مجموعه قصه های بی بی ناز و ریحانه

مشخصات کتاب

سرشناسه:محققیان گورتانی، مریم، 1358

عنوان و نام پدیدآور:مجموعه قصه های بی بی ناز و ریحانه/ نویسنده مریم محققیان؛ تصویرگر سحر بهشتی.

مشخصات نشر:تهران: موسسه آموزشی تالیفی ارشدان، 1399.

مشخصات ظاهری:104 ص.: مصور(رنگی).

شابک:978-622-275-985-8

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:داستان های نوجوانان فارسی -- قرن 14 Young adult fiction, Persian -- 20th century

شناسه افزوده:بهشتی، سحر، 1369-، تصویر گر

رده بندی کنگره:PIR8361

رده بندی دیویی:[ج]8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی: 7533803

وضعیت ركورد:فیپا

مؤسسه آموزشی تألیفی ارشدان

نام کتاب:مجموعه قصه های بی بی ناز و ریحانه

نویسنده:مریم محققیان

تصویرگر:سحر بهشتی

ناشر:آموزشی تألیفی ارشدان

ویرایش: اول

نوبت چاپ: اول 1399

حروفچینی و صفحه آرایی: www.irantypist.com

طراح و گرافیست: www.irantypist.com

شابک:8-985-275-622-978

شمارگان: 1000

ارتباط با نویسنده:mfra1358@gmail.com

مرکز خرید آنلاین: www.arshadan.com

www.arshadan.net

مرکز پخش و توزیع:021476255

قیمت:50000 تومان

ص: 1

اشاره

به نام خدا

مجموعه قصه های

بی بی ناز و ریحانه

نویسنده: مریم محققیان

ص: 2

تقدیم به نوگلان باغ زندگی ام فاطمه و ریحانه زهرای عزیزم

و تمام آنهایی که دوستشان دارم

ص: 3

ص: 4

فهرست

نذر بی بی ناز 6

تولد شیرخدا در خانه ی خدا 13

یونس(علیه السلام) در شكم ماهی.. 18

نوح(علیه السلام) و كشتی بزرگ... 24

صبور باش دخترم. 30

خاکی که آدم شد. 39

بی بی ناز! بگو شیطون كیه؟. 45

خانه ی خدا را چه کسی ساخت؟. 52

کودکی که در چاه افتاد. 58

خدا روزی رسونه. 65

فرشته ی آسمانی.. 74

آتشی که نسوزاند. 79

می دانستی اولین خیاط یک پیامبر بود؟. 89

حضرت موسی(علیه السلام) در گهواره. 99

ص: 5

نذر بی بی ناز

ماه محرم تازه تمام شده بود و به هفدهم ربیع­الاول که میلاد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) بود نزدیک می­شدیم. بی بی ناز نذر داشت روز تولد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) برای کودکان فامیل و محله جشنی برگزار کند و ریحانه همیشه در چنین مراسمی، به بی بی ناز خیلی کمک می کرد.

هوا کمی سرد شده بود. حوض وسط خانه بی بی ناز پر از سیب های قرمز بود و ماهی های قرمز، زیر سیبها پنهان شده بودند. گاهی ریحانه یکی از سیبها را بر می داشت تا ببیند ماهی ها زیر سیب ها

ص: 6

چه کار می کنند. بعد آن را می شست و همانطور که آنها را در سبد کنار دستش می گذاشت با ماهی ها حرف می زد. به ماهی بال قرمزی می گفت: یادت باشد روز جشن خیلی شیطنت نکنی چون اگر گربه پشمالو تو را ببیند، ممکن است تو را اذیت کند. به ماهی کوچولویی هم که تازه خریده بود و او را ماهی خال خالی صدا می زد می گفت: یادت باشد روز جشن مواظب خودت باشی چون من خیلی کار دارم. اگر روی آب بیایی؛ کلاغ دم سیاه، تو را می بیند و با خودش می برد. همانطور که به تک تک ماهیهای حوض نصیحت می کرد؛ بی بی ناز را دید که با سبدی پر از شکلاتهای

ص: 7

رنگارنگ وارد خانه شد. ریحانه خیلی شکلات دوست داشت؛ به سمت بی بی ناز دوید و گفت: این همه شکلات!!

بی بی ناز روی اولین پله ی ایوان حیاط نشست رو به ریحانه کرد و گفت: سلام ریحانه خانم. ریحانه که تازه یادش آمد سلام نکرده است گفت: ببخشید بی بی ناز. سلام یادم رفت. بی بی ناز لبخندی به او زد و گفت: اشکالی ندارد عزیزم؛ در عوض بیشتر ثوابِ سلام کردن را من بردم. ریحانه گفت: یعنی چی بی­بی­ناز؟ بی بی ناز گفت: امام حسین(علیه السلام) فرمودند: سلام کردن هفتاد حسنه دارد که شصت و نه تای آن برای کسی است که سلام می کند و یکی هم برای کسی که جواب

ص: 8

می دهد(1).

ریحانه کمی فکر کرد و گفت: حسنه چیست بی بی ناز؟ بی بی یکی از شکلاتها را به ریحانه داد و گفت: یعنی جایزه. بعد به ریحانه لبخندی زد و گفت: یعنی یک دانه شکلات برای تو که جواب سلام مرا دادی بقیه اش برای من که اول سلام کردم.

بی بی ناز از روی سکو بلند شد و گفت: پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله وسلم) همیشه در سلام کردن به دیگران پیش قدم می شدند. ایشان وقتی کودکان را در کوچه می دیدند به آنها سلام می کردند. ریحانه به شکلاتی که در دست داشت نگاه کرد گفت: چقدر حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) مهربان بوده اند!ای کاش برایم باز هم از ایشان می گفتید. بی بی ناز گفت: بیا برویم داخل تا هم شکلاتها را برای روز

ص: 9


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 120

جشن بسته بندی کنیم و هم من برایت اتفاقاتی را که روز تولد پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) ما افتاده است تعریف کنم.

ریحانه خوشحال شد و زودتر از بی بی ناز به داخل اتاق رفت و ظرفهایی که مخصوص بسته بندی شکلاتها بود را آورد، آنها را به بی بی ناز داد و گفت: بفرمایید بی بی ناز؛ لطفا زودتر برایم تعریف کنید؟ بی بی ناز چادرش را از سرش برداشت و به ریحانه گفت: اول یک لیوان آب برای بی بی بیاور تا گلویی تازه کنم. ریحانه گفت: چشم بی بی جان.

بی بی ناز آب را که خورد سلامی به امام حسین (علیه السلام)داد وگفت: روزی که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) به دنیا آمدند اتفاقات­ عجیبی افتاد. ایشان قبل از اذان صبح به دنیا آمدند و با به دنیا آمدن ایشان نوری همه ی جهان را روشن کرد. آن روز انسانهای

ص: 10

بدی بودند که می خواستند بوسیله ی فیلهای بزرگ به خانه خدا حمله کنند؛ اما خداوند پرندگانی به نام ابابیل را به سمت آنها فرستاد. ابابیلها با سنگهایی که به منقار خود داشتند از فاصله ی زیاد به سمت فیلها پرتاب کردند و آنها را شکست دادند. از طرفی وقتی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) به دنیا آمدند بسیاری از مردم، بت پرست بودند یعنی به جای اینکه خدا را دوست داشته باشند و عبادت کنند؛ از سنگ و چوب مجسمه می ساختند و آنها را عبادت می کردند که در روز تولد پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) همه ی بتها به خواست خدا روی زمین افتاد و شکست.

ریحانه جان! مردم آن زمان، فقط بت نمی پرستیدند بعضی از آنها دریاچه ای را می پرستیدند که وقتی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) به دنیا آمدند آن دریاچه خشک شد و در عوض در بیابانی که سالها بود مردم در آن آبی ندیده بودند، آب جاری شد.

ریحانه غرق در ماجرای تولد حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) شده بود. بی بی ناز گفت: وقتی ایشان به دنیا آمدند از طرف خداوند به مادر ایشان ندا آمد که: تو بهترین مردم را به دنیا آوردی. نام او را محمد بگذار. بعد پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله وسلم) نام خداوند را بر زبان آورد.

ریحانه با تعجب گفت مگر نوزادی که تازه به دنیا می آید می تواند حرف بزند؟! بی بی ناز با مهربانی گفت:

ص: 11

حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) با بقیه مردم فرق داشتند. ایشان وقتی راه می رفتند همیشه ابری بالای سرشان بود تا نور خورشید، آن حضرت را اذیت نکند بخاطر همین، پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله وسلم)، سایه نداشتند. ایشان با کودکان خیلی مهربان بودند و با آنها بازی می کردند. خداوند ایشان را آخرین پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) معرفی کردند تا مردم را به خداپرستی دعوت کند و برای راهنمایی مردم کتاب قرآن را که پر است از دستورات خداوند به ایشان داد.

بی بی ناز یکی از شکلاتهایی که در دست داشت به ریحانه داد و گفت: روزی که مادر تو به دنیا آمد روز تولد پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) بود. بخاطر همین من نذر کردم که اگر فرزندم سالم به دنیا بیاید، هر سال تولد پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) را جشن بگیرم.

ریحانه همانطور که چشمانش را می مالید سرش را روی پای بی بی ناز گذاشت و گفت: خوش به حال مادرم که در چنین روزی به دنیا آمده است و به خواب نازی فرو رفت.

ص: 12

تولد شیرخدا در خانه ی خدا

سیزدهم رجب بود. خیابانها و كوچه ها چراغانی شده بود. همه خوشحال بودند. ریحانه به همراه بی بی ناز برای گردش به پارك نزدیك خانه رفته بود. او علاقه ی زیادی به بی بی ناز داشت و به او حتی بیشتر از مادرش انس گرفته بود. با دستان كوچكش دست بی بی ناز را گرفت و گفت: بی بی ناز امروز با روزهای دیگر چه فرقی

ص: 13

دارد؟ دیروز كوچه و خیابان ما چراغانی نبود. مگر چه اتفاقی افتاده است؟

بی بی ناز كه همیشه جوابی برای سئوال های زیاد ریحانه داشت؛ این بار هم خودش را آماده كرد تا داستان تولد حضرت علی (علیه السلام) را برای ریحانه تعریف کند. روی نیمكت پارك نشستند. آقای مهربانی با یك سینی شربت به آنها نزدیك شد. هر كدام شربتی برداشتند. بی بی ناز گفت:

روزی از روزهای خوب خدا، زنی به نام فاطمه بنت اسد، به نزدیك خانه ی خدا رفت. آن زن از زنان با ایمان و درستكار آن روزگار بود. فرزندی در شكم داشت كه كم كم وقتِ به دنیا آمدنش بود.

آن زمان، بیشتر مردم، خداوند مهربان را فراموش كرده بودند و به جای اینكه خدا را بپرستند بت هایی را می پرستیدند كه از سنگ و چوب درست شده بود. فقط چند نفر بودند كه همیشه به یاد خداوند بودند و خداوند هم آنها را خیلی دوست داشت.

فاطمه بنت اسد نیز یكی از همین انسانهای خوب بود. زمانی كه می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد جلوی درِ خانه­ی خدا ایستاد و به خدای بزرگ و مهربان گفت: خدایا! من تو را می پرستم و به تو ایمان دارم. پس فرزند مرا به آسانی به دنیا بیاور و از او محافظت كن.

ص: 14

مردمی كه راز و نیاز فاطمه بنت اسد را می شنیدند ناگهان دیدند که دیوار خانه­ی خدا شكاف خورد و فاطمه به داخل خانه­ی خدا رفت و دوباره دیوار بسته شد. همه به سمت دیوار دویدند تا شاید بتوانند فاطمه را نجات بِدَهند. ولی هر چه تلاش كردند دیوار خانه ی خدا دیگر باز نشد.

ریحانه به بی بی ناز نگاهی كرد و گفت: بی بی جان! چگونه دیوار خانه­ی خدا شكاف خورد؟!

بی بی ناز دستی روی سر ریحانه كشید و گفت: به خواست خداوند هر كاری انجام می شود. خبر این ماجرا را به گوش ابوطالب -همسر فاطمه كه عموی پیامبر ما حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)- هم بود رساندند.

ص: 15

دو روز گذشت. همه بخصوص ابوطالب نگران شدند. حالا دیگر همه خبر دار شده بودند و دور خانه خدا خیلی شلوغ شده بود.

روز سوم ناگهان دیوار از همان جایی كه بسته شده بود باز شد و فاطمه بنت اسد به همراه نوزادش بیرون آمدند. همه شگفت زده شدند و درباره این اتفاق با هم حرف می زدند.

فاطمه به طرف مردم كه او را تماشا می كردند نگاه كرد و گفت: خداوند مرا از بین همه ی زنان خوب گذشته انتخاب کرد تا فرزندی به دنیا بیاورم كه خداوند او را خیلی دوست دارد. او با بت پرستان خواهد جنگید. من در این سه روز داخل خانه خدا با میوه های بهشتی پذیرایی شدم. خداوند فرمود: نام فرزندت را علی(علیه السلام) بگذار چون او بسیار مقام بلند و بزرگی دارد.

ریحانه كه تا حالا ساكت بود و سراپا به قصه بی بی ناز گوش می كرد گفت: بی بی جان! حضرت علی (علیه السلام) مرد خوبی بوده مثل بابا؟

بی بی ناز گفت: بله جانم. ایشان مانند پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) از همه ی مردم آن روزگار بهتر و امام اول ما شعیان نیز هستند. خداوند ایشان را انتخاب كرد تا به كمك پیامبر اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) با بدیها مبارزه كند و همه ی بتها را بشكند.

ص: 16

امروز هم كه می بینی همه جا را چراغان كرده اند، روز تولد امام علی علیه السلام است. با اینكه سالها از این ماجرا گذشته است ولی مردم حضرت علی (علیه السلام) را خیلی دوست دارند و به یاد تولد ایشان در سیزدهم رجب هر سال جشن می گیرند و از یكدیگر با شیرینی و شربت پذیرایی می كنند.

ریحانه خوشحال بود چون علت چراغانی كوچه ها و خیابانها را فهمیده بود. او یاد گرفته بود كه امام اول ما شیعیان حضرت علی علیه السلام است.

ص: 17

یونس(علیه السلام) در شكم ماهي

چند دقیقه ای به لحظه ی تحویل سال نو مانده بود. بی بی ناز و ریحانه، سفره ی هفت سین را آماده کرده بودند تا به همراه پدر و مادر ریحانه، سر سفره بنشینند. ریحانه کنجکاوانه به هفت سین نگاه می کرد که نگاهش به تنگ خالی وسط سفره افتاد و بلند گفت: بی بی ناز ماهی... ماهی را فراموش کردیم. بی بی ناز روی دستش زد و گفت:ای وای. عجب حواسی دارم من! و تنگ را از وسط سفره برداشت و به طرف حیاط رفت. ریحانه هم به دنبال او به حیاط رفت. حوض كوچك وسط خانه­ی بی بی ناز پر بود از

ص: 18

ماهیهای رنگارنگ و قشنگ. ریحانه فهمید بی بی می خواهد یكی از ماهیهای حوض را داخل تُنگ بیندازد. سریع به طرف بی بی رفت و گفت: بی بی جان! بی بی جان! اجازه بدهید من انتخاب کنم.

ریحانه بعضی وقتها موقع بازی با ماهیهای داخل حوض حرف می زد و با یكی از آنها دوست شده بود. دلش می خواست موقع تحویل سال همان ماهیِ قرمز كه اسمش را گذاشته بود بال قرمزی، سر سفره هفت سین كنارش باشد تا برای همدیگر دعا كنند. بی بی ناز گفته بود هر کس موقع تحویل سال برای دوستانش دعا كند؛ خدا دعای او را قبول می كند و آنها را به آرزویشان می رساند.

ص: 19

بی بی ناز هر چه سعی كرد تا ماهی را بگیرد نتوانست. بال قرمزی تند تند این طرف و آن طرف می رفت. یك دفعه ریحانه دست و پایش را گم كرد و داخل آب سرد حوض افتاد. بی بی از خنده نمی دانست چه کاركند. دست ریحانه را گرفت و او را بیرون آورد و گفت: مواظب باش ماهی ها تو را نخورند ریحانه جان. ریحانه كه خیسِ خیس شده بود وخیلی هم ترسیده بود و نمی دانست گریه كند یا بخندد با بغض گفت: مگر ماهی هم، آدم را می خورد؟ بی بی كه به یاد داستان حضرت یونس(علیه السلام) افتاد با لبخند گفت. بعضی ماهی های بزرگ می توانند آدم هم بخورند. بعد به ریحانه گفت: بیا برویم سر سفره ی هفت سین تا سال تحویل نشده داستانی قشنگ از یک ماهی بزرگ برایت تعریف كنم.

ریحانه که از سرما به خودش می لرزید با لباسهای خیس وارد اتاق شد. مادرِ ریحانه برایش لباس گرم آورد تا با لباس خیس سرما نخورد. بی بی ناز، ریحانه را کنار خود نشاند و گفت: خدای بزرگ در قرآن داستان زیبایی بیان کرده و شروع به تعریف كرد:

روزی روزگاری شهری بود به نام نینوا. مردم نینوا همه بت پرست بودند و دستورات خداوند را انجام نمی دادند. ولی خدا كه همیشه بنده هایش را دوست دارد، یكی از بندگان خوب خودش در آن شهر به نام یونس(علیه السلام) را به پیامبری انتخاب كرد تا مردم را به راه راست دعوت كند. یونس(علیه السلام) هر چه تلاش می كرد مردم از كارهای بد دست بردارند به جز تعدادی کم، بقیه به حرفش گوش

ص: 20

نمی كردند و ایشان را اذیت می كردند. به خاطر همین یونس(علیه السلام) از دست آنها خشمگین و ناراحت شد و از خدا خواست آنها را دچار گرفتاری کند. بعد تصمیم گرفت از آن شهر برود. فكر كرد كارهایی كه خدا به عهده اش گذاشته را به خوبی انجام داده است و بدون اجازه ی خدا از شهر خارج شد و به طرف دریا رفت. ولی خداوند بخاطر اینكه یونس(علیه السلام) مردم بت پرست آن شهر را رها کرد و از خداپرست شدن آنها ناامید شد، ناراحت شد.

از طرفی مردم شهر با رفتن یونس(علیه السلام) نشانه های عذاب خداوند را در آسمان دیدند و وحشت کردند. در بین آنها دانشمندی بود كه به یونس(علیه السلام) ایمان آورده بود. دانشمند به مردم گفت: اگه می خواهید خداوند این عذاب و گرفتاری را از شما دور كند از خدا عذر خواهی کنید و به دنبال یونس(علیه السلام) بگردید و او را به شهر برگردانید. مردم شهر هم این كار را انجام دادند و خداوند آنها را بخشید. یونس(علیه السلام) كه بی خبر از پشیمانی مرم شهر بود كنار دریا، كشتی بزرگی دید كه مسافران در آن آماده

ص: 21

حركت بودند. او هم همراه آنها سوار كشتی شد. ولی وسط دریا طوفان شدیدی شدكه نزدیك بود همه غرق شوند.

مسافران بخاطر اعتقاداتی که داشتند به این نتیجه رسیدند كه فرد گنهكاری بین آنهاست و به خاطر گناه آن شخص، طوفان ممكن است كشتی را غرق كند.

ریحانه با تعجب به بی بی ناز نگاه كرد و گفت: بی بی جان! مگر امکان دارد بخاطر گناه کسی، دریا طوفانی شود؟

بی بی ناز گفت: آن روزها مردم آن شهر اعتقاد داشتند اگه حادثه یا اتفاقی برای جمعی بیفتد، حتماً یك نفر از بین آنها گناهی انجام داده و بتها را خشمگین كرده و باید آن شخص از بین برود. ولی نمی دانستند این خداست كه می تواند هر کاری را انجام دهد؛ نه بتهایی كه توان هیچ كاری را نداشتند.

ریحانه گفت: خوب بعد چه اتفاقی افتاد بی بی ناز؟ بی بی گفت. مسافران گفتند: چون نمی دانیم چه کسی گنهكار است قرعه كشی می كنیم؛ اسم هر كس درآمد او را به دریا می اندازیم. سه بار قرعه كشی كردند و هر سه بار قرعه به نام یونس(علیه السلام) افتاد. به ناچار یونس(علیه السلام) را به دریا انداختند تا به خاطر گناه یك نفر، جان بقیه به خطر نیفتد.

ص: 22

یونس(علیه السلام) در حال غرق شدن بود كه خداوند به ماهی بزرگی دستور داد بدون اینكه آسیبی به یونس (علیه السلام) برساند او را در شكمش نگهدارد. ماهی به فرمان خدا به طرف یونس(علیه السلام) رفت. دهان خود را باز کرد و او را بلعید.

چند ساعتی گذشت ویونس (علیه السلام) تشنه و گرسنه در شكم ماهی بود. ولی فقط اشک می ریخت و از خدا به خاطر ترك مردم شهر عذرخواهی می كرد. به خدا می گفت: خدایا من از كسانی هستم كه به خودم ظلم كردم.

روزها گذشت تا اینكه بالاخره خدای مهربان توبه و عذرخواهی او را قبول كرد و به ماهی دستور داد یونس(علیه السلام) را به خشکی ببرد.

بعد به یونس(علیه السلام) گفت به سمت شهر برود و دوباره مردم را راهنمایی كند.

حضرت یونس(علیه السلام) به فرمان خدا به سمت شهر حركت كرد. وقتی به شهر رسید دید همه ی مردم به خداوند ایمان آورده و منتظر او بودند تا دوباره یونس(علیه السلام) آنها را هدایت كند.

داستان كه تمام شد ریحانه با تعجب به بال قرمزی كه حالا كنار آنها سر سفره ی هفت سین بود نگاه كرد. دستانش را بالا برد و گفت: خدای مهربان! بی بی ناز، مادر، پدر ،من و بال قرمزی را همیشه راهنمایی كن ودوست داشته باش.

آن وقت همه با هم، بالبخند به دعای ریحانه آمین گفتند که سال تحویل شد.

ص: 23

نوح(علیه السلام) و كشتي بزرگ

یک روز قشنگ بهاری، ازخانه ی همسایه صدای ریحانه و زهرا به گوش می رسید. بی بی ناز باغچه را آب می داد و صدای ریحانه و زهرا را به خوبی می شنید. بعد از چند لحظه بی بی دیگرصدایی نشنید. تعجب كرد. هروقت بچه ها در حیاط همسایه بازی می کردند صدایشان خانه ی بی بی ناز هم می رفت.

یک دفعه صدای در خانه ی بی بی ناز آمد. ریحانه و زهرا كه

ص: 24

هنوز دستشان به زنگ نمی رسید تند تند در خانه را با دستهای كوچكشان می زدند. بی بی خیلی ترسید. فكر كرد اتفاقی برایشان افتاده است. به خاطر همین زود آب را در باغچه گذاشت و به سمت در رفت. در را كه باز كرد ریحانه و زهرا دوتایی با صدای بلند گفتند: بی بی ناز! بی بی ناز! این كتاب قصه را برایمان می خوانی؟ بی بی ناز تازه متوجه كتاب داستانی كه در دست زهرا بود شد گفت:ای بچه های بلا! حالا این كتاب را از كجا آورده اید؟ زهرا كه بیشتر از ریحانه خوشحال بود و گونه هایش هم مثل گل قرمز شده بود گفت: این کتاب را مادرم برایم خریده است. ما هم آمدیم تا شما برایمان کتاب بخوانید.

بی بی ناز كتاب را نگاهی كرد. پر بود از عكسهای زیبا. در یكی از صفحه ها كشتی بزرگ حضرت نوح(علیه السلام) نقاشی شده بود.

بی بی ناز به طرف شیر آب رفت و آب را بست تا آب اسراف نشود و بعد سه نفری روی تابی كه نزدیك باغچه بی بی ناز بود نشستند و بی بی كتاب را ورق زد وگفت: گوش كنید تا داستان را برایتان بخوانم:

روزی روزگاری در شهری مردمی زندگی می كردند كه خدا را فراموش كرده بودند و از روی نادانی به بت پرستی مشغول بودند. بعضی از ثروتمندان كه خوب می دانستند بت، تنها تكه ای سنگ و چوب است، از نادانی مردم فقیر استفاده می كردند تا برای بتهایشان پول بدهند یا قربانی كنند بعد پولها را پنهانی در جیب خودشان می گذاشتند.

ص: 25

در میان مردم آن روزگار، مردی زندگی می كرد كه نوح نام داشت. نوح(علیه السلام) یكی از پیامبران بزرگی بود كه از طرف خداوند ماموریت داشت این مردم نادان را راهنمایی كند. او نهصد و پنجاه سال بین مردم زندگی كرد و از راههای مختلف، آنها را به راه درست هدایت کرد. ولی تعداد كمی به او ایمان آوردند و بقیه او را مسخره می كردند. حضرت نوح (علیه السلام) خیلی مهربان و دلسوز بود و از اینكه مردم با او بد رفتاری می كردند ناراحت نمی شد و باز هم به هدایت مردم ادامه می داد. حتی همسر و یكی از فرزندان حضرت نوح(علیه السلام) هم او را مسخره می كردند. هر چقدر نوح(علیه السلام) از خدا برای آنها می گفت باز هم ایمان نمی آوردند. مردم بی ایمان، نوح را كتك می زدند و گلویش را فشار می دادند تا جایی كه نوح (علیه السلام) بیهوش می شد و روی زمین می افتاد؛ ولی وقتی به هوش می آمد هیچ شكایتی از آنها به خدا نمی كرد و می گفت: خدایا این مردم را هدایت كن. اما به جز چند نفر حرفهای او را قبول نكردند.

روزی مردم فقیر كه از ظلم و ستم ثروتمندان خسته شده بودند پیش نوح(علیه السلام) آمدند و از آنها شكایت كردند. نوح(علیه السلام) كه دیگر مطمئن بود مردم نادان نمی خواهند به خداوند ایمان بیاورند آنها را نفرین كرد و گفت: خدایا كافران را نابود كن چون باعث گمراهی دیگران می شوند. تا اینكه خداوند به او دستور ساختن كشتی بزرگی را داد. کافران و قوم نوح وقتی دیدند که نوح مشغول ساختن کشتی است او را باز هم مسخره کردند که چگونه این کشتی بزرگ در خشکی می تواند حرکت کند.

ص: 26

كارساختن کشتی كه به پایان رسید؛ خداوند به نوح (علیه السلام) فرمان داد از هر حیوانی یك نر وماده با خود به داخل كشتی ببرد و كافران را در آن سرزمین رها كند تا دچار عذاب خدا شوند.

این کشتی سه طبقه داشت یک طبقه برای چهارپایان و یک طبقه برای پرندگان و یک طبقه هم برای اسانها بود.

عذاب خدا كم كم داشت خودش را نشان می داد . یكی از نشانه های عذاب خدا جوشیدن آب از تنور خانه حضرت نوح(علیه السلام) بود.

ناگهان طوفانیِ شدیدی شروع شد و باران از آسمان شروع به باریدن كرد. نوح(علیه السلام) كه هنوز نگران فرزند خود بود به خداوند گفت: خانواده­ی مرا نجات بده. ولی خداوند كه این مردم ظالم را می شناخت و می دانست كه آنها دست از ظلم و ستم خود بر نمی دارند گفت: زن و فرزند تو ستمكار هستند و اگر نجات پیدا كنند باز هم مردم را اذیت می كنند و به خدا ایمان نمی آورند. آورندآآااا

آن سرزمین كم كم داشت به زیر آب فرو می رفت و كشتی نوح که حالا روی آب قرار گرفه بود آماده رفتن بود.

ص: 27

در آخرین لحظه نوح فرزند خود را دید كه از وحشت این طرف و آن طرف می دود. او را صدا كرد و گفت: بیا داخل كشتی و به خداوند اعتماد كن. ولی او كه خداوند را قبول نداشت؛ حرف پدر را گوش نداد و گفت: من به بالای كوه فرار می كنم. آب به آنجا نمی رسد و من نجات پیدا می كنم. نوح (علیه السلام) ناراحت شد و همراه بقیه موجوداتِ داخل كشتی از آن سرزمین دور شد.

ص: 28

آنقدر آب از آسمان و زمین جوشید تا اینكه آن سرزمین حتی کوه ها كاملا در آب فرو رفت و همه ی ستمكاران و بت پرستان در آب غرق شدند. بعد از چند ساعت آسمان و زمین آرام شد و کشتی نوح(علیه السلام) بر کوهی ایستاد و حضرت نوح(علیه السلام) و بقیه ی خداپرستان همراه او از کشتی بیرون آمدند و از آن به بعد با آرامش، روی زمین به زندگی خود ادامه دادند.

وقتی بی بی ناز آخرین برگ از كتاب قصه را ورق زد و به پایان داستان رسید؛ ریحانه گفت: بی بی ناز ممنون كه برای ما داستان خواندید. بی بی ناز گفت: خوب عزیزانم حالا به من بگویید ببینم از این داستان چه فهمیدید؟ ریحانه گفت: بی بی ناز من فهمیدم هر كسی مردم را اذیت كند خدا دوستش ندارد. زهرا هم گفت: من هم فهمیدم هر وقت مشكلی برایمان پیش آمد باید به خدا بگوییم تا خدا آن مشكل را حل كند. بی بی گفت: یعنی به خدا پناه ببریم درست است؟ ریحانه و زهرا هر دو خندیدند. بی بی ناز هم گفت: آفرین بچه های گلم! كه اینقدر خوب داستان را گوش دادید. بعداز آن ریحانه و زهرا دست هم را گرفتند و لی لی كنان به طرف باغچه ی بزرگ خانه بی بی ناز رفتند تا مثل همیشه با گلهای قشنگ و رنگارنگ باغچه حرف بزنند و بازی كنند.

ص: 29

صبور باش دخترم

چند روزی از عید نوروز گذشته بود و هر روز خانه بی بی ناز پر از مهمان بود. و همه برای دیدنش به آنجا می آمدند.

ریحانه هم موقع پذیرایی به بی بی ناز کمک می کرد. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شد؛ به بی بی ناز می گفت: بی بی جان امروز مهمان نداریم؟ و بی بی ناز هم كه می دانست ریحانه دوست دارد فامیل، دوستها و آشناها به آنجا بیایند تا با بچه های آنها

ص: 30

بازی كند، برای ریحانه می گفت كه امروز قرار است چه کسی به خانه ی آنها بیاید. ریحانه هم خوشحال می شد؛ لباس قرمز و زیبایی كه روزی بی بی ناز برایش دوخته بود را می پوشید و موهایش را جلوی آینه شانه می زد تا جلوی مهمانها مرتب باشد. بعد سراغ بی بی می رفت و می گفت: بی بی ناز جلوی خانه را آب بپاشم؟ بی بی هم اجازه می داد و خودش هم به او كمك می كرد چون ریحانه هنوز كوچك بود و به كمك بی بی هم نیاز داشت؛ بعد پیش بی بی ناز می آمد، می نشست و لحظه شماری می كرد تا مهمانها از راه برسند. وقتی آنها می آمدند اول به بی بی كمك می كرد بعد هم اگر مهمانها بچه ای داشتند دست آنها را می گرفت و به حیاط می آمدند و با هم بازی می كردند. روی تاب می نشستند و با هم شعرهایی كه از حفظ بودند را می خواندند.

یكی از همین روزهای بهاری بی بی ناز مهمان عزیزی داشت و آنها عروس و پسرش و فاطمه كوچولو بودند. ریحانه خیلی فاطمه را دوست داشت. چشمان روشن و موهای طلایی فاطمه او را مانند عروسکی زیبا کرده بود. فاطمه از ریحانه كوچكتر بود.

نزدیك ظهر بود و بی بی ناز خودش را آماده می كرد تا ناهاری خوشمزه آماده کند.

ریحانه پیش بی بی ناز رفت و گفت: پس فاطمه كی می آید؟ من دوست دارم زودتر او را ببینم. بی بی ناز گفت: هنوز دیر نشده گل من. كمی صبر كن. از صبح كه از خواب بیدار شدی مرتب

ص: 31

سراغشان را می گیری. ریحانه گفت خوب چرا دیر كردند؟! من حوصله ام سر رفت. بی بی ناز گفت: باید صبر كنی. راهشان دور است. ریحانه گفت همیشه به من می گویید صبر كن. صبر كن. من تا كی صبر كنم؟ خسته شدم. حداقل برایم قصه تعریف كنید. بی بی ناز گفت: عزیز من! باید غذا درست كنم. ریحانه اخم كرد و آرام گفت: پس من چه كار كنم؟ بی بی ناز كه دلش به حال ریحانه سوخته بود گفت: قبول عزیز دلم. پس بیا با هم به آشپزخانه برویم تا من غذا را درست كنم و تو هم به من كمك كنی آن وقت من هم برایت قصه ی زیبایی تعریف كنم. ریحانه خوشحال از جایش بلند شد و گفت: چشم بی بی جانم. برویم.

بی بی ناز به همرا ریحانه به آشپزخانه رفتند تا برای ریحانه مثل همیشه قصه ای از قرآن تعریف كند. کمی فكر كرد چه قصه ای تعریف کند تا ریحانه کمی آرام شود.

یک دفعه به یاد داستان حضرت ایوب (علیه السلام) افتاد. پیامبری كه در برابر مشكلات و سختیها صبر كرد.

بی بی ناز همانطور كه مشغول تمیز کردن سبزیها بود گفت: می خواهم از حضرت ایوب (علیه السلام) یكی از پیامبران خدا برایت بگویم. ریحانه گفت: بی بی جان! شما هر بار از یک پیامبر برایم تعریف می كنید. مگر خدا چند تا پیامبر داشته؟ بی بی ناز گفت: خیلی زیاد. كه اگر هر روز هم از یك پیامبر برایت بگوم باز هم وقت کم می آورم. حالا گوش كن:

ص: 32

حضرت ایوب(علیه السلام) یكی از نوه های حضرت ابراهیم (علیه السلام) است. خداوند این پیامبررا هم برای راهنمایی و هدایت مردم انتخاب کرد و به او مال و ثروت فراوانی داد. او همسر و فرزند، زمینهای بسیار زیاد وگوسفندان فراوانی داشت و خیلی مهربان بود. به نیازمندان كمك می كرد و از پولهای زیادش به آنها هم می بخشید و همیشه دوستان زیادی دور او جمع می شدند.

شیطان همیشه به خاطر خداپرستی ایوب(علیه السلام) عصبانی می شد و از اینكه خدا هم ایوب(علیه السلام) را دوست داشت حسادت می كرد. روزی به خدا گفت: اگر ایوب(علیه السلام) آدم خوبی است وهمیشه از تو یاد می كند و تو را عبادت می كند به خاطر این است كه نعمت زیادی به

ص: 33

او داده ای. اگه این همه پول و ثروت را به او نمی دادی اصلا تو را عبادت نمی كرد! به من اجازه بده وارد زندگی ایوب (علیه السلام) شوم تا معلوم شود او باز هم تو را عبادت می كند یا نه.

خداوند هم كه بنده ی خودش ایوب (علیه السلام) را خوب می شناخت و می دانست شیطان حسادت می كند به او اجازه داد تا ایوب (علیه السلام) را آزمایش کند تا خوب بودن ایوب(علیه السلام) به شیطان ثابت شود.

خلاصه ریحانه جان! شیطان اول زمینهای ایوب(علیه السلام) را آتش زد و گوسفندان او را بیمار كرد و از بین برد . فرزندان ایوب(علیه السلام) یكی پس از دیگری مریض شدند و از بین رفتند.

ایوب(علیه السلام) نیز به بیماری سختی گرفتار شد و به خاطر بیماری آنقدر ضعیف و لاغرشد كه توانی برایش نمانده بود و فقط زبان و قلب ایوب(علیه السلام) سالم ماند. چون خداوند می خواست ایوب(علیه السلام) در حالت بیماری هم خدا را یاد كند. وقتی همه ی فرزندان، دارایی و ثروت او از بین رفت؛ دوستانی كه به خاطر ثروت ایوب(علیه السلام) با او دوستی كرده بودند هم، از او دور شدند و به او کمکی نكردند و نشان دادند كه دوستان واقعی نیستند. چون دوست واقعی در همه ی سختیها كنار دوستش می ماند و به آنها كمك می كند ولی آنها این كار را نكردند چون فقط پول ایوب(علیه السلام) را می خواستند.

همسر ایوب(علیه السلام) كه زن بسیار با وفا و مهربانی بود حتی یك لحظه هم او را تنها نگذاشت و از او مراقبت كرد. ولی دیگر پولی نداشت تا برای ایوب(علیه السلام) غذا تهیه كند و ایوب(علیه السلام) را سیر كند. تصمیم گرفت به شهر برود و در خانه­ی مردم كار كند و با دستمزدی که می گیرد برای ایوب(علیه السلام)

ص: 34

غذا تهیه كند. ایوب(علیه السلام) همیشه از همسرش تشكر می كرد چون در لحظات سختی و گرفتاری رهایش نكرده بود و پیش او مانده بود. حتی خودش غذا نمی خورد و سهم غذای خودش را هم برای ایوب(علیه السلام) نگه می داشت و سختیهای زیادی را تحمل كرد تا بیماری همسرش درمان شود.

چندین سال گذشت و ایوب(علیه السلام) هنوز مریض بود. او نه تنها دست از عبادت خدا بر نداشت بلكه بیشتر از گذشته شكرگزار خداوند بود و شكایتی نكرد.

اما شیطان همیشه به سراغ ایوب(علیه السلام) می رفت و می گفت: خداوند تو را به بیماری دچار كرده و به تو كمك نمی كند حتی همه ی ثروت تو را از بین برد. چرا هنوز او را عبادت می كنی؟ ولی ایوب(علیه السلام) به حرف شیطان توجهی نمی­كرد و همچنان خداوند را شكر می­كرد.

یكی از همان روزها كه همسر ایوب(علیه السلام) برای كار كردن به شهر رفت و می خواست با پولی كه به دست می­آورد سوپی خوشمزه، برای ایوب(علیه السلام) درست كند كارش خیلی طول كشید. شیطان كه منتظر فرصت بود تا ایوب(علیه السلام) را فریب دهد به سراغ ایوب(علیه السلام) رفت

ص: 35

حضرت ایوب در فکر همسرش بود که در كلبه باز شد و ایوب(علیه السلام) همسرش را دید. خسته و رنجور به ایوب (علیه السلام) سلام كرد. ایوب(علیه السلام) جواب سلام او را داد و به او گفت: چرا اینقدر دیر آمدی؟! همسر ایوب(علیه السلام) كه به خاطر كار زیاد خیلی خسته بود گفت: وقتی به شهر رفتم تا كاری پیدا كنم هیچ كسی به من كار نمی داد تا اینكه در خانه ای را زدم و از آنها خواستم برایشان كار كنم. آنها هم قبول كردند ولی كار آن خانه بسیار زیاد بود وباید برای گرفتن دستمزدم همه ی كارها را انجام می دادم. می خواستم با آن برای شما غذا درست كنم تا از بیماری نجات پیدا كنید. ایوب(علیه السلام) كه حرفهای همسرش را شنید از اینكه در مورد او اشتباه فكر كرده بود ناراحت شد و از خدا خواست او را ببخشد. خداوند گفت: چون در حال عصبانیت قسم خوردی و نام مرا بر زبان آوردی پس سوگندت را نشکن وبا دسته اى از شاخه هاى نازک گیاه همسرت را آرام بزن تا بدن همسرت آسیب نبیند.

ص: 36

ایوب(علیه السلام) هم فرمان خداوند را اجرا كرد. همسر ایوب(علیه السلام) به او گفت: چرا از خداوند نمی خواهی تا بیماری ات را مداوا كند؟ تو پیامبر خدایی و خداوند دعای تو را قبول می كند.

ایوب(علیه السلام) رو به آسمان كرد وگفت: خداوندا شیطان مرا به بیماری دچار كرده و همه ثروتنم را از بین برده. تو خودت بر همه چیز آگاهی.

خداوند صدای ایوب(علیه السلام) را شنید و به او گفت: پای خود را بر زمین بكوب. وقتی ایوب(علیه السلام) این كار را انجام داد چشمه ای آب زیر پای او پیدا شد. خداوند به او گفت: بدن خود را در این آب بشوی. وقتی ایوب(علیه السلام) بدن خود را در آب چشمه کرد؛ بیماری او درمان شد و اثری از بیماری در بدن او باقی نماند. او جوان و سرحال شد.

خداوند بزرگ به خاطر اینكه ایوب(علیه السلام) درهمه ی سختیها صبر كرد و شكایتی بر زبان نیاورد، فرزندانش را به او برگردانید و همسر او را كه در این مدت پیر و رنجور شده بود جوان و زیبا كرد. همه ی ثروت ،گوسفندان و زمینهای كشاورزی كه شیطان از بین برده بود را به او بر گرداند و به شیطان فهماند كه نتوانسته پیامبرش را فریب دهد و ایوب (علیه السلام) حتی بدون داشتن نعمت هم خداوند را عبادت می كند.

وقتی داستان تمام شد؛ بی بی ناز به ریحانه گفت: حضرت ایوب(علیه السلام) جایزه ی صبر خودش را گرفت و همه سختیهای زندگی را با توكل به خدا پشت سر گذاشت و از خداوند نا امید نشد.

ص: 37

ریحانه گفت: بی بی ناز چقدر خوب شد كه حضرت ایوب(علیه السلام) به حرف شیطان گوش نداد. بی بی ناز گفت: ریحانه جان! تو هم باید صبر کنی تا فاطمه را ببینی باید كمی تنهایی را تحمل كنی. آن وقت خدا هم دوستت دارد.

كم كم غذای بی بی ناز آماده شده بود كه صدای زنگ خانه بلند شد. ریحانه خوشحال شد و بلند گفت: بالاخره آمدند. بی بی جان من رفتم در را باز كنم. بی بی ناز كه لبخندی روی لبهایش نشسته بود، با نگاهش ریحانه را تا نزدیک در دنبال كرد.

ص: 38

خاکی که آدم شد

ظهر بود. بی بی ناز داخل اتاق سر سجاده نشسته بود و با خدا راز و نیاز می كرد. چادر سفیدش روی سرش بود و گلهای آبی آن چشم را نوازش می داد. گاهی زیر لب چیزی می گفت و گاهی هم دستانش را بالا می برد. انگار از خدا چیزی می خواست.

ریحانه در حیاط بازی می كرد. گاهی به دنبال پروانه ای می دوید و گاهی هم خسته از شیطنتها، لب حوضِ وسط خانه می نشست و به ماهیهای رنگارنگ و زیبای داخل حوض چشم می دوخت.

چهره یس معصوم و دوست داشتنیِ او، بی بی ناز را دلبسته ی او كرده بود. پدر و مادر ریحانه هر دو کار می کردند. به خاطر همین ریحانه روزها پیش مادر بزرگش بود.

بی بی ناز در افكار خودش بود كه دستان كوچك ریحانه را روی گونه هایش حس كرد. ریحانه اشكهایی كه روی گونه ی بی بی ناز در حال سرازیر شدن بود را پاك كرد و گفت: بی بی ناز چرا گریه می كنی؟ شما هم مثل من دلت برای پدر و مادرت تنگ شده؟

بی بی ناز دستی روی سر ریحانه كشید؛ لبخندی زد و چیزی نگفت.

ص: 39

ریحانه گفت: بی بی ناز شما پدر و مادر نداری ؟ بی بی باز هم لبخند ملیحی زد و گفت: نه عزیز دلم، من پدر و مادر ندارم. ریحانه گفت: یعنی هیچ وقت نداشتی؟ بی بی كه سعی می كرد ریحانه را از حال و هوای كودكانه و شادش بیرون نیاورد گفت: همه ی آدمها وقتی به دنیا می آیند پدر و مادر دارند. بعد به چشمان ریحانه كه پر از سئوالات جور و واجور بود نگاه كرد وگفت: می دانی تنها كسانی كه پدر و مادر نداشته اند چه کسانی بودند؟

ریحانه روبه روی بی بی ناز چهار زانو نشست و گفت: نه نمی دانم بی بی.

ص: 40

بی بی نازگفت: آدم و حوا. تا حالا اسم آنها را شنیده ای؟

ریحانه این بار متعجبانه به بی بی نگاه كرد و گفت: نه. ازآدم و حوا چیزی نشنیده ام! چرا پدر و مادر نداشتند؟ پس چه کسی آنها را دوست داشته؟ چه کسی برایشان عروسك و آبنبات می خریده؟

بی بی ناز لبخندی زد و گفت: آنها اولین آدمهای دنیا بودند كه خداوند آنها را آفرید. زمانی كه هیچ كس روی زمین زندگی نمی كرد . زمانی كه فقط كوه بود و دریا بود و دشت بود وجنگل. چون بقیه موجوداتی كه خدای مهربان آفریده بود همه در بهشت زندگی می كردند.

ریحانه كه از حرفهای شیرین بی بی ناز خیلی خوشش آمده بود با اشتیاق گفت: باز هم برایم از آن روزها بگویید. دوست دارم قصه بشنوم.

بی بی ناز، سجاده اش را جمع كرد؛ داخل طاقچه گذاشت. بعد دست ریحانه را گرفت و گفت: برویم در حیاط تا بقیه اش را برایت تعریف كنم.

بی بی ناز گفت: ریحانه جان! همانطور که در قرآن گفته شده، خداوند مهربان بعد از آنکه زمین و آسمانها و نعمتهای فراوان را آفرید، تصمیم گرفت انسان را برای استفاده از این امکانات بیافریند. یعنی بهترین مخلوقی را آفرید که می توانست شایستگی استفاده از این نعمت های خداوند

ص: 41

را داشته باشد تا بوسیله ی آنها به بالاترین درجات یک انسان خوب برسد.اگر راستش را بخواهی خداوند اصلا همه ی این نعمتهایش را برای این انسان که بهترین مخلوقات است آفرید.

می بینی ریحانه جان همه ی ما برای خداوند خیلی عزیز هستیم. پس دست به کار شد و انسان را از خاک درست کرد.

همه موجودات كه در بهشت از نعمتهای خدا استفاده می كردند منتظر بودند تا موجود تازه را ببینند و خودشان را با او مقایسه کنند. آن موجود چیزی شبیه یك مجسمه شده بود.

زمانی گذشت و مراحل آفرینش تمام شده بود. اول موجود تازه، هیچ حركتی نمی كرد. نه جایی را می دید و نه چیزی می شنید. ولی خداوند برای آنکه او صاحب اراده و قدرت شود به او جان داد.

ص: 42

ناگهان چشمانِ موجود تازه، حركت كرد و به اطراف نگاه كرد. بعد قفسه ی سینه اش بالا و پائین رفت و نفس كشید و در برابر خداوند به شکرگزاری مشغول شد.

خداوند اسم او را آدم گذاشت. همه آفریده های خدا در برابر قدرت و بزرگی خدا به سجده افتادند.

آدم در میان مخلوقات خداوند تنها موجودی بود که می توانست فکر کند، سخن بگوید و حتی احساس داشته باشد و خدا و دیگر موجودات را دوست داشته باشد. خداوند با آفریدن آدم به خودش آفرین گفت و برای اینکه آدم تنها نباشد برای او همسری نیز از خاك آفرید و اسمش را حوا گذاشت. بعد از آن آدم و حوا با یکدیگر روی زمین زندگی كردند و صاحب فرزند شدند. ما انسانها، حضرت آدم(علیه السلام) را اولین پیامبری می دانیم که خداوند او را برای راهنمایی انسانها آفرید.

داستان آفرینش حضرت آدم (علیه السلام) كه تمام شد بی بی ناز به ریحانه نگاه كرد. ریحانه در افكار خودش بود. شاید به این فكر می كرد كه چطور آدم و حوا بدون پدر و مادر زندگی كردند و ناراحت نبودند و شاید به این فكر می كرد خداوند بزرگ كه انسانها را بوجود آورده هیچ وقت آنها را تنها نمی گذارد وانسانها می توانند حتی بیشتر از پدر و مادر او را دوست داشته باشند. چون روزی از بی بی ناز شنیده بود که خداوند از رگ گردن هم به انسانها نزدیكتراست و آنها را دوست دارد.

ص: 43

ریحانه كه دعا كردن را از بی بی ناز یاد گرفته بود دستان كوچكش را بالا برد و با لبخند به خدا گفت: خدای مهربان من! همیشه مراقب پدر و مادر من باش. بعد شاد و خوشحال از پیش بی بی ناز بلند شد و به دنبال پروانه های قشنگ كه روی گلهای زیبای باغچه حیاط می نشستند دوید.

ص: 44

بي بي ناز! بگو شيطون كيه؟

هنوز اول بهار بود. برگهای درختان تازه در حال باز شدن بودند بعضی از درختهای باغچه بزرگ بی بی ناز هم شكوفه كرده بودند.

ریحانه با دوستش زهرا در حال بازی كردن در حیاط بودند. گاهی با هم آشتی بودند و صدای خنده ی آنها تا آن طرف خانه ی بی بی ناز می رفت و گاهی هم با هم دعوا می كردند و صدایشان در آشپزخانه به گوش بی بی ناز می رسید.

ص: 45

بی بی ناز كه از خنده ها و دعواهای آنها به یاد بچگی های خودش می افتاد به آنها گفت: ریحانه جان، زهرا جان دارید با هم بازی می كنید؟ یادتان باشد دعوا فقط كار شیطان است.

ریحانه كه این را شنید،گفت: بی بی ناز شیطان کیست كه همه ی مردم او رامی شناسند ولی من و زهرا هنوز او را ندیده ایم؟ شیطان آدم بدی است؟

بی بی ناز به سمت آنها رفت؛ روی پله های ایوان حیاط نشست و گفت: بیایید تا برایتان بگویم شیطان کیست.

ریحانه و زهرا كه یادشان رفت با هم دعوا می كردند خوشحال شدند و به سمت بی بی ناز دویدند. هر كدام سعی می كرد زودتر به بی بی برسد تا كنارش بنشیند. خلاصه زهرا این طرفِ بی بی ناز و ریحانه هم آن طرف نشستند و بی بی ناز گفت: اول سئوالی از شما می پرسم اگه درست جواب دادید ماجرای شیطان را برایتان می گویم.

ریحانه كمی مكث كرد و گفت قبول. بی بی ناز دستی روی سر ریحانه و زهرا كشید و گفت: بگویید ببینم چه كسی ما را آفریده؟ زهرا كه انگار زودتر می خواست بی بی ناز داستان را برایشان بگوید گفت: خوب معلوم است خدا. بی بی ناز گفت: درست گفتی. آفرین! حالا بگویید ببینم ما كه بنده های خدا هستیم باید چه کاری انجام دهیم تا خدا ما را دوست داشته باشد؟

ص: 46

این دفعه ریحانه گفت: من بگویم بی بی جان؟ بی بی ناز گفت: بگو عزیزم. ریحانه گفت: باید كارهای خوب انجام دهیم. حرف پدر و مادرمان را گوش کنیم. اتاقمان را مرتب كنیم وبعد از بازی اسباب بازیهایمان را از وسط اتاق جمع کنیم. بی بی گفت: آفرین. تو هم درست گفتی. یعنی تو به خاطر اینكه مادرت دوستت داشته باشد و به برای بزرگ شدنت زحمت می كشد باید حرفش را گوش بدهی و دختر خوبی باشی. زهرا گفت: یعنی اگر همه ی كارهای خوب را انجام دهیم خدا هم دوستمان دارد؟ بی بی ناز گفت: بله عزیزم. ما باید با همه مهربان باشیم و تا آنجایی که می توانیم به پدر و مادرمان کمک کنیم. می دانی آن موقع چقدر خدا از این كارها خوشش می آید؟

ریحانه و زهرا هر دو لبخندی زدند و گفتند: بی بی جان ما قول می دهیم همیشه با همه مهربان باشیم.

بی بی ناز گفت: من فدای شما بشوم كه قلبهای كوچکتان پر از مهربانی است. بعد گفت: حالا كه دخترهای خوبی هستید و به خاطر تشكر از خدا كارهای خوب می كنید گوش كنید تا قصه را برایتان تعریف كنم :

یكی بود یكی نبود. یه روزگاری كه هنوز ما آدمها به دنیا نیامده بودیم؛ در بهشت فرشته های زیبای زیادی زندگی می كردند. آنها بال داشتند و خیلی هم زیبا بودند و جزء اولین مخلوقاتی بودند كه خدا آنها را آفرید. بهشت جایی خیلی خیلی زیبا بود و گلهای رنگارنگ، بهشت را زیباتر کرده

ص: 47

بود. رودها و چشمه هایش آب خیلی خنک و شیرینی داشت و ماهیهای كوچولو و رنگارنگ داخل آن با هم بازی می كردند. همه ی فرشته ها با هم دوست بودند و همیشه منتظر بودند خدا فرمانی به آنها بدهد تا انجام بدهند. عده ای از فرشته ها فقط در حال نماز خواندن و عبادت خدا بودند. شیطان كه خدا او را از آتش آفریده بود؛ سالیان درازی بود خداوند را عبادت می کرد؛ ولی خیلی خودخواه بود و فكر می كرد خداوند موجودی بهتر از آن بوجود نیاورده است.

روزی از همان روزهای قشنگِ بهشتی، خدای مهربان می خواست موجودی بیافریند كه با همه ی این فرشته ها فرق داشته باشد. فرقش هم در این باشد كه بتواند خودش فکر کند و تصمیم بگیرد چگونه زندگی كند. به خاطر همین موجودی ازخاك درست كرد و اسم او را «آدم» گذاشت. الان اولین پدر همه ما انسانها حضرت آدم علیه السلام است.

وقتی خداوند بزرگ،حضرت آدم(علیه السلام) را از خاك آفرید؛ به همه ی فرشته ها گفت: این آدم از همه شما بهتراست. پس به خاطر احترام به او در برابرش سجده كنید. همه ی فرشته های مهربان و قشنگ روی زمین افتادند و این بنده ی خدا كه تازه به مخلوقات خدا اضافه شده بود را سجده کردند. همه آنها حرف خدا را گوش دادند غیر از شیطان.

ص: 48

بی بی ناز نگاه مهربانی به ریحانه و زهرا کرد و گفت: بله دخترای گلم. شیطان که خیلی ناراحت شده بود گفت: من كه سالهاست خدا را عبادت كرده ام و از آتش درست شده ام از آدم که از خاك درست شده بهترم. چرا باید او را سجده كنم و در برابر او روی زمین بیفتم؟ خدای مهربان گفت: آدم و فرزندانش می توانند فكر كنند و خودشان برای زندگیشان تصمیم بگیرند؛ در صورتی كه فرشته ها وموجودات دیگر حق تصمیم گیری ندارند. آدم می تواند با كارهای خوبی كه انجام می دهد به من نزدیك و نزدیك تر شود؛ ولی موجودات دیگر اینگونه نیستند و جای آنها در بهشت مشخص است و بعد به خاطر اینكه شیطان حرف خدا را گوش نداد او را تنبیه و از بهشت بیرون كرد. شیطان وقتی از بهشت بیرون رفت

ص: 49

گفت: حالا كه من را از بهشت بیرون کردی به من اجازه بده تا روز قیامت زنده باشم تا ثابت كنم آدم(علیه السلام) كه از خاك بوجود آمده همیشه نمی تواند به تو نزدیك شود.

خداوند به او اجازه داد چون می خواست آدمها را امتحان كند و به شیطان گفت: هر کدام از آدمها از تو پیروی كردند پس از مرگ آنها را هم مثل تو وارد جهنم می كنم.

شیطان قسم خورد و گفت: تا زمانی كه بچه های آدم(علیه السلام) در این دنیا هستند تمام تلاش خودم را می کنم آنها از راه راست دور كنم، فریبشان دهم و آنها را به كارهای بد دعوت می كنم؛ تا نتوانند تو را عبادت كنند و به تو نزدیك شوند.

خداوند به شیطان گفت: من پیامبرانی را برای راهنمایی مردم می فرستم تا تو نتوانی آنها را فریب دهی. هر كس به حرف من و پیامبران من گوش بدهد فریب تو را نمی خورد.

ریحانه كه كمی ترسیده بودگفت: بی بی ناز من و زهرا هم با هم دعوا می كردیم. حالا دیگر خدا ما را دوست ندارد؟

بی بی ناز گفت: عزیز دلم! حالا كه متوجه شدید دعوا كار خوبی نیست و شیطان را ناراحت كردید در عوض خدا هم شما را دوست دارد. زهرا گفت: بعد چه اتفاقی افتاد بی بی ناز؟

ص: 50

بی بی گفت: از آن روز به بعد از نسل حضرت آدم(علیه السلام) فرزندان زیادی به دنیا آمدند. بعضی از آنها كارهای خوب انجام دادند و شیطان نتوانست آنها را فریب دهد ولی بعضی از آدمها، فریب شیطان را خوردند وهمیشه كارهای بد انجام دادند و با مردم بدرفتاری و بداخلاقی كردند.

داستان تمام شده بود ولی ریحانه و زهرا همچنان منتظر بودند تا بی بی ناز برایشان بیشتراز شیطان و آدمهای خوب تعریف کند. بی بی ناز هم از آنها قول گرفت اگر همیشه دخترهای خوبی باشند و با یکدیگر دعوا نكنند باز هم برایشان قصه های خوب تعریف کند.

ص: 51

خانه ی خدا را چه کسی ساخت؟

چند ساعتی به رفتن بی بی ناز مانده بود. اشك در چشمان ریحانه حلقه زده بود. دوری از بی بی ناز خیلی برایش سخت بود. ریحانه خیلی به بی بی ناز علاقه داشت. مخصوصا زمانی كه تنها می شد و بی بی ناز با قصه هایش او را از تنهایی در می آورد. حالا قرار بود بی بی ناز به سفر برود. آن هم سفربه خانه ی خدا.

ریحانه همانطور كه اشک در چشمانش حلقه زده بود از بی بی ناز خواست او را هم با خودش ببرد. بی بی ناز صورت ریحانه را بوسید و گفت: قول می دهم زود برگردم. وقتی از خانه خدا برگشتم برایت

ص: 52

سوغاتی می آورم. با حرفهای بی بی ناز، ریحانه كمی آرام شد ولی از بی بی ناز خواست تا قصه ای برایش تعریف كند.

وقت كم بود و اطراف بی بی ناز هم شلوغ بود. ولی بی بی ناز كه خیلی ریحانه را دوست داشت قبول كرد و به ریحانه گفت: دوست داری چه قصه ای برایت تعریف كنم؟ ریحانه كمی فكر كرد و گفت: اصلا مگر خدا هم خانه دارد؟ چه كسی برای خدا خانه ساخته؟ خود خدا برای خودش خانه ساخته؟ بی بی ناز لبخندی زد و گفت: خداوند بزرگ، به یکی از پیامبران خوب خودش به نام حضرت ابراهیم(علیه السلام) دستور داد تا خانه ی خدا را بسازد.

ریحانه با حالتی متعجب گفت: تا حالا از خانه ی خدا برایم قصه نگفته بودی بی بی جان!

وقت كم بود ولی بی بی ناز برای آنكه دل ریحانه را لحظه­ی رفتن شاد كرده باشد برای تعریف کردن ماجرای ساختن خانه­ی خدا بوسیله حضرت ابراهیم(علیه السلام) آماده شد.

ریحانه خودش را در بغل بی بی ناز جا داد و با دستان کوچکش ، دستان چروکیده ی بی بی ناز را که برای اولین بار می خواست به خانه ی خدا برود گرفت و گفت: بی بی ناز زودتر برایم تعریف کن. بی بی ناز، ریحانه را محکم در آغوش خود گرفت و او را روی زانوهای خود نشاند و گفت: خداوند به حضرت ابراهیم(علیه السلام) دستور داد که به صحرای گرم و دور از آبادی برود و همسرش هاجر و

ص: 53

پسرش اسماعیل(علیه السلام) را هم با خود ببرد. هیچ کس در آن صحرا که هیچ آب و آبادانی نبود نمی توانست زندگی کند ولی با رفتن حضرت ابراهیم(علیه السلام) و خانواده اش به آنجا، آن صحرا که مکانی خشک بود، به مکانی مناسب برای زندگی تبدیل شد مکانی که هم آب و هم چراگاه داشت تا مردم بتوانند در آنجا زندگی کنند .

بعد از رفتن حضرت ابراهیم(علیه السلام) و خانواده اش به آنجا، گیاهان و درختهای زیادی در آنجا بوجود آمد و دیگر بیابانی خشک نبود. این بیابان همان جایی بود که روزگاری حضرت آدم (علیه السلام) در آنجا خانه ی خدا را برای اولین بار بنا کرد. ریحانه گفت: حضرت آدم! بی بی ناز که تعجب ریحانه را دید گفت: بله عزیزم. حضرت آدم(علیه السلام) اولین انسانی است که خداوند او را آفریده و بعد از آنکه او را به پیامبری انتخاب کرد فرمان ساختن خانه خدا را به او داد. و این بار خداوند به حضرت ابراهیم فرمان داد تا خانه ی خدا را از اول بنا کند چون سالها گذشته بود و آن خانه خراب شده بود و کسی دیگر آن خانه را آباد نکرده بود. حالا نوبت حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود تا در همان مکان خانه ای بسازد و آن را محلی برای عبادت همه ی مسلمانان قرار دهد. حضرت ابراهیم(علیه السلام) به دیدار فرزندش، اسماعیل(علیه السلام) رفت و فرمان خدا را برای او گفت.

ص: 54

حضرت اسماعیل(علیه السلام) با شنیدن آن خبر، بسیار خوشحال و شادمان شد. حضرت ابراهیم(علیه السلام) در آن زمان خیلی کهنسال بود ولی به کمک حضرت اسماعیل(علیه السلام) که جوان و توانمند بود ستونهای خانه ی خدا که نام آن کعبه بود را بالا برد. بعد از آن انسانهای خوب و خدا پرست مخصوصا مسلمانان برای آباد نگه داشتن این مکان تلاش کردند و اجازه ندادند تا خراب شود. از آن سال به بعد هر سال مردم از همه جای دنیا برای زیارت خانه خدا به آنجا می روند.

ص: 55

ریحانه که هنوز منتظر بود بی بی ناز ادامه ی داستان را برایش بگوید گفت: بقیه اش را هم برایم بگویید بی بی جانم. بی بی ناز لبخندی زد و گفت: ریحانه ی عزیزم! الان همه می روند و مرا جا می گذارند. دوست نداری من خانه خدا را ببینم. ریحانه که دلش می خواست بی بی ناز به آرزویش برسد گفت: بی بی جان برو ولی قول بده وقتی برگشتی از خانه ی خدا باز هم برایم تعریف کنی. دوست دارم بدانم خدا در خانه اش چه چیزهایی دارد! بی بی ناز که از این حرف ریحانه خنده اش گرفته بود، به راه افتاد و گفت: بعد از اینکه خودم دیدم حتما

ص: 56

برایت تعریف می­کنم. بی بی ناز با همه رو بوسی و خداحافظی کرد و از زیر قرآن رد شد. ریحانه ظرف آب را از مادرش گرفت و آن را پشت بی بی ناز ریخت و همانطور که با رفتن بی بی ناز بغض کرده بود برای بازگشت او روزها را یکی یکی شمرد.

ص: 57

کودکی که در چاه افتاد

روزی از روزهای سرد زمستان، بی بی ناز برای خرید به همراه ریحانه بیرون رفت. در راه به یک کتابفروشی رسیدند. پشت ویترین آن كتابهای داستان رنگارنگ به چشم می خورد. ریحانه به محض دیدن كتاب ها به بی بی گفت: بی بی ناز برای من از این کتابها می خری. بی بی ناز كه خوب می دانست ریحانه به قصه علاقه زیادی دارد وارد کتابفروشی شد و چند كتاب

ص: 58

برایش خرید. ریحانه یكی از كتابها را از بی بی گرفت وآن را ورق زد و عکسهای کتاب را دید. بعد به بی بی گفت: بی بی جان! کی قصه ی این کتابها را برایم می خوانی؟ بی بی ناز به او قول داد وقتی به خانه رسیدند یكی ازکتابها که قصه ی حضرت یوسف(علیه السلام) بود را برایش بخواند.

نزدیك خانه، ریحانه، زهرا -دختر همسایه- را دید و دوان دوان به سوی او رفت. بی بی درِ خانه را كه باز كرد، ریحانه به همراه زهرا به حیاط رفتند و به بازی كردن مشغول شدند.

هوا سرد بود به خاطر همین بی بی آنها را به داخل اتاق آورد. زیر كرسی نشاند و گفت می خواهم قصه ی حضرت یوسف(علیه السلام) را برایتان تعریف كنم.

ریحانه با خوشحالی دست زهرا را گرفت و به زیر لحاف داغ كرسی رفتند. بی بی ناز ماجراهای زیادی در قران خوانده بود ولی خواندن آنها از کتاب داستان برای خودش هم جالب بود. رفت وآن طرف كرسی رو به روی آنها نشست و شروع به خواندن کرد:

ص: 59

یكی بود یكی نبود. حضرت یعقوب (علیه السلام) یكی از پیامبرانی بود كه خداوند او را برای راهنمایی مردم فرستاد. روزگاران قدیم برای آنكه مردم فریب شیطان را نخورند و از راه خداوند گمراه نشوند، انسانهای خوب و درستکاری را به عنوان پیامبر برای آنها انتخاب می کرد تا آنها با پیروی کردن از دستورات خدا بتوانند درست زندگی کنند و به بهشت بروند.

حضرت یعقوب(علیه السلام) هم یكی از آن انسانهای خوب بود كه یازده پسر داشت ولی از بین آن پسرها یوسف(علیه السلام) و بنیامین از همه کوچکتر بودند و حضرت یعقوب (علیه السلام) آنها را خیلی دوست داشت و به آنها بیشتر توجه و محبت می كرد بخاطر همین بقیه ی پسرها نسبت به این دو برادر حسادت می كردند و دلشان

ص: 60

می خواست كه پدر، خودشان را بیشتر دوست داشته باشد. یوسف(علیه السلام) و بنیامین همیشه كارهای خوب انجام می دادند و كسی را اذیت نمی كردند.

یكی از همین روزها یوسف(علیه السلام) خواب دید ماه و خورشید و یازده ستاره از آسمان به زمین آمدند و پیش پای او سجده كردند. یوسف خوابش رابرای پدر تعریف كرد. پدر كه از چهره و نگاه یوسف(علیه السلام) می فهیمد با بقیه پسرهایش فرق می كند با شنیدن این خواب برای یوسف(علیه السلام) نگران شد. چون فهیمد خداوند هم او را دوست دارد ودر آینده به پیامبری انتخاب می شود.

ص: 61

او می دانست برادران نسبت به او حسادت می کنند، بخاطر همین از فرزندش خواست كه خوابش را برای برادرانش تعریف نكند. چون ممكن بود شیطان آنها را فریب دهد و بلایی سر یوسف(علیه السلام) بیاورند.

ولی برادران، هر روز بیشتر و بیشتر نسبت به یوسف خشمگین می شدند.

روزی از روزها برادران یوسف با هم نقشه كشیدند تا یوسف را از پدر جدا كنند و او را از بین ببرند.

پیش پدر رفتند و گفتند پدر جان! چرا فردا یوسف را به همراه ما برای گردش و چرای گوسفندان به صحرا نمی فرستی. ما مراقب او هستیم. یعقوب(علیه السلام) چون می ترسید جان فرزندش به

ص: 62

خطر بیفتد قبول نكرد ولی برادران خواهش كردند و قسم خوردند كه یوسف(علیه السلام) را سالم به نزد پدر برگردانند. یوسف(علیه السلام) که برادرانش را دوست داشت و از تصمیم آنها خبر نداشت نیز از پدر خواست اجازه دهد با آنها برود.

یعقوب(علیه السلام) به خداوند توكل كرد و فردای آن روزیوسف(علیه السلام) را به همراه برادران به صحرا فرستاد. وقتی از خانه دور شدند و به صحرا رسیدند، شیطان برادران را فریب داد. برادران، یوسف را در چاهی انداختند به امید آنکه بعد از آن بیشتر مورد توجه پدر قرار بگیرند و برای آنکه پدر از نیرنگ آنها خبردار نشود پیراهن یوسف را خونین كردند و اندوهگین نزد پدر آمدند و گفتند: زمانی كه ما داشتیم با هم بازی می کردیم یوسف از ما دور شد و او را گرگ خورد وپیراهن خونی را به پدر نشان دادند. یعقوب (علیه السلام) از شنیدن این خبر بسیار گریه كرد. فهیمید كه دیگر یوسف را نمی بیند. ولی خوب می دانست برادران دروغ می گویند. چون اگر گرگ یوسف(علیه السلام) را خورده بود باید پیراهن او هم پاره می شد ولی پیراهن سالم بود.

از آن پس یعقوب (علیه السلام) روز و شب از دوری فرزند عزیزش یوسف(علیه السلام) گریه كرد تا نابینا شد و نمی دانست خداوند بزرگ و مهربان یوسف را از چاه نجات می دهد و او را به مقام پیامبری می رساند.

ص: 63

بی بی ناز به اینجای داستان كه رسید ریحانه و زهرا به خواب نازی فرو رفته بودند. بی بی كتاب داستان را بست و آن را روی طاقچه اتاق گذاشت تا روزی دیگر برای ریحانه داستان قشنگ دیگری از قرآن تعریف كند.

ص: 64

خدا روزي رسونه

بال پرنده شكسته بود و گوشه ی حیاط این طرف و آن طرف می رفت و نمی توانست پرواز كند. گنجشك بیچاره یکی از بالهایش روی زمین می كشید و با بال دیگرش می خواست پرواز كند.

ریحانه وقتی پرنده ی زخمی را دید به دنبالش دوید تا آن را بگیرد. ولی گنجشك کوچولو زیر شاخ و برگ درختهای باغچه ی

ص: 65

بزرگ بی بی ناز رفت و خودش را پنهان كرد. ریحانه از راه پله ها بالا رفت و بی بی ناز را صدا كرد. بی بی ناز جلو آمد و گفت: دوباره چه اتفاقی افتاده ریحانه جان كه این قدر سر و صدا راه انداختی؟ ریحانه از بس دنبال گنجشك کوچولو دویده بود نفس نفس می زد. گفت: بی بی ناز! یک گنجشكِ كوچولو درحیاط ماست. نمی تواند پرواز كند. بی بی ناز که نفس زدن ریحانه او را به تعجب انداخته بود به همراه ریحانه به طرف باغچه رفتند. ریحانه جلوتر دوید تا گنجشك را پیدا كند كمی زیر شاخ و برگ درختها را دید ولی آن را پیدا نکرد. یک دفعه صدای جیك جیك پرنده ی كوچولو را از پشت سرشان شنیدند، از باغچه بیرون آمده بود و دوباره گوشه ی حیاط، بالش را روی زمین می كشاند. بی بی ناز یواش یواش به طرفش رفت و آن را آرام گرفت. طفلكی بالش خونی شده بود. بی بی ناز گفت: ریحانه جان بیا بالش را ببندیم؛ حتما خیلی درد می كشد. ریحانه گفت: گنجشک کوچولو دیگر نمی تواند پرواز كند؟ بی بی گفت: چرا عزیزم. حالا بالش را می بندیم و به او آب و غذا هم می دهیم تا حالش خوب خوب شود.

چند روزی گذشت و ریحانه كه جای خوبی برای گنجشك كوچولو درست كرده بود به سراغش رفت. تا به آن غذا بدهد. در این چند روز حالش خیلی بهتر شده بود و بی بی ناز گفته بود عصر بالش را باز می كنیم تا بتواند دوباره در آسمان پرواز كند. ولی گنجشك كوچولو می خواست با نوكش پارچه ای را كه بی بی ناز به بالش بسته بود را باز كند. وقتی ریحانه را دید برایش جیك

ص: 66

جیك كرد. ریحانه به گنجشک کوچولو لبخندی زد و گفت: برایت آب و غذا آوردم . امروز می خواهیم بالت را باز كنیم.

ریحانه تا عصر پیش گنجشك كوچولو ماند. چون اگر پرواز می کرد و می رفت دلش خیلی برایش تنگ می شد. بی بی ناز پیش ریحانه آمد و گفت: ریحانه جان! حال گنجشك كوچولو چطور است؟ ریحانه گفت: بی بی ناز مرتب می خواهد پارچه را با نوكش باز كند. بی بی گفت: خوب حتما بالش خوب شده ودلش برای آسمان هم تنگ شده است. حالا بالش را باز می كنم تا بتواند دوباره پرواز كند. بی بی ناز گنجشك كوچولو را در دستش گرفت و پارچه را باز كرد. كمی آرام بالش را حرکت داد و گفت: حال او خوبِ خوب شده. بیا بریم درحیاط تا پروازش بدهیم.

ریحانه گفت: بی بی جان من دوست دارم گنجشک کوچولو را برای خودم در قفس نگه دارم. بی بی ناز گفت: نه عزیزم. پرنده باید در آسمان باشد. باید پرواز كند تا زنده بماند. قفس جای خوبی برای پرنده ها نیست. اگر آن را در قفس نگه داریم از غصه می میرد. خدا دوست دارد همه ی موجوداتش آزاد باشند.

ریحانه گفت: در این چند روز من به او غذا دادم، آب دادم. حالا اگر برود چگونه آب پیدا کند. چه كسی به او غذا می دهد؟ بی بی ناز گفت: خدا روزی رسان است عزیز من. ریحانه به بی بی نگاه كرد وگفت: یعنی چی خدا روزی رسان است؟ بی بی ناز گفت: یعنی خدا هر موجودی را كه

ص: 67

آفریده است به آنها یاد داده چگونه غذای خودشان را پیدا كنند و از خودشان مراقبت كنند. ریحانه گفت: اگر دوباره این گنجشك بالش بشكند و جایی بیفتد كه هیچ كسی نبیند چگونه خدا به او غذا می دهد؟ بی بی ناز گفت: من وتو وسیله ای بودیم كه بال این پرنده ی زیبا را ببندیم، به آن آب و غذا بدهیم تا خوب شود. حتی اگر ما هم آن را نمی دیدیم خداوند بزرگ و مهربان كس دیگری یا پرنده ای را برای سیر كردنش می فرستاد. بعدگفت: بیا داستانی از حضرت سلیمان (علیه السلام) برایت تعریف كنم تا بیشتر متوجه شوی. ریحانه گفت: پس اجازه بده گنجشك كوچولو هم گوش بدهد بعد پروازش بدهیم. بی بی ناز هم قبول كرد و همانطور كه پرهای پرنده را نوازش می كرد گفت:

حضرت سلیمان (علیه السلام) یكی از پیامبران خدا و پادشاه سرزمین فلسطین بود خداوند مهربان به سلیمان (علیه السلام) نعمت های زیادی داد كه تا آن زمان به هیچ كس نداده بود. حضرت سلیمان(علیه السلام) می توانست با حیوانات حرف بزند و همه ی حیوانات سخنان او را گوش می دادند و با او حرف می زدند.

ص: 68

روزی از روزها كه حضرت سلیمان(علیه السلام) از كاخ بزرگش بیرون رفت وكنار دریا نشست، یك دفعه نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خودش به طرف دریا می برد. حضرت سلیمان (علیه السلام) به او نگاه می کرد که دید مورچه نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را باز كرد، حضرت سلیمان (علیه السلام) فكر كرد قورباغه می خواهد آن مورچه ی كوچك را بخورد! ولی خود مورچه به داخل دهان قورباغه رفت بعد قورباغه هم در زیر آب پنهان شد.

ص: 69

سلیمان (علیه السلام) وقتی این صحنه رادید به فكر فرو رفت و تعجب كرد. باز هم همان جا نشست و چشم به آب دوخت كه دوباره دید همان قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را باز كرد و آن مورچه ی كوچولو از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندمی همراهش نبود.

سلیمان(علیه السلام) كه می توانست با حیوانها حرف بزند مورچه را صدا كرد و ماجرا را پرسید.

مورچه گفت:ای پیامبر خدا! ته این دریا سنگی هست كه سوراخ است و کرمی در درون آن زندگی می کند و نمی تواند از آنجا بیرون بیاید. من برای او غذا می برم. خداوند این قورباغه را مأمور کرده من را به کنار سوراخ سنگ ببرد. این قورباغه دهانش را كنار سوراخ سنگ باز می كند. من از دهان او بیرون می آیم و خودم را به

ص: 70

کرم می رسانم و دانه گندم را پیش او می گذارم و بر می گردم و دوباره وارد دهان همان قورباغه كه منتظر من است می شوم. بعد قورباغه در آب شنا می كند و من را به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او بیرون می آیم.

حضرت سلیمان (علیه السلام) مثل همیشه از كار خدا شگفت زده شده بود. خداوند را شكر كرد و به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری حرفی هم می زند؟ مورچه گفت بله. او می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در ته این دریا فراموش نمی کنی روزیِ همه ی بندگان با ایمانت را هم برایشان برسان.

ص: 71

ریحانه كه از داستان بی بی ناز خیلی خوشش آمده بود گفت: بی بی ناز چرا خداوند به كرم كوچولو كمك نكرد تا از سوراخ سنگ بیرون بیاید تا خودش دنبال غذا بگردد؟ بی بی ناز لبخندی زد و گفت: چون می خواست به حضرت سلیمان(علیه السلام) و بقیه آدمهایی كه این داستان را می شنوند بگوید كه می تواند حتی به كرم كوچكی كه ته دریا نمی تواند غذای خودش را به دست بیاورد روزی برساند.

ریحانه دیگر خیالش از جانب گنجشك كوچولو راحت شده بود. چون فهمید اگر او هم نباشد تا به گنجشك كوچولو غذا بدهد خدای مهربان همه جا و همیشه مراقب او هست و او گرسنه نمی ماند.

بعد به بی بی گفت: بی بی ناز چرا گنجشك كوچولو را پرواز نمی دهی او دارد به دوستانش در آسمان نگاه می كند. بی بی ناز نگاهی به چهره ی مهربان ریحانه كرد و گفت: بیا عزیزم تو این كار

ص: 72

را انجام بده. ریحانه خوشحال شد و گنجشك را از بی بی ناز گرفت و دستش رابالا آورد و باز كرد. گنجشك كوچولو چند دفعه بالهایش را به هم زد و بعد پرید و روی شاخه درخت باغچه نشست. او با جیك جیكهایش از بی بی ناز و ریحانه تشكر می كرد و ریحانه شاد و خوشحال آنقدر به پرواز آن پرنده نگاه كرد تا از جلوی چشمانش دور شد.

ص: 73

فرشته ی آسمانی

درِ حیاط باز شد و مادر ریحانه به همراه پدر وارد خانه شدند. زیر چادر مادر چیزی بود که محکم آن را گرفته بود. ریحانه از پشت شیشه ی اتاق برایشان دست تکان داد. مادر ­وقتی نگاهش به ریحانه افتاد لبخندی زد و چادرش را کنار زد. ریحانه می دانست قرار است به زودی برادر کوچولویی به جمع آنها اضافه شود و وقتی او را در دستان مادر دید خیلی خوشحال شد و فریاد زد بی بی ناز آمدند! بالاخره آمدند!

ص: 74

بی بی ناز که انگار چیزی را فراموش کرده باشد سریع به حیاط دوید و به طرف زغالهایی که ساعتی قبل روی آتش گذاشته بود رفت مقداری اسپند روی آتش ریخت. دود اسپند به هوا بلند شد. بی بی ناز مقداری از اسپندها را برداشت و همانطور که خنده به لب داشت به سمت دخترش رفت و اسپندها را روی سر نوزاد تازه وارد چرخاند و گفت: قدم نو رسیده مبارک. ریحانه رو به مادر کرد و گفت من هم می خواهم داداش کوچولو را ببینم. مادر که خوشحالی ریحانه را می دید نشست تا قد ریحانه به او برسد. پدر گفت: ریحانه جان این همان فرشته ای است که خداوند از آسمانها برای ما فرستاده است.یادت باشد با او دوست باشی و به او محبت کنی تا زود بزرگ شود و بتواند با تو بازی کند. وقتی ریحانه چشمش به فرشته آسمانی افتاد چشمانش برقی زد. او واقعا زیبا بود. همانطور که انگشتش در دهانش بود چشمان خود را باز کرد و به ریحانه خندید. مادر گفت: نیت کرده بودم اگر خداوند فرزند پسری به ما بدهد اسم او را ابوالفضل بگذارم. بی بی ناز لبخندی زد و گفت: چه اسم زیبایی.

از آن روز برای ریحانه سرگرمی جدیدی پیدا شده بود. هر روز کنار مادر می نشست و شیرخوردن ابوالفضل را نگاه می کرد بعض وقتها انگشت ریحانه را در دستش محکم می گرفت و ریحانه احساس می کرد چقدر ابوالفضل را دوست دارد.

گاهی وقتها که مادر کار داشت ریحانه کتاب قصه هایش را می آوردو عکس هایش را به برادرش نشان می داد و برایش قصه می خواند. او مانند یک فرشته، خیلی زیبا بود.

ص: 75

تا اینکه یک روز ریحانه، دستان ابوالفضل را که در دستش گرفت احساس کرد چقدر دستش داغ شده است. گونه های کوچک او از همیشه قرمزتر شده بود. به اتاق بی بی ناز رفت و گفت: بی بی جان! ابوالفضل خیلی گرمش شده او خیلی داغ است. گونه های او هم از همیشه قرمز تر است. مادر که حرفهای ریحانه را شنید سریع به دنبال بی بی ناز به اتاق رفتند. بی بی ناز دستش را روی صورت ابوالفضل گذاشت و گفت: خدای من چقدر تب دارد باید او را پیش دکتر ببریم. فرشته کوچولو مرتب گریه می کرد حتی شیر هم نمی خورد. پدر و مادر، ابوالفضل را با خود بردند و بی بی ناز پیش ریحانه در خانه ماند.

چند ساعتی گذشت و پدر به خانه آمد؛ اما تنها بود. ریحانه به پدر گفت: پس مادر و برادرم کجا هستند؟ چرا آنها را نیاوردید؟ پدر دستی روی سر ریحانه کشید و گفت آنها بعدا می آیند باید ابوالفضل بهتر شود تا بتوانیم او را به خانه بیاوریم.

چند روزی گذشت.ریحانه و بی بی ناز در خانه چشم به راه آنها بودند. یک روز وقتی ریحانه در اتاقش تنها بود شنید پدر به بی بی ناز می گفت: برای ابوالفضل دعا کن مادر. می ترسم از دستمان برود. حالش خوب نیست تبش پایین نمی آید.

ریحانه با اینکه خودش هنوز کوچک بود ولی نگرانی پدرش را درک می کرد و او هم نگران برادرش شده بود. پیش بی بی ناز رفت. بی بی ناز همانطور که در حیاط گلها را آب می داد زیر لب

ص: 76

چیزهایی زمزمه می کرد. ریحانه جلوتر رفت و گفت: بی بی ناز دلم خیلی برای مادر و برادرم تنگ شده. آنها کی به خانه می آیند؟

بی بی ناز نگاهی به ریحانه کرد اشک در چشمان ریحانه حلقه زده بود و بغض گلویش را فشار می داد. کمی سکوت کرد و گفت: باید برای برادر کوچولو دعا کنیم. ریحانه گفت: یعنی اگر دعا کنیم خدا، او را خوب می کند؟ بی بی ناز اشکهای روی صورت ریحانه را پاک کرد و گفت: کسی هست که اگر خدا را به او قسم دهیم حتما دعایمان بی جواب نمی ماند. ریحانه که انگار حرف جدیدی شنیده باشد گفت: منظورتان چیست بی بی ناز؟ بی بی گفت: کوچکترین فرزند امام حسین(علیه السلام)، علی اصغر(علیه السلام) بود که شش ماه بیشتر نداشت و دشمنان او را در صحرای کربلا شهید کردند. خیلی شنیده ام که علی اصغر(علیه السلام) باب الحوائج است. ریحانه گفت: باب الحوائج یعنی چی بی بی ناز؟

بی بی ناز ریحانه را روی پاهای خود نشاند و گفت: علی اصغرِ امام حسین (علیه السلام) پیش خدا

ص: 77

خیلی عزیزاست. اگه خدا را به علی اصغر(علیه السلام) قسم بدهیم چون خداوند او را خیلی دوست دارد دعاهایمان را برآورده می کند و ابوالفضل ما هم خوب می شود.

ریحانه به فکر فرو رفته بود. به اتاق رفت. از بی بی ناز شنیده بود اگر آروزیی داشته باشیم و دستانمان را رو به آسمان بلند کنیم و با خدا حرف بزنیم خداوند حرفهای ما را می شنود. به سمت پنجره­ی اتاقش رفت؛ پرده ی صورتی اتاق را کنار زد و پنجره را به سختی باز کرد. آسمان را که دید دستانش را بالا برد. اشک از گونه هایش سرازیر شد و مثل بی بی ناز چیزهایی زیر لب زمزمه کرد.

عصر شده بودو باران می بارید. ریحانه به آسمان خیره شده بود و باران را تماشا می کرد که زنگ خانه به صدا درآمد. ریحانه به طرف حیاط دوید. وقتی در را باز کرد مادر را دید که به همراه ابوالفضل آمده بودند. مادر لبخندی زد و گفت: سلام دختر عزیزم. این هم فرشته کوچولو. ریحانه از اینکه آنها را می دید خیلی خوشحال شده بود. به مادر گفت: حال برادرم خوب شده؟ مادر بوسه ای به گونه ی ریحانه زد و گفت: حال او خوبِ خوب شده است. حتما کسی برایش خیلی دعا کرده است!

ریحانه کوچولو که از خوشحالی انگار بال درآورده باشد به فرشته کوچولو لبخندی زد. بعد مثل پروانه به بالا پرید و رو به آسمان کرد و فریاد زد خدایا دوستت دارم.

ص: 78

آتشی که نسوزاند

عصر یكی از روزهای خوب خدا، ریحانه با فاطمه که یکی دیگر از نوه های بی بی ناز بود داخل اتاق نشسته بودند. بی بی ناز هم مشغول بافتن یك شال گردن خیلی قشنگ بود.

زمستان نزدیك بود و هوا هم كم كم سردتر می شد. بی بی ناز صدای بچه ها را از داخل اتاق می شنید.

ص: 79

فاطمه که از ریحانه کوچکتر بود با قلک ریحانه حرف می زد. او هم مثل ریحانه عادت داشت با ماهیهای حوض، پروانه ها واسباب بازی هایش حرف بزند.

بی بی ناز یواش یواش به طرف اتاق رفت تا بازی آنها را ببیند. به اتاق كه نزدیك شد دید فاطمه قلک ریحانه را رو به رویش گذاشته. چند تا سکه هم كنارش بود. سکه ها را یكی یكی داخل قلك می انداخت و با آن حرف می زد. این قلك یک مجسمه ی زیبا بود كه مادر ریحانه برایش خریده بود تا پولهایش را داخل آن بیندازد. بی بی ناز كمی گوشهایش را تیز كرد تا بشنود فاطمه به مجسمه چه می گوید و آنها چه بازی با هم می کنند؟ ریحانه همانطور كه با دستش روی سر قلک كشید به فاطمه گفت: مجسمه که نمی تواند حرف بزند. ولی فاطمه به حرف زدنش با قلک ادامه داد و با دستش به سمت قلک نشانه رفت و گفت: من هرگاه اینجا می آیم داخل تو پول می اندازم و با تو حرف می زنم ولی تو با من قهری! چرا با من حرف نمی زنی؟ من حوصله ام سر رفته؟

بی بی ناز خنده اش گرفته بود جلو رفت، نگاهی به ریحانه کرد و با لبخند به او اشاره ای کرد. بعد به فاطمه گفت: فاطمه جان! به قلك چه می گویی؟ فاطمه كمی اخمهایش را در هم كرد؛ لبهایش را هم جمع كرد و با حالت بغض گفت: بی بی ناز ! چرا من هر چقدر با قلک ریحانه حرف می زنم او جواب من را نمی دهد؟ برایش آب می آورم نمی خورد؟ به او پول می دهم تا با من بازی

ص: 80

كند ولی او انگاری با من قهراست؟ بی بی ناز گفت: فاطمه جان! عزیز دلم! مجسمه كه نمی تواند حرف بزند؟ او كه آدم نیست؟ ریحانه گفت: بی بی ناز ما داشتیم بازی می کردیم ولی فاطمه بازی را جدی گرفته است. فاطمه که عصبانی شده بود گفت: خوب او شبیه ما آدمهاست. هم چشم دارد، هم گوش دارد و هم زبان. پس باید بشنود من چه می گم. من خیلی دوستش دارم.

بی بی ناز به یاد داستانی افتاده بود و دوست داشت آن را برای آنها هم تعریف كند. ریحانه که مثل همیشه خیلی خوشحال شده بود گفت: همیشه قصه های شما را دوست دارم لطفا تعریف كنید. بی بی ناز كنار ریحانه و فاطمه نشست و مجسمه را هم روی طاقچه­ی رو به رو گذاشت تا به قول فاطمه او هم داستان رو گوش کند.

بی بی ناز گفت: در روزگاران گذشته، شهر قشنگی به نام بابل بود. بابل از بزرگترین شهرهای آن روزگار بود، ساختمانهای شهر خیلی بلند بود و حتی مکان هایی برای عبادت داشتند که خیلی زیبا ساخته شده بود. نام پادشاه آن شهر، نمرود بود. نمرود خدا را عبادت نمی كرد و به مردم هم می گفت من خدای شما هستم و باید من را عبادت كنید. مردم نادان علاوه بر بتها، ماه و خورشید و ستارگان را هم می پرستیدند و آنها را خدای خودشان می دانستند.

فاطمه همچنان مشغول بازی بود ولی ریحانه همانطور كه چشم به بی بی ناز دوخته بود و داستان را گوش می كرد گفت: بی بی ناز! چرا مردم فكر می كردند بت خدای آنهاست؟ بی بی ناز

ص: 81

گفت: بتها مجسمه هایی بودند كه مردم آنها را از سنگ و چوب درست می كردند. مثل قلك تو كه یك مجسمه است.

خداوند برای راهنمایی انسانها در هر زمانی پیامبری از بین خود مردم انتخاب می كرد. وقتی آن پیامبر از دنیا می رفت مردمی كه به آن پیامبر ایمان آورده بودند برای اینكه او را فراموش نكنند مجسمه ای به شكل آن پیامبر از سنگ و چوب می ساختند. كم كم و بعد از گذشت سالیانی دراز مردم فراموش كردند كه این مجسمه ها یادآور پیامبران گذشته هستند و چون پدرانشان آنها را از روی نادانی می پرستیدند آنها هم تصور کردند كه آن مجسمه ها خدای آنها هستند و هر بار مجسمه ای با شكلهای مختلف درست می كردند.

روزها یكی پس از دیگری می گذشت. ستاره شناسان که از روی ستاره ها آینده را پیش بینی می کردند گفتند: کودکی به دنیا می آید که نمرود را نابود می كند.

نمرود با شنیدن این خبر ترسید و تلاش كرد آن كودك را پیدا کند و از بین ببرد؟ ولی چون خدا می خواست نمرود به وسیله ی یكی از بندگان خوبش از بین برود همه ی نقشه های نمرود را نقش بر آب كرد و سرانجام آن كودك به دنیا آمد. مادر برای حفظ کودک خودش، او را در گوشه ی غاری نزدیک خانه پنهان كرد و کودک در همان جا بزرگ شد. اسم این كودك ابراهیم (علیه السلام) بود.

ص: 82

سالها گذشت و ابراهیم (علیه السلام) بزرگتر شد. در این زمان ابراهیم(علیه السلام) به همراه مادرش به شهر برگشت.

از همان روزهای کودکی، ابراهیم(علیه السلام) بتها را دوست نداشت و به دنبال خدایی می گشت كه از هیچ قدرتی نترسد و ضعیف و نابود شدنی نباشد.

عموی ابراهیم(علیه السلام) که آزر نام داشت یکی از بزرگترین مجسمه سازان و بت تراشان شهر بود . ابراهیم بارها با عموی خود صحبت می کرد و می گفت : عمو جان چرا این بتها را خدای خود می دانید در حالیکه شما آنها را ساخته اید؟!

یك روز عصر، ابراهیم (علیه السلام) از خانه بیرون آمد. اومی خواست به مردم بگوید خدایی كه او می پرستد خیلی خیلی بزرگتر از بت ها و ماه و خورشید و ستاره هایی است كه مردم می پرستند. به خاطر همین روی یك بلندی ایستاد و به آسمان نگاه كرد وقتی كاملا شب شد با دیدن ستاره ای دست خود را به طرف ستاره دراز كرد و بلند گفت: این خدای من است. همه مردم به او نگاه كردند. مدتی گذشت اما وقتی ستاره غروب کرد گفت : نه، من غروب کنندگان را دوست ندارم .

همه ی مردمی كه ستاره ها رو می پرستیدند تعجب كردند و از حرف ابراهیم (علیه السلام) ناراحت شدند.

لحظه ای گذشت ابراهیم (علیه السلام) چشم به آسمان دوخته بود. ناگهان چشمش به ماهِ پر نور افتاد و چون ماه از ستاره، بزرگ تر و پرنورتر بود گفت: این خدای من است، اما وقتی صبح شد، ماه نیز از

ص: 83

آسمان رفت، دوباره ابراهیم (علیه السلام)گفت: ماه هم خدای من نیست. چون خدایی كه غروب كند خدا نیست. این بار مردمی كه ماه می پرستیدند از حرف ابراهیم(علیه السلام) ناراحت و عصبانی شدند.

باز هم مدتی گذشت وقتی خورشید طلوع کرد، ابراهیم (علیه السلام) گفت: این دیگر خدای من است. چون هم از ستاره بزرگتر و پرنورتر است و هم از ماه. اما وقتی خورشید هم غروب كرد؛ گفت: خورشید هم نمی تواند خدای من باشد. سرانجام خداوند بزرگ به ابراهیم (علیه السلام) ندا داد وگفت:ای ابراهیم، خدای تو، ستاره وماه و خورشید را بوجود آورده است.

ماهها گذشت دیگر ابراهیم(علیه السلام) جوانی نیرومند شده بود. او بارها با مردم از خدایی که همه چیزرا آفریده بود حرف می زد، اما آنها فقط نمرود و دیگر بتها را خدای خود می دانستند.

ص: 84

در یکی از همان روزهای قشنگ قرار بود بیرون از شهر بابل، جشنی برپا شود. وقتی تمام مردم شهر برای شرکت در جشن از شهر خارج شدند، ابراهیم (علیه السلام) تصمیمی گرفت. تبری برداشت و به سوی بتخانه ی بزرگ شهر رفت، همه بتها را شکست و تبر را روی دوش بت بزرگ گذاشت. وقتی نمرود وسایر مردم شهر برگشتند وبه بتخانه آمدند، با تعجب دیدند همه ی بتها شكسته است به غیر از بت بزرگ. همه به این فکر افتادند که تنها ابراهیم(علیه السلام) همراه آنها نبوده، پس این کار زشت، کار ابراهیم(علیه السلام) است.

ابراهیم (علیه السلام) را به نزد نمرود آوردند. نمرود از او پرسید: آیا این کار را تو انجام داده ای؟ ابراهیم(علیه السلام) پاسخ داد: مگر تبر را بر دوش بت بزرگ نمی بینید، از بت بزرگ بپرسید چرا بتها را شكسته است؟

همه تعجب كردند! نمرود به ابراهیم (علیه السلام) گفت این چه حرفی است كه تو می زنی. بت كه نمی تواند حرف بزند! یا کاری انجام دهد! ابراهیم (علیه السلام) كه منتظر بود نمرود بگوید از بتها كاری بر نمی آید به سوی مردم نگاه کرد و گفت:ای مردم! شما چیزی رو می پرستید كه حتی نمی تواند صحبت کند. نمرود که از جواب دادن به سخن ابراهیم(علیه السلام) درمانده شده بود، دستور داد ابراهیم(علیه السلام) را در آتش بسوزانند.

ص: 85

کوهی از چوب آماده و آتشی به پا كردند. دستان ابراهیم(علیه السلام) را بستند و او را به درون آتش انداختند. همه مردمی كه ابراهیم (علیه السلام) را گنهكار می دانستند آنجا جمع شده بودند. شعله های آتش دور ابراهیم (علیه السلام)، زیاد و زیادتر می شد. نمرود با تمسخر به ابراهیم (علیه السلام)گفت: از خدایت بخواه تو را نجات دهد اگه می تواند .

ابراهیم (علیه السلام) در دل با خداوند سخن می گفت و او را عبادت می كرد. ناگهان خداوند به آتش دستور داد برای ابراهیم(علیه السلام) سرد شود و او را نسوزاند.

نمرود که به جایگاه بلندی رفته بود تا شاهد این صحنه باشد با چشمان خود دید به جای آنکه حضرت ابراهیم(علیه السلام) در آتش بسوزد؛ گل و سبزه های زیادی در اطراف او روئید. مردم از اینکه ابراهیم()ع در میان آتش سالم مانده بود خیلی تعجب کرده بودند.

ریحانه جان! از آن روز به بعد همه از ابراهیم(علیه السلام) و بزرگی خدای او صحبت می کردند.

ص: 86

یک روز که ابراهیم (علیه السلام) از خداوند درخواست کرد نمرود، این پادشاه بی رحم و ستمکار را نابود كند؛ پشه ای کوچک از طرف خداوند، مامور انجام این کار بزرگ شد. پشه پرواز کرد و به داخل قصر آمد و وارد بینی نمرود شد. صدای فریاد نمرود تمام قصر را پرکرده بود. سرانجام نمرود بزرگ، بوسیله ی پشه ای کوچک نابود شد ومردم به خدای ابراهیم(علیه السلام) ایمان آوردند.

بی بی ناز از جای خود بلند شد وگفت: این هم از داستان حضرت ابراهیم( ع). فاطمه گفت: بی بی ناز من دیگر این قلک را دوست ندارم. چون خدا هم آن را دوست ندارد. بی بی ناز لبخندی زد و گفت: نه عزیز دلم. این فقط یه قلك است. تو كه خدا را اینقدر دوست داری پس خدا هم دوستت دارد. ریحانه باخوشحالی رو به فاطمه کرد وگفت: ما با قلکم بازی می کنیم. خدا هم ناراحت نمی شود. اینطور نیست بی بی ناز؟ بی بی ناز پیشانی ریحانه را بوسید و گفت: درست است ریحانه جان. شما می توانید هم با قلک بازی کنید هم پولهایتان را داخل قلكت بیندازید تا وقتی جمع شد و خیلی شد از آن استفاده كنید و چیزهای زیادی با آن بخرید. ریحانه بلند شد و آخرین پولی كه از مادرش گرفته بود را داخل قلكش انداخت و با لبخند به او گفت: خدا مرا چقدر دوست دارد كه می توانم حرف بزنم، بازی كنم و به قصه های بی بی ناز گوش بدهم. بعد رو به بی بی ناز كرد و گفت: ولی نمرود چقدر آدم بدی بوده كه می خواسته حضرت ابراهیم (علیه السلام) را در آتش بسوزاند! بی بی نازگفت: حضرت ابراهیم(علیه السلام) خیلی خدا رو دوست داشته است؛ به خاطر همین خدا اجازه نداد كه او در آتش بسوزد و آتش را برایش خاموش كرد. حضرت ابراهیم(علیه السلام) از پیامبران

ص: 87

بزرگ ما بوده و خداوند او را برای راهنمایی مردم فرستاد. همیشه خداوند مهربان پیامبرانی را برای مردم فرستاده تا در زندگی اشتباه نكنند و از راه راست دور نشوند. ریحانه بی بی ناز را بوسید و گفت: بی بی جان! اگر شما نبودید كه این همه قصه های قشنگ برایم تعریف كنید چه كار می كردم. بعد هم بلند شد و از بی بی ناز اجازه گرفت تا برای بازی با فاطمه به حیاط برود.

ص: 88

مي دانستي اولين خياط يک پيامبر بود؟

برگهای درختان كم كم زرد می شدند ولی هنوز چند روزی از فصل تابستان مانده بود. بی بی ناز خیلی دلش برای ریحانه تنگ شده بود. ریحانه نوه ی شیرین بی بی ناز ، با پدر و مادرش به مسافرت رفته بودند. بی بی كمی پاهایش درد می كرد و نتوانسته بود با آنها به مسافرت برود.

بی بی ناز به ساعت نگاهی انداخت. قرار بود آنها امروز برگردند. در فکر این بود که برای ریحانه هدیه ای تهیه کند که دوست داشته باشد. بعد از چند لحظه، فكری به ذهنش رسید. بلند شد و به سمت صندوقچه ای كه همیشه برای ریحانه مثل یك راز بود رفت. ریحانه خیلی دلش می خواست روزی بی بی ناز، درِ آن صندوقچه را باز كند و چیزهایی که بی بی در آن گذاشته بود را ببیند. آن صندوقچه پر بود از خاطرات جوانی بی بی ناز.

ص: 89

بی بی ناز صندوقچه را باز كرد. انگار بین وسایل داخل آن به دنبال چیزی می گشت. بعد از لحظه ای پارچه ی صورتی خیلی قشنگ با گلهای ریز سفید پیدا كرد. كمی به آن نگاه كرد انگار به یاد خاطره ای افتاده بود. بعد لبخندی زد و گفت. این خیلی خوب است. برای ریحانه با این پارچه پیراهن زیبایی می دوزم. دوباره به ساعت نگاهی كرد. در صندوقچه را بست و به اتاقی كه چرخ خیاطی آنجا بود رفت. دو ساعتی گذشت كه یك دفعه زنگِ درِ خانه به صدا درآمد. بی بی ناز كه هنوز مشغول دوختن بود گفت:ای وای آمدند و من هنوز كارم تمام نشده! چشمهای بی بی ناز كمی ضعیف شده بود و وقتی می خواست سوزن را نخ كند نمی توانست. پارچه را كنار گذاشت و به طرف در رفت. در را كه باز كرد ریحانه و پدر و مادرش را پشت در دید. ریحانه ذوق زده شده بود در بغل بی بی ناز پرید و گفت: بی بی جان سلام. خیلی دلم برایت تنگ شده بود. بی بی ناز هم كه خیلی خوشحال شده بود گفت: سلام نور چشمم. من هم دلم برایتان تنگ شده بود.

همه با هم به اتاق رفتند. ریحانه با بغض گفت: بی بی ناز نمی دانید چقدر دلم برای آن قصه های قشنگتان تنگ شده بود. مادر ریحانه كه با بی بی ناز روبوسی می كرد گفت: مرتب بهانه ی شما را می گرفت و می گفت: اگر الان بی بی ناز پیش من بود برایم قصه تعریف می كرد تا خوابم ببرد. بی بی ناز گفت: فدای نوه ی خوشگلم بشوم. حتما برایت باز هم قصه تعریف می كنم.

ص: 90

مامان ریحانه گفت: مادر جان چه کار می كردید. چقدر نخ به لباستان چسبیده! بی بی ناز كمی لباسش را جمع كرد. می خواست پنهان كند که وقتی پیراهن آماده شد برای ریحانه جالب تر باشد؛ ولی نخهای روی دامن بی بی ناز همه چیز را فاش کردند. آرام گفت: برای ریحانه جان چیزی می دوختم. ریحانه گفت: برای من چه می دوختید بی بی ناز؟ مگر شما می توانید خیاطی کنید؟! مادر ریحانه گفت: ریحانه جان! بی بی ناز در جوانی خیاط ماهری بودند، حالا كمی چشمانشان ضعیف شده و كمتر خیاطی می كنند. ریحانه دست بی بی ناز را گرفت و گفت: بی بی جان بیا برویم. دوست دارم ببینم برایم چه می دوختید.

بی بی ناز به همراه دخترش و ریحانه به داخل اتاق رفتند. وقتی چشم مادر ریحانه به پارچه ی صورتی افتاد گفت: مادر جان! شما این پارچه را خیلی دوست داشتید. یادم می آید می گفتید پدرم آن را برایتان خریده بودند. بی بی ناز آهی كشید و گفت: یاد حاجی بخیر. می خواستم برای ریحانه پیراهنی قشنگ بدوزم. ریحانه كه از رنگِ صورتی پارچه، خیلی هیجان زده شده بود گفت: دست شما درد نكند بی بی ناز.ای کاش من هم وقتی بزرگ شدم مثل شما خیاطی یاد بگیرم. راستی بی بی ناز چه کسی به شما خیاطی یاد داده. بی بی ناز گفت: من هم از مادرم یاد گرفتم. ریحانه كه كنجكاوی اش گل انداخته بود گفت: خوب مادرتان از چه کسی یاد گرفته بوده اند؟ بی بی ناز و مادر هر دو به خنده افتاده بودند. بی بی ناز گفت: خوب حتما او هم از مادرش یاد گرفته بوده. ریحانه گفت: بی بی ناز چه کسی اول از همه خیاطی یاد گرفته؟ مادر ریحانه نگاهی به بی بی ناز

ص: 91

كرد و گفت: عجب سوال هایی می پرسد مادر جان. بی بی ناز هم كه كنجكاویهای ریحانه را دوست داشت گفت: می دانی اولین كسی كه خیاطی كرد و لباس دوخت كه بود؟ ریحانه گفت: نمی دانم بی بی ناز. خودتان می دانید؟

بی بی گفت: یكی از پیامبران بزرگ ما انسانها حضرت ادریس(علیه السلام) بوده اند. او اولین كسی بوده كه هم خیاطی را شروع كرده و هم با قلم چیز نوشته است. حضرت ادریس (علیه السلام) مثل بقیه ی پیامبران خیلی خوب وراستگو بوده اند.

ریحانه گفت: بی بی ناز! حضرت ادریس(علیه السلام) از چه کسی خیاطی را یاد گرفتند؟ بی بی گفت: می خواهم اول شربتی خوشمزه برایتان بیاورم تا خستگی سفر از بدنتان بیرون بیاید بعد برایت تعریف می كنم. مادر ریحانه بلند شد و گفت: مادر جان! من شربت را می آورم. شما برای ریحانه قصه را تعریف كنید كه خیلی دلتنگ قصه های شما شده بود. بی بی ناز پیشانی ریحانه را بوسید و گفت: دل به دل راه دارد. بنشین تا برایت از حضرت ادریس(علیه السلام) بگویم.

ص: 92

روزگاران خیلی گذشته تعداد آدمهای روی زمین کم کم زیاد می شد؛ حضرت ادریس(علیه السلام) از نوه های حضرت آدم (علیه السلام) اولین پیامبر خدا است. بعضی ها می گویند در نزدیك كوفه به دنیا آمده و بزرگ شده وسیصد سال عمر كرده است.

ریحانه گفت: بی بی ناز! سیصد سال چقدر می شه. یعنی بیشتر از سن شما بوده است. بی بی خنده اش گرفت و گفت: بله عزیزم. آن روزها مردم خیلی بیشتر از حالا عمر می كرده اند. عمر حضرت ادریس(علیه السلام) هم طولانی بوده چون آن وقتها هنوز كسی نمی دانست چطور بدن خودش

ص: 93

رو بپوشاند، از پوست حیوانات برای لباس استفاده می كردند. ولی نمی دانستند چطور باید آن را به هم وصل کنند و بدوزند.

تا اینكه حضرت ادریس (علیه السلام) روش دوخت لباس را كه خداوند به او یاد داده بود به مردم آموزش داد.

ریحانه با تعجب گفت: چقدر جالب! پس حضرت ادریس(علیه السلام) خیاطی را از خداوند یادگرفته اند؟ بی بی ناز گفت: بله عزیز دلم. حضرت ادریس (علیه السلام) در میان قومی بت پرست زندگی می كرد و همیشه آنها را نصیحت می کرد تا دست از بت پرستی بردارند. مردم هم یكی پس از دیگری به او پیوستند و به خداوند ایمان آوردند. او فقط به هدایت قوم خودش مشغول نبود. هر كجا می دید در حق كسی ظلم می شود از حق او دفاع می كرد.

اما در دوران حضرت ادریس(علیه السلام) پادشاه ستمگری حكومت می كرد، ادریس و یارانش با پادشاه مخالفت می كردند. آن زمان اطاعت نكردن از پادشاه گناه خیلی بزرگی بود.

روزی پادشاه آن سرزمین، با نگهبانان خود در بیابان، مشغول گردش بودند كه به زمین بسیار سر سبز و شادابی رسیدند، پادشاه پرسید: این زمین سر سبز از کیست؟ اطرافیان گفتند: مالك این زمین خدا پرست است و یكی از طرفداران ادریس (علیه السلام) است.

ص: 94

پادشاه دستور داد صاحب آن زمین را بیاورند. وقتی او آمد پادشاه به او گفت: این زمین را به من هدیه کن. صاحب زمین كه مرد فقیری بود گفت: من فرزندان زیادی دارم و اگر این زمین را به شما بدهم دیگر زمینی ندارم تا در آن كار كنم و زن و بچه هایم گرسنه می مانند. پادشاه گفت: پس آن را به من بفروش. ولی باز هم مرد قبول نكرد .

پادشاه که خشمگین شده بود به قصرش رفت. وقتی همسرش او را دید، علت را پرسید و او ماجرا را برای او تعریف کرد و با همسرش در این مورد مشورت كرد.

همسر پادشاه كه یك زن ستمگر و بی رحم بود گفت: حرفهای ادریس در این مردم اثر كرده و دیگر به حرفهای ما گوش نمی دهند. من فكری دارم تا آن زمین را از دست آن مرد در بیاوریم.

پادشاه گفت: چه فكری؟ همسرش گفت: آن مرد از دستورات تو سرپیچی كرده و فقط به حرفهای ادریس(علیه السلام) گوش می کند. سرپیچی از دستورات پادشاه، گناه بزرگی است و باید او را بكشیم و زمینش را صاحب شویم.

پادشاه از پیشنهاد همسرش استقبال كرد و دستور داد آن مرد را بكشند. مرد را كشتند و بعد از آن همه ی زمینهای او را صاحب شدند.

ص: 95

حضرت ادریس(علیه السلام) از اتفاقی كه افتاده بود با خبر شد و نزد پادشاه رفت، به او اعتراض كرد و او را به سوی خدا دعوت كرد و به او گفت: اگر توبه نكنی و دست از ظلم و ستم خود بر نداری به زودی خداوند تو را مجازات می کند.

همسر پادشاه كه این حرفها را از ادریس(علیه السلام) شنید به پادشاه گفت: ناراحت نباش ما ادریس(علیه السلام) را می كشیم و با این كار خود را از دست او راحت می كنیم. با این پیشنهاد، چهل نفر را مخفیانه مأمور كشتن ادریس(علیه السلام) كرد، ولی خدا خواست ادریس(علیه السلام) از نقشه ی آنها با خبر شود و دست آن چهل نفر به ادریس(علیه السلام) نرسید.

مدتها گذشت تا اینكه عذاب خدا رسید و آن سرزمین گرفتار قحطی شد. كار به جایی رسیده بود كه همسر پادشاه، شبها از گرسنگی گدایی می كرد تا اینكه شبی سگها به او حمله كردند و او را پاره پاره كردند و خداوند او را به سزای عملش رساند.

قحطی بیست سال طول كشید و بسیاری از كسانی كه ادریس(علیه السلام) را قبول نداشتند به عذاب خدا دچار شدند و از بین رفتند. سرانجام، كسانی كه باقی مانده بودند به ادریس(علیه السلام) و خدای او ایمان آوردند و كم كم روزگار قحطی تمام شد و ادریس (علیه السلام) و یارانش پیروز شدند.

ص: 96

یک روز فرشته ای با بالهای زیبا از طرف خداوند به سراغ ادریس (علیه السلام) آمد و به او مژده داد و گفت: به خاطر سختی هایی كه برای هدایت انسانها كشیده خداوند به او پاداش می دهد. ادریس(علیه السلام) خیلی خوشحال شد و از خداوند تشكر كرد، آن فرشته ی زیبا از حضرت ادریس(علیه السلام) پرسید: دیگر چه آرزویی داری؟

ادریس (علیه السلام)گفت: دلم می خواهد همیشه زنده باشم و خداوند را شكر كنم؛ چون در این مدّت همیشه دعا می كردم کارهای خوبی که انجام داده ام را خداوند قبول کند، حالا آرزو دارم همیشه زنده باشم تا خداوند را بخاطر این پاداش شكر كنم.

ریحانه گفت: پس او برای همیشه زنده مانده است؟

بی بی ناز كه احساس می کرد به روزگار حضرت ادریس(علیه السلام) رفته است یک دفعه به خودش آمد و گفت: حضرت ادریس(علیه السلام) خداوند را خیلی دوست داشت و می خواست همیشه به راز و و نیاز با خدا مشغول باشد. به خاطر همین آن فرشته ی قشنگ بالهای زیبا و سفیدش را باز كرد. ادریس(علیه السلام) را در آغوش خود گرفت و او را به آسمانها برد تا همیشه بتواند خداوند را شكر كند. بعضیها هم می گویند بعد از مدتی فرشته ی دیگری كه اسمش عزرائیل(علیه السلام) است از طرف خدا آمد و روح ادریس (علیه السلام) را از بدنش جدا كرد و برای همیشه او را پیش خدا برد.

ص: 97

ریحانه كه تحت تاثیر داستان حضرت ادریس(علیه السلام) قرار گرفته بود اصلا متوجه نشد كه مادرش برایش شربت آورده است. بی بی ناز، ریحانه را صدا زد و گفت: آهای دختر باهوشِ من كجایی؟ به چه چیزی فكر می كنی؟ دست مادرت درد گرفت. ریحانه به سینی شربتی که در دست مادر بود نگاه كرد و گفت: ببخشید مادر متوجه نشدم. شربت را برداشت و نگاهی به پیراهن نیمه دوخته انداخت و گفت: پس اولین كسی كه خیاطی كرده حضرت ادریس(علیه السلام) بوده بی بی ناز.

بی بی ناز گفت: خداوند علم و دانش زیادی به پیامبران آموزش می داده تا به مردم یاد بدهند.

ریحانه گفت: خوش به حال کسانی که معلمشان خدا بوده است، یعنی می شود روزی من هم با سواد شوم و چیزهای زیادی یاد بگیرم؟ بی بی ناز دستهای كوچك ریحانه را بوسید و گفت: البته كه می شود. فقط باید تلاش كنی؛ به خداوند توكل كنی و قول بدهی هر چیز خوبی را كه یاد گرفتی به بقیه هم یاد بدهی. ریحانه قول داد این كار را انجام دهد و بعد كنار بی بی ناز نشست تا ببیند بی بی ناز چگونه پیراهن صورتی را برایش می دوزد.

ص: 98

حضرت موسي(علیه السلام) در گهواره

تابستان بود و هوا گرمِ گرم. گنجشكها لابه لای شاخه های درختان جیك جیك می كردند. از داخل یكی از اتاقها صدای گریه نوزادی به گوش می رسید. ریحانه از اینكه صاحب یك برادر كوچولو شده بود خیلی خوشحال بود. هر وقت او گریه می كرد ریحانه یک بالش روی پاهایش می گذاشت و از مادرش می خواست برادر كوچولویش را روی پاهایش بگذارد، تا آن را تكان بدهد. از بی بی ناز یاد گرفته بود و گاهی هم برایش لالایی می خواند.

ص: 99

روزی ریحانه به بی بی ناز گفت: بی بی جان من را بیشتر دوست داری یا برادرم را؟ بی بی به خاطر اینكه ریحانه كوچولو دلخور نشود گفت: خوب معلوم است عزیز دلم كه تو را بیشتر دوست دارم؛ ولی باید قول بدهی برادرت را همیشه دوست داشته باشی و مراقبش باشی. ریحانه صورت كوچولوی برادرش را بوسید و گفت: بی بی ناز دوست دارم زود بزرگ شود تا با هم بازی كنیم و شما هم برای هر دو نفرمان قصه های قشنگ تعریف كنید.

بی بی ناز گفت: ریحانه جان! روزگاری در شهر مصر وقتی پسری به دنیا می آمد پادشاه آن شهر آن بچه را از مادرش جدا می كرد و او را زنده زنده زیر خاك می كرد تا دیگه نتواند نفس بكشد و بمیرد.

ص: 100

ریحانه با تعجب گفت: مگر آن بچه ها چه گناهی داشته اند؟

بی بی ناز گفت: بچه ها گناهی نداشتند. پادشاه آن روزگار كه اسمش فرعون بود خیلی به مردم ظلم و ستم می كرد. او مال زیادی داشت؛ ولی پولهای مردم فقیر را هم به زور از آنها می گرفت.

روزی از روزهای قشنگ خدا به فرعون خبر رسید كه قرار است به زودی پسری به دنیا بیاید كه وقتی بزرگ می شود با فرعون كه مرد بدی بود بجنگد. فرعون كه خیلی ترسیده بود. دستور داد هر پسری كه به دنیا می آید را بكشند و از بین ببرند. ولی خدا او را دوست نداشت ومی خواست كاری کند كه فرعون به دست یكی از بندگان خوبش كه تازه به دنیا آمده بود از بین برود.

ریحانه گفت: بی بی ناز آن آدم خوب چه کسی بود؟ بی بی ناز گفت: اسم آن پسر، موسی(علیه السلام) بود. مادر موسی (علیه السلام) كه شنیده بود فرعون فرزندان پسر را از بین می برد به دنیا آمدن فرزندش را از همه پنهان كرد. ولی روزی خواهر موسی خبر داد كه جان موسی(علیه السلام) در خطر است. ماموران فرعون که همیشه خانه ها را می گشتند تا فرزندان پسر را پیدا کنند؛ در خانه ی مادر موسی (علیه السلام) را زدند مادر موسی كه متوجه شد ماموران فرعون پشت در هستند دستپاچه شد و موسی را داخل پارچه ای پیچید و ناخواسته به گوشه ای انداخت. وقتی ماموران به داخل خانه آمدند، خانه را جستجو كردند ولی چیزی پیدا نكردند. بعد از رفتن آنها، مادر موسی بخاطر دستپاچگی فراموش

ص: 101

کرد موسی را كجا پنهان كرده از دخترش سراغ او را گرفت كه ناگهان صدای گریه ی موسی را از داخل تنور شنیدند. سریع به طرف تنور دویدند و با تعجب دیدند به لطف خدا موسی در میان آتش سوزان تنور سالم مانده است.

بعد از آن خداوند بزرگ به مادر موسی(علیه السلام) گفت: فرزندت را داخل صندوقچه ای قرار بده و در رودخانه ی نیل رها كن. مادر موسی (علیه السلام) كه می ترسید فرزند عزیزش غرق شود رنگ از رویش پرید ولی خدای مهربان به او مژده داد كه فرزندش را از غرق شدن نجات می دهد و به پیامبری انتخاب می كند.

دل مادر موسی (علیه السلام) آرام شد وموسی را به رود نیل انداخت و به دخترش گفت: پنهانی دنبال صندوقچه برو و ببین به دست چه کسی می افتد.

خواهر موسی(علیه السلام) همانطور كه می رفت دید یكی از افراد خانواده فرعون صندوقچه را گرفت و به قصر فرعون برد.

همه افراد قصر منتظر بودند ببینند چه چیزی داخل این صندوقچه وجود دارد. در صندوقچه كه باز شد، چشم آسیه همسر فرعون به نوزاد كوچولو افتاد. خیلی خوشحال شد. آسیه بر خلاف فرعون، زن خوب و درستكاری بود. خدا هم او راخیلی دوست داشت. چون بچه ای نداشتند به فرعون گفت: این نوزاد می تواند برای ما مفید باشد و با خواهش از فرعون خواست تا این بچه را

ص: 102

به فرزندی قبول كنند و پیش خودشان نگه دارند. آسیه به فرعون گفت: مطمئنم این نوزاد باعث شادی و نشاط در زندگی ما می شود. فرعون هم موسی(علیه السلام) را به فرزندی قبول كرد. ولی هر زنی را برای شیر دادن به موسی(علیه السلام) می آوردند موسی شیر نمی خورد و مرتب گریه می كرد. خواهر موسی(علیه السلام) این خبر را به مادرش داد. او خیلی نگران شد ولی خداوند دوباره به او گفت: ما فرزندت را محافظت می كنیم و موسی را به آغوش تو بر می گردانیم.

خواهر حضرت موسی(علیه السلام) به قصر فرعون رفت و به آنها گفت: من زنی را می شناسم كه می تواند به فرزند شما شیر دهد. اجازه بدهید او را به قصر بیاورم. به او اجازه دادند تا آن زن را خبر كند. مادر موسی كه خوشحال شده بود سریع به قصر فرعون رفت و موسی(علیه السلام) را در آغوش گرفت و او را شیر داد. موسی كه بوی مادر را شنید به مادر چسبید و شروع به شیر خوردن كرد. همه با تعجب دیدند موسی (علیه السلام) شیر

ص: 103

خورد وسیر سیر شد. از آن پس قرار شد مادر موسی(علیه السلام) به فرزندش شیر بدهد ولی فرعون و همسرش آسیه نمی دانستند كه این زن، مادر واقعی موسی(علیه السلام) است.

ریحانه گفت: بی بی ناز موسی(علیه السلام) را چه کسی بزرگ كرد؟

بی بی ناز گفت: خداوند می خواست موسی در خانه ی فرعون و همسر پاکدامنش آسیه بزرگ شود تا هیچ گاه فرعون متوجه نشود كسی كه بیرون از قصر به دنبالش می گردد و دشمن اوست داخل قصر و نزدیك او زندگی می كند. موسی(علیه السلام) وقتی بزرگ شد با فرعون جنگید و مردم را از دست ظلم و ستم او نجات داد.

صدای گریه برادر ریحانه، بی بی ناز را از حال و هوای قصه بیرون آورد و هر دو مشغول آرام كردن او شدند.

پایان

ص: 104

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109