کند (زاهد).

باقی نگذاشته اند.

اگر بناء بر سخریه و استهزاء باشد، اَضعاف آنچه او در شرک این مشرکان جای استهزاء سراغ دارد آنها در الحاد او سراغ دارند!

ما در این نزاع از مشرکین طرفداری نمی کنیم؛ زیرا این گروه با هم برادرند. هر کدام مغلوب گردند، غلبه با دین است، بلکه می گوییم: «کُسَیرٌ و عُوَیرٌ و کلٌّ غیرُ حین» (1)، ولی شخص منصف بصیر شک نمی کند که مشرک گر چه با ملحد در بدبختی اخروی شریک است، لکن در دنیا به مراتب نیکبخت تر است؛ چه، فرق بسیار است میان کسی که شقاوت و سعادت خود را به دست مبادی باشعوری ببیند که رضا و سخط داشته، حب و بغض پیدا کند؛ و سیاق کسی که افسر خود را در دست قوای صامتی بیند که از روی اضطرار انجام کار داده، اراده و اختیاری نداشته باشند!

این مطلب برایت روشن شود در صورتی که تصور کنی یک نفر ملحد و یک نفر مشرک هر دو در دامنة کوه آتشفشانِ هائِجی (2) افتاده، هیچ یک قدرت بر فرار نداشته، راه چاره بر هر دو مسدود باشد.

اینک شکی نیست که ملحد قطع امیدش شود و پیش از آنکه از کوه آتشفشان آسیبی بدو رسد، از ترس جان سپارد، ولی مشرک تا آخرین نفس امید نجات از او جدا نشده، در حالی که ملحد در کشاکش آمد و شد نفس مرگ است، پیوسته با خدایان خود راز و نیاز کند و به آنچه گمان برد خشنودی آنان در اوست خشنودشان گرداند و مطمئن است که بر حسب عادت بر او ترحم کنند. اینک اگر اتفاقاً نجات یافت، سالم جسته، او رها شدة اعتقاد خویش و ملحدْ قربانی الحاد خود گردد؛ و چنانچه رستگار نگشت، در حال امن و امیدواری جان تسلیم نموده، مرگ را ملاقات کند و امر مهمی نیست (بار مرگ است که بر دوش کسی

ص: 515


1- صحیح: «و کلٌّ غیرُ خَیرٍ»؛ یعنی: یکی کسیر است و دیگری عویر (نام دو کوه) و همگی [= هر دو کوه] خیری ندارد (زاهد). این از امثال عرب است که برای دو امر ناپسند زده می شود. ر.ک: مجمع الأمثال، ج 2، ص 93 (ناجی).
2- در اینجا یعنی فعال (زاهد).

نیست که نیست (1)).

و در صورتی که مشرک اعتقاد به معاد داشته، با اهل الحاد در انکار آن شریک نباشد، از زندگانی این دنیا قطع امید نکند مگر آنکه زندگانی دیگری که به این زندگانی قابل سنجش نیست آرزو کند. حیاتی دائمی، جامع انواع و اقسام لذّات، خالی از تمام ناملایمات او را استقبال نماید.

خدای عزیز و ارجمندت کند! اگر در نظائر این مثال تدبر کنی و به نظر دقت بنگری در اینکه بشر در زندگانی خود ناچار دچار تحمل اهوال شده، هر چند در دنیای خود سعادتمند باشد، لا محاله اقسام و انواع غم و اندوه بر قلب او متراکم گردد، شدائد بی سابقه روی آور شود، روزگار او را هدف سِهام صائب (2) مصائب قرار دهد، نه وسیلة نجاتی که بدان چنگ زند و نه ملجأ و پناهی که بدان ملتجی شود. اینک کسی که در عالم جز طبیعت عمیاء و قوای صامتی نمی شناسد، ناگزیر باید با دل لرزان و اضطراب فراوان شب را به روز آورد. اگر به بلیه ای مبتلا شود، تسلّی خاطری نداشته، برای از دست رفتة خود عوضی نمی یابد؛ و چنانچه تیر بلا به خطا رود، باز به اندازه ای از خوف و همّ و غم آن رنج کشد که از خود کم نیاید، بلکه بر آن بیفزاید.

این کجا و آنکه شب را به روز آورد در حالی که معتقد است او را خالق قادری است که بر او از خودش مهربان تر است و مطمئن است به اینکه در آتیه نیز مانند گذشته از او کفایت شرور کند؟! چنین شخصی ناچار خنک دل و روشن چشم صبح نماید و کلام خالق یکتا «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْرًا» (3) را به چشم دل رؤیت نموده، فرمودة پیغمبر خدا (علیهم السلام) «لا یغلِبُ عُسْرٌ یسْرَینِ» (4) به گوش جان بشنود.

ص: 516


1- ترجمة این مصراع: و الموتُ حتمٌ فی رِقاب العباد. این شعر مصراع دوم بیت ذیل است: قد کان فی الموت له راحةٌ/ والموت... که منسوب به شهید زید بن علی بن الحسین(است (زاهد).
2- سهم صائب: تیری که به هدف اصابت نموده، به خطا نرود (صافی).
3- به درستی که با هر سختی آسانی است. سورة شرح (94)، 5. (صافی).
4- هیچ سختی بر دو راحتی غالب نگردد. یعنی: در هر سختی دو راحتی است: قبل از آن و بعد از آن (صافی). المستدرک نیشابوری، ج 2، ص 301 (ناجی).

لذا می بینی وقتی با لشکرهای هول و ترس هم آغوش شود، با قلبی استوار و روحی شاد این نغمه ساز کند:

بسا سختی که تنگ آرد جوانمرد دلاور را *** وزان باشد گشایش درگه خلّاق داور را (1)

و نغمة دیگر:

بر نه کف تقدیر مقادیر زمان *** با خاطر آسوده شبت روز رسان

زان رو که میان خواب و بیداری چشم *** تغییر دهد زمانه خلّاق جهان (2)

و نغمة دیگر:

نومیدی ام از خلق و امیدم به خدا *** بنمود برای من نهانی پیدا

لطف حق و حسن صنعتش بین با من *** زان ره که نمی بود گمانم ابدا (3)

و چنانچه از آنچه می ترسید بدو رسید، باز نویدهایی که بر حسن صبر به او داده شده و اطمینانی که به مزد و اجر دارد بهترین تسلّی خاطر برای اوست.

علاوه بر اعتقادش به اینکه در مصیبت های وارده بر او مصالحی و در منافع از دست رفته اش مفاسدی است که خود آگاه نیست.

مؤمنِ به خدا خود را مانند کودکی داند که پدر او را تسلیم نشتر حجّام نموده،

ص: 517


1- ترجمة منظوم این بیت: ولَرُبَّ نازلةٍ یضیقُ بها الفتی/ذَرْعاً وعند الله منها المُخرَجُ. شاعر این بیت آن چنان که در التذکرة الحمدونیة (ج 8، ص 44) آمده، ابراهیم بن عباس صُولی است (ناجی).
2- ترجمة منظوم دو بیت ذیل: دَعِ المقادیرَ تَجری فی أعِنَّتِها/و لا تَبیتَنّ إلّا خالی البال. ما بین نومَةِ عینٍ وانتباهَتِها/یغَیرُ اللهُ مِن حال إلی حال. گویندة شعر معلوم نشد (ناجی).
3- ترجمة منظوم این بیت: و صَیرنی یأسی من الناس واثقاً/بحُسن صنیع الله مِن حیثُ لا أدری. این بیت از حاضر مولی یحیی بن عبدالله بن حسن است. مصراع پیش از آن: تَعَوَّدْتُ مَسَّ الضّرِّ حتی ألِفتُه/وأسْلَمَنی حُسنُ العزاء إلی الصبر (آن چنان به زیان دیدن عادت کرده ام که با آن خو گرفته ام/ و بی تابی نکردن مرا تسلیم صبر کرده است). داستان این دو بیت را ر.ک: مقاتل الطالبیین، ص 425-427 (زاهد).

داروی تلخ به او خورانَد و از غذاهای لذیذ بازش دارد. بالاتر از این، اگر به مراتب راقیة ایمان برسد، مصائب به لحاظ آنکه مورد رضا و خشنودی مولای اوست بر او سهل و آسان شود؛ لذا با آغوش باز استقبال نموده، می گوید: آنچه از دوست می رسد نیکوست (1).

اگر بخواهیم حکایاتی که گواه مدعای ماست نقل کنیم و قضایای متواتر را بیان نماییم، سخن به طول انجامیده، به جایی منتهی نشود.

اگر از این دسته کسی باشد که در این اظهارات ما تردیدی داشته باشد، از هر که خواهد، اهل هر دینی باشد، سؤال کند، البته قضایای شگفت آوری در جواب شنود و برایش روشن شود که ما چهرة زیبای حقیقت را به غلوّ و مبالغه مُشوَّه (2) ننموده ایم.

پس از آن میان آنچه از اهل دین بیند و آنچه از هم مشربان خود مشاهده کند مقابله اندازد تا صدق گفتاری که قدیم الایام بدان معتقد بودم و همواره در اثر اختبارات و تجربة بسیار بر آن می افزایم پدیدار گردد؛ و آن اینکه: بدبخت ترین اهل ایمان در دنیای خود نیکبخت تر از ملحد باشد، گرچه ملحد پیشرو کسانی باشد که روزگار با آنها سازگار شده، در خیابان پنجم (3) منزل گرفته، از چهارصدنفری ها به شمار می رود (4).

بازگشت به دین در میان ملل متمدن

تسلّی به ایمان از اموری است که از رفقای او، کسانی که قوای عقلیه شان به کلی از بین نرفته، بلکه الحاد بقیه ای باقی گذاشته، بدان شناسایی دارند. گوستاو

ص: 518


1- مرحوم مترجم این شعر مثل گون را در برابر جملة ذیل آورده است: «هَوَّنَ علی ما نزل بی أنّه بعین الله»؛ یعنی: اینکه آنچه بر من وارد آمد در برابر دیدگان خداست، تحمل آن را بر من آسان کرد.
2- یعنی: لکّه دار.
3- خیابان پنجم (در انگلیسی: Fith Avenue) از خیابان های مشهور نیویورک است که در بخش «منهتن» قرار گرفته است. ساختمان «امپایر استیت» که یکی از نمادهای شهر نیویورک است در تقاطع خیابان پنجم و خیابان سی و چهارم قرار گرفته است (www.wikipedia.org) (زاهد).
4- «چهارصدنفری» لقبی است که سرمایه داران آمریکا بدان معروفند؛ چون شمارة آنان چهارصد یا قرب به آن می باشد. و اینها در خیابان پنجم از خیابان های نیویورک منزل گرفته اند (مؤلف).

لوبون می گوید:

هر کس در پایان قرن گذشته ویران کردن کلیساها و تبعید و اعدام کشیش ها و بیدادگری عمومی را که بر اهل کَثلَکَه (1) وارد آمده دیده بود، چنین می پنداشت که سلطة دینی بِالمَرّه (2) از بین رفته، اثری از آن باقی نمانده است، ولی چند سالی نگذشت که مردم به تشیید (3) معابد خود قیام کردند. روی این اصل دولت ناچار شد دینی را که دیروز محو و نابود شده بود به حال اول خود برگرداند.

این مطلب حتی نزد انقلابیان مادّی مسلک واضح و روشن است و آنان به خطای خود معترفند؛ همچنان که «فروکروا» (4) - که یکی از سران انقلاب فرانسه است - می گوید:

اینکه همه جا دیده می شود روز یکشنبه مردم نماز می خوانند و در کلیساها رفت و آمد می کنند، دلیل است بر اینکه فرانسویان تماماً می خواهند به عادات نخستین خویش بازگردند. این میل و رغبت به دین که در ملت است نباید طَرَفیت (5) با آن را ممکن شمرد؛ چون سواد اعظم به دین و عبادت و کشیش نیازمندند. از خطاهای برخی از فلاسفة عصر حاضر است - و این خطائی است که من هم در آن واقع شدم - که قائل شده اند به امکان ایجاد دستور عامّی که برای زوال و اضمحلال دین کافی باشد (لفظش چون رکیک بود تغییر دادیم). وجه خطا آنکه دین برای بخش اعظم مساکین تسلای خاطر است؛ و روی همین اصل باید برای ملت کشیش ها و معبدها و عبادت هایشان را آزاد گذاشت.

کلمات و مقالات دیگری نیز به خاطر دارم که تطویل سخن را به نقل آن مناسب نمی بینم، پس از آنکه این مردک خود در مقالة «الإنسان، ما أطوَعَه و ما

ص: 519


1- یعنی: کاتولیک ها (زاهد).
2- یعنی: به طور کامل (زاهد).
3- یعنی: ساختن و محکم کردن (زاهد).
4- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
5- یعنی: مخالفت (زاهد).

أطمَعَه!» (1) که مجلة سرکیس نشرش نموده، اعتراف کرده، می گوید:

سپس از سفر برگشته، روانة خانه شدم. دیدم دربان به زانو نشسته، نماز می خواند و دست ها را برابر روی خود پهن نموده، تیز به آنها می نگرد و زمزمه ای دارد؛ گویا وردی بر آنها می خواند. اثر رنج و زحمت عبادت بر چهره اش هویداست. با خود گفتم: بهرة اندکِ جورآمیزی است. سپس اعتقاد راسخش مشاهده کردم،گفتم: ولی تسلیت (2) بزرگی است.

آقای فیلسوف! چه ضرر داشت اگر در این اعتقاد از دربان خانه ات تقلید می نمودی تا تسلیتی باشد برای تو در آن روماتیسم سختی که بدان مبتلا شدی و بدین وسیله سختی درد را به طمع اجر و شفا سهل و آسان شمری و محتاج نباشی عوض این کار به فراز آسمان پرواز نموده، در آنجا به هذیان گویی و کُشتی گیری مشغول شوی؟!

راه یافتة - 4: پس از این گوید:

تعلیمات دینی در بدو امر دستورات سخت داشت و با هیئت اجتماعیه توافق نداشت. سپس بشر در قوام کنونیش خود را نیازمند به مساعدت امثال خود دید؛ آنگاه این تعلیمات با روش زندگی انسان به حسب زمان و مکان موافق آمد (3).

خداشناس: نمی دانم از کجا به تعلیمات دینی که در بدو امر بوده آگاه شده و در کدام کتاب بر آنها مطلع شده تا بفهمد سخت و دشوار است؟! آیا قوة مخیله اش تصویر این امر نموده، یا شیطان به سوی او وحی فرستاده؟! لذا طوری بیان می کند که اهل علم اصول موضوعه و مبادی مسلّمه را بیان می نمایند! وانگهی، این قضاوتش روی کدام یک از دو مسلکی است که در آفرینش بشر است؟! اگر روی مسلک ابداع است، نخستین شریعت شریعت حضرت آدم (علیه السلام)

ص: 520


1- «انسان چقدر رام و در عین حال چقدر طمعکار است!». این مقالة دو صفحه ای در مجلة سرکیس، سال سوم، شمارة 14، 10 شوال 1325ق چاپ شده است. نشانی مقاله در اینترنت: www.noormags.com/view/fa/articlepage/618437.؛ سپس در جلد دوم مجموعة مقالات شِبلی شُمَیل، ص 9 و 10 آمده است (زاهد).
2- یعنی: آرامش خاطر (زاهد).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.

است و ما جماعت فرزندان او از شریعتش جز آنچه برهان ما را به آن سوق دهد - مانند: حرمت ظلم و ستم و دشمنی - یا از اخبار وارده در کتب ادیان احیاناً به دست ما آید چیزی نمی دانیم؛ و حال هیئت اجتماعیة زمان او را هم خبر نداریم تا ببینیم با شریعتش مخالف بوده یا موافق؟!

و اگر روی مسلک تسلسل و مقصودش «انسان جاوه» و مقارب اوست، چقدر مناسب است که این میمون های راست قامت دستورات سخت و دشواری داشته باشند! ولی آیا دستورات دینی داشتند؟ اگر داشتند، سختی با هیئت اجتماعیة آن حیوانات مناسب تر است. گر چه این مردک در قِدم تا آن زمان ها توغل نمی کند، بلکه ما را به قدیم از همین دستورات دینی حواله می دهد که بعضی از احکامش معلوم است.

اما نخستین شریعتی که پاره ای از تعالیماتش در دست است، شریعت موسویه است. نمی دانم چه سختی و خشونتی بالنسبه به آن زمان در این شریعت دیده، از آن عیب جویی می کند؟! این شریعت شریعتی است که ملت بنی اسرائیل را در مصر از بند قبطیان آزاد نموده، در شام پادشاهی برای آنها مهیا ساخت. مادامی که پیروان شریعت بودند و از پیغمبران خود فرمانبرداری می کردند، مصالح آنان را متکفل شده، از آنها طرفداری می نمود.

و همچنین دیانت مسیحی در بسیاری از احکام با آن شریعت مطابق، بلکه گویند قسمی از همان شریعت است و انجیل نیامده برای آنکه نسخ تورات کند، بلکه برای آنکه اکمال آن نماید. نصرانیت همان شریعتی است که او خود در جاهای چندی مانند مقالة «القرآن و العمران» و غیر آن به حسن و نیکوئیش اعتراف می نماید.

وقوع نسخ در شرایع به معنای خشونت و سختی احکام اولیه نیست

علاوه بر این، چه معنی دارد اینکه گوید: «سپس بشر در قوام امر خویش خود را نیازمند بیند...»؟ آیا مقصودش همان نسخی است که میان مسلمان ها معروف است؛

ص: 521

یعنی: به پایان رسیدن وقت حکم اول و قیام حکم دیگری مقام آن. و به عبارت واضح تر، تغییر حکم به تغییر زمان و اختلاف آن به اختلاف مصالح دوران؟

اگر چنین است، این امر از اموری است که این مردک اگر در مقام نکوهش ادیان است سزاوار نیست آن را عیب شمرد، بلکه سزاوار است برای او شادی کنان با دو کف دستک زند؛ زیرا او پیوسته ادیان الهی را به جمود و عدم تغیر به تغیر ازمان نکوهش می نماید واختلاف را از بهترین مزایای شریعت بشریة خویش داند و آن را یگانه فرق بین تعلیمات دین و تعلیمات فلاسفه قرار دهد. آن فلاسفه ای که نه می شناسیم و نه خوش داریم خدای ما را به آنها شناسا کند.

وانگهی، نسخ حکم هیچ دلیل بر دشواری حکم اول نیست (اگر دلیل بر دشواری دستورات دینی قدیمی قرار داده)؛ زیرا هیئت اجتماعیه و احکام مناسب با آن تغییرپذیرند. چه بسا حکمی که امروز به نظر سخت و دشوار می رسد، و همین حکم برای هیئت اجتماعیة گذشته سازگارترین و مناسب ترین احکام محسوب شود!

این امر واضح تر از آن است که در بیان آن و ذکر شواهدش سخن به طول انجامد؛ به ویژه برای این مردک که لزوم تغیر احکام به تغیر مقتضیات را اساس طعن خود بر ادیان قرار داده است.

احکام پیامبران خشن نیست

و اگر بدین گفتار می خواهد بگوید دستورات انبیاء فی حدّ نفسه سخت و دشوار بود، لکن پیروان و اَتباعشان آن دستورات را تا حدّی که موافق اجتماع گردد تغییر داده اند، اینک ما از این مرد زبردست در معرفت احکام شرایع، آن احکام تغییریافته را مطالبه نمی کنیم، ولی می گوییم: چه اندازه پیروان هر دین به ویژه مسلمین را این شخص رَمی به جمود نموده، سرزنش کرد، به زعم آنکه شارع حکیم از این جمود به وسیلة آیات نسخ مفرّی قرار داده (الحقیقة، ص353) (1)؟!

ص: 522


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.

پس سپاس خدای را بر دو امر: نخست. بیزاری علما و دانشمندان دین از جمودی که آنان را بدان نکوهش نمود. سپس اعترافش به اینکه شرایع الهی پس از آن تغییرها با هیئت اجتماعیه سازگار و موافق است.

راه یافته - 5: پس از این گوید:

دیانت هایی که کاملاً رعایت تهذیب اخلاق نموده اند شالودة تعلیمات آن دیانات از قواعد ادبی ریخته شده. در دین کامل ترین قاعده این است که انسان با دیگران طوری رفتار کند که خوش دارد آنها با او رفتار کنند. این قاعده در سیصد سال قبل از مسیح به «کنفوسیوس» نسبت داده شده، بلکه به او هم اختصاص نداشته، بسیار اقدم از اوست (1).

خداشناس:

هاشمی گر شدی ام خصم و نمودیم ستم *** نه گران بود مرا آنچه از او می دیدم

زان که او راست بنو عبدِ مَدان خال ولی *** چه کنم؟ خوب ببینید دچار که شدم؟! (2)

ای کاش دچار کسی شده بودم که به قواعد مناظره آشنا بودی و هنگام بیان ادله و براهین راه روشن علم و دانش را پیمودی، ولی کیست عذر مرا خواهد از کسی که در جوانی مرضی داشته که (به زعم و گفتة خود) او را از آموختن غیر علم طب بازداشته؟! علم طب را چه به موازین استدلال؟

آخرین شاهکارش در میدان علم این شده که سخن سرائی ها کند که خود سبب ایراد آن نداند و روی همین اصل طرف خود را در ردّ و قبول حیران گذارد.

تو را به جان خودت! بگو بدانم: به چه رو ادعا می کند شالودة تعلیمات دیانات از قواعد ادبی ریخته شده؟ آیا می خواهد بدین لحاظ از دین عیب جویی

ص: 523


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 52.
2- ترجمة منظوم دو بیت ذیل: ولو أنّی بُلیتُ بهاشِمی/خُؤولَتُه بنو عبد المَدان. لَهانَ عَلَی ما ألقی ولکن/تعالَوا و انظروا بمن ابتلانی. شعر از ابن ابی حصینه است و البته مبرّد در الکامل آن را به دعبل خزاعی نسبت داده است (ناجی).

کند؟ مگر این عیب است؟ یا می خواهد مدح و ثنا گوید؟ او که یکتا دشمن و بدگوی دین است!

وانگهی، از چیزهایی که با او شکیبایی ناگوار و برای آن عنان قلم از کف صبر و بردباری بیرون شود این گفتار است: «در دین کامل ترین قاعده این است...»، ولی باز بغض و عداوتش با دین او را اجازه نداده که این قاعدة جزئی را هم به دین اختصاص دهد؛ لذا نخست آن را سیصد سال بر حضرت مسیح (علیه السلام) مقدّم داشته؛ سپس قدم بالاتر نهاده تا حدّی که نزدیک است به زمان «انسان جاوه» مُلصَق کند. لکن نمی داند که در شرایع الهی قواعد و احکامی است که عقول فلاسفة بزرگ در حُسن آن حیران است، با اینکه این قاعده نیست جز لؤلؤکی (1) از رشتة لئالی و دُرّکی از دُرَر غوالی (2)و هر قدر آن را در طبقات زمان عقب نشینی دهد، نمی تواند بر نخستین ادیان مقدم دارد.

تفاوت میان فلسفه و دین رویکرد عقل است

راه یافته - 6: پس از این گوید:

دستورات دین از این جهت با دستورات فلاسفه متحد است؛ زیرا یاد می دهد که باید کار نیک کرد و از بد و ناپسند دوری گزید. فرقی که هست این است که تعلیمات فلاسفه عقل را در حرّیت فکر آزاد می گذارد تا در همة اشیاء - به فراخور زمان و مکان - تصرف کند و به خیر مطلق یا شرّ مطلق دستور نمی دهد. چه بسا چیزی که پیش گروهی خیر یا شرّ و نزد گروهی دیگر نه چنین است. نقطة مقابلش تعلیمات دین، چون عقل را مقید نموده، به خیر مطلق یا شرّ مطلق دستور می دهد؛ و از عجایب روزگار آنکه این اطلاق فقط با همان دیانات موافق می آید؛ لذا بشر بعضی بر بعض ستم ورزند؛ برخی برخی را به قتل رسانند؛ فظیع ترین قبایح و زشت ترین فظایع را مرتکب می شوند، مع الوصف مرتکب آن یقین دارد کار نیک می کند؛ به

ص: 524


1- لؤلؤک: لؤلؤ کوچک و همچنین دُرّک: دُرّ کوچک (صافی).
2- جمع «غالی»: گرانبها (صافی).

لحاظ آنکه دین و مذهبش این گونه رفتار را با کسی که هم کیش او نیست حتم و لازم می داند و برای عالم وجود به طور عام خیر مطلق می شمارد (1).

خداشناس: چقدر نکوهش دین کند به منظور آنکه دینْ فکر را مقید نموده، به خیر مطلق و شرّ مطلق دستور می دهد. در این اشتباه واقع نشده مگر به واسطة جهلش به حقایق دین و علاقه اش به لفظ اطلاق و عداوتش با کلمة تقیید. اگر نخست واضحات دین را می آموخت و سپس به حقیقت این دو لفظ توجه می کرد، می دانست که بناء شرایع الهی روی پایة محکم صلاح است؛ به حدّی که بالاتر از آن ممکن نباشد و بر اساس حکم صریح عقل است به نحوی که واضح تر از آن تصور نمی شود؛ و می فهمید که مدح اطلاق به طور اطلاق، تقیید فکر است و ذم تقیید به طور کلی جمود از تصرف است؛ زیرا برخی از امور است که به خودی خود خیر مطلق است و به اختلاف زمان و مکان تغییرپذیر نیست؛ مانند: عدل و احسان؛ و برخی دیگر به خودی خود شرّ مطلق است و به هیچ وجه بوی خیر ندهد؛ مثل ظلم و عدوان؛ و پاره ای از امور است که به اختلاف زمان و مکان مختلف شود و به تغیر احوال دوران تغییر پذیرد.

شرایع الهی تعالیم مقدس خود را بر اساس حقایق نهاده و از خشم این دکتر پروا نکرده، بر لفظ اطلاق و تقیید جمود نمی فرمایند. زنا و سرقت و دیگر اموری که مانند این دو قبح و فسادش مختص به زمان خاص و مکان مخصوصی نیست به طور اطلاق حرام فرموده اند. سرقت اینک بد و ناپسند است، همچنانی که در روزگار پیشین هم چنین بود و میلیاردها سال پس از این هم چنین خواهد بود. زنا (گر چه دوستی آزاد نامیده شود) قبیح است از عرض صفر تا عرض نود (2).

شارع در صدور احکامْ زمان و مکان را در نظر گرفته است

و در مواردی که حکم به اختلاف اعصار و امصارْ مختلف شود، احکام را

ص: 525


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 53.
2- در تقسیم بندی جغرافیایی قدیم، مناطق خشکی عالَم به هفت اقلیم تقسیم می شده که مابین عرض صفر تا عرض نود بوده است. یعنی آخرین منطقة اقلیم هفتم، عرض نود بوده است. (زاهد).

روی عناوینی برده که هر چند احوالْ مختلف شود، با مصلحت ملازم باشد و طبق مقتضیات امکنه و ازمنه منقلب گردد. با گردش روزگار گردش نموده، با تغییر زمانه تغییر پذیرد. مثلاً از خوردن زهر بلکه از هر چه به بدن ضرر رساند نهی می فرماید؛ و معلوم است در این امر جاها مختلف است. بسا گیاهی است که در شهری زهر قاتل، لذا نهی فرموده و در جای دیگر تریاق نافع، لذا امر می نماید. تصرف در مال یتیم را در صورتی که مصلحت نداشته باشد ممنوع داشته و بدین سبب ممکن است از یک تصرف در بلدی منع کرده، جای دیگر آزاد گرداند و در زمانی حرام و در زمان دیگر جایز فرماید.

بیشتر عناوین معاملات و سیاساتی که زندگانی بشر بدان ها منوط و رشتة اجتماع به پرتو آنها منظم شود از همین قبیل است. شارع حکیم در احکام خود فقط ملاحظة اختلاف امکنه و ازمنه نفرموده، عادات و طبقات مختلف مردم را نیز گاهی منظور می آورد، مع الوصف ملاحظة عوارض و مزاحمات را نیز می نماید. روی همین اصل بسیاری از محرّمات را هنگام ضرورت مباح می گرداند. هر حکمی که مستلزم عسر و حرج باشد برمی دارد. حرام را در صورتی که با امر مهم تری مزاحمت کند واجب می نماید.

و دیگر باریک بینی های لطیف و نکات شریفی که در شریعت مقدسه به کار برده شده که عقول را مدهوش نموده، افکار را متحیر ساخته است و شخص منصف خردمند را مُلجَأ (1) نموده به اعتراف به اینکه این شریعت فوق طاقت بشری است، بلکه اگر برای صاحب شریعت برهانی جز قوانین متقنة شریعتش نبود، برای اثبات نبوتش کافی بود.

همة این بیانات ما نزد کسانی که به ضروریات فقه و واضحات احکام آشنا هستند واضح و هویداست. من این مردک را بر جهل و نادانیش به این احکام ملامت نمی کنم؛ چون اینها مسائلی است که او از اهلش محسوب نیست.

ص: 526


1- یعنی: ناگزیر نموده است (زاهد).

عشق جز عاشق سرمست که داند که چیست؟ *** باده جز باده خور مست که داند که چیست؟ (1)

ملامتش کنم بر تسرّع و شتاب در طعن و رمی دین به جمود، با اینکه این است پایة شناسائیش به دین! ای کاش در عوض این داد و فریادها، یک مورد از مواردی که دین در حکمْ جمود کرده و جمودش بر خلاف مصلحت اجتماع است از باب مثال بیان می کرد تا راه فرار از آن جمود را به او بیاموزیم و بفهمد کدام یک از آن عاجزیم!

و اما اینکه گوید: «به لحاظ آنکه دین و مذهبش این گونه رفتار را با کسی که هم کیش او نیست حتم و لازم می داند و برای عالم وجود به طور عام خیر مطلق می شمارد»، همان افترائی است که در سخنان پیشین گذشت و اعتراف خودش به این مطلب نیز مسموعت گشت و عن قریب به باقی سخن در پیرامون آن بپردازیم.

زمامداران از دین سوء استفاده می کنند

راه یافته - 7: پس از این گوید:

علاوه بر این، به منظور آنکه افسر شرایع در دست زمامداران است، دین وسیلة رسیدن به اغراض آنان شده؛ روی همین اصل فتنه و آشوب در جهان فراوان می شود. کدام گواهی است بالاتر از لشکرکشی، جنگجویی، خونریزی، خانمانسوزی و انواع شکنجه و عذاب وحشت انگیزی که تاریخ صفوفش را به لرزه آورد؛ غوغایش به گوش رساند؛ شواهدش بیان نماید؛ شعله اش نشان دهد؛ به گریه و ناله اش گوش ها را پر کند و بیدادگری های دیگری که دل سنگِ سخت (چه رسد به دل آدم) بشکند. نصارائی که به تعلیمات ادبی خود افتخار می کنند باید خجلت کشند از آن فتنه انگیزی ها که در قرون وسطی و غیر آن نمودند و آن خون هایی که ناحق و ناروا ریختند و آن جنایت ها و

ص: 527


1- ترجمة منظوم بیت ذیل: لا یعرف الشَّوقَ إلّا مَن یکابده/ولا الصبابةَ إلاّ مَن یعانیها. شعر از ابوشمقمق (م200ه) است. این بیت در المثال السائر ابن اثیر نیز آمده است. ر.ک: ج1، ص157 (ناجی).

خانمانسوزی ها که نمودند به عنوان قصاص بر مردم بی گناهی که جرمی نداشتند جز آنکه پیش از وقت آمده یا به بیماری مبتلا بودند. این «ژاندارک» (1) است که در عرصات پاریس ایستاده و بر شناعت آن عصرهای بربریت و قساوت آن دل های وحشی طبیعت گواهی می دهد (2).

خداشناس: مجال سخن را در پیرامون این ادعائی که نموده، می گوید: «افسر شرایع در دست زمامداران است» واسع می بینم، ولی به جهات چندی که گمان می رود مجهول نباشد، به شرح آن نمی پردازم و اکتفا می کنم به اینکه بگویم: اگر این گفتار درست است، اختصاصی به دین ندارد. دین اولین حقّی نیست که اغراض باطل آن را به کار برند و بدین وسیله به آرزوهای خود می رسند. اگر نزد او مجرد این برای مذمّت دین کافی باشد، باید معشوقة خود فلسفة «نشوء» را نیز مذمت کند؛ زیرا «شاو» و رفقایش - همچنانی که پیش از این بیان کردیم - آن را وسیلة ریختن خون ها قرار دادند.

همین علوم طبیعی که پیوسته از آنها ثناگویی نموده، بر آنها ترغیب و تحریص کند، آلت اغراض زمامداران گشته است. مگر این اکتشافات کیمیاوی و مکانیکی و شناختن قوانین عجیب طبیعت، ساختن توپخانه و مین و اژدر و دینامیت را به مردم نیاموخته است که به دنبال آن، مطامع دول اروپایی آنها را آلت اغراض و وسیلة اتلاف و اموال و نفوس قرار داده است؟ با این وسائل شهرها ویران می کنند؛ بدن ها سوراخ سوراخ می نمایند. یک قطار کشتی جنگی (3) را که یک ملیون پوند خرج آن شده، در یک لحظه با یک اژدر از بین می برد. تلفاتی که اسلحة جدید در جنگ یک ساعته می دهند، جنگ یک سالة سابق نمی داد!

از این گذشته، مردمان پستِ مفسدی نیز این گونه علوم را برای انجام مقاصد

ص: 528


1- [ژاندارک/Jeanne d'Arc/Joan of Arc] دختری است فرانسوی. در شجاعت و فعالیت از مشهورترین زن هاست. به سِمت ریاست و فرماندهی بر هزار سرباز رسید. با انگلیس نبرد کرد و آنان را از حصار «آرلیان» [= اورلئان/Orléans] عقب نشینی داد تا سرانجام بدو ظفر یافتند و در خیابان «رون» [= روآن/Roanne] سنة 1430م او را در سن 19 سالگی آتش زدند (مؤلف).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 53.
3- در متن عربی «أسطول» آمده که به معنای ناوگان است (زاهد).

زشت خود به کار می برند. در یکی از مجله های مهم (به گمان مجلة الهلال مصری بود) خواندم مقاله ای را که خلاصه اش این بود: یک نفر کیمیاوی مراراً برگ های تهدید در اتاق یکی از بانوان مالدار انداخته، در آن برگ ها نوشته بود: گازهای مسمومی مهیا کرده ام که اگر فلان مبلغ را (و مبلغ زیادی تعیین کرده بود) ندادی، در اتاق تو اندازم و تو را به کشتن دهم. آن بانو چاره ای ندید جز آنکه برگ ها را به پلیس ارائه دهد. وقتی نشان داد، او را گرفتند و شیشه ای که آن گازها در آن بود نزد او موجود بود. آیا این علوم را چون آلتِ رسیدن به اغراض بیهوده گشته، مذمت می نماید، پس از آنکه کتاب خود را از مدح و ثنای آن علوم پر کرده؟! آیا آن بناهای عالی مدح را که برای آنها برافراشته ویران می سازد، در صورتی که این علوم به زعم او یگانه وسیله ای است که ارکان علوم (فلسفة نظری و فقه) را تکان می دهد (ص 10)؟! آیا این علوم را با آنکه اساس علوم حقیقیه است و زمینه دارد که اساس علوم بشر باشد عاقّ می نماید؟!

وانگهی، نمی دانم این شفقت و مهربانی تمام عیار و این پرهیز از جنگ و کارزار و بغض با هر حرب و پیکار چه موقع برای او پیدا شده؟! مگر او همان کسی نیست که بر قیصر روس فتنه انگیزی نمود و در قساوت آمیزترین مقالات تحت خنک ترین عناوین (کشکول طبیب) گوید:

برای اینکه چنین سخنی درهم شکند، یک قانون طبیعی را که نمی توان درهم شکست. اگر قیصر در این قانون وارد شود، بر میلیون ها بشر حکمفرما شود؛ چون قانونی است که بر امری اعظم و اوسع از حکومت او حکمفرماست: بر طبیعت اعم از جماد و نبات و حیوان حاکم است. آری، آن قانون قانون تنازع بقاست. به خطا رود آنکه پندارد آماده کردن اسلحه و ابزار پیکار و مهیا شدن برای جنگ و کارزار به هیئت اجتماعیه ضرر رساند و مانع پیروزی شود، بلکه بالعکس موجب ارتقاء می گردد. پس قانون تنازع بقاء در طبیعت چون قانون نشوء و ارتقاء است. هر چند تنازع کم شود، حرکت ارتقائی وقفه کند، بلکه چرخش به قهقری سیر نماید (1).

ص: 529


1- تازه به من رسیده که این مردک مقاله ای منتشر نموده که روزنامة ابابیل آن را باطل کرده است. مضمونش این است که بلقانیان [= اهالی بالکان] در جنگ اخیرشان با دولت علّیه [= دولت عثمانی] تصویب کرده اند [= کار درستی کرده اند]. آن جنگ توحش آمیزی که انواع دل سختی و اقسام ستمگری در آن به کار برده شده و تاریخ از پست ترین وحشیگری های عالم مانند آن معهود نیست [= تاریخ نظیر آن را به یاد ندارد] (مؤلف).

تو را به انصاف سوگند! چگونه شرایع الهی را در موضوع بپاداشتن جنگ ها مذمت کند، کسی که معتقد است ارتقاء انسان (که یگانه معشوق و محبوب اوست) نتیجة جنگ هاست و کمی جنگ موجب وقفة حرکت ارتقاء بلکه سیر قهقرائی چرخ آن گردد؟! آیا سزاوار چنین شخصی نیست که شرایع را بدین سبب به نکوترین ستایش ستایش کند و به بهترین ثنا ثنا گوید، به لحاظ آنکه جریان آنها همان طور که میل دارد طبق قانون طبیعت بوده، تنور تنازع را برای ترقّیات شتاب آمیز بشر گرم کرده اند؟! بهتر این بود که شرایع را به ضد این عیب جویی کند (اگر وجدانش اجازه داد نامش عیب نهد). عیب جویی کند به اینکه راه های سِلم را آماده ساخته، خونریزی را حرام کرده، پرتو ایمانْ بساط امن و امان را گسترده است. شرایع به نیروی دین از این جهت به پایه ای رسیده اند که لشکریان قیصر - با اینکه میلیون ها به شمار می روند - بدان نرسیده اند.

فرض کن میان مقدمه و انشاء مقاله بُعد مسافت بود (1)؛ لذا مطلبی که در یکی از این دو بیان کرده، در دیگری فراموش نموده باشد، ولی عذر مناقضه میان این گفتار و گفتار پس از چند سطر دیگر او را چگونه بخواهم که در آنجا انقلاب لوتری را که نتیجه اش انقلاب فرانسوی است و به زعم او عالم را قرن ها در ساحت پیشرفت انداخته، ستایش می کند؟! من هیچ وسیله ای برای اعتذار از این تناقض در گفتار پیدا نکردم. راه ها بر من مسدود، چه کنم جز آنکه بگویم: روا نبودنِ تناقض از موهوماتی بود که تیشة علوم طبیعی ریشه کنش نمود و تقید به ناسنجیده نگفتنْ گِرهی بود برای عقول بشر که استقلال فکر این فیلسوف گشود!

و اما اینکه گوید نصاری در قرون وسطی جنگ ها برپا کردند، او سخنش در همة شرایع است. اگر به زعم او نصاری گناهی کرده باشند، گناه شرایع دیگر چه باشد؟!

ص: 530


1- یعنی: فاصله میان مقدمه و اصل سخن طولانی بود.

من در اینجا دهن از سخن بازدارم، نه از روی آنکه راغب نباشم از شریعت نصرانیت در مقابل این کافرِ دشمن با همة شرایع دفاع نموده، طرفداری کنم، بلکه برای آنکه معلومات من در این باره اندک و مصادری که از آنها بر حقیقت موجبات این جنگ ها پی بَرم در دسترسم نمی باشد. شاید یکی از دانشمندان و نویسندگان زبردست آنها آن موجبات را مشروح داشته، بابی که این بی دین برای عیب جویی از دین از این ناحیه گشوده، بر وی مسدود سازد.

من شکی ندارم که این جنگ ها دینی محض نبوده، بلکه سیاست و اغراض شخصی نیز در آنها دست پنهان یا آشکاری داشته است.

پنهان نماند که او خود در مقاله ای تحت عنوان «ضحایا الجهل» - که پاره ای از آن گذشت - به تبرئة شریعت نصرانیت از این فظایع و رسواگری ها اعتراف می کند و در همان مقاله می گوید:

نصاری در قرون وسطی به فظائعی اقدام کردند که برای آنها بدن ها به لرزه درآید، ولی هرگز انجیل چنین دستور ندهد. این نیست جز کار کسانی که دین را مسخره کرده، برای آنکه بشر را پامال کنند با زمامداران ستمکار دست به دست گشته اند (1).

به او می گوییم: دین نصرانیت جز انجیل نیست. اگر انجیل از این گونه رفتار بیزار است، برای چه نصاری چاره ای ندارند جز آنکه خجلت بکشند؟! تعلیمات ادبی دین نصرانیت چه ربطی دارد به کردار ناهنجار یک دسته مردمی که دین را مورد مسخره و اسباب دست قرار داده اند، به منظور آنکه بشر را لگدمال نمایند؟!

ص: 531


1- یعنی: دست در دست هم نهاده اند (زاهد).
خونریزی و هرج و مرج در انقلاب فرانسه

[خونریزی و هرج و مرج در انقلاب فرانسه (1)]

وانگهی، چه شده است که این مردک به آن جنگ ها و بیدادگری هایی که به نام دین در عالم واقع شده چشم می دوزد و از آن انقلاب الحادی غمض عین می کند؟! آن انقلابی که گویند ده میلیون نفوس تلفات داده؛ آن انقلابی که فظایعش فرائص (2) انسانیت را به لرزه درآورده، کاکل بشریت از استماع وقایعش سفید گردد! آن غوغائی که تاریخ راضی نشود ثبت وقایعش کند مگر با وقایع سنگدل ترین بربر ها و کم مهربان ترین زنگی ها (3)! آن شورشی که قساوت را با جنون ممزوج ساخت، آن هم نه جنون عادی، بلکه جنونی که «تاین» (4) توصیف کرده، می گوید:

همانا مقرر داشتند و اجرا کردند دستوراتی را که هر چه شدیدتر از آن جزع می نمودند! در این باره به حماقت گری ها و دیوانگی ها اکتفا نکرده، نابکاری ها کردند. بی گناه ها کشتند. دوستان و رفقا اعدام نمودند. حزب شمال به حزب یمین

ص: 532


1- در چهاردهم جولای 1789 میلادی، جماعتی از گرسنگان به زندان «باستیل» در پاریس، حمله کردند. فقرای پاریس که سان کولوت نامیده می شدند، از سیاست های «لویی شانزدهم» پادشاه فرانسه و کارهای همسر اتریشی اش ملکه «ماری آنتوانت» به خشم آمده بودند. لویی که با بحران مالی شدیدی دست به گریبان بود، از مجلس طبقات عمومی درخواست کرد تا مالیات ها را افزایش دهد. این امر موجب بروز انقلاب فرانسه گردید و به مدت 10 سال این کشور دچار هرج و مرج شد. لویی شانزدهم در سال 1792 اعدام شد. انقلاب فرانسه سرانجام در سال 1799، هنگامی که ژنرال «ناپلئون بناپارت» به قدرت رسید، پایان یافت ر.ک: www.daneshnameh.roshd.ir.
2- جمع «فَریصه»: گوشت میان پهلو و کتف یا گوشت میان پستان و کتف که در وقت ترسِ شدید به لرزه درمی آید. «اِرتَعَدَتْ فَریصتُه»؛ یعنی: به شدت ترسید (زاهد).
3- مقصود مرحوم مؤلف دورة به قدرت رسیدن «ژاکوبین ها» یا همان انقلابیون افراطی به رهبری ماکسیملیان روبسپیر است. این گروه افراطی هر کس را که برای انقلاب تهدیدی محسوب می شد، دستگیر و اعدام می کرد. حدود 35000 نفر، از جمله رهبر محبوب «دانتون» در این کشتارها از بین رفتند. دورة وحشت پس از ده ماه، با اعدام روبسپیر در ژوئیة 1794م پایان پذیرفت ر.ک: www.daneshnameh.roshd.ir.
4- مقصود «هیپولیته تاین» (1828-1893م) مورخ و ناقد ادبی فرانسوی است که مدافع نظریة داروین بود. اثر معروف او تاریخ انقلاب فرانسه در 11 جلد است (زاهد).

منضمّ شده، همه با هم میان کف زدن شدید تصویب کردند که «دانتون» (1) به مِنجَله (2) ارسال گردد؛ و او ریاستمدار طبیعی و زمامدار و مؤسس انقلاب بود. حزب یمین به حزب شمال متمایل شده، به اتفاق، وسط کف زدن شدیدی، فظیع ترین اوامری که فرماندهی قوا صادر کرده بود مُجریٰ (3) داشتند و در خلال این وضع عجیب شرم آور، به فرماندهی «کولوت دیوبوا» (4) و «کوتون» (5) و «روبسپیر» (6) مشتاق شدند؛ لذا هم پیمان ها انتخاب اعضای فرماندهی قوا را تجدید نموده، این سه نفر را بر کرسی فرماندهی باقی گذاشتند؛ اما چه فرماندهی؟! فرماندهی خونخواری که مبغوض و ممقوت (7) کوه و دشت بود. چون بر دشت ستم نموده، کوه را به ستوه آورد، کوه و دشت مسالمت نمودند، اندک و بسیار متفق گشتند، همه راضی شدند به اینکه قاتلان خود را بر اعدام خویش مساعدت کنند. سپس

ص: 533


1- ژرژ ژاک دانتون (Georges Jacques Danton) (1759-1794م) وکیل و سخنران توانا که یکی از رهبران انقلاب فرانسه به شمار می رود و در سقوط سلطنت نقش بسزا داشت. وی با روبسپیر بر سر اعدام های فراوان و خشونت های بسیار او مخالفت کرد. روبسپیر نیز به توطئه بر ضد او برخاست و سبب شد که وی را به اتهام توطئه برای برگرداندن پادشاهی، با گیوتین اعدام کنند ر.ک: www.wikipedia.org.
2- یعنی: گیوتین (Guillotine). در عربی جدید به آن «مِقصَلَه» گفته می شود (زاهد).
3- یعنی: اجرا کردند (زاهد).
4- اطلاعاتی از این شخص نیافتم.
5- ژرژ کوتن. «برخی از تاریخ نگاران براین باورند که "روبسپیر" بیش از آنکه متأثر از اندیشه های "ژان ژاک روسو" باشد، مقهور و متأثر از اندیشه های پنجمین عضو از اعضای دوازده گانة کمیتة نجات ملی،یعنی "ژرژ کوتن" بوده است; مردی سی و هشت ساله که با صندلی چرخ دار وی را برای سخنرانی به این سو و آن سو می بردند. کوتن این چهرة مرموز انقلاب فرانسه و دولت در سایه، به خوبی به جاه طلبی های روبسپیر پی برده بود و همواره در سخنرانی های خود از روبسپیر به عنوان فردی پاکدامن، میهن پرست و کسی که جمهوریت را با فضایل خود منور می سازد یاد می کرد و به تحریک و تشویق وی می پرداخت». برای تفصیل بیشتر ر.ک: ابراهیم زاده، حسن. «پیامد حذف دین و اخلاق، رویش خوشه های خشونت در مزرعة جمهوریت»، مجلة دیدار آشنا، مرداد 1381، ش 26.
6- ماکسیمیلیان روبسپیر (Maximilien Robespierre) (1758-1794م) یکی از معروف ترین رهبران انقلاب فرانسه بود. او از تأثیرگذارترین اعضای کمیتة نجات ملی انقلاب فرانسه بود و نقش بسزایی را در دورة وحشت بعد از انقلاب داشت. دورة وحشت و سرکوب با دستگیری و اعدام خود وی با گیوتین به پایان رسید (زاهد).
7- یعنی: مورد نفرت.

روز بیست و دوم ماه گردن های فرماندهی برای جدا نمودن کشیده شد و اندکی پس از آن، باز همان گردن ها دنبالة خطابة «روبسپیر» کشیده شد.

شواهد جنون انقلابیون بسیار است. برای مرد خردمند کافی است آنکه این انقلاب به منظور درهم ریختن ارکان دین برپا شده بود.

اگر ترس آن نداشتم که دلت آب شده، جگرت پاره پاره گردد، می گفتم: تاریخ این انقلاب را مراجعه کن تا وحشیگری بشر را به درجه ای که هرگز تصور نمی کردی تصدیق کنی؛ و به معجزة علم طبیعی که این دکتر در مقدمة طبع دوم، ص 9، ادعا می کند ایمان آوری!

اگر می ترسی از مراجعة همة وقایع ملول شوی، به سرگذشت اهالی شهر «ستمبر» (1) اکتفا کن.

و از آن وقایع واقعه ای است که شاید تفصیلش در کتبی که در دسترس است مذکور نباشد؛ لذا سرانجامِ آن واقعه را از موسیو «تاین» نقل می کنم. می گوید:

پس از آنکه از کشتن 1200 یا 1500 نفر دشمن ملت فراغت یافتند، برخی از آنها پیشنهاد دادند که زندان ها مشتمل است بر یک دسته مردمی که از آنها کاری ساخته نیست و بهتر این است که اعدام شوند. فوراً همه با این پیشنهاد موافقت کردند. در زندان های دیگر هم یک مشت گدا و پیرمرد و بچه بود. انقلابیان گفتند: لابد میان اینها از دشمنان ملت وجود دارد؛ مانند زن کسی که یک نفر را به زهر کشته است؛ به خاطر اینکه بعضی اظهار کردند که این زن البته چون در زندان محبوس است خشمناک است، و اگر قدرت پیدا کند پاریس را آتش می زند؛ و باید این معنی را اظهار کرده باشد، بلکه اظهار او محقَّق است. پس سزاوار است اعدام شود! این گفتار مانند برهان آشکاری میان آن گروه نابکار انتشار یافته، هروله کنان همة زندانیان را به قتل رسانیدند. و میان آنان پنجاه جوان از 12 ساله تا 18 ساله بود که همه را کشتند و در وقت کشتن می گفتند: اگر اینها زنده بمانند ممکن است دشمن ملت شوند. پس باید خود را از شرّشان خلاص کنیم.

ص: 534


1- اطلاعاتی از این شهر نیافتم (زاهد).

ای آن که جنگ صلح خیز را از معجزات علم طبیعی شمری، آیا این انقلاب از همان جنگ های صلح خیز است؟! ای کسی که معجزات علم الهی را نکوهش کنی به اینکه رنگین به خون است، آیا خون بیست میلیون نفوس ملت فرانسوی برای رنگین نمودن معجزة علم طبیعی کافی نیست؟!

معجزة علمِ مجرد از دین در این ایستگاه توقف نکند، بلکه برای او پس از این معجزه معجزاتی است و بعد از این آیت آیاتی، تا حدّی که بشر را به پرتگاه تمدن خودسرانه ای افکند. پرتگاهی که قرارش نامعلوم و ننگ و عارش از عالم انسانیت زوال و اضمحلال نداشته باشد. تمدنی که انسان را به دوران نخستین خویش بازگشت دهد، بلکه به تمدن نیاکان اولین خود فرود آورَد و عن قریب صبح او بر روز عبوسی لبخند زند، نه، بلکه به همین انقلاب بامداد تیره اش هویدا شده، او را بدان مَهالک تهدید نماید.

این هرج و مرج و مسلک اشتراکی و مانند آن نیست جز مقدمة آن هَمَجِیتی (1) که تمدن غرب بدان اختتام یابد. ترس از سرانجام ادوار تمدن غرب و بازگشتن به مسلک اشتراکی به سبب این گونه افکار امری است که همة اجتماعیان حتی ملاحده شان می دانند، ولی می گویند: همچنانی که «گوستاو لوبون» گوید: کجا می توان از کارِ شدنی جلوگیری نمود؟

اما به حقیقتْ سوگند! که راه واضح و آشکار است و آن عبارت است از پیروی دینِ صحیحِ خالی از موهومات و نشر تعالیم مقدس آن میان مردم؛ سپس ضمیمه کردن دانش صحیح بدان و گرفتن هر دو با پنجة آهنین گون. فقط به پرتو این دو است که نظام عالم کامل و اجتماع به صلح همگانی فیروزی یابد.

«گوستاو لوبون» هم بدین مطلب متوجه است، ولی می گوید: فرصت از دست رفت. بیچاره نمی داند که اکنون وقت و زمان و موقع و هنگام اوست؛ چون علم و دانش پیشرفت نموده، اندیشه ها روشن گشته، وسیلة شناسایی آفریدگار به آسانی و فهم حکمت هایی که در شرایعِ صحیح به ودیعت گذارده شده، آماده و

ص: 535


1- هَمَجیه: وحشیگری.

مهیاست. تجربه و آزمایشْ مفاسد بی دینی را هویدا ساخته و همین انقلاب (علی رغم آنکه جز این پندارد) بهترین گواه است.

«گوستاو لوبون» از دست رفتن فرصت را معلَّل نموده به اینکه تودة مردم دیگر راغب نمی شوند به خدایانی که دیروز از آنها اِعراض نموده، در خُرد کردن آنها سهیم بوده اند. گویا او گویندة گفتاری که قریباً گذشت و متضمن این بود نیست: «چند سالی نگذرد که مردم تشیید معابد خود کنند»! و گویا او اعتراف انقلابیان ملحد به خطای خود در بی نیازی از دین و قائل شدنشان به اینکه فرانسویان خواهانند که به عادات نخستین خود بازگردند نقل ننموده؟! و گویا در جای دیگر کتابش قائل نیست به اینکه:

جنگ سختی میان فرانسویان و دین مسیحی درگیر شد. طوائف مردم در ظاهر طرفدار فرانسویان بودند، و فرانسویان به کار بردند از وسائل قهر و غلبه آنچه را که اهالی اندلس به کار بردند. این انقلاب همان انقلابی است که چرخ شکنجه و عذاب گِرد آن گردش نمود.

سپس «گوستاو لوبون» شروع می کند به عذرخواهی از علم و دانش از جهت آنکه در تهذیب نفوسْ مفلس است. می گوید:

چقدر دانش مفلس است! دانش در افکار اشتراکیت که این دوره انتشار یافته و همچنین در تقویت احزابی که وسط میدان اشتراکیت نشو و نما می کنند بی گناه است؛ زیرا دانش به ما وعدة کشف حقیقت داده، یا اقلّاً بیان نسبت هایی که امور را به هم مربوط کند، تا حدی که ما بتوانیم دریافت آن کنیم، اما به صلح و سعادت ابدی نویدی نداده.

به او می گوییم: آری، دانش به آن معنایی که تو اراده می کنی و شناسایی داری به صلح و سعادت ابدی نویدی نداده، بلکه به اشتراکی و بدبختی سرمدی شما وعید داده، ولی دانش صحیح - یعنی: دانشی که پیرو دین باشد - با دین مخالفت نکند؛ دین را دوست دارد؛ با دین هم پیمان شود. اگر با دین توام گشت، انتشار صلح را عهده دار شده، سعادت ابدی را ایجاب می نماید. و اینکه گویم خود

ص: 536

رهین آن هستم (1).

اینها جملاتی بود از کلام «گوستاو لوبون» که بالعرض در پیرامون آن سخن پیش آمد و از جهت اعتراض و انتقاد حق او را ادا ننمودیم. کسی که در بیاناتی که ما در اثناء این مناظره ایراد نمودیم اندیشه کند، از اطالة سخن در بیان انتقادات آن بی نیاز گردد.

دربارة قتل «ژاندارک»

و اما سوزاندن «ژاندارک» که بدان اهل دین را نکوهش کرده، یکی از دانشمندان نصاری گوید: او کشتة سیاست است نه دیانت؛ برای آنکه «ژاندارک» از بزرگ ترین دشمنان انگلیس بود؛ و آنان نیز وقتی بر او دست یافتند، او را کشتند. پس بر عهدة این مردک است که اولاً جنایتی بر اهل دین اثبات نموده، بعداً نکوهش کند. آن کس هم که این بار را بر دوش رؤسای دین نهاده، می گوید:

از روی غرض نفسانی چنین کردند نه از روی داعی دینی؛ زیرا رئیس آنان یعنی «کوشون» (2) اسقف بوتی (3)، بین او و شارل (4) پادشاه فرانسه نزاعی رخ داد؛ و بدین رو به سوی «هِنری» (5) پادشاه انکلتره (6) کوچ نمود. او هم این قضیه را انتقام از «شارل» قرار داد. پس گناه در این قضیه بر گردن اغراض است نه دیانت.

ما کدام وقت همة زمامداران دین را از جنایات تبرئه کردیم و در آنها ادعای

ص: 537


1- ترجمة عبارت: «وذِمَّتی بما أقول رهینةٌ» که عبارتی است از نهج البلاغة، خ 16، ص 46. «رهین» در اینجا یعنی: ضامن (زاهد).
2- اسقف پیر کوشون (Pierre Cauchon) (1371-1442م) اسقفی فرانسوی که به شدت طرفدار انگلیس بود و همو ژاندارک را محاکمه و به سوزانده شدن در آتش محکوم کرد (www.en.wikipedia.org).
3- گویا اسم شهری است و در ویکی پدیا آن را «بووه» نوشته است (www.fa.wikipedia.org).
4- منظور «شارل ششم» (به فرانسوی: Charles VI de France) (1368-1422م) معروف به «شارل دیوانه» است (www.fa.wikipedia.org).
5- منظور هِنری پنجم (Henry V of England) (1386-1422م) پسر و جانشین هنری چهارم است (www.fa.wikipedia.org).
6- یعنی: انگلستان.

عصمت نمودیم؟! من نمی دانم این شخص که با لیلای خود به صورت نوحه گری بر «ژاندارک» عشق بازی می کند، چرا بر آن زنی که در زمین غم انگیز «ستمبر» کُشته گشت نوحه گری نمی کند؟ چرا ماتم نمی گیرد بر آن زنی که به جرم دیگری زندان گشت؟ از دست رفتن شوهر، یتیم گشتن اولاد، تنگی زندان، سختی معیشت کفایتش نکرد تا آنکه طعمة شمشیرهای الحاد نیز گشت بدون آنکه گناهی داشته باشد، جز یک سلسله موهوماتی که به کمترین آنها طبیبْ انسان را کُند و زنجیر نموده، فوراً به زندان دار المجانین تحویل دهد (1).

چه خواهی گفت دربارة کسی که گربه ای را به قتل رساند به اتهام آنکه این گربه لابد خوش دارد گوشت های سفره را تناول کند، گر چه چراغی که میان سفره است بیفتد و تمام خانه را آتش زند؛ و شکی نیست که اگر بتواند می کند، بلکه می خواهد بکند؛ پس مستحق اعدام است؟!

اگر این افسوس و اندوه بر «ژاندارک» به خاطر رقّت به حال بشر و بغض با ظلم و شرر نه عداوت با دین است، همانا این زن بدبخت را هم با دیگر کسانی که این انقلاب آنان را به خاک هلاک افکنْد، در این اندوه و افسوس شریک می نمود و بر آن شکنجه ها و آزارهایی که کشیدند می گریست؛ همچنانی که بر ستمدیدگانِ دین می گِریدو همانا آنان را بر آن نابکاری ها و بیدادگری ها که هنگام کشتن می نمودند ملامت و سرزنش می کرد! از مقررات آنان این بود که متهمین میان دو صف از لشکریان راه روند و لشکریان آنها را فقط با پشت شمشیرها بزنند تا زمان شکنجه و عذابشان طولانی شود. و نیز گروهی بودند که متهمین را برهنه و عریان مثل وقتی که از مادر متولد شده اند می آوردند. آنگاه در ظرف نیم ساعت بدن های آنان را پاره پاره می کردند. وقتی که همگی این منظره را تماشا می نمودند، یک مرتبه بر این ستمدیدگان حمله کرده، شکم های آنان را می دریدند؛ و دیگر بیدادگری هایی که زبان را یارای گفتن نباشد.

ص: 538


1- یعنی: اوهام و خیالاتی که اگر پایین ترین درجة آن به ذهن کسی خطور کند، مستحق تیمارستان است (زاهد).

اما اینکه در حاشیة کتابش گوید: «از امتیازات (1) دانشمندان دین این است که امروزه «ژاندارک» را تنزیه نموده اند و در زمرة مقدسات (2) شمرده اند، با اینکه همین ها بودند که او را آتش زدند»، خبری است که نخست باید تحقیق آن نمود. سپس به تأمل در چیزی که آنان را به تقدیس او واداشته پرداخت. و شاید یکی از اهل اطلاع زحمت این بررسی را متحمل شود.

دین مانع پیشرفت ملت ها نیست

راه یافته - 8: باز از سخنان اوست:

اگر نبود آن انقلاب دینی که مذهب «لوتر» برپا نمود، معلوم نبود که آدم به کدام فرودگاهی در اروپا فرود می آمد؟! پس این مذهب کمتر از مذاهب دیگر عقل را مقید می کند. و اگر از موجبات انقلاب فرانسوی که عالم را در ساحت پیشرفتْ قرن ها پیشروی داده، بازرسی کنیم، باید بگوییم: انقلاب «لوتر» بود که برای انقلاب فرانسوی راه باز نمود؛ به واسطة آنکه دل ها را بیدار کرد و بحث در مبادی فلسفی و احالة نظر در احوال عالم هستی و رهایی از بند تعلیمات قدیمی را برای عقل انسان آسان گردانید.

و برهان مسلّم و دلیل قطعی آن این است که ملتی که اختیار این مرام نمود - یعنی: ملت انگلیس - میان همة ملل اروپا گوی سبقت را ربوده، تا حدّی که در صدر عالم قرار گرفته و تاکنون هم با صعوبت مرکز جغرافیائیش پیوسته صدرنشین بوده، ولی باقی ملل اروپا به نسبت مذاهبی که دارند از ملت انگلیس عقب مانده اند.

و بسا باشد آیندة ملت انکلتره به واسطة جای گیر شدن این مذهب قدیمی در آنها مانند امروزش نباشد و برخی از ملل در اندک زمانی از او سبقت شایانی گیرند (3).

ص: 539


1- عبارت عربی «مفارقات علماء الدین» است. «مُفارَقات» یعنی: تناقض ها نه امتیازات؛ که بدین ترتیب معنای عبارت نیز درست درمی آید (زاهد).
2- یعنی: به او مقام قدّیسی دادند (زاهد).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 53-54.

خداشناس: من در پیرامون آنکه انقلاب لوتری را موجب انقلاب فرانسوی قرار داده، سخنی نگویم؛ و با اینکه مناقشه در آن آسان است مناقشه نکنم؛ چون از موضوع مناظره خارج است، ولی می گویم: سخن ما با او تنها در موضوع - به اصطلاح او - تقیید عقل بود به وسیلة وجود صانع و به طور عام دین.

و مذهب «لوتر» در کمی تقیید عقل به هر پایه ای برسد، شکی نیست که عقل را به این دو مبدأ مقدس بلکه به اَضعاف این دو از اموری که ادیان الهی در آنها مشترکند مقید می نماید. بنا بر این استدلال بر مانع بودن دین از ترقی و پیشرفت بشر به ترقی ملتی که در تمسک به دین شدیدترین ملل اروپا و در عصبیت برای کیش و آیین عظیم ترین آنان محسوب شوند غلط آشکاری است که در برخی از مناظرات پیشین بر آن تنبیه نمودیم؛ و سزاوار است اهل دین همین برهان را به رخ او کشند و بگویند: اگر دین مانع پیشرفت بود، این ملت دیندار - با اینکه به قول او این مذهب قدیمی در او جایگزین شده - گوی سبقت نمی ربودند!

پس بر اوست ملتی برتر از انگلیس پیدا کند که پیرو هیچ دینی نباشند تا تلاشش در سبب پیشرفت چنین ملتی سر و صورتی داشته باشد!

خیال نکن دکتر از این معنی غافل بوده؛ بیچاره کتب احوال ملل را زیر و زبر نموده، ورق ورق هر یک را بررسی کرده، در سطر سطر آنها اندیشیده، از یک یک اشخاص مطلع جویا شده، ولی متأسفانه یک ملت بی دین راقی تر از انگلیس، بلکه یک ملت بی دین آبرومندی، بلکه یک ملت بی دین فرومایه ای که مستحق لفظ ملت باشد پیدا نکرده؛ لذا به ملت بریتانیا پناهنده شده به گمان آنکه مذهب او کمتر از مذاهب دیگر عقل را مقید می کند؛ و بدین لحاظ استنباط نموده که همین معنی موجب پیشرفت آنهاست! سپس از این مطلب چنین نتیجه گرفته که اگر عقول این ملت به هیچ قید دینی مقید نبود، برتر و بالاتر از این می گشت؛ بدین ترتیب، ثابت شد که دین مانع ترقی و پیشرفت بشر است!

نمی دانم چه بگویم به کسی که دهنش پر از لفظ علم و دانش و تجربه و آزمایش و چنته اش مملوّ از عیبجویی و نکوهش از اجتهادات خنک است، آنگاه

ص: 540

چنین متاع پست کم ارزشی به بازار علم و دانش می آورد؟! وانگهی، دین به اعتراف خود او به عمران و آبادانی ربطی ندارد، بلکه اگر به طوری که شاید و باید بدان عمل شود، مانع ترقی و پیشرفت نگردد.

در هشتمین مقالات خود گوید:

دین در نظر من ربطی به عمران و آبادانی ندارد که در ترقی یا توقف یا انحطاط آن مؤثر باشد؛ زیرا یک تأثیر بیش نیست؛ چون اصول تمامی ادیان الهی در همة ملل یکی است و همه متوجه به یک هدف اجتماعی هستند که اصلاح امر معیشت بشر باشد. آری، در این موضوع فقط تبهکاری های مردان دین در احکام فرعیه مؤثر است و لا غیر؛ و چنانچه آنها بر طبق دین رفتار نمایند و در تطبیق این احکام با مصلحت عمران جهان به فراخور روح هر زمان عقل را حکمفرما کنند، دین مانع ترقی نشود (1).

لوتر و تأثیر او بر جامعة انگلستان

نمی دانم اگر دین - همچنانی که در این مقاله گوید - ربطی به عمران ندارد؛ و همچنانی که در مقالة 57 گوید برای آخرت است، چگونه سبب پیشرفت انگلیس را اختیار مذهب لوتر قرار می دهد و یگانه سبب پیشرفت این ملت را که حائز شدن به زندگانی استقلالی و دورتر بودن از همة ملل به زیست اشتراکی (مسلک این مردک) است بیان نمی کند؟! همچنانی که بیان نمود آن مرد دانشمند متتبع باریک بین (ادمون دیمولان) (2) در فصل دوم از کتاب خود سرّ پیشرفت انگلیس سکسونیان (3)، آن کتاب مشهوری که مؤلفش تمام اسباب پیشرفت این ملت را استقراء نموده و از موجبات ترقی این ملت از اخلاق و عادات و تربیت هیچ فروگزار نکرده، جز اختیار مذهب «لوتر» که برای این دکتر باقی گذاشته تا از

ص: 541


1- منبع این سخن را نیافتم، اما ر.ک: فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 285 با عبارات دیگر (ناجی).
2- ادموند دمولینس (Edmond Demolins) (1852-1907م).
3- عنوان عربی: سرّ تقدّم الإنکلیز السکسونیین. (ترجمة عنوان: راز پیشرفت آنگلوساکسون ها). این کتاب را احمد فتحی زغلول بک به عربی ترجمه کرده و در قاهره به سال 1899م به چاپ رسانده است (زاهد).

امتیازات او باشد!

اگر این مردک ناچار است انقلاب لوتری را سبب پیشرفت انگلیس شمارد، بداند که بر ضد دلخواه او، این انقلاب موجب پیشرفت و استقلال تامّ این ملت بدین سبب گشته که روح دین را در آنها تزریق نمود و آنها را به سیاسات دین ملتزم ساخت و به اخلاق دین متخلق گردانید، و حال آنکه قبل از این انقلاب، عُروه های (1) دین در آنها استوار نبود و قوانین آن مراعات نمی گردید.

یکی از نویسندگان مشهورشان در ترجمة [= زندگینامه] «لوتر» (2) مقاله ای دارد که در آن چنین نگاشته است:

«ویلیام تنیدال» (3) چون مذهب «لوتر» را انتخاب نمود و انجیل را ترجمه کرده، از سخنان لوتر در آن داخل ساخت، انتشار آن میان سکنة بریتانیا به اندازه ای تغییر اخلاقی ایجاد نمود که مانند آن در تاریخ بشر سابقه ای نداشت. از جمله آثار آن این بود که آراء توده را در مسائل مربوط به حیات و احوال انسان تغییر داد و یک روح تازة اخلاقی و روح دینی دیگردر کالبد هر طبقه ای از طبقات ملت برانگیخت.

تا آنجا که دربارة «پیوریتن های نوکس (4)» - قسمی از پروتستانیان هستند و رئیس آنها «نوکس» است - می گوید:

اعتقاد من این است که پس از این آنچه از آداب (5) اسکوتلانده (6) و افکار

ص: 542


1- عروه: دستگیره.
2- یعنی: در شرح حال لوتر (زاهد).
3- ویلیام تایندل/تیندل (William Tyndle) (1492-1536م) پژوهشگر و اصلاح گر پروتستانی در سدة شانزدهم میلادی بود که انجیل را به انگلیسی ترجمه کرد. وی به همین جرم محاکمه پس از تحمل یک سال حبس، زنده در آتش سوزانده شد (www.fa.wikipedia.org).
4- پیوریتن ها یا پاکدین ها (Puritan) فرقه ای از مسیحیان پروتستانند که در زمان ملکه الیزابت اول در انگلستان شکل گرفتند و اوج قدرت آنان در سده های شانزده و هفده میلادی بود. آنان خواهان برداشته شدن لباس های رسمی کشیشان و مناصب کلیسایی بودند. استناد آنان به خود کتاب مقدس بود و تفسیرها و شرح های قدّیسان و کشیشان را نمی پذیرفتند. اینان در اکنون در آمریکا نیز حضور دارند (www.en.wikipedia.org).
5- یعنی: ادبیات (زاهد).
6- یعنی: اسکاتلند (زاهد).

و صنایعش پدیدار شود، اثری از آثار این نهضت است. بلکه یکی از آثار و نتایجش رادمردانی هستند که ملت اسکوتلاندی بدان ها افتخار کنند؛ یعنی: "جیمز وات" و "دیوید هیوم" (1) و "والتر اسکات" (2) و "روبرت یارتز" (3)و من چنین نمی بینم که «نوکس» و مذهبش توانایی و نیکویی خود را در دل های هر یک از این دلاوران بدمند، بلکه چنین می بینم که اگر «پیوریتن ها» نبودند، چنین دلاورانی هرگز به وجود نمی آمدند. البته این انقلاب دینی اسکوتلاندی احسان شایانی به همة اطراف دولت بریتانیا نمود؛ زیرا پارة آتشی در «کنیسة ادنبرگ» (4) افروخت و آن حریقی گشت که تمام اطراف بریتانیا را فراگرفت و پنجاه سال پس از جنگ، خدای متعال عروس آزادی را به کشورها روانه ساخت. تا آخر.

باید مطلب همان طوری باشد که از این نویسنده ظاهر می شود؛ زیرا همة عقلا نتیجة بزرگ دین را در اخلاق و ثمرات نیکوی آن را در اصلاح جامعه فهمیده اند، ولی این شخص - همچنانی که قبلاً بیان کردیم - به ادیان الهی به چشم بغض و عداوت می نگرد؛ لذا حقایق را معکوس و صور را مقلوب نشان می دهد.

این مردک چنان شیفتة مذهب لوتری گشته و به اجتهاداتی که از آن نموده دلخوش شده که پیشروی و عقب نشینی ملل را به نسبت مذاهب آنها قرار داده است، غافل از آنکه مذهب لوتری مذهبی است که غیر انگلیس ملل دیگری که به مراتب از انگلیس پست ترند این مذهب را اختیار نموده اند و بسیاری از پیروان

ص: 543


1- دیوید هیوم (David Hume) (1711- 1776م) از فیلسوفان اسکاتلندی و از پیشروان مکتب تجربه گرایی بود. وی تأثیر زیادی بر فلاسفة بعد از خود مانند کانت برجای گذاشت (www.fa.wikipedia.org).
2- سِر والتر اسکات (Sir Walter Scott) (1771-1832م) رمان نویس، شاعر، تاریخ دان و زندگی نامه نویس اسکاتلندی است که او را اغلب ابداع کننده و یا پدر رمان تاریخی می دانند. وی از برجسته ترین چهره های رمانتیسم بریتانیا به شمار می رود که آثارش هنوز از استقبال بالایی برخوردار است (www.fa.wikipedia.org).
3- به نظر می رسد مقصود رابرت برنز (Robert Burns) (1759-1796م) معروف به «رابی» در میان اسکاتلندی ها باشد. وی شاعر و ترانه سرای اسکاتلندی بود که به عنوان شاعر ملی اسکاتلند یاد می شود و شهرت جهانی دارد (www.fa.wikipedia.org).
4- «اِدینبرو» یا «اِدینبرا» پایتخت و دومین شهر بزرگ اسکاتلند است (زاهد).

این مذهب تحت سیطرة مذاهبی هستند که (به اصطلاح او) عقل را بی اندازه مقید می کنند؛ مانند: مذهب ارتودکسی و کاتولیکی.

وانگهی، نمی دانم رهایی عقل از این قید - که بدان مشتاق و آرزومند است - چه نتیجه ای دارد؟ مگر فرانسه نبود که اندک زمانی این قید را کنار گذاشت و در نتیجه، آشوب و انقلاب تمام بلاد این کشور را فراگرفته، سراسر آن را به خون رجال آن رنگین نمود؟!

اگر خردمندان این خطر را به وسیلة جلب فلسفة دینی از بلاد آلمان بدان سامان تدارک نمی کردند و از آن طرف، ملکة عاقله «جوزفین» (1) در اعادة سلطة روحانیت جدّیت نمی نمود، همانا فلسفة «هولباخ» و «دیدرو» فرانسه را به باد فنا داده، این ملت را به ملت تسمان (2) و بابوان (3) ملحق می کرد!

چنانچه خواهی بدانی نتایج رها کردن قید دین در امم سابقه چه بوده، به نگارشات یگانه فیلسوف ایرانی سید جمال الدین همدانی معروف به افغانی مراجعه کن تا بر تو روشن گردد (4).

ما در همة ملل دنیا ملتی که پیرو دینی نباشند سراغ نداریم. پس این شخصْ انگلیس را به کدام ملت تهدید می کند و خبر می دهد که آن ملت از ملت انگلیس به واسطة رسوخ مذهب لوتری در آنها سبقت شایانی گرفته، تجاوز (5) فراوانی کنند؟

گمان می کنم مقصودش آلمان است، ولی این پندار یا از روی اغترار (6) به وعدة «بخنر» و افتراء اوست بر فلسفة مادی که در قرن نوزدهم، آلمان بر همه مقدم

ص: 544


1- ماری ژوزف روز تاشر دولا پاژری (Joséphine de Beauharnais) (1763-1814م) معروف به «ژوزفین» نخستین ملکه یا امپراتریس فرانسه پس از انقلاب بود. وی همسر ناپلئون بناپارت بود(www.fa.wikipedia.org).
2- تاسمانی (Tasmania) نام جزیره و ایالتی در جنوب شرق استرالیاست. تاسمانی را ایالت طبیعی می خوانند که به محیط طبیعی فراوان و تقریباً دست نخورده اش باز می گردد. 40% از زمین های تاسمانی رسماً حفاظت شده و پارک ملی و میراث جهانی است (www.fa.wikipedia.org).
3- قبیلة «بابوا» از قبایل بدوی آفریقا بوده، ساکن کشور گینة نو هستند (زاهد).
4- ر.ک: رسائل فی الفلسفة والعرفان، ص 145-166.
5- در اینجا یعنی: عبور کردن (زاهد).
6- یعنی: فریب خوردگی.

است، و یا به لحاظ آن است که شنیده مسلک اشتراکیان در سراسر کشور آلمان شیوع یافته و بلاد آن کشور آشیانة آن و تخمی است که مسلک اشتراکی از آن سر به درآورده، به سایر نواحی مسکون زمین منتشر گشته؛ به طوری که یکی از زمامداران آن سامان گوید: «قشون مسلک اشتراکی در بلاد آلمان رحل اقامت انداخته، نزد ما به تربیت فلسفة علمی و عملی پرورش یافت».

اما گفتار «بخنر» نیست جز کَهانتی (1) از کهانت های الحاد، و فراست مرد خداشناس فوق اوست:

مرد حق راست فراست نه کهانت زیرا *** که نزیبد وی و زیباست سَطیح و شِقّ را (2)

و اما کثرت اشتراکیان در سراسر بلاد آلمان این مردک را فریب ندهد و سبب چشم روشنی خود نداند؛ زیرا اشتراکیت ملازم با مادیت و الحاد نیست؛ و نه چنین است که تمام پیروان این مرامْ ملحد یا (به قول او) مادی باشند، بلکه بسیاری از آنان انجیلیانند. همچنانی که خود آنها در مقام بیان هدف های خویش با صراحت لهجه می گویند: حزب کارگران اشتراکی مسیحی روی اصل و اساس اعتقاد دینی و دوستی شاه تأسیس گشته. و دسته ای از آنها کاتولیکیانند که جمعیت فراوانی را تشکیل داده اند. این دسته پس از کتابی که کشیش «میانس» (3) به نام کارگران و نصرانیت منتشر نمود پیدایش یافتند.

و اما اخباری که از آیندة انکلتره داده، نباید انگلیس بدان تطیر (4) زند، بلکه سزاوار است تفأل (5) پندارد؛ زیرا دروغگویی او به تجربه رسیده، خودش هم می داند و بدان اعتراف دارد.

ص: 545


1- یعنی: پیشگویی، از غیب خبر دادن (زاهد).
2- ترجمة منظوم این بیت: «فِراسة عبدٍ مؤمنٍ لا کَهانة/ومَن هو شِقٌّ عندها وسَطیحُ». شعری است از بهاءالدین زهیر (ناجی). «شِقّ» (به کسر شین و تشدید قاف) و «سَطیح» دو تن از کَهَنة عرب بودند و سطیح از قبیلة «بنی ذِئب» بود. گویند: در پیکر او به جز سر، هیچ استخوان نبود (صافی).
3- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
4- یعنی: فال بد بزند.
5- یعنی: فال نیک بزند.

در مقاله ای که مجلة البصیر سنة 1908 نشر نموده، از جانب خود می گوید:

25 سال پیش خبر دادم که قرن نوزدهم نمی گذرد بر اروپا مگر آنکه نمی ماند در آن پادشاهی که لباس های رنگارنگ ارغوانی در بر کند و چوگان برداشته، بدان افراد انسان را مانند خران براند؛ و اینک ما در دهة اول از قرن بیستم هستیم و پادشاهان تماماً مانند خدایانی بر تخت عزت و شوکت قرار گرفته اند.

تا آنکه پس از دروغ دیگری که گفته، می گوید:

هر سخنی که گفتم، حوادث روزگار مرا تکذیب نمود تا حدّی که آرزو کردم درهای دوزخ بر من گشوده شود، بلکه از جهت فوز به بهشت نیکوسرشت بر یقین باشم.

اگر حوادث روزگار سخنان او را تکذیب نمود، عن قریب مرگ آرزوی او را تصدیق نموده، ابواب دوزخ بر او مفتوح گردد!

دین با تطور تضادی ندارد

راه یافته - 9: سپس می گوید:

سِمت نگهبانی بر احوال مقرّره را روحانیون و زمامداران مقتدری که بر عصای آنان تکیه داده اند دارا هستند. ادعا می کنند که عالَم روی آبادی نبیند مگر به آنچه مقرر است در سیاسات و دیانات و قوانین و عادات و لغات و دیگر آدابی که خود ترتیب داده اند. هر سخنی که بر خلاف آن مقررات باشد مستغرب شمرند، با آنکه روزگار پیوسته در تغییر و جهان رو به ترقی است نه رو به تنزل. وانگهی، خود با هر عصری تغییر یافته، مقررات آن عصر را تأیید می کنند، مع الوصف همواره به تکرار سخنان خویش می پردازند، گویا نمی دانند که خود تغییر می کنند. آنچه دیروز نزد آنها ناروا بود امروز به واسطة آنکه امر عادی شده، حتم و لازم گشته است؛ و شکی نیست که آنچه امروز آهسته و نهان گفته می شود، فردا آشکارا و عیان در مدارس تعلیم می گردد. پس معارضة آنها با هر امر بدیعِ مستحدثی در حقیقت نیست جز عقباتی که بدان ها پیمودن راه ترقی را دشوار گردانند. و

ص: 546

بیدادگری آنها با مخالفین خود ثمری ندارد جز آنکه جنایاتی بر جنایاتشان افزوده، قضاوت و داوری آیندگان را بر آنان سخت تر گرداند (1).

خداشناس: آغاز این سخنْ کذب صریح و تهمت آشکار، و میانش گفتار نادرستی است که پاسخش در یکی از مناظرات پیشین گذشت، و پایانش اخباری است از آینده مانند دیگر خبرهای آزموده اش؛ زیرا دانستی که احدی از اهل ادیان مدعی نیست که عمران جهان - به آن معنایی که او از این لفظ می فهمد - مربوط به شرایع آنان باشد. و از آنها کسی که چنین ادعا کند، معنایی در نظر دارد که دقیق تر از آن است که به ذهن او آید و دورتر از آن است که فهم او بدان رسد.

این مطلب در گفتار پیشینش گذشت، ولی اینک هم این افترا را بدان افزوده که دینداران عمران جهان را به لغات و عادات خود دانند. نمی دانم جدّی می گوید یا مزاح می کند؟ ممکن است هنگامی که این جمله را نگاشته، مست شراب بوده، مستی او را بازی داده باشد، و گرنه چگونه مرد هوشمند به تمام روحانیون و اهل شرایع نسبت می دهد که آنان عمران جهان را به لغت مخصوص و عادت مأنوسی می دانند؟!

و اما اینکه گوید: «روزگار در تغییر است»، در یکی از مناظرات سابق پاسخش گذشت؛ و اگر آنها (به قول او) همواره به تکرار سخنان خود می پردازند، او هم خود رویة آنها را پیش گرفته، تکرار گفته های خود کند. همین یک اعتراض سابقاً گذشت، اینجا هم بیان می کند قریب یک ورق بعد، و در مواضع دیگر از مقدمة طبع دوم، و جاهای بی شماری از مقالاتش نیز بیان نموده است.

و اما اینکه گوید: «خود با هر عصری تغییر یافته، مقررات آن عصر را تأیید می کنند»، و این گفتارش «آنچه امروز آهسته و نهان گفته می شود، فردا آشکارا و عیان در مدارس تعلیم می گردد»، و این گفته اش «معارضة آنها با هر امر بدیع مستحدثی» همه الفاظی پوچ یا فحش های عوامانه ای است. اگر برای هر یک مثالی زد، در آن نظر می کردیم و پاسخ می دادیم.

و اما جنایاتی که اشاره نموده و مرتکب آن را بر داوری و قضاوت سخت

ص: 547


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 54.

آیندگان تهدید کرده، آنچه از آن جنایات ناشی از محض دین صحیح باشد، در مذاق خردمندان خَلَف (1) از خرما و عسل شیرین تر بود. و شکی نیست که آنها تشکیل چنین عقباتی را در طریق این تقدم و پیشرفت خرچنگی که او و رفقایش تمنا می کنند سپاسگزاری کنند (2)اما نابخردان خلف مانند جُهّال سلف هیچ مورد اعتنا نیستند.

دین نباید اندیشه ها را تحت فشار قرار دهد

راه یافته - 10: سپس گوید:

خوانندگان گمان نبرند که ما می خواهیم به زور و ستم موضوع را منقلب نموده، جریان را واژگون کنیم؛ یعنی به همان اندازه که برای تأیید دین قساوت به کار برده شده، ما هم برای نابود کردن دین به کار ببریم. حاشا و کلّا! مقصود ما این است که سیاستمداران مردم را ناخواه بر ایمان ندارند و در اظهار آرائی که در سینه دارند نفَس ها را خاموش نکنند، بلکه هر کسی را به حال خود گذاشته، بر عقول بشر فشار نیاورند و با اندیشه های ضد هم معارضه نکنند. اگر چنین کردند، روزگاری نگذرد که انوار حقیقت تابش نموده، مردم در تاریکی های این عالم به چراغ حقیقت هدایت شوند.

عقل عاقل بسان شمشیری است *** که چو بیکار ماند آرد زنگ

تیغ هر چند تیز و تند بود *** کُند گردد گرش نیاوری در جنگ (3)

خداشناس: به منظور اینکه سخنانش در این فصل مانند فصل پیشین از شبهة علمی که پاسخ بخواهد یا بیان جای اشتباهش لازم باشد خالی است، گفتگوی با او را مانند فصل پیش به اختصار پرداخته، می گوییم: نمی دانیم برای چه خود را به

ص: 548


1- یعنی: آیندگان.
2- عبارت عربی چنین است: «ولا شکَّ أنّهم یشکُرون إقامتَهم للعقبات فی طریق هذا التقدّم السَّرطانی...»؛ یعنی: و شک نیست که آیندگان از آنان به خاطر ایجاد مانع در برابر این پیشروی سرطانی تشکر می کنند.
3- ترجمة منظوم دو بیت ذیل: إنّما المرءُ مثلما السیفُ یصدَأ/عقلُه ساکناً بلا أعمال. یصدَأ السّیفُ بالخباء ولو کا/ن شدیدَ الصِّقال حدَّ النصال.

زحمت انداخته، دفع توهم مذکور در آغاز گفتار خود کند؟! آیا گمان می کند دینداران از تهدیدات او ترسناکند و از دولتی که برای ملاحده آرزومند است بیم دارند؛ لذا به حال آنها رقت کرده، می خواهد ترس را از آنان بردارد؟! ولی خبر ندارد که آنها یقین دارند در آتیه نیز مانند حالیه، پیوسته پرچم های دین در شرق و غرب جهان مانند قلوب کافران و ملحدان در تپش و جنبش است. و اگر در میان آنان کسی پیدا شود که از جور و ستم این ملت ملحد بهراسد، خدای این جوش و خروش را از وی برنداشته، شوریدگیش آرامش ندهد!

وانگهی، او اولین ملحدی نیست که آرزو کرده باشد دول دنیا از تحت فشار بیرون آیند و پیش از رسیدن به آرزو اجلش فرا رسد؛ زیرا «هولباخ» از سیاستمداران درخواست نمود که اندیشه ها را مقید نکرده، آزاد گذارند و در سخنانش عقیدة همین شخص را اظهار می داشت، ولی آنها از روی فراستی که خدای به ایشان عنایت فرموده بود و حسن سیاستی که به آنها آموخته بود، بر تودة ملت مهربانی و شفقت نموده، نگذاشتند میکروب های فساد در آراء جامعه انتشار یافته، اجتماعشان را به باد فنا دهد، در صورتی که آنها از لحاظ ترس بر حیات افراد قرنطینه می گذارند، چگونه به خاطر زندگی اجتماعشان قرنطینه وضع نمی کنند، با اینکه می دانند چیزی پرضررتر از انکار صانع و معاد بر سیاست بلاد نیست؟!

دین بزرگ ترین حق را بر سیاست دارد؛ پس به چه رو رجال سیاست با او به مخالفت و استخفاف مقابله کنند، با اینکه می دانند نفوذ دین و رسوخ آن در قلوب به پایه ای می رسد که سیاستمداران با همة لشکریان و یاورانشان بدان پایه نمی رسند (این مطلب به طور مفصل در مقالة آتیه روشن شد)؟!

اما آن دو بیتی که این فصل بدان پایان یافت، به حق فضیلت سوگند! بر قلب از دعوی علم و دانشِ جاهل، و بر سمع از ملامت و سرزنش عاذل (1) گران تر آید. اگر خواهان صدق گفتار می بود، چنین می سرود:

خرد همچو شمشیر برّان بود *** که سوهان به توحید و ایمان شود

ص: 549


1- سرزنش کننده (صافی).

ولی گر به انکار زنگار گشت *** نباشد به جز پاره آهن به دشت (1)

یا چنین می سرود:

همانا بوَد چشم انسان خِرد *** که راه هدایت بدان بنگرد

به انوار ایمان ببیند هر آن- *** -چه خواهد ز پیدا و هم از نهان

ولی کور و نابین ز روی سداد *** به ظلمات الحاد و کفر و عناد (2)

ادیان صورت تحول یافتة یکدیگر نیستند

راه یافته - 11: در این مقدمه گفتار دامنه داری دربارة اصل مذاهب دارد و در آن چنین اظهار کند که مذاهبْ بعضی متحوّل از بعضی است. آیا مایلی آن را به الفاظش بشنوی و پاسخش گوشزدم گردانی؟

خداشناس: به الفاظش مایل نیستم؛ زیرا گفتار ناهنجاری که متضمن بدگویی پیمبران و سوء ادب در تعبیر از آن بزرگواران (صلی الله علیهم أجمعین) بوَد، خیری در آن نباشد. شگفتا از این شخص که خود را زعیم اصلاح و مهذِّب نوع انسان پندارد، مع الوصف قانون اتافیسیم (3) او را به اجداد و نیاکان خود بازگشت داده، به زشت ترین اخلاق حیوانی متخلق گشته، به گروهی اسائة ادب کند که خود آنان را فلاسفة عظام بیند (گر چه چشم بینا ندارد تا آنان را انبیاء کرام نگرد)!

چقدر شگفت آور است تناقض گویی و اختلاف دو گفتار امروز و دیروزش، در عین حال که در مقاله ای تحت عنوان «مقالة حول مقالتی» (گفتاری گرد گفتارم) به صاحب شریعت محمّدیه (علیهم السلام) و به صاحب انجیل خوشبین گشته، عمرانیین را ترغیب می کند بر اینکه برای این دو بزرگوار آثار مدنیتی برپا کنند تا به مفاخر اجتماعی آنها گواهی دهد، ناگاه شروع می کند به تکلم دربارة این دو

ص: 550


1- ترجمة منظوم دو بیت ذیل که سرودة مرحوم مؤلف است: «إنّما العقلُ مُرهَفٌ ومَضاه/بصقال الإیمان والتوحید. وإذا ما صَدا الجُحودِ علاه/لیس إلا کزُبرة مِن حدید».
2- ترجمة دو بیت ذیل که سرودة مرحوم مؤلف است: «إنّما العقلُ ناظرٌ یبصِر الإن-/سانُ منه طُرقَ الهدی والسداد. بضیاء الإیمان یبصر ما شا/ء و یعمی فی ظلمة الإلحاد».
3- یعنی: قانون رجوع به اصل که در پاورقی صفحة 86 و 87 از آن سخن رفت (زاهد).

بزرگوار و سایر انبیاء عالی مقدار به کلماتی که سمعْ صَمَم و کری را بر سماع آن کلمات ترجیح می دهد و به نگارش اموری که بصرْ عَمی و کوری را قبل از قرائتش آرزو نماید!

آرام باش! تا چند تعریض کنی و ما صرف نظر کنیم؟! تا کی شیرین زبانی کنی و ما غمض عین نماییم؟! تا چه اندازه جدّی گویی و ما به مزاح و شوخی بگذرانیم؟! گمان می کنی قلمی جز قلمی که لایق دوات تو باشد در عالم نیست و زبانی جز زبانی که دهان تو را پر کرده پیدا نمی شود؟! یواش برو! اشتباه کرده ای؛ بی راهه رفته ای. اگر قرارداد من با تو مرا خاموش سازد، از اهل دین مردانی هستند که به این قراردادِ ناملزمْ ملتزم نباشند، بلکه دفع شرّ را به شرّ بهتر ببینند (1) و بگویند: «گاه نبرد است شتاب ای فرس!» (2).

توحید برخاسته از نظریة فتیشیسم نیست

[توحید برخاسته از نظریة فتیشیسم (3) نیست]

راه یافته - 12: راست است. علاوه بر این، الفاظ بسیاری است دارای معانی اندک ناچیزی که مطابق است با مثل معروف «أحَشَفٌ وسوءَ کَیلٍ؟!» (4)مطالبی که بدان نُه صفحه را پر کرده، چند سطری بیش نیست؛ و خلاصه اش این است که

ص: 551


1- مضمون این مصراع است: «و لکنّ دفعَ الشَّرِّ بالشَّرِّ أحزَمُ»: ولی دفع زشتی به زشتی سزاست (صافی).
2- ترجمة عبارت ذیل: «اِشتَدّی زِیم»، که حجاج خطاب به اهل عراق گفت (ناجی). «اشتداد» در اینجا یعنی: دویدن و «زِیم» نام اسبی است. این عبارت بخشی از شعر ذیل است که حجّاج بن یوسف ثقفی هنگام ورود به کوفه در آن خطبة مشهورش در مسجد کوفه خواند: «هذا أوانُ الشّدِّ فاشتَدّی الزِّیم/قد لَفَّها اللیلُ بسَوّاق الحطم» (زاهد).
3- لفظی است در اصل پرتقالی که پرتقالی هایی که در غرب آفریقا سکنی گرفتند وضع نمودند در وقتی که دیدند اهل آنجا افسون هایی برداشته اند که تقدیس نموده، بدان ها دفع اذیت کنند. و نام افسون در لغت آنان «فتیشو» است. سپس بر بت پرستان و صورت پرستان اطلاق گردید (صافی). فتیش(Fetish) واژه ای پرتغالی به معنای اعتقاد به تقدس بعضی از اشیاء طبیعی است که ناشی از اعتقاد به وجود نیروی مرموز در برخی اجسام وحیوانات است. فتیشیسم یکی از ادیان بسیار ابتدائی است که برخی از جامعه شناسان مانند «اسپنسر» آن را دین عمومی بشر می دانند و معتقدند که ادیان دیگر از آن سرچشمه گرفته اند (زاهد).
4- «حَشَف» مثل فَرَس پست ترین خرماها را گویند. یعنی: پست ترین خرما آن هم به کیل ناقص؟! این مثل را دربارة کسی یا چیزی زنند که دارای دو صفت زشت ناپسند باشد (صافی).

انسان در بدو امر به اشیائی که او را احاطه کرده و بر خصائص آنها سخت نادان بود؛ و چنین می دید که در او تأثیر آشکاری دارند؛ لذا بر خود ترسناک شد که مبادا مظهر قوة عاقله باشند. این ترس او را بر اظهار ذلت و خواری برای این قوه برانگیخت. سپس راه پیدا کرد تا آنکه این قوه را روح قرار داد. بعداً روح را خدا، آخر کار خدای خود را مانند خویشتن تصور نمود که خشمناک شود به آنچه وی را به خشم آورد و خشنود گردد به آنچه وی را خشنود سازد؛ بدین رو برای او هدیه ها فرستاد؛ قربانی ها نمود. سپس این میل در انسان به قانون وراثت ریشه دوانده، این اعتقاد به نسل او منتقل گشت. و شبهه ای نیست که این امر و مانند آن اساس هر دین و مذهبی است؛ زیرا مستحیل است این بشر خودسر پا به عرصة وجود گذارد بدون خواب هایی که نشو و نما کرده، مخیله اش را پر از موهومات کند، بزرگ گشته، ارواح گردد. فراوان شده، جهان محیط به او را مملوّ سازد. پس انسان در بدو امر در زمین و آسمان چیزی نمی دید جز آنکه وی را مقرّ ارواحی می پنداشت که از آنها هراس داشت و برای تقرب بدان ها پرستششان می نمود؛ لذا عبادت ارواح می کرد در شجر و حجر و اختران آسمان و انواع حیوان حتی خود انسان؛ تا آنکه برای ارواح بت ها تراشید و آنها را محطّ آمال و آرزوهای خود قرار داد تا آخر کار برای او آشکار شد که بر مهمّات او توانایی ندارند؛ بدین لحاظ همه را دور انداخت.

و شکی نیست که عبادت معروف به «فتیشیه» نخستین عبادات انسان است که انتشاری بسزا میان مردمان وحشی داشته، پس از «فتیش پرستان» ستاره پرستان روی کار آمدند.

و شبهه ای نیست که انسان نظر بر آسمان نینداخت مگر پس از آنکه در پرستش موجودات زمین مردد شده بود. سر بر آسمان بلند کرد در حالی که از موجودات زمین ملالت دیده بود. اینک اختران درخشان و خورشیدهای تابان روزگاری او را وقفه داده، به خدایی آنها خشنود بود. بالاخره در آنها نیز تردید نموده، مانند خدایان دیگر رها ساخت.

ص: 552

اجمالاً، نخستْ خدایان بسیار فراوانی به اندازة موجودات عالم در میان بود. سپس انسان هر چه شناسائیش بیشتر می شد تقلیل می نمود تا آخر الامر از دیده ها مستور داشته، منحصر به فرد گردانید.

خداشناس: از روش دانش و حکم قطعیش بر مُناظر[ه کننده] این است که دلیل را جز روی پایه ای که خصم بدان معترف باشد ننهد، یا آنکه رنج و محنت اثبات را به خود هموار نموده، خصم را به اعتراف و اقرار ناچار گرداند.

این مردک برای تمام خیالات خود شالوده ای ریخته که همة مذاهب عالم به سخت ترین نحو انکار داشته، فرسنگ ها از عقیدة آنها به کنار است؛ و با این اطالة سخن گواهی بر صدق مدعای خویش نیاورده، بلکه آن را جاری مجرای اصول موضوعه و علوم متعارفه قرار داده است!

اما اول (یعنی اینکه اساس سخنانش مورد انکار تمام مذاهب عالم است)، برای آنکه تمام ادیان الهی متفقند بر اینکه انسان اول از کامل ترین و داناترین مردم به شمار می رفت. دینش توحیدِ خالصِ منزه از شرک بود و روزگاری دین همة بنی نوع انسان همین بود، تا بت پرستی - به موجباتی که در کتب مذاهب مذکور است - پیدایش یافت، ولی نه آنکه به تمام بشر سرایت کند، بلکه مثل حالیه بود. هیچ زمانی از مردمی که دینشان توحید و پیرو پیمبران بوده، از بت پرستان بیزاری می جستند خالی نبوده است.

این مردک اولاً هیچ شاهدی بر خودسری انسان اول نیاورده؛ و در ثانی مدرکی برای اینکه عبادت «فتیشیه» نخستین عبادات است ذکر نکرده، بلکه جمیع کلمات او خیالاتی است متکی بر «اصل تحول» در انسان؛ آن اصل تحولی که تمام ادیان الهی بالضروره منکرند.

پس سخنان او بر فرض تمامیت، احتمالات و استنباطاتی است روی اصل تحول (ولی خنک و متناقض؛ چنانچه عن قریب روشن شود) که دینداران از آن برکنار و از این جهت آسوده اند؛ و در عین حال مسلکشان مسلکی است که اکتشافات علمی با آن منافی نبوده، علاوه بر این، با شرافت انسانیت هم موافق است.

ص: 553

این مسلک متکی بر نقل متواتر از انبیاء کرام است؛ کسانی که خودْ آنها را فلاسفة عظام نامیده و مسلک او مسلکی است که از هر مستند علمی (عقلی یا نقلی) خالی است؛ زیرا آنچه را که «اوجین» (1) از بقایای «انسان جاوه» اکتشاف کرده، کاسة سر و دندان هایی چند و استخوان رانی بیش نبوده، کتابی هم که مشتمل بر اصول «فتیشیه» باشد در دست نداشته، قبل از زمان تاریخ هم کتابی تصنیف نشده بود تا این دیانت فقط در آن مذکور باشد. اینک کدامین دو مسلک برای پذیرفتن بهتر و به پیروی سزاوارتر است؟!

وانگهی، ما با او در میدان گشادة این خیال روان شده، مسافت بعیدی را از میلیون ها قرن طی کنیم تا بر بشر خودسری که او فرض نموده واقف شویم. سپس در اوهام او به دیدة آزمایش و انتقاد - نه مکابره (2) و عناد - بنگریم و بگوییم که در ترسِ چنین بشری از اشیاء محیط به خود یا پر شدن مخیله اش از اوهام نزاعی نداریم، ولی مناسب تر با خودسری و انحطاط معارف او این است که از خود این اشیاء بهراسد؛ زیرا کوه ها را اجسامی بزرگ و بادها را سخت نیرومند و بسیاری از حیوانات را دارای اشکالی هولناک و پیکرهایی با عظمت می بیند و و... پس باید از خود این اشیاء بترسد؛ مانند شغالی که از سایة خود می ترسد، نه از اینکه مظاهر قوای عاقله و ارواح قاهره ای باشند. و منتهی درجه ای که ممکن است مایة علمی او در موضوع عقل و نفس بدان رسیده باشد این است که بادها و درخت ها و سنگ ها و مانند اینها را اشخاص زنده ای پندارد و وزش باد را جنبشی ارادی مانند جنبش حیوان خیال کند و اطعام درختْ حیوان را از میوه های خود جود و بخشش به حساب آورد؛ همچنانی که انسان بدو طعام دهد. در این صورت خطای چنین بشری در این است که میان جماد و نبات و حیوان فرق نگذاشته است.

اگر چنانچه آقای دکتر روشنفکر و جمیع ارباب فلسفة مادیت - که مقلد آراء

ص: 554


1- مقصود اوژن دوبوا یا اویگن دوبیوس (EugèneDubois) دیرینه شناس هلندی است که پس از پیدا کردن مرد جاوه [= انسان جاوه] برای خود شهرت جهانی کسب کرد (زاهد).
2- یعنی: سرسختی و لجاجت ورزیدن (زاهد).

آنهاست - به طور عموم میان زنده و مرده و جماد و حیوان فرق نگذاشته، گاهی بگویند جماد دارای حیات است و گاهی صفت حیات را از زنده سلب کنند و ارادة انسان را عملی مادی ببینند که مانند آن (و لو به رتبة پست تری) در جماد یافت شود، بر بشرِ خودسر سزاوارتر است که این مطلب پنهان ماند؛ و از او مستبعَد نیست که وزش باد را حملة دشمنی پندارد و آهنگ رعد ار صدای وحشی درنده ای خیال کند که قصد کشتنش دارد!

انسانی که او فرض کرده کجا و تصور قوة فوق طبیعت که رشتة قوانین طبیعت را گسسته، بر آن حکمفرماست کجا؟! این امری است که عقلِ این آقای دکتر در چنین عصر دانش درخشان بدان نرسد و پس از این همه آیات و براهینی که انبیاء حکما آورده اند بگوید: کجاست و چیست؟ و مقالاتی بنویسد در رد کسانی که می گویند در عرصة وجود عالم دیگری است؛ چه رسد به انسانی که در معارفْ حد وسط میان میمونِ روی پا ایستاده و انسان امروز باشد!

قوانین و دستورات دینی نیز چنین است؛ زیرا بسی از آنها - مثل: روزه و مانند آن - اموری است که مصالحش را جز عقول سامیه، آن هم پس از مهارت به علوم عالیه دریافت نکنند. پس کجا تواند بگوید: خدا خشمگین شود به آنچه او را خشمگین سازد و خشنود شود به آنچه وی را خشنود گرداند؟! اگر این مردک تأمل می نمود، سپس انصاف می داد، همانا می دانست که این عقیده اساس مادیت است نه دین؛ و می فهمید که مادیت او از همین عقیده متحول گشته، بلکه همین عقیده است که بزرگ شده و بدین صورت درآمده؛ چون هر دو در قصور ادراکشان نسبت به ماوراء طبیعت و حصر عالم وجود بر طبیعت و اینکه آنچه هست از طبیعت شروع شده، به طبیعت منتهی می شود اشتراک دارند. پس عقیدة برادران امروز او همان عقیدة آباء و اجداشان می باشد، ولی عقیدة اهل دین طبعاً با این عقیده مباین بوده، معقول نیست از آن متحول باشد!

و اما آنچه راجع به کردار وحشیان جهان ذکر کرده و اینکه آنان درخت یا حیوان را خدای خود قرار می دهند و تصور می کنند که بر آنها مسلط است، گروه

ص: 555

نامبرده برادران او هستند. هر چه می خواهد درباره شان بگوید، به هر چه اراده دارد سرزنششان نماید، ولی انصاف این است که اینها گر چه با او در کوتاهی خردشان از اعتراف به مبدئی بالاتر از طبیعت شریکند، لکن وجدانشان صحیح تر و فطرتشان سلیم تر است؛ زیرا آنها این مقدار شناسایی دارند که این عالمِ وجودِ با عظمت به انضمام آنچه در او از مرکبات منظمه است و آنچه در هر یک از این مرکبات از حِکم فائقه است نتیجة قوای صامت و معلولِ مجرد اتفاق و تصادف نیست، ولی چون عقلشان از درک وجود مجرد قاصر بود، عالَم را به چیزی نسبت دادند که تحت حواسّشان قرار می گرفت. بدین لحاظ هر کس چیزی اتخاذ می نمود که هوای نفس او را بدان کشانده، از ماسوی عظیم تر می پنداشت!

و نیز چون ایشان به فطرتی که خدای مردم را بر آن آفریده نزدیک تر بودند و جِبِلّی آنان بود که در عالَمِ وجود سلطانی هست که بر جلب خیر و منفعت و رفع شرّ و اذیت تواناست، لذا به عوض فاعل مختار، به اشجار و احجار پناهنده شدند و افسر خود را مانند این شخص به دست نیروهای خاموش ندادند.

گویا گمان کردی من اطالة سخن نمودم؛ لذا ملول شدی، غافل از اینکه این بحث مهم ترین مباحث است. اگر خوش داری خود را تسلیت دهی و آسوده خاطر شوی، از محافلی که ملل متمدنه بپا می دارند صرف نظر نموده، متوجه شو به این محفل علمی که این دکتر بپا داشته و ببین چگونه قضیة تناقض را مجسّم نموده، شیرین کاری می کند؟!

نخست عبادات انسان اول را برای آنچه در زمین و آسمان بود قرار داد و تصریح نمود به اینکه او اختران آسمان را با درخت و حیوان عبادت می کرد. سپس طولی نکشید که قضاوت نمود به اینکه ستاره پرستان پس از فتیش پرستان روی کار آمدند و اظهار نمود که بدون شک بشر نظر بر آسمان نیفکنْد مگر پس از اینکه در پرستش تمام موجودات زمین مردد گشت.

اگر حسد برای انسان زشت نمی بود، سزاوار هر فیلسوفی بود که او را بر سرعت قطع و نفی شک از هر چه به خاطرش خطور کند حسد بَرد. نمی دانم این

ص: 556

انسان پرستندة سنگ و درخت را چه مانع شد که خورشید درخشان و ماه تابان را با این دو پرستش کند، با اینکه این دو از بیشتر موجودات زمینی (که به قول او همه را عبادت کرده بود) زیباتر و چشم او را بیشتر پر کرده بود؟!

خوش داشتم خوانندگان گرامی را به بیشتر از آنچه نقل نمودم از این سخنان یاوه و خیالات بیهوده ملول نکنم، ولی قلم اجازه نمی دهد مگر اینکه برای شگفتی ناظرین این گفتارش را نیز بنگارد:

جز این مستحیل است؛ زیرا معارف بشر همه اکتسابی و صادر از حواس و قضاوتش به این گونه امور به اندازة شناسائیش بدان هاست؛ و چون تجربة متقدمین از متأخرین کمتر بود، ناچار کم دانش تر بودند، بلکه عمدة دانششان جهل و زبدة افکارشان وهم و خیال بود (1).

سپس از این گفتار چنین نتیجه گرفته:

و روی همین اصل بر ما روا نیست مانند کوری که پیروی عصاکش خود کند از موهومات دوران گذشته پیروی کنیم و حقایقی را که اکتشافات و حوادث برای ما کشف نموده است دور اندازیم، به منظور اینکه با آنچه در عقول ما نقش بسته و در اذهان ما رسوخ یافته، مخالف است (2).

اما بنده در مقام ربط میان این گفتار «همة معارف بشر اکتسابی است» با آن مدعا «منشأ تمام ادیان اوهام انسان اول است» فکر و اندیشه ام از کار افتاده، حیله ای که در این باره به کار بردم مرا خسته نمود (3)نمی دانم چگونه این مطلب رد بر ملّیین شود، مگر اینکه دکتر همة علوم پیشینیان را باطل پندارد تا ادیان الهی هم داخل آنها گردد؛ در این صورت باید عدد چهار زوج نباشد و عدد دو نصف آن حساب نشود!

از تشابه ادیان لازم نمی آید که قانون تحول، در ادیان هم جریان داشته است

راه یافته - 13: و پس از این گوید:

ص: 557


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 47.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 47.
3- یعنی: دیگر فکری به ذهنم نمی رسد و راه چاره ای نیست (زاهد).

دیانت ها از جهت وحی و آنچه به معنی وحی است شبه به هم اند؛ زیرا هر دیانتی (چه اضمحلال یافته باشد، یا انحطاط پذیرفته باشد، یا همچنان برپا باشد) تکیه گاهش وحی و پایه اش ایمان است. و نیز مانند هم اند در اینکه هر یک درستی را برای خود ادعا نموده، از دیگری نفی کند؛ و بر حسب اختلاف متدینین در تمدن و توحش، هر یک دیگران را صریحاً یا ضمناً به ستمگری معرفی نماید. اگر دعوی شرایع درست است، باید حقیقت - به لحاظ آنکه تجزیه بردار نیست - فقط در یکی از آنها باشد. پس آن یک کدام است و چیست؟

هر کسی خود دین خود داند عظیم *** کاش می دانستم صحیحش از سقیم! (1)

و باز شبیه به هم اند در اینکه همه به روز بعث و جاوید بودن نفس اعلام می نمایند (2)

تا آنکه گوید:

و در واجبات و ثواب و عقاب شبیه به هم اند، ولی برخی بهشت را برای ذاتی جسمانی و برخی دیگر برای ذاتی روحانی قرار داده اند؛ و اختلاف آنان در اعداد از جهت استعمال دو و سه و هفت و ده و غیر ذلک بسیار است. پس آنچه در دیانات امروز موجود است در عقاید پیشین نیز بوده، تثنیه و ثالوث و آسمان و سوم و هفت طبقة آسمان و وصایای ده گانه جز منقول و متحوَّل از عقاید پیشین نیست (3)(4)

خداشناس: شکی نیست در تشابه ادیان الهی و اینکه آنها از جهات مهمی غیر از جهاتی که او یاد نموده شباهت دارند. و اگر این جهات را می دانست، از تعداد اعداد چهارگانه و آسمان سوم و مانند اینها از امور عرضی غیر ضروری بی نیاز می گشت. چگونه شبیه نباشند، بلکه چگونه در هدف و مقصد اتحاد نداشته باشند

ص: 558


1- ترجمه ای است منظوم از بیت ذیل: کُلٌّ یعظِّمُ دینَه/یا لیت شِعری ما الصحیحُ؟!. این بیت از ابوالعلاء معری است (ناجی).
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 49.
3- از این فصل پاره ای از اعتراضات بر دو مسألة عدل و معاد را اسقاط نمودیم؛ به جهتی که عن قریب معلوم گردد ان شاء الله (مؤلف).
4- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 51.

با اینکه همه از مصدر واحد بوده، خبرهای آنها خبرهای مردمانی معصوم از جانب پروردگار عالم است؟! آیا گمان می کند دین مانند فلسفة اوست که احکامش مبتنی بر تعلیلات خنک و استقراءات ناتمامی باشد که به اختلاف هواهای نفسانی اختلاف پذیرد؟! (نه چنین است)، بلکه در مذاهب بت پرستی اندک شباهتی با مذاهب توحید است؛ و این نیست مگر برای اینکه مشتی از حق گرفته و با چندین برابر آن از باطل آمیخته و پرتوی از چراغ وحی اقتباس نموده و تسویلات نفسانی و بدعت هایی ظلمانی بدان افزوده اند.

به حقیقت حق سوگند! نمی دانم آن عیبی که در مشابهت ادیان و مذاهب مشاهده نموده چیست که آنها را بدان نکوهش و سرزنش کند؟ و کدام اعتراضی است که از این ناحیه به رخ ملّیین کشد؟! در صورتی که این مشابهت به اینکه دلیل بر صحت دیانات باشد سزاوارتر است؛ و بیان این مطلب به طور اجمال در برخی از مناظرات پیش گذشت.

و چون این مردک به دینی متدین نمی باشد تا به دیانتش نقض کنیم، ناچاریم به علوم تجربی و فلسفة او سخنش را نقض کنیم.

از نظر احتجاج، نه از روی اعتقاد، می گوییم: علم هیئت و کیمیا و طبیعیات به معنی اخص همه باطل است؛ زیرا همه در اثبات جاذبة عمومی و نوامیس نور و حرارت و وجود جوهرهای فرد شبیه به هم اند؛ و همچنین علم طب و تشریح و منافع اعضاء؛ زیرا همه در اثبات شرائین و اَورِدَه (1) و اعضاء تغذیه مانند هم اند.

برخی سخنان سخیف و یاوة او

طرفه تر از همه اینکه گوید:«و نیز مانند هم اند در اینکه هر یک درستی را برای خود ادعا نموده، از دیگری نفی کند». او به زعم خود طبیب است. اختلاف اطبا را در مسائل بی شماری می بیند، می داند که هر طبیبی درستی را برای خود ادعا می نماید، پس چرا نمی گوید:

هر کسی خود طبّ خود داند عظیم *** کاش می دانستم صحیحش از سقیم! (2)

و نیز او «فلسفة تحول» را به خود نسبت دهد، در حالی که اختلافاتی را که بین لامارک و ولس [= والاس] و داروین است مشاهده می کند و می بیند هر یک طرفداری از رأی خود نموده، رأی رفیق خود را ناچیز شمارد. پس برای چه «فلسفة تحول» را به طور کلی نکوهش ننموده، نمی گوید: حقیقت تجزیه بردار نیست و این شعر را انشاد نماید:

ص: 559


1- جمع وَرید؛ یعنی: رگ ها (زاهد).
2- ترجمة منظوم بیت ذیل: «کُلٌّ یعظِّم طِبَّه/یا لیتَ شِعری ما الصحیح؟!».

هر کسی خود رأی خود داند عظیم *** کاش می دانستم صحیحش از سقیم؟! (1)

خوش گمانی وادارم نمود که بگویم این مقدمه را مانند مقالة «شمیل در آسمان» هیجان مرض نگاشته، چگونه چنین نباشد با اینکه خود در «المقالة الاشتراكیة» می گوید:

این گروه گر چه همه در هدف و غایت متفقند، ولی در آراء اختلافات بسیاری دارند که در چنین دعوت پر عقباتی شأن هر گروه و ملتی است. کدام یک از مذاهب مهم - علمی باشد یا فلسفی یا دینی - مسائل اختلافی در آن فراوان نیست که با اصل و حقیقت آن مساسی نداشته باشد؟!

چرا همچنانی که از اشتراکیان در این باره اعتذار جسته، از دین اعتذار نمی جوید؟! (2)

اما اینکه گوید: «آن یک کدام است و چیست؟»، پرسش نیکی است اگر سائل غیر او باشد. سؤال از امر مورد خلاف برای کسی که به امر اتفاقی شناسایی ندارد چه ثمر دارد؟!

گرت نیست حمد نمازت به بال *** چرا می نمایی ز سبحان سؤال؟! (3)

ص: 560


1- ترجمة منظوم بیت ذیل: «کُلٌّ یعظِّم رأیه/یا لیتَ شِعری ما الصحیح؟!».
2- یعنی: چرا اختلاف میان ادیان را مانند اختلاف میان کمونیست ها توجیه پذیر نمی داند؟ (زاهد).
3- ترجمة منظوم این مصراع: «إذا لم تَعرِفِ الحمدَ، فلِمَ تسألُ عن سبح؟». مأخذ این عبارت را نیافتم، مصحح متن عربی نیز اشاره ای بدان نکرده است. «بال» که مرحوم مترجم در متن آورده، یعنی: دل، قلب (زاهد).

اگر شناسایی یافت (و نخواهد یافت تا کلاغ پیر شود)، باز پرسد تا پاسخ گوییم.

و اما اینکه گوید: «عقاید نامبرده جز منقول و متحوَّل از عقاید پیشین نیست»، اشاره به اجرای «فلسفة تحول» در ادیان الهی است؛ و به همین امر در حاشیة کتاب تصریح نموده است.

گمان می کنم اصل نشوء را به ادیان الهی بخشیده، از اصل ارتقاء دریغ می کند! و گرنه نمی گفت: «آنچه امروز در دیانات موجود است در عقاید پیشین بوده است» و برای ادیان امروز مزایایی قائل می شد که بر ارتقاء آنها دلالت کند! ولی احتیاجی نیست به اینکه ما اجرای تحول در ادیان الهی را رد نموده، باطل سازیم؛ زیرا قریباً روشن کردیم که این ادیان طبعاً با خرافات متوحشین مباینت دارند؛ و اینکه همه مبنی بر اساس توحید و صادر از مصدر واحدند و دستورات اساسی آنها متحد و اختلافی در آنها نیست جز در اکتفا کردن برخی از متدینین به دین سابق و رها نمودن دین لاحق.

یا آنکه اختلاف به سبب بدعت هایی است که در آنها به ظهور رسیده یا سوء تفاهمی که از آنها برای بعضی از اهل دین اتفاق نموده؛ و مانند اینها از اموری که اختصاصی به ادیان الهی ندارد.

ما به جامی که خود به دست ما داد سیرابش نموده، خاطر نشانش کردیم که الحادِ خود او متحوَّل از این خرافات است نه دین خدا؛ چنانچه فلسفة تحول (که معشوقة اوست) از طوتمة (1) متوحشین متحوَّل است.

اعتراضات دیگر به دین و پاسخ آنها

راه یافته - 14: و در دو مقدمة کتابش اعتراضات دیگری بر دین وارد ساخته، تعریضاتی دارد.

ص: 561


1- در بخش اول کتاب گذشت که قبایل متوحش هر دسته حیوانی را مانند آهو و قورباغه و غیره انتخاب نموده، اصل و نسب خود را بدان منتهی می نمودند؛ و این معنی موسوم است به «طوتمة متوحشین»؛ و در حقیقت همان اصل تحول است که اینک «فلسفة ملل متمدن» گفته می شود (صافی).

خداشناس: بلکه در این دو مقدمه موضوعات بسیاری را تحت بررسی قرار داده که جامعی جز معارضه و مبارزه با تمام خردمندان عالَم در ادیان و علوم و سیاسات و عادتشان ندارد. یکی از اشخاص بااطلاع می گوید: مقدمة اول (دوم را خدا بهتر می داند!) همة معانیش مأخوذ از خطابة «م. بریه» است که در انجمن علمی «رمسس» (1) القاء نمود و چهار ساعت وقت گرفت (2).

نمی دانم این شخص سخنور موضوع خطابه و محور سخنش را چه چیز قرار داد که از موضوع دائرة المعارف ها دامنه دارتر و مباحثش از آن بیشتر گردید؟!

در هر حال، چون در این دو مقدمه اعتراضاتی بر دول است و من از ارباب دول نمی باشم؛ و بر تربیت مدارس و من از کسانی نیستم که پروگرام آنها را ترتیب دهم؛ و بر سیاست و من از اهل سیاست نمی باشم؛ و بر مؤلفین رمان ها و من در زمرة آنان نیستم؛ و بر وکلا و من وکیل مدافع آنان نمی باشم؛ و بر کلیة علوم عقلیه و نقلیه و مناظرة ما مبنی بر طرفداری از این گونه امور نیست و... بدین رو بر آن شدم که اعتراضات مهمی را که در این دو مقدمه بر ادیان الهی وارد ساخته مورد بحث قرار دهم و بر عناوین همان اعتراضات اقتصار کرده، به بیان وافی مختصری پاسخ گویم و از اعتراضات جزئی و نکوهش های عامیانه صرف نظر نمایم:

1- نسبت استبداد دادن به شرایع الهی (ص 10):

این مطلب نیازمند به توضیح نیست که عدل و مساوات در حقوق عمومی و مانند این دو - از اموری که پایه و اساس مدنیت است - الفاظی بود که بشر جز به برکت شرایع الهی به معانی آنها پی نبُرد. شاهدش همین شریعت مطهر اسلامی که مشک ختام و واو جمع وفا و فَذْلَکَة (3) همة شرایع است. آیا نه چنین است که در حقوق عمومی میان همة افراد مسلمانان برابری انداخته و بین طبقاتشان

ص: 562


1- اطلاعاتی از آن شخص و این مکان نیافتم (زاهد).
2- به گمانم همان خطابه ای است که در آن به بانوان حاضر در مجلس مژده داد که از نسل حیواناتند! (مؤلف).
3- یعنی: چکیده (زاهد).

تفاوتی نگذاشته: از شریف برای وضیع قصاص می کند؛ حدودش بر قوی جاری است همچنانی که بر ضعیف جاری است؛ ثروتمند را به واسطة فقیر اعدام می کند؛ دیة ذلیل را مانند دیة عزیز قرار می دهد؟!

صاحب شریعت (علیهم السلام) را نه شرافت شریف از این مرام بازداشت و نه ثروت مالدار و نه عاطفة قرابت و نه رشتة دوستی و رفاقت، بلکه فرمود: «مسلمان برادر مسلمان است» (1) و «مؤمنان با هم برادرند؛ خون و ناموس همه یکسان است» (2)؛ و همچنین قوانین غیر اجتماعیش مانند حج و نماز و روزه اش.

و از این قوانین کسی را استثنا نفرموده: نه نفس شریف خویش (جان ها به قربانش!) و نه اقارب و اصحاب را، بلکه احکامی عمومی مقرر فرموده که بر همة مسلمانان جاری گردد.

آقای دکتر! آیا شریعتی که جمیع ملل را به یک چشم نظر نموده، همه را در برابر قانون اعظم یکسان بیند، شریعتی است استبدادی؟! شریعتی که مسلک ناپسند «اریستوکراتی» (3) را ابطال فرموده، فضیلت را به پرهیزکاری و خصلت های پسندیده قرار داده؟! شریعتی که میان عبد و مولی برابری انداخته، گنگ پرهیزکار را بر سخنور فصیح برتری داده؟!

به خاطر دارم که منتهای آرزویت از اصلاح جامعه این است که پس از صدها سال تمام ملل دنیا از فراز مرزهای میهن های خود با هم دست دهند (ص 30). مگر نمی بینی این شریعت را که چگونه بین قلوب عرب و عجم الفت و مهربانی انداخته، میان ترک و دیلم رشته های محبت و وداد را استوار ساخته است، به طوری که پیروان آن با اختلاف در نژاد و میهن و زبان بسان برادران مشاهده می شوند؟!

بالاتر از این، شخص دارای حسب و نسب را می بینی که به محض آنکه پست نژادی که لسانش ارزشی نداشته، اصل و نسب معروفی برای او نیست ببیند

ص: 563


1- ترجمة حدیث ذیل: «المسلمُ أخو المسلمِ». الکافی، ج 2، ص 166 (ناجی).
2- ترجمة حدیث ذیل: «المسلمون إخوةٌ تَتَکافأ فُروجُهم و دِماؤهم». الکافی، ج1، ص 403 (ناجی). البته کلمة «فروجهم» در حدیث نیست (زاهد).
3- همان اریستوکراسی یا حکومت اشراف (زاهد).

که در دین از خود داناتر و در اسلام با فضیلت تر است، مطیع و منقاد او گردد؟!

اگر نبود که مثل تو از مساجد مطرود و در دخول معابد مرخّص نیست (1)، به تو نشان می دادم صف های نماز را که چگونه میان ملل مختلف جمع نموده، قَوقاسی (2) را جنب زنگی فرومایه و مالک را پهلوی مملوک قرار می دهد؛ و رعیت را بر پادشاه مقدم نموده، جامة زیبا و لطیف ثروتمند را به جبّة خشن گدا ملصق می سازد؛ و پس از نماز، هر یک با رفیق خود دست داده، ملتمس دعا می شود!

همة اینها فراز مرزهای میهن هاست که تو را خوش آید.

تو خود در یکی از مقاله هایت تصریح نموده ای به اینکه منتهای مقصدت از اختیار این مرام این است که عصای رعیت را به چوگان پادشاه نزدیک گردانی؛ و ندانستی که این مقصد و صدها امثال آن به همین شریعت اسلامی حاصل گردد، ولی با حفظ اعتدال و مراعات سایر جهات و گنجایش احوال، نه به طرزی که رفقایت مایلند: ملکوک (3) به زیاده روی و افراط و مقرون به انواع تبهکاری و فساد!

از بدترین آیین های استبدادی آیین سوسیالیسم است

و اگر این مردک ناگزیر است از اینکه به شریعتی استبدادی عارف شود (4)، بداند که آن همان مسلک اشتراکی خود اوست که می خواهد مجتمع انسانی کنونی را بر هم زده، آن را بر اساس تازه ای بنا نهد، ولی این اساس تازه جز کهنه ترین نظام های اجتماع و خشن ترین و دورترین همه از مدنیت و نزدیک ترین همه به وحشیت چیز دیگری نیست؛ همچنانی که «ادمون دیمولان» گوید:

من از خوانندگان گرامی امید دارم معتقد شوند به اینکه نظام اشتراکیان نظام تازه ای نیست، گر چه آنها چنین مدعیند و معتقدند که خود اختراع آن

ص: 564


1- یعنی: رخصت و اجازه ندارد (زاهد).
2- قوقاسی ها نژادی سفیدپوست و مترقی ترین اصناف بشرند و بالعکس، زنگی ها سیاه پوست و پست ترین اصناف بشر به شمار می روند [!!] (صافی). منظور همان قفقاز است (زاهد).
3- این کلمه اسم مفعول از کلمة فارسی «لکه» است و غلط مشهور به شمار می رود (زاهد).
4- یعنی: آگاهی یابد (زاهد).

نموده اند، ولی نه چنین است، بلکه مرام کهنه ای است که عمرش پایان یافته و روزگارش سپری شده است. ما اگر این مرام را از آن الفاظ مبهم عاری کنیم و به صورت حقیقی خود بازگشت دهیم، می بینیم که ما را به سیر قهقرا برساند: به مسلکی که ملل سالفه بر آن بودند؛ مانند سیر قهقرائی ساده لوحان، اگر نگوییم: نادانان (1).

و این مرد سیاسی آزمودة خردمند در این باره به طور مبسوط سخن رانده و اثبات نموده که این نظام همان نظام «روکیه» (2) قدیم است که از روزی که خدای تعالی دنیا را آفریده موجود بوده و پیوسته برخی از ملل در آن زیست می نمودند.

و اینک مهمّ ما اثبات این مطلب نیست؛ و همچنین مطلبی که آن بزرگ مرد به برهان آشکاری اثبات نموده (که زندگانی اشتراکی همان زندگانی پست اتّکالی است که نقطة مقابل زندگانی استقلالی می باشد). و هر که خواهان تفصیل آن است به فصل دوم کتاب او مراجعه کند، مهمّ ما این است که روشن کنیم مرام اشتراکی مرامی استبدادی است؛ و برای اینکه مبادا سخن طولانی شود، به گواهی بزرگ ترین و مشهورترین دانشمندان اجتماع یعنی «اسپنسر» اکتفا می کنم. او دشمن مرام اشتراکیان بود و آن را قسمی از استبداد می شمرد و می گفت: «هر فردی از افراد هیئت اجتماعی باید آزاد بوده، از هر قیدی رها باشد. جز آن قیدی که مانع از تعدی به آزادی دیگران شود».

و نیز می گفت: «یکی از هدف های من درهم شکستن مسلک اشتراکی است که پیوسته دشمن آن بوده و خواهم بود» (3).

پس چنین مسلکی که این مردک چنته اش را از مدح و ثنایش پر کرده و می خواهد

ص: 565


1- گوستاو لوبون در ضمن گفتاری که دربارة توده های مردم دارد می گوید: مرام اشتراکی جامعه را به حالت اشتراکی نخستین بازگشت می دهد: حالتی که پیش از طلوع آفتابِ مدنیتْ توده های مردم بر آن بودند (مؤلف).
2- از این نظام اطلاعاتی به دست نیامد (زاهد).
3- در کتابی که برای اسپنسر است به نام توازن اجتماعی، کلامی است که موهم میل او به این مرام است، ولی او مراد خود را در مناظرة مشهوری که روزنامة تایمز از 7 تا 15 نوامبر 1889 نشر نموده، بیان کرده است و در آن مبرهن داشته که از ابعد ناس به این مرام است (مؤلف).

برای تجدید بناء آن تمام شرایع را ویران سازد مسلک وحشیت اتکالی استبدادی است. بالاتر از این، به تصدیق علمای اجتماع و کسانی که بر آنها در آرایشان اعتماد می کند و او و امثال او را راهی جز تقلید آنها نیست، ممتنع الحصول است.

گوستاو لوبون در ضمن سخنانی که در پیرامون این اوهام سروده، می گوید:

اگر از سبب قوّت مسلک اشتراکی در این عصر تفحص کنی، می بینی چیزی است که این مسلک بر آن مشتمل است؛ یعنی: خیالی که پیوسته در عقول زنده بوده؛ پس همان خیال با تزاحم انوار علمی که فسادش را مبرهن ساخته، بزرگ شده، مجسم می گردد. و این برای آن است که قوت این مسلک از جهل و نادانی کامل رهبرانش به حقایق اشیاء است که با کمال جرأت، به مردم وعدة نیکبختی می دهند!.

مجلة المقتطف (ج 15) دربارة «اسپنسر» می گوید: «برای ما روشن است که او مایل ترین نویسندگان است به اینکه ابطال ملکیت شخصی را به طور قطع محال شمارد، گر چه بالصراحه ادعای قطع نکرده است».

در هر یک از این مزایای سه گانه گواهی است که گویاست به فضیلت این یگانه مرام، که به زعم این مردک برای آتیة مردم آماده شده است. فضایل بسیار دیگری نیز دارد که خوش دارم اگر فرصت یافتم بیان نموده، خوانندگان را بدان ها آشنا کرده، به شگفت آورم.

2- رؤسا و مهتران دین در اثر شرایع ثیوگراتی (1) بر توده تکبر می وزند (ص11):

اگر مقصودش این است که در این شرایع اموری است که به رؤسای دین حق این تکبر را داده، دروغ و افتراست؛ و کسی که اندکی بر این شریعت مبارکة

ص: 566


1- در متن عربی: «الشرایع الثیوقراطیة». منظور همان تئوکراسی (Theocraci) یعنی حاکمیت دینی است. در این نوع حکومت، اصالت به قوانین دینی و فرد روحانی داده شده است و نوعی حکومت است که در آن خدا مبنای سیاسی یک مملکت است و مملکت را نمایندگان مدعی در رأس بودن خدا اداره می کنند. طرفداران این نوع حکومت از آن با عناوینی چون: نظام دین سالار و یا دین سالاری یاد می کنند. بدین ترتیب مذهبِ غالب، اصلی ترین تعیین کنندة خط مشی ادارة جامعه در نظام دین سالار است. ایران، پاکستان، افغانستان، عربستان سعودی، موریتانی و واتیکان از نظام های سیاسی دین سالار کنونی به شمار می روند (www.fa.wikipedia.org).

سلامی مطلع باشد، می داند (و در این جهت همة شرایع حقّه بی شک مانند شریعت اسلامی است) که به فروتنی امر می کند؛ از تکبر نهی می فرماید، بلکه آن

را از گناهان کبیره می شمرد. اگر در شریعت اسلام برای کسی حق تکبر بود، برای صاحب شریعت نیز می بود، و حال آنکه آن بزرگوار فروتنیش از همة مردم بیشتر بود: با فقرا نشست و برخاست می نمود؛ غذا می خورد؛ سخن می گفت. رؤسای پس از او هم همین طور بودند. یکی از اصحاب علی (علیه السلام) می گوید: «آن حضرت در میان ما مثل یکی از ماها بود» (1).

و این مطلب بیش از این نیازمند به بیان نبوده، کتب تواریخ و سِیر برای گواهی کافی است، گر چه او عادتش بر این جاری است که ادیان الهی را به جرم پیروان آن مؤاخذه می کند، ولی از سخنان پیشین ما معلوم شد که ما ادعای عصمت دربارة همة دینداران جهان نمی کنیم و گناهانی که برخی از اهل دین می کنند هیچ یک مساسی با خود ادیان الهی ندارد؛ و بیان این مطلب در یکی از مناظرات پیشین گذشت.

علاوه، در مقابل آن گناه ها کافی است که بداند در هر زمان و مکانی دانشمندانی بودند و هستند که فروتنی را شیوة خود قرار داده، آثار خضوع و خشوع در چهره شان نمایان است.

3- گرفتن امتیازات و اندک قرار دادن حقوق توده (ص 11):

این نیز یا دروغ و افتراست یا تحمیل گناه برخی از رؤسا بر دین است؛ زیرا ما در احکام الهی حکم خاصی که رؤسا را از توده امتیازی دهد سراغ نداریم (و در اولین بار اشتراک مسلمین را در همة احکام بیان کردیم)؛ و نزد کسی که بر شریعت اسلامی مطلع باشد از واضحات است که دانشمند و رئیس به هیچ وجه نمی تواند درهمی از مال دیگری بگیرد؛ و یا به چیزی اختصاص پیدا کند مگر آنچه قانون عمومی - که او با سایر افراد در آن مشترک است - به او عطا کرده باشد؛ و وظیفه اش بیان احکام و قضاوت و فتوا و مانند اینها از خدماتی است که

ص: 567


1- ر.ک: شرح نهج البلاغة ابن ابی الحدید، ج1، ص 25 و ج 18، ص 225 (ناجی).

شریعت برای حفظ حقوق عمومی و جلب آسایش توده او را بدان ها موظف نموده است. دانشمندان دین به منزلة مأمورین دولتند که ملت به آنان محتاج و دولت هم از آنها بی نیاز نمی باشد. اینها برای آسایش ملت خود را زحمت می دهند و برای مصلحت ملت بی خوابی می کشند.

و اگر باز بر حسب عادت خود دین را به کردار برخی از پیروان آن بازخواست نموده، بگوید: فلان عالم چنین کرد و فلان کشیش چنان کرد، پاسخش گذشت.

4- سلطة آنان بر عقل و عواطف توده به نیروی روحانیت (ص 11):

اگر همة عقول و عواطف مانند عقل و عواطف اوست، تسلط بر این گونه عقول و عواطف از بزرگ ترین محسّنات دین است؛ زیرا اگر این سلطه نبود، مرام کمونیسم و مسلک اشتراکی و دیگر مبادی مانند این دو مضرّ به هیئت اجتماعی، بلکه کَنندة اساس مدنیت، انتشار می یافت؛ و روزی که مژدة بامدادش از افق انقلاب فرانسوی پدیدار گشت، تمام ملل عالم را فرا می گرفت.

و اگر عقول سنگین و عواطف درست و وزین بوده، بشر را به اختراع صنایعِ با فائده و استکشاف حقایق علمی وادار می کند، دین هرگز به آنها فشار نیاورده، بلکه از قِبل دین به آنها آزادی کاملی داده شده است؛ و بیان این مطلب در یکی از مناظرات گذشت.

5- تعلیمات دینی انسان را از این جهان منقطع سازد، به طوری که دیگر بدان اعتنا نکند (ص3) و چنین ببیند که وطن حقیقیش اینجا نمی باشد؛ و در این صورت اهتمام به امر زندگانی بی فایده می شود (ص29).

این یکی از حیله های آنها در برگرداندن مردم از دین، بلکه بهترین دام های آنها در شکار کردن عقول یک مشت مردمِ بی خبرِ مسکین است؛ و ان شاء الله در مقالة آتیه مبرهن می کنیم که اهتمام دین به اصلاح دنیا از اهتمام ملحدین بیشتر است و دنیا در نظر دین با اهمیت تر است تا در نظر ملحدین.

اینکه گوید: «تعلیمات دینی انسان را از این جهان منقطع سازد»، دروغ یا مبالغه

ص: 568

است؛ چه، انسان این جهان را وطن حقیقی خود حساب نکند، لازمه و نتیجه اش این نیست که اهتمام به امر زندگانی بی فائده شود. همة اینها - ان شاء الله - به روشن ترین بیان و واضح ترین برهان در مقالة آتیه معلوم گردد؛ همچنانی که بیان حقیقت در این گفته اش گذشت؛ لذا به تکرار سبب ملالتت فراهم نکنم، لکن تقاضا می کنم فکر و اندیشة آن را در این گفته اش (و در حقیقت هیچ چیز حتی مرگ او را از این عالم منقطع نسازد) به کار برده ببینی، روی مسلک او معنی آن چیست؟ با اینکه نزد او نفس انسان ساختمانی است کیمیاوی (1)، یا عملی است از اعمال دماغ؛ و معلوم است که پس از مرگ از کار بیفتد و نابود گردد، پس وجودی ندارد تا به این عالم متصل باشد یا منفصل؛ چیزی نیست جز استخوان و گوشت و اعصاب و چیزهای دیگری که جسدش از آنها مرکب است و همة اینها از هم پاشیده، به همان عناصر بسیطی که از آنها ترکیب کیمیاوی یافته بود بازگشت نماید. آیا پس از همة اینها باز انسانش نامد تا بتواند منقطع نشدنش را از این عالم ادعا کند؟! و اگر به طور مسامحه لفظ انسان را بر آن اطلاق می کند، کدام یک از اهل دین، بلکه کدام نادانی از متوحشین است که اتصال او را پس از مرگ به این عالَم انکار نماید؟!

آیا در نوع بشر یک نفر بی شعورِ کودنی پیدا می شود که توهم کند جسد انسان پس از مرگ بالمرّه نابود شود تا فرمایش این فیلسوف جا داشته باشد و سخنش راه حل جدیدی برای مسأله ای نظری باشد تا علم و دانش از وی تشکر کند؟!

آیا اگر او ناچار است به این کلام تفوّه کند، اهل دین سزاوارتر به آن نیستند به لحاظ آنکه قائل هستند به بقاء نفس انسان و برای نفس ارتباطی با این عالم اثبات می کنند و در مقدار ارتباط - یعنی: شدت و ضعف آن - مسلک های مختلفی دارند و از راه اخبار آحاد انواع و اقسامی برای آن اثبات می کنند؟!

وانگهی، روی قول به معاد جسمانی - که جمهور ملّیین بر آنند - همین اجزاء در روز بَعث گرد آمده و به حالت اولیة خود برگشته، انسان می شوند و ملّیون به

ص: 569


1- یعنی: شیمیایی.

استبعاد این مردک و رفقایش اعتنا نکنند.

و روی برخی از مذاهب آنها انسان پیش از معاد به همین دنیا بازگشت می نماید؛ و دیگر اموری که شخص متتبّع در کتب ادیان بر آن مطلع گردد (1).

6- افراط او در ستودن علوم طبیعی تا برای مذمت علوم دینی و بی احترامی به آنها، و بلکه به همة علوم (ص 3 و ص 8 و 30) و چیزهای دیگر بهانه ای باشد:

پس از اعتراف به اهمیت علوم طبیعی و تشویق به کسب آنها می گوییم: اشتیاق این دکتر به علوم طبیعی تا به این حد، امری بی سابقه و عجیب و غریب نیست؛ زیرا هر کس که مقداری از یک علم - و نه همة آن را - بداند و تنها الفاظ آن علم را یاد گرفته، معانی آن را نیاموخته باشد و اطلاعاتش نیز به همان علم منحصر بوده، از علم دیگری آگاه نباشد، چنین شخصی این چنین مجذوب و مشتاق علم خود می شود و دربارة آن مبالغه می کند، اما وقتی واقعاً از آن علم آگاهی یافت و از دیگر علوم نیز طَرفی بست، مبالغه و افراط را کنار می نهد و میانه روی را - که صراط مستقیم است - پیشه می کند و هر علم و فن را در جایگاهی که دارد می نشاند.

بنگر به دانش آموختة تازه کار که وقتی شروع به آموختن آجُرّومِیه (2) می کند، هنوز نصف آن را نخوانده، دلباختة نحو می شود و آن چنان از آن تجلیل می کند که بینانگذار نحو سیبویه هم چنین سخنانی را دربارة آن نگفته است! چقدر از او می شنویم که می گوید: هیچ چیزی دلپسندتر از شناخت احکام مبتدا و خبر نیست! همچنان که دوستت هم می گوید: «و چه چیزی دلپسندتر و بلکه مفیدتر از شناختن تحول ماده و قوای موجود در آن است؟!» (3)و چقدر می شنویم که آن دانش آموختة نحو می گوید: «نحو مادر همة علوم است»؛ همچنان که این رفیقت هم می گوید:

ص: 570


1- از اینجا ترجمة مرحوم آیةالله صافی تمام می شود.
2- نام درس نامه ای نحوی برای مبتدیان نحوآموز است. این کتاب خلاصة کتاب الجمل زَجّاج است که ابوعبدالله محمد بن محمد بن داود صنهاجی تدوین کرده است (زاهد).
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 30.

«علوم طبیعی مادر همة علوم حقیقی است و سزاوار است که مادر همة دانش های بشری به شمار آید» (1)و از او می شنویم: «پرداختن به غیر نحو بیهوده است» و رفیقت هم می گوید: «پرداختن به ماوراء الطبیعه ضایع کردن وقت در چیز بی فایده است» (2).

اما بیشتر کودکان از این رفیقت باادب ترند و بی ادبی آنان به قدر بی ادبی او نیست که می گوید: «و از این فلسفة نظری گمراه کننده بی نیاز می شویم» و ادامه می دهد: «این دانش هایی که بیشتر شبیه هذیان آدم های مصروع است» (3).

یک نوآموز بعد از اشتغالِ بیشتر به نحو و آموختن دانش های دیگر ممکن است این بزرگ بینی از او زایل شود، اما رفیقت، هیهات که این حالت از او دور شود!

می خواهی دامادت را اینک که فرتوت شده است ادب کنی؟!/ادب کردن سالخورده از کارهای سخت است (4).

و مانند چنین غلوّ و مبالغه ای در تمجید از یک فن و تحقیر کردن فن و علم دیگر از قوی ترین دلایل ناوارد بودن در آن فن است؛ از این رو در سخنان نیوتن و گالیله و دیگر بزرگ مخترعان و مکتشفان، این سخنانی را که این مردک می گوید نمی بینی. اویی که تنها فضلش ترجمة متون دیگران است.

یکی دیگر از آشکارترین نشانه های دانش ناقص او تحمیل چیزهایی بر علم است که بیرون از توانایی آن است؛ زیرا دانشمندان خبره از هر علمی وظایفی انتظار دارند که در توانایی آن است و از هر دانشی هم ثمرة طبیعی آن را انتظار دارند؛ از این رو هندسه را در تصحیح خطاهای زبان، و نحو را در تصحیح قیاس و برهان به کار نمی برند. اما کسی که در علوم طبیعی دستی ندارد، دربارة این علوم می گوید: «و اینکه بر هر چیزی تقدم دارد و در آموختن هر چیزی باید آن را دخالت داد» (5)؛ از همین روست که می گوید: «علوم طبیعی تنها کلنگی است که ارکان

ص: 571


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 8.
2- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 8.
3- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 8.
4- أ تَروضُ عِرسَک بعد ما هَرَمَت/و مِن العِناء ریاضةُ الَهِرم. ر.ک: مجمع الأمثال، ج 2، ص 257.
5- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 8.

آن علوم [= علوم نظری] را به لرزه می افکند... بلکه از بین برنده ای است که شرایع را دگرگون می سازد» (1).

و گرنه زمین پست کجا و برآمدنگاه ستارة سهیل؟! (2) و این علوم کجا و شرایع کجا که یکی از آنها بتواند کلنگ خرابی دیگری باشد؟!

آیا این سخنان همانند سخن کودک نوآموزی نیست که می گوید نحوْ کلنگ خراب کردن ریاضیات است؟!

به گمانم آنچه وی و امثال او را در این اشتباه انداخته آن است که دیده است جامعه شناسانْ جامعه را به بدن موجود زنده تشبیه می کنند - و البته این تشبیه هم برای توضیح پاره ای مسائل جامعه شناختی با استفاده از تشبیه و مثال است - چنان که پزشکان بر عکسِ جامعه شناسانْ بدن را به کشور و طبیعتِ بدن ها را به پادشاه و بیماری را به دشمن متجاوز تشبیه می کنند. این بیچاره این تشبیهات را واقعی پنداشته و پنجمین مقاله از مجموع مقالاتش را بر آن مبتنی کرده، می گوید: «تحقیق در خصوص مسائل اجتماع از دائرة شریعت و سیاست به حوزة بیولوژی وارد شده است» (3).

دوست داشتم اگر شرایط اجازه می داد ماهیت این کلنگ را برایت توضیح می دادم و وجوه تفاوت میان بدن موجود زنده و جامعه را برایت روشن می ساختم و ناخشنودی امثال «هاکسلی» و دیگر دانشمندان را از این تشبیه به سمع تو می رساندم، اما سخن در این خصوص ما را از موضوع اصلیمان که دربارة ادیان است دور ساخته، به سیاست می کشاند، و پیشتر به تو گفتم که تنگناهایی در این موضوع است که داخل آن نمی شوم.

اما آنچه مناسب با موضوع مورد بحث ماست این است که این تشبیه بر فرض که درست باشد، مؤید احکام حقیقی شریعت است و نه مخالف با آن؛ و بیشتر از آنکه به مذهب سوسیالیسم - که «اسپنسر» دشمن آن است - نزدیک باشد، به شریعت حقه نزدیک است.

ص: 572


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 10.
2- ترجمة این عبارت: «فأین مجری السیلِ من مطلع سهیل؟».
3- مجموعة مقالات، ج 2، ص 35.

این تشبیه مبنای نظرات جامعه شناختی اوست. اکنون یک حکم، آری تنها یک حکم از احکام شریعت حقه را بیاورد که با این تشبیه منافات داشته باشد، تا راه برون رفت از آن را نشانش دهم.

7- مجذوب شدن به پیشرفت های صنعتی جدید و امور دیگر (ص 61) (1)

این اشتیاق سراپای وجود او را فراگرفته؛ این پیشرفت های صنعتی او را مبهوت خود ساخته و چنان وی را شیفتة مخترعان آنها کرده که دامان سخن از دست داده، ادب را نیز به کناری نهاده است.

من با احترام به صنایع مفید و مخترعان آنها، این فرد را کودکی بیش نمی بینم که وقتی هواپیمایی را میان آسمان و زمین می بیند عقل از سرش می پرد و خِرد را از دست می دهد. یا مانند کشاورزی می دانمش که به صاحب بالُنی که بالنش بر زمین او فرود آمده است سجده می برد؛ یا مانند وحشی ای آفریقایی است که در برابر کسی که در زمینش چاهی آرتزینی (2) حفر می کند به زانو می افتد!

دوست دارم وی به این مخترعان به دیدة تأمل بنگرد تا بفهمد که آنان چیزی را از خودشان درنیاورده اند، بلکه دیده اند نیروهایی در عالَم و قوانینی حاکم بر اشیاء وجود دارد؛ آنگاه آنچه را خواسته اند با دستانشان - که آن را هم خودشان نیافریده اند - ایجاد کرده، توانسته اند این قوانین را با نیروی فکر (که آن را نیز خودشان درست نکرده اند) دریابند.

آنچه باید شگفتی ساز باشد آن نیرویی است که این قوانین سترگ را در طبیعت جاری ساخته و این نیروهای بزرگ را در آن به ودیعت نهاده است؛ سپس انسان را پدید آورده و عقلی بدو بخشیده که با آن این قوانین را دریابد و

ص: 573


1- درست ص 613 است (ناجی).
2- بئراً ارتوازیة. چاه آرتزین (به انگلیسی: Artesian) گونه ای چاه (ساختة انسان) است که یک جریان آب دائمی را تأمین می کند. در چاه آرتزین، آب با فشار مربوط به موازنة آب های ساکن (فشار هیدروستاتیک) مجبور به بالا آمدن از دهانة چاه می شود، بدون آنکه نیاز به وارد آوردن نیرویی دیگر باشد. این فشار به علت مخرج چاه است که در عمقی زیر سطح منبع آب قرار دارد.چاه های آرتزین به ویژه برای آبیاری مناطق نیمه خشک مانند دشت های بزرگ ایالات متحدة آمریکا و قسمت هایی از استرالیا باارزش هستند (www.fa.wikipedia.org).

اعضایی به او داده که با آنها بتواند این نیروها را به کار گیرد؛ و وی را برای موفقیت تلاشش و به انجام رساندن کوشش راهنمایی کرده است!

مخترع سیم های برق شایستة تقدیر است، اما آیا شگفتی از کار او جز به خاطر آن نیروی عظیم متحرکی است که چنین سریع حرکت می کند و نور و حرارت بر اساس قوانینی ثابت از آن صادر می شود؟!

همچنین باید شگفت زده شد از آن عقلی که به کشف آن نائل آمده است؛ یا چنان که وی می گوید: مغزی که این گونه فکر می کند.

البته اینکه گفتیم در محدودة عقل رفیقت نمی گنجد و اندیشه اش یارای درک آن را ندارد؛ از این رو چنان کودکی است که از چرخ دنده های ساعت به شگفتی آمده، می گوید: هر چه راز هست، در همین چرخ دنده هاست؛ و این سخنِ رفیقت که «همة اسرار در ماده است» (1) از همین روست.

او در دانش واقعاً تنک و بی مایه است که میان افعال خالق و مخلوق مقایسه می کند و اشعار خنک و بی مزة او در خاتمة «الحقیقة» ص360، حقیقتاً تهی از معنی است (2)!

اشعاری که کودکان عرب از سستی آنها به خنده می آیند (3) و بزرگان هم از

ص: 574


1- فلسفة النشوء و الارتقاء، ص 318.
2- در فلسفة النشوء و الارتقاء این ابیات آمده است: لو کان ربُّکمُ کَمَرکونی لما/ضِقتُم و ضاقت بالغریق نجاةُ. رَصَد السفینةَ ثم نجّی قومَها/فی حین لم تُفِد النَّجاةَ صلاةُ. عَلَمٌ عجائبُ هَدیه مشهودة/لا علم غیب تدّعیه هداة... منظور وی از «مرکونی» همان گوگلیمو مارکنی ایتالیایی مخترع رادیو و تلگراف و در اینجا البته کنایه از خود تلگراف است. و مقصودش در مصراع دوم، کشتی بخاری است که در حال غرق شدن بود و به وسیلة تلگراف خبر از غرق شدن خود داد و سرنشینانش نجات یافتند. ترجمة ابیات: اگر پروردگار شما مانند مارکونی بود، شما به تنگنا نمی افتادید و نجات غریق ناممکن نمی شد. تلگراف آن کشتی را رصد کرد؛ سپس سرنشینانش را نجات داد، این در حالی بود که نماز و نیایش نجاتی به همراه نداشت. این دانشی است که عجایب آن مشهود و قابل دیدن است، نه علم غیبی که هدایتگران [= پیامبران] مدعی آنند.
3- فکر نمی کردم که وقاحت و بی حیائی بی حد و مرز باشد، تا چشمم به این ابیات افتاد. البته مانند گویندة چنین ابیاتی سزاوار سرزنش نیست، سرزنش متوجه دینداران و دانشمندان دینی است که در برابر چنین کلماتی سکوت می کنند (مؤلف).

شنیدن آن موهایشان سیخ می شود!

دوم آنکه باید بداند هیچ دینداری معتقد نیست که این نیروها مافوق طبیعتند و هیچ کس هم نمی گوید باید به علوم دین بسنده کرد و دیگر علوم را کنار نهاد. پرواز رایت و سخن گفتن مارکونی و اختراع ادیسون تنها و تنها نشانه های آنی است که آفرینندة این جهان و واضع قوانین حاکم بر آن است. بنا بر این، آنچه در صفحة 36 مقدمه بی محابا بر زبان آورده است مخاطبی ندارد (1).

8- استدلال او به اعتراض هایی که کودکان بر اصول و قوانین بزرگان دارند (ص2)

وی می گوید: «هیچ کس از ما نیست که نشنیده باشد کودکان در آغاز سخن گفتنشان اعتراضاتی معقول را بر ضد اصول و قوانین ثابت ما دارند».

اگر مقصودش از این کودکان، کودکان مؤسسه ای (2) باشد که «مورمند» (3) به اسم «شریعت طبیعت» (4) در کشور آمریکا بنیان نهاد، یا منظورش متولدان بر آیین «طبیعت چندشوهری» (5) و دیگر اقسام عشق آزاد باشد، ما آنچه را از آنان نقل کرده است دور نمی دانیم؛ زیرا فطرت آنها به خاطر اصل فاسدشان فاسد است و دینداران به آنان نظر خوبی ندارند.

و اگر مقصودش کودکان افراد مؤمن باشد، بسیار بعید است که آنچه را

ص: 575


1- شبلی شُمَیل در صفحة 36 می گوید که این اکتشافات از آن رو میسر شد که انسان نیروهایی مثل نیروی برق را نیرویی طبیعی دانست و نه نیرویی ماورائی و مهارنشدنی؛ و وقتش را در تفسیر و تأویل آنها به قصد اثبات اسرار کتاب تنزیل/قرآن تلف نکرد. اگر ما به همین ها بسنده کرده بودیم، نه «رایت» پرواز می کرد، نه «مارکونی» سخن می گفت، نه «ادیسون» دست به اختراعات می زد و نه انسان بر آسمان و هوا و زمین مسلط می شد. مرحوم مؤلف در رد این سخنان، جملات مندرج در متن را ذکر کرد (زاهد).
2- به نظر می رسد منظور شرکت باشد.
3- «مورمند» در آمریکا مؤسسه ای با عضویت مردان و زنانِ معتقد به «شریعت طبیعت» بنیان نهاد و برای آنان جایز دانست هر مرد با هر زنی که بخواهد باشد. اگر از زن پرسیده می شد شوهرت کیست، می گفت: من زن مؤسسه هستم. و اگر از کودکی دربارة پدرش می پرسیدند می گفت: من پسر مؤسسه هستم (مؤلف).
4- شریعة الناتور (الطبیعة). مقصود از ناتور همان Nature است.
5- همان بولندریه یعنی چندشوهری که پیشتر از آن سخن رفت.

می گوید از آنها بشنویم، بلکه همیشه از آنان دقایق معرفتی و انواع مختلف استدلال در اثبات توحید به گوش می رسد؛ به گونه ای که بزرگسالان هوشمند هم به شگفتی می آیند. اگر استدلال به سخنان کودکان درست می بود، سخنان جالبی را از آنان به گوشت می رساندم (1).

9- اعتراضات او بر مسألة عدل (ص 29 و 49) و بر مسألة معاد (ص 50):

در این خصوص با فرض اینکه او ملحد است و خلقت جهان را نتیجة جبر می داند مناظره کردیم و اثبات کردیم که جهانْ فعل آفرینندة مختار است. و نیز فرض کردیم که شرایع را قبول ندارد و به همة آنان اعتراض دارد، ما هم از وجه مشترک آنها دفاع کردیم و شبهات وی را جواب دادیم.

ما با او به عنوان متکلمی که معنی اختیار در کار بندگان را نمی فهمد یا حکیمی که هدف شرایع از معاد را نمی داند یا فلان مسأله و بهمان و... که از مسائل مورد اختلاف دانشمندان است و دینداران نظر مشترکی در خصوص آنها ندارند، مناظره نمی کنیم. ما در پاسخ به این اشکالات و امثال آن بیش از این سخن نمی گوییم؛ چرا که روش ما در مناظره با او اثبات اصل دین در مقابل بی دینی محض است نه اثبات جزئیات دین. اگر این دارو در وی اثر کرد و او را از درد رهایی داد، آنگاه مؤمن خواهد شد و دیگر ملحد نخواهد بود. آنگاه با او در هر مسأله ای که بخواهد بحث و مناظره می کنیم و حق را با دلایل و براهین آشکار برایش بیان

ص: 576


1- وقتی جهان متمدن در سال 1327ق از فکر خرافی برخورد زمین با ستارة دنباله دار هالی به وحشت افتاد و ترس از غرب به شرق رسید و همه به جزع و فزع افتادند و گمان بردند که پایان دنیا نزدیک است، یکی از روزنامه های پایتخت (تهران) - که فکر می کنم روزنامة ایران نو بود - نوشت که مردی بچه ای را در خیابان دید که می خندد و شادمان است. به او گفت: نشنیده ای که ستارة دنباله دار و زمین فردا با هم برخورد می کنند؟ آن کودک گفت: چرا شنیده ام، ولی برایم بی اهمیت است؛ زیرا دیدم مهندس راه آهن میان تهران و شاه عبدالعظیم از احتمال برخورد قطارها غافل نبوده، نقطة امانی گذاشته است، چگونه مهندس این جهان بزرگ و جریان دهندة قطارهای ستارگان در آن، از «نقطة امان» غافل باشد؟! (مؤلف). مقصود از نقطة امان یا نقطة دگاژ (به عربی: مَفرَق/مَقَصّ)، چیزی است که پشت هر دو راهی(سوزن)، در محلی که فاصلة مرکزِ دو خط مجاور به 4 متر می رسد تعبیه می شود. نقطة امان با نصب چراغ علائم مشخص می شود و ایمنی تردد قطارها از خط مجاور را تضمین می کند (زاهد).

می کنیم، و گر نه مناظره دربارة عدالت خداوند و دیگر صفات او با کسی که اصل وجود مقدس خدا را زیر سؤال می برد بیهوده است و سخن گفتن دربارة ضروریات ادیان با کسی که منکر آنهاست و هیچ دینی ندارد تضییع وقت است.

به حق سوگند! که من این را نه به خاطر سختی پاسخ به او می گویم و نه به خاطر ترس از آنچه مطرح کرده است! چرا که هر کس اندک بهره ای از دانش و کمتر آگاهی از کتب دینی داشته باشد، می داند همة شبهاتی که این شخص به خاطر ناتوانی اندیشه اش از فهم آنها ذکر کرده است در کتاب های عقایدی به تفصیل آمده و پاسخ داده شده است، آن هم به زبان علمی و مطابق با قواعد علمی، نه این گونه عامیانه که وی سخن می گوید!

شما مخاطب آگاه، آیا شبهة او چیزی جز همان شبهة معروف «آکل و مأکول» نیست، جز اینکه وی آن را در قالب الفاظ یک آدم عامی با الفاظی خنک ریخته است. مثل آنجا که می گوید: «حتی اتم کربنی که بخشی از ریة پدرمان آدم را ایجاد کرده است - و من نمی دانم از کجا این مطلب برایش آشکار شده است - میلیون ها میلیون ریه ایجاد کرده است»؟!

و آیا شبهة او دربارة عدل چیزی جز همان شبهات معتقدان به جبر نیست، جز آنکه کلماتِ آراستة آنان را از زیورها تهی کرده و بی هیچ زینتی، لخت و عور آورده است؟!

اما روش علمی مانع از آن می شود که از محل مناظره خارج شویم و گوهرهای گرانبهای دین را بر گردن کافران بیاویزیم و در خصوص آنچه نظرات دربارة آن گوناگون است سخن بگوییم، تا میان ما پیروان ادیان نزاع رخ دهد و حیلة ملحدان کارگر افتد؛ چنان که چند سال پیش چنین شد: آن هنگام که این شخص مقالة «القرآن و العمران» را نوشت و در آن گاه از انجیل و گاه از قرآن به دفاع برخاست، حال آنکه هیچ یک از این دو را قبول ندارد و با پیروان این دو دشمن است و قصدی جز نیرنگ به آنان ندارد به اینکه نزاع آنان را متوجه خودشان کند و خود مسخره کنان به تماشا نشیند. اما چیزی نگذشت که خداوند

ص: 577

حیله اش را به خودش بازگرداند و نیت خبیث درونیش آشکار شد.

به او بگو: ای دکتر! مؤمن دو بار از یک سوراخ گزیده نمی شود (1)مستندات الحاد و کفرت را بیاور تا پاسخ آنها را به تو بشنوانیم. سخن از صفات و افعال و مسائلی مانند آن را به پیشوایان ادیان واگذار که آنان خود با هم مناظره دارند و هر یک به پاسخ گویی به دیگری برخاسته اند. تو راحت باش که این بزرگواران سخت در تلاشند. دیگر خودت را چرا هدف تیرهای پاسخ آنان قرار می دهی؟!

با همة اینها، پاسخ این مسائل جز بر مقدمات ثابت علوم عالیه مبتنی نیست و تنها فهم های خوکرده به برهان های عقلی آن را درمی یابند.

فرض کن من پاسخ این شبهات را دادم، آیا سهم من از واکنش او جز یک سخن عوامانة فردی است که ذهنش از فهم مسائل دقیق ناتوان است؟! این سخن او را بنگر: «این برهان های ملال آور و دلایل عریض و طویلی هم که بر آنها برای اثبات سخنشان تکیه می کنند اعتباری ندارد؛ زیرا همگی بافتنی است».

10- افراط در بدگویی از قدیم و مبالغه در ستودن جدید (ص47 و دیگر صفحات)

هنوز دانشمندان از پاسخ گویی به کسانی که گمان می بردند فضل و برتری منحصر در قدیم است و پیشینیان چیزی برای پسینیان نگذاشته اند فارغ نشده بودند که ستارة این شخص طلوع کرد و کودکانی هم صدا با او آهنگ مخالف این نظر را ساز کردند و به تمسخر علوم پیشینیان پرداختند و تا آنجا پیش رفتند که دربارة آنان می گویند: «بیشتر دانش آنها جهل و اغلب اندیشه هایشان وهم است».

اگر این سخن از یکی از مخترعان یا مکتشفان صادر می شد - که محال است صادر شود - باز مصیبتی که گریبانگیر دانش است کمتر و تحمل آن آسان تر بود، اما این سخن را کسی گفته که بهره اش از علوم جدید جز تقلید نیست. این هم اعترافی است که خود کرده و بدین وسیله خویشتن را قانع کرده که تفاوت میان

ص: 578


1- «لا یلْدَغُ المؤمنُ مِن جُحْرٍ مرَّتینِ». ر.ک: شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 45.

او و مقلدان پیشین، تفاوت میان ناقل و واقف است (1).

اما انسان آگاه دوراندیش راضی نمی شود که نه حق هیچ کدام ضایع گردد و نه فضل فروشی دو طرف به یکدیگر او را مشغول سازد، بلکه اقرار می کند که پیشینیان به خاطر ابتکارْ شایستة تقدیرند و پسینیان به خاطر پیروی نیکو. این را نیز می داند که هر کدام خطا و صواب داشته اند و در سخنانشان حقیقت و حقیقت نما وجود دارد؛ از این رو حقیقت را گمشدة خویش قرار می دهد و هر کجا آن را یافت می گیرد.

حقیقت هم جز زادة برهان نیست و به دوره و زمانی خاص نیز اختصاص ندارد. این چیزی است که نویسندگان منصف در خصوص آن قلمفرسایی کرد ه اند و من در جای دیگر غیر از این کتاب دربارة آن سخن رانده ام که اگر خروج از موضوع نمی بود، به این دکتر می گفتم:

به خانه ام درآ و از شمارش [عیب های من] دست بردار/که پیری من بر نوباوگی تو غلبه دارد (2).

سپس برایش روشن می کردم که هیچ نوپدیدی نیست مگر آنکه ریشه ای در قدیم دارد؛ و برای او درستی این مثل را که «زیر خورشید چیزی نوپیدا یافت نمی شود» (3) توضیح می دادم (4).

ص: 579


1- الحقیقة، ص 275 که می گوید: «لا فرقَ بیننا إلا فرق المنتقّل عن الواقف». به نظر می رسد مقصود از منتقل که به «ناقل» ترجمه شد، یعنی آنکه تنها به نقل سخن می پردازد و «واقف» یعنی آنکه سخن را می فهمد و نقل می کند (زاهد).
2- هَلُمَّ خَبّی و دَعی تَعدیدَک/لَیغلِبَنَّ خَلَقی جَدیدَک. ر.ک: مجمع الأمثال، ج 2، ص 155 (ناجی). مثلی است و اصل آن چنین بوده که پیرمردی زنی جوان داشت. آن زن به شوی سالخورده اش اعتنایی نداشت. شوی کهنسال این بیت را سرود. مصراع دوم اشاره به آن دارد که توانایی من در همبستری، بر جوانی تو غلبه دارد (زاهد).
3- لیس تحت الشمس شیءٌ جدیدٌ.
4- از کسانی که در این خصوص قلم زده است، صاحب مجلة مصری الهلال است. البته در این مثل مبالغه است یا نیاز به شرح دارد (مؤلف).
فصل دیگر: در تتمة اعتراضات
اشاره

سپس آن خداشناس به دوستش گفت: آیا چیز دیگری از بدگویی های بی دینان باقی مانده است که برایم بگویی تا پاسخش دهم؟

راه یافته - 15: نه، جز پاره ای خیال پردازی های شاعرانه و شبهات سوفسطایی و تمسخرهای عامیانه، که بی ارزش تر از آن است که زحمت نقل آنها را بکشم و تو را برای رد کردن آنها به زحمت اندازم.

رابطة میان شرع و خیر و تمدن

[رابطة میان شرع و خیر و تمدن (1)]

خداشناس: اما من پرسشی دارم که شاید برای آن پاسخی از آنان شنیده باشی: آیا بنا بر مذهب آنان چیزی زشت یا شرّ وجود دارد؟ و با فرض اینکه وجود دارد، مانع آن چیست؟ آیا خوبی یا خیر است؟ اگر هست، چه چیزی انسان را به آن دعوت می کند؟

راه یافته - 16: این سؤال را صاحب «الحقیقة» در فصل چهارم آن ذکر کرده و خود بدان پاسخ داده است (2)عبارت او چنین است:

اهل دیانت می گویند: مذهب مادّیین شرّی است که هیچ شرّی با آن برابری نمی کند؛ زیرا لازمه اش آن است که نه خیری وجود دارد، نه شرّی، نه حرامی، نه حلالی، نه... و خلاصه، با این اندیشه، [رسیدن به] تمدن محال است. اما مادیون سخن آنان را رد کرده، می گویند: در پندارتان ره به خطا بردید؛ گویا شما از ماهیت تمدن بی خبرید! تمدن امری ضروری برای بشر است که اگر نباشد، زندگی مادیون هم ناقص است. تمدن تنها با همکاری در شؤون زندگی و تلاش و کوشش برای رسیدن به زندگی بهتر میسر می شود. طبیعی است که این همکاری با آنچه شما توصیف کردید به دست

ص: 580


1- شِبلی شُمَیل کلمة «عمران» را به کار برده و مرحوم مصنف نیز به تبع او همان را استعمال کرده است. منظور از «عمران» در اینجا تمدن است نه معنای تحت اللفظی آن که «آبادانی» است (زاهد).
2- مصحح متن عربی تصریح کرده که عبارت مؤلف را نیافته است و مترجم نیز آن را نیافت.

نمی آید و آنگاه رخ می دهد که همگی بر سنت های مشخص و جاری در جامعه سیر کنند. این سیر هم تنها وقتی ایجاد می شود که انسان حقوق و تکالیف خود را بشناسد. این شناخت نیز فقط با دانش به دست می آید. و البته مقصود از دانش همان دانش صحیح است. همة اینها هم جز با حکومتی بازدارنده فراهم نمی گردد.

تا آنجا که پس از بیان این حکومت که حکومتی است وضع شده از سوی انسان می گوید:

پوشیده نماند که بنی نوع بشر در آبادانی دو دسته اند: عاقل و جاهل. عاقل از آن رو که می خواهد به شرافتی اصیل دست یابد و نیز در خصوص تمدنْ دانشی درست به دست آورد، بازدارنده ای از درون خود دارد؛ آن هم به سبب وجود نیروی خوددوستی/حبّ ذات که نه فقط در طبیعت او، بلکه در طبیعت هر حیوانی است؛ از این رو، از ارتکاب بدی در حق دیگران بازمی ایستد تا این شرّ به خودش بازنگردد و وبال گردنش نشود. جاهل هم مانند عاقل خودش را دوست دارد، اما به خاطر جهلش گاهی در واسطه ها خطا می کند؛ در نتیجه تنها زورِ حاکم می تواند بازدارندة او باشد. هر دو نیز تنها با همان بازدارندة مختص به خود حفظ می شوند. امتحان کنید! این بازدارنده را از میان بردارید، خواهید دید انسان ها - هر چقدر هم ایمانشان زیاد باشد - به هرج و مرج گرفتار می آیند!

خداشناس: نخستین خطا در سخن او، نقل قول اهل دین است: «و خلاصه، با این اندیشه [رسیدن به] تمدن محال است»؛ زیرا هوس رسیدن به تمدن بر خلاف تأثیری که روی او گذاشته است، عقل و هوش اهل دیانت را نربوده است تا خیر و شر از نظر آنان به سود و زیان منحصر باشد، بلکه انواع خیر و شرّ و خوب و زیبا وجود دارد، خواه تمدن باشد یا نباشد.

حال اگر فرض شود انسان ها منحصر در دو نوعند: یکی کر و کور و زمین گیر و بی خرد که نه با آنها می توان همکاری کرد و نه از آنان امید حفظ منافع می رود و برای تمدن هم سودی ندارند، در این صورت به حکم دو چیز شریف: دین و

ص: 581

عقل، از جمله کارهای خیر و نیکی آن است که آن نوع دیگر به به این نوع کمک کند و از مصائب و مشکلات او بکاهد؛ آزار دادن او نیز کاری شرّ و زشت است. همچنین زنا - از نظر آن کسی که آن را عشق آزاد نام نمی نهد - و دیگر انواع فسق و فجور که بذاته قبیحند، اگر چه به تمدن زیانی نمی زنند، که بر اساس پاره ای معانی برای کلمة تمدن، به آن سود نیز می رسانند.

علاوه بر اینها، سخنی که من نظیری برای آن در تناقض دو طرف آن نمی بینم، کلام اوست که می گوید: «پوشیده نماند که بنی نوع بشر در آبادانی دو دسته اند: عاقل و جاهل» تا آخر آن؛ زیرا شما وقتی از آقای دکتر می شنوی که از «شرافت اصیل و دانش درست» سخن می گوید، از خوشحالی بال درمی آوری و از خود بی خود می شوی و گمان می کنی که الآن وی نمونه هایی از شرافت را که بزرگان از آن غافل بوده اند و گونه هایی از دانش را که فلاسفة بزرگ از آن بی خبر بوده اند برایت می آورد، اما چیزی نمی گذرد که توضیح او برای شرافت اصیل را «خوددوستی» می بینی که آن هم به انسان اختصاص ندارد، بلکه در پست ترین نوع حیوانات هم موجود است. توضیح او در خصوص «دانش درست» هم «ترس از بازگشت وبال شرّ به صاحب آن» است!

نمی دانم چه حالی خواهی شد اگر ببینی این دو گوهر گرانبها که عزیزترین مایملک آدمی است به این دو معنی پست تبدیل شود؟! و چگونه خواهی بود آنگاه که روشن شود بالاترین شرافت انسانِ عاقلی که طالب شرافت اصیل و دانش درست است آن است که مانند سگ دکان قصابی باشد؟! که «خوددوستی» یا چنان که وی نام می نهد - شرافت اصیل - وی را وامی دارد گوشتی به نیش بکشد؛ سپس ساطور را در دست قصاب می بیند؛ آنگاه ترس یا آنچه وی آن را دانش درست می نامد وی را از این کار بازمی دارد؟!

ص: 582

خوشبختی از دیدگاه اپیکوریون و کلبی مسلک ها

بر طبق این شرافت و دانش، رفقایش یعنی مادیون کلبی مسلک (1) یونانی و پیروان اپیکور گام برداشته اند، که گفته اند: خوشبختی همان لذائذ نفسانی دنیوی است و تنها مانع، همین اوهامی است که انسان با آن دست و پای خودش را بسته و فضائل نامیده است (چیزهایی مانند عفت و حیا و مانند این دو). انسان باید اینها را از میان بردارد تا خوشبختی در آغوش او درآید. از این رو آنان سر سفرة هر کس و هر جا که می شد فرود می آمدند، تا آنجا که اشراف یونان دیگر نتوانستند سفرة سور و سات بپا کنند. این امر ادامه یافت تا آنکه دریافتند تنها چیزی که می تواند این فیلسوفان را از طلب شرافت اصیل بازدارد، دانش درست است؛ از این رو برای آنان بر درِ خانه هایشان کسانی را واداشتند که کفش به دست منتظرشان بودند. با این حال این فیلسوفان از طلب شرافت اصیل دست برنداشتند، و باز هم با اینکه کفش ها بود که پسِ گردنشان فرود می آمد بر سر سفره ها حاضر می شدند. در اینجا فلسفة مادی به بهترین شکل خود تجلی می کرد و انسانیت با کامل ترین افتخارات خود آشکار می شد و جنگ میان شرافت و دانش درمی گرفت!

اپیکوری ها گاهی با شرافت اصیل چُنان دلیران به سفره ها حمله می کردند و گاه که کفش ها بدنشان را به درد می آورد و سبیل هایشان کَنده می شد، با دانش درست از آنها فرار می کردند!

روش کلبی مسلک ها عیناً روش مادیان محض و ملحدان خالص است و هر ملحدی باید بر آن مسیر گام بردارد و ذره ای از آن منحرف نشود؛ زیرا بنا بر اعتقادش چیزی را خوب یا زشت یا حلال یا حرام و یا بازدارنده از آنچه نفسش می خواهد نمی بیند، مگر آنکه با سیلی های آبدار مواجه شود. و اگر دیدی یکی از

ص: 583


1- سبب شهرت آنان به این لقب آن بود که صاحبان سفره ها این حکما را سگ می نامیدند و با پراندن استخوان به سوی آنان می راندند، یا سبب این نام گذاری این بوده است که آنان مانند سگ ها به سفره های غذا هجوم می بردند (مؤلف).

آنها برخی کارهای پست را کنار می نهد یا الفاظ عفت و حیا و دیگر خصال نیک را بر زبان می آورد، این امر تنها از روی نفاق و ریاست، مگر آنکه به مقتضای الحادش جاهل باشد یا میان پاره ای عقایدش و آموزه های دینی خلط کرده باشد!

پیروی نکردن از شهوت نیاز به عاملی بازدارنده دارد

بیان این امر چنین است: خوددوستی (1) امری است که نه فقط در انسان - چنان که از این شخص شنیدی - بلکه در حیوان نیز به صورت فطری و غریزی هست. انسان عاقل - بلکه و موجودات دیگر حتی حیوانات - چیزی از خواسته ها و لذت های نفسش را کنار نمی نهد مگر آنکه بازدارنده ای مانع شود.

نیازی نیست کلام را طولانی کنم و بگویم که طبیعت انسان بر شهوت خواهی و لذت جویی سرشته شده است، اگر چه با کشتن و آزار دیگران و بلکه از بین بردن همة انسان ها باشد. همچنین نیازی نیست بگویم که گاهی منفعت شخصی او و رسیدنش به خواسته ها بر دروغ گویی و سخن چینی و کارهایی از این قبیل متوقف است. کارهایی که اهل دین از آنها به محرّمات تعبیر می کنند و به قبایح اخلاقی توصیف می کند و البته نمی دانم ملحدان آنها را چه نام می نهند؟!

اکنون، تنها سه چیز می تواند بازدارندة از این صفات زشت باشد:

[1-] دینی که به زشتی آنها حکم کند و از آنها بازدارد؛

[2-] مکارم اخلاقی که سرکشی نفس را مهار کند؛

[3-] بازدارنده ای مشترک میان انسان و پست ترین نوع حیوانات؛ یعنی: ترس از زیان زودرس.

[الف.] اما عقل، تنها کسی به حکمش سر می نهد که آن را گوهری آسمانی و رسولی باطنی بداند که خداوند آن را به انسان عطا کرده و بدان تکریمش کرده است تا به او خیر و شرّ را بشناساند و برایش میان آنچه دوست دارد و آنچه

ص: 584


1- مرحوم مؤلف واژة «اِکُئِست» را در کنار «حب الذات» گذاشته است. این واژه معرّب Egoist است و البته Egoist یعنی: خوددوست، و چون مقصود «خوددوستی» است، صحیح آن است که Egoism گذاشته می شد. والله اعلم (زاهد).

دوست ندارد تمایز نهد، ولی کسی که آن را یکی از کارکردهای مغز می داند، چنین بازدارندگی را هم در آن سراغ ندارد.

[ب.] یا چنان که «کبانیس» (1) گفته است: همان «نفس» است.

نفس

نفس و عقل چیزی جز حرکت های اعصاب و مغز نیستند و هیچ جنونی بالاتر از این نیست که از عقلی تبعیت شود که اصل و ریشه اش و نیز ارزشش این است؛ به ویژه آنکه «حقیقتش را بخواهی، خود عقل آزاد نیست، بلکه مطابق با احکامی عمل می کند که منشأ حرکت او هستند» (ص 55).

اما در خصوص مکارم اخلاق، تعریب کنندة شرح «بخنر» [= شِبلی شُمَیل] در مقدمة کتابش برخی از آنها مانند عفت، کرم و شجاعت را یاد می کند و آنها را برخاسته از خوددوستی می داند. این درست، اما پس از ثبوت خوبی آنها به وسیلة دین یا عقل؛ زیرا خوددوستی صحیح در این هنگام است که انسان را به این فضائل فرا می خواند، ولی پس از انکار دین و ادعای مادی بودن عقل - که فهمیدی - او و پیروانش هیچ راهی برای اثبات خوب بودن این امور ندارند؛ از این رو بیهوده و بلکه از جنون محض است که از خواسته های نفسانی ولو کوچک ترین آنها، به خاطر عفت و حیا چشم پوشی کرد یا حتی یک فلس را بذل و بخشش کرد! بنا بر این، انسان بازدارنده ای جز دانش درست - چنان که او می گوید - ندارد. تفاوتی میان انسان و پست ترین نوع حیوان نیست و هر یک به دنبال برآوردن خواسته های نفسانی و لذت هایشان هستند و تنها وقتی از چیزی دست می کشند که بترسند شرّ آن دامنگیرشان شود.

من کلام را اطاله می دهم نه برای کسی که مناعت طبع داشته، از شرافت انسانی با خبر باشد، بلکه برای دیگران؛ از این رو می گویم: همة اینها هم نمی تواند بازدارندة همة مردم باشد؛ در همة شرایط کارآیی داشته باشد؛ از همة

ص: 585


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).

بدی ها حفظ کند و انسان را از بدی هایی که می تواند وبالش گریبانگیر هم نباشد باز دارد. اگر ناگزیر از ذکر مثالی ناپسند هستم، عذر مرا پذیرا باشید:

اگر کسی حیوانی را به روی خود بکِشد، آیا می ترسد که حیوان هم این کار را با او انجام دهد؟ اگر کسی به زنی تجاوز کند، آیا بیم آن دارد که زن نیز به او تجاوز کند؟ چه چیزی مانع می شود که انسان شخص ضعیفی را در دلِ شبِ تاریک نکشد وقتی می داند به جز ستارگان آسمان کسی او را نمی بیند؟ چه چیزی می تواند مانع زورگویان و توانمندانِ صاحبِ حشم و خدم شود و آنان را از ستم به مردمی که هیچ کس دادرس آنان نیست بازدارد؟

اما زور و قهر حاکم که جاهل را می ترساند، اگر چه برای دفع شرّ و حفظ نظم ضروری است، ولی ما را از دین و مکارم اخلاق و خصال پسندیده بی نیاز نمی گرداند؛ زیرا آنکه آهنگ ارتکاب شرّ و کار زشت می کند، در بسیاری اوقات پنهانی به آن دست می زند؛ بنا بر این تنها عفت و حیا و دیگر صفات نیک یا ترس از آنکه از رگ گردن به او نزدیک تر است و اعتقاد به اینکه «مَا یلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَیهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» (1) (هیچ سخنی نمی گوید مگر آنکه ناظری حاضر در نزد اوست) می تواند بازدارندة او باشد.

از سوی دیگر، زور حاکم باید همراه سپاهیان و حشم و خدمی باشد و نیز آنان باید بازدارنده هایی جز ترسِ زیان رسیدن به دینشان یا صفات اخلاقی داشته باشند که از خیانت و ستم بازشان دارد و به برخورد صادقانه و برپایی عدالت برانگیزد؛ زیرا ممکن است همگی بر پوشاندن کارهای ناشایستشان از زور و قهر حاکم توافق کنند؛ آنگاه است که ستم ها فزونی می گیرد و بر رنج ها و مصیبت ها افزوده می شود و درد از همان جا که گمان درمان بود وارد می شود!

این مسأله تاب آن دارد که درباره اش داد سخن دهم، اما نمی خواهم تو را با زیاده گویی ملول کنم؛ آن هم در امری که کافی است با اندیشة نافذت و وجدان آزادت در آن تأمل کنی.

ص: 586


1- سورة ق (50)، 18.

به وضعیت اجتماعی کنونی مان و فساد رخنه کرده در آن، به کارهای زشت زیادی که برخی افراد به خاطر خواسته ای جزئی و گناهان کبیره ای که برای لذتی حقیر مرتکب می شوند بنگر! با اینکه همة افراد جامعه بحمد الله - جز اندکی - اعتقاد دارند خدایی هست که خوبی را دوست دارد و در برابر آن پاداش می دهد و از بدی بیزار است و به خاطر آن مجازات می کند؛ حتی یک لحظه نگاهش را برنمی دارد و هیچ چیزی نیز از او پوشیده نیست؛ و اعتقاد دارند دینی هست که به کار نیک تشویق می کند و از کار ناپسند بازمی دارد؛ وعد و وعید می دهد؛ ترغیب و تهدید می کند؛ و خبر از زندگی دیگری می دهد که انسان اگر تقوا و صلاح پیشه کند، در آن به نعمت ابدی دست می یابد و اگر ستم و فساد کند، نصیبش در آن بدبختی است!

بر اینها بیفزا که افراد جامعه از شرافت انسانی نیز باخبرند و در وجود آنان از خصال نیک، بازمانده هایی از اجداد و اسلافشان وجود دارد. حال، گمان می کنی وقتی از افراد چنین اجتماعی این اصول شریف رخت بربندد و آموزه های الحادی جای آن را بگیرد، وضعیت چه می شود؟ آنگاه که - خدا چنان روزی را نیاورد! - افراد جامعه به چیزی جز نیروهای خاموش اعتقاد نداشته باشند و هیچ یک از آنان نه از مجازاتش در حیات و ممات بترسد و نه معتقد باشد که پروردگاری ناظر او در خلوت هایش است؛ نیز دیگر به کرم و سخا و عفت و حیا و مناعت طبع و... اعتقادی نداشته باشد و صفاتی را که امروزه مکارم اخلاق نامیده می شود بقایای اوهام و عاداتی بداند که انسان از نیاکان وحشی یا اجداد حیوانیش به ارث برده است، در آن روز دیگر نه فقط برای انسانیت ارزشی قائل نخواهد شد، که زندگی انسانی را با زندگی حیوانی یکی خواهد دانست، با این تفاوت که انسان می تواند سر به طغیان برآرد و زورگویی کند. چنین شخصی گمان می کند که سرور آفریدگان و هدف غایی خلقت است - سخنی که امروز علم آن را نمی پذیرد! - در حالی که چنین نیست. بر آن می شود که هیچ خصلت پسندیده ای جز خوددوستی و هیچ خوشبختی جز شهوترانی وجود ندارد. مردم نیز همگی فرزند این زمینند و هر چه

ص: 587

در زمین است مشاع و برای همه است و مالکیت شخصی و خصوصی بودنِ برخی منافع گونه ای استبداد است! غیرت انسان نسبت به محارمش نیز تنها ناشی از بخل و حسد است. آدم شجاع هم میکروبی است مانند میکروب طاعون؛ همین و بس.

تو را به خدا سوگند می دهم! اگر این آموزه ها عمومیت یابد، آیا انسانیت به وضعیتی بازنمی گردد که وحوش هم به حالش گریه کنند و درندگان از آن به خدا پناه ببرند و در روی زمین کسی معیشتی بدتر از انسان و بهره ای کمتر از او نداشته باشد؟!

این دکتر که به زعم خود طبیب افراد است، با این آموزه ها می خواهد جسم اجتماع را درمان می کند! اگر چه چنین طبیبی مصداق این شعر است که:

خوش یمنی او در طبّش می باشد/اما چه خوش یمنی؟ تنها برای گورکن و غسّال (1).

نمی دانم، اهل دیانت چه چیزی را توصیف کرده اند تا مقصود وی از این سخنش که «طبیعی است که این همکاری با آنچه شما توصیف کردید به دست نمی آید» مقصود گردد؟

اما اینکه دین فضیلتِ همکاری را بیان داشته، به کسب و کار ترغیب کرده، احکامی برای معاملات وضع نموده، به انسان حقوق و آنچه را برایش زیان یا سود دارد شناسانده، سپس با دانش صحیح و نیرویی بازدارنده تکمیل کرده و در تمام احکامش آن قدر ریزه کاری ها و حکمت ها نهاده که بیان همة آنها نیاز به نگاشتن کتب مفصل دارد، با وجود همة اینها، این فرد دیگر چه چیزی کم دارد؟ گناه دین تنها این است که شرافت و دانش درست را به خوددوستی اختصاص نداد! خوددوستی که به بالاترین معنی از پست ترین صفات است؛ و نیز خوف زیان را هم مطرح نکرد که برای گوسفند و گاو و حیوانات دیگر طبیعتی از طبایع انسان شمرده می شود!

اما این سخن او که «امتحان کنید! این بازدارنده را از میان بردارید، خواهید دید انسان ها - هر چقدر هم ایمانشان زیاد باشد - به هرج و مرج گرفتار می آیند!»، دینداران نیازی

ص: 588


1- مُبارَک الطَّلعةفی طِبِّه/لکن علی الحفّار والغاسل!

به این تجربه ندارند و آنچه می گوید - اگر درست باشد - به اعتقاداتشان لطمه نمی زند؛ زیرا آنان هرگز مدعی نشده اند که به صِرف دینداری از نیروی بازدارنده بی نیازند! چگونه چنین چیزی ممکن است؟ این دین است که مجازات تعیین کرده و احکام قصاص و حدود و دیات را تشریع نموده است. از ضرورت حکومت عادلانه سخن گفته و به اطاعت از آن دستور داده است. بنا بر این، معرِّب شرح «بخنر» باید از هم مسلکان هرج و مرج طلبش بخواهد بدین تجربه دست زنند.

آری، مذهب اهل دیانت این است که دین همان بازدارندة بزرگ و مصلح سترگ است؛ و نیز برآنند که اگر از میان بشر رخت بربندد، انسان ها گرفتار هرج و مرج می شوند و در ستم فرو می روند و بنیاد اجتماع از بُن برکنده می شود. بنا بر این این حق ماست که بدو پیشنهاد دهیم و بگوییم: ایمان را از بین انسان ها برکَنید؛ آنگاه می بینید که آنها - هر چند هم حکومت هایشان نیرومند باشند - دچار هرج و مرج می شوند.

در عین حال که نیازی نیست دکتر را مکلف کنیم به تجربه ای دست بزند که چند سده پیش هم مسلکانش از سر گذراندند. آن زمان، کنار نهادن ایمان نتیجه ای جز انقلاب فرانسه نداد. همان انقلابی که با کشتارهای خونینش نقطه ای سیاه در تاریخ نامة ملت فرانسه باقی مانده است.

با همین انقلاب فرانسه، مفاسد کنار نهادن دین حتی برای ملحدان انقلابی آشکار شد و آنان - چنان که در یکی از مذاکرات گذشته مان دیدی - به اشتباه خود اعتراف کردند.

دین است که استوارترین روش برای صلاح انسان است

راه یافته: شک نیست که هیچ چیز بهتر از دین صلاح انسان را تأمین نمی کند و هیچ راهی بهتر از پیروی از پیامبران  وجود ندارد. من آرزو دارم در صف مؤمنان به شمار آیم و از آنانی باشم که در قرآن کریم درباره شان آمده است: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ

ص: 589

لَا نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَیكَ الْمَصِیرُ» (1)؛ این رسول به آنچه از پروردگارش بر او نازل شده ایمان دارد و مؤمنان نیز همگی به خدا و فرشتگان و کتاب ها و فرستادگانش ایمان دارند. [می گویند:] ما میان هیچ یک از فرستادگانش تفاوت نمی نهیم؛ و می گویند: [دستورات خدا را] می شنویم و پیروی می کنیم. پروردگارا، آمرزشت را خواهانیم! و بازگشت تنها به سوی توست.

بحمد الله این مناظره به پایان رسید. اکنون از این بخش کتاب دو مقاله باقی مانده است:

یکی. در بیان حیله های دلاّلان الحاد و نیرنگ هایشان؛

دوم. در توضیح حقیقت حیات و تفاوت میان انواع.

این دو مقاله را جداگانه می آوریم که بدین ترتیب کتاب دو جزئی مان سه جزئی می شود.

ص: 590


1- سورة بقره (2)، 285.

نصیحتی به همة دینداران و بلکه همة انسان ها

اشاره

سیل خروشان الحاد از جانب بسیاری از مدارس سکولار به قلعة مستحکم ایمان سرازیر شده و ملحدان ساعتی از نشر آموزه هایشان و بازداشتن مردم از دین کوتاهی نمی کنند. آنان شعارشان را الفاظی همچون دانش و اکتشاف و آزمایش قرار داده اند که دل ها را جذب خود می کند و عوام را به این اشتباه انداخته اند که علوم جدید و اکتشافات نوین با حقایق دینی ناسازگار است. آنان شبهاتی عامیانه متناسب با عقل های عوام مطرح می کنند و مغالطه هایی طرح می نمایند که آن قدر که در اذهان مردم رسوخ دارد، براهین و دلائل قاطع چنین نفوذی ندارند.

آنان همچنین به انواع و اقسام نیرنگ ها و حیله ها راه یافته اند که برخی از آنها را برایت در مقالة سوم خواهیم آورد.

بنا بر این، همة دانشمندان ادیان، بلکه هر امتی که به مبدئی ماوراء طبیعت اعتقاد دارد و به مدبّری برای عالم ایمان دارد، وظیفه دارند این خطر را که نه فقط ادیان بلکه مدنیت و انسانیت را تهدید می کند دور سازند و همه با هم - اگر چه در مسائل دینی اختلاف دارند - در برابر ملحدان یکصدا و متحد شوند.

بهترین وسیله هم برای جلوگیری از انتشار این بیماری وارداتی آن است که حقایق ثابت دین از آنچه بعداً بدان ملحق شده و بیگانه از آن است تفکیک شود؛ میان امور جوهری و عرضی تفاوت گذاشته شود و امور یقینی از امور ظنی متمایز شوند؛ آنگاه برای عوام مردم روشن شود که حقایق دینی با هیچ یک از اکتشافات علمی تناقض ندارند.

بس است! سخن سخن آورَد. من - به حق سوگند! - از ملت های غربی که به مسیحیت پایبندند سخت تعجب می کنم که چگونه از خطر این ملحدان غافلند؟ آنان را بدون هیچ مانع و رادعی در سرزمین های خود رها کرده اند و آنها نیز علناً به خدای این ملت ها کفر می گویند؛ پیامبرشان را دروغگو می شمارند؛ تورات و انجیلشان را به باد تمسخر می گیرند و آداب و رسوم دینیشان را انکار می کنند. آنگاه به مسلمانان روی آورده اند و به آنان تلخ تر از حنظل می چشانند و بی هیچ

ص: 591

گناهی بدترین آزار را در حقشان روا می دارند. مسلمانان گناهی ندارند جز اینکه به خدای متعال و همة پیامبران و فرستادگان و کتاب هایش ایمان دارند و به شأن والای مسیح و عصمت او معتقدند و بر آنند که وی روح و کلمة خدا بود و دوست داشتن او و پیروی از وی بر همة مردم فرض شده است.

آیا این کار رنگ و بوی دین دارد که کینه توزترین و سرسخت ترین دشمنان مسلمانانْ آزاد و یله و برخوردار از همة حقوق در کشورهای مسیحی زندگی کنند و پاره ای از مردم ناگزیر به مهاجرت از شبه جزیرة بالکان باشند؟! مردمی که می گویند: «آمَنَّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَینَا وَأُنْزِلَ إِلَیكُمْ وَإِلَهُنَا وَإِلَهُكُمْ وَاحِدٌ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» (1) (ما به آنچه بر ما و شما نازل شده است ایمان داریم و معبود ما و شما یکی است و ما سر به درگاه او سایید ه ایم)؛ و از کتاب شریفشان می خوانند: «قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ عَلَینَا وَمَا أُنْزِلَ عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ وَیعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِی مُوسَى وَعِیسَى وَالنَّبِیونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» (2) (بگو: به خدا و آنچه بر ما و بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط و نیز به آنچه به موسی و عیسی و پیامبران از پروردگارشان داده شده است ایمان داریم. ما میان هیچ یک از آنان تفاوت نمی نهیم و ما سر به درگاه او ساییده ایم).

ای عجب! در این روزهایی که به نگارش این سطور می گذرد، هر روز از طریق تلگراف، از ستم هایی که در بالکان به اسم دین می رود و فشار و شکنجه ای که بر مسلمانان وارد می آید خبردار می شوم. ستم هایی که تا دنیا دنیاست ننگی برای نوع بشر است و آزار و اذیت دستگاه تفتیش عقاید اسپانیا را از یاد تاریخ می برد!

ای کشیشی که حکم کرده ای به اینکه هر ساکن بالکان به خاطر فلان و بهمان دلیل مدیون کلیساست، من بنا بر مبانی دینت با تو مناظره نمی کنم و نمی گویم که نصرانیت حقیقی و بلکه همة ادیان از سخن تو بیزاری می جویند، که این را به دیگر نویسندگان وامی گذارم، یا بعداً خود در کتابی دیگر از آن سخن خواهم گفت،

ص: 592


1- سورة عنکبوت (29)، 46.
2- سورة آل عمران (3)، 84.

فقط می گویم: ای صاحب عصا و ردا! آیا نمی دانی پشت سرت کافری هست که این کارهای شنیع را دلیلی بر مذمت همة ادیان گرفته است و می گوید: «و اگر به تاریخ بنگریم، می بینیم در صفحات آن آن قدر خون هست که اگر جمع شود، چندین دریا شود. سبب آن هم تنها و تنها دشمنی هایی است که ادیان برانگیخته اند» (ص 52)؟!

و ما هنوز از پاسخ سخنش که «مسیحیتی که به آموزه های اخلاقیش می بالد، نمی تواند چهره اش از شرم فتنه هایی که در سده های میانه برانگیخت گلگون نشود» (ص53) فراغت نیافته ایم!

چگونه راضی می شوی که ستم های سده های میانه را با ستم های سدة بیستم پیوند بزنی و ما و خودت را دشمن به شادِ ملحدان کنی؟! انصافت را سوگند! آیا این سخن تو خدمتی به نصرانیت است؟ یا خدمتی است به الحاد و توهینی به نصرانیت؟!

می بینم مساجد که صدای تمجید مسیح و اعتراف به پاکی و عصمت او از آنها بلند است خوشایند تو نیستند و تمام تلاشت را تخریب و تبدیل آنها به کلیسا قرار داده ای. نمی خواهی توجهی هم به سکولار بودن مدرسه هایت بکنی که کفر و الحاد در آنها تدریس می شود و صراحتاً از مسیح چنان سخن می رود که خوراک دشمنان یهودیش را فراهم می کند!

بدان! اگر مساجد را که پر از تصدیق مسیح و توصیف او به روح و کلمة خداست به کلیسا تبدیل کنی و قرآن را از آنها بزدایی و آموزش دستورات اسلام را در آنها ممنوع کنی، چیزی نخواهد گذشت که می بینی مدارس سکولار بر سردرشان همانی را نوشته اند که اقلیت ایتالیایی اسکندریه (1) بر سر یکی از اماکن علمیشان نوشتند. اینان روز یادبود آزادکنندة ایتالیا «گاریبالدی» (2) نوشتند: «دانش و

ص: 593


1- تا پیش از جنگ جهانی دوم (1939-1945م) ایتالیائی ها با 55 هزار نفر جمعیت، بعد از یونانی ها، دومین اقلیت بزرگ مصر به شمار می آمدند که اغلبشان ساکن اسکندریه و قاهره بودند. برای تفصیل بیشتر ر.ک: http://www.sis.gov.eg/ar/LastPage.aspx?Category_ID=224.
2- جوزف گاریبالدی (به ایتالیایی Giuseppe Garibaldi) یکی از مبارزان اصلی میهنی در جنگ استقلال ایتالیا بر ضد اتریش بود. وی قهرمان ملی ایتالیا به شمار می آید (http://fa.wikipedia.org).

اخلاق تنها با زوال عقاید و ادیان به دست می آید».

به جای قرآن کتاب زندگی مسیح اثر «رنان» (1) کافر تلاوت خواهد شد؛ و در مدارستان فلسفه ای تدریس می شود که بنیاد آن بر آخرین سخن «دیدرو» نهاده شده است: «کفر نخستین گام به سوی فلسفه است» (2).

از انقلاب الحادی [فرانسه] نیز زمان چندانی نگذشته است و شما می دانید که کاتولیک ها و کلیساها از دست آن چه کشیدند! آگاهان می دانند که اگر چشمداشت های سیاسی و تعصبات اسلاوی نبود، در مناطق بالکان هرگز گوش شنوایی نمی یافتید و از سخنانتان به اندازة یک ظرف حجامت هم خون ریخته نمی شد! شک نیست که سیاست برای چشمداشت هایش تو را تحت اختیار خود درآورده و با ماهیتش حیثیتت را لکه دار کرده است.

چرا این ستم ها را به عالَم سیاست واگذار نمی کنی تا بار عار آنها به دوش سیاست بیفتد و لکة ننگ آن بر دامن دین ننشیند؟!

به بحث برگردم: من اقدام کردم یا بگویم کوشیدم به انجام تکلیف اقدام کنم و تمام تلاشم را کردم و با این خدمت ناچیز، به دو امر بزرگ: دین و انسانیت خدمت کرده باشم، اینها همه در حالی است که از شهر خود دورم و عدّه و عُدّه ای هم ندارم و از آنچه برای انجام این طرح لازم است، جز چند جلد از مجلات علمی و کتاب هایی که به ده تا هم نمی رسد ندارم، مگر معلومات محدودی که در ذهن دارم و دست تطاول روزگار بدان چنگ نینداخته است.

ص: 594


1- ارنست رنان (Ernest Renan) (1823- 1892) فیلسوف فرانسوی است. او به مطالعات خاورشناسی علاقه داشت؛ تاریخ را سرچشمة تجربه ها می دانست و زبان علم را در کمک به پیشرفت بشر برتر از دین می دانست. در سال 1863 کتاب زندگانی مسیح (Vie de Jésus) را منتشر کرد که موجب جنجال در مجامع دینی شد (http://fa.wikipedia.org). ارنست رنان در 29 مارس 1883 در سوربن پاریس كنفرانسی تحت عنوان «اسلام و علم» برگزار كرد كه متن آن، روز بعد در روزنامة ژورنال ددبا چاپ شد و در آن سخنرانی گفت كه اسلام و علم با یكدیگر متباین و متضاد هستند و ایمان به غیب با اصلاح و نهضت منافات دارد. چندین نقد بر سخنان او نوشته شد که مشهورترین آنها نقد سید جمال الدین اسدآبادی است. برای تفصیل بیشتر ر.ک: احمد موثقی، «فعالیت های فرهنگی سید جمال الدین»، (سایت www.Tebyan.net).
2- «الکفر أول خطوة نحو الفلسفة».

این حرف ها را به عادت معمول نویسندگان نمی گویم، بلکه برای تشویق دینداران آگاه می گویم که به چنین کاری دست زنند یا مرا با مقالات علمی و کتاب های سودمند یاری بخشند تا بتوانم این کتاب را مجدداً چاپ کنم و آنچه را در چاپ اول آن از قلم افتاده بود بدان ملحق کنم.

من ملحدان جویای حقیقت و افراد شک دار نسبت به دین را به مطالعة مجدد مناظره ای که مقالة نخست جلد دوم کتاب بر آن مبتنی است تشویق می کنم؛ زیرا به نظرم این مقاله مرهم درد الحاد است.

آنان هر تفاوتی که میان مصنوعات الهی و مصنوعات بشری در ذهنشان می گذرد یا اعتراضاتشان به پاسخ های مذکور در آن را برای من بفرستند. نشانی من هم چنین است: کشور عراق - کربلا - محلة عباسیه - ابوالمجد محمّدرضای اصفهانی نجفی.

ص: 595

تکمله ای در پژوهش های علمی بر ضد فلسفة داروین

اطلاع یافتم دانشمند نامی «ورخوف» (1) که از مشهورترین دانشمندان آلمانی است سخنرانی ای ایراد کرده که «انجمن فلسفی ویکتوریا» (2) آن را منتشر کرده است. در این سخنرانی شواهدی دربارة مبحث اصل انسان وجود دارد. چون اینجانب پس از چاپ این کتاب از آن مطلع شدم، برخی از آن را در آخر کتاب می آورم.

«ورخوف» - آنچنان که یکی از پیروان فلسفة «نشوء و ارتقاء» اقرار کرده - یکی از بزرگ ترین دانشمندان عصر و سترگ ترین مخالفان مذهب داروین و پیروان اوست. وی سال های طولانی مباحث آنان را دنبال کرده و با آنها به مخالفت برخاسته است، البته نه با سخنان پوچ و سفسطه بلکه با پژوهش و ژرف نگری در آنچه مطرح می کنند.

بدین رو، اگر پیروان داروین پنجاه جمجمه را مقایسه کردند و با مقایسة آنها بر چیزی استدلال آوردند، وی صد جمجمه را مقایسه کرد تا ببیند آنان درست می گویند یا خطا می کنند. اگر آنان با علم تشریح یا مباحث فیزیولوژی یا زیست شناسی یا انسان شناسی یا باستان شناسی به استدلال پرداختند، وی با چشم تیزنگر به استدلال آنان نگریست؛ زیرا وی از بزرگ ترین افراد صاحب نظر در این علوم و مانند آنهاست.

«ورخوف» می گوید:

وقتی از بیست سال پیش در «انسبرگ» (3) گرد هم آمدیم - همان جا که نخستین طرفداری های بزرگ از مذهب داروین منتشر شد - دوستم «کارل فوگت» (4) به جرگة طرفداران مذهب داروین پیوست. در نتیجه اردوی آنان تقویت شد و برخی گمان بردند که مذهب داروین پیروزی قاطعی به دست

ص: 596


1- اطلاعاتی از این شخص نیافتم (زاهد).
2- اطلاعاتی از این انجمن نیافتم (زاهد).
3- شهری در هلند (زاهد).
4- کارل فوگت (Karl Vogt) (1817-1895م) از فیلسوفان ماتریالیست آلمانی. البته در متن «کارل فرغت» آمده است (زاهد)

خواهد آورد و وی با دلیل محکم اثبات خواهد کرد که تطور انسان از میمون و حیوانات دیگر است. مردم دربارة این موضوع اثباتاً و نفیاً و تصدیقاً و تکذیباً سخن می گفتند تا آنجا که همّ و غمّ همه این مسأله شد و پنداشتند که همین امر هدف اصلی دانش مردم شناسی است، اما علم طبیعی به چیزی اقرار نمی کند مگر آنکه با دلیل اثبات شود.

او در این نظرات و فرضیات با تأمل می نگرد و به تحقیق می پردازد، اما بدان ها اهمیتی نمی دهد مگر آنکه از طریق آزمایش یا مشاهده، دلایلی بر صحت آنها اقامه شود.

اما مذهب داروین (1)، اگر از منظر مردم شناسان بدان بنگریم، تاکنون نه با آزمایش و نه با مشاهده ثابت نشده است، این در حالی است که طرفداران مذهب داروین به دنبال حلقه هایی هستند که انسان را با حیوانات مرتبط کند، ولی هنوز یکی هم نیافته اند و حیوان واسطة میان انسان و دیگر حیوانات را پیدا نکرده اند. از این رو، این حیوانِ واسطه از نظر مردم شناسان یک چیز وهمی است. آنان هیچ یک از نظراتشان را بر آن بنا نکرده اند؛ زیرا وجود ندارد و مانند آن است که انسان آن را در وهم یا خواب دیده باشد که ارزشی ندارد؛ زیرا ما نیز در عالم حقیقت زندگی می کنیم نه خیال. شناخت ما هم از جمجمه های انسان های وحشی از بیست سال پیش تاکنون بسیار محدود است، در مقابل ادعاهایمان بزرگ است!

اما اکنون، هیچ یک از ملل روی زمین نیستند که حالات طبیعی و اجتماعیشان شناخته شده نباشد، مگر شبه جزیرة «ملقا (2)»، که حالات ساکنان این شبه جزیره تاکنون به طور کامل شناخته نشده و گمان بر این است که آنان عقب مانده ترین مردم زمینند، اما دیگر اصناف انسانی مانند «پاتاگون ها» (3)، «اسکیموها»، «بوشمن ها» (4) و «قداوا» (5) ساکنان لهستان و استرالیا و لولونزی (6) و مِلَنِزی (7) شناخته

ص: 597


1- به نظر می رسد از اینجا به بعد نیز سخن «ورخوف» است (زاهد).
2- دربارة این شبه جزیره اطلاعاتی نیافتم (زاهد).
3- قبیله ای در جنوب کشور آرژانتین (زاهد).
4- بوشمن ها (Bushmen) قبایلی صحرانشین هستند که در جنوب غربی قارة آفریقا در صحرای کالاهاری زندگی می کنند. سان نام رایج دیگری این قوم است. در بعضی فرهنگ ها، لغت بوشمن موهن شناخته می شود و نام سان ترجیح داده می شود. قبیلة«سان» منبع اطلاعاتی ارزشمندی در حوزة انسان شناسی و ریشه شناسی ژنتیک است. یک مطالعة گسترده در مورد تنوع ژنتیکی در آفریقا که در سال 2009 تکمیل شد نشان داد که مردم سان جزء پنج گروهی هستند که از تنوع ژنتیکی بسیار بالائی برخوردارند. این قبیله به عنوان یکی از 14 قبیله ای شناخته می شوند که به عنوان قبایل اولیه در شکل گیری انسان مدرن (هموساپین) نقش داشته اند. هم اکنون طیف قابل توجهی از الگوهای ظاهری را که بازتابی از پراکندگی و گوناگونی جمعیت فعلی جهان است در بین مردم این قبیله می توان مشاهده کرد (www.wikipedia.org).
5- دربارة این قبیله چیزی نیافتم (زاهد).
6- اطلاعاتی دربارة این سرزمین نیافتم (زاهد).
7- مِلنِزی (Melanesia) (در عربی معاصر: میلانیسیا) نام ناحیه ای است که از کنارة غربی اقیانوس آرام تا شمال شرقی استرالیا قرار دارد. جزیرة گینة نو بخشی از این ناحیه محسوب می شود. ساکنان این ناحیه سیاهپوستند. بنا بر تقسیمات مردم شناسی، ملنزی ها یکی از سه گونه ساکنان بومی قارة استرالیا هستند. دو گونة دیگر پلینزی و میکرونزی هستند. البته این تقسیم بندی سه گانه جزایر میان این قاره و آمریکا را در برگرفته است: از این جزیره ها گروه غربی «ملانزی» (به معنی جزیره های سیاه)، گروه شرقی «پلی نزی» (به معنی جزیره های پرشمار) خوانده می شوند و میان آنها بسیاری جزیره های کوچک وجود دارند که میکرونزی (جزیره های کوچک) خوانده می شوند (www.wikipedia.org).

شده اند و حتی حالات برخی از آنها از حالت اروپایی ها شناخته شده تر است؛ چرا که ما مثلاً حالات ساکنان «بولونیز» (1) را بیشتر از برخی قبایل «ارناؤوط» (2) می دانیم.

ما به دقت در ساختار این اصناف تحقیق کردیم و تک تک استخوان های آنها را اندازه گرفتیم، میانشان یک نفر را نیافتیم که بتوانیم حکم کنیم او از ساکنان اروپا به میمون نزدیک تر است، یا اینکه او از نسل آدمیان نیست.

البته منکر آن نیستیم که برخی اصناف مردم صفاتی دارند که با میمون مشترک است؛ مانند برآمدگی فک یا پهن بودن بینی - که سبب می شود رابطة میان این اصناف را با میمون ها نزدیک بدانیم؛ تا آنجا که احتمال می رود اصلشان میمون بوده است - اما میان احتمال و یقین تفاوت بسیار است؛ زیرا این صفات صفات اصلی میمون نیست، بلکه آن چیزی که میمون را میمون می کند صفات دیگری است و

ص: 598


1- اطلاعاتی دربارة این سرزمین نیافتم (زاهد).
2- ارناؤوط نام دیگر کشور آلبانی است. آلبانیایی ها از نسل قبایل «ایلیری» هستند که گروهی از آریائی ها بودند. ایلیری ها نخستین کسانی هستند که بیش از سه هزار سال پیش وارد شبه جزیرة بالکان شدند (زاهد).

هر تکه از پوست میمون کافی است که آن را از دیگر انواعش متمایز کند.

من فکر نمی کنم که هیچ یک از دانشمندان علم تشریح در این مسأله شک داشته باشند.

تفاوت میان انسان و میمون بسیار روشن است؛ حتی تنها یک قطعه کافی است تا بر اساس آن استدلال شود و به طور قطع گفته شود که از چه نوعی است؛ از این رو دلایل «نشوء» بسیار ناقص است و نمی توان بر اساس آن حکمی کرد و باید بیشتر و بیشتر پژوهش و جستجو کرد تا دلایل قوی تری به دست آید.

از شما پنهان نباشد که همة آثاری که از انسان در غارها و قبرهای قدیمی به دست آمده، نشان می دهد که صاحبان آنها، بی هیچ خجالت و شرمی، برادران ما بوده اند.

من همة جمجمه هایی را که در دریاچه های «سوئیس» پیدا شد بررسی کردم، دیدم که مربوط به قبایل مختلفند که به گمانم به دنبال یکدیگر به وجود آمده اند، ولی هیچ یک از آنان را نمی توان از نسلی جدای از نسل مردمان این روزگار دانست.

ما بر اساس علوم طبیعی نمی توانیم قاطعانه بگوییم آیا اصناف مختلف مردم همگی از یک پدر بوده اند یا پدران گوناگون داشته اند. هرکس هرگونه که بخواهد برای خود قضاوت کند.

حال اگر کسی از منظر دین به این امر نگاه کند و بگوید مطابق با آنچه کتاب های دینی به ما یاد داده اند مردم همگی از یک پدر و مادر بوده اند، ما حق نداریم به او اعتراض کنیم؛ زیرا ممکن است مردم از یک پدر و مادر به وجود آمده باشند؛ بعداً حالاتشان تغییر کرده باشد و تفاوت هایی که امروزه در میان آنان می بینیم پدید آمده باشد.

اکنون انسان منصف عاقل، این تفاوت فراوان میان سخن این فیلسوف با انصاف و اغراقات و یاوه هایی که «بخنر» کتابش را با آنها پر کرده است بنگرد و خود قضاوت کند! همین تجربة «ورخوف» در برابر تجربه هایی که آنان نقل می کنند و دین را بدان ها تهدید می کنند کافی است.

ص: 599

تذکر

در صفحة 340 سخن از امکان تولد ذاتی شد. مقصود از آن ابداع در آفرینش است؛ یعنی وجود یافتن موجودی بدون آنکه از موجود دیگر متولد شده باشد، نه آنچه معتقدان به این سخن بدان اضافه می کنند که ادعا می نمایند حیات یک قدرت طبیعی محض است. ان شاء الله ماهیت حیات را در جلد سوم همین کتاب برای شما توضیح خواهیم داد.

ص: 600

نمایه ها

اشاره

نمایه ها (1)

نمایه آیات

«صُمٌّ بُكْمٌ عُمْی فَهُمْ لَا یرْجِعُونَ» [سورة بقره (2)، 18] (ص499)

«آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَیكَ الْمَصِیرُ» [سورة بقره (2)، 285] (ص590)

«هُوَ الَّذِی یصَوِّرُكُمْ فِی الْأَرْحَامِ كَیفَ یشَاءُ» [سورة آل عمران (3)، 6] (ص241)

«وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیرُ الْمَاكِرِینَ» [سورة آل عمران (3): 54] (ص156)

«قُلْ یا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَینَنَا وَبَینَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَیئًا وَلَا یتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ» [سورة آل عمران (3)، 64] (ص403)

«قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ عَلَینَا وَمَا أُنْزِلَ عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ وَیعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِی مُوسَى وَعِیسَى وَالنَّبِیونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» [سورة آل عمران (3)، 84] (ص592)

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِی لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ» [سورة اعراف (7)، 43] (ص447)

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِی لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ» [سورة اعراف (7)، 43] (ص490)

«بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا» [سورة هود (11)، 41] (ص406)

«هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَینَا» [سورة یوسف (12): 65] (ص158)

«أَفِی اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» [سورة ابراهیم (14): 10] (ص154، 394)

«وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» [سورة اسراء (17)، 44] (ص393)

«أَإِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَیا» [سورة مریم (19): 66] (ص153)

ص: 601


1- نمایه ها مربوط به متن اصلی کتاب است و نمایه های مربوط به پاورقی با ستاره مشخص شده است. (زاهد).

«أَوَلَا یذْكُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ یكُ شَیئًا» [سورة مریم (19): 67] (ص153)

«لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً» [سورة فرقان (25): 32] (ص154)

«كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا» [سورة فرقان (25): 32] (ص154)

«وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ» [سورة نمل (27)، 14] (ص223)

«آمَنَّا بِالَّذِی أُنْزِلَ إِلَینَا وَأُنْزِلَ إِلَیكُمْ وَإِلَهُنَا وَإِلَهُكُمْ وَاحِدٌ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» [سورة عنکبوت (29)، 46] (ص592)

«اللَّهُ الَّذِی یرْسِلُ الرِّیاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَیبْسُطُهُ فِی السَّمَاءِ كَیفَ یشَاءُ وَیجْعَلُهُ كِسَفًا فَتَرَى الْوَدْقَ یخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ فَإِذَا أَصَابَ بِهِ مَنْ یشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ إِذَا هُمْ یسْتَبْشِرُونَ» [سورة روم (30): 48] (ص154)

«وَاللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَیتٍ فَأَحْیینَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ» [سورة فاطر (35): 9] (ص155)

«كُلٌّ فِی فَلَكٍ یسْبَحُونَ» [یس (36)، 40] (ص510)

«مَنْ یحْیی الْعِظَامَ وَهِی رَمِیمٌ» [سورة یس (36): 78] (ص153)

«قُلْ یحْییهَا الَّذِی أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ» [سورة یس (36): 79] (ص153)

«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ كُنْ فَیكُونُ» [سورة یس (36)، 82] (ص446، 477)

«وَمِنْ آیاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَیهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ إِنَّ الَّذِی أَحْیاهَا لَمُحْیی الْمَوْتَى إِنَّهُ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ» سورة فصّلت [(41): 39] (ص155)

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» [سورة حجرات (49)، 10] (ص404)

«یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا یسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَى أَنْ یكُونُوا خَیرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَى أَنْ یكُنَّ خَیرًا مِنْهُنَّ» [سورة حجرات (49)، 11] (ص404)

«یا أَیهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ» [سورة حجرات (49)، 13] (ص404)

«مَا یلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَیهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» [سورة ق (50)، 18] (ص586)

«یخْرِبُونَ بُیوتَهُمْ بِأَیدِیهِمْ وَأَیدِی الْمُؤْمِنِینَ فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصَارِ» [سورة حشر (59)، 2] (ص300)

«أَلَا یعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» [سورة ملک (67): 14] (ص154)

«فإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْرًا» [سورة شرح (94)، 5] (ص516)

ص: 602

نمایه اعلام و فرق

أ آ ا

آدم 131, 189, 196، 520، 577

آشور 133

آشوریان 262

آگاسز 320، 355

آگاسیز ← آگاسز

آگوست سبانیه 140

ابن فضیل قیسی 310

اپیکور 583

اخوان الصفا 207

ادمون دیمولان 541، 564

ادیسون 506، 575

ارتودکس 544

ارسطو 305، 435، 469، 470، 471، 472

ارشمیدس 510

ارناؤوط 598

اسبرن ← اسپرن دینلدز

اسپرن دینلدز 186، 265

اسپنسر 180، 181، 360, 363, 366, 367, 368, 369, 370, 386, 455, 494, 502, 566، 572

اسپینوزا 177، 465

استید 433

اسدآبادی، سید جمال الدین 544

اسکات، والتر 557

اسکیموها 597

اسولوطیقوس 470

اصحاب قِدَم 408

افلاطون 470, 471

اقلیت ایتالیایی اسکندریه 593

اقلیدس 510

امام صادق، جعفر بن محمد 205

امام علی بن ابی طالب 163

امام فخرالدین رازی ← فخر رازی، محمد بن عمر

انجمن پیشرفت علوم بریتانیا 219, 245، 430

انجمن علمی بریتانیا ← انجمن پیشرفت علوم بریتانیا

انجمن علمی پاریس 543

انجمن علمی رمسس 462

انجمن فلسفی ویکتوریا 596

انجمن لینیوس 174

انجمن ماوراء الطبیعه 178

ص: 603

اندلس 536

اندونزی 248

انسان جاوه 235, 248, 252, 521, 524, 554

انقلاب الحادی ← انقلاب فرانسه

انقلاب دینی اسكوتلاندی, 543

انقلاب فرانسوی ← انقلاب فرانسه

انقلاب فرانسه, 519، 530, 532، 539، 540، 568، 589، 594

انقلاب لوتری, 530، 539، 540، 542

اوتزخت, 266

اوجین ← دیبوا، اوجین

اوسنین، هرگون 208

اون، برنارد 237, 239

ایوسینی ← ائوسن

ائوسن 357، 362

ب

باکر 217

بار تولان، گاسپار 242

بایر 320

بتاغونین← پاتاگونین

بتلر 307

بخنر, در صفحات مختلف

براس ← پر اس

برانکو 298

برنجر 260

برنز، رابرت 543

بروکا 253، 345

بریر 414

بریه, م 576

بَسوس 540

بطیماوس 470

بلیستوسین 352

بنتلی، ریچارد 335

بنی اسرائیل 494، 521

بنی عُذره 296

بوتی 537

بوشمن ها, 597

بیر, فون، 369، 371, 377

بیلر, 378

پ

پاتاگون ها 597

پاستور, لویی 233، 264،270, 330، 335، 336، 337

پراس ← پر اس

پر اس 213, 214, 215، 217

پروتستانیان 496، 542

پروتستند ← پروتستانیان

پلیوسن 251

پوشز 234

پوشه 246, 253, 255, 256, 336, 337، 340

پولس 213

پیامبر اسلام 153، 156، 162، 189، 495، 505, 516

پیوریتن ها 543

پیوریتن های نوکس 542

ت

تاتار 163

تامسون، سِر ویلیم ← تامسون، سِر ویلیام

تامسون، سِر ویلیام 137، 185, 288, 343,

ص: 604

344, 354

تاین 532, 534

تایندل، ویلیام 556

تبّت 198

تحول المادة 130, 140

تنبلی ← بنتلی, ریچارد 335

تنیدال، ویلیام ← تایندل، ویلیام

توتمیسم 198، 269، 561

ج

جعفر بن محمدٍ الصادق ← امام صادق، جعفر بن محمد

جِفار 505

سنت لیر، جفروی ← سنت لیر، جفروی

جمعیت کپلر 216, 217

جوزفین 544

جوفر 387

جیانینی، فریدیانو 211

جیاورت، فیرنس 129

ح

حزب کارگران اشتراکی مسیحی 545

حزب یمین 532

حزب شمال 532

حکمای یونانی 460

حکمت ایمان 495

حکمت یونان 495

حنا النبیه 208

حوا 131

خ

خلفای عباسی 155

خویخوی ← هوتنتوت

د

داحس و غَبراء 503

داروین در صفحات مختلف

دالبر 287

دانتون 532

دانسِ مانی ← دانس سنت دل

دانس سنت دل 446*

دکارت 177

دَمیری ← دَمیری، محمد بن موسی

دَمیری، محمد بن موسی 206

دوبی 209, 232, 236, 239, 240, 268

دوکنس 352

دولبر 187, 420

دوما، الکساندر 158

دوینتون 238

دیبوا, اوجین 248، 251، 253، 254

دیدرو ← دیدرو، دنیس

دیدرو، دنیس 474, 547, 597

دیموکریت 134

دیوبوا، کولوت 533

ر

رایت, 509, 575

رتبات 217

رمسس ← انجمن علمی رمسس

رنان ← رنان، ارنست

رنان، ارنست 594

روبرت یارتز ← برنز، رابرت

روبسپیر 533

روکیه 565

رومیان 494

ص: 605

ریلی 354

ز

زنگی 535

زنگیان 434، 497

ژ

ژاندارک 528, 537

س

ستد 173

سدانگ 263، 264

سدس هدلی 240

سده های میانه 593 (همچنین: قرون وسطی)

سرکیس 520

سرنمون 199

سَطیح 545

سقراط 305

سنت لیر، جفروی 310, 311، 312

سنت هیلر، اتین ژوفرا 130

سنت هیلر، جیفرمن ← سنت هیلر، اتین ژوفرا

سنوزوئیک 251

سواب 446*

سوفسطائیان 329، 396

سیبویه 584

سینافارنس 260

ش

شابیر 261-262

شارل 537

شام 494

شاو ← شاو، جورج برنارد

شاو، جورج برنارد 500، 528

شبطیقیین 329

شِبْلی ← شُمَیل، شِبلی

شُمَیل، شِبلی 138، 139, 386، 388، 481

شبه جزیرة بالکان 592

شفهوذن 246

شِقّ 360، 545

شلوتمان 261

شلایخر، آگوست 349

شلیخر ← شلایخر، آگوست

شمیل ← شُمَیل، شِبلی

شمیل در آسمان 560

شو ← شاو، جورج برنارد

شوبنهور ← شوپنهاور

شوپنهاور 160, 305

ص

صاحب انجیل ← عیسی مسیح

صاحب شریعت محمّدیه 550

ط

طوتمه ← توتمیسم

طوسی، خواجه نصیر 147

ع

عباسیان 155

عُروة بن حزام 296

علقمة بن ابی سفیان 360

عنتره, 158

عیسی مسیح 173، 189، 523، 524، 550، 592، 593

ف

فارس ها 494

ص: 606

فتح (سوره) 494

فتیشیسم 551، 552, 553, 554

فتیشیه ← فتیشیسم

فِجار 505

فخت ← فیخته

فخر رازی، محمد بن عمر 147

فرنکل 200

فرنگیان 162

فروکروا 519

فریداننال 234

فلاسفة یونان 458

فلسفة یونان 156

فونوگراف 251, 508

فنوگرافی 489

فولجر, اوطو 355

فیخته 428, 431

فیرخو ← فیرخو، رودولف لودویگ کارل

فیرخو، رودولف لودویگ کارل 193

فینیقیان 262

فینیقیه 133

ق

قبطیان 494, 521

قداوا 597

قرشو 249

قرون وسطی 499, 527, 530، 531

قفقازی 235

قیصر 529, 530

قیصر روس 529

ک

کاتولیک 544

کاتولیکی ← کاتولیک

کارگران و نصرانیت 545

کارل فوگت 311, 596

کافور اخشیدی 379

کامبرین 343، 352، 356

کانت 428

کبانیس 585

کپنهاگ 258

کَثلَکَه 519

كرامانی ← دانس سنت دل

کراو 245

کروکز، سِر ویلیام 135، 138

کروکس، ولیم← کروکز، سِر ویلیام

کرکس 217

کروبتکن 345

کشکول طبیب 529

کلبی مسلک 583

کلبی مسلک ها 583

کلومون گانر 261

کمبریه ← کامبرین

کمونیسم 568

کنط ← کانت

کنفوسیوس 523

کوپ 387

کوتون 533

كوزل ← کوزل، آلبرت

كوزل, آلبرت 431

کوشون 537

کوفیه 208، 258

کوک ← کوک، جیمز

کوک، جیمز 263

ص: 607

گ

گارنر 251

گاریبالدی ← گاریبالدی، جوزف

گاریبالدی، جوزف 593

گالتون ← گالتون، سِر فرانسیس

گالتون، سِر فرانسیس 175

گالیله 509, 585

گیبون 247, 249، 259

ل

لاکونت، ژوزف ← لاکنته، ژوزف

لا کونت، گُلفت ← لاکنته، ژوزف

لاکنته، ژوزف 222، 360، 361

لامارک ← لامارک، ژان باتیست

لامارک، ژان باتیست 171, 172, 239, 298, 303, 305, 309, 310, 311, 312, 322، 323، 345، 386، 560

لانگ 240, 250, 270، 376

لبوک، سِر جون 178

لرد کلوین 189 (همچنین: تامسون، ویلیام)

لوبون، گوستاو 130, 140, 185، 186، 463، 483، 494، 518، 535، 536، 537، 566

لوتر ← لوتر، مارتین

لوتر، مارتین 496, 539, 541, 542

لودژ، اولیفر 433

لولونزی 597

لیدن 422

لیل 174, 237, 349، 350، 351

م

مارش 362

مارشال 219

مارکونی ← مارکونی، گوگلیمو

مارکونی, گوگلیمو 509, 575

ماری اول 263

مالبرانش ← مالبرانش، نیکولا

مالبرانش، نیکولا 185

متمانیا (بیماری), 429

متمانیا (رقص) ← دانس سنت دل

مچینکوف 233, 264, 318

مدیرا 315, 316، 318

مذهب ارتودکسی ← ارتدوکس

مذهب لوتر← مذهب لوتری

مذهب لوتری 496، 539، 540، 541، 543، 544

مِستِر وات ← وات، جیمز

مسلک اشتراکی 578, 582 (همچنین: کمونیسم)

مسیح ← عیسی مسیح

معلم اول 460, 469، 470 (همچنین: ارسطو)

معلم ثانی 460

مغول 163

مفضّل بن عمر جُعفی 205

مکفرصن 179

مکوش 180

مل 179

ملت با شرافتِ نیکبخت عرب ← ملت عرب

ملت اسرائیلی ← بنی اسرائیل

ملت عرب 494، 498

ملت یهود 499

ص: 608

مُلک (سور) 494

مِلَنِزی 597

موانس 265، 266، 267

مولیر 158

مونیر 470, 508

مهیار دیلمی 495

میانس 545

میلن، ادوارد 130

میوسن 250، 262

میوسینی ← میوسن

ن

نِسار 505

نصر (سوره) 494

نوکس 542, 543

نیاس 401

نئاندرتال 247

نصیرالدین طوسی ← طوسی، خواجه نصیر

نیتشه← نیچه

نیچه 158

نیوتن, اسحاق 329, 508, 571

و

وات، جیمز 414، 543

واشنگتن← واشنگتن، جورج

واشنگتن, جورج 406, 407، 411

والاس ← والاس، آلفرد راسل

والاس، آلفرد راسل 172، 173، 174، 175، 182, 204, 386، 422، 432، 560 (همچنین: ولس)

ورتز 482, 485, 486

ورخوف 596, 599

ورنتبرگ 260

ولتر 435

ولس 204, 386, 422, 432, 560

ولوت دیوبوا 547

ولیم کروکس 135, 138

وینزلوا 242

ه

هابز، توماس 185

هاروی, ویلیام 255, 508

هاکسلی 176، 177، 178، 179, 296، 386، 572

هاكل 431

ص: 609

نمایه کتاب و رساله و مقاله

أ آ ا

آجُرّومِیه 570

أبحاث و تجارب عن أصل الإنسان 266

الأخبار 215

أسرار الکون 213

اسرار وجود 129

اسولوطیقوس 470

أصل الإنسان ← اصل انسان

اصل انسان 192، 201

اصول 217

اصول اجناس 201

أصول الحیاة 182

أصول الفلسفة النرلوجیة 130

انتروبولوجیا 255

انجیل 401، 499، 521، 531، 542، 577، 591

الإنسان ما أطوَعَه و ما أطمَعَه 519

ایران نو 576

ب

بصیر ← البصیر

البصیر 482، 546

بطیماوس 470

پ

پروگرام اشتراکیون 480

ت

تاریخ الرأی المادی 270

تاریخ طبیعی 178

تحول المادة 130, 140

تروا موسکتر 159

توحید 205

تورات 179، 401، 521، 591

ح

الحقیقة 344, 445, 452, 474, 485, 493، 522، 574، 580

حوادث و أفکار 515, 527

حی بن یقظان 310

حیاة اسبنسر 369

حیات جدید 251

خ

الخلل 291

د

الدین و الحق 492

ر

الراهن و الواهن 484

رسائل إخوان الصفا 207

الرسالة الراعویة فی الدین و العلمانیة 211

ژ

ژورنال 263

س

سرّ پیشرفت انگلیس سکسونیان 541

سرکیس 520

سِفر تثنیه 262

سه تفنگدار 158

ص: 610

ش

شرح اشارات 147

شرح تجرید 147

ض

ضحایا الجهل ← ضحایا الجهل أو الإنسانیة المظلومة

ضحایا الجهل أو الإنسانیة المظلومة, 499، 531

ط

طوائف الحیوان 414

ع

عالم اَحیاء 173، 422

عالم الأحیاء ← عالم احیاء

عباسیان 155

عُروة بن حزام 296

علقمة بن ابی سفیان 360

عنتره, 158

ف

فضیحة فیلسوف 220

فلسفة الأدیان 140

ق

قرآن کریم 149, 153, 154، 162، 208، 209، 401، 493، 494، 498، 499، 577، 589، 593، 594

القرآن و العمران 500، 506، 521، 577

القضاء علی القضاء 502

ک

کارگران و نصرانیت 545

کتاب الطب 374

کریستو, کنت منت [= مونت] 158

کشکول طبیب 529

م

مجموع 489

مخاطبه با اموات و اِبطال مذهب ستید 432

مسائل العلم فی القرن العشرین 288

مقالة حول مقالتی 550

مقدمة سوپرمن 500

الماتن 272، 275

المجلات 433

مخاطبه با اموات و اِبطال مذهب ستید 432

المقالة الاشتراكیة 560

المقتطف 566

مکارم اخلاق 599

ن

نحو اللغة العصریة 129

نشوء 360

نظام الطبیعه 489

نَفَق اولیفر لودژ 433

نوامیس 471

ه

الهلال 528

هویت 355

ص: 611

نمایه اماکن

أ آ ا

آسیا 356, 357

آفریقا 236, 251, 356, 357, 378، 497

آکادمی علوم فرانسه 335, 336، 337

آکادمی فرانسه ← آكادمی علوم فرانسه

آکسفورد 178

آلمان 212, 213, 332, 446*، 447، 544، 545

آمریکا 400، 403، 407, 410، 430, 432

اندامان ← آندامان

آندامان 401

اُدِسّا 260

اروپا 128، 212، 226، 247، 259، 268، 356، 405، 430، 432، 495، 496، 539، 540، 546، 598

اسپانیا 592

استرالیا 356, 501, 597

انسبرگ 596

انگلستان, 200, 328، 257، 330، 495، 496، 497، 537، 539، 540، 541، 542، 543، 544، 545

انگلیس ← انگلستان

اوگاندا, 378

اهرام مصر 133

ایتالیا 593

ایران 133

ایینا 212

ب

بابل, 133, 262

بابوان 497, 544

بالکان 594

بانا 213، 216

برلن 234

بریتانیا ← انگلستان

بوسنی, 259, 262

بولونیز, 568

پ

پاتاگونین 402

پاریس 243، 263، 528، 534

ص: 612

ت

تاسمانی 544

تخت جمشیدفارس 133

تسمان ← تاسمانی

ج

جاوه 246، 247، 248، 250

چ

چین 263

ح

حلب 211

خ

خیابان پنجم 518

دانشکدة ایینا 212

دانشکدة بانا 213

دانشگاه سوربن 130

دانشگاه کلمبیا 265

ز

زلاند نو 401

زیلانده جدید ← زلاند نو

س

ساردنی 243

ستمبر 534, 538

سوئیس 599

ش

شاهنشاهی باستانی فارس 494

غ

غازت دکولوین 311

ف

فرانسه 130، 257، 263، 266، 537، 544، 589، 594

فلسطین 262

ک

کشورهای روم 494

کنگو 266

کنیسة ادنبرگ 543

ل

لندن 376

لهستان 244, 597

لوور 259، 260

م

ماکائو 242

مجمع علمی پاریس 244

مصر 133, 494, 521

ملقا 597

ممالک متحده ← آمریکا

منعَرَج اللِّوی 160

ن

ناصره 173

نیویورک 265, 400, 406

ه

هلند 265، 266

هندوستان 245

ی

یونان 133, 134، 155، 583

ص: 613

برخی از مصادر تحقیق کتاب

أثولوجیا، ترجمة ابن ناعمة الحمصی، تحقیق عبدالرحمن بدوی، بیدار، قم، 1413.

الأسفار الأربعة، صدرالدین محمّد شیرازی، 9ج، مكتبة المصطفوی، قم.

الأغانی، ابوالفرج اصفهانی، 25ج، دار إحیاء التراث العربی، بیروت 1415ق.

إقبال الأعمال، سید علی بن طاوس، دارالکتب الاسلامیة، تهران، 1367ش.

الأمالی، شیخ طوسی، انتشارات دارالثقافة، قم، 1414ق.

الأمتاع والمؤانسة، ابوحیان توحیدی، المكتبة العصریة، بیروت، 1424ق.

الأمثال، زید بن رفاعة هاشمی، دار سعدالدین، دمشق، 1423ق.

أمثال العرب، مفضّل عِنبی، دار و مكتبة الهلال، بیروت، 1424ق.

بحارالأنوار، علامه مجلسی، 110ج، مؤسسة الوفاء، بیروت، 1404ق.

البیان والتبیین، جاحظ، 3ج، دار و مكتبة هلال، بیروت، 1423ق.

التذکرة الحمدونیة، محمد بن حسن بن حمدون، 10ج، دار صادر، بیروت، 1417ق.

توحید مفضل، مفضل بن عمر جعفی کوفی، مكتبة الداوری، قم، 1969م.

جریان های اصلی اندیشه غربی، انتخاب متون فرانکلین لو - فان - باومر، ج2، ترجمه کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، 1385ش.

چهل مقاله، رضا استادی، قم: کتابخانه عمومی حضرت آیةالله مرعشی، 1371ش.

حیاة الحیوان الکبری، کمال الدین دمیری، 2ج، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1424ق.

الحیوان، جاحظ، 7ج، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1424ق.

خصائص الأئمة (علیهم السلام)، سید رضی، آستان قدس رضوی، مشهد، 1406ق.

داروینیسم و تکامل، محمود بهزاد، شرکت سهامی، تهران، 1361ش.

دعائم الاسلام، نعمان بن محمّد تمیمی مغربی، 2ج، دارالمعارف، مصر، 1385ق.

رسائل إخوان الصفاء، 4ج، الدار الاسلامیة، بیروت، 1412ق.

رسائل فی الفسفة والعرفان، سید جمال الدین اسدآبادی، إعداد سید هادی خسروشاهی، مؤسسة الطباعة والنشر، تهران، 1417ق.

سنن، ابن ماجه، تحقیق: محمّد فؤاد عبدالباقی، 2ج، دارالفکر، بیروت.

سنن، نسائی، 8ج، دارالفکر، بیروت.

ص: 614

شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، تحقیق: ابوالفضل ابراهیم، 20ج، کتابخانه آیةالله مرعشی، قم، 1404ق.

الشفاء، شیخ الرئیس ابن سینا، 11ج، کتابخانه آیةالله مرعشی، قم، 1404ق.

صبح الاعشی فی صناعة الانشاء، شهاب الدین احمد قلقشندی، 15ج، دارالکتب العلمیة، بیروت.

عوالی اللآلی، ابن ابی جمهور احسائی، تحقیق: مجتبی عراقی، 4ج، قم،1403ق.

عیون الأخبار، ابن قتیبه دینوری، 4ج، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1418ق.

فلاح السائل، سید علی بن طاوس، دفتر تبلیغات، قم.

فلسفه نشو و ارتقاء، لودیک بوکنر، ترجمه عربی: شبلی شمیل، ترجمه فارسی: علی اصغر حکمت، تهران، دانشگاه تهران، 1354ش.

فلسفة النشوء والارتقاء، شبلی شمیل، المقتطف، مصر، 1900م.

قیام آیةالله حاج آقا نورالله نجفی اصفهانی، سید اسدالله رسا، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، تهران، 1384ش.

کافی، ثقةالاسلام کلینی، 8ج، دارالکتب الاسلامیة، تهران، 1365ش.

کشف الغمة، علی بن عیسی اربلی، 2ج، مكتبة بنی هاشمی، تبریز، 1381ش.

کنز العمال، متقی هندی، 18ج، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1409ق.

متشابه القرآن، ابن شهرآشوب مازندرانی، بیدار، قم، 1368ش.

مجمع الامثال، میدانی نیشابوری، 2ج، آستان قدس رضوی، مشهد، 1407ق.

محاضرات الادباء ومحاورات الشعراء والبلغاء، راغب اصفهانی، 2ج، دار أرقم، بیروت.

مستدرک، حاکم نیشابوری، تحقیق: یوسف عبدالرحمن المرعشلی، 4ج، بیروت.

مسند، احمد حنبل، 6ج، دار صادر، بیروت.

مشکاة الأنوار، ابوالفضل علی بن حسن طبرسی، مكتبة الحیدریة، نجف، 1385ق.

معجم الفلاسفة، جورج طرابیشی، دارالطلیعة، بیروت، 1987م.

نهایة الارب فی فنون الادب، شهاب الدین نویری، 33ج، دارالکتب و الوثائق القوسیة، قاهره.

نهج البلاغة، امام علی بن ابی طالب8، تحقیق: صبحی صالح، دار الهجرة، قم.

ص: 615

برخى از مطبوعات كتابخانه عمومى آیةالله نجفى

1- تبصرة الفقهاء (سه جلد)، آیةالله العظمی شیخ محمّدتقى رازى نجفى اصفهانى (قدس سره) صاحب هدایة المسترشدین، تحقیق: سیّد صادق حسینى اشكورى.

2- رسالهٔ صلاتیه، از همو، تحقیق: شیخ مهدى باقرى سیانى.

3- شرح هدایة المسترشدین، آیةالله العظمی شیخ محمّدباقر نجفى اصفهانى نجل صاحب الهدایة (متوفی 1301ق)، تحقیق: شیخ مهدى باقرى سیانى.

4- اشارات ایمانیه، آیةالله العظمی شیخ محمّدتقى آقانجفى اصفهانى (متوفی 1332ق)، تحقیق: مهدى رضوى با همكارى انجمن مفاخر فرهنگی ایران.

5- مجدالبیان در تفسیر قرآن، تألیف: آیةالله العظمی حاج شیخ محمّدحسین نجفی اصفهانی (متوفى 1308ق)، گزینش و ترجمه: سیّد مهدی حائری قزوینی.

6- نقد فلسفة دارون، آیةالله العظمی شیخ ابوالمجد محمّدالرضا نجفى اصفهانى (متوفی 1362ق)، تحقیق: دكتر حامد ناجى اصفهانى با همكارى كتابخانه مجلس شوری اسلامى.

7- الآراءُ الفقهیة - المكاسب المحرمة - والبیع (5 مجلّد)، آیةالله شیخ هادى نجفى.

8- أجود البیان فی تفسیر القرآن (الجزء الثالث)، آیةالله شیخ هادى نجفى.

9- ترجمهٔ ارشاد الأذهان، علّامة حلّى، مترجم: آیةالله شیخ مهدى نجفى اصفهانى (متوفی 1393ق) با همكارى انجمن مفاخر فرهنگی ایران.

10- أساور من ذهب در احوال حضرت زینب سلام الله علیها، آیةالله شیخ مهدى نجفى اصفهانى (متوفی 1393ق)، تحقیق: جویا جهانبخش.

11- الآرائك فی علم أصول الفقه، آیةالله شیخ مهدى نجفى اصفهانى (متوفی 1393ق)، با همكارى The open school شیكاگو آمریكا.

12- غرقاب (تراجم أعلام القرن الحادی عشر وما بعده)، سیّد محمّدمهدى موسوى شفتى (متوفی 1326ق)، تحقیق: مهدى باقرى سیانى و محمود نعمتى.

13- ترجمهٔ توحید مفضل به انگلیسى، به أمر آیةالله شیخ مهدى نجفى اصفهانى، با همكارى

The open school شیكاگو آمریكا، و انتشارات انصاریان قم.

14- الكنز الجلی لولدی علی (گنج نامه)، شیخ هادى نجفى، ترجمهٔ على اصغر حبیبى.

15- مجموعه مقالات همایش ملی فقیه محقّق و اصولی مدقّق علّامه آیةالله العظمی شیخ محمّدتقی ایوان کی رازی نجفی اصفهانی (ح1185-1248ق)، به کوشش مجتبی نورمحمّدی با همکاری انتشارات ابواب معرفت.

ص: 616

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109