سرشناسه:خادمی اصفهانی، اکبر
عنوان قراردادی:نهج البلاغه .خطبه همام .شرح
عنوان و نام پديدآور:اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) / تالیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی) ؛ با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی.
مشخصات نشر:قم : نسل جوان ، 1385.
مشخصات ظاهری:2 ج.
شابک:دوره 964-6275-36-2 : ؛ 120000 ریال ( دوره، چاپ دوم ) ؛ 270000 ریال ( دوره، چاپ چهارم ) ؛ ج. 1: 964-6275-37-0 ؛ ج.2: 964-6275-38-9
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
يادداشت:کتاب حاضر توسط ناشرین متفاوت در سالهای مختلف منتشر شده است.
يادداشت:ج. 1 و 2 ( چاپ دوم: 1388).
يادداشت:ج. 2 (چاپ سوم: 1388).
يادداشت:ج.1(چاپ چهارم: 1391).
یادداشت:کتابنامه.
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها
موضوع:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. . نهج البلاغه. خطبه همام -- نقد و تفسیر
موضوع:تقوا
شناسه افزوده:مکارم شیرازی، ناصر، 1305 -
شناسه افزوده:علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. . نهج البلاغه. خطبه همام. شرح
رده بندی کنگره:BP38/0423 /خ16 1385
رده بندی دیویی:297/9515
شماره کتابشناسی ملی:م 85-16592
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فاپا
ص: 1
علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق.
[نهج البلاغه، برگزیده، خطبه همّام]
اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین): با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی؛ تألیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی). قم: نسل جوان.
2ج.
ISBN 964-6275-36-2 (2VOL.SET)
ISBN 964-6275-37-0 (VOL.1)
ISBN 964-6275-38-9 (VOL.2)
فهرستنویسی بر اساس اطّلاعات فیپا.
کتاب حاضر قبلاً توسّط مطبوعاتی هدف و انتشارات مدرسة الامام علی بن ابی طالب علیه السلام منتشر شده است.
کتابنامه.
1. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه - نقد و تفسیر.
2. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق - خطبه ها. 3. تقوا
الف.علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، نهج البلاغه، خطبه همّام، شرح.
ب. مکارم شیرازی، ناصر، 1305 - ج. خادمی اصفهانی، اکبر. د. عنوان. ه. عنوان: نهج البلاغه، برگزیده خطبه همّام، شرح.
297/9515
16خ38/042 BP
1385
کتابخانه ملّی ایران 16592-85م
شناسنامه کتاب
نام کتاب: اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) - جلد اوّل
مؤلف: اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی)
ناشر: انتشارات نسل جوان - قم خیابان شهدا - تلفن 37743118
شمارگان: پانصد دورۀ دو جلدی
نوبت چاپ: چهارم
تاریخ انتشار: 1391 ش
صفحه و قطع: 536 صفحه - وزیری
چاپ و صحافی: نینوا - قم، تلفن: 37232501
شابک 0-37-6275-964 ISBN - 964-6275-37-0
شابک (دورۀ دو جلدی) 2-36-6275-964 ISBN - 964-6275-36-2
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم
به همسرش، به مادر فرزندانش، به یار و غمخوارش، به حامی و پشتیبانش، به او که اگر نبود همتایی نداشت.
تقدیم
به دخت رسالت، همسر ولایت و مادر امامت
ص: 3
مقدمۀ آیت الله مکارم شیرازی------------7
مقدمۀ مؤلف------------10
«حقیقت تقوی»------------17
تقوی در قرآن مجید------------21
مفهوم تقوی در روایات اسلامی------------26
اهمیت تقوی در قرآن------------29
«آفرینش موجودات»------------35
هدف آفرینش------------37
خلقت و آفرینش انسان------------46
خلقت و آفرینش جمیع مخلوقات------------55
خلاصه بحث «هدف آفرینش»------------59
مسأله «ارزاق و انواع روزی ها»------------65
1- شگفتیهای جهان ارزاق------------66
2- آیا روزی قسمت شده است؟------------69
3- آیا روزی همه تأمین است؟------------72
وسعت و تنگی رزق------------73
ص: 4
فضائل پرهیزگاران (110 فضیلت)------------77
1- گفتار صحیح------------89
درمان بیماریهای زبان------------101
2- میانه روی در همه چیز------------111
3- روش آنها تواضع است------------131
4و5- «چشم» و «گوش» حق بین و حق شنو------------157
دو سرمایه بزرگ انسان------------178
6- تحمل حوادث سخت------------187
مقام تسلیم و رضا------------196
برای تحصیل صفت رضا چه باید کرد------------201
7- ایمان صریح و خالص------------205
سخنی از ابن میثم (شارح نهج البلاغه)------------216
8- عظمت خدا در قلب پرهیزگاران------------225
محمد بن أبی عمیر و سرگذشت او------------233
9- یقین در سر حد شهود------------237
10- مقام حُزن و غم سازنده------------259
11- مردم از آنها در امانند------------285
12- ترک تن پروری------------301
زینت و تجمل از نظر اسلام------------305
یک دستور مهم بهداشتی------------307
13- روح قناعت------------317
14- عفت نفس------------339
معنای لغوی «عفت»------------339
ص: 5
زیر بنای علم اخلاق از نظر دانشمندان این فن------------340
15- صبر و استقامت------------361
فضیلت صبر در کتاب و سنّت------------363
اقسام صبر------------372
فلسفه صبر------------382
طالوت کیست؟------------388
16 و 17- زهد در دنیا، و شکستن زنجیر های اسارت------------309
مال دنیا------------417
عشق اولاد و همسر------------418
حکایت تاجر و فرزندش------------427
18 و 19 و 20- عبادات شبانه تلاوت قرآن و ترتیل------------431
اهمیت قرآن------------438
21- حُزن در سایه قرآن------------459
22- درمان طلبیدی از قرآن------------467
23 تا 27- واکنش پرهیزگاران در برابر قرآن------------487
اخلاص در قرائت قرآن------------497
ص: 6
نمى دانم چرا هنگامى که سخن از «اخلاق» به میان مى آید بسیارى از مردم، حتى بعضى از اهل فضل و دانش، آن را یک امر مستحبى، و در حاشیه زندگى مى دانند، درحالى که غالب مشکلات فردى و اجتماعى که با آن دست به گریبان هستیم، دقیقاً و مسلماً ناشى از ضعفهاى اخلاقى مااست، مشکلات و گرفتاریها و بن بستهاى جهانى نیز درست از فقر اخلاقى جامعه ها و مخصوصاً سران بسیارى از کشورهاى جهان سرچشمه مى گیرد، و این سخن تحلیلهاى (علیه السلام) روشنى (صلی الله علیه و آله) دارد که (قدس سره) شرح (علیها السلام) آن را از (علیهما السلام) حوصله این مقدمه کوتاه خارج است.
آرى اخلاق سرمایه اصلى اقوام و ملتهااست.
اخلاق کلید حل مشکلات مهم اجتماعى است.
اخلاق خمیرمایه تمدن و ستون فقرات یک زندگى اجتماعى سالم است و اخلاق بهترین وسیله انسان در سیر الهى است; به همین دلیل تا مسائل اخلاقى در جوامع انسانى حل نشود هیچ مسأله اى حل نخواهد شد.
و باز به همین دلیل «تهذیب نفوس» و «تزکیه قلوب» و «تکمیل مکارم اخلاق» به عنوان یکى از اهداف اصلى بعثت پیامبر بزرگ اسلام(صلى الله علیه وآله) در کتاب آسمانى ما قرآن و روایات اسلامى شمرده شده است، و پیشوایان اسلام و بزرگان
بسم الله الرحمن الرحیم
نمى دانم چرا هنگامى که سخن از «اخلاق» به میان مى آید بسیارى از مردم، حتى بعضى از اهل فضل و دانش، آن را یک امر مستحبى، و در حاشیه زندگى مى دانند، درحالى که غالب مشکلات فردى و اجتماعى که با آن دست به گریبان هستیم، دقیقاً و مسلماً ناشى از ضعفهاى اخلاقى مااست، مشکلات و گرفتاریها و بن بستهاى جهانى نیز درست از فقر اخلاقى جامعه ها و مخصوصاً سران بسیارى از کشورهاى جهان سرچشمه مى گیرد، و این سخن تحلیلهاى روشنى دارد که شرح آن را از حوصله این مقدمه کوتاه خارج است.
آرى اخلاق سرمایه اصلى اقوام و ملتهااست.
اخلاق کلید حل مشکلات مهم اجتماعى است.
اخلاق خمیرمایه تمدن و ستون فقرات یک زندگى اجتماعى سالم است و اخلاق بهترین وسیله انسان در سیر الهى است؛ به همین دلیل تا مسائل اخلاقى در جوامع انسانى حل نشود هیچ مسأله اى حل نخواهد شد.
و باز به همین دلیل «تهذیب نفوس» و «تزکیه قلوب» و «تکمیل مکارم اخلاق» به عنوان یکى از اهداف اصلى بعثت پیامبر بزرگ اسلام (صلى الله علیه وآله) در کتاب آسمانى ما قرآن و روایات اسلامى شمرده شده است، و پیشوایان اسلام و بزرگان
ص: 7
دین قسمت عمده عمر پربرکت خود را وقف این کار کردند.
در همین راستا توفیق الهى شامل حال نگارنده شده که چند سال متوالى «ماه مبارک رمضان» درس اخلاقى از دیدگاه نهج البلاغه على(علیه السلام) یا به تعبیر دیگر درس نهج البلاغه اى در زمینه اخلاق و تقوى، در حوزه علمیه قم براى طلاب و فضلاى محترم داشته باشیم، شاید وسیله اى براى اصلاح اخلاق «خویش» و «آنها که خود را نیازمند به این امر مهم مى بینند» فراهم سازم.
این درسها که از سیماى جمهورى اسلامى نیز مرتباً پخش مى شد بحمدالله اَثر عمیقى داشت،و جمعى از رهروان راه حق را در این مسیر به حرکت درآورد، و گروهى اصرار داشتند که جمع آورى شود و به صورت کتابى درآید تا فائده آن بیشتر گردد.
توفیق این کار شامل حال فاضل محترم حجة الاسلام آقاى اکبر خادمى اصفهانى دامت تأییداته شد که مرتباً در درسها شرکت داشته و مطالب را با دقت جمع آورى مى کرد.
نامبرده به این نیز بسنده نکرد بلکه با ذوق و سلیقه ویژه خود و مطالعاتى که در کتب اخلاقى بزرگان پیشین داشت مطالب قابل ملاحظه اى بر آن افزود و به صورت پربارترى درآمد.
اینجانب به مقدارى که وقت اجازه مى داد قسمت هایى از این مجموعه را مطالعه کردم و از زحماتى که براى این کار مهم کشیده بود، خوشوقت و متشکر شدم، و با نشر آن موافقت نمودم.
در اینجا چند نکته را قابل ذکر مى دانم:
1- مجموعه حاضر که در دو جلد تهیه شده و هم اکنون جلد اول آن انتشار مى یابد شرح و تفسیرى است بر خطبه همّام یا خطبه متّقین (خطبه شماره 193نهج البلاغه) که جامع ترین خطب نهج البلاغه در زمینه اخلاق و تقوى است،
ص: 8
و دقت در آن مى تواند بزرگ ترین مددکار ما در «سیر و سلوک الى الله» و «تهذیب نفس» باشد.
2- جالب اینکه در این خطبه شریفه یکصد و ده صفت از صفات برجسته پرهیزگاران مطابق نام على(علیه السلام) به حروف ابجد است که تجسّمى براى این صفات بود، صفاتى که هریک از دیگرى مهمتر و سازنده تر است، و هر یک از این صفات یکصد و ده گانه به طور تفصیل در این کتاب مورد بحث و بررسى قرار گرفته (27صفت در جلد اول، و 83 صفت در جلد دوم).
3- یقین داشته باشید هرکس بتواند این اوصاف را در خود زنده کند و به آن متخلّق گردد، نور ایمان و حقیقت بر قلب او تابنده خواهد شد، و از این سرچشمه نور و هدایت امیرمؤمنان على(علیه السلام) روح و دل او روشن خواهد گشت، و شخصیتى تازه همراه با آرامش و روحانیتى بى نظیر در وجود خود احساس خواهد کرد.
لذا مطالعه دقیق این خطبه نورانى را در زمینه صفات متقین که آئین تمام نماى اخلاق اسلامى است به همه خوانندگان گرامى و پویندگان راه تهذیب نفس مخصوصاً جوانان عزیز توصیه مى کنم. و موفقیت آنها را در به کار بستن اندرزهاى مولاى متقیان على(علیه السلام) از خدا خواهانم.
و نیز صمیمانه از آنها مى خواهم که دعا کنند نگارنده را نیز توفیق الهى یار و مددکار شود تا این راه پرافتخار را همراه شما بپوید. واللّه ولى التوفیق
قم - حوزه علمیه
ناصر مکارم شیرازى
آبان ماه 1370
ص: 9
بسم اللّه الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصلاة والسلام على خیر خلقه محمّد وآله الطیبین الطاهرین المعصومین سیّمابن عمّه و وصیه اسداللّه الغالب على بن ابیطالب ولعنة اللّه على اعدائهم اجمعین الى قیام یوم الدّین.
سپاس خالقى را که به مخلوقاتش لباس وجود پوشانید; و انسان را از میان آنهابا این که مقتضاى (خُلِقَ الاِنْسانُ ضِعُیْفاً)(1) در نهایت ضعف بود، اشرف موجودات و گل سرسبد دستگاه آفرینش قرار داد و در کتاب تشریعش تقوى را ملاک برترى و کرامت او معرفى نمود (اِنَّ اَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ اَتْقیکُمْ)(2) و با فرمان «اتَّقُوا» امر کرد که آن را با قلم اراده از مرحله ذهنیّت به مرحله عینیّت رسانند و در متن صفحات کتاب تکوین بنگارند تا زمینه مصاحبت با حق جل و علا را فراهم نمایند که (اَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِین)(3)
سپس خود را به این وصف ستود (هو اَهل التّقوى واهل المغفرة)(4) و با
ص: 10
همین معیار پیامبرانش را از میان مخلوقاتش برگزید، بعد از آن که ملبّس به لباس تقوى بودند (ولِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ)(1) و از میان آنها پیامبر خاتم محمد بن عبدالله(صلى الله علیه وآله) را به عنوان اسوه برگزید (لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِى رَسُولِ اللّه اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ)(2) و دگر بار با همین سنجش، سیره نبویه را با ولایت علویه استمرار بخشید تا با ارتباط عالم مُلک و مَلَکوت منقطع نگردد و زمین و زمان از اسوه و حجّت خالى نشود که «لو لا الحجة لَساخت الارض باَهلها».
و شکر خداى را که بهترین زاد را در این سفر الهى که روح سوار بر مرکب جسمانى طى طریق مى کند تقوى قرار داد (فَاِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْوى)(3) تا به غایت قصوى و آخرین مرحله، یعنى لقاى الله برسد (یا أَیُّهَا الإِنسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیْهِ)(4) و بالاخره سند مالکیت بهشتش را هم به نام صاحبان این زاد و توشه یعنى متقین ثبت و صادر نمود و فرمود: (تِلْکَ الجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُها مِنْ عِبادِنا مَن کَانَ تَقِیّاً)(5) و چه جایگاه پر نعمتى که خودش فرموده: (وَلَنِعْمَ دَارُ المُتّقِینَ)(6)
اینجانب از سابق علاقه عجیبى نسبت به خطبه متّقین نهج البلاغه داشتم، به طورى که همیشه در خاطرم این خطبه بر تارک خطب نهج البلاغه مى درخشید، و به نظرم در میان سلسله خطبه هاى این تالى تِلو قرآن که فرش کلام خالق و عرش کلام مخلوق است، خطبه متّقین بارزترین گوهر این سلسله در تهذیب نفوس و
ص: 11
تصفیه ارواح است. به همین جهت، تصمیم گرفته بودم که جزوه اى مشتمل بر جامع گفتار شارحین و ناظرین به کلام على(علیه السلام) در این خطبه مهیّا کنم; و با همین انگیزه، در سفرى تبلیغى رزمى که به جبهه هاى نور علیه ظلمت داشتم، مقدارى از خطبه را در جمع یاران به بحث گذاشتم، و از آنجا که علم وحشى و گریزان است و نیاز به پاى بند کردن آن به کتابت دارد،(1) اقدام به نگارش آن مطالب مورد بحث نمودم، ولى متأسفانه موفّق به تکمیل آن نشدم و کار ناتمام ماند تا این که در ماه مبارک رمضان 1408 ه-.ق حُسن انتخاب استاد عزیز و بزرگوارم و محقق عظیم الشأن حضرت آیة الله مکارم شیرازى (دام ظله الوارف) که همین خطبه را براى درس نهج البلاغه برگزیده بودند انگیزه این کار مهم شد; دامن همّت به کمر زده و روزهاى ماه مبارک رمضان در جلسه درس ایشان در مدرسه امام امیرالمؤمنین(علیه السلام)، که جمع کثیرى از طلاب و فضلاى حوزه علمیه شرکت داشتند، و حقّاً حوزه درس با برکتى بود، شرکت کردم; و مطالب ایشان را که آمیخته با نکات بدیع و تحلیلهاى تازه فراوانى بود، جمع آورى نمودم.
سپس با مطالعه کتب و منابع مختلف در این زمینه، (که در فهرست منابع ذکر خواهد شد) نکات مهم و بخشهاى گوناگونى براى مزید فایده بر آنها افزوده; و مجموع را به نظر ایشان رساندم; پس از بررسى اجمالى و تذکرات مختلف اصلاحى، امر به چاپ آن فرمودند.
امیدوارم این نوشتار که از دریاى بیکران بیانات مولى امیرمؤمنان على(علیه السلام) مایه مى گیرد براى تمام سالکان راه حق و پویندگان طریق تهذیب نفس، مفید و مؤثر افتد.
ص: 12
گرچه حسن آغاز این خطبه با برخورد به رحلت جانگداز رهبر انقلاب اسلامى آیة الله العظمى امام خمینى(ره) انجامى اسف انگیز داشت و بحث استاد ناتمام ماند ولى با اشارت استاد و زیر نظر ایشان، باقیمانده خطبه نیز شرح و پس از قریب دو سال و نیم، بحمدالله به پایان رسید و لطف الهى مراحل تکمیلى تا آماده شدن براى چاپ چنان که اشاره کردم پیموده شد.
* * *
بارى خطبه همّام یا خطبه متّقین، قطره اى زلال و درخشان از دریاى متلاطم و بیکران علم مولى المتقین امیرالمؤمنین على(علیه السلام) است، آن امام هُمامى که نورى بر منار طریقت و نگاهبانى بر مسیر شریعت بود.
امامى که در خانه حق (کعبه) چشم به جهان گشود تا از ابتدا بیننده حق باشد; نوجوانى که در مکتب نبوت در برابر استادى چون نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) زانو زد و کتاب وحى را ورق ورق مطالعه نمود تا تاریخ جهان را رقم زند.
آن شاگردى که در این مکتب قلم به دست گرفت تا دست قلم زنان باطل را قلم کند، و آن سخن آموزى که در این مدرسه سخن گفتن آموخت تا پرچم فریاد را در سرزمین زشتیها برافرازد؛ آن دست پرورده نبوت هر آنچه لازم بود فراگرفت و هر آنچه لازم بود در صحیفه خود به یادگار گذاشت.
او به جایى رسید که به فرموده خودش: «یَنْحدِرُ عَنِّى السَّیلُ وَلا یَرقَى إلَىَّ الطَّیرُ»(1): «سیر دانش از کوه فکرتم روان، و مرغ اندیشه بر فراز آن پرواز نتواند کرد»!
او به مقامى رسید که گرچه در وصف وى دانشمندان و سخنوران بزرگ تازى و فارسى مانند: حسان، ابوفراس، ابوتمام، متنبّى، حکیم سنایى، فردوسى و غیره
ص: 13
سخن بسیار گفته و سروده اند، ولى هیچ یک به اداى حق مقام او نرسیده اند; و حقیقت او، و صفاى او همچنان براى غیر حضرت حق و صاحبان علم حقیقى، مستور مانده است.
او در مکتب نبوى به درجه استادى رسید تا درس ارزشهاى انسانى اسلامى دهد، او آمد تا هادى افکار پریشان در وادى خیال، و ساقى معارف دقیقه در جام الفاظ رقیقه و لطیفه باشد، او قیام کرد تا نهج و طریق مستقیم حق را در سایه نهج البلاغه خود ترسیم کند.
او آمد تا باغبانى براى به ثمر رساندن شکوفه هاى انسانیت باشد.
او آمد تا شکوه شکفتن شکوفه هاى سفید فطرت را به نمایش گذارد.
او آمد تا بگوید هرچه نپاید، دلبستگى نشاید.
او آمد تا بگوید از بیگانه به حضرت یگانه پناه باید برد.
او آمد تا آمدن را آموزد و رفت تا رفتن را.
او زیست تا چگونه زیستن آموزد و در ماه خدا، در خانه خدا، سر به سجده شهادت در محراب خونین عبادت نهاد تا چگونه مردن آموزد.
او با آمدنش در کعبه، و با رفتنش از محراب مسجد کوفه، عملاً نشان داد که (إِنّا لِلّهِ وَ اِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ).(1)
او آمد تا توشه این راه تقوى و رهروانى که به هدف و لقاى الهى مى رسند متقین را معرفى کند؛ و در همین راستا خطبه متقین را بیان فرمود و در ان حدود 110 صفت براى آنان گنجاند.(2)
ص: 14
«خطبه همّام» دستورالعملى است بارى آنان که مى خواهند به مقصود رسند، آئینه اى است تمام نما براى پروا دارندگانى که طالبند به سرچشمه زلال حقیقت دست یابند، آنان که دوستدار آراستگى اند و آراستگى را در باطن آراسته مى بینند.
«خطبه همّام» صحنه اى از تأثیر یک معلم حقیقى در شاگردى حقیقى است تأثیرى که رخت بر بستن جانى از کالبدى را به همراه دارد! تاریخ بسیار نشان داده که سخن گویان بزرگ توانسته اند به تأثیر سخن، مستمع را بگریانند، یا بخندانند، یا سپاهى را براى جنگ و دفاع (یا صلح و سازش) بشورانند، یا گروهى را به اندرز و نصیحت از خلق و خوئى زشت دور و به اخلاق و عاداتى نیکو نزدیک سازند، یا در نهایت شنونده را از خود بیخود ساخته و به تأثیر سخن بیهوش نمایند; ولى تاریخ نشان نداده که خطیبى در طىّ سخنرانى خود، مستمع را براى همیشه مدهوش کند و به جهان جاودانش رهسپار سازد و تنها «خطبه همّام» است که مقام تأثیر سخن را به درجه اعجازى رسانده و خارج از طرق بشرى تأثیر کرده که جان شنونده «همام» را از قفس طبیعت آزاد و به گلشن راز به پرواز درآورد.
«خطبه همّام» از معروف ترین خطب مولى على(علیه السلام) است که در کتب معتبر «شیعه و سنة» با کمى اختلاف، نقل شده و پیوسته علماى بزرگ حفظ آن را مانند حفظ قرآن لازم دانسته و به شاگردان خود سفارش مى نموده اند.
«خطبه همّام» در هر یک از قرون اسلامى، نزد اهل دانش، بزرگ ترین کتاب از نظر اخلاقى به شمار مى رفته و حتى بعضى همانند تلاوت قرآن، مقیّد به خواندن آن بوده اند. یکى از اساتید بزرگوار مى فرمود استادى داشتم که وضو مى گرفت و رو به قبله مى نشست و به من مى فرمود این خطبه را بخوان و در وقت خواندن مى گریست و ناله مى کرد.
آرى ناله مى کرد و ناله دارد، و چرا آنان که مى فهمند ناله نکنند! آنان
ص: 15
که در حصرت صیحه اى همّامى مى سوزند، چرا آه نکشند! و چرا غمگین نیستیم، چرا کلامى که کالبدى را از جان تهى مى کند، در قلب ما تأثیرى نمى کند! کلام همان کلام است، پس عیب از کجاست!
به هر حال امید است با مطالعه سخنان مولى و برداشت صحیح از «خطبه همّام» به سر منزل مقصود رهنمون گشته و زندگى خود را سامان دهیم. غفرالله لنا ولکم انشاءالله تعالى.
لازم به ذکر است که در آخر هر فراز، یا هر چند فراز، اشعار عارف بزرگوار مرحوم الهى قمشه اى را که در شرح خطبه «همام» سروده است،(1) آورده ایم، به امید این که خوانندگان هرچه بیشتر استفاده کنند.
از آنجا که انسان در معرض اشتباه و خطاست، امیدوارم خوانندگان عزیز خطاها را عفو و این حقیر را از راهنمایى و ارشادات خود بى بهره ننمایند.(2)
قم - اکبر خادم الذاکرین(خادمى)
27/7/69 مطابق با 28 ربیع الاول 1411 هجرى قمرى
ص: 16
ومنْ خُطْبِة(1) لُه(علیه السلام) یَصفُ فیها المتّقین
رُوىَ انّ صاحِباً لاَمیرِالمؤمنین علیه السلام یُقالُ لَهُ هَمّام کان رَجلاً عابداً فقالَ لَهُ یا اَمیرالمؤمنین صِفْ لِىَ المتَّقین حتّى کَکَنّى اَنظُرُ الیهِم. فَتَثاقَلَ علیه السلام عن جوابه ثُمَّ قالَ: یا هَمّام (اتّقِ اللهَ وَاحْسِنْ فَاِنّ اللّه مَعَ الذّینَ اتَّقوا والّذینَ هُم مُحسِنُون). فَلَمْ یَقْنَعْ همّامُ بِهذَا القَولِ حَتّى عَزَم علیه فَحَمِدَ اللّه وَاَثْنى عَلَیه وَصلّى على النّبى - صلّى اللّه علیه وآله - ثم قالَ(علیه السلام):
* * *
ترجمة: روایت شده که یکى از اصحاب على(علیه السلام) به نام (همّام) که مردى عابد بود به على(علیه السلام) عرض کرد یا امیرالمؤمنین براى من پرهیزکاران را چنان توصیف کن گویا آنها را با لعیان مى بینم. حضرت در پاسخش درنگ کرده فرمودند: «اى همّام از خدا بترس و نیکى کن زیرا «خداوند با کسانى است که داراى تقوا هستند و احسان مى کنند».
ص: 17
شرح: همّام یکى از یاران پرهیزکار على(علیه السلام) بود و چه نام با مُسمّایى داشت، زیرا (همام) به معنى بسیار غمگین است، او همّ و غمّ بسیار داشت ولى همّ و غمّ او به خاطر دنیا نبود.
اختلاف است که این همّام کیست؟ ابن ابى الحدید معتزلى مى گوید: همّام بن شریح است و مرحوم مجلسى در بحارالانوار مى گوید: اظهر این است که همّام بن عبادة بن خثیم(1) است که پسر برادر ربیع بن(2) خثیم یکى از عُبّاد هشت گانه مى باشد.
درباره علت- تامّل على(علیه السلام) در جواب همّام وجوهى گفته اند که: ما چهار وجه آن را ذکر مى کنیم:
1. در آن مجلس افراد بیگانه و اغیارى بوده اند که حضرت صلاح نمى دیدند این گوهر عظیم و گرانبها و این کلمات پرمحتوى در اختیار بیگانگان قرار گیرد به همین جهت تأمل فرمود، تا مجلس از اغیار خالى شود، زیرا (گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش).
2. شوق و عطش همّام با تأمّل خود بیشتر کردند، تا طالب بهتر در ژرفاى جان او تجاى گیرد، و این طریقه را در تعلیم مطالب باید از مولى على(علیه السلام)
ولى همّام به این جواب مجمل قانع نشد و همچنان اصرار ورزید لذا حضرت حمد خدا را به جا آورد و بر پیامبرش درود فرستادند (شروع به جواب تفصیلى کرد) فرمودند:
* * *
ص: 18
آموخت، زیرا انسان تشنه را اگر دیرتر آبش دهند هم بیشتر مى نوشد و هم بیشتر لذت مى برد.
3. ادب سؤال و جواب ایجاب مى کرد که: حضرت تأمل کنند، یعنى حضرت با درنگ خود، به ارزش و لزوم ارج نهادن به علم توجه مى دهد نه این که در جواب گفتن نیازى به تأمل داشته باشد چنان که در روایتى آمده که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در جواب سؤالى تأمل کردند، عرض شد آیا مى خواستید فکر کنید، فرمودند نه، سکوت و تأمل من براى ارج نهادن به علم بود(توقیراً للحکمة) و بنابراین که (فى رسول اللّه اسوة حسنة) باید این برخورد رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) در این روایت و برخورد وصىّ بلا فصلشان على بن ابیطالب(علیه السلام) در این خطبه، خط مشى عملى ما باشد و اگرچه مسئله ساده اى را مى دانیم سریعاً جواب ندهیم بلکه یک بازنگرى در پیرامونش و اندیشه اى در اطرافش بکنیم در این صورت انسان حساب گر و عاقلى هستیم، زیرا (لسانُ العاقِلِ وَراء قَلْبَه وَ قَلْبُ المُنافِقِ وَراء لِسانه) منافق اوّل مى گوید و سپس اندیشه مى کند، و مؤمن اول اندیشه مى کند، و سپس سخن مى گوید و به عبارت دیگر شعار عملى عاقل تکلّم بعد از تعقل، و شعار عملى منافق و غیر عاقل، تعقل بعد از تکلم است.
4. حضرت با این که متوجّه قابلیت همّام بودند، ولی خوف داشتند که نتواند تحمل درک این صفات را بکند و در نتیجه جان خود را از دست دهد ولى وقتى با اصرار و علاقه او روبرو شدند، شروع به ذکر آنها کردند، و مؤیّد این وجه هم آخر خطبه است که همّام وقتى سخنان حضرت را شنید، با توجه به این که شاید هنوز شمردن صفات تمام نشده بود، صیحه اى عاشقانه زد و روحش به ملأ اعلى پیوست و حضرت فرمودند: (اما واللّه لَقَد کُنتُ اَخافُها علیه) یعنى به خدا قسم خوف چنین پیش آمدى را داشتم، و وقتى به مولى اعتراض شد که چرا باعث مرگ او شدید؟ با
ص: 19
شدّت و حدّت به معترض فرمودند: براى هر اجلى وقتى تعیین شده است این اعتراضات را شیطان بر لسانت جارى مى کند.
مرحوم خوئى به متابعت از ابن میثم بحرانى، این احتمال اخیر را برگزیده است ولى به نظر مى رسد همان طور که استاد بر این عقیده اند اشکالى در جمع چهار احتمال نباشد، به این معنى هر کدام از این وجوه به عنوان جزء العلة براى تأمّل حضرت محسوب مى شود.
بعد از این که حضرت تثاقل و سنگینى در جواب نمودند، جوابى اجمالى به همّام دادند شاید احتیاجى به تفصیل نباشد. فرمود: (اتّق اللّه واحسن فان اللّه مع الذین اتقوا والذین هم محسنون) یعنى خداوند ولىّ و مُعین آنهاست در دنیا و آخرت، ولى همّام به این جواب اجمالى و مختصر قناعت نکرد، زیرا او تشنه اى است که از دریاى وجودى و عملى على(علیه السلام) طلب آب نموده است و حضرت با قطره چکانى قطره اى از این معارف را به دهان جان او چکاندند و جا دارد به این جواب بسنده نکند، لذا بار دیگر اصرار ورزید و حضرت تصمیم گرفتند براى او تفصیلاً صفات متّقین را شمارش کنند و بعد از شمارش بیش از صد صفت دیگر، وقتى سائل به عظمت و گسترش کلام امام متوجه شد دیگر تحمل خود را از دست داد و ساقى را با جامش یعنى على(علیه السلام) را با الفاظ پرمحتواى معارفش در میان دیگر تشنگان تاریخ رها کرد و رخت از این جهان بربست و به سوى منلگه عشّاق شتافت.
تا اینجا زمینه خطبه روشن شد که على(علیه السلام) تصمیم گرفتند در برابر اصرار همام صفات متقین را مشروحاً ذکر نمایند و ما قبل از بررسى کلام حضرت مناسب دیدیم به طور مختصر درباره محور این خطبه یعنى تقوى(1) صحبت کنیم، براى
ص: 20
وقتى به تمایشاى موارد استعمال تقوى در قرآن مى رویم، مفعول این فعل را مختلف مى یابیم براى نمونه به چند مورد اشاره مى کنیم:
1. اِتّقُوا اللّه - در اینجا مفعول، اسم جلاله اللّه قرار داده شده، یعنى بترسید از خداوند و از او پروا داشته باشید.
2. اِتّقُوا یَوماً لا تَجْرى نفسٌ عن نفس شیئاً(1) - در اینجا روز قیامت مفعول قرار گرفته است یعنى پروا داشته باشید از روزى که نَفْسى به جاى نفس دیگر جزا
«تقوى» در لغت از ریشه وقایه به معنى نگهدارى است که تقیّه هم از همین ماده است، زیرا نوعى نگهدارى و حفظ نیروها است، تقوى را به خویشتندارى، خود نگهدارى، خویشتنبانى و پرهیز از گناه و پرواداشتن تفسیر کرده اند ولى به نظر مى رسد بهترین تفسیر و در واقع مرادف تقوى (پرواداشتن) است و بقیه تفاسر و معانى، تفسیر به لازمه آن است و چه بسا در مواردى معانى دیگر قابل طرح نیست مثلاً ترجمه تقوى در آیه (1 و 2 که ذکر خواهد شد) به «پرهیز» ترجمه صحیحى نیست زیرا خداوند و روز رستاخیز قابل پرهیز و دورى نیست.
تفسیر این کلمه اى که د رهاله اى از نور پیچیده شده اول به سراغ ریشه لغوى و سپس به سراغ آیات و روایات رفته و در پایان مختصرى درباره اهمیت آن در قران به بحث مى نشینیم.
ص: 21
داده نمى شود.
3. اِتّقوا النّارَ الّتى اُعِدّتْ لِلکافرین(1) - در این آیه (النار) مفعول واقع شده، یعنى بپرهیزید از آتشى که مهیا شده براى کافرین، مفسّرین گفته اند، وجه این که خاوند فرموده آتش الان مهیّا و آماده است، یا این که فرموده بهشت الان موجود است، با این که مى توانست در موقع نیاز آنها را یافریند، این است که: اى بشر بدان، نقد معامله مى کنیم، نه نسیه، اگرچه نسیه قادر متعال هم نقد است.
4. اتَّقوا فِتْتَةً لاتُصیبَنّ الذّین ظَلموُا مِنکُم خاصة(2) - در این آیه مفعول کلمه (فتنه) واقع شده، یعنى بپرهیزید از فتنه اى که فقط دامن ظالمین شما را نمى گیرد، بلکه دامن بى تفاوتان جامعه (که نظاره گر سیل گناه بودند و دم نزدند) را هم مى گیرد، و بلکه بالاتر دامن کسانى که قبول ظلم کردند و مظلوم واقع شدند را هم مى گیرد.
از مجموع این چند آیه و آیات دیگر قرآن مى توان نتیجه گرفت که: حقیقت تقوى پرهیز است، پرهیز از گناه، پرهیز از معصیت و نافرمانى، جالب این است که: خداوند از خود به عنوان»اهل تقوى» یاد مى کند (هو اهل التقوى واهل المغفرة)(3) بله او هم پرهیز از ظلم مى کند، از این که اجر کسى را ضایع کند، از این که ظلم ظالمان و عدل عادلان را به بوته فراموشى سپارد، و تعالى اللّه عن ذلک علوّاً کبیرا.
بنابر این که تقوى حقیقتش (پروا) شد، یک حالت نفسانى و روانى مى شود، یک نیروى نامرئى کنترل کننده رفتار مى شود، نه یک عمل و فعل، یعنى فردى که داراى این حالت است متّقى مى شود و نتیجه چنین حالتى اجتناب از معصیت،
ص: 22
و رستن از نافرمانى و گسستن از گناه است، نه این که اگر کسى احیاناً معصیتى را ترک کرد متّقى نامیده شود زیرا مبدا اشتقاق این مشتق، حال(1) است، نه عمل و در نتیجه مُتلبس به این حال متقى است نه متلبس به این فعل گذرا، با این توضیح معلوم مى شود که تقوى با معنى عالتى که فقها در رساله هاى عملیه دارند هم افق است، زیرا عدالت بر طبق عقیده آنها حالتى است که: انسان را از عصیان و سرکشى بازمى دارد، اگر این حالت در انسان مستحکم و زیربناى حالات انسانى شد، توانسته در برابر امواج شهوت سدّى بسازد که اگر در مواقعى هم این سدّ به واسطه امواج آسیب ببیند و یا حتّى شکسته شود، قابل ترمیم است زیرا هنوز بنیان و پى روحیّات باقى است، چون تقوى آن حالتى شد که ماندنى است، نه عمل و فعل گذرا که رفتنى است.
تقوى مساوى است با احساس مسئولیت در برابر پروردگار، عدم بى تفاوتى نسبت به جامعه و عقاید مردم، از بى رنگى درآمدن و جامه صبغة اللهى پوشیدن که (صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً)(2).
تقوى مُنجى عقیده از سرگردانى و جهت دهنده به آن است و لذا یک انسان داراى تقوى و یک متقى واقعى در کوفه به منزل کَلِیْن على(علیه السلام) رفتن و در شام به قصر خضراى معاویه آرمیدن را به خود اجازه نمى دهد، پاى سفره امام حسین(علیه السلام) نشستن و زیر بیرق یزید قیام کردن را هم به مُخّیلة خود راه نمى دهد، چه رسد به مرحله عمل رساند.
تقوى وجه تمایز بین حق و باطل است، زیرا رزمنده جان برکف اسلام از حیث اسلحه به دست گرفتن، با آن صهیونیستى که در سرزمین اشغال شده فلسطین
ص: 23
است یا با آن بعثى اشغالگر که با اسلام در ستیز است فرقى ندارد فقط وجه تمایز آنها تقوى است.
تقوى احیاکننده جامعه بشریت و ضامن حفظ بقاى آن است و از همین روى است که یک جراح متخصص متّقى با یک دزد و چاقوکش هرزه از حیث شکم پاره کردن ظاهراً تفاوت ندارد، ولى اوّلى اجیاکننده یک بیمار یا مجروح در شرف مرگ است، و یا احیاء نفس مانند این است که جامعه اى را احیا و زنده مى کند که من (اَحیى نَفْساً فَکأنَّما اَحى النّاسَ جَمیعاً)ولى در مقابل دوّمى ممیت نفس است و سبب میراندن یک جامعه (وَمَنْ قَتَلَ نَفْساً فَکَأنَّما قَتَلَ الناسَ جَمیعاً)
تقوى محرّک انسانها به سوى خیرات است.
مناسب است، داستانى تاریخى از عصر معاصر نقل کنم، تا هرچه بیشتر مفهوم تقوى و محرکیّت آن مشخص گردد در زمان بزرگ مرجع تقلید مرحوم آیت اللّه آقا سید ابوالحسن اصفهانى (ره) درگیرى میان حکومت وقت ایران و سعودى در اثر این که ابوطالب نامى از یزد در حال طواف دچار تهوع و استفراغ شده بود، درگرفت، زیرا این وهابى هاى از خدا بى خبر این شخص را دستگیر کردند و ادعا نمودند که این فرد هتک حرمت حرم کرده و بالاخره او را محکوم و به قتل رساندند، معروف است که تا مدتى براى ایرانى ها حج ممنوع شد، تا این که دولت سعودى بعد از مدتى از دولت ایران پوزش خواست، و دوباره اجازه داده شد، که حجاج ایرانى به حج روند یکى از علماى اصفهان برایم نقل کرده که یکى از حجّاجى که به حج رفته بود گفت رفیقى داشتم که در این سفر همراه من بود، در بیابان بینکویت و حجاز دچار شن گرفتگى شدیم، و ماشین قدرت حرکت نداشت، (قابل ذکر است که سابقا غالب افراد با ماشین از طریق کویت به عربستان مى رفتند و گاهى به دریاچه هاى شن برمى خوردند و دچار مشکلات مى شدند) راننده گفت اگر
ص: 24
مى خواهید به حج برسید و جان خودتان را هم نجات دهید باید وسائل خود را در بیابان رها کنید تا بتوانم شما را نجات دهم (در آن زمان افراد به علت طولانى شدن سفر وسائل زیادى برمى داشتند) بالاخره وسائل را رها کرده و به مکه رسیدیم، رفیق من در آنجا یادش آمد که 4000 تومان دارائى خود را که از 40 هزار تومان امروز بیشتر قیمت داشت در چمدانى که در بیابان رها کرده بود گذاشته بود، براى همین جهت بسیار نگران و مضطرب بود، ولى چاره اى نداشت، هرچه جستجو کرد و سؤال و پرسش نمود تا شاید کسى با وسائل آنهابرخورد کرده و پول او را پیدا کرده باشد، به جایى نرسید، و بالاخره پولى براى ادامه سفرش قرض کرد، بعد از مراسم حج مرسوم بود ایرانیان به کربلا مى رفتند، من هم با رفیق خود به کربلا رفتیم ولى بسیار غمگین بود، و متوسل به سیدالشهداء(علیه السلام) شد، ما نماز را در صحن آقا امام حسین اقامه(علیه السلام)مى کردیم، به رفیقم گفتم امروز در جمعیت نمازگزاران اعلام کن آیا کسى چمدانى که فلان مقدار پول درون آن بوده، در بیابان حجاز پیدا نکرده، گفت به من مى خندند بیابان حجاز کجا و کربلا کجا؟!
بالاخره با اصرار ما اعلام کرد و مردم شروع کردند به خندیدن، مرد عربى کنار من بود گفت این ایرانى چه گفت؟ من جریان را براى او گفتم، ناگهان لبهاى او پر از تبسّم شد، و گفت گمشده این مرد پیش من است، من در بیابان پیدا کردم، و چون دیدم پول ایرانى در آن است چادر به چادر در مکه، محل سکونت ایرانیان را جستجو کردم ولى صاحبش را نیافتم، و گفتم خدایا پول وزر و بالى براى من شده، خودت کمک کن تا آن را به صاحبش برسانم، و بالاخره شخصى به من گفت معمولاً ایرانیها بعد از مراسم حج به کربلا مى روند، من هم تا به اینجا آمدم، تا این که امروز این شخص را پیدا کردم، و خدا را شکر که امروز راحت شدم.
هدف از نقل این داستان این بود که: تقوى چه مى کند چنان تحرکى مى دهد،
ص: 25
پس از روشن شدن تقوى در لغت و قرآن به سراغ روایات اهل بیت(علیه السلام)مى رویم، زیرا آنها آگاهترند به آنچه در خانه آنها نازل شده که: (اَهْلُ البَیْتِ دَدرى بَما فِى البیت) آن خانه و بیتى که سرچشمه زلال معارف است، چون محل نزول وحى و رفت و آمد ملائکه بوده است، (مَهْبطُ الوَحى وَمُخْتَلَفُ المَلائکة) براى نمونه 6 روایت را متذکر مى شویم:
1. سُئل الصادقُ(علیه السلام) عنِ تَفْسیر التّقْوى: «قال(علیه السلام): اَنْ لا یَفْقدَک اللّهُ حیثُ اَمَرَکَ ولا یَراک حیثُ نَهاک»(1) یعنى جاهایى را که خداوند تو را امر کرده محل وجدان تو، و جاهایى را که نهى کرده محلّ فقدان تو باشد و به عبارت ساده تر، هرجا که مى خواهید تو باشى باش، و هرجا که نمى خواهد مباش، امام صادق(علیه السلام)رئیس مذهب ما همان گونه که خود در این روایت مى فرماید، در مرحله عمل همچنین کردند، در روایتى است که امّاعلى(علیه السلام)بر طبق مصاحلى به مجلس شخصى شرفیاب
و چنین سلب آرامش و آسایش مى کند که این مرد عرب را از بیابانهاى میان کویت و حجاز روانه مکه مى کند تا چادر به چادر به دنبال صاحب این پول بگردد سپس به کربلا آید، تا بار مسئولیت را از دوش خود بردارد، با این که قدرت داشت پول را برداشته و مصرف کند. حتى ناقل این داستان گفته بود وقتى مى خواستیم به عنوان مژدگانى به او چیز دهیم، رنگش تغییر کرد و گفت مگر براى اداى وظیفه هم پول مى گیرند، به به این است نتیجه جهت دادن تقوى به عقیده، و از بى رنگى درآوردن انسان ومزیّن به رنگ الهى کردن.
ص: 26
شدند، در آن مجلس فردى آب طلب نمود، و میزبان جام شراب به دست او داد، ناگهان حضرت از جا برخاستند و سخنى به این مضمون فرمودند: اینجا جاى من نیست، زیرا خداوند دوست ندارد من در مجلسى که مورد نهى اوست، باشم و بر طبق همین روایت فقها فتوى به حرمت رفتن در مجلس معصیت مى دهند و حتّى نماز را در همچو مجلسى هم باطل مى دانند.
2. قال على(علیه السلام): «مَنْ مَلِکَ شَهوتَهَ کانَ تَقِیّا»(1) - کسى که مالک شهوت خود باشد، متّقى است، یعنى متّقى کسى است که: بتواند قوّه شهوانى خود را تحت اختیار خود گیرد و هچ موقع مغلوب آن نشود، همان طور که انسان مالک و غالب بر اموال خود است، نه مغلوب آن.
3. قال على(علیه السلام): «المُتَّقى مَنْ اتِّقِى الذُّنوب»(2) - متّقى کسى است که: از گناهان بپرهیزد و پروا داشته باشد و پرده عصمت، بین خود و خدا را ندرد.
4. قال رسول اللّه(صلى الله علیه وآله): «تَمامُ التَّقوى اَنْ تَتَعلّم ما جَهِلتَ وتعمَلَ بما عَلِمتَ» حقیقت کمال تقوى این است که هرچه را نمى دانى یاد بگیرى، زیرا جهل عذر نیست و در روز جزا در جواب کسى که مى گوید جاهل به احکام بودم خطاب مى شود (هلّا تعلّمت) چرا یاد نگرفتى؟ علاوه بر این که بر توشه علم مى افزائى باید به آنچه انباشته اى عمل کنى و الاّ برف انبار کردن و عالم بى عمل بودن مثل درخت بى میوه است (العالِمُ بِلا عَمَل کالشَّجَرِ بِلا ثَمَر) و به تعبیر قرآن (کَمَثَلِ الحِمارِ یَحْمِلُ اسفارا) به الاغى مى ماند که بر پشت آن کتاب انباشته شده، و چه بسا نمى داند بر روى او چه چیزى سنگینى مى کند.
5. قال على(علیه السلام) فى خطبه 16 نهج البلاغه: اَلا وَاِنَّ الخَطایا خَیْل شُمُس
ص: 27
حُمِل عَلَیها اَهْلُها وخُلِعَتْ لجُمُها فَتَقَّحمَتْ بِهِم فى النّار، اَلا واِنَّ التَّقوى مَطایا ذُلُل حُمِلَ علیها اَهْلُها واعطوُا اَزِمَّتَها فَاَورَدتُهُم الجنّة. حضرت در این عبارات با تشبیه خود تعریف تقوى را مشخص مى کنند: اول وضعیت خطایا و غیر متقین و سپس تقوى و متقین را مشخص مى کنند و چقدر زیبا ترسیم مى نمایند، مى فرمایند: آگاه باشید که معاصى مانند اسبهاى سرکش لجام گسیختهاست که بر آنها اهل خطا و گنهکاران سوار شده، و سرانجام سواران خود را به آتش مى اندازند، و در مقابل، تقوى و پرهیزگارى مانند شترهاى رامى است، که مهارشان به دست سواران آنهاست و سواران آنها صاحبان تقوایند، و عاقبت این مرکب ها سواران خود را به بهشت وارد مى کنند.
6. سُئِل امام المتقین على بن ابیطالب(علیه السلام) عَن التَّقوى فقالَ(علیه السلام): هو اَنّه لَوْ وُضِعَ عَمَلُک على طَبَق ولم یَجْعَل علیه غِطاءٌ وطیفَ به على اهلِ الدّنیا لَما کان فیه شىٌ تَستَحى مِنْه.(1)
از على(علیه السلام) درباره تقوى سؤال شد حضرت فرمودند: تقوى این است که اگر عمل تو را در طبقى مکشوف و سر باز بگذارند و دور دنیا بگردانند، تا مردم ببینند، جهتى نباشد که از آن حیا کنى و خجالت بکشى و یا به تعبیر استاد اگر تمام اعمالت را از بلندگوى صحن مطهر حضرت معصومه(علیها السلام) براى مردم بخوانند، خم به ابرو نیاورى و خجالت نکشى.
ممکن است به ذهن کسى بیاید که این درحد عصمت است، مگر غیر معصوم مى تواند، منطبق بر این کلام على(علیه السلام)باشد؟! مى گوئیم، بله زیرا معصوم علاوه بر این که در محدوده عمل معصوم است، در محدوده نیت و فکر و تعقل هم
ص: 28
بعد از تفسیر مفهوم تقوى به اهمیت اجمالى آن در قرآن مى پردازیم، آیات زیادى در قرآن تقوى و اهمیت آن را مورد بررسى قرار داده و ما فقط به هفت آیه بسنده مى کنیم:
1. (ذلکَ الکِتابُ لا رَیْبَ فیه هُىً للمُتَّقین)(1) این کتاب یعنى قرآن شک و ریبى در آن نیست و هدایتگر متقین است. خداوند در این آیه تقوى را زمینه پذیرش هدایت و متّقین را شایسته آن مى داند، اگر سؤال شود ما به سوى قرآن مى رویم تا متقى شویم، بعد از تحصیل ملکه تقوى دیگر لازم نیست به آن رجوع کنیم، زیرا این رجوع اگر براى تحصیل ملکه تقوى باشد تحصیل حاصل است؟ جواب مى دهیم که تقوى یک حقیقت مشککه و داراى مراحل مختلفى است همان گونه که نور داراى مراتب مختلفى است (40 وات، 60 وات، 100 وات و غیره)، حداقل مرتبه تقوى تسلیم حق بودن است اگرچه عقیده به خدا و پیغمبر نداشته باشد،
معصوم است، و حتّى فکر معصیت و نیت گناه را هم به ذهن مبارکش خطور نمى دهد، و این حدیث فقط در محدوده اعمال و افعال صحبت مى کند، یعنى اگر انسانى عملى نداشت که موجب حیا و خجالت او شود داراى ملکه تقوى است، اگرچه در صقع و ناحیه نیت دچار خطا شود، پس غیر معصوم هم مى تواند مصداقى براى این سخن گهربار على(علیه السلام) باشد.(2)
ص: 29
و کسى این مرتبه اول را دارد، که لااقل جستجوگر باشد، و طالب حق، افرادى مثل ابوجهل حداقل درجه تقوى را هم نداشتند، زیرا در کنار دریاى عظیم معارف حقّه بودند. و هر روز جوشش این حقایق را از میان دو لب پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) مى دیدند، ولى استفاده نمى کردند، در عوض کسانى هم بودند و هستند و خواهند بود که مثلاً بعد از حدود 1400 سال با این که دورافتادگان از این دریا بودند، ولى حقایق را از میان امواج هوا گرفتند، و به پیامبر ندیده ایمان آوردند.
پس مراد از متقین در آیه کسانى هستند که: لااقل زمین جان آنها شوره زار نباشد، و حداقل تقوى را داشته باشند و آماده پذیرش حق گردند و هرچه بیشتر به قرآن رجوع کنند روزنه وسیع ترى از نور هدایت به قلب و زمین تاریک وجود آنها مى تابد، تا در نهایت تمام وجود آنها نورانى مى شود به نور الهى که (اللّه نور السماوات والارض).
اگر کسى بگوید هدایت تشریعى خداوند براى کافر و مسلمان است، چرا اینجا مى فرماید براى متقین است؟ مى گوییم بله، هدایت تشریعى براى همه است، امّانظر این آیه به پذیرش و تأثر انسانهاست، کسانى از این هدایت بهره مى برند، که حداقل مراتب تقوى را دارا باشند.
2. (وَاعْلموُا اَنَّ اللّه مَعَ المُتَّقین)(1) - بدانید که خداوند مصاحب با متقین است، خداوند در این آیه تقوى را زمینه مصاحبت با خودش معرفى مى نماید، به طورى که دیگر بهشت با تمام جلوه هایش در نظر متقین هیچ جلوه اى ندارد، زیرا بهشت هم با جلوه هاى ملکوتى خداوند، بهشت شده است.
3. (وَلَو اَنّ اَهْلَ القُرى آمَنوُا وَاتّقُوا لَفَتَحنا عَلَیهِم بَرَکاتٍ مِنَ
ص: 30
السّماء وَالاَرْضِ)(1) - اگر اهل قریه ها ایمان آورده و تقوا پیشه مى کردند، برکات زمین و آسمان را بر آنها مى گشودیم، تقوى موجب ازدیاد برکات ارضى و سماوى و عامل مؤثر در بهبود اقتصاد است، این آیه اشاره دارد، به این که: تقوى علاوه بر منافع معنوى و اخروى، منافع مادى و دنیوى هم دارد، و موجب رونق کسب و کار است، در سوره نوح هم اشاره به این مطلب شده است، آنجا که مى فرماید: (فَقُلْتُ اِسْتَغْفِروُا رَبَّکُم اِنَّه کانَ غَفّاراً یُرسِلِ السَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً وَیُمْدِدْکُمْ بِامْوال وَبَنین وَیَجْعَل لَکُم جَنّات وَیَجْعَل لَکُم اَنهاراً)،(2) در این آیه ها حضرت نوح به قوم خود مى فرماید: (از روش خود توبه و بازگشت کرده، و به دامن ایمان و تقوى روى آورید تا خداوند باران را پس از خشکسالى فراوان، بر شما نازل کند، و شما را داراى اموال و فرزندان و باغها و نهرها نماید). جاى هیچ تعجب نیست که تقوى مى تواند منشأ این همه خیرات و برکات و مؤثر در بهبود اقتصاد باشد، زیرا مگر تمام علل در این عالمى که نظامش مبتنى بر قانون علیت است روشن شده که جاى تعجب باشد، بله همان طور که معجزه انبیا مستثنى از قانون علیت نیست، و داراى علت است، منتها علت فوق عادى دارد، که اراده پیامبر است، آبادانى و رشد اقتصادى هم عللى دارد، منتها یکى از علل آن تقوى و ایمان به خداوند است، که فوق علل مادى و عادى است، و به همین جهت که سبب فوق اسباب عادى است، معجزه را عملى فوق العاده مى دانند، نه محال ذاتى که امکانش در عهده کسى نباشد، یعنى اگر شخص دیگرى هم بتواند آن اراده نبوى را کسب کند، معجزه تحقق ذاتى پیدا مى کند، ولى حکمت خداوند اجازه نمى دهد آن اراده را در اختیار افراد عادى قرار دهد.
ص: 31
4. (یا اَیُّها النّاسُ اِنّا خَلَقْناکُم مِنْ ذَکَر واُنْثى وَجَعَلْناکُمْ شُعُوباً وقَبائِلَ لِتَعارَفوُا اِنّ اکرَمَکم عِندَاللّه علیمٌ خبیرْ.)(1)
تقوى در این آیه مایه کرامت و ارزشمندى انسانها معرفى شده، خداوند مى فرماید اى مردم (اى جهانیان) ما شما را از یک مرد و یک زن خلق کردیم، و شما را شعبه شعبه و قبیله قبیله قرار دادیم، تا قرب و بعد نژادى و سببى یکدیگر را بشناسید، و در واقع با این کار شناسنامه شما را که وجه تمیز شماست، صادر کردیم، امّا بدانید که قبیله و دسته و فرقه و گروه مایه کرامت نیست، بلکه کرامت در محور تقوا دور مى زند و خداوند عالم و آگاه بر بیک و بد مردم است.
5. (تَزَوَّدوُا فَاِنَّ خَیْرَ الزّادِ التّقوى)(2) - زاد و توشه برگیرید، زیرا این سفر الى اللّه هم مثل بقیه سفرها، توشه مى خواهد، و بهترین زاد و آذوقه در این سیر، تقوى است، خداوند در این آیه تقوى را به عنوان بهترین زاد و توشه براى عبور از گذرگاه زندگى و رسیدن به قرارگاه آخرت معرفى مى کند که: (الدُّنیا دارُ مَمَرٍّ وَالاخِرَةُ دارُ مَقَقّر) و بهترین آذوقه را نیز براى نجات از دار الفناء به دارالبقاء تقوى مى داند که (الدُّنیا دارُ فَناء والاخِرَةُ دارُ بَقاء).
شایسته است که براى تایید این آیه به سراغ نهج البلاغه على(علیه السلام) رویم، تا ببینیم چگونه على(علیه السلام) مولاى متقیان، این معلم بزرگ بشریت، راه زیستن را به یارانش نشان مى دهد.
قال على(علیه السلام)(3): وَقَدْ رَجَعَ مِنْ صِفَّینِ، فَاَشْرَفَ عَلى القُبُورِ بِظاهِر الکُوفَةِ: یا اَهْلَ الدِّیارِ المُوحِشَةِ والمَحالِّ المُقْفِرَةِ وَالقُبُورِ المُظْلَمَةِ یا اَهْلَ التَّوْبَةِ، یا
ص: 32
اَهْلَ الغُرْبَةِ، یا اَهْلَ الوَحْدَةِ، یا اَهْلَ الوَحْحشَءِ، اَنْتُم لَنا فَرَطٌ سابِقٌ وَنَحْنُ لَکُمْ تَبَعٌ لاحِقٌ. اَمَّا الدُّورُ فَقَدْ سُکِنَتْ وَاَمَّا الاَزْواجُ فَقَدْ نُحِحَتْ وَاَمّا الاَموالُ فَقَدْ قُسِّمَتْ. هذا خَبَرُ ما عِنْدَنا فَما خَبَرُ ما عِنْدَکُمْ؟
ثُمَّ التَفَتَ اِلى اَصْحابِهِ فَقال: اَما لَوْ اُذِنَ لَهُمْ فِى الکَّلامِ لَأخَبُروکُمْ اِنَّ خَیْرَ الزّادِ التّقوى.
على(علیه السلام) وقتى از جنگ صفین همراه با اصحاب خود بازمى گشتند، به قبرستان بیرون کوفه رسیدند، و خطاب کردند: اى ساکنین دیار وحشت، و محلهاى بى کسى و بى آب و علف، و اى اهل قبور تاریک، اى ساکنین خاک، اى اهل غربت، اى بى کسان، و اى اهل وحشت و ترس، شما پیشرو و جلودار ما بودید، که رفتید، و ما پیرو شما که به شما ملحق مى شویم، (اگر درباره دنیا و حالاتش از ما بپرسید) مى گویم: امّاخانه هایتان را ساکن شدند، همسران شما ازدواج کرده و همسرى دیگران را برگزیدند، و اموال شما را نیز تقسیم کردند، این خبرى است که نزد ما است، شما چه خبر دارید از آنجا، سپس رو به اصحابش کرده، فرمود: اگر اذن سخن گفتن به آنها داده مى شد شما را خبر مى دادند به این که بهترین زاد و توشه این سفر تقوا است.
6. (یا بَنى آدَم قَدْ اَنْزَلنا عَلیکم لِباساً یُوارى سَؤآتِکُم و ریشاً ولباسُ التَّقوى ذلکَ خیرٌ ذلکِ مِنْ آیاتِ اللّهِ لَعَلَّهُم یَذَّکَّرُونَ)(1) «اى فرزندان آدم ما براى شما لباسى فرستادیم که عورات و زشتى هاى شما را مى پوشاند، و براى شما زینت است، ولى لباس تقوى بهتر از لباس هاى عادى و ارزشمندتر است. این همه از آیات الهى است، شاید که متذکّر شوید». خداوند متعال در این آیه تقوى را به
ص: 33
عنوان لباس معرفى نموده است، لباس داراى سه خصوصیت مهم است: 1. زینت انسان است 2. حافظ انسان از گرما و سرما و مجروح شدن و خراشیدگى بدن است 3. پوششى براى عیوب است. این سه خصوصیت براى لباس معنوى یعنى تقوى نیز متصوّر است: هم زینت صاحبان تقوا است، و هم انسان را از مصائب و لغزشگاه هاى زندگى مى رهاند، و بالاخره عیب پوش انسان است، یعنى اگر عیبى هم در انسان باشد تحت الشعاع این زینت الهى قرار مى گیرد، و جلوه اى و نمودى ندارد، توضیح بیشتر را در ذیل جمله و «ملبسهم الاقتصاد» خواهیم داد.
7. (تِلْکَ الجَنّةُ الِّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَن کانَ تَقِیّاً)(1): «این بهشتى است که بندگان متقى و پرهیزکار خود را وارث آن مى گردانیم». خداوند در این آیه سند مالکیت بهشت را براى متقین صادر و در دفتر اسناد رسمى خود یعنى قرآن به ثبت مى رساند(2).
ص: 34
شرح: حضرت در ابتدا سخنان شیواى خود مقدمه اى را متذکر مى شوند که: مبادا فکر کنید اگر مردم داراى صفاتى که ذکر مى کنم شدند، و درون لباس تقوى خزیدند، و متعبّد شدند، نفعى به خداوند عاید نمى شود، و اگر کسى متخلّق به این صفات اخلاقى نشد، و طریق معصیت را پیش گرفت، ضررى به ساحت مقدّس الهى نمى زند زیرا:
گر جمله کائنات کافر گردند *** بر دامن کبریاش ننشیند گرد
«امّا بَعْد، فَاِنَّ سُبْحانَه وَتَعالى خَلَقَ الخَلْقَ- حینَ خَلَقَهُم- غنیّاً عَنْ طاعَتِهم، آمِناً مِنْ مَعْصِیَتهِم، لِاَنه لا تَضرُهُ مَعْصِیةُ مَنْ عَصاه، ولا تَنْفَعه طاعةُ مَنْ اطاعَه.»
ترجمه: «خداوند سبحان هنگام آفرینش خلق از طاعت و بندگى شان بى نیاز و از معصیت و نافرمانى آنها در امان بود، زیرا معصیت گناهکاران او را زیانى نرساند، و طاعت فرمانبرداران سودى به او نمى رساند.»
* * *
ص: 35
براى روشن شدن این مطلب لازم مى دانم مقدّمه اى را یادآور شوم:
هر موجود ممکن و هر مخلوقى حتى وجود ما به چهار علت براى پیدایش خود نیاز دارد که: اگر یکى از آنها منتفى شود، معلول هم منتفى مى شود:
1. علت فاعلى 2. علت مادى 3. علت صورى 4. علت غایى
براى واضح شدن مطلب مثالى بزنم، فرض کنید شخصى مى خواهد ساختمانى را براى سکونت خود تهیه کند، بنایى که این خانه را مى سازد علت فاعلى، و مصالح لازم این خانه اعم از آهن، گچ، آجر، سیمان و غیره علت مادى، و شکل و هیئت و صورت این خانه علت صورى، و سکونت در این خانه علت غایى است. علت غایى از نظر تحصّل ذهنى مقدم بر سایر علل است، و از نظر تحقق خارجى موخر از همه، به عبارت واضح تر در مثالى که زده شد، ابتدا انسان به فکر سکونت مى افتد یعنى ابتدا علت غایى (سکونت درمسکنى) در ذهن حاصل و محقق شده و بعد از این که علت فاعلى و مادى و صورى تأمین شد، علت غایى که سکونت بود، حاصل مى شود.
این چهار علت براى هر موجودى ممکن و مخلوقى لازم و ضرورى است، ولى واجب الوجود و خداوند متعال که مخلوق و مقهور چیزى نیست، این چهار علت حاکم بر او نیست، زیرا او غنى بالذات است، نه فقیر، به خلاف ما که سر تا پا محتاج و فقیریم و مهر سیه رویى بر پشت ما خورده که:
سیه رویى ز ممکن در دو عالم *** جدا هرگز نشد و اللّه عالم
من نمى گویم که خالق خود فرموده است: (أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحَمیدُ)(1) و سازنده ماشین پیکر ما از دیگران آگاه تر به مصنوع خود است.
ص: 36
هدف آفرینش(1)
براى رسیدن به پاسخ سؤالات از هدف آفرینش، از پلکانى که داراى 5 عدد پله است یارى مى جوییم:
خلق کردن ما هم مستثنى از این 4 علت نبوده است: 1. علت فاعلى که خداوند است 2. علت مادى که مواد تشکیل دهنده ساختمان بدنهاى ما است 3. علت صورى که هیئت آنهاست 4. علت غايى كه تكامل و رسيدن به لقاء الهى است. و در آينده نزديك انشاءاللّه درباره آن مشروحاً صحبت خواهم كرد.
مولى على(عليه السلام) براى جلوگيرى از توهّم اين كه خلقت خداوند هم مثل ما كه خانه مى سازيم تا نفع ببريم، به صورت انتفاعى براى خودش است، و علت غايى آن عبادت است، به مقتضاى «ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنْسَ الاّ لِيَعْبدُوُنِ»(2): «جن و انس را خلق نكردم مگر اين كه عبادت كنند مرا»، و نفعى به خداوند از طريق عبادت مى رسد، و در مقابل به قرينه مقابله در صورت معصيت ضررى مى رسد، مى فرمايند: چنين نيست، خداوند بى نياز از طاعت مطيعين و ايمن از عصيان عصيانگر است.
اينجا سؤالاتى پيش مى آيد كه: پس هدف خلقت چيست؟ و نفع اين خلقت عايد چه فردى يا افرادى مى شود؟ در جواب اين سؤالات و سؤالات ديگر در زمينه آفرينش، بايد به بررسى هدف آفرينش بپردازيم:
ص: 37
1. واجب الوجود کمال مطلق و مطلق کمال است: خداوند متعال کمالى است که شائبه نقصان و ضد تکامل و ضد ارزش در او راه ندارد، او موجودى است که:حاوى و دربردارنده تمام کمالات و بى نهایت است، بى نهایت به اضافه 1 یا منهاى 1 یا ضرب در 1000 یا تقسیم بر 2 حاصل بى نهایت است، پس او خالى از هر نقصى است و خالى از نقص و کمبود، احتیاج به عبادت ما ندارد که رفع نیاز کند، و از معصیت ما ضربه اى ببیند، حتى ما نمى توانیم با اسلام خود منّتى بر ساحت خداوندى بنهیم، بلکه او بر ما منّت دارد، که خودش به پیامبرش فرمود: (یَمُنُّونَ عَلیکَ اَنْ اَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلىَّ اِسلامَکُم بَلِ اللّهُ یَمُنُّ عَلیکُم اَنْ هَدیکم لِلْإِیمان)(1): «آنهابر تو اى پیامبر به خاطر اسلام آوردنشان منت مى گذارند بگو منت نگذارید بر من اسلامتان را، بلکه خداوند منت بر شما گذارده که هدایت کرد شما را براى ایمان آوردن.»
بله، مثل این است که بیمار در اثر خوردن دوایى که دکتر تجویز کرده و بهبودى یافته، نزد دکتر برود و از او جایزه بخواهد و بر سرش منّت گذارد که من دواها را خوردم و درمان شدم، اى غافل، دکتر باید بر سرت منت گذارد که تو را از چنگال بیمارى و مرگ نجات داد نه تو نسبت به او.
ص: 38
از بحث منحرف نشویم، خداوند مجمع صفات ثبوتیه(1) و سلبیه است، او منبع و سرچشمه همه فضائل است که: اِنْ مِن شَىءِ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ(2): «هیچ شیئى نیست مگر این که خزائن و منابع آن نزد ماست». هیچ علم و قدرتى و هیچ شوکتى و عظمتى و هیچ سطوت و اقتدارى دیده نمى شود الا این که از کانال منبع الهى سرچشمه گرفته است، اگر من هم چیزى دارم از آن اقیانوس مواج است و از اعطاى او که در ذیل همین آیه دارد: «وما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَر مَعْلُوم»: «و از چیزهایى که خزائن و منابع آن نزد
ص: 39
ماست، به افراد اعطا نمى کنیم الا به قدر معلومى» به قدرى که افراد صلاحیّت و لیقات پذیرش آن را دارند. به آنها اعطا مى شود، هر کس به اندازه ظرف وجودى خودش از باران رحمت الهى بهره مند مى شود.
2.کمال مطلق فیاض است: کمال مطلق و دارنده خزائن و منابع اشیا اعم از علم و قدرت و غیره.نور پراکنى و نورافشانى مى کند، او دائماً افاضه فیض مى نماید، خورشید که کمالى درحد خود است، نورافشانى مى کند، امّانه به خاطر رفع احتیاجى که خود دارد، بلکه براى رفع احتیاج طالبان فیض و کسانى که نقصانى در نورانیّت دارند، و هرچه کمال بالاتر رود تا به بى نهایت رسد، بى نهایت نور و فیض از خود اشاعه مى کند، تا هر فردى با ظرف وجودى خود و لیاقت اکتسابى خود چه مقدار برداشت نماید، هرچه ظرف و سعه وجودى گسترده تر شود، بیشتر دریافت نور مى نماید کما این که ظرف هرچه بزرگ تر باشد باران در آن بیشتر مجتمع مى شود، على (علیه السلام) به کمیل فرمود: «اِنَّ هذهِ القُلوبَ اَوعِیَةٌ فَخَیْرُها اَوْعیها»: «این قلبها ظرفهایى است که بهترین آنها نگاهدارنده ترین آنها است و به تعبیر دیگر وسیع ترین آنها است.»
3. افعال خداوند معلل به اغراض و هدفدار است: علماى بزرگوار از شیعه و فرقه معتزله از اهل تسنن متّفق هستند که افعال خداوند روى غرضها و غایاتى صادر مى شود به خلاف فرقه اشاعره از اهل تسنن که قائل اند افعال خداوند، داراى اغراض نیست، زیرا همان گونه که ما کارى را انجام مى دهیم تا به اغراض آن رفع نیاز کنیم مثلاً وقتى خانه مى سازیم، براى رفع نیازمان به مسکن است، لازم مى آید خداوند نقصانى در او باشد و با این غرض رفع آن نقصان را کرده و مستکمل شود، و این بالضروره باطل است، زیرا خداوند را نقصانى نیست که رفع آن کند.
ادلّه عدلیه یعنى شیعه و معتزله در هدفدار بودن افعال الهى و در ردّ اشاعره
ص: 40
که در درّه قیاس و تشبیه گرفتار شده اند، و خالق را به مخلوق تشبیه کرده اند، دو دسته دلیل نقلى(1) و عقلى است: امّا نقلى، در قرآن آیاتى است که مورد استشهاد آنها قرار گرفته و براى نمونه (علیها السلام) آیه را ذکر مى کنیم:
1. اَفَحَسِبْتُمْ أَنّما خَلَقْناکُم عَبَثاً وَاَنّکُم اِلیَنا لاتُرجَعون.(2)
«آیا چنین مى پندارید که ما شما را عبث آفریدیم و فکر مى کنید بازگشت شما به سوى ما نیست»؟
2. ما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنسَ اِلاّ لِیَعْبُدوُنِ(3) «خداوند مى فرماید جن و انس را خلق نکردم مگر براى این که عبادت کنند مرا.»
3. ما خَلَقْنا السَّماءَ وَالاَرْضَ وَما بَیْنَهُما باطِلاً ذلِکَ ضَنُّ الّذینَ کَفَروُا(4) «ما آسمان و زمین و هرچه بین آنها است را باطل نیافریدیم و بى هدف بودن عالم خلقت، گمان کافرین است» از این سه آیه روشن شد که خلقت خداوند از روى غرض و هدفى بوده است.
اما دلیل عقلى این است که اگر افعال خداوند بدون غرض باشد، عبث و کارى بى فایده و لغو است و این قبیح است و قبیح از حکیمى چون خداوند صادر نمى شود.
و اما در جواب اشاعره که گفتند: «غرض دار بودن افعال الهى موجب استکمال نقصى است» مى گوییم: این درصورتى است که غرض عاید به خداوند
ص: 41
باشد، درحالى که چنین نیست، بلکه نفع افعال او یا به بندگان برمى گردد یا به کل نظام وجود بازگشت مى کند.(1)
با این توضیح روشن شد: افعال خداوند هدفدار است، و الا عبث و لغو لازم مى آید و بر حکیمى از مخلوقات قبیح است، چه رسد به خالق حکما که تعالى اللّه عن ذلک علواً کبیرا (خداوند متعال دور از چنین پندارهاى باطلى است که به او نسبت قبیح داده شود).
در ذیل این بحث به حدیث قدسى معروف «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّا» اشاره شود، که بعضى خیال مى کنند، این حدیث شاهدى براى این مطلب است که خداوند نفعى از خلقتش مى برد، ولى بعد از بررسى روشن خواهد شد که یکى از ادلّه عدلیه از سنت مى تواند همین حدیث باشد «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَجْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفُ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِکَى اُعْرَف» خداوند مى فرماید: من کنز و گنج پنهانى بودم، و دوست داشتم که شناخته شوم به همین جهت خلق کردم مخلوقات را تا شناخته شوم.
ظاهر این حدیث نشان مى دهد که خداوند از هدف و غرض خلقت خود سود و فایده اى برده و آن شناخته شدن او است، ولى در جواب باید گفت: اولاً سند این حدیث ضعیف و مرسل است، یعنى در سلسله سند ارسال حاصل شده و این موجب ضعف و عدم اعتبار حدیث است.
ثانیاً اگر گنجى را عده اى بیابند نفع آن به گنج مى رسد یا به یابندگان آن؟ مسلّماً به یابندگان نفعى رسیده، در بحث ما هم عارفان الهى سود برده اند نه خداوندى که به عنوان گنج پنهانى خود را معرفى مى کند، بله عارفان و یابندگان او سود مى برند، و سرمایه عظیمى مى اندوزند، و اى کاش ما هم در زمره اینان بودیم،
ص: 42
و آرزوى قلبیمان و زمزمه لبانمان این بود که: «ما از تو، به غیر تو نداریم تمنا».
اگر گفته شود در نهایت خداوند از شناخت خود لذت مى برد، و در منابع اسلامى اشاراتى هم هست، در بعضى آیات مى گویند خداوند خشنود مى شود، و امثال اینگونه تعبیر، در جواب خواهیم گفت: فلاسفه مى گویند رضایت خداوند به خاطر رفع نیاز نمى باشد، زیرا نقصان و کمبودى ندارد تا زیادتى در او تصور شود، بلکه درک کمال داشتن لذت او است و کمالى که کمالات ما اشعه اى از اشعه هاى آن کمال وسیع و گسترده است، بله گاهى قرآن تعبیراتى دراد که افراد نادان از آن گمان نقص مى کنند درحالى که خداوند گاهى از روى لطفش چنین تعابیرى مى نماید مثلاً در قرآن است که: (مَنْ ذَا الَّذى یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ)(1): «چه کسى است که به خداوند قرض نیکو دهد تا خداوند به او چندین برابر برگرداند» درحالى که همه چیز حتى جان قرض دهنده از آن او است این کمال لطف او است که مى گوید: آنچه را من خودم به شما دادم، به من قرض دهید، آن هم قرض و وام ربوى که براى غیر خدا حرام است، چه مى گوید؟ پول از او و وام دادن از ما، آن هم با سود کلان.
4. هستى مساوى با کمال است: معدومى را به ظهور رساندن و لباس هستى بر قامت آن پوشاندن، یعنى رساندن آن به اولین درجه تکامل، پس هستى مساوى با کمال است که به تدریج هرچه سعه وجودى او بیشتر شود و کسب فضائل و مکرمت هاى اخلاقى نماید، این کمال رشد کرده و به موازات رشد جسمانى، رشد روحانى را هم به دنبال دارد.
انسان ها در حقیقت کاروانى هستند که از سرحد عدم حرکت کرده و به سوى کمال مطلق که ذات پاک الهى است حرکت مى نمایند.
ص: 43
رهرو منزل عشقیم ز سرحد عدم *** تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
رسیدن از عدمستان به وجودستان مسافت طولانى را مى طلبد که در صورت چنین رسیدنى، موجود سیرکننده متکامل شده است، اگر صفر را که جزو اقلیم اعداد نیست با جهشى به اولین مرحله اعداد یعنى عدد یک رسانیم، به او کمال داده ایم، و اگر به تدریج او را به بى نهایت رسانیم که ماوراء ناحیه اعداد است، مراحل مختلف تکامل را طى کرده است، پس تکامل به تشکیک است، یعنى دو مراتب و صاحب مراحل است که این مراحل مابین دو سرحد عدم و بى نهایت را اشغال کرده است و از اینجا مشخص مى شود که خداوند ما را با لطف بى کرانش به اولین سرمنزل کمال یعنى وجود انسانى رسانید، و سپس ما را در بین عدم یعنى بى کمالى و بى نهایت یعنى کمال مطلق که وجود است، رها کرد تا هر کس با اراده خود وسیله ارسال رسل و انزال کتب در مسابقه کسب کمال شرکت کند، و سعى کند تا هرچه بیشتر این مراحل را پشت سر گذارد.
و اگر گفته شود چرا خداوند ما را یک مرتبه به سرحد کمال نرسانید؟ در جواب مى گوئیم: صدق کمال و حقیقت آن وقتى تجلى مى کند که افعال با اراده و اختیار صادر شود نه با جبر و زور، اگرچه براى اعطاى مرحله اول کمال، خداوند با کسى مشورت نکرد، و باید این کمال اول اجبارى باشد. اگر گفته شود ما این تکامل را نمى خواستیم و اصلاً میل نداشتیم قدم به عرصه وجود گذاریم، تا با این همه مشکلات روبرو شده و با آنها دست و پنجه نرم کنیم و آمیخته با رنج و درد گردیم که خودش فرمود: (لَقَدْ خَلَقْنَا الانسانَ فى کَبَد)(1) و اصلاً مگر زور بود که در این دیر خراب آباد آئیم تا بخواهیم به کمال
ص: 44
برسیم؟! در جواب خواهیم گفت بله، بسیارى از چیزها اجبارى است، براى واضح شدن مطلب مثال هایى مى زنیم:
1. اگر در شهرى بیمارى واگیردارى شیوع پیدا کند، مقامات دولتى همه اهل آن شهر را واکسینه مى کنند، تا مردم از بیمارى در امان باشند، حال اگر درب منزل شما را بزنند و بگویند آقا باید واکسن بزنید، اگر بگوئید مگر زور است من نمى خواهم بزنم، در این صورت اعتنا به اختیار شما نکرده و به زور شما را واکسن مى زنند چرا؟ زیرا اینجا قلمرو اختیار شما نیست، اینجا جایى است که براى حفظ و صیانت یکایک نفوس جامعه باید شما هم تحت پوشش واکسیناسیون قرار گیرید.
2. اگر کسى سم بخورد به زور او را وادار به استفراغ و شستشوى معده مى کنند، و اگر بگوید به شما ربطى ندارد من مى خواهم خودکشى کنم، جان خودم است، مى خواهم از درد و رنج دنیا آزاد شوم! به هیچ وجه به حرف او اعتنا نمى شود چرا؟ زیرا او پا را از قلمرو اختیار فراتر نهاده و اینجا مرحله اى است که باید او را نجات داد اگرچه خودش راضى نباشد.
3. در بعضى کشورها وقتى نوزادى به دنیا مى آید، نامش از طریق اداره آمار به آموزش و پرورش داده مى شود، و زمانى که به حد 6 سالگى رسید، همان طور که در کشورها براى خدمت سربازى، سرباز احضار مى شود، در آنجا هم این کودک 6 ساله براى تعلّم و سوادآموزى احضار مى شود، والدین این نوزاد نمى توانند، بگویند ما نمى خواهیم فرزند ما باسواد شود چرا؟ زیرا اینجا قلمرو اختیار نیست، بلکه نظام آن جامعه چنین اقتضا مى کند که از 6 سالگى براى جلوگیرى از شیوع بى سوادى سوادآموزى را اجباراً به اجرا درآورند.
پس اصل آفرینش هم مثل بعضى موارد دیگر اختیارى نیست و با احدى مشورت نمى شود، زیرا نظام احسن الهى چنین اقتضا مى کند که مرحله اول
ص: 45
ابتدا با چراغ عقل و حکم روشنگر او وارد میدان سخن مى شویم، تا اثبات کنیم که هر خلقتى یک هدف نهایى دارد و سپس با چراغ نقل و شرع مثل آیات نورانى قرآن اثبات مى کنیم که هدف نهایى آفرینش انسان قرب الى اللّه و رسیدن به آن کمال مطلق است تا چه حدى به این هدف دست یابد.
اما عقل مى گوید: هر چیزى در این عالم باید به نقطه اى ختم شود، خواه در سلسله معلولات باشد و خواه در سلسله علل، حتى سلسله اهدافى که براى خلقت یک شىء تصور مى شود باید به نهایتى برسد، به جایى که دیگر هدفى بالاتر از آن نباشد و آن غایة الغایات است و به تعبیر فلاسفه «کل ما بالعرض لابد ان ینتهى الى ما هو بالذات» یعنى هر عرضى باید در نهایت به ذاتى متکى باشد و به جایى ختم شود وگرنه تسلسل لازم مى آید و تسلسل باطل است.(1)
تکامل باید اجبارى باشد، اگرچه مخلوقى راضى نباشد و مانند آن بیمار و آن فرد مسموم و آن کودک شش ساله قدرت تشخیص صلاح خود را ندارند.
5. تکامل، غایة الغایات از آفرینش است: در این بخش در دو جهت بحث مى کنیم:
1. نسبت به خلقت انسان 2. نسبت به خلقت جمیع مخلوقات.
ص: 46
بنابر این هدف از خلقت هم باید به مرحله اى برسد که دیگر هدفى فوق آن هدف نیست، و از آیات قرآن اثبات خواهیم کرد که آن هدف نهایى تکامل است که معنى ندارد بپرسیم چرا متکامل شویم، براى واضح شدن مطلب دو مثال بزنیم:
1. از کشاورز سؤال مى کنیم چرا زمین را مى شکافى و بذر در درون خاک مى افشانى؟ در جواب مى گوید: براى به دست آوردن محصول مى پرسیم براى چه مى خواهى تحصیل محصول کنى؟ مى گوید: به بازار برم و بفروشم و خرید وسائل کنم. چرا؟ براى این که زندگى ام مرفه شود، براى چه؟ براى این که آبرومند باشم، اگر بار دیگر سؤال کنى، چرا مى خواهى آبرومند شوى مى گوید براى این که آبرومند شوم، یعنى به جایى رسیده که هدفى بالاتر از آن براى او قابل تصور نیست.
2. از یک دیپلمه اى که در صدد ورود به دانشگاه است، اگر سؤال کنیم چرا درس مى خوانى؟ مى گوید: براى رفتن به دانشگاه، براى چه؟ مى گوید براى این که شغل دلخواهم را که مثلاً دکتر یا مهندس شدن است به دست آورم، براى چه؟ براى این که در جامعه در رفاه باشم و این که سربار جامعه نباشم، چرا مى خواهى رفاه پیدا کنى؟ براى آبرومند شدن و این که وجهه اى پیدا کنم، اگر بار دیگر از او سؤال کنید باز همین جواب را تکرار خواهد کرد و یا به جوابى بالاخره مى رسد که دیگر فوق آن غایتى و هدفى برایش متصوّر نیست، این در جنبه مادى مسئله است در
ص: 47
جنبه معنوى هم ارسال رسل و انزال کتب شده تا ما را از حضیض ذلت به رفیع منزلت و از گودال مذلت به قله شرافت رهنمون سازد و در نهایت به مفهوم کلمه کوتاه ولى پرمحتواى کمال برسیم، آن را در آغوش گرفته و مأنوس با آن باشیم، اگر به این درجه رسیم دیگر جایى براى سؤال نیست که چرا مى خواهى متکامل شوى، زیرا این غایة الغایات است که مافوقش هدف و غرضى نیست.
بعد از تبیین حکم عقل ببینیم نقل چه مى گوید: در اینجا 6 آیه را زیر ذره بین مطالعه قرار مى دهیم، تا دریابیم خداوند متعال هدف آفرینش را چگونه در کتاب خود ترسیم نموده است:
1. (اللّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَموات وَمِنَ الاَرضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الاَمرُ بَیْنَهُنّ لِتَعْلَموُا اَنَّ اللّه عَلى کُلِّ شَىء قَدِیرٌ وَأَنَّ اللّهَ قَدْ اَحاطَ بِکُلِّ شَىْء عِلْماً)(1): «خدایى که خلق کرد هفت آسمان را و از زمین هم هفت طبقه را نازل مى شود. امر و فرمان او بین آسمانها و زمینها براى این که بدانید خداوند بر هر چیزى قادر و بر هر چیزى احاطه علمى دارد».
2. (وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالاِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ)(2): «خلق نکردم جن و انس را مگر براى این که عبادت کنند مرا).
3. (اَلَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیوةَ لِیَبْلُوَکُم اَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً)(3): «خداوند خلق کرد مرگ و زندگى را تا آزمایش کند شما را که کدامیک از حیث عمل برترى دارید».
4. (وَ لَوْ شاءَ ربُّکَ لَجَعَلَ النّاسَ اُمَّةً واحِدَةً ولا یَزالوُنَ مُخْتَلِفینَ - اِلاّ مَنْ رَحِمَ
ص: 48
رَبُّکَ وَلِذلِکَ خَلَقَهُمْ وَتَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ لَأَمْلَأنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الجِنَّةِ وَالنَّاسِ اَجْمَعِینَ)(1): «اگر خداوند مى خواست هرآینه قرار مى داد مردم را امتى واحد و همواره مختلفند، اِلا کسى که مشمول رحمت الهى واقع شود و براى همین شمول رحمتش بر آنها، آنها را خلق کرد و حکم الهى صادر شده که اگر از دائره رحمت او خارج شوند، جهنم را از جن و انس پر مى کند.»
5. (وَأَنَّ اِلى رَبِّکَ المُنْتَهى)(2): «و کار خلق عالم به سوى او منتهى مى شود».
6. (یا اَیُّهَا الاِنْسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ)(3): «اى انسان به درستى که تو رنج کشنده اى در سیر به سوى پروردگارت دارى، تا این که او را ملاقات کنى و به مقام لقا رسى».
گاهى خداوند متعال در قرآن مجیدش وقتى مسئله اى داراى ابعاد مختلف و متنوّع باشد در هرجایى به مناسبت، اشاره به یکى از ابعاد آن مى نماید، مثلاً درباره نماز در جایى مى فرماید: «اِنّ الصَلوةَ تَنْهى عَنِ الفَحْشاء والمُنْکَر»: «نماز انسان را از فحشا و منکر و زشتى ها دور مى نماید» در جاى دیگر مى فرماید: «اِسْتَعینوُا بِالصّبرِ والصَّلوةِ»: «به وسیله روزه و نماز استعانت بجوئید»، در جاى دیگر مى فرماید: «اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِکرى»: «نماز را به پا دارید تا یادآور و متذکّر من باشید» با جمع این موارد فلسفه هاى مختلف یک حکم مشخص مى گردد.
در مسئله مورد بحث ما، یعنى هدف آفرینش نیز در موارد مختلف از زوایاى متفاوت اشاره اى به غایات و غرض هاى مختلف مسئله شده است، در این 6 آیه اى که گذشت به ترتیب مى توان سیر صعودى تکامل را نظاره گر بود و مشاهده کرد که
ص: 49
چگونه در مراحل مختلف، به مناسبت هایى غایاتى براى خلقت ذکر شده که با دقت نظر مى توان درک کرد که بعضى از این غایتها غایات وُسْطى (هدف وَسَطى) براى غایة الغایات یعنى لقاء الهى و رسیدن به کمال نهایى است، در آیه اول علم و معرفت به قدرت و علم خداوندى غایة خلقت قرار داده شده که هرچه معرفت و علم زیادتر شود عمل انسان خالصانه تر و با روشنگرى بیشترى حاصل مى شود، علم و عمل با یکدیگر رابطه و اثر متقابل دارند، هرچه علم بیشتر عمل پاکتر، و هرچه عمل پاک تر علم بیشتر و در نتیجه رسیدن به تکامل (یعنى تبدیل موجودى دانى به موجودى عالى) سریع تر.
در آیه دوم عبادت خداوند به عنوان هدف معرفى شده است، زیرا عبادت کلاس تربیت است، اگر مواد درسى این کلاس با دقت مورد مطالعه و عمل قرار گیرد و اگر نماز و روزه اى که مطلوب خداوند است، محقق شود مسلماً شاگرد این کلاس تربیت و پرورش یافته، ولى چه خوش گفت بزرگ استاد این کلاس که خود پرورش یافته همین کلاس بود، آن اسداللّه الغالب على بن ابیطالب(علیه السلام): «کمْ مِنْ صائِم لَیْسَ لَهُ مِنِ صِیامِهِ الاّ الجُوعُ وَالْظَمَا»: «چه بسیار روزه دارانى که به جز گرسنگى و تشنگى چیزى نصیب آنها نمى شود، چرا؟ زیرا روزه واقعى را ایجاد نکرده اند، آن روزه اى که بیدارگرى مى کند».
خداوند متعال وجودى بى نهایت است که هرچه ذهن بیشتر متوجه بى نهایت شود و بیشتر عبادت او شود، بیشتر به سوى او اوج مى گیرد و در نتیجه انسان در اثر عبادت، شروع به کسب معرفت مى نماید و قرآن هم فرموده: (وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتّى یَأتِیَکَ الیَقِینُ)(1): «عبادت کن پروردگارت را تا کسب معرفت و یقین(2) کنى
ص: 50
و حتى به درجه عین الیقین رسى».
اگر گفته شود شما معرفت را مقدمه براى عمل عبادى و عمل عبادى را اینجا مقدمه معرفت قرار دادید و این دور باطل است در جواب مى گوئیم دورى در بین نیست، زیرا معرفت داراى مراتبى است، آن مرحله از عرفان که مقدمه عبادت واقعى است با آن مرحله از عرفانى که بعد از عبادت حاصل مى شود، متفاوت است، در حقیقت مثل کسى است که سرمایه ناچیزى را مقدمه براى کارى قرار دهد و آن عمل مقدمه براى کسب سرمایه بیشترى شود.
در آیه سوم آزمایش را به عنوان هدف دیگرى معرفى مى نماید، برگشت آزمایش و امتحان به تربیت است و در واقع کلاس دیگرى به موازات عبادت براى تحصیل هدفى واحد که تربیت و پرورش است.
خداوند با آزمایش و ابتلاء خود در صدد ساختن روح انسان است، اگر سؤال شود: کسى امتحان مى کند که جاهل باشد و با امتحان کردن مى خواهد عالم شود، مثلاً اولیاء یک مدرسه که از محصلین امتحان مى کنند یا کارفرمایى که از کارگر خود امتحان عملى میکند، براى این است که آگاه شوند به مقدار یادگیرى محصل و کارگر، خداوندى که غیب و شهود براى او یکسان است و اصلاً غیبى براى او تصور نمى شود چرا امتحان مى کند؟
در جواب مى گوئیم امتحان بر دو گونه است: 1. امتحانى که براى تحصیل علم انجام مى گیرید، مثل دو مثالى که در متن سؤال ذکر شد 2. امتحانى که استاد عالم است به مقدار پیشرفت شاگردش، ولى او امتحان را عاملى و وسیله اى قرار
ص: 51
مى دهد تا بتواند شاگرد را براى مطالعه بیشتر به کار اندازد و او را در کار خود ورزیده کند.
در امتحان نوع اول استاد ذى نفع بود و در امتحان نوع دوم شاگرد ذى نفع است، امتحان خداوندى از نوع دوم است - راغب - در مفردات خود ریشه - فتنه - که به معنى امتحان استعمال مى شود. را این گونه تفسیر نموده است: «اُصلُ الفِتَنْ اِدخالُ الذَّهَب النّارَ لِتَظْهَرَ جَوْدَتُهُ مِن رِداءَتِه»(1): «ریشه ماده فتن در لغت به معنى داخل کردن طلا در آتش است، تا این که طلاى اصل از مواد مخلوط با آن که ارزش چندانى ندارد، جدا گردیده و ظاهر شود».
خداوند با امتحان خود زمینه پرورش و ورزیده شدن مخلوقات خود را فراهم مى آورد، تا ناخالصى هاى وجود آنها را در اثر فشار مشکلات و گوهر وجود آنها را در اثر حرارتهاى زمانه آبدیده کند همانند کسى که طلاى ناخالص را با تیزاب (اسید سلطانى) مخلوط مى کند، و در کوره حرارت مى دهد تا ناخالصى هاى آن ذوب گردد، و طلاى خلاص به دست آید، زیرا معروف است که (اسید سلطانى) با تمام فلزات ترکیب مى شود جز طلا و براى همین جهت بقیه فلزات مخلوط شده با طلا همراه با حرارت ذوب مى کند و طلاى خالص باقى مى ماند، بله امتحانات خداوندى (اسید سلطانى) است، که ما را در کوره مشکلات خالص مى کند.
همچنان که پیامبران عظیم الشأنى چون ابراهیم(علیه السلام) و موسى(علیه السلام) و عیسى(علیه السلام) و نبى مکرم اسلام(صلى الله علیه وآله) را چنین کرد و حتى اینان هم از چنین آزمایشاتى در آزمایشگاه بزرگ تاریخ مأمون نبوده اند، و چنان آبدیده شدند که در مقابل مستبدان زمان خویش سر تعظیم فرونیاوردند، زیرا کمرى که در اثر مشکلات قد بر
ص: 52
افراشته، در اثر ظلم ها و زورگویى ها هرگز منعطف و خمیده نمى شود. ما که در عالم به ظاهر انسان هائیم و چنینیم در عالم نباتات و گیاهان همچنین است. درختانى که همیشه همبازى طوفانهاى وحشى بیابانى بوده و در صخره هاى کم آب کوه ها دور از دسترس باغبان ها رشد کرده اند، مقاومتشان بیشتر از درختانى است که همبازى نسیم هاى ملایم بوده و در کنار جویباران و درون باغ ها در حصار دیوارها به رشد خود ادامه مى داده اند، حتى شعله آتش چوب هاى درختان بیابانى افروخته تر و خاموشى آنها دیرتر از چوبهاى درختانى است که در کنار آب و زیر نظر باغبان رویئده اند.
فکر مکن این سخنان را من مى گویم که من کیستم؟ تا در برابر استادم على(علیه السلام) و کتابش نهج البلاغه زانو نزده بودم، هیچ بودم، چه رسد به این که سخنى گویم، ولیکن حال که در نزد این استاد کل از این کتاب بهره بردم، چنین مى گویم و ان هم به عنوان وسیله اى براى انتقال درس استادم، استادى که تا خون در سراسر و رگ هاى بدنم جریان دارد بنده اویم، چرا نباشم که خودش در درس به من فرمود: «مَنْ عَلَّمَنِى حَرْفاً فقد صَیَّرَنِى عَبْداً»: «هرکس به من حرفى بیاموزد مرا عبد و بنده خود کرده» من چه مى گویم که بزرگ تر از ما محو آن استاد کل شده اند.
تعریف على به گفتگو ممکن نیست *** گنجایش بحر در سبو ممکن نیست
پس اى گوینده خموش که سنگین تر است.
مولى در نامه به عثمان بن حنیف که از طرف آن حضرت حاکم بصره بود، نوشتند: «اَلا واِنّ الشّجرة البَریّة اَصْلَبُ عَوداً والرّوائعَ الخَضِرَةَ اَرَقَّ جُلوُداً والنَّباتاتُ البَدَویّة اَقْوى وَقُوداً و اَبْطَأَ خَموُدا».(1)
ص: 53
آگاه باشید که درختان بیابانى (که آب کم به آن مى رسد) چوبش سخت تر (استوارتر) است و درختهاى سبز و خرم (که در باغهاى پر آب کاشته شده) پوستشان نازکتر است و گیاهان دشتى (که جز آب باران آب دیگرى نیابند) شعله آتش آنها افروخته تر و خاموشى آنها دیرتر است.
در آخر بحث امتحان و آزمایش مناسب دیدم، روایتى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)درباره (اَحْسَنُ عَمَلاً) که در آیه آمده بوده نقل کنم، که ببینیم عمل بهتر چه عملى است، آیا عمل بیشتر و متنوع تر یا نه؟ مسلماً جواب منفى است، زیرا معلم بشریت و آورنده شرع مقدس که خود ما را ترغیب به انجام اعمال نیک و شایسته فرموده چنین مى گوید:
قال ابو قتادة سألت النبى(صلى الله علیه وآله) عن قوله تعالى: «اَیُّکُم اَحْسَنُ عَمَلاً» ما عُنِىَ به، فقال: یَقوُل: «أَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَقْلاً ثُمّ قال اَتَمُّکُم عَقْلاً واَشَدُّکُم لِلّه خَوفاً وَ اَحْسَنُکُم فیما اَمَرَ اللّه بِه وَنَهى عَنه نظراً وان کان اَقَلَّکم تَطَوُّعاً»(1): «ابو قتاده مى گوید از پیامبر(صلى الله علیه وآله)درباره قول خداوند متعال (أَیکُمْ احسَنُ عملا) سؤال کردم که مراد از این کلام که (کدام یک از حیث عمل بهترید) چیست؟ حضرت فرمودند: هر کدام که از حیث عقل بهترید و بهتر عقل خود را به کار مى اندازید و تفکر مى کنید، سپس فرمودند بهترین شما از حیث عمل، کامل ترین شما از حیث عقل، و خائف ترین شما است از جهت شدت ترس و نیکوترین شما است از حیث نظر در آنچه خداوند به آن امر و از آن نهى کرده، (یا مراد این است که دقت و فکرى کند تا از فلسفه احکام مطلع شود و کورکورانه عبادت نکند و یا این که دقت مى کند تا به اوامر و نواهى خداوند به نحو احسن جامه عمل بپوشاند، و در
ص: 54
به علت گسترده شدن بحث، اجمالاً این بحث را دنبال مى کنیم، آفرینش موجودات دیگر هم مثل آفرینش انسان هدفى دارد و آن تکامل آنهاست، یعنى تبدیل وجودى دانى به وجودى عالى، خاک و مواد غذایى آن جزء پیکر گیاه و گیاه جزء پیکر حیوان، این دو تحت اختیار انسان و جزء پیکر او مى گردد. هر موجود دانى که در مسیر زندگى خود جزء پیکر و محو در وجود موجودى عالى شود، به تکامل
جایگاهى باشد که مرضىّ رضاى خداوند است) اگرچه از حیث، عمل عمل کمترى داشته باشد.
از این حدیث استفاده مى شود که اگر انسان در یک ماه رمضان فقط یک آیه بخواند و پیرامونش تفکر کند، بهتر است تا 30 جزء قرآن را بدون تفکر، تلاوت کند.
این روایت تائید مى کند مضمون روایتى را که مى گوید: یک ساعت تفکر از 70 ساعت عبادت بهتر است. «تَفَکُّر ساعَة خَیْر مِنْ عِبادَةِ سَبْینَ سَنَة»: «یک ساعت عالم بودن بهتر از 70 سال عابد بودن است».
آفرین بر این جهان بینى و نگرش اسلام، کجایند آن ناآگاهان در لباس آگاهان، و آن جاهلان در پوستین عالمان که مى گفتند: (دین مایه تخدیر جوامع و عقب افتادگى آنها است) کجایند که ببینند زیربناى ایدئولوژى و اخلاق عملى در اسلام، جهان بینى و تفکر و اندیشه است، تا جایى که بهترین عامل را بهترین عاقل معرفى مى نمایند.
تا به اینجا بحث در آفرینش انسان و هدف آن بود و اما آفرینش کل مخلوقات.
ص: 55
رسیده است. اگر گیاهى یا حیوانى جزء بدن انسان در مسیر تکامل و مؤمن و متّقى قرار گیرد، متکامل شده است. و الا وجودش در این جهان بى ثمر بوده و در مسیر تکامل خود در پرتگاه ضد تکامل سقوط کرده و ازبین رفته است.
و بالاخره انسان هم در مسیر صعودى اش تحت اختیار خداوند و در منزلگه لقاء قرار مى گیرد. نمونه اَتَمّ و کامل این تکامل پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هستند که تمام سرمایه گذارى روى این باغ آفرینش براى به دست آمدن چنین گلى و مانند آن از دیگر گلهاى محمّدى است که اگر تمام گلها و نهال هاى دیگر این باغ در مسیر تکامل تلف شوند، تا این گل و امثال آن بارور شود صاحب سرمایه متضرر نشده است، همانند کسى که سرمایه زیادى را متحمل شده و ماشین جوجه کشى را آماده کرده و مثلاً 1000 تخم مرغ هم براى به دست آوردن جوجه آماده کرده و مى داند که اگر 986 عدد تخم مرغ ها هم فاسد شود و فقط 14 عدد از آنها بماند باز به هدف رسیده و ضررى متوجه او نشده است، زیرا این 14 عدد مزیتى دارند که جبران تمام سرمایه هاى از دست رفته را مى کنند.
در خاتمه اشاره کنم به اختلافى که بین علماء در مورد تکامل پس از مرگ وجود دارد، بعضى مثل استاد در بحث خطبه قاصعه معتقداند، تکامل پس از مرگ هم وجود دارد و به ادله اى هم تمسک مى کنند، استاد در بحث خود پیرامون خطبه قاصعه به (علیها السلام) مطلب استناد کرده اند که درباره آنها توضیح مى دهیم:
1. روایتى که چنین نقل شده است: «اِذا ماتَ اِبْنُ آدَم اِنْقَطَعَ عَمَلُه اِلاّ مِنْ ثَلاث: صَدَقَة جارِیة، اَو عِلمٌ یُنْتَفَعُ به، اَو وَلَدٌ صالِحٌ یَدعوُلَه»(1) (هرگاه فرزند آدم و انسان از دنیا رخت بربندد، عملش منقطع مى شود و دیگر انتفاع جدیدى از اعمالش
ص: 56
نمى برد الا از سه چیز:
1) صدقه جاریه یعنى انفاق هایى که بقاء دارند و مقطعى نیستند، مثل این که کسى بیمارستان یا حسینیه اى را وقف کرده یا مسجدى را بنا نموده است.
2) علمى که از ان مردم انتفاع برند، کسى که شاگردى تربیت کرده و یا کتابى از خود به یاد گذارده، ثوابهایى که از طریق تعلیم و تعلم شاگردان و کتاب هایش تا قیامت حاصل مى شود به حساب او هم گذارده مى شود.
3) فرزند صالحى که از خود باقى گذارده است، هر کار خیرى بکند ثوابش براى آن پدر و مادر هم نوشته مى شود، حتى بین مردم هم اگر کسى ثوابى و کمکى به هم نوع خود کند، مى گویند خدا پدرش را بیامرزد و رحمت کند و اگر اذیتى هم نسبت به هم نوع خود روا دارد گویند خدا پدرش را نیامرزد که چنین فرزندى از خود باقى گذارده از این روایت استفاده مى شود که تکامل در آخرت وجود دارد و مقامات افراد در اثر این اعمال بالا مى رود.
2. روایت دیگرى که به آن استناد شده این روایت معروف است: «مَنْ سَنَّ سُنَّةً حَسَنَةً عَمل بها مَن بعدَه کانَ لَه اَجْرهُ وَ مثلُ اُجوُرِهِم مِنْ غَیرِ اَنْ یَنْقُصَ مِن اُجُورِهِم شَیْئاً وَمَنْ سُنَّةً سَیْئِةً فَعَمِلَ بِها بَعدَه کانَ عَلْیهِ وِزْرُهُ وَمِثلُ اَوْزارِهِم مِنْ غَیْر اَنْ یَنْقُصُ مِنْ اَوزارِهِم»(1): «کسى که سنت و روش نیکى را باقى گذارد که بعد از او به آن عمل کنند، براى او است اجر آن عمل و اجر کسانى که به آن سنت عمل مى کنند، بدون این که نقصى در اجر آنها ایجاد شود و کسى که سنت و سیره زشت و معصیتى را از خود باقى گذارد و بعد از او عمل به آن سیره شود، براى او است گناه و وزر آن عمل و وزر کسانى که عامل به آن سیره پلید بوده اند بدون این که از وزر
ص: 57
و عذاب آنها چیزى کاسته شود» از مصادیق سنت حسنه در جامعه ما دید و بازدید ایام عید است که کینه ها را از سینه ها مى زداید و از مصادیق سنت سیئه هم مهریه هاى سنگینى است که موجب مى شود ازدواج ها دیرتر تحقق یافته و در نتیجه فساد اجتماعى زیاد گردد، یکى دیگر از این موارد اخذ شیربها است که به فتواى فقها اگر به عنوان جزئى از مهریه قرار نگیرد، حرام است، از این روایت هم ترفیع مقام کسى که سنت حسنه اى را قرار مى دهد در پس از مرگ استفاده مى شود.
3. مستند سوم عبارت معروفى است که در تشهد نماز مى خوانیم: «و تقبل شفاعته وارفع درجته» شفاعت پیامبر(صلى الله علیه وآله)را خدایا قبول بفرماو رفعت درجه به او عنایت فرما. این سخن نشان دهنده مدّعاى ما است که ترفیع درجه در پس از مرگ موجود است و پیامبر رفعت مقام دارد، و حتى درباره ایشان گفته شده که صلوات فرستادن موجب بلندى مقام و منزلت آن حضرت مى گردد.
اگر گفته شود پس از مرگ پرونده ها مختومه شده و مهروموم مى شود، به طورى که دیگر نمى توان عملى به آن افزود، یا عملى کم کرد، چنانچه على(علیه السلام)در نهج البلاغه مى فرمایند: «لا عَنْ قَبیح یَستَطیعُونَ اِنْتِقالاً وَلا فى حَسَن یَسْتَطیعونَ ازدِیاداً»(1): «آنهایى که از مرز دنیا گذشتند نه از کار زشت مى توانند برگردند و توبه و بازگشت نمایند و نه کار نیک را مى توانند زیاد نمایند، زیرا آخرت دار تکلیف نیست» در جواب خواهیم گفت بله، عمل جدیدى نمى توان انجام داد، ولى بر اساس اعمال سابق تکاملهاى جدیدى هست، مثال روشنى بزنم: سفینه هایى که به کرات دیگر پرواز مى کنند، براى عبور و کندن خود از حوزه جاذبه زمین احتیاج به سرعتى بین 25000 کیلومتر تا 40000 کیلومتر در ساعت دارند، و تمام مخارج و موادی که
ص: 58
خداوند واجب الوجود است و داراى کمال مطلق که هیچ نقصانى در او تصور نمى شود تا بخواهد با خلقتش جبران نقصى کند و در حقیقت آفرینش براى حرکت آن گذارده مى شود، براى فرار از همین حوزه است، وقتى به محلى رسید که جاذبه یا کم است یا اصلاً یافت نمى شود.سوخت سفینه تمام شده و دیگر تا بى نهایت مى رود مگر این که جاذبه کوکبى از کواکب او را به طرف خود کشد پس با همان جهش که خارج شد دیگر متوقف نخواهد گردید.(1) سفینه وجود ما به سوى لقاء اللّه و قرب او نیز چنین است، وقتى از حوزه جاذبه دنیا با انرژى عبادتها خارج شد تا ابد در حرکت است.
بعضى دیگر از علماء نظرشان درباره تکامل پس از مرگ به این حد نیست، و این گونه ادله را قابل توجیه مى دانند، یکى از بزرگان و اهل منطق و فلسفه مى فرمودند از علامه (ره) درباره رفعت پیامبر سؤال کردم که چگونه با صلوات فرستادن مقام آنها بالا مى رود، با این که آن عالم (یعنى عالم پس از مرگ) عالم تکلیف نیست، بلکه باید هرچه در مزرعه دنیا کشته شده درو شود و دیگر جاى کشت و زرع نیست. ایشان جواب دادند رفعت درجه آنها به این معنا شبیه است که در برابر پیامبر میوه و شیرینى گذارده شود، مثل این که از مهمانى که به ما مى رسد پذیرایى و نسبت به او اداى احترام مى کنیم.
ص: 59
مخلوقات براى این بود که جودى کند نه سودى کند.
من نکردم خلق تا سودى کنم *** بلکه تا بر بندگان جودى کنم
او فیّاض است و منشأ تمام صفات حسنه، و اقیانوس مواج کمالات موجود در عالم. و اگر در ما صفتى از آن صفات یافت مى شود قطره اى از آن اقیانوس بى کران است و هستى مخلوقات از جمله افاضات خداوندى است که عین کمال است. او با خلقت مخلوقات اولین مرحله کمال را براى خلایق ایجاد فرموده تا سکوى پرش مراحل دیگر تکامل قرار دهند و به نهایت مرحله ممکن که لقاء او است برسند.(1)
مرحوم الهى قمشه اى این عارف واله اشعارى در شرح خطبه متقین سروده که در ذیل فرازها مى آوریم وى در ذیل «رُورىَ اَنَّ صاحِباً لِأمیرالمؤمنین یُقالُ لَهُ هَمّام کانَ رجلاً عابداً فقال یا امیرَالمؤمنین صِفْ لِى المتّقین حتى کَاَنّى اَنْظُرُ اِلَیْهم» چنین گوید:
شنیدم عاشقى پروانه خویى *** در آئین محبت راستگویى
رفیق خلوت آن سلطان دین را *** حریف صحبت آن عشق آفرین را
یکى دلباخته پیش شه عشق *** على گنجینه سرّ اللّه عشق
بیامد نزد آن شه با دل پاک *** دلى چون گل ز داغ عشق صد چاک
بیامد تا نشان زان یار جوید *** طریق وصل آن دلدار پوید
بیامد تا شه افروزد دلش را *** ز برق عشق سوزد حاصلش را
ص: 60
بیامد با دلى روشن تر از ماه *** که مهرش در برابر بد رخ شاه
دلى لعل بدخشان آب ازو یافت *** دلى خورشید تابان تاب ازو یافت
دلى همچون دل پروانه مشتاق *** نه بر جان بر رخ جانانه مشتاق
بیامد تاشود مست از مى عشق *** هیاهویى کند از هى هى عشق
بیامد تا سر اندازد به خاکش *** فداى عشق سازد جان پاکش
همى گفت اى على اى سرّ اسرار *** ز سرّ پاکبازان پرده بردار
تویى چون در وصف خویش سفتى *** ولا یَرْقى الىّ الطیر گفتى
بگو اوصاف مرغان چمن را *** که بگسستند از هم دام تن را
که چون بر آشیان جان پریدند *** که چون در کوى جانان آرمیدند
که چون بر وصل دلبر دل سپردند *** که چون ره در حریم شاه بردند
که چون آن تشنه کامان آب جستند *** در این تاریک شب مهتاب جستند
که جام عشق آنان کرد لبریز *** که جز یار از همه کردند پرهیز
که آنان را حجاب از دیده بگشاد *** بروى حق دو چشم پاک بین داد
که آنان را فرشته خویى آموخت *** چو مهر و ماه جانهاشان بیفروخت
که آنان را ز حیوانى رهانید *** به اوج قدس انسانى رسانید
که آنان را به کوى عشق ره داد *** درِ خلوت سراى قدس بگشاد
که آنان را حریف نفس دون کرد *** چنین خونخوار دشمن را زبون کرد
که آنان را چوماه روشن روان ساخت *** غیر دوست دلهاشان بپرداخت
که آنان را نشان از آن بى نشان داد *** دو چشمى در فراقش خونفشان داد
که آنان را جمال یار بنمود *** هزاران پرده زان رخسار بگشود
که آنان را ز ناپاکى و زشتى *** منزه ساخت چون خوى بهشتى
که آنان را به اوصاف کمالى *** فزود آرایش نیکو خصالى
ص: 61
که آنان را محبت در دل افکند *** به جان جز مهر جانان گفت مپسند
که آنان را به دانایى ورادى(1) *** به علم عشق بخشید اوستادى
که کرد آن عندلیبان را به گلزار *** نکو فکر و نکو ذکر و نکوکار
بر آنان از که بى نیرنگ و تدبیر *** نصیب پارسائى گشت تقدیر
بگو در صبح و شام و گاه و بى گاه چه باشد کار آن یاران آگاه *** بگو اوصاف آن پاکان که و چویند
بستن در این جهان وز دل برونند *** بگو چون با خدا با خلق چونند
چگونه از برون چون از درونند *** یکایک شرح حال نیکوان گوبیفکن پرده خوش زین راز نیکو
تویى چون کاشف سر نهانى *** بیار از عشقبازان داستانى
برون از گنج خاطر ریز گوهر *** چه باشد از حدیث عشق خوشتر
* * *
سپس در ذیل (فتثاقل(علیه السلام) عن جوابه ثم قال(علیه السلام): یا همّام اتق اللّه واحسن فان اللّه مع الذین اتقوا والذین هم محسنون فلم یقنع همّام بذلک القول) گوید:
گران آمد على را کاندر آغاز *** سخن گوید گشاید پرده زین راز
ز یاقوت لب آتش برفروزد *** دل خامش در آن آتش بسوزد
ولیکن گفتش از دستور بارى *** برو نیکى کن و پرهیزکارى
که ایزد یار هر پرهیزکار است *** به نیکوکار مردان نیز یار است
چو شه بر کشتى بى لنگرش تاخت *** ز موج عشق سرگردان ترش ساخت
فزود از آتش عشقش به دل تاب *** نشد آن تشنه از یک جام سیراب
امیر خویش را بگرفت دامن *** به عجز و لابه کاى داراى خرمن
ص: 62
تو صاحب خرمنى من خوشه چینم *** گداى کویت اى سلطان دینم
نقاب افکن جمال نازنین را *** عطایى ده گداى خوشه چین را
تو اى شاهنشه خوبان خدا را *** مران از درگه احسان گدا را
بزارى باز شه را داد سوگند *** که دل در آتشم تا چند تا چند
ز بس بر شاه عرض شوق بنمود *** زبان شه به راز عشق بگشود
سپس در ذیل «فَحَمِدَ اللّهَ سُبحانَهُ تا فَقَسّم بَیْنَهُم مَعایِشَهُم» چنین مى سراید:
در اول پاک یزدان را ثناء گفت *** درود حق به جان مصطفى گفت
پس آنگه قفل این گنجینه بگشاد *** که ایزدچون جهان راکرد بنیاد
نخست افروخت انوار قواهر *** زد آنگه نقش اعراض و جواهر
رقم زد نقش پیدا و نهان را *** مرکب ساخت حرف جسم و جان را
به ذات خویش برخلقش عطابود *** نه سودا باگدایان کرد برسود
نه حسنش راجهان پیرایه بخشید *** جهان راآفتابش سایه بخشید
به خورشیداست دایم سایه محتاج *** نشان ازسایه نبود در شب داج1
نه خار عیب امکان گلشنش را *** نه ظل نقص مهر روشنش را
جمالش بس که نازدلبرى داشت *** کى ازخودیک نظربردگیرى داشت
به عالم ذات پاکش کرداحسان *** زطاعت بى نیاز ایمن زعصیان
چومهرروشن است این گرچه رازاست *** که خور2 از سایه خود بى نیازاست
نه خارجبربود اندربه باغش *** نه درد جوردر صافى ایاغش(1)
ص: 63
ص: 64
شرح: پس از این که خداوند موجودات را خلق کرد و درمسیر تکامل و هدایت قرار داد، على(علیه السلام) مى فرماید: معیشت هاى آنها یعنى آنچه به سببش زندگى را سپرى مى کنند، اعم از ارزاق و خیرات و منافع و نعمت ها به آنها اعطاء نمود و هریک را به مقتضاى حکمت بالغه و مصلحت کامل در موضعى که صلاحیت او را داشت نهاد؛ یکى را در فقر یکى را در ثروت، یکى را در عصر و یکى را در یسر، یکى را در سعه و یکى را در تنگى. این کلام على(علیه السلام) در واقع روح آیه 32 سوره زخرف است که حضرت جسم، یعنى الفاظ آن را رها کرد و روح را قبض نموده است. خداوند در این آیه مى فرماید: «نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُم مَعیِشَتَهُم فِى الحَیوة الدُّنیا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ
«فَقَسَّمَ بَیْنَهُم مَعایِشَهُم وَوَضَعَهُم مِنَ الدُّنیا مَواضِعَهُم».
ترجمه: پس روزى و وسائل آسایششان را بین آنها تقسیم فرموده و هرکس را در دنیا (با حکمت و مصلحت) در مرتبه اى (که سزاوار او دانست از قبیل فقر و غناء و خوشى و بدى و مانند آنها) قرار داد.
* * *
ص: 65
بَعْض دَرَجات»: «ما تقسیم کردیم بین آنها معیشتها و وسائل مورد نیاز در زندگى دنیوى را و بعضى را بر بعضى دیگر از حیث مال و جاه برترى دادیم».
در ذیل این بحث نکته قابل ملاحظه است:
1. شگفتى هاى جهان ارزاق: اگر در نظام ارتزاق موجودات مختلف از منابع طبیعى دقت و اندیشه شود، نکات جالب و شگفت انگیزى از قدرت خداوندى بر ما روشن مى گردد:
الف) اولین مطلب این که مواد غذایى روى کره زمین با این که محدود است، ولى تمام نمى شود، زیرا گردش دورانى مواد غذایى در موجودات چنان تنظیم شده که اگر میلیونها سال مورد بهره بردارى قرار گیرد، تغییر محسوسى در آن دیده نمى شود آب دریا به بخار تبدیل شده و بعد به صورت باران برمى گردد، درختان مواد غذایى را از زمین گرفته و سپس برگ ها و شاخه هاى آنها پوسیده و به کود و مواد غذایى مورد نیاز گیاهان بدل مى شود، حیوانات که از مواد غذایى استفاده کرده، پس از مدتى خاک شده و جزء مواد غذایى زمین مى گردند، انسان اکسیژن تنفس کرده و گاز کربن پس مى دهد و درختان برعکس گازکربن گرفته و اکسیژن پس مى دهند.(1)
این مبادلات و گردش دورانى دائماً در حال تکرار است و لذا سفره پایان ناپذیر الهى دائماً گسترده و مخلوقات از این خوان نعمت بهره گیرى مى کنند.
یکى از شعرا در این زمینه مى گوید:
خلق بخشد خاک را لطف خدا *** تا خورد آب و بروید صد گیا
چون گیاهش خورد حیوان گشت *** گشت حیوان لقمه انسان و رفت
ص: 66
باز خاک آمد شد اکال(1) بشر *** چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره ها دیدم دهانشان جمله باز *** گر بگویم خوردشان گردد دراز
جمله عالم آکل و مأکول(2) دان *** باقیان را مقبل و مقبول دادن
ب) دومین مطلب چگونگى تهیه روزى براى حیوانات مختلف است، بعضى گیاهان مواد غذایى و رطوبت را از زمین مى گیرند، بعضى ها از آب (گیاهان شناور) بعضى از هوا، و بعضى از طریق وابستگى به گیاهان دیگر (مانند بسیارى از پیچک ها).
حیوانات اعماق دریاها در جایى زندگى مى کنند که مطلقاً گیاهى نمى روید، چرا که آخرین اشعه نور آفتاب در اعماق ششصد تا هفتصد متر به کلى محو مى شود و بعد از آن شبى ظلمانى و جاودانى بر آب دریا حاکم است، ولى خداوند روزى آنها را در سطح آب دریا طبخ و آماده کرده و براى آنها به اعماق دریا مى فرستد، گیاهانى که در لابلاى امواج در مقابل نور آفتاب به صورت بسیار زیاد پرورش مى یابند، بعد از رسیدن و دادن سهمیه موجودات زنده سطح دریا، سنگین مى شوند و به اعماق دریا فرومى روند همچنین بقایاى موجودات زنده سطح دریا به صورت یک موجودات آسمانى به سوى موجودات زنده اعماق دریا فرستاده مى شود.
گاهى مرغان هوا را نصیب ماهى دریا مى کند و گاه ماهیان دریا را نصیب مرغان هوا، گاه گیاهان را غذاى حیوانات قرار مى دهد و گاه حیوانات را غذاى گیاهان گوشتخوار و گاهى از باقیمانده و تفاله غذا یک نوع غذاى لذیذى براى نوع
ص: 67
دیگر مى سازد.
براى نمونه بعضى از نهنگ هاى دریایى بعد از تغذیه از ماهیان مختلف، بقایاى این حیوانات در لابلاى دندانشان باقى مى ماند، از این رو به ساحل آمده دهان خد را همچون غارى باز کرده و دسته اى از پرندگان ساحلى وارد آن شده و بقایاى گوشت هاى لابلاى دندان ها را که غذاى لذیذى براى آنها محسوب مى شود، بیرون کشیده و مى خورند و عملاً مسواک بسیار جالبى به دندان هاى این حیوان مى زنند، آن هم در عالم همکارى ناسپاسى نکرده و تا آخرین پرنده از دهانش خارج نشده، دو فک خود را برهم نمى نهد و بعد از تمیز شدن داندان هایش دهان را برهم بسته و راهى اعماق دریا مى شود.(1)
کافى است براى درک بیشتر علم و حکمت خداوندى در تدبیر ارزاق انسان در سه دوره جنینى و شیرخوارگى و غذاخورى بیندیشیم که چگونه در مرحله اول از طریق سیستم پیچیده بند ناف و جفت و پیوند مستقیم با خون مادر و بعد از تولد و در مرحله شیرخوارگى که نه دندانى براى جویدن و نه معده و روده آماده اى براى پذیرفتن غذاهاى خشن بود از طریق شیر مادر که غذایى ملایم و مملو از مواد حیاتى بود روزى او را فراهم نمود، شیرى که نه سرد و نه گرم، نه شیرین و نه شور، نه محتاج به جویدن و نه محتاج به فعالیت معده براى هضم بود.
در مرحله سوم هم انواع غذاهاى مطبوع را براى انسان فراهم نمود و زنگى را در وجود او به نام احساس قرار داد تا گرسنگى و تشنگى را دریابد و به سراغ این مواد حیاتى رود و بهترین موقع هم براى صرف غذا همین وقت است که زنگ در
ص: 68
درون وجود انسان به صدا درآيد به قول دانشمند معروف روسى (پاولف): «غذاى طبيعى و مفيد، غذايى است كه با اشتها و لذت صرف شود».(1)
امام صادق(عليه السلام) در حديث معروف مُفَضَّل مى فرمايد: «اى مفضّل! درست بينديش در كارهايى كه در انسان قرار داده شده، از قبيل غذاخوردن، خوابيدن و آميزش جنسى و تدبيرى كه در آنها است. خداوند براى هريك از آنها در طبيعت آدمى، محرك و انگيزه اى قرار داده تا به سوى آن تحريك شود. گرسنگى، انسان را به سوى غذايى مى فرستد كه حيات بدن و قوامش در آن است. و خستگى خوابى را مى طلبد كه راحت بدن و تجديد قوا در آن است و شهوت جنسى او را به آميزشى دعوت مى كند كه دوام نسل و بقاى نوع آدمى در آن است».
هرگاه انسان اين تحركات را نداشت و مى خواست از طريق تفكر و به خاطر نياز بدن به سراغ اين امور برود، چيزى نمى گذشت كه بر اثر سستى و كوتاهى هلاك مى شد، ولى خداوند بزرگ براى هريك از اين نيازمندى هاى مهم و ضرورى محركى در طبع آدمى قرار داده است كه او را به سوى اين امور مى راند.(2)
در خاتمه بايد گفت تمام شگفتى هاى دستگاه آفرينش دلالت بر عقل و تدبير گسترده اى حاكم بر سيستم خلقت مى كند كه هر كدام ما را در راه خداشناسى و معرفت آن مدبر يارى مى كند.
2. آيا روزى مقسوم است؟ در بعضى آيات دارد كه خداوند تقسيم روزى مى كند (قَسَمْنابَيْنَهُم مَعيِشَتَهم)(3): «خداوند بين مردم تقسيم معيشت مى كند و او
ص: 69
متکفل رزق هر جنبنده اى است: (وَما مِنْ دابَّة فِى الاَرضِ اِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها...)(1): «هیچ جنبنده اى در زمین نیست، الا این که روزى او به عهده خداوند است.»
در بعضى دیگر از آیات آمده که وسعت و تنگى روزى به خواست خدا است: (اَوَ لَمْ یَروَا اَنَّ اللّهَ یَبْسُطُ الرِّزقَ لِمَنْ یَشاءُ وَیَقْدِر)(2): «آیا ندیدند که خداوند هر که را بخواهد صاحب روزى وسیع مى کند و هرکه را خواهد تنگ روزى گرداند».
در روایات اسلامى هم به این معنا اشاره شده است على(علیه السلام) مى فرمایند: «وقدّر الارزاق فکثّرها وقَلّلها وقسّمها على الضیق والسعة»(3): «خداوند ارزاق را مقدّر ساخته و زیاد و کم نموده و برحسب تنگى و وسعت معیشت آن را تقسیم کرده است».
اکنون این سؤال پیش مى آید که اگر چنین باشد، تلاش و کوشش براى تحصیل معاش و روزى و برنامه ریزى براى بهبود وضع اقتصادى مفهومى نخواهد داشت، ولى با توجه به سایر آیات و روایات هنگامى که همه در کنار یکدیگر چیده شود، پاسخ این سؤال روشن مى گردد که منظور از تضمین رزق از سوى خداوند و تکفل و تعهد و تقسیم آن فراهم آوردن زمینه ها است، زمینه هایى در خارج از وجود انسان و زمینه هایى در درون وجود او که هرگاه دست به دست هم دهند، انسان سهم خود را از روزى دریافت مى کند، این درست به آن مى ماند که حقوق کارکنان یک شرکت از طرف رئیس آن شرکت تعیین مى شود، ولى هرگز در خانه آنها نمى آورد، بلکه آنها باید شخصاً بروند، و لیست حقوق را پرکنند، و حق خود را دریافت دارند.
این نکته را نیز نباید فراموش کرد که خداوند براى این که مردم در عالم
ص: 70
اسباب گم نشوند و روزى را نتیجه منحصر به فرد تلاش و کوشش هاى خود به تنهایى ندانند، گاه به اشخاصى روزى مى رساند ک تلاش چندانى نکرده اند و گاه روزى را از کسانى مى گیرد که تلاش فراوان داشته اند، تا روشن سازد در پشت این دستگاه قدرت دیگرى حاکم است، (ولى نباید فراموش کرد که این در حقیقت یک استثناء است، اما اصل اساسى همان تلاش و کوشش است).
و شاید به خاطر همین مطلب است که در حدیثى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده است: «وَاعْلَمُوا اَنَّ الرّزقَ رِزْقان: فَرِزْقُ تَطْلُبُونَهُ وَ رِزْقُ یَطْلُبکُمْ فَاطْلُبُوا اَرْزاقَکُم مِنْ حَلالِ فَاِنّکُم اِنْ طَلَبْتُموُها مِنْ وُجُوهِها اَکَلْتُموُها حَلالاً وَاِنْ طَلَبْتُموُها مِنْ غَیْرِ وُجُوهِها اَکَلْتُمُوها حَراماً...»(1): «بدانید رزق دو گونه است: رزقى که شما به دنبال آن مى روید و رزقى که آن به دنبال شما مى آید بنابراین رزق را از طریق حلال طلب کنید که اگر از طریق صحیح آن را بطلبید، آن را به صورت حلال مى خورید و اگر از غیر طریق صحیح بطلبید همان را به صورت حرام مى خورید».
این دو گونگى روزى در واقع دلیل بر جمع میان آیات و روایاتى است که روزى را مقسوم و تضمین شده مى شمرد و آیات و روایاتى که نقطه مقابل آن جد و جهد و تلاش را شرط بهره گیرى از روزى معرفى مى کنند.(2)
به علاوه آگاهى بر این دو گونگى رزق سبب مى شود که افراد حریص از حرص باز ایستند و مؤمنان خود را آلوده کارهاى حرام براى طلب روزى نکنند و محرومان نیز به یاس و نومیدى کشیده نشوند.
ص: 71
3. آیا روزى همه تأمین شده است؟ در آیات فوق این حقیقت به خوبى منعکس بود که خداوند روزى همه موجودات زنده را برعهده گرفته و هر جا باشند، روزى آنها را مى رساند، ولى این سؤال پیش مى آید پس چرا در دنیاى کنونى و در طول تاریخ گروهى از گرسنگى مرده و مى میرند، آیا روزى آنها تأمین نشده است؟!
در پاسخ این سؤال باید به این نکات توجه کرد که اولاً: تأمین روزى به این معنى نیست که آن را براى انسان عاقل با شعور فراهم ساخته به درب خانه اش بفرستند، یا لقمه کنند و در دهانش بگذارند، بلکه زمینه فراهم شده است و تلاش وکوشش انسان شرط تحقق و به فعلیّت رسیدن این زمینه ها است، حتى مریم(علیها السلام) در آن شرایط سخت درد وضع حمل که خداوند روزى اش را به صورت خرماى تازه (رطب) بر شاخسار خشکیده نخلى که در آن بیابان بود، ظاهر ساخت، مأمور شد حرکتى کند و مخاطب به جمله «وَهُزِّى إلَیْکَ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ...»: «تو اى مریم تکانى به این درخت بده تا رطب تازه بر تو فرو ریزد» شد.
ثانیاً: اگر انسان ها در گذشته و حال غصب حقوق دیگران کنند و روزى هاى آنها را به ظلم از آنها بگیرند، دلیل بر عدم تأمین روزى انسان ها نیست، و به تعبیر دیگر علاوه بر مسئله تلاش و کوشش، وجود عدالت اجتماعى نیز شرط تقسیم عادلانه روزى ها است. و اگر گفته شود خداوند چرا جلو ظلم ظالمین را نمى گیرد؟ مى گوئیم اساس زندگى بشر بر آزادى اراده است تا همگى آزمایش شوند، نه بر اجبار و اکراه، وگرنه تکاملى صورت نخواهد گرفت.
ثالثاً منابع زیادى براى تغذیه انسان ها در همین کره خاکى وجود دارد که باید با هوش و درایت آنها را کشف و به کار گرفت. و اگر انسان در این زمینه کوتاهى کند، مقصّر خود اوست. ما نباید فراموش کنیم مناطقى از آفریقا که مردمش از
ص: 72
در آیات فوق آمده بود که خداوند روزى را براى هر کس بخواهد گسترده و گرسنگى مى میرند، گاهى از غنى ترین مناطق جهان است، ولى عوامل ویرانگرى که در بالا به آن اشاره شد، آنها را به این روز سیاه نشانده است.
این بحث فشرده را با سخنى از على(علیه السلام) به پایان مى رسانیم فرمود: «انْظُر اِلَى النَّملَةِ فِى صِغَرِ جُثَّتِها وَلَطافَةِ هِیئَتِها لا تَکادُ تَنالُ بِلَحْظِ البَصَرِ وَلا بِمُسْتَدْرَکِ الفِکْرِ کَیْفَ دَبَّتْ عَلى اَرْضِها وَصُبَّتْ عَلى رِزْقِها تَنْقُلُ الحَبَّة الى جُحْرِها وَتَعُدُّها فِى مُسْتَقَرَّها تَجْمَعِ فى حَرَّها لِبَردِها وَفى وِرْدِها لِصَدْرِها مَکْفُولَةٌ بِرِزْقِها مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِها لا یَغْفلُها المَنّانُ وَلا یَحْرُمُها الدَّیّانُ وَلَوْ فِى الصفا الیابِسِ وَالْحَجَرِ الجامِسِ»(1): «نگاه کنید به مورچه با کوچکى جثه و نازکى اندامش که به نگاه با گوشه چشم دیده نمى شود، یعنى وقتى دقیق نظر کنیم آن را مى بینیم. و به اندیشه درک نمى گردد، چگونه مسیر خود را مى پیماید و براى به دست آوردن روزى اش مى شتابد، دانه را به لانه اش انتقال مى دهد، و آن را در انبارش (براى روز سختى) آماده مى گذارد و در تابستان براى زمستان و هنگام آمدن (روزهاى گرم) براى وقت بازگشتن (روزهاى سرد) دانه ها را گرد مى آورد، خداوند ضامن روزى اش بوده، مناسب حال راه روزى اش را گشاد، پروردگار -بسیار نعمت دهنده- از آن غافل نیست و خداوند جزادهنده، آن را محروم و بى بهره نمى گرداند و اگرچه در سنگ خشک (که چیزى از آن نمى روید) و سنگ سخت (که از جایى به جایى حرکت داده نمى شود) باشد».
ص: 73
و براى هر کس بخواهد تنگ مى کند. این تعبیر که در آیات فراوانى تکرار شده، ممکن است این توهم را ایجاد کند که نظام روزى نظامى است که به کلى از دست انسان خارج است. بنابراین اگر گروهى متنعم و گروه دیگرى محروم اند همه به خواست خدا است و کارى از ما ساخته نیست. و این مى تواند دستاویزى مناسب براى کسانى باشد که اصل مذهب را زیر سؤال مى برند و آن را مولود حرکت ها و طرح هاى استعمارى مى پندارند!
ولى اگر در همان آیات و روایات اسلامى دقت کنیم و در عوامل تنگى و گستردگى روزى بیندیشیم، تفسیر این آیات و اسرار این مطلب کاملاً روشن و سمپاشى ها برچیده مى شود. کراراً گفته شده که تعبیر «مشیت الهى» مفهومش اراده بى حساب و کتاب نیست، بلکه اراده اى است آمیخته با حکمت.
حکمت خدا ایجاب مى کند که هرکس تلاش و کوشش و فداکارى بیشترى داشته باشد، روزى اش را گسترده تر گرداند: «و أَن لَیْسَ لِلإنسانِ اِلَّا ماسَعى»(1): «انسان بهره اى جز نتیجه تلاش و کوشش خود ندارد» «و کُلُّ نَفْسِ بِما کَسَبَتْ رَهِینةً»(2): «هر انسانى در گرو اعمال و کوشش هاى خویش است».
هر کس تقوا پیشه کند خداوند گشایشى به کار او مى دهد و از آنجا که انتظار ندارد روزى اش مى بخشد «وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبْ»(3)
آرى تقوا موجب حاکمیت عدالت اجتماعى، و عدالت اجتماعى سبب گسترش روزى ها است.
ص: 74
این بحث را نیز با حدیثى از على(علیه السلام) به پایان مى رسانیم که فرمود: «اِنّ الاَشیاء لمّا اِزْدَوَجَتْ اِزدَوَجَ الکَسَلُ والعَجْز فَنَتَجا بینهُما الفَقْر»(1): «هنگامى که در آغاز موجودات باهم ازدواج کردند، تنبلى و ناتوانى هم با هم عقد زوجیت بستند، پس فرزندى از آنها متولد شد به نام فقر).
مرحوم الهى در ذیل این فراز (فقسّم بینهم معایشهم ووضعهم من الدنیا مواضعهم) گوید:
بناى عدل را ستوار بنهاد *** به هرکس هرچه لایق بود آن داد
چو خوش گفت آن سخن سنج حقیقت *** ز ایزد بر روانش باد رحمت
جهان چون چشموخطوخالوابروست *** که هرچیزى به جاى خویش نکوست
چوخوش ترتیبى آن نظم آفرین داد *** که بر حسن نظامش آفرین باد
کیانى نظم امکان بى کم و کاست *** چو طبق علم ربانى بیاراست
ز تأثیر سبب وآن گه مسبّب *** مقامات خلایق شد مرتّب
ص: 75
ص: 76
«فَالْمُتَّقوُنَ فیها هُم اَهْلُ الفَضائِل»
ترجمه: پرهیزگاران در دنیا داراى فضیلت ها هستند.
* * *
شرح: براى روشن شدن بحث، مقدمه اى را متذکّر مى شویم و آن این که ارزش هر جامعه اى با نظام ارزشى آن جامعه رابطه مستقیم دارد، اگر زیربناى نظام، فضائل اخلاقى باشد، این جامعه همواره با ارزش و استحکام و استوارى خود را حفظ خواهد کرد، اما اگر نظام جامعه اى بر رذائل اخلاقى استوار باشد، طبعاً بى ارزش و فناپذیر است مثل بنا شدن خانه بر زمین سست و در مسیر سیلاب، ارزش هر فرد یا جامعه اى را باید با این معیار ارزیابى کرد با معیارى که از ابتداى خلقت انسان ها معیارى براى سنجش آنها بوده است، انسان ها بنابر فطرت اصیل و پاک اولیّه خواهان این هستند که ارزشمند شوند، هیچ کس را سراغ ندارید که بگوید نمى خواهم باارزش باشم، ولى مهم نظام ارزشى جامعه است که معیار ارزش را چه معرفى مى کند، اگر فضیلت را معیار قرار دهد، هر فرد آن جامعه خود را با آن
ص: 77
معیار باارزش تلقّى کرده و جلوه مى دهد و اگر رذیلت را معیار قرار دهد، هر فرد آن جامعه خود را با آن معیار نشان مى دهد.
در جامعه اى که ثروت ملاک ارزش باشد و ثروتمندان مورد احترام در جامعه اى که فقیر متقى باید جلوى پاى ثروتمند غیرمتقى برخیزد، و اداى احترام کند، مسلماً محصولش جز انحراف از خط اصیل فطرت، رشوه خوارى، تقلّب، دزدى، کلاهبردارى و امثال اینها چیزى نخواهد بد، مطمئناً اگر گندم کِشتیم گندم درو مى کنیم و اگر تخم علف هرزه پاشیدیم همان را برداشت مى کنیم، اگر کشت در زمین جامعه آن معیار شد، جز این محصول ندارد، اگر نظام قیمت گذارى در جامعه عوض شود شخصیت ها هم جابه جا مى شوند، شما ببینید چه جنایت هایى که براى پول نمى شود.
چیزى قبل در اخبار منتشر شد که در یکى از کشورهاى خارجى وقتى پزشک، مریض بى کس را مى یابد که احتیاج به عمل جراحى دارد در ضمن این که شکم مریض را مى شکافد و عمل مثلاً کبد را انجام مى دهد، یک کلیه سالم او را هم مى رباید، این آقا یعنى تحصیل کرده و دانشگاه رفته است، براى او مهم پول درآوردن است بله چه خوش گفتند که (چو دزدى با چراغ آید گزیده تر برد کالا) چقدر وحشتناک است دزدى اعضاء یک مریض، آن هم زیر عمل!
تعجب ندارد این ملاک قیمت گذارى و ارزش یعنى ثروت، این محصول را هم در این نظام به دنبال دارد. دو مثال از دو فرهنگ ارزشى متضاد که در زمان طاغوت و رژیم شاهنشاهى مشاهده کرده ام، بزنم تا ببینید فاصله این ره تا آن ره چقدر است:
1. اول فرهنگى را مثال بزنم که محورش ثروت و ارزشمند در آن صاحبان ثروت هستند، دکتر نسخه را به مریضى نوشته بود و آن مریض مقدارى از پولش کم
ص: 78
بود، وقتى نتوانست به قدر کافى پول بپردازد. دکتر غیر متعهد نسخه را در جلوى مریض پاره پاره کرده و گفت کسى که پول ندارد، باید بمیرد. بله به نظر این دکتر هر کس ثروت ندارد حق حیات ندارد، ولى باید گفت اى به اصطلاح تحصیل کرده، شما از سرمایه چه کسى به این مقام رسیده اى، که فکر مى کنى خداوند مرگ و حیات افراد را به شما سپرده است؟ مگر غیر از این است که سلول هاى بدنت از سرمایه این مردم تغذیه یافته، مگر نمک از نمکدان این مردم نخورده اى که حالا نمکدان مى شکنى، ماده پرستى را بنگر و رذالت را مشاهده کن!
2. اما مثالى از نظامى که زیربنایش تعهد انسان دوستى و احسان و مردانگى و فتوّت و غیرت است، در یکى از شهرهاى استان فارس دکترى بود که وقتى مریض را ویزیت کرد، آدرس او را هم گرفت و به اطرافیان او گفت من امشب به آنجا مى آیم و رو به خدمتکارش کرد و گفت رختخواب من امشب باید پهلوى این مریض پهن شود، چرا؟ زیرا وضع او نگران کننده است و اگر امشب نزد او باشم، ممکن است نجاتى و فرجى براى او باشد. مردانگى را نگر، مروت را نظاره کن. بله باید محصول چنان نظامى با آن زیربنا، این مردانگى و گذشت باشد، او مى توانست با خود بگوید من با ویزیت کردن و احیاناً پول گرفتن کارم را تمام کردم. و کسى هم حق اعتراض نداشت، ولى مگر وجدان او اجازه مى دهد که به این مقدار اکتفا کند، با این که هر دو دکتراند. در یک جمله کوتاه فرق این دو را مى توان بیان کرد، دوّمى وجدان دارد و اوّلى در حسرت ذره اى از آن باید بمیرد.
این دو نظام و فرهنگ در هر عصر و زمانى باهم در اصطکاک و درگیرى بوده اند. پیامبران و حاملان وحى با ارزش هاى والا در یک سو، و در طرف مقابل کافران و طاغوتیان با ارزش هاى ضد خدایى و انسانى در سوى دیگر. حضرت نوح(علیه السلام)عده اى از جوان ها و کسانى که هنوز از خط اصیل فطرت منحرف نشده اند، با زحمت هاى
ص: 79
بسیار به خود جذب مى کند، مجموعاً در 950 سال 80 نفر را جذب نمود و به طرف خدا سوق داد که اگر میانگین گرفته شود به طور متوسط در هر 12 سال یک نفر موّحد شده است. درمقابل این خط، فرهنگ ارزشى ثروت جلوه گرى کرد، مُترفّین و سرمایه داران در برابر هدایتگرى حضرت نوح(علیه السلام)مى گفتند: «ما نَریکَ اتَّبَعَکَ اِلاّ الَّذین هُمْ اَراذِلُنا بادِىَ الرَّاى»(1): «ما اعتقاد نداریم که به تو کسى گرویده باشد الا کسانى که پست و بى ارزش و ظاهربین هستند، کسانى که بدون تفکر و تعمق مجذوب مى شوند». اینها در هفت آسمان یک ستاره هم ندارند، پاهایشان برهنه و آستین هایشان پاره است، انسان با شرافت به تعبیر اینها مساوى با پولدار است و چون افرادى که به حضرت نوح(علیه السلام) گرویده اند، ثروت ندارند، اراذل و پست و حقیراند، درحالى که باید به اینها گفت: اما افراد محروم و بى بضاعت به حضرت نوح گرویدند، زیرا انقلابى که حضرت نوح(علیه السلام) ارائه مى کرد داراى محتویات و موادى بود که همسو با آرمان ها فطرت اولیه آنها بود و بادى الرَّاى و ظاهربین هم نبودند، بلکه چون فطرت اینها مکدّر به علائق دنیوى نبود لذا بلافاصله جذب آهن رباى اعتقادات حضرت نوح(علیه السلام) شدند.
این آیه برخورد دو مکتب الهى و بت پرستى را نشان مى دهد که: از دیدگاه و منظر حضرت نوح(علیه السلام) افراد جذب شده افراد ارزشمندى هستند ولى از دید کسانى که ثروت را معیار ارزش و نرخ گذارى قرار داده اند مشتى اراذل اند اینجا است که: درک مى کنیم پیامبران چه رسالت عظیمى را بر دوش مى کشیدند و چگونه مهمترین خدمت را به بشریت براى دگرگون کردن ملاک اررش هاانجام داده اند؟!
بعد به زمان حضرت موسى بن عمران(علیه السلام) مى رسیم که: با چه زحماتى به
ص: 80
دربار فرعون راه یافت در بعضى تفاسیر دارد که یکسال رفتوآمد مى کرد تا او را راه دهند، در میان جمعیت، فرعون صدا مى زد این دو برادر یعنى موسى و هارون(علیهما السلام)چه مى گویند که ادّعا مى کنند اگر ایمان بیاورى سلطنت تو را تضمین مى کنیم و شروع مى کرد به استهزا و مسخره آنها حتى دلقک دربار خود را به شکل مضحکه وارى شبیه حضرت موسى(علیه السلام) مى کرد تا با آن لباس شبانى و عصا و غیره ضمن تحقیر آنها موجب خرسندى فرعونیان شود البته براى اینها قابل قبول نبود که دو مرد با لباس شبانى ادّعاى تضمین حکومت کسى را بکنند که ادعاى خدائى مى کرد آن هم نه خداى کوچک که مى گفت: «انا ربکم الاعلى» (من خداى بزرگ شما هستم)(1).
قرآن در سوره زخرف برخورد دو فرهنگ را در زمان فرعون بیان کرده و عقیده فرعون و فرعونیان را که نشأت گرفته از فرهنگ ارزشى آنها است تبیین مى کند «فَلَولا اُلقِىَ عَلَیْهِ اَسْوِرَة(2) مِنْ ذَهَب اَوْ جاءَ مَعَهُ المَلائِکَةُ مُقْتَرِنینَ» فرعون در مقابل دعوت حضرت موسى(علیه السلام)به اطرافیان خود گفت: اگر موسى راست مى گوید چرا به او دستبندهاى طلا داده نشده یا چرا ملائکه به دنبال او نیامده (تا او را تائیدش کنند!) مى گوید: فرعونیان عقیده داشتند که رؤسا باید دستبند و گردن بند طلا زینت خود کنند از همین رو چون موسى(علیه السلام) چنین زینت آلاتى همراه نداشت بلکه به جاى آنها لباس پشمینه چوپانى بر تن کرده بود اظهار تعجب مى کردند، آرى چنین است حال جمعیتى که: ملاک ارزش انسان هایش طلا و نقره و زینت آلات است.
بعد از حضرت موسى(علیه السلام) به زمان پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) میرسیم، مشرکین در برابر پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جبهه گیرى پرداخته و در برابر دعوت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به فضائل
ص: 81
اخلاقى و ارزش هاى والاى انسانى مقابله کردند، و ندا دادند که: ما ایمان نمى آوریم، آیا انسان قحط بود روى زمین که: خداوند قرآنش را به چنین فرد فقیرى نازل کرد؟!
«لَولا نُزِّلَ هذَا القُرآنُ عَلى رَجُل مِنَ القَرْیَتَیْنِ عَظیم»(1): «چرا قرآن بر مرد عظیم و بزرگى از دو قریه نازل نشده است؟» مفسرین مى گویند مراد از مرد عظیم مرد ثروتمند و مراد از قریتین، دو شهر مکه و طائف است.
پس معنى آیه این مى شود که اگر قرآن از طرف خداوند نازل شده، چرا بر انسان با ارزشى که داراى ثروت و مکنت باشد، و معمولا در مکه و طائف هستند، نازل نشده است! پس ادّعاى حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) که مى گوید بر من نازل شده، خود گواهى بر کذب او است، زیرا او مردى است که معیارهاى ارزش در او نیست.
قرآن در سوره زخرف بیان شیوا و جالبى در این زمینه دارد آنجا مى فرماید: «وِلَوْلا اَنْ یَکونَ النّاسُ اُمةً واحِدةً لَجَعَلْنا لِمَنْ یَکْفُرُ بِالرَّحمن لِبُیُوتِهِم سُقُفاً مِّنْ فِضَّة وَ مَعارِجَ عَلیها یَظْهَروُنَ - وَ لِبُیُوتِهِم اَبواباً وَسُرُراً عَلیها یَتِکَّئُونَ - وَزُخْرُفاً وَاِنْ کُلُّ ذلک لَمّا مَتاعُ الحَیوةِ الدّنیا وَ الاخِرَةُ عِنْدَ رَبّکَ لِلمُتَّقین»(2): «اگر تمکّن کفّار از مواهب مادى سبب نمى شد، که همه مردم امت واحد گمراهى شوند، ما براى کسانى که کافر مى شدند خانه هایى قرار مى دادیم با سقف هایى از نقره و نردبان هایى که از آن بالا روند. و براى خانه هاى آنها درها(3) و تختهایى (زیبا و نقره گون) قرار مى دادیم که بر آن
ص: 82
تکیه کنند. و انواع وسائل تجملى،(1) ولى تمام اینها متاع زندگى دنیا است و آخرت نزد پروردگارت از آنِ پرهیزکاران است نظام ارزشى حاکم بر عرب جاهلى ابوسفیان پرور بود، نظام ارزشى اسلام سلمان و ابوذر پرور، در زمان جاهلیت کسى که داراى ارزش جاهلى بود، مورد اعتنا و احترام بود مثل ابوسفیان ولى بعد از انقلاب اسلام در مجالس مورد اعتنا و تکریم قرار نمى گرفت، بلکه قوّام ها، صوّام ها (یعنى نمازگزاران و روزه داران) بودند که مورد اعتنا و احترام قرار مى گرفتند.
آرى اصحاب صُفِّه(2) که هرچه ثروتمندان به پیامبر گفتند اگر مى خواهى پیرو تو باشیم اینها را رها کن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) رهایشان نکرد، بلکه طبق دستور الهى که در سوره کهف آمده، مأمور به استوارى و صبر با مثل آنها شد، اگرچه آستین پاره و پابرهنه بودند و در گوشه مسجد مى آرمیدند «وَاصْبِر نَفْسِکَ مَعَ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهم بِالغَدوةِ وَالعَشِىّ یُریدوُنَ وَجْهَهُ وَلا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُم تُریدُ زِینَةَ الحَیوةِ الدُّنیا وَلا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنا قَلْبَهَ عَنْ ذِکْرِنا وَاتَّبَعَ هَوَیهُ وَکانَ اَمْرُهُ فُرُطاً»(3): «با کسانى باش که پروردگار خود را صبح و عصر مى خوانند (کنایه از این که همیشه و در همه عمر به یاد خدا هستند) و تنها ذات او را مى طلبند، هرگز چشم هاى خود را به خاطر
ص: 83
زینتهاى دنیا از آنها برمگیر و از کسانى که قلبشان را از یاد خود غافل ساختیم اطاعت مکن، همان ها که پیروى هواى نفس کردند و کارهایشان افراطى است».
در ذیل این آیه مفسرین مى گویند: به دنبال نزول این آیه پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جستجوى این گروه برخاست - گویا با شنیدن این سخن ناراحت شدند و به گوشه اى از مسجد رفتند و به عبادت پروردگار پرداختند - سرانجام آنها را در آخر مسجد درحالى که به ذکر خدا مشغول بودند یافت، فرمود: «حمد خدا را که نمردم تا این که او چنین دستورى به من داد که با امثال شما باشم، آرى زندگى با شما و مرگ هم با شما خوش است» «معکم المحیا و معکم الممات».(1)
امیرمؤمنان على(علیه السلام) نیز در خطبه قاصعه(2) که بزرگ ترین خطبه نهج البلاغه است، سخن را در زمینه این دو قطب ارزشى به اوج رسانده، مى فرماید: «موسى بن عمران(علیه السلام) با برادرش وارد بر فرعون شدند، درحالى که لباس هاى پشمین بر تن داشتند و در دست هر کدام عصاى (چوپانى) بود، با او شرط کردند که اگر تسلیم فرمان خدا شوند حکومت و ملکش باقى مى ماند و عزت و قدرتش دوام خواهد یافت، اما او گفت آیا از این دو تعجب نمى کنید که با من شرط مى کنند که بقاى ملک و دوام عزتم بستگى به خواسته هاى آنها دارد، درحالى که فقر و بیچارگى از سر و وضعشان مى بارد، اگر راست مى گویند پس چرا دستبندهایى از طلا به آنها داده نشده است».
این سخن را فرعون به خاطر بزرگ شمردن طلا و جمع آورى آن و تحقیر پشمینه پوشى گفت اگر خدا مى خواست به هنگام بعثت پیامبرانش درهاى گنج ها و معادن طلا و باغ هاى سبز و خرم را به روى آنان بگشاید، مى گشود و اگر اراده مى کرد
ص: 84
پرندگان آسمان و حیوانات وحشى زمین را همراه آنان گسیل مى داشت، ولى اگر این کار را مى کرد، آزمایش مردم از میان مى رفت و پاداش و جزا بى اثر مى شد.
و در قسمت دیگرى از همین خطبه مى فرماید: «مگر نمى بینید خداوند انسان ها را از زمان آدم(علیه السلام) تا آخر جهان با سنگ هایى که نه زیانى مى رسانند و نه سودى، نه مى بینند و نه مى شنوند، آزمایش نموده، این سنگها را خانه مقدس خود (کعبه) قرار داده و آن را موجب پایدارى و قوام مردم ساخته است، آن را در پرسنگلاخ ترین مکانها، و بى گیاه ترین نقاط روى زمین در تنگناى دره هایى مستقر ساخته، در میان کوه هاى خشن، شن هاى متراکم، چشمه هاى کم آب، آبادى هاى جدا و پر فاصله که هیچ مَرکَبى به راحتى در آن زندگى نمى کند و سپس آدم(علیه السلام) و فرزندانش را فرمان داده که به آن سو توجه کنند و آن را مرکز تجمع خود سازند...».
اگر خدا مى خواست خانه مقدسش و محل انجام مناسک حج را در میان باغ ها و نهرها و زمین هاى هموار و پردرخت و آباد که داراى خانه ها و کاخ هاى بسیار و آبادى هاى به هم پیوسته در میان گندم زارها و باغ هاى پرگل و گیاه در میان بستان هاى زیبا و سرسبز و پرآب در وسط باغستانى بهجت زا با جاده هاى راحت و آباد قرار دهد، توانایى داشت، ولى در این حالت آزمایش و امتحان ساده تر بود و پاداش و جزا نیز کمتر (و مردم به ارزش هاى فریبنده ظاهرى مشغول مى شدند و از ارزش هاى واقعى الهى غافل مى گشتند.
بعد از زمان پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلى الله علیه وآله) به زمان و عصر حاضر مى رسیم، وقتى صفحات تاریخ را ورق مى زنیم و به دوره قبل از انقلاب که در واقع کانون مفاسد اخلاقى در ایران بود و جز نامى از فضائل در لابلاى متون کتابها یافت نمى شد، مى رسیم. ناگهان جوانه اى از درخت محمدى(صلى الله علیه وآله) را مى یابیم که براى رسالتى بزرگ در جامعه ما رشد نموده و در صدد برگرداندن بشریت به دامان فضائل
ص: 85
اخلاقى برآمد با طوفان زنگار قلب هاى زنگ زده را زدود و قاعدین و تشنگان تاریخ را به قیام علیه اهل رذائل بسیج نمود.
عصر ما صحنه برخورد و پیکار دو سپاه فضیلت و رذیلت بود، دو نیروى متخاصم ارزش ها و فرهنگ ها; فرهنگ توحیدى که هماهنگ با فطرت بود، فرهنگ ضد توحیدى که هماهنگ با تمام هواها و امیال شهوى به معناى اعم بود، شهوت مال و جاه و قدرت و غیره...
براى روشن شدن کاربرد اسلحه فرهنگ ارزش ها شاهدى از عصر خودمان یادآور شویم: فرهنگ ارزشى اسلام چنان تحرکى در مبارزین لبنانى ایجاد مى کند که با یک عملیات خطرناک و قهرمانانه مقرّ ابرقدرت هاى مجهّز به اسلحه مدرن و پیشرفته و مجهّز به اسلحه فرهنگ ضد الهى و انسانى را منفجر مى کنند که موجب فرار آنها از لبنان مى شود، در فرهنگ مادى مسئله مهم تنفس است، آنقدر به این نفس کشیدن خود اهمیت مى دهند که همه چیز را فداى آن مى کنند، حتى عقیده و هدف خود را - اگر عقیده و آرمانى داشته باشند - ، ولى در مکتب توحید حفظ ارزش هاى توحیدى چنان جایگاهى دارد که در راه آن شاگردان این مکتب جان مى بازند همچنان که در جبهه هاى جنگ خود در مرزهاى زمینى، در غرب و جنوب غربى و در مرزهاى دریایى در آب هاى گلگون خلیج فارس و در مرزهاى هوایى بر فراز آسمان کشورمان و خلیج فارس نمونه ها را دیدیم، و اگر قبل از طلوع خورشید انقلاب براى ما تصورش مشکل بود امروز این مسئله از مرحله تصدیق هم پا فراتر نهاده و به مرحله باور رسیده است.
امام امّت چه خوش فرمودند که اگر مخالفین اسلام بخواهند جلو دین ما بایستند، ما جلوى تمام دنیاى آنها مى ایستیم، زیرا دین ما سمبل اهداف ما و دنیاى آنها هم تبلور آرمان هاى آنها است و همّ و غمّ ما دینمان و همّ و غمّ آنها دنیاى آنها است.
ص: 86
به هرحال وظیفه همه نیروهاى ما در تمام برهه هاى تاریخ باید حفظ نظام ارزشى اسلام در تمام بخش هاى آن اعم از اقتصادى، فرهنگى، نظامى و سیاسى باشد، این وظیفه رسالتى است بر عهده حوزه ها و دانشگاه ها و اولین پاسدار این آرمان هاى اصیل، روحانى و دانشجو است که تشکیل دهنده دو قشر فعال و متفکر جامعه هستند، آنها باید در این مسئله دقیق باشند و نگذارند وزن شخصیت را با وزن ثروت ها بسنجند.
تا به اینجا توضیحاتى بود براى بهتر روشن شدن سخن مولى(علیه السلام): «فالمتّقون فیها هم اهل الفضائل»(1): «متقین در دنیا داراى ارزش ها و فضائل هستند» که آنها را از دیگران تمیز مى دهد، تمام صفاتى که مولى(علیه السلام) بعد از این مقدمه متذکر مى شوند شمه اى از این فضیلت هاى منحصر به فرد آنها است و کوتاه سخن این که تمام صفات مذکور در این خطبه مبنى بر نظام و فرهنگ فضائل است و بالطبع صاحبان این فضائل در این نظام از جایگاه ویژه اى برخورداراند.
مرحوم الهى این بلبل گلشن سخن و اندرز در ذیل «فالمتقون فیها هم اهل الفضائل» چنین مى سراید:
روان پارسایان زان میانه *** شدى تیر محبت را نشانه
گروهى دل زنقش ماسوى پاک *** به باغ عشق چون گل سینه صدچاک
خداى آن نیکوان را سرورى داد *** به انواع فضائل برترى داد
ص: 87
ص: 88
شرح: ابتدا مفردات این جمله را تفسیر کنیم: منطق مصدر میمى به معنى نطق است و صواب هرچیز ضد خطا را گویند، پس معنى جمله این مى شود که سخن گفتن(1) پرهیزکاران خطاکار نیستند، بلکه گفتارشان به حق است، یعنى در مواضع
1. مَنْطِقُهُم الصَّواب
ترجمه: گفتار و سخن پرهیزکاران از روى راستى است (و بر وفق رضا و خشنودى خدا و رسول(صلى الله علیه وآله) سخن گویند).
* * *
ص: 89
تکلّم سکوت نمى کنند تا مُفَرِّط شوند و در مواضع سکوت سخن نمى رانند تا مُفْرِط گردند.(1)
نطق و بیان یکى از بزرگ ترین افتخارات بشر و نشانه هاى خداوندى است که در سوره الرحمن بعد از مسئله خلقت انسان و تعلیم بیان، مطرح شده است. (الرَّحمنَ عَلَّم القُرآنَ خَلَقَ الاِنسانَ عَلَّمُهُ البَیانَ)(2) معمولاً مى گوئیم حرف زدن آسان، عمل کردن مشکل است، ولى اگر دقت کنیم حرف زدن هم به این آسانى که فکر مى کنیم نیست، ولى چون براى ما به صورت عادتى درآمده، بسیار سهل جلوه مى کند، در موقع تکلّم از بین مثلاً دویست هزار لغت در ذهن باید چند لغت انتخاب شود، یعنى دویست هزار فیش در بایگانى مغز باید برهم زده شود تا قالب معانى مورد نیاز گزیده شود، حتى براى گفتن جمله ساده اى مثل (لطفاً کمى آب بیاورید).
زبان در موقع تکلّم مثل فرفره مى چرخد و مانور مى دهد، آن هم در فضاى بسیار محدود و کوچکى. گاهى 100 نوع چرخش براى 100 نوع آهنگ ایجاد مى شود، باید حروف را به هم مقرون کند و سپس کلمات را، تا جمله ها تنظیم و تشکیل گردد، از این مهمتر همان فکرى است که در پشت سر این نطق نظارت مى کند، حیواناتى مثل طوطى هستند که تکلّم کردن را آموخته اند و حتى شاید بهتر از بعضى انسان ها صحبت کنند، مثلاً مى گوید «لاحول ولا قوة الاّ بالله العلى العظیم، لا اله الاّ الله و غیره» اما نیرویى به عنوان فکر بر تکلّم آنها نظارت نمى کند، بلکه صرف
ص: 90
تقلید صداها را تکرار مى کنند، این که مى گویند انسان حیوان ناطق است و ناطق را به معنى مُدرِک کلیات مى گیرند صحیح نیست، ما مى گوئیم نطق به همان معناى خودش است، یعنى سخن گفتن و تکلّم کردن، ولى متکلّمى که پشت سر تکلّمش ادراک کلیات نباشد، حیوان ناطق (انسان) نیست(1) بنابراین بیان و تکلّم انسان از
ص: 91
بزرگ ترین مواهب الهى است که قلم هم متّکى به آن است. با بیان نوشتن را به ما آموخته اند پس پایه تمدن ها بر بیان و زبان نهاده شده، اگر بیان نبود این همه تمدن و آسایش نبود، اگر بیان نبود این همه اختراعات و اکتشافات نبود، اگر بیان و زبان نبود این همه انتقال و تبادل افکار و اندیشه ها نبود، اگر بیان نبود تعلیم و تعلّمى نبود، پس تمام این امور به دست باکفایت بیان و زبان ابداع شده است.
امّا نکته اى که قابل توجه و تذکر است و نباید هرگز از ذهن ها دور شود، این مطلب است که در کنار هر نعمت بزرگى خطر بزرگى آرمیده، چنان که در کنار کوه هاى بلند و سر به فلک کشیده درهّ هاى عمیق ژرفى آرمیده است به هر نسبت کوه بلندتر، دره اش عمیق تر است، به هر اندازه انرژى اتمى یک ماده مثل ذغال بیشتر، قدرت تخریب آن بیشتر است، استاد مى فرمودند حدود 30 سال پیش محاسبه اى دیدم که شخصى گفته بود، اگر نیروى نهفته در ذغال را که 1 ساعت طول مى کشد تا چایى را جوش آورد به صورت انرژى اتمى استخراج کنند، چندین سال برق شهر متوسطى را مى دهد، آرى در کنارش هم خطر بمب اتمى است که شهر 150 هزار نفرى را با تمام ساکنینش زیر و رو و نابود مى کند، خلبانى که بر شهرهاى ژاپن بمب اتمى ریخته بود در خاطراتش گفته بود به محض ریختن بمب ها، آتش به ارتفاع 100 متر زبانه کشید.
بشر دیروز اگر عصبانى و جانى مى شد، با خنجر یا شمیشرش در نهایت 50 نفر را مى کشت، ولى امروز در چند دقیقه با بمب هاى اتمى و شیمیایى شهر گلستانى را به قبرستانى و منطقه آبادى را به بیابانى مبدّل مى کند، چنان که در هیروشیما و ناکازاکى و در حلبچه چنین کردند و در زمان ما بمب اتمى ساخته شده که بمب هاى ناکازاکى و هیروشیما جز بازیچه اى در برابر آنها محسوب نمى شود.
کوتاه سخن این که در کنار نعمت بزرگ زبان و بیان، دره عظیم و مُهلک معصیت الهى آرمیده است. اگر این زبان سرکش مهار نشود، خود و صاحب خود را
ص: 92
به این دره پرتاب مى کند، انسان هاى وارسته را باید با زبانشان شناخت، هرکس زبانش داراى قید و بندى است. او مؤمن است و الاّ اگر هرچه مى خواهد مى گوید و توجهى به پیامدهاى گفتار خود ندارد، انسان خوب و شایسته اى نیست، اگرچه نماز شب بخواند.
حدیثى از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است که اگر انسانى زبانش قید و بند ندارد به سر و صداهایش توجه نکنید، باید گفت واقعاً چنین است اگر چنین انسانى به مکه هم برود به قول امام صادق(علیه السلام)که فرمودند: «ما اکثَرَ الضَجیج واَقَلّ الحجیج» «چقدر ضجّه زننده و ناله کننده زیاد و حاجى کم است»، این شخص که قید و بندى براى زبانش ندارد، حاجى واقعى نیست، بلکه اذکار او غیر از ضجّه چیزى نیست.
پس روشن شد که در کنار برکات زیاد بیان و لسان آفات زیادى هم نهفته است،(1) و شاید به جرأت بتوان ادّعا کرد، که این عضو به موازات بیشترین خیراتش، بیشترین آفات را نسبت به اعضاء دیگر دارد.(2) و براى همین جهت علماء اخلاق بابى را در کتاب هاى اخلاقى خود تحت عنوان آفات اللسان باز کرده اند، مثل مرحوم فیض کاشانى در محجّة البیضاء، مرحوم نراقى در جامع السعادات، مرحوم فیض شاید 5 صفحه از کتاب خود را اختصاص به آسیب هاى زبان و گناهان ناشى از آن داده است.
در تائید مطالب فوق دو روایت به عنوان شاهد ذکر مى کنیم تا اهمیت زبان و عذابى که به آن داده مى شود، روشن شود:
1. عن الباقر(علیه السلام): «انّ هذا اللسانَ مِفتاحُ کلِّ خیر وشرّ فَیَنْبَغى لِلْمؤمِن اَنْ
ص: 93
یَخْتِمَ عَلى لِسانِه کما یَخْتم عَلى ذَهَبه وفِضَّته»(1): «این زبان کلید هر خیر و شرى است، پس سزاوار است که مؤمن مُهر بر زبانش زند، همچنان که بر طلا و نقره اش مهر مى زند». یعنى زبان یک عضو کلیدى است و توجه ما هم به آن باید به لحاظ کلیدى بودن آن باشد، درب هر خیر و شرى را با این کلید مى توان باز کرد، ولى باید توجه داشت که این کلید فقط براى باز کردن درب خیرات باشد، براى اصلاح ذات البین، نصیحت خلق، امر به معروف و نهى از منکر مورد استفاده قرار گیرد، نه براى افساد ذات البین، فضیحت خلق، امر به منکر و نهى از معروف، همچنان که طلا و نقره را در کیسه کرده و درب آن را بسته ومهر مى کنیم تا مبادا چیزى از آنها بدون اراده ما خارج شود، باید زبان خود را هم در کیسه دهان مخفى کرده، مهر کنیم تا مبادا این گوهر گرانبها از دست او با حرفى خارج شود و در اختیار اجانب قرار گیرد و در یک جمله باید گفت: کلید هر سعادت و شقاوتى این زبان است.
2. قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «یُعَذِّبُ الله اللسانَ بعذاب لا یُعَذِبُ بِهِ شیئاً مِنَ الجوارح فیقول یا ربّ عذَّبْتَنى بعذاب لم تُعَذِّب به شیئاً من الجَوارح، فَیُقالُ لَهُ: خَرَجَتْ مِنک کَلِمةٌ فَبَلَغَتْ مَشارِقَ الارضِ وَمَغارِبها فَسَفِک بها الدّم الحرام، وانْتَهَبَ به المالُ الحرام، وانْتَهَک بها الفَرْجُ الحَرام»(2)؛ پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «عذاب مى کند خداوند زبان را عذاب شدیدى که اعضا و جوارح دیگر را به آن شدت عذاب نمى کند و زبان به سخن آمده و مى گوید: پروردگار من، عذاب کردى مرا به عذابى که دیگر اعضا را به آن شدت عذاب نکردى، خطاب مى شود به او از تو خارج شد کلمه اى و رسید به شرق و غرب زمین (کنایه از این که در جهان منتشر شد) و به سبب آن خون محترمى به زمین ریخته شد و مال محترمى به غارت برده شد
ص: 94
اما ریشه ها و علل خطرات زیاد زبان، این بیمارى در اصل پیدایش و بروزش معمولاً با بروز بیمارى هاى دیگر اخلاقى در علل مشترک اند، مثل تعلیم غیر صحیح و غیر اسلامى، عدم تهذیب نفس، معاشرت با منحرفان، فاسد بودن محیط اجتماعى و غیره. اما چرا اضطراب زبان نسبت به دیگر اعضاء بیشتر است، به (علیه السلام) علت و ریشه آن اشاره مى کنیم:
1. زبان ابزارى است: که در هر زمان و مکانى در اختیار انسان است، وسیله گناهان دیگر معمولاً چنین به راحتى در دسترس انسان نیست، مواد مخدر یا آلات لهو و لعب مثل آلات قمار و موسیقى و یا مشروب و یا وسائل و مقدمات عمل نامشروع زنا همیشه در هر زمان و
و آبروى محترمى مورد هتک حرمت قرار گرفت».
در فقه اسلام اعراض (آبِروُها) و اموال و دماء (خون ها) بسیار مورد احترام است و در هر زمان و مکانى امر به حفظ این سه چیز شده و اصطلاحاً به اینها موضوعات مهمّة گویند، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در این روایت مى فرمایند به زبان خطاب مى شود که تو گناه کوچکى مرتکب نشده اى و با یک کلمه این سه موضوع مهم را در شرق و غرب عالم مورد تهدید قرار داده اى!
گوش معمولاً خطرات جمعى ندارد، بلکه خطر فردى دارد. ولى زبان چنان است که آتش جنگى را روشن یا آتش جنگى را خاموش مى کند، یعنى خطرش هم مى تواند مثل نفعش جامعه اى را دربرگیرد.
در اینجا دو بحث را تعقیب مى کنیم: 1. ریشه این که چرا خطرات زبان زیاد است 2. درمان این دردها چیست. زیرا در مباحث اخلاقى، معلم اخلاق مثل یک پزشک متخصص در دو مرحله فعالیت مى کند: 1) ریشه یابى بیمارى و تشخیص آن. 2) درمان مناسب آن بیمارى.
ص: 95
مکانى در اختیار انسان نیست، گناهى که ابزارش در همه جا و همه زمان در اختیار انسان است، خطرات ناشى از آن زیادتر است.
2. زبان براى کار خودش مؤونه و خرجى لازم ندارد، معمولاً هر گناهى خرج و مؤونه اى لازم دارد، مثل شراب خوردن، قمار کردن و...، بترسید از گناهى که ابزارش هیچ سرمایه و خرجى لازم ندارد.
3. زبان وسیله اى است که در اختیار همه است، رباخوارى سرمایه مى خواهد بعضى از ظلم ها قدرت متناسب با خود مى طلبد، و این سرمایه و این مرحله از قدرت در اختیار همه نیست، لذا ضرراش کمتر است، ولى زبان ابزارو وسیله اى است که براى همه هست و لذا ضررش بیشتر است، زیرا هر مقدار وسائل گناهى بیشتر باشد، احتمال به کارگیرى آن و تولید ضرر و خطر ناشى از آن گناه زیادتر است، تعدد وسائل با تعدد خطرات و گسترش دایره وسائل با گسترش دایره خطرات ارتباط مستقیم دارد.
4. گناهان زبان در نظر بسیارى قبح چندانى ندارد، و ابهّت آن گناهان شکسته شده و این خود عاملى براى ترویج گناهان و رشد مضرّات آن شده است. هرچه گناهان زشت تر و قبیح تر جلوه کنند، سدّ محکم ترى در برابر ارتکاب آنها زده شده است، مثلاً اگر به شما بگویند به مدت 5 دقیقه به صورت عریان و بدون پوشش در ملأ عام حاضر شوید، دست به چنین کارى نمى زنید. حتى اگر دنیا را به شما بدهند، زیرا این عمل در نزد شما زشت و قبیح است و هرچه دارید براى آبروى خود مى خواهید، حتى دنیا را هم براى آبروى خود مى خواهید، به طورى که اگر به شما پیشنهاد شود آبروى خود را بدهید و دنیا را بگیرید، نمى پذیرید. چرا چنین است؟ آیا جز این است که ابهّت این عمل زشت در نزد شما شکسته نشده است.
حال شما غیبت و تهمت و دروغ و مسخره و استهزاى مؤمن را نظاره کنید که چه سان
ص: 96
رواج پیدا کرده و تنقلات روحى مجالس شده. در روایت از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)وارد شده: «الغیبةُ اشدُّ من الزّنا»(1): «غیبت گناه و عقابش از زنا بیشتر و شدیدتر است»، با توجه به این روایت چرا اینقدر غیبت کردن براى ما سهل است، زیرا ابهّت غیبت شکسته شده، ولى ابهّت زنا نه، شکسته نشده است خداى ناکرده اگر بشنویم ناموس ما دست به چنین عمل زشتى زده و روابط نامشروع با مرد اجنبى پیدا کرده چه مى کنیم؟ چقدر ناراحت مى شویم؟ اما در برابر ما همین همسر شروع به غیبتى مى کند که عذاب و عقابش بیشتر از زنا است و به مقتضاى آیات(2) و روایات، گوشت انسان مرده را اکل و تناول مى کند، ولى ما منعش که نمى کنیم با سر تکان دادن تشویقش هم مى کنیم، و چه بسا خودمان هم هیزم آور این معرکه مى شویم.
در روایت از امام صادق(علیه السلام) وارد شده: «درهم ربا اعظم عندالله من ثلاثین زنیةً کلّها بذات محرم مثل خالِتهِ و عمّته»(3): «یک درهم ربا، گناهش نزد پروردگار بزرگ تر از 30 زناى با محرم مثل خاله و عمه است».
در روایت دیگرى از آن حضرت وارد شده «الربا سبعون جزأَ أیسَرُهُ أَنْ ینکحَ الرَّجُلِ امّه فى بیت الله الحرام»(4): «ربا (علیه السلام) جزا دارد که: کوچک ترین جزء آن مثل این است که: مرد با مادرش (نعوذ بالله) در خانه خدا زنا کند).
اى برادر و خواهر چرا با وجود این روایات زیاد که دو نمونه از آن را ذکر کردیم، اینقدر ربا در بین افراد رایج شده است؟ چرا از این که بشنود کسى با محرمش زنا کرده ناراحت
ص: 97
مى شود، ولى خودش ربایى مى خورد که کوچک ترین جزء آن مثل زناى با مادرش در خانه کعبه است و یک درهمش از حیث گناه برابر با 30 زنا است که تمامش با محرم مثل خاله و عمه است، چرا باید اینقدر ابهّت گناه براى ما شکسته شود.؟!
آیا به نظر شما شراب خوردن قبیح تر است یا دروغ گفتن، در جامعه ما اوّلى قبیح تر است، در حالى که امام باقر(علیه السلام)مى فرمایند: «انّ الله جَعَل لِلشَرّ أقْفالاً وجَعَلَ مَفاتیح تلک الاقفال الشرابَ، والکِذبُ شَرٌّ مِن الشّراب»(1): «خداوند قرار داد براى شرّ قفل هایى، و کلید آن را شراب نهاده است یعنى - شراب موجب ایجاد شرور مى شود، زیرا در آن حال سکر و مستى احتمال این که انسان مست به هر کار شرّى دست بزند هست - و همچنین کذب (دروغ) را بدتر از شراب معرفى کرده»، (یعنى دروغ بدتر و شرورتر از شرابى است که خود کلید شرور است).
از این روایت فهمیده مى شود که در مکتب نجات بخش اسلام دروغ از شراب خوردن قبیح تر و در نتیجه گناهش بیشتر است، ولى در نزد به ظاهر مسلمانان عکس این مطلب صادق است، آیا بین اسلام با این مسلمانان و بین مکتب امام صادق(علیه السلام)و این شاگردان منسوب به این مکتب هماهنگى دیده مى شود؟ خداوند هرچه بیشتر ما را با مکتبش آشنا گرداند و توفیق دهد که علم ما از عمل ما جدا نگردد، بلکه دست عمل را گرفته ره طى کند. انشاءالله تعالى.
5. زبان ابزارى براى تحقق گناهان متنوّع است، دیگر ابزارهاى گناه، اینقدر گناه متنوّع و متفاوت ندارند، مرحوم فیض در محجة البیضاء و غزالى در احیاءالعلوم 20 گناه کبیره را شمرده اند که از زبان صادر مى شود و استاد در کتاب (زندگى در پرتو اخلاق) 30 گناه را شمارش کرده اند، و فرد دیگرى 200 گناه
ص: 98
را منتسب به زبان کرده، ولى گناهانى که به طور مستقیم از زبان صادر مى شود همان حدود 30 عدد است و بقیه غیر مستقیم است.
6. فاصله میان گناه و ثواب در زبان کم است، ابزارى که یک ذره این طرف گناه و سقوط و انحطاط از مقام انسانیّت و یک ذرّه آن طرف ثواب و سعادت ابدى را به دنبال دارد، خطرش بیشتر از ابزارهاى دیگر است، عبور از جاده باریکى که یک طرفش دره و سقوط و طرف دیگرش کوه یا زمین مسطح است، خطرش بیشتر از جاده هاى عریض است. اگرچه یک طرفش دره باشد، عبور از جاده هاى چالوس و گردنه هاى صعب العبور مشکل تر و خطرش بیشتر از جاده هاى مسطح است، اگرچه یک طرفش دره باشد، زیرا در آن جاده انحراف کمى هم موجب سقوط و نابودى است به خلاف دیگر راه ها که چنین وضعیتى را ندارند. بله وسیله اى مثل زبان هم در میان جاده اى است که کمى انحراف آن را به شقاوت رهنمون مى کند و چه بسا به دره کفر و شرک کشیده مى شود، تعجبى ندارد گاهى یک ضمه دادن با توجه موجب تداوم بقاء ایمان و یک کسره دادن موجب کفر مى شود. مثلاً این کلام خداوند: «أَنّ اللهَ بَرِىٌ مِّن المُشْرِکِینَ وَ رَسُولُه»(1) اگر رسولُهُ را ضمه دهیم همان طور که در قرآن ها اعراب گذارى شد، موجب تداوم ایمان است. زیرا معنا این مى شود که: «خدا و رسولش از مشرکین برى و بیزاراند. و اگر کسره دهیم، موجب کفر است. زیرا معنا این مى شود که خداوند از مشرکین و از رسولش بیزار است!
7. گناهان زبان جنبه اجتماعى دارد به خلاف گناه جوارح دیگر، مثلاً استماع موسیقى یا نگاه به نامحرم تأثیر سوء در وجود خود مستمع یا بیننده مى گذارد، ولى دروغ، غیبت، تهمت، هتک حرمت مؤمن، ایذاء مؤمن، عدم نهى از منکر، گمراه ساختن مردم از جاده حق، حمایت
ص: 99
از باطل، تعلیم باطل، ایجاد فساد و تباهى در روى زمین مى کند.
با این هفت وجه مشخص شد که چرا گناهان زبان بزرگ و در نتیجه خطرات ناشى از آن بیشتر است و روشن شد که چرا امیر بیان و مولاى متّقیان بیان و منطق را مقدم بر صفات دیگر ذکر کرده اند و فرمودند: (منطقهم الصواب).
ص: 100
درمان بیمارى هاى زبان: براى درمان بیمارى جانکاه و جانفرسا نسخه اى با 6 دارو تجویز مى کنیم که اگر حتى یکى از این داروها به طور صحیح مصرف و به کار بسته شود درمان حاصل مى گردد و خداوند متعال توفیق دهد که اولین مصرف کننده این داروها خود نگارنده این نسخه باشد.
1. سکوت: در روایات به ما دستور داده اند در جایى که لازم نیست سخن مگوئید، زیرا هرچه حرف زیادتر، احتمال خطا و گناه بیشتر است. همچنان که هرچه نوشتن بیشتر، غلط و اشتباه بیشتر، اگر انسان دست به قلم نشود و چیزى ننگارد دچار اشتباه نمى شود و اگر هم حرفى نزند دچار لغزش و خطا و معصیت نمى گردد، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «لا یسلم احد من الذنوب حتى یخزن لسانه»: «احدى از گناهان سالم و مصون نمى گردد، مگر این که زبانش را پنهان کند» از این روایت استفاده مى شود که زبان منشاء و کلید تمام ذنوب است، زیرا حضرت فرمودند: (الذنوب) مى دانیم جمع محلى و مزیّن بالف و لام افاده عموم مى کند، یعنى تمام گناهان و به غیر از زبان را هم نفرمودند که کنترل کن، اشتباه نشود کسى نمى خواهد بگوید در جایى که وظیفه سخن گفتن است، خموش بودن نیکو است.
ص: 101
بلکه مى گوئیم ترک «مالا یعنیه»: «یعنى حرف بى فایده» و ترک فضول کلام (یعنى زیادى هائى که لازم به ذکر نیست باید کرد، زیرا «المرء مخبوء تحت لسانه»،(1): «مرد زیر زبانش پنهان است» و اگر سخن بگوید فضائل و رذائل او مشخص مى شود و به قول شاعر:
گر ندارى معرفت خاموش بنشین دم مزن *** پسته بى مغز اگر لب وا کند رسوا شود
از موارد کلام بى فایده این است که گاهى دیده مى شود در میان افراد مخصوصاً زنان، وقتى دور هم مى نیشینند، و حرفى براى زدن ندارند شروع به تحلیل دعواى خانوادگى فلان خانواده مى کنند و هزار گونه گناه مرتکب مى شوند، باید در مقابل این طور سخنان گفت مگر شما چه کاره مردم هستید که دعواى خانوادگى دیگران را مطرح مى کنید آیا هیچ حرف منطقى و مورد ابتلاى دیگرى جز دعواى آن زن و شوهر نبود؟ آیا تمام مسائل و مشکلات علمى اخلاقى و اجتماعى جامعه ما عموماً و مشکلات همین افرادى که دور هم نشسته و چنین مى گویند، خصوصاً برطرف شده؟ خداوند درک و فهم ما را بیشتر نماید تا مسائل و مشکلات مورد ابتلاء خود را بهتر درک کنیم و در رفع آنها بیشتر بکوشیم.
علماى اخلاق مى گویند میوه سکوت، نورانیّت قلب است. و سرازیر شدن اسرارى به قلب که قبلاً نبود، ولى متأسفانه باید گفت هرچه جلوتر مى رویم، نورانیت ما از بین مى رود.
سکوت نشانه عقل است، البته سکوتى که بر طبق موازین و در جاى خود باشد، براى همین جهت است که مولى على(علیه السلام) آن امیر کلام مى فرمایند که: «اذا تم العقل نقص الکلام»(2): «عقل زمانى که کامل شد، کلام کم مى شود» یعنى رابطه
ص: 102
مستقیم بین کمال عقل و بین قلت کلام است، عقل و کلام مثل دو کفه ترازویند که هرچه عقل بالاتر رود، کلام پائین تر مى آید، پس روى معیارى که حضرت على(علیه السلام) ارائه مى دهند، کامل ترین افراد از حیث عقل کم حرف ترین آنها است.
سکوت، نشانه پختگى و آبدیده شدن فرد است و چه خوش سروده:
این دیگ ز خامى است که در جوش و خروش است *** گر پخته شد و لذت دم دید خموش است
وقتى نخود یا مواد دیگر را براى تهیه غذا در دیگ مى ریزند تا مادامى که هنوز خام و نپخته است دائماً در حال جنب و جوش و حرکت و بالا و پائین رفتن است، ولى وقتى پخته شد و لذت دم کشیدن را چشید خموش و آرام در ته دیگ ته نشین مى شود، آرى انسانى که وجودش با سکوت انس گرفته و لذت دم بستن را چشیده و شیوه خموشى و سکوت را برگزیده، این نشان پختگى او است.
2. اول تفکّر سپس تلفّظ: داروى دیگرى که براى این مریض تجویز شده آن است که قبل از سخن گفتن فکر کند تا مصداق این کلام شود (کم گوى و گزیده گوى چون دُر) دو تعبیر در روایات اهل بیتعلیهم السلام دیده مى شود: الف) «لسان المؤمن وراء قلبه وقلب المنافق وراء لسانه»(1): «زبان مؤمخن پشت قلب او و قلب منافق پشت زبان او است» یعنى مؤمن وارادت در قلب را از فیلتر و دستگاه تصفیه قلب مى گذارند و بعد به روى زبان منتقل مى کند ولى منافق برعکس است، اول حرفى را مى زند و سپس مى اندیشد و لذا در بسیارى از موارد سخنانش موجب پشیمانى او است.
باید «اول اندیشه بعد از آن گفتار را شعار خود قرار دهیم تا اول فکر و سپس سخن گوئیم، البته گاهى هم اندیشه بدون گفتار است و آن در جایى است
ص: 103
که اندیشه هیچ تصدیقى و تأییدى براى گفتن سخن ندارد، بلکه انسان را از بازگو کردن حرف منع مى کند.
بعضى ها واقعاً چه جرأتى دارند که آبرویى را که کسى در 70 سال آن را کسب کرده با شایعه اى یا تهمتى از بین مى برند، ولى باید گفت به ظاهر شاید چنین باشد، ولى در واقع ثواب خود برده و بر ثواب متهم افزوده است این بیچاره نمى داند که ممکن است، براى این تهمت تمام ثواب هاى او محو شود.
اگر گفته شود این معقول نیست که با یک شایعه یا تهمت ثواب هاى 70 ساله این شخص مثلاً از بین برود، زیرا با این زحمت این همه عبادت کرده تا توانسته است این همه ثواب و اجر کسب کند! در جواب مى گوئیم آن شخص هم 70 سال براى کسب آبرو زحمت کشیده و شما با شایعه اى از کفش ربودى، تعجب ندارد که با شایعه اى هم ثواب هاى 70 ساله شما از کفتان برود، مواظب باشید زود حسنات خود را از دست ندهید. یا این که زود قبول سیئات فرد دیگرى را نکنید، اگر حسنه اى در نامه اعمالت داشته باشى، با تهمت زدن به شخصى به نامه اعمال او مى رود و اگر حسنه اى نداشته باشى باید قبول سیئات او کنى.
ب) تعبیر دومى که در روایات دیده مى شود این است: «لسان العاقل وراء قلبه و قلب الاحمق وراء لسانه»(1): «زبان عاقل پشت قلب او و قلب احمق پشت زبان او است» بازگشت هر دو تعبیر به یک مطلب است، زیرا در واقع مؤمن در تعبیر اول عاقل و منافق هم همان احمق است.
3. توجه به این که فضایى که در آن زندگى مى کنیم، مثل ضبط صوتى براى ضبط اعمال و بالخصوص ضبط اصوات ما است. انسان اگر متوجه باشد که صداى او ضبط مى شود، سنجیده تر سخن مى راند، اگرچه نوار ضبط شده را هم
ص: 104
کسى گوش ندهد، صرف توجه به این که صدا ضبط مى شود و احتمال این هست که کسى بشنود انگیزه اى در انسان ایجاد بشود که: منطبق با معیارهاى صحیح صحبت کند و این مسئله بالوجدان براى خود ما یا دوستان ما، در موقع مصاحبه هاى رادیویى قابل لمس است، چه رسد به مصاحبه هاى تلویزیونى که علاوه بر صدا، سیما هم مورد نظاره است.
پس باید بدانیم که: فضاى اطراف ما ضبط صوت الهى است که حتى کوچک ترین حرف را هم ضبط کرده و اگر خداوند اراده کند در «یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»(1): «روزى که سریره ها و نهان ها آشکار مى شود» این نوار ضبط شده به سمع ما مى رسد.
4. توجه به این که افرادى موکّل هستند اعمال ما را عموماً و صحبت هاى ما را خصوصاً بنویسند و در رأس آنها بزرگ و عظیمى که «لا تَاخُذُهُ سِنةٌ وَ لا نَوْمٌ»: «چرت و خواب او را نمى گیرد»(2) نظاره گر است، اگر انسان توجه به این معنى پیدا کند که عالم در محضر خدا است هیچ وقت قولى و یا عملى برخلاف رضاى آن بزرگ که ولى نعمت او است، انجام نمى دهد.
اگر ما متوجه باشیم که کودکى به تماشاى ما ایستاده، هرگز در برابرش گناه و خلاف ادب نمى کنیم، چه شده است ما را که در برابر چنین بزرگى بیشرمانه دست به هر عمل ناروایى مى زنیم، امان از وقتى که غفلت سایه ظلمانى خود را بر این انسان عصیانگر بیفکند که چشم را بسته و دست به هر عمل خلافى مى زند، خداوندا! تو ما را از شرّ نفس امّاره که شیطان درونى است و ابلیس که شیطان برونى است حفظ کن. که معترفم و همیشه زبان حالم چنین بوده، اگرچه غافل بوده ام که «الهى لَم یَکُن لى حَولٌ فَاَنتقل بِهِ عَنْ مَعْصیتک الاّ فى وقت اَیْقَظْتَنى لِمَحَبَّتِکَ»(3):
ص: 105
«خدایا حول و قوه اى براى من نیست تا بتوانم به وسیله آن از معصیت تو روى برگردانم، مگر در وقتى که تو مرا به خاطر محبتت بیدار کنى» و همیشه طالب بوده و هستم، همچنان که از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) رسیده که: «اللّهم لا تَکِلْنا اِلى اَنْفُسِنا طَرْفَةَ عَین ابدأ»: «خدایا آنى و چشم برهم زدنى ما را به خود وامگذار».
5. توجه به این که سخنان ما جزو اعمال ما است، بعضى باور ندارند که حرف جزء عمل است، مى گویند حرف باد هوا است عمل آن است که مثلاً سیلى به صورت کسى بزنى، در حالى که اینها غافل اند از این که حرفى که پشت سر فلان شخص مى زند، از هزاران سیلى براى او ضررش بیشتر است، باید باور کنیم که حرفها در زمره اعمال مورد بررسى و مکافات قرار مى گیرد، حرف خوب در زمره اعمال خوب و حرف بد در زمره اعمال بد.
وقتى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) مى فرمایند: «لاَنْ یَهْدِىَ الله عَلى یَدَیک رَجُلاً خیر لک مِما طَلَعَتْ علیه الشّمسُ وغَرُبَت»؛(1): «هدایت کردن خدا کسى را به دست تو بهتر است براى تو از هرچه خورشید بر آن طلوع و غروب مى کند» مسلماً منحرف کردن یک نفر هم ولو با حرف، گناهش عظیم است.
شیعه و سنى نقل کرده اند که معاذ بن جبل گفت با پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در سفر بودم، روزى صبح کردم درحالى که نزدیک آن حضرت بودم و با هم راه مى رفتیم، از ایشان خواستم که عملى را به من بیاموزند که مرا داخل بهشت کرده واز آتش
ص: 106
جهنم دور گرداند، آن حضرت شروع به صحبت کرده کلماتى فرمودند تا رسیدند به این جمله که «آیا مى خواهى تو را به ملاک و ریشه نصایحى که کردم رهنمون سازم» گفتم بله یا رسول الله فرمودند: «نگاه دار این را»، و اشاره به زبانشان کردند. - معاذ بن جبل در ذهنش شاید مثل امثال ما این طور بود که حرف باد هوا است - عرض کرد: «یا نبىّ الله وانالمواخذون بما نتکلم به»؟: «آیا ما به واسطه آنچه مى گوئیم مورد محاسبه و مکافات قرار مى گیریم» پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ یا معاذ» «مادرت به عزایت بنشیند اى معاذ» پیامبر در مقام یک معلّم باید گاهى با تندى برخورد کند که طرف ماقبل بداند حرف نادرستى زده است، صریح و تند حرف زدن معلم و مورد عتاب قرار دادن شاگرد، از نمونه شلاق هاى تربیت است.
سپس فرمودند: «وهل یکبّ النّاس فى النار على وجوههم، (او على مناخرهم) الاّ حصائد السنتهم»(1): «آیا غیر از این است که محصول زبان هاى مردم، مردم را به صورت به آتش مى اندازند؟».
6. ملاحظه عواقب کار و ایمان به آن: شرابخوار اگر بداند این ماده سست کننده اى که مى نوشد از سر تا ناخن یا در خود و حتى در نسل هاى بعدى او اثر سوء دارد، یا یک فرد معتاد اگر به عاقبت اعتیاد به هروئین دقیق بنگرد و به آن ایمان داشته باشد که چه زندگى نکتب بار و فلاکت بارى در انتظار او است، فقر، بیمارى، متلاشى شدن زندگى، محرومیت و غیره، همین موجب برگشتن وى از این راه کثیف و ظلمانى است.
اگر گفته شود آنها هم این مسئله را مى دانند، هم شرابخوار مضرات شراب
ص: 107
را مى داند و هم معتاد خسارت هاى ناشى از اعتیاد را، مى گوئیم آنها علم دارند ولى باور یعنى ایمان به این مسئله ندارند، علم به مضرات غیر از باور کردن آن است. شما مى دانید و علم دارید که مرده ذره اى تحرّک از خود ندارد و حتى اگر در زنده بودن از قدرت او مى ترسیدید، مى دانید الان دیگر قدرت ندارد، ولى چرا یک شب نمى توانید تا به صبح در کنار او در اتاقى بیارامید، زیرا هنوز باور نکرده اید، اگر آن معتاد به مشروب و هروئین همچنان که باور دارد که تکه اى ذغال برافروخته و قرمز شده به وسیله حرارت سوزندگى دارد و نزدیک خود نمى برد، چه رسد در دهانش، اگر باور کند این مشروب و اده مخدّر هم آتشى است که خود به جان خود مى زند، هرگز نزدیک دهانش نمى برد و اگر باور کند کبریتى که به مود مخدر یا سیگار مى زند، در واقع به حیات خود مى زند و پس از چندى خاکسترى هم از او به جا نمى ماند، هرگز چنین نمى کرد و اگر باور داشت که کبریت را زیر پول این مواد بزند، بهتر است تا زیر خود مواد، هرگز دست به چنین عمل کثیفى نمى زد، زیرا در صورت اول فقط پول را از دست مى داد و در صورت دوم هم پول و هم زندگى و عمر که سرمایه اصلى او است.
باید مثل اولیاء خدا و معصومین علیهم السلام بود که این باور را داشتند که منّهیات الهى (چیزهایى که مورد نهى الهى است) همچون آتش است، مثلاً براى آنها تصرّف به ناحق در مال یتیمان و خوردن آن همچون آتشى مى ماند که انسان به درون شکم خود داخل کند.
قرآن مى فرماید: «اِنَّ الَذِینَ یَأکُلُونَ اَمْوالَ الیَتامى ظُلْماً اِنَّما یَأکُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً»(1): «کسانى که اموال یتیمان را به ظلم مى خورند در واقع در شکم هاى خود آتش فرومى برند، و به زودى در آتش فروزان دوزخ قرار خواهند گرفت».
ص: 108
در بحث ما هم کسى که زبانش سرکشى مى کند و رام نمى شود، باید به عاقبت و سرانجام عدم رام کردن زبانش بنگرد و متوجه مضرات دنیوى و عقاب هاى اخروى آن باشد و باور کند که به این مضرات و عقاب ها منتهى مى شود، اگر چنین شد محال است زبانش را که همچون اسب وحشى و چموشى است در میان آبروهاى انسان هاى آبرومند جامعه بدون لجام رها کند، تا عرض و آبروى افراد را زیر سُمّ هاى آن پایمال کند، همچنان که محال است آتشى را بر زبان گذارد.
یکى دان زان فضیلت هاى بسیار *** که آنان راست دایم صدق گفتار
نخستین وصف خوبان راستگوئیست *** نکو بشنو که این وصف نکوئیست
کسى راکاین نکویى درزبان است *** زهر نیکویى اندر وى نشان است
هرآن کس راکه باشد صدق گفتار *** در او یابى صفات نیک بسیار
دلى کز عشق روشن آفتاب است *** فروغش بر زبان صدق و صوابست
هرآن نقشى درون دل نهانست *** بر آن آئینه روشن زبان است
چو مرغ حق سراید داستانى *** سرآید نغمه هاى آسمانى
زگل راند سخن مرغ شباهنگ *** به دانش لب گشاید مرد فرهنگ
به خاطرهرکه رامهربتان است *** زحسن دلبرانش داستان است
همان پاکیزگان کز صفحه دل *** به غیرازنقش حق کردندباطل
سخن ازحسن آن رخسار گویند *** ازآن صدق است هرگفتار گویند
چومرغانى که دایم حق سرایند *** به گوش هوشیاران خوش نوایند
تو دانى قصه عشاق چون است *** که از هرگفته تأثیرش فزونست
سخن چون منطق عاشق سراید *** چو آه بیدلان از دل برآید
هرآن حرفى شداز دل برزبانى *** نشیند همچو تیرى بر نشانى
ص: 109
ص: 110
شرح: «مَلْبَس» مصدر میمى از ماده لباس به معنى پوشش است. لباس در مواردى در معنى حقیقى و در مواردى در معانى مجازى استعمال مى شود. در اینجا یک مورد از معنى حقیقى و سه مورد از معانى مجازى آن را از قرآن ذکر مى کنیم:
«یا بَنِى آدَمَ قَدْ اَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباساً یُوارِى سَوْئتِکُم وَ رِیشاً»(1): «اى فرزندان آدم نازل کردیم بر شما لباسى که زشتى هاى بدنتان را پنهان مى سازد و مایه زینت شما است».
در این آیه دو نکته قابل ملاحظه است: الف- خصوصیات لباس: لباس داراى سه ویژگى بارز است:
1. عیب انسان را مى پوشاند
2. انسان را از خطرات
2. مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصاد
ترجمه: پوشش آنان (پرهیزکاران) میانه روى است.
* * *
ص: 111
مثل گرما و سرما حفظ کرده و از رسیدن مصائب به انسان جلوگیرى مى کند 3. زینت انسان است.
«ریش» که در آیه آمده در اصل واژه عربى به معناى پرهاى پرندگان است و از آنجا که پرهاى پرندگان لباسى طبیعى در اندام آنها است به هرگونه لباس نیز گفته مى شود، ولى چون پرهاى پرندگان غالباً به رنگ هاى مختلف و زیبا است، یک نوع مفهوم زینت در معنى کلمه ریشى افتاده است علاوه بر این به پارچه اى که روى زین اسب یا جهاز شتر مى اندازند «ریش» گفته مى شود، بعضى از مفسران و اهل لغت نیز آن را به معنى وسیع ترى اطلاق کرده اند و آن هر گونه اثاث و وسائل مورد نیاز انسان است، اما مناسب تر در آیه فوق همان لباس هاى زینتى و جالب است.(1)
در آیه فوق به دو ویژگى لباس، یعنى عیب پوشى و زینت اشاره شده است.
ب- در این آیه تعبیر به «انزلنا» شده است، یعنى (فرو فرستادیم) و ظاهرش این است که از بالا فرستادیم و این تعبیر با لباسى که از پشم حیوانات یا مواد گیاهى تهیه مى شود مناسب نیست، زیرا حیوانات و گیاهان روى زمین هستند، و احتیاجى براى تهیه لباس به فرو فرستادن نیست.
بعضى از مفسران خواسته اند بگویند مراد همان نزول مکانى است، یعنى از بالا به پائین آمدن و چون حیات حیوانى و نباتى به آب باران بسته است و آن از آسمان نازل مى شود، تعبیر به «انزلنا» شده است. و در سوره حدید آیه 25 «انزلنا الحدید» «آهن را فرو فرستادیم» براى این است که سنگ هاى عظیم آسمانى که ترکیبات آهن در آن وجود داشته به سوى زمین جذب شده، ولى مناسب این است که نزول را نزول مقامى بگیریم، همچنان که موارد استعمال هم در عرف دارد، مثلاً
ص: 112
1. «وَ هُوَ الّذِى جَعَلَ لَکُمُ اللَّیلَ لِباساً والنَّوْمَ سُباتاً وَجَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً»(1): «او کسى است که شب را براى شما لباس قرار داده و خواب را مایه راحتى و روز را مایه حرکت و حیات»
در این آیه شب تشبیه به لباس شده و لباس در مورد غیر حقیقى خود استعمال گردیده وجه تشبیه این است که شب همچون پوششى است که انسان ها براى خوب روى خود مى گسترانند، تا در آرامش بیشترى بیارمند، همه موجودات را مى پوشاند و به آنها آرامش مى دهد و خداوند خواب را مایه راحتى و قطع فعالیت ها قرار داد که چه بسا افرادى اگر شب نبود از حرص مال خود را هلاک مى کردند و حتى شب را دنبال استفاده مالى بودند.
«شُباب» در لغت از ماده سَبْت (بر وزن وَقْت) به معنى قطع نمودن است، سپس به معنى تعطیل کردن کار به منظور استراحت آمده و این که روز شنبه را در لغت عرب «یوم السَبْت» مى نامند به خاطر آن است که نامگذارى آن را از برنامه یهود گرفته شده است، چرا که روز شنبه روز تعطیلى آنها بود.(2)
مى گویند (از طرف مقام بالا چنین دستور صادر شده یا شکایت خود را به مقامات بالا ارائه کردم)(3) پس معنى این مى شود که نعمت هاى پروردگار از طرف مقام والاى ربوبى به بندگان ارزانى شده است.
ص: 113
در حقیقت این تعبیر اشاره اى به تعطیل تمام فعالیت هاى جسمانى به هنگام خواب است، زیرا در خواب قسمت مهمى از فعالیت هاى بدن به کلى تعطیل شده و قسمت دیگر همچون کار قلب و دستگاه تنفس برنامه عادى خود را تقلیل داده و آرام تر کار مى کنند تا رفع خستگى و تجدید قوا شود، خواب به موقع و به اندازه تجدیدکننده تمام قواى بدن است و نشاط آفرین و مایه قدرت وبهترین وسیله براى آرامش اعصاب مى باشد و به عکس ترک خواب مخصوصاً براى یک مدت طولانى بسیار زیبانبار و حتى مرگ آفرین است و به همین دلیل یکى از مهمترین شکنجه ها بى خواب نگه داشتن افراد متهم است.
2. «ولِباسُ التَّقوى ذلِکَ خَیرٌ»(1): «لباس ققوا و پرهیزکارى از بهترین لباس ها است».
«لباس» در این آیه در معنى مجازى استعمال شده و این تشبیه گویا و رسایى است، زیرا تقوا ویژگى هاى لباس را دارا است، هم فرد متّقى را از خطرات فردى و اجتماعى مصون مى دارد و هم زینتى چشمگیر بر قامت شخصیت او است.
3. «هُنَّ لِباسٌ لَّکُمْ واَنتُم لِباسٌ لَهُنّ»(2): «آنها (همسران شما) لباس براى شما و شما لباس و پوششى براى آنها هستید».
در این آیه زنان و مردانى که با هم پیوند زوجیت بسته اند هریک نسبت به دیگرى به لباس تشبیه شده است و حکم لباس را دارد (لباس در معنى مجازى استعمال شده است) و چه زیبا تشبیهى؟ زیرا خصوصیات لباس را مى توان در این تشبیه به خوبى مشاهده کرد: هر دو عیب پوشى دیگرى است، به این معنا که زشتى آلودگى به بى عفتى را مى پوشانند و یکدیگر را از خطرات و ناملایمات جنسى و دیگر مشکلاتى که احتیاج به مشورت دارد، حفظ مى کنند. علاوه بر این که زینتى
ص: 114
براى یکدیگراند، زن و مردى که هنوز لباس ازدواج را به تن نکرده اند، فاقد این زینت اند و واقعاً نام تجرّد نام زیبنده اى است بارى این افراد، چون عارى و مجرد از این زینت گرانبهایند.
نکته اى که ذیل بحث لباس قابل طرح است، این است که خداوند انسان را بدون لباس از مادر مى زاید، ولى بقیه حیوانات را با قامتى زینت داده شده(1) به لباس به این جهان وارد مى کند و یا سریعاً بعد از تولد به آنها مى پوشاند.
جاى سؤال است که چرا خداوندى که به این انسان این همه کرامت و نعمت داد از لباسى مضایقه کرد؟ جواب این سؤال روشن است باید گفت عارى بودن از لباس براى انسان به خاطر تکمیل کرامت و اتمام نعمت بر او است، زیرا انسان اشرف مخلوقات است و باید بتواند در هر مکانى پا گذارده، و در موقعیتى از مواهب الهى بهره مند شود و لذا باید برحسب تغییرات محیط، لباس عوض کند در دماى گرم لباس نازک و در دماى سرد لباس ضخیم بر تن کند و اگر با لباس همچون بعضى حیوانات باشیم دچار مشکلات مى گردیم.
خلاصه مطلب این که انسان با این خلقتش نقصى بر اشرف بودن او وارد
ص: 115
نیست، بلکه عارى بودن او از لباس براى تطبیق دادن خود با زمان ها و مکان هاى متفاوت و شکل گیرى به رنگ هاى مختلف و مناسب مى باشد.
تا اینجا ریشه لغوى و معنى مبلس مشخص شد، اما اقتصاد از قصد به معنى حد وسط و میانه است. پس از تحلیل مفردات جمله به سراغ خود جمله مى رویم (مَلْبَسُهُمُ الاِقْتصاد).
ابتدا ذکر مقدمه اى لازم است. جهانى که ما در آن زندگى مى کنیم، داراى حساب و نظم دقیقى است که بهترین دلیل بر مسئله خداشناسى است. نظم جهان زائیده اصول و قوانین مسلمى است که یکى از آنها موازنه قوا است (تعادل قوا).
مثلاً در منظومه شمسى ما خورشید در قلب منظومه و در اطرافش نُه سیاره در گردش است، این سیارات هم اقمارى دارند که مجموع سیاره ها و اقمارها به حدود 40 مى رسد، میلیونها سال است که نظم بر این منظومه حکومت مى کند، از وقتى زمین از خورشید جدا شده دو حرکت دورانى و دو نیرو آن را همراهى کرده است. یک حرکت دورانى به دور خود که موجب ایجاد روز و شب شده (حرکت وضعى) و یک حرکت دورانى به دور خورشید که موجب ایجاد ماه ها و سال ها شده است (حرکت انتقالى).
نیروى جاذبه خورشید از طرفى زمین را به طرف خود مى کشد و از طرفى نیروى گریز از مرکز(1) نمى گذارد زمین به خورشید نزدیک شده و آتش گرفته و سوخته شود و تعادل ین دو نیرو باعث شده که زمین در مدارى بیضى شکل به گرد خورشید در حرکت باشد، اگر ذره اى خلل در این نظم ایجاد شود جهان برهم مى ریزد، اگر نیروى جاذبه به خورشید زیاد شود، زمین به خورشید نزدیک شده
ص: 116
و آتش گرفته و نابود مى شود. و اگر نیروى گریز از مرکز غالب شود و زمین از خورشید دور شده، از سردى منجمد مى شود و بالاخره در این حرکت ها، فاصله ها و جرم هاى کرات و سرعت ها تمام حساب شده است.
این نظم مذکور نظم حاکم بر منظومه شمسى ما است و خدا مى داند که چقدر منظومه در این جهان است که بر تمام آنها چنین نظمى حاکم است، پس اى خواننده عزیز در این جهان بانظم که نظمش همچون لباسى سراسر گیتى را فراگرفته، نمى توانیم وصله ناهماهنگ و ناهنجارى باشیم، باید در برنامه زندگى خود و بین قواى درونى خود تعادل برقرار کنیم. زیرا همان گونه که نظم عالم موجب دوام بقاء آن شده، نظم و میانه روى در امور روزمره هم موجب بقاء و دوام ما و زندگى ما است. و الاّ باید منتظر فناء و نیستى خود بود.
با این توضیح مفهوم این فراز خطبه (ملبسهم الاقتصاد) بهتر روشن مى شود، این جمله دو تفسیر ممکن است داشته باشد که یکى خاص و دیگرى عام است:
1. لباس متقین لباس میانه و در تحد وسطى است - در این تفسیر ملبس در معنى حقیقى خود استعمال شده است - لباس نشانه زندگى انسان است، پس زندگى آنهازندگى حد وسطى است و چون اقتصاد و میانه روى را رعایت مى کنند، دچار تنگدستى نمى شوند «ما عالَ امرءٌ اقْتَصَد»(1): «تنگدست نشد کسى که میانه روى پیشه کرد» آنها نه زندگى خود را در حد فقر پائین مى آوردند که «الفَقْر الموتُ الاکبر»(2): «فقر بزرگ ترین مرگ است» و فقیر در هر لحظه مى میرد و احساس او در هر لحظه احساس انسان محتضر و در شرف مرگ است و نه سراغ زرق و برق دنیا و زندگى مادى مى روند، آنهاتا مى توانند در ساده بودن زندگى مى کوشند، زیرا هرچه زندگى ساده باشد، اداره آن آسان تر است و هرچه زندگى از نظر رفاه و گستردگى
ص: 117
بیشتر باشد، اداره آن هم مشکل تر است و ناراحتى آن بیشتر. و به قول امام على(علیه السلام): «الْهَمُّ نِصفُ الهرَم»(1): «گرفتارى و اندوه نصف پیرى است».
نقل شده که هارون الرشید در مجلس ازدواج پسرش نثار عروس - آنچه را روى سر عروس مى ریزند - به جاى نُقل یا سکه گفته بود کاغذهایى تهیه و روى هر یک از آنها اسم یک آبادى یا قریه اى را بنویسید که هر کس برمى دارد صاحب و مالک آن محل شود، آرى آن زندگى که نثارالعرس آن چنین است، مسلماً اداره کردنش مشکل است و کسى که خرج هایى اینچنین مى کند، نمى تواند از راه حلال اداره معیشت کند. بعضى از صاحب نظران حساب کرده اند که موارد مصرف انسان سه نوع است: 1. ضروریات که حداقل غذا و لباس و مسکن است 2. رفاهیات مثل ماشین و یخچال و فرش و غیره 3. هوسیات و موارد غیر ضرورى و رفاهى که بیشتر از چشم و هم چشمى ها ناشى مى شود و موجب اسراف ها و تبذیرهاى زیادى است و بیشترین مصارف سرمایه هاى دنیا در بخش سوم است و کمترین آن در بخش اوّل است.
چه خوش فرمود مولى على:(علیه السلام) «تَخَفَّفوُا تَلْحَقوُا»(2): «سبکبال و سبکبار باشید که اگر سبکبال بودید به مقصد مى رسید» این جمله در تقدیر چنین است که «تخفّفوا حتّى تلحقوا» «سبکبار باشید تا به مقصد رسید» مفهوم این جمله چنین است که اگر سبکبار نشدید به مقصد نمى رسید.
ص: 118
اى برادر و خواهرم باید مواظب بود که شیطان همیشه وسوسه مى کند که کارش این است و اگر نکند بیکار است، مرتب القاء مى کند که آینده بچه ها و نوه ها را تأمین کن. این از وسوسه هاى شیطان است، یکى از علما مى فرمود من در فکر بچه هایم نیستم، زیرا اگر مؤمن هستند خداوند همچنان که از آن در میهمانخانه دنیا پذیرایى کرد از آنها هم پذیرایى مى کند و اگر غیر مؤمن هستند براى غیر مؤمن من حمالى نمى کنم.
کوتاه سخن این که باید از تکلفات زندگى کاست و سبکبار بود، براى یک روز سیاحت و گشت و گذار و بالاى کوهى رفتن دو قرص نان و 2 عدد تخم مرغ و یک قمقمه آب کافى است. حال اگر شخص احمقى براى همین یک روز 30 نان و 30 تخم مرغ و دو بشکه آب بردارد، وقتى چند قدم مى رود، مى افتد و نمى تواند به مقصد برسد و شما با مشاهده حال چنین شخصى به او مى خندید، ولى به خدا قسم در بین ما که مى خندیم، افراد بیخردى هستند که در مسیر زندگى خود چنین بار خود را سنگین کرده و متوجه نیستند و یا متوجه هستند و اهمیت نمى دهند.
2. تفسیر اوّلى که براى جمله (مَلْبَسُهُم الاقتصاد) ذکر کردیم به زندگى ظاهرى و مادى برگشت کرد و معنى دوم گسترده ترى براى این فراز خطبه است که:
لباس در معنى مجازى و کنایى خود استعمال شده است. وقتى مى گویند لباس فلانى اقتصاد وتقوا است، یعنى از همه جهات در پوشش میانه روى و تقوا مستقر شده است.
قرآن تعبیرات جالبى دارد که از مجموع آنها مى توان این معناى گسترده را استنباط کرد. قرآن در موارد مخلتف دستور به تعادل داده که براى نمونه شواهدى را ذکر مى کنیم:
1. «واَقْصِدْ فِى مَشْیِکَ واغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ اِنَّ اَنَکرَ الاَصْواتِ لَصَوتُ
ص: 119
الحَمِیرِ»(1): «به طور متعادل راه برو (نه زیاد کُند و نه زیاد تند) و از صدایت بکاه و فریاد مزن چرا که زشت ترین صداها، صداى خران است».
این آیه از نصایح لقمان(2) به فرزندش است، ظاهر آیه این است که در راه رفتن به صورت متعادل راه برو نه تند و نه کند. ولى احتمال دارد خطّ مشى اجتماعى را هم شامل شود، یعنى خط مشى و حرکت در بین خطوط و افکار اجتماعى خود را متعادل کن نه به چپ و نه به راست گرایش پیدا کن، نه زیاد عقب افتاده و نه زیاد جلو برو، بلکه با جامعه و در بین آنها باش.
خداوند در این آیه از زبان حکیمى چون لقمان دست روى مسئله راه رفتن
ص: 120
گذارده، چرا که روحیات و خلقیات انسان در لابلاى اعمال او منعکس است گاه عمل کوچکى مثل راه رفتن حاکى از روحیه ریشه دار است، راه رفتن متکبرانه چه بسا نشانه روحیه تکبر و راه رفتن متواضعانه چه بسا نشانه روحیه تواضع است.
در اینجا روایت جالبى یادآور مى شویم: گویند روزى پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) از کوچه اى عبور مى کردند به ظاهر دیوانه اى را مشاهده کردند که مردم گرد او جمع شده اند، پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «على ما اجتمع هؤلاء»: «اینها براى جه اجتماع کرده اند» عرض کردند «على المجنون یصرع»: «در برابر دیوانه اى که دچار صرع و حمله هاى عصبى شده است» پیامبر(صلى الله علیه وآله) این معلم انسانیت که از هر لحظه حساس براى تربیت نفوس با استعداد تلاش مى کند مناسب دیدند که همین حالت را براى مردم بدل به کلاس درسى کنند فرمودند: «ما هذا بمجنون اَلا اُخبرُکم بمجنون حق المجنون»: «این دیوانه نیست مى خواهید دیوانه واقعى را به شما معرفى کنم» عرض کردند آرى اى رسول خدا فرمودند: «انّ المجنونَ المُتَبَخْتِرُ فى مَشْیه الناظِرُ فى عطفَیه المُحَرِّکُ جَنْبَیْه بِمِنْکَبیِه فذلک المَجْنوُن وهذا المُبْتَلى»: «دیوانه واقعى کسى است که متکبرانه گام برمى دارد، دائماً به پهلوهاى خود نگاه مى کند، پهلوهاى خود را به همراه شانه ها تکان مى دهد - کبر و غرور از تمام وجود او مى بارد - این دیوانه واقعى است، اما آن که دیدید، بیمار است».(1)
در آیه فوق پس از اشاره به تعادل در راه رفتن اشاره به تعادل در سخن گفتن شده و نکته جالب جمله آخر است که به حکم تعلیل جمله قبل است، یعنى علت این که نباید صدایت را بلند کنى، این است که هرچه صدا بلندتر باشد زشت تر و گوشخراش تر است و زشت ترین صداها را هم آن حیوانات درازگوش دارند، بعضى ها اگر دلیل کافى بر مدعاى خود نداشته باشند، صداى خود را بلندتر
ص: 121
مى کنند و فکر مى کنند صداى بلند جبران عدم دلیل آنها را مى کند، و حال این که اگر بنا بود منطق را با صداى بلند بسنجند منطق آن حیوان درازگوش مستحکم تر و بلندتر بود.
2. «لاتَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلوُلةً اِلى عُنُقِک وَ لا تبْسُطْها کُلَّ البَسطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَّحسُوراً»(1): «هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن (و ترک انفاق و بخشش منما) و بیش از حدّ آن را مگشا تا مورد سرزنش قرارگیرى و از کار فرومانى».
در این آیه خداوند پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مورد خطاب قرار مى دهد که دست خود را مانند زندانیان به گردنت مَبند، کنایه از این که بخل نورز، مانند بخیلانى که گویا دستشان بر گردنشان بسته شده و قدرت انفاق ندارند و زیاد هم دست را مگشا، کنایه از این که زیاد و بیش از حد انفاق مکن. به طورى که از کار بمانى و مورد ملامت دشمنان قرار گرفته و از ادامه کار و فعالیت و سامان دادن به زندگى خود وامانى، بلکه بهترین کار این است که پوینده راه اعتدال باشى.
در شأن نزول این آیه در بعضى روایات آمده که سائلى بر در خانه پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمد و طلب کمک کرد و چون پیامبر(صلى الله علیه وآله) چیزى نداشتند جز پیراهنى که در بر
ص: 122
داشتند و او پیراهن را تقاضا کرد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیراهن را به او داده و چون برهنه بودند، براى نماز به مسجد نرفتند و این جریان موجب شد زبان کفار باز شده و گفتند محمد(صلى الله علیه وآله) که ادّعاى پیامبرى مى کند معلوم مى شود خوابش برده یا مشغول لهو سرگرمى با زن و فرزند است و نمازش را به دست فراموشى سپرده است.
بعضى هم در شأن نزول گفته اند که پیامبر(صلى الله علیه وآله) هرچه را در بیت المال بود به نیازمند مى داد، به طورى که اگر بعد از مدتى نیازمندى مى آمد چیزى در بساط نداشت و چه بسا نیازمند زبان ملامت مى گشود و خاطر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را آزرده مى ساخت، لذا دستور داده شد که نه همه آنچه را که در بیت المال دارد، انفاق کند و نه همه را براى خود نگاه دارد تا این گونه مشکلات پیش نیاید.
میانه روى در این آیه منافات با ایثار که در سوره هود و آیات دیگرى مورد ستایش قرار گرفته ندارد. زیرا دقت در شأن نزول آیات و قوانین دیگر نشان مى دهد، رعایت اعتدال حکم عامى است که تضادى با ایثار که حکم خاص مربوط به موارد معینى است، ندارد.
سائلى از امام صادق(علیه السلام) تفسیر اعتدال را پرسید، حضرت عملى انجام دادند که پاسخى عینى به سؤال سائل بود، ایشان مشتى خاک برداشته و مشت را باز نکردند و فرمودند: «این بخل است» و مرتبه دیگر مشتى برداشته و مشت را به طرف زمین بازکرده به طورى که تمام خاک ها ریخت، فرمودند: «این مقابل بخل و حد افراط است» و بعد مشتى برداشته و لابلاى انگشتان را بازکرده به طورى که مقدارى خاک از لابلاى انگشتان حضرت ریخت و مقدارى ماند، فرمودند: «این اعتدال است».
3. «لاتجهر بِصَلاتِکَ ولا تُخافِتْ بِها وابْتَغِ بَیْنَ ذْلِکَ سَبیلاً»(1): «نمازت را
ص: 123
زیاد بلند یا آهسته مخوان و در میان این دو راهى (معتدل) انتخاب کن» این دستور به پیامبر(صلى الله علیه وآله)داده شد، زیرا مشرکان در مکه در رابطه با نماز ایشان مى گفتند: او نمازش را بلند مى خواند و موجب ناراحتى ما مى شود، این چه عبادت و چه برنامه اى است؟!(1)
اما حدّ اعتدال میان جهر و اخفتات در این آیه از روایت امام صادق(علیه السلام) در تفسیر على بن ابراهیم، ذیل این آیه فهمیده مى شود، حضرت فرمودند: «اَلْجَهرُ بِها رَفْعُ الصَوتَ والتَّخافُتُ بها ما لَمْ تَسْمَع نَفْسُکَ واقْرَأ بَیْنَ ذلک»: «جهر این است که زیاد صدا را بلند کنى و اخفات آن است که حتى خود نشنوى، هیچ یک از این دو را انجام نده، بلکه حد وسط میان آن دو را انتخاب کن».(2)
نکته اى که جا دارد تذکر داده شود این است که: از آیه استفاده مى شود که: اولاً عبادات خود را چنان انجام ندهید که بهانه به دست دشمنان افتاده و آنها را به استهزاء و مسخره بگیرند. چه بهتر که همراه با شکوه و ادب اسلامى و ابهت و عظمت انجام بگیرد و این که بعضى ها صداى بلندگوهاى مجالس دینى را بلند مى کنند و باعث ناراحتى و ایذاء مردم مى شوند بدانند که این صداى اسلام نیست، بلکه صدایى است که موجب پراکندگى مردم از اسلام و در نتیجه ضربه به تبلیغا دینى و مذهبى است.
ثانیاً باید اعمال ما در تمام امور اعم از اجتماعى و سیاسى و اقتصادى و غیره، خالى از افراط کارى و تندروى ها و تفریط کارى ها و مسامحه و سهل انگارى باشد،
ص: 124
و اصل اساسى وابْتَغِ بَینَ ذلک سَبیلاً یعنى جستجوگرى طریق اعتدال و طى آن طریق است.
در این سه آیه فوق، قرآن دست روى موردى گذارده است که: از مصادیق «ملبسهم الاقتصاد» به معنى دوم (معنى اعم) است و آیه چهارمى که ذکر مى کنیم جامع تمام موارد مذکور است.
4. «وکذلک جَعَلْناکُم امةً وَسَطاً لِتَکوُنوُا شُهَداءَ عَلى النّاسِ وَیَکوُنُ الرَّسوُلُ عَلَیْکُمْ شَهیداً»(1): «همان طور (که قبله شما یک قبله میانه است) خود شما را نیز امّت میانه اى - که از هر نظر در حد اعتدال در میان افراط و تفریط مى باشد - قرار دادیم تا امت نمونه اى در برابر مردم باشید و پیامبر(صلى الله علیه وآله) هم فرد نمونه اى در برابر شما باشد».
اما وجه این که قبله مسلمانان میانه است این است که: در آن زمان مسیحیان تقریباً به سمت مشرق مى ایستادند (زیرا بیشتر ملل مسیحى در کشورهاى غربى مى زیستند) و براى ایستادن به سوى بیت المقدس ناچار بودند به سمت مشرق بایستند و به این ترتیب جهت مشرق به طور کلى قبله آنان محسوب مى شد، ولى یهود که بیشتر در شامات و بابل و مانند آن به سر مى بردند و به طرف بیت المقدس که براى آنان تقریباً در سمت غرب بود، مى ایستادند و بدین ترتیب نقطه غرب قبله آنان بود، اما کعبه نسبت به مسلمانان آن روز که ساکن مدینه بودند، سمت جنوب بود که میان مشرق و مغرب بود و از این جهت میانه محسوب مى شد، در حقیقت قرآن با معرفى کردن قبله مسلمانان مى خواهد رابطه اى بین برنامه هاى اسلامى بیان کند که: برنامه هاى میانه و متعادل هستند و در نتیجه مسلمانان امتى میانه و حد وسط هستند.
ص: 125
اعتدال اصلى است که بر تمام تعلیمات اسلامى حاکم است، اعتدال در عقیده (یعنى نه غلوّ و نه شرک، نه جبر و نه تفویض، نه تشبیه و نه تعطیل(1) هیچ کدام در عقئد اسلامى راه ندارد اعتدال در برنامه هاى اجتماعى، نه تنها توجه به جهان، مادّه (همچون یهود) و نه تنها توجه به مسائل روحى و رهبانیّت و کناره گیرى از اجتماع (به سان نصارى) اعتدال در شیوه هاى اخلاقى(2)، اعتدال در عبادت، اعتدال در اقتصاد که نه به طرف سرمایه دارى که انباشته شدن ثروت را به هر اندازه تجویز مى کند و محدودیتى براى بخش خوصى قائل نیست، به طورى که نوشته بودند بعضى سرمایه دارى هاى بلوک غرب در هواپیماى اختصاصى خود استخر شنا دارند و نه مارکسیسم که به کلى از انباشته شدن ثروت و فعالیت هاى بخش خصوصى جلوگیرى مى کند - اولى داراى اقتصادى لجام گسیخته و دومى داراى اقتصادى زنجیر کرده است و باید گفت سرمایه دارى و کمونیسم عکس العمل یکدیگراند و هر
ص: 126
یک فرزند نامشروع دیگرى در بقاء خود هستند - اسلام هر دو را زیر سؤال برده و حد میانه را در پیش گرفته است، هم بیت المال و انفال و اموال حکومت دارد و هم جمع ثورت را براى افراد به طور متعارف و مشروع تجویز کرده است (البته الان کمونیست ها از نیمه راه برگشته اند شوروى خیلى وقت است برگشته و چین هم دنباله روى آن شده و دروازه هاى خود را به روى بازارهاى آزاد جهان باز کرده و اجازه سرمایه گذارى به هر کشورى را در چین داده است).
و بالاخره اسلام در تمام امورش اعتدال را پیشه کرده و به این ترتیب یک مسلمان واقعى نمى تواند انسان یک بعدى باشد و تنها نظر به جهت ماده یا به جهت معنا و یا تنها نظر به جنبه هاى فردى و یا اجتماعى نمى کند، بلکه انسانى است همه جانبه، متفکر، باایمان، دادگر، مجاهد، مبارز و در عین حال اهل معنویت و بندگى خدا و اهل زندگى و فعالیت و معاشرت.
پس از این که اسلام حد وسط بین تمام افراط و تفریط ها شد و نمونه گردید، و از طرفى افراد نمونه براى گواهى و شهادت انتخاب مى شوند، مسلمانان مى توانند گواه و شاهدى بر اهل عالم باشند، همچنان که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در میان مسلمانان فرد نمونه است، مسلمانان عملاً گواهى مى دهند که یک انسان مى تواند هم مرد دین و هم مرد دنیا و در عین اجتماعى بودن جنبه هاى روحانى و معنوى خود را حفظ کند و هر دو را مکمّل یکدیگر قرار دهد، گواهى مى دهند که دین و علم و دنیا و آخرت و ماده و معنا همه در حدود صحیح با هم سازگاراند
و در میان آنها تضادّى نیست.
در خاتمه از باب ختامُه مِسْکٌ اشاره به سخن على(علیه السلام) در نهج البلاغه(1) کنم، در این خطبه دارد که دو برادر به نام هاى علاء بن زیاد حارثى و عاصم بن زیاد حارثى در بصره بودند هر دو از اصحاب على(علیه السلام) که یکى به راه
ص: 127
افراط و دیگرى به راه تفریط سیر کرده بود و حضرت آنها را به راه متعادل رهنمون ساختند. حضرت وقتى به بصره وارد شدند چون علاء مریض بود به دیدن او رفته و وقتى وسعت خانه او را دیدند، فرمودند: «این خانه وسیع را در دنیا چه مى کنى، در حالى که تو به فراخى و وسعت آن در آخرت بیشتر نیازمندى؟! ولى مى توانى اگر بخواهى با فراخى این خانه، خانه آخرت خود را هم وسیع گردانى، از میهمان در این خانه پذیرایى نما و با خویشان پیوسته باش و حقوق شرعیه - اعم از خمس و زکات و صدقات و سایر حقوق واجبه و مستحبه - را از آن بده» سپس علاء از دست برادرش عاصم شکایت کرد که او چون رهبانان کلیمى پوشیده و از دنیا دورى گزیده، حضرت با او دیدار کرده و به او فرموده: «یا عُدَىّ نفسِه»: «اى دشمنک نَفْس خود» شیطان تو را به این راه انداخته، آیا فکر مى کنى خداوند پاکیزه ها را حلال کرده و کراهت دارد که تو از آنها بهره مند گردى، آیا به زن و فرزندت رحم نمى کنى؟!»
جانم فداى تو اى مولى که راهنماى این دو برادر به طریق حق و معتدلى و راهگشاى خط مشى ما در تمام مسائل فردى و اجتماعى.
پس از این توضیحات درباره این فراز از خطبه، کوتاه سخن این که اگر عاقلى لازم است راه میانه و حد وسط را طى کنى و الا مصداق کلام مولا، خواهى بود: «لا یُرى الجاهل الاّ مُفرِطاً او مُفَرَّطا»: «دیده نمى شود نادان مگر آن که تندرو و یا کندرو است».(1)
مرحوم الهى در ذیل این فراز «ملبسهم الاقتصاد» چنین مى سراید:
هم آنان در لباس اقتصادند *** بهر کارى قرین عدل و دادند
نه چون طاووس زینت کرده تن را *** نه چون گل چاک داده پیرهن را
ص: 128
زسرد و گرم عالم بى تظاهر *** بدن را پوش وجان راباتفاخر
لباس دانش و تقوا به جان پوش *** نه برتن جامه برطبع زنان پوش
زن از آرایش تن گشت خرسند *** به زیبایى جان مرد خردمند
نئى شاهد برعنایى مپرداز *** چوگل صد چاک گردان جامه ناز
به تقوا هرکه جان خود بیاراست *** به ملک جاودانش روى زیباست
بهر کار از ره پرهیزکارى *** نگه دار اعتدال از هوشیارى
چوآن پاکان همه تقواخصالند *** به هر رفتار زیبا ز اعتدالند
ص: 129
ص: 130
3. مَشْیُهُم التّواضع
ترجمه: «راه رفتن آنها (پرهیزکاران) تواضع و فروتنى است».(1)
ص: 131
شرح: مشى مصدر است به معناى راه رفتن و تواضع هم مصدر باب تفاعل به معنى خود را در مقام پائین نهادن و فروتنى کردن است.
این جمله دوگونه تفسیر مى شود:
1. راه رفتن آنها متواضعانه است از میان همه مسائل، مشى و راه رفتن را مطرح فرمود، چرا؟ جواب این سؤال نیاز به تمهید و مقدمه دارد.
اعمال انسان انعکاس و بازتابى از صفات و حالات درونى او است.
در بیمارى هاى جسمى این مسئله روشن است، اگر در سطح پوست دانه هاى چرکین پدیدار شود، نشانگر عدم صحت فعل و انفعال کبد است، و اگر چشم انسان زرد شود، آینه وجود بیمارى در کیسه صفرا است، همچنان که سیاهى و کبودى لب هانشانگر اختلال در کار دریچه هاى قلب، و در نتیجه عدم تصفیه صحیح خون است. و بالاخره اندکى اختلاف و عدم تعادل در ظاهر، حکایت از اختلال در باطن مى کند، این مسئله عیناً در بیمارى هاى روحى هم نمایانگر است، سینه را جلو دادن و سر به آسمان بلند کردن و پاشنه پاها را بر زمین کوبیدن نشانه مرض روحى است، راه رفتن معقولانه و غیرمعقولانه به عنوان یک پدیده و نشانه اى از سرِّ درون گویاى روح تواضع یا تکبر است انسان متکبر در راه رفتن، سخن گفتن و حتى نحوه سیگار کشیدن او تکبر و تبختر جلوه گر است، پا را روى پا انداخته و سیگار را لابلاى
ص: 132
انگشتان خود فشرده و گاهگاهى پُکى به سیگار خود زده و حلقه حلقه دور مى کند که گویا همه به او مدیون هستند.
این بیمار روحى اگر حتى بخواهد مرض خود را پنهان کند ناخودآگاه ظاهر مى شود، روانشناسان امروز معتقداند که بشر داراى دو نیروى متفاوت است: 1- ضمیر آشکار 2- ضمیر پنهان (دستگاه خودآگاه و ناخودآگاه) منظور از خودآگاه دستگاه عقل است که با تصورات و تصدیقات انسان به سوى آن مى رود، ناخودآگاه ماوراء این است آن ضمیر باطن است، آن معرفت درونى است که خود انسان هم به آن توجه ندارد. قسمت مهم دستگاه مغز این شعور ناآگاه است این دو ضمیر را تشبیه به تکّه یخى مى کنند که 9 قسمت آن زیر آب و 1 قسمت آن روى آب است، و آن یک قسمت ضمیر آگاه و آشکار و 9 قسمت دیگر ضمیر ناآگاه و پنهان است همانند صخره هاى یخى که خطر بزرگى در جلو کشتى ها محسوب مى شوند زیرا که قسمت مُعظَم آن زیر آب است و دیده نمى شود.
روانشناسان مى گویند: انسان وقتى شعور آگاهش کار مى کند موانعى بر دیده ضمیر ناخودآگاه او پدیدار مى گردد، ولى در خواب و در مواقع غفلت که فعالیت عقل و شعور آگاه کم است کارهاى حساب ناشده اى مى کند که ناشى از ضمیر ناخودآگاه است، کشف این مسئله از نظر علمى بسیار نو و تازه است شاید به یک قرن نرسد ولى با دقت در منابع اسلامى مى بینیم که از 1400 سال پیش اشاره به این دستگاه شده است از جمله کلمه نورانى مولى على علیه السلام است - اگر چه تمام کلمات حضرت نورانى است - : «مااَضْمَرَ اَحَدٌ شیئاً الاّ ظَهَرَ فى فَلَتاتِ لِسانِه و صَفَحات وَجْهه»(1) «کسى چیزى را در دل پنهان نمى کند مگر آنکه در سخنان بى اندیشه و رنگ رخسارش هویدا مى گردد، همانند زردى که علامت ترس و سرخى
ص: 133
که نشانه شرمندگى است».
آرى انسانى که درونى مریض دارد اگرچه درصدد نشان ندادن نقطه ضعف خود باشد اما در مرحله اى ضمیر ناخودآگاه او، او را رسوا کرده و مرض او را نمایان مى کند و از جمله مرض هاى روحى انسان مرض تکبّر است که گرچه نخواهد کسى متوجه مرض او شود اما گاهى در مسئله کوچکى مثل راه رفتن یا سیگار کشیدن نمایان مى شود.(1)
در سوره اسرا(2) آمده: «وَ لا تَمْشِ فِى الارضِ مَرَحا(3) اِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الاَرضَ ولَنْ تَبْلُغَ الجبالَ طوُلاً»: «در روى زمین با تکبر راه مرو تو نمى توانى زمین را بشکافى و طول قامتت هرگز به کوه ها نمى رسد».
آرى متکبّر نه زمین را مى شکافد و نه از نظر قامت به کوه مى ماند، تازه بر فرض قامتش به بلنداى کوه برسد مگر کوه چه قدر و منزلتى در دستگاه آفرینش دارد، دانشمندان محاسبه کرده اند که بلندترین کوه هاى زمین حدود 8000 متر است این کوه ها بر روى کره زمین همانند دانه ها و برجستگى هاى روى پوسته پرتغال و نارنگى است که سطح کره زمین به واسطه این کوه ها تغییر نکرده، بلکه موج کمى پیدا کرده است تازه کره ما در کهکشان خود چیزى نیست چه رسد به مجموعه دستگاه آفرینش، پس این متکبّر چه در سَر مى پروراند که در راه رفتن پاهاى خود را محکم بر زمین کوفته تا مردم را از آمد و رفت خویش آگاه سازد، گردن به آسمان مى کشد تا برترى خود را بر زمینیان بنمایاند غافل از این که او همانند مورچه اى است بر صخره بسیار عظیمى که پاى خود را بر آن صخره
ص: 134
مى کوبد و صخره بر حماقت و جهالت و کمى ظرفیت آن مى خندد.
2- تفسیر دوم این فراز از خطبه به این شرح است که مشى به معنى راه رفتن نیست که آینه درون باشد بلکه معناى اعمّى دارد که همان خط مشى و روش و سیره است یعنى برنامه و خط مشى زندگى پرهیزکاران در تمام ابعاد تواضع و فروتنى است، درس خواندن، گفتن، شنیدن، قلم بدست گرفتن، امر به معروف و نهى از منکر کردن، معاشرت و کسب و کار و همه و همه اعمال و رفتار او آمیخته با تواضع است.
در نهایت مرجع و برگشت دو تفسیر یکى است، در تفسیر اول راه رفتن فى نفسه مراد بود اما انگشت روى کوچک ترین مسائل گذارده شده بود که نشانه تواضع و حالت نفسانى درونى بود، و در تفسیر دوم خط مشى مراد بود نه فِعلِ راه رفتن تنها، که خود به خود از کوچک تا بزرگ برنامه هاى زندگى را شامل مى شود.
بعضى خیال مى کنند تواضع صفتى پسندیده و روحیه اخلاقى صِرف است که هیچ گونه تاثیرى در زندگى ندارد، بودنش خوب و نبودنش به جایى ضربه نمى زند ولى این پندارى بیش نیست.
در اینجا سه نکته را متذکّر مى شویم تا معلوم شود که تواضع در زندگى عاملى سرنوشت ساز است: 1- یکى از مهم ترین عوامل گناه کبر است، نخستین گناهى که در این عالم اتفاق افتاد گناه شیطان بود که ناشى از تکبّر بود، بعد از تسویه و به سرحدّ کمال جسمانى رسیدن انسانى و نفخ روح و دمیدن روان به او، (فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُّوحِى)(1) وقتى خطاب به فرشتگان شد که به آدم سجده کنید (فَقَعوُا لَهُ ساجدین)(2)، همه ملائکه سجده کردند الاّ ابلیس «فَسَجَدَ الملائکةُ کُلِّهُم اَجْمَعوُنَ اِلاّ ابلیس»(3) خطاب شده چرا سجده نکردى؟! وى قیاس(4) کرده و گفت:
ص: 135
«اَنَا خَیْرُ مِنْه خَلَقْتَنى مِنْ نار و خَلَقْتَه مِنْ طِین»(1): «من بهتر از آدم هستم، خلق نمودى مرا از آتش و خلق کردى آدم را از گِل» او اولین قیاس کننده بود، چنان که امام صادق(علیه السلام) به ابوحنیفه(2) فرمودند: «لاتَقِسْ فَانَّ اوّل مَنْ قاس ابلیس»؛(3) «قیاس مکن که نخستین قیاس کننده ابلیس (شیطان) بود».
بزرگ ترین اشتباه ابلیس که شاید هم آگاهانه دروغ مى گفت، این بود که آتش را با خاک مقایسه کرد و خواست آتش را برتر از خاک جلوه دهد، در حالى که خاک سرچشمه انواع برکات و منبع تمام مواد حیاتى و مهم ترین وسیله براى ادامه زندگى موجودات زنده است، در حالى که آتش چنین نیست، بلکه جنبه ویرانگرى او بیشتر است وقتى زمین به صورت گوئى آتشین از خورشید جدا شد قابل استفاده و سکونت نبود، اما وقتى سرد شد خاک آن مایه برکات گردید، سرچشمه پرورش درختان و مواد نفتى قابل احتراق شد، اگر آتشى ایجاد شود برگشتش به زمین است تولید آتش از سنگ چخماق و نفت و غیره است، از همه اینها گذشته شرافت آدم به بُعد جسمانى و مادى و خاکى و مرحله لجن بودن او نبود، بلکه بواسطه جنبه روحانیت او بود.
اضافه روحى در (نفخت فیه مِنْ روحى) اضافه تشریفیّه است، یعنى اگر چه جسم او خاکى بود ولى روحش انتساب به خداوند پیدا کرده و شرافت یافته بود، ولى امان از تکبر که چون پرده اى بر دیده جان ظاهر شده و مانع از دیدن حتى بدیهى ترین دیدنى ها و آشکارترین آنها است، به دنبال این تکبر بود که شیطان به جنگ و پیکار با خداوند برخاست و حکمت الهى را زیر سؤال برد، اینکه گفت: من
ص: 136
بهتر از آدم هستم و او خلقتش از خاک و خلقت من از آتش است، یعنى اینکه دستور سجده از تو اِى خدا انتظار نمى رفت، توقعّ نداشتیم با این علم و حکمتت چنین دستور صادر کنى، بعد هم نسبت جبر به خدا داده، و گفت: «فَبِما اَغوَیْتَنِى لَاقْعُدَنَّ لَهُم صِراطَکَ المُسْتَقیمَ»(1): «اى پروردگار من به خاطر اینکه اغواء و گمراه کردى مرا، بر سر راه مستقیم تو براى انسان ها و فرزندان آدم کمین مى کنم» ابلیس با اینکه عالم بود ولى تناقض گویى کرد، در ابتدا به خداوند نسبت جبر داد و گفت تو گمراهم کردى و من بى اختیار بودم، ولى بعداً گفت من گمراهشان مى کنم، یعنى اختیار دارم و به میل خود عمل مى کنم، آرى اگر متکبّر دچار تناقض گویى هم شود جاى استعجاب نیست!
حضرت على(علیه السلام) در خطبه قاصعه(2) نهج البلاغه به هنگام نکوهش کبر و خود برتر بینى چنین مى فرماید: «اِعْتَرَضَتْهُ الْحَمِیَّةُ فافْتَخَرَ عَلى آدَم بِخَلْقِهِ و تَعَصَّبَ عَلَیهِ لِاَصلِه فَعَدُوّاللهِ امامُ المُتَعَصِّبنَ وَ سَلَفَ المُتَکبِرینَ الذى وَضَعَ اَساسَ العَصَبیتهِ و نازَعَ اللهَ رداءَ الجَبْریّة وادَّرَعَ لِباسَ التَّعزُّز وخَلَعَ قِناع التَّذَلُّلِ، اَلا تَرون کیفَ صَغَّرَهُ اللهُ بِتَکَبُّرِهِ وَوَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَه فِى الدّنیا مدحوُراً وَاَعَدّلَهُ فِى الاخِرَةِ سَعیراً».
کبر و خودخواهى به او (شیطان) روى آورد، پس به آفرینش خود بر آدم(علیه السلام) فخر و ناز نمود، و به خاطر آفرینش خود در برابر آدم(علیه السلام) عَصَبیّت به خرج داد آشکارا زیر بار فرمان حقّ نرفت، «و گفت: او را از گل و مرا از آتش آفریدى، من که از او بهترم چرا او را سجده کنم؟!» این دشمن خدا پیشواى متعصّبان و سرسلسله متکبران است که اساس تعصّب را پى ریزى کرد و با خدا در جامه عظمت و بزرگى - که اختصاص به او داشت - به منازعه پرداخت و لباس عزّت و سربلندى - که سزاوار او نبود - را به تن پوشانید و پوشش تواضع و فروتنى را کنار گذارد مگر نمى بینید، چگونه
ص: 137
خداوند او را براى تکبّر و سرکشى خُرد و کوچک و به سبب بلندپروازى پست نمود؟! و آتش فروزان دوزخ را در آخرت براى او مهیا نمود.
چنانکه در قرآن کریم سوره حجر آیه 34و35 مى فرماید: «قال فَاخْرُجْ مِنها فِاِنَّکَ رَجیمٌ و اِنَّ عَلَیکَ اللَّعنَةَ الى یَومِ الدِّینِ»: «خداوند فرمود از بهشت بیرون رو که تو رانده شدى، و تا روز رستاخیز بر تو لعنت است» و در آخرت براى او آتش برافروخته آماده فرمود، (چنانکه در قرآن کریم سوره ص آیه 85 مى فرماید: «لَاَمْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنکَ و مِمَّنْ تَبِعَکَ مِنْهم اَجمَعینَ»: «دوزخ را از تو و از همه آنان که پیرو تو هستند از آدمیان و جِنّیان پر خواهم نمود».
2- مسئله تواضع و تکبّر در علم و عدم علم تاثیر مى گذارد، انسان متواضع اگر مسئله اى را نداند، سؤال کرده و بر علم خود مى افزاید، و برعکس انسان متکبّر با سؤال نمى خواهد شکوه ساختگى و دروغین خود را بشکند و اساساً یکى از حجاب هاى شناخت، تکبر است. اگر انسان متواضع شد زمینه علم افزایى او فراهم شده و علم هم زمین تواضع را متقابلاً فراهم مى کند، زیرا تواضع و علم رابطه تنگاتنگ و مستقیمى با هم دارند و چرا علم تواضع نیافزایند، در صورتى که درخت پربار با سرفرو آوردن شاخه هاى میوه دارش ابراز تواضع نیافریند، تکبر و بزرگى فروختن مانع از رسیدن علمى است که به منزله آب حیاتبخش روح و روان است،
و به قول شاعر:
افتادگى آموز اگر طالب فیضى *** هرگز نخورد آب زمینى که بلند است
شاعر دیگرى درباره تکبر و بالانشستن ظاهرى در حالى که درون تهى از فضائل و کرامات است، اینچنین سروده:
من از بیقدرى خار لب دیوار فهمیدم *** که ناکس کس نمى گردد از این بالا نشستن ها
ص: 138
در این شعر افراد بالانشین و متکبر که نه فضیلتى از درون و نه شخصیتى از برون دارند، تشبیه به خارهاى بى ارزشى شده اند که روى بلندى دیوار یا روى پشت بام ها سبز مى شوند.
علاوه بر تاثیرگذارى تواضع در دانش اندوزى و علم افزایى، عامل مؤثرى براى پذیرش و کرنش در برابر کلام حق در مباحثات و منازعات و مرافعات است و در مقابل تکبّر مانع از آن، انسان متواضع حرف حسابى را مى پذیرد اگرچه از زبان ناحسابى باشد و حرف ناحسابى را نمى پذیرد اگرچه از زبان فرد حسابى باشد به خلاف متکبّر.
روحیه تواضع با روح اسلام عجین شده است و حضرت على(علیه السلام) آن معلم اخلاق و انسانیت در بیانات خود مى فرماید: «الاسلام هو التسلیم»: «اسلام همان تسلیم است» تسلیم در برابر خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و زیر بار حق و حرف حساب رفتن، روحیه تکبّر با روح اسلام سازگار نیست و رشد این روحیه موجب کفر و خروج از دایره اسلام است، چنان چه در روایات هم اشاره به این مسئله شده است.
با نگرشى به قرآن درمى یابیم که قرآن هم در موارد مختلف و از جمله در سوره بقره اشاره به مانع بودن روحیه استکبارى براى پذیرش حق کرده و مذمت مى نماید: «اَفَکُلّما جاءَکُم رَسُولٌ بِما لا تَهْوى اَنْفُسُکُم اِسْتَکْبَرتُم فَفَریقاً کَذَّبْتُم وفَریقاً تَقْتُلُونَ»(1)؛ آیا هر پیامبرى که برخلاف هواى نفس شما اوامرى از جانب خداوند آورد، استکبار کرده و از امرش سرپیچى مى نمائید و گروهى را تکذیب کرده و گروهى را مى کُشید، در آیه فوق «تَقْتُلون» با صیغه مضارع آورده شده که نشانه استمرار است، یعنى یک یا دو پیامبر را نکشتند، بلکه بر این کار استمرار داشتند.
3. تکبر نظام جامعه بشرى را برهم مى زند و روابط انسان ها را با یکدیگر
ص: 139
تیره مى کند و برعکس تواضع، ضامن نظام و بیمه کننده سلامت آن است، سرچشمه بسیارى از جنگ ها همان خود برتربینى ملت ها و اقوامى در برابر اقوام دیگر است. جنگ جهانى اول و دوم را همین مسئله ایجاد کرد، آلمان نازى سردمدارانش در اثر خودبینى باور کردند که نژاد ژرمن برتر و بالاتر از سایر نژادها بوده اند. و دست به جنگ زده و این همه سرمایه هاى انسانى و اقتصادى و فرهنگى ملت ها را به دست نابودى سپردند، ملعوم مى شود تکبر توانایى ایجاد جنگ جهانى را دارد، در زمان ما نیز همین روحیه باعث شد که 5 دولت متکبر و زورگو در سازمان ملل حق (وتو) داشته و با این روحیه استکبارى نظام عالم را برهم زدند. اگر باور کنند که همه فرزندان آدم(علیه السلام) و آدم(علیه السلام) از خاک است «انتُم بَنوُ آدم وآدم مِنْ تراب»: «شما فرزندان آدم و آدم از خاک است» شعله هاى خشمناک آتشین جنگ ها رو به سردى گرائیده و خاموش مى شود، ولى متأسفانه امیدى به این باور نیست.
در افغانستان مجاهدین افغانى با رژیم سفّاک و غیر مردمى خود در نبرداند و قرارداد صلح را در ژنو، آمریکا و شوروى بین دو جناح به امضا مى رسانند، چه خبر است؟ مگر در بین شوروى و آمریکا شعله هاى جنگ مشتعل شده که بر سر میز مصالحه مى نشینند، آیا این عمل به این معنا نیست که ما آقا و بقیه برده، ما ارباب و بقیه رعیت اند و برده حق اختیار و اراده از خود نداشته و محکوم صرف و مغلوب هوا و هوس هاى مولاى خود است؟!
آرى عالم را به فساد نکشید، مگر استکبار این صفت رذیله استکبار موجب شد که در همه جا قدرت هاى مستکبر و زورگو نفوذ کرده تا جایى که به خلیج فارس براى حفاظت از به اصطلاح امنیت آمده اند و مى بینیم از موقعى که پا در این گرداب مهلکه گذارده اند، تشنج منطقه رو به ازدیاد گذارده است.(1)
ص: 140
باید سطح فرهنگ مردم بالا رود و درک کنند که ابرقدرت ها عامل فساداند، باید بدانند تا مملکتى قوى نشود، ملتش ذلیل است و باید بدانند حق گرفتنى است نه دادنى، باید بفهمند استکبار تابع حرف حساب نیست، در اینجا مناسب است واقعیتى را با زبان طنز بیان کنم:
گویند دزدى شبانگاه براى دزدى از دیوار خانه اى بالا رفته و چون دیوار بلند بود، بر زمین افتاده و پایش شکست، صاحبخانه بر او ترحّم نموده رهایش کرد، فردا دزد به حاکم شکایت کرد که فلان شخص دیوار خانه اش را بیش از حدّ بالا برده و مرا به این روز و حال انداخته، حاکم او را خواست و علت بلند بودن دیوار را جویا شد، مرد که از قرائن متوجه شد حاکم خیلى حواسش پرت است، و حرف حساب را نمى پذیرد، تصمیم گرفت مشکله جواب را از خود دور کرده و به گردن دیگرى بیندازد، لذا گفت قربان! تقصیر بنّا است و من به او نگفته بودم این مقدار دیوار را بالا ببرد، حاکم بنا را خواست او هم گفت من 50 ردیف مى چیدم ولى چون خشت مال، خشت ها را بزرگ گرفته و استاندارد نیست دیوار بلند شده! حاکم خشت مال را هم خواست، و او گفت قربان نجّار قالب خشت ها را بزرگگرفته و من بى تقصیرم نجّار را هم خواست او گفت تقصیر دختر همسایه روبرویى است زیرا وقتى این قالب را مى ساختم سرش را از پنجره خانه بیرون کرده و من حواسم پرت شد، او را خواست و به او گفت چه حقّى داشتى سرت را از پنجره بیرون کنى، گفت:
ص: 141
من بچه شیر خوارمان را در آغوش داشتم و او مرتب گریه و زارى مى کرد و من چون به انتظار مادرم بودم، سرم را از پنجره بیرون کرده بودم تا ببینم چه موقع مى آید؟ حاکم گفت حالا فهمیدم چرا پاى این دزد بیچاره از دیوار بلند شکسته، منشا همه این کارها این بچه شیرخوار است، از بچه پرسید چرا گریه و زارى مى کردى؟ و او قادر به جواب گفتن نبود، لذا حاکم گفت بعد از تحقیقات زیاد و پى گیرى هاى مداوم، مقصّر اصلى مشخص شد! مقصر اصلى این بچه است، دستور مى دهم در سبدى او را دور شهر گردانیده تا بدانند که عدل حاکم اجازه نمى دهد حتى یک دزد مورد ظلم واقع شود!
باید از این لطیفه که حاوى واقعیتى ملموس است درس بگیریم و بدانیم حکّام کشورهاى بزرگ و متجاوز شریک دزداند، و از همین روى از کشورهاى مرتجع حمایت مى کنند و در مقابل، انسان مظلوم و بى زبان همانند آن کودک مقصّر است، باید نیرومند شویم تا سربلند باشیم.
در اینجا مناسب است روایاتى درباره تکبر و آثار آن که جنبه روشنگرى و بیدادگرى دارد، متذکر شویم تا شاهدى هم بر مطالب گذشته بوده باشد:
قال الامام على(علیه السلام) «الحرص و الحسد دَواع الى التَّقَحّم فى الذنوب»؛(1) «حرص (آز و طمع) و تکبر (گردنکشى) و حسد (رشک بردن) صدا کننده و ندا دهنده است به سوى فرو رفتن در گناهان». این سه را حضرت نام بردند زیرا اصول کفر همین سه گناه است، و هر یک در واقعه اى تجلّى یافته و عامل عصیان شد، حرص در مورد حضرت آدم(علیه السلام) و کبر در مورد شیطان و حسد در مورد هابیل و قابیل که قابیل به هابیل رشک برده و موجب نخستین قتل عالم شد، و با این سنت سیّئة هر قتلى در عالم شود، گناهش بر گردن قابیل است بدون اینکه به فاعل (قاتل) تخفیفى در
ص: 142
عذاب داده شود.(1)
قال الباقر(علیه السلام): «ما دَخَلَ قَلْبُ اِمْرَء شىء من الکِبْر الاّ نَقَصَ مِنْ عقله مِثلُ ما دَخَله من ذلک، قَلّ ذلک او کَثُر»(2): «داخل نمى شود در قلب و روان انسانى مقدارى از کبر الاّ اینکه در مقابل ناقص مى شود از عقل او به مقدارى که داخل شد کبر در قلب او، چه کم باشد و چه زیاد».
3- عن الصادق(علیه السلام)(3) قال: «مَنْ مَرّ بالمأزَمَیْنِ و لیس فى قلبه کبرٌ غَفَر الله لَه قُلتُ: مَا الکِبر قال: یَغْمِصُ الناسَ ویُسَفِّهُ الحق...»(4) (امام صادق(علیه السلام) فرمودند: کسى که مرور کند به مأزمین(5) در حالى که در قلبش کِبری نیست، خدا مى آمرزد گناهان» او را گفتم: کبر چیست فرمودند: «کبر آن است که مردم را حقیر و فرومایه داند، و نسبت سفاهت به حق داده و آن را خفیف شمارد...».
4- قال ابى عبدالله (علیه السلام): «فیما اوحَى الله عزوجلّ الى داود، کما اَنّ اقرب الناس الى الله المتواضعون، اَبْعَدُ الناس من الله المتکبّرون» امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «در بین سخنانى که خداوند عزوجل به حضرت داود(علیه السلام) وحى کرد، این سخن
ص: 143
بود، همچنان که نزدیک ترین مردم به خداوند افراد متواضع هستند، دروترین مردم از خداوند هم متکبرین هستند».(1)
5- قال على(علیه السلام): «فَاعتبروا بما کان مِنْ فِعْلِ الله بِاِبلیس اِذْ اَحَبَط عَمَلَه الطَویلَ وجَهْدَه الجَهید و کانَ قد عَبَدَالله سِتَّةَ آلاف... عَنْ کِبر ساعة واحدة فَمَنْ ذا بَعْدَ اِبلیس یَسْلم على الله بِمِثل معصیته؟! کَلّا ما کان الله سبحانَه لیدخل الجنة بشراً بِاَمر اخْرَجَ به مِنْها ملکاً اِنّ حُکْمَه فى اهلِ السماء و اهلِ الارض لَواحدٌ»(2): «پند و عبرت گیرید از آنچه خداوند با ابلیس رفتار کرد، در آن هنگام که اعمال و عبادات طولانى و تلاش و کوشش هاى شش هزار ساله او را به خاطر ساعتى تکبر ورزیدن بر باد داد، با این حال چه کسى بعد از ابلیس مى تواند از کیفر خدا در برابر انجام همان معصیت مصون بماند؟ نه، هرگز، ممکن نیست خداوند انسانى را به بهشت بفرستد، در برابر کارى که به خاطر آن به ظاهر فرشته اى را از بهشت رانده است،(3) حکم خداوند درباره اهل آسمان و زمین یکى است».
ممکن است سؤال شود آیا عادلانه است اعمال و عبادات 6000 ساله یک فرد با یک ساعت معصیت از بین برود؟! در جواب باید گفت تعجب ندارد، چه بسا اعمال بیش از 6000 سال هم با یک عصیان و نافرمانى نابود شود، زیرا بعضى از خلافکارى ها و معاصى جنبه انفجارى دارد، این سؤال مثل این است که کسى بگوید آیا مى شود سد کرج را که شاید مثلاً 20 سال طول کشیده تا ساخته شده یا بناء معظّمى را که 50 سال طول کشیده تا ساخته شده با یک مواد منفجره نابود کنند؟
ص: 144
چه بسا شخصى در لحظه آخر عمر تمام سرمایه هاى اندوخته 100 ساله خود را از دست مى دهد، استاد مى فرمود در حدیثى دیده ام به این مضمون که تواضع آن است که خود را بلاتر از دیگرى ندانى حتى بالاتر از شرابخوار و معصیت کار، زیرا ممکن است جریان ساحران فرعون پیش آید که پس از این همه انحراف اولین مؤمنان به حضرت موسى(علیه السلام) شدند که با تهدید فرعون مبنى بر قطع دست و پا و آویزان کردن آنها بر درخت از هدف خود یعنى ایمان به خداوند منصرف نگشتند، تا جایى که در روایات آمده این تهدید را فرعون عملى کرد و صاحب مجمع البیان درباره اینها مى فرماید: «اَصْبَحوا کُفّاراً سَحَرَة واَمسَوا شُهداء بَرَرَة»: «صبح کردند درحالى که کافرانى ساحر بودند و عصر کردند درحالى که شهیدان و نیکوکاران بودند».
کوتاه سخن این که تکبر مانند مواد منفجره اى براى نابودى اعمال است، اگرچه انفجار یک لحظه و اعمال بیش از 6000 سال باشد و در مقابل تواضع عامل بقاء، تواضع، مایه پذیرش حق و در مسیر حقیقت قرار گرفتن است، اگرچه انحراف به اندازه انحراف ساحران فرعون باشد.
6. قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «یا اباذر منْ مات وفى قَلْبِه مثقالُ ذرة من کبر لم یَجِدْ رائحةَ الجَّنَة الاّ اَنْ یتوب قَبْل ذلک»(1): «پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: اى اباذر کسى که بمیرد و در قلبش به اندازه وزن ذره اى از کبر باشد، بوى بهشت را نمى یابد (استشمام نمى کند».
در این که مى فرماید بوى بهشت را نمى یابد، نکته اى نهفته است، زیرا در حدیث آمده است که بوى بهشت از فاصله 500 سال به مشام مى رسد - همانند باغ هاى گل که از 50 مترى بویش به مشام مى رسد - نفرمود داخل بهشت نمى رود،
ص: 145
که احتمال داده شود تا نزدیکى بهشت مى آید و بوى آن را استتشمام مى کند، بلکه فرمود اصلاً به محلى که بوى بهشت مى رسد، حق ورود ندارد، یعنى نزدیک 500 سال نمى آید چه رسد وارد بهشت شود.
* * *
در این مرحله بعد از ذکر این 6 روایت نورانى و تکان دهنده، ضرورى است بحثى را که براى جمیع مباحث اخلاقى مفید است، تقدیم نموده تا سرچشمه تکبر هرچه بهتر شناخته شود و معالجه این بیمارى هرچه زودتر ممکن گردد.
روح انسان همانند جسم او مبتلا به بیمارى مى شود و در واقع وجود انسان مى تواند حامل دو بیمارى باشد: 1. جسمى 2. روحى و بالطبع این دو نوع بیمارى دو نوع طبّ و طبیب مى طلبد.
1. روحانى 2. جسمانى، این مطلب از آیات قرآن هم استفاده مى شود. قرآن در چندین مورد با تعبیرات مختلف درباره منافقین مى فرماید: آنها بیمار دلند، «فى قلوبهم مرضٌ فَزَادَهُمُ الله مرضاً»(1): «در قلب هایشان مرض است و خداوند بر مرض آنها بیفزاید» نفاق نوعى انحراف از سلامتى است درجاى دیگر درباره قرآن مى فرماید: «ونُنَزِّل مِن القُرآنِ ما هُوَ شَفاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمُؤمِنینَ وَلا یَزیدُ الظّالِمینَ اِلاّ خَسارا»; «قرآن را نازل مى کنیم که شفا و رحمت براى مؤمنان است و ستمگران را جز خسران (و زیان) نمى افزاید».(2)
در جاى دیگر مى فرماید: «قُلْ هُوَ لِلَّذینَ آمنُوا هُدَىً وَ شَفِاءٌ»(3)؛ «به این لجوجان تیره دل بگو این قرآن براى مؤمنان مایه هدایت و شفا است» در این آیه تعبیر به شفا شده و شفا در جایى است که بیمارى باشد ما منکر این نیستیم که
ص: 146
اگر با شرایطى آیات را با زعفران مثلاً نوشته و با آب خورده شود، شفا حاصل مى شود یا اگر فلان سوره را بخواند فلان مشکل و بیمارى حل و بهبودى مى یابد، ولى مى گوئیم قرآن قبل از این که بر بیمارى هاى جسمى تاثیر کند، مرهمى بر بیمارى هاى روحى است، زیرا وحى با روح ما مأنوس تر است تا با جسم. در آیه اول اشاره به وجود چنین امراض روحانى و در آیه دوم اشاره به نسخه شفابخشى به نام قرآن شده و بالطبع دلالت بر وجود طبّى براى روح و طبیبى براى آن است.
در نهج البلاغه هم اشاره به شفابخشى قرآن شده است آنجا که مى فرماید: «فاستشْفوُه من اَدْوائکم واستَعینُوا به على لَأوائِکم فانّ فِیهِ شفاءً مِنْ اَکْبَر الدّاء وهُوَ الکُفْر النِفاقُ والغَىٌ والضَّلال»(1) (از این کتاب بزرگ آسمانى براى بیمارى هاى خود شفا بخواهید و براى حل مشکلاتتان از آن یارى بطلبید، چرا که در این کتاب درمان بزرگ ترین دردها است، درد کفر و نفاق و گمراهى و ضلالت).(2)
جالب توجه این که اطباء فهمیده اند هر دارویى علاوه بر تسکین دردى منشأ دردهاى دیگرى مى تواند باشد و این مطلب را از حدود 1400 سال پیش در روایات مى توان دید در سفینة البحار در حدیث معروفى آمده: «ما مِنْ دواء الاّ ویَهیجُ داءً»: «هیچ دارویى نیست مگر این که خود سرچشمه بیمارى دیگر است» اما داروى شفابخش قرآن هیچ گونه اثر نامطلوب و سوئى روى جان و فکر و روح آدمى نداشته، بلکه تماماً خیر و برکت است و به این مطلب در عبارات نهج البلاغه نیز اشاره شده: «شِفاءٌ لا تُخشى اَسقامُه» (قرآن داروى شفابخشى است که هیچ بیماریى از آن بر
ص: 147
نمى خیزد).(1)
در نهج البلاغه از جمله لقب هاى پیامبر طبیبٌ دوّار (پزشک سیّار) است، یعنى او به سراغ مریض ها مى رفت، اگرچه مریض تمایلى به شفاء نداشت «طبیبٌ دوّار بِطِبِّه، قَدْ اَحکَمَ مراهَمِه واَحْمى مواسِمَه یَضَعُ مِنْ ذلک حیثُ الحاجَةُ الیه مِنْ قُلوب عُمْى وَآذانٌ صُمٍّ واَلْسِنَة بُکْم، مُتُتَبّع بِدَوائِهِ مواضِعَ الغَفْلة ومواطِنَ الحَیْرة لم یَسْتَضیئوا بِاَضْواء الحِکْمَة ولم یَقْدَحوُا بِزِنادِ العُلوم الثاقِبَة، فَهُمْ فى ذلک کالانعام السّائِمة والصخُور القاسِیَة».(2)
«پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) او طبیبى است سیار که با طب خویش همواره به گردش مى پردازد، مرهم هایش را به خوبى آماده ساخته حتى براى مواقع اضطرار و داغ کردن محل زخم ها، ابزارش را گداخته است (تا در آنجا که مورد نیاز است قرار دهد) براى قلب هاى نابینا، گوش هاى کر و زبان هاى گنگ، با داروى خود در جستجوى بیماران فراموش شده و سرگردان است!) (ولیکن) بیماران از روشنى هاى حکمت و عرفان او استفاده نکرده اند و به آتش زنه هاى علوم و معارف درخشان آتش نیفروخته اند، پس آنان مانند چارپایان چرنده (که شعور نداشته تمام همّت و سعیشان صرف خوردن و آشامیدن است) و همچون سنگ هاى سخت بنیان (که چیزى را درک نمى کنند) مى باشند».
از آن عبارات استنباط مى شود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) دو نوع درمان داشته اند: 1. مرهم براى زخم هاى قابل مرهم گذارى 2. مرهمى به نام سوزاندن در مرض هایى که قابل درمان نیست، (در بُعد جسمانى هم این دو نوع مرهم هست، یا قابل معالجه است مثل نوع اول یا قابل معالجه نیست، مثل سیاه زخم که معروف است
ص: 148
مى سوزانند، در کلمات على(علیه السلام) هم آمده: «وَاِذا لم اَجِد بُدّاً فآخِرُ الدواء الکَىّ»(1): «و زمانى ک نیافتم چاره اى براى مداوا پس آخرین دوا داغ است».(2)
از این مقدمه نتیجه مى گیریم همان طور که در رابطه با جسم، اول آزمایش خون و چربى و اوره و غیره مى کنند تا کمیّت و کیفیّت بیمارى را تشخیص داده و سپس درصدد معالجه مناسب با آن برآیند، در رابطه با روح هم اول باید کنکاش و جستجوگرى کرد تا کمّاً وکیفاً بیمارى هاى روحى را تشخیص داده و سپس در راستاى بهبودى فعالیت کرد، اگر در محلى دروغ گفتن، قماربازى کردن و دیگر انحرافات به چشم خورد، باید ریشه یابى کرد، اگر بیکارى گریبانگیر نسل جوان شده، باید ریشه یابى کرد و سپس به دنبال معالجه رفت.
مسئله شناخت و درمان از مبادى اساسى تبلیغ به شمار رفته و باید مبلّغین جامعه و در رأس آنها روحانیون عزیز این روش را در عین حالى که طبیبى دوّار هستند، نصب العین خود قرار داده تا در پیشبرد اهداف الهى، انسانى هرچه بیشتر موفق باشند.
بعد از تشخیص بیمارى تکبر، درصدد ریشه یابى برآمده و سه عامل مؤثر در این بیمارى را متذکر مى شویم:
1. عدم معرفت نسبت به خدا و جهان و خویشتن: اگر معرفتى شایسته، نسبت به این امور نباشد درخت تکبر رشد نموده و هرچه بیشتر به ثمر مى نشیند، اگر کسى در مرحله ذات خود را دید، خدا را نمى بیند، اگر در مرحله صفات مثل علم، علم خود را دید، علم خدا را نمى بیند، اگر در مرحله افعال فعل خود را دید، فعل خدا را نمى بیند و در نتیجه هرکس بزرگى موهوم خود را دید، از بزرگى خدا غافل است.
ص: 149
بزرگان نکردند در خود نگاه *** خدابینى از خویشتن بین مخواه
(سعدى)
قرآن مى فرماید: «ولو انَّما ما فى الارض من شَجَرَة اَقْلامٌ والبحرُ یَمُدّه مِنْ بَعْده سَبْعُةُ اَبْحُر ما نَفِدَتْ کلماتُ اللهِ انّ اللهَ عَزِیْرُ حکیم»(1): «اگر آنچه روى زمین از درختان است قلم شوند و دریا براى آن مرکب گردد و هفت دریا به آن افزوده شود، اینها همه تمام مى شود، اما کلمات خدا پایان نمى گیرد، خداوند عزیز و حکیم است».
در این آیه (کلمات الله) را به معنى علم و دانش پروردگار(2) گرفته اند و اشاره به عظمت علم الهى است، اگر تمام علوم را که در متن کتب در کتابخانه ها جمع شده، شاید بیش از استخر کوچکى جوهر براى نوشتن آن مصرف نشده باشد، حال ببینید استخر کوچکى کجا و هفت دریا کجا!
در مقابل عظمت جهان و این عالم پهناور ما بسیار کوچکیم. استاد مى فرمودند: روزى محاسبه مى کردم آن سفینه فضایى که در مدت سه روزه به کره ماه رسید، اگر بخواهد به کرات دیگر منظومه رود، بعضى 11 ماه و بعضى 60 سال و بعضى 300 سال به بالا طول مى کشد، اینها همسایه هاى زمین هستند، اگر بخواهیم به اولین ستاره خارج منظومه برسیم که 48 ماه نورى با ما فاصله دارد، و نور آن 4 سال در راه است تا به زمین برسد بعضى از آنها یک میلیون و پانصد هزار سال (1500000) طول مى کشد راستى چه عظمتى و چه شوکتى؟!!
در آداب نماز شب نوشته اند: «نمازگزار پس از بیدار شدن و قبل از وضو نگاه به آسمان کند و 6 آیه از اواخر سوره آل عمران را بخواند: «انّ فِى خَلقِ السَّمواتِ والاَرضِ وَاختلافِ اللَّیلِ و النَّهارِ لِآیات لِاُولىِ الاَلبابِ... وَ یَتَفَکَّروُنَ فى
ص: 150
خَلقِ السَّمواتِ وَالاَرضِ رَبَّنا ما خلَلَقْتَ هذا باطِلا...»(1) (در خلقت آسمان ها و زمین و رفت و آمد شب و روز آیاتى براى صاحبان عقل و خرد است... تفکّر مى کنند در آفرینش آسمان ها و زمین، گویند: پروردگارا این دستگاه با عظمت خلقت را بیهوده نیافریده اى...».
از این مقدمات نماز شب مى توان فهمید که عبادت با معرفت ارزش دارد و معرفت با نگرش به عظمت دستگاه خلقت زمین و آسمان حاصل مى شود.
قطر زیاد عدسى ها که سال به سال بر آنها افزوده مى شود، صحنه هاى دورتر و شگفت انگیزترى را توانسته پشت دستگاه ها منعکس کند، عظمت این جهان به جایى رسید که با ماشین هاى حساب تنها در یک قسمت آسمان که مجموعه کهکشان ما وجود دارد صد میلیارد (صد هزار میلیون) ستاره شمارش شده، خورشید ما ستاره متوسطى در میان این ستاره هاى کهکشان راه شیرى است و تعداد کهکشان ها حداقل به یک میلیارد بالغ است، منجّمین مى گویند تلسکوپ هاى ما به جایى مى رسد که تاریک نشان مى دهد، ولى عوالم دیگرى هست که هنوز دید تلسکوپ هاى ما به آنها راه پیدا نکرده است.
بسیارى از دانشمندان تفسیر کرده اند که جمیع ستارگان مربوط به آسمان اول است و قرآن هم مى فرماید: «انّا زَیَّنّا السَّماءَ الدُّنیا بِزینة الکَواکبِ...»(2)؛ «به تاکید ما آسمان نزدیک (دنیا مؤنث ادنى به معنى نزدیک است) را مزیّن ستارگان کردیم».
من چه هستم و در برابر این دستگاه با عظمت چیستم، چکاره ام و چه محلى از اعراب در میان این مخلوقات و کلمات الهى دارم، پس عقل و وجدان حکم مى کند که راهى جز عبودیت خدا را نباید طى کرد و همین راه است که در نهایت
ص: 151
به بزرگ ترین و رفیع ترین مقام علمى که همه کس را به آن راه نیست، منجر مى شود و آن مقامى است که دارنده این مقام چنین گوید:
تا به جایى رسید دانش من *** که بدانستمى که نادانم
در اینجا باید گفت اى انسان تو و تکبر چه تو در برابر عظمت دستگاه خلقت چه هستى؟! واقعا جاى تعجب است که انسانى با توجه به این که اوّلش نطفه و آخرش مردار و مابین این دو حامل عذره و کثافات است، فخرفروشى و تکبر مى کند. باید اقرار کرد (آن ذره که در حساب ناید مائیم) معرفت را باید از امام حسین(علیه السلام)آموخت آن حضرت در دعاى عرفه درحالى که اشک مى ریزد مى گوید: «الهى انا افقیر فى غناى فکیف لا اکون فقیراً فى فَقْرى الهى اَنَا الجاهل فى علمى فکیف لا اکون جهولاً فى جهلى»(1) «خدایا من در موقع بى نیازى هم فقیرم، پس چگونه فقیر نمى باشم در فقرم، خدایا من در موقع عالم بودن هم جاهل هستم، پس چگونه جاهل نمى باشم در موقع جاهل بودنم»: «الهى مَنْ کانَتْ مَحاسِنُهُ مساوِىَ فَکیفَ لا تَکوُنُ مَساویه مساوِى»(2) (خدایا کسى که خوبى هایش، بدى است، پس چگونه بدى هایش بدى نیست) «عَمیَتْ عَیْنٌ لا تراک»(3) «کور باد چشمى که تو را نبیند» خدایا مگر تو از من دور شده اى که از آثار بخواهم تو را بشناسم.
کى رفته اى زدل که تمناکنم تورا *** کى گشته اى نهفته که پیداکنم تورا
باصدهزارجلوه برون آمدى که من *** با صد هزاردیده تماشاکنم تورا
آرى این معرفت آن جانبازى عاشورا، را هم مى طلبد.
درمان بیمارى تکبر که ناشى از جهل و عدم شناخت باشد، تحصیل معرفت نسبت به عظمت خالق و جهان و ضعف خویشتن است، این معرفت رابطه مستقیم با تواضع و تواضع رابطه مستقیم با علم و علم با معرفت دارد و به قول امام حسین(علیه السلام): «مُدارَکَ العِلْم لِقاحُ المعرفة»: «درس و بحث علم، زاینده معرفت است».
ص: 152
2. عقده حقارت: شخص متکبر در خود کمبودى احساس کرده و جبران آن را در قیافه گرفتن و باد به غبغب انداختن مى داند، این چیزى است که مطالعه روانکاوان به آن رسیده است.
در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «ما مِنْ رَجُل تَجَبَّرَ الاّ بِذِلَّة وَجَدَها فى نَقْسِه»: «مردى نیست که بزرگى و تکبر کند الا به خاطر ذلّت و خوارى که آن را در نفس و جان خود مى یابد»(1) این ذلت همان عقده حقارت است، منشأ این عقده معمولاً از دوران تولد و رشد در خانه محقّر فقیرانه یا مورد تحقیر پدر و مادر و معلّم قرار گرفتن است. او در دوران کودکى وقتى مى خواسته حرفى بزند به او گفته شده تو هنوز بچه اى، و دهانت بوى شیر مى دهد تو را به این کارها چه، این صحیح نیست ما دستور داریم براى بچه ها باید شخصیت قائل شد نه این که آنها را مورد تحقیر قرار داد تا احساس کمبود کرده و با تکبر جبران کنند.
یا ممکن است منشأ آن فرزند نامشروع بودن باشد که به عنوان مظاهر زشت دنیاى صنعتى امروز محسوب مى شود، در هر سال در انگلستان نیم میلیون فرزند نامشروع به جود مى آید که این مسئله مورد اعتراض دانشمندان واقع شده و این رویه را خطرى براى جامعه انگلستان دانسته اند، زیرا این افراد نامشروع اکثراً قتل ها و سرقت ها و عامل تشکیل دهنده پرونده ها در دادگاه ها هستند. چرا؟!
یکى از علل آن عقده حقارتى است که در این افراد رشد کرده، وقتى پدر و مادرش را نمى شناسد، وقتى متوجه حال خود مى شود، حس انتقامجویى در او شعلهور شده و زبان حالش این است که باید از این جامعه اى که مرا به این روز انداخته، انتقام بگیرم. با غرور و تکبر مى خواهد خود را جلوه دهد تا کمبودش برطرف شده و قهرمان شود، این قتل ها و سرقت ها خالى از انگیزه درونى است، او
ص: 153
مى خواهد به قول امام صادق(علیه السلام): ذلت و حقارت خود را جبران کند، و راه درمانى ندارد جز این که این خلاء در زندگى چنین افرادى پر شده و کمبود آن جبران شود، بهترین راه ایمان و توکل به خداوند است، وقتى مؤمن شد مصداق حدیث قدسى «مایَسَعُنى ارضى ولا سمائى بل یَسَعُنى قَلْبُ عبدى المؤمن» زمین و آسمان من گنجایش مرا نداشته، بلکه قلب عبد مؤمن به من گنجایش و تحمل عظمت مرا دارد). مى شود مى گوید اگر خانواده فقیرى هستم یا قیافه زیبایى ندارم یا پدر و مادرى ندارم، مهم نیست. قلب من عرش خدا است و نور او در دلم شعلهور و درخشان و عشق به او در درونم موّاج و خروشان است موجى که ساحلى نمى یابد، تا آرام گیرد و چه بهتر از این مقام که قلب من برتر از زمین و آسمان است.
قرآن مى فرماید: «ولَقَد کرَّمنا بَنى آدم وحَمَلْناهُم فى البَرِّ والبَحْر ورَزَقناهُم من الطیّبات وفَصَّلناهُم على کثیر مِمَّن خَلَقْنا تفضیلاً»(1)؛ «ما بنى آدم را گرامى داشتیم و آنها را در خشکى و دریا (بر مرکب هاى راهوار) حمل کردیم و از انواع روزى هاى پاکیزه به آنها روزى دادیم و بر بسیارى از خلق خود برترى بخشیدیم».
مفسّرین «کثیر» را در آیه به معنى جمیع گرفته اند و به گفته مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درمجمع البیان در قرآن و مکالمات عرب، بسیار معمول است که این کلمه به معنى جمیع مى آید. طبرسى مى گوید: معنى جمله این است «اِنّا فَصَّلنَاهُمْ على مَنْ خَلَقْناهُمْ وهُم کثیرٌ»: «ما انسان را بر سایر مخلوقات برترى بخشیدیدم و سایر مخلوقات بسیارند».(2)
در آیات تسخیر هم مى خوانیم: سَخَّرَ لَکُمْ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ(3): «مسخر کرد براى شما آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است».
ص: 154
«سَخَّرَ لَکُمْ اللَّیلَ وَالنَّهارَ وَالشَّمْسَ وَالقَمَر»(1): «مسخر کرد براى شما شب و روز و خورشید و ماه را».
«سَخَّرَ لَکُمُ الفُلْکَ لِتَجْرِىَ فى البَحْر بِاَمْرِهِ»(2): «مسخر کرد براى شما کشتى را تا حرکت کند در دریا به امر او» وقتى انسان داراى عقده حقارت در این آیه نظر مى کند و مى بیند چگونه خداوند او را بر جمیع مخلوقات برترى داده و همه چیز را مطیع او کرده و همه را در فرمان او قرار داده، نویدى همراه با امیدى سرشار در وجودش غلیان کرده و مى گوید من انسانم که در این آیات براى من سخن رانده شده، پس چه کمبودى دارم که احتیاج به جبران باشد و غرور و تکبر هم بر او مستولى نمى گردد، زیرا جاى تکبر نیست که مى داند همه را خدا داده و او فقیر محض است.
* * *
3. خودخواهى و حبّ ذات، عامل سومى که مى تواند منشأ براى تکبر باشد خودخواهى و حبّ ذاتى است که از حالت تعادل خارج شده باشد حبّ ذات بسیار خوب است، ولى در صورتى که تعدیل شده و به خودبینى و خودپسندى و خودخواهى و خودمحورى و خودبرتر بینى نرسیده باشد. از پائین ترین درجات اخوت و برادرى اسلامى این است که دوست بدارى براى خودت آنچه را که براى برادرت دوست دارى، «تُحبّ لنفسک ما تُحِبّ لا خیک»: «دوست بدارى براى خودت آنچه دوست مى دارى براى برادرت» با چشمى به منافع خود بنگر و با چشمى به منافع دیگران، یعنى مگذار حبّ ذات و نفس پرستى تو را از برادرانت روى گردان و به خود مشغول کند. به ما دستور داده اند که اگر کسى سنّش از شما بالاتر است، بگوئید شاید عبادتش بیشتر و اگر سنّش کمتر است، بگوئید شاید گناهش کمتر و اگر مساوى شما است، بگوئید عبادتش بیشتر و گناهش کمتر است.
ص: 155
بدان اگر خودپسند نشدى مطمئاً خداپسند مى شوى و درمان این بیمارى هم ممارست بر تقدم حق دیگران بر حق خود است، این درمانى است که تنها در نزد پزشکان حقیقى عالم مى توان به آن دست یافت.
مرحوم الهى در ذیل این فراز (مشیهم التواضع) چنین گوید.
برفتارند با مردم فروتن *** نیارند از تواضع بر زبان من
تواضع پیشه کن کز خودپرستى *** درافتى ناگه از بالا به پستى
سر از باد تکبر دار خالى *** که آتش بارد این باد خیالى
میازار از تکبرخلق و هشدار *** که این خوى بدت روزى کندخار
مبین خودراکه خودبین همچوشیطان *** نبیند تا ابد الطاف یزدان
غرور و خودپسندى گشته معجون *** به طبع مردم نالایق دون
تواضع خلق مردان کریم است *** تکبر خوى اوغاد(1) لئیم است
تواضع خاک را سرو چمن کرد *** تواضع قطره را دُرّ عدن کرد
ببین در خویش عجز و بینوایى *** مبین در کس بکبر و خودنمایى
که تنها پادشاه فرد سبحان *** مقام کبریایى راست شایان
به رازى کز زبان عشق گوئیم *** ز دل نقش تکبر پاک شوئیم
نبیند عاشق صادق پدیدار *** دراین گلشن به غیراز خویشتن خار
خلایق را که مرآت جمالند *** نکو بیند که در حدّ کمالند
ص: 156
شرح: در ادامه بحث به صفت چهارم و پنجم پرهیزکاران مى رسیم که چشم هایشان را از آنچه حرام است مى پوشانند و گوش هایشان را هم وقف علوم و دانش هایى مى کنند که به حال آنها نافع و سودمند باشد از سخنان بیهوده که موجب خشم خدا و رسول است، دورى مى گزنند، چنان که قرآن در مقام توصیف آنها مى فرماید: «الّذینَهُم عَن اللَّغْو مُعْرضُونَ»(1): «آنها کسانى هستند که از لغو اعراض مى کنند» «وَاِذا سَمِعوُا اللَّغْوَ اَعْرَضوا عنه»(2): «و زمانى که لغو را مى شنوند از آن اعراض مى کنند».
4. غَضّوا أبصارَهم عمّا حرّمَ اللهُ علیهم 5. ووَقَفوُا اَسْماعَهُمْ على العلم النّافع لهم.
ترجمه: چشمان خویش را از آنچه خداوند بر آنها حرام کرده فرو مى گیرند و نظر را کوتاه مى کنند و گوش هاى خود را وقف شنیدن علم و دانش سودمند مى سازند.
ص: 157
«والَّذین لا یَشْهدونَ الزُّورَ وَاِذا مَرُّوا باللّغْوِ مَرُّوا کِراماً»(1): «بندگان برگزیده حق کسانى هستند که در مجالس لهو و لعب و مکان هایى که سخنان باطل گفته و یا کارهاى ناشایسته و زشت انجام مى شود، حاضر نمى شوند و هرگاه به بیهوده و ناپسندى برسند از آن دورى مى گزینند».
در این مرحله از خطبه به اصلاح چشم و گوش مى رسیم و براى بهتر روشن شدن این دو فراز جا دارد چند نکته را متذکر شویم:
1. «غَضُّوا» از ماده غضّ(2)، به معنى فرو گرفتن و کم کردن است نه چشم بر هم گذاردن و چشم فرو بستن چنان که بعضى تصور کرده اند(3) و عرب چشم فروبستن و روى هم گذاردن پلکها را غمض گوید (غَمْضِ عین و اغماض یعنى چشم پوشیدن) و در قرآن هم مى فرماید: «قُلْ لِلْمُوْمِنینَ یَغُضّوُا ابصارهم»: «بگو به
ص: 158
مردان مؤمن که چشم هاى خود را فرو گیرند و نظر را کوتاه کنند» نفرمود یغمضوا، یعنى زمانى که به نامحرم رسیدند چشم ها را برهم نهند تا اگر احیاناً آب و چاله اى در مسیر راهشان بود آن افتند، بلکه ماده «غَضّ» را استعمال کرده یعنى نگاه پائین کردن، فروگرفتن، کم کردن نگاه.
2. جمله «غضّوا أبصارهم عمّا حَرَمَ اللهُ» را شارحان نهج البلاغه مثل ابن ابى الحدید، خویى و ابن میثم معنى ظاهرى آن را گرفته و فرموده اند: فرو مى گیرند چشم را از آنچه خداوند نظر به آن را حلال نکرده، درحالى که در این عمل اطاعت و امتثال امر الهى را مى کنند که فرمود: «قُل لِلمُؤمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ اَبصارّهّم وَیَحفَظُوا فُرُوجَهُم ذلّکُ اَزْکى لَهُم»(1) (اى پیامبر) «بگو به مؤمنین فروگیرند چشم هاى خود را (از محرّمات) و فرج هاى خود را (از نظر نامحرم) نگاه دارند آن (یعنى نقصان در نگاه و محافظت فرج) براى ایشان پاکیزه تر است».(2) و این وصف ثمره عفّت است.(3)
احتمال دیگرى که مى شود به نحو کنایى از عبارت استفاده کرد، این است که بگوئیم مراد از فروگرفتن نظر عدم اعتنا و عدم ارتکاب جمیع محرّمات است، نه فقط محرّمات بصرى، در این صورت شامل مال حرام و مقام و جاه حرام هم مى شود.
قابل توجه است که در این احتمال «غَضّوا» (فرو گرفتن و نقصان در نظر) کنایه از صرف نظر کردن و عدم اعتنا به ارتکاب محرمات گرفته شده و در این صورت مى توان جمیع محرمات را از ما حرّم الله اراده کرد، خواه بصرى باشد، مثل نظر به
ص: 159
نامحرم و خواه غیر بصرى مثل نظر به مقام حرام، ولى در احتمال اول که غضّوا به معنى خود است از ما حرّم الله محرمات بصرى اراده مى شود.
در معناى جمله «وَقَفوُا اَسماعَهُم على العِلم النافع لهم» هم فرموده اند: گوش هاى خود را بر علومى که نافع است براى دنیا و آخرت آنها متوقف مى کنند، خواه علومى که مایه کمال قوه نظریه باشد، مانند علوم الهیه و خواه علومى که موجب کمال قوه عملیه باشد که حکمت عملیه(1) است،(2) و از سماع و شنیدن شعر و غناء و سخن هاى بیهوده اعراض مى کنند(3) و این وصف عدالت در قوه سمع است.(4)
3. «وقف» در لغت به معنى ایستادن و وقف اصطلاحى فقهى هم از همین ریشه گرفته شده است(5) وَقْفْ در اینجا ممکن است به معناى لغوى باشد که در
ص: 160
این صورت معنا واضح است و ممکن است معنى عاریه اى از آن اراده شود که به نحوى اشراب معنى اصطلاحى در آن شده باشد، مثل این که مى گوئیم امروز خود را وقف فلان کار کردم. در این صورت معنى جمله چنین مى شود که پرهیزکاران گوش هاى خود را وقف شنیدن علوم نافع کرده اند و گویا در تمام عمر گوش هاى خود را به کار گرفته اند، براى دریافت این گونه علومى که مثمر کمال در مرحله نظرى و عملى است.
4. علم نافع: علم نافع معنى وسیعى دارد و آن هر علمى است که به نحوى در منفعت فرد یا جامعه اسلامى و بشرى دخیل بوده باشد، خواه در حیطه «طلبُ العلمِ فریضةٌ على کُلِّ مسلم» باشد یا نباشد و به عبارت دیگر هر علمى که رافع نیاز مردم باشد و براى فرد و جامعه مفید باشد، تحت علم نافع است. بنابراین علم پزشکى و کشاورزى و صنعت هم در کنار علم توحید و فقه و اخلاق علم نافع است و عدم این علوم مستلزم وابستگى اقتصادى و بالاخره وابستگى سیاسى است، استکبار جهانى ابتدا تکنولوژى خود را مى فرستد و سپس تکنسین و مستشار روانه کرده و به دنبال آن فرهنگ و سیستم سیاستگذارى را وارد مى کنند در این صورت چنان مسلط بر منابع اقتصادى و فرهنگى جوامع ضعیف مى شود که اگر مخالفت در بُعد سیاسى با آنها شود با دست خود به گلوى صنعت آن کشور فشار مى آورد و دیگر وسائل مورد نیاز آن کشور را قطع و بایکوت اقتصادى مى نماید. مسلمانان باید درصدد استقلال نظام اسلامى بکوشند و لااقل اگر در بعضى جنبه ها استقلال ندارند در زمینه هاى دیگر کشورهاى طرف قرارداد خود را محتاج به خود کنند که این مى تواند پشتوانه استقلال سیاسى آنها باشد.
اگر رابطه به صورت استعمارى تلقّى شود به دنبال آن فحشاء به عنوان ارمغان وارد مى گردد چنان که در زمان پهلوى یکى از عاملان فحشاء همین مستشارانى بودند که از تبعات وابستگى به دول خارجى بودند، اگر وسائل شراب و عیش و نوش
ص: 161
و خوشگذرانى و مفاسد اخلاقى آنها تأمین نمى شد، دست از کار کشیده و چه بسا پروژه ها را رها کرده و مى رفتند.
در فقه ما یاد گرفتن صنایع مورد نیاز مسلمانان واجب کفایى است، یعنى بر همه واجب است که صنایع مورد نیاز جامعه را یاد بگیرند و در صورتى که همه بى اعتنایى کنند و به دنبال تعلم آن نروند همه مسئول و گنهکاراند. ولى اگر بعضى قیام به این امر کنند وجوب از بقیه هم ساقط مى شود، باید به حد نیاز، علوم و تکنیک را فرا گرفت، زیرا این یادگیرى مقدمه حفظ نظامى است که حفظ آن بر همه مسلمانان واجب است.
مطلب قابل توجه دیگر این که انسان باید نظر کند که چه علمى را از چه منبعى دریافت مى کند، زیرا علم به منزله غذاى روح است و از امام باقر(علیه السلام)در ذیل قول خداوند تعالى: «فَلْیَنْظُرِ الاِنسانُ الى طَعامِه»(1): «پس باید نظر کند انسان به سوى طعام خود» آمده: «فلینظر الانسان اِلى عِلمِه الذى یأخذه عن مَن یاخُذُه»(2) «باید انسان نظر کند به علمى که اخذ مى کند و متوجه باشد که از چه کسى دریافت مى کند» یعنى مراد از طعام، علم است که طعام روح مى باشد و این طعام جاى تامّل و دقت دارد که از چه کسى و چه منبعى دریافت مى شود.
این دقت در اخذ علوم بسیار ضرورى است، زیرا چنانچه از غزالى نقل شده اگر انسان بخواهد علم خود را رهاکند، علم او را به خود وانمى گذارد، بلکه «امّا اَنْ یُحْیِیَحهُ حیاء الابد وامّا اَنْ یُهلِکَه هلاک الابد» یا علم آدمى را براى همیشه زنده مى کند و یا به ورطه هلاکت ابدى او را سوق مى دهد، زیرا انسان اگر علم نافع اخذ کند آن علم تمام شؤونات او را دربرمى گیرد و به او حیات جاویدان مى دهد.
ص: 162
چنانچه امام على(علیه السلام) فرمود: «بالعلم تکون الحیاة»(1): «به وسیله علم حیات تثبیت مى شود» و اگر علم ضارّ یا بى منفعت اخذ کند تمام شؤونات او را تحت تأثیر قرار داده و حالت انفعالى نسبت به این علوم به خود مى گیرد. و علاوه بر این که خیرى نمى بیند «اعلم انّه لاخیر فى علم لا ینفع»(2) و علمش مؤثر واقع نمى شود «علم لاینفع کدواء لاینجع»(3) باید از این گونه علوم به خدا پناه برد; اللهم انى اعوذ بک مِنْ علم لاینفع(4) و چه بسا اگر جاهل بود نافع تر بود (رُبَّ جهل انفع من علم)(5) و جهل او مُنجى او بود (ربّ جاهل نجاتُه جَهْلُه).(6)
نافع بودن علم و مضر بودن آن برخاسته و منبعث از ارزش هاى مکتب است. مکتب باید هدف والا را براى انسان روشن کند تا در پرتو این روشنایى، معلومات تنظیم شود، اگر مکتب سر در گم باشد و هدفى منطقى را دنبال نکند طبعاً علمى که صاحب چنین مکتبى دنبال مى کند نافع نخواهد بود.
جمله «وَقَفوُا اسماعهم على العلم النافع لهم» نشان مى دهد که ابتدا دانسته اند در چه راهى سیر مى کنند و براى چه آمده و به کجا مى روند، سپس پژوهش ها و تحقیقات خود را با همان هدف پى مى برند و به عبارت دیگر جمیع اعمال پرهیزکاران متّکى بر ابعاد شناخت و علوم دریافتى آنها و همسو براى رسیدن به هدفى واحد و الهى است و اینچنین عالمانى مصداق روایت امام باقر(علیه السلام) هستند که «عالِمٌ یَنْفتَفع بِعلمه اَفضَلُ مِنْ سَبْعینَ الف عابد»: «عالمى که از علمش استفاده
ص: 163
کند افضل است از هفتاد هزار عابد»(1) علم باید انسان را به خدا نزدیک کند و در برابر عظمت او انسان را به خضوع و خشوع وادارد، اگر علمى انسان را از خدا دور سازد و او را به غرور وادارد، این علم جز نامى از علم را یدک نمى کشد و از محتوى و ماهیت علم خالى و تهى است. در روایت امام صادق(علیه السلام) آمده: «الخشیةُ میراث العلم، والعلم شعاع المعرفة وقلب الایمان ومَنْ حَرُمَ الخشیة لایکون عالماً وانْ شَقَّ الشَّعْر فى متشابهات العلم قال الله عز وجل: انّما یَخْشَى اللهَ مِن عِبادِهِ العُلماءُ»(2)؛ «خشوع و ترس از مقام ربوبى میراث علم است و علم شعاع معرفت و شناخت و به منزله قلب ایمان مؤمن است (اگر علم نباشد نشانه خموشى و به سردى گرائیدن معرفت و آیتى بر مردن ایمان و ایستادن قلب ایمان است) و کسى که محروم از خشیت باشد عالم نیست اگرچه در متشابهات و مشکلات علمى مو را بشکافد (مو شکافى کند) خداوند عزّ و جلّ فرمود: این است و جز این نیست که علما در بین بندگان خدا از او مى ترسند و در برابر او خاشع هستند.(3)
عالم دائماً به وسیله علم خود پرده هاى غفلت و نسیان را شکافته و خود را به مرز خودآگاهى و خود هوشیارى مى رساند، او مى داند که باید به دنیا دل نبندد و تزهّد در دنیا را پیشه کند تا به توفّر آخرت رسد. در روایت است که «انّ اعلَم الناسِ بالله اَخْوَفُهُم لله واَخْوَفُهم له اَعْلَمُهم به، واَعْلَمُهُم بِه اَزْهَدُهم فیها; یعنى فِى الدنیا»: «عالم ترین مردم به خدا ترسان ترین آنها نسبت به خدا هستند و ترسان ترین آنها نسبت به خدا عالم ترین آنها به او هستند و آگاه ترین آنها به خداوند زاهدترین آنها در دنیا هستند».(4) بزرگ ترین سرمایه ما خود ما هستیم. چقدر بدبختى است که علم
ص: 164
همه چیز را بیاموزیم و خودشناسى را نه.
اى کاش لااقل علوم دیگر مانع علم خودشناسى نمى شد، باید از آن شکافنده اتم پرسید آیا یک بار گریبان خود را گرفتى که چرا آمده اى، اى کسى که مشکل ترین سؤالات را درباره جهان پاسخ گفته اى از خودت چرا چنین سؤال ساده اى را نکرده و چرا جواب نشنیده اى!
اى عالمان غافل لازم ترین علوم، علمى است که ما را در معرفت صلاح و فساد نفس خویش یارى کند. امام کاظم(علیه السلام) مى فرمایند: «... اَلْزَمُ العلم لک ما دلّک على صلاح قلبک واَظْهَرَ لک فساده...»(1): «لازم ترین علم براى تو آن علمى است که تو را راهنمایى کند بر صلاح قلب تو و ظاهر مى کند براى تو فساد آن را...» آرى باید علم راغ در مسیر آخرت قرار داد و فکر نکرد که زندان دنیا همیشگى است بلکه باید پذیرفت که فانى است اگر این پندار عینیت پیدا کرد و معناى دقیق «ما عندکم ینفذ و ما عند الدباق» آنچه نزد شما است نابود مى شود و آنچه نزد خداوند است باقى مى ماند» تجلّى یافت، مسلماً به غیر باقى اتکا نمى شود.
تلسکوپ با تمام قواعد نورى تنظیم و تثبیت شده، ولى منجّم این تلسکوپ را به کدام منطقه و منظره بیندازد، این به دست احساسات او است که کدام ناحیه تماشایى تر است، تلسکوپ علم همچنین است، ما هستیم که باید ببینیم به کدام ناحیه آن را متوجه کنیم تا از وقت و عمر و وسائل کمال استفاده را ببریم، آدم بى درد و بى تفاوت علمش هم بى درد و بى تفاوت است. کسى که درد دارد به فعالیت هاى خود جهت مى دهد، اگر درد نباشد انسان گزینش گر نخواهد شد، زیرا گزینش صددرصد متأثر از دردها و انگیزه هاى درونى است و از اینجا مشخص مى شود که چرا قبل از علم، سخن از عالم رانده مى شود، چون روان عالم معین کننده نفع و ضرر علم
ص: 165
است و پس از تعیّن آنچه روشنایى به عالم مى دهد علم است، اگر علم نافع باشد روشنایى مسیر تأمین شده و از سقوط در پرتگاه ها مصون است، زیرا «العلمُ نورٌ» و اگر ضارّ باشد علاوه بر عدم روشنایى ظلمتى دیگر بر ظلمت و تاریکى مسیر مستولى مى گردد.
باید درک کرد که علم هم از کالاهاى دنیوى است، مگر این که با رنگ نعیم بهشتى مزیّن شود و باید فهمید که بر سر کالاهاى دنیوى تزاحم است. در بهشت است که تزاحم ها از قلب ها فرو ریخته مى شود: (ونَزَعنا ما فى ضُرورهِم مِن غلّه اِخواناً عَلى سُرُر مُتَقابلین)(1) در مقابل در جهنم خصومت و دشمنى حکمفرما است. «اِنَّ ذلِکَ لَحَقٌ تَخاصُمُ اهلِ النَّارِ»(2) از اینجا مى توان استفاده کرد که هرجا دوستى برقرار شد گلى از بهشت در آنجا روئیده و هر جا تخاصم و نزاعى باشد، شعله اى از آتش در آنجا سر کشیده.
در اینجا مناسب است بیان امیرالمؤمنین، على(علیه السلام) در مورد تقسیم مردم از دیدگاه علم و جهل را به کمیل بن زیاد نخعى که از یاران وى بود، نقل کنم تا عالمان دین هرچه بیشتر به ارزش خود پى برده و متعلمین و راهروان این جاده روشن به حرکت خود سرعت بخشند تا هرچه سریع تر به مقصد رسند و جاهلان ما چنگ اندازان ریسمان علم شده و به قافله دانش پژوهان و سپس عالمان بپیوندند. کمیل(3) مى گوید: على(علیه السلام) دست مرا گرفت و به صحرا برد، آنگاه که به صحرا رسیدیم، نفس عمیقى کشید، سپس فرمود: «اى کمیل بن زیاد! این قلب ها ظرف (براى علم)اند بهترین قلب ها نگهدارنده ترین آنها است، اى کمیل آنچه برایت مى گویم (نیک بشنو و درست در خزینه خاطرات بسپار) مردمى که در جهان هستند سه دسته اند:
ص: 166
نخست عالمى است ربانى (که دل از دست هواهاى نفسانى رهانده و شاهباز بلند پرواز روحش به نیروى عشق خدا با عرشیان به پرواز است) دوم دانشجو و متعلمى است که در جستجوى راه رستگارى است (وهمى خواهد زنگار شبهات و اوهام را از آینه درون بزداید و به سالکان طریق حق پرستى ملحق گردد) سومین دسته آنانند که همچون مگسان ضعیف و ناتوان به دنبال هر صدایى و با هر بادى روانند، اینان که نه از نور دانشى روشنى جسته و نه به پایه استوارى پناهنده گردیده اند، (کور کورانه هر دعوت باطلى را اجابت مى کنند و به دنبال هر صدایى به راه مى افتند، فریاد از اینان که بنیان فساد جهان هستند) اى کمیل دانش بهتر از دارایى است، زیرا دانش نگهدارنده تو است در صورتى که مال را باید تو نگهدارى، بذل و بخشش مال را کم مى کند، و حال آن که دانش با بخشش فراوان تر مى گردد و آن که با مال و ثروت پرورش یافته است با نابودى آن نابود است (لکن دانش در دنیا و آخرت با انسان باقى است) اى پسر زیاد، شناسایى و تحصیل علم و دانش (رکنى از ارکان) دین است و مدار دین با دانش مى چرخد (عمل جاهل باطل و بدون نورافکن دانش نمى توان راه خداپرستى را پیمود) بشر در دوران زندگانى اش راه فرمان بردارى از خدا را با علم مى پیماید و پس از مرگش به نیروى دانش نام نیک از خویش به یادگار مى گذارد، همیشه حکومت به دست علم است و مال، محکوم و مغلوب و در شرف فنا است.
اى کمیل، گردآورندگان مال در عین زندگى مرده اند (و هیچ اثرى بر وجودشان مترتب نیست) لکن دانشمندان تا دنیا دنیا است زنده اند (و بشر از آثار وجودیشان استفاده مى نماید) پیکرهایشان خاک و ناپیدا ولکن عکس هایشان در دل ها پاى برجا است، آنگاه حضرت اشاره بر سینه مبارک خود برده فرمودند: کمیل متوجه باش که درون سینه من دانش فراوانى انباشته شده است (از علوم و معارف الهیه که بشر معاصر توانایى شنیدن و فراگرفتن آن را ندارد).
ص: 167
چه خوش بود اگر کسانى پیدا مى کردم که تاب تحمل آن را مى داشتند (و اندکى از این بار گران دانش بر دوششان مى گذاشتم) آرى چنین کسانى را مى یابم لکن بر وى ایمن نیستم زیرا که او دین و دانش را براى پیشرفت دنیایش خواهان است و نعمت ها و حجت هاى خدا را علیه بندگان و دوستان به کار مى برد...».
جانم به فدایت على جان که از مصادیق بارز عالم ربانى بودى و با شیره جان و کلمات شیوا، متعلمینى چون کمیل را پرورش دادى. پس با همان ولایت عَلَوِیَت گوشه چشمى به ما کن و لااقل به رتبه دوم در زمره متعلمین سوقمان ده. این نکته قابل دقت است که مولى گردآورندگان مال را در برابر عالمان و دانشمندان قرار داده اند و از این مى توان استفاده کرد که عالم به دنبال کسب مال و رسیدن به مقامات دنیوى نیست و هیچ موقع علم خود را وسیله اَکل مال قرار نمى دهد و این سیره علماى سلف صالح ما بوده چنان که درباره ملاصدرا،(1) فیلسوف و متأله بزرگ اسلامى نوشته اند: ملاصدرا علم را براى مال و جاه نمى خواست و معتقد بود که طالب علم نباید در فکر مال و جاه، جز آن قدر مال که براى معیشت او ضرورت دارد، باشد صدرالمتأالهین مى گفت: کسى که علم را براى مال و جاه بخواهد موجودى است خطرناک
ص: 168
که باید از او برحذر بود و در جلسات درس این اشعار از مثنوى را مى خواند.(1)
بى گهر را علم وفن آموختن *** دادن تیغ است دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگى مست *** به که افتدعلم ناکس رابه دست
علم ومال ومنصب وجاه وقران *** فتنه آرد در کف بدگوهران
هانرى کربن و جمعى از خاورشناسان که در شرح زندگى ملاصدرا(ره) قلم به دست گرفته اند درباره عالمان عصر این فیلسوف بزرگ که مرکزشان اصفهان بوده چنین مى گویند: امروز در دانشگاه هاى شرق و غرب به ندرت مى توان نظیر طلاب علوم مدارس اصفهان را پیدا کرد. اکثر طلبه هایى که در مدارس اصفهان تحصیل مى کردند، علم را براى علم (و تبلیغ دین) مى خواستند نه براى چیز دیگر...
امروز محصّلى که وارد دانشگاه مى شود براى این است که پس از خاتمه تحصیل بتواند شغلى به دست بیارود و داراى زندگى خوبى گردد. ولى اکثر طلبه هایى که در مدراس اصفهان تحصیل مى کردند براى این کسب علم مى نمودند که دانشمند شوند ولو بدانند که تا آخرین روز زندگى با عسرت مادى خواهند زیست.
عسرت زندگى طلبه هایى که در مدارس اصفهان تحصیل مى کردند، ضرب المثل بود...(2) «محمد زکریاى رازى (نیز همانند صدرا) هنگامى که از صفات دانشجویان پزشکى صحبت مى کند مى گوید: واجب است که دانشجوى پزشکى، طبّ را براى جمع مال نخواهد، بلکه متذکّر باشد که نزدیک ترین مردم به خدا، عالم ترین و عادل ترین و مهربان ترین آنها به مردم است.(3)
ص: 169
آرى کسانى که به مقام بلند علم رسیده و قله آن را تسخیر کردند به جز در مسیر بى اعتنایى به مال و مقام گام ننهادند و مثل ملاصدرا در اثر همین بى اعتنایى ها به جایى رسید که مى گوید: هنگامى که در کهک(1) به سر مى بردم... بر اثر اخلاص و تزکیه نفس (و دورى گزیدن از دنیا و مافیها) قلبم روشن شد و درهاى ملکوت... و آنگاه درهاى جبروت... به رویم گشوده شد و به اسرار دنیاى الهى پى بردم و چیزهایى فهمیدم که در آغاز تصور نمى کردم رموز آن بر من مفتوح گردد.(2)
و همین مرد وقتى شاگرد مى پذیرد 4 شرط مى کند که اگر طالب علم مى پذیرفت و عمل مى کرد در جرگه شاگردان او مى نشست و لیقات همچو استاد را داشت وگرنه استاد عذر او را خواسته و مى گفت جاى دیگر تحصیل علم کند، زیرا مى دانست که رونده کوى علم بدون این 4 چیز از واماندگان و یا سقوط کنندگان در پرتگاه هاى این مسیر خطرناک است.
ص: 170
چهار شرط او چنین بود: «اول این که درصدد تحصیل مال نباشد مگر به اندازه تحصیل معاش، دوم این که درصدد تحصیل مقام نباشد، سوم این که معصیت نکند، چهارم این که تقلید ننماید...
ملاصدرا مى گفت: محال است کسى که درصدد تحصیل مال باشد، بتواند تحصیل علم نماید و تحصیل مال دنیا و تحصیل علم دو عمل متخالف است که با هم قرین نمى شود. کسى که در طول دراز مى شود، عرض و ضخامت او کم خواهد شد و به همین قیاس کسى که درصدد تحصیل مال مى باشد گرچه ممکن است توانگر شود، اما به طور حتم از تحصیل علم بازمى ماند و مالدارانى که عالم جلوه مى کنند متظاهر به علم و ریاکار هستند».(1)
با توضیح این چهار نکته روشن شد که چهارمین وصف پرهیزکاران عدم نظر به محارم خداوندى است، خواه نظر به مبصرات باشد و خواه غیر آن و پنجمین صفات متوقف کردن گوش است بر علومى که به نحوى در شکوفایى فرد و نظام جامعه اسلامى دخالت داشته و موجب تسریع در برنامه هاى سیستم اسلامى و استعلاء فرد و نظام توحیدى بر غیر توحیدى مى شود.
* * *
از وظایف عبودیت و بندگى ما شکرگزارى از نعم الهى و بالاخص چشم و گوش است که ابزار شناخت اکثر معلومات ما است. استفاده صحیح از این ابزارها شکر این نعم است، زیرا «الشکر صرفُ العبد جمیع ما اَنْعَمَه الله فیما خُلِقَ لاجله»: «شکر مصرف کردن عبد است جمیع چیزهایى را که خداوند به او ارزانى داشته، در موردى که خلق شده براى آن» مثلاً چشم و گوش را در مسیر صحیحى که مورد رضاى خداوند است استعمال کند و از به کار بستن این ابزارها در طریق
ص: 171
سوء خوددارى کند، زیرا از آیات و روایات استفاده مى شود که ما افسار گسیخته و رها خلق نشده ایم، بلکه مسئول اعضا و جوارح خود و اعمال صادره از آنها هستیم، چنان که قرآن مى فرماید: «اِنَّ السَّمعَ وَالبَصَرَ والفُؤادَ کُلُّ اُولئِکَ کانَ عَنهُ مَسئوُلاً»(1): «به درستى که گوش و چشم و دل هریک از آنها مسئول و مورد سؤال واقع مى شوند» و در روایات مى خوانیم: «کُلّکم راع وکُلّکُم مسئول عن رعیته»: «هریک از شما مراقب و هریک از شما مسئول رعیت خود هستید» جمیع اعضا و جوارح ما رعیت و تحت نظارت ما هستند و ما مسئول اعمال و رفتار آنها خواهیم بود.
قرآن درباره اهل جهنم سه صفت بارز را به عنوان ویژگى هاى دوزخیان نام مى برد: «ولَقَد ذَرَأنَا لَجَهنَّم کَثِیراً مِنَ الجِنّ والاِنْسِ لَهُم قُلوبٌ لا یَفقَهونَ بِها ولَهُم اَعْیُنٌ لا یُبْصِرونَ بِها ولَهُم أَذانٌ لّا یَسْمَعونَ بِها اُولئِکَ کَالانعامِ بَل هُم اَضَلُّ اولئک هُمُ الغافِلونَ»(2) و(3) (به طور مسلم گروه بسیارى از جن و انس را براى دوزخ آفریدیم، آنها دل ها (عقل ها)یى دارند که با آن (اندیشه نمى کنند) و نمى فهمند و چشمانى دارند که با آن نمى بینند و گوش هایى دارند که با آن نمى شنوند، آنها همچون چهارپایانند، بلکه گمراه تر، اینان همان غافلان اند (زیرا با این که همه گونه امکانات هدایت دارند باز هم گمراه اند).(4)
ص: 172
سه خصوصیت دوزخیان عبارتند از: 1. آنها قلب هایى دارند که با آن درک و اندیشه نمى کنند «لَهُم قُلوبٌ لا یفقهون بها» (قلب در اصطلاح قرآن به معنى روح و فکر و نیروى عقل است، یعنى با این که استعداد تفکر دارند و همچون بهایم و چهارپایان فاقد شعور نیستند. در عین حال از وسیله سعادت بهره نمى گیرند و فکر نمى کنند در عوامل و نتایج حوادث اندیشه نمى نمایند و این وسیله بزرگ رهایى از چنگال هر گونه بدبختى را بدون استفاده در گوشه اى از وجودشان رها مى سازند.
2. چشم هاى روشن و حقیقت بین دارند، اما با آنها چهره حقایق را نمى نگرند و همچون نابینایان از کنار آنها مى گذرند (ولَهُم اَعْیُن لا یَبْصِرون بها).
3. با داشتن گوش سالم، سخنان حق را نمى شنوند و همچون کران خود را از شنیدن حرف حق محروم مى سازند (ولهم آذان لا یَسمعون بها).
اینها در حقیقت همچون چهارپایانند، چراکه امتیاز آدمى از چهارپایان در فکر بیدار و چشم بینا و گوش شنوا است که متأسفانه آنها همه را از دست داده اند (اوُلئک کالانَعام) بلکه آنها از چهاپایان گمراه تر و پست تر مى باشند (بَلْ هُمْ اَضَلّ).
ص: 173
چرا که چهارپایان داراى این استعدادها و امکانات نیستند، ولى آنها با داشتن عقل سالم و چشم بینا و گوش شنوا امکان همه گونه ترقى و تکامل را دارند. اما بر اثر هواپرستى و گرایش به پستى ها این استعدادها را بدون استفاده مى گذارنند و بدبختى بزرگ آنان از همین جا آغاز مى گردد.
آنها افراد غافل و بى خبرى هستند و به همین جهت در بیراهه هاى زندگى سرگردانند (اُولئک هُمُ الغافِلون) چشمه آب حیات کنار دستشان است، ولى از تشنگى فریاد مى کشند، درهاى سعادت در برابر رویشان باز است، اما حتى به آن نگاه نمى کنند و این بدبختى ناشى از جبر الهى نیست، بلکه نتیجه اعمال خود آنها است. زنده و جاوید مکتبى که اهل بهشت را عاقل و شنوا و بینا مى داند و بشکند قلم ها و بریده باد زبان هایى که دین را افیون ملت ها و عامل تخدیر معرفى مى کنند. آیا بینش و هدف چنین مکتبى تخدیر است؟! این سؤالى است که جوابش به عهده روشنفکران آزاده است.
بارها در قرآن مجید غافلان بى خبر به چهارپایان و حیوانات بى شعور تشبیه شده اند، ولى نکته تشبیه آنها به انعام (چهارپایان) شاید این باشد که تنها به خواب و خور و شهوت رانى مى پردازند، درست همانند ملت هایى که تحت شعارهاى فریبنده آخرین هدف عدالت اجتماعى و قوانین بشرى را رسیدن به آب و نان و یک زندگى مرفه مادى مى پندارند.
چنان که امام على(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرماید: «کالبَهِیْمَةِ الْمَربوُطَةِ هَهُّها عَلَفُها او المُرسَلَةِ شُغْلُهَا تَقَهُّمُها»(1): «همانند حیوانات پروارى که تنها به علف مى اندیشند و یا حیوانات دیگرى که در چراگاه ها رها شده اند و از این طرف و آن طرف خُرده علفى برمى گیرند» به تعبیر دیگر گروهى مُرفّهند، همچون گوسفندان
ص: 174
پروارى و گروهى نامرفه مانند گوسفندانى که در بیابان ها در بدر به دنبال آب و علف مى گردند و هر دو گروه هدفشان جز شکم چیزى نیست.
آنچه گفته شد ممکن است درباره یک فرد صادق باشد و یا درباره یک ملت، ملت هایى که اندیشه هاى خود را از کار انداخته اند و به سرگرمى هاى ناسالم روى آورده اند و در ریشه هاى بدبختى خود نمى اندیشند و در عوامل ترقى فکر نمى کنند نه گوش دارند و نه چشم بینا، نه دیدى و نه شنودى، آنها نیز دوزخى هستند نه تنها دوزخ قیامت، بلکه در دوزخ زندگى این دنیا نیز گرفتارند.
جا دارد در اینجا تفکرى براى شناخت جایگاه چشم و گوش در زندگى بشر و این که چه آیات و نشانه هایى هستند، داشته باشیم. قرآن مى فرماید: «والله اَخْرَجَکُم مِنْ بُطونِ اُمَّهاتِکُم لَا تَعلَمُونَ شِیئاً وجَعَلَ لَکُم السَّمْعَ وَالاَبصارَ والاَفئِدةَ لَعَلّکُم تَشکُرُون»(1): «و خداوند شما را از شکم مادران خارج نمود درحالى که هیچ نمى دانستید، اما براى شما گوش و چشم و عقل ها قرار داد تا شکر نعمت او را به جا آورید».(2)
ص: 175
در این آیه خداوند به عنون یک درس توحید و خداشناسى به مسئله نعمت علم و دانش و ابزار شناخت اشاره مى فرماید زمانى که در درون شکم مادران بودید هیچ نمى دانستید، زیرا در آن محیط محدود و تاریک و بسته این جهل و بى خبرى قابل تحمل بود، ولى به هنگامى که در فراخناى این عالم پهناور و در بین موج انبوه مخلوقات گام نهادید دیگر ادامه آن جهل امکان پذیر نبود، بلکه سیستم زندگى اقتضاى علم و شناخت و در نتیجه ابزارى براى آن شناخت مى کرد و ما براى شما گوش و چشم و عقل را به عنوان ابزار شناخت قرار دادیم تا از سرگردانى در ظلمتکده جهل برهید. این نعمت هاى بزرگ را به شما دادیم تا حس شکرگزارى در برابر این همه موهبت در شما بیدار شود و به خود آئید و شکرگزار باشید.
در درون آن عالم تاریک و متعفن علمى نداشتیم حتى علوم فطرى مثل خداشناسى و توحید و همچنین مسائل بدیهى مثل محال بودن اجتماع نقیضین و ارتفاع آن یا کل بزرگ تر از جزء است یا در مسائل اجتماعى و اخلاقى حسن عدالت
ص: 176
و قبح ظلم و یا حتى علم حضورى به خویشتن را غافل بودیم و این آیه تائیدى بر نظریه علماء نفس است که مى گویند لوح نفس بشر در ابتداء تکوّنش از هر نقشى خالى است و به تدریج چیزهایى در آن نقش مى بندد،(1) پس از تولد افاضه قواى ظاهرى و باطنه به او مى شود سامعه باصرة، ناطقة، شامّة، لامسة، حس مشترک واهمه، خیال، حافظه، متصرفه،(2) کم کم چشم ما قدرت بینایى پیدا کرد و گوش قدرت شنوایى و عقل قدرت درک و تجزیه و تحلیل یافت و ما از این مواهب سه گانه الهى بهره مند شدیم، نخست تصورات بسیارى از اشیاء را از طریق حس درک کردیم و آن را به عقل سپردیم، سپس از آنها مفاهیم کلى و کلى تر ساختیم و از طریق تعمیم و تجرید به حقایق عقلى دست یافتیم.
قدرت تفکر ما به جایى رسد که از خویشتن (به عنوان یک علم حضورى آگاه مى شویم) سپس علوم و دانش هایى که به صورت بالقوه در نهاد ما بوده جان مى گیرد و فعلیت پیدا مى کند و ما این علوم بدیهى و ضرورى را پایه اى قرار مى هیم براى شناخت علوم نظرى و غیر بدیهى.
ص: 177
علوم موجود یا عقلى است یا نقلى و یا حسى، عقلى مثل فلسفه و مسائل ریاضى، نقلى علومى است که از گذشتگان به جا مانده و براى ما نقل مى شود و علوم حسى، علوم آزمایشگاهى و علومى است که دست تجربه به آن رسیده است، مثل این که آب در دماى 100 درجه جوش و در دماى صفر درجه یخ مى بندد در این آیه ابزار شناخت این سه گونه علم معرفى شده است: علوم عقلى با عقل درک شده و علوم نقلى و حسى با گوش و چشم، البته علوم دیگرى از طریق دیگر حواس همچون شامه و لامسه و ذائقه به دست مى آید که درصد آنها با علومى که از طریق گوش و چشم به دست مى آید قابل مقایسه نیست و ابزار مهم همین دو است.
این ابزار چه گرانبها است که انسان حتى یک چشم یا یک گوش یا عقل خود را با دنیا معامله نمى کند، این انسان عجب سرمایه دارى است و خود نمى داند، سه چیز دارد که هریک را با دنیا معامله نمى کند، اگر همه جهانیان جمع شوند و تدبیر کنند تا چشم و گوش و یا قلبى بیافرینند، نمى توانند.
درباره قلب صنوبرى شکل که در بدن حیات انسان به آن محتاج است، چندى پیش نوشته بودند قلبى مصنوعى براى بیمارى پیوند کردند که 6 روز کار کرد و سپس بیمار تلف شد، هزینه این 6 روز 30 میلیون تومان بود، یعنى روزى 5 میلیون تومان، این قلب را باید با قلب طبیعى مقایسه کرد که اگر بخواهیم به همین
بنابراین عمومیت و کلیت آیه که مى گوید: در آغاز تولّد هیچ نمى دانستید تخصیص و استثنایى برنداشته است.(1)
* * *
ص: 178
مقیاس هزینه براى قلب طبیعى مصرف کنیم در سال بالغ بر یک میلیارد و هشتصد و بیست و پنج میلیون تومان هزینه در بردارد 1825000000=5000000×365 یعنى در واقع براى قلب به تنهایى در سال این مقدار سرمایه درکسیه اندوخته ایم که اگر ضرب در 60 که عمر تقریبى افراد است بکنیم، سرمایه ما نسبت به قلب در طول زندگى چنین مى شود: 109500000000=60×1825000000 وه! عجب سرمایه اى و عجب سرمایه دارى.!!
ساختمان چشم یک دوره درس توحید و خداشناسى است که خداوند در کتاب خلقت جانداران به ودیعت سپرده است، چشم را مى توان مانند دستگاه گیرنده مخصوصى دانست که امواج نورانى از آن گذشته با تشکیل تصویر روى پرده حساس شبکیه سبب تأثر عصب بینایى و انتقال آن به مرکز بینایى مغز مى شود و در نتیجه احساس بینایى را به وجود مى آورد.
ساختمان تشریحى چشم- چشم عضوى است کروى به قطر تقریباً 22 میلى متر که جدار آن از چند غشاء تشکیل شده و به ترتیب از خارج عبارت است: 1. صلبیه که غشایى است سخت و حاجب، ماوراء قسمت قدامى آن شفاف و برجسته تر یعنى داراى شعاع انحناء کمتر است، این قسمت را قرنیه مى نامند.
2. مشیمیه غشایى است داراى مواد ملوّنه (مواد رنگین) و رگ هاى چشم که قسمت هاى داخل چشم را محافظت کرده گرم نگاه مى دارد.
3. شبکیه- غشایى است عصبى با ساختمان مفصّل که سلول هاى حساس بینایى در آن قرار گرفته است.(1)
ص: 179
دوربین ها و دستگاه هاى عکسبردارى را از روى عملکرد چشم طرح ریزى نموده اند، اما چشم کجا و این دستگاه ها کجا، یک صحنه را که مى خواهند عکسبردارى یا فیلمبردارى کنند چندین نفر باید تنظیم کند، ولى چشم ما در شبانه روز مى تواند حتى بیش از یک میلیون عکس بگیرد، بدون این که احتیاج به تنظیم توسط شىء خارجى داشته باشد، با کم شدن نور مردمک چشم بزرگ تر شده تا نور بیشترى را به داخل هدایت کند و با زیاد شدن نور مردمک کوچک شده تا نور کمترى داخل چشم شود و این مسئله را مى توان در اتاق تاریک و یا فضاى باز پرنور یا در برابر آینه قرار گرفتن تجربه نموده و ملاحظه کرد که چگونه در فضاى تاریک مردمک کوچک و در فضاى روشن مردمک بزرگ مى شود.
تنظیم اتوماتیکى چشم را مى شود در لحظه برق رفتن هم در شب مشاهده کرد که به محض برق رفتن مدتى چشم به فرصت تطبیق نیاز دارد تا بتواند با بزرگ کردن مردمک نور بیشترى را جذب چشم کند، یا بالعکس در موقع برق آمدن مدتى فرصت مى خواهد تا مردمک کوچک شود، چشم انسان داراى دو عضله در دو طرف است که اگر از دور بخواهد عکسبردارى کند، عضله ها کشیده و عدسى تحدّبش کم مى شود، اما خط کتاب نزدیک را وقتى مى خواهد عکسبردارى کند عضله هاه شل شده و تحدّبش زیاد مى شود و این عمل در دستگاه هاى عکسبردارى یا فیلمبردارى احتیاج به تنظیم خارجى دارد.
دوربین ها براى عکسبردارى هزینه زیادى جهت تهیه فیلم و غیره لازم دارد، ولى استاد مى فرمود در کتابى دیده ام قریب به این مضمون که مقدار انرژى براى حرارت دادن (قدس سره) گرم آب که بسیار ناچیز است اگر در چشم انسان باشد 50 سال مى توند با آن عکسبردارى کند، چه کم مصرف، هزینه کمتر محصول بیشتر و دقیق تر و ظریف تر و هماهنگ با تمام نیازها و احتیاج ها.
دوربین ها براى عکسبردارى از شش جهت بالا، پایین، جلو، عقب، راست و چپ نیاز به گردش توسط فیلمبردار یا عکاس دارد، ولى دوربین هاى بدن ما یعنى چشمان ما بدون نیاز به
ص: 180
حرکت سر، حرکت مى کند زیرا عضلاتى در اطراف آن تعبیه شده که گردش به شش طرف را براى انسان میسر مى کند، بدون این که زحمت حرکت سر را داشته باشد.
از عجایب خلقت چشم این است که سطح روئین آن دائماً مرطوب است وگرنه سطح چشم در اثر حرکت پلک ها خراشیده و به تدریج زخم مى شد، خداوند چشمه هایى در ژرفاى چشم قرار داده که آهسته آهسته مى جوشد و در طول 80 سال عمر خشک نمى شود، اگر این همه آب بخواهد در درون چشم بماند، امکان پذیر نیست. به همین جهت روزنه اى به بینى باز شده که درون بینى را هم مرطوب مى کند و در واقع آب هاى غیر مورد نیاز چشم از این دریچه به بیرون راه پیدا کرده و از تراکم آب ها جلوگیرى مى شود. اگر این روزنه مسدود شود چشم ریزش آب پیدا مى کند «العظمة لله الواحد القهار» این چه قدرت نمایى است آیا خالق این چشم طبیعت بى شعور است، آیا خالق این چشم از انعکاس نور در عدسى ها و قوانین حاکم دیگر بر چشم باخبر نبوده؟! چه آدم بى خردى باشد که بگوید سازنده و خلاق این دستگاه بى خبر بوده است!
گوش هم همچون دستگاه گیرنده اى با ساختمان مخصوصى به کار خود مشغول است.
گوش را به سه قسمت گوش بیرونى و میانى و درونى تقسیم کرده اند.
1. گوش بیرونى مشتمل بر لاله گوش و مجراى شنوایى است، لاله گوش در غالب حیوانات متحرک است و براى جمع کردن و هدایت امواج صوتى و تشخیص جهت صدا به کار مى رود و ممکن است به طرف منبع صوت متوجه شود در انسان لاله گوش بى حرکت است، ولى تا اندازه اى جهت صوت را مى تواند تشخیص دهد، اگر چین خوردگى هاى لاله گوش را با موم نرم پر کنیم، شنوایى
ص: 181
و توانایى تشخیص محل صوت کم مى شود.(1)
2. گوش میانى، حفره کوچکى پر از هوا است که به وسیله پرده نازکى از گوش بیرونى جدا شده است، این پرده شبیه به پوست طبل است و پرده صماخ نام دارد، چهار استخوان برحسب شکلى که دارند به ترتیب چکشى، سندانى، عدسى و رکابى نامیده شده است،(2) مجرایى از پایین گوش میانى را به حلق مربوط مى کند.
3. گوش درونى در بالا از سه مجراى نیم گرد و در پایین از یک بخش حلزونى شکل تشکیل شده است و درون سه مجراى نیم گرد و بخش حلزونى شکل گوش درونى از مایع مخصوصى پر شده است.
کار گوش، ابتدا امواج صوتى توسط لاله گوش به مجراى شنوایى فرستاده شده تا پرده صماخ را مى لرزاند به علت اتصال پرده با استخوان ها، استخوان ها لرزیده و سبب حرکت مایع درون بخش حلزونى شکل گوش درونى شده و سپس به وسیله عصب شنوایى پیامى از بخش حلزونى شکل گوش درونى به مغز فرستاده مى شود و این موقع است که به وسیله مغز صدا شنیده مى شود.(3)
کوتاه سخن این که هرچه کنکاش و جستجو و دقت در خلقت انسان شود، تعجب و حیرت انسان بیشتر مى شود و چه خوش فرمود مولاى متقیان على(علیه السلام)در نهج البلاغه: «اعجبوا لهذا الانسان یَنْظُرُ بشحم ویَتَکَلّمُ بِلَحْم ویَسْمَع بِعَظْم ویَتَنَفَّسُ مِنْ خَرم»: «براى (آفرینش) این انسان به شگفت آئید (اندیشه نمائید تا به قدرت و توانایى آفریدگارش پى برید که او را طورى آفریده) که با پیهى (چشم) مى بیند
ص: 182
و با گوشتى (زبان) سخن مى گوید و با استخوانى (گوش) مى شنود و از شکافى (بینى) تنفس مى کشد.(1)
در پایان به عنوان حسن ختام و «ختامُه مِسکُ» سه روایت در مورد چشم و گوش و علم نافع تقدیم مى شود:
1. قال الصادق(علیه السلام): «کَلٌ عیَن باکیةٌ یَومَ القیامةِ الاّ ثلاثة اَعْیُن: عَینٌ غَضَّتْ عن مَحارم الله وعینٌ سَهَرتْ فى طاعة الله وعینٌ بَکَتْ فى جَوف اللیل مِنْ خشیَة الله»; امام صادق(علیه السلام)فرمودند: «هر چشمى روز قیامت گریان است مگر سه چشم 1. چشمى که فروگیرد خود را از محرمات الهى (و نظر به آنها نکند) 2. چشمى که شب زنده دار باشد در راه طاعت خدا 3. چشمى که بگرید در دل شب از خوف خدا».(2)
2. قال حسن بن على(علیه السلام): «اِنّ اَبْصَرَ الاَبْصار ما نَفَذَ فى الخَیر مَذْهَبُه واَسْمَع الاسماع ما وَعَى التَّذکیرَ وانتقَعَ به»: «بیناترین دیده ها، دیده اى است که نظر و دید آن در مسیر خیر باشد و سامع ترین گوش ها، گوشى است که اخذ کند تذکرات و پندها را و نفع ببرد از آنها».(3)
3. در روایتى آمده که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) داخل مسجد شدند درحالى که جماعتى گرد مردى را احاطه کرده بودند پرسیدند چه خبر است؟ گفته شد این مردى که مردم به دور او حلقه زده اند علامه است فرمود: «علامه یعنى چه»؟! گفتند آگاه ترین مردم به انساب عرب و وقایع آنها و داناترین مردم نسبت به ایام جاهلیت و عالم به اشعار و عربیّت است. حضرت فرمودند: «ذاک علم لا یَضُرّ مَنْ جهله ولا یَنْفَعُ مَنْ علمه»: «این علمى است که از عدمش ضررى متوجه انسان نمى شود و نفعى هم از وجودش برده نمى شود».
ص: 183
سپس فرمودند: «انّما العلم ثلاثة: آیةٌ مُحْکمة، او فریضَةٌ عادلة او سُنَّةٌ قائمةٌ وما خلاهُنَّ فهو فُضْلٌ»: «علم منحصر در سه علم است: خداشناسى، اخلاق، فقه، و غیر از این سه فضل است»(1) عارف وارسته مرحوم الهى قمشه اى در ذیل فراز (غضّوآ ابصارهم عما حرّم الله علیهم) چنین گوید:
به روى هرچه ناشایسته باشد *** دو چشم پاک بینشان بسته باشد
همه چشمند چون نرگس پایدار *** ولیکن باز بر رخسار دلدار
نظر بر روى غیر یار بستند *** به دیده خار از این گلها شکستند
در این گلشن چو دیده برگشایند *** تماشاى گل آرایى نمایند
نظر آن به که افتد بر رخ دوست *** همى بیند جهان آئینه اوست
خدایت چشم روشن داده بنیوش *** وز آنچه گفته منگر دیده در پوش
نظر وقف جمال دوست بنماى *** دو چشم پاک بین آن سوى بگشاى
چو بلبل درنگر آن نغز گفتار *** نه چون زاغ وزغن براین خس وخار
به چشم عقل بین روى گل آرا *** نه خار زشت این بیغوله(2) صحرا
چو مشتاقان حق گر چند روزى *** در این بتخانه از بت چشم دوزى
نمایى در گلستان وصالش *** به چند دل تماشاى جمالش
و نیز مرحوم الهى در ذیل (وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم) گوید،
به دام دانشى کان سودمند است *** دل آن پارسایان پاى بند است
ز هر ساز زیان بخش کج آوا *** فرو بسته است گوش اهل تقوى
ص: 184
فرادادى چوگوش خود دراین باغ *** که هم بلبل به گفتاراست هم زاغ
ز بلبل نغمه عشاق بنیوش *** نه بر زاغ مخالف ساز کن گوش
سخن بشنو ز وحى آسمانى *** که مر جانراست عمر جاودانى
چو قرآن بحر بى پایان عرفان *** یکى گنجینه شایان عرفان
سخن سنجى که علمه البیان است *** گهر آویز گوش عقل و جانست
کتاب علم ربانى است قرآن *** ظهور سر سبحانى است قرآن
به پیش حکمت قرآن احمد *** که زد بر مخزن اسرار سرمد
میار افسانه اشراق و مشاء *** که شب بود این جهان وقوم اعشاء
به غیر از علم قرآن هرچه گویند *** شبان تیره در بیراهه پویند
ص: 185
ص: 186
شرح: ششمین صفت پرهیزکاران این است که در بلا همان حالتى را دارند که در آرامش و آسایش دارند، بلا و رَخى براى آنها یکسان است، این جمله دو تفسیر مى تواند داشته باشد: یکى از نقطه نظر توجه به مبدا خلقت و عدم غفلت و نسیان و دیگرى از نقطه نظر مقام تسلیم و رضا و عدم شکوه و شکایت.
اما توضیح:
1. پرهیزکاران همیشه خود را در محضر خدا مى دانند و در نتیجه متوجه او هستند چه زیر بمباران و چه در آرامش مطلق، چه در بستر بیمارى و چه در حال سلامتى و تندرستى، چه در پشت میله هاى زندان و چه در حال آزادى، چه در پیرى و ناتوانى و چه در جوانى و شادابى، چه در غنا و ثروت و چه در فقر و تنگدستى، چه در خوشى و چه در ناراحتى، چه در ریاست و امارت و چه در غیر آن...
ترجمه: در بلا و آسایش حالشان یکسان است (و تحولات و دگرگونى هاى روزگار آنها را دگرگون نمى سازد).
* * *
ص: 188
غالب مردم چنین نیستند، در بستر بیمارى و گرفتارى توجه به خدا دارند، ولى در سلامتى از او غافل هستند، وقتى گرفتارى و کسالتشان برطرف مى شود دیگر به خدا توجه ندارند. راه خدا را در تنگدستى مى جویند نه در وقت گشایش.
قرآن درباره جمعى از مشرکین تعبیرى دارد که در آیات(1) مختلف تکرار شده است از جمله در سوره عنکبوت آیه 65 مى فرماید: «فاذا رَکِبُوا فِى الفُلْکِ دَعَوُ اللهَ مُخلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمّا نَجّیهُم اِلَى البَرِّ اذا هُم یُشرکون»: «هنگامى که سوار بر کشتى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (و غیر او را فراموش مى کنند) اما هنگامى که خدا آنها را به خشکى رسانید و نجات داده باز مشرک مى شوند».
در این آیه خداوند اشاره کرد به این که حتى مشرکین نیز به هنگام گرفتارى به خدا توجه مى کنند و در واقع این آیه بیانگر توحید فطرى و تجلى نور توحید در انسان ها در بحرانى ترین حالات است. این نور در درون همه انسان ها نهفته است «فِطْرَةَ الله الّتى فَطَر النّاسَ عَلَیها»: «فطرت خدادادى که مردم را بر آن خلق کرده است».(2)
اما آداب و رسوم خرافى، تربیت هاى ناصحیح، تلقینات و تعلیمات سوء، پرده هاى غفلتى هستند که یکى پس از دیگرى مانع از ظهور این نور مى شوند، چنانچه در حدیث منقول از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) آمده: «کل مولود یولد على الفِطرة حتّى لِیکونَ اَبَواه هُما اللذان یُهَوّدانه ویُنَصِّرانه» هر نوزادى زائیده مى شود بر فطرت (اولیه) خود، مگر این که پدر و مادرش (در اثر تعلیمات ناصحیح) او را به مسیر انحراف مثل یهودیت و نصرانیت کشند.(3)
هنگامى که طوفان ها و گرداب هاى مشکلات نمایان شد و دست انسان از همه
ص: 189
اسباب ظاهرى کوتاه گردید، بى اختیار برحسب آن فطرت اولیه به سراغ خالق عالم مى رود و در این هنگام بحرانى هرگونه فکر شرک آلود در کوره حوادث ذوب شده و هر اندیشه غیر توحیدى مثل برف در آفتاب تابستان آب مى شود و توحید خالص باقى مى ماند و در اینجا مصداق (مخلصین له الدین) آشکار مى گردد.
و این توجه به مبدئى نیرومند نه تنها مخصوص انسان ها است، بلکه حیوانات نیز از این توجه بى بهره نیستند. داستان هایى که از زندگى حیوانات نقل مى شود دلیلى بر این مدعا است، هر حیوانى در مصیبت و مشکل توجه به قدرتى و نقطه اى دور دارد(1) و به حکم غریزه به طرف او متوجه مى شود اگر فطرت اولیه انسان را به آن نقطه مى کشد، غریزه حیوان نیز وى را به همان نقطه متوجّه مى کند.
آرى شدائد و طوفان ها زمینه ساز شکوفایى و بیدارى فطرت آدمى است، این طوفان ها هستند که خاکسترهاى این آتش درونى را کنار زده و سوزش آن را ملموس مى کنند.
در کنار این طوفان ها، پیامبران هم هدفى جز فاش کردن این نور درونى نداشتند، وظیفه آنها زدودن زنگارهاى غفلت و کنار زدن گرد و غبار نشسته بر چهره این منبع نور بود، چنان که امام على(علیه السلام) در خطبه اول نهج البلاغه در عبارتى کوتاه و پرمعنى مى فرماید: «فَبَعَثَ فیهم رُسُلَه و واتَرَ الیهم انبیائَه لیستأدُوهم میثاق فِطرتِه ویذکروهم منسى نعمتِه ویَحْتَجُّوا علیهم بالتبلیغ ویُثیروا لهم دَفائنَ العقول»: «خداوند رسولان خود را به سوى انسان ها فرستاد و انبیاى خود را یکى پس از دیگرى مأموریت داد تا وفاى به پیمان فطرت را از آنها مطالبه کنند و نعمت هاى فراموش شده الهى را به آنها یادآور شوند، از طریق تبلیغ بر آنان اتمام حجت نمایند و گنجینه هاى اندیشه ها را براى آنها فاش سازند».
این توجه به خداوند در لحظات بحرانى قانون عمومى است که تقریباً هر
ص: 190
کس آن را در عمر خود تجربه کرده است که در گرفتارى ها هنگامى که کارد به استخوان مى رسد، موقعى که اسباب ظاهرى از کار مى افتند و کمک هاى مادى ناتوان مى گردند، انسان به یاد مبدأ بزرگى از علم و قدرت مى افتد که او قادر بر حلّ سخت ترین مشکلات است. کار نداریم که نام این مبدأ را چه بگذارند همین قدر مى دانیم روزنه امیدى به قلب گشوده مى شود، و نور لطیف و نیرومندى به دل مى تابد، این یکى از نزدیک ترین راه ها به سوى خدا است، راهى از درون جان و سویداى قلب.
ائمه اطهار علیهم السّلام در هدایت مردم به سوى توحید و خداشناسى از همین فطرت پاک و نیالوده به شبهات در مواردى استفاده مى کرده اند، در ذیل آیه 65 سوره عنکبوت آمده که: شخص شاک و مردّدى را امام صادق(علیه السلام) از همین طریق ارشاد فرمودند:
عرض کرد: یابن رسول الله دُلَّنى على الله ما هو؟ فقد اَکْثَرَ عَلَىّ المجادلون و حَیَّرونى! فقال له(علیه السلام): یا عبدالله! «هل رکبتَ سفینة قَطُ؟ قال نَعَم، قال فهل کسر بک حیث لا سَفینَةَ تُنْجیک ولا سباحةَ تُغْنیک؟ قال نعم. قال فهل تَعَلَّقَ قلبُک هنا لک اَنّ شیئاً مِن الاشیاء قادِرٌ على اَنْ یخلصک مِن وَرْطَتِک قال: نعم.
قال الصادق (علیه السلام): فذلک الشىٌ هوالله القادرُ عَلَى الاِنجاء حیثُ لا مُنجى و على الاغاثةِ حیثُ لامُغیت»:
«اى فرزند رسول خدا(صلى الله علیه وآله) مرا به خدا راهنمایى کن، او کیست؟ زیرا وسوسه گران مرا حیران ساخته اند، امام فرمود: اى بنده خدا! آیا هرگز سوار بر کشتى شده اى؟ عرض کرد آرى، فرمود: هرگز کشتى تو شکسته است در آنجا که هیچ کشتى دیگرى براى نجات تو نبوده، و قدرت بر شناگرى نداشته اى؟ عرض کرد: آرى»، فرمود در آن حالت آیا قلب تو به این امر تعلق گرفت که وجودى هست که مى تواند تو را از آن مهلکه نجات دهد؟ عرض کرد آرى. امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «او
ص: 191
خداوندى است که قادر بر نجات است در آنجا که هیچ نجات دهنده و فریادرسى نیست».(1)
پس از آیه مورد بحث روشن شد که مشرکین در حال ناراحتى و قطع اسباب ظاهرى متوجه خدا مى شوند، ولى در هنگامى که از میان تلاطم امواج وحشتناک و خروشان دریا نجات پیدا کردند، دوباره مشرک مى شوند و در مقابل بت به خاک مذلّت مى افتند، بسیارى از ما چنین هستیم نه فقط مشرکین عرب، در تمام فراز و نشیب هاى زندگى این طوفان هاى مهیب و وحشت زا یافت مى شود، ولى وقتى نجات مى یابیم «اذا هم یشرکون»: «دوباره مشرک مى شویم» و خدا را فراموش کرده و به غیر او متوجه مى شویم، باید به مشرکینى که از دریا مى گریزند گفت: آیا خداوند فقط در دریا قدرتمند است، و در صحرا فاقد قدرت، آیا در صحراى خشک بى آب و علف نمى تواند با صاعقه اى تو را بسوزاند، ابر داراى الکتریسیته مثبت و زمین داراى الکتریسیته منفى است، ابر کمى پایین آمده و صاعقه مى آفریند، گاهى گله گوسفندى را به آتش مى کشد و گاهى جنگلى را و امان از وقتى که انسان نقطه اتصال دو جهت مثبت و منفى باشد، سر او جنبه منفى پیدا کرده و صاعقه بر سر او برخورد مى کند و این زمانى است که شىء دیگرى بلندتر از او مثل درخت و کوه و تپه اى یافت نشود، آیا خداوند نمى تواند سنگى از سنگ هاى آسمانى را در صحرا بر سرت فرود آورد، از آن سنگ هایى که یکى از آنها در سیبرى سقوط کرد و گودال بزرگ چند کیلومترى ایجاد نمود.
قرآن در سوره اسراء پس از تعبیرى مثل آیه 65 عنکبوت خطاب به مشرکین مى فرماید: «اَفَاَ مِنْتُم اَنْ یَخْسِفَ بِکُم جانب البَرّ او یُرسِلَ عَلَیْکُم حاصِباً ثُمَّ لاَ تَجِدُوا لَِکُم وَکیلاً - ام اَمِنْتُم اَنْ یُعِیدَکُم فِیهِ تَارَةً اُخرى فَیُرسِلَ عَلَیکُم قَاصِفاً مِنَ
ص: 192
الرِّیحِ فَیُغْرِقَکُم بِما کَفَرْتُم ثُمّ لاتَجِدُوا لکم عَلَینا بِهِ تَبیِعاً»:
«آیا از این ایمن هستید که در خشکى (با یک زلزله شدید) شما را در زمین فرو ببرد، یا طوفانى از سنگریزه بر شما بفرستد (و در آن مدفونتان کند) سپس حافظ (و یاورى) براى خود نیابید، یا اینکه ایمن هستید که بار دیگر شما را به دریا باز گرداند، و تند باد کوبنده اى بفرستد، و شما را به خاطر کفرتان غرق کند حتى کسى که خونتان را مطالبه نماید پیدا نکنید».(1)
آیا ایمن هستید که زمین شما را فرو ببرد؟ در جراید نوشته بودند زلزله اى در شمال آفریقا یک آبادى را با تمام تأسیسات زیر زمین برد به طورى که اثرى از ویرانه هایش هم باقى نماند (اَفَاَمَنْتُم ان یَخْسِفَ بکم جانب البَرّ) آیا مصونید از اینکه طوفانى از سنگریزه شما را زیر تله هاى شن مدفون کند؟ گردبادهایى است که گاهى تپّه هاى شن را بلند کرده و جاى دیگر مى ریزد و چه بسا انسان ها و قافله اى را در صحرا زیر هزاران خروار شن مدفون مى کند (او یُرسِلَ علیکم حاصبا).(2)
آیا شما در امنیت هستید از اینکه بار دیگر احتیاجتان به دریا افتد، و شما با تند بادى غرق شوید، و کسى طلب خونبهاى شما را نکند و نگوید چرا؟ (قاصفا(3) من الریح... تبیعاً).(4)
از این آیات مى توان استفاده کرد که دنیا، دار محنت و بلیّة است و باید در چنین
ص: 193
دنیایى متوجه به خدا بود و به غیر از او نقطه اتکایى نگرفت و توجه به او بهترین مفرّ است، در خدمت امیرالمؤمنین على(علیه السلام) عرض کردند که افلاطون حکیم چنین گفته که «الافلاک(1) قِسِىّ(2) والحوادثُ سهام والانسان هدف والرامى هوالله فَاَین المَفَرّ»؛ «افلاک کمانها و حادثه ها تیرها، و انسان هدف و تیرانداز خداوند است پس کجا (با این شرایط) فرارگاه یافت مى شود!» حضرت جواب از قرآن دادند و فرمودند «فَفِرُّوا اِلَى اللهِ»(3): «فرار کنید به سوى خداوند».(4)
این بلاها و مشکلات گرچه بیدادگر است و در مقام هشدار بسیار خوب، ولى نذر و استغاثه و توجه به مبدأ قادرى در این حال ارزش چندانى ندارد، زیرا افراد فاسد هم در این حال صدا و ناله هایشان بلند است، ارزش آن دارد که در هر حال ذکر و یاد خدا بر مملکت جسم و جان حکومت کند، وگرنه فرعون هم که نداى «انا رَبُّکُمُ اَلاعلَى»(5) «من پروردگار بزرگ شما هستم» سر مى داد، همین که در میان امواج دریا قرار گرفت به یاد آن مبدأ قادر و خداوند حقیقى عالم هستى افتاد، و گفت «آمَنْتُ اَنّه لَا اِلهَ اِلاَّ الَّذِى أَمَنَتْ بِه بَنوُ اِسرَائِیِلَ واَنا مِنَ المِسُلِمینَ»؛ «ایمان آوردم که نیست خدایى الاّ خدایى که بنى اسرائیل به آن ایمان آورده اند و من هم از اسلام آورندگان (و گردن نهندگان به فرمان او) هستم».(6)
نباید فکر کرد وقتى دنیا به کام انسان بود، همیشه چنین است، در زمان رضاخان وزیر دربارى بود که سمبل قدرت رضاخانى بود، معروف بود که همه کاره شاه
ص: 194
او است، و رضاخان همچو موم در دست او مى باشد یکى از علماء نقل مى کرد، در مجلسى با علما بودیم که این وزیر وارد شد به قدرى آثار کبر و غرور در او بود، که علما اعتنایى به او نکردند، تبسم کرد و گفت: شما مى گویید خدایى هست و من با هزار دلیل ردّ وجود او مى کنم، آرى این چنین افرادى را سیلى روزگار باید تأدیب کند، چیزى نگذشت که مورد بى مهرى قرار گرفته و متهم به قیام بر ضدّ شاه شد، و بالاخره شاه به او بدبین شده و دستور حبس او را صادر کرد، یکى از علما که در آن مجلس بود مى گفت وقت ملاقات گرفتیم و در زندان به دیدارش رفتیم، تا ببینیم بر همان حال و هوا است یا نه، وقتى رفتیم او را در زندان انفرادى یافتیم که شعر مى خواند، و چنان چکامه و سرودى مى خواند که گویا از مرحله توحید پا را فراتر نهاده و قائل به وحدت وجودى شده که نزد موحدین مردود است. نغمه او چنین بود:
ما همه شیران ولى شیر عَلَم *** حمله مان از باد باشد دم بدم
حمله مان پیدا و ناپیداستى *** جان فداى آنکه ناپیداستى فهمیدیم حالش خوب شده ولى این بیدار شدن اهمیتى نداشت، زیرا در زندان حال هر آلوده اى چنین است، باید در برابر خداوند در هر حالى گفت: «وجدتُک اهلاً لِلْعبادةِ فَعَبَدتُک»: «یافتم تو را اهل براى عبادت پس عبادت کردم تو را».
باید اظهار ارادت به ساحت مقدسه ائمه علیهم السّلام عموماً و امام زمان(علیه السلام) و قطب دائره امکان خصوصاً در هر حالى باشد، نه در وقتى که در معرض هجوم مشکلات قرار مى گیریم و در منگنه حوادث پِرِس مى شویم، اگر اهل جمکران رفتن هستیم نباید همیشه براى حلّ مشکلات برویم، یک بار هم بگوییم مى رویم به یاد مهدى فاطمه(علیه السلام) اشک بریزیم.
ص: 195
2- تفسیر دوم جمله فوق اشاره به مقام رضا و تسلیم در مقابل شکایت است نه اشاره به مقام توجه به خدا در مقابل غفلت و نسیان، متقین کسانى هستند که در هر حال (بلا و رَخى) از خدا راضى هستند و مرحوم ملااحمد نراقى(1) در معراج السعادة درباره رضا مى فرماید: «ضد سخط رضا است و آن عبارت است از ترک اعتراض بر مقدّرات الهیّه در باطن و ظاهر قولاً و فعلاً، و صاحب مرتبه رضا پیوسته در لذت و بهجت و سرور و راحت است، چه تفاوتى نمى باشد در نزد او میان فقر و غنا و راحت و عناء (سختى) و بقاء و فناء و عزّت و ذّلت و مرض و صحت و موت و حیات و هیچ یک از اینها بر دیگرى در نظر او ترجیح ندارد، و هیچ کدام بر دل او گران نیست زیرا که همه را صادر از خداى تعالى مى داند، به واسطه محبت حق که بر دل او رسوخ نموده بر همه افعال او عاشق است، و آنچه از او مى رسد بر طبع او موافق است و مى گوید.
عاشقم بر لطف و بر قهرش بِجِدّ *** بوُالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
ناخوش او خوش بود بر جان من *** جان فداى یار دل رنجان من(2)
و به قول شاعر دیگر:
ص: 196
یکى درد و یکى درمان پسندد *** یکى وصل و یکى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران *** پسندم آنچه را جانان پسندد
مرحوم نراقى در جامع السعادات در بحث رضا مى فرماید: «رضا به قضاء الهى افضل مقامات دین و اشرف منازل مقرّبین و باب اعظم الهى است، (اعظم درهاى شهرستان رحمت و اوسع راه هاى اقلیم سعادت) کسى که داخل شود، از این درب، داخل جنّت مى گردد، خداوند سبحان فرموده «رَضِىَ الله عَنْهم ورَضوُا عنه»: «راضى است خدا از آنها و آنها هم از خداوند راضى هستند».(1)
تسلیم و رضا به منزله صورت خلقیات مؤمن است که نور ایمان در آن منعکس شده و آینه اى است که نور ایمان در آن متجلّى شده است، و از این طریق مى توان وجود نور ایمان او را لمس و مشاهده کرد، در روایت آمده که از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد به چه چیزى روشن مى شود که مؤمن، مؤمن است فرمودند: «بالتسلیم لله والرضا فیما ورد علیه من سرور او سخط»: «به تسلیم بودن در برابر خداوند و راضى بودن از شادى و ناراحتى که به او مى رسد».(2)
اهمیت صفت رضا به حدّى است که در روایت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده که در روز قیامت خداوند بالهایى به طائفه اى از امت من مى دهد که با آنها از قبرهایشان به سوى بهشت پرواز مى کنند و به نحو دلخواه از نعمت هاى بهشتى استفاده مى نمایند، ملائکه از اینها سؤال مى کنند آیا موقف حساب را دیدید؟، گویند: از ما حسابى نخواستند، آیا از صراط گذشتید، گویند ما صراطى ندیدیم، آیا جهنم را دیدید؟ گویند ما چیزى ندیدیم، ملائکه سؤال کنند از امت چه کسى هستید؟ گویند
ص: 197
از امت محمد(صلى الله علیه وآله)، ملائکه قَسَم مى دهند آنها را که شما در دنیا چه اعمالى داشتید؟! مى گویند: دو خصلت در ما بود که خدا به فضل و رحمت خود ما را به این مرتبه رسانید «کُنّا اذا خَلَونا نَسْتحْیى اَنْ نَعْصِیَه و نَرضَى بالیَسیر ممّا قَسَّم لنا».
یکى آنکه چون در خلوت بودیم از خدا شرم داشتیم، که معصیت او کنیم، دوم آنکه راضى بودیم به کم، از آنچه قسمت کرد خداوند براى ما، سپس ملائکه مى گویند: سزاوار این مرتبه هستید.(1)
آرى تعجب ندارد که دارنده این صفت در آخرت به مقام بلندى برسد و در دنیا چه بسا به مرتبه انبیاء رسیده باشد در روایت آمده که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در سفرى با قافله اى ملاقات کردند، آنها سلام کردند و پیامبر فرمودند «چگونه هستید» گفتند: «نحن المؤمنون یا رسول الله»: «ما مؤمن هستیم اى رسول خدا» قال(صلى الله علیه وآله): «فما حقیقة ایمانِکُم؟»: «پرسیدند حقیقت و نشانه ایمان شما چیست؟» گفتند: «الرضا بقضا الله والتفویض الى الله والتسلیم لامر الله»: «راضى به قضاى الهى هستیم و امور خود را واگذار به خدا کرده و تسلیم امر او هستیم» فقال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «علماء حکماء کادوا اَنْ یَکونوا مِن الحِکْمَةِ اَنْبیاء»... (رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)فرمودند: اینها جزو علما و حکما هستند و نزدیک است به واسطه حکمت به درجه انبیاء برسند).(2)
بعضى منکر تحقق رضا شده اند، و گفته اند: در انواع بلاها و در امور مخالف هواى انسان رضا معنى ندارد، در این گونه موارد به غیر از صبر و شکیبایى چاره اى نیست، علما اخلاق(3) جواب داده اند که این توهم ناشى از عدم درک محبت است،
ص: 198
بعد از ثبوت محبت، رضا ثمره آن است، وقتى حبّ به محبوبى حاصل شد عاشق راضى بافعال معشوق است و این بر دو نحو متصور است:
1- به قدرى درجه حُبّ بالا مى رود که اگر ناراحتى و جراحتى به شخص برسد درک نمى کند، امام انسان جنگجو در گرما گرم جنگ اگر جراحتى به او وارد شود احساس درد نمى کند، کسى که در مسیر کار مهمى در حال دویدن است و خار به پایش مى رود، احساس درد نمى کند، على(علیه السلام) در حین کشیدن تیر از پاى مبارکش چنان محو جمال محبوب شده که احساس درد نمى کند، به علاوه این ناراحتى ها زمانى است که از غیر محبوب به او مى رسد، پس مسلماً اگر از محبوب به شخص بلایى برسد صاحب این مرتبه از حُبّ درک شدت و محنت نمى کند، و شکى نیست که حبّ الهى شدیدترین حُب ها و زیباترین آنها است زیرا جمالى زیباتر از جمال ربوبى نیست.
در بلا هم میچشم لذّات او *** مات اویم مات اویم مات او
2- این درجه پایین تر از درجه اول است، در این مرتبه شدت محبت و استغراق در دوستى بحدّى است که شخص احساس درد مى کند ولى راضى و خوشنود است، مثل کسى که به خاطر شفاى بیماریش تن به عمل جراحى سختى مى دهد یا آن را عمل مى کند. یا مریض مزه تلخ دوا را با تمام وجود لمس مى کند، به خاطر عشقى که به سلامتى دارد آن را مصرف مى کند محِبّ خداوند هم ممکن است احساس ناراحتى در اثر گرفتارى به بلائى بکند ولى به واسطه یقین به ثواب هاى اُخروى راضى و خوشنود است، و این معناى «الرضا ثمرة الیقین»(1) است.
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش *** بهر خوشنودى شاه فرد خویش
ص: 199
همه این امور در مبحث مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جاى محبت خالق و عشق جمال ازلى و حسن ابدى که نهایتى از براى آن متصور نیست، و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال بایستند، از ملاحضه جلال و جمال او حیران و واله و سرگردانند.
حکایات دوستان و قصه هاى مُحبّان بر این مطلب شاهد و گواه است، عالم محبت را عجائبى است که عقل باور ندارد، و تا به آن نرسد طعم آن را درنیابد.
تا نکردى آشنا زین پرده، رازى نشنوى *** گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش
با ورود عقل به این عالم و این شهر، رازهاى ناگفتنى و نادیدنى براى آن آشکار مى شود.
آنچه ناگفتنى است آن شنوى *** آنچه نادیدنى است آن بینى
از مضیق جهات در گذرى *** وسعت مُلک لامکان بینى
آنچه دارى اگر به عشق دهى *** کافرم، گر جُوِى زیان بینى
همین حُبّ است که مجنون را وادار به تحمل مصائب و راضى شدن به مشکلات براى رسیدن به لیلى مى کند، از این بالاتر در قرآن کریم آمده که در اثر همین حُبّ زنان مصر با دیدن یوسف (علیه السلام) دست هاى خود را بریدند.
گرش بینى و دست از ترنج بشناسى *** روا بود که ملامت کنى زلیخا را!
ص: 200
براى تحصیل صفت رضا چه باید کرد.
طریق تحصیل رضا- براى تحصیل رضا چند امر قابل توجه است: 1- تداوم در ذکر خدا در قلب و تفکر در عجائب خلقت و حکمت هاى قرار داده در مخلوقات و مواظبت بر طاعات و عبادات و کم نمودن علائق دنیوى و علائق نفسانى که همه را تحت عنوان توجه به خدا مى توان جمع کرد، و با این توجه محبت شخص به مرتبه اى مى رسد که محو دوست گردیده و مست باده محبت مى شود و احساس درد مصائب و بلاها نخواهد کرد.
2- تأمّل در اینکه انسان غافل و جاهل است و مهربانى مادر به فرزند جلوه بسیار کوچکى از عشق و محبت او به مخلوقات است، پس چنین خالقى هر چه کند
سَرِ قبول بِباید نهاد و گردن طوع *** که آنچه حاکم عادل کند همه داد است
3- تأمل در اینکه از نارضائى او هیچ نظام الهى تغییر نخواهد کرد، چه بسا راضى باشد چه ناراضى، تقدیر الهى خواهد آمد، لکن وجود رضایت موجب کسب ثواب و نارضایتى عامل تحصیل عقاب خواهد بود.
در دایره هستى ما نقطه تسلیمیم *** رأى آنچه تواندیشى، حکم، آنچه تو فرمایى
4- طالب مرتبه رضا، باید در آیات و اخبارى که در رفعت مرتبه اهل بلا همچون حضرت ایوب(علیه السلام)(1) رسیده نظر کند، و احادیث اجر و ثواب بر مصیبت را
ص: 201
مطالعه کند، و بداند هر گنجى بعد او رنجى و هر راحتى بعد از محنتى و هر اجرى بعد از بلایى و هر ثوابى بعد از مصیبتى است.
یار و دوستى از دوستان درگاه نیست که سر او به خنجر تسلیم نبریده باشد، و هیچ یک از مقّربان بارگاه نیست که در بادیه و بیابان محبت خارهاى مصیبت به پاى او نرفته باشد، محرمى از محرمان قدس را نیافتم که چهره او از خوناب جگر سرخ نشده باشد، و صدیقى از صدیقان نشنیدم، که به سیلى عناء و رنج رخسار او کبود نشده باشد، پس آدمى باید به امید ثواب هاى پروردگار چون مردان بلند همت، بیابان بلا را با قدم صبر بپیماید، و دشوارى هاى این راه را بر خود سهل نماید، چون مریضى که متحمل حجامت و فَصْد (رگ زدن) و خوردن دواهاى گرم و سرد مى گردد، و مانند تاجرى که بارگران سفرهاى دور و دراز را به امید سود مى کشد.
قابل توجه اینکه علماء اخلاق فرموده اند: بالاتر از مقام رضا، مقام تسلیم و تفویض است، زیرا در مقام رضا طبع انسان لحاظ و منظور شده، و مى گوید: هرچه محبوب برایم بپسندد، من مى پسندم و راضى به آن هستم، ولى در مقام تسلیم طبع و میل و منیّت و تعلقات انسان لحاظ نمى شود بلکه طبع و موافقت و مخالفت آن را به خدا واگذار مى کند، و گویا اصلاً طبعى و تعلّقى به امورات براى آن نمى بیند که افعال خداوند موافق و مرضىّ آن باشد.
این مقام تسلیم از توکل هم بالاتر است، زیرا که توکل اعتماد کردن به خدا
ص: 202
است در امورات و به منزله توکیل (وکیل کردن) است، و گویا خداوند را وکیل خود قرار مى دهد، پس هنوز تعلقى به امور براى خود مى بیند و خود را به منزله موکل مى پندارد، ولى در مرتبه تسلیم تمام علائق گسسته شده و جمیع امور به خداوند متعال واگذار مى شود.(1)
نیل به مقام رضا چنان که در این خطبه آمده، از شُؤون متّقین است، ولى رسیدن به مقام تسلیم از ثمرات مراتب عالى تقوا و یقین است که وصول به این مرتبه امرى بس دشوار ولى لازم است، این مقامى است که بزرگان دین همچون حسین بن على سیدالشهدا(علیه السلام) به این مقام رسیده اند که در تاریخ کربلا آمده حضرت بعد از مبارزات فراوان وقتى از اسب بر زمین قرار گرفتند عرض کردند: «الهى رضىً بقضاک تسلیماً لامرِک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین»: «راضى هستم بقضاء و حکم تو، تسلیمم براى امر تو، نیست معبودى به غیر از تو اى فریاد رسد فریادکنندگان»(2) مرحوم الهى در ذیل این فراز (نزلت انفسهم منهم فى البلاء کالذى نزلت فى الرخاء) چنین مى سُراید:
بِدانسان با بالا باشند دمساز *** که پندارى بلا، یارى است طنّاز
از آنچشم سیه دل هر بلایى *** زند بر وصل جانان الصّلایى
از آن پر فتنه چشمان هر نگاهى *** زند تیرى به قلب بى گناهى
چو آنان نزد جانان بى گناهند *** به جان آماج آن تیر نگاهند
خلیل آسا بلا گر باشد آتش *** به جان پارسایان خوش بود خوش
هر آن دل با بلا دمساز گردد *** در صد لطف بر وى باز گردد
بر آن جان ها بلا، سوداى عشق است *** نشاط و مستى صهباى عشق است
ص: 203
بلا بر تشنه کام عشق آب است *** شب تاریک جان را آفتاب است
بلا خار است و خار عشق گلشن *** شرار عشق چون خورشید روشن
بلاى دوست،مخصوص اولیا است *** شهیدان دیار کربلا است
بلایى کز تو اى پرناز باشد *** براهش چشم عاشق باز باشد
کجایى اى بلا بنواز ما را *** باوج عرش ده پرواز ما را
ص: 204
شرح: براى روشن شدن دقیق و کامل تفسیر این جمله، سه مطلب قابل بحث است:
1- اَجَل - «اَجَل در اصل به معنى «مدت معین» است و «قضا اجل» به معنى تعیین مدت، و یا به آخر رساندن مدت است، اما بسیار مى شود که به آخرین فرصت نیز اجل گفته مى شود، مثلاً مى گویند: «اَجَل دِیْنْ» فرا رسیده است، یعنى آخرین موقع پرداخت بدهى رسیده است و اینکه به فرا رسیدن مرگ نیز اَجَل مى گویند به خاطر این است که آخرین لحظه عمر انسان در آن موقع است».(1)
7- وَلَولا الاَجَلُ الَّذى کَتَبَ اللهُ عَلَیهم لَمْ تَستَقِرَّ اَرْواحُهم فى اَجْسادِهم طَرْفَةَ عَیْن شوُقاً اِلى الثَواب، وَخَوفاً مِنَ العِقاب.
ترجمه: و اگر نبود اجل و مدتى که خدا (در دنیا) براى ایشان تعیین فرموده، از شوق ثواب و بیم عذاب، چشم بر هم زدنى جان در بدنشان قرار نمى گرفت.
ص: 205
به دلیل آیات و روایات، از مسلّمات است که هر کسى را اجلى است و این عبارت نهج البلاغه هم براى پرهیزکاران اثبات اجل کرده است، حتى ملت ها هم از این اجل مستثنى نبوده، چنان چه قرآن مى فرماید: «لِکُلِّ اُمَّة اَجَل»(1): «براى هر قوم و جمعیتى زمان و مدت (معینى) است» لکن مرگ ملت ها غالباً بر اثر انحراف از مسیر حق و عدالت و روى آوردن به ظلم و ستم و غرق شدن در دریاى شهوات و فرورفتن در امواج تجمل پرستى و تن پرورى مى باشد.
هنگامى که ملت هاى جهان در چنین مسیرهایى گام گذارند و از قوانین مسلم آفرینش منحرف گردند، سرمایه هاى هستى خود را یکى پس از دیگرى از دست داده، و سرانجام سقوط مى کنند، بررسى تاریخ تمدن هایى همچون تمدن بابل، و فراعنه مصر، و قوم سبا، و کلدانیان و آشوریان و مسلمانان اندلس و امثال آنها این حقیقت را نشان مى دهد که در یک لحظه بر اثر اوج گرفتن فساد به طرف سقوط نزدیک شدند حتى ساعتى نتوانستند پایه هاى لرزان حکومت هاى خویش را نگاه دارند.
نکته قابل بررسى این است که بعضى آیات مى گوید: اجل تقدیم و تاخیر ندارد، «فَإِذَا جاءَ اَجَلُهُمْ لا یَسْتَاخِرونَ ساعَةً ولا یَسْتَقْدِموُن»(2): «زمانى که اجل آنها برسد نه ساعتى تاخیر و نه تقدیم مى افتد» ساعت در لغت به معنى کمترین وقت است، گاهى به معنى لحظه و گاهى به معنى مقدار کمى از زمان مى آید، اگرچه امروز معنى معروف آن یک بیست و چهارم مدت شبانه روز است».(3)
این گونه آیات مى فرمایند: سر سوزنى اجل جلو و عقب نمى افتد، از طرفى
ص: 206
مى بینیم اولاً: اسلام دستور داده که اگر بیمار شدید به سراغ پزشک و دارو بروید، حتى اگر طبیب کافر باشد، چنان که به هنگام ضربت خوردن على(علیه السلام) طبیب نصرانى براى آن حضرت آوردند، ثانیاً: دستور داده شده بهداشت را مراعات کنیم، ثالثاً: اگر در جاده اى خوف خطر هست نروید، حتى مسیر حج اگر خطرناک بود، وجوب آن تا رفع خطر برداشته مى شود یعنى تکلیفى به گردن شما نیست، رابعاً: در روایات داریم که بعضى چیزها مثل صله رحم و شاد کردن پدر و مادر در ازدیاد عمر مؤثر و بعضى چیزها مثل قطع رحم، کشتن پدر و یا توهین به استاد و عالم در تقلیل عمر دخیل است، خامساً: صدقه رفع بلا و قضا مى کند و...
تمام این موارد با اجل مشخص و لا یتغیر منافات دارد، زیرا اگر اجل معین باشد، و کاسه عمر به لب رسیده باشد، رجوع به پزشک، رعایت بهداشت، نرفتن در مسیر خطرناک، صله رحم، شاد کردن پدر و مادر و صدقه دادن و... بى فایده خواهد بود، و همچنین اگر اجل نرسیده باشد، تامین این موارد هم بى فایده است.
وجه جمع بین این تنافى ظاهرى را مى توان از روایات و آیات استفاده کرد و آن اینکه ما داراى دوگونه اجل هستیم، در روایتى از امام باقر (علیه السلام) آمده که از حضرت درباره «قضى اجلاً و اجلٌ مسمى عنده» سؤال کردند حضرت فرمودند: «هما اجلان اجل محتوم و اجل موقوف»؛(1) این دو (یعنى اجلاً و اجل مسمى) دو نوع اَجَلند 1- محتوم 2- مشروط(2) این دو اجل گاهى به اجل حتمى و معلق و یا محتوم و غیرمحتوم و یا مطلق و مشروط(3) تعبیر مى شود: اجل محتوم اجلى است که در امثال آیه بالا و این عبارت و فراز از نهج البلاغه آمده است، هیچ چیزى نمى تواند
ص: 207
آن را تغییر دهد، ولى اجل معلق و غیرمحتوم اجلى است که با امثال موارد فوق قابل تغییر است، صدقه، رعایت بهداشت، صله رحم و غیره اجل معلق را دور و به تعویق مى اندازد و در مقابل انتحار (خودکشى)، قطع رحم و غیره آن را نزدیک مى سازد.
براى واضح شدن مطلب ناچارم مثالى بزنم: اتومبیلى را کارخانه بیرون مى دهد و با توجه به وسایل و آلیاژهاى به کار رفته در آن مدت عمر آن را اگر با اسلوب صحیح در جاده مناسب و با راننده آزموده حرکت کند 20 سال معین مى کند، این اجل حتمى اتومبیل خواهد بود، حال اگر مراعات دستورات کارخانه سازنده نشود و در هر جاده پرفراز و نشیبى و با هر راننده ناآشنا به دستورات رانندگى بخواهد حرکت کند و به موقع سرویس نشود مسلماً آن ممکن است به 5 سال تقلیل یابد به علاوه این در صورتى است که حادثه غیر منتظره اى مثل تصادفات نابهنگام صورت نگیرد.
قلب انسان هم دستگاهى است که سازنده آن اطلاع دارد تا چند سال دیگر اگر با موازین صحیح بهداشتى زیست کند، سالم مى ماند. این اجل حتمى این قلب و انسان دارنده آن است، به طورى که اگر مثلاً 100 سال بنا باشد عمر کند در موعد مقرر قلب ایستاده و انسان مى میرد، اگرچه هیچ بیمارى یا عوارضى نداشته باشد، زیرا استعداد در عالم ماده محدود است، در حدیثى از على امام(علیه السلام) آمده: «نَفَسُ المرء خُطاه اِلى اَجَلِه»: «نفس کشیدن مرد (انسان) گامى است به سوى مرگ او (زیرا هر نفس کشیدن، از عمر او کم کرده و به مرگ نزدیک مى نماید، مانند گام برداشتن که شخص را به مقصدش نزدیک مى گرداند».(1)
این روایت بسیار جالب گویاى محدودیت اجل هر شخصى است که با هر قدمى به پایان آن نزدیک مى شود، اما در بین این راه اجل هاى معلقى است که عمر
ص: 208
طبیعى را به نصف، ثلث یا ربع ممکن است تقلیل دهد، مثل انتحارها و امراض گوناگون.
در تفسیر نمونه(1) مى گوید: «بسیارى از موجودات از نظر ساختمان طبیعى و ذاتى استعداد و قابلیت بقا براى مدتى طولانى دارند، ولى در اثناء این مدت ممکن است موانعى ایجاد شود که آنها را از رسیدن به حداکثر عمر طبیعى باز دارد، مثلاً یک چراغ نفت سوز با توجه به مخزن نفت آن، ممکن است مثلاً بیست ساعت استعداد روشنایى داشته باشد، اما وزش یک باد شدید و ریزش باران و یا عدم مراقبت از آن سبب مى شود که عمر آن کوتاه گردد.
در اینجا اگر چراغ با هیچ مانعى برخورد نکند و تا آخرین قطره نفت آن بسوزد سپس خاموش شود، به اجل حتمى خود رسیده است و اگر موانعى قبل از آن باعث خاموشى چراغ گردد، مدت عمر آن را «اجل غیر حتمى» مى گوئیم.
در مورد یک انسان نیز چنین است. اگر تمام شرایط براى بقاى او جمع گردد و موانع برطرف شود، ساختمان و استعداد او ایجاب مى کند که مدتى طولانى (هر چند این مدت بالاخره پایان و حدى دارد) عمر کند، اما ممکن است بر اثر سوء تغذیه یا ابتلاء به اعتیادات مختلف و یا دست زدن به خودکشى یا ارتکاب گناهان خیلى زودتر از آن مدت بمیرد، مرگ را در صورت اول «اجل حتمى» و در صورت دوم «اجل غیر حتمى» مى نامند.
مرحوم علامه طباطبایى(ره) ذیل همین آیه درباره علت تامه (سبب تام) و مقتضى (سبب ناقص) مى گویند: «مثالى که با در نظر گرفتن آن این دو قسم سبب یعنى سبب تام و سبب ناقص روشن مى شود، نور خورشید است، زیرا ما در شب اطمینان داریم که بعد از گذشتن چند ساعت آفتاب طلوع خواهد کرد و روى زمین
ص: 209
را روشن خواهد نمود، لکن ممکن است مقارن طلوع آفتاب کره ماه و یا ابر و یا چیز دیگر بین آن و کره زمین حائل شده و از روشن کردن روى زمین جلوگیرى کند، همچنان که ممکن هم هست که چنین مانعى پیش نیاید که در این صورت قطعا روى زمین روشن خواهد بود.
پس طلوع آفتاب به تنهایى نسبت به روشن کردن زمین سبب ناقص و به منزله لوح محو و اثبات در بحث ما است و همین طلوع به ضمیمه نبود (عدم) مانعى از موانع نسبت به روشن کردن زمین علت تامه و به منزله ام الکتاب و لوح محفوظ در بحث ما است».(1)
2. تاثیر اعتقاد به معاد در تربیت نفوس: مطلب دوم قابل بحث تاثیر تربیتى اعتقاد به معاد است، دو عامل اساسى در تربیت و پرورش آحاد جامعه نقش مؤثرى را ایفا مى کند: 1. ایمان به مبدا 2. ایمان به معاد.
ایمان به مبدا هشدار مى دهد که در هر زمان و هر مکان، خدا مراقب تو است و او از تو به تو نزدیک تر است «نَحْنُ أَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرِیدِ»(2) به طورى که هر نیّتى را اول خداوند متوجه مى شود و بعد خود انسان، زیرا «اَنَّ اللهَ یَحوُلُ بَینَ المَرءِ وَ قَلْبِهِ»: «مسلماً خدا حائل بین انسان و قلب (عقل) او است.»(3)
اگر این مطالب به مرحله باور رسید و درک شد که خداوند همیشه با ما است، «هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَما کنتُم»: «او با شماست هرکجا که باشید»(4) یا حتى احتمال این مسئله را دادیم و به این احتمال ارج نهادیم، هرگز مرتکب خلاف نخواهیم شد.
ص: 210
اگر دزد در شب شبحى را ببیند و احتمال دهد که پلیس است هرگز دست به ارتکاب جنایت نمى زند، اگر انسانى مراقب باشد ولو کودکى که خوبى و بدى را تشخیص مى دهد ناظر اعمال انسان باشد، هرگز دست را به گناه نمى آلاید.
ایمان به معاد هم تذکّر مى دهد که همه چیز در جهان آخرت بر ضوابط الهى دور مى زند، پرونده ها هرگز اشتباه نخواهد شد، مأمورین الهى جز عدالت به چیزى نمى اندیشند و غیر از آن عملى انجام نمى دهند، مواقف آن عالم هرگز محکوم بوروکراسى و کاغذبازى نخواهد بود. اگر دنیا و هرچه در آن است به ملائکه الهى به عنوان رشوه داده شود سرسوزنى حکم را تغییر نخواهند داد زیرا آن جهان جهان کسر و انکسار و دار تکلیف نیست. آن عالم، عالمى است که «لا عن قَبیح یستطیعونَ اِنْتِقالاً وَلا فى حَسَن یَسْتَطیعون اِزْدیادا»: «نه کار زشتى را مى توانند برگردانند و نه در حسنات مى توانند کار نیکى را بیفزایند».(1)
آرى اگر این تذکرات مؤثر افتد و به مرحله باور و حتى احتمال مورد اعتنا رسد براى تربیت انسانى کفایت است، گفتم احتمال هم کافى است، زیرا دفع ضرر متحمل، حکمى عقلى و واجب است.
ایمان به مبدا و معاد دو رکن اساسى از اصول دین است، اگر اصول دین نباشد، ساقه ها و برگ ها و گل هاى بدون ریشه و اصل دوامى ندارند، لفظ عمل صالح بعد از لفظ ایمان بسیار در قرآن استعمال شده است و تنها بیش از 50 مورد قرآن با عبارت «الذین آمنوا وعملوا الصالحات» با مردم سخن گفته است. چرا؟ زیرا عمل صالح میوه درخت ایمان است، اگر دست و پا و زبان و چشم و گوش آلوده است به خاطر سستى ریشه هاى آن درخت است. این که بعضى ادعا کرده اند ما مى توانیم بدون ایمان وجدان به بشر دهیم سخنى گزاف و بیهوده رانده اند خیلى تلاش کرده اند
ص: 211
ولى نشد، اخلاق منهاى ایمان و بدون پشتوانه مذهبى، فقط میراث برنده اسمى از اخلاق است.
بر سر وجدان با توجیه گرى مى شود کلاه گذارد اگرچه موقتى باشد. در جنگ جهانى دوم رئیس جمهور وقت آمریکا دو بمب اتمى در ژاپن مى اندازد و بعد هم که از او سؤال مى شود وجدانتان ناراحت نیست مى گوید نه! من کارى اخلاقى کردم، زیرا با این عمل به اتمام و خاتمه جنگ کمک کردم تا مردم در زیر چتر صلح آسوده بیارمند. این غافل چه کلاهى بر سر وجدانش مى گذارد، بزرگ ترین جنایت را رنگ اخلاقى مى زند، آرى با این منطق هر جنایتى قابل توجیه است.
این مسئله عیناً در انسان هم به همین نحو است با علم و تربیت و غیره شاید بتوان در مواردى انسان را کنترل کرد، ولى مؤثرترین عامل بازدارنده باور داشتن و ایمان به مبدا و معاد و تهذیب نفس است؛ براى این ادعا شاهدى تاریخى از زمان امام هفتم مى آوریم تا کارایى ایمان کاملاً واضح شود. مرحوم علامه مجلسى(ره) در بحارالانوار از کتاب عیون المعجزات روایت کرده که على بن یقطین یکى از شیعیان و ارادتمندان امام هفتم و وزیر هارون الرشید بود، روزى ابراهیم جمّال که ساربان و شتردار بود بر او وارد شده و چون مناسب مقام وزارت نبود حاضر نشد با آن ملاقات کند، اتفاقاً آن سال على بن یقطین به مکّه رفت در مدینه به خدمت امام رسید، حضرت او را راه ندادند، فرداى آن روز حضرت را در کوچه دید و علت را جویا شد حضرت فرمودند چون مگر توبه برادرت ابراهیم جمال راه ندادى حقّ تعالى سعى تو را قبول نفرمود این که او را راضى کرده و تو را غفو نماید، على بن یقطین شبانگاه جهت جلب رضایت ابراهیم به درب خانه ابراهیم رسید، درب زد ابراهیم گفت کیست، گفت على بن یقطین، ابراهیم گفت على بن یقطین این وقت شب درب خانه من چه مى کند، على او را قسم داد تا به او اجازه دخول دهد، اجازه داد. وى گفت آقا و مولاى من امتناع کرد که عمل من قبول شود مگر این که تو از من بگذرى گفت:
ص: 212
غَفَر الله (خدا تو را عفو کند)، على راضى نشد گفت من صورت خود را روى خاک در برابر تو مى گذارم و تو کف پایت بر چهره ام بگذار تا خدا از من راضى شود او از این کار امتناع کرد، على او را قسم داد و او چنین کرد. در همین حال على مى گفت: «اللّهم اشهَد»: «خدایا تو شاهد باش» (که من صورتم را به خاک پاى او زینت دادم و به قدرى خود را کوچک کردم که جوابگوى آن تکبرم باشد. سپس بیرون آمده و سوار شد و همان شب به مدینه بازگشت این بار امام او را پذیرفتند.(1)
از این واقعه تاریخى مى توان استنباط کرد که ایمان چه مى کند نیرویى است که قیامت ایستاده وزیر هارون را خم کرده و صورتش را به خاک مى مالد.
3. خوف و رجاء: سومین مطلب قابل بحث در ذیل این فراز مسئله خوف و رجا است، پرهیزکاران یکپارچه ترس و خوف نسبت به عذاب و یکپارچه امید و شوق نسبت به ثواب الهى هستند، خوف و رجا به آنان اجازه تعلق و دلبستن به این دنیا را نمى دهد و اگر اجل هاى ثبت شده آنها نبود مرغ روحشان از قفس تنشان پرواز کرده و بر شاخسارهاى بهشتى متنعم مى شد.
چنین قفس نه سزاى من خوش الحان است *** روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم
دو نیرو باید در رابطه با روح فعالیت کند، چنان که همانند این دو نیرو در رابطه با جسم قابل مشاهده است در علوم تجربى اثبات شده که انسان داراى دو نوع عصب است: 1. سمپاتیک که محرک است 2. پاراسمپاتیک که کنترل کننده و بازداردنده است.
اگر عصب اول حاکم و برتر از عصب دوم عمل کند، ضربان قلب بالا رفته و موجب مرگ مى شود. عصب نوع دوم کنترل کننده این ضربان و به منزله ترمز
ص: 213
اعصاب اول است. این دو نوع عصب تقریباً در تمام سطح بدن موجود یافت مى شود در جهان اکبر یعنى جهان آفرینش هم مثل جهان اصغر یعنى وجود انسان این دو نیرو به نحو جاذبه و دافعه یافت مى شود.
همین دو نیرو را ما در رابطه با روح باید دارا باشیم تا فعالیت هاى روحى به نحو متعادل انجام گیرد: 1. محرکه 2. دافعه: نیروى محرکه همان رجا و امید به رحمت الهى است و نیروى دافعه همان خوف از عذاب او است. این دو نیرو باید هماهنگ عمل کنند ولى اگر امید تنها باشد این امید گناه پرور، و زیر لواى این امید دست به هر معصیت و جنایتى خواهد زد و خواهد گفت خدا ارحم الراحمین است و بالاخره در اثر عدم نیروى کنترل کننده، ترمزى براى اعمال او نبوده و به پرتگاه سقوط خواهد کرد.
اسلام احدى را از به دست آوردن این دو نیروى امید و ترس استثناء نکرده است، مى گوید حتى اگر عبادت انس و جن را هم مرتکب شدى باز خائف باش و اگر گناه انس و جن را هم انجام دادى، باز امیدوار باش.
این مضمون را در کلمات لقمان خطاب به فرزندش مى توان یافت: «یا بُنَىّ خَفِ الله لو اَتَیْتَ یومَ القیامة ببرّ الثَقَلین خِفْتَ ان یُعَذّبک وارْجُ الله رَجاءً لو وافیتَ القیامة بِاثمِ الثقلین رَجَوتَ اَنْ یَغْفِرَ الله لک فقال له ابنُه: یا اَبَه وکیف اُطیق هذا واِنّما لى قلبٌ واحدّ فقال له لقمان: یا بُنَىّ لو استُخرج قلبُ المؤمن فَشُقّ لوجد فیه نوران: نورُ للخوف ونور للرجاء لو وُزِنا ما رُجّح احدهما على الاخر بمثقال ذرّة فمَنْ یومن بالله یُصدّق ما قال الله ومن یصدّق ما قال الله یفعل ما امر الله...».
«اى فرزندم بترس از خدا، ترسى که اگر وارد شوى روز قیامت درحالى که نیکویى ثقلین (انس و جن) را دارى، باز مى ترسى از این که عذاب کند تو را خدا و امیدوار باش امیدى که اگر روز قیامت با گناه ثقلین محشور شدى باز امید دارى خداوند تو را بیامرزد.
ص: 214
پسرش به او گفت: اى پدر چگونه طاقت این دو (خوف و رجاء) را دارم در حالى که فقط یک قلب دارم، لقمان گفت پسرم اگر قلب مؤمن از بدنش خارج شده و شکافته و دو نیم شود در آن دو نور یافت مى شود یکى نور خوف و دیگرى نور رجاء که اگر هر دو وزن شوند هیچ کدام بر دیگرى حتى به اندازه سنگینى ذره اى ترجیح ندارد، پس کسى که ایمان به خدا آورده، تصدیق مى کند آنچه خداوند فرموده و کسى که تصدیق سخنان او کند هرچه خداوند فرموده به کار مى بندد».(1)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که از حضرت سؤال شد در وصیت لقمان چه بوده فرمودند: «کانَّ فیها الاَ عاجیب وکان اعجب ما کان فیها اَن قال لابنه: خَف الله عز وجل خیفةً لو جئتَه بِبِرّ الثقلین لعذّبَک وارجُ الله رجاء لو جئته بذنوب الثقلین لرَحِمَک ثم قال ابو عبدالله(علیه السلام): کانَ ابى یقول: اِنه لَیسَ مِنْ عَبد مُؤمن الاّ وفى قَلْبه نوُران: نوُر خیفَة ونوُر رَجاء لو وُزِن هذا لم یَزَدْ على هذا ولو وُزنَ هذا لم یَزَد على هذا».
«در وصیت لقمان مطالب عجیبى بود که عجیب ترین آنچه در آن وصیت بود این عبارت بود که به پسرش گفت: «بترس از خدا، ترسى که اگر وارد بر خدا شوى با نیکى هاى ثقلین همانا عذاب کند تو را، و امید به رحمت او داشته باشى امیدى که اگر بر او وارد شدى، با گناهان ثقلین هر آینه رحمت کند تو را، سپس حضرت صادق(علیه السلام) فرمود مرتب و مکرر پدرم مى فرمود: نیست مؤمنى مگر این که در قلبش دو نور است، نور خوف و نور رجاء که اگر وزن شود اولى، زیادتر بر دومى نیست و اگر وزن شود دومى، زیاده بر اولى نیست».(2) قابل توجه، تعجب امام صادق(علیه السلام) است با این که او خود اعلم دهر است و مى فرماید: عجایبى در آن وصیت بود که
ص: 215
او در ذیل این فراز مى گوید: شوق و خوف زمانى که به حد ملکه رسد مستلزم دوام کوشش در عمل و اعراض از دنیا است و مبدا این شوق و خوف تصور و توجه به عظمت خالق است که به قدر این تصور و توجه عظمت وعد و وعید او متجسم شده و به حسب این تصور قوه خوف و رجاء ایجاد مى گردد که این دو، دو درب عظیم براى ورود به بهشت الهى است.(1)
بحثى که در اینجا قابل طرح و مناسب است، بحث درباره مرگ و سبب ترس از آن است، مرگى که همه به جز پرهیزکاران از آن در خوف و هراسند.
مرگ چیست؟ مسئله مرگ از مشکل ترین مسائل بشر بوده و هست، او درصدد حیات ابدى و جاودانى بوده، ولى هنوز موفق به تحقیق و تحصیل آن نشده است. قدرتمندترین سلاطین، بزرگان، علماء، دانشمندان، حکماء، فیلسوفان، اندیشمندان و متفکران در طى قرون و اعصار با تمام قواى مادى و معنوى به تکاپو افتاده اند تا این مسئله را حل کنند امام افسوس که به این مسئله راهى نبرده اند.
فیلسوف شرق و رواج دهنده مکتب مشاء شیخ الرئیس ابوعلى سینا از جمله اشعار معروف و مشهور او است که:
از قعر گل سیاه تا اوج زُحل *** کردم همه مشکلات گیتى را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل *** هر بند گشاده شد مگر بند اجل(2)
عجیب ترین آنها این عبارت (مذکوره) است و این دال بر بلنداى کلام لقمان است که جا دارد با آب طلا نوشته و در خانه ها نصب گردد.
ص: 216
مولى و امام متقین على بن ابیطالب(علیه السلام) هم در حالى که ضربت خورده بودند، در ضمن خطبه اى فرمودند: «ایُّها الناس کُلّ امرء لاق ما یَفِرُّ مِنْهُ فى فِراره، والاَجَلُ مساق النفس الیه، والهَرَبُ مِنْهُ مُوافاتُه، کم اطَّرَدتُ الایام اَبْحَثُها عن مَکنوِن هذا الامر، فَاَبَى الله الاّ اِخْفائَه، هیهات علمٌ مخزون».(1)
«اى مردم، تمام افراد بشر در زندگى خود برخورد مى کنند با چیزى که از آن فرار مى کرده اند که همان مرگ است و اجل و مدت زندگى همان زمانى است که نفس او را به مرگ سوق مى دهد و رهبرى مى کند و فرار از آن عین برخورد و رسیدن به آن است، چه بسا روزها گذشت که من درصدد جستجو و تفحص از حقیقت بروز این واقعه بودم، ولى خداوند او را به اراده خود مخفى داشت، هیهات! این دانشى است که در خزانه علم الهى مخفى است).
آرى انسان در حین فرار از مرگ در آغوش او مى رود، از خیابان تند عبور مى کند که ماشین به او نزند، اتفاقاً مى زند. به پزشک براى سلامتى و دوام عمر رجوع مى کند، ولى متاسفانه در اثر اشتباه پزشک جان مى دهد، به بیمارستان براى عمل مى رود، ولى در زیر کارد جراحى جان مى دهد.
شیخ الرئیس ابوعلى سینا در کتاب شفا راجع به حقیقت مرگ و علت ترس از آن مطالبى دارد که ترجمه آن این است: اما کسى که مردن را جاهل است
ص: 217
و نمى داند که حقیقتش چیست، پس من براى او بیان مى کنم و روشن مى سازم که مرگ بیشتر از آن نیست که نفس انسانى آلات خود را که آنها را استعمال مى نمود ترک مى کند و آن آلات همان اعضاى او هستند که مجموعه آنها را بدن مى نامند، همچنان که شخص صنعت کار آلات کار خود را ترک مى کند. چون نفس انسان جوهرى است غیر جسمانى و عرض نیست و قبول فساد و خرابى نمى کند و چون این جوهر از بدن مفارقت کند، باقى خواهد بود و به بقایى که درخور او است و از کدورات عالم طبیعت صفا مى یابد و به سعادت تامه خود نائل مى آید و ابداً راهى به زوال و فناء و انعدام او نیست، چون جوهر فانى نمى شود و ذاتش باطل نمى گردد و آنچه باطل مى شود همان نسبت ها و اضافات و اعراض و خواص و امورى است که بین او و اجسام و رابطه بین آن دو مى باشد.
و اما جوهر روحانى که ابداً قبول استحاله و دگرگونى نمى کند و در ذات خود تغییر نمى یابد و فقط قبول کمالات و تمامیت صورت خود را مى کند، پس چگونه تصور مى شود که معدوم گردد و متلاشى شود؟ و اما کسى که از مرگ مى ترسد به علت آن است که نمى داند بازگشت او به سوى کجاست؟ یا آن که گمان مى کند چون بدن او منحل شود و ترکیب او باطل گردد، ذات او منحل شده و نفس و حقیقت او باطل مى گردد و به بقاء نفس خود جاهل است و کیفیت معاد را نمى داند، بنابراین در واقع از مرگ نمى ترسد بلکه جاهل است به امرى که سزاوار است او را بداند، بنابراین علت خوف او همان جهل او است و همین جهل است که علماء را به طلب علم و سختى راه آن واداشته و براى وصول به آن لذات جسم و راحت بدن را ترک کرده اند.(1)
آرى وقتى مرگ چنین تحلیل شود دیگر به جاى ترس، شوق جایگزین آن
ص: 218
خواهد شد به قول مولى على(علیه السلام) باید گفت:
اُشْدُدْ حَیاز یمک للموت *** فانّ الموت لاقیک
ولا تَجْزَع من القتل *** اذا حلّ بوادیک(1)
(اى على) کمربندهاى خود را براى مرگ محکم کن، چون حقاً مرگ تو را خواهد رسید و از کشته شدن مهراس، در آن هنگام که در سرزمین تو فرود آید.
به واسطه عدم خوف و اشتیاق درونى به ملاقات الهى است که امیرالمؤمنین على(علیه السلام)مى فرماید: «والله لابُن ابیطالب آنَسُ بالموت مِنَ الطِفل بثدى اُمِّه»(2): «سوگند به خداکه همانا فرزند ابیطالب انسش به مرگ بیشتر از انس کودک به پستان مادرش است».
این جمله از فقرات خطبه اى است که آن حضرت بعد از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)ایراد فرموده است در وقتى که زبیر و ابوسفیان و جماعتى از مهاجرین گرد آن حضرت جمع شده و آن حضرت را به قیام تحریک مى نمودند(3) ظاهرى و ریاست دنیوى بود آگاه شده و در خطبه اش فرمود: هنوز موقعیت حکومت الهى براى من زمینه پیدا نکرده و راه هموار نشده و مانند لقمه اى است که گلوگیر و یا مانند میوه اى است که در غیر موقع رسیدن آن را از درخت بچینند، من براى برداشتن تاج مفاخرت و غرور دنیا حکومت نمى کنم و براى حرص به مملکت دارى حاکم نمى شوم و تقیه سکوت من هم بر اساس خوف از مرگ نیست.
آرى این علاقه بود که در شب 19 ماه رمضان با ضربه خوردن على(علیه السلام)
ص: 219
توسط اشقى الاشقیاء(1) ابن ملجم مرادى، تجلى کرده و با صداى «بسم الله وبالله وعلى ملة رسول الله فُزْتُ وَرَبِّ الکعبة» در فضا منعکس شد.
روایت جالبى از على(علیه السلام) وارد شده که در وقت قبض روح حضرت ابراهیم خلیل(علیه السلام)، خداوند ملک الموت را به سوى او فرستاد عرض کرد: «السلام علیک یا ابراهیم (سلام بر تو باد اى ابراهیم) ابراهیم فرمود: «وعلیک السلام یا ملک الموت اَداع ام ناع»: «بر تو سلام باد اى فرشته مرگ، آمدى مرا به سوى پروردگارم بخوانى که به اختیار اجابت کنم یا آنکه خبر مرگ مرا آورده اى و باید به اضطرار شربت مرگ را بنوشیم، عزرائیل گفت: به اختیار ابراهیم(علیه السلام)گفت: «فَهَل رایَتَ خلیلاً یُمیتُ خَلیلَه»؛ «آیا هیچ دیده اى دوستى دوست خود را بمیراند» (خلیل الله لقب حضرت ابراهیم(علیه السلام) و به معنى دوست خدا است) عزرائیل به سوى بارگاه حضرت ربّ العزّه بازگشت، و جریان را گفت، خداوند فرمود به او بگو: «هل رایت حبیبا یکره لقاء حبیبه»؛ آیا هیچ دیده اى که یار مهربانى از ملاقات و دیدار محبوبش گریزان باشد، و لقاى او را مکروه دارد؟ «اِنَّ الحَبیبَ یُحِبٌ لِقاء حَبیبه»: «حقّاً حبیب دوست دارد لقاى محبوب خود را».(2)
تا اینجا روشن شد که مرگ عبارت است از: انتقال نفس و روح انسان از
ص: 220
نشئه دنیا به نشئه آخرت و ترک تعلق آن از ماده و آثار ماده و رسیدن به محلّ منیع و مرتبه رفیع در عالم آخرت.
این تفسیر از مرگ بر طبق هر دو نظرى که براى روح است، صادق است بعضى مثل شیخ الرئیس ابوعلى سینا در قصیده عینیه خود1 روح را از عالم تجرّد و بدن را از عالم ماده مى دانند و معتقداند که خداوند روح را از عالم بالا پایین آورده و در قالب بدن مسکن داده، و روح آلات و اعضا بدن را به عنوان ابزار کار استخدام کرده است، اگرچه شیخ الرئیس در دیگر آثار خود مثل شفا و نجات قول به همزمان بودن نفس را با بدن برمیگزیند و در قصیده مذکور نظر او به حکمت اشراق نزدیک شده و در این قصیده روح انسانى و نفس ناطقه را تشبیه به کبوتر وَرقاء بلند پرواز و عزیزالوجود و منیع المحلّى نموده است، که از آن آشیان عالى به سوى قفس تن نزول کرده است.
بعضى هم مثل صدرالمتألهین شیرازى و ملاهادى سبزوارى معتقداند که اصل تکوّن نفس ناطقه جسمانى بوده، و در اثر حرکت جوهریه و طى مدارج و معارج کمال: روحانى شده و به صورت موجود مجرد در آمده است صدرالمتألهین گفته: «النفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء»: «نفس جسمانى است در مرحله حدوث و ایجاد و روحانى است و در مرحله بقا».
مرحوم سبزوارى در غررالفوائد فرموده: «النفس فى الحدوث جسمانیة و فى البقا تکون روحانیة»: «نفس در مرحله حدوث جسمانى و در مرحله بقا روحانى مى گردد».
البته اگر نفس را در حرکت و استهلاک ملاحظه نماییم داراى چنین مراحلى است نه در مرحله وقوف و فعلیّت، این سیر نفس را در مراتب و درجات استکمالش
ص: 221
تشبیه به حرارتى که در ذغال پدید مى آید کرده اند، اگر ذغال در مجاورت آتش قرار گیرد اول گرم و سپس قرمز و سپس شعله ور و در مرحله چهارم روشن شده و نور مى دهد، بر همین اساس گفته اند:
تن زجان نبود جدا عضوى از اوست *** جان زکل نبود جدا جزوى از اوست(1)
پس بنابر هر دو تفسیر مرگ انتقال شدن است نه فنا و نابودى از مرحوم صدوق و غیر ایشان روایت شده که پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «ما خُلِقْتم للفَناء بَل خُلِقْتُم للبقا و انّما تَنْتَقِلوُنَ مِنْ دار اِلى دار»: «شما خلق نشدید براى فنا و نابودى، بلکه خلق شدید تا باقى بمانید، و همانا منتقل مى شود (در وقت مرگ) از خانه اى به خانه اى دیگر»(2).
وقتى بنا شد مرگ انتقال باشد، پس باید به فکر آذوقه و تحصیل تقوى بود، که «اِنّ خَیرَ الزادِ التقوى»: «بهترین توشه و آذوقه تقوا است» انسان عاقل و زیرک کسى نیست که تنها براى امور دنیوى زیرکى کند، که آخرت هم نیاز به کیاست و فراست دارد مرحوم مجلسى (ره) در کتاب العدل و المعاد از دو کتاب حسین بن سعید که از بزرگان محدثین است از امام باقر(علیه السلام)روایت کرده: قال سُئِل رسولُ الله(صلى الله علیه وآله): «اَىٌ المومنین اکیس»؟ قال: «اکثرهم ذکراً للموت و اشدهم استعداداً له» از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) سؤال شد: «کدام یک از مؤمنین با کیاست تر و با فراست تراند»؟ فرمودند: «آن کسى که بیشتر یاد مرگ کند و خود را براى آن بهتر آماده سازد».(3)
ص: 222
از امام صادق(علیه السلام) از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) روایت است که: «اکیس النّاسِ من کان اشدّ ذکراً لِلموت»:(1) «زیرک ترین و با فطانت ترین افراد بشر کسى است که شدیدتر از همه یاد مرگ باشد» (تنظیم و نگارش مباحث از فراز 3 تا 8 قریب به یک ماه در جوار مرقد ملکوتى ثامن الائمه (علیه السلام) و در کتابخانه آستان قدس و مسجد گوهرشاد به پایان رسید این اولین بارى نبوده که از آن آستان مقدس بهره برمیگیرم و امیدوارم آخرین مرتبه هم نباشد که از عنایت آن امام رئوف برخوردارم; الحمدالله لاولنا و آخرنا).
الهى، این واله عاشق در ذیل این فراز (لولا الاجال التى تا عَظُم الخالق) گوید:
گرآنان را زمان وصل محبوب *** نبودى درقضاى عشق مکتوب
نبودآن شاهبازانرا قفس جاى *** که شاهان را بزندان نیست مأواى
چوسیمرغ ازفضاى تنگ کونین *** برون جستند دریک طرفة العین
بزندان تنگدل آن بى گناهى است *** که بیرون جایگاهش قصر شاهیست
برآن مرغ آمد این خاکى قفس تنگ *** که بیند باغ گل فرسنگ فرسنگ
چو آن مرغان جان بینندیاران *** بگلزار جنان خوش چون هزاران
چه گلزارى سراى انس با یار *** وز آنجا نه رقیب آگه نه اغیار
همه مشتاق پروازند ازاین دام *** کجا دردام تن گیرند آرام
به جان مشتاق دیدار نگارند *** بچشم شوق گریان زانتظارند
همه غمگین زهجران حبیبند *** همه از وصل دلبر بى شکیبند
همه ایام وسال ومه شمارند *** که روز وصل جانان جانسپارند
منم زآن بلبلان باغ وگلزار *** که در خاکى قفس درمانده ام زار
ص: 223
خدا راپاکبازان رحمت آرید *** مرا بیرون زرنج و زحمت آرید
شما درگلشن جان شاد وخرم *** من اینجاتا بکى دررنج و ماتم
بگویید این شکسته بال مسکین *** چه سازد باهجوم بازو شاهین
بسازدبا جفاى جیفه خواران *** ویا سوزد زداغ هجر یاران
چه باشد دلبرا گرچشم پرناز *** بمن هم چون برآن خوبان کنى باز
بپردازى دلم زآلایش خاک *** که باغ دل شود زین خاروخس پاک
* * *
ص: 224
شرح: چند مثال براى تحلیل مطلب بزنیم: فرض کنید دو کودک دوقلو و شبیه به هم زاییده شده، ولى یکى از پشت کوه و دور از تمدن شهرى و یکى را در شهر بسیار متمدن و بزرگى با امکانات و وسایل رفاهى زیادى پرورش داده اند، پس از رسیدن به حدّ رشد و بلوغ هر دو را به شهر متوسطى براى ملاقات آورده اند، حال ببینیم نظر این دو نسبت به این محیط جدید چیست؟ آیا هر دو با یک نگاه و یک عینک به این محل مى نگرند؟ البته نه، اولى مى گوید: اینها در بهشت برین زندگى مى کنند و ما پشت کوره ده و در جهنم، دومى مى گوید: وه وه توى جهنمى ما را آورده انده، این بدبخت ها چگونه اینجا زندگى مى کنند، چقدر مردم این شهر محروم اند، واقعا باید به حالشان گریست.
8- عَظُمَ الخالِقُ فى اَنْفُسِهم فصَغُرَ مادونَه فى اَعْینُهم
ترجمه: خالق و آفریدگار در روح جانشان بزرگ جلوه کرده (به همین جهت) غیر خداوند در نظرشان کوچک است.
ص: 225
سؤالى که اینجا مطرح است این است که چرا با اینکه هر دو شبیه به هم و تقریباً در یک زمان پا به عرصه زندگى گذارده اند، دو دیده وعقیده را دنبال مى کنند؟ جواب روشن است زیرا اولى به محیط کوچک و دومى به محیط بزرگ ترى انس گرفته است.
در مورد مال و ثروت هم داستان چنین است: یکى 100 هزارتومان را خیلى زیاد مى پندارد و حتى اگر به دست آورد امکان سکته کردن وى مى رود، زیرا همیشه با 100 ریال انس داشته است و یکى چیزى نمى انگارد زیرا با 100 میلیون مأنوس بوده، و به قول معروف چشم و گوشش از این مقدار پول پر بوده است.
این دو نظر دیدگاه بستگى به شناخت هاى آنها دارد، کسى که در کنار دریا به سر مى برد استخر آبى را به حساب نمى آورد، و بالعکس انسان بیابانگردى که با آب انسى ندارد و هر دم به انتظار قطره اى آب است، آب استخرى را بسیار بزرگ مى شمارد.
کسانى که با خدا ارتباط دارند، و هر لحظه عظمت دریاى وجود و علم و قدرت او را نظاره گرند، وقتى با مخلوق و ما سواى خالق رابطه برقرار مى کنند، وجود و علم و قدرت آنها را شاید به اندازه قطره اى نمى انگارند، زیرا با خدایى مأنوس شده اند که نازى کند آنى فرو ریزند قالب ها
پرهیزکارانى که در کنار این دریاى با عظمت الهى زندگى مى کنند و به عشق او نفس مى کشند و آینه قلب آنها به جز جمال حق را نشان نمى دهد و در درون قلب خود جایى براى غیر او مهیا نکرده اند غیر او را اگر هم ببینند بسیار حقیر و کوچک مى بینند البته رسیدن به این مرحله مستلزم دخول در زمره متقین و وصول به رتبه آنها است.
مولاى متقیان در این عبارات خطبه در حالى که صفات متقین را بیان مى کنند اِخبار
ص: 226
بداعى انشا مى کنند، یعنى مى فرماید: «اگر مى خواهى غیر خدا در نظرت کوچک و حقیر شود خدا را بشناس»! فاء در (فَصَغُرَ) فاء تفریع و نتیجه است، یعنى اگر خداوند عظمتش در قلب انسان جلوه کرد و دل مجلا و مظهر آن شد طبیعتاً عدم جلوه غیر او متفرع بر جلوه آن ذات مقدس است زیرا اگر آینه دل تماماً مصوّر به صورت حق شد جایى براى تصویر غیر او نیست و خود به خود غیر او بى مقدار و بى ارزش و کوچک مى شود.
مردان ره تقوى و پارسایى به غیر از رضاى خالق و محبوب حقیقى به چیزى نمى نگرند، و فقط گرد محور تکلیف و وظیفه دور مى زنند، اگر در منصب قضاوت مى نشینند یا در مقام معلم و مربى جاى مى گیرند و یا به هر کارى دست مى زنند همه و همه در راستاى رضایت حق جهت گیرى مى شود از سرسلسله جنبانان این سلسله، گوینده این صفات و معلم بشر على بن ابیطالب(علیه السلام) است، در اینجا به سخنانى از آن حضرت اشاره مى کنیم:
1- اَما والذى فَلَقَ الْحَبَّة وبَرَأَ النَسَمَة، لولا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر و ما اَخَذَ الله على العلماء اَلاّ یُقارّوا عَلى کِظّةِ ظالِم ولا سَغَبِ مَظْلُوم لَاَلقیْتُ حَبْلَها على غارِبِها ولَسَقَیْتُ آخِرَها بِکأسِ اَوَّلِهاً ولَاَلْفَیْتُم دُنیاکُم هذِه اَزْهَدَ عندى مِنْ عَفْطَةِ عَنْزاً.(1)
«آگاه باشید سوگند به خدایى که میان دانه حبّه را شکافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى شدند آن جمعیت بسیار (براى بیعت من) و یارى نمى دادند که حجّت تمام شود و به عهدى که خداى تعالى از علما و دانایان گرفته تا راضى نشوند، بر سیرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آینه ریسمان و مهار شتر خلافت
ص: 227
را بر کوهان آن مى انداختم، (تا ناقه خلافت به هر جا که خواهد برود و در هر خانه اى که خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهى هر ظالم و فاسقى بشود) و آب مى دادم آخر خلافت را به کاسه اول آن و (چنان که پیش از این بر این کار اقدام ننمودم، اکنون هم کنار مى رفتم و امر خلافت را رها کرده مردم را در ضلالت و گمراهى وامى گذاشتم، زیرا) فهمیده اید که این دنیاى شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.
2- «والله لَدُنیاکُم هذِه اَهْوَنُ فى عَینى مِنْ عِراقِ خِنْزیر فى یَد مجذوم»: «به خدا سوگند این دنیاى شما در چشم من خوارتر و پست تر است، از استخوان بى گوشت خوک که در دست گرفتار به بیمارى خوره (جُذام) باشد» (خوره دردى است که موجب خوردن و از بین بردن گوشت و اعضا شخص شود و آن بدترین بیمارى ها است، و این فرمایش مولا دلیل است بر منتهى درجه بیزارى آن حضرت از دنیا و کسى که در مراحل مختلف زندگى آن بزرگوار اندیشه نماید به راز این سخن پى مى برد.(1)
3- مولاى متقیان در کلامى که در آن از ظلم و ستم تبرّى مى جوید داستان آهن تفتیده و بردارش را بازگو مى کند مى فرماید: «به خدا سوگند عقیل برادرم که به شدت فقیر شده بود از من مى خواست که یک من از گندم هاى شما را به او ببخشم. کودکانش را دیدم که از گرسنگى موهایشان ژولیده و رنگشان بر اثر فقر دگرگون گشته، گویا صورتشان با نیل رنگ شده بود.
عقیل باز هم اصرار کرد، خیال کرد من دینم را به او مى فروشم. براى بیدارى
ص: 228
او آهنى در آتش گداختم، سپس آن را به بدنش نزدیک ساختم و گفتم: «ثکَلَتْک الثَواکِلُ یا عَقیل أَتَئِنَّ مِنْ حَدِیدَة اَحْمَاَها اِنسانُها لِلَعِبِهِ وتَجُرُّنى الى نار سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه! أَتَئِنَّ مِنَ الاذى ولا أَئِنُّ مِنْ لَضىً»: «اى عقیل مادران بچه مرده در سوگ تو بگریند، آیا از آهن پاره اى که آدمى آن را براى بازى خود سرخ کرده ناله مى کنى، و مرا به سوى آتشى که خداوند قهّار آن را براى خشم افروخته مى کشانى آیا تو از این رنج (اندک) مى نالى و من از آتش دوزخ ننالم».
سپس حضرت مى فرمایند: «واَعجَبُ مِن ذلک طارقٌ طَرَقنا بِمَلْفوُفَة فى وعائِها ومعجونة شَنِئتُها، کَاَنّما عُجِنَتْ بِریق حَبَّة اَوْ قَیْئِها، فَقُلتُ، اَصِلَةٌ اَم زَکاة ام صَدَقَةٌ فذلک محرمٌ علینا اهل البیت، فقال: لا ذا ولا ذاک ولکنّها هدیّةٌ فَقُلتُ: هَبَلَتْکَ الهَبوُل، اَعَنْ دین الله اَتَیْتَنى لِتَخْدَعَنى؟ أَمُخْتَبطٌ أم ذوجنَّة ام تَهْجُرُ؟ والله لو اُعْطِیتُ الأقالیم السبعة بما تحت اَفْلاکِها على أَنْ اَعْصِىَ الله فى نَمْلَة أَسْلُبُها جِلْبَ شَعِیرة ما فَعَلْتَهُ، وَاِنَّ دُنیاکُم عِندى لَأهْوَنُ مِن وَرَقَة فى فَم جرادة تَقْضَقمها ما لِعَلِىٍّ ولِنَعیم یَّفْنى ولَذَّة لا تَبْقى، نَعوُذُ بالله مِنْ سُباتِ العَقْل وقُبْح الزَّلل وبِه نستعینُ».
:«و شگفتر از سرگذشت عقیل آن است که شخصى (اشعث بن قیس که مردى منافق و دو رو و دشمن امام (علیه السلام) بود و آن حضرت هم او را دشمن مى داشت) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سربسته و حلوایى که آن را دشمن داشته به آن بدبین بودم به طورى که گویا با آب دهن یا قىء مار خمیر شده بود، به او گفتم: آیا این هدیه است یا زکات یا صدیقه، که زکات و صدقه بر ما اهل بیت حرام است، گفت:نه صدقه است و نه زکات بلکه هدیه است (پس چون منظورش از آوردن این هدیه رشوه دادن و فریب من بود تا حکمى به نفع او کنم) گفتم: مادرت در سوگ تو بگرید، آیا از راه دین خدا آمده اى مرا بفریبى، آیا درک نکرده و نمى فهمى (که از این راه مى خواهى مرا بفریبى) یا دیوانه اى یا بیهوده سخن مى گویى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمان ها است، به من دهند براى اینکه خدا را درباره
ص: 229
مورچه اى که پوست جوى از آن بربایم نافرمانى نمایم نمى کنم (اگر چیزى بزرگ تر از هفت اقلیم بود و اگر ظلمى کوچک تر از گرفتن این پوسته جو از دهان مورچه اى بود ذکر مى کردند زیرا در صدد بیان این مطلب هستند که اگر بزرگ ترین هدیه ها را در برابر کوچک ترین ظلم ها به من بدهید آن ظلم را مرتکب نمى شوم) زیرا دنیاى شما نزد من پست تر و خوارتر است از برگى که در دهان ملخى باشد، که آن را میجود چه کار است على را با نعمتى که از دست مى رود، و خوشى و لذتى که برجا نمى ماند! به خدا پناه مى برم از خواب عقل (و بى خبر ماندن او از درک مفاسد و تبهکارى هاى دنیا) از زشتى لغزش (و گمراهى) و (در جمیع حالات) تنها از او یارى مى جوییم).(1)
اگر معرفت و شناخت به ربّ العالمین حاصل شد، تعظیم خالق و تحقیر ما سوا را در بردارد، از عبارات فوق مولى، استفاده مى شود که حضرت در صدد بیان این مطلب هستند که شناخت و معرفت وى سبب شد که پست و مقام دنیوى او را فریب ندهد و دین او را از بین نبرد، شناخت این مسئله که «اِنْ مِن شَىء إلاّ عِندَنا خَزائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَر مَعْلوم» «نیست شىء مگر اینکه نزد ما خزائن و گنجینه هاى آن است و ما نازل نمى کنیم مگر به اندازه معلوم و معیّنى».(2) مستدعى تحقق جلوات عظمت الهى در نفس و تصغیر غیر حق در چشم و نظر است.
اما اگر به این مسئله عنایت و توجهى نشد، و قلب انسان انبارى مملو از اشیاء و مخلوقات خداوندى شد، جایى براى خدا نمى ماند تا او راه یافته و شناخته شود، یا اگر بنا شد دل آدمى همچون باغ وحشى مشحون از حیوانات درنده شود که همان رذائل اخلاقى است، مسلماً جایى براى خداوند نیست. قلبى که باید عرش الرحمن باشد اگر سگ در آن جاى گیرد، ملائکه وارد نمى شوند چه رسد خداوند متعال!
ص: 230
1. آسیه و معبود واقعى: ملاّ فتح الله کاشانى در جلد نهم تفسیر خود صفحه 346 در ذیل آیه 11 سوره تحریم چنین مى گوید: آسیه به جهت خلوص ایمان فائز در اثر حصول معرفت، گاه این شناخت به مرحله عشق و محبت مى رسد که انسان همه چیز را در راه محبوب مى دهد چنان که در حالات حضرت ابراهیم (على نبینا وآله وعلیه السلام) آمده، آن حضرت ثروت هنگفتى داشت فرشته اى از فرشتگان آسمانى مامور امتحان وى شد و نزدیک منطقه اى که آن حضرت بودند نزول کرد و صداى خود به ذکر خدا (سبّوح قدوس رَبُّنا وربّ الملائکة والروح) بلند نمود ابراهیم(علیه السلام) متوجه شد نام آشنایى برده شد، قلب او از عشق دوست لبریز گردید و گفت اى منادى تو کیستى که من نصف دارایى و اموالم را به تو بخشیدم، اگر یکبار دیگر این نام را ببرى، نیم دیگر را هم به تو مى بخشم، ابراهیم(علیه السلام) به یک جلوه همه ثروت خود را مى بخشد، زیرا غیر از او کسى نمى بیند و اگر هم ببیند اعتبارى براى آن ها در نظر نمى گیرد. در اینجا مناسب است زندگى کسانى که خالق در نظرشان عظیم و ما سواى او حقیر بود و محبوب حقیقى را بر همه چیز ترجیح دادند، از نظر بگذرانیم تا معلوم شود، انسان ها مى توانند به این مقام برسند که ماسواى خدا را فداى پروردگار و خالق کنند و محبوب حقیقى را بر دیگران مقدم دارند و به قول امام ششم(علیه السلام): «دلیلُ الحبّ ایثار المحبوب على ماسواه» در سر سلسله این افراد انبیاء و ائمه(علیه السلام) جلوه و درخشندگى خاصى دارند، حالات آنها در قرآن و دیگر منابع نشان دهنده ایثار و گذشتن از همه چیز در راه محبوب است، زیرا عظمت او را درک کرده و غیر او را ناچیز تلّقى مى کردند به طور نمونه امتحانات و ابتلائات ابراهیم (على نبیّنا وآله وعلیه السلام) در انبیاء و واقعه کربلا و جانبازى حسین بن على(علیه السلام)در بین اولیاء و گذشتن او از همه چیز خود در حالى که شرایط براى صلح و رسیدن به مقامات دنیوى آماده بود زبانزد خاص و عام است.
اینک به دو نمونه اشاره مى کنیم:
ص: 231
شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانید و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت عزّت پیدا نشد.
نقل است وقتى که ساحران سحر خود را نمودند و موسى (على نبینا وآله وعلیه السلام) عصاى خود را بینداخت و اژدها شد و آنچه ایشان سحر ساخته بودند از حبال و عصى همه را فرو برد، آسیه ایمان آورد و مدتى ایمان خود را از فرعون پنهان مى داشت، چون فرعون بر آن مطلع گشت وى را گفت که از دین برگرد ولى او برنگشت، دستور داد تا او را چار میخ کرده در آفتاب بینداخت... و فرعون گفت تا سنگى بزرگ آوردند و حکم شد تا بر سینه وى نهند. آسیه چون آن سنگ بدید، نجات از فرعون و دخول در جنت از حضرت عزّت درخواست. (اِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِى عِندَکَ بَیتاً فِى الجَنَّةِ وَ نَجِّنِى مِن فِرعَونَ وَ عَمَلِهِ وَنَجِّنِى مِنَ القومِ الظالمین) خداى بزرگ دعاى وى مستجاب کرد و حجاب از پیشاوى برداشت پیش از آن که سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود که از یک در سپید بود وى خوشحال گشت بعد از آن روح وى قبض کرد و آن سنگ بر جسد بیجان آمد و عذاب فرعون نچشید.
راستى این گونه ایمان ها در این گونه بشرها از عجایب است، انسانى که مقام دوم مادى و ریاستى مملکتى است، زنى که به انواع زیور و آرایش دنیا آراسته است، فردى که همه گونه وسایل عیش و نوش مادى برایش فراهم است، پس از درک حقیقت و یافتن محبوب واقعى او را بر هر چیزى ترجیح دهد و به آنچه وابسته است و تعلق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنج ها و مشقّت ها را تحمل کرده و حتى جان شیرین خود را در بحبوحه جوانى نثار محبوب خود کند، آرى «و دلیل الحبّ» ایثار المحبوب على ماسواه»(1)
ص: 232
2. محمد بن ابى عمیر
درباره وى مطالبى در زمینه اختیار محبوب در سخت ترین شرایط بر ماسوا نقل کرده اند که: ما به مقاله رجال کشّى درباره او اکتفا مى کنیم: على بن الحسن مى گوید: ابن ابى عمیر از یونس بن عبدالرحمن افقه و افضل و اصلح بود، ابن ابى عمیر به خاطر جانبدارى از الله گرفتار شد و به حبس محکوم گشت و از مشقت و تنگى وضع زندان و کتک خوردن برایش پیشامدهاى بزرگ شد.
آنچه داشت به حکم خلیفه ستمگر پس از شهادت حضرت رضا(علیه السلام) از او گرفته شد، به خصوص کتاب هاى گرانبهایى که در حدیث تألیف کرده بود، او نزدیک به چهل جلد از کتبش را حفظ داشت که از بازگو شده هاى آن کتب تحت عنوان نوادر یاد مى شود.
فضل بن شاذان آن بزرگ مرد راه حق مى گوید از محمد بن ابى عمیر نزد حاکم وقت سعایت شد که او نام تمام شیعیان را در عراق مى داند، او را گرفتند و گفتند از تشکیلات شیعه پرده بردار، امتناع کرد، عریانش کردند و او را بین دو درخت آویختند و صد ضربه تازیانه زدند.
فضل مى گوید: ابن ابى عمیر گفت: وقتى مرا مى زدند و تازیانه ها به مرتبه صد رسید، درد شدیدى مرا گرفت، کم مانده بود که اسرار شیعه را فاش کنم ناگهان نداى محمد بن یونس بن عبدالرحمن را شنیدم که گفت اى محمد بن ابى عمیر به یاد ایستادن در برابر محضر الهى باش، از این ندا قوّت گرفتم، بر آنچه بر من رفت استقامت کردم، و از این بابت خداى بزرگ را شکر مى کنم. فضل بن شاذان مى گوید بر اثر آن گرفتارى بیش از صد هزار درهم به او زیان وارد شد.
و نیز مى گوید: وارد عراق شدم، کسى را دیدم، شخصى را مورد عتاب قرار داده و مى گوید: تو مرد صاحب عیالى و کسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن
ص: 233
است مى ترسم که طول سجده هایت به دیدگانت ضربه وارد کند! چون نسبت به او این معنى را تکرار کرد گفت: چقدر با من حرف مى زنى واى بر تو، اگر بنا بود به سجده طولانى چشم کسى از بین برود باید تاکنون چشم این ابى عمیر از بین رفته باشد؟! چه گمان دارى درباره کسى که بعد از نماز صبح سجده شکر مى کند و سر بر نمى دارد مگر هنگام زوال آفتاب؟!
آرى اینان از نادر افرادى بودند که محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبتى را براى او مى خواستند و هیچ گاه با همه پیشامدها و سختى ها چیزى را بر حضرت او ترجیح نمى دادند(1) گاهى عظمت خالق چنان بر دل حاکم مى شود و بصیرتى حاصل مى گردد که در مواقعى توجه به آن عظمت موجب رخت بر بستن از دنیا و رسیدن به لقاء آن عظیم و غرق شدن در عظمت او مى گردد، در تفسیر روح البیان آمده که یکى از اولیاء خدا قصد حج کرد، طفلى داشت ده یا دوازده ساله، به پدر گفت کجا مى روى؟ گفت بیت الله، طفل در عالم کودکى تصور کرد هرکس بیت را ببیند صاحب آن را نیز خواهد دید، روى عشق و علاقه به پدر گفت: چرا مرا با خود نمى برى؟ پدر گفت: وقت حج کردن تو نیست، طفل گریه شدیدى کرد پدر او را همراه خود برد، چون به میقات رسیدند مُحْرِم شدند و در آن حال به سوى کعبه حرکت کردند، به هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ناله جانسوزى زد و جان داد، پدر به سوگ او نشست و فریاد مى زد آه کودکم کجا رفت، از گوشه بیت حس کرد ندایى مى آید، تو خانه خواستى خانه را یافتى او صاحب خانه خواست، صاحب خانه را یافت. و به قول عارف و محدّث عالیقدر مرحوم فیض کاشانى:
دواى درد ما را یار داند *** بلى احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آرى *** غم بیمار را بیمار داند
ص: 234
وگر از چشم او خواهى ز دل پرس *** که حال مست را هشیار داند
دواى درد عاشق درد باشد *** که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد *** که رنج خستگان غمخوار داند
نواى زار ما بلبل شناسد *** که حال زار را این زار داند
نه هردل عشق را درخورد باشد *** نه هرکس شیوه این کار داند
زخود بگذشته اى چون فیض باید *** که جز جانبازى اینجا عار داند(1)
و در پایان به سراغ مرحوم الهى رویم که در ذیل این فراز (عظم الخالق فى انفسهم فَصَغُرَ مادونه فى اعَینهم) چنین گوید:
چوآنان را جلال شاه ذوالمجد *** عیان شد در دل آگاه پروجد
جهان دیدند خاک درگه شاه *** فشاندند آستین بر ماسوى الله
به چشم دل نه دل عرش خدایى *** به حیرت در جمال کبریایى
به تعلظیم جلالش از سر وجد *** همه در نغمه سبحان ذى المجد
هرآن دل روشن ازنورالهى است *** به چشمش هردوعالم خاک راهى است
زچشم شاه بین غوغاى امکان *** به ظلمات عدم رخ کرد پنهان
چوبیندچشمى آن خورشیدجان را *** نبینند ذره اى هردو جهان را
درآن دریاکه عالم زآن سبوئیست *** کجااین قطره ها را آبرویى است
چو حسن اعظم یکتاى ایزد *** بر ایوان دل پاکان علم زد
حجاب آفرینش را دریدند *** زالله ما سوى الله را ندیدند
الهى را الهى دیده بگشاى *** دلش بانقش یاد خود بیاراى
ص: 235
به مهرخویش روشن کن روانش *** به یاددوست گلشن ساز جانش
که بر چشم خدابینش مسلم *** شود خاکى شکوه هر دو عالم
ص: 236
شرح: این فراز اشاره به بصیرت پرهیزکاران دارد که ریشه این بصیرت را در یقین آنان باید جستجو کرد.
براى یقین علماء اخلاق و مفسرین سه مرحله قائلند: 1. علم الیقین 2. عین الیقین 3. حق الیقین در کتاب عرفان اسلامى جلد1، صفحه 111 چنین مى گوید: علم یقین استدلالى است و عین یقین استدراکى است و حق یقین
9. فَهُم والجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَاَها، فهُم فیها مُنَعِّمون، وهُمْ والنّارُ(1) کمن قَد رَاها، فَهُم فیها مُعَذَّبون.
ترجمه: آن ها به کسى مى مانند که بهشت را با چشم دیده و در آن متنعم است و همچون کسى هستند که آتش دوزخ را مشاهد کرده و در آن معذب است.
* * *
ص: 237
حقیقتى است، علم یقین مطالعت است و عین یقین مکاشفت است و حق یقین مشاهدت است.
علم یقین از سماع روید و عین یقین از الهام روید و حق یقین از عیان روید، علیم یقین سبب شناختن است و عین یقین از سبب باز رستن است و حق یقین از انتظار و تمیز آزاد گشتن است.
به عبارت ساده تر علم الیقین آن است که از طریق استدلال و برهان انّى و لمّى(1) وجود چیزى را بدانند و قطع جازم به آن پیدا کنند، علماء تشبیه کرده اند به این که از دور دودى دیده شود و از طریق معلول پى به علت برده شود، یعنى از دود پى به وجود آتش برده شود.
در کتاب عرفان اسلامى نیز درباره علم الیقین چنین مى گوید: علم الیقین قبول برنامه هایى است که از طریق انبیاء علیهم السلام از قبیل ایمان و اسلام و معجزات که همه دلالت دارند از جانب حق اند، به ما رسیده و نیز قبول آخرت و احوال روز قیامت و بهشت و جهنم و هرچه که متعلّق به فرد است مى باشد و نیز ایستادگى و پا برجایى بر امورى است که بندگان به آن هدایت مى شوند و یقین آنان تقویت مى گردد».(2)
عین الیقین آن است که به مرحله شهود برسد و در این مرحله شخص با دیده بصیرت و باطن که روشن تر از دیده بصر و ظاهر است، نظاره گر حقایق است، ذِعلب یمانى از سید اولیاء امام على(علیه السلام) سؤال کرد: «هل رایت ربّک؟» فرمودند: «لم اعبد ربّاً لَمْ اَرَه» (عبادت نکردم پروردگارى را که ندیده ام) این جواب حضرت اشاره به این مرتبه از بصیرت دارد که گفتم: به مراتب روشن تر از دیده بصر است.
ص: 238
و به همین مرحله اشاره دارد که فرمودند: «رأى قلبى ربّى»: «دید قلب و دل من پروردگارم را» و همچنین فرمودند: «ما رایت شیئاً الاّ و رَأَیت الدُّو قبله و بعده ومعه»: «ندیدم چیزى را مگر این که خدا را قبل و بعد و همراه او دیدم»; (یعنى با هر چیز سه مرتبه خدا را دیدم) و این مرحله با تزکیه و تصفیه نفس حاصل مى گردد، این مرحله را تشبیه کرده اند به این که کسى آتش را بعینه ببیند نه این که با استدلال به وجود آن پى ببرد.
در عرفان اسلامى درباره عین الیقین چنین گوید: «درجه دوم، عین الیقین است و آن بى نیازى انسان از یافتن واقعیت به کمک استدلال است و بى نیازى انسان از خبر به وسیله دیدن است و پاره شدن حجاب علم به مشاهده واقعیت است.
«عین الیقین» شهود اشیاء به کشف است، به همان طور که اشیاء هستند، و این گونه مشاهد با کمک فطرت پاک و قلب سلیم است و در صورت پاک شدن عالم جان از غبار گناه و کدورت شک و تردید میسر است، منظور از حجاب علم هم معلوم است که گاهى انسان صورتى مطابق با واقع در ذهن خود تصور مى کند، و در حالى که شىء غائب از او است ولى در صورت حضور شىء در برابر انسان و انعکاس آن برابر شىء در قلب این عین الیقین است.(1)
حق الیقین آن است که «میان عاقل و معقول وحدت معنویه و ربط حقیقى حاصل شود به نحوى که عاقل ذات خود را رشحه اى از سحاب فیض معقول و مرتبط به او ببیند و آناً فاناً اشراقات انوار او را به خود مشاهد نماید».(2) و به عبارت واضح تر فردى که به این مقام رسیده خود را پرتوى از انوار الهى مى داند که در امواج اشعه هاى آن ذات الهى غوطهور است، به مانند کسى که خود را در متن آتش قرار داده و به وجود آتش یقین کرده است.
رسیدن به این مرحله نیاز به مجاهدات قوى و پاک نمودن نفس از رذایل
ص: 239
اخلاقى و دورى از علایق و زخارف دنیوى و ریشه کن کردن هواها و افکار شیطانى دارد.
در ره منزل لیلى که خطرها است در آن *** شرط اول قدم آن است که مجنون باشى
* * *
او را به چشم پاک توان دید چون هلال *** هر دیده جاى جلوه آن ماه پاره نیست(1)
در عرفان اسلامى این مرحله را چنین توضیح مى دهند: درجه سوم حق الیقین است و آن تَلَألُؤ نور صبح کشف است، سپس راحت شدن از سنگینى تعیّن بر دوش جان سپس فنا در حق الیقین، حق الیقین تحقق به حقیقت علم حق است، با فنا از بود خود و علم خود، به این معنى که تجلّى نور حقیقت است، بر ظلمت منیّت انسان، به طورى که انسان بر اثر آن تجلّى از میان برخیزد، چون از میان برخاست و خودى بر جاى نماند، از سنگینى بار یقین رها مى شود، زیرا قبل از آن تجلّى، موجودى بود آراسته به صفت یقین، ولى اکنون وجودى نمانده که حامل صفت یقین باشد، و متحمل حقوقى که یقین بر او بار کرده، بلکه به جایى رسیده که دست حق و گوش حق و چشم حق و علم حق و راه حق و قدم حق شده، و او نیست که به سیرش ادامه مى دهد، بلکه او را در مسیر مى برند، و از خود حرکتى ندارد، حرکتش مى دهند، آنگاه فنا در حق الیقین است که دیگر از او عین و اثرى نمى بینى، همه حق است و بس، همه فنا است و بس همه تعلق و ربط است و بس......
آرى به آنجا مى رسد که: مانند امیرالمؤمنین على(علیه السلام) که از نظر سرمایه ایمانى و عملى و اخلاقى پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) در تمام ادوار خلقت بى نظیر است، چنان فانى در او مى شود که (در مناجات ها مثل مناجات مسجد کوفه)(2) خود را ذلیل، فقیر،
ص: 240
ضعیف، میّت و فانى مى داند و این پرثمرترین حالتى است که انسان نسبت به حق پیدا مى کند، و این مرحله حقّ الیقینى است.
البته با تدبر در آیات قرآن و روایات معلوم مى شود که انسان از طریق علم الیقین به مرتبه عین الیقین و از عین الیقین به مرحله حق الیقین مى رسد، در علم الیقین فعالیت مغزى و عقلى دخالت دارد، و در عین الیقین فعالیت قلب، و در حق الیقین جذبه الهى و عنایت خداوندى
تا که از جانب معشوق نباشد کششى *** کوشش عاشق بیچاره به جایى نرسد»(1)
صاحب جامع السعادات(2) سخنى دارد که ترجمه آن چنین است: «فوق مرتبه حق الیقین را بعضى از اهل سلوک اثبات کرده و تعبیر به «حقیقت حق الیقین» و «فناء فى الله» کرده اند و آن دیدن عارف است ذات خود را که مضمحل و محو در انوار خداوندى و سوخته پرتو جمال او شده، به طورى که دیگر استقلالى براى خود نمى بیند، و تشبیه کرده اند به اینکه کسى یقین به وجود آتش کند، به واسطه داخل شدن در آن و سوختن پروانه وار در آن(3)
ص: 241
قابل ذکر است که بعضى از اساتید تعلّق به عزّ قدس را در مناجات شعبانیه(1) به همین مقام فناء تفسیر مى کردند «اِلهى هَبْ لى کَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَیک واَنِرْ اَبْصْارَ قُلوُبنا بِضیاء نَظَرها اِلیک حَتّى تَخْرقَ اَبْصارُ القلوبِ حُجُبَ النّور فَتَصِلَ اِلَى مَعْدِن العظمةِ و تَصیرَ اَرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعَزِّ قُدسِک»: «معبودا به من ببخش کمال دل دادن به درگاهت را و پرتو دِه دیده دل ما را بتابش نظر خود به آن، تا بر دَرَد دیده هاى دِل پرده هاى نور را و برسد به سرچشمه عظمت و بگردد ارواح ما آویزان بعزّ قُدست (و فانى در تو شود)».
سپس مرحوم نراقى اشاره به مطالب ارزنده اى مى کند که ما خلاصه ترجمه آن را مى آوریم: شکّى نیست که یقین خالى از اوهام و شکوک اگرچه مرتبه اول یقین باشد، با مجرد فکر و استدلال حاصل نشده، بلکه متوقف بر مجاهدات و ریاضات است، تا نفس به مرحله تجرد تام رسیده، و حقایق اشیاء عقلى در نفس منعکس شود، انعکاس یک صورت در آینه متوقف است بر تمامیت جوهره آئینه، عدم کدورات و زنگار بر آن، مقابله آینه با اشیاء و رفع حجاب ها و موانع از بین و اطلاع بر جهتى که در آن صور مطلوبه قرار دارد.
ص: 242
این 5 چیز باید در انعکاس صور بر آینه نفس موجود باشد:
1- عدم نقصان جوهره نفس پس نفس کودک که هنوز معلومات برایش حاصل نشده قابلیت تحمل صور را ندارد (این به منزله عدم عیب و نقص ذاتى در جوهره آینه است).
2- صفاء نفس از کدورات ظلمت طبیعت و پلیدى هاى معاصى و پاک کردن نفس از رسوم عادات و زشتى هاى شهوت و بالجمله زدودن زنگارهایى که بر قلب نشسته است، زنگارهایى که قرآن مى فرماید: «بَلْ ران عَلى قُلوبِهم ما کانوُا یَکْسِبوُن»(1) «بلکه زنگ نهاده بر دل هاى آنها (مُکَذّبان) آنچه انجام دادند» و این به منزله صیقل دادن آینه از زنگارهاو کثافات است.
3- توجه و التفات نفس به مطلوب، پس نباید تمام همّ شخص معطوف به امور دنیوى و اسباب زندگى و خواطر مشوّش باشد، و این به منزله محاذات و مقابله است.
4- تخلیه نفس از تعصب و تقلید و این به منزله ارتفاع حُجُب و موانع است.
5- تحصیل مطلوب از تالیف مقدمات مناسبِ با مطلوب بر ترتیب مخصوص و شرایط مقرّره و این به مثابه اطلاع بر جهتى است که صورت در آن است اگر موانع افاضه حقایق بر طرف شود نفوس، آگاه و عالم به جمیع اشیا مرتسم در عقول فَعّاله مى شود، زیرا هر نفس چون امرى ربّانى و جوهرى ملکوتى است، به حسب فطرت صلاحیّت شناختن حقایق را دارد، و از این جهت امتیاز از سایر مخلوقات مثل آسمان ها و زمین و کوه ها داشته، و قابلیت حمل امانت(2) الهى را که همان معرفت و توحید است دارد، پس محروم بودن نفس از شناختن اشیاء
ص: 243
موجود به خاطر بروز، یکى از موانع است، و سید رسل پیامبر گرامى (صلی الله علیه و آله) به مانع تعصب و تقلید چنین اشاره مى کنند «کل مولود یوُلد على الفطرة حتى یکون ابواه یهودانه و یُمَجّسانه و یُنَصرانه»(1): «هر نوزادى بر فطرت اولیه (و پاک) متولد مى شود و بر همین فطرت مشى مى کند تا والدین او، او را به انحراف بکشانند، یهودى، مجوسى و یا نصرانى کنند» و به مانع کدورات معاصى چنین اشاره مى فرماید: «لولا انّ الشیاطین یحومون على قلوب بنى آدم لَنَظَروا الى ملکوت السماوات والارض»: «اگر نبود که شیاطین احاطه کرده اند قلب هاى فرزندان آدم را، هر آینه نظر مى کردند به ملکوت آسمان ها و زمین (و حقایق آنها را مى یافتند)».
آرى اگر حجاب هاى معاصى و تعصّب بر طرف شود، صورت عالَم مُلک و شهادت و صورت عالَم ملکوت و جبروت هویدا مى گردد، مجموع این عوالم را عالم ربوبى گویند، زیرا هر چه هست از ابتدا تا انتها مِلک طِلق ربّ الارباب است، و وجودى جز ذات بارى تعالى و افعال و آثار او نیست، پس هر چه تهذیب نفس بیشتر شود، شناخت عظمت الهى و معرفت صفات جلا و جمالش بیشتر شود، شناخت عظمت الهى و معرفت صفات جلال و جمالش بیشتر، و کوتاه سخن اینکه هر کس به اندازه قدرت و استعداد محدود خود از دریاى عظیم ذات و صفات نامحدود الهى توشه بر مى گیرند، و وسعت مملکت و تسلط او بر حقایق عالم رابطه مستقیم با وسعت معرفتش دارد».
علماء اخلاق درباره علامات صاحب یقین چنین گفته اند:
ص: 244
1- در امورات خود به غیر ربّ الارباب توجه نمى کند، و در هر حالى چه در فقر و غنا و چه در مرض و صحت و غیره روى التفات از او برنمى گرداند. از امام صادق(علیه السلام) روایت شده که: «مَنْ ضَعُفَ یَقینُه تَعَلِّق بالاَسْباب و رَخَّصَ لِنفسه بذلک، واتَّبَع العادات واقاویل الناس بغیر حقیقة والسَّعْى فى امور الدنیا و جمعها وامساکها مقرّاً باللسان انّه لا مانع ولا معطى الاّ الله وانّ العبد لا یصیب الاّ مارزق و قسّم له والجهد لا یزید فى الرزق و یُنکِر ذلک بفعله و قلبه قال الله سبحانه «یَقُولُونَ بِاَفواهِهِم ما لَیسَ فِى قُلوُبِهِم وَاللهُ اَعْلَمُ بِما یَکتُمُونَ».(1)
کسى که یقینش ضعیف باشد متمسک به اسباب شده (و مسبب الاسباب را رها مى کند) و با این تمسک و تعلّق به اسباب ترخیص و وسعتى براى خود فراهم مى کند، و تبعیت عادات و گفتارهاى مردم را بدون دورنگرى و حقیقت بینى خواهد کرد، و سعى و تلاش در امور دنیا و جمع آن و منع دیگران را از آنچه اندوخته پیشه خود مى کند، با زبان اقرار مى کند که منع کننده و اعطا کننده اى غیر از خدا نیست، و اینکه عبد نمى رسد مگر به آنچه خدا روزى و تقسیم براى او کرده، و تلاش چیزى در رزق نمى افزاید در حالى که انکار مى کند این مطالب را با عمل و قلبش خداوند سبحان (درباره اینان) فرموده: «مى گویند با زبان هاى خود آنچه را که در قلوبشان نیست، و خداوند عالم است به آنچه اینان کتمان مى کنند.(2)
ص: 245
2- درباره عبادت پروردگار خود چه در عَلَن و چه در خفا کوتاهى نکرده، و اوامر او را به کار انداخته، و از نواهى اجتناب مى کند، و به طور کلى یقین او به عظمت خداوند عامل سر بر خاک نهادن و خضوع در برابر پروردگار او است، و دائماً محزون است از مراحل بعد از مرگ، و اینکه دنیا به کسى وفا نمى کند، و به واسطه یقینى که در اقیانوس وجود او موج مى زند، راضى به قضا و قدر الهى است، و این علامات هر یک گنجى است که بدون رنج میسر نشود.
در داستان حضرت موسى و خضر (على نبینا و آله و علیهما السلام) در سوره کهف(1) دارد که آن دو بزرگوار در شهرى مشغول ساختن دیوارى شدند، که زیر آن گنجى بود، مخصوص دو یتیمى که پدر و مادرشان از صلحاء بودند، امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند آن گنج (گنج مالى نبود بلکه) این عبارات بود: «بسم الله الرحمن الرحیم: عَجِبْتُ لِمَنْ اَیقَنَ بالموت کیف یَفْرَح، وعجبت لِمَنْ أیقَنَ بالقَدر کیف یَحْزَن، وعَجِبْتُ لِمَنْ ایقَنَ بالدنیا وتَقَلّبِها باهلها کیف یرکن الیها»:(2) «به نام خداوند بخشنده مهربان، تعجب مى کنم از کسى که یقین به مرگ دارد» چگونه خوشحال است، و تعجب مى کنم از کسى که یقین به (قضا و) قدر الهى دارد (و مى داند هرچه خداوند متعال بخواهد همان است، خواه روزى و رزق و خواه دیگر مسائل باشد) چگونه محزون است، و تعجب مى کنم از کسى که یقین (و شناخت) به دنیا و نحوه معامله و تحولات آن به اهل دنیا دارد، (مى داند که دنیا فى نفسه چه جایگاهى در دستگاه خلقت دارد، و وسیله اى و مزرعه اى بیش نیست، و مى داند که به اهل دنیا وفا نمى کند) چگونه اعتماد به آن مى کند».
ص: 246
3- این گونه افراد مستجاب الدعوة و صاحب کرامات اند، هر چه یقین بیشتر، جنبه تجرّد و غلبه بر امورات و تصرّف در آنها بیشتر است، یقین گوهر شب چراغى است که با آن به مراحل عالیه اى مى توان رسید، به نحوى که مظهر ولى الله مى توان شدن، و در جهان تکوین تصرف کرد.
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «الیقینُ یوُصِلُ العَبدَ اِلى کُلّ حال سَنِىّ و مَقام عجیب»؛(1) یقین مى رساند بنده را به هر مرتبه بلند و مقام عجیبى (که تصورش را نمى کرد).
در نزد پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) صحبت از عیسى بن مریم (على نبیّنا و آله و علیه السلام) و اینکه وى بر روى آب راه مى رفت به میان آمد، حضرت فرمودند: «لوزادَ یَقینُه لَمَشى فى الهوى»(2) (اگر یقین او بیشتر بود، بر روى هوا راه مى رفت).
از این روایت به خوبى مى توان استفاده کرد که کرامات رابطه مستقیم با ازدیاد یقین دارد، هر چه یقین بیشتر کرامات و تصرفات وسیع تر و همچنین استفاده مى شود که انبیاء علیهم السلام با حفظ جلالت و بزرگوارى آنها داراى یقینى متفاوت بودند و از همه آنها افضل پیامبر گرامى اسلام محمدبن عبدالله(صلى الله علیه وآله) است که از کلام منسوب به حضرت على(علیه السلام) مى توان این مطلب را درک کرد، از مولى سؤال شد شما افضل هستید یا موسى و عیسى علیهم السلام و غیره حضرت با استدلال فرمودند: «من»، وقتى سؤال شد شما افضل هستید پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «انا عبد من عبید محمد(صلى الله علیه وآله) یعنى: «من بنده اى از بندگان محمد(صلى الله علیه وآله)هستم».
وقتى یقین حاصل شد، بصیرت از آن زائیده مى شود (إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنْ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُّبْصِرُونَ)(3) بصیر خواهد توانست
ص: 247
جنت و اهل آن و دوزخ و ساکنان آن را نظاره گر باشد، اگر این بصیرت حال شد، همان گونه که آتش را در دهان نمى گذارد، خوردن مال یتیم را هم جائز نمى شمرد، زیرا چنان که از قرآن استفاده مى شود، مال یتیم خوردن مثل آتش خوردن است، «اِنّ الذین یأکلونَ اموال الیتامى ظُلْماً اِنّما یاکُلون فى بطونهم ناراً وسَیَصْلونَ سعیرا»(1) «محققاً کسانى که اموال یتیمان را به ظلم و به غیر حق مى خورند (دخل و تصرف مى کنند) جز این نیست که در شکم هاى خود آتش داخل مى کنند و به زودى به آتش انداخته مى شوند».
همچنین خداوند متعال درباره علماء یهودى که با اخذ رشوه کلمات حق را در تورات بدل کرده و کتمان مى کنند، مى فرماید: «اوُلئک ما یَأکلُونَ فى بُطونِهم الاّ النّار»؛(2) «آنها جاى نمى دهند در شکم هاى خود الاّ آتش را».
آرى اگر بصیرت آمده حقایق اشیا براى بصیر آشکار شده تا جایى که مولى على(علیه السلام)درباره خود مى فرماید: «لَو کُشِفَ الغِطاءُ ما اِزْدَدْتُ یَقینا»; اگر پرده ها کنار رود (ذره اى) به یقین من افزوده نمى شود.
در ماده یقین سفینة البحار(3) اسحق بن عمار از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که حضرت فرمودند «پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) نماز صبح را با مردم اقامه کردند(4) سپس نظر کردند، به جوانى که در حال چُرت زدن بود، و سرش به طرف پایین متمایل مى شد، رنگى زرد و جسمى نحیف و چشمانى گود رفته داشت، پیامبر از او پرسیدند: کیف اصبحت یا فلان(چگونه صبح کردى) گفت: «اصبحت یا رسول الله موقِناً» (ای
ص: 248
رسول خدا صبح کردم در حال یقین پیامبر تعجب کرده و فرمودند: «اِنّ لکلّ یقین حقیقةً فما حقیقة یقینک» (براى هر یقینى علامتى است، پس علامت یقین تو چیست؟ عرض کرد یقین من، مرا محزون و خواب را از دیدگانم ربوده، و مرا به تشنگى روزه در روزهاى گرم وادار کرده است، نَفْسَم را از دنیا و آنچه در آن است کنار کشیده ام، و «کَاَنّى اَنْظُرُ الى عرش ربّى وقد نُصِبَ للحساب وحشر الخلائق لذلک واَنَا فیهم و کَاَنّى اَنْظُرُ اِلى اَهلِ الجنّة یَتَنَعَّمونَ فى الجنّة و یَتَعُارَفُونَ عَلَى الاَرائک، مُتّکِئون وکَاَنّى اُنْظُرُ الى اَهْل النّار وَهُم فیها مُعَذَّبوُن مُصْطَرِحوُن وکَاَنّى الان اسمَعُ زفیرَ النّار یَدوُر فى مَسامِعى»:
«گویا نظر مى کنم و مى بینم عرش الهى را که: حساب بر پا شده، و خلائق محشور شده، براى محاسبه، و من در بین آنها هستم، و گویا نظر مى کنم و (بالعیان مى بینم) که اهل بهشت متنَعّم در آن هستند، و یکدیگر را شناخته و بر تخت ها تکیه زده اند، و گویا نظر به اهل آتش مى کنم که در آن مَعَذَّبند، و ناله مى کشند، و مثل این است که الان صداى آتش در گوشم طنین افکن است». پیامبر فرمودند: «هذا عبدٌ نوّر الله قلبه بالایمان»: «این بنده اى است که خداوند قلب او را با نور ایمان روشنى بخشیده است».
سپس پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به او سفارش کردند: «دائماً با این حالت ملازم باش»، آن جوان از پیامبر خواست که براى او از خداوند شهادت طلب کنند، پیامبر دعا کرده و پس از مدتى در یکى از غزوات بعد از 9نفر دیگر به شهادت رسید.
بعضى از محققین گویند این بصیرت و بینایى که در روایت به آن اشاره شده به زیادى ایمان و شدت یقین میسر گردد، و این دو، صاحب خود را به مرحله اطلاع بر حقایق اشیا اعم از محسوس و معقولش مى رسانند، پس حجاب ها منکشف و پرده ها کنار مى رود، و به وضوح و یقین، آنها را بدون شائبه شکى بالعیان مى بیند، و قلب او مطمئن و روحش در استراحت به سر مى برد، و این حکمت حقیقتى است که به
ص: 249
هر کس اعطاء شود، خیر کثیر به او اعطا شده است.
در بحث منابع شناخت و معرفت به منبعى به نام مکاشفه و شهود مى رسیم، یعنى درک و حسّى غیر از این درک و حس معمولى، همان منبعى که این جوان به آن رسیده است، درک و حسى که حقایق اشیا براى انسان همان گونه که هست مشهود مى گردد، شواهدى هم از آیات و روایات مى توان استفاده کرد.
1- نقل شده که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به مسلمانان فرمودند: «بیایید به قبرستان بقیع رویم و در آنجا نماز میّت گزاریم، زیرا برادرى از شما به نام نجاشى فوت کرده است او علاقمند به اسلام و پناه دهنده مهاجرین مسلمان بود»، پیامبر(صلى الله علیه وآله) به همراه اصحاب به بقیع آمدند و در آنجا نماز گزاردند گویى حضرت با چشمان مبارک خود نجاشى را نظاره مى کردند، این کار چشم عادى نیست، این عمل چشم غیر مسلح به یقین نیست، بلکه درکى و شعورى ماوراء درک و شعور ظاهرى است، این شهود است.
2- درباره جنگ موته دارد که لشکر اسلام به سرکردگى جعفربن ابیطالب به سرحدّات شام و حجاز رفتند، در حالى که نیروهاى اسلام قریب 3000 و لشکر دشمن قریب 100000 بودند، جعفر، عبدالله بن رواحه و زید بن حارثه از شهدا این جهاد بودند، ولى در نتیجه مسلمانان بدون شکست از میدان بازگشته و دشمن عقب نشینى کرد، فاصله مکه تا سرحدات شام بسیار زیاد است، ولى روایت کرده اند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) نماز صبح را خوانده، و بر منبر صعود کرده، فرمودند: «الان سربازان اسلام در مقابل کفر قرار گرفته، پرچم به دست جعفر است، آه دست راستش را قطع کردند، بعد دست چپش را، پرچم را به سینه چسبانید، آه بر زمین افتاد، رواحه پرچم را برداشت، گویا پستى و بلندى ها تعدیل شده، و زمینى مسطح در برابر پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایجاد شده که همچون خبرنگارى که از نزدیک واقعه را نظاره گر است، پیامبر(صلى الله علیه وآله) به تماشا و گزارش نشسته اند، آیا این درک عقل است، یا دیده اى از دید چشم ظاهرى، نه این بینش و نگرشى از درون جان و چشمى از ژرفاى نهاد آدمى است، این درک
ص: 250
سومى وراء عقل و چشم ظاهرى است.
3- درباره جنگ اُحد آمده، زمانى که جنگ خاتمه یافت، على(علیه السلام) به نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)آمده و عرض کردند: «مردم فرار کرده بودند، و شما تنها بودید، من مثل پروانه گرد شما مى گشتم، 16 ضربه سنگین بر بدنم وارد آمد، در4 ضربه روى خاک افتادم، و هر بار مى دیدم شخص خوشرو خوشبویى زیر بازوى مرا مى گیرد، و بلندم مى کند، و مى گوید: بشتاب به یارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، این شخص که بود»؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «جبرئیل امین بود».(1)
بعد از همین جنگ مکالمات بسیار جالبى بین مولى و پیامبر(صلى الله علیه وآله) انجام گرفته که خود حضرت على(علیه السلام) در نهج البلاغه(2) به آن اشاره کرده است: على(علیه السلام) با حالتى غمگین به نزد پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) آمده و پیامبر(صلى الله علیه وآله) علت ناراحتى او را جویا شدند، على(علیه السلام) عرض کرد افسوس مى خورم که چرا شهید نشدم، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «على جان غصّه نخور «اَبْشِز فَاِنّ الشهادة مِنْ وراءک... فکیف صبُرک اِذاً»: «بشارت باد تو را، زیرا به شهادت خواهى رسید... پس چگونه است صبر تو در آن هنگام؟!» حضرت در جواب مى گوید: «یا رسول الله: لیس هذا من مواطِنِ الصبر ولکّن من مواطِنِ البُشْرى والشکر»: «اى رسول خدا: این مقام، از مواضع صبر نیست، بلکه از مواضع بشارت و شکر است) صبر در برابر مصیبت و نقمت است، و شهادت نعمت و کرامت است، سؤال کنید، چقدر شکر مى کنى؟
آرى مردم آزاده و دوراندیش و طالب سعادت باید به تماشاگه راز این متّقى آیند، و از جلوه هاى یقین و معرفت او طرفى بندند، و از نداى ملکوتى «فزت و ربّ الکعبه» او بعد از شکافتن فرق نازنینش بهره برگیرند، و به هوش باشند، از فردى الهام گیرند که وقتى او در اثر آن ضربت به بستر بیمارى افتاد و ممنوع الملاقات
ص: 251
شد و امام حسن(علیه السلام) فقط به اصبغ بن نباته آن یار با وفاى امام اجازه ملاقات مى دهند، و خود را روى پاى مولى انداخته و اشک مى ریزد، و به اصبغ مى فرمایند: «من به سوى بهشت و خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى روم، من به سوى سعادت و شرافت مى شتابم» (آفرین به این یقین و اعتقاد) اصبغ در جواب مى گوید: از طرف خود و شیعیان مى گریم که بعد از شما یتیم مى شوند، و چه خوش گفت که واقعاً بعد از مولى یتیم شدند.
مولى در نهج البلاغه عبارتى دراند که معمولاً به امام معصوم(علیه السلام) تفسیر مى کنند، ولى قرائنى هست که جمعى از پرهیزکاران را هم شامل مى شود، و تعلیل حضرت گویاى این واقعیت است.
حضرت به کمیل مى فرمایند;... «هرگز روى زمین خالى نمى شود. از کسى که به حجت الهى قیام کند، خواه ظاهر باشد و آشکار، و یا ترسان و پنهان!!
تا دلائل الهى و نشانه هاى روشن او باطل نگردد، ولى آنها چند نفرند و کجا هستند؟ به خدا سوگند آنها تعدادشان کم و قدر و مقامشان نزد خدا بسیار است.
خدا به وسیله آنها حجت ها و دلائلش را حفظ مى کند تا به افرادى که نظیر آنها هستند بسپارند و بذر آن را در قلب افرادى شبیه خود بیفشانند».
«هَجَم بهم العلُم على حقیقة البصیرة و باشَروا رَوح(1) الیقین وَاستلانوا ما استَوعرهُ المترفوُن وَأَنِسَوُا بِماَ استوحَشَ مِنه الجاهلون، وصَحِبوُا الدنیا بابدان اَرْواحُها مُعَلَّقَةٌ بالمَحَلِّ الْاَعلى، اولئک خُلَفاءُ الله فى أرضِه والدّعاة اِلى دینه، اه اه شوقاً اِلى رُؤیَتِهم».
«علم و دانش با حقیقت و بصیرت به آنها روى آورده، و روح یقین را لمس کرده اند و آنچه دنیاپرستان هوس باز مشکل مى شمرند بر آنها آسان است.
ص: 252
آنها به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند انس گرفته اند در دنیا با بد نهایى زندگى مى کنند که ارواحشان به جهان بالا پیوند دارد. آنها خلفاى الهى در زمین اند و دعوت کنندگان به دین خدا. آه آه چقدر اشتیاق دیدار آنها را دارم».(1)
آرى از چیزهایى که جاهلان از آن وحشت دارند، ولى پرهیزکاران با آنها مأنوس اند، جاهلان از تنهایى خوف دارند، و زمزمه زبان قلب آنها این است، خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو، ولى متّقى گوید هم رنگ جماعت شدنت رسوایى است، «لا تَسْتَوحشوا فى طَریقِ الهُدى لقِلّةِ اَهلِه»(2): «در مسیر هدایت و حق از کمى یاور احساس وحشت نکنید» اگر همه در خط شرق و غرب هستند تو در مسیر نه شرقى نه غربى سیر کن و بمان و وحشت نداشته باش که راه همین است و بس. پس روح ایمان یقین است، باید عبادت مرد تا به مقام یقین رسید.
قرآن مى فرماید: «وَاَعْبُد رَبَّک حَتّى یَاْتَیَک الیَقینُ»(3) تفسیر معروف این کلام چنین است که عبادت کن تا زمان مرگ (یقین را کنایه از مرگ مى گیرد) زیرا در آن لحظات انسان یقین مى کند، که تمام ابلاغات رُسُل و ائمه علیهم السّلام حقیقت بوده است، در آن لحظات شهود حاصل شده، پرده ها کنار رفته، و حقایق را زیر سایه نور یقین مى بیند، مفسرین شاهدى بر این تفسیر که یقین کنایه از مرگ است ذکر کرده اند، و آن این است: «کُنّا نُکذِّبُ بیَومِ الدِّینِ - حَتّى أَتانَا الیقینُ»(4): «ما تکذیب قیامت را مى کردیم تا اینکه مرگ به سوى ما آمد» (و در آن لحظه یقین به گفتار الهى کردیم).
ص: 253
تفسیر دیگرى که استاد احتمال داده اند، این است که مراد از یقین مرتبه و مقام یقین باشد، مثلاً مى گوییم تجارت کن تا سود ببرى، زراعت کن تا نفع ببرى، اینجا هم مى گوییم عبادت کن تا خداوند مقام یقین را به تو عنایت کند، البته قابل توجه است که مراد این نیست که وقتى به درجه یقین رسیدى، دیگر عبادت مکن، چنان چه بعضى از متصوفه گفته اند، و این آیه را هم دستاویزى براى ترک عبادت قرار داده اند، زیرا به تعبیر استاد در تفسیر نمونه این گفتار بى اساس و بى پایه اى است چرا که اولاً: به شهادت بعضى از آیات قرآن... یقین به معنى مرگ است، که هم براى مؤمنان و هم براى دوزخیان، براى همه خواهد بود، ثانیاً: مخاطب به این سخن، پیامبر(صلى الله علیه وآله)است، و مقام یقین پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر همه محرز است، آیا کسى مى تواند ادعا کند، که پیامبر(صلى الله علیه وآله) داراى مقام یقین از نظر ایمان نبوده است؟!.
ثالثاً: سیره و اخبار متواتر نشان مى دهد که پیامبر(صلى الله علیه وآله) تا آخر ساعات عمرش عبادت را ترک نکرد، و على(علیه السلام) در محراب عبادت به شهادت رسید و همچنین سایر امامان علیهم السّلام».(1)
مرحوم الهى در ذیل (فهم والجنة کمن قد رَآها فهم فیها منعمّون) چنین گوید:
تو گویى آن گروه عشق سیرت *** عیان بینند با چشم بصیرت
چو ارواح نهان، غیب جهان را *** مکان خود بهشت جاودان را
همه در شادى و عیش و تنعّم *** بدان گلشن چو بلبل در ترنّم
ص: 254
چه گلشن منظر زیباى دلبر *** در آنجا خار گل، خاشاک عنبر
چه گلشن زانعکاس طلعت یار *** هزاران باغ گل در هر سر خار
خوشا آنان که با دلهاى مسرور *** نشینند اندر آن گلزار پر نور
خوش آن آزاد مردان کز نکویى *** بهشتى گشته جانهاشان تو گویى
خوش آن ارواح پاک عرش پرواز *** در آن باغ تجرّد نغمه پرداز
به گلزار حیات جاودانى *** چو گل لیک ایمن از باد خزانى
نشسته روبروى یک دگرشاد *** زهر رنج و غم و اندیشه آزاد
خوشا وقت خوش آن پاک جانها *** بهشتى روى و عرشى آشیان ها
سپس در ذیل (و هم و النار کمن قد رآها فهم فیها معذّبون) گوید:
هم آنانرا تو گویى زآتش عشق *** به طور دل فروزان تابش عشق
عیان گردیده دوزخ زاشتیاقش *** چه دوزخ؟ دوزخ دارالفراقش
جهنمشان فراق آتش افروز *** زند شعله بر آن دل هاى پرسوز
ص: 255
جهنم پارسایان را فراق است *** زفیرش شعله هاى اشتیاق است
شرار شوق چون آتش فروزد *** دل پرهیزکاران را بسوزد
وگر نه شعله دوزخ شود سرد *** بر آن عاشق که سوزد از غم و درد
زآهى کز فراق یار خیزد *** هزاران سال دوزخ مى گریزد
به دوزخ اهل عصیان در عذابند *** که چون حیوان بکار خورد و خوابند
تو را گردیده جان باز بودى *** بگوشت زان جهان آواز بودى
زدود آه مظلومان در این دار *** شرار دوزخى بودت پدیدار
چو شعله خشم و کین بینى ندانى *** که هست این شعله دوزخ را نشانى
چو بینى گرگ خو خلق ستمکار *** عیان زآنخوى گردد شعله نار
ز هر تخمى که در این کشتزار است *** یکى خرمن تو را پایان کار است
چو خار شهوت و خشم و هوایى *** سزاى دوزخ قهر خدایى
ص: 256
وگر عشق افکند بر گردنت طوق *** بیفروزد به جانت آتش شوق
وز آن آتش شود دوزخ گلستان *** نبینى دوزخ الاّ باغ و بستان
ص: 257
ص: 258
شرح: «حزن» حسرت خوردن و درد کشیدن به خاطر فقدان محبوبى یا فوت مطلوبى است، و حزن و اعتراض هر دو از ثمره هاى کراهت و ناخشنود بودن از مقدّرات الهى است، لکن کراهت در حزن کمتر از کراهت در اعتراض است، چنانه در نقطه مقابل کراهت (یعنى حبّ و دوستى) حُبّ در رضا (که در مقابل اعتراض است) کمتر از حبّ در سرور (که در مقابل حزن است) مى باشد، زیرا رضا منع کردن نفس است، از جزع و فزع بدون وجود کراهتى، ولى سرور منع نفس است از جزع با ابتهاج و انبساط خاطر، پس سرور فوق رضا در شرافت است چنانکه حزن تحت اعتراض در رذالت است، سبب حزن را باید در رغبت به مشتبهات طبیعى و میل به مقتضیات قوه غضب و شهوت دانست، و علاج این بیمارى درک این معنا است، که: عالم کون و فساد از حیوان و نبات و جماد و اموال همه و همه در معرض فناء و زوال است، و از دنیا چیزى باقى نمى ماند و آنچه باقى است، امور
10- قلوبهم محزونةٌ
ترجمه: قلب هایشان (پرهیزکاران) پر از حزن و اندوه است.
* * *
ص: 259
عقلى و کمالات نفسانى است، که: دست زمان و مکان و تصرّف عوامل و تطرّق و راهیابى فساد از رسیدن به آنها کوتاه است، هرچه دست این امور به آن رَسَد، فناپذیر است.
به قول مرحوم نراقى: «کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید، و کدام سرو در جویبار این عالم برکشید که اره آفات آن را از پا در نیاورد، هر شام پسرى در مرگ پدرى جامه چاک و هر صبح پدرى به فوت پسر غمناک بلى.
خیاط روزگار بر اندام هیچکس *** پیراهنى ندوخت که آخر قبا نکرد(1)
اگر چنین باورى نسبت به فناپذیرى دنیا و آنچه در آن است، حاصل شد، خیالات فاسد و آرزوهاى باطل رخت بر بسته و قلب تعلّقى به اسباب دنیوى نخواهد داشت. و با تمام وجود در تحصیل کمالات عقلى و سعادات حقیقى مى کوشد تا به سرحدّ مقام بهجت و سرور رسد، که خبرى از احزان و ناراحتى ها در آن عالم نیست، چنانکه در قرآن کریم اشاره شده: (أَلاَ إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ)(2): «آگاه باشید که اولیاء خدا نه خوفى بر آنها است و نه آنها محزونند»
در اخبار داود(علیه السلام) هم آمده «یا داوُد ما لاَولِیائى و الهَمَّ بالدّنیا اِنَّ الهمَّ یُذْهِبُ حلاوةَ مُناجاتى من قُلوُبِهم انّ مُحبِّى مِنْ اَولِیائى اولیائى ان یکونوا روحانیین لا یَغْمتَمّوُنَ»: «اى داود، اولیاى مرا با همّ دنیا چکار؟ زیرا همّ دنیا و هدف قرار دادن آن شیرینى مناجات مرا از قلب آنها مى زداید، همانا دوستدار من از بین اولیاء من، روحانیانى هستند که (هدف را روح و تعالى آن قرار داده اند، نه جسم و پرورش آن و توجه به دنیا) و هرگز غم و اندوه به ساحت آنها راه ندارد».
ص: 260
کوتاه سخن اینکه دل بستن به چیزهائى که فانى هستند خلاف مقتضاى عقل است، و عقل آن را ممنوع و حرام مى داند.
غم چیزى رگ جان را خراشد *** که گاهى باشد و گاهى نباشد
آرى چنین است که سید اوصیاء مولى الکونین على بن ابیطالب(علیه السلام) مى فرماید: «ما لِعَلىّ وزینَةِ الدُّنیا و کَیْفَ اَفْرَحُ بلَذّة تَفْنى و نعیم لا یبقى» (على را با زینت دنیا چه کار؟!، چگونه شاد باشم به لذّتى که فناپذیر است، و چگونه دل بندم به نعمتى که باقى نمى ماند).
نه لایق بود عشق با دلبرى *** که هر بامدادش بود شوهرى
انسان نفس خود را باید راضى به موجود کند، و غم مفقود را نخورد، و راضى به خیر و شرى باشد که به او مى رسد، در روایات آمده خداوند عزّوجل آسایش و سرور را در رضا و یقین قرار داده و ناراحتى و غم را در شکّ و سخط (مقابل رضا) قال الصادق(علیه السلام): «انّ الله تعالى بِعَدله و قِسطه جعل الروح و الرّاحة فی الیقین و الرضا و جعل الْهَمَّ و الحزن فى الشک و السخط»(1) یعنى: کسى که راضى به موجود و غیر محزون از مفقود باشد، به مقام امنى رسیده، که: فزع را به آن مکان راهى نیست، و به سرورى رسیده که دست جزع از آن کوتاه گشته، و به شادمانى اى راه یافته که حسرتى در آن نیست، و به یقینى نائل گشته، که حیرت و شکى آمیخته با آن نیست، چیست براى طالب سعادت که محزون شود؟ آیا حالش بدتر از سائر طبقات است هر حزبى و گروهى به آنچه در دست دارد، خشنود است «کل حزبٍ
ص: 261
بما لدیهم فَرِحُون»، تاجر به تجارت، زارع به زراعت و راننده به رانندگى در حالى که اینها عامل سرور نیست، عامل حقیقى سرور و سبب اصلى فرح و خوشحالى براى اهل سعادت و کمال است، وبراى بقیه توهّم و مجرد خیالى براى سرور.
پس طالب سعادت باید خشنود به کمالات حقیقى و سعادات ابدى محزون در نزد خود باشد، و محزون بر فقد زخارف و زینتهاى دنیوى نشود، و همانا متذکّر و یادآور کلام و خطاب الهى به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) باشد، که: (وَلاَ تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَى)(1)
مَکَش نظر را (یعنى دو چشم خود را) به سوى آنچه برخوردار کردیم با آن گروههایى از کفّار را بَهْجَت حیات دنیا تا بیازمائیم ایشان را در آن چیز و روزى پروردگار تو بهتر و باقى تر است.
کسى که در فرق بین مردم جستجو کند، مى یابد که: هر فرقه اى خشنودیش به چیزى و قیام و قوام و نظام امرشان به امرى است، کودکان خشنودیشان به لعب و بازى با وسائل خود است، و این فرح در نزد کسانى که این مرحله را پشت سر گذارده اند، بسیار زشت و ناپسند است، رسیدگان به حدّ رشد بعضى به درهم و دینار، و بعضى به باغ و ملک، و بعضى به یار و یاور و بعضى به زنان و فرزندان، و عده اى به حِرَف و صنایع، و بعضى به حسب و نسب، و دیگرى به جاه و منصب و طائفه اى به قوه جسمانى و قدرت بدنى، و دسته اى به جمال صورى و زیبائى، و طائفه اى به کمالات دنیوى مثل خط و شعر و حُسْن صوت و طب و علوم غریبه و غیره خوشحالند تا مى رسد به عده اى که مسرور از کمالات نفسانى و ریاسات معنوى هستند، افراد این دسته هم مختلفند.
ص: 262
بعضى از اینها نهایت فرح را عبادت و مناجات، و عده اى معرفت را در حقایق اشیاء مى دانند، تا مى رسد به عده اى که فرحشان، اُنس به حضرت ربوبى است، و غرق شدن در گرداب انوار حق، به طورى که سائر مراتب نزد اینان سایه اى گذرا و خیالى باطل است و شکى نیست، که: عاقل مى داند رسیدن به این غایة قُصوى و نهایة عُلیا مایه بهجت و سرور است، و بقیه امور مثل سرابى است که فرد تشنه، آن را آب مى انگارد، «کسراب بقیعة یَحْسَبُهُ الظَّمْان ماءٌ» و از این روى شخص محزون از فقد، و خشنود از وجود آن نیست.
زین خران تا چند باشى نعل دزد *** گر همى دزدى بیاد لعل دزد
واقعاً جاى تعجّب است که عاقل از فقد امور دنیوى محزون شود با اینکه مى داند دنیا دار فناست، و زخارف و زینتهایش منتقل به مردم، و این امرى است که براى اَحَدى باقى نمى ماند.
جهان اى برادر نماند به کس *** دل اندر جهان آفرین بند و بس
چه بندى دل خود بر ین ملک و مال *** که هستش کمى رنج و بیشى ملال
که داند که این دخمه دیو و دد *** چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساخته است *** چه گردنکشان را سر انداخته است
جمیع اسبَاب دنیوى امانات الهى است، که به نحو تبادل و تناوب (نوبت به نوبت) منتقل به مردم دیگر مى شود، مَثَل دنیا مَثَل عطر دانى است که شخص در مجلس بین اهل خود متناوباً دور مى گرداند و هر فردى در لحظه اى که به او مى رسد،
ص: 263
بهره و لذت مى برد و سپس به دیگرى اعطاء مى کند، کسى که طمع در بقاء حطام و چیزهاى پوچ دنیوى کند مانند کسى است که: در ملکیت این عطردان طمع کرده، و بخواهد آن را در لحظه بهره بردارى به خود اختصاص داده و دیگران را از آن محروم سازد، و زمانى که از او گرفته مى شود، غم و اندوه و خجلت از این فکر و عمل ناصحیح بر او مستولى مى شود.
مال و اهل و عیال نیست مگر ودیعه هائى که روزى باید برگردانده شود، پس شایسته عاقل نیست که: غم و اندوه براى ردّ ودیعه خورد، زیرا محزون گشتن در ردّ آن کفران نعمت است، چون اقلّ مراتب شکر ردّ ودیعه به صاحبش با طیب نفس است، مخصوصاً وقتى چیز پستى که همان خبائث دنیوى باشد، مستردّ شود، و شىء اشرف (با شرافت) که همان نفس و کمالات علمى و عملى آن است، باقى باشد، پس سزاوار هر عاقلى است، که: علقه اى بین قلب و امور فانى برقرار نکند، تا محزون نگردد.
سقراط گفته «اِنّى لم اَحْزَنْ قَطٌ اِذْ ما اَحْبَبْتُ قَطٌ شیئاً حتّى اَحْزَنَ بفوتِهِ»
من هرگز محزون نشده ام زیرا هرگز چیزى را دوست نداشته ام که محزون به فوت آن شوم (یعنى چیزى را به حدّى دوست نداشته ام که با فقد آن ناراحت شوم).
مَنْ سَرَّه اَلاّ یرى ما یَسوُؤه *** فلا یَتَّخذ شَیئاً یَخافُ له فَقْدا
چون هست این دیر خالى، سست بنیاد *** ببادش داد، باید بردش از یاد
جهان از نام آن کس ننگ دارد *** که از بهر جهان دلتنگ دارد
ص: 264
جهان بگذار بر مشت علف خوار *** مسیحا وار از آنجا دست بردار(1)
مسئله اى که قابل طرح است، تضادّ ابتدایى در بین آیات و روایات است، از بعضى از آیات استفاده مى شود که متقیان و اولیاء خدا غم و غصه اى ندارند، «اَلا ان اولیاء الله لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون»: «آگاه باشید که دوستان خدا، نه خوفى و نه حزنى بر آنها مستولى مى شود».
علماء ترس و خوف را درباره آینده، و غم و غصه را نسبت به گذشته مى دانند، یعنى ترس و خوفى نسبت به حوادث آینده ندارند، و از طرفى هم چون چیزى را تاکنون از دست نداده اند، محزون نیستند.
در آیه دیگر دارد که: (إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاَئِکَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى کُنْتُمْ تُوعَدُونَ)(2): «کسانى که گفتند پروردگار ما الله است، سپس استقامت کردند، نازل مى شود، بر آنها ملائکه به اینکه خوف نکنید و محزون نگردید و بشارت باد شما را به بهشتى که وعده داده شده بودید» و در حالى که مولاى متقیان یکى از صفات پرهیزکاران را در این خطبه حزن قلبى (قُلوبُهم مَحزونه) شمرده است، در روایتى هم آمده «المؤمن بُشْرُهُ فى وَجْهِه حُزْنُه فى قَلْبه»(3): «مؤمن سُرورش در صورتش و حُزن او در قلبش مى باشد» این کلام گویاى وجود حزن و اندوهى در نهاد آنها است.
امام صادق(علیه السلام) هم فرموده اند «الحزنُ شعار العارفین»: «حُزن و اندوه علامت
ص: 265
اهل معرفت است(1) شعار لباسى است که زیر مى پوشند، و با موى بدن در تماس است، ودثار لباس روئین است، وقتى مى گویند فلان چیز شعار ما است یعنى چسبیده به تن ما است، در کلام امام صادق(علیه السلام) هم معنى چنین است که حزن
ص: 266
چسبیده به آنها و با آنها مأنوس است حضرت در دنباله کلمات خود چنین مى فرمایند: «و لو حَجِبَ الحُزْنُ عَنْ قُلُوبِ العارِفین ساعةٌ لاسِتَغاثوا و لو وضع فى قلوب غیرهم لاسْتَنکروه»: «اگر پوشیده شود حزن از دلهاى اهل معرفت به اندازه ساعتى (مراد از ساعت، زمان کوتاهى است) هر آینه استغاثه مى کنند، و اگر این حزن در دلهاى غیر آنها قرار داده شود استنکار مى کنند (محزون بودن خود را انکار مى کنند»(1) پس عارفان و مؤمنان داراى حزن هستند، حزنى که به صورت شعار براى آنها درآمده است، این تعارض، ابتدائى است، و وجه جمع بین این دو دسته از روایات این است که: سرچشمه غم مختلف است، غمى است که به دل عارفان عارض نمى شود، و غمى هم هست که هرگز از آنها جدا نمى شود شعراء درباره غم عشق مسائل زیادى دارند که: از بارزترین غم عشق، غم عشق عارفان نسبت به خدا است، سرچشمه این غم ربطى به عشق خدا و وصل او دارد، غمى معنوى و روحانى است، غمى نشأة گرفته از محبت خدا است.
بنابراین سرچشمه غم عارفان و پرهیزکاران از این قبیل است که:
1- مقصّر دانستن خود در پیشگاه الهى، و اینکه از عهده تکالیف الهى برنیامده اند، آن طورى که باید طاعت و فرمانبردارى خدا را کنند، نکرده اند، و همین احساس است که همانند امام چهارم (که از کثرت عبادت ملقّب به زین العابدین است) را وادار مى کند که در دعاى ابوحمزه ثمالى با سوز و گذار چنین گوید: «چه کسى بد حال تر از من است، اگر با این حالت به قبرم منتقل شوم، قبرى که مهیا نکرده ام آن را براى خوابیدن، و فرش نکرده ام آن را با عمل صالح، چرا نگریم در حالى که نمى دانم مسیر من به چه طرف است، و مى بینم نفس با من خدعه مى کند، و روزگارم با من مکّارى و عقاب مرگ بر سرم پر و بال گشوده، چرا نگریم، مى گریم
ص: 267
براى خروج نفس و جانم، مى گریم براى تاریکى قبرم، مى گریم براى تنگى لحدم، مى گریم براى سؤال منکر و نکیر (دو فرشته اى که در قبر مسئول، سؤال هستند) از من، مى گریم براى خارج شدن از قبرم، در حالى که برهنه و ذلیل و حمل کننده سنگینى بار اعمالم بر پشتم هستم...».
2- عدم هدایت مردم و لجاجت و تحجّر آنها بر باطل، عارف و پرهیزکار چنان تربیت شده که گمراهى مردم را هم قابل تحمل نمى داند، از مصادیق بارز این غمخواران پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)بودند، آن حضرت آشکارا مشاهده مى کند، که: بعضى چشم را روى هم گذارده تا نور را نبینند، و از این رو اندوه مى خورد، چرا چنین نباشد؟! وقتى مى بیند انسانهائى که مى توانند به قله بلند حقیقت راه یابند، ره افسانه مى زنند، چرا محزون نشود وقتى مى بیند مردم با دست خود، خود را به ورطه هلاکت مى اندازند؟ کار به جایى مى رسد که خطاب خداوندى به آن حضرت متوجه مى شود، (لَعَلَّکَ بَاخِعٌ نَّفْسَکَ أَلاَّ یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ): «شاید تو (اى رسول ما) نفس خود را هلاک کنى از اینکه خلق ایمان نمى آورند، و هدایت نمى شوند»(1)
3- فرو رفتن مردم در ناراحتى ها و مکروهات و شدائد زندگى، اهل عرفان تقوى از دیدن مردم در این وضع رنج مى برند، از اینکه خود در آسایش و مردم در زحمت هستند، اندوهناکند، و لااقل اگر کارى از دست آنها ساخته نباشد خود را در این امور شریک و از نظر سطح زندگى همسطح آنان قرار مى دهند و بلکه پایین تر، مولاى ما و مولى الموالى در نامه خود به عثمان بن حنیف انصارى که از طرف حضرت حاکم بصره بود، چنین مى نویسند:
«أَأقْنَعُ مِن نَفْسى بانْ یقال امیرالمؤمنین و لا اُشارکهم فى مَکارِه الدَّهر؟ أو أکونَ أسْوَةً لَهُم فى جَشوبَةِ العِیْش» آیا به همین قانع شوم که گفته شود: من
ص: 268
امیرمؤمنانم؟! اما با آنان در سختى هاى روزگار شرکت نکنم؟! و پیشوا و مقتدایشان در تلخیهاى زندگى نباشم؟!)(1)
(اگر مى خواستم مى توانستم از عسل مصفا و مغز این گندم، و بافته هاى این ابریشم براى خود خوراک و لباس تهیه کنم. اما هیهات که هوا و هوس بر من غلبه کند، و حرص و طمع مرا وادار کند تا طعامهاى لذیذ را برگزینم، در حالى که ممکن است در سرزمین «حجاز» یا «یمانه» کسى باشد که حتى امید به دست آوردن یک قرص نان نداشته باشد و نه هرگز شکمى سیر خورده باشد، آیا من با شکم سیر بخوابم در حالى که در اطرافم شکمهاى گرسنه و کبدهاى سوزانى باشد؟ آیا چنان باشم که آن شاعر گفته است:
وحَسْبُک داءً أَنْ تَبیْتَ(2) بِبِطْنَة *** وَ حَوْلُکَ اَکبادُ تَحِنُ إلى الْقِدِّ
:«این درد براى تو بس است که شب با شکم پر بخوابى و در حالى که در اطراف تو شکمهایى گرسنه و به پشت چسبیده باشند» - سرچشمه هایى هم براى غم است که در دل اولیاء الهى نیست از جمله:
1- میل به دنیا، در روایتى از امام صادق(علیه السلام) رسیده: «الرّغبة فى الدنیا تورثُ الغمّ و الحزن» :«میل به دنیا و دنیاپرستى و به ارث گذارنده غم و اندوه است»(3) این غمى است که در دل پرهیزکاران رسوخ نمى کند، مردى بود که وقتى در کسب خود متضرّر مى شد، شب به دور خانه گشته و گریه مى کرد، واى به این تعلّق دنیا که موجب عدم آرامش قلب و خاطر است، به دنبال عبارتى که گذشت امام صادق(علیه السلام)
ص: 269
مى فرمایند: «وَ الزّهد فى الدنیا راحة القلب و البدن»: «بى اعتنایى و کناره گیرى از دنیا مایه راحتى قلب و روح و راحتى بدن و جسم است» در کلمات قصار مولى على(علیه السلام)هم آمده «مَن اَصبح على الدنیا حزیناً فَقَد أَصْبَح لِقضاء الله ساخطأ... و مَنَّ لَهِجَ قَلْبُهُ بِحُبِّ الدُّنیا اِلتاط قَلْبُه مِنها بثلاث: هَم لا یُغبُه و حِرص لا یَتْرُکُهُ وَ اَمَل لا یُدرکُه»: «کسى که براى (به دست نیاوردن کالاى) دنیا اندوهگین شود به قضاء و قدر خدا خشمگین گشته است، (زیرا راضى نبودن به نصیب و بهره دنیا در حکم راضى نبودن به آن چیزى است که خداوند مقدّر کرده است)... و کسى که قلب و دلش به دوستى دنیا شیفته گردد، دلبسته شود از دنیا به سه چیز اندوهى که از او جدا نگردد (زیرا اگر نیابد اندوهگین باشد و اگر یافت براى افزونى و نگهدارى اندوه خورد) و حرصى که دست از او برنداشته و او را رها نمى کند و امید و آرزویى که هرگز آن را درک نمى کند.»(1)
2- جواب مثبت دادن به خواسته هاى شهوانى و امیال نفسانى، در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)آمده «رُبَّ شهوة ساعة تُورثُ حُزناً طویلا»: «چه بسا لحظه اى شهوت رانى موجب غم و اندوه طویلى مى شود».(2)
این غم هرگز راهى به دل متقیان ندارد، زیرا تقوى و دورنگرى و عاقبت اندیشى آنها مانع از غرق شدن در گرداب شهوات است. این دو عامل از عوامل ایجاد حزن است و اما از جمله عوامل بقاء حزن هم دو عامل را متذکر مى شویم:
1. چشم دوختن به آنچه در اختیار مردم است، در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده: «مَنْ نَظَرَ اِلى ما فى أیدى النّاس طال حُزنُه و دامَ أَسَفُه»: «کسى که نظر کند به آنچه در دست مردم است حزن او طولانى و تأسفش مداوم خواهد بود»(3) وقتى چشمش به ساختمان مدرنى مى افتد کنارش ایستاده و آه مى کشد، که چرا او ندارد؟!
ص: 270
باید به این شخص گفت: به نزد قلب او بنشین و با دلش همراز شو، نه در کنار ساختمانش بایست و آه بکش، نزدیک برو و ببین که او به حال تو غبطه مى خورد، و از سعادت تو سخن مى گوید، چه بسا سفره هاى رنگین با انواع غذاها براى مردم مى اندازد و خود بواسطه بیمارى از خوردن آن محروم است، گاهى بواسطه مرض قتد باید نان سوخارى بخورد، چه بسا با وجود ثروت هنگفت، هر هفته باید خون او تعویض شود، و چه توانگرى که خواب ندارند.
یکى از نانوایان یوسف آباد تهران نقل کرد که خمیرگیر من شبها در نانوایى مى خوابید و یکى از شبها نزدیک اذان صبح طبق معمول رفتم به درب مغازه، نزدیک مغازه که رسیدم دیدم مردى خیره خیره به درون مغازه نگاه مى کند، نزدیک شدم، سؤال کردم آیا کارى دارید، مشکلى پیش آمده گفت نه من یک پزشکم و هیچ مشکلى ندارم و بسیار زندگى مرفه اى دارم، ولى متأسفانه شبها خوابم نمى برد امشب با اینکه قرص خواب هم خورده ام خوابم نبرده و لذا تصمیم گرفتم مقدارى در خیابان قدم بزنم اتفاقاً مقابل این مغازه که رسیدم دیدم کارگر و خمیرگیر شما یک گونى زیرپا و گونى دیگر روى خود انداخته و صداى خوروپف او بلند است، با دیدن این منظره غبطه به حال او مى خورم که اى کاش من نیز ساعتى چنین مى آرمیدم.
آرى، پس از دور قضاوت مکن، نزدیک برو تا بدانى بزرگترین ثروت که سلامتى است تو دارا هستى، و باز طمع دارى.
یک کشاورز ساده را بنگر که چه راحت غذا خورده و شب در عالم رؤیا خواب مکّه و کربلا مى بیند، اما آن ثروتمند بیچاره تا 2 ساعت بعد از نیمه شب خوابش نبرده و در خواب نیز مى بیند که اموال او به سرقت رفته و سراسیمه از خواب مى پرد.
2. غضب کردن و خشمناک شدن بر کسى که قدرت مبارزه و ضربه زدن به او را نداریم. در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده: «مَنْ غَضَبَ على مَنْ لایَقْدر أَنْ
ص: 271
یَضُرَّه طالَ حُزْنهُ و عَذَّبَ نَفْسَه» :«کسى که خشم و غضب کند بر کسى که قدرت ضرر زدن به او را ندارد، اندوه خود را طولانى و نفس خود را در عذاب قرار داده است»(1)
بنابر آنچه ذکر شد، غم و اندوه به دو شاخه تقسیم مى شود: 1- ممدوح (غم سازنده) که از جمله اینها سه غم اول است. 2- مذموم (غم ویران کننده) که از جمله اینها چهار غم آخر است.
حال چه کنیم تا غم فرساینده از ما رخت بربسته، و غم سازنده جایگزین آن شود؟ راهش این است که اندیشه ما عوض شود. جهان بینى ها، سرچشمه ایدئولوژى هاى انسان است، قرآن مى فرماید: (...اَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ...)(علیهم السلام)«... انفاق کنید از آنچه قرار داده شما را خلیفه در آن چیز (یعنى شما جانشین او در تصرف هستید)»(2)
این اموال امانت در دست شما است، نه از آمدنش خوشحال و نه از رفتنش بدحال باشید، داستان معروفى است که زن باایمانى کودکش از دست رفت، و خواست به همسرش خبر دهد، وقتى از سرکار آمده به او گفت: اگر کسى امانتى نزد شما داشته باشد، و درخواست آن را کرد، چه مى کنید؟ گفت: ردّ مى کنم و این وظیفه من است، و جاى نگرانى و ناراحتى نیست زن گفت: پس بدان خداوند امانتى نزد ما داشت و آن را پس گرفت، چه امانتى؟ زن گفت: فرزند ما، و بنابر گفته خودت ناراحتى ندارد. بله در اینگونه موارد ممکن است غم و اندوه باشد، و جاى انکار هم نیست، لکن حزنى سطحى است نه ریشه دار و کشنده، اگر دیدگاه من نسبت به دنیا چنین باشد که: «قَنْطَرَهٌ فَاعْبُروها و لا تسکنوها»: «پُلى است عبور کنید از روى آن و ساکن نشوید» ناراحتى نسبت به حوادث هرگز پیش نخواهد آمد، وقتى دنیا محل سکونت و اطراق فرض شود نه محلى براى عبور و گذر، آن وقت جاى خوف است که
ص: 272
زندگى را در هم مى پیچد، آن وقت است که محبوب، غیر خدا خواهد شد.
اگر بنا باشد مسلمانان غم و غصه اى داشته باشند باید از نوع غم و غصه سازنده باشد، غم و غصّه از اینکه توطئه هاى دشمنان اسلام یکى بعد از دیگرى در جوامع اسلامى پیاده مى شود و مسلمانان به جان هم افتاده اند بیت المقدسى که پیش از 13 سال قبله پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود (و سپس بعد از ورود به مدینه روى مصالحى تغییر یافته و کعبه قبله شد)، بیت المقدسى که کانون انبیاء و اولیاء الهى بود و اساساً هیچ منطقه اى از جهان مثل شام و فلسطین پیامبرپرور نبود، بیت المقدسى که ارض مقدسه و مبارکه بود (ادْخُلُوا الاَْرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِى کَتَبَ اللهُ لَکُمْ): «داخل شوید زمین مقدسى را که براى شما خداوند مقرّر فرمود»(1) - (إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ):«(منزه است خدایى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) را شبى از مسجدالحرام به مسجد الاقصى سیر داد، مسجد الاقصائى که پیرامون و اطرافش را مبارک و پرنعمت ساختیم)»(2) و بیت المقدسى که میراث بزرگ مسلمانان بود، توسط اسرائیل و دشمن ترین فرقه مسلمانان اشغال شده و همین بیت المقدس پایتخت آن کشور کفر شناخته مى شود.
واى و صد افغان از این درد، حکومت صهیونیستى را بزور در چشم و قلب حکومتهاى اسلامى فرو کردند، اسرائیلى که سکوى پرش قدرتهاى بزرگ استعمارى و ضد خدایى بود، اسرائیلى که تبلور خواسته هاى آمریکا و شوروى بود، اسرائیلى که سمبل و زاییده دو مکتب کمونیسم و سرمایه دارى بود. گفتم بیت المقدس میراث بزرگ مسلمانان بود چرا؟ زیرا مسلمانان دو قرن (200 سال) با مسیحیان در جنگهاى صلیبى درگیر بودند و بارها مسلمانان قدس را گرفته و از دست دادند تا سرانجام (صلاح الدین ایوبى) سردار لشکر اسلام بیت المقدس را به محاصره در
ص: 273
آورده و (والیان فرمانده دشمن وادار شد با پرچمى سفید به نشانه صلح به نزد او آید ولى او در جواب وى گفت آیا فراموش کرده اید جنایتهاى خود را و اینکه چگونه مسلمانان را قتل عام مى کردید و چه بزرگوارانى را به خاک و خون کشیدید و در نهایت صلح را نپذیرفت ولى بواسطه وساطت ریش سفیدان شهر به اهالى آنجا به دو شرط امان داد.
1- تسلیم شهر به مسلمانان. 2- جزیه دادن به سپاه اسلام براى هر مرد 10 دینار و براى هر زن 5 دینار و براى بچه هاى پسر و دختر 1 دینار، عاقبت روز جمعه 28 رجب سال 583 ه-. ق لشکر اسلام وارد شهر شدند و پرچم ها را برفراز شهر به اهتزاز درآوردند؛ صلاح الدین مستقیماً به مسجد الاقصى رفته و نماز جماعت گزارده و یکى از وعاظ به سخنرانى پرداخت و از اِنْجاز و تحقق وعده خدا مردم را خبر داد که دیدید چگونه وعده خداوندى محقق شد و قدس آزاد گردید. بعد از سه روز هم کلیساها را به کشیشان واگذار کرد و هیچ تعرّضى را به مقدّسات و آثار آنان روا نداشت اما این درد را به که گوییم و کجا برویم که میراث 200 ساله و دستاورد میلیون ها خون ریخته شده در 6 روز (جنگ 6 روزه اعراب و اسرائیل) به باد رفت. چنان هم رفت که تلاش تلاشگران و مبارزه مبارزین بعدى هنوز کارگر نیفتاده و نتوانسته دستاورد رفته را بازگرداند، حتى فداکارى بزرگانى چون عزّالدین قسّام ها هم عقیم ماند، آن مردى که حدود 5 سال گروههاى چریکى را مخفیانه هدایت کرد که دشمن و حتى خود فلسطینى ها نمى دانستند، تا اینکه بعد از مرگش متوجه شدند، بعد از 5 سال زمینه قیام علنى را مناسب دیده و تصمیم گرفت به بیشه یَعْبُد رود و کار خود را آغاز کند ولى خائنى که در شهربانى کار مى کرد نقشه را به انگلیسى ها گزارش کرده و موجبات شهادت قسّام و اطرافیانش را فراهم کرد، هر چند که این خائن در شهر حیفا بدست مبارزین ترور شد، ولى ضربه بزرگى بر پیکر مبارزه زد.
ص: 274
در سال 1937 یعنى یک سال پس از شهادت قسّام اثر عملى قیام او ظاهر شد، اختلالات و بمب گذاریها در مراکز بزرگ آغازیدن گرفت ولى باید گفت هر چند این اثرات مهم بود ولى با مرگ قسّام، مرگ حرکت هاى پارتیزانى وچریکى که برخاسته از مذهبى حقیقى و واقعى به رهبرى شیخى بزرگ بود نیز تحقق یافت به هر حال کسانى که عامل تاراج رفتن این میراث عظیم بودند، مسئول گذشتگان و تاریخ اند، آنها خلف ناصالح سلف صالحند، گذشتگان حق دارند ما را زیر سؤال برند و استنطاق کنند، چرا چنین کردید ما باید دقت کنیم این بدبختى که به صورت لکه ننگى لباس اسلام را مُلوّث کرد از کجا آمد، به اختصار باید گفت این بدبختى در ابتداء مرهون غفلت مسلمانان و در ادامه مرهون حسّ ناسیونالیستى اعراب بود، آنها جنگ را جنگ اسرائیل و اعراب مى دانستند نه جنگ اسرائیل و اسلام. دائماً دم از عربیّت و برترى نژادى عرب مى زدند، در حالى که اگر دم از اسلام مى زدند اوّلاً جمعیّت مبارزه کننده بالغ بر یک میلیارد مسلمان (1000 میلیون) مى شد و ثانیاً داعى براى جانبازى و انگیزه فداکارى هر چه بیشتر رو به تزاید مى گذارد زیرا چه آزاده اى براى عربیّت جان مى بازد ولى وقتى بنا شد مسئله اسلام و نجات قبله مسلمین باشد به راحتى مسلمانان جانبازى مى کنند.
بحمدالله بعد از انقلاب شعار اسلام در سطح خاورمیانه و بلکه دنیا اوج گرفته و به ابتکار رهبر کبیر انقلاب نیز جمعه آخر ماه مبارک رمضان روز قدس نامگذارى شده و این باید به عنوان شعارى براى تشجیع مسلمانان حفظ شود تا دشمن بداند هنوز ما به فکر قدسیم و آن را به ورطه فراموشى نسپرده ایم و هر زمان این قدرت را احساس کنیم که مى توانیم میراث از دست رفته را برگردانیم، چنین خواهیم کرد و اکنون، هم ما و هم دشمن طلیعه و فجر صادق این نور قدرت را مشاهده مى کنیم و امیدواریم هر چه زودتر این نور بر شب ظلمانى هر چه زودتر غلبه کند و صبح صادق سر رسد «اَلَیْسَ الصُبْحُ بِقریب»(1) اگر از درد این بى حرمتى هایى که به ساحت اسلام
ص: 275
و مسلمانان رفته بمیریم جاى ملامت نیست، این گفته من نیست بلکه گفته مولى على(علیه السلام) است که در خطبه جهاد(1) مى فرماید... معاویه توسط سفیان بن عوف، شهر انبار (یکى از شهرهاى قدیمى عراق واقع در سمت شرقى فرات) را غارت کرد، و حسّان بن حسّان بکرى (والى و حاکم آنجا) را کشت و سواران شما (اهل عراق) را از حدود آن شهر دور کرد و تار و مار گردانید و به من خبر رسیده یکى از لشکریان ایشان بر یک زن مسلمان و یک زن ذمّى(2) وارد شده، و خلخال(3) و دست بند و گردن بند و گوشواره هاى آنها را کنده، و آنها نتوانسته اند از او ممانعت کنند مگر آنکه صدا زد به گریه و زارى بلند نموده از خویشان خود کمک بطلبند، سپس دشمنان با غنیمت بسیار بازگشتند، در صورتى که به یک نفر از آنها زخمى نرسیده و خونى از آنها ریخته نشده «فَلَو اَنَّ امرَءاً مُسْلِماً ماتَّ مِنْ بَعدِ هذا أَسَفاً ما کانَ بِهِ مُلوماً، بَل کانَ بِه عِندى جَدِیرا» (اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه در اثر حزن و اندوه بمیرد بر او ملامت نیست; بلکه به نزد من هم به مردن سزاوار است».
اى بسا جاى حیرت و شگفتى است، به خدا قسم اجتماع ایشان (معاویه و همراهان او) بر کار نادرست خودشان و تفرقه و اختلاف شما از کار حقّ و درست خوتان، دل را مى میراند و غم و اندوه را جلب مى نماید، «فَقُبحاً لَکُمْ و تَرَحاً حِینَ صِرْتُم غَرَضاً یُرْمى»: «پس روهاى شما زشت و دلهایتان غمگین باد هنگامى که در آماج تیر آنها قرار گرفته اید» (یعنى دشمن به سوى شما تیراندارى مى کند و شما از روى بى حمیّتى و تفرقه و اختلافى که دارید سینه خود را هدف قرار داده خاموش نشسته اید) مال شما را به یغما مى برند، و شما غارت نمى کنید، و با شما جنگ مى کنند، و شما
ص: 276
جنگ نمى کنید و عصیان خدا را مى کنند و شما راضى هستید».
چقدر مولى زیبا مطالب را بیان مى کنند، گویا مورد خطاب حضرت، ما هستیم. بعضى مسلمانان به قدرى مردانگى و غیرت و حمیّت خود را از دست داده اند که مورد خطاب حضرت در جاى دیگر این خطبه قرار مى گیرند «یا اَشْباهَ الرّجالِ وَ لا رجالَ، حُلُومُ الأطفالِ وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الحِجالِ، لَوَدِدْتُ أَنِّى لَمْ أَرَکُم أَعْرِفْکُم مَعرِفَةً و اللهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَما، قاتَلَکُمُ اللهُ لَقَدْ مَلأَتُم قَلبى قَیْحاً و شَحَنْتُمْ صَدرِى غَیظاً وَ جَرَّعْتُمونِى نُغَبَ التَّهْمامِ أَنْفاساً». :«اى کسانى که شبیه مردانید ولى مرد نیستید (اى نامردانى که آثار مردانگى در شما نیست) اى کسانى که عقل شما مانند عقل بچه ها و زنهاى تازه به حجله رفته است، دوست داشتم شما را ندیده بودم و نشناخته بودم، نتیجه این معرفت، به خدا قسم پشیمانى و اندوه بود، خدا شما را بِکُشَد که دل مرا پر از چرک کردید دل مرا چرکین کردید و سینه ام را مملو از خشم نمودید و در هر نَفَس پى در پى غم و اندوه به من خوراندید» حقیقتاً اگر بعضى از مسلمانان امروز در عصر حضرت مى زیستند، نفرین حضرت به آنها متوجه مى شد زیرا با اعمالشان دل مبارک حضرت را چرکین و سینه ایشان را آکنده از خشم و غضب مى کردند.
در برابر ظلم ظالمان و ستم ستمگران و جبر جباران و زور زورگویان باید مقابله کرد، و ایستاد، اگرچه از پایدارى ما ناراحت شوند، ولى باید گفت اى ستمگران تاریخ از دست ما عصبانى باشید و از این عصبانیتتان بمیرید که راهى جز هلاکت و مرگ براى شما نمانده است.
بدانید و آگاه باشید که رهبر ما على بن ابیطالب(علیه السلام) آن مردى است که براى دفاع از اسلام و توحید و براى مبارزه با ستم و شرک چنین مى فرماید: «لَقَدْ نَهَضْتُ فیها وَ مابَلَغتُ العِشرین وها اَنَا ذا قَدْ ذَرَّفْتُ على السِّتِّینَ»: «قیام کردم در امر جنگ و مبارزه نمودم در حالى که به سنّ بیست سالگى نرسیده بودم و اکنون زیاده از
ص: 277
شصت سال از عمرم مى گذرد»(1) فقط اشک ریختن براى مظلومیّت اسلام و مسلمین دردى را دوا نمى کند، باید قیام کرد. اخیراً کتابى از نیکسون (رئیس جمهور اسبق آمریکا) به چاپ رسیده به نام (پیروزى بدون جنگ) وى حقایقى را بازگو کرده، که: به عقیده من بیدارگر جهان اسلام است، و هشدار دهنده فرد فرد آنهایى که قلبشان براى مظلومیت اسلامى مى تپد.
وجه تسمیه و نامگذارى کتاب این است که ما باید پیروزى بدون جنگ و خونریزى داشته باشیم، و کوتاه سخن اینکه ارباب همه باشیم، بدون اینکه قطره اى خون از بینى یک آمریکایى بر زمین ریخته شود!
او مى گوید: خطر عمده در دنیا که عامل اتحاد آمریکا و شوروى در برابر ریشه کن کردن این خطر است، اسلام بنیادى است، اسلامى که نه شرقى و نه غربى است، اسلامى که مبناى سیاست خارجیش عدم تکیه بر قدرت شرق و غرب است، وى مى گوید: خطر کمونیسم براى ما کم نیست ولى در این مرحله باید دست به دست کمونیسم داده، تا این اسلام را براندازیم و به تعبیر یکى از سردمدارانشان ریشه این ملّت متدیّن به این دین را برکنیم.
یکى از همپالکى هاى نویسنده کتاب هم گفته این مهمترین کتاب در قرن اخیر براى زیربناى سیاست آمریکا است!
در اینجا جا دارد پیروزى بدون جنگ نیکسون و به قول آن آقا زیربناى سیاست آمریکا را تشریح کنیم، 5 ماده آن را متذکر مى شویم:
1- ایجاد اختلاف که خود به صورت شعارى درآمده «اختلاف بیندار و حکومت کن».
2- دامن زدن به ناسیونالیسم افراطى، به هر قوم و مذهبى مى گویند تو
ص: 278
خودت را حفظ کن، تو تاریخ خودت را بساز به ایرانى مى گویند تو چکار به افغانى و لبنانى دارى به آنها هم چنین مى گویند و چنین القاء مى کنند، 46 مملکت اسلامى را 46 شکاف در بین آنها ایجاد مى کنند و پس از ایجاد شکاف هر چه خواهند مى کنند، مگر در اواخر دوران ستم شاهى ایران، تاریخ اسلام به تاریخ شاهنشاهى تغییر نیافت، مگر به راحتى قوانین اسلام را زیر پا نمى نهادند، مگر نمى گفتند فرامین الهى دِمُدِه شده و قوانین و مصوبات غرب و شرق مُد شده است، چرا با این مملکت چنین مى کردند؟ زیرا ایران در زیر بیرق و پرچم شاهنشاهى خطرى نداشت، مگر قانون بى حجابى را هم زمان در ترکیه آتاتورکى و ایران رضاخانى و عراق یاسین هاشمى به اجرا در نیاوردند؟ مگر ادبیات ترکیه و ایران را نمى خواستند دستکارى کنند، و مقدارى هم انجام دادند، ولى دیدیم چه رسوائى ببار آوردند، چرا چنین مى کردند؟ با این اعمال هدفى را دنبال نمى کردند، جز ایجاد شکاف بین مسلمین و فرهنگ 1400 ساله آنها، ولى الحمدالله در بسیارى از موارد با شکست مواجه شدند زیرا در محاسبات خود محبت این مردم را به اهل بیت علیهم السّلام و تلالُؤ انوار ولایت آنها را در سینه هاى آنها در نظر نگرفته بودند، و همین نور ولایت بود که در 22 بهمن 1357 متجلى شده و مبدأ تحولى عظیم در سطح جهانى گردید.
3- روى کار آمدن دولت هاى دست نشانده مثل حجاز، اردن، تونس، مصر، کویت و غیره مگر پیروزى بدون جنگ غیر از این مفهومى دارد، مردم را در مقابل حکومتهایشان قرار مى دهند تا در برابر آنها نایستند، در نابسامانیهاى اجتماعى، اقتصادى، سیاسى، فرهنگى و غیره دولت ها را مقصّر جلوه مى دهند، در حالى که آنها بیش از عروسکهاى خیمه شب بازى نیستند، و کارگردان اصلى پشت چهره این عروسکها عمل مى کند.
4- ایجاد وابستگى ها، صنایع را به عنوان پیشرفت روانه ممالک جهان سوم کرده، و به دنبال آن کارشناسان، مشاورین و تکنیسینهاى خود را سرازیر آن ممالک
ص: 279
مى کند، و این بسیار واضح است، که: آمدن اینها همان، و القاء فرهنگ استعمارى به این مملکتها هم همان.
5- ایجاد فشار در میان نسل جوان و فعّال از طریق مواد مخدّر و امور دیگرى مانند آن، در بعضى کشورها و هروئین از سیگار ارزانتر است، چرا باید چنین باشد؟ باید درک کنیم که موفقیت استکبار در این طرحها، پیروزى بدون جنگ است آرى اینها غم و غصه دارد، مؤمنان غم این مسائل را مى خورند، ملت ایران تا حدّى بیدار شده ولى متأسفانه بعضى ملتها هنوز در خوابند، آن هم چه خوابى گویا که مرده اند!!
درد اینجا است که: نظاره گر از دست رفتن زحمات این همه انبیاء و اولیاء باشیم، از زحمات نوح پیامبر(علیه السلام) گرفته تا رنجها و مشقتهاى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آن سمبل حلم و بردبارى، در مسیر هدف، مولى على(علیه السلام) این مسائل را در حدّ اعلاء درک مى کند، و به تناسب معرفتش، اندوه و غم مى خورد، در خطبه شقشقیه غم و اندوه حضرت در دل الفاظ موج مى زند «صبرتُ و فى العَیْن قَذىً وفى الحَّلقِ شَجاً»: «صبر کردم در حالى که در چشمم خار و در گلویم استخوان بود»(1)، حضرت 25 سال با این وضعیت زندگى کرد، یک لحظه اش قابل تحمل براى او نبود و از همین روى غم امت مى خورد، غم اسلام را جرعه جرعه مى نوشد، چرا چنین نکند در حالى که او نظاره گر از بین رفتن میراث نبوى و دستبرد فرهنگ اصیل اسلامى است، چقدر ناراحتى دارد، که: باغبان ببیند غنچه ها و گلها و محصولش مى خشکد و از بین مى رود،: ولى دست او بسته است، که: کارى کند، گویا چشم و زبان او هم قادر به دیدن و تکلّم نیست، زیرا آنچه مى بیند و آنچه بازگو مى کند اثرى بر آن مترتّب نیست.
آرى على(علیه السلام) در چنین حالتى بود و امان از بى خردى و بى فرهنگى آن مردمان که باید کار به جائى رسانند، که: شخصى و رهبرى مثل مولى سر در چاه
ص: 280
کرده و با چاه درددل گوید شاید که چاه مولى را درک کند، آن مردم که درک نکردند، من نمى دانم با چاه چه مى گفت: خدا داند و قلب على، باید به هوش بود و عبرت گرفت «فَاعْتَبِروا یا اولى الابصار» که با رهبران حقیقى و الهى خود چه کنیم تا درد دل به چاه نگویند.
بحث در حزن بود، بنابر آنچه ذکرش رفت، انسان باید از عوامل حزن و اندوهى که غیرسازنده است دورى گزیند، زیرا که «الاحزان اسقام القُلوب کما اَنَّ الاَمْراضَ اَسْقامُ الابْدان»: «حزن ها بیماریهاى قلب ها هستند چنانکه مرضها بیماریهاى بدنها مى باشند»(1) همچنانکه امراض بدن را به نابودى مى کشد، حزن هم ابتداءً نفس و روح را فرسوده، و سپس جسد را از بین مى برد «الحُزْنُ یَهْدمُ الجَسَدَ»(2) برادر و خواهرم! اگر امرى را طالب بودى، و به آن نرسیدى، مبادا بر آن غصّه خورى، بلکه به منزله امرى بنگر که گویا اصلا به ذهن تو خطور نکرده بود «اِجْعَل ما طَلَبْتَ مِنَ الدُّنیا فَلَنْ تَظْفَر بِه بِمنزلة ما لَمْ یَخْطُرْ بِبالِک»(3) نرسیدن به امور و خواسته ها، طبیعت زندگى دنیوى است زیرا به فرموده مولى على(علیه السلام): «الدَّهرُ یَومان یومَ لک و یَومٌ عَلیک فَاِنْ کانَ لَک لا تَبْطر و انْ کانَ علیکَ فَلا تَضْجُر»: «روزگار دو روز است روزى به نفع تو، و روزى بر ضرر تو، پس اگر به سود تو بود، خشنود مشو، و اگر بر ضرر تو بود، ناراحتى مکن».(4)
پس هرگاه غم هاى عالم به تو روى آورد به خدا روى آور و مکرر بگو: «لا حول و لا قوّة اِلاّ باللّه» که: امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «اِذا تَوالَتْ الهِمومُ فَعَلیْکَ بِلا
ص: 281
حَولَ و لا قوّة الاّ باللّه»: «زمانى که ناراحتى ها، پى در پى به تو روى آود بر تو است گفتن لا حول و لا قوة الاّ باللّه»(1) مرحوم الهى سوخته دل در ذیل این فراز «قلوبهم محزونة» چنین مى سراید:
پُر اَندهُ باشد آن دلهاى مشتاق *** بلى جفت غم است، از یار خود طاق
بهر دل مشعل تقوى فروزند *** چو شمعش در شرار غم بسوزند
کدامین غم؟ غم دین دین دلبر *** کز آن غم کس مبادا شاد خاطر
نشان معرفت قلب حزین است *** دل پاکان بدرد و غم قرین است
درخت معرفت بار آورد درد *** سرشک سرخ بارد بر رُخ زرد
زهر غم خاطرى باشد پریشان *** غم یار و غم جسم و غم جان
چو مشتاقى ز قید جسم و جان رست *** بدام عشق جانان باز پیوست
غمش تنها غم و درد فراق است *** به چهره اشک خونین ز اشتیاق است
غم آن آتش بود کز شعله طور *** دل غمدیدگان را کرد پر نور
ص: 282
غم آن نور است کز طور تجلّى *** دل بشکسته را بخشد تسلّى
غم است آن یا نشاط هر دو عالم *** که افروزد دل و جان مرحبا غم
خوشا غم آفرین غم کز رخ جان *** فشاند گرد غم چون ابر نیسان
غم دین شادى هر دو جهان است *** غم دنیاى دون خوردن زیان است
چو خوش گفت آن حکیم ذوق پرور *** غم دین خور مخور اندوه دیگر
غم دین خور که دنیا غم ندارد *** عروس یکشبه ماتم ندارد
عروسى زشت و بى مهر و وفا هم *** ندارند از فراقش عاقلان غم
چو کار این جهان کارى است باطل *** چرا در غم نشیند مرد عاقل
* * *
ص: 283
ص: 284
شرح: این عبارت در حقیقت سالبه به انتفاع موضوع است یعنى اصلا شرى ندارند، نه اینکه دارند، و مردم از آن در امانند، زیرا لازمه شر عدم امنیت است، اگر چه بسیار اندک باشد، شرّى در آنها نیست، زیرا رأس تمام شرور حبّ دنیا است، و این محبت در دل آنها آشیانه نکرده است، اساساً امنیت از شرّ، از ویژگیهاى فرد مسلمان است نه از خصوصیات پرهیزکار فقط، چنان که در روایت آمده «المُسلِمُ مَنْ سَلَّم النّاس مِنْ یدهِ و لسانهِ»: «فرد مسلمان کسى است که مردم از دست و زبان او در امان باشند»(1)، «مُسلِم» از ماده «سلامت» است و طبعاً باید کانون سلامت باشد، آیا واقعاً ما چنین هستیم؟ آیا مردم از دست و زبان ما در عذاب نیستند، آیا آبروى مسلمانى را نمى بریم آیا هتک حیثیت او نمى کنیم، اگر چنین است نامگذارى ما به
11- و شُرورُهُم مَأمُونَةٌ
ترجمه: (و مردم) از شرّ آنها در امان هستند.
ص: 285
«مسلم» صحیح است وگرنه، باید به دنبال نام دیگرى بگردیم و خدا کند حداقل نام ما از حیطه اسماء و صفات انسانى خارج نشود، که با این رفتار ما جاى تعجب نیست اگر در ملکوت اعلى اِسمى و صفتى غیر انسانى بر ما نهند که از این مصیبت به خدا پناه مى بریم که «له الاسماء الحسنى»: «براى او (خداوند) اسماء نیکو است».
بحثى که ذکرش در اینجا مناسب است، این است که: آیا دو چیز به عنوان خیر و شرّ در این عالم موجود است یا خیر، ثنویین (دوگانه پرستان همانند ایرانیان قدیم)(1) مى گفتند: آرى، عالم ترکیبى از خیر و شر است و دو آفریننده دارند زیرا «اگر آفریننده، خوب باشد بدها را نمى آفریند و اگر بد باشد خوب ها و خیرها را ایجاد نمى کند».(2)
اینها قائل به دو خالق بودند: 1- خالق خیر. 2- خالق شرّ. امنیت و سلامتى و صلح و دوستى و صفا و صمیمیت و محبت را از خالق خیر، و دشمنى و خونریزى و جنگ و قحطى و بیمارى را از خالق شرّ مى دانستند.
از نظر موحّدان و یگانه پرستان که توحیدى کامل تر از دیگران دارند، در این عالم وجودى بنام شرّ مطلق نیست، بلکه همه چیز خیر است، و نظامى احسن از این نظام آفرینش نیست، اگر چشم دوبین (لوچ) و مطالعات شرک آلود و تلقینات و تربیت هاى ناصحیح نباشد، در این عالم جز خیر دیده نمى شود، اینها که عالم را مرکب از خیر و شرّ مى بینند احول (دوبین) هستند.
سؤالى که: مطرح مى شود این است که: اگر شرورى وجود ندارد، پس آنچه
ص: 286
شرّ مى نامیم چیست؟ و در کتاب تکوین خلقت الهى چه محلى از اعراب را دارا هستند؟
جواب این است که: اساساً آنچه از شرّ و بد مى نامیم یا خودش (عدم) و نیستى است، یا مستلزم عدم و نیستى مى باشد، یعنى یک موجودى است که خودش از آن جهت که خودش است، خوب است، و از آن جهت بد است که مستلزم یک نیستى مى باشد، و تنها از آن جهت که مستلزم نیستى است بد است نه از جهت دیگر. ما نادانى، فقر و مرگ را بد مى دانیم، اینها ذاتاً نیستى و عدم مى باشند، همچنین ما گزندگان، درندگان میکروبها و آفت ها را بد مى دانیم، اینها مستلزم نیستى و عدم هستند(1) نادانى (جهل)، فقر، مرگ، بیمارى، نابینایى، ناشنوائى و نظائر اینها امور عدمى هستند، که: هر یک به ترتیب عدم علم، عدم غنا، عدم حیات، نیستى، سلامتى، فقدان بینائى و شنوائى است، در همه اینها از دست دادن است نه چیزى را به دست آوردن، وقتى دست در جیب مى کنیم و خالى از پول مى یابیم، گوئیم دچار شرّ شده ایم، عدم پول فقدان پول است و امرى عدمى است، حتّى در امور اخلاقى و صفات زشت هم چنین است، ظلم نیستى عدل است، بى حیائى عدم حیا و بى تقوایى و بى عفّتى، عدم تقوى و عفّت است.
امورى هم که موجب عدم مى شوند مثل درندگان و گزندگان و ما نام شرّ و بدى بر آنها مى گذاریم، نه به این خاطر است که خود بد هستند، اگر پیامد دریدن و گزیدن و در نهایت منجر شدن به مرگ را نداشتند، ابداً نام بد و شرّ به آنها نمى دادیم، پس آنچه بد است چیزى است که از آنها سر مى زند، و آنها همه عدم هستند، نه وجود، بیمارى و مرگ حاصل از دریدن و گزیدن و گرفتار میکروب شدن و از بین رفتن گیاهان و کشتزارها ناشى از آفت همه نیستى و فقدان هستند، پس امرى وجودى نیستند، تا منتسب به
ص: 287
فاعلى باشند، و ما براى آنها مثل ثنویه (دوگانه پرستان) خدائى و خالقى جداگانه انتخاب و اختیار کنیم.
پس دوگونه سؤال و پرسش فوق جواب گفتیم:
1- شر عدمى است نه امرى وجودى تا نیاز به خالق داشته باشد (نیستى خالق نمى خواهد بلکه هستى نیاز به خالق دارد و عدم هستى، نیستى است) این جواب اشکال را از امورى مثل جهل و عجز و فقر و بیمارى و نظائر اینها که صفاتى حقیقى (غیرنسبى) هستند رفع مى کند.
2- شر نسبى است نه مطلق(1)، شرورى که خود امر وجودى هستند ولى منشأ امور عدمى هستند، مانند سیل، زلزله، گزنده، درنده و نظائر اینها بدون شک، بدى اینها نسبى است، توضیح اینکه «صفاتى که اشیاء به آنها موصوف مى گردند، بر دو قسم است، حقیقى و نسبى، وقتى یک صفت براى چیزى در هر حال و با قطع نظر از هر چیز دیگر ثابت باشد، آن را صفت «حقیقى» مى نامیم. صفت حقیقى آن است که براى امکان اتصاف یک ذات به آن صفت، فرض خود آن ذات و آن صفت کافى است. اما یک صفت نسبى آن است که فرض موصوف و فرض صفت، بدون فرض یک امر سوم، که طرف نسبت و مقایسه قرار گیرد، براى امکان اتصاف موصوف به آن صفت کافى نیست، بنابراین هرگاه صدق یک صفت بر چیزى منوط به در نظر گرفتن امر ثالث و مقایسه این با آن باشد، در این صورت، صفت را «نسبى» مى نامیم.
مثلا حیات یک امر حقیقى است. یک موجود خودش قطع نظر از اینکه با شىء دیگر مقایسه و سنجیده شود، یا زنده و جاندار است، و یا بیجان و مرده و همچنین
ص: 288
سفیدى و سیاهى (به فرض اینکه رنگها امور واقعى باشند) صفت هاى حقیقى هستند، یک چیز که سفید است با قطع نظر از مقایسه با چیز دیگر سفید است، و یک چیز که سیاه است خودش سیاه است، و لازم نیست که با چیز دیگر، و از آن جمله است کمیت و مقدار. ولى کوچکى یا بزرگى صفتى نسبى است، وقتى یک جسم را مى گوئیم کوچک است باید ببینیم با مقایسه با چه چیز و یا نسبت به چه چیز آن را کوچک مى خوانیم، هر چیزى ممکن است هم کوچک باشد و هم بزرگ، بستگى دارد، به اینکه چه چیز را معیار و مقیاس قرار داده باشیم»(1) مثلا یک سیب را مى گوئیم کوچک است، نسبت به چه چیز کوچک است؟ نسبت به سیبهاى دیگر کوچک است ولى همین سیب نسبت به فندق و پسته بزرگتر است.
«خوب بودن یک قانون اجتماعى به این است که: مصلحت افراد و مصلحت اجتماع را توأماً در نظر بگیرد، و حق جمع را بر حق فرد مقدم بدارد، و آزادیهاى فرد را تا حدود امکان تأمین نماید، اما تأمین همه آزادیهاى افراد صددرصد ناممکن است، و لهذا خوب بودن یک قانون از این نظر، یعنى از نظر تأمین آزادیها نسبى است، زیرا تنها بعضى از آنها قابل تأمین است، قانون خوب آن است که حداکثر آزادیها را که ممکن است تأمین کند. هر چند مستلزم سلب برخى آزادیها است، پس خوب بودن یک قانون از جنبه تأمین آزادیها نسبت به قانونهاى مفروض دیگر است، که کمتر از این قانون قادر بر حفظ و تأمین آزادیها است»(2)
«از اینگونه امورى (که خود وجودى و منشأ امر عدمى هستند) آنچه بد است، نسبت به شىء یا اشیاء معینى بد است، زهرمار، براى مار بد نیست، براى انسان و سایر موجوداتى که از آن آسیب مى بینند، بد است، گرگ براى گوسفندان بد است، ولى براى خودش و براى گیاه بد نیست، همچنانکه گوسفند هم نسبت به
ص: 289
گیاهى که آن را مى خورد، و نابود مى کند بد است، ولى نسبت به خودش یا انسان یا گرگ بد نیست، مولوى مى گوید:
زهرمار، آن مار را باشد حیات *** لیک آن، مر آدمى را شد ممات
پس بد مطلق، نباشد در جهان *** بد به نسبت باشد، این را هم بدان»(1)
نیش عقرب و رتیل و زنبورعسل را شرّ مى نامیم، در حالى که اگر از خود آنها سؤال شود، آن را نعمتى بزرگ پنداشته و گویند وسیله دفاعى ما این است، همچنان که شما اسلحه هاى مختلف براى دفاع دارید، فقدان آن موجب هلاکت ما است، آرى به نظر ما شرّ است نه در رابطه با آنها، پس شرّ نسبى شد نه مطلق، بسیارى از حیوانات غذا و طعمه خود را با نیش به دست مى آورند، زهر را داخل بدن طعمه کرده و آن را از کار مى اندازند، عدم نیش اینها برابر با گرسنگى و سپس مرگ اینها است. میکروبى که ما آن را شرّ مى پنداریم و به ظاهر آن را شرّ محض مى انگاریم، از شکاف کوچکى وارد بدن شده و بدن سریعاً عکس العمل نشان داده و براى مبارزه با آنها گلبولهاى سفید خون را که همانند سربازان کار کرده و منظمى هستند، بسیج کرده و با میکروبها و ستیز مى پردازند، این میکروب با این به ظاهر شرارت و فسادش عامل خیر مى گردد و آن پروریدن سلولهاى بدن است.
اگر میکروبها اعتصاب کرده و به اجسام هجوم نیاورند، مردم از لاغرى بسیار افسرده و کوتاه مى مانند و رشد آنها یا متوقف و یا لااقل کند مى گردد، دانشمندى گوید «اگر میکروبها نبودند رشیدترین مردم شاید بیش از 80 سانتى متر رشد نمى کرد».
ص: 290
آرى اگر میکروبها نبودند سلولها بیکار و سرگردان بوده و رشدى نداشتند، پس اگر آنها را شرّ مى نامیم شرّ نسبى است، در بعضى مواقع که میکروبها زیاد و در نتیجه بر مدافعان بدن غالب مى گردند بیمارى حاصل شده و گوئیم شر به ما روى آورده است.
بنابراین شرّ مطلق وجود ندارد بلکه نسبى و به قیاس با ما چنین است و این شرور نسبى لازم لاینفک نظام احسن است، و هیچ گونه کم لطفى از طرف خالق این نظام صورت نگرفته است، غزالى گوید «لیس فى الامکان اَبْدَعُ ممّا کان»: «نظامى زیباتر از نظام موجود امکان ندارد» حافظ نیر با لحنى نغز و زیبا چنین سروده است:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت *** آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
مراد او این است که در نظر بى آلایش و پاک پیر یعنى عارف کامل «که جهان را به صورت یک واحد تجلّى حق مى بیند، همه خطاها و نبایستنى ها که در دیده هاى محدود آشکار مى شود، محو مى گردد، جهان ظلّ حق و سایه حق است، ذات حق جمیل على الاطلاق و کامل على الاطلاق است، ظلّ جمیل، جمیل است، محال است که جمیل نباشد، در هر اندام زیبا اگر عضوى را تک و تنها، بدون توجه به اینکه موقعیت عضوى دارد، و با یک سلسله اعضاء دیگر مجموعاً یک اندام را تشکیل مى دهند، مورد توجه قرار دهیم حقانیت و درستى و کمال او را درک نخواهیم کرد، و احیاناً فکر مى کنیم که اگر به گونه اى دیگر بود بهتر بود، اما همین که با دیدى گسترده آن را به عنوان یک عضو در مجموعه یک اندام زیبا ببینیم، نظر ما دگرگون مى گردد و آنچه قبلا نادرست و نبایستنى مى پنداشتیم به کلى محو مى گردد».(1)
ص: 291
در بسیارى از موارد این موجود دوپا به نام انسان است که نعمتهاى خوب و خیرات خداوندى را بدل به شرّ مى کند، و مقصر اصلى این موجود است، درون اتم، نیروى بى مانندى است که اگر استخراج شده و در مسیر صحیح هدف داده شود بوسیله آن همه جا آباد مى گردد، بوسیله این نیرو مى توان برق شهرها را تأمین کرد، چرخ هاى کشاورزى و صنعت را به حرکت درآورد و وضع خراب اقتصادى را اصلاح کرد، ولى متأسفانه این انسان است که این نیروى خدادادى را مورد سوء استفاده قرار مى دهد و در مسیر نابودى بشر بمب اتم مى سازد که شهر 100 هزار نفرى هیروشیما را تبدیل به خاکستر مى کند به نحوى که خاکسترش هم قابل استفاده نمى باشد، زیرا تشعشعات اتمى ایجاد شده، مانع از هر گونه زندگى موجود زنده است، خالق و خداى این جهان نفرموده بود، چنین کنند، و چنین استفاده از این نیروى عظیم ببرند، اما این بشر است که: تبدیل کننده خیرات به شرور و مفاسد، و عامل بدبختى مى گردد، این خود انسان است که:مى تواند نجات بخش یا هلاکت فرد یا جامعه شود.
یکى از دورانهاى بشر دوران آهن است در این دوران آهن کشف شد و یک فلز توانست قیافه تمدن بشرى را دگرگون سازد، اما این انسان که: مى بایست مسیر دهنده و راهنماى سیر صعودى این فلز باشد، آیا آن را در مسیر صحیح حرکت مى داد، یا در مسیر ناصحیح، آیا به خیرات و منافع آن مى نگریست یا به مفاسد و مضارّ آن، چه بسیار افرادى که با این فلز کارد ساخته و عامل قتلى شدند که: از دیدگاه قرآن کریم همانند قتل جمیع مردم است «فَکانّما قَتَل الناس جمیعا»(1) و چه بسیار ممالکى که با این فلز عوامل مخرّب ساخته و به نابودى هر چه بیشتر بشر باعث شدند.
چه زیبا مى فرماید قرآن کریم: (ظَهَرَ الْفَسَادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِى النَّاسِ لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِى عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ): «ظاهر شد فساد
ص: 292
(و پریشانى) در خشکى و دریا به سبب آنچه دستهاى مردم کسب کرد تا بچشاند خداوند آنها را بعضى از آنچه را عمل کردند (از معاصى و جنایتها) شاید (از معصیت دست برداشته) و به راه آیند».(1)
از این آیه فهمیده مى شود که: مردم با دست خود بَرّ و بحر در یک کلمه سطح زمین را به فساد مى کشند، ولى خداوند این وزر وبال حاصل شده را براى آنها به منزله عَذابى قرار داده، تا لااقل کیفر بعضى از اعمال خلاف و عصیانگرى هاى خود را دیده، و بر طریق صحیح سیر کنند.
در اینجا به سراغ آیات و روایات مى رویم تا شرورترین مردم را بشناسیم به قرآن مراجعه مى کنیم در این رابطه به دو آیه برمى خوریم:
1- (إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لاَ یَعْقِلُونَ): «بدترین جنبدگان (و جانوران) نزد خداوند کَران و لالهائى هستند (که مراد این است که نسبت به حرف حق کر و لال هستند) که تعقّل نمى کنند»(2).
2- (إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الَّذِینَ کَفَرُوا فَهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ):«بدترین جانوران نزد خداوند کسانى هستند که کافر شده و ایمان نمى آورند».(3)
در روایات هم تعبیرات زیادى است که معصومین(علیهم السلام) به تناسب مقامات گوناگون ابراز کرده اند. به عنوان نمونه: 1- قال على(علیه السلام): «اِنّ شَرَّ النّاسِ عندَاللّه امامٌ جائرٌ ضَلَّ ضُلَّ بِه فَاَماتَ سُنَّةً مَأخوذَةً وَ أَحْیا بدعةً مَتْروکة»: «همانا بدترین مردم نزد خداوند، پیشواى ستمکارى است، که گمراه است، و دیگران هم بوسیله او گمراه شدند، پس مى راند سنتى را که از (رسول خدا) گرفته شده، و زنده کرد بدعتى را که از بین رفته بود» به دنبال این کلام هم حضرت مى فرمایند: «از رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
ص: 293
شنیدم که مى گفت: رهبر و پیشواى ستمگر را روز قیامت مى آورند، در حالى که نه یاورى و نه عذرخواهى (که عذاب را از او برطرف کند) دارد، پس رها مى شوید در آتش جهنم، و در آن مى گردد چنانکه آسیا گردش مى کند، سپس بسته مى شود و حبس مى گردد در قعر جهنم»(1)
2- قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «شَرُّ النّاسِ مَنْ باعَ آخِرَتَه بِدُنیاه و شَرٌّ مِنْ ذلک مَنْ باع آخِرتَه بِدُنیا غَیرِه» :«بدترین مردم کسى است که آخرتش را به دنیایش بفروشد، و بدتر از او کسى است که: آخرتش را به دنیاى غیر خود بفروشد»(2)
3- قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «شرُّ النّاسِ عِنْدَالله یومَ القِیامةِ الَّذین یُکْرَمُونَ اِتّقاء شَرَِّهم»: «بدترین مردم نزد خداوند روز قیامت کسانى هستند که به خاطر ترس از شرّ آنها احترام مى شوند»(3)
4- قال على(علیه السلام): «یَأتى علَى النّاسِ زمانٌ لا یَبْقى فیهم مِنَ القُرآنِ اِلاّ رَسْمُهُ و مِنَ الاسلامِ الاّ اِسْمُهُ وَ مَساجِدُهُم یَومئِذ غامِرَةٌ مِنَ البِناءِ، خرابٌ مِنَ الهُدَىَ، سُکّانُها و عُمّارُها شَرُّ اَهْلِ الارْضِ، مِنْهُم تَخْرُجُ الفِتْنَةُ و اِلَیْهم تَأوِى الخَطیئَةُ، یَرُدّونَ من شَذَّ عَنْها فِیها و یَسُوقُون مَنْ تأَخَّرَ عَنْها اِلَیْها، یَقولُ اللّهُ سُبحانَه: فَبِى حَلَفْتُ لَأَبْعَثَنَّ على اولئکَ فِتْنَةً تَتْرُکُ الحَلیم فیها حَیرانَ و قَدْ فَعَل و نَحنُ نَسْتَقیِلُ اللّهَ عَثْرَة الغَفلَة»:
«مى آید بر مردم زمانى که باقى نمى ماند در آنها از قرآن مگر نشانه اى (نوشتن و خواندن بدون اندیشه) و از اسلام مگر نامى (گفتن شهادتین بدون عمل به احکام)، در آن روز مسجدهایشان از جهت ساختمان (و زینت و آرایش) آباد است و از جهت هدایت و رستگارى ویرآن (چون پرهیزکار و هدایت کننده در آنها یافت
ص: 294
نمى شود) ساکنان و آباد کنندگان آنها (کسانى که در مسجدها گرد مى آیند) بدترین اهل زمین هستند (زیرا) از آنها فتنه و تباهکارى بیرون آید، و در آنها معصیت و گناه جا گیرد، بر مى گردانند در آن فتنه هر که را که از آن کناره گیرد، و به سوى آن مى برند، هر که را از آن مانده است، خداوند سبحان مى فرماید: «به حقّ خودم قسم یاد کرده ام که فتنه و تباهکارى را بر آن مردم برانگیزم طورى که بردبار خردمند در (رهائى از) آن سرگردان ماند، و محققاً (آنچه را فرموده) به جا مى آورد، و ما از خدا گذشت از لغزش غفلت و بى خبرى را درخواست مى نمائیم (تا مانند فتنه جویان به کیفر جاوید گرفتار نشویم)».(1)
در بعضى از کشورهاى اسلامى مشاهده مى شود، مدارسى براى حفظ قرآن تأسیس شده است البته این کار بسیار خوبى است ولى آیا این اهتمامى که براى حفظ و قرائت و تجوید به کار مى رود، براى پیاده شدن محتوى آن هم به کار مى رود؟! چه اندازه از مفاهیم قرآن در آنجا پیاده شده است، گویا در اسلام نه برنامه هاى اخلاقى و نه سیاسى و اجتماعى است.
آرى در هر بیابانى مسجد ساخته اند، چقدر زیبا و چقدر تمیز، اما از هدایت که شعار اصلى مساجد است خبرى نیست. ساکنان اینگونه مساجد بدترین انسانهاى روى زمین هستند مگر بانى و ساکن مسجدى هم مى شود بدترین انسانها باشد؟! بله جاى تعجب نیست، چرا بدترین مردم نباشند در حالى که به نام قرآن، قرآن را به نابودى مى کشند، به نام اسلام، در صدد محو اسلام هستند، کار به جائى رسیده که استاد مى فرمودند: در پایتخت یکى از حکومت هاى به اصطلاح اسلامى، بیمارى داشتیم و به دنبال آبمیوه مى گشتیم، گفتند آبمیوه گیریها مشروب دارند، و در نتیجه آبمیوه ها هم در اثر نامبالاتى آنها نجس است، شاید در زمان رژیم قبلى در ایران
ص: 295
هم چنین افتضاحى نبود.
رادیو، تلویزیون بعضى از این کشورهاى اسلامى را هم که ملاحظه مى کنیم باید بگوئیم (على الاسلام السلام) یعنى باید از اسلام خداحافظ کرد، همین کشور عربستان که سردمداران آن مدّعى خادم الحرمین هستند، رادیو و تلویزیون آن حتى در ایام حج چه مى کند، مسلمان و هر انسان آزاده و با حیائى شرم مى کند این برنامه ها را استماع و یا مشاهده کند.
آیا کلمات نورانى و گهربار مولى تطبیق با اینگونه کشورهاى اسلامى نمى کند؟! مسلماً جواب مثبت است، و اگرچنین شد جاى تعجب نخواهد بود اگر مدّعیان خادم الحرمین، با گلوله هاى اربابان آمریکائى خود از میهمانان کوى الله و زائرین بیت الله الحرام در ماه حرام و در حرم امن الهى استقبال کنند، جاى تعجب نخواهد بود، که در کنار کعبه جوى خون به راه اندازند و کارى کنند که عرب جاهلى در ماه حرام نمى کرد و جاى تعجب نیست که 400 نفر از شیعیان و پیروان على بن ابیطالب را مظلومانه به شهادت رسانند و به خاک و خون کشند، چهره تاریخ بشریت را لکه دار کردند، ننگى ببار آوردند که هرگز با رنگ پاک نخواهد شد.
5- قال على(علیه السلام): «شَرَّ النّاس مَنْ یَظْلِمُ النّاسَ»: «بدترین مردم کسى است که ظلم به مردم کند».(1)
تا به اینجا درباره بدترین مردم بحث شد، حال ببینیم بدترین دین و بدترین مکان از زبان على(علیه السلام) چه دین و مکانى است؟ حضرت در خطبه اى پیش از حرکت به طرف نهروان چنین مى فرمایند: «انَّ اللّه بَعَثَ مَحَمَداً(صلى الله علیه وآله) نذیراً لِلعالَمینَ و اَمیناً على التَّنزیلِ، و اَنْتُم مَعْشَرَ العَرَبِ عَلى شَرِّ دین و فى شَرِّ دار، مُنیخونَ بَیْنَ حِجارَة خُشْن وَ حَیات صُمٍّ، تَشْرَبونَ الکَدِرَ و تَأکُلُونَ الجَشْبَ و تَسْفِکُونَ دِماءَکُم و تَقطَعُونَ
ص: 296
اَرْحامَکُم، اَلاصْنَامُ، فیکُم مَنْصوبَةٌ وَ الاّثامُ بِکُم مَعْصُوبَةٌ»:
«خداوند متعال فرستاد حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) را در حالى که ترساننده جهانیان از عذاب و امین بر ابلاغ احکامى بود که بر او نازل شده بود، و شما اى گروه عرب بر بدترین کیش و آئین (یعنى شرک و بت پرستى) و در بدترین خانه و جایگاه (یعنى حجاز) بودید (که قحطى و فتنه در آنجا بسیار بود)، در زمین هاى سنگلاج و میان مارهاى پر زهرى که از آوازها نمى رمیدند، مانند اینکه کر بودند، اقامت داشتید، آب لجن سیاه را مى آشامیدید و غذاى خشن (مانند جُوِ پر سبوس و آرد هسته خرما و سوسمار) مى خوردید، و خون یکدیگر را مى ریختید و قطع رحم و دورى از خویشاوندان مى کردید، (بر اثر سختى معیشت و بدى اخلاق رعایت صله رحم نمى نمودید) بتها در میان شما نصب، و گناهان به شما پیچیده شده بود».(1)
پس روشن شد که از دیدگاه على(علیه السلام) بدترین دین، دینى است که از توحید و یگانه پرستى به دور باشد و بدترین جایگاهها و مکانها هم، مکانى است که داراى صفاتى باشد که حضرت در ادامه سخنان خود به آن اشاره فرمودند.
در پایان این بحث به عنوان حسن ختام در روایت بسیار جالب دیگر نقل مى کنیم و امید است که براى همه مفید واقع شود.
1- قال على(علیه السلام): «خِیارُ خِصالِ النّساء شرارُ خِصال الرِّجالِ: الزَّهْوُ و الْجُبْنُ و البَخلُ فَاذا کانَتِ المَرْأَةُ مَزْهُوَّةً لَمْ تُمَکِّنْ مِنْ نَفْسِها، و اذا کانَتْ بَخیِلةً حَفِظَتْ مالَها وَ مالَ بَعْلِها و اذا کانَتْ جَبانَةً فَرِقَتْ مِنْ کُلِّ شَىء یَعْرِضُ لَها»: «بهترین خصلتهاى زنان بدترین خصلتهاى مردان است، تکبر و ترس و بخل، پس هرگاه زن متکبر باشد (به کسى جز شوهرش) سر فرود نمى آورد، و هرگاه بخیل باشد مال خود و مال شوهرش را حفظ مى کند، و هرگاه ترسو باشد، از آنچه به او رو آورد فَزَع کرده
ص: 297
دورى مى گزیند، مثلا اگر زمینه عملى فراهم شده که عرضُ و آبروى شوهرش در خطر است، ترسیده و دست را به آن عمل آلوده نمى کند».(1)
2- قال رسول اللّه(صلى الله علیه وآله): «مَنْ وَقى شَرَّ ثلاث فَقَدْ وَقى الشَرَّ کُلَّه: لقلقة و قبقَبةٌ و ذَبْذَبَةٌ فَلَقْلَقَتهُ لسانهُ وَ قَبْقَبَتُه بَطْنُه و ذَبْذَبَتُه فَرجُه»: «کسى که بپرهیزد از شرّ سه چیز، پس پرهیز کرده است از جمیع شرور: لَقْلَقه و قَبْقَبَه و ذَبْذَبَة، پس لقلقه او، زبان او و قبقبه او شکم او و ذبذبه او آلت شَهَوى او است»(2)
حضرت در این روایت منشأ جمیع شرارتها و بدیها را، سه چیز معرفى کردند، که به هر نسبت تحت کنترل عقل قرار گیرد، به همان نسبت از بدیها و زشتیهاى فرد کاسته مى شود «اعاذَنَا الله من شرور هذه الثلاثة».
در پایان به گلستان الهى و دیوان اشعار او رویم، وى در ذیل این فراز (و شرورهم مأمونه) چنین نغز مى سراید:
نبیند هیچکس ز آنان جفائى *** جز این نبود طریق پارسائى
نکو مردان تقوى پیشه در کار *** کنند اندیشه ناخوب زنهار
زپاکان مى نبیند هیچ کس شرّ *** شر انگیزد رخ ناپاک گوهر
ز آنان چون همه نوشند بى نیش *** نبیند تلخى اى بیگانه و خویش
کى از نخل رطب شد تلخ کامى *** کجا شهدى شرنگ آرد به جامى
ص: 298
نه از شکر لبى تلخى چشیده است *** نه کس شیرینى از حنظل شنیده است
چو نیک اندیش بتوان بود بارى *** بداندیشى مکن گر هوشیارى
بجاى بد، نکوئى چون توان کرد *** همان بهتر که نیکوئى کند مرد
ز تو چون خواست ایزد عدل و احسان *** دلا چون پارسایان باش اینسان
که خلقان از شرورت ایمن آیند *** روانت را به نیکوئى ستایند
جهان دار المکافات است زنهار *** حذر کن زیردستان را میازار
که بیداد ارکنى بر ناتوانى *** کشى کیفر زداد آسمانى
* * *
ص: 299
ص: 300
شرح: منظور از بدنهاى نحیف چیست؟ آیا هر لاغرى پرهیزکار، و هر انسان فَربهى غیر متّقى است؟ آیا ملازمه اى بین وجود تقوى و لاغرى بدن و بین عدم تقوى و درشتى هیکل وجود دارد؟ مسلماً جواب منفى است، زیرا چه بسیار بزرگورانى همچون امام باقر(علیه السلام) که هیکلى درشت و بدنى فربه داشتند، و چه بسیار افراد پستى که لاغراندام بودند، پس مراد از لاغرى بدن پرهیزکاران چیست؟ دو احتمال قابل تصویر است:
1- مراد این است که: همّ و غمّ و هدف آنها تن پرورى است و شکمبارگى و فرو رفتن در خواب و خور نیست، بهترین تعبیرات را در کلمات مولى در نامه(1) به عثمان بن حنیف(2) مى توان یافت، عثمان نماینده مولى و استاندار بصره بود که در آن روز
12- و اَجْسادُهم نَحیفَةٌ
ترجمه: جسمهاى آنها (پرهیزکاران) نحیف و لاغر است.
* * *
ص: 301
مرکز تجارت و داد و ستد بود، عثمان را توانگران شهر دعوت کردند و بر او سر سفره رنگین آنها نشست، حضرت مطّلع شده، و توبیخنامه اى بدین شرح براى وى نوشتند که: اى عثمان به من خبر رسیده در میهمانى اى رفته اى که: گرسنگان پشت درب و کسانى که سفره هایشان رنگین است دور سفره نشسته اند، من از تو انتظار نداشتم در چنین مجلسى رَوى، آگاه باش که براى هر پیروى، امامى است، که: به او اقتدا مى کند، و در ذیل عنایت روشنگرى او راه مى یابد، آگاه باش که امام شما، از دنیاى خود به دو کهنه پیراهن [رداء (لباسى که روى جامعه مى پوشند مثل عباء) و اِزار (لباسى که با آن خود را مى پوشانند و از بالا تا پایین را در برمى گیرد)] و از خوراکش به دو قرص نان اکتفا کرده است، آگاه باشید که شما قدرت چنین کارى را ندارید. ولکن مرا با پرهیزکارى و کوشش و پاکدامنى و درستکارى یارى کنید، (از کارهاى ناشایسته دورى گزیده خود را بسازید تا مرا در اصلاح حال رعایا و زیردستان یارى نموده باشید) به خدا قسم، از دنیاى شما طلائى نیندوخته و از غنیمت هاى آن مالى ذخیره نکرده و با کهنه جامه اى که در بردارم جامه کهنه دیگرى آماده ننموده ام.
در لابلاى کلامش مى فرماید: فکر مکن اگر غذایم ساده است، براى این است که ندارم، و از غم بى چیزى افسرده ام، بهترین نان و خورشت و عسل مُصفّى و بهترین جامه ها را مى توانم فراهم کنم ولى «فَما خُلِقْتُ لِیشْغَلَنى أکلُ الطّیباتِ
ص: 302
کالبهیمة المَرْبوطة هَمُّها عَلَفُها، أَوِ المُرْسَلَةِ شُغْلُها تَقَمُّمُها، تَکْتَرِشُ مِنْ أعلافِها و تلْهوُ عمّا یُرادُبها»; «آفریده نشده ام که خوردن طعامهاى نیکو (از نیکبختى جاوید) بازم دارد، مانند چهارپاى بسته شده که اندیشه اش علف آن است، یا مانند چهارپاى رها گشته که خاکروبه ها را به هم زند تا چیزى یافته بخورد، پر مى کند، شکنبه را از علفى که به دست آورده، و غفلت دارد از آنچه برایش در نظر دارند، (نمى داند که صاحبش مى خواهد فربه شود تا به کشتارگاهش فرستد یا برایش بارکشى نموده کارش را انجام دهد» در پایان نامه چنین مى فرمایند: «فاتّقِ اللّه یا ابْنَ حُنَیْف، وَلْتَکْفُفْ اَقْراصُکَ لِیکونَ مِنَ النّارِ خَلاصُک»: «اى پسر حنیف بترس از خدا (شکم چرانى مکن) و چند قرص نانت باید تو را بس باشد تا سبب رهائیت از آتش گردد».
مراد حضرت از این سخنان این است که مردان خدا همّشان هرگز در شکمشان خلاصه نمى شود، وگرنه غذاهاى طیّب و طاهر خوردن براى نیرو گرفتن و عبادت و جهاد کردن چه اشکالى دارد.
در آیات مختلف امر به استفاده از طیّبات و غذاهاى پاکیزه و نهى از عدم استفاده از آنها شده است:
1- (یَا أَیُّهَا الرُّسُلُ کُلُوا مِنْ الطَّیِّبَاتِ وَاعْمَلُوا صَالِحاً)(1): «اى پیامبران از غذاهاى پاکیزه بخورید و عمل صالح انجام دهید. در این آیه خوردن طیبات را وسیله اى براى وصول به عمل صالح شمرده و نه وسیله اى براى تن پرورى و شکمخوارگى، در عین حالى که ما را امر به استفاده از طیبات و پاکیزه ها مى کند، عمل طیّب و صالح هم از ما مى خواهد این مسئله در حدیث کوتاه و پرمحتوائى از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)نقل شده است، ایشان فرمودند: «یا ایها النّاس اِنّ الله طیّبٌ لایقبل الاّ طیّبا»: «اى مردم خداوند پاک و پاکیزه است و جز عمل پاک و پاکیزه چیزى را قبول
ص: 303
نمى کند».(1)
2- «مَنْ حَرَّم زینَةَ الله الّتى اَخْرَجَ لِعبادِه و الطَّیباتِ مِنَ الرّزق» «چه کسى زینت الهى را که براى بندگانش آفریده، و رزقهاى پاکیزه او را حرام و ممنوع کرده است».(2)
در این آیه با استفهام انکارى استفاده از زینتهاى الهى و روزیهاى خداوندى را بیان کرده است، البته مسلم است، که: به عنوان وسیله و نردبان ترقى حلال شده، نه به عنوان اینکه نَفْسِ استفاده از اینها هدف و شکمهاى انسانها خدایان آنها باشد «بُطونهُم آلِهتُمُ».
3- «یا ایّهَا الَّذینَ آمنوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما اَحَلَ الله لَکُم»: «اى کسانى که ایمان آوردید، تحریم و منع نکنید چیزهاى پاکیزه اى را که خداوند براى شما حلال کرده است».(3)
در این آیات امر به استفاده از طیبات و نکوهش افرادى که منع از طیبات مى کنند شده است، و از همین جا استفاده مى شود اگر این آفریده هاى خداوندى بد بود، هرگز خالق حکیم و پروردگار علیم خلق نمى کرد، و حال که خلق کرده چرا منع کند؟! مگر تضادى بین دستگاه آفرینش و تعالیم و دستورات مذهبى است؟ به دنبال قسمتى از آیه 32 سوره اعراف که ذکر کردیم خداوند به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) امر مى فرماید که به مردم بگو این پاکیزه ها و امورى که خداوند حلال فرموده، در این زندگى دنیوى براى افراد باایمان است، و استفاده غیر متدینین استفاده تبعى است، اولا و بالذات خداوند براى مؤمنین خلق کرده است، چنانکه باغبانى که به گلها آب مى دهد، براى پرورش گلها است هر چند علفهاى هرزه هم در عین عدم شایستگى
ص: 304
در مورد استفاده از انواع زینتها، اسلام مانند تمام موارد، حدّ اعتدال را انتخاب کرده است، نه مانند بعضى که مى پندارند استفاده از زینتها و تجملات هر چند به صورت معتدل بوده باشد، مخالف زهد و پارسایى است (چنانکه دأب رهبانیت پیشگان مثل نصارى و صوفیه است) و نه مانند تجمل پرستانى که غرق در زینت و تجمل مى شوند، و تن به هرگونه عمل نادرستى براى رسیدن به این هدف نامقدس مى دهند. اگر ساختمان روح و جسم انسان را در نظر بگیریم، مى بینیم، که: تعلیمات اسلام در این زمینه درست هماهنگ ویژگیهاى روح انسان و ساختمان جسم او است.
توضیح اینکه: به گواهى روانشناسان، حسّ زیبائى یکى از چهار بعد روح انسانى است، که به ضمیمه حسّ نیکى و حسّ دانائى و حسّ مذهبى ابعاد اصلى روان
در کنار خوان گسترده براى گلها لقمه اى برمى گیرند، اما این نعمتها در قیامت فقط مخصوص مؤمنین است، زیرا آنجا جاى مخلوط شدن گلها با علف هرزه ها نیست، جائى نیست که علفهاى هرزه هر کجا بخواهند رشد کنند، آنجا محدوده ها مشخص شده است، آنجا گلها در طرفى و علفهاى هر جائى و هرزه در طرفى از یکدیگر ممتازند، آنجا مکانى نیست که بتوان بر سر خوان سفره دیگرى نشست، (قُل هِىَ لِلذین آمنُوا فِى الحیوة الدُّنیا خالِصَةً یَوْمَ القِیامَةِ).(1)
در اینجا مطالبى را درباره استفاده از طیبات، زینتها و تجملات و عدم اسراف در آنها از تفسیر نمونه ذیل آیه سوره 32 اعراف نقل مى کنیم:
ص: 305
آدمى را تشکیل مى دهند، و معتقدند زیبائیهاى ادبى، شعرى، صنایع ظریفه و هنر به معنى واقعى همه مولود این حس است با وجود این چگونه ممکن است، یک قانون صحیح، این حسّ اصیل را در روح انسان خفه کند، و عواقب سوء عدم اشباع صحیح آن را نادیده بگیرد.
لذا در اسلام استفاده کردن از زیبائیهاى طبیعت، لباسهاى زیبا و متناسب، به کار بردن انواع عطرها و امثال آن، نه تنها مجاز شمرده شده، بلکه به آن توصیه و سفارش نیز شده است، و روایات زیادى در این زمینه از پیشوایان مذهبى در کتب معتبر نقل شده است.
به عنوان نمونه در تاریخ زندگانى امام حسن مجتبى(علیه السلام) مى خوانیم، هنگامى که: به نماز برمى خواست، بهترین لباسهاى خود را مى پوشید، سؤل کردند، چرا بهترین لباس خود را مى پوشید؟ فرمود: «انّ اللّه جمیل یحب الجمال، فاتجمل لربّى و هو یقول خذوا زینتکم عند کلّ مسجد»: «خداوند زیبا است و زیبائى را دوست دارد و به همین جهت من لباس زیبا براى راز و نیاز با پروردگارم مى پوشم، و هم او دستور داده است که زینت خود را به هنگام رفتن به مسجد برگیرید».(1)
در حدیث دیگرى مى خوانیم که: یکى از زاهدان ربانى بنام «عباد بن کثیر» با امام صادق(علیه السلام)روبرو شد، در حالى که امام(علیه السلام) لباس نسبتاً زیبائى بر تن داشت به امام گفت: تو از خاندان نبوتى و پدرت (على(علیه السلام)) لباس بسیار ساده مى پوشید، چرا چنین لباس جالبى بر تن تو است؟ آیا بهتر نبود که لباسى کم اهمیت تر از این مى پوشیدى؟ امام فرمود: واى بر تو اى عباد! «مَنْ حرّم زینَةَ الله الّتى اَخْرج لعباده و الطیبات مِن الرزق»: «چه کسى حرام کرده است زینتهائى را که خداوند براى بندگانش آفریده و روزیهاى پاکیزه را»...(2) و روایات متعدد
ص: 306
جمله «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا»: «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید» (که در آیه 31 سوره اعراف آمده است) گرچه بسیار ساده به نظر مى رسد، اما امروز ثابت شده است که یکى از مهمترین دستورات بهداشتى همین است، زیراتحقیقات دانشمندان به این نتیجه رسیده که سرچشمه بسیارى از بیماریها، غذاهاى اضافى
دیگرى این تعبیر که خداوند زیبا است و زیبائى را دوست دارد و یا تعبیر به اینکه خداوند زیبائیها را آفریده همگى اشاره به این حقیقت است، که: اگر استفاده از هرگونه زیبائى ممنوع بوده، خداوند هرگز اینها را نمى آفرید، آفرینش زیبائیها در جهان هستى خود دلیل بر این است که: خالق زیبائیها آن را دوست دارد.
ولى مهم اینجا است که غالباً در اینگونه موضوعات، مردم راه افراط را مى پویند، و با بهانه هاى مختلف رو به تجمل پرستى مى آورند، به همین دلیل قرآن مجید... بلافاصله بعد از ذکراین حکم اسلامى از اسراف و زیاده روى و تجاوز از حدّ، مسلمانان را برحذر مى دارد، در بیش از بیست مورد در قرآن مجید به مسأله اسراف اشاره شده و از آن نکوهش گردیده است... به هر حال روش قرآن و اسلام در این مورد، روش موزون و معتدلى است، که: نه جمود دارد و تمایلات زیباپسندى روح انسان را در هم مى کوبد، و نه بر اعمال مسرفان و تجمل پرستان و شکمخواران صحة مى گذارد، مخصوصاً در جوامعى که افراد محروم و بینوا وجود داشته باشد، حتى از زینتهاى معتدل نیز نهى مى کند، ولذا مى بینیم در بعضى از روایات هنگامى که: از بعضى از امامان سؤال مى کردند، چرا لباس فاخر پوشیده اید در حالى که جدّ شما على(علیه السلام) چنین لباسى در تن نمى کرد؟! در پاسخ مى فرمودند: مردم آن زمان در شدت و فشار بودند، و مى بایست چنین شود، اما مردم زمان ما زندگى مرفّه ترى دارند، و در چنین شرایطى استفاده از این زینتها (در حدود معقول) مانعى ندارد.
ص: 307
است، که به صورت جذب نشده در بدن انسان باقى مى ماند، این مواد اضافى هم بار سنگینى است براى قلب و سایر دستگاههاى بدن و هم منبع آماده اى است، براى انواع عفونتها و بیماریها، لذا براى درمان بسیارى از بیماریها، نخستین گام همین است، که: این مواد مزاحم که در حقیقت زباله هاى تن انسان هستند، سوخته شوند و پاکسازى جسم عملى گردد. عامل اصلى تشکیل این مواد مزاحم، اسراف و زیاده روى در تغذیه و به اصطلاح پرخورى است و راهى براى جلوگیرى از آن جز رعایت اعتدال در غذا نیست، مخصوصاً در عصر و زمان ما که بیماریهاى گوناگونى مانند بیمارى قند، چربى خون، تصلّب شرائین، نارسائیهاى کبد، انواع سکته ها، فراوان شده، افراط در تغذیه با توجه به عدم تحرک جسمانى کافى، یکى از عوامل اصلى محسوب مى شود، و براى از بین بردن اینگونه بیماریها راهى جز حرکت کافى و میانه روى در تغذیه نیست.
مفسّر بزرگ، مرحوم «طبرسى» در «مجمع البیان» مطلب جالبى نقل مى کند که: هارون الرشید طبیبى مسیحى داشت، که: مهارت او در طب معروف بود، روزى این طبیب به یکى از دانشمندان(1) اسلامى گفت: من در کتاب آسمانى شما چیزى از طب نمى یابم، در حالى که دانش مفید بر دوگونه است: علم ادیان، علم ابدان (و شما فقط علم ادیان را دارا هستید) او در پاسخش چنین گفت: خداوند همه دستورات طبى را در نصف آیه از کتاب خویش آورده است: «کلوا و اشربوا و لا تسرفوا» و پیامبر ما نیز طب را در این دستور خویش خلاصه کرده است: «اَلْمِعْدَةُ بیت الأدواء و الحمیة رأس کل دواء واعط کل بدن ما عوّدته»: «معده خانه همه بیماریها است، و امساک و پرهیز سرآمد همه داروها است و آنچه بدنت را به آن عادت داده اى (از عادات صحیح و مناسب) آن را از او دریغ مدار».
ص: 308
طبیب مسیحى هنگامى که این سخن را شنید گفت: «ما ترک کتابکم و لا نبیّکم لجالینوس طبّا»: «قرآن شما و پیامبرتان براى جالینوس (طبیب معروف) طبّى باقى نگذارده است»(1) کسانى که این دستور را ساده فکر مى کنند، خوب است، در زندگى خود آن را بیازمایند، تا به اهمیت و عمق آن آشنا شوند، و معجزه رعایت این دستور را در سلامت جسم و تن خود بینند».
تا به اینجا با توضیحاتى که داده شد، روشن گردید که مراد از (اجسادهم نحیفه) این نیست که واقعاً تمام پرهیزکاران بدنهاى لاغرى دارند و هرگز از مواهب و نعمتهاى الهى بهره نمى گیرند، بلکه بهره مى گیرند ولکن هدف آنها شکم پرستى نیست، پرهیزکاران جسم خود را در خدمت اهداف بلندشان قرار مى دهند، و تغذى جسم را براى تنها پرورش جسم بکار نمى گیرند، بلکه هدف از تغذّى و پرورش جسم هرچه بیشتر بها دادن به تکامل روح است آنها جسم را به عنوان مرکبى سالم براى رهروى روح پرورش مى دهند.
در نهج البلاغه مولى على(علیه السلام) درباره مدح یکى از پرهیزکاران چنین مى فرماید: «کانَ لِى فیما مَضى اَخٌ فِى اللهِ و کان یُعْظِمُهُ فى عَینِى صِغَرُ الدنیا فِى عَینِهِ و کانَ خارِجاً مِن سلطانِ بطنِهِ فلا یَشْتَهِى مالا یَجِدُ و لا یُکثِرُ اذا وَجَدَ»: «در روزگار گذشته براى من برادر و همکیشى در راه خدا (ابوذر غفارى یا عثمان بن مَضْعون) بود، که: کوچک بودن دنیا در نظرش او را در چشم من بزرگ مى نمود، و شکمش بر او تسلط نداشت، پس چیزى را که نمى یافت، آرزو نمى کرد، و اگر مى یافت بسیار بکار نمى برد».(2)
احتمال دارد مراد از «اجسادهم نحیفه» همان معناى مطابقى باشد، و حالت اکثرى آنها لحاظ شده، که غالباً اجساد نحیف و لاغرى دارند، و این نحیف بودن از
ص: 309
روزه گرفتن و عبادت آنها سرچشمه گرفته شده است، این توهم پیش نیاید که بنابر این متقیان از قدرت بدنى کافى برخوردار نبوده، و به قول معروف شل و ول هستند، جواب این توهم را هم مولى در نامه عثمان بن حنیف(1) فرموده اند که: «اَلا وَ اِن الشِجرةَ البریّةَ اَصلَبُ عُوداً و الرَّوائعَ الخَضِرةَ اَرَقُّ جُلُوداً و النباتاتِ العِذْیِة اقوى وقُودَاً و أَبْطَأُ حَمُوداً» (آگاه باشید که درخت بیابانى (که آب کم به آن مى رسد) چوبش سخت تر (استوارتر) است و درختهاى سبز و خرّم (که در باغهاى پرآب کاشته شده) پوستشان نازکتر است، و گیاههاى دشتى (که جز آب باران آب دیگرى نیابند) شعله آتش آنها افروخته تر و خاموشى آنها دیرتر است (آرى انسان هر قدر کمتر بخورد و بیاشامد اندامش استوارتر و در کارزار دلیرتر است، و هر قدر بیشتر بخورد و بیاشامد نازک پوست و سست دل و ترسناک تر است».
اینان رنج زندگانى دنیا را مى کشند تا گنج جاودانى ابدى را برگیرند، آنها روزه مى گیرند تا عبادتى را که خداوند نسبت آن را به خود داده (اضافه تشریفیّه) بجا آورند، و خداى را به عنوان جزاى اعمالشان تلقّى کنند، که در حدیث قدسى آمده: الصوم لى و اَنَا اُجزى به: «روزه براى من است و من در مقابل آن جزا داده مى شوم».(2)
روزه آنان روزه عوام نیست، که روزه اخص الخاص یا لااقل روزه خواص است، صوم را به سه درجه تقسیم کرده اند:
ص: 310
1- صوم عموم (عوام) که در آن فقط از شهوت بطن و فرج و دیگر مفطرات روزه خوددارى مى شود.
2- صوم خصوص (خواصّ) که در آن گوش و چشم و زبان و دست و پا و سائر جوارح هم از گناهان برحذر مى گردد، در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «اذا صُمت فلیَصُمْ سمعک و بصرک و غیر ذلک»: «زمانى که روزه گرفتى باید گوش و چشم و دیگر اعضاء هم روزه باشد».
3- صوم اخصّ الخصوص (اخصّ الخواص) که در آن قلب هم از جمیع ما سوى الله در احتراز است، در آن، دل از افکار دنیوى و شواغل پست مبرا است، مگر افکار و شواغلى که همانند پلى بر رهگذر دنیا براى رسیدن به آخرت زده شود.
آرى روزه متقین از نوع اول نمى تواند باشد، بلکه از نوع دوم و سوم، آنها، آتش مشتعل شهوات را که اسلحه شیطان رجیم است، در تمام ابعادش با گرسنگى صیام خاموش مى کنند، در روایت از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) است که: «اِنّ الشیطان لَیجرى مِنْ اِبنِ آدم مَجْرىَ الدّم فَضَیَّقوا مجاریة بالجوع»: «همانا شیطان در مجارى خون پسر آدم جارى مى شود، پس مجارى خون را با گرسنگى ضیق کنید» مفاد این روایت در مواقع طغیان شهوت غضب و شهوت جنسى و شهوت تمایل به غذا خوردن و غیره بسیار محسوس است، اشتهاء و میل انسان به این امور چراغ سبزى براى گذر و عبور شیطان و اتباع او از رهگذر جسم و جان است و از این روى در موقع اشتهاء، هیجان در گردش خون ملموس است، و کنترل این هیجان با گرسنگى که به عنوان چراغ قرمزى براى شیطان و انصار و اعوان او است میسّر است، گرسنگى گرچه باعث لاغرى جسم است ولى از دست دادن مقدارى از حجم گوشت و پوست و استخوان براى به دست آوردن حجم بسیار زیادترى در بُعد روح قابل مقایسه نیست.
متّقیان و پرهیزگاران از آب جسم گرفته بر آتش مشتعل درون مى ریزند، و از
ص: 311
این روى غالباً لاغراندام مى نمایند ولى بزرگى روح آنها کفایت از کمبود جسم و صِغَر حجم پوست و استخوان مى کند، روحى که قوام جسم هم به آن است و اگر نباشد جسمى پایدار نخواهد بود، و به قول شاعر:
تن همى نازد به خوبى و جمال *** روح پنهان کرده کرّ و فرّ وبال
گویدش کاى مزبله تو چیستى *** چند روز از پرتو من زیستى
غنج و نازت مى نگنجد در جهان *** باش تا که من شوم از تو نهان
سبزه ها گویند ما سبز از خودیم *** خرم و خندان و بس زیبا شدیم
فصل تابستان بگوید کاى اُمَمْ(1) *** خویش را بینید چون من بگذرم»(2)
گرسنگى و پیامد لاغراندامى آن، از پرخورى و پیامد میراندن زیرکى و فطانت (البطْنَة تُمیتُ الفِطْنَة) مسلماً; بهتر است گرسنگى که همچون ابرى باران حکمت از آن مى ریزد (الجوع سحاب یمطر الحکمة) قطعاً سزاوارتر و شایسته تر است، از پرخورى که عاملى مؤثر براى عروض خواب بر انسان است، خوابى که برادر مرگ است (النوم اَخُ الموت) و همچنانکه در مرگ استکمالى نیست و دست از عمل کوتاه است، در خواب هم استکمالى نخواهد بود، خوابى که انسان را از عبادات نیمه شبى محروم و از فیض اعظم و گنجینه پرثمر سحرى و راز و نیاز در خولتگه راز عاشقى باز مى دارد و به قول مرحوم شیخ بهائى:
ص: 312
(الى کم کالبهائم انت هائم *** و فى وقت الغنائم انت نائم)
«تا چند مثل چهارپایان متحیر و سرگشته اى، و در وقت غنیمت در خوابى».
آرى تا به کى در وقتى که باید مصداق «اذکرونى فى الخلوات اذکرکم فى الفلوات»(1) و «اذکرونى فى الخلاء اذکرکم فى الملأ الاعلى»(2) باشد در خواب و از ذکر و یاد او غافلیم.
انسان به طور عادى به فرموده مولى امیرالمؤمنین على(علیه السلام) اگر 60 سال زندگى کند، نصف عمر او را شبها نابود مى کند.
(اذا عاشَ الفَتى سِتّین عاماً *** فنِصْفُ العُمْر تَمْحَقه اللیالى)(3)
چگونه با پرخورى اکثر نیم دیگر را با دست خود به خواب مى رود، و از استکمال محروم مى ماند، و باز عجب از پرخوران نیست که، عجب از افرادى است که نیم از عمر را به دست شب سپرده، و نیم روز را هم حتى بدون پرخورى در خواب مى گذرانند، پس اینان را با استکمال، چه!! اى کاش ما در زمره اینان نباشیم که بیچاره ایم و اگر هستیم و خود نمى دانیم، امید است، با اینکه استکمالى حاصل نکرده و ستم بر نفس خود رانده ایم، مربى و پرورنده ما بادست عنایت خود تا رهایى فطرت ساکت و ساکن گشته ما را حرکتى دهد تا نداى طنین افکن بیدارى با نوائى روح بخش و روح افزا گوش دل به خواب رفته ما را نوازشى دهد تا حداقل از نیم عمرى که در روز باید سپرى کنیم، توشه اى از کمال برگیریم انشاءالله.
باید آگاه بود که در حال خطا فطرت بیدار به خواب رفته، وگرنه امکان ندارد
ص: 313
با فطرت بیدار و هوشیار، خطائى از انسان تعمداً سر زند، آنکه انسانى را به قتل رسانده و ظلمى روا مى دارد، یا در برابر شهوات سر خم مى کند فطرتش اگر نمرده باشد، به خواب رفته است، در این حال دست به هر کارى مى زند، با نظارت عقل و فطرت نیست، او عقل را مغلوب و به عالم بى خیالى و بى ادراکى فرستاده است، او چشم عقل را در این حال بسته است، اگر تا نزدیکِ خطائى رویم و متنبّه شویم از خواب بیدار شده ایم، ولى باید دانست این بیدارى را باید مدیون محبت الهى بود، چنانکه در مناجات شعبانیه آمده «الهى لم یکن لى حَولٌ فَاَنتَقلَ به عن مَعْصیَتک الاّ فى وَقْت اَیْقَظتَنى لمَحَبّتک»: «پروردگارا حول و قوه اى در خود نمى بینم که به سبب آن از کنار معصیت تو بگذرم، مگر در آن وقتى که مرا براى محبت خود بیدار کردى).
بارى پرهیزکاران شکم را از نان تهى مى کنند، تا نهاد خود را از گوهرهاى گرانبها نباشته سازند، آنان طفل جان را از شیر شیطان گرفته، و زمینه همرازى و همبازى با مَلَک را براى او فراهم مى کنند، زیرا طفلى که از شیر شیطان تغذّى و وجودش استحکام و رشد یافته هرگز قابلیت همرازى با فرشته را ندارد، زیرا که سنخیتى بین آنها نیست، تا با هم و در کنار هم زندگى خود را بگذرانند، که (السنخیة علة الانضمام و الاجتماع).
و به قول مولوى:
گر تو این انبان زنان خالى کنى *** پر ز گوهرهاى اجلالى کنى
طفل جان از شیر شیطان باز کن *** بعد از آنش با ملک انباز کن
خلاصه بحث درباره این فراز چنین شد که دو وجه در «اجسادهم نحیفه» احتمال داده شد: 1- عدم توجه به شکم پرستى و تن پرورى. 2- کثرت روزه گرفتن،
ص: 314
عبادت و اکتفاء به قدر ضرورت از طعام که این همه مقدمه براى تعالى روح و روان است، مرحوم الهى در ذیل این فراز (اجسادهم نحیفه) گوید:
بتن لاغر زرنج و سعى بسیار *** به جان فربه زمهر روى دلدار
چو خوش گفت آن حکیم قدسى آواز *** تن و جان را تضاد افتاده زآغاز
چو تن فربه کنى لاغر شود جان *** چو جان را پرورى تن گشت پژمان
تن آسائى هلاک جان پاک است *** زرنج تن روآنهاتابناک است
حکیمان بر مثال گوهر و سنگ *** همى دانند جان و تن زفرهنگ
تو سنگ تن مزن بر گوهر جان *** غبار جسم از آن گوهر بیفشان
تن آسائى روانت تار سازد *** فروزان، شمع جان، تن گر گذارد
تو را تا یار باشد دانش و رأى *** تن خاکى بیفکن جان بیاراى
که جان جاوید یابد، زندگانى *** تن خاکى نپاید جاودانى
* * *
ص: 315
ص: 316
شرح: متقین در زمره انسانهاى پرخرج و سنگین هزینه و داراى تشکیلات پر زرق و برق نیستند، اگر لباسى بخواهند یا مسکنى طلبند، در محدوده نیاز خود جستجو مى کنند، اگر با لباسى ارزان قیمت و مسکنى معمولى امور زندگى خود را مى توانند بگذرانند، با دست خود، خود را در مهلکه قرار نمى دهند، همانند افرادى نیستند که اگر زندگى پرزرق و برق و لوکس و مدرنى نباشد، نتوانند زندگى کنند، آنها با اینکه مى توانند چنین امورى را هم فراهم کنند، ولى خود را از این امور مستغنى مى دانند، و از این روى اگر مدتى در فشار زندگى و تورّم اقتصادى قرار گیرند، چون خود را با قناعت تطبیق داده اند، هرگز سختى و ناراحتى را احساس نمى کنند.
اما کسانى که از ابتدا خود را با نیازهاى گسترده و تجمّل همسو کرده اند، در مواقع کمبود، چاره اى جز سختى و ناراحتى ندارند، زیرا طبیعتى که بر امرى عادت داده شد، در موقع فقدان آن امر طبیعتاً غم را باید با آغوشى باز استقبال کند، پس
13- وحاجاتهم خَفیفَة
ترجمه: نیازهاى آنان (پرهیزکاران) اندک است.
* * *
ص: 317
عاقل آن است که انجام کار را در آغاز بنگرد، و دوراندیشى و تدبیر نگرى را در مدّنظر گیرد، اگر نفس بر خِفّت و کمى احتیاج عادت کند، نه در گشایش زندگى بسیار خوشنود و نه در سختى آن ناخشنود مى گردد، زیرا در هر دو حال به اندازه نیاز مصرف مى کند.
یکى از عوامل پیشرفت اسلام در صدر اسلام و عدم شکست آن در زیر فشارهاى شکننده دشمنان، منطبق شدن مسلمانان با نیازهاى اندک بود، آنها با این عمل خود را در برابر فشارهاى اقتصادى بیمه کردند جریان محاصره هاى اقتصادى و شعب ابیطالب و سختى مسلمانان و در نتیجه مقاومت آنان زبانزد خاص و عام بود. اسلام از طرفى با تعالیم خود توسط پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و از طرفى با الگوسازى و ارائه الگوهاى مطمئن چون پیامبران و به ویژه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مسلمانان را در این امر یارى رساند; آنان را چنان ساخت که اگر مى خواستند به زندگى پرزرق و برق روى آورند، کمال نفسانى و ایمان بارور آنها به آنان اجازه نمى داد، و چنان آنها را قانع کرد، که به اندک چیزى مى ساختند، و دم نمى زدند. امثال سلمان را چنان ساخت که او با اینکه فرماندار مدائن بود، نقل مى کنند وقتى سیل آمد با اساس مختصرى که داشت از شهر دور شد، و گفت: «نَجَى المُخَفَّفُون»: «رستگارند کسانى که تخفیف در حوائج مى دهند و به کم قانع اند» زیرا در وقت خطر سریع مى توانند از معرکه دور شوند، همچون مرغ سبکبالى که از چنگ عقاب تیزپرواز مى گریزد، ولى حیوان تن پرور در هنگام شکار شدن، قدرت فرار ندارد، و از این روى در دام بلا سقوط مى کند.
بروز و صدور این چنین حالات و سخنان از چنین بزرگانى همچون سلمان ریشه در رهبرى هاى رهبران آنان دارد. وقتى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) جانشین بلافصل او چنین قانعانه زندگى مى کنند، چرا پیروانشان این چنین نباشند؟! پیروان یک رهبر نشان دهنده حالات و فرامین او هستند، مولائى که وقتى املاک شخصى و دسترنج خود را
ص: 318
مى فروشد، و دینارى را به خانه برنمى گرداند، و همه را به فقرا مى دهد، و چنین خفیف المؤونه با خانواده اش با گرده نانى زندگى را سپرى مى کنند، چرا رهروان او نکنند؟ چرا پرهیزکاران که از او الگو گرفته اند نکنند؟ اگر نمى توانیم همچون رهبران خود باشیم، چنانکه مولى الکونین و رهبر آزادگان على(علیه السلام) بر این مطلب تصریح فرمود، ولى ما را هم افسار گسیخته رها نکرده و فرمودند مرا با تلاش و کوشش خود یارى دهید، و سعى کنید تا حداکثر به ما نزدیک شوید.
باید آگاه بود که، به قدر ضرورت تهیه کردن امورات زندگى منافات با تقوى و زهد ندارد; این مقدار چنانکه در روایات آمده است، از دین است نه از دنیا، ولى بیشتر از قدر حاجت و نیاز، از دنیا است نه از دین. با نگرشى به زندگى درونى اغنیاء این مسئله بسیار ملموس مى شود، زندگى آنها همراه به محنت و بلا و رنج است، و چه بسا خود توجهى به آن ندارند. رنجى که شاید یک دهم و عشر آن در زندگى کسانى که اکتفاء به قدر حاجت کردند نباشد، باید پذیرفت که این افراد قانع پادشاهى مى کنند نه پادشاهانى که قناعت نمى کنند.
و به قول شاعر:
نگهبانى مُلک و دولت بلاست *** گدا پادشا هست و نامش گداست
نهایت ثمرى که از این مال و ثروت زیادى عائد شخص مى شود، بر فرض اینکه دستخوش حوادث نگردیده و نابود نشود این است که ورثه استفاده کرده، و چه بسا روزگارى به معصیت کردگار سپرى کنند، و چه خوش فرمود مولى الموالى در نهج البلاغه که: «لِکُلِّ امرء فى ماله شریکانِ، الوارث و الحوادث»(1): «براى هر کس در مالش دو شریک است یکى وارث و دیگرى پیشامدهاى زندگى» پس خردمند
ص: 319
و دانا کسى است که: از این دو شریک اگر پیش نمى افتد، پس نیفتد، به این معنا که به مقدار ضرورت برداشت کرده، و زیاده بر آن را انفاق کند، یا در دیگر امور خیریه مصرف نماید; ولى دیده مى شود که افرادى مثل کرم ابریشم تا آخر عمر ابریشم تنیده اطراف خود را از ثروت پر کرده، و وقتى به نظر خودش در آخر عمر مى خواهد استراحتى کند، و از دسترنج خود بهره اى گیرد، در درون آن پیله و میان انبوهى از ثروت جان مى بازد، و ابریشم ها و ثروت ها را براى دیگرى مى گذارد، اى کاش به راحتى مى گذاشت و مى رفت، این مال در وقت مفارقت روح، او را به سوى دنیا مى کشد و از طرفى ملک الموت ریشه هاى قلب او را گرفته و به سوى آخرت مى کشد، و در این وسط اگر براى او مسئله به راحتى سپرى شود، مثل کسى خواهد بود که اعضاء او را در وقت مرگ از یکدیگر جدا کنند.
منشأ کمى حاجت بر سبک بودن مؤونه پرهیزکار را باید در وجود گوهرى به نام حبّ به محبوب واقعى و خالق حقیقى جستجود کرد، وقتى حبّ آمد، به اعتنائى نسبت به دنیا را به دنبال دارد، دنیا به معنى ما سواى محبوب، دنیا به معنى مشغول کننده و بازدارنده از توجه به معشوق.
ظرف را یا هوا پر مى کند یا آب، هر چه از یکى کاسته شود بر دیگرى افزوده مى گردد، اگر در ظرف دل حبّ قرار گیرد هواپرستى و دنیاطلبى بیرون مى رود وگرنه اگر هواپرستى و تمایل به دنیا در آن قرار گرفت، جاى حبّ نیست هرچه از حبّ کاسته شود، بر هوا افزوده و هر چه از هوا کاسته شود، بر حب اضافه مى گردد. پرهیزکار چون حب به محبوب در قلب او لانه کرده، توجّهى به غیر او نمى کند، او در رابطه با مسائل مادّى و حوائج روزمره خود، خود را همچون تشنه اى مى بیند که از دریاى مادّیات به اندازه رفع تشنگى بهره برمى گیرد و به بقیه باقیمانده دیگر بى اعتنا است، این بى اعتنائى و غناى در فقر خود عنایتى و هدیه اى از ناحیه آن محبوب واقعى و آن غنّى بالذات است، که این عاشق با او رابطه برقرار کرده است
ص: 320
و به همین معنا اشاره دارد کلام رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) «تحفة المؤمن فی الدنیا الفقر»: «هدیه مؤمن در دنیا فقر است».
در روایت است که خداوند روز قیامت به چنین افراد به ظاهر فقیر مى فرماید: اى بنده من دنیا را به تو ندادم نه از این جهت بود که دنیا به تو حیف بود; بلکه از آن بود که تو به دنیا حیف بودى، گاهى هم که دعاى تو را اجابت نمى کردم، براى این بود که دوست داشتم ناله تو را بشنوم، و از ناله و توجه تو به خود خشنود و مسرور گردم.
دنیات ندادم نه از خوارى تست *** کونین فداى یک نفس زارى تست
هر چند دعا کنى اجابت نکنم *** زیرا که مرا محبت زارى تست
اگر بگوئیم حقیقى را خداوند بارى تعالى به چنین پرهیزکارانى در اثر قناعت عطا فرموده سخن به گزاف نگفته ایم.
اگرت سلطنت فقر ببخشند ایدل *** کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهى
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پاى *** دست قدرت نگر و منصب صاحبخانى
پرهیزکاران در اثر تعالى روح در برابر کسى که آنها را فقیر انگاشته، و مالى بخواهد بخشد با حالتى متکبّرانه برخورد مى کنند. در روایتى آمده که حضرت على(علیه السلام) به حضرت خضر(علیه السلام)رسیده از ایشان سؤال فرمودند: «بهترین اعمال چیست»؟ گفت: «بذل اغنیاء بر فقراء و کمک کردن به آنها، براى رضاى خدا»، مولى فرمودند: «از آن بهتر ناز و تکبّر فقراء است بر اغنیاء به خاطر وثوق و اطمینانى که به خدا دارند»، خضر(علیه السلام) در جواب گفت: «این کلامى است که باید با نور بر صفحه رخسار حور نوشت».
ص: 321
کلام پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله): «الفَقْر فَخْرى»: «فقر افتخار من است» اشاره به فقر عرفى و خفیف المؤونه بودن است، یعنى کم نیازى و خفیف الحاجه بودن مدال افتخار من است; البته محتمل است که اشاره به فقر ذاتى باشد (انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى) که همه مخلوقات ذاتاً محتاج و فقیرِ خداوند متعال و غنّى بالذات هستند.
علماء اخلاق، فقر(1) عرضى را به چند قسم تقسیم کرده اند: 1- فقرى که در آن فقیر راغب به مال است، به طورى که اگر راهى براى یافتن و به دست آوردن آن پیدا کند، اگرچه با مشقّت زیادى همراه باشد، آن مال را طلب مى کند، این فرد را فقیر حریص نامند.
2- فقرى که فقیر در آن وجود مال را محبوب تر از عدم آن دانسته، ولى مثل حالت اول به سراغ آن نرفته; بلکه اگر براى او آورده شود گرفته و خوشنود است، این فرد را فقیر قانع گویند.
3- فقرى که در آن فقیر از مال کراهت داشته، و از آن فرارى و بیزار است، این فرد را فقیر زاهد گویند که اگر اعراض و تزهّد او به خاطر خوف از عقاب باشد، فقیر را «فقیر خائف» و اگر براى شوق به ثواب باشد «فقیر راجى» (امیدوار) گویند.
4- فقرى که در آن فقیر نسبت به مال دنیا بى توجه مى شود، و اغراض دنیوى و اخروى را فراموش کرده و فقط روى توجه با تمام وجودش به خالق متعال دارد، این فرد را «فقیر عارف» گویند و در واقع چنین شخصى (مستغنى راضى) باید نام نهاده شود، زیرا کم نیازى او نوعى بى نیازى است، بى نیازى و استغناء نسبت به ما سوى الله و راضى به هر چه از محبوب به او مى رسد، این نوع فقر که در پرهیزکاران خفیف الاحتیاج بروز مى کند، مافوق زهد است، زیرا در زهد، زاهد
ص: 322
مشغول به دنیا است ولى کاره از آن، یعنى در عین مشغول بودن به دنیا به آن بى میل است؛ چنانکه راغب به مال هم مشغول دنیا است، و به آن میل نشان مى دهد، و همین اشتغال اگرچه با کراهت همراه است، ولى خود حجابى از حجب ظلمانى عالم مادّه است.
در روایات زیادى بشارت به فقراء و افراد خفیف الحاجة داده شده، که از مصداق بارز این مبشّرین، پرهیزکاران کم حاجتى هستند که به اندازه نیاز توشه برمى گیرند.
البته جاى تذکر است که خفیف الحاجة بودن ملازم با فقر نیست; بلکه گاهى انسان خفیف الحاجة است، و بیش از نیاز هم در بساط ندارد، و گاهى بیش از نیاز هم دارد، ولى در رابطه با امور شخصى مصرف نمى کند; بلکه در مواردى که مورد رضاى خدا است صرف کرده، و براى خود به قدر نیاز برداشت مى کند.
دو نکته را به مناسبت فقر متذکر شویم:
1- ممکن است به ذهن کسى بیاید که: چنین انسانهاى متکاملى که مستغنى از مال و منال هستند، چرا فقیر نامیده مى شوند؟ اطلاق فقیر بر چنین بزرگانى و چنین اغنیائى مثل اطلاق عبد است بر عرفائى که حق عبودیت را شناختند، اگرچه عبد بر هر غافلى هم صدق مى کند، ولى هرچه عرفان و شناخت شخص نسبت به عبودیّت بالاتر رود، مُحِق تر بر اخذ نام عبد مى گردد. چنانکه در تشهد نماز خداوند متعال و شارع مقدس پیامبر خود را ابتداء با نام «عبد» و سپس با نام «رسول» مى ستاید: (و اشهد انّ محمداً عبده و رسوله). در رابطه با فقر هم هر چه عرفان نسبت به احتیاج داشتن بنده به خدا در جمیع امور بیشتر شود، این شخص به موازات شناختش محق تر به اطلاق این نام بر خود مى شود.
2- در روایات بسیارى «فقر» ستوده شده، و براى فقرا مقامات بلندى در نظر گرفته شده است، از طرفى در روایاتى فقر مورد مذمّت قرار گرفته است، مثلا
ص: 323
از پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) رسیده: «کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کُفرا»(1): «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» و همچنین از آن حضرت روایت شده: «الفقرُ الموتُ الاکبرُ»(2): «فقر مرگ بزرگتر است» یعنى فقیر بدتر و بیشتر از یکبار مى میرد.
از امام على(علیه السلام) هم رسیده: «مَنْ اِبْتَلى بالفقرِ ابتلى باربع خصال: بالضعف فى یقینه، و النقصان فى عقلهِ و الرّقة فی دینهِ، و قلّة الحیاء فى وجههِ، فنعوذ باللهِ مِن الفقرِ»(3): «کسى که مبتلا به فقر شود مبتلا به چهار خصلت مى گردد: به ضعف در یقین، نقصان و کمبود در عقل، سستى در دین و کمبود حیاء در صورتش - یعنى فقر موجب بى حیائى و پاره شدن پرده حیا مى شود - پس پناه مى بریم به خدا از فقر».
حال چگونه بین این دو دسته از روایات را مى توان جمع کرد؟ جمع بین آنها با کمى تأمل واضح است. آن روایاتى که فقر را مذمّت مى کنند ناظر به فقرى هستند که فقیر مضطّر شده باشد مثل گرسنه اى که مشرف بر مرگ یا برهنه اى که از فرط سرما خوف تلف دارد، و روایاتى که مدح فقر را مى کند ناظر به غیر چنین فقرى است، مثل آنکه نان و یا چیزى که سدّ جوع کند دارد ولى خورش ندارد یا نان و خورش بسیار معمولى دارد ولى خود را محتاج به خورش بهترى مى داند.(4)
حال براى روشن شدن خفیف الحاجة بودن مناسب است مثالهائى بزنیم:
1- گاهى دیده مى شود افرادى براى مسافرت کوتاهى چندین چمدان و ساک باید به
ص: 324
دنبال ببرند تا به خیال خود راحت باشند، در حالى که خود و دیگران را به زحمت مى اندازند، ولى عدّه اى دیگر دیده مى شوند که با یک ساک کوچک مسافرت را سپرى مى کنند، اینها خفیف المؤونه و کم نیازند، اما دسته اول از جمله کسانى هستند که بار خود را سنگین کرده و زیر آن زانو مى زنند. به راستى کدام دسته موافق عقل عمل کرده و کدام زندگى راحتى دارند؟ جواب را به عهده خوانندگان مى گذاریم.
2- در بعضى قبرستانها قبرهائى درست مى کنند در ابعاد 5/1 متر در 50 سانتى متر که مجموعش (قدس سره) متر مربع یا کمتر مى شود گاهى چند طبقه اى درست مى کنند، یعنى در یک متر جا چند نفر را جا مى دهند; حال بنگرید به اهرم مصر که قبر فراعنه است، چندین هزار متر قاعده این هرم است با ارتفاعى در حدود 150 متر. ده، پانزده سال، هر روز دهها هزار کارگر را بکار گرفتند، تا این ساختمان عظیم برپا شود و چه بسیار افرادى زیر این کار طاقت فرسا جان دادند، چندین میلیون قطعه سنگ روى هم نهادند، سنگهائى که از هزار کیلومترى آورده شد تا این بنا برپا شود. دانشمندى نوشته، مرتفع ترین بناى سنگى بر روى کره زمین اهرام مصر است، آیا یک قبر این قدر تشکیلات لازم دارد؟ دقیقاً معلوم نیست این سنگهاى بزرگ به چه وسیله اى آورده شده، بعضى از دانشمندان معتقداند تمدّنى پیشرفته در آن زمان بوده، و سپس نابود گشته و از بین رفته است، با این مثال و نمونه روشن شد که دائره خفیف المؤونه بودن و عدم آن تا بعد از مرگ هم مى تواند توسعه داشته باشد.
3- در اوائل انقلاب، اختلافى در اطراف کرج بود و به آنجا رفتیم، پیشنهاد شد که از کاخ شمس، یکى از خواهرهاى شاه دیدن کنیم، 2000 هکتار (200 میلیون متر مربع) وسعت آن بود در کنارش بنائى همچون کاخ براى خدمتکار مخصوص او بنا شده بود به وسعت 70 هزار متر مربع; زمانى که نزدیک درب خروجى در موقع برگشتن رسیدیم، حدود 50 نفر را ملاقات کردیم که مى گفتند: ما
ص: 325
کارکنان کاخ بودیم، به قدرى به ما حقوق کم مى دادند که الان که صاحبان کاخها فرار کرده اند، هیچ پس اندازى نداریم، و در حال حاضر بیکار هستیم. پس از مشاهده این چیزها این آیه ها به خاطرم آمد: «کَمْ تَرکُوا مِنْ جِنّات و عُیُون - و زُرُوع وَ مَقام کَریم - وَ نَعْمَة کانُوا فِیهَا فاکِهِینَ»(1) خداوند درباره فرعونیان مى فرماید: «چه بسیار باغ و بستان و چشمه هاى آب و کشت و زرعها و منزلهاى عالى و ناز و نعمتهاى وافرى که در آن غرق و خشنود بودند رها کردند و رفتند».
چرا انسانى که مى تواند در کم نیازى زندگى راحتى را سپرى کند با دست خود، را بدون جهت گرفتار مى کند؟ در مکه در سرزمین منا بودیم، چادرهائى به ما براى سکونت داده بودند، که سهم هر نفرى 3 متر بود به حجاج گفتم خانه هاى شما چه بسا به 2000 متر مى رسد، صحیح است که «مِنْ سعادةِ المرءِ سعةُ داره»: «از سعادت مرد وسیع بودن خانه او است»، ولى وسعت خانه حساب و کتاب دارد، بدانید در 3 متر هم مى توانید زندگى کنید، چنانکه الان در مِنا زندگى مى کنید. یک تکّه تاریخى بسیار جالب از نهج البلاغه نقل کنم: شُریح قاضى یک از قضات زمان مولى على(علیه السلام)خانه اى خرید، شریح که مرد سلیم النفس نبود در زمان خلیفه دوم توسط وى منصوب شده بود و بعد هم امام على(علیه السلام) بر طبق مصالحى وى را در مقام خود ابقاء کرده بودند ولى به او فرمودند قضاوت نهائى را نزد من آر، و عملا قضاوت او را از کار انداختند.
مرحوم فیض الاسلام درباره شریح در ذیل نامه سوم نهج البلاغه خود چنین مى گوید: «شریح مردى بود کوسج که مو، در رو (صورت) نداشت و عمر بن خطاب او را قاضى کوفه قرار داد، و در آن دیار به قضاء و حکومت شرعیه مشغول بود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) خواست او را عزل نماید، اهل کوفه گفتند: او را عزل مکن،
ص: 326
زیرا او از جانب عمر منصوبست، و ما با این شرط با تو بیعت نمودیم که: آنچه ابوبکر و عمر مقرّر نموده اند، تغییر ندهى، و چون مختار ابن ابى عبیده ثقفى به مقام حکومت و امارت رسید، او را از کوفه بیرون نموده، به دهى که ساکنین آن یهودى بودند فرستاد، و چون حجاج امیر کوفه گردید او را به کوفه بازگردانیده با اینکه پیرمرد سالخورده اى بود، امر کرد به قضاء مشغول گردد، او به جهت خوارى که از مختار دیده بود درخواست نمود تا او را از قضاء عفو نماید; حجاج پذیرفت. خلاصه هفتاد و پنج سال قاضى بود فقط دو سال آخر عمر بر کنار ماند، و در سنّ یکصد و بیست سالگى از دنیا رفت». گویند: شریح در دوران قضاوت خود خانه اى خرید به 80 دینار (دینار برابر یک مثقال طلا بوده و الان بخواهیم با قیمت بازار امروز محاسبه کنیم، هر مثقال 6000 تومان است پس قیمت خانه مى شود 480000 = 600 × 80 تومان حال ببینید مولى(علیه السلام)به قاضى معروف کوفه که خانه اى معادل 480 هزار تومان (با محاسبه در بازار آزاد خریده و امروزه با این قیمت، خانه اى مثلا سه اطاقى مى دهند) چه مى فرماید: راوى مى گوید وقتى خبر به مولى رسید او را خواسته و به او فرمودند: به من خبر رسیده که خانه اى به قیمت 80 دینار خریده اى و سند و قباله اى هم براى آن نوشته و شهودى هم بر این جریان گرفته اى؟! شریح گفت: بلى یا امیرالمؤمنین، راوى مى گوید: حضرت با نگاهى غضبناک به او نگریسته و فرمودند: اى شریح آگاه باش که به زودى نزد تو مى آید کسى (عزرائیل) که نظر به نوشته و قولنامه تو نمى کند، و نیز از بیّنه و شاهدهاى تو سؤالى نخواهد کرد، تا تو را از این دنیا و این خانه خارج کرده و دور کند، و بدون هیچ چیزى و با دستى خالى تحویل قبر دهد، پس اى شریح بنگر که این خانه را از مال غیر نخریده باشى، یا پول و قیمت آن را از مال غیر حلال نداده باشى؟ که در این صورت تو زیانکار در دنیا و آخرتى (خسر الدنیا و الاخرة). بدان اگر وقتى مى خواستى این خانه را بخرى، نزد من مى آمدى من قباله و کتابتى مثل این قباله (که در ذیل مى آورم) براى تو
ص: 327
مى نگاشتم که هرگز رغبت در خرید این خانه حتى به درهمى نمى کردى (چه رسد به 80 دینار).
و قباله اى که مى نوشتم چنین بود: «هذا ما اشترى عبدٌ ذلیلٌ من عبد اُزْعِجَ للرّحیلِ، اِشترى منهُ داراً من دارِ الغُرورِ من جانبِ الفانینَ و خطَةِ الهالکینَ و تجمعُ هذه الدارُ حدودٌ اربعةٌ: الحدُّ الاولُ ینتهى الى دَواعى الافاتِ و الحدُ الثانى یَنْتهى الى دَواعى المُصیباتِ و الحدُّ الثالثُ ینتهى الى الهَوَى المُرْدى و الحدُ الرابعُ یَنْتهى الى الشیطانِ المُغْوِى و فیه یُشْرعُ بابُ هذه الدارِ اِشْترى هذا المُغْتَرُّ بالاَمَلِ مِن هذا المُزْعَج بالاجَلِ هذه الدارَ بالخروج مِنْ عزِّ القناعةِ و الدخولِ فى ذُلِّ الطلبِ و الضَّراعَةِ فما اَدْرَک هذا المشترى فیما اشْترى منه مِنْ دَرَک فَعَلى مُبَلْبِلِ اجسام الملوکِ و سالب نفوس الجبابرة و مُزیلِ ملک الفَراعِنهِ مِثل کسْرى و قیصِر و تُبَّعِ وَ حِمْیَرَ و مَنْ جمعَ المالَ على المالِ فَأَکثَر و مَنْ بَنى و شَیَّد و زَخْرَفَ و نَجَّدَ و ادَّخَرَ و اعتَقَدَ و نَظَرَ بزعمهِ للولدِ، اشخاصهم جمیعاً الى موقِفِ العرضِ و الحسابِ و موضعِ الثوابِ و العقابِ اذا وقع الامرُ بفَصلِ القضاءِ (و خَسِرَ هنالِک المُبطِلونَ) شَهدَ على ذلکَ العَقْلُ اِذا خَرَج مِنْ اَسْرِ الهَوى و سَلِمَ مِنْ عَلائِق الدنیا» مولى در این نوشته بنابر آنچه در قباله و قولنامه تنظیم مى گردد براى وى نگاشتند: ابتدا خریدار و فروشنده را معرفى کرده، سپس مبیع (شى مورد معامله یعنى خانه) را یادآور شدند، و اینکه در کدام محل و خیابانى واقع است، و پس از آن حدود چهارگانه آن را توضیح مى دهند، متذکر مى شوند که درب این خانه به حدّ چهارم باز مى شود سپس بهائى را که خریدار در مقابل این مبیع (یعنى شىء مورد معامله) مى پردازد ذکر کرده و اینکه خسارت و ضررى که از جانب این معامله متوجه مى شود به چه کسى مى رسد و در پایان از شاهد بر چگونگى این معامله را هم نام مى برند.
«این خانه اى است که خرید بنده خوار و پست، از مرده اى که (کسى که حتماً خواهد مرد و از خانه اش) بیرون شده براى کوچ (به خانه آخرت) خرید از
ص: 328
او خانه اى از سراى فریب (دنیا) از جانب (محله) نیست شوندگان، و (خیابان) هلاک شوندگان و در برمى گیرد این خانه این حدود چهارگانه را: حدّ اول: به پیشامدهاى ناگوار (خرابى، بیمارى، گرفتارى، دزدى) منتهى مى شود و حدّ دوم: به موجبات اندوهها (مرگ عزیزان، از دست رفتن خواسته و سرمایه ها) و حدّ سوم: به خواهش و آرزوى تباه کننده، و حدّ چهارم به شیطان گمراه کننده و درب این خانه از حدّ چهارم: باز مى گردد (و ورود شیطان و اتباع و اولیاء او آسان تر است).
این شخص فریفته به خواهش و آرزو چنین خانه از این شخص بیرون شده براى مرگ خرید، به بهاى خارج شدن از ارجمندى قناعت و داخل شدن در پستى و درخواست و خوارى (زیرا قناعت و بى نیازى را از دست دادن گرفتارى ها و سختیهائى در بر دارد که موجب ذلّت و خوارى است، پس در واقع بهاى خانه اى که محل احتیاج و نیاز نبوده خروج از قناعت و شرافت و آبرو و دخول در ذلّت خواهش و سختى و گرفتارى است).
پس چه بسیار خسارت دید این مشترى در خانه اى که خرید، پس بر بیمارى بخش اجسام پادشاهان و گیرنده جان جبّاران و زائل کننده سلطنت فرعون ها مثل کسرى (پادشاهان ایران) و قیصر (پادشاهان روم) و تُبَّع (پادشاهان یمن) و حِمْیَر (فرزندان حمیر بن سبَأ بن یَشْجَبِ بن یَعْرب بن قحطان که صاحب قبیله بودند) و (نیز بر زائل کننده) کسى که جمع کرد مال را برمال تا زیاد شد، و کسى که بنا کرد و محکم کرد و طلاکارى کرد و زینت نمود، و اندوخت و نگهدارى کرد، و به گمان خود براى فرزندان باقى گذارد بر آن زائل کننده یعنى خداوند متعال است فرستادن و جمع کردن اینچنین افرادى را در موقف و محل عرض اعمال و حساب و موضع ثواب و عقاب، زمانى که فرمان قطعى (بین حق و باطل و بهشتى و دوزخى از جانب خداى تعالى) صادر شود و در آنجا بیهودگان زیان برند.
در قرآن کریم سوره مؤمن آیه 78 آمده: (فَاذا جاءَ اَمْرُ اللّهِ قُضِىَ بالحَقِّ
ص: 329
وَ خَسِرَ هُنالَکَ المُبطِلُون):«چون (در روز رستاخیر) فرمان خداوند سبحان رسد، به حق و راستى حکم شود، و در آنجا بیهودگان (و تباهکاران) زیان برند» حضرت در کلام خود اقتباس از این آیه شریفه کرده اند.
شاهد بر این (قباله) عقل است آنگاه که از تحت تأثیر هوا و هوس خارج گردد، و از علائق دنیا جان سالم بِدَر برد».(1)
اگر نبود بر حقانیّت تفوّق علم مولى بر دیگر خلفاء جز تنظیم این قباله، کافى بود در تقدم او بر مدّعیان خلافتى که سر تا پا جهل و گمراهى بودند.
باید مطلب هشدار دهنده اى را متذکر شوم و آن اینکه: یکى از عوامل مؤثر در ایجاد فقر و یا بقاء آن، انباشته شدن ثروتها، نزد عدّه اى ثروت اندوز است، آنهائى که درد فقر را در بدن احساس نکرده و مضمضه گرسنگى را در دهان خود نیازموده اند، باید دانست سرمایه هاى موجود در جهان نامحدود نیست; بلکه محدود است، و استفاده بى حدّ، اسرافها، تبذیرها و انباشتن ثروتها، موجب اختلال در گوشه اى از نظام جهان مى گردد، و هیچ فقیرى فقیر نخواهد شد، مگر اینکه مقدار و سهمیه اى که باید به او برسد ثروتمندى بالا کشیده، و از آن بهره برگرفته است، و به قول مولى على(علیه السلام):«ما مُنعَ فقیرٌ الاّ بما مُتّعَ به غَنىٌ»: «هیچ فقیرى از معاش خود محروم نمانده است، مگر اینکه یک غنى و توانگرى از حق مالى او بهره مند گشته است».(2)
اگر این ثروتمندان به فقراء و نیازمندان عنایت کرده و مساعدت مى کردند، هیولاى فقط بر سر جوامع عموماً و کشورهاى مسلمان خصوصاً سایه نمى افکند، اى کاش فقز کمک نمى کردند و خود از ثروت خود استفاده مى کردند، کار امروزه به جائى رسیده که آمریکاى به اصطلاح متمدّن و حامى بشر گندم اضافه خود را به
ص: 330
دریا مى ریزد تا نرخ گندم پائین نیاید، و در کنار این گندم به دریا ریختن ها، مردم کشورهاى آفریقائى در اثر فقر و گرسنگى جان مى دهند، و هر چه زمان به پیش مى رود، با خود آمار تلفات را هم بالا مى برد. اى کاش ذرّه اى عاطفه بر سران بعضى کشورها حاکم بود، اى کاش حال به دین و مرامى پایبند نیستند، لااقل خوى انسانى را مراعات کرده و آزاده بودند.
روایات صله رحم و رسیدگى به خویشاوندان متواتر و بسیار زیاد است که ما فقط به دو روایت اکتفا مى کنیم تا بى دردان جامعه کمى احساس درد کرده، و به رسالت انسانى اسلامى خود آگاه گردند.
1- قال ابوجعفر(علیه السلام): «صِلَةُ الاَرْحامِ تُزَکّىِ الاَعْمال و تُنْمِى الاموالَ و تَرفَع البلوى و تُیَسّر الحسابَ و تُنْسى فی الاجل» امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «رسیدگى به خویشاوندان و مرتفع ساختن احتیاجات آنها، اعمال انسان را رشد و نمو داده (عاملى براى تکثیر اعمال نیک است) و موجب زیادى اموال و رفع بلا و مصیبت گشته، و محاسبه را آسان و اجل را به تأخیر مى اندازد».(1)
2- قال ابوعبدالله(علیه السلام): «صِلَةُ الرَّحمِ و حُسْنُ الجوارِ یَعْمُران الدّیارِ و یَزیدان فى الاَعْمارِ» (امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «رسیدگى به خویشاوندان و رفع احتیاجات آنها و رفتار نیکو با همسایگان شهرها را آباد و عمرها را زیاد مى کند».(2)
از این دو روایت استفاده چند خاصیت که بر صله رحم مترتّب مى گردد قابل توضیح است:
1- رشد و نمو اعمال: رسیدگى و نیکى به خویشاوندان موجب تصفیه و پاکیزگى اعمال و رشد کردار آدمى مى گردد; وقتى انسان به شاخ و برگ درخت زندگى خود که همان اقوام او باشند، رسیدگى کرد، و از خشکیدن حتى برگى از
ص: 331
برگهاى این درخت جلوگیرى نمود، احساس آرامش و صفاى باطنى خواهد کرد، که خود عاملى براى تصفیه و رشد اعمال نیک است. وقتى چنین صفائى را حاکم بر نفس خود مشاهده کرد، به تدریج در صدد برمى آید تا بوسیله نیکیهاى دیگر بر این صفا و روحانیّت دل بیفزاید، و بالطبع کردار او خالص تر و اعمال نیک او بیشتر مى گردد.
2- رشد و افزایش اموال: صله رحم عاملى براى رشد و افزایش مال است، افزایش چه از نظر ارزیابى ذهنى و چه از نظر عینى و در خارج از ذهن. اگر روح انسانى به اینجا رسید که ایثار و گذشت را سرلوحه زندگى قرار داد، و در صدد رفع نیاز دوستان و نزدیکان خود برآمد، یک ریال زیادتر از مؤونه زندگى خود را هم زیاد ارزیابى کرده، و افزون مى یابد، و در صدد است حتى این مقدار کم را هم صرف غیر کند، و اما از نظر عینى و محیط بیرون از محدوده ذهن هم مال او فزونى مى یابد، کسى که به دستور خداوند متعال عمل کرده و نیکى مى کند خداوند راههائى را براى توسعه اموال براى او مى گشاید، راههائى که قبل از این نیکى به روى او باز نبود، راههائى که اموال حلال از آن طریق به دست مى آید و دیگر لازم نیست براى جمع مال حتى به کارهاى حرام روى آورد و علاوه بر این طبعاً از نظر روانى وقتى این آسودگى را احساس کرد که شاخ و برگ خاندان و وابستگان او با طراوت و شادابى به زندگى ادامه مى دهند، خود نیز با فکر و اندیشه اى باز در تمام امور و جهات و از جمله کسب مال تلاش مى کند، و با روشنائى تفکر آزاد روزهائى را مى یابد که قبل از این اعمال نیک نمى یافت زیرا تاکنون تاریکى خودپسندى و حبس مال اجازه روشنائى و یافتن آن روزنه را نمى داد.
3- برطرف شدن بلاها و گرفتاریها: امورى که نام آن را بلا و گرفتارى مى نامیم عوامل مختلف و گوناگونى دارد از مهمترین آنها جمع ثروت است، جمع مال خود عاملى براى بلاها و حوادث است، اختلالات روانى، تشتتات ذهنى و افکار درهم ریخته که از ازدیاد مال بروز مى کند، عواملى براى خودکشى ها، تصادفات،
ص: 332
نزاع ها، کشمکش ها و تخاصمات است.
اکثر این پیشامدها را باید در کانال توجه بیش از حدّ به ثروت و انقطاع عاطفى نسبت به خویشاوندان جستجو کرد، بى عنایتى به کسانى که همچون بازوهاى کارسازى مى توانند در هر لحظه و برهه زمانى یار و یاور و مددکارى مفید باشند.
چرا ایجاد حوادث معلول طبیعى و منطقى جمع ثروت نباشد؟ در حالى که هر چه اموال بر هم انباشته گردد، به همان نسبت فکر انسان در زندان محاسبات محبوس و زندانى مى گردد; حتى در خواب هم فکر آزادى ندارد، و دائماً مشغول به محاسبه در مورد ثروت و راههاى ازدیاد و حفظ آن است.
این حوادث و بلاها را انسان خود آفریننده است، و مسلّماً خداوندى که عالم به همه مکنونات است وقتى مشاهده کند، که بنده اى در راستاى اطاعت از فرامین او به بیچاره اى رسیدگى کرد چرا در وقت بیچارگى و گرفتارى حوادثى را که از ناحیه غیر او به او متوجه مى شود، دفع نکند؟
مگر مى شود چنین نکند که پیامبرش فرمود: «الخلقُ کلُّهم عیالُ الله و اَحَبّهم الیهِ اَنْفَعُهُم لَهُم»: «خلق همه به منزله خاندان خدایند، محبوب ترین مردم در نزد خداوند سودمندترین مردم به خلق او مى باشند».(1)
4- آسان شدن حساب در روز قیامت: آسان گرفتن بر خلق خدا که عیال او محسوب مى شوند و به ویژه آسان گرفتن بر نزدیکان و کمک کردن بر آنها مسلّماً آسانى در آخرت را به دنبال دارد، زندگى و حیاتى که بر محور آگاهى و معرفت دور زده و در آن هر فردى جلوه اى از جلوات الهى و رشحه اى از رشحات خداوندى به حساب آید، و هر کمکى به فردى بر مبناى چنین دیدى انجام پذیرد، حیاتى معقول
ص: 333
خواهد بود و چنین حیات معقولى یقیناً، معلولى به نام آسانى حساب را به دنبال دارد.
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) زمانى که پسر و دختر حاتم طائى در جنگ اسیر شدند، با آنها رفتار اسیر جنگى نفرمود و به آنها احترام گذارد و وقتى از ایشان سؤال مى شود چرا آنها را مورد احترام قرار دادید با اینکه کافر هستند؟ مى فرماید: پدر آنها داراى خصلت نیکوئى بود که خدا آن را دوست دارد، او داراى صفت پسندیده سخاوت بود، وقتى پیامبر خدا به خاطر آسان گرفتن و اعانت حاتم به مردم، حتى به فرزندان او آسان مى گیرد، چگونه خداوند متعال با خود افرادى که متّصف به چنین صفت نیکى هستند، در دنیا و آخرت آسان نگیرد.
5- ازدیاد طول عمر و تأخیر افتادن مرگ: چنانکه در خصوصیت سوم اشاره شد، بسیارى از مرگهاى زودرس معلول اختلالات روانى، اندوهها، غمها و نگرانى هائى است که بواسطه درد و رنج همنوع براى وجدان انسان پیش مى آید، وقتى عضوى از پیکره جامعه در حال درد و غم بسر برد تأثیرى عمیق در تمامى اجزاء جامعه مى گذارد، اگر این مسئله براى ما واضح شد، که تمامى انسانها اعضاء یک پیکرند و فشارى در عضوى به مثابه فشار در دیگر اعضاست و چه بسا دردى در عضو کوچکى، تمامى ماشین بدن را از حرکت باز مى دارد، و سعى و تلاش کردیم تا هرگز دردى حاصل نشود، و یا اگر شد سریعاً برطرف کردیم، خواهیم دید که ماشین بیشتر دوام مى یابد.
به قول سعدى:
بنى آدم اعضاى یک پیکرند *** که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار *** دگر عضوها را نماند قرار
اگر چنان کردیم که اصلا بار فقر بر گُرده فردى از افراد جامعه سنگینى
ص: 334
نکرد و یا اگر نشانه اى از آن ظاهر گردید سریعاً در زوال آن کوشش کردیم، دیگر مرگهاى ناشى از این احساس درد و اندوه مرتفع خواهد شد و انسانها بیشتر عمر کرده و بهتر به زندگى خود ادامه مى دهند.
گذشته از این خداوند متعال برحسب مقتضاى حکمت خود هر چه و هر کس نافع تر براى جامعه باشد در صورت عدم وجود مانعى بیشتر ابقاء خواهد نمود، تا هر چه زیادتر مردم از شمع وجودى او نور و حرارت بگیرند قرآن مجید مى فرماید: (وَأَمَّا مَا یَنفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِى الاَْرْضِ): «و امّا آنچه نفع مى رساند به مردم، در زمین باقى مى ماند».(1)
6- آبادى شهرها: انفاق به محرومان و ناتوانان، اگر بطور فراگیر بر تمام خانه ها و بر فرد فرد جامعه سایه بگستراند و از جامعه فقر به کلى ریشه کن گردد قهرى است که شهرها نیز آباد مى گردد. آرى جامعه همچون درختى است که ثروت باید به صورت مواد غذائى از آوندها و مجارى تغذیه آن بالا رفته و به تمامى سلولها، حتى سلولهائى که در زوایاى یک برگ لمیده اند برسد، وگرنه به تدریج شاخه هاى آن رو به زردى گرائیده و تمام درخت نابود مى گردد.
در پایان به کلام زیبا و بلند مولى در خطبه 23 نهج البلاغه(2) درباره رسیدگى به نزدیکان اشاره مى کنم.
«اَلا لا یَعْدَلَنَّ اَحَدُکُم عن القرابة یَرى بها الخَصاصةَ انْ یَسُدَّها بالّذىِ لا یَزیدَهُ اِنْ اَمسَکهُ و لا یَنْقُصُهُ اِنْ اَهْلکَهُ و مَنْ یَقبض یَدَه عن عَشیرتِهِ فَانَّما تُقْبَضُ منهُ عنهُمْ یدٌ واحدةٌ و تُقْبَضُ منهم عنهُ اَیْد کثیرةٌ و مَنْ تَلِنْ حاشِیَتُهُ یَسْتَدِم مِنْ قَومِه المودّةَ».
:«آگاه باشید، نباید یکى از شما از نزدیکان خود روى برگرداند، در حالى که
ص: 335
آنها گرفتار فقر و پریشانى هستند، و (نباید) امتناع کند از مالى که اگر نگه دارد به مال او چیزى افزوده نمى شود، و اگر انفاق کند چیزى از مال او کم نمى شود، - اگر از خویشان او تنگدست و محتاج اند نباید از کمک مالى دریغ کند، مالى که اگر حفظ شود تأثیرى در ازدیاد اموال نداشته و اگر تقدیم مستحقّى گردد تأثیر و کمبودى در ثروت احساس نمى شود و خداوند متعال جبران مى کند - و کسى که دست از ارحام خویش کشد جز این نیست که او یک دست از آنها مى کشد، و در مقابل دستهاى زیادى از او کشیده مى شود - زیرا او یک نفر و جمعیت طائفه بسیار است و طبعاً جدا شدن یک نفر ضررى به دیگران نمى زند ولى جدائى یک فامیل از یک فرد مضرّ به حال او است - و کسى که (با خویشان خود) متواضع و مهربان و همراه باشد، دوستى همیشگى آنها را جلب کرده است (هر وقت کمک و یارى بخواهد دستها و قدمهائى آماده، براى خدمت به او مهیّا خواهد بود)».
مرحوم الهى در ذیل این فراز (حاجاتهم خفیفة) چنین مى سراید:
نکویان جهان از بى نیازى *** نمى گیرند عالم را به بازى
سبکبار اندرین دار مجازند *** به کمتر مایه آنان بى نیازند
نیاز جسم و جان را برده از یاد *** به ناز دلبر خود گشته دلشاد
به جز خالق که از کُل بى نیاز است *** خلائق را به یکدیگر نیاز است
ولیکن پارسایان را قناعت *** سبک بنموده سنگین بار حاجت
ص: 336
چو قوتى یابى و کهنه قبائى *** بزن بر فرق گردون پشت پائى
جهان را سهل گیر ار هوشمندى *** منه بر پاى خود از حرص بندى
توئى مرغ سبک پرواز هشیار *** در این ره رو چو آگاهان سبکبار
سبکباران به منزلها رسیدند *** کهن دزدان به غافل ها رسیدند
سبکبارى نشاط این جهان است *** قناعت بى گمان گنج نهان است
ز دام حرص و شهوت رست بتوان *** دَر صدگونه حاجت بست بتوان
هزاران حاجت از حرص آیدت پیش *** قناعت کن ز محتاجى بیندیش
زند چون حرصِ مرغى، گربه را راه *** در افتد سرنگون آن گربه در چاه
نیاز دانه و آز تَنَعُّم *** کِشد هر مرغ در دام تألّم
ز حرص آهوان ناگه در افتاد *** پلنگى خشمگین بر جان صیاد
تو نیز ار هوشمندى پند بنیوش *** سبکتر بار حاجت گیر بر دوش
ص: 337
مبادا بار سنگین نیازت *** در اندازد به چاه حرص و آزت
ز حال پارسایان راز بشنو *** سبکرو زیر این چرخ سبکرو
* * *
ص: 338
معناى لغوى عفّت
از نظر لغت «عفّت» از عُفَّه و عُفافَه (باقیمانده چیزى) گرفته شده، و به معنى اقتصار و قناعت کردن بر تناول شىء قلیل و مختصر است، که باقیمانده از چیزى است. سپس معنى از این فراتر رفته و راغب در مفردات گوید: «العفَّةُ حُصول حالة لِلنَّفس تمتَنع بها عن غلبة الشهوة»(1): «عفت حاصل شدن حالتى براى نفس است
شرح: در سیر بحث به صفت چهاردهم که عفّت نفس آنهاباشد مى رسیم، براى روشن شدن حقیقت عفّت ابتدا به سراغ معناى لغوى آن مى رویم و سپس به بحث اخلاقى مى پردازیم و بعد از آن روایاتى را که در این زمینه وارد شده است نقل مى کنیم.
14- وَ اَنْفُسُهُم عَفیفَةٌ
ترجمه: و ارواحشان عفیف و پاک است.
* * *
ص: 339
علماء اخلاق، علم اخلاق را در چهار صفت خلاصه نموده اند و به تعبیر دیگر زیربناى اخلاق نیک را چهار خُلق قرار داده اند:
1- حکمت. 2- شجاعت.
3- عدالت. 4- عفّت.
این چهار چیز اصول چهارگانه اخلاق نام دارد، مرجع و ریشه تمام اخلاق نیکو اینها هستند.
وچه انحصار به چهار، این است که: در درون انسان سه قوه موجود است: 1- درّاکه، که همان قوه درک و فهم و شعور است. 2- قوه شهویه (قوه جاذبه). 3- قوه غضبیه (قوه دافعه).
اگر قوه درّاکه در حال تعادل باشد حکمت گویند و به صاحب این قوه حکیم نام دهند، حدّ افراط آن «جُربُزه» است که فکر، بیش از حدّ کار مى کند و گاهى فطانت هم نام نهاده اند، و حدّ تفریط آن بلاهت است که فکر کمتر از حدّ ضرورت کار مى کند، و گاهى جهل بسیط نامند.
اگر قوه شهویه در حدّ تعادل باشد عفّت نامند و حدّ افراط آن شِرَّه یا فجور است، که غرق شدن در لذات جسمانى است، به حدّى که نه شرع و نه عقل تجویز مى نماید، و حدّ تفریط خمود است و آن میراندن و سرکوب کردن قوه شهوى است، حتى در مقدارى که حفظ بدن و بقاء نسل به آن محتاج است. اگر
که امتناع مى کند به سبب آن حالت از غلبه شهوت» و به تعبیر ساده حالت کنترل در مقابل شهوات است. وقتى مى گوئیم شهوت، فقط شهوت جنسى مراد نیست؛ بلکه معنى عام مراد است، شهوت مال، جاه، خوردن، تکلم کردن، شهوت جنسى و غیره، عفّت در همه اینها کنترل کننده است.
ص: 340
قوه غضبیه در حدّ تعادل باشد، شجاعت نامند، و حدّ افراط آن تهوّر و بى باکى است به طورى که شخص دست به کارهائى زند که عقل آن را تجویز نمى نماید، و حدّ تفریط جُبن است و آن رویگردانیدن و ترس از چیزهائى است که نباید از آنها روى گردانید و ترسید. اینکه گفتیم حدّ وسط است، منافاقت با ترس عاقلانه در بعضى موارد ندارد، و چه بسا بعضى موارد واقعاً جاى ترس و فرار است. روزى دیدند یکى از پهلوانها با قصّابى دعوا کرده، و در حال فرار است، و از پشت، قصّاب با چاقوئى او را دنبال مى کند، از او پرسیدند: اى پهلوان چرا فرار مى کنى، در حالى که تو قدرت دارى با او مبارزه کنى، گفت: نه اینجا جاى مبارزه و مقاومت نیست، زیرا پهلوان مى داند با پهلوان چگونه درگیر شود، و مبارزه کند، و اگر هم بنا به چاقوکشى شد نوک چاقو را در جائى مثل بازو فرو مى کند، که طرف مقابل از کار بیفتد، ولى از پا در نیاید، اما این قصّاب رسم پهلوانى و چاقو در دست گرفتن را براى مبارزه نمى داند، او مى خواهد چاقو را تا دسته در شکم من فرو کند و از این رو جاى ایستادن و درنگ نیست.
اگر این سه قوه در حال تعادل و هماهنگى به سر برند، عدالت نام نهند، ودر حقیقت عدالت هماهنگى سه قوه است به طورى که قوه عامِلِه در بدن، در تمام افعال خود تابع قوه عاقله است، و به تعبیر دیگر عدالت، حکومت عقل بر حرکاتى است که از قوه عامله در ممکلت بدن سر مى زند. بعضى تفسیر دیگرى براى عدالت کرده اند که آن، اتفاق جمیع قواى بدن در اطاعت و فرمانبردارى از قوه عاقله است به طورى که هیچ خطائى از انسان سر نزند، ولى صاحب جامع السعادات تعریف اول را پذیرفته اند و تعریف دوم را از لوازم عدالت مى دانند، نه نفس عدالت و به معناى اول اشاره دارد عبارت غزالى که مى گوید: «انّها حالةٌ لِلنَّفس و قوّة بها یَسُوسُ الغَضَب و الشهوة، و یَحْملهما على مقتضى الحکمة و یَضْبِطهما فى الاسترسال
ص: 341
والانقباض على حسب مقتضاها»(1): «عفت حالتى براى نفس و نیروئى است که به سبب آن تدبیر غضب و شهوت مى شود و این نیرو وادار مى کند این دو را بر مقتضاى حکمت و این دو را کنترل مى کند از حیث رهائى و عدم رهائى بر طبق مقتضاى حکمت».
لازمه این تعادل، انقیاد و مطیع بودن تمام قواى بدن است براى عقل و به عبارت دیگر عدالت کمال قوّه عامله است و لازمه آن کمال بقیه قوا است.
لازم به ذکر است که مراد از حدّ وسط که چهار صفت فوق در آن قرار داشتند، وسط اضافى است نه حقیقى. وسط حقیقى آن است که: نسبت به طرفین مساوى باشد مثل 2 که وسط حقیقى 1 و 3 است و به یک نسبت با طرفین فاصله دارد، و وسط اضافى آن است، که: عرف نزدیک به حقیقى بدانند و به قول بعضى، نزدیکترین چیز به وسط حقیقى است، پس حدّ وسط در بحث ما نزدیکترین صفت پسندیده اى است، که به صفت پسندیده حقیقى که در وسط قرار دارد نزدیک است، و استقامت بر «حدّ اعتدال نسبى» نیاز به تمرین و ممارست دارد، و استقامت بر حدّ اعتدال حقیقى بسیار مشکل است.
صاحب جامع السعادات(2) مرحوم نراقى مى نویسد: «از این رو بعد از نزول آیه 112 سوره هود «فَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَکَ وَلاَ تَطْغَوْا»: «اى پیامبر بایست و ثابت باش چنانکه امر شده اى با کسانى که (به سوى خدا) با تو رجوع کردند و (اى مردم) طغیان نکنید (و از حدود الهى تجاوز نکیند) پیامبر فرمودند: «شَیَّبَتْنى سورةُ هود»: «سوره هود مرا پیر کرد»، زیرا پیامبر یافتند که وسط حقیقى در بین اطراف غیر متناهیه مشکل و ثبات بر آن مشکل تر است.»(3)
ص: 342
باید گفت، آنچه در روایات آمده که «ان الصّراط المستقیم ادقُّ مَن الشَعر و احدُّ من السیف»: «صراط مستقیم و پلى که روى جهنم است باریکتر از مو و تیزتر از شمشیر است» تجسّم اخلاق حسنه اى است که در حدّ وسط افراط و تفریط در این دنیا است، کسى که در این دنیا پاى در وسط این حدّ وسط گذارد در آخرت پاى روى وسط پل آن گذارده و به راحتى عبور کند و کسى که از این مسیر، منحرف شد در آخرت به یک طرفِ این صراط متمایل شده و سرازیر جهنم مى شود!
بعضى مثل مرحوم محقق طوسى و عدّه دیگرى خواسته اند بگویند: مراد از صراط مستقیم، صراط در آخرت نیست بلکه اشاره است به اینکه صفات حد وسط مثل صراط مستقیمى است که از مو باریکتر و از شمشیر برّنده تر است، ولى صاحب جامع السعادات این تأویل را نپذیرفته و فرموده اعتقاد به آن چیزهائى که ظاهرش درباره امور آخرت است واجب است، و آنها امور ثابتى است که قابل انکار نیست، و تفسیر براى این روایت همان است که گفتیم، آخرت ظرف ظهور و تجسّم افعال و احوال و امورات دنیویه است، دنیا و آخرت همانند یک سکّه دو رو است که طرف دنیا (عرَض) و طرف آخرت (جوهر) است.
بحث ما در صفت حمیده عفّت است که به عنوان یکى از پایه هاى مهم علم اخلاق شناخته شده، عفّت انقیاد قوة شهویه به عقل است، در مورد شهوت شکم و فرج و حرص و مال و جاه و زینت و غیره، باید آگاه بود که: عفّت، نیکو باشد، بواسطه
ص: 343
حدّ وسط بودنش، زیرا که «خیر الامور اوسطها»: «بهترین امور حد میانه آنها است» پس در مورد شکم هم حدّ وسط مطلوب است، و نباید روایاتى که در مدح و فضیلت افراط در گرسنگى آمده، ما را به اشتباه اندازد، زیرا شارع مقدّس، باید در مقابل طبع سرکش چنین سخن گوید، طبع تمایل به بسیار خوردن و افراط در امور شهوى دارد، و دافع آن باید امر به افراط در جانب گرسنگى کند، تا حالت تعادل ایجاد شود، این از اسرار حکمت شریعت است که هر وقت طبع طلب جانب افراط شىء را کند، شرع مبالغه و افراط در منع از آن مى کند، تا فرد به حال اعتدال برگردد، و براى همین جهت است که: وقتى پیامبر در مواعظ خود مبالغه در مدح شب زنده دارى و روزه گرفتن در روز کردند و سپس فهمیدند بعضى از اصحاب تمام شب را بیدار و تمام روز را روزه اند، نهى کردند.
اعتدال در خوردن آن است که به قدرى چیز بخورد که از طرفى سنگینى و ثقل معده را احساس نکند، و از طرفى ناراحتى گرسنگى را هم درک ننماید به قدرى بخورد که نه سیر شود و نه گرسنه بماند، علامت این حالت آن است که اگر شکم خود را فراموش کرده و روى از آن برگرداند، گرسنگى در او اثر نگذارده، و او را ناراحت نکند، باید تا گرسنه نشده نخورد و تا سیر نشده دست از غذا بکشد.
مقصود از تغذّى (غذا خوردن) بقاء حیات و قوّت پیدا کردن براى عبادت است، ثقل طعام منع از عبادت و درد گرسنگى مشغول کننده خاطر است، و به همین مطلب اشاره دارد «کُلوا و اشرَبوا و لا تُسرِفوا»: «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید» مبادا مثل کسانى باشیم که به قول شاعر:
کُلوا و اشرَبوا را دُرِ گوش کرد *** و لا تُسرِفوا را فراموش کرد
علماى اخلاق مى گویند:
براى رسیدن به حال تعادل در خوراک، باید گاهى نان خشک و نان جو تناول
ص: 344
کرد، خورشت را در بعضى اوقات باید اضافه کرد و زیاد گوشت نخورد; البته ترک آن هم جائز نیست. مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «مَن تَرَکَ اللَّحمَ اربعین یوماً ساءَ خُلْقُه و مَنْ داوَمَ علیه اربعین یوماً قسى قلبُه»: «کسى که ترک کند (خوردن) گوشت را چهل روز، خُلق او به بدى مى گراید، و کسى که چهل روز مداومت بر خوردن آن کند، قلبش دچار قساوت مى شود».
در روایت است که اگر مى توانید یک مرتبه در شبانه روز غذا آن هم بعد از نماز شب یا نماز عشاء، یا اگر نمى توانید، دو مرتبه: یک بار در صبح و یک بار در شام خورد، بعضى از عرفاء و متصوفه ترغیب بر گرسنگى و کثرت فوائد آن مى کنند و اینکه وسیله رسیدن به معارف و اسرار الهى و ملکوتى است، و حتى نقل مى کنند از بعضى آنها که یک ماه یا دو ماه یا یکسال چیزى نمى خوردند، و به مراحلى مى رسند، باید گفت این امر از طریق شرع، نرسیده، و مورد امضاء و پذیرش شارع هم نمى باشد.
اعتدال شهوت جنسى و تمایل به جنس مخالف هم مقدارى است که نسل منقطع نگشته و ضررى به بدن نرسد، اعتدال در مورد شهوت مال و منال و جاه و مقام هم باید به حدّى باشد که امورات کسانى بگذرد، و به تنگدستى و مشقّت نیفتد، اکتفا کند، که افراط و تفریط آن موجب هلاکت است. در زمان طاغوت گفتند خانه کسى 40 میلیون تومان که معادل 400 میلیون تومان امروز است قیمت داشت، فقط روى سقف آن 2 سال کار کردند تا گچ برى و نقاشى و تزیین کنند; این منزل تمام نشده بود که صاحبش فوت کرد، و مراسم چهلمین روز او را در این خانه گرفتند. به دست آوردن ثروتهاى بزرگ و بقاء آن و حتى موارد جذب و مصرف این ثروتها بدون آلودگى امکان پذیر نیست، تا اسراف و تبذیر و عیّاشى ها نباشد، این همه ثروت مصرف نمى شود، کلام و قلم هم از حدّ وسط عفّت بى نصیب نیستند، از جمله واجبات اخلاقى عفّت کلام و قلم است، نه یکى را که حقش نیست بسیار بالا برد و نه جنبه تفریط را گرفته و هر چه از دهن یا قلم مى تواند دشنام داده، فحّاشى کند.
ص: 345
جهت افراط قوه شهویه را گفتیم بنام «شَرّه» یا «فجور» نامیده اند و آن زیاده روى قوه شهویه و محبت زیاد به خوردن و آمیزش جنسى و مال و منال و عیال و فرزندان و غیره است. در روایتى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده: «اسرار ملکوت در قلب کسى که شکم او پر باشد داخل نمى شود»، لقمان هم به پسرش مى گفت: «اى فرزند، چون معده پر شود قوه فکر مى خوابد که انسان را چاره اى از غذا خوردن نیست، اگر خواستید چیزى خورید ثُلْت (یک سوم) شکم را براى غذا و ثُلث آن را براى آب و ثلت دیگر را براى تنفس قرار دهید مانند خوکهائى که کفّار براى پروار شدن و ذبح کردن آماده مى کنند مى باشید»، همچنین رسول گرامى فرمودند: «بیشترین چیزى که امّت من بواسطه آن داخل آتش مى شود، دو چیز است: یکى شکم و دیگرى فَرْج (آلت تناسلى)».
در مورد فوائد گرسنگى و عدم اشباع معده فوائد زیادى ذکر کرده اند از جمله: صفاى قلب، تیزهوشى، لذّت بردن از مناجات و عبادت، ترحم بر فقراء و گرسنگان، یاد کردن از گرسنگى قیامت، شکستن شهواتى که از پرخورى حاصل مى شود، کم خوابى که موجب شب زنده دارى و تهجّد مى شود، خفیف المؤونه بودن، صحت بدن و دفع امراض، زیرا معده خانه هر مرضى است.
براى معالجه افراط در خوردن باید آیات و اخبار وارد شده در مذمّت پرخورى و فوائد گرسنگى را ملاحظه کرد، همچنین احوال انبیاء و ائمه و بزرگان را نظاره کرد که، اکثر کسانى که به مقاماتى رسیدند، از مسیر و رهگذر گرسنگى بوده است و نیز باید متوجّه خلاصى از چنگال شهوات و خبائث بدون تحمّل گرسنگى ممکن نیست، درک این معنا را باید کرد، که: پرخورى کار حیوانات است و شأن انسان اجلّ از همطرازى با آنها است، باید تأمّل کرد در مفاسدى که بر شکم پرستى مترتب خواهد شد از قبیل ذلّت، حماقت و امراض گوناگون.
در مورد افراط در شهوت جنسى هم باید گفت زیاده روى در این مورد انسان را از طى مسیر آخرت و توجه به امورات اخروى باز داشته دین را زائل
ص: 346
و خوف خدا را از دل مى زداید، و کم کم نور و فروغ الهى به خاموشى مى گراید، و اینجا است که دست به هر کار حیوانى زده و پرده حیا را پاره مى کند، اگر قوه شهویه در این حالت قرار گرفت کنترل آن مشکل خواهد بود، این قوه شبیه به اسب چموشى است که بخواهد وارد گردابى شود، اگر از آن پیشگیرى شد راحت تر است تا اینکه داخل شود و بخواهیم دُم او را گرفته و بیرون کشیم. تعجب از بعضى افراد است که در صدد خوردن غذاها و داروهاى مقوّىِ قوه شهویه هستند، تا بیشتر تمتّع جویند، اینها همانند کسى هستند که مبتلا به چنگ شیر درنده اى شده که هر وقت هم آن شیر اعتناء به او نمى کند با حرکاتى او را به هیجان آورده تا به او حمله کند.
در مهار قهوه شهویه اگر چه توان رسیدن به مقام انبیاء و اولیاء براى ما مقدور نیست، ولى باید در مسیر آنها باشیم، و ببینیم آنها با قوه شهویه چه معامله اى مى کرده اند. درباره پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) دارد که در اثر مقهور بودن قواى نفسانى در برابر آن نفس مبارک، گاه چنان محو جمال معشوق و عالم ملکوت مى شد، که تداوم این حالت احتمال پرواز روح آن بزرگوار را در پى داشت، از این رو به همسر خود مى فرمود «کلِّمینى یا حُمَیرا اِشْغَلینى یا حمیرا»: «با من سخن گوى و مرا مشغول کن» و البته گاهى به عکس، وقتى از پرداختن به دنیا خسته مى شد مى فرمود: «اَرِحْنا یا بلال» (راحت کن ما را اى بلال) کنایه از اینکه اذان بگوى تا از اشتغال به دنیا روى تابیم.
اما براى معالجه این افراط در قوه شهویه باید گرسنگى کشید تا این قوّه ضعیف گردد و چموشى نکند، از این روى دستور به روزه گرفتن داده شده تا بتوان از این طریق تعدیل این قوّه را نمود. باید از آنچه باعث هیجان شهوت مثل تصوّر زنان، نگاه کردن، سخن گفتن و خلوت نمودن است، خوددارى کرد، که براى هر یک مفاسدى است، که در کتب اخلاقى متذکر شده اند.
در طرف تفریط قوه شهویه هم «خمود» بود که سرکوب این قوه باشد به
ص: 347
نحوى که کمبود در تحصیل معاش و خوردن و شهوت جنسى و غیره ایجاد شود و این خلاف مسیر صحیح شرع است. این انحراف از خط مستقیم تکوین است، خداوند حکیم از روى حکمت این قوّه را در انسان به ودیعت گذارده تا در مسیر تکامل خود بهره بردارى کند و کوتاهى در این امر موجب بیمارى و قطع نسل است که خلاف اراده الهى است. در مورد فوائد نکاح و کوتاهى نکردن از این امر نیز فوائدى نقل کرده اند که در کتب اخلاقى مضبوط است و ما به جهت طولانى نشدن بحث از ذکر آن صرف نظر مى کنیم.
در اینجا چند حدیث درباره اهمیت عفّت ذکر مى کنیم تا از خرمن معصومین و آبرو دهندگان به عفّت خوشه اى برچینیم:
1- قال على(علیه السلام): «مَا المُجاهِدُ الشَّهید فى سَبیلِ الله بِاَعْظَم اجراً ممّن قَدَر فَعَفَّ، لکادَ العَفیفُ اَنْ یکونَ مَلَکا مِنَ المَلائِکَة» امام على(علیه السلام) مى فرمایند: «اجر و پاداش جهاد کننده اى که در راه خدا شهید شود، بیشتر از کسى که (بر حرام و اعمال ناشایست) توانائى داشته و عفّت و پاکدامنى پیشه کند نیست، نزدیک است که فرد پاکدامن و عفیف (که از حرام و ناشایسته پرهیز مى کند) فرشته اى از فرشتگان شود(1) چرا چنین نباشد، در حالى که آدم عفیف در جهاد اکبر به پیروزى رسیده، و مجاهد با دشمنان خدا چه شهید شود، و چه پیروزمندانه از جبهه جهاد بازگردد، پیروزى را در جهاد اصغر به دست آورده است.
2- قال على(علیه السلام): «اَهْلُ العِفافِ اَشْرَفُ الاَشْراف» (اهل عفّت و پاکدامنى با شرافت ترین اشرافند».(2)
3- قال الصادق(علیه السلام): «عُفُّوا عَن نِساءِ الناس تُعَفُّ نساءُکُم» (خود را از زنان و ناموس مردم حفظ کنید، و چشم طمع به آنها ندوزید، تا زنها و ناموس شما از چشم
ص: 348
طمع دیگران حفظ و مصون گردند».(1)
اى برادر چشم خود را از چشم چرانى حفظ کن و طمع به ناموس غیر مکن تا خود از ناحیه ناموس در امان باشى. در روایتى آمده که: در زمان حضرت داود(علیه السلام) مردى بود، که با اکراه بر زن نامحرمى وارد مى شد، خداوند در قلب زن القاء کرد که به او بگوید هر وقت تو به نزد من مى آیى بدان که مردى هم به نزد زن یا دخترت مى رود، مرد به نزد اهلش بازگشته و مرد غریبه اى را در نزد اهلش یافت، او را به نزد حضرت داود(علیه السلام) آورد و گفت: یا نبى الله، مسئله اى براى من پیش آمده، و به معصیتى بزرگ مبتلا گشته ام، که دیگرى دچار نگشته; فرمود: چه امرى به تو وارد شده گفت: این مرد را نزد اهل و عیالم یافتم، خطاب شد به داود که به او بگو: «کما تُدین تُدان» (آنچنان که با دیگران رفتار مى کنید با شما رفتار مى شود»(2). آرى برادر دنیا دار مکافات است، و چه خوب گفته اند: (هر چه کُنى به خود کُنى).
4- قال على(علیه السلام): «ثمرةَ العِفّة القناعة»: «محصول پاکدامنى قناعت است» انسان اگر داراى صفت عفّت باشد خواه عفّت در تغذیه و خوردن باشد، و خواه در امور جنسى و غیره، مسلّماً حالت قناعت طبع را در هر یک از ابعاد عفّت به دنبال داشته، و انسان را از هر ذلّت و پستى مى رهاند، در روایت دیگرى از مولى آمده: «ثَمَرَةُ العِفُّه الصِّیانه»: «محصول پاکدامنى و عفّت مصون بودن نفس است»(3) اگر انسان در هر امرى به جنبه افراط و تفریط تمایل پیدا نکرد نفس او سالم مانده و از گزند مصیبتهاى افراط و تفریط در امان خواهد بود.
حال به سراغ قرآن رویم، قرآن مجید داستانى را به عنوآن اَحْسَنُ القصص
ص: 349
معرفى مى کند «نَحنُ نَقُصُّ عَلَیکَ اَحْسَنَ القَصَصِ»(1): «(اى پیامبر) ما براى تو بهترین قصّه ها و حکایات را بازگو مى کنیم» این عنوان را به بهترین و زیباترین داستانى مى دهد که در آن ترسیمى از چهره نورانى عفّت است، عفّتى که در قامت زیباى جوانى مهذّب نمایان است، و او را به عنوان الگو و اسوه اى براى بشریت قرار داده است، آن داستان، داستان حضرت یوسف است، یوسفى که تبلور مقام عفّت بود، عفّتى که در برابر بزرگترین انگیزه هاى شهوى زمان خود سر فرود نیاورد، یوسفى که با آن زیبائى در دربار ملکه مصر، در حالى که ملکه دلباخته بود و خلوتگه عشقى دور از چشم شوهرش فراهم کرده بود، همچنان مقاومت کرد و تن به ذلّت در برابر بت نفس نداد؛ یوسفى که وقتى زلیخا دربهاى قصر را بست و گفت، آماده ام براى تو «غَلَّقَتِ الأَبوَابَ وَ قَالَت هَیْتَ لَکَ»(2) گفت پناه مى برم به خدا «قَالَ مَعَاذَ اللهِ»(3)، نمى گوید محفوظ ماندم بواسطه نیروى درونى خود بلکه لحظه اى برقى در چشمش زد و جاذبه اى از ربّ در قلبش ایجاد شده و گفت پناه مى برم به خدا زیرا که او پرورش دهنده من است و مقامى نیکو و ارجمند به من عنایت فرموده است «اِنَّهُ رَبِّى اَحْسَنَ مَثوَاى»(4) خداوند هم مى فرماید: باز آن زن در وصل او اصرار کرد و اگر لطف خاص خدا و برهان حق نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعى اهتمام کردى ولى ما میل او را از عمل زشت برگردانیدیم.
واقعاً خیلى مشکل است کنترل این نفس سرکش اگر به اینجاها برسد، به جائى که همچون زلیخا خلوتگاه فراهم کند و حتى خلوتگاه را با انواع وسائل تحریک و بوهاى معطّر و مزیّن عطرآگین کند. نقل است که از مرحوم مقدس اردبیلى، آن مرد عالم و عابد پرسیدند اگر شما با یک زن در محلّى خلوت کنید چه مى کنید، ایشان نفرموده بودند مواظبت مى کنم که آلوده نشوم بلکه فرموده به خدا
ص: 350
پیاه مى برم، بله «وَ مَآ اُبَرِّى اِنّ النَّفسَ لَأَمَّارَةَ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّى»: «من (خودستائى نکره و) نفس خود را تبرئه نمى کنم زیرا نفس امر کننده به بدى است، مگر اینکه خدا با لطف خود آدمى را نگه دارد»(1). دو آیه در سوره یوسف نمایانگر این مطلب است که مسئله فقط به زلیخا ختم نمى شد; بلکه غیر او هم متمایل به او بودند، و او مقاومت کرد.
1- «قالَ رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا یَدْعُونَنِى إِلَیهِ وَ اِلاّ تَصْرِف عَنِّى کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلیهنَّ و اَکُنْ مِنَ الجاهِلین» یوسف گفت: «اى پروردگار من، زندان رفتن براى من بهتر است از آنچه زنان مرا به سوى آن مى خوانند و اگر کید و مکر آنها را از من برنگردانى، متمایل به آنها مى شوم و از جاهلین مى گردم».(2)
در این آیه صیغه «یَدعُون» به لفظ جمع مؤنث، نمودار تمایل دیگر زنان به او است، وقتى او را دیدند قرآن چنین تعبیر مى کند: «فَلَمَّا رَأَینَهُ أَکبَرنَهُ و قَطَّعنَ أَیدِیَهُنّ»(3) تکبیر گفته و دستهاى خود را (به جاى ترنج) بریدند و گفتند: این بشر نیست بلکه فرشته است! تعبیر به «قَطّعن» شده که از باب تفعیل است یعنى دست آنها خراش نخورد بلکه بریده شد، با این حال یوسفى که ملبّس به لباس عفّت بود مقاومت کرد، ولى گاهى باید براى گوهر عفّت بهاى سنگینى پرداخت، مثل زندان رفتن و شکنجه دیدن، به نظر حضرت یوسف(علیه السلام) در زندان عزیز مصر جاى گرفتن براى فرار از دام زلیخا، بهتر است!
باید یوسف پیامبر زندان رود زیرا که بى گناهى در محیط گناه، گناه کمى نیست.
ص: 351
بى گناهى کم گناهى نیست در دیوان عشق *** یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است
ولى آفتاب همیشه زیر ابر پنهان نمى شود و عاقبت آفتاب عفّت از زیر ابر توطئه ها و وساوس آشکار شده و تجلّى این گوهر عاملى براى رسیدن یوسف(علیه السلام) به عزیزى مصر شد، پس از این واقعه از زلیخا جمله اى نقل مى کنند که گفت: «الحمدلله جَعَل المُلوکَ بِعصیانِهم عَبیداً و جَعَل العبیدَ بِاِطاعَتِهم مُلوکاً»: «حمد براى خداوندى است که پادشاهان را به سبب نافرمانى بَرده و زیردست; و بردگان و زیردستان را به سبب فرمانبردارى و اطاعت، پادشاه گردانید».
2- «قالَ ما خَطْبُکُنّ اِذا رَاوَدتُّنّ یُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ...» «اشاه به زنان مصرى گفت: چه بود، حقیقت حال شما زمانى که با یوسف(علیه السلام) مراوده داشتید؟»(1) «خَطْبُکنّ» و «رادوتُنّ» صیغه جمع مؤنث است و مراد این است که همه زنانى که در آن مجلس بودند طلب وصال با یوسف(علیه السلام) را داشتند.
باید بهوش بود که گاهى یک لحظه سرنوشت ساز سرنوشت انسان را تا آخر عمر رقم مى زند و چه بسا تلخى این یک لحظه برابر با شیرینى روزگارى، و شیرینى لحظه اى معادل با تلخى روزگارى است و خوشا به حال کسى که در این لحظه اسب چموش شهوت را کنترل مى کند و نمى گذارد او را بر زمین زند، چرا که زمین خوردن همان، ساقط شدن همان!
تعجب ندارد که در یک لحظه یا یک روز یا یک شب سرنوشت انسان تعیین شود، که شب قدر هم یک شب است. حضرت یوسف(علیه السلام) اگر یک ساعت هوس بازى مى کرد علاوه بر اینکه از مقام نبوّت پائین مى آید چه بسا کشته هم مى شد.
براى نمونه داستان عابد مستجاب الدعوه اى را ذکر کنم که عاقبت کار او
ص: 352
در اثر چند هواپرستى به اعدام و در نهایت به کفر انجامید. آن عابد، عابد بنى اسرائیل یعنى (برصیصا) بود، وى مدّت مدیدى به عبادت خداوندى، دور از شهر و مردم پرداخت به نحوى که در اثر تقرّب به خدا مستجاب الدعوة شد به طورى که بیماران و دیوانگان را در اثر مقام رفیعى که در بارگاه الهى داشت، شفا مى داد. روزى سه برادر، دختر جوانى را نزد او آورده گفتند او خواهر ما است و نزدیک است که در اثر بیمارى دیوانه شود، ما او را به عنوان امانت به نزد تو گذارده، تا او را علاج کنى و سپس براى بردن او باز مى گردیم.
این دختر در نزد او بود تا اینکه شیطان شروع به وسوسه کرد و به برصیصاى عابد گفت: با او درآمیز و سپس توبه کن، به قدرى وسوسه شدید شد که برصیصا در مبارزه با هواى نفس مغلوب شده در نتیجه با او نزدیکى کرد، پس از مدتى که فهمید دختر باردار شده، شیطان او را وسوسه کرد که اگر به همین حال برادران او را ببینند رسوائى به بار خواهد آمد و باید او به قتل رسیده و کشته شود؛ برصیصا چنین کرده و او را در محلى دفن کرد. وقتى چنین شد، از طرف دیگر شیطان به سراغ یک یک از برادران رفته و قضیه را براى آنها گفت، آنها تحقیق کرده و جسد خواهر را پیدا کردند و خبر به سلطان دادند که وضع چنین است، شاه با مردم به نزد برصیصا آمده و او را محاکمه کرده بالاخره اعتراف کرد. سلطان دستور داد او را به دار آویزند، وقتى بالاى دار رفت شیطان در نزد او آمده و گفت من روزگارى مترصّد بودم تو را فریب دهم و موفق نمى شدم، و امروز به آرزویم رسیدم، و من بودم که این امر را براى تو بوجود آوردم؛ البته اگر بخواهى راه خلاصى تو را نشان مى دهم و تو را نجات مى دهم به شرطى که به من سجده کنى گفت: چگونه سجده کنم در حالى که بر بالاى چوبه دارم؟ گفت: با اشاره هم کافى است و او با اشاره به شیطان سجده کرد و کافر گشته و به همین حال جان داد.(1)
ص: 353
غافل مشو که مرکب مردان مرد را *** در سنگلاخ وسوسه پیها بریده اند
نباید فکر کرد حضرت یوسف(علیه السلام) قدرتى فوق انسانهاى معمولى و استعدادى الهى داشت، که خود را از منجلاب معصیت حفظ کرد، نه، زیرا افراد معمولى که توانسته اند در پرتگاه هاى شهوت خود را حفظ کنند، بسیارند.
از جمله این افراد ابن سیرین(1) است، داستان او معروف است که بزّازى و پارچه فروشى مى کرد، و روزى زنى هوسباز بواسطه چهره زیباى او فریفته جمال و قیافه وى شده، و به بهانه پارچه خریدن او را به درون خانه کشیده، از وى طلب وصال کرد. ابن سیرین که خود را در دام دید، هر چه کرد نتوانست زن را راضى کند دست از خواسته و میل شیطانى خود بردارد، بناچار به خدا پناه برده و با تمام وجود از خدا خواست تا او را از این مهلکه نجات دهد، و در اثر این ارتباط با مبدأ فیض، برقى در ذهنش جهیدن کرد و فکرى به خاطرش آمد و از زن خواست تا براى قضاى حاجت به دستشوئى رود و سپس آمده و به خواهش زن جواب مثبت دهد. زن راضى شده و ابن سیرین رفته و خود را با کثافات درون دستشوئى آلوده کرد، و به نزد زن آمد، زن وقتى او را در چنین حالت یافت او را از خانه بیرون کرده و به این وسیله ابن سیرین از دام شهوتى که شیطان براى او گسترانیده بود جان سالم به در برد. گویند در اثر فرار از این معصیت و پناه بردن به درگاه الهى، خداوند علم تعبیر
ص: 354
خواب را به او عنایت فرمود، و کتاب تعبیر خواب ابن سیرین امروزه نیز مورد استفاده عموم قرار گرفته است.
اى برادر و خواهر! غلبه بر نفس نه فقط کار یوسف و ابن سیرین است، که کار دارنده هر اراده محکمى است، پس اراده خود را قوى کن، و نفس سرکش را منع و نهى کن، تا به چنین مقامى رسى و به قول قرآن شریف: (وَ اَبنه مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى - فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى):«کسى که بترسد از مقام پروردگارش و منع کند نفس را از هواپرستى - پس بهشت جایگاه اوست».(1)
و اگر چنین نکرده و راه طغیان برگزیده و چند روز دنیا را بر دوام حیات ابدى ترجیح دهى، پس جایگاه تو جهنم است، چنانکه قرآن فرمود: (فَامّا مَنْ طَغَى - وَآثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا - فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوَى):«کسى که طغیان کند و زندگى دنیوى را برگزیند پس جهنم و دوزخ جایگاه اوست».(2)
این چه لذت زودگذرى است که پس از اندکى ندامت را به دنبال دارد، این را هر فرد درک کرده که شرکت در مجالس خوشگذرانى اگر در آن معصیت هم نباشد چه بسا نوعى خمودى و بى نشاطى را بر روح آدمى حاکم مى گرداند، این چه آتشى است که با پرداختن به شکم و شهوت به جان خود مى اندازیم که دودش بعدها در چشم ما مى رود و به قول مولوى:
آتشش پنهان و ذوقش آشکار *** دود او ظاهر شود پایان کار
در تشریح و تحلیل این نظریه یکى از شارحین نهج البلاغه به مناسبت در ذیل یکى از خطبه هاى نهج البلاغه جملات نغز و زیبائى دارند که ذکر مى کنیم: «هر یک از انسانها (و اشخاص) در حالت اعتدال مغزى و روانى، داراى شخصیتى است
ص: 355
که مانند یک ساختمان بوسیله مصالح استعدادها و نیروهاى درون ساخته مى شود، مهندس و معمار این ساختمان عقل و احساسات عالى و فهم برین است که این دو نیرو (دوم و سوم) از فطرت اصلى و وجدان خالص سر بر مى آورند و به فعالیت مى پردازند: غرائز بشرى مانند مواد گداخته آتشفشانى است، که در درون انسانها وجود دارند، و همواره براى رها شدن و فعالیت به خود مى پیچند به طورى که اگر کمترین روزنه اى پیدا کنند، به مقدار همان روزنه خود را به بیرون خواهند زد; بنابراین هر مکتبى و هر نظام خاص فکرى در قلمرو معارف انسانى که همه کوشش خود را براى تنظیم و تحکیم شخصیت بکار ببرد ولى فکرى منطقى براى مهار کردن مواد آتش فشانى (غرائز) ننماید، نه تنها درباره نیمى از انسان نیندیشیده و آن را حذف کرده است; بلکه همه معارف انسانى خود را درباره شخصیت بر مبناى پوچ و هیچ ساخته است.
زیرا چنانکه گفتیم: ساختمان هر چند محکم و مجلّل باشد، در قلّه ها و دامنه هاى کوه آتشفشان، همواره در معرض ویرانى و سوختن و خاکستر شدن است. از طرف دیگر درون آدمى بدون ساختمان معقول شخصیت، پایدار نبوده و وجود انسان را به متلاشى شدن تهدید مى کند. براى ساختن ساختمان شخصیت به طور معقول، بایستى به هر شکل و تریتبى که امکان پذیر است غرائز را که همانند مواد درونى کوه آتشفشان است و شخصیت را تهدید مى کند. مهار نموده و حتى از آن مواد غرایز که خود از ضرورتهاى وجود ما است، با منطق صحیح براى برپا داشتن شخصیت بهره برادرى نمود، به همین جهت است که مى گوئیم: با توانائى و آزادى براى بناى شخصیت، نه تنها غرایز طبیعى محکوم به حذف و نابودى نمى گردند; بلکه خود غرایز بهترین و ضرورى ترین مواد در ساختمان مزبور، مورد بهره بردارى قرار مى گیرند. به عنوان مثال: کدام مکتب و کدامین متفکّر انسان شناس است که بتواند حیاتى بودن غریزه صیانت نفس را که زیربناى شخصیت است، منکر شود؟ آنچه
ص: 356
که قانون شخصیت ایجاب مى کند، این است که این غریزه حیاتى در راه تنظیم و تقویت و تکامل شخصیت به کار برده شود.
الهى بلبل گلشن راز در ذیل این فراز (انفسهم عفیفه) چنین مى سراید:
ز خوى عفّت آن مردان آگاه *** رهانیدند جان از نفس بدخواه
برون کردند یاد شهوت از دل *** نبودند از فریب نفس غافل
به عفّت مرغ زیرک رسته از دام *** که شهوت را هلاک آمد سرانجام
به عفّت دست شهوت مى توان بست *** ز کید نفس و مکر آسمان رست
به عفت نه چو آن پرهیزکاران *** قدم در بارگاه شهر یاران
بدین خو نفس سرکش رام سازى *** عَلَم بر عرش ایمان برفرازى
بدین خو مرغ جان نغمه پرداز *** به گلزار تجرّد کرد پرواز
تو نیز اى جان چون آن زیبا جمالان *** به کوه معرفت رعنا غزالان
برون آى از سراى تنگ اوهام *** به عفّت نه به راه معرفت گام
حکایت عشق و عفّت
شنیدستم زنى صاحب جمالى *** فقیرى بى نوا در قحط سالى
به دامان کودکانى داشت مضطّر *** که نانشان بود آب از دیده تر
ز بهر کودکان با فکر و تشویش *** روان شد بر در همسایه خویش
مگر همسایه اش آهنگر راد *** ببخشد قوت و از غم گردد آزاد
کزان دارا برآید آرزویش *** شود نان یتیمان آبرویش
قضا را چشم آن همسایه ناگاه *** بهنگام حدیث افتاد بر ماه
چو آهنگر به رخسارش نظر کرد *** طمع بر حُسن آن رشک(1) قمر کرد
ص: 357
به جانش آتش شهوت برافروخت *** که این آتش هزاران خانمان سوخت
دلش در دام زلف آن گل اندام *** مسخّر شد چو مرغ خسته در دام
شده شیرى شکار آهوى چشم *** معاذ اللّه ز دست شهوت و خشم
بسا دل کز نگاهى رفته از دست *** سپر لطف حق است از تیر این شصت
نگاه دیده جان ها داده بر باد *** ز جور دیده دلها گشته ناشاد
غرض مرغ خرد صید هوس گشت *** عجب عنقاى جان صید مگس گشت
دلش شد پاى بند آن پرى چهر *** تعالى اللّه چه زنجیرى بود مهر
بداد از کف همه دین و دلش را *** که سوزد برق شهوت حاصلش را
چه حاجات زن غمدیده بشنید *** به پاسخ با نوید و وجد و امید
بگفت: اى جان اگر کامم برآرى *** ترا بخشم هر آن حاجت که دارى
بگفتا: شرمى از منعم خدا را *** بگفت: ایزد ببخشد جرم ما را
بگفت: از شرع و آئین یاد کن یاد *** بگفت: این دل بوصلت شاد کن شاد
بگفت: از راه شیطان باز شو باز *** بگفت: اى نازنین کم ناز شو ناز
بگفتا: پند قرآن گوش کن گوش *** بگفت: از جام غفران نوش کن نوش
بگفت: از آب چشمانم بیندیش *** بگفت: آتش مزن بر این دل ریش
بگفت: آهنگرا آهندلى چند؟ *** بترس از آتش قهر خداوند
صفا کن دامن پاکم به یزدان *** گناه آلوده شهوت مگردان
جوانمردا جوانمردى کن امروز *** بکُش نفس، آتش عصیان میفروز
جوابش داد کى ماه گل اندام *** گنه را توبه عذر آمد سرانجام
به آب توبه چشم اى یار مهوش *** نشاند شعله صد دوزخ آتش
چو دید از پند و استعفاف و زارى *** نپوشید خیره چشم از نابکارى
زن از بیم هلاک کودکانش *** مهیا شد ولیک افسرده جانش
بگفتا: حاضرم لیکن بدین عهد *** که در خلوت تو با من گسترى مهد
ص: 358
بجز ما هیچکس دیگر نباشد *** که چشم ناظرى بر در نباشد
بگفت: اى جان یقین دان کین چنین کار *** بخلوت باید از هر یار و اغیار
بساط عیش چون کرد او مهیّا *** بخلوت خانه با آن یار زیبا
بگفت آن ماه کى مرد وفادار *** تو گفتى نیست جز ما و تو دیّار
در این محفل کنون الاّ تو و من *** بود ناظر خداى پاک ذوالمَن
در آن خلوت که حاضر باشد آن شاه *** نشاید این عمل اى مرد آگاه
چه بشنید این سخن زود آن جوانمرد *** برآورد آتشین آه از دل سرد
چنان این پند بر جانش اثر کرد *** که آن مشتاق را زیر و زبر کرد
پشیمان گشت و افغان کرد و احساس *** بر آن نیکو زن پاکیزه دامان
خدایش هم جزاى مخلصان داد *** برویش در ز لطف خاص بگشاد
هم آتش را به دستش سرد و خوش کرد *** هم آهن برد فرمان در کف مرد
کرامت را وى از ترک هوى یافت *** ز بیم آتش قهر خدا یافت
همه پاکان و خاصان حریمش *** شتابان در ره امید و بیمش
خداوندا! (الهى) را به فرجام *** نگهدار از شرور نفس بدنام
ز خوف خویش جانش را بیفروز *** زلطف خود نَهَى النّفسش بیاموز
* * *
ص: 359
ص: 360
شرح: صبر یعنى چه؟
از جمله کلماتى که بیرحمانه مورد تاخت و تاز به اصطلاح مفسران نادان قرار گرفته کلمه نورانى صبر است، کلمه اى که همچون کلمات دیگرى مانند مذهب از گزند نیشهاى مار و عقرب صفتان در امان نبوده است، عده اى صبر را عامل تخدیر و تن به ذلت دادن تفسیر کرده اند، اینها همان کسانى هستند که: مذهب را هم همانند مخدّرى براى تخدیر و به رکود کشیدن انسانها و در نتیجه جوامع تفسیر مى کردند، قبل از پیاده شدن حکومت و جمهورى اسلامى در ایران باید با آنها بحث مى کردیم که مذهب عامل تخدیر و رکود نیست، ولى پس از انقلاب
15- صَبَروا اَیّاماً قَصیرة اَعْقَبَتْهُم راحَةٌ طَویلَةً، تِجارَةٌ مُرْبِحةٌ یَسِّرها لَهُم رَبُّهُم.
ترجمه: براى مدتى کوتاه در این جهان صبر و استقامت ورزیدند و راحتى بس طولانى بدست آوردند، تجارتى است پرسود که پروردگارشان بر ایشان فراهم ساخته.
* * *
ص: 361
و تحریکات مسلمانان لبنان و پایدارى و استقامت و صبر آنها، در سرزمینهاى اشغالى فلسطین و دیگر نقاط مبارزاتى جوابى گویا و عملى به این سخن آنها داده شد، باید به آنها گفت مذهب که تبلور صبر و استقامت است در کشورهائى که زیر نفوذ استعمار بوده موجب تحرک و مبارزه شده است، آیا این چنین مذهبى مخدّر است، آیا چیزى که خواب و استراحت را از دشمنان و جباران و ستمگران و مرتجعین ربوده، عامل رکود است؟! ایستادن در مقابل دشمن با سنگ که سلاح ابتدائى است، در برابر اسلحه هاى آمریکائى و روسى که مدرنترین اسلحه هاى دنیا است رکود است؟ در یک جمله کوتاه باید به این دشمنان اسلام و آزادى انسان ها گفت: رویتان سیاه باد از اندیشه اى که در سر مى پرورانید آیا تفسیر صبر، تن به ذلت دادن و ظلم پذیرى است، هرگز!! از منابع اسلامى شواهدى فراوان دال بر خلاف این معنا مى توان اصطیاد کرد، براى روشن شدن مطلب ابتداء به سراغ یک لغوى بزرگ و سپس یک معلم اخلاق و خود ساخته رفته، و گوش جان به سخنان جانبخش آنها مى سپاریم: راغب اصفهانى در کتاب خود مفردات گوید: «الصَّبرُ اَلامساکُ فِى الضّیق»: «صبر کنترل نفس در تنگنا (و استقامت آن در انواع شدائد و مشکلات) است».(1)
مرحوم محمدمهدى نراقى در جامع السعادات صبر را چنین تعریف مى کند: «الصَّبْرُ ثباتُ النّفسِ و عدمُ اِضْطرابِها فى الشدائِد و المَصائب باَنْ تُقاوَمَ مَعَها بِحیث لا تُخْرجُها عَنْ سِعَةِ الصّدر و ما کانت علیه قبل ذلک من السرور و الطمأنینتة»: «صبر، استقامت و پایدارى نفس و عدم تشویش در سختیها و مصیبتها است، به نحوى که مقاومت کنى در برابر آن سختیها و بلاها و خارج نکنى نفس خود را از سعه صدر و از آن حالت سرور و آرامشى که بر آن حاکم بود».(2)
ص: 362
قرآن کریم و روایات پیشوایان دین مشحون از فضائل صبر و ثمرات این گوهر گرانبها است تا آنجا که مى توان گفت معنا به حدّ تواتر رسیده، و فقط به عنوان مشتى از خروار چهار نمونه از آیات و پنج نمونه از روایات را مورد بررسى قرار مى دهیم:
آیات:
1- (وَلَنَجْزِینَّهُم أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ): «و البته جزا مى دهیم کسانى را که صبر پیشه کردند به بهترین عملى که انجام داده اند»(1)
در روایتى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) هم تفسیر صبر چنین آمده است. حضرت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)از جبرئیل پرسیدند: «فَما تَفسیر الصبر؟»: «صبر چیست»؟ قال: «تبصر فى الضرّاء کما تبصر فى السرّاء و فى الفاقةِ کما تصبر فى العافیة، فلا یشکو حاله عند الخلق بما یصیب من البلاء»: جبرئیل گفت: «صبر این است که شکیبائى و استقامت ورزى در ناراحتى، چنانکه پایدارى مىورزى در شادمانى و در بیمارى، چنانکه در سلامتى، پس نباید شکایت کند، صابر از کیفیت حال خود نزد خلق بواسطه مصیبت و بلاهائى که به او رسیده است (و در یک جمله، در هر حال پایدارى ورزد)».(2)
حال با این تفاسیر خود بنگرید آیا مفهوم صبر جزء مفهوم نورانى استقامت چیز دیگرى است آیا این مفهوم همان مفهوم ظلمانى زیر بار ظلم و ستم رفتن است؟! (ذلک مَبْلَغُهم مِنَ العِلْم).
ص: 363
در تفسیر این جمله باید گفت: اعمال نیک انسان متفاوت است: متوسط، خوب و عالى، در این آیه خداوند مى فرماید: «معیار پاداش براى ما احسن و بهترین اعمال است»، یعنى با اعمال صابرین معامله بهترین آنها را مى کنیم، مثل اینکه فروشنده اى 3 نوع گندم متوسط، نیمه مرغوب و مرغوب را به نزد شخص کریمى ببرد و او همه را به نرخ مرغوب و اعلى ابتیاع و خریدارى کند، پس بهوش باش که صبر چه کیمیائى است به هر عملى اگرچه کم ارزش باشد آن را پرارزش گرداند، حتى چه بسا عمل مباح را هم مثل عبادت (واجب یا مستحب) باارزش مى گرداند.
2- (وَالَّذِینَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلاَةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِیَةً وَیَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ أُوْلَئِکَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ - جَنَّاتُ عَدْن یَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّیَّاتِهِمْ وَالْمَلاَئِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِّنْ کُلِّ بَاب - سَلاَمٌ عَلَیْکُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ): «و کسانى که صبر کردند (در جهات مختلف) به خاطر خداوند و اقامه نماز کرده و انفاق نمودند، در خفاء و در ظاهر، و دفع کردند با اطاعت و انجام اعمال نیک، معصیت را، براى اینچنین افرادى بهشت و خانه آخرت است، خانه اى که بستانهاى جاودانى است، داخل مى شوند در آن، چنین افرادى و کسانى که صالح باشند از پدران و همسران و اولاد اینها، و نیز ملائکه از هر دربى (هشت درب بهشت) بر اینان داخل شده و (گویند) سلام بر شما (که در طاعت و عبادت خدا و رنج آلام عالم) صبر پیشه کردید، پس چه خوب است عاقبت این منزلگاه و خانه اى که در آن سکنى گزیدید».(1)
نکته مهم و قابل توجه پس از این همه عنایت و بشارت به صابرین و این همه اجر و پاداش، این است که: ملائکه وقتى بر اینان وارد مى شوند، از میان جمیع اعمال اینها اعم از نماز، روزه، حج و غیره به صبر اشاره کرده و با این صفت آنها را
ص: 364
مى ستایند و مى گویند مبارک باد خانه جاودانى، و این نیست مگر اینکه صبر جوهره تمامى عبادات است، و بلکه صبر ریشه تمامى اعمال اهل ایمان است، چنانکه از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) سؤال شد ایمان چیست؟ فرمودند «الصبر».(1)
3- (أُوْلَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلاَماً):«آنها کسانى هستند که درجات عالى بهشت در برابر شکیبائى و صبر آنها به آنها ارزانى و پاداش داده مى شود، و در آنجا با درود و سلام برخورد مى کنند».(2)
قرآن پس از برشمردن صفات دوازدهگانه بسیار والائى براى بندگان خاص خدا در جمع بندى همه این آیه را ذکر مى کند; و در این آیه نام صبر را مى برد، ولى این صفت به عنوان صفت دیگرى نیست، بلکه این صفتى است که: خمیرمایه و سرچشمه همه صفات قبلى است، صفتى است که به منزله قوه فرماندهى در تحقق آن صفات فرمان مى راند، و چقدر جالب فرموده مولاى متقیان على(علیه السلام) «علیکم بالصبر فإنَّ الصبر من الایمان کالرأس من الجسد و لا خیر فى جَسد لا رأس معه و لا فى ایمان لا صبر معه»(3): «بر شما باد صبر و شکیبائى، زیرا صبر نسبت به ایمان مثل سر است به بدن، و خیر نیست در بدنى که سر ندارد، و نه در ایمانى که صبر ندارد». چنانکه قوه فرماندهى بدن در سر قرار دارد، و بقاى بدن به سر است، بقاى ایمان هم به بقاى صبرى است که به منزله سر براى پیکر ایمان است، اگر سر باشد مسلماً فرماندهى خواهد بود، و در نتیجه ترقى و تکامل و بارور شدن صفات
ص: 365
الهى محقق خواهد شد، و از این رو مى بینیم با وجود صبر صفات دوازده گانه بارور مى شود، با این تفسیر بیان پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) در تفسیر ایمان که فرمودند: «همان صبر است»، بیشتر روشن شد، یعنى اگر صبر نباشد اصلا ایمانى نیست پس در واقع صبر همان ایمان و ایمان همان صبر است.
از نکات دیگرى که در این آیه بود، تحیّت و سلام است، که این صابران از آن برخوردارند، تحیّت و سلام از بهشتیان و فرشتگان، چنانکه در آیه قبل آمده بود و مخصوصاً از طرف خداوند متعال چنانکه در آیه(1) 58 سوره یس آمده: (سَلاَمٌ قَوْلا مِّنْ رَّبّ رَّحِیم)(براى آنها سلامى از سوى پروردگار رحیم است).
4- (وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَکَانُوا بِآیَاتِنَا یُوقِنُونَ):«و قرار دادیم از بنى اسرائیل پیشوایان را که هدایت به امر ما مى کردند (و این مقام در اثر این بود که) صبر کردند و یقین به آیات ما داشتند».(2)
در این آیه صبر را عاملى براى رسیدن به نبوت و امامت قرار داده، و در تفسیر این آیه که مراد از این برگزیدگان انبیائى بودند که در بنى اسرائیل به تدریج به درجه نبوّت رسیدند.
اینکه صبر را مقدم بر یقین انداخت، شاید به این جهت باشد، که: صبر ریشه تحصیل یقین است، صبر در همه جوانب و به ویژه صبر بر عبادت نتیجه اش
ص: 366
یقین است زیرا فرمود: (وَاعبُد رَبَّکَ حَتّى یَاِتِیَکَ الیَقِینُ)(1)
روایات:
1- قال على(علیه السلام): «مَنْ لَمْ یُنْجِهِ الصّبرُ اَهْلَکَهُ الجَزَعُ»: «هر کس را صبر (و استقامت) رهائى و نجات نبخشید، جزع و اضطراب او را از پاى درآورد».(2)
در این حدیث شریف در برابر مشکلات بیش از دو راه فرض نشده است یا صبر و یا جزع، هر کس اولى را پیشه کند نجات مى یابد و هر که دومى را برگزیند هلاکت به دنبال اوست، پس خوشا به حال کسانى که در این میان صبر را برگزینند و به ثوابهائى که به آنها وعده داده شده رسند، و بدا به حال کسانى که جزع و بى تابى را انتخاب کرده، علاوه بر کشیدن عذابى روحى، اجرهاى اُخروى را نیز از دست مى دهد.
2- قال الصادق(علیه السلام): «قِلّة الصبر فَضیحةٌ»: «کمى صبر عیب و رسوائى است»(3) در این حدیث کمى صبر را به طور مطلق عیب دانسته، زیرا کمى صبر در برابر مشتهیات و خواهشهاى نفسانى منجر به تسلیم در برابر تمایلات درونى و بیرونى شده و عامل رسوائى و افتضاح خواهد شد، کمى صبر در گفتار و عدم تأمل و دقت بر معانى الفاظ موجب بى اعتبارى و خدشه دار شدن شخصیت انسانى است، این عیب را به طور کلى مى توان در رفتار و گفتار و نوشتار یافت، و بعید نیست که: آثار این کم صبرى در بعضى موارد براى همه اتفاق افتاده باشد، دور نیست که هر فردى این معما را درک کرده و چه بسا ضررهائى را هم از این ناحیه متحمل شده باشد، ولى امان از انسان فراموشکار!!
3- قال الصادق(علیه السلام): «انّا صُبَّرٌ و شیعتُنا اَصْبَرُ منّا قلتُ جِعلت فداک کیف صار شیعتکم اصبر منکم، قال(علیه السلام): «لانّا نَصْبِرُ عَلى ما نَعلَم و شیعَتُنا یَصْبرونَ عَلى ما
ص: 367
لا یَعْلَمون» (امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «ما (اهل بیت) صابریم و شیعیان ما صابرتر از ما، هستند (راوى گوید) گفتم فدایت شوم چگونه شیعیان شما صبورتر از شمایند»؟ فرمود: «زیرا ما صبر مى کنیم بر آنچه مى دانیم و شیعیان ما صبر مى کنند بر آنچه نمى دانند»(1) یعنى ما عالم به مسائلیم و بر تمام جوانب احاطه داریم، ما به حد عین الیقین رسیده ایم که واقعیات را مى بینیم و لذا صبر در امور براى رسیدن به اجر و پاداشى که داریم بسیار مهم نیست، بلکه شیعیان ما اگر صبر کنند در امر عبادت و به منجلاب معصیت گرفتار نشوند، کار بس عظیمى کرده اند،زیرا آنها مثل ما احاطه بر امورات و احوال بهشت و جهنم ندارند.
با همین ملاک مى توان گفت: اگر در زمان غیبت امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) شیعیان واقعى پیدا شوند، و در راه عبادت و اطاعت کوشا و از معصیت گریزان باشند، از شیعیان زمان ائمه علیهم السّلام که آنها را دیده و در محضر آنها کسب فیض کرده اند، والاترند، زیرا آنها حجّت خدا را دیده و از بیانات شفاهى آنها استفاده کرده اند، ولى شیعیان امروز، بر ندیده ها ایمان آورده اند، و چه بسا رادمردانى که در این دوران نائب امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) را هم ندیده، و از اهداء خون خود براى آبیارى درخت به زردى گرائیده اسلام اباء نکردند.
4- قال على(علیه السلام): «وَ الصبرُ یُناضِلُ الحِدْثان»: «صبر و شکیبائى پیشامدها را دور مى کند»(2) و به تعبیر دیگر صبر، سپرى براى جلوگیرى از آسیب پذیرى انسان در برابر حوادث و پیشامدهائى است که مصون از آنها نیست.
5- قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «علامة الصابر فى ثلاث: اوّلها، اَنْ لایَکْسل و الثانیةٌ: أَنْ لا یَضْجُرَ و الثالثهُ: أن لا یشکو مِنْ رَبِّه عَزَّوَجَلَّ، لانّه اذا کسل فَقَد ضَیّع
ص: 368
الحقَ، و اذا ضَجر لم یُؤَدّ الشکر، و اِذا شکا من ربّه عزوجل فقد عَصاه».(1)
«علامت صابر سه چیز است: اول اینکه سست و کسل نمى گردد. دوم اینکه ناراحت نمى شود، و سوم اینکه شِکوِه و شکایت از پروردگارش نمى کند، زیرا اگر سست و کسل شود، تضییع حق مى کند، و زمانى که ناراحتى به خود راه دهد، اداى شکر نمى کند، و زمانى که شکایت از پروردگار عزوجل کند، عصیان او را کرده است».
این روایت علامت صابر را در سه چیز ذکر کرده است: اول اینکه سست و کسل نمى گردد زیرا منشأ کسالت و احساس ناتوانى در برابر حوادث و مشکلات جزع و فزع است، که: ضد صبر است، وقتى انسان متّصف به صفت صبر شد، مسلماً خود را به هدف رسیده مى پندارد، گرچه هدف در دور رس باشد، و مى داند که: «لا یَعْدَمُ الصَّبُورُ الظَّفَرَ و اِنْ طالَ بِهِ الزمانُ»: «از دست نمى دهد صبور پیروزى را اگرچه زمان حصول آن طولانى باشد».(2)
کسى که مصمم براى ورود به دانشگاه است، در مطالعه و تلاش خود، صبر را پیشه مى کند، و هرگاه از مطالعه خسته و ملول مى گردد، به خود نهیب پیروزى در کنکور را مى دهد، و به امید آن پیروزى، تلخى صبر را مى چشد، آرى شیرینى پیروزى، تلخى صبر را از بین مى برد «حَلاوَةُ الظَّفَرِ تمحُو مَرارَةَ الصّبر».(3)
اگر سستى و کسالت بر فردى حاکم شود، تضییع حق کرده و اداء وظیفه را به فراموشى مى سپارد، مسلماً در سستى و بیحالى حق اداء نمى شود، و به حدود الهى عمل نمى گردد، نه عبادتى متناسب با مقام ربوبى و نه احتراز از معاصى وى آنچنان
ص: 369
که باید صورت مى گیرد، با کسالت نمى توان در برابر جنود ابلیس که شهوت و غضب است، مقاومت کرد.
دومین صفت این است که آدم صبور ناراحتى و غم را به خود راه نمى دهد، زیرا که: مى داند اظهار جزع و ناله سر دادن بر امرى که گذشته است، کارى را درست نخواهد کرد، هرگز امر فانى، باقى نخواهد شد، زمان سابق و لاحق در دسترس ما نیست، و فقط تنها کار صبر و استقامت در لحظه اى است که: در دسترس ما است. در مواجهه با ناراحتیها باید عاقل کارى را کند که: جاهل چند روز بعد مى کند، جاهل در برابر ناملایمات چند روز را به ناراحتى و ناله و فریاد سپرى کرده و به تدریج پس از چندى که آتش ناراحتى فروکش کرد، آرامش اولیه خود را به دست مى آورد، سومین صفت این است که صبور در مقام ابتلاء به مصیبتها شکایت از پروردگارش نمى کند زیرا زمانى که زبان به شکایت گشاید خدا را معصیت کرده است، و فرد معصیبت زده اگر علاوه بر ناراحتى شروع به شکایت و گله کند، نه تنها شاکر نبوده، بلکه بر قضاى خداوندى هم طاغى و عاصى شده است. پس اى برادر آهنگ صبر همراه با شکر را ساز کن، که ائمه(علیهم السلام) از خداوند صبر شاکرین مى طلبیدند، در یکى از ادعیه ماه رجب معلّى بن خنیس از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که: حضرت فرمود: بخوان در ماه رجب: «اللهم انى اسئلک صبر الشاکرین».
با ذکر آیات و روایات روشن شد که حقیقت صبر چیست، وقتى قلم به دست دشمن افتد، معلوم است چه مى شود، مذهب را عامل تخدیر و تمام واژه هاى سازنده را تفسیر انحرافى مى کند، در یکى از کتابهاى آنها نوشته بود، دیگر در عصر و زمان تمدن دین براى چه؟! آیا اینها خجالت نمى کشند هنوز مى گویند خدا؟!!!
استاد مى فرمودند:
پس از این مزخرفات بود، که علامه طباطبائى (ره) جلساتى را برگزار کردند تا جوابگوى این سخنان انحرافى باشند و کتاب فیلسوف نماها را هم در آن روزها
ص: 370
براى رفع این شبهات نگاشتیم، اینها واژه صبر را چنین تفسیر مى کردند: که دین و مال و ناموس و بیت المقدس و مکه و مدینه و غیره از بین برود و کسى دم نزند اگر سیلى به یک طرف صورتت زدند، هیچ نگو بلکه طرف دیگر را هم بگیر تا بزنند سیاه باد چهره هاى گمراه کننده و غلط اندازتان، باید دست چنین افرادى قطع شود تا مشتشان باز شود، در سال 56 زمان طاغوت در پى مبارزات روحانیت تصمیم گرفتند حدود 20 نفر از مدرسین را تبعید کنند، سهم ما هم چابهار بود، وقتى به ایرانشهر رسیدیم کتابى خواستم و کشکول شیخ بهائى را به من دادند، آن را باز کردم داستانى تاریخى در آن بود که: براى ما، در تبعیدگاه بسیار الهام بخش شد و روحیه و استقامتى براى ما پدید آورد آن داستان چنین بود که: بوزر جمهر حکیم وزیر انوشیروان از دین پدران خود که گبرى مسلک و زردشتى بودند، به دین عیسى(علیه السلام)روى آورد، و افراد را نصیحت کرد و گفت شنیده ام که: در آخر الزمان پیامبرى به نام محمد مصطفى(صلى الله علیه وآله) خواهد آمد، اگر روزگار او را درک کنم نخستین ایمان آورنده به او هستم، و اگر نیابم امید حشر با امّت او را دارم، خبر به انوشیروان رسید و حکم دستگیرى او را صادر کرد، و به او گفت: تو با این کار قصد شورانیدن مردم را بر ضد من داشتى، و یا توبه مى کنى یا تو را مى کشم، گفت مردم مرا حکیم و خردمند مى انگارند، و فرد حکیم و فرزانه چون از تاریکى به روشنائى آمد، دیگر به تاریکى نرود، وگرنه بى خرد باشد، انوشیروان حکم به زندانى کردن او داد، و او را در اطاقى تاریک چون گور کرده و به غُل و زنجیر بستند، و لباسى خشن به او پوشاندند، و روزى دو قرص جو و یک کفّه نمک و ظرفى آب به او مى دادند، و دو سال به این منوال سپرى شد، تا خبر به انوشیروان دادند، از درون آن اطاق و سلولى که بوزرجمهر است، صدائى نمى آید، حکم شد که او را بیرون آورند، وقتى درب زندان را باز کردند، و او در روشنائى قدم نهاد، او را قویتر از اول یافتند، از او سبب این استقامت پرسیدند او گفت: معجونى از شش عنصر ساخته ام، که هر روز مقدارى
ص: 371
علماء اخلاق در تقسیمى صبر را بر سه شاخه تقسیم کرده: و این تقسیم را از منابع روائى اخذ نموده اند، هم در روایت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) و هم در روایت على(علیه السلام) این مضمون آمده است: «الصّبر امّا صَبْر على المُصیبة او على الطّاعة او عن المعصیة و هذا القسم الثالث اعلى درجةً مِنَ القسمین الاولین»: «صبر یا صبر بر بلیّه و مصیبت یا صبر بر اطاعت و بندگى و عبودیت یا صبر از گناه و معصیت است و این قسم سوم از دو قسم اول بالاتر و پرارزش تر است».(1)
1- صبر بر مصیبت - این دنیا دار تزاحم و تضاد است، و در نتیجه مشتمل بر مصائب و بلا خواهد بود، بهره جستن از کام دنیا مستلزم این مصائب است، چنانکه را مى خورم، تا قوایم تحلیل نرود، گفتند به ما آن معجون را بیاموز گفت: آن 6 عنصر عبارت است از:
1- خدا را به عنوان ثقة و مورد اعتماد و تکیه گاه گرفته ام، و به مقدّرات او اطمینان دارم. 2- راضى به قضاى او هستم. 3- پیراهن صبر پوشیده ام که محنت را هیچ چیزى چون صبر نیست، و اگر صبر نکنم چه کنم. 4- اگر در موردى صبر و طاقت نداشته باشم، جزع و فزع نکنم، و ناشکیبائى را پیشه نسازم. 5- وقتى مخلوقى مثل خود را بدتر از خود بینم شکر کنم. 6- از خداوند نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج و گشایشى دهد و از ستون به ستون فرج است. انوشیروان گفت: با این حکمتش چگونه او را بکشم، چاره اى نیست، و دستور داد او را کشته و مثله کردند.(2)
* * *
ص: 372
گل چیدن از دامان درخت با فرو رفتن خار در دست چه بسا قرین است، برداشتن عسل از کندوى عسل هم در برخى موارد با نیش زنبور همراه است، بارى دنیا نه گلشنش بى خار و نه نوشش بى نیش است.
اگر دنیا را براى خودش خواهى، یا براى آخرت، در هر دو صورت محفوف و پیچیده به مشکلات و بلایا است: «الدنیا محفوفة بالبلاء» در هر دو صورت استقامت لازم دارد، چه مرد دنیا باشى و چه مرد آخرت، هیچکدام از این قانون «مصاحبت با مصائب» مستثنى نیستند.
صبر بر مصیبت و بلاها را به دو قسم تقسیم کرده اند: 1- به صورتى که انسان مى تواند اذیت کننده و بلا رساننده را مکافات و از او انتقام گیرد. 2- به صورتى است که انسان قدرت انتقام را ندارد، خواه بلا رساننده و موجب ناراحتى، انسان باشد، و خواه حوادث روزگار و پیشامدهاى ناگوار.
در صورت نخست اشکالى در عقوبت کردن و انتقام گرفتن نیست، ولى صبر بسیار زیبنده است، خواه طرف مقابل جاهل و یا عامد باشد، چه بسا در اثر صبر شما، بیدار و نادم و پشیمان شده، و براى همیشه حق ادب و اخلاق را نسبت به شما اداء کند، در صورتى که مقاومت و انتقام پذیرى کارى را حلّ نخواهد کرد، بلکه طرف مقابل جرى تر شده و مسئله دنباله دار مى گردد، لذا خداوند به پیامبر(صلى الله علیه وآله) خود مى فرماید: «اِصْبر کَمَا صَبَرَ أُولُوالعَزمِ مِنَ الرُّسُلِ»: «صبر کن چنانکه پیامبران، اولوالعزم پیشین صبر کردند».(1)
در جاى دیگر به او فرمود «وَ اصْبِر على ما یَقُولُون»: «بر آنچه مى گویند صبر کن»(2) یعنى از سخنان دشمنانت ناراحت مباش، در جاى دیگر به مسلمانان فرمود: «وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِّلصَّابِرِینَ»: «اگر مورد
ص: 373
عقاب واقع شدید، پس عقاب کنید و انتقام گیرید، به مثل آنچه عقاب شده و مورد ناراحتى قرار گرفتید، ولى اگر صبر کنید، بهتر براى صابرین است».(1)
پس عفو را سرلوحه زندگى خود قرار ده، و از ظلمهائى که به تو مى رود تا مى توانى درگذر، تا خدا از تو درگذرد، خصوصاً اگر از ناحیه مسلمان و هم کیشى یا همسایه و دوستى به تو رسد.
در همین جا اشاره کنم که: صبر محرّم (حرام) از این موارد استثناء است، مثلا انسان صبر کند دست یا پاى او یا فرزندش را قطع کنند، و به طور کلى صبر کند، تا آسیب مالى و جائى به او و خانواده اش رسانند و یا صبر کند تا به ناموس او تعرض کنند. مسلماً در اینگونه امور صبر جائز نبوده، و بلکه موجب عقاب است، و اینگونه صبرها و صبرهائى که مایه ذلت و فروتنى در برابر ظالم است، همان صبرى است که ما در اول بحث آن را مطرود دانستیم، و تفسر کسانى را که صبر را مایه ظلم پذیرى مى دانستند، قبول نکردیم، ولى در غیر این موارد صبر چه بسا واجب و لااقل مستحب است، و صبر در مواردى که امر به گذشت و عفو داده شده، هرگز ظلم پذیرى نبوده، بلکه یکى از محسّنات اخلاقى است، که: حاکى از درونى سرشار از انسانیّت و بزرگى است، چنانکه پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) در فتح مکه با امثال ابوسفیانها و همانهائى که ظلمها کرده، و ستمها بر پیامبر و اصحابش روا داشتند، معامله عفو نموده، و فرمود: «اذهبوا انتم الطلقاء»: «بروید شما آزادید».
و از اینجا روشن مى شود عفوى زیبنده تر است، که: قدرت بر عقوبت در آن مورد بیشتر باشد، یعنى هر چه انسان قدرتمندتر باشد بر انتقام گیرى، عفو کردن
ص: 374
او ارزش بیشترى دارد، و از این روى مولاى متقیان على(علیه السلام) مى فرماید: «اولَى الناسِ بالعفوِ اَقْدَرُهُم على العُقُوبة».(1)
و اما نحوه دوم صبر، در قسمت صبر در مصائب، صبر در برابر بلایائى است که: انسان قدرت انتقام ندارد، در این موارد انسان باید قدرت یقین به خداوند و مقدّرات الهى را بالا برده، و با اتکاء به او صبر کند تا فرجى براى او رسد، صبر در این موارد صبر صد یقین را لازم دارد، رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)از خداوند مى خواهد: «اسألک من الیقین مایهون على مصائب الدنیا»: «از تو یقینى را مى طلبم که مصائب دنیا را بر من سبک گرداند».(2)
در روایت دیگرى حضرت داود(علیه السلام) به فرزندش سلمان فرمود: از علائم متّقى سه چیز است: (قدس سره) - حسن توکل در آنچه به آن نمى رسد. 2- حسن رضا در آنچه به آن مى رسد. 3- «حسن الصبر فیما فات»: «حُسْن صبر در آنچه از او مفقود مى شود(3)» یعنى اگر در حادثه اى عزیزى مثل فرزند و یا مالى از اموال را از دست داده، و صبر کرده، و جزع و فزع را به خود راه نداد، این نشانگر وجود شىء گرانبهائى به نام تقوى در درون او است.
2- صبر بر طاعت و عبادت - عبادتهاى سنگین را با خلوص نیّت انجام دادن و در این راه استقامت کردن کار کمى نیست، نیمه هاى شب در زمستانى، یخ را شکستن و وضو گرفتن و به درگاه الهى روى آوردن و پیشانى پر غرور را به خاک مذلّت درگاه او سائیدن بى صبر و استقامت میسّر نیست، تداوم در عبادت و از کوره در نرفتن و احساس خستگى نکردن بى بردبارى میسور نیست، قبل از عبادت نیت
ص: 375
را خالص کردن براى ربّ الارباب و اشتغال از غیر و احتراز از ریا(1) در حین عمل و از سُمْعه(2) و عجب بعد از عمل نیاز به صبر دارد.
3- صبر بر معصیت - عصیان و سرکشى نکردن به خداوند با این همه جاذبه ها و کششهاى عوامل گناه، آسان نیست، جاذبه زنان زیبا، جاذبه مال حرام و مقام و جاه نامشروع مقاومت لازم دارد، اگر نیروى دافعه و بازدارنده اى در میان نباشد، انسان جذب این انسان رباهائى مى شود، که باید گفت میدان و حوزه جاذبه و کشش آنها به قدرى زیاد است که: بسا افراد بسیار مهذّب و عبّاد 70 ساله را هم به دام خود کشیده و جذب مى کند، چنانچه در وقایع تاریخى منعکس است.
باید دانست که هر چه انسان بر معصیتى متعود و معتاد گردد ترک آن مشکل تر است زیرا عادت و انس و الفت گرفتن با معصیتى پشت به پشت هوا و هوسها داده، و مسلماً غلبه بر این دو مشکل تر از غلبه بر معصیتى است که هنوز انسان با آن انس نگرفته، و به آن عادت نکرده است، گناهان زبان مثل دروغ و غیبت و سخنان بیهوده و آمیخته با استهزاء و سخریّه که موجب آزار دیگرى مى شود، از جمله گناهانى است که انسانها با آن بسیار مأنوس بوده، و حتى نُقْل مجالس خود کرده اند از همین روى ترک اینها مشکل تر است و مشکل تر از این، گناهانى است که سرچشمه آن قلب است مثل فکرهاى غیر صحیح و وساوس و بدگمانى و سوءظن به غیر که قرآن فرمود: «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»: «از بدگمانیها بسیار دورى گزینید، زیرا که بعضى از آنها گناه و معصیت است»(3) دشوارى مبارزه در برابر این گونه
ص: 376
گناهان از این رو است، که: مثل دروغ و غیبت مخاطبى را لازم ندارد، و از این رو اُنس گرفتن با اینگونه معاصى آسانتر از غیر آن است، براى فرار از این معاصى باید دل را به درگاه الهى سپرد، باید به غیر از فکر او جاى خطور اندیشه اى در آن نباشد، اگر فکر الهى بر اریکه دل جلوس کرد جاى جولان براى افکار پریشان نیست، اندیشه الهى جهت دهنده افکار پریشان به مبدأ واحد است، اگر بر این امر استقامت شد، مسلماً اُنس با اینگونه گناهان از بین رفته و در نتیجه کنترل تمامى اعضاء به دست عقل ساده تر انجام مى پذیرد.
از جمله صبر بر معاصى صبر بر نعمت است، انسان باید در رفاه و نعمت و در مال و جاه و کثرت عیال و فرزندان خود حدّ متعارف را برگزیده، و بر آن صبر کند زیرا، نفس انسانى دائماً در صدد زیاده طلبى است، و به تعبیر قرآن: «إِنَّ الاِْنسَانَ لَیَطْغَى - أَنْ رَّآهُ اسْتَغْنَى»: «انسان وقتى خود را مستغنى دید ظغیانگر مى شود»(1) اگر انسان مُمَحّض در آسودگى و آسایش شد و خود را بى نیاز احساس کرد، طغیانگرى کرده و راه عصیان مى پوید و از همین روى قرآن کریم دائماً تذکر مى دهد که: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلاَ أَوْلاَدُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللهِ»: «اى کسانى که ایمان آورده اید، مشغول نکند شما را، اموال و اولادتان از ذکر خدا»(2) امان از وقتى که انسان جلو خود را باز ببیند، چه ها که نمى کند!
اینگونه صبر همان صبر «عمّا تحب» است که در کلمات مولى در کتاب شریف نهج البلاغه آمده است: «الصَّبرُ صَبرانِ صَبرٌ عَلى ما تَکْرَهُ وَ صَبْرٌ عَمّا تُحِبُّ»(3): «صبر بر دوگونه است: 1- صبر بر آنچه کراهت دارى (که شامل صبر بر مصیبتها و امور مخالف طبع مثل میل به عدم سر به سجده گذاردن و سخت بودن عبادت بر نفس
ص: 377
است). 2- صبر از آنچه دوست مى دارى (که شامل صبر بر معاصى و امورى است که نفس به آن میل دارد» پس با صبر خود حدّ متعارف و متعادل خوشى را حفظ کن، و این جمله را به خاطر بسپار «زیاده روى در خوشى موجب مرگ خوشى است».
براساس اینکه صبر در معصیت مشکل تر از صبر در مصیبت و آن مشکل تر از صبر در عبادت است، در منابع اسلامى براى دارنده صبر در مصیبت «متصبّر» (از بابد تفعّل) و براى دارنده صبر در مصیبت از باب مفاعله که اسم فاعل آن «مصابر» است، و براى دارنده صبر در عبادت «صابر» (از ثلاثى مجرد) استعمال شده است.
ابن مسکان از امام صادق(علیه السلام) سؤال مى کند که: «جُعِلتُ فِداک و مَا الصابرون و ما المتصبّرون؟ قال الصابرون على اداء الفرائض و المتصبّرون على اجتناب المحارم»: «فدایت شوم، صابرون و متصبرون چه کسانى هستند؟ فرمود: صابرون کسانى هستند که صبر بر انجام واجبات مى کنند، و متصبرون کسانى هستند که دورى از محرمات مى کنند».(1)
و در روایتى دیگر از آن حضرت در ذیل قول خداوند متعال: «اِصبِروُا و صابِروُا»(2) رسیده: «اصبروا على الفرائض و صابروا على المصائب» (صبر کنید بر واجبات و صبر کنید بر مصیبتها).(3)
صابر به معنى استقامت کننده است و مصابر نوعى صبر است که با شدت و سختى همراه است، «مصابره» از باب مفاعله را در مواقعى که دو نفر در کار باشند، و به اصطلاح بین الاثنین باشد، استعمال مى کنند و این نشان مى دهد که مصابره چون مقاومتى به موازات مقاومت انسان از طرف دیگر وجود دارد، غلبه مشکل تر است، در
ص: 378
ذیل آیه فوق در سوره آل عمران زمخشرى در تفسیر کشاف گوید: «المصابرة: باب من الصبر ذکر بعد الصبر على ما یجب الصبر علیه تخصیصاً لشدته و صعوبته»: «مصابره نوعى از صبر است و خداوند متعال (صابروا) را که بعد از (اصبروا) و بعد از صبر بر آنچه صبر بر آن واجب است ذکر کرده، تا شدت و سختى مصابرة (باب مفاعله) را برساند».
و «متصبّر» کسى است، که: صبر بر او مشکل تر است، ماده تفعّل را در جائى بکار مى برند، که: شخص با تکلف و زحمت بخواهد امرى را بر خود هموار کند، در صبر بر معاصى مقابله کننده اى همچون هواهاى نفسانى با تمام قوا در برابر انسان است و صبر یا مصابره کافى در غلبه بر آنها نیست، بلکه صبرى لازم است که بتوان بر آنها غلبه کرد، و در نهایت باید متصبّر بود، یعنى اگرچه غلبه مشکل است ولى باید زحمت آن را به جان خرید و اگر بر این امر استقامت و پایدارى شد، به تدریج «تصبّر» به «مصابره» و در نهایت به «صبر» مى انجامد که نیروى زیادى را احتیاج ندارد، و از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)در حدیثى رسیده: «مَنْ یتصبّر یصبّره الله...»: «کسى که تصبر کند (و در صدد به دست آوردن صبر باشد) خداوند به او صبر را ارزانى مى دارد».(1)
این بیان برحسب سنجش هر یک از سه مورد صبر است که طاعت و مصیبت و معصیت باشد وگرنه «تصبر» و «مصابره» و «صبر» براى انسانهاى معمولى براى هر یک از موارد سه گانه وجود دارد، در مورد عبادت و اطاعت فقط هم در ابتدا «تصبر» و سپس «مصابره» و بعد از آن «صبر» لازم است، زیرا همیشه در ابتداء کار، نیروى بیشترى براى مبارزه لازم است، و خود به خود بیشتر بر انسان فشار وارد مى شود، مثلا اگر کسى تصمیم بگیرد نماز شب بخواند در ابتداء رها کردن آن خواب ناز
ص: 379
و بلند شدن در نیمه هاى شب بسیار دشوار است، ولى ممارست بر این امر، به تدریج این مشکل را آسان خواهد کرد، این قاعده کلى را مى توان در هر امرى یافت، حتى در کسب و کار، فردى که کارى را تازه شروع کرده است باید تا رونق گرفتن کسب و کارش بیشتر استقامت و پایدارى کند ، و از عدم پیشرفت کارش در روزهاى اول ناامید و مأیوس نشود. با این توضیحاتى که داده شد کلام امام على(علیه السلام)روشن مى شود که: «افضل الصبر التصبّر»: «با فضیلت ترین صبرها تصبّر است (و صبرى است که همراه با کُلفت و مشقت و زحمت باشد».(1)
ص: 380
در اهمیت صفت صبر همین بس که در این خطبه در چهار موضع از زوایاى مختلف مورد نگرش و توجه قرار گرفته شده است:
1- «صبروا ایاماً قصیرة اعقبتهم راحة طویلة» 2- فمن علامة احدهم انّک ترى له... صبراً فى شدة 3- فى الزلازل و قور و فى المکاره صبور. 4- و انْ بُغِىَ علیه صَبَرَ حتى یکون الله هو الذى یَنْتَقِم له.
این چهار مورد هر چند از جهات مختلف مورد نظر قرار گرفته، ولى همه نمایانگر و حاکى از یک چیز و آن صبر است.
و به قول شاعر:
عباراتنا شتّى و حُسْنُکِ واحد *** و کُلَّ الى ذاک الجمال یشیر
[عبارات (در وصف تو) مختلف، و حسن تو واحد است و هر یک از عبارات به سوى آن جمال اشاره مى کند] به نظر مى رسد در این خطبه هیچ یک از صفات دیگر مثل صبر تکرار نشده باشد، و این نشانه اهمیت و جایگاه بلند آن در بین سایر صفات انسانى است.
* * *
ص: 381
فلسفه مهم صبر رسیدن به هدفهاى عالى است، انسان هر کار مثبتى بخواهد انجام دهد، چه بسا مواجه با مشکلات فراوانى است، اگر مى خواهید مشکلى متوجه شما نشود، باید کار نکنید، اگر بخواهید کتابى تألیف کنید، مسلماً ایرادات و انتقادات فراوان و به قول معروف «مَنْ صَنَّفَ فقد استهدف»: «کسى که تصنیف کرد خود را هدف و آماج گلوله هاى انتقاد قرار داده است» باید بدانید بجز با سپر صبر نمى توان این تیرها را از خود دفع کرد.
آرى اگر بخواهید بناى خیریه اى بنا کنید، به دنبالش حرفها است، عده اى نق مى زنند که براى وجهه دار شدن و یا کسب اموال بیشتر چنین کرده است، وقتى مسجد اعظم قم را مرحوم آیة الله العظمى بروجردى آن مرد وارسته و بزرگوار مى ساختند، و الان ما از برکات آن استفاده کرده و این همه مجالس درس و بحث و ارشاد و تبیین احکام اسلام را در آن مشاهده مى کنیم، خدا مى داند چقدر پشت سر این مرد حرف زدند، که وجوهات را خرج مى کند و مسجد مى سازد این همه گرسنه در قم است و این مسجد چیست که این سید مى سازد؟ اگر صبر و حوصله نباشد انسان از کار خیر صرفنظر مى کند، اگر بنا بود همه پولها را به گرسنگان دهند، پس هیچ مسجدى یا بناى خیره اى نباید برپا مى شد، باید بناهاى خیریه را ساخت و از آن طرف ریشه فقر و گرسنگى را نابود کرد، باید برنامه صحیحى براى رسیدگى به امور بیچارگان تهیه کرد، نه بدون برنامه با کمک کردنهاى بى رویه، گداپرورى کنیم. مَثَل جالبى قدیمى ها مى زدند، که: روى هر گنجى افعى خوابیده و گنج کُنج ویرانه است، انسانهاى ساده لوح معناى مطابقى و تحت اللفظى را گرفته و لذا در ویرانه ها به دنبال گنج مى گشتند، مى گفتند: اول ببینید، در کدام قسمت افعى خوابیده، همانجا گنج است، در حالى که این معناى کنایه اى دارد، مراد این است که گنج
ص: 382
رویش مشکلاتى خوابیده است، در رسیدن به گنجها رنجها است، و به قول سعدى:
نابرده رنج گنج میسر نمى شود *** مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
به شما بگویم اگر صبر ندارید، دنبال کارى نروید، اگر صبر و استقامت و پشتکار ندارید اگر علاقه و استعداد ندارید، طلبه نشوید زیرا مشکلات زیادى بر سر راه است، الان وضعیت بسیار بهتر از سابق شده است سابقاً در مدرسه حجتیه در ماه رمضان براى یک لقمه نان معطل بودیم، یکى از فضلاء براى من نقل کرد، به قدرى تهیدست بودیم، که به سراغ نانهاى خشک و دور ریخته مى رفتیم، و مى دیدیم، که پر از فضله شده، و چه بسا چون مضطر بودیم، فضله ها را از نانها جدا کرده و نانها را مى خوردیم، گاهى براى گذراندن زندگى نماز استیجارى قبول مى کردیم، در حالات بزرگان بنگرید که از فرط تهیدستى پوسته میوه ها را شبانه از کنار کوچه ها جمع کرده و مى شستند و مى خوردند، و چه بسا دو هم حجره اى جداگانه دور از چشم دیگرى چنین مى کردند، و بیکدیگر وانمود مى کردند، که در بیرون غذا خورده اند، پول روغن چراغ و چراغ خریدن نداشتند، و از این روى شبها در زیر نور شمع یا چراغى که براى روشن کردن دستشوئیها تعبیه شده بود به مطالعه مى پرداختند و یا از پرتو مهتاب بهره مى جستند، آرى اینگونه به جائى رسیدند.
فکر نکنید این رشته چنین مشکلاتى دارد، شما زندگى دانشمندان بزرگ را مطالعه کنید، تا ببینید هر کدام که به مقامات عالى اى رسیده اند، زندگى آمیخته با رنج و مشقت و ناراحتى را سپرى کرده اند، نیوتن و گالیله و ادیسون و غیره سالها رنج و بیخوابى کشیده و صبر و استقامت را نَصْب العین خود قرار دادند تا به اهداف خود رسیدند، بعضى از دانشمندان غذائى که براى شام آنها مى آوردند، از بس مشغول مطالعه و تدبّر بودند، تا صبح سرد مى شد، و بعد متوجه مى شدند غذا نخورده اند!
آرى اقدام به هر کارى زحمت دارد باید استقامت کرد، صبر خمیرمایه همه
ص: 383
چیزهاست، اینکه اینقدر بر آن اصرار مى شود، به خاطر کلیدى بودن این صفت است، پیامبران به خصوص پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) اگر صبر نداشتند، به این مقام هرگز نمى پرسیدند، از سمت عقب تاریخ و از گذشته هاى تاریک بنگرید، تا نقش این صفت را در جاى جاى ازمنه و امکنه تاریخ و در خودسازى افراد بشر نظاره گر باشید، این نصیحت را هم از من داشته باشید که با استقامت و شکیبائى عالِم مى شوید نه با استعدادها، چه بسا افراد با استعددى را دیدیم، که به جائى نرسیدند، و کم استعدادهائى را دیدیم که به فراز قلّه علم رسیدند.
در پایان این بحث به دو نمونه از وقایعى که صبر در آنها نقش مهمى داشته اشاره مى کنم:
1- داستان آسیه بنت خُوَیْلد (همسر فرعون) - بدون شک از پیشگامان صبر در راه عقیده آسیه همسر فرعون و ملکه مصر است، قلب او با نور خدا روشن و بارور شده، مگر مى تواند عشق خدا را براى همیشه در زیر لایه هاى ترس و واهمه از فرعون کتمان کند، هرگز! پس از مدتى فرعون متوجه شد که دشمنش موسى(علیه السلام) در قلب خانه او نفوذ کرده، و با کمند اعتقادیش قلب همسرش را به بند کشیده است، هرچه به همسرش اصرار کرد بیا و آبروى ما را حفظ کن، و دست ایمان از دامن موسى(علیه السلام) کوتاه کن، فائده نداشت، آخر الامر تهدید کرد تا جائى که گفت تو را مى کشم، ولى آسیه قهرمان صبر و استقامت همچنان پایدارى مى کرد، و دست از ایمانش برنمى داشت، وقتى سخنان فرعون کارگر نیفتاد، دستور داد او را به چهار میخ کشیده، و سنگ بزرگى بر روى او گذارند، ولى او همچنان مقاوم بود، و مضمون آخرین نفسهاى او و زمزمه نهائى لبان او این بود، که: خدایا من وصله ناهماهنگ این دستگاه شاهنشاهى هستم، مرا از دست فرعون و رفتار غیرانسانى او نجات بده، و خانه اى در نزد خود در بهشت برین برایم مهیا نما، و چنین هم شد که در اثر صبر به ظفر رسید.
ص: 384
صبر و ظفر هر دو از دوستان قدیمند *** بر اثر صبر نوبت ظفر آید
آرى برادر مواظب باش از زنى کمتر نباشى، زنى که خداوند متعال وقتى مى خواهد مصداق صبر و مقاومت در برابر ظالمین را مثال بزند او را به عنوان تمثیل ذکر مى کند: «وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلا لِلّذِینَ آمَنوا امْرَأتَ فرعونَ اِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لى عِندَکَ بَیتاً فىِ الجَنَّةِ و نَجَّنِى مِن فِرعَونَ و عَمَلِهِ و نَجِّنِى مِنَ القَومِ الظّالِمِینَ»: «(و خداوند براى مؤمنین مثل مى آورد، همسر فرعون را زمانى که (از همسرش بیزارى جست و در برابر ظلم و شرک او مقاومت کرد و در زیر شکنجه ها صبور بود و) گفت: پروردگار من بنا کن نزد خود خانه اى در بهشت و مرا از (شرّ) فرعون و کردارش نجات ده و از قوم ظالمین رهائیم بخش».(1)
حقیقتاً چه جملات کوتاه و زیبائى در لحظات پایان زندگى بر لب داشت، جملاتى که، باید درس زندگى براى تک تک زنان و مردان ما باشد، جملاتى که بهانه هاى واهى را از دست تمام کسانى که فشار محیط یا همسر را مجوزى براى ترک اطاعت خدا و تقوى مى شمرند، مى گیرد. مسلماً زرق و برق و جلال و جبروتى برتر از دستگاه فرعون وجود نداشت، چنانکه فشار و شکنجه اى فراتر از شکنجه هاى فرعون جنایتکار نبود، ولى نه آن زرق و برق و نه این فشار و شکنجه، آن زن مؤمن را به زانو نیاورد، و همچنان به راه خود در مسیر رضاى خدا گام برداشت، تا جان خویش را در راه خالق خویش فدا کرد.
2- واقعه دیگر داستان طالوت و پیروان او است، و چون داستانى بسیار عبرت انگیز و قابل توجه است، و در قرآن کریم در ضمن شش آیه در سوره بقره(2) آمده است تا حدودى بطور مشروح ذکر مى کنیم:
«قوم یهود که در زیر سلطه فرعونیان ضعیف و ناتوان شده بودند، بر اثر
ص: 385
رهبریهاى خردمندانه حضرت موسى(علیه السلام) از آن وضع اسف انگیز نجات یافته، و به قدرت و عظمت رسیدند.
خداوند به برکت این پیامبر نعمت هاى فراوانى به آنها بخشیده که از جمله «صندوق عهد»(1) بود، قوم یهود با حمل این صندوق در جلو لشکر یک نوع اطمینان خاطر و توانائى روحى پیدا مى کردند، و این قدرت و عظمت تا مدتى بعد از موسى(علیه السلام) همچنان ادامه داشت، ولى همین پیروزیها و نعمتها کم کم باعث غرور آنها شد، و تن به قانون شکنى دادند، سرانجام به دست فلسطینیان شکست خورده، و قدرت و نفوذ خویش را همراه «صندوق عهد» از دست دادند، به دنبال آن،
ص: 386
چنان دچار پراکندگى و اختلاف شدند، که در برابر کوچکترین دشمنان قدرت دفاع از خود نداشتند تا جائى که دشمنان گروه کثیرى از آنها از سرزمین خود بیرون راندند. و حتّى فرزندان آنها را به اسارت گرفتند.
این وضع سالهائى ادامه داشت تا آنکه خداوند پیامبرى به نام (اشموئیل) را براى نجات و ارشاد آنها برانگیخت آنها نیز که از ظلم و جور دشمنان به تنگ آمده بودند، و به دنبال پناهگاهى مى گشتند، گرد او اجتماع کردند و از او خواستند رهبر و امیرى براى آنها انتخاب کند، تا همگى تحت فرمان و هدایت او یک دل و یک رأى با دشمن نبرد کنند، تا عزت از دست رفته را باز یابند.
اشموئیل که به روحیات و سست همتى آنان به خوبى آشنا بود، در جواب گفت از آن بیم دارم که چون فرمان جهاد در رسد، از دستور امیر و رهبر خود سرپیچى کنید، و از مقابله و پیکار با دشمن شانه خالى نمائید، آنها گفتند چگونه ممکن است ما از فرمان امیر سرباز زنیم، و از انجام وظیفه دریغ نمائیم، در حالى که دشمن ما را از وطن خود بیرون رانده، و سرزمین هاى ما را اشغال نموده، و فرزندان ما را به اسارت برده است.
«اشموئیل» دید که جمعیت با تشخیص درد به سراغ طبیب آمده اند، و گویا رمز عقب ماندگى خود را درک کرده اند به درگاه خداوند روى آورده و خواسته قوم را به پیشگاه خداوند عرضه داشت، به او وحى شد که «طالوت» را به پادشاهى ایشان برگزیند. اشموئیل عرض کرد خداوندا من هنوز «طالوت» را ندیده و نمى شناسم وحى آمد ما او را به جانب تو خواهیم فرستاد هنگامى که او نزد تو آمد فرماندهى سپاه را به او واگذار، و پرچم جهاد را به دست وى بسپار!
* * *
ص: 387
طالوت مردى بلند قامت و تنومند و خوش اندام بود، اعصابى محکم و نیرومند داشت، و از نظر قواى روحى نیز بسیار زیرک و دانشمند و با تدبیر بود، و بعضى علت انتخاب نام طالوت را براى وى همان طول قامت او مى دانند، ولى با این همه شهرتى نداشت، و با پدرش در یکى از دهکده ها در ساحل رودخانه اى مى زیست و چهارپایان پدر را به چرا مى برد و کشاورزى مى کرد.
روزى بعضى از چهارپایان او در بیابان گم شدند، طالوت به اتفاق یکى از دوستان خود به جستجوى آنها در اطراف رودخانه به گردش آمد، این وضع تا چند روز ادامه یافت، تا اینکه به نزدیک شهر صوف رسیدند.
دوست وى گفت ما اکنون به سرزمین «صوف» شهر «اشموئیل» پیامبر رسیده ایم بیا نزد وى رویم شاید در پرتو وحى و فروغ رأى او به گم شده خویش راه یابیم، هنگامى که وارد شدند، با «اشموئیل» برخورد کردند همین که چشمان اشموئیل و طالوت به یکدیگر افتاد، میان دلهاى آنان آشنائى برقرار شد، اشموئیل از همان لحظه «طالوت» را شناخت و دانست که این جوان همان است، که از طرف خداوند براى فرماندهى جمعیت تعیین شده، هنگامى که طالوت سرگذشت خود را براى اشموئیل شرح داد و گفت: اما چهارپایان هم اکنون در راه دهکده رو به باغستان پدرت روانه هستند، و از ناحیه آنها نگران مباش. ولى من تو را براى کارى بسیار بزرگتر از آن دعوت مى کنم، خداوند تو را مأمور نجات بنى اسرائیل ساخته است، طالوت نخست از این پیشنهاد تعجب کرد، و سپس با خوشوقتى آن را پذیرفت. اشموئیل به قوم خود گفت: خداوند طالوت را به فرماندهى شما برگزیده، و لازم است همگى از وى پیروى نمائید، بنابر این خود را براى جهاد در برابر دشمن آماده سازید، بنى اسرائیل که براى فرمانده و رئیس لشگر امتیازى از نظر نسب
ص: 388
و ثروت لازم مى دانستند، و هیچ کدام را در طالوت نمى دیدند، در برابر این انتصاب او، سخت به حیرت افتادند، زیرا به عقیده آنها وى نه از خاندان «لاوى» بود که سابقه نبوت داشتند، و نه از خاندان «یوسف» و «یهودا» که داراى سابقه حکومت بودند، بلکه از خاندان «بنیامین» گمنام بود، و از نظر مالى نیز تهى دست بود، لذا به عنوان اعتراض گفتند او چگونه مى تواند بر ما حکومت کند و ما از او سزاوارتریم؟! «اشموئیل» که آنان را سخت در اشتباه مى دید، گفت: خداوند او را بر شما قرار داده، و شایستگى فرمانده و رهبر به نیروى جسمى و قدرت روحى است، که هر دو به اندازه کافى در طالوت هست، و از این نظر بر شما برترى دارد، ولى آنها نشانه اى که دلیل بر این انتخاب از ناحیه خدا باشد، مطالبه کردند! اشموئیل گفت: نشانه آن این است که: تابوت (صندوق عهد) که از یادگارهاى مهم انبیاء بنى اسرائیل علیهم السّلام است و مایه دلگرمى و اطمینان شما در جنگها بوده، در حالى که جمعى از فرشتگان آن را حمل مى نمایند به سوى شما باز مى گردد، و چیزى نگذشت که صندوق عهد بر آنها ظاهر شد،(1) آنها با دیدن این نشانه فرماندهى طالوت را پذیرفتند.
ص: 389
طالوت فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و در مدتى کوتاه لیاقت و شایستگى خود را در اداره امور مملکت و فرماندهى سپاه به اثبات رسانید، سپس آنها را براى مبارزه با دشمنى که همه چیز آنها را به خطر انداخته بود، دعوت کرد، و به آنها تأکید نمود تنها کسانى با من حرکت کنند که تمام فکرشان در جهاد باشد، و آنها که بنائى نیمه کاره یا معامله اى نیمه تمام و امثال آن دارند (مثلا مسافرى در سفر دارند یا تازه عقد کرده اند، و به طور کلى آنهائى که فکرشان مشغول است و فکرى متمرکز براى جهاد ندارند) در این پیکار شرکت نکنند. به زودى جمعیتى به ظاهر زیاد و نیرومند جمع شدند و به جانب دشمن حرکت کردند. بر اثر راهپیمائى در برابر آفتاب همگى تشنه شدند، طالوت براى اینکه به فرمان خدا آنها را آزمایش و تصفیه کند گفت: به زودى در مسیر خود به رودخانه اى مى رسید، خداوند به وسیله آن شما را آزمایش مى کند کسانى که از آن بنوشند و سیراب شوند، از من نیستند، و آنها که جز مقدار کمى ننوشند، از من هستند! همین که چشم آنها به نهر افتاد، خوشحال شدند و به زودى خود را به آن رسانیدند، و سیراب گشتند، تنها عدّه معدودى بر سر پیمان باقى ماندند. طالوت متوجّه شد که لشکر او از اکثریتى بى اراده و سست عهد و اقلیتى از فراد باایمان تشکیل شده است، از این رو اکثریت بى انضباط و نافرمان را رها کرد و با همان عدّه کم و با ایمان از شهر گذشت و به سوى میدان جهاد پیش رفت. سپاه کوچک طالوت از کمى نفرات متوحّش شده، به طالوت گفتند: ما توانائى در برابر این سپاه قدرتمند را نداریم. اما آنها که ایمان راسخ به رستاخیز داشتند و دلهایشان از محبت خدا لبریز بود، از زیادى و نیرومندى سپاه دشمن و کمى عدّه خود نهراسیدند، با کمال شجاعت به طالوت گفتند: تو آنچه را صلاح میدانى فرمان ده، ما نیز همه جا با تو همراه خواهیم بود، و به خواست خدا با همین عدد کم با آنها
ص: 390
جهاد خواهیم کرد، چه بسا جمعیت هاى کم که به اراده پروردگار بر جمعیتهاى زیاد پیروز شدند و خداوند با استقامت کنندگان است.
«طالوت» با آن عدّه کم اما مؤمن و مجاهد آماده کارزار شد، آنها از درگاه خدا درخواست شکیبائى و پیروزى نمودند. همین که آتش جنگ شعله ور شد «جالوت» از لشکر خویش بیرون آمد و در بین دو لشکر مبارز طلبید، صداى رعب آور وى دلها را مى لرزاند، و کسى را جرأت میدان رفتن او نبود. در این میان نوجوانى بنام «داود»(1) که شاید بر اثر کمى سن براى جنگ هم به میدان نیامده بود; بلکه براى کمک به برادران بزرگتر خود که در صف جنگجویان بودند، از طرف پدرش مأموریّت داشت، ولى با این حال بسیار چابک و ورزیده بود، با فلاخنى که در دست داشت یکى دو سنگ آن چنان ماهرانه پرتاب کرد، که درست بر پیشانى و سر جالوت کوبیده شدند، و او در میان وحشت و تعجب سپاهیانش به زمین سقوط کرد، و کشته شد، با کشته شدن جالوت ترس و هراس عجیبى به سپاهیانش دست داد، و سرانجام در برابر صفوف لشکر طالوت فرار کردند و بنى اسرائیل پیروز شدند.(2)
شاهد اصلى ما از این حادثه تاریخى که در ضمن 6 آیه در قرآن بیان شده، در یک آیه است: «و لمّا بَرزُوا لجالُوتَ و جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنَا اَفرِغْ عَلَینَا صَبرَاَ وَ ثَبِّتْ
ص: 391
اَقدامَنَا وَ انْصُرنَا عَلىَ القَومِ الکافِرِینَ» (و هنگامى که در برابر جالوت و سپاهیان او قرار گرفتند، گفتند: پروردگارا پیمانه شکیبائى و استقامت را بر ما بریز و قدمهاى ما را ثابت بدار و ما را بر جمعیّت کافران پیروز بگردان».(1)
در این آیه تعبیر به: اَفْرغ شده است. افراغ در اصل به معنى ریختن ماده از ظرف است به طورى که ظرف از آن مایع خالى شود، در اینجا همراهان طالوت به هنگام دعا مى گویند: خداوندا، پیمانه صبر و استقامت را به روى ما بریز. از این جمله استفاده مى شود که آخرین درجه صبر و بردبارى را از خدا طلب مى کنند، یعنى اگر فرض کنید صبر به صورت آبى در ظرفى باشد از خداوند مى خواهند که تمام آن را بر آنها بریزد.
سپس مى گویند: «ثَبِّت اَقدامَنا» یعنى: قدمهاى ما را استوار و ثابت و محکم گردان، تا هرگز فرار نکنیم. در واقع دعاى اول اشاره به جنبه باطنى و درونى و این دعا اشاره به جنبه ظاهرى و برونى دارد، و مسلّماً ثبات قدم از نتائج روح استقامت و صبر است.
و در پایان مى گویند: «و انصرنا على القوم الکافرین» این جمله در حقیقت نتیجه صبر و بردبارى است که در دو جمله از خدا طلبیدند.
به دنبال اینکه مولى فرمودند: پرهیزکاران صبر مى کنند ایام کمى را در دنیا و به دنبال آن راحتى طویلى به انتظار آنهاست مى فرمایند: «تجارة مربحة یسّرها لهم ربهم»: «(این صبر در ایام قلیل و عوض آن راحتى طویل) معامله سودمندى است، که پروردگار آنها براى آنها میّسر کرده است».
* * *
ص: 392
در آیات و روایات ما تعابیرى براى دنیا ذکر شده است: 1- «الدنیا مزرعة الآخرة»: این جمله که بسیار بین علماء هم متداول است، گرچه در روایتى نیافتیم، ولى اقتباسى زیبا از آیات و روایات است، و به تعبیر دیگر اصلى اصطیادى از منابع اسلامى است، در آیه 20 سوره شورى آمده: «مَنْ کانَ یُریدُ حَرثَ الآخِرَة نَزِد لَهُ فِى حَرثِهِ وَ مَن کَانَ یُرِیدُ حَرثَ الدُّنیا نُؤتِهِ مِنها و مَالَهُ فِى الآخِرَةِ مِنْ نَّصیِب»: «کسى که زراعت آخرت را بخواهد به او برکت داده و بر محصولش مى افزائیم، و آنکه فقط کشت دنیا را مى طلبد کمى از آن به او دهیم و در آخرت هیچ بهره و نصیبى نخواهد داشت». در تشبیهى بسیار جالب دنیا به کشتزارى مانند شده، که آماده کشت است، هم آمادگى پرورش کشت دنیا و هم کشت آخرت را دارد، تا کشاورز چه کشت کند، یعنى کشت و محصول تابع نیّت و اراده زارع است. بذر این زمین اعمال انسانها است، هر کس عملى نیک براى خدا و در جهت آخرت بیفشاند، مسلّماً در آخرت برداشت کند، و کسى که عملى براى بهره و استفاده دنیا نشاند بدون شک در این دنیا بهره بردارى کند، و به تعبیر دیگر برداشت محصول تابع زمان دوام و بقاء محصول است، اگر بذرى که استعداد تا آخرت را داشت، در زمین دنیا نهاد آخرت برداشت مى کند، و اگر بذرى که استعداد تا آخرت را نداشت، چاره اى جز برداشت آن در دنیا نیست، و از همین روى زارع اول در آخرت با دست پر است زارع دوم دست خالى و تهى، پس بین دو عالم چنین نیست که ارتباطى نباشد، ارتباط به این نحو است که اینجا کاشت و داشت و در آخرت برداشت.
نکته جالب اینجا است که خداوند مى فرماید: به کسى که کشت دنیا را براى دنیا بخواهد بهره و نصیب کمى از کشتش به او عطا مى کنیم، نه تمام آن را و این مطلب را با (مِنْ تبعیضیّة) بیان مى فرماید: «نُؤتِه مِنها» ولى درباره کسى که کشت دنیا را
ص: 393
براى آخرت بخواهد، مى فرماید: علاوه بر اینکه تمامى بهره و نصیب را به او مى دهیم زراعت او را هم زیادتى مى بخشیم.
نکته دیگر اینکه در مورد زارع دنیا براى آخرت نمى گوید در دنیا نصیب و بهره اى ندارد، ولى در مورد زارع دنیا براى دنیا مى گوید در آخرت نصیبى ندارد، و این اشاره دارد به اینکه کسى که براى آخرت خود تلاش کرد دنیا را هم دارد، ولى تلاش کننده براى دنیا، علاوه بر اینکه دنیاى پرثمرى ندارد، آخرتى هم ندارد.(1)
لطف الهى را ببین که زمین را براى ما مهیّا کرده، و باران رحمتش را که همان امکانات و زمینه سازى او براى انجام اعمال خیر ما است، را فراهم نموده، و فرمود: در مسیر من و خواسته من اگر کشت کردى بهره هاى بسیار و محصول فراوان به تو خواهم داد، محصولى که در وقت قحطى و گرسنگى مردم از اعمال نیک در روز قیامت، بسیار مثمر ثمر و نجات دهنده و حیاتبخش خواهد بود.
با این محبت و لطف و عنایت الهى که زمین و بذر از او، امکانات و زمینه پرورش اعمال از او، چه عذرى براى زارع مى ماند، که چیزى کشت نکند، یا علف هرزه کشت کند. از آیه فوق روشن مى شود که هم دنیاطلبى و هم آخرت طلبى نیاز به تلاش و کوشش دارد، پس چقدر بیخردى است که انسان تلاش و زحمت بر خود هموار کند، و در آخر چیزى به جز بهره پست دنیا چنانکه از نامش پیداست به دست نیاورد. هماهنگ با این آیه که بر، کِشْتِ طالب آخرت مى افزائیم، در آیات دیگر دارد «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»: «کسى که حسنه اى انجام دهد براى او 10 برابر اجر و پاداش است»(2)، در آیه دیگرى مى خوانیم «لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ وَیَزِیدَهُمْ مِّنْ فَضْلِهِ»: «براى اینکه وفا کند اجرهاى آنها را و زیاد کند از فضلش».(3)
ص: 394
در آیه 261 بقره در مورد انفاق مى فرماید: «کسانى که اموال خود را در راه خدا انفاق مى کنند، همانند بذرى هستند که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد و، خداوند آن را براى هر کس بخواهد (و شایستگى داشته باشد) دو یا چند برابر مى کند و خدا (از نظر قدرت و رحمت) وسیع و (به همه چیز) آگاه است «کَمَثلِ حَبّة اَنْبَتَتْ سبعَ سنابِلَ فى کلِّ سُنبلَة مأةُ حَبّة» بعضى فکر مى کنند این فرض در خارج امکان ندارد، که یک دانه 700 دانه شود، و لذا بعضى گفته اند: شاید ارزن مراد باشد، نه گندم; ولى جالب توجه این است که در چند سال قبل که سال پربارانى بود، در مطبوعات این خبر انتشار یافت که نواحى شهرستان بوشهر در پاره اى از مزارع بوته هاى گندمى بسیار بلند و پرخوشه دیده شد، که گاهى در یک بوته در حدود 4000 دانه گندم وجود داشت، و این خود مى رساند که تشبیه قرآن یک تشبیه کاملا واقعى است».(1)
پس اى برادرم نیّت و همّ خود را آخرت قرار ده که اگر چنین کردى دنیا هم به تو روى آرد، و سعى خود را در راه دنیا به خاطر دنیا صرف مکن، که به هدف نخواهى رسید. در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) این مطلب آمده است: «مَنْ کانَتْ نِیّتُه الدنیا فَرَّق الله علیه امره و جعل الفقر بین عینیه و لم یاته من الدنیا الاّ ما کتب له و مَنْ کانت نیّته الآخرة جمع اللّه شمله و جعل غناه فى قلبه و اتَتْه الدنیا و هى راغمةٌ»: «کسى که نیّت و هدفش دنیا باشد، خداوند کار او را پریشان کرده، و (وى را در سرگردانى رها مى کند) و فقر را در بین دو چشمش قرار مى دهد (به نحوى که اگر به ظاهر وضع خوبى هم دارد ولى به خاطر نیّتش خود را فقیر مى پندارد، و لذا حرص مى زند) و از دنیا به قدرى که براى او مقرّر شده، به او مى رسد، و کسى که نیّت (و سعیش) آخرت باشد خداوند پراکندگى هاى او را جمع کرده، و غنا را در قلب او
ص: 395
قرار داده، و دنیا به سوى او روى مى آورد، در حالى که تسلیم او است».(1)
2- در یکى از سخنان حکیمانه مولى در نهج البلاغه، 8 صفت براى دنیا ذکر شده است. داستان از اینجا آغاز مى شود که: حضرت شنیدند مردى دنیا را مذمّت مى کرد، و به بدى از آن یاد مى نمود; حضرت پس از آنکه به او فرمودند: اى مذمت کننده و نکوهنده دنیا، تو خود فریفته دنیائى، و از آن مذمّت مى کنى؟! تو خودت فریب دنیا را خورده اى نه اینکه دنیا تو را فریب داده است؟ چه موقع دنیا تو را سرگردان کرده و یا فریب داده؟ آیا به جاهاى بر خاک افتادن پدرانت و پوسیده شدن آنها یا به خوابگاههاى مادرانت در زیر خاک فریبت داد؟ چقدر تلاش کردى آنها را از بیمارى نجات دهى؟ چقدر طبیب براى آنها آوردى و نتوانستى نجاتشان بدهى و بالاخره دست اجل آنها را برد؟ مگر دنیا آنها را عبرت براى تو قرار نداد، مگر مرگ آنها براى تو سرمشق نبود؟ پس آنچه با دیگران کرد، با تو نیز خواهد کرد!
فرمودند: «انّ الدّنیا: دارُ صِدق لِمَنْ صَدَقَها و دارُ عافِیة لِمنٌ فَهم عنها و دارُ غَنىَّ لمن تزوَّد منها و دارُ مَوعِظَة لِمَنْ اِتَّعَظَ بها، مَسجِدُ اَحِبَّاء الله و مُصَلّى ملائکة الله، و مَهْبِطُ وَحْىِ الله، و مَتْجَرُ اولیاء الله اِکْتَسبوا فیها الرَّحمة رَبِحوا فیها الجنَّة»: «دنیا سراى راستى و صدق است براى کسى که آن را تصدیق کند، و سخن آن را بپذیرد، و سراى ایمنى و عافیت است، براى کسى که درک کرد آن عافیت را، (اگر از دنیا به طور مطلوب استفاده کند، در دنیا عافیت را و در آخرت ایمنى از عذاب را به دست آورده است) و سراى بى نیازى است براى کسى که توشه از آن برگیرد و سراى پند و اندرز است، براى کسى که پندپذیر باشد، (لحظه لحظه و گوشه گوشه دنیا موعظه و پند است چنانکه حضرت در صدر گفتار به آن
ص: 396
مذمّت کننده تذکر دادند) جاى سجود و عبادت دوستان خدا و محل نماز گزاردن یا درود فرستادن و طلب آمرزش ملائکه است. محل نزول و فرودگاه وحى الهى، و محل تجارت دوستان خداوند است، در دنیا کسب رحمت کرده و بهشت را سود مى برند».(1) عطار این داستان را به نظم آورده مى گوید:
آن یکى در پیش شیر دادگر *** ذم دنیا کرد بسیارى مگر
حیدرش گفتا که دنیا نیست بد *** بد توئى زیرا که دورى از خرد
هست دنیا بر مثال کشتزار *** هم شب و هم روز باید کشت و کار
زانکه عزّ و دولتِ دین سر به سر *** جمله از دنیا توان برد اى پسر!
تخم امروزینه فردا بر دهد *** ورنکارى «اى دریغا» بر دهد!
گر ز دنیا بر نخواهى برد تو *** زندگى نادیده خواهى مرد تو
دائماً در غصّه خواهى ماند باز *** کار سخت، و مرد سست و رَه دراز
بحث ما در صفت اخیر است، که حضرت ذکر مى فرماید و در این خطبه متقین هم به آن اشاره دارد، یعنى: تجارتخانه بودن دنیا. دنیا همانند بازارى است که در آن تبادل کالا صورت مى گیرد، و چه اصطلاح زیبائى، بازار به معنى باز آر یعنى هر
ص: 397
چه بردى عوض آن را باز آور، مبادا ضرر کنى و شىء گران بهائى را با کم بهائى مبادله کنى.
حال ببینیم در این بازار چه خبر است؟ در روایت آمده: «الدنیا سوق رَبِحَ فیها قومٌ و خَسِرَ فیها آخرون»: «دنیا بازارى است که در آن عدّه اى سود کرده و عدّه اى دیگر متضرر مى شوند»، این بازار هم مثل بازارهاى متعارف داراى فروشنده، خریدار، مثمن (کالاى در معرض فروش)، ثمن (قیمت کالا) و دلّال است، فروشنده، انسانها و خریدار خدا و مثمن اقوال و اعمال خیر و شر و شاید بتوان گفت نفس متکامل از اعمال خیر و یا نفس متسافل و پست شده از اعمال شر است. زیرا انسان در موقع مرگ در برابر روح و نفسى که از او گرفته مى شود، بهائى متناسب دریافت مى کند، بهاء خوب در برابر جنس خوب و بهاء بد در برابر جنس بد، و چیزى که عوض دارد گله ندارد!
اما ثمن بهاء یا بهشت و جوار الهى و رضوان خداوندى و یا جهنم و دورى و حرمان از رحمت الهى است. در بعضى آیات آمده که: براى نَفْس شما بهائى نیست مگر بهشت، پس خود را به غیر آن نفروشید، «اِنّه لیس لانفسکم ثمن الاّ الجنة فلا تَبیعوها الاّ بها»(1) یعنى بهاى واقعى نفوسى که مى تواند، راه اطاعت و سعادت را طى کند، چیزى جز جنّت نیست، در روایت دیگرى آمده: «من باع نفسه بغیر نعیم الجنة فقد ظلمها»: «کسى که نفس خود را به غیر نعمتهاى بهشت بفروشد به نفس خود ظلم کرده است»(2) و از این مهمتر در روایتى چنین آمده: «اَلا اِنَّ ثَمَن ابدانکم الجنه فلا تبیعوها بغیرها»: «آگاه باشید که بهاى بدنهاى شما بهشت است پس به غیر آن نفروشید».
از این روایت استفاده مى شود که بهشت در برابر رنج پرارزش انسانى شىء
ص: 398
قلیلى است و هرگز نباید طرف معامله با آن قرار گیرد. مزد به زحمت انداختن بدن در مسیر عبادت و بندگى بهشت است، و بهاى روان و نفس آدمى که قادر به تکامل و رسیدن به اوج صفات الهى است، چیزى است که براى ما هرگز قابل درک نیست. التذاذ روح در آخرت در جوار قرب حق و رضوان او که (رِضْوانُ الله اکبر) شاید مقدار کمى از بهاى روح متکاملى است که فروخته مى شود.
در حقیقت دو چیز عرضه کرده ایم: 1- جسم. 2- نفس و روح، اگر نفس مسیر صحیح خود را طى کند، باید جسم را به عنوان مرکبى براى رسیدن به مقامات عالى به کار گیرد، مرکبى که چنین راهوار و رهرو به سوى خیرات باشد، آنقدر ارزش دارد، که بهایش جنّت و خلد برین است. اگر چنین بهائى براى چنین مرکبى پرداخت مى شود مسلّم است که بهاى راکب قابل سنجش براى مقیاس ذهنى ما نیست، ولى همین قدر مسلم است که مدت کمى زندگى در این دنیا را با زندگى ابدى و جاودانى آخرت عوض کرده ایم، و مسلّماً از افرادى خواهیم بود، که از بازار دنیا با دستى پر خارج مى شویم; البته این ثمن حقیقى جسم و روح است، ثمنى که اگر داده شود، فروشنده ضرر نکرده، بلکه سود برده است، ولى ثمن دیگرى هم هست که باید آن را ثمن بخس و ناچیز نامید، و آن لذت خیالى کم دنیا و به دست آوردن جهنم است، که: در حقیقت اینگونه فروشندگان فکر مى کنند لذت را اکتساب نموده اند در حالى که آنچه لذّت مى پندارند، دفع و رفع الم و نگرانى است مثل این که غذاى مطبوع و آب سرد و گوارا مى نوشد و یا به مشتهیات جنسى مى پردازد، و لذت مى برد، در حالى که این لذت نیست، براى فرار از درد گرسنگى و تشنگى و طغیان شهوات چنین مى کند، و وقتى آرام گرفت فکر مى کند لذّتى را درک کرده است، ولى باید بداند آنچه در پى آن در دنیا مى گردد در آخرت است و سراب دنیا را عوضى گرفته است، امورى را که لذت مى پندارد آب نمائى بیش نیست آرى چون حقیقت را ندیده ره افسانه زدند. به قرینه ثمن حقیقى باید گفت: جهنم رفتن هم بهاى
ص: 399
مرکبهاى تنبل و خوشگذرانى است، که روانهاى چنین افراد بیچاره اى را جابجا مى کند، و درد فراق و جدائى از رحمت و رضوان الهى و در حیطه غضب الهى بودن بهاى کمى از رذالت و حضاضت نفسانى آنها است، اینگونه اشخاص هر چه به پایان زندگى نزدیک مى شوند، به قعر جهنم نزدیکتر مى شوند چنانکه در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) به این مضمون آمده که فرمودند، سنگى حدود 70 سال پیش از لبه جهنم رها شده بود، و امروز به قعر آن رسید، و مرادشان این بود که فلان کافر شرور امروز از دنیا رفت، یعنى چنین نفسى که از راه صحیح منحرف مى شود، از اول مسیر خود را به طرف قعر جهنم جهت مى بخشد.
اما دلالان این بازار چه کسانى هستند؟ همانگونه که بازارهاى متعارف دو گونه اند: گونه اى در صدد راهنمائى و صلاح و گونه اى مترصّد حقه بازى و کلک و متضرّر کردن خریدار و مشترى هستند، در بازار دنیا هم، چنین است:
1- دلالانى که به خیر و صلاح و پربار بودن بهره و سود معامله براى طرفین معامله مى اندیشند، که اینها دو دسته اند:
الف: رسولان و پیامبران الهى که نفس خود را به زحمت و عمر خود را به تعب گذرانده، و هیچ توقّع اجر و پاداشى ندارند، آنهائى که فقط به خیر کسانى که وارد بازار دنیا مى شوند، مى اندیشند.
ب: عقول انسانها که در کنار این رسولان خارجى به عنوان رسولان باطنى در راستاى آنها به خیرات رهنمون مى کنند تا چقدر فروشنده این بازار مستبصر و بینا شود.
2- دلالانى که به شرارت و فساد سوق مى دهند که اینها هم دو دسته اند: الف - شیاطین انس و جن که از خارج در صدد افساد هستند. ب - هواهاى نفسانى که در برابر عقل دکان باز کرده و جبهه گیرى مى کنند. در حقیقت شیاطین در برابر رسولان خارجى و هواهاى نفسانى که میل به سرکشى دارند، در برابر رسول داخلى
ص: 400
یعنى عقل عَلَم مخالفت برافراشته اند، و در صدد کساد کسب و کار آنها برآمده اند.
البته باید این را متذکر شوم که: موفقیت در این بازار نیاز به توفیق الهى و فرا گرفتن آموزشهاى پیامبران و اولیاء الهى دارد که: ما جنسهاى خود را هر چه بیشتر بفروشیم، و تا مى توانیم تمام جیبهاى خود را از بهاى جنسها پر کنیم، و با دستى پر بازار دنیا را بدون ناراحتى ترک کنیم، چه بسا افراد بد و نیک وقتى از این بازار خارج مى شوند، ناراحت باشند، همانند کسانى که وارد غارى شوند، و اشیاء برّاقى را ببینند، و عده اى گویند اینها گوهرهاى شب چراغ است، و عده اى گویند نه، آن عده که منکرند، گویند چرا دست خود و بار خود را سنگین کنیم، و چیزى برنمى دارند، و عده اى گویند احتیاطاً مقدارى برمى داریم، وقتى بیرون مى آیند و در برابر پرتو خورشید قرار مى گیرند، متوجه مى شوند گوهر و درّ است ولى هر دو دسته ناراحتند دسته اول گویند: چرا نیاوردیم، و دسته دوم گویند: چرا کم آورده اید.
با این توضیحات واضح مى شود که خداوند همچون پدرى مهربان به انسانها سرمایه و زمینه کار و فعالیت داده و به آنها گفته، تا با آموزشهاى پیامبران الهى و عقل هماهنگ شوند، و سودى گران فراهم نمایند، و در پایان هم من، اجناسى را که در این مدّتِ مثلا 70 سال به دست آورده اید، خریدارم. حال چگونه کسانى که سرمایه را از بین برده و جنسى براى عرضه ندارند، توقع دارند بهائى دریافت کنند؟! آنهائى که دست خالى از این بازار برمى گردند چگونه توقع سرور و نشاط دارند؟!
خدایا تو مى دانى ما در صدد بهره برى از سرمایه اى که به ما عطا نمودى، هستیم، ولى گاهى چنان ضعیف النفس مى شویم، که به حرف دلالان مفسد گوش مى سپاریم، و فریب جلوه هاى ظاهرى و خوش زبانى آنها را مى خوریم، ولى هرگز در صدد مخالفت با تو نبوده و نیستیم، چنانکه مى دانى محبوب ترین چیزها که ایمان به تو است را اختیار نموده و به تو سر سپرده ایم. پس در این موارد هم مثل همه موارد دیگر و مثل همیشه نیرومندمان گردان، و از مهلکه ها و دامهائى که این دلالان براى فریب ما گسترده اند،
ص: 401
نجاتمان بخش، پروردگارا ما را در زمره متّقین قرار ده که مولى على(علیه السلام)مى فرماید: ایام قلیلى را صبر کرده و راحت طویلى به دست آوردند، و همچنانکه خود زمینه این تجارت را فراهم آوردى «یسّرها لهم ربّهم» خود کمک کن، تا حفظ سرمایه تو کرده، و با ازدیاد سرمایه به تو روى آوریم.
در آیات مختلف هم این مسئله تجارت و بیع و شراء انعکاس یافته است، که دو نمونه را متذکر مى شویم:
1-(إِنَّ اللهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِى سَبِیلِ اللهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْهِ حَقّاً فِى التَّوْرَاةِ وَالاِْنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنْ اللهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِى بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ)
«خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خریدارى مى کند، به اینکه براى آنها بهشت باشد (به این گونه) که در راه خدا پیکار کنند، مى کشند و کشته مى شوند، این وعده حقّى است بر خدا که محقق و مسجّل شده در تورات و انجیل و قرآن، و چه کسى وفادارتر است به عهدش از خدا، پس بشارت باد شما را به داد و ستدى که با خدا کردید و این پیروزى رستگارى عظیمى است».(1)
در این آیه مؤمنان فروشنده و خداوند خریدار و متاع جانها و اموال، و قیمت این متاع بهشت، و سند معامله سه کتاب آسمانى بزرگ: تورات، انجیل و قرآن است، اگر چه ثمن سریعاً پرداخت نمى شود، و بر ذمّه خداوند است تا این افراد را به بهشت رساند، ولى این معامله خطرات نسیه را در برندارد، زیرا نسیه قادر هم نقد است، خداوند قادر و بى نیاز است، و از هر کس به عهد و پیمانش وفادارتر است، نسیان و فراموشى به او راه ندارد، و کارى برخلاف حکمت انجام نمى دهد، که از آن پشیمان
ص: 402
شود، بنابراین جاى شک و تردیدى نیست، که در رأس موعد بهاء را پراخت خواهد کرد، سپس تبریک مى گوید: (بشارت باد شما را به این معامله اى که انجام دادید)(1)
در اینجا دو نکته قابل توجه است:
الف - خداوند مالک همه اشیاء است، و با اینکه جان و مال همه از او است، همانها را خریدارى کرده، و در برابرش بهاء مى دهد، در حالى که در معاملات متعارف باید مالى که به فروش مى رسد از خریدار نباشد وگرنه فروختن معنى ندارد.
ب - در معاملات متعارف باید تعادلى بین کالا و قیمت باشد که متناسب با عرضه و تقاضا است، در حالى که در معامله با خداوند این مسئله رعایت نشده و در مقابل جان و مال، زندگى و حیات ابدى پرداخت مى شود، حدیثى از جابربن عبدالله انصارى در ذیل این آیه وارد شده که پیامبر در مسجد بودند و با صداى بلند آیه را تلاوت کردند مردى از انصار پیش آمده، از روى تعجب از پیامبر(صلى الله علیه وآله) پرسید، راستى این آیه بود که نازل شد؟! پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «آرى»، مرد انصارى گفت: «بیع ربیع لانقیل و لا نستقیل»: «چه معامله پرسودى نه این معامله را بهم مى زنیم و برمى گردانیم، و نه اگر بازگشتى از ما بخواهد مى پذیریم».(2)
2- (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَة تُنجِیکُمْ مِّنْ عَذَاب أَلِیم - تُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِى سَبِیلِ اللهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَأَنفُسِکُمْ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِنْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ - یَغْفِرْ - لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَیُدْخِلْکُمْ جَنَّات تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاکِنَ طَیِّبَةً فِى جَنَّاتِ عَدْن ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ - _12_ _وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِّنَ اللهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ)
[اى کسانى که ایمان آوردیده اید، آیا راهنمائى کنم شما را به تجارتى که از عذاب دردناک رهائى بخشد، به خدا
ص: 403
و رسولش ایمان آورید، و با مال و جانتان در راه خدا جهاد کنید، این بهتر از هر چیزى براى شما است، اگر بدانید (اگر این کار را کنید) گناهان شما را مى بخشد، و شما را داخل باغهائى از بهشت مى کند، که نهرها از زیر (درختان) آن جارى است و وارد مساکن پاکیزه اى در باغهاى همیشه جاوید بهشتى مى کند، و این پیروزى و رستگارى عظیمى است و نعمت دیگرى که دوست مى دارید، (و خدا به شما ارزانى مى دارد) یارى از خدا و پیروزى نزدیک است و مؤمنان را بشارت ده].(1)
در این آیات دو ماده تجارت را ایمان و جهاد در راه خدا قرار داده، و در عوض سه چیز عطا مى فرماید:
1- غفران و آمرزش از گناهان.
2- دخول در منزلهائى طیّب و پاکیزه که در باغهاى بهشتى واقع است.
راغب در مفردات گوید: معنى «طیّب» در اصل چیزى است که حواس ظاهر و باطن از آن لذّت برد، اینکه مساکن آنها با صفت طیّب توصیف شده نشانه این است که مسکنى که وسیله آرامش و سکون است، چنان تعبیه شده، که از نظر ظاهرى انسان را به لذت و از نظر باطنى به سرور وامى دارد، مثل بعضى خانه هاى این دنیا نیست که اگر هم به ظاهر خوب باشد، ولى روح در فشار و جان در عذاب است، هر وقت به در و دیوار آن مى نگرد به فکر اقساط عقب افتاده و اقساطى که در پیش دارد، مى افتد.
جالب توجه است که در قرآن سه چیز مایه آرامش شمرده شده است: 1- تاریکى شب (وَجَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً)(2) 2- خانه هاى مسکونى (وَاللهُ جَعَلَ لَکُمْ مِّنْ بُیُوتِکُمْ سَکَناً)(3) 3- همسران یکدل (وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجاً
ص: 404
لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا)(1)
3- یارى و پیروزى قریب - در پیروزى موعود که در این آیات آمده، اختلاف است: بعضى از مفسران به فتح مکه و بعضى به بلاد ایران و روم و بعضى به کل فتوحات اسلامى که به فاصله نزدیکى به دنبال ایمان و جهاد مسلمین به دست آمد، تفسیر کرده اند ولى از آنجا که مخاطب این آیات فقط اصحاب و یاران پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)نیستند بلکه این خطاب همیشه زنده، همه مؤمنان در طول تاریخ را مخاطب قرار مى دهد جمله (نصر من الله و فتح قریب)متوجه آنها هم خواهد شد، هر چند مصداق بارز این جمله همان فتح مکه بود.
در حدیثى آمده، هنگامى که در «لیلة عقبه» (شبى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در نزدیکى مکه مخفیانه با جمعى از مردم مدینه ملاقات و از آنها بیعت گرفتند) عبدالله بن رواحه گفت: هر شرطى مى خواهى ضمن این پیمان براى پروردگارت و خودت بکن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «اما براى پروردگارم شرط این است که: به هیچ وجه چیزى را شریک او قرار ندهید، اما براى خودم همانگونه که: از خود و اموالتان دفاع مى کنید، از من نیز دفاع نمائید» عبدالله گفت در مقابل آن به ما چه داده خواهد شد، فرمود: «بهشت»، عبدالله گفت: «ربح البیع لانقیل و لا نستقیل»: «چه معامله پرسودى، نه فسخ مى کنیم و نه فسخ آن را مى پذیریم».(2)
تا به اینجا روشن شد که دنیا همچون بازارى براى عرضه کالاها است، و باید دانست هر عملى اگر چه بسیار کوچک قابل محاسبه خواهد بود، و چه بسا عمل بسیار کوچکى علاوه بر اجر اخروى ثمرات بسیارى در همین دنیا دارد، شما ببینید حضرت موسى(علیه السلام) نزدیک دروازه مدین وقتى دید دو دختر محجوب براى آب برداشتن منتظرند، و نوبت به آنها داده نمى شود، غیرت او اجازه نداد آنها بایستند،
ص: 405
خودش با دست خود براى رضاى خدا آب براى آنها کشید، و همین عمل بسیار کوچک موجب شد، تا صاحب همسرى چون دختر شعیب پیامبر(علیه السلام) و خانه و کاشانه اى شود، و از همه مهمتر در محضر شعیب پیامبر(علیه السلام) که پیامبر مدین بود، درس نبوت فرا گیرد.
نمونه دیگر «طوعه» است، طوعه آن زن بزرگوارى است که وقتى همه درها به روى مسلم بن عقیل(علیه السلام)، آن مظلوم، آن نماینده حجّت خدا حسین بن على(علیه السلام) بسته مى شود، درب خانه او به روى باز مى گردد و به او پناه مى دهد، وقتى حضرت مسلم(علیه السلام) وارد کوفه شد، گذشته از مردان با شخصیت زنان بزرگى هم بودند ولى تاریخ نام طوعه را بر صفحات زرین خود به یادگار گذارده است، آرى نام طوعه در تاریخ کوفه و کربلا به یاد دارد، همه ساله در منابر نام این زن برده مى شود و از او به نیکى یاد مى کنند، فقط براى اینکه شبى مسلم سرگردان را پناه داد. بارى هر عمل خیرى اگرچه بسیار کوچک باشد، باارزش و داراى جایگاه بلندى خواهد بود، و در این بازارا و تجارتخانه دنیا هرگز کَم نخواهد شد.
مرحوم الهى واله در ذیل این فراز (صبروا ایاماً قصیره اعقبتهم راحة طویلة) چنین مى سراید:
جزاى صبر آنان یک دو روزى *** بیامد راحت جاوید روزى
دو روزى صبر از این لذات باید *** که در پى راحت جاویدت آید
شتابد چرخ افسونگر تو مشتاب *** به صبر از لذت اکنون روى برتاب
در اقلیم روان آسایش جان *** رهین ترک شهوتهاست میدان
ص: 406
برنج صبر تن در ده زمانى *** پى آسایش جان جاودانى
شکیب اى جان که دوران بى مدارا *** نبخشد جرعه آبى گوارا
مدارا کن که گردون کجمدار است *** بپاى اى دل گر او ناپایدار است
اگر عهد محبت را نپائى *** نیابد گوهر جانت صفائى
ز ما صبر و زگردون بى قرارى *** ز دلبر ناز و از دل آه و زارى
(الهى) با شکیبائى همى ساز *** نیاز آور چو آن دلبر کند ناز
ز راه پارسایان پیروى کن *** ز تاج صبر بر سر خسروى کن
که صبر اشراق خورشید روانست *** سر ایمان و تاج خسروانست
که صبر آن خوش نهال باغ امید *** بر آسایش دهد در عمر جاوید
که صبر تلخ شیرین تر ز قند است *** بذوق عشق کان شیرین پسند است
* * *
ص: 407
ص: 408
شرح: دنیا دائماً در پى به دست آوردن پرهیزکاران است، و شاید بتوان گفت دنیا و نمودهاى کاذب آن اساساً به دنبال چنین افرادى مى گردد، زیرا افراد سست اراده خود به طرف دنیا مى روند. و نیازى براى دنیا نیست تا آنها را به نهد و دام خود کشد، دنیا به دنبال افرادى است که از خود مقاومت نشان داده تا به دام مکر و فریب او نیفتند، حبّ مفرط دنیا، یکى از زنجیرهاى ضخیم و محکم شیطان است.
گویند یکى از شاگردان شیخ انصارى(رحمهم الله) خواب دید که بر دوش شیطان زنجیرهائى در قطرهائى متفاوت است، از او پرسید اینها چیست؟ گفت: ابزارى است که: افراد را با آن به دام مى اندازم، گفت: اینها براى به دام انداختن کیست؟ گفت: این براى فلان عالم و آن براى فلان عالم دیگر تا رسید به بزرگترین زنجیرها گفت این متعلق به کیست؟ گفت: از براى شیخ انصارى است و دیشب دو مرتبه شیخ را به بند کشیدم
و شکستن زنجیرهاى اسارت
16- ارادتهم الدنیا فلم یُریدوها، 17- و اسرتهم فَفَدوا اَنْفُسَهم منها
ترجمه: دنیا به آنها روى آورد، و آنها از آن روى گردان شدند (دنیا) خواست آنها را اسیر خود سازد ولى آنها با فداکارى، خویشتن را آزاد ساختند.
* * *
ص: 409
و او آن را درهم شکست، سؤال کرد زنجیر من کدام است، گفت اى بیچاره تو زنجیر ندارى، نیاز هم ندارى که خود بدون زنجیر مى آئى.
بعد از این خواب، به شیخ جریان را گفت: شیخ فرمود صحیح گفته دیشب نیاز به پول داشتم و مقدار کمى از وجوه شرعى نزد من بود که تصرف در آن را براى خودم صحیح مى دانستم چند مرتبه برداشتم که خرج کنم ولى منصرف شدم.
آرى برادر، همچون شیخ انصارى را شیطان اراده مى کند، با زنجیر دنیا به دام اندازد، و آیا فکر کرده اى که ما زنجیر داریم یا نه؟ آیا او براى به دام انداختن ما مى آید یا ما خود دست و پاى خود را به زنجیر او تقدیم مى کنیم من چه گویم که خود بهتر دانى؟! شیطان دست بردار نیست، و خود قسم خورده همه را گمراه کند، مگر بندگان مخلص خدا را، آنقدر ظریف و دقیق کار مى کند، و امید براى گمراه ساختن انسانها با هر وسیله اى دارد، که هرگز مأیوس نمى شود، در روایتى آمده که: جبرئیل شیطان را در کوه طور در وقت مناجات با خدا دید، به او گفت تو را اینجا چه کار؟ اینجا صبحت وحى و الواح مقدس و راز و نیاز با خدا است، اینجا صبحت از موسى(علیه السلام) است، نه فرد عادى، وى گفت: مى دانم، ولى حتى در اینجا هم مأیوس نیستم، آن چنان دنبال مى کنم تا موفق شوم، این نشان مى دهد شیطان به دنبال فریب بندگان مخلص الهى هم هست، اگرچه نمى تواند، با موسى(علیه السلام) چنین کند، معلوم است که با ما چه مى کند، معلوم است که براى به دام انداختن پرندگان شکم پرست چه دانه هاى فریبنده و جالبى مى پاشد و هرگز از زیاد نشستن در کمینگاهها خسته نشده و هرگز مأیوس نمى شود!
مقاومت سنگین در برابر دنیائى که به منزله بند شیطان براى به بند کشیدن انسانها است، مقاومى با صفات على(علیه السلام)مى طلبد، مردى که لحظه اى از شیطان و کیدش غافل نشد که غفلت همان و به بند کشیده شدن همان.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) گوشه اى از برخورد مولى على(علیه السلام) با دنیا
ص: 410
منعکس شده، که جاى عبرت دارد، مرحوم شیخ حرّ عاملى در وسائل الشیعه و مرحوم شیخ انصارى در بحث ولایت مکاسب محرمه(1) خود آورده است، امام صادق(علیه السلام) در قسمتى از جواب نامه نجاشى والى اهواز که از حضرت طلب نصیحت کرده بود، در مورد دنیا فرمودند، پدرم از پدرانش از حسین بن على(علیه السلام) نقل مى کند که مى فرمود: پدرم براى من نقل فرمود که: روزى در بستانى از بساتین فدک(2) کار مى کردم در حالى که فدک به فاطمه زهرا(علیها السلام) منتقل شده بود، ناگهان زنى زیباروى بر من وارد شد، در حالى که من بیلى در دست داشته، و مشغول اصلاح زمین بودم، وقتى نظر من به او افتاد، او را در زیبائى به «بُثَینَة بنت عامر» که از زیباترین زنان قریش بود تشبیه کردم، سپس او گفت اى پسر ابیطالب آیا با من ازدواج مى کنى؟ تا تو را از این بیل رهائى بخشم، و تو را بر گنجهاى زمین راهنمائى کنم، تا براى بقیه عمر تو و فرزندان تو باشد، حضرت فرمودند: «تو کیستى؟ تا خواستگاریت کنم» گفت من دنیا هستم، فرمود «برو و همسر دیگرى برگزین» بعد حضرت مى فرماید مشغول کار شدم، و این شعر را انشاء کردم.(3)
لقد خاب مَنْ غرّتْه دنیا دَنیِّة *** و ما هى ان غرّت قرونا بنائل (بطائل)
[زیانکار است کسى که دنیاى پست او را فریب دهد، و او نمى رسد به هدف اگر انسانهاى قرنهائى را بفریبد (یعنى در فریفتن سیرائى ندارد).]
ص: 411
اَتَتْنا على ذى العزیز بثینة *** و زینتها فى مثل تلک الشمائل
(وارده شد بر ما به شکل «بثینة» در حالى که زینت او هم مثل او بود).
فقلت لها، غرّى سواى فانّنى *** عزوف عن الدنیا و لست بجاهل
به او گفتم غیر مرا فریب ده زیرا من روى گردان از دنیایم و جاهل نیستم (که فریب تو را خورم).
و ما اَنَا و الدّنیا فانّ محمداً *** اُحِلَّ صَریعا بین تلک الجنادل
مرا با دنیا چکار، که محمد(صلى الله علیه وآله) (با آن عظمتش) در بین سنگها مدفون شد.
و هیهات امنى بالکنوز و ودّها *** و اموال قارون و ملک القبائل
و دور است که آرزو کنم (و فریب خورم به) گنجها و دوستى آنها و اموال قارون و سلطنت قبائل.
اَلَیْس جمیعاً للفناء مصیرنا *** و یطلب من خزّانها بالطوائل
آیا همه ما به سوى فناء و نیستى نمى رویم؟! و آیا از خزنیه داران دنیا به تفصیل محاسبه نخواهد شد؟!.
فَغرّى سواى انّنى غیر راغب *** بما فیک من عزّ و ملک و نائل
پس دیگرى را فریب ده که من رویگردان از عزّت و ملک و عطایاى تو هستم.
ص: 412
فقد قنعت نفسى بما قد رزقته *** فشأنک یا دنیا و اهل الغوائل
من نفس خود را قانع کرده ام به آنچه روزى آن است، پس شأن تو اى دنیا با اهل صفات ناپسند است (که من از آنها نیستم).
فانّى اخاف الله یوم لقائه *** و اَخشى عذاباً دائماً غیر زائل
من از روز ملاقات خداوند مى ترسم و از عذاب دائمى و غیر زائل آن خوف دارم.
سپس امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «مولى على(علیه السلام) خارج شد از دنیا، با اینکه در گردن او حقى براى احدى نبود، و ملاقات کرد خداوند را در حالى که مورد ستایش بود، و ملامت و مذمّتى به او متوجه نبود، و ائمه بعد از او به او اقتداء کردند. و دامن خود را ملوّث به معصیت و شرى از شرور دنیا نکردند».
اى برادر این دنیا چیست که به آن دل بسته ایم، دنیائى که اندوخته هایش نابود، سلطنت و حکومتش مسلوب، و آبادیهایش مخروب خواهد شد (لِدوا للموت و ابنوا للخراب).
چه خیرى در آن است، که: مثل بنائى خراب مى گردد، چه خیرى در این عمر است که مثل فناء شدن زاد و توشه فناء مى شود، چه نیکى در این مدت زندگى است که مثل به سر آمدن سیر به سر مى آید و مثل انقطاع سفر منقطع مى گردد.
به قول سعدى:
هر که آمد عمارتى نو ساخت *** رفت و منزل به دیگرى پرداخت
پس اى برادر با قناعتت دنیا را بدست آور، نه اینکه دنیا تو را با دنائتت به دست آرد، شاهى و آقائى به برخورداریهاى درونى است نه فراورده هاى برونى.
به قول آن شخص که در حمام به فتحعلى شاه برخورد کرد و گفت: تا لب
ص: 413
رخت کن حمام شاهى، یعنى اگر لباسهاى سلطنت را به در آورى، دیگر شاه از غیر شاه مشخص نیست، وجه تمایز او با بقیه لباس او است، سلطنت دنیوى در ظاهر متفاوت است، به خلاف سلطنت باطنى که بزرگترین نعمتها طیب نفس، رضایت خاطر و خرسندى روح است، اگر این بود شخص دارا و اگر ثروت بود و این نبود، نادارا است.
جا دارد اشاره به مطلب ظریفى کنم که بى ارتباط با بحث ما هم نیست، علماء اخلاق قائل به وضوى باطنى همسو با وضوى ظاهریند، وضوء در نزد اهل حقیقت که از آن به طور مطلق تعبیر به طهارت شده، عبارتست از طهارت سرّ (و باطن) از مشاهده غیر، مطلقا، یعنى به غیر از رضاى حق به چیزى نیندیشد، نیّت در این وضو این است که سالک در باطن و سرش قصد کند، که: براى ابد غیر او نبیند و به غیر او مثل امور دنیوى توجه نکند، زیرا متوجه به غیر او مشرک به شرک خفى است، و مشرک در لسان قرآن نجس است (انَّمَا المُشْرکونَ نَجَس)(1) طهارت بدون این نیّت محقق نخواهد شد، و توحید حقیقى بدون این طهارت حاصل نخواهد گشت، بلکه عمل بدون این نیّت راه، به وادى شرک خواهد برد سپس دست دل را از کثافات پاک کن که قبل از وضوء دست شویند، سپس مضمضه(2) است یعنى چشیدن حلاوت ذکر، و به دنبال آن استنشاق(3) است، که تخلیه ذهن از کثافات نفسانى است. باید بینى و دهان قلب و روح را از گرفتگى و کثافات تطهیر کرد، باید قلب را که مخرج حروف و کلمات است تطهیر کرد، تا حرف و کلمه اى به جز در راستاى الله خارج نگردد، باید چنان تطهیر کرد که گویا در قلب فقط مقاطع حروف الله جاى دارد و بس.
ص: 414
سپس صورت و وجه دل را از کدورات نفسانى پاک کن، تا آبروئى نزد محبوب حاصل کنى، وقتى بنا باشد بدن و لباس از نجاسات پاک باشد، آیا قلب سزاوار پاکى نیست؟ و وقتى قشر و پوسته نزدیک بدن باشد و قشر و پوسته بعید یعنى جامد واجب التطهیر باشد، قلب و درون تطهیرش اَوْجب خواهد بود. امام على(علیه السلام)مى فرماید: «چگونه است که: دینت را به هر رجسى و نجسى مى پسندى، و اما لباس بى ارزش دنیائیت را همیشه پاک نگه مى دارى؟!
پس دنیا را بر کنارى زن که او جیفه است و طالب و مطلوب هر دو نجس».
سپس دست را تا میان یعنى مِرفَقْ بشوى که آلت رفق و مدارا است و اشاره به میانه روى در امور دنیوى است، نه یکباره دست شستن از دنیا که رهبانیت مردود است، و نه غوطهور شدن در دنیا و مشتهیات آن که مغضوب است، دستى که چنین طاهر شد به گناه و خطا و غفلت فاحش هم نیالاید، که: شرط میانه روى دورى از این امور است.
آرى دست شوئى نشانه دست شوئى از دنیا و اجناس آن و از آخرت و نعمتهاى آن است، دست شوئى از دنیا جدائى و مفارقت از حرام دنیا و اکتفاء به ضرورت و دست شوئى از آخرت بریدن طمع از نِعَم اوست، که: عبد حقیقى آن است، که: براى رسیدن به محبوب قیام و قعود کند نه براى نعمتهاى او که از بازرگانى بیش نخواهد بود سپس مسح سر باید کرد مسح سر حقیقى که از آن تعبیر به عقل یا نفس مى کنند، و بواسطه این مسح محبت دنیا و مال و جاهش یک سره فداى محبت دوست خواهد شد، و با این مسح، سر و دِماغِ قلب همیشه با طراوت و همراه با تازگى خواهد بود.
اما مسح پا در وضوى معنوى مرد اختلاف است، بعضى آن را قوه نظریه (مرحله اى که عقل درک حسن و قبح مى کند) و عملیه (مرحله اى که امر به فعل محسنات و ترک مقبّحات مى کند) و بعضى قوه شهویه و غضبیه دانند، با این مسح،
ص: 415
متوضّى (وضو گیرنده) ملتزم مى شود که این دو پا را، در غیر مسیر محبوب به حرکت درنیاورد، و با این مسح از خدا استقامت ولینت و سرعت مى طلبد تا هر چه سریعتر به مقرّ و قرارگاه و مقصد خود رسد، و شاید به همین قوه نظریه و عملیه اشاره باشد (فَاخْلَع نَعْلیک) در قرآن مجید در داستان حضرت موسى(علیه السلام) یعنى با پیمودن راه بوسیله این دو پا دیگر نیاز به نعلین و کفش نیست، دیگر وصال حاصل شده، دیگر توجه به غیر خدا نیازى نیست که اگر توجهى به غیر او هم بود در راه رسیدن به محبوب بود حال دیگروقت پرداختن به او است و توجه به غیر او شرک است.(1)
پس با وضوى ظاهرى و فقهى تطهیر ظاهر مى شود، گرچه مؤثر در تطهیر باطنى نیز هست، اگر نگوئیم اصل تشریع طهارت ثلات (وضو، تیمم، غسل) براى تطهیر باطنى است چنانکه در ذیل آیه وضوء و تیمم دارند: (ما یُریدُ اللهُ لِیَجعَلَ عَلَیکُم مِن حَرَج وَلَکِن یُریدُ لِیُطَهِّرَکُم):«خداوند اراده نکرده که بر شما حرج قرار دهد، بلکه اراده کرده تا تطهیر کند شما را».(2)
و اما وضوى باطنى، چنانکه برخى از عارفان گفته اند: عبارت است از پاک کردن نفس از رذائل اخلاقى و برنامه هاى پست و فرومایه و پاک کردن عقل از افکار هلاک کننده و آنچه باعث گمراهى و گمراه کردن است، و نیز عبارت است از پاک کردن سرّ درون از نظر به اغیار و پاک کردن تمام اعضاء از کارهائى که عقلا و شرعاً ناپسند است.
با این هر دو وضوء (ظاهرى و باطنى) مصداق روایت پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) «الوضوء على الوضوء نور على نور» تحقق مى یابد، چرا چنین نشود که صفاى ظاهر و باطن با هم در مى آمیزد و به تعبیر دیگر نور شرع در وضوى فقهى با نور بصیرت که نشأت
ص: 416
گویند مرد صالحى در خدمت سلطان هند «خرم شاه» بود و درآمدش 400 هزار دینار، و این مقدار را انفاق مى کرد، روزى سلطان باخبر شد و او را طلب کرده و گفت: شنیده ام، که: مال را دوست ندارى؟ گفت: اشتباه مى کنید زیرا بسیار حریص بر مال هستم، واحدى از خواصّ تو احرص از من نیست، زیرا اموالم را با خود تا آخرین دینارش را مى گیرم، و آنها براى بعد از خود مى گذارند، پس من که خود مى گیرم و انفاق مى کنم، حریص تر بر مال خود هستم.
آرى به این جهت است که اولیاء الهى اراده فقر مى کنند. یکى از پیشوایان معصوم علیهم السّلام فرمود: وقتى فقر به تو روى آورد بگو: «مرحباً بشعار الصالحین» و وقتى غنا و بى نیازى روى آورد، بگو گناهى است که عقوبتش به جلو افتاده و انّالله و انا الیه راجعون.
طىّ کرن مسیر سعادت و طریق مستقیم بدون دغدغه مشروط به سبکبار بودن از اموال دنیوى است حکایت شده که عارفى با کیسه پولى به تنهائى سفر مى کرد، در بین راه ترس بر او مستولى شد، و توهم کرد که شاید دزدانى به او حمله
گرفته از وضوى باطنى، یعنى توجه و عمل خالص است، الفت برقرار کرده و سبب ثبات و استقامت سالک در دنیا و آخرت شوند، که در قرآن آمده (یُثَبِّتُ اللهُ الَّذِینَ ءَآمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَفِى الاْخِرَةِ)(1)
پس اى برادر به جائى نرسى تا وقتى که قصد دارى به دنیا رسى، اسباب فریب دنیا بسیار است و از جمله آنها مال و اولاد و همسر است، براى هر سه مطالب و نمونه هایى ذکر مى کنم تا با بصیرت عمل کنى.
ص: 417
از اسباب فریب دنیا و وسیله آزمایش اراده انسانى حبّ افراطى به زن و فرزند و اولاد است، مردى نزد على(علیه السلام) آمد و گفت: «الّلهم انّى اعوذبک من الفِتَن»: «خدایا از فتنه ها و امتحانات به تو پناه مى برم» حضرت فرمودند: «لا تَقُل هذا فان اولادک من الفتن»: «این چنین مگوى که فرزندان تو از فِتَن است» و از آنها نباید به خدا پناه برى، و سپس براى تأیید حرف خود به آیه قرآن استشهاد کردند که: (اِنَّما اَموالُکُم و اَولادُکُم فِتنة) و فرمودند: «قُل اللهم انى اعوذبک من مضلات الفتن»: «بگو خدایا از لغزشگاههاى امتحانات به تو پناه مى برم» یعنى امتحان همیشه هست و این امرى اجتناب ناپذیر است، ولى از خدا براى قبولى خود در امتحانات استمداد کنید، که مردود نشوید.
گویند پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) روزى بر منبر خطبه مى خواندند و حسنین وارد مسجد شدند، در حالى که لباس نو به تن داشتند، لباس حسین(علیه السلام) به پایش گیرکرد و بر زمین خورد، حضرت که این منظره را مشاهده کردند از منبر پائین آمده، و هر دو را با خود بالاى منبر برده و نشاندند، سپس به خطبه ادامه داده و فرمودند: «صدق الله حیث قال انما اموالکم و اولادکم فتنه و الله لمّا رأیت الحسین عثر بطرف ثوبه لم املک نفسى حتى وقعت علیه»: «خداوند راست فرمود که اموال و اولاد شما وسیله
کرده، و این کیسه سبب شود، که: جانش را هم از دست بدهد، از این روى کیسه را انداخت و با دلى مطمئن به راه افتاد، از قضا مردى دیگر که در همین مسیر حرکت مى کرد به کیسه پول رسید، و برداشت و پس از مدتى به آن عارف رسیده از او پرسید اى برادر آیا این طریق امن است، گفت اگر آنچه من انداختم تو برداشته اى نه، و اگر برنداشته اى آرى.
* * *
ص: 418
آزمایش شما هستند به خدا قسم چون دیدم، حسین بوسیله جامه اش بر زمین خورد، تسلط بر نفس خود را از دست داده و به طرف او رفتم» همچنین عشق افراطى به زن و همسر از عوامل بسیار مؤثر در عشق به فریب خوردن از دنیا است.
با این وصف آیا دلبستگى به دنیا حماقت نیست؟! دنیائى که در تعبیرات امام باقر(علیه السلام)حریص بر آن مثل کرم ابریشم است و باید گفت بلکه بدتر، زیرا کرم ابریشم پس از تنیدن ابریشم و محبوس کردن خود، با شکافتن پیله پرواز مى کند، ولى انسان حریص بر دنیا در تارهاى دنیوى محبوس شده تا جان دهد در تعبیرات امام صادق(علیه السلام) هم آمده که: حضرت از کتاب امام على(علیه السلام) نقل مى کنند که دنیا مثل مارى است که ظاهر آن نرم و در درونش سمّ کشنده است، عاقل مى ترسد و بچه جاهل به طرفش مى رود و فقط به ظاهر نظر مى کند، بلکه باید گفت دنیا بدتر از مار است که مار ماده سیاهى دارد که براى درمان مار گزیده به کار آید، و با قرار دادن آن بر موضع گزیدگى سم را مى مکد، ولى دنیا فقط گزنده است.
مرحوم سید نعمت الله جزائرى صاحب انوار نعمانیة گوید: یکى از دوستان مورد اعتمادم گفت: مارى در خانه داشتیم که چند بچه داشت، روزى براى سنجش علاقه مار به بچه هایش دیگى بر روى بچه هاى آن گذاردیم، وقتى مار به خانه برگشت، و بچه ها را ندید، ناگهان دیدیم، وارد ظرف شیرى که براى آشامیدن تهیه کرده بودیم شد، و زهر خود را در آن ریخت زیرا متوجّه شده بود که ما او را از بچه هایش جدا کرده ایم، پس از مدتى دیگ را از روى بچه ها برداشتیم، و مار چون بچه هاى خود را دید با کمال تعجب دیدیم به سراغ ظرف شیر رفته، و درون آن رفت و خود را با خاک آلوده کرده و دوباره درون ظرف رفت به طورى که رنگ شیر تیره شد و آن چنین کرد تا ما دیگر آن شیر را نیاشامیم، این مقدار را مار فهمید، اما دنیا این مقدار را هم نمى فهمد، و فقط در صدد کشندگى است.
مگر در دنیا چه مقدار زندگى مى کنیم، که این قدر بر آن حریصیم، در روایتى
ص: 419
از حضرت رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) آمده: «مالى و الدّنیا انّما مَثَلى و الدّنیا کمثل راکب قال (من القیلولة) فى ظلّ شجرة فى یوم صیف ثمّ راح و ترکها»: «مرا با دنیا چکار! مَثَل من و دنیا همانند راکبى است، که در سایه درختى در روزى تابستانى مى آرمد، و پس از استراحت ترک آن درخت مى کند».
روایت شده که حضرت عیسى(علیه السلام) بالاى کوهى رفت، و فردى را در آفتاب سوزان مشغول عبادت دید، گفت چرا در سایه اى عبادت نمى کنى؟ گفت: از پیامبر(علیه السلام) شنیدم که از 700 سال بیشتر زنده نیستم و عقلم اجازه نداد به بنائى بپردازم، حضرت عیسى(علیه السلام) فرمود خبر دهم تو را به آنچه مایه تعجب تو شود گفت چیست؟ گفت: قومى در آخر الزمان آیند که عمرشان از 100 تجاوز نکند و خانه ها و قصرها سازند و باغها و بستانها برپا کنند و آرزوى آنها به اندازه هزار سال است، گفت: به خدا قسم اگر زمان آنها را درک مى کردم، تمام عمرم را در سجده واحدى به سر مى بردم. بعد به عیسى(علیه السلام) گفت در این غار رو تا چیز عجیب ترى بینى، پس داخل شد و بر تختى از سنگ، میّتى دید که بر سرش لوحى از سنگ بود، و بر آن نوشته بود «اَنَا فلان الملک اَنَا الذّى عَمّرتُ اَلفَ سنَة و بَنَیت الفَ مدینة و تزوّجت بالفَ بکر و هزَمتُ الفَ عسکر ثُمّ کانَ مَصیرى الى هذا فَاعْتَبروا یا اُولى الالْباب»: «من فلان پادشاهم، من کسى هستم که هزار سال عمر کردم، و هزار شهر بنا نمودم و با هزار دختر باکرة ازدواج کردم و هزار لشکر را در مصاف با خود فرارى داده و نابود نمودم و پایان کار من این است، پس عبرت بگیرید اى صاحبان خرد».
در مورد چنگیز هم گویند: وصیت کرد دست مرا از تابوت پس از مرگم بیرون کنید، تا مردم ببینند با این همه لشکرکشى و کشور گشائى چیزى با خود نبردم!
پس اى برادر به چه مى اندیشى؟ که دنیا پس از مرگش این است و در حیاتش هم معلوم است، که چقدر مورد تحوّل است، از عجائب تحولات آن گویند:
ص: 420
یکى از خلفاى عباسى را روزى خلیفه نمودند و فردا عزل کردند، و اموالش را از او گرفتند بطورى که محتاج شده و در کنار درب مسجد گدایى مى کرد و مرتب مى گفت: رحم کنید کسى را که دیروز امیر شما و امروز سائل شما است.
آرى اسباب فریب دنیا بسیار است، و دواى همگى واحد، و آن تفکّر در فناء دنیا و سرعت زوال و دگرگونى احوال آن است.
شخصى از امام صادق(علیه السلام) از چگونگى: «تفکّر ساعة خیر من قیام لیلة» سؤال کرد، و اینکه چگونه شخصى تفکر کند؟ فرمود: «یمرّ بالخربة او بالدار فیقول این ساکنوک، این یاتوک، مالک لا تتکلمین»؟: (مرور مى کند به خرابه و یا خانه پس مى گوید کجایند، ساکنین تو، کجایند بنا کنندگان تو، چرا جواب نمى دهى»؟!
امام صادق(علیه السلام) از وصایاى لقمان نقل مى کنند، که به پسرش گفت: «یا بُنَىّ انّ الدنیا بحر عمیق قد غرق فیه عالم کثیر فلتکن سَفینَتُک فیها تقوى الله و حشوها الایمان و شراعها التوکل و قیّمها العقل و دلیلها العلم و سکّانها الصبر»: «پسرم! دنیا دریاى عمیقى است که عالَم بزرگى در آن غرق شده (اگر مى خواهى غرق نشوى) باید کشتى خود را تقوا و پرواى از خدا قرار دهى، و آن را از ایمان پُر سازى و بادبان آن را توکّل و سرپرست آن را عقل و راهنماى آن را علم و سکّانش را صبر قرار دهى».
شاعرى در وصف دنیا چنین سروده:
یا خاطب الدنیا الدنیّة انّها *** شرک الردى و قرارة الاکدار
(اى طالب دنیاى پست، دنیا وسیله صید افراد پست و قرارگاه افراد سپاه دل است).
دُنیا اذا ما اضْحَکت فى یومها *** اَبْکتْ غداً تَعساً لها من دار
(دنیا زمانى که مى خنداند در روزى، مى گریاند فرادى آن روز، مرگ بر این
ص: 421
دنیا چه بد خانه اى است).
غاراتها لا تنقضى و اسیرها *** لا یفتدى بعظائم الاخطار
(غارتهاى آن سپرى نمى شود و اسیر آن فداء براى نجات خود از خطرهاى بزرگ نمى پردازد).
و دیگرى گفته:
هى الدنیا تقول بملأ فیها *** حذار حذار من بطشى و فتکى
(دنیا مى گوید به مردمانى که در آن هستند: بترسید، بترسید از حیله و نیرنگ من).
فلا یغررکم حُسْنُ ابتسامى *** فقولى مضحک و الفعل مبکى
(خندان بودن من شما را فریب ندهد، که قول من خنده آور و فعل من گریه آور است).(1)
* * *
مرحوم الهى در ذیل این فراز (تجارة مریحة یسرّها لهم ربّهم) چنین مى سُراید:
در این بازار پر سود و زیان بود *** ز لطف ایزد آنان را همه سود
نگارنده نظام آفرینش *** نکوتر ساخت نقش اهل بینش
ص: 422
جهان بازار و سودا پارسائى *** گر آسان سازد الطاف خدائى
بر این سودا اگر یک مشترى نیست *** از آن پر سودتر سوداگرى نیست
نه این سودا بسعى خود توان کرد *** ز لطف خاص بخشد ایزد فرد
نکویان را هم از فیض ازل بود *** نه کز جهد خود این سوداى پرسود
بفرمان ازل آید کم و بیش *** ز دریا موج را جنبش نه از خویش
وگرنه در حساب ملک هستى *** کجا نظم بلندى بود و پستى
نه مهر و مه بذات خود برافروخت *** نه خاک این گلشن آرائى خود آموخت
کدام استاره گشت از خود فروزان *** کدام آتش بحکم خویش سوزان
ص: 423
نه هرگز گوهر از خود گوهرى یافت *** که هم سنگ سیه چون لعل مى تافت
نه شاه از خود بشاهى باج گیرد *** که هر قلّاش خواهد تاج گیرد
یکى یابد ز «تُؤتِى الملک» شاهى *** که گیرد حکمش از مه تا به ماهى
یکى را خواند یهدى الله به درگاه *** که شد با دانش و دین از ره آگاه
یکى را فضل ایزد راه ننمود *** به رویش در ز لطف خاص نگشود
کجا سودا به تدبیر آورد سود؟ *** چنین گر بود هر کس بى زیان بود
بسا کس در متاع خود زیان کرد *** که بس اندیشه سود از جهان کرد
بسا دانا که نادان گشت در حال *** چو آن سوداگر برگشته اقبال
ص: 424
در ذیل فراز (ارادتهم الدنیا فلم یریدوها و اسرتهم ففدوا انفسهم منها) نیز چنین مى سراید:
هم آنان را برین دار مجازى *** بود تازى ز فرط بى نیازى
چگونه دَنِّیى آنان را فریبد *** عجوزى زشت سلطان را فریبد
شود شیرى زبون روبه پیر *** عقابى افکند دامى مگس گیر
برنگى دل زاهل دل توان برد *** به سنگى کاسه گردون شود خرد
شغالى صید سیمرغى تواند *** کمندى شیر گردونرا کشاند
به خارى سینه گردون توان خست *** به موئى شهپر عنقا توان بست
محال است این سخن در دانش و دین *** که بر مادون کند مافوق تمکین
ص: 425
جهان گر گیرد آنان را به بازى *** بر او نخوت کنند از سرفرازى
گریزند از فریب خط و خالش *** نخواهند از خرد نقد وصالش
دل پاکان ز اوساخ طبیعت *** نخواهد افسر و کاخ طبیعت
هزاران نقش اگر گیتى برآرد *** به چشم خاکیان زیبا نگارد
به خاکى طایران عرش پرواز *** نبگشایند هرگز چشم پرناز
کسى کز عشق، سرمست نگار است *** مدام از شوق دل سرگرم یار است
کجا با این جهانش آشنائى است *** که پر نیرنگ و رنگ بى وفائى است
* * *
ص: 426
حکایت (تاجر و فرزندش)
شنیدم تاجرى ناهوشیارى *** پى سودا روان شد در دیارى
سحرگاهان که آهنگ سفر کرد *** قضا را بر سر کوئى گذر کرد
به راهش بوق در گرمابه اى دید *** بهاى آن متاع نغز پرسید
به پاسخ گفت با تاجر که یک بوق *** بهایش ده درم باشد در این سوق
به شهرى رفت و از هر چیز پرسید *** در آنجا زان متاع نغز بگزید
هزاران بار حمل اشتران کرد *** به شهر خویش آن نادان بیاورد
دلش شادان در آن سودا همى بود *** که در هر بوق درهم ها کنم سود
ص: 427
ولیک آن غالف از رسم تجارت *** در آن سودا نبرد الاّ خسارت
که صد سال ار بماند بوق حمام *** نیابد مشترى ور بدهیش وام
فغان زین سود و این سودا که ما را *** بدین تمثیل ماند حال ما راست
همه بوق تخیّل را خریدیم *** زهى سوداى بى سودى گزیدیم
دریغا حسرتا دردا که در دهر *** به جاى نوش مینوشى همه زهر
سراسر سود پندارى زیان را *** نهان را ننگرى بینى عیان را
متاع این جهان بوق است هشدار *** بر آن اندک نیاز افتد نه بسیار
گر افزون ز احتیاج خویش خواهى *** کنى سرمایه خود را تباهى
ص: 428
تو را سرمایه جان، سود آفرینش *** نکو بگزین چو دارى نقد بینش
ز بینائى به ملک پارسائى *** دَرِ دولت به روى خود گشائى
که هر کس بر رخ این درگاه بگشود *** تعالى الله زهى سوداى پر سود
ص: 429
ص: 430
شرح: پرهیزکاران با علم به فضیلت عظیم و اجر خطیرى که براى تهجّد و شب زنده دارى است، براى نماز شب به پا ایستاده و شب را با قیام خود زنده مى کنند، قیامى که خداوند به پیامبرش امر کرد که حتماً انجام دهد، و نماز شب را بر او واجب گردانید (وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّکَ عَسَى أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَاماً مَّحْمُوداً): «بعضى از شب را شب زنده دارى کن نماز شب بخوان که مختص به تو است، باشد که پروردگارت به مقام محمود (شفاعت) مبعوثت گرداند».(1)
قیام در برابر خدا چنان مورد توجه بارگاه ربوبى است، که در مورد صفات یاران پیامبر مى فرماید: (أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً یَبْتَغُونَ
امّا الّیلُ 18- فصافّونَ اَقْدامَهم 19- تالینَ لاجزاء القرآن 20- یُرَتّلونَه(2) ترتیلا
ترجمه: 18 - (پرهیزکاران) در شب براى زنده دارى همواره بپا ایستاده اند 19 - و قرآن را شمرده 20 - با تدبّر تلاوت مى کنند.
* * *
ص: 431
فَضْلا مِّنَ اللهِ وَرِضْوَاناً سِیمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِمْ مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ):«شدید بر کفار و رحیم بر رفقاء خود هستند، مى بینى آنها را که راکع و ساجدند و از پروردگار خود فضیلت و رضوان مى طلبند، بر رخسارشان نورانیتى از اثر سجود آنها نقش بسته است».(1)
آرى اثر قیام در تاریکى شب نورانیّت سیماى آنها است، از امام صادق(علیه السلام) در تفسیر آیه فوق آمده که: مراد از (سِیمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِمْ مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ) شب زنده دارى و نماز است.
قرآن در جاى دیگر در مدح شب زنده داران چنین مى فرماید: (أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاءَ اللَّیْلِ سَاجِداً وَقَائِماً یَحْذَرُ الاْخِرَةَ وَیَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ) [آیا کسى که براى اطاعت الهى شب را به سجود و قیام مى گذراند و از آخرت بیمناک و به رحمت پروردگارش امید دارد (با کسى که شبها به خواب و گویا هیچ غمى ندارد مساوى است)»](2) هرگز!
در جاى دیگر مى فرماید: (انّ ناشِئَةَ اللیّلِ هِىَ اَشدُّ وَطْأ وَ اَقْوَمُ قیلا) همانا نماز در شب بهترین شاهد اخلاص (و صفاى) قلب و دعوى صدق ایمان است(3) زیرا در شب نفس با صفا و خالى از کدورات امور روزمره است، امام صادق(علیه السلام) نیز در تفسیر این آیه فرموده اند: مراد وقتى است که انسان براى خدا نه براى غیر او از فراش خود برخیزد.
در فضیلت نماز شب همین بس که امام صادق(علیه السلام) از پدرشان نقل کردند(4): «که مردى از امام على(علیه السلام) از قیام و نماز در شب سؤال کرد، حضرت فرمودند: «بشارت
ص: 432
باد تو را، کسى که عُشر (یک دهم) از شبى را با اخلاص و براى بدست آوردن ثواب الهى نماز گزارد، خداوند به ملائکه اش گوید: براى این بنده من معادل آنچه در شب رویش و رشد مى کند، اعم از دانه ها و برگها و درختان به عدد نِى ها و شاخه هاى خرما و گیاهان، حسنه بنویسید.
و کسى که یک نوهم از شب را نماز گزارد، خداوند ده (10) حاجت او را مستجاب خواهد کرد و نامه عملش را به دست راستش خواهد داد، (نامه اعمال افراد صالح بدست راست و غیرصالح بدست چپ داده خواهد شد).
و کسى که یک هشتم از شب را به نماز گذراند خداوند اجر شهید صابر و صادق النیّة به او خواهد داد و اهل بیت خود را شفاعت مى کند.
و کسى که یک هفتم از شب را به نماز گذراند، در روزى که از قبر خارج مى شود، با صورتى نورانى مثل ماه شب چهارده خواهد بود، و با افراد ایمن از عذاب، از او صراط خواهد گذشت و کسى که یک ششم را چنین کند در زمره بازگشتگان به سوى خدا نامش ثبت شود، و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد.
و کسى که یک پنجم از شب را چنین کند ابراهیم خلیل الرحمن(علیه السلام) در جایگاهش او را ملاقات و با او همنشین مى شود، و کسى یک چهارم از شب را به این صورت گذراند، در زمره اولین رستگاران خواهد بود، و مثل باد سریع از صراط گذشته و وارد بهشت بدون حساب شود.
و کسى که یک سوم از شب را به نماز سپرى کند، مَلَکى را ملاقات نمى کند، مگر اینکه آن فرشته به جایگاهى که خدا به او ارزانى داشته، غبطه خورد و به او گفته مى شود از هر درى که خواهى وارد بهشت شو.
و کسى که نیمى از شب را چنین کند اگر زمین را هفتاد هزار مرتبه پر از طلا کنند و به او دهند، جزاى او نخواهد بود، و با این عملش در نزد خدا افضل است، از اینکه 70 بنده از اولاد اسماعیل(علیه السلام) را آزاد کند.
ص: 433
و کسى که دو سوم از شبى را احیاء کند براى او به اندازه ریگها حسنه است، که کوچکترین آنها 11 مرتبه از کوه بزرگتر است.
و کسى که تمام شب را احیاء کند در حالى که قرآن تلاوت مى کند و به رکوع و سجود و ذکر باشد، ثوابى به او داده مى شود که کوچکترین آن خروج از گناهان است، مثل اینکه مادرش او را تازه زائیده، و نوشته مى شود، براى او به عدد مخلوقات حسنه و درجه و نورى در قبر او ایجاد شده و گناه و حسد از قلبش کنده مى شود، و پناه داده مى شود از عذاب قبر، و برائت از آتش به او اعطا شده، و جزو مؤمنین و ایمن شدگان از عذاب الهى مبعوث مى شود، و پروردگار به ملائکه گوید نگاه کنید: به بنده من که براى رضاى من شبى را احیاء کرد، او را در بهشت جاى دهید، بهشتى که براى او در آن صدهزار شهر و در هر شهرى هر چه خواهد و چشم لذّت برد موجود باشد، و کرامت و مزید و نزدیکى به حق که براى او هست به ذهن احدى خطور نکرده و نمى کند».
در اینجا مناسب است سخنى هم درباره اصل نماز و فضیلت نماز اول وقت گوئیم، نماز بهترین اعمال و مدار قبول اعمال دیگر و یا ردّ آنها شمرده شده، و در اخبار بزرگان دین آمده، کسى که نمازش قبول شود سایر اعمالش نیز قبول و اگر مردود شود، بقیه هم مردود است «اِنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها و اِنْ رُدَّت، رُدَّت ما سِواها» نماز نخستین فروع بعد از 5 اصل دین شناخته شد، و خود حاکى از اهمیت آن در جایگاه نظام مکتبى اسلام است، پس رعایت نماز از بزرگترین وظایف یک مسلمان است، به محض رسیدن وقت آن باید مبادرت به انجام آن نماید و از همین روى امام حسن(علیه السلام) وقتى صداى مؤذّن را مى شنود رنگش تغییر کرده و چهره اش به زردى مى گرائید، و وقتى از علت آن سؤال مى شد، مى فرمود: خداوند شخصى را براى ندا دادن من فرستاده تا خدمت او رسم و خدمتش کنم، و نمى دانم قبولم مى کند یا نه، پس چگونه رنگم تغییر نکند؟!
ص: 434
وقت فضیلت آن اول وقت است بطورى که نماز اول وقت داراى فوائدى است که تعدادى از آن را از کتاب انوار نعمانیة(1) نقل مى کنیم:
1- نماز اول وقت به صورت سفید و زیبا صعود کرده، و در حقّ مصلّى دعا مى کند، و مى گوید: حفظ کردى مرا پس خداوند حفظت کند.
2- نماز امام زمان(عجّل الله تعالی فرج الشریف) و دیگر صلحاء در اول وقت واقع مى شود، و نماز افراد عادى در صورتى که در اول وقت واقع شود با نماز حضرت صعود کرده و اگر خللى در آن باشد به برکت نماز حضرت نادیده گرفته مى شود، زیرا تمام نمازهاى اول وقت یک مجموعه محسوب شده که، یا پذیرفته و یا ردّ مى شود، و به همین جهت نماز جماعت تشریع شده که نمازهاى مؤمنین با هم صعود، و به طرف حضرت حق رفته، یا همگى پذیرفته و یا ردّ مى شود، و قبول شدن آن مسلّم است، زیرا جماعت کثیرى اگر تعاون بر عبادت داشته باشند، مسلماً بین آنها مقبول الصلاة غالباً موجود است، و حتّى جماعت علاوه بر تصحیح خللها مؤثّر در تزیید ثوابها هم خواهد بود، مثلا نماز متأهّل 70 برابر مجّرد و نماز کسى که عطر استعمال مى کند 70 برابر نماز غیر استعمال کننده آن است، همچنین ثواب نماز کسى که پیش از نماز صدقه مى دهد، بیشتر از کسى است که صدقه نمى دهد، وقتى هر یک از افراد شرکت کننده در جماعت یکى از مستحبات را رعایت کند، براى همگى این ثوابها ثبت مى شود، به خلاف نماز فرادى که فقط ثواب مستحبى را دارد که رعایت کرده است، از خصوصیات دیگر نماز جماعت این است که اگر فرادى و به تنهائى نماز بخواند، شیطان مقابل او قرار گرفته، و وسواس غفلت را در قلب او القاء مى کند، و لذا جنگ و جهاد عظیمى بین نمازگزار و شیطان درمى گیرد، و به همین جهت محراب را محراب (محل حرب و جنگ) گفته اند، اما اگر مؤمنان مجتمع باشند بر شیطان غلبه کرده
ص: 435
و او را از خود دور مى کنند و براى هر چه بیشتر دور شدن شیطان در اول نماز و هنگام تلاوت قرآن امر به استعاذه «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» شده است زیرا شیطان همچون سگى وحشى به انسان حملهور مى شود، و عقل ایجاب مى کند، در موقع ورود به منزلى که سگى وحشى در نزد درب آن است، صاحبخانه را براى دفع شر آن صدا زنیم، و نماز هم بابى از ابواب الله و دربى از دربهاى ورودى به بارگاه حضرت حق است، که شیطان براى عدم ورود به آن ممانعت مى کند و تنها زنجیر کننده او یاد حق است و بس.
در فضیلت نماز جماعت هم سخن بسیار گفته شده و فقط به روایتى اکتفاء مى کنیم: قالَ رسولُ اللّه(صلى الله علیه وآله): «مَنْ کان جار بیت الله و لم یحضر الجماعة ثلاث ایام متوالیات فعلیه لعنة الله و الملائکة و الناس اجمعین فان تزوج فلا تزوجون و ان مرض فلا تعودوه، اَلا فَلا صَلاةَ لَهُ، اَلا صَوم له، اَلا فلا زکوة لَه، اَلا فَلا حجّ له، اَلا فَلا جَهاد له»: «رسول گرامى فرمود: کسى که همسایه مسجد باشد و سه روز متوالى در جماعت حاضر نشود، لعنت خدا و ملائکه و جمیع مردم بر او باشد، اگر خواست ازدواج کند به او زن ندهید، و اگر مریض شد به عیادتش نروید، بدانید و آگاه باشید که نه نمازى و نه روزه اى و نه زکات و حجّى و نه جهادى براى او خواهد بود».(1)
3- سومین فائده از فوائد نماز اول وقت این است که: نماز اول وقت «رضوان اللّه» و نماز آخر وقت «غفران اللّه» است و رضاى الهى کجا و عفود و غفران کجا؟ عفو او گناه است و گویا کسى که نماز به تأخیر انداخته به جرمى مرتکب شده است و بخاطر توجه ائمه به نماز اول وقت، شیخ طوسى از روایات آنها چنین استفاده کره که تأخیر نماز از وقت فضیلتش مگر براى صاحبان عذر، جائز نیست، باید گفت کمال بى لطفى است اگر بدون عذر موجّه نماز را به تأخیر اندازیم،
ص: 436
چگونه اگر شخصیت بزرگى وقت خاصى را براى ملاقات با ما گذارد خشنود شده و تأخیر نکرده و با خوشحالى استقبال مى کنیم، ولى براى اول وقتى که خدا ما را به سوى خود فراخوانده سهل انگارى مى کنیم؟
با توجه به همین مطلب بود که پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) در اول وقت مى فرمود: «اَرِحنا بلال» یعنى اى بلال با اذان گفتن از اشتغالات دنیوى رهائیمان بخش، از بعضى زنان پیامبر(صلى الله علیه وآله)هم روایت شد که گفته: پیامبر با ما صحبت مى کرد ولى وقت نماز ما او را نمى شناختیم و او ما را.
امام على(علیه السلام) هم در وقت اذان براى نماز به خود مى پیچید و مضطرب بود، و وقتى علت آن سؤال مى شد؟ مى فرمود: آمد وقت امانتى که خدا به سماوات زمین عرضه کرد و آنها اباء کردند از حملش.
امام چهارم على بن حسین(علیه السلام) هم وقتى براى وضو مهیّا مى شد رنگ صورتش زرد مى شد، وقتى از این حالت سؤال مى شد، مى فرمود: «ما تَدْرونَ بینَ یَدَى مَنْ اَقُوم»: «چه مى دانید در برابر چه کسى ایستاده ام».
حال به اصل متن برگردیم، سؤالى که مطرح است این که حضرت بعد از شمردن صفات متّقین و رسیدن به برنامه آنها، آیا بدون توجّه، ابتداى به برنامه شبانه کرده اند، زیرا برنامه هاى روز بازتابى از برنامه هاى شب است، روز صفحه اى براى تأثیر اعمال شبانه و مجلائى زیبا براى تجلّى نور شب است، روز آنها همچون تابلوئى جالب است که رنگها را از شب تلقّى مى کند و در نهایت جهت دهنده روز آنها افعال و اذکار شبانه آنهاست، این نیروى محرک که به مبدأ نیرو متّصل شده و هرگز این مبدأ خاموشى را در خود جاى نداده است، عاملى مؤثّر در تکامل روحى آنهاست، این راز و نیاز شبانه سیراب کننده جان تشنه آنها و غذاى روحى آنها در مسیر کمال آنهاست رزقنا الله ان شاء الله.
پس روشن شد، که تقدّم برنامه هاى شبانه تصادفى نبوده، بلکه نشان دهنده
ص: 437
ابتدا نکاتى به اختصار درباره قرآن بیان مى کنیم.(1)
1- فضل قرآن و عظمت آن: در قرآن کریم درباره عظمت آن آمده: (لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَل لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعاً مُّتَصَدِّعاً مِّنْ خَشْیَةِ اللهِ): «اگر نازل مى کردیم این قرآن را بر کوهى، همانا آن را خاشع و شکافته مى دیدى از خوف و ترس خداوند»(2) یعنى اگر کوه داراى عقل و شعور بود، چنین مى شد، پس بعضى از مردم مثل کفار که اثرپذیر نیستند قلب آنها از سنگ سخت تر است درباره فضل آن در روایات آمده: قال النبى(صلى الله علیه وآله): «فضل القرآن على سائر الکلام کفضل الله على خلقه»: «پیامبر فرمودند: «فضیلت قرآن بر دیگر کلامها مثل فضیلت خدا بر مخلوقات او است»(3) یعنى در اینجا مقیاس سنجى کلامها برحسب مقیاس سنجى متکلمین است.
2- حافظ قرآن - قال النبى(صلى الله علیه وآله): «عدد دَرَج الجنة عدد آیات القرآن. فاذا دَخَل صاحب القرآن الجنة قیل له: ارقَأ واقْرَأ، لکل آیة درجة، فلا تکون فوق حافظ القرآن درجة»: «پپامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «عدد درجات بهشت به عدد آیات قرآن است، زمانى که صاحب و تلاوت کننده قرآن داخل بهشت شود، گفته مى شود: براى او: بالا
این است، که: بدون این برنامه ها در شب نمى توان در اقیانوس جامعه شناگر ماهرى بود، و از حوادث و طوفانها و موجها جان سالم به در برد.
پس از تشریح «امّا اللیل فصافون اقدامهم» به سراغ «تالین لا جزاء القرآن یرتلونه ترتیلا) مى رویم».
* * *
ص: 438
رو و بخوان، براى هر آیه اى درجه اى است، بالاتر از درجه حافظ قرآن درجه اى نیست».(1)
قال الصادق(علیه السلام): «الحافظ للقرآن، العامِلُ به، مع السفرة الکِرام البرَرَة»: «حافظ قرآن که عامل به آن باشد با فرشتگان ارجمند نیکوکار مصاحب است».(2)
3- حامل قرآن - قال النبى(صلى الله علیه وآله): «اَشْرافُ امّتى حملة القرآن و اصحابُ اللیل»: «افراد با شرافت امّت من حاملین قرآن و شب زنده داران هستند»(3) و چه نیکوست که حامل قرآن خود، از شب زنده داران باشد.
4- تلاوت کننده قرآن: قال النبى(صلى الله علیه وآله): «... ولِتالِى آیة مِنْ کِتابِ اللّه خَیرٌ مِنْ تَحْتِ العرش الى تُخوم السّفلى»: «براى تلاوت کننده آیه اى از قرآن ارزش و ثوابى بهتر از آنچه زیر عرش تا زمین است موجود است»(4) یعنى ثواب آن بهتر است از آنچه بین عرش و طبقات پائین است. قال النبى(صلى الله علیه وآله): «...و یدفَعُ عن تالى القرآن بلوى الاخرة» (... و دفع مى شود از تلاوت کننده قرآن بلاى آخرت و گرفتار شدن در آن).(5)
در روایتى دیگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) خطاب به سلمان مى فرماید: «اى سلمان! بر تو است خواندن قرآن، زیرا قرائت آن کفّاره گناهان و پوششى براى آتش و امانى از عذاب است... مؤمن زمانى که قرآن مى خواند خداوند با نظر رحمت به او مى نگرد».(6)
در روایتى دیگر خطاب به او گویند: «اى سلمان، مؤمن زمانى که قرائت قرآن
ص: 439
کند خداوند درهاى رحمت را به روى او گشاید... و نیست چیزى بعد از تعلّم علم محبوب تر در نزد خداوند از قرائت قرآن، و با کرامت ترین بعد از انبیاء در نزد خداوند علماء هستند، و بعد از آنها حاملین قرآن، خارج مى شوند از دنیا مثل خارج شدن انبیاء، و محشور مى شوند از قبرهایشان با انبیاء و با آنها از صراط مى گذرند، و ثوابى مثل ثواب انبیاء دریافت مى کنند، پس خوشا به حال طالب علم و حامل قرآن از کرامت و شرافتى که نزد خدا براى آنها آماده شده است».(1)
5- مستمع قرآن: قال على(علیه السلام): «مَنْ استمع آیة من القرآن خیر له من ثَبیر ذهبا»: «کسى که استماع آیه اى از قران کند بهتر است، براى او از اینکه کوه «ثَبیر» (که کوه بزرگى است در یمن) را طلا کرده به او دهند».(2)
قال الصادق(علیه السلام): «مَنْ اِسْتَمَعَ حَرفاً من کتابِ اللّه من غیر قراءة کتب الله له حسنَةَ و مَحى عنه سیّئة و رفع له درجة»: «کسى که حرفى از کتاب خدا را بدون قرائت بشنود خداوند براى او حسنه نوشته و گناه او را محو و درجه او را رفیع گرداند».(3)
6- فضل قرائت قرآن در نماز: حضرت على(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل مى کنند که فرمود: «قرائت قرآن در نماز افضل از قرائت آن در غیر نماز، و قرائت قرآن در غیر نماز افضل از ذکر خداوند تعالى، و ذکر او افضل از صدقه، و صدقه افضل از روزه، و روزه سپرى از آتش قهر الهى است».(4)
7- تعلیم و تعلّم قرآن: خداوند مى فرماید: (... کُونُوا عِبَاداً لِّی مِنْ دُونِ اللهِ وَلَکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِمَا کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَبِمَا کُنتُمْ تَدْرُسُونَ):«... ربّانى و عارف به خدا و عابد او باشید،
ص: 440
به سبب تعلیم قرآن و تعلّم آن»(1) از این آیه استفاده مى شود تعلیم و تعلّم قرآن نقش بسزائى در نزدیک کردن بنده به مولاى حقیقى و ربّ العالمین دارد و مى تواند منبع بزرگ معرفت براى شناسائى هر چه بهتر حق باشد.
قال النبى(صلى الله علیه وآله): «خیارکم من تَعَلّم القرآن و عَلَّمَه»: «بهترین شما کسى است که قرآن را یاد گرفته و یاد دهد».(2)
قال الصادق(علیه السلام): «ینبغى للمؤمن اَنْ لا یموت حتّى یتعلّم القرآن او یکونَ فى تَعَلّمه»: «براى مؤمن شایسته است که نمیرد تا اینکه تعلّم قرآن کند، یا در حال تعلّم قرآن باشد».(3)
8- کیفیت قرائت قرآن:
الف) ادب ظاهرى: در قرآن کریم آمده: (... وَ رَتِّلِ القرآن ترتیلا):(قرآن را با تأنّى و وضوح تلاوت کن».(4)
در جاى دیگر مى فرماید: (وَإِذَا قُرِءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ): «زمانى که قرآن قرائت مى شود گوش فرا دهید، و ساکت باشید، تا مورد رحمت خداوندى قرار گیرید)(5) در روایات معصومین علیهمم السّلام هم وارده شده، از جمله پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله)مى فرماید: «لِکُل شىء حِلیةٌ و حلیة القرآن الصوت الحسن»: «براى هر چیزى زیورى است و زیور قرآن صداى خوب است»(6) و نیز امام صادق(علیه السلام) در مورد آیه (و رتّل القرآن ترتیلا) فرموده اند: «هو اَنْ تَتَمکّثَ فیه و تُحَسّن به صوتک»: «ترتیل
ص: 441
آن است که مَکث و توقف کنى در خواندن قرآن و (عجله ننمائى) و صداى خود را در قرآن خواندن نیکو قرار دهى».(1)
از این تفسیر و دیگر سخنان بزرگان دین روشن مى شود که: امام على(علیه السلام) در این خطبه به حُسْن ظاهرى و ادب ظاهرى اشاره کرده اند، زیرا فرمودند: (تالین لاجزاء القرآن یرتّلونه ترتیلا) از موارد تأدّب ظاهرى نظر کردن به قرآن است که خود عبادتى مستقل است. در روایت نبوى آمده: «النَّظَر فى ثلاثة اشیاء عبادة: النظر فى وجه الوالدین، و فى المصحف، و فى البحر»: «نظر کردن در سه چیز عبادت است: 1- نظر در سیماى پدر و مادر. 2- در قرآن. 3- در دریا»(2) درباره آداب تلاوت قرآن مطلب بسیار زیبائى است، که در دو روایت بسیار جالب بیان شده است، روایت اول از امام صادق(علیه السلام)است که: فرمودند: قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): «نظّفوا طریق القرآن»: «راه قرآن را تمیز کنید» قیل: «یا رسول الله! و ما طریق القرآن»؟: «گفته شد: یا رسول الله، طریق و راه قرآن چیست؟»: قال: «افواهکم»: «فرمود: دهانهاى شما» قیل: «بماذا؟» گفته شد: «به چه چیز»؟ قال: «بالسواک»: «فرمود به مسواک کردن».(3)
روایت دومى از امام رضا(علیه السلام) است که از پدرانش نقل مى کند تا به رسول الله(صلى الله علیه وآله)مى رسد: قال رسول اللّه: «افواهکم طرق من طرق ربّکم، فنظّفوها»: «دهانهاى شما راههاى پروردگار شما است، پس آن را تمیز و نظیف کنید».(4)
ائمه هدى علیهم السّلام که خود چنین دستوراتى صادر مى کردند، خود اولین عمل کنندگان به آنها بوده اند، در روایت آمده که امام سجاد(علیه السلام) بهترین مردم از نظر صوت قرآن بودند، و صدا را بلند مى کردند، تا اهل منزل بشنوند و به قدرى جاذبه
ص: 442
داشت که سقّاها که عبور مى کردند ایستاده و گوش فرا مى دادند و امام باقر(علیه السلام) هم وقتى در شب قرآن تلاوت مى کردند، صدا را بلند کرده به طورى که افراد ایستاده و گوش مى کردند.(1)
ب - ادب باطنى: از قرآن کریم مى توان استفاده کرد که مراعات ادب باطنى در خواندن کتابى نشانه ایمان به آن کتاب است، زیرا در مورد مؤمنین اهل کتاب چنین گوید: (الَّذِینَ آتَیْنَاهُمْ الْکِتَابَ یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاَوَتِهِ أُوْلَئِکَ یُؤْمِنُونَ بِهِ)(2): «کسانى که به آنها کتاب دادیم (یعنى یهود و نصارى که به آنها تورات و انجیل دادیم» و حق خواندنش را به جاى آوردند آنها مؤمنین به آن کتابند» و بدیهى است که بدون ادب باطنى حق خواندن، اداء نخواهد شد.
در جاى دیگر مى فرماید: (اللهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کِتَاباً مُّتَشَابِهاً مَّثَانِىَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ):«خداوند نازل کرد بهترین قول را به صورت کتابى که اجزاى آن متشابهند، و هیچگونه تناقضى بین آنها نیست، کتابى که بعضى قصّه ها و اخبار و احکام و مواعظ آن مکرّر است و پوستها (و دلهاى) کسانى که خوف از خدا دارند از این کتاب مى لرزد».(3)
امام صادق(علیه السلام) وقتى قرآن را به دست مى گرفتند قبل از خواندن آن دعاهائى مى خواندند از جمله مى فرمودند: «خدایا، نظر مرا در قرآن عبادت و قرائت و خواندن در آن را فکر، و فکر مرا در آن عبرت قرار ده، و مرا از جمله کسانى قرار ده، که از
ص: 443
مواعظ تو در قرآن مُتَّعظ و پندآموز، و از معاصى تو اجتناب کنم، و در موقع خواندن آن بر گوشم مُهر مَزَن، و بر چشمم پرده میفکن، و قرائت مرا قرائت و خواندن بدون تدبّر قرار مده; بلکه چنان قرارم ده که در آیات و احکام آن تدبّر کنم، و گیرنده شرایع دین تو باشم، و نظر مرا در آن نظر غفلت و تلاوت مرا تلاوتى بیهوده قرار مده، که تو رئوف و رحیم هستى».(1)
از کلمات دیگر امام صادق(علیه السلام) این است که فرمود: کسى که قرآن را بخواند، و خاضع براى خدا نشود، و قلب او رقیق نگردد، و لباس حزن و ترس در درونش نپوشد، پس عظمت خداوندى را سبک شمرده است.... پس نظر کن چگونه کتاب پروردگارت و منشور ولایتت را تلاوت مى کنى، و چگونه به اوامر و نواهى او جواب مى گوئى، و چگونه امتثال حدود او مى کنى... و نزد وعده ها (و احسانها) و وعیدها (و عذابهاى وعده داده شده) توقف کن، و در مثالها و مواعظ او تفکّر کن «وَ اَحْذَر اَنْ تَقَع مِنْ اِقامتِک حروفَه فى اِضاعَةِ حدودِه» یعنى بترس از اینکه حروف قرآن را بپاى دارى و در حفظ و خواندن آن کوشا باشى، ولى حدود (و اوامر و نواهى) او را ضایع کنى، و به عبارت ساده تر، به الفاظ بپردازى و با الفاظ معانى را ضایع کنى. و در خواندن و حفظ الفاظ تلاش مى نمائى، و در تعلّم مفاهیم تعلّل مى ورزى.(2)
در روایتى دیگر امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «انّ القرآن نَزَلَ بالحزّن فاقرؤوه بالحزن»: «همانا قرآن با حُزن نازل شد پس آن را با حزن قرائت کنید».(3)
در احادیث آمده که: حَفصْ گفت: «ندیدم احدى را که در خوف از خدا و در امیدوارى به او محکمتر از موسى بن جعفر(علیه السلام) باشد، او قرائتش با حزن و اندوه بود، و در هنگام خواندن، گویا انسانى را مخاطب قرار داده است».(4)
ص: 444
9- آثار قرائت قرآن:
در قرآن کریم ازدیاد ایمان و توکّل بر پروردگار از آثار قرائت قرآن به شمار آمده است. در سوره انفال چنین فرماید: (... وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً وَعَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ): «... و زمانى که آیات خداوند بر آنها تلاوت مى شود، ایمان مؤمنین به خدا زیاد و بر پروردگار توکّل مى کنند».(1)
در جاى دیگر تواضع و به خاک افتادن و گریه از خوف خداوند را ارمغان قرائت قرآن به حساب مى آورد:(إِذَا تُتْلَى عَلَیْهِمْ آیَاتُ الرَّحْمَنِ خَرُّوا سُجَّداً وَبُکِیّاً):«... زمانى که آیات پروردگار بر آنها تلاوت مى شود به صورت سجده بر خاک افتاده و مى گریند».(2)
تا به اینجا چهار اثر ذکر شد: 1- ازدیاد ایمان، 2- توکّل بر پروردگار، 3- تواضع و به خاک افتادن، 4- گریه از خوف خدا. حال به بعض دیگر از آثار در روایات مى پردازیم:
5- نورانیت خانه، 6- ایجاد خیر کثیر، 7- تمتّع و بهره بردن دیگران از قرائت قارى قرآن، 8- درخشندگى و نورافشانى خانه اى که در آن قرآن تلاوت مى شود براى اهل آسمان، همچنانکه ستارگان آسمانى براى اهل دنیا نورافشانى مى کنند و در واقع خانه هائى که در آن قرآن خوانده مى شود ستارگان زمین براى اهل آسمان هستند. (قال النبى(صلى الله علیه وآله): «نَوّروا بیوتَکم بتلاوة القرآن!...فانّ البیت اذا کثُرَ فیه تلاوة القرآن کثر خیرهُ و امتَعَ اهلَه و اضاءَ لاهل السماء کما تَضىء نجوم السماء لاهل الدنیا»).(3)
9- رفع عذاب: قال النبى(صلى الله علیه وآله): «لا یُعَذِّبُ الله قلبا وعى القرآن»: «عذاب
ص: 445
نمى کند خدا قلبى را که در آن قرآن جاى دارد».(1)
10- برکت بسیار: 11- حضور ملائکه، 12- هجرت و دور شدن شیاطین. «قال على(علیه السلام): البیتُ الذى یُقرأ فیه القرآن و یُذکَر اللّه - عزوجل - فیه تکثُر برکته و تحضُرُه الملائکة و تهجره الشیاطین....»(2)
13- عدم هلاکت مردم: امام على(علیه السلام) در زمره کسانى که حرمت آنها موجب عدم هلاکت مردم مى شود کودکان متعلّم و فراگیرنده قرآن را شمرده «و الوِلدان یتعلّمون القرآن».(3)
14- دفع بلاء، 15- محفوظ بودن از شر دشمنان، 16- نزول باران: قال الباقر(علیه السلام):... و رَجُلٌ قرأ القرآن.... فباولئک یدفع الله العزیز الجبّار البلاءَ و باولئک یُدیل اللّه - عزوجل - من الاعداء و باولئک یُنزل اللّه - عزوجل - الغیثَ من السماء».(4) 17. اختلاط قرآن با گوشت و خون. 18. قرار گرفتن در زمره فراشتگان با کرامت و نیک
19- قرآن مانع از عذاب قارى قرآن است: قال الصادق(علیه السلام): «مَنْ قرأ القرآن و هو شابٌ مؤمن اختلط القرآن بلحمه و دَمه و جَعَلَه الله مع السَفَرةِ الکِرام البَرَرة و کان القرآنُ حجیزاً عنه یوم القیامة».(5)
20- نزدیک بودن دُعا به اجابت: امام صادق(علیه السلام) از پدر بزرگوارشان این حدیث را نقل مى کنند: «اغتنموا الدعاء عند خمس: عند قراءة القرآن و عند الاذان و عند نزول الغیث و عند التقاء الصِّفین للشهادة و عند دعوة المظلوم، لیس لها حجابّ دونَ العرش»: «دعاء را پنج وقت غنیمت شمرید (که نزدیک به اجابت باشد) در وقت قرائت قرآن و اذان و نازل شدن باران و در وقت برخورد دو جناح (حق و باطل)
ص: 446
در جنگ به قصد شهادت و در وقت دعوت مظلوم، در این پنج وقت حجابى براى استجابت دعا جز عرش الهى نیست».(1)
حال به معنى ترتیل بپردازیم تا معنى «یرتَلونه ترتیلا» روشن شود. امام صادق(علیه السلام)در بیان آیه: (وَ رَتّل القرآن ترتیلا) فرمودند: امام على(علیه السلام) چنین فرموده: «بَیّنه تبیانا و لا تَهُذّه هَذَّ الشِعر و لا تَنْثره نَثْرَ الرَّمل ولکن اَقْرعوا به قلوبکم القاسیة و لا یکن هَمُّ احدکم آخر السورة»(2): «واضح کن قرآن خواندنت را و نه مثل شعر به سرعت بخوان و نه مثل شن و ریگ بیابان پراکنده بخوان به طورى که فاصله زیاد شود، ولکن قلبهاى سخت و با قساوت خود را با قرآن خواندن بکوبید و هرگز همّت شما رسیدن به آخر سوره نباشد (بلکه همیشه به دنبال کیفیّت و اثرپذیرى باشید، نه به دنبال کمیت و زیاد خوانى فقط».
در روایات گذشته در قسمت ادب ظاهرى روایتى را در ذیل همین آیه قرآن: (و رتّل القرآن ترتیلا) از امام صادق(علیه السلام)آوردیم، که فرمودند: «هو اَنْ تَتَمکّثَ فیه و تُحَسّن به صوتَک» «ترتیل مکث کردن و توقف در قرائت قرآن است، (که نه زیاد سریع خوانده شود و نه بسیار کُند و آهسته) و اینکه نیکو کنى صوت خود را در خواندن قرآن».
سؤال: در بعضى روایات مثل روایتى که گذشت مى گوید: همّت شما سریع خواندن و رسیدن به آخر سوره نباشد، بلکه همّت شما بهتر خواندن باشد نه بیشتر خواندن، در بعضى دیگر از روایات هر چه بیشتر خواندن مورد توجه و عنایت قرار گرفته است، چگونه این دو دسته روایات قابل جمع هستند؟!
جوابهاى مختلفى ممکن است براى وجه جمع پیدا کرد، که به سه قسمت آن اشاره مى کنیم: 1- ممکن است بگوئیم مراد از هر چه بیشتر خواندن، مجرّد
ص: 447
بیشتر خواندن بدون تدبّر نیست؛ بلکه مراد این است که وقت بیشتر گذارده و آیات بیشترى را با تأمّل و تعمّق بیشترى قرائت کنیم. 2- ممکن است مراد این باشد که آیات تأمّل و تدبر شده را سریعتر بخوانید. 3- وجهى که بیشتر به ذهن و به واقع نزدیکتر است، این است که دو دسته روایات ناظر به اختلاف حالات انسان است، در بعضى مواقع حال تدبّر و تعمّق هست، و در بعضى مواقع حال قرائت قرآن فقط هست، ولى حال تعمّق و تدبّر عمیق نیست. گفتنى است که: این وجوه به ذهن ما آمده و ممکن است افرادى با دقت بیشترى وجوه بهترى بیابند و امیدوارم مطالعه کنندگان به این توفیق دست یابند انشاء الله تعالى.
با توضیحاتى که داده شد روشن گردید که از صفات پرهیزکاران شب زنده دارى و قیام در قلب تاریکى شب و تلاوت قرآن و راز و نیاز با خداوند است، تلاوتى با ترتیل که نشانه تدبّر در معانى قرآن و ره توشه گرفتن از مفاهیم بلند آن است.
مرحوم الهى در ذیل (امّا اللیل فصافّون اقدامهم) در وصف شب چنین مى سراید:
شب آمد رفیق دردمندان *** شب آمد شب حریف مستمندان
شب آمد شب که نالد عاشق زار *** گهى از دست دل گاهى زد گدار
شب آمد شب که گردد محفل من *** سیه چون زلف دلبر یا دل من
شب است آشوب رندان نظرباز*** شب است آهنگ بزم عشق دمساز
ص: 448
شب است انجم فروز کاخ نُه طاق*** شب است آتش زن دل هاى مشتاق
شب از فریاد مرغ حق شود مست *** به تار طرّه جانان زند دست
شب است اختر شناسان را دل افروز *** شب است آتش به جانان را جگر سوز
شب آمد عرصه گیتى کند تنگ *** به فریاد آورد مرغ شباهنگ
شب آمد کاروان عشق را میر *** شب آمد قلزم پر موج تقدیر
شب آمد کشتى دریاى توحید *** شب آمد شهپر عنقاى تجرید
شب آمد حکمت آموز دل پاک *** شب آمد گوهر افروز نُه افلاک
شب آمد موج زن دریاى حیرت *** شب آمد مستى صهباى حیرت
ص: 449
شب آمد دلفریب آسمانى *** چراغ افروز صبح شادمانى
شب آمد منظر زیباى افکار *** شب آمد صفحه پرنقش اسرار
شب آمد پرده پر گوهر نور *** شب آمد محفل اسرار مستور
شب آمد دفتر خوش داستانها *** قیاس آموز علم آسمان ها
شب آمد پرده پوش مست و هشیار *** فروغ دیده و دل هاى بیدار
شب است آئینه زلف نکویان *** حجاب افکن ز روى ماهرویان
شب از زلف نگاران راز گوید *** حدیث عشق با دل باز گوید
شب از طاوس زریّن، بال بشکست *** خروس از ناله هشیار شد مست
ص: 450
شب آمد نقشه صحراى افلاک *** شب آمد طوطیاى چشم ادراک
به شب مردان که در ره تیز گامند *** بسان شمع سوزان در قیامند
به شب مرغان حق را سوز و سازست *** به خاک عشق شب روى نیاز است
شب آن معراجى عرش آشیانه *** ف«سُبْحان الذى اسرى» ترانه
فراز بارگاه عرش بنشست *** ز جام «لى مع الله» گشت سرمست
شب آن مه تافت بر جاى پیمبر *** سپهر عشق را بخشید زیور
سزد شب را که شاه کشور عشق *** چنین گفت از دل دانشور عشق
که مشتاقان حق چون شمع سوزان *** به شب استاده با قلب فروزان
ص: 451
همى خوانند خوش در پرده با شور *** چو شمع از دفتر عشق آیت نور
به کویش غیر آه شب روان نیست *** نسیم صبحگاه آگاه از آن نیست
به روز از چهره گلهاست شاداب *** به شب فریاد بلبل مى برد تاب
به روز از چشم احساس است بیدار *** به شب احساس جان آمد پدیدار
بروز از روزى مردم گشایند *** به شب دلهاى مشتاقان ربایند
اگر روز آورد بر جسمها جان *** شب آرد جان به کوى وصل جانان
شب از چشم طبیعت رفت در خواب *** دل بیدار گشت از شوق بى تاب
شب اربیدانشان آرام یابند *** به شب ارباب دانش کام یابند
ص: 452
شب ار آرامش خورشید خواهند *** برامش(1) لعبت(2) ناهید(3) خواهند
شب ار سازد یکى سیاره گمراه *** به راه آرد هزار استاره و ماه
شب ار چشم بتان خونریز باشد *** سرمستان نشاط انگیز باشد
شب تار آینه صنع الهى است *** به ظلمت آب حیوان را گواهى است
هزاران چلچراغ روشن از خود *** شب افروزد بر این سقف زمرّد
برون ار راز عالم شد پدیدار *** به شب در پرده رقصد مست و هشیار
زر افشان کرد روز ار دامن خاک *** پر از دُرّ کرد شب دامان افلاک
ص: 453
حکایت شب عاشقان سبحان
شنیدستم شبى شب زنده دارى *** بگردون داشت چشم اشکبارى
همى دید آن نظر باز شبانه *** کواکب را به چشم عاشقانه
فلک مى دید و لعل از دیده مى سفت *** به یاد حق سخن با ماه مى گفت
دل و دیده سپرد آن خوش نظاره *** به گیسوى شب و ناز ستاره
به مشگین طرّه شب شانه مى زد *** و زان راه دل دیوانه مى زد
گهى با زهره کردى مهره بازى *** گهى با مشترى خوش دلنوازى
اگر خورشید باشد خسرو روز *** سپاه انجم شب باد فیروز
ص: 454
ز لعل ماه گاهى بوسه مى خواست *** نشاطش مى فزود و غصّه مى کاست
گهى ابرى نقاب ماه مى گشت *** زناز مهوشان آگاه مى گشت
لبش خوش نغمه سبّوح مى زد *** دلش در پرده ساز روح مى زد
به یاد آوردش از یار نهانى *** تماشاى جمال آسمانى
به چشمان در تماشاى سماوات *** به جان با روى جانان در مناجات
حدیث دل به شام تار مى گفت *** غزل بر یاد زلف یار مى گفت
نظر بر انجم رخشنده مى دوخت *** به حیرت همچو شمع بزم مى سوخت
همى گفتا که یارب آسمان چیست *** مرصع طاق زیبا طَیْلسان(1) چیست
ص: 455
همى گفتا الهى یا الهى *** مرا بر آسمانت نیست راهى
تو آگاهى فراز آسمان چیست *** فروزان ماه و تابان اختران چیست
گهرهائى بود رخشان کواکب *** و یا روشن چراغى نجم ثاقب
که بنشاند این بتان بر طاق مینا *** در آنان کرد حیران چشم بینا
سروش غیب گفتش ناگهانى *** خدا بین شو زنقش آسمانى
در این آئینه حسن یار پیداست *** به چشم جان رخ جانان هویداست
هزاران کشتى نور است تابان *** در این دریاى بى ساحل شتابان
همه مجبور عشقند این قوافل *** شتابان کو به کو منزل به منزل
ص: 456
به جز حیرت در این نُه پرده رَه نیست *** گدا را ره به کاخ پادشه نیست
که هر شمعى در این محفل جهانیست *** زمینى یا زمین و آسمانى است
به حکم حسّ نشاید گشت مغرور *** که پندارد چراغى روشن از دور
همه افلاکیان مستند و مدهوش *** به اسرار نهان گویا و خاموش
کمر بسته به حکم عشق سرمد *** ندارد ملک عشق پار(1) سرحد
بلند اندیشه را آنجا رهى نیست *** به جز حیرت خرد را آگهى نیست
ولى چون شمع این کاخ شهانه *** تو افروزان دل از آه شبانه
چه شب گردد به راه عشق میتاز *** زدیده پرده غفلت برانداز
ص: 457
چو شب گردد اگر هشیارى اى دوست *** نباشد خوشتر از بیدارى اى دوست
چو شب گردد به ساز عشق برخیز *** رها کن دل به زلف دلبر آویز
به همراه شباهنگان افلاک *** به راه عشق ناز از بستر خا ک
به خاک از آب چشمان آتش افروز *** دل از مه طلعتان آسمان سوز
به دیده باش چون ابر گهربار *** به دل سوزان تر از شمع شرر بار
گهى با فکر و گه با ذکر سبّوح *** صبوحى(1) زن مگر روشن شود روح
چو مرغ حق ز دل با ناله زار *** به ذکر حق سحر گردان شب تار
که بخشندت ز الطاف الهى *** ز آه شب نشاط صبح گاهى
ص: 458
شرح: پروادارندگان و متّقیان با خواندن قرآن خود را محزون مى گردانند، «حزن» را علماى اخلاق مثل مرحوم نراقى در جامع السعادات چنین تعریف نموده است: «الحزنُ هو التحسّر و التَّألّم لفقد محبوب او فوت مطلوب»: «حزن عبارت است از حسرت و ناراحتى براى از دست دادن شخصى که محبوب انسان است، یا از دست رفتن چیزى که مطلوب او است».(1)
حزن متقیان را مى شود، به دو گونه تفسیر کرد: 1- حزن از وعده هاى عذاب الهى، و اینکه مبادا این وعیدها و وعده عقابها گریبان گیر آنها شود، زیرا اعمالى که انجام داده اند، گرچه فى نفسه زیاد است، ولى آنها به نظر قلیل به آن نگریسته، و از عاقبت خود بیم دارند، و از این رو با قرآن خواندن خود را متنبّه کرده و به یاد
21- یُحَزّنون به اَنْفُسَهُم
ترجمه: پرهیزکاران با خواندن قرآن جان خویش را محزون مى سازند.
* * *
ص: 459
عذابها افتاده و محزون مى شوند. با خواندن قرآن به یاد طولانى بودن مسیر و کمى زاد و توشه مى افتند و نمى دانند در نهایت به چه وادى سر مى سپارند، با تلاوت قرآن به یاد فرصتهاى از دست رفته اى مى افتند، که مى توانستند بیشتر بهره برگیرند، ولى نگرفتند، آنها به یاد مرگ و قبر و سؤال نکیر و منکر و برزخ و عقبات و فراز و نشیب مسیر خود به طرف آخرت مى افتند، و اگرچه امیدوارند ولى مخزونند که چه مى شود آیا این مقدار طاعتها و عبادت هاى ما جوابگوى سؤالات دادگاه الهى خواهد بود یا نه؟!
اینها حقیقتاً خدا ترسان روزگارند، اینها کسانى هستند که با مرور به قرآن به خود آمده، بر خود مى لرزند، و گویا پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مى بینند که آیات را بر آنها مى خواند. چرا نترسند که خداوند به پیامبرش فرمود بگو: (وَأُوحِىَ إِلَىَّ هَذَا الْقُرْآنُ لِأُنذِرَکُمْ بِهِ وَمَنْ بَلَغَ):«این قرآن به سوى من وحى شد تا شما و کسانى را که این آیات به آنها مى رسد انذار کنم».(1)
این خداترسان نمونه هاى بارزى براى (مَنْ بَلَغ) هستند که قرآن بدانها رسید و آنها انذار خدا و رسولش را پذیرفتند، و به دنبال این ترس از جهل به عاقبت خویش محزون شدند، آنها نواى قرآن را در فضاى گوش جان، جاى دادند، و گویا قرآن با سکوتش با آنها سخن گفت، و امر و نهى کرد که این ویژگى قرآن است، چنانکه مولى على(علیه السلام) در نهج البلاغه فرمود: «فالقرآن آمرٌ زاجر و صامِتٌ ناطِق»(2): «قرآن امر کننده و نهى کننده و ساکت ناطق است» امر کننده نسبت به معروفات و نهى کننده نسبت به منکرات است، ساکت و بى صدا است، زیرا جز حروفى و کلماتى بیش نیست، و در عین حال ناطق است، زیرا گویاى ادلّه و براهین الهى است. آرى، چرا نترسند کسانى که با دل و جان کلام الهى و سخنان ائمه و هادیان راه را شنیدند، واقعاً جاى
ص: 460
لرزیدن و قالب تهى کردن است، براى کسى که درک حقیقى عقبات را کند، و قابلیّت فهم معارف الهى را داشته باشد.
براى آگاهى از فراز و نشیب این راه پرخطر کلماتى از مولى را که در نهج البلاغه فرموده، بشنویم. خود مولى در خطبه 183 که در وصف قرآن و لزوم تحصیل ملکه تقوى است، چنین مى فرماید: بترسید از خداوندى که شما در برابر نظر او هستید و زمام شما به دست اوست و حرکات و سکنات شما را در اختیار دارد. (و قدرتمند بر هر کارى است)... شما در دنیا که جاى ماندنتان نیست، مسافر و رهگذرید، شما را به کوچ کردن از آن اعلام و به توشه برداشتن از آن امر فرموده اند، و بدانید این پوست نازک (بدن شما) طاقت آتش دوزخ را ندارد، پس (از ابتلاى به آن) به خودتان رحم کنید، که شما خود را در دنیا به مصیبتها و سختیها آزموده اید، (نتوانسته اید بر کوچکترین ناکامیهاى آن شکیبا باشید) آیا دیده اید یکى از خودتان که چگونه ناله و اظهار درد مى کند: از خارى که بدن او فرو رود و از لغزیدنى که او را خونین کند، و از ریگ گرم (بیابان) که او را بسوزاند، پس چه حالتى خواهد داشت، هرگاه بین دو طبقه از آتش باشد در حالى که همخوابه سنگ سوزان و همنشین شیطان گردد، آیا مى دانید آنگاه که مالک (دوزخ) بر آتش غضب کند آتشها بر روى هم مى غلطند و یکدیگر را مى گویند؟... اى پیر سالخورده! که ناتوانى در وجودت رخنه کرده، چگونه خواهى بود زمانى که طوقهاى آتش به گردنها انداخته شود و غُل هاى جامعه به دست و گردن افتد؟ تا گوشتهاى بازوها را بخورد، (اگر بر اثر معاصى به این عذاب و سختیها گرفتار شوى چه مى کنى)، پس اى گروه بندگان از خدا بترسید، از خدا بترسید، در حالى که در تندرستى پیش از بیمارى (رسیدن مرگ) و در فراخى و آسایش (دنیا) پیش از تنگى و سختى (قبر) آسوده
ص: 461
هستید، (مى توانید رضا و خشنودى خدا و رسول را به دست آورده و از گرفتارى بعد از مرگ رهائى یابید) پس در راه آزادى خویش پیش از آنکه درهاى آزادى بر روى شما بسته شود (و رهائى ممکن نباشد) چشمهاى خود را بیدار نگاهدارید (شب زنده دار باشید) و شکمهاتان را لاغر سازید، (روزه بگیرید) و قدمهایتان را به کار برید، (در کار خیر قدم نهید) و اموالتان را (در راه خدا) ببخشید و اندامتان را فداى جانهایتان نمائید، و در این کار بخل نورزید (بدنها را که به زودى فانى گشته، زیر خاک مى پوسد، در راه عبادت و بندگى و جهاد با دشمنان دین به کار برید، تا از عذاب همیشگى برهید و در بهشت جاوید به سر برید».
مگر مى شود کسى به این حقایق ایمان داشته باشد ولى بیمناک و هراسناک نباشد، بى جهت نیست که پیامبر گرامى اسلام(علیه السلام) فرمود: «انى لَاَعجب کیف لا اشیب اذا قَرأتُ القرآن»: «بسیار در عَجَبَم که چرا وقتى قرآن مى خوانم پیر نمى شوم»(1) چرا جاى تعجب نباشد که انسان این آیات عذاب و تهدید را بخواند، و از ناراحتى پیر نشود.
به اصل بحث برگردیم، تا به اینجا تفسیر اول حزن بیان شد، که حزن متّقین از این است که احتمال مى دهند، (فوت مطلوب) شود، و به آنجائى که باید برسند نرسند، و از قافله بهشتیان عقب بمانند. از «ربیع بن خثیم» (خواجه ربیع معروف) پرسیدند: «مالَکَ مهموماً»: «چرا همیشه محزون و غمناکى؟!» قال: «لانّى مطلوب»: گفت: «زیرا من طلب شده و مطلوبم» یعنى طالبى دارم که تحت فرمان او هستم، و مرا مکلّف به تکالیف کرده، چنانکه سلطان به خادم خود دستوراتى داده و خادم با اینکه وظیفه خود را انجام داده، ولى باز نگران است، که شاید قصور و تقصیرى کرده باشد، پس چگونه مهموم نباشم؟!
ص: 462
2- تفسیر دوم حزن متّقین این است که: به خاطر فراق و هجران از محبوب و معشوق خود اندوه ناکند، آنها با خواندن قرآن و کلمات معشوق محزون شده و به یاد محبوب و محبتهاى او افتاده، و در فراق او مى نالند، این حزن، حزن فقد محبوب است. آنها در این دنیا خود را غریب احساس مى کنند که دور از یار و یاور مجبور به زندگى در آن هستند، آنها در غم فراق و دورى از محبوب و نعمتهاى همیشگى او مى سوزند، آنها در هجران غم عشق گرفتارند، در اشعار شعرا بسیار سخن از غم عشق گفته است، اما چه خوش است غم عشقى که بر دل متقیان حاکم است این غم نه مثل غهم هاى عشّاق دیگر است، زیرا غم عشق آنها غم عشق خدا و غم عشق اینها غم عشق معشوق مجازى است.
در اینجا جا دارد نظرى به عشق حقیقى و مجازى کنیم، مراد از عشق حقیقى آن است که معشوق حقیقتى ازلى و ابدى باشد و واقعیتى غیر از او در جهان نباشد، حقیقتى که بى نیاز از غیر است ذاتى که واجد جمیع صفات ثبوتیه و فاقد صفات سلبیه است، و در علم کلام و فلسفه اثبات شده که غیر از واجب الوجود (الله تبارک و تعالى) موجودى داراى این ویژگیها نیست، و برعکس عشق مجازى تابع معشوق مجازى است. یعنى اگر معشوق مجازى شد عشق وابسته به آن هم مجازى مى شود. زیرا عشق، وابسته به معشوق است، و شاهد بر این مطلب این است که عاشق همیشه در صدد برآورده کردن مطلوبهاى معشوق است، تا او را راضى کند. بنابراین هر چه معشوقى که عشق پایبند به او است، با دوام تر باشد، عشق پر دوام تر و هر چه کمالات او بیشتر باشد عشق کامل تر است و چه زیبا است عشقى که به تعاشق رسد، یعنى از دو طرف باشد و محبت دو طرفى گردد و چه بهتر که این تعاشق در عشق حقیقى باشد، یعنى خدا هم بر فرد مؤمن عاشق، عشق ورزد.
تا که از جانب معشوق نباشد کششى *** کوشش عاشق بیچاره به جائى نرسد
ص: 463
البته شایان ذکر است که عشق به موجودى که مظهر حقیقى خدا باشد، هم عشق حقیقى است، و به همین جهت عشق به مولى امام زمان (عج الله) هم از آن جهت که بقیّة الله و حجة خداوند بر مردم است، عشق حقیقى است، و همینطور عشق به یک یک ائمه چه در زمان خود آنها و چه در زمان بعد از آنها و نیز عشق به اولیاء راستین الهى عشق حقیقى خواهد بود. پس عاشق و معشوقهائى که مشاهده مى کنیم عاشق و معشوقهاى مجازیند حتى عشق لیلى و مجنون و فرهاد و شیرین مجازى است، غم هجرانِ محبوب حقیقى است که به وصل دائمى منجر مى شود، زیرا این محبوب ازلى و ابدى است ودر نهایت، عاشق به او خواهد رسید، ولى در عشق هاى مجازى غم هجران و دورى از محبوب در صورتى که وصل هم در پى داشته باشد، موقتى است و ناچار باید از هم جدا شوند و چه غم انگیز است دورى دو یار!
یقولون انّ الموتَ صعبٌ على الفتى *** و اللّه مفارقةُ الاحباب اَصْعَبُ
«گویند: مرگ براى جوان سخت و مشکل است; ولى به خدا قسم مفارقت و دورى از دوستان مشکل تر است» فراق از یار مجازى دورى نهائى او را به دنبال دارد، و این سنّت الهى است، که قابل تغییر و تبدّل نیست، (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللهِ تَبْدِیلا وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللهِ تَحْوِیلا)(1) باید از دنیاى مجازى رخت بربست و عشق متعلّق به آن را هم به او واگذاشت و رفت، و دور شدن محبوب همان و به مصیبت و ناراحتى گرفتار شدن همان، و این نیست مگر اینکه عاشق، معشوق مجازى را به جاى حقیقى برگزیند، و به دنبال او برود، غم عشق متّقیان غم عشق خداوند باقى است، زیرا خود را دور از وصل او مى بینند ولى در عین حال راضى هستند، زیرا در این عشق زمام وصل و هجران و درد و درمان عاشق به دست معشوق است چنانکه اصل عشق به
ص: 464
دست اوست، و عاشق این را درک کرده، و پذیرفته است و زبان حالش چنین است که:
یکى درد و یکى درمان پسندد *** یکى وصل و یکى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران *** پسندم آنچه را جانان پسندد
اما در عشقهاى مجازى قوام عشق به دست طرفین است، گرچه ممکن است یکى آمال خود را در مسلخ دیگرى ذبح کند تا دعواى صداقت او بر دیگرى آشکار شود.
حال روشن مى شود که غم عشق پرهیزکاران غمى سازنده است زیرا که در صدد رسیدن به خواسته هاى معشوقى است که: بقاء دارد، و مجمع صفات کمالیه است، اما غم عشّاق مجازى چه بسا به زیر کشنده انسان از مسند فطرت طبیعى است، که بر آن متولد شده، نه تنها سیر نکرده که به دنبال تحقق آرمانها و مطلوبهاى معشوق از درجه به زیر آمده، و در سرماى شدید رذایل منجمد شده، و دیگر تحرّکى ندارد، و در مقابل، عاشق الهى در حد معتدل و صراط مستقیم و حرارت مطلوب مشغول تحرّک و خودسازى است، اولى از نظر زندگى انسانى براى خود زمستانى سرد و غیرقابل زیست و مرگ آور آورده، و دومى تابستانى معتدل و نشاط آور و زنده کننده مشاعر انسانى اخلاقى، پس خوشا به حال آن غمدیدگان الهى که در وصول به وصال لحظه شمارى کرده، و واى به حال مَن که هنوز در آتش غفلت مى سوزم و از سوختن خود هم غافلم.
* * *
ص: 465
ص: 466
شرح: از توضیحاتى که داده شد، روشن مى شود همچنانکه درد حُزن متقیان بواسطه تلاوت قرآن تشدید مى شود، دواى آن هم از قرآن به دست مى آید، اگر حزن آنها از عواقب امور و جهل به آن باشد، با خواندن قرآن نور امید هر چه بیشتر در قلب آنها تجلّى کرده و هر چه بیشتر تلاش مى کنند، و بهره بر مى گیرند، و اگر حزن آنها بواسطه دورى و عدم وصال به محبوب باشد، قرآن به عنوان نامه اى امیدبخش و نوید دهنده در راه رسیدن به این وصال است، در آیات متعددى سخن از رضوان و لقاء الهى است به نحوى که خوانندگان مؤمن مى یابند. (انَّهم یرونه بعیداً - و نَریه قَریباً)(1) یعنى کافران و منافقان رسیدن به رضوان و نِعَم و لقاء الهى را دور مى پندارند، و ما قریب مى دانیم.
آیات قرآن که ساکت و ساکن در بین الدّفتین (دو جلد آن) قرار دارد، به منزله داروخانه بسیار عظیمى است، که هر بیمارى به مقتضاى ظرفیّت علمى خود
22- ویستثیرون به دواء دائهم.
ترجمه و پرهیزگاران درمان دردهاى خود را از قرآن مى گیرند.
* * *
ص: 467
مى تواند توشه برگیرد، اگر این بیمار عالم باشد و ظرفیت متناسبى براى برداشت دارو داشته باشد، بسیار استفاده مى کند، هر چه علم و وسیله برداشت بیشتر باشد، بیشتر برمى دارد، و طبیعى است که: فرق است بین بیمار عالم و بیمار بى سواد و بدون اطلاع که نیاز به دارو دارد، ولى متحیّر است چه بردارد، و با چه کمیت و کیفیتى استفاده کند، اگر عاقل باشد دست نمى زند زیرا چه بسا خوردن داروئى از روى جهل همان به دنبال آمدن مرگ همان. و نیز فرق است، بین بیمار عالمى که دست ندارد تا داروئى برگیرد، یا بیمار عالمى که علاوه بر اینکه دست دارد زنبیلى هم براى جمع کردن داروهاى مفید دارد.
پس روشن شد که نعمت دارو فراهم است، فقط بیمار عالمى با وسیله حمل لازم است، تا به درون این داروخانه رود، و از داروها طَرْفى بندد، این در صورتى است که بیمار عالم باشد، اما اگر جاهل باشد نیاز به داروشناسى دارد، که در این داروخانه هم موجود است و آن ائمه معصومین علیهم السّلام و هادیان دستگاه الهى است، که داروهاى مختلف را براى هر دردى معرّفى مى کنند.
بنابراین مى توان فرقهائى بین قرآن (داروخانه الهى) با داروخانه هاى متعارف قائل شد، و درباره ویژگیهاى داروخانه الهى چنین گفت:
1- داروخانه الهى در دسترس هر فردى است و اگر نباشد به راحتى قابل تهیّه است، به خلاف داروخانه هاى متعارف.
2- داروخانه الهى به روى هر مریضى باز است، و هیچ وقت بسته نیست.
3- هر مریض عالمى حق ورود و برداشت دارو و داروخانه الهى را دارد به خلاف داروخانه هاى معمولى.
4- بیمار در داروخانه الهى بدون معطّلى مى تواند دارو تحویل گیرد.
5- در داروخانه الهى هرگونه داروئى یافت مى شود و هرگز جواب ردّ به بیمار داده نمى شود.
ص: 468
6- داروخانه الهى بدون هیچ منّتى دارو تحویل مى دهد.
7- در داروخانه الهى در قبال گرفتن دارو پولى پرداخت نمى شود.
8- در داروخانه الهى به هیچ وجه داروى اشتباهى تحویل داده نمى شود.
9- داروهاى داروخانه الهى بدون شک در صورت تشخیص دقیق آنها و بکارگیرى لازم، بیمارى را بهبود مى بخشد ولى داروهاى داروخانه هاى متعارف که دکتر تجویز مى کند، ممکن است در اثر فهم ناقص او مؤثر واقع نشود یا تأثیر کامل و کافى براى ریشه کن کردن بیمارى را نداشته باشد.
10- داروهاى داروخانه الهى به موازات بهبودى بیمار اثر سوئى ندارد در حالى که همه اطباء متخصّص تصریح مى کنند که داروهاى ما حتى یک آسپرین و مسکن ساده گرچه درد را تسکین مى دهد، ولى بر دستگاه گوارش و دیگر اعضاء تأثیر سوء مى گذارد.
درباره درد و درمان در ذیل فراز «مَشْیُهُم التواضع» مطالبى به عرض رسید، و حال نکاتى دیگر متذکر مى شویم: در قرآن از طرفى اشاره به مرض جسمى و روحى شده، و از طرفى اشاره به شفاء جسمى و روحى، در قرآن 10 مرتبه کلمه مریض که منظور مریض جسمى است استعمال شده، که دو نمونه آن را ذکر مى کنیم:
1- (فَمَنْ کَانَ مِنْکُمْ مَّرِیضاً أَوْ عَلَى سَفَر فَعِدَّةٌ مِنْ أَیَّام أُخَرَ)(1) خداوند متعال در این آیه روزه را بر همه مکلّفین واجب کرده، مگر اینکه کسى مریض یا در سفر باشد که او باید در صورت بهبودى و در حَضَر (یعنى در وقت حضور در وطن) قضاء آن را بجا آورد.
2- (لَّیْسَ عَلَى الْأَعْمَى حَرَجٌ وَلاَ عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلاَ عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ)(2) در مورد افراد نابینا و گنگ و مریض که قادر به جنگ کردن و به جهاد رفتن
ص: 469
نیستند مى فرماید که هیچ حرجى و مشکله اى بر آنها نیست.
و اما در مورد مرض روحى بسیار استعمال شده، و 12 مرتبه «فى قلوبهم مرض» یک مرتبه «فى قلبه مرض» که مجموعاً 13 مرتبه مى شود، در قرآن استعمال شده است، خطاب این آیات معمولا به منافقین و شهوت پرستان است، در اینجا هم سه نمونه ذکر مى کنیم:
1- در آیات اول سوره بقره که حالات منافقین را بیان مى کند، چنین مى خوانیم: (فى قُلُوبِهِمْ مَرضٌ فَزادهُمُ اللّهُ مَرضا) آدم منافق انسان سالمى نیست، او بیمار دل است، خداوند انسان را بر فطرت واحد یگانه پرستى و یکرنگى آفریده، و کسى که شخصیت دوگانه پیدا کند، و هر وقتى به سوئى متمایل شود، و منافقانه عمل کند این انسان از فطرت سلیم خود به سقیم و از صحت به بیمارى افتاده است، چنانکه طبیعت سالم انسانى این است، که: با دو چشم خدادادى یک چیز را آن طورى که هست ببیند، پس اگر دوبین (لوچ) شد از مسیر صحت به مسیر بیمارى و از طبیعت سالم به غیر سالم روى آورده است، انسان در مسیر زندگى خود چنانکه بر فطرت واحد آفریده شده باید به سوى مقصد واحد که خداوند واحد است، حرکت کند و رضاى او را در نظر داشته باشد، اگر این فطرت دستخوش حوادث گردیده، و از حوادث به اثنینیت (دوگانگى) رسید مسلماً هدف واحد او هم به وحدت خود ثابت نبوده، و هدفش ارضاء دو گروه است، نه خداوند یگانه. اگر در توحید ذاتى و صفاتى و عبادى مشرک نباشد (چنانکه منافقین صدر اسلام بودند) مسلّماً در توحید افعالى مشرک و ثَنَوى است، یعنى معتقد است که کارهاى او باید از طریق این دو گروهى باشد، که طالب رضاى آنها است، و اگر رضایت آنها جلب نشود، امور او بر زمین مى ماند، پس دوگانه پرست در افعال است (ثنویه در افعال) و چه مرضى از این بالاتر.
2- درباره منافقین و شهوت پرستان در سوره احزاب مى خوانیم: (یَا نِسَاءَ
ص: 470
النَّبِىِّ لَسْتُنَّ کَأَحَد مِّنَ النِّسَاءِ إِنْ اتَّقَیْتُنَّ فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلا مَّعْرُوفاً): «اى زنان پیغمبر! شما مانند یکى از زنان دیگر نیستید، اگر خداترس و پرهیزگار شدید، پس با نرمى و نازکى سخن نگوئید، که کسى که در قلبش مرض است به شما طمع مى کند، بلکه متین و درست سخن گوئید».(1)
همچنین در همین سوره مى فرماید: (لَّئِنْ لَّمْ یَنْتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِینَ فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدِینَةِ لَنُغْرِیَنَّکَ بِهِمْ ثُمَّ لاَ یُجَاوِرُونَکَ فِیهَا إِلاَّ قَلِیلا): «اگر منافقین و آنانکه در دلهایشان مرض است و همچنین شایعه پراکنان دست از کارهایشان بر ندارند، ما هم تو را بر آنها برانگیزانیم، و مسلط کنیم تا از آن پس جز اندک زمانى در جوار تو زیست نکنند».(2)
در شأن نزول این آیه آمده که: شهوت پرستان و منافقین هنگام شب، موقعى که زنان مسلمان براى اقامه نماز در مسجد پیامبر(صلى الله علیه وآله) حاضر مى شدند، در بین راه مزاحم آنها شده، و با مزاح و سخنان ناروا آنها را آزار مى دادند، در این مواقع این آیات نازل شد.(3)
چنانکه گذشت انسان منافق بیمار است، زیرا قلبى که با شک و نفاق آمیخته شد، همچون عضوى است که مورد حمله میکروبها قرار گرفته و بیمار است، و همچون میوه رسیده و لذیذى است که آفت زده باشد، و نیز انسان شهوت پرستى که از حالت اعتدال عفاف در اثر افراط به پرتگاه شَرّه و فجور(4) افتاده، بیمار است،
ص: 471
و چه بسا این بیمارى به حدّى مى رسد که (جنون جنسى) نامند و امروزه دانشمندان انواع این بیمارى را در کتابهاى خود توضیح داده اند، که علاقمندان مى توانند به آنجا رجوع نمایند.
طبیعت آدمهاى شهوت پرست طورى است که با کوچکترین سخن تحریک آمیز تحریک مى شود، و چون روح آنها در مقابل این سخنان واکسینه نشده، سریعاً متأثر مى گردد، و حتى سخنى رقیق از زنى را چراغ سبزى براى آمال شهوى و تسلیم شدن در برابر تمایلات نفسانى خود، مى دانند باید از حالات آنها عبرت گرفت، و روح را ایمن کرد، بنابر آنچه گذشت روشن شد، که هم مرض جسمانى و هم مرض روحانى در قرآن ذکر شده، و حال به سراغ موارد استعمال شفا مى رویم: در قرآن چهار مرتبه کلمه «شفاء» استعمال شده است، یک بار به معنى «شفاء جسمى» و سه بار شفاء روحى.
الف - شفاء جسمانى: (یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ): «خارج مى شود از شکم زنبور عسل، عسلى که داراى رنگهاى مختلف است، و در آن شفاء مردم است».(1)،(2)
ص: 472
ص: 473
ص: 474
ص: 475
ب - شفاء روحانى و باطنى - 1- (قَدْ جَاءَتْکُمْ مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَشِفَاءٌ لِّمَا فِى الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ):«موعظه و شفائى براى سینه ها و قلبهاى شما و هدایت و رحمتى براى عالمیان از طرف پروردگارتان براى شما آمد (و آن قرآن بود)».(1)
2- (وَنُنَزِّلُ مِنْ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ):«نازل مى کنیم قرآنى را که شفاء و رحمت براى مؤمنین است».(2)
3- (قُلْ هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَشِفَاءٌ): «بگو اى پیامبر براى مؤمنین که قرآن هدایت و شفا است»(3) تا به اینجا روشن شد که قرآن شفاء دردهاى بى درمان معنوى و باطنى مؤمنین است و در مقابل افزاینده بیمارى کافرین و منافقان لجوجى است، که دیگر در برابر سخنان حق خاضع نمى شوند و همچون خفّاشانى از نور حقیقت قرآن گریزانند.
ممکن است گفته شود، چرا قرآن شفاء و دواى درد باطنى مؤمنین است و افزاینده درد کافرین و ظالمین؟! (و لا یَزیدُ الظالِمینَ الاّ خَسارا)
در جواب گوئیم: قرآن داروئى است که: با روحهاى مستعدّ داراى ایمان تناسب دارد، و براى این گونه بیماران مفید است، و امراض چنین بیمارانى را برطرف مى کند ولى با روحهاى کفار و منافقین و مشرکین لجوجى که قلب آنها سیاه شده تناسب ندارد، بلکه بیمارى آنها را تشدید مى کند، مثل اینکه بعضى بدنها با پنى سیلین سازگار نیست، و به همین جهت در موقع تزریق تست مى کنند، تا ببینند اثر سوء نداشته باشد، همین پنى سیلین در افرادى مفید و نابود کننده میکروب و شفابخش است. همین مطلب در امراض روحى هم هست، قرآن داروئى است که با ساختار روحى مؤمنین سازگار است، و لذا شفا حاصل مى شود ولى با ساختمان روحى
ص: 476
منافقین و کافرین لجوج نه.
البته قرآن مایه هدایت و شفاء هر بیمارى است، که طالب شفا باشد، گرچه کافر باشد، ولى کافرى که طالب و در جستجوى حقیقت باشد، قرآن آن را هم هدایت کرده و درمانى براى دردهاى روحى او است، اما کافر و ظالم و منافقى قابل درمان نیست که لجاجت کرده و طالب شفا نباشد، چطور طبیب بیمارى را درمان کند، که خود طالب درمان نیست.
قرآن همچون قطرات حیاتبخش باران است که در باغ لاله روید و در شوره زار خس، گل را طراوتش افزاید و خس و خار را جانگدازى، به قول شاعر:
درختى که تلخ است اندر سرشت *** گرش بَر نشانى به باغ بهشت
و از جوى خُلْدَش به هنگام آب *** به بیخ انگبین ریزى و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد *** همان میوه تلخ بار آورد
درخت وجود آنها گرچه با آب حیات قرآن آبیارى شود چون سرشتى تلخ دارند، آب حیات و گوارا را هم در مسیر بار دادنِ میوه تلخ مصرف کنند، و لذا باید چنین درختانى از بیخ و بن ریشه کن شوند، نه اینکه بریده شوند. قرآن علاوه بر اینکه دواى درد مؤمنین است نسخه شفابخشى نیز براى کفار و منافقین و گم گشتگان وادى ضلالت است که طالب حقیقتند و نمى یابند. در کلمات مولى در نهج البلاغه مى خوانیم: «فاستشفوه من ادوائکم و استعینوا به على لاوائکم فانّ فیه شفاء من اکبر الداء و هو الکفر و النفاق و الغىّ و الضلال»: «از این کتاب بزرگ آسمانى براى بیماریهاى خود شفا خواهید، و براى مشکلاتتان کمک گیرید، زیرا در آن، شفاء بزرگترین بیماریهاست و آن کفر و نفاق و جهل و ضلالت است». مولى از چهار مرض
ص: 477
بسیار بزرگ سخن مى گوید که: زندگى دنیا و آخرت را تباه مى کند کفر موجب بى هدفى انسان در مسیر زندگى مى شود، انسان بى هدف و بى ایمان، انسان تهى و بىوزنى است، که مثل فضانوردان در فضاى زندگى با هر نسیمى به طرفى مى روند، اما انسان معتقد به خدا سنگین است، که بادهاى کوه برکن هم او را به حرکت درنمى آورد، هر آن دست انسان را گرفته و در آفاق و انفس سیر مى دهد، تا با آیات الهى آشنا کند و ایمان را در قلب انسانها رسوخ دهد.
انسان جاهلى را هم که دچار بیمارى (غَىّ)(1) و جهالت شده نجات مى دهد، انسان گمشده در وادى (ضلال)(2) و ضلالت را هم از حیرت رهانده و مسیر را به او مى نمایاند، نه اینکه فقط راهنماست که راهبر است، یعنى تا رسیدن به مقصد دست را گرفته و مى برد، نه اینکه فقط بگوید راه از این طرف است.
قرآن هم انسان جاهلى را که از روى اعتقاد فاسد به جهالت و گمراهى افتاده راهنما است، و هم گمراهى را که از راه صواب منحرف شده، خواه از روى اعتقاد فاسد و خواه بدون اعتقاد فاسد، خواه ضلالت شخص زیاد باشد، به حدّ کفر، و خواه ضلالت در اعتقادات و اصول، و خواه ضلالت در احکام و فروع.
اگر سؤال شود چهار بیمارى که مولى در این کلامشان فرموده اند، چگونه
ص: 478
در جواب گوئیم: مرضهائى مثل کفر و نفاق و غىّ و ضلال که در سرحد کفر باشد، براى آنها نیست، و این کلام مولى شفابخشى قرآن را نسبت به کافرین بیان مى کند، (البته در صورتى که خود در صدد شفا خواهى باشند) علاوه بر اینکه متقیان براى عدم انحراف و پیشگیرى از مبتلا شدن به این امراض باید آن نسخه را مورد عمل قرار دهند، یعنى گرچه مبتلا نشده اند، ولى براى جلوگیرى از ابتلاء نیاز به قرآن دارند، و اما حضرت در کلمات دیگرى شفابخشى قرآن را براى مطلق امراض که شامل غیر امراض کفّار و منافقین است، بیان فرموده اند.
در جاى دیگر از نهج البلاغه مى خوانیم: «اَلا انّ فیه علم ما یاتى و الحدیث عن الماضى و دواء دائکم و نظم ما بینکم»: «آگاه باشید که در آن (قرآن) علم خبرهاى آینده و داستان حوادث اقوام گذشته و دواى دردهاى شما و نظم زندگى اجتماعى شما است».(1)
در جاى دیگر مى فرماید: «و علیکم بکتاب الله فانه الحبل المتین و النور المبین و الشفاء النافع و الرَّى الناقع و العصمة لِلْمُتُمَسّک و النجاة للمتعَلّق، لا یَعوَج فیُقام و لا یَزیغ فَیُستَعْتَب «ولا تُخْلقُه کثرة الردّ» و وُلوج السَّمع من قال به صدق و من عمل به سَبَقَ»: «شما را توصیه مى کنم به کتاب خداوند که رشته محکم و روشنائى آشکار و شفاى نافع و سیرابى گوارا است، هر کس به آن روى آورد، در امان است، و هر کس به آن چنگ زند نجات یابد، کجى در آن نیست تا نیاز به راست شدن داشته باشد، و خطا نمى کند که عتاب و ملامت شود و کثرة تکرار و زیاد شنیدن آن، آن را کهنه نمى کند، هر کس تکلم به قرآن کرد صادق و هر کس عامل به آن شد گوى
ص: 479
سبقت را از دیگران ربود).(1)
و همچنین فرمود: «و تَعَلَّمُوا القُرآنَ فَاِنَّه اَحسنُ الحدیث و تفقَّهوا فیه فانّه ربیع القلوب و استشفوا بنوره فانه شفاء الصدور، و احسنوا تلاوته فانّه اَنْفَعُ القَصَص»(2): «قرآن را یاد بگیرید که بهترین کلام است، و در آن تفقّه و دقت و تأمل کنید، که بهار قلبها است، (یعنى موجب شکوفائى قلوب است) و به نور آن طلب شفا کنید که شفاى سینه ها و دلها است، و خواندن آن را نیکو کنید که بهترین گفتنى و نافع ترین سخن است».(3)
امام سجاد(علیه السلام) نیز در یکى از دعاهاى صحیفه سجادیه که در مورد ختم قرآن است، چنین مى فرماید: «وَ جَعَلْتَهُ نوراً تهتدى من ظُلم الظَلالة و الجَهالَة باتّباعه و شِفاء لِمَنْ أَنْصَتَ بِفَهمِ التصدیق اِلى اِسْتِماعه»: «و قرار دادى (اى خداوند متعال) قرآن را به صورت نور که هدایت جوئیم از ظلمتهاى گمراهى و جهل به وسیله پیروى کردن آن، و قرار دادى آن را شفاء و درمان براى کسى که سکوت کرد براى شنیدنش، آن هم شنیدنى از روى تصدیق و باور نمودن (نه از روى تکذیب و انکار)»(4) و این همان نکته اى است که عرض کردیم، انسان بیمار وقتى بهبودى مى یابد که خود طالب بهبودى باشد.
بهترین دلیل براى شفابخشى قرآن مقایسه وضع اسف بار جاهلیت قبل از اسلام با بعد از اسلام است، دیدیم که: چگونه عرب جاهلى که بوئى از انسانیّت نبرده بود، و جز خونریزى و خونخوارى چیزى به یاد نداشت، با آمدن قرآن و به کار بستن آن و متابعت از طبیب زمان خود پیامبر عظیم الشان اسلام(صلى الله علیه وآله) به کجا رسید، به
ص: 480
جائى که ابرقدرتهاى زمان خود را به زانو درآوردند، و امان را از حکومت بزرگ ایران و روم گرفتند، و الان هم مى بینیم مسلمانان امروز در اثر پشت کردن به قرآن و دستورات آن وزیر بار ولایت حاکمان جور رفتن چه بر سرشان آمده، تمام عزّتى را که پیشینیان ما براى ما کسب کرده بودند با دست خود در اثر پشت کردن به قرآن از دست دادیم، و مى دهیم.
آرى قرآن که مایه وحدت در بین عرب جاهلى شد، کنار گذاشتن آن موجب تفرقه و تسلّط بیگانگان بر ما و منابع ما گردید، با پشت کردن به قرآن از قوّت به ضعف و از علم به جهل و از پیشرفت به واماندگى و از عزّت به ذلّت روى آوردیم، و آن مجد و عظمت را به تدریج از دست دادیم، و مى گوئیم چرا به این روز افتاده ایم؟! ما با دست خود پایگاه مطمئن ایمان را براى خود خراب کردیم و به آنچه باعث اتحاد و وحدت ما بود پشت پا زدیم و گویا دشمنان ما از آن استقبال کردند، گویا قرآن براى دشمنان ما نازل شده بود، که نداى وحدت آن را شنیدند و در برابر ما همگى جبهه گرفتند، و در نتیجه ما را به خاک سیاه نشاندند آنها که با شعار همیشه زنده تاریخ که هرگز کهنه نمى شود، یعنى: «تفرقه انداز و حکومت کن» ممالک اسلامى را دچار تشتّت کردند، آنها کردند آنچه که کردند و ما هنوز خوابیم!
آرى برادرم تا وقتى قرآن را فقط در طاقچه هاى خانه ها و در کنار مقابر و مجالس ترحیم و در موقع خطبه عقد و انتقال از منزلى به منزل دیگر و در وقت مسافرت رفتن به کار گیریم، وضع به همین منوال است، و باید از بیمارى فردى و اجتماعى بنالیم، واقعاً شرم آور است که با قرآن چنین کردیم و با چه روئى در قیاس به محضر رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) و قرآن عزیز و بالاتر از همه خداوند متعال رویم، آیا به ما نمى گویند هدف از نزول قرآن همین بود که کردید؟!
قرآن کتاب عدالت، مساوات، آزادى و حق و خیر است، و در یک جمله کتاب شفاى تمام دردها است، درد روحى، اجتماعى، تربیتى، اخلاقى و غیره، همه امراضى
ص: 481
که امروز ما به آنها مبتلا هستیم.
در اینجا بسیار مناسب است روایت جالبى را از امام جواد(علیه السلام) ذکر کنم، تا روشن شود چطور در اثر عدم توجه به قران خداوند قرآن و علاقه به آن را از ملتى مى گیرد، و دشمنان را بر سر آنها مسلّط مى گرداند.
حضرت مى فرمایند: «وَ کُلُّ اُمَّة قَد رَفَعَ الله عنهم علمَ الکتابِ حین نَبَذوه و ولاّهم عَدُوّهم حین تَوَلّوه و کان نَبْذُهم الکتاب اَنْ اقاموا حروفَه و حَرّفوا حدودهَ فهم یَرونُه و لا یرعَونه و الجهّال یُعْجِبُهم حفظُهم للروایة و العلماء یحزُنُهم ترکُهُم للرعایة»: «هر امّتى که خداوند علم قرآن را از آنها برداشت وقتى بود که خود قرآن را ترک کردند و هر امّتى که خداوند بر آنها دشمنانشان را مسلّط کرد وقتى بود که خود زیر سلطه دشمن رفتن را قبول کردند، و ترک کردن و کنار گذاشتن آنها قرآن را به این صورت بود که حروف و کلمات و الفاظ قرآن را حفظ مى کردند، ولى حدود و احکام آن را تحریف مى کردند، روایت قرآن مى کردند، ولى مراعات آن نمى کردند، نادانان حفظ قرآن را براى روایت کردن آن ترجیح مى دادند و علماء از اینکه ترک رعایت قرآن مى شود محزون و غمگین مى شدند».(1)
با توجه به این روایت، حرکت قهقرائى امّت اسلامى و به عقب برگشتن آنها کاملا روشن مى شود و چقدر دقیق منطبق بر این زمان مى شود، که مى بینیم در کشورهائى مثل حجاز و عراق و مصر حفظ الفاظ قرآن بسیار مورد توجه است، به طورى که بچه هاى کوچک مبادرت به حفظ قرآن مى کنند، در حالى که احکام آن مراعات نمى شود، و در کنار این عدم رعایت، علماى راستین محزونند، و خون دل مى خورند، با چشمى گریان و دلى پرخون نظاره گر این اوضاع هستند، و کارى از دست آنها ساخته نیست، آنقدر که به صورت زیبا و تجوید قرآن توجه مى شود، به
ص: 482
تفسیر و بیان احکام توجه نمى شود، و این نقشه اى بود که بعد از به انحراف کشیدن خط امامت بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) کشیده شد، و تا به حال ادامه دارد، این سیاست شومى بود که بعد از پیامبر ریخته شد که قرآن خوانده شود ولى تفسیر نشود. به امید روزى که به هوش آئیم و براى رفع همه دردها و خصوصاً درد و تفرقه و نفاق به سراغ قرآن رویم، که آن ریسمان محکمى است که مأمور چنگ زدن به آنیم. (و اعتصموا بحبل الله جمیعاً و لا تفرقوا)(1) مرحوم الهى این نغمه سراى باغ عشق و عرفان در ذیل چند فراز گذشته (تالین لاجزاء القرآن یرتلونه ترتیلا یحزّنون به انفسهم و یستثیرون به دواء دائهم) چنین گوید.
همه شب تا سحر آن عشقبازان *** ز شوق دوست چون شمع گذازان
کنند اجزاء قرآن را تلاوت *** به ترتیب و تفکر وز درایت
کز آن خواندن غمین گردد دل پاک *** غمى کان در نشاط آرد نه افلاک
کنند از فکر در آیات قرآن *** هزاران درد جان خویش درمان
کتاب عشق قرآن است دریاب *** صحیفه سرّ سبحان است دریاب
ص: 483
برو گر عاشقى این دفتر آموز *** زنور دانش آن دل بیفروز
کز این دانش نه دانش هاى دیگر *** توان گشتن به کوى دوست رهبر
کزین دانش رهى از خودپرستى *** بیاموزى رموز عشق و مستى
کز این جام اَلَستى گر کنى نوش *** خودى گردد ز سرمستى فراموش
بسوزى خودپرستى و خودى را *** بیفرزوى چراغ بیخودى را
هر آن دانش که ناز و نخوت آرد *** فزون در دل هوا و شهوت آرد
کجا درمان درد خودپرستى است *** کجا آن مى زصهباى اَلَستى است
مى اى کان عقل را هشیار سازد *** دل از خواب هوس بیدار سازد
ص: 484
فزآید مستیش هشیارى دل *** زداید دارویش بیمارى دل
روان هشیار و دل پر نور سازد *** غرور و مستى از جان دور سازد
مِى شیرین پاک آسمانى است *** ز قرآن جو که تاک آسمانى است
کتاب سرّ لاریبى است قرآن *** ظهور شاهد غیبى است قرآن
شهود غیبى و غیب شهودى است *** صعود قومى و قوسى صعودى است
خوشا آنان که شب زین دفتر عشق *** همى خوانند نام دلبر عشق
خوشا آنانکه هر شب تا سحرگاه *** بدین خوش نغمه از دل بر کشند آه
تو هم زین داستان عشق فرمان *** (الهى) ساز، درد خویش درمان
* * *
ص: 485
ص: 486
شرح: مولى در ادامه برنامه شبانه متّقین، اشاره به تلاوت قرآن و تفکّر و تأمّل آنها بر روى آیات قرآن مى کند، یعنى آنها مثل کسانى نیستند که فقط الفاظ قرآن را لقلقه زبان کنند; بلکه تلاوت آنها توأم با تأمّل و تفکّر است آنها این کلام مولى على(علیه السلام) را شنیده اند و به کار بسته اند که: «اَلا لا خیر فى قراءة لیس فیها تدبّر اَلا
در برابر قرآن مجید
(فَاذا مَرّوا بآیة فیها تَشویقٌ رکَنُوا الیها طَمَعاً و تَطَلَّعَت نُفوسُهم الیها شوقاً و ظَنّوا اَنّها نُصْبَ اَعْیُنِهم و اِذا مَرّوا بآیة فیها تَخْویف أَصغَوا مَسامع قلوبِهم و ظَنُّوا انّ زَفیر جَهَنَّم و شَهیقها فى اُصول آذانِهِم):
ترجمه: «پرهیزکاران هرگاه به آیه اى برسند که در آن تشویق باشد با علاقه فراوان به آن روى آورند و روح جانشان با شوق در آن خیره شود و آن را همواره نصب العین خود مى سازند، و هرگاه به آیه اى برخورد کنند که در آن بیم باشد، گوشهاى دل خویشتن را براى شنیدن آن باز مى کنند و صداى ناله و به هم خوردن زبانه هاى آتش با آن وضع مهیبش در درون گوششان طنین انداز است».
* * *
ص: 487
لاخیر فى عبادة لیس فیها تفقّه»(1): «آگاه باشید که خیرى در تلاوتى نیست که در آن تدبّر و دقت نباشد، بدانید که خیرى در عبادتى نیست که در آن آگاهى و فهم نباشد»، کدام یک از ما اینگونه عمل به سیره متّقین مى کنیم، کدام یک از ما تأمّل و تدّبر در آیات و احکام الهى مى کنیم.
آیا جاى نکوهش و سرافکندگى نیست که براى کتاب داستان و قصه و کتابى که داراى حکایات خنده آور است، اینقدر وقت مى گذاریم، و حتى دقت مى کنیم مطلبى از ذهن ما غائب نشود، ولى یک صدم این مقدار را - اگر قرآن بخوانیم - براى فهم قرآن بکار نمى بندیم، آیا زشت نیست این همه دقت در یک مسئله ریاضى و یا فیزیک و شیمى و غیره مى کنیم و قرآن را به فراموشى سپرده ایم، چقدر بى توجهى است که فلان آقا یا خانم فوق لیسانس خود را گرفته و این همه وقت و فکر صرف کرده تا بتواند به این درجه علمى رسد، ولى هنوز یاد نگرفته چگونه از روى قرآن بخواند، چه رسد به اینکه در معانى دقیق آن تأمّل و تفکّر کند، چقدر قبیح است که گوینده اخبار و برنامه هاى رادیو و تلویزیون ما بعداز سالها که از انقلاب اسلامى گذشته، با توجه به اینکه دوره دانشگاهى را گذرانده وقتى یک آیه کوچک به او مى دهند نتواند صحیح بخواند، اینها درد است که هنوز نتوانیم از روى کتابى که قانون انسان سازى و جامعه سازى است بخوانیم، کتابى که تمام درمان دردهاى ما در آن است، کتابى که اصلاح کننده دنیا و آخرت ما است، چقدر فاصله است بین روش ما با روش متّقین؟! ولى چاره نیست، در ناامیدى بسى امید است باید تلاش کرد تا لااقل خود را به مرز آنها نزدیک کنیم.
تفکّر، حیات قلب انسان بصیر است، اگر تدبّر از بین رفت روح بصیرت رخت برمى بندد، و قلب بینا از بینائى باز مى ایستد، انسانى که داراى باطنى بینا
ص: 488
و ضمیرى روشن است، تا مادامى که تفکّر مى کند این بینائى را دارا است، اما بینائى بدون روشنائى به تنهائى در بیابان تاریک و ظلمانى مسائل و حوادث زندگى کارآئى ندارد، زیرا بدون روشنائى امکان وصول به مقصد غیرممکن است. قرآن است که نور هدایت و چراغ تاریکى ها است، و چه جالب این مطلب را امام به حق ناطق، صادق اهل بیت علیهم السّلام مى فرماید: «انّ القرآن فیه مَنار الهُدى و مصابیح الدُّجى، فَلْیَجُلْ جال بَصَرَه و یفتَح للضیاء نَظَره، فَاِنّ التفکّر حیاة قلب البصیر کما یمشى المستنیر فى الظلمات بالنور»(1): «این قرآن راهنماى هدایت و چراغ شب تاریک است، پس جولان دهد صاحب نظر چشم بصیرت خود را در آن و بگشاید نظر باطنى خود را براى استفاده از نور آن، زیرا که تفکّر زندگى و حیات دلِ بینا است، چنانچه در ظلمات و تاریکى ها به نور استعانت کنند، در ظلمات جهل و تاریکیهاى ظلالت به نور هدایت قرآن باید هدایت جست».
قرآن عهد و پیمان الهى با بندگان خود است و نیکوست که هر روز انسان با خواندن آن تجدید عهد و میثاق با خداى خود کند، در روایت هم آمده که امام صادق(علیه السلام)فرمودند: «القرآن عهد اللّه الى خلقه فقد ینبغى للمرء المسلم ان ینظُرَ فى عهده و اَنْ یَقْرَأ منه فى کلّ یوم خمسین آیة»: «قرآن عهد خداوند به سوى بندگان او است، سزاوار است، براى مسلمان که در عهد خود نظر کند، و در هر روز 50 آیه از آن را تلاوت کند».(2)
در حدیثى دیگر از امام سجاد(علیه السلام) آمده است: «آیات القرآن خزائن فکلّما فتِحتْ خزینةٌ ینبغى لک ان تنظر ما فیها»: «آیات قرآن گنجینه هائى است که هرگاه گنجینه اى باز شد سزاوار است آنچه در آن است دقت و نظر کنى»(3) اگر انسان به گنجى رسد بسیار دقت مى کند و خوب بررسى مى نماید تا کمال استفاده را از آن
ص: 489
بنماید، این انسان هم باید وقتى در قرآن وارد شد و هر آیه اى را از جلوى چشمش گذراند، بسیار تأمّل کند که هر آیه اى گنجى است که با دیدن و قرائت کردن آن به رویش گشوده مى شود و با تأمّل و بررسى در آن استفاده و مورد بهره بردارى قرار مى گیرد، و چه گنجى از این بهتر که هم براى دنیاى فانى سودمند است هم براى آخرتِ باقى مفید، و بواسطه مراعات تفکّر و ادب قرائت، پیشوایان معصوم علیهم السّلام از زیاد خواندن و با سرعت خواندن آن در مدتهاى کوتاه جلوگیرى مى کردند در روایت آمده که محمدبن عبدالله به امام صادق(علیه السلام) گفت: «من قرآن را در یک شب ختم مى کنم»، حضرت فرمودند: من خوشم نمى آید قرآن را در کمتر از یک ماه ختم کنى».(1)
در روایتى دیگر ابن عمرو گفت: پیامبر(صلى الله علیه وآله) به من فرمودند: «بخوان یک دور قرآن را در هر ماه»، گفتم: «بیشتر در خود قدرت مى بینم»، فرمودند: «در 20 شب بخوان»، گفتم: «قدرت بیشترى دارم»، فرمود: «در 10 شب بخوان»، گفتم: «قدرت بیشترى دارم»، فرمود: «بخوان در هفت شب و زیاد مکن بر این مقدار (یعنى در ظرف هفت شب بیشتر از یک دوره قرآن مخوان)».(2)
اینها همه نشان دهنده توجه اولیاء دین به تدبّر در آیات قرآن است و براى جلوگیرى از عدم تفکّر در آیات، اصحاب را منع مى کردند که در مدّت کوتاهى ختم قرآن کنند زیرا طبیعى است که هر چه سرعت قرائت بیشتر باشد، تعمّق و تدبّر در معانى آن کم مى شود گاهى این سؤال مطرح مى شود، که: چگونه مى توان بین روایاتى که مى گویند بسیار قرآن بخوانید، و روایاتى که مى گویند تدبّر و تفکّر کنید، جمع کرد؟ جواب روشن است: این دو دسته از روایات تضادى با هم ندارد، زیرا از روایاتى که ذکر شد معلوم مى شود که پیامبر و ائمه علیهم السّلام برحسب حال کسى که قرآن
ص: 490
مى خواند به او تأکید مى کنند بسیار قرآن بخواند و بسیار ختم قرآن کند ولى وقتى مى بینند به حدّى مى رسد، که زیاد و سریع خواندن به تفکر در آیات ضرر مى زند و هدف اصلى که فهم و درک است ضایع مى شود، نهى مى کنند و مى گویند کمتر از یک ماه یا یک هفته (برحسب حال سؤال کننده) بیش از یک ختم قرآن نکند.
پس زیاد و با سرعت خواندن قرآن تا جائى است که به تأمّل در آیات ضرر نزند، اگر کسى مى بیند در یک سال یک ختم قرآن با فکر و تأمّل مى تواند بکند نباید تا مى تواند کمتر از یک سال بخواند، البته توجیهات دیگرى هم کرده اند که از جمله:
1- روایاتى که تأکید بر زیاد خواندن مى کند، هدفى را دنبال مى کند و آن حفظ شدن و سالم ماندن قرآن از تحریف آن، زیرا هر چه بیشتر خوانده شود محفوظ تر و مُحَرّفان، ناامیدتر مى شوند، و روایاتى که تکیه بر روى فهم مى کند، هدف دیگرى را دنبال مى کند که: آن هدایت مردم و توسعه در بینش آنهاست، و حال که تقریباً از دست تحریف گران قرآن در امان مانده، باید به هدف دوم پرداخت.
2- شاید اشاره به اختلاف حالات باشد، گاهى انسان حالت روحى او مناسب دقیق شدن در مطلبى است آن وقت تفکّر کند، و گاهى امر دائر مدار قرآن خواندن سریع و یا به دنبال کار دیگر رفتن است، در این حالت روخوانى قرآن مقدّم است، و چه بسا انسان را به وادى تفکر مى کشاند.
3- روایاتى که تأکید بر زیاد خواندن مى کند، مراد این باشد که آیاتى که روى آنها تفکّر شده بیشتر و سریعتر خوانده شود...
البته به نظر مى رسد از همه بهتر همان بود که گفتیم یعنى زیاد خواندن با تفکّر و تدبّر و هیچ تضادى هم به قرینه روایاتى که ذکر شد ندارد.
پرهیزکاران وقتى به آیاتى که بشارت و تشویق در آن است، و ذکرى از بهشت و نعمتهاى آن شده، مى رسند، آن نعمتها را از خداوند طلب مى کنند و وقتى به آیات
ص: 491
مشتمل بر خوف و ترس و عذاب برخورد مى کنند به خدا پناه مى برند.
در روایت است که امام هشتم(علیه السلام) در سفر خود به خراسان شبها در فِراش خود بسیار تلاوت قرآن مى کردند، و وقتى به آیه اى که ذکر بهشت یا جهنّم بود مى رسیدند، مى گریستند، و بهشت را از خدا طلب و از آتش جهنم پناه به او مى بردند.(1)
پرهیزکاران چنان به آیات مشتمل بر تشویق توجه دارند گویا نعمتها در برابر دیدگان آنهاست، گویا بهشت را مى بینند، و از طرفى چنان گوش به آیات مشتمل بر عذابهاى الهى مى سپارند، که گویا زفیر و شهیق جهنم را مى شنوند. «زفیر و شهیق» دو موجود زنده اى هستند که تنفس مى کنند مثل انسان و اسب و غیره، به درون بردن هوا را نیز زفیر و بیرون کردن آن را شهیق گویند، و به تعبیر دیگر دم و بازدم. آیا نمى شود از این استفاده کرد که جهنم هم موجودى زنده است که داراى زفیر و شهیق است، دم و بازدم دارد، به طورى که صداى آن محسوس است، و چنانکه ما تنفس یک انسان یا اسبى را که دویده به خوبى مى شنویم، اهل معرفت هم دم و بازدم جهنم را مى شنوند، آنچه ما از بهشت و جهنم در نظر خود ترسیم کرده ایم بسیار متفاوت است. ما نعمتهاى بهشت را تشبیه به باغهاى پرمیوه و جهنم را تشبیه به گودالى آتشین مى کنیم، ولى حقیقت غیر از آن چیزى است که ما تصور مى کنیم، اینکه قرآن مى فرماید: (وَجِىءَ یَوْمَئِذ بِجَهَنَّم)(2): «جهنم آورده مى شود» یعنى چه، جهنم به سوى گنهکاران مى آید چه مفهومى دارد؟ یا اینکه مى فرماید: (وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ)(3) «بهشت براى پرهیزکاران نزدیک آورده مى شود» یعنى چه؟ حرکت جهنم و بهشت چه معنى دارد؟ آتش جهنم از درون مى سوزاند و اول قلب را سوزانده و بعد جسم را یعنى
ص: 492
چه؟ (نَارُ اللهِ الْمُوقَدَةُ - الَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ)(1) آیا این آتش معمولى دنیوى است، نه هرگز، آتش دنیوى آتش سرد شده است، اول جسم را مى سوزاند، و بعد دِل را و قابل مقایسه با آتش اخروى نمى باشد.
در ذیل آیه (وَجِىءَ یَوْمَئِذ بِجَهَنَّم) مرحوم طبرسى در مجمع البیان روایت تکان دهنده اى نقل مى کند، که: مضمون آن چنین است: ابى سعید خدرى گوید: در وقتى این آیه نازل شد رنگ چهره رسول الله(صلى الله علیه وآله) تغییر کرد، بطورى که در صورت آن نمایان بود، اصحاب که حال حضرت را چنین دیدند، نزد حضرت على(علیه السلام) رفته و گفتند: حادثه اى رخ داده که در صورت پیامبر آثار آن را ملاحظه کردیم، مولى از پشت حضرت آمد و ایشان را در بغل گرفت و گفت اى پیامبر خدا، پدرم و مادرم فداى تو باد چه اتفاقى رخ داده؟ حضرت فرمودند، جبریئل این آیه را بر من خواند: (وَجِىءَ یَوْمَئِذِ بِجَهَنَّم)مولى فرمود چگونه جهنم را مى آورد، فرمود: هفتاد هزار ملک با 70 هزار ملک با 70 هزار زمام امام او را مى کِشَند و او مى خواهد فرار کند، اگر او رها کنند، اهل محشر را آتش مى زند، سپس من به او عرضه مى شوم، او مى گوید: مرا با تو چه کار یا محمد، خداوند حرام کرده بدن تو را بر من، و هر کسى سخن از خود مى گوید و به فکر خود است ولى محمد(صلى الله علیه وآله) ؟ گوید: «ربّ امتى، امّتى»: «پروردگار من، امتم، امتم»(2). بعضى در صدد توجیه بر آمده اند و اینکه قرآن درباره حرکت کردن بهشت و جهنم مجازگوئى کرده، و مراد این است که بهشت و جهنم در معرض دید آنها قرار مى گیرد، ولى دست برداشتن از ظاهر آیه بدون قرینه برخلاف، صحیح نیست. ما چه مى دانیم اوضاع جهنم و بهشت در قیامت و عذابها و نعمتها چگونه است؟! پس ظاهر آیه هر چه هست همان را اخذ مى کنیم.
ص: 493
پس با وجود این عذابها و عقوبت ها که حقیقتش بر ما پوشیده است، اهل معرفت حق دارند، با خواندن قرآن و این آیات عذاب پیر شوند، و عجب است که ما مى خوانیم ولى هیچ تغییرى در حالمان پیدا نمى شود، گویا قلوب ما از سنگ هم سخت تر شده است! (کالحِجارَةِ اَو اَشدّ قَسْوة)(1).
مرحوم خوئى در منهاج البراعة(2) در ذیل این فقره از آیه آورده که خط مشى قرائت کنندگان قرآن را مشخص مى کند.
1- امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «ینبغى للعبد اذا صلّى ان یُرتّل فى قرائته فاذا مَرّ بآیة فیها ذکر الجنّة و ذکر النار سأل الله الجنة و تَعَوّذ بالله مِنَ النار و اذا مَرّ بِیا اَیّها الناس و یا ایها الذین آمنوا یقول لبّیک ربّنا»: «سزاوار است براى عبدى که در مقابل مولاى خود به نماز مى ایستد، ترتیل را در قرائت آیات رعایت کند و وقتى مرور به آیه اى کرد که در آن ذکر بهشت و ذکر آتش است، از خدا بهشت را طلب کند و پناه به خدا برد از آتش و وقتى «یا ایها الناس و یا ایها الذین آمنوا» را قرائت کرد بگوید لبیک ربّنا».
2- روایت دوم تقریباً به همین مضمون از امام صادق(علیه السلام) است: «سزاوار است براى کسى که قرآن مى خواند وقتى به آیه اى که در آن طلب و درخواست یا ترس و خوف است رسید، طلب کند، در آن وقت بهترین چیزى را که امید دارد، و طلب کند عافیت و رهائى از آتش و عذاب را».
3- زُهرى در حدیثى گوید: «کان على بن الحسین(علیه السلام) اذا قَرَءَ مالک «ملک» یوم الدین یُکرّرها حتّى کاد اَنْ یموت»: «امام سجاد(علیه السلام) وقتى در نماز به (مالک یوم الدین) مى رسید آنقدر تکرار مى کرد به طورى که نزدیک بود جان از بدنش مفارقت کند».
ص: 494
کسى که بتواند مانند پرهیزگاران قرآن بخواند، بزرگترین نعمت به او عطا شده است، و شاید این نوع قارى مراد پیامبر باشد که فرمود: «من قرأ القران ثمّ رأى انّ احداً اوُتِىَ اَفْضَل مما اوُتِى فقد استصغَر ما عظّمه الله»: «اگر کسى قرآن بخواند (به بالاترین نعمت اهلى دست یافته است) و اعتقاد پیدا کند که به دیگرى بیشتر نعمت اعطا شده است او آنچه را که خداوند عظیم و بزرگ شمرده، کوچک شمرده است»(1) یعنى خداوند قرآن خواندن را نعمت بسیار عظیم دانسته بطورى که بالاتر از آن نعمتى نیست اگر کسى آن را کوچک شمارد، نعمت بزرگ خدا را کوچک شمرده است.
این برنامه متّقین مَحَکى براى شناختن خود ماست، آیا ما هم در موقع تلاوت آیات الهى یا شنیدن آن چنین هستیم؟ آیا در موقع شنیدن آیات عذاب تفکّرى نسبت به قیامت داریم؟ آیا به مقام عین الیقین رسیده ایم، که اینگونه بهشت و جهنم را ببینیم، و صداها را بشنویم؟ معنى اینکه در روایت مى گوید وقتى به: «یا ایها الناس و یا ایها الذین آمنوا» رسیدید لبیک گوئید، چیست؟ آیا غیر از این است که طرف خطاب من هستم؟ آیا غیر از این است که آیا بشارت و بهشت و تخویف و جهنّم را شنیدم، آیا شنیدن مسئولیت آور نیست؟ تا خود را متّصف به اوصاف اهل بهشت، و از اوصاف اهل آتش دور کنیم آیا همین مقدار کافى است که: وقتى آیات بهشت و جنهم را شنیدیم، لفظاً درخواست نعمتهاى بهشت و دورى از عذاب کنیم؟! نه هرگز، حاشا و کلاّ که چنین باشد. بلکه باید عملا هم چنین کنیم، باید عمل خود را بر عمل بهشتیان منطبق کرده، و هر چه بیشتر از عمل اهل نار تبرّى و دورى جوئیم، خداوند ما را در این راه ثابت قدم گرداند، و توفیق تدّبر و تفکّر در آیات خودش را به ما عنایت فرماید.
ص: 495
اى برادرى که هنوز سنّى از تو نگذشته، سعى کن تا جوانى، قرائت قرآن را براى خود ملکه کنى، تا نورانیّت قرآن با خون و گوشت و پوست تو درآمیزد، و زیبائیهاى قرآن در قلب تو مستقر شود به طورى که قرآن باطن تو شود، گاهى انسان به جائى مى رسد که مثل امام على(علیه السلام)و معصومین علیهم السّلام دیگر خود، قرآن جامع و فرقان قاطع و کلام الله ناطق مى شود، اینها آیة الله عظماى الهى هستند، و این تعجب ندارد که گاهى مى شود انسان به جائى رسد که باطن او عین ذکر و عبادت مى شود.
آرى تا جوانى بکوش که قلب جوان بسیار پذیرش دارد، بذر را مى گیرد، چه بذر خدا باشد، چه بذر شیطان، ولى سعى کن قلب تو محل رشد بذر شیطان نشود، و به همین جهت مبادا با اهل فسوق و عصیان و معصیت نشست و برخاست کنى، که هر چه در زمین قلب تو کِشْتند، همان برداشت کنى، و دیدیم که هر که نالید از رفیق و یار بد نالید.
در حدیث است: «مؤمنى که قرائت قرآن کند در حالى که جوان است (نورانیّت) قرآن با گوشت و خون او آمیخته مى گردد خداوند او را با سفراء کرام نیکوکار محشور کند و قرآن پناه اوست، در قیامت، و در محضر حق گوید: خداوندا! هر عاملى اجر عملش را گرفت، غیر از عامل به من، پس بهترین عطایاى خود را به او برسان، پس خداى تعالى دو حُلّه از حلّه هاى بهشتى را بر او بپوشاند و بر سر او تاج کرامت نهد، پس خطاب شود، آیا راضى شدى؟ قرآن عرض مى کند: من امید بیشتر داشتم، پس امن و امان را به دست راست او دهند و خُلد برین را به دست چپ و داخل بهشت شود، و به او گفته شود: قرائت کن، و بالا بیا درجه اى، پس به قرآن خطاب شود: آیا او را به مقامات عالى رساندیم و تو راضاى شدى؟ عرض مى کند آرى».(1)
ص: 496
از مسائل مهم که باید آن را جزو ارکان تأثیر قرآن در قلوب دانست، اخلاص در قرائت است، اگر عملى بدون آن صورت گیرد، بى ارزش و از درجه اعتبار خالى است. اخلاص روح عبادت، سرمایه تجارت اخروى و رأس المال تجارتهاى دنیوى است، اگر قرائت قرآن براى اغراض غیر الهى مثل اینکه مردم خوششان آید، یا به این وسیله دکّانى باز کرده و قصد پول به جیب زدن داشته باشد، نه ثواب ندارد که، عقاب دارد. از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که از پدرش و او از پدرانش نقل کرده که: «مَنْ قَرَأ القرآن یاکُلُ به الناس جاء یوم القیامة و وجهُهُ عظمٌ
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده که فرمودند: پیامبر گرامى اسلام فرموده اند: «مَنْ قَرَأَ عَشْر آیات فى لیلة لم یُکتَبْ مِنَ الغافلین و مَنْ قَرَأ خمسین آیةً کُتِبَ من الذّاکرین و مَنْ قَرَأ مِأتة آیه کُتِبَ مِن القانطین و مَنْ قَرَأ مِائتى آیة کُتِبَ من الخاشعین و مَنْ قَرَأ ثلاثمائِة آیة کُتِبَ منَ الفائزین و مَنْ قَرَأ خمسمائه آیة کُتِبَ مِن المجتهدین و مَنْ قَرَأ الف آیة کُتِبَ له قِنطارٌ مِن بِرٍّ، القنطارُ خمسةَ عَشَرِ الفَ (خمسون الفَ) مثقال مِنْ ذَهَب و المثْقال اربعةٌ و عِشْرون قیراطا اصغره مِثلُ جَبَل اُحُد و اکبرها ما بینَ السماء و الارض».(1)
: «رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: هر کس در شبى ده آیه قرائت کند از غافلان به حساب نیاید و هر کس پنجاه آیه بخواند از ذاکران به حساب آید، و هر کس صد آیه بخواند، از مطیعان و هر کس دویست آیه بخواند از خاشعان، و هر کس سیصد آیه بخواند از رستگاران، و هر کس پانصد آیه بخواند از کوششگران به حساب آید، و هر کس هزار آیه خواند، هزار «قنطار» نیکى برایش نوشته شود».
ص: 497
لا لَحم فیه» فرمود: «کسى که قرائت قرآن کند براى استفاده از مردم، در روز قیامت مى آید در حالى که صورت او استخوانى بدون گوشت است»(1)، در واقع چنین شخصى که فکر مى کند مال مردم را با قرآن مى خورد که در حقیقت خود را مى خورد، و در روز قیامت باطن هر چیز آشکار خواهد شد خواهد دید که گوشت صورت خود را مى خورده است، خدا نکند قاریانى که بر سر مقابر و در مجالس فاتحه قرائت قرآن مى کنند، براى کسب پول باشد. باید قصد را خالص کنند، و قصد پول به جیب زدن نداشته باشند، نباید پولى را هم که بانى ها به آنها مى دهند، در عوض قرآن خواندن قبول کنند، خدا نکند آنها که مى بینند آواز خوش دارند، و اگر در چنین مجالسى قرآن بخوانند خوب استفاده مى کنند، به این نیّت قرآن بخواند خدا نکند این عمل را براى خود شغل کند و دست از کار و کسب مفید بکشند.
باید اداره اى در این نظام اسلامى مسئول نظارت بر کار چنین افرادى باشد، تا قرآن را به عنوان دکّانى مورد استفاده قرار ندهند، و خدا نکند بعضى از اینها متدین هم نباشند. بى مناسبت نیست این نکته را هم متذکّر شوم که شبیه چنین تعبیرى که نسبت به قرآن است نسبت به روایات ائمه و احکام الهى هم هست. مرحوم محدث نورى(ره) در کتاب لؤلؤ و مرجان که براى آداب اهل منبر نوشته (و براى همه اهل منبر خواندن آن از واجبات است) چنین گوید: شیخ معظم کلینى در کافى روایت کرده از حضرت امام محمدباقر(علیه السلام) که فرمود به ابى النعمان در ضمن وصایا که به او کردند: «ولا تستاکل النّاس بِنا فَتَفْتَقِر»: «مخور مال مردم را به سبب و وسیله ما که فقیر خواهى شد» و ظاهراً مراد فقر در دنیا و آخرت هر دو باشد... و شیخ مفید این خبر را در «اَمالى» روایت کرده، به این عبارت «یا ابا النعمان لا تستاکل بنا النّاس
ص: 498
فلا یزیدک الله بذلک الاّ فقراء» حاصل آن که مخور بوسیله ما مال مردم را که خداى تعالى نیفزاید به این کسبت براى تو جز فقر و پریشانى را، و شیخ کشى در رجال خود روایت کرده از قاسم بن عوف که امام زین العابدین(علیه السلام) به او فرمودند: «و ایّاک ان تَسْتَاکِل بنا فیزیدک الله فقرا»... مرحوم آخوند ملامحمد صالح مازندرانى و غیر او در شرح این کلام... چنین ذکر کردند که مراد کسى است که علم را آلت قرار مى دهد از براى خوردن اموال مردم و آن را سرمایه مى کند که به آن کسب کند و وسعت دهد در معاش خود.(1)
در جاى دیگر چنین گوید: ثقة الاسلام کلینى در جامع کافى در باب «المستاکل بعلمه و المباهى به» روایت نموده از ابى عبدالله الصادق(علیه السلام) که فرمود «مَنْ اراد الحدیث لمنفعة الدنیا لم یکن له فى الاخرة نصیب و مَنْ اراد به الاخرة اعطاه الله خیر الدنیا و الآخرة»: «هر کس قصد کند از حدیث یعنى از یاد گرفتن و نقل آن از براى دیگران، منفعت دنیوى را، که بوسیله آن مالى بدست آرد، براى او در آخرت حظ و نصیبى نخواهد بود و هر که قصد کند از تعلیم و تعلّم آن، خیر آخرت را، خداوند به او عطا مى فرماید خیر دنیا و آخرت را».
و نیز فقره اول را در آنجا از آن جناب به سند دیگر روایت کرده و شیخ فقیه محمدبن ادریس حلّى در کتاب سرائر از کتاب ابى القاسم جعفربن محمد بن قولویه نقل کرده که: او از جناب ابوذر روایت کرده که فرمود: «مَنْ تَعَلّم علما من عِلم الاخرة یرید به عرضا من عرض الدنیا لم یجد ریح الجنة»: «هر که بیاموزد علمى از علوم آخرت را و غرض او از آن یاد گرفتن، تحصیل متاعى باشد از متاعهاى دنیا، بوى بهشت را احساس نخواهد کرد» و شیخ ابن ابى جمهور احسائى در کتاب غوالى اللئالى روایت کرده از امیرالمؤمنین(علیه السلام) که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
ص: 499
فرمود: «مَنْ اَخَذَ العلم مِنْ اهله و عمل به نجى و من اراد به الدنیا فهو حَظَهُ»: «هر کس بستاند علم را از اهلش و به آن عمل کند نجات یافته، و هر که قصد کند به آن تحصیل دنیا را پس بهره او از آن علم همان است که قصد کرده و تحصیل نموده است»، یعنى دیگر از آخرت حظ و نصیبى ندارد و (سلیم بن قیس هلالى) از اصحاب امیرالمؤمنین(علیه السلام) همین مضمون را در کتاب خود از آن جناب با زیادتى نقل کرده، که: «و من اراد به الدنیا هلک و هو حَظّه» و حاصل زیادتى آنکه علاوه بر نداشتن نصیبى در آخرت هلاک نیز شده، به جهت این معامله که علم دین داده و مال دنیا گرفته است و بر این مضمون اخبار بسیار است.(1)
مبلّغین دینى و روضه خوانها نباید در مقابل گفتن احکام و روضه خواندن قصد پول گرفتن داشته باشند، باید قصد را خالص کرده و براى رضاى خداى متعال کار کنند، البته مردم باید بدانند مبلغین شیعه مانند مبلغین و علماء اهل تسنّن وابسته به مراکز دولتى نبوده و نیستند، و باید خود، آنها را تأمین کنند و بالاخره باید زندگى آنها اداره شود، گاهى شنیده مى شود مى گویند چرا روحانیون کار نمى کنند مگر على(علیه السلام) کار نمى کرد، اولا باید بگویم علم ائمه و از جمله آنها على(علیه السلام)علم لَدُّنى بود و نیاز به زحمت کشیدن و تحصیل کردن نداشتند و ثانیاً بزرگترین ظلم تاریخ در حق على(علیه السلام)این بود که بیل به دست على دادند تا در نخلستانها کار کند، مگر على(علیه السلام) براى کشاورزى آمده بود، آن على(علیه السلام) که فرمود از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم، که به طُرُق آسمان آشناترم تا طرق زمین، آیا این على(علیه السلام) باید به کشاورزى مشغول شود، آیا او که عالم به حوادث گذشته و آینده بود، باید بیل بزند، او چراغ جامعه بود و باید در رأس حکومت کار مى کرد، نه میان آب و گِل ثالثاً مگر تعلیم و تعلم و پرورش یک جامعه کار نیست، مگر کار فقط بیل به دست گرفتن است
ص: 500
رابعاً چرا این اشکال به تحصیل کرده هاى امروزى نمى شود کدام محصلى تا قبل از فارغ التحصیل شدن اگر بخواهد به مقامات عالى و به پیشرفتهاى علمى رسد، کار مى کند، او که مى خواهد به درجات عالى رسد فقط فکرش در درسش است نه کار، چرا این اشکال را به معلمین عزیز و آموزگاران گرانقدر نمى کنند، مگر آنها باید حتماً بیل به دست گیرند تا کار کرده باشند، مگر کار آنها عبادت نیست، پس مواظب باشید فریب کسانى که نداى اسلام بدون روحانیت را سر مى دادند نخورید، که اگر اینها نبودند همین مقدار احکام را هم نداشتیم، اگر شیخ مفیدها و شیخ طوسى ها و شیخ انصارى ها و صاحب جواهرها و مجلسى ها و شیخ بهائى ها و... نبودند چه داشتیم؟!
مبلغین در عین اینکه توقعى براى دریافت وجه در مقابل تبلیغ نباید داشته باشند، مردم هم باید زندگى آنها را تأمین کنند تا بتوانند تحصیل کنند و در مقابل افکار خطرناک الحادى و اشکالاتى که به ساحت مقدس قرآن و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امامان علیهم السّلام مى شود دفاع نمایند، البته مردم باید آن روحانى نماهائى که نه تحصیل کرده و نه درس مى خوانند و فقط براى امرار معاش لباس روحانى پوشیده اند و آبروى این قشر را مى برند شناخته و از سوء استفاده هاى آنها جلوگیرى کنند، باید این فکر از بین برود که وقتى مى گفتند روحانى یک مشت کَلاّش و دوره گرد و افرادى که بر سر قبور قرآن مى خواندند در ذهن مى آمد اینها روحانى نیستند.
از مطلب دور نشوم که بحث در اخلاص در قرائت قرآن بود، در روایت امام پنجم، قاریان قرآن را به سه دسته تقسیم مى کنند.
عن ابى جعفر(علیه السلام) قال: «قرّاء القرآن ثلاثة: رَجُلٌ قرأ القرآن فاتّخذه بضاعةٌ و استَدَرَّ به الملوک و استطال به على الناس، و رَجُلٌ قَرَأ القرآن فحَفِظَ حروفَه وضَیَّعَ حدوده و اقامُه اقامة القَدَح، فلا کثّر الله هؤلاء من حملة القرآن، و رَجُلٌ قَرَأ القرآن فوضع دواء القرآن على داء قَلبِه فَأَسهَرَ به لیلَهُ و أظْمَأَ به نهارَه و قام به فى مساجده
ص: 501
و تجافى به عن فِراشِه، فَبِاولئک یدفَعُ الله العزیز الجَبّارُ البلاء و باولئک یُدیلُ الله منَ الاعداء و باولئک یَنزل الله الغیث من السماء فوالله لهؤلاء فى قُرّاء القرآن أَعَزّ مِنَ الکبریت الاَحمَر».(1)
امام باقر(علیه السلام) فرمود: «قرآن خوانان سه گروه اند: یکى آنکه قرآن خواند و آن را سرمایه کسب خود کند و پادشاهان را با آن بدوشد و به مردم بزرگى بفروشد. و دیگر مردى است که قرآن را بخواند و حدود آن را نگهدارى کند ولى حدود آن را ضایع سازد و آن را چون قدح (جام آب) نگهدارى کند. خداوند امثال اینان را در قرآن خوانان زیاد نکند. و دیگرى مردى است که قرآن خواند و داروى قرآن را بر دل دردمندش نهد و براى (خواندن و به کار بستن و دقت در معانیش) شب زنده دارى کند و روزش را به تشنگى سپرى نماید و در محلهاى نمازش به قیام ایستد و از بستر خواب به خاطر آن دورى گزیند و به خاطر همین گروه است که خداوند عزیز و جبار بلا را بگرداند و به برکت ایشان است خداوند دشمنان را بازدارد و به سبب آنان است که خداى عزوجل از آسمان باران فرستد، پس به خدا سوگند اینها در میان قرآن خوانان از کبریت احمر کمیاب ترند».
در روایتى دیگر از رسول گرامى چنین آمده است: «کسى که یاد گیرد قرآن را و عمل به آن نکند و عوض آن اختیار کند حبّ دنیا و زینت آن را، مستوجب غضب خدا شود، و در درجه یهود و نصارى است که کتاب خدا را پشت سرشان انداختند.
و کسى که قرائت قرآن کند و قصد سُمعه و خودنمائى داشته باشد و بوسیله آن دنیا را طلب کند ملاقات کند خدا را در روز قیامت در صورتى که روى او استخوان بى گوشت است و قرآن به پشت گردن او زند تا او را داخل آتش کند بیفتد در آن با آنها که افتادند.
ص: 502
و کسى که قرائت قرآن کند، ولى به آن عمل نکند، خداوند او را روز قیامت کور محشور فرماید، مى گوید «خداوندا من که بینا بودم، پس چرا مرا کور محشور کردى؟ مى فرماید: چنانچه تو نسیان آیات ما کردى که بر تو فرو فرستادیم، امروز نیز تو نسیان شدى» پس او را بسوى آتش فرستند.
و کسى که قرائت قرآن کند براى خدا و خالص از ریا و براى یاد گرفتن معالم دین، ثواب او مثل ثوابى است که به جمیع ملائکه و انبیاء و مرسلین دهند، (یعنى از سنخ ثواب آنها به او مرحمت فرمایند).
و کسى که تعلّم کند قرآن را براى ریا و سمعه تا آنکه با جاهلان جدال کند و به علماء مباهات ورزد و دنیا را به آن طلب کند، خداوند استخوانهاى او را روز قیامت از هم پراکنده مى سازد و در آتش، کسى عذابش از او بیشتر نیست، و از شدت غضب و سخط خداوند به جمیع انواع عذاب او را معذّب کنند.
و کسى که تعلّم قرآن کند و در علم تواضع نماید، و تعلیم بندگان خدا دهد، و از خداوند اجر طلبد، در بهشت از او کسى ثوابش بزرگتر نیست، و منزله اى از منزله او بالاتر نمى باشد و هیچ منزل رفیع و درجه بلندى در بهشت نیست، مگر آنکه بزرگتر و وافرتر آن را او دارد»(1). این منازل عالى وقتى به دام مراد انسان افتد و به او داده شود که رنج کشیده و خالصانه حق تلاوت قرآن را اداء کند و به قول شاعر:
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید *** که خدمتش چو نسیم سحر توانى کرد
خاصیت نسیم سحر را گفته اند این است که در شکفتن گلها مؤثر است.
تو هم اگر خواهى گُل مرادت بشکفد و به مقصود رسى، باید مثل نسیم سحر
ص: 503
در سحر، نسیم الفاظ پرمعناى قرآن را ایجاد کنى و با نسیم عبادت، گل ایمان خود را شکوفاتر سازى (وَبِالاَْسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ)(1)
گفتیم که متقین به آیات تشویق و نعمتهاى بهشتى که مى رسند، امید و رجاء آن را دارند، و از طرفى به آیات تهدید و تخویف و عذاب که مى رسند، ترسیده و به خدا پناه مى برند، به این مناسبت ابتدا روایتى را از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل مى کنیم، که ترسناک ترین و امیدوارترین آیه در آن گنجانده شده، و سپس نمونه هائى از آیات تشویق و تهدید را ذکر مى کنیم:
رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) طبق این حدیث فرموده اند: «اعظم آیة فى القرآن آیة الکرسى و اعدل آیة فى القرآن (انَّ الله یأمر بالعدل و الاحسان...)(2) و اخوفُ آیة فى القرآن (فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و مَنْ یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره)(3) و اَرْجعى آیة فى القرآن (قُل یا عبادى الذین اَسرفوا على اَنْفُسِهم لا تَقْنطوا من رحمة الله)(4)،(5)
حال به سراغ نمونه هائى از آیات تخویف و تشویق رویم و از هر یک دو نمونه ذکر کنیم: اما آیات تخویف: 1- (یا ایّها الذین آمنوا مالَکُم اذا قیل لکم انفروا فى سبیل الله اثّاقلتم الى الارض أرَضیتم بالحَیوة الدّنیا من الآخرة فما متاع الحیوة الدنیا فى الآخرة الاّ قلیل)(6): «اى کسانى که ایمان آورده اید چه شده است شما را که هرگاه گفته مى شود به جهاد در راه خدا روید سنگین شده، به زمین مى چسبید، آیا راضى شدید به زندگانى دنیا و ترک زندگى آخرت کردید پس متاع زندگى دنیا به نسبت آخرت بسیار قلیل است».
2- (الاّ تَنْفُروا یُعَذّبْکم عذاباً ألیما و یستبدل قوماً غیرَکُم و لا تَضُرّوه شَیئاً و اللّهُ على کلّ شى قدیر): «اگر (به سوى میدان جهاد) حرکت نکنید شما را مجازات دردناکى کرده و گروه دیگرى غیز از شما به جاى شما قرار مى دهد، و هیچ زیانى به او
ص: 504
نمى رسد، و خداوند بر هر چیزى توانا است».(1)
مسلمان وقتى این آیات را مى خواند باید بداند در مقام جهاد اگر کوتاهى کند این خطاب قرآن متوجه او است، این آیه اگرچه در مورد جنگ تبوک(2) است، ولى مورد هیچگاه محصّص نیست، یعنى شمول این آیه نیست به ما هم هست و ما اگر در مقام جهاد زبانى، قلمى، مالى، جانى قصور کنیم، چطور مى توانیم در مقابل هجوم دشمن به مرزهاى کشورهاى اسلامى ساکت باشیم، چگونه مى توانیم ببینیم صهیونیسم با عِرض و آبروى مسلمانان چنین مى کند، مگر على(علیه السلام) نبود که وقتى شنید خلخالى از پاى زنى یهودى در حکومت اسلامى ربوده شد، فرمود: اگر براى این مصیبت کسى بمیرد مورد ملامت نیست، چگونه راضى شویم، با ناموس
ص: 505
مسلمین چنین کنند؟ باید جهاد زبانى، قلمى و مالى کرد و هزینه جهاد و دفع تبلیغات مسموم دشمن را تأمین کرد، باید جهاد بدنى و جانى کرد، نه فقط با کافران که با منافقان خطرناکتر از آنها که قابل اصلاح نیستند، باید جنگید، تا کى ببینیم، وهابیت بر علیه اسلام راستین تبلیغات کند وهابیتى که نه شیعه را قبول دارد نه سنّى را، وهابیتى که به طور نامشروع بوجود آمده و رشد کرده است، چگونه راضى شویم که به قرآن و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و تمامى مسلمین اعم از شیعه و سنّى اهانت شود، و ساکت باشیم، چرا نباید فریادى به جز فریاد امام امت(ره) بر علیه شیطانى که کتاب آیات شیطانى را نگاشت کشیده شود، فریاد بر علیه سلمان رشدى خائن که خود را مسلمان مى پندارد، تا کى بشنویم به مقدسات ما توهین کنند، اگر قیام نکنیم مرده ایم، حیات ما به قیام ماست، مرگ ما به سکوت ما است، بین حق و باطل هرگز صلح برقرار نمى گردد این جنگ از سنّتهاى لایتغیّر الهى است، اگر فریاد زدیم و مقابله کردیم دشمن عقب نشینى مى کند چنانکه در فتواى امام امت در حمایت از قرآن و پیامبر گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله دیدیم چه شد، فتوائى که حکم ارتداد سلمان رشدى و قتل او را صدر کرد، او گرچه کشته نشود ولى مرده است، مگر مى تواند از سوراختى که در آن خزیده است خارج شود، چندى پیش در جرائد نوشتند که در کنفرانسى که بنا بود او سخنرانى کند و دقیقاً محل مورد کنترل بود، نتوانست شرکت کند، زیرا مأموران امنیتى از شرکت او در جلسه جلوگیرى کردند و لذا متن سخنرانى او توسط دیگرى خوانده شد.
حامیان چنین افرادى و بانیان چنین نقشه هائى باید بدانند به غیر از ضرر چیزى متوجه آنها نخواهد شد، فتواى امام چنان کرد که در کنفرانس اسلامى، عَلى رغم تمایل بعضى از کشورها به ارتداد او صحه گذاشته شد، گرچه درباره کشتن او سخنى گفته نشد، حامیان او گرچه تلاش کردند که این عمل را مخالف آزادى قلم و بیان و عقیده جلوه دهند، ولى جهانیان فهمیدند که مرز و محدوده آزادى آنها تا
ص: 506
چه حدى است، تا کثیف ترین اهانت و دشنام به عقیده یک میلیارد مسلمان و انسان، اگر میلیونها تومان خرج مى کردیم، تا این رسوائى را براى غرب اثبات کنیم، اینچنین که خود با دست خود اثبات کردند نمى شد، با دست خود سلمان رشدى پلید را به ظاهر بر ضد مسلمانان به صحنه کشیدند، و خود را از صحنه انسانیت خارج کردند.
آرى این آیات تهدید و عذاب باید محرک ما در جهت تأمین رضاى الهى باشد، و هیچگاه براى دنیا و مال دنیا از مسیر او منحرف نشویم.
امام سجاد(علیه السلام) در ضمن دعائى که براى مرزبانان کشورهاى اسلامى دارند، چنین گویند: «وَ اَنْسِهِم عند لقائهم العدّو، ذِکرَ دُنیاهُم الخَدّاعَة الغَرور وَامْحُ عَنْ قُلوبِهم خَطراتِ المالِ المفتون»: «بارالها فکر این دنیاى فریبنده را به هنگامى که آنها در برابر دشمنان قرار مى گیرند از نظرشان دور فرما و اهمیت اموال فتنه انگیز و دلربا را از صفحه قلوبشان محور گردان».(1) و این نیست جز براى اینکه با دلى لبریز و مالامال از عشق خدا پیکار کنند.
در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله هم چنین مى خوانیم: «و الله ما الدنیا فى الآخرة الاّ کم یجعل احدکم اصبعه فى الیم ثمّ یرفعها فلینظر بِمَ ترجع»: «به خدا سوگند دنیا در برابر آخرت نیست مگر مثل اینکه یکى از شما انگشتش را به دریا زند و بردارد، و ببیند چه مقدار آب به آن است»(2) یعنى دنیا، مثل، نَمى است که به انگشت است و آخرت چون دریاست که این دو قابل قیاس با هم نیستند، پس هدف را خدا قرار ده و در راهش مبارزه کن، و بدان اگر ما مبارزه نکردیم، مسلم خداوند
ص: 507
کسان دیگرى را دارد، تا به جاى ما در حمایت از اهدافش در برابر دشمنانش بجنگند و خلاصه در یک کلام پیام این آیات چنین است: سربنلد زندگى کن و سربلند بمیر و تن به ذلت مده.
2- (وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ (1) الَّذِینَ إِذَا اکْتَالُوا عَلَى النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ (2) وَإِذَا کَالُوهُمْ أَوْ وَّزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ (3) أَلاَ یَظُنُّ أُولَئِکَ أَنَّهُمْ مَّبْعُوثُونَ (4) لِیَوْم عَظِیم (5) یَوْمَ یَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ):«واى بر کم فروشان - آنها که وقتى براى خود کیل مى کنند (و مى فروشند) حق خود را به طور کامل مى گیرند - و هنگامى که خواهند براى دیگران کیل یا وزن کنند (و بخرند) کم مى گذارند - آیا آنها باور (یا گمان) ندارند که برانگیخته مى شوند - در روزى بزرگ - روزى که مردم در پیشگاه ربّ العالمین مى ایستند».(1)
وقتى انسان این آیات را تلاوت مى کند باید در اعمال کسب و فعالیتش دقت کند، آیا کم فروش نیست، آیا به دنبال کلاه بر سر مردم گذاردن یا کلاه برداشتن از سر آنها نیست، معروف در بین مفسّرین این است که (یَظُنّ) را به معنى یقین و باور گرفته اند، یعنى آیا باور و یقین ندارند که در روز بزرگى برانگیخته مى شوند؟! آیا باور به معاد ندارند؟ ولى احتمالى(2) هم داده شده که (یَظُنّ) به معنى همان گمان عرفى باشد، یعنى آیا گمان ندارند و احتمال نمى دهند که روز قیامتى هست و برانگیخته مى شوند، یعنى کم فروشان یقین که ندارند، احتمال هم نمى دهند، و به تعبیر دیگر احتمال وجود معاد موجب جلوگیرى از ارتکاب جرم و کم فروشى است، اگر این صفت رذیله در ما است، بدانیم که گمان و احتمال هم نسبت به معاد نمى دهیم یا متوجه نیستیم که در قلبمان بى توجهیم.
چگونه اعتقاد به معاد داریم و احتکار و گرانفروشى مى کنیم، چرا تورم ایجاد
ص: 508
مى کنیم، تورمى که شمشیر تیز و برنده اىاست که لبه آن متوجه مستضعیفین و محرومین جامعه است، خداوند در این آیات به کسانى که به حق مردم ظلم مى کنند، اعلان جنگ داده است، تا این باور به مبدأ و معاد در فرهنگ جامعه ما رشد نکند، این تخلفات بیداد مى کند، جریمه و زندان تا حدى و به صورت مقطعى مؤثر است، باید وجدان و ترمز درونى جلوگیرى کند، اگر هر مسلمانى تأمّل و تفکّر در این آیات کند و درک حقایق نماید و حتى گمان به روز قیامت پیدا کند حتماً خود را اصلاح کرده و جامعه رو به سعادت مى رود، زیرا جامعه مرکّبى و مجموعه اى اعتبارى از افراد است هر فردى اگر مؤظّف به اصلاح خود بود چنانکه هست جامعه اصلاح مى شد.
باید فهمید خوشبختیها و بدبختیها به هم پیوسته است، بر فرض هم کسى با دزدى، کم فروشى و گرانفروشى ثروتى به دست آورد آیا در کاخى که در کنار کوخهاى محرومین مى سازد، مى تواند خوشبخت باشد بدون دردسر زندگى کند؟! چگونه در میان انبوهى بیچاره مى تواند در رفاه باشد؟! آیا اگر هنوز وجدانى داشته باشد مى تواند راحت زندگى نماید.
بعضى از این کم فروشان و ثروتمندانى که از راه نامشروع ثروت اندوخته اند مفاهیمى همچون ایثار و گذشت و کمک به محرومین و احسان در نظرشان بدون معناست، واژه اى بى محتوى است، اصلا آنها نظرى به جامعه ندارند، اگر توجهى هم به جامعه کنند و جامعه اى بخواهند براى این است که بیشتر منفعت شخصى برند، حال ما توقع هم داریم وجوه شرعیه مثل خمس و زکات و صدقه دهند، چه خیالى داریم، اگر مى دادند و بدهند که اینگونه تجمع ثروت نمى شود، و خون مظلومان در شیشه نمى رود.
اینجا جاى تذکر است که بسیارى از ما زیارت عاشورا را مى خوانیم و این جمله را هم بسیار تکرار مى کنیم که «الّلهم العَنْ اوّل ظالِمِ ظَلَمَ حقّ محمد و آل محمد و آخِرَ تابع له على ذلک» (خدایا لعنت کن اولین ظلم کننده بر حق محمد و آل محمد
ص: 509
و لعنت کن آنانکه پس از او ظلم کرده و مى کنند در حق محمد و آل محمد» اگر دقّت کنیم بسیارى از ما بر خود لعنت مى فرستیم و متوجه نیستیم زیرا خمس که مشتمل بر حق سادات و حق امام است، اگر پرداخت نشود، به منزله دزدى از مال آنها و ظلم در حق آنها است، که: از عترت پیامبرند، پس دقّت کن از ظلم کنندگان بر آنها مباشى، خداوند همه ما را به راه مستقیم خود هدایت فرماید، و از لغزش در لغزشگاهها محافظت نماید.
این کم فروشى نه تنها در مغازه کَسَبه باشد، که: هر کس متناسب با شغلش مى تواند یک کم فروش باشد، آن کارگر و کارمند و معلم و.... که در مقابل حقوق معیّنى باید ساعت معینى کار کند اگر کمتر کار کند کم فروشى کرده، و مسؤول است، اگر واقعاً کارمندانى که باید 8 ساعت کار کنند، فقط یک ساعت کار مفید و براى خدا مى کردند، و کارمندان ما حتى 2 میلیون بودند، مى دانید در روز دو میلیون ساعت کار مفید و ارزنده داشتیم، ولى حیف و صد حیف که در یک ساعت از 8 ساعت کار مفید بسیارى از آنها براى خدا هم جاى تأمّل است، یک ساعت کارى که بدون رشوه و پارتى باشد بسیار کم است!
چرا باید هر وقت نیاز به وسیله اى داریم، سراغ وسائل خارجى و غیرایرانى را بگیریم، مگر خودمان از خودمان چه دیده ایم، که وسائل خود را بى بها مى دانیم، اى کاش مخلصانه کار مى کردیم، نه براى خدا که براى وجدان خود، مگر آن کمونیست در کشورهاى صنعتى که اینقدر جنس عالى تحویل مى دهد براى خدا کار مى کند نه براى راحتى وجدان خود یا حداقل براى حفظ حیثیت شرکت خود چنین مى کند.
آرى اصلاح جامعه چون مولاى متقیان على(علیه السلام) را مى طلبد که هر روز صبح در بازار کوفه در حالى که تازیانه در دست داشت مى گشت و مى گفت: «اى گروه تجّار از خدا بترسید» وقتى بازاریان صداى على(علیه السلام) را مى شنیدند هر چه در دست
ص: 510
داشتند، بر زمین گذاشته به سخنانش گوش فرا مى دادند، سپس مى فرمود: «از خداوند خیر بخواهید و با آسان گرفتن کار بر مردم برکت بجوئید، و به خریداران نزدیک شوید، حلم را زینت خود قرار دهید، از سوگند بپرهیزید، از دروغ اجتناب کنید، از ظلم خوددارى نمائید، حق مظلومان را گرفته، با انصاف با آنها برخورد کنید، به ربا نزدیک نشوید، «اوفوا الکیال و المیزان بالقسط و لا تبخسوا الناس اشیائهم و لا تَعْثَوا فى الارض مفسدین»(1): «پیمانه و وزن را به طور کامل وفا کنید، و از اشیاء مردم کم نگذارید و در زمین فساد نکنید».
به این ترتیب در بازارهاى کوفه گردش مى کرد سپس به دار الاماره باز مى گشت، و براى دادخواهى مردم مى نشست.(2) ضمن حدیثى از رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) آمده: «و لا طَفَّفُوا الکیل الاّ مُنِعُوا النَبات و اُخذوا بالسِّنین»: «هیچ گروهى کم فروشى نکرد مگر اینکه زراعت آنها از بین رفته و قحطى آنها را فرا گرفت».(3)
با بررسى تاریخ نیز مى بینیم که گناه بارز قوم شعیب(علیه السلام) که در (مَدْیَنْ)(4) مى زیستند و با عذاب الهى نابود شدند، همین کم فروشى بود، داستان این قوم در سوره هاى مختلف مثل اعراف و شعراء و هود آمده، و بسیار جاى عبرت است که عاقبت آنها چه شد، در آیه 85 سوره هود حضرت شعیب(علیه السلام) بعد از امر به عبادت خداوند یگانه، انگشت روى کم فروشى آنها گذارده، مى فرماید: (و لا تَنْقُصوا المکیالَ و المیزان) سپس در آیه 86 حضرت شعیب(علیه السلام) و خطیب(5) الانبیاء به قوم خود
ص: 511
مى گوید: (وَیَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِکْیَالَ وَالْمِیزَانَ بِالْقِسْطِ وَلاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیَاءَهُمْ وَلاَ تَعْثَوْا فِی الاَْرْضِ مُفْسِدِینَ):«اى قوم من پیمانه و وزن را با عدالت وفا کنید و بر اشیاء (و اجناس) مردم عیب مگذارید و از حق آنان مکاهید و در زمین فساد مکنید». باید در این آیات دقت کرد که یکى از عوامل نابودى جامعه کم فروشى و گرانفروشى است، عاملى است که موجب دوقطبى شدن جامعه مى گردد، آنها که با این روش ثروتى به هم مى زنند فکر مى کنند کلاه بر سر مردم گذارده اند، که در حقیقت کلاه بر سر خود گذارده اند، داستان معروفى است که یکى از علماى قم خطاب به بازاریها کرده مى گفت: اى اهل بازار مبادا دهاتى هائى که از اطراف براى خرید مى آیند کلاه بر سر شما گذارند بسیار مواظب باشید، یکى از آنها در جواب گفت: آقا شما ما را دست کم گرفته اید، که ما کلاه سر آنها گذارده و اجناس را به قیمت گران تر به آنها مى فروشیم، آن عالم در جواب فرموده بود من همین را مى گویم که شما خیال مى کنید کلاه سر آنها گذارده اید زیرا جلو شما را وقتى مى گیرند که قدرت ردّ کردن اموال آنها را ندارید، و آن موقع مى فهمید کلاه بر سر که رفته است!
قابل توجه است که در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که خداوند «وَیْل» را درباره هیچکس در قرآن قرار نداده مگر اینکه او را کافر نام نهاده، همانگونه که مى فرماید: (فویل للذین کفروا من مَشْهَد یوم عظیم): «واى بر کافران از مشاهده روز بزرگ»(1) از این روایت استفاده مى شود که کم فروشى بوى کفر مى دهد، و اگر دقیق شویم مى توان فهمید که کم فروشى گرچه به زبان مى گویند به خدا معتقدم، ولى به رزّاقیت خداوند کافر است، وگرنه باید بداند کم فروشى و گرانفروشى در روزى او تأثیر ندارد!
ص: 512
کم فروشى نه فقط در کسب و شغل و حرفه و صنعت که به عبادت هم سرایت کرده و مى بینیم که در نماز نیز کم فروشى مى کنیم، تا بتوانیم از سر و ته نماز مى زنیم، و آنقدر سریع مى خوانیم، که گویا حیوان درنده اى براى دریدن ما به دنبال ماست، و حتى سلام نماز را اگر در صف جماعت باشیم داده و نداده از مسجد فرار مى کنیم، چرا این چنین مى کنیم، مگر نشنیده ایم آنچه از عبدالله بن مسعود صحابى معروف نقل شده که گفت: «نماز نیز قابل پیمانه است، کسى که کیل آن را بطور کامل اداء کند، خداوند پاداش او را کامل مى دهد، و هر کس از آن کم بگذارد درباره او همان جارى مى شود، که خداوند درباره «مطفّفین (کم فروشان)» فرموده است»(1) اما از آیات تشویق نیز دو نمونه ذکر مى شود:
1- در آیه 69 سوره عنکبوت مى خوانیم (وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا): «و آنان که مجاهدت در راه ما (و براى ما) کردند آنها را به راههاى خود هدایت مى کنیم» وقتى قارى قرآن این آیه را قرائت مى کند، باید به دو نکته توجّه کند: 1- جهاد. 2- اخلاص. و اینکه این دو، شرط هدایت الهى است جهاد را از «جاهدوا» و اخلاص در نیت و اعتقاد و عمل را از کلمه «فینا» باید استفاده کند، یعنى اگر مجاهدت و کوششى در راهى توأم به اخلاص شد، خداوند با تأکید بسیار(2) فرموده که من متکفّل هدایت و رسیدن به هدف او هستم، اطلاق این عبارت شامل جهاد نفسانى و خارجى و نیز معنوى و مادى مى شود، اگر کاسب در کسب و کار خود، کارمند در کار خود، محصل در تحصیل خود، براى رضاى خدا و با خلوص نیت تلاش کند بداند که خداوند وعده داده است که راهها را بر روى او مى گشاید، گاهى دیده مى شود فرد کاسبى زودتر از مغازه کنارى خود سرکار مى آید، و دیرتر مى بندد، ولى مى گوید نمى دانم چرا کسب من رونق ندارد، و کارهایم گره خورده است!؟
ص: 513
اى برادر نیت را خالص کن، و در صدد کساد بازار دیگران مباش، و بدان که روزى دهنده به همه خداست و تو کوچکتر از آنى که مانع روزى کسى شوى، اگر خالصانه کار کردى، خواهى دید که معنى: (یرزقه مِنْ حیثُ لا یحتسب)(1) یعنى چه؟ و با تمام وجود آن را لمس مى کنى.
اگر در جهاد با دشمن خارجى که بر سر مسلمانان مسلّط شده، و به حریم امن آنها تعدّى کرده، اخلاص را ضمیمه کنیم و هر دسته و فرقه اى براى منافع شخصى خود کار نکند، و خدا را در نظر گیرد، دیرى نمى پاید که مسلمانان عظمت خود را باز مى یابند، شما ببینید اعراب با اسرائیل چقدر جنگ کردند، ولى همه آنها به نام اعراب و اسرائیل، نه اسلام و اسرائیل، عنوان عرب را عَلَم کردند، حاضر نشدند مسئله بیت المقدس را اسلامى کنند. سراغ 100 میلیون عرب رفتند و سراغ 1000 میلیون مسلمان نیامدند، گفتند: «العزّة للعرب»!! چه مى شد بگویند، العزّة لله و لرسوله ممالک و للمؤمنین؟ آخر چه کسى حاضر است، جان خود را براى سران و رؤساى ممالک عربى دهد؟! اگر شعار عوض شد و عنوان عنوان اسلام و خدا و رسول او شد همه حاضرند براى اینها جان دهند چنانکه در جنگ ایران و عراق دیدیم چگونه جوانان ما به نام اسلام و عشق امام حسین(علیه السلام) و اهل بیت علیهم السّلام جان باختند، خسارت مالى و جانى را باید جائى داد که ارزش آن را داشته باشد گرچه اساساً در راه خدا خسارت نیست.
آرى این کشورهاى عربى باید چندین بار شکست بخورند، و به این روز افتند، تا بدانند شعار باید (العزّة لله) شود البته اینکه مى گویم شعار این باشد شعارى که حقیقتاً محتوایش هم، چنین باشد، نه شعار خالى.
مى دانیم از حدود 16 میلیون یهودى 3 میلیون صهیونیسم(2) هستند ولى این
ص: 514
عده کم به سرزمینهائى که ادعاء مى کردند، قانع نیستند، و نقشه توسعه طلبى از نیل تا فرات را در اندیشه مى پرورانند، و همین عده کم، آن همه عرب را به ضعف کشانده اند، گویا همت و غیرت اسلامى که این همه اسلام روى آن تکیه دارد، آنها از اسلام به ارث برده اند آنها بیت المقدس(1) و مسجد الاقصى محل معراج پیامبر، الخلیل محل تولد حضرت ابراهیم(علیه السلام)، بیت اللحم محل تولد حضرت عیسى(علیه السلام)، غزّه محل دفن هاشم بن عبدمناف یکى از اجداد پیامبر(صلى الله علیه وآله) و بسیارى از اماکن مقدس را اشغال کردند، و قصد توسعه طلبى هم دارند.
ولى برادرم هنوز دیر نشده و هنوز صداى رساى قرآن بلند است و ما را به جهاد با خلوص که نتیجه اش پیروزى و سربلندى و عزّت است فرا مى خواند. هنوز نداى مولى على(علیه السلام)«کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا»: «خصم ظالم و یار مظلوم باشید» بلند است باید نهضت و قیام فلسطین تقویت شود، قیامى که تداوم بخش مبارزات صلاح الدین ایوبى ها و عزّالدین قسامها است همین مبارزه و جهاد و کشته و زخمى هاى در فلسطین نشانه حیات مردم فلسطین است، معلوم است هنوز روح اسلامى و غیرت در آنها نمرده، هنوز خود را ذلیل و خوار نمى پندارند، گرچه بمیرند زنده اند، به خلاف رؤسا و حکام و سلاطین بعضى کشورهاى عربى که ذلّت را پذیرفته اند، و گرچه زنده باشند مرده اند.
و به قول شاعر:
ص: 515
اِن المرءُ میّتاً بانقضاء حیاته *** ولکن باَنْ یُبْعى علیه فیُخْذَلا
«مرد با سپرى شدن زندگى و مردن او نمى میرد ولکن مرگ او وقتى است که بر او ظلم شده ذلیل شود».(1)
مجاهدین اسلامى در انحاء عالم باید بدانند غیر از خداوند یار و یاورى ندارند، و کشورهائى که ادعاى حمایت مى کنند، و با چهره اى به ظاهر باز پذیراى آنانند، تا وقتى آستین بالا نزده اند و به میدان نیامده اند، در آستین مار دارند و لاف مى زنند و به قول شاعر عرب:
وما کُلّ مَنْ یُبدى البَشاشَة کائناً *** اَخاک اذا لَم تُلفِه لک مُنْجِدا
«هر کس که اظهار گشاده روئى کند، تا تو او را یاور نیافته اى (و در مرحله عمل یاورى نکرد) برادر تو نیست»(2) امام امت(ره) در یکى از رهنمودهاى خود چنین گویند: «و وصیت من به ملتهاى کشورهاى اسلامى است که انتظار نداشته باشید که از خارج کسى به شما در رسیدن به هدف، که آن اسلام و پیاده کردن احکام اسلام است کمک کند خود باید به این امر حیاتى که آزادى و استقلال را تحقق مى بخشد، قیام کنید و علماء اعلام و خطباء محترم کشورهاى اسلامى دولتها را دعوت کنند که از وابستگى به قدرتهاى بزرگ خارجى خود را رها کنند، و با ملت خود تفاهم کنند در این صورت پیروزى را در آغوش خواهند کشید و نیز ملتها را دعوت به وحدت کنند و از نژادپرستى که مخالف دستور اسلام است بپرهیزند و با برادران ایمانى خود در هر کشورى و با هر نژادى که هستند دست برادرى دهند که اسلام بزرگ آنها را برادر خوانده و اگر این برادرى ایمانى با همت دولتها و ملتها و با تأیید
ص: 516
خداوند متعال روزى تحقق یابد، خواهید دید که بزرگترین قدرت جهان را مسلمین تشکیل مى دهند به امید روزى که با خواست پروردگار عالم این برادرى و برابرى حاصل شود».
خلاصه مطلب اینکه از مجموع بیانات روشن شد تنها راه پیروزى جهاد با اخلاص و توجه است. اما جهاد نفس و درون هم که مهمتر از جهاد خارجى و برون است نیاز به کوششى و تلاشى خالصانه در راه خدا دارد که مجالى براى بسط آن در این مقام نیست.
خلاصه مطلب اینکه وقتى به آیه مورد بحث مى رسیم باید میزان جهاد و خلوص خود را اندازه گیرى کنیم آن هم جهاد در همه ابعاد سیاسى، نظامى، اقتصادى، فرهنگى و مهمتر از همه جهاد نفسانى و خداوند ما و ملت ما را در تمام این میدانهاى جهاد با پیروزى و سرافرازى بیرون آورد.
2- در سوره طور چنین مى خوانیم: (إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِى جَنَّات وَنَعِیم (17) فَاکِهِینَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ وَوَقَاهُمْ رَبُّهُمْ عَذَابَ الْجَحِیمِ (18) کُلُوا وَاشْرَبُوا هَنِیئاً بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ (19) مُتَّکِئِینَ عَلَى سُرُر مَّصْفُوفَة وَزَوَّجْنَاهُمْ بِحُور عِین): «همانا پرهیزکاران در باغهاى بهشت و نعمتهاى بسیارند - آنها به نعمتى که خدا نصیب آنها کرده دلشادند، و خدا از عذاب دوزخ محفوظشان داشته است -، و خطاب شود بخورید و بیاشامید گوارایتان باد و این بخاطر اعمال شماست - آنها بر تختها تکیه زده اند و حور العین را جفت آنها قرار دادیم).(1)
در سوره کهف هم چنین مى خوانیم: (إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ کَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلا (107) خَالِدِینَ فِیهَا لاَ یَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلا):«همانا براى کسانى که ایمان آورده و عمل صالح انجام دادند باغهاى بهشت فردوس است و این
ص: 517
به عنوان خوشامد اینهاست (و مقامات بالاترى به آنها داده مى شود، همیشه در بهشت ابدى هستند و طلب انتقال از آنجا نمى کنند).(1)
«فردوس»(2) به طورى که بعضى مفسرین گویند: باغى است که نعمتها و مواهب در آن جمع باشد، پس فردوس بهترین و برترین باغهاى بهشت است.(3) در سوره کهف این برترین باغهاى بهشت را تعبیر به «نُزُل» کرده است، «نُزُل» اولین چیز است که براى میهمان مى برند ما در زمستان چائى و تابستان مثلا شربت مى بریم، این را عرب (نُزُل) تعبیر مى کند، و این به عنوان خوشامد است نه تمام پذیرائى، پس باغ فردوس به عنوان شربتى براى مؤمنین است، معلوم مى شود جلوه هاى مخصوص پروردگار و حالات روحانى عجیبى است، که ما را از درک آن بهره اى نیست جز حسرت، مقاماتى است که به مغزى خطور نکند و بر زبانى نیاید، مقاماتى است که یک فرد بهشتى وقتى به آنها مى رسد توجّهى به باغ و میوه و حور العین نکند یکى از این مقامات رضوان الله است که (رضوان الله اکبر) یعنى وقتى مى بینند خداوند از آنها راضى شده احساسى دارند که با هیچ چیز معامله نکنند یکى از مقامات دیگر اینکه گاهى چندین هزار سال محو جمال حقند، و در جلوه اى از جلوات او غرقند، که تصویر و تصور آن براى ما ممکن نیست.
و جالب توجه است که در آیه 102 همین سوره کهف مى فرماید: (إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْکَافِرِینَ نُزُلا):«ما دوزخ را براى کافرین به عنوان «نُزُل» مهیّا کرده ایم» یعنى چنانکه بهشت فردوس و نعمتهاى آن (نُزُل) براى بهشتیان بود، جهنم و عذاب الهى
ص: 518
براى کافرین هم (نُزُل) است، یعنى عذابهائى مافوق این آتش و جهنم دارند که قابل تصورّ براى ما نیست، در دعاى کمیل حتماً ملاحظه فرموده اید که مولى بعد از اینکه اظهار ضعف در مقابل بلاهاى دنیوى و عقوبات و ناملایمات آن مى کند، و مى گوید: بلاء دنیا دوامش کم و مدتش کوتاه است مى فرماید: چگونه بر بلاء آخرتى که ناملایمات و دردش بیشتر و مدتش طولانى است مقاومت کنم، سپس کلام را به اینجا مى رساند که: «فَهَبْنى یا الهى و سیدى و مولاى و ربّى صبرتُ على عذابک فکیف اصبر على فِراقک وهبنى صبرتُ على حَرّ نارِک فَکیفَ اصبرُ عن النّظر الى کرامتک»: «بر فرض اى معبود و آقا و مولاى و پروردگارم صبر کردم بر عذاب (دردناک و جانسوز تو) چگونه صبر کنم، بر دورى و فراق از تو و بر فرض صبر کردم بر سوزش آتش تو، چگونه صبر کنم بر چشم پوشى و دورى از کرامت و بزرگوارى تو».
از این کلمات مولى در دعاى شریف کمیل فهمیده مى شود که: فراق و دورى از خداوند و عدم رضایت او از بنده اش و حرمان از لقاء و دورى از رحمت و کرامت او، از زمره عقوباتى است که بالاتر از عذاب جهنم و سوختن جسم است، زیرا مولى مى فرماید اگر بر عذاب صبر کنم، چگونه بر این امور صبر کنم؟! و به طور کلى مى توان گفت هر نعمتى که مافوق بهشت براى بهشتیان بود ضد آن عذابى مافوق عذاب جهنم براى جهنمیان است. خداوند جرعه اى از حالات بهشتیان را به ما بنوشاند تا مست آن جمال شویم و ما را از حالات جهنمیان دور دارد تا فرحناک از این دورى شویم، بگذار این بهشتیان و جهنمیان را با این حالات تنها گذاریم که از درک آنها و جایگاههاى آنها عاجزیم و به سراغ چیزى رویم که لااقل درک کنیم.
وقتى تلاوت کننده آیات به این آیات مى رسد، باید دقت کند، چه چیزى باعث شده متقین به این مقامات رسند، آیا چه بهائى به آن پرداختند؟ اگر قارى این آیات دقت در این آیات کند خود خواهد فهمید، به چه بهائى این نعمتها را دهند، به ایمان و عمل صالح، چرا که در سوره کهف فرمود این نعمتها پاداش کسانى است که
ص: 519
ایمان و عمل صالح داشته باشند.
عمل صالح میوه ایمان است، چنانکه این تعبیر (الذین آمنوا و عملوا الصالحات)بسیار در قرآن دیده مى شود، لوازم و ابزار زندگى در آن جهان عمل صالح است، یعنى انجام مسؤولیتهائى که خداوند متعال در هر شرایطى بر دوش انسان گذارده است، ابزار زندگى این دنیا در این دنیا فراهم مى شود، ولى از آخرت در همین دنیا آن روز، روز حساب است نه عمل و امروز روز عمل است نه حساب، کافرین هم مى دانند آن عالم، عالَم عمل نیست، لذا مى گویند خدایا ما را به دنیائى که بودیم فرست، تا عمل صالح بجاى آوریم، ولى با جواب «کَلاّ» روبرو مى شوند، و به آنها جواب رد داده مى شود، آرى «الیوم عمل و لا حساب وغداً حسابٌ و لا عمل» این اعمال صالح مصالح ساختمانى آن قصور و وسائل آسایش آن بهشت ها است، باید از رهگذر دنیا ساختمان آخرت را ساخت (الدنیا مزرعة الاخرة) و از این روى مولى على(علیه السلام) در نامه اى خطاب به فرزند خود مى فرماید: (اَصْلِح مَثْواک) اصلاح خانه آخرت کن، یعنى الان باید آخرت خود را اصلاح کنى محافظت بر عمل صالح پشت شیطان را شکسته و دست او را از انسان قطع مى کند، این را پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) در ضمن حدیثى فرمودند: «المُؤازرة على العمل الصالح یقطع دابره»: «محافظت و استدامه بر عمل صالح پشت شیطان را مى شکند».(1)
عمل صالح دائره وسیعى دارد که از پوسته هندوانه از بین راه برداشتن براى اینکه انسانى بر زمین نخورد را مى گیرد تا شهادت در راه خدا و یارى ستمدیده و پوشاندن برهنه و احترام عالم، البته عمل صالحى مفید است که با خلوص نیت تحقق یابد، که خلوص لُبّ و مغز عمل است، عمل بدون اخلاص مانند گردوى بى مغز است فکر مى کنى بهشتى براى خود ساختى ولى آنجا که مى روى مى بینى
ص: 520
چیزى آماده نشده است. در روایتى آمده که خداوند به حضرت موسى(علیه السلام) فرمود: تاکنون عمل خالصى انجام داده اى؟ گفت: آرى نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، ذکر گفته ام، فرمود نمازت جواز عبور از پل صراط است (یعنى وسیله شناختن است که او مؤمن و معتقد است، و از کافرین شناخته مى شود) و روزه سپر از آتش، و ذکر موجب ترفیع درجات در بهشت است، پس همه براى خودت بوده، موسى(علیه السلام) گریست و عرض کرد: خداوندا کارى به من بیاموز که فقط براى تو باشد، خطاب شد: ستمدیده اى را یارى کرده اى؟! برهنه اى را پوشانده اى؟ تشنه اى را سیراب نموده اى؟ به عالمى احترام کرده اى؟ اینها اعمال خالص است.(1)
از این روایت استفاده مى شود، عمل خالص آن است که: قصد نفع بردن از آن نکنیم گرچه خداوند خود نفع مى دهد، باید قصد نفع رساندن به غیر در عمل لحاظ کنیم، گرچه عملى بسیار کوچک باشد، گاهى فردى عملى را انجام مى دهد و دیگرى ضد آن را ولى چون خود و نفع مردم را لحاظ کرده اند، هر دو عمل صالح انجام داده اند، آن داستان معروف است که کسى در راه میخى دید آن را در زمین فرو کرد به گمان اینکه اگر کسى با اسب یا حیوان دیگر عبور کرد، افسار اسب را به این میخ ببندد، و لختى بیارمد، دیگرى پس از آن آمد و میخ را بیرون آورده و به کنارى افکند، و گفت شاید کسى از اینجا عبور کند، و این میخ را نبیند پایش به آن بخورد و مجروح گردد، این دو هر دو عمل صالح انجام داده اند گرچه برخلاف یکدیگر کار کرده اند.
پس اى برادر ببین عمل صالح و وظیفه اى که امروز بر دوش تو است چیست، خداوند ما را در رسیدن به سطح مطلوب در همه زمینه ها یارى، و توفیق انجام هرچه بیشتر عمل صالح را به ما عنایت فرماید. ان شاء الله.
ص: 521
بحث در تدبر و تفکر در آیات الهى بود و به مناسبت دو نمونه از آیات تهدید و دو نمونه از تشویق را متذکر شدیم با توضیحاتى که داده شد، روشن گردید که باید تلاش کرد تا در زمره کسانى نباشیم، که خداوند متعال فرمود: (أَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا):«آیا در قرآن تدبّر نمى کنند؟ یا بر دلهاى آنها قفل نهاده شده است»(1) در خود بنگر مبادا بواسطه اعمال زشت و صفات ناپسند، قلب ما قفل خورده و نمى دانیم، چرا از قرآنى که نور است گریزانیم؟ (قَدْ جَاءَکُمْ مِنَ اللهِ نُورٌ)(2) چرا از کتابى که تماماً یادآورى و ذکر و برکت است غافلیم (وَهَذَا ذِکْرٌ مُّبَارَکٌ)(3) چرا از نسخه شفابخش و رحمت الهى بیزاریم (وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ)(4)
در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) در تفسیر جمله (أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا) چنین آمده است: «اِنّ لَکَ قلباً و مسامع و انّ الله اذا اراد ان یهدىَ عبداً فَتَحَ مسامع قَلبه و اذا اراد به غَیر ذلک خَتَم مسامع قلبه فلا یصلح ابداً و هو قول الله عزوجل (أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا):«براى تو قلبى است و گوشهائى که (راه نفوذ در آن است) و خداوند هرگاه بخواهد بنده اى را (به خاطر تقوایش) هدایت کند، گوشهاى قلب او را مى گشاید، و هنگامى که غیر از این بخواهد بر گوشهاى قلبش مهر مى نهد، به گونه اى که هرگز اصلاح نخواهد شد، و این معنى سخن خداوند است» (أَمْ
ص: 522
عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا).(1)
از آیاتى که امر به تدبّر مى کند به خوبى استفاده مى شود که قرآن براى هر کس قابل فهم است، ولى به مقدار بضاعت علمى، و اگر قابل فهم نبود، امر به تدبّر لغو بود و خداوند بزرگتر از آن است که سخن لغو گوید، پس آنچه بعضى فکر مى کنند قرآن قابل فهم ما نیست، و کتابى فوق فهم ما است، اینها یا عالمانه و یا جاهلانه قرآن را طرد مى کنند، و متوجّه نیستند، ما فکر مى کنیم به طرفدارى از این کتاب الهى سخن مى گویند، و ظاهر سخن آنها هم زیبا است، ولى اگر در سخن آنها دقت شود، مفهوم حرفشان این است که: قرآن را باید فقط خواند و از متن زندگى و جامعه کنار گذارد، زیرا فقط الفاظى مى فهمیم و معانى آن را درک نمى کنیم، آیا از خود نباید بپرسیم اگر قرآن قابل تدبّر و درک نیست چرا فقط در خود قرآن چهار مرتبه امر به تدبّر شده، و این غیر از مواردى است که امر به تفکر و تفقّه و غیره شده است یعنى فقط ماده (تدبّر) این قدر مورد تأکید قرار گرفته است. (أَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ)(2) آیا نخوانده اند که خداوند غایت انزال قرآن را تدبّر در آیات آن و تذکر قرار داده است. (کتابٌ انزلناه الیک مبارکٌ لیدّبّروا آیاته و لِیتذَکّرَ اوُلُوا الاَلباب):«این کتابى است پربرکت که بر تو نازل کرده ایم، تا در آیات آن تدبر کنند، و صاحبان مغز (و اندیشه) متذکّر شوند(3)» در پایان باید بگویم، بحث در مورد قرآن
ص: 523
بسیار وسیع و گسترده است و قرآن بحرى است که هر چه از آن آب برداشته شود کمبودى در آن احساس نمى شود و از این روى بحث را به همین جا خاتمه مى دهیم و امید است در مجالهائى دیگر سخنان تازه اى از قرآن استفاده کنیم.
مرحوم الهى در ذیل فراز (فاذا مرّوا بآیة فیها تشویق رکنوا الیها طمعا و تطلّعت نفوسهم الیها شوقا و ظنّوا انها نصب اعینهم) چنین مى سراید:
چو آنان بگذرند از دفتر عشق *** در آن آیت که ناز دلبر عشق
به رحمت از پى تشویق دیدار *** نماید لطف و دلجوئى بسیار
کنند از دل فغان چون بلبل از شوق *** طمع بندند بر وصل گل از شوق
تو گوئى نزد آن آیات رحمت *** همى بینند باز ابواب جنّت
نوازش هاى آن آیات دلبر *** قرار از دل رباید هوش از سر
زعشق، افروزد آتش به دلها *** نماید گلستان ها زآب و گل ها
ص: 524
سپاه شوق را دلدار سازد *** کُمِیت عقل را رهوار سازد
نفوس پاک آن پرهیزکاران *** بِوَجد آرد چو بلبل در بهاران
که گوئى در بهشتند آرمیده *** ز دلهاشان گل رضوان دمیده
الهى آتش عشقم برافروز *** بلطف خویش بختم ساز فیروز
به لطف خود چو آن آزاد مردان *** دلم روشن بنور شوق گردان
و نیز در ذیل (و اذا مروا بایة فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنّوا انّ زفیر جهنم و شهیقها فى اصول آذانهم) چنین مى سراید:
بر آن آیات پر تخویف دلدار *** چه بگشایند گوش عقل هشیار
تو گوئى بشنوند افغان دوزخ *** زفیر از شعله سوزان دوزخ
ص: 525
جهنم را بگوش دل زفیرى است *** که گوئى اژدهاى خورده تیریست
که هر بیداد و عصیان در جهانست *** شرار دوزخى در وى نهانست
ولیکن جان مردان دل آگاه *** بدان فریاد و آن غوغا برد راه
* * *
ص: 526
1. آداب النفس - عارف حکیم محمد عیناثى
2. السیرة النبویة - ابن هشام
3. الکامل - مبرّد
4. المفردات فى غریب القرآن - راغب اصفهانى
5. المنطق المقارن - محمدعلى گرامى
6. اخلاق محتشمى - محتشم السلطنة (حسن اسفندیارى)
7. اعلام القرآن - دکتر محمد خزائلى
8. الغارات - ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفى کوفى
9. الجعفریات - قاضى ابى المحاسن الرویانى
10. الاختصاص - شیخ مفید
11. اخلاق حسنه - فیض کاشانى
12. الاخلاق - سید عبدالله شُبّر
13. المنجد - بولس المعلوف الیسوعى
14. احیاء العلوم - غزالى
15. الحقائق - فیض کاشانى
16. ارزشها و ضدارزشها در قرآن - ابوطالب تجلیل
ص: 527
17. اقبال الاعمال - سید رضى الدین الطاووس (سیدبن طاووس)
18. اخلاق فلسفى - محمدتقى فلسفى
19. اُسد الغابة - جَزَرى
20. اسرار الحکم - حاجى سبزوارى
21. الکنى و الالقاب - محدّث قمى
22. ارشاد - شیخ مفید
23. ایمان و وجدان -....
24. الحیاة - محمدرضا، على، محمد حکیمى
25. الامامة و التبصرة - ابى الحسن على بن الحسین بن بابویه قمى (پدر شیخ صدوق)
26. المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه - دشتى، محمدى
27. الترغیب - ابى جعفر البرقى
28. امالى - صدوق
29. المحاسن - ابى اجعفر البرقى
30. اَمالى - شیخ طوسى
31. اثناعشریه فى المواعظ العددیة - آیة الله مشکینى
32. بدایة الحکمة - علامه طباطبائى
33. باب حادى عشر - علامه حلى
34. بیدادگران اقالیم قبله - محمدرضا حکیمى
35. باغ اپیکیور - آناتول فرانس - ترجمه کاظم عمادى
36. بحث در آثار و افکار و احوال حافظ -...
37. پاسدار اسلام - (مجله)
38. تفسیر کبیر - فخررازى
ص: 528
39. تفسیر قرطبى - محمد الانصارى القرطبى
40. تفسیر روح المعانى - آلوسى بغدادى
41. تفسیر ابوالفتوح رازى
42. تفسیر عیاشى - محمدبن مسعود بن عیاشى السمرقندى
43. تفسیر صافى - ملا محسن فیض کاشانى
44. تفسیر المنار - محمدرشید رضا
45. تفسیر طبرى (جامع البیان) - محمدبن جریر طبرى
46. تفسیر البصائر - یعسوب الدین رستگارى
47. تفسیر المیزان - علامه طباطبائى
48. تفسیر جوامع الجامع - مرحوم طبرسى
49. تفسیر اَطَیب البیان - آیة اللّه عبدالحسین طیّب
50. تفسیر برهان - سید هاشم برهانى
51. تفسیر الخازن - علاء الدین بغدادى صوفى معروف به خازن
52. تفسیر روح البیان - الشیخ اسماعیل حقّى البرسوى
53. تاریخ بیهقى
54. تحف العقول - حرّانى
55. تنبیه الخواطر - سید حسین طباطبائى یزدى
56. تکامل در پرتو قرآن - سلطانى
57. ترجمه المیزان - موسوى همدانى
58. تفسیر الدر المنثور - جلال الدین سیوطى
59. تفسیر على بن ابراهیم قمى
60. توحید مفضّل - مفضّل بن عمر جعفى
61. ترجمه مصباح الشریعه - حسن مصطفوى
ص: 529
62. ثمرات الانوار - محمدبن ابى الفتح
63. ثواب الاعمال شیخ صدوق
64. جامع السعادات - محمدمهدى نراقى
65. جلوه حق - آیة الله مکارم شیرازى
66. جامع الاخبار - شیخ صدوق
67. چهارده معصوم - عمادزاده
68. چهل حدیث - امام خمینى(ره)
69. خصال - شیخ صدوق
70. خلاصه بیماریهاى گوش و حلق و بینى - دکتر علیم مروستى
71. خواندنیهاى دلنشین - سعیدى لاهیجى
72. دیوان اشعار - مرحوم الهى قمشه اى
73. داستان راستان - شهید مطهرى
74. دار السلام - حاجى نورى
75. رسائل فلسفیه - محمدبن زکریا رازى
76. رسالة لبّ اللباب - آیة الله سید محمدحسین حسینى طهرانى
77. رسالة «الانسان بعد الدنیا» - علامه طباطبائى
78. رجال کشى
79. زندگى و شخصیت شیخ انصارى - مرتضى انصارى
80. زینة المجالس - مجدالدین محمد حسینى
81. سفینة البحار - محدّث قمى
82. سیماى فرزانگان - رضا مختارى
83. سیر حکمت در اروپا - فروغى
84. سیاحت شرق - قوچانى
ص: 530
85. شرح نهج البلاغه - ابن ابى الحدید
86. شرح نهج البلاغه - ابن میثم
87. شرح نهج البلاغه خوئى (منهاج البراعة)
88. شرح مکاسب - کلانتر
89. شرح منطق کبرى -...
90. شرح مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه - عبدالرزاق گیلانى
91. شرح منظومه - سبزوارى
92. شفاء - بوعلى سینا
93. شرح نهج البلاغه - محمدتقى جعفرى
94. شرح صحیفه سجادیه - جزائرى
95. شرح ابن عقیل - بهاء الدین عبدالله ابن عقیل العقیلى
96. صحیفه سجادیه - امام سجاد (علیه السلام)
97. صحیح بخارى - محمدبن اسماعیل بخارى
98. صحیح مسلم - مسلم نیشابورى
99. عیون اخبار الرضا (علیه السلام) - شیخ صدوق
100. عین الحیوة - مجلسى
101. عیون اخبار - ابن قتیبه
102. عدل الهى - شهید مطهرى
103. عدّة الداعى - احمدبن فهد الحلى
104. علل الشرایع - شیخ صدوق
105. غرر الحکم - على(علیه السلام)
106. غوالى اللئالى - شیخ محمدبن على بن ابراهیم ابى جمهور احسائى
ص: 531
107. فوائد الرضویة - محدث قمى
108. فتوح البلدان بلازرى
109. فیض القدیر - محدث قمى
110. فیزیک پزشکى - ذبیح الله عزیزى - دکتر گلبان مقدم
111. فروع کافى - شیخ کلینى
112. فرهنگ عمید - حسن عمید
113. قرآن مجید
114. قصص العلماء - میرزا محمد تنکابنى
115. قصص قرآن - رسولى محلاتى
116. قصه هاى قرآن - مصطفى زمانى
117. قصص انبیاء علیهم السّلام - ابواسحق ابراهیم نیشابورى
118. کنز الفوائد -...
119. کمال الدین - شیخ صدوق
120. کیمیاى سعادت - غزالى
121. کنز العمال - علاء الدین هندى
122. گنجینه دانشمندان - شریف رازى
123. لئالى الاخبار - شیخ محمد نبى تویسرکانى
124. لغت نامه دهخدا
125. لؤلؤ و مرجان - حاجى نورى
126. مجلدات بحار الانوار - مجلسى
127. مجلدات تفسیر مجمع البیان - مرحوم طبرسى
128. مجلدات میزان الحکمه - محمد رى شهرى
129. مجلدات وسائل الشیعه - شیخ حرّ عاملى
ص: 532
130. مجلدات تفسیر نمونه - آیة الله مکارم شیرازى
131. مجلدات محجة البیضاء - فیض کاشانى
132. مجلدات اصول کافى - شیخ کلینى
133. مجلدات پیام قرآن - آیة الله مکارم شیرازى
134. مجلدات تفسیر نور الثقلین - علامه عبدعلى بن جمعة العروسى الحویزى
135. مجلدات معادشناسى - آیة الله سید محمدحسین حسینى طهرانى
136. مجلدات عرفان اسلامى - شیخ حسین انصاریان
137. مجلدات انوار نعمانیة - سید نعمة الله جزائرى
138. مجلدات اولین دانشگاه و آخرین پیامبر - دکتر پاک نژاد
139. مجموعه ورّام - ورّام بن ابى فراس
140. معالم الاصول - حسن بن زین الدین عاملى (فرزند شهید ثانى)
141. منیة المرید - شهید ثانى
142. مشکوة الانوار - مرحوم طبرسى
143. مفاتیح الجنان - محدث قمى
144. مجمع البحرین - طریحى
145. ملاصدرا - هانرى کربن فرانسوى «ترجمه ذبیح الله منصورى»
146. مجاهد شهید حاج شیخ محمدتقى بافقى
147. مسکن الفواد - شهید ثانى
148. مکارم الاخلاق - امام سجاد(علیه السلام)
149. مناقب شهرآشوب
150. معجم البلدان - شهاب الدین یاقوت حموى
ص: 533
151. منتهى الامال - محدث قمى
152. مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقة - منسوب به امام صادق(علیه السلام)
153. معالم التنزیل -...
154. معراج السعادة - شیخ احمد نراقى
155. معماى هستى - آیة الله مکارم شیرازى
156. من لا یحضره الفقیه - شیخ صدوق
157. مراصد الاطلاع - (مختصر معجم البدان) - صفى الدین بغدادى
158. مستدرک الوسائل - حاجى نورى
159. مرآة العقول - مرحوم مجلسى
160. مطلوب کل طالب - رشید الدین و طواط
161. مقامات معنوى -...
162. مسافر سرگشته - دکتر پوران شجیعى
163. مرد خسیس - مصطفى زمانى
164. مصباح الانوار -...
165. معانى الاخبار - شیخ صدوق
166. نهج البلاغه - فیض الاسلام
167. نهج البلاغه - صبحى صالح
168. نفثة المصدور - محدث قمى
169. نهج الصباغة (شرح نهج البلاغه) - آیة الله محمدتقى تسترى
170. نور الابصار - شبلنجى
171. نهج السعادة - شیخ محمدباقر محمودى
172. نصایح - آیة الله مشکینى
173. همائى نامه -...
ص: 534
انتشارات نسل جوان
برای همه جوانان با هدف
انتشارات نسل جوان مجموعه ای آموزنده، سالم، خواندنی و از نظر محتویات پر ارزش و هم آهنگ با افکار و خواسته های مثبت جوانان
1- مشکلات جنسی جوانان
2- در جستجوی خدا
3- ارتباط با ارواح
4- رمز پیروزی مردان بزرگ
5- معمّای هستی
6- امام حسن مجتبی علیه السلام
7- رهبر آزادگان امام حسین علیه السلام
8- زینب کبری علیها السلام
9- معراج، شق ّ القمر
10- راه غلبه بر نگرانی ها
11- اعتقاد ما
12- نماز باران
13- آیات ولایت در قرآن
14- اسلام و کمک های مردمی
15- پاسخ به پرسش های مذهبی
16- پنجاه درس اصول عقاید
17- حکومت جهانی مهدی (عجّل الله تعالی فرجه الشریف)
18- مثالهای زیبای قرآن، جلد اول
19- مثالهای زیبای قرآن، جلد دوم
20- نماز مایه تربیت و آرامش روح و روان
21- والاترین برندگان
22- یکصد و پنجاه درس زندگی
23- جلوه حق
24- اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (2 جلدی)
25- مدیریت و فرماندهی در اسلام
قم - خیابان شهدا - تلفن 37743118
ص: 535
دروس نهج البلاغه
حضرت آیة اللّه مکارم شیرازى
اخلاق اسلامى
در نهج البلاغه (خطبه متّقین)
جلد دوّم
تألیف: اکبر خادم الذاکرین
ص: 1
علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق.
[نهج البلاغه، برگزیده، خطبه همّام]
اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین): با استفاده از دروس نهج البلاغه مکارم شیرازی؛ تألیف اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی). قم: نسل جوان.
2ج.
ISBN 964-6275-36-2 (2VOL.SET)
ISBN 964-6275-37-0 (VOL.1)
ISBN 964-6275-38-9 (VOL.2)
فهرستنویسی بر اساس اطّلاعات فیپا.
کتاب حاضر قبلاً توسّط مطبوعاتی هدف و انتشارات مدرسة الامام علی بن ابی طالب علیه السلام منتشر شده است.
کتابنامه.
1. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه - نقد و تفسیر.
2. علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40ق - خطبه ها. 3. تقوا
الف.علیّ بن ابی طالب علیه السلام، امام اوّل، نهج البلاغه، خطبه همّام، شرح.
ب. مکارم شیرازی، ناصر، 1305 - ج. خادمی اصفهانی، اکبر. د. عنوان. ه. عنوان: نهج البلاغه، برگزیده خطبه همّام، شرح.
297/9515
16خ38/042 BP
1385
کتابخانه ملّی ایران 16592-85م
شناسنامه کتاب
نام کتاب: اخلاق اسلامی در نهج البلاغه (خطبه متقین) - جلد دوم
مؤلف: اکبر خادم الذاکرین (خادمی اصفهانی)
ناشر: انتشارات نسل جوان - قم خیابان شهدا - تلفن 37743118
شمارگان: پانصد دورۀ دو جلدی
نوبت چاپ: چهارم
تاریخ انتشار: 1391 ش
صفحه و قطع: 608 صفحه - وزیری
چاپ و صحافی: نینوا - قم، تلفن: 37232501
شابک 9-38-6275-964 ISBN - 964-6275-37-0
شابک (دورۀ دو جلدی) 2-36-6275-964 ISBN - 964-6275-36-2
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم
به همسرش، به مادر فرزندانش، به یار و غمخوارش، به حامی و پشتیبانش، به او که اگر نبود همتایی نداشت.
تقدیم
به دخت رسالت، همسر ولایت و مادر امامت
ص: 3
ص: 4
28 و 29. «رکوع و سجده های طولانی پرهیزگاران»------------11
30. «طلب آزادی از عذاب رستاخیز»------------33
فسلفه آزادی------------28
شاخه های اسارت و آزادی------------35
31 تا 34. برنامه روزانه------------39
حلم و بردباری------------40
کارآیی و نقش بردباری------------41
مراتب حلم------------48
ثمرات حلم------------49
نمونه هایی از سرگذشت بردباران------------49
نظر خواجه نصیر الدین طوسی در مسئله غضب------------54
نکاتی در مورد علم و جهل------------60
مقام ابرار------------73
اهمیت آیات فوق------------76
ابرار چه کسانی هستند؟------------78
نشانه های ابرار------------79
35. وجود خدا در تمام ذرات وجودشان------------85
ارزش خوف------------87
منشأ خوف------------89
ص: 5
ثمرات خوف------------91
علائم خائف------------93
انواع خوف------------94
36. قیافه پرهیزگارن------------97
نکته------------98
37 تا 40. ترس از مسئولیت ها------------105
راضی نبودن به عمل کم و زیاد ندیدن عمل کثیر------------117
متهم کردن نفس------------124
خوف از عمل------------126
41و 42. از ستایش دیگران بیمناکند------------129
43. نشانه های دیگر پرهیزگاران: قوّت در دین------------137
44. پرهیزگاران نرمخو و دور اندیشند------------143
45. با ایمانی مملو از یقین------------147
نشانه های مؤمن با یقین------------149
46. پرهیزگاران در کسب دانش حریصند------------153
47. علمی آمیخته با حلم------------161
48. میانه روی در حال غنا------------167
49. خشوع در عبادت------------175
50. آراستگی در عین تهیدستی------------185
51. صبر در شدائد------------193
فرهنگ صبر در اسلام------------194
فلسفه صبر------------197
52. پرهیزگاران در طلب حلالند------------201
53. نشاط در مسیر هدایت------------213
نشاط چگونه حاصل می شود------------214
ص: 6
چرا در عبادت بی نشاطیم------------215
54. پرهیز از طمع------------219
55. در عین انجام اعمال نیک باز هم ترسانند------------227
56 و 57. شب هنگام شکر خدا و صبحگاهان یاد او------------235
فضیلت شکر------------238
ذکر و فضیلت دوام آن------------241
58 و 59. شامگاهان هراسان و صبحگاهان خوشحال!------------251
عوامل غفلت------------260
عوامل بیداری------------266
نشانه های افراد غافل------------273
عواقب غفلت------------275
60. پرهیزگاران در جهاد با نفس------------281
مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاقبه، مجاهده، معاقبه------------287
مراقبت------------290
محاسبه------------296
معاقبه------------299
مجاهدت------------300
معاتبه (توبیخ نفس)------------302
61 و 62. توجه به باقی و زهد در فانی------------305
علامات زاهد------------310
زهد مقدس اردبیلی------------312
63 و 64. آمیختن حلم با علم و گفتار با کردار------------315
هماهنگی گفتار با کردار------------319
آفات علم بی عمل------------321
آفات عمل بدون علم------------326
ص: 7
65. کوتاهی آرزوها------------329
درمان طول آرزو------------339
قصر أمل (کوتاهی آرزو)------------340
66. کمی خطا و لغزش------------345
عوامل خطا و لغزش------------346
فوائد مشورت------------351
خصوصیات شخص مشورت کننده (یا حدود مشورت)------------352
67. خشوع قلب------------355
علامت خاشع------------356
68. پرهیزگاران و قناعت طبع------------357
69. کم خوری و اعتدال در غذا------------367
مقدار کم خوراکی------------375
فوائد کم خوری و مضرّات پرخوری------------376
70. سهولت در برخوردها------------387
71. محافظت از دین------------391
72. خاموش کردن شعله های شهوت------------397
73. مهار کردن قوه غضب------------401
علاج غضب------------404
74 و 75. همگان به خیرش امید وار و از شرّش در امانند------------411
تعریف خیر و شرّ------------415
مصادیق شرّ------------415
76. در میان غافلان از ذاکران است------------421
77. در میان ذاکران از غافلان نیست------------421
فرق منزل تفکر و تذکّر------------428
فوائد ذکر------------429
ص: 8
78 تا 80. سه صفت پسندیده از صفات پرهیزگاران------------435
انتقام------------438
عفو و گذشت------------440
81. کار زشت از او دور است------------461
داستانی عجیب از انسانی خود ساخته------------467
82. گفته های او ملایم است------------473
83 و 84. بدی های پنهان و نیکی های آشکار------------479
معروف و منکر------------480
معروف در قرآن و روایات------------481
85 و 86. نیکی اش رو آورده و شرّش رخ برتافته------------489
87. خونسردی در شدائد و مشکلات------------493
88. در برابر ناگواریها شکیبا------------501
89. در موقع نعمت سپاسگزار------------501
صبر در برابر شدائد و ناملایمات------------502
صبر در آیینه عرفان------------509
حکایتی عجیب------------511
حقیقت شکر------------517
علت عدم شکرگزاری مردم------------518
کیفر کفران نعمت------------520
90. به خاطر دشمنی ظلم نمی کند------------523
91. به خاطر دوستی مرتکب گناه نمی شود------------523
92. اعتراف به حق------------529
93. در امانت خیانت نمی کند------------535
94. فراموشکارِ دستورات الهی نیست------------541
95. کسی را با لقب زشت نمی خواند------------545
ص: 9
96. عدم ضرر به همسایه------------549
همسایه بد------------552
فوائد حُسن جوار (همسایگی خوب)------------555
97. مصیبت زده را شماتت نمی کند------------559
98 و 99. وارد باطل نمی گردد و از دایره حق بیرون نمی رود------------563
100. هرگز از سکوت غمگین نمی شود------------569
101. صدایش به قهقهه بلند نمی شود------------577
عواقب زیاد خندیدن------------579
102. انتقامجو نیست------------583
دو نامه تکان دهنده (نامه ابوذر به حذیفه)------------584
نامه حذیفه در پاسخ ابوذر------------585
103. نفس او در زحمت------------589
104. مردم از او در راحت------------589
105. خود را برای آخرت به سختی می اندازد------------589
106. مردم را در آسایش قرار می دهد------------589
107. کناره گیری اش از روی زهد است------------593
108. معاشرتش توأم با مهربانی است------------593
109. دوری اش از روی تکبّر نیست------------593
110. نزدیکی اش به خاطر مکر و خدعه نیست------------593
روح بی قرار همام به ملکوت پرواز کرد------------595
تأثیر موعظه بر قلوب مؤمنان------------596
حکایت------------598
فهرست منابع------------603
ص: 10
«فَهُم حانُونَ عَلى اَوساطِهِم مُفْتَرِشُونَ لِجباهِهم وَ اَکُفّهِم و رُکَبِهم و اَطْرافِ اَقْدامِهِم»
ترجمه: متّقین در پیشگاه الهى به رکوع مى روند و جبین و دست و پا به هنگام سجده بر خاک مى سایند.
* * *
شرح: وقتى آن گونه که ذکر شد آیات خدا را تلاوت مى کنند و مى شنوند، باید این گونه نیز خضوع و خشوع کنند و به رکوع روند، و اعضاء بر خاک مالند، و گویا این اعضاء را فرش زمین مى کنند. اینان براى خدا این اعضاء را بر خاک مى گذارند و غیر او را در این عمل شریک او نمى گردانند؛ زیرا که خود فرمود: «اَنَّ المَساجِدَ للّه فَلا تَدعُوا مَعَ اللهِ اَحَداً».(1)
روایت است که معتصم عباسى از امام جواد(علیه السلام) درباره این آیه سؤال کرد و حضرت فرمود: «هِىَ الاَعْضاءُ السِّبْعَة الَتّى یَسْجُدُ عَلَیها»: آن (مساجد) اعضاء هفت گانه اى هستند که سجده با آنها صورت مى گیرد.(2)
به نام خدا
ص: 11
به مناسبت ذکر رکوع و سجود روایاتى درباره فضیلت آنها ذکر مى کنیم:
امام صادق(علیه السلام) فرمود: «عَلَیکُم بِطُولِ الرُّکوُع و السُّجود فَانَّ اَحَدَکُم اِذا اَطالَ الرّکوعَ و السُّجود هَتَف اِبْلیسُ مِن خَلفِه فَقال یا وَیلَه اَطاعَ و عصیتُ وَ سَجَدَ وَ ابیتُ»: «بر شما باد به طولانى کردن رکوع و سجود؛ زیرا وقتى که یکى از شما رکوع و سجده خود را طولانى کند، ابلیس ندا دهد از پشت سر او، واى برمن، اطاعت کرد و عصیان کردم، سجده کرد و إبا نمودم».(1)
امام باقر(علیه السلام) نیز فرمود: «مَن اَتَمَّ رُکُوعَه لَم یَدخُله وَحْشَةُ القبر»: «کسى که رکوع خود را تماماً با جاى آورد و حق آن را ادا کند، وحشت قبر به او راه پیدا نکند».(2)
بیش از همه شیطان به مسئله سجده حساس است، زیرا او به وسیله همین سجده رانده شد، و در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده که سجده را طولانى کنید که عملى سنگین تر بر ابلیس نیست که ببیند انسانى در سجده است، زیرا او امر به سجده شد و عصیان کرد.(3)
چنانکه در روایات آمده طولانى کردن سجده از آئین ائمه و سنّت توبه کنندگان است و سجده گناهان را مى ریزد، چنانکه باد برگ درختان را سجده نهایت مرتبه عبادت فرزندان آدم است.(4)
در روایتى چنین آمده: «اَقْرَبُ مایَکُون العَبْدُ اِلى اللّه وَ هُوَ ساجِدٌ»: «نزدیکترین حالت بنده به خدا وقتى است که به سجده مى رود».(5)
ص: 12
خاندانى که ما را امر به طول سجده کرده اند، خود به قدرى در سجده فرو مى رفتند که پیشانى و زانوهاى آنها پینه مى بست. امام باقر(علیه السلام) مى فرماید: در مواضع سجده پدرم آثار سجده و برآمدگى و تورم نمایان بود و هر سال دو مرتبه آنها را قیچى مى کرد، در هر مرتبه پنج ثَفِنات بود و او صاحب ثفنات نامیده مى شد.(1)
در جاى دیگر امام باقر(علیه السلام) فرمود: «پدرم هرگاه نعمتى ذکر مى شد، با آیه اى که در آن سجده بود قرائت مى گردید، یا خداوند دفع بلا و کید از او مى کرد، یا از نمازش فارغ مى شد، یا اصلاح بین دو نفر مى کرد، در همه اینها سجده مى کرد و اثر سجود در تمام مواضع سجده اش نمایان بود؛ و از این رو او را «سجّاد» مى نامیدند».(2)
امام سجاد(علیه السلام) گاهى در بیابان به سجده مى رفت و هزار مرتبه مى فرمود: «لا اِلهَ اِلاّ اللّه حقّاً حقا لا اله الا اللّه تعبداًو رِقّا لا اِله الله ایماناً و تصدقاً».(3)
اینها در مورد سجده جسمانى بود؛ البته سجده کامل، ضمیمه شدن سجده جسمانى با سجده نفساى است. در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده: «سجود جسمانى قرار دادن اعضاء هفت گانه با خشوع قلب و اخلاص بر زمین است ولى سجود نفسانى فراغت و دورى قلب از امور فانى و روى آوردن با آخرین همّت به سوى امور باقى و کندن لباس کبر و خودپسندى و قطع علائق دنیوى و مزّین شدن به اخلاق نبوى(صلى الله علیه وآله) است».(4)
پس اى عزیز! سعى کن لااقل از سجده جسمانى به معنى واقعى که مولى فرمود محروم نشویم که آن آب کننده وزر و وبال و گناهانى است که بر پشت ما سنگینى مى کند. رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) در خطبه اى که به مناسبت ماه رمضان ایراد فرمودند،
ص: 13
چنین گویند: «ظُهُورُکُم ثَقیلةٌ مِنْ اِوزارِکم فَخَففوا عنها بِطولِ سُجُودِکم»:(1) «پشتهاى شما از گناهان و اعمالى که وزر و وبال است، سنگین شده، پس با طول سجده هایتان از آنها بکاهید».
از این روایات استفاده مى شود که در نماز و عبادت خلوص و توجه لازم است، اصل عبادت حضور قلب است، نمازى که با گفتن تکبیرة الاحرام، طوفان افکار و تندباد اندیشه ها ذهن را مشوش کند، میوه اى است که به جز پوسته، بهره اى ندارد. این چه نماز و حضور قلبى است که در آن گمشده ها و فراموش شده ها را پیدا کرده و به ذهن مى آوریم! این نماز گرچه اداء وظیفه و تکلیف است ولى در مقبول بودنش جاى حرف است. اداء وظیفه تا نماز مقبول بسیار فاصله دارد. چه بسیار نمازهاى ما که صحیح است ولى مقبول نیست! ظاهراً با تمام ارکان و اجزاء و شرایط است ولى پوسته اى زیبا است که مغزى در درون ندارد. نماز مى خوانیم و مى گوئیم چرا در خود تغییرى نمى بینیم، در حالى که نمى دانیم نماز مؤثر و نمازى که ما را از فحشاء و منکر دور مى کند و به خدا نزدیک مى کند، نماز با لبّ و مغز است! (الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنْ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْکَرِ)(2)
آیا نمازى که آلوده به ریا است، نماز است! آیا نمازى که به دنبال آن مى گوید عَجَب نمازى خواندم، عجب رکوعى، عجب خلوصى، نماز است! منشاء این عَجَبْها، عُجْبْ است.
آیا نماز ما نمازى است که در روایت فرمود همچون نهرى است که روزى پنج مرتبه خود را در آن شستشو مى دهید و مسلماً اگر کثافتى در بدن شما بود مرتفع مى شود.«قال الصادق(علیه السلام): لَوْ کانَ عَلى بابِ اَحَدِکُم نهرٌ فَاغتَسَل منه کلَّ یوم خَمْسَ مَرّات هَلْ کانَ یَبقى على جَسَده مِنَ الدَّرَن شىءٌ؟ اِنَّما مَثَلُ الصّلاةِ مَثَلُ النَّهرِ الّذى
ص: 14
یَنْقى، کُلَّما صَلّى صَلاةَ کانَ کفارةٌ لِذُنُوبه اِلاّ ذَنْبٌ اَخرَجَه مِن الایمان مِقیمٌ عَلیه»:(1) امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «اگر درب خانه یکى از شما نهرى بود که هر روز پنج مرتبه خود را در آن مى شست (یعنى پنج مرتبه از خانه خارج مى شد و از درون نهر باید مى گذشت) آیا چرکى بر بدن او باقى مى ماند! همانا مَثَل نماز، مَثَل نهرى است که پاک مى کند (کثافات روحى را) هرگاه نمازگزار، نماز بخواند، آن نماز کفّاره گناهان او است مگر گناهى که بر او بماند و او را از ایمان خارج کند (مثل این که چیزى به بدن انسان باشد که با درون آب رفتن زایل نمى شود و انسان را از تمیز بودن خارج کرده است). آیا نماز ما چنین است، آیا نماز ما پاک کننده رذائل اخلاقى ما است یا موجب سیاهتر شدن و دورى از خدا، چنانکه براى بعضى چنین است»!
آیا متوجه هستیم که اصل نماز خشوع و خضوع است، نزدیکترین حالتى که بنده به خدایش نزدیکتر است، حالتى است که بیشتر در خشوع است و آن سجده یعنى پائین ترین حالت در نماز است که این پائینى خود، بزرگى است، زیرا پائین آمدن براى خدا، بزرگى در نزد او است، آیا مى دانیم علت عظمت سجده، خضوع آن است؟! آیا مى دانیم چرا باید بر زمین و خاک سجده کرد، هشام بن حکم از امام صادق(علیه السلام) پرسید بر چه چیزى مى شود سجده کرد، فرمود: سجده جایز نیست مگر بر زمین یا آنچه از آن مى روید، الاّ این که مَأکُول (خوردنى) و ملبوس (پوشیدنى) باشد»، گفتم فدایت شوم علّت چیست؟ فرمود: «سجود خضوع براى خداوند عزّوجل است، پس جایز نیست بر مأکول و ملبوس، زیرا فرزندان دنیا و دنیاپرستان بنده و عبید مأکول و ملبوسند (گویا بر آنها سجده کنند) و سجده کننده براى خدا، جایز نیست پیشانى خود را در سجده بر جاى سجده دنیاپرستانى گذارد که دنیا فریبشان داده است، و سجده بر زمین افضل است، زیرا نشان دهنده تواضع و
ص: 15
خضوع بیشتر براى خداوند است.(1)
آیا مى دانى مفهوم سجود چیست؟ سجودى که تنها در نمازهاى و اجب یومیه 34 بار انجام مى دهیم این سؤال را از مولى على(علیه السلام) کردند، فرمود: وقتى سر بر زمین مى نهى، یعنى (مِنْها خَلَقْتَنى) از این خاک خلقم کردى وقتى سرت را برمى دارى، یعنى (اِلَیْها تُعیدُنى) به سوى همین خاک مرا باز مى گردانى، و وقتى از سجده دوم برمى دارى، یعنى (مِنها أخرجتَنی) از همین خاک بیرون آوردی و سجده دوم را که می کنی (وَ مِنها تَخْرُجُنى تارَة اُخْرى) از همین خاک یکبار دیگر مرا خارج مى کنى.(2)
پس اى عزیز حال که این معارف آشکار شد، دقت کن در عظمت خداوند و کوچکى خود و این که نماز با خضوع و خشوع موجب استفاده تو است، نه افاده خدا، زیرا او خدائى است که آسمانها و زمین و خورشید و ماه و ستارگان و کوهها و اشجار و تمامى جنبندگان ساجد او هستند، حتى از نظر تکوین ملائکه و جن و انس سجده کننده براى اویند.
(أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ یَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّماوَاتِ وَمَنْ فِى الاَْرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَکَثِیرٌ مِّنَ النَّاسِ وَکَثِیرٌ حَقَّ عَلَیْهِ الْعَذَابُ)(3)
سجود، تفسیر شده به غایت خضوع و ذلّت و اطاعت، خواه، بااراده و یا بدون اراده.
موجودات به دو دسته تقسیم مى شوند: 1- موجوداتى که داراى اراده و اختیار ناشى از تعقّل نیستند، مثل جمادات و گیاهان و حیوانات (جمادات و گیاهان اراده ندارند و حیوانات هم اراده و اختیار ناشى از تعقل، ندارند). اینها چون اراده
ص: 16
ندارند که مخالفت پروردگار کنند، همگى خاضع و مطیع او هستند.
2- موجوداتى که داراى اراده و اختیار ناشى از تعقّل، هستند مثل ملائکه و انسانها، اینها داراى دو جهت هستند:
الف) جهت غیرارادى: مثل جریان خون در قلب و رگها یا پالایش خون در کلیه ها، قلب و کلیه و دستگاه گوارش و امثال آن، از این نظر که موجودى تکوینى هستند، همانند جمادات و گیاهان و حیوانات، با زبان حال تسبیح و اطاعت خداوند مى کنند، حتى کافر هم از این نظر مطیع فرمان الهى است.
ب) جهت ارادى: از این جهت، ملائکه، باز مطیع هستند؛ چون در ساختار وجودى آنها شهوت و غضب نیست، سرپیچى از فرمان الهى ندارند؛ ولى انسانها چون داراى شهوت و غضب هستند، دو قسم مى شوند: عده اى مطیع و عده اى نافرمان. و به همین جهت در آیه اى که ذکر شد مى فرماید: بسیارى از مردم «کَثیرٌ مِنَ النّاس» مطیع و خاضع هستند و بسیارى (بواسطه سرپیچى) مستحق عذاب مى شوند «کثیرٌ حقَّ عَلَیه العَذابُ».
در آیه 49 «سوره نحل» نسبت به ملائکه تصریح مى کند که (وَلِلهِ یَسْجُدُ مَا فِى السَّماوَاتِ وَمَا فِى الْأَرْضِ مِنْ دَابَّة وَالْمَلاَئِکَةُ وَهُمْ لاَ یَسْتَکْبِرُونَ). البته جن ها هم مثل انسانها هستند، زیرا اراده داشته و مکلفّند و مطیع و عاصى دارند.
حال به مناسبت این که این فراز خطبه اشاره به نماز شب پرهیزگاران و در رکوع و سجود بودن آنها است اشاره اى هم به فضیلت نماز شب کنم، در فضیلت نماز شب همین بس که صاحب میزان الحکمه هفت آیه از آیات قرآن را ذکر کرده که اشاره به نماز شب و فضیلت آن دارد، در کنار این آیات، روایات معصومین(علیهم السلام) مملوّ از فضائل این عبادت است، در وصایاى پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) به مولانا على بن ابیطالب(علیه السلام) آمده که چهار مرتبه فرمود: «عَلَیکَ بِصلاةِ اللّیل»:«بر تو باد نماز شب و لازم کن بر خود نماز
ص: 17
شب را».(1)
در جاى دیگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: آنقدر جبرئیل مرا به نماز و عبادت شب و شب زنده دارى سفارش کرد که گمان کردم بهترین افراد امت من هرگز نمى خوابند.(2) یا در حدیث دیگر فرمود گمان کردم بهترین افراد امّت من شب را نمى خوابند مگر مقدار کمى را.(3)
در روایتى امام صادق(علیه السلام) فرمودند: خداوند زینت حیات دنیوى را مال و فرزند قرار داد، و نماز شب که هشت رکعت است و بنده مؤمن در آخر شب مى خواند، زینت آخرت است.(4)
نماز شب شرف مؤمن و موجب مباهات و افتخار خداوند است، خداوند مباهات مى کند به کسى که نماز به تنهائى در شب مى خواند،(5) و سجده مى کند و چه بسا در سجده به خواب مى رود، خداوند به ملائکه گوید: «اُنْظُروا الى عَبدى روُحُه عندى و جَسَدُه ساجدٌ لى»: «نگاه کنید بنده مرا که روحش نزد من و بدنش سجده کننده به من است».(6)
ابن عباس گفت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در ضمن حدیثى فرمود: هر مرد یا زنى موفق به اداى نماز شب شد براى خدا قیام کرد و وضوى شادابى گرفت، و نماز براى خدا به نیّت صادق و قلب سلیم و بدن خاشع و چشم گریان خواند، خداوند پشت سر او هفت صف از ملائکه قرار دهد که تعداد هر صفى را غیر از خداوند احصاء نتواند کرد، یک طرف صف در شرق و طرف دیگر در مغرب است و زمانى که از نماز فارغ
ص: 18
شد، خداوند به عدد آن ملائکه درجات براى این نمازگزار نویسد.(1) در روایتى دیگر انس گوید شنیدم از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) که مى فرمود: «الرَّکعَتانِ فِى جَوفِ اللّیل اَحَبُّ اِلَىّ مِنَ الدُّنْیا وَ ما فیها»: «دو رکعت نماز در شب بهتر است، نزد من، از دنیا و هر آن چه در آن است».(2)
جابر بن عبدالله انصارى گفت شنیدم از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) که مى فرمود: «ما اتَّخَذَ اللّهُ اِبراهیمَ خلیلا الاّ لاِطْعامِ الطَّعام و الصلاةِ باللیل و النّاسُ نیام»: «خداوند، ابراهیم(علیه السلام) را دوست و خلیل نگرفت مگر براى اطعامِ طعام و نماز شب در حالى که مردم در خواب بودند».(3)
امام امّت در کتاب چهل حدیث خود در ذیل این حدیث چنین گویند: «اگر نبود براى نماز شب جز این یک فضیلت کفایت مى کرد، ولى براى اهلش و آن امثال من نیست، ماها نمى دانیم خَلعت خَلَّت چه خلعتى است، و دوست گرفتن حق تعالى بنده را چه مقامى است، تمام عقول عاجز است از تصوّر آن، تمام بهشت ها را اگر به خلیل دهند، به آن ها نظر نکند، تو نیز اگر محبوب عزیز یا صدّیق محبوبى داشته باشى و بر تو وارد شود، از هر ناز و نعمتى غفلت کنى، و به جمال محبوب و لقاء صدیق از آنها مستغنى گردى با آن که این مثل خیلى بى تناسب و فرق بین المشرقین است».(4)
آرى بى خبران از این حالات چه ادراکى و بهره اى دارند، بى خردان قیام در شب و با معشوق حقیقى راز و نیاز کردن را بى خردى مى پندارند، آنها را با این وادى چه کار، آنها در زندگى مادّى دنیوى غرقند و از راز عشق و رمز محبوب و جلوه
ص: 19
دوست چه دانند، از آنها بگذریم و به سراغ خود آئیم، آیا ما درک نماز خلیل الرحمن را مى توانیم بکنیم؟ آیا نماز او مثل نماز ما بود؟ او عرض حاجت به جبرئیل امین نفرمود و ما حاجات خود را از شیطان هم بشود مى طلبیم، ما وقتى با محبوب دنیوى سخن گوئیم از خود بى خود شویم، چگونه او با معشوق ازلى و ابدى از خود بى خود نشود، نماز شب به قدرى نزد خدا محبوب است که ثواب آن را خود داند و بس، امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:
«ما مِنْ عَمل حَسَن یَعْمَله العبدُ الاّ و له ثوابٌ فى القرآن الاّ صلاةَ اللیل فانَّ اللّه لم یُبَیّن ثوابَها لعَظیم خَطَره عندَه فقال: تَتَتجافى جُنُوبُهم عن المَضاجِع یَدْعُونَ رَبَّهُم خوفاً و طَمَعاً و ممّا رزَقناهُم یُنْفِقوُن فلا تَعلمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُم مِنْ قُرّة اَعیُن جزاءً بما کانوا یعملون».
(هیچ عمل نیکوئى نیست که بنده آن را انجام دهد مگر این که ثواب آن در قرآن آمده، الاّ نماز شب، زیرا خداوند ثواب آن را به خاطر عظمت آن در نزد خودش بیان نفرمود و (در قرآن) فرمود: دور مى کنند پهلوهاى خود را از خوابگاهها (کنایه از این که از رختخواب برمى خیزند) و با ترس و امید، پروردگار خود را مى خوانند، و از آنچه روزى آنها کرده ایم انفاق مى کنند، پس هیچ کسى نمى داند، چه سرور و روشنى چشمى براى آنها در نظر گرفته شده است، (این) جزاى عملکرد آنها (و نماز و نیایش شب) آنها است».(1)
این «قرة العین» و روشنى دیده که مایه سرور شب زنده دار است چیست که خداوند ذکر نکرده، اگر از ثوابها و باغهاى بهشتى است، که مى توانست مثل جاهاى دیگر و اعمال دیگر بیان کند، معلوم مى شود پاداش آن از سنخ این پاداشها نیست که گوشزد کسى توان کرد، خصوصاً براى اهل دنیا، فهم ما از درک نعمتهاى آنجا کوتاه است و تمام این دنیا در مقابل تار موئى از حور العین بهشتى نیست، بلکه مقابل تارى
ص: 20
از تارهاى حله هاى بهشتى که براى اهلش مهیّا شده نیست.
امام امت در ذیل این روایت مى فرماید: «اى واى به حال ما اهل غفلت که تا آخر عمر از خواب برنمى خیزیم و در سُکر (و مستى) طبیعت باقى هستیم بلکه هر روز بر مستى و غفلت ما مى افزاید، جز مقام حیوانیّت و مأکل و مشرب و منکح آنها چیز دیگرى نمى فهمیم، و هر چه مى کنیم گرچه از سنخ عبادات هم باشد باز براى اداره بطن و فرج مى کنیم... ولى باز ناامید نباید شد، ممکن است پس از مدتى بیدارىِ شب و انس و عادت به آن، خداى تعالى کم کم دستگیرى فرماید و با یک لطف خفىّ، خلفع رحمت بر تو بپوشاند، ولى از سرّ عبادت مجملا غافل مباش و همه را به تجوید قراءات و تصحیح ظاهر فقط مپرداز، اگر نمى توانى مُخَلَّص شوى، لااقل براى آن قرة العینى که حق تعالى مخفى فرموده بکوش و یادى از فقیر عاصىِ حیوان سیرت که از همه درجات به حیوانیّت قناعت کرده - اگر مایل شدى - بکن، و با توجه به خلوص نیّت بخوآن«اللّهُمَ ارْزُقْنى التَّجافِىَ عَنْ دارِ الغُرُور وَ الاِنابَةَ اِلى دارِ الخُلودِ و الاِسْتِعْدادَ لِلموت قَبْلَ حُلُولِ الفَوت»: «خدایا دورى از دار فریب و (این دنیا) را روزى من گردان و رجوع به سوى خانه همیشگى و آخرت و آمادگى براى مرگ را قبل از رسیدن فوت نصیب من گردان.(1)
* * *
ص: 21
ص: 22
«یَطْلُبُونَ اِلَى اللّهِ تَعالى فى فَکاکِ رَقابِهِم»
ترجمه: از خداوند متعال آزادى خویش را (از عذاب رستاخیز) طلب مى کنند.
* * *
شرح: این عبارت گویاى نتیجه اعمال و عبادات شبانه پرهیزگارن است که همانا نجات و رهائى از آتش دوزخ و عذاب است، آنها این همه مشقّت و رنج شبانه را براى وصول به حق و نجات از غضب و خشم الهى انجام مى دهند، در یکى از دعاهاى ماه مبارک رمضان نیز مى خوانیم: «وَ مُنَّ عَلَىَّ فِکاکَ رَقَبَتى مِنَ النّار «و بر من رهائى از آتش دوزخ را منّت گذار» و این لطفى است که به هر بى سر و پائى نشود.
در اینجا به مناسبت«(فِکاک رَقَبَة یا فَکُ رَقَبَة» لازم است بحثى اجمالى از آزادى و رهائى از اسارتها و قیودِ در زندگى داشته باشیم. رهائى از اسارتهاى دنیوى که مقدمه اى براى رهائى از اسارتهاى اخروى و در آتش گرفتار شدن است و به عبارت دیگر رهائى از آتش دوزخ نمایانگر رهیدن از چنگال گناه و هوى و هوس و شیطان و خرافات و آداب و رسوم غلط و ظلم و بیداد و استکبار است.
در جاهاى بسیاری از قرآن تعابیر گوناگونى در رابطه با نفى اسارت و اثبات
ص: 23
آزادى وجود دارد(1) که همگى نشان دهنده اهتمام قرآن بر رهائى و آزادى انسانها است، درباره پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى فرماید: (وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالاَْغْلالَ الَّتِى کَانَتْ عَلَیْهِمْ»: «پیامبر بارهاى گران و زنجیرهائى که بر (دوش و گردن) آنها است برمى دارد».(2)
«اِصْر» در اصل به معنى حبس است و اگر به بار سنگین اطلاق شده براى این است که بار سنگین، انسان را حبس و مانع از فعّالیت او مى شود و اگر به عهد و پیمان و یا مجازات و کیفر (اصر) گفته مى شود به خاطر محدودیتى است که براى انسان ایجاد مى کند.(3)
پیامبران و جانشینان آنها آمدند، تا عوامل حبس و سلب آزادى را از بشر بردارند و با باز کردن غل و زنجیر اسارتها، نسیم آزادى را بر روانهاى فسرده و فرسوده بدمند، و نغمه حرّیت را ساز کنند، زنجیر جهل و نادانى، بت پرستى، تبعیضات و زندگى طبقاتى و غیره را از دست و پا و دوش و گردن این انسان بردارند.
«اَغْلال» جمع «غُلّ» و بنابر آنچه از موارد استعمال آن استنباط مى شود زنجیرها و قیدهائى بوده که گاهى بر دست و پا و گردن مى گذاشته اند، در قرآن در موارد مختلف استعمال شده است: غُلّت اَیْدیهم - اِذا الاَغلال فى اَعْناقهم - و لا تَجْعَل یَدَکَ مَغْلُولَةً اِلى عُنُقِک.
در سروه بلد که مواهب ظاهرى و باطنى خداوند را بیان مى کند مى فرماید: «أَلَمْ نَجْعَلْ لَّهُ عَیْنَیْنِ * وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ* وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ * فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْعَقَبَةُ * فَکُّ رَقَبَة * أَوْ إِطْعَامٌ فِى یَوْم ذِى مَسْغَبَة * یَتِیماً ذَا مَقْرَبَة * أَوْ مِسْکِیناً ذَا مَتْرَبَة»: «آیا براى او (انسان) دو چشم و یک زبان و دو لب قرار ندادیم و او را به خیر و شرّ هدایت نکردیم، ولى او (انسان ناسپاس) از آن گردنه مهم بالا نرفت، و
ص: 24
تو نمى دانى آن گردنه چیست؟ آزاد کردن برده است، یا اطعام کردن در روز گرسنگى، یتیمى از خویشاوندان یا مستمندى به خاک افتاده را».(1)
خداوند سه عضو مهم براى شناخت و معرفت را نام برده، و سپس به نعمت باطنى و وجدان و فطرات اشاره کرده که به سبب آن از درون جان، خوبیها و بدیها را درک مى کنیم، و وجدان انسان گواه است که: «هدیناه النجدین».
از این گردنه انسان با این وسائل نگذشت، چه میدانى منظور از گردنه «صعف العبور» چیست فکّ رقبه و آزاد ساختن گردنها از طوقهاست این هدف انبیاء (علیهم السلام) و اولیاء الهى بوده است، رهائى از این اسارتها و گردنه ها در دنیا، رهائى از گردنه آخرت را به دنبال دارد.
در حدیثى از پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله) آمده: «اِنَّ اَمامَکم عَقَبَة کَؤداً لا یَجوزها المُثَقَّلُون و اَنَا اُریدُ اَنْ اُخَفَّفَ عنکم تلک العَقَبَة»: «پیش روى شما گردنه صعب العبورى است که افراد سنگین بار از آن نمى گذرند، و من مى خواهم بار شما را براى عبور از این گردنه سبک کنم».(2)
آیا این فکّ رقبه در آیه فقط اشاره به بردگى است؟ ظاهر آیه چنانکه مفسّرین گفته اند، چنین است و جا دارد بگویم، چقدر بر ضد اسلام فریاد زدند که بردگى و برده دارى را تجویز کرده، و پیامبر (صلى الله علیه وآله) بردگى را نفى نکرده است، چقدر بى اطلاعى است اگر کسى کلمات پیامبر (صلى الله علیه وآله) را در ترغیب به آزادى برده ها ننگرد، و چقدر بى شرمى است که بنگرد و ساکت باشد، و یا انکار کند، کلمات پیامبر (صلى الله علیه وآله) و ائمه (علیهم السلام) مملوّ از امر به آزاد کردن برده است، حتى اسلام براى کفارات، آزادى برده را به عنوان کفاره ذکر کرده است و کسى که در تاریخ تتبع کند، بر او پوشیده نمى ماند که پیامبر(صلى الله علیه وآله) از هر فرصتى براى برده زدائى و آزادى انسانها استفاده مى کرد که او براى این مبعوث شده بود.
ص: 25
در مورد این که چرا پیامبر (صلى الله علیه وآله) در ابتداء برده دارى را ممنوع نکرد، وجوهى ذکر کرده اند، از جمله این که اقتصاد عربستان در آن زمان روى برده مى گشت، و این امر به غیر از مختل کردن وضع مردم چیزى را به دنبال نداشت، مصلحت ایجاب مى کرد یک مرتبه چنین نکند، بلکه به تدریج برده دارى را نفى کند و وجه دیگر این که اگر کسى شرایط عربستان را در آن زمان ملاحظه کند، هیچ راهى بهتر از عمل پیامبر (صلى الله علیه وآله) براى نگهدارى بردگان نمى یافت، فقر حاکم بر مسلمانان و کمبود کار اجازه نمى داد که بردگان آزادانه عمل کنند، پیامبر (صلى الله علیه وآله) هر چند نفرى را در اختیار ثروتمندى قرار مى داد، تا به ازاى کار، بردگان اداره شوند، وجوه دیگرى نیز گفته شده که این مختصر گنجایش بحث گسترده را ندارد؛ امید است دوستداران این بحث به کتابهاى مبسوط و مستقلّى که در این زمینه نگاشته شده مراجعه کنند.
البته اسلام نظرش به آزادى جسمى تنها نیست، اهتمام آن براى رهیدن از بردگى نفوس بسیار بیشتر از رهیدن از بردگى اشخاص است، برده هواى نفس بودن بسیار خطرناکتر از برده انسانى بودن، و رهیدن از آن مشکلتر از رهیدن از این است.
مولى علی (علیه السلام) در نامه 31 نهج البلاغه به فرزند خود امام حسن(علیه السلام) که عصاره اخلاق را به تمامى معنا بیان مى کند چنین مى فرماید: «و لا تَکُنْ عَبدَ غَیرِک و قَد جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً: «و بنده غیر از خودت مباش در حالى که خداوند تو را آزاد قرار داده است». اطلاق کلام مولى بندگى بت نفس را هم شامل مى شود که بت نفس بسیار خطرناکتر از بت چوبى و سنگى است.
هرچه مى کنیم خود به سر خود مى کنیم وگرنه خداوند ما را آزاد آفریده و مى خواهد آزاد باشیم و آزاد رویم، گذشتن از این گردنه و عقبه ها راحت نیست، قرآن تعبیر به «اقتحام» فرموده«(فَلا اقْتَحَمَ العَقَبَة» «اقتحام» در اصل به معنى ورود در کار سخت و خوفناک است (مفردات راغب) یا داخل شدن وگذشتن از چیزی با شدّت و مشقت است، (تفسیر کشّاف) و این تعبیر خود گویاى سختى کار است و چه باید
ص: 26
کرد که بهشت پیچیده به مشکلات است، و آتش دوزخ پیچیده به شهوات که این سخن مولى امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است که مى فرمود پیامبر (صلى الله علیه وآله) مکرراً چنین مى گفتند إنَّ الجنّة حُفَّتْ بِالْمَکارِهِ وَ إنَّ النارَ حُفَّت بِالشَّهوات».(1)
در فرازهاى قبلى اشاره شد که (ارادتهم الدنیا فلم یریدوها) «دنیاى هوس براى آنها مى آید و آنها با صبر پذیراى اویند» دنیا دام بر سر راه آنها گذارده و مى خواهد آنها را اسیر کند ولى (فَفَدَوا اَنْفُسَهم) براى آزادى خود فدیه می دهند تا از بند اسارت نفس رهائی یابند آنها لحظ ای حریّت خود را، در زندان هوس نمى بینند نفس آنها در برابر هیچ ظالمى و بزرگترین ظالمها یعنى شیطان و نفس امّاره سرخم نمى کند گرچه جسم آنها به بردگى و زندان و اسارت کشیده شود، چنانکه دیدیم با یوسف صدیق (علیه السلام) ، آن پیامبر خدا چه کردند ولى تن به اسارت هوى و هوس نداد، و در چنگال گناه گرفتار نشد، بردگى و زندان و اسارت را پذیرفت، ولى اسیر نشد و زبان حال و مقال وى چنین بود: «ربِّ السَّجنُ اَحَبُّ الىَّ ممّا یدَعونَنى الیه»(2): «خداى من زندان براى من بهتر است از آنچه مرا به آن دعوت مى کنند» (زیرا که زندان بودن جسم راحت تر از زندانى بودن روح و حرّیت، در چنگال هوى و هوس زنى مثل زلیخا است).
براى توجه دادن به اهمیّت آزادى در مکتب آزادیبخش اسلام، دو حدیث از پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله) و پرچمدارى آزادى ذکر مى کنم:
1- «اِنَّ اللّه غافِرُ کلّ ذنب اِلاّ مَنْ اَحْدَثَ دینا او اغْتَصَبَ اجیراً او باع حُرّاً؛ «خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر کسى را که دین جدیدى از طرف خود بیاورد، یا اجرت اجیرى را غصب کند یا فرد آزادى را بفروشد».(3)
2- «اِنَّ اللّهَ غافِرُ کلّ ذنب اِلاّ مَنْ جَحَدَ مَهراً او اغتَصَبَ اَجیراً اَجَرَه اَو باعَ
ص: 27
حُرّاً؛ «خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر کسى که انکار مهریه کند، یا غصب اجرت اجیر و کارگرى کند یا فرد آزادى را بفروشد».(1)
از ضمیمه کردن این دو روایت روشن مى شود که اولا: خداوند هر گناهى را مى آمرزد، مگر اینکه حقّى از کارگر یا حق همسر یا حق آزادى از کسى گرفته شود، و ثانیاً جُرم غصب این حقوق به منزله جرم کسى که دینى را از طرف خود بوجود آورده، و تشریع و بدعتی گذارد، و در برابر دین خدوند ابراز دینى کند. یعنى در نزد خداوند سلب حقوق و آزادى انسانها امرى نابخشودنى است.
در روایت دیگرى از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) آمده که خداوند فرمود سه نفرند که روز قیامت دشمن آنها هستم، یکى از آنها کسى است که انسان آزادى را بفروشد و از بهاى آن استفاده کند.(2)
این گونه روایات بهترین دلیل بر اهمیت مسئله آزادى و نفرت اسلام از سلب آزادى است، آرى پیامبر (صلى الله علیه وآله) به مردم حرّیت داد و آنها را از گرداب فساد به ساحل فلاح رسانید، و کجایند آن کوردلانى که آن اتهامات را به پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) زدند، خواستند و مُهر برده دارى و ظلمت اسارت را بر صحیفه نورانى وى زنند!
فلسفه و ریشه علاقه انسان به آزادى الهام گرفته از وجدانیات او است، گرچه برهانى و استدلالى نیز هست، انسان، علاقمند به آزادى است چنانکه علاقمند به زیبائى است، او دوستدار گلى زیبا می باشد، و هرگز به دنبال استدلالى براى این دوستى نیست، یک مسئله فطرى و وجدانى است، این گرایش به آزادى نه تنها در انسان که در تمامى موجودات زنده نهفته است، حتى گیاه هم تمایل دارد آزادانه به هر سو
ص: 28
رشد کند و محصور کردن آن در محیطى منافقات با طبیعت آن دارد، و چه بسیار دیده شده محصور کردن آن موجب پژمردگى و خشکى آن مى شود. شما اگر پرنده اى را در قفسى از طلا حبس کنید، و به او برسید و پرستارى کنید، باز مى بینید روز به روز پژمرده تر و ضعیف تر مى شود، و چه بسا خوانندگى خود را فراموش مى کند، معروف است اگر پرنده اى آزاد باشد و حبس شود، خواندن را فراموش مى کند، اینها که مى بینید مى خوانند پرندگانى هستند که از ابتداء در قفس به دنیا آمده اند، شما در باغوحش مى بینید همه چیز فراهم است، و مصونیت براى حیوانات وجود دارد، ولى آنها رنجوراند، و عمرشان کوتاه، در حالى که اگر در میان جنگل و در دسترس حیوانات درنده باشند و طعمه آنها قرار گیرند ولى باز چون آزاداند شادابتر و قویتر و چه بسا عمرشان طولانى تر است.
در داستانها مطالبى گفته اند که مؤید و شاهد این مطلب است، داستان آن بازرگانى که به هند رفت و طوطى را گرفته در قفس کرد معروف است، با این که بسیار به او توجه داشت ولى طوطى از اسارت رنج مى برد و در نهایت با یاد گرفتن درسى که دوستان او توسط آن بازرگان به او تعلیم کردند، خود را به مردن زده و رها شد.
چرا حیوان با تمام خطرات جنگل پذیراى آزادى در جنگل است، و حاضر به حبس نیست، چرا انسان و حتّى گیاهى از سلب آزادى رنجور شده و مى میرد؟
نکته مهم این است که شکوفائى استعدادهاى هر موجودى در مسیر تکامل، هرگز با حبس شدن او حاصل نمى شود پیمودن این مسیر بدون آزادى ممکن نیست.
آزادى هدر دادن نیروها و سرمایه ها نیست، بلکه وسیله شکوفائى و بارور شدن استعدادها است.
از این جا آزادى منطقى و معقول از غیر منطقى و نامعقول جدا مى شود، تفاوت آزادى اسلامى با آزادى غربى روشن مى گردد؛ آزادى در منطق عقل و اسلام عبارت از آزاد بودن براى پیمودن مسیر تکامل و به فعلیت رسیدن استعدادها و
ص: 29
شکوفائى خلاقیت ها است، اما آزادى شهوات و اسیر شدن انسان در چنگال هواها و پستیها که مایه هدر رفتن آب حیات و عمر و نیروهاى انسان در باتلاق رذالتها و بیچارگى ها است، نه جنبه منطقى، نه عقلى و نه اسلامى دارد.
آزادى در دنیاى امروز چنان توسعه پیدا کرده که شامل برهنگى زنان، ایجاد بدترین مراکز فساد و روابط نامشروع، تجاوزها، تعدیها و اهانتها شده است، و کار را به جائى رسانده اند و محدوده آزادى را به حدّى گسترش داده اند که به قلم نویسنده هم حق داده اند که در راستاى وقاحتها و زشتیها هر چه مى خواهد بنویسد، به مقدسات میلیونها مردم توهین کند و مبارزه بر ضد آن را مبارزه با آزادى تفکّر و اندیشه و قلم مى پندارند، مبارزه با سلمان رشدى را مبارزه با آزادى مى دانند، در حالى که او نه تنها به مسلمانان بلکه به تمام جهانیان اهانت کرده، زیرا او به حضرت ابراهیم(علیه السلام) که پدر همه ادیان آسمانى است توهین کرده، ابراهیمى که مورد احترام تمامى پیروان ادیان آسمانى است.
آنها نه تنها محکوم نکردند بلکه خود فیلمى به نام (آخرین وسوسه هاى مسیح) ساختند که خدا مى داند چه نسبتهاى نارواى ناموسى و غیرناموسى به این پیامبر الهى دادند، این چه آزادى است؟! آیا اگر چیزى به قیمت نابودى انسانیت و همه ارزش هاى وى تمام شود باز هم در محدوده آزادى است، آیا در محدوده اعلامیه حقوق بشر است که سازمان حقوق بشر حمایت از چنین آزادیهائى مى کند؟ جواب این سؤال را به هر آزاده اى وامى گذاریم که وجدان بهترین قاضى است.
این گونه آزادى، آزادى نیست، این نابودى ارزشها است، این پایمال کردن نیروهائى است که مى تواند در پشت سدّ اراده جمع شده و آینده ساز فرد و جامعه باشد، اگر انسان مسؤولیت دارد و اگر وسائل ترقى براى او فراهم شده، و اگر فلسفه آزادى تکامل است، باید آزادى او محدود در چهارچوبه اى منطقى باشد، و به بیان دیگر دو نوع آزادى داریم: حیوانى و انسانى.
ص: 30
آزادى حیوانات جنگل و درندگان غیر از آزادى انسان است، و اى کاش آزادى بعضى از این انسان نماها به اندازه حیوان بود، کدام حیوان درنده و وحشى تا وقتى گرسنه نشده به حقوق دیگران تجاوز کرده، و حقوق دیگران را پایمال کرده است! حیوان تا گرسنه نباشد دیگرى را طعمه خود قرار نمى دهد، تا به او ظلمى نشود حمله نکرده و از خود دفاع نمى کند؛ اما متأسفانه بسیار مى بینیم افراد و حکومتهائى را که چگونه فقط براى ارضاء شهوات نفسانى و حبّ جاه و مقام و قدرت طلبى و زورگوئى به حق دیگران تجاوز کرده، و چه بسا در کشورى کودتا مى کنند، چنانکه دیدیم آمریکا وقیحانه در میان دیدگان مردم جهان پاناما را اشغال نظامى کرده و حکومتى را سرنگون مى کند، آیا حقیقت آزادى و حرّیت همین است، آیا حرمت حریم آزادى این است؟! نه هرگز! این آزادى غربى مشتمل بر انواع اسارتها است، شهوت را آزاد گذارده، و ثمره و محصولش فرزندان نامشروع، بیماریهاى آمیزشى خطرناک مثل سوزاک، سفلیس و بدتر از همه که بیمارى دنیاى صنعتى - شهوى، امروز باید نامید بیمارى ایذر است، بیمارى ناشى از روابط نامشروع، و کار به جائى رسید که ارمغان این آزادى قرن بیستم را دیدیم، و آن مشروعیت بخشیدن به اعمال زشت و پلید همجنسن بازان بود، مدعیان آزادى بى شرمانه در مجلس قانون گذارى خود حق تشکیل خانواده به دو مرد را دادند، و اعلان کردند، چون این عمل رواج یافته و نمى توان این همه را از مزایاى خانواده محروم کرد، پس حق و مزایائى را که به یک زن و شوهر داده ایم، باید شامل این افراد (پست) هم بشود، و چه بى شرمانه آن روحانى نماى مسیحى (چنانکه در تلویزیون هم به نمایش گذاردند) خطبه عقد بین دو همجنسن باز را اجراء کرده!! آیا این دستورات و تعالیم حضرت مسیح(علیه السلام)است آیا او مجوّز عملى است که به سبب آن قوم لوط هلاک شدند، آیا او برخلاف فطرت و طبیعت اصیل انسانى حکم کرده است؟!
آرى باید غرب بپذیرد که دستاورد آزادیش پرونده هاى قطور در محاکم
ص: 31
قضائى باشد، چگونه انسانى که نمى داند پدر او کیست شخصیت و اصالت پیدا کند، چگونه این حقارت را جبران کند، باید حقارت خود را با قلدرى، هفت تیرکشى، چاقوزنى و آدمکشى و گانگسترى بدست آورد، و باید به دادگاه کشیده شود، باید ذلت نفس را با خودکشى ها و محرومیتها جبران کند و...
چگونه این موجودى که نام خود را انسان مى گذارد، حق به خود مى دهد چنین کند، در حالى که در منزل خود چنین حقّى را به گیاه نمى دهد، یک درخت را باغبان در مقابل نور، هوا، آب و مواد غذائى قرار مى دهد، و حتى زمین را شخم زده و نرم مى کند تا ریشه آن آزادانه حرکت کند، و گیاه آزادانه رشد کند، اگر باغبان دید که درخت کج شده، یا از لب دیوار به خانه همسایه مى خزد یا با درختان دیگر درگیرى پیدا کرده سریعاً او را مهار مى کند، با چوبى آن را مستقیم مى کند و شاخ و برگ زیادى آن را مى زند، زبان حال درخت این است که من آزادم هر جا بروم و کج شوم، ولى باغبان منطقى، این آزادى را حق درخت نمى داند با چوبى او را راست مى کند و گوید آزادى تو در مسیر تکامل تو است، نه در مسیر کج شدن و انحراف، هر وقت بخواهى سرمایه هاى خود را در مسیر کج مصرف کنى جلوى تو را مى گیرم، و اگر راست نشدى تو را با ارّه متوقف مى کنم، گویا این مسئله به این واضحى براى دنیاى امروز حل نشده، به آنها گفته مى شود چرا شهوتها را رها کرده اید، گویند آزادى است، چرا ظلم و ستم مى کنید گویند آزادى است و هزاران چرا، چرا را با کلمه زیبا و پرمفهموم آزادى جواب مى دهند، کلمه اى که اگر زبان داشت فریاد مى زد مرا هم به اسارت کشیدید، و از ظلم در حق من هم فروگذار نکردید، این چه آزادى است که به قیمت فرو رفتن ملتى در منجلاب فساد است، مى گویند مسئله حجاب و آمیزش زن و مرد حلّ شد، با کدام الگو و معیار حل شد و با چه قیمتى؟!
فریاد اسلام، فریاد آزادى است، همانگونه که نقل شده سرور آزادگان حضرت سید الشهداء (علیه السلام) در زمین کربلا خطاب به لشکر عمرسعد فرمود: «اِنْ لَم یَکُنْ
ص: 32
لَکُم دینٌ فَکُونُوا اَحْراراً فى دُنْیاکم»: «اگر دین هم ندارید و اعتقادى به مبدأ و معادى ندارید شما انسانید لااقل در دنیاى خود آزاده باشید!»
فکر نکنید فساد و تباهى و اسارتهاى نفسانى امروز پیدا شده که اولیاء خدا و ائمه (علیهم السلام) ما هم از این گونه امور در زمان خود مى نالیدند؛ مولى على(علیه السلام) در خطبه 129 نهج البلاغه چنین مى فرماید: «هر جا به مردم مى خواهى نظر کن، آیا غیر از این مى بینى که فقیرى از فقر رنج مى برد، و شکیبائى ندارد، و از آنچه خدا به او داده راضى نیست، یا ثروتمندى که شکر نعمت به جا نیاورده، کفران نعمت مى کند، یا بخیلى که بخل به مال خدا مىورزد یا متمرد و سرکشى که گویا گوش او براى شنیدن مواعظ الهى سنگین شده است» سپس مى فرماید: «اَیْنَ خِیارُکم و صُلَحاؤُکم و أینَ اَحْرارُکم و سُمَحاؤکم! و اَیْنَ المُتَوَرّعون فى مَکاسِبهم و المُتَنَزّهوُنَ فى مَذاهِبِهم؟ اَلیسَ قَد ظَعَنُوا جمیعاً عن هذِه الدُّنیا الدّنیّة و العاجلَةِ المنغّصَة؟ و هل خُلِقْتُم الاّ فى حثالة لا تَلْتَقى بذَمهّم الشّفتان اِسْتِصْغاراً لِقَدرهم و ذِهاباً عَن ذِکْرِهم؟ فانّا للّه و انّا الیه راجعون»: «کجایند نیکان و صالحان و آزادمردان و بخشندگان شما و کجایند مراعات کنندگان در کسب کارها و پاکان در کردارشان؟ آیا همگى کوچ نکردند، از این دنیاى پست و سراى درد و رنجى که عیش ها را مى شکند و آیا شما افراد پست و کم مقدار جانشین آن بزرگواران نشدید، شما آنهائى هستید که لبها (و دهانها) نمى خواهند حتى شما را مذمّت کنند، یعنى آن قدر شما را خوار مى دانند که نمى خواهند ذکرى از شما شود حتى اگر مذمتى باشد (و براى این مصیبت باید گفت) اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیْهِ راجِعون».(1)
از این کلمات مولى (علیه السلام) به خوبى روشن مى شود که: مسئله آزادى و حریّت که ریشه بسیارى از صفات اخلاقى است و این که آزادگان در قید و بند این دنیا نمى توانند بمانند و از این رو به سرعت در صدد کوچ کردن به دار آزادگى هستند، از
ص: 33
ویژگى فرد آزاده عدم توجه به این دنیا است. مولى علی (علیه السلام) در جاى دیگر از نهج البلاغه مى فرماید: «اَلا حُرٌّ یَدَعُ هذه اللُماظةَ لاِهلها؟ انّه لَیسَ لاَنْفُسِکم ثَمَنٌ الاّ الجنّة فلا تَبیعُوها الاّ بها»: «آیا آزاده اى نیست که این دنیائى را که مانند ته مانده طعامى در دهان است دور انداخته، براى اهلش واگذارد؟ همانا براى روانهاى شما بهائى جز بهشت نیست، پس آنها را به غیر بهشت نفروشید».(1) آرى رهائى از دنیا و جلوات آن انسان حرّ مى طلبد.
و نیز از کلام مولى علی (علیه السلام) واضح شد افرادى که نمى توانند در مسیر اخلاق انسانى سیر کنند، جانشینان ناخلفى براى احراراند که حتى لبها از ذکر و یاد آنها مضایقه دارند، کنایه از این که اینها برخلاف مسیر فطرت خود شنا مى کنند، اینها برخلاف تکوین و آفرینش حرکت مى کنند، اینها کسانى هستند که شکوفه آزادى را به دست پژمردگى سپردند، اینها کسانى هستند که در آسمان حرّیت ستاره اى ندارند، اینها کسانى هستند که سوسوى فطرت را به خاموشى سپردند.
خالق آزادى تکوینى به ما داد و در راستاى آن با تشریع خود آن آزادى را تداوم بخشید و از ما خواست تا تشریعاً آزادى در مسیر زندگى را تطبیق با آزادى تکوین و ابتداى خلقت کنیم، او آزادى را در جهت عبودیت و تکامل داد، (یَا عِبَادِىَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِى وَاسِعَةٌ فَإِیَّاىَ فَاعْبُدُونِ)(2) «اى بندگان مؤمن من، زمین من گسترده است هر جا مى خواهید بروید ولى در مسیر عبادت من، سرزمین من براى بر باد دادن نوامیس مردم و کشت و کشتار و فساد آزاد نیست! و چه زیبا است، عبودیتى که عین حریت است! چه تماشائى است «عبد» بودن براى آن مولى! چه عزّتى است بنده خدا بودن و چه فخرى است که او ارباب این بنده باشد«(الهى کِفى بى عزّا اَنْ أکونَ لک عبداً و کَفى بى فَخْراً اَنْ تکونَ لى ربّا» «این عزت و تاج سر براى
ص: 34
من بس که تو خداى منى و این افتخار براى من کافى است که من سر بر فرمان و عبد تو هستم».
براى اسارت مى توان شاخه هاى بسیارى در حدّ هر صفت رذیله و روش نادرست به حساب آورد، از جمله اقسام اسارت مى تواند از اسارت در چنگال هوى و هوس و گناه و معصیت، تشریفات، آداب و رسوم غلط، قیود دست و پاگیر امور ازدواج دخترها و پسرها، اوهام و خرافات و صفات رذیله اخلاقى مثل طمع، بخل، حسد و غیره نام برد؛ و در مقابل آزادى از هر یک از اینها، شاخه اى از آزادى است، اینها امورى است که هر انسان در طول زندگى به خوبى با روح خود لمس مى کند.
انسانهائى که به دنبال امیال نفسانى بوده، و نفس بر گردن آنها ریسمانى افکنده، و به هر سو مى کشد، یا فردى که در گرداب گناهان غوطهور است، چگونه ادعا مى کند، آزاد است، و طعم آزادى را چشیده است؟! آزاد آن است که اگر طوفان هوا و هوس و شهوات به او روى آورد او طوفان شکن باشد، نه طوفان شکننده او، باید چون یوسف (علیه السلام) تن به هوسهاى زلیخاها نداد، چنانکه یوسف (علیه السلام) تن به او و به مقاماتى که ممکن بود، بواسطه مراوده با او به دست آورد، نداد، او به بردگى رفت و به زندان افتاد ولى آزادى خود را به زندان نینداخت، زبان حال و قال او این بود که«(ربَ السجن احب الىّ مما یدعوننى الیه»: «پروردگار من زندان محبوبتر است براى من از آنچه مرا به سوى آن مى خوانند»، زندانى تن بهتر از زندانى روح و حریّت است که آنها مى طلبند.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «یُوسُفُ الصِّدیقُ الاَمین لم یَضْرُرْ حُریَّتَه أَنْ اُستُعِبدَ وَ قُهرَ وَ اُسِر...»: «یوسف راستگو و امین، حرّیتش با بردگى و اسارت خدشه
ص: 35
دار نشد...»(1)
خداوند این گونه افراد را به عنوان الگو براى ما معرفى کرد، تا حجّت بر ما تمام شود، و بدانیم مى توان چنین بود، نگوئید پیامبر بود زیرا تا چنین نشد پیامبر نشد، و نظیر یوسف صدیق (از این جهت) در افراد عادى هم براى اتمام حجت بوده و هستند و خواهند بود.
در خطبه اى از پیامبر گرامى اسلام (صلى الله علیه وآله) (که درباره ماه رمضان ایراد فرمودند) چنین مى خوانیم: «... ایها الناس انّ انفُسَکم مِرهوُنَةٌ باَعمالِکم فَفُکّوها بِاسْتِغْفارِکم...»: «اى مردم روان ها و نفسهاى شما در گرو اعمال شما است، پس با استغفار و توبه رهایشان کنید...».(2)
آرى نفس ما و حریّت آن در گرو اعمال ما است، اعمال زشت و گناهان ما غل و زنجیرهاى دست و پاى نفس ما هستند که با استغفار باز مى شوند و نفس آزاد مى گردد.
انسانهائى که دچار تشریفات و تجملات غلط و چشم و هم چشمیها شده اند، و اگر خانه آنها کذائى و مبلمان آن بهمانى نباشد، کسر شأن احساس مى کنند در حقیقت مرده اند و خود نمى دانند، آداب و رسوم غلط که مى گوید شأن من نیست به دیدن فلانى روم، زیرا بزرگترم یا با این سن و سال نمى شود به نزد کم سنى رفت و علم آموخت، یا حتماً باید هدیه من که براى فلانى مى برم، بالاتر از هدیه او باشد، که منزل مبارکى من می آوردهو غیره، زنجیر بردگى است که با دست خود به گردن خود افکنده ایم و شرایط سخت ازدواج که خود پیش پاى خود گذارده ایم، و جامعه را از نعمت ازدواج محروم کرده و دخترها و پسرها را به مراکز فساد کشانده ایم، چیزى جز بند نیست که به دست و پاى خود بسته ایم، مهریه هاى سنگین و توقعات
ص: 36
زیاد و این که داماد حتماً دکتر و یا مهندس و داراى منزل و ماشین باشد یا عروس بسیار زیبا و از خانواده ثروتمند باشد، همین ها موجب شده به بدبختى بیفتیم و دختران و پسران ما به راه فساد روند و آبروى خانواده ها بر باد رود و تا این قیود دست و پاگیر در برابر ما باشد و توجه به صداقت و شرافت و دیانت و عفّت عروس یا داماد نشود و محور انتخاب جمال و ثروت باشد باید در این گرداب دست و پا زنیم و از این اوضاع بنالیم؛ تا وقتى اوهام و خرافات و رمل و اسطرلاب و فال و فالگیر و کف بین سرنوشت ما را تعیین کند، باید جامعه اى عقب مانده باشیم، تا وقتى ضوابط و عقل بر ما حاکم نیست باید اسیر باشیم، تا زمانى که صفات رذیله مثل طمع و بخل و حسد و غیره حاکم بر ما باشد، عبد اینها هستیم، و چه خوش فرمود مولى الاحرار على(علیه السلام) «لا یَسْتَرِقَنّک الطمع و قد جَعَلک اللّه حُرّاً»: «مواظب باش طمع تو را برده خود نکند که خداوند تو را آزاد قرار داده است».(1)
مرحوم الهى قمشه اى در ذیل سه فراز گذشته از خطبه فَهُم حانُونَ عَلى اَوساطهم مَفْتَرشُونَ لِجِباهِهم وَ اَکُفِّهم وَ رُکَبِهم وَ اَطْرافِ اَقْدامِهِم یَطْلُبُونَ اِلى اللّهِ تَعالى فى فکاک رِقابِهم چنین مى سراید:
کمان سازند آنان سرو قامت *** ز شوق طاعت و خوف قیامت
جبین ماه را بر خاک سایند *** به سجده ذات سبحان را ستایند
که ایزدشان به لطف خود کند شاد *** شوند از آتش قهر وى آزاد
* * *
ص: 37
ص: 38
«وَ اَمَّا النَّهارُ فَحُلَماءُ(1) عُلَماء، اَبرارٌ اَتْقِیا»
ترجمه: و امّا (پرهیزگاران) در روز دانشمندانى بردبار و نیکوکارانى با تقوا هستند.
* * *
شرح: در این فراز حضرت به برنامه روزانه آنها اشاره مى فرمایند که بردبار و دانشمند و نیکوکار و خداترس هستند، نه این که فقط در روز این صفات را دارند،
ص: 39
اولین صفت حلم و بردبارى شمرده شده، و حاکى از اهمیت این صفت است، ابتدا به تعریف و سپس به نقش سازنده این صفت در زندگى پرهیزگاران اشاره مى کنیم.
براى «حلم» اهل لغت و اخلاق دو تفسیر ذکر کرده اند:
1- «الحِلمُ ضَبْطُ النّفس عَنْ هَیَجانِ الغَضَب» «حلم کنترل کننده نفس از هیجان قوه غضب است».
2- «الحِلمُ هو التَثَّبُّت فى الاُمور»: «حلم ثابت بودن در امور است».
این تفسیر دوم نسبت به همه چیز است نه فقط غضب، یعنى اعتدال در امور که از اعتدال قواى نفس سرچشمه مى گیرد، ایستادن و حوصله کردن براى رسیدن به حقائق و عدم شتابزردگى و از جمله استقامت در مقام غضب است (نه سست شوى و نه از کوره در بروى) حلم را فضیلت و صفت حمیده اى مى دانند، که حد وسط (مهانة) و (افراط در غضب) مى باشد، و این صفت از جنود عقل است، چنانکه مقابل این صفت (سفة) است که از جنود جهل است. در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) در کافى آمده است: حلم نشانه عقل و عدم آن نشانه سفاهت و بیخردى است.(1)
گفته اند در حال عصبانیت نه تصمیم، نه تنبیه، نه اقدام، که بعداً پشیمانى دارد زیرا این سه در حال عصبانیت بى حساب است، و بدانید بعد کفاره آن را پس مى دهید. من بارها تجربه کرده ام که در حال عصبانیت عقل درست کار نمى کند، و بلکه روز جلوه گاه این صفات است. معمولا آثار و حالات انسان در اجتماع براى مردم ظاهر مى شود؛ بازتاب آن اعمال شبانه، این صفات روزانه است، تا در اقیانوس جامعه شناور و شناگر نشوند، حالات روانى آنها شناخته نمى شود.
ص: 40
تحت تأثیر غضب قرار مى گیرد و تصمیم گیرى براى آن مشکل است، باید صبر کرد تا از حوزه عصبانیت خارج شد و سپس تصمیم گرفت.
در حدیثى از على(علیه السلام) آمده است که قنبر غلام حضرت روزى از طرف نادانى مورد اهانت واقع شد، قنبر ناراحت شد، آمد جواب دهد، مولى علی(علیه السلام) فرمودند: «مَهلا یا قَنْبَر دَع شاتِمک مِهاناً ترضَ الرحمن و تسخَط الشیطان و تعاقب عدوَک فَوَ الذّى فَلَقَ الحبَّةَ وَ بَرءَ النَّسَمَة ما اَرْضَى المؤمِنُ رَبَّه بمِثْل الحلم و لا اَسْخَط الشیطان بمثل الصمت و لا عوقب الاحمق بمثل السکوت»: «آهسته قنبر، دشنام دهنده خود را از روى بى اعتنائى رها کن تا پروردگار را خشنود و شیطان را غضبناک کنى، و دشمنت را عقوبت (زیرا عقوبتى براى او بهتر از بى اعتنائى نیست) قسم به خدائى که دانه را شکافت، و انسانها را خلق کرد، مؤمن راضى نمى کند، پروردگارش را به مثل حلم و ناراحت نمى کند شیطان را به مثل سکوت، و احمق و نادان هم عقوبت نمى بینند به مثل سکوت».(1)
قسم حضرت به ایجاد کننده دو لحظه حساس که اوج قدرت و نمایش الهى است، حاکى از اهمیت مسئله است، باز شدن دانه و شکسته شدن دژ محکم پوسته توسط جوانه لطیف، و خلقت اعجاب آور انسان، بسیار پرمفهوم و پرمعنا است، یعنى آن خدائى که چنین قدرتى دارد، از هیچ چیز مثل حلم خوشنودتر نمى شود؛ چنانکه دشمن او شیطان هم از هیچ چیزى به مثل سکوت در برابر نادان ملول و ناراحت نمى گردد.
معمولا انسان در تبلیغ و سخن و عمل مقابل نادانهاو بى خبرانى قرار مى گیرد که عکس العمل هاى ناشایسته دارند؛ اگر انسان بخواهد با آنها مقابله به مثل کند،
ص: 41
باید تمام برنامه هاى تربیتى و اصلاحى و هدایتى را زمین گذارد، ولى دانشمند باید صبور و پرحوصله باشد؛ غیر از این باشد تمام برنامه هاى تعلیم و تربیت تعطیل مى شود.
این که در خطبه و روایات مختلف اول حلم، بعد علم، مورد توجه قرار گرفته براى این است که کارآئى علم و تربیت بدون حلم امکان پذیر نیست؛ در روایتى از رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) چنین آمده است: «و الذّى نفسى بِیَده ما جُمِعَ شىءٌ الی شئٍ اَفْضَل من حلم الى علم»: «قسم به خدائى که جان من در دست قدرت او است جمع و ضمیمه نشده چیزى به چیزى که افضل از جمع شدن حلم و علم باشد».(1)
امام صادق(علیه السلام) نیز فرمودند: «عَلیکَ بِالحلم فانّه رُکنُ العِلم»: «بر تو باد این که حلم را پیشه خود سازى که رکن علم است».(2)
از این گونه روایات نقش دقیق حلم روشن مى شود که درخت علم به ثمر نمى نشیند مگر این که با آب حلم سیراب شود، پس بى جهت نیست در کتاب علم، حلم قرار مى گیرد حتى در قرآن «و اللّهُ عَلِیمٌ حَلِیمٌ»(3)
در اینجا سؤالى مطرح است، آیا مقابل بدگوئیها و رفتار خصمانه باید سکوت کرد، یا مشت را با مشت جواب داد؟ از طرفى در دستورات اسلام مى خوانیم «فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ» اگر کسى شما را مورد تعدّى و تجاوز قرار داد شما هم به همان اندازه جواب گویید(4) و از طرفى هم حلم و بردبارى و حوصله مورد ترغیب است، این تضاد را چگونه برطرف کنیم؟!
پاسخ: مردمى که در مقابل صلاح و اصلاح و ترقى جامعه مى ایستند دو
ص: 42
دسته اند:
1- مخالفانى که فهمیده با برنامه ریزى و تمام قدرت به مخالفت برمى خیزند.
2- نادانان و ناآگاهانى که از روى جهالت به مقابله برمى خیزند.
اما دسته دوم اگر عکس العمل منفى نشان مى دهند و اگر به روى طبیب تیغ مى کشند، و در برابر هدایت کننده، چراغ هدایت مى شکنند، باید در برابر آنها نرمش نشان داد، مقابله به مثل سبب نابودى برنامه هاى تعلیم و تربیت است، مبلّغین باید بدانند که این راه، حلم و علم مى طلبد، اگر براى خدا تبلیغ مى کنید، در برابر نادانانى که جلو تبلیغ شما را مى گیرند، حلم به خرج دهید، مگر بزرگترین مبلّغ بشریت، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نبود که انبوه دشمن در اُحُد دور او را گرفته، پیشانى و دندان او را شکسته، و خون صورت او را گرفته بود، و مى فرمود: «اللّهم اهْدِ قَومى فَاِنَّهُم لا یَعْلَمُون» او هرگز نفرین نکرد، بلکه مى گفت: «خدایا آنها را هدایت و فروغ خود را در دل آنها بیفکن».
تاریخ فتح مکّه بسیار دقائق و ریزه کارى دارد، بخوانید و ببینید با چه حلم و حوصله اى این شهر را گرفت، و چگونه با فرمان عفو عمومى قلبها را تسخیر و به زیر نفوذ الله کشید، دشمنان توقع داشتند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) حمام خون راه اندازد، و حتى بعضى از پرچمداران سپاه اسلام در آن روز رو به سوى ابوسفیان کرده و شعار (الیومُ یَومُ المَلْحَمَة الیَومُ تسبى الحُرمة الیومُ اَذَلّ اللّهُ قُرَیشا) سردادند یعنى «امروز روز درگیرى شدید و انتقام است، روز از بین رفتن احترام نفوس و اموال دشمنان و روز ذلّت و خوارى قریش است» ولى همه دیدند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در وقت انتقام فرمود: (اذهبوا انتم الطلقاء) «بروید که شما آزادید»، همه را مشمول عفو قرار داد، حتى رو به ابوسفیان کرده و شعار انتقامجویانه را به شعار محبت آمیز بدل کرد (اَلیَومُ یَومَ المَرْحَمَة الیومُ اَعَزَّ اللّه قُرَیشا)(1) و حتى به آنها این جمله پرمعنا را فرمود و رحمت و
ص: 43
غفران الهى را نوید داد: من درباره شما همان گویم که یوسف(علیه السلام) درباره برادران خود گفت، برادرانى که به او ستم کردند، وى گفت: «لا تَثْریبَ عَلیکم الیَومَ یَغّفِرُ اللّه لکم و هو اَرحم الراحمین» (امروز ملامتى بر شما نیست خدا شما را ببخشد و او ارحم الراحمین است).(1) و همین برخورد موجب شد که دسته دسته و فوج فوج مشرکین مکه اسلام آورند (یَدخُلُونَ فِى دِینِ اللهِ اَفواجاً)(2)
او پیامبرى بود که شکمبه شتر و خاکروبه به سرش ریختند، و سنگ به قدمش زدند، و در برابر همه اذیتها فقط دعا مى کرد، او کسى بود که به دیدن و عیادت یهودى اى رفت که همه روزه خاکروبه به سرش مى ریخت، آرى باید شاگردان مکتب او هم مثل او باشند، مگر مولى على(علیه السلام)نبود که وقتى «عمرو بن عبدود» آب دهن به روى او انداخت، بلند شد، و مقدارى قدم زد تا با آب حلمش آتش غضبش را فرو نشاند، و سپس براى رضاى حق سر از بدنش جدا کند، او بود که وقتى بر بالاى منبر صدا زد «سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى» و از پائین منبر سؤالات بى ربطى از او کردند، حلم پیشه کرد، و عقابى متوجه آنها نکرد، با آنکه خلیفه وقت بود، در حالى که اگر در جواب یکى از ما، چنین سؤالى مى شد، چقدر ناراحت مى شدیم، واقعاً بزرگترین درد عالمى چون على(علیه السلام) آن بود که در برابر چنین بى خردانى قرار گیرد.
شاگرد مکتب این مولى و فرمانده لشکر او مالک اشتر را ببین، که وقتى در کوچه به او توهین مى شود به مسجد رفته و براى آن اهانت کننده دعا مى کند،(3) آیا یک سرباز دعاى ما چنین است، چه رسد به سرلشکر و فرماندهان بالاى ما؟!
این گونه برخوردها از بزرگانى که سرمشق زندگى ما هستند، بسیار است، ولى باید به دنبال عبرت آموز گشت. قرآن کریم راه مبارزه با دشمنان نادان را چنین بیان
ص: 44
کرده است:
(وَلاَ تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَلاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِیم - وَمَا یُلَقَّاهَا إِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُوا وَمَا یُلَقَّاهَا إِلاَّ ذُو حَظّ عَظِیم) «هرگز نیکى و بدى یکسان نیست، بدى را با نیکى دفع کن، تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صمیمى شوند و به این مرحله جز کسانى که داراى صبر و استقامتند نمى رسند، و جز کسانى که بهره عظیمى از ایمان و تقوى دارند، به آن نائل نمى گردند».(1)
این گونه برخورد از ظریفترین و پربارترین روشهاى موفقیت آمیز در تبلیغ است و تحقیقات روانشناسان صحّت این امر را تأئید مى کند، زیرا هر کسى بدى کند، انتظار دارد، طرف مقابل هم طبق قانون مقابله به مثل، بدى کند، و معمولا انسانهاى پلید که خود جواب بد را با چند برابر بدى مى دهند، توقع دارند اگر به کسى بدى کردند همانگونه جواب دهد، ولى وقتى برخلاف توقع خود جواب خوب مى شنوند دگرگونى روحى و طوفانى درونى به آنها دست داده، و در اثر فشار وجدانشان بیدار مى شود و احساس حقارت کرده و تغییر رویّه مى دهند؛ این طوفان موجب راندن کینه ها و جایگزینى محبّتها مى شود.
به قول خیام:
من بد کنم و تو بد مکافات دهى *** پس فرق میان من و تو چیست بگوى
خداوند متعال این چنین برخورد و حلم و بردبارى را ناشى از مقام صبر مى داند که بصورت حلم بروز کرده و این گونه افراد را صاحبان بهره هاى عظیم شمرده است، بهره تقوى، ایمان، علم، حلم، استقامت و...
صاحب تفسیر «اطیب البیان» در ذیل آیات فوق چنین مى گوید: «صبر قوه تحمّل عشّاق است، و در هر مورد اسمى دارد، مثلا در مقابل اعداء دین در امر
ص: 45
جهاد شجاعت است، در باب ترک هواهاى نفسانى و لذائذ معاصى، تقوى است، در باب زخارف دنیوى زهد است، و در اجتناب از اموال شبهه ناک و حرام، ورع است، و در این مورد (یعنى در مقام اهانت دشمنان) حلم است، که هر چه ناملایم از دشمنان ببیند به زبان ما از میدان در نرود، و از جا کنده نشود، و غیظ و غضب او را نگیرد، و با کمال ملایمت با آنها رفتار کند، چنان که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) با کفار قریش رفتار فرمود، که در قرآن مى فرماید: (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّن اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ)(1)
از اهمیت خصلت حسنه حلم همین بس که در حدیثى در تفسیر على بن ابراهیم در مورد آیات سوره فصلّت آمده: «اَدَّبَ اللّهُ نَبیَّه فَقالَ وَ لا تَسْتَوى الحَسَنَةُ و لا السَّیِئَة...» خداوند پیامبرش را به این آداب مؤدّب ساخت یعنى روى برخورد صحیح را به او آموخت.
این افتخار نیست که بگوئى فلانى یک فحش داد، من 10 تا روى آن گذاشته و به او پس دادم. فلانى که از او قرض مى خاستم و به من نداد، امروز که بیچاره شده مقابله به مثل کردم. بسیار اشتباه کردى! این که هنر نیست! همه جا نمى توان قانون مقابله به مثل را جارى کرد، نمى توان به طور کلى گفت: «مردم را جز با زور نمى توان اصلاح کرد - خون را با خون باید شست، ترحم بر پلنگ تیزدندان ستمکارى بود بر گوسفندان» و مانند اینها.
باید منطق ما منطق قرآن باشد، قرآن مى فرماید: (إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً) «وقتى جاهلان مؤمنین را مخاطب قرار مى دهند، در پاسخ مى گویند سلام».(2)
ص: 46
یعنى با آنها درگیر نمى شوند، در مورد حضرت ابراهیم(علیه السلام) مى خوانیم وقتى مردى او را مورد اهانت و اذیت قرار داد، حضرت در جواب فرمودند: «خدا تو را هدایت کند»، و دیگر جوابى به او نفرمودند.(1) و بى جهت نیست که خداوند حضرت ابراهیم(علیه السلام) را ستوده مى فرماید: (إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ)(2)
در مناجاتهاى حضرت موسى(علیه السلام) نوشته اند، سؤال کرد: «اِلهى ما جَزاءُ مَنْ صَبَر عَلَى اَذَى النّاسِ وَ شَتْمِهِم فیک قال اَعینُه على اهوال یوم القیامة» «خدایا، جزاء کسى که صبر مى کند بر اذیت و دشنام مردم در راه تو چیست؟ فرمود او را در وقت هراس و وحشت قیامت یارى مى کنم».(3)
این برخورد با قشر دوم، یعنى جاهلان و ناآگاهان بود، اما برخورد با دسته اول که تعمّداً قصد ضربه زدن دارند، و با برنامه ریزى پیش رفته، و جاى برگشتى براى خود باقى نگذارده اند، به گونه دیگر است. گاهى کار به جائى مى رسد که باید جواب مشت را با مشت داد، و این در موقعى است که دیگر قابلیت اصلاح از بین رفته است، چنانکه در فتح مکه با این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) عفو عمومى دادند ولى چند نفرى را هم از عفو مستثنى کردند، که نام آنها در تاریخ آمده است(4) در این مورد است که مى توان گفت:
ترحّم بر پلنگ تیز دندان *** ستمکارى بود بر گوسفندان
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار *** اشک کباب، باعث طغیان آتش است
* * *
ص: 47
گاهى حلم به صورت کظم غیظ است، که به آن (تَحَلُّم) گویند، یعنى شخصى ناراحت شده و غیظ مى کند، ولى خود را کنترل مى نماید. اگر انسان چنین شد، پس از مدّتى داراى ملکه حلم مى شود در روایت از مولى على(علیه السلام) است:«مَنْ تَحَلَّمَ حَلُمَ»: «کسى که مُتِحَلّم شد و سعى کرد حلم را پیشه کند حلیم مى شود»، «تحلّم» از باب تعفّل است یعنى کارى را با مشقت انجام دادن، مثل تکلّف، تَکَسُّب، تَعَلُّم. حلم براى کسى نمى آید مگر با تحلّم، چنان که علم هم براى کسى نمى آید مگر با تعلّم «انّما العُلم بالتعلّم و الحِلمُ بالتّحلُّم».(1)
در روایتى از مولى على(علیه السلام) آمده است: «خَیرُ الحِلم التَّحلُّم»(2) بهترین حلم، «تَحَلُّم» است و وجه آن روشن است، زیرا تحلّم وسیله رسیدن به حلم است و وقتى حلم به صورت ملکه درآمده، آنقدرها مشکل نخواهد بود.
گاهى نیز حلم به صورت سکوت و بى اعتنائى به طرف مقابل است چنان که در داستان على(علیه السلام)و قنبر گذشت، و گاهى به صورت جمله اى کوتاه، چنان که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن دشنام دهنده فرمودند: «خدا تو را هدایت کند» و یا در قرآن بود که مؤمنین در جواب جاهلین از روى بى اعتنائى گویند «سلام» و گاهى به صورت اخم کردن است، و گاهى به صورت جواب نیک و حَسَن و گاهى جواب نیک تر و احسن «اِدْفَع بالَتى هِىَ اَحْسَنْ»(3).
حال برادرم، حلم را پیشه ساز که هر چه عقل بیشتر باشد، حلم افزونتر است، حلم عزّتى است که انفع و ارفع از آن نیست، اگر عقل خلیل و رفیق انسان است، حلم وزیر او است، حلم لشکرى است که انسان را از مردان جنگى «شجاع» در کارزار
ص: 48
روزگار بى نیاز مى کند، حلم جمال مرد و پوشاننده عیوب او است.
در روایات ثمرات زیادى براى حلم شمرده شده است که از جمله: سیادت، سلامت، پیروزى بر خصم و مشکلات، خاموشى آتش غضب، کثرت یاران، یارى مردم و طرفدارى آنها از حلیم در مقابل جاهل، مصاحبت نیکان، رفع ذلت و پستى، میل به امور خیر، نزدیک شدن به درجات عالى انسانیت، عفو و گذشت، سکوت و غیره.(1)
قبلا نمونه هائى از حلم بزرگان دین را ذکر کردیم، و حال چند نمونه دیگر را متذکر مى شویم، شاید مایه درس آموزى ما غافلان باشد:
1- در احوالات امام حسن(علیه السلام) آمده که روزى مردى از شام که تحت تأثیر تبلیغات بنى امیه قرار گرفته بود، در کوچه هاى مدینه به حضرت رسید، و بدون تأمل، شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به حضرت کرد،(2) حضرت سکوت کرده، تا خوب عقده هایش خالى شد، سپس فرمودند: «من فکر مى کنم تو در این شهر غریب
ص: 49
باشى، و امر بر تو مشتبه شده؛ اگر منزل ندارى، منزل ما متعلق به تو است، اگر بدهکارى من قبول مى کنم که بدهى تو را بدهم، اگر گرسنه اى تو را سیر مى کنم». چنان حضرت با او برخورد کردند که اصلا در فکرش خطور نمى کرد. چنان مجذوب شد که گفت یابن رسوالله اگر قبل از این ملاقات به من مى گفتند، بدترین افراد زیر این آسمان کیست، تو را و پدرت را معرفى مى کردم، ولى الان به عنوان نیک ترین افراد معرفى مى کنم، چنان فریفته اخلاق آن حضرت شد که تا در مدینه بود، در منزل حضرت و سر سفره آن حضرت بود.(1)
2- در احوالات خواجه نصیرالدین طوسى آورده اند «وقتى شخصى به خدمت خواجه آمد، و نوشته اى از دیگرى تقدیم وى کرد، که در آن نوشته، به خواجه بسیار ناسزا گفته و دشنام داده شده بود و نویسنده نامه، خواجه را کلب بن کلب (سگ پسرسگ!) خوانده بود. خواجه در برابر ناسزاهاى وى، با زبان ملاطفت آمیزى این گونه پاسخ گفت: این که او مرا سگ خوانده است، درست نیست، زیرا که سگ از جمله چهارپایان، و عوعو کننده و پوستش پوشیده از پشم است، و ناخنهاى دراز دارد، این خصوصیات در من نیست. قامت من راست است و تنم بى پشم و ناخنم پهن است، و ناطق و خندانم و فصول و خواصى که مرا است، غیر از فصول و خواص سگ است، و آنچه در من است، مناقص است با آنچه صاحب نامه درباره من گفته است. و بدینگونه او را پاسخ گفت، با این زبان نرم، بى آن که کلمه درشتى بر زبان راند، یا فرستاده او را برنجاند».(2)
ص: 50
با بداندیش هم نکوئى کن *** دهن سگ به لقمه دوخته به
3- آورده اند که روزى شیخ جعفر کاشف الغطاء مبلغى پول بین فقراى اصفهان تقسیم کرد، و پس از اتمام پول به نماز جماعت ایستاد، بین دو نماز که مردم مشغول تعقیب نماز بودند، سید فقیر بى ادبى وارد شد و آمد تا مقابل امام جماعت رسیده گفت: اى شیخ مال جدّم (یعنى خمس) را به من بده! شیخ فرمود: قدرى دیر آمدى، متأسفانه چیزى باقى نمانده است، سید بى ادب، با کمال جسارت آب دهان خود را به ریش شیخ انداخت، آن حلیم عالم نه تنها هیچ گونه عکس العمل خشونت آمیز از خود نشان نداد، بلکه برخاسته و در حالى که دامن خود را گرفته بود، در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت هر کس ریش شیخ را دوست دارد، به سید کمک کند. مردم که ناظر این صحنه بودند، اطاعت نموده دامن شیخ را پر از پول کردند، سپس همه پولها را آورده و به آن سید تقدیم کرد و سپس به نماز عصر ایستاد.(1)
از صدف یادگیر نکته حلم *** آن که بُرَّد سَرَت، گهر بَخشَش(2)
دریاى فراوان نشود تیره به سنگ *** عارف که برنجد تنک آب است هنوز
سعدى
بدى را بدى سهل باشد جزا *** اگر مردى اَحْسِن اِلى مَنْ أَسا
سعدى
4- در عصر زعامت مرحوم آیة الله العظمى سید ابوالحسن اصفهانى(رحمهم الله) در شبى از شبها که ایشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشا را به جماعت
ص: 51
مى خواندند، بین نماز، شخصى فرزند او را که حقّاً شایستگى داشت جانشین پدر شود، شهید کرد. این پیرمرد هفتاد ساله، وقتى از شهادت فرزند خود باخبر شد، به قدرى بردبارى و صبورى و بزرگوارى از خود نشان داد که فرمود: «لا حول و لا قوة الاّ باللّه» و بلند شد نماز عشاء را خواند و قاتل فرزند را هم عفو کرد.(1)
متاب اى پارسا روى از گنه کار *** به بخشایندگى در وى نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار *** تو بر من چون جوانمردان گذر کن
یکى از اساتید بزرگ اخلاق مى گفت: آیت الله اصفهانى هر ماه یک دستمال نامه فحش که برایش نوشته بودند، برداشته و به سوى دجله روانه مى شد، و در آب مى ریخت، و آنقدر با عظمت بود، که ابداً لب برنمى آورد و عاملین را مورد عفو قرار مى داد، شبیه این داستان را خادم آیت الله العظمى بروجردى درباره ایشان نقل کره است.(2)
5- داستان عجیبى از حلم و بردبارى ملامهدى نراقى صاحب جامع السعادات نقل مى کنند؛ وقتى از نوشتن کتاب اخلاقى و پرارزش «جامع السعادات» فراغت یافت و نسخه هاى آن در اطراف پخش شد، نسخه اى به دست سید مهدى بحرالعلوم، آن مرد فاضل و عالم و کامل که در نجف اشرف محور علم و تقوا و زهد و عبادت و کیاست و مرجعیت بود، رسید؛ سید بسیار از این کتاب در شگفت شد، و آرزو کرد روزى به دیدار مؤلف آن گنجینه پرقیمت موفق شود، از قضا ملامهدى
ص: 52
نراقى نیز در آتش اشتیاق زیارت ائمه طاهرین (علیهم السلام) مى سوخت و از خدا مى خواست تا به اعتاب مقدسّه مشرف شود، و بالاخره حضرت حق این توفیق را نصیب او کرد، تا نجف و کربلا و کاظمین و سامرا را زیارت کند.
وقتى وارد نجف شد طبق رسم آن زمان همه علماء به دیدن آن عارف و معلم اخلاق رفته و او هم به بازدید آنها رفت. تنها کسى که از او دیدن نکرد، سید مهدى بحرالعلوم بود.
نجف از این واقعه شگفت زده شد، همه از هم مى پرسیدند، علت چیست که سید به دیدار ملامهدى نرفته است؟!
نراقى بزرگوار احوال سید را جویا شد، و نشانى خواست و به دیدار او شتافت به طورى که همه از این که برخلاف رسم آن زمان ملامهدى به دیدار سید مى رفت در عجب بودند.
وقتى نراقى(رحمهم الله) وارد مجلس شد، عده اى از علما و طلاب حضور داشتند، و به احترام او بلند شدند، ولى سید توجهى نکرده، و تا آخر رعایت ادب و احترام را نسبت به او بجا نیاورد!!
نراقى بدون ناراحتى خداحافظى کرده به خانه بازگشت، قضیه برخورد سید با نراقى در نجف موجب تعجب همه علماء و طلاب شده بود، پس از چند روز بار دیگر مرحوم نراقى به دیدار سید شتافت، ولى باز به همان منوال و شاید سردتر مجلس طى شده، ولى باز مرحوم نراقى بدون ناراحتى و بدون اینکه خم به ابرو آورد بازگشت، کم کم سفر نراقى رو به پایان بود، و نجف در حیرت، در روزهاى آخر مرحوم نراقى براى خداحافظى به دیدار آن مرد الهى شتافت، وقتى وارد شد، حاضران این بار با کمال تعجب دیدند، سید با کمال خضوع تا نزدیک درب به استقبال نراقى آمد، و چون عبدى که مولایش را در آغوش مى گیرد، نراقى را در آغوش گرفت، بسیار به وى احترام کرد، و چون شاگردى در برابر استاد نشست.
ص: 53
پس از پایان مجلس، سبب برخورد اول و دوم را از او پرسیدند، آن جناب جواب داد، من کتاب با عظمت جامع السعادات وى را مطالعه کردم، و آن را در نوع خود بى نظیر یافتم، آرزو داشتم مؤلف آن را ببینم و وى را آزمایش کنم، که آیا آنچه در کتاب در باب فضائل اخلاقى (مثل حلم و عدم غضب) نوشته، در خود او هست یا نه، او را که در دو مجلس امتحان کردم، دیدم از ایمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر و عاقبت بینى بالائى برخوردار است، و از این رو در مجلس سوم بسیار او را احترام کردم که او مرد دین و پیکره اخلاق و مجسمه عمل صالح است.(1) از این نمونه سرگذشتها بسیار است که مى توانید در کتب مختلف اخلاقى مطالعه نمائید.(2)
اى عزیز! حلم پیشه کن، و مگو که اگر پاسخ آن نادان را ندهم ذلیل مى شوم که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «ما اَعَزَّ اللّهِ بَجهْلِ قَطُّ وَ لا اَذَلّ بحِلْم قطّ»: «خداوند هرگز کسى را به سبب جهل عزیز نکرد و کسى را هم به سبب حلم و بردبارى ذلیل نکرد».(3)
خواجه نصیر در اخلاق ناصرى مى فرماید: «غضب (نقطه مقابل حلم) حرکتى بود، نفس را که مبدأ آن شهوت و انتقام بود، و این حرکت چون به عنف بود، آتش خشم افروخته شود، و خون در غلیان آید، و دماغ و شریانات از دخانى مظلم ممتلى شود، تا عقل محجوب گردد، و فعل او ضعیف، چنانکه حکماء گفته اند که: بنیه انسانى مانند غارکوهى شود، مملوّ به حریق آتش و محتنق به لهب و دخان که از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتغال چیزى دیگر معلوم نشود، و در این
ص: 54
حال معالجه این تغیّر و اطفاى این نایره در غایت تعذّر بود، هر چه در اطفاى اشتعال استعمال کنند مادّه قوت گیرد و سبب زیادت اشتعال شود. اگر به موعظت تمسک کنند، خشم بیشتر و اگر در تسکین حیله نمایند لهب و مشعله زیاده گردد».(1)
بقراطیس حکیم گوید که: من به سلامت آن کشتى که باد سخت و شدت آشوب دریا به لجّه افکند که بر کوههاى عظیم مشتمل بود وبر سنگ های سخت زند، امیدوارترم از آن که به سلامت عضبان ملتهب، چه ملاّحان را در تخلیص آن کشتى مجال استعمال لطائف حیل باشد، و هیچ حیله در تسکین شعله غضبى که زبانه مى زند، نافع نیاید، و چندان که وعظ و تضرّع و خضوع بیشتر بکار دارند، مانند آتشى که هیزم خشک بر او افکنند، تیزى بیشتر نماید و اسباب غضب ده تا است»:
1- عجب. 2- افتخار. 3- مراء. 4- لجاج. 5- مزاح. 6- تکبّر. 7- استهزاء. 8- غدر (حیله و مکر). 9- ضیم (ستم). 10- طلب نفایسى که از عزّت موجب مناقشه و محاسده شود و شوق به انتقام غایت این اسباب بود.
ولو احق (ملحقات) غضب که أعراض این مرض بود هفت صنف باشد:
1- ندامت. 2- توقع مجازات عاجل (سریع) و آجل (مؤخّر). 3- مشقّت دوستان. 4- استهزاى اراذل. 5- شماتت اعداء. 6- تغییر مزاج. 7- تألم ابدآن (ناراحتى بدن) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند: «اَلْحِدَّةُ نَوعٌ مِنَ الجُنُونِ لانَّ صاحِبَه یَنْدُم فِاِنْ لَمْ یَنْدُم فَجُنُونه مُسْتَحْکمٌ»: «غضب نوعى از دیوانگى است زیرا صاحب آن پشیمان مى شود (یعنى حالتی غیرعادى داشته و پس از مدتى عادى مى شود) و اگر پشیمان نشد، پس دیوانگى او ریشه دار و عمیق است» (یعنى اگر از عمل و حالت خود پشیمان نشد، هنوز به حالت طبیعى بازنگشته و دیوانگى او عمیق است).(2)
خداوند ما را به این جنون مبتلا نگرداند و اگر خداى ناکرده دچار شدیم،
ص: 55
حضرت دومین وصف روزانه پرهیزگاران که در مواجهه با مردم به مرحله بروز مى رسد، علم معرفى مى کند، سخن از علم، و نوشتن درباره آن وقت بسیار و اوراق بیشمار مى طلبد که تفصیل بیش از حدّ زیبنده این نوشتار نیست، ولذا به قدرى که موردنظر است، مى نگاریم.
مرحوم خوئى در شرح نهج البلاغه خود گوید: «علم» از جنود عقل است که مقابل آن جهل است. مراد از علم چیست؟ مرحوم ابن میثم بحرانى علم را علم نظرى مثل شناخت صانع و صفات او گرفته، که بنابر نسخه وى بسى نیکو است، زیرا نسخه وى به جاى «حلماء» حکماء داشت و حکمت را علم عملى و حکیم را دارنده کمال قوه نظرى و عملى نمود، و اگر نسخه را (حلماء علماء) بگیریم و مثل مرحوم خوئى حلم را حد وسط مهانة و افراط در غضب بدانیم، بهتر است؛ علماء را اعم از علم نظرى و عملى بگیریم، چنانکه مى توان از شرح خوئى نیز استفاده کرد،(1) علم نظرى را که مثال زدیم و علم عملى هم مثل معرفت تکالیف و احکام عملیه شرعیة.
در فضیلت علم همین بس که مقام جدّ ما آدم(علیه السلام) و خلیفة الهى او بواسطه
سریعاً به هوش آئیم و خود او ما را در آن حال حفظ کند که دیوانه خود قادر بر کنترل خود نیست.
* * *
ص: 56
علم او بود، خواه علم به حقائق و اسرار هستى باشد و خواه علم به اسماء و صفات الهى، علم اسماء که در آیه قرآن آمده: (عَلَّمَ آدَمَ الاَسْماءَ کُلَّها) هر کدام باشد، دانش است و موجب شده آدم(علیه السلام)مسجود ملائکه شود، از آیات 30 به بعد سوره بقره که در مورد آفرینش آدم(علیه السلام) است، استفاده مى شود که: خلیفة الله بودن او رابطه مستقیم با دانش او دارد، هر چه دانش بیشتر این مقام بلندتر است.
باید تصریح کرد و گفت بنازم به آئین حیاتبخش اسلام که از محیط جهل و نادانى برخاست، و مدال افتخار آدم(علیه السلام) را علم و آگاهى او قرار داد. اگر قرآن را با تورات (تحریف شده) و نظر هر یک را راجع به دانش بررسى کنیم، خواهیم دید، اسلام علم را در چه جایگاهى قرار داده و تورات در چه جایگاهى.
گفته شده تورات به بیش از 1000 زبان منتشر شده، و مورد احترام یهودیت و مسیحیت است، وقتى به فصل دوم و سوم سفر تکوین (پیدایش) مى رسیم، مى گویند: آدم را به خاطر این از بهشت راندند که از درخت علم و معرفت خورد، و چشمش باز شد، و دید عریان است و پشت درخت پنهان شد، خدا پرسید کجائى؟ گفت پشت درخت، گفت چرا آنجا رفته اى؟ گفت برهنه ام، گفت از کجا فهمیدى زشت است، معلوم مى شود از آن درخت خورده اى و عقل به کله ات آمده، سپس دستور داد، بیرونش کنید، که بهشت جاى عاقلان نیست، البته این بیانى که کردیم بیان عامیانه به زبان خودمان بود، و حال ترجمه بعضى از مطالب فصل دوم و سوم سفر تکوین را بیان مى کنیم:
در فصل دوم آمده است: «پس خداوند خدا آدم را از خاک زمین صورت داد، و نسیم حیات را بر دماغش دمید، و آدم جان زنده شد؛ و خداوند خدا هر درخت خوش نما و به خوردن نیکو، از زمین رویانید، و هم درخت «حیات» در وسط باغ و درخت «داشتن نیک و بد» را... و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت که از تمامى درختان باغ مختارى که بخورى، اما از درخت «دانستن نیک و بد» مخور، چه در روز
ص: 57
خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شوى...»
و در فصل سوم چنین آمده است: «و آواز خداوند را شنیدند که به هنگام نسیم روز در باغ مى خرامید و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا در میان درختان باغ پنهان کردند.
«و خداوند خدا آدم را آواز کرده وى را گفت که کجائى؟! او دیگر جواب گفت که آواز تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا که برهنه ام، به جهت آن پنهان شدم.
«و خدا به او گفت که: تو را که گفت که برهنه اى؟ آیا از درختى که تو را امر کردم، نخورى و خوردى؟! و آدم گفت: زنى که از براى بودن با من دادى، او از آن درخت به من داد که خوردم؛ و خداوند خدا گفت که: اینک آدم نظر به دانستن نیک و بد چون یکى از ما شده، پس حال مبادا که دست خود را دراز کرده هم از درخت حیات بگیرد، و خورده دائماً زنده ماند. پس از آن سبب خداوند خدا او را باغ عدن راند تا آنکه در زمینى که از آن گرفته شده بود فلاحت نماید».
همانطور که مشاهده فرمودید، این «افسانه زننده» که در تورات کنونى به عنوان یک واقعیت تاریخى آمده است، علت اصلى اخراج آدم(علیه السلام) از بهشت و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نیک و بد مى داند. و چنانچه آدم(علیه السلام) دست به شجره «نیک و بد» دراز نمى کرد، و تا ابد در جهل باقى مى ماند، تا آنجا که حتى نداند برهنه بودن زشت و ناپسند است، براى همیشه در بهشت باقى مى ماند.
به این ترتیب مسلماً آدم نباید از کار خود پشیمان شده باشد، زیرا از دست دادن بهشتى که شرط بقاى در آن ندانستن نیک و بد است، در برابر به دست آوردن علم و دانش تجارب پرسودى محسوب مى گردد، چرا آدم(علیه السلام) از این تجارب نگران و پشیمان باشد؟!
بنابراین افسانه، تورات درست در نقطه مقابل قرآن که ارزش مقام انسان و سرّ آفرینش او را در «علم الاسماء» معرفى کره قرار دارد.
ص: 58
از این گذشته در افسانه مزبور مطالب زننده عجیبى درباره خداوند و یا مخلوقات او دیده مى شود که هر یک از دیگرى حیرت انگیزتر است، و آن عبارت است از:
1- نسبت دروغ به خداوند (چنانکه در جمله شماره 17 فصل دوم مى گوید: «خداوند گفت از آن درخت نخورید که مى میرید، در حالى که نمى مردند بلکه دانا مى شدند).
2- نسبت بخل به خداوند (چنانکه در جمله 22 فصل سوم مى گوید که خدا نمى خواست آدم و حوّا از درخت علم و حیات بخورند و دانا شوند و زندگى جاویدان پیدا کنند).
3- نسبت حسد به خداوند (چنانکه از همان جمله استفاده مى شود که خداوند بر این علم و دانشى که براى آدم پیدا شده بود رشک برد).
4- نسبت جسم به خداوند (چنانکه از جمله 8 فصل سوم استفاده مى شود که خداوند به هنگام صبح در خیابانهاى بهشت مى خرامید).
5- خداوند از حوادثى که در نزدیکى او مى گذرد بى خبر است (چنانکه در جمله 9 مى گوید صدا زد آدم کجائى، و آنها در لابلاى درختان خود را از چشم خداوند پنهان کرده بودند).(1)
مطلبى که ذکر آن خالى از لطف نیست، این است که مراد از «شجره منهیّه» (درختى که حضرت آدم(علیه السلام) از آن نهى شده بود) چیست؟ صاحب تفسیر «اطیب البیان» در ذیل این آیات گوید: «بعضى گفتند حنطه (گندم) و بعضى عنب (انگور) و بعضى زیتون، و بعضى کافور و بعضى شجره علم خیر و شر و بعضى شجره خلد دانسته اند، و قائل به شجره علم خیر و شر، کلبى است و او از تورات رائج اخذ نموده، و قصه
ص: 59
تورات به جهاتى محرّف است و قائل به شجره خلد ابن جذعان است، و این نیز قول باطلى است، براى اینکه اولا مأخوذ از قول شیطان است که گفت: (هَلْ أَدُلُّکَ عَلَى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْک لاَّ یَبْلَى)(1) و ثانیاً اگر شجره خلد بود، باید آدم و حوّا در بهشت جاودان باشند نه اینکه خارج شوند؛ و اخبار در این باره مختلف است و در بعضى اخبار دارد که همه اینها حق است زیرا درخت بهشتى شامل همه انواع خوراکیها هست،(2) و آنچه به نظر اقرب است، این که شجره از چیزهائى بوده که خوردن آن با ماندن در بهشت مناسبتى نداشته، و بعید نیست که همان حنطه (گندم) بوده است».(3)
با توجه به خطاهاى «اعلموا» در قرآن درمى یابیم که قرآن با این خطاب، مسائل مربوط به عقائد و اعمال و برنامه زندگى را متذکر شده است؛ علاوه بر این طلب علم را در هر حال بر زن و مرد مسلمان واجب کرده است؛ در کلمات پیامبر(صلى الله علیه وآله) است «طَلَبُ العِلمِ فَریضَةٌ عَلى کُل مُسْلم وَ مُسْلمة»(4) در کلمات امام صادق (علیه السلام)، نیز آمده «طلَبُ العِلم فِریضة على کل حال».(5)
براى آگاهى از توجه اسلام به علم و ارج نهادن به آن، کافى است به این حدیث بنگریم که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: «اُغدُ عالماً او مُتَعَلّما او مستمِعاً او مُحِبّا و لا تکن الخامس»: «یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنوا از دانشمندان و یا دوستدار آنان، و هرگز نفر پنجمى نباش که هلاک خواهى شد!»(6) «علم و دانش آنقدر شرافت دارد
ص: 60
که هر کس آن را دارا نیست، ادعا مى کند عالم است، و اگر نسبت علم به او داده شود، خشنود مى شود و اگر نسبت جهل به او داده شود، از آن تبرّى و برائت مى جوید،» «کَفَى بِالعِلمِ شَرَفاً ان یَدَّعیه مَن لا یُحسِنُه و یَفرَح اذا نُسِبَ الیه و کَفى بِالجَهْلِ ذَمّاً اِنْ یَبْرأ مَن هو فیه».(1)
چقدر فرق است بین آنچه از تورات کنونى نقل کردیم که طبق آن خداوند نمى خواست حضرت آدم(علیه السلام) عالم شود و بین قول امام صادق(علیه السلام) که فرمود: «لَوَدَدتُ انَّ الصحابى ضُرِبَتْ رُؤُسهم باسیاط حتّى یتفَقّهوا»: «من دوست دارم با تازیانه بر سر اصحابم زده شود تا عالم و فقیه شوند.(2) یعنى حاضرم یارانم را با تازیانه بدنبال علم و دانش بفرستم!
و نیز چقدر فاصله است بین آنچه تورات کنونى و تحریف شده دارد، با قول مؤسس اسلام و نبىّ گرامى (صلى الله علیه وآله) که فرمود: «العلمُ حَیاةُ الاِسلامِ وَ عِمادُ الایمان»: «علم مایه حیات اسلام و ستون ایمان است!»(3) اسلام و ایمان بدون علم، مرده اى بیش نیست، زیرا اسلام بدون علم را هر لحظه که دشمن اراده کند، مى تواند از دست چنین شخصى بگیرد، زیرا تنها اسلحه اى که مى تواند این گوهر گرانبها یعنى اسلام را حفظ کند، علم است و او از ابتدا خلع سلاح شده، و لذا گرفتن اسلام و ایمان او بسیار راحت است، چنان که گرفتن یک جواهر از درون مشت یک مرده چنین است!
در اینجا به نکاتى در مورد علم و جهل به طور اختصار توجه مى کنیم:
1- خداوند نخستین معلّم است، در قرآن به آیاتى برمى خوریم که خداوند خود را به عنوان معلم معرفى کرده گاه به آدم(علیه السلام) علم اسماء مى آموزد (وَ عَلَّمَ آدَمَ
ص: 61
الأَسْماءَ کُلَّها)(1) و گاه به نوع انسان آنچه را نمى داند از طریق تکوین و تشریع مى آموزد (عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ)(2) گاه قلم بدست او داده و نوشتن مى آموزد (الّذى عَلَّمَ بِالْقَلَم)(3) گاه یک حرف و دو حرف بر زبانش مى نهند و شیوه سخن گفتن به او تعلیم مى دهد (الرَّحْمَنُ - عَلَّمَ الْقُرْآنَ - خَلَقَ الْإِنسَانَ - عَلَّمَهُ الْبَیَانَ)(4)
2- امتیاز انسان بر سائر موجودات به وسیله علم است، در قرآن چنین مى خوانیم:
(قَالَ یَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمِآئِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمِآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَّکُمْ إِنِّى أَعْلَمُ غَیْبَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا کُنتُمْ تَکْتُمُونَ): «فرمود، اى آدم، آنها را از اسامى و اسرار موجودات آگاه کن، و هنگامى که آدم(علیه السلام) آنها را آگاه ساخت، فرمود، نگفتم من غیب آسمانها و زمین را مى دانم، و نیز آنچه را شما (فرشتگان) آشکار مى کنید، یا پنهان مى داشتید».(5)
این سخن پس از این بود که ملائکه جنبه فساد انسان را در نظر گرفته بودند، ولى پس از این که آگاهى و دانش او را درک کردند، در برابر امر خداوند مبنى بر سجده بر آدم (علیه السلام) خاضع شده و سر تسلیم فرود آوردند، و علتى بر مسجود بودن آدم (علیه السلام) نبود مگر علم و دانش او که موجب امتیاز او شد و انسانها هم به نسبت علم خود بر دیگرى برترى دارند، پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) فرمودند: «اَکْثَرَ النّاسِ قیمةً اَکْثَرُهُم عِلْمَاً وَ اَقَلُّ النّاس قیمَةً اَقَلَّهُم عِلْماً»: «آن کس که علمش از همه افزونتر باشد، قیمتش از همه بیشتر است، و آن کسى که علمش از همه کمتر باشد، قیمتش کمتر».(6) و وقتى مسجود
ص: 62
ملائکه شد مسلماً بر سائر موجوداتى که این آگاهى را ندارند، تفوّق و برترى دارد.
3- درجات قرب به خدا متناسب با درجات معرفت است:
(... یَرْفَعِ اللهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَات): (اگر به دستورات الهى عمل کنید) «خداوند کسانى را که از میان شما ایمان آورده اند، و آنها که از علم بهره دارند، به درجات عظیمى بالا مى برد.»(1) در آغاز این آیه سخن از چند دستور اخلاقى درباره آداب مجلس است، و به دنبال آن درجات عالمان و مؤمنان را در پیشگاه خداوند به عنوان نتیجه و پاداش کسانى که به این دستورات عمل کنند، ذکر مى کند.
«درجات» جمع «درجه» به معنى پله هائى است که به طرف بالا مى رود، و در مقابل «درکات» جمع «درکه» به معنى پله هائى است که رو به پائین مى رود مانند پله هاى سرداب، تعبیر «درجات» به صورت «نکره» اشاره اى به عظمت ایندرجات و جمع بودن آن شاید اشاره اى به تفاوت میان عالمان در این درجات باشد.
در تفسیر «المیزان» آمده که: از این آیه استفاده مى شود که مؤمنان دو گروهند: «مؤمنان عالم» و «مؤمنان غیرعالم» و مؤمنان عالم برترند، سپس به آیه (هَلْ یَسْتَوِى الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لاَ یَعْلَمُونَ): «آیا کسانى که مى دانند با کسانى که نمى دانند یکسانند»،(2) استناد کرده است.
در روایتى از امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى خوانیم: «اِنَّ الثّوابَ بِقَدْر العَقْل»: «پاداش هر کس به اندازه عقل (و دانش) او است».(3) هر چه تعقل انسان عالمانه تر و آگاهانه تر باشد، ثواب عملش بیشتر است.
4- انبیاء(علیهم السلام) خواهان علم بیشترند.
ص: 63
درباره پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى خوانیم با اینکه او عقل کلّ بود ولى باز از طرف خداوند مورد خطاب قرار مى گیرد که از ما علم بیشترى بخواه «قُل رَبِّ زِدْنى علماً»(1): یعنى نسبت به علم هیچ توقفگاهى براى هیچ کس و هیچ حالى نیست، باید تا آخرین لحظه به دنبال دانش رفت.
در مورد حضرت موسى(علیه السلام) نیز مى خوانیم با این که شرح صدر پیدا کرده بود، (رب اشرح لى صدرى) و حکمت و دانش در سینه داشتوَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَى آتَیْنَاهُ حُکْماً وَعِلْماً): «هنگامى که او نیرومند و کامل شد، حکمت و دانش به او بخشیدیم».(2) باز مأمور مى شود در برابر استادى چون حضرت «خضر(علیه السلام)» زانو زند، و همچون شاگردى از او درس گیرد (قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً): «موسى(علیه السلام) به آن مرد عالم الهى (خضر) گفت: آیا من از تو پیروى کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده است، و مایه رشد و هدایت است به من بیاموزى؟(3)
امیرمؤمنان نیز مى فرماید: «العلم میراث الانبیاء و المال میراث الفراعنه»: «علم میراث پیامبران و مال میراث فرعونها است.»(4)
5- شرط اصلى مدیریت و رهبرى علم و شناخت است.
حضرت «یوسف(علیه السلام)» هنگامى که پیشنهاد مقام مهمى در حکومت مصر به او شد، وى گفت مرا به سرپرستى خزائن بگمارید، و دو دلیل براى این مدیریت ذکر کرد: امانتدارى و عالم و آگاه بودن (اجْعَلْنِى عَلَى خَزَائِنِ الاَرْضِ إِنِّى حَفِیظٌ عَلِیمٌ): «مرا سرپرست خزائن این سرزمین قرار ده چرا که من امانتدار آگاهى هستم».(5)
در داستان بنى اسرائیل نیز مى خوانیم هنگامى که آنان آمادگى خود را براى
ص: 64
پیکار با پادشاه ظالمى به نام جالوت اعلام کردند، و تقاضا نمودند، رهبر و فرماندهى براى آنان برگزیند تا با جالوت پیکار کنند، آن پیامبر طالوت را معرفى کرد، آنها اعتراض کردند که چگونه او بر ما فرماندهى کند، در حالى که ثروت زیادى ندارد، پیامبر آنها فهمید که آنها ملاک و شرایط فرماندهى را اشتباه گرفته اند، از این رو چنین فرمود: (قَالَ إِنَّ اللهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللهُ یُؤْتِى مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ): «گفت: خداوند او را بر شما برگزیده، و علم و قدرت جسمى او را وسعت بخشیده و خداوند ملکش را به هر کس بخواهد (و لایق بداند) مى بخشد، و خداوند احسانش وسیع و (از شایستگیهاى افراد) آگاه است.»(1)
از این آیه روشن شد که علم و معرفت از اساسى ترین شرائط مدیریت است و «اشموئیل» پیامبر بنى اسرائیل وقتى «طالوت» را ملاقات نمود در حالى که روستازاده بود و در یکى از دهکده ها در ساحل رودخانه اى به صورت گمنام مى زیست، و چهارپایان پدر را به چرا مى برد، و کشاورزى مى کرد، قلب او را آگاه و جسم او را نیرومند یافت، او را به عنوان فرمانده و مدیر لشکر معرفى کرد؛ و توجهى به معیارهاى خون، ثروت و اسم و رسم و پدر و مادر و فامیل که مورد توجه سران بنى اسرائیل بود نکرد.
در حدیث بسیار جالبى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانیم: «المُلُوکُ حُکّامٌ عَلَى النّاسِ وَ العُلَماءُ حُکّامٌ عَلَى المُلوک»: «زمامداران بر مردم حکومت مى کنند، و دانشمندان بر زمامداران.»(2)
6- علم سرچشمه ایمان است.
در قرآن آیاتى مى بینیم که روشنگر رابطه علم و ایمان و پیوند مستحکم این دو است، به عنوان نمونه به چند آیه اشاره مى کنیم: (وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ
ص: 65
مِنْ رَبِّکَ فَیُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ): «هدف این است که آنها که داراى علمند بدانند این قرآن حقى است از سوى پروردگارت، و به آن ایمان بیاورند و دلهایشان در برابر آن خاضع گردد».(1)
(وَالرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ): «راسخان در علم گویند: ما به همه آیات الهى ایمان آورده ایم، همه از سوى پروردگار ما است، و تنها صاحبان عقل متذکّر مى شوند».(2)
از حوادث تاریخى که رابطه مستحکم بین علم و ایمان را تأیید مى کند، داستان ساحران عصر فرعون است، که وقتى به خاطر آگاهى از فن سحر دریافتند، آنچه موسى(علیه السلام) نشان داد معجزه است، و علم به اعجاز پیدا کردند، ایمان آوردند و تهدیدهاى فرعون نیز مؤثر واقع نشد؛ و در جواب او گفتند: هرگز تو را بر «دلائل روشنى» که به سراغ ما آمده است مقدم نخواهیم داشت.(3) فرعون سرانجام تهدید خود را عملى کرده و آنها را به شهادت رساند؛ مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درباره آنها مى نویسد: «کانُوا اَوَّل النّهارِ کُفّاراً سَحَرة و آخِرَ النَّهارِ شُهَداء بَرَرَة»: «در آغاز آن روز، کافر و ساحر بودند، اما در پایان همان روز شهیدانى در زمره نیکان».
7- علم سرچشمه تقوى و خشیت است.
(إِنَّمَا یَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ): «از میان بندگان خدا تنها دانشمندان از او خشیت دارند».(4)
«خشیت» به گفته راغب در مفردات: «خوف و ترسى است که آمیخته با تعظیم باشد و غالباً از علم سرچشمه مى گیرد».
ص: 66
در آیه دیگرى چنین مى خوانیم: (کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللهُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ): «خداوند این گونه آیاتش را براى مردم تبیین مى کند تا پرهیزگارى پیشه کنند».(1)
این تعبیر به خوبى نشان مى دهد که تبیین آیات مقدمه اى براى آگاهى، و آگاهى وسیله اى براى تقوا است. مسلماً هر جا علم است، الزاماً تقوا نیست، چرا که عالم بى عمل نیز پیدا مى شود؛ ولى بدون شک علم مقدمه اى مؤثر براى تقوا محسوب مى گردد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرمایند: «اَعْظَمُ النّاسِ عِلماً اَشَدُّهم خَوف؛ مِنْ اللّه»: «آن کسى که علمش از همه بیشتر است، خدا ترسیش از همه شدیدتر مى باشد».(2)
8- علم سرچشمه زهد است.
(وَقَالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَیْلَکُمْ ثَوَابُ اللهِ خَیْرٌ لِّمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً وَلاَ یُلَقَّاهَا إِلاَّ الصَّابِرُونَ): «آنها که از علم و دانش بهره داشتند، گفتند: واى بر شما! پاداش الهى براى کسانى که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند، بهتر است، اما جز صابران آن را دریافت نمى دارند».(3)
این آیه که در اواخر سوره قصص در داستان قارون آمده، و بیانگر نصیحت علماى بنى اسرائیل به توده مردمى است که وقتى نمایش ثروت قارون، آن ثروتمند خودخواه را دیدند، آرزو کردند اى کاش به جاى او بودند، آن عالمان وقتى دنیاپرستى مردم را دیدند فریاد زدند، واى بر شما دنیاپرستانى که زرق و برق دنیا شما را گرفته است! مبادا فریب دنیا خورید؛ اگر ایمان و عمل صالح داشته باشید، پاداشهاى الهى در دو جهان از همه اینها بهتر و برتر است؛ و لازمه آن صبر و شکیبائى و عدم تسلیم در برابر زر و زور است.
ص: 67
جمله «اوتُوا العلم» (علم به آنها داده شده بود)، نشان دهنده رابطه علم با زهد و وراستگى است، اگر آگاهى نسبت به ناپایدارى دنیا و جاودانگى آخرت و حقارت سرمایه هاى مادى در برابر عظمت پاداش الهى باشد، هرگز فریب زرق و برق جهان مادى، چشم انسان را خیره نکرده، و هرگز آرزوى ثروت قارونى نمى کند.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: از جمله سخنانى که خداوند به موسى بن عمران(علیه السلام) فرمود، این بود: «اِنَّ عبادِىَ الصّالحینَ زهدوا فیها بِقَدر عِلمِهِم بى»: «بندگان صالح من به اندازه علمشان به من، زهد در دنیا را پیشه کرده اند».(1) یعنى مقدار علم رابطه مستقیم با مقدار زهد دارد.
9- علم سرچشمه پیشرفتهاى مادّى است.
(قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْم عِندِى): قارون گفت: «این ثروت را بوسیله دانشى که نزد من است به دست آورده ام».(2)
این سخن قارون است، وقتى که آگاهان قوم موسى(علیه السلام) او را نصیحت کردند که ثروت را در راه منفعت جامعه بکار بند، و نصیب خویش را از دنیا فراموش منما، و همانگونه که خدا به تو نیکى کرده است تو نیز به بندگان خدا نیکى کن، و این ثروت را مایه فساد در زمین قرار مده.(3) او (که دیگر نصیحت در او اثرى نداشت) ثروت خود را مستند به علم خود مى دانست و جالب توجه این که خدا این ادعاى او را نفى نمى کند بلکه بلافاصله مى فرماید: (أَوَلَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللهَ قَدْ أَهْلَکَ مِنْ قَبْلِهِ مِنْ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَأَکْثَرُ جَمْعاً): «آیا او نمى دانست خداوند اقوامى را پیش از او هلاک کرد که از او نیرومندتر و ثروتمندتر بودند».(4)
ص: 68
این تأئیدى ضمنى است که قارون علمى داشت که توانست ثروت عظیمى به آن وسیله جمع کند، (خواه علم کیمیا بوده که بعضى مفسّران گفته اند، و یا آگاهى به اصول تجارت و فوت و فن کسب و کار): ولى این ادّعاى قارون مانع از آن نبود که ثروت خویش را در راههاى خیر اجتماعى به کار گیرد؛ زیرا این ثروت عظیم حتماً توسط همکارى یک جامعه به دست او رسیده بود، و به همین دلیل مدیون و مرهون جامعه و همکارى آنها بود.
رابطه علم مادّى و ثروت و پیشرفت مادى را نیز مى توان در ملل پیشرفته امروزى مشاهده کرد که چگونه در پرتو علم و صنایع و پیشرفتهاى علمى به ثروت و تمدن عظیم مادى رسیده اند.
البته در اینجا، کلام امام صادق(علیه السلام) بسیار قابل ملاحظه است که فرمودند: «لا غنى أَخصَبْ مِنَ العقل و لا فَقْرَ أحَط من الحُمْقْ»: «هیچ غنائى پربارتر از عقل نیست، و هیچ فقرى بدتر از حماقت نیست.(1)
10- جهل مایه تعصب و لجاجت است».
(إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا فِى قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجَاهِلِیَّة فَأَنْزَلَ اللهُ سَکِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِینَ): «به خاطر بیاورید هنگامى را که کافران در دلهاى خود تعصب و خشم جاهلیت پروراندند، در این هنگام خداوند سکینه و آرامش خود را بر پیامبرش و بر مؤمنان نازل فرمود (تا آرامش خویش را در مقابل آنها حفظ کنند».(2)
«حمیّة» از ماده «حمى» (بر وزن حمد) چنانکه راغب در مفردات گوید: در اصل به معنى حرارتى است که از اشیائى همچون آتش و خورشید و نیروى درونى بدن تولید مى شود (حرارت درون ذاتى اشیاء) و به همین جهت به حالت تب «حمّى» (بر وزن کبرى) گویند و از آنجا که تعصب و خشم حرارت سوزانى در درون
ص: 69
انسان ایجاد مى کند، به این حالت «حمیّت» گویند. در کتاب التحقیق فى کلمات القرآن الحکیم، نیز آمده که: «حمیّت» به معنى شدت حرارت و علاقه و تعصب در دفاع از خود و تکبر و خود برتربینى است.(1)
این آیه از آیاتى است که در جریان صلح حدیبیّه نازل شده است، توضیح اینکه در سال ششم هجرت که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به قصد عمره آماده زیارت خانه خدا شد، مشرکان مکه مانع ورود پیامبر(صلى الله علیه وآله) و مسلمانان به مکه شدند، و تعصب جاهلیت به آنان اجازه نداد که حتّى قوانین مسلّم خود را، دایر به آزادى زیارت خانه خدا براى همگان محترم شمارند، آنها با این عمل، هم احترام خانه خدا و هم سنتهاى خویش را زیر پاگذاردند.
اضافه «حمیّت» به «جاهلیت» از قبیل به اصطلاح اضافه «مسبب» به «سبب» است؛ زیرا همیشه تعصبها و لجاجتها و خشمهاى آتشین از جهل برمى خیزد، زیرا فرصت عاقبت اندیشى را نداده و اجازه نمى دهد، که انسان فکرکند شاید اشتباه مى کند!
على(علیه السلام) مى فرمایند: «العِلْمُ اَصْلُ کلِّ خیر... و الجهلُ اصلُ کُلّ شَرّه»: «علم ریشه هر خیر، و جهل ریشه هر شرّى است».(2)
11- جهل عامل تقلید کورکورانه است.
إِذْ قَالَ لاَِبِیهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِیلُ الَّتِى أَنْتُمْ لَهَا عَاکِفُونَ - قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِینَ - قَالَ لَقَدْ کُنتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُکُمْ فِی ضَلاَل مُّبِین: «به خاطر بیاورید) هنگامى را که ابراهیم(علیه السلام) به پدرش (عمویش آزر) و قوم او گفت: این مجسمه هاى بى روحى را که شما پیوسته پرستش مى کنید، چیست؟ گفتند: ما پدران خود را دیدیم که آنها را عبادت مى کنند. گفت: مسلماً شما و پدرانتان در گمراهى آشکارى
ص: 70
بوده اید».(1)
«تمائیل» جمع «تمثال» به معنى موجود صورت دار است، و به مجسمه و عکسهاى نقاشى شده هر دو گفته مى شود.
«عاکفون» از ماده «عکوف» به معنى توجه مستمر آمیخته به تعظیم است، و واژه «اعتکاف» براى عبادت مخصوصى که در مسجد انجام مى شود نیز از این ریشه مشتق شده است.
آرى در حقیقت بت پرستان هیچ دلیل منطقى به جز تقلید کورکورانه از نیاکان خود نداشتند، و به همین دلیل ابراهیم(علیه السلام) آنها را در ضلال مبین و گمراهى آشکار مى شمرد.
در ادامه همین آیات که بیانگر محاکمه تاریخى او در برابر بت پرستان بابل است، مى گوید: «آیا شما جز خدا موجوداتى را مى پرستید که نه کمترین سودى براى شما دارند، و نه زیانى مى رسانند» و بعد مى افزاید: (اُفٍّ لَکُم وَ لِما تَعْبُدونَ مِن دوُنِ اللّهِ اَفَلا تَعْقِلُون): «افّ بر شما و بر آنچه پرستش مى کنید، آیا اندیشه نمى کنید، و عقل و تعقل ندارید!»(2)
این نکات شمه اى کوچک از مطالبى بود که مى توان در مورد علم و جهل گفت.(3) در پایان چند حدیث جالب ذکر مى شود:
1- مولى على(علیه السلام) فرمودند: «الجاهِلُ صَغیر و ان کانَ شَیخاً و العالِمُ کَبیر و اِن کان حَدَثاً»: «جاهل کودک است، هر چند پیر باشد، و عالم بزرگ است هر چند جوان
ص: 71
حضرت صفت سوم روزانه پرهیزگاران را نیکوکارى مى شمارد، و چنانکه از کتب لغت استفاده مى شود «برّ» (به فتح باء) در اصل به معناى وسعت و گستردگى است و از این رو صحراهاى وسیع را «برّ» گویند، در مقابل بحر، و از آنجا که افراد نیکوکار اعمالشان نتیجه گسترده اى در سطح جامعه دارد، این واژه بر آنها اطلاق مى شود، پس «برّ» به معنى شخص نیکوکار مى شود و «برّ» (به کسر یاء) به معنى نیکى کردن و نیکوکارى است.(1) بعضى گفته اند «خیر» اعم از «برّ» است زیرا «برّ» نیکى
و کم سن و سال باشد».(2)
2- در عبارتى دیگر، مولى على(علیه السلام) فرمودند: «لو سَکَتَ الجاهِلُ مَا اخْتَلف النّاس»: «اگر جاهل سکوت اختیار مى کرد هرگز اختلافى در میان مردم نمى افتاد».(3)
3- و نیز فرمودند: «العلماء غُرَباء لکثرة الجهال بینهم»: «دانشمندان غریب هستند، چون جاهلان در میان آنها فراوانند».(4)
4- و در جاى دیگر فرمود: «لاترى الجاهل اِلاّ مُفْرطاً او مُفَرّطا»: «جاهل را نمى بینى، مگر در حال افراط یا تفریط».(5)
پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) نیز فرمودند: «فقیه واحد اَشَدّ على ابلیس مِنْ اَلف عابد»: «یک فقیه دانشمند در برابر شیطان محکمتر از هزار عابد است» (یعنى زحمت آن دانشمند براى او بیشتر از هزار عابد است).(6)
ص: 72
با توجه است ولى خیر اعم است. ابن میثم در شرح خود برّ و نیکى را به صفت حمیده عفّت برگردانده که حد وسط بین خمودى شهوت و فجور است و شاهد بر سخن خود این آورده است که به انسان بدکار «فاجر» گویند.(1) نکته دیگر این که «فاجر» از ریشه «فجر» به معنى شکافتن وسیع است؛ خواه شکافتن زمین یا چیز دیگر و از آن جا که نور صبح پرده شب را مى شکافد «فجر» گویند و به «فاجر» هم «فاجر» گویند زیرا پرده حیا و پاکى را مى درد.(2)
حال، اول به سراغ مقام ابرار مى رویم، و دوم این که ابرار چه کسانى هستند؟ و سوم این که نشانه ابرار چیست، و چگونه مى توان در زمره آنها داخل شد؟
در آیات مختلفى از قرآن مجید، سخن از ابرار و مقام آنها است، همچنان که در بعضى آیات، سخن از فجّار و جایگاه آنها است. براى نمونه در سوره انفطار، آیات 13 و 14 مى خوانیم: (إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِى نَعِیم - وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِى جَحِیم): «نیکان در نعمت فراوانند و بدکاران در دوزخ».
در سوره مطففین نیز فرموده: (إِنَّ کِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِى عِلِّیِّینَ): «نامه اعمال نیکان در علییّن است».(3) (إِنَّ کِتَابَ الفُجَّارِ لَفِى سِجِّین): «نامه اعمال بدکاران در سجّین است».(4)
«سجّین» به تعبیر ساده، دفتر کلّى است که حساب همه بدکاران در آن است و «علیّین» نیز چنین است، ولى فقط نامه اعمال و حساب هر یک از نیکان در آن
ص: 73
منعکس است. «طریحى» در «مجمع البحرین» در ماده «سجن» درباره سجّین گوید: «و فى التفسیر هو کتابٌ جامعٌ دیوانُ الشّر دوّن اللّهُ فیه اَعْمالَ الکفرة و الفَسَقَة مِنَ الجِنِّ وَ الاِنس»: «در تفسیر آمده است که سجین کتابى است جامع دیوان بدیها که خداوند اعمال کافران و فاسقان جنّ و انس را در آن تدوین کرده است». البته طریحى روشن نساخته که این تفسیر از معصوم است یا غیر او.(1)
در سوره هاى انفطار و مطففین، به طور مجمل درباره ابرار و فجّار سخن آمده است و به طور مشروح، خصوصاً درباره ابرار در سوره دهر (انسان) بیان گردیده است. آنجا که مى فرماید: (إِنَّ الاَْبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْس کَانَ مِزَاجُهَا کَافُوراً - عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللهِ یُفَجِّرُونَهَا تَفْجِیراً): «نیکان از جامى مى نوشند که با عطر خوشى آمیخهت است * از چشمه اى که بندگان خاص خدا از آن مى نوشند، و از هر جا بخواهند آن را جارى مى سازند».(2)
در حدیثى از امام باقر(علیه السلام) درباره این چشمه آمده: «هِىَ عَینٌ فى دارِ النّبى(صلى الله علیه وآله) تَفْجُر الى دوُر الاَنْبیاء و المؤمنین»: «این چشمه اى است در خانه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که از آنجا به خانه سایر پیامبران و مؤمنان جارى مى شود».(3)
در ادامه این سوره، سخن از بهشت و حریر و تکیه زدن بر تختهاى زیبا زیر سایه درختان بهشتى و چیدن میوه هاى بهشت است و این که گرداگرد ابرار ظرفهاى نقره و قدحهاى بلورین مى گردانند (کنایه از این که بهترین غذاها و نوشیدنى ها براى آنها آماده است)، از چشمه اى که «سلسبیل» نام دارد شراب بهشتى نوشند، نوجوانانى چون مروارید گرداگرد آنها به خدمت مشغولند، لباسهاى حریر نازک
ص: 74
و سبز و دیباى ضخیم پوشیده و دستبندهائى از نقره به دست داشته و خدا از آنها قدردانى مى کند.
این مقام به قدرى بلندمرتبه است، که صاحبان عقل و خرد بر آنها غبطه خورند، و از خدا جایگاه آنها را مى طلبند.
در سوره آل عمران مى فرماید: (إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لاَیَات لِّأُولِى الْأَلْبَابِ * الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ - رَبَّنَا إِنَّکَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَیْتَهُ وَمَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصَار - رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیاً یُنَادِى لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الاَْبْرَارِ * رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدْتَّنَا عَلَى رُسُلِکَ وَلاَ تُخْزِنَا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّکَ لاَ تُخْلِفُ الْمِیعَادَ): «همانا در آفرینش آسمانها و زمین و رفت و آمد شب و روز، نشانه هاى (روشنى) براى صاحبان خرد و عقل است * همانها که خدا را در حال ایستادن و نشستن و آنگاه که به پهلو خوابیده اند یاد مى کنند (انسان معمولا از این سه حالت خالى نیست، یعنى در همه حال یاد خدا مى کنند): و در اسرار آفرینش آسمانها و زمین مى اندیشند (و مى گویند)، بارالها این را بیهوده نیافریده اى، منزّهى تو، ما را از عذاب آتش نگاه دارد * پروردگارا هر که را تو (به خاطر اعمالش) به آتش افکنى، او را خوار و رسوا ساخته اى و این چنین افراد ستمگر، یاورى ندارند * پروردگارا ما صداى منادى توحید را شنیدیم که دعوت مى کرد به پروردگار خود ایمان بیاورید و ما ایمان آوردیم، (اکنون که چنین است) پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را با نیکان (و در مسیر آنها) بمیرآن پروردگارا آنچه را که به وسیله پیامبران، ما را وعده فرمودى به ما مرحمت کن و ما را در روز رستاخیز رسوا مگردان، زیرا تو هیچگاه از وعده خود تخلف نمى کنى».(1)
ص: 75
در احادیث و روایات اهمیت بسزائى به این آیات داده شده است:
«عطاء بن ابى ریاح» گوید: روزى نزد عایشه رفتم از او پرسیدم، شگفت انگیزترین چیزى که در عمرت از پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) دیدى چه بود؟ او گفت: کار پیامبر(صلى الله علیه وآله) همه شگفت انگیز بود، ولى از همه عجیب تر این که شبى از شبها که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در منزل من بود به استراحت پرداخت، هنوز آرام نگرفته بود که از جا برخاست و لباس پوشید و وضو گرفت و به نماز ایستاد، و آن قدر در حال نماز و در جذبه خاص الهى اشک ریخت، که جلو لباسش از اشک چشمش تر شد، سپس سر به سجده نهاد، و چندان گریست که زمین از اشک چشمش تر شد، و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گریان بود، هنگامى که «بلال» او را به نماز صبح خواند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گریان دید، عرض کرد چرا چنین گریانید؟! شما که مشمول لطف خدا هستید؟ فرمود: «اَفَلا اَکُونُ لِلّهِ عَبْداً شَکوراً...»: «آیا نباید بنده شکرگزار خدا باشم؟» چرا نگریم خداوند در شبى که گذشت آیات تکان دهنده اى بر من نازل کرده است، و سپس شروع به خواندن پنج آیه فوق کرد.
و در پایان فرمود: «وِیْلٌ لِمَنْ قَرأها و لم یتفَکّر فیها»: «واى به حال آن کسى که آنها را بخواند ولى در آنها نیندیشد».(1) جمله اخیر که افراد را با تأکید فراوان به تفکر هنگام تلاوت این آیات امر مى کند، در روایات متعددى به عبارات گوناگون نقل شده است.
از امام على(علیه السلام) نیز نقل شده که پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) هرگاه براى نماز شب برمى خاست، نخست مسواک زده و سپس نظر به آسمان مى افکند و این آیات را زمزمه مى کرد،(2) و
ص: 76
در روایات اهل بیت(علیهم السلام) هم دستور رسیده هر که براى نماز شب برمى خیزد این آیات را تلاوت کند.(1)
از «نوف بکّالى» که از یاران خاص مولى على(علیه السلام) بود نیز رسیده که گفت: شبى در خدمتش بودم، هنوز چشم مرا خواب فرانگرفته بود که دیدم امام(علیه السلام) برخاست، و شروع به خواندن این آیات کرد، سپس مرا صدا زد و گفت: اى نوف! خوابى یا بیدار؟ عرض کردم بیدارم و صحنه آسمان را تماشا مى کنم، فرمود: خوشا آنان که آلودگى هاى زمین را نپذیرفتند و به این راه آسمان پیش رفتند (از چهار دیوار عالم ماده بیرون پریده و روح بلند آنها ملکوت آسمانها را سیر مى کند).(2)
از آیات فوق بلندى جایگاه ابرار روشن مى شود. کسانى که اولوالالباب و صاحب خرد هستند، و همیشه در ذکر و یاد خدا به سر مى برند، از بارگاه الهى زندگی و مرگ چون ابرار مى طلبند، در آیه 194 دیدیم که صاحبان خرد و اندیشه سه چیز از خدا خواستند: 1- غفران ذنوب. 2- تکفیر سیّئات. 3- قرار گرفتن و محشور شدن با ابرار.(3)
ص: 77
تا به اینجا سخن از مقام ابرار بود، حال ببینیم ابرار چه کسانى هستند.
گفته شد که در آیات قرآن، مثل آیه 193 سوره آل عمران و آیات 5 تا 22 سوره دهر و آیه 13 سوره انفطار و آیات 19 به بعد سوره مطففین سخن از ابرار و مقامات والاى آنها است.
در حدیثى از امام مجتبى(علیه السلام) است که می فرماید: «کُلَّما فى کِتابِ اللّه عَزَّوَجَلَّ مِنْ قَوله اِنَّ الابرابر فَوَاللّه ما اَرادَ بِه الاّ علىَّ بْن اَبیطالِب وَ فاطِمة و اَنَا و الحُسَین: «هر جا در قرآن مجید (انّ الابرار) آمده، قسم به خدا، اراده نکرده مگر على بن ابیطالب و فاطمه و من و حسین (علیهم السلام) را».(1)
بدون شک خمسه طیبه و طاهره از ابرار و از مصادیق روشن و بارز آن هستند، و چنان که در تفسیر سوره دهر آمده، این سوره عمدتاً به على(علیه السلام) و فاطمه و حسن و حسین(علیهم السلام) اشاره دارد و 18 آیه آن اشاره به فضائل آنها است، گرچه شأن نزول مانع از عمومیت و گسترش مفهوم آیات نمى باشد.
البته قابل ذکر است که گاهى ابرار و گاهى مقربین گفته مى شود، ظاهراً نسبت
ص: 78
این دو عموم و خصوص مطلق است، یعنى هر کسى که جزو مقربین بود، جزو ابرار است؛ ولى چنین نیست که هر کس جزو ابرار (نیکان) بود، به مقام مقربین رسیده باشد؛ گروه مقربین دسته اى خاص از مؤمنانند که برنامه اعمال نیکان و ابرار شاهد و ناظرند.(1) و جمله معروف هم شاهد این مطلب است که «حسنات الأبرار سیئات المقرّبین»: «کارهاى نیک ابرار سیئه (کارهاى غیرنیک) مقربین است». یعنى مقربین به چنان مقامى رسیده اند که اگر اعمال نیک ابرار را انجام دهند، گوئى سیئه اى مرتکب شده و باید استغفار کنند، یعنى اعمال آنها خالص تر و پرقیمت تر از اعمال ابرار باید باشد.
در آیات و روایات نشانه هائى از آنها ذکر شده است که به چندى از آنها اشاره مى کنیم: در سوره دهر (الانسان)،(2) پنج نشانه براى آنها ذکر شده است که عبارتند از:
1- وفاء به نذر (یُوفُونَ بِالنَّذْر).
2- خوف از روزى که عذابش فراگیر است (یَخَافُونَ یَوْماً کَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیراً).
3- اطعام مسکین و یتیم و اسیر (وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ(3) مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً).
4- اخلاص (إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ لاَ نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلاَ شُکُوراً).
ص: 79
5- ترس و خوف از پروردگار در روز شدت و قیامت (إِنَّا نَخَافُ مِنْ رَّبِّنَا یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً).
در روایتى از رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) نیز چنین آمده است «اَمّا عَلامَةُ البارّ فَعَشرةَ: یُحِبُّ فِى اللّهِ وَ یُبْغِضُ فِى اللّهِ وَ یُصاحِبُ فِى اللّهِ وَ یُفارق فِى اللّه و یَغْضِبُ فِى اللّه و یَرضى فِى اللّه و یعملُ لِلّه و یطلُبُ الیه وَ یَخْشَعُ خائِفاً مَخُوفاً طاهِراً مُخْلِصاً مُسْتَحْیِیاً مُراقِباً وَ یُحْسِنُ فِى اللّه»: «اما نشانه فرد نیکوکار (و آن که جزو ابرار است) ده چیز است: 1- دوست مى دارد براى خدا 2- و دشمنى مى کند براى خدا 3- و مصاحبت مى کند براى خدا 4- و جدا مى شود براى خدا 5- و غضب مى کند براى خدا 6- و راضى مى شود براى خدا 7- و عمل مى کند براى خدا 8- و طلب و درخواست مى کند براى تقرب به خدا 9- و خشوع مى کند در حالى که ترسان، پاک و بااخلاص، حیا کننده و مراقب است 10- و احسان مى کند براى خدا».(1)
در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) نیز آمده: «اِتَّقُوا اللّه و کُونُوا اِخْوَةٌ بَرَرَة مُتَحابیّن فِى اللّه، متواصلین مُتَراحمین»: «پروا داشته باشید از خدا، و برادران نیکى براى یکدیگر باشید، براى خدا به هم محبت کنید، و با یکدیگر رابطه برقرار کنید و به همدیگر ترحّم کنید».(2) سه صفت اخیر بیانى از نشانه هاى برادران نیکوکار است.
در روایتى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) آمده: «تَمامُ البِرّان تَعْمَل فى السرّ عملَ العلانیة»: «تمام نیکى آن است که در خفاء همان کنى که آشکارا مى کنى (ظاهر و باطن تو یکسان باشد)».(3)
ص: 80
صفت چهارم روزانه پرهیزگاران را مولى علی(علیه السلام) تقوى مى شمارد این تقوى، تقوى به معنى خاص است که همان ترس و التهاب درونى از آینده و اعمال است، در مقابل، تقوى به معنى عام که حضرت در مجموع خطبه درصدد بیان آن هستند، متقّى به معنى عام آن است که داراى فضائلى که مولى مى شمارند باشد، و از آنها فاصله نگیرد. چون توضیح کافى و وافى درباره تقوى به معنى خاص قبلا داده شد، براى اختصار به همان توضیحات اکتفاء مى کنیم به فراز بعد که در ارتباط با همین فراز است مى پردازیم:
مرحوم «الهى» آن عالم و عارف دلسوخته ابتدا در وصف روز و سپس درباره چهار صفت روزانه چنین مى سراید:
اما النهار (وصف روز)
خوشا روز و نسیم صبحگاهش *** که چون خورشید رخشان شد گواهش
خوشا روز و مبارک طلعت روز *** جهان زین طالع آمد بخت فیروز
گشاى اى صبح زرین! موى خورشید *** مبند اى شام: در بر روى خورشید
بیار اى خوش نسیم صبحگاهى *** به مهر عاشقان روشن گواهى
نقاب شب کش اى خورشید روشن *** به روى خود جهان را ساز گلشن
ز رحمت اى نسیم صبح بشتاب *** برون کش یوسف خود از چَه خواب
بر آر، اى صبح و داد از چرخ بستان *** بگیر از شحنه(1) شب داد مستان
برآ، اى مهر تا مه کنم ناز *** بسوزد اختر شب گرد غمّاز(2)
برآ، اى مهر و گیتى را برون آر *** زدلتنگى زندان شب تار
برآ، اى مهر تا گردون شود پاک *** زلوث انجم بد مهره بى باک
ص: 81
به ملک چرخ تاز ای خسرو هور(1) *** برافراز آسمان را رایت نور
برآ اى یوسف صبح از بن چاه *** که شب سیاره را شد، چاه در راه
چو گردد طلعت خورشید پیدا *** شود زیبائى عالم هویدا
چو روز آید بهار عالم آید *** به تن جنبش به جان شادى فزاید
چو روز آید به وجد آرد روان را *** قباى نور درپوشد جهان را
چو روز آید جان یابد جوانى *** پدید آید بسى راز نهانى
ز حجله شب عروس عالم آرا *** برون آید به طرف باغ و صحرا
عروسان چمن را رخ فروزد *** زرشگ ماهرویان ماه سوزد
زتیغش شیر بگریزد چو خرگوش *** کند جوزا ز جبارى فراموش
گریزد دبّ اکبر نزد عوا *** بریزد پر عقاب تیز پروا
فتد بر خاک ذات الکرسى از بیم *** کند کف الخضیب خویش تسلیم
زموج نور سازد بحر ناسوت *** شگفتا هم سفینه غرق و هم صوت
هراسد ز آن شرار شورش انگیز *** سلحشور فلک بهرام خون ریز
کشد از غرب کشتى جانب شرق *** که غوّاصان این دریا کند غرق
کند افسون در این پرنقش اورنگ *** دم کژدم بسان چنگ خرچنگ
زند باز سپید چرخ پرواز *** غراب شب بماند از تک و تاز
برون آید جهان زان عرصه تنگ *** که شب را بود جولانگاه نیرنگ
زند بر تارک شب تیغ خورشید *** پدید آید به دلها نور امید
اگر شب زار نالد بلبل باغ *** نسیم صبح آراید گل باغ
اگر شب کاروان در ره شتابد *** سحر سر منزل مقصود یابد
اگر شب عاشقان در سوز و سازند *** زفیض صبحگه در وجد و نازند
گر آید از دل شب آه عشاق *** نگار روز مى زد راه عشاق
ص: 82
گر آه نیمه شب جانسوز باشد *** فروزان دل ز شمع روز باشد
اگر شب، عشقبازان بى قرارند *** چو روز آید در آغوش نگارند
شب است از ناله جانسوز عشاق *** هزاران راز دارد روز عشاق
شب ار نقش فلک گردد هویدا *** همه راز جهان روز است پیدا
شب ار سازد فلک را حیرت انگیز *** شود جامش ز مهر روز لبریز
شب ار در زلف خوبان پیچ و تابست *** ز مهر رویشان روز آفتابست
بدین طلعت که خورشید جان است *** کجا چون روز، شب را روى زیباست
هزار اختر گر افروزد گهروار *** شکوه روز کى دارد شب تار
به روز آید گل و سنبل به بازار *** به دنبالش دل و دیده خریدار
به روز آید حساب عدل و کیفر *** شب است آشوب را دل، فتنه را سر
دهد روز آیت نور آسمان را *** کشد شب در خم نیلى جهان را
شب انگیزد هزاران فتنه در دل *** سپاه روز سازد حل مشگل
به روز آواى بیداران به گوش است *** به گوش شب زبیماران خروش است
چو خوش گفت آن حکیم نغز گفتار *** که شب باشد بلاى جان بیمار
الهى تا کى از روز و شب و عشق *** همى نالى چو بیمار از تب عشق
به شب بیدار باش و روز هشیار *** تنازع را به حکم عشق بگزار
که گر شب ره به جانان بازجوئى *** همان خوشتر که راه شام پوئى
و گر روز آیدت رهبر بدان یار *** نکوتر روز باشد از شب تار
مکن با روز و شب اى عشق پرخاش *** شب و روزى به یاد دوست خوش باش
شب و روز آیت زلف و رخ اوست *** جان آئینه پیش طلعت دوست
«امّا النهار فَحُلَماء علماء ابرار اتقیاء»
چو روز آید ز دانش هوشیارند *** به تحویلات گردون بردبارند
ص: 83
سپهر و جمله تغییرات گردون *** سپاه انجم ار آرد شبیخون
اگر پرفتنه غرب و شرق گردد *** وگر گیتى بطوفان غرق گردد
مر آنان را نه تشویش است و نه بیم *** دل و جانشان به حکم دوست تسلیم
دلى کز معرفت نور و صفا یافت *** نظام عالم از حکم قضا یافت
سراپا محو فرمان خدا گشت *** به شام این جهان، شمع هدى گشت
به جانش نور علم و حلم برتافت *** به نیکوکارى و پرهیز بشتافت
به دانش هر دلى روشن روان است *** دلیر و بردبار و مهربان است
که دانائى فزاید بردبارى *** نکو کردارى و پرهیزگارى
* * *
ص: 84
«قَد بَرَأهُمُ الخَوفُ بَرْىَ القِداح»
ترجمه: خوف و ترس بدنهاى آنها را همچون چوبه تیر لاغر ساخته.
* * *
شرح: در قدیم براى ساختن تیر، چوبها را مى تراشیدند، و در نوک آن پیکانى از فلز قرار مى دادند، و در انتهاى آن هم پرهائى بود تا حرکت چوب را تنظیم کند، و چون قسمت انتهائى سبک و ابتدائى بواسطه آن فلز سنگین بود، در فضا چرخش پیدا نمى کرد. فائده این تراشیدن چوب چند چیز بود: 1- تیرها سبک شده و در نتیجه برد آن بیشتر مى شد. 2- صاف مى شد و مقاومت هوا در برابر آن کم مى شد. 3- براى قرار دادن در چلّه کمان راحت تر بود.
مولاى متّقیان علی(علیه السلام) در این فراز تشبیه بسیار جالبى فرموده اند؛ ترس از خدا آنها را تراشیده، و کاربرد آنها را زیاد و شانس رسیدن آنها را به هدف بیشتر کرده است، خدا با خوف خود آنها را تراشیده تا بر پرش بیشتر به هدف رسیده، و سرعت و شتاب گیرند، و امواج هواهاى نفسانى مقاومت زیادى در برابر آنها نداشته باشد، و به راحتى خود را به دستورات الهى بسپارند و گوش به فرمان صاحب حقیقى خود دهند.
ص: 85
خوف الهى موجب لاغر شدن متقیان مى شود؛ به جهت این که نفس تدبیر کننده بدن، به اصلاح و صلاح بدن نمى پردازد، و قوه شهویه و غاذیة (قوه اى که امر جذب و تقسیم غذا و شؤون طعام را در بدن به عهده دارد) آن طور که باید کار نمى کنند، و مقدار انرژى که در بدن مصرف مى شود و تحلیل مى رود را نمى توانند جایگزین کنند، و در نتیجه این منجر به تحلیل رفتن بدن مى شود. و این گونه حالت یعنى تحلیل رفتن بدن و خوف الهى، درباره امام سجاد(علیه السلام)روایت شده است که وى از خوف خدا در هر شبانه روز، هزار رکعت نماز مى خواند، به طورى که باد او را مثل سنبله و ساقه گندم حرکت مى داد.(1)
در روایت آمده است وقتى آن حضرت وضو مى گرفت، رنگ او زرد مى شد و وقتى اهل و عیال او از این حالت سؤال مى کردند، مى فرمود: «اَتَدْرُون لِمَنْ أتَأهَب للقیام بین یدیه»: «آیا مى دانید براى ایستادن در برابر چه کسى مهیا مى شوم».(2)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) رسیده است که آن حضرت تمجید از على(علیه السلام) مى فرمود و از حالات و اعمال وى سخن مى راند تا این که فرمود: «از فرزندان و اهل بیت او کسى در لباس و علم فقه مثل على بن الحسین (امام سجاد(علیه السلام) نبوده، روزى فرزندش امام باقر(علیه السلام) وارد بر او شد، و دید بسیار عبادت کرده و رنگش از شب زنده دارى زرد و از چشمانش بواسطه شدت گریه (رَمَصْ) خارج شده است (رمص ماده سفید رنگى است که از مجراى چشم بواسطه اشک زیاد خارج مى شود) و پیشانى مبارکش زخم شده و قوس بینى حضرت بواسطه سجود شکاف برداشته، و از پا افتاده و قیامش زیاد شده بود، امام باقر(علیه السلام) فرمود، وقتى او را در این حال یافتم، کنترل از دستم خارج شده گریستم.(3)
ص: 86
خوف و خشیت از عذاب خدا، خلق و عادت متّقین است «الخَشْیةُ من عَذابِ اللّه شیمَةُ المتقین»:(1) خوف همچون خالى بر گونه متقین و عارفان پدیدار است؛ و گوئى مردم با آن خال آنها را مى شناسند، خوف از خدا ثمره ایمان و رأس حکمت است.
در اهمیت خوف روایتى از امام باقر(علیه السلام) نقل شده است؛ حضرت مى فرمایند «لا مُصیبةَ کَعَدمِ العَقْل و لا عَدَم عقل کَقِلّة یَقین و لا قِلّة یَقین کَفَقْدِ الخَوف و لا فَقْد خوف کقِلّة الحُزْن على فَقْد الخَوف»: «مصیبتى مثل بى عقلى نیست و هیچ بى عقلى مثل کمى یقین نیست و هیچ کم یقینى مثل عدم خوف نیست و هیچ عدم خوفى مثل کمى حزن و اندوه بر نداشتن خوف نیست».(2)
از این روایت استفاده مى شود که حزن زیربناى خوف و خوف اساس یقین و یقین شالوده عقل است، و بى جهت نیست که در روایت آمده: «اَتَمَکم عَقلا اَشَدّکم للّه خوفاً»: «عاقل ترین شما، خداترس ترین شماست».(3)
در قرآن ذکر متقین بسیار آمده و آنها همان خائفین هستند، آنها که از خدا ترسیدند و همه از آنها ترسیدند. پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «مَنْ خافَ اللّه خافَه کلُ شىء و مَنْ خافَ غیرَ اللّه خَوّفَه اللّه مِنْ کل شىء»: «کسى که از خدا ترسد هر چیزى از
آرى شیعیان راستین آنها هم چنین هستند، آنها داراى خوف از خدایند، خوفى که مقام بزرگى از مقامات عارفین و یکى از ارکان عرفان اسلامى است.
ص: 87
او مى ترسد و کسى که از غیرخدا بترسد، خدا او را از هر چیزى مى ترساند».(1)
یحیى بن معاذ گوید: این مسکین فرزند آدم اگر از آتش جهنم چنانکه از فقر مى ترسد بترسد، وارد بهشت مى شود،(2) یعنى اگر به اندازه اهتمام به مسائل اقتصادى و ترس از فقر به همان اندازه اهتمام به امور معنوى داشته باشیم و از عذاب الهى بترسیم رستگاریم، ولى این بشر غافل است، مى گوید آبرو دارم نباید بگذارم فقیر شوم، و از بى چیزى دلهره دارد، ولى از عذاب الهى نمى ترسد، و نمى گوید در نزد خدا و پیامبران و اولیاء و همه مردم که روز رستاخیز بپا مى خیزند، آبرو دارم.
از یکى از صلحاء پرسیدند: ایمن ترین خلق در فردا کیست؟ گفت: شدیدترین آنها از حیث خوف (ترس از خدا) در امروز(3) یعنى شدت خوف امروز رابطه مستقیم با در امان بودن از عذاب فردا دارد.
یکى از زهاد این گونه اصحاب خود را نصیحت کرد: «به خدا قسم اگر همنشین گروهى شوى که تو را امروز بترسانند، تا در فردا ایمن باشى بهتر است از این که با گروهى همنشین شوى که تو را امروز امنیت دهند تا در فردا خائف شوى».(4)
خائفین، ترسشان نه براى معصیت باشد، که براى ترس از عبادت است. از پیامبر (صلى الله علیه وآله) نقل شده که در ذیل آیه «وَ الذینَ یؤتُون مااَتوا و قُلوبُهم وَجِلة»: (کسانى که مى آورند آنچه را آوردند و قلوبشان ترسناک است)(5) فرمودند: فکر مى کنید آنهائى هستند که عصیان کرده و از معصیت خائفند؟! «لا، بَلِ الرجل یَصُوم و یَتَصَدّق وَ یَخاف الاّ یُقْبَلَ منه»: «نه، بلکه مرد (شخص) روزه مى گیرد و صدقه مى دهد و زکات و
ص: 88
حقوق خود را اداء مى کند ولى از این ترس دارد که از او قبول نشود».(1)
در روایت آمده که هفت دسته اند که خداوند سایه لطف خود را بر سر آنها مى افکند، در روزى که به جز سایه رحمت الهى، سایه اى نیست؛ یک دسته از آنها کسانى هستند که در خلوت ذکر خدا گفته و اشک خوف مى ریزند.(2)
خوف از خدا ممکن است منشأ فراوانى داشته باشد، ولى سرچشمه هاى عمده آن سه چیز است:
1- معرفت اللّه، انسان وقتى کنار کوه بلندى و یا دریاى وسیع و خروشانى قرار مى گیرد، خوفى در دل او ایجاد مى شود وحشتى به او دست مى دهد، نه به خاطر اینکه ضررى متوجه او مى شود، بلکه این درک عظمت است، موجود کوچک وقتى عظمت موجود بزرگى را درک کند خائف مى شود، مثلا وقتى ساختمان عظیمى را مى بینیم و آسمانخراشى را ملاحظه مى کنیم، خائف مى شویم. این براى چیست؟ چرا وقتى در برابر بزرگى قرار مى گیریم با اینکه فرد خوبى است ولى خود را باخته و خوفى در خود احساس مى کنیم، چرا ابهّت او ما را مى گیرد؟ این چیزى به جز درک عظمت نیست.
حال اگر انسان درک بلنداى عظمت الهى و دریاى خروشان ازلى و ابدى سرمدى او را کرد، و در علم و قدرت و شوکت و جلالت و عزت او غرق شد، چیزى جز او نمى بیند، و در نتیجه خائف مى شود، چنان مى شود که وقتى نام خدا مى شنود و یا ذکرى از او مى شود قلبش به هراس مى افتد (إِذَا ذُکِرَ اللهُ
ص: 89
وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ):(1) اینان مؤمنان راستین و حقیقى در لسان قرآنند (أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً).
ذکر و یاد خدا، تداعى معانى بسیار براى او مى کند و خود را در پیشگاه با عظمت او ضعیف و ذلیل مى بیند و چه سرمایه اى براى ضعیف، جز ترس مى توان یافت!
2- ترس از دادگاه خدا، و به عبارت دقیق تر، ترس از پرونده اعمال خود و به بیانى ظریف تر، ترس از عاقبت خود، نمى داند چکاره است و به کجا مى رود!
عارف و پرهیزگار حقیقى، از عبادت خود هم ترسناک است، زیرا انتظارى که از عالم است از جاهل نیست، انتظارى که از پیر هست از جوان نیست، عبادت مراتب دارد، مسلم است که «ممکن» حق واجب و خالق را نمى تواند اداء کند، زیرا پیامبرش هم اقرار مى کرد که: «ما عَبَدْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ، ما عَبَدناکَ حَقَّ عِبادَتِک» چون او هم ممکن است و مخلوق، ولى توقعّى که از او هست، از ما نیست، ولى پیامبر(صلى الله علیه وآله) هم خائف بود که شاید نتوانسته آن طور که باید اداء وظیفه کند؛ افراد بزرگ هم خوفشان این چنین خوفى است.
3- ترس از معاصى و صحیح تر ترس از عدالت خداوندى، خدا مى تواند براى یک معصیت عذاب کند، و این خلاف عدل نیست، ولو تمام عمر را شخص عبادت کرده باشد. در روایات داریم که در قیامت سه دیوان باز مى کنند: دیوان نعم، و دیوان عبادت و دیوان معاصى، دیوان عبادت مقابله و برابرى با دیوان نعم نمى کنند؛ علاوه بر این که دیوان معاصى بلاعوض باقى مى ماند.
این سه سرچشمه خوف، و به عبارت دیگر سه نوع خوف از بالا به پائین که مى آئیم درجه شخص مى شود یعنى پرهیزگاران و خائفین سطح بالا خوف نوع اول
ص: 90
را دارند؛ گرچه جمع این خوفها منافاتى با هم ندارد.
آن کس که از خدا ترسید، بهشت جایگاه او است (وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى):(1) و اما کسى که از مقام(2) پروردگارش ترسید و نفس را از اتّباع و پیروى هوى بازداشت، همانا بهشت جایگاه او است.
برادرم اشک خون بریز که هر قطره آن درّى درخشان است، در روایت بسیار جالبى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) چنین رسیده است: «ما مِنْ قَطرة اَحَبّ الى اللّه تعالى مِنْ قطرةِ دمع من خَشْیَةِ اللّه او قطرة دم اُریقَتْ فى سبیل اللّه» «هیچ قطره اى محبوب تر در نزد خدا از قطره اشک از خوف خدا یا قطره خون ریخته شده در راه خدا نیست».(3)
چه زیبا و چه بلند است کلام آن زیباى بلندمرتبه که دو گوهر گرانبها را مثل آورده که یکى مثل دُرّ سفید و دیگرى چون یاقوت است.
براى خوف ثمراتى در آیات و روایات ذکر شده که به تعدادى از آنها اشاره مى کنیم:
1- انسان خائف عذابهائى را که خداوند بر ستمگران و اقوام پیشین نازل کرده، نشانه و آیتى مى داند، براى حساب آخرت و اینکه سر و کارش با کیست، ولى انسان که از درک عظمت الهى عاجز است، با دیدن عاقبت فرعونیان و نمرودیان هنوز به
ص: 91
حساب خود رسیدگى نمى کند، و بسیار ساده از کنار این حوادث مى گذرد، (إِنَّ فِى ذَلِکَ لاَیَةً لِّمَنْ خَافَ عَذَابَ الاْخِرَةِ)(1)، (ذَلِکَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِى وَخَافَ وَعِیدِ)(2)
2- خوف الهى، خائف را به بهشت رهنمون مى سازد: (وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ ....فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى)(3) در آیه اى دیگر مى فرماید: جزاى چنین شخصى دو بهشت است که داراى انواع نعمتها و درختان پرطراوت است، در آنها دو چشمه دائماً در جریان است، و از هر میوه اى دو نوع در آنها موجود است: (وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ- ذَوَاتَا أَفْنَان-فِیهِمَا عَیْنَانِ تَجْرِیَانِ- فِیهِمَا مِنْ کُلِّ فَاکِهَة زَوْجَانِ).(4)
3- خوف نفس را در زندان خود محبوس مى کند تا مرتکب معاصى نشود، خوف رادع و مانع از معاصى است: «الخوفُ سِجْنُ النَّفْس مِن الذُنُوب و رادِعُها عَنِ المعاصى»(5) «نعم الحاجز عن المعاصی المخوف».(6)
4- خوف موجب کاستن آفات مى شود، هر چه خوف فرد بیشتر آفت او کمتر است «مَنْ کثُرت مَخافَتُه قَلَّتْ آفَتهُ».(7)
5- خوف موجب علم محض، و علم و معرفت موجب استجابت دعا مى شود؛ از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده: «لَوْ خِفْتُم اللّه حقّ خیفتِه لَعَلِمْتُم العِلْمَ الذّى
ص: 92
لاجَهْل مَعَه و لو عَرَفْتم اللّه حقّ معرفته لَزالَتْ بِدُعائکم الجبال»: «اگر آنطور که باید خداترس شدید، عالم به عالمى مى شوید که جهل در آن راه ندارد، و اگر عارف و عالم به خدا شدید آنطور که باید، به دعاى شما کوهها از بین مى رود».(1)
6- خائف لحظه اى نشست ندارد و دائماً در حرکت است تا به منزل رسد. در حدیث جالبى از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) چنین آمده: «مَنْ خافِ أدلَجَ و مَنْ أَدلَجَ بَلَغَ المنزل اَلا انَّ سَلْعَةَ اللّه غالیة، اَلا انّ سَلْعَةَ اللّه الجنة»: «کسى که خائف شد (و ترسید دیر به منزل برسد، و آنچه مى خواهد از دست برود) شب هم حرکت مى کند، و کسى که شب حرکت کرد (و وقت و فرصت را از دست نداد و نخوابید) به منزل خواهد رسید. آگاه باشید که متاع خدا بسیار گرانبها است، آگاه باشید و متوجه باشید که متاع خدا بهشت است».(2) چه تعابیر زیبائى پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرموده اند! انسانى که ترس دارد دیر برسد یا در راه بخوابد و دلهره دارد خواب به چشمش نمى آید که شب بیارمد و لذا خطرات حرکت در شب را پذیرفته و حرکت مى کند و مسلماً به منزل خواهد رسید که بهشت ابدى است.
هر یک از ثمرات فوق که در اعمال و رفتار و حالات خائف ظاهر شود، خود علامتى براى شناسائى او است، علاوه بر این که در روایت علامات دیگرى براى او ذکر شده است:
1- خائف ظلم نمى کند؛ مولى على(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ خاف ربِّه کفّ ظُلمَه».(3)
ص: 93
2- خائف در قلبش حبّ مقام و جاه و اینکه از او یاد مى شود، نیست. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «اِنَّ حُبَّ الشّرف و الذّکر لا یَکونان فى قلبِ الخائِف الراهِب».(1)
3- خائف قولش، فعلش را تصدیق مى کند و امورات پنهانى او موافق امورات آشکار او است. امام کاظم(علیه السلام) در روایتى در مورد خائف فرمودند: «... و لا یَکونُ اَحد کذلک الاّ مَنْ کانَ قولُهُ لِفِعْلِه مصدّقاً و سِرُّه لِعَلانیته موافقاً...»: «کسى خائف نمى شود مگر این که قولش مؤید فعل او و پنهان او موافق آشکار او باشد».(2)
علامات دیگرى نیز در روایات ذکر شده که مى توان همه علامات را به یک چیز برگرداند، و آن منع و نهى کردن نفس است از پیروى هواى نفس، که قرآن در جمله اى فرمود: «امّا من خافَ مقام ربّه و نَهَى النفس عن الهوى...».
اى برادر مسلک خائفان در پیش گیر و به این نگارنده حقیقر دعا کن تا خوف الهى، جاى جاى قلبش را فراگیرد و از آنکه باید بترسد به سوى او فرار کند، زیرا که فرق ترس از خالق و ترس از مخلوق همین است. اگر از خالق ترسیدى به طرف او باید روى ولى اگر از مخلوق ترسى باید از او فرار کنى.
خوف به معنى اعم را پنج قسم دانسته اند:
1- خوف که براى عصیان کنندگان و گنهکاران است به خاطر ارتکاب گناه است «و لِمَن خاف مقام ربّه جنّتان».
2- خشیت که براى عالمان است به جهت این که خود را در محضر خدا مقصّر مى دانند «انّما یَخْشَى اللّه مِنْ عَبادِه العلماء»(3).
3- «وجل» براى فروتنان و متواضعان است به جهت ترک خدمت، خداوند
ص: 94
عزوجل فرمود: (الذین اذا ذُکِرَ اللّه وَ جِلَتْ قُلُوبهُم»(1).
4- رهبه براى عبادت کنندگان است، چون خود را مقصّر درگاه باریتعالى مى دانند، خداوند عزّ شأنه فرمود: «وَ یدعوننا رَغَباً وَ رَهَبا»(2).
5- هیبت براى عارفان است، زیرا شاهد دادگاه و عدل الهى، خداوند است. یعنى قاضى دادگاه شاهد است «یُحَذِّرکُمُ اللّه نفسه»(3).
به امید این که قلب ما در این دنیا خائف شود تا در آخرت آمن گردد. مرحوم الهى در ذیل این فراز (قد براهم الخوف برى القداح) چنین گوید:
زبیم هجر جانان خسته جانند *** به درد عشق زار و ناتوانند
زاندوه فراقش لاغر اندام *** هراسان تا چه پیش آید سرانجام
مبادا روى جانان را نبینند *** به هجرش تا ابد دلخون نشینند
تن لاغر ز درد عشق، جان یافت *** زلطف دوست، روح جاودان یافت
کسى کش بیم هجران نیست در دل *** کند فربه تن خاکى چه حاصل
ص: 95
کمال گوسفندان فربهى دان *** تو فربه خواه جان، گر هستى انسان
توئى آدم، خلیفه ایزد پاک *** به نیرومندى جان، نِز(1) تن خاک
بکاه از جسم و جان را فربهى بخش *** به سرّ عشق دل را آگهى بخش
* * *
ص: 96
«یَنْظُر اِلَیْهم النّاظر فَیحْسَبُهُم مَرْضى و ما بَالقومِ مِنْ مَرَض و یقولُ: قد خُولِطُوا و قَدْ خالَطَهُم امرٌ عظیم»
ترجمه: بیننده وقتى به قیافه پرهیزگاران نظر مى کند، آنها را مریض مى پندارد، ولى هیچ مرضى در وجود آنها نیست و آن بیننده گوید: آنها دیوانه شده اند، در حالى که اندیشه اى بس بزرگ آنان را به این وضع درآورده است.
* * *
شرح: از بس خوف بر پرهیزگاران مستولى شده و آنها را به عبادت کشانده، اجسام آنها نحیف و رنگهاى آنها زرد شده به طورى که وقتى آنها را مى بینند، تصور مى کنند، افراد مریضى هستند، در حالى که اگر انسانهاى سالمى وجود داشته باشد، آنها هستند، مردم به هم مى گویند اعمال و رفتارى که اینها انجام مى دهند، به انسانهاى متعارف و سالم شبیه نیست، اینها از نظر روانى مریضند، ولى آنها دیوانه عالم دیگرى هستند، روان آنها با عالم مادّه و کثیف هم سنخ نیست؛ آنها توجه به ملأاعلى دارند، آنها زندان شدگان در این بدنهاى لاغرند، اگر این دیوانگى است، صد رحمت بر آن!
دشمن جان من است *** عقل من و هوش من
کاش گشوده نبود *** چشم من و گوش من
ص: 97
اعمال و رفتار این عاشقان در منطق دنیاپرستان به هیچ وجه قابل توجیه نیست، آنها کشش درک این عاشقان را ندارند، و از این روى آنها را دیوانه مى پندارند، در شب که همه به خواب ناز فرو رفته اند، شب زنده دارى و عبادت و راز و نیاز در منطق بیخردان، بى خردى است. مى گویند مگر انسان عاقل هم با خود چنین مى کند، در حالى که اگر چشم بصیرت داشتند مى دیدند خودشان هزارها بار بدتر براى امور دنیوى خود تلاش مى کنند و تا پاى جان و هلاکت به دنبال مال و جاه و منال هستند.
یکى از خادمان حرم مطهر امیرالمؤمنین(علیه السلام) نقل کره بود که طبق معمول ساعتى قبل از طلوع فجر براى روشن کردن چراغهاى حرم مطهر بدان جا رفتم، ناگهان از طرف پائین پاى حضرت امیر صداى گریه اى شنیدم و شگفت زده شدم که معمولا این وقت شب زوّار به حرم مشرف نمى شوند، وقتى آهسته آهسته پیش رفتم، دیدم مرحوم شیخ انصارى است که صورتش را بر ضریح مقدس گذاشته و مانند مادر جوان مرده مى گرید و با زبان دزفولى با سوز و گداز مى گوید «آقاى من، مولایم، اى ابالحسن، یا امیرالمؤمنین، این مسؤولیتى که اینک به دوشم آمده، بس خطیر است و مهم، از تو مى خواهم مرا از لغزش و اشتباه و عدم عمل به وظیفه مصون دارى، و در طوفانهاى حوادث ناگوار همواره راهنمایم باشى و الاّ از زیر بار مسؤولیت - رهبرى و مرجعیت - فرار خوهم کرد و آن را نخواهم پذیرفت».(1) آرى مثل شیخ انصاریها مزّه خوف را چشیدند و به مقصد رسیدند.
قابل توجه اینکه در این فراز از خطبه، نحیف و لاغر بودن جسم و رنگ پریدگى از علائم متقیان شمرده شده است، آیا انسان درشت هیکل و فربه نمى تواند متقى باشد؟ جواب این است: در علم اصول هم بحث شده که بعضى چیزها جنبه
ص: 98
طریقیت دارد، نه موضوعیت، یعنى بعضى چیزها راهى براى تشخیص موضوعى است، نه این که خود این چیز در آن موضوع دخالت داشته باشد، مثل این که مى گویند انسانها روى دو پا راه مى روند، حال اگر انسانى را دیدم که عاجز بود و چهار دست و پا راه مى رفت، یا اصلا راه نمى رفت و با چرخ حرکت مى کرد، آیا انسان نیست؟ پس روى دو پا حرکت کردن طریق و راه براى شناختن انسان است نه دخیل در انسانیت انسانى داشته باشد، پس روشن شد که لاغر بودن یکى از راههاى شناخت متقین است در صورتى که همراه با صفاتى دیگر باشد و الا بسیارى از فسقه و فجره هم لاغراندام هستند، پس لاغر بودن دخل در تقوى به نحو موضوعى ندارد، ولذا چه بسا افراد پرهیزگارى را مى بینیم که فربه و چاق هستند، حتى بعضى از ائمه ما مثل امام پنجم(علیه السلام) نیز نقل شده هیکل درشتى داشته اند و فربه بوده اند.
پس این صفات، از قیود و صفات غالبى است که شاید بتوان گفت اکثر متقیان داراى این صفات هستند که مولى ذکر مى کنند و به عبارت دیگر عناوین صفات به نحو عنوان مشیر است نه عنوان حقیقى، یعنى با این صفات مولى اشاره به پرهیزگاران مى کنند نه خود اینها مثل لاغراندام بودن و رنگ پریدگى عنوان موردنظر مولى باشد که ارزش آنها به اینها باشد، ارزش متقیان به تقواى درونى و شجره ایمان آنهاست که اینگونه میوه ها و ثمراتى را به بار مى آورد.
پس به سه بیان سؤال فوق را جواب دادیم: 1- این صفات طریقت دارد 2- عنوان مشیر است 3- قید غالبى است. با این توضیحات، روایتى که از مولى على(علیه السلام) نقل شده، بهتر روشن مى شود، در روایت آمده که در شبى مهتابى، مولى على(علیه السلام) از مسجد خارج شدند، به دنبال حضرت جماعتى نیز حرکت کردند، پس از مدتى حضرت ایستادند و فرمودند: شما که هستید؟ گفتند: شیعه شما هستیم اى امیرالمؤمنین، حضرت با فراست و دقت به چهره هاى آنها نظر انداختند و فرمودند: چرا در شما سیماى شیعه نمى بینم؟ گفتند: سیماى شیعه چیست اى امیرالمؤمنین؟
ص: 99
حضرت جواب دادند: «صُفْر الوجوه مِن السَهَر، عَمْشُ العیون مِنَ البکاء حَدبُ الظهور من القیام خَمصُ البطون مِنَ الصیام ذَبْلُ الشفاه مِنَ الدعاء عَلَیهم غَبرةُ الخاشعین»: «زردى صورت از شب زنده دارى، کم سوئى چشم از شدت گریه، پشت خمیدگى از ایستادن (زیاد)، فرو رفتگى شکم از روزه، خشکیدگى لبان از دعا، بر آنها گرد و غبار خشوع نشسته و از خاشعین هستند».(1)
از کسانى که داراى این صفات بود، حضرت یحیى(علیه السلام) بود، داستان حالات حضرت یحیى (علیه السلام) را مرحوم مجلسى در عین الحیوة خود از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) آورده که خلاصه آن را نقل مى کنیم:
حضرت یحیى (علیه السلام)(2) وقتى خردسال بود روزى به بیت المقدس آمده و رهبانان و
ص: 100
احبار را دید که پیراهنهائى از مو پوشیده اند و کلاههاى پشمى بر سر نهاده اند، و زنجیرها در گردن کرده خود را بر ستونهاى مسجد بسته اند، به نزد مادر آمده و پیراهن موئى و کلاه پشمى طلبید، مادر وى با پدرش حضرت زکریا (علیه السلام) صحبت کرد، حضرت زکریا (علیه السلام) به یحیى (علیه السلام) گفت تو طفل کوچکى هستى، چه چیزى باعث شده دست به این کار زنى؟ جواب داد پدر مگر از من خردسالتر مرگ را نچشیده است؟ حضرت زکریا (علیه السلام) جواب داد بلى، و به مادرش امر کرد هر چه خواهد بکن، حضرت یحیى (علیه السلام) از آن به بعد لباس موئى پوشید و به عبادت برخاست به طورى که پس از مدتى بدنش نحیف شد و روزى به بدن خود نظر کرد و گریست، خطالب الهى به او رسید اى یحیى آیا گریه مى کنى براى لاغر شدن بدنت به عزّ و جلال خدوم سوگند اگر یک نظر به جهنم کنى، پیراهن آهن خواهى پوشید به جاى این پیراهن، حضرت بسیار گریست به حدّى که صورتش زخم شد، خبر به زکریا (علیه السلام) رسید، حضرت زکریا (علیه السلام) به او گفت: چرا چنین مى کنى؟ من از خداى خود فرزندى طلبیدم که موجب سرور من باشد گفت اى پدر شما گفتید در میان بهشت و جهنم گردنه و عقبه اى است که نمى گذرد از آن مگر بسیار گریه کنندگان از خوف الهى، حضرت زکریا (علیه السلام) در پاسخ وى جوابى نداشت و مادرش براى وى دو پاره نمد آماده کرد تا روى دو گونه اش گذارد تا آب چشم او را جذب کرده به صورتش آسیبى نرسد، ولى مگر گریه او تمامى داشت، به قدرى گریه مى کرد که دو نمد خیس مى شد و وقتى فشار مى داد، آب از لابلاى انگشتانش مى چکید.
هرگاه حضرت زکریا (علیه السلام) مى خواست بنى اسرائیل را موعظه کند، به چپ و راست مى نگریست، تا مبادا یحیى (علیه السلام) در آنجا باشد و بر اندوه او افزوده شود، روزى که حضرت یحیى نبود، مشغول موعظه شد، در وسط صحبت یحیى(علیه السلام) که سر خود را در عبا پیچیده بود، در میان مردم نشست، و زکریا (علیه السلام) او را ندید، فرمود: حبیب من جبرئیل مرا خبر داد که حق تعالى مى فرماید در جهنم کوهى است آن را «سکران»
ص: 101
نامند و در میان کوه و پائین کوه وادى هست که آن را «غضبان» نامند، زیرا از غضب الهى افروخته شده است و در آن وادى چاهى است که صد سال عمق آن است و در آن چاه تابوتهائى از آتش است، و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجیرها از آتش است.
چون یحیى(علیه السلام) اینها را شنید، سر برداشت و فریاد برآورد: «و اغفلتاه»: چه بسیار غافلیم از سکران، سپس برخاست و سر به بیابان گذارد، حضرت زکریا (علیه السلام) به مادرش امر کرد به دنبال او رود که مى ترسم زنده او را نیابى، و سراغ او را از چوپانى گرفت، گفت او را در فلان عقبه دیدم که مى نالید و مى گفت: «خدایا به عزت تو، اى مولاى من آب سرد نخواهم چشید، تا مکان و منزلت خود را نزد تو ببینم». مادرش او را به خدا سوگند داد تا به خانه برگردد، حضرت قبول کرده و به اصرار مادر پیراهن موئى را درآورد و پشمین پوشید و از غذائى که نقل شده، عدس بوده تناول کرد و به خواب رفت.
در خواب به او ندا رسید اى یحیى، خانه بهتر از خانه من و همسایه بهتر از من مى طلبى، چون این ندا شنید برخاسته و گفت خداوندا از لغزش من درگذر به عزّت تو دیگر سایه اى نطلبم به غیر از سایه بیت المقدس، لباس موئین را پوشید و روانه بیت المقدس براى عبادت در کنار رهبانان شد و هر چه مادرش مانع شد کارگر نیفتاد، و آخر زکریا (علیه السلام) گفت رهایش کن که پرده از قلبش کنار رفته و از عیش دنیا انتفاع نمى برد.(1)
و عاقبت هم در راه خدا و خوب از او به شهادت رسید، در بعضى روایات دارد که: دختر برادر پادشاه موجب شد تا او شهید شود، زیرا روزى از یحیى (علیه السلام) خواست تا او را به ازدواج خود درآورد و او امتناع کرد، و از این روى مادر دختر، او را زیبا نموده روانه کاخ کرد و به او گفت اگر شاه از تو چیزى خواست، سر یحیى را از او
ص: 102
بخواه و او چنین کرده؛ و پس از شهادت حضرت یحیى (علیه السلام)، سر او را در تشتى طلا گذارده و به آن زن هدیه کرد.(1) حضرت یحیى (علیه السلام) تا آخر عمر هم از بس در عبادت به سر برد و کناره گیرى کرد، زن اختیار ننمود.(2)
در مورد احوال خائفین و سرگذشت آنها مى توانید به کتاب عین الحیوة مرحوم مجلسى از صفحه 288 به بعد مراجعه کنید.
مرحوم الهى، این بلبل شیوا در ذیل (ینظر الیهم الناظر فیحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض) چنین گوید:
هم آنان را زاندوه جدائى *** تو پندارى مریض بى دوائى
تو پندارى که آنان دردمندند *** چو پر بشکسته مرغى در کمندند
ولیکن نیست در تنشان گزندى *** ز عشق آمد به جانشان دردمندى
خوشا دردى که عشق آرد به جانها *** بمیرد بى چنین دردى روانها
خوشا بر جسم و جان بیمارى عشق *** خوشا فریاد و آه و زارى عشق
مکن محروم از این دردم خدا را *** ببخشا بر مس من کیمیا را
* * *
الهى در تب عشقم بسوزان *** چو شمعم ز آتش غم بر فروزان
دلم چون چشم او بیمار گردان *** به رویش چشم دل بیدار گردان
به درد عشق جانم مبتلا ساز *** ز لعل یار دردم را دوا ساز
دواى درد جانم عشق یار است *** مرا با حال بى جانان چه کار است؟
سپس در ذیل (و قد خولطوا و لقد خالطهم امر عظیم) گوید:
هم آن پاکان به فیض عشق جانان *** چو مجنونند پیش قوم نادان
به عقل کل چو جانى رهنمون گشت *** تو پندارى که در دشت جنون گشت
ص: 103
زنادانى تواش دیوانه دانى *** توئى دیوانه او عقل جهانى
تو چون اطوار عادت عقل خوانى *** خردمندى به جز عادت ندانى
زهى دور از حقیقت مردم دون *** که صرف العقل را خوانند مجنون
* * *
الا اى عشق، مجنون ساز ما را *** زدام عقل ده پرواز ما را
کدامین عقل؟ عقل مردم دون *** که پیش شهوت نفسند مفتون
بیا تا زین خرد بیگانه گردیم *** چو مشتاقان حق دیوانه گردیم
کسى کز عشق مجنون جهان است *** به ملک دل امیر عقل و جان است
خردمندا، به صحراى جنون تاز *** وز آنجا کن به باغ وصل پرواز
خوشا دیوانگان را وادى عشق *** به صحراى تحیّر شادى عشق
الهى بر جنون من بیفزاى *** بدین عشق و جنون جانم بیاراى
حکایت
یکى دیوانه اى را گفت: چونى *** که خندان زیر زنجیر جنونى
جوابش داد: کاى با عقل و هشیار *** به زنجیرم فکنده، زلف دلدار
تو را گر زین جنون تقدیر بودى *** چو من خندان در این زنجیر بودى
ز شادى جنون جانى شد آگاه *** که شد زنجیرى گیسوى آن ماه
* * *
ص: 104
«لا یَرضَونَ مِنْ اَعْمالهم القَلیل، و لا یَسْتَکثرونَ الکثیر فَهم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون و مِنْ اَعْمالِهِم مُشْفِقُون»
ترجمه: پرهیزگاران از اعمال کم خود راضى نیستند و اعمال زیاد خود را نیز زیاد نمى بینند آنان خویش را متهم مى سازند (در تقصیر در عبادت و اطاعت) و از اعمال خود ترسناکند.
* * *
شرح: مقدمه اى را در بحث عمل براى توضیح مطلب عرض مى کنم، از فرازهاى فوق روشن مى شود که پرهیزگاران اهل عملند نه اهل حرف، مردم دو دسته اند: یک دسته فقط حرف مى زنند و عملى در کار آنها نیست، قرآن به این دسته تاخته و آنها را مورد نکوهش قرار مى دهد: (لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ - کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ): «چرا مى گوئید آنچه را عمل نمى کنید، بسیار به غضب وامى دارد خدا را این که بگوئید آنچه را انجام نمى دهید».(1) این عبارت از جملات شدید قرآن است که غضب و خشم الهى را بر این گونه افراد وعده مى دهد. و یک دسته به همراه قول عمل مى کنند، حتى عمل را زیاده بر قول انجام مى دهند و گویا شنیده اند
ص: 105
کلام مولى را که: «زیادى فعل بر قول بهترین فضیلت و نقص فعل از قول زشت ترین رذیلت است».(1)
اسلام دین عمل است، معمولا در تعریف آن مى گوئیم عبارت است از اقرار به زبان و اعتقاد قلبى و عمل به ارکان دین مبین، یعنى یک سوم آن را عمل قرار مى دهیم در حالى که در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) سؤال مى شود: افضل اعمال نزد خداوند چیست؟ حضرت مى فرمایند که خداوند چیزى را قبول نمى کند مگر با آن، راوى مى گوید سؤال کردم آن چیست؟ فرمود: «ایمان به خدائى که شریک ندارد و غیر از او خدائى نیست، سپس سؤال از ایمان مى کند که آیا قول و عمل است یا قول بدون عمل (یعنى ایمان زبانى و عملى است یا اینکه فقط زبانى است)؟
حضرت چنین فرمودند: «الإیمانُ عَمَلٌ کُلّه و القَولُ بعضٌ ذلِکَ العَمَل...»: «ایمان تمامش عمل است و قول نیز بعضى از آن عمل است...».(2) یعنى ایمان شخص در عمل مشخص مى شود و عمل محک بسیار خوبى براى ایمان است، و اگر هم قولى باشد، جزئى از عمل محسوب مى شود.
در بحث عمل شش نکته قابل ملاحظه است:
1- نفس عمل، چنانکه روشن شد، دین یعنى عمل، فرمودند: پیروان مکتب ما را از عملشان بشناسید. معیار شیعه و پیرو بودن، رفتار و کردار است نه لفظ بدون محتوى عمل شعار مؤمن است(3) لباسى است که بر تن خود کرده، عمل یار و همراه فردى است که به درجه یقین رسیده است،(4) عمل کاملترین جانشین انسان است،(5) بهترین
ص: 106
چیزى است که مردم بوسیله آن از او ذکر خیر مى کنند و او را مى ستایند، عمل نیک میوه علم است نه حرف نیک فقط.
آن هم عملى که با عقل توأم باشد، از وصایاى رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) به ابن مسعود است: «یا ابن مسعود اِذا عَمِلتَ عملا فاعْمَل بِعِلم و عَقْل و ایّاک و أنْ تَعْمَل عملا بِغَیر تدبیر و عِلمٍ فانّه جَلّ جلاله یقول و لا تکونوا کَالتّى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعد قوّة اَنْکاثا»: (اى ابن مسعود زمانى که عملى انجام دادى، با علم و تعقل انجام ده، و بپرهیز از این که عملى بدون تدبیر و علم انجام دهى، زیرا خداوند (جل و جلاله) مى فرماید: «مانند زنى نباشید که رشته خود را پس از تابیدن محکم وا مى تابد»). (کنایه از اینکه کار بى فائده مى کند و وقت خود را تلف مى نماید، عمل بدون تعقل هم چنین است). بعضى به قدرى در قول و لفظ تأمل مى کنند که گوئى عمل را فراموش کرده اند، انسان بعضى را مى بیند که در حمد و سوره نماز بسیار دقت مى کند تا مخرج حروف را خوب ادا کند، یا در دعاها و قرآن خواندن دقت مى کند تا با اعراب صحیح بخواند تا خوب حرف آشکار شود در حالى که از مفاهیم دعا که اعمال ما باشد غافل است.
چه قدر مولى على(علیه السلام) عالى فرموده است: «اِنّکُم اِلى اِعراب الاعمال اَحْوَجْ منکم الى اِعراب الاَقول»: «شما به اعراب دادن اعمال محتاج ترید، تا اعراب دادن و آشکار کردن اقوال و الفاظ».(1)
باید دقت در اعمال کرد که حروف و الفاظ و اقوال و مفاهیم وسیله اى بیش نیست، الفاظ پرمفهوم ادعیه وسیله اى براى رساندن معنا به ما بوده، تا طبق آن مشى و عمل کنیم و آنچه مهم است این که نظر به هدف یعنى اعمال کنیم نه وسائل.
ص: 107
به قول بزرگان «ما یُنْظَرُ بى الشىءُ فَهُوَ فان فى ذلک الشىء» آن وسیله اى که به واسطه آن چیزى موردنظر قرار مى گیرد فانى در آن شىء است، مثلا وقتى صورت خود را در آئینه مى بینیم و یا به ساعت نگاه مى کنیم ساعت چند است، آئینه و ساعت وسیله اى بیش نیست که نظر به آن مورد توجه اصلى نیست، الفاظ هم آینه معانى است پس نظر به عمل کن نه لفظ.
2- اتقان عمل و محکم کارى آن - از دستوراتى که به ما داده اند و حتى اگر دستورى از طریق شرع هم در این باره به ما نمى رسید، عقل چنین حکم مى کرد، انجام دادن کار به نحو ریشه دار و اساسى است، عقل مى گوید یا کارى مکن یا اگر کردى باید اساسى کار انجام دهى، و الاّ کار دوباره کردن از عاقل صادر نمى شود.
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) در جریانات مختلف این مسئله را به مسلمانان گوشزد مى فرمود، در جریان دفن «سعد بن معاذ» پیامبر (صلى الله علیه وآله) خود وارد قبر او شده و لحد آن را ساخته و آجرها را چیده و سپس سنگ و گل خواستند و بین آجرها را پر کردند، وقتى فارغ شدند و خاک ریختند و قبر را صاف نمودند، رو به اصحاب کرده فرمودند: «اِنّى لاَعلَمُ انّه سَیَبْلى و یَصل الیه البَلاء و لکنّ اللّه یُحِبّ عبداً اذا عمل عَمَلا اَحْکَمَه»: «من مى دانم که آن (میّت یا قبر) به زودى پوسیده و فاسد و خراب مى شود ولى خداوند دوست دارد وقتى بنده عملى را انجام مى دهد، با محکم کارى انجام دهد».(1)
از این جمله مى توان استفاده کرد که شاید بعضى در ذهنشان این بود که این میت پس از مدّتى مى پوسد و یا قبر در اثر حوادث خراب مى شود، چرا پیامبر (صلى الله علیه وآله) این قدر دقت مى کند و وقت صرف مى نماید و پیامبر (صلى الله علیه وآله) آنگونه جواب دادند.
در جریان دفن فرزند خود ابراهیم نیز نقل شده است وقتى قبر را پوشاندند، روزنه اى در قبر بود که حضرت با دست خود آن را صاف کردند و سپس فرمودند: «اِذا عَمِلَ اَحَدُکُم عَملا فَلیُتْقَنْ»: «زمانى که عملى را یکى از شما انجام دادید، محکم
ص: 108
و متقن به پایان رسانید».(1)
در این دو روایت حجیت احکام و اتقان بود و در روایتى هم از ایشان نقل شده که فرمودند خداوند تعالى دوست دارد که عمل کننده وقتى عمل مى کند، با بهترین وجه انجام دهد «انَّ اللّهَ تَعالى یُحّبُ من العامِل اِذا عَمِلَ ان یُحْسِنْ».(2)
اسلام دین اتقان و محکم کارى است و متأسفانه امروزه ما به این دستور اسلام توجهى نکرده، و ضررهاى آن را هم دیده ایم، گویا اجانب و دورافتادگان از مکتب خاندان عصمت و طهارت بهتر به این دستور عمل کرده اند، و ما هر روز شاهد پیشرفت و ترقى و استحکام مصنوعات آنها هستیم، و کار به جائى رسیده که همه روى به وسائل ساخته شده خارجى ها کرده ایم و حتى بعضى وقتها خود کارگر ایرانى حاضر نیست وسیله اى را که خود ساخته و تولید کرده مصرف کند، یعنى خود او هم مى داند چه کرده است!
باز هم رحمت به اجداد و پدران ما که هنوز آثار باستانى و بناهاى خشت و گلى آنها پس از صدها سال باقى است، اما بهترین ساختمان امروزى پس از چند سال نیاز به بازسازى دارد.
وقتى با برق کار مى کند، سیم برق را لخت و بدون حفاظ رها مى کند، وقتى گودالى حفر مى کند، بدون علامت گذارى و سنگ چین کردن، مى گذارد و مى رود؛ وقتى اتومبیلش در جاده پنچر شد، براى حفظ جان و مال خودش سنگهایى در جاده مى چیند اما پس از اتمام کارش، سنگها در وسط جاده مانده و او رفته است! راستى چرا چنین شده ایم؟! مگر اسلام به ما دستور محکم کارى نداده است؟!
ص: 109
3- پشتکار در عمل - مداومت و پشتکار در عمل مشکلتر از انجام اصل عمل است و آنچه مهم است، مداومت است وگرنه گاهى انسان بطور اتفاقى عمل نیکى انجام مى دهد؛ مثلا شب دچار بى خوابى شده مى گوید بگذار نماز شب بخوانیم یا تلاوت قرآن کنیم اگر به همین مقدار بسنده کند به جائى نمى رسد باید در عمل نیک پشتکار به خرج داد و این ارزشمند است که مولى على(علیه السلام) فرمودند: «اَفْضَلُ العمل اَدَوَمُه و اِنْ قَلّ»: «با فضیلت ترین عمل، عملى است که مداوم باشد گرچه کم باشد».(1)
گاهى انسان کارى را با شوق و گرمى شروع مى کند ولى پس از مدتى از آن سرد مى شود، در تعلیم و تعلم ما بسیار دیدیم و فهمیدیم که استعداد زیاد انسان را به جائى نمى رساند، آنچه مى رساند مداومت بر عمل است، حتى آنها که استعداد خوب دارند با پشتکار در عمل به جائى مى رسند نه فقط با استعداد!
مداومت بر عمل، گرچه در ابتدا سخت است ولى بسیار در تصمیم گیریهاى زندگى مؤثر است، زیرا خود پشتکار و مداومت ریاضتى براى نفس است و او را در حوادث دهر و کشاکش آن ورزیده مى کند، مداومت کن بر عمل گرچه کم باشد، عمل زیاد بى محتوى که موجب خستگى و ملالت شود انسان را به جائى جز سرخوردگى از عمل نمى کشاند، از روایات استفاده مى شود «قلیلٌ تدوم علیه خیرٌ من کثیرٌ مَمْلول منه»(2) «عمل کم مداوم، بهتر از عمل زیادى است که موجب ملالت و خستگى و افسردگى شود».
از عائشه و ام سلمه پرسیده شد چه عملى محبوبتر نزد رسول الله (صلى الله علیه وآله) بود گفتند «مادیم علیه و اِنْ قَلَّ»: «عملى که مداومت بر او شده گرچه کم باشد».(3)
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که امام سجاد(علیه السلام) بسیار مى فرمودند: «انّى لاُحِبّ
ص: 110
اَنْ اُداوم على العَمَلِ و اِنْ قَلَّ»: «من دوست دارم مداومت بر عمل کنم گرچه کم باشد».(1)
امام صادق(علیه السلام) از پدرشان نیز نقل مى کند که مى فرمود: «دوست دارم مداومت بر عمل را وقتى نفس من عادت دهد مرا، و اگر چیزى از اعمال شب از من فوت شود، روز قضا کرده و اگر روز فوت شود، شب قضا مى کنم و محبوبترین اعمال نزد خداوند عملى است که مداومت بر آن شود».(2) در بعضى روایات هم تأکید شده که اگر عملى را شروع کردید یک سال مداومت بر آن کنید، زیرا در هر سال یک شب قدر است، مداومت کنید تا آن شب را درک کنید.(3) در روایت دیگر مى فرماید: هر پنجشنبه و اول هر ماه اعمال انسان عرضه مى شود و اعمال یک سال در نیمه شعبان عرضه مى شود.(4)
شما احوال علماء را ببینید که در مداومت بر عمل و پشتکار چه مى کرده اند، و چگونه ترویض نفس مى کرده اند، در مورد حاج محمد ابراهیم کلباسى(رحمهم الله) که از معاصران مرحوم میرزا قمى و سید شفتى و از شاگردان بحرالعلوم و صاحب ریاض و... است آورده اند، شب قدر را با عبادت ادراک کرد، زیرا مدت یک سال، شب تا صبح عبادت کرد و معلوم است که شب قدر از شبهاى سال بیرون نیست.(5)
در اجازه اى که مرحوم علامه مجلسى اوّل براى فرزندش ملامحمدباقر صاحب بحارالانوار نوشته او را به قرائت یک جزء قرآن در هر روز و مطالعه و تفکر در نامه امیرالمؤمنین به امام حسن(علیه السلام) که در نهج البلاغه مسطور است، سفارش
ص: 111
مى کند(1) (معلوم است تا خود چنین نمى کرده، این چنین سفارش نمى نمود).
در شرح حال حاج ملاّ هادى سبزوارى است که هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پائیز ثلث آخر شب را بیدار بودند و در تاریکى شب عبادت مى نمودند، تا اول طلوع آفتاب.(2)
در شرح حال شیخ انصارى نوشته اند، «عباداتى که شیخ از سن بلوغ تا آخر عمر به آنها ادامه مى داد، گذشته از فرائض و نوافل شبانه روزى و ادعیه و تعقیبات عبارت بودند از: قرائت یک جزء قرآن و نماز حضرت جعفرطیار و زیارت جامعه و عاشورا در هر روز.(3)
در احوالات امام امت هم نقل شد که زیارت جامعه در هر شب براى حضرت مولى الموحدین (علیه السلام) را در نجف فراموش نکردند و حتى وقتى هوا مناسب نبود به حرم مشرف شده، پشت بام رفته و آن حضرت را زیارت مى کردند.
4- اخلاص در عمل - محور قبولى عمل، اخلاص است، مولى على(علیه السلام) فرمودند: «اِنّک لَنْ یُتَقبّل مِنْ عَمَلِک الاّ ما اَخْلَصْتَ فیه» «قبول نمى شود از عمل تو مگر عملى که در آن اخلاص داشته باشى».(4)
اگر کسب و کار مى کنى، اگر صنعتگرى، اگر به تعلیم و تعلم مشغولى نیّتت را خالص کن، تا محبوب خالق و خلق شوى، و امور دنیا و آخرت تو رونق یابد، خدائى که تو را آفرید و روزى داد او هم مى تواند قلب مردم را به تو منعطف کند به شرطى که مخلص باشى!
در روایتى از مولى على(علیه السلام) است که براى هر عملى درختى است و هر درختى
ص: 112
«و نشاطاً فى هُدى»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقین) نشاط و (سُرورى) در مسیر هدایت و حق.
* * *
شرح: «هدى و هدایت» در مقابل ضلال و ضلالت و گمراهى است، یعنى از صفات دیگر پرهیزگاران نشاط در مسیر رشاد و حق است، آنها چون روحى با نشاط دارند، تمام اعمال آنها نیز منطبق بر نشاط است؛ عبادت و اعمال شبانه روز آنها با راحتى و نشاط انجام مى گیرد.
گفتار و سیماى آنها با نشاط و براى دیگران نشاط انگیز است، صورت آنها مایه و منبع سرور است، هر کس آنها را مى بیند، از کسالت بدر آمده، در اوج نشاط خود را مى یابد.
این نشاط نیروى اعتقاد آنها به ثوابهائى است که در انتظار آنها است و به آنها وعده داده شده است. این سبکبالى که در خود احساس مى کنند به خاطر هدف بلند و شرف غایت آنها است!
نیاز به آب دارد و آبها مختلف است، درختى که از آب پاک مشروب شود، آن نیک و میوه آن شیرین است، و درختى که برعکس از آب و مواد کثیف و مضرّ تغذیه کرد، درختى پلید و میوه آن تلخ است.(1)
عملى که از اخلاص تغذیه شد، مانند درختى مستحکم و طیّب، میوه شیرینِ بهشت مى دهد، و عملى که از ریا و سمعه و خودنمائى تغذیه کرد، مانند درختى پلید مى گردد که میوه اى تلخ چون زقوّم جهنمى به همراه دارد.
خداوند به عمل نظر مى کند، او عمل صالح را دوست دارد، گرچه از انسانى شقىّ صادر شود، گاه خدا فاعل عمل را دوست ندارد، ولى نفس عمل را دوست دارد، و گاهى فاعل را فى نفسه دوست دارد، ولى عملش را دوست ندارد، زیرا آن عمل را با شرائط مورد قبول چون اخلاص، انجام نداده است، و این مضمون روایات است.(2)
پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله)، در سرزمین منا، در حجة الوداع، در مسجد خیف، خطبه اى ایراد کردند و در ضمن خطبه فرمودند: «نَصَرَ اللّه عبداً سَمِعَ مَقالتى فَرَعاها ثُمَّ بَلّغها الى مَنْ لَمْ یَسْمَعْها فَرُبّ حامل فِقْه غَیْر فَقیه و ربَّ حامِلِ فِقه اِلى مَنْ هُوَ اَفْقَه منه ثلاثٌ لا یَغلّ علیهن قلبُ امرء مُسْلم، اَخلاصُ العَملِ للّه و النَصیحَةُ لائِمةِ المُسْلِمین و اللزّوم لِجماعَتهم».
«خداوند کمک و یارى نماید کسى را که سخن مرا شنید و آن را حفظ کرد و به کسانى که نشنیدند رساند، چه بسیار دارند فقه که خود غیرفقیه است و چه بسیار دارنده فقهى که فقه را به فقیه تر از خود مى رساند، سه چیز است که قلب مسلمان در آنها کینه توزى را روا نمى دارد: 1- اخلاص در کارها براى خدا 2- نصیحت پیشوایان و
ص: 113
رهبران مسلمین 3- ملزم شدن به اجتماع مسلمانان یعنى همکارى با مسلمانان.(1)
پیامبر (صلى الله علیه وآله) در این جملات اخلاص را مقدم بر دو چیز دیگر کرده اند، و تأکید هم فرموده اند که به کسانى که حضور ندارند، این جملات را برسانید، گویا این جملات از قوانین عمومى اسلام است.
5- حفظ عمل از حبط و نابودى: عمل سرمایه است و حفظ سرمایه لازم است، حفظ عمل از نابودى، بسیار دشوارتر از انجام نفس عمل است، ابقاء و باقى گذاردن عمل بر همان نحو خالصى که تحقق پیدا کرده، مشکل است. شیطان دائماً؛ وسوسه مى کند که آن عمل را به رخ مردم بکش.
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) چنین آمده است: «اَلاِبقاءُ على العمل اَشَدّ مِنَ العمل» راوى سؤال مى کند، ابقاء بر عمل چیست؟ حضرت فرمودند: «یَصِلُ الرجل بِصِلة و یُنفِق نَفَقَةٌ للّه وحده لا شریک لَه فکُتِبَتْ له سِرّاً ثُمَّ یذکُرُها فَتُمحى فَکُتِبَت لَه علانیةٌ ثُمّ یذکُرُها فَتُمحى و تُکتَبُ له ریاءٌ»: «انسان گاهى صله رحم و انفاق مى کند براى خداوند که شریکى ندارد پس نوشته مى شود آن عمل براى او بصورت مخفى، سپس عمل خود را به رخ مردم مى کشد پس محو شده و به صورت عمل آشکار نوشته مى شود بار دیگر نزد مردم بازگو مى کند، پس محو شده و عملى ریائى براى او ثبت مى شود».(2)
انسان عملى را که براى خدا و مخفیانه انجام داده نباید براى مردم ذکر کند و آن را به رخ مردم کشد، ذکر آن عمل منافات با ابقاء و باقى گذاردن عمل بر حال اول است و موجب نابودى و حبط عمل مى شود.
ص: 114
قرآن نیز مى فرماید: (لاَ تُبْطِلُوا صَدَقَاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَالاَْذَى): «صدقات خود را با منت و آزار دادن طرف مقابل باطل نکنید».(1)
عجب، خودپسندى، ریا، سمعه و تظاهر بعد از عمل، موجب نابودى اعمال و سرمایه انسان است، سرمایه اى که در عوض گوهر گرانبهاى عمر دریافت کرده است، انسانى که در خسران و زیان است تا عملى را کسب کند (إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِى خُسْر)(2)
مواظب باش مصداق قول پیامبر (صلى الله علیه وآله) نشویم که فرمودند: «با ذکر گفتن (الله اکبر - لا اله الا اللّه - سبحان الله) درختى براى شما در بهشت غرس مى شود»، آن صحابى گفت: پس در این صورت بسیار درخت در بهشت داریم، حضرت فرمودند: «به شرطى که آتش نفرستى و آنها را نسوزانى، این آتش فرستادن معاصى ما است که موجب نابودى اعمال است».
اى عزیز تا این گناهان به حدّ شرک نرسیده قابل بخشش و مغفرت است، اگر تا حال هم چنین بوده ایم بیا توبه کنیم که خداوند توبه پذیر و مهربان است. عملى که نجات دهنده انسان است، عملى که به مرز حبط و نابودى نرسیده باشد، عمل چه نیک باشد چه بد، همسفر ما تا آخرت است.
در روایت از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) است که: براى هر یک از شما سه دوست است: یکى آن که وقتى از آن چیزى طلب کنى به تو مى دهد و آن مال و ثروت تو است، و دیگرى دوستى است که تا نزدیک قبر همراه تو است و چیزى به شما اعطاء نمى کند، و دیگر به دنبال شما نمى آید و آن نزدیکانت هستند (مثل زن و فرزند و اقوام) و سومى دوستى است که گوید به خدا قسم من با تو هستم هر جا بروى و از
ص: 115
تو دور نمى شوم، و آن عمل تو است، خواه خیر باشد خواه شرّ.(1)
در روایتى دیگر از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله) است که میت را سه چیز مشایعت مى کنند، یکى اهل و عیال و دیگر ثروت و سومى عمل او، و دو تا که اهل و عیال و ثروت باشد برگشته و عمل او با او مى ماند.(2)
اى برادر حال در فکر دوست خوب باش که گفته اند اول دوست و بعد سفر کردن (الرّفیق ثُمَّ الطَّریق) مواظب باش و دقت کن همسفر این سفر طولانى تو کیست؟ سعى کن عمل صالح را برگزینى که آن رفیق همچون غلامى است که بهشت را براى تو آب و جاروب مى کند.
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) نقل شده است که: «اِنَّ العَمَلَ الصّالِح یَذْهَبُ الى الجنَّة فَیُمَهّدُ لِصاحِبه کما یَبْعثُ الرجل غلامَه فَیَفرشَ له ثُمَّ قَرَأ «وَ امّا الّذین آمَنُوا وَ عَمِلوا الصّلِحات فَلاَنْفُسِهم یُمَهَّدُون»: «همانا عمل صالح به بهشت رفته و جایگاه صاحبش را مهیا مى کند، چنان که مردى غلام خود را فرستاده، تا جایگاه و منزل او را قبل از ورود او فرش کند، سپس حضرت این آیه را تلاوت کردند: اما کسانى که ایمان آورده و عمل صالح انجام دادند براى خود زمینه چینى و تهیه جا کرده اند».(3)
مولى الموحدین (علیه السلام) نیز فرموده اند: «اَلْقَرینُ الناصِح هُوَ العَمَلُ الصالح»: «همنشین نصیحت کننده (و خیرخواه) عمل صالح است».
6- تبلیغ بوسیله اعمال - از مسائل مربوط به عمل، تبلیغ سازنده با آن است، عامل به دستورات دین مبین بهترین مبلّغ آن است، در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) به این حصول آمده است. «کُونُوا دُعاةً لِلنّاس بِاَعْمالِکُم وَ لا تَکُونُوا دُعاةً بِاَلْسِنَتِکُم»:
ص: 116
با این مقدمه حال به فرازهاى مورد بحث بپردازیم:
راضى نبودن به عمل کم و زیاد ندیدن عمل کثیر
37- لا یَرضَونَ من اعمالِهِم القَلیل. 38- وَ لا یَسْتَکثِرونَ الکَثیر
پرهیزگاران از اعمال کم خود خشنود نیستند، همت والاى آنها وافق وسیع فکرى آنها اجازه نمى دهد که به عمل کم اعتناء و اکتفاء کنند، آنها براى اعمال کم ارزشى نمى بینند و اعمال فراوان خود را زیاد نمى بینند.
در کتاب «الغارات» از بعضى از اصحاب امام على(علیه السلام) نقل شده که به او گفته شد «کم تَصدّق؟ اَلا تُمسک؟ قال: انّى لو اَعْلَمُ انّ اللّه قَبِلَ مِنّى فرضاً واحداً لاَمسکتُ و لکنّى و اللّه ما اَدرى أقَبِل اللّه مِنّى شیئا اَمْ لا»: «چقدر صدقه و انفاق مى کنى؟ آیا دست نگه نمى دارید از انفاق کردن؟ گفت: اگر مى دانستم خداوند یکى از اینها را از من قبول کرده دست نگه مى داشتم، ولى چه کنم به خدا قسم نمى دانم چیزى از من قبول کرده یا نه».(1)
و چگونه اعمال خود را هر چند فى نفسه کثیر باشد، در مقابل نعمتهائى که خدا به آنها داده زیاد شمارند.
«دعوت كننده مردم با اعمال خود باشيد، نه دعوت كننده به زبانهايتان». يعنى تأثير عمل بسيار بالاتر از تأثير زبان است و حتى بهترين طريقه امر به معروف و نهى از منكر است.
* * *
ص: 117
امام سجاد(علیه السلام) در دعاى ابوحمزه چقدر عالى مى فرماید: «و ما قَدْرُ اعمالنا فى نِعَمِک وَ کَیفَ نَستَکثِرُ اعمالا نُقابِل بها کَرَمَک»: «ارزش اعمال ما در برابر نعمتهاى تو چیست و چگونه زیاد تلقّى کنیم اعمالى را که به وسیله آن با کرم تو مقابله مى کنیم».
در جاى دیگر از همین دعاى شریف مى فرماید: «اَفَبِلسانى هذا الکالّ اَشْکُرُکَ أم بِغایَة جُهْدى فى عَمَلى اُرضیک و ما قَدرُ لسانى یا رَبّ فى جَنْب شُکرک و ما قَدْرُ عَمَلى فى جنب نِعَمِکَ و اِحسانِک»: «آیا با این زبان الکن شکر تو گذارم، یا به نهایت تلاشم در عملم راضیت کنم، و ارزش زبان من اى پروردگارم در کنار شکر تو چیست، و ارزش عمل من در کنار نعمتها و احسان تو چیست؟!»
آرى تمام عبادات عمر مرا اگر جمع کنند، کجا مى تواند، در مقابل یک نعمت الهى مقابله کند. آیا مى شود نعمت چشم و زبان و لب را همین سه تا را که در آیه قرآن آمده: (أَلَمْ نَجْعَلْ لَّهُ عَیْنَیْنِ - وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ)(1) شکر گزارد، آیا تأمل در این نعمتها کرده اى که بخش عظیمى از مُدرکات و یافته هاى ما از طریق چشم است و زبان وسیله انتقال معلومات است، آیادقت در کار این تکّه گوشت کوچک کرده اى که در فضاى کوچک دهان چه مى کند، و چه نمایشى از تحرک و اعجاز مى دهد، آیا فکر کرده اى اگر لب نداشتى، قادر به خوردن غذا نبودى، قادر به حفظ آب دهان خود نبودى، و بسیارى از مخارج حروف را نمى توانستى اداء کنى و چقدر نازیبا مى شدى؟!
خدایا تو خود مى دانى که ما قادر به شکرگزارى نیستیم، و اى کاش به اندازه آن پرنده کوچکى که در روز عید، ران ملخى به مجلس جشن سلیمان(علیه السلام) برد، باشیم، شما خوب دقت کنید که پرنده کوچکى مى خواهد براى سلیمان(علیه السلام) هدیه برد، کدام سلیمان، سلیمانى که قرآن درباره او مى گوید: باد مسخر او بود که هر صبح تا ظهر و هر ظهر تا شب به اندازه یک ماه راه مى پیمود، چشمه مس (مذاب) براى او روان
ص: 118
شده بود، جنیّان به خدمت او بودند، و هر چه سلیمان(علیه السلام) مى خواست براى او فراهم مى کردند، معبد و مجسمه و تصویر و ظروف غذا همانند حوضهاى بزرگ و دیگهاى ثابت (که از بزرگى قابل حمل و نقل نبود) براى او مى ساختند.(1) سلیمانى که امر کرد جنّیان براى او بساطى از ابریشم و طلا بسازند، و با خواص بر آن مى نشست، و بر آن بساط ششصد هزار کرسى بود و براى حضرت سلیمان(علیه السلام) تختى مرصّع در وسط کرسیها بود، و بر کرسیها علماء و انبیاء(علیهم السلام) مى نشستند، و باد صبا مسخّر او بود، و به دلیل اینکه هر صبح و هر بعدازظهر به اندازه یک ماه را طى مى کرد، اول روز که از مکه راه مى افتاد نهار را در کوفه و سپس از کوفه به شام مى رفت و شام را در شام صرف مى نمود.(2) سلیمانى که گفت: «رَبّ اغفرلی و هَبْ لى مُلکاً لایَنبَغى لاَحَد مِن بَعدى ِانّک اَنْتَ الوَهّاب»: »پروردگار من مُلک و پادشاهى به من عنایت فرما که احدى بعد از من نصیبش نشود همانا تو بخشنده اى»(3). سلیمانى که امام صادق(علیه السلام) وقتى از معنى این آیه مورد سؤال قرار گرفتند، فرمودند: سلیمان اراده کرد ملکى را که براى احدى بعد از او نیاید که بگوید پادشاهى سلیمان(علیه السلام) با غلبه و قهر و لشکرکشى مثل سلاطین دنیا بود، پس خداوند باد، پرنده و حیوانات وحشى را مسخّر او کرد، و پادشاهى او را از پادشاهى ملوک تمییز داد، تا مردم بشناسند که ملک سلیمان را خدا به او اعطاء کرد».(4)
حال در روز عیدى این پرنده کوچک مى خواهد براى سلیمان(علیه السلام) هدیه ببرد، ران ملخى را برداشته و به نزد او مى آورد، و به سلیمان(علیه السلام) مى گوید گرچه هدیه من در برابر عظمت تو و دستگاه تو بسیار ناچیز است ولى هدیه هر کس را با خودش مى سنجند.
ص: 119
زارَتْ سُلیْمانَ یومَ العید قُبُّرَةٌ *** أتَتْ بِفَخْذ جَراد کانَ فى فیها
تَرَنَّمَتْ بِفَصیح القول و اعترفتْ *** اَنّ الهدایا عَلى مقدار مُهدیها
روز عیدى قبّره اى (به آن چکاوک یا کاکلى هم گویند که تقریباً کمى کوچکتر از گنجشک است) به دیدن سلیمان آمد، و ران ملخى را در حالى که در دهان داشت آورد؛ شیوا و رسا به خواندن پرداخت، و اعتراف کرد که هدیه ها برحسب قدر و اندازه هدیه کننده آنها است.
خدایا تو خود مى دانى اعمال ما در برابر دستگاه تو از ران ملخى کمتر و عظمت تو بیشتر از سلیمان(علیه السلام) و قابل مقایسه نیست، ولى به کرمت بنگر به اعمال ما!
بارى پرهیزگاران چگونه به اعمال خود امیدوار شوند و به آنها مغرور و غرّه شوند که مى دانند تا مشمول رحمت و فضل الهى نشوند، ره به جائى نمى برند، آنها که هیچ، پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) هم به لطف الهى دل بسته است.
در روایتى از رسول خدا آمده که فرمودند: «اِعلَمُوا اَنّه لن یَنْجُوا احدٌ منکم بِعمله قالوا: ولا انتَ یا رسول اللّه؟ قال: و لا اَنا، الاّ ان یَتَغَمّدنى اللّه بِرَحْمَة منه و فَضْل»: «آگاه باشید که احدى از شما بوسیله عملش نجات پیدا نمى کند، گفتند: حتى شما یا رسول الله؟ فرمود: آرى و من نیز مگر این که خداوند مرا در رحمت و فضل خود گیرد».(1)
ما چه کرده ایم که توقع نجات داشته باشیم، چه مقدار عمل انجام داده ایم که بشماریم، مولى الموحدین على(علیه السلام) در خطبه 52 نهج البلاغه چنین مى فرماید: «فَوَاللّهِ لو حَنَنْتُم حَنِینَ الؤلَّهِ العِجَالِ وَ دَعَوتُم بِهَدِیلِ الحَمامِ و جَأَرْتُم جُؤَارَ مُتَبَتِّلِى الرُّهبَانِ و خَرَجتُم اِلَى اللهِ مِنَ اَلأموَال وَ الاَولاد التِماسَ القُربَةِ الیهِ فِى اِرتِفاعِ دَرَجَة عِندَهُ أو غُفْرانِ سَیّئَةٍ أَحْصَتْها کُتُبُهُ و حَفِظَتْها رُسُلُهُ لَکانَ قَلِیلا فِیما أَرجُولِکُم مِنْ
ص: 120
ثَوَابِهِ وَ أَخافُ عَلَیکُم مِنْ عِقابِه»: «به خدا قسم اگر ناله زنید مانند شترى که فرزندش را گم کرده، و صدا بلند کنید مانند صداى کبوتر در حال ناراحتى و فریاد زنید فریاد رهبانانى که گوشه اى براى عبادت انتخاب کرده اند و اموال و اولاد را در راه خدا دهید به خاطر نزدیکى و قرب به خداوند، و ارتفاع درجه در نزد او، یا آمرزش گناهى که کتابهاى الهى ثبت کرده، و رسولانش و ملائکه حفظ کرده اند، بسیار قلیل است، در مقابل آن ثوابى که براى شما امید دارم و عذابى که بر شما مى ترسم.(1) یعنى اگر این همه کار کنید، براى تقرّب به خدا، یا آمرزش گناهى، بسیار کم است».
در اینجا به چند حدیث که مرحوم خوئى در ذیل این فراز در شرح خود آورده، اشاره کنم که خالى از لطف نیست:
1- از امام باقر(علیه السلام) نقل شده که فرموند: «ثلاثٌ قاصِماتُ الظَّهر: رَجُلٌ استکثَر عمله و نَسِىَ ذنوبَه و أُعجِبَ بِرَأیه»: «سه چیز شکننده کمر است: مردى که عمل خود را کثیر شمارد و گناهانش را فراموش کند، و عجب او را گرفته و از رأى و عمل خود خشنود باشد».(2)
2- از امام صادق(علیه السلام) است که فرمودند:«ابلیس گفته اگر در سه مورد بر فرزند آدم(علیه السلام) تسلط یابم دیگر باکى از اعمال او ندارم زیرا عملش غیر مقبول است؛ زمانى که عمل خود را بسیار شمارد و گناهان خود را فراموش کند، و عجب او را بگیرد».(3)
3- سماعه گوید سمعت اباالحسن(علیه السلام) یقول: «لا تَسْتَکْثِروا الخَیْر و لا تَستَقِلوّا قَلیل الذّنُوب» شنیدم از اباالحسن(علیه السلام) ظاهراً امام هفتم(علیه السلام) باشند مى فرمود «عمل خیر را زیاد نشمارید و کوچکترین گناهان را هم کوچک نشمارید».(4)
ص: 121
4- در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده که رسول الله(صلى الله علیه وآله) در حدیثى فرمودند: «موسى بن عمران(علیه السلام) از ابلیس پرسیدند: مرا خبر ده به گناهى که اگر انسان مرتکب شود، تو بر او مسلّط شوى»، گفت: زمانى که نفس او، او را به عجب واداشت و عمل خود را زیاد شمرد و گناه در چشمش کوچک شد.(1) گویا این سه هر کدام معلول قبلى است وقتى عجب آمد عمل را زیاد شمرده و در نتیجه به اتکاء اعمالش که زیاد پنداشته گناه را کوچک مى شمارد.
5- در حدیث جالبى نقل شده است که خداوند عزوجل به حضرت داود(علیه السلام) فرمود: «یا داود بشارت بده گناهکاران را و بترسان صدیقین را، حضرت داود(علیه السلام) (تعجب کرده) گفت: چگونه بشارت به گناهکاران دهم و صدیقین را بترسانم؟ فرمود: یا داود بشارت بده گناهکاران را به این که قبول مى کنم تو به را و از گناه مى گذرم و مى بخشم، و صدیقین را بترسان از این که عجب به اعمالشان پیدا کنند، زیرا بنده اى نیست، که خدا به حساب دقیق کشد، و هلاک نگردد».(2) خداوند ما را مشمول رحمت و فضل خود قرار دهد انشاءالله آمین رب العالمین.
مرحوم الهى در ذیل این دو فراز (لا یرضون من اعمالهم بالقلیل و لا یستکثرون الکثیر) گوید:
زبس در کار طاعت پر شتابند *** حریص اندر عبادت بى حسابند
زبس در بند فرمان حبیب اند *** به نیکوئى حریص و بى شکیبند
به اندک جام آنان نیست سرشار *** هم افزون را کم انگارند بسیار
نسازد شادمانشان جز که با دوست *** نگنجد در میانشان هر چه جز اوست
غرض در کارشان با سعى بسیار *** نباشد غیر شوق دیدن یار
* * *
ص: 122
39- فَهُم لاَنْفُسِهِم مُتَّهِمُون
این فراز فرع دو فراز قبلى است، یعنى وقتى از عمل اندک خویش راضى نشدند و اعمال خود را فراوان نپنداشتند، نفس خود را متهم مى کنند که چرا کوتاهى در عمل کردى، غالب انسانها خواهان تبرئه خویش هستند، انسان نفس خود را بر کرسى تبرئه مى نشاند، نه کرسى تخطئه، او در دادگاه وجدان در صدد تبرئه نفس است نه اثبات خطاى او، سعى مى کند کسى را پیدا کرده و گناه خود را به حساب او گذارد، و اگر کسى پیدا نشد، امر موهومى براى خود درست کرده تا یدک کش اشتباهات و گناهان او باشد! نه تنها در اداى وظیفه الهى بلکه نسبت به امورات اخلاقى اجتماعى نیز چنین است، اگر با کسى وعده کرد و دیر رفت، مى گوید: اشکال ندارد، دفعه قبل هم او دیر کرد، اگر برادر او به پول محتاج بود و از او کمک خواست، مى گوید: دفعه قبل هم او به من نداد، یا اگر جاى من بود به من نمى داد، اگر با همسایه و رفیقش کدورتى پیدا کرد، مى گوید تقصیر او بود، اگر اهانتى به کسى کرد، یا سیلى به گوش کسى نواخت، مى گوید مستحق بود، او مایل است هر نوع خطائى را از خود دور کند، و خود را منزّه جلوه دهد، اگر به گمراهى کشیده شد،
الهى رسم پاکانم بیاموز *** روانم را به نور خود بیفروز
بیفزا بر نکوئى اشتیاقم *** بشهد عشق شیرین کن مذاقم
زهر کار اندر این نیت بدارم *** که جان بر طاعت جانان سپارم
بکار خدمتم یا ربّ قوى ساز *** زهر کارم جز این خاطر بپرداز
به نور عشق روشن کن چراغم *** بده از هر چه جز یادت فراغم
* * *
ص: 123
محیط و رفیق و روزگار کج مدار و چرخ دوّار را مقصر مى داند! گاهى نیز به سراغ جبر رفته و جبرى مى شود که من اختیارى در گمراهى از خود ندارم (من اگر خوبم اگر بد چمن آرائى هست).
مى خوردن من حق ز ازل مى دانست *** گر مى نخورم علم خدا جهل بود
اگر کم کارى در اداره و اجتماع کرد، سیستم و نظام را غلط و معلول بى برنامگى و بى سازمانى مى داند (البته در بعضى جاها این نابسامانیها قابل انکار نیست ولى بحث ما در جائى است که محیط و برنامه سالم و سازمان یافته است ولى شخص بهانه اى براى تبرئه خود مى جوید).
چرا چنین هستیم؟ جواب واضح است، این خصلت خودخواهان و خودگرایان است، دست از خودگرائى بردار تا درمان شوى، دواى درد تو این است که نیک در اعمالت نظر کنى، و براى هر عملى نفست را به مهمیزکشى، سعى نکن او را از محکومیت به درآورى، بلکه محکومش کن تا براى همیشه آزاد شود، نه آزاد و تبرئه اش کن که براى همیشه اسیر شود، آرى اسیر خودخواهى و هواپرستى.
سیره پرهیزگاران را برگزین که چگونه با نفس خود در برابر خداى خود برخورد مى کنند آنها نفس خود را همیشه مقصّر و متهم مى نمایند، آنها جرم تقصیر و کوتاهى در عبادت و انجام وظیفه در برابر خدا را بر دوش مى کشند، و هیچ وقت خود را طلبکار نمى پندارند. آرى نفس را بر کرسى تخطئه نشاندن، از نخستین سکوهاى پرش براى تکامل و بهترین راه سازندگى است.
در روایتى از امام هفتم(علیه السلام) رسیده که به یکى از فرزندانش چنین فرمودند: «یا بُنَّى عَلَیک بالجِدِّ وَ لا تَخْرُجَنّ نفسَک من حَدّ التقصیر فى عَبادَةِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَاِنّ اللّهَ لا یُعْبَد حقَّ عِبادَتِه»: «اى فرزند من، بر تو است که تلاش کنى و خارج نکنى نفس
ص: 124
خود را از حدّ تقصیر در عبادت خداوند عزّوجل، زیرا خداوند آن طور که باید عبادت نمى شود (کسى نمى تواند آن طور که حق او هست عبادتش کند)، پس همیشه خود را مقصّر بدان».(1)
در روایتى از امام پنجم حضرت باقر العلوم(علیه السلام) نقل شده که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: خداوند سبحان فرموده: «لا یتَّکل الامِلُونَ عَلى اَعْمالِهِم الَّتى یَعْمَلُونَها لِثَوابى فَاِنَّهم لَو اِجتَهَدوا و اَتْعَبُوا اَنْفُسَهُم اَعْمارهم فى عِبادتَى کانُوا مُقَصِّرین غَیرَ بالِغینَ فى عِبادَتِهم کُنهَ عِبادَتى فیما یِطْلُبُونَ عِندى مِن کِرامتى و النِّعیم فى جَناتى و لکنْ بِرحمتى فَلْیَثِقُوا»: «نباید عمل کنندگان بر اعمالى که براى ثواب من انجام مى دهند تکیه و اتکا کنند، زیر آنها اگر تلاش کنند، و نفسهاى خود را در تمام عمرشان در عبادت من به سختى اندازند، مقصرند و در عبادتشان براى رسیدن به کرامت و نعمتهاى فراوان در بهشتهاى من به کنه عبادت من و آنطور که باید عبادت شوم، نمى رسند ولکن به رحمت من باید اطمینان داشته باشند».(2)
* * *
کوتاهى در عبادت کردند، و عبادت خود را اندک شمرده و به اندک راضى نشدند، خوف آنها را برداشته که چه مى شود آیا رحمت الهى شامل آنها مى شود، یا نه، و درباره خوف در چند فراز قبل مبسوطاً بحث شد.
در ذیل آیه شریفه: (وَالَّذِینَ یُؤْتُونَ مَا أتَوا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ): «کسانى که عملى را انجام داده و قلوبشان ترسناک است».(1) در تفسیر صافى از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که: درباره این آیه از حضرت سؤال شد، فرمودند: «خوف و رجاء آنها است: مى ترسند، از این که اعمال آنها ردّ شود بر آنها، اگر اطاعت (صحیح و کامل) الهى نکنند، و امید دارند، اعمالشان قبول درگاه او شود».(2)
و در ذیل همین آیه در مجمع البیان از امام صادق(علیه السلام) نقل شده «معناه خائفةٌ اَنّ لا یَقْبَلَ مِنْهُم»: «یعنى قلبهاى آنها خوف دارند آنچه انجام داده اند، از آنها پذیرفته نشود».(3)
ابوتمام شاعر معروف چنین گفته است:
یَتَجَنّبُ الآثام ثُمَّ یَخافُها *** فَکَاَنَّما حَسَناتُه آثام!(4)
(از گناهان اجتناب مى کند، سپس مى ترسد از آنها، گوئى حسنات و اعمال نیک او - و دورى از گناه - خود از گناهان است) از عبادات و ترک معاصى نیز بیمناک است که شاید وظیفه او بیشتر از این بوده است.
الهى در ذیل این دو فراز (فهم لانفسهم متهمون و من اعمالهم مشفقون) چنین مى سراید:
ص: 126
به نفس خویش دایم بد گمانند *** هم از کردار خود ترسان به جانند
مبادا نفس بفریبد بناگاه *** شوند از راه وصل یار گمراه
کشاند نفس جانهاشان به پستى *** فسون خویش خواند حق پرستى
بر افسونکارى نفس خطاکار *** (الهى) را الهى ساز هشیار
* * *
ص: 127
ص: 128
«اِذا زُکَّىَ اَحَدُهم خافَ ممّا یُقال لَه فَیَقُول أَنَا أَعلم بنفسى مِنْ غَیرى و رَبّى اَعْلَمُ مِنّى بِنَفْسى، اللّهم لاتُؤ اخذنى بِما یَقُولون و اجعَلْنى أَفضَلَ ممّا یَظُنّون و اغْفِرْلى مالا یَعْلَمُون»
ترجمه: «هرگاه یکى از آنها (متقین) ستوده شود، از آنچه بر او گفته مى شود به هراس مى افتد و مى گوید: من از دیگران نسبت به خود آگاه ترم و پروردگارم به نفس من از خود من آگاه تر است (مى گوید) خدایا! مرا به آنچه مى گویند مگیر و مؤاخذه مکن! و مرا بهتر از آنچه گمان مى کنند قرار ده، و آنچه را از اعمالم نمى دانند بیامرز!»
* * *
شرح: از فراز بالا به دست مى آید که:
1- مدح مداحان و ثناء ثناخوانان در متقین تأثیر نکرده و عوض نمى شوند، بلکه مدح باعث بیدارى آنها مى شود که مبادا از جاده خارج شوند.
2- متقین نقّاد خویشتن هستند، وقتى مدح مى شنوند، به انتقاد از خود مى پردازند.
3- متقین در مقام خودشناسى پیشرفته و خود را شناخته اند، این خودشناسى و معرفت نفس زیربناى دو خصلت قبل است، وقتى خود صفت وجودى خود را
ص: 129
شناختند، از مداحى دیگران خشنود نشده، و به نقّادى از خود مى پردازند.
مسئله مهم قابل بحث در درجه اول شناسائى خویشتن است، مشکلترین کارها همین شناخت خویش است، گاهى 80 سال عمر کرده ولى خود را نشناخته، و در نتیجه خداى خود را نیز نشناخته است که خودشناسى مقدمه خداشناسى است، موانعى از درون و حجابهائى از برون اجازه خودشناسى آنچنان که باید باشد نمى دهد، تا خود را نشناختیم چگونه خود را اصلاح کنیم؟! بحث را از حدیث معروف مولى الموحدین و عارف العارفین امام علی (علیه السلام) شروع کنیم که فرمود: «مَنْ عَرِفَ نفسَه فَقد عَرِفَ ربَّه؛ «کسى که خود را شناخت خدایش را شناخته است».(1)
چهار تفسیر براى این عبارت ممکن است بشود که اجمالا اشاره مى کنیم:
1- تفسیر ظاهرى جسمانى، که برگشت به برهان نظم در خداشناسى مى کند، یعنى هر کس این بدن جسمانى و عنصرى را بشناسد خدا را مى شناسد، دستگاههائى در این بدن است که هر یک براى خداشناسى کافى است، چشم را اگر کسى از نظر تشریح و فیزیولوژى بنگرد محال است خدا را نشناسد، قلب را اگر دقیقاً نظر کند، بر وجود خدا گواهى مى دهد، نقل شد که قلب مصنوعى به هزینه حدود 30 میلیون تومان ساختند، و فقط پنج، شش روز کارکرد، و باز ایستاد، اگر از کار باز نمى ایستاد هم مگر قابل مقایسه با قلب طبیعى بود، با قلب مصنوعى باید آهسته رود و آهسته بیاید، مگر مى شود با آن کوهنوردى و پرش کرد. به سلولهاى بدن بنگر، دانشمندان محاسبه کرده اند که بدن انسان از واحدهائى به نام سلول و یاخته تشکیل شده که آجرهاى ساختمانى بدن است، به طور متوسط ده میلیون میلیارد سلول در بدن است (یعنى دو میلیون برابر جمعیت زمین در هر بدن سلول است اگر بشر بخواهد چیزى درست کند تا کار یک سلول را انجام دهد، محاسبه شده که نیاز به
ص: 130
شهرى است که هزاران کارخانه و لابراتوار داشته باشد.(1) آیا وجدان باور مى کند که طبیعت کور و کر چنین کند!
2- تفسیر دوم اشاره به برهان علت و معلول است، کسى که آگاه شد که مخلوق است و معلول، علم پیدا مى کند که خالق و علتى هست، باید در سلسله علل به جائى برسد که دیگر او معلول نیست و علة العلل است و آن خدا است و الاّ تسلسل لازم مى آید که محال است.
3- اشاره به برهان وجوب و امکان و (فقر و غنا) است، انسان وقتى نظر به خود مى کند و خود را مى شناسد که هیچ ندارد، و فقیر است، آگاهى پیدا مى کند که منبع مستقل و بى نیازى هست که نیازمند به او هستم (یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحمید)(2)
4- سه طریق قبل اثبات و آگاهى بر وجود خداوند از طریق استدلال بود، و راه چهارم یافتن خداوند از طریق شهود است، یعنى کسى که نفس خود را در اثر رفع موانع و حجابهاى درونى و بیرونى شناخت خدا را مشاهده خواهد کرد، و بر حاکمیت او واقف خواهد شد، و همان مى شود که وقتى به ائمه اطهار(علیهم السلام) مى گفتند آیا خدا را دیده اید به این مضمون مى فرمودند: «ما کُنتُ أعبُدُ شیئاً لم اَرَ لَمْ تَرَه الاَبْصار بِمشاهدة العَیان ولکن رَأَتْهُ القُلوبُ بِحَقائِق الاِیمان»: «چیزى را که ندیده باشم، عبادت نمى کنم، دیدگان ظاهرى و چشمهاى سر، او را نمى بینند، ولکن قلبها با حقیقت ایمان (و شناخت نفس) خواهند دید، با بصر نتوان دید ولى با بصیرت توان دید».(3) اگر کسى خود را شناخت راهى براى شناخت صفات خدا و یافتن آنها پیدا
ص: 131
کرده است، اگر علم و قدرت خود را شناخت، علم و قدرت خداوند را مى یابد. «مَنْ عَرفَ نفسَه بالعلمِ و القُدرة عَرفَ ربِّه بالعِلم و القدرة».
وقتى دید نفس او در صفحه ذهن مى تواند صورتهاى ذهنى را در یک لحظه خلق کند، و در لحظه دیگر از صفحه ذهن پاک کند، مى یابد معنى (کن فیکون) را و این که اگر خداوند اراده کند، در یک لحظه خلق و در لحظه دیگر محو مى کند، البته ایجاد صور و تشبیه آن به ایجاد مخلوقات تمثیل به اینها براى فهم مطلب است وگرنه فاصله بسیار است اینها تماماً در صفات الهى است و کسى را به کنه آن ذات پاک راه نیست، چنان که حقیقت و ذات نفس و روح بر ما پوشیده است، (وَیَسْأَلُونَکَ عَن الرُّوحِ قُل الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى).(1)،(2)
چگونه مدعى هستیم روح و نفس را شناخته ایم، در حالى که محقق کاشانى در روض الجنان، چهارده قول در حقیقت نفس آورده است که حقیقت نفس آورده است؟(3) از حالت جسمانى گرفته تا فوق روحانى.
کمیل یکى از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) است (از یارانى بوده که چه بسا به او حرفهائى گفته مى شد که به دیگران گفته نمى شد) وى مى گوید به امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) عرض کردم: «اُریدُ اَنْ تَعُرّفنى نفسى قال یا کمیل و أىُّ الانْفسُ تُریدُ اَنْ اُعرفَک قُلتُ یا مولاى هل هى الاّ نفس واحدة قال یا کُمیل انّما هى اربَعةٌ النّامیةُ النّباتِیَهُ و الحِسیَّة الحیوانیة و الناطِقة القُدسِیّة و الکُلیّةُ الاِلهَیةُ وَ لِکُلِ واحِدة مِنْ هذهِ خَمسُ قُوى و خاصیتان...»: «مى خواهم نفس مرا به من معرفى کرده و بشناسانى،
ص: 132
فرمودند: اى کمیل کدام یک از نفسها را مى خواهى به تو بشناسانم، گفتم اى مولاى من آیا مگر غیر از یک نفس، نفس دیگرى هم هست؟ فرمودند: اى کمیل چهار نفس داریم: نامیه نباتیه - حسّیه حیوانیة - ناطقة قدسیه - کلیّه الهیه و هر کدام از اینها پنج قوا و نیرو و دو خصلت دارند... ».(1)
بى جهت نیست با اینکه موضوع بسیارى از علوم، انسان است مثل روانشناسى و روانکاوى و با اینکه تشریح فیزیولوژى روى آن صورت گرفته، ولى در عین حال انسان موجودى ناشناخته است، بى جهت نیست که خداوند در خلقت انسان به خود بالید و مى فرماید: «فتبارکَ اللّهُ اَحسنُ الخالِقِین».(2)
چرا پرهیزگاران خود را شناخته و ما هنوز نشناخته ایم، گاهى با فردى یک ساعت حرف مى زنیم بعد به رفقا مى گوئیم او را شناختم، چند روزى با کسى همسفر مى شویم و مى گوئیم او را شناختم، در حالى که نزدیک به خود را نشناخته ایم، چرا؟
این خودشناسى دو مانع دارد: یکى از برون که مداحان و دوستان نادان هستند، که ما را با تعریفهاى کاذب خود به آسمان مى برند، آقا چشم روزگار مثل شما ندیده، مادر روزگار چون تو نزائیده، فردى به یکى از اینها که او را تمجید مى کرد و مى گفت مى دانم دروغ مى گوئى، ولى خوشم مى آید، آرى این خوش آمدنها انسان را بیچاره مى کند. بى جهت نیست که در روایت آمده «اُحثُوا التّرابَ فى وجوه المدّاحین» «خاک بر صورت مدح کنندگان بپاشید» اجازه ندهید افراد متملق و چاپلوس به دور شما راه یابند، وقتى بوى قدرت از کسى استشمام کنند، به دور او جمع مى شوند، تا از هر طرف خون او را بمکند.
دوم حجابهاى درونى است مثل خودبینى، خودخواهى، تعصب، کبر و جامع همه اینها حبّ ذات.
ص: 133
پرهیزگاران از این دو مانع پیراسته اند، و از این رو وقتى مدحى مى شنوند، به نقّادى خود پرداخته، و گویند ما خود را بهتر مى شناسیم. آنها نفس خود را شناخته اند، و مى دانند در همه احوال باید با آن مبارزه کرد و گویا این حدیث ارزنده پیامبر(صلى الله علیه وآله) در گوش آنها طنین افکن است که:
مردى به نام «مجاشع» بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) شد و پرسید «یا رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) کیف الطّریق الى مَعْرفة الحقّ؟ فقال(صلى الله علیه وآله): معرفَةُ النّفس، فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکَیف الطّریق الى موافقة الحقّ؟ قال: مخالفة النّفس فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطریقُ الى رضا الحق؟ قال: سخط النّفس فقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطّریق الى وصل الحق؟ قال: هجر النفس فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطریقُ الى طاعة الحق؟ قال: عصیان النّفس فقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فکیف الطّریق الى ذکر الحق؟ قال: نسیانُ النّفس، فقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکَیفَ الطّریقُ الى قُرب الحق؟ قال: التّباعد مِن النفس فَقال: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکَیفَ الطّریقُ الى اُنْسِ الحق؟ قال: الوَحْشَةُ مِن النّفس فقال یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) فَکیفَ الطَریق اِلى ذلک؟ قال: اَلاستِغاثَةَ بالحَقّ على النّفس»: «اى رسول خدا طریق شناخت حق چیست؟ فرمود: شناخت نفس است، گفت یا رسول الله(صلى الله علیه وآله)، طریق موافقت حق چگونه است؟ فرمود: مخالفت نفس، گفت: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله) راه کسب رضاى حق چیست؟ فرمود: سخط و غضب بر نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه رسیدن به حق چیست؟ فرمود: دورى از نفس، گفت: اى رسول الله(صلى الله علیه وآله) راه اطاعت حق چیست؟ فرمود عصیان و نافرمانى از نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه ذکر و یاد حق چیست؟ فرمود: فراموش کردن نفس، گفت ای رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه قرب و نزدیک شدن به حق و خداوند چیست؟ فرمود دوری از نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه مقام انس و مأنوس شدن با حق چیست؟ فرمود: ترس و وحشت از نفس، گفت: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) راه کسب این موارد چگونه است؟ فرمود: استعانت و کمک خواستن از حق نفس».(1)
ص: 134
متقین از مدح مداحان متنفرند، زیرا آن را مایه عجب مى دانند، و نداى قرآن در گوش آنها طنین افکن است که ( فَلاَ تُزَکُّوا أَنفُسَکُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن اتَّقَى)(1) «و خودستائى نکنید او که آفریننده است به حال هر که متقى است (از شما) داناتر است».
در ذیل این آیه در مجمع البیان مى گوید: یعنى نفسهاى خود را بزرگ نشمارید و مدح نکنید به آنچه در آن نیست، که خدا آگاهتر به نفسهاى شما است و بعضى گفته اند معناى آیه این است که به اعمال خیرِ در نفوس خود نفسهایتان را تزکیه نکنید (فرق معنى اول و دوم این است که در اولى مدح بر آنچه در آن نیست مى کنند و در دومى مدح بر آنچه در آن است).(2)
در تفسیر صافى نیز از امام صادق(علیه السلام) درباره این آیه سؤال شد، حضرت فرمودند: «لا یَفْتَخِر اَحَدُکُم بکثرة صلاتِه و صِیامِه و زکاتِه و نُسُکِه لانّ اللّهَ عزّوجلّ اَعْلَمُ بمن اتّقى منکم»:«کسى از شما به زیادى نماز و روزه و زکات (صدقه) و سایر عباداتش افتخار نکند، زیرا خداوند عزوجل آگاهتر است به کسى که از شما تقوا پیشه کرد».(3)
پس از اینکه پرهیزگاران از ستایش و مدح خائف شده و گفتند ما از دیگران نسبت به خود آگاه تریم(4) و مى دانیم که چقدر در عبادت خداوند مقصریم و خداوند به اعمال ما از خود ما آگاهتر است آن وقت دست به دعا برمى دارند و از خداوند سه چیز مى خواهند:
1- خدایا به آنچه مدّاحان درباره ما مى گویند ما را مؤاخذه مکن، زیرا مدح آنها موجب عجب و عجب موجب سخط تو است، خدایا اگر این صفات که اینها
ص: 135
مى گویند در ما نیست به خاطر آن ما را مؤاخذه و عتاب نفرما.
2- خدایا ما را بهتر و بالاتر از آنچه دیگران گمان مى کنند قرار بده، اگر این صفات واقعاً با ما است ما از تو مى خواهیم که درجاتمان را والاتر گردانى.
3- خدایا آنچه از لغزشها و گناهان که تو عالم بر آن هستى و بر غیر تو و این مدّاحان پوشیده است ما را ببخش و مورد عفو قرارم ده.
* * *
مرحوم الهى در ذیل این فراز (اذا زکى احدهم خاف مما یقال له فیقول انا اعلم بنفسى من غیرى و ربّى اعلم بى من نفسى اللهم لا تؤاخذنى بما یقولون و اجعلنى افضل ممّا یظنون و اغفرلى مالا یعلمون) چنین گوید:
چو آنان را بنیکوئى ستایند *** بیندیشند و بر نیکى فزایند
همى گویند در پاسخ که ما را *** سریرت هست بر خویش آشکارا
به خود مائیم داناتر ز اغیار *** ز ما به داند آن داناى اسرار
پس آن گه با نیاز عشق دمساز *** همى گویند کاى داناى هر راز
تو با گفتارشان بر ما مپیچى *** که هیچى را ستایش کرده هیچى
همى گوید به دل که اى پاک یزدان *** مرا برتر زهر پندار گردان
نکوتر ساز ما را ازین گمان ها *** الا اى از تو نیکو جسم و جانها
ببخشا آنچه مستور است از ایشان *** زکار زشت و افکار پریشان
* * *
مرا نیز اى نکویان را دل آرام *** نگیرد جز به الطاف دل آرام
چو آن فرزانگان هشیارى ام بخش *** وز این خواب گران بیدارى ام بخش
هر آن زشتى که دارم مستتر ساز *** درون از برونم خوب تر ساز
به نور عشق جانم را بیفروز *** شبم اى ماه گردان غیرت روز
* * *
ص: 136
(فَمِنْ عَلاماتِ اَحَدِهم انّک تِرى لَهُ قُوّةً فى دین)
ترجمه: از علامات و نشانه هاى هر یک از آنها این است که مى بینى در دین نیرومندند.
* * *
شرح: یکى از ویژگیهاى متقین ثبات و استوارى آنها بر دین است، دینى که مجموعه اى از اعتقادات و اعمال است، اطلاق «قوّةً فى دین» نشان مى دهد که هم نیروى قلبى و هم نیروى بدنى خود را در مسیر دین به کار گرفته اند، هم از نظر اعتقادى و قلبى بر دستورات دین ثابت قدمند، و هم از نظر عمل به فرامین آن، و از این رو تشکیک مشکّکان و خدعه حیله گران در آنها کارگر نیفتد و همچون زمین سخت در برابر سخن آنها غیرقابل نفوذند، آنها از سخن بى خردانى که مى خواهند آنها را از دین و مکتبشان منحرف کنند متأثر نشده و تحت تأثیر قرار نمى گیرند. و معمولا این حالت براى علماء حاصل مى شود و چنانکه گذشت از اوصاف پرهیزگاران عالم بودن آنها است که علم به مسئله اى اگر پیدا کردند، سعى دارند با قوت و نیرو بر علم خود استقامت کنند، و آن را به مرحله عمل رسانند.
آنقدر ثابت و استوار در دین مى شوند که براى متاع قلیل دنیوى و جاه و پست
ص: 137
و مقام دست از افکار صحیح خود برنمى دارند، و چه بسا جان خود را در آن راه دهند چنانکه امام حسین(علیه السلام) و یاران باوفایش چنین کردند.
ولى در مقابل معروف است در زمان هارون مردى را مى بینیم که: هارون او را احضار کرد و گفت: براى من چه چیزى حاضرى بدهى؟! یعنى تا چه حد آمادگى دارى براى من کار کنى؟ گفت: مالم را گفت: نه کم است، پس از مدتى او را خواست، گفت: چه مقدار حاضرى براى من مایه گذارى؟ گفت جانم را گفت: نه کم است، چند مرتبه چنین کرد تا در نهایت گفت: حاضرم ایمانم را براى تو دهم، گفت آفرین حالا خوب شد، و دستور داد براى او شمشیرى آوردند، و در یک شب 70 نفر از اولاد پیامبر (صلى الله علیه وآله) را سر زد و در چاهى ریخت!!
اگر صفحات قرآن را ورق بزنیم در مورد توصیه قرآن به قوّتِ در دین در سه جا خطاب به بنى اسرائیل چنین آمده است: (خُذُوا مَا آتَیْنَاکُمْ بِقُوَّة): «با قوت آنچه به شما دادیم بگیرید».(1)
در یک جا نیز امر به حضرت موسى(علیه السلام) شده: (فَخُذْهَا بِقُوَّة وَأْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا): «اى موسى با قوّت دستورات ما را بگیر، و قوم خود را نیز امر کن، تا به نیکوترین (یا به بهترین قدرت) آنها را بگیرند و عمل کنند».(2)
در یک جا نیز امر به حضرت یحیى(علیه السلام) شده: (یَا یَحْیَى خُذ الْکِتَابَ بِقُوَّة): «اى یحیى نوشته (دستورات) را با قوت بگیر».(3)
در مورد این که چرا بنى اسرائیل مورد این خطاب واقع شدند، به نظر مى رسد، براى این بوده که بنى اسرائیل مدتى در اسارت فرعون بوده، و زن و مردشان به بیگارى کشیده شده بودند، و قوتشان را از دست داده و ترسو شده
ص: 138
بودند، لذا مرتب توصیه مى شد که در راه دین حق استوار و ثابت قدم بوده، و با محکمى احکام را تلقّى کنند، بافت اجتماعى آنها به نحوى شده بود که باید با توصیه هاى مکررّ ترمیم مى شد.
حدیثى در تفسیر برهان از امام صادق(علیه السلام) رسیده که شاهد این مسئله است «اِنَّ بَنى اسرائیل کانُوا اذا دَخَلَ وَقْتَ الصَّلاة دَخَلوها مُتَماوِتین کانّهم مَوتى فَاَنزل اللّه على نَبِیّه(صلى الله علیه وآله) خُذْ ما آتیتُک بقوه فاذا دَخَلَتِ الصّلاة فَادخُل فیها بحاید و قوّة»: «بنى اسرائیل وقتى وقت نماز مى رسید، مثل افراد مرده وارد این وقت مى شدند، گویا آنها مرده اند، پس خداوند بر پیامبرشان این عبارت را نازل کرد، که آنچه بر تو نازل شده، با قوت بگیر (مانند فرد زنده نه مثل انسان مرده) پس زمانى که داخل نماز شدى با قدرت و نیروو نشاط داخل شو».(1)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) در همان تفسیر برهان رسیده که مراد از «قوّت» در آیات مربوط به بنى اسرائیل چیست؟ آیا قوه در بدنها یا قوه در قلبها؟ حضرت فرمودند: «فیهما جمیعاً»: در هر دو.(2)
علاوه بر این که نیرو و قدرت اعم از بدن و قلب است، اعم از امور دنیوى و اخروى نیز هست، یعنى دستورات اسلام را چه در رابطه با امور دنیوى، و چه اخروى، باید با قوت گرفت؛ مثلا هم درباره نماز دیدیم این دستور داده شده بود، و هم در مورد طلب روزى و رزق این دستور آمده است، در ذیل روایت اول در تفسیر برهان آمده که امام صادق(علیه السلام) آیه فوق را براى طلب رزق خواندند و فرمودند: «زمانى که رزق تو قطع شد، با قوت و نشاط و دلگرمى به دنبال آن رو، و طلب کن» «ثم ذکرها
ص: 139
فى طَلَب الرزق فاذا سَلبتْ الرّزق فاطْلُبه بقوة».
این گونه خطابها که به بنى اسرائیل و حضرت موسى و یحیى(علیهما السلام) شده، فقط منحصر به آنها نیست، بلکه فرمانى است عمومى و همگانى، زیرا در هر کارى اگر قدرت عمل و اعتقاد به مسلک و نیروى کافى نباشد، کارى انجام پذیر نیست، اگر این پیامبران الهى با قاطعیت و نیرو و پشتکار به مبارزه با طاغوتهاى زمان خود برنمى خاستند، کسى به راه راست نمى آمد، بسیارى از کارها را با ضعف و ناتوانى و ملایمت نمى توان انجام داد، خداوندى که فرمان داده با قدرت، احکام او عمل شود، امر هم فرموده که تمام نیروها را مهیّا کنید. (وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة).(1)
در دنیاى امروز که دنیاى نیرنگ و حیله و دغل بازى است، اظهار ضعف مساوى با نابودى و از بین رفتن است، از سیاستمدارى پرسیدند، چرا روى قوانین و قانونگذارى کار نمى کنید، تا مسائل بهتر حل شود؟ گفت: قانون یعنى لوله هاى تفنگ، این قانون است که در این زمان قدرت عمل دارد و نافذ است، وگرنه قانون پارلمانى و آنچه از مجالس مى گذرد، در بسیارى موارد کوچکترین اثرى ندارد، هر قانونى در جهت نیرو و قدرت دادن به استکبار باشد، مورد قبول و الا مردود است. این چه دنیایى است، که به طرفدارى از سلمان رشدى ادّعاى آزادى قلم و بیان مى کند ولى وقتى شهردار یکى از شهرهاى ترکیه مى گوید من «لائیک» (لا مذهب) نیستم و مسلمانم، به جرم مسلمانى زندانى مى شود، اگر مسلمانها با نیرو و قدرت، عمل به اسلام نکنند کم کم اسلامى باقى نمى ماند، این دستور اسلام و فرمان به مقاومت با قدرت براى چه موقع است، باید مطمئن بود که حق گرفتنى است و نه دادنى، گرچه ما مراکز بین المللى را از نظر دور نمى کنیم، و باید تا مى شود از راههاى مورد قبول عموم جهانیان حرکت کرد، ولى دل هم به آنها نبسته ایم، که خود باید به دنبال حق خود باشیم، وگرنه کسى دلش به حال ما نسوخته است، و این با استقامت
ص: 140
روى عقاید و فرامین دین مبین اسلام میسر است.
لطیفه جالبى نقل کرده اند که نشان مى دهد، افرادى که به امید آن نشسته اند که: دیگرى به جاى آنها حرف زده و حق آنها را بگیرد چقدر بیچاره اند؟
نقل شده است که در زمان شاه عباس مى خواستند بزرگترین تنبل را بشناسند و انتخاب کنند، گفتند حمامى داغ کنید و همه آنها را داخل آب کنید، آنها را وارد خزینه آب گرم کردند و گفتند هر کس دیرتر بیرون آمد برنده است، هر یک به تدریج از آب خارج شده، تا اینکه دو تاى آنها باقى ماندند، آنقدر ماندند که داور داشت خسته مى شد، تا اینکه یکى از آنها گفت سوختم، آن دیگرى به او گفت تو که حال دارى بگو رفیق من هم سوخته و خسته شده، گفتند: این آخرى برنده است، زیرا به قدرى تنبل است که مى خواهد درد دل او را هم دیگرى بگوید!
داستان دیگرى نیز نقل مى کنند که: فردى دید دزدى وارد خانه او شد، و اثاثها را بار کرد، و رفت، وقتى از خانه بیرون رفت، به دنبال او در کوچه دوید و دو شبگرد و پاسبان دید، گفت آن دزد است او را بگیرید، فردى گفت: تو خود صاحب مالى به دنبال مال خود براى خود نمى دوى، مى خواهى دیگرى براى مال تو به دنبال دزد بدود؟!
آرى باید زبان خود را گویا و خود به دنبال حق بدویم، و با استقامت و نیروى کافى در راه عقیده خود گام برداریم، دنیاى امروز دنیائى است که قدرتها تقسیم شده، و فقط قدرت بازو نیست، قدرت تکنولوژى و صنایع پیشرفته و ماهواره ها و استراق سمعها است و خطاب (وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة) اکتساب همه علوم را که موجب تقویت نیروى اسلام مى شود مى طلبد و اینها همه فرع «قوة فى دین» است؛ زیرا اعتقاد و نیروى در عقیده، زیربناى نیروى در عمل است.
* * *
ص: 141
ص: 142
«و حَزماً فى لین»
ترجمه: (مى بینى هر یک از متقیان را که) «نرمخو و دوراندیش اند».
* * *
شرح: پرهیزگاران داراى خوئى نرم و مبتنى بر ارزشها دارند، بدون جهت در برابر کسى نرمش نشان نمى دهند، و بدون دلیل به طرف کسى نرم و یا به طرف کسى خشن نمى شوند، با فکر و روى مبانى ارزشى دقیق اجتماعى اخلاقى با افراد انس مى گیرند، و تا این ارزشها باقى است بر این نرمش ثابت و استوارند. و نیز این خصلت زیربناى سیاست و روابط خارجى کشورى است که حکومت آن به دست پرهیزگاران است؛ برطبق ارزشهاى انسانی اسلامى به کشورى گرایش پیدا کرده و روى همین ملاک از کشورى روى برمى گردانند.
آنها مصداق اَتمّ و اعلاى (أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ)(1) هستند، با دوستان نرمى مى کنند و با دشمنان و کفّار تندخوئى مى کنند، و بر اصول خود ثابت قدمند.
ابن میثم این شارح بزرگ نهج البلاغه در ذیل این فراز گوید «پرهیزگاران
ص: 143
قاطعیت در امور دنیوى همراه با نرمى با مردم دارند، و تندخوئى نمى کنند، و این خصلت، فضیلت عدل در معامله با خلق است و آنچنانند که در مثل آمده: «لا تکن حُلواً فَتُستَرَط وَ لامرّا فَتُلْفَظْ»: «نه آنچنان شیرین باش که به راحتى خورده و بلعیده شوى، و نه آنچنان تلخ که دور انداخته شوى! » عدالت در امور اجتماعى با بندگان خدا همین است که با نرمى با آنها برخورد مى کنند مادامى که حصار ارزشها را نشکنند، و به مرزهاى اخلاق تعدى نکنند، و گرنه دچار شدّت و حدّت متقین مى گردند.
اصل اولیه در برخورد با مردم، ملایمت همراه با مهر و عواطف انسانى است، برخورد با خشونت در مراحل آخر است، سیره پیامبران و اوصیاء(علیهم السلام) نشان مى دهد که آنها از این طریق تا آخر عمر منحرف نشدند، و حتى در مورد حضرت موسى(علیه السلام) و برادرش هارون(علیه السلام) مى خوانیم که مأمور مى شوند با نرمى با فرعون و کسى که ادعاى خدائى «اَنَا ربّکم الاعلى» مى کند برخود کنند: «فَقُولا لَهُ قولاً لیّنا»: بگوئید به او گفتنى نرم.(1) با او سخن به نرمى بگوئید، شاید متذکر شده، و قلبش خاشع گردد (لَّعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى)(2) حتى در بعضى روایات دارد که مأمور بودند، فرعون را با بهترین نامش صدا کنند، تا دل تاریکش روشن شود!(3)
همین نرمش و ملایمت سکوى پرش بزرگى براى دستیابى به اهدافى بلند است، رمز موفقیت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و آنچه دخیل در گرایش مردم به او شد، اخلاق و نرمى و تواضع او بود، اگر با خشونت با مردم برخورد مى کرد، کسى به گرد او جمع نمى شد (وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ): «اگر با غلظت و شدت بودى
ص: 144
از گرد تو پراکنده مى شدند».(1) انسان با نرمى مى تواند قدرت خود را مضاعف کند و در حدیثى آمده است: «مَنْ لانَ عَودُه کَثُفَتْ اَغصانُه» (کسى که برگشتن او نرم و سریع باشد، شاخه هایش زیاد مى شود) یعنى اگر کسى زود منعطف به مردم شد و در برخوردها سریع از غضب و شدت خود برگشت، مردم هم به او متمایل شده، و همچون شاخه هائى قوى براى حفاظت و یارى او خواهند بود، این کلام به صورت مثلى درآمده براى افراد متواضع که با مردم الفت گرفته، و مردم نیز آنها را دوست دارند، و در نتیجه بوسیله مردم و با اجتماع آنها قدرت پیدا مى کنند.(2)
البته جاى گفتن است که نرمى دو صورت مهم دارد: یکى تواضع که از صفات پسندیده است و قاطعیت و حزم در نرمش با این قسم است، و دیگرى ضعف و سستى در برابر فردى که براى او نرمش نشان مى دهد و این قسم مذموم است، و زیبنده پرهیزگارى نیست، و از این رو مولى علی(علیه السلام) فرمودند: (حزما فى لین) یعنى با اراده و قاطعیت و منطبق با ارزشها نرم مى شود نه از روى ترس و ضعف در مقابل افراد.
مرحوم الهى در ذیل این دو فراز (فمِن علامة احدهم انّک ترى له قوة فى دین و حزماً فى لین) گوید:
هم آنان در ره دین همچو کوهند *** تواناتر زشیر باشکوهند
قوى پنجه چو شیران شکارى *** بکار دین به حزم و هوشیارى
بیندیشد از اول آخر کار *** به طرزى دلپذیر آن نیک رفتار
چون آن فرزانه با دانش و دین *** که با جانش بود عقل جهان بین
بنا هموار گیتى باش هموار *** حکیمانه مال اندیش در کار
مشو دلتنگ گیتى بس فراخ است *** الهى شو، جهان گرد یولاخ(3) است
* * *
ص: 145
ص: 146
«و اِیماناً فى یَقین»
ترجمه: و مى بینى براى هر یک از متقین ایمانى که آمیخته با یقین است.
* * *
شرح: ایمان و تصدیق به خالق و آنچه در شرع مبین آمده، داراى مراتبى است، که شدت و ضعف دارد، در مراتب ایمان گفته اند:
1- ایمانى تقلیدى است که چون بزرگترى یا فرد مطمئنى پدر و مادر مؤمن هستند، من هم مؤمن مى شوم، این نوع ایمان، در شأن یک مؤمن واقعى نیست، زیرا که بسیار زود در اثر وقوع حادثه اى یا اشکال مستشکلى فرو مى ریزد!
2- ایمان استدلالى که فرد مؤمن با دلیل و برهان به ایمان خود دست مى یابد، ولى هر چند این ایمان قوى باشد ولى در اثر القاءات و اشکالها متزلزل شده و کم کم وسوسه در قلب او پیدا مى شود، و در نهایت پاى اینگونه استدلالیان چوبین بوده و سخت بى تمکین و غیر قابل اتکاء است!
3- ایمان توأم با یقین - که فرد مؤمن به مرحله اى از علم مى رسد که علم به حقیقت پیدا مى کند زیرا راه صحیح همین است، و جز این نیست، البته این گونه
ص: 147
ایمان توأم با یقین دوگونه است: یک وقت علم را از طریق استدلال و برهان به دست آورده و مى داند هم که مطلب همین است این بسیار خوب است ولى بزرگان سالکین و پرهیزگاران، ایمان توأم با یقین به نحو دیگرى دارند که علم و یقین خود را از طریق مشاهده به دست آورده اند، نه از طریق استدلال، یعنى با از بین بردن حجابهاى دنیوى و دورى از آنها خداوند را از طریق مشاهده یافته اند، و به مرحله ایمان موقنین رسیده اند، و این ایمانى است که با بادهاى تند القاءات ملحدین و ایرادات آنها فرود نخواهد ریخت.(1) کسى که به این مرحله از یقین نرسد، آن طور که باید طعم ایمان را نمى چشد.
روایتى از مولى على(علیه السلام) رسیده که فردى از شما طعم ایمان را نمى چشد، تا این که علم و یقین پیدا کند که آنچه به او مى رسد، خطا نبوده، و آنچه خطا است به او نمى رسد.(2)
و در روایتى دیگر از مولى علی(علیه السلام) نقل شده که: همین کلمات را بسیار تکرار می کردند و سپس می فرمودند «نمى چشد فردى طعم ایمان را مگر این که بداند ضرر رساننده و نفع رساننده فقط خداوند عزوجل است» «اَنّ الضّارّ النّافع هُوَ اللّه عزّوجلّ»(3) ولى ما کجا و این ایمان کجا، به قول ملاّ محمد مهدى نراقى: «یقین اشرف فضائل خُلقیه و مهمترین آنها است، یقین افضل کمالات نفسانى و اعظم آنها است، یقین کبریت احمرى است که به جز بزرگان عرفا و فرزانگان اکابر حکماء آن را به دست نمى آورند، و کسى که به این مرحله رسید رستگار شده و به رتبه عالى و سعادت عظمى نائل شده است».(4)
در روایتى از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) رسیده «اقلّ ما اُوتیتُم الیَقین»: «یقین کمترین چیزى
ص: 148
است که (در این عالم) به شما داده شده است»(1) و در روایت دیگر از آن بزرگوار است: «الیقین الایمان کلّه»: «یقین همه ایمان است».(2) یعنى ایمان داراى مراتبى است و هر مؤمنى مرتبه اى از این کمال را دارد، ولى فردى که به درجه یقین رسید تمام ایمان را به دست آورده است.
براى کسانى که در ایمان به درجه یقین رسیده اند علاماتى است:
1- در امور خود به غیر خدا توجه نکرده و اتکاء نمى کند، و سرّ مطلب این است که تمام اشیاء را از مبداء واحدى مى داند و لذا به وسائط توجه نکرده و همه را مسخّر و تحت اختیار آن مبداء مى بیند. در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «مَنْ ضَعف یَقینُه تَعَلّق بالاسباب...»: «کسى که یقین او ضعیف باشد به اسباب تعلق پیدا مى کند » (و از به وجود آورنده این اسباب غافل مى شود).
2- در همه احوال خاضع و خاشع براى خداوند است، دائماً در خدمت او به وظیفه خود مشغول است چه در خفاء و چه در علن، در گرداب دوستى و انس او غرق است، و فکر خود را متوجه آن ذات کرده است، و سرّ مطلب این است که صاحب یقین، عارف به خدا و عظمت و قدرت او است و این که خداوند اعمال و افعال او را دیده و بر خفیّات او نیز آگاه است.
3- چنین فردى مستجاب الدعوه و داراى کرامات و خرق عادات است و سرّ این مطلب این است که هر مقدار نفس داراى یقین باشد، به همان مقدار مجرّد شده و داراى قدرت تصرف در امور عالم را پیدا مى کند، و به قول امام صادق(علیه السلام): «الیَقین یوصِلُ العَبد الى کلِّ حالٍ سَنِىّ و مقام عجیب»: «یقین بنده (مؤمن) را به بلندترین
ص: 149
حال و مقام عجیب (که قابل تصور نیست) مى رساند ».
و در تائید این مطلب روایت پیامبر (صلى الله علیه وآله) بسیار مناسب است، وقتى در نزد ایشان گفته شد حضرت عیسى بن مریم(علیه السلام) روى آب راه مى رفت، فرمودند: «لو زادَ یقینه لمشى فى الهوى» (اگر یقینش زیادتر بود روى هوا راه مى رفت) و از همین رو انبیاء (علیهم السلام) با تمام جلالتشان مقامشان بواسطه درجه یقینشان متفاوت است.(1)
کسى که به این درجه از یقین رسید دیگر غم و شادى براى او یکسان است و همه را از طرف مبدأ آفرینش مى داند، و خود را در حیطه علم خداوند مى داند، دیگر ناگواریها و مصائب دنیا و گرفتاریهاى سر راه او، وى را آزار نخواهند داد، زیرا این انسان مى داند، خداوند همه را مى داند و مى تواند.
آناتول فرانس این مطلب را با جملات زیر بیان مى کند: «قدرت و نیکوکارى ادیان است که به آدمى علت وجود و عواقب کار را تعلیم مى دهد، وقتى که ما اصول عقائد فلسفى الهى را طرد نمائیم، چنانکه تقریباً ما همه در این عصر علم و آزادى، چنین فکر مى کنیم، وسیله دیگرى باقى نمى ماند که بدانیم چرا به دنیا آمده ایم، و به چه کار بدین جهان قدم گذاشته ایم؛ راز سرنوشت، ما جملگى را در اسرار نیرومند خود احاطه کرده است، و واقعاً باید به هیچ چیز نیندیشیم تا ابهام غم انگیز زندگى را احساس نکنیم، و در جهالتِ مطلقِ از علت وجودى ما است که ریشه غم و اندوه ما وجود دارد، آلام جسمى و روحى، شکنجه هاى روح و احساسات، سعادت و خوشبختى سفلگان، نکبت و ادبار درستکاران، همه اینها باز قابل تحمّل مى شد، چنانچه به فلسفه آنها پى مى بردیم، و به یک مشیت الهى معتقد بودیم. شخص مؤمن از شکنجه ها و عذابهاى روحى خود لذت مى برد(2) و بیدادگرى ها و سختگیریهائى که
ص: 150
دشمنانش نسبت به او روا مى دارند، در نظرش دلچسب و گوارا جلوه مى کند، حتى خطاها و گناهانى که از او سر مى زند از وى سلب امید نمى کند، اما در دنیائى که هرگونه شعله ایمان خاموش شده است، حتى دردد و مرض معناى خود را هم از دست داده، و دیگر به جز شوخیهاى زشت و مسخرگى هاى شومى تلقى نمى شود» هرگز، هرگز، هرگز!(1)
مرحوم خوئى در شرح خود روایتى را در ذیل این فراز نقل کرده که:
راوى مى گوید از امام هشتم(علیه السلام) از ایمان و اسلام سؤال کردم، فرمودند: «امام پنجم(علیه السلام)فرموده اند: ایمان یک درجه فوق اسلام است، و تقوى یک درجه از ایمان بالاتر، و یقین یک درجه بالاتر از تقوى است و چیزى کمتر از یقین بین مردم تقسیم نشده»، راوى گوید گفتم یقین چیست؟ فرمود: «اَلتَّوَکُل عَلَى اللّه و التسلیم للّه و الرِّضا بَقَضاءِ اللّه و التَفْویض اِلَى اللّه»: «توکل و اتّکاء بر خداوند و تسلیم شدن براى او و رضاء به قضاء خداوندى و احاطه امر به خدا».
بعضى از شارحین کافى در شرح حدیث فوق گفته اند: اسلام اقرار است و ایمان یا تصدیق است یا تصدیق با اقرار است، و بنابر هر دو وجه ایمان فوق اسلام است، به یک درجه، اما بنابر وجه دوم (که تصدیق با اقرار باشد) برترى ایمان بر اسلام واضح است، و اما بنابر اول زیرا تصدیق قلبى برتر و افضل از اقرار زبانى است همچنانکه قلب افضل از زبان است و تقوى یک درجه فوق ایمان است زیرا تقوى دورى از چیزى است که ضرر مى زند در آخرت، اگرچه ضرر کمى باشد، و یقین فوق تقوى است، زیرا تقوى گاهى در مرتبه یقین نیست، و این همان مطلبى است که مولى امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به آن اشاره کرده اند، و فرموده اند: «لَوْ کُشِف الغِطاء لَمَا ازدَدْتُ یقیناً»: اگر پرده کنار زده شود بر یقین من افزوده نمى شود.(2)
ص: 151
ابن ابى الحدید نیز در ذیل این فراز گفته است اگر سؤال کنى ایمان همان یقین است؟ چرا مولى علی (علیه السلام) فرمود: «و ایماناً فى یقین»؟ جواب مى دهم ایمان اعتقاد با عمل است و یقین سکون و آرامش قلب است و این دو با هم فرق دارد.(1)
از این تحلیل و جواب ابى الحدید روشن مى شود که ایمان همراه با یقین، براى فرد دارنده آن آرامش قلبى و اطمینان درونى را به ارمغان مى آورد.
«الهى» این عارف شیوا در ذیل این فراز (و ایماناً فى یقین) چنین گوید:
در ایمان زانکه با دانش قرینند *** شهان کشور علم الیقینند
هر آن دل روشن از نور یقین است *** چراغش لا اُحبّ الافلین است
چو حق ز آئینه دل شد پدیدار *** نگیرد از شک آن آئینه زنگار
کسى با دیو تشکیک است همراز *** که با خضر طریقت نیست دمساز
رود چون گرد شک ز آئینه دل *** جهان غیب دیدن نیست مشکل
بود روشن روان ز انوار ایمان *** سپهر دانش و خورشید ایقان
* * *
ص: 152
«و حِرْصاً فى عِلم»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقین) علاقه شدیدى در کسب علم و دانش.
* * *
شرح: در فرازهاى قبل گفته شد که: از صفات پرهیزگاران عالم بودن آنها است و در این فراز مولى علی(علیه السلام) مى فرماید: «علاوه بر این که عالمند، حرص و علاقه شدیدى به کسب علم و دانش اندوزى دارند و مرز معین و مشخصى براى یادگیرى دانش ندارند».
نکته قابل ذکر این که در عرف مردم صفت «حرص» صفت پسندیده اى نیست ولى باید توجه کرد که حرص به معناى علاقه وافر و میل زیاد به چیزى است و این بد نیست، مفهوم نازیباى «حرص» از تمایل به چیز نازیبا حاصل مى شود. اگر این علاقه به علم و سعادتِ جامعه و رستگارى خود باشد، خوب است، ولى اگر این حرص و علاقه بیش از حد به زندگى دنیوى و مال و زن و فرزند باشد، مذموم است هر یک از اینها گرچه توجه به آنها و علاقه به آن لازم است ولى نباید به درجه حرص برسد،
ص: 153
حرص در این مورد مذموم است.
از این رو در قرآن خداوند بنى اسرائیل و قوم یهود را مذمت کرده زیرا حریص بر حیات و زندگى دنیوى شدند (و لَتجِدَنّهُم اَحْرَصَ النّاس على حیوة): «مى یابى آنها را حریص ترین مردم بر زندگى دنیا».(1)
به خلاف مثالهاى اول که حرص در آنها بار مذموم ندارد، چنانکه مولى علی(علیه السلام) در این خطبه حرص در علم را از صفات متقین مى شمارد، و خداوند پیامبر (صلى الله علیه وآله) را حریص بر هدایت مردم معرفى مى کند: (لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ...) «آمد شما را رسولى از خود شما، دشوار است بر او رنج شما، حریص است بر اسلام آوردن و هدایت شما... ».(2) یا در جاى دیگر مى فرماید: (إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ...) «اگر حریص باشى بر هدایت آنها... ».(3)
پس ملاک خوبى و بدى حرص، در متعلق آن است؛ اگر چیزى باشد که قابلیت علاقه شدید را دارد، حرص بر آن ممدوح وگرنه مذموم است.
گفتیم که اگر پرهیزگاران براى هر کارى حدّ و مرزى داشته باشند، ولى براى علم حد و مرزى قائل نیستند و اصولا اسلام حدّ و مررزى براى علم قرار نداده است نه حد زمانى و نه مکانى، نه از نظر مقدار تلاش و کوشش نه از نظر استاد نه از نظر مشکل و چگونگى علم آموزى.
اما حد زمانى ندارد، زیرا فرمودند: «اُطْلُبُ العِلمَ من المَهْد الى اللَّحْد» تاریخ شروع تعلیم از درون گهواره و فارغ التحصیل شدن آن چشم بر هم گذاردن براى همیشه و مرگ است (زگهواره تا گور دانش بجوى).
در مورد عدم حدّ مکانى فرمودند: «اُطْلُبُ العِلمَ و لَو بِالصین»: علم بیاموز
ص: 154
گرچه در چین باشد، گویا آخرین نقطه شناخته شده در دنیا در آن زمان، چین بوده است.
در مورد عدم وجود مرز براى مقدار تلاش فرمودند: «لَو یَعْلمُ النّاس ما فى طَلَب العِلْم لَطَلَبُوه و لو بِسَفک المُهَجْ و خَوضِ اللُّجَجْ»: «اگر مردم مى دانستند ارزشى را که در یادگیرى دانش است، هر آینه طلب مى کردند، آن را گرچه به ریختن خون دل و فرو رفتن در دریاها باشد ».(1) یعنى آن قدر ارزش دارد که اگر احتمال کشته شدن یا فرو رفتن در دریا هم باشد این مقدار تلاش روا است (این حدیث کنایه از تحمل نهایت مشقت است، در آن زمان رفتن به اعماق دریا بسیار مشکل بوده است).
در مورد عدم محدودیت از لحاظ استاد فرمودند «الحِکْمَةُ ضالَّةُ المُؤمن اَخَذَها حیث وَجَدَها»: «دانش گمشده مؤمن است هر جا بیابد، مى گیرد »؛ انسان گمشده باارزش خود را گرچه در دهان شیر باشد مى گیرد؛ البته جاى تذکر است که در روایات سفارش شده، دقت کنید از چه کسى علم مى آموزید، این گونه روایات در موردى است که همان علمى که نزد فرد غیرصالح است، نزد صالح هم هست که در صورت تخییر باید صالح انتخاب شود، زیرا علم غذاى روح است و اگر از غیرصالح گرفته شود، ممکن است غذائى مسموم در ضمن غذاهاى مطلوب به خورد انسان بدهد، از این رو اگر مملکت ما مخیّر شد که از افراد و اساتید مؤمن در داخل کشور استفاده کند، یا از افراد ملحد و کافر غرب، باید از رفتن دانشجویان به خارج ممانعت کند، ولى اگر علمى است که در نزد اساتید ما نیست، یا به نحو مطلوب در نزد آنها نیست ناچاریم دانشجو به خارج بفرستیم و این همان است که مى فرماید: مؤمن دانش را مى گیرد هرجا بیابد، گرچه از دهان کفّار در بلاد کفر!
اما عدم وجود مرز از نظر شکل و محتوى و کیفیت علم آموزى، در آیات و روایات تعبیرات مختلفى است که از هر چیز علم آموزید، از شهرهاى نابوده شده
ص: 155
گذشتگان و اقوام منحرف گذشته، از آثار گذشتگان و از سیر و سفر در زمین و تجربه شخصى افراد و... کسب دانش کنید.
این مکتب چه مکتبى است که این قدر براى علم ارزش قائل است! مکتبى که وقتى سر بلند کرد در تمام مکه که مرکز جزیرة العرب و پایگاه مهم فرهنگ آن زمان بود تنها 17 نفر باسواد بودند،(1) برخاستن این آئین و چنین نظامى از چنین سرزمینى با چنین افرادى بجز معجزه چیزى نیست!
بد نیست در اینجا حدیثى نیز درباره ارزش و فضیلت علم نقل شود: امام صادق(علیه السلام)فرمودند: پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) فرمودند: «مَنْ سَلَک طَریقاً یَطْلُب فیه عِلماً سَلَک اللّه به طریقا الى الجنّة و انّ الملائکة لتَضَعُ اَجْنِحَتها لطالب العلم رضىّ و به و انّه لَیَستَغْفِر لطالب العلم مَنْ فی السموات و مَنْ فى الارض حتّى الحوت فى البحر و فَضْلُ العالِم على العابد کفضلِ القَمَرِ عَلى سائِر النّجوم لَیلة البَدر و انّ العلماء وَرَثَةُ الانبیاء انّ الانبیاء لم یُوّرثوا دیناراً و لا درهما ولکن ورّثُوا العلم فَمَن اَخَذَ منه اَخَذَ بِحَظّ وافِر »؛ «کسى که راهى رود براى کسب علم، خداوند راهى از آن راه به بهشت باز مى کند، و ملائکه بالهاى خود را براى خشنودى طالب علم باز مى کنند، و براى طالب علم هر کس در آسمان و در زمین است حتى ماهى دریا استغفار مى کند، و فضل و ارزش عالم بر عابد مثل فضیلت ماه شب چهارده بر دیگر ستارگان است، و علماء وارث انبیاء هستند و همانا انبیاء دینار و درهمى به ارث نمى گذارند؛ ولکن علم را به ارث مى گذارند، پس هر کس از آن برگیرد، حظ و بهره بسیارى برگرفته است».(2)
این گونه روایات در مورد فضیلت علم و اهتمام به علم اندوزى بسیار است، و چقدر زشت است مملکتى که ادعا مى کند ما مملکتى هستیم که مذهبمان شیعه جعفرى
ص: 156
است پر از بى سواد باشد، مملکت اسلامى مملکتى است که باید اهل مطالعه و همه جا کتابخانه و مبارزه با بیسوادى و همه جا مدرسه و مکان مبارزه با جهل باشد، بحث از علم مجال وسیعى مى طلبد، که از حوصله کنونى خارج است(1) و در پایان این فراز دو نکته بسیار مهم را متذکر مى شویم:
1- حقوق معلّم بر متعلّم - از حقوق واجب الاتباع و لازم المراعات حق معلم است، این پدر روحانى که بسیار بر پدر جسمانى فضیلت دارد و او اگر وظیفه خود را به نحو احسن انجام دهد، معبود و مولاى متعلم مى شود چنان که منسوب به على(علیه السلام) است که فرمود: «مَنْ عَلّمنى حرفا فقد صیّرنى عبداً»: «کسى که مرا حرفى تعلیم دهد مرا عبد و بنده خود کرده است»، و نیز درباره معلم بزرگ خود فرمود: «انا عبد من عبید محمد»؛ «من بنده اى از بندگان محمد(صلى الله علیه وآله) هستم».
رعایت حق معلم از وظایف بزرگى است که شارع مقدس بر دوش ما گذارده است، حال به سخنان على(علیه السلام) این مولاى بزرگوار و شاگرد مکتب رسول الله(صلى الله علیه وآله) گوش فرا ده که چگونه تعلیم مى دهد:
امام صادق(علیه السلام) در روایتى از على(علیه السلام) نقل مى کنند که مولى بسیار مى فرمودند: «انّ مِنْ حَقَّ العالم اَنْ لا تکثِرْ علیه السُّؤال و لا تأخُذ بِثَوبِه و اذا دخلتَ علیه و عنده قوم فَسَلّم علیهم جمیعاً و خَصَّهُ بالتحیة دونهم و اجلس بین یدیه و لا تجلس خلفَه و لا تُغمِضْ بعینیک و لا تُشِرْ بِیَدِک و لا تُکثِر مِن قول: قال فلانٌ و فلانٌ خلافاً لقوله و لا تَضْحر بطول صحبته فانّما مثل العالم مَثَلُ النحلة یُنْتَظَرُ بها متى یسقط علیک منها شىء: «از حق عالم بر تو این است که زیاد از او سؤال نکنى و لباس او را نگیرى و اگر بر مجلس عالم وارد شدى و نزد او عده اى بودند سلام بر همه آنها کن و سلام و درود ویژه خود را به آن عالم تقدیم نما و براى نشستن، جایگاهى را در برابر او انتخاب کن
ص: 157
و پشت سر او منشین و با گوشه چشم به او نظر میفکن و با دست خود به او اشاره نکن، (که بى احترامى به او است) و زیاد نگو فلانى و فلانى برعکس قول شما گفته اند، و با زیاد صحبت کردن او را ناراحت کن، زیرا مثل عالم و دانشمند مثل درخت خرمائى است که انتظار کشیده مى شود چه موقع از آن رطبى فرو افتد».(1) یعنى او باید افاضه کند نه با سؤال کردن مرتب او را رنج دهى!
2- وجوب عمل بر طبق علم - از امور بسیار مهم که بر عالم لازم است، عمل کردن بر طبق علم خود است چنانکه این بر غیر عالم هم لازم است ولى براى عالم مؤکد است، و از این رو خداوند ثواب زنهاى پیامبر(صلی الله علیه و آله) را که مطیع باشند، دو برابر و عقوبت آنها را در صورت عصیان نیز دو برابر قرار داده است.
مولاى متقیان در روایتى از پیامبر نقل کردند که: «علماء دو دسته اند:
1- دسته اى که علم و آگاهى خود را بکار گرفته و برطبق آن عمل مى کنند، و اینها اهل نجاتند.
2- و دسته اى که بر طبق علم خود عمل نمى کنند، این گروه دچار هلاکت و نابودى شده و اهل جهنم هستند. از بوى عالمى که علم خود را رها کرده، و به مرحله عمل نرسیده، متأذى و ناراحتند، و سخت ترین اهل جهنم و آتش از نظر ندامت و حسرت شخصى است که بنده اى را به طرف خدا دعوت کند و دعوت او نیز مؤثر افتد و آن بنده در صراط مستقیم قرار گیرد و سرانجام خداوند او را به بهشت داخل کند ولى این شخص را که دعوت کننده بوده، بواسطه ترک عمل و پیروى هواى نفس و طولانى بودن آرزویش به آتش انداخته است».(2)
در روایت است که «زمامدار ظالم و عالم فاجر، شدیدترین مردم از نظر
ص: 158
عقابند»(1)، «آتش زنه و آتش افروز در روز قیامت هر ثروتمند بخیل است که مالش را از فقرا بخل کرده، و هر عالمى است که دین خود را به دنیا فروخته است»(2)، «در جهنم سنگ آسیائى است که علماء سوء را آرد مى کند».(3)
به قدرى کلمات اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) گویا است که جاى توضیح نیست، خداوند ما را مؤدب به اخلاق الهى گرداند، تا در رعایت حق معلم و عمل به علم خود کوشا باشیم.
عارف وارسته الهى قمشه اى در ذیل این فراز (و حرصافى علم) چنین مى سراید:
براه دانشند آن گونه پویا *** که تشنه از پى آب است جویا
خلائق گر حریص مال و جاهند *** حریص دانش آن مردان راهند
که دانش رهبر دنیا و دین است *** جمال آراى فردوس برین است
* * *
ص: 159
ص: 160
«و علماً فى حِلْم»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از پرهیزگاران) علمى همراه با حلم.
* * *
شرح: در بحث هاى قبلى تحت عنوان (علماء و حلماء) درباره علم و حلم سخن گفته شد، و روشن گردید که علماء تا حلم نداشته باشند، مسیر پر پیچ و خم علم اندوزى را به راحتى نمى توانند طى کنند، حتى پیامبران الهى براى رسیدن به مقام علم و نبوت براى اینکه ساخته شده و پرحوصله و حلیم شوند، مدتى را چوپانى مى کرده اند، آنها مأمور مى شدند در بیابانها گوسفند بچرانند تا اولا در اسرار خلقت تفکر کرده، و علم اندوزند، و ثانیاً در مقابل مشکلات استقامت کرده و حلیم و صبور شوند.
در اینجا به روایتى از امام صادق(علیه السلام) در مورد حلم و علم سفارش کرده اند اشاره مى شود:
در روایت آمده که عنوان بصرى در حالى که پیرمرد شده بود و نود و چهار سال داشت، گفت دو سال براى استفاده علمى به نزد مالک بن انس رفت و آمد
ص: 161
کردم، وقتى امام صادق(علیه السلام) به مدینه آمدند، خدمت ایشان هم رفتم و دوست داشتم همزمان از هر دو استفاده کنم و نزد هر دو حاضر مى شدم، روزى امام صادق(علیه السلام) به من فرمودند: «من مردى هستم که مردم با من رفت و آمد مى کنند در هر ساعتى از شب و روز مشغولم، پس وقت مرا نگیر و به نزد همان مالک برو و همانطور که تا به حال آنجا بودى، حال هم همانجا برو». (نظر حضرت تنبیه و توجه دادن او بوده که دقت کن از کجا باید توشه علم برگیرى).
عنوان بصرى گوید ناراحت شدم و گفتم اگر در من خیرى مى دید مرا منع نمى کرد، به مسجد و روضه رسول الله(صلی الله علیه و آله) آمدم، و دو رکعت نماز گزاردم، و از خدا خواستم تا قلب جعفر(علیه السلام) را به من منعطف نماید و سپس به خانه بازگشتم، و به درس مالک هم نرفتم، زیرا حبّ جعفر(علیه السلام) در قلب من بود، از خانه هم خارج نشدم مگر براى نمازهاى واجب، بعد از مدتى صبرم طاق شده، لباس پوشیده بعد از نماز عصر به درب خانه حضرت آمدم، اجازه ورود خواستم، خادم حضرت آمد، گفتم با شریف (مراد حضرت هستند) کار دارم، گفت مشغول نماز هستند، در کنار درب خانه نشستم، پس از مدت کوتاهى خادم آمد، و گفت داخل شو با برکت خداوندى، پس داخل شده سلام کردم، جواب شنیدم، فرمود بنشین خدا از تو درگذرد، حضرت سر را به زیر افکنده پس از مدتى سر برداشت، و فرمود: تو پدر چه کسى هستى؟ گفتم ابوعبدالله (پدر عبدالله) فرمود خدا این کنیه را براى تو نگهدارد و ترا موفق گرداند، اى اباعبدالله، حاجت تو چیست؟ (در دل خود گفتم اگر در زیارت من غیر از این دعا هم نبود، بسیار چیز زیادى به دست آورده ام) سپس براى بار دوم سر را بالا آورده و فرمود، چه حاجتى دارى؟ جواب دادم، از خداوند خواسته بودم قلب شما را بر من منعطف و از علم شما برخوردارم کند، حضرت فرمود: اى اباعبدالله علم به تعلّم نیست، نورى است، در قلب کسى قرار مى گیرد خداوند متعال هدایت او را اراده کند. پس اگر قصد علم دارى اول در نفس خود حقیقت بندگى را طلب کن، و سپس
ص: 162
علم را به عمل وصل کن، و از خدا طلب فهم نما تا به تو بفهماند.
گفتم: حقیقت بندگى چیست؟ فرمود سه چیز:....
(تا اینکه به حضرت گفتم، مرا سفارش کنید) فرمود: ترا وصیت و سفارش مى کنم به 9 چیز و اینها توصیه من است براى کسانى که قصد طریق خداوند را کنند، و از خداوند مى خواهم ترا براى عمل به آنها موفق گرداند:
سه تا از آنها در ریاضت و تهذیب اخلاق نفسى است، و سه تا درباره حلم و سه تا درباره علم، پس حفظ کن و بپرهیز از سستى در عمل به اینها، عنوان بصرى گوید قلبم را براى آنها خالى کردم و خوب توجه نمودم:
فرمود: اما آنها که در ریاضت نفس است: بپرهیز از خوردن آنچه اشتها ندارى، زیرا موجب حماقت و نادانى مى شود و نخور مگر در موقع گرسنگى، و اگر چیزى خوردى حلال بخور، و بسم الله بگو و یادآور حدیث رسول الله(صلی الله علیه و آله) را که فرمودند: «ما مَلأَ آدَمِىٌ وِعاءٌ شَرّاً مِنْ بَطْنه فَاِن کان و لا بدّفَثُلثٌ لطعامه و ثُلثُ لشرابه و ثُلثُ لنَفَسه؛ «آدمى هیچ ظرفى را پر نکرد که بدتر از شکمش باشد، پس اگر قصد پر کردن آن را دارد؛ یک سوم آن را براى غذا و یک سوم براى نوشیدن و یک سوم براى تنفس است».
و اما آنها که درباره حلم است: پس کسى که به تو گفت: اگر یک حرف زدى، ده تا مى شنوى به او بگو: اگر ده تا بگوئى، یکى نمى شنوى، و کسى که ترا دشنام داد، به او بگو اگر راست مى گوئى و صادقى در آنچه به من نسبت مى دهى، پس از خدا مى خواهم مرا ببخشد و اگر کاذبى در آنچه مى گوئى، پس از خدا مى خواهم ترا ببخشد و کسى که به تو وعده فحش در کلام داد پس تو او را به نصیحت و رعایت او وعده ده.
و اما آنچه در علم است: پس آنچه به آن جاهلى از علماء سؤال کن، و بپرهیز از این که سؤال کنى از آنها از روى اعتراض و آزمایش و بپرهیز از این که به رأى خود عمل کنى و احتیاط را اخذ کن، در جمیع راهها، و از فتوا دادن فرار کن، مثل فرار کردن
ص: 163
تو از شیر، و گردن خود را پل براى مردم قرار نده (یعنى فتوا دادن بدون مدرک و توجه، مانند آن است که گردن خود را مثل پل کرده اى تا مردم از روى آن عبور کرده و تو در بیچارگى باقى مى مانى، و در محضر ربوبى فرداى قیامت جوابى ندارى). همین که سخن امام به اینجا رسید فرمود: بلند شو از نزد من اى اباعبدالله زیرا تو را نصیحت کردم و سخنان مرا فاسد مکن، و درود بر کسى که از هدایت پیروى کند.(1)
خداوند به ما علمى همراه به حلم عنایت کند، تا در پرتو آن به قرب الهى نایل شویم (ان شاء الله).
مرحوم الهى قمشه اى در ذیل این فراز (و علما فى حلم) چنین گوید:
هم آنان را بود ز الطاف بارى *** قرین وصف دانش برد بارى
به گیتى عالمى کو بردبار است *** به شمعش عالمى پروانه وار است
خلائق را به دانش پیشوا او است *** به اقلیم سعادت رهنما اوست
چراغ شام تاریک جهان است *** فروزان تر ز ماه آسمان است
* * *
«عمار یاسر» به شخصى که او را ناسزا گفت چه پاسخ داد؟
رقیبى سفله با عمّار هشیار *** شنیدم ناسزاها گفت بسیار
جوابش داد عمار دل آگاه *** که اى غافل ز زور و کیفر شاه
مرا گر لطف حق سازد بهشتى *** چه غم دارم تو گو صد گونه زشتى
و گر قهرش معاذاللّه سرانجام *** به دوزخ درکشد حق بوده دشنام
سزاوارم هزاران ناسزا را *** چه مى گوئى به یاد آور خدا را
پشیمان شد چه این پاسخ از او یافت *** تو گوئى نور ایمان بر دلش تافت
تو درس حلم خوان اى مرد ایزد *** از آن استاد کل، شاگرد احمد
ص: 164
که عالم را به علم و حلم و ایمان *** مسخّر کرد و زیور داد و فرمان
* * *
مالک اشتر (ره) در زمان حکومتش مردى بر سر او خاشاک ریخت و مالک بر او از خدا طلب مغفرت کرد.
به مالک خسرو ملک ولایت *** جسارت کرد مردى بى درایت
به رخسار چو ماهش ریخت خاشاک *** که ابله بود و نادان بود و بى باک
غضب کرد آن نکو؟ حاشا که آن ماه *** به مسجد شد روان با جان آگاه
نمازى و نیازى کرد آغاز *** پس آنگه گفت با داناى هر راز
که یارب کش خط غفران به کارش *** مکن در روز محشر شرمسارش
زنادانى گر او بر من جفا کرد *** ببخشا ز ان خطا اى ایزد فرد
به دفترها بسى یابى، نشانه *** از این سان حلم خوبان زمانه
تو هم بگزین ره ایزدپرستان *** ترحم کن به حال زیردستان
به آب عفو، خشم آتش افروز *** فرو بنشان و زان خوبان بیاموز
که ایزد پاک سازد از گناهت *** کند در کشور جان پادشاهت
زخشم حق اگر جوئى امانى *** امان یابى، چو خشم خود نشانى
الهى را ز خشم دوزخ انگیز *** الهى کش به راه حلم و پرهیز
که برهانى ز قهر خویش جانش *** دهى جا در بهشت جاودانش
* * *
ص: 165
ص: 166
«و قَصداً فى الغِناء»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از پرهیزگاران) میانه روى در غنا و بى نیازى.
* * *
شرح: از خصوصیات دیگر پرهیزگاران میانه روى در زندگى است، نه زندگى را بر خود سخت مى گیرند، و نه اسراف و تبذیر مى کنند، زیرا که(وَأَنَّ الْمُسْرِفِینَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ) «اسراف کنندگان اصحاب آتش هستند».(1) و همچنین: (إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کَانُوا إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ) «تبذیر کنندگان پیوسته برادر شیاطین هستند».(2)
اگر تمام مردم جهان این صفت پسندیده را رعایت کنند، جهان گلستان خواهد شد، در کره زمین منابع غذائى و حیاتى فراوانى است، ولى این خیال خامى است که کسى خیال کند این منابع نامحدود است خیر، منابع محدود است و اگر انسانها عادلانه از آن استفاده کنند، و عادلانه توزیع شود، در گوشه اى از این جهان فقرى دیده نخواهد شد، اسراف و تبذیر در طرفى فقر و گرسنگى و در طرفى مرگ را
ص: 167
به ارمغان مى آورد.
گویند پانصد هزار دلار در شبانه روز مخارج یک دلال اسلحه بود، وقتى در طرفى از دنیا چنین است جاى تعجب نیست، در اتیوپى و جنوب سودان گروه گروه از گرسنگى بمیرند.
آمار رسمى نشان مى دهد در عرض سال هزاران نفر در اثر گرسنگى مى میرند، و در طرفى میلیونها تن مواد غذائى براى اینکه نرخ بشکند به دریا ریخته مى شود! واقعاً این مسرفین و مبذّرین اگر خود شیطان نباشند برادر او هستند.(1)
مرحوم خوئى در شرح خود در ذیل این فراز دو احتمال داده است:
1- این که مراد میانه روى در طلب مال و تحصیل ثروت باشد، یعنى در کسب مال و طلب روزى از میانه روى تجاوز نمى کند به حیثى که فرائض و واجبات او ترک شود، چنانکه در فرزندان و بندگان دنیا مشاهده مى شود (از بس عشق به جمع آورى مال دارد از مسجد و نماز جماعت و چه بسا نماز واجب مى ماند).
2- مراد این باشد که با اینکه بى نیاز است، میانه روى در حرکات و سکنات و مصارف مالش بلکه جمیع افعالش دارد، یعنى اینکه توانگرى او موجب طغیان و خروج از حد اعتدال و تجاوز از حدّ نمى شود، چنانکه خداوند متعال فرمود: (إِنَّ الاِْنسَانَ لَیَطْغَى - أَنْ رَّآهُ اسْتَغْنَى): «انسان طغیان مى کند اگر ببیند که بى نیاز شده است».(2)
آرى پرهیزگار مسلک قناعت برگزیده و از اسراف و تبذیر و بخل به دور است، نه آن قدر ولخرجى مى کند که مسرف و مبذّر شود، و نه سخت مى گیرد که در زمره بخلاء داخل شود.
در روایتى از امام حسن عسکرى(علیه السلام) آمده: «للاقتصاد مقداراً فَاِنْ زاد علیه فهو
ص: 168
بُخْل»: «براى میانه روى حدّ و مقدارى است که اگر شخص زیاده بر آن کند، بخیل است».(1)
در روایتى نیز از مولى علی(علیه السلام) رسیده: «غایَةُ الاقْتِصاد القَناعة»: «نهایت میانه روى قناعت است».(2) یعنى از مرز قناعت نباید پائین تر آمد، و پائین تر از آن بخل است و بدترین بخل، بخل بر نفس است و که از دادن و رساندن مال به نفس خود هم مضایقه مى کند!
در روایت دیگرى مولى علی(علیه السلام)مى فرمایند: «السَّرَف مَثْواة و القَصد مَثراة»: «اسراف موضع فرود و تقلیل و کاستى، و میانه روى موضع و موجب ازدیاد است».(3)
از مولى على(علیه السلام) در مورد حیات طیّبه که در این آیه آمده: مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَکَرٍ او اُنثى و هُوَ مُؤمِنْ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیوةً طیّبةً و لَنَجْزیَنَّهُم اَجْرَهُم بِاَحسَن مَا کانُوا یَعْمَلُون»: «کسى که عمل صالحى انجام داد خواه مرد، خواه زن و مؤمن بود زنده داریم او را زندگى پاکیزه اى و جزا دهیم اجرشان را به بهتر از آنچه عمل کرده اند».(4)
سؤال شد که مراد از «طیّبه» چیست؟ فرمودند: «هى القناعة؛ «قناعت است».(5)
اى عزیز، به نفس خود اکفاف و قناعت را سفارش و توصیه کن(6) که بهترین بهره فرد قناعت است(7)، بدان، جوانمردى در قناعت است و راضى بودن به آنچه
ص: 169
دارى و خدا مى رساند، جوانمردى در بخشش است،(1) از زیاده طلبى و حرص خود با قناعت انتقام کش، چنانکه از دشمن خود با قصاص انتقام مى گیرى!(2)
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده که على(علیه السلام) نامرغوبترین خرما را مى خورد، و سپس آب روى آن مى آشامید و سپس دست روى شکم خود مى زد و مى فرمود: مَنْ ادخل بطنُه النار فَاَبعده ثمّ تَمَثّل.
فاِنّک مهما تعط بطنک بسؤلَه *** و فرجَک نالا منتهى الذّمِ أجْمَعا
کسى که شکمش او را داخل آتش کند (یا آتش داخل شکمش کند) خداوند او را دور مى کند، سپس این شعر را خواندند: هر وقت خواهش و درخواست شکم و فرج خود را برآوردى و اجابت نمودى، این دو (شکم و فرج) به نهایت پستى خود رسیده اند.(3)
برادرم! سعى کن هرگز بواسطه اسراف در مورد شکم و فرج خود جهنمى نشوى، و هرگز براى بى نیازى، تلاش مکن، تا ثروت اندوزى، که امور به دست دیگرى است، و آن که همه کار به دست او است، فرموده بى نیازى و ثروت در قناعت است!
در روایت است که خداوند متعال به حضرت داود(علیه السلام) وحى رساند که «وَضَعْتَ الغِنى فى القَناعة و هم یَطْلُبُونَهُ فى کثرةِ العمال فلا یَجدونَه»: «ثروت را در قناعت قرار دادم و آنها در زیادى ثروت جستجو و طلب مى کنند و هرگز نمى یابند آن را».(4)
در روایتى از مولى(علیه السلام) چنین آمده: «طلبتُ الغِنى فَما وَجَدتُ الاّ بالقناعة، علیکم بالقَناعة تَستَغْنُوا»: ثروت را طلب کردم نیافتم مگر به قناعت، بر شما است قناعت، تا
ص: 170
بى نیاز شوید.(1)
در روایتى دیگر از حضرت رسیده: «القَناعَةُ غُنْیَةٌ و الاِقْتِصادُ بُلْغَة»: «قناعت بى نیازى و توانگرى است و میانه روى چیزى است که کفایت زندگى مى کند».(2) یعنى میانه روى مثل مالى است که مى توان زندگى روزمره را با آن گذراند به طورى که چیزى در آخر باقى نمى ماند، ولى قناعت بى نیازى است که دیگر به غیر محتاج نیست و نیاز به امر دیگرى هم ندارد، چقدر فرق است بین کسى که هر روز غذاى همان روز را دارد و باید براى فردا کار کند با کسى که بى نیاز شده است. مگر ما چه بدى از قناعت دیدیم، که رو به اسراف گذاردیم، چرا خانواده هاى ما روى چشم و هم چشمى این قدر اسراف و این قدر ولخرجى مى کنند؟! هر روز لباسهاى جدید با مدهاى جدید، شلوارهاى رنگارنگ، پیراهنهاى جورواجور، و اى کاش مى پوشیدند تا کهنه و پاره مى شد، یکى دو مجلس مى پوشند و مى گویند از مد افتاده یا دیگر زشت است، این لباسى را که در فلان مجلس و فلان عروسى پوشیدم، دوباره بپوشم؟ مگر نمى بینى فلانى با اینکه شوهرش کارگر است، براى این مجلس چادر و لباس جدیدى دوخته و پوشیده، چرا من نکنم؟! مردم ما باید بدانند تا این روش در جامعه ما و در مملکت ما رایج است، بیچارگى و ذلت هم هست، هر روز محتاج یک کشورى هستیم، باید قناعت کنیم که قناعت موجب بى نیازى و قطع سلطه است «القناعة تُغْنى»: «قناعت ثروتمند و بى نیاز مى کند».(3)
در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده هرگاه هوس بلندپروازى و زندگى افرادى که بالاى دست تو هستند، توجه تو را جلب کرد، و خواستى از مسیر قناعت خارج شوى، از زندگى پیامبر و رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) یاد کن «فَاِنَّما کان خُبْزُه الشّعیر و حَلواه
ص: 171
التّمر و وَقُوده السَّعَفَ اذا وَجَدَه»: «همانا نان او جو و حلوا و شیرینى او خرما و وسیله آتش گیراندن او چوب خرما بود، اگر آن را مى یافت».(1)
پس سعى کن اى برادر با یادآورى زندگى پیامبر(صلی الله علیه و آله) و رهبر خود، زندگى مقتصدانه و متعادلى برگزینى که به قول ابن میثم شارح نهج البلاغه، میانه روى فضیلت عدل در استعمال متاع دنیا است، و حذف زوائد بر قدر ضرورت.
از اسراف و تبذیر دورى کن، که در روایت ریختن آب زیادى در ظرف پس از نوشیدن، یا دور ریختن هسته خرما از اسراف و تبذیر شمرده شده است.
نقل شده که روزى امام صادق(علیه السلام) دستور دادند تا رطب براى خوردن حاضران آوردند، که بعضى رطب را مى خوردند و هسته ان را به دور مى افکندند، فرمود: «این کار را نکنید که این تبذیر است و خدا فساد را دوست نمى دارد».(2)
و نیز نقل شده پیامبر(صلی الله علیه و آله) از راهى عبور مى کردند که یکى از یارانشان به نام سعد مشغول وضو گرفتن بود، و آب زیاد در وضو مصرف مى کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: «چرا اسراف مى کنى اى سعد!» سعد عرض کرد: آیا در آب نیز اسراف است؟!
حضرت فرمود: «نَعَم و ان کُنتَ على نِهر»: «آرى هر چند در کنار نهر باشى».(3)
مرحوم الهى این بلبل باغ سخن در ذیل این فراز (و قصداً فى غِنىّ) گوید:
وگر یابد غنى در دار فانى *** گزیند اقتصاد زندگانى
نه با اسراف و تبذیر است خورسند *** نه در زنجیر حرص و بخل پابند
نه سرمست غرور بى نیازى است *** نه پابست خیالات مجازى است
گدایان چون به ثروت دست یابند *** چو مستان سر زحکم عقل تابند
ص: 172
برون پاى از گلیم خویش سازند *** چو فرعونى به ملک و جاه نازند
ز شهوات رانى نفس خود آرا *** فسون خوانند دستور خدا را
ولى هنگام دولت پارسائى *** نماید نیکوان را راهنمائى
که هم حظ تن و جان بازیابند *** هم از فرمان جانان رخ نتابند
* * *
ص: 173
ص: 174
«و خُشوعاً فى عِبادة»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از آنها) خشوع و تواضعى در عبادت.
* * *
شرح: از صفات دیگر پرهیزگاران خشوع در عبادت است، در مباحث قبل گذشت که از موارد استعمال این کلمه مى توان استفاده کرد که خشوع عمدتاً براى تواضع درونى است گرچه براى برون هم اطلاق شده است و خضوع براى تواضع اعضاء و جوارح برونى است.
این صفت خشوع در عبادت و نماز را خداوند از صفات مؤمنین شمرده و فرموده است: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ - الَّذِینَ هُمْ فِى صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ): «به تحقیق رستگار شدند مؤمنین، آن کسانى که در نمازشان خاشعند».(1) قرآن نفرمود مؤمنین نماز خوانها هستند که این رسم هر مسلمان اسمى است، بلکه فرمود در نماز خاشع هستند.
در روایتى نقل شده که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) مردى را دیدند که در نماز با ریش خود بازى مى کند، فرمودند: «امّا انّه لو خَشَعَ قَلْبُه لَخَشَعَتْ جوارحه»: «اگر قلبش خاشع بود،
ص: 175
جوراج او هم خاشع بودند».(1)
مرحوم خوئى بعد از ذکر این روایت در شرح خود، چنین گوید: در روایت دلالتى است بر این که خشوع در نماز به قلب و به جوارح است، اما خشوع به قلب این است که قلب را با تمام همّت برای نماز خالی کند، و اعراض و دوریاز غیر آن نماید پس غیر از عبادت و معبود در آن نباشد و اما خشوع به جوارح روى آوردن و توجه به نماز و عدم التفات به غیر و ترک کار عبث و بیهوده (مثل بازى با ریش و مو) است، ابن عباس در تفسیر خشوع فرموده، خاشع (در نماز) کسى است که نشناسد چه کسى در طرف راست و چه کسى در طرف چپ او است.(2)
در تفسیر مجمع البیان در ذیل آیه فوق چنین آمده: «خاضِعون متواضعون مُتَذَللّون لا یَدفعون اَبْصارهم عن مَواضِع سُجُودِهم و لا یَلْتَفِتون یِمینا و شمالاً»: «(مؤمنین) خاضع و متواضع و ذلیلند (در حال نماز) چشمهاى خود را از مواضع سجده خود برنمى دارند و توجه به راست و چپ خود ندارند».(3)
در حدیثى آمده: پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) گاه به هنگام نماز به آسمان نظر مى کرد اما هنگامى که آیه (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ -الَّذِینَ هُمْ فِى صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ): «نازل شد دیگر سر برنمى داشت و دائماً به زمین نگاه مى کرد.(4)
از پیامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) سؤال شد خشوع چیست؟ فرمودند: «التواضع فى الصلاة و أن یُقْبِلَ العبد بَقَلبِه کلّه على ربّه عزّوجلّ»: فروتنى در نماز و این که روى آورد بنده به
ص: 176
تمام قلب خود به طرف پروردگار عزوجل».(1) البته نماز از باب این است که بزرگترین عبادات است، خشوع در تمام عبادات لازم است و لذا مولى الموحدین علی(علیه السلام) در صفات متقین در این خطبه یکى از صفات آنها را خشوع در مطلق عبادات شمرده اند.
نکته قابل توجه این که باید مواظب بود که دچار خشوع نفاق نگردیم، چنانکه در روایات بسیار تأکید شده است. از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) سه روایت در این باره نقل شده است:
«اِیّاکُم و تَخَشّع النفاق و هُوَ انْ یُرى الجَسَدُ خاشعا و القَلُب لَیَس بِخاشِع»: «بر حذر باشید و بترسید از خشوع نفاق و منافقانه و آن این است که بدن و جسد خاشع و قلب غیر خاشع باشد».(2)
«تَعَوَّذوا باللّه مِنْ خُشُوع النِّفاق: خُشُوع البَدَن و نِفاق القلب»: «پناه برید به خدا از خشوع منافقانه، بدن خاشع و قلب حالت نفاق داشته باشد.(3)
«مَنْ زادَ خُشُوعَ الجَسَدِ عَلى ما فى القَلبِ فَهُوَ خُشُوعُ نفاق»: «کسى که خشوع و تواضع بدنش زیادتر از قلبش باشد، پس این حالت خشوع منافقانه است».(4)
از این روایات به دست مى آید که از امراض بزرگ قلب و بدن این نوع خشوع است که براى عوام فریبى جوارح را خاشع مى کند ولى قلب را نه، چه افرادى را دیدیم که براى رسیدن به مقاماتى در نزد مردم چنین کردند، و به خیال خود مردم را به خود جلب کردند، در حالى که دانایان آگاهند و فرد صالح و غیرصالح را از هم تشخیص مى دهند، مواظب باشید دچار چنین افرادى نشوید، و به دام آنها نیفتید، در حالى که باید خودمان نیز دچار این حالت نشویم.
ص: 177
اى عزیز! قلب و جوارح را براى خداوند خاشع کن به طورى که در برابر خداوند خود را فقیر و بى چیز دانى و چنان باش که نتوانى از درک عظمت و حضور قلب سربلند کنى، خداوند در قرآن لفظ خشوع را براى زمینهاى بى گیاه و خشک که فاقد حیات هستند، اطلاق کرده، یعنى که انسان خاشع هم در برابر خداوند و عظمت او مرده و فقاد تحرک است.
برادرم بیا قبل از اینکه صداهاى ما روز قیامت از ترس حساب و کتاب و عظمت سیطره الهى خاشع شود، خاشع شویم، خداوند درباره روز قیامت مى فرماید: «خَشَعَتِ الاصوات لِلرّحمن فَلا تَسْمَع اَلاّ همساً»: «همه صداها در برابر خداوند رحمان خاشع شده و جز صداى آهسته چیزى نمى شنوى»، «همس» چنان که راغب گوید به معنى صداى آهسته و پنهان است و بعضى آن را به صداى آهسته پا (پاهاى برهنه) تفسیر کرده اند و بعضى به حرکت لبها، بى آنکه صدائى از آن شنیده شود که تفاوت زیادى با هم ندارد.(1)
روح عبادت خشوع و حضور قلب است اگر مى خواهیم نماز ما «معراج المؤمن» و «قُربانُ کُلّ تَقى» و وسیله تقرب به درگاه الهى و سدّى مابین ما و گناه باشد: (وَیَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنکَرِ وَالْبَغْىِ)(2) باید به نمازمان روح دهیم، وگرنه از مرده کارى نباید، چه رسد در مرده دیگر که صاحب نماز باشد، اثر کند.
مرحوم فیض در محجة البیضاء، امورى را که نماز با آنها حیات کامل خود را مى یابد شش چیز شمرده است: حضور قلب، تفهّم (فهم معانى الفاظ)، تعظیم، هیبت (خوفى که منشأ آن تعظیم است)، رجاء (امید به ثواب)، حیاء (که منشأ آن درک تفصیر و توهم گناه است).(3)
ص: 178
به نظر مى رسد که همه اینها نتیجه حضور قلب است. جا دارد که در ذیل بحث خشوع به حضور قلب که مایه خشوع است اشاره اى کنیم:
آیا تا به حال فکر کرده اید چه کنیم تا حضور قلب پیدا کنیم؟ چرا وقتى مى گوید الله اکبر و نماز را شروع مى کند افکار به او هجوم مى آورد بازار، منزل، زن، بچه، اداره، همه و همه به سوى او مى آیند، گویا فقط او را در نماز مى یابند، و وقتى السلام علیکم را گفت و نماز را تمام کرد از انبوه افکار نجات پیدا مى کند.
طنزى گفته شده که باید گفت نشانگر واقعیتهائى است، گویند کسى بود، که در رکعت اول مقدار فروش را مى رسید، و در رکعت دوم هزینه ها را حساب مى کرد، و در رکعت سوم جمع و تفریق، و در رکعت چهارم سود کامل و تمام و کمال را محاسبه مى نمود، و مى گفت السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، بعد مى گفت خانم یک چائى با چرتکه من بیاور حساب مى کرد، بعد مى گفت الله اکبر، سبحان الله، خانم مى گفت چه شده مى گفت حساب حالا با حساب در نماز یکى درآمد چقدر دقیق!
اى بیچاره نمازى که کار ماشین حساب کند چه فائده دارد، کجا انسان ساز است؟!
استاد مى فرمایند: کلمات علماى اخلاق را جمع کردم، و تجربه هائى نیز دارم، مى توان هفت اصل در مورد حضور قلب و چگونگى تحصیل آن گفت:
1- باید نماز و عشق به الله از همه چیز براى ما مجذوبتر باشد، زیرا حضور قلب انسان تابع دلبستگیهاى قلب است، به هر چه علاقه و تمایل داشت قلب و روح به آن مجذوب مى شود، اگر مال و ثروت و جاه و مقام و زن و شهوت و فرزند و عیال محبوب انسان شد قلب او نیز به طرف آنها منعطف مى شود پس سعى کنیم که با توجه به نماز و ارزش آن و ثوابهاى مترتب بر آن و این که اگر نماز قبول شود، بقیه عبادات قبول مى شود، جذب او شده و او مجذوب ما گردد.
ص: 179
2- اندیشه در حقارت و پستى دنیا، جاذبه هاى مانعِ حضور قلب جاذبه هاى مادى است، قیودِ ماده دست و پاگیر پرواز قلب و پر کشیدن آن است، باید در ثروتها و انسانهائى که در اثر حوادث روزگار (همچون سیلها و زلزله ها یا مرگ و میرها) یک ساعت بعد هیچ مى شوند اندیشید، در بى ارزشى دنیا نظاره کرد تا غل و زنجیر مادیت باز شود، هر چه جاذبه هاى مادى کمتر شد قدرت بر تمرکز حواس بیشتر مى شود، وقتى فهمید زن و بچه و مال و ثروت و کار در برابر ربّ الا رباب ناچیز بلکه هیچ است، متوجه به آن مبدأ فیاضى مى شود که همه چیز در ید قدرت او است.
3- توجه به قدرت خداوند در حل مشکلات، مى دانم که مشکلاتى براى من در زندگى هست و این مختص به من نیست بلکه همه دارند و بدانم که غیر از خداوند کسى قادر به حل آنها نیست. مسلماً توجهم به مشکل گشا است نه نفس مشکل، و لذا از هجوم افکار درباره مشکلات نجات مى یابم.
4- قبل از نماز آمادگى پیدا کند، قبل از نماز فکر کند در عظمت خالق و ضعف مخلوق، بداند با چه کسى مى خواهد سخن گوید، و به یاد آمادى اولیاء خدا براى نماز افتد که رنگشان متغیر مى شد.
5- آشنائى به محتواى نماز و فلسفه رکوع و سجود و قیام و قعود و آشنائى با معانى نماز مگر معنى نماز بیش از نیم ساعت طول مى کشد تا فرا گیرد، شما بگوئید دو ساعت، آیا دو ساعت براى تمام عمر نمى ارزد؟!
6- ترک گناه - از جمله عوامل مؤثر در حضور قلب و خشوع و صفا و نورانیت عبادت، ترک گناه است. گناه قلب را از کشش حضور باز مى دارد، خصوصاً خوردن غذاى حرام که باعث تاریکى قلب مى گردد.
7- دور کردن عوامل پراکندگى حواس. علماى اخلاق گفته اند: دو قسم عامل براى برهم زدن حواس وجود دارد: یکى بیرونى مثل این که انسان در میان جمعیتى
ص: 180
به نماز ایستد، و افراد از جلو چشم او عبور کنند، یا در زمان و مکانى است که ذهن مشوش است، در مکانى که ترس از درنده اى دارد، یا در زمانى که منتظر حادثه اى مثل باران و برف است، یا در مقابل عکس و یا در جائى که تزئین شده، اینها همگى عامل حواس پرتى هستند، اگر هم مجبور شد باید چشم به سجده گاه دوزد.
در روایت است که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به «عثمان بن ابى شیبه» فرمودند: «اِنّى نَسِیْتُ اَنْ أقولَ لک تُخَمِّر القُدَیر الذى فى البیت فَاِنّه لا ینبغى ان یکون فى البیت شىءٌ یَشْغل النّاس عن صلاتِهِم»: «من فراموش کردم به تو بگویم، روى آن دیگ کوچک را که در خانه دارى بپوشان، زیرا سزاوار نیست در خانه چیزى باشد که مردم را از نمازشان بازداشته به خود مشغول کند».(1) عبارت (سزاوار نیست تا آخر) یک قانون کلى براى همه کس در همه جا است، که نباید چیزى که او را از توجه به نماز بازمى دارد، در مقابلش باشد.
در روایتى دیگر آمده که قبل از تحریم انگشتر طلا، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در دست خود انگشترى از طلا داشتند، در بالاى منبر بودند که آن را درآورده و پرتاب کردند و فرمودند: «شَغَلَنى هذا نظرةً الیه و نظرةً الیکُم»: این انگشتر مرا مشغول کرده، نظرى به آن و نظرى به شما دارم، (من باید نظرم همیشه به شما و هدایت شما باشد).(2)
در روایتى دیگر رسیده که ابوجهم، عبائى نفش دار براى پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاده بود، و پیامبر(صلی الله علیه و آله) در آن نماز خوانده و بعد از نماز از بدن بیرون کرده و فرمودند: «ببرید به ابوجهم دهید، زیرا مرا الان در نماز مشغول به خود کرد و فرمودند عباى بى نقش او را بگیرید و نیز امر فرمودند تا بند کفش حضرت را عوض کنند، سپس در نماز چشم حضرت به آن افتاد که جدید شده پس امر فرمود تا کشیده شود و همان بندهاى کهنه
ص: 181
را بیاورند».(1)
و نیز از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده که کفشهاى زیبائى پوشیدند و از زیبائى آن خوششان آمد، پس سجده کرده و فرمودند: تواضع و فروتنى کردم براى پروردگارم تا غضب نکند بر من. سپس کفشها را خارج کرده و به اولین سائلى که دیدارش کرد، دادند، و به مولى على(علیه السلام) امر فرمودند کفشى که ارزان قیمت باشد براى ایشان خریدارى نماید، و چنین کرده و پوشیدند.(2)
از بزرگى نیز نقل شده که در باغ نماز مى خواند و پرنده اى آمد و از این شاخه به آن شاخه پریدو چشم و فکر او را به دنبال خود از این شاخه به آن شاخه برد، و شک کرد در رکعات نماز که چند رکعت خوانده، باغ را در راه خدا داد، و گفت این باغ را که مانع توجه من است نمى خواهم.(3)
درباره دیگرى گفتند که در زیر درختى خواست با دلى صاف و فکرى آرام نماز گزارد، و صداى گنجشکها ذهن او را مشوش مى کرد، و دائماً با چوبدستى که در دست داشت، آنها را به پرواز درمى آورد تا فکر خود را برگرداند، ولى باز دوباره گنجشکها برمى گشتند، و روى درخت به صدا درمى آمدند، وقتى دید فائده ندارد، درخت را از ریشه کند، تا منشأ جاذبه از بین برود.(4)
ص: 182
آرى درخت شهوت انسان هم چنین است وقتى بلند شد و شاخه هایش زیاد گشت، افکار، مثل گنجشکها به سوى آن کشیده مى شوند و مثل مگسها که به طرف کثافات مى روند به طرف آن مى آیند و دفع آنها مشکلات زیادى دارد، این که عرب به مگس «ذباب» مى گوید زیرا هر چه آن را ذُبّ یعنى دفع مى کند آبَ یعنى باز مى گردد و مجموعه این دو «ذباب» مى شود، این شهوات بر اصلى واحد که حبّ دنیا است استوار است، حبّ دنیائى که رأس هر خطیئه و اساس هر نقصان و منبع هر فسادى است و خدا ما را از این امورى که موجب غفلت و عدم خشوع و حضور قلب است، مصون دارد.
دوم از عوامل پراکندگى حواس، عامل درونى است و برگشت آن به همان مسائلى است که جاذبه به خدا را زیاد و حقارت دنیا و غیره را بیشتر مى کند، کسى که جاذبه هاى دنیوى اعم از ثروت و مال و جاه و مقام و غیره او را به خود جلب کرد، قهراً به طرف خدا جلب نشده و کسى که به آنها خشنود شد، به خدا و مناجات با وى خشنود نمى شود.
جمع کردن حواس و حضور قلب و خشوع بسیار مشکل ولى لازم است، بزرگانى تصمیم گرفتند دو رکعت نماز بخوانند که از غیر خدا غافل و تنها به خدا مشغول و متوجه باشند، ولى عاجز ماندند، چه رسد به ما و اى کاش جزئى یا ثلثى از نماز ما از وسواس و شیطنت و غفلت خالى بود، تا جزو کسانى مى شدیم که عمل صالح و غیرصالح را مخلوط کردند.
و بدان که پرداختن به دنیا و پرداختن به آخرت در یک قلب جاى نمى گیرد، و مثل آبى است که در قدحى پر از سرکه ریزند، هر قدر آب ریخته شود، به همان مقدار از سرکه کم مى شود و سر مى رود (نه سرکه بصورت سرکه باقى مى ماند و نه آب بصورت آب خالص) و سعى کن این چند دقیقه نماز را با مشکلات وداع گوئى.
هر چه بیشتر در این دنیا مشغول شویم، و امورات زندگى را گسترده کنیم فکر
ص: 183
پراکنده تر مى شود و از سوئى به سوئى به پرواز درمى آید.
در احوالات پیشوایان خود بنگریم که چه مى کرده اند و چه بوده اند؟ در احوالات امام چهارم(علیه السلام) وارد شده است که گوشه اطاق آتش مى گیرد و اهل خانه صداى «النّار، النّار» (آتش آتش) بلند مى کنند، و حضرت در آن موقع مشغول نماز بوده اند، وقتى نماز تمام مى شود، و جریان را به حضرت مى گویند و اعتراض مى کنند که چرا نماز را قطع نکردید؟ مى فرماید «به خدا قسم صداى شما را نشنیدم»، بله مگر کسى که با خدا سخن مى گوید، سخن دیگرى را مى شنود. در آن حریم جاى سخن غیر نیست، زیرا که اصلا غیرى وجود ندارد.
چرا وقتى تیر را از پاى مولى علی(علیه السلام) در نماز بیرون مى آورند، دردى احساس نمى کند؟ على(علیه السلام) در نماز، ما سوى الله را فراموش مى کند، اینکه اعتراض مى کنند که چطور صداى سائلى را که چیزى مى خواست مى شنوند ولى درد را احساس نمى کنند، باید جواب داد که اى غافل، صداى سائل صداى خدائى است، و توجه به صداى خدائى توجه به خدا است نه توجه به خویش، اجابت درخواست سائل که محبوب خدا است آن را مى شنوند ولى صداى همهمه و شعله آتش را نمى شنوند و دردى احساس نمى کنند!
مرحوم الهى در ذیل این فراز (و خشوعاً فى عبادة) چنین گوید:
هم آن آزاد مردان دل آگاه *** ز ذوق بندگى در حضرت شاه
پرستش با دل خاشع نمایند *** در رحمت به روى خود گشاید
بدین سان بندگان بخشند شاهى *** فزونتر ملکى از مه تا به ماهى
ز طوق بندگى بر گردن از دوست *** چو دولت یافتى آن ملک نیکوست
تعالى اللّه زملک بندگانش *** که خاک است این جهان و آن جهانش
دل خاشع بود آئینه دوست *** در او پیدا نگارین طلعت دوست
* * *
ص: 184
«و تَجَمُّلا فى فاقَة»(1)
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از پرهیزگاران) جمالى در حالت فقر و تنگدستى.
* * *
شرح: تجمّل از باب تفعّل یعنى به سختى خود را زیبا و جمیل جلوه دادن، متقین در حالت فقر خود را غنى و بى نیاز نشان مى دهند. آنها گرچه فقیرند، ولى اظهار غناء و بى نیازى مى کنند. آنها فقر خود را از مردم پنهان مى کنند، آنها عفت خود را از دست نداده و دست نیاز به سوى کسى دراز نمى کنند، و از دیگرى سؤال و درخواست نمى نمایند.
خداوند متعال اصحاب «صُفّة» را به این خصلت مدح کرده است: «یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسیماهُمْ لا یَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً»: «از فرط عفاف چنان احوالشان بر مردم مشتبه شود که هر کس از حال آنها آگاه نباشد آنها را غنى و بى نیاز مى پندارد، اما آنهارا از سیمایشان مى شناسى، هرگز با اصرار چیزى از مردم
ص: 185
نمى خواهند».(1)
از امام باقر(علیه السلام) روایت شده که این آیه در مورد اصحاب صُفّه است، اینها چهار صد نفر از مسلمانان مکه و اطراف مدینه بودند که نه خانه در مدینه داشتند، و نه خویشاوندى که به منزل آنها بروند، از این جهت در مسجد پیامبر(صلی الله علیه و آله) مسکن گزیده، و آمادگى کامل خود را براى شرکت در میدانهاى جنگ و جهاد اعلام داشته بودند، ولى چون اقامت آنها در مسجد با شؤون مسجد سازگار نبود، دستور داده شد به صفة (سکوى بزرگ و وسیع) که در بیرون مسجد قرار داشت منتقل شوند. آیه فوق نازل شده و به مسلمین دستور داد به آنها کمک کنند و چنین کردند، آنها اوقات خود را مشغول تعلّم و عبادت بودند، هر کس آنها را مى دید به خاطر عفت نفس و خویشتندارى از سؤال، آنها را غنى مى پنداشت آنها این کار را براى رسیدن به رضوان الهى و ثواب فراوان الهى مى کردند.(2)
مرحوم خوئى در شرح خود گوید عدم درخواست با اصرار آنها که خداوند در آیه گوید، از باب سالبه به انتفاء موضوع است یعنى اصلا سؤال و درخواستى نمى کنند و عفّت باطنى آنها و حریت آنها اجازه مطلق سؤال چه با اصرار و چه بى اصرار نمى داده، چنانکه مى گوئید مثل او را ندیدیم، و مرادتان این است که اصلا مثل و شبیهى ندارد تا دیده باشم، این سالبه به انتفاء موضوع است، یعنى موضوعى که شبیه سؤال و درخواست باشد اصلا در کار نبوده است.
البته احتمال(3) دیگرى هم داده شده که مراد این است که اگر مضطر شوند، محترمانه مشکل خود را بدون اصرار به اطلاع برادر دینى خود مى رسانند، و هرگز با اصرار فراوان به این و آن از شخصیت و عفت نفس خود نمى کاهند.
ص: 186
در حدیثى در مجمع البیان آمده است که «اِنَّ اللّهَ یِحبّ ان یَرى اَثَرَ نِعمَتِه على عَبْدِه و یَکره البُوْس و التَّباؤس و یُحِبّ الحلیم المتعَفِّف مِنْ عباده و یبغض البذّى السائل المُلْحِف»: «خداوند دوست دارد اثر نعمت خود را بر بنده اش ببیند و کراهت دارد سختى و فقر را و دوست دارد صبور عفیف از بندگانش را، و انسان پست سؤال کننده و مصرّ را دشمن دارد»(1)
شخص پرهیزکار با سختى فقر را تحمل مى کند، و از آن نمى هراسد، زیرا«اِنْ من شىء الاّ عِنْدَنا خَزائنه»(2) «مى داند منبع هر چیز در نزد خداست». اصل فقر در اسلام منفور است، فقر را سواد و سیاهى صورت در دو دنیا مى داند«الفقر سَوادُ الوَجه فىِ الدّارَیْن»؛ «ولى گاهى فقر به انسان تحمیل مى شود، جنگ تحمیلى، زلزله، خشکسالى، قحطى، سیل و عوامل طبیعى گاهى موجب فقر و از بین رفتن سرمایه ها مى شود؛ عده اى فقیر و تنگدست و آواره به جاى مى گذارد، یا شخصى بالخصوص ورشکست مى شود، تلاش کرده فقیر نباشد ولى شد، اینجا جاى کفران نیست، جاى تجرّى و عصیان نیست، چرا با فقر خود را نابود کنیم؟ ممالکى بودند که در جنگ جهانى ویران شدند ولى با همت نیروهاى خود بلند شده و از دیگران سبقت گرفتند.
متذکر مى شویم که فقر و فقیر مطلوب اسلام نیست، کسى نگوید باید حتماً فقیر داشته باشیم وگرنه بعضى احکام اسلام مثل خمس و زکات و صدقه از بین مى رود، زیرا جواب مى دهیم که اسلام نگفته باید موضوعات را حفظ کرده بلکه فرموده احکام را حفظ کنید، اصل استحباب صدقه و وجوب خمس و زکات و دیگر انفاقات را باید حفظ کرد، چون حکم اسلام است، ولى لازم نیست فقیر درست کنیم، چنانکه وقتى مى فرماید گوشت خوک حرام است نه اینکه حتماً خوک پرورش دهید، تا این موضوع باشد ولى استفاده نکنید، اصل حرمت را رعایت کنید که اگر
ص: 187
خوکى بود، از گوشت آن نخورید و همچنین است دیگر مسائل اسلام.
در روایات است که «عفاف زینت فقر و تنگدستى است»(1)، «کسى که اظهار فقر کند، قدر و ارزش خود را و شخصیت خود را ذلیل کرده است»(2)، «مخفى کردن فقر و امراض از جوانمردى است»(3)، «خداوند فقر را امانت در نزد خلقش قرار داده، پس کسى که آن را پنهان کند خدا اجر روزه دار نمازگزار به او عنایت کند»(4) و «خداوند دوست دارد مؤمن را وقتى که فقیر و خویشتندار باشد».(5)
در اینجا به حالاتى از علماء اشاره کنم که چگونه با زهد فقیرانه زیستند و تحمل کردند، و وجهه خود را از دست ندادند: 1- آقا سید حسن قوچانى نجفى که یکى از شاگردان عالم بزرگوار آقا سید محمدباقر درچه اى (استاد مرحوم آیة اللّه العظمى بروجردى) و شاهد وضع زندگى او نزدیک بوده است، درباره این مرد بزرگ مى نویسد:
«بسیار زحمت مى کشید و شب و روز مشغول مطالعه و تفکر علمى بود، در مدرسه نیم آور ساکن بود و در شهر منزل نداشت و زن و بچه اش در درچه پیاز (محل تولدش) بودند. پنجشنبه و جمعه را به روستاى درچه پیاز مى رفت و عصر جمعه نان و ماست یک هفته را به مدرسه مى آورد و تا آخر هفته در مدرسه مانند سایر طلبه ها مى گذراند، سید محمدباقر شب زنده دار و شوخ طبع بود و فقیرانه به سر مى برد».(6)
ص: 188
مرحوم همائى درباره استاد خود آخوند ملاعبدالکریم گزى مى گوید:
«وى به راستى شیخ بهائى عصر خود بود، و مرجعیت تامه قضا و فتوا داشت، و در عین این که سى چهل سال تمام امور قضائى اصفهان و توابعش در دست او بود، شبى که درگذشت، خانواده او نفت چراغ و نان شب نداشتند، و مرحوم فشارکى از محل وجوهات حواله داد، تا براى خانواده او شام شب و لوازم معیشت تهیه کردند، و من خود یکى از حاضران آن واقعه و مباشر آن خدمت بوده ام».(1)
3- صنیع الدوله وضع خانه و بیرونى و اندرونى و سادگى زندگى فیلسوف عالى قدر مرحوم ملاهادى سبزوارى را با شرح و تفصیل آورده، و مى گوید: «بیرونى آن مرحوم فضائى دارد به مساحت 6 × 6 ذرع و اتاقى است در طرف مشرق آن، که از خشت و گل بنا شده، و سقف آن از تیر و هیزم ناتراشیده است و دیوارها حتى از اندود کاهگل هم عارى است و هنگامى که ناصرالدین شاه به خراسان مى رفت در تاریخ اول ماه صفر 1284 ه-. ق در همان اتاق به زیارت «حاج ملاهادى» نائل شد و ایشان هم همان جا از او پذیرایى کرد». (وصف این دیدار در سفرنامه خراسان آمده است). صنیع الدوله چنین ادامه مى دهد: «... چند درخت توت کهن در باغچه حیاط آن هست و تمام حجرات از خشت و گل است منتها کاهگل دارد.
و نهار ایشان غالباً یک پول نان بود که بیشتر از یک سیر از آن نمى خوردند، و یک کاسه دوغ آسمان گون. و در اواخر عمر به واسطه کبرسن و نداشتن دندان، شامشان یک بشقاب چلو با خورش بى گوشت و روغن بود و به آب گوشت و اسفناج قناعت مى کردند.
ایشان کتابخانه مفصل نداشتند، کتابخانه ایشان عبارت بود از چند جلد معدود و اندک (با این که محققى بزرگ بود).(2)
ص: 189
در حالات حاج ملاهادى سبزوارى نوشته اند: ناصرالدین شاه که بعضى از آثار وى را خوانده بود، مى خواست او را ببیند و هنگامى که از تهران به مشهد مى رفت در سبزوار توقف نمود، و عازم خانه حاج ملاهادى سبزوارى گردید، و به ملتزمین سپرد که ورود او را به حاج ملاهادى اطلاع ندهند، و تنها، راه خانه دانشمند را پیش گرفت و ملتزمین از عقب ناصرالدین شاه مى آمدند. وقتى ناصرالدین شاه وارد خانه حاج ملاهادى شد، هنگام ظهر بود صاحب خانه بر سر سفره نشسته مى خواست غذا بخورد.
پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذاى آن دانشمند یک گرده نان است و لقمه هاى نان را در یک ظرف کوچک که مایعى در آن مى باشد فرو مى کند و در دهان مى گذارد و ناصرالدین شاه فهمید که در آن ظرف سرکه است. کنار سفره بر زمین نشست، و از حال صاحب خانه پرسید و در ضمن نظرى به اطراف انداخت، و مشاهده کرد که در آن اتاق جز یک قطعه نمد که بر زمین گسترده شده و سفره را روى آن قرار داده اند، چیزى دیده نمى شود، گفت: آقا من تصور مى کردن که زندگى شما خوب است و اینک مى بینم که بر نمد مى نشینید و نان و سرکه مى خورید!
بعد از قدرى صحبت ناصرالدین شاه فهمید که فرش دو اتاق دیگر که در آن خانه است نیز از نمد مى باشد و از حاجى پرسید، چرا به آن زندگى محقّر ساخته است، او گفت این سه قطعه نمد را هم که کف اتاق انداخته ام باید در این جهان بگذارم و بروم و این نمدها در دنیا مى ماند و من رفتنى خواهم بود!
ناصرالدین شاه گفت: در این سن که شما دارید، نباید غذاى شما نان و سرکه باشد، و حاج ملاهادى سبزوارى گفت: کسانى هستند که مستحق مى باشند و من به آنها کمک مى کنم و به همین جهت به خود من بیش از نان و سرکه نمى رسد.
غذاى آن عالم نان و سرکه بود یا نان و نمک و در فصل بهار که در سبزوار سبزى فراوان مى باشد، چند شاخه سبزى هم به غذاى خود مى افزود.
ص: 190
(این چنین است) یک عالم شیعه و با وَرَع که در سراسر عمر درآمد خود را به مستحقین مى داد و خود به نان و سرکه و یا نان و نمک مى ساخت....(1)
آرى با این فقر، چنان عظمت و جمالى دارد که باید شاهان عالم بر خاک درگهش زانوى ادب سایند و به دست بوسى او افتخار کنند!
4- حاج شیخ محمدتقى بافقى این مرد بزرگ در مدت عمرش - هفتاد و دو سال - جز لباس کرباس و قدک اصفهان و یزد لباس دیگرى نپوشید، حتى عمامه اش هم کرباس بود هرگز ظروف چینى و بلور خارج استعمال نکرد و در منزلش ظرفى جز از جنس مس و سفالین پیدا نمى شد، و از آن دسته از مواد غذائى که از خارج وارد مى شد استفاده نکرد.(2)
اینها نمونه از احوالات زاهدان داراى عفت نفس بود که حاضر نشدند دست نیاز پیش کسى دراز کنند، و حالات دیگرانى چون شیخ انصارى، حاج شیخ عباس قمى، وحید بهبهانى، محقق اعرجى، ملاصدرا بلاغى، شاهدى دیگر بر وجود پرهیزگارانى بزرگ است.
سخن سراى شیرین زبان، الهى قمشه اى، در ذیل این فراز (و تجملا فى فاقة) گوید:
بگاه احتیاج آن سر فرازان *** به خود گیرند ناز بى نیازان
به روز فقر تن را در تجمل *** نگه دارند و جان را از تذلّل
که بر حاجاتشان آگه نگردند *** نداند کس که آنان مستمندند
که عاشق گر بسوزد یا بسازد *** نخواهد غیر معشوقش نوازد
ص: 191
نیاز آور به کوى بى نیازى *** نشین بر راه شاه دل نوازى
مگو با ما سر یارى ندارد *** نکو شو تا حق نیکى گذارد
تو گر با اوئى او با تست بنیوش *** مکن یک لحظه ایزد را فراموش
* * *
ص: 192
«و صَبْراً فى شِدّة»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقیان) صبر کردنى در سختى و شدت.
* * *
شرح: پرهیزگاران در برابر شدائد و انبوه مشکلات زندگى صبور و بردبارند و در شرائط سخت و دشوار از کوره درنمى روند و با اتکاء به نیروى لایزال الهى صبر و استقامت ورزیده و سرانجام به پیروزى نهائى نایل مى شوند.
درباره صبر در فرازهاى قبل به طور مشروح بحث شد و گفته شد واژه صبر در اصل لغت به معنى حبس و نگهدارى است و سپس معانى جدیدى گرفته است، قتل صبر، کشتن توأم با شکنجه را گویند که طرف مقابل هیچ وسیله دفاعى ندارد، و این بواسطه حبس کردن و در تحت فشار قرار دادن حاصل مى شود، انسان وقتى در مقابل شهوات و مشکلات مقاومت کرد و نفس را از تعرض آنها حبس کرد، در فرهنگ قرآن و روایات صبر و استقامت بر آن اطلاق شده است.
مرحوم محمد نبىّ تویسرکانى این عالم بزرگوار و محقق جلیل در کتاب ارزشمند خود «لئالى الاخبار» گوید: «معنى صبر حبس نفس است از زشتیهائى که اشتها دارد و وادار کردن آن بر طاعات، و کاملترین فرد صبر بازداشتن نفس از
ص: 193
بهره هاى نفسانى و شهوات حیوانیه مباحه است چه رسد باز داشتن نفس را از زشتیها و عدم متابعت آنها به طورى که نفس مرکوب آنها شود.
بلکه مرکوب او شوند همه *** گر ز شهوت به صبر باز آید
تلخى صبر اگر گلوگیر است *** عاقبت خوشگوار خواهد بود(1)
و نیز گوید: حقیقت صبر جرعه جرعه خوردن غصه ها در مصائب و تحمل بلایا است، چنانکه در «مسکن الفواد» (شهید ثانى) فرموده و نسبت به لغت داده است، «الصَّبْر الحَبْسُ للنّفس مِنَ الفَزَع مِن المُکروه و الجَزَع عنه و انّما یَکونُ ذلک بِمنعِ باطِنه مِن الاضطراب و اعضائِه مِنَ الحَرَکاتِ الغَیر المعتادة».
و غایت صبر این است که فرقى بین نعمت و محنت (آنچه در مقابل نعمت است) نگذارد بلکه محنت را بر نعمت ترجیح دهد، زیرا علم به حسن عاقبت آن دارد.(2)
در بحث هاى قبل دباره اقسام سه گانه صبر (صبر در مصیبت، صبر در معصیت، صبر در عبادت) بطور مشروح سخن گفتیم که دیگر به آنها نمى پردازیم.
صبر در اسلام خود نوعى فرهنگ و دانش است، دانشى که باید آموخت، باید در مواضع مختلف آن را تکرار کرد تا مثل هر صفتى براى انسان ملکه شود.
ص: 194
در قرآن و احادیث صبر بسیار مورد مدح و مجد قرار گرفته، و صابران متصّف به صفاتى شده اند. در قران بیش از هفتاد مرتبه این صفت پسندیده ذکر شده و نوزده مرتبه خطاب به خود پیامبر(صلی الله علیه و آله) شده که صبر را پیشه خود سازد، و بسیارى از خیرات و درجات مبتنى بر صبر و ثمره آن شمرده شده است.
براى نمونه، قرار دادن بنى اسرائیل را به عنوان پیشوا و هدایتگر به خاطر صبر دانسته است: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا»(1) و نیز فرموده: «وَ تَمَّتْ کَلِمَتُ رَبِّکَ الْحُسْنى عَلى بَنی إِسْرائیلَ بِما صَبَرُوا»(2) و همچنین اجر صابران را بواسطه صبر آنها بى حساب قرار داده «إِنَّما یُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِساب»(3) و غیر این آیات از آیات وارده در مورد صبر؛ و نیز در روایات بسیار مورد توجه قرار گرفته است:
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «الصَّبر مِنَ الایمان بِمَنزَلة الرأسِ مِنَ الجَسَد فَاذا ذَهَبَ الرأسُ ذَهَبَ الجَسَد کَذلکَ اِذا ذَهَبَ الصَّبرُ ذَهَبَ الاِیمان» «صبر نسبت به ایمان به منزله سر نسبت به بدن است، پس زمانى که سر مى رود، بدن هم مى رود، همینطور وقتى صبر مى رود، ایمان هم مى رود».
و نیز در روایتى دیگر آن حضرت فرمودند: «وقتى مؤمن داخل قبرش شد، نماز در طرف راست و زکات در طرف چپ او قرار گرفته و اعمال نیک او سایه بان او مى شود و صبر در گوشه اى قرار مى گیرد، وقتى دو ملک سؤال مى آیند صبر به نماز و روزه و اعمال نیک گوید: رفیق شما نزد شما است اگر عاجز شدید از یارى او من نزد او (یعنى بنده مؤمن) هستم».
در حدیث جالبى آن حضرت فرمودند: «ما صابریم و شیعه هاى ما صابرتر از ما هستند»، گفته شد چگونه صابرتر از شما هستند، فرمود: «زیرا ما صبر مى کنیم بر آنچه مى دانیم ولى شیعیان ما صبر مى کنند، بر آنچه نمى دانند».
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند: «الصّبر نِصْفُ الاِیمان» «صبر نصف ایمان است». اگر سؤال کنى معنى نصف ایمان بودن صبر چیست؟ گویم غزالى در احیاء العلوم خود
ص: 195
دو وجه براى این روایات ذکر کرده است:
1- ایمان اطلاق بر تصدیقات و اعمال مى شود، پس براى ایمان دو رکن است یکى یقین و دیگرى صبر، مراد از یقین، معارف قطعى است و مراد از صبر، عمل به مقتضاى یقین.
و رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) این دو را (یقین و صبر) را در روایتى جمع کرده و فرموده اند: «مِنْ اَقلّ ما اوتیتُم الیقین و عَزیمةُ الصّبر»: «از کمترین چیزهائى که اعطا شده اید یقین و صبر است».
2- وجه دوم این که ایمان مشتمل است بر امورى که نفع مى بخشد و بر امورى که ضرر مى زند، مؤمن باید اعمال نافع را انجام داده، و شکر گزارد، و اعمال مضرّ را ترک کرده، و صبر در مقابل ترک آنها کند، پس شکر در مقابل اعمال نافع و صبر در مقابل اعمال مضرّ است، پس شکر نصف ایمان است، و صبر نصف دیگر آن و به همین جهت یکى از صحابه گفت: «الایمان نصفان، نصف صبر و نصف شکر»: «ایمان دو نصف است، نصفى صبر و نصفى شکر».
در اهمیت صبر همین بس که تمام اخلاق حمیده به صبر برمى گردد، لکن براى این صبر در هر موردى اسمى است، اگر صبر در برابر شهوت شکم و فرج باشد، عفت نامند و اگر در تحمل امر غیر ملایمى و سختى باشد اسمهاى آن نزد مردم مختلف است، اگر در مصیبت باشد، صبر و ضد آن را جزع گویند، اگر در موقع بى نیازى و ثروتمند بودن باشد که خود را نبازد، «ضبط نفس» گویند که در مقابلش «بَطَر» است که تکبر و خود را بزرگ شمردن باشد و اگر در جنگ باشد، شجاعت و ضدش «جُبن» است و اگر در فرو نشاندن غضب باشد، حلم و ضدش «سفه» و نوعى نادانى است و اگر در برابر حوادث خیر و شرّ روزگار باشد، سعه صدر و ضدش ناراحتى و ضیق صدر است، و اگر در مخفى کردن کلام باشد، کتمان سرّ است و اگر در برابر زیاده خواهى و زیاده بر زندگى معمولى باشد، زهد و ضدش حرص است و اگر
ص: 196
صبر بر بهره هاى کم باشد، قناعت و ضدش، «شَره» و شدت میل است.
و بواسطه اشتمال صبر بر این صفات وقتى از پیامبر(صلی الله علیه و آله) از ایمان سؤال کردند، حضرت فرمودند: «هو الصبر» زیرا صبر اکثر اعمال ایمان و عزیزترین اعمال آن است.(1)
در مباحث قبل به این بحث اشاره اى شد، و در ذیل این فراز نیز به چهار نکته اشاره مى کنیم:
1- تمام کارهاى مثبت با موانعى روبرور است، کار مثبت و مهم بدون مخالف نمى شود، آزادى، استقلال، ایمان، تقوى، تحصیل دانش، کسب، بدون مشکل نمى شود، اگر اهل صبر نیستى وارد میدان نباید بشوى، اگر با یکى دو مانع مى خواهى کنار روى اصلا از اول پا در این مسیر نگذار.
یکى از بزرگان که استاد استاد ما بود، و از مراجع محسوب مى شد یک نفر در مشکل مالى سختى گرفتار شده بود، و نامه تندى توأم با ناسزا به آقا نوشت و آخر نامه مشکل مالى خود را ذکر کرده بود، آقا نامه را خوانده بودند، و براى این که آن طرف خجالت نکشد، نامه را پشت کتابهاى کتابخانه خود انداخته بودند، و پیغام براى آن شخص داده بودند که بیا مثل اینکه نامه براى من داده بودى، و من آن نامه را انداخته ام (مرادشان پشت کتابها بوده) چه مشکل دارید، او آمده بود، و مشکل را مطرح کرده و گره کارش اصلاح شده بود، و آن عالم بزرگوار فرموده بود، او فکر کرد نامه اش را نخوانده ام ولى این کار را کردم تا هم به او کمک شده باشد و هم ناراحت نباشد.
پس ضامن اجراى تمام کارهاى خیر صبر است، با صبر مى توان به اهداف
ص: 197
عالى رسید.
باغبان گر پنج روزى صحبت گل بایدش *** در کنار خار هجران صبر بلبل بایدش
بلبل چون عاشق گل است، گاه بدنش هم از خارها خون آلود شود ولى نمى هراسد، تو هم باید در کنار گلهاى روزگار از خارها نهراسى گرچه خون آلوده شوى.
2- انسان تحت فشار انگیزه هاى درونى و بیرونى است؛ همیشه انگیزه ها و نیازهائى او را به طرف گناه مى کشاند، هواها و نیازها و خواهشهاى نشأت گرفته از شهوت از درون و محیطهاى فاسد و شیطان و دوستان ناباب و غیره از برون مزاحم و رهزن مسیر تکامل و صلاح اویند، اگر نخواهد استقامت داشته باشد از کوره در مى رود، پس صبر عامل بازدارنده از گناه است.
3- اصولا دنیاى ما آمیخته با حوادث تلخ و شیرین، کامیابى و ناکامى، شکست و پیروزى، نیش و نوش است. هر روز دوستان از دنیا مى روند و اگر از دنیا مأیوس شویم و در حادثه اول و دوم خود را ببازیم، مرده اى بیش نیستیم، انسان به امید زنده است، آدم مأیوس در حساب مرده ها است. باید در برابر همه حوادث صبر کرد، تا به جائى رسید، اینکه در عرف مى گویند انشاء الله غم اول و آخرتان باشد، این دعا نیست، این نفرین است، یعنى امیدوارم انشاء الله اول از همه بمیرى، زیرا مگر مى شود در این دنیا مردن و از دست رفتن نباشد، اگر مى خواهى این غمى که الان بر تو وارده شده غم اول و آخر تو باشد، باید اول از همه بروى تا غمى نبینى! پس صبر عامل امیدوارى است.
4- علم و دانش آموزى ثمره صبر است، از آیات قرآن نیز چنین استفاده مى شود در آیه 33 شورى بعد از اینکه خداوند از نشانه هاى خود خبر مى دهد مى فرماید: (إِنَّ فِى ذَلِکَ لاَیَات لِّکُلِّ صَبَّار شَکُور) «همانا در آنها نشانه هائى است براى هر صبر کننده و شکرگزارى».
ص: 198
اسرار آفرینش، آیات خداوند است و علم به آنها نیاز به صبر دارد، آن هم صبر بسیار، زیرا («صبّار» صیغه مبالغه است) کشف آثار هستى و عبرت گرفتن از آنها نیاز به صبر دارد. یکى از دانشمندان خارجى 20 سال زحمت مى کشد، تا کتاب مورچگان بنویسد که یک عالم توحید است.
درباره نیوتن گفته اند وقتى سیب از درخت به زمین افتاد، تا وقتى که علم به نیروى جاذبه زمین پیدا کرد، مدت 5 سال طول کشید، یعنى درباره همین حادثه ساده 5 سال با صبر و حوصله مطالعه کرد!
براى یادگیرى صبر و استقامت، شرح حال علماء باید مطالعه شود، چه علماى مذهبى و چه غیرمذهبى، هر کس به جائى رسید چه در مسیر توحید و چه در غیر این مسیر، بدون صبر نرسید، امیدوارم خداوند ما را در علم آموزى در مسیر خود صبّار و شکور قرار دهد.(1)
الهى در ذیل این فراز (و صبراً فى شدة) چنین گوید:
هم آنان را ز تسلیم و توکّل *** به هر سختى بود صبر و تحمّل
چه سختی ها که گیتی در پی انگیخت *** چو نیروی صبوری دید بگریخت
بیابان جهان پرخار و خاشاک *** صبوری بر مثال رخش چالاک
چو رخش صبر باشد نرم رفتار *** گذارد پا به نرمى بر سر خار
جهان صحرا و سختیها سبک باد *** صبورى همچو کوه سخت بنیاد
شکیبائى گزین چون پارسا مرد *** صبورى کن چو پیش آید غم و درد
شکیبائى ظفر بخشد سرانجام *** نیابد بى صبورى هیچ کس کام
چو سختى روى آرد مرد هوشیار *** به پاى صبر بشتابد پى کار
به جانش صبر او آرام بخشد *** فلاحش دست گیرد کام بخشد
نگردد تنگدل در هیچ سختى *** بر آرد شاخ صبرش نیک بختى
* * *
ص: 199
ص: 200
«و طَلَباً فى حَلال»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقیان) طلب کردن مال حلال را.
* * *
شرح: از اوصاف دیگر آنها این است که هرگز به دنبال مال از طریق حرام نیستند، حتى اگر هدیه اى براى آنها آورده شود، تا نفهمند از چه مالى است از آن استفاده نمى کنند.
از این فراز به دست مى آید، پرهیزگاران اولا در طلب روزى هستند، و انسانهاى تنبل و تن پرور و سربار جامعه نیستند و ثانیاً تلاشگرند ولى در مسیر حلال، طلب روزى مى کنند ولى روزى حلال و طیّب.
اساساً خداوند متعال نیز به جز روزى حلال را براى بندگان خود تجویز نکرده است، گرچه همه چیز از او است ولى حق استفاده را فقط در امور طیّب و حلال و پاکیزه داده است.
در آیات مختلفى به خوردن اشیاء طیب امر شده است:
1- (کُلُوا من الطیبات و اعملوا صالحاً) «بخورید از پاکیزه ها، و عمل صالح و
ص: 201
نیک انجام دهید»(1) این آیه نشان مى دهد که اجازه دادن خداوند به حق استفاده از طیبات منوط به انجام عمل صالح است. اگر از نعمتهاى پاکیزه خداوند بخورى و سر به طغیان بردارى، تخلف از دستور ولى نعمت خود کرده اى و امر تو بدست او است تا با تو چه کند!
2- (کُلُوا مِمَّا فِى الْأَرْضِ حَلاَلا طَیِّباً): «بخورید حلال و طیب از آنچه در زمین است».(2)
3- (یَسْأَلُونَکَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَکُم الطَّیِّبَاتُ): «(اى پیامبر) از تو سؤال مى کنند چه چیزى براى آنها حلال است، بگو حلال است براى شما طیبات و پاکیزه ها».(3)
آنچه انسان با آن ارتزاق مى کند، از بزرگترین عوامل مؤثر در جسم و روان و نسل آدمى است، روحیات انسان متأثر از غذائى است که مى خورد، بدن آدمى ساخته شده از چیزى است که تناول مى کند.
در حالات مرحوم محمدباقر مجلسى هم نقل شده که در وقتى که مادرش بر او باردار بود، مرحوم مجلسى اول (محمدتقى) پدر او گفته بود، هر چه من در خانه مى آورم باید بخورى، نه چیز دیگرى، زیرا نمى خواهم غذاى مشتبهى بخورى، چون بر بچه مؤثر است، مرحوم مجلسى متول شده، و بزرگ مى شود، تا نوجوانى مى شود، روزى برحسب بازى و شیطنت بچه گانه چیزى شبیه میخ بزرگ یا جوالدوزى که به دست داشته در مشک یکى از آب کش ها فرو مى کند، و پا به فرار مى گذارد، خبر به پدر وى مى رسد و پس از این که خسارت را مى پردازد، به مادر وى مى گوید از تو سؤالى مى کنم باید جواب صحیح بدهى مگر نگفتى از غیر از آنچه من
ص: 202
مى آورم نخورى، گفت چنین نکردم، گفت خیر اگر چنین کرده بودى، این اتفاق نمى افتاد خوب فکر کن چه خورده اى که روى این بچه اثر گذاشته، و امروز چنین کرده است، پس از مدتى فکر، گفت یادم افتاد روزى در حیاط خانه خیاطى مى کردم انارى از درخت همسایه به خانه ما افتاد و من با سوزن به درون آن فرو کرده و مقدار آبى از آن خورده بودم و چون به یاد حرف شما افتادم بقیه را نخوردم، مرحوم مجلسى گفت معما روشن شد، سوزن جوالدوز، و انار مشک شد!
از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل شده: «العبادة سبعون جزءً و اَفْضَلُها جُزءً طَلَبُ الحَلال»: «عبادت هفتاد جز دارد و افضل آنها طلب روزى حلال است».(1) یعنى به دنبال روزى حلال رفتن از بزرگترین عبادات است.
و روى همین اصل در حدیثى دیگر از پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیده: «العِبادَةُ مَعَ اَکل الحَرامِ کالبَناء عَلَى الرَّمل»: «عبادت با خوردن حرام مثل بنا ساختن بر زمین رملى و شنى است که به هیچ وجه استقامت ندارد و ساختن ساختمان بر آن کارى عبث و بى فائده است».
در روایت قدسى آمده که «اى احمد (مراد پیامبر(صلى الله علیه وآله) است) عبادت ده جزء است، نه جزء آن در طلب حلال است، پس اگر غذا خوردن و آشامیدن خود را طیّب و پاکیزه کردى، در حفظ و حمایت من هستى».(2)
بزنطى راوى معروف و صحابى حضرت رضا(علیه السلام) مى گوید: به حضرت رضا(علیه السلام) گفتم: «فدایت شوم از خداوند عزوجل بخواه، حلال روزى من گرداند، حضرت فرمودند: آیا مى دانى حلال چیست؟ گفتم آنچه در نزد ما کسب پاکیزه و طیّب باشد، حلال است، حضرت فرمودند: بسیار على بن الحسین زین العابدین(علیه السلام) مى فرمود: حلال رزق و قوت برگزیدگان است «الحلال قُوتُ المُصطَفَین» سپس فرمودند: از خدا
ص: 203
چنین بخواه «اَسئلک من رزقک الواسع»: «از رزق و روزى واسع تو درخواست و طلب مى کنم».(1)
در روایت است که وقتى پیامبر(صلی الله علیه و آله) از مردى خوشش مى آمد از او سؤال مى کردند، شغل و حرفه تو چیست؟ اگر مى گفت شغلى ندارم، مى فرمود «سقط من عینى»: «از چشم من افتاد».(2)
این روایات اهتمام پیامبر(صلی الله علیه و آله) را به کسب و کار از طریق حلال روشن مى کند و این که حاضر نبودند، حتى لحظه اى یک فرد انگل و سربار جامعه باشد.
در حدیثى از پبامبر(صلی الله علیه و آله) آمده «مَنْ اکتسب مالا مِنْ غیر حِلّه کانَ زادهَ الى النار»: «کسى که کسب مال از طریق غیر حلال کند، آن مال زاد و توشه او بسوى آتش جهنم است».(3) یعنى در مسیر قیامت مال حلال زاد و توشه افراد بهشتى است، و مال حرام زاد و توشه افراد جهنمى و هر دسته از اینها با این غذاى سفر، به مقصد خود بهشت و جهنم مى رسند.
در حدیثى دیگر از آن بزرگوار آمده «مَنْ اَکَلَ الحَلالَ اَرْبَعینَ یوماً نَوّر اللّه قَلْبَه»: «کسى که چهل روز غذاى حلال بخورد، خداوند قلب او را نورانى کند».(4)
این روایت ناظر به همان اثرى است که گفتیم لقمه حلال بر روان و روح و قلب آدمى دارد، لقمه حلال تا چهل روز نورانیت در قلب ایجاد مى کند، و در مقابل لقمه حرام تاریکى و گرفتگى و افسردگى دل را به همراه دارد.
استاد مى فرمودند در مسجد الحرام جوانى دامن مرا گرفت و گفت نمى دانم، چرا حال دعا در این مکان پر عظمت که همه حال دعا و انابة دارند من ندارم، گفتم:
ص: 204
سفر اول اگر کسى بیاید، باید از خود بى خود شود، از گناهانت استغفار کن، شاید مال حرام خورده اى، وگرنه کانون نورى که هر فاقد نور را نورانى مى کند، چرا باید قلب تو را نورانى نکند، جائى که مرکز نور است، چرا نور قلب را نباید زیاد کند.
درست است که در روایات داریم: «کل شىء حلال حتى تعرف انه حرام»: تا علم به حرمت ندارد هر چیزى حلال است ولى این از نظر حرمت تکلیفى است، یعنى تا ندانى حرام نیست بخورى ولى اثر وضعى خود را دارد، چنانکه اگر ندانى شیشه اى شراب است و بخورى فعل حرام انجام نداده اى، ولى آیا مست نمى شوى!؟ مال حرام هم اگر علم نداشته باشد، به حرمت آن، ولى آن تاریکى را براى قلب خواهد آورد.
و نیز از همان حضرت است که براى خداوند فرشته اى است که بر بام بیت المقدس ندا مى دهد در هر شب «مَنْ اَکل حَراماً لَمْ یقبل اللّه منه صَرفا و لا عدلا و الصَّرفُ النّافلة و العَدلُ الفریضة»: «کسى که حرام خورد خداوند صرف و عدل او را قبول نکند، و صرف نوافل و مستحبات و عدل فرائض و واجبات است».(1)
مولى على(علیه السلام) نیز فرمودند: «اى کمیل زبان از قلب ظهور مى کند (یعنى هر چه در قلب است به زبان مى آید و هر چه زبان مى گوید چیزى است که از دل تراوش کرده است) و قلب از غذا پابرجا است، پس نظر کن، در آنچه قلب و جسم تو از آن تغذّى مى کند. اگر حلال نباشد خداوند تسبیح و شکر تو را قبول نمى کند.
این بزرگوارانى که این گونه توصیه مى کنند خود از عاملان به این دستورات الهى بوده اند، و جا دارد پرهیزگاران به آنها اقتدا کنند.
در احوالات پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمده که «امّ عبدالله خواهر شدّاد بن أوس قدح شیرى براى افطارى پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاد، حضرت توسط شخصى براى او برگردانده، فرمودند: این شیر کجا بوده گفت: از گوسفند است بار دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله) برگرداندند، و فرمودند
ص: 205
گوسفند از کجا بوده، گفت از مالم خریدم، پس آن حضرت نوشیدند، فرداى آن روز امّ عبدالله نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمد و گفت یا رسول الله من براى شما شیر مى فرستم و شما برمى گردانید؟!
پیامبر(صلی الله علیه و آله) به او فرمود: انبیاء و رسولان قبل از من این گونه مأمور بودند که چیزى نخورند مگر طیّب باشد، و عملى نیز جز عمل صالح انجام ندهند».(1)
شاید از آیات و روایاتى که پس از خوردن مال حلال و طیّب، سخن از عمل صالح مى گوید بتوان استفاده کرد که خوردن مال حلال خود مؤثر در انجام عمل صالح و ازدیاد آن است.
در مورد اوصیاء این نبىّ مکرّم(صلی الله علیه و آله) نیز چنین بوده است. در مورد امام صادق(علیه السلام) نقل شده که روزى «مصادف» غلام خود را خواستند و به او هزار دینار دادند، و فرمودند آماده سفر به مصر شو، زیرا خانواده ما زیاد شده اند (گویا حضرت براى روزى خانواده خود در مضیقه بودند و دست به تجارت زدند) «مصادف» جنسى خرید و با تجار به طرف مصر رفت. وقتى نزدیک مصر شد، قافله اى در خارج مصر به آنها رسید، از آنها پرسیدند اوضاع تجارت چگونه است؟ و گفتند ما این متاع را که متاعى عمومى و مورد نیاز همگان است داریم. افراد آن قافله گفتند، در مصر از این متاع نیست، پس قسم خوردند، و عهد کردند که متاع خود را نفروشند مگر به دو برابر قیمتى که خود خریده اند (یعنى شىء یک دنیارى را به دو دینار بفروشند). وقتى متاع را فروخته و پولها را گرفته، به مدینه بازگشتند، «مصادف» غلام حضرت وارد بر امام صادق(علیه السلام) شد در حالى که دو کیسه که در هر یک هزار دینار بود داشت، گفت: فدایت شوم این سرمایه و این هم رنج است، حضرت فرمودند: این سود زیادى است، چگونه با متاع عمل کردید!؟ جریان را «مصادف» گفت و این که چگونه قسم خوردند، حضرت فرمود: سبحان الله، قسم بر علیه مسلمانان مى خورید که به
ص: 206
ازاء یک دینار یک دینار سود برید، سپس یکى از کیسه ها را گرفته و فرمودند این رأس المال و سرمایه من که به شما دادم، و نیاز در این سود براى ما نیست، سپس فرمودند: یا «مصادف» مِجالَدَةُ السُّیوفِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ الحلال؛ «اى «مصادف» فرود شمشیرها بر کالبد و بدن در مبارزه، آسانتر از طلب حلال است».(1)
جانم به فدایت اى رهبر جهانیان با این که نیازمند به پول براى خانواده خود بودى، راضى به این معامله پرسود نشدى گرچه براى حضرت حرام نبود و از این رو فقهاء مثل شیخ حرعاملى، در وسائل، فتوى به کراهت این گونه معامله داده اند، در مکتب این امام همام طلب مال حلال مشکلتر از شمشیر خوردن است!
اى برادر مواظب باش و به خیال زیاده خواهى، حق و ناحق نکنى، اگر فکر مى کنى، با کلاه گذاشتن بر سر مردم رزق و روزیت زیاد مى شود فکر درستى نیست و بدان که، اگر معامله با طیب و رضایت برادر دینیت نبود، به فعل حرام مرتکب شده اى، و مالى که از حرام آید علاوه بر عذاب اخروى مالى بى برکت است، سعى کن حرمت مال مسلمان را نگاه دارى که در روایت از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) رسیده «حرمة مال المسلم کحرمة دمه»: «حرمت و احترام مال مسلمان مثل احترام و حرمت خون او است»،(2) مواظب باش با خوردن مالش خونش را نخورى!
در حجة الوداع و سفر آخرى که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به حج رفتند، در خطبه اى که ایراد کردند فرمودند: «اَیُّها الناس انما المؤمنون اِخْوَه و لا یحلّ لِمؤمِن مالُ اخیه الاّ مِنْ طیب نفس منه»: «اى مردن مؤمنان برادرند و حلال نیست براى مؤمن (خوردن) مال برادر دینى خود مگر با رضایت او باشد».(3)
ص: 207
در قرآن نیز فرمود: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَنْ تَکُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاض مِّنْکُمْ): «اى کسانى که ایمان آورده اید، اموال خود را بین خود به باطل نخورید، مگر اینکه تجارت و معامله با رضایت شما (صاحب مال) باشد».(1)
اى عزیز به خداوندى که تو را خلق کرده، و تا حال روزى داده، بیشتر از آنچه باید به دست تو رسد، نمى رسد، پس زیاد خود را خسته مکن، به امید خدا به سر کار خود رو و با کسب حلال امور خود بگذران، اگر حق را باطل کردى، و فکر کردى مال بسیار به هم زدى چه بسا در جائى از دست دهى که خود نمى فهمى، و اگر حساب کنى مى بینى آن مقدار که بنا بوده به تو رسد همان مقدار باقى مانده اى است که در دست تو است.
در مورد این که بیش از آنچه مقدر است به دست ما نمى آید، حکایتى عرض کنم، در روایتى آمده که روزى امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) داخل مسجد شدند، و به مردى گفتند: استر و مرکوب مرا نگه دار، آن مرد هم لجام آن را سرقت کرده و قاطر را رها کرد، و رفت، پس از مدتى حضرت بیرون آمده، و در دستشان دو درهم بود، و خواستند به مرد دهند در عوض نگهدارى استر، ولى حضرت استر را بدون لجام یافتند؛ سپس به غلام خود دو درهم را دادند تا لجامى بخرد، غلام لجام استر حضرت را در بازار یافت، در حالى که آن سارق به دو درهم فروخته بود، حضرت فرمودند: «انّ العَبْدَ لَیَحْرُمُ نَفْسَه المُرزَق الحلال بترک الصبر و لا یزداد على ما قُدِّرَ له»: «بنده نفس خود را محروم مى کند از روزى حلال به جهت عدم بردبارى ولى از آنچه براى او مقدر شده است زیاده بهره نمى برد».(2)
صاحب وسائل از مرحوم کلینى نقل کرده که امام باقر(علیه السلام) فرمودند: رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) در حجة الوداع فرمودند: «جبرئیل امین در قلب من القاء کرد که: هیچ نفسى نمى میرد
ص: 208
مگر این که رزقش را کامل کند، پس پروا داشته باشید از خدا و طلب و کسب خود را زیبا و (حلال) کنید، و کندى رسیدن رزق، شما را سست نکند، که با معصیت خدا آن را طلب کنید، زیرا خداوند تبارک و تعالى ارزاق را به صورت حلال میان خلقش تقسیم مى کند و به صورت حرام تقسیم نکند، پس کسى که از خداوند بترسد صبر نماید خداوند رزق او را از طریق حلال مى رساند و کسى که هتک حجاب سرّ کرد و عجله نمود و رزق خود را از غیر طریق حلال به دست آورد، خداوند حلال او را مى برد و روز قیامت او را به پاى میز محاسبه خواهد کشید».(1)
در روایتى دیگر صاحب وسائل از مرحوم شیخ مفید در «مقنعه» نقل مى کند که امام صادق(علیه السلام)فرمودند: رزق بر دو نحو تقسیم مى شود: یکى مى رسد به صاحبش اگر چه طلب نکند، و نوع دوم این که معلقّ به طلب و خواست او است، پس آنچه براى عبد مقدور قسمت شده عاقبت به او مى رسد گرچه تلاشى براى آن نکند، و آنچه به سعى و کوشش شخص تقسیم مى شود، پس سزاوار است شخص آن را از طریق مشروع درخواست کند، نه غیر آن، پس اگر از جهت حرام طلب کرد و آن را یافت، همان رزق او محسوب شده، و روز قیامت محاسبه مى شود.(2)
نکته اى که در پایان قابل تذکر است این است که بر زمامداران هر نظامى لازم است که شرائط و زمینه هاى اشتغال به کسب حلال را آماده کنند تا کسى دست به کسبهاى کاذب و حرام نزند، باید از قرآن یاد گیریم اگر در سوره نور مى فرماید: «مرد و زن زناکار را صد ضربه شلاق زنید» (الزَّانِیَةُ وَالزَّانِى فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِد مِّنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَة)(3) این قانون است ولى زمینه هاى این قانون را هم ذکر کرده که ازدواج کنید و زمینه ازدواج جوانهارا مهیا کنید و از فقر نترسید، خدا تأمین کننده است، بر روى
ص: 209
مسأله حجاب و عدم چشم چرانى و عفیف بودن مرد و زن تکیه مى کند(1) و بسیار موارد تربیتى دیگر.
در علم کلام بحث شده که ارسال رسل و انزال کتب و وجود امام برحسب قاعده لطف است یعنى خداوند که این انسان را خلق کرده و رشد او را مى طلبد، خود باید شرائط این رشد را که رسول و کتاب و وجود امام است، تأمین کند. چرا ما این قاعده را در بقیه امور و نسبت به خودمان فراموش کرده ایم، اگر مى خواهیم فقر نباشد، باید با فقر مبارزه کنیم اگر مى خواهیم فساد نباشد باید روشهاى صحیح دیگر ارائه دهیم، زمانى بود که جوانها به عکسهاى زنان آلوده و شخصیتهاى کاذب روى آورده بودند، و ما مى گفتیم این کار صحیح نیست ولى حرف زدن کافى نبود، باید چیزى ارائه مى دادیم، و از این رو در مجله مکتب اسلام اقدام به عکسهائى شد از مشاهد مشرفه و غیره که اگر گفتند چه بزنیم، آنها را ارائه دهیم.
این قاعده کلى است، اگر کسى یا افرادى را منع از کارى کردیم، باید زمینه آن را فراهم کنیم، اگر مثلا مى گوئیم آقا روى دیوار اعلامیه و پوستر نچسبانید، باید در هر رهگذرى تابلو اعلانات بگذاریم. اینها همه را گفتیم تا روشن شود بحث طلب حلال از مصادیق این قانون کلى است که باید زمینه را براى آن ایجاد کنیم، این بحث اجتماعى مفصّل و مهمى است که به جهت اختصار به آن اشاره اى کردیم.
مرحوم الهى در ذیل این فراز (و طلبا فى حلال) چنین مى سراید:
به روزى در پس کسب حلالند *** به حشر آسوده زاندوه و وبالند
دهد رزق حلال آسایش دل *** شود بر طاعت دلدار مایل
ستمکارى که جویاى حرام است *** ز خون مردمش عیش مدام است
نبیند روى آسایش شب و روز *** بسوزد عاقبت آن آتش افروز
ص: 210
حرام از دل برد مهر و وفا را *** کند ناپاک قلب باصفا را
خرد را داور بیداد سازد *** روان شاد را ناشاد سازد
حرام آرد به دل صد فکر باطل *** کند جان را زیاد دوست غافل
هر آن کو پیشه ناپاک دارد *** به محشر جان خود غمناک دارد
نیفتد طایر دولت به دامش *** بریزد زهر، حسرت در مدامش
حرام اندوه و غمناکى فزاید *** به جان پاک، ناپاکى فزاید
حرام است آنچه یابى یا حلال است *** به تقدیر است و بیش و کم محال است
همان به جز طریق دین نپوئى *** حلال از سفره تقدیر جوئى
* * *
ص: 211
«و نشاطاً فى هُدى»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از متقین) نشاط و (سُرورى) در مسیر هدایت و حق.
* * *
شرح: «هدى و هدایت» در مقابل ضلال و ضلالت و گمراهى است، یعنى از صفات دیگر پرهیزگاران نشاط در مسیر رشاد و حق است، آنها چون روحى با نشاط دارند، تمام اعمال آنها نیز منطبق بر نشاط است؛ عبادت و اعمال شبانه روز آنها با راحتى و نشاط انجام مى گیرد.
گفتار و سیماى آنها با نشاط و براى دیگران نشاط انگیز است، صورت آنها مایه و منبع سرور است، هر کس آنها را مى بیند، از کسالت بدر آمده، در اوج نشاط خود را مى یابد.
این نشاط نیروى اعتقاد آنها به ثوابهائى است که در انتظار آنها است و به آنها وعده داده شده است. این سبکبالى که در خود احساس مى کنند به خاطر هدف بلند و شرف غایت آنها است!
ص: 212
نشاط، نشأت گرفته و مولد هماهنگى روحیه و عمل است، اگر روحیه انسان مجذوب عملى شد، آن عمل با نشاط صورت مى گیرد، آن کس که عشق به کار و کسبى دارد، صبح زود با نشاط و زودتر از کارفرما به سر کار مى رود، اگر روحیه او مجذوب درس خواندن هم باشد، با نشاط درس مى خواند، و به کسى توجهى ندارد، و خود را در اوج خوشى مى بیند، چنانکه از خواجه نصیرالدین طوسى نقل شده که پس از مطالعه مى فرمود: «اَیْنَ المُلُوک، اَیْنَ اَبْناءُ المُلُوک»: «کجایند پادشاهان و فرزندان آنها» که ببینند آنها خوشى و سلطنت مى کنند یا من که با این نشاط مشغول مطالعه مى شوم و در باغستانهاى کتب به گردش مى پردازم و از آنها ثمر برمى گیرم؛ «الکُتُب بَساتینُ العُلِماء» مرحوم خواجه این مطلب را به شعر آورده و چنین گفته است:
لذات دنیوى همه هیچ است نزد من *** در خاطر از تغیّر آن هیچ ترس نیست
روز تنعّم و شب عیش و طرب مرا *** غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
اگر کسى طالب بازى نیز شد همین گونه با نشاط به دنبال آن مى رود.
اگر کسى علاقه شدید به عبادت داشته باشد، عبادت با نشاط صورت مى گیرد، وگرنه اگر در حالت متعادل روحى نباشد و خسته و کوفته باشد، عبادت با کسالت صورت مى گیرد، و بسیار در نماز خواندن خود تجربه کرده ایم، گاهى آنقدر به نماز بى علاقگى نشان مى دهیم که مى گوئیم نماز را بخوانیم تا راحت شویم، گویا نماز عذابى است که تا نخوانیم راحت نشویم، و سریع نماز را مى خوانیم بى حال و بى نشاط و فکر مى کنیم در عذابیم و باید هر چه زودتر نجات یابیم، و گاه مى شود اگر در مقابل مردم بخواهیم نماز گزاریم، با آداب و با حال و با قرائت زیبا نماز مى خوانیم.
ص: 213
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) چنین فرموده: «ثلاثُ علامات لِلْمُرائى: یَنْشُط اذا رأى الناس و یَکسل اذا کان وحده و یُحبّ اَن یُحمَدَ فى جمیع اموره»: سه علامت براى انسان ریاکار است: زمانى که مردم را ببیند با نشاط است و وقتى تنها باشد کسل است و دوست مى دارد در تمام امورش ستایش شود.(1) مرد پرهیزگار برخلاف فرد ریاکننده در همه حال با سبکى و نشاط به کار و عبادت خود مشغول است و به غیر بى توجه.
بى نشاطى عوامل گوناگونى دارد، و عمده آن دو چیز باشد:
1- عدم ایمان به هدف و عدم اعتقاد به اعمالى که انجام مى دهیم، عده اى از ما که در عملشان بى نشاطند براى این است که هدف مشخصى ندارند، یا ایمان به هدف ندارند، علم به خدا و معاد دارند اما نور ایمان بر قلبشان سایه افکن نشده است، این ایمان و سستى در عقیده موجب بى نشاطى در عبادت مى شود، چنانکه اگر کسى هدفى براى درس خواندن و کار کردن نداشته باشد، با کسالت درس مى خواند و کار را انجام مى دهد.
2- خستگى - عدم نشاط در کار و عبادت گاهى از خستگى و کوفتگى جسمى و روحى نشأت مى گیرد، چنانکه بسیار در اعمال روزانه خصوصاً نماز خواندن آزموده ایم، وقتى از سر کار با خستگى آمده ایم، نماز خواندن براى ما سنگینى کرده، و انجام آن سریع، و با کسالت همراه است، هر دو عامل یعنى بى هدفى و خستگى را مى توان با تقویت ایمان و ترک عمل در حال خستگى درمان کرد، چنانکه در روایات است عبادات بدون نشاط و با خستگى انجام ندهید که موجب سرخوردگى انسان از عبادت مى شود باید در هر کارى نسبت به آن در خود شوق و علاقه ایجاد کنیم
ص: 214
عبادت نیز باید توأم با نشاط باشد و هدف از عبادت و بندگى صفاى نفس و قلب است، عبادت اگر در حال کسالت و بى نشاطى انجام گیرد موجب کدورت قلب مى شود و بهتر است انجام نگیرد!
البته این نکته گفتنى است که در بعضى موارد و کارها عدم توجه طرف مقابل موجب بى نشاطى است مثلا اگر دانش آموزان توجه به معلم نکنند و معلم احساس بى توجهى کند، سرد و بى نشاط مى شود، یک سخنران هم همینطور است (مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد) این حالت بى نشاطى در بچه ها هم پیدا مى شود، فرزندان هدفشان در بیشتر اعمالشان جلب توجه پدر و مادر و بزرگترها است مثلا اگر خوب درس مى خوانند یا به اصطلاح حرکات و اعمالى مثل نماز خواندن انجام مى دهند، براى جلوه دادن خود است و باید در اعمال نیک او بزرگترها به ویژه پدر و مادر به او توجه کنند، تا تشویق شود و این کار بسیار اثر تربیتى در وى مى گذارد.
البته این عامل بى نشاطى را باید با ایمان قوى از بین برد، معلم مؤمن به ارزش کار و مبلّغ و سخنران معتقد به مبدأ و معاد از بى توجهى دانش آموز و مردم نمى نالند و همچون پیامبران الهى در اعمال الهى خود بى نشاطى نشان نمى دهند چون هدفى والا را دنبال مى کنند.
مرحوم الهى در ذیل این فراز (و نشاطا فى هدى) گوید:
همى بینى در آن دلهاى آگاه *** نشاطا فى هدى شوقاً الى الله
چو یابد راه کوى دلبرش را *** نشاط انگیز سازد خاطرش را
لقد آنست ناراً جانب الطور *** هدینى فى الدجى نور على نور
اضاء العین فى عین الظلام *** فیا بشریک من هذا الغلام
فوادى مهجتى نور الهداه *** نشاط بهجتى عین الحیواه
تقر العین اذ راح المدام *** و ماذا الراح بالشرع الحرام
بشارت باد مستان صفا را *** بجان پویندگان راه وفا را
ص: 215
به انوار الهدى للمتّقینا *** و اشراق یحبّ المحسنینا
و اعطاء لاصحاب الیمین *** باکواب و کاس من معین
یکى را مست چشم یار کردند *** یکى دردى کش خمّار کردند
یکى را ناز جانان دار باید *** یکى را نقش بیجان جان فزاید
یکى مست بتان لاله زار است *** یکى مخمور چشم آن نگار است
یکى با آب جو در کار مستى است *** یکى هشیار صهباى الستى است
تو شادى با مى انگور بستان *** چه دانى شادى ایزدپرستان
تو را زیبد نشاط آب و نانى *** نشاط عشقبازان را چه دانى
* * *
ص: 216
«و تَحَرُّجاً عن طَمَع»
ترجمه: و (مى بینى براى هر یک از آنها) دورى و اجتناب از طمع.
* * *
شرح: «تحّرج» از ماده «حرج» و در اصل، به معنى مجتمع و محل اجتماع شىء است و سپس به تنگى و ضیق بین دو چیز اطلاق شده و براى امور ضیّق حرج اطلاق مى شود و نیز به معنى گناه هم آمده است، و ماده تفعّل آن «تحّرج» و انفعال آن «انحراج» به معنى دورى و اجتناب از گناه و ضیق است(1) و در این فراز که به طمع اضافه شده یعنى دورى از طمع.
اما «طمع» در لغت به معنى شوق و جذب شدن نفس به طرف چیزى است از روى شهوت و میل به آن چیز.(2)
و چون بیشترین طمع به خاطر هواى نفسانى است، گفته اند: طمع، طبع و
ص: 217
طبیعتى است.(1)
طمع دو گونه است: ممدوح و مذموم، ممدوح مثل مثل طمع در عفو خداوندى، چنانکه امام سجاد(علیه السلام) در دعاى ابوحمزه مى فرمایند: «اِذا رَأَیتُ مولاى ذنوبى فَزِعت، و اِذا رَأَیْتُ عَفْوکَ طَمِعْت؛ «وقتى مولاى من گناهانم را مى بینم فزع و جزع مى کنم، و وقتى عفو تو را مى نگرم، طمع مى کنم»(2) یا مثل طمع در رأفت و رحمت الهى چنانکه امام سجاد(علیه السلام) در همان دعا مى فرمایند: «فَاِنَّما اَسْئَلک لَقَدیم الرِّجاء لَک وَ عَظیم الطَّمَعَ فیکَ الَّذى اَوْ جَبْتَه عَلى نَفْسَکَ مِنَ الرأفة و الرَّحمة»: «همانا به خاطر قدم امید به تو و عظمت طمع (بندگان) در وجود تو طلب مى کنم آنچه را که واجب کردى بر نفس خودت که رأفت و رحمت است».(3) البته این طمع ممدوح و امید به این رحمت و ثواب و قرب الهى و دخول در جنّت به صرف طمع حاصل نمى شود. آن امام سجاد(علیه السلام)، که طمع در رحمت الهى دارد، به وظائف و تکالیف الهى نیز عمل کرده، و چنین توقعى دارد.
در آیه 214 سوره بقره چنین مى خوانیم: (أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ): «آیا گمان کردید داخل بهشت مى شوید (بدون اینکه سختى و رنج ببینید) و هنوز نیامده است مثل کسانى که قبل از شما بودند، ناراحتى جنگ و سختى و شدت درونى را کشیدند..».(4)
این آیه نشان مى دهد که بدون تحمل سختى و مشقت توقع دخول در بهشت
ص: 218
توقعى بى جا است چرا چنین نباشد که: «انّ الجَنة حُفَّت بِالمکاره و انّ النار حُفَّتْ بالشهوات»: بهشت پیچیده به سختیها و آتش جهنم پیچیده به شهوات است.
از لابلاى جهادها و دریاهاى آتش و فراز و نشیبهاى خطرناک باید بگذرى، تا به بهشت رسى، ولى رسیدن به آتش جهنم از لابلاى هوا و هوسها است.
و طمع مذموم همان طمع خاصى است که در عرف گویند، فلانى طمع خام دارد، یعنى چشمش به مالِ در دست مردم است.
این طمعى است که فرمودند خصلت ناپسند و زشتى است،(1) این نوع طمع حکمت را از قلب علماء مى برد(2) کمى طمع، ورع و پرهیزگارى زیاد را فاسد مى کند،(3) همین طمع است که درباره آن فرمودند: هیچ چیزى مثل بدعت دین را خراب نمى کند و هیچ چیزى مثل طمع و آز مرد را فاسد نمى کند.(4)
در روایت از مولى على(علیه السلام) رسیده که: «اَکْثَرُ مَصارعِ العُقُول تَحتَ بُروق المَطامِع» «بیشترین زمین خوردن عقلها زیر برقهاى طمعها است».(5) برق طمع مى درخشد و چشم و عقل انسان را کور کرده و انسان به زمین مى خورد و از همان حضرت است: «مَا الخَمر صَرَفاً بِأذهب بعقول الرجال مِنَ الطمع»: «هیچ شرابى بیش از طمع عقل را از بین نمى برد».
به قول مولى على(علیه السلام) «عقل نادانها در نزد غرور و مستى طمعها فریب مى خورد، و در همین وقت مردم از نظر عقل امتحان مى شوند».(6)
ص: 219
در روایتى از پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمده: «اِیّاکَ وَ اِسْتِشْعارَ الطَّمَع فَاِنَّهُ یَشُوب القَلْبَ شِدةُ الحِرْصَ وَ یَخْتِمُ على القُلُوب بِطابع حُبِّ الدُّنیا وَ هُوَ مِفْتاحُ کُلِ سَیِّئة و رأسُ کُلّ خَطیئَة و سَبَبُ اِحْباطِ کلِّ حَسَنَة»: «بپرهیز از این که طمع را مثل موى بدن جزء وجودت کنى، (استشعار از شعر به معنى مو است) زیرا شدت حرص قلب را آشفته مى سازد و بر قلبها مهر دوستى دنیا مى زند، و آن (محبت) کلید هر پلیدى و منشأ هر گناهى و سبب نابودى هر حسنه و ثوابى است».
مولى على(علیه السلام) فرمودند: «ثَمَرةُ الطَّمع ذُلّ الدّنیا و شِقاء الآخرة»: «ثمره و میوه طمع ذلت دنیا و شقاوت در آخرت است».(1)
در جاى دیگر فرمود: «لا شِیمَةَ أذَل مِنَ الطمع»؛ «هیچ خوى و عادتى پست تر از طمع نیست».(2) مولى در نهج البلاغه در ردیف اوصاف حضرت عیسى(علیه السلام) چنین مى فرمایند: «لَم تَکُن لَهُ زَوجَةٌ تَفْتِنُهُ و لا وَلَدٌ یَحْزُنُهُ و لا مالٌ یَلْفِتُهُ و لا طمعٌ یُذِلُّه»؛ «براى او همسرى نبود تا گمراهش کند، و نه فرزندى که محزونش نماید و نه مالى که نظر او را به خود جلب کند و نه طمعى که او را ذلیل گرداند».(3)
مولى درباره منافقین نیز بعد از این که مى فرماید در برابر هر حقى باطلى در برابر هر دلیلى قطعى، شبهه اى، و براى هر زنده اى کشنده اى و براى هر در بى کلیدى، و براى هر شبى چراغى مهیا کرده اند، مى فرماید: «یَتَوَصَّلون اِلَى الطَّمع بالیأس لَیُقیمُوا به اَسْواقَهم و یُنْفِقُوا به اَعْلاقَهُم»: «منافقین بخاطر مأیوس بودن، به طمع و حرص پناه مى برند، تا بازارهاى خود را برپا داشته (و گرم کنند) و با طمع خدعه و نیرنگهاى زینت داده شده خود را ترویج و عرضه مى کنند».(4)
ص: 220
پس اى برادر خود را به بندگى طمع مسپار که طمع خود، بندگى و ذلت است و در مقابل چشم نداشتن به آنچه در دست مردم است، آزادى و حرمت است «اَلطَّمَع رِقّ اَلْیأس عتقٌ».(1)
علامه شیخ محمدتقى تُستَرى در شرح نهج البلاغه خود بنام «نهج الصباغة» در جلد 10، صفحه 2 چنین گوید که «فتح موصلى» به دو بچه رسید که یکى تکه نانى داشت که بر آن عسل بود، و به دست دیگرى نیز تکه نانى بود که خورشتى روى آن مالیده بود آن بچه به بچه اى که عسل بر نان او بود گفت: از نانت به من بده، آن بچه گفت اگر سگ من شوى به تو مى دهم، گفت باشد و بچه مقدارى نان و عسل به او داد و طنابى و ریسمانى در دهان او گذارد و شروع به کشیدن کرد، «فتح» گفت «لَوْلا رَضیتَ بخبزک ما کُنْتَ کلباً»: «اگر به نان خود راضى مى شدى دیگر سگ نبودى»، شاعر نیز گفته:
کَلَّفَنى حُبِّى للدراهم *** و قِلّة البَقوى على المغارم
خدمة مَنْ لستُ له بخادم *** (پول دوستىِ من اندک مالِ باقى مانده در اثر خسارتها، وادارم کرد خدمت کسى کنم که خادم او نبودم).
این حکایت گرچه بچه گانه به نظر مى رسد ولى گویاى واقعیتى بزرگ است، واقعیتى که شاید هر روز و شب با آن برخور مى کنیم، و متوجه نیستیم، در واقع هر طمعى به مال کسى و درخواست از دیگرى و چشم داشتن به مال او، افسار انداختن به گردن خود است، این افسار همان حقیقت طمع است!
این است که امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «بِئْسَ العبد عبدٌ له طمع یَقُوده»: «بد بنده اى است بنده اى که داراى طمعى باشد که او را (به هر طرف) بکشد»،(2) افسار طمع، انسان
ص: 221
را به هر جا و هر پرتگاهى مى کشد ولى متوجه نیستیم.
پیامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند: «تمام خیر را در قطع طمع از آنچه در دست مردم است، یافتم»(1) اى عزیز چشم از مال مردم بپوش و به آنچه خدا روزى تو کرده است راضى شو که هیچ ثروتى بالاتر از این چشم پوشى نیست، هیچ آزادى بهتر از این نیست (کسى که مى خواهد در طول حیاتش آزاد زندگى کند، نباید طمع در قلب او سکنى گزیند).(2)
بر سر هم دانه بنوشته عیان *** کان بود رزق فلان بن فلان
غم مخور بر هم مزن اوراق دفتر را *** که پیش از طفل ایزد پر کند پستان مادر را
رو توکّل کن مشو بى پا و دست *** رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
بر سر هر لقمه بنوشته خدا *** این نصیب است بر فلان شه یا گدا
کسى که طمع کند، به غیر از این که به نفس خود اهانت کرده، کارى نکرده است، مولى على(علیه السلام)مى فرمایند: «اَزْرى بِنَفْسِهِ مَنْ اِسْتَشْعَرَ الطّمع» کسى که طمع را شعار خود کرده و مثل پیراهن زیرین به بدن خود چسبانده است، اهانت به نفس خود کرده است.(3)
مرحوم خوئى در شرح خود در ذیل این فراز در وجه دورى پرهیزگار از طمع
ص: 222
چنین گوید: «پرهیزگار چشم طمع به آنچه در دست مردم است، ندارد، زیرا علم دارد که طمع از رذائل نفسانى و منشأ مفاسد عظیم است، چون موجب ذلّت و استخفاف و کینه و حسد و عداوت و غیبت و رسوائى و نرمش با اهل معصیت و نفاق و ریا مى شود و مایه مسدود شدن باب نهى از منکر و امر به معروف و ترک توکل بر خدا و انابه سوى او و عدم رضایت به قسمت الهى مى شود».
یکى از یاران امام صادق(علیه السلام) به نام «سعدان» مى گوید به امام صادق(علیه السلام) گفتم: چه چیزى ایمان را در بنده تثبیت مى کند، قال: الورع (فرمود: پرهیزگارى و عفت نفس) گفتم: چه چیزى ایمان را از او خارج مى کند؟ قال: الطمع (فرمود: طمع و حرص).(1)
الهى آن عارف شیدا در ذیل این فراز (تحرجا عن طمع) گوید:
نماید جان پاکش از طمع دور *** که این خوى از دل روشن برد نور
چگونه با روان پاکبازش *** طمع در پستى آرد از فرازش
بسا شیر از طمع گردید نخجیر(2) *** بسا عقل از طمع گم کرد تدبیر
بسا شادان کزین ناخوب خصلت *** به زندان شد قرین رنج و محنت
بسا، زین ناستوده خوى ناخوش *** که شد بر باد دین و دانش هوش
بسا، کس را طمع خون ریخت در دهر *** بسا شهد از طمع خون گشت با زهر
خوش گفت آن سپاه عقل را شاه *** که با خوى طمع خواریست همراه
کسى راه طمع نسپرد یک گام *** که با ذلت نشد از کام ناکام
کسى کاین خوى ناکس مردم آموخت *** در آتش آبروى خویش را سوخت
طمع بستن به غیر حق روا نیست *** که را این خوى باشد پارسا نیست
ص: 223
مقام قدس کرّمنا است دلبند *** بر آن ملک و بر آن دو لب طمع بند
طمع بر گلشن جان بایدت بست *** که از لعل لب جانان شوى مست
* * *
ص: 224
«یَعْمَلُ الاَعْمالَ الصّالِحَة وَ هُوَ عَلى وَجَل»
ترجمه: پرهیزگار اعمال صالح انجام مى دهد در حالى که خائف و ترسناک است.
* * *
شرح: یکى دیگر از صفات پرهیزگاران وحشت داشتن آنها است با این که عمل صالح انجام مى دهند.
وحشت از چه چیز؟ وحشت از ردّ اعمال و عدم قبول آنها بواسطه جمع نبودن شرائط صحت و قبول عمل! «وَالَّذِینَ یُؤْتُونَ مَا اَتَوا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ»؛ «اعمال صالح انجم مى دهند و قلوب آنها خائف است».(1)
از امام زین العابدین(علیه السلام) روایت شده که در حالى که بر مرکب خود سوار بودند، و تلبیه مى گفتند «لَبیک اللّهم لَبیک» بر روى مرکب غش کردند، وقتى به هوش آمده، از ایشان علت را پرسیدند، فرمودند «خشیت ان یقول ربّى: لا لبّیک و لا سعدیک»:(2) ترسیدم پروردگارم بگوید «لا لَبّیک وَ لا سَعْدیک» (و جواب مرا ندهد).
ص: 225
متقین مى ترسند از این که در اعمال آنها ریائى بوده باشد، ریائى که پیامبر(صلی الله علیه و آله) در روایتى درباره آن فرمودند: «اِنَّ اَخْوَفَ ما اَخافُ علیکم الشّرکُ الاَصْغَر - قالوا: وَ مَا الشِّرکُ الاَصْغَر؟ - قال: الرّیاء...»: «ترسناک ترین چیزى که بر شما مى ترسم، شرک اصغر و کوچک است - گفتند: شرک کوچک چیست؟ - فرمودند: ریا»،(1) ریائى که از راه رفتن مورچه سیاهى بر سنگ سیاهى در شب تار، مخفیانه تر در وجود انسان نفوذ مى کند!
شدّاد بن أوس گوید: پیامبر(صلی الله علیه و آله) را دیدم گریه مى کند، عرض کردم یا رسول الله چه چیزى شما را به گریه وا داشته است؟ فرمود: مى ترسم بر امّتم از شرک، آگاه باش که آنها عبادت بت و خورشید و ماه نمى کنند ولکن با اعمالشان ریا مى کنند(2) (و این ریا شرک است، یعنى در عبادت، غیرخدا را با او شریک مى کنند).
به امام على(علیه السلام) گفته شد: کدام یک از مخلوقات کورند؟ فرمود: «آن که عمل براى غیرخدا انجام دهد!»(3) آن عابد به نماز جماعت همیشه مى رفت، و در صفّ اول مى ایستاد، سى سال چنین مى کرد، روزى دیر رسید و صف آخر ایستاد، دید احساس ناراحتى مى کند، نماز سى سال را قضا کرد، براى این که احتمال داد شاید ریائى در این مدت در کار بوده است!
پرهیزگار مى ترسد از این که گرفتار عجب شود، عجبى که امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «من دخله العجب هلک»؛ «هر کس عجب به او راه پیدا کند، هلاک مى شود».(4) امام على(علیه السلام) نیز فرمودند: «العجب هلاک و الصبرِ مَلاک»؛ «خودبرتربینى و خوشنودى از خود هلاکت و صبر (در مقابل خودبینى) اقتدار و مایه قوام است».(5)
ص: 226
پرهیزگار مى ترسد از عجبى که در روایت است: اگر شخص گناه کند و پشیمان شود، بهتر از این که عملى و عبادتى کند و عجب در آن راه یابد.(1)
عجبى که امام صادق(علیه السلام) درباره آن فرمودند: «دو نفر وارد مسجد شدند، یکى عابد و دیگرى فاسق، سپس خارج شدند در حالى که فاسق، صدیق و عابد، فاسق شده بود، زیرا عابد داخل شد و عجب به عبادت پیدا کرد و فکرش مشغول به آن بود و فکر فاسق در پشیمانى و ندامت بر فسقش بود، پس استغفار کرد و از گناهانش توبه نمود.(2)
حضرت عیسى بن مریم(علیهما السلام) گفت: «بیماران را مداوا کرده و شفا دادم به اذن خدا و کور و جذامى را به اذن خدا بهبودى دادم، و مردگان را معالجه کرده و به اذن خدا زنده کردم، و احمق را معالجه نکردم، و قدرت بر اصلاحش نیافتم، گفته شد یا روح الله (اى عیسى بن مریم(علیه السلام))، احمق کیست؟ فرمود: «المُعْجِبُ بِرأیه و نفسه الّذى یَرَى الفَضْل کلَّه له لا عَلَیه و یُوجِبُ الحَقَ کلَّه لِنَفْسِه و لا یُوجِبُ عَلَیْها حَقّاً فَذاکَ الاَحْمَقُ الّذى لا حیلةَ فى مُداواتِه»: «خودبینى و عجب کننده به رأى و نفس خود، آن که تمام فضیلت و برترى را براى خود بیند نه بر علیه خود و تمام حق را براى نفس خود مى داند و نه بر ضرر آن، و او احمقى است که چاره اى در مداوایش نیست».(3)
امام صادق(علیه السلام) گویند حضرت داود(علیه السلام) شبى به عبادت و به تلاوت زبور پرداخت، عبادت کردن او را به حالتى کشاند که گویا از خودش خوشش آمد، ناگهان قورباغه اى صدا کرد، اى داود از شب زنده دارى شبى به تعجّب افتاده اى، در حالى من که در زیر این صخره چهل سال است، زبانم از ذکر خدا خشک نشده است و
ص: 227
(مرتب در حال ذکر و یاد اویم).(1)
پرهیزگار و خداترس خوف دارد، که دچار «سمعة» شود، گویند: ریا در حال عمل و «سمعه» بعد از آن است، دوست دارد به گوش مردم برساند که چه کرده است، گرچه موجب بطلان عمل نیست ولى ثواب و اجر را نابود مى کند.
پرهیزگار مى ترسد از سمعه اى که در روایت رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) است: اگر کسى بنائى از روى ریاء و سمعه بسازد، روز قیامت او را تا هفت طبقه زمین حمل کرده و سپس طوقى از آتش به گردن او مى گذارند، و او را در آتش رها مى کنند (در روایت دارد که پرسیدیم) یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) چگونه بنائى ریائى و برحسب سمعه بنا مى شود فرمود: «بنا مى کند بیشتر از مقدار کفایت (یعنى بیشتر از آن مقدارى که نیاز دارد خرج مى کند) یا براى مباهات و افتخار کردن بنا مى کند».(2)
سمعه اى که در روایت از رسول گرامی(صلی الله علیه و آله) است: «کسى که قرآن را بخواند و مرادش سمعه و چیز گرفتن باشد، خداوند را ملاقات مى کند در روز قیامت در حالى که صورتش استخوان است و گوشتى بر آن نیست، و قرآن به پشت گردن او زده و داخل آتشش مى کند، و سقوط مى کند در آتش با کسانى که سقوط در آن کردند».(3)
فرد متّقى مى ترسد، که عملش بواسطه گناه حبط شود، وقتى طوفان گناه مى آید اعمال صالح مثل خاکستر در دم توفان به هر سو پراکنده مى شود (أَعْمَالُهُمْ کَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِى یَوْم عَاصِف)(4)
ریا و سمعه و عجب و حبط اعمال، آفاتى براى اعمال صالح متقین است و اگر اینها هم نباشد «فَما قَدرُ اَعْمالِنا فى جَنْبِ کَرَمِک»: «اعمال ما چه ارزشى در برابر کرم
ص: 228
و نعمتهاى الهى دارد»،(1) اصلا قابل مقایسه نیست، وقتى چنین است چرا نترسند؟!
انسان در صورتى مسیر تکامل را طى مى کند که قبول کند ناقص است، اگر خود را کامل بداند براى کمال خود تلاش نمى کند زیرا خود را صاحب کمال مى داند اگر کسى خود را سالم بداند به سراغ طبیب نمى رود، چرا سرطان خطرناک است، زیرا اعلام نمى کند و مریض سرطانى اگر کسى او را مطلع نکند، فکر مى کند سالم است، وقتى روشن مى شود که مى بیند کار از کار گذشته است، بسیارى از ما وقتى بیدار مى شویم که سرمان به سنگ لحد خورد ولى دیگر دیر است، مریضىِ غفلت و عجب و ریا در این دنیا گریبانگیرمان است، ولى متوجه نیستیم! باید در کنار امید به رحمت، خوف از مقام ربوبى داشت.
شخصى گوید به امام صادق(علیه السلام) گفتم: چه چیزى در وصیت لقمان بود؟ فرمود: امور عجبیه اى، و عجیب تر از همه این که به فرزندش گفت: «خَفِ اللّه عزَّوجلَّ خیفَةً لَو جِئتَهُ بِبِرّ الثَقلین لَعَذَّبَک و ارجُ اللّه رجاءً لو جِئتَه بِذُنُوبِ الثِّقَلَین لَرَحِمَک»: «بترس از خداى عزوجل، ترسى که اگر نیکى جن و انس را آورده باشى، عذابت کند و امید به خدا داشته باشد، امیدى که اگر گناهان جن و انس را آورده باشى، تو را رحم کند».(2)
پرهیزگاران از خاتمه و عاقبت خود هراسانند، آنها مى ترسند مبادا دچار سوء خاتمه و بدى عاقبت شوند.
مرحوم فیض کاشانى در مورد سوء خاتمه سخنانى دارد که ذکر آن بى فائده نیست، ایشان مى فرمایند:
«بدان که سوء خاتمه و بدعاقبتى بر دو مرتبه است که: یکى اعظم از دیگرى
ص: 229
است، اما مرتبه اول که عظیم و هولناک است این که شک یا انکار بر قلب در نزد سکرات موت ظاهر شده، و بر این حالت قبض روح مى شود و این حالت حجابى بین او و بین خداوند مى شود، و موجب دورى دائمى و عذاب همیشگى خواهد شد، و مرتبه دوم که به مرتبه اول نمى رسد دوستى و محبت امرى از امور دنیوى و شهوت و تمایلى از آن شهوات دنیوى بر قلب او غلبه مى کند، و آنقدر قلب او مشغول به آن امر مى شود که دیگر جائى براى غیر آن نیست، و این حالت موجب مى شود که توجه او به دنیا شود و هرچه توجه او از خدا دور شودف به دنیا نزدیک می شود، حجاب بیشتر مى شود، وقتى حجاب آید عذاب آید، زیرا آتش الهى نمى گیرد مگر محجوبین و کسانى را که بین آنها و خداوند پرده اى حائل شد و اما مؤمنى که قلبش سلیم وسالم از حب دنیا است و هم و غمش خداوند است آتش جهنم به او گوید: عبور کن اى مؤمن که نور تو شعله آتش مرا خاموش کرد». مرحوم فیض در ادامه سخنانش مى گوید:
«هرگاه قبض روح در حالت غلبه حبّ دنیا باشد، مسئله مشکل است، زیرا انسان بر آنچه زیسته مى میرد، و ممکن نیست قلب صفت دیگرى بعد از مرگ اکتساب کند که متضاد صفت غالبى آن باشد، چون در قلوب تصرف ممکن نیست، مگر با عمل کردن جوارح و اعضاء و به تحقیق جوارح و اعضاء با مرگ باطل و فانى شده، و عمل کردن آنها نیز چنین شده است، پس نه امیدى در عملى و نه امیدى در رجوع به دنیا است که تدارک کند، و در این هنگام حسرت عظیم مى شود مگر این که اصل ایمان و محبت خداوند در قلب او رسوخ کرده باشد و با عمل صالح تقویت شده باشد، اگر چنین بود این حالت که در موقع مرگ عارض بر قلب شده، محو مى گردد، اگر ایمان او به اندازه مثقالى باشد او را در زمان کوتاهى از آتش خارج مى کند، و اگر کمتر باشد توقف او در آتش بیشتر است و اگر به اندازه مثقال و دانه گندمى ایمان بیشتر نداشته باشد از آتش خارج مى شود گرچه بعد از هزاران سال
ص: 230
باشد».(1)
پس بطور کلى مى توان استفاده کرد که سوء خاتمه یا به عارض شدن حالت انکار و شک و تردید در معتقدات است و یا به عارض شدن حبّ دنیا بر قلب است که خداوند ان شاء الله ما را از این دو مصون دارد، و خوف ما را با مهر امید آرامش بخشد.
الهى قمشه اى در ذیل این فراز (یَعْمَلُ الاَعْمالَ الصّْالِحَةَ و هُوَ عَلى وَجَل) گوید:
همه نیکى کند و از عدل بارى *** همى ترسد نیابد رستگارى
که هرگز با مقام عدل داور *** ندارد کس فلاح خویش باور
اگر سر زد ز خاصانش گناهى *** نباشند ایمن از قهر الهى
هم آخر کس نداند تا سرانجام *** چه پیش آید که سازد خاطر آرام
بساط عشق را شیب و فراز است *** مآل(2) زندگى نگشوده راز است
که چون با ناز یار افتد سر و کار *** بسوزد یا بسازد لطف دادار
چه خواهد یار فرجامش ندانى *** فراقش یا وصال جاودانى
اگر مهرش فروزد جسم و جان را *** هم ار نازى کند سوزد جهان را
به نازى کار عالم زار سازد *** هزاران گلستان را خار سازد
بموج آرد اگر بحر کرم را *** فرا گیرد هزاران بوالحکم را
وگر جنبش فتد در قلزم(3) قهر *** نیابى خشک دامان هیچ در شهر
* * *
ص: 231
ص: 232
«یُمسى وَ هَمُّه الشُّکر و یُصْبحُ وَ هَمُّه الذّکر»
ترجمه: پرهیزگار روز را شام مى سازد و اهتمام او به شکر است و شب را به روز مى آورد و اهتمامش ذکر و یاد خداوند است.
* * *
شرح: از دیگر صفات پرهیزگاران شکر و ذکر است، ذکر براى این که خدا متذکر آنها باشد، و به آنها نعمت دهد، و شکر براى نعمتهاى داده شده است.
ابن میثم بحرانى در تفسیر این فراز گوید: همّ و تلاش پرهیزگاران در وقت عصر و شامگاه، شکر خداوند است بر آنچه در روز به آنها روزى داده یا نداده است (شکر بر داده ها و نداده ها مى کنند). و در وقت صبح، همّ آنها ذکر و یاد خداوند است، تا آنها را یاد کرده و روزى دهد، چه از کمالات نفسانىّ و چه بدنىّ چنانکه خداوند فرموده: (فَاذْکُرُونِى أَذْکُرْکُمْ وَاشْکُرُوا لِی وَلاَ تَکْفُرُونِ) «مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و شکرگزار من باشید و کفران نورزید».(1)
مرحوم خوئى در شرح خود بعد از آوردن کلمات بحرانى مى گویند: توضیحات بحرانى کافى در رساندن مراد نیست، و نکته تقیید اهتمام به ذکر را به
ص: 233
صبح و اهتمام به شکر را به شامگاه دقیقاً روشن نمى کند، سپس مى افزاید: اولى و بهتر این است که این چنین گفته شود:
اما این که همّ آنها در صبحگاه ذکر است، براى تاکّد استحباب ذکر در آن وقت است، و دلیل بر این استحباب روایاتى است.
سپس سه روایت در این باره ذکر مى کند: 1- راوى (عمیر بن میمون) گوید: امام حسن(علیه السلام) را دیدم که وقتى نماز صبح مى خواند در جایگاه خود مى نشست تا خورشید طلوع کند و شنیدم از آن امام که مى فرمود: شنیدم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که مى فرمود: «مَنْ صَلّى الفَجْر ثُمَّ جَلَسَ فى مَجْلِسه یَذکر اللّه حتّى تَطلعَ الشمس سَتَرَهُ اللّه مِنَ النّار سَتَرَه اللّه من النار سَتَرَه اللّه مِنَ النّار»: «کسى که نماز صبح گزارد و در جایگاه خود نشیند در حالى که ذکر خدا گوید تا خورشید طلوع کند، خداوند او را از آتش مستور گرداند. و آن حضرت این جمله را سه بار تکرار فرمودند».
2- انس در حدیثى گوید: رسول الله(صلی الله علیه و آله) به عثمان به مطعون فرمودند: «کسى که نماز صبح را با جماعت گزارد و سپس بنشیند و ذکر خدا گوید تا خورشید طلوع کند، براى او در بهشت هفتاد درجه است که فاصله هر دو درجه مثل حضور اسب سریعى است که هفتاد سال مخفى باشد(شاید مراد این باشد که اسب تندرو که آشکار نیست اگر فرض شود هفتاد سال حرکت کند این مقدار مسافتى که طى مى کند فاصله هر دو درجه است)».
3- امام حسن(علیه السلام) فرمودند: «شنیدم از پدرم على بن ابیطالب(علیه السلام) که مى فرمود رسول الله(صلی الله علیه و آله) چنین فرمود: هر انسانى در مصلاّئى که نماز صبح را اقامه کرده بنشیند،و ذکر خدا گوید تا خورشید طلوع کند، اجر او مثل حجّاج خانه خدا است و گناهان او آمرزیده مى شود».
سپس مرحوم خوئى اضافه مى کند: نکته دیگرى در ذکر صبحگاه است که خداوند چون روز را براى بدست آوردن معاش و طلب رزق و جستجوى فضل
ص: 234
و رحمت خود قرار داد، چنانکه براى سکون و راحتى و خواب شب را خلق کرد و براى ذکر در صبح دخالتى عظیم در رزق و روزى است از این جهت اهتمام پرهیزگاران به ذکر در صبح است.(1)
اما این که روز را براى رزق و معاش قرار داده چون فرمود: (وَجَعَلْنَا نَوْمَکُمْ سُبَاتاً - وَجَعَلْنَا اللَّیْلَ لِبَاساً - وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً): «و خواب شما را مایه آسایش قرار دادیم و شب را پوششى براى شما گردانیدیم، و روز را وقت طلب معیشت قرار دادیم».(2)
و اما دلیل بر این که ذکر و یاد خدا در صبحگاه موجب ازدیاد رزق مى شود، اخبار زیادى است که دو روایت را مرحوم خوئى نقل کرده است.
1- از امام صادق(علیه السلام) روایت شده که فرمودند: «نشستن بعد از نماز صبح و مشغول به تعقیبات و دعاء بودن تا این که خورشید طلوع کند، بهتر است در طلب روزى از سیر و تلاش در زمین».
یعنى اگر انسان به یاد خدا بود، و سپس به دنبال روزى رفت، خدا او را موفق تر مى کند، تا کسى که بلافاصله بعد از نماز به دنبال کار رود.
2- حمّاد بن عثمان گفت از امام صادق(علیه السلام) شنیدم که مى فرمود: «نشستن مرد در تعقیب نماز صبح تا طلوع خورشید نافذتر و مؤثرتر است در طلب رزق از سوار شدن در دریا و حرکت در آن»، گفتم، گاهى حاجت و نیازى براى مرد است که مى ترسد (اگر دیر شود) فوت شود، فرمود: «داخل آن کار شود و به دنبال حاجتش رود، و ذکر خداوند عزوجل گوید زیرا او مادامى که وضو دارد در حال تعقیبات است».
پس از این روایات به دست مى آید که بهتر است انسان ذکر خدا را بعد از نماز گوید و مشغول به تعقیبات شود، و اگر کارى ضرورى بود که نمى تواند بنشیند،
ص: 235
حضرت فرمودند: «با یاد خدا به دنبال آن کار رود، و مادامى که وضو دارد، مثل این است که در تعقیبات نماز است».
سپس مرحوم خوئى گوید: اما همّ آنها در شامگاه به شکر خداوند، براى این است که شامگاه در مقابل صبحگاه است، و وقتى طلب رزق و نزول نعمت با یاد و ذکر خدا در اول روز باشد (چنانکه در روایات گذشت) پس مناسب است که شکر بر آن نعمتهاى نازل شده در آخر روز باشد (چنانکه انسان نیز از کسى که براى او کارى انجام داده، در آخر وقت و بعد از عمل تشکر و قدردانى مى کند).
فضیلت شکر(1)
خداوند متعال شکر خود را مقرون به ذکر خدا کرده است و فرمود: (فَاذْکُرُونِى أَذْکُرْکُمْ وَاشْکُرُوا لِی وَلاَ تَکْفُرُونِ)(2) با اینکه فرمود: (وَلَذِکْرُ اللهِ أَکْبَرُ): «ذکر و یاد خداوند بزرگتر از هر چیزى است».(3)
یعنى ذکر خدا که بزرگترین چیزها است اگر انجام دادید، خدا شما را یاد مى کند و اگر بر نعمتهاى او شکر کردید، و کفران نورزیدید، او پاداش دهد (وَسَنَجْزِى الشَّاکِرِینَ)(4) در ذیل آیه (لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَکَ الْمُسْتَقِیمَ)(5) که شیطان پس از رانده شدن گفت: «در مسیر و راه مستقیم تو براى گمراه کردن آدم(علیه السلام) و فرزندان او مى نشینم» در تفسیر آمده که مراد از راه مستقیم راه شکر است و به جهت بلندى مرتبه
ص: 236
شکر شیطن لعین طعنه در مردم زد که (وَلاَ تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شَاکِرِینَ)(1): «بیشترین فرزندان آدم(علیه السلام) را شکرگزار نمى یابى»، یعنى رهروان این مسیر به واسطه وساوس من کم هستند، و اکثر آنها از این مسیر خارج مى شوند، و خداوند هم او را تصدیق کرده، و فرموده: (َقَلِیلٌ مِّنْ عِبَادِىَ الشَّکُورُ): «کمى از بندگان من شاکر هستند».(2)
خداوند شکر را مایه ازدیاد نعمت دانسته و فرموده که اگر شکر کردید، نعمتهاى شما را زیاد مى کنم:(لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاََزِیدَنَّکُمْ)(3) و این زیادی را مطلق فرموده، و استثنائى نکرده، یعنى براى هر چه شکر کردید زیاد مى کنم.
ولى در پنج مورد استثناء به این اطلاق زده و مقیّد کرده است، یعنى در پنج مورد اگر خودش صلاح دید مى دهد:
1- بى نیازى (فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ): «بزودى بى نیاز مى کند خداوند شما را از فضل خودش اگر خواست».(4)
2- اجابت دعا (فَیَکْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَیْهِ إِنْ شَاءَ): «اجابت مى کند آنچه را مى خوانید اگر خواست».(5)
3- رزق (یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ): «کسى را که مى خواهد روزى مى دهد».(6)
4- آمرزش و مغفرت (وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِکَ لِمَنْ یَشَاءُ): «و خداوند گناه کمتر از شرک را مى آمرزد براى کسى که بخواهد».(7)
5- توبه (وَیَتُوبُ اللهُ عَلَى مَنْ یَشَاءُ): «و قبول مى کند خداوند توبه کسى را که
ص: 237
بخواهد».(1)
چگونه شکر از اخلاق نیکو و پسندیده نباشد، در حالى که خداوند خود را به این صفت ستوده و آن را از اخلاق ربوبى شمرده است (واللّه شکور حلیم) «خداوند شکرگزار و بردبار است»(2) و نیز شکر را کلام اهل بهشت خوانده و فرموده: اهل بهشت چنین گویند: (الْحَمْدُ للهِ الَّذِى صَدَقَنَا وَعْدَهُ): «حمد براى خدائى است که با ما صدق وعده رفتار کرد، و تخلّف نکرد»(3) و نیز درباره آنها فرمود: (وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ): «آخرین دعا و سخن آنها الحمدلله رب العالمین است (یعنى حمد براى خدائى است که پروردگار عالمین است)».(4)
از امام باقر(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: «رسول الله(صلی الله علیه و آله) شبى نزد عایشه بودند، عایشه گفت اى رسول خدا چرا این قدر نفس خود را به زحمت مى اندازید، (و عبادت مى کنید) با این که خداوند آنچه در قبل و بعد انجام مى دهید، راضى است، و شما را آمرزیده است، فرمود: اى عایشه «اَلا اَکُونُ عبداً شَکُوراً»: آیا نباید بنده شکرگزارى باشم.(5)
در روایتى دیگر آمده که: عایشه دید پیامبر(صلی الله علیه و آله) در شب وضو ساخته و به نماز ایستادند، و شروع به گریه کردند به طورى که اشکها بر سینه مبارکش جارى شد سپس رکوع کرده و گریست، سجده کرده و گریست، سر برداشت و گریست و آن قدر چنین کرد، تا بلال آمده و اعلان نماز صبح نمود، و عایشه به حضرت عرض کرد چرا این قدر گریه مى کنید، حضرت فرمود: (اَلا اکونُ عبداً شکوراً)(6)
ص: 238
در روایتى از امام هفتم(علیه السلام) از پدرانش از امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) آمده که فرمود پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) ده سال بر انگشتان مى ایستاد، و نماز مى گزارد، تا این که قدمهایش متورم شده، و صورتش زرد گردید و تمام شب چنین مى کرد، تا این که مورد عتاب خداوند قرار گرفت، «طه ما انزلنا علیک القرآن لِتَشْقى»: «اى پیامبر، ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به شدّت و مشقّت افتى».(1)
«ذکر» به یاد خدا بودن است در همه حال و این عامل مؤثرى براى جلب توجه الهى به خود است و این که در تمام احوال به یاد ما باشد، ما را از خطرات و لغزشگاهها مصون دارد.
ذکرى نافع است که مداومت بر آن باشد، با توجه و حضور قلب و فراغ خاطر، تا ذکر شده یعنى خداوند متعال در قلب که جایگاه و عرش او است جاى گرفته و عظمت و نورانیت آن بر قلب مستولى شود، و سینه مفتوح و شرح صدر حاصل شود، و این غایت عبادات است.
علماى اخلاق گویند: براى ذکر اول و آخرى است، اوّلش موجب انس و محبت و آخرش نیز موجب انس و محبت است، و مراد از ذکر هم همین دو است.
بنده در ابتداى امر برایش مشکل است که قلب و زبان را از وساوس به طرف خدا متوجه گرداند، ولى اگر موفق به مداومت شد و با آن انس گرفت، محبت خداوند در قلب او جاى مى گیرد، کسى که چیزى را دوست داشت زیاد او را ذکر کرده و کسى هم که چیزى را بسیار یاد کرد آن را دوست دارد و از اینجا است بعضى گفته اند که: «کاءَدتُ القُرآنَ عشرین سنةً ثمّ تَنَعَّمتُ به عشرین سَنَةً» «در راه قرآن
ص: 239
بیست سال سختى کشیدم (و خواندم و یاد گرفتم و با ظرائفش آشنا شدم) سپس بیست سال به وسیله آن متنعّم شده و لذّت بردم».(1)
نعمت به دست نمى آید، مگر با انس و محبت، و انس و محبت نیز به دست نمى آید، مگر با مداوت بر سختى ها در مدت طولانى تا این که تکلّف و سختى طبیعتى براى انسان مى شود و این بعید نیست، زیرا در امور مادى مثل غذا خوردن گاه انسانى با اکراه غذائى را که مورد طبعش نیست، تناول مى کند و سختى خوردن را به خود تحمیل مى کند، و مواظبت بر این امر مى کند تا این که عادت کرده و دیگر براى خوردن آن نیاز به شکیبائى ندارد، نفس انسانى نیز با عادت دادن بر سختى، سختى برایش آسان مى شود «هى النفس ما عوَّدتها تَتَعَوَّد» «این نفس آنچه را عادتش دهى عادت مى کند».(2) وقتى انسن به ذکر خدا شد، از غیرخدا بریده و این انس با خداوند، رفیق او نزد مرگ مى شود و در آن وقت به غیر از یاد الهى نمى ماند، اگر با یاد خدا انس گرفته از آن بهره برده و متمتّع و متلذّذ مى شود، امور دنیوى موانع رسیدن او به محبوب بوده، و بعد از مرگ این امور از بین رفته، و به محبوب مى رسد، از زندانى که در آن محبوس بود به دیدار دوست مى شتابد.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که: «کسى که ذکر خدا کند حقیقتاً، او مطیع است و کسى که غافل از او باشد، عاصى و طغیانگر است و طاعت و عبادت علامت هدایت و معصیت علامت ضلالت و گمراهى است و اصل و ریشه هدایت و ضلالت ذکر و غفلت است.
پس قلب خود را قبله زبانت قرار ده، و بدون اشاره قلب و موافقت عقل و رضاى ایمان زبان را حرکت نده (فَاجْعَلْ قَلْبَک قِبْلَةً لِلِسانک و لا تُحَرِّکه اِلاّ بِاشارَةِ
ص: 240
القَلْب وَ مُوافَقَةِ العقل و رِضَا الایمان).
خداوند عالم به پنهان و آشکار تو است... و قلب خود را با آب حزن بشوى و یاد کردن خودت اللّه را براى یاد کرن خداوند تو را، قرار ده، زیرا او یاد تو مى کند در حالى که بى نیاز از تو است و یاد کردن خداوند تو را برتر و عالى تر از ذکر کردن تو او را مى باشد... کسى که مى خواهد ذکر خدا کند، باید بداند که مادامى که خداوند عبد را به توفیق یاد خود موفق نکند (و به او توفیق ذکر گفتن ندهد( عبد قدرت بر ذکر او ندارد».(1)
در فضل مداومت بر ذکر همین بس که خداوند این گونه افراد را مدح کرده، و مى فرماید، (الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ): «کسانى که در حال ایستاده و نشسته و بر پهلو خوابیده و یاد خدا هستند».(2) یعنى در تمامى احوال چنین هستند و نیز فرموده: (رِجَالٌ لاَّ تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللهِ): «مردانى که آنها را تجارت و نه معامله از یاد خدا باز نمى دارد».(3)
و نیز به پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: (فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَکُنْ مِّنَ السَّاجِدِینَ - وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ): «پس تسبیح و حمد پروردگارت کن و از سجده کنندگان باش و پروردگارت را عبادت کن تا به مرحله یقین و مرگ رسى».(4)
در حدیث قدسى نیز به موسى(علیه السلام) فرمود «یا موسى اذکرنى فَاِنَّ ذکرى حَسَنٌ على کُلّ حال»: «اى موسى یاد کن مرا که یاد من در هر حالى نیکو است»(5) زیرا قلب با
ص: 241
نور ذکر اللّه روشن و منوّر مى گردد.
حتى در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده که «لا بَأسَ بِذِکر اللّه و اَنْتَ تَبُول فَانّ ذِکْرَ اللّه حَسَنٌ على کُلّ حال و لاتَسأَم مِنْ ذکر اللّه»: «اشکالى ندارد که نام خدا و ذکر او گوئى در حالى که بول و ادرا مى کنى زیرا ذکر خدا در هر حالى نیکو است و از یاد و ذکر او (در آن حال) ناراحت مباش».(1)
از امام باقر(علیه السلام) نیز روایت شده که فرمود: در توراتى که دستخوش تحریف نشده، نوشته شده که موسى از پروردگارش سؤال کرد و گفت: خداى من، در مجالسى قرار مى گیرم که شأن تو را اجلّ و اعز مى دانم از این که نام تو را و یاد تو را در آن حال به زبان و خاطر آورم فرمود: «یا مُوسى اِنّ ذِکرى حَسَنٌ على کل حال» «اى موسى یاد من در هر حالى نیکو است».(2)
اطلاق ذکر خدا على کُل حال نشان مى دهد، حتّى در حال تخلّى نیز ذکر او بدون اشکال است و جاى حیاء و خجالت نیست، باید به فکر افتاد اگر دستگاه تخلیه ادرار به اذن خدا کار نکرد چه کسى مى تواند آن را به کار اندازد؟ پس خود تخلیه هم از نعمتهاى الهى است که انسان مى تواند به زندگى خود ادامه دهد! حتى در نماز گرچه حرف زدن موجب بطلان است ولى ذکر گفتن مثل الله اکبر، لا اله الاّ الله و الحمد الله و غیره بدون اشکال است، زیرا ذکر او در هر حالى حسن است.
در قرآن مى خوانیم: (إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنْ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُّبْصِرُونَ): «کسانى که تقوا پیشه کردند، وقتى گروهى از شیطانها با آنها تماس برقرار کردند و به یاد خدا افتاده و بصیر مى شوند (و قلب آنها روشن مى شود)»(3) از این آیه به دست مى آید که جلاء و روشنى قلب با یاد خدا حاصل مى شود، چنانکه در
ص: 242
روایتى از امیرالمؤمنین(علیه السلام)است: «اِنَّ الذِّکرَ جَلاءُ القُلوبِ یُسمَع به بعد الوقْرَةِ و یُبصَرُ به بعد الغَشْوَةِ و یَنْقاد به بَعْدَ المُعانَدة»: «ذکر و یاد خدا روشنى قلوب است (و زنگار را پاک مى کند) با ذکر، قلب شنوا و بینا و مطیع مى شود بعد از آنکه ناشنوا و نابینا و غیرمطیع بود».(1)
پس اى برادر قلب را با یاد خدا آگاهى بخش، چنانکه رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) در وصیت خود به ابى ذر فرمودند: «نَبّه بالذکر قَلْبَکَ»:(2) «زنگارهاى آن را با ذکر نعمتهاى الهى برطرف کن» که امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «یَصُدُّ القَلْبُ فَاِذا ذکرتَه بِآلاءِ اللّه اِنجَلى عنه»: «مانعى قلب را مى گیرد وقتى یاد نعمتهاى الهى کنى برطرف شده، و از قلب رخت برمى بندد».(3)
بعضى از بزرگان فرموده اند: ذکر اللّه نور است و ذکر غیر او تاریکى و ظلمت است، زیرا وجود، نور و عدم، ظلمت است، پس حق، نور، و ماسواى او منبع تاریکى است، قلب وقتى در آن ذکر آید، نور در آن آید، و وقتى متوجه خلق شد، ظلمت در آن حاکم شود، و هر وقت از حق اعراض کرد و روى به خلق آورد، ظلمت خالص تامّ حاکم شود، پس اعراض و روى گرداندن از حق مراد قول خداوند است که فرمود: (وَلاَ تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ): «اطاعت کسى را که قلبش را از ذکرمان غافل کردیم و متابعت هوایش را کرد، مکن».(4) یعنى با غفلت از یاد ما قلبش سیاه شد و نورانیتش را از دست داد.
و همین مراد قول خداوند است (فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِّنْ ذِکْرِ اللهِ أُوْلَئِکَ فِى ضَلاَل مُّبِین): «واى بر کسانى که قلبش از ذکر خدا قساوت پیدا کرد، آنها در گمراهى
ص: 243
آشکارى هستند».(1) عدم یاد خدا و غفلت از آن موجب قساوت قلب و مردن آن مى شود، خداوند به موسى خطاب کرد: «یا موسى لا تَنْسَنى فَاِنّ نَسیانى یِمیتُ القلب»: «اى موسى مرا فراموش مکن زیرا فراموشى من قلب را مى میراند».(2)
در تفسیر صافى در ذیل سوره «قُل اعُوذُ بربّ النّاس»: رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرموده اند: «ما مِن مؤمِن الاّ وَ لِقَلبه اُذُنٌ ینفَثُ فیها الوسواس الخناس و اُذُنٌ ینفث فیها المَلک فَیُؤیِّد الله المؤمنَ بالمَلک فذلک قوله (وَأَیَّدَهُمْ بِرُوح مِّنْهُ)»(3) هر مؤمنى، قلبش دو گوش دارد: گوشى که وسواس خناس در آن مى دمد، گوشى که فرشته در آن مى دمد، خداوند مؤمن را به وسیله فرشته تأیید مى کند و این است معنى آیه (وَأَیَّدَهُمْ بِرُوح مِّنْهُ).(4)
در کتاب لئالى الاخبار(5) حکایتى از زاهدى نقل مى کند که او گفته بود، بین من و جنّى، دوستى و الفتى بود، روزى در مسجد نشسته بودم، به من گفت، این مردم را در مسجد چگونه مى بینى؟ گفتم بعضى را در خواب و بعضى را در بیدارى مى بینم، گفت: بر سر آنها چه مى بینى؟ گفتم هیچ چیز. چشمش را با دستش باز کرد، و مالید، پس دیدم بر سر هر کدام کلاغى است که بعضى از آنها کلاغها بطور کامل آن فرد را با بالهایش مى پوشاند که چشم من نمى دید و بعضى را گاهى مى پوشاند و گاهى بالش را بلند مى کرد، گفتم: این چه است؟ گفت: این شیاطین بر سر آنها نشسته و به قدر غفلت هر کدام بر آنها مستولى مى شوند، سپس این آیه را تلاوت کرد: (وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَانِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ): «و کسى که از ذکر خداوند رحمان
ص: 244
اعراض کند براى او شیطانى گماریم و او رفیق و همراه او است».(1)
صاحب لئالى سپس آیه اى را که به همین مطلب اشاره دارد، ذکر مى کند: (اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمْ الشَّیْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِکْرَ اللهِ أُوْلَئِکَ حِزْبُ الشَّیْطَانِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ): «شیطان بر آنها مسلّط شده، و ذکر خدا را از یادشان برده، آنها حزب شیطانند، آگاه باشید که حزب و گروه شیطان در خسران و زیانند».(2)
اى برادر به یاد خدا باش که امواج متلاطم قلبها در ساحل یاد خدا و ذکر او آرام گیرد (اَلا بَذِکرِ اللّه تَطمَئَنُّ القُلُوب)(3) چنانکه در روایت است تا وقتى انسان به ذکر خدا مشغول باشد، در نماز است خواه ایستاده باشد و خواه نشسته و خواه خوابیده که خداوند فرمود: (الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیَاماً وَقُعُوداً وَعَلَى جُنُوبِهِمْ).(4)
در کتاب شریف کافى است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «هیچ چیزى نیست مگر این که حدّى دارد که به آن منتهى مى شود، الاّ ذکر که خداوند به کم و قلیل آن راضى نشده و براى آن حدّى قرار نداده که به آن منتهى شود»؛ سپس این آیه را خواندند: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللهَ ذِکْراً کَثِیراً - وَسَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَأَصِیلا):(5) «اى کسانى که ایمان آورده اید خدا را یاد کنید یاد کردنى کثیر و صبح و شام تسبیح او گویید».(6)
و نیز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «خانه اى که قرآن در آن قرائت شود و ذکر خدا در آن باشد برکتش زیاد شده و ملائکه در آن حاضر و شیطان از آن هجرت مى کند و براى اهل آسمان مى درخشد، چنانکه ستاره درخشان براى اهل زمین چنین است».(7)
ص: 245
و نیز فرمود: «مَثَل خانه اى که ذکر خدا در آن باشد و خانه اى که ذکر خدا در آن نباشد، مَثَل زنده و مرده است».(1)
و نیز فرمود: «قومى نمى نشیند، و ذکر خدا نمى گوید، مگر این که ملائکه آنها را در برگرفته، و رحمت آنها را مى پوشاند، و سکینه و آرامش بر آنها نازل شده و خدا در میان بندگانش یاد آنها کند».(2)
و نیز فرمود: «قومى اجتماع نمى کنند، و ذکر خدا نمى گویند، مگر این که شیطان و دنیا از آنها کناره مى گیرد، و شیطان به دنیا گوید: آیا نمى بینى چه مى کنند؟» دنیا گوید: «دَعْهم فَلَو قَد تَفَرَّقوا اَخَذْتُ بِاَعْناقهم»: «آنها را رها کن اگر متفرق شدند (و یاد خدا نکردند) گردنهاى آنها را مى گیرم».(3)
امام باقر(علیه السلام) فرمودند: در توراتى که تحریف و تغییر در آن رخ نداده است نوشته شده که حضرت موسى(علیه السلام) از پروردگارش سؤال کرد، آیا قریبى تا با تو نجوى و مناجات کنم (مناجات درگوشى سخن گفتن را گویند در مقابل منادات که سخن گفتن بلند و از دور باشد) یا دورى (تا منادات کنم و فریاد زنم)؟ خداوند وحى رساند که «اَنَا جلیس مَنْ ذکرنى»: «من هم نشین کسى هستم که مرا یاد کند»، موسى(علیه السلام) گفت: چه کسى در حفظ تو است در روزى که پناهى و حرزى جز پناهگاه تو نیست؟ «فقال:
ص: 246
الَّذینَ ذَکَرُونى فَاذکُرهُم»؛ «فرمود: کسانى که یادم کنند یادشان مى کنم».(1) یعنى یاد کردن خدا و توجه او منوط و بسته به یاد کردن و توجه بنده به او است.
خداوند فرموده: کسى که مرا در جمع مردم یاد کند من او را در جمع ملائکه یاد کنم،(2) و نیز فرموده: اى فرزند آدم مرا در جمع یاد کن تا تو را در جمع بهترى از جمع خودت یاد کنم.(3) (یعنى اگر خدا را یاد کردى او تو را در بین مردم یاد مى کند، و قلب مردم را متوجه تو مى کند خیر و صلاح تو را بر سر زبان آنها مى اندازد).
پیامبر(صلی الله علیه و آله) در جواب کسى که از بهترین و محبوبترین اعمال نزد خداوند سؤال کرد چنین فرمودند: «اَن تموتَ و لسانُک رطبٌ مِنْ ذکر اللّه»: «اینکه بمیرى و زبان تو از یاد خدا مرطوب باشد».(4)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ذاکِرُ اللّه فى الغافلین کالمقاتل فى الفارّین و المقاتل فى الفارّین له الجنّة»: «یاد کننده خدا در بین غافلین مثل جنگ کننده (در راه خدا) در بین فرار کنندگان (از میدان جنگ) است و جنگ کننده در راه خدا در میان فرار کنندگان، بهشت براى او است».(5)
امام صادق(علیه السلام) در حدیثى(6) از پدرش حکایت مى کند که فرمود: پدرم کثیر الذکر بود و من با او راه مى رفتم و ذکر مى گفت و با او غذا مى خوردم و ذکر مى گفت مردم با او سخن مى گفتند ولى این مسئله او را از ذکر خدا بازنمى داشت مى دیدم
ص: 247
زبانش به حنکش(1) و بالاى دهانش چسبیده و مى گفت لا اِله اِلاّ اللّه و مرا جمع کرده و امر به ذکر مى نمود تا خورشید طلوع کند.
از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل شده که فرمودند: «مَنْ اَحَبَّ اَنْ یَرْتَعَ فِى رِیاضِ الجَنَّة فَلیُکثِر مِن ذِکْرِ اللّه»: «کسى که دوست دارد در باغهاى بهشت گردش کند، باید ذکر خدا را زیاد گوید».(2)
مرحوم فیض کاشانى در محجة البیضاء گوید: «ثابت البنانى» گفت من مى دانم چه موقع پروردگارم مرا یاد مى کند، اطرافیان اعتراض کرده ناراحت شدند و گفتند چگونه مى دانى چه موقع خداوند یادت مى کند؟! گفت «اذا ذکرته ذَکَرَنى»: «وقتى یادش کنم یادم مى کند».(3) بحثهاى زیادى درباره ذکر است که در ذیل فراز «ان کان فى الغافلین کتب فى الذاکرین...»: توضیح بیشترى خواهیم داد.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (یمسى و همّه الشکر و یصبح و همّه الذکر) گوید:
کند شب روز خود در شکر یزدان *** که بگشاید در الطاف سبحان
به روز آرد شب و همت گمارد *** که یاد یار بر خاطر نگارد
خوشا روز و شب آن عشقبازى *** که در دل نیست جز یارش نیازى
* * *
ص: 248
«یَبیتُ حَذِراً و یُصبحُ فَرِحاً حَذِراً لِما حُذِّر مِنَ الغَفْلَة وَ فَرِحاً بِما اَصابَ مِن الفَضل وَ الرَّحمة»
ترجمه: شخص پرهیزگار شب را به سر مى برد (در حالى که از غفلت خویش) هراسان است. و صبح مى کند در حالى که خوشحال است، ترسناک براى غفلتى که از آن ترسانده شده و خوشنود و خوشحال براى فضل و رحمت الهى که به او رسیده است.
* * *
شرح: مرحوم خوئى و بحرانى در شرحهاى خود متذکر شده اند که ظاهر کلام مولى علی(علیه السلام) این نیست که شب اختصاص به خوف و روز اختصاص به خوشحالى دارد، بلکه کنایه است از این که آنها همیشه بین خوف و رجاء هستند، بین ترس و خوشنودى به سر مى برند، چنانکه در عرف هم این کنایه معمول است و حضرت به جاى خوف و رجاء، لازم این دو را ذکر کرده اند، لازمه خوف حذر و لازمه رجاء خوشحالى و فرح است. (حذر را صاحب مفردات گوید «اِحْتِرازُ عَن مُخیف»: «دورى از شىء ترسناک که مى ترساند». پس احتراز و دورى لازمه ترس و خوشنودى لازمه امید و شوق است.
ص: 249
البته چنانکه بحرانى گفته احتمال دارد فقره سابق هم همین معنى کنائى را داشته باشد، یعنى دائماً در ذکر و شکرند نه این که ذکر مختص به صبح و شکر مختص به شام باشد.
این فراز از خطبه دو احتمال در آن است: یکى این که ترس از غفلت و ترک یاد خدا باشد، و وحشت دارند که در زمره غافلان باشند، که خدا دست عنایت خود را از سر آنها برداشته و لذت انس با خود را از آنها گرفته، گرچه هیچ عذابى هم روز قیامت براى آنها نباشد، همین که خود را در زمره آنها ببینند که دیگر محبوب به آنها توجه نمى کند، بیمناکند، و در مقابل خوشنود به چیزهائى هستند که خدا در این دنیا به آنها تفضّل و عنایت کرده است، به آنها دین اسلام و دوستى و پیروى محمدو آل محمد(صلی الله علیه و آله) را داده است، و رحمت او است که به هر کس که بخواهد مى دهد، چنانکه فرمود: (قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ وَاللهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ): «بگو اى پیامبر که تفضّل و فضل به دست خدا است، به هر کس که بخواهد مى دهد، و خداوند رحمتش واسع و علیم است * رحمتش را به هر که بخواهد مختص مى کند، و خداوند صاحب فضل عظیم است».(1)
و احتمال دوم این که ترسناک از عذاب و عقابى باشند که در اثر غفلت در دنیا و آخرت گریبانگیر آنها مى شود و خوشنود به اجر و ثوابهائى که در اثر عمل به احکام به آنها مى رسد، یعنى نفس عبادات آنها رحمت و فضل الهى است، که به آنها رسیده و موجب اجر و پاداش است، پس سرور آنها به حسنات آنها است که موجب پاداش الهى است.
حاصل دو احتمال این که در احتمال اول خوف از نفس غفلت و در نتیجه عدم توجه خداوند به غافل است، و خوشنودى به رحمتهائى که خداوند بدون عوض به او داده، و هیچ عملى در مقابل آن انجام نداده است و احتمال دوم این که
ص: 250
خوف از عقاب غفلت چه دنیوى و چه اخروى و فرح و شادمانى به عبادات و حسناتى که خود رحمت الهى است و به او رسیده به خاطر ثوابهائى که بر آن مترتب مى شود.(1)
در روایتى مسعدة بن صدقه، از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که فرمود: «مَنْ سَرَّته حَسَنَتُه و ساءَته سیّئتُه فهو مؤمن»: «کسى که حسنة و کار شایسته او خشنودش کند، و کار زشت او ناراحتش کند، او مؤمن است».(2)
در روایتى دیگر نیز امام پنجم باقر العلوم(علیه السلام) فرمودند: پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) از بهترین و برگزیده ترین بندگان سؤال شدند، فرمودند: «الذّین اذا اَحْسَنُوا اِستَبْشَروا وَ اِذا أَساؤُا اِستَغْفَروا و اِذا اُعطُوا شَکروا و اذا اِبْتَلُوا صَبَروا و اِذا غَضَبوا غَفَروا»: «کسانى که وقتى احسان کرده و کار نیک کنند، خشنودند و وقتى کار ناشایست کنند، استغفار نمایند و وقتى چیزى به آنها اعطاء شود شکرگزارند، و وقتى به مصیبت مبتلا شدند، صبر کنند، و وقتى ناراحت و غضبناک شدند، ببخشند و درگذرند».(3)
بارى عامل دلهره متقین غفلت است، آفتى که به جان انسانها مى افتد و آنها را به ورطه نابودى و هلاکت مى سپارد.
صاحب لئالى الاخبار از بعضى بزرگان نقل مى کند که فرمود: غفلت قلب از حق، عظیم ترین عیوب و بزرگترین گناهان است، گرچه به اندازه آنى از آنات و لحظه اى از لحظات باشد، و چنانکه عوام مردم بر سیّئات خود عقاب مى شوند، همچنین خواص و مقربین بر غفلات خود عقاب مى شوند، پس بپرهیز از اختلاط و نشست و برخاست با اصحاب غفلت در هر حالى، اگر مى خواهى از اهل کمال و
ص: 251
محبت و دوستى خدا شوى!(1)
در روایتى خداوند به موسى(علیه السلام) فرمود: «یا مُوسى مَنْ اَحَبَّنى لَمْ یَنْسَنى»: «اى موسى کسى که مرا دوست دارد فراموشم نمى کند».(2) یعنى یکى از عوامل غفلت و نسیان، عدم دوستى و محبت است، زیرا که محبّ هیچ گاه محبوب را از صفحه ذهن خود پاک نکرده و فراموشش نمى کند.
در روایتى منسوب به امام ششم(علیه السلام) در مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه چنین آمده است: «اعراب القلوب اربعةٌ انواع رفع و فتحٌ و خَفْضٌ و وَقْف فرفع القلب فى ذکر اللّه و فَتْحُ القلبِ فى الرّضا عَنِ اللّه و خَفْضُ القلب فی الاشتِغال بغیر اللّه و وَقْفُ القلب فى الغَفْلَةِ عَنِ اللّه.... و اذا غَفَلَ عن ذکر اللّه کَیفَ تَراه بَعد ذلک مَوقُوفاً مَحْبُوباً قَد قَسا وَ اَظْلَمَ مُنْذُ فارَقَ نُورَ التعظیم.... و علامةُ الوَقْف ثَلاثَةُ اَشیاء زَوال حلاوةِ الطّاعَة و عَدَمُ مرارةِ المَعْصِیَة و اِلْتِباس عِلمِ الحلالِ بالحرام»: «اعراب قلبها چهار نوع است: رفع، فتحه، کسره، سکون، رفع (ضمّه) قلب و بلندمرتبه بودن آن در این است که قلب در یاد خدا باشد، و فتح و گشادگى آن در رضایت از خدا و قضاى او باشد، و کسر قلب و چیزى که موجب به زیر کشیدن قلب مى شود، پرداختن به غیر خدا است، و توقف و سکون قلب در غفلت از خداوند است... و زمانى که (قلب) غافل از ذکر خدا شد، چگونه مى بینى آن را بعد از این که غفلت او را فراگرفته، (مى بینى آن را) قلبى متوقف و محجوب که قسى و تاریک شده از وقتى که نور تعظیم از آن مفارقت و هجرت کرده است... و نشانه توقف قلب سه چیز است: برطرف شدن حلاوت طاعت و عبادت و عدم تلخى معصیت و مشتبه شدن علم حلال به حرام»، و این که نفهمد کدام حلال و کدام حرام است و عدم احتیاط در خوردنیها و پوشیدنیها.
مرحوم عبدالرزاق گیلانى در شرح خود بر کتاب شریف «مصباح الشریعة و
ص: 252
مفتاح الحقیقة» در ذیل عبارات فوق چنین گوید: «یعنى وقف دل در غفلت از خدا است و به یاد او نبودن، و وجه مناسبت «وقف» به غفلت آن است که وقف به معنى قطع است و غفلت از حضرت بارى نیز موجب قطع منافع دنیوى و اخروى است. اما دنیوى بواسطه آن که اکثر منافع دنیوى منوط است، به ذکر الهى مثل طول عمر و وسعت رزق و عدم تظلم از ظالم، چنانکه در کتب ادعیه و احادیث مذکور است و از براى هر کدام از فوائد مذکوره، دعائى مقرّر است، حتّى گفته اند که: هیچ صیدى به قید (و دام) صیاد در نمى آید، مگر به ترک ذکر خداى تعالى... سپس در مورد عبارت «اذا غَفَلَ عن ذکر اللّه...» مى گوید: «یعنى هرگاه کسى.... بعد از یاد الهى و توجه به جناب احدیّت به سبب اشتغال به کارهاى دنیاى دنیّه و میل به لذّات فانیه کاسده (که اهل معرفت به آن توجه نکرده و بازارش نزد آنها کساد است) از یاد او غافل شود، و از معموره ذکر رو به خرابه غفلت آرد، در این حالت چنین مى یابد که گویا از نورانیّت به ظلمت، و از انس به وحشت میل نموده، از این جهت است که مردان خدا و دوستان او از اختلاط مردم متوحشند، و در میان مردم به دیوانگان و بلها (احمقها) شبیهند، و فى الواقع به عکس این است و...».
در مورد نشانه هاى سه گانه نیز چنین گوید: نشانه وقف... سه چیز است:
یکى - زائل شدن لذّت است از فعال عبادت، یعنى از طاعت و عبادت لذّت نیافتن، و این نشانه غفلت و قساوت قلب است، چرا که لذت طاعت و بندگى نمى باشد مگر با حضور قلب و اطمینان خاطر، و در حال وقف که حال غفلت است نه حضور قلب است و نه اطمینان خاطر.
دوم - تلخ نبودن معصیت است، این نیز نشانه غفلت است، چرا که ادراک کردن مرارت و تلخى از فعل معصیت فرع صفاى باطن است و ادراک کردن لذت از فعل طاعت، و در حال وقف و غفلت از بارى عزّاسمه، چنانکه از ارتکاب طاعت لذّت نیست از اقتراف (ارتکاب) گناه نیز تلخى نخواهد بود، از این جهت است که از
ص: 253
اهل اللّه اگر گاهى به سبیل اتفاق خواه از روى اختیار و خواه از روى اضطرار خلاف شرعى یا اخلاف اولائى صادر شود، در کام ایشان بسیار تلخ و ناگوار است و فى الفور در مقام تدارک و استغفار مى شوند به خلاف اهل دنیا و اهل قساوت قلب، که در حال ایشان به عکس این است، بندگى خالق به ایشان در نهایت صعوبت و تلخى است و اطاعت مخلوق در غایت سهولت و گوارائى، بسا باشد که از خدمت سلاطین و حکام به توقع مرتبه پستى و نفع سهلى متحمل زحمات شاقّه شوند، و تمام روز و شب به گرسنگى و سرما و گرما و بى خوابى به سر برند، و به این حال راضى باشند، و از دو رکعت نماز به وقت که فى الجمله به حضور قلب باشد کاره باشند و ندانند که فائده این فایده اى است ثابت و غیرمنقطع، و فائده آن اگر بشود فائده اى است دنیوى و منقطع و مشوب و آمیخته به چندین کدورات و مکاره، و منشأ این نیست مگر غفلت و به خاطر نیاوردن مراتب عالیه قرب الهى و راه نبردن به عظمت و بزرگى او.
سوم - اشتباه حلال است به حرام، یعنى در مأکولات (خوردنیها) و مطعومات (چشیدنیها) و مکاسب احتیاط ننمودن و حرام و مشتبه را از حلال و غیر مشتبه تمیز نکردن و مانند گاو خوش علف، هر چه به دست افتد صرف کردن و به حیطه تصرف درآوردن، این صفت نیز نشانه غفلت است.
سپس اضافه مى کند فائده قید علم (که فرمود اشتباه علم حلال و حرام مى شود) اشاره است به آن که اشتباه و عدم تمیز میان حرام و حلال در هنگام غفلت از خداوند به لحاظ علم فرد غافل است و عدم مراعات علم نه به نظر و لحاظ نفس حرام و حلال که معلومند، زیرا که حلال و حرام مشخص هستند، و اشتباه نمى شود، بلکه علم به این دو مشتبه مى شود.(1)
آرى قلبى که در اثر بیمارى غفلت، مریض شد، بهترین غذا در ذائقه اش تلخ
ص: 254
مى شود و از این رو بهترین غذاى روحى عبادت و ذکر و یاد حق را تلخ مى پندارد و تلخى معصیت را شیرین مى انگارد و در اثر اختلال روحى حلال و حرام و مشتبه را استعمال مى کند و چون گاو خوش علف هر چه به دست آید، خوردن و از هر کجا به دست آید بردن.
اگر کسى واقعاً طعم ذکر و محبت الهى را چشید، مگر از محبوب روى برمى گرداند؟ و به قول امام سجاد(علیه السلام): «مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ طَعْمَ مَحَبّتک فَرامَ مِنکَ بَدلا؛ چه کسى است که طعم محبّت تو را چشید و دیگرى را به جاى تو برگزید و اراده نمود» هرگز چشنده محبت محض و محض محبت و آن که از جام حقیقت توجه به خدا نوشید، به طرف محبت مجازى روى نمى آورد، و آن که چنین محبتى با گوشت و پوستش آمیخته شد و پرده هاى غفلت کنار رفت و به وصال دوست مى اندیشد.
و به قول مرحوم الهى قمشه اى آن شیدا و واله محبوب:
من طایر قدّوسیم مرغ گلستان نیستم *** مست مى لاهوتیم زین مى پرستان نیستم
حور است و غلمان چاکرم ماه است و انجم در برم *** خورشید چرخ اخضرم شمع شبستان نیستم
از مهرت اى خورشید جان چون ذره ام هر سوروان *** مجذوب حسن دیگران اى ماه خوبان نیستم
هر روز چون آه سحر گردم به کویت در به در *** شاید نمائى یک نظر نومید ز احسان نیستم
گر من فقیرم هر شبى دارم ز یارب یا ربى *** جشنى نوائى مطربى کمتر ز سلطان نیستم
این خاکیان تیره دل مستند و غرق آب و گل *** من دل بر آن ماه چون گل مستم کز اینان نیستم
ص: 255
گرزار و بیمارم چه غم شادم بهر رنج و الم *** با درد عشقت اى صنم محتاج درمان نیستم
روزى الهى مرغ جان بیرون پرد زین آشیان *** بینى مرا با عرشیان زین ملک و سامان نیستم(1)
غفلت و نسیان گرچه در بسیارى از امور دنیوى و حوادث ناگوار نعمتى است که خداوند در وجود انسان قرار داده است، اگر غفلت و فراموشى نباشد انسان نمى تواند زندگى کند، مثلا انسان عزیزترین عزیزان را از دست مى دهد، در ابتدا سر به دیوار زدن و ناله کردن است که اگر این حالت ادامه یابد، چند روزى بیشتر نمى تواند زنده بماند ولى خداوند غفلت و فراموشى را مثل پرده سیاه شب بر قلب او مى افکند و به او اجازه زندگى مى دهد، اگر در مشکلات و مصائب انسان از بین نرود هر لحظه زندگى با این مصیبت ها مرگ است، این گونه، غفلت لازمه مکانیسم روحى و جسمى انسان است این نعمتى است که در وجود انسانى عامل بقاى زندگى است ولى این غفلت در همین محدوده ضرورى است و نباید گذاشت به حریم خداشناسى راه پیدا کند، نباید به قلمرو امور اخروى راه پیدا کند. این غفلتى است که بزرگان و ائمه اطهار(علیهم السلام) ما را به بیدارى از آن هشدار مى دهند.
و مولى على(علیه السلام) مى فرماید: «اَلا مستیقظٌ مِنْ غَفْلَتِه قَبْل نَفاد مدّته»: «آیا بیدار شونده از خواب غفلت نیست، که قبل از پایان مدّتش بیدار شود».(2) «اَلا مُنْتَبِه مِنْ رَقدته قبل حین مُنْیَتِه»: «آیا متوجهى نیست که از خواب خود قبل از مرگش (بیدار شده) و متنّبه گردد».(3)
این غفلتى است که اگر بر قلب حاکم شد دیگر توجه و بیدارى چشم بى فائده
ص: 256
است، بصیرت که به خواب رفت، بیدارى بصر سودى نبخشد. مولى فرمودند: «انْتباه العُیون لا یَنْفَع مع غَفْلَة القُلوب»: «توجه و بیدارى چشمها با غفلتِ قلبها بى فائده است».(1)
این غفلتى است که اگر مستولى بر انسان شد، بیدارِ خواب است و حاضرى غائب و بیننده اى کور و شنونده اى کر و گوینده اى لال. مولى خطاب به مردم زمان خود مى فرماید: «ما لى اَراکُم... أیقاظا نُوَّماً و شُهوداً غُیّباً و ناظِرَةً عمیاء و سامعةً صَمّاء و ناطقَةً بَکما»: «چه شده که شما را... بیداران خواب آلود و حاضران غائب و بیننده کورو شنونده کر و گوینده لال مى بینم».(2)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که از شش چیز تعجب مى کنم، سه چیز مرا مى خنداند و سه چیز مى گریاند، آن که مى گریاند: 1- فراق و دورى دوستان (مثل) محمد(صلى الله علیه وآله). 2- ترس از خداوندى که از همه چیز آگاه است (یا ترس از آن اعمالى که آورده مى شود).(3) 3- ایستادن در مقابل قدرت خداوند.
و اما آن سه که مى خنداند این که: 1- طالب دنیا است و موت او را مى طلبد. 2- غافل است ولى از او غفلت نشده (یعنى خداوند از او غافل نیست). 3- خنده کننده اى که دهانش پر از خنده است و نمى داند آیا بخشیده شده یا مورد سخط و غضب است.(4)
از آیات قرآن استفاده مى شود که غفلت انسان را به جهنم سوق مى دهد.
ص: 257
سوره یونس آیات 7 و 8 مى خوانیم: (وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ - أُوْلَئِکَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ): «و کسانى که از نشانه هاى ما غافلند * آنها جایگاهشان آتش است به سبب آنچه کسب کرده بودند». و یا در آیه 17 سوره جن مى خوانیم: (وَمَنْ یُعْرِضْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِ یَسْلُکْهُ عَذَاباً صَعَداً): «کسى که از ذکر و یاد پروردگارش روى گرداند، او را به عذاب شدید و روزافزونى گرفتار سازد».
این آیات به خوبى نشان دهنده عاقبت غافلین است.
راستى چرا این همه غفلت؟! اگر انسان بداند که خداوند مراقب و مواظب او است (إِنَّ اللهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیباً)(1) و اگر بداند خداوند ناظر اعمال او است (أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَرَى)(2) چگونه غفلت مى کند، اگر ایمان به این مطلب باشد کجا بى خبرى به سراغ انسان مى آید.
1- مال و ثروت - مال و ثروتِ زیاد، براى غالب افراد مایه غفلت است، بسیارى از افراد متدین را دیدیم و تاریخ نشان داده که وقتى فقیر بودند به سوى خدا مى آمدند، ولى وقتى از نظر مادى ترقى کردند و صاحب ثروت شدند فراموش کردند، و داستان آن صحابى پیامبر معروف است که از دعاى پیامبر(صلی الله علیه و آله) وضعش خوب شد به طورى که دیگر فرصت نکرد به مسجد آید و کار کسى که دائماً پشت سر پیامبر(صلی الله علیه و آله) نماز مى خواند و از او پیروى مى کرد به جائى رسید که مأمور زکات آن حضرت را رد کرده و دیگر زکات نپرداخت!
تا وقتى که وضعش خراب است دنبال دعا و توسل و گریه و زارى و انابه است، ولى همین که وضع مالى او بهبود یافت همه چیز را فراموش مى کند. استاد
ص: 258
مى فرمودند چند سال پیش آدمى بود که از صفر شروع کرده بود در ابتدا وضع خوبى نداشت و بعدها وضعش خوب شده ولى به فساد افتاده، مطربها را دعوت کرده و مى گفت «بزن میلیونرم من، بزن میلیونرم من» در آخر کار هم به بدبختى افتاد. امان از مستى مال که از مستى شراب بدتر است، مستى شراب یک شب تا به صبح است ولى مستى مال و منال تمامى عمر است.
پس به دنبال زیاده طلبى غیرمعقول مرو که مایه بى خبرى است! (أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ- حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ): «مشغول کرد و به غفلت انداخت شما را زیاده طلبى، حتى مقبره هاى خود را زیارت کردید (و آنها را شمارش کردید»(1). در تفسیر این آیه آمده که درباره قبائلى نازل شده که به خاطر تفاخر و مباهات کثرت نفرات و جمعیت و اموال و ثروت بر دیگران به قبرستانها رفته و مردگان خود را شمارش و در زمره افراد خود محسوب مى کردند، تا افرادشان زیادتر شود.
در این زمینه سخنى در نهج البلاغه است که حضرت بعد از تلاوت (أَلْهَاکُمْ التَّکَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)فرمود: شگفتا! چه هدف بسیار دورى! و چه زیارت کنندگان غافلى! و چه افتخار موهوم و رسوائى! به یاد استخوان پوسیده کسانى افتاده اند که سالها است خاک شده اند، آنهم چه یادى! با این فاصله دور به یاد کسانى افتاده اند که سودى به حالشان ندارند، آیا به محل نابودى پدران خویش افتخار مى کنند! و یا با شمردن تعداد مردگان و معدومین، خود را بسیار مى شمرند! آنها خواهان بازگشت اجسادى هستند که تار و پودشان از هم گسسته، و حرکاتشان به سکون مبدل شده!
این اجساد پوسیده اگر مایه عبرت باشند سزاوارتر است تا موجب افتخار گردند!(2)
این خطبه که قسمتى از آن را نقل کردیم به قدرى تکان دهنده و گویا و صریح
ص: 259
در بیدارى نفوس از خواب غفلت است که «ابن ابى الحدید» معتزلى گوید: من به کسى که همه امتها به او سوگند یاد مى کنند، قسم مى خورم که از پنجاه سال پیش تاکنون بیش از هزار بار این خطبه را خوانده ام و در هر بار در درون قلبم لرزش و ترس و پند و موعظه تازه اى پدید آمده و در روحم به سختى اثر گذارده، اعضاء و جوارحم به لرزه افتاده، و هرگز نشده که در آن تأمّل کنم جز این که در آن حال به یاد مرگ خانواده و بستگان و دوستانم افتاده ام، و درست برایم مجسّم شده که من هم همانم که امام(علیه السلام)توصیف فرموده است.
چقدر واعظان و خطبا و گویندگان و افراد فصیح در این باره سخن گفته اند و من گوش فرا داده ام و در سخنان آنها دقت کرده ام ولى در هیچ یک تأخیر سخن امام(علیه السلام) را نیافته ام.
این تأثیرى که سخن او در قلب من مى گذارد، یا از ایمانى سرچشمه مى گیرد که به گوینده آن تعلق دارد، و یا نیّت پاک و اخلاص او سبب شده است که این چنین در ارواح نفوذ کند، و در قلوب جایگزین شود!
در قسمت دیگر از سخنانش گوید: «سزاوار است اگر فصحاء عرب همگى در مجلسى اجتماع کنند و این خطبه براى آنها خوانده شود در برابر آن سجده کنند». در همین جا هم اشاره به گفته معاویه درباره فصاحت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) کرده و مى گوید «واللّه ما سَنّ الفصاحة لقریش غیره»: «به خدا هیچ کس فصاحت را براى قریش غیر او پایه گذارى نکرد».(1)
2- مقام - مقام گاهى مایه غفلت و اعراض از خداوند است، فرعون که از آیات خدا غافل شده و با نصایح موسى(علیه السلام) متّعظ و پندپذیر نبود و قلب خواب او بیدار نشد، در قوم خود فریاد زد: «یا قَومِ اَلَیْسَ لى مُلکُ مصرَ و هذِه الانهارُ تَجرى مِنْ تَحتى»:
ص: 260
«اى قوم من آیا پادشاهى مصر براى من نیست در حالى که این نهرها از زیر من جارى است».(1)
او مست مقام پادشاهى خود بود، و در عالم بى خبرى از حقایق عالم حرکت مى کرد، تا این که با فرو رفتن زیر آب نیل به هوش آمده بیدار شد ولى دیگر دیر شده بود وقتى طلب نجات کرد، جبرئیل لجنى در دهان او کوبید و گفت الان حق روشن شد؟! این همه در خواب بودى و حق را نشناختى «اَلانَ حَصْحَصَ الحق»؟!
نه تنها فرعون که تاریخ بسیار نمونه هائى دارد، تمام سلاطین و فرماندهان بى خبر عالم که مغرور از باده مقام شدند، یزید و معاویه و دیگر خلفاى بنى امیه و بنى عباس و هیتلرها و چنگیزها و موسولینیها از این دسته بودند.
از نمونه هاى بارز، عمرسعد است (که لعنت ابدى بر او باد) که مقام پرستى او را از راه تذکر و توجه، به بى راهه غفلت و فراموشى از خدا کشاند، و دست خود را به خون امامش حسین بن على(علیهم السلام) آلوده کرد، و هرگز به مقام و حکومت رى هم نرسید، باشد که اینها عبرتى براى ما باشد.
3- قدرت جوانى - بسیارى از جوانان مغرور از قدرت جوانى به هرزگى و مردم آزارى پرداخته و از یاد خدا غافلند، این پیرمردى که عصازنان مى رود و گاهى مى نشیند و گاه به دیوار تکیه مى زند، این چنین از مادر متولد نشده او هم روزى مانند تو جوان بوده، قهرمان بوده، حال بنگر چه شده است، تو هم چهار روزى چنینى، اگر دعاى خیر پدر و مادرت بدرقه راهت باشد و به پیرى برسى، این روز را خواهى دید، پس خود را به بى خبرى نزن خود را به خواب مزن که انسان خوابیده را مى شود بیدار کرد، ولى انسانى که خود را به خواب زده نمى شود، بیدار کرد، همچون حربن یزید ریاحى، آن مرد قدرتمند، اگر چند روزى به خواب رفتى مى توان با، نوائى حسینى بیدارت کرد ولى اگر مثل عمرسعد و یزید و ابن ملجم خود را به خواب زدى
ص: 261
نمى شود بیدارت کرد!
4- علم - گاهى علم مایه غفلت مى شود چنانکه بسیارى از عالمان را مى بینیم که در پست طبیب و مهندس و غیره به کار مشغولند، و چه جنایتهائى از روى غفلت مى کنند، چه بسیارند «بلعم باعوراها» که علمشان موجب هلاکتشان شد، پس مواظب باش علم تو را به زمین نزند.
5- سرگرمیهاى ناسالم - سرگرمیهاى ناسالم که انسان را از خدا دور مى کند، از عوامل غفلت زا و دورى از خداوند است، بسیارى از سرگرمیهاى امروز که براى پر کردن وقت جوانان فراهم شده و حتى فرصتى براى توجه به مبدأ حقیقى عالم براى آنها باقى نگذارده، حتى وقتى براى سر و سامان دادن به زندگى هاى آنها باقى نگذارده و آنها در سرگرمى محض به سر مى برند و انسانیت آنها زیر سؤال رفته است!
6- سلامت انسان - گاهى سلامتى موجب غفلت و مستى انسان است، گویا فردى یله و رها و مختار على الاطلاق در این عالم است و فکر مى کند، دائماً این سلامتى و نشاط براى او هست، در حالى که اگر در حال انسانهائى که این گوهر را از دست داده اند، و بر روى تخت بیمارستانها خوابیده اند، یا افراد پیرى که گوشه گوشه جسم آنها دچار بیمارى شده، نظر کند، از سلامت بخش عالم وجود، غفلت نمى کند، و دائماً در شکر او به سر مى برد.
7- دوستان ناباب - از مؤثرترین عوامل غفلت، نشست و برخاست با دوستان ناباب و اهل غفلت است، این معاشرت به جز غفلت ثمرى ندارد، و این عمل نخستین گام بدبختى و شقاوت است پس تا زود است حساب خود را از آنها جدا کن که فردا دیر است.
8- عبادت بدون تفکّر - گاهى عبادت بدون تفکّر و بدون هدف موجب غرور و غفلت شخص است و چه بسا در ذکر است ولى مذکور (یعنى ذکر شده و خداوند) را فراموش کرده، به لفظ بسنده کرده و از معنا غافل است، این عبادت جز هسته بى
ص: 262
مغز نیست که انسان را مانند بچه به خود مشغول مى کند، گاه این عبادت مثل کارى شده که فرد عادت کرده انجام دهد که اگر انجام ندهد ناراحت است.
9- پرخورى و رغبت به شکم و سیرى زیاد نیز موجب غفلت است.
صاحب تحف العقول شیخ بزرگوار مرحوم حسن شعبة الحرّانى بعد از آوردن رساله حقوق امام زین العابدین(علیه السلام) کلام آن حضرت را در مورد زهد مى آورد که در ضمن آن آمده: «وَاعْلَم وَیْحَک یا ابن آدم اِنّ قسوَة البطنة و فَطرةَ المَیْلة و سُکْرُ الشِّبَع و عِزّة المُلک مما یُثْبِط و یُبْطِىءُ عن العمل وَ یُنْسى الذِکر و یُلهى عن اِقْتراب الآجَل حَتّى کَاَنّ المُبْتَلى بِحُبّ الدّنیا به خَبَلَ مِن سُکر الشَّراب»: «بدان (واى بر تو) اى فرزند آدم که قساوت پرخورى و میل زیاد و مستى سیرى و عزّت و غلبه ملک (و مقام) از امورى است که انسان را از عمل باز مى دارد و یاد (خدا) را به فراموشى سپرده و فکر را از نزدیک شدن مرگ مشغول مى کند، تا این که گویا فرد مبتلا به دوستى دنیا از مستى باده، عقل از کف داده است».(1)
10- آروزهاى دور و دراز - مولى علی(علیه السلام) در خطبه 86 نهج البلاغه مى فرمایند: «اِعْلَمُوا انّ الامل یُسهِى العقلَ و یَنْسى الذّکر فَاَکْذِبوا الامل فانّه غرور و صاحبُه مغرور»: «آگاه باشید که آرزو (و امیدهاى نامعقول و دور و دراز) عقل را به خطا مى اندازد و موجب غفلت و نسیان از یاد خدا مى شود پس آرزو را حمل بر دروغ و کذب کنید (و همچون سرابى که به حقیقت نمى رسد بپندارید) زیرا آرزو فریب و صاحب آن فریفته و فریب خورده است».(2)
ص: 263
تعدادى از عوامل غفلت را ذکر نمودیم، و حال تعدادى از عوامل بیدارى را متذکر مى شویم:
1- حوادث دردناک زندگى - یکى از فلسفه هاى حوادث ناگوار و مصائب سنگین، بیدارى از خواب غفلت است، گاه خداوند به تناسب سبکى و سنگینى خواب غافلان، حادثه اى مى آفریند، این حوادث دست اندازهاى جاده زندگى بشر است، این دست اندازها براى جلوگیرى از خواب است، راننده هاى ماهر از جاده هاى صاف و بدون فراز و نشیب و پیچ و خم وحشت دارند، زیرا این گونه جاده ها موجب غفلت و خواب آور است، حوادث روزگار نعمتهائى است که خداوند به عنوان فراز و نشیب در مسیر زندگى قراى مى دهد، بعضى زلزله ها، سیلها، آتشفشانها، طوفانها و غیره براى تکان دادن بشر و بیدار کردن او است - اگر بیدار شود.
2- مطالعه تاریخ گذشتگان از لابلاى کتابها و از آثار باقیمانده روى زمین، چون کاخ کسرى، ایوان مدائن، تخت جمشید، قبرستانهاى خاموش آنها و اهرام مصر و... این ساکتان فریادگر تاریخ بشرند، اگر دقت کنیم مى بینیم مهر سکوت بر لب ندارند، که فریاد زن بر غافلانند، این کاخها همان درگاههائى است که روزگارى بر و بیا داشت، و صورتهائى روى خاکهاى آن در مقابل گردنکشان بر زمین نهاده مى شد، با زبان بى زبانى گویند، ببینید روزگار چه بر سر ما آورده است؟!
بهترین علوم و دانشها، علوم تجربى آزمایشگاهى است و ما بهترین دانشهاى خود را از آزمایشگاه بزرگى به نام تاریخ مى توانیم اخذ کنیم، آزمایشگاهى که چیزى به جز انبوه تجربه ها نیست، تجربه حاصل زندگى انسان است، و بهترین مرشد و راهنماى انسانهائى که تازه به راه افتاده اند.
به همین دلیل مولى على(علیه السلام) در نامه حکیمانه خود به فرزندش امام مجتبى(علیه السلام)
ص: 264
خصوصاً روى این نکته تکیه دارد:
«اى بُنَىّ و اِنْ لم اَکُنْ عمّرتُ عُمرَ مَنْ کانَ قَبْلى فَقَد نَظَرتُ فى اعمالهم و فَکَّرْتُ فى اخبارهم و سِرتُ فى آثارهم حتّى عُدتُ کَاَحَدِهم بَل کَاَنّى بِما اِنتَهى اِلَىّ مِنْ اُمورهم قد عمّرت مع اوّلهم الى آخرهم فَعَرفت صَفَو ذلک مِنْ کَدِره و نفعه مِنْ ضَرَره فَاستَخصلتُ لَک من کُلّ اَمر نَخیلَه»: «اى فرزندم! درست است که من به اندازه همه ی کسانى که پیش از من زیسته اند، عمر نکرده ام، اما در کردار آنها نظر افکندم، و در اخبارشان تفکّر نمودم، و در آثارشان به سیر و سیاحت پرداختم، تا بدانجا که همانند یکى از آنها شدم، بلکه گوئى به خاطر آنچه از تاریخشان به من رسید، با همه آنها از اول جهان تا امروز بوده ام، من قسمت زلال و مصفّاى زندگى آنان را از بخش کدر و تاریک آنها بازشناختم و سود و زیانش را دانستم، و از میان تمام آنها قسمتهاى مهم و برگزیده را برایت خلاصه نمودم».(1)
بنابراین تاریخ آئینه اى است که گذشته را نشان مى دهد و حلقه اى است که امروز را با دیروز متصل مى کند و عمر انسان را به اندازه خود بزرگ مى نماید.
تاریخ معلّمى است که رمز عزّت و سقوط امتها را بازگو مى کند، به ستمگران اخطار مى دهد، سرنوشت شوم ظالمان پیشین را که از آنها نیرومندتر بودند، مجسّم مى سازد، به مردان حقّ بشارت مى دهد و به استقامت دعوت مى کند و آنها را در مسیرشان دلگرم مى سازد.
تاریخ چراغى است که مسیر زندگى انسانها را روشن مى سازد، و جاده ها را براى حرکت مردم امروز باز و هموار مى کند.
تاریخ تربیت کننده انسانهاى امروز، و انسانهاى امروز سازنده تاریخ فردایند(2) و در یک جمله تاریخ یکى از اسباب بیدارى و هشدار انسانها است.
ص: 265
در روایتى از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نقل شده: «اَغْفَلُ النّاس مَنْ لَمْ یتّعِظ بَتَغَیُّر الدنیا مِنْ حال الى حال»: «غافلترین مردم کسى است که از دگرگونى و تحول دنیا از حالى به حالى پند نگیرد».(1)
آرى از نظر پیامبر بزرگ اسلام(صلی الله علیه و آله) غافلترین مردم انسانى است که از تحوّل تاریخ و روزگار درس عبرت نگیرد، چه پادشاهان و سلاطینى که شب امیر و صبح اسیر بودند! چه امرائى که شام امیر و صبح آواره بودند! جالب اینجا است همزمان با نگارش این سطور امیر کویت (شیخ جابر الاحمد الصباح) شب امیر بود ولى با حمله شبانه عراق به کویت صبح آواره عربستان گردید.(2)
در مورد عبرت از تاریخ گذشتگان شاعرى گفته:
نادره مردى از عرب هوشمند *** گفت به عد الملک از راه پند
روى همین مسند و این تکیه گاه *** زیر همین قبّه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد *** آه چه دیدم که دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان *** طلعت خورشید ز رویش نهان
بعد از چندى سر آن خیره سر *** بد بر مختار به روى سپر
بعد که مصعب سرو سردار شد *** دستکش او سر مختار شد
نک سر مصعب به تقاضاى کار *** تا چه کند با تو دگر روزگار(3)
* * *
پس اى برادر عبرت گیر و غافل مشو، نه غافل از خداوند و نه غافل از مرگ که همگى به آن مى رسند فکر مکن گردنکشان در این دنیا به عذاب الهى رسیدند، و مگر
ص: 266
موجب راحتى آنها است که نه چنین است.
به قول شاعر:
و لو کُنّا اذا مِتْنا تُرِکنا *** لکانَ الموتُ راحةَ کُلّ حَىِّ
و لکنّا اذا مِتْنا بُعِثْنا *** وَ نُسئَلُ بعدَه عن کلّ شَىء
ترجمه: اگر به هنگامى که مى مردیم ما را رها کرده به حال خود وامى گذاشتند در این صورت مرگ راحتى هر زنده اى بود، ولکن وقتى مى میریم برانگیخته مى شویم، و از هر چیزى بعد از برانگیخته شدن سؤال مى شویم.(1)
آن گردنکشان کسانى بودند که خدا را فراموش کردند، و خدا هم خودشان را از یادشان برد، و آنها در زمره گروه فاسقین قرار گرفتند (وَلاَ تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ)(2)
3- تفکر درباره مرگ و دیدار از قبرستانها - این تفکر از عوامل بسیار مهم بیدارى و تازیانه اى بر گرده انسان غافل و خواب است، عاقبت هر انسانى در دنیا به اینجا ختم مى شود و هر کسى را بخواهى بیابى اینجا مى آورند خواه شاه باشد خواه گدا!
گویند شبى از بهلول مالى بردند، دیدند فرداى آن شب از خانه بیرون شد و از این کوچه به آن کوچه رفت تا این که به قبرستان شهر رسید، و آنجا نشست و به او گفتند مال تو را دزدیده اند، چرا به دنبالش نمى روى گفت به دنبالش آمده ام، گفتند مگر دزد تو قبرستان است گفت مى آورندش، زیرا دزد من هر که باشد به اینجا مى آورندش!
بهلول با این سخن چه غافلانى را بیدار کرد، و به آنها آموخت آرى همه را به اینجا مى آوردند و مى توانید هر که را بخواهید ببینید.
ص: 267
این جهان، جهان باقى نیست، بالاخره همه خواهند مرد، اما ببین عمر گرانبها را چگونه صرف و جوانى را چگونه نابود کردى! از زندگى دیگران عبرت گیر از عمر و جوانى خود غفلت نورز، بیدارانِ راه حق براى بیدارى انسان ها از آنچه بر جهان مى گذرد، به زبان نثر و نظم، پندها ساخته و زنگ هاى بیدار باشى به صدا در آورده اند که: ذکر بعضى از آنها خالى از لطف نیست:
حافظ گوید:
بر لب جوى نشین و گذر عمر ببین *** کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس
* * *
و شاعرى دیگر گوید:
جوانى گفت با پیرى دل آگاه *** که خم گشتى چه مى جوئى در این راه؟!
جوابش گفت پیر خوش تکلّم *** که ایّام جوانى کرده ام گم
سعدى نیز گفته است:
دور جوانى بشد از دست من(1) *** آه و دریغ زان زمن دلفروز
قوت سرپنجه شیرى برفت *** راضیم اکنون به پنیرى چو یوز
پیره زنى موى سیه کرده بود *** گفتمش اى مامک دیرینه روز
موى به تدلیس سیه کرده اى *** راست نخواهد شد این پشت کوژ
پروین اعتصامى نیز گوید:
چنین گفت روزى به پیرى جوانى *** که چونست با پیریت زندگانى
بگفتش در این نامه حرفى است مبهم *** که معنیش جز وقت پیرى ندانى
تو، به کز توانائى خویش گوئى *** چه مى پرسى از دوره ناتوانى
جوانى نگهدار کاین مرغ زیبا *** نماند در این خانه استخوانى
چو من گنج خود رایگان دادم از کف *** تو گر مى توانى مده رایگانى
ص: 268
چو سرمایه ام رفت بى مایه ماندم *** که بازیست بى مایه بازارگانى
هر آن سرگرانى که با چرخ کردم *** جهان بیشتر کرد از آن سرگرانى
از آن برد گنج مرا دزد گیتى *** که در خواب بودم گه پاسبانى(1)
مولى على(علیه السلام) در خطبه 188 نهج البلاغه(2) چنین مى فرماید:
«شما را به یاد مرگ و کم کردن غفلت از آن سفارش مى کنم (گویا غفلت نکردن به طور کلى از مرگ براى انسان میسور نیست، لذا مى فرماید کم کنید غفلت را) و چگونه غافلید از چیزى که از شما غفلت نمى کند، و امید به کسى بسته اید که مهلت به شما نمى دهد، پس کفایت مى کند شما را بعنوان واعظ و پند دهنده، مرده هائى که دیدید آنها را، حمل شدند به قبرهایشان در حالى که خود راکب و سوار بر دست مردم نشدند، و به قبرها سرازیر شدند، در حالى که خود سرازیر نشدند (یعنى مایل نبودند، بر روى دست مردم روانه قبر شوند ولى با آنها چنین کردند) گویا ساکن این دنیا نبودند، و گویا آخرت جایگاه همیشگى آنها بوده است، از آنجا که (در خانه قبر) سکنى مى گزینند وحشت داشتند، و در آنجا هم سکنى گزیدند، آلوده به دنیایى بودند که از آن دست کشیدند و تباه کردند آخرتى را که به سوى آن منتقل گشتند، قدرت از بین بردن عمل زشت و قبیحى و یا قدرت زیاد کردن عمل نیک و صالحى را در آخرت ندارند، به دنیا انس گرفته و دنیا آنها را فریب داد، به دنیا اعتماد کردند و آن آنها را به زمین زد.
سبقت گیرید (خدا شما را رحمت کند) به منازلى که مأمورید آبادشان کنید، و رغبت به آنها دارید و به آنها دعوت شده اید، و با صبر بر عبادت و طاعت و دورى از معصیت، نعمتهاى الهى را بر خود تمام کنید، زیرا فردا نزدیک به امروز است، چقدر سریع، ساعات در روز و روزها در ماه و ماهها در سالها و سالها در عمر مى گذرد».
ص: 269
در حکمت 122 نیز آمده که مولى علی(علیه السلام) به دنبال جنازه اى بودند، شنیدند مردى مى خندد، فرمودند: (خیال مى کنى) گویا مرگ در دنیا بر غیر ما نوشته شده، و حق بر غیر ما واجب شده، و مى پندارى مرده هائى که مى بینیم مسافرینى هستند که به زودى به سوى ما باز مى گردند، ایشان را در قبرهایشان مى گذاریم، دارائى آنها را مى خوریم، مانند آنکه ما پس از آنها جاوید خواهیم ماند، سپس پند هر واعظى (از زن و مرد از مردگان) را فراموش کرده و به هر آفت و زیانى گرفتار شدیم».(1)
پس اى برادر از حوادث و مصائب و مطالعه تاریخ گذشتگان و تفکر در مرگ و عواقب گردنکشان، بیدارى طلب، و از خواب غفلت بیدار شو که نه مال و نه جاه و نه علم بدون عمل و نه سرگرمیها و نه سلامتى و نه دوستان ناباب و عبادت بى تفکر هیچکدام ماندنى نیست و به طور کلى دنیا و امور وابسته به آن پایدار نیست.
مولى در خطبه 131 چنین مى فرماید: «دعوت مرگ را به گوشهاى خود بشنوانید، قبل از این که دعوت به آن شوید... ذکر و یاد اجلها و مرگها از قلبهاى شما غائب و آرزوهاى دروغین حاضر شده است، دنیا اختیار شما را بیشتر دارد تا آخرت، (و بیشتر عبد دنیائید تا آخرت) و دنیا شما را بیشتر برده و به طرف خود کشیده تا آخرت».(2)
بزرگان ما، غفلت انسان از مرگ و قبر و فرو رفتن او را در دنیا و لذات فانى آن، به انسانى تشبیه کرده اند که در وسط چاهى قرار گرفته و در بالاى آن شیر درنده اى منتظر بالا آمدن او است و اژدهاى عظیمى در ته چاه منتظر افتادن او است و دست این شخص به ریسمانى بند است که دو موش سیاه و سفید دائماً و با سرعت آن
ص: 270
ریسمان را مى جوند تا پاره شود و این شخص با اینکه همه را مى بیند، مشغول خوردن عسلى است که با خاک و زهر زنبوران مخلوط شده و زنبوران به او نیش مى زنند و او مشغول دفع آنها است و حقیقت این امور این است که: ریسمان عمر، و شیر درنده مرگ، و اژدها قبر، و دو موش سفید و سیاه روز و شب است که با گذشتن آنها عمر مى گذرد و تمام مى شود و عسل کثیف آلوده به خاک و زهر زنبور لذّات دنیا است که همراه با درد نیش زنبوران است و زنبوران اهل دنیا هستند که مزاحم اویند.
این قضیه را شیخ بهائى با کمى تفاوت در کتاب اربعین خود از کمال الدین نقل مى کند، و در آخر مى گوید: «قسم به جان خودم که این مثال از محکم ترین مثالها و منطبق ترین آنها بر ممثّل (آنچه برایش تمثیل زده شده) است و از خدا بصیرت و هدایت را خواهانیم و از غفلت و گمراهى به او پناه مى بریم».(1)
چرا این قدر در خوابیم و از رفتن عُمر و بى عملى و نزدیک شدن مرگ بى خبریم، آنها که بیدارند مى نالند، واى بر ما که نمى دانیم چه کنیم!
مرحوم شیخ عزالدین حسین بن عبدالصمد الحارثى الهمدانى العاملى پدر بزرگوار شیخ بهائى در کتاب خود «نور الحقیقة و نور الحدیقة» صفحه 63 گوید: «فردى مى گریست به او گفته شد، چه تو را به گریه انداخته، گفت: «تَفَکّرتُ فى ذهاب عمرى و قِلَّةِ عَمَلى وَ اِقتراب اَجَلى»: «فکر کردم در رفتن عمرم، و کمى عملم، و نزدیکى مرگم».
در مکتب لقمان زانو مى زنیم تا علامت غافلان را ببینیم:
امام صادق(علیه السلام) فرمودند لقمان به فرزندش گفت: «یا بُنَىّ لِکُلّ شىء علامة
ص: 271
یُعَرفُ بِها و یُشْهَد علیها... و للغافِل ثلاثُ علامات: اللَّهوُ وَ السَّهو و النِّسیان»: «اى فرزندم براى هر چیز نشانه اى است که با آن شناخته مى شود و شهادت بر آن داده مى شود... و براى غافل سه نشانه است مشغول شدن به کارهاى بى ارزش، و اشتباه و خطا کردن و فراموشى».(1)
در سوره انبیاء، آیات 1 و 2 و 3، اشاره اى به علامت غافل شده است، آنجا که مى فرماید: (اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِى غَفْلَة مُّعْرِضُونَ * مَا یَأْتِیهِمْ مِّنْ ذِکْر مِّنْ رَّبِّهِمْ مُّحْدَث إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یَلْعَبُونَ * لاَهِیَةً قُلُوبُهُمْ...): «حساب مردم نزدیک شد و آنها در بى خبرى اعراض کننده هستند * هیچ پندى جدید از طرف پروردگاراشن نیامد، مگر این که شنیدند و بازى کردند * قلبهاى آنها لهو و مشغول به کارهاى بى ارزش بود».
مرحوم علامه طباطبائى مفسر بزرگ قرآن در ذیل این آیات مى فرماید: «غافل بودن آنها براى این بود که تعلق به دنیا پیدا کرده و به بهره بردن از آن مشغول بودند، و قلوب آنها از دوستى و حبّ دنیا پر شده بود به طورى که جائى براى یاد حساب قیامت نبود که متأثر از آن شوند، حتّى اگر تذکر به آنها داده مى شد متذکر نمى شدند و این همان غفلت است، زیرا امرى چنانکه اگر از اصل تصور نشود مورد غفلت قرار مى گیرد، اگر آن طور که باید تصور شود نیز تصور نشود، و حقّ تصور آن اداء نشود به طورى که تأثیر در نفس گذارد، مورد غفلت قرار مى گیرد (پس نه اینکه حساب روز قیامت به طور کلى در اندیشه آنها نبود، و غافل محض بودند، بلکه چه بسا تصور هم کرده بودند، اما آنطور که باید و شاید به آن نمى پرداختند، که متأثر شوند، و لذا این هم خود غفلتى است!)(2)
سپس آیه دوم را به عنوان تعلیل آیه اول مى گیرند، که غفلت علت بازى و
ص: 272
کارهاى بیهوده آنهاست، اگر در غفلت نبودند به بازى و کارهاى بیهوده در وقت شنیدن ذکر و پند کتابهاى آسمانى که یکى بعد از دیگرى مى آمد نمى پرداختند، پندى که آنها را بر امر مهم و آنچه واجب است آمادگى مى داد، پس لعب و لهو از علامات اهل غفلت است که مى شود آنها را با این علامات شناخت. مرحوم علامه «لعب» را به کار منظم که غایتى براى آن نیست، تعریف مى کنند مانند بازى بچه ها (گاهى بسیار دقیق خانه اى گلین مى سازد، ولى غرض عقلائى بر آن مترتب نبوده و خراب مى کند) و «لهو» را به مشغول شدن به کارى که انسان را از امر مهمّش باز مى دارد تعریف مى کنند، و مى فرمایند: به همین جهت به آلات طرب و لهو و موسیقى، «لهو» گویند چون انسان را از امور مهم و پرفائده باز مى دارد، و در آخر اشاره مى کنند، «لهو» عمل قلب است یعنى اشتغال قلبى به امرى که بازدارنده از امور مهم است و لذا در آیه فرمود «لاهیةً قلوبهم».(1)
عواقب غفلت بسیار است که ما به بعضى از آنها اشاره مى کنیم:
1 و 2 - زندگى تنگ و سخت دنیوى و کورى در آخرت که از کورى بصیرت و چشم جان نشأت مى گیرد، و به این دو در سوره طه اشاره فرمود: (وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکاً وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى): «و کسى که از یاد من غافل شده روى گردانید براى او زندگى تنگ و سختى است و روز قیامت او را کور محشور مى کنیم».(2)
آرى وقتى یاد خدا از صفحه دلها رخت بربندد، وسعت روزى و راحتى و سعادت زندگى نیز با آن کوچ مى کند، گاهى تنگى معیشت به خاطر بى پولى و کم
ص: 273
درآمدى نیست چه بسا درآمدش هنگفت است ولى حرص و آز، زندگى را بر او تنگ مى کند، و میل ندارد در خانه اش باز باشد، و دیگران از زندگى او استفاده کنند، به قول على(علیه السلام) «همچون فقیران زندگى مى کند، و همانند اغنیاء و ثروتمندان حساب پس مى دهد»(1) این در مورد فرد بود، وقتى وارد جامعه هائى شویم که از یاد خدا روى گردانده اند، مسأله از این وحشتناک تر خواهد بود، جوامعى که علیرغم پیشرفت شگفت انگیز صنعت و علیرغم فراهم بودن همه وسائل زندگى در اضطراب و نگرانى شدید به سر مى برند، در تنگناى عجیبى گرفتارند و خود را محبوس و زندانى مى بینند.
همه از هم مى ترسند، هیچ کس به دیگرى اعتماد نمى کند، رابطه و پیوندها همه بر محور منافع شخصى است، بار تسلیحات سنگین به خاطر ترس از جنگ بیشترین امکانات اقتصادى آنها را در کام خود فرو برده و پشتهایشان زیر این بار سنگین خم شده است.
زندآنهامملو از جنایتکاران است و در هر ساعت و دقیقه طبق آمارهاى رسمیشان، قتلها و جنایتهاى هولناکى رخ مى دهد، آلودگى به موادمخدّر و فحشاء آنها را برده و اسیر ساخته است در محیط خانواده هایشان نه نور محبتى است و نه پیوند عاطفى نشاط بخشى، آرى این است زندگى سخت و معیشت «ضنک» آنها!
رئیس جمهور اسبق آمریکا «نیکسون» در نخستین نطق ریاست جمهوریش به این واقعیت اعتراف کرد و گفت: «ما گردادگرد خویش زندگانیهاى توخالى مى بینیم،
ص: 274
در آرزوى ارضاء شدن هستیم ولى هرگز ارضاء نمى شویم!»(1)
یکى دیگر از مردان معروف آنها که نفش او در جامعه به اصطلاح شادى آفریدن براى همه بود، مى گوید: «من مى بینم انسانیت در کوچه تاریکى مى دود که در انتهاى آن جز نگرانى مطلق نیست»!(2)
3- قساوت قلب - در روایتى از امام باقر(علیه السلام) آمده: «اِیّاکَ و الغَفْلَةَ فَفیها تَکُونُ قَساوةُ القَلْب»: «بپرهیز از غفلت که در آن قساوت قلب و سنگدلى است».(3)
4- تسریع در هلاکت - غفلت از یاد خدا موجب تعجیل و تسریع در هلاکت مى شود، چه هلاکت جسمانى و چه روحانى مولى على(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ طالَتْ غَفْلَتُه تعجَّلتْ هَلَکَتُه»: «کسى که غفلتش طولانى شود، هلاکتش نزدیک گردد».(4)
4- قلب مردگى - امام على(علیه السلام) در روایتى فرمودند: «مَنْ غَلَبَتْ علیه الغفلة مات قَلبُه»: «کسى که غفلت بر او غلبه کند، قلبش مرده است».(5)
5- کوردلى - در روایتى دیگر مولى علی(علیه السلام) فرمودند: «دَوامُ الغَفْلَة تُعمِى البَصیرة»: «دوام بى خبرى موجب کورى بصیرت و دل مى شود».(6) و همین کوردلى موجب کورى در قیامت مى شود. (نَحشُرُه یوم القیامة اعمى) وقتى هم اعتراض مى کند که پروردگار من چرا کور محشورم کردى، در حالى که در دنیا بینا بودم، خطاب مى شود: (قَالَ کَذَلِکَ أَتَتْکَ آیَاتُنَا فَنَسِیتَهَا وَکَذَلِکَ الْیَوْمَ تُنسَى): «همان طور که آیات ما به تو رسید و فراموش کردى، و غفلت ورزیدى، همان طور امروز فراموش خواهى شد».(7) غفلت
ص: 275
از آیات الهى موجب کوردلى و این، غفلت خداوند از ما را به دنبال دارد، و غفلت او از ما، مایه کورى در قیامت است.
6- فاسد شدن اعمال - مولى علی(علیه السلام) در روایتى دیگر مى فرمایند: «ایّاک و الغفلة و الاغترار و بالمهلة فانّ الغفلة تفسد الاعمال»: «از غفلت و مغرور شدن بواسطه مهلت الهى بپرهیز، زیرا غفلت موجب فساد اعمال است».(1) از این حدیث مى توان استفاده کرد که مغرور شدن و فریب مهلت خوردن نیز از عواقب غفلت است.
7- خسران و زیانکارى - مولى در نهج البلاغه مى فرمایند: «مَن حاسَب نَفسَهُ رَبح و مَن غَفَل عنه خسر»: «کسى که نفس خود را محاسبه کند، سود برد، و کسى که از آن غفلت ورزد، دچار خسران (دنیوى و اخروى) شود».(2)
و چه زیانى از عذاب الهى و جهنم بدتر و در دنیا از این بدتر، آن که خداوند او را مثل چهارپایان و حتى بدتر بداند، (وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِّنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ): «و بطور مسلم بسیارى از جن و انس را براى جهنم آفریدیم، آنها قلب هائى دارند که با آنها اندیشه نمى کنند، و چشمهائى دارند که با آنها نمى بینند، و گوشهائى دارند که با آنها نمى شنوند (و در غفلت به سر مى برند) آنها مثل چهارپایانند، بلکه آنها گمراه ترند، آنها همان غافلانند».(3) پس از خواب غفلت بیدار شویم وگرنه به قول مولى مرگ بیدار مى کند. «مَن غَفَلَ عن حوادث الایام اَیقَظَهُ الحِمام» «کسى که از حوادث روزگار غافل بود، مرگ او را بیدار مى کند».(4) آرى به قول مولى «اهل الدنیا رَکبٌ یِسارُبهم و هم نِیام»: «اهل دنیا مسافرینى
ص: 276
هستند که حرکت داده مى شوند، و آنها در خواب غفلتند».(1)
خداوند ما را قبل از مرگ از خواب غفلت بیدار کند و نگذارد که خود را به خواب زنیم انشاءاللّه.
با این توضیحات روشن شد که پرهیزگاران از خوف این غفلت در حذرند و از امید به رحمت الهى در فرحند.
در خاتمه به کلام ابن ابى الحدید در ذیل این فراز از خطبه اشاره مى کنیم، وى در مورد خوف و رجاء به روایتى اشاره مى کند که: رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) به یکى از اصحاب خود وارد شده در حالى که او از شدت عبادت نزدیک بود جان خود را از دست دهد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند چگونه خود را مى یابى؟ گفت: «اَجِدُنى اَخافُ ذُنُوبى و اَرجُو رَحمَةَ ربّى»: «مى ترسم از گناهانم و امید به رحمت پروردگارم دارم»، پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ما اِجْتَمَعا فى قلبِ عبد فى هذا المَوطِن اَلاّ اَعطاهُ اللّه ما رَجاهُ و أَمَّنَهُ مِمّا خافَه»: «جمع نمى شود خوف و رجا در قلب بنده اى در این مقام مگر این که خداوند آنچه را امید دارد، به او اعطاء کرده و از آنچه مى ترسد، مأمونش مى کند». در مورد رجاء هم اشاره کرده که از مقام عارفان است و پیامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) از خداوند نقل فرمودند که «اَنَا عند ظنّ عبدى بى فَلیَظُنّ بى ما شاء»: «من نزد گمان (نیک) بنده ام نسبت به خودم هستم پس باید هر چه خواهد به من گمان (نیک) داشته باشد (اگر گمان نیک و حسن ظنّ به من داشت من هم به او گمان نیک دارم، و یاریش کنم)».
متقیان امید تجارتى دارند که هرگز فانى نشود و ضرر و خسرانى در آن نیست. در سوره فاطر آیه 29 خداوند متعال مى فرماید: (إِنَّ الَّذِینَ یَتْلُونَ کِتَابَ اللهِ وَأَقَامُوا الصَّلاَةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِیَةً یَرْجُونَ تِجَارَةً لَّنْ تَبُورَ): «کسانى که تلاوت قرآن نموده، و اقامه نماز کردند، و از آنچه روزى آنها کردیم، انفاق کردند، در پنهان و آشکار، آنها امید به تجارت و معامله اى دارند که نابود نمى شود (و آن دادن عمل
ص: 277
صالح و گرفتن مواهب و بهشت الهى و رضوان او است».(1)
مرحوم الهى آن مرد عارف در ذیل این دو فراز (یبیت حذرا و یصبح فرحاً حذراً لما حذّر من الغفلة و فرحاً بما اصاب من الفضل و الرحمه) گوید:
شبش چون روز گردد، خسته جانست *** چو روزش شام گردد شادمانست
پریشان خاطر است از غفلت خویش *** فرحناک از نگار و مهربانیش
دل غافل اسیر درد و غم باد *** بجز یادش مبادا خاطرى شاد
* * *
ص: 278
«اِنْ استَصْعَبَتْ علیه نَفْسُهُ فیما تَکْرَه لم یُعطِها سُؤلَها فیما تُحِبّ»
ترجمه: هرگاه نفس او در انجام وظائفى که خوش ندارد سرکشى کند، او هم از آنچه دوست دارد محرومش سازد.
* * *
شرح: در این فراز مولى به مجاهدت نفسانى متقین مى پردازد که کراهت از معاصى و شوق به حسنات دارند، برخلاف نفس اماره که کراهت از حسنات و شوق به معاصى دارد.
مخالفت متقین با امیال نفسانى به خاطر آگاهى آنها به این است که نفس دشمن ترین دشمنان است (اَعْدى عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الَّتى بَینَ جَنْبَیک)(1) آنها مى دانند که دشمن به هیچ وجه خیر و صلاح آنها را نمى خواهد و از این رو با آن مبارزه مى کنند!
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که به مردى فرمودند: «اِجعل قَلبک قریناً برّاً و ولداً واصلا و اجعل علمک والداً تبعه و اجعل نفسک عدوّاً تجاهده و اجعل مالک عاریة تردّها»: «قلب خود را رفیق و همنشین نیک و فرزند رسیده و (صالح)
ص: 279
قرار ده، و علم خود را پدرى که متابعتش مى کنى قرار ده، و نفس خود را دشمنى که با آن مجاهدت مى کنى قرار ده، و آنچه از اموال و غیره به دست تو است عاریتى قرار ده که (به صاحب اصلیش) رد خواهى کرد».(1)
پس مگذار در مبارزه با نفس امّاره شکست خورى که هم خود از بین روى هم قلب تو که همچون همنشینى نیک و پسرصالح تو است و هم علمى که چون پدرى براى تو است و هم سرمایه ات از دست رود، و بدون جواب در برابر صاحب اصلى اموال و عاریه دهنده آن خواهى بود.
و نیز مرحوم صدوق نقل کرده که از کلمات رسول الله(صلی الله علیه و آله) این بود: «الشّدید مَنْ غَلَبَ نَفْسَه»: «انسان محکم و قوى کسى است که بر نفسش غلبه کند».(2)
مفضل بن عمر گفت امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ لَمْ یکن لَهُ واعظٌ مِنْ قَلبه و زاجرٌ مِنْ نفسه و لَم یکنْ لَه قرینٌ مُرشد اِسْتمکَنَ عَدُوُّ مِن عنقِه»: «کسى که براى او پند دهنده و واعظى از درون قلبش و نهى کننده اى از درون نفسش نباشد، و راهنمائى مصاحب او نباشد دشمن او قدرت پیدا مى کند که گردنش را بگیرد».(3)
و این جهاد و مبارزه نفسانى همان جهاد اکبر است که از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که نبىّ اکرم(صلی الله علیه و آله) لشکرى را به جنگى فرستادند وقتى بازگشتند، فرمودند: «مرحَباً بَقَوم قَضَوا الجهاد الاصغر وبقى علیهم الجهاد الاکبر فقیل: یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) ما الجهاد الاکبر قال جهاد النفس»: «آفرین به گروهى که جهاد اصغر را تمام کردند و باقى ماند بر آنها جهاد و جنگ بزرگترى، پس گفته شد: یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) (این همه سختى و مشقت و مجروح و کشته در جنگ است چه چیزى بالاتر از این است) جهاد اکبر چیست؟
ص: 280
فرمودند: جهاد و مبارزه با نفس!»(1)
در روایتى «شعیب عقرقوقى» از امام صادق(علیه السلام) نقل کرد که فرمودند: «مَنْ ملک نفسَه اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتَهى، و اذا عضب و اذا رَضِىَ حَرَّم الله جَسَده على النّار»: «کسى که مالک نفس خود شد و وقتى او راده کرد یا ترسید یا اشتها و میل داشت یا غضبناک و راضى از چیزى شد، آن را کنترل کرد خداوند بدنش را بر آتش حرام کرده است».(2)
مولى على(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرمایند: «لا تُرَخِّصُوا لاَنْفُسِکُم فَتَذْهَبَ بِکُمُ الرُّخَص فیها مذاهَب الظُلمه»: «مسامحة و سهل انگارى در مورد نفوس خود نکنید که این سهل انگاریها در مورد نفس شما را به راههاى تاریک مى کشاند».(3)
در ذیل کلام فوق مرحوم خوئى در شرح خود این روایت را از امام صادق(علیه السلام) آورده است که: «اَقْصِر نَفْسَک عمّا یَضّرّها مِنْ قبل اَنْ تُفارقَک واسْعَ فى فِکاکها کما تسعى فى طلب معیشتک فَاِنّ نَفسک رهینَةٌ»: «نفس خود را از آنچه ضرر به آن مى رساند (دور کن) قبل از این که از تو جدا شود، و در آزادى آن (از اسارت شهوات) تلاش کن، چنانکه در طلب روزى خود تلاش مى کنى، زیرا نفس تو مرهون و بسته به عمل تو است (اگر عمل تو صالح باشد، نفس تو سالم خواهد بود، و اگر عمل تو طالع و فاسد باشد نفس تو نیز ناسالم است)».
سپس مرحوم خوئى ادامه مى دهد(4) که مراد از «ترخیص» براى نفس در کلام مولى ظاهراً مساهله و مسامحه است (چنانکه در ترجمه آن گفتیم) و احتمال دارد مراد رخصت دادن و اجازه دادن در ارتکاب شبهات باشد که منجر به فرو رفتن در
ص: 281
هلکات است و آن وقت شبیه روایتى مى شود که مرحوم صدوق از امام صادق(علیه السلام) نقل کرد که حضرت فرمودند: امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در خطبه اى براى مردم فرمودند: «حَلال بَیِّنٌ و حرامٌ بَیِّنٌ و شُبَهاتٌ بَینَ ذلک فَمَن تَرَک ما اشْتَبَه عَلیه مِنَ الاثم فَهُوَ لِما اِستَبانَ له اَترَک و المَعاصِى حِمَى اللّه فَمن یرتَع حَولَها یُوشَک اَن یدخُلَها»: «حلال آشکار و حرام آشکار و شبهاتى بین این دو (که به طور واضح حلیّت و حرمت آن روشن نیست) پس کسى که ترک گناهى که مشتبه است کند، او براى آنچه حرام آشکار است آماده تر است تا ترک کند، و گناهان غرقگاه خداوند است (که کسى نباید در آنها داخل شود) کسى که در اطراف آن گردش کند نزدیک است که وارد آنها شود».(1)
اى برادر مبارزه با نفس امّاره را آسان مگیر، این موجودى است که بزرگان و مقربّان دستگاه ربوبى چون یوسف صدیق(علیه السلام) از آن به خدا پناه مى برد: «انّ النفس الامّارة بالسوء الاّ ما رَحِمَ ربّى»(2): این هیولائى است که امام سجاد(علیه السلام) در مناجات شاکین وقتى شروع به مناجات مى کند از آن مى نالد، و مى فرماید: «الهى الیک اشکوه نَفْساً بالسوء اَمّارة و الى الخطیئة مُبادرة و بمعاصیک مُولَعَة و لَسَخَطِکَ مُتَعَرِّضَةَ تَسْلُکُ بى مسالِکَ المهالک و تَجْعَلُنى عندکَ اَهْوَنَ هالِک کثیرَة العِلَلِ طَویلةَ الاَمل انْ مَسَّهَا الشَّرُ تَجْزَع و اِنْ مَسَّهَا الخَیْرُ تَمْنَعُ مَیّالَةً الى الَّعْب و اللَّهو مَمْلُوَّةً بِالغَفْلَةِ و السهو تُسرعُ بى الى الحَوبَة و تُسَوِّفُنى بالتّوبَة»: «خداى من به تو شکایت نفسى را مى کنم که امر کننده به بدیها است و به خطا سبقت مى گیرد، و به معصیت ها و گناهان حریص و در معرض سخط تو قرار مى گیرد، مرا به راههاى مهلک مى کشاند، و مرا در نزد تو خوارترین و پست ترین هلاک شدگان قرار مى دهد، تعلّل او زیاد و آرزوى او بلند
ص: 282
است، اگر شرى به او رسد، جزع و فزع کند، و اگر خیرى به او رسد منع مى کند، بسیار میل کننده به بازى و لهو و اشتغال به امور بى فائده است، از غفلت و خطا پرگشته و مرا به سوى گناه سرعت مى دهد و از توبه عقب مى اندازد».(1) از این سخان حضرت مى توان به بزرگى این دشمن پى برد، دشمنى که بزرگان را راحت نمى گذارده چه رسد ما را!
حضرت در ادامه این مناجات چنین گویند: خداى من از دشمنى به تو شکایت مى کنم که گمراهم مى کند و شیطانى که مرا فریب مى دهد، سینه من پر از وسوسه شده و اوهام آن قلبم را احاطه کرده و یارى هواى نفس مى کند، و دوستى دنیا را برایم زینت مى دهد، و بین من و اطاعت و مقام تقرب خداوندى حائل مى شود).
جهاد با نفس از جهادهائى است که خداوند بر انسان واجب کرده است، در روایتى از امام حسین(علیه السلام) آمد که جهاد بر چهارگونه است: دو تا واجب و دو تا مستحب، و نخستین واجب را جهاد با نفس شمرده است.(2)
در اینجا به اختصار اشاره مى شود به چند جهت که چرا جهاد با نفس نسبت به جهاد با دشمن خارجى بزرگتر و اکبر است:
1- از جهت مدّت - از جهت مدّت جهاد با نفس بیشتر است، ظاهراً بعد از زمان امام زمان(علیه السلام)جنگى به عنوان جهاد اصغر نباشد، ولى جهاد با نفس هست و بر فرض هم که بعد از حضرت جهادى باشد، در هر زمان بطور ممتد جهاد خارجى نیست پس جهاد درونى از نظر مدّت بیشتر و اکبر است.
ص: 283
2- از جهت عُدِّه - عدّه یعنى وسیله، وسیله هاى جنگى در هر زمان محدود است و به تناسب آن زمان باید اسحله هائى بدست گرفت ولى جنگ درونى و جهاد اکبر وسیله مخصوصى ندارد، باید از کلمات انبیاء(علیهم السلام) و اولیاء و تاریخ گذشتگان وسیله جنگى براى مبارزه با نفس امّاره استخدام کرد هر وسیله اى که بود «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة»(1).
3- از جهت عِدّه - عدّه یعنى نفرات، در جنگ معمولا جوانها و در سن مخصوصى به جنگ دشمن خارجى مى روند مثلا از 50 میلیون 4 میلیون ولى در جنگ با دشمن درون از 50 میلیون، 50 میلیون جنگ مى کنند.
4- جنگ با دشمن داخلى همیشه مشکل تر و بزرگتر از جنگ با دشمن خارجى است (همچنانکه در قرآن عتابها نسبت به منافقین که از داخل مبارزه مى کنند، بیشتر از کفّار است) و این همان است که پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند دشمن ترین دشمنان دشمنى است که بین دو پهلوى تو است یعنى دشمن داخلى که نفس است.
5- جنگ با دشمن داخلى و جهاد نفسانى پشتوانه جهاد خارجى است، کسى که بر خصم درون پیروز است، مبارزه با خصم برون برایش آسانتر است، ولى کسى که اسیر لانه و دانه و همسر است، نمى تواند آن طور که باید و شاید با دشمن بجنگد.
در جنگ آمریکا با ویتنام، آمریکائیها 500 هزار سرباز کار کرده وارد عمل کردند، و براى روحیه دادن به آنها با هواپیماها مشروبات الکلى و زنهاى خواننده فرستادند، ولى در دوران جنگ تحمیلى با عراق دیدیم که چگونه نماز و دعا و جهاد با نفس به رزمندگان روحیه مى داد! آرى باید روحیه و پشتوانه از درون و از میدان مبارزه با نفس باشد نه از برون.
6- اهمیت جهاد به اهمیت و قدرت دشمن است، جنگ با یک کشور کوچک آسانتر است تا با یک کشور بزرگ، زیرا دشمن هر چه قویتر باشد، جنگ با آن مشکل تر است، و نفس و هم پیمان آن شیطان، قویترین دشمنان عالم هستند.
ص: 284
7- از حیث نتیجه - نتیجه جهاد با دشمن خارجى یا پیروزى است یا شهادت که هر کدام باشد در مسیر الهى (احدى الحسنیین) است ولى نتیجه جهاد با نفس و پیروز در آن میدان رسیدن به نفس مطمئنه است و رضاى بنده از خدا و رضایت او از بنده (یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ - ارْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً - فَادْخُلِى فِى عِبَادِى - وَادْخُلِى جَنَّتِى): «اى نفس مطمئنه (و اى کسى که به این مقام رسیده اى) به سوى پروردگارت برگرد، در حالى که راضى هستى، و خدا از تو راضى است، پس داخل بندگان من شو و داخل بهشت من شو».(1)
علماى اخلاق براى جهاد با نفس امورى را بیان کرده اند که التزام به آنها لازم است؛
فرموده اند عقل انسانى مثل تاجر است، عمر و وقت خود را مى دهد تا اعمال صالح و نیکو کسب کند، و این اعمال صالح با تزکیه نفس حاصل مى شود، ربح و سود او تزکیه نفس است، زیرا به سبب آن به فلاح و رستگارى مى رسد: (قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا): «رستگار شد کسى که نفس را تزکیه و پاک کرد، و متضرّر شد کسى که آن را تباه کرد».(2)
در این معامله عقل شریکى دارد به نام نفس و باید مثل شریکها در معاملات دنیوى با او برخود شود: اول از همه باید با او شروطى در نظر گرفته شود که مبادا خیانتى کند و سرمایه را به باد فنا دهد، چنانکه شریک جنایکار ممکن است در
ص: 285
امور دنیوى چنین کند و این شرط کردن مشارطه است.
این تجارت سودش بهشت و رسیدن به «سدرة المنتهى» و بودن با انبیاء و شهدا است، پس دقت در محاسبه و دقت در کار این شریک نفسانى، باید بیشتر از دقت در ریح و سود دنیوى باشد، زیرا سودها قابل مقایسه نیست، ریح اخروى خیرى است که دوام دارد، و ریح دنیوى دوام ندارد، و گفته اند: «لا خیرَ فى خیر لا یَدُوم بل شرٌّ لا یَدُوم خیرٌ مِنْ خیر لا یَدُوم»: «خیر و برکت در امر خیرى که دوام ندارد نیست، بلکه شرّى که دوام ندارد، بهتر از خیر است که دوام ندارد» زیرا شرّى که دوام ندارد وقتى قطع شد، شادى به همراه دارد، چون شرّ پشت سر گذاشته شد، ولى خیرى که دوام ندارد، تأسف را به خاطر انقطاعش به همراه دارد!
پس هر صاحب نفسى نباید غافل باشد، که هر نَفَسى از عمر، گوهر گرانبهائى است که عوض ندارد، و ممکن است گنجى از گنجهاى بهشتى با آن به دست آید که نعمتش ابدى است.
بنابراین هر شخصى باید وقتى از نماز صبح فارغ شد، ساعتى با نفسش خلوت کند، براى «مشارطه» آن چنانکه تاجر با شریکش مى کند و به نفس بگوید به جز کالاى عمر ندارم، و اگر آن از بین رود، سرمایه ام از بین رفته، و از تجارت مأیوس مى شوم، و رنجى و سودى به دست نمى آورم، امروز را خدا به من مهلت داده، و اگر مى مردم از خدا مى خواستم مرا به دنیا به اندازه یک روز برگرداند، تا عمل صالح انجام دهم، پس فرض کن مرده اى و امروز برگشته اى، و به تو مهلت داده شده، پس بپرهیز از اینکه این روز پرقیمت را ضایع کنى.
در احوال یکى از زهاد است که گویند قبرى کنده بود و صبحها در آن مى خوابید و آیه (رَبِّ ارجِعونى - لَعَلّى اَعْمَلُ صالِحاً فیما ترکتُ»(1): «را مى خواند (یعنى سخن کسانى را که در قیامت از خدا مى خواهند به دنیا برگردند، و عمل صالح انجام دهند را مى گفت) و بلند مى شد، و به خود مى گفت: تو امروز به دنیا برگردانده
ص: 286
شدى، برو ببینم چه مى کنى!
در خبرى آمده «براى بنده در هر شبانه روز بیست و چهار خزانه پشت سر هم است که خزانه اى از آن باز مى شود، و مى بیند پر از نور است که در اثر اعمال صالح است که در آن موقع انجام داده، خوشحال مى شود، به قدرى که اگر آن خوشحالى را بین اهل آتش توزیع کنند، به وحشت مى افتند، سپس خزانه و جعبه دیگرى باز مى شود که سیاه و تاریک است، و بوى بد از آن بلند مى شود، و آن ساعتى است که عصیان خدا کرده و آنچنان ترسى و فزعى به او دست مى دهد که اگر بین اهل بهشت تقسیم شود، عیش آنها را از بین مى برد، و جعبه اى دیگر باز مى شود که خالى است، نه مایه خوشحالى و نه ناراحتى است(1) و آن ساعتى است که خوابیده و غافل بوده یا مشغول به مباحات دنیوى بوده، پس حسرت مى خورد و متضرّر مى شود.
به نفس بگو امروز خزائن بیست و چهارگانه را خالى مگذار، و مرا به کسالت و بیحالى مینداز و مغبون و حسرت بارم مکن، که خداوند فرموده: (یَوْمَ یَجْمَعُکُمْ لِیَوْمِ الْجَمْعِ ذَلِکَ یَوْمُ التَّغَابُنِ): «روزى جمع مى کند شما را براى روز جمع شدن (که روز قیامت باشد) و آن روز خسران و ضرر است».(2)
این سفارشات براى خود نفس بود، سپس سفارشى به نفس در مورد اعضاء هفتگانه کند: چشم و گوش و زبان و شکم و فرج (کنایه از شهوت جنسى) و دست و پا به این که اینها خدمتکاران و رعیّت تو هستند، که با اینها تجارت مى کنى، براى جهنم هفت درب است که براى هر دربى عده اى از مردم مشخص شده اند که وارد شوند، و این هفت درب براى کسانى است که با اعضاء هفتگانه عصیان کنند.
پس چشم را از نظر به نامحارم بپوشان و نظر احتقار به مؤمنى مکن، بلکه نظرى زائد بر ضرورت مکن، که خداوند همچنان که از کلام زیادى بازخواست کند،
ص: 287
از نظر زیادى نیز سؤال کند، و همینطور براى هر عضوى خصوصاً زبان و شکم توصیه به نفس کند.
بعد از «مشارطة» و شرط گذارى با شریک، باید مراقب او بود، تا تخلف نکند، همانگونه که خدا مراقب بنده هاى خود است: (إِنَّ اللهَ کَانَ عَلَیْکُمْ رَقِیباً)(1) ما هم باید مواظب بنده خود یعنى نفس خود باشیم او را بنده خود حساب کنیم، نه خود را بنده او، باید دقیقاً مراقب او بود.
آن طور که باید بنده از مراقبت خدا بترسد، باید نفس هم از مراقبت ما بترسد، حکایت شده که وقتى زلیخا با یوسف(علیه السلام) خلوت کرد روى بت خود را پوشاند تا نبیند چه مى کند، یوسف(علیه السلام) گفت «مالَک اَتَسْتَحینَ مِنْ مراقِبَة جماد و لا اَسْتَحى مِنْ مراقبة الملک الجَبّار»: «چه مى کنى آیا از مراقب بودن سنگ (که شعورى ندارد) حیا مى کنى، ولى من از مراقب بودن خداوند قادر و قاهر حیا نکنم».(2)
از جوانى حکایت شده که شبى قصد دست درازى به کنیزى را داشت، کنیز گفت آیا حیا نمى کنى؟ جوان گفت: از چه کسى حیا کنم؟ در حالى که غیر از کواکب و ستارگان کسى ما را نمى بیند. «مِمَّن اَستَحى و ما یَرانا اِلاّ الکَواکِب»: آن کنیز گفت: «وَ اَیْنَ مُکَوکَبها»: مراد زن این بود که کجا است خدائى که مراقب کواکب و ما هر دو هست.(3)
مردى به یکى از عرفا گفت: از چه کسى بر چشم پوشى کمک جویم؟ گفت: به علم خود به این که نظر نظرکننده (یعنى خدا) زودتر است از نظر تو به آنچه نظر
ص: 288
مى کنى، «بِعِلْمِکَ انّ نَظَر النّاظر الیک اَسْبَقْ مِنْ نَظَرک اِلى المنظور الیه».(1)
روایت شده که خداوند عزوجل به ملائکه فرمود: «انتُم مُوَکِّلون بالظواهر و اَنَا رقیبٌ على البَواطِن»: «شما بر ظاهر مردم گماشته شده اید، و من مراقب باطن آنها هستم».(2)
عارف و فیلسوف بزرگوار «علامه طباطبائى» مى گوید: «یکى از اهم چیزهایى که در راه سیر و سلوک و در حکم ضرورتى از ضروریات آن است، همانا امر مراقبت است».
سالک باید از اولین قدم که در راه مى گذارد، تا آخرین قدم، خود را از مراقبت خالى ندارد، و این از لوازم حتمى سالک است، باید دانست که مراقبت داراى درجات و مراتبى است: سالک در مراحل اولیه یک نوع مراقبه اى دارد، و در مراحل دیگر انواع دیگرى، هر چه رو به کمال مى رود و طىّ منازل و مراحل کند، مراقبت او دقیق تر و عمیق تر خواهد شد به طورى که آن درجات از مراقبت را اگر بر سالک مبتدى تحمیل کنند، از عهده آن برنیامده، یک باره، بارسلوک را به زمین مى گذارد، یا سوخته و هلاک مى شود، ولى رفته رفته در اثر مراقبه در درجات اولیه و تقویت در سلوک مى تواند مراتب عالیه از مراقبه را در مراحل بعدى به جاى آورد، و در این حالات حتى بسیارى از مباحات در منازل اولیه بر او حرام و ممنوع مى گردد.
در اثر مراقبت شدید و اهتمام به آن آثار حبّ و عشق در ضمیر سالک هویدا مى شود، زیرا عشق به جمال و کمال على الاطلاق فطرى بشر بوده، و با نهاد او خمیر شده، و در ذات او به ودیعت گذارده شده است، لیکن علاقه به کثرات و حبّ به مادیات حجابهاى عشق فطرى مى گردند، و نمى گذارند که این پرتو ازلى ظاهر گردد.
بواسطه مراقبت کم کم حجابها ضعیف شده، بالاخره از میان مى رود، و آن
ص: 289
عشق و حبّ فطرى ظهور نموده، ضمیر انسان را به آن مبدأ جمال و کمال رهبرى مى کند، این مراقبت در اصطلاح عرفاء تعبیر به «مى» شده است.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات *** بخواست جام «مى» و گفت راز پوشیدن
* * *
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس ازین *** «مى» خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
چون سالک در امر «مراقبه» مواظبت نمود، حق تعالى از باب مهر و عطوفت انوارى را بر او به عنوان طلایع ظاهر مى گرداند، در ابتداى امر این انوار مانند برق ظاهر گشته، ناگهان پنهان مى شوند، این انوار کم کم قوّت یافته، مانند ستاره ریز درخشان مى گردند، و سپس نیز قوّت یافته به صورت ماه و بعداً به صورت خورشید پدید مى آیند، و گاهى مانند چراغى که افروخته باشند یا قندیلى نمایان مى شوند، این انوار را در اصطلاح عرفاء «نوم عرفانى» (یعنى خواب عرفانى) نامند.(1)
مرحوم فیض کاشانى مطالبى در باب مراقبت دارد که بطور خلاصه نقل مى کنیم:.... معرفت و علم به این که خداوند مطلع بر ضمائر عالم و پنهانیهاى آن است، و مراقب اعمال بندگان است و پنهانیهاى قلب در مقابل او ظاهر است، چنانکه ظاهر بدن انسان براى مخلوقات مکشوف است، وقتى این علم به حدّ یقین رسید، و شکى در آن یافت نشد، مراقبت که حالتى براى قلب است، حاصل مى شود که نتیجه آن در اعضاء و جوارح با انجام اعمال صالح آشکار مى شود.
سپس مى افزاید اگر انسان به این حد رسید، موقن و به درجه یقین رسیده، و
ص: 290
اینها اینها مقربین درگاه ربوبى هستند و به دو قسمت تقسیم مى شوند: یکى مقرّب صدیق و یکى مقرب پرهیزگار که از اصحاب یمین و بهشتیان است.(1)
اوّلى مراقبتش از روى تعظیم و بزرگ شمردن خداوند است و هیبت الهیه موجب مراقبت او شده، و دوّمى به جهت حیا از او مراقبت مى کند، یعنى وقتى از بچه دو ساله اى که در اتاقى او را مشاهده مى کند، حیا مى کند و گناه نمى کند، از خداوند به طریق اَولى حیا مى کند، و مراقبت از خود مى کند و مسلماً درجه دسته اول برتر از دسته دوم است.
پس اى برادر مراقب اعمال خود باش و ببین چه مى کنى و براى که مى کنى و چگونه مى کنى!
در روایتى آمده: «براى بنده در هر حرکتى از حرکات او اگر چه کوچک باشد، سه دفتر و دیوان است: «الاوّلُ لِمَ و الثانى کیفَ و الثالث لِمَنْ»: معنى «لِمَ» یعنى براى چه انجام دادى، مقصودت از این عمل چه بود براى شهوت و هواى نفسانى بود، اگر جواب قانع کننده داد و عمل را براى مولایش انجام داده آن وقت از دیوان دومى سؤال مى شود که: «کَیفَ فَعَلتَ»: «چگونه عمل کردى؟» هر عملى داراى شرطى و جزئى و حکمى است، آیا از روى علم به احکام و اجزاء عمل کردى؟ یا از روى جهل و گمان، اگر به سلامتى از این دیوان گذشت، دیوان سوم باز شده، و از او مطالبه اخلاص مى شود که براى چه کسى این عمل را انجام دادى؟ آیا تنها براى خدا آن را انجام دادى، یا براى غیر، یا غیر را شریک کردى؟!
در مراقبت دو مراقبت و نظر لازم است: یکى قبل از عمل که در قصد و حرکت اولیه مراقب باشد که براى خدا حرکت کند، نه براى هوا.
دوم در موقع شروع در عمل که آن چه خدا مى خواهد از حیث حرکات و سکنات انجام دهد، و مراعات ادب مولى را کند، و مثلا اگر نشسته است رو به قبله
ص: 291
نشیند، که رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمود: «خَیرُ المَجالِس ما اسْتَقْبِلَ بِه القِبْلة»: «بهترین مجالس آن است که رو به قبله انجام گیرد و چهارزانو ننشیند، زیرا در مجلس پادشاهان چنین ننشینند»، و مالک الملوک مطلع بر این مطلب است، اگر مى خواهد بخوابد بر دست راست رو به قبله با سائر آداب که در جاى خود بیان شده، بخوابد حتى در قضاء حاجت، آداب آن را (که در کتابها ذکر شده) مراعات کند، اسلام دین ادب و تربیت است، حتى در جاهاى پست انسان را مؤدب به آداب تربیت مى کند.(1)
صاحب کتاب عرفان اسلامى مى گوید: اهل مراقبت سه حال دارند:
1- اول حال آن است که بواسطه معرفت و یقین بر اینکه خداوند مطلع بر ضمیر بنده است، این حال پیش مى آید که فکر بد و شیطانى به قلب او راه پیدا نمى کند، و چون خدا را حاضر و ناظر در همه جا مى بیند کمتر به دام هواى نفس مى افتد. این است مراد یکى از عرفاى عالی مقدار که فرمود: «المُراقَبَةُ اِستِدامَةُ علمِ العَبدِ باطّلاع الرّبِ فى جمیع اَحْوالِه» «یعنى مراقبت دوام علم بنده است به اینکه پروردگار از تمام احوال بنده مطلع است».
حاصل آنکه اول حال، مراقبت آن است که حسن بن على دامغانى گفته: «علیکم بحفظ السرائر فانّه مطّلعٌ على الضمائر»: «بر شما است حفظ پنهانیها زیرا خدا آگاه بر ضمائر و مکنونات است».
2- دوم حال مراقبت آن است که سالک، کائنات را فراموش کند، به طورى که وجود و عدم دنیا براى او یکسان باشد، و چنان مراقب باشد که جز خدا هیچ چیز در ذهن و فکر او نباشد.
احمد بن عطا گفت «خیرُکُم مَنْ راقَبَ الحقَّ بالحق فى فَناء ما دُونَ الحق»: «بهترین شما کسى است که حقاً مراقب حق باشد، در این که غیر از وجود حق، فانى است».
ص: 292
3- حال سوم، حال بزرگان اهل مراقبت است که از خدا مى خواهند که آنها را در حال مراقبت رعایت فرماید، یعنى خداوند متولى امر آنها باشد، و به فضل خویش آنها را مصداق «و هو یتولّى الصالحین» فرماید.
«سالک باید در این مقام طورى باشد که خود از میان برخیزد، و بین او و خدا هیچ حجابى باقى نماند».
به یکى از عرفا گفتند که مى گوئى حجاب سه است: نفس و خلق و دنیا، گفت: این سه حجاب عام است، حجاب خاص سه است: دید طاعت، و دید ثواب و دید کرامت، مقصود این است که در این مقام در بیخودى باید به مقامى برسد که خود به مراقبت خود واقف نباشد (و به تعبیر دیگر عمل خود را نبیند و نظر به ثواب و کرامت نکند، که دیدن علت غرور علّت انحطاط است) بقول عارف بزرگوار حکیم صفاى اصفهانى:
ز مغز و پوست برون رفته تا به دوست رسیدم *** به جان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماه ام *** رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سپیدم
نبوده ره که ز آفات جان برم به سلامت *** نداده بود اگر دل به وصل دوست نویدم
ز دست این دل سودائى از تطاول زلفش *** چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد *** به فتنه اى که من از قامتش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل *** به پیش ابروى آن ماه چون هلال خمیدم
ص: 293
چه غم که هیکل من شد غبار و جزو هوا شد *** نسیم صبح سعادت شدم، به خلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضاى حقیقت *** به حبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
به خاک میکده عشق تا امید نبستم *** نشد زهستى موهوم خویش قطع امیدم
زفیض پیر خرابات دوش در حرم دل *** به یک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر به او رنگ سلطنت نفروشم *** به نقد عمر گرانمایه این بساط خریدم(1)
بعد از مراقبت محاسبه لازم است چنانکه هر تاجرى در پایان هر روز و آخر هر هفته یا ماه یا سال، حساب کار خود کند، و چه بسا دفتر روزانه، ماهانه و سالانه دارد، وقتى بنا است خداوند ما را محاسبه کند حتى ذره مثقال و حبه خردل را محاسبه کند، (إِنْ کَانَ مِثْقَالَ حَبَّة مِّنْ خَرْدَل أَتَیْنَا بِهَا وَکَفَى بِنَا حَاسِبِینَ)(2) چرا ما خود به محاسبه نفس نپردازیم، و چرا به دستورات بزرگان این راه گوش فرا ندهیم، که فرمودند: «حاسِبوا انْفُسَکم قبل اَنْ تُحاسَبوا وَزِنوا اَعْمالَکُم بِمیزانِ الحَیاء قبلَ اَنْ تُوزَنوا»: «نَفْس هاى خود را محاسبه کنید، قبل از اینکه خود محاسبه شوید، و اعمال خود را با میزان حیاء وزن کنید، قبل از این که وزن شوید».(3)
ص: 294
ابوذر از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل مى کند که فرمود: «لا یکون المؤمن ظاعِناً الاّ فى ثلاث، تَزَوُّد لمعاد او مَرَمَّة لمعاش او لذَّة فى غیر مُحَرّم»: «مؤمن مسافر نمى باشد، مگر این که سه چیز داشته باشد: زادى براى معاد، و چیزى که تأمین معاش کند، و لذّتى که حرام نباشد».(1)
و به همین معنا از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) روایت کرده: «عَلَى العاقِلِ اَنْ یَکُونَ لَهُ اَربَعُ ساعات: ساعةٌ یُناجى فیها رَبَّه وَ ساعَةٌ یُحاسِبُ فیها نَفْسَه و ساعَةٌ یتفکَّر فیها فى صُنْع اللّه و ساعَةٌ یَخْلُو فیها للمطعَمِ و المشرَب فَاِنَّ فى هذه الساعةِ عَوناً له على بَقیّة الساعات»: «بر عاقل است که چهار ساعت و چهار وقت براى خود گذارد، وقتى براى مناجات با پروردگارش و وقتى براى محاسبه نفسش، و وقتى براى تفکر در موجودات خداوند و دستگاه آفرینش، و ساعتى براى غذا خوردن و نوشیدن، و در این ساعت اخیر است که براى بقیه ساعات قدرت و نیرو مى گیرد، (و این اشاره است که توجه به جسم از مسائل مهمى است که مورد نظر اسلام و شارع مقدس است و بدون آن سه وقت دیگر دچار اختلال مى شود)».(2)
حقیقت محاسبه با شریک آن است که نظر در سرمایه و در سود ضرر کند تا زیاده و نقصان روشن شود، اگر زیادى آورده شکر و اگر خسران دیده و ضرر کرده از او مطالبه کند، اگر شریک دارد جبران خسار کند، و اگر ندارد به ذمّه بگیرد، و در آینده تدارک کند.
در مورد محاسبه با نفس هم چنین است، در مقابل سرمایه باید به فرائض و واجبات عمل کرده باشد، و اگر به مستحبات عمل کرده، سود و ریح برده، و اگر
ص: 295
معصیت کرده ضرر کرده است، در شامگاه باید دید نفس چه کرده، اگر رنج برده، باید از این شریک تشکر کرد، و اگر ضرر کرده باید با انجام نوافل و مستحبات و کارهاى خیر آن را جبران کند.
مرحوم کلینى در کافى از ابى الحسن الماضى (یعنى امام هفتم(علیه السلام)) نقل مى کند که فرمودند: «لیس منّا مَنْ لم یحاسب نفسَه فى کلّ یوم فَاِنْ عمل حَسَناً استَزاد اللّه و اِنْ عمل سیّئا استَغْفر اللّه منه و تاب الیه»: «از ما نیست کسى که هر روز نفس خود را محاسبه نکند، اگر عمل نیکى انجام داده است از خداوند زیادى آن را خواهد و اگر گناه و کار بدى کرده در آن از خدا آمرزش خواهد و به سوى او بازگشت کند».(1)
از نفس خود آنچه را که خداوند از تو محاسبه مى کند، محاسبه کن، در روایتى از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) آمده: «لا تزول قَدَما عبد یوم القیامة حتّى یُسْأل عن اربع: عن عمره فیما اَفناه و شَبابه فیما اَبلاه و عن مالِه مِنْ اَینَ کسبهُ و فیما انفَقَه و عن حُبّنا اهل البیت»: «قدمهاى بنده اى روز قیامت حرکت نمى کند، مگر این که از چهار چیز سؤال مى شود: از عمرش که در چه چیزى فنا کرده و جوانیش که در چه چیزى گذرانده و از مالش که از کجا به دست آورده و در چه راه انفاق کرده و از دوستى ما اهل بیت».(2)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) نیز آمده که در مواعظ لقمان به فرزندش آمده است که: فرزندم! فردا وقتى در برابر خداوند عزوجل قرار گرفتى، از چهار چیز سؤال مى شوى: از جوانیت که در چه راهى گذراندى، و از عمرت که در چه ضایع کردى، و از مالت که از چه و کجا به دست آوردى، و در چه راه خرج کردى، پس آماده براى
ص: 296
جواب آنها شو و جوابى آماده کن!(1)
چگونه غافل نشسته ایم که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به «معاذ» فرمودند: «انّ العبدَ لیُسألُ عن کُحلِ عینیه و عن فَتّه الطّین بِاِصْبَعیه و عَنْ لَمْسِه ثوبَ اَخیه»: «بنده از سرمه چشمانش و از ریختن گل (و خاک دیوار مردم) با دو انگشتش (که از روى بازى به دیوار مى کشد) و از دست زدن به پیراهن برادرش سؤال مى شود».(2)
بعد از محاسبه اگر معلوم شد که نفس تقصیر کرده، و دست به ارتکاب معاصى زده، باید به او مهلت نداد که مهلت دادن همان و ارتکاب معاصى و مانوس شدن با آن همان، و اگر مثل کودک به شیر مادر، به معصیت انس گرفته و از آن تغذیه کرد، جدا کردن آن از ارتکاب معصیت دشوار است.
اگر لقمه مشتبهى از روى شهوت نفسانى خورده، باید با گرسنگى شکم را تنبیه کرد، و اگر به نامحرم نظر کرده، باید چشم را از نظر کردن منع کرد، و همین طور سائر اعضاء و جوارح!
طلحه نقل کرده که روزى مردى لباسش را کند و شروع کرد در هواى گرم (که زمین داغ بود) خود را در خاک مالیدن، و به نفس خود مى گفت: بچش که عذاب جهنم شدیدتر و گرمتر از این است! آیا مثل مرده اى در شب و فرد بیهوده اى در روز هستى! طلحه مى گوید: پیامبر(صلی الله علیه و آله) در زیر درختى بودند، وقتى او را دیدند، نزدیک آمدند، آن مرد گفت نفس من بر من غلبه کرده است پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند «آیا چاره اى جز این نبود؟» (گویا مرد گفته باشد، نه، فقط به این صورت نفس من تنبیه مى شود) پیامبر
ص: 297
فرمودند: «دربهاى آسمان به روى تو گشوده، و خداوند عزوجل به تو نزد ملائکه مباهات و افتخار مى کند، سپس به اصحاب فرمودند: «تزودّوا من اخیکم»: از برادرتان توشه برگیرید»(1) و این گونه در مقابل نفس مقاومت کنید، و از او حساب کشید و عقابش کنید.
تعجب است اهل و فرزند و زیردستان خود را به خاطر کار زشتى که کرده اند مورد عتاب قرار مى دهى، از این مى ترسى که اگر عقاب نکنى از تحت قدرت و امر تو خارج شوند، و بر تو طغیان کنند، ولى به نفس خود که بزرگترین دشمن تو است، مهلت مى دهى، به کسى که طغیانش و ضررش از طغیان و ضرر زیردستانت بیشتر است، نهایت ضررى که اهل تو در اثر نافرمانى به تو مى رسانند، این است که معیشت و زندگى تو را مشوش و دچار اختلال مى کنند، و اگر تعقل مى کردى مى یافتى که زندگى، زندگى آخرت است، و نعمت بهشت ماندنى است، و نفس تو چیزى است که عیش ابدى تو را منغّض و ناگوار مى کند، پس او اولى به معاقبة و تنبیه است!
بعضى همین چهار مرحله را شمرده اند، ولى بعضى دیگر مثل مرحوم فیض کاشانى در محجة البیضاء دو تاى دیگر یعنى مجاهدت و معاقبه (توبیخ) را هم اضافه کرده اند، که شاید بتوان به گونه اى این دو را در همان معاقبة ادغام کرد، لى ما به تبع مرحوم فیض این دو را نیز شرح مى دهیم:
وقتى محاسبه تمام شد و نفس را متضّرر و کاسب معاصى دانست، گفتیم عقاب باید کند، و اما اگر آن را سست و بى حوصله در بعضى فضائل یا اذکار یافت باید او را وارد به آنها کند، و با او مجاهدت نماید. در معاقبه، نفس را از چیزهائى که
ص: 298
دوست داشت محروم مى کرد، و اینجا نفس را به کارهاى سنگین وامى دارد، به کارهائى که سستى برایش به خرج مى دهد، و این کار کسانى است که براى خدا عمل مى کنند، یکى از بزرگان وقتى نماز عصرش فوت مى شد، زمینى که قیمتش صدهزار درهم بود، براى جبران آن در راه خدا داد، و دیگرى نماز جماعتش در شب ترک شد و آن شب را به شب زنده دارى مشغول شد، دیگرى نماز مغرب را به تأخیر انداخت براى جبران آن دو بنده آزاد کرد و از ابن ربیعة دو رکعت نماز صبح قضا شد و بنده اى آزاد کرد. بعضى براى مجاهدت با نفس، روزه یک سال یا حج با پاى پیاده یا صدقه دادن تمامى مال را بر خود واجب مى کردند.
در روایتى در مصباح الشریعة از امام صادق(علیه السلام) آمده: «طوبى لعبد جاهد اللّه نَفْسَه و هواه»: «خوش به حال بنده اى که با نفس و هواى خود مجاهدت کند!»(1)
خداوند هم فرمود: (وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ): «و کسانى که در راه ما مجاهدت کردند، راههاى خود را به آنها نشان داده، و هدایتشان مى کنیم، و خداوند با احسان کنندگان است».(2)
حکایت شده که عده اى به عیادت عمر بن عبدالعزیز آمدند، و در بین آنها جوان لاغراندامى بود، عمر بن عبدالعزیز به او گفت: اى جوان چه به تو رسیده که این قدر لاغر و نحیف هستى؟ جواب داد: دچار بیمارى شده ام، گفت چه بیمارى به جان تو افتاده؟ گفت: اى امیرالمؤمنین شیرینى دنیا را چشیدم تلخ یافتم، و نزد من خوشى و زیبائى و شیرینى دنیا کوچک آمد، و طلا و سنگش مساوى آمد، و گویا به عرش پروردگارم به طور واضح نظر مى کنم، و مردم را مى بینم که به طرف بهشت و آتش مى روند، پس روزم را به تشنگى، و شبم را به شب زنده دارى به سر
ص: 299
کردم، و هر چه در آن هستم کوچک است در کنار ثواب خداوند و عقاب او(1) (و این بیمارى من است که شیرین را تلخ و چیز بزرگ را کوچک و شىء گرانقیمت و بى ارزش، در نظرم یکى است).
دانستیم که دشمن ترین دشمنان، نفس است، و امر کننده به پلیدیها و میل کننده به شر و فرار کننده از خیر است، و از طرفى امر به تزکیه و کشاندن آن به سوى عبادت پروردگار و خالقش، و به منع از شهواتش شده ایم، و اینکه آن را از لذاتش جدا کنیم، اگر در این کار اهمال کنیم، طغیان کرده، به طورى که دیگر قابل کنترل نمى باشد باید با تازیانه توبیخ و عتاب و ملامت هر لحظه برگرده آن زد، تا از مسیر خود منحرف نشود، اگر به این مقام ملامت رسید نفس «لوّامه» مى شود که اگر رشد کند به مقام عالى «نفس مطمئنه» مى رسد.
پس تا به پند و وعظ نفس خود مشغول نشده اى، به پند دادن دیگران مپرداز، خداوند تعالى به حضرت عیسى (علیه السلام) وحى رساند که «یابن مریم عِظْ نفسک فاِنْ اتَّعَظْتَ فَعِظ النّاس و الاّ فَاستَحى منّى»: «اى فرزند مریم، نفس خود را پند ده وقتى خود پند گرفتى آن وقت مردم را پنده ده وگرنه از من حیا کن!»(2)
وقتى خود را ساختى، مردیم سریعاً از خودسازى تو ساخته مى شوند: (وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْرَى تَنفَعُ الْمُؤْمِنِینَ)(3)
پس اى برادر متابعت از هواى نفس مکن، که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «الکَیِّس مَنْ دانَ نَفْسُه وَ عَمِلَ لِما بَعدَ المَوتِ وَ الا حمقُ مَنْ اَتْبَعَ نَفْسَهُ هواها و تَمَنّى على اللّه
ص: 300
الاَمانِىّ»: «دانا کسى است که نفسش ضعیف شده و براى بعد از مرگش عمل مى کند و احمق و نادان کسى است که متابعت هواى نفس کرده، و آرزوهاى (غیرمعقول و دور و دراز) از خدا تمنّا مى نماید».(1)
اگر این مراحل ششگانه به خوبى طى شد دیگر جاى صفات رذیله تقلّب و دزدى و تکبر و نخوت نیست و انسان چنان مى شود که در برابر حق مثل على بن یقطین صورت بر خاک سیاه مى گذارد، و از ابراهیم جمال ساربان مى خواهد تا کف کفش خود را بر صورت آن وزیر هارون گذارد، (داستانش گذاشت که در اثر بى اعتنائى به ابراهیم جمّال که یکى از دوستان امام هفتم(علیه السلام) بود، حضرت به او بى اعتنائى کردند، و گفتند: باید رضایت او را حاصل کنى، و ابن یقطین براى رضایت ابراهیم جمّال صورت بر خاک درب خانه او گذارد، و از او خواست براى این که امام هفتم(علیه السلام) عذر او را بپذیرد، و خدا از او درگذرد ته کفش خود را روى صورت وى گذارد و آن ساربان با اصرار على بن یقطین چنین کرد و على بن یقطین مى گفت «اللّهم اشْهَدْ (خدایا تو شاهد باش) که بنده ات از من گذشت.
آرى دستورات اسلامى و گفتار اولیاء الهى اگر عمل شود، پشت وزیر را هم خم کرده، و صورتش را به خاک تقرب الهى مى گذارد، آن هم وزیر هارونى که به ابر مى گفت: هر کجا مى خواهى ببار، که از ملک و سطنت من خارج نیست!
آرى با عمل به راهیان این راه، على بن یقطین تربیت مى شود که طبق روایات، امام هفتم(علیه السلام) به اصحاب خود مى فرمودند: «اگر مى خواهید یکى از صحابى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را ببینید، در صورت او نظر کنید، و نیز مى فرمودند: من شهادت مى دهم که او اهل بهشت است».(2)
ص: 301
خداوند ما را در مسیر خود موفق و در عمل به مراحل ششگانه فوق مؤیّد فرماید! (ان شاء الله تعالى) «الهى» آن مست باده معارف در ذیل این فراز (انْ اِسْتَصْعَبَتْ عَلَیه نَفْسُه فیما تکره لَمْ یُعطِها سُؤلَها فیما تُحِّب) چنین گوید:
اگر نفسش به طاعت سختى افزود *** ز نفس، او هم خوشیها دور بنمود
دهد کیفر به کار نفس دونش *** کند هنگام خواهشها زبونش
* * *
ز خواهش هاى نفس واژگون بخت *** بسا بر باد شد هم تاج و هم تخت
ز خواهش هاى آن دیو سیه کار *** هزاران روز روشن شد شب تار
ز خواهش هاى نفس آن گرگ خونریز *** تو نیز اى جان چو دانایان بپرهیز
که نفس دون نجوید غیر زشتى *** به دوزخ درکشد جان بهشتى
ز جان خواهد چون لذات بدن را *** بسنگى بشکند درّ عدن را
خلاف رأى بى نور هوا باش *** به جان روشن چو مردان خدا باش
مخالف سازکن با خواهش نفس *** که باشد دوزخ جان آتش نفس
(الهى) را الهى پارسا کن *** اسیر عقل او نفس و هوا کن
که دایم در ره نیکى شتابد *** چو نیکان در دو عالم کار یابد
ز نفس زشت اگر بخشى امانش *** کنى رشگ فرشته آسمان اش
* * *
ص: 302
«قُرِّةُ عَینه فیما لا یَزُول و زَهادتُه فیما لا یَبْقى»
ترجمه: روشنى چشمش در چیزى است که زوال در آن راه ندارد (مثل کمالات نفسانى و نعمتهاى اخروى) و بى اعتنائى او به چیزى است که باقى نمى ماند، و فانى شدنى است.
* * *
شرح: در فارسى (قرة العین) را به نور چشم ترجمه مى کنند و در عربى معنى کنایه اى دارد، و صاحب مفردات گوید: «قَرَّتْ عینهُ» یعنى (سُرَّت = مسرور شد)، و به آنچه مایه خوشنودى و سرور است، قرة العین گویند(1) (از این رو به فرزند خوب «قرة العین» گویند چون سرمایه سرور و مسرّت و الدین است و بوسیله آن گویا نور چشم آنها زیاد مى شود).
در قرآن یک مرتبه «قرة عین» آمده، و آن در داستان حضرت موسى(علیه السلام) است وقتى کودک بود و به دستور فرعون از آب گرفته شد و زن فرعون به فرعون گفت: این کودک را مکش که مایه سرور من و تو است (وَقَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْن لِّی وَلَکَ
ص: 303
لاَ تَقْتُلُوهُ)(1)
و دو مرتبه «قرة اعین» آمده: یکى در مورد بندگان مقرّب الهى است که به خداوند مى گویند به ما همسران و فرزندانى ده که مایه سرور باشد (رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُن):(2) و دیگرى در مورد نماز شب است که خداوند مى فرماید هیچ کس نمى داند براى شب زنده داران (کسانى که نماز شب مى خوانند) چه مایه سرور و ابتهاجى قرار داده شده، و این جزاى عمل آنهاست (فَلاَ تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِىَ لَهُمْ مِّنْ قُرَّةِ أَعْیُن جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ)(3)
مفردات در ادامه گوید: گفته شده اصل «قرّة» از «قرّ» به معنى سرد است پس «قرّت عینُه» به معنى این است که چشمش سرد شد، و گفته شد براى سرور، اشک
ص: 304
سرد و براى غم و اندوه، اشک گرم است، و از این جهت در موقع نفرین در حق کسى گویند: «اسخَنَ اللّه عینَه»: خدا چشم او را گرم کند» (یعنى چشمش از اندوه گریان شود).
و نیز گفته شده «قرّة» از «قرار» است و معنى این مى شود که خداوند آنچه مایه سکون و آرامش چشم او است به او عطاء کند، تا به دیگرى نظر نکند.
از مجموع این سخنان مى توان به دست آورد که سرور و ابتهاج و مایه سکون پرهیزگاران در امورات باقى است و زهد و عدم رغبت آنها در امورات فانى.
حال ببینیم امور باقى و زوال ناپذیر چیست؟ در این باره سه احتمال ممکن است داده شود و از کلمات شارحین نهج البلاغه استفاده مى شود:
1- مراد خداوند متعال است(1) یعنى خداوند لایزال که (کُلُّ شَىْء هَالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ)(2) او ماندنى است، و دل به او و محبت او بسته اند، و به مقتضاى اینکه مُحِبّ به دنبال محبوب است و هر چه او گوید و هر چه او خواهد عمل مى کند، از این رو خداوند را براى خودش مى خواهد نه براى ثواب و بهشتش، او را عبادت مى کند چون او را اهل عبادت یافته است نه به خاطر شوق به بهشت و خوف از آتش جهنمش، چنانکه مولى المتقین علی(علیه السلام) یکى از اینها است که فرمود: «لَمْ اَعبده خَوفاً و لا طمعاً لکنّى وَجَدتهُ اَهلا للعبادة فَعَبَدْتُه»: «عبادت به خاطر خوف (از آتش) و طمع (به بهشت) نکردم بلکه او را اهل عبادت یافتم و عبادتش کردم».(3)
اینها مقربین درگاه ربوبى هستند، چنانکه در روایتى آمده که: حضرت عیسى(علیه السلام) به سه نفر گذر کردند که بدنهایشان نحیف و رنگشان پریده بود، فرمود: چه به شما رسیده؟ گفتند: خوف از آتش، فرمود: بر خداوند است کسانى را که از او
ص: 305
مى ترسند، ایمن کند، سپس عبور کرده به سه نفر دیگر رسید، که: از نظر لاغرى و تغیّر رنگ بدتر از سه تاى اولى بودند، فرمودند: چه به شما رسید، گفتند: شوق به بهشت، فرمود: بر خدا است که حاجت امیدوار به خود را، اعطا کند، سپس به سه نفر دیگر رسید که حالشان بدتر از دیگران بود، و نور از سیمایشان نمودار بود، فرمود چه رسیده به شما؟ گفتند: حبّ خداوند عزوجل فرمود: «اَنْتُمُ المُقَربون»: شما مقربان درگاه خدائید و سه بار این جمله را تکرار نمودند.(1)
یکى از عارفین گفته است: من راضى نیستم که مثل اجیر فرومایه اى باشم که اگر به او اجرت داده شد راضى و خشنود شود، و اگر به او داده نشد ناراحت و غمگین شود، من او را براى خودش دوست دارم. (انّما اُحِبُّه لذاته).
یکى از شعرا گفته:
فَهِجْرُهُ اَعْظَمُ مِنْ نارِه *** وَ وَصْلُه اَطیَبُ مِنْ جَنَّتِه(2)
(ترک کردن و دورى از او بدتر و ناراحتیش عظیم تر از آتش او است، و رسیدن به او بهتر از رسیدن به بهشت او است). و این همان است که مولى الموحدین علی(علیه السلام) در دعاى کمیل مى فرماید: «الهى و سیدى و مولاى و ربّى صبَرتُ على عَذابک فکیف اصبِرُ على فراقِک و هَبْنى صَبرتُ على حَرّ نارِک فکیف اَصْبِرُ على النّظر الى کرامَتِک»: «خداى من و آقاى من و مولاى من و پروردگار من گیرم که بر عذاب تو صبر کردم، چگونه بر دورى تو صبر کنم، بر فرض بر گرمى آتش تو صبر کردم، چگونه بر دورى از کرامت تو و نظر بر آن صبر کنم! »
آنها در فراق از خداوند مى سوزند و به قول شاعر:
یَقُلون اِنَّ المَوتَ صَعْبٌ عَلَى الفَتى *** مُفارَقَةُ الاَحْبابِ و اللّه اَصعَب
(مى گویند مرگ بر جوان سخت است، به خدا قسم دورى دوستان سخت تر و
ص: 306
مشکل تر است) و چه دوستى بالاتر و بزرگتر از خداوند که دوستیش چون خودش زوال ناپذیر است!)
2- نعمتهاى بهشتى - زیر آنها زوال ناپذیر و دائمى هستند و نعمتهاى دنیوى و عالم ماده فناپذیر است.(1)
3- کمالات نفسانى که باقى مانده است مثل علم و حکمت و مکرمتهاى اخلاقى و اعمال صالح که سعادت دائمى و لذت ابدى را به همراه دارد، و در مقابل بى اعتنائى آنها به زینتهاى دنیوى است که از حدّ و مرز دنیاى پست فراتر نمى رود، به خلاف کمالات و اعمال صالح که تا آخر همراه انسانند.(2)
دوگونه اشک داریم: اشک غم و اشک شادى، معتقد بودند اشک غم سوزان و اشک شادى خنک است، از این رو مى گفتند چشمهایش خنک شده، مولى نیز در این دو فراز مى فرماید: پرهیزگار اگر اشک بریزد اشک خنک شوق نسبت به امور باقى دارد و نسبت به امور ناپایدار زاهد است و این اشاره به جهان بینى اسلامى است، جهان بینى یک مسلمان واقعى و اصیل که سراى جاودان را بهشت مى داند و مرگ را دریچه اى به جهان باقى، و لذا از مرگ و شهادت نمى هراسد، دنیا را پل پیروزى مى داند و آگاه است که روى پل جاى اقامت نیست، جاى خیمه و خرگاه زدن نیست، محل توقف نیست دنیا گذرگاهى به سوى آخرت است، حیات دنیوى نه حیات حقیقى بلکه مرگ تدریجى است (إِنَّ الدَّارَ الاْخِرَةَ لَهِىَ الْحَیَوَانُ)(3)
چند جمله نیز درباره زهد بگوئیم «زَهادَتُه فیما لا یبقى»: حقیقت زهد آن
ص: 307
نیست که در اذهان بسیارى رفته که فقیر بودن و چیزى نداشتن، زهد است، زهد بیگانگى از دنیا نیست، بلکه وارستگى از دنیا است.
زهد آن نیست، که دنیا را نداشته باشى بلکه آن است که دنیا مالک تو نباشد، اگر مملوک و برده مال و مقام نبودم آن وقت مالک مال و منالم - اسیر نیستم، امیرم - زاهدم!
اگر به اندازه یک پیراهن کرباس بیش ندارم، و دلبستگى دارم که اگر از دستم رود ناراحت مى شود زاهد نیستم، راغب و مایلم.
هر چه جمع کنى، باید گذاشتن و گذشتن - چیزى که آخرش این است، از اول دل به آن مبند.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده: «لَیْسَ الزّهد فى الدنیا بِاِضاعة المال و لا بتحریم الحلال بل الزّهدُ فى الدّنیا اَنْ لا تَکونَ بِما فى یَدِک اَوثَقَ منک بما فى یَدِاللّه عزّوجلّ»: «زهد در دنیا، به ضایع کردن مال و حلال خدا را حرام کردن نیست بلکه زهد در دنیا این است که اعتمادت به آنچه در دست خودت است بیشتر از آنچه در دست خداوند عزوجل است نباشد» (یعنى اعتماد تو به خدا و آنچه در اختیار او است بیشتر باشد، از اعتماد تو به آنچه در دست خودت است).(1)
در روایتى از مولى آمده که: «الزُّهدُ تَقْصیرُ الآمالِ وَ اِخلاصُ الاَعمال»: «زهد کوتاه کردن آرزوها و خالص کردن اعمال است».(2)
امام سجاد(علیه السلام) در روایتى مى فرمایند: «انّ عَلامَةُ الزاهدینَ فى الدّنیا الراغِبینَ فِى الاخرَة تَرکُهُم کلَّ خلیط و خَلیل و رَفْضُهُم کلَّ صاحب لا یُریدُ ما یُریدُون ألا و
ص: 308
اِنَّ العامِلَ لِثَوابِ الآخِرة هو الزّاهِد فى عاجِل زَهْرَةِ الدنیا...»: «همانا علامت و نشانه زاهدان در دنیا که رغبت و میل به آخرت دارند، این است که ترک مى کنند هر چیزى را که ناخالصى دارد (و هر مال مشتبهى را کنار مى گذارند) و هر رفاقت و دوستى را به آن دل نمى بندند، و هر مصاحب و همنشینى را که غیر از مطلوب و محبوب آنها اراده کند، کنار مى گذارند، (با افرادى که میل به دنیا و دلبستگى به آن دارند، و از آخرت غافلند مراوده و رفت و آمد ندارند) آگاه باشید کسى که براى ثواب آخرت عمل مى کند، او زاهد در این دنیا است..».(1)
در روایتى مولى مى فرمایند: «الزاهِدُ فِى الدُّنیا کُلَّما ازْدادَتْ له تجلّیا ازداد عنه تَوَلیّاً»: «زاهد در دنیا هر چه براى او بیشتر تجلى و جلوه کند، او بیشتر تولّى کرده و پشت مى کند».(2)
در ذیل آیه 28 سوره کهف: (وَاصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِىِّ....) در تفسیر برهان از على بن ابراهیم روایت مى کند که این آیه در برخوردى که به وسیله یک متکبّر ثروتمند با سلمان پیش آمد، نازل شد.
داستان از این قرار است که سلمان پوششى از پشم داشت که از آن براى سفره و پوشش استفاده مى کرد، روزى مردى به نام «عُیَیْنَة بن حصین» وارد بر پیامبر(صلی الله علیه و آله) شد، در حالى که سلمان خدمت حضرت بود، فریاد زد یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) وقتى ما بر تو وارد مى شویم، این مرد و هم نوعانش را از نزد خود بیرون کن، پس از رفتن ما هر کس را مى خواهى بپذیر!(3)
براى این گونه مردمان بى خبر از حقائق که چشم آنها به دنیا است و از راه و روش زاهدان بى خبرند جاى تعجب نیست، که چنین با زاهدان دنیا برخورد کنند.
ص: 309
با على گفتا یکى در رهگذار *** از چه باشد جامه تو وصله دار
تو امیرى و شهىّ و سرورى *** از تمام رادمردان برترى
هستى ما جملگى از هست تست *** اختیار عالمى در دست تست
اى امیر تیز رأى و تیزهوش *** جامه اى چون جامه شاهان بپوش
از چه باشد اى جهانى را پناه *** جامه صد وصله در اندام شاه
گفت صاحب جامه را بین جامه چیست *** دید باید در درون خانه کیست
جامه زیبا نمى آید، به کار *** حرفى از معنى اگر دارى بیار
اهل سیرت را به صورت کار نیست *** جامه گر صد وصله دارد عار نیست
کار ما در راه حق کوشیدن است *** جامه زهد و ورع پوشیدن است
زهد باشد زینت پرهیزگار *** زینت دنیا به دنیا وگذار(1)
* * *
مرحوم محمد نبى تویسرکانى صاحب لئالى الاخبار گوید: «موثق ترین استاد بزرگوار من مرحوم ملاّ محسن تویسرکانى(رحمه الله) نقل کرده که مرحوم مقدس اردبیلى در ابتداى تحصیل در حجره اى به طور منفرد زندگى مى کرد، یکى از طلاب از او خواست تا با او در آن حجره باشد، وى قبول نکرد، بالاخره با اصرار فراوان به طور مشروط قبول کرد، که نباید کسى بر حالات وى (یعنى مقدس اردبیلى) مطلّع شود. آن طلبه قبول کرد، و مدتى نزد او بود، تا این که زندگى بر آنها سخت شد، به طورى که قادر به تهیه کمترین غذا براى خود نبودند، کم کم آثار گرسنگى و سختى در چهره آن طلبه ظاهر شد، و ضعف بر او غلبه گردید مردى او را دید و از حال او استفسار کرد، و او کتمان کرد تا این که با اصرار و التماس حال خود و مقدس را گفت، آن مرد
ص: 310
غذا و مقدارى پول برایش آورد، و گفت این براى تو و رفیقت.
وقتى مقدس آمد و از جریان مطلع شد، گفت: چرا اظهار حال کردى و تو نقص پیمان و عهد کردى! آن طلبه گفت: او آن قدر اصرار کرد که من مجبور شدم بگویم، مرحوم مقدس گفت: وقتى جدائى فرا رسید، و این غذا و پول چون روزى خداوند براى من و تو است (و گفت مال هر دوى ما است) نیمى براى تو و نیمى براى من.
از اتفاق آن شب، مقدس نیاز به آب پیدا کرد، و رو به حمام آورد، تا بتواند نماز شبش را بخواند، ولى هنوز وقت باز شدن حمام نشده بود، به حمامى اصرار کرد و بیشتر از اجرت معمول به او داد ولى قبول نکرد، تا این که مقدس قیمت را کم کم بالا برد تا تمام سهمى که از پول برایش بود، داد، و حمامى راضى شد، و او غسل کرده و به نماز شب رسید.
«الهى» واله در ذیل این دو فراز (قرة عینه فیما لا یزول و زهادته فیما لایبقى) چنین گوید:
دو چشم روشن از انار سرمد *** گشوده سوى آن ملک مؤبّد
بجان مشتاق ملک بى زوال است *** که بیزار از جهان انتقال است
جهان بى قرار اى هوشمندان *** روان پاک خوبان راست زندان
ز بس نیرنگ و رنگش بى ثبات است *** در این شطرنجگه هر فکر مات است
به هر گل اندر این گلزار فانى *** شبیخون آورد باد خزانى
پس از مرگ تن آمد زندگانى *** تن خاکى نپاید جاودانى
چو گردد خاک تن، جان مجرد *** شتابد سوى اقلیم مؤبد
جهان بیند از این دیده پنهان *** در آنجا ذره اى خورشید تابان
فزون ز اندیشه دلشاد است جانش *** نگنجد در تن از شادى روانش
به باغ جان به چشم آن جهانى *** به کوى دوست بیند گلستانى
زلطف مهربان یار وفادار *** همى بیند یکى بس نغز گلزار
ص: 311
منزّه گلشنى از خار هجران *** مصفّا گلستانى خوشتر از جان
نه با برگ گلشن باد خزانى *** نه شاخ سنبلش بى ارغوانى
نه چون باغ جهان پر میوه غم *** نه برگ شادیش بر شاخ ماتم
نه گل با خار هم صحبت در آن باغ *** نه با بلبل بود همداستان زاغ
در آن زیبا گلستان دل افروز *** زند پر طائر جان شاد و فیروز
از این باغ و چم گر چشم پوشى *** بدان گلشن شراب وصل نوشى
ز این خاکى قفس چون پرفشانى *** در آن جا طایر قدس آشیانى
از این بیغوله گر بیرون کشى رخت *** در آن کاخ ابد شادان زنى تخت
در آنجا نیست دل را رنج و محنت *** نه رشک آرزو نه اشک حسرت
نه کس را با کسى پیکار و آزار *** نه خار کینه در آن نغز گلزار
نه غیر چشم جانان فتنه سازى *** نه جز تیر نگاهش جانگدازى
نه دامى غیر زلف خوبرویان *** نه شامى غیر گیسوى نکویان
نه جز لعل بتان خونین دلى هست *** نه نالان جز به شادى بلبلى مست
تو ما را اى شهنشاه کریمان *** درى بگشا به باغ اهل ایمان
که بر یاد تو با یاران (الهى) *** نشیند اندر آن گلزار شاهى
بدان گلشن سبک پرواز گردد *** بناله بلبلان هم راز گردد
در آن گلشن جمال یار بیند *** نه گل بیند نه جور خار بیند
* * *
ص: 312
«یَمزَج الحلم بالعلم و القَولَ بالعَمَل»
ترجمه: پرهیزگار و متقى بردبارى و دانش را به هم آمیخته و گفتار را با کردار هماهنگ ساخته است.
* * *
شرح: در مورد حلیم بودن و علیم بودن پرهیزگاران در موارد مختلفى از خطبه بحث شد، از جمله در ذیل «امّا النهار فحلماء علماء» و «علماً فى حلم» ولى نکته اى که باعث شده این جا حضرت براى سومین بار روى حلم و چهارمین بار روى علم تکیه کنند ترکیب و مخلوط کردن حلم و علم است، حلم آنها از روى آگاهى و آگاهى آنها مبتنى بر حلم است.
اگر در جائى بردبارى به خرج مى دهد، و حوصله مى کند، از روى علم و آگاهى به ثمرات حلم و پاداشهائى است که خداوند براى فرد حلیم قرار داده است، به خاطر فضیلت حلم است که بردبارى مى کند نه مثل بعضى جاهلین که از ضعف نفس و عدم مبالات به آنچه به او گفته مى شود یا با او عمل مى شود صبر و شکیبائى به خرج مى دهد، و اگر پرهیزگار دانش اندوزى مى کند، یا تعلیم مى دهد، با تکیه به پشتِىِ حلم چنین مى کند، از طعنه جاهلین از کوره به در نمى رود و بر هدف و
ص: 313
مسیر خود استقامت مى کند.
امام صادق(علیه السلام) در روایتى در کافى فرمودند: «اُطلبُوا العِلْم وَ تَزَیَّنُوا مَعَه بِالحِلم و الوَقار و تواضَعوا لِمَنْ تُعَلّمُونَه العلم و تواضَعُوا لِمنْ طلبتمُ منه العلم و لا تَکُونُوا عُلَماء جبّارین فَیَذْهبَ باطلُکم بِحِقِّکم»: «علم را طلب کنید و خود را با توجه به علمتان به حلم و وقار زینت دهید و براى کسانى که به آنها علم مى آموزید، متواضع باشید، و نیز براى کسانى که از آنها علم مى گیرید، خاضع باشید، و همچون دانشمندان جبار و اشراف منش نباشید که باطل شما حق شما از میان مى برد».(1)
و در روایتى دیگر «معاویة بن وهب» از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که فرمودند: «کانَ امیرالمؤمنین(علیه السلام) یقول یا طالب العلم انّ للعالم ثلاث علامات: العلم و الحلم والصمت و للمتکلّفِ ثلاث علامات: یُنازع مَنْ فَوقَه بالمعصیة و یظلم مَن دونَه بالغلبة و یُظاهِرُ الظلّمة»: «امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: دانشمند (واقعى) داراى سه علامت است: دانش و بینش، حلم و بردبارى، سکوت و آرامش و وقار، و براى عالم نماها و دانشمندانى که با تکلف، جامه علم را بر قامت نارساى خود پوشاندند، سه نشانه وجود دارد: با دانشمندانِ برتر و والاتر از خویش با کردارهاى آلوده به گناه، درگیر شوند و با آنان بستیزند و نسبت به دانشمندان فرومایه تر از طریق قهر و غلبهف ستمگرانه عمل کنند و دیگر آنکه از ستمگران و جفاپیشگان، حمایت و پشتیبانى نمایند».
در حدیث دیگرى از امیرالمؤمنینعلی (علیه السلام) است که فرمود: «لا یکون السَّفَة و الغِرَّة فى قلبِ العالم»: «بى حوصلگى و غفلت در قلب عالم نمى باشد».(2)
بارى نقش علم دادن طرح است، و نقش حلم اجراء کردن آن، علم طرح دهنده و حلم مجرى آن است، در روایتى از امام صادق(علیه السلام) است که: «العِلْمُ خَلیل
ص: 314
المؤمن و الحِلْمُ وزیره و العقل امیرُ جُنُوده»: «دانش دوست مؤمن و بردبارى وزیر و عقل امیر و پادشاه لشکریان مؤمن است».(1)
دوست خوب پند و نصیحت کند، و عقل پذیرفته و به حلم که وزیرش است، مأموریت اجرا مى دهد، پس مگذار شیطان حلم تو را یعنى وزیر تو را برباید، که پاى علم و عقل لنگ است.
درباره علم، مرحون حاج شیخ عباس قمى در سفینة البحار از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که فرمودند: «اِذا کانَ یَوْمَ القیامة جَمَعَ اللّهُ عزّوَجلَّ النّاسَ فى صَعید واحد وَ وُضِعَتِ المَوازین فَتُوزَنُ دِماءُ الشُّهداء مَعَ مِدادُ العُلماء فَیُرَجَّع مِدادُ العلماء على دماءِ الشُّهداء»: «وقتى قیامت برپا شود خداوند عزوجل مردم را در زمین و سطحى واحد جمع کرده و ترازوها را قرار مى دهد، و خونهاى شهداء با مرکب علماء سنجیده مى شود و مرکب علماء بر خونهاى شهداء ترجیح پیدا مى کند».(2)
هر چیزى در این دنیا ترازوئى مخصوص به خود دارد، اشیاء سنگین و داراى وزن، با ترازوهاى متعارف، حرارت و برودت با دماسنج، فشار هوا با فشارسنج، سرعت باد با بادسنج و بطور کلى هر چیزى مقیاس و میزانى براى اندازه گیرى دارد، در آخرت نیز هر چیزى ترازوئى دارد، مثلا ترازوى صفات اخلاقى و ارزشها، نمونه هاى کامل اخلاق و شاخص هاى بارز ارزشها هستند، در زیارت حضرت على(علیه السلام) است: «السلام علیک یا میزان الاعمال»؛ «سلام بر تو اى ترازوى اعمال» یعنى دیگران را با شاخص مولى مى سنجند، در این روایت نیز ترازوى خونهاى شهداء مُرکَّب علماء است ارزش خون شهید با ارزش مُرکَّبى که عالم با آن نوشته، روشن مى شود. در طرفى خونهاى تمام شهداء را مى گذارند، و در کفّه دیگر تمام مُرکَّب علماء را در طول تاریخ، چه موازنه اى، چه اندازه گیرى و محاسبه اى! و در این موازنه مُرکَّب سیاه بر
ص: 315
خون سرخ سنگینى مى کند!
اگر همه بحثهاى اسلام درباره علم کنار گذاشته شود و همین یک حدیث درباره نظر و دید اسلام به علم مطرح شود، براى وسعت دید و بلندنظرى این مکتب کافى است.
چرا چنین است، مگر خون شهید کم ارزش است؟! خیر، آیه اى که درباره شهید است که نزد پروردگارش زنده و روزى خورنده است، براى غیرشهید نیست (وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِى سَبِیلِ اللهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ)(1): این خون شهید است که موجب حیات او است.
با توجه به این ارزش شهید چرا مُرکَّب عالم از خون شهید برتر است، در اینجا تذکر چهار نکته لازم است:
1- دانشمند با قلمش با روح و فکر و اندیشه مردم سر و کار دارد، و شهید با شمشیرش با جسم مردم، شهید ضربه بر پیکر مردم مى زند، ولى عالم تازیانه بر گرده افکار مردم، گاه یک قطره مرکّب عالم که سطرى بنگارد از نظر هدایت و تحول جامعه به سوى سعادت، اثرش بیشتر از خونهاى شهداى در راه خداست، گاه یک یا چند قطره مرکب عالم جمله اى بر روى کاغذى شده و دست استعمارى را کوتاه مى کند، و او را به عقب نشینى وامى دارد، چنانکه فتواى معروف مرحوم شیرازى در رابطه با تحریم تنباکو چنین کرد، با اینکه شاید بیش از چند کلمه نبود، یا پیامهاى رهبر کبیر انقلاب امام خمینى(رحمه الله) چنان کرد که شاید خون شهدا به تنهائى نمى کرد، کار شهید باارزش است ولى کار عالم باارزشتر.
2- خون شهید باید از مرکّب دانشمندان مدد گیرد تا رنگ ابدیت پیدا کند، در مکان و زمان خاصى شهید شده، چه مى تواند خون او را به تمام کره زمین کشد، و در پهنه زمین و زمان بگستراند، این مرکب سر قلم دانشمند است، اگر این نبود، ممکن بود کم رنگ و سپس بى رنگ شود.
ص: 316
3- خون شهید و شهادت او یک حادثه است، حادثه نیاز به تحلیل دارد، عوامل این حادثه چه بوده؟ پیامدهایش چه بوده؟ امروز مى گویند خون شهید پیام دارد، پیام رسان آن عالم است، او است که باید با تجزیه و تحلیل، حادثه را موشکافى کرده، و پیام را بیرون کشد، اگر علماء و نویسندگان اسلامى نبودند تا به این حد حادثه کربلا و خون شهداى آن و پیام سرور آنها حسین بن على(علیهما السلام) آشکار نمى شد، اگر دانشمندان و نویسندگان نبوند پیام خون حسین(علیه السلام) و پیام جهانى و انسانى او (هیهات منّا الذّلة) که همیشه بعنوان تابلوئى روشن در مسیر هر قوم و ملتى متجلّى است روشن نمى شد.
بلکه باید گفت اثبات شهادت و اینکه خون ریخته شده خون شهید است، چه بسا با قلم دانشمندان است، اگر تجزیه و تحلیل آنها نباشد، ممکن است خون شهید نیز هدر رود، و حتى او بعنوان فردى طاغى و یاغى و فردى دوستدار دنیا و جاه و مقام قلمداد شود، چنانکه بعضى خواستند نهضت حسینى را چنین قلمداد کنند!
4- شهادت همیشه میّسر نیست، گاهى زمینه شهادت و جهاد در مقابل دشمن نمى باشد، شاید دهها سال طول بکشد و زمینه اى براى شهادت پیش نیاید، خصوصاً بعد از زمان معصومین(علیهم السلام).
شهادت و شهید و جهاد نظامى مقعطى است، ولى جهاد با قلم این اسلحه کوچک قدرتمند همیشه هست، هر زمان هر روز و هر شب مى توان با آن وارد جنگ شد، و در اعتلاى حق نسبت به هر حادثه اى کوشید، و به عبارت دیگر خون شهید محدوده زمانى مکانى دارد، ولى قلم محدودیتى مثل آن ندارد.
مسئله دیگر که روى آن تکیه مى کنند ترکیب قول و عمل یا گفتار و رفتار با هم
ص: 317
است آدم پرهیزگار قول را با عمل تزئین مى کند، عمل او موافق او است، اگر امر به معروف مى کند، خود عالم به آن معروف مى باشد و اگر نهى از منکر مى کند، خود از آن باز مى ایستد، و مرتکب نمى شود، وعده مى دهد و وفا مى کند، هرگز چیزى نمى گوید که انجام ندهد، و وعده اى نمى دهد که از آن تخلف کند، زیرا مى داند دچار سخط و غضب الهى مى شود، خداوند مى فرماید: (لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ - کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ): «چرا مى گوئید آنچه را انجام نمى دهید، بزرگ است نزد خداوند از نظر غضب و سخط اینکه بگوئید آنچه را که انجام نمى دهید».(1) غضب الهى که در عذاب او جلوه مى کند، بسیار ناگوار است.
(فَکُبْکِبُوا فِیهَا هُمْ وَالْغَاوُنَ * وَجُنُودُ إِبْلِیسَ أَجْمَعُونَ): «آنها و گمراهان به روى در آتش افکنده شوند * و لشکریان ابلیس نیز همگى چنان شوند».(2)
در ذیل این آیه (فَکُبْکِبُوا فِیهَا هُمْ وَالْغَاوُنَ) ابى بصیر از امام باقر(علیه السلام) نقل مى کند که حضرت فرموند: «هم قومٌ وَصَفُوا عدلا بِاَلسِنَتِهم ثمَّ خالَفُوه الى غیره»: «اینها (که دچار عذاب شده و به رو به آتش مى افتند) کسانى هستند که سخن خوب و حرف حق را با زبانهایشان گفتند، سپس نسبت به غیر در مرحله عمل مخالفت کردند».(3)
ابن ابى الحدید گوید شعرا حوص به این مطلب اشاره دارد که:
وَ اَراک تَفعَلُ ما تَقُول و بعضُهم *** مَذِقُ اللسان یقول ما لا یَفعَلْ
(و مى بینیم تو را که عمل مى کنى آنچه مى گویى، و بعضى از آنها زبان منافقانه دارند و مى گویند آنچه را که انجام نمى دهند).
ص: 318
مرحوم مجلسى در جلد دوم بحار الانوار که درباره علم است، از صفحه 26 به بعد روایات عالم بى عمل را آورده است و ما از آن منبع و منابع دیگر به بعضى آفات علم بى عمل اشاره مى کنیم:
1- علم بى عمل موجب نابودى و از بین رفتم علم است، در روایتى از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) چنین آمده است: «انّ العِلمَ یَهْتِفُ بالعمل فَاِن اَجابه و الاّ ارتَحَلَ عنه»: علم عمل را ندا مى کند اگر جواب داد که هیچ وگرنه از وجود آن عالم کوچ مى کند».(1)
از این روایت استفاده مى شود که علم نوعى انگیزه در انسان ایجاد مى کند و فقط مثل دوستى عزیز انسان را صدا مى زند، اگر پاسخ گفتى با تو است، و اگر پاسخ ندادى، علامت بى اعتنائى گرفته، و دیگر منتظر تو نمى ماند، و از تو جدا مى شود.
علم تحریک مى کند، ولى هرگز مجبور نمى کند، یعنى این طور نیست که هر عالمى به صرف علم داشتن عامل باشد، و علم او، او را به مرحله عمل کشد، خیر، علم فقط مى خواند تا چه کسى جوابش دهد! در مکتب اسلام عالم به کسى مى گویند که عمل به عملش کند گرچه کم عمل باشد، یعنى ملاک عالم بودن تنها به علم نیست، به عمل بعد از علم است.
در روایتى از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) آمده: «اَلا و انّ العالم مَنْ یعمل بالعلم و ان کان قلیلَ العمل»: «آگاه باشید که عالم کسى است که به علم عمل کند گرچه کم عمل باشد».(2) عنوان عالم در این مکتب بسته بر عمل است اگر عمل بعد از علم بود مى توان به او اطلاق عالم کرد، گویا بعد از علم آموختن صبر مى کنند تا ببینند این آدم به علم خود
ص: 319
عمل مى کند یا نه، اگر کرد در جامعه اسلامى به عنوان عالم شناخته مى شود. مثل اینکه بگویند کسى که دکتر شده تا عمل نکد و علم را در بوته عمل نگذارد، مدرک به او داده نمى شود و به عنوان پزشک به او اطلاق نمى شود.
از نظر روانى اثبات شده که اگر علم به مرحله اجرا درنیاید، به تدریج در اثر موریانه بى عملى از بین مى رود، در وادى بى عملى کبوتر علم نمى نشیند، و اگر بنشیند زود به پرواز درآمده کوچ مى کند، قلب عالم بى عمل شوره زارى است که پرنده علم رغبت به فرود آمدن در آنجا را ندارد و اگر مجبور به فرود شود قصد اقامت ندارد. این مضمون روایت مولى علی(علیه السلام) در نهج البلاغه است که مى فرماید: «لاتَجْعَلُوا عِلْمَکُم جهلا و یقینَکم شکا اذا علمتم فَاعملُوا و اذا اتیقَّنتُم فاقدموا»: «علم خود را جهل و نادانى و یقین خود را شک قرار ندهید زمانى که دانستید عمل کنید، و وقتى یقین کردید اقدام کنید!»(1) چگونه مى شود علم جهل مى شود؟ وقتى که عمل به آن نشود.
آنقدر عمل در این مکتب مورد توجه است که مولى علی(علیه السلام) مى فرمایند: «اِنَّکم اِلَى العَمَل بما عَلِمتُم أحوج منکم الى تَعَلُّم مالم تَکُونُؤا تَعْلَمون»:(2) (شما به عمل به آنچه مى دانید محتاجترید تا یادگیرى آنچه یاد نگرفته اید) یعنى عمل به آنچه مى دانى بهتر از یادگیرى آن چیزى است که نمى دانى.
در روایتى دیگر مولى مى فرمایند: بر عالم است که عمل به آنچه مى داند کند، سپس دنبال یادگیرى آنچه نمى داند رود.(3)
2- علم بى عمل در نفوس مردم مؤثر نخواهد بود، در مقدمه کتاب معالم الاصول از مرحوم کلینى نقل مى کند که امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «انّ العالم اذا لم یعمل بِعلمه زلّت موعظَتُه عن القلوب کما یَزلّ المطَرُ عن الصّفا»: «عالم هنگامى که
ص: 320
عمل به عملش نکند، موعظه و پند او از قلبها مى لغزد، چنانکه باران از روى جسم صاف (مثل سنگ صاف) مى لغزد و نفوذ نمى کند».
علم که باید مؤثر در قلوب شود، نفوذناپذیر مى شود، کارائى علم و نفوذپذیرى آن به عمل است.
3- علم بى عمل نه تنها مفید نیست، که دور کننده از خداوند و رحمت او نیز هست. بعضى مى گویند علم بى عمل بى فائده است، ولى باید گفت اى کاش چنین بود یعنى اى کاش مانند حیوان چهارپائى بود که بر او کتاب بار است و به او ضرر نمى زند، علم بی عمل سنگدلى و قساوت و بدبختى مى آورد و نتیجه آن دورى از رحمت الهى است.
در روایتى آمده که شخصى نزد امام زین العابدین (علیه السلام) آمد و از حضرت درباره مسائلى سؤال کرد و حضرت پاسخ گفتند، سپس خواست سؤال از مثل همان مسائل کند، حضرت فرمودند: «مکتوب فى الانجیل: لا تَطلُبُوا علِمَ ما لا تَعلَمون و لمّا تعمَلوا بما عَلِمتُم فَاِنّ العلم اذا لم یعمل به لم یَزَدْ صاحبه الاّ کُفْراً و لم یَزْدَد من اللّه تعالى الاّ بُعْداً»: «در انجیل نوشته شده که دانستن آنچه نمى دانید را طلب نکنید، در حالى که هنوز به آنچه مى دانید عمل نکرده اید، زیرا علم هنگامى که به آن عمل نشود، صاحبش را غیر از کفر نمى افزاید، و به غیر از دورى از خداوند چیزى زیاد نمى کند».(1)
از حضرت عیسى(علیه السلام) نقل شده که فرمود: «دیدم سنگى را که روى آن نوشته بود، مرا برگردان، من برگرداندم، در پشت آن نوشته شده بود: «مَنْ لا یَعمَل بِما یَعْلَمُ مَشؤُومٌ عَلَیهِ طَلَبُ مالا یَعْلم وَ مَرْدُودٌ عَلَیه ما عَلم»: «کسى که عمل به آنچه مى داند نکند، طلب آنچه نمى داند براى او بدبختى است، و آنچه مى داند بى فائده و مردود
ص: 321
است».(1)
در روایتى از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) آمده: «کلُّ عِلم وَ بالٌ على صاحِبه الاّ من عمل به»: «هر علمى موجب وخامت و بدعاقبتى صاحبش است مگر این که به آن عمل کند».(2)
(اَلْمَرعَى الوَبیل) را گفته اند مزرعه و چراگاهى است که آفت زده باشد، هر علمى نیز مثل مزرعه آفت زده اى است که چراگاه شیطان است مگر اینکه صاحب آن به آن عمل کند، و گویا عمل، عامل پیشگیرى از آفت این مزرعه است.
4- موجب عقوبت سنگین است که بدترین آن خارج شدن حلاوت یاد و ذکر خدا از قلب است - در روایتى آمده است که خداوند تبارک و تعالى به حضرت داود(علیه السلام) وحى رساند که: «اِنّ اهوَنَ ما اَنَا صانِعٌ بِعالِم غیر عامل بِعِلمِه اَشَدُّ مِنْ سَبْعین عقوبةً اَنْ اُخرِجَ مِنْ قَلبِه حلاوةَ ذِکرى»: «همانا سبک ترین و خفیف ترین کارى که با عالم غیر عامل به عملش مى کنم، شدیدتر از هفتاد عقوبت است، و آن این است که شیرینى ذکر خود را از قلب او خارج مى کنم».(3)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) آمده که مفضّل از حضرت پرسید: «بِمَ یُعَرفُ الناجى؟ فقال: مَنْ کانَ فِعلُهُ لِقَوله مُوافِقاً فهو ناج وَ مَن لم یَکُن فِعْلُهُ لَقَولهِ موافِقاً فانّما ذلک مُستَودَعٌ»: «به چه چیزى رستگار و ناجى شناخته مى شود؟ فرمود: کسى که فعلش با قولش موافق باشد، او رستگار است، و کسى که فعلش موافق قولش نباشد، او کسى است که علم و ایمان چند روزى به او به ودیعت داده شده، و سپس از او به کوچکترین امتحانى سلب مى شود».(4)
انسانى که علم و ایمان در وجودش مستقر نشده، بلکه مستودع است، راه
ص: 322
نجاتى براى او نیست.
اَزُدى در روایتى دیگر از آن حضرت نقل مى کند که فرمودند: «اَبْلِغْ مَوالینا عَنّا السَّلام وَ اَخْبِرْهُمْ اَنّا لا نُغْنى عنهم مِنَ اللّه شیئاً الاّ بِعَمَل و...»: «به دوستداران ما از طرف ما سلام برسان و به آنها خبر ده که ما چیزى به آنها نمى دهیم (و شفاعت آنها را نمى کنیم) مگر با عمل... »؛ سپس افزودند: آنها هرگز به فلاح نمى رسند، مگر با عمل و پرهیزگارى، و شدیدترین مردم از نظر حسرت در قیامت آن کسى است که سخن صحیحى گوید، و سپس خود به خلاف آن عمل کند.(1)
برعکس طبق روایت آن حضرت اگر کسى براى خدا دانش آموخت، و براى او عمل کرد، و تعلیم داد، در آسمانها عظیم و بزرگ خوانده مى شود. «مَنْ تَعَلّم للّه عزّوَجلَّ و عَمِل للّه و عَلَّم للّه دُعِىَ فى مَلَکُوتِ السّماوات عَظیماً».(2)
این بزرگوارانى که به ما این علوم را آموختند، خود قبل از همه عامل به آن بودند، نهج البلاغه مولى را ببینید حضرت در پایان خطبه 175 که مردم را پند مى دهد، مى فرماید: «ایها الناس انّى و الله ما اَحُثّکُم على طاعة الاّ و اسْبَقُکُم الیها و لا اَنهاکم عن معصیة الاّ و اَتَناهى قبلَکُم عنها»: «اى مردم به خدا قسم شما را به کار نیک و طاعتى ترغیب و تحریص نمى کنم، مگر این که در انجام آن بر شما سبقت مى گیرم و از معصیتى نهى نمى کنم مگر این که قبل از شما از آن دورى مى جویم».(3)
پیروان راستین این بزرگان هم چنین هستند، شما در احوالات شیخ طوسى ببینید گفته اند وقتى مصباح المتهجد که کتاب دعا و زیارت و نماز و ذکر مثل مفاتیح الجنان است را نوشت اول خود عمل کرد و یک بار هم اهل خود را مأمور کرد چنین کنند و سپس به مردم ارائه کرد.
ص: 323
حال کلامى نیز درباره عمل بدون علم گوئیم و به آفات آن اشاره کنیم:
مرحوم مجلسى در جلد اول بحار، صفحه 206 تا 209، دوازده روایت در باب عمل به غیر علم آورده است، در اینجا به آفاتى چند که از آن روایات براى عمل بدون علم استفاده مى شود اشاره مى کنیم:
1- گمراهى از جاده مستقیم حق و دورى از آن - در روایتى از امام صادق(علیه السلام) رسیده که فرمودند: «العامِل على غَیر بَصیرة کالسّائر على غیر الطریق و لا یزیده سرعةَ السیر من الطریق الاّ بُعداً»: «عمل کننده غیر بصیر و ناآگاه و جاهل مثل سیر کننده در غیر راه است (و بیراهه مى رود) و عمل بدون علم سرعتى نمى افزاید مگر دورى از مسیر و راه را».(1)
در روایتى دیگر از آن حضرت است: «العامِلُ عَلى غَیرِ بَصیرَةِ کالسائر على السّراب بِقیعَة لایزید سرعةُ سیر الاّ بُعْداً»: «عمل کننده از روى نادانى و ناآگاهى مثل راه رونده بر سرابى در زمین صافى است که سریع رفتن او به جز دورى از حقیقت و راه حق چیزى به همراه ندارد».(2)
در مقابل کسى که عمل از روى علم کند امیرالمؤمنین(علیه السلام) گویند مثل راه رونده بر روى راه روشن است پس باید ناظر ببیند سیر مى کند یا عقب گرد مى کند «العامِلُ بِالعِلمِ کَالسّائِر عَلى الطّریقِ الواضِح فَلْیَنْظُر ناظِرٌ اَسائِرٌ هُوَ أَمْ راجِعِ».(3)
2- عدم قبول عمل بدون علم و معرفت - راوى گوید شنیدم که امام صادق(علیه السلام) مى فرمود: «لا یَقْبَل اللّه عزّوجلّ عملا الاّ بمعرفة و لا معرفَة الاّ بعمل فَمَنْ عرف دلّته
ص: 324
المعرفَة على العمل و مَنْ لم یعمل فلا معرفةَ له، اِنّ الایمانَ بَعْضُه مِنْ بَعْض»؛ «خداوند عزوجل عمل را بدون علم و شناخت نمى پذیرد و شناخت و معرفتى بدون عمل نیست، (یعنى اگر علم بدون عمل باشد، اصلا علم نیست) و کسى که عمل نمى کند معرفتى براى او نیست، همانا ایمان بعضش از بعض دیگر و مربوط به هم است».(1)
3- لازمه عمل بدون علم فساد است - در روایتى از صادق اهل بیت(علیه السلام) رسیده که:
از پدران خود نقل کردند که، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «مَنْ عَمِلَ عَلى غَیر علم کان ما یُفْسِده اکثرَ ممّا یُصْلِح»؛ «کسى که عمل بدون علم انجام دهد افسادش بیشتر از صلاحش است و آنچه را فساد مى کند، بیشتر از چیزى است که اصلاح مى کند (عملى را که فرک مى کند خیر و صلاح است از روى عدم علم فاسد مى کند)».(2)
4- در جا زدن در مسیر تکامل - امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: «المُتَعَبّدُ على غَیر فقه کَحِمارِ الطّاحُونَة یَدور و لا یَبْرح، و رکعتان من عالم خیر من سبعین رکعةً من جاهل لانَّ العالِمَ تَاتیه الفَتْنَةُ فَیَخرُج منها بِعِلْمه و تأتِى الجاهل فَتَنْسفه نَسْفاً و قَلیلُ العَمَل مع کثیرِ العلم خیرٌ مِنْ کثیرِ العملِ مَع قلیلِ العلم و الشکِ و الشبهة»: «عبادت کننده و عمل کننده بدون علم مثل الاغ آسیاب است که دور مى زند، و از جاى خود حرکت نمى کند (درجا مى زند، اگر هفتاد سال هم دور بزند وقتى چشمش را باز مى کد، مى بیند، در همان نقطه اول است. اى کاش ما هم در دنیا مى فهمیدیم! بعضى از ما در دنیا هم نمى فهمیم که سر جاى اول خود هستیم، یعنى گاهى از حیوان چهارپا هم پست تر و غافلتریم) و دو رکعت نماز از عالم بهتر از هفتاد رکعت از جاهل است، زیرا فتنه به عالم روى مى آورد، و از آن بوسیله علمش خارج مى شود و به جاهل روى مى آورد، و او را از جاى کنده خرد مى کند و کسى که کم عمل و پر علم
ص: 325
است بهتر از کسى است که پر عمل و کم علم مى باشد و داراى شکّ و شبهه است!»
این بود اشاره اى به آفات علم بدون عمل، و عمل بدون علم، در پایان از خداوند منّان و عالم به همه امور مى خواهیم که همه ما را جزو عالمان عامل و عاملان عالم قرار دهد، و علم و عمل را در درون ما هم آهنگ گرداند که هیچاه یکى بدون دیگرى نموند نکند.
مرحوم الهى در ذیل این دو فراز (یمزح الحلم بالعلم و القول بالعمل) چنین مى سراید:
به علمش حلم را آن پاک گوهر *** درآمیزد چنان با شیر شکر
هم او گفتار و کردارش جدا نیست *** به قول خویش بى عهد و وفا نیست
نگوید تا کند آن نیک رفتار *** چو خواهد کرد آنگه دارد اظهار
خلاف دانش است و بردبارى *** به عهد خویشتن ناپایدارى
کسى کو علم و حلمش یار باشد *** به قول و عهد خود استوار باشد
* * *
ص: 326
«تَراهُ قریباً اَمَلُه»
ترجمه: آرزوهایشان را نزدیک و غیر طولانى مى بینى.
* * *
شرح: از صفات دیگرى که مولى علی(علیه السلام) براى پرهیزگاران مى شمارند طولانى نبودن آمال و آرزوهاى آنها است. مولى امل و آرزو و امید به آینده را نفى نمى کنند، بلکه طول آن را مذّمت مى کنند.
اصل امید و آرزو موتور محرّک وجود انسان است، یعنى انسان زنده داراى امیدها و آرزوها است، چرخ وجود انسان را امیدها به حرکت درمى آورد، آرزوها ذاتاً بد نیست، بلکه طول امل و آرزوى دور و دراز ناپسند است.
در روایتى از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) آمده که فرمودند: «اَلامَلُ رَحْمةٌ لاُمَّتى وَ لَو لا اَلاملُ ما رَضَعَتْ و الدةٌ وَلَدَها و لا غَرَسَ غارِسٌ شجراً»: «امید و آرزو رحمتى براى امّت من است واگر امید نبود هیچ مادرى فرزندش را شیر نمى داد و هیچ باغبان و نشاننده درخت، درختى نمى نشاند».(1)
ص: 327
نقل شده است كه حضرت عيسى بن مريم(عليه السلام) نشسته بودند و پيرمردى با بيل كار مى كرد و زمين را شخم مى زد. حضرت عيسى(عليه السلام) فرمودند: خدايا، اميد را از او بگير، هماندم پيرمرد بيل را كنار گذاشته و خوابيد.
پس از مدتى حضرت فرمود خدايا اميد را به او برگردان بلافاصله پيرمرد بلند شد و شروع به كار كرد، حضرت نزد او آمده و از او پر سيد، اين چه جريانى بود از تو ديدم، گفت كار مى كردم ناگهان نفسم به من گفت، تا كى كار مى كنى و تو پير و فرسوده شده اى، بيل را رها كرده و خوابيدم. سپس نفس به من گفت به خدا قسم تو ناگزيرى از زندگى مادامى كه زنده اى، پس بلند شدم و بيل را به دست گرفتم.(1)
مولى نيز مى فرمايند: الاَمَلُ رفيقٌ مُونِس» «اميد و آرزو رفيق و مأنوس انسان است»(2) امام چهارم نيز از خدا اميدى را مى خواهند كه متناسب و معقول باشد(3) نه اين كه طولانى باشد كه آرزوى طولانى مثل سرابى است كه بيننده را فريب مى دهد و كسى كه به او اميد و دل بسته نااميد و محروم مى سازد.(4)
پس آنچه مذموم است طولانى بودن اميد و آرزوها است، نيروهاى انسان محدود است، عمر نيروى عقل، توان بازو و قدرت محدود است، حال اگر دامنه آرزوها نامحدود شد، تمام نيروى جسمى و فكرى را خرج اين آرزوها كنيم به اينها نمى رسيم، به كارهاى ديگر هم نمى رسيم، اين است كه مولى مى فرمايد: «مَنْ طال اَمَلُه ساء عَمَلُه» «كسى كه آرزويش طولانى شد عملش بد مى شود»(5) زيرا نيروها را به
ص: 328
هدر مى دهد و آن گونه که باید نیرو صرف یک عمل کند، نمى کند.
آرزو نوعى خواستن است که مطلوب و خواسته شده فعلا تحققى ندار و از عوامل و عللى که ممکن است آن خواسته شده را در آینده تحقق بخشد اثرى و نشانى وجود ندارد، به همین جهت است که انسان در حال آرزوهاى دور و دراز مجبور است انرژى هاى مغزى خود را در ساختن تصنّعى علل و عوامل و جابجا کردن حقائق و حذف و انتخاب نامعقول واقعیات مستهلک نماید، در صورتى که این نیروها و انرژیهاى مستهلک شده ممکن است آرمانهاى بسیار مفیدتر و ضرورى تر از آن خواسته هاى آرزوئى را تحقق ببخشد، نتیجه تباه کننده دیگرى که آرزوها دور و دراز در بردارد همان است که موجب ناپدید شدن آخرت و سراى ابدیت و لقاء الله از افق روح آدمى مى گردد. این همان خطر بزرگ است که سر راه حیات هدفدار انسانها را مى گیرد و از حرکت در مسیر تکاملى «حیات معقول» باز مى دارد. آرزوها یک امواج زودگذر و ناپایدار مغزى نیستند که لحظاتى سر برکشند و سپس فرو بنشنند، بلکه آرزوها همواره سطوح روانى امروز را که رویاروى حقایق و واقعیات و متأثر از آنها است مى تراشد و مى خراشد و قشرى از مفاهیم حقیقت نما و مطلوب نما در آینده را بر آن سطوح مى چسباند و جلو فعالیت هاى طبیعى روح را مى گیرد، اینان در فرداهاى بدون دیروز و امروز زندگى مى کنند.
عمر من شد بَرْخى(1) فرداى من *** واى از این فرداى ناپیداى من
(ناظر زاده کرمانى)
و به همین علت است که درک و اشتیاق به ابدیت از افق روح محو مى شود و به جاى آن «فرداهاى» موهوم جانشین مى گردد.(2)
مولى على(علیه السلام) در خطبه 42 نهج البلاغه چنین مى فرمایند:
ص: 329
«أیّها النّاس إِنّ أخوَفَ ما أَخافُ عَلَیْکم إثْنانْ: إتِّباعُ الهَوى وَ طُولُ ألامَلْ فَأمّا إتِّباعُ الهَوى فَیَصُدُ عَن الحَقْ وَ أمّا طُولْ الأَمل فَیُنْسِى الآخرَةَ، ألا وَ أنَّ الدُنْیا قَدْ وَلَّت حَذاءَ(1)، فَلَم یَبْقَ منها إلاّ صُبابَةٌ کصبابة الإناء اصطبّها صابَّها. ألا و إنّ الآخرة قد أقبلت و لکلّ منهما بَنُونِ فَکونوا مِنْ ابناء الآخرة و لا تَکونوا منْ ابناء الدّنیا فَإنَّ کُلّ وَلَد سَیُلْحَقُ بِأبیهِ(2) یَوم القیامة و انّ الیَومَ عَمَلٌ و لا حساب وَغَداً حِسابٌ ولا عَمَل».
«اى مردم ترسانکترین چیزى که بر شما مى ترسم دو چیز است: یکى متابعت خواهشهاى نفسانى که باز مى دارد از حق و دوم طولانى بودن امید و آرزو که آخرت را به فراموشى مى سپارد، آگاه باشید که دنیا به سرعت پشت کرد و چیزى از آن باقى نماند، مگر ته مانده اى مثل ته مانده ظرف که دور ریزند آن را دور مى ریزد. آگاه باشید که آخرت روى آورد، و براى هر یک از دنیا و آخرت فرزندانى است. پس فرزندان آخرت باشید، و از فرزندان دنیا نباشید، زیرا هر فرزندى به زودى در روز قیامت به پدرش ملحق مى شود، و امروز روز عمل است نه حساب، و فردا روز حساب است، نه عمل (پس امروز را غنیمت شمرده در عمل کوشید تا فردا که روز حساب است، فارغ البال از کوثر و سلسبیل آب نوشید و از سند و استبرق لباس پوشید ان شاء اللّه).(3)
در این خطبه حضرت دو چیز را بسیار خطرناک و رهزن راه ترقى و کمال مى دانند یکى پیروى از هواها و خواهشها و تمایلات نفسانى و دیگرى درازى آرزوها.
در مورد تبعیت از خواهشهاى نفسانى و طغیانگرى در برابر حق تعالى در
ص: 330
قرآن مى خوانیم: (فَأَمَّا مَنْ طَغَى - وَآثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا - فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوَى - وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى - فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى»: «کسى که طغیانگرى و سرکشى کند و متابعت هواى نفس کرده و به دنبال حیات دنیوى رود، آتش جهنم جایگاه او است و کسى از مقام پروردگارش ترسید و نفس را از هواى نفسانى دور کرد جایگاهش بهشت است».(1)
هوا و تمایلات در حیات دنیوى جمع مى شود و آن نیز 5 مرحله دارد که: قبلا توضیح داده ایم و خداوند در این آیه جمع کرده است: (أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِى الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلاَدِ کَمَثَلِ غَیْث أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً ثُمَّ یَکُونُ حُطَاماً وَفِى الاْخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ)
«حیات دنیوى بازى و اشتغال به امور غیر مهم و زینت و فخرفروشى و افتخار بین خود و کثرت در اموال و اولاد است، مانند بارنى مى ماند که گیاه خوب و بسیار برویاند که کفّار به تعجب واداشته شوند، ولى پس از مدتى خشک شده و زرد بینى و سپس شکسته ریزریز شود».(2)
و چیزهائى که این 5 مرحله از آن حاصل مى شود قرآن هفت چیز شمرده و در آیه اى جمع کرده است: (زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنْ النِّسَاءِ وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنْ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالْأَنْعَامِ(3) وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاللهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَ-آبِ)
«دوستى و محبت شهوات براى انسانها زینت داده شده که زنان و فرزندان و مالهاى بسیار از طلا و نقره و اسبهاى نشاندار و شترها (و گاوها و گوسفندان) و
ص: 331
زرات است آن کالاى زندگى دنیوى است و خداوند نزدش خوب بازگشتن است».(1)
حال به سراغ خصلت خطرناک دوم یعنى (طول امل) رویم:
مراد از «امل» تعلق نفس به حصول چیزى دوست داشتنى در آینده است و مرادف آن طمع و رجاء است الا این «اَمَل» بیشتر در چیزى استعمال مى شود که به دست آوردنش بعید و دور است و طمع در چیزى که نزدیک است و رجاء و امید حدّ فاصل بین «امل» و «طمع» است و طول امل عبارت از انتظار امرى دنیوى است که حصول آن نیاز به زمان و مهلتى دارد.(2)
مولى فرمود طولانى بودن آروز موجب فراموشى آخرت است و این واضح است، زیرا طولانى بودن آرزو عبارت از انتظار به دست آوردن چیز دوست داشتنى دنیوى بود و این موجب تداوم ملاحظه و نظر کردن و دلبستن به آن است و این دلبستگى موجب روى گرداندن نفس از پرداختن به احوال آخرت است.
سیب درازى آرزو و امید، دوستى و محبّت دنیا است، وقتى انسان با آن مأنوس شد، و به لذّاتش مشغول شد، دورى کردن و ترک آن سخت است و دوست دارد این دنیا و آنچه در آن است، دائمى باشد، و در این حال دیگر به مرگى که سبب مفارقت اوست نمى اندیشد، زیرا کسى که چیزى را دوست دارد، دوست ندارد درباره باطل کننده آن فکر کند و بیندیشد، از این رو دائماً تمنّاى بقاى دنیا کند.
و اگر به ناچار فکر مرگ و توبه و انجام اعمال اخروى از ذهن او بگذرد، از روزى به روزى و از ماهى به ماهى و از سالى به سالى به تأخیر اندازد و گوید تا وقتى پا به سال گذاریم وقت است، وقتى سنّى از او گذشت گوید تا پیرى فاصله است، وقتى پیر شد گوید: این خانه را تمام کنم و پسرم را داماد یا دخترم را عروس کنم، از این سفر برگردم و همین طور توبه را به تأخیر مى اندازد، تا اینکه مرگ او فرا
ص: 332
رسد در حالى که غافل و غیر آماده براى مرگ است، قلب او مستغرق در امور دنیوى است و در آخرت جز حسرت و ندامت و پشیمانى توشه اى ندارد و این خسران مبین است.
اى جوان تو از زندگى عمر کسانى که عمرشان رفت و به آمال خود نرسیدند، عبرت گیر، مثل بعضى از جوانها مباش که تا جوان است گوید اول زندگانى است، خدایا اگر یک اطاق داشته باشم راضیم، گرچه اجاره اى باشد، بعد که مى رسد گوید اجاره نشینى مشکل است خدا نجاتم دهد، آیا مى شود خانه اى 50 مترى از خودم داشته باشم، بعد که مى رسد مى گوید این که مثل قبر است، اگر بنا باشد در دنیا هم در قبر باشم، این که زندگى نشد! در روایتى است که از سعادت انسان وسعت خانه است (مِنْ سَعادَةِ المَرء سِعَةُ داره) وقتى به هدف رسید، باز بلندپروازى مى کند، گویا نمى داند که آرزو نهایتى ندارد،(1) آمال تمام شدنى نیست،(2) گویا کلام مولى را نشنیده که:
«اِعْلَم انَّک لَنْ تبلُغْ أمَلَک و لَنْ تعدُوا اَجَلَک و اَنَّک فى سبیل مَنْ کان قبلک»: «بدان و آگاه باش که تو به آرزویت هرگز نمى رسى و از دست اجل و مرگ هرگز فرار نتوانى کرد و تو در راه پیشینیان خود هستى (آنها که مردند و به آرزوهایشان نرسیدند».(3)
هر چه امید و آرزوى خود را زیاد کنى، مثل آدم تشنه که آب شور خورد و بیشتر تشنه مى شود، بیشتر امید و آرزو پیدا مى کنى، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «مَنْ کانَ یَأمل أنْ یَعیشَ غداً فانّه ان یعیشَ ابداً»: «کسى که آرزو کند فردا زنده باشد، آرزو
ص: 333
مى کند که همیشه زنده باشد، و زندگى ابدى داشته باشد»(1) ولى زهى خیال باطل خداوند بزرگانى چون پیامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) و جانشین وى امام على(علیه السلام) را زندگى ابدى نبخشید، ما را ببخشید؟! فقط در مورد حضرت خضر(علیه السلام) روایاتى رسیده که بنا به مصالحى آب حیات نوشید(2) و خدا نسبت به او نیز آگاهتر است که، وضعش چگونه است، حتى امام زمان(علیه السلام) نیز زندگى ابدى نخواهد داشت پس ما در چه اندیشه ایم؟!
قرآن تلذّذ و غرق شدن در مادّیات و خوردن و بهره بردن را که از شئون پیروى از نفس و هواهاى نفسانى است و طول آروز را از اخلاق کافرین مى داند، مى فرماید: «رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ - ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ»: «چه بسا کسانى که کافر شدند، آرزوى اسلام کنند (ولى اینها چنین نمى کنند) پس رهایشان کن بخورند و بهره برند و آرزو آنها را مشغول کند به زودى مى دانند».(3)
اخبار و روایات هم بر مذمت و پرهیز از طول امل فوق العاده زیاد است که به عنوان نمونه در حدیث قدسى آمده است: «یا موسى لا تَطُلْ فی الدنیا أمَلَک فَیَقْسُوا لِذلک قلبک و قاسى القلب منّى بعیدٌ»: «اى موسى، آرزوى خود را در دنیا طولانى مکن که قلب تو را قسّى و سخت مى کند و کسى که قلب او قاسى و سخت شد از من دور است».(4)
ص: 334
در روایت نبوى معروف از طرق مختلف رسیده نبىّ اکرم(صلی الله علیه و آله) مى فرماید: «اى اباذر، بپرهیز از طول آرزوهاى خود، زیرا تو در روز خود (که امروز است) هستى و در بعد امروز نیستى، اگر براى تو فردائى باشد، در فردا باش، چنانکه در امروزى و اگر براى تو فردائى نبود، پشیمان بر زیاده روى و افراط خود در امروز نیستى.
اى اباذر چه بسیار کسانى که امید به روزى بسته بودند، و نتوانستد آن را تکمیل کنند، و چه بسیار منتظر فردائى که به فردا نرسید، اى اباذر اگر در اجل و عاقتب آن بنگرى، از آرزو و فریب آن غضبناک شوى.
اى اباذر اگر صبح کردى با نفس خود نسبت به عصر سخن گو و اگر عصر کردى نسبت به صبح سخن مگو، و از سلامتى خود قبل از بیمارى استفاده کن، و از زندگیت قبل از مرگت فائده ببر، زیرا نمى دانم اسم تو فردا چیست».(1)
از انس نقل شده که گفت پیامبر(صلی الله علیه و آله) خطى کشیدند و فرمودند: این انسان است و خطى دیگر در کنار آن کشیدند، فرمودند: این هم اجل و مرگ است و خط دیگرى دورتر از خط دوم کشیده فرمودند: این هم آرزو و امید انسان است، در فکر ان بسر مى برد که نزدیکتر (یعنى مرگ) او را مى گیرد.(2)
در روایتى دیگر شبیه به این مضمون هست که حضرت سه چوب به جاى خط گذاردند.(3)
در روایتى آمده که دو بنده از بندگان خدا به هم برخورد کردند، یکى به دیگرى گفت: کوتاهى آرزوى تو چقدر است؟ گفت: این که اگر صبح کنم امید ندارم، عصر کنم و اگر عصر کنم، امید ندارم صبح کنم، دیگرى گفت تو آرزویت طولانى است، اما من امید ندارم، اگر نفسى بکشم بازگردد و اگر داخل شد، خارج شود.(4)
ص: 335
و در صحیفه سجادیه امام زین العابدین(علیه السلام) مى فرماید: «اللّهُمَ صَلّ على مُحَمّد و آل محمد و اکْفِنا طُولَ الاَمَل و قَصِّره عنّا العَمَل حتّى لا نُؤَمِّل استِتْمام ساعةِ بعد ساعة و لا استیفاءَ یوم بعد یوم و لا اتّصال نفس و لا لحوق قَدَم بَقَدَم و سَلّمنا من غروره و أمنّا مِنْ شُروره»؛
«خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و طول آرزو را از ما کفایت فرما (و ما را بى نیاز از امیدهاى طولانى قرار ده) و آن را با صداقت در عمل کوتاه کن، تا این که آرزوى تمام کردن ساعتى بعد از ساعتى و گذراندن روزى بعد از روزى و اتّصال نفسى به نفسى و ملحق کردن قدمى به قدمى را نداشته باشیم و ما را از فریب آرزوهاى طولانى سالم و از شرورش ایمن بگردان».(1)
این امامى که داراى مقام عصمت است این گونه در خانه خدا راز و نیاز مى کند، کى مى شود که ما دعا کردن را هم از اینان یاد گیریم و مثل آنکه هشتاد سال از عمرش گذشته و هنوز در کنار خانه خدا دست بلند مى کند فلان خانه را نصیبم گردان و خانه ام کوچک است بزرگ گردان و وضع مالیم را بهتر از این گردان، نباشیم، اى انسان عمرت رفت دعا مکن خدا به تو بدهد، دعا کن از تو بگیرد، شقاوت و حسادت و تکبر و رذائل اخلاقى و به ویژه طولانى بودن آرزو را از تو بگیرد، که هر چه انسان پیرتر مى شود، حریص تر و امیدهایش بیشتر مى گردد و رفع رذائل و موانع رسیدن به کمالات مقدم بر اکتساب فضائل است.
در دیوان منسوب به امام على(علیه السلام) است:
تُؤمِّلُ فى الدّنیا طویلا و لا تدرى *** اذا جَنّ لیلْ هل تَعیشُ الى فَجر
فَکم من صحیح مات من غیر علّة *** و کم مریض عاش دهراً الى دهر
و کم مِنْ فَتىً یُمسى و یُصْبحُ أمناً *** و قَد نُسِجّت أکفانُه و هُوَ لا یَدرى(2)
ص: 336
آرزوى دور و دراز در دنیا دارى، و نمى دانى که اگر شب شد، آیا تا به صبح زنده اى یا نه! چه بسا افراد سالمى که بدون مَرضى مردند و چه بسیار مریضهائى که روزگار تا روزگار زندگی کردند؛ و چه بسیار جوان که شب و روز مى گذرانند و ایمن هستند در حالى که کفنهاى آنها بافته شده و آنها نمى داند.
مرحوم محمد مهدى نراقى این عارف بزرگ و معلم سترگ اخلاق گوید: «طول أمل و آروز از جهل و حبّ دنیا سرچشمه مى گیرد، جهل را باید با فکر صحیح و صاف که خالى از هرگونه «شائبه باشد» از بین برد و نیز به شنیدن پند و موعظه از نفوس طاهره.
کسى که صحیح فکر کند مى فهمد که مرگ نزدیکترین چیزها به او است و چاره اى جز حمل جنازه او و دفن در قبرش نیست و شاید سنگى که لحد و قبر او را مى پوشاند، ساخته شده باشد و چه بسا کفنهاى او نیز بافته شده و آماده شده باشند ولى او آگاه نیست و اما محبت و حبّ دنیا سزاوار است از قلب خارج مى شود، به این که تأمل در حقارت دنیا و نفاست آخرت و پستى دنیا و پرارزشى آخرت کند، و نیز دقّت در اخبار و روایاتى که در مذّمت حبّ دنیا و میل به آن وارد شده کند و در مقابل تفکر و مطالعه در اخبارى که در مدح ترک دنیا و بى رغبتى به آن شده، نماید.
و نیز به روایاتى که مدح قصر الامل (کوتاهى آرزو) که ضدّ طول امل است نظر کند تا که کم کم محبت کاذب دنیوى کم شده و در مقابل محبت حقیقى خالق دنیا زیاد شود».(1)
ص: 337
کوتاه کردن آرزوها و امیدها شعار مؤمنان و لباس اهل یقین است. پیامبرگرامى(صلى الله علیه وآله)فرمودند: آیا همه شما دوست دارید وارد بهشت شوید؟ گفتند: بله یا رسول اللّه (صلی الله علیه و آله) فرمود: «قَصِّروا مِنَ الأمَل وَ اجعَلُوا آجالَکم بین ابصارکم و استَحْیُوا مِنَ اللّه حقِّ الحیاء»: «از آرزو کوتاه کنید و مرگهاى خود را جلو چشمهاى خود قرار دهید، و از خداوند آن طور که سزاوار است حیا کنید».(1)
در روایتى دیگر آمده که بعد از ظهرى یا شبى بوده پیامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم نظر کردند و فرمودند: اى مردم! آیا از خداوند متعال حیا نمى کنید؟ گفتند: چگونه حیا نمی کنیم؟! فرمود: «تَجمَعُون مالا تَاکلون و تَأمَلون مالا تُدرکون و تَنْبُونَ مالا تَسْکنون»: «آنچه نمى خورید جمع مى کنید و آنچه به آن نمى رسید، آرزو مى کنید و آنچه در آن سکنى نمى گزینید، بنا مى کنید».(2)
حضرت عیسى(علیه السلام) فرمود: اهتمام به روزى فردا نکنید که اگر فردا در عمرهاى شما باشد روزى و رزق شما با عمر شما مى آید، و اگر نباشد، پس براى رزق و روزى غیر خود تلاش نکنید.(3)
رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) وقتى شنیدند که «اسامه» غلامى به صد دینار یکماهه خریده است فرمودند: اسامه طویل الأمل (بلند آرزو) است و قسم به آنکه نفس من به دست او است هرگز چشم نبستم که امید باز شدن داشته باشم و هرگز چشم نگشودم که امید بر هم نهادن آن را داشته باشم و هرگز لقمه به دهان نبردم که امید فرو بردن آن را پیش از مرگ داشته باشم، سپس فرمود: اگر عاقلید نفس خود را از مردگان به
ص: 338
حساب آورید و قسم به آنکه جانم در دست او است، آنچه وعده داده شده اید، به سراغتان مى آید و شما قدرت دفع و به عجز کشاندن آنها را ندارید.(1)
مردم در کوتاهى و بلندى آرزو مختلفند: بعضى آرزوى عمر دائمى و زندگى ابدى مى کنند، چنانکه خداوند مى فرماید: (یَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ یُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَة) «دوست دارد هر یک از آنها (یهود بنى اسرائیل) که عمر هزار ساله کند».(2)
هزار سال کنایه از عمر دائمى است، نه این که دقیقاً منظور هزار سال است، یعنى عدد تکثیر است نه تعداد. بعضى بیشترین عمر متداول عصر خود را مى خواهند، بعضى عمر یک سال دیگر را مى خواهند، بعضى آرزو دارند، چند ماه دیگر زنده باشند. بعضى یک شبانه روز و هر یک از اینها برحسب همین مدتى که آرزو مى کنند تلاش در معاش مى کنند، و بعضى دیگر آرزو نمى کنند، لحظه دیگر زنده باشند، گویا مرگ در مقابل چشمان آنها است و اینها منتظر آن هستند. در روایتى است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) از یکى از صحابه از حقیقت ایمان سؤال کردند گفت: «ما خَطوتُ خطوةً الاّ ظَنَنْتُ انّى لا أَتْبَعُها اُخرى» «قدم از قدم برنمى دارد، مگر این که اعتقاد دارم نتوانم قدمى بعد از آن قدم بردارم».(3)
یکى از بزرگان، هنگام نماز، به راست و چپ نظر مى کرد و وقتى از او سؤال مى شود، این التفات به چپ و راست براى چیست؟ مى گوید: «أنْتَظَرُ مَلَک الموت مِن أىّ جَهَة یَأتینى» «من منتظر ملک الموت (مالک مرگ) هستم که از چه جهتى مى آید».(4)
در این زمان اکثر مردم را درازى آرزوها به دام انداخته، به طورى که افراد کم
ص: 339
آرزو و کوتاه امل بسیار کم است تعجب است که طول امل با طول عمر رابطه مستقیم پیدا کرده و هر چه پیرتر مى شود آرزوهایش طولانى تر مى شود، و بى جهت نبود که رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «یَشیبُ ابن آدم و تَشُبّ فیه خَصْلَتان، الحرص و طول الأمل»: «فرزند آدم پیر مى شود و دو خصلت در او جوان مى شود، حرص و بلندى آرزو».(1)
و نیز فرمود: «حُبّ الشّیخ شابّ فى طلب الدنیا و ان إلتَقَتْ تَرقُوَتاه مِنَ الکَبَر إلاّ الّذین اتّقوا و قلیلٌ ما هُم»: «حبّ و دوستى پیر در طلب دنیا جوان است گرچه دو استخوان دو طرف گردن او از فرط پیرى به هم رسد، مگر تقوا پیشه کنندگان و آنها نیز اندکند».(2)
به هوش آى که در این مدت کوتاه عمر، جائى براى پرداختن به آرزوهاى دور و دراز نیست، غافل مباش که به قول مولى دنیا سریع مى گذرد، نه این که مى گذرد که زمان را مى گذرانیم، زمان چیزى جز مقدار حرکت نیست، و حرکتهاى ما گذراننده زمان است.
یکى از بزرگان نوشته، روزى در بالین بیمارى که حدود نود سال از عمرش گذشته بود و دو روز بعد، از دنیا رفت، نشسته بودم، هنوز هوش و درکش را از دست نداده بود از وى پرسیدم، سالیان گذشته عمر خود را چگونه درک مى کنید؟ او پلک هاى چشمش را روى هم گذاشت و فوراً باز کرد و گفت: «چنین چیزى» و با «چنین سرعتى».(3)
پرداختن به آرزوهاى دور و دراز قدرت تفکر صحیح را از انسان مى گیرد، و انسان نمى فهمد که دنیا زودگذر است، نمى خواهد درگذشت زمان تعمّق کند، زیرا گذشت زمان عبارت است از بریدن تدریجى درخت عمر.
ص: 340
در قطع نخل سرکش باغ حیات ما *** چون اره دو سر نَفَس اندرکشاکش است(1)
با توجه به کوتاهى دنیا و کوتاه کردن آرزوها و اعتقاد به این که با هر نفسى از زندان دنیا و محبوس بودن در آن آزاد شده و به طرف پروردگار مى رویم مى توان از تأسف و وحشت درونى نسبت به سرعت دنیا و تمام شدن عمر کاست.
این نفس جانهاى ما را همچنان *** اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یَصْعَد أطیابُ الکَلِم *** صاعداً منّا الى حیثُ عُلِم(2)
تَرتَقى انفاسُنا بالارتقاء *** مُتْحَفا مِنّا الى دار البقاء(3)
پارسى گویم، یعنى این کشش *** زانطرف آید که دارد او چشش(4)
اگر انسان چشم بصریت باز کند و سرعت گذشتن عمر و نزدیک شدن مرگ را درک کند از آرزو بیراز مى شود. مولى فرمودند: «لَو رَأىَ العَبدُ أَجَلَه و سُرعَتَه اِلَیه اَبْغَضَ الاَملَ...»: «اگر بنده مرگ و سرعت آن را به سوى خود ببیند، از آرزو ناراحت و بیزار مى شود».(5)
اگر مرگها ظاهر شوند، آرزوها همچون یخ در مقابل خورشید ذوب مى شوند. مولى مى فرمایند: «لو ظَهَرَت الآجال إفْتَضَحَت الامال»: «اگر اجلها ظاهر مى شدند، زشتى و عیب و بى ثمر بودن آرزوها آشکار مى گردید».(6)
پس گول آرزوهاى بلند را مخور که چشمهاى قلب تو را کور مى کند «ألا مانِىُّ
ص: 341
تَعْمَى عیونَ البَصائ»).(1)
و مثل سرابى حقائق را به دروغ جلوه مى دهد و از واقعیت دور مى اندازد. (الأَمَلُ کالسّراب...).(2)
(ألأمَلُ خادعٌ غارٌّ ضارٌّ)(3) «آرزو نیرنگ باز و ضرر زننده است».
هر که در میدان آرزو دوید، با آمدن مرگ لغزند و به زمین خورد. (مَنْ جَرى فى میدان أمَلِه عُثِرَ بِأجَلِه)(4) خداوند ما را از شرور نفس امّاره و آرزوى دور و دراز دور گرداند. انشاء اللّه تعالى.
* * *
ص: 342
«قلیلا زَلَلُه»
ترجمه: (مى بینى پرهیزگاران را که) خطا و لغزش او قلیل، و اندک است.
* * *
شرح: از صفات دیگر پرهیزگاران، کمى خطا و لغزش آنها است، گرچه در لغزشگاهها داخل شوند، ولى بسیار کم است که کنترل خود را از دست بدهند و پایشان بلغزد.
هر انسانى به جز معصومین(علیهم السلام) خطاکار است آنها الگوها و اسوه هاى مردم هستند، اگر اینها هم خطا کنند، دیگر اعتمادى براى مردم نمى ماند، اساساً جلب اعتماد آنها بواسطه مصون بودن آنها از خطا است. در علم کلام نیز این بحث مطرح شده و اثبات شده است، باید رسول حق و خلفاى دوازده گانه او معصوم از هر خطائى باشند تا بتوانند به نحو احسن جلب اعتماد کرده و در نتیجه تبلیغ احکام کنند.
اگر کسى به این درجه از عصمت رسید از لغزش مصون است ولى غیر از انبیاء و ائمه(علیهم السلام) معلوم نیست کسانى به این مقام رسند ولى تالى تلو آنها و در مسیر آنها یافت مى شوند و اینها همان پرهیزگاران هستند که مولى خطاى آنها را قلیل مى شمارد، زیرا
ص: 343
آنها داراى ملکه عدالت هستند گناه کبیره نکرده و اصرار بر صغائر ندارند، اگر خطائى از آنها صادر شود بسیار کم است، برحسب درجه تقوى، خطا و لغزش متغیر است هر چه پرهیزگارى آنها بیشتر باشد لغزش آنها کمتر و اگر پرهیزگارى کمتر لغزش آنها بیشتر است.
عوامل لغزش و گناه مختلف است، که به چند عامل آن اشاره مى کنیم:
1- جهل - جهل به چه کنم یا چگونه کنم و یا به تعبیر دیگر جهل به اصل قانون که چه کنیم و جهل به نحوه اجراى آن که چگونه کنیم، موجب خطا و گمراهى است، هر فرد و جامعه اى براى این که بتواند کارى صحیح انجام دهد، اول نیاز به آگاهى به قانون و سپس به نحوه اجراء آن دارد، هر کدام نباشد، انسان دچار لغزش مى گردد و از آن جهت که پرهیزگاران در مسیر زندگى خود به سوى هدف عالى خود، عالم و آگاه هستند «علماء حلماء» پس از این جهت به خطا نمى افتند.
2- حجابهاى نفسانى که همانا رذائل اخلاقى هستند، هر یک راهى به سوى خطا در برابر انسان مى گشایند، هواپرستى، تکبر، لجاجت، حسادت هر یک مانعى براى تعقّل صحیح است اگر حجابها دریده شود، چهره حقائق آشکار مى گردد، من اگر خطا مى کنم چشم حقیقت بین ندارم، من حجاب افکنده ام: (لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بها)(1)
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «أقْرَبُ الآراء مِنَ النُّهى أبعدَها مِنَ الهَوى»: «نزدیکترین نظریه ها به عقل (و صواب) دورترین آنها از هواى نفسانى است».(2)
در جاى دیگر مى فرماید: «خیرُ الآراء أبَعدُها عن الهوى و أقْرَبها مِنَ السّداد» «
ص: 344
بهترین آراء دورترین آنها از هواى نفسانى و نزدیکترین آنها به حق است که راه باطل را مسدود مى کند».(1)
کسى که تکّبر به او اجازه نمى دهد، به سخن حق دیگرى گوش کند، یا حسادت او نمى گذارد حرف حق دیگران را تصدیق کند، چنین کسى راهى به سر منزل صواب ندارد.
کسى که پرده و حجاب لجاجت روى قلب او را پوشانده، اگر رأى و راه صحیحى هم به او ارائه شود، به آن توجه نمى کند، اگر خود نیز به فکر صحیحى دست یافت، لجاجت او اجازه نمى دهد در مرحله عمل بر طبق آن رفتار کند، چنان که دیدیم بسیارى از مشرکین و گمراهان با این که مى دانستند، سخنان پیامبر(صلی الله علیه و آله) حق است باز به او نگرویدند، چرا که لجاجت آنها با پیامبر(صلی الله علیه و آله)، اجازه نمى داد، لشکریان عمرسعد و امویان به خاطر لجاجت با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) خون فرزندش حسین بن على(علیه السلام) را با این که بسیارى از آنها مى دانستند، امام است و سخنانش بر حق است، بر زمین ریختند.
این است که مولى على(علیه السلام) مى فرماید: «اَللّجاجة تَسُلّ الرّأى»: «لجاجت، رأى صواب و صحیح را از بیخ و بن همچون درختى پربار برمى کند و نابود مى کند».(2)
لجاجت همچون رهزنى بر راه سخن صواب نشسته و آن را مى رباید.
3- تصمیم در حال غضب - از امورى که موجب خطا و اشتباه مى شود و خود حجابى از حجابهاى درونى است، تصمیم گیرى در موقع غضب است، در آن حالت انسان در حال متعادل روحى نبوده و قواى ادراکى او بطور صحیح کار نمى کند، و چه بسا قواى تحریکى او نیز کارى کند که جز پشیمانى سودى ندارد، انسان باید چنان خود را بسازد که اگر فکر صحیحى و نظر مصابى داشت در حال غضب تحت تأثیر
ص: 345
نفس امّاره قرار نگیرد امام حسن(علیه السلام) مى فرمایند(1) «لا یُعرَف الرَأىُ اِلاّ عِندَ الغَضَب»: «فکر و نظر صحیح شناخته نمى شود مگر در حالت غضب» اگر ثابت قدم بود آن رأى سلیم است اگر بر حق پا نگذاشت آن نظرى صواب است که به خطا منجر نمى شود.
4- عدم تأمل در تصمیم گیرى - این نیز از عوامل لغزش است، در روایتى از مولى على(علیه السلام)آمده: «الرَأىُ مَعَ الأناةِ و بئسَ الظّهیرُ الرأى الفَطیر» (رأى و فکر صحیح با تأمل و دقّت است و فکر و نظر بدون تأمل و تصمیم گیرى با سرعت، بد پیشتیبانى براى انسان است).(2)
5- استبداد رأى و عدم مشورت در امور - استبداد رأى عامل دیگى براى لغزش انسان و به خطا رفتن او است و چه بسا ریشه آن نیز در هواپرستى باشد و انگیزه هاى هواپرستانه آن را ایجاب کند.
مستبد کسى است که مى خواهد کارى را به تنهائى انجام دهد خواه انگیزه او تمایلات نفسانى باشد و خواه غیر آن و مسلم است که چنین شخص خطایش بیشتر از کسى است که در مقام مشاورت برآمده و از عقل دیگران استفاده کرده و از چراغ افکارشان نور مى گیرد.
مولى مى فرمایند: «المستَبِدّ مُتَهَوّرٌ فى الخطاء و الغلط» «فرد مستبدى که به نظر خود متکى است نسبت به خطا و اشتباه بى باک و گستاخ است».(3)
در جاى دیگر مى فرمایند: «خاطَرَ مَنْ إسْتَغنى برأیه»: «آن کس که به رأی خود قناعت کند خود را به خطر افکنده».(4)
ص: 346
امام صادق(علیه السلام) نیز مى فرمایند: «المُستَبِدّ بِرَأیه موقوفٌ على مَداحض الزَّلَل» «فردى که فقط به فکر خود اتکاء مى کند، بر لغزشگاههاى خطا ایستاده است»(1) و هر آن باید منتظر سقوط خود باشد فرد مستبدى که فقط رأى و فکر خود را مى پسندد و بر آن تکیه مى کند، از نظر مکتب اسلام هم نظر خودش صواب نیست و هم در مقام مشورت، از مشورت با او نهى شده است، امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند با مستبد خودرأى مشورت مکن«لا تُشِرْ على المستَبِدّ برأیه».(2)
مولى على(علیه السلام) نیز مى فرمایند: رأى انسان منفرد و تک رو و انسانى که فقط به رأى و نظر خود خوشنود است در واقع رأى و نظر باارزشى نیست. «لا رأى لِمَن انفَرَد برأیه»(3)، «لیس لِمُعْجِب رأىٌ»(4) زیرا فکر و نظرى ارزش دارد که هدایت کننده انسان به راه راست و دور کننده انسان از پرتگاه باشد. در مکتب مولى على(علیه السلام) چنین فردى، یک جاهل است: «ما أعْجَبَ برأیه الاّ جاهل»(5) «خودبینى نکند به رأى خود مگر جاهل»؛ و آدم جاهل قابل مشورت نیست، عالم همیشه به دنبال زیاد کردن علم و علم آموزى است، گرچه از فرد حقیر و کوچکى باشد، او به دنبال سخن بزرگ است، گرچه از کودک صادر شود، پس او خودرأى نیست، و چنین انسانى قابل مشورت است چون عالم است.
مولى فرمود: لا تُصَغِّرنَّ عندک الرأى الخَطیر اذا أتاک به الرجلُ الحقیر» «رأى بزرگ را نزد خود کوچک مشمار هنگامى که مرد حقیرى آن را به تو رساند».(6)
مولى در جاى دیگر مى فرمایند: مَنْ استَبزدّ برایه هَلَک و مَنْ شاوَرَ الرّجالَ
ص: 347
شارَکَها فى عُقُولها»: «کسى که مستبد و خودرأى شد، هلاک مى شود و کسى که با بزرگان مشورت کرد در عقلهایشان شریک شده است»(1) و شریک از شریک دیگر استفاده مى کند و طبیعى است که اگر چند عقل به هم ضمیمه شوند کمتر به خطا مى افتد، تا یک عقل منفرد.
از رسول گرامى سؤال شد:، «مَا الحَزْم»: «دوراندیشى و آینده نگرى و استوارى در امور چیست» فرمودند: «مُشاوَرةُ ذَوى الرّأى و أتِّباعهم» «مشورت با صاحبان فکر و اندیشه و متابعت کردن از آنها».(2)
به قول مولى نظر و فکر بسیار است ولى نظرى که مصاب و رساننده به هدف و ثابت باشد، بسیار کم است، «الرأىُ کثیرٌ و الحَزْمُ قلیل»(3) ولى مى توان با سفارش پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به این قلیل دست یافت، کسى که در امور خود تن به مشورت دهد و آیات الهى را مدّنظر گیرد: (وَ اَمرُهُم شُورى بینَهم)(4) (و شاوِرْهُم فِى الاَمر)(5) به صلاح و سداد نزدیکتر است و حیران و پشیمان نخواهد شد.
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) مرا به سوى یمن فرستادند و سفارش کردند که: «یا علىّ ما حارَ مَنْ استخار و لانَدم مَنْ اسْتَشارَ» «اى على، کسى که طلب خیر کرد حیران نمى شو و کسى که مشورت کرد پشیمان نمى گردد».(6)
کسى که با صاحبان عقل مشورت کرد از انوار عقول آنها نور گرفته است: «مَنْ
ص: 348
شاوَرَ ذَوِى العُقولِ استَضاد بِاَنْوارِ العُقُول».(1)
هیچ پشتیبانى، همچون مشاورت نیست: «لا ظَهیرَ کالمُشاورة».(2)
ما از معصومین(علیهم السلام) بالاتر نیستیم، آنها در کارها با دیگران مشورت مى کردند، حتى امام هشتم(علیه السلام) در مورد پدر خود مى فرمایند، عقلها به مستواى عقل او نبود ولى چه بسا مى شد با غلام سیاهى از غلامان خود مشورت مى کرد، وقتى به ایشان گفته مى شد، آیا با مثل این مشورت مى کنید؟ مى فرمود «اِنَّ اللّهَ تَبارَک وَ تَعالى رُبَّما فَتَح عَلى لِسانِه...» «خداوند تبارک و تعالى چه بسا با زبان او مشکل و گره کار مرا باز کند».(3)
مشورت داراى فوائد بسیار است که به چند مورد آن اشاره مى کنیم:
1- دفع خطا و یا به حداقل رساندن آن - این ثمره همان چیزى است که مورد بحث است و گفتیم که ضمیمه شدن چند عقل و رأى و انتخاب بهترین نظریه که زائیده چندین عقل و فکر است مسلماً به صواب نزدیکتر است تا یک عقل و رأى.
2- مشورت جاذبه دارد - این از آثار اجتماعى مشورت است، اگر انسان با دیگران در کارها مشورت کرد، مردم هم براى کارهاى خود با او مشورت کرده و به رأى او ارزش قائل مى شوند، این نکته را مى شود از آیه شریفه قرآن به دست آورد: (فَبِمَا رَحْمَة مِنْ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِى الاَمْرِ) «اى پیامبر با رحمت خداوندى با مردم نرم
ص: 349
گشتى و اگر سخت و تند با آنها برخورد مى کردى، از دور تو پراکنده مى شدند، پس از آنها درگذر و طلب مغفرت براى آنها کن و آنها را در کارها طرف مشورت قرار ده».(1)
به قرینه صدر آیه که اگر سخت و تندخوى بودى از دور تو پراکنده مى شدند، پس لازم است این سه کار (عفو و طلب مغفرت و مشاوره) را انجام دهى، مى توان استفاده کرد مشورت عاملى براى جذب مردم است.
3- بهاء دادن به دیگرى و در نتیجه بها پیدا کردن خود. وقتى مردم دیدند، به آنها بهاء داده شده و طرف مشورت بودند، طبعاً به مشورت کننده در کارها بهاء داده و براى او ارزش قائلند این ثمره اى فردى و اجتماعى است.
4- خودکفائى مدیریت و ساخته شدن دیگران - این ثمره نیز از آثار اجتماعى مشورت است، ما فقط به خودکفائى اقتصادى و مادى نیاز نداریم، بلکه خودکفائى مدیریت و فکرى هم لازم است، اگر بنا باشد مدیران صنایع و کارخانه ها و ادارات ما تمام سرنخها را خود در دست داشته باشند، به طورى که اگر روزى در سر کار حاضر نشدند، کارها تعطیل شود، این مدیران، مدیران مدبّر و مدیر به معنى واقعى کلمه نیستند، باید افراد را پرورش دهند و این جز از راه مشورت و بها دادن به رأى زیردستان امکان پذیر نیست، باید با مشاورت آنها، رمز کار را به آنها آموخت، نه تنها در اداره و کارخانه بلکه کاسب هم باید با شاگرد خود در امور مشورت کند و او را بسازد. که در بعضى موارد ساختنى بهتر از مشاورت نیست.
امام صادق(علیه السلام) در روایتى اشاره به مطلب مى کنند، این روایت را مرحوم محدث قمى در سفینة البحار آورده است:
«المَشوِرَةٌ لا یَکُونُ اَلاّ بِحدُودِها فَمَن عَرِف بحُدُودها و الاّ کانَتْ مَضَرّتُها
ص: 350
على المُسْتِشیر اِکثر مُن مَنْفعتها له فَأوَّلُها اَنْ یَکونَ الَّذى یُشاوِرُه عاقِلا وَ الثانیةُ أن یکونَ حُرّاً متدیّنا و الثالثةُ ان یکونَ صَدیقاً مُواخِیاً وَ الرابعة ان تُطَلَّعه على سرِّک فیکون عِلمُه به کعِلْمِک بَنَفْسک ثمّ یَستُر ذلک و یکتُمُه فانّه اذا کانَ عاقلا اِنْتَفَعتْ بِمَشوِرَته و اِذا کانَ حُرّاً متدیّنا جَهَد نفسه فى النّصیحة لک و اذا کان صَدیقاً مُواخیاً کَتَمَ سرِّک اِذا اطَّلعتَه علیه و اذا اطّلعتَه على سِرَّک فکانَ عِلمُه بِه کعِلمِک تَمَّت المشورةٌ و کَمُلَتِ النَّصیحَة»:
«مشورت حاصل نمى شود مگر به حدود و خصوصیات آن، کسى که حدود آن را شناخت (به نتیجه رسیده نفع مى برد) وگرنه ضرر آن نسبت به مشورت کننده بیشتر از نفع آن است نخستین حدّ از آن حدود، این است که با انسان عاقل مشورت کند. دوم این که کسى که مورد مشورت قرار مى گیرد آزاده و متدین باشد سوّم این که دوست و برادر باشد. چهارم این که کسى باشد که او را بر سرّ راز خود مطلع کنى و علمش به آن راز مثل علم تو به نفس خودت باشد و آن را مستور و کتمان کند. پس اگر شخص مورد مشورت عاقل باشد، از مشورتش نفع مى برى، و اگر آزاده و متدیّن باشد، در نصیحت تو با نفس خود مجاهدت کرده و از راهنمائى تو مضایقه نمى کند و اگر دوست و برادر باشد کتمان سرّ تو کرده و عملش به راز تو مثل علم تو باشد در این صورت مشورت و نصیحت کامل مى شود».(1)
از روایت فوق خصوصیات و اوصاف شخص مورد مشورت، روشن شد و اینکه: عاقل، حرّ، متدین، صدیق، برادر و امین بر سرّ باشد.
* * *
ص: 351
ص: 352
«خاشِعاً قَلْبُه»
ترجمه: (مى بینى پرهیزگاران را که) قلبش خاشع است.
* * *
شرح: در این فراز بار دیگر مولى سخن از خشوع متقیان مى فرماید، در مرتبه اول عبادت را متذکر شد و اینجا خشوع قلب و خاضع در برابر عظمت الهى است و این خشوع قلبى زائیده درک عمظمت الهى است و مسلماً خشوع قلب نیز سایر اعضاء را به خضوع وامى دارد.
چون درباره خشوع قبلا به تفصیل بحث کرده ایم، در این جا به اختصار بیان مى کنیم امام صادق(علیه السلام) در روایتى مى فرمایند:
«خداوند متعال به حضرت عیسى بن مریم(علیه السلام) چنین وحى کرد: یا عیسى! از دیدگانت اشک بریز و قلبت را خاضع گردان و دو چشم خود را با میل اندوه و حزن سرمه بکش در هنگامى که اهل بطالت و خوشگذرآنهامى خندند، در کنار قبور مردگان بایست و آنها را با نداى بلند صدا زن، شاید از آنها پندگیرى و بگو من در زمره ملحق شوندگان به شما، ملحق خواهم شد».(1)
ص: 353
در روایتى دیگر آمده که خداوند متعال به موسى و هارون(علیهم السلام) وحى رساند که: «اِنّما یَتَزَیّن لى اَولیائى بالذُّلّ و الخُشُوعِ و الخوفِ الّذى یَنْبت فى قُلوبِهِم فَیَنظُر على أجْسادِهم»: «دوستان من با خشوع و ذلت درونى و خوفى که در قلبهاى آنها مى روید خود را براى من زینت مى دهند، و سپس آثار آن بر بدنهاى آنها نیز نمودار مى شود.(1)
در روایتى رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) علامت خاشع را چهار چیز مى شمارند: «اَمّا عَلامَةُ الخاشِع فاربَعَةٌ: مُراقبة فى السرِّ العلانیة و رُکوبِ الجمیلِ و التفکّرُ لِیومِ القِیامَة و المناجاةُ للّه».
«علامت خاشع چهار چیز است: 1- در پنهان و آشکار مراقبت مى کند که عملى برخلاف رضاى خداوند انجام ندهد. 2- همیشه بر پشت کارهاى نیک رسول شده و آنها را انجام مى دهد. 3- تفکر براى روز قیامت. 4- مناجات با خداوند متعال».(2)
با علامات و نشانه هاى فوق که در چهره و قول و فعل او ظاهر است مى توان بر گوهرى در درون او به نام «قلب خاشع» اطلاع پیدا کرد و خوشا به چنین صدفهائى که چنین درّهائى در درون خود مى پرورانند که برق آن درّها در آسمان وجودشان و صفحه اعضاء و جوارحشان نمودار مى گردد.
* * *
ص: 354
«قانعةً نَفْسهُ»
ترجمه: (مى بینى پرهیزگاران را که) نفسش قانع است.
* * *
شرح: صفت دیگر آنها قناعت طبع است. در اهمیت قناعت همین بس، که مولى على(علیه السلام) «حیاة طیبه» را به آن تفسیر فرموده اند، وقتى درباره این آیه شریفه (مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِّنْ ذَکَر أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً) «کسى که عمل صالح انجام دهد خواه مرد خواه زن و مؤمن باشد او را زنده مى کنیم به زندگى پاکیزه»(1) از حضرت سؤال شد فرمودند: «مراد از این زندگى که خداوند در پاداش اعمال صالح مرد و زن مؤمن مى دهد، قناعت است».(2)
عجب گوهری است که پاداش اعمال صالح قرار می گیرد، از یکی از حکماء سؤال شد، چیزی بهتر از طلا سراغ داری؟ گفت بله قناعت.(3)
قناعت که مقابل حرص است، ملکه نفسانى است که موجب اکتفاء به قدر
ص: 355
نیاز از مال است بدون اینکه تلاش و سختى در طلب زائد کند و این صفتى است پسندیده که کسب سائر فضائل متوقف بر آن است.(1)
یکى از حکماء مى گوید: «إسْتِغنائُک عَن الشىء خیرٌ مِنْ استغنائِک بِه»: «بى نیازى تو و عدم حاجت تو به چیزى، بهتر از بى نیازى تو به وسیله آن چیز است».(2)
چه جمله زیبائى است، جمله او اشاره به مسئله قناعت دارد، مى گوید اگر قناعت پیشه کردى چیزى نخواستى بهتر است از این که قناعت پیشه نکنى و فکر کنى با فلان چیز بى نیازى.
عمدتاً مردم فکر مى کنند، باید چیزى را داشته باشند، تا بى نیاز شوند و دستشان پیش دیگرى دراز نباشد، فکر مى کنند باید خانه اى با چنین خصوصیات و ماشینى با چنان ویژگى داشته باشند، تا بى نیاز باشند، در حالى که این حکیم مى گوید اگر قناعت پیشه کردى و به قدر حاجت و نیاز اکتفاء کردى، تو بى نیازى این بى نیازى بهتر از آن بى نیازى است، این بى نیازى تملق و چاپلوسى و حرام و حلال کردن ندارد، در حالى که آن بى نیازى که با داشتن چیزى حاصل شود، نیاز به تلاش و دوندگى دارد، و چه بسا تملق و حرام و حلال کردن، و این همان است که مولى مى فرمایند: «القَناعةُ مالٌ لا یَنْفَد»: «قناعت مالى و سرمایه اى است که تمام شدنى نیست».(3)
قناعت تنها جنبه آخرتى ندارد، بلکه از نظر سیاسى و اقتصادى نیز ریشه امور است بسیارى از جهت گیریهاى سیاسى در روابط بین المللى، بر میزان قناعت صورت مى گیرد، آبروى سیاسى، اقتصادى و خودکفائى یک مملکت را قناعت حفظ مى کند و در مقابل عدم قناعت از بین برنده شخصیت سیاسى یک مملکت در
ص: 356
فضاى سیاسى عالم است، گاه یک کشور در اثر عدم قناعت و گرفتن وامهاى کمرشکن و براى این که مقدارى در رفاه باشد مطرود و منزوى و کشور عقب افتاده مى شود، ملتى که قناعت را از خود دور کرد بدبخت و بى نوا شده و هیچگاه فرصت شکوفائى اقتصادى پیدا نمى کند، نمونه این کشورها امروزه چه بسیار است.
قناعت نکردن نابود کننده شخصیت فرد است و او را نیازمند به غیر مى کند و همیشه باید سرشکسته و سرافکنده در جامعه حرکت کند و چه بسا از مرز شخصیت گذشته و شخص را نابود مى کند عدم اکتفاء به قدر نیاز موجب استیصال فرد و جامعه است، آنچه درباره جامعه و رفاه طلبى آن گفتیم درباره فرد هم صادق است، بعضى را مى بینیم که براى توسعه زندگى خود که گاه نیاز به آن توسعه هم ندارد، از چندین جا وام مى گیرد و کار را به جائى مى رساند که اصل سرمایه را هم باید بابت بهره آن وام ها بپردازد، چرا؟!
زندگى خوش و گوارا از نظر اسلام چه زندگى مى تواند باشد،آیا تابحال این سؤال را از خود کرده ایم و به دنبال جواب برآمده ایم یا نه، این جواب را امام صادق(علیه السلام) در روایتى فرموده اند: «خمسٌ مَنْ لم تکن فیه لم یَتَهَنَّأ بالعیش، الصّحّة و الأَمن و الغِناء و القَناعة و الاَنیس المُوافِق»: «پنج چیز است که اگر در فردى نباشد، خوشى از زندگى نمى برد، و به قول عوام آب خوش از گلویش پائین نمى رود و زندگى گوارائى نخواهد داشت: 1- تندرستى 2- امنیت 3- بى نیازى و عدم حاجت (به قدرى که محتاج نباشد داشته باشد) 4- قناعت و اکتفاء به قدر حاجت و عدم زیاده طلبى 5- مونس و یار موافق).(1)
پس یکى از عواملى که موجب گوارائى و خوشى زندگى مى شود قناعت است و باید گفت قناعت در بین این پنج مورد جایگاه ویژه اى دارد.
حال به چند حکایت در مسئله قناعت از گلستان و بوستان شیخ شیراز
ص: 357
سعدى مى نگریم.
حاتم طائى را گفتند: از خود بلند همت تر در جهان دیده اى یا شنیده اى؟ گفت بلى روزى چهل شتر قربان کرده بودم و امراى عرب را به مهمانى خوانده پس به گوشه صحرائى به حاجتى رفته بودم، خارکنى را دیدم، پشته خارى فراهم آورده گفتمش به مهمانى حاتم چرا نروى که خلقى بر سماط (سفره) او گرد آمده اند گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد *** منّت از حاتم طائى نبرد
انصاف دادم و او را به همت و جوانمردى بیش از خود دیدم. بازرگانى را دیدم که صد و پنجاه بار داشت، و چهل بنده و خدمتکار، شبى در جزیره کیش مرا به حجره خویش برد و همه شب نیارامید از سخن هاى پریشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان، و این کاغذ قباله فلان زمین و فلان چیز را فلان، ضمین (کفیل و ضامن)، گاه گفتى که خاطر اسکندریّه دارم که هوائى خوش است و گاه گفتى که دریاى مغرب مشوّش است و باز گفت سعدیا سفرى در پیش است اگر آن کرده شود، بقیّت عمر خوش به گوشه اى بنشینم و ترک تجارت کنم، گفتم آن سفر کدام است؟
گفت گوگرد پارسى به چین خواهم برد، شنیدم که آنجا قیمت عظیم دارد و از آنجا کاسه چینى به روم آرم و دیباى رومى به هند و پولاد هندى به حلب و آبگینه حلبى به یمن و برد یمانى به پارس و از آن پس ترک تجارت کرده و به دکّانى بنشینم، چندان از این مالیخولیا فرو خواند که بیش از آن طاقت گفتنش نماند!!
پس گفت اى سعدى تو نیز سخنى بگوى، از آنچه دیده و شنیده اى.
گفتم:
آن شنیدستى که در اقصاى غور(1) *** بار سالارى بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را *** یا قناعت پر کند یا خاک گور
ص: 358
موسى(علیه السلام) درویشى را دید که از برهنگى به ریگ اندر شده گفت اى موسى دعائى کن تا خداوند عزوجل مرا کفافى دهد که از بى طاقتى به جان آمده ام، موسى(علیه السلام) دعا کرد و رفت، پس از چند روز که باز آمد، او را دید که گرفتار و خلقى بر وى گرد آمده، حالش پرسید گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسى را کشته و اکنون به قصاص او وى را داشته اند
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد *** هر کسى را هر چه لایق بود داد
گر به مسکین اگر پر داشتى *** تخم گنجشک از جهان برداشتى
وان دو شاخ گاو اگر خر داشتى *** آدمى نزد خود نگذاشتى
موسى(علیه السلام) به حکمت و عدل جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.
«وَلَوْ بَسَطَ اللهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِى الْأَرْضِ»: «اگر خداوند روزى و رزق را براى بندگانش پهن کرده و بگستراند ظلم و عصیان در زمین کنند».(1)
حال در مورد قناعت به سراغ بعضى از روایات و کلمات بزرگان رویم:
رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «از شبهه و مال مشتبه بپرهیز تا عابدترین خلق باشى، و به آنچه دارى قناعت کن تا شاکرترین مردم به حساب آئى، و بر خلق همان پسند که بر خود مى پسندى، تا از همه مؤمن تر باشى».
موسى(علیه السلام) گفت: یا ربّ از بندگن تو که توانگرتر است؟ فرمود: «آن که قناعت کند، به آنچه من دهم. گفت: عادل تر؟ فرمود: آن که انصاف از خود بدهد.
محمدبن واسع(رحمه الله) نان خشک در آب کردى و مى خوردى و مى گفتى هر که بدین قناعت کند، از همه خلق بى نیاز بود.
ابن مسعود گفت: هر روز فرشته اى ندا کند: اى پسر آدم اندکى که تو را کفایت کند، بهتر از بسیارى که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت زاید.
ص: 359
سمیط بن عجلان گوید که: شکم تو بدستى (در یک وجب) بیش نیست چرا باید که تو را به دوزخ برد؟! یکى از حکماء گوید: هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود، و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود، و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که ترک دنیا گوید و هیچ کس پشیمان تر از عالم بدکردار نبود.(1)
به قول سعدى:
خدا را ندانست و طاعت نکرد *** که بر بخت و روزى قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را *** خبر کن حریص جهان گرد را
سکونى به دست آور اى بى ثبات *** که بر سنگ گردان نروید نبات
مپرور تن ار مرد رأى و هُشى *** که او را چو مى پرورى مى کشى
خردمند مردم هنر پرورند *** که تن پروران از هنر لاغرند
کسى سیرت آدمى گوش کرد *** که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق دد است *** بر این بودنن آئین نابخرد است
خنک نیک بختى که در گوشه اى *** به دست آرد از معرفت توشه اى
بر آنان که شد سرّ حق آشکار *** نکردند باطل بر آن اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور *** چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را از آن در چه انداختى *** که چه راز ره باز نشناختى
بر اوج فلک چون پرّد جرّه باز *** که بر شهپرش بسته اى سنگ آز
کسى کو کم از عادت خویش خورد *** به تدریج خود را ملک خوى کرد
کجا شیر وحشى رسد در ملک *** نشاید پرید از ثرى بر فلک
نخست آدمى سیرتى پیشه کن *** پس آنگه ملک خوئى اندیشه کن
تو بر کرّه تو سنى بدگهر *** نگر تا نپیچد زحکم تو سر
ص: 360
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت *** تن خویشتن خست و خون تو ریخت
درون جاى قوتست و ذکر و نفس *** تو پندارى از بهر نانست و بس
ندارند تن پروران آگهى *** که پر معده باشد زحکمت تهى
دو چشم و شکم پر نگردد، به هیچ *** تهى بهتر این روده پیچ پیچ
چو دوزخ که سیرش کنند از وعید *** دیگر بانگ دارد که هل من مزید
همى میردت عیسى از لاغرى *** تو در بند آنى که خر پرورى
به دین اى فرومایه دنیا مَخَر *** تو خر را به انجیل عیسى مخر
مگر مى نبینى که دَد را مدام *** نینداخت جز حرص خوردن به دام
پلنگى که گردن کشد بر وحوش *** به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن که نان و پنیرش خورى *** به دامش درافتى و تیرش خورى
برادر! قناعت پیشه کن، تا از رنج دو دنیا راحت شوى، قانع باش که قانع آرام است و آرامش ساز، مودب است و آداب ساز، نورانى است و مُنَوّر کننده، راحت است و راحت بخش «در کتاب مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقة» که منسوب به امام صادق(علیه السلام) است آمده که «وهَبُ بنُ مُنَبّه» گفت در کتابهاى گذشتگان نوشته بود: «یا قَناعَة العِزُّ و الغِنى مَعَک فازَ مَنْ فازَ بِک»: «اى قناعت، عزّت و بى نیازى با تو است، کسى که تو را به دست آورد، رستگار شد».
و نیز در همان کتاب آمده است که «لَوْ حَلَفَ القانعُ بتملّکه الدارین لَصَدّقه اللّه عزوجل بذلک و لأبَرَّه لِعِظَمِ شَأن مرتَبَة القناعة»: (اگر قانع و قناعت پیشه قسم خورد بر این که مالک دو جهان است، خداوند عزوجل او را به خاطر قناعتش تصدیق کرده و قسم او را امضاء مى کند به خاطر بلندى مرتبه قناعت).(1)
قناعت اگر در تمام امور زندگى: (پوشاک، خوراک، مسکن، شهوات، تمایلات
ص: 361
نفسانى، ثروت، ملک) صورت بگیرد، ریشه طمع و شهوت و هواهاى نفسانى قطع شده، و با آسایش خاطر و راحتى تن و دل مى توان توجه کامل به عالم روحانیت و لقاء محبوب پیدا کرد.
در روایت است که طالب علم و طالب مال سیر نمى شود، طالب مال دنیا اگر تمام دنیا را نیز به دست آورد سیر نمى شود، زیرا علاقه قلبى او نامحدود و دنیا با همه گستردگى محدود است، طالب دنیا پس از دارا شدن تمام دنیا، مى باید باز به همان مقدار قناعت کرده و حرص و طمع خود را محدود نماید. پس چه بهتر است که این امر (قناعت) در همان مرحله اول صورت گرفته، و پس از به دست آوردن حداقل وسائل زندگى حرص و طمع و شهوت و علاقه خود را محدود کرده و از فعالیت بیجا و زحمت و مشقت بى نتیجه خوددارى نموده و خود را مبتلا و گرفتار نسازد.
در سر نه هواى مال و جاهى دارم *** در دل نه غم زر و سپاهى دارم
صاحب نظرى توجهى گر بکند *** چون آینه چشم یک نگاهى دارم(1)
در همان کتاب از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل مى کند که فرمودند: «القناعةَ مُلکٌ لا یزول و هى مَرکَبُ رِضَى اللّه تعالى تحمِلُ صاحِبَها الى داره فَأحسِنْ التوکّل فیما لم تُعطَ و الرّضا بِما اُعْطیت و اصبِر على ما أصابَک فانّ ذلک مِنْ عزمِ الامور».
«قناعت سلطنتى است که از بین نمى رود و مرکب رضایت خداوند است که صاحبش را به خانه خدا سوق مى دهد، پس توکل خود را به خدا در آنچه به تو داده نشده، نیکو گردان و راضى به آنچه داده شده اى باش و بر آنچه به تو مى رسد، صبر کن، زیرا علامت محکم بودن و جدى بودن است».(2)
یکى گربه در خانه زال بود *** که برگشته ایام و بد حال بود
ص: 362
روان شد به مهمانسراى امیر *** غلامان سلطان زدندش به تیر
برون جست و خون از تنش مى چکید *** همى گفت و از هول جان مى دوید
که گر جستم از دست این تیر زن *** من و موش و ویرانه پیرزن
نیرزد عسل جان من زخم نیش *** قناعت نکوتر بدوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست *** که راضى به قسم خداوند نیست(1)
آرى قناعت راحت دین و دنیا و آخرت است و سبب امنیت درون و برون است، قناعت علّت بر جا ماندن مرز و حدود اجتماعى و باعث حفظ حقوق همگان است.
از دو دست خود به وضو و نوشتن براى حق و کمک به افتاده و برداشتن به پیشگاه معبود قناعت کنید، از قدم خود به صله رحم و رفتن به جنگ با دشمنان و رفتن براى یارى دادن به مظلوم قناعت نمائید، از چشم خود براى زیارت و تماشاى مناظر الهى و دیدن آثار و عجائب وجود خود قناعت نمائید، از شکم خود به خوردن حلال و از شهوات خویش به رختخواب شرعى قناعت کنید، و از زبان فقط به گفتن حق و از گوش تنها به شنیدن حق قناعت کنید و از مغز فقط به فکر صحیح بسنده کنید و از مال و روزى و ثروت و مکنت و جاه و جلال فقط به پاک آن قناعت نمائید.(2)
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: یک چیز را هر کس از من بپذیرد و متقبّل شود، من نیز بهشت را براى او متکفل مى شوم «ثوبان» گفت: یا رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) من متقبل مى شوم فرمودند: «لا تَسئَل النّاس شیئاً»: «از مردم چیزى درخواست مکن».(3)
گفته اند از آن پس هرگاه تازیانه «ثوبان» از دستش مى افتاد، خود برمى داشت
ص: 363
و از كسى تمنا و خواهش نمى كرد. پادشاهى به اهل دلى گفت: ثروتت چيست؟ گفت: رضايت از خدا و بى نيازى از مردم.
عامر بن عبد قيس عنبرى، مى گفت چهار آيه در قرآن است چون شب بخوانم باكى برايم نيست كه چگونه شب را به سر برم و چون روز بخوانم باكى ندارم كه روز را چگونه بگذرانم:(1)
1- (مَّا يَفْتَحْ اللهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَّحْمَة فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ): «درى كه او از رحمت به روى مردم مى گشايد، هيچ كس قادر به بستن نيست، و آن را كه او ببندد، كسى را قدرت باز كردن نيست و اوست خداى بى همتاى با اقتدار و دارنده حكمت».(2)
2- (وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللهُ بِضُرّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْر فَلاَ رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ): «اگر خداوند بر تو ضررى خواهد، كسى قدرت دفع او را ندارد، مگر خودش و اگر خير و رحمتى خواهد، كسى قدرت ردّ آن فضل و رحمت را ندارد، فضل و رحمت او به هر كس از بندگان بخواهد مى رسد و او آمرزنده مهربان است».(3)
3- (وَمَا مِنْ دَابَّة فِى الاَْرْضِ إِلاَّ عَلَى اللهِ رِزْقُهَا وَيَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَمُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِى كِتَاب مُّبِين): «جنبنده اى در زمين نيست، مگر اين كه بر خداوند رزق و روزى آن است، و مى داند قرارگاه دائمى و موقت آن را و همه امورات موجودات در دفتر آشكار (ثبت و ضبط) است».(4)
4- (سَيَجْعَلُ اللهُ بَعْدَ عُسْر يُسْراً): «خداوند بزودى بعد از سخنى آسانى قرار مى دهد».(5)
* * *
ص: 364
«مَنْزوراً أکْلُه (اُکُلُه)»(1)
ترجمه: (مى بینى پرهیزگاران را که) غذایش قلیل و (بهره اش از دنیا) اندک است.
* * *
شرح: مولى علی(علیه السلام) در این فراز به کم خورى پرهیزگاران به عنوان صفتى پسندیده، اشاره مى کنند، کم خورى و اعتدال در غذا که از عِفاف آنها سرچشمه مى گیرد مسئله ساده اى نیست، مسئله اى است داراى ابعاد گوناگون جسمى، اخلاقى، عبادى، اجتماعى و غیره.
بسیارى از امراض را پزشکان از پرخروى مى دانند، خصوصاً در عصر ما که تلاشهاى جسمى کم شده و ماشین جایگزین نیروى انسانى شده است، و این عدم تحرک موجب جمع شدن چربیها در بدن گردیده و کانونى از عفونت را به همراه مى آورد، بار قلب را این زوائد سنگین و کار کلیه را مشکل و به طور کلى سنگینى و
ص: 365
ناتوانى بدن را به همراه دارد و «صُوموا تَصِحّوا»: «روزه بگیرید تا سالم باشید»، سرّش همین است چون کم خورى موجب سلامتى است.
یکى از اطباء گفته بود تجربه بیست سال پزشکى من در مورد سلامتى انسان دو چیز است: فعالیت جسمانى و امساک در غذا.
سعدى در گلستان گوید: یکى از ملوک عجم طبیبى حاذق به خدمت مصطفى(صلى الله علیه وآله) فرستاد، سالى در دیار عرب بود و کسى تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وى نخواست پیش پیغمبر(صلی الله علیه و آله) آمد و گله کرد که بنده را براى معالجه اصحاب فرستاده اند و در این مدت کسى به من التفات نکرد تا خدمتى که بر بنده معین است به جا آورم. حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)فرمود: این طائفه را طریقتى است که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقى بوده که دست از طعام بدارند. حکیم گفت: این است موجب تندرستى، زمین ببوسید و رفت.(1)
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) «المِعْدَةُ رأس کلِّ داء و الحِمیَةُ رَأسُ کُلُّ دَواء»: «معده اساس هر بیمارى و پرهیز ریشه و سرآمد همه دواها است» این از نظر پزشکى، امّا از نظر اخلاقى نیز معلمین و اساتید اخلاق و رهروان راه حقیقت مرتباً و بدون استثناء سفارش و توصیه مى کنند، که کم خورید، تا نورانیت قلب و صفاى باطن پیدا کنید، نه این که به قدرى نخورید که به ضعف کشیده شوید و به بیمارى مبتلا گردید و به تعبیر عامیانه آن قدر عقب رویم که از آن طرف بیفتیم، بلکه مراد آنها پرهیز از پرخورى است همینطور که پرخورى مانع تحرک و کار عبادت است، کم خورى که مایه ضعف شود، نیز مانع تحرک و عبادت، مى باشد، از این رو مولى از جمله صفات متقیان کم خوراکى را مى شمارند، نه بى خوراکى را، زیرا قوام جسم و بدن و روح انسان خوراک و غذا است.
حالت تعادل در هر کارى و به خصوص در غذا خوردن پسندیده است، نه بى
ص: 366
خوراکى و نه پرخوراکى که به اسراف و تبذیر منجر شود، بى خوراکى انسان را به سستى و ضعف مى کشاند، و پرخورى موجب اسراف مى گردد و اسراف کنندگان اهل آتشند (أَنَّ الْمُسْرِفِینَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ)(1) و همچنین پرخورى باعث تبذیر مى شود و اهل آن برادران شیطان هستند. «إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کانُوا إِخْوانَ الشَّیاطِینِ»(2) دین اسلام جامع ترین وکاملترین ادیان است و باید به تمام شئون انسان رسیدگی کند جامعترین و کوتاه ترین تعریف دربارهء دین و مذهب این است که دین آئین حیات و آئین زندگی است. این تعریف از سوره انفال آیه 24 قابل استفاده است. «یا ایها الذین آمنوا اِسْتَجیبُوا لِلّه وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُم...»: «اى کسانى که ایمان آورده اید خدا و رسول او را هنگامى که شما را به سوى آنچه به شما حیات و زندگى مى بخشد دعوت مى کنند، اجابت کنید».
خدا و رسول ما را به چیزى دعوت مى کنند که ما را حیات مى بخشد و این حیات اعم از مادى و معنوى است، از این رو باید هم به امور زندگى مادى و دنیوى که خوردن و آشامیدن است برسد و هم به امور معنوى و اخروى بپردازد(3) و بحث ما در این فراز راجع به قسمت اول و یکى از مسائل زندگى مادى است که بى ارتباط با
ص: 367
زندگى اخروى نیست.
در کتاب مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة در باب 41 چنین آمده است:
«قِلَّةُ الاَکْلِ مَحْمُودٌ فى کُلِّ حال وَ عِنْدَ کُلِّ قَوْم لأَنّ فیه مَصْلحةً للظّاهرِ وَ الباطِن وَ المَحْمُود مِنَ المَاکُولات اَرْبَعَةٌ، ضَرُورةٌ و عُدّة و فُتُوح و قُوَّة، فالاَکْل الضّرورى للأصْفِیاء و العُدَّة لقوام الاَتْقیاء و الفُتُوحُ لِلمُتَوَکّلین و القُوَّةُ لِلمؤمنین وَ لَیسَ شىءٌ أضَرَّ عَلى قلب المؤمن مِنْ کَثْرَةِ الاَکْلِ فَیُورِثُ شَیئَین قَسْوَةُ القَلْبِ وَ هَیَجانُ الشَّهْوَةِ والجوع إدامُ لِلمؤمنین وَ غَذاءٌ لِلرُّوح و طَعامٌ لَلْقَلْبِ وَ صحَّة لَلْبَدَنْ».
«کم خوردن در هر حالى و نزد هر قوم و دسته اى پسندیده است، زیرا در آن صلاح و خیر ظاهر و باطن است و آنچه از انواع خوردنیها مطلوب و پسندیده است چهار است:
1- خوردن ضرورى، که آن برای انبیاء(علیهم السلام) و فراد برگزیده است.
2- خوردن عدّة که به معناى مهیا شدن براى امر دیگر است و این براى پرهیزگاران است که خوراک را مقدمه انجام وظیفه قرار مى دهند.
3- خوردن فتوح که وسیله گشایش امور تکیه کنندگان به حق است.
4- خوردن قوّت است که براى توانائى و نیرو گرفتن مؤمنین است. چیزى زیان آورتر بر قلب مؤمن از پرخورى نیست، که موجب قساوت و سنگدلى قلب و هیجان و شعلهور شدن شهوت مى شود و گرسنگى خورشت مؤمنین و غذاى روح و طعام قلب و سلامتى بدن است».(1)
شرح بیشتر کلمات فوق این است که: غذا خوردن سه مرتبه دارد:
1- یک بار به منظور لذت بردن از غذا و طعام است و بس و این موافق طبع حیوانات است که تا آنجا که از غذا لذّت مى برند، مى خورند و هیچ گونه رعایت بهداشت و تندرستى و یا ملاحظه روحانیت و معنویت نمى کنند.
ص: 368
2- به منظور لذت بردن از خوراکى با حفظ بهداشت تن، و در این مقام هر دو جنبه رعایت مى شود، و اشخاصى که این طور هستند در اثر علوم پزشکى و بهداشتى و یا تجربه مقّیدند که خوردن و التذاذ از طعام بیش از حدود بهداشتى نباشد.
3- به منظور حفظ روحانیت و براى توفیق در انجام وظائف الهى، و در این مرتبه است که چهار نوع مزبور متصوّر مى شود و به اختلاف مقامات اصفیاء، اتقیاء، متوکلین، مؤمنین نیّت و مقصود در خوردن متفاوت خواهد شد.(1)
در آن کتاب شریف در ادامه روایاتى را از بزرگان دین نقل مى کند که اشاره مى کنیم: نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «فرزند آدم ظرفى را پر نکرد که بدتر از شکمش باشد (زیرا مایه قساوت قلب و بدبختى انسان است)» حضرت داود(علیه السلام) فرمود: «تَرْکُ لُقْمَة مَعَ الضّرُورَةِ اِلَیْها أحَبُّ ألَىَّ مِنْ قِیامِ عِشْرینَ لَیلةً»: «ترک کردن لقمه اى با این که نیاز به آن است، محبوب تر است نزد من از عبادت بیست شب».
آرى این پیامبر الهى، به اثر آن لقمه آگاه تر است، تا ما که بى خبریم گاه آن لقمه اثرى مى گذارد که عبادت بیست شب نمى تواند اثر آن را خنثى کند.
رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «مؤمن در یک معده چیزى مى خورد و منافق در هفت معده». به اصطلاح مؤمن یک شکم مى خورد و منافق هفت شکم! و این کنایه از کم خورى مؤمن و پرخورى منافق است.
در حدیثى دیگر فرمودند: واى بر مردم از «قَبْقَبَیْنْ» سؤال شد مراد از دو (قبقب) چیست؟ فرمودند: شکم و فرج (که اشاره به شهوت جنسى است).
عیسى بن مریم(علیه السلام) فرمود: قلبى مریض نمى شود، به شدیدتر از قساوت و نفسى مریض و بیمار نمى گردد، به سخت تر از بُغْض گرسنگى و این دو بیمارى دو مهارند براى مطرود شدن و دور گشتن از رحمت الهى و نزدیک شدن به شقاوت و گمراهى.
ص: 369
نخستین قدم براى مهیا شدن در مسیر سیر و سلوک، پرهیز کردن از خوردن بیش از حدّ لازم است تا بتوان همیشه خود را مهیاى خضوع و خشوع و عبادت نماید.
در مقدار خوردن و اعتدال در آن، باید مثل همه کارها به اسوه هاى اخلاق و راهیان راه الهى توجه کرد، پیامبران و اولیائى که با روش و سیر خود راه را به ما نشان مى دهند.
مولى على(علیه السلام) در ذیل خطبه 159(1) در مورد چند پیامبر بزرگوار الهى چنین مى فرماید:
در مورد حضرت موسى کلیم اللّه مى فرماید: آن حضرت مى گفت: (رَبِّ إِنِّى لِمَا أَنزَلْتَ إِلَىَّ مِنْ خَیْر فَقِیرٌ): «پروردگارا، به آنچه از خیر و نیکوئى برایم فرستادى فقیر و محتاجم».(2)
سوگند به خدا موسى(علیه السلام) از خدا نخواسته بود، مگر نانى را که بخورد، زیرا گیاه زمین را مى خورد، و به جهت لاغرى بیش از اندازه، سبزى گیاه از زیر پوست او دیده مى شد.
درباره حضرت داود(علیه السلام) که صاحب مزامیر و زبور و خواننده اهل بهشت است مى فرماید به دست خود از لیف خرما زنبیل مى بافت(3) و به همنشینان خویش
ص: 370
مى گفت: کدام یک از شما در فروختن آنها مرا کمک مى کنید (شاید مرادش این بود که کدامیک مى خرید؟) و از بهاى آنها براى خود غذا تهیه مى کرد که یک عدد نان جو بود.
در مورد حضرت عیسى بن مریم(علیه السلام) مى فرماید: سنگ را پشتى خود قرار داده و لباس خشن مى پوشید و طعام سفت مى خورد و خورش او گرسنگى بود(1) و چراغ او در شب روشنائى ماه بود و سایه بان او در زمستان مشرق و مغربها زمین بود، یعنى جائى بود که آفتاب مى تابید و خانه اى براى سکونت نداشت (ممکن است مراد از مشرق صبح و مغرب عصر باشد چنانکه مرحوم خوئى ذکر کرده است) و میوه و سبزى خوشبوى او گیاهى بود، که زمین براى چهارپایان مى رویاند، نه زنى داشت که او را به فتنه و تباهکارى افکند و نه فرزندى که او را اندوهگین سازد و نه دارائى که او را از توجه به خدا بازدارد و نه (به دنیا و اهل آن) طمعى که او را خوار کند، مرکب او دوپا بود (پیاده را مى رفت) و خدمتکار او دو دستش (هر کارى را خود انجام مى داد).
در مورد پیامبر خاتم نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) نیز مى فرماید: «لقمه دنیا را به اطراف دندان مى خورد نه به پرى دهان» یعنى در دنیا زیادتر از آنچه را که ناچار به استفاده بود، فرانمى گرفت، و یا مراد از به اطراف دندان خوردن، این است که غذاى سخت و خشک مثل نان خشک مى خورد، که با دندانهاى محکم آسیا جویده و خُرد مى شود
ص: 371
نه چیزهاى نرم که با تمام دهان خورده مى شود و دنیا را به گوشه چشم نمى نگریست (مثل آدمهائى که حسرت آن دارند و دل به آن بسته اند)، از جهت بدن لاغرتر و از جهت شکم گرسنه ترین اهل دنیا بود، دنیا به او پیشنهاد شد (خداوند نیز بوسیله جبرئیل اختیار کردن دنیا را به او پیشنهاد فرمود)(1) از قبول آن امتناع نمود... او بر روى زمین (بى آنکه سفره اندازد)(2) غذا مى خورد و مانند نشستن بنده مى نشست (دو زانو مى نشست و پا روى پا نمى انداخت)(3) به دست خود پارگى کفشش را دوخته و جامه اش را وصله مى کرد و بر خر برهنه سوار مى شد و پشت سر خویش دیگرى را سوار مى کرد...)
مرحوم خوئى در شرح کلمات فوق در مورد حضرت موسى(علیه السلام) مى گوید: از شهر فرعون که به حال ترس خارج شد، بدون مرکب و توشه بود، گاه زمین مى خورد و گاه بلند مى شد، تا این که به زمین «مدین» رسید و فاصله شهر فرعون و (مدین) سه روز و به قولى هشت روز بوده، با پاى برهنه خارج شد... و در مدت سفرش به جز گیاه صحرا و روئیدنیهاى زمین نخورد.
مرحوم خوئى در مورد حضرت عیسى(علیه السلام) مى گوید: در عدّة الداعى از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده که فرمودند: در انجیل است که عیسى(علیه السلام) گفت خدایا در صبح گرده نانى از جو و در عصر نیز گرده نانى از جو روزیم گردان، و بیشتر از این به من مده که طغیان مى کنم.
سپس در مورد ابراهیم خلیل اللّه گوید: لباسش پشمین و غذایش از جو بود (مثل نان جو) و حضرت یحیى بن زکریا(علیه السلام) لباسش از لیف خرما و غذایش برگ درخت بود، سلیمان(علیه السلام) نیز غذایش را از طریق زنبیل بافى با لیف خرما مانند پدرش به دست
ص: 372
مى آورد.
مقدار آن را نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) و پزشک عالم بشریت معین کرده است، در عدة الداعى مى گوید: از آن حضرت روایت شده که فرمودند: فرزند آدم در غذا خوردن حساب مى کند چند لقمه بخورد که توانائى او حفظ شود و اگر بخواهد بخورد معده را سه قسمت مى کند، یک سوم براى غذا، یک سوم براى نوشیدنى، و یک سوم براى تنفس.
«قرطبى» مى گوید: اگر «بقراط» آن حکیم بزرگ این قسمت از سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله) را مى شنید، از حکمت آن حضرت تعجب مى کرد.
بعضى مراتب خوردن را به هفت رسانده اند: 1- مقدارى که بتواند شخص زندگى کند. 2- مقدارى زیاد کند که بتواند روزه بگیرد و نماز ایستاده خواند (و فعالیت واجب زندگى را انجام دهد) و این دو مرتبه از واجبات خوردن است. 3- مقدارى زیاد کند که بتواند مستحبات و نوافل را به جاى آورد. 4- مقدارى زیاد کند که قدرت بر کسب براى گسترش زندگى پیدا کند، و این دو مرتبه مستحب است. 5- به مقدار ثلث معده غذا خورد که این جائز است و همان است که نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند. 6- مقدار زیادترى خورد به طورى که بدن سنگین شود و خواب زیاد گردد و این مکروه است. 7- به اندازه اى زیاد خوردن که ضرر داشته باشد و این شکم پرستى و پرخورى است که از آن نهى شده است و این حرام است (مرحوم خوئى در شرح خود مى گویند ممکن است مرتبه اول را در دوم و سوم را در چهارم ادغام نمود).(1)
ص: 373
1- کم خورى موجب سلامتى و اعتدال جسمى و روحى مى شود - چنانکه در ذیل همین فراز از خطبه توضیح دادیم تمام پزشکان بر این باورند که: از عوامل مؤثر و مهم در سلامتى جسم کم خوراکى است و عامل بسیارى از سکته ها و مرگهاى زودرس پرخورى است، روانشناسان و روانپزشکان نیز یکى از عوامل به هم خوردگى اعتدال روحى و اضطرابات و کسالتها را پرخورى مى دانند.
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند «قَلّةُ الغذاءِ کَرَمُ النّفس و أدْوَم للصّحة»: «کم خورى موجب کرامت نفس و دوام سلامتى است».(1)
در جاى دیگر مى فرمایند: کسى که غذایش زیاد شد، سلامتى او کم مى شود و سختى و ناراحتى بر نفس او زیاد مى گردد.(2)
در جاى دیگر مى فرمایند «من قَلّ طعامُه قَلّ اَلامُه»: «کسى که غذایش کم شد دردهایش کم مى شود».(3)
مرحوم خوئى در جلد9 شرح نهج البلاغه، خطبه 159، به ده چیز که فوائد گرسنگى و کم خورى است از احیاء العلوم غزالى اشاره مى کند در فائده نهم درباره صحت بدن و سلامت مى گوید: سبب بیمارى زیاده خورى و زیاد شدن أخلاط در معده و عروق است.
نقل شده که سقراط حکیم کم خوراک بود و وقتى در این باره از او سؤال شد جواب داد: «إنّ الأَکْلَ لَلْحَیاةِ وَ لَیْسَ الحَیاةُ لِلأکْل»: «خوردن براى زنده ماندن است نه زنده ماندن براى خوردن» (به تعبیر دیگر مى خوریم تا زندگى کنیم نه زندگى مى کنیم
ص: 374
تا بخوریم).
محدث جزائرى در «زهر الربیع» گوید: در حدیثى آمده که حکیمى نصرانى وارد بر امام صادق(علیه السلام)شد و گفت: آیا در کتاب پروردگار شما (قرآن) و در سنت پیامبر (روایات) شما چیزى از طبّ و پزشکى هست؟ فرمودند: آیا در کتاب پروردگار ما نیست: «کُلُوا و اشْرَبُوا و لا تسرفوا»: «بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید»، و آیا در سنت پیامبر ما نیست: «ألاِسْرافُ فِى الاَکْلِ رَأسُ کُلِّ داء وَ الحِمیةَ منه رَأْس کُلِّ دَواء»: «اسراف در خوردن سرآمد هر مرض و پرهیز از خوردن سرآمد هر دوائى است»، مرد نصرانى بلند شد و گفت: به خدا قسم کتاب پروردگار شما و سنّت پیامبر شما، از طبّ جالینوس چیزى را جا نگذاشته (یعنى تمام دستورات جالینوس در همان دو جمله خلاصه شده است).
مرحوم محدث جزائرى گوید: از امام صادق(علیه السلام) روایت شد که اگر از اهل قبور سؤال شود، سبب مرگ شما چه بود؟ اکثر آنها مى گویند: «تُخَمِة» (سنگینى ناشى از خوردن).(1)
یکى از دانشمندان مى گفت: روزى سنگ قبرها را خواندم، دیدم اکثر آنها در ماه شوال فوت کرده اند مى دانید چرا؟ زیرا بعد از ماه رمضان بدون رویه پرخورى کرده اند و این واقعیتى است گرچه او به شوخى مى گفت.
2- کم خورى مایه بیدارى و استفاده از فرصتها است - بسیار تجربه شده که غالب خوابها ناشى از پرخورى است، چه بسیار فعالیتها و مطالعه ها و کسب و کارها و استفاده از فرصتها که با خواب بعد از پرخورى از بین مى رود، چه بسیار عبادتها خصوصاً نماز شبها که با پرخورى سر شب از دست مى رود.
بزرگان مى گویند: کسى که سیر خورد، آب زیاد مى آشامد و آشامیدن آب زیاد موجب کثرت خواب مى شود و در کثرت خواب تلف شدن عمر است که نفیس ترین
ص: 375
جواهر و سرمایه انسان است که با آن تجارت کرده و براى آخرتش توشه برمى گیرد.
حضرت مسیح(علیه السلام) مى فرماید: اى بنى اسرائیل غذا را زیاد نکنید، زیرا کسى که غذایش را زیاد کرد، خوابش نیز زیاد مى گردد.(1)
3- کم خورى موجب صفاى روح و نشاط روان است - رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: «مَنْ قَلّ طَعْمَه صَحّ بَطْنُه وَ صَفا قَلْبُه و مَن کَثُرَ طَعْمُه سَقُمَ بَطْنُه وَ قَسا قَلْبُه»: «کسى که غذایش کم شد، شکمش سالم و قلبش باصفا مى گردد و کسى که غذایش زیاد شد، شکمش مریض و قلبش قسى مى گردد».(2)
کم خوراکى از چیزهائى است که اگر خداوند به بنده اى محبت ورزد به او عنایت کند، مولى مى فرمایند: «اِذا اَرادَ اللّه سُبحانه صَلاحُ عَبْدِه اَلْهَمَه قِلّةُ الکلامِ و قَلَّةَ المَنام»: «هنگامى که خداوند سبحان خیر و صلاح بنده اش را خواهد، کمى سخن و کمى غذا و کمى خواب را به او الهام کند».(3)
4- کم خورى موجب عدم اسراف و تبذیر است - بسیارى از پرخوریها باعث اسرافها و تبذیرها است اگر به اندازه کفاف انسان داشته باشد که بخورد دیگر چیزى باقى نمى ماند که به اسراف و تبذیر منجر شود مولى مى فرمایند: «قِلّةُ الاَکْلِ مِنَ العَفافِ وَ کَثْرتهُ مِنَ الاَسْراف» «کم خوراکى از عفت و پرخورى از موارد اسراف است».(4)
5- کم خورى زاینده حکمت و دانش در قلب است - رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: «القَلْبُ یَنْتَحِل الحَکْمَةُ عَنْدَ خُلُوّ البَطْنُ یُمَجّ مِن الحِکمَةِ عِنْد اَمْتِلاءِ البَطْن»: «قلب در موقع خالى بودن شکم داراى حکمت و دانش مى شود،
ص: 376
قلب خالى از حکمت مى شود در وقتى که شکم پر مى شود».(1)
در بعضى روایات دارد، که حتى اگر شکم از چیزهاى مباح و حلال پر شود، قلب از تشخیص صلاح و فساد خود باز مانده و کور مى شود، یعنى اثر وضعى پرخورى این است.
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «اِذا مَلِىء البَطْنُ مِنَ المُباح عَمِىَ القَلْب عن الصَّلاح» «هنگامى که شکم از مباح پر مى شود قلب از تشخیص نیک و بد خود و دیدن راه از چاه کور مى شود»(2) و کورى قلب یعنى عدم اکتساب معرفت و حکمت زیرا مبدأ علم پذیرى قلب و دل و روح انسانى است اگر کور شود از کسب علم حقیقى محروم مى شود«لا فِطنَةَ مَعَ بِطنَة»: «فطانت و فهم با شکم پرستى جمع نمى شود».(3)
6- کم خورى موجب اسارت نفس و عدم ارتکاب معصیت و عدم هیجان شهوت است - از عوامل کنترل هواهاى نفسانى کم خورى و گرسنگى است حتى علماى اخلاق براى کسانى که هنوز وسیله ازدواج آنها فراهم نشده ولى تحریک مى شوند، روزه را توصیه مى کنند، سرّ آن هم روشن است که روزه موجب عدم تحریک قواى شهوانى و یا کاستن از آن مى شود.
مولى مى فرمایند: «بهترین یاور بر اسارت نفس و شکستن عادت نفس، گرسنگى کشیدن است».(4)
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «هیچ چیز براى قلب مؤمن زیان بارتر از پرخورى نیست و آن دو چیز به ارث مى گذارد قساوت قلب و هیجان شهوت» «لَیسَ شىءٌ أضَرّ لَقَلبِ المُؤمِن مِنْ کثرة الاَکْل وَ هِىَ مُورثَة شَیئَین: قَسوَةُ القَلبِ و هَیَجانُ الشَّهوة».(5)
ص: 377
در روایتى از مولى آمده است: «نِعم عَونِ المَعاصِى الشّبَع»: «بهترین یاور بر معاصى، سیرى و پرخورى است».(1)
7- کم خورى سبب توفیق در انجام عبادات است.
در کلمات حضرت عیسى(علیه السلام) به بنى اسرائیل است که: هر کس پرخورى کند پرخوابى کند و هر کس پرخوابى کند، نماز کم خواند و کسى که کم نماز خواند و به عبادت کم مشغول شده نام او جزو غافلین از یاد حق نوشته مى شود.(2)
در روایت است که وقتى جبرئیل نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمده و خزائن دنیا را به او عرضه کرد، تا انتخاب کند و پیامبر از انتخاب آن امتناع کردند، به جبرئیل فرمودند: مرا رها کن، روزى گرسنه و روزى سیر باشم، روزى را که گرسنه ام به تضرع و سؤال از پروردگارم مى پردازم و روز سیرى را شکر و حمد او گذارم، جبرئیل گفت: «وُفِّقْتَ لکلِّ خَیْر» «در این صورت براى هر کار خیرى موفق باشى».(3)
8- کم خورى اشتیاق و علاقه ملائکه را به دنبال دارد - رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: کسى که تسبیح و تمجیدش زیاد گردید و طعام و نوشیدنى و خوابش کم شده ملائکه به سوى او اشتیاق و شوق پیدا مى کنند (و او را تأیید مى کنند).(4)
9- کم خورى موجب تداوم حیات قلب و پرخورى موجب میراندن آن است - رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «لا تُمیتُوا القلوب بکثرَةِ الطّعام و الشَّراب فانَّ القلبَ یَمُوتُ کالزّرع اذا کثر علیه الماء»: «قلبها را با زیادى غذا و نوشیدنى نمیرانید، زیرا قلب مثل زراعتى است که وقتى زیاد آب بر آن رود مى میرد».(5)
در جاى دیگر رسول گرامى فرمودند: «قلبهاى خود را با کمى خنده و کمى
ص: 378
خوردن زنده کنید و با گرسنگى آن را پاک کنید تا صاف و رقیق شود».(1)
از بعضى روایات مى توان استفاده کرد که کم خورى موجب روشنائى نور معرفت در قلب و پرخورى موجب خاموشى آن است، همان نور معرفت فطرى که خداوند براى تشخیص صلاح و فساد در نهاد هر انسانى قرار داده است. در ذیل شماره 5 گفتیم قلب با کم خورى از کسب معرفت و حکمت و دانش باز مى ایستد. ولى اینجا مى گوئیم اگر کار از حد بگذرد قلب مى میرد، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: لا تَشْبَعُوا فَیطفَىء نُورٌ المعرفة مِنْ قُلُوبِکم «شکمها را پر نکنید که نور معرفت و شناخت از سرزمین قلبهاى شما خاموش مى شود».(2)
10- کم خورى موجب ورود به مقامات عالى و ملکوت آسمانها و زمین و در مقابل پرخورى مانع آن است - رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «لا یَدْخُلُ مَلَکُوتُ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ مَنْ مَلأَبَطنُه» «کسى که شکمش را پر کرد، داخل ملکوت آسمانها و زمین نمى شود»(3) کنایه از این که ترقى نخواهد کرد.
11- کم خورى مایه نزول رحمت خداوندى و پرخورى مایه غضب الهى و دورى از خداوند و رحمت او است.
امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «ما مِنْ شىء اَبْغَضُ اَلَى اللّهِ مِنْ بَطْنِ مَمْلُوّ»: «هیچ چیزى نزد خداوند مبغوض تر از شکم پر نیست»(4) شبیه به این روایت که به جاى «مملوّ»، «مِلآن» دارد، نیز از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) رسیده است.(5)
در روایتى دیگر امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «أبْعَد الخَلقِ من اللّه اذا ما إمتلا بطنُه»:
ص: 379
«هنگامى که شکم کسى پر شود، در این لحظه دورترین مخلوق به خداوند است».(1)
12- کم خورى موجب رقّت قلب و تأثیر موعظه در آن مى گردد.
در روایتى از رسول اسلام(صلی الله علیه و آله) آمده: «ایّاکُم و فُضُول المطعم فَإنَّه یَسُمُّ القلبُ بالفَضلة و یُبْطىء بالجوارحِ عن الطّاعةِ و یَصَمّ الهِمَمُ عن سِماع المَوعِظَة»: «بپرهیزید از پرخورى و زیادى غذا زیرا قلب با زیادى غذا متأثر و مسموم مى شود، و جوارح از طاعت خدا کند مى گردد و همتها از شنیدن موعظه سنگینى مى کند».(2)
13- کم خورى مایه اندیشه و فکر مستقیم و صحیح مى گردد و پرخورى موجب حماقت و نادانى و عدم تفکر صحیح و سلیم است.
لقمان به فرزندش گفت: اى فرزند من هنگامى که معده پر شد، تفکر به خواب مى رود و حکمت و دانش لال مى شود (و قدرت راهنمائى و روشنائى ندارد) و اعضاء و جوارح از عبادت باز مى ماند.(3)
مولى نیز فرمودند: «مَنْ اقْتَصَدَ فى أکْلِه کَثُرَتْ صِحَّتُه وَ صَلُحَتْ فِکْرَتُه»: «کسى که میانه روى در خوردن پیشه کند سلامتى او افزون و فکرش نیک مى گردد».(4)
14- کم خورى مایه حال دعا و مناجات و راز و نیاز است و پرخورى میراننده این حال - این مسئله شاید به تجربه ثابت شده چه بسا کسانى ارده کنند شب جمعه مشغول دعا و راز و نیاز باشند ولى در اثر پرخورى حال دعا به آنها دست نمى دهد، بلکه آنچه به آنها دست مى دهد حالت خواب و چرت است.
چه بسا شیطان انسان را به وسیله پرخورى از مشغول شدن به عبادت و حال انابة بازمى دارد، در حدیثى آمده که گفتگوئى بین حضرت یحیى(علیه السلام) و شیطان درگرفت.
ص: 380
طبق آن حدیث حضرت یحیى(علیه السلام) به شیطان گفت این چیزهائى که به تو آویزان ست چیست؟ گفت: اینها وسیله شهواتى است که فرزندان آدم را با آنها مشغول مى کنم حضرت فرمود آیا از اینها چیزى براى من هم هست؟ گفت: بله؟ چه بسا مى شود که سیر غذا مى خورى و تو را مشغول مى کنیم و از نماز و ذکر باز مى داریم.
حضرت گفت: قسم به خدا که دیگر شکم خود را از غذا پر نکنم، شیطان نیز گفت قسم به خدا که هرگز مسلمانى را نصیحت نکنم (که راه فرار را یاد گیرد).
سپس امام جعفرصادق(علیه السلام) نیز فرمودند: «که به خدا قسم بر گردن جعفر و آل او است که شکمهایشان را هرگز پر از طعام نکنند و به خدا قسم بر گردن جعفر و آل جعفر است که عملى هرگز براى دنیا انجام ندهند».(1)
15- کم خورى موجب بقاء ورع و تقوى و پرخورى موجب فساد تقوى و مایه طغیان است.
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «اِدْمانُ الشِّبَع یورثُ الأَشر و یُفْسِد الورع»: «تداوم پرخورى، موجب طغیان و سرکشى و فاسد کردن پرهیزکارى است».(2)
در جاى دیگر فرمودند: «بِئسَ قَرینُ الوَرَعِ الشِّبَع»: «پرخورى و سیرى، بد همنشینى براى پرهیزکارى است».(3)
16- کم خورى و گرسنگى موجب سیرى در قیامت و پرخورى مایه گرسنگى در قیامت است.
رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) در روایتى مى فرمایند: «طوبى لِمَنْ طَوى و جاعَ اولئک الذین یَشْبَعُون یَومَ القیامة»: «خوشا به حال کسى که دامنه خوردن را جمع کند و گرسنگى
ص: 381
کشد، آنها کسانى هستند که روز قیامت سیر هستند».(1)
در روایتى دیگر آمده است: «اکثَرُ النّاس شَبَعاً اکثرهم جُوعاً یومَ القیامة»: «کسانى که بیشتر سیر هستند، روز قیامت بیشتر گرسنه اند».(2)
17- کم خورى و گرسنگى سبب لذّت بردن از طعام است به خلاف پرخورى. به تجربهاثبات شده که اگر انسان گرسته باشد همیشه با اشتها است و غذا به دهان او طعم مى کند، ولى اگر سیر باشد، و بخواهد چیزى خورد آنقدر احساس لذّت نمى کند لذا لقمه هاى آخر انسان که در حال سیرى است، لذتى مانند لقمه هاى اول را ندارد.
18- انسانى که کم خوراک است و خود را گرسنه نگاه مى دارد به یاد گرسنگى فقراء و مساکین نیز هست، وقتى درد گرسنگى را کشید، درد گرسنگان را احساس مى کند و انگیزه اى بر یارى آنها و دعوت آنها بر سر سفره و اطعام کردن آنها مى شود به خلاف فرد سیر و پرخورى که بى درد است و احساس رنج و درد گرسنگان را ندارد.
به همین جهت بود که وقتى به حضرت یوسف(علیه السلام) گفتند: چرا گرسنگى مى کشى، در حالى که کلید خزینه هاى زمین در دست تو است و خزانه دار پادشاه مصر هستى؟ گفت: «اَخافَ اَن اَشْبَعَ فَاَنسى الجائع»: «مى ترسم از این که سیر باشم و گرسنه را فراموش کنم».(3)
19- کم خورى مایه کم مؤونه بودن است کسى که عادت بر کم خورى دارد غذاى کم و مال محقّرى او را کفایت مى کند به خلاف کسى که شکم پرستى کرده و
ص: 382
خود را بر آن عادت داده است که هر روز و شب او طلبکار او است. او را مى کشد به جائى که به مال مردم طمع کند و او را یا به کسب حرام مى کشد که عقاب دارد، یا به حلال مى کشد که حساب دارد.
20- کم خورى و گرسنگى باعث مصونیت روان آدمى از نفوذ شیطان است.
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «انّ الشیطان یجرى مِنْ آدم جرى الدّم فى العروق فَضَیّقوا مجاریه بالجُوع»: «شیطان در دروان فرزند آدم به جریان مى افتد مثل جریان خون در رگها، پس راههاى او را با گرسنگى ببندید»!(1)
با گرسنگى مى توان قسمت عمده از وساوس آن را کنترل کرد، قوه غضبیه و شهویه که از ارکان لشکر او هستند، با کم خوراکى تا حدّى قابل تعدیل هستند
این بیست ثمره بود که ذکر کردیم و غزالى در احیاء العلووم به ده تا از اینها اشاره کرده است که مرحوم خوئى در ذیل خطبه 159، جلد 9 آنها را آورده است.(2)
* * *
ص: 383
ص: 384
«سهلاً امرُه»
ترجمه: (مى بینى پرهیزکار را که) امورش آسان و به اصطلاح خفیف المؤوْنه است.
* * *
شرح: از صفات دیگر متقیان سادگى امور و کم خرجى آنها است. آنها با مسائل، ساده و آسان برخورد مى کنند، نه با سختى و شدت و تکلّف، و این ناشى از روح بلند و ایمان قوى آنها است.
گاهى انسان افرادى را مى بیند که وقتى مى خواهند از خانه خارج شوند، یا به میهمانى روند، یا مسافرتى کنند، بسیار ساده امور خود را ترتیب مى دهند و سریع به کار خود مى رسند ولى بعضیها براى یک میهمانى رفتن آن قدر خود را در چهارچوب آداب و رسوم تجملاتى محصور مى کنند و جدا خود را به تکلف و زحمت مى اندازند، مسافرت رفتن آنها نیز با مشقت و زحمت همراه است، باید حتماً چند چمدان از این طرف لباس ببرند و چند چمدان سوغاتى خریده از آن طرف بیاورند، به زیارت حج و طواف خانه کعبه مى روند ولى تجملات و تکلّفات آنها را ببین چه قدر است، برعکس انسان خفیف المؤونة و ساده که با یک کیف کوچک به سفرى
ص: 385
چند ماهه مى رود و بازمى گردد و خود را مقید به این قیود و آداب زائد نکرده است.
انسان پرهیزکار در معامله با مرد آسان مى گیرد، در قرض دادن و کارهاى خیر دیگر سختگیرى نمى کند، در گرفتن طلب و قرض خود شدت به خرج نمى دهد، در مسائل ازدواج بسیار راحت برخورد مى کند، و از تنگ نظرى به دور است نه خود را به زحمت مى اندازد و نه دیگران را به دردسر.
و همین نیک نفسى و خوش حسابى با مردم موجب مى شود، که رحمت الهى بر او نازل شده و خداوند نیز با او همانگونه محاسبه کند.
براى این که سهل الامر بودن و در مقابل آن سخت گیر بودن روشن شود، حدیثى را از تفسیر برهان که در ذیل آیه 21 سوره رعد وارد شده است نقل مى کنیم، خداوند در آیه 18 همین سوره در مورد کسانى که دعوت حق را اجابت نکردند مى فرماید: (أُوْلَئِکَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ): «براى آنها حساب سخت و جایگاهشان جهنم است که بسیار بد جایگاهى است».
و در آیه 21 همان سوره درباره کسانى که دستورات خداوند را عمل کرده و خاشع شدند مى فرماید: (یَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ): «از سختى و بدى حساب مى ترسند».
حمّاد بن عثمان گفت: مردى بر امام صادق(علیه السلام) وارد شد و از یکى از اصحاب او شکایت کرد، در همان موقع آن مردى که از اصحاب بود، سررسید، حضرت به او فرمودند: چرا فلانى از تو شکایت مى کند! گفت چون تمام حقّم را از او مى خواهم بگیرم (تا دینار آخر را مى خواهم در سر وقت بگیرم) حضرت با حالت غضب نشستند و فرمودند: تو گمان مى کنى وقتى تا آخرین حقّت را گرفتى بدى نکرده اى، و کار سوئى انجام نداده اى! آیا ندیده اى قول خداوند را که از قول افراد نیک حکایت مى کند: (یَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ): آیا فکر مى کنى از خدا مى ترسند که ظلم بر آنها روا دارد، نه به خدا قسم نمى ترسند مگر از این که خداوند تا آخرین چیز آنها را
ص: 386
محاسبه کند این گونه حساب را خداوند عزوجل به حسابى (سوء الحساب) نامیده است.(1)
از آیات قرآن به خوبى استفاده مى شود که مردم در قیامت به دو گروه تقسیم مى شوند: گروهى هستند که خداوند حساب آنها را به آسانى و سهولت رسیدگى مى کند و هیچ گونه سختگیرى در موردشان نخواهد کرد (فَأَمَّا مَنْ أُوتِىَ کِتَابَهُ بِیَمِینِهِ - فَسَوْفَ یُحَاسَبُ حِسَاباً یَسِیراً)(2) و به عکس کسانى هستند که با شدّت به حساب آنها رسیدگى مى شود و ذره مثقال آن مورد دقت قرار مى گیرد، چنانکه درباره بعضى از شهرها که مردم آن سرکش و گنهکار بودند، مى فرماید: (فَحَاسَبْنَاهَا حِسَاباً شَدِیداً وَعَذَّبْنَاهَا عَذَاباً نُّکْراً)(3) و یا در آیه 18 سوره رعد فرمود: (أُوْلَئِکَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ): به خاطر این است که عده اى در زندگى دنیا و رسیدگى به حساب دیگران فوق العاده سختگیرند، و به اصطلاح مو را از ماست مى کشند و سعى دارند حق خود را تا آخرین دینار به هر قیمتى که شده بگیرند، و به هنگامى که خطائى از دیگرى سر زده، تا آخرین حدّ ممکن او را مجازات کنند، اینها کسانى هستند که در زندگى کمترین گذشت حتى در مورد زن و فرزند و برادر و دوستان ندارند، و از آنجا که زندگى جهان دیگر بازتاب و انعکاس از زندگى این جهان است، خداوند نیز در حساب آنها چنان سختگیرى مى کند، که باید در برابر هر کارى که کرده اند، جوابگو باشند، بى آنکه کمترى گذشتى درباره آنها شود!
امّا به عکس، کسانى هستند آسانگیر و پرگذشت و بزرگوار، مخصوصاً به هنگامى که در برابر دوست و آشنا و یا کسانى که بر آنها حق دارند و یا افراد ضعیف قرار مى گیرند، آن قدر بزرگوارند که سعى مى کنند، در بسیارى از موارد خود را به
ص: 387
تغافل زنند و گناهان بعضى را نادیده بگیرند، البته گناهانى که نسبت به آنها جنبه شخصى دارد، خداوند در مورد این گونه اشخاص آسان مى گیرد و آنها را مشمول عفو بى پایان و رحمت وسیع خود قرار مى دهد و با حساب یسیر و آسان آنها را محاسبه مى کند و این درسى است بزرگ براى همه انسانها، مخصوصاً کسانى که مصدر کارى هستند و با گروه زیادى سر و کار دارند.(1)
اگر ما در محاسبات خود سختیگرى نکنیم خداوند نیز حساب ما را آسان مى گیرد و بلکه بدون حساب وارد بهشت مى کند، و بدون حساب روزى مى دهد (یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ یُرْزَقُونَ فِیهَا بِغَیْرِ حِسَاب)(2)
اگر انسان سهل الامر و خفیف المؤونه شد کارهاى او را خداوند سریع سامان مى دهد، گاهى انسان تعجب مى کند از بعضى افراد که چگونه کارهاى زندگى آنها سریع و راحت حلّ مى شود، گویا دست خداوند قبل از رسیدن او گره را باز کرده است، حتى دیده شده چنین افرادى مرگ و کارهاى بعد از مرگشان به راحتى انجام مى گیرد و مى گویند چه مرگ راحتى کرد و چگونه کارها و قرضهایش سریع انجام و پرداخت شد، اینان هم خود سبکبار و سبکبالند و به راحتى به سوى آخرت پرواز مى کنند و هم بار مردم را سبک مى کنند و تکلیفى به دوش دیگران نمى گذارند، دیگران را براى کار خود به زحمت نمى اندازند.
امام صادق(علیه السلام) در روایتى مى فرمایند: «تکلّف در هر بابى و موردى از اخلاق و سیره صالحین نیست و خداوند متعال به پیامبرش فرمود: «قُل لا اَسْئلکُم علیه من اَجر و ما اَنا مِنَ المتکلّفین»: «بگو بر امور رسالت خود اجر و پاداشى از شما نمى خواهم و من از افراد متکلّف سختگیر نیستم».(3)
* * *
ص: 388
(حریزاً دینُه)
ترجمه: (مى بینى پرهیزگار را که) دین او داراى حرز و حصار و محفوظ است.
* * *
شرح: از صفات دیگر پرهیزگاران مصون بودن دین و عقائد آنها از امورى است که موجب نقص و خلل در آن مى شود، این محفوظ بودن دین ناشى از ایمان آنها است که با یقین آمیخته است.
در ذیل فراز: «ایمانا فى یقین» توضیح دادیم که ایمان اشخاص و عقاید آنها داراى شدت و ضعف است و گاهى از روى تقلید و بدون دلیل و استدلال است و گاهى از روى دلیل و استدلال است و گاهى بالاتر از این دو است: یعنى از روى علم است با آگاهى به این که علم او هم صحیح و مطابق با واقع است و این «علم الیقین» است.
ایمان و اعتقاد تقلیدى و استدلالى هر دو با شبهه و اشکال تراشى ممکن است، تضعیف و یا تخریب شود، ولى علمى که به صورت یقینى درآمد، احتمال خلاف در آن راه ندارد، زیرا دارنده این علم مى داند که واقع، همان ادراکى است که کرده است.
ص: 389
مرحوم خوئى شارح نهج البلاغه مصون بودن دین از شکوک و شبهات را عنوان کرده است و مى توان گسترده تر از آن بیان کرد و مطلق چیزهائى را گفت که موجب خلل و نقص و یا نابودى دین مى شود، متقین دین خود را در حفاظت دارند، چنانکه اهل دنیا اشیاء گرانبهاى خود را در گاوصندوقها حفاظت مى کنند.
گاهى انسان تعجب مى کند از بعضى که دین و عقیده خود را به نازلترین قیمت مى فروشند در حالى که اگر ما به این قیمت نفروشیم ممکن است به قیمت گران بفروشیم!
چه افرادى بودند که براى یک کیسه برنج دین و شرف فروختند و جاى تعجب نیست چه تضمینى هست که ما اگر در شرائط آنها باشیم چنین نکنیم!
بسیارى از افرادى که در کربلا حاضر شدند و در لشکر عمرسعد قرار گرفتند، و با حسین بن على(علیه السلام) و امام وقت خود جنگیدند، به خاطر گرفتن پول ناچیز به این کار اقدام کردند، آنها دین خود را فروختند، اینها افرادى بودند که اگر گوهر ایمان و دین داشتند، در حرز و حفاظ قرار نداده بودند، بلکه در برابر طوفان شهوات قرار دادند و این طوفان برحسب سنگینى و سبکى دین آنها، دین یکى را زودتر و دین دیگرى را کمى دیرتر برد.
در انقلاب اسلامى که به رهبرى امام فقید، خمینى کبیر به وقوع پیوست چه بسیار افراد به ظاهر متدّینى را دیدیم که براى مالى اندک دین خود را فروختند و مردم را با بمب گذاریها به خاک و خون کشیدند، حتى میعادگاه نماز جمعه ها را با خون مردم و ائمه جمعه رنگین کردند! ولى این تاریخ است که تکرار مى شود و حوادث صحراى کربلا مکرّر به نمایش مى گذارد، ولى با بازیگرانى دیگر و این ما هستیم که باید از تاریخ عبرت بگیریم.
اى کاش دین خود را مى فروختند و دنیاى خود را آباد مى کردند، بعضى دین مى فروشند و دیناى دیگران را آباد مى کنند و این نهایت بدبختى است!
ص: 390
در اینجا حکایتى تاریخى و واقعیتى دردناک را یادآور مى شویم که شاید پند گیریم و گوهر عقاید را با مطالعه عمیق تر و با ایمان بیشتر محفوظ تر گردانیم.
این قضیه را مرحوم شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا(علیه السلام) و مرحوم مجلسى در «بحار الانوار» آورده است. از عبیداللّه بزاز نیشابورى که مردى مسن بود، نقل کرده اند که گفت: میان من و حمید بن قحطبة الطائى الطوسى (والى خراسان) دوستى بود، من در بعضى مواقع وارد بر او مى شدم، چون خبر آمدن من به او رسید، مرا استحضار نمود و من جامه سفر را عوض نکرده بودم، و آن موقع ماه رمضان وقت نماز ظهر بود، چون بر او وارد شدم دیدم او را در خانه اى که آب در آن خانه جارى بود، بر او سلام کردم و نشستم، پس طشتى و ابریقى (آفتابه اى) آوردند و دست او را شستند، و مرا نیز امر نمود، دستم را شستم و غذا حاضر ساختند، در این حال به خیالم خطور کرد که ماه رمضان است.
چون متذکر شدم، دست نگاه داشتم، حمید گفت چرا غذا نمى خورى، گفتم ماه رمضان است و من هم مریض نیستم و علتى ندارم که روزه خود را افطار کنم، شاید شما را عذرى یا علتى باشد که، افطار مى کنید.
گفت مرا هم علّتى نیست، من هم صحیح و سالم هستم؛ در این حال اشک از دیده اش جارى شد و مشغول غذا خوردن شد، بعد از غذا گفتم چه چیزى تو را به گریه انداخت، گفت وقتى هارون در طوس بود، شبى کسى را نزد من فرستاد که پیش امیرالمؤمنین هارون بیا چون وارد بر او شدم پیش روى او شمعى برافروخته و شمشیرى کشیده بود و در کنار او خادمى ایستاده بود، سر خود را بلند کرد، و گفت: اطاعت تو نسبت به امیرالمؤمنین چگونه است؟
گفتم: به نفس و مال اطاعت مى کنم، و حاضرم این دو را در راه شما بدهم، سر خود را به زیرا افکند و اجازه مرخصى داد و کمى در منزل خود استراحت کرده بودم که دوباره شخصى را نزد من فرستاد و گفت باز خلیفه تو را مى خواهد، من در نزد
ص: 391
خود گفتم: «انّا للّه و انّا الیه راجعون»: و بر خود ترسیدم که عزم و اراده قتل مرا کرده باشد، قضیه به همان صورت اول گذشت و همان سؤال را تکرار کرد من گفتم: به نفس و مال و عیال و فرزند اطاعت مى کنم (الَعَبْدُ وَ ما فى یَدِه کانَ لِمولاه) این بار تبسمى کرد و اذن مراجعت داد، پس از مدتى که بازگشته بودم، بار دیگر مأمور او آمد: «اَجِبْ امیرالمؤمنین) باز امیرالمؤمنین، تو را احضار مى کند، این بار نیز همان سؤال را تکرار کرد و من گفتم به نفس و مال و عیال و فرزند و دین اطاعت مى کنم (یعنى آخرین چیزى که دارم، دین است که در راه تو مى دهم). خنده اى کرد و گفت: این شمشیر را بگیر و هر چه این خادم گفت عمل کن!
خادم شمشیر را به من داد و مرا بر در خانه اى که بسته بود برد و درب را گشود، دیدم در وسط آن خانه چاهى است و در آن خانه سه اطاق بود، که دربهاى آن بسته بود، درب یکى را گشودم، بیست نفر را که بعضى پیر بودند و بعضى جوان با موهاى بلند، در غل و زنجیر دیدم، خادم به من گفت: امیرالمؤمنین تو را مأمور کرده که اینها را به قتل رسانى و همه از سادات علوى و از اولاد على(علیه السلام) و فاطمه(علیها السلام) هستند، یکى یکى را گردن زده و جسد و سرها را درون چاه انداختم! سپس درب اطاق دوم و سوم را گشودم و در هر کدام بیست سیّد بودند که مجموع همه آنها شصت نفر مى شدند، بقیه را نیز به همین طرز به قتل رساندم، آخرین نفر، پیرمدى بسیار نورانى و روشن ضمیر بود، به من گفت واى بر تو جواب جدّم پیامبر(صلی الله علیه و آله) را چه مى دهى که اولاد او را چنین گردن زدى؟! خواستم دست نگه دارم خادم خلیفه نگاهى غضب آلود به من کرد و ترسیدم و او را هم گردن زدم و در چاه انداختم و پس از کشتن این شصت پیر و جوان علوى و فاطمى در یک شب، دیگر نماز و روزه براى من چه فائده اى دارد که مى دانم مخلّد در آتش خواهم بود.(1)
آرى حبّ جاه و مقام و شهوت انسان را به جائى مى رساند که باارزش ترین چیز
ص: 392
خود را که از جان و مال و ناموس ارزشمندتر است به بهائى اندک مى فروشد، اگر همه دنیا را هم به انسان دهند در برابر زندگى ابدى آخرت بسیار کم ارزش است.
وقتى خبر عملکرد حمید (والى خراسان) را به حضرت رضا(علیه السلام) دادند، فرمود یأس و ناامیدى او از رحمت پروردگار، گناهش بیشتر از قتل شصت سیدهاشمى است!(1) (یعنى گناه ناامیدى این قدر بزرگ است و درگه او درگه نومیدى نیست).
مواظب باشیم دین فروش نشویم، نه ارزان نه گران، در این وادى ما باید به کسى اقتداء کنیم که فروشنده نباشد، به مولائى چون على بن ابیطالب(علیه السلام) اقتداء کنیم که مى فرماید حاضر نیستم کمترین ظلمى به کسى نمایم و دانه اى از دهان مورى گیرم، به این مولى اقتداء کنیم که چراغ بیت المال را به خاطر رف خصوصی طلحه و زبیر خاموش می کند به او اقتدا کنیم که در برابر تقاضاى برادرش عقیل، آهن داغ به دست او نزدیک مى کند، به فرزند او حسین بن على(علیه السلام) اقتداء کنیم که جان و یاران خود را مى دهد، ولى دین نمى دهد، حاضر به اسارت زن و بچه خود مى شود ولى عقیده خود را از دست نمى دهد، به برادرش ابوالفضل(علیه السلام) اقتداء کنیم که وقتى شمر ذى الجوشن براى او امان نامه مى آورد تا دین خود را به دنیا بفروشد دست ردّ به سینه آنها مى زند، به حجر بن عدى ها و میثم تمارها اقتداء کنیم که جان مى دهند و از عقیده و آئین خود محافظت مى کنند.
اى عزیز! رفیق، همسر، پدر، مادر، برادر، خواهر و فرزند گرامى هر کدام از تو توقعاتى دارند، خصوصاً اگر به جائى رسى، از تو ملاحظاتى مى طلبند، اگر دیدى تقاضاها و توقعات آنها مساوى با شکستن حریم دین است بگو تا این جا رفاقت و
ص: 393
پدرى و زوجیت و برادرى و خواهرى است، از این جا به بعد حریم دین است، دین فروشى نمى کنم، ضوابط مقدم بر روابط است، آن هم ضوابط و قوانین الهى.
مواظب باش که شیطان تو را نفریبد که دین فروشى آسان و عقوبت آن بسیار دشوار است. خداوند ما را از این امتحان الهى سربلند بیرون آورد و دین و عقیده ما را از گزند حوادث و فتن مصون و محفوظ دارد ان شاء الله تعالى.
* * *
ص: 394
«مَیْتَةً شَهوَتُه»
ترجمه: (مى بینى براى پرهیزکار که) شهوت او مرده است.
* * *
شرح: از ویژگیهاى دیگر پرهیزکاران خاموش کردن شعله هاى شهوت است، مراد از مرگ شهوت، کنترل و اعتدال آن و عدم سرکشى آن است، نه این که واقعاً این غریزه خدادادى را نابود کنند که این نیز طبق روایات عملى نکوهیده و غیر جائز است، حضرت، موت را کنایه از فروشى شهوت و عدم طغیان گرفته اند، زیرا مرده نیز بعد از مرگ دیگر قدرت طغیانگرى ندارد، شهوت دشمنى است که اگر رها شود، انسان را به هلاکت مى اندازد.
امام صادق(علیه السلام) از رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) نقل کردند که: «ثلاث اَخافُهُنّ على اُمّتى بعدى: الضلالة بعد المَعْرِفته و مَضَلات الفِتَنْ و شَهْوَةُ البَطْنِ و الفَرْج»: «سه چیز است که بعد از خود بر امت خود مى ترسم: گمراهى بعد از معرفت و شناخت، و گمراهى در آزمایشها و امتحانات، و شهوت شکم و فرج» (اشاره به شهوت جنسى).(1)
ص: 395
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: «عبادتى با فضیلت تر از پاکدامنى شکم و فرج نیست».(1)
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: امیرالمؤمنین(علیه السلام) بسیار فرمودند که: «اَفْضَلُ العبادةِ العِفاف»: «بهترین عبادت، عفاف و پاکدامنى و کنترل شهوات است».(2)
مولى على(علیه السلام) در وصیّتى به فرزند خود محمدبن حنفیه، مى فرمایند: مَنْ لَم یُعطِ نَفْسَه شَهْوَتَها اَصابَ رُشْدَه؛ «کسى که خواهش هاى نفس را در اختیارش نگذاشت و به خواسته ها و تمایلات آن جواب مثبت نداد، به رشد و هدایت رسیده است».(3)
میلها و خواسته ها در هر زمینه اى که باشد، براى پرهیزکاران واقعى قابل کنترل است، و هیچگاه اسیر و برده شهوت نمى شوند.
زیرا برده شهوت پست ترین مردگان است«عبدالشهواة اذلُّ من عبدالرّق»(4) و کسى که اسیر شهوت شد، اسارتش پایان نپذیرد، مگر با مرگ «عبدُ الشّهوة اَسیرٌ لا ینفک أسْرهُ»(5) و پرهیزکاران به مقتضاى علم (و ایمانى) که دارند به بردگى شهوت کشیده نمى شوند که «الجاهلُ عَبدُ شهوتِه»: «جاهل برده شهوت خود است»(6) و اساساً خواهشهاى نفسانى جاهلان را اسیر مى کند «الشهواتُ تَسْتَرِقُّ الجُهُول»(7) و اگر شهوت کنترل شد یعنى عقل حاکم شده است:
کدخداى تن بشر عقل است *** از همه حال باخبر عقل است
ص: 396
هر که با عقل آشنا باشد *** از همه عیبها جدا باشد(1)
یکى از عرفا گفته است: چه حیوان چموشى محتاج تر است به لجام محکم، از نفس خودت.(2)
یکى از زاهدان گفته: دشمنان انسان سه چیز است: دنیا، شیطان و نفس او، خود را از دنیا با زهد و بى اعتنائى به آن و از شیطان با مخالفت با آن و از نفس با ترک شهوات آن، حفظ کن.(3)
سقراط حکیم مریض بود به او گفتند: براى شما مرغى ذبح کنیم، گفت: دلهاى کسانى که در باب معرفت حقایق غرق باشند، منبرهاى فرشتگان و ملائکه است و شکم هاى کسانى که از شهوات لذت برند، قبرهاى حیوانات هلاک شده است.(4)
یکى از حکماى هند گفت: از دو دسته از مردم باید پرهیز کرد و دورى گزید، یکى کسى که بگوید: نه ثوابى، نه عقابى، نه معادى و نه نیکى و نه گناهى است (منکر این امور باشد و خداشناس نباشد) و دیگر آنکه مالک شهوت خود نباشد و قادر بر گرداندن قلب و دیده اش از شهوت نباشد.(5)
در روایتى آمده است: «اِسْتَهِینُوا بِالموت کیلا تَمُوتوا و اَمِیْتُوا الشهواتِ تَخْلُدُوا»: «مرگ را خوار و حقیر شمارید تا نمیرید و شهوات را بمیرانید تا زندگى جاودانه یابید».(6)
یکى از عوامل خاموش کردن شعله هاى خانمان سوز شهوات، حفظ شکم و عدم پرخورى است که حضرت در فراز قبل متذکر شده اند و گویا این فراز معلول فراز
ص: 397
قبلى است و حضرت پس از آن ذکر کردند.
خداوند ما را از همنشینى شهوت دور گرداند که مولى فرمودند: «قَرین الشَهوة مریضُ النّفس مَعْلُولُ العقل»: «همنشین شهوت و تمایلات نفسانى، داراى نفس مریض و عقل علیل است».(1)
* * *
ص: 398
(مکظوماً عَیظُه)
ترجمه: (مى بینى براى فرد پرهیزکار که) خشم او فرو نشسته است.
* * *
شرح: در فراز قبل اشاره به مهار کردن قوه شهوت بود و حال اشاره به مهار کردن قوه غضب، دو قوه اى که مى تواند، تحت نفوذ عقل عمل کند، و انسان را مثل دو بال به عالم ملکوت پرواز دهد.
مفردات راغب گوید(1) «کظم» محل خروج نفس را گویند و در موارد سکوت استعمال مى شود (انسان ساکت کسى است که گویا محل خروج کلمات را بسته است).
در مورد «غیظ» نیز مى گوید(2): شدیدترین حالت غضب است و آن حرارتى است که انسان از فوران خون قلبش احساس مى کند.
در لغت وقتى سقّا دهنه مشک را بعد از پر شدن آب مى بندد «کظم السقّاء»(3)
ص: 399
گویند دهنه مشک را مى بندد تا آبهاى جمع شده در درون آن بیرون نریزد، فردى که در حالت عصبانت به سر مى برد کوره اى از آتش مى شود، اگر خود را کنترل کند کظم غیظ کرده است، بسیارى از جنایتها، قتلها و کشتارها، از این آتش درونى (غضب) سرچشمه مى گیرد.
انسان در حال غضب، تجلى گاه جهنم است، اگر خود را کنترل نکرد، زبانه و شراره این آتش به بیرون سرایت مى کند و در روز قیامت با همین آتش مى سوزد، صداى تنفّس و ناله انسان غضب کرده، صداى غیظ آلود جهنم است (سَمِعُوا لَها تَغَیُّظاً و زَفیرا): براى جهنم ناله غیظ آلود و رفت و برگشت تنفس او را مى شنوند گویى جهنم مثل موجودى زنده است.
چنانکه در روایت است، از جاهائى که شیطان بسیار به انسان نزدیک مى شود حال عصبانت است، پس در این حالى که محدوده قدرت شیطانى است، نه تصمیم گیر و نه عملى انجام ده، که هر دو شیطانى است و همیشه این شعار را مدّ نظر داشته باش، که در حال عصبانت نه تصمیم، نه اقدام! محقق بزرگ، احمدبن محمد، معروف به ابن مسکویه در کتاب «طهارة الاعراق» که از کتب کم نظیر و گرانقدر در نیکوئى ترتیب و حسن بیان است، درباره غضب سخنى دارد که حاصل ترجمه اش قریب به این مضمون است:
«غضب» در حقیقت عبارت از حرکتى نفسانى است که بواسطه آن، جوشش در خون قلب براى شهوت انتقام حادث شود. پس وقتى که این حرکت تند شود، آتش غضب را افزون کند و بر افروخته تر سازد و شریانهاى مغز را پر کند از یک دود تیره و تاریکى به واسطه آن خود عقل کم و ناچیز شود و کار او ضعیف گردد و مَثَل انسان در این هنگام، چنانچه حکما گویند، مَثَل غارى شود که در آن آتش افروزند و از دود خفه کننده پر گردد. پس علاج آن سخت شود و خاموش نمودن آن مشکل گردد و چنان شود که هر چه بر وى افکنند که او را فرو نشاند خود او نیز جزء آن شود
ص: 400
و بر ماده آن افزاید و سبب ازدیاد آن شود، پس از این سبب است که انسان در این حال از رشد و هدایت باز مى ماند.
پس از آن فرماید: و امّا بقراط (حکیم) گوید که من از کشتى اى که دچار بادها و طوفان هاى سخت شود و آن را موج هاى دریا متلاطم سازد، امیدوارترم از شخص غضبناک برافروخته، زیرا ممکن است کشتى را در این حال، ملاّحان با لطائف الحیل به ساحل نجات هدایت کنند و امّا نفس وقتى آتش در آن شعلهور گردد، امید نجات براى او نیست... زیرا که هر چه حیله به خرج دهى از قبیل مواعظ و نصائح و هر چه با او فروتنى و زارى نمائى بر شعله و مایه آن افزاید.(1)
قوه غضب در اصل یکى از نعمتهاى بزرگ الهى است که بوسیله آن انسان مى تواند بقاى خود را حفظ کند و مدخلیتى بزرگ در تشکیل مدینه فاضله و نظام برتر دارد.
این قوه مایه (اشدّاء على الکفار):(2) است که از اوصاف مؤمنین است، اشتباه کردند کسانى که فکر کردند، باید قوه غضبیه کشته شود و خاموش کردن آن از کمالات و معارج نفس است، آنها از مقام اعتدال و حدّ کمال غافلند، نفهمیدند که در جمیع سلسله حیوانى خداوند این قوه را عبث و بیهوده نیافریده است، این سرمایه زندگانى را بى جهت نداده است، جهاد با دشمنان دین و دفع دشمن از مال و ناموس و دیگر نوامیس مبتنى بر این قوه است.
آنچه مذمت شده، جنبه افراط آن است که امام صادق(علیه السلام) از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نقل کردند: «الغضب یُفْسِدُ الایمان کما یُفْسد الخَلّ العَسَل»: «غضب ایمان را فاسد مى کند، چنانکه سرکه عسل را».(3) امام باقر(علیه السلام) نیز فرمودند: «این غضب تکه آتشى از
ص: 401
شیطان است که در قلب فرزند آدم افروخته شده است»(1) در حدیثى دیگر فرمودند: در تورات در خطابهائى که به موسى(علیه السلام) شده، نوشته است: اى موسى غضب خود را از کسى که تو را بر او مسلط کرده ام، نگاه دار، من نیز غضب خود را از تو باز مى دارم».(2)
این حدیث نشان مى دهد که غضب بر زیردست مظلوم، غضب الهى را به دنبال دارد.
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند از پدرم شنیدم که مى فرمود: مردى بادیه نشین نزد رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: من در بیابان زندگى مى کنم، جامع ترین کلمات را (که کوتاه و پرمعنا) باشد به من تعلیم کن! حضرت فرمودند: «آمُرُک اَنْ لا تَغْضَب»: تو را امر مى کنم که غضب نکنى»!
سپس امام صادق(علیه السلام) فرمودند: پدرم مکرّر مى فرمود: چه چیزى سخت تر از غضب است؟ همانا مرد غضب مى کند و نفس محترمه اى را که خداوند ریختن خون آن را حرام کرده، مى کشد و افتراء و نسبت ناروا به زن عفیفه و پاکدامنى مى دهد.(3)
الف - براى علاج غضب در همان حالت غضب و اشتعال آن، امورى علمى و عملى را علماء اخلاق و روانپزشکان ذکر کرده اند:
1- علاج علمى - آن که در مفاسد غضب فکر کند که موجب هتک حرمت و نوامیس مردم مى شود، گاه موجب قتل یا به خاک مذلت نشاندن مظلومى مى گردد، گاهى باعث کینه توزى و حسد و غیره مى شود و این مفاسد هر یکى براى هلاکت انسان کافى است.
ص: 402
2- علاج عملى - عمده آن انصراف و منحرف کردن نفس در ابتداى پیدایش این حالت است، زیرا که آتش را در مراحل ابتدائى به راحتى مى توان مهار کرد، تا این شعله بیشتر مشتعل نشده خود را به وسائلى منصرف کند، یا به رفتن از آن محل، یا به تغییر حالت، اگر نشسته است برخیزد و اگر ایستاده است بنشیند، یا به ذکر خداى مشغول شود، بلکه بعضى ذکر خدا را در حال غضب واجب دانسته اند.
در نزد امام باقر(علیه السلام) سخن از غضب به میان آمد، فرمودند: «همانا انسان غضبناک مى شود و راضى نمى شود تا داخل آتش شود، پس هر کسى که غضب بر کسى کرد و ایستاده است زود بنشیند، زیرا این عمل موجب رفتن وسوسه شیطان از او مى شود...».(1)
ب - براى معالجه اساسى غضب نیز فرموده اند: باید ریشه غضب را جستجو کرده و با آن مبارزه نمود، گاهى عجب، افتخار، تکبر، لجاجت، مزاح، و غیره است ولى عمده آنها به دو چیز برمى گردد:
یکى حبّ نفس است، که از آن حبّ مال و جاه و شرف و حبّ نفوذ اراده و بسط قدرت تولید مى شود، و اینها نوعاً اسباب هیجان آتش غضب مى گردد، زیرا انسانى که داراى این چنین محبتهائى است، به این امور خیلى اهمیت مى دهد، و موقعیت اینها در قلبش بزرگ است و اگر مختصر مزاحمتى در یکى از اینها برایش پیش آمد کند و یا احتمال مزاحمت دهد، بى موقع غضب کند و جوش و خروش نماید و مالک نفس خود نشود ولى اگر تمایلش چندان شدید نباشد، به این امور اهمیت ندهد و سکونت نفس و طمأنینه حاصل از ترک حبّ جاه و شرف و سایر شُعَبات آن نگذرد نفس برخلاف رویه و عدالت قدمى گذارد. و انسان بى تکلّف و زحمت در مقابل ناملایمات بردبارى کند و عنان صبرش گسیخته نشود و اگر حبّ دنیا از دلش ریشه کن شود و قلع این ماده فساد بکلّى شود، تمام مفاسد نیز از قلب
ص: 403
هجرت کند و تمام محاسن اخلاقى در مملکت روح وارد گردد.
و سبب دیگر از مهیّجات غضب آن است که انسان غضب و مفاسد حاصل از آن را که از اعظم قبائح و نقایص و رذائل است، به واسطه جهل و نادانى، کمال گمان کند و از محاسن شمرد، چنانچه بعضى از جهّال آنها را از جوانمردى و شجاعت و شهامت و بزرگى دانند و از خود تعریف ها و توصیفها کنند که ما چنین و چنان کردیم و شجاعت را که از اعظم صفات مؤمنین است، با این صفت زشت اشتباه کند باید بداند که شجاعت غیر از این رذیله است و موجبات و مبادى و آثار و خواص آن نیز غیر آن است.
مبدأ شجاعت قوت نفس و طمأنینه آن و اعتدال و ایمان و قلّت مبالات به زخارف دنیا و پست و بلند آن است ولى غضب از ضعف نفس و سستى ایمان و عدم اعتدال مزاج و محبت دنیا و خوف از دست رفتن لذائذ دنیوى است و در مورد آثار نیز، فردِ غضبناک در حال شدت و فوران غضب مثل دیوانه ها، عنان گسیخته شده و چون حیوانات درنده گشته و بدون ملاحظه عواقب امور و بدون رویه و حکم عقل حمله کند و افعال و اطوار زشت و قبیح از او صادر شود، مالک زبان و دست و پا و سائر اعضاى خود نباشد چشم و لب و دهن را به طورى زشت و بدترکیب کند که اگر در آن حال آئینه به دست او بدهند، از زشتى صورت خود خجل و شرمسار گردد.
بعضى از اینها به حیواناتى بى شعور بلکه به جمادات غضب کنند هوا و زمین و برف و باد و باران و سائر حوادث را سبّ کنند، اگر خلاف مطلوب آنها جریان پیدا کند، گاهى بر قلم و کتاب و کاسه و کوزه غضب کنند، آنها را درهم شکنند یا پاره کنند، ولى شخص شجاع در تمام این موارد برخلاف عمل کند، کارهایش از روى رویّه و میزان عقل و طمأنینه نفس است، به موقع غضب کند و در موقع خود حلم پیشه کند، هر چیزى او را به غضب در نیاورد، و موقع غضب به کلى از کنترل خارج نمى شود و با تمیّز و عقل انتقام کشد، مى فهمد از که انتقام کشد و به چه اندازه و به چه کیفیت
ص: 404
کند و از که عفو و اغماض نماید و بطور کلى کارى کند که پشیمانى ندارد.(1)
یکى از حکماء جمله بسیار ارزنده اى دارد که قابل توجه است، او مى گوید: «لا یَفى عِزُّ الفضبِ بَذِلّة الاعتذار»: «عزت غضب به ذلت معذرت خواهى برابرى نمى کند».(2)
یعنى فرد غضبناک فکر مى کند با این عمل عزّتى براى خود کسب کرده و خود را مى گیرد و به خود مى بالد، ولى این عزّت در برابر ذلّت پشیمانى و عذرخواهى قابل مقایسه نیست، اصلا در این عمل هر چه هست ذلت است و نزد ارباب بصیرت عزّتى نیست.
مردى به نزد ربیع بن زیاد حارثى آمد و گفت فلانى غیبت تو را کرده، و به تو دشنام داده، گفت: به خدا قسم من از کسى که به او امر کرده خشمگین و غضبناکم، مرد گفت چه کسى به او امر کرده است؟ گفت شیطان، دشمن خدا، گمراه کرد او را تا به گناهش وادارد و اراده کرد تا مرا بر ضد او غضبناک کند و مجازاتش کنم و به خدا آنچه را دوست دارد به او ندهم، خداوند گناهان ما و آن مردى را که پشت سر من غیبت کرد و ناسزا گفت، بیامرزد.(3)
پس برادر کظم غیظ کن و شعله خشم خود را با آب سرد حلم فرو نشان.
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ما تَجَرَّع عبدٌ جرعَةً اَفضَلْ عند اللّه مِنْ جرعة غیظ کَظَمَها لِلّه ابتغاء وجه اللّه»: «هیچ بنده اى جرعه اى نخورد که با فضیلت تر باشد نزد خداوند از جرعه غیظى که آن را براى خدا و رسیدن به رضاى او خورد و کظم غیظ نمود».(4)
ص: 405
در جاى دیگر فرمودند: کسى که کظم غیظ نمود، خداوند درون او را پر از ایمان گرداند.(1)
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: هیچ جرعه اى بنده ننوشد نزد خداى عزوجل که محبوبتر باشد از جرعه خشمى که هنگام غیظ در دل بنوشد، بوسیله صبر یا خویشتن دارى.(2)
در جاى دیگر فرمودند: از محبوبترین راهها به سوى خداوند عزوجل دو جرعه است: یکى جرعه غضبى که با حلم رد کنى و دیگرى مصیبتى که با صبر دفع کنى.(3)
مرحوم الهى در ذیل فرازهاى (تراه قریباً امله قلیلا زلله خاشعاً قلبه قانعة نفسه منزوراً کله سهلا امره حریزاً دینه میتة شهوته مکظوما غیظه) گوید:
تو چون آن پاک گوهر باز بینى *** بدین اوصاف خوش دمساز بینى
امل نزدیک و لغزش اندک و باز *** دل خاشع به مهر دوست دمساز
قناعت پیشه و کم خوار و آسان *** همه کارش در آئین سخت بنیان
به دست قدرت روحانى خویش *** سپرده شهوت نفس بد اندیش
فرو بنشانده شعله آتش خشم *** نه چینش در جبین نى خیره در چشم
شنیدستم کنیز شاه سجاد *** که بر حلمش ز ایزد آفرین باد
فتاد ابریقش از کف بر رخ شاه *** که گلگون گشتى از خون روى آن ماه
شه دین بر کنیزک دیده بگشود *** نگاهى خوش به چشم قهر فرمود
ص: 406
کنیز (الکاظمین الغیظ) برخواند *** هماندم خشم و قهر شاه بنشاند
ز قرآن باز خواند او آیت عفو *** شه سجاد برزد رایت عفو
به ذکر محسنین آمد که سجاد *** به جاى قهر کرد از لطفش آزاد
الهى شو زنیکان جو نشانه *** وز آن شه بشنو آن شیرین ترانه
از آنشه بردبارى را بیاموز *** چراغ معرفت جان را بیفروز
که با نیکى و حلم و بردبارى *** رهى از جور خلق و قهر بارى
شنیدستم ز عیساى مجرّد *** یکى پرسید کى روح مؤیّد
چه باشد سخت تر در هر دو عالم *** بگفتا خشم ایزد دان مسلّم
بگفت آن کیست کز خشم خدا رست *** بگفت آن کس که چشم از خشم خود بست
* * *
تو با هر نیک و بد گر هوشیارى *** رها کن خشم و بگزین بردبارى
به دام خشم و شهوت تا اسیرى *** اگر شاهى یکى مسکین فقیرى
الهى خشم خود بنشان چو خواهى *** که ایمن باشى از خشم الهى
* * *
ص: 407
ص: 408
«الخیر منه مَأمول و الشرّ منه مَأمون»
ترجمه: از او (متّقى) امید خیر است و امنیت از شر.
* * *
دو ویژگى بارز متقین صدور خیر از آنها و عدم صدور شر از آنها است، یا اگر شرّى به آنها نسبت داده شود، شرّى نسبى است چون خیر و نیکى، بسیار از پرهیزکاران صادر مى شود، مردم امید آن را از آنها دارند، و چون داراى ملکه تقوى هستند، شرى از آنها صادر نمى شود و مردم از شرّ آنها کاملا در امان هستند.
مسئله خیر و شرّ را در ذیل فراز «شرورهم مأمونة» توضیح دادیم و اینجا نیز اضافه مى کنیم:
تفسیر خیر و شر از دید یک فرد معتقد به مبدأ و معاد این است که هر چه مایه تکامل بشر و سوق او به طرف اللّه شود خیر و هر چه باعث تنزّل و انحطاط و دورى از خدا شود، شرّ است. هر کمالى خیر و هر عدم کمالى شرّ است، خداوند خیر و شرّ کتاب تکوین را با فرستادن قرآن بیان فرمود، مولى على(علیه السلام) در نهج البلاغه
ص: 409
مى فرماید: «اِنّ اللّه سبحانه اَنْزَلَ کتاباً هادیاً بَیَّنَ فیه الخیر و الشّر فَخُذُوا نَهجَ الخَیر تَهْتَدُوا واصْدِفوا عن سَمْتِ الشّر تَقصُدُوا»: «خداوند سبحان کتاب هدایت کننده اى را فرستاد و خیر و شرّ را در آن تبیین فرمود، پس راه خیر را پیش بگیرید که هدایت مى شوید و از جانب شرّ متمایل به منصرف شوید تا در مسیر مستقیم قرار گیرید».(1)
مفسّر این کتاب على(علیه السلام) نیز تأکید مى کند: «اذا رأیتم الخیر فَخُذوا به و اذا رایتمُ الشّرَ فأَعرضُوا عنه»: «هنگامى که خیر را دیدید آن را بگیرید و وقتى شرّ را ملاحظه کردید، از آن اعراض کنید»!(2)
در ذیل فراز «شرورهم مامونة» گذشت که عالم ترکیبى از خیر محض و شر محض نیست بلکه از نظر ما هر چه در عالم است خیر است و شرور یا امورى عدمى هستند، مانند جهل و مرگ و فقر که عدم علم و عدم حیات و عدم ثروت است و یا شرورى نسبى هستند، مثل نیش عقرب و زنبور یا سمّ مار و میکروبهاى موذى بیمارى زا، اینها گرچه امرى وجودى هستند، ولى شرّ محض نیستند، نیش عقرب و زنبور و مار همانند سلاح هائى است که در دست یک سرباز براى دفاع از خود و مرز و بوم و ناموس او است، اینها فى نفسه شرّ نیست اگر عقرب این نیش را به انسانى براى دفاع از خود زند، براى او شرّ نیست، خیر محض است گرچه براى مضروب و آن که نیش خورده شرّ است، میکروبهائى را نیز که ما موذى و بى فائده مى پنداریم در این عالم مأمورانى براى انجام کارى هستند و لازمه نظام احسن مى باشند گرچه در مواردى براى فردى مضرّ باشند.
بله اگر خود را محور قرار دادیم، و خود محور شدیم می گوئى این امور براى من شرّ است، یا خار کنار گل شرّ است ولى خود خار سپر حفاظتى گل است تا
ص: 410
حیوانات را از حریم گل دور کنند آنها مایه حفاظت حیثیت گل هستند ولى گلچین خود را مى نگرد.
بارانى که مى ریزد و قبلش بادى که مىوزد، حیاتبخش زمین و گیاهند، زنده شدن زمینها با باران و گرده افشانى گلها خیر است گرچه آن باد لانه ی پرنده اى را خراب و او را بى خانمان کند و آن باران خانه مورى را پر کند و خانه مستضعفى را خراب کند، باید مجموع را مطالعه کرد و نتیجه مطالعه این است که عالم خیر محض است و شرّ محض با آن جمع نمى شود.
پس آنچه پرهیزکاران انجام مى دهند، خیر است و شرّى ندارند، و اگر باشد مثل این شرور نسبى است، پرهیزکارى که در مقام استغاثه یک مؤمن به نفع او شهادت مى دهد، مسلماً براى طرف دیگر مخاصمه شرّ است ولى نسبت به ظالم شرّ است و این طبیعى مسئله است، در مقام قضاوت اگر حق را براى صاحب حق تشخیص داد به نظر طرف دیگر که ناحق است، شرّ محسوب مى شود ولى در درون اعمال قلب آن طرف هم که ناحق ادعا کرده و ظلم کرده، این عملِ قاضى خیر است، گرچه ظاهراً از آن ابراز ناراحتى کند چون فطرت سلیم انسانى خیر و تصدیق کننده خیر است.
مولى در این فراز نمى فرمایند: فرد متقّى کار خیر مى کند یا عمل نیک انجام مى دهد، بلکه مى فرماید مردم از او انتظار خیر دارند یعنى او منبع خیر است نه تنها مصدر خیر، حال به چند مصداق از مصادیق خیر که مردم امید صدور آن را از متّقیان دارند و چند مصداق شرّ که مردم از آنها نسبت به پرهیزکاران در امنیت هستند، از آیات و روایات ذکر کنیم، تا کاملا مراد از خیر و شرّ در این دو فراز مشخص شود:
1- قرآن مال و ثروت را خیر دانسته است:(کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَکَ خَیْراً الْوَصِیَّةُ)(1): خداوند در این آیه مى فرماید: «دستور داده شد که
ص: 411
چون یکى از شما را مرگ فرا رسد اگر داراى متاع دنیا است وصیت کند»، مفسّرین از خیر در این آیه تفسیر به مال و ثروت کرده اند و این نشان مى دهد ثروت فى نفسه خیر و نیک است و باید در راه شرعى از آن استفاده شود.
2- قرآن جهاد را خیر معرفى کرده است: (کُتِبَ عَلَیْکُمْ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَعَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ): «حکم جهاد بر شما نوشته شده و حال آنکه بر شما ناگوار و ناپسند است و چه بسا با شما چیزى را ناپسند مى پندارید و آن براى شما خیر است».(1)
3- روزه از دیدگاه قرآن خیر است: (أَنْ تَصُومُوا خَیْرٌ لَکُمْ): «اینکه روزه دار باشید براى شما بهتر است».(2)
4- تقوى خیر است: (لِبَاسُ التَّقْوَى ذَلِکَ خَیْرٌ): «لباس پرهیزگارى بهتر است».(3)
5- توبه خیر است: (فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ): «اگر توبه کنید براى شما بهتر است».(4)
6- قرآن امت اسلام را بهترین امت و «خیر» معرفى مى کند و هر کس در زمره این امت باشد خیر است: (کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ)(5): «شما بهترین امتى بودید که به سود انسانها آفریده شدید». در ادامه درباره علت و ملاک خیر مى فرماید: زیرا امر به معروف و نهى از منکر مى کنید و ایمان به خدا دارید، کسى خیر است که این خصوصیات و ملاکها در اوباشد و همین نیز ملاک خیر بودن جامعه است، هر جامعه اى نورانیت امر به معروف و نهى از منکر و ایمان به خدا از آن غروب کند، بیچارگى و بدبختى بر آن جامعه طلوع کند و نکته دقیق این است که در قرآن امر به
ص: 412
معروف و نهى از منکر، بر ایمان به خدا مقدم داشته شده و شاید به خاطر اینکه ایمان وقتى ریشه دار است که دو اصل امر به معروف و نهى از منکر حاکم باشد.
7- بهترین مردم نافع ترین آنها برای مردم است - مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «خیر النّاس مَنْ نَفَعَ النّاس»: «بهترین مردم کسى است که به مردم نفع رساند».(1)
در روایتى دارد که مردى به نبىّ اکرم(صلی الله علیه و آله) گفت، دوست دارم بهترین مردم باشم، فرمودند: «خیرا النّاس مَنْ یَنْفَعُ النّاس فکُنْ نافِعاً لَهم»: «بهترین مردم کسى است که نفع به مردم رساند، پس نافع براى آنها باش».(2)
در روایتى دیگر مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «بهترین مردم کسى است که تحمل سختى و مشقت زندگى مردم را کند» «خَیرُ النّاس مَنْ تَحَمَل مَؤُونَةَ النّاس».(3)
8- بهترین مردم کسى است که حرص را از قلب خود بیرون کند و به خاطر اطاعت پروردگارش عصیان هوانى نفسانى خود نماید. مولى على(علیه السلام) فرمودند: «خیرُ النّاس مَنْ اَخرَجَ الحِرْص عَنْ قَلْبِه وَ عَصى هَواه فِى طاعَةِ ربّه»(4) در روایتى دیگر کلّى تر فرمودند: «که بهترین مردم کسى است که نفس خود را از شهوات تطهیر کند (و از جمله ناپاکیهاى نفس حرص است) و غضب خود را نابود کند و پروردگارش را راضى گرداند».(5)
1- قرآن بخل را از شرور شمرده است: (وَلاَ یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ یَبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ
ص: 413
اللهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَیْراً لَّهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ): «کسانى که بخل مىورزند به آنچه خداوند از فضل و رحمتش به آنها داده، گمان نکنند براى آنها خیر است، بلکه شر براى آنها است».(1) افراد بخیل فکر مى کنند اگر از اعطاء مال به دیگرى امساک کنند، براى آنها بهتر است و مال بیشترى روى هم انباشته مى کنند، ولى او که این اموال از اوست و برکت به آنها مى دهد، این بخل را خیر نمى داند، بلکه شرّ مى شمارد.
2- افرادى که تعقل نمى کنند، شرّ هستند، قرآن مى فرماید: (إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لاَ یَعْقِلُونَ): «بدترین جنبندگان نزد خداوند، افراد کر و لالى هستند که اندیشه نمى کنند».(2) کسانى که تعقل نمى کنند و گوشهاى آنها از سخنان الهى ناشنوا و از گفتن حق امتناع مىورزد بدترین مخلوقات از نظر کتاب الهى هستند.
از مصادیق این عدم تعقل کنندگان کافرانى هستند که از روى آگاهى کفر ورزیدند: (إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الَّذِینَ کَفَرُوا فَهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ): «همانا بدترین جنبندگان نزد خداوند کسانى هستند که کفر ورزیدند و آنها ایمان نمى آورند».(3)
3- پیشواى ظالم و جائرى که گمراه شد و گمراه مى کند از مصادیق شرّ است، مولى على(علیه السلام)مى فرمایند: «انّ شرَّ النّاسِ عِنْدَ اللّه اِمامٌ جائرٌ ضَلّ و ضُلّ به»: «بدترین مردم نزد خداوند، رهبر و پیشواى ظالمى است که گمراه شد و به وسیله او مردم گمراه مى شوند».(4)
4- کسى که از ترس شرش اکرام شود، خود شرّ است، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: «شَرَّ النّاس عنداللّه یوم القیامة الذین یُکرَمُونَ اتّقاءَ شَرَهم»: بدترین مردم نزد خداوند، روز قیامت، کسانى هستند که به خاطر پرهیز از شرّشان اکرام و
ص: 414
احترام مى شوند.(1)
5- ظالم شرّ است: مولى على(علیه السلام) فرمودند: «شَرَّ النّاس من یظلِمُ النّاس»: «بدترین مردم کسى است که مردم را ظلم و ستم مى کند».(2)
6- کسى که عذر و عفو قبول نمى کند، شرّ است. مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «شرّ النّاس مَن لا یَقبل العُذر و لا یُقیل الذنب»: «بدترین مردم کسى است که عذر نمى پذیرد و گذشت از گناه دیگرى نمى کند».(3)
7- کسى که از مردم مى ترسد و از خدا نمى ترسد مصداق شرّ است. مولى على(علیه السلام)فرمودند: «شَرُّ النّاسِ مَنْ یَخْشَى النّاس فى رَبّه و لا یَخْشى رَبّه فى الناس»: «بدترین مردم کسى است که از مردم در برابر فرامین خداوند مى ترسد و از پروردگارش در مورد رضایت مردم نمى ترسد».(4)
8- کسى که نسبت به مردم سوءظن دارد و به آنها اعتماد نمى کند، و اَحَدى هم به خاطر عملکرد بدش به او اعتماد نمى کند از مصادیق شرّ است مولى فرمودند: «شرّ النّاس مَنْ لا یَثَقُ بِاَحَد لسوء ظَنِّه و لا یَثِقُ به اَحَدٌ لسوء فِعله»(5)
اینها نمونه هاى مختصرى از صدها بلکه هزاران خیر و شرّى است که ما به آن برخورد مى کنیم و این نوشته جاى ذکر همه آنها نیست.
این مصادیقى که از خیر و شرّ شمرده شد، تعدادى از وسائل رسیدن به کمال و تعدادى از وسائل سقوط و عدم تکامل است.(6)
ص: 415
متقّین واقعى تا بتوانند سعى مى کنند، منبع صدور خیرات باشند و از شرّ بپرهیزند، از تجاوز و ظلم و تعدى اجتناب کنند، از غیبت و تهمت و دروغ مبرّا باشند، راستى در اجتماعى که همه به همه دروغ مى گویند، چگونه مى شود زندگى کرد، اعتماد سرمایه بزرگ زندگى است که در سایه صدق و صفا و راستى امکان پذیر است، رذائل اخلاقى و شرور، جامعه را متلاشى مى کند.
مسلمان راستین آن است که براى مردم منشأ خیر باشد و همیشه مردم از او توقع خیر داشته باشند، مسلمان واقعى آن است که همّتش مصروف مردم است و براى خیر و صلاح جامعه تلاش مى نماید.
داستان طنزآمیزى گفته اند که نمایانگر حقیقتى بزرگ است: امیرى، داروغه جوانى را انتخاب کرد تا دزدهاى شهر را بگیرد یعنى مملکت را آباد کند و سر و صداى مردم را که اعتراض مى کردند، دزد فراوان شده بخواباند، این داروغه جوان با مهارتى خاص پس از اندک زمانى دزدها را گرفت و به امیر گزارش کرد که من مملکت را امنیت دادم و دزدها را دستگیر کردم، امیر گفت تمام آنها را دستگیر کردى، گفت: آرى، گفت بسیار کار بدى کردى، جوان تعجب کرد و گفت چرا؟ گفت تو منافع ما را با گرفتن آنها از دستمان گرفتى، اگر دزد نباشد کسى به سراغ ما نمى آید و توجهى به ما نمى شود درآمد ما در این است که لااقل همیشه چند سارق و دزد و متقلّب در اجتماع باشند، بسیارى از هدیه ها و رشوه ها که به ما مى رسید به خاطر ناامنى مردم بود، اگر مردم به سراغ ما آیند براى ما نفع دارد. این گرچه طنز است ولى حقیقتى را مى فهماند، که بعضى مردم راضى به ضرر مردم و اجتماعند، تا از آن نفع شخصى و سود شخصى برند. در روایتى که در فرازهاى سابق، نقل کردیم آمده بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) دیدند مردم به دور مردى جمع شده اند، فرمودند کیست؟ گفتند دیوانه است، حضرت فرمودند: او دیوانه نیست او مریض است بیائید تا دیوانه واقعى را به شما
ص: 416
معرفى کنم و خصوصیاتى ذکر فرمودند و از جمله فرمودند: «اَلَّذى لا یُؤمَنُ شَرّه و لا یُرجى خیرُه فذلک المجنون»: «کسى که مردم از شرّ او در امان نیستند و خیر و نیکى او را امید ندارند، او مجنون و دیوانه است».(1)
آرى دیوانه از دید این بزرگترین پیامبر الهى که سخنى گزاف نمى گوید چنین شخصى است.
خداوندا از وجود پربرکت خودت که خیر محض است خیر محض به ما عنایت فرما و همچون انبیاء و اوصیاء(علیهم السلام) خود که درباره آنها فرمودى (کُلّ مِنَ الاَخیار)(2) وجود ما را نیز منبع خیر گردان تا همچون راهیان راهت اولین اقدام کنندگان به خیرات باشیم «اِنْ ذُکِرَ الخیرُ کُنْتُم اوَّلَه وَ اصَلَه و فَرعَه و مَعدِنَه و مَأویه و مَنتَها»: «اگر نام خیر و نیکى برده شود شما (ائمه و معصومین(علیهم السلام)) اول و اصل و فرع و معدن و جایگاه و منتهاى آن هستید».(3)
«الهى» این عارف وارسته در ذیل این دو فراز (الخیر منه مأمول و الشرّ منه مأمون) گوید:
از او غیر از نکوئى کس در آفاق *** ندارد چشم زیر چرخ نه طاق
نباشد غیر نیکى از وى امید *** بد از وى کسى نخواهد دید جاوید
جمالش آینه کل الکمال است *** زکل الخیر فعال شرّ محال است
ز شاخ نخل کس حنظل(4) نچپده است *** شرنگ(5) از شکرستان ناپدیدست
* * *
ص: 417
نکوئى کن تو نیز اى مرد هشیار *** بگرد شرّ، مگرد اندیش بسیار
چنان شود کز تو جز خوبى نبینند *** جهانى غیر محبوبى نبینند
ز تو چون خیر دارد گیتى امید *** به خوبى تو گردد ماه و خورشید
شتابد گردش گردون به کامت *** شود مه مشترى انجم غلامت
به هر آئینه سازد خوب رویت *** که نیک و بدهمى بیند نکویت
نیازارد به جور این آسمانت *** نگه دارد ز اطوار زمانت
نکو شو گر نکوئى دارى امید *** که باید بد کند بهرام و ناهید
چو آن نیکو نهادان پاکدین باش *** ز زشتى دور و با خوبى قرین باش
بدان خوبى که خورشید سپهر است *** که با سرتاسر گیتى به مهر است
ز خیر اندیشى انسان باش بارى *** که جز خیر از تو نبود انتظارى
ز شر آن سان منزّه دار خود را *** که ایمن سازى از خود نیک و بد را
* * *
ص: 418
«ان کان فى الغافلین کتب فى الذّاکرین و ان کان فى الذاکرین لم یکتبْ مِنَ الغافلین»
ترجمه: پرهیزگار اگر در بین غافلان و اهل غفلت باشد، از ذاکران محسوب مى گردد و اگر در میان ذاکران باشد از غافلان محسوب نمى شود.
* * *
شرح: مرحوم خوئى در شرح خود مى گوید: شارح معتزلى (ابن ابى الحدید) و ابن میثم بحرانى و غیر این دو در شرح فراز اول گفته اند اگر فرد متقى با غافلانِ از ذکر خدا و در مجلس آنها باشد، در زمره ذاکرین و اهل توجه نوشته مى شود، زیرا گرچه با زبان ذکر خدا نگوید ولى با قلب متوجه او هست و قلبش به یاد او مى تپد.
سپس ادامه مى دهد: ولى اظهر نزد من این است که مراد و غرض از این فراز، تداوم ذکر پرهیزگار است یعنى با اینکه بین اهل غفلت و در مجلس آنها است، مانند آنها غافل از یاد الهى نیست و مداومت بر ذکر دارد، زیرا آگاه است که ذکر در میان
ص: 419
اهل غفلت موجب زیاد شدن پاداش است. سپس در تأیید نظر خود چهار روایت نقل مى کند: امام صادق(علیه السلام)فرمودند: «الذّاکِرُ لِلّه عَزّوجلَّ فِى الغافَلین کالمُقاتِلِ فى المُحارِبین»: «ذاکر خداوند عزوجل در میان غافلان مثل جهادگر در راه خدا در بین جنگجویان است».
در حدیثى دیگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «یاد کننده و ذاکر خداوند در میان اهل غفلت مثل جنگ کننده در راه خدا در میان فرار کنندگان است و جنگ کننده در میان آنها براى او بهشت است». رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) به ابوذر نیز شبیه این را فرمودند که: «اى اباذر ذاکر خداوند در میان اهل غفلت مثل مجاهد در راه خداوند در میان فرار کنندگان است».
در روایتى دیگر رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «کسى که در بازار با خلوص یاد خداوند کند، در موقعى که مردم غافل هستند، و مشغول به اجناس دنیوى در بازار هستند، خداوند براى او هزار حسنه مى نویسد و خداوند او را در قیامت مى آمرزد، آمرزیدنى که بر قلب بشرى خطور نکرده است».(1)
و در فراز دوم مولى مى فرمایند: اگر در ذاکرین باشند جزو غافلان نام آنها نوشته نمى شود، زیرا وقتى با غافلان در زمره آنها نوشته نشدند به طریق اولى با ذاکرین که باشند در زمره غافلان نوشته نمى شوند، آنها اگر با زبان در میان غافلان ذاکر نبودند، در میان ذاکرین و با آنها با زبان هم ذاکرند.
و ممکن است این فراز اشاره به خلوص پرهیزگاران باشد، که در میان دیگر ذاکرین بواسطه درجه خلوصشان همچون ستاره مى درخشند و در زمره غافلان نامشان ثبت نمى گردد و طورى حضور قلب دارند که گویا دیگر ذاکران در برابر مقام اینها غافل محسوب مى شوند.
خداوند درباره منافقین مى فرماید: منافقان با خداوند خدعه مى کنند و او هم
ص: 420
با خدعه پاداششان دهد و هنگامى که به نماز مى ایستند، با حالت کسالت مى ایستند و براى مردم ریا مى کنند و ذکر خدا نمى کنند، مگر کم (یُرَاءُونَ النَّاسَ وَلاَ یَذْکُرُونَ اللهَ إِلاَّ قَلِیلا)(1)
بعضى از مفسرین گفته اند: خداوند ذکر آنها را قلیل شمرده، زیرا خداوند سبحان ذکر آنها را قبول نمى کند و هر چه را خداوند ردّ کند، آن قلیل است، ذکر باید با خلوص باشد وگرنه انسان ریاکار مشرک است، مرحوم خوئى روایتى را آورده که امام صادق(علیه السلام) از پدرانشان نقل مى کنند که از رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) سؤال شده درباره اینکه نجات در روز قیامت در چیست؟ فرمودند در اینکه خدعه نکنند خداوند را، که با آنها خدعه مى کند... گفته شد: چگونه با خدا خدعه و نیرنگ مى شود، فرمود به اینکه عمل مى کند بر طبق امر خداوند و غیر او را با این عمل اراده مى کند و براى خدا انجام نمى دهد، پس از ریا بپرهیزید، زیرا شرک به خدا است، ریاکننده روز قیامت با چهار نام خوانده مى شود. اى کافر، اى فاجر، اى غادر (نیرنگ زننده و حیله کننده) اى خاسر (زیانکار) عمل تو نابود شد و اجر و پاداش تو باطل گشت و براى تو امروز بهره اى نیست؛ از کسى اجر خود را بگیر که براى او عمل کردى.
ذاکرِ ریائى نه اینکه نامش در دفتر غافلان است بلکه در دفتر محرومان و زیانکاران است و خداوند ما را از شرّ ریا مصون دارد.
آرى از صفات پرهیزگاران این است که در میان غافلین نیز در یاد خدا هستند و در میان افراد خواب بیدارند. بسیارى را مى بینیم که براى توجیه کار باطل خود مى گویند، نمى شود در میان بى نمازها نمازخوان بود، نمى شود در میان افراد «متمدن و امروزى»، «اُمّل» بود، چگونه مى شود در جائى که پر از فساد است آلوده نباشم چطور در خانواده اى که پدر و مادرم بى نماز و غیرمقید به شریعت هستند، صالح و با تربیت باشم، چطور در جامعه اى که پر از نیرنگ و حیله و کلاه سر مردم گذاردن است
ص: 421
من سالم باشم، چطور در بازارى که غِش در معامله و دروغ رواج دارد من از این کارها نکنم؟!
آرى عزیزم! مى شود؛ پرهیزگاران چنین کردند و شد، نه اُمّل شدند و نه فاسد و نه نیرنگ زن، آنها نمى گویند «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو» بلکه به قول آن شاعر «همرنگى تو مایه رسوائى توست».
گرچه محیط و عوامل اجتماعى مؤثر است ولى علت تامه براى انحراف نیست، و اینها عذرى نیست که در روز محشر مورد پذیرش قرار گیرد، آرى در هر لحظه مى توان به یاد خدا بود و چنان کرد که غافلان نیز متذکر شوند، چرا من تحت تأثیر آنها قرار گیرم، آنها تحت تأثیر من باشند، چرا آنها بر باطل خود این قدر استقامت کنند و من بر حق خود استقامت نکنم!
به یاد خدا باش و غفلت مَوَرز که خداوند فرمود: (وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَانِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ): «کسى که از یاد خداوند رحمان روى گردان شد، براى او شیطانى مى گماریم که همواره قرین او باشد».(1)
براى ذکر سه مرحله گفته اند: 1- با زبان، که زبان دائماً مشغول به اوراد و اذکار شرعى باشد، تا هر آن، غفلت را از خود دور کند. 2- با قلب - باتوجه و ذکر قلبى که در اثر تکرار و تداوم ذکر زبانى نیز حاصل مى شود، دل به یاد الطاف و نعمت و نقمت خدا مى افتد و مواظب و مراقب است تا دلش نلغزد. 3- با عمل، که عمل او عملى است براى خدا و هر کس ببیند متذکر خداوند مى گردد.
در سفارشاتى که رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) به مولى على(علیه السلام) فرمودند، آمده: یا على سه چیز است که این امّت طاقت انجام آن را ندارند: 1- مواسات و برادرى. 2- انصاف و حق دادن از صمیم قلب به مردم. 3- ذکر خداوند در هر حالى و ذکر تنها سبحان اللّه الحمدللّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اکبر نیست، بلکه این است که به حرامى از حرامهاى
ص: 422
الهى برخورد کند و از خداوند عزوجل بترسد و ترکش کند.(1)
عوامل تذکر: دقت در حوادث سخت روزگار و مصائب روزمره افراد و مشاهده آثار گذشتگان و سرزمینهاى بلا دیده و ویرانه هاى آنها و اشیاء باقیمانده در موزه ها موجب ازدیاد ذکر و رفع غفلت است، تأمل در کلام مولى که فرمودند: «ما رَأَیْتُ شَیئاً اِلاّ وَ رأیتُ اللّه قَبْلَه وَ بَعْدَه وَ مَعَه؛ «چیزى را ندیدم مگر اینکه خدا را قبل و بعد و با او دیدم» به انسان درس تذکر مى دهد، ببینیم هر چیزى خالقى و حافظى و نگه دارنده اى دارد که پس از نابودى آن باقى است.
چرا این همه به مسئله ذکر اهمیت داده شده است، فلسفه آن چیست؟ دو نکته را اجمالا در جواب این سؤال مى توان گفت: 1- عالم دنیا طبیعتش غفلت زا است، لذا از پیامبر(صلی الله علیه و آله) نقل شده، که روزى هفتاد مرتبه استغفار مى فرمود، زیرا طبیعت پرداختن به این عالم مادى موجب گرایش و توجه به ماده است موجب وابستگى و دلبستگى به عالم فانى است و موجب روى گرداندن از عالم باقى است، دست به هر کارى بزنیم ما را به خود مشغول مى کند، خانه ساختن، کسب و کار، نوشتن، بذر افشاندن، مطالعه کردن، با دیگرى سخن گفتن همه و همه عاملى براى توجه به امرى دنیوى است، که باید در هر کارى متوجه خدا بود، در محضر بزرگ خطا کردن موجب شرمسارى است، باید به یاد دادگاه او و محاسبه مثقال ذره باشیم، این توجه در این عالم آثار بسیارى، چون آثارى تربیتى، اخلاقى، اجتماعى و سازندگى دارد.
2- ذکر و یاد محبوب، محبت آفرین است، هر چه بیشتر دوستم را یاد کنم، محبت او در اعماق دل من عمیق تر مى شود، هر چه از خدا بیشتر یاد کنم، حبّ او در قلبم ریشه دارتر مى شود تا جائى که وابستگى به او پیراستگى از همه چیز است و مسلماً دوستى و عشق به محبوب مانع از خطائى است که موجب ناراحتى او مى گردد چه رسد به خطا در حضور و محضر او.
ص: 423
این همه خصوصیات براى ذکر، مسلماً تنها ذکر لفظى و لقلقه زبان نیست، بلکه باید قلب و عمل را نیز متوجه یاد خدا کرد، باید اطاعت مولى و ترک محرمات را در همه حال مراعات کرد.
اصبغ بن نباته گفت، امیرالمؤمنین على(علیه السلام) فرمود: «الذّکرُ ذِکران: ذِکرُ اللّه عند ما حرم الله عزَّوَجَلَّ عِند المُصیبة وَ اَفْضَلُ مِن ذلِکَ ذِکْرُ اللّهَ عَلَیک فیکونُ حاجِزاً»: «ذکر دو نوع ذکر است: ذکر و یاد خداوند عزوجل در مصیبت، و افضل از آن ذکر خداوند است نزد آنچه خداوند بر تو حرام کرده است، پس آن ذکر و یاد، مانعى براى ارتکاب حرام است».(1)
حسن بصرى در حدیثى گوید: امیرالمؤمنین(علیه السلام) روزى وارد بازار بصره شدند و مردم را مشغول خرید و فروش دیدند، از دیدن آن وضع به شدت گریه کردند، سپس فرمودند: اى بندگان دنیا و عمله هاى دنیاپرستان، اگر روز را به خرید و فروش و قسم خوردن و معاهده (در امر معاش) مشغولید و در شب در رختخواب خود استراحت مى کنید و در خلال این امور از آخرت غافل هستید، پس چه زمانى براى آخرت زاد و توشه برمى دارید، و چه وقتى در مورد معاد تفکّر مى کنید؟(2)
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «مَن غَفَل غَرَّته الاَمانِى وَ اَخَذَتْهُ الحسرةُ اِذا انکشَفَ الغِطا وَ بَدالَهُ من اللّه مالَم یَکُنْ یَحْتَسِب»: «انسان غافل، آرزوهایش او را مغرور مى کند و ندامت او را فرا مى گیرد وقتى که روز قیامت آشکار شد و پرده ها کنار رفت براى او از طرف خداوند ظاهر مى شود آنچه که به حساب نمى آورد» (چیزهائى در پرونده او نوشته شده که فکر نمى کرد در پرونده او ثبت باشد)(3) اگر مى خواهید بدانید در یاد خدا هستید و یا از آن غافلید، پیامبر(صلی الله علیه و آله) چهار علامت براى غافل فرمودند:
ص: 424
یکى کوردلى، دوم اشتباه کارى و سهو، سوم بازیگرى و مشغول به امورات باطل و چهارم فراموشى از حق.(1)
شیخ (ابوسعید ابى الخیر) را گفتند که فلان کس بر روى آب مى رود گفت سهل است بَزَغى (وَزغى و قورباغه اى)(2) و صعوه اى (گنجشک(3) و هر پرنده اى شبیه آن) نیز بر روى آن مى بِرَوَد گفتند که فلان کس در هوا مى پرد گفت زغنى (پرنده اى کوچکتر از کلاغ)(4) و مگسى نیز در هوا بپرد گفتند فلان کس در یک لحظه از شهرى به شهرى مى بِرَود شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب مى شود، این چنین چیزها بس قیمتى نیست مرد آن بُوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بِخُسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.(5)
شاعرى در مورد عدم غفلت چنین سروده است:
آن بنا کز عمل خیر، یکى کاخ بلند *** و آن بنا کز عمل زشت، یکى غار بلاست
نفس را با همه بیمى که مرگش باشد *** آرزوهاى درازیست که خبط است و خطاست
کار ما چیدن و آئین فلک بر چیدن *** عمر، وا کردن و پیچیدن طومار قضاست
خانه ما شود آخر، به خدا لانه جغد *** سهم میراث خور است آنچه که در خانه ماست
ص: 425
بنده خاص خدا، زندگیش در رنج است *** بهر او، جام شراب اجلش جام شفاست
شب که سر مى نهد آشفته به بالین، گوئى *** صبح فرداست، که غوغاى قیامت برپاست
ترسَمَت فرصت توفیق به فردا ندهند *** بارى، امروز کن آن توبه که طوق فرداست
در سکوت ابدى وحشت گورستان بین *** گوئى از هر طرفش ناله و فریاد به پاست
که هَلاّ، روى زمین پاى به غفلت ننهید *** که سر پادشهان زیر کف پاى شماست(1)
بدان که تذکّر از نتائج تفکّر است، و از همین روى منزل تفکّر را بر منزل تذکّر مقدّم دانسته اند. خواجه عبداللّه انصارى این عارف بزرگ مى فرماید: «التَّذَکُر فَوقَ التّفکر فَاِنّ التّفکر طَلَبٌ و التّذکّر وُجُودٌ»: «تذکّر فوق تفکّر است، زیرا که تفکّر طلب محبوب است و تذکّر، حصول مطلوب».
تا انسان در سختى طلب، و رنج جستجو است از مطلوب محجوب است و وقتى به وصال محبوب رسید آرام مى گیرد.
معرفت و تذکّر از تفکّر صحیح پدیدار مى شود.
از این رو فرمودند، یک ساعت تفکّر بهتر از هفتاد سال عبادت است، چه بسا یک ساعت تفکّر دریچه هائى از معارف به روى مالک بگشاید که عبادت هفتاد سال نگشاید، یا انسان را چنان متذکر محبوب نماید که از مشقت ها و زحمت هاى چندین
ص: 426
ساله این مطلوب حاصل نشود.
ذکر حقیقى و یاد تمام و کمال آن است که به تمام مملکت وجود انسان نفوذ کند و ظاهر و باطن و سرّ و علن را فرا گیرد.
اگر قلب به یاد حق تپید، حرکت و سکون این کشتى که هر آن در تلاطم طوفانها است به دست خداوند مى شود که «بسم اللّه مَجریها و مُرسیها».
عارف عامل امام خمینى(رحمه الله) در کتاب چهل حدیث خود مى فرمایند «شیخ عارف کامل ما جناب شاه آبادى - روحى فداه - مى فرمودند: شخص ذاکر باید در ذکر مثل کسى باشد که به طفل کوچک که زبان باز نکرده مى خواهد تعلیم کلمه را کند، تکرار مى کند تا اینکه او به زیان مى آید و کلمه را اداء مى کند...».
آرى آن قدر باید ذکر لفظى بگوید تا زبان قلب گشوده شود، وقتى زبان قلب گشوده شد، در این مرحله زبان از قلب تبعیت مى کند و کار ذکر براحتى انجام مى پذیرد.(1)
1- ذکر، کلید نیکو شدن قلب است - مولى فرمودند: «اَصْلُ صَلاح القَلب اِشْتِغالُه بِذِکر اللّه»: «اصل و ریشه نیکو شدن قلب مشغول بودن آن به یاد خدا است».(2) در جاى دیگر فرمودند: «مُداوَمَة الذکر قُوتُ الاَرواح و مِفْتاحُ الصَّلاح»: «دوام ذکر و یاد حق طعام و غذاى روحها و کلید نیکوئى است».(3)
2- ذکر، حیات قلبها است. مولى على(علیه السلام) فرمودند: «فى الذکر حیاة القلوب»:
ص: 427
«در یاد خداوند حیات و زندگى قلبها است»(1) رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند: «بذکر اللّه تَحیى القلوبُ و بِنسیانهِ مَوتُها»: «به یاد خدا قلبها زنده مى شود و به فراموشى از یادخدا مى میرند».(2)
3- ذکر، غذاى نفوس است؛ مولى فرمودند: «ذکر اللّه قُوت النُفُوس و مُجالَسةُ المحبوب»: «یاد خدا غذاى نفوس و همنشینى محبوب است».(3) در جاى دیگر فرمودند: «مداومُة الذکر قُوت الارواح»: «دوام ذکر غذاى روحها است».(4)
4- ذکر، نور قلبها است، مولى فرمودند: «ثمرُ الذکر استنارة القلوب»: «فائده و میوه ذکر نورانیت قلبها است».(5)
5- ذکر برطرف کننده زنگار قلبها است.
على(علیه السلام) فرمودند: «انّ اللّه سبحانه جعل، الذکر جلاءً للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تُبْصَرُ به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعانده...»: «خداوند یاد خود را جلا دهنده قلبها قرار داد، (بعد از برطرف شدن زنگار غفلت) با ذکر حق قلبها مى شنوند، بعد از اینکه گوش آنها سنگین بود و مى بینند بعد از اینکه خوب نمى دیدند و رام مى شوند بعد از اینکه عناد مىورزیدند...».(6)
6- ذکر شفاء قلبها است: رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ذِکرُ اللّه شِفاء القُلوب»(7) و در
ص: 428
دعاى کمیل مولى است: «یا مَنْ اِسْمُهُ دَواء وَ ذِکْرُهُ شِفا»: «اى کسى که اسم او دواء و یادش شفا است».(1)
در جاى دیگر رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: «بر شما است که به یاد خدا باشید که شفاء است و بپرهیزید از یاد کردن مردم و (دلبستن به آنها) که مَرَض و بیمارى است».(2)
7- ذکر کلید اُنس است - مولى فرمودند: «الذّکرُ مِفتاحُ الاُنس»(3) در جاى دیگر فرمودند: هنگامى که دیدى خداوند تو را با یاد خود مأنوس مى کند، تو را دوست داشته است هنگامى که دیدى خداوند تو را به مخلوق و خلقش مأنوس مى کند و تو را از یاد خودش به وحشت مى اندازد تو را دشمن داشته است.(4)
8- ذکر دور کننده شیطان است مولى فرمودند: «ذِکرُ اللّه مَطْردة الشَّیطان»: «یاد خداوند دور کننده و طرد کننده شیطان است»(5) در جاى دیگر فرمودند: «ذکر اللّه رأس مال کلّ مؤمن و ربحُهُ السلامةُ مِنَ الشّیطان»: «یاد خداوند سرمایه هر مؤمن و سود آن سلامتى از شیطان است».(6)
9- ذکر اَمان از نفاق و دوروئى است، در ضمن بحث گذشت که منافقین با خدا خدعه مى کنند و «لا یذکرون اللّه الاّ قلیلا»:(7) «یاد خداوند نمى کنند یا بسیار کم مى کنند»، ولى از آنها پذیرفته نیست. مولى نیز مى فرمایند: «مَنْ اَکَثَرَ ذکر اللّه فَقَد بَرىء
ص: 429
مِنَ النّفاق»: «کسى که یاد خدا را زیاد کند از نفاق دور مى شود و از آن در امان است».(1)
10- ذکر باعث محبت به خدا مى شود - رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «مَنْ اَکثَرَ ذکر اللّه اَحَبَّه»: «کسى که یاد خدا را زیاد کند، او را دوست دارد» (زیرا یاد کردن محبوب از روى محبت است و زیاد کردن یاد او بر محبت مى افزاید)».(2)
11- ذکر مایه مصون بودن از اشتباه و خطا است. رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: خداوند سبحان مى فرماید: «وقتى دانستم در اکثر مواقع بنده من، مشغول به من و ذکر من است درخواست و او را به خود بیشتر مشغول مى کنم و وقتى بنده اى چنین شد اگر بخواهد بین او و بین خطاى او مانع مى شوم، آنها اولیاء حقیقى من هستند، آنها قهرمانان حقیقى هستند...»(3)
12- ذکر اطمینان و آرامش قلبها است... قرآن مى فرماید(اَلا بذکر اللّه تطمئنّ القلوب)(4) مولى نیز مى فرمایند: «ذکر اللّه جلاء الصدور و طمأنینة القلوب»: «یاد خدا جلاء سینه ها و آرامش قلبها است».(5) در مناجات ذاکرین امام سجاد(علیه السلام)مى فرمایند: «فَلا تطمئن القلوب الاّ بِذِکراک»: «قلوب آرامش نمى یابند مگر به یاد تو»(6) در مناجات عارفین نیز مى فرمایند: «الهى فاجْعَلْنا من الذّین تَوَشَحت (تَرَسَّخَت) اشجار الشوق الیک فى حدائق صدورهم... وَ اطمأنَّت بالرجوع الى ربّ الاَرباب اَنْفُسُهُم وَ تَیَقَّنَتْ بالفوز و الفلاح ارواحُهُم؛ خداى من قرار بده ما را از کسانى که درختهاى شوق به سوى تو در باغهاى سینه هایشان رسوخ کرده... و نفْسهاى آنها به رجوع به ربّ الارباب آرامش پیدا کرده و ارواح آنها به رستگارى و سعادت یقین پیدا کرده
ص: 430
است».(1)
13- ذکر مایه شرح صدر است؛ مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «الذکر یَشْرح الصدر»: «یاد خدا موجب وسعت سینه و شرح صدر است» (و از مشکلات استقبال کرده و ناراحت نمى شود).(2)
مرحوم الهى در ذیل این دو فراز (ان کان فى الغافلین کتب فى الذاکرین و ان کان فى الذاکرین لم یکتب من الغافلین) چنین گوید:
اگر با غافلان یک عمر بنشست *** بیاد روى جانان بود پیوست
و گر با ذاکران آمیخته جانش *** نَبُد غافل زیار مهربانش
که نامش از وفاداران نگارند *** به راه دین زهشیاران نگارند
* * *
ص: 431
«یَعفُو عَمَّن ظَلَمَه و یُعطى مَنْ حرمَه و یَصِلُ مَنْ قَطَعَه»
ترجمه: کسى را که به او ظلم کرده، مى بخشد و به آن که محرومش ساخته، عطا مى کند و با کسى که پیوندش را قطع کرده رابطه برقرار مى کند.
* * *
شرح: در این قسمت مولى به سه صفت دیگر اشاره مى کنند که هر کدام از مکرمتهاى اخلاقى و ارزشهاى پسندیده انسانى است، عفو ناشى از شجاعت، و اِعطاء و بخشش به کسى که او را محروم ساخته ناشى از سخاوت، و ارتباط با کسى که از او بریده ناشى از رحمت است. در مورد این سه صفت و فضیلت آنها، روایات زیادى وارد شده است:
از امام صادق(علیه السلام) روایت شده که فرمودند: رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) در خطبه اى چنین فرمودند: «اَلا اُخْبِرُکم بِخَیرِ خلایِقِ الدُّنیا و الآخرة: العَفْوُ عَمَّن ظَلَمَک و تَصِلُ مَنْ قَطَعَک و الاحسان الى مَن اَساء الیک و اِعطاء مَنْ حَرَمَک».(1)
«آیا بهترین اخلاق دنیا و آخرت را به شما خبر ندهم؟ (بدانید که بهترین اخلاق) عفو و گذشت از کسى است که به تو ستم کرده و پیوستن به کسى که از تو
ص: 432
بریده و نیکى با کسى که به تو بدى نموده و بخشیدن به کسى که تو را محروم ساخته است».
2- از ابى حمزه ثمالى نقل شده که گفت شنیدم از امام سجاد(علیه السلام) که مى فرمود: وقتى روز قیامت شد، خداوند تبارک و تعالى اوّلین و آخرین را در یک جا جمع مى کند، سپس منادى ندا مى دهد «اَینَ اهلُ الفضل»: «کجائید اهل فضیلت»، عده اى از مردم بلند مى شوند و ملائکه با آنها روبرو شده و مى گویند فضل شما چه بود، مى گویند: کُنّا نَصِلُ مَنْ قَطعنا و نعطى مَنْ حَرَمنا و نعفُوا عمّن ظَلَمَنا»: «با کسى که قطع ارتباط با ما کرده بود ارتباط برقرار مى کردیم و به کسى که ما را محروم ساخته بود، بخشش مى نمودیم. از کسى که به ما ستم نموده بود، درمى گذشتیم»، سپس به آنها گفته مى شود، راست گفتید داخل بهشت شوید.(1)
3- جابر از امام باقر(علیه السلام) نقل مى کند که فرمودند: «ثلاث لا یزد اللّه بِهِنّ المرء اِلاّ عزّاً: الصفح عَمّن ظَلمَه و اعطاء مَن حَرَمَه و الصِّلة لِمَنْ قَطَعَه»: «سه چیز است که خداوند به سبب آنها به انسان عزت مى دهد: گذشت از کسى که به انسان ظلم و ستم کرده و اعطاء و بخشش به کسى که او را محروم ساخته و ارتباط با کسى که قطع ارتباط کرده است».(2)
اخبار در این معنا بسیار است و مرحوم کلینى در باب عفو در کافى آورده است.
عفو از کسى که به انسان ستم نموده، و عنایت و رسیدگى به کسى که انسان را در وقت سختى دستگیرى نکرده و ارتباط با کسى که از انسان بریده و با او قهر کرده بسیار نیاز به مجاهدت نفسانى دارد، پیروزى در میدان نفس را نیاز دارد؛ حضرت عفو و اعطاء و ارتباط تنها را از صفات پرهیزگاران شمردند، بلکه اضافه به ظالم و
ص: 433
محروم کننده و قاطع ارتباط، کردند، تا شدت مجاهدت نفسانى و بلندى روح پرهیزگار واقعى را بفهمانند.
یکى از شارحان کتاب شریف کافى در مورد این روایات مى گوید: از صفات اهل کرم و عفو از کسى است که به آنها ستم روا داشته و از صفات لئام و پست طینتان انتقام و تشفّى و عقاب است تا غیظ و غضب درونى را که آفتى نفسانى است دفع کنند، این آفت نفسانى و بیمارى روانى، جُهّال و کسانى را که داراى نقص روحى هستند متغیّر مى کند زیرا بسیار سریع در برابر هر چه مخالف هواى نفسانى آنها است متأثر مى شوند. و امّا معنى عطا کردن به کسى که انسان را در وقت تنگدستى از عطاى خود محروم کرده این است که وقتى احسان به کسى کردى و او مقابله به مثل کرد یا با بدى و کفران نعمت با شما برخورد کرد از احسان او روى گردان مشو، زیرا اگر او شکرگزارى از تو نکرد، دیگرى چنین مى کند و اگر هم احدى از تو سپاسگزارى و تقدیم نکرد، خداوند احسان کنندگان را دوست دارد، چنانکه در قرآن مجید فرمود، و در شرافت و فضل تو همین بس که تو مورد خطاب «اَیْنَ اهلُ الفضل» در روز محشور شدن اوّلین و آخرین قرار مى گیرى.
و امّا مراد «صلةُ مَنْ قطعَک» این است که به هر وسیله ممکن با کسى که با تو قطع رابطه کرده، ارتباط برقرار کن، خصوصاً اگر ارحام و بستگان نزدیک تو باشد.(1)
حال به طور جداگانه در مورد این سه فراز سخن گوئیم:
«یَعفُوا عمّن ظَلَمَه»
از بهترین صفات، گذشت از کسى است که به انسان ظلم کرده است، عفو معمولا در وقتى است که انسان قدرت انتقام دارد وگرنه اگر این قدرت را نداشته باشد مقام، مقام صبر است نه عفو.
ص: 434
انتقام آن است که شخص به مثل همان ظلمى که در حقش شده، یا بیشتر را مرتکب شود و ظالم را مؤاخذه نماید، انتقام اگر از مقابله به مثل در مواردى که شرع اجازه داده تجاوز کند، خواه کمّا و خواه کیفاً حرام است و این حسّ انتقام از نتائج غضب است، هر انتقامى جائز نیست، زیرا مقابله غیبت و تهمت و فحش و سخن چینى و امثال اینها جائز نیست، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: اگر کسى شما را به آنچه با شما است سرزنش و مسخره کرد شما به آنچه در اوست سرزنشش نکنید، در جاى دیگر فرمودند دو فردى که یکدیگر را سبّ و اهانت مى کنند، دو شیطان هستند که با اهانت به یکدیگر مقابله به مثل مى کنند و فکر مى کنند تلافى فحش فحش است.
در روایتى آمده که مردى ابوبکر را در حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله) دشنام داد و ابوبکر ساکت بود وقتى شروع کرد، از خود دفاع کند رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) بلند شدند و به او فرمودند: «فرسته خداوند از جانب تو جواب مى داد، وقتى تو آغاز به سخن کردى او رفت و شیطان آمد و من در مجلسى که در آن شیطان باشد نمى نشینم!»
پس هر فعلى یا سخنى که به صورت ظلم به انسان مى رسد، اگر در شریعت قصاص و غرامتى دارد، واجب است از آن حد تجاوز نشود، گرچه در اینجا عفو افضل و نزدیکتر به تقوى و پرهیزگارى است و علماى اخلاق فرموده اند، در جائى که حدّ شرعى معین نشده، براى آرامش نفس مى تواند سخنى که حرام و دروغ نباشد بگوید، مثلا امثال فحش و مذمت و اذیتهاى دیگر را که حد شرعى معین ندارد، با کلماتى مثل کم حیا، بداخلاق، بى تربیت، و شبیه اینها جواب دهد، و اگر نادان و احمق بگوید نیز بلااشکال است، زیرا در هر فردى جهل و بى خردى یافت مى شود و به این اعتبار به او بگوید.
ص: 435
گرچه اینها جائز است، ولى بهتر از این، سکوت و واگذار کردن انتقام، به ربّ الارباب و خداوند منتقم است، البته در صورتى که عدم جواب و سکوت منجر به سستى و بى غیرتى نشود.
در روایتى از رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) آمده: «اَلا اِنّ بَنى آدَم خُلِقُوا عَلى طبقات شَتّى، مِنْهُم بَطىء الغَضَب سَریعُ الفِیئى و منهم سریع الغَضَب سَریعُ الفیىء فَتَلکَ تِبلک و مِنْهُم سَریعُ الغَضَبِ بَطىء الفَىء و متهم بَطىء الغَضَبِ بَطِىء الفِىء اَلا و اِنّ خیرَهم البَطىء الغَضَب السریعُ الفَىء و شَرّهم السریعُ الغَضَبِ البطىء الفَىء»: «بدانید فرزندان آدم بر طبقه ها و انواع مختلفى خلق شده اند؛ بعضى از آنها کُنْد غضب و تند بازگشت و زود راضى شونده هستند، و بعضى سریع غضب مى کنند و سریع آرام مى شوند و این سرعت فروکشى عوض از سریع غضبناک شدن آنها است (و به قول عوام این به آن در) و بعضى سریع غضب مى کنند و کُند بازگشت مى نمایند و بعضى کُند غضب و کُند بازگشت هستند، بدانید که بهترین آنها کسانى هستند که دیر غضب مى کنند و سریع بازگشت و زود راضى شونده هستند و بدترین آنها کسانى هستند که زود غضب مى کنند و دیر بازگشت مى کنند».
علماى اخلاق و پزشکان روح علاج ترک انتقام را اندیشیدن در بد عاقبتى در آینده دور و نزدیک دانسته اند و این که در فوائد ترک انتقام و عفو دقت کند و بداند که واگذار کردن انتقام به منتقم حقیقى بهتر و سزاوارتر است و این که انتقام و عفو او شدیدتر و قویتر است.
پس فکر کن شاید روزى، تو به دست او گرفتار شوى و بخواهد از تو انتقام گیرد، عفو کن که گذشت تاج ارزشها و مکرمتهاى اخلاقى است. «العَفْوُ تاجُ المَکارم».(1)
ص: 436
عفو ضد انتقام است، و آن گذشتن از قصاص و غرامت و خسارت است، خصلتى است که آیات و روایات در مدح آن بسیار است خداوند متعال مى فرماید: «خُذِ العفوَ و أمر بالعُرف»: «اى پیامبر گذشت را اتخاذ کن و به کار نیک و معروف امر نما»(1) و نیز فرمود: «ولَیعْفُوا و لیَصْفَحوا»: «باید عفو و گذشت کنند».(2) راغب در مفردات مى گوید: «صَفْح» بالاتر و بلیغ تر از «عفو» است گاهى انسان عفو مى کند ولى به مرتبه «صفح» نمى رسد، شاید مرادش این باشد که انسان از مسئله اى مى گذرد و گذشت مى کند ولى هنوز کدورتى از طرف در قلب او است، ولى «صَفْح» آن است که این مقدار کدورت نیز نباشد و با خلوص و طیب نفس گذشت کند، قرآن در جاى دیگر گوید: «و ان تعفوا اقرب للتّقوى» «و اگر عفو کنید به تقوى نزدیکتر است».(3)
رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند: عفو بر بنده نمى افزاید مگر عزّت، پس عفو کنید تا خداوند شما را عزیز گرداند. باز رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) فرمودند: حضرت موسى(علیه السلام) به خداوند عرض کرد پروردگار من! کدام بندگانت عزیزترند بر تو، فرمود: آنکه وقتى قدرت مى یابد عفو مى کند.
امام باقر(علیه السلام) نیز فرمودند «النَّدامةُ عَلَى العَفْو اَفْضَل وَ اَیْسَر مِنَ الندامةِ عَلى العُقُوبة»: «پشیمانى بر عفو و گذشت بهتر و راحت تر از پشیمانى بر عقوبت است».(4)
در اینجا به نکته اى اشاره مى کنیم و آن اینکه در اسلام دو نوع دستور داریم:
1- دستور به مقابله به مثل، چنانکه در قرآن مى خوانیم: «فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ
ص: 437
فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ»: «کسى که بر شما تجاوز روا داشت، شما نیز بر او تجاوز کنید به مثل آن تجاوزى که بر شما رفت».(1)
در جاى دیگر مى فرماید: (وَکَتَبْنَا عَلَیْهِمْ فِیهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَیْنَ بِالْعَیْنِ وَالاَْنفَ بِالاَْنفِ وَالاُْذُنَ بِالاُْذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ) «و نوشتیم بر آنها (بنى اسرائیل) در تورات که نفس با نفس و چشم با چشم و بینى با بینى و گوش با گوش و دندان با دندان قصاص مى شود و جراحتها نیز قصاص دارد».(2)
در جاى دیگر مى فرماید: (وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُوْلِی الاَْلْبَابِ): «اى صاحبان عقل براى شما در قصاص حیات و زندگى است».(3)
2- دستور به عفو که آیات و روایات زیادى در این باره ذکر کردیم.
سؤال این است که جمع بین این دو دستور چگونه است آیا تضادى وجود ندارد از یک طرف امر به انتقام و قصاص و از سوى دیگر توصیه به عفو و گذشت!
جواب این است که براى جمع بین این دو دسته سه وجه ممکن است گفته شود: 1- باید توجه داشت که ما هم قانون داریم و هم یک سلسله مسائل اخلاقى قانون اسلام قصاص و انتقام شرعى را به عنوان حقّى براى صاحب حق محترم شمرده است. اگر این قانون نباشد، جنایتکاران جسورتر مى شوند، این قانون عامل کنترل کننده اى براى جنایت پیشه گان است، ضامن امنیت نظام است، ولى در کنار آن عفو را نیز به عنوان ارزشى اخلاقى قرار داده است، جایگاه این اخلاق از آن قانون بالاتر است و فردى که متخلق به این اخلاق شود جایگاهش بالاتر از کسى است که قدرت عفود ندارد، خداوند در قرآن مى فرماید: (إِنَّ اللهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ)(4): «خداوند به عدل و احسان امر مى کند»، اولى (عدل) قانون و دومى (احسان) اخلاق
ص: 438
است اولى وظیفه و دومى انسانیت است، اگر کسى به من نیکى کرد عدالت به عنوان یک قانون حکم مى کند که به او همان قدر نیکى کنم، ولى اخلاق حکم مى کند که بیشتر از آنچه به من نیکى کرده و به او احسان کنم.
هِگل اخلاق را عبارت از پیروى و اطاعت از قوانین مى داند، ولى مى دانیم که این صحیح نیست، چه بسیارند افرادى که رفتارشان طبق مقررات و قوانین فردى و اجتماعى است و از مرز قانون قدمى فراتر نمى نهند امّا اخلاقاً خشن و تندخو، بى گذشت و سختگیر، کینه توز و انتقامجو هستند، این تفکیک قانون و اخلاق را «کانت» دیگر فیلسوف غربى مورد اشاره قرار داده و در فلسفه اخلاق، چندین رساله و کتاب نوشته و تکالیف را منقسم به دو قسم کرده است، یکى تکلیف قانونى یعنى آنچه به موجب قوانین بر مردم الزام مى شود و نقض آنها سبب بازخواست دادگاهها و دیوانخانه هامى گردد. دوّم تکالیف فضیلتى که الزامش درونى است و محاکمه اش با نفس انسان است.
در تکالیف قانونى، نظر به عدل و داد است، داد هر عملى است که بنیادش بر این اصل استوار است: آزادى هر کس با آزادى دیگران سازگار بوده باشد.
بنابراین حکم قانونى این است: چنان کن که آزادى تو بر طبق یک قاعده کلى با آزادى همه مردم سازگار شود، در تکالیف فضیلتى، نظر به اخلاق است و غایب علم اخلاق براى هر کس کمال نفس خود او و خوشى دیگران است.(1)
در مکتب آسمانى اسلام عملى ساختن قوانین دینى معیار دادگرى، و انصاف و تخلّق به مکارم اخلاق مایه کمال معنوى و فضیلت است.
على(علیه السلام) مى فرمایند: «العَدلُ انّک اذا ظُلِمتَ اَنصَفْتَ و الفَضْل اَنّک اذا قَدَرتَ عَفوتَ»: «عدل این است که اگر مورد ستم واقع شدى، با ستم کننده خود منصفانه رفتار نمائى و براى کیفر او از مرز حق و قانون تجاوز نکنى و فضیلت این است که اگر
ص: 439
قدرت به دست آوردى از مجازاتش چشم پوشى کنى و او را مشمول عفو و بخشش قرار دهى».
2- انتقام در مقابل کسى است که قابل هدایت نیست، در مقابل فرد لجوجى است که اگر قصاص نشود، فردا چند نفر دیگر را نیز به قتل مى رساند، در مقابل انسانى است که نورانیت فطرى خود را از دست داده و قلبش به تاریکى گرائیده است، در مقابل فردى است که ریشه انسانیت و وجدان در درون او مرده است و عفو و گذشت براى انسانى است که واقعاً نادم و پشیمان است و اگر هم قصاص نشود، زیر تازیانه وجدان قصاص مى شود و بیدار مى گردد.
3- عفو اصل است و قصاص استثنائى در این اصل است، شاخه اصلى عفو و شاخه فرعى انتقام است، و عمل به اصل مقدم بر فرع است مگر اینکه خصوصیتى در مورد یافت شود، مثل همان که گفتیم فردى که قابل اصلاح نیست باید حتماً قصاص شود، یا اگر تازیانه نخورد حواسش جمع نمى شود.
در زندگى عفو و گذشت داشته باش که تا سربلند شوى، چه بسیار جنایتکارانى که با گذشت به راه آمدند و جامعه اى را ساختند تو یک دعاى کمیل مى خوانى و مى خواهى خداوند همه گناهان و لغزشهاى هفتاد ساله تو را بیامرزد، ولى یک لغزش از برادرت را دَه سال است نبخشیده اى چرا؟!
گذشت را سرلوحه زندگى قرار ده و تاریخ عفو را در اسلام ملاحظه کن، که پیامبر(صلی الله علیه و آله) با همین عفو خصوصاً در فتح مکه چه کرد، ظاهراً مکه را لشکر ده هزار نفرى فتح کرد، ولى باطن آن را و قلب مردم آن را عفو فتح کرد، و زندگانى ائمه(علیهم السلام) را از لحاظ عفو و گذشت ملاحظه کن که چگونه آن را معلم جامعه قرار دادند و افراد را تربیت کردند. در کتاب شریف مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: «گذشت به هنگام قدرت، روش و سیره انبیاء و از اسرار نهان پرهیزگاران است».
ص: 440
حقیقت و تفسیر عفو این است که از شخص گناهکار چشم پوشى و اغماض کرده و به ظاهر او را مُلزَم به خطا و گناهش ننمائى و آنچه از اهانت و ضرر و ناراحتى به تو رسیده است، از صمیم قلب ببخشى و علاوه بر اینها به او احسان و نیکى نیز بنمائى «تَفْسیرُ العَفْوانْ لا تَلزَم صاحِبَکَ فیما اَجرم ظاهراً و تنسى مِنَ الاصل ما اَصبتَ مِنه باطنا و تَزید على الاِختیاراتِ اِحْساناً».
و هرگز کسى به مقام حقیقى عفو نمى رسد، مگر آن که پروردگار متعال گناههاى گذشته و آینده او را عفو فرموده و او را به خلعت کرامت و برگزیدگى خود زینت داده، و از پرتو نور مبارک خود او را بپوشاند. آرى عفو و غفران از صفات خداوند عزیز است و آنها را در دلهاى بندگان مخصوص و انتخاب شده خود قرار مى دهد، تا مانند حق تعالى با بندگان و افراد مردم با بخشش و گذشت رفتار کرده و با صفات و اخلاق الهى متخلق گردند و به همین جهت خداوند عزوجل فرمود (وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلاَ تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللهُ لَکُمْ وَاللهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ)(1): «عفو و گذشت کنید، آیا دوست نمى دارید، خداوند شما را ببخشید خداوند بخشنده و آمرزنده و مهربان است».
هست امیدم که عَلى رَغْم عَدُوّ روز جزا *** فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت *** من چرا ملک جهان را به جُوى نفروشم
در همان کتاب شریف حضرت صادق(علیه السلام) مى فرماید: «کسى که از بشرى مثل خودش گذشت نکند، چگونه امید به عفو خداوند جبّار دارد... » رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) بسیار مى فرمود: «آیا ناتوان هستید که مثل «اَبى ضَمْضَمْ» باشید»، گفتید یا رسول الله او که بود، فرمود: «مردى از امّتهاى گذشته بود، هنگامیکه صبح مى کرد مى گفت: (اللّهم انّى قَد تَصَدّقتُ بِعِرضى على النّاس عامَّة؛ خدایا من آبرو و عنوان خود را براى
ص: 441
خدمت به مردم و بندگان تو صدقه دادم و وقف کردم».
آرى برادرم وصفت عفو نورى است که از جانب حق به قلب پاک بنده خاضع افاضه مى شود و پیوسته با این نور خود را در مقابل عظمت حق کوچک و نسبت به بندگان او مهربان مى گردد، وقتى این نور دل را منوّر کرد، از خلاف و عصیان دیگران چشم پوشى مى کند.
به خوارى منگر اى مُنعم ضعیفان و نحیفان را *** که صدر مجلس عشرت گداى ره نشین دارد
چو بر روى زمین باشى توانائى غنیمت دان *** که دوران ناتوانى ها بسى زیر زمین دارد
بلا گردان جان و تن دعاى مستمندانست *** که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد(1)
کسى که به دیگرى بد مى گوید و با سخن زشت خود او را مورد هتک و تحقیر قرار مى دهد، با این عمل به دلش زخم مى زند و دل او را مجروح مى کند، اگر در ملأ عام ناسزا بگوید زخمش عمیق تر است و اگر تنها و بدون حضور کسى توهین کند، جراحتش خفیف تر خواهد بود، زخم ناسزاگوئى در محیط خصوصى براى روح، همانند بریدگى با خراش سطحى انگشت است.
شخصى که مورد دشنام و اهانت واقع مى شود، اگر داراى سلامت فکر باشد در صورتى که اهانت کننده از او معذرت بخواهد و در واقع با پوزش طلبیدن مرهمى بر دل مجروح وى بگذارد، فوراً اعتذارش را مى پذیرد، با بزرگوارى و کرامت نفس او را مى بخشد و زخم دلش خیلى زود التیام مى یابد.
از امام زین العابدین(علیه السلام) رسیده که فرمود: «اِنْ شَتَمَک رَجُلٌ عن یمینک ثمّ تَحَوَّلَ اِلى یسارک فاعتَذَر الیک فَاقْبَلْ منه»: «اگر کسى از طرف راستت به تو ناسزا گفت و
ص: 442
بلافاصله به سمت چپ آمد و از تو پوزش طلبید، معذرت خواهى او را قبول کن»!(1)
در صورتى که اهانت کننده معذرت نخواهد و بى اعتنا از وى جدا شود، چون شخص اهانت شده داراى سلامت فکر (و روح) است کینه و دشمنى در دل نمى گیرد، فکر انتقامجوئى در سر نمى پرورد این خاطره تلخ را فراموش مى کند و با گذشت چند روز یا چند هفته زخم دلش بهبود مى یابد.
اگر شخص مورد اهانت، بر اثر خلق و خوى ناپسند گرفتار بیمارى اندیشه و فکر (و روان) باشد، زخم دلش نه خود به خود بهبود مى یابد و نه با مرهم معذرت خواهى درمان مى شود، او کینه اهانت کننده را در دل مى گیرد و به فکر انتقامجوئى مى افتد، اگر بتواند خیلى زود از خود عکس العمل نشان مى دهد و اگر نتواند به انتظار فرصت مى ماند؛ تا موقع مناسبى به دست آورد و عمل موهن او را تلافى نماید.
فکر کینه توز و انتقامجو، مانند خون کسى که بیمارى قند دارد، همانطور که زیادى قند خون مانع بهبودى زخم بدن مى شود و نمى گذارد بریدگى پوست و عضله التیام پیدا کند، همچنین حسّ کینه و تمایل شدید به انتقام، مانع علاج زخم دل است و نمى گذارد خاطر مجروح درمان گردد، این قبیل افراد، تا از شخص مورد نظر انتقام نگیرند و عمل او را به دلخواه خود تلافى نکنند، شفاى دل نمى یابند؛ کسانى که به این بیمارى مبتلا هستند، اگر بخواهند مى توانند با راهنمائى افراد دانا و اجراء برنامه هاى اخلاقى، خویشتن را مداوا کنند و از این بدبختى و تیره روزى رهائى یابند و اگر نخواهند باید تمام عمرشان با رنج و ناراحتى سپرى شود و آتش کینه این و آن پیوسته در نهادشان مشتعل باشد. بعلاوه این گروه، با اندیشه ناسالم و فکر بیمار (و روح علیل) که دارند همواره در معرض درنده خوئى و اعمال ضدّ انسانى هستند و ممکن است در مواقعى براى تَشَفّى خاطر و اقناع تمایل انتقام، به
ص: 443
جنایات وحشت زا و خطرناکى دست بزنند.
در قرن ششم هجرى شخصى به نام (ابن سلاّر) که از افسران ارتش مصر بود، به مقام وزارت رسید و در کمال قدرت بر مردم حکومت مى کرد، او از یک طرف مردى شجاع، فعّال، و باهوش بود و از طرف دیگر خودخواه، خشن و ستمکار. در دوران وزارت خود خدمت بسیار و ظلم فراوان کرد.
موقعى که (ابن سلاّر) یک فرد سپاهى بود، به پرداخت غرامتى محکوم شد، براى شکایت نزد (ابى الکرم) مستوفى دیوان رفت و پیرامون محکومیت خود توضیحاتى داد، (ابى الکرم) به حق یا به ناحق به اظهارات او ترتیب اثر نداد و گفت: سخن تو در گوش من فرو نشود، (ابن سلاّر) از گفته وى خشمگین گردید، کینه اش را به دل گرفت موقعى که وزیر شد و فرصت انتقام به دست آورد او را دستگیر نمود و فرمان داد میخ بلندى را در گوش وى فرو کوفتند تا از گوش دیگرش سر بیرون کرد. در آغاز کوبیدن میخ، هر بار که (ابى الکرم) فریاد مى زد ابن سلاّر مى گفت اکنون سخن من در گوش تو فرو شد، سپس به دستور او پیکر بى جانش را با همان میخى که در سر داشت به دار آویختند.(1)
(ابى الکرم) با گفته خود خاطر (ابن سلاّر) را مجروح نمود و به دل او زخم زد، اگر (ابن سلاّر) داراى سجایاى انسانى و سلامت فکر (و روح) مى بود، با گذشت چند هفته و حداکثر چند ماه، زخم دلش بهبود مى یافت، و آن خاطره تلخ را فراموش مى کرد ولى او گرفتار بیمارى فکر (و روح) و فساد اخلاق بود و بر اثر خودخواهى، به کینه توزى و انتقامجوئى، جراحت خاطرش التیام پیدا نکرد به همین جهت پس از گذشت چند سال که به وزارت رسید و قدرت انتقام به دست آورد گفته او را تلافى نمود و به دل خویش شفا بخشید ولى در انتقامجوئى مرتکب عمل وحشیانه و غیر انسانى شد و مردى را به جرم گفتن یک جمله با وضع فجیع و دردناکى به هلاکت
ص: 444
رساند.(1)
«و یُعطى مَنْ حَرَمَه» پرهیزگار به کسى که او را از بخشش خود محروم کرده، بخشش و اعطاء کند. سخاوت وجود و بخشش در مقابل بخل است، بخل آن است که شخص بخیل از نظر روانى به جائى رسیده که نمى تواند نسبت به دیگرى احسان و انفاق و تعلیم و راهنمائى داشته باشد و سخاوت نیز مانند بخل مواردى دارد، مانند انفاق مال، تعلیم علم، تربیت ادبى و اخلاقى، اعطاء شخصیت و عنوان و راهنمایى کردن کسى و هر بذل و بخششى که بدون غرض انجام گیرد، پس آنطور که بعضى فکر مى کنند، سخاوت در مال تنها نیست، اینکه مولى مى فرمایند پرهیزگار عطاء و بخش به کسى مى کند که او را محروم کرده، نه فقط از نظر مال بلکه از نظر تعلیم و تربیت و شخصیت بخشیدن و غیره چنین است، فردى که قلبش و روحش را ساخته از عمل ناشایست دیگرى سرخورده و ناراحت نمى گردد و سعى مى کند با عمل صحیح او را آگاه کند، این صفت از کرامتهاى نفسانى انسان است، احسان به غیر ذاتاً نیکو است و نیکوتر از آن هم احسان به کسى است که به انسان در وقت نیاز و تنگدستى کمک نکرده باشد.
بعضى انسانها را که بى مسؤولیت و بى احساس و بى درد هستند و درد مردم را مى بینند و متأثر نمى شوند و به تنگدستى مى افتند، باید این گونه تنبیه کرد، کسى که روزى توسط فردى محروم شده، اگر در مقابل آن بى اعتنائى ها به او خدمت کند، شرمندگى براى او بیشتر از این نیست، هر چه هم پست و رذل باشد، از احسان آنها که روزى محروم از کمک او بودنده اند، متأثر شه و به خود مى آید و اگر روزى بار دیگر متحول و با شخصیت شد به مردم رسیدگى و احسان مى کند.
شما نگویید چرا آن روز به درد من نرسید، اگر کار او ناشایسته بود، کار شما که از انتقام نشأت مى گیرد بدتر و ناشایسته تر است، احسان و بخشش شما به او، مایه
ص: 445
بزرگى شما است، خود را در نزد خدا و کتاب و خلق بزرگ و بزرگوار کرده اى.
از امام صادق(علیه السلام) در مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه رسیده که سخاوت از اخلاق انبیاء(علیهم السلام) است و ستون ایمان محسوب مى شود و مؤمنى نیست مگر اینکه سخى است و سخى نیست مگر اینکه صاحب مقام یقین به معارف الهى و داراى همتى عالى است، زیرا سخاوت پرتو و شعاع نور یقین است و کسى که مقصود و مقصد از سخاوت را که رسیدن به مقام قرب حق است شناخت، آنچه بذل مى کند گرچه زیاد باشد بر او آسان است.
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)ب نیز فرمودند: فطرى و جِبِلِّى دوستدار خداوند نمى شود مگر سخاوت و سخاوت چیزى است که به هر چیز دوست داشتنى تعلق مى گیرد (نه هر چیزى که انسان علاقه اى به آن ندارد و به تعبیر قرآن کریم: (لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ)(1)
و از علامت و نشانه بخشندگى و سخاوت این است که هرگز در فکر آن نیست که مال دنیا نصیب چه کسى هست یا مى شود و کدام فرد مالک یا حاکم مى شود خواه آن ثروتمند و مالک مؤمن باشد یا کافر، مطیع باشد یا معصیت کار، شریف باشد یا انسان پست، فرد سخاوتمند به دیگرى اطعام مى کند در حالى که خود گرسنه است و دیگرى را مى پوشاند در حالى که خود برهنه است، به دیگرى مى بخشد و از قبول بخشش دیگرى امتناع مى کند، از اعطاء دیگرى ممنون مى شود و از اعطاء خود منّتى برطرف نمى گذارد.
فرد سخاوتمند، اگر دنیا را مالک شود و کلید خزائن عالم در اختیار او باشد، خود را بیگانه مى بیند (خود را نسبت به آن اموال اجنبى مى بیند) و اگر بر فرض در راه خدا در ساعتى همه را انفاق و بخشش کند، ملول و متأثر نمى شود (زیرا علاقه و همبستگى بین خود و این اموال احساس نمى کند).
ص: 446
امام صادق(علیه السلام) گویند: رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) فرمودند: آدم سخاوتمند به خدا و مردم و بهشت نزدیک است و از آتش دور، ولى برعکس آدم بخیل دور از خدا و مردم و بهشت و به آتش نزدیک است.
سخاوتمند نامیده نمى شود مگر بخشنده در راه اطاعت خداوند و براى ذات او گرچه به گرده نانى یا مختصر آبى باشد. رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: سخاوتمند آن است که از مال خود براى رضایت خداوند بخشش کند، ولى انسان «مُتُسخّى» و کسى که تظاهر به سخاوت مى کند (سخاوت نما) او حمّال سخط و غضب الهى است و او بخیل ترین مردم نسبت به خود است، چه رسد به غیر خود، زیرا متابعت هواى نفس و مخالفت امر خداوند عزوجل کرد، خداوند متعال نیز فرمود: (وَلَیَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَأَثْقَالا): «و آنان سنگینی هاى بار خود را به دوش مى کشند و نیز سنگینی هاى دیگران را با سنگینی هاى بار خود عمل مى کنند»،(1) آن که در راههاى باطل انفاق مى کند و در راه غیرخدا بخشش مى کند، گناهان دیگران را نیز که گمراه شده و به باطل رفته اند همراه با گناهان خود به دوش مى گیرد.
بذل و بخشش دو قسم است: یکى در راه خدا و براى کسب رضایت خدا و دوم از روى غرضهاى مادى و مقاصد دنیوى از کسب عنوان و اعتبار و ترویج باطل و اعانت به ظلم و فساد.
آنچه دارم مورد مدح و ستایش است، قسم اول است، انسان در قسم دوم گذشته از این که به او سخاوتمند گفته مى شود، عنوان بخل نیز درباره او صادق است، زیرا این شخص با این بذل، خود را از قرب خدا و از بهشت بر کنار کرده و به سوى آتش و غضب الهى کشانده است، او در رسیدن به این همه سعادت نسبت به خود بخل ورزیده است، و بدترین و بالاترین بخل آن است که خلاف صلاح و خیر و سعادت خود قدم بردارد.
ص: 447
ترک لذتها و شهوتها سخاست *** هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
مُرد مُحسن لیک احسانش نمرد *** تا نپندارى به مرگ، او جان سپرد
مال در ایثار اگر گردد تلف *** در درون صد زندگى آید خلف
در روایتى آمده که بخشنده کسى است که واجبات الهى را اداء کند و بخیل کسى است که نسبت به آنها بخل کند و انجام ندهد.(1)
از سرور آزادگان و سخاوتمندان که نه از مال بلکه از جان و عرض و آبرو و شرفش در راه خدا گذشت، چنین رسیده است:
اِذا جادَتِ الدّنیا علیک فَجُد بِها *** على الناس طُرّاً قبل اَنْ تَتَفَّلَتْ
فَلا الجود یُفْنیها اذا هى اَقْبَلَتْ *** وَ لا البُخْل یبقیها اذا ما تَوَلَّتْ
یعنى: زمانى که دنیا بر تو کرامت و بخششى کرد، آن را بر همه مردم ببخش قبل از اینکه از دست برود.
نه جُود از بین برنده دنیا است اگر روى آورد، و نه بُخل نگهدارنده آن است اگر پشت کند.(2)
در روایتى از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) چنین آمده: «انّ السخاء شجرةٌ مِنْ اشجار الجنّة لَها اَغصانٌ مُتدَلّیةٌ فى الدنیا فَمَنْ کانَ سخیّاً تَعَلَّقَ بِغُصْن مِنْ اَغْصانها فَساقَه ذلک الغُصْن الى الجنّة؛ «سخاوت درختى از درختان بهشت است، براى آن شاخه هائى است که در دنیا آویزان است، کسى که سخى شد به شاخه اى از شاخه هاى آن چنگ انداخته و آن شاخه او را بسوى بهشت مى کشاند».(3)
سخاوت پیشه کن که شجاعترین مردم سخاوتمندترین آنها است «اَشْجَعُ
ص: 448
النّاسِ اَسخاهُم»(1) زیرا مبارزه با نفس و پیروزى بر آن را لازم دارد و این از پیروزیهاى جهاد اکبر است.
سخاوت میوه عقل و قناعت دلیل ذکاوت و فضیلت است «السَّخاءُ ثَمَرةُ العقل و القَناعَةُ برهانُ النّبل»(2) پس قانع باشد و به مردم رسیدگى کن که این رسیدگى و سخاوت موجب نزدیکى و صمیمت است «السِّخاء قُربَة»(3) و در مقابل عدم توجه و بخل ورزیدن و تلافى این که روزى او محرومم کرد، مایه غُربت و دورى است، سخاوت محبت را در دل دیگران مى نشاند، «السخاء یَزْرَعُ المحبّة»(4) سخاوت مایه صفا و صمیمت است «السخاءُ یُثمر الصفاء».(5)
در روایت است که عده اى از کفار را نزد رسول الله(صلی الله علیه و آله) آوردند و به خاطر جنایتى که آنها مرتکب شده بودند حضرت به امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) امر فرمودند گردن آنها را بزن، سپس یکى از آنها را دستور دادند از بقیه جدایش کن و گردن او را مزن آن مرد گفت چرا مرا از یارانم جدا کردید در حالى که جنایت ما یکى بود و همه مشترک بودیم فرمود: خداوند تبارک و تعالى به من وحى رساند که تو بخشنده طائفه خود بودى و لذا تو را نمى کشم، مرد گفت:«اشهد ان لا اله اَلاّ اللّه و انّک محمّد رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)...».(و ایمان آورد).(6)
در روایتى آمده که رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: خداوند از بخیل از این که زنده است ناراحت است و از بخشنده در وقت مرگش.(7)
ص: 449
مولى على(علیه السلام) در روایتى مى فرمایند: «اَفْضَلُ السخاء اَنْ تکون بِما لَکَ مُتَبَرّعاً و عن مال غیرک مُتورِّعاً»؛ «بهترین سخاوت این است که مال خود را ببخشى و از مال دیگرى پرهیز کنى».(1)
«یَصِلُ مَنْ قَطَعَه» «پرهیزگار با کسى که او قطع ارتباط کرده، ارتباط برقرار مى کند».
او مى داند که قطع ارتباط با مردم خصوصاً با خویشاوندان و ارحام مبغوض خداوند است، او مى داند که قاطع رحم به بهشت نمى رود، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «ثَلاثَةُ لا یَدْخُلُونَ الجنّة: مُدمنُ خمر و مُؤمِنُ سِحر و قاطِعُ رَحِم»؛ «سه کس به بهشت نمى رود: دائم الخمر و مؤمن به سِحر و جادو و قطع کننده رحم با خویشاوند».(2)
او مى داند که قطع ارتباط موجب کوتاهى عمر است و صله رحم موجب زیادتى در عمر، در روایت از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) آمده مَرد صله رحم مى کند در حالى که سه سال از عمرش باقى مانده و خداوند سى سال مى کند و نیز قطع رحم مى کند و سى سال از عمرش مانده و خداوند به سه سال مبدل مى کند، سپس این آیه را تلاوت فرمودند: «یَمْحُوا اللهُ مَا یَشَاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتَابِ»: «خداوند محو مى کند آنچه را مى خواهد و اثبات مى کند و نزد او اُم الکتاب است».(3)
مُیَسّرى گوید امام صادق(علیه السلام) به من فرمودند: «چندین مرتبه اجل تو رسیده است و هر مرتبه خداوند بواسطه صله رحم تو و نیکى به نزدیکانت آن را به تأخیر انداخته است».(4)
ص: 450
بعضى فکر مى کنند رحِم وخویش که قطع ارتباط با آن این قدر نکوهیده شده پدر و مادر و برادر و خواهر است خیر این چنین نیست مرحوم نراقى در جامع السعادات مى گوید: «مراد از رَحمى که قطع ارتباط با آن حرام و ارتباط با آن واجب است و اگر چیزى به او بخشیدى نمى توانى در آن رجوع کنى و پس گیرى، تمام افرادى هستند که از طریق نَسَبى با تو آشنا هستند. گرچه نسبت آنها دور باشد و ازدواج با آنها جائز باشد (نه فقط برادر و خواهر که ازدواج با آنها حرام است) و مراد به قطع ارتباط این است که با قول و فعل او را اذیت کنى، یا سختى و مشکلى در زندگى دارند و تو از کمک به آنها امتناع کنى، یا بتوانى دفع ظلمى از آنها کنى ولى نکنى... و آنچه مقابل اینها است از کمک و یارى با زبان و دست و پا و وِجهه اگر انجام دهى صِله و ارتباط است (که ممدوح است)».(1)
پس طبق نظر این عالم بزرگوار تمام خویشاوندان نَسَبى اعم از برادر و خواهر و پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و هر چه بالاتر روى مثل جد و جده و برادرزاده و خواهرزاده و عمه و خاله و دائى و عمو و فرزندان و نوه ها و نتیجه هاى اینها همه رَحِم محسوب مى شوند، بله خویشاوندان سببى که از طریق ازدواجها بوجود مى آیند، مثل عروس و داماد و پدر و مادر آنها و خویشاوندان آنها اگر خویشاوندى نسبى نداشته باشند رَحِم محسوب نمى شوند ولى باز ارتباط با آنها از ویژگیها و خصائص اهل ایمان و تقوى است و بسیار ضرورى است.
او روایات ائمه(علیهم السلام) را شنیده است که فرمودند: حقّ خویشاوندى و رَحِم را هیچ چیزى از بین نمى برد ابى بصیر مى گوید از امام صادق(علیه السلام) پرسیدم، مردى از خویشاوندان و نزدیکانش که عارف به حق و اسلام حقیقى نیستند آیا مى تواند کناره بگیرد، حضرت فرمودند: «لا ینبغى لَهُ اَنْ یصرمَه»؛ «هرگز جائز نیست قطع رابطه کند».(2)
ص: 451
جهم بن حمید گفت، به امام صادق(علیه السلام) عرض کردم که خویشاوندانى دارم، که همفکر من نیستند یعنى مسلمان نمى باشند آیا حقى بر من دارند؟ فرمودند: بله حقّ رَحِم و خویشاوندى را چیزى قطع نمى کند و اگر مثل تو مسلمان بودند، دو حق داشتند: «حقّ الرَّحِم و حق الاسلام»: «حق خویشاوندى و حق اسلام».(1)
مردى به خدمت نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: یا رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)، من داراى اهلى و خویشاوندانى هستم و آنها مرا اذیت مى کنند، و قصد کرده ام آنها را ترک گویم، حضرت فرمودند: «اَذَنْ یرفَضُکم اللّه جمیعا»ً: «در این موقع خداوند همه شما را ترک مى کند و دست رحمتش را از سر همه شما برمى دارد»، سؤال کرد پس چه کنم؟ فرمودند: «تُعطى مَن حرمَک و تَصل مَنْ قَطَعَک و تَعفُوا عمّن ظَلمک فاِذا فَعَلَتَ ذلک کان اللّه عزَّوَجلَّ عَلَیهم ظَهیرا»: «به کسى که تو را محروم کرد احسان کن و کسى که ارتباطش را با تو قطع کرد تو با او ارتباط برقرار نما و از خطاى کسى که به تو ظلم کرد درگذر، اگر چنین کردى، خداوند عزوجل یاور تو بر ضد آنها مى شود».(2)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) در روایتى دیگر که امام صادق(علیه السلام) نقل مى کنند فرمودند: «لا تَقْطَع رَحِمَک و ان قَطَعَتْک»: «قطع ارتباط با ارحام خود مکن گرچه آنها با تو قطع ارتباط کردند!»(3)
ابى ذر گفت پیامبر(صلی الله علیه و آله) سفارش به من کردند: «اَن اَصِلَ رحمى و اِنْ اَدبَرِت»: «ارتباط با ارحام خود داشته باشم، گرچه آنها به من پشت کردند».(4)
خداوند نیز در قرآن کسانى را که قطع رحم کرده اند و مى کنند لعنت فرستاده و جایگاهشان را دوزخ معرفى کرده است: «وَالَّذِینَ یَنقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ مِیثَاقِهِ وَیَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَیُفْسِدُونَ فِى الاَْرْضِ أُوْلَئِکَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ
ص: 452
الدَّارِ»: «و آنها که عهد الهى را پس از محکم کردن مى شکنند و پیوندهائى را که خداوند دستور برقرارى آن را داده، قطع مى کنند و در روى زمین فساد مى نمایند، لعنت براى آنهاست و براى آنها بدخانه و سرائى است».(1) در سوره بقره شبیه این آیه را دارد و در آخر مى فرماید آنها از زیانکارانند «اُولَئِکَ هُمُ الخَاسِرُونَ»(2)
در مورد صاحبان خرد خداوند مى فرماید: «یَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ»: «پیوندهائى را که خدا به آنها امر کرده برقرار مى دارند»،(3) در ذیل این آیه از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد فرمودند قرابَتُک؛ منظور خویشاوندان تو است.(4)
در سوره محمد(صلى الله علیه وآله) نیز خداوند مى فرماید: «فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَکُمْ * أُوْلَئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَى أَبْصَارَهُمْ»: «اگر به دستورات الهى پشت کردید، آیا جز این انتظار مى رود که در زمین فساد کنید و قطع رحم نمائید * آنها کسانى هستند که خداوند لعنت کرده، گوشهایشان را کر و چشمهایشان را کور کرده است».(5)
در روایتى از امام سجاد(علیه السلام) مى خوانیم که به فرزندشان امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «ایّاک و مصاحبة القاطع لِرَحمة فَاِنّى وجَدتُه ملعوناً فى کتاب الله عزوجل فى ثلاث مواضع: قال اللّه عزوجل فهل عَسَیْتُم...»: «از مصاحبت با قطع کننده رَحمش بپرهیز، زیرا او در قرآن خداوند عزوجل در سه موضع ملعون و دور از رحمت الهى یافتم...»(6) یکى همین آیه فوق را فرمودند و دو آیه دیگر را یکى آیه 25 سوره رعد که
ص: 453
صریحاً لعنت شده و یکى آیه 27 سوره بقره که کنایتاً شده ذکر فرمودند. (و هر دو را ما قبلا ذکر کردیم).
بعضى از این روایات گرچه در مورد ارحام و بستگان نزدیک بود، ولى بعضى دیگر از روایات و آیات عنوانى اعم داشتند و از انسانها خواسته بود که پیوندها را نگسلید، گرچه طرف مقابل چنین کند.
بعضى را مى بینیم همسایه دیوار به دیوار هستند ولى سال به سال رفت و آمد نمى کنند بلکه اگر یکدیگر را نیز ببینند به هم حتى سلامى نمى کنند، در حالى که پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «حُرْمَة الجارِ عَلى الجارِ کَحِرمَةِ أمّة»: «حرمت و احترام همسایه بر همسایه مانند احترام مادر است».(1) همانگونه که باید به او احترام گذارى و نیز بین مهاجرین و انصار نوشتند: «الجار کالنفس»: «همسایه مثل نَفْس خود انسان است».(2)
و در روایتى پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) همسایه ها را سه قسمت کردند: یکى آنها که سه حق دارند: حق همسایگى و حق اسلام و حق خویشاوندى، دوم آنها که دو حق دارند: حق اسلام و حق همسایگى، و سوم آنکه یک حق دارد، و آن کافر است که فقط حق همسایگى دارد،(3) پیامبر(صلی الله علیه و آله) حتى براى کافر نیز حق همسایگى قائل شده که باید مراعات شود گرچه او از شما ببرد، مگر پیامبر(صلی الله علیه و آله) به سراغ آن یهودى که خاکستر بر سر حضرت مى ریخت، نرفتند و چه بسا آنها با این مراودات و رفت و آمدها و اینگونه اخلاق مسلمان شوند.
و بالاتر از همسایه چه بسا دو برادر و دو خویش که رَحِم محسوب مى شوند، سال به سال به سراغ هم نمى روند از بعضى سؤال مى کنى چرا با برادر یا خواهر و حتى پدر و مادرت رفت و آمد نمى کنى؟ مى گوید آنها با من قهر هستند من هم قهر
ص: 454
کرده ام.
اصلا کلمه قهر با وجود انسان و دستگاه آفرینش کلمه نامأنوسى است، روح انسانى با دوستى و صمیمیت آشنائى دارد، با میل به دیگران و پیوند با آنها و زندگى غیرفردى هماهنگ است، انسان میل به زندگى اجتماعى دارد و مى خواهد با هر موجودى اُنْس بگیرد، قهر کردن خلاف این طبیعت و سرشت انسانى است. کلمه نامأنوسى در کتاب تکوین و خلقت انسان است، رابطه با برادران و خواهران دینى نوعى رابطه با خالق آنها است، چنانکه کمک به آنها و توجه و محبت به آنها، محبت ورزیدن بهخداوند آنها است آیا دوست نمی دارید دوست خداوند باشید قهر کردن و دورى و قطع رابطه با مردم، قهر خداوندى و دورى از رحمت او را به همراه دارد، دورى از مخلوق دورى از اسم خدا است زیرا هر مخلوقى کلمه و اسمى و نشانه اى از او است و جلوه اى از جلوات او است.
چه بسیار کارها که با ارتباط و همبستگى با افراد اصلاح مى شود و چه بسیار مشکلات که با مساعى آنها حل مى شود و چه بسیار مشکلات که با دورى از افراد و گسستن از آنها به وجود مى آید، مضاعف مى شود.
چرا باید حکومت صفا و صمیمیت از بین دو برادر دینى رخت بربندد، و قیچى قهر و غضب، علقه و ارتباط آن دو را قطع کند، چه بدى از صفا دیدیم که به بى صفائى روى آوردیم، اگر کسى نیز به بى صفائى روى آورد تو سعى کن یکطرفه صفاد دهى تا نظر طرف مقابل را برگردانى، اگر کسى قطع ارتباط با تو کرد سعى کن قطع نکنى، تو پیشقدم شو براى وصل و آشتى و فکر نکن سبک و کم قدر مى شوى، این تجربه در جامعه به اثبات رسیده که هر که در این امور پیشقدم شود، محبوب تر است، هم نزد خداوند به مقتضاى روایات و هم نزد مردم به حکم تجربه، مردم با چشمى دیگر به او مى نگرند و براى او احترامى دیگر قائلند.
گاهى مى گوئى برو رابطه برقرار کن و مگذار دوستى چند ساله و خویشى تو از
ص: 455
بین برود، مى گوید: «دورى و دوستى» این حرف همه جا صحیح نیست بلکه «نزدیکى و دوستى» در بعضى مواقع شعارى زیباتر و نزدیکتر به شعور است.
مرحوم الهى قمشه اى در مورد سه فرازى که ذکر شد (یعفُو عمّن ظَلَمَه و یُعطى مَنْ حَرَمَه و یَصِلُ مَنْ قَطَعَه) چنین مى سراید:
ببخشد هر که را بر وى ستم کرد *** که آن بیچاره حال خود دژم(1) کرد
ندارد از کسى کین در دل پاک *** نماید شاد هر کس ساخت غمناک
بپویدند اگر از وى گسستند *** نگه دارد اگر عهدش شکستند
چو گل خندد به روى هر خس و خار *** ندارد خار جُور آن طُرفه(2) گلزار
* * *
ص: 456
ص: 457
«بعیداً فُحشه»
ترجمه: (مى بینى پرهیزگار را که) از گفتار و کردار زشت و ناسزا برکنار است.
* * *
شرح: از صفات دیگر پرهیزگاران این است که از فُحش دورى مى کنند، در فارسى «فُحش» را براى سخن زشت استعمال مى کنند، ولى در نزد عرب فُحش و فحشاء اعم از قول و عمل زشت است مفردات راغب مى گوید «الفُحش وَ الفحشاء و الفاحشة ما عَظُم قُبْحهُ مِنَ الافعال و الاقوال»: «فُحش و فحشاء و فاحشه هر فعل و قولى است که زشتى آن و قُبح آن زیاد باشد».
مولى نمى فرمایند کار زشت نمى کنند، بلکه مى فرماید: کار زشت از آنها دور است و این تعبیر بلیغ تر است «الکِنایَةُ اَبْلَغُ مِنَ التَّصریح».
گاهى مى گوئیم فلانى این کار را نمى کند و یک وقت مى گوئیم، این کار از او بعید است، پرهیزگاران نه اینکه کار زشت و ناپسند نمى کنند، بلکه با کار زشت بسیار فاصله دارند، زیرا کشش درونى آنها و جاذبه قلبى آنها فقط گفتار و اعمال نیک را جذب مى کند و با سخن و عمل نکوهیده، سنخیتى ندارد، چشمه اى که منبع آب زلال است نمى شود از آن آب گندیده و عَفِنْ تراوش کند، منبع آب زلال، آب زلال
ص: 458
مى دهد.
این که در فارسى فُحش را در مورد حرف رشت استعمال مى کنند، به خاطر بارز بودن فحش زبانى است، فحش زبانى به خاطر کثرتش، فُحش عملى (عمل زشت) را تحت الشعاع قرار داده، و ما نیز با این که در فرازهاى اول خطبه «منطقهم الصواب» درباره زبان و آفات آن سخن گفتیم باز اشاره اى به روایات مى کنیم.
درباره مذمت از شخص فَحّاش روایات زیادى آمده و او را به آتش وعده داده است، مرحوم خوئى 5 روایت در ذیل این فراز آورده است.
1- ابى بصیر از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که فرمودند: «مِنْ علاماتِ شِرکِ الشِّیْطان الَّذى لا یُشکّ فیه اَن یکونَ فَحّاشاً لا یُبالى بِما قال و لا بِما قیل له؛ از علامتهاى حضور و شرک شیطان که شکى در آن نیست، این است که کسى فَحّاش باشد که باکى از آنچه گوید و از آنچه درباره او گویند نداشته باشد. یعنى شیطان در نزد چنین شخصى حاضر و با او شریک است».
2- امام صادق(علیه السلام) فرمودند: رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «اذا رأیتمُ الرّجل لایُبالى ما قال و لا ما قیل له فانّه لِغَیَّة(1) او شرک شیطان»: «هنگامى که مردى را دیدید که باکى ندارد در آنچه مى گوید و یا آنچه به او گفته مى شود این بواسطه ضلالت یا شرکت شیطان است».
3- سلیم بن قیس از امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) نقل مى کند که رسول الله(صلی الله علیه و آله) مى فرمودند: «خداوند حرام کرده است بهشت را بر هر فحّاش بى آبرو و کم شرمى که باکى از آنچه گوید و آنچه به او گفته شود ندارد، زیرا اگر بازرسى از حالش کنى یا از زنا است یا از شرکت شیطان به وى عرض شد: اى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در میان مردمان شرکت شیطان هم
ص: 459
هست فرمود: گفتار خداى عزوجل را نخوانده اى که به شیطان فرماید: شرکت کن با ایشان در مالها و فرزندان».
همین راوى مى گوید: مردى از فقیهى (مراد یکى از ائمه(علیهم السلام) هستند) سؤال کرد آیا در بین مردم کسى هست که از آنچه درباره او گفته مى شود ناراحت نشود و باکى نداشته باشد، فرمود: کسى که معترّض مردم شود و به آنان دشنام گوید در صورتى که مى داند که آنها رهایش نمى کنند و تلافى مى کنند، او کسى است که اهمیت به آنچه مى گوید و یا درباره او گفته مى شود نمى دهد.
4- سماعة از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «اِنّ من شَرّ عِباد اللّه مَنْ تکره مجالَسَتُه لفُحْشِه»: «از بدترین بندگان خدا کسى است که همنشینى با او به خاطر فحش دادن او مکروه است».
5- ابى عبیده از امام صادق(علیه السلام) نقل مى کند که فرمودند: «البذاء مِنَ الجفاء و الجَفاء فى النّار»: «بدزبانى از جفاکارى است و جفاکار در آتش است».
برادرم از بدگوئى به مردم بپرهیز که امام باقر(علیه السلام) فرمودند: «سلاح انسانهاى پست زشت گوئى است»:«سلاح اللئام قبیح الکلام»(1) شاید دیده باشید وقتى دو نفر نزاع مى کنند و یکى قدرت مقابله با دیگرى را ندارد، شروع به اهانت مى کند، یعنى فحش اسلحه انسانهاى ضعیف است.
خدا به فریاد انسانهائى رسد که به خاطر بد دهن بودن آنها مردم از آنها کناره گیرى مى کنند، این گونه افراد از بدترین مردم در مکتب رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) هستند، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «اِنّ مِنْ شر النّاس مَنْ ترکه النّاس اتِّقاءَ فُحْشِه»: «از بدترین مردم کسى است که مردم به خاطر دورى از بدزبانى او، او را ترک گویند».(2)
چرا باید بعضى این قدر بددهن باشند، که مردم از آنها فرارى باشند، کسى که
ص: 460
خلق خدا از او گریزان است، خداوند نیز از او گریزان است، کسى که مردم از زبان او راحتى ندارند خدا هم از او راضى نیست.
به فردى مى گویى در فلان موضوع با فلانى صحبتی کن، مى گوید من با او صحبت نمى کنم او آدم بددهنى است. امام صادق(علیه السلام) فرمودند «کسى که مردم از زبانش بترسند در آتش است»:«مَن خاف النّاسُ لسانَه فهو فى النار».(1)
در روایتى دارد که عمرو بن نعمان جُعفى مى گوید: «امام صادق(علیه السلام) دوستى داشتند که مصاحبت حضرت را وقتى مى خواستند، جائى بروند، ترک نمى کرد و پیوسته همراه حضرت بود، روزى با حضرت در بازار کفاشان راه مى رفت و دنبالشان غلام او که اهل سند(2) بود مى آمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شد غلام را خواست او را ندید و تا سه مرتبه به دنبال برگشت او را ندید، در مرتبه چهارم گفت: «یا اِبْنَ الفاعلة اینَ کُنتَ» «اى زنازاده کجایى؟» حضرت وقتى این جمله را شنیدند سر بلند کرده و با دست بر پیشانى خود زدند و فرمود: «سبحان الله، نسبت ناروا به مادر او مى دهى؟ فکر مى کردم تو پرهیزگار و انسان باتقوایى هستى و اکنون فهمیدم چنین نیستى!» گفت فدایت شوم مادر او از اهل سند و مشرک است (مسلمان نیست و عقد ازدواج جارى نمى کنند) حضرت فرمودند: آیا نمى دانى که براى هر ملتى ازدواج هست، (هر فرقه اى مراسمى براى خود دارد) از من دور شو. راوى مى گوید: دیگر او را ندیدم که با آن حضرت راه برود تا آنگاه که مرگ آنها را از هم جدا کرد. (در روایتى دیگر دارد که براى هر امّتى ازدواجى و مراسمى است که از زنا دورى
ص: 461
مى کنند).(1)
در روایتى نیز از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: در بنى اسرائیل مردى بود که خدا را سه سال پیوسته دعا مى کرد که خدا پسرى به او عطا کند، وقتى دید خداوند اجابت نکرد، گفت پروردگارا آیا من از تو دورم سخن مرا نمى شنوى یا تو نزدیک من هستى و اجابت نمى کنى؟ امام صادق(علیه السلام) فرمودند: در خواب دید کسى نزد او آمد و گفت: تو خداوند عزوجل را سه سال است با زبانى فحّاش و قلبى سرکش و غیر متقى و نیّتى غیرصادق مى خوانى، خود را از فحاشى دور کن و قلبت را از خداوند بترسان و نیت خود را نیکو گردان.
حضرت فرمودند چنین کرد و خداوند دعاى او را مستجاب کرد و فرزند پسرى به او عنایت کرد.(2)
برادرم! سخن نیک گوى که سخن و کلام تو کشف کننده درون تو است اگر درونى باصفا و نورانى داشته باشى آن را آشکار مى کند و اگر درونى تیره و تاریک داشته باشى همان آشکار مى شود مولى على(علیه السلام) نیز فرمودند: مرد در زیر زبانش پنهان شده است «المرء مخبوء تحت لسانه».
در روایتى آمده که مردى دهنه مرکب رسول الله(صلی الله علیه و آله) را گرفت و گفت: «یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) اىُّ الاعمال اَفْضَلْ»: «یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) کدام اعمال بافضیلت تر است؟ فقال: اِطعام الطعام و اِطیابُ الکلام»: «طعام دادن و پاک کردن گفتار».(3)
على(علیه السلام) فرمودند: «سه چیز است که از نیکوکارى است: سخاوت، پاکیزگى کلام، تحمل آزار» «ثلاث مِنْ البِرّ سخاء النفس و طیبُ الکلام و الصبر على الاَذى».(4)
ص: 462
قرآن مى فرماید: اى اهل ایمان هرگز نباید قومى قوم دیگر را مسخره و استهزاء نمایند، شاید آن قومى که مسخره مى کنید بهترین مؤمنان باشند و نیز بین زنان باایمان قومى، قوم دیگر را مسخره نکند، چه بسا آنها بهترین زنانند و هرگز عیب جوئى از همدینان خود نکنید و با نام و لقب هاى زشت همدیگر را نخوانید که بعد از ایمان آوردن نام فسق (بر مؤمن نهند) زشت است و کسى که توبه نکند ستمکار است.(1)
آیا ما همانگونه ایم که قرآن مى خواهد، من نمى دانم بعضى چه لذتى مى برند که براى خنداندن چند نفر هم نسبتى و هر لقب زشتى هست به افراد مى دهند، هر عیبى که در ظاهر اندام آنها است با لحنى زشت براى مسخره کردن آن مؤمن مى گویند، هر خصلتى را مثل قدکوتاهى، قدبلندى، بى موئى، چاقى، لاغرى همه را با حالتى زشت براى کوچک کردن او مى گویند، آیا همین روش را خداوند به ما توصیه کرد؟ آیا این اعمال مرضىّ رسول الله(صلی الله علیه و آله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) است، باشد تا روز جزاء روشن شود و هر کس ببیند چه کسى مسخره است، مسخره شونده در این دنیا با مسخره کننده در آن دنیا.
خداوند در زمره صفات منافقین و گم گشته گان از راه حقیقت مى فرماید: «عُتُلٍّ بَعدَ ذلک زنیم»:«با این همه (عیب باز) بدگوى و خشن بى اصل و نسبند»(2) در روایتى از
ص: 463
رسول گرامى در ذیل این حدیث آمده که مراد فحش دهنده پست است «هو الفاحش اللئیم».(1)
سلیمان بن مهران مى گوید: بر حضرت صادق(علیه السلام) وارد شدم عده اى از شیعیان نزد آن حضرت بودند، شنیدم مى فرمود: اى شیعیان زینت ما باشید و موجب وَهن و زشتى ما نگردید، با مردم سخن خوب بگوئید و زبان خود را حفظ کنید و از زیادى سخن و کلام زشت بازدارید«(مَعاشِرَ الشیعه کونوا لنا زَیناً و لاتکونوا علینا شیناً، قولوا للناس حُسْناً و احفظُوا اَلسِنَتَکُم و کُفُّوها عن الفُضُول و قَبیح القَول».(2)
ما با سخنان زشت و بیهوده خود، خود را شیعه و مؤمن واقعى بنامیم، یا فضه کنیز حضرت زهرا(علیها السلام) که بیست سال سخنى به غیر از قرآن نگفت.
از یکى از زاهدان نقل شده که: در بادیه زنى را تنها دیدم گفتم کیستی، جواب داد: «وَقُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ»:«بگو سلام بزودى مى دانید».(3)
از قرائت این آیه فهمیدم، که مى گوید: اول سلام کن، سپس سؤال کن، که سلام علامت ادب و وظیفه وارد بر مورود است.
به او سلام کردم و گفتم، در این بیابان آن هم با تن تنها چه مى کنى؟ پاسخ داد: «مَنْ یَهْدِ اللهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُّضِلّ»:«کسى را که خدا هدایت کند، گمراه کننده اى براى او نیست».(4)
از این آیه شریفه دانستم راه را گم کرده ولى براى یافتن مقصد به حضرت حق
ص: 464
جلّ و علا امیدوار است.
گفتم: جنّى یا آدم؟ جواب داد:
«یَا بَنِى آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِد»:«اى فرزندان آدم زینتهاى خود را نزد هر مسجد برگیرید».(1)
از قرائت این آیه درک کردم که از آدمیان است.
گفتم از کجا مى آئى؟ پاسخ داد:
«یُنَادَوْنَ مِنْ مَّکَان بَعِید»:«از مکان بعیدى ندا داده مى شوند.(2)
فهمیدم از راه دور مى آید.
گفتم کجا مى روى؟ جواب داد:
«وَلِلهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلا»:«براى خداوند است بر گردن مردم حج خانه خدا براى کسى که استطاعت به سوى آن را پیدا کرد».(3)
فهمیدم قصد خانه خدا دارد.
گفتم چند روز است حرکت کرده اى؟ گفت:
«وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا فِى سِتَّةِ أَیَّام»:«ما آسمانها و زمین هر چه بین این دو است را در شش روز خلق کردیم.(4)
فهمیدم شش روز است از شهرش حرکت کرده و به سوى مکه مى رود.
پرسیدم غذا خورده اى؟ جواب داد:
«وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لاَّ یَأْکُلُونَ الطَّعَامَ»: «ما پیامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار ندادیم تا غذا نخورند».(5)
ص: 465
فهمیدم چند روزى است غذا نخورده، گفتم عجله کن تا تو را به قافله رسانم، جواب داد:
«لاَ یُکَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا»:«خداوند هیچ نَفْسى را بیشتر از طاقتش تکلیف نمى کند».(1)
فهمیدم که مثل من در حرکت تندرو نیست و طاقت ندارد، به او گفتم بر مرکب من در ردیف من سوار شو تا به مقصد رویم، پاسخ داد:
«لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا»:«اگر در این آسمان و زمین چند خدا غیر از خداى یگانه بود فاسد مى شدند».(2)
آگاه شدم که تماس بدن زن و مرد در یک مرکب یا یک خانه و یک محل موجب فساد است، به همین خاطر از مرکب پیاده شدم و به او گفتم شما به تنهائى سوار شوید وقتى سوار شد گفت: «سُبْحانَ الَّذِى سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا کُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ»: «منزّه است خداوندى که براى ما این (کشتیها و چهارپایان) را مسخر گردانید و ما هرگز قادر بر آن نبودیم».(3)
وقتى به قافله رسیدیم گفتم در این قافله آشنائى دارى، جواب داد: «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ»: «محمد نیست مگر رسولى و قبل از او رسولانى دیگر بوده اند».(4)
«یَا یَحْیَى خُذْ الْکِتَابَ بِقُوَّة»: «اى یحیى کتاب را با قوت بگیر».(5)
«یَا مُوسَى إِنِّى أَنَا اللهُ»: «اى موسى من خداوند هستم».(6)
ص: 466
«یا داود انّا جعلناک خلیفَةً فى الارض»: «اى داود ما تو را در زمین جانشین و خلیفه قرار دادیم».(1)
از قرائت این چهار آیه دانستم، چهار آشنا بنام محمد و یحیى و موسى و داود در قافله دارد. چون آن چهار نفر نزدیک آمدند، این آیه را خواند:
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا»: «مال و فرزندان زینت حیات دنیوى هستند».(2)
فهمیدم این چهار نفر فرزندان او هستند، به آنها گفت:
«یَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنْ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِىُّ الْأَمِینُ»: دختر شعیب به پدرش گفت «اى پدر، موسى را اجیر کن بهترین کسى که باید به خدمت برگزید، کسى است که امین و توانا باشد».(3)
فهمیدم به آنها گفت به این مرد امین که زحمت کشید و مرا تا اینجا آورد، مزد بدهید، آنها به من مقدارى درهم و دینار دادند و او حسّ کرد کم است گفت:
«وَاللهُ یُضَاعِفُ لِمَنْ یَشَاءُ»: «خداوند براى کسى که بخواهد مضاعف مى کند».(4)
فهمیدم مى گوید به مزد او اضافه کنید.
از وضع آن زن سخت به تعجب آمده بودم و به فرزندانش گفتم: این زن با کمال که نمونه او را ندیده بودم، کیست جواب دادند: اى مرد این زن حضرت فضّه، خادمه حضرت زهرا(علیها السلام) است که بیست سال است خارج از قرآن سخن نگفته است.(5)
ص: 467
اى عزیز! اگر قدرت متابعت از همچون فضّه را نداریم، سعى کنیم لااقل از کلام بیهوده بپرهیزیم، که: سخنِ بیش از حدّ موجب هلاکت انسان است، چه رسد حرف زیادى بیهوده!
مولى على(علیه السلام) فرمودند: «الکلام کالدواء قَلیلُهُ یَنْفَع و کثیرهُ قاتِل»: «کلام مثل دواء است کمش سودمند است و زیادش کشنده است».(1)
ابن ابى الحدید معتزلى مى گوید: در صفات پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) آمده، که آن حضرت تند و خشن و بدخلق و بلند صدا نبودند «لیس بِفَظّ و لاصَخّاب».(2)
پس به حضرتش اقتدا کن و سیره او را پیش گیر که «و فى رسول الله اُسْوَةٌ حَسَنَه»: «او اسوه و الگوئى جامع براى یک زندگى کامل است و از اهانت و فحش و سخن ناروا بپرهیز زیرا گاهى اهانتى با انسان چنان کند که شمشیر و خنجر نکند، چه بسا سخنى که مثل شمشیر برنده است «رُبّ کلام کالحُسام»(3) و چه بسا کلامى که مجروح کننده است «رُبّ کلام کَلاّم»(4) و چه بسا گفتارى که مؤثرتر از تیر باشد «رُبّ کلام اَنْفَذ مِنْ سهام»(5): چه بسا قولی نافذ تر از حمله ای در جنگ باشد که قهر و غلبه بر آن پیدا کنی «رُبّ قول انفذ من صَول»(6) گاهى بهتر است در میدان جنگ به کسى حمله کنى و او را مجروح سازى تا بخواهى به او فحش دهى و شخصیت او را جریحه دار کنى.
وقار و شخصیت خود را حفظ کن که صورت حقیقى زن در صورتى ظاهرى و جمال او است و صورت حقیقى مرد در کلام و نطق او است «صورة المرأة فى وجهها
ص: 468
و صُورةُ الرجل فی منطِقِه»(1) پس خود را زیبا بسازید، به نطق خود بپردازید نه فقط به سر و وضع ظاهرى خود.
ص: 469
«لَیِّناً قَولُه»
ترجمه: (مى بینى پرهیزگار را که) قول و سخن او نرم و توأم با محبت است (نه خشن و تند).
* * *
شرح: از صفات دیگر پرهیزگاران نرم سخنى آنها است. مفردات گوید «لیّن» ضد «خَشن» است قول لیّن یعنى سخن با نرمى در مقابل سخن خَشن و ناراحت کننده که مانند لباسى ناراحت کننده فرساینده روح است. اولاً پرهیزگاران با آرامى و ثانیاً بدون غلظت و درشتى سخن مى گویند و این از واجبات دعوت و هدایت است، خداوند نیز به موسى (علیه السلام) و برادرش هارون دستور مى دهد که با فرعون با نرمى سخن بگویند!
«اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى - فَقُولاَ لَهُ قَوْلا لَّیِّناً لَّعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى»: «اى موسى و هارون به سوى فرعون روید، زیرا او طغیان کرده و با او سخن به نرمى گویید، شاید متذکّر و ترسان شود».(1)
این درس قرآن به همه افراد بشر است، که در مقام هدایت تندى و درشتى
ص: 470
نکنید.
بسیارى را دیده ایم که هدایت کردن و راهنمائى کردن آنها چون با شدت و تندى بوده نه اثر مطلوب گذاشته، بلکه عکس نتیجه منفى داده و این بیشتر در بین پیرمردها و پیرزنها مشهود است آنهائى که ادعاى علم و تدیّن مى کنند، بارها دیده شده وقتى مى بینند جوانى نو رسیده استحبابى را در وضو و نماز رعایت نمى کند به شدت اعتراض مى کنند و با تندى مى خواهند این مطلب را یاد او دهند در حالى که خودشان هنوز نفهمیده این عمل مستحب است، حتى اگر واجب هم بود، این طرزِ ارشاد نیست!
تعجب نکنید که عملى را نمى دانند، مستحب است و واجب مى پندارند، براى نمونه دست بالا بردن براى تکبیرة الاحرام مستحب است ولى الان بطورى عادت شده که اگر کسى فقط بگوید (اللّه اکبر) و دست را تا نزدیک گوشش بالا نبرد، مى گویند نمازت باطل است و غیر این مستحب از مستحبات دیگر که فکر مى کنند واجب است.
یکى از خانمها روزى مى گفت: زن جوانى که تازه ازدواج کرده بود، در ماه رمضان به مسجد آمده بود و احکام نماز جماعت را درست نمى دانست، و اشتباهى کرد و خودش گفته بود پس از مدتى طولانى، براى اولین بار به مسجد آمده، بعد از نماز، پیرزنى که بى سواد بود و ادعاى تدیّن مى کرد، به او پرخاش کرد و گفت: چگونه زنى به سن و سال تو نباید نمازش را درست بخواند و همین گونه صحبت کردن پیرزن با او موجب شد که از مسجد برود و دیگر در آن مسجد دیده نشد. ما واقعاً مسؤولیم و باید در آخرت جوابگو باشیم، اگر از ما روز قیامت بپرسند چه کسى به شما گفته بود این گونه امر به معروف کنید چه داریم بگوئیم.
یک بار خودم شاهد بودم که جوانى دعائى مى خواند و آخر آن «برحمتک یا ارحم الراحمین» نبود و او گفت یک وقت پیرمردى بلند شد و گفت آخر این دعا
ص: 471
«برحمتک یا ارحم الراحمین» ندارد اگر غریبه اى بیاید و بشنود این طورى مى خوانى، مى گوید افرادى که در این مسجد مى آیند سواد ندارند، امام جماعت مسجد سواد ندارد که به تو تذکر دهد، تو که دقیق دعا را نمى توانى بخوانى نخوان، آن قدر بد برخورد کرد که خدا مى داند، من شرمنده شدم و گفتم این جوان که شاید 15 سال، هم نداشت عوض این که از او تقدیر شود، این گونه با او برخود مى شود در حالى که اگر هم اشتباه کرده بود باید درست تذکر به او داده مى شد.
چقدر باید زحمت کشیده شود تا جوانى به مسجد کشیده شود و ما این گونه به راحتى آنها را از دست مى دهیم، بسیارى از مسجد راندگان و کسانى که به مکتبهاى الحادى روى آوردند، به واسطه همین برخوردها و این به اصطلاح مسلمانهائى بوده که این چنین سخن گفتند، آنهائى که شروط دعوت را نمى دانستند.
ما اگر خود را پیرو ائمه (علیهم السلام) و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) مى دانیم چرا به چگونگى دعوت به حق و کیفیت برخورد و سخن آنها توجه و اقتدا نمى کنیم، مگر همین دو بزرگوار در سن کوچکى نبودند که وقتى مشاهده کردند پیرمردى وضوى اشتباه مى گیرد نزد او رفتند و گفتند شما مسن تر از ما هستید، ببینید کدام یک از ما بهتر وضو مى گیریم و شما قضاوت کنید، وقتى وضو گرفتند، پیرمرد اختلافى مشاهده نکرد و گفت متوجه اشتباه خود شدم شما هر دو بسیار خوب وضو گرفتید و مى خواستید مرا آگاه کنید و از این برخورد که دو کودک با او کردند، بسیار سپاسگزارى کرد، حال اگر آن دو بزرگوار مى خواستند با تندى و سرزنش کردن به او وضو گرفتن یاد دهند، شاید امکان نداشت از این طریق هدایت شود و او اینگونه مطلب را بپذیرد خصوصاً افراد مسن که عمرى این گونه وضو گرفته اند و عمرى به اشتباه رفته اند، تا بشود مى خواهند سعى کنند، عمل خد را تصحیح کنند، تا نمازهاى آنها صحیح شود.
در قرآن نیز خواندیم اگر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) مى خواستند با تندى و غلظت با مردم
ص: 472
برخورد کنند، مردم از گرد او پراکنده مى شدند، گرچه سخن حق باشد ولى کیفیت بیان و تبیین مطلب بسیار در پذیرش آن مؤثر است، نرم سخنى مایه جذب و انعطاف افراد است و این روش در برخورد ائمه (علیهم السلام) نیز بسیار مشاهده شد تاریخ نمایانگر آن است.
در فراز قبل نیز گذشت که در صفات رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرموده اند، آن حضرت تندخود و خشن و فریادزن نبوده است.
متاب اى پارسا روى از گنهکار *** به بخشایندگى در وى نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار *** تو بر من چون جوانمردان گذر کن(1)
باید سعى کنیم این گونه برخورد نرم را در امر به معروف و نهى از منکر مراعات کنیم که تندگوئى و تندخوئى چیزى جز لجاجت طرف مقابل را به همراه ندارد.
واعظ، اگر چه امر به معروف واجب است *** طورى بکن که قلب گنهکار نشکند(2)
مرحوم خوئى در شرح خود ذیل همین فراز از کتاب نفیس کافى نقل مى کند که امام صادق(علیه السلام)فرمودند، امیرالمؤمنین(علیه السلام) بسیار مى فرمودند: «لَیَجْتَمِعُ فى قلبِکَ الاِفتَقار اِلىَ النّاس و الاستغناء عنهم فیکون افتقارک الیهم فى لین کلامِک و حسن بشرک و یکون استغناؤک عنهم فى نزاهة عرضک و بقاء عزِّک»: «باید در دل تو نیاز به مردم و بى نیازى از آنها پیدا گردد پس نیاز تو به آنها در نرمى زبان و خوش روئى باشد و بى نیازى تو از آنها در حفظ آبرو و نگهدارى عزّت تو باشد».(3)
عالیترین دستور معاشرت و برخورد با مردم را على(علیه السلام) بیان کرده است و حاصل آن این است که: انسان باید در دل دو عقیده داشته باشد: یکى آنکه در
ص: 473
معاشرت به همنوع محتاج است زیرا طبعاً اجتماعى آفریده شد و در بقاء خود به آنها احتیاج دارد پس لازم است نرم گفتار و خوش برخورد باشد، دیگر آنکه محتاج به نیازمند به آنها نیست و باید به خود اعتماد کند و خدا را روزى دهنده بندگان داند. پس نباید تملق و چاپلوسى کند و خود را پیش مردم خوار و زبور نماید؛ بلکه در عین خوشروئى و شیرین سخنى عزت نفس و مناعت طبع خویش را باید حفظ کند.
* * *
ص: 474
ص: 475
«غائباً منکره حاضراً معروفه»
ترجمه: (مى بینى پرهیزگار را که) کار قبیح او پنهان و کار نیک او آشکار است.
* * *
شرح: به دو خصلت دیگر پرهیزگاران مى رسیم که کارهاى ناپسند و حرام آنها پنهان و مخفى و کارهاى پسندیده آنها آشکار است. مولى از عدم ارتکاب مُنکر تعبیر به غائب و از انجام معروف تعبیر به حاضر کرده اند. گویا در وجود آنها اعمال زشت غائب و پنهان هستند و اعمال نیکوى آنها حاضر و آشکارند، این غیبت هم غیبتى دائمى است، یعنى ملکه تقوى و ایمان آنها اجازه حضور به اعمال ناروا نمى دهد.
احتمال دیگرى هم ممکن است داده شود و آن اینکه غائب به معنى معدوم و مفقود نباشد بلکه به معنى پنهان در مقابل آشکار باشد، یعنى اگر خطائى هم از آنها سر زند آشکار و علنى نیست که چهره جامعه اسلامى را زشت و ننگین کند و در واقع دو گناه کرده باشند یکى اصل گناه و دوم تجاهر به آن.
البته این حرف صحیحى است که اگر کسى گناهى هم مى خواهد بکند، نباید
ص: 476
در مقابل چشمان مردم و انظار عمومى باشد، زیرا اشاعه فاحشه و تجاهر به آن گناه دیگرى است ولى این براى امثال ما که افرادى معمولى هستیم صادق است نه در مورد کسانى که به مقام تقوا رسیده و از گناه دورى مى کنند و حتى گناه صغیره هم براى آنها کبیره است، بله اگر مراد از منکر را کار خطا و زشتى بگیریم که به حدّ حرمت، نرسد درباره آنها نیز صادق است. زیرا آنها همه معصوم نیستند و ممکن است کارناپسندى کنند، ولى سعى مى کنند در جَلوَت و آشکار نباشد. در زبان مردم شنیده مى شود که مى گویند: از فلانى (که شخصاً خوب است) ما هیچ بدى ندیدیم، هر چه دیدیم خوبى بوده، اشاره به این که نمى توانیم بگوئیم معصوم است ولى: «غائباً منکره حاضراً معروفه».
«معروف» از ماده «عرفان» یعنى چیز شناخته شده و «منکر» از ماده «انکار» یعنى چیز ناشناخته، راغب در مفردات مى گوید: معروف، اسم است براى هر فعلى که با عقل و شرع نیکى و «خوبى» آن شناخته مى شود و منکر اسم براى هر فعلى است که با این دو، حُسن و خوبى آن انکار مى شود.(1)
به عمل نیک، معروف و شناخته شده گویند، زیرا خدا روح انسان را چنان آفریده که صفات خوب براى او شناخته شده است؛ تقوى، ایثار، عدالت، سخاوت و دیگر فضائل، عناصر شناخته شده براى انسان است، گوئى مثلا در عالمى دیگر با آنها انس گرفته است و در مقابل کار زشت و بد را منکر گویند، زیرا چهره ظلم و بى عدالتى و تضییع حق مردم و اعمال شنیع چهره اى ناشناخته است.
ص: 477
قرآن در هر زمینه اى دعوت به «معروف» مى کند. «فاتّباع المعروف»(1) «فامساکٍ بمعروف»(2) «متاعٌ بالمعروف»(3) «قول معروف»(4) «فلیأکل بالمعروف»(5) «و عاشروهنّ بالمعروف»(6) «لا یعصینک فى معروف»(7) «تأمرون بالمعروف»(8).
در روایات نیز معروف به آقائى و سیادت معرفى شده (المعروف سیاده)(9) و در روایتى با شرافت ترین سیادت معرفى گردیده است (المعروف اشرف سیادة).(10)
عمل معروف تنها چیزى است که از آثار انسان باقى مى ماند، حضرت عیسى بن مریم(علیه السلام) به یارانش مى فرمود:
«استکثروا مِن الشىء الذى لا یأکله النار قالوا: و ماهو؟ قال: المعروف»: «زیاد کنید چیزى را که آتش آن را نمى خورد، و از بین نمى برد، گفتند: آن چیست؟ فرمود: معروف (عمل شایسته و نیک)».(11)
مولى نیز مى فرمایند: «المعروفُ ذَخیرةُ الأَبَد»: «عمل نیک ذخیره و توشه
ص: 478
همیشگى است»(1) آن است که در قیامت مى توان از آن استفاده برد.
در جاى دیگر مى فرمایند: «علیکم بصنایع المعروف فانّها نِعْم الزاد الى المعاد»: «بر شما است کارهاى نیک انجام دهید، زیرا آنها بهترین توشه به سوى معاد و قیامت است!»(2)
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «اوّل مَنْ یدخل الجَنّة اهل المعروف»: «نخستین کسى که داخل بهشت مى شود اهل معروف هستند».(3)
مولى على(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ کَثُرَت عوارفُه کَثُرَت مَعارِفُه»: «کسى که کارهاى نیک و شایسته او زیاد شود، یاران او یاد زاید مى شود».(4) «عوارف» جمع «عارفه» به معنى کار نیک و مَعارِفُ الرجل یعنى دوستان و یاران آن مرد.
کار نیک را باید انجام داد و تا مى شود باید آن را به اهلش رساند، زیرا مولى على(علیه السلام)فرمودند: «لا خَیر فى المعروف الى غَیر عَروف»(5) «خیرى در کار نیک که براى غیر اهل آن انجام گیرد نیست» عَروف، به معنى عارف است، یعنى کسى که معروف را نمى شناسد و با عمل نیک آشنائى ندارد، اهل آن نیست و مستحق آن نیز نمى باشد.
ولى باز کار نیک انسان گرچه به غیر اهلش برسد، از بین نرفته است فرد خَیِّر ثواب خود را دارد، مردى در نزد امام حسین(علیه السلام) گفت: عمل نیک و معروف اگر به غیر اهلش برسد، ضایع مى شود؛ حضرت فرمودند: «لیسَ کذلک، ولکن تَکونُ الصَنیعة مثلَ وابِلِ المَطَر تُصیبُ البّرَ و الفاجِر»: «این طور نیست؛ لکن کار نیک مثل باران
ص: 479
پربرکت است که به نیک و بد مى رسد».(1)
عمل نیک نزد خداوند هرگز ضایع نمى شود، ابر کار خود را مى کند و در چمنزار و بیابان مى دهد، ولى در بیابان چیزى نمى روید، این نروئیدن نقصى براى باران و ابر نیست، نقص براى آن زمین است، عمل نیک انسان هم ضایع نمى شود گرچه تا مى شود نباید به انسانى که قلبش شوره زار است، برساند، چون خیرى در آن نیست، ولى اگر رساند هم ضررى نکرده است، مگر این که بداند عمل او عاملى بر کجروى و ازدیاد گمراهى او مى شود.
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «اصطبغ الخیر الى مَنْ اهلُه و اِلى مَنْ لیس هو مِن اَهله فان لم تُصب مَنْ هو اهله فَاَنت اَهْلُه»: «کار خیر را نسبت به کسى که اهل آن یا غیر اهل آن است انجام بده، اگر به فردى که اهل آن نبود رسید (ضرر نکرده اى) تو اهل خیر و معروف هستى».(2)
از امام هفتم(علیه السلام) نقل شده که فرمودند: «پدرم دست مرا گرفت و فرمود: اى فرزندم، پدرم محمدبن على (الباقر)(علیه السلام)دست مرا همین طور که من دست تو را گرفته ام گرفت و فرمود: پدرم على بن الحسین (السجاد)(علیه السلام) دست مرا گرفت و فرمود: و فرزندم کار خیر را نسبت به هر کسى که از تو طلب خیر کرد، انجام بده، اگر اهل خیر باشد به موضعش رسانده اى و اگر اهل آن نبود تو اهل آن هستى».(3)
«مُصادف» مى گوید: «با امام صادق(علیه السلام) در بین مکّه و مدینه عبور مى کردیم، به مردى که پاى درختى افتاده بود رسیدیم، حضرت فرمودند: با من بیا مى ترسم عطش به او رسیده باشد، به طرف او رفتیم، مردى بود از «قراشین» که بلندریش بود، از او پرسیدند، تشنه اى گفت بله: حضرت فرمودند: اى مصادف! پیاده شو و آب به
ص: 480
او بده و من چنین کردم، سپس سوار شدیم و به راه خود ادامه دادیم. به حضرت گفتم: این نصرانى بود، آیا به نصرانى هم تصدّق و یارى مى کنید؟! فرمودند: بله وقتى در این حال است چنین مى کنیم».(1)
نکته اى در اینجا قابل تذکر است این که اولا سعى کنید کار نیک خود را با منّت همراه نکنید، زیرا اساساً ملاک عمل نیک و معروف ترک منّت است «ملاک المعروف ترک المَنّ به»(2) اگر منت گذاشتى گویا که عملى انجام نداده اى.
پس عمل نیک خود را با عدم اظهار آن زنده کنید، مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «اَحیوا المعروف باماتَتِه فَاِنّ المِنَّة تهدم الصنیعة»: «کار نیک خود را با میراندان آن زنده کنید (یعنى اظهار نکنید و منّت نگذارید) زیرا منّت، عمل انجام شده را نابود مى کند».(3)
و ثانیاً عمل نیک را نیمه کاره نگذارید، زیرا زیبائى عمل به اتمام آن است«جمال المعروف اتمامه»(4) به پایان رساندن عمل بهتر از شروع آن است «اکمال المعروف اَحْسنْ مِنْ ابتدائه».(5)
عمل باید همچون فرزند تربیت شود تا رشد کند، مولى على(علیه السلام) فرمودند: «مَنْ لم یُرَبّ معروفَه فَقَد ضَیَّعَه»: «کسى که عمل نیک خود را تربیت و پرورش ندهد، آن را ضایع کرده است»(6) و در روایتى دیگر فرمودند: گویا اصلا عملى انجام نداده
ص: 481
است« مَنْ لم یُرَبّ معروفَه فَکانّه لم یَصْنَعْهُ».(1)
در روایتى امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «رایتُ المعروف لا یَتُمّ الاّ بثلاث: تصغیره و ستره و تعجیله فانّک اذا صغّرتَه عظّمته عند مَنْ تَصنَعُه الیه و اذا سَتَرتَه تَمَّمتَهُ و اذا عجَّلتَه هَنَّأتَه و انْ کانَ غیر ذلک سخَّفته نَکّدته»: «عمل نیک و معروف به اتمام نمى رسد مگر به سه چیز: کوچک کردن آن، پوشاندن آن، تعجیل کردن در آن زیرا هنگامى که آن را کوچک کنى بزرگ کرده اى آن را نزد کسى که برایش این کار نیک را انجام داده اى، و وقتى آن را بپوشانى، تمام کرده اى آن را و زمانى که تعجیل در انجام آن کردى آن را مبارک گردانیده اى و اگر غیر این باشد آن عمل را ناقص و نامبارک گردانیده اى».(2)
در روایتى دیگر از مولى على(علیه السلام) است: «قَضاء الحوائج الاّ بثَلاث: بِاِسْتِصْغارِها لِتُعْظَم و بِاِستِکتامِها لِتُظْهَر و بِتَعجیلها لِتُهْنَأ»: «بر آورده شدن حاجتها کامل و تمام نمى شود مگر به سه چیز: کوچک شمردن آن تا بزرگ شود، پنهان کردن و کتمان آن تا ظاهر شود، تعجیل وتسریع در آن تا مبارک گردد».(3)
ثالثاً: کار نیک را گرچه کوچک باشد، حقیر مشمارید! رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) مى فرمودند: هیچ کار نیکى را کوچک نشمارید، گرچه به این باشد که برادر خود را ملاقات کنى و به او روى خوش نشان دهى!(4) در جاى دیگر فرمود: «دَخَلَ عبدٌ الجنّة بِغُصْن من شوک کان على طریق المسلمین فَاَماطَهُ عنه»: «یک بنده داخل بهشت مى شود، بواسطه شاخه تیغى که در راه مسلمانها بوده و او برداشته و آن را کنار گذاشته است».(5)
ص: 482
در روایتى دیگر فرمودند: «کسى که چیزى را از راه مسلمین که موجب آزار آنها مى شود، برداشت خداوند براى او پاداش قرائت کردن چهارصد آیه مى نویسد که هر حرفى ده ثواب و حسنه دارد».(1)
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «امام سجاد(علیه السلام) در جاده عبور مى کردند، تکه گلى در وسط راه بود از مَرکب خود پیاده شدند و آن را با دست خود از وسط راه دور کردند».(2)
معاذ با مردى با هم مى رفتند، معاذ سنگى را از وسط جاده برداشت، آن مرد گفت چرا چنین کردى؟ گفت از رسول خدا(صلى الله علیه وآله)شنیدم که مى فرمود: «مَنْ رَفَعَ حجراً مِنَ الطریق کتبت له حسنةٌ وَ مَنْ کانَتْ له حَسَنَةٌ دَخَلَ الجنّة»: «کسى که سنگى را از راه بردارد، براى او حسنه اى نوشته مى شود و کسى که براى او حسنه باشد داخل بهشت مى شود».(3)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «کسى که از گروهى مسلمان دفع ضرر آب و آتش کند، بهشت بر او واجب است».(4)
در جاى دیگر فرمودند: «کسى که ضرر آب و آتش یا ظلم دشمن معاند مسلمین را دور کند، خداوند گناه او را مى آمرزد».(5)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «کسى که در کنار راه جایگاهى بسازد که عابرین در آن جاى گیرند، خداوند عزوجل در روز قیامت او را پوششى از نور محشور مى کند»،(6)
ص: 483
در روایتى دیگر مى فرمایند: «بر پوششى از دُرّ و جواهر مبعوث و محشور مى شود و صورت او براى اهل محشر که جمع شده اند نور مى دهد».(1)
* * *
ص: 484
ص: 485
«مُقْبِلا خیرُه مُدْبِراً شَرُّه)»
ترجمه: (پرهیزگار را مى بینى که) خیر و نیکى او روى کرده و شَرّ و پلیدى او پشت کننده است...
* * *
شرح: در فرازهاى قبل در مورد خیر و شرّ بحث شد و اینکه صدور کار نیک و خیر از آنها مورد انتظار است و کار بد و زشت و شرّ از آنها مورد انتظار نیست. مردم از ناحیه آنها در امنیت کامل هستند، و حال مولى علی(علیه السلام) مى فرمایند: «نه اینکه کار خیر از آنها مورد انتظار است بلکه کارهاى نیک آنها پیوسته به سوى مردم روان است و نه اینکه مردم از کار زشت آنها و شرور آنها در امانند، بلکه کارهاى پلید و ناپسند آنها از مردم پشت کرده و گریزان است خیرات آنها در روى کردن به مردم، زیاد و زیادتر مى شود و شرور آنها کم کم از مردم دور مى شود، نسبت خیر و شر عکس است هر چه خیر نزدیکتر مى شود، شرّ دورتر و کمرنگتر مى گردد، و هر چه شرّ نزدیکتر مى شود خیر دورتر مى گردد».
انسان باید خیرش بدون درخواست به کسى برسد، انسان باید خیراتش مانند آب رودخانه اى باشد که، خود عبور مى کند تا مردم هر وقت بخواهند از آن استفاده
ص: 486
کنند نه اینکه وقتى آب خواهند آب دهد.
اگر نیازمندى را دیدى، مگذار شخصیت خود را به خاطر سؤال و طلب از تو خرد کند، مگذار سیلى ذلت صورت او را سیاه کند، تو خود در رفع نیازش اقدام کن.
مردى به رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) گفت: یا رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) همسایه اى دارم که دیگ غذا بر بار مى گذارد و مرا از آن نمى دهد حضرت فرمودند: «آن کس به من ایمان نیاورده است»!(1)
چرا باید همسایه اظهار عجز و گرفتارى و گرسنگى کند، تا به او کمک کنید، قبل از اینکه دست به این کار زند، شما که ادعا مى کنید، پیرو پیامبرید، اقدامى در حق او کنید.
قرآن از صفات مؤمنین، سرعت در خیرات و سبقت در آنها را مى شمارد «أُوْلَئِکَ یُسَارِعُونَ فِى الْخَیْرَاتِ وَهُمْ لَهَا سَابِقُونَ»(2)
در جاى دیگر مى فرماید: «وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَة مِّنْ رَّبِّکُمْ»: «با انجام کارهاى نیک به سوى مغفرت و آمرزش از طرف پروردگارتان سرعت گیرید».(3)
در روایتى آمده است: «التبّرعُ بِالمَعْروُف و الاِعطاءُ قَبلَ السّؤال مِن اَکْبَر السُّؤدَد»: «نیکوئى کردن بدون درخواست و عطا کردن پیش از سؤال و درخواست، از بزرگترین کرامتها و آقائیها است».(4)
از حکیمى پرسیدند: آقائى و سرورى چیست؟ گفت: نیکوئى با قوم خود و تحمّل گناه گفتند شرّ چیست؟ گفت: رنج بازداشتن و عطا دادن گفتند مجد و بزرگوارى چیست؟ گفت: غرامت کشیدن و مکارم اخلاقى را بنا نهادن.(5)
نگذارید زمانه چنان شود که پرهیزگاران واقعى فریاد غربت سر دهند،
ص: 487
نگذارید که على گونه ها مانند على(علیه السلام) بر سر مردم فریاد زنند: «وَ قَد اَصْبَحْتُم فى زَمَن لا یَزْدادُ الخَیر فیه الاّ اَدباراً»: «شما در زمانى صبح کرده اید و زندگى مى کنید که خیر و نیکى جز عقب ماندگى چیزى ببار نمى آورد! و شر و بدى عامل پیشروى است!»(1)
یعنى برخلاف حالات و صفات متقین عمل مى کنید، و این ننگ یک جامعه است که مرکزى براى شرور باشد.
زشت است براى جامعه اى که مرکز اجحافها، ظلمها، تعدیها و خالى از نیکیها و درستیها و صداقتها و محبتها و صمیمیتها باشد.
مرحوم الهى، این عارف سوخته، در ذیل این فراز (بَعیداً فُحشه لَیّناً قَولُه غائبا مُنْکَرهُ حاضِراً مَعْرُوفُه مُقبلا خَیْرُهُ مُدبراً شرّه) چنین سروده است:
نیاید زشت حرفى بر زبانش *** بود زیبا سخن شیرین دهانش
نهان از جان پاکش زشت رفتار *** عیان از وى نکوئى در همه کار
هر آن خوبیت، باشد روبرویش *** هر آن بد، پشت گرداند زکویش
درخت هستیش شیرین دهد بَر *** کجا تلخى بر آرد ناى شکر
* * *
ص: 488
ص: 489
«فىِ الزَّلازِل وَ قُور»
ترجمه: فرد پرهیزگار در زلزله ها و حوادث مضطرب کننده زندگى، سنگین و با وقار و خونسرد و آرام است.
* * *
شرح: مولى على(علیه السلام) به صفتى دیگر که ویژگى پرهیزگاران است، اشاره مى کنند و آن آرامش و وقار است.
وقار در مقابل خفّت و سبکى است وقار و تأنّى از نشانه هاى عقل، و خفّت و سبکى و عجله در امور از نشانه هاى جهل است.
پرهیزگاران در زلزله هاى زندگى سنگین و با اطمینان خاطر هستند، آنها همچون کوههاى سنگین و سر به فلک کشیده در برابر تندبادها و حرکتهاى تند روزگار مقاوم ایستاده اند، آنها چون مظهرى از حق هستند، پایدارند، از بین حق و باطل آنچه ماندنى و همیشگى است حق است، باطل همچون کف روى آب گذرا است، باطل همچون خس و خاشاکى بر روى آب در حرکت است.
حق همچون صخره هاى سنگین در برابر آب است، که آب قدرت تکان دادن آنها را ندارد، و اگر حرکت آب تند، کُند و مانند اینها شود آن صخره ها همچنان باوقار
ص: 490
و صلابت ایستاده اند به خلاف خس و خاشاک که سیل به هر طرف که بخواهد آنها را مى برد.
زلزله ها و حرکتهاى تند اجتماعى گرچه بتواند بر چهره آنها خراشى وارد کند، ولى آنها را نمى تواند از مسیر حق خود منحرف کند.
در آنجا که زلزله ها همه چیز را تکان مى دهد، آنها استوارند، زیرا حق استوار است، آنها مانند بعضى ها هر روز در زیر یک بیرق و در زمره یک دسته به خاطر مصالح شخصى یا گروهى قرار نمى گیرند، آنها از هر چه رنگ دارد آزادند و تعلق آنها به ذات حق، وابستگى نیست، بلکه گسستگى از هر چیز است، این عدم دلبستگى به غیر حق آنها را همچون ذات احدیّت ثابت قدم نگاه مى دارد، همانگونه که ذات حق تحت تأثیر هیچ شىء قرار نمى گیرد، ذات پرهیزگاران واقعى که مجلاى تابش حق و نمایانگر ذات اویند، غیر متغیر است، و از مواضع ثابت خود عدول نمى کند.
احمدبن عمر حَلَبى مى گوید از امام صادق(علیه السلام) سؤال شد: «اَىّ الخِصال بالمرء اَجْمَل؟ وقارٌ بِلامَهابة و سَماحٌ بِلا طَلبِ مُکافاة وَ تَشاغُلٌ بِغیر متاع الدنیا»: «چه خصلتهائى براى مرد زیباتر است؟ وقارى که بدون هیبت و ترساندن باشد و بخششى که بدون توقع پاداش و جزاء باشد و مشغول شدن به غیر متاع دنیا (و به آخرت پرداختن)».(1)
امیرمؤمنان على(علیه السلام) براى کسانى که مأمورِ گرفتن زکات مى کردند، چنین مى نوشتند، «فَاِذا قَدِمتَ على الحَىّ فَانْزِل بِمائِهِم مِنْ غیر اَنْ تُخالِطَ اَبْیاتهم ثُمَّ امْضِ الیهم بالسکینة و الوَقار حتّى تقومَ بینهم فَتُسَلِّمَ علیهم و لا تُخْدِج بالتحیّة لَهُم...»: «وقتى به قبیله اى وارد شدى، بر سر آب آنها (آنجا که از آن آب برمى دارند) پیاده شو بدون آن که به خانه هاى آنها درآئى، سپس با آرامش و وقار به سوى آنها برو تا بین آنها
ص: 491
بایستى و سلام بر آنها کنى، و از درود بر آنها بخل نورز (و کوتاهى مکن).(1)
مولى على(علیه السلام) از صفات عاملین و گیرندگان زکات «وقار» را مى شمرد، یعنى آرام و خونسرد باشد و اگر به او پرخاشگرى نیز شد، با وقار ایستادگى کند و با نرمى و ملایمت به وظیفه خود عمل نماید.
وقار جمال انسان است! «جمال الرجل، الوقار»(2)، نیکى و نیکوکارى انسان در خوش لباسى و خوش زندگى کردن نیست، بلکه در آرامش و وقار در همه حال و خصوصاً در مشکلات است.
«لیس البرّ فى حُسْن اللباس و الزّى ولکن البّر فى السکینة و الوقار».(3)
وقار زیبائى عقل است «الوقار حلیة العقل»(4)، وقار نور و زینت انسان است «وقار الرجل نورٌ و زینَةٌ».
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرموده اند: «علیکم بالسکینة و الوقار»(5) مولى على(علیه السلام) مى فرماید: «المؤمن وَقُور عندَ الهَزاهِز، ثُبُوتٌ عند المَکارِه، صَبورٌ عندَ البلاء»: «مؤمن در فتنه هاى تکان دهنده سنگین و آرام است، در موقع ناملایمات و مکروهات ثابت قدم و در نزول بلا صابر است».(6)
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: سزاوار است که مؤمن هشت خصلت دارا باشد: باوقار در فتنه ها و حوادثِ تکان دهنده، صبور در موقع نزول بلا، شاکر در رفاه و آسایش، قانع به آنچه خداوند روزى او کرده است، ظلم به دشمنان روا نمى دارد، زحمتى براى یاران ندارد، بدن او از دست او در زحمت و مردم از دست او در راحتى
ص: 492
و آسایشند.(1)
در روایت آمده که سبب وقار و آرامش حلم و بردبارى است «سبب الوَقار الحلم»(2) یا در روایت دیگر آمده«الوقار نتیجة الحلم»(3) و این نشان مى دهد، نتیجه صفت حلم و استقامت در برابر مشکلات، آرامش و وقار است.
در خبرى آمده است راهبى بنام شمعون بن لاوى از فرزندان یهودا که از حواریون عیسى(علیه السلام) بود، سؤالات زیادى از نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) کرد و جواب شنید و در آخر به حضرت ایمان آورد، و مرحوم حسن بن شُعْبة الحرانى در تحت العقول قسمتى از سؤال و جوابها را آورده است و شاهد ما این چند جمله است که حضرت فرمودند از حیاء وقار حاصل شود و از وقار مداومت برخیزد و در مورد «رَزانَة» که همان وقار است، فرمودند: «از آن لطف و ثبات و اداء امانت و ترک خیانت و صدق زبان و محفوظ کردن شهوت و نیکوئى مال و استعداد و آمادگى براى مقابله با دشمن و نهى از منکر و ترک بیخردى و ترک بى صبرى حاصل شود، و این چیزهائى است که عاقل با آرامش و وقار به آن دست مى یابد، پس خوشا به حال کسى که با وقار شد و سستى و جهالت در آن نبود و عفو و گذشت کرد».(4)
على(علیه السلام) مى فرمایند: «کُنْ فى الشَّدائِد صَبُوراً و فى الزَّلاِزل وَقُورا»: «در سختیها صابر و در زلزله ها و حوادث تکان دهنده آرام و باوقار باش!»(5)
از خداوند آرامش و وقار و سکینت قلبى را بخواه که او کسى است که باران آرامش را بر زمین قلبهاى مؤمن فرو مى ریزد «هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِى قُلُوبِ
ص: 493
الْمُؤْمِنِینَ»(1)
او است که استقامت را به مؤمنان مى دهد گرچه سر از بدن آنها جدا شود، در اینجا به واقعیتى اسف انگیز اشاره کنم و آن این که، حجاج بن یوسف ثقفى در خونریزى و ستمگرى از افرادى است که گوى سبقت را از همه ربوده است؛ حجاج مخصوصاً حرص عجیبى به کشتن دوستان على بن ابیطالب(علیه السلام) داشت.
یکى از روزها در مجلس نشسته بود و جمعى هم از یارن و متملقین دستگاه او از همانهائى که براى خوشگذرانى چند روزه دنیا به تمام فضائل و کمالات انسانى و مقدسات دینى پشت پا مى زنند و از انجام هیچ کار زشتى خوددارى نمى کنند، گرد او جمع شده بودند.
حجاج به آنان گفت: دوست دارم یکى از یاران و دوستان ابوتراب را به دست آورده، و با ریختن خون او به خدا تقرب جویم، منظور حجاج از ابوتراب على(علیه السلام) بود و این کلمه را براى تحقیر آن حضرت به زبان مى آورد.
اطرافیان وى گفتند: ما یار و دوست باسابقه ترى از قنبر غلام او سراغ نداریم؛ حجاج بلافاصله دستور جلب و احضار او را صادر کرد، طولى نکشید، که قنبر بوسیله مأمورین حجاج مقابل میز محاکمه او قرار گرفت.
حجاج گفت: تو قنبر هستى؟ گفت: بله.
گفت: تو همان ابوهمدان مى باشى! گفت بله، گفت بنده على بن ابیطالب(علیه السلام) توئى، قنبر گفت: من بنده خدا هستم و على بى ابیطالب(علیه السلام) آقاى من
حجاج گفت: از عقیده و مرام او بیزارى بجوى! گفت: اگر بیزارى جویم، مرا به عقیده و مرامى که بهتر از آن باشد، راهنمائى مى کنى؟!
گفت: تو را خواهم کشت، اکنون اختیار طرز کشته شدن با تو است!
قنبر (باوقار و آرامش) گفت: این اختیار با خود تو است، حجاج گفت: چطور؟
ص: 494
گفت براى این که هر طور مرا امروز بکشى، روزى مى رسد که من هم به همان طریق تو را خواهم کشت، ولى امیرالمؤمنین(علیه السلام) مرا خبر داده است که مرا از روى ستم سر مى برند! حجاج دستور داد او را سر بریدند.(1)
و این چنین، قنبر که در همه عمر همچون مولایش على، آرامشى ویژه و و قارى عجیب داشت، با همان آرامش در برابر حجاج ستمگر دست از عقیده خود برنداشت و سر در راه معبود داد و این گونه دیگر از اخبار غیبى على(علیه السلام) را با خون امضاء کرد!
در مورد کمیل بن زیاد نیز رسیده(2) که حجاج بعد از این که فرماندار کوفه شد، او را طلبید و او گریخت، حجاج که از گریختن وى آگاه شد، حقوق فامیل و قبیله او را از بیت المال قطع کرد و کمیل که چنین دید با خود گفت: من پیرى سالخورد هستم و عمرم به سر آمده و روا نیست به خاطر من حقوق قبیله من قطع شود، و لذا با پاى خود به نزد حجاج رفت!
حجاج گفت بسیار دوست داشتم به تو دسترسى پیدا کنم، کمیل گفت: صدایت را بر من درشت مکن، و مرا از مرگ نترسان، به خدا سوگند از عُمر من چیزى نمانده، جز باقى مانده غبار (که از نهایت سستى قادر به جلو رفتن نیست) پس هر چه خواهى درباره من انجام ده، زیرا میعادگاه من و تو نزد خدا است، و پس از کشتن حساب در کار است.
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) خبر داده مرا، که تو قاتل من خواهى بود!... حجاج گفت تو همان کسى هستى که در زمره کشندگان عثمان بودى؟ دستور داد بزنید گردنش را! و گردن او را زدند. درود بر این راست قامتان تاریخ که با وقار خود برگهاى تاریخ را رقم زدند و نقاط عطف تاریخ شدند. درود بر این باوقارانى که چهره وقار از چهره آنها
ص: 495
شرمنده شد.
الهى، این عارف شیدا در ذیل این فراز (فى الزلازل وقور) چنین گوید:
چو گیتى در زلازل باوقار است *** نه چون چرخ از فسون ناپایدار است
دل پاکش چو کوه سخت بنیاد *** مصیبتهاى دوران چون سبکباد
دلش دریا و امواج حوادث *** بر آن اندک غمى را نیست باعث
به دریاى جهان نوح زمانست *** ز طوفان حوادث بى زیانست
سفینه دین بر او رکن وثیق است *** چو نوحش کى غم از بحر عمیق است
دهد یاد خدا در روزگارش *** زهر خوف و خطر و جد و وقارش
سپس حکایتى را چنین به نظم آورده است:
به کوهى گفت مورى روز باران *** به سوراخى شو از آسیب طوفان
به خنده گفت کوه سخت بنیاد *** به تو باران تواند کرد بیداد
مرا باران برافشاند ز رخ گرد *** تو را سیلى شود پر حسرت و درد
دلا چون کوه شو، ز آشوب دوران *** میندیش از جفاى باد و باران
در آئین بهین ثابت قدم باش *** ز باد فتنه بى اندوه، و غم باش
ز جان بگسل به زلف یار پیوند *** به هر فتنه که چشمش کرد دلبند
به تار زلف جانان چون زنى چنگ *** تو دلشادى جهان صلح است یا جنگ
شو ایمن در پناه آستانش *** سخن سر کن ز شیرین داستانش
* * *
ص: 496
ص: 497
«و فى المکاره صَبُور و فى الرجاء شکور»
ترجمه: پرهیزگار در ناملایمات و ناگواریها شکیبا و در موقع نعمت سپاسگزار است.
* * *
شرح: این فراز اشاره به مقام صبر و شکر پرهیزگاران است. این مرتبه سومى است که به صبر و مرتبه دومى است که به شکر اشاره شده است ولى مولى هر مرتبه به لحاظى متفاوت با لحاظ مرتبه دیگر سخن مى گویند، در مرتبه اول در مورد مطلق صبر سخن گفتند که پرهیزگاران ایام کوتاهى را در این دنیا صبور هستند و سختى مى کشند و به دنبال آن در راحتى طولانى به سر خواهند برد «صَبَروا ایاماً قصیرة اعقَبَتهم راحةً طویلة» و مرتبه دوم نظر به صبر در شدائد و سختیها بود و این بار سخن از صبر در چیزهائى است که فرد کراهت دارد و فرق بین این صبر و صبر در شدائد واضح است، چه بسا صبر در مقابل امر شدیدى باشد ولى مکروه انسان نیست، فردى که عبادت خدا را مى کند، تا به بهشت او رسد، نیمه هاى شب بلند مى شود و به نماز شب و دعا مشغول مى شود، یا صبح زود رختخواب گرم و نرم را
ص: 498
رها کرده و به نماز مى ایستد، سختى مى کشد، ولى آن عمل مکروه و مورد کراهت او نیست، و به طور کلى هر عبادتى اعم از نماز و روزه و پیاده به زیارت خانه خدا و قبور ائمه(علیهم السلام) رفتن سختى دارد و صبر بر آنها مى کند ولى مکروه نیست.
پرهیزگاران نه فقط در برابر آنچه نفس آنها مى خواهد، صبر مى کنند، و به دنبال خواهشهاى نفسانى نمى روند، (صبر در معصیت) بلکه در برابر آنچه نفس آنها نیز کراهت دارد، صبر مى کنند (صبر در مصیبت) در برابر فقر و تنگدستى و اهانت دیگران و فشارهاى روحى و جنگ و اسارت و بیمارى و حوادث ناگوار طبیعى و غیرطبیعى، استقامت مى کنند و مى دانند که این حوادث از مَبدئى قادر و رحیم و رئوف صورت مى گیرد، که بر همه امور آگاه است، سررشته همه حوادث و تحرکات عالم به دست او است، چیزى از مقابل دید او مخفى نیست، همه چیز در محضر او است.
و از طرفى مى داند که عالمى بعد از این عالَم هست که یکایک این مسائل مورد محاسبه قرار مى گیرد و در مقابل صبرى که در برابر مشکلات کرده، پاداش مى گیرد، هر چه بیشتر تحمل کند، بیشتر مأجور و مثاب خواهد بود. مانند کسى که در مسابقه دو و میدانى استقامت مى کند، و رنج را تحمل مى کند و مى داند هرچه بیشتر رنج کشد و صبر کند، بیشتر پاداش مى گیرد.
این ایمان و اعتقاد به چنان مَبدئى و چنین معادى صبر را بر او آسان مى کند و در راهى که هدفدار است، بیشتر استقامت مى کند و از این رنج نمى رنجد، او مى داند که:
صبر سرّ مکنون در روان عالم است، صبر گنجینه اى است که دسترسى به آن براى همه میسور نیست، صبر رمز موفقیّت است، صبر راز پیروزى است، صبر کلید حلّ مشکلات است، صبر کلمه اى الهى در کتاب آفرینش است، صبر موهبتى الهى
ص: 499
است، صبر رساننده انسان به فلاح و رستگارى است، صبر برنده انسان به مقصد نهائى است، صبر اشعه اى از اشعه هاى ذات الهى است، نورانیتى بر چهره تاریکى است، خورشیدى در آسمان جانها است، تابشى است که مشکلات را یکى یکى ذوب مى کند و نابود مى سازد.
صبر است که رسول الله(صلی الله علیه و آله) درباره آن فرمودند: «در صبر بر مکروهات و ناملایمات و امور غیر موافق با نفس، خیر کثیر است» «فى الصَّبر عَلى ما تکره خیرٌ کثیر».(1)
این نوع صبر دلیل ایمان است، در حدیثى از ابن عباس آمده است که رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) بر انصار وارد شدند و فرمودند: آیا شما مؤمنید؟ و آنها همه ساکت شدند یکى از صحابه گفت بله یا رسول الله(صلی الله علیه و آله)، فرمود: علامت ایمان شما چیست؟ گفتند: «نَشْکُرُ عَلى الرّخاء وَ نَصْبِرُ عَلى البَلاء و نَرضى بِالقَضاء»: «در خوشى شاکریم و بر بلا صابریم و به قضاء الهى راضى».
حضرت فرمودند: «مؤمنون و ربّ العکبة»: «قسم به صاحب کعبه که شما مؤمنید».(2)
در جاى دیگر فرمودند: «ایمان بر چهار پایه است، یقین و صبر و جهاد و عدل».(3)
حضرت مسیح(علیه السلام) فرمود: «انّکم لا تُدرکُونَ ما تُحِبّونَ اِلاّ بصبرکم على ما تکرهون»: «شما به آنچه دوست مى دارید نمى رسید، مگر به صبر و استقامت بر آنچه از آن کراهت دارید».(4)
ص: 500
مرحوم محدث قمى در سفینة البحار در ذیل ماده «جُعَل» حکایتى جالب و آموزنده را نقل مى کند، وى مى گوید از شیخ ابى الحجاج الاقصرى که مرد عارفى بود، روزى سؤال شد: شیخ و استاد تو کیست؟ گفت: شیخ من «ابوجِعران» است (ابوجعران نوعى سوسک کثافت خوار است).(1)
گمان کردند او شوخی و مزاح می کند، گفت من مزاح نمی کنم، گفتند چگونه چنین چیزی ممکن است؟ گفت: شبی از شبها در زمستان بیدار بودم نا گهان دیدم ابوجِعران از مناره چراغ آن بالا می رود و لیز میخورد و بر می گردد شمارش کردم که هفتصد مرتبه لیز خورد و افتاد وخسته نشد، در خود تعجب کردم سپس برای نماز صبح بیرون رفتم و باز گشتم و ناگهان دیدم که سر انجام بر بالای مناره در کنار فتیله نشسته است من هرچه پیدا کردم از او پیدا کردم و از او صبر و ثبات و استقامت را با جدیّت فرا گرفتم.(2)
آرى یک سوسک معلم عارفى مى شود و به او درس استقامت مى دهد و از این معلم ها زیاد است، ولى متعلّم کم است، آیا ما در کارها به اندازه این حیوان کوچک استقامت داریم، این حیوان طبق شمارش این عارف هفتصد مرتبه تلاش کرد و خدا مى داند، قبل و بعد از دیدن این عارف چند مرتبه دیگر این کار را تکرار کرده بود خداوند اگر توفیق فراگیرى حکمت و استقامت را از انبیاء و اولیاء خود به ما نمى دهد که داده است، توفیق فراگیرى آن را از سوسک و حیوانى دیگر به ما دهد،
ص: 501
که آن را هم داده است و ما غافلیم و تنبل!
در دعاى امین الله امام سجاد(علیه السلام) وقتى جدّ خود مولى على(علیه السلام) را زیارت مى کنند، بر سر آن مزار شریف چنین دعا مى کنند: «اللهم اجْعَل نَفْسى مُطْمَئِنَّة بِقَدَرک راضِیةً بَقَضائک مُولَعَةً بذکرک و دُعائک مَحَبَّةً بِصَفوة اَولیاءک مَحبوبةً فى اَرْضِک وَ سَمائِک صابرةً على نزولِ بَلائِک شاکِرَةً بفواضل نَعمائک»: «خدایا نفس مرا مطمئن به مقدرات، راضى به قضاء، حریص به ذکر و خواندن خودت قرار ده، (خدایا نفس مرا) دوستدار برگزیدگان از دوستان خود، محبوب در زمین و آسمان، صبور بر نزول بلاء و شکرگزار بر نعمتهاى صادر شده از ناحیه خود قرار ده!»
امام سجاد(علیه السلام) صبر بر مصائب و مکروهات و شکر بر نعمتها که از صفات پرهیزگاران واقعى است را از خداوند براى خود در چنین مکان مقدس درخواست مى نماید.
در روایت از على(علیه السلام) آمده است: «الجزع عند البلاء تمام المحنة»: «زارى در موقع بلا، تمامى رنج است».
رشید الدین و طواط در کتاب «مطلوب کل طالب» در ذیل این روایت مى گوید: صبر در موقع نزول بلا از امورى است که ثواب را به طرف صابر مى کشاند و جزع و زارى در نزد بلا از موجبات عقوبت است و چه رنج و محنتى تمامتر از فقدان ثواب ابدى و دریافت عقوبت سرمدى است.
در بلیّت جزع مکن که جزع *** به تمامى دلت کند رنجور
هیچ رنجى تمامتر زان نیست *** کز ثواب خداى مانى دور(1)
در روایتى دیگر از آن حضرت آمده: «الجَزَعُ اَتْعَبُ مِنَ الصبر» (زارى سخت تر و دشوارتر از صبر کردن است».
در ذیل این روایت و طواط گوید جزع از صبر دشوارتر و اضطراب از سکون و
ص: 502
آرامش سخت تر است.
در حوادث به صبر کوش، که صبر *** به رضاى خداى مقرون است
تن مده در جزع، که رنج جزع *** صَد رَه از رنج صبر افزون است(1)
امام صادق(علیه السلام) چنین مى فرمایند: «بلا و گرفتارى زینت مؤمن و کرامت و عزت براى کسى است که صاحب عقل و تدبر است، زیرا در مباشرت و مصاحبت با بلا و صبر بر آن استقامت در برابر آن، ایمان از ناخالص ها و تیرگیها پاک گشته و نسبت انسان با ایمانش تصحیح مى گردد و شخص مؤمن تر مى گردد، نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند: ما گروه انبیاء شدیدترین مردم از جهت بلاء و گرفتارى هستیم و سپس مؤمنین با درجاتى به ترتیب شبیه ما هستند (هر چه مؤمن تر باشند به ما شبیه ترند) کسى که طعم بلاء را چشید، البته در زیر توجه و سایه مراقبت و حفظ پروردگار متعال، او التذاذ و خوشیش به بلاء بیشتر از تلذّذ او به نعمت است و وقتى بلا را از دست مى دهد، شوق به او مىورزد و مشتاق آمدن اواست، زیرا در زیر آتش هاى ابتلاء و گرفتارى و سختى، انوار رحمت و نعمت فروزان است و به عکس در زیر انوار نعمت و وسعت مادى آتش هاى گرفتارى و ابتلاء گذاشته شده است.
و در این دو مرحله آنان که نجات و تخلّص پیدا کرده و نتیجه مطلوب بگیرند، بسیار کم هستند، و خداوند ثناگوى هیچ بنده اى از بندگان خود از زمان آدم(علیه السلام) تا (خاتم) محمد(صلى الله علیه وآله)نشد، مگر بعد از ابتلاء او و فاء حق عبودیت، کرامات خداوند در حقیقت نهایتا و نتائجى است که ابتداءهاى آن بلاء است و ابتداءهائى است که نهایت آنها بلا است «کراماتُ اللّه فى الحقیقة نهایاتٌ بدایاتُها البلاء و بدایاتٌ
ص: 503
نهایاتُها البلاء».
کسى که از مرحله محدوده ابتلاء بیرون آمده (و بخوبى امتحان داد و قبول شد) چراغ اهل ایمان و یار و مونس مقربین و راهنماى کسانى مى شود که قصد سیر و سلوک معنوى و وصول به منزل نهائى را دارند و خیر و برکتى نیست، در بنده اى که شکایت کند از ابتلاء و ناراحتى و محنتى که هزاران رحمت و نعمت و گشایش قبل از آن بوده و هزاران نعمت و مرحمت دیگر بعد از آن است.
کسى که حق صبر و استقامت را در ابتلائات بجا نیاورد، از شکرگزارى در نعمتها محروم مى شود و همچنین کسى که اداء حق شکر و سپاس در نعمتها نکند، از صبر در بلاء محروم مى شود، و هر کس از هر دو محروم شد، از رانده شدگان دستگاه ربوبى است.
حضرت ایوب(علیه السلام) در دعایش مى گفت: «خدایا هفتاد سال بر من در آسایش گذشت، تا هفتاد سال بر من در ابتلاء و گرفتارى بگذرد، (و من بر آن گونه زندگى نیز صابرم)».
«وهب بن مُنَبَّه» گفت «البلاء للمؤمن کالشکال للدابة و العقال للابل»: «بلاء و گرفتارى براى مؤمن مثل چیزى است که دست و پاى چهارپا را مى بندند و مثل زانوبندى است که به شتر مى بندند (یعنى انسان را از آزادى مطلق و هوسرانى و سرکشى بازمى دارد)»
و امیرمؤمنان على(علیه السلام) فرمودند: «صبر نسبت به ایمان، مثل سر نسبت به جسد است و سرِ صبر نیز بلاء است (اگر بلاء نباشد صبر نیست) و جز عالمان و اهل بصیرت این معنا را درک نمى کنند».(1)
ناز پرورده تنعّم نبرد راه به دوست *** عاشقى شیوه رندان بلاکش باشد
ص: 504
صبر بر سه نوع باشد: اول صبر عام و آن حبس نفس باشد بر سبیل تَجَلُّد و اظهار ثبات در تحمّل تا ظاهر حال او به نزدیک عاقلان و عموم مردمان مرضّى باشد.
دوم صبر زهّاد و عبّاد و اهل تقوى و ارباب حلم از جهت توقع ثواب آخرت.
سیّم صبر عارفان، چه بعضى از ایشان التذاذ یابند به مکروه از جهت تصور آن که معبود ایشان را به آن مکروه از دیگر بندگان، خاص گردانیده و ملحوظ نظر او شده اند.
و علامت صبر حبس نفس است و استحکام درس و مداومت بر طلب اُنس و محافظت بر طاعات و استقضاء در واجبات و صدق در معاملات و طول قیام در مجاهدات و اصلاح جنایات و ترک شکایات و فرو خوردن تلخى ها و روى ترش ناکردن.
و صبر آن است که فرق نکند، میان حال نعمت و محنت و سکون نفس در بلاء و بلا را به همت توان کشید.
باید اگر بلاى کونین بر تو گمارند در آن آه نکنى و اگر محنت عالَمین بر تو فرود آید، به جز کوى صبر نجوئى و در بلا در آمدن همچنان باشى که از بلا بیرون آمدن.
صبر باید مرد را در هر چه هست *** تا تواند بر در شادى نشست
گوشمال نفس تو صبر است و بس *** جوهر عقل است صبر اى بوالهوس
صابر اندر صبر بودن مشکل است *** این سخن نى لایق هر غافل است
ص: 506
مرد عامى چون زکار آگاه نیست *** گه مر او را صبر هست و گاه نیست
در بلا صابر شده مردان خاص *** لکن از درگاه حق جسته خلاص
خاص خاص از کار خود پرداخته *** با بد و نیک دو عالم ساخته
راحت از میلى گرفته در بلا *** بى تغیّر گفته غم را مرحبا
صبر باید در همه رنج و بلا *** تا به ملک فقر گردى پادشا
صبر را برحسب حالات صابران و نحوه صبر آنها به چند قسم تقسیم کرده اند:
صبر للّه، صبر فى اللّه، صبر مع الله، صبر عن اللّه، صبر باللّه.
1- صبر للّه: عبارت از حبس نفس از جزع است در موقع وقوع در امرى مکروه، یا موقع فوت شدن امرى مطلوب.
2- صبر فى اللّه: ثبات و استقامت در راه حق متعال است به جهت تحمّل بلیّات، ترک لذّات، و دفع موانع.
3- صبر مع اللّه: صبر اهل دل و حضور است که در وقت بروز موانع و ظهور آثار نفس براى آنان پیش مى آید.
4- صبر عن اللّه: به دو قسمت تقسیم شده، یکى اختصاص به فسّاق دارد، یکى اختصاص به عشّاق، در قسم اول حکایت از بُعد و دورى مى کند، در قسم دوم حکایت از قرب.
در معنى اول هر چه فاسق بر فسقش صبورتر باشد، بد حال تر است، در معنى دوم هر چه عاشق صبورتر باشد، مقرّبتر است، صبر در معنى اول مربوط به اهل جفا و حجاب است و در معنى دوم مربوط به اهل عیان و مشاهده.
5- صبر باللّه: صبر موحدین و صبر اهل تمکین است که در مقام استقامت در امر حق متعال پیش مى آید.
خواجه عبدالله انصارى مى گوید: صبر عبارتست از حبس نفس از جزع که
ص: 507
اظهار آن دالّ بر شکوه و شکایت است، صبر براى عامه سخت ترین منزل، براى اهل محبت مخوفترین مقام و براى موحدّین نازلترین موقف است و بر سه درجه است:
درجه اول از صبر، صبر از معصیت است که براى بقاء ایمان و دورى از عذاب است و با مطالعه و عید الهى حاصل مى گردد، در این مقام اگر موجبات صبر انفعال و شرمندگى باشد و حیا از حق، موجب شود که سالک از معاصى کناره گیرى نماید، این نحوه صبر عالى تر است.
درجه دوم از صبر، صبر بر طاعت است که به محافظت طاعت، رعایت طاعت و به تحسین طاعت حاصل است، تحسین طاعت به علم، رعایت طاعت به اخلاص و محافظت به دوام طاعت است.
درجه سوم از صبر: صبر در بلایا و مصائب است که براى رسیدن به حسن جزاء الهى است، تحمّل این صبر با انتظار فرج از طرف حق متعال سهل و آسان مى گردد، سبک گردانیدن مصائب و سهل شمردن آنها با یاد خدا و متذکّر شدن نِعَم بى پایان او است، آن که متذکّر حق متعال است، زیر بار مصائب، احساس ناراحتى نمى کند.(1)
یکى از بزرگان دین نقل مى کند: که از گورستانى مى گذشتم، زنى را دیدم میان چند قبر نشسته و اشعارى مى خواند بدین مضمون:
«صبر کردم در حالى که عاقبت صبر را مى دانم عالى است، آیا بى تابى بر من سزاوار است که من بى تابى کنم؟!
«صبر کردم بر امرى که اگر قسمتى از آن به کوههاى شرورى وارد مى شد، متزلزل مى گردید، اشک به چشمانم وارد شد، سپس آن اشکها را به دیدگان خود
ص: 508
برگرداندم و اکنون در قلب گریانم».
آن مرد دین مى گوید: از آن زن پرسیدم بر تو چه شده و چه مصیبتى وارد گردیده که مى گوئى صبرى که کردم، در عهده همه کس نیست!
در جواب گفت، روزى شوهرم گوسپندى را براى کودکانم ذبح نمود و پس از آن کارد را به گوشه اى پرتاب کرد و از منزل خارج شد، یکى از دو فرزندم که بزرگتر بود به تقلید شوهرم دست و پاى برادر کوچک خود را بسته و خوابانید و به او گفت مى خواهم به تو نشان دهم که پدرم این طور گوسپند ذبح کرد، در نتیجه برادر بزرگتر سر برادر کوچکتر را برید و من پس از این که کار از کار گذشته بود، فهمیدم، ازدست پسرم خشمگین شدم به او حمله بردم که وى را بزنم، به بیابان فرار کرد، چون شوهرم به خانه برگشت و از جریان آگاه شد، به دنبال پسر رفت و او را در بیابان دچار حمله حیوانات دید که مرده است، جنازه او را به زحمت به خانه آورد و از شدت عطش و رنج جان سپرد، من خود را سراسیمه به جنازه شوهر و پسرم رساندم، در این اثناء کودک خردسامل خود را به دیگ غذا که در حال جوش بود، مى رساند و دیگ به روى او واژگون شده او را مى کشد، خلاصه، من در ظرف یک روز تمام اعضاى خانواده ام را از دست دادم، در این حال فکر کردم که اگر براى خدا در این حوادث عظیم صبر کنم، مأجور خواهم بود، آنگاه دنباله آن اشعار، شعرى را به مضمون زیر خواند:
تمام امور از جانب خدا است و واگذار به او است و هیچ امرى واگذار به عبد نیست.(1)
گویند عبدالله بن یعفور که یکى از بزرگان شیعه است روزى براى مطلبى ناگزیر شد نزد قاضى ابویوسف شهادت دهد، قاضى گفت: من نمى توانم در مورد تو حرفى بزنم و عیبى بگیرم، زیرا تو همسایه من هستى، و مى دانم راستگو هستى و شبها براى عبادت پروردگار عالم زیاد بیدار مى باشى، ولى فقط یک عیب در تو
ص: 509
مى بینم! عبدالله گفت: آن عیب چیست؟
قاضى گفت: آن عیب این است که تمایل به «شیعه» دارى؟!
عبدالله وقتى این جمله را شنید به گریه افتاد به طورى که اشک چشم او جارى شد، سپس گفت: اى ابویوسف مرا به جمعیتى (شیعه) نسبت دادى که مى ترسم از آنان نباشم، سپس قاضى گواهى او را پذیرفت.(1)
عبدالله بن ابى یعفور کسى است که به امام صادق(علیه السلام) عرض کرد، به خدا قسم اگر شما انارى را پاره کنى و یک قسمت آن را بفرمائى حلال است و قسمت دیگر آن را حرام بفرمائى، به طور مسلّم من گواهى مى دهم که آنچه فرموده اى حلال، حلال است و آنچه فرموده اى حرام، حرام است.(2)
او کسى است که امام صادق(علیه السلام) درباره او فرمودند: «ما وجدتُ اَحَداً یَقْبَل و یُطیع امرى الاّ عبداللّه بن ابى یعفور»: «نیافتم احدى را که قبول کند و اطاعت فرمان من کند مگر عبدالله بن ابى یعفور».(3)
او کسى است که حضرت درباره او فرمودند: «خداوند تو را رحمت کند» و وقتى از دنیا رفت حضرت به مفضل مطالبى درباره او گفتند که درباره هیچ یک از دوستان و شیعیان خود نفرمودند.(4)
مرحوم الهى، در ذیل این فراز «و فى المکاره صبور» چنین گفته است:
به کام جان او هر ناگوارى *** گوارا شد به صبر و استوارى
صبورى هر چه در گیتى است ناخوش *** نماید در مذاق جان ما خوش
درخت صبر بار شادمانى *** برآرد اندر این باغ کیانى
ص: 510
صبورى چرخ سرکش را کند رام *** به هر ناساز سازد خاطر آرام
جهان پرگیر و دار ناگواریست *** صبورى زان نشان هوشیارى است
به بصیر ز جور دوران مى توان رست *** به کنج عافیت دلشاد بنشست
مکاره چیست زهر غم چشیدن *** فراق یار و رنج دهر دیدن
کشیدن درد، درد از جام ایام *** ندیدن روى زیباى دل آرام
شب و روز انتظار یار بردن *** به داغ هجر دلبر جان سپردن
کشیدن از رقیبان رنج و بیداد *** نگشتن از وصال یار دل شاد
چو دلبر خواهد این، ایدل چنین خواه *** که چون خاصان شوى در حضرت شاه
* * *
مقام دیگر بعد از صبر، مقام شکر است، گفتیم که دومین مرتبه اى است که مولى به مقام شکر اشاره مى کنند، در مرتبه اول فرمودند: «یُمسى و همّه الشکر و یُصبحُ و همّه الذکر» کنایه از اینکه دائم در ذکر و شکرند، صبح که مى کنند همّشان ذکر است تا خداوند درهاى رحمت را بروى آنها بگشاید و شام که مى کنند از نعمتهاى الهى شکرگزارند. در این فراز نیز اشاره به شکر در آسایش و راحتى مى کنند، در مقابل صبر در ناراحتى، شکر بابى است که خداوند از آن باب نعمت را افزون کند.
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «در هر نَفَسى از نفسهاى تو شکرى لازم است، براى تو و بلکه هزار شکر یا بیشتر است، کمترین حد شکر این است که نعمت را از طرف خدا دیده و علتى را که مورد علاقه قلب و جالب توجه باشد براى نعمت نتراشد و تنها علت و سبب نعمت را خدا دانسته و به آنچه او عطا مى کند، راضى باشد و به وسیله نعمت هاى او معصیت و مخالفت اوامر و نواهى او نکند.
شکر باشد دفع علتهاى دل *** سود دارد شاکر از سوداى دل
ص: 511
شکر، جان نعمت و نعمت چو پوست *** زانکه شکر آرد تو را تا کوى دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه *** صید نعمت کن به دام شکر شاه(1)
گفتند حضرت عیسى(علیه السلام) به مردى گذشت که نابینا، زمین گیر و گرفتار مرض برص شده و گوشتهاى بدنش از هم متلاشى شده بود ولى او پیوسته مى گفت «اَلْحَمدُلِلّه الَّذى عافانى مِمّا اِبْتَلى به کثیرٌ مِنَ الناس» یعنى حمد سپاس (و شکر) خداى را سزاست که مرا از آنچه بسیارى از مردم را به آن مبتلا گردانیده است، سلامت و در امان داشت.
حضرت عیسى(علیه السلام) فرمودند: اى مرد عاجز چه بلائى است که خداوند آن را از تو باز داشته است و از آن در سلامت هستى که دیگران گرفتار آن مى باشند، و شکر آن را مى نمائى؟ مرد عاجز و کور عرض کرد من بهتر هستم از کسانى که خداوند آن معرفت و ایمان و شناسائى خودش را که در دل من گذاشته است در قلبشان قرار نداده است!
عیسى(علیه السلام) فرمود: دست خود را جلو بیاور! وقتى عاجز دست خود را پیش آورد، حضرت عیسى(علیه السلام) به امر خداوند عالم او را شفا داد که در همان وقت سالم و زیبا گشت به طورى که از تمام مردم از نظر جسمى و صورت بهتر شد و از آن به بعد همراه حضرت عیسى(علیه السلام) به راه افتاد و از شاگردان مخصوص آن حضرت گشت.(2)
آرى نه فقط براى نعمتها باید شکرگزار بود، بلکه براى مصیبت و بلا نیز باید شکرگزار بود.
شخصى نزد یکى از بزرگان رفته و حال وى را پرسیده بود، او فرموده بودند: الحمدللّه هنوز روى مریضى و فقر را ندیده ام، در حالى که وقتى این را گفته بود، چند سال بود زمین گیر شده بود و خانه او در گرو مردم بود، هم مریض و هم فقیر بود ولى
ص: 512
باز، ناشکرى نمى کرد!
غزالى در کیمیاى سعادت مى گوید: در هر بلائى پنج گونه شکر واجب است:
1- مصیبت اگر در امر دنیوى و بدن باشد، شکر لازم دارد، زیرا مصیبت در دین و دچار شدن به کفر و شرک بسیار بزرگ است و به خاطر این است که در دعاى مى خوانیم: «اللّهُم لا تَجْعَل مُصیبَتَنا فى دیننا»: «خدایا مصیبت و ابتلاء ما را در دین ما قرار مده».
2- هیچ بیمارى و بلائى نیست مگر آنکه بالاتر از آن متصور و موجود است باید شکر کرد که بدتر از این نیست، هر کس مستحق هزار تازیانه باشد و صد تازیانه خورد جاى شکر دارد، یکى از بزرگان ظرف خاکستر بر سر او ریختند، گفت: الحمدللّه و شکر کرد، گفتند: چرا شکر مى کنى گفت، کسى که توقع داشت آتش بر سر او ریزند وقتى خاکستر ریختند جاى شکر دارد.
3- عقوبت اگر در دنیا به انسان رسد، جاى شکر دارد که عقوبت اخروى بسیار سخت و گران است. در روایت از رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) است «کسى را که در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند» بلاکفاره گناه است و دیگر جائى براى عقاب نمى گذارد، اگر طبیب داروى تلخ به تو دهد و «فَصْد» یعنى رگ تو را بزند و خون گیرد، رنج این، به رنج بیمارى سخت مى ارزد.
4- وقتى مصیبت و بلائى که در لوح محفوظ نوشته شده و مقدّر بوده به انسان مى رسد، باید شکر کند که این بلا از سرش گذشت.
5- مصیبت دنیا ثواب آخرت دارد، و جاى شکر است از دو جهت: یکى ثواب بردن چنانکه در اخبار آمده است و دیگر مصیبت موجب عدم الفت و انس با دنیا مى شود و راحت تر زندگى مى کند و راحت تر مى رود.(1)
پس برادرم شاکر باش که قضاء الهى حتمى است، اگر شکایت کنى اجر خود
ص: 513
برى، پس شکرگزار، تا ثواب برى. گویند حضرت سلیمان(علیه السلام) فرزندى داشت که از دستش برفت، از غم او رنجور شد، دو فرشته به صورت دو خصم پیش او آمدند. یکى گفت: اى پیغمبر خدا، من در زمین کشت کردم و مزرعه اى شد این مرد زیر پا تباه کرده، دیگرى گفت: او در راه کشت کرده و چون راه نبود بناچار از روى آن رفتم.
سلیمان به اولى گفت: چرا در راه کشت کردى، مگر نمى دانستى مردم روى آن مى روند؟ گفت: اى سلیمان(علیه السلام) تو نمى دانستى آدمیان بر راه مرگ نشسته اند، چرا به مرگ پسر خود ماتم گرفته ای؟! (تو فرزند خود را در جلو راه مرگ گذاشته اى، نه تو که همه انسانها چنین مى کنند پس اگر با مرگ از دست تو رفت غضه مخور) سلیمان(علیه السلام) آگاه شده و استغفار کرد.(1)
حاتم اَصَمّ گفت: «خداوند متعال روز قیامت به وسیله چهار کس بر چهار گروه حجت تمام کند، به سلیمان(علیه السلام) بر توانگران، به یوسف(علیه السلام) بر بندگان، به عیسى(علیه السلام) بر درویشان و به ایّوب(علیه السلام) بر اهل بلا(2) (باید مثل ایّوب(علیه السلام) شاکر بود و اگر عذر در صفحه قیامت آوریم، که نمى توانستیم، خداوند مى گوید چرا ایوب توانست)؟
همه مقامات دین متکى بر سه اصل است: علم و حال و عمل، علم مایه حال و حال موجب عمل است علم همان شکر و شناخت نعمت است از خداوند و این که اسباب و وسائل واسطه اى بیش نیست حال، شادى دل است به آن نعمت»: «و عمل، به کار واداشتن آن نعمت است در آنچه مقصود خداوند است، و آن عمل هم به دل هم به زبان و هم به بدن تعلق دارد.
موسى(علیه السلام) در مناجات گفت: خدایا آدم را به دست قدرت خود آفریدى و با وى
ص: 514
چنین و چنان کردى شکر تو چگونه کرد؟ گفت: «بدانست که آن از جهت من است و دانستن وى شکر من بود».
عمل شکر به دل آن است که همه خلق را خیر خواهد و در نعمت بر هیچ کس حسد نکند.
عمل به زبان آن است که با زبان شکر او گوید و الحمدلله زیاد بر زبان آرد. عمل به تن آن است که هر نعمتى را در جاى خود مصرف کند، خواه آن نعمت اعضاء و جوارح باشد خواه غیر آن.(1)
علماى اخلاق دو سبب ذکر کرده اند: 1- جهل. 2- غفلت.
1- جهل دارند یا به اصل نعمت و بعضى چیزها را نعمت ندانند و یا فکر مى کنند، شکر فقط با زبان است و گمان مى کنند اگر مثلا شکر صحت و سلامتى اعضاء و جوارح خود را کردند کفایت مى کند و مى توانند دیگر هر استفاده اى که بخواهند از آنها ببرند، گرچه مورد رضایت مُنعم و خداوند یگانه نباشد.
2- غفلت از نعمت دارد، هر نعمت عمومى را گرچه مى داند نعمت است، ولى نعمت نمى شمارد و غافل است و حق آن را بجا نمى آورد. به نَفَسى که مُمِّد حیات است و مُفرّح ذات بى توجه است، مگر اینکه در دود و دَم گرفتار شود آن وقت قدر آن داند، تا عضوى از او درد نکند قدر آن عضو نداند و این همچون بنده اى مى ماند که تا وى را نزنند، قدر نعمت نداند»: «قدر حیات را نمى داند، مگر اینکه به قبرستان رود و ببیند که مردگان در آرزوى یک روز عمرند، تا تقصیرهاى خود را با آن جبران کنند، آنها در حسرت روزى و او در مَسرّت روزها است و قدر نمى داند.
ص: 515
یکى در نزد بزرگى، از فقر و تهیدستى گله مى کرد، آن بزرگ گفت: مى خواهى چشم نداشته باشى و ده هزار درهم داشته باشى؟ گفت نه، گفت: مى خواهى عقل نداشته باشى و آن مقدار داشته باشى، گفت، نه، گفت: مى خواهى گوش و دست و پاى نداشته باشى، و آن مقدار داشته باشى گفت نه، گفت پس خدا در نزد تو پنجاه هزار درهم جنس و کالا گذاشته چرا گله مى کنى؟!(1)
ابن سماک بر یکى از خلفا وارد شد، در حالى که در دست آن خلیفه ظرف آبى بود که مى آشامید، به سماک گفت، مرا موعظه کن، گفت: آیا اگر همه اموال خود را باید مى دادى تا این آب را بخورى وگرنه عطشان مى ماندى این کار را مى کردى؟ گفت بله، گفت اگر تمام سلطنت و پادشاهى خود را باید مى دادى، آیا ترک سلطنت مى کردى؟ گفت بله، گفت پس خوشحال به پادشاهى نباش که مساوى با آشامیدن مقدار کمى آب است.(2)
از این روشن مى شود که نعمت آشامیدن آب در موقع عظش، از پادشاهى تمامى زمین بیشتر است.
حکایت شده که یکى از حافظان و قاریان قرآن دچار فقر شد و کار بر او مشکل شد، در خواب دید، کسى مى گوید: آیا دوست دارى، سوره انعام را از ذهنت پاک کنیم و فراموشت گردانیم و هزار دینار در عوض آن به تو دهیم گفت: نه، گفت: سوره هود(علیه السلام) چطور؟ گفت نه، گفت: سوره یوسف(علیه السلام) چطور؟ گفت نه همینگونه سوره هائى را شماره کرد، سپس گفت: با تو قیمت صد هزار دینار است و تو شکایت مى کنى؟ صبح کرد در حالى که معلوماتش به خاطر ناشکرى از او گرفته شده بود.(3)
نکته اى که در آخر تذکر آن لازم است این که: سعى کنید در زندگى شکرگزار
ص: 516
مردم باشید، تا شکرگزار خدا شوید، اگر کسى به شما خدمتى کرد قدر نعمت او را بجا آورید، تا خداوند نیز نعمتش بر شما افزون کند.
در کوفه مرد صرّافى بود، که ثروت و مال فراوانى داشت، یکى از ملازمین امیران کوفه با او آشنائى و دوستى داشت وقتى که مختار کشته شد و مصعب بن زبیر روى کار آمد، وى خود را در خطر دید، و به دوست خود (صرّاف) پناهنده شد.
صراف هم روى دوستى و آشنائى که با او داشت، وى را پناه داد و مدت دو سال از او و عائله اش پذیرائى کرد، و مخفیانه او را در خانه خویش نگاه داشت و مخارج او و عائله اش را مى داد، او هم از وضع خانه و پولهاى صراف کاملا آگاه شده بود.
وقتى که حجاج بن یوسف ثقفى روى کار آمد، او از مخفیگاه خود درآمد و از مأمورین و مقرّبین حجاج گشت.
روزى حجاج به او گفت: کسى را از ثروتمندان کوفه که دوست ابوتراب «على(علیه السلام)» باشد، سراغ ندارى؟
او هم به حکم نمک شناسى و قدردانى از زحمات صراف، گفت: چرا؟! و فوراً مرد صراف را معرفى کرد و اضافه کرد که مبلغ هشت هزار دینار هم از مال «مصعب» نزد او است، حجاج هم بلافاصله او را احضار کرد و دستور داد صراف را تحت شکنجه قرار دهند، و آن مبلغ گزاف را از او بگیرند.
وقتى که خواستند صراف را بزنند گفت: مرا نزد حجاج ببرید که با او کارى دارم، مأمورین به گمان اینکه مى خواهد پولها را بدهد وى را رها کرده نزد حجاج بردند.
حجاج به او رو کرد و گفت: زود باش پولها را بده و آزاد شو!
ص: 517
صراف گفت: من اصلا با مصعب آشنائى نداشته ام و پول از او نزد من نیست.
حجاج گفت: چرا حتماً پول نزد تو هست، چون مأمور من گزارش داده است.
صراف گفت: مأمورى شما دروغ گفته است و تنها گناه من این بوده که در وقتى که جان او در خطر بود، من مدت دو سال او را در خانه خود مخفى نگاه داشتم و تمام مخارج او و همسرش را پرداخته ام حجاج همسر و فرزندان مأمور را احضار کرد، آنان هم همان طورى که صراف گفته بود گواهى دادند و گفتار او را تصدیق کردند.
حجاج اطمینان پیدا کرد که صراف درست مى گوید و مأمور کفران نعمت کرده است، از این رو دستور داد صراف را آزاد کنید و به جرم بىوجدانى و خیانت مأمور را هزار چوب زنید و ریسمانى به گردن او بیندازید و او را در کوفه بگردانید و اعلام کنید، این است کیفر کسى که کفران نعمت کند، دستورات او عملى شد و مأمور به کیفر رسید.(1)
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (و فى الرخاء شکور) چنین گوید:
چو او را دولت و نعمت شود یار *** گزارد منعمش را شکر بسیار
نگردد غره دولت چو جاهل *** که از منعم به نعمت گشته غافل
مبند اى جان اگر منعم شناسى *** در نعمت به قفل ناسپاسى
فراوان گو سپاس ایزدى را *** ز ایزد خواه فیض سرمدى را
چو گوئى شکر بر نعمت فزایند *** دَرِ صد لطف بر رویت گشایند
سپاس و شکر آن شه گو اِلهى *** کز او درویش یابد پادشاهى
به هر عضوى سپاسى باید گفت *** نه تنها با زبان این در توان سفت
که از هر موئى ار گوئى ثنائى *** هنوز اندر سپاسش بینوائى
* * *
ص: 518
ص: 519
«لا یحیفُ عَلى مَنْ یُبْغِض و لاَیَأثِمُ فیمن یُحِبّ»
ترجمه: پرهیزگار بر کسى که با او دشمنى دارد ظلم روا نمى دارد و بخاطر کسى که دوستش دارد گناه نمى کند.
* * *
شرح: مولى در این دو فراز اشاره به دو مطلب مهم مى کنند، یکى اینکه پرهیزگار اگر به واسطه معیارهاى انسانى اسلامى با کسى عداوت و دشمنى پیدا کرد، ظلمى بر او روا نمى دارد، با اینکه زمینه و انگیزه ظلم که بُغْض و عداوت است موجود است و دیگر این که اگر برحسب همان معیارها با کسى دوستى ورزید به خاطر دوستى مرتکب گناه نمى شود، براى رضا و خشنودى او پا روى اصول اعتقادى خود نمى گذارد، معمولا اگر انسان با کسى دشمن شد، شیطان وسوسه مى کند که به او ضربه اى زند، و توجیهاتى نیز در جلو پاى او مى گذارد، که چنین و چنان کن، او بود که به تو اهانت کرد، او بود که حق تو را پایمال کرد، او بود آبروى تو را بُرد، او بود ستم به تو روا داشت...
حتى اگر خودش نتواند در برابر او بایستد، نفس مى گوید دوستان دیگر خود
ص: 520
را ببین و وادارشان کن او را تنبیه کنند و گاهى مى گوید، ادب کنند یعنى وجهه اخلاقى به مسئله مى دهد، در حالى که عمل خود و دوستانش ضد اخلاقى است.
از طرف دیگر وقتى انسان دوستى پیدا کرد، دلش مى خواهد هر چه او مى گوید، انجام دهد و این در عشقهاى مجازى بین دو جنس مخالف بیشتر است، خدا نکند پسرى عاشق دخترى نااهل یا برعکس دختر عاشق پسرى نااهل شود، که چه بسا این عشق و محبت کاذب انسان را کور و کر مى کند و حتى پا روى اعتقادات و اصول مسلم و پذیرفته شده عقلى و نقلى مى گذارد، و دست به گناه آلوده مى کند و محدودیتهاى مرزهاى الهى را مى شکند، چه بسا پسر جوان به خاطر محبوبش بى نماز و بى اعتقاد مى شود و فکر مى کند اگر در برابر این دوست معشوقش نماز خواند و ظواهر دین را رعایت کند، اُمّل و غیر مترقى است و چه بسا دختر بواسطه این که پسرى را دوست مى دارد و او نااهل است و خانواده اش بى حجاب است، دست از حجاب خود مى کشد و حریم عفّت را مى شکند!
مولى در این دو فراز مرز حبّ و بغض را مشخص مى کنند، که نباید از محدوده شرعى خارج شود مثل بعضى قضات و یا اُمراء جور مباش، که وقتى بغضى کس را به دل گرفتند، در صدد ظلم به او هستند و نه مثل کسى باش که به خاطر دوست داشتن کسى، اگر خلاف کرد، حکم شرعى او را نگوید به خاطر حُبّ مُفرط به همسرش، دلش نمى آید، بگوید چادر نازک و جوراب نازک مپوش چون رنجیده خاطر مى شود بدین ترتیب خدا را مى رنجاند، تا همسرش رنجیده نشود!
حکماء گفته اند محبت پنج نوع است: طبیعى، مثل محبت اولاد، ارادى مثل محبت دوستان و یاران، شَهَوىّ (از روى شهوت و میل درونى) مثل محبت همسران، نفعى مثل محبت انعام کنندگان و اِلهى مثل محبت اهل خیر.(1)
پرهیزگار واقعى به خاطر هیچکدام از این محبتها و دوستیها مرز و حدود را
ص: 521
نمى شکند.
به خاطر دوستى، خلاف مکن، حق را ناحق مکن، ستم به دیگرى منما.
حُبّ و بغض دو نیرو در روان آدمى است، که یکى جذب و دیگرى دفع مى کند، در صورتى این دو نیرو خوب عمل مى کنند که برآیند حاصل از اینها تحقق منوّیات الهى باشد، حبّ و بغض نباید انگیزه اى براى تجاوز و شکستن حدود باشد، بلکه باید وسیله اى براى سرعت دادن به حرکت معنوى باشد.
به خاطر بغض دیگرى ظلم به او مکن، که مولى فرمودند: «البَغْىُ سائَقٌ الى الحین»: «ظلم و تجاوز انسان را به هلاکت مى برد».(1)
بغى شوم است گِرد بَغْى مگرد *** بغى بیخ حیات را بکند
مرد را از از صَفِ بقا ببرد *** ناگه اندر کف فنا فکند(2)
فکر مکن اگر به او ظلم کردى هنرى کرده اى و پیروزى و افتخارى نصیب خود کرده اى، که مولى على(علیه السلام) فرمودند: «لا ظَفَر مع البغى»: «با ظلم، پیروزى حاصل نمى شود».(3)
هر که از راه بغى چیزى جست *** ظفر از راه او عنان بر تافت
ور ظفر یافت منفعت نگرفت *** پس چنان است آن ظفر که نیافت(4)
مرحوم الهى، در ذیل فراز «لا یحیف على من یبغض» چنین گوید:
ز بد خواهى گرش خاطر غمین است *** نه هرگز بر جفایش در کمین است
به دشمن هم نخواهد جور و بیداد *** که جانش راست زیب دانش و داد
درى غیر از نکوکارى نشاید *** به روى دوست یا دشمن گشاید
ص: 522
ستمگر شمع جان خود گدازد *** روان خویشتن را تیره سازد
ستمگر بر هلاک خود تواناست *** هلاک خود نخواهد هر که داناست
ستمگر خوار سازد خویشتن را *** روان را زار سازد خسته تن را
کسى کو ناتوان را ستم کرد *** دو عالم خویش را زار و دژم کرد
بیندیش از جفاى خلق و هشدار *** که بیند کیفر خود هر جفا کار
به نیکى کوش و در بیداد مخروش *** نسازد دهر کیفر را فراموش
چو تیر نیک و بد جست از کمانت *** خودى، گر نیک پندارى نشانت
جهان آئینه وَش هر نقش بندد *** اگر خندى به رویت باز خندد
و گر گرید ز دستت دل فکارى *** بگریاند جهانت روزگارى
شنیدم گفت: مرغ ناتوانى *** که صیدش کرد باز سخت جانى
مباش ایمن ز آه خسته جانم *** که باز چرخ سوزد از فغانم
ستمدیده چو آه از دل برآرد *** بر ستمگر شرار قهر بارد
نکرد این نکته گوش آن باز و ناگاه *** به شکل تیر صیادى شد آن آه
نکرد طعمه اش آن ناتوان را *** که داد اندر کف صیاد جان را
بر آن صیاد نیز این رفت بیداد *** که با وى گرگ خونخوارى در افتاد
بر آن گرگ از جفاى آسمان باز *** پلنگى چیره شد چون مرغ و شهباز
چه آمد بر پلنگ تیز چنگال *** تو دانى در جهان این بوده احوال
گر امروز از تو مسکینى بنالد *** دگر روزى سپهرت گوش مالد
مرحوم الهى در ذیل فراز «و لا یأثم فیمن یُحِبّ» گوید:
دل روشن نسازد از گنه تار *** به راه دوستان آن نیک رفتار
ز عصیان رنج نپذیرد به جانش *** که آساید روان دوستانش
ص: 523
چرا جان در تبهکارى و بیداد *** در اندازد که یاران را کند شاد
دلا در راه عصیان چند تازى *** که خود سوزى و یاران را نوازى
به خود چون شمع خواهى سوختن را *** براى دوست بزم افروختن را
زهى نادان که خود را خوار سازد *** به عصیان، تا دگر کس را نوازد
ز قرب درگه حق روى تابد *** که قرب دوستان را باز یابد
* * *
ص: 524
ص: 525
«یَعْتَرِفُ بالحقِّ قبلَ اَنْ یُشهَد عَلیه»
ترجمه: پرهیزگار اعتراف به حق مى کند، قبل از این که شهادت علیه او داده شود.
* * *
شرح: از دیگر اوصاف پرهیزگاران اعتراف به حقیقت است، آنها نیاز به گواه و شاهد علیه خود ندارند، زیرا در مخاصمات و منازعات بین افراد، اگر طرفى، حرف دیگرى را پذیرفت نزاع مرتفع مى شود و تنها وقتى نیاز به شاهد و گواه است که یکى ادعا کند و دیگرى انکار کند، پرهیزگار واقعى خود اعتراف به حق مى کند و دیگر نیاز به شاهد و گواه بر ضد او نیست، زیرا اگر انکار حق کند، دروغ و کذب صریح است و تقوى و عدالت باطنى او اجازه این گناه را به او نمى دهد.
او مى داند اگر در نزاعى محکوم هم شود و ضررى ببیند، ضرر دنیوى و مادى است و آن بهتر از ضرر اخروى و معنوى است که او را از سعادت ابدى محروم مى کند.
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: «اصبر نفسَکَ على الحق فانّه من مَنَعَ شیئاً فى حَقٍّ اعطى فى الباطل مثلیْه»: «نفس خود را بر حق صبور گردان، زیرا کسى که چیزى را در
ص: 526
راه حق منع کند دو برابر آن را در راه باطل مصرف خواهد کرد».(1)
على(علیه السلام) مى فرمایند: «اصبر على مَرارة الحَقّ و اِیّاکَ اَنْ تَنْخَدِعَ لَحَلاوة الباطِل»: «بر تلخى حق صبر کن و مواظب باش فریب شیرینى باطل را نخوردى».(2)
در جای دیگر فرمودند: «لایصبر للحق الاّ مَن یعرف فضله»: «کسی برای حق صبرنمی کند مگر آنکه فضیلت آن را بداند. (3)
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: «وقتى نزدیک وفات پدرم امام زین العابدین(علیه السلام) بود، مرا به سینه خود چسبانیدند و فرمودند: پسرم! آیا مى خواهى تو را سفارش کنم، به آنچه پدرم (حسین بن على(علیهما السلام)) در موقع مرگ و شهادت و آخرین لحظات به من سفارش فرمود، و پدر او «على(علیه السلام)» نیز او را به آن وصیت و سفارش کرده بود: «أَى بُنَىّ اِصبر على الحق و اِنْ کان مُرّاً»: «پسرم! صبر کن بر حق، اگر چه تلخ باشد».(4)
چه مطلب بزرگى است که سه امام در آخرین لحظات عمر خود سفارش کرده اند، آن هم به این صورت که امام حسین(علیه السلام) و امام سجاد(علیه السلام) در لحظات آخر حیات بوده اند، با کوله بارى از تجربه هاى تلخ و شیرین و آن هم به صورتى که امام سجاد(علیه السلام)، امام باقر(علیه السلام) را به سینه مى چسبانند.
در روایت آمده، مردى از کوهستان و خارج شهر نزد امام صادق(علیه السلام) آمد و مسئله اى پرسید و حضرت، پاسخى فرمودند که مطابق میل او نبود، سپس در سیماى او کراهت و گرفتگى را احساس کردند، و فرمودند: «یا هذا اِصْبِر عَلى الحَقٍّ فَانَّه لَم یَصْبر اَحدٌ قَطُّ لِحَقٍّ الاّ عوَّضَه اللّه ما هُو خیرٌ لَه»: «اى مرد صبر کن بر حق، زیرا احدى براى حق صبر نکرده است مگر این که خداوند آنچه را خیر براى او بوده در
ص: 527
عوض صبر به او داده است».(1)
مولى على(علیه السلام) فرمودند: «الحقُّ ثَقیل، و قد یخَفَّفْهُ اللّه عَلى اَقْوام طَلَبُوا العاقبةَ (العافیة) فَصَبّروا نفوسَهُم وَ وَثقوا بصدق موعود اللّه لِمَن صَبَر و احتَسَب فکن منهم و استَعْنِ باللّه»: «حق سنگین است و خداوند گاهى سبک مى گرداند بر عده اى که عاقبت (عافیت) را طلب کرده و نفوس خود را صبور ساخته و اعتماد کردند. به درستى آنچه خداوند وعده داده است به صابرین و محاسبه گران، پس از آنها باش و از خداوند یارى طلب».(2)
حق گوئید گرچه بر علیه و بر ضرر شما باشد، خداوند در سوره نساء مى فرماید: «اى کسانى که ایمان آورده اید، کاملا قیام به عدالت کنید، براى خدا گواهى دهید، اگرچه (این گواهى) به زبان خود شما با پدر و مادر با نزدیکان شما بوده باشد؛ (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِکُمْ أَوِ الْوَالِدَیْنِ وَالْأَقْرَبِینَ...)(3)
در ذیل آیه فوق حدیثى از ابن عباس آمده که از آن استفاده مى شود، افراد تازه مسلمان حتى بعد از ورود به مدینه به خاطر ملاحظات خویشاوندى از دادن شهادتهائى که به ضرر بستگان آنها مى شد، خوددارى مى کردند و آیه فوق نازل شد و به آنها هشدار داد.(4)
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: على(علیه السلام) فرموده اند در قبضه (دسته) شمشیرى از شمشیرهاى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صحیفه اى بود که در آن سه چیز بود: «صِل مَنْ قَطَعَک و قُل الحَقّ و لو على نفسِک و اَحسن الى مَنْ اَساءَ الیک»: «کسى که با تو ارتباطش را قطع
ص: 528
کرده تو ارتباط با او برقرارکن و حق را بگو گرچه بر ضرر تو باشد و کسى که به تو بدى کرد تو به او نیکى کن!»(1)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «با تقواترین مردم کسى است که در آنچه به نفع یا به ضرر اوست، حق را بگوید «اَتْقَى الناس مَنْ قال الحقُّ فیما له و علیه».(2)
مولى على(علیه السلام) در وصایاى خود به امام حسین(علیه السلام) مى فرمایند: «یا بُنَىّ اوصیک بتقوى الله فى الغنى و الفقر و کلمة الحق فى الرضا و الغضب...»: «فرزندم تو را سفارش مى کنم، به پرهیزگارى و خداترسى در بى نیازى و فقر و این که حق گوئى و حق را مراعات کنى در حالت رضا و غضب...».(3)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «کسى که با مظلومى رود تا حق او را اثبات کند، خداوند متعال قدمهاى او را در روزى که قدمها مى لغزد ثابت مى کند».(4)
مولى على(علیه السلام) در زمان خود مى نالید و مى فرمود: «اِعْلَمُوا رَحِمکُمُ اللّه انّکم فى زمان القائلُ فیه بالحق قلیل و اللسان عن الصدق کلیل و اللازم للحقّ ذلیل...»: «بدانید «خداوند، شما را رحمت کند» شما در زمانى هستید که گوینده به حق در این زمان کم و زبان از راستگوئى کُند شده (و راست و صدق نمى گوید) و مُلازم حق ذلیل است».(5)
الهى، این شاعر شیوا در ذیل این فراز «یعترف بالحق قبل ان یُشهد علیه» مى گوید:
بحق زان پیش بر خویش آرد اقرار *** که بگشاید گواهى لب به گفتار
ص: 529
کى او را اعتراف حق زیان است *** که با حق هر زمان سودى عیان است
ز حقگوئى همه سود آشکارا *** به هر کار است مردان خدا را
کسى حق را نهان خواهد به انکار *** که پندارد زیانش را در اقرار
به اقرار حق ار تنها زیان است *** زیان تن را ولى سود روان است
زیان تن بسى ناچیز باشد *** چو جان را از زیان پرهیز باشد
به انکار حق ارگیرى جهان را *** زیان باشد که سازى تیره جان را
جهان بگذارى و تاریک جانت *** کشد در رنج و حسرت جاودانت
ور از اقرار حق محتاج گردى *** به ملک عقل صاحب تاج گردى
* * *
ص: 530
ص: 531
«لا یُضَیِّعُ ما استُحفِظ»
ترجمه: پرهیزگار آنچه را به او سپرده اند ضایع نمى کند.
* * *
شرح: از خصلتهاى دیگر پرهیزگاران امانتدارى آنها است بر آنچه خداوند به آنها فرموده محافظت کنند.
مرحوم خوئى مى فرماید: آنچه را خداوند امر به محافظت آن کرده مثل نمازهاى پنجگانه و مانند آن از عبادتهاى دیگر، محافظت مى کنند و آنها را پایمال نمى کنند، خداوند متعال مى فرماید: «حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلاَةِ الْوُسْطَى»: بر نمازها و نماز میانه محافظت کنید».(1)
«وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ یُؤْمِنُونَ بِهِ وَهُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ یُحَافِظُونَ»: و کسانى که ایمان به آخرت آوردند، ایمان به قرآن و کتاب خدا آوردند و آنها بر نمازشان
ص: 532
محافظت مى کنند».(1)
محافظت بر نماز از صفات اهل ایمان به قرآن و معاد شمرده شده است، خداوند در سوره مؤمنون اینها را بشارت مى دهد: «وَالَّذِینَ هُمْ عَلَى صَلَوَاتِهِمْ یُحَافِظُونَ أُوْلَئِکَ هُمْ الْوَارِثُونَ - الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ»: «کسانى که بر نمازهایشان محافظت مى کنند * آنها وارثین هستند که بهشت فردوس را ارث مى برند و در آن جاودانى مى شوند».(2)
و نیز در سوره معارج مى فرماید: «وَالَّذِینَ هُمْ عَلَى صَلاَتِهِمْ یُحَافِظُونَ أُوْلَئِکَ فِى جَنَّات مُّکْرَمُونَ»: «کسانى که بر نماز خود حفاظت مى کنند آنها در بهشتها اکرام مى شوند».(3)
مراد از محافظت، محافظت بر اوقات و حدود و مراعات آداب و شرائط و مداومت بر آن است و عکس محافظت، سستى و کاهلى در امر نماز و خصوصیات آن است، اولى از جنود و سپاه عقل است و دومى از سپاه جهل، چنانکه در حدیث کافى آمده و مراد به تضییع اعمّ از ترک نماز و سستى و اخلال به حدود آن است.
مرحوم خوئى در ذیل این فراز این چنین سخن گفته است ولى تعجب از ایشان است که چرا فقط به مسئله محافظت بر نمازهاى پنجگانه یا مثل آن از عبادات، مثل نمازهاى مستحبى اشاره کرده اند.
در حالى که پیمان حفاظت تنها بر نماز گرفته نشده است، مى توان گفت تمام قوانین اسلام و حدود و مرزهاى الهى باید حفظ شود.
در مورد اهل ایمان قرآن مى فرماید: «الاْمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنْ
ص: 533
الْمُنکَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللهِ»: «امر به معروف و نهى از منکر مى کنند و حدود و مرزهاى خداوند را که در اوامر و نواهى او متجلّى شده حفظ مى کنند».(1)
از ما پیمان گرفته شده که خداپرست باشیم و شرک به خدا نورزیم و لازمه این پیمان رعایت و امانتدارى و حفاظت از تمام دستورات الهى است.
در جاهاى متعدد نیز قرآن اشاره به بعضى مصادیق حدودى که باید محافظت شود، مى کند، از جمله در سوره احزاب مى فرماید: «إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَالْقَانِتِینَ وَالْقَانِتَاتِ وَالصَّادِقِینَ وَالصَّادِقَاتِ وَالصَّابِرِینَ وَالصَّابِرَاتِ وَالْخَاشِعِینَ وَالْخَاشِعِینَ وَالْخَاشِعَاتِ وَالْمُتَصَدِّقِینَ وَالْمُتَصَدِّقَاتِ وَالصَّائِمِینَ وَالصَّائِمَاتِ وَالْحَافِظِینَ فُرُوجَهُمْ وَالْحَافِظَاتِ وَالذَّاکِرِینَ اللهَ کَثِیراً وَالذَّاکِرَاتِ أَعَدَّ اللهُ لَهُمْ مَّغْفِرَةً وَأَجْراً عَظِیماً»: «همانا کلیه مردان مسلمان و زنان مسلمان و مردان و زنان باایمان و مردان و زنان اهل طاعت و عبادت و مردان و زنان راستگو و مردان و زنان صابر و مردان و زنان خداترس و خاشع و مردان و زنان خیرخواه و مسکین نواز و مردان و زنان روزه دار و مردان و زنانى که یاد خدا بسیار کنند خدا براى همه آنها مغفرت و پاداش بزرگ مهیا ساخته است.(2)
گرچه بالفظ «حافظین و حافظات» بر مسئله مسائل جنسى اشاره فرموده ولى دیگر امور یاد شده در آیه هم لازم است محافظت شود، اسلام و ایمان و صداقت و اهل عبادت بودن و صبر و خشوع و کمک به محرومین و روزه و یاد خداوندى از امورى است و از حدودى است که حفظ آن واجب است، اگر خداوند متعال امر به عمل صالح مى کند و غیر آن را خسران و زیان مى داند، چنانکه در سوره عصر مى فرماید: «همانا انسان در خسران و زیان است مگر کسانى که ایمان و عمل صالح
ص: 534
داشته باشند، و سفارش به حق و صبر کنند».(1) مسلماً محافظت بر آن ایمان و اعمال صالح را به طریق اولى از او مى خواهد.
در جاى دیگر قرآن در مورد زنان صالح و پاکدامن مى فرماید: زنان صالح کسانى هستند که به عبادت پروردگار پرداخته و در غیاب شوهران خود، خود را حفظ مى کنند و پاکدامنى را رعایت کرده و حقوق شوهران را محافظت مى کنند و از طرف دیگر آنچه را خداوند امر به حفظ آن کرده، حفظ مى کنند، یعنى حقوق خداوند را هم رعایت مى کنند (فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَیْبِ بِمَا حَفِظَ اللهُ)(2)
پس نه فقط حق نماز و رعایت آن لازم است، بلکه تمام حقوق الهى نیز لازم الاتباع و محافظت و حفظ آن واجب مى باشد و پرهیزگار واقعى آن است که این حقوق را تضییع و پایمال نکند.
اسرار مردم، گفته هاى خصوصى انسانها، دست و پا و اعضاء و جوارح ما همه و همه از امانات الهى و از امورى است که حفظ آن واجب است.
و از بزرگترین امورى که حفظ آن بر ما واجب است کتاب خداوند و عترت اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) است یعنى همان دو گوهر گرانبها که در حدیث ثقلین آمد (کتاب الله و عترتى) و حفظ این دون، توجه و عمل به دستورات آنها و محبت آنها است.
مولى على(علیه السلام) نیز در نهج البلاغه مى فرمایند: «واسْتَتِمُّوا نِعْمةَ اللّهِ عَلَیکُم بالصَّبر عَلى طاعةِ اللّه و المُحافَظَة عَلى ما اسْتَحْفَظَکُم مِنْ کِتابه»: «با صبر بر عبادت و بندگى خدا و با محافظت بر کتاب خدا و آنچه از شما در آن خواسته بر آن محافظت کنید، نعمت خدا را بر خود تمام کنید (اگر اطاعت و حفاظت کردید خداوند نعمت خود را بر شما تمام خواهد کرد».(3)
ص: 535
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (لا یضیّع ما استحفظ) چنین سروده است:
امانات حق و خلق و دل و دین *** نگه دارد نکو آن پاک آئین
نگه دارد همه راز جهان را *** نسازد فاش اسرار نهان را
هر آن رازى که محفوظیش بایست *** نمودن فاش آن را نیست شایست
* * *
ص: 536
ص: 537
«و لا یَنْسى ما ذُکِّر»
ترجمه: پرهیزگار آنچه را از ناحیه الهى به او تذکر داده شده فراموش نمى کند.
* * *
شرح: تذکّر و نسیان دو امر متقابل است، در یک لحظه نمى شود فردى هم متذکّر و هم ناسى باشد، از صفات پرهیزگاران این است که آنچه را خداوند در آیات کریمه خود به صورت واجبات و احکام و عبرتها و حکایتهاى پندآموز و عقائد و اخلاق بیان فرموده در حافظه خود همیشه مانند تابلوئى در مقابل ذهن دارند و ذهنشان از آنها غفلت نمى کند.
یکى از محققین در توضیح نسیان و تذکر مى گوید: «ادراک در ما عبارت از حصول صورتى عقلى یا حسى در قوه اى از قوه هاى ما ا ست؛ و این قوه را مُدرکِه نامند و حفظ، عبارت از وجود این صورت در قوه دیگرى است که فوق این قوه است و آن را خِزانه و حافظه نامند، و تذکّر، عبارت از حاضر کردن این صورت است یکبار دیگر از حافظه، بعد از این که در آن مخزون شد، و نسیان عبارت از زوال و از بین رفتن آن صورت از مُدرِکة و حافظه است و سهو عبارت از زوال آن صورت از مُدرکة فقط
ص: 538
است نه حافظه».(1)
پس متقى آنچه را که خداوند فرموده، در خاطر دارد و نسیان و غفلت نمى کند، زیرا دائماً عمل به آن اعمال مى کند و دائماً ملاحظه و مداومت بر حاضر کردن آن دستورات در صفحه ذهن دارد، و گرچه براى او سهو رخ دهد ولى نسیان به او دست نمى دهد، به طورى که دستورات الهى از حافظه او محو شود. گوئى حافظه آنها کتاب الهى است که دستورات آن در آن نقش بسته است و هر روز و هر شب به سراغ آن مى روند.
اصولا نسیان و فراموشى در جائى است که مطلبِ دانسته شده که در حافظه جا گرفته، توجه به آن نشود ولى وقتى مطلبى است که هر چند وقت یک بار انسان، آن را از حافظه بیرون کشیده و مورد نظر و توجه قرار مى دهد، فراموش نمى شود.
کسى که احکام و دستورات و مطلوبهاى الهى را مورد توجه قرار داد و در حافظه خود با ممارست حفظ کرد، اعمال خودرا سعى مى کند بر این دستورات و این کتاب الهى وفق دهد، تا این که در عمل هم کتابى دیگر شود، کتابى که عملا آنچه را خداوند فرموده نشان مى دهد، چنین انسانى هر وقت بخواهد سخن گوید، یا فعلى انجام دهد، بر کتاب خداوند عرضه مى کند و آنچه او مى خواهد مى گوید و آنچه او مى طلبد، انجام مى دهد، چنین شخصى موجبات غفلت را زدوده و قلب را متوجه یاد حق و دستورات حقّه کرده است و او است که به مقصد فلاح و رستگارى حرکت مى کند و خواهد رسید.
چون توضیح بیشتر را در ضمن فرازهاى سابق تحت عنوان غفلت و ذکر داده ایم، به همین مقدار بسنده مى کنیم.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (و لا ینسى ما ذکر) گوید:
تذکرهاى قرآن را کند گوش *** نسازد یاد جانان را فراموش
ص: 539
به یاد دوست دل را زنده دارد *** به جان نقش جمالش برنگارد
دل غافل زیادش غرق خون باد *** گل شادى ز بستانش برون باد
سر فارغ ز سوداى نکوئى *** دم چوگان چرخ افتد چو گوئى
کسى کز جان نمى جوید نشانش *** برون باد از بهشت عاشقانش
به خاطر دار نقش یار و خوش باش *** مشو غافل وز این معنى به هُش باش
که یاد حق گر از دل شد فراموش *** کند دیوت، غلام حلقه در گوش
وگر با یاد حق باشد روانت *** بود رشک بهشت خُلد، جانت
الهى بر نگار این نقش در دل *** مکن جانم ز فکر دوست غافل
به ذکر خویش جان را آگهى بخش *** گداى کوى را شاهنشهى بخش
ز مهر دوست روشن کن روانم *** که رشک ماه گردد تیره جانم
به دل از یاد جانان فَرَّهى(1) ده *** به سر چون عاشقان شورِ شَهى ده
* * *
ص: 540
ص: 541
«و لا یُنابِزُ بالالقاب»
ترجمه: پرهیزگار قلب زشت روى کسى نمى گذارد.
* * *
شرح: صفتى دیگر از پرهیزگاران که از صفاى باطن و روح سالم آنها نشأت مى گیرد، این است که کسى را با لقب زشت نمى خوانند.
این خصلت زشت که گاهى دیده مى شود، بعضى به خاطر خنداندن دیگران از روى مسخره کسى را با القاب زشت صدا مى کنند این از موارد فُحش است که سابقاً گفته شد، پرهیزگاران از آن دورند، پرهیزگاران واقعى سخن نیک گویند و اگر سخنى نیک براى گفتن نداشته باشند، سکوت مى کنند، آنها را به مجالسى که مؤمنین در آنها مسخره مى شوند، راهى نیست، اگر در مجلسى هم باشند و چنین عملى از دیگرى سر زند از آن جلوگیرى مى کنند.
در عرب رسم بوده که سه گونه اسم داشته اند: 1- نام شخص، مثل على و حسن یا زهرا و زینب. 2- کنیه که با لفظ اب و اُم مى آمده، مثل ابوطالب یا اُم کلثوم. 3- لقب که معنا و وصفى را در آن لحاظ کرده اند مثل امیرالمؤمنین و سیدالشهداء(علیهما السلام).
لقب مى تواند بر دو گونه باشد: یکى: براى احترام و تشریفات مثل القاب
ص: 542
سلاطین و یکى براى سرزنش کردن، و این نوع است که در قرآن از آن نهى شده است.
«وَلاَ تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمَانِ»: «لقب هاى زشت بر یکدیگر مگذارید، چقدر بَد است فردى بعد از ایمان آوردن، اسم فاسق و کافر بر او نهاده شود».(1)
این قسمیى از آیه یازده سوره حجرات است، در آن آیه مى فرماید: «اى کسانى که ایمان آورده اید، گروهى (از مردان) گروه دیگر را مسخره نکند، شاید آن گروه بهتر از این گروهى باشد که مسخره مى کند و نه زنانى از زنان دیگر، شاید آنها بهترا ز اینان باشند و یکدیگر را مورد طعن و عیبجوئى قرار ندهید و با القاب زشت و ناپسند یاد نکنید، بسیار بد است که بر کسى بعد از ایمان نام کفر بگذارید و آنها که توبه نکنند ستمگر و ظالمند».(2)
در مورد شأن نزول این آیه مفسران مختلف گفته اند: از جمله این که: عبارت «لا یَسْخَر قومٌ مِنْ قوم»: «گروهى از مردان گروه دیگر را مسخره نکنند»، درباره «ثابت بن قیس» (خطیب پیامبر(صلى الله علیه وآله)) نازل شده است که گوشهاى سنگینى داشت و هنگامى که وارد مسجد مى شد کنار دست پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى او جائى باز مى کردند، تا سخن حضرت را بشنود، روزى وارد مسجد شد، در حالى که مردم از نماز فراغت پیدا کرده و هنوز جاى خود نشسته بودند، او جمعیت را مى شکافت و مى گفت: جا بدهید! تا به یکى از مسلمانان رسید و او گفت همین جا بنشین! او پشت سرش نشست، امّا خشمگین شد، هنگامى که هوا روشن گشت «ثابت» به آن مرد گفت: کیستى؟ او نام خود را برد و گفت فلان کس هستم، «ثابت» گفت: فرزند فلان زن؟! و در اینجا نام مادرش را با لقب زشتى که در جاهلیت مى بردند یاد کرد، آن مرد شرمگین شد و سر خود را به زیر انداخت، آیه نازل شد و مسلمانان را از این گونه
ص: 543
کارهاى زشت نهى کرد.(1)
و گفته اند «وَلا نِساءٌ مِنْ نِساء»: «گروهى از زنان، زنانِ دیگر را مسخره نکنند» درباره «اُم سَلَمِه» نازل گردید که بعضى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) او را به خاطر لباس مخصوصى که پوشیده بود، یا به خاطر کوتاهى قدش مسخره کردند، آیه نازل شد و آنها را از این عمل بازداشت.(2)
نکته قابل ذکر این که «تَنابُزوا بالاَلقاب» امروزه خصوصاً نسبت به غیرعرب در لقب تنها نیست، بلکه هر اسم خواه به صورت لقب یا غیرلقب، اگر اراده مسخره و سرزنش و کوچک شمردن از آن شد، نکوهیده و مبغوض خداوند است.
در آیه فوق خداوند به سه حکم در زمینه اخلاق اجتماعى اشاره کرده است، مسخره نکردن، عیب جوئى نکردن، صدا نزدن به القاب زشت).
قرآن کتابى است که آمده تا فرهنگ جامعه اسلامى را براساس معیارهاى اخلاقى پى ریزى کند، در این آیه خداوند به سه ریشه از ریشه هاى اختلاف پرداخته، تا با قطع آنها اختلافات نیز برچیده شود و درگیرى و نزاع پایان پذیرد.
خداوند در این آیه سه عامل مهم جنگ و نزاع را شمرده و در آیه دیگر که مورد بحث ما نیست نیز به سه عامل دیگر (گمان بد، تجسس، و غیبت) اشاره کرده است.
در مورد «تَنابُزوا بالاَلقاب» در حدیثى آمده که روزى «صفیّه» دختر «حىّ ابن اخطب» (همان زن یهودى که بعد از ماجراى فتح خیبر مسلمان شد و به همسرى پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) درآمد) روزى خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمد، در حالى که اشک مى ریخت، پیامبر(صلى الله علیه وآله) از ماجرا پرسیدند، گفت: عایشه مرا سرزنش مى کند و مى گوید: «اى یهودى زاده!» پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمودند: «چرا نگفتى پدرم هارون است و
ص: 544
عمویم موسى(علیه السلام) و همسرم محمد(صلى الله علیه وآله) » و در اینجا بود که آیه نازل شد «لا تنابزوا بالالقاب، بئس الاسم الفسوق بعد الایمان»(1)
جالب اینجا است که در همین آیه مى گوید: «لا تلمزوا اَنْفُسَکُم»: «نفسهاى خود را عیبجوئى نکنید). عوض این که بگوید دیگرى را عیبجوئى نکنید»، مى گوید: خودتان را عیبجوئى نکنید، و این نشان دهنده این است که در فرهنگ قرآن مؤمنان به منزله ء نفس واحدى هستند که عیبجوئى از دیگرى عیبجوئى از خود است و این مایه اى براى اختلاف و کشمکش است.
این گونه برخورد با دیگران که با عیبجوئى و سرزنش و با نام زشت صدا زدن باشد، موجب عداوت و دشمنى در صفوف مسلمین است و به این جهت، نهى از آن شده است.
آنقدر این خصلت در نزد خداوند، مبغوض است که سوره اى به نام «هُمَزَه» (عیبجوئى و سرزنش کننده) در قرآن آمده و با لحنى شدید وعده عذاب و آتش به دارنده این خصلت مى دهد.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (و لا ینابز بالالقاب) گوید:
به نام زشت مردم را نخواند *** نکوهش بر زبان هرگز نراند
خلائق را بالقابى که زشت است *** نخواند هر که او نیکو سرشت است
نیارد از زبان بر خلق بیداد *** بخوش گفتار هر دل را کند شاد
* * *
ص: 545
«لا یُضرّ بالجار»
ترجمه: پرهیزگار ضرر و زیان به همسایه نمى زند.
* * *
شرح: کمترین حقى که هر فرد نسبت به انسان دارد، این است که انسان ضرر به او نرساند و از جمله، همسایه است که باید از ضرر و زیان همسایه دیگر مصون باشد، مولى علی(علیه السلام) مى فرمایند پرهیزگار کسى است که ضرر به همسایه خود نمى رساند و نه تنها ضرر نمى رساند که این گونه پرهیزگاران به همسایه توجه و عنایت مى کنند.
حق همسایه همچون حق ارحام و بستگان نزدیک انسان است، زیرا هر همسایه حقى بیشتر از حق برادرى اسلامى که همه مسلمانها دارند، دارد، کسى که در حق او تقصیر کند و به او ضرر و زیانى رساند گناهکار و تجاوز پیشه است.
در ضمن مطالب قبل وقتى درباره مسئله صله رحم و ارتباط با افراد صحبت مى شد، روایتى گذشت که پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «همسایه ها سه گروهی: گروهیه سه حق دارند، (حق همسایگى، حق اسلام و حق خویشاوندى) و گروهى دو حق دارند (حق اسلام و حق همسایگى) و گروهى یک حق دارند و آن کافر است که فقط حق
ص: 546
همسایگى دارد».(1)
پیامبر(صلی الله علیه و آله) حتى براى کافر نیز حق همسایگى قرار داده اند، در جاى دیگر فرمودند: «رفتار خود را با همسایه ات نیکوگردان (و حق همسایگى را اداء کن) آن وقت مؤمن هستى «اَحْسِنْ مُجاوَرةَ مَنْ جاوَرَک تَکُنْ مُؤْمناً»:(2) «مؤمن آن است که در مرحله عمل، ایمان خود را به اثبات رساند»، در جاى دیگر فرمودند: «کسى که ایمان به خدا و روز معاد دارد، همسایه خود را اذیت نمى کند «مَن کانَ یؤمن باللّه و الیوم الآخر فلا یُؤذ جارَه».(3)
خداوند در قرآن کریم مى فرماید: «وَاعْبُدُوا اللهَ وَلاَ تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَاناً وَبِذِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَالْجَارِ ذِی الْقُرْبَى وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَابْنِ السَّبِیلِ وَمَا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُمْ»: خدا را عبادت کنید و هیچ چیز را شریک او قرار ندهید و به والدین (پدر و مادر) و خویشاوندان و یتیمان و مسکینان و همسایه نزدیک و همسایه دور و دوست و همنشین و واماندگان در سفر و بردگانى که مالک آنها هستید احسان کنید...»(4)
خداوند بعد از امر به پرستش خود، دومین چیزى را که مورد اهمیت قرار مى دهد، احسان به کسانى است که در آیه مى شمارد، و از جمله آنها «الجارُذى القُربى والجارُ الجُنُب» است.
«الجار ذى القربى» یعنى همسایگان نزدیک از نظر مکانى، بعضى خواسته اند همسایگان خویشاوند را بگویند، ولى بعید به نظر مى رسد، زیرا از خویشاوندان با عبارت «ذى القربى» تعبیر شده است پس یا همسایگان مکانى یا همسایگانى که از
ص: 547
نظر مذهب و دین با انسان نزدیک هستند مراد است.
و«الجار الجنُنُبْ» یعنى همسایگان دور خواه مکانى و خواه آنها که از نظر کیش و آئین و مذهب از انسان دور هستند.(1)
و بطور کلى همه همسایگان را در برمى گیرد، خواه نزدیک و خواه دور، خواه مسلمان و خواه غیر مسلمان، در تفسیر نمونه ذیل آیه مى گوید: طبق پاره اى از روایات تا چهل خانه از چهار طرف همسایه محسوب مى شوند(2) که در شهرهاى کوچک تقریباً تمام شهر را در برمى گیرد (چون اگر خانه هر انسانى را مرکز دایره اى فرض کنیم که شعاع آن از هر طرف چهل خانه باشد، با یک محاسبه ساده درباره مساحت چنین دایره اى روشن مى شود که، مجموع خانه هاى اطراف آن را تقریباً پنج هزار خانه تشکیل مى دهد، که مسلماً شهرهاى کوچک بیش از این خانه ندارند).(3)
حق جوار و همسایگى آنقدر در اسلام مورد تأکید قرار گرفته که نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: «ما زال جبرئیل یوصینى بالجار حتّى ظَنَنْتُ انّه سَیُوَرّثه»: «جبرئیل دائماً مرا سفارش به همسایه مى کرد به طورى که گمان کردم او ارث مى برد.(4)
امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز در وقت شهادت فرمودند: «اللّه اللّه فى جیرانکم فانه وصیة نبیکم مازال یوصى بهم حتّى ظَنَنّا انه سَیُوَرّثهم»: «خدا را در مورد همسایگان در نظر بگیرید و نیکو همسایگى کنید، زیرا سفارش پیامبر(صلی الله علیه و آله) شما این بود و مرتب سفارش براى آنها مى کرد به طورى که گمان کردیم ارث مى برد».(5)
و این کلمات نشان دهنده نزدیکى حق همسایه به حق نزدیکان است، زیرا
ص: 548
نزدیکان به حسب نزدیکیشان ارث مى برند.
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «حرمت و احترام همسایه بر انسان مثل حرمت و احترام مادر انسان است».(1)
مردى به نزد رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) آمد و گفت یا رسول الله(صلی الله علیه و آله) من قصد خرید خانه کردم کجا دستور مى دهید بخرم؟ در «جَهینه» یا «مزینه» یا «ثقیف» یا «قریش»، فرمودند: «الجار ثُم الدار، الرفیق ثُمّ السفر»: «همسایه سپس خنه، رفیق سپس سفر!».(2)
مولى على(علیه السلام) هم فرمودند: «سَلْ عن الجار قبل الدار»: «از همسایه قبل از خانه سؤال کن!».(3)
این روایات نشان دهنده اهتمام به همسایه نیک است به طورى که اول مى گوید همسایه را بنگر سپس خانه یعنى در خریدن خانه تنها موقعیت خانه و امکانات آن را در نظر نگیر بلکه به همسایه آن بنگر، زیرا بسیارى از روحیات او ممکن است به تو منتقل شود، خانواده تو با همسایه رفت و آمد مى کنند و اخلاق و روحیات آنها در خانواده شما مؤثر است.
لقمان حکیم فرمود: «صخره سنگین و آهن را حمل کردم و هر بارى سنگین است، ولى چیزى سنگین تر از همسایه بد حمل نکردم!»(4)
آرى سنگینى و تحمل همسایه بد از آهن و کوهها بیشتر و سخت تر است.
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: اى على، چهار چیز است که کمرشکن است، یکى از
ص: 549
آنها همسایه بد است.(1)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: سه چیز است که مادر فقرها است، (هر چه انسان هم مال داشته باشد اگر یکى از اینها باشد باز فقیر است) و یکى از آنها همسایه اى است که چشمش مواظب تو و قلبش آگاه از تو است، اگر حسنه و نیکى ببیند پنهان کرده، اظهار نمى کند و اگر گناه و بدى ببیند، اظهار و پخش مى کند.(2)
مولى على(علیه السلام) فرمودند: «همسایه بد بزرگترین سختى و شدیدترین بلا است «جار السوء اعظم الضرّاء و اَشَدّ البلاء».(3)
پس اى عزیز حال که دانستى باید از همسایه بد مواظب باشى، خود از اینگونه همسایه ها براى دیگران مباش، که رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: از ما نیست کسى که همسایه او از شر او ایمن نباشد» «لیس منّا مَنْ لَم یَأمن جارُ بوائقَه».(4)
مردى از انصار نزد رسول گرامى(علیه السلام) آمد و گفت: خانه اى از بنى فلان خریده ام و نزدیکترین همسایه به من کسى است که امید خیر از او ندارم و از شرّ او ایمن نیستم.
راوى مى گوید: رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)، على(علیه السلام) و سلمان و ابوذر (و یکى دیگر را که فراموش کرده ام و به گمانم مقداد بود) را دستور دادند، با صداى بلند در مسجد ندا دهند، ایمان ندارد کسى که همسایه اش از شرور او در امان نیست و سه بار ندا دادند».(5)
(صاحب میزان الحکمة مى گوید: نسیان و فراموشى از راوى بوده و نفر چهارم «عمرو بن عکرمة» بود.(6)
ص: 550
آفرین باد بر چنین مکتبى که این گونه ارزشهاى انسانى را زنده مى کند، چه کسى توانسته مثل امام سجاد(علیه السلام) و پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) درباره رعایت همسایه سخن گوید؟!
امام سجاد(علیه السلام) در رساله حقوق خود که پنجاه حق را براى هر انسانى مى شمارند، درباره حق همسایه چنین مى فرمایند: حق همسایه این است که در غیاب (آبروى) او را حفظ کنى و در حضور احترامش را نگه دارى، و در هر حال یار و مددکارش باشى، در پى عیب جوئى او نباشى، براى پیدا کردن بدیهایش کنجکاوى نکنى، اگر تصادفاً و بدون قصد و تعقیب، به عیبى در او برخوردى، باید سینه ات دژى محکم و پرده اى مستحکم باشد که با سر نیزه هم نتوان بدان راز دست یافت، اگر با کسى راز مى گوید، گوش مده، او را در سختیها وامگذار، در نعمت بر او رشک و حسد مبر، از خطایش بگذر، لغزشش را نادیده گیر، اگر نادانى کرد تو بردبارى کن، مسالمت را از دست مده، زبان بدگویان را از او بگردان، دغل کارىِ نصیحتگو (ىِ منافق) را بر او فاش گردان و با وى خوشرفتار باش!(1)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) نیز مى فرمایند: اگر از تو کمک خواست یاریش کن، اگر از تو قرض خواست به قرض او بده و اگر نیازمند شد، به او برگردان (و ببخش) و اگر به او خیر رسید تبریکش گوى و اگر مریض شد به عیادتش برو و اگر مصیبتى به او رسید، تعزیت و تسلیتش ده، و اگر فوت کرد به دنبال جنازه اش برو و دیوار خانه خود را طورى بلند مکن که راه باد را بر او ببندد مگر به اجازه او باشد و اگر میوه اى خریدى، به او هدیه کن و اگر نکردى (به هر دلیلى بود) پنهانى به خانه ات وارد کن و مواظب باش فرزندانت بیرون نبرند، که فرزندان او احساس نقص و کمبود کنند و با دود دیگ خود که پخت و پز مى کنى، او را اذیت مکن، مگر اینکه مقدارى هم به او دهى!(2)
ص: 551
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: به من ایمان نیاورده است کسى که سیر بخوابد و همسایه او شکمش گرسنه باشد، و همچنین به من ایمان نیاورده است کسى که شب را به روز آورد و پوشیده باشد ولى همسایه اش بدون لباس باشد.
«ما آمَنَ مَنْ باتَ شبعان و جارُه طاو، ما آمَنَ بى مَنْ باتَ کاسِیاً و جارُه عار».(1)
در روایتى آمده که با همین کمکها که از زیادى غذا و خرما و برگ درخت و لباس و غیره به دیگران مى کنید: غضب پروردگار را خاموش مى نمائید.(2)
در حدیث بسیار جالب امام هفتم(علیه السلام) مى فرمایند: حُسن جوار و همسایگى خوب آن نیست که اذیت به او نکنى، بلکه آن است که صبر بر اذیتهاى او داشته باشى «لیس حُسنُ الجوار کَفُّ الاَذى ولکن حُسنُ الجَوار الصّبرُ عَلَى الاَذى».(3)
ثمرات و فوائد خوب برخورد کردن در همسایگى و مراعات همسایه بسیار است که به بعضى اشاره مى کنیم:
1- موجب زیادتى در رزق مى شود - امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «حُسنُ الجوار یَزیدُ فى الرزق».(4)
2- موجب آبادى شهر و زیادى عمر مى شود - امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «حُسنُ الجوار یُعَمّر الدیار و یزید فى الاعمار»(5)، آبادى و خرمى شهر در روابط
ص: 552
حسنه بین مردم و همسایگان است نه به خرمى فضاهاى سبز و پارکهاى آن، چنانکه خرّمى و احیاء مسجد به عبادت است نه به پرداختن به ظواهر و در و دیوار و محراب آن، و همچنین هر وقت انسان از دست همسایه راحت بود و در آسایش به سر برد طبعاً از فشارهاى روحى او کاسته شده و موجب طول عمر مى شود و چه بسا در این روابط حسنه رزق و روزى او نیز افزوده شود.
3- یارى کنندگان و کمک کنندگان انسان زیاد مى شود - مولى على(علیه السلام) فرمودند «مَنْ اَحسَنَ الى جیرانه کَثُر خَدَمُه»: «کسى که به همسایگان خود نیکى کند خدمتکارها و کمک کارهاى او زیاد مى شود»(1) و این مسئله بسیار واضح است و قابل تجربه، کسى که در محلى خیرخواه و کمک کار همسایگان بود، هر کدام از آنها در وقت گرفتارى به کمک او مى شتابند و اگر تقاضائى داشت با جان و دل انجام مى دهند ولى اگر توجهى به آنها نکرد، عکس العمل آنها نیز بى توجّهى است.
4- همسایگان انسان زیاد مى شوند، مولى على(علیه السلام) مى فرماید: کسى که حُسْن جوار داشت و خوب همسایگى کرد، همسایه هاى او زیاد مى شود: «مَنْ حَسُنَ جواره کثیر جیرانه»:(2) زیرا خوش برخوردى موجب گرایش افراد به سوس او مى شود و در نتیجه همسایه و دوست بیشترى پیدا مى کند و چه بسا با این خوش برخوردى افراد دیگرى که در آن منطقه نیستند نیز طالب همسایگى او شوند.
پس اى برادر نه تنها ضرر و زیان به همسایه نزن، بلکه به او احسان کن، و بلکه ضرر اورا تحمل نما و به او دعا کن، چنانکه حضرت زهرا(علیها السلام) به نقل امام حسن(علیه السلام) اول به همسایه دعا مى کردند، و سپس به خود و این را موجب سرعت استجابت دعا در حق خود مى دانستند (الجّار ثم الّدار) و امام سجاد(علیه السلام) نیز در
ص: 553
صحیفه سجادیه (دعاى بیست و ششم) دعا، براى همسایگان دارند.
مرحوم الهى، این نکته سنج عالم در ذیل این فراز (و لا یضارّ بالجار) گوید:
نخواهد در زیان همسایگان را *** که نبود سخره این کون و مکان را
مخواه آزردن همسایه زنهار *** ز قرآن دَر نِیُوش(1) این نغز گفتار
به احسان کوش با همسایه و خویش *** ز آزار دل آنان بیندیش
حق همسایه را در دفتر عشق *** سفارشها نموده، دلبر عشق
کتاب عشق قرآن را بیاموز *** به اشراقش چراغ جان بیفروز
دل همسایه گر شاد از تو باشد *** بسى به تا به فریاد از تو باشد
* * *
ص: 554
ص: 555
«و لا یَشْمتُ بِالمَصائِب»
ترجمه: پرهیزگار به مصیبت دیگران خوشحال نمى شود (گرچه دشمن او باشد) و کسى را شماتت نمى کند.
* * *
شرح: عالم پر از حوادث ناگوار و مصیبتهاى گوناگون است، هر روز چرخ روزگار مصیبتى را متوجه فرد یا افرادى مى کند، همه هدفى براى تیرهاى بلا هستند، حال اگر کسى بر این باور باشد، بر ناراحتى و غم و مصیبت دیگران خشنود نمى شود، زیرا هر آن ممکن است تیرى شبیه آن دو را هدف قرار دهد.
پرهیزگاران و اهل تقوى به خشنودى دیگران خشنود، و به ناراحتى دیگران ناراحت مى شوند، راضى نیستند حتى دشمنشان به مصیبت نشنید و اگر نشست مسرور نمى گردند، بلکه اگر راهى براى تسلّى او باشد، او را تسلى مى دهند.
چطور انسان از بیچارگى دیگرى خشنود باشد و حال آنکه از صبح تا شام خود در معرض بلاها و حوادث ناگوار است و از لابه لاى تیرهاى خانمان سوز عبور مى کند.
کسى که روح او با یاد خدا تلطیف شده، نمى تواند رنجشى در سیماى دیگرى
ص: 556
ببینید، قلبى که محزن انوار الهى شد هرگز نمى تواند، از غم دیگران مسرور گردد، زیرا که این تاریکى است و قلب آنها تاریکى نمى پذیرد. از امام صدق(علیه السلام)است که فرمودند: «لا تُبْدى الشِّماتَةَ لاَخیک فَیَرْحَمُه اللّه و یَصیرها بِک»: «اظهار خشنودى به خاطر مصیبتى که به برادرت وارد شده، مکن، که خداوند او را مورد رحمت قرار مى دهد و شماتت را به تو برمى گرداند»(1) چنان دچار مصیبت شوى، که مردم تو را شماتت کنند و چیزى سخت تر از شماتت دشمن نیست، از حضرت ایوب(علیه السلام) پرسیدند، از این همه بلا و مصیبت که دیدى کدام سخت تر بود؟! نفرمود بیمارى و مرض و از دست دادن مال و فرزند، بلکه فرمود: «شماتة الاعداء»: «شماتت و خشنودى دشمنان».(2)
و همین است که وقتى موسى(علیه السلام) از کوه طور بازگشت و دید مردم گوساله پرست شده اند و به برادرش اعتراض کرد، هارون گفت نزدیک بود مرا بکشند و مرا ضعیف کردند فلا تُشْمِت بى الاعداء»: «تو با خشم و اعتراض به من، دشمنان را به من شاد مگردان».(3)
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «مَنْ شَمَتَ بِمُصیبَة نَزَلَتْ بِاَخیه لم یَخْرُجْ مِنَ الدّنیا حتّى یُفْتَتَنُ»: «کسى که خشنود شود به مصیبتى که به برادرش وارد شده، از دنیا بیرون نمى رود، تا اینکه او خود به همان مصیبت گرفتار شود و آزمایش گردد».(4)
شماتت به مؤمن علاوه بر این، مایه شکستن قلب مؤمن و محزون کردن و مجروح آن مى شود، که نیز مخالف مقصود خداوند است، او مى خواهد قلب
ص: 557
مؤمنین مسرور شود، و از این رو به کسى که به قلب مؤمن ادخال سرور کند پاداش مى دهد.
گاهى شماتت، به قلب انسان چنان مى کند، که شمشیر و نیزه نمى کند، بى جهت نیست که امام سجاد(علیه السلام) این قدر نالیدند، وقتى از ایشان سؤال شد، کجا سخت تر به شما گذشت؟! سه بار فرمود: «الشام، الشام؛ الشام»: زیرا در شام بسیار مردم بر حال ما خوشحال بودند و زخم زبان زدند»!
درد از دست دادن پدر و برادران و اسارت زن و بچه ها، این قدر تحت الشعاع قرار گرفت که از آنها شکایت نکردند و سخن از شام گفتند!
در روایتى از رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) است که وقتى اهل بلا و مصیبت را دیدید، شکر و سپاس خدا کنید که شما به مصیبت گرفتار نشدید، ولى نگذارید آنها بشنوند، زیرا ناراحت مى شوند.(1) یعنى هم متأثر شوید به حال آنها و هم خود شاکر باشید که دچار مصیبت نشده اید.
مؤمن واقعى آن است که از مصیبت دیگران خشنود نشود و از وارد شدن حوادث ناگوار نسبت به خود و خانواده اش جزع و فزع نکند.
بقول آن شاعر در وصف فردى مى گوید:
فَلَستَ تراه شامتا بمصیبة *** و لا جَزَعاً مِنْ طارِقِ الحَدَثان
«نمى بینى او را که خشنود به مصیبت دیگرى شود و نمى بینى از شرور کوبنده جزع و فزع کند».(2)
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (و لا یشمت بالمصائب) مى گوید:
نیازارد کسى را از نکوهش *** که خوب آزار دید از چرخ سرکش
ور از دهرش هزاران گونه رنج است *** نه بر دل بار و نى بر رخ شکنج است
ص: 558
فلک بر جام اقبالش زند سنگ *** که گردد از هجوم غصه دلتنگ
نگردد زشت لیکن نیک نامش *** فزون گردد زِهَر سختى مقامش
دلش آزاد شد از دام اوهام *** دو زلف یار گشت آن مرغ را دام
الهى دام بگسل دانه بگذار *** برون شو زین قفس برطرف گلزار
* * *
ص: 559
«و لا یدخل فى الباطل و لا یخرج من الحق »
ترجمه: پرهیزگار وارد باطل نمى شود، و خارج از حق نمى گردد.
* * *
شرح: پرواداران بواسطه داشتن ملکه تقوى هرگز در گرداب باطل فرو نمى روند، هرگاه بخواهند، پاى آنها بلغزد یا بخواهند آنها را در این گرداب اندازند، با تمسک به ریسمان خداوندى و حبل اللّه المَتین نجات مى یابند.
قرآنِ خداوند همچون ریسمانى است که اگر انسان به آن چنگ زند، به باطل نمى افتد، آن کتاب نشان دهنده حق و صحیفه نور است، کسى که به آن روى آورد، در باطل نمى افتد و از مسیر حق خارج نمى شود. پرهیزگاران آنچه را کتاب الهى حق دانسته پذیرفته و هر چه را باطل دانسته رها کرده اند، براساس آیات قرآن مجید مصادیق بارز حق عبارتند از:
1- خداوند «الله هو الحقّ»(1) - «فَتَعالَى اللّه المَلِک الحقّ»(2).
2- خلقت آسمان و زمین و موجودات آنها - (وَمَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَ
ص: 560
مَا بَیْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ)(1) - (مَّا خَلَقَ اللهُ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ)(2) - (خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ بِالْحَقِّ)(3)
3- بعثت انبیاء و رسل و امامت ائمه معصومین (علیهم السلام) - (لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ)(4)
4- نزول کتابهاى آسمانى - (فَبَعَثَ اللهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ وَأَنزَلَ مَعَهُمْ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ)(5) - (نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ)(6)
5- هر چه از ناحیه خداوندى آمده - (فَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ)(7) - (وَإِذَا یُتْلَى عَلَیْهِمْ قَالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنَا)(8)
6- مرگ و سکرات آن - (وَجَاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ)(9)
7- صیحه اى که مقدمه حشر است - (یَوْمَ یَسْمَعُونَ الصَّیْحَةَ بِالْحَقِّ ذَلِکَ یَوْمُ الْخُرُوجِ)(10)
8- قیامت و حکومت الهى در آن روز - (الْمُلْکُ یَوْمَئِذ الْحَقُّ لِلرَّحْمَانِ وَکَانَ یَوْماً عَلَى الْکَافِرِینَ عَسِیراً)(11)
9- ترازوهاى سنجش اعمال - (وَالْوَزْنُ یَوْمَئِذ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِینُهُ
ص: 561
فَأُوْلَئِکَ هُمْ الْمُفْلِحُونَ)(1)
10- قضاوت خداوند نسبت به مردم در دنیا و آخرت - (وَأَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَوُضِعَ الْکِتَابُ وَجِىءَ بِالنَّبِیِّینَ وَالشُّهَدَاءِ وَقُضِىَ بَیْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَهُمْ لاَ یُظْلَمُونَ)(2)
11- وعده هاى حضرت حق - (وَعْدَ اللهِ حَقّاً وَمَنْ أَصْدَقُ مِنْ اللهِ قِیلا)(3) - (إِلَیْهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً وَعْدَ اللهِ حَقّاً)(4) - (أَلاَ إِنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ وَلَکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لاَ یَعْلَمُونَ)(5) - (وَعْدَ اللهِ لاَ یُخْلِفُ اللهُ وَعْدَهُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ)(6)
آنان که به این واقعیات معرفت دارند و تمام حرکات و سکنات خود را برحسب این معلومات انجام دهند، اهل تقوى و اهل حقّند و هر کس از مدار این معرفت و عمل خارج است اهل باطل است.
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: تقوى آبى است که از چشمه معرفت و شناسائى خداى متعال، خارج مى شود و هر قسمتى از علم و یقین محتاج به تقوى است و تقوى نیازمند است، به تصحیح و تکمیل معرفت الهى به وسیله سکون و برقرار شدن در تحت عظمت و تسلط پروردگار متعال، و توجه به آنکه حکومت و سیطره عظمت پروردگار متعال در همه حال انسان را فرا گرفته است و هر چه انسان بیشتر به احاطه و آگاهى و قیومیّت خداوند عزیز توجه پیدا کرد، موجب زیادى تقوى و سبب محکم بودن آن خواهد بود، پس تقوى اساس و پایه هر حق و حقیقتى است.
و امّا باطل، آن چیزى است که انسان را از قرب به پروردگار متعال دور سازد، و
ص: 562
در نامطلوب بودن آن خلافى نیست، لازم است که از باطل دورى کرده و باطن و قلب را وابسته به خداوند عزیز نموده و متمسک به قرب او گردید.(1)
عارف بزرگوار شیخ حسن مصطفوى، در ذیل این کلمات گوید: «حق به معنى ثابت و صحیح و متحقق است و مقابل حق باطل است و آن چیزى است که ثبوت نداشته و روى اساس و پایه محکم برقرار نباشد و در عالم وجود آنچه ثابت و برقرار و ازلى و ابدى و بى نیاز و لا یتغیر است. وجود خداوند متعال است و سپس آنچه وجهه او و از اسماء او باشد «کُلُّ مَنْ عَلَیها فان و یَبْقى وَجْهُ ربّک ذِى الجَلالِ و الاِکْرام»(2) و بقیه همه باطلند «الا کل شى ما سوى اللّه باطل»: و بهترین تعبیر از باطل همان است که امام صادق (علیه السلام) در عبارات فوق فرمودند «هو ما یَقْطَعُکَ عَنِ الحَقّ »: «آنچه تو را از خداوند و حق باز مى دارد».(3)
و از این جا معلوم مى شود، حقیقت تقوى عبارت است از، خوددارى از باطل و حفظ خود از هر آنچه انسان را از رسیدن به حق و از گرفتن و جهه و راه حق و از اتصاف به صفات و اسماء حق جلوگیرى نماید، پس تقوى خود و جهه حق پیدا کردن و صورت حق گرفتن است.
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: مردى از شام از طرف معاویه خدمت امام حسن(علیه السلام) رسید و گفت پادشاه روم از معاویه سؤال کرده: «کَمْ بینَ الحَقِّ و الباطل؟»: «بین حق و باطل چقدر فاصله است»، حال آمده ام تا جوابش را از شما بگیرم، حضرت فرمودند: «اربع اَصابع، فما رَأَیتَه بِعَینک فَهُو الحق و قَد تَسمَعَ بِاُذُنیک باطلا کثیراً»: «چهار انگشت است، آنچه را با دو چشم خود دیدى حق است و چه بسا با دو گوش خود باطل زیادى بشنوى».(4)
ص: 563
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: از امیرمؤمنان(علیه السلام) نیز همین سؤال شد، و حضرت فرمودند: «چهار انگشت است» و حضرت چهار انگشت را پهلوى هم گذاشته و بین گوش و چشمهاى خود گذاردند، سپس فرمودند: «آنچه چشمان تو دید حق و آنچه گوشهاى تو شنید اکثر آن باطل است»!(1)
در جاى دیگر فرمودند: «بین حق و باطل چهار انگشت است... و باطل این است که بگوئى شنیدم، حق این است که بگوئى دیدم».(2)
چون در ذیل بحث «یعترف بالحق قبل ان یشهد علیه» توضیحاتى گذشت توضیح بیشتر را در این جا لازم نمى دانم. فقط در یک جمله مى گویم حق گوى و به حق عمل کن و در مجالس حق شرکت کن که نجات ابدى در این است.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز (لایدخل فى الباطل و لا یخرج من الحق) گوید:
نپوید راه باطل آن نکونام *** نه از حق یک قدم بیرون نهد گام
چنین گفتند ارباب حقائق *** چو بشگفتند چون باغ شقایق
که باشد در حقیقت باطل و حق *** گدائى ابد شاهى مطلق
به باطل گر جهان گیرى گدائى *** چو چون را پیروى، کشور گشائى
حق آن هستى محض آمد که آنجا *** نیارد نیستى هرگز نهد پا
به حق پیوند اگر هشیارى اى دل *** ز باطل رشته امید بگسل
* * *
ص: 564
ص: 565
«اِنْ صمت لم یَغُمّه صَمُته»
ترجمه: اگر پرهیزگار سکوت کند، سکوت او، او را محزون نمى کند.
* * *
شرح: فرد متقى وقتى سکوت مى کند، که حرفى پسندیده نداشته باشد، و کسى که بداند اگر بخواهد سخن گوید، حرف بیهوده و چه بسا باطل که منجر به به گناه مى شود، مى زند، از سکوت خود خشنود است، اگر صاحب مارى، مارى را در سوراخ خود محبوس کرده باشد، مگر ناراحت مى شود، نه هرگز! زیرا بیرون آمدن مار همان و نابود کردن انسانها و بلکه خود صاحب مار همان!
غصه خوردن بر سکوت براى کسى است که زبان خود را عادت به بیهوده گوئى و سخنان زائد داده است و اهل تقوى به جهت آگاهى از فوائد و ثمرات دنیوى و اخروى سکوت و مفاسد و آفات سخن گفتن مثل خطا و دروغ و غیبت و سخن چینى و نفاق و اهانت و ستیزه جوئى و ایذاء خلق و غیر اینها، خود را عادت داده اند که بیشتر از مقدار لازم سخن نگویند.
رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) مى فرمایند: «طوبى لِمَنْ اَمسک الفضل من لسانه و اَنفَق الفضل من ماله»: «خوشا به حال کسى که زیاده گوئى را از زبانش گرفت و زیادى مال
ص: 566
خود را انفاق کرد».(1)
امیرمؤمنان(علیه السلام) مى فرمایند: «اگر کلام تو از نُقره باشد، یقین بدان که سکوت از طلا است».(2)
و در کلمات بزرگان آمده است: لایق ترین چیزى که در زندان مى باشد، زبان است« (الیق شى یکون فى السجن هو اللسان»(3) و نیز گفته شده: زبان کم وزن ولى بزرگ جُرم است! «اللسان صغیرُ الجِرم و عظیمُ الجُرم».(4)
ابوبکر بن عیاش مى گوید: چهار پادشاه هند و چین و کسرى و قیصر اجتماع کردند (کسرى لقب پادشاهان ایران و قیصر لقب پادشاهان روم بوده است)، یکى از آنها گفت، من بر آنچه گفته ام پشیمانم و بر آنچه نگفته ام پشیمان نیستم، دومى گفت: من هنگامى که سخن مى گویم و کلمه اى بر زبانم جارى مى کنم، آن کلمه مالک من است ولى من مالک و صاحب اختیار او نیستم و وقتى آن کلمه را نگویم مالک آن هستم و آن مالک من نیست، سومى گفت: تعجب مى کنم براى متکلّم که وقتى سخن او به سوى او برگردد، کلمه او ضرر و زیان به او مى زند و اگر رجوع به او نکرد نفع به او نمى رساند (یعنى تعجب از بعضى که وقتى سخن مى گوید، یا به ضرر او تمام مى شود، یا نفعى براى او ندارد) چهارمى گفت: من بر برگرداندن آنچه نگفتم قدرتمندتر هستم، تا آنچه گفتم (آنچه از دهان بیرون آمد دیگر برنمى گردد).(5)
گفته اند چهار چیز است که: هرگز برنمى گردد: 1- سخنى که گفته شود. 2- تیرى که انداخته شود. 3- ساعتى که بگذرد. 4- فرصتى که از دست برود.(6)
ص: 567
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: سکوت شعار محققین به حقائق گذشتگان و حقائق ثابت و محقق است (و در آن فوائدى است).
1- کلید همه راحتیهاى دنیا و آخرت است. 2- رضایت خداوندى در آن است. 3- سبک کردن حساب. 4- حفاظت از خطاها و لغزشها. 5- پوششى بر جاهل است که جهل و نادانیهاى او آشکار نشود. 6- زینت و زیبائى و ابهّت عالم است. 7- در سکوت گوشه گیرى و انزواى هواى نفسانى است. 8- ریاضت و مجاهدت با نفس در آن است. 9- شیرینى عبادت. 10- از بین رفتن قساوت قلب. 11- عفت. 12- جوانمردى و مروّت. 13- تدبر صحیح و فهم و کیاست و عقل.
پس تا مجبور و ناچار نشدى، لب به سخن مگشاى و زبان فرو بند، خصوصاً اگر شنونده اهلیت کلام تو را نداشته باشد.
ربیع بن خثیم کاغذى در برابر خود مى گذاشت، و هر چه تکلم مى کرد مى نوشت و شبانگاه محاسبه مى کرد، که چه به نفع او بوده و چه به ضرر او و مى گفت: «آه آه نَجَا الصامِتُون و بَقینا»: «آه آه سکوت کنندگان نجات یافتند و ما باقى ماندیم» (و گرفتار سخن شدیم)!
بعضى از یاران رسول الله(صلی الله علیه و آله) مرتب سنگ در دهان خود مى گذاردند، وقتى مى خواستند حرف بزنند و مى دانستند براى خدا و در راه خدا و براى انجام وظیفه الهى است، سنگ را از دهان بیرون آورده و سخن مى گفتند. بسیارى از صحابه (سکوت مى کردند) و گاهى آه بلندى مثل تنفس انسان غمدیده از سینه مى کشیدند و مانند اشخاص مریض (که به زور حرف مى زند) حرف مى زدند!
و جز این نیست که سبب هلاکت خلق و نجات آنها در سخن و سکوت است (سخن موجب هلاکت و سکوت موجب نجات است)!
پس خوشا به حال کسى که معرفت عیب کلام و درستى آن و فوائد سکوت نصیبش شد که این از اخلاق انبیاء(علیهم السلام) و شعار برگزیدگان است، کسى که ارزش و مقدار
ص: 568
تأثیر کلام را فهمیده باشد سکوت را شعار خود قرار داده و بدون دقت و تفکر سخن نمى گوید و کسى که اطلاع و احاطه بر آثار لطیف و خصوصیات دقیق و باریک سکوت پیدا کرده و سکوت را نگهبان امین اسرار و حقائق قلبى خود قرار داده است، البته کلام و سکوت چنین آدم، عبادت خواهد بود و کسى بر این عبادت او آگاهى نمى یابد بجز پادشاه با جبروت که خداوند متعال است.(1)
ابن ابى الحدید در ذیل این فراز مى گوید: پرهیزگار از فوت کلام و سخن نگفتن محزون و ناراحت نمى شود، زیرا سکوت را غنیمت مى داند، نه خسران و زیان (لانه یَرى الصمتَ مَغْنَماً لا مَغْرَماً)(2) آرى پرهیزگاران ساکتان ناطقند، آنها گرچه ساکتند ولى روش و منش آنها گویاى ارزشهاى اخلاقى است آنها مجسمه و تابلوى تمام نماى قرآنند، قرآن هم امر و هم نهى مى کند و ساکت ناطق است (القرآن آمر زاجرو صامتٌ ناطق).(3)
رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) مى فرمایند: «چهار چیز است که فقط مؤمن دارا است، یکى از آنها سکوت است و آن اولین عبادت است».(4)
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: کسانى که قبل از شما بودند، سکوت را فرا گرفتند و شما سخن را، اگر فردى از شما خواست متعبّد و عبادت کننده (با خلوص نیت) باشد، باید سکوت را قبل از آن به مدت ده سال فرا گیرد، اگر این کار را به خوبى انجام داد و صبر بر آن کرد، متعبّد مى شود وگرنه باید بگوید: من اهلیّت آنچه را در نیت دارم، ندارم«ما اَنا لِما اَروم بِاَهْل».(5)
از نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) نقل شده که حضرت به مردى که نزد ایشان آمده بود فرمودند: «آیا
ص: 569
تو را به امرى که وارد بهشت مى کند، راهنمائى کنم» گفت بله یا رسول الله(صلی الله علیه و آله)! فرمودند: «از آنچه خدا به تو داده به دیگرى بده»، گفت: اگر محتاجتر از دیگرى بودم چه طور؟! فرمودند: «مظلوم را یارى کن» گفت: اگر ضعیف تر از کسى باشم که یاریش مى کنم؟! فرمودند: «راهنماى انسان جاهل و احمق باش»، گفت: اگر خود، جاهلتر از دیگرى بودم؟! فرمودند: «فَاصْمت لِسانک الاّ مِنْ خیر»: «زبان خود را ساکت کن، جز براى خیر». تو را خوشحال نمى کند این که در وجودت خصلتى از این خصال باشد، که به سوى بهشت تو را سوق دهد.(1)
مولى على(علیه السلام) نیز در صفات مؤمن در نهج البلاغه مى فرمایند: «کثیرٌ صمته، مشغول وقته»: «مؤمن سکوتش زیاد و وقتش مشغول است».(2) آن قدر به دنبال کار خیر است که دیگر، وقتى براى کلام و سخن بیهوده ندارد.
کم گوى و بجز مصلحت خویش مگوى *** چیزى که نپرسند تو خود پیش مگوى
گوش تو دو دادند و زبان تو یکى *** یعنى که دو بشنو و یکى بیش مگوى(3)
* * *
آن را که شراب معرفت نوش کنند *** از هر چه به جز اوست فراموش کنند
آن را که زبان دهند، دیده ندهند *** و آن را که دهند دیده خاموش کنند(4)
امام صادق(علیه السلام) مى فرمایند: «در حکمت آل داود(علیه السلام) چنین آمده است: «على العاقل ان یکون عارفاً بزمانه مُقْبلا على شأنه حافظاً لِلِسانه»: «بر فرد عاقل لازم است که عارف به زمان خود باشد و روى آورنده به شأن و امورات خود گردد و بررسى احوال خود کند و حافظ زبان خود باشد».(5)
ص: 570
«وَشّا» مى گوید: شنیدم از امام هشتم(علیه السلام) که مى فرمود: اگر مردى از بنى اسرائیل مى خواست عابد بشود مى بایست ده سال قبل از آن سکوت اختیار کند.(1)
زبان بسیار سر بر باد داده است *** زبان سر را عدوى خانه زاد است
عدوى خانه خنجر تیز کرده *** تو از خصم برون پرهیز کرده
نشد خاموش کبک کوهسارى *** از آن شد طعمه باز شکارى
اگر طوطى زبان مى بست در کام *** نه خود را در قفس دیدى نه در دام
خموشى پرده پوش راز باشد *** نه مانند سخن غمّاز(2) باشد(3)
اتفاق عجیبى که براى ابویوسف که از اکابر علماء ادبیات و بزرگان شیعه و از اصحاب امام جواد و امام هادى(علیهما السلام) است این که در پرهیز از لغزشهاى زبان گفته:
یُصابُ الفَتى مِنْ عَثْرَة بلسانِه *** و لیس یصاب المرء مِنْ عثرَةِ الرِجل
فَعَثْرَتُه فى القول تذهب رأسَه *** و عثرته فى الرَّجل تذهب عن مَهَل
(از لغزش زبان به جوان صدمه مى رسد و از لغزش پا به مرد صدمه نمى رسد).
(لغزش او در گفتار سر او را می بد و لغزش او در پا زود رسیدن را می برد) اگر خواهی مرد حقیقت باشى سکوت کن، که گویند شخصى در چین نزد پیرمرد آگاه و صاحب نظرى رفت، و گفت مرا از حقیقت آگاه کن.
پیر گفت: حقیقت ده جزو است: یکى کم گفتن و نه دیگر خموش بودن، «باز» (این پرنده شکارى) به سبب خاموشى به دست پادشاهان است و بلبل به جهت آواز خوشش در قفس. چون چشمه در جوش مباش تا از خاموشى، دریا گردى.
درین دریا به گوهر هر که ره داشت، به غواصیش باید دم نگه داشت.
ص: 571
پیرگوى (گوینده اى که پیرمرد بود) خودستایى نزد حکیمى لاف مى زد، که بر سه زبان مسلط است و مى تواند با آن زبانها نطق کند.
حکیم گفت: بفرمائید که به چه زبانى مى توانید سکوت کنید.(1)
در مجلس معاویه یکى از بزرگان خاموش بود و هیچ نمى گفت، معاویه گفت: چرا سخن نمى گوئى؟
آن مرد فاضل گفت: چه گویم، اگر راست گویم از تو بترسم و اگر دروغ گویم از خدا بترسم، پس در این مقام سکوت اولاتر.(2)
مرحوم الهى، عارف معارف، در ذیل این فراز (ان صمت لم تَغُمّه صَمتُه) گوید:
لب ار خاموش سازد از تکلم *** غمش نبود که دل دارد ترنّم
به خاموشى توان با دل سخن گفت *** گهرهاى حقائق بى زبان سفت
به خاموشى گل آراید چمن را *** هزاران راز گوید یاسمن را
به خاموشى یکى مرد روان پاک *** ز باغ دل زداید خار و خاشاک
ز لب چون زشت و زیبا در حجابست *** خموشى به ز گفت ناصواب است
ز خاموشى نکوتر گفتن خوش *** و اگر ناخوب گوئى باش خامش
ز خاموشى تو را زنهار ناید *** که گفت بد دَرِ حسرت گشاید
ز خاموشى خیال مرد هشیار *** در آسایش بود ز اندوه و تیمار
به گاه خامشى نادان غمین است *** که گوئى با خیال خود به کین است
هر آن کو در دلش نقش نگار است *** به گاه خامشى سرگرم یار است
لبش خاموش و دل در صحبت دوست *** که با دل صحبت دلدار نیکوست
چو غم دارد زبانش گر خموشست *** دلش با روى دلبر در خروش است
ببند اى دل لب از گفتن زمانى *** که دلبر گویدت راز نهانى
* * *
ص: 572
ص: 573
«و اِنْ ضَحِک لم یَعْلُ صَوتُه»
ترجمه: پرهیزگار اگر بخندد، صداى خنده او بلند نمى شود.
* * *
شرح: این خصلت نشانه وقار دارنده آن است، لبخند، خنده بزرگان است، حتى بعضى موقع خندیدن دندانهایشان آشکار نمى شود.
آنها که اعتقاد به مبدأ و معاد دارند و از عاقبت اعمال خود باخبرند، محزونند و این حزن مانع از خنده نامعقول آنها است و در حد حُسن اخلاق و معاشرت و خوشروئى، لبخند زنند، آنها که نه اعتقادى دارند و نه به عاقبت خود مى اندیشند، از حزن در قلب آنها خبرى نیست و از این روى فکر مى کنند در آسایش هستند، در حالى که توهّمى بیش نیست!
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هیچ وقت صداى خنده اش بلند نمى شد و تنها تبسّم مى کردند. و گویا همه انبیاء(علیهم السلام) چنین بوده اند. در جریان حضرت سلیمان(علیه السلام) با مورچه در قرآن آمده که حضرت سلیمان(علیه السلام) خنده اى تبسّم گونه کردند: (فَتَبَسَّمَ ضَاحِکاً مِّنْ قَوْلِهَا)(1) و این روش انبیاء نشانه وقار و توجه آنها به عالم دیگر بود.
ص: 574
روزى نبى گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) از کنار عده اى از جوانهاى انصار عبور کردند و آنها با یکدیگر گرم صحبت بودند و صداى قهقهه و خنده هایشان بلند بود حضرت فرمودند: «اى گروهى که چنین مى کنید، چه کسى از شما آرزویش فریبش داده و بواسطه این آرزو در عمل کوتاهى کرده (این چنین شخصى) باید از آنچه در قبرها است و آنچه در آنها مى گذرد آگاهى و اطلاع یابد و از حشر و نشر عبرت گیرد و یاد کنید مرگ را که نابود کننده لذات است».(1)
در جاى دیگر فرمودند: «لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لیبکوا کثیراً»: «اگر مى دانستید آنچه را که من مى دانم، کم مى خندیدید، و بسیار مى گریستند».(2)
رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) به جبرئیل فرمودند: «چرا هرگز میکائیل را خندان ندیده ام؟ گفت: «ما ضحک میکائیل مُنْذُ خُلِقَتِ النار»: «میکائیل از وقتى آتش خلق شده نخندید».(3)
امام باقر(علیه السلام) مى فرمایند: حضرت داود(علیه السلام) به سلیمان(علیه السلام) (فرزندش) فرمود: «یا بُنَىّ اِیّاک و کثرةَ الضحک فَاِنّ کثرة الضحک تترک العبد حقیراً یوم القیامة»: «اى فرزندم بپرهیز از خنده زیادى، زیرا زیادى خنده بنده را در روز قیامت حقیر دست مى کند».(4)
آرى از قهقهه بپرهیزید که از شیطان است (القهقهة من الشیطان)(5) و حتى در روایت از امام باقر(علیه السلام) آمده که هرگاه قهقهه زدید بعد از آن بگوئید: «اللهم لا تَمقتنى» «خدایا مرا مورد غضب خود قرار مده»(6) و این روایت به خوبى نشان مى دهد که
ص: 575
خنده بلند انسان را در معرض غضب خداوند رحمان قرار مى دهد.
پس هرگاه خواستید خنده کنید، تبسّم نمائید که بهترین خنده، تبسّم است. (خَیْرُ الضِّحْکِ اَلتَّبَسُّم).(1)
و همین، خنده مؤمن است.(2) نه فقط در حال شنیدنِ گفتارى خنده آور تبسّم کنید، بلکه در همه حال تبسّم را بر چهره خود آشکار کنید، خصوصاً در برخوردها و سخن گفتن ها، در روایت است که رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) وقتى سخن مى فرمود: تبسم مى کرد(3) و نیز در روایت است کسى که در برابر صورت برادرش متبسّم باشد، براى او حسنه است (مَنْ تَبَسُّمَ فى وَجه اَخیه کانَتْ له حَسَنَة)(4)
در روایت آمده، رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) وقتى خندان مى شدند، چشمهاى مبارکش تنگ مى شد. و همه خنده او تبسّم بود، به طورى که دندانهاى حضرت از سفیدى مانند تکه ابرى که آماده باران ریختن است آشکار مى شد.(5)
در روایات به تعدادى از آنها اشاره شده که از آن جمله:
1- موجب حقارت انسان در قیامت مى شود و این مطلب در حدیث امام باقر(علیه السلام) گذشت که فرمودند: «کَثْرَةُ الضّحکِ تَتْرکُ العَبد حقیراً یومَ القیامة».(6)
2- موجب مرگ قلب مى شود، رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «اِیّاک وَ کَثْرَةَ الضّحکِ
ص: 576
فانّه یُمیتُ القلب»: «از خنده زیادى بپرهیزید که قلب را مى میراند».(1) مولى على(علیه السلام) نیز فرمودند: «کَثُرَ ضِحْکُه مات قَلبُه»: «کسى که خنده اش زیاد شود، قلبش مرده است».(2)
3- موجب محو ایمان مى شود رسول گرامی(صلی الله علیه و آله): «کَثْرَةُ الضِّحَکِ یَمحُو الایمان»: «خنده زیاد ایمان را محو مى کند».(3)
4- موجب از بین رفتن هیبت و وقار انسان مى شود. مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «مَنْ کَثُرَ ضِحْکُه ذَهَبَتْ هِیْبَتُه»: «کسى که خنده او زیاد شود، هیبت و اُبهّت او مى رود».(4) در جاى دیگر مى فرمایند: «کثرة ضحک الرجل تُفْسِد وَقارَه»: «زیادى خنده مرد، وقار او را فاسد مى کند».
5- خنده زیاد موجب وحشت همنشین و زشت کردن رهبر و رئیس مى شود: امام متقیان على(علیه السلام)مى فرمایند: «کثرة الضحک یوحش الجلیس و یَشین الرئیس»:(5) خنده زیادى اعتماد دوست و همنشین انسان را نسبت به انسان کم و موجب وحشت او در همنشینى مى شود»، زیرا زیاد خندیدن مناسب انسان عاقل و متین نیست و موجب بی وقارى رهبر مى گردد.
6- خنده مستانه موجب گریه در قیامت و گریه بر گناه مایه سرور و خنده در قیامت است. امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «کم ممّن اکثر ضحکه لاعبا یکثر یوم القیامة بکاؤه و کم ممّن اکثر بکائه على ذنبه خائفا یکثر یوم القیامه فى الجنَّة سروره و ضحکه»: «چه بسیار از کسانى که خنده را از روى بازى و شوخى زیاد کردند و روز قیامت گریه آنها زیاد است و چه بسیار از کسانى که گریه بر گناهشان را از روى ترس از مقام خداوندى زیاد کردند و در روز قیامت در بهشت، سرور و خنده آنها زیاد
ص: 577
مى شود».(1)
آرى از خنده مستانه و قهقهه بپرهیزید، و بالاتر از این خود شما نیز سخنى نگوئید و کارى نکنید که دیگران این گونه بخندند به اصطلاح خود را دلقک بى خبران نکنید!
رسول گرامى(صلى الله علیه وآله) فرمودند: «انّ الرجلَ لَیَتَکّلمُ بالکلمة فى المَجْلس لیَضْحَکَهم بها فَیهوى فى جَهَنَّم ما بین السماء و الارض»: «مردى در مجلسى به کلمه اى تکلم مى کند، تا حاضرین را با آن کلمه بخنداند ولى خودش در جهنم میان آسمان و زمین رها مى شود».(2)
در جاى دیگر فرمودند: «واى بر کسى که سخن مى گوید و دروغ مى گوید، تا عده اى را بخنداند، واى بر او واى بر او!»(3)
مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «اِیّاکَ اَنْ تَذْکُرَ مِنَ الکَلامِ ما کانَ مُضْحکاً و ان حکیتَ ذلک عن غیرک»: «بپرهیز از ذکر کردن کلامى که خنده آور باشد، گرچه از دیگرى آن را حکایت کنى!»(4)
امام صادق(علیه السلام) نقل مى کنند، در مدینه (در زمان امام سجاد(علیه السلام) مردى بود یاوه گو که کار او خنداندن مردم بود.
امام سجاد(علیه السلام) فرمودند: این مرد مرا خسته کرده که به او بخندم، روزى آن حضرت با غلامان عبور مى کردند و این مرد آمد و عباى حضرت را از پشت سر برداشت و رفت، حضرت ملتفت نشدند، ولى غلامان ملتفت شده و او را دنبال کرده و عباء را از او گرفته و نزد حضرت آوردند، حضرت فرمودند این که بود، گفتند: این مرد یاوه گو و مزاح کننده اى است که مردم را مى خنداند، فرمودند به او بگوئید: «انّ
ص: 578
لِلّه یوماً یَخْسُرُ فیه المُبْطِلُون»: «براى خداوند روزى است که افراد یاوه گو در آن روز در خسران و زیانند!»(1)
مولى على(علیه السلام) در جمله بسیار جالبى مى فرمایند: «وَقِّرُوا اَنْفُسَکِم عَنِ الفُکاهات و مَضاحِکِ الحکایات و محالّ التُّرَّهات»: «وقار خود را نسبت به فکاهیات و حکایات خنده آور و محلهائى که سخنان باطل گفته مى شود حفظ کنید»(2) و با زیاده روى در اینها شخصیت خود را خدشه دار مگردانید.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز «و ان ضحک لم یعل صوته» چنین مى سراید:
وگر خندد چو گل خندد در این باغ *** نه آشوب افکند در باغ چون زاغ
غنچه لب گشاید در تبسّم *** که آرد بلبلان را در ترنّم
که لبخند نهان خوش چون ربا بست *** چو خنده صبحدم کز آفتابست
لب خندان خوش است اما نه چندان *** گل از خنده خزان گرد ببستان
بخند اى نازنین لیک بیندیش *** که لبخند فزون دل را کند ریش
ببین در قهقهه کبک خرامان *** که چشم باز بر وى گشت خندان
شنیدم طرفه کبک کوهسارى *** خرامان بود چون زیبا نگارى
به خنده کوه را رقصان همى خواست *** نشاطش مى فزود و غصّه مى کاست
به دشت از قهقهه آن کبک دلشاد *** ز بالا، شاهبازى دیده بگشاد
گرفت آن کبک خندان را به چنگال *** ز بهر طعمه بشکستش پر و بال
مبادا ناگهان باز شکارى *** کند بازى به کبک کوهسارى
در این محفل تو چون شمع اى خردمند *** به جان سوز و به لب آهسته مى خند
که مى ترسم ز لبخند فزونت *** فلک چون غنچه سازد غرق خونت
* * *
ص: 579
«اِنْ بُغِىَ عَلیه صَبَرَ حَتّى یکونَ اللّه هو الذّى یَنْتَقِمُ لَه»
ترجمه: اگر ظلمى به پرهیزگار شود صبر مى کند تا خداوند انتقام او را بگیرد.
* * *
شرح: اگر به او ستمى شود شکیبائى کرده و مقابله به مثل نمى کند و به فکر انتقام نمى افتد، البته این نسبت به دوستان یا دشمنانى است که عدم انتقام تأثیر مثبت روى آنها مى گذارد، یا در مقابل ظالمانى است که قدرت انتقام از آنها نیست، یعنى جزع و فزع و ناراحتى نمى کند، بلکه انتقام را به خدا وامى گذارد و قبلا بحث درباره انتقام و صبر مشروحاً گذشت.
اولیاء بزرگ خدا و پرهیزگاران واقعى کسانى بودند که زندگى آنها آمیخته با این گونه صبر بود، از خود مولى على(علیه السلام) تا امام حسن عسکرى(علیه السلام) و حتى امام زمان(علیه السلام) دچار ظلم طواغیت و ستمگران بودند و با صبر و واگذارى انتقام به خداوند به وظائف الهى خود عمل کردند. شیعیان واقعى آن بزرگواران، همچون ابى ذرها نیز چنین کردند، در اینجا نامه اى که ابوذر غفارى این مبارز بزرگ و صبور دوران، براى «حُذَیفه بن یمان» دوست قدیمى خود که از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و از شیعیان على(علیه السلام) بود و در زمان عثمان در پست فرماندارى بصره قرار گرفته بود، نوشته است،
ص: 580
مى آوریم، نامه اى که نشان ظلمهائى است که به او روا داشته شده و صبرى است که در برابر ظالمان و ظلم آنها کرده است، و او شکایت خود را به خداوند کرده و انتقام را به او واگذاشته است. این نامه را وقتى ابوذر به دستور عثمان به «ربذة» آن بیابان خشک و سوزان تبعید شده، نوشته است. و در مقابل، حذیفة هم جوابى داده که ما هر دو نامه را در اینجا ذکر مى کنیم به این امید که از روح بلند و استوار دوستداران حق الهام گرفته و هر چه بیشتر موفق باشیم.
«به نام خدا، بَعد، اى برادرم طورى از خدا بترس که چشمان تو اشک زیاد بریزد و همیشه مواظب قلب خویش باش! شب زنده دارى و بدن خود را در اطاعت خداوند قرار بده!
کسى که مى داند سرانجام غضب خداوند آتش است، سزاوار است آن را در نظر داشته باشد و تا وقتى که ندانسته است که خداوند از او راضى شده است، گریه وى ادامه داشته باشد و (در عبادت خدا) شبها بیدار بماند.
کسى که مى داند عاقبت رضایت خداوند بهشت است سزاوار است از حق استقبال نماید تا بوسیله آن سعادتمند گردد و در راه خدا از اهل و مال گذشتن، شب زنده دارى کردن، روزه گرفتن، با دست و زبان با ستمگرانى که دین ندارند، نبرد و مبارزه کردن، براى او آسان و کوچک گردد.
تا وقتى که نفهمیده است خداوند از او راضى شده است باید به این اعمال ادامه دهد و به طور حتم تا از دنیا نرود این مطلب را درک نمى کند!
هر کسى مایل است در پناه خدا باشد و به رفت و آمد با پیغمبران نائل گردد،
ص: 581
باید همین روش را داشته باشد.
اى برادرم تو در آن مکان دور راحت هستى و من هم مصیبتها و غمهاى خود را به خدا واگذار مى کنم و شکوه این که ستمگران بر من غالب شده اند، به خدا مى نمایم.
من ستمگریها و جنایاتى که مى شد با چشم خود دیدم و با گوش شنیدم (و روى احساس مسئولیت دینى که کردم) بر ضد آنها به مبارزه برخاستم و در نتیجه از بهره خویش محروم شدم، مرا به شهرها بردند و از خویشان و برادران و حرم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دورم کردند و اینک در اینجا غریب شده ام.
به خداى بزرگ پناه مى برم از این که خواسته باشم در مورد امورى که برایم پیش آمده است اظهار نارضایتى (از خدا) نمایم، بلکه به تو اطلاع مى دهم که به آنچه خداوند دوست دارد و برایم مقدور کرده است راضى هستم، من این مطلب را براى تو نوشتم تا براى من و عموم مسلمانان دعا کنى و نجات و راحتى را از خداوند مسئلت نمائى و خیر پایان و حسن عاقبت را از او خواستار باشى! والسلام.
«بنام خدا، نامه تو که در آن مرا بیم داده بودى و از عواقب خویش ترسانده و به مواظبت به جان خود تأکید کرده بودى، به من رسید!
اى برادرم تو از زمانهاى پیش نسبت به من و مردمان با ایمان، خیرخواه مهربان و دلسوز بودى و راهنمائى نمودى به رضاى خداوندى که غیر از او خدائى نمى باشد و به غیر از فضل و رحمت و منّت بزرگ او چیزى نیست و جز او کسى نیست، که انسان را از غضب وى بازدارد!
بنابراین آمرزش عمومى و رحمت با وسعت خداوند را از براى خود و خویشان و غیرخویشان و براى جمعیت مسلمانان مسئلت دارم!
ص: 582
اى برادر، من از آنچه نوشته و بیان کرده بودى در مورد حرکت و غربت و تبعید خویش با اطلاع شدم! به خدا سوگند ای برادر مصیبتها و ناراحتیهایى که به تو وارد شده است برمن بسیار گران تمام شد! و اگر امکان داشت که آنها با پول برطرف گردد، من با کمال میل حاضر بودم مال خود را در این راه خرج کنم تا خداوند مصیبتهاى شما را برطرف نماید...»
تا این که مى نویسد:
«اى برادر بر آنچه از دست تو رفته است تأسف نخور و در مقابل مصیبتهائى که به تو وارد شده است اندوهگین مباش و آنها را براى خود خیر و خوبى بدان و در انتظار پاداش نیک خداوند باش!
اى برادر! من مرگ را از براى خود و تو بهترین اندرزگو مى دانم، براى این که فتنه هائى بر ما سایه افکنده که همانند پاره هاى شب تاریک روى هم انباشته شده و همه را در کام خود فرو برده است!
شمشیرها در این آشوبها ظاهر گشته و مرگها در آن مى رسد، هر کس بر آنها آگاه شود - و از آنها انتقاد نماید - و در آنها داخل شود و حرکتى داشته باشد - که با آنها مبارزه کند - کشته مى گردد!
این فتنه ها و نکبتها تمام جمعیتها و قبائل عرب را فرا گرفته است، در این زمان هر کس ستمگرتر باشد، عزیزتر است و هر کس پرهیزگارتر باشد، ذلیل تر مى باشد، خداوند ما و تو را از شر زمانه اى که مردمش چنین هستند حفظ کند!
من در هر حال و هر وقت از دعا خوددارى نمى کنم، چه خداوندى که وعده او خلاف نمى شود مى فرماید: «مرا بخوانید تا براى شما اجابت کنم، آنانکه از عبادت من تکبر مى نمایند به زودى وارد دوزخ خواهند شد».(1)
پناه مى برم به خدا از این که عبادت او تکبر نمائیم و از اطاعت او رو گردان
ص: 583
باشیم، خدا را به رحمت او سوگند مى دهم، که به زودى من و تو را از این بلاها نجات دهد و سعادتمند گرداند، والسلام علیکم».(1)
آرى پرهیزگاران واقعى زندگى تلخ خود را با صبر شیرین مى کنند و با واگذارى انتقام به خداوند به آن آرامش مى بخشند.
مرحوم الهى، در ذیل این فراز «و ان بغى علیه صبر حتى یکون اللّه هو الذى ینتقم له» چنین گوید:
شکیبد گر ز مردم بیند استم *** که خواهد داد او سلطان عالم
که چون قهرش ستمگر را زبون کرد *** بسا طش همچو گردون سرنگون کرد
ستمگر را به کیفر دست بندد *** که بروى ابر گرید برق خندد
جهان دار المجاز است هشدار *** چو گردون زیر دستان را میازار
بترس از برق آه بى گناهى *** که سوزد آهى از مه تا به ماهى
رقیب ارجور کرد اى جان صبورى *** که شد بیداد را کیفر ضرورى
جفا بینى وفا کن ایزدى هست *** که گر از پا درافتى گیردت دست
* * *
دو گونه است این سخن هشدار و بنیوش *** یکى گوهر بر از گنجینه هوش
ستم بر شخص اگر رفت از ستمکار *** روا باشد که بگذارد به دادار
وگر بر خلقى آن جور افکند تیر *** دلیرى شخص را بایست چون شیر
که بخشایش ستم بر دیگران را *** قوى پنجه کندا ستمگران را
ستمگر را قوى سر پنجه کردن *** ضعیفان را بود دل رنجه کردن
* * *
ص: 584
ص: 585
«نَفْسُه منه فى عَناء و النّاس مِنه فى راحة اَتْعَبَ نَفْسَه لاِخرته و اَراح النّاس مِن نفسه»
ترجمه: نفس او در سختى، و مردم از او در آسایشند، نفس خود را براى آخرت خویش به تعب افکنده و مردم را از خود در راحتى قرار مى دهد.
* * *
شرح: پرهیزگار وقتى ببیند مردم مشکل دارند، خود را به زحمت مى اندازد و چه بسا بى خوابى را بر خود تحمل مى کند تا مشکل آنها را حل کند. چنان عمل کرده که وقتى مردم دچار مشکلى مى شوند، خود به سوى او مى آیند و گوئى او باز کننده گره و حلاّل مشکلات است، دائماً به دنبال کارهاى مردم است، تا مردم راحت باشند، گرچه خود ناراحت باشد، ولى این ناراحتى نه به خاطر امور دنیوى و وجهه پیدا کردن است، بلکه براى خدا و توشه برگرفتن براى آخرت است.
ص: 586
او به بقاء مى اندیشد و بقاء در آخرت است.
بینش و اندیشه او چنین عملى را به او توصیه مى کند، زیرا بینش او بینشى توحیدى است که خدمت به خلق را بعد از عبادت خالق افضل چیزها مى شمارد. در روایتى از امام عسکرى(علیه السلام)رسیده که «دو خصلت است که بالاى آن چیزى نیست. یکى ایمان به خداوند و دوّمى نفع رساندن به برادران دینى و انسانى» «خصلتان لیس فوقهما شىء الایمان باللّه و نفع الاخوان».
پرهیزگار مى داند نفس او امر کننده به پلیدیها است (امّاره به سوء) و دشمنى شناخته شده است و از این رو توجه به خواهشهاى آن نمى کند، تا به سختى افتد، سختى او مایه راحتى مردم و راحتى او مایه ناراحتى مردم است، او ظلم به احدى نمى کند و جز آسایش خلق به چیزى نمى اندیشد.
از امام صادق(علیه السلام) روایت شده که از پدران خود نقل کردند، در وصیت و سفارش نبى اکرم(صلی الله علیه و آله) به على(علیه السلام) است که فرمودند: «یا على اَفضل الجهاد مَنْ اصبَحَ لایَهُمّ بِظُلم اَحَد»: «اى على با فضیلت ترین جهاد این است که فرد صبح کند و اهتمام به ظلم اَحَدى نداشته باشد».
نظر پرهیزگاران به آخرت است زیرا آن سراى باقى و محل استقرار ابدى است (وَإِنَّ الاْخِرَةَ هِىَ دَارُ الْقَرَارِ)(1) و هر عاقلى خانه اقامت خود را آباد مى کند، نه منزلگاههاى میان راه را، مولى على(علیه السلام) مى فرمایند: «مَنْ عَمَر دارَ اقامته فهو العاقل»: «کسى که خانه اقامتى خود را بنا کند و آباد سازد، او عاقل است».(2)
در جاى دیگر مى فرمایند: «انّک مخلوق للاخرة فاعمل لها، انّک لم تُخْلَق للدنیا فازهد فیها»: «تو اى انسان، براى آخرت آفریده شده اى، (تا آنجا سکونت کنى) پس براى آنجا عمل انجام بده و براى دنیا و سکونت در آن آفریده نشده اى، پس در
ص: 587
آن زاهد باش و براى آن کار مکن (هدف را آخرت قرار بده!)(1)» آرى به فرموده مولى على(علیه السلام) هر کس همت خود را براى آخرت قرار داد، به آرزوى خود رسید «مَنْ جعل کلّ همّه لاَخرته ظفر بالمأمول» و هر کس براى دنیا و به قصد دنیا فعالیت کرد دچار خسارت شد.(2)
مرحوم الهى، در ذیل «نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحة» چنین گوید:
به خلق آسایش آرد خویش را رنج *** که جوید در خراب خویشتن گنج
تو نیز ایجان چو مردان وفا کیش *** جهان را نوش باش و خویش را نیش
(الهى) جهد کن تا مى توانى *** که مردم را به آسایش رسانى
و در ذیل «اتعب نفسه لاخرته» گوید:
کشد رنج سفر آن جان آگاه *** که یابد ملک جاویدان در این راه
تن آسائى رها کرد آن دل آزاد *** که آساید در اقلیم روان شاد
فرو ماندن به چاه تن پرستى *** روان را جاودان دارد به پستى
* * *
دو روزى رنج بر دَرِ دانش و دین *** پرستش کن وصال دوست بگزین
سفرگاهیست گیتى، باش هشیار *** کز اینجا رفت باید تا بَر یار
ترا رنج سفرگر باشدت هوش *** به منزل چون رسى گردد فراموش
نماند رنج و ماند شادمانى *** در آن دولت سراى جاودانى
و در ذیل «و اراح الناس من نفسه» گوید:
ز رنج آرد به راحت مردمان را *** نشاند فتنه دور زمان را
همه راحت بود بر خلق بى رنج *** وجودش خلق را شادیست چون گنج
بکوش اى جان که بر بیگانه و خویش *** وجودت نوش شاید بود نِى نیش
ص: 588
چو بتوان شد دواى دردمندان *** نشاید گشت درد مستمندان
به رنج مردم از خورسند گردى *** به زنجیر ستم پابند گردى
و اگر خوشنودى از آسایش خلق *** تو را آسیب دوران نفشُرَد حلق
ز من بنیوش و جاى بد، نکوئى *** به کار خلق کن گر پاک خوئى
* * *
ص: 589
«بُعدُه عَمّن تَباعَدَ عنه زُهدٌ و نَزاهَةٌ و دُنُوّه ممّن دَنا منه لینٌ و رحمة، لَیسَ تَباعُدُه بِکِبر و عَظَمة و لا دُنُوّه بِمَکر و خَدیعة»
ترجمه: دورى او از کسى که از او دورى مى کند از روى زهد و به خاطر پاک ماندن است و معاشرتش با کسى که به او نزدیک مى شود توأم با نرمش و مهربانى است، دورى کردن او از روى تکبر و بزرگى نیست و نزدیک شدن او نیز از روى مکر و نیرنگ نمى باشد.
* * *
شرح: پرهیزگار بر طبق دیدگاه توحیدى خود به افرادِ حق گرا منعطف و از افراد باطل گرا دور مى شود، این دور شدن و کناره گیرى از فرد یا گروهى خاص نه به عنوان تکبر و بزرگى و فخرفروشى است، بلکه به خاطر پاک ماندن و آلوده نشدن به صفات اهل باطل است و نزدیک شدن و تمایل به فرد و گروهى خاص نه به خاطر
ص: 590
فریفتن و سوء استفاده باشد، بلکه به خاطر برخورد نرم و آمیخته با مهربانى است، به خاطر این است که آنها همسفران او در کوى حقّند، ملاک دورى و نزدیکى آنها از کسى از روى فساد اخلاق مثل تکبر و مکر و حیله نیست؛ بلکه از روى ارزشهاى بالنده اخلاقى مثل کناره گیرى از فساد و براساس رحمت و عطوفت است.
اساساً فردى که داراى نظم و انضباط است نمى تواند، در همه احوال و با همه متمایل و یا از همه کناره گیرى کند اگر کسى با همه نرمى نشان داد و به هر دسته و فرقه اى متمایل شد باید رگه هاى نفاق را در او جستجو کرد. مگر مى شود انسان با این همه انسانها و این همه افکار جور واجور هماهنگ شود. و اگر با همه تندى کرد، او بیمار است و تعادل روحى ندارد.
بعضى فقط براى پول کسى رفیق او مى شوند، تا وقتى مثل گاو شیرده، مى شود او را دوشند، او را مى دوشند و تا وقتى مثل شتر، سوارى دهد، سوارى مى کشند، وقتى دیگر بهره نداد مثل تفاله که در دهان است او را دور مى اندازند.
پرهیزگاران از زمره این افراد نیستند که ملاک رفاقت آنها بهره کشى باشد، پرهیزگاران مانند منافقین نیستند، که وقتى به مؤمنان مى رسند، بگویند ایمان آوردیم و وقتى با دوستان شیطان صفت خود خلوت کردند، بگویند ما با شمائیم و آنها را مسخره کردیم (وَإِذَا لَقُوا الَّذِینَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَى شَیَاطِینِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ)(1) در صفات اخلاقى آنها مکر و حیله راه ندارد، زیرا مکر و حیله تاریکى است که با نورانیت درون آنها سازگار نیست.
مرحوم الهى قمشه اى، این بلبل گلزار عشق و عرفان در ذیل «بعد عمّن تباعد عنه زهد و نزاهه و دنوه ممن دنى منه لین و رحمة لیس تباعده بکبر و عَظَمَة و لا دُنُوُّه بمکر و خدیعه» چنین مى سراید:
چو دور از خلق گردد در تفرّد *** نزاهت خواهد و زهد و تجرّد
ص: 591
نى از مردم بکبر و ناز دور است *** چنان کز طبع ارباب غرور است
و اگر نزدیک گردد آن وفادار *** بجز اشفاق و رحمت نیستش کار
شود نزدیک با مردم که شاید *** درى از عشق بر دلها گشاید
نى از مکر و فریب آید به نزدیک *** سخن اینجا رسید اى عقل ناهیک
گریز اى عقل کامد عشق خونریز *** و یا پروانه شو، ز آتش مپرهیز
روان بگذار و تن بسپار جانسوز *** دل از شمع جمال شه بیفروز
بر آتش زن که شمع بزم لاهوت *** روزد جان و سوزد جسم ناسوت
بیفشان بال و پرکان طرفه صیاد *** بگیرد جسم و جان را سازد آزاد
* * *
قال: فَصَعِقَ همّام صعقَة کانتَ نَفْسُه فیها
ترجمه: (راوى مى گوید): هنگامى که سخن به اینجا رسید، ناگهان همّام ناله اى از جان برکشید که روحش همراه آن از کالبدش خارج شد.
* * *
شرح: آرى اهل معرفت و پرهیزگاران واقعى گاهى به جائى مى رسند که تأثیر موعظه در آنها این گونه نمودار مى شود، همّام گرچه مردى عابد و زاهد و اهل ریاضت بوده چنانکه در روایت کافى آمده «کانَ عابِداً ناسِکاً مُجْتهداً»(1) و گرچه اهل تقوى و قلبش مملوّ از حکمت و روحش سرشار از زیرکى و ذکاوت بوده، چنانکه از سؤالش پیدا است، ولى هر چه قلب او وسیع باشد، در مقابل قلب على(علیه السلام) که چون دریا است، قابل مقایسه نیست، مسلماً قلب کوچک همّام تاب تحمل فشار آن
ص: 592
معلومات را نداشت، چون استخر کوچک تحمل آب دریا ندارد و جاى تعجب نیست که همّام صیحه اى زند و از هوش رود(1) آن هم از هوش رفتنى که جان خود را روى آن بگذارد!
تجلّى این حقایق بر قلب همّام، همانند تجلّى الهى بر کوه طور براى موسى(علیه السلام) بود که از عظمت آن مدهوش شد (فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ مُوسَى صَعِقاً)(2) نه فقط موسى(علیه السلام) مدهوش شد که کوه طور با آن سختى و عظمت نیز منهدم شد.
مرحوم الهى در ذیل این فراز چنین مى سراید:
چون سلطان سخن در سوز و در ساز *** به لحن عشق کرد این قصّه آغاز
سرانجام آن حریف عشق بنیاد *** بزد فریاد و رفت از هوش و جان داد
نمود آن عاشق اسرار ازل گوش *** به پاى شمع شد پروانه مدهوش
شنید از گوش دل آواى معشوق *** فکند از شوق سر در پاى معشوق
بلى رسم و ره عشاق این است *** طریق جان فشانیشان چنین است
* * *
فقال امیرالمؤمنین(علیه السلام) «اَما و اللّه لقد کُنتُ اَخافها علیه ثمّ قال(علیه السلام): هکذا تصنع المواعظ البالغة باهلها».
ترجمه: امیرالمؤمنین على(علیه السلام) فرمود: «به خدا قسم من از این پیشامد مى ترسیدم سپس فرمود: مواعظ و پند و اندرزهاى بلیغ و رسا به آنان که اهل موعظه اند چنین مى کند».
ص: 593
شرح: حضرت سوگند می خورند که از این پیش آمد بر همّام مى ترسیدند و لذا در ابتدا از جواب تفصیلى اجتناب کردند و به جواب مختصر قناعت کردند «یا همّام اتّق اللّه و اَحِسن فان اللّه مع الذین اتّقوا و الذین هم محسنون»: «اى همّام از خدا بترس و نیکى کن، زیرا خداوند با افراد تقوا پیشه و کسانى است که احسان مى کنند». ولى او به این جواب راضى نشد و اصرار ورزید تا این که امام(علیه السلام) براى او تفصیلا این خطبه را انشاء فرمودند و چه بسا اگر او هنوز هم تحمل مى داشت حضرت به سخنان خود ادامه مى دادند ولى مرگ او حضرت را ساکت و آن دریاى معلومات را که متلاطم شده بود، آرام کرد.
آرى موعظه اى که از دل برخیزد اینگونه بر دل نشیند، ولى مهم این است که خود را اهل «مواعظ بالغة» کنیم، تا در ما تأثیر گذارد قلبى که از سخنى همچون سنگ شده و قساوت رذائل اخلاقى بر آن حاکم است، موعظه در آن مؤثر نیست، قلبِ رام، پذیرش دارد وگرنه قلب وحشى، گریزان است و از موعظه و پند بیزار!
مرحوم الهى در ذیل این فراز «فقال امیرالمؤمنین(علیه السلام): اَما و اللّه لقد کُنت اَخافُها علیه» چنین گوید:
از آن پس گفت شه زان داشتم بیم *** که دل بازد، کند جان نیز تسلیم
گران بودم سخن گفتن در این باب *** که تابد مهر و گردد ماه بى تاب
برون از پرده افتد راز جانش *** بیاساید ز قید تن روانش
و در ذیل «ثم قال(علیه السلام) هکذا تصنع المواعظ البالغة باهلها» چنین مى گوید:
پس آنکه شاه فرمود از سرناز *** که راز این سان کند با محرم راز
اگر سرّ ازل، مَحرم کند گوش *** در افتد تا ابد سرمست و مدهوش
ز دام تن پرد مرغ روانش *** بیاساید ز درد هجر جانش
سخن این بود و پند این بود و راز این *** حق این بود و حقیقت بى مجاز این
ص: 594
فَقالَ له قائلٌ فَما بالُکَ یا اَمیرالمؤمنین فَقال(علیه السلام) وَیْحَک اِنَّ لِکلّ اَجَل وَقْتاً لا یَعْدُوه و سَبَباً لا یَتَجاوَزه
ترجمه: گوینده اى به حضرت عرض کرد حال و شأن شما چیست اى امیرمؤمنان؟! (اگر موعظه در همّام اثر کرد چرا در شما اثر نکرد که این گونه غش
سپس مرحوم الهى داستان فضیل بن آیاز را که از سران دزدان بود و مردم بسیار از او وحشت داشتند و در اثر شنیدن آیه «أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللهِ»: «آیا وقت آن نرسیده کسانى که ایمان آوردند، قلبشان براى ذکر خداوند خاشع شود»(1) در نیمه شب در وقت دزدى منقلب شده و توبه کرد را به نظم درآورده است تا تأثیر پند را روشن کند.
شنیدستم فضیل نیک فرجام *** شبى برشد به دزدى بر در و بام
شنید از خانه اى آواز قرآن *** بزد راه دل او راز قرآن
دل شب داشت مرد پارسائى *** بدین خوش نغمه از قرآن نوائى
ز شورانگیز آه عاشقانه *** (الم یأن) همى زد در ترانه
که پوئى(2) تا به کى راه خطا را *** دل آگه شو به یاد آور خدا را
فضیل آن ناله جانسوز بشنید *** پشیمان گشت و راه عشق بگزید
به کنج مسجد آن شب تا سحرگاه *** برآورد از دل افغان وز جگر آه
از آن پس راه و رسم عشق دریافت *** به جانش پرتو توفیق برتافت
سخن کز دل برآید همچو تیرى *** نشیند بر دل روشن ضمیرى
* * *
ص: 595
کنید، و یا اگر بر او ترسان بودید، چرا براى او این گونه سخن گفتید؟) مولاى متقیان علی(علیه السلام) فرمودند: واى بر تو، براى هر اَجل و مرگى وقت مشخصى و سبب معینى است که از آن تجاوز نمى کند.
* * *
شرح: کلام حضرت که به اینجا رسید، فردى (که گفته اند «عبداللّه بن کوّاء» یکى از خوارج بود) از روى اعتراض گفت: «فما بالک یا امیرالمؤمنین» مراد این شخص یکى از این دو چیز بود:
1- این موعظه و اندرزهاى بلیغ چرا در خود شما اثر نکرد و بى هوش نشدید. پس واقعیت ندارد وگرنه خود مى بایستى در همان راه بروید.
2- چرا این موعظه را به همّام فرمودید با آن که نسبت به او ترسان بودید؟!
حضرت یک جواب اقناعى که در حدّ فهم شنوندگان و سؤال کننده باشد، فرمودند و حاصل آن جواب این است که هر انسانى اَجلى حتمى دارد که مقدّر شده و از وقت خود نه مقدم نه مؤخر مى شود! و نیز علت و سبب مشخصى دارد که قابل تبدیل و تغییر نیست، چنان که خداوند متعال مى فرماید: «وَمَا کَانَ لِنَفْس أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللهِ کِتَاباً مُؤَجَّلا»: « هیچ نفسى نمى تواند بمیرد مگر به اذن خداوند که اَجَل هر کس در لوح قضاى الهى به وقت معین ثبت است».(1)
پس مقدر بوده همّام در این وقت و در اثر چنین موعظه اى جان دهد، و این اجل در لوح محفوظ اُمّ الکتاب ثبت بوده است.
ولى من (على(علیه السلام)) هنوز وقت مرگم فرا نرسیده (و سبب آن که ضربت ابن ملجم مرادى است هنوز نرسیده است).
ابن ابى الحدید در شرح خود مى گوید: براى حضرت ممکن نبود، فرق بین نفس خود و نفوس آنها را ذکر کنند (که بزرگى نفس من و تحمل آن موجب شد من به
ص: 596
حال غشوه نیفتم، ولى نفوس شما مثل من نیست) و آن حال نیز مقتضى ذکر این فرق نبود (زیرا موجب تفضیل نفس و برترى نفس او مى شد) از این رو جوابى اسکاتى دادند که خصم را ساکت کند.
به عبارت دیگر:
جواب وجه اول که چرا خود مولى بى هوش و دچار غشوه نشدند؟ این است که نفوس بشر داراى استعداد و ظرفیت مختلف است، و اولیاء خدا مخصوصاً امیرالمؤمنینعلی(علیه السلام) در حد اعلاى آن قرار گرفته اند، پیدا است که نیروى نفس قدسى على(علیه السلام) در برابر واردات. الهیه تحمّل بسیار دارد، و با ریاضت و تمرین به درجه وقار و طمأنینه رسیده است، علاوه بر آن که امام(علیه السلام) آن صفات را که براى مؤمنان و متقیان بیان فرمودند، به حدّ اعلا از برکت فیض خداى تعالى در خود مى بیند، از این رو از فقدان آنها متأثر و متألم نمى شود، چون واجد همه آنها است به خلاف همّام که اولا نسبت به مولى ضعف نفس و کمى حوصله دارد و ثانیاً فقدان این صفات در او موجب اندوه و افسوس کشنده مى شود و به قول ابن ابى الحدید وسیله اى که گِل را با آن سوراخ مى کنند، با آن سنگ را نمى شود سوراخ کرد، وسیله اول تأثیرى بسزا و مؤثر در سنگِ استوار نمى کند؛ موعظه اى که قلب همّام را سوراخ مى کند، توان تأثیر بر قلب محکم و استوار مولى را ندارد. و این سبب قریب براى مرگ همّام بود و آنچه مولى جواب دادند که وقت و سبب معینى براى مرگ همّام بود گرچه صحیح است ولى سبب بعید مرگ او بود.
جواب وجه دوم که اگر مولى ترسان بر همّام بودند، که دچار این پیش آمد شود، چرا جواب تفصیلى دادند؟ باید عرض کنم چنانکه شارح بزرگ نهج البلاغه ابن میثم بحرانى مى گوید: حضرت بى تابى او را تا حدّ بى هوشى و غشوه توقع و گمان داشتند، ولى این گمان را نداشتند که، در این غشوه مرگ او محقق مى شود(1) و یا
ص: 597
چنانکه دانشمند محترم آقا سید جواد مصطفوى در شرح خطبه همام در شرح کتاب شریف کافى بعد از آوردن جواب ابن میثم، جواب دیگرى مى دهد که هر کس اجلى و مرگى مقدور دارد و امام آگاه به این سبب بودند و طبق قضاء و قدر الهى نسبت به همّام رفتار کردند، پس نظیر کشتن جوان در داستان خضر و موسى(علیهما السلام) است که قرآن کریم بیان مى کند.(1)
الهى، این سوخته و سوته دل در ذیل این فراز (فقال له قائِلٌ فَما بالکُ یا امیرالمؤمنین(علیه السلام) وَیْحَک اِنَّ لِکُلّ اَجَل وَقْتاً لا یَعْدُوه وَسَبَباً لا یَتَجاوَزُه) چنین مى سراید:
فضولى گفت شه را، در تو چون بود *** که آواى تو این تأثیر ننمود
شه از گفتار آن نادان برآشفت *** به پاسخ بهر تعلیمش چنین گفت
که بر بخت سیاهت واى و صد واى *** ز خواب جهل زین پس دیده بگشاى
که هر مرگى ز فرمان ازل خواست *** بهنگامى و شرطى بى کم و کاست
* * *
فَمَهلا لا تَعُد لِمِثلِها فانّما نَفَثَ الشیطان على لسانک
ترجمه: پس آرام باش و دیگر اینگونه سخن مگوى این حرفى بود که شیطان بر زبانت نهاد.
* * *
شرح: حضرت پس از جواب آن معترض، او را نهى مى کنند که دیگر چنین اعتراض مکن زیرا این سخن برخاسته از شیطان است و شیطان با زبان تو این گونه سخن مى گوید، اعتراض بر امام از القائات شیطان است و اى کاش اعتراضى در مورد خود بود، این اعتراض در جاى خود نبود و نسبت به امام جا نداشت.
ص: 598
و این فرمایش امام درسى است که ببینیم در کجا سخن گوئیم و در کجا اعتراض کنیم و مخاطب را ارزیابى کنیم که کیست، شاید او احاطه به مسائلى دارد که ما آگاه نسبت به آنها نیستیم، پس نسنجیده سخن مگوئید، زیرا چه بسا سخنانى که به عنوان بلندگوى شیطان از زبان ما خارج مى شود و خداوند ما را از شرور او محافظت فرماید.
الهى این بلبل گلشن راز در ذیل این فراز آخر (فمهلا لا تَعُد لمثلها فانّما نفث الشیطان على لسانک) چنین گوید:
از این پس بو الفضولى را زبان سوز *** ز شیطان، زشت گفتارى میاموز
مبادا دیگر این ناخوش بیانت *** که دیو افکند بى شک بر زبانت
بسا کازرده گوش مستمندان *** نواى دلخراش خود پسندان
بسا خاموش گردد بلبل باغ *** چو آهنگ مخالف برکشد زاغ
* * *
خداوند ما را در رسیدن هر چه بیشتر به صفات متقیان یارى فرماید و ما را از نصیب آنها بهره مند گرداند.
بحمداللّه شرح این خطبه شریف پس از قریب دو سال و نیم در شامگاه ولادت رسول گرامى(صلی الله علیه و آله) و امام صادق(علیه السلام) در کنار مرقد منوّر حضرت معصومه(علیها السلام) به پایان رسید.
اللّهم وَفِّقْنا لِما تُحِبُّ و تَرضى وَ السَّلام على مَن اتَّبَعَ الهُدى
اکبر خادم الذاکرین (خادمى) - قم
17 ربیع الاول 1411 برابر با 16 مهرماه 1369
ص: 599
1. آداب النفس - عارف حکیم محمد عیناثى
2. السیرة النبویة - ابن هشام
3. الکامل - مبرّد
4. المفردات فى غریب القرآن - راغب اصفهانى
5. المنطق المقارن - محمدعلى گرامى
6. اخلاق محتشمى - محتشم السلطنة (حسن اسفندیارى)
7. اعلام القرآن - دکتر محمد خزائلى
8. الغارات - ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفى کوفى
9. الجعفریات - قاضى ابى المحاسن الرویانى
10. الاختصاص - شیخ مفید
11. اخلاق حسنه - فیض کاشانى
12. الاخلاق - سید عبدالله شُبّر
13. المنجد - بولس المعلوف الیسوعى
14. احیاء العلوم - غزالى
15. الحقائق - فیض کاشانى
16. ارزشها و ضدارزشها در قرآن - ابوطالب تجلیل
17. اقبال الاعمال - سید رضى الدین الطاووس (سیدبن طاووس)
18. اخلاق فلسفى - محمدتقى فلسفى
19. اُسد الغابة - جَزَرى
20. اسرار الحکم - حاجى سبزوارى
21. الکنى و الالقاب - محدّث قمى
22. ارشاد - شیخ مفید
23. ایمان و وجدان -....
24. الحیاة - محمدرضا، على، محمد حکیمى
25. الامامة و التبصرة - ابى الحسن على بن الحسین بن بابویه قمى (پدر شیخ صدوق)
ص: 600
26. المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه - دشتى، محمدى
27. الترغیب - ابى جعفر البرقى
28. امالى - صدوق
29. المحاسن - ابى اجعفر البرقى
30. اَمالى - شیخ طوسى
31. اثناعشریه فى المواعظ العددیة - آیة الله مشکینى
32. بدایة الحکمة - علامه طباطبائى
33. باب حادى عشر - علامه حلى
34. بیدادگران اقالیم قبله - محمدرضا حکیمى
35. باغ اپیکیور - آناتول فرانس - ترجمه کاظم عمادى
36. بحث در آثار و افکار و احوال حافظ -...
37. پاسدار اسلام - (مجله)
38. تفسیر کبیر - فخررازى
39. تفسیر قرطبى - محمد الانصارى القرطبى
40. تفسیر روح المعانى - آلوسى بغدادى
41. تفسیر ابوالفتوح رازى
42. تفسیر عیاشى - محمدبن مسعود بن عیاشى السمرقندى
43. تفسیر صافى - ملا محسن فیض کاشانى
44. تفسیر المنار - محمدرشید رضا
45. تفسیر طبرى (جامع البیان) - محمدبن جریر طبرى
46. تفسیر البصائر - یعسوب الدین رستگارى
47. تفسیر المیزان - علامه طباطبائى
48. تفسیر جوامع الجامع - مرحوم طبرسى
49. تفسیر اَطَیب البیان - آیة الله عبدالحسین طیّب
50. تفسیر برهان - سید هاشم برهانى
51. تفسیر الخازن - علاء الدین بغدادى صوفى معروف به خازن
52. تفسیر روح البیان - الشیخ اسماعیل حقّى البرسوى
53. تاریخ بیهقى
54. تحف العقول - حرّانى
55. تنبیه الخواطر - سید حسین طباطبائى یزدى
ص: 601
56. تکامل در پرتو قرآن - سلطانى
57. ترجمه المیزان - موسوى همدانى
58. تفسیر الدر المنثور - جلال الدین سیوطى
59. تفسیر على بن ابراهیم قمى
60. توحید مفضّل - مفضّل بن عمر جعفى
61. ترجمه مصباح الشریعه - حسن مصطفوى
62. ثمرات الانوار - محمدبن ابى الفتح
63. ثواب الاعمال شیخ صدوق
64. جامع السعادات - محمدمهدى نراقى
65. جلوه حق - آیة الله مکارم شیرازى
66. جامع الاخبار - شیخ صدوق
67. چهارده معصوم - عمادزاده
68. چهل حدیث - امام خمینى(ره)
69. خصال - شیخ صدوق
70. خلاصه بیماریهاى گوش و حلق و بینى - دکتر علیم مروستى
71. خواندنیهاى دلنشین - سعیدى لاهیجى
72. دیوان اشعار - مرحوم الهى قمشه اى
73. داستان راستان - شهید مطهرى
74. دار السلام - حاجى نورى
75. رسائل فلسفیه - محمدبن زکریا رازى
76. رسالة لبّ اللباب - آیة الله سید محمدحسین حسینى طهرانى
77. رسالة «الانسان بعد الدنیا» - علامه طباطبائى
78. رجال کشى
79. زندگى و شخصیت شیخ انصارى - مرتضى انصارى
80. زینة المجالس - مجدالدین محمد حسینى
81. سفینة البحار - محدّث قمى
82. سیماى فرزانگان - رضا مختارى
83. سیر حکمت در اروپا - فروغى
84. سیاحت شرق - قوچانى
85. شرح نهج البلاغه - ابن ابى الحدید
ص: 602
86. شرح نهج البلاغه - ابن میثم
87. شرح نهج البلاغه خوئى (منهاج البراعة)
88. شرح مکاسب - کلانتر
89. شرح منطق کبرى -...
90. شرح مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه - عبدالرزاق گیلانى
91. شرح منظومه - سبزوارى
92. شفاء - بوعلى سینا
93. شرح نهج البلاغه - محمدتقى جعفرى
94. شرح صحیفه سجادیه - جزائرى
95. شرح ابن عقیل - بهاء الدین عبدالله ابن عقیل العقیلى
96. صحیفه سجادیه - امام سجاد(علیه السلام)
97. صحیح بخارى - محمدبن اسماعیل بخارى
98. صحیح مسلم - مسلم نیشابورى
99. عیون اخبار الرضا(علیه السلام) - شیخ صدوق
100. عین الحیوة - مجلسى
101. عیون اخبار - ابن قتیبه
102. عدل الهى - شهید مطهرى
103. عدّة الداعى - احمدبن فهد الحلى
104. علل الشرایع - شیخ صدوق
105. غرر الحکم - على(علیه السلام)
106. غوالى اللئالى - شیخ محمدبن على بن ابراهیم ابى جمهور احسائى
107. فوائد الرضویة - محدث قمى
108. فتوح البلدان بلازرى
109. فیض القدیر - محدث قمى
110. فیزیک پزشکى - ذبیح الله عزیزى - دکتر گلبان مقدم
111. فروغ کافى - شیخ کلینى
112. فرهنگ عمید - حسن عمید
113. قرآن مجید
114. قصص العلماء - میرزا محمد تنکابنى
115. قصص قرآن - رسولى محلاتى
ص: 603
116. قصه هاى قرآن - مصطفى زمانى
117. قصص انبیاء(علیهم السلام) - ابواسحق ابراهیم نیشابورى
118. کنز الفوائد -...
119. کمال الدین - شیخ صدوق
120. کیمیاى سعادت - غزالى
121. کنز العمال - علاء الدین هندى
122. گنجینه دانشمندان - شریف رازى
123. لئالى الاخبار - شیخ محمد نبى تویسرکانى
124. لغت نامه دهخدا
125. لؤلؤ و مرجان - حاجى نورى
126. مجلدات بحار الانوار - مجلسى
127. مجلدات تفسیر مجمع البیان - مرحوم طبرسى
128. مجلدات میزان الحکمه - محمد رى شهرى
129. مجلدات وسائل الشیعه - شیخ حرّ عاملى
130. مجلدات تفسیر نمونه - آیة الله مکارم شیرازى
131. مجلدات محجة البیضاء - فیض کاشانى
132. مجلدات اصول کافى - شیخ کلینى
133. مجلدات پیام قرآن - آیة الله مکارم شیرازى
134. مجلدات تفسیر نور الثقلین - علامه عبدعلى بن جمعة العروسى الحویزى
135. مجلدات معادشناسى - آیة الله سید محمدحسین حسینى طهرانى
136. مجلدات عرفان اسلامى - شیخ حسین انصاریان
137. مجلدات انوار نعمانیة - سید نعمة الله جزائرى
138. مجلدات اولین دانشگاه و آخرین پیامبر - دکتر پاک نژاد
139. مجموعه ورّام - ورّام بن ابى فراس
140. معالم الاصول - حسن بن زین الدین عاملى (فرزند شهید ثانى)
141. منیة المرید - شهید ثانى
142. مشکوة الانوار - مرحوم طبرسى
143. مفاتیح الجنان - محدث قمى
144. مجمع البحرین - طریحى
145. ملاصدرا - هانرى کربن فرانسوى «ترجمه ذبیح الله منصورى»
ص: 604
146. مجاهد شهيد حاج شيخ محمدتقى بافقى
147. مسكن الفواد - شهيد ثانى
148. مكارم الاخلاق - امام سجاد(عليه السلام)
149. مناقب شهرآشوب
150. معجم البلدان - شهاب الدين ياقوت حموى
151. منتهى الامال - محدث قمى
152. مصباح الشريعه و مفتاح الحيقة - منسوب به امام صادق(عليه السلام)
153. معالم التنزيل -...
154. معراج السعادة - شيخ احمد نراقى
155. معماى هستى - آية الله مكارم شيرازى
156. من لا يحضره الفقيه - شيخ صدوق
157. مراصد الاطلاع - (مختصر معجم البدان) - صفى الدين بغدادى
158. مستدرك الوسائل - حاجى نورى
159. مرآة العقول - مرحوم مجلسى
160. مطلوب كل طالب - رشيد الدين و طواط
161. مقامات معنوى -...
162. مسافر سرگشته - دكتر پوران شجيعى
163. مرد خسيس - مصطفى زمانى
164. مصباح الانوار -...
165. معانى الاخبار - شيخ صدوق
166. نهج البلاغه - فيض الاسلام
167. نهج البلاغه - صبحى صالح
168. نفثة المصدور - محدث قمى
169. نهج الصباغة (شرح نهج البلاغه) - آية الله محمدتقى تسترى
170. نور الابصار - شبلنجى
171. نهج السعادة - شيخ محمدباقر محمودى
172. نصایح - آية الله مشكينى
173. همائى نامه -...
* * *
ص: 605