همرزمان حسين عليه السلام : ده گفتار در تحليل مبارزات سياسى امامان معصوم علیهم السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : خامنه ای، سیدعلی، رهبر جمهوری اسلامی ایران، 1318 -

Khamenei, Seyyed Ali

عنوان و نام پديدآور : همرزمان حسین علیه السلام: ده گفتار از آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مدظله العالی) در تحلیل مبارزات سیاسی امامان معصوم (علیهم السلام) ... / سیدعلی خامنه ای.

مشخصات نشر : تهران : انقلاب اسلامی، 1397.

مشخصات ظاهری : 405 ص. ؛ 15×22 س م.

شابک : 300000 ریال 978-600-8218-32-6 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا(چاپ دوم)

يادداشت : چاپ دوم.

يادداشت : این کتاب در سال های 1397-1399 تجدید چاپ شده است.

يادداشت : چاپ سیزدهم: 1400.

یادداشت : کتابنامه: ص. 401 - 405؛ همچنین به صورت زیرنویس.

یادداشت : نمایه.

عنوان دیگر : ده گفتار از آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مدظله العالی) در تحلیل مبارزات سیاسی امامان معصوم (علیهم السلام) ...

موضوع : خامنه ای، سیدعلی، رهبر جمهوری اسلامی ایران ، 1318 - -- دیدگاه درباره چهارده معصوم

موضوع : Khamene'i، Ali Leader of IRI ، 1939 - -- Views on Fourteen Innocents of shiite

موضوع : خامنه ای، سید علی، رهبر جمهوری اسلامی ایران، 1318 - -- پیام ها و سخنرانی ها

موضوع : Khamenei, Sayyed Ali -- Messages and speech

موضوع : چهارده معصوم -- فعالیت های سیاسی

‪ Fourteen Innocents of Shiite* -- Political activities

رده بندی کنگره : DSR1692 /چ9 ه8 1397

رده بندی دیویی : 955/0844092

شماره کتابشناسی ملی : 4908071

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ناشر: انتشارات انقلاب اسلامى

(وابسته به مؤسّسه ى پژوهشى فرهنگى انقلاب اسلامى)

شمارگان: 2500

چاپ دوّم: تابستان 1397

300000 ريال

شابك: 6-32-8218-600-978

نشانى: تهران، خيابان جمهورى اسلامى، خيابان فلسطين جنوبى، كوچه ى هلالى، شماره ى 26

تلفن: 66977268-66410649 - تلفن مركز پخش: 09195593732-66483975

پست الكترونيكى: Info@Book-khamenei.ir _ سامانه پيامكى: 120 20 1000 _ http://Book-Khamenei.ir

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

همرزمان حسين (عليه السلام)

ده گفتار از آيت الله العظمی سیّد علی خامنه اى (مدّظلّه العالى)

در تحليل مبارزات سياسى امامان معصوم (علیهم السلام)

محّرم الحرام 1393 هجری قمری برابر با بهمن ماه 1351 هجری شمسی

هیئت انصارالحسین تهران

ص: 3

مقدّمه

دوام سلطه و حكومت خلفاى جور در طول قرون متمادى، بتدريج به اين باور عمومى حتّى نزد غالب متفكّران انجاميد كه اساساً مبارزه با ظلم و ظالم و تشكيل حكومت اسلامى براى تحقّق عينى و عملى دين، وظيفه و تكليفى است كه ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) يعنى جانشينان راستين سيدالمرسلين (صلّى الله عليه و آله) جز در بعضى ادوار _ كه جلوه ى بارز آن، قيام حضرت اباعبدالله الحسين (عليه السّلام) و مبارزه ى رودررو با طاغوت زمان در حماسه ى عاشورا است _ تلاشى عملى براى ايفاى آن مبذول نداشته اند، هرچند اين سكوت و سكون، به سبب فشار فرساينده ى حاكمان و عمل به وظيفه ى اسلامى تقيه بوده باشد.(1) از اين رو، ائمّه ى هدى (صلوات الله عليهم)، در نگاه عموم مسلمين بلكه در چشم قاطبه ى پيروان خود، آن سلاله ى پاك نبى (صلّى الله عليه و آله) و اسوه هاى علم و فضليت و عبادت حقّند كه فاقد هرگونه كنش يا تأثير سياسى و مبارزه با طواغيت زمان محسوب ميشوند. بديهى است كه چنين تصوّرى، تا چه حد در سوق دادن جوامع اسلامى به خمودى و سستى و ظلم پذيرى نقش مؤثّر داشته است؛ هرچند از نقش زيركانه ى دستگاه حكومت براى تصوير چهره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام)

ص: 4


1- . ر. ك: گفتار دهم كتاب حاضر

بعنوان شخصيتهاى برجسته ى پاك نهادى كه راضى از اقدامات حاكمان بلكه همراه با آنان بوده اند نبايد غافل بود.(1) براستى با وجود چنين پندارى، كدام شيعه ى راستين امامان معصوم (عليهم السّلام) به خود جرئت ميدهد انديشه اى حتّى كمتر از انديشه ى آنچه در واقعه ى كربلا صورت گرفت در ذهن بپرورد؟ و براين اساس آيا نبايد مجاهدت و فداكارى امام حسين (عليه السّلام) و يارانش را منحصر به شرايط مختصّ به آن حضرت دانست؟

در مقابل اين طرز تفكّر غالب، حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّظلّه العالى) بر پايه ى تحقيق و تأمّل در تاريخ اسلام و با استناد به احاديث معتبر از يك سو و روايات تاريخى از سوى ديگر بر اين باورند كه تمامى پيشوايان دين (عليهم السّلام) پس از قيام عاشورا تلاش وسيعى را براى مبارزه با حكومت ظلم و براندازى آن و تشكيل حكومت نبوى (صلّى الله عليه و آله) سامان داده اند، گرچه اين تلاشها به اقتضاى شرايط مختلف ناشى از قهر و سلطه ى حاكمان جبّار، اكثراً به شكل غير آشكار صورت ميگرفته است. بر اين اساس، امامان معصوم _ از امام سجّاد تا امام عسكرى (عليهم السّلام) _ همگى مجاهدانى بوده اند كه از هيچ گونه اقدام عملى رودررو، تشكيلاتى، تبيينى و مانند آن با قصد حاكم كردن ارزشهاى الهى با تشكيل حكومتى كه خود در رأس آن قرار گيرند، فروگذار نكرده اند، و بنابراين همگى همگامان و «همرزمان امام حسين (عليه السّلام)» و در جبهه ى واحد با آن مظهر مبارزه با حكومت ستمگران قرار ميگيرند.(2) در اين نگرش به حيات و اقدامات جانشينان بر حقّ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، همه ى آنان «مجاهدين فى سبيل الله» اند يعنى در هر لحظه و زمان در حال مبارزه با دشمن در راه

ص: 5


1- . ر. ك: صفحه ى 18 كتاب حاضر
2- . ر. ك: صفحه ى 236 كتاب حاضر

وصول به مقصدند.(1)

بتلخى بايد اعتراف كرد آنچه طواغيت زمانه يعنى عبدالملك و هشام و منصور دوانيقى و هارون الرّشيد و امثال آنان از سيره و روش حقيقى ائمّه ى طاهرين (عليهم السّلام) فهميدند و دريافتند، پيروان امامان همام در قرون متمادى درك نكردند و نشناختند.(2)

اين نگرش واقعى به تاريخ و سيره ى پيشوايان دين، مستند به شواهد و قرائن آشكار، باور عمومى پيش گفته را به چالش ميكشد و عموم مسلمانان بويژه پيروان و شيعيان هاديان دين را به اقتدا به آن مقتدايان و تأسّى به آن اسوه ها فراميخواند.(3)

حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّظلّه العالى) با خلق تعبير «انسان 250 ساله»، معصومين پس از رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) را به منزله ى يك انسان ميدانند كه از سال 11 تا 260 هجرى قمرى همواره در حال «جهاد» با ظلم و انحراف، و مبارزه ى سياسى حادّ ممتد با طواغيت است.(4) گرچه صورت و قالب اين مبارزه به تَبع شرايط مختلف و به اقتضاى زمينه هاى متفاوت، مختلف و متفاوت بوده؛ گاهى صلح كرده، گاه به جنگ مسلّحانه پرداخته، گاه به مبارزه ى تشكيلاتى پنهانى براى براندازى حكومت ظلم روى آورده و در مواردى كسانى را به جهاد و جنگ مسلّحانه ترغيب كرده يا از آنان پشتيبانى مالى نموده است.(5) از اين رو، اين نگرش كلامى صحيح و استوار در ميان متفكّران شيعه كه همه ى معصومين (عليهم السّلام) نور واحدند، به وحدت در مسئله ى مهمّ جهاد و مبارزه با دشمن نيز توسعه مى يابد،(6) و لذا مخاطبه ى با هر يك از ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) و گواهى به

ص: 6


1- . ر. ك: صفحات 111 و 112 كتاب حاضر
2- . ر. ك: صفحه ى 171 كتاب حاضر
3- . ر. ك: صفحه ى 15 كتاب حاضر
4- . ر. ك: صفحات 59 تا 61 كتاب حاضر
5- . ر. ك: صفحات 64 و 65 كتاب حاضر
6- . ر. ك: صفحه ى 60 كتاب حاضر

جهاد حقيقى او در راه خدا _ اشهد انّك جاهدت فى الله حقّ جهاده(1) _ معنى مى يابد.(2)

انديشه ى مبارزه با حكومت جور به قصد براندازى آن و تشكيل حكومتى بر پايه ى ارزشهاى الهى كه پيام سيره ى پيشوايان معصوم (عليهم السّلام) است، درسى براى اهل ايمان در دوران سيطره ى طاغوت بر كشور اسلامى ايران نيز داشت. حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّظلّه العالى) كه در سال 1350 به اين بُعد مهم در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) پى برده بودند: «اوّل بار، اين فكر براى بنده در سال 1350 و در دوران محنت بار يك امتحان و ابتلا دشوار پيدا شد.»(3) در مجامع مختلف و در مواجهه ى با اقشار گوناگون با تبيين اين واقعيت مستحكم زندگى ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام)، بذر واقعى حركت و تكاپو براى ايجاد حكومت اسلامى را در دل و ذهن مشتاقان مى افشاندند. براين اساس يكى از وجوه و مظاهر مبارزه ى ايشان با حكومت و سلطنت شاه، تبيين اين حقايق اصيل اسلامى است كه نتيجه ى آن، بيدارى دل و ذهن مخاطبان و توجّه به وظيفه ى سرنگونى رژيم طاغوت بود.

كتاب حاضر مجموعه ى ده سخنرانى معظّمٌله در باب عنصر مبارزه در سيره ى ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) است كه در محرّم سال 1393 هجرى قمرى برابر با بهمن 1351 هجرى شمسى _ كه فضاى اختناق ستم شاهى و فشار و سركوب مبارزان توسّط ساواك رژيم بيدادگر پهلوى به اوج خود رسيده بود _ در هيئت «انصارالحسين (عليه السّلام)» تهران ايراد شده است.

معظّمٌله در اين سلسله سخنرانى ها، درباره ى اهمّيت شناخت صحيح امامان و توطئه ى دشمنان براى تحريف چهره ى مبارزاتى آنان، معناى جهاد و مقصود از مجاهدت ائمّه (عليهم السّلام) سخن گفته اند.

ص: 7


1- . مفاتيح الجنان، زيارت امين الله
2- . ر. ك: صفحه ى 96 كتاب حاضر
3- . در افتتاحيّه ى كنگره ى جهانى حضرت رضا (ع) در مشهد 1365/4/28

وحدت شخصيت معصومين (عليهم السّلام) در امر جهاد و حيات سياسى امام سجّاد، امام باقر، امام صادق و امام كاظم (عليهم السّلام) را تحليل كرده و با طرح «انسان 250 ساله»، مراد از آن را توضيح داده اند. سپس به بيان حقيقت فعّاليتهاى سياسى آشكار امامزادگان از قبيل زيدبن على (عليه السّلام) پرداخته اند، و سپس وجه توجّه ائمّه (عليهم السّلام) به شعراى مجاهد و برخورد سخت با علماى دربارى را بيان كرده و مقصود از تقيه را شرح داده اند.

اينك مؤسّسه ى پژوهشى _ فرهنگى انقلاب اسلامى (دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّظلّه العالى) مجموعه ى متن سخنرانى ها را كه پس از پياده سازى از سند صوتى، ويرايش و تنظيم شده است، در اختيار خوانندگان ارجمند، جويندگان راه و روش واقعى ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) قرار ميدهد.

در تنظيم متن سخنرانى ها، به دليل فقدان سند صوتى از گفتار نهم و دهم، به متن پياده شده ى آن دو گفتار كه در زمان ايراد بيانات توليد شده، اكتفا شده است.

اين مؤسّسه از همه ى خوانندگان ارجمند تقاضا ميكند در صورت دسترسى به نوارهاى صوتى سخنرانى هاى معظّمٌله يا دست نوشته هاى ايشان در سالهاى قبل، نسخه اى از آن را در اختيار اين مؤسّسه قرار دهند.

اميد است انتشار اين كتاب، چراغ راهى براى شناخت حقيقى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) براى اقتدا و تأسّى به آن بزرگواران در تحقّق حكومت اسلام در همه ى جهان باشد. ان شاءالله

ومن الله التّوفيق

ص: 8

ص: 9

فهرست مطالب

گفتار اوّل: گونه هاى مختلف بحث درباره ى مسئله ى امامت 1

ابعاد مختلف بحث امامت 4

الف) بحث درباره ى ضرورت امامت 4

ب) بحث درباره ى جانشين پيامبر (ص) 4

ج) بحث درباره ى شرايط و اوصاف امام 6

د) بحث درباره ى نقش امامان و موضعشان در انقلاب اسلامى 11

فوايد دانستن خطّسير امام و ميزان موفّقيت او 13

رابطه ى امام و پيرو؛ رابطه ى اقتداكننده و مقتدا 15

ضرورت شناخت روش ائمّه (ع) در برابر شيعيان، خلفا و علماى دربارى 17

گفتار دوّم: اهمّيت شناخت چهره و سيره ى حقيقى ائمّه (ع) 23

كم اطّلاعى شيعيان از سيره ى سياسى و اجتماعى ائمّه (ع) 26

دو فايده ى شناخت امامان (ع) 27

1) آموختن روش زندگى از ايشان 28

2) برانگيخته شدن و ايجاد اعتماد بنفس مذهبى 31

دو روش دشمنان يك ملّت براى از بين بردن قهرمانان ملّتها 35

1) به فراموشى سپردن نام آن قهرمان و ممنوع كردن ياد او 35

2) تحريف چهره ى آن قهرمان 37

بهره ى كامل نبردن ما از دو فايده ى شناخت امام 39

ص: 10

شواهدى به منظور ابطال احتمال سازشكار بودن ائمّه (ع) 42

فهرستى از بحثهاى آينده ى كتاب 45

گفتار سوّم: فلسفه و هدف امامت 51

ضرورت شناخت سيما و سيره ى امامان، نه مشخّصات شناسنامه اى شان 54

اوّلين گام براى شناخت ائمّه (ع)؛ باوركردن ناآگاهى خود از سيره ى ايشان 57

ضرورت شناخت سيره ى ائمّه (ع) به عنوان يك «انسان 250 ساله» 59

فلسفه و هدف امامت 66

دو هدف پيامبر (ص)؛ ايجاد انقلاب در يك جامعه ى منحرف... 67

تلاش پيامبر اكرم (ص) در ايجاد جامعه ى اسلامى 68

مقرّرات اسلامى براى ايجاد جامعه ى اسلامى 71

بقاى قوانين اسلام بعد از رحلت پيامبر (ص) 72

دو وظيفه ى امام بعد از پيامبر (ص)... 73

ضرورت تلاش امام براى بازپس گيرى منصب رهبرى 77

انتقال دو منصب پيامبر (ص) به اميرالمؤمنين (ع)... 79

ويژگى شيعه ى حقيقى؛ شناخت وظيفه ى امام و حركت كردن در پى او 81

«مؤمن زيستى» و «مؤمن آفرينى»؛ از خصوصيات شيعه ى زمان ائمّه (ع) 82

گفتار چهارم: انسان 250 ساله ى مبارز 85

دو منصب امام؛ تبيين دين و رهبرى جامعه 88

وظيفه ى امام؛ مبارزه براى به انجام رساندن دو منصب خود 91

دو وظيفه ى امام نسبت به مكتب و جامعه 94

سيره ى ائمّه (ع)؛ سيره ى يك مبارز يا يك سازش كار؟! 95

انسان 250 ساله ى مبارز 96

به شهادت رسيدن ائمّه (ع)؛ دليل اجمالى مبارز بودن ايشان 97

منظور از جهاد و توصيف اقدامات امامان (ع) 100

دو تفسير غلط و يك تفسير صحيح از جهاد 101

يك تفسير غلط از جهاد؛ جهاد بودن هر تلاشى 101

تفسير غلط ديگر از جهاد؛ جهاد يعنى مبارزه ى مسلّحانه 104

تفسير صحيح از جهاد؛ مبارزه ى با دشمن 105

ص: 11

جهاد مالى 108

جهاد شعرى كُميت 109

جهاد مسلّحانه 111

معناى صحيح جهاد 111

جهاد بودن تمام اقدامات ائمّه (ع) 111

گفتار پنجم: دورانهاى چهارگانه ى امامت 115

چهار دوره ى حيات انسان 250 ساله 118

دوره ى اوّل؛ دوره ى صبر 118

دو گزينه در برابر اميرالمؤمنين (ع) پس از غصب خلافت 119

دوره ى دوّم؛ دوره ى تشكيل حكومت اسلامى 124

مخالفان امام على (ع) 125

دوره ى سوّم؛ دوره ى ايجاد تشكيلات پنهانى براى قيام 127

دوره ى چهارم؛ دوره ى مبارزه ى تشكيلاتى با قدرتها... 135

گفتار ششم: بررسى برهه ى آغازين دوره ى چهارم امامت 145

تقسيم دوران 250 ساله ى امامت به چهار دوره 148

دو اقدام ائمّه (ع) در دوره ى چهارم امامت 150

1) احياى مبانى فكرى اسلام 150

2) تشكيل و اداره ى يك حزبِ مذهبى _ سياسى مخفى 153

تلاش امام سجّاد (ع) براى افزايش جمعيت شيعه 159

بهره گيرى امام باقر (ع) از ضعف امويان 161

به دنبال تشكيل حكومت بودن امام باقر (ع)... 165

شرح ماجراى حضور امام باقر (ع) در شام 166

مبارزه ى همه جانبه ى امام سجّاد (ع) تا امام عسكرى (ع) با دستگاه خلافت 173

دستور هشام براى زندانى كردن امام باقر و امام صادق (ع) در شام 174

دو دوره ى زندگى مبارزاتى امام صادق (ع) 175

نهضت عاشورا؛ مادر تمامى نهضتها در طول تاريخ شيعه 180

ذكر مصيبت حضرت على اكبر (ع) 182

ص: 12

گفتار هفتم: حيات سياسى امام صادق (ع) 185

وجود اطّلاعات زياد، در كنار مطالب گمراه كننده درباره ى امام صادق (ع) 188

ضرورت فعّاليتهاى فكرى قبل از مبارزات و هنگام آن 189

شروع جريان فكرى شيعه از زمان امام حسن (ع) 189

تحليل قيام امام حسين (ع) 191

هدف اصلى امام حسين (ع)؛ تجديد انقلاب اسلامى پيامبر (ص) 193

دو مسئوليت امام سجّاد و امام باقر (ع)... 194

امام صادق (ع) ادامه دهنده ى روش پدر 194

دليل تشكيل ندادن حكومت توسّط امام صادق (ع)... 195

سخت شدن كار امام صادق (ع) با تحكيم موقعيت بنى عبّاس 197

اقدام علمى امام صادق (ع) براى ترويج تشيع... 199

روايتى از آثار تبليغات منفى بنى اميه بر ضدّ اهل بيت (ع) 201

كم بودن جمعيت شيعيان واقعى در زمان امام صادق (ع) 206

قيام زيدبن على در نظر معصومان (ع) 208

موضع امام صادق (ع) نسبت به قيام محمّدبن عبدالله 209

شواهدى بر عدم مخالفت امام صادق (ع) با قيام بر ضدّ خلفاى جور 212

مواضع امام صادق (ع) در برابر خلفاى زمان 214

وجود رواياتى مبنى بر برخوردهاى تند امام صادق (ع) با خليفه 217

دو ضربه ى امام صادق (ع) به منصور بعد از شهادتشان 223

1) وصيت براى گريه ى بر ايشان در مِنى 223

2) گرفتن بهانه از منصور با معرّفى چند وصى در وصيت نامه 225

سيره ى امام كاظم (ع) 226

تأكيد كنايى امام كاظم (ع) بر اختصاص حقّ خلافت به ايشان، در حضور هارون 229

بازتعريف مرزهاى فدك توسّط امام كاظم (ع) در برابر هارون 230

وضعيت شيعيان در زمان موسى بن جعفر (ع) 234

ضرورت استغفار از قضاوتهاى اشتباه درباره ى ائمّه (ع) 235

همه ى امامان (ع)؛ همرزم امام حسين (ع) 236

ذكر مصيبت حضرت عبّاس (ع) 237

ص: 13

گفتار هشتم: اقدامات حادّ ائمّه (ع) و برخورد با علما و شعراى دربارى 241

جعلى بودن روايات مبنى بر سازش كار بودن ائمّه (ع) 244

ترجيح روايات بيانگر شجاعت ائمّه (ع) در برابر خلفا بر روايات مخالف آن 245

وجود رگه هاى فعّاليتهاى مبارزاتى در زندگى ائمّه (ع) 248

رفتار خشن خلفا با ائمّه (ع)؛ دليلى بر وجود فعّاليتهاى حادّ ايشان 253

بحث مهمّ برخورد ائمّه (ع) با علما و شعراى زمان خود 254

علما؛ سررشته داران فكر و فرهنگ در تاريخ اسلام 255

به كارگيرى محدّثان دربارى توسّط معاويه 258

نمونه هايى از روايات دروغين 260

استفاده ى همه ى قدرتمندان ستمگر از روحانى هاى دربارى 266

محمّد زُهْرى؛ يكى از روحانى هاى دربارى 267

عبدالله عمر؛ در خدمت اهداف معاويه 272

استقبال زُهّاد و عُبّاد از منصور عبّاسى 272

برخورد خشن ائمّه (ع) با علماى دربارى 273

گفتار صريح امام باقر (ع) به عِكرمه 274

دو روايت در بيان سرسپردگى زُهْرى به دربار خليفه 276

تازيانه هاى موعظه ى امام سجّاد (ع) بر زُهْرى 278

بهره گيرى ائمّه (ع) از شعراى مجاهد شيعه 285

برخورد ائمّه (ع) با شعراى دربارى و تشويق شعراى متعهّد 289

نقش گريه در پيشرفت اسلام 291

ذكر مصيبت اباعبدالله (ع) توسّط دعبل در حضور امام رضا (ع) 292

گفتار نهم: امامزادگان انقلابى 295

مسئله ى مهم و پرابهام امامزادگان انقلابى 297

دو قضاوت در مورد امامزادگان انقلابى 298

1) صحيح بودن انقلابهاى امامزادگان 298

2) نادرست و تندروانه بودن اقدامات امامزادگان 299

نادرست بودن قضاوت دوّم 300

تهمتهاى حكومتهاى ظالم؛ دليل اصلى بدنام شدن امامزادگان انقلابى 301

ص: 14

تقسيم امامزادگان انقلابى به دو دسته 306

1) امامزادگان دنياگرا 307

2) امامزادگان دين دار و حق طلب 313

زيدبن على بن الحسين 313

اهداف زيداز قيام و نظر امامان (ع) درباره ى او 317

بررسى روايات واردشده در مذمّت زيد 323

شكل گيرى فرقه ى زيديه پس از شهادت زيد 328

گفتار دهم: تقيه 331

دليل اهمّيت بحث از تقيه 333

مسلّم بودن اصل تقيه در مكتب تشيع 334

نبودِ واژه اى در فارسى براى ترجمه ى دقيق كلمه ى «تقيه» 336

تصوّر غلط مردم از تقيه 336

تمثيلى براى بيان تفاوت معناى صحيح با برداشت نادرست تقيه 337

تقيه در آيات و روايات؛ وسيله اى صحيح براى رسيدن به هدف 340

شرايط تحقّق صحيح تقيه 341

1) حفظ نظم و مراقبت كردن از اصول و برنامه ى مقرّر 341

2) استتار و كتمان 342

3) انجام كار به صورت تشكيلاتى 342

نمونه هايى از رفتارهاى سرّى و از روى تقيه در روايات 344

1) روش مخصوص و رمزى براى نامه نگارى 344

2) تشكيلات مستحكم 346

3) ارسال نامه هاى سرّى 348

اثبات رِوايى تقيه نام داشتن كارهاى تشكيلاتى 351

1) دستور ائمّه (ع) براى داشتن ارتباط تشكيلاتى با ايشان 351

2) تشكيلاتى مستتر همچون دژى مستحكم 352

3) وجود منصبى به نام «باب» براى اصحاب خاصّ ائمّه (ع) 353

4) وجود ياران مخفى براى امامان (ع) 356

5) توصيف تقيه به مجاهدت 358

ص: 15

6) تقيه؛ نعل واژگونه زدن براى فريب دشمن 361

نادرست بودن توصيف تقيه به كار نكردن 365

توأم بودن تقيه با عمل و جهاد 365

نمايه ها 371

آيات 373

احاديث معصومان (ع) 375

نقلهاى تاريخى 379

نقلهاى دروغين 381

اشعار 382

موضوعات 383

اشخاص، گروهها و... 392

اماكن، كتب، حوادث و... 398

كتابنامه 401

ص: 16

گفتار اوّل: گونه هاى مختلف بحث درباره ى مسئله ى امامت

اشاره

سوّم محرّم 1393 ه -. ق _ 1351/11/18

ص: 1

ص: 2

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ.(1)

رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا وَ اُنْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ.(2)

ربّنا أحينا ما أحييتنا حياة محمّد و آل محمّد و أمتنا مماتهم و احشرنا فى زمرتهم و لا تفرّق بيننا و بينهم طرفة عين.

قال الله تبارك و تعالى:

وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا.(3)

وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِيتٰاءَ اَلزَّكٰاةِ وَ كٰانُوا لَنٰا عٰابِدِينَ.(4)

ص: 3


1- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان؛ و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى.»
2- . سوره ى بقره، آيه ى 250؛ «... پروردگارا! بر [دلهاى] ما شكيبائى فرو ريز و گامهاى ما را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز فرماى.»
3- . سوره ى سجده: بخشى از آيه ى 24: «[و چون شكيبايى كردند و به آيات ما يقين داشتند] برخى از آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما [مردم را] هدايت ميكردند.»
4- . سوره ى انبياء: بخشى از آيه ى 73؛ «... و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان پرستنده ى ما بودند.»

ابعاد مختلف بحث امامت

اشاره

موضوعى كه در نظر بود در اين محفل در ظرف چند روز پيرامون آن صحبت شود، بحثى است درباره ى امامت. البتّه درباره ى اين مسئله از ابعاد گوناگونى ميشود حرف زد و حرف ميزنند. بنده بايد معلوم كنم كه از چه بُعدى ميخواهم درباره ى اين مسئله صحبت كنم. امروز اگر ما بتوانيم براى شما آقايان روشن كنيم كه درباره ى چه موضوعى بنا است در روزهاى آينده بحث كنيم، كافى است.

الف) بحث درباره ى ضرورت امامت

يك وقت بحث در اين است كه به چه دليل امامت لازم است. در اين موضوع انسان بايد ثابت كند كه غير از نبوّت، امامتى لازم است و فلسفه ى امامت بيان شود؛ بحث ما در اين نيست. اين نه از اين باب است كه ما اين بحثها را لازم نميدانيم؛ چرا، لازم ميدانيم، بحث هم ميكنيم، بحث هم كرده ايم؛ امّا در اين مجلس، بحث ديگرى مورد نظر ما است كه به نظر ما فعلاً براى اين محفل _ و به طور كلّى براى ما _ لازم تر است.

ب) بحث درباره ى جانشين پيامبر (صلّى الله عليه و آله)

يك وقت هم بحث در اين است كه بعد از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) امام و پيشوا كيست؟ شيعه در طول تاريخ، عمده ى بحثش درباره ى امامت، اين مسئله بوده. عمده ى آنچه شيعه درباره ى مسئله ى امامت _ اين مسئله ى بسيار مهم _ بحث كرده است، اين بوده كه امام بعد از پيغمبر چه شخصيتى است و به چه دليلى؟ و اينكه ديگران نيستند، به چه دليلى؟ بنده در اين باره هم نميخواهم بحث كنم. بحث براى فايده است و

ص: 4

فايده ى يك بحث علمى در اين است كه مشكلى را حل كند و مجهولى را از ذهن مستمع بزدايد. و گمان نميكنم در ميان شما كسى باشد كه شك داشته باشد در اينكه امامِ بعد از پيغمبر، وجود مقدّس اميرالمؤمنين عليّبن ابى طالب (صلوات الله وسلامه عليه) است. هيچكدام از ما _ نه گوينده و نه شنونده _ كمترين ترديد و ريبى در اين مطلب نداريم؛ لذاست كه اين مطلب براى ما قابل بحث نيست.

بله اگر چنانچه يك وقتى در يك مركزى در خارج از منطقه ى تشيع قرار گرفتيم و فرض كنيد يك عدّه غير معتقد به اين مطلب آمدند و پاى منبر ما نشستند، اگر لازم دانستيم، در آن وقت برايشان به ادلّه ى عقليه و نقليه ثابت خواهيم كرد كه اميرالمؤمنين (صلوات الله عليه) امامِ بعد از پيغمبرند و زيد و عمرو نيستند؛ امّا حالا براى ما در اين مجلس لازم نيست. نه فقط در اين مجلس لازم نيست، بلكه در محيط شيعى هم لازم نيست؛ اين را بدانيد. يعنى چه لازم نيست؟ يعنى بحث تحقيقى و تحليلى و دست و پادار و سر و صدادارش لازم نيست. البتّه بگويند و بگوييد و ميگوييم، امّا بحث كردن روى اين مسئله و فكر و وقت و زبان را سرمايه گذارى كردن در اين مسئله، امروز براى ما جزء مسائل ضرورى نيست؛ چون مردم ما ميدانند. آن كسانى هم كه به قول معروف يك ذرّه توجّه پيدا كرده اند به معارف عامّه(1)، منكر اين جهت نيستند. در عالم تشيع كسى نيست كه بر طبق اين همه مداركى كه هست، بتواند در اين مطلب كمترين شك و ترديدى به خود راه دهد. بنابراين، اين مسئله ى قابل بحثى نيست و بحث ما هم اين نيست.

ص: 5


1- . عقايد اهل تسنّن.

ج) بحث درباره ى شرايط و اوصاف امام

يك بحث ديگر درباره ى مسئله ى امامت اين است كه براى امام چه چيزهايى لازم است؟ و به عبارت ديگر، امام چه شرايطى يا چه اوصافى دارد؟ مثلاً فرض بفرماييد كه علم امام چگونه است؟ آيا علم امام به همه ى موضوعات است؟ و اگر هست، به چه دليل؟ و اگر نيست، به چه دليل؟ يا بحث درباره ى عصمت امام (عليه السّلام)، يا بحث درباره ى قلمروى قدرت معنوى امام (عليه السّلام). اين هم يك بحث است درباره ى امامت. آنچه ما ميخواهيم بحث كنيم، اين هم نيست؛ نه از باب اينكه اين بحث را هم لازم نميدانيم؛ اين بحث در جاى خود استقلالاً لازم است و خوشبختانه علماى سَلَف(1) ما (رضوان الله تعالى عليهم) در كتب مفصّله و مطوّله اى اين مباحث را عنوان كرده اند. آنچه امروز كسى بردارد بنويسد، يك بخش كوچكى هم از آن مطالبى كه گذشتگان و قدماى ما در اين مسائل گفته اند، نيست. بحثها شده، زياد و فراوان، و براى شيعه يك عقيده اى در اين زمينه ها به وجود آمده. به نظر ما در اين مسئله هم باز نبايد وارد شد؛ حالا در اين مجلس. چرا؟ براى خاطر اينكه در موقعيتى كه بنده و سركار زندگى ميكنيم، با اين همه مجهولات انبوه و متراكمى كه در زمينه ى مسائل فرهنگ اسلامى، ما را احاطه كرده، بسيار بى قاعده است كه ما مسائلى را انتخاب كنيم كه از لحاظ عملى و نسبت به برنامه ى زندگى ما تأثيرى ندارد.

امروز دو جور مسئله وجود دارد: يك مسئله اين است كه آيا خداى متعال حسابى، كتابى، مجازاتى، عِقابى بعد از اين زندگى نسبت به ما خواهد داشت يا نخواهد داشت؟ اين

ص: 6


1- . گذشته، پيشين.

مسئله، مسئله اى است كه براى زندگى من و شما اثردار است. من اگر معتقد باشم كه خدا بعد از اين زندگى، ديگر حسابى و كتابى و چيزى براى من نخواهد داشت، يك جور زندگى ميكنم؛ اگر معتقد باشم كه نه، حسابى و كتابى هست، يك جور ديگر زندگى ميكنم. غير از اين است؟ شماها اگر همه تان بدانيد كه واقعاً قيامتى نيست، خب يك جور ديگر زندگى ميكنيد؛ امّا اگر بدانيد كه قيامتى هست، يك جور ديگر زندگى ميكنيد. پس اعتقاد به قيامت، اعتقاد به حساب و كتابِ بعد از مرگ، اعتقاد به اينكه خداى متعال ميزان عمل دارد و اعمال را ميسنجد و «لاٰ يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقٰالُ ذَرَّةٍ» ،(1) يا هر كسى هر كار كوچكى هم بكند، آنجا مجازاتش را ميبيند(2)، در زندگى شما نقشى دارد؛ جهت بخش زندگى است، يك راهى را پيش پاى شما ميگذارد؛ اين يك جور اعتقاد است.

يك جور ديگر اعتقاداتى است كه اين اثر را ندارد. حالا مثلاً فرض كنيد ملائكه ى موكّله ى نكيره اى(3) كه شب اوّل قبر سراغ ما مى آيند، آيا به شكل انسان مى آيند يا به شكل ديگرى مى آيند؟ قدشان بلند است يا كوتاه است؟ اينها هم مسئله اى است. البتّه دانستن هر چيزى هم از ندانستنش بهتر است؛ امّا اين مسئله، اوّلاً مسئله ى مثلاً درجه ى پنجم است؛ ثانياً حالا اگر ما دانستيم قدش بلند يا كوتاه است، اين مسئله در زندگى ما چه

ص: 7


1- . سوره ى سبأ، آيه ى 3؛ «... هموزن ذرّه اى، از وى پوشيده نيست...»
2- . سوره ى زلزال، آيه ى 8.
3- . بر اساس برخى از روايات، در اوّلين شب انتقال بعضى از ارواح به عالم برزخ، فرشتگانى به نامهاى نكير و منكَر براى پرسش از عقايد شخص به سراغ او مى آيند. ر. ك: كافى، كلينى، ج 3، ص 235؛ باب المسأَلة فى القبر و من يُسأَل و من لا يُسأَل.

اثرى خواهد گذاشت؟ يا فرض بفرماييد: فاصله ى مابين مرگ من و قيامت چقدر ميشود؟ يا قيامت چند ساعت ميشود؟ يا بسيارى از تفصيلاتى كه در مسائل اعتقادى وجود دارد؛ اين يك ضابطه ى كلّى است كه عرض ميكنم: بعضى چيزها هست كه اعتقاد به يك طرفش اثرى در زندگى ندارد، اعتقاد به آن طرف ديگر هم اثر مخالف ندارد. شما هر مسئله اى كه براى ذهنتان مطرح شد اوّل نگاه كنيد ببينيد آيا اين مسئله، مسئله اى است كه براى زندگى شما، برنامه ى شما، خطّمشى شما، آينده ى شما تأثيرى دارد يا ندارد؟ جهت بخش است يا نيست؟ اگر نيست، رهايش كنيد. امروز آن روزى نيست كه ما هر مسئله اى را بخواهيم بفهميم و هر مشكلى را بخواهيم حل كنيم؛ براى خاطر اينكه ما اوّلى ترين مشكلاتمان را هم هنوز ندانسته ايم. ما هنوز ضرورى ترين مسائل زندگى مان را نميدانيم؛ تعارف هم نداريم. هنوز در دست اوّل اعتقادات عالىِ اسلامى، عامل تحريف وجود دارد و بسيارى از حقايق از نظر ما پوشيده است؛ كه يك مسئله، همين مسئله اى است كه بنده ان شاءالله در اين چند روزه بحث خواهم كرد و خواهيد ديد كه دست تحريف چه كرده؛ غوغايى كرده. ما در مسائل اوّلى مان مبتلاى به ناشناسى و عدم معرفت هستيم؛ پس چه لزومى دارد كه دنبال مسائلى برويم كه در زندگى ما، براى آينده ى ما، براى خطّمشى ما اثرى ندارد؟ چرا در اين زمينه بحث كنيم؟

ميگويند زراره كه از اصحاب بزرگ امام صادق و امام باقر (صلوات الله عليهما) است، وقتى كه خبر شهادت امام صادق (صلوات الله عليه) به او رسيد، در كوفه بود _ امام صادق در مدينه بود _ مردم آمدند اطرافش را گرفتند و گفتند بعد از امام صادق به چه كسى رجوع

ص: 8

كنيم؟ بنا به نقلهايى كه در روايات هست، و به گمان بنده درست هم هست ايشان ميدانست كه امامِ بعد از امام صادق چه كسى است، امّا به خاطر جهاتى مصلحت نبود كه آنجا اسم امام كاظم (عليه السّلام) را بياورد؛ لذا تقيه كرد و قرآن را برداشت و گفت: «بدانيد من آن كسى را قبول دارم و معتقد به امامت او هستم كه منطق قرآن معتقد به امامت او است.»(1)

اين كار خيلى خوبى است، اين راه خيلى جالبى است. در مسائل غير عملى، در مسائل غير لازم، در آن مسائلى كه راهگشاى زندگى من و شما نيستند هم هرگاه اختلاف كرديد، هرگاه ترديد كرديد، هرگاه دو نفر با هم بحثتان شد، اين كار را بكنيد. آقا! در فلان مسئله اى كه مثلاً درباره ى فلان ركن اعتقادى است و البتّه جزء مسائل درجه ى يك نيست، آيا حق با من است يا با شما؟ اوّل بسنجيم ببينيم كه آيا اگر اين مسئله را حل كرديم، براى زندگى من و شما اثرى خواهد داشت يا نه؟ اگر ديديم اثر دارد، آن را تعقيب كنيم. اگر ديديم اثر ندارد، نجيبانه هر دو صرف نظر كنيم و بگوييم آنچه در واقع خداى متعال در اين مسئله حكم كرده، ما همان را قبول داريم. اين هيچ اشكالى ندارد و به حسب گفته ى آقايان فقها هم مُجزى از اعتقاد واقعى است(2) و

به حسب ديد اجتماعى، در روزگارى كه ما داريم زندگى ميكنيم و در اين سطحى كه ما داريم گام برميداريم، واجب است.

اين بحثهاى جزئى و فرعى و غير مهم و غير لازم، پدر اين ملّت را درآورده. اين مسائلى كه طرح كردن يا نكردنش تا صد سال ديگر هم اهمّيتى ندارد، يا لزومى ندارد _ حالا اگر حق هم

ص: 9


1- . كمال الدّين، شيخ صدوق، ج 1، ص 75.
2- . همان كافى است و به جاى اعتقاد واقعى قبول مى گردد.

باشد، لزومى ندارد؛ كه البتّه بعضى از آنها باطل هم هست _ به ما مردم مسلمان خيلى لطمه زده، خيلى صدمه زده. فقط هم اينجا نيست؛ خيال نكنيد كه فقط اينجا هست؛ نه، در همه ى منطقه هاى مسلمان نشين دنيا از اين گونه مسائل بوده و ما در كتابها ديده ايم؛ در هندوستان بوده، در مصر بوده، در ساير جاهاى ديگر هم بوده. تا يك مقدار رگه ى روشن بينى و درك صحيح از مسائل اجتماعى و اسلامى در ميان يك ملّتى پيش آمد، فوراً يك كارى كردند كه او را از آن رگه ى روشن بينى و روشنفكرى منصرف كنند و از اين جريان دور بيندازند و متأسّفانه غالباً هم موفّق شده اند.

بنابراين درباره ى اينكه شرايط امام چيست، بنده در اين مجلس نميخواهم بحث كنم. به شما هم توصيه ميكنم كه هر مقدارى كه روى برهان صحيح برايتان روشن شد، بدون اينكه وقتتان را خيلى مصرف كنيد، آن را قبول كنيد، و هر مقدارى كه برايتان مردّد بود و مورد اختلاف بود، «فَرُدُّوهُ إِلَى اَللّٰهِ» ؛(1) _ ردّش كنيد(2) به خدا _ يعنى بگوييد آنچه را كه خدا معين كرده، من قبول دارم. ائمّه ى ما كه معلوم است چه كسانى اند. ما كه دوازده اماممان را ميشناسيم. امام سيزدهمى هم نخواهيم داشت كه حالا بخواهيم از روى آن علامتها امام سيزدهم را بشناسيم. امامان ما، اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين و نُه فرزند امام حسين تا حضرت حجّت قائم (صلوات الله و سلامه عليه) هستند. اينها را ما قبول داريم، شما هم قبول داريد، همه ى عالم شيعه هم قبول دارند. ما كه امام ديگرى نخواهيم داشت كه بخواهيم

ص: 10


1- . سوره ى نساء، بخشى از آيه ى 59.
2- . آن را ارجاع دهيد.

از روى آن علامتها او را بشناسيم، اينها را هم كه شناخته ايم و دانسته ايم و فهميده ايم و قبولشان داريم؛ پس چه لزومى دارد كه حالا ما بنشينيم با شما بحث كنيم كه آيا فلان چيز هم لازم است يا نه، من هم اثبات كنم كه حتماً لازم است، شما هم در ذهنتان ترديدى داشته باشيد يا نداشته باشيد و با رودربايستى حرف بنده را قبول كنيد يا به هر صورت وقتى را بگذرانيد؟ بنابراين ما در اين باره هم بحثى نداريم.

د) بحث درباره ى نقش امامان و موضعشان در انقلاب اسلامى

بحثهاى ديگرى هم درباره ى زندگى ائمّه ممكن است وجود داشته باشد، امّا منظور ما آنها نيست و از آنها صرف نظر ميكنيم و آنچه را كه مورد نظر ما است عرض ميكنيم و آن اين است كه ائمّه ى ما _ كه اينها را به نام و نشان شناخته ايم و به امامتشان اعتراف داريم _ نقششان و موضعشان در انقلاب اسلامى چيست؟ در ذهنهاى بيدار، اين سؤال مطرح است. ممكن است اين سؤال براى آدمى كه خيلى توجّه نداشته، مطرح نباشد، امّا فردا مطرح خواهد شد؛ فردا باز همين را سؤال ميكنند، باز يك عدّه آدم غافلِ ما را به جواب اين سؤال گير مى اندازند و ميبرند.

انقلاب اسلامى به وجود آمد و كسى ايدئولوژى اى، بينش نويى و بر اساس اين همه، اجتماع نويى بنيان گذاشت. در رأس اين اجتماع، بنيان گذار اسلام، پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) قرار داشت؛ قرآنى هم براى اين مردم آورد و اصول معارف اسلامى و كليات قوانين و مقرّرات اسلامى را هم به پذيرندگان اين فكر و اين بينش اعطا كرد و بعد هم رفت. ما شيعه معتقديم كه بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در طول زمان، دوازده نفر به عنوان

ص: 11

امام در جامعه ى اسلامى، يكى پس از ديگرى وجود داشتند و دارند؛ اينها را هم ما جزء دين و سخنشان را در كنار قرآن و احترامشان را تا سرحدّ احترام پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميدانيم. سؤال كننده ممكن است سؤال كند كه اين دوازده نور پاك _ به قول تو _ و اين دوازده شخصيت بزرگ و انسان عاليقدر، در اجتماع اسلامى كارشان چه بود؟ چرا وجودشان لازم بود؟ دنبال اين سؤال، پرسش ديگرى مى آيد و آن اين است كه اين دوازده نفر كه به قول تو داراى اين فلسفه ى وجودى بودند _ كه البتّه هنوز آن را بيان نكرده ايم _ آيا بر طبق اين فلسفه عمل ميكردند؟ آيا اين فايده بر وجود اين بزرگواران مترتّب بود يا نبود؟ چون آن مطالبى كه راجع به زندگى اينها نقل شده و ميشود و در افواه(1) شايع است، بعضى اش با هم تناقض دارد، بعضى اش با اصل فلسفه ى وجود اينها تناقض دارد؛ بعضى اش چيزهايى است كه با اصل فلسفه ى وجود اسلام تناقض دارد، اين تناقضها را بايد حل كرد. بايد ديد كه آيا آنچه ما به عنوان فلسفه ى امامت ذكر ميكنيم، درست است يا اينكه نه، همين چيزهايى كه امروز از قول آن بزرگواران و از عمل آن بزرگواران، در گوشه و كنار، پراكنده و متناقض نقل ميشود، درست است؟ به هرحال اين مسئله اى است كه بايد روى آن فكر كرد.

حاصل كلام اينكه دو بحث وجود دارد _ البتّه اين دو بحث يكى است، امّا بنده از دو ديدگاه به اين مسئله ى واحد نگاه ميكنم؛ بنابراين دو بحث از آن در مى آيد _ يكى اينكه ما درباره ى

اين ميخواهيم صحبت كنيم كه وقتى ما امامان خود را ميشناسيم و زندگى آنها را هم كم و بيش ميدانيم، بايد بدانيم

ص: 12


1- . بر سر زبانها است.

كه اينها اوّلاً نقششان به حسب تشريع دين چه بوده است؟ يعنى دين براى اينها چه نقشى معين كرده؟ چه مسئوليتى به عهده ى اينها گذاشته؟ چه فايده اى را بر وجود اينها مترتّب دانسته؟ و به عبارت ديگر، اصلاً خداى متعال براى چه على را و حسن را و حسين را و نُه فرزندش را (صلوات الله عليهم اجمعين) براى امامت گماشته و به اين عنوان برگزيده؟

دوّم اينكه حالا كه دانستيد و فهميديد كه چرا خداى متعال اينها را به اين مقام منصوب كرده و اين پست را به عهده ى اينها واگذار كرده، ببينيد اينها چقدر به اين فايده و به اين ثمره و به اين هدف عامل بوده اند؟ آيا آن فايده اى را كه خداى متعال براى امامت مقرّر كرده بود، ما در زندگى اين بزرگواران مى يابيم يا نمى يابيم؟

فوايد دانستن خطّسير امام و ميزان موفّقيت او

البتّه اين بحث فوايد فراوانى دارد و بعداً آنها را خواهم گفت امّا اجمالاً فايده ى اين بحث اين است كه شما وقتى كه دانستيد فلسفه ى امامت چيست و دانستيد كه امامان شما تأمين كننده ى اين فلسفه و اين هدف براى اسلام بودند، اوّلاً اعتقادتان به اين بزرگوارها محكم تر و روشن بينانه تر ميشود، عقيده ى شما قرص ميشود؛ ثانياً انسان وقتى كه امام را شناخت، ميتواند از او پيروى كند. وقتى كه انسان دانست راه امام چه بوده، خطّسيرش در زندگى چه بوده، ميتواند از او پيروى كند؛ والّا اگر انسان نداند كه امام او به كدام راه و كدام جهت ميرفته و خطّسيرش چه بوده، چگونه ميتواند او را به امامت قبول كند و امام بداند؟ آخر، امام يعنى پيشوا، امام يعنى پيشرو.

متأسّفانه مسئله ى پيشوايى و پيشروى در مورد امام، امروز در

ص: 13

معارف فرهنگ شيعى ما _ آن مقدارى كه در دست و بال مردم هست _ هيچ مطرح نيست. تا ميگويى مثلاً امام صادق (عليه السّلام) در فلان موقعيت يك چنين عملى انجام داد، خب تو چه ميگويى؟ ميگويد: آقا! امام صادق (عليه السّلام)، امام بود. تا ميگويى امام حسين (عليه السّلام) چنين، اميرالمؤمنين (عليه السّلام) چنان، امام هفتم (عليه السّلام) چنان، امام عسكرى (عليه السّلام) آن جور _ كه زندگى هر كدام مظهر شكوه، مظهر عظمت، مظهر حماسه، مظهر كامل انسانيتِ اسلام پسند بود _ ميگويد: آقا! اينها امام بودند. خب، به دليل اينكه اينها امام بودند، بايد تو پيروى كنى؛ اگر امام نبودند كه كسى وجود آنها را به رخ تو نميكشيد. ما كه عمل گاندى را به رخ تو نميكشيم كه تو بگويى امام ديگران بود؛ ما كه عمل آن كسى را كه تو قبولش ندارى، به رخ تو نميكشيم؛ عمل آن كسى را كه تو امامش ميدانى، به رُخت ميكشيم، به همين دليل كه امام است. چون امام است، بايد به حرفش عمل كنى؛ چون امام است، بايد دنبالش بروى. يعنى چه كه بگويى او چون امام است، پس من نميتوانم پسِ كار او و دنبال راه او را بگيرم؟ در حالى كه اين خطاى خيلى بزرگى است، خطاى خيلى بينى(1) است. وقتى كه ما امام را به امامت شناختيم، بايد راه امام را هم بشناسيم، خطّسير زندگى او را هم بفهميم و بدانيم؛ تا وقتى خطّسير زندگى او را دانستيم، بتوانيم دنبال اين خطّسير را بگيريم و عمل كنيم.

ص: 14


1- . روشن و واضح.

رابطه ى امام و پيرو؛ رابطه ى اقتداكننده و مقتدا

اميرالمؤمنين (صلوات الله عليه) فرمود: «ألا و إنّ لكلّ مأموم إماماً يقتدى به»؛(1) هر مأمومى امامى دارد كه به آن امام اقتدا ميكند، دنباله رو آن امام است و بايد دنبال آن امام برود؛ والّا امامِ او نيست و او هم مأموم او نيست. پس مسئله ى اقتدا كردن و دنبال خطّسير و زندگى امام رفتن، مطلبى است لازم و مقتضاى لفظ امام و مأموم. مثل اينكه فرضاً در نماز جماعت، امام در حال سجده است، شما به يك باره بلند شويد بايستيد يا به يك باره برويد به ركوع، بعد هم بگوييد بنده نماز جماعت ميخواندم و مأموم اين امام بودم. خب، اين حرف و اين ادّعا، جز خنده و تمسخر، هيچ عكس العملى را ايجاد نميكند. امام حسن مجتبى (عليه السّلام) در يك موقعيت خاصّى يك عملى انجام داده كه ادّعاى ما اين است كه پيروانش هنوز هم عمل او را درست نشناخته اند(2)؛ در عين حال خودشان را تابع امام حسن مجتبى (عليه السّلام) ميدانند و دلشان را خوش ميكنند كه مثلاً در صف مصيبت امام حسن مجتبى (عليه السّلام) يك قطره ى اشكى براى اين بزرگوار بريزند؛ در حالى كه اين امام را هيچ نشناختند. مگر ما نميگوييم كه اشك بى معرفت فايده ندارد؟ همين حرفهايى كه الان در ميان خود ماها هم رايج است، اينها بعضى اش اتّفاقاً حرفهاى خيلى خوبى است. مگر گفته نميشود كه اشك بى معرفت اثرى ندارد، زيارت بى معرفت اثرى ندارد؟ اين حرفها را كه خود ماها ميزنيم، غالباً حرفهاى عاميانه اى است كه همه مان اين حرفها را قبول داريم چون حرف درستى است؛ واقعاً اشك بى معرفت فايده ندارد. واقعاً

ص: 15


1- . نهج البلاغه، شريف الرضى، نامه ى 45
2- . براى آشنايى با انديشه ى رهبر معظّم انقلاب در اين زمينه رجوع كنيد به كتاب «صلح امام حسن پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ» نوشته ى آيت الله شيخ راضى آل ياسين (ره) با ترجمه ى حضرت آيت الله سيّد على خامنه اى (مدّظلّه العالى). اين كتاب با ويرايش جديد توسّط انتشارات انقلاب اسلامى منتشر گرديده است.

زيارت بى معرفت فايده ندارد. اگر خود امام زنده هم ميبود و تو به محضرش هم ميرفتى، امّا معرفت نميداشتى و نميشناختى اش، اين زيارت هيچ فايده اى نداشت؛ انسان هيچ اثرى از آن نميگرفت و نميبرد. امام حسين (صلوات الله عليه) يك عملى انجام داده او مقابل كار امام حسين (عليه السّلام) را انجام ميدهد و در عين حال خودش را دنباله رو امام حسين (عليه السّلام) هم ميداند. خب خطاى خيلى بزرگى است انصافاً؛ خيلى اشتباه بزرگى است.

اهمّيت آگاهى يافتن از فوايد امامت و نقش امامان (عليهم السّلام)

بنابراين ما در روزهاى آينده در اين مسئله كه اصلاً امامت براى چيست و در اسلام چه فايده اى براى امامت در نظر گرفته شده، مختصر بحثى ميكنيم. خب، نبوّت آمد و ما ميدانيم نبوّت براى چه آمد. امّا امامت براى چه آمد؟ امامت براى چيست؟

يك بحث ديگرِ نسبتاً مفصّل ترى هم درباره ى اين مسئله داريم كه ائمّه ى ما، بخصوص ائمّه ى هشتگانه، از امام سجّاد (عليه السّلام) تا امام عسكرى (عليه السّلام)، وضعشان و نقششان در زندگى و برنامه شان در مقابل حوادث چه بوده است؟ يك تعريف و معرّفى اجمالى از سيره ى ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) موضوع بحث ما در اين چند روز است. بحث، بحث مفصّلى است و از قبل همين طور اين بحث در ذهنم بوده و روى آن از مدّتى پيش، مطالعه ميكردم _ البتّه نه براى اينجا، بلكه به طور كلّى _

ص: 16

و يادداشتهايى برميداشتم. گاهى مختصراً سخنرانى هم كرده ام امّا اين بحث را تدوين نكرده ام، يك بحث دربسته ى سربسته ى كامل شده ى پخته شده اى نيست؛ با شش هفت جلسه اى هم كه من اينجا صحبت خواهم كرد، بحث تمام نميشود و بيشتر ادامه خواهد داشت. تا آن مقدارى هم كه ممكن است، مطلب را خلاصه و فشرده ميكنيم و حاشيه اى و جانبى وارد ميشويم؛ به اميد اينكه خود شروع اين مسئله و طرح اين مسئله اصلاً تأثيرى داشته باشد و تحوّلى در فكر ما و در بينش ما و در تلقّى و دريافت ما نسبت به اين بزرگواران به وجود بياورد؛ چون ما در دنيا و آخرت با اينها سروكار داريم پس بايد اينها را بشناسيم و بايد بدانيم كه راهشان چه بوده. بنابراين لازم است كه اين مسائل روشن شود. اين بحث تدريجاً مطلب را مطرح ميكند و ان شاءالله پخته تر هم خواهد شد. آقايان هم در اين مسئله هرچه به نظرشان ميرسد، به بنده بگويند و تذكّر بدهند تا ان شاءالله از آن بيشتر استفاده شود و فايده ى بيشترى از آن گرفته شود.

ضرورت شناخت روش ائمّه (عليهم السّلام) در برابر شيعيان، خلفا و علماى دربارى

ائمّه ى هدى (عليهم السّلام)، اين كسانى كه ما اينها را به عنوان پيشوا و مقتداى خود قبول كرده ايم، روش زندگى و مشى شان در زندگى چيست؟ در مقابل حوادث و جريانات روز چگونه عمل ميكردند؟ مناسبات آنها با پيروانشان _ كه اسمشان شيعه است _ چگونه مناسباتى بود؟ رابطه شان با دشمنانشان، با خلفاى

ص: 17

زمان، با علماى وابسته به خلفاى زمان _ مثل ابويوسف ها(1)، زُهْرى ها(2) و غيره _ چگونه رابطه اى بود و چه مناسباتى با آنها داشتند؟ آيا اينها را لازم نيست بدانيم؟ آيا شما نبايد بدانيد كه امام صادق (عليه السّلام) با شيعه چگونه عمل ميكرد و چگونه مناسباتى داشت و با خلفاى زمان چگونه عمل ميكرد و چگونه مناسباتى داشت؟ اينها را نبايد شما بدانيد؟ آيا حالا ميدانيد؟ ممكن است چيزهايى در ذهنتان باشد، امّا ميدانم كه نميدانيد. نه اينكه بخواهم اين را به عنوان اهانت عرض كنم؛ نه، براى خاطر اينكه اين مسئله، مسئله اى است كه يك دست نيرومندِ فوق العاده قوى اى ساليانى در اين زمينه كارها كرده و آن، دست تحريف است. سابقه ى دخالت دست تحريف در اين

مسئله، به سابقه ى قدمت خود اين مسئله ميرسد. يعنى از همان روز زندگى خود ائمّه (عليهم السّلام) دست تحريف داشت كار ميكرد براى اينكه وضع زندگى اينها را جور ديگر وانمود كند. فرض كنيد كسى مورد اطمينان و مورد قبولتان است و شما گفته ايد كه هرچه او گفت، من قبول دارم. آن شخص الان پيش شما هم نباشد. بعد خيلى طبيعى است يك نفر آدم ذى نفع _ يك آدمى كه از تحريف سود ميبرد _ بيايد به شما بگويد كه فلانى اين طور گفت،

ص: 18


1- . قاضى ابويوسف بن ابراهيم بن حبيب انصارى (183 _ 113 ق) فقيه و اصولى و مجتهد و متخصّص سيره و جنگها و تاريخ عرب. وى از شاگردان ابوحنيفه بود و در زمان خلافت مهدى و هادى و هارون الرّشيد عبّاسى در بغداد به منصب قضاوت رسيد و اوّلين كسى بود كه قاضى القضات نام گرفت.
2- . محمّدبن مسلم زُهْرى (124 _ 58 ق) از تابعان و فقيهان و محدّثان بزرگ مدينه؛ دانش فقهاى هفتگانه ى اهل تسنّن در آن زمان را فراگرفته بود به طورى كه گروهى از بزرگان فقه و حديث از او روايت كرده اند. وى از علماى دربارى بود ولى با اين حال شيفته ى عظمت امام سجاد (ع) بود.

فلانى به نفع من اين طور قضاوت كرد؛ براى اينكه شما هم همان جور قضاوت كنيد؛ اين خيلى امر طبيعى است. خيلى طبيعى است كه ربيع(1)، غلام و مستخدم منصور بگويد كه امام صادق، رهبر شيعيان آمد پيش ارباب ما منصور و اين جور تواضع كرد، اين جور دستش را بوسيد، اين جور تملّق كرد. از ربيع چه توقّعى داريد؟ توقّع داريد ربيع بيايد بگويد امام صادق (عليه السّلام) در مجلس منصور عليه او شعار داد؟

خب ربيع اين جورى حرف ميزند ديگر. ربيع خادم منصور است، بايد اين طور حرف بزند. بعد پسر ربيع از قول ربيع نقل ميكند، نوه ى او از قول او نقل ميكند؛ باز يك نفر از شيعيان ساده لوحِ ساده دل هم از قول نوه ى ربيع نقل ميكند! نتيجه اين ميشود كه در كتاب مينويسند: عن محمّدبن سليمان بن ربيع _ يكى از چهره هاى خيلى شناساى موجّهِ خوبِ نجيبِ شيعه ى واقعى _ و كان متشيعاً(2) _ نوه ى ربيع، شيعه بود؛ بعد هم گفتند چون نوه ى ربيع شيعه بود، اين قضيه را براى ما نقل كرد؛ ولى اگر سنّى بود، نقل نميكرد! _ عن أبيه، عن أبيه (كه ربيعِ معروف است) كه گفت در مجلس منصور بودم كه امام صادق (عليه السّلام) وارد شد، خيلى تملّق كرد و گفت: «يا اميرالمؤمنين! من را ببخش، تو بزرگى؛ تو به شيوه ى پدران _ ايوب، يوسف و سليمان _ عمل كن!»(3) شما را به خدا ببينيد چه تحريفى صورت گرفته؛ امام صادق (عليه السّلام)، سلاله ى نبوّت، در مقابل منصور، بازمانده ى نمرود، بازمانده ى فرعون _ و به گفته ى خودشان، «فرعون هذه الأمّة»(4) _ آن طور حرفى

ص: 19


1- . ربيع بن يونس بن محمّد؛ رازدار منصور و هادى عبّاسى.
2- . كسى كه شيعه است و آن را ابراز كند.
3- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 47، ص 193
4- . اين تعبير در روايات براى خلفاى جور به كار رفته است.

بگويد. ميشود انسان جور ديگر هم منظورش را پوشيده كند. اگر امام صادق (عليه السّلام) ميخواست در آن مجلس كشته نشود، خب هزار جور بلبل زبانى وجود داشت، هزار جور ديگر حرف زدن بود؛ لزومى نداشت كه يك دروغ بينى به مقدّسات عالم، به انبياى عالم، به اين سلسله ى حقّ و حقيقت در تاريخ ببندد. پس پيداست كه اين حرف دروغ است. امّا راوى، روايت كرده ديگر. راوى كيست؟ ربيع.

از همان روزگارى كه امام صادق (عليه السّلام) زنده و سرپا و ناطق و در اجتماع بود و با مردم زندگى ميكرد، دست تحريف به وجود آمد. اينكه شما شنفته ايد كه ائمّه ى ما (عليهم السّلام) طومار زندگى شان در مقابل اين حكّام، سرتاسرش تملّق است و اظهار ضعف و زبونى است و خود را به آنها چسباندن است و خلاصه تبرئه ى خود با زبانهاى گوناگون است، بدون ترديد همه اش تحريف است؛ براى خاطر اينكه چيزهايى در زندگى ائمّه هست كه اين روش متضاد را تضعيف ميكند. نميشود يك انسان واحد، داراى يك فكر واحد، در يك موقعيت واحد، دو جور عمل كند؛ محال است. و اگر از او دو جور نقل كردند، يكى اش دروغ است؛ و آن نقلى دروغ است كه با روش كلّى و با اصول فكرى اينها مخالف باشد. يك چنين قياسى وجود دارد.

ما ان شاءالله خواهيم گفت كه اينها با شيعه چگونه عمل ميكردند، روابط و مناسباتشان با شيعه چگونه بود، با خلفاى زمان چگونه عمل ميكردند، با علماى وابسته به خلفاى زمان چگونه عمل ميكردند، با عناصر افراطى موجود در جامعه ى اسلامىِ آن روز چگونه عمل ميكردند؛ البتّه افراطى از نظر دستگاه هاى حكومتى؛ يعنى با امامزاده هاى شورشگر. اين فصل بسيار مهمّى

ص: 20

است و يكى از نقاطى كه تحريف فراوانى شده، همين جا است؛ كه دائماً نقل كرده اند كه امام صادق (عليه السّلام) نسبت به زيد(1)

چه گفت، نسبت به محمّدبن عبدالله(2) چه گفت، نسبت به طباطبا(3)چه گفت و از اين قبيل. وقتى انسان، حقيقت را ميبيند، بى اختيار اشك تأثّر از چشمش سرازير ميشود. وقتى انسان ميبيند كه امام صادق (عليه السّلام) درباره ى زيد چه فرموده و او را با آنچه در ذهن مردم است _ كه زيد از نظر يك عدّه ى زيادى از شيعه ى اثنى عشرى يك شخصيت منفورى است _ مقايسه ميكند، تأسّف عميق و اندوه فراوانى در دلش سايه افكن ميشود كه چرا بايد يك حقيقت تا سرحدّ ضدّ خودش تحريف شود. اينها به هرحال موضوعات مورد بحث ما است.

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد در آنچه گفتيم و شنيديم و خواهيم گفت و خواهيم شنيد، پندى و درسى و فايده اى براى دين ما و دنياى ما و آخرت ما قرار بده. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد اين درخشانترين چهره هاى تاريخ اسلام را كه از ديدگان اَحوَل(4)

ص: 21


1- . زيدبن على بن الحسين (122 _ 79 ق) فرزند امام سجّاد (ع) و از رجال بافضيلت و عالى قدر خاندان نبوّت و مردى دانشمند، زاهد، پرهيزگار، شجاع و دلير بود و در زمان حكومت بنى اميّه زندگى ميكرد و بر ضدّ آنان قيام كرد و به شهادت رسيد. رواياتى از ائمّه (ع) در مدح و تأييد او وارد شده است.
2- . محمّدبن عبدالله المحض (145 _ 100 ق) از نوادگان امام حسن (ع) معروف به صاحب نفس زكيّه. منصور دوانيقى و جماعتى از بنى هاشم با او و برادرش ابراهيم بيعت كردند. در تمام مدّت خلافت سفّاح مخفيانه زندگى ميكردند. در زمان منصور هر دو برادر قيام كردند. محمّد رهسپار مدينه شد و در مكانى به نام احجار الزيت توسّط لشكريان منصور به شهادت رسيد.
3- . ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم ملقّب به طباطبا از نوادگان امام حسن (ع) و از نزديكان امام صادق (ع). منصور وى را به بغداد آورد. او در قيام فخ حضور داشت ولى به شهادت نرسيد. سادات طباطبايى از نسل وى هستند.
4- . دوبين

و دوبين و نابيناى ما تاكنون دور مانده اند، به ما بشناسان. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، زندگى ما را تا زنده ايم، زندگى آنان قرار بده. پروردگارا! مرگ ما را چون بميريم، از باشكوه ترين مرگهاى آل محمّد انتخاب كن. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد ما را در دنيا و آخرت از محمّد و آل محمّد جدا مكن. پروردگارا! آن دستهايى كه به نام دوستى آل محمّد، خطّ بطلان بر معارف آل محمّد ميكشند، قطع كن. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد آن نادانانى كه چهره هاى منوّر آل محمّد را نشناختند و بر طبق پندارهاى باطلِ خود، اين بزرگواران را ترسيم كردند _ قرنها است كه اين بزرگواران براى دوستان خود، براى شيعيان خود شناخته نيستند _ اگر قابل هدايتند، هدايت كن؛ اگر قابل هدايت نيستند، محو و نابود بگردان. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد آنچه كه خير ما است و از تو خواسته ايم و نخواسته ايم، به ما عنايت كن. پروردگارا! ما را از شرور آفات نفس خود و هواهاى نفسانى خود محفوظ بدار.

رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصّلوات

ص: 22

گفتار دوم: اهميت شناخت چهره ى و سيره ى حقيقى ائمه (عليه السلام)

اشاره

چهاردهم محرم 1393 هق - 1351/11/19

ص: 23

ص: 24

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ.(1)

رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا وَ اُنْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ.(2)

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد دلهاى ما را پس از آشنايى با حقايق و پس از آگاهى از نور معرفت با ظلمت جهل و غفلت نميران.

پروردگارا! ما را به سيره ى محمّد و آل محمّد زنده بدار و به سيره ى محمّد و آل محمّد بميران.

قال الله تبارك و تعالى:

وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا.(3)

ص: 25


1- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى.»
2- . سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 250؛ «... پروردگارا! بر [دلهاى] ما شكيبايى فروريز و گامهاى ما را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز فرماى.»
3- . سوره ى سجده، بخشى از آيه ى 24؛ «و چون شكيبايى كردند [و به آيات ما يقين داشتند] برخى از آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما [مردم را] هدايت ميكردند.»

وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِيتٰاءَ اَلزَّكٰاةِ وَ كٰانُوا لَنٰا عٰابِدِينَ.(1)

كم اطّلاعى شيعيان از سيره ى سياسى و اجتماعى ائمّه (عليهم السّلام)

گفتيم كه موضوع بحث ما درباره ى شناخت امامان اهل بيت (عليهم السّلام) خواهد بود. چون ما ميشناسيم كه آنان بازگرداننده ى مجد توحيد و اسلام به همه ى بشريت بوده اند؛ نام اينها براى ما روشن است. كسانى كه در طول تاريخ رقباى اينها بودند و با اينها معارضه كردند و مقام اينها را براى خودشان ادّعا كردند، از نظر ما مردودند. ترديدى نداريم در اينكه رهبران ما و امامان ما ايشان هستند. «ترديدى نداريم» يعنى عالَم شيعه ترديد ندارد؛ حتّى عوام شيعه در اين جهت مردّد نيستند. همه ميدانند، همه ميشناسند؛ آنهايى هم كه به خصوصياتِ تاريخ زندگى نميشناسند، به طور مجمل ميشناسند؛ اگر هم نميدانند كه مثلاً تاريخ ولادتشان كى بود، تاريخ وفاتشان كى بود، چند قول در اين زمينه هست، به طور مجمل ميدانند كه مثلاً امام موسى بن جعفر (صلوات الله عليه) امام هفتم بوده، امام على بن موسى الرضا (عليه السّلام) امام هشتم بوده، و از اين قبيل. پس در عالَم شيعه در اين جهت ترديد و شكّى وجود ندارد.

يك چيز براى ما لنگ است و آن اين است كه ما اگرچه اين بزرگواران را به نام و نشان و منصب شناخته ايم، امّا زندگى اينها براى ما ناشناخته است. بحث ما درباره ى اين است كه زندگى ائمّه ى معصومين از اهل بيت (عليهم السّلام) _ همين دوازده

ص: 26


1- . سوره ى انبياء، آيه ى 73؛ «و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت ميكردند و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان پرستنده ى ما بودند.»

نفر معهود _ به چه صورت و به چه كيفيتى ميگذشته است؛ هدف اينها چه بوده و برنامه هاى اينها را چه چيزهايى تشكيل ميداده؛ و همان طورى كه ديروز عرض كردم، مناسبات اينها اوّلاً با حكّام و قدرتهاى زمان، ثانياً با مكتب و با دين، ثالثاً با مردمانى كه پيروشان بوده اند، رابعاً با علمايى كه همبسته و هم سِلك قدرتهاى زمان بوده اند، چه بوده. بحثهاى ما اينها است.

ما معتقديم كه در اين باره اطّلاعات كم است. شما حالا چه اعتقادى داريد، من نميدانم؛ بنده شخصاً اعتقادم بر اين است كه در اين زمينه، خيلى اطّلاعات كمى وجود دارد. براى خاطر اينكه خود بنده هم قبل از آنكه در اين زمينه بگردم و مطالعه كنم و يك چيزى بخواهم به دست بياورم، يك اطّلاعات خيلى مبهم و مجملى داشتم؛ بعد كه وارد شدم و نگاه كردم، ديدم نه، خيلى حرف هست، خيلى مسائل هست، خيلى نگفته ها هست؛ آن قدر از اين نگفته ها هست كه اگر كسى بگويد شيعه، ائمّه ى خود را اصلاً نشناخته، خيلى نبايد تعجّب كرد و حمل بر مبالغه كرد، اين بحث ديروز بود.

دو فايده ى شناخت امامان (عليهم السّلام)

اشاره

آنچه امروز درباره اش صحبت ميكنيم، اين است كه خب، حالا فايده ى اين بحث چيست؟ همان طور كه در عالَم طلبگى مرسوم است و از قديم الايام هم مرسوم بوده كه وقتى طلبه _ محصّلِ اين راه ما و سبك كارهاى ما _ ميخواست وارد هر علمى و موضوعى شود، چند مطلب را به او تذكّر ميدادند(1) كه يكى از

ص: 27


1- . به اين چند مطلب، رئوس ثمانيه (سرفصل هاى هشتگانه) ميگويند كه عبارتند از: تعريف آن علم، موضوع آن، فايده ى آموختن آن، مؤسّس آن، مسائل آن، جايگاه آن در ميان ديگر علوم، غرض از آن، و روشهاى تعليم آن.

آن چند مطلب، فايده ى آن علم بود. مثلاً طلبه ى علم منطق كه ميخواست شروع كند، اوّل بايد ميفهميد كه فايده ى اين علم چيست و به چه درد او ميخورد. تا اين را نميفهميد كه اين كارِ مفيد و نافعى است، شروع نميكرد؛ ما هم اوّل بايد ببينيم كه فايده ى اين بحث ما چيست. شناخت رهبران و پيشوايان، براى پيروان و دنباله روان، داراى دو فايده است:

1) آموختن روش زندگى از ايشان

يك فايده عبارت است از فايده ى آموزش. رهبر اگر گفته اش و كردارش و برنامه اش براى پيروان معلوم شد، فايده ى بزرگ و مهمّى كه دارد، اين است كه به پيروان مى آموزد چگونه زندگى كنند. چرا اين فايده در شناخت برنامه ى رهبر است؟ چون معناى رهبرى اين است، يعنى يكى از ابعاد رهبرى اين است. شما اگر چنانچه كسى را كه امام ميدانيد، ندانيد كه درباره ى فلان مسئله قضاوتش چه بود و عملش چگونه بود، طبعاً نميتوانيد از او پيروى كنيد و مأموم او باشيد. خاصيت مكبّر در نمازهاى جماعت چيست؟ همين كه ميگويد امام بلند شد يا نشست، يا به ركوع رفت يا سجده كرد. اين كار، لازم هم هست. اگر شما ندانيد كه امام سرش را از سجده بلند كرده، ممكن است سر را بلند نكنيد؛ اگر ندانيد كه امام از جا بلند شده، ممكن است اصلاً از جا بلند نشويد. خب، اين چه امامتى و چه مأموميتى است؟ اين چه امامتى و اقتدايى است؟ لذاست كه در آيين فقه ما، يكى از چهار مدرك و مأخذ استنباط، سنّت است. يعنى فقيه وقتى كه ميخواهد براى تدوين فقه اسلام، يعنى تدوين حقوق جامع الاطراف اسلامى، استنباط كند، در مقابل او

ص: 28

اوّل بار قرآن قرار دارد كه از آن تعبير ميكنند به «كتاب» و دنبال سرِ كتاب، در كنار كتاب، «سنّت» است. سنّت چيست؟ سنّت عبارت است از قول معصوم، فعل معصوم و تقرير معصوم(1). قولش عبارت است از همان رواياتى كه از گفتار اينها در دست است؛ فلان كار را بكنيد، فلان كار را نكنيد. فعل او عبارت است از برنامه ى زندگى او؛ او چگونه عمل ميكرد، برنامه ى زندگى اش چه بود؛ و ما اگر شناختيم و دانستيم كه پيشوا و امام ما _ كه اگر در اينجا امام به معناى عام مورد نظر باشد، هم پيغمبر را شامل ميشود و هم دوازده امام و پيشواى ما را _ چگونه عمل ميكرده، اين شقّ سنّت را هم پيدا كرده ايم. پس يكى از شقوق سنّت، عمل معصوم است _ يعنى آنچه او عمل ميكرده _ منتها تاكنون آنچه براى پيگيران از اعمال و افعال معصوم مطرح بوده است، عمل اينها در مسائل فردى بوده؛ و اين از بدبختى هاى اسلام بوده است، از انحرافهاى بزرگ اسلام بوده است.

هميشه درصدد بوده اند كه ببينند امام صادق (عليه السّلام) مثلاً در حال سجده به كجا نگاه ميكرد؛ يا چشم را مى بست يا باز ميكرد؛ يا در وقت غذا خوردن، لقمه را چگونه برميداشت؛ يا در وقت راه رفتن، به اين طرف و آن طرف نگاه ميكرد يا نگاه نميكرد؛ امّا درصدد نبوده اند كه معلوم كنند در اين خطّسير تاريخىِ كاروان بشر كه امام صادق (عليه السّلام) يك

مهره ى اساسى از اين كاروان است، چگونه سير ميكرد و چگونه حركت ميكرد؛

ص: 29


1- . مراد از تقرير اين است كه در محضر معصوم (ع) گفتار يا كردارى از شخصى صادر شود و يا در عصر وى، سيره و عادتى ميان عرف رايج و معمول باشد و معصوم (ع) بدون داشتن عذرى همچون تقيّه، فاعل (انجام دهنده) يا عرف را از آن عمل (قول، فعل يا روش) باز ندارد. سكوت معصوم (ع) در اين صورت، تقرير آن گفتار، كردار و يا سيره و عادت ناميده ميشود.

براى ايفاى نقش تاريخى خود، چگونه عمل ميكرد؛ در مقابل قدرتهاى طاغوتى كه ريشه شان در تاريخ به زمان انبياى عظام و بزرگان تاريخ الهى ميرسد _ يعنى فرعون و نمرود و پيش از اينها _ و در مقابل اين جبهه بندى بزرگ تاريخى چگونه عمل ميكرد؛ درصدد نبوده اند اينها را پيدا كنند؛ يا اگر درصدد بوده اند، چيزى ننوشته اند كه ما امروز از آنها استفاده كنيم.

ما امروز وقتى كه براى پيدا كردن روش زندگى ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) دنبال مدرك و مبنا ميگرديم، مثل محقّقين قرن سوّم و چهارم هجرى مجبوريم بگرديم دنبال همين روايات متفرّق و همين نقلهايى كه وجود دارد و نميتوانيم يك چيز شكل گرفته اى، يك نوشته اى، يك تأليفى، يك مطالعه ى منظّمِ پيوسته اى را پيدا كنيم كه ما را از بسيارى از مطالعات بى نياز كند؛ نخير، بايد مثل همان محقّقين قرن سوّم و چهارم هجرى عمل كنيم كه ميگشتند روايات را از دهان اين و از دهان آن پيدا كنند و از مجموع نقلها يك چيزى خودشان استنباط كنند؛ امروز ما هم در همان وضع قرار داريم؛ يعنى بايد روايات را جمع كنيم و قول مورّخ و قول محدّث و قول مفسّر را نگاه كنيم و از مجموع آنچه نقل كرده اند، خودمان امروز يك استنباطى بكنيم. پس قبلاً اين كار نشده؛ اگر ميشد، ما امروز اين احتياج را نداشتيم.

بنابراين يك فايده ى شناختن زندگى رهبران و پيشوايان، فايده ى آموزندگى است. يعنى به انسان مى آموزد كه خطّ زندگى را چگونه بايد مشى كرد و رفت و پيمود. به شيعه مى آموزد كه اگر ميخواهد پيرو امام و پيشواى خود باشد، در مقابل فلان مسئله ى تاريخى يا فلان حادثه ى اجتماعى چگونه بايد موضع بگيرد. به كسى كه در مقام رهبرى اجتماع به جاى امام نشسته

ص: 30

است، مى آموزد كه بايد چگونه دنبال كار امام را بگيرد و چگونه جامعه را سير بدهد؛ و به آن كسى كه گوش فرادهنده ى به سخن او است، مى آموزد كه سخن او را چگونه گوش دهد و روى چه نكته اش تعبّد كند و روى چه نكته اش آزاد و مستقل بينديشد. اين يك مطلب.

2) برانگيخته شدن و ايجاد اعتماد بنفس مذهبى

دومين فايده اى كه بر شناخت رهبران و پيشوايان مترتّب است، فايده ى روحى و فايده ى احساسى است، نه فايده ى آموزندگى. يك جامعه مثل يك خانواده است. شما بچه هاى يك خانه را تصوّر كنيد: اگر اينها احساس كنند كه پدر باشخصيتى نداشته اند، يا اصلاً پدر نداشته اند، يا عكس اين را تصوّر كنيد؛ اينها تصوّر كنند كه پدر باشخصيت عظيم الشأنِ آبرومندى داشته اند كه ميتوانند به او مباهات كنند؛ حالِ اين دو جور بچه يكسان نيست. از مسائلى كه امروز براى مردم دنيا مسلّمِ مسلّم شده، اين است كه براى ايجاد روح شخصيت و استقلال در امّتهاى عالَم و در ملّتهايى كه در اين جهان زندگى ميكنند، يكى از مهمترين و مؤثّرترين عوامل، اين است كه پيشينه ى افتخارآميز اين امّت و چهره ى منوّر رجال پيشرو و پيشتاز اين امّت، همچنان درخشنده و منوّر در مقابل چشم اين امّت گرفته شود؛ اين در اينها روح غرور ايجاد ميكند. شما امروز ببينيد

مثلاً براى ژاندارك(1) _ يك قهرمان _ ملّتش چه ميكند. از حرفهايى كه خيلى شنفته ايم، يكى اين است كه آنهايى كه شخصيت بارز برجسته اى ندارند يا به عللى نميتوانند رويش تكيه كنند سمبل

ص: 31


1- . زن قهرمان ملّى فرانسه (1431 _ 1412 م)

آن شخصيت را، يا بعضى كه زياد دارند، سمبل آن شخصيتها را، به صورت سرباز گمنام يعنى به نام آن شخصيت موهوم معين ميكنند و همه در مقابل او اداى احترام ميكنند. ميگردند در لابه لاى دفائن(1)، آثار مدنيتهاى گذشته را بيرون ميكشند و غبار فراموشى را از چهره ى اينها ميزدايند و اينها را در مقابل چشم گرسنه و پرسش كننده و كنجكاو ملّتها ميگيرند، ميگويند اين تويى در چند قرن قبل؛ خودت را ببين _ كه انسان خودش را در آيينه ى قرنها ببيند _ اين كارى است كه امروز در دنيا وجود دارد. بلكه از اين بالاتر، ملّتهايى هم كه با يكديگر ارتباط نژادى ندارند، امّا ارتباط هدفى دارند، ارتباط برنامه اى دارند، ارتباط نيازى و خواستى دارند، شخصيتهاى ساير ملّتهايى را كه با آنها اين ارتباط را دارند، به عنوان يك شخصيت محبوب و آموزنده و قابل ستايش، در مقابل چشم ميگيرند. مثلاً گاندى(2) اگر نژادش غير نژاد مردم مصر است امّا ملّت مصر هيچ ابايى ندارد كه از شخصيت گاندى تجليل كند _ منظورم ملّت حالاى مصر نيست؛ به طور كلّى ملّتى كه در حال رشد و ترقّى بود مثل ملّت مصر، آن روزى كه با دشمنانشان مبارزه ميكردند(3) _ هيچ ابايى ندارد كه گاندى را يك شخصيت بزرگ معرّفى كند و روى آن كار كند

و درباره اش كتاب بنويسد؛ چرا؟ براى خاطر اينكه اگرچه اينها با همديگر ارتباط نژادى ندارند، ارتباط منطقه اى ندارند، امّا اينها در يك نياز با همديگر مشتركند و آن، نياز به استقلال

ص: 32


1- . گنجهاى پنهان.
2- . ماهاتما گاندى (1948 _ 1869 م) رهبر سياسى و معنوى هندوستان كه ملّت هند را در راه آزادى از استعمار امپراتورى بريتانيا، رهبرى كرد.
3- . اشاره به جنگهاى ملّت مصر با اسراييل در سال 1967 م.

است. مى بينيد مردمى كه مثلاً در ويتنام دارند ميجنگند(1)، در آن نقطه ى دور عالم ممكن است از يك قهرمان ديگرى كه در يك نقطه ى ديگرى، با همان نياز و با همان خواست، با يك دشمن ديگرى ميجنگد تقديس كنند؛ چرا؟ براى خاطر اينكه وقتى يك قهرمان، يك شخصيت محبوب، يك چهره ى منوّر، به هر جهتى تعلّق به يك ملّت پيدا كرد _ چون با اينها هم نژاد بود يا چون با اينها هم منطقه بود يا اگر هيچ كدام از اينها نبود، چون با اينها هم نياز بود يعنى داراى نياز واحدى بودند، داراى راه واحدى بودند _ براى زنده كردن اين ملّت، خوب است كه آن قهرمان را زنده كنند؛ خوب است كه آن قهرمان را بشناسند.

امروز شما هم وقتى كه زندگى گاندى را ميخوانيد، يا زندگى جميله بوپاشا(2) را ميخوانيد، يا زندگى فلان قهرمان ديگر را كه در گوشه ى ديگر دنيا زندگى ميكرده، ميخوانيد، لذّت ميبريد، احساس احتظاظ(3) ميكنيد، احساس ميكنيد كه به خاطر نياز مشتركتان با او، در خودتان يك غرورى وجود دارد. پس اين خاصيت شناخت

رهبران است از جنبه ى دوّم. اتّفاقاً آن كسانى هم كه ميخواسته اند و ميخواهند در طول تاريخ، ملّتها را ضعيف كنند، بى شخصيت كنند، استقلال روحى و فكرى را از

ص: 33


1- . آمريكا در سال 1955 ميلادى و به بهانه ى جلوگيرى از گسترش كمونيسم به ويتنام حمله كرد امّا با مقاومت سرسختانه ى مردم ويتنام مواجه شد. اين جنگ تا 1975 ميلادى طول كشيد و خسارتهاى زيادى را براى مردم ويتنام ايجاد كرد. سربازان زيادى از ارتش آمريكا نيز در اين جنگ كشته شدند.
2- . جميله بوپاشا (متولّد 1938 م) از اعضاى مهم و چريك مبارز جبهه ى آزادى بخش الجزاير كه براى آزادى الجزاير از استعمار فرانسه مبارزه ميكرد. در سال 1960 ميلادى دستگير و در فرانسه زندانى و شكنجه شد. وى با استقلال الجزاير آزاد شد.
3- . لذّت و بهره مندى.

اينها بگيرند، روى همين نقطه _ مسئله ى شخصيتها و رهبران و چهره هاى درخشنده _ انگشت گذاشته اند؛ رهبران را از اينها ميگيرند، چهره هاى محبوب را از اينها ميگيرند؛ اينكه به چه صورت ميگيرند را بعداً عرض ميكنم.

وقتى كه اين احساس در يك ملّت به وجود آمد كه شخصيت برجسته اى در پيشينه ى زندگى تاريخى او وجود نداشته است، احساس حقارت ميكند. وقتى احساس حقارت كرد، كار براى آن متصرّف مستبد، بسى آسان است. براى اينكه كسى را تصرّف كنى، اوّل كوچكش كن، اوّل تحقيرش كن، اوّل به او حالى كن كه چيزى نيست، اوّل در دل او اين مطلب را فرو كن كه هيچ نقطه ى مثبتى در زندگى او وجود ندارد. وقتى كه او خوب باورش آمد كه هيچى نيست، وقتى باورش آمد كه بى شخصيت است، وقتى باورش آمد كه حقير است، وقتى باورش آمد كه بى بُتّه و بى ريشه است، خيلى آسان ميشود او را تصرّف كرد. اين مطلبى است كه براى شما احتياجى به اثبات و استدلال ندارد. شما مى بينيد كه پيشينه هاى پرافتخار را در كشورها و در جامعه ها و در ميان ملّتهاى محكوم چگونه خلع كردند؛ با چه عناوين و بهانه هايى زدودند؛ چگونه صورتهاى زيبا و منوّر را زشت جلوه دادند؛ اينها را شما مى بينيد و روشن است. پس استعمارگران _ به تعبير معروف و شايع _ و به تعبير جالب تر، دشمن _ دشمنى مخصوص استعمارگر نيست؛ خيلى ها دشمنند، استعمارگر هم نيستند _ وقتى كه ميخواهد ملّتى را تصرّف كند، در او نفوذ كند، او را قبضه كند، منافع خود را با وجود او تأمين كند و او را استثمار كند و مورد بهره كشى قرار دهد، يكى از كارهاى جالبش و حيله هاى مؤثّرش اين است كه شخصيتهاى برجسته را از او بگيرد.

ص: 34

دو روش دشمنان يك ملّت براى از بين بردن قهرمانان ملّتها

اشاره

و ما مى بينيم كه اين كار به دو صورت ممكن است انجام بگيرد:

1) به فراموشى سپردن نام آن قهرمان و ممنوع كردن ياد او

يك وقت هست كه يك شخصيت را بكلّى پامال ميكنند. يعنى ذكر وياد او را و اسم او را اِنساء(1) ميكنند؛ بعدها درباره ى يك انسانى، توطئه ى سكوت به وجود مى آورند؛ درباره ى او حرف نميزنند، از او سخنى نقل نميكنند، از زيبايى ها و شگفتى هاى زندگى او مطلبى را يادآورى نميكنند؛ يا بالاتر، اگر كسى نام او را برد، اين را گناهى به شمار مى آورند كه مستحقّ مجازاتى است. مثل چه؟ مثل روش معاويه در زمان حكومتش. از طرف شام يك بخشنامه اى به تمام مناطق قلمرو اسلامى صادر شد: «الا برئت الذّمّة ممّن روى فى آل ابى تراب»(2)؛ هر كس كه جمله اى را درباره ى على و خاندان على (عليه السّلام) نقل كند، من ذمّه ى اسلام را از او برداشتم. يعنى او مسلمان نيست و با او بايد معامله ى كافر حربى شود. يعنى هر كار توانستيد، با او بكنيد؛ اگر مالش را گرفتيد، جانش را گرفتيد، كتكش زديد، فحشش داديد، اسمش را از ديوان بيت المال حذف كرديد، اشكالى ندارد. يعنى يك انسانى است كه از نظر جامعه ى اسلامى اصلاً حيثيت اجتماعى ندارد، از حقوق جامعه ى اسلامى برخوردار نيست و رويش حساب نميشود. اين كار مدّتى تعقيب شد، بشدّت هم تعقيب شد. بنده حاكم و خليفه ى ديگرى را بعد از زمان معاويه سراغ ندارم، كه يك چنين وضعى را به وجود آورده باشد البتّه خيلى به اين

ص: 35


1- . از يادها بردن.
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44

فكر هم نبوده ام، تازه به اين فكر افتاده ام و مجال رسيدگى كاملى نداشته ام. البتّه در زمان عبدالملك و هشام تا يك حدودى اين جور بود، امّا نه آن چنان وسيع و نه آن چنان پيگير كه در زمان معاويه بود. معاويه دستور داده بود از على (عليه السّلام) روايتى نقل نكنند، درباره ى على (عليه السّلام) هم روايتى نقل نكنند، با شيعيان على (عليه السّلام) هم معاشرت نكنند. كار به جايى رسيده بود كه اگر كسى با كسى دشمن بود، ميگفت اين شيعه ى على (عليه السّلام) است؛ و اين تهمت، استدلال و اقامه ى بينه لازم نداشت! وقتى ميگفتند كسى شيعه ى على (عليه السّلام) است، معنايش اين بود كه بايد دستگير شود و برود به زندانهاى چنين و چنانِ حكومت اموى و بعد هم اعدام شود و از بين برود. به قول مورّخان: «الأخذ بالظّنّة و القتل بالتّهمة»(1)؛ اگر نسبت به كسى ظنين ميشدند، او را ميگرفتند؛ و اگر كسى متّهم ميشد، او را ميكشتند.

دوره ى بنى اميه تمام شد. در دوره ى بنى عبّاس هم بنده يك خليفه را سراغ دارم كه همين جور عمل ميكرد و او متوكل عبّاسى بود كه درصدد بود نام اهل بيت و نام اين خاندان را از بين ببرد و قضيه ى كربلا و قضيه ى آب بستن و مانند اين حرفها را بيش از آن مقدارى هم كه لازم است، آقايان شنيده ايد. اين يك جور از بين بردن است. ولى اين جور از بين بردن چقدر مؤثّر است؟

ص: 36


1- . الامامة والسياسة، دينورى، ج 1، ص 157؛ احتجاج على اهل اللّجاج، طبرسى، ج 2، ص 298 (نامه ى امام حسين (ع) به معاويه): «و اعلم ان الله ليس بناس لك، قتلك بالظنّة و اخذك بالتهمة.»؛ همان، ج 2، ص 295: دستور معاويه به كارگزارانش: «و كتب كتابا آخر انظروا من قبلكم من شيعة على و اتهمتموه بحبه فاقتلوه و إن لم تقم عليه البينة فاقتلوه على التهمة و الظنة و الشبهة تحت كل حجر.»

خيلى كم تأثير دارد. شيخ راضى آل ياسين(1)، مؤلّف بزرگوار كتاب «صلح الحسن (عليه السّلام)» ميگويد: «در تكوين عالم، خاصيت زور و استبداد اين است _ كأنّه يك سنّتى است _ كه هرگاه روى هر مسئله ى فكرى و هر جريان فكرى، زور و استبداد و قدرت نمايى به وجود آمد، آن جريان فكرى رشد ميكند؛ اين خاصيت طبيعى است.» اتّفاقاً تجربه ها هم همين را به ما نشان ميدهد. بنابراين، اين راه، خيلى راه موفّقى نبود و ديديد كه در زمان خود معاويه، آن همه فشارها، آن همه خفقانها، آن همه اعدامها به جايى نرسيد؛ تا آنجا كه بعد از آنكه پسرش روى كار آمد، در كوفه شورش شد، در خود مدينه امام حسين (عليه السّلام) حركت كرد، عبدالله زبير(2) چنين كرد، چنان كرد و اين آتشهاى خفته ى در زير خاكستر، همه برق زد و جرقه زد و به وجود آمد و خودش را نشان داد؛ بنابراين، اين راه خوبى نبود.

2) تحريف چهره ى آن قهرمان

و من به شما عرض كنم اى كاش همه ى خلفاى بنى اميه و خلفاى بنى عبّاس اشتباه ميكردند و راه معاويه را دنبال ميكردند. امّا متأسّفانه اينها اين اشتباه را نكردند و راه معاويه تعقيب نشد و راهى بهتر از راه معاويه اختراع شد و آن اين بود: چهره را از بين نبردند، نام را نخواستند زير خروارها خاك دفن كنند، آمدند چهره را تحريف كردند؛ و اين خطرناك است. اين

ص: 37


1- . شيخ راضى آل ياسين (1372 _ 1314 ه -) فرزند شيخ عبدالحسين از علما و محقّقان و مورّخان حوزه ى نجف اشرف.
2- . عبدالله بن زبيربن عوام فرزند صحابى رسول الله (ص) و از شخصيّتهاى مورد احترام اهل سنّت. وى با يزيد بيعت نكرد و به نبرد با امويان پرداخت و بر حجاز تسلّط پيدا كرد. اميرالمؤمنين على (ع) وى را عامل انحراف زبير ميدانست.

كار گرفت؛ آن چنان گرفت و آن چنان اين تير به هدف رسيد كه دوره ى بنى اميه سر آمد، دوره ى بنى عبّاس سر آمد، قرنها بر اين گذشت و دوستان اهل بيت، اهل بيت (عليهم السّلام) را آن چنان مى بينند كه آن دشمنان ميديدند. در زندگى اهل بيت (عليهم السّلام) اين جنايت بزرگ موفّق شد. هنوز آن چنان است كه شيعه ى امام صادق و مدّعى تبليغ سخن امام صادق (عليه السّلام)، ايشان را آن چنان معرّفى ميكند كه اگر چنانچه شما را آن جور معرّفى كنند، فحش تلقّى ميشود؛ اگر من را آن جور معرّفى كنند، توهين تلقّى ميشود؛ و اگر امروز هر چهره ى موجّهى را آن جور معرّفى كنند، بى ادبى تلقّى ميشود. امام سجّاد (عليه السّلام) را همين جور معرّفى كردند. امام سجّاد (عليه السّلام) را يك آدم ضعيفِ بى اراده ى بازيچه ى بيمار معرّفى كردند؛ امام بيمار! هيچ نام ديگرى، هيچ عنوان ديگرى، هيچ لقب افتخارآميز ديگرى غير از «بيمار» براى يك امام پيدا نكردند! آن هم چه امامى؟! امام چهارمى كه به نظر ما بنيان گذار نهضت مخفى شيعى بعد از واقعه ى كربلا است؛ امام سجّادى كه متزلزل كننده ى بنيان اموى است؛ كسى كه ضامن همه ى نهضتهايى است كه در طول تاريخ تشيع به وسيله ى شيعه انجام گرفته. امام سجّاد (عليه السّلام) مادر همه ى اينها و به وجودآورنده ى همه ى اينها است. شيعه امروز امام سجّاد (عليه السّلام) را يك بيمار ميداند؛ در حالى كه بيمارى امام سجّاد _ آنچه در تاريخ هست _ محدود به همان چند روز كربلا است. خب، شما هم در عمرتان چند روز بيمار ميشويد؛ بنده هم بيمار ميشوم؛ هر آدم ورزشكارِ قوى هيكلِ نيرومندى هم در عمرش

چند روزى بيمار ميشود؛ اسم «بيمار» كه ديگر نبايد تا آخر روى اين شخص بماند. به جاى نامها و اين عنوانهاى افتخارآميز:

ص: 38

امام مجاهد، امام عالِم، امام آگاه، امام سازمان بخش، امام تشكيلات ده، امام به وجودآورنده ى نهضت، امامى كه موتور گردونه ى تاريخى تشيع است، بگويند: «امام بيمار»!

پس ببينيد كه واقعاً اين شيوه ى دشمن گرفته و ما امروز در مقابل يك تحريف چندين قرنى قرار داريم، ما در مقابل يك چنين انبوه متراكمى از دروغ قرار داريم. بايستى از لابه لاى اين همه دروغها، اين همه ظلمتهاى متراكم، حقيقت منوّر را، حقيقت درخشان را كشف كنيم و بيرون بياوريم. كار مشكلى هم هست، امّا شدنى است.

گفتيم كه شناخت زندگى امام و سيره ى عملى امام، داراى اين دو فايده است: يكى اينكه آموزنده است و ديگر اينكه برانگيزاننده و به اهتزاز درآورنده است؛ انسان را در پيچ وخم هاى زندگى كمك ميكند، به انسان حالت تفاخر و مباهات ميدهد. تعبير جامعترى براى فايده ى دوّم هست و آن اينكه در انسان روح غرورى به وجود مى آورد. اين احساس را در پيروان امام به وجود مى آورد كه راهى كه او ميرفت و امروز منِ شيعه مدّعى ام كه راه او را ميروم، راه خدا است، راه پرافتخار است، راه افتخارآفرين است؛ و بنابراين اين راه را بايد پيمود و بايد رفت. شناخت امام اين دو فايده را دارد.

بهره ى كامل نبردن ما از دو فايده ى شناخت امام

متأسّفانه امروز هيچ يك از اين دو فايده در اختيار ما نيست، ما نه به صورت آموزنده زندگى امام را فهميده ايم و نه به صورت برانگيزاننده. وقتى به زندگى ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) نگاه ميكنيم، چيزى از زندگى اينها به دست نمى آوريم. خب، اگر

ص: 39

بخواهيد به ظاهر نگاه كنيد، زندگى، زندگى متناقضى است: به حسب دريافت عوام مردم و آنهايى كه در حكم عوامند؛ امام حسن (عليه السّلام) يك جور زندگى ميكند امام حسين (عليه السّلام) نقطه ى مقابل او زندگى ميكند؛ هر دوى اينها زندگى شان با امام چهارم فرق دارد؛ هر سه ى اينها زندگى شان با امام هشتم فرق دارد؛ هر چهار اينها زندگى شان با زندگى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) فرق دارد؛ هر پنج نفر اينها زندگى شان با زندگى امام دوازدهم (عليه السّلام) فرق دارد. آيا تناقض نيست؟ آيا اينها متناقض عمل ميكنند؟ اتّفاقاً اين تناقض، به همين صورت تناقض، مورد قبول يك عدّه اى هم هست. يك مسئله اى را مطرح ميكنى، دليل ميخواهد. از گفته ى امام حسين يا از عمل

امام حسين (عليه السّلام) شاهدى برايش مى آورى. براى اينكه به شما جواب بدهد، ميگويد امام حسن (عليه السّلام) را چه ميگويى؟ ببينيد، اصلاً مثل اينكه در ذهن او، امام حسن و امام حسين (عليهم االسّلام) كارشان متناقض است. براى اينكه حرف تو را رد كند، حرف تورا جواب بدهد، كه تو از امام حسين (عليه السّلام) شاهد آوردى، ميگويد امام حسن (عليه السّلام) را چه ميگويى؟ فوراً بايد به او گفت: «برادر! من و تو كه با هم برادرِ دروغى هستيم، حرفمان و فكرمان و راهمان متناقض است امّا امام حسن و امام حسين (عليهم االسّلام) برادر واقعى اند، برادر فكرى اند، برادر ايمانى اند علاوه بر برادرى نژادى، لذا ممكن نيست راهشان متناقض باشد. تو اگر قبول كردى كه امام حسين (عليه السّلام) يك جور خاصّى عمل كرده، بايد قبول كنى كه امام حسن (عليه السّلام) هم همان جور عمل ميكند. اگر زندگى امام حسن (عليه السّلام) را غير از آن ميبينى، در بينش خود و در نگرش خود تجديد نظر كن و بدان كه اشتباه

ص: 40

كرده اى؛ «ثُمَّ اِرْجِعِ اَلْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ» .(1) دوباره نگاه كن، ببين كه زندگى امام حسن (عليه السّلام) چگونه است.» اين تناقض در ذهنشان وجود دارد. به زندگى هشت امام بعد از امام حسين استناد ميكنند: «آقا! امام صادق چرا اين جور عمل كرد؟ آقا! امام هشتم چرا چنان كرد؟» اگر ما بخواهيم به سبك بحثى كه تاكنون شده بحث كنيم، در زندگى خودِ هريك از ائمّه (عليهم السّلام) تناقضهاى آشكار عجيبى ديده ميشود كه به هيچ وجه قابل جمع كردن نيست. از طرفى ائمّه ى ما مردمى بودند ساكت _ به گفته ى معروف و مشهور و متداول _ صامت، رام و مطيع بلكه حتّى مؤيد؛ آن قدر مؤيد كه خليفه ى قبل سَقَط شده، خليفه ى بعدى كه برادر او است جايش نشسته، امام به مادر اين دو نامه اى مينويسد: «يعزّيها بموسى ابْنها و يهنّيها بهارون ابْنها».(2) بعد در آن نامه مينويسد كه من قربان خليفه بشوم! نامه اى كه به خود خليفه هم نيست. خب، كسى بخواهد قربان كسى هم برود، رودرروى او قربانش خواهد رفت؛ چرا در نامه؟ چه احتياجى است كه در نامه به مادرش بنويسد كه خدا من را قربان او كند، خدا هر شرّى را كه به او ميخواهد برساند، به من برساند؟ يك جا رفتار، اين جورى است؛ يك جا هم همين امام يا فرزند همين امام را ميبينى كه ساليانى در زندانهاى تاريك و در تابوره ها(3) زندگى ميكرد و به سر ميبرد.

ص: 41


1- . سوره ى ملك، بخشى از آيه ى 4.
2- . قرب الاسناد، حميرى، ص 308؛ مكاتيب الائمّة (ع)، احمدى ميانجى، ج 4، ص 507؛ بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 48، ص 135. ترجمه: امام كاظم (ع) نامه اى به خيزران _ مادر موسى و هارون عبّاسى _ نوشت و به او به خاطر فوت موسى تسليت و براى به خلافت رسيدن هارون، تبريك گفت!
3- . جاى تاريك

شواهدى به منظور ابطال احتمال سازشكار بودن ائمّه (عليهم السّلام)

تمام امامان، از امام سجّاد (عليه السّلام) به بعد _ يعنى امام باقر، امام صادق، امام موسى بن جعفر، امام جواد، امام هادى و امام عسكرى (عليهم السّلام) _ هر كدام يك بار، دو بار، سه بار زندان رفتند و تبعيد شدند. البتّه امام هشتم به يك صورت ديگر تحت نظر قرار گرفت. بنده سؤال ميكنم كه اگر چنانچه واقعاً امام هفتم آن قدر با قدرت زمانش صميمى و يگانه است كه به او ميگويد قربانت بشوم و شرّى كه به جان تو ميخواهد بخورد، به جان من بخورد، خب آيا براى دستگاه، كار عاقلانه اى است كه اين شخصيت موافق خود را، اين شخصيت خيرخواه خود را، اين آدم رام را بكشد يا به زندان بيندازد؟ عقلاى عالم اين كار را ميكنند؟ اگر تو جاى هارون بودى، ميكردى؟ فرض كنيد يك نفرى است علاقه مند به شما، خيلى هم دوستدار شما است، در سرّ و علن(1) هم رفيق شما است، در علن كه به نمازت مى آيد و به تو اقتدا ميكند، تابع حكومتت است؛ هر روزى كه تو روزه گرفتى، او روزه ميگيرد؛ هر روزى كه تو افطار كردى، ولو روز ماه رمضان هم باشد، او افطار ميكند؛ علناً به تو ميگويد من غلام توام، ميخواهى من را بكش، ميخواهى من را آزاد كن(2) _ كه از امام چهارم نقل است؛ از آن تحريفهاى شاخدار و واضح البطلان _ يك چنين آدمى كه اينقدر با تو يگانه است و از طرفى عدّه ى زيادى به او علاقه مندند، عدّه ى زيادى حرف او را مثل وحى مُنزَل ميدانند؛ اگر او با تو دشمن بود، آن عدّه هم با تو دشمن ميشدند؛

ص: 42


1- . پنهان و آشكار.
2- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 138. به توضيحاتى كه معظّمٌله در ص 219 داده اند، مراجعه شود.

و چون او با تو دوست و يگانه است، آن عدّه هم با تو دوست و يگانه اند؛ آيا يك چنين آدمى را تو هرگز خواهى كشت؟ به زندان خواهى انداخت؟ وسائل رنجش خاطر او را فراهم خواهى كرد؟ اگر بكنى، ممكن است به تو عاقل گفته شود؟ مسلّماً نه. چطور بود كه هارون عقلش از تو كمتر بود؟ منصور عبّاسى عقلش كمتر بود؟ واقعاً تو چه جواب ميدهى؟

خب، موسى بن جعفر (عليه السّلام) كه اين همه در اقطار عالم اسلامى مريد و علاقه مند دارد، بنده نگاه كردم؛ شهرهايى معروف بودند به دوستى اهل بيت (عليهم السّلام)؛ مثل كوفه، قم، خراسان. خراسان كجا است؟ تقريباً آن انتهاى مرزهاى اسلامى، ميرفت تا سِند امروز يعنى تا پاكستان امروز، تا آنجا خراسان بود. اين مردمِ دور از مركز قدرت كه امكان هرگونه حركتى و تلاشى و فعّاليتى هم برايشان وجود دارد، علاقه مندند به موسى بن جعفر؛ موسى بن جعفر (عليه السّلام) هم علاقه مند به هارون است يا تابع مصالح هارون است، يا اگر هم باطناً علاقه مند نيست و او را سنّى ميداند يا كافر ميداند و مُبغِض(1) اميرالمؤمنين (عليه السّلام) ميداند، عملاً تسليم او است؛ مثل يك برّه ى زير ِكارد، رام او است. آيا براى هارون عاقلانه است كه اين آدم لوسِ دوستدارِ ملاحظه كارِ سازشكارِ ترسوى عافيت طلب را كه اين همه هم مريد دارد، بكشد، از بين ببرد يا به زندان بيندازد؟ اوّلاً يك حامى خوب را از دست بدهد، بعد هم اين همه مردم را از خودش ناراضى كند؟ آيا اين عاقلانه است؟ اگر عاقلانه نيست، هارون نميكند؛ چون هارون خيلى عاقل است. نه فقط هارون عاقل است، مأمون هم خيلى عاقل است، منصور هم خيلى عاقل است. در آن دوره ى

ص: 43


1- . دشمن.

تاريخى اسلام در زمان بنى اميه و بنى عبّاس، تمام خلفايى كه در رأس جامعه ى اسلامى بودند، همه افراد عاقلى بودند. نه عقل به معناى «ما عبد به الرّحمن»(1)؛ نه، همين عقلِ مادّىِ شيطنت آميزى كه افراد دارند؛ خب، اينها خيلى عالى تَرَش را داشتند، اين همه رقيب را اينها ساكت ميكردند، اين همه كشور را اينها نگه ميداشتند. مثلاً فرض بفرماييد خسرو پرويز يا آن بقيه ى فاتحانى كه در گذشته بودند _ كوروش، داريوش، اردشير بابكان، ديگران و ديگران _ آيا اينها عاقل نبودند؟ چه كسى ميگفت عاقل نبودند؟ اگر عاقل نبودند، چگونه اين منطقه ى وسيع را اداره ميكردند؟ منطقه ى حكومت هارون الرشيد از همه ى آنها بيشتر بود. هارون الرشيد عاقل نبود؟ نميفهميد؟ پس يك چيز ديگرى در كار است برادر! يك مطلب ديگرى است. يا او عاقل نبوده، ديوانه بوده، آدم نفهمِ بى تشخيصى نسبت به مصالح خودش يا بى علاقه ى به مصالح خودش بوده، يا موسى بن جعفر (عليه السّلام) آن جور كه تو ميگويى، نيست؛ موسى بن جعفر سازشكار نبوده. موسى بن جعفر كسى بوده كه زنده ماندن او، براى هارون خطرناك تر بوده است از كشتن او، با اينكه كشتن او هم خيلى خطرناك بوده: خطر نارضايى مردم، خطر شورش مردم، خطر اغتشاش در ميان مردم _ همين طور كه اتّفاق هم افتاد _ خطر متوجّه شدن مردم پايتخت _ يعنى بغداد _ و فهميدن آنها كه اين فرزند پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است؛ كه بالاخره هم فهميدند. با اينكه اين خطرها وجود داشت، امّا وجود خود امام يك خطر

ص: 44


1- . كافى، كلينى، ج 1، ص 11، كتاب العقل و الجهل؛ بخشى از حديث امام صادق (ع): «عقل آن چيزى است كه به وسيله ى آن، خداى رحمان عبادت ميشود.»

خيلى بالاترى داشت كه اين خطرها همه در مقابل آن صفر است.

خب، اينها مسائلى است كه بايد به آنها برسيم. آنچه تا حالا در اين بخش اخير از صحبتهايم گفتم، دريافتهاى من است و تاكنون ادّعا است؛ امّا گمانم اين است كه اينها در ضمنِ مسائلى كه طرح خواهيم كرد، باز روشن شود.

فهرستى از بحثهاى آينده ى كتاب

بارى، برنامه ى بحث ما در روزهاى آينده اين است:

اوّلاً معنا ميكنيم كه امامت براى چيست و چرا بايد بعد از پيغمبر عدّه اى به نام «امام» در ميان جامعه وجود داشته باشند؟ ديگر اينكه اصلاً امامت داراى چه فايده اى است؟ داراى چه اثرى است و براى تأمين چه هدفى مقرّر شده؟

يك بحث ديگرى دنبال اين داريم _ اين مطالب را كه ميگويم، براى اين است كه سلسله ى بحث در ذهن شما بماند؛ اجمالاً بدانيد كه ما درباره ى چه نقاطى بحث خواهيم كرد _ و آن اين است كه خطّمشى كلّى امامان چه بوده؟ آيا آن هدفهايى كه براى امامت مورد نظر بود، در زندگى امامها منعكس بود يا نبود؟ و اگر بود، در چه دوره اى و در چه زمانى و به چه صورتى بود؟ دوره هاى زندگى ائمّه (عليهم السّلام) را تقسيم خواهيم كرد، كه چند دوره است.

از اين كه گذشتيم، مناسبات اينها را داريم: مناسباتشان با قدرتها _ با منصور، با هارون و با ديگران _ مناسباتشان با شيعيان. آيا شيعه جمعيتى بودند كه مريدان يك آقايى بودند به نام موسى بن جعفر (عليه السّلام) بدون اينكه همديگر را بشناسند، بدون

ص: 45

اينكه با هم ارتباطى داشته باشند؟ يا نه، اين افراد، اين آحاد، مهره هايى بودند در يك تشكيلات؟ اينها را رسيدگى ميكنيم و شواهدى براى آنچه مورد نظرمان است كه در روايات هست، مقدارى از روايات را كه همراهم هست، برايتان ميخوانم.

بعد ميرسيم به اينكه يك عدّه كسانى در تاريخ تشيع بوده اند كه متأسّفانه از نظر عامّه ى كسانى كه به تاريخ اسلام و تاريخ شيعه مراجعه ميكنند _ اهل منبر و اهل تحقيق و محدّثين _ بدنامند. آنهايى كه خيلى احتياط ميكنند، لعنتشان نميكنند؛ فوقش ميگويند خدا هر جور كه ميداند، با آنها عمل كند. آنها چه كسانى اند؟

آنها يك سلسله امامزاده هايند. جرم اينها چه بوده؟ جرم اينها اين بوده است كه در مقابل قدرتهاى زمان، قيام كردند و غالباً هم كشته شده اند، بعضى ها هم البتّه به اَجَل طبيعى مردند و كشته نشدند؛ از قبيل زيدبن على بن الحسين، از قبيل محمّدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن على _ از اولاد امام حسن (عليه السّلام) _ از قبيل حسين بن على(1) _ شهيد فخّ _ از قبيل محمّدبن ابراهيم بن اسماعيل بن طباطبا(2) _ جدّ سادات طباطبايى _ از قبيل ابراهيم بن عبدالله بن حسن(3). يك عدّه اى

ص: 46


1- . از نوادگان امام حسن (ع) و يكى از رجال برجسته و با فضيلت و با شهامت و عالى قدر بنى هاشم كه منصور دوانيقى پدر و دايى و جد و عموى مادرى وى را كشت. او با كمك مردم مدينه قيامى بر ضدّ هادى عبّاسى كرد و در راه حركت به مكّه در سرزمين فخّ به شهادت رسيد. از ائمّه (عليهم السّلام) رواياتى در مدح و تمجيد وى نقل شده است.
2- . (173 _ 199 ه -) از نوادگان امام حسن (ع) كه در كوفه قيام كرد و بر كوفه مسلّط شد و مردم را به اهل بيت (ع) دعوت نمود. او به صورت ناگهانى از دنيا رفت.
3- . (103 _ 145 ه -) از نوادگان امام حسن (ع). وى بر ضدّ منصور قيام كرد و در منطقه ى باخمراء در نزديكى كوفه به شهادت رسيد.

هستند از اين قبيل كه شما در كتب تاريخ كه نگاه كنيد، گريه ى امام براى كشته شدن اينها نقل شده، امّا چهره ى اينها يك چهره ى منفورى است _ چهره ى محبوبى نيست _ براى خاطر اينكه گفته ميشود اينها بى اجازه ى امام خروج كردند، قيام كردند و امام راضى نبوده است و چه و چه و... درباره ى اينها هم يك بحث هست كه آيا واقعاً قضيه همين بوده؟ آيا آنها منفور امام بودند؟ يا اگر منفور امام نبودند و محبوب امام بودند، آيا امام به كار اينها راضى بوده يا نبوده؟ و اگر به كار اينها راضى بوده است، آيا به اينها كمك هم ميكرده يا نميكرده؟ در اينجا هم ما يك بحثى داريم كه اتّفاقاً از ساير بحثهايى كه در اين زمينه خواهيم داشت، شايد مفصّل تر و مبسوطتر باشد و شواهد و قرائنى براى آنچه خودمان فكر كرده ايم، در دست است، كه ان شاءالله عرض ميكنيم.

بعد يك مسئله ى ديگرى پيش مى آيد و آن، مسئله ى تقيه است. البتّه مسئله ى تقيه يك مسئله ى فقهى است و خيلى مفصّل، كه چهار پنج تا دهه ى مثل دهه ى ما لازم است تا انسان بتواند آن را از اوّل تا آخر، كاملاً رسيدگى كند و نتيجه ى كافى و وافى و لازم را بگيرد. بحث ما درباره ى تقيه يك بحث جانبى و حاشيه اى است، به اين معنا كه تا زندگى ائمّه (عليهم السّلام) به آن صورت كه ما ميگوييم، مطرح ميشود، يك عدّه ميگويند: آقا پس تقيه چه شد؟ ما روشن ميكنيم كه آيا تقيه به آن صورتى كه ما ميگوييم، با زندگى ائمّه (عليهم السّلام) منافاتى دارد يا ندارد؛ و اگر منافات ندارد، پس معنى تقيه چيست و ائمّه (عليهم السّلام) چگونه تقيه كرده اند؟ و روايات تقيه را _ آن

مقدارى كه لازم باشد _ از روى كتاب يا از روى نوشته هاى خودمان

ص: 47

براى شما ميخوانيم. بعد كه براى شما روشن شد تقيه به چه معنا است، آن وقت ميفهميد كه ائمّه (عليهم السّلام) چگونه تقيه ميكرده اند. و سعى ميكنيم آنچه را كه گفتيم، با روايات ائمّه (عليهم السّلام) و كلمات خودشان اثبات و روشن كنيم. البتّه چند تا مسئله ى ديگر هم هست كه شايد جزء فروع يا جزء اصول درجه ى دوّم باشد، كه اينها را هم بعداً مطرح خواهيم كرد. گمانم هم اين است كه اين بحثها حدود پنج شش روزى طول بكشد. امروز روز چهارم است؛ بنده سعى ميكنم اين بحثها را ان شاءالله تا روز يازدهم تمام كنم؛ البتّه بحثها فشرده است. ممكن است هم سعى كنم يك قدرى فشرده ترش كنم. و چون وقت كم است و مجال اندك است و مطلب به نظرم زياد است، سعى ميكنم كه هرچه بتوانم مطلب را فشرده تر و كوتاه تر بيان كنم و به حواشى نپردازم مگر جايى كه لازم باشد.

امسال تصميم بنده اين بود كه از روز اوّلى كه اينجا منبر ميروم، برخلاف معمول، هر روز روضه ى مفصّلى بخوانم چون سابقاً گاهى نهى ميشد. اتّفاقاً نه ديروز و نه امروز اصلاً وقت نشد كه بنده روضه بخوانم. ان شاءالله باشد براى فردا.

نسئلك و ندعوك يا الله يا الله يا الله! پروردگارا! به محمّد و آل محمّد تو را سوگند ميدهيم دست تحريفى كه چهره ى اين بزرگ مردان را در برابر نظرهاى بزرگان و دوستانشان از شكل واقعى برگردانده و مشوّه ساخته، قطع بفرما. پروردگارا! توفيق پيروى كامل از زندگى اين بزرگواران و از برنامه هاى آنان به ما كه مدّعى تشيع هستيم، عنايت بفرما. پروردگارا! ما را به قصورها و تقصيرها و گناه هاى فردى و گناه هاى اجتماعى و گناه هاى فكرى مان كه به آنها توجّه نداريم، توجّه بده؛ وسيله ى توبه ى كامل و برگشت از اين گناهان را براى ما فراهم بفرما. ما را در زمره ى دوستداران و

ص: 48

پيروان و شيعيان اهل بيت زنده بدار. و ما را در شمار آنان محشور بفرما. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد همه ى نيازها و حاجتهاى ما را برآورده بفرما. بحرمة سورة الفاتحه.

ص: 49

ص: 50

گفتار سوّم: فلسفه و هدف امامت

اشاره

پنجم محرّم 1393. ق _ 1351/11/20

ص: 51

ص: 52

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنٰا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنٰا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ.(1)

رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّيّٰاتِنٰا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِينَ إِمٰاماً.(2)

رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا وَ اُنْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ.(3)

رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلىٰ وٰالِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صٰالِحاً تَرْضٰاهُ وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي.(4)

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد گوش حق شنو و فكر حق شناس و دل حق پذير به ما عنايت كن. پروردگارا! آنچه ميگوييم و ميشنويم، براى ما حركتى و تلاشى در راه تكامل و

ص: 53


1- . سوره ى ممتحنه، بخشى ازآيه ى 4؛ «... اى پروردگار ما! بر تو اعتماد كرديم و به سوى تو بازگشتيم و فرجام به سوى تو است.»
2- . سوره ى فرقان، آيه ى 74؛ «... پروردگارا! به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مايه ى روشنىِ چشمان [ما] باشد و ما را پيشواى پرهيزگاران گردان.»
3- . سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 250؛ «... پروردگارا! بر [دلهاى] ما شكيبايى فروريز و گامهاى ما را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز فرماى.»
4- . سوره ى احقاف، بخشى از آيه ى 15؛ «... پروردگارا! بر دلم بيفكن تا نعمتى را كه به من و به پدر و مادرم ارزانى داشته اى، سپاس گويم و كار شايسته اى انجام دهم كه آن را خوش دارى و فرزندانم را برايم شايسته گردان...»

تعالى انسانى ما قرار بده. پروردگارا! ما را از قناعت به قلعه ى تن و اكتفاء به محدوده ى حواس و اضافات ظاهرى نجات بده؛ پرواز به سوى جهان معنا و حركت به سوى قلّه ى انسانيتى كه براى انسانها معين كرده اى و مقدّر داشته اى، به همه ى ما روزى كن. پروردگارا! دل ما را پس از آنكه نداى هدايت تو را شنيد و پذيرفت و پس از آنكه آيت رحمت تو را ديد، به كورى و مردگى و جمود مبتلا مفرما. خدايا! ما را از ايمان به كفر برمگردان.

وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِيتٰاءَ اَلزَّكٰاةِ وَ كٰانُوا لَنٰا عٰابِدِينَ.(1)

ضرورت شناخت سيما و سيره ى امامان، نه مشخّصات شناسنامه اى شان

در اين باره صحبت ميكرديم كه سيره ى امامان اهل بيت (عليهم السّلام) از نظر ما ناشناخته است و سيرتمان بايد اين باشد كه اين بزرگ مردان تاريخ اسلام را بشناسيم؛ و گفتيم كه شناسايى اينها به نام و نشان و پاره اى خصوصيات، حرف تازه اى نيست، اين را كه امام سوّم در سال چندم هجرت، يا امام ششم در زمان كدام قدرت اموى يا عبّاسى ديده به جهان گشود، يا ميدانيم، يا اگر هم نميدانيم، لازم نداريم. آنچه در زمينه ى شناخت اين بزرگ مردان الهى براى ما لازم است، شناخت سيماى واقعى آنها است؛ آنچه امروز به آن ميگويند بيوگرافى. بيوگرافى يك انسان را چه چيزهايى تشكيل ميدهد؟ آيا تاريخ

ص: 54


1- . سوره ى انبياء، آيه ى 73؛ «و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت ميكردند و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان پرستنده ى ما بودند.»

ولادت او و تاريخ وفات او و عدد فرزندان او و نام زنان او است؟ يا نه، عناصر و عوامل تشكيل دهنده ى شخصيت او است؟ چه چيزهايى شخصيت اين رجل مورد نظر را تشكيل ميدهد؟

وقتى كه كسى درباره ى يك چهره ى معروفى مثل گاندى حرف ميزند يا كتاب مينويسد، اگر بپردازد به اينكه گاندى در چه سالى و چه ماهى از آن سال و چه روزى از آن ماه و از پدرى به چه نام و از مادرى به چه خصوصيت و در كدام شهر و در چه ساعت و در چه طالعى متولّد شد و كى مُرد و چند زن گرفت و چند فرزند پيدا كرد، آيا شما كه نه شيعه ى گاندى هستيد، نه گاندى امام شما است، با خواندن يك چنين كتابى _ كه قاعدتاً كتاب كوچكى هم نخواهد شد _ قانع خواهيد بود كه گاندى را شناخته ايد؟ يقيناً نه. آنچه در زمينه ى شناخت شخصيتى مثل گاندى براى شما قانع كننده و ارضاكننده است، اين است كه بدانيد گاندى در هندوستان چه كرد، با كدام دشمن روبرو بود، انگيزه ى او در مخالفت با اين دشمن چه بود، براى اجراى اين عمل از چه برنامه ها و چه وسائلى استفاده كرد، روابط او با ديگر شخصيتها و چهره هاى معروف هند به چه صورت بود؛ اينها براى شما مهم است؛ و شما نگاه كنيد به اين بيوگرافى هاى معروفى كه نويسندگان بيوگرافى نويسِ معروف عالَم _ مثلاً رومن رولان(1) _ درباره ى چهره هاى معروف نوشته اند؛ ببينيد چطور نوشته اند. بعد كه آن را نگاه كرديد، به سمت قفسه ى آن طرف كتابخانه تان برگرديد نگاه كنيد به آنچه كه به عنوان بيوگرافى امامان اهل بيت (عليهم السّلام)، دوستان آنها و شيعيان آنها درباره ى

ص: 55


1- . (1944 _ 1866 م) نويسنده ى فرانسوى.

اين بزرگ مردان به سِلك تحرير درآورده اند، نگاه كنيد. در اينجا شما بسى حيرت زده خواهيد شد؛ زيرا خواهيد ديد كه در اين نوع دوّم از كتابها، چيزى كه وجود ندارد، همين مسائل است. بالاخره براى شما شيعه ى امام صادق (عليه السّلام)، بعد از چهارده قرن معلوم نشد كه امام صادق (عليه السّلام) حرف حسابش در اين دنيا چه بود؛ آخر هم نفهميديد. آيا ايشان بنا داشتند كه در جامعه ى اموى در اوّل كار و در جامعه ى عبّاسى در آخر زندگى، مثل يكى از افراد علاقه مند و وفادار آن امپراتورى زندگى كنند؟ يا نه،

يك آدم مخالفى بودند؟ اگر مخالف بودند، آيا اين مخالفت را به صورت غصّه ها و روضه ها و ناراحتى ها در خود حفظ كردند و در دل نگه داشتند تا به فوت ايشان منجر شد؟ يا نه، اين را به يك صورتى ظاهر كردند؟ هيچ معلوم نيست. امّا اين را كه مادر امام صادق (عليه السّلام) كيست، غالباً ميدانند؛ چون صد بار شنفته ايم و صد بار گفته اند. اينكه فرزندان امام چه كسانى بوده اند، مكرّر شنيده ايم؛ اگر يادمان نباشد، از بى حافظگى است؛ چون گفته شده و نوشته شده. اقوال متعدّدى درباره ى تاريخ وفات و تاريخ ولادت ذكر شده و لذاست كه امروز در روزگار جلوه ى تشيع، در روزگارى كه پيشرفتهاى فرهنگ فكرى عالَم، مخصوصاً فرهنگ انقلابى جهان، همه جا به اصالت شيعه و واقعيت اين آيين و موافقت اين آيين با سنّت پروردگار در تاريخ و در انسان گواهى ميدهد، در روزگارى كه جا دارد انسانيت، سخن امام شيعه را بفهمد و بشناسد، در يك چنين روزگارى هنوز وقتى كه برميگرديم به تاريخ صدر اسلام، مى بينيم چهره ى بزرگان اين مكتب ناشناخته است. اگر نبود كوشش عدّه اى از

ص: 56

بزرگان سَلَف(1) ما كه سخنان اين بزرگواران را حفظ كردند، ما امروز از تشيع چيزى در دست نداشتيم؛ چون رجال تشيع را نميشناختيم. اين، زمينه ى درد بود؛ و درمان، به تحقيق است و به كوشش و تلاش پيگير، و به احساس مسئوليتى از طرف محقّقين، و به ابراز علاقه اى از طرف شيعيان به طور عموم، كه امامانشان را بشناسند. البتّه اين چند ساعتى كه ما مجموعاً در اين چند روز صحبت ميكنيم، يك گام كوچكى است _ كه روز اوّل هم عرض كردم _ و يك تلاش خيلى ناچيزى است براى پيمودن اين راه دور و دراز و طولانى.

اوّلين گام براى شناخت ائمّه (عليهم السّلام)؛ باوركردن ناآگاهى خود از سيره ى ايشان

ما اوّل احساس ناشناختگى را در خودمان بپذيريم و باور كنيم كه ائمّه را نشناخته ايم. اگر اين را فهميديم و باور كرديم و معلوم شد، به گمان بنده يك مقدارى از راه پيموده شده. بلاى بزرگ، ندانستن است؛ تصوّر باطل است و گمان اينكه ما ائمّه مان را خوب ميشناسيم؛ و آنهايى كه بيشتر در خود سر فرو برده اند تا در منابع تحقيق، و به پندار خود بيشتر سرگرم شده اند تا به واقعيتهاى زمان ائمّه (عليهم السّلام)، وقتى كه اشكى هم از روى دلسوزى مى افشانند، خوشحالند كه با معرفت ميگريند. ما قبول نداريم كه اين گريه، گريه ى بامعرفت است ولى قبول داريم كه گريه ى بى معرفت، به چيزى نمى ارزد؛ گريه ى بامعرفت لازم است.

لازم است انسان امام باقر (عليه السّلام) را بشناسد

تا ده سال گريه در مِنى بعد از شهادت امام باقر (عليه السّلام) _ به وصيت خود آن حضرت _ اثر ببخشد؛ والّا شهادت امام باقر (عليه السّلام) يك مرگ معمولى بود كه اگرچه مسموميت بود، امّا كسى نميفهمد. اين مطلبى نبوده كه خود امام، وصيت كند كه ده سال

ص: 57


1- . گذشته، پيشين.

در مِنى بر من بگرييد.(1) آن امامى كه براى زندگى دنيا ارجى قائل نيست، آن امامى كه مغفرت خدا نسبت به او، بسته به استغفار مردم نيست، آن امامى كه در دنيا به زر و زيور دنيا و به جلوه هاى فريبنده ى دنيا اهمّيت نداد و زاهدانه زندگى كرد و زاهدانه شهيد شد، اين امام اينقدر عشق به دنيا ندارد كه بگويد: «مردم! بعد از مرگ، بر من گريه كنيد.» اين مال اهل دنيا است. اين منِ دنياپرستم كه وقتى در دنيا زنده ام، ميخواهم مردم به من نگاه كنند؛ وقتى به ياد مرگ هم مى افتم، دلم ميخواهد مردم به يادم نوحه سرايى و گريه كنند. امام باقر (عليه السّلام) چرا چنين وصيتى ميكند؟ اين نيست مگر اينكه امام باقر (عليه السّلام) ميخواهد مايه ى شناخت خود را تا ده سال در عمومى ترين مواقف مسلمانها _ يعنى در مِنى _ فراهم كند. در فرصت كامل، مردم از همه ى ولايات مى آيند، و آنجا دور هم جمع ميشوند و به ياد امام باقر (عليه السّلام) _ محمّدبن على _ مجلسى تشكيل ميدهند و ميگويند او وصيت كرده كه بر من گريه كنيد، عزادارى كنيد؛ لذا ده ها استفهام براى ذهن آن مردم به وجود مى آيد و همين استفهامها است كه راه آنها را به سوى شناخت امام ميگشايد. منظور اين است.

ص: 58


1- . امام باقر (ع) به امام صادق (ع) فرمودند كه از تركه ى من مقدارى مال وقف كن تا ده سال در مِنى بر من گريه و ندبه كنند. (كافى، كلينى، ج 5، ص 117)

ضرورت شناخت سيره ى ائمّه (عليهم السّلام) به عنوان يك «انسان 250 ساله»

بعضى از دوستان گفتند كه شما خوب است هر چند تا از ائمّه (عليهم السّلام) را كه ممكن است، بحثشان را جلو بيندازيد و درباره شان صحبت كنيد؛ چون ايام بحث ما كوتاه است. بنده گفتم كه شيوه ى بحث ما اين نيست. شيوه ى ما در بحثى كه درباره ى زندگى ائمّه (عليهم السّلام) خواهيم كرد _ كه فهرستش را ديروز مختصراً عرض كردم _ بدين قرار است كه ما درباره ى تك تك ائمّه (عليهم السّلام) صحبت نميكنيم. از سال دهم هجرت كه طليعه ى فصل تازه اى در تاريخ اسلام است _ يعنى آغاز دوران امامت _ تا روزى كه دوران امامت در ظاهر به پايان رسيده و مردم با كسى به نام امام، ديگر روبرو نبودند يعنى تا شروع غيبت صغرى، در حدود 250 سال است. اين دوران را ما يك دوران واحدى به شمار مى آوريم. در اين خلال، دوازده نفر زندگى كرده اند؛ كه اوّلين نفر عليّبن ابى طالب اميرالمؤمنين (عليه الصّلاة و السّلام) است و آخرين نفر حضرت محمّدبن الحسن (صلوات الله و سلامه عليه و عجّل الله تعالى فرجه) است. البتّه چون آن دورانى كه حضرت عسكرى (عليه السّلام) حيات داشتند، امام دوازدهم در حال صِغَر سن بودند و تا وقتى كه پدرشان حيات داشته اند، ايشان به مرتبه ى امامت نائل نشده بودند و بعد از آنكه امامت پيش آمد، غيبت صغرى هم پيش آمد، بنابراين در اين بحث، زندگى ايشان برايمان مطرح نيست و از زندگى امام دوازدهم (عليه السّلام) حرفى و بحثى نداريم. چون بحث ما درباره ى ممشا و زندگى ائمّه (عليهم السّلام) است و زندگى امام دوازدهم (عليه السّلام) براى ما يك

ص: 59

صورت خارجى ندارد، چون حضرت در غيبت بوده اند. بنابراين درباره ى يازده امام بحث ميكنيم.

ما اين يازده امام را يك انسان فرض ميكنيم _ يك انسان 250 ساله _ براى خاطر اينكه خودشان فرموده اند كه همه ى ما در حكم انسان واحديم.(1) گاهى فرموده اند كه آنچه از ما شنيديد، ميتوانيد به امام ديگرى نسبت دهيد.(2) اين در روايات ما وجود دارد و معمولٌبه(3) هم هست. اگر شما سخنى را از امام صادق شنيديد و در ذهنتان نبود، مانعى ندارد كه آن را به امام باقر نسبت دهيد، چون اينها دو نفر نيستند؛ در حقيقت يك نفرند. ملاك وحدت در اينها هست و آن، وحدت فكر و وحدت شخصيت است. و «كلّهم نور واحد»؛(4) اينها همه يك نورند. يعنى به سوى يك طرف، انسانها را هدايت ميكنند؛ چون نور، هدايتگر است. اينها شاخص راه انسانيتند به يك جهت و به يك طرف. بنابراين اينها يك انسانند. اگر ما چنانچه در زندگى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) مثلاً يك نقطه اى پيدا كرديم كه در زندگى امام صادق (عليه السّلام) يك چيز ضدّ آن را ديديم، اين به نظر ما تناقض مى آيد و واقعاً تناقض است؛ همچنان كه اگر در زندگى خود على (عليه السّلام) دو چيز متناقض را ببينيم، براى ما قابل قبول نيست؛ اگر در زندگى او و در زندگى فرزندش امام حسن (عليه السّلام)، فرزندش امام حسين (عليه السّلام)، فرزندش امام صادق (عليه السّلام) دو چيز متناقض ديديم، واقعاً تناقض فرض ميكنيم؛ چون اينها دو

ص: 60


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 26، ص 6.
2- . كافى، كلينى، ج 1، ص 51.
3- . به اين حديث در مباحث فقهى و اعتقادى عمل شده است.
4- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 25، ص 1، باب «بدو أرواحهم و أنوارهم و طينتهم و أنّهم من نور واحد»

نفر نيستند؛ اينها افراد و عناصر اصلىِ يك گروه رهبرى هستند؛ آن هم يك گروه رهبرى اى كه پيوند آنها به يكديگر، اصيل ترين پيوندها است؛ يعنى پيوند خدايى.

بنابراين ما وقتى كه ميخواهيم زندگى ائمّه (عليهم السّلام) را در نظر بگيريم و رويش مطالعه كنيم، دوازده امام را تك تك و جدا جدا مورد بحث قرار نميدهيم؛ بلكه يك نفر را فرض ميكنيم كه در روز رحلت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ولادت يافت و در سال 260 _ سال رحلت امام عسكرى (عليه السّلام) _ از دنيا رفت. ما يك انسان 250 ساله را در نظر مى آوريم.

اين انسان در زندگى خود، فراز و نشيبهايى داشته است. ممكن است در نظر ما يك جاهايى ضدّ و نقيض بيايد، امّا چون ميدانيم كه اوّلاً يك انسان است و ثانياً حركت او و زندگى او يك جهت داشته و از يك جا الهام ميگرفته است، يعنى از كتاب خدا و سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و علومى كه پروردگار، در امور دين به او داده و او براى يك هدف كار ميكرده است، يعنى براى خدا و براى تعالى انسانيت و ايجاد جامعه ى اسلامىِ كامل، چون اين وحدتها وجود دارد لذا بايد دقّت كنيم و اين تناقض را رفع كنيم؛ و اتّفاقاً هر جا دقّت ميكنيم، تناقض به خودى خود رفع ميشود.

اگر بخواهيم اين يازده عنصر پاك را تشبيه كنيم به يك انسانى كه داراى هدفى است، بايد آنها را تشبيه كنيم به مثلاً آدمى كه حركت ميكند براى اينكه به يك نقطه اى به مسافرت برود. از ساعتى كه پا را از منزل بيرون ميگذارد، او مسافر است بلكه از آن لحظه اى كه از اتاق خود خارج ميشود، او مسافر است. چمدان را ميبندد، به دست ميگيرد، بعد از منزل خارج ميشود؛

ص: 61

ممكن است در كوچه آهسته راه برود يا پياده راه برود، ممكن است در خيابان تاكسى سوار شود، ممكن است وسيله ى سفر را قطار انتخاب كند. به ايستگاه قطار ميرود. سوار قطار ميشود. قطار حركت ميكند و در جاهايى توقّف ميكند. يك جاهايى سر قطار برميگردد. گاهى قطار عكس جهت مسير حركت ميكند و دور ميزند و گاهى هم ميرسد به منزل(1). همان وقتى كه اين شخص دارد پياده حركت ميكند، شما نميگوييد: «معلوم ميشود اين آدم از سفر منصرف شده، چون آدم مسافر كه پياده نميرود.» بله آدم مسافر پياده نميرود، امّا يك جاهايى طبعش پياده روى است. يك جاهايى قطار طبعش آهسته رفتن است. آنجايى كه سربالايى است، آنجايى كه خطر بزرگى هست كه اين قطار را تهديد ميكند، آنجايى كه بنا است از روى يك پلى بگذرد، آنجايى كه جادّه هنوز محكم نيست و ريل آهن درست استوار نيست، قطار آهسته ميرود؛ امّا در زمينهاى كوبيده، در آنجاهايى كه راه هموار است، اين قطار سريعتر حركت ميكند. آنجايى كه به يك مانع بزرگى برخورد ميكند، قطار برميگردد، امّا نه اينكه از مسافرت برميگردد؛ برميگردد تا از راه ديگرى خود را به هدف برساند. خطّسير طبيعى اين قطار اين است كه وقتى به فلان نقطه رسيد، چون در فلان نقطه كوهى قرار دارد و شكافتن اين كوه امكان پذير نبوده است و تونل زدنش صرفه نداشته است، سر قطار برميگردد، ميرسد به يك جايى كه رشته ى كوه يك قدرى ارتفاعش كمتر است و از همان روى كوه حركت ميكند و ميرود آن طرف. شما اگر يك آدم سطحى اى نباشيد، يك آدم خام نباشيد، بار اوّلى نباشد كه در عمرتان مسافرت ميكنيد،

ص: 62


1- . محلّ استراحت بين راه.

تا ديديد سر قطار برگشت، به رفقا نميگوييد: «رفقا! برگشتيم تهران.» نه داريم ميرويم به طرف هدف؛ مثلاً داريم ميرويم قم؛ به تهران برنگشته ايم. درست است كه سر قطار برگشت، امّا اين برگشتن سر قطار، مقدّمه ى رسيدن به قم است. اين كند رفتن، مقدّمه ى رسيدن به قم است. اين توقّف كردن در بين راه، يك ضرورت است؛ براى بنزين گيرى است، براى عوض كردن مسافر است و براى جهات ديگر.

يك انسان از اوّلى كه از رختخوابش هم بلند شد، از داخل اتاق خوابش هم بيرون آمد و آن وقتى هم كه در تاكسى سوار شد، تا آن وقتى هم كه سوار قطار شد و به بيابانها رفت و راه هاى پر پيچ و خم را طى كرد و گذراند و بعد رسيد به مقصد، همان آدمِ مسافر است. او حق ندارد بگويد كه چون ما مثلاً در قهوه خانه ى على آباد پياده شديم، بنابراين ديگر مسافرت ما تمام شد. اين خيلى ساده لوحى ميخواهد. ما اين ساده لوحى را بر دورافتاده ترين افرادى كه ممكن است در عمر خود هرگز مسافرت نكرده باشند هم نميبخشيم، و جدّى تلقّى نميكنيم كه وقتى كه به قهوه خانه ى على آباد رسيدند بگويند: «مثل اينكه مسافرت تمام شده چون راننده نگه داشت.» نه، پياده شدن در كنار قهوه خانه، يك ضرورت است، تجديد قوا لازم است. تا پياده نشوى، يك چايى نخورى، يك استراحت نكنى، ادامه ى مسافرت برايت ممكن نيست، يا اشكالاتى ممكن است پيش بيايد؛ اينجا يك مقدار تنفّس لازم است.

يك مسافر از سال دهم هجرت شروع كرد به راه و قدم گذاشت در يك خطّ استوار. كارى ندارم به اين حرفهايى كه معمولاً زده ميشود؛ مثلاً صحيفه اى از آسمان براى هريك نازل شده بود و

ص: 63

در اين صحيفه چيزهايى نوشته شده بود و دستوراتى داده شده بود كه اين دستورات قابل تخطّى نبوده است. براى خاطر اينكه اوّلاً پرداختن به اين بحث، در روشن كردن سيماى ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) مؤثّر نيست؛ ثانياً اصلاً مدارك و منابع قابل اطمينانى در اين گونه مسائل وجود ندارد. اهل فنّ و اهل خبره ميدانند كه در موضوعات شرعى و در مسائل مربوط به عقايد، خبر واحد هيچ حجّيتى ندارد؛ ولو به سند قرص و محكم و معتبر رسيده باشد. بنابراين آن كه اين گونه حرفها را ميزند، نميتواند ما را از آن خطّسير و راه و شيوه ى خاصّى كه در شناخت زندگى ائمّه (عليهم السّلام) در پيش گرفته ايم، منعطف و منصرف كند و لزومى ندارد كه به آن بپردازيم.

مسئله اين است كه يك مسافر زبده ى كارآزموده ى مصمّم، قدم در راه مينهد و دل به حركت و سير ميدهد و راه مى افتد؛ هر جايى به هر صورتى كه مقتضى بود، عمل ميكند؛ به هر صورتى كه رسيدن او به سرمنزل، متوقّف بر آن بود، عمل ميكند. البتّه «مقتضى» كه ميگويم، نه اين مقتضى بودنى است كه در ميان ما معمول است و مثلاً ميگوييم: «مقتضى نبود بنده فلان حرف حق را بزنم.»؛ نه، اين جور اتّفاقاتى هرگز در زندگى ائمّه ى ما (عليهم السّلام) نبوده؛ بلكه يعنى آن جورى كه مصلحت اسلام ايجاب ميكند؛ و آن جورى كه رسيدن به هدف، اقتضا ميكند؛ آن جور حركت كردن.

اين كوهپيماى استوار و نستوه و اين رهنوردِ كارآزموده ى مسلّط و خسته نشو مواجه با قلّه ى بسيار بلندى بود كه بايد آن را با زحمت و فشار تمام، با صبرِ عجيب بگذراند. او در يك جا به

ص: 64

يك نقطه اى رسيد كه بايد چشمهايش را باز ميكرد و قدمها را آهسته برميداشت تا از اين گذرگاه تنگ و دشوار عبور ميكرد و پرت نميشد و همين كار را كرد، مراقبت كرد، دقّت كرد. يك جا دزدانى در كمين بودند كه دور او را احاطه كنند، او را از بين ببرند، راه او را ببُرند و از وجود او اثرى نگذارند _ چون رسيدن به هدف و پيمودن اين راه، به صرفه ى آنها نبود _ اينجا آهسته و بدون اينكه آنها بفهمند چه شد، كفشهاى نرمَش را پوشيد، سر را خم كرد، آهسته رد شد و دشمنها ناگهان ديدند كه اين شخص رفته است. يك جاى ديگر، او را آن طرف اين گذرگاه، آن طرف اين درّه ى ژرف و عميق ديدند كه با چهره اى خندان دارد نگاه ميكند، به دشمنان خود لبخند تمسخرآميز ميزند و دست دوستانش را ميگيرد. و باز دارد ميرود طرف هدف. اين راهپيما 250 سال به اين نحو راه را پيمود، يك لحظه مردّد نشد، يك لحظه از راه منحرف نشد و يك قدم برخلاف مصلحتِ راه برنداشت و آنچه كه در بين اين راهپيمايى طويل و مديد عمل كرد، براى خاطر اين راه بود. اين زندگى ائمّه (عليهم السّلام) است به طور خلاصه. اگر شما نقّاش ماهر و زبردستى باشيد و بخواهيد او را ترسيم كنيد، بايد انسانى را ترسيم كنيد كه كوله پشتى بر دوشش است، كفشهاى آهنى به پايش و آن عصاى آهنىِ افسانه اى در دستش و چشمش به افق، دارد اين راه را ميرود و به هر آنچه در پيرامون او از تهديدها و از خطرها و از اشكالها ميگذرد، بى اعتنا است و آن چنان خطوط قيافه اش تصميم او را نشان ميدهد كه اگر اين راه، دو هزار و پانصد سال هم بود، باز ميرفت و باز حركت ميكرد.

ص: 65

فلسفه و هدف امامت

خب، يك نكته اينجا باقى ماند _ البتّه همه ى بحث باقى است، هنوز ما بحثى نكرده ايم؛ آنچه گفتيم، اجمالى بود كه تفصيلش را ان شاءالله بايد در روزهاى ديگر بگوييم _ يك نكته اينجا جاى بحث دارد و آن اينكه هدف چيست؟ اين هدفى كه اين راهپيماى استوارِ كهن با كفش و كلاه و عصاى آهنين دارد به دنبال آن دائماً گام ميزند و مدام راه ميپيمايد، چيست؟ يعنى به تعبير ديگر، اين امامت براى چيست؟ بعد از دوران نبوّت، مسئله اى به نام امامت يعنى چه؟ امام شأنش چيست؟ و شغلش كدام است؟ كار ندارم به اينكه شرطش چيست؛ در اينها خيلى بحث هست و گاهى بيش از اندازه ى لزوم بحث شده. امام شغلش چيست و هدفش كدام است و اصلاً فلسفه ى امامت چيست؟ اين را بايد بحث كنيم. آن طورى كه بنده تصوّر ميكنم، ادامه ى نبوّت به صورت امامت و زاييده شدن خطّى به نام امامت از خطّ ديگرى به نام نبوّت، به دو منظور است: يكى تدوين و تبيين مكتب، و ديگر ادامه ى راه نبوّت و تأمين خواستها و هدفهاى نبى. پيغمبر مى آيد و چرا مى آيد و چگونه مى آيد و چگونه عمل ميكند، اينها بحثهايى است كه نظرم هست در سه سال

پيش در همين مجلس درباره ى آنها بحث مفصّلى كرديم؛ كه اگر شما آن بحثها يادتان باشد، خيلى آدم خوش حافظه اى هستيد، چون خودم دقيق يادم نيست ليكن اجمالاً ميدانم كه رئوس مطالب اينها بوده و يادداشت هم كرده بودم.

ص: 66

دو هدف پيامبر (صلّى الله عليه و آله)؛ ايجاد انقلاب در يك جامعه ى منحرف و ايجاد جامعه اى نو

پيغمبر در يك مواقع خاصّى در اجتماع ظهور ميكند. وقتى كه ضرورت ظهور پيغمبر به وجود مى آيد، پيغمبرى مبعوث و برانگيخته ميشود و آن دورانى است كه اجتماع بشرى و اين كاروان تاريخ انسانيت احتياج دارد به يك نقطه ى عطف، احتياج دارد به يك انقلاب. قرنها دستهاى تحريف كار خودشان را كرده اند، قدرتهاى ضدّ انسانى و ضدّ بشرى فعّاليتها و تلاشهاى خود را انجام داده اند و جوامع انسانى را به قواره ى نامطلوبى درآورده اند و شكل نظام جوامع بشرى را به شكل موذى و مضرّ براى انسانيت تبديل كرده اند؛ اينجا است كه نبى مى آيد. نبى مى آيد انقلاب ميكند؛ يعنى مى آيد بنيان جامعه را بر هم ميريزد و اصول جامعه را ويران ميكند و قواره ى جامعه را عوض ميكند و اصول ديگرى به جاى اصول كهن، اصول ارتجاعى و اصول غلط وضع ميكند _ و اينها اصول انقلابى اسلام است، اصول انقلابى دين است _ اينها را ميگذارد و جامعه اى به شكل نو تشكيل ميدهد.

پس اگر دقّت كنيد، در وظيفه ى پيغمبر دو چيز وجود داشت: يكى عبارت بود از ارائه ى يك اصول انقلابى و ايجاد انقلاب بر مبناى اين اصول، و دوّم ساختن و بنيان گذارى يك اجتماع نو. البتّه نبى كه عرض ميكنم، منظورم انبياى بزرگ، انبياى انقلاب آفرين و به تعبير مصطلح اسلامى: انبياى اولوالعزم است. اگر نبى بزرگ بيايد در اجتماعى و اصولى را هم ارائه بدهد، امّا يك اجتماعى بر مبناى اين اصول بنيان نگذارد، يك جامعه اى را به شكل مطلوب خود نسازد، رسالت او ناقص است. توجّه

ص: 67

كرديد؟ فرض كنيد مثلاً موساى پيغمبر (عليه السّلام) بيايد در جوامع فرعونى، هاى وهويى هم راه بيندازد، فرعون را هم متوجّه بكند كه ما آمديم، يك اصول صحيحى را هم به مردم ارائه بدهد، احياناً شورشى هم برپا كند و فرعون را هم از بين ببرد و از تخت فرعونى واژگون كند و اصلاً وضع اجتماع را در هم بپاشد، امّا يك اجتماع درستى بر طبق پيشنهاد خود نسازد و تحويل انسانيت ندهد و خود در رأس آن اجتماع قرار نگيرد و برنامه ى حركت آن اجتماع و پيشرفت و تكامل آن را در اختيار اين اجتماع و زير بغل آن نگذارد، اين موسى (عليه السّلام) رسالت خود را انجام نداده؛ و ميدانيد كه همه ى انبياى الهى جامعه تشكيل داده اند؛ اقلّاً در يك محيط و محدوده ى كوچكى، يك جايى به قواره ى مطلوب خود به وجود آوردند، يك جامعه اى درست كردند، مبانى جامعه را بنيان گذارى كردند، كار گذاشتند؛ حالا بعد باقى ماند يا نماند، آن مسئله ى ديگرى است؛ امّا اين را به وجود آوردند، اسلام هم همين طور.

تلاش پيامبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) در ايجاد جامعه ى اسلامى

اسلام آمد و با يك فرياد، مقدّمات انقلاب خود را فراهم كرد. سيزده سال اين مقدّمات به طول انجاميد و انقلاب به ثمر نرسيد. تا وقتى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در مكّه است، همه اش تلاش و كوشش است؛ امّا كوششى كه از نظر كوته بينان، كوششى است بى ثمر؛ همه اش فدا دادن است، همه اش شكنجه كشيدن است، همه اش مطرود خويش و بيگانه بودن است و

ص: 68

يك جا تبعيد دسته جمعى شدن است به شعب ابى طالب(1)؛ گرسنگى ها و محروميتها و صدمه خوردن ها و يأس ها و ترديدها و دودلى ها براى افراد كم ايمان. اينها مقدّمات انقلاب است؛ اينها ضرورتهايى است كه رسيدن به آن قِمّه(2) و قلّه ى حاكمان يك جامعه ى انسانى متوقّف است بر آن. تا اينكه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هجرت ميكند. اينجا انقلاب به نقطه ى ثمربخشى ميرسد، آن وقت يك جامعه اى به وجود مى آيد.

و شايد من اين را در ضمن همان بحثها گفته باشم كه هجرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) يك امر غير قابل پيش بينى نبود، يك امر تصادفى نبود. غالباً خيال ميكنند كه هجرت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) يك امر تصادفى است؛ يعنى اتّفاقاً يك عدّه اى از انصار آمدند نشستند قرآن را گوش كردند، بعد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را به مدينه دعوت كردند _ همان طور كه شما مثلاً يك واعظى را دعوت

ميكنيد به تهران، يك آقايى را دعوت ميكنند به يك شهرستانى _ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هم به مدينه رفت و بعد هم در مسجد مشغول موعظه ى مردم شد تا اينكه از دنيا رفت. قضيه اين نبود. در آن زمان دو نياز در مقابل هم قرار گرفت، دو چيز بشدّت به يكديگر نيازمند بودند: مدينه نيازمند يك آيين نو است كه يك زندگى تازه اى را برايش به ارمغان بياورد. مدينه از جنگها خسته شده،

از خونريزى ها به ملالت نشسته، برادركشى گريبان او را آن چنان گرفته كه او را از

ص: 69


1- . درّه اى ميان دو كوه ابوقبيس و خندمه در مكّه است. اين شعب ملك بوده است. در سال هفتم بعثت، رسول خدا (ص) بنى هاشم و مسلمانان به سبب آزارهاى مشركان مكّه به آنجا رفتند و سه سال در محاصره ى اقتصادى و اجتماعى در آن به سر بردند.
2- . قلّه.

زندگى بيزار كرده؛ يك مدينه ى محتاج، يك مدينه ى فقير، يك مدينه ى مورد تحقير، يك مدينه ى بازيچه ى يهود، مدينه اى كه بزرگانش هم نميتوانند با هم كنار بيايند تا چه برسد به عوامش و مردم خرده پا. مدينه محتاج يك نيرويى، يك قدرتى، يك برنامه اى است _ نميگويم برنامه ى الهى اسلام به آن صورت، كه مدينه شعور آن را نداشت كه احساس نياز به چنين برنامه اى را بفهمد _ محتاج يك قانونى، يك انضباطى است؛ محتاج يك نفرى است كه بيايد و بتواند مدينه را اداره كند. اين يك نياز.

نياز دوم، نياز پيغمبر اسلام (صلّى الله عليه و آله) است. پيغمبر اسلام (صلّى الله عليه و آله) بعد از آنكه در مكّه خطّ او را نخواندند، خويشانش او را طرد كردند، يارانِ او را شكنجه كردند، در طائف او را نپذيرفتند و با سنگ از او پذيرايى كردند و يك شب هم نگذاشتند

در آنجا بماند(1) و قبائل اطراف مكّه هر كدام به يك شكلى به او پاسخ رد دادند و نجيب ترين قبائلى كه با او روبرو شد، در مقابل قبول اسلام، جانشينى او را طلب كرد(2)، بعد از آنكه از اين همه شكستهاى حتمى عبور كرد _ شكستهاى ضرورى، شكستهاى حتمى، شكستهاى اجتناب ناپذير؛ شكستهايى كه يك نهضت تا از آن مرحله ها نگذرد، هرگز به پيروزى نميرسد؛ شكستهايى كه در حكم ساليان ده و يازده و دوازده است براى يك آدمى كه ميخواهد به سن چهارده و پانزده و شانزده برسد _ نيازمند يك زمينه ى آماده و مستعد، نيازمند يك مدينه، نيازمند يك عدّه انسان عطشناك، نيازمند يك زمينه اى است كه بذر سالم و ثمربخش خود را در آنجا بپاشد. ناگهان اين

ص: 70


1- . السّيرة النّبويّة، ابن هشام، ج 2، ص 266؛ اعلام الورى باعلام الهدى، ج 1 ص 133
2- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 1، ص 257

دو نياز روبروى هم قرار ميگيرد. پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) پيشنهاد ميكند، آنها مى بينند عجب چيز خوبى است و قبول ميكنند. بعد، پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) زمينه ى كار را محكم تر ميكند، با آنها پيمان ميبندد، بعد هم شبانه بلند ميشود مى آيد مدينه و به دوستانش ميگويد كه وقتى من رفتم، همه تان بياييد مدينه و همه هجرت كنيد و واجب ميكند هجرت را براى يارانش و پيروانش، و در مدينه يك حكومت، يك جامعه، يك مدنيت نو، يك تشكيلات نو، يك قواره ى ايده آل براى زندگى انسان به وجود مى آورد. اين سهم نبى است.

مقرّرات اسلامى براى ايجاد جامعه ى اسلامى

براى اداره ى اين جامعه، يك مكتبى هم از طرف خدا آمده؛ يك سلسله معارف آمده، يك سلسله مقرّرات حقوقى آمده: شما اگر دزدى كنى، مجازاتش اين است. اگر بر سر ديگرى زدى، مجازاتش اين است. تو اى حاكم! اگر استبداد ورزيدى، مجازاتت اين است. تو اى محكوم! اگر استبداد او را ديدى و چنين و چنان نكردى، يا چنين و چنان كردى، مجازاتت اين است. آن كسانى كه زور ميگويند، مجازاتشان اين است. آن كسانى كه ميخواهند به خدا نزديك شوند، راهش اين است. آن كسانى كه علاقه مند به مصالح جامعه ى اسلامى نيستند، بايد خود را اين جور مداوا كنند. براى اينكه اين گردونه تا ابديت به پيش برود، آنجا يك سلسله مسائل لازم و ضرورى پيش بينى شده است. اين موجود نوظهور كه اسمش «جامعه ى اسلامى» است، بايد تا ابد بماند و براى اينكه تا ابد بماند، احتياج به يك سلسله دستورات دارد. اين دستورات را به او ميگويند، آنها را

ص: 71

مينويسند، به صورت كتابى در مى آورند، كتاب را ميدهند زير بغل جامعه ى اسلامى، ميگويند هر وقت احتياج پيدا كردى، بايد اينها را نگاه كنى و بخوانى و راه خودت را ادامه دهى و پيش بروى. اين كتاب چيست؟ منظورم از اين كتاب، فقط قرآن نيست؛ يادتان باشد. مخصوصاً باز تكرار ميكنم و تأكيد ميكنم كه مقصودم از اين كتاب، فقط قرآن نيست؛ بلكه منظورم از اين كتاب، مجموعه ى احكام و معارف و اخلاقيات و مسائل حقوقى و بقيه ى چيزهايى است كه در فرهنگ اسلامى موجود و مضبوط است و تبيين شده؛ اعمّ از كتاب، يا سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، روش پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، گفتار پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و غيره. اين را ميدهند به اين جامعه، به اين موجود تازه پاى نوظهور، ميگويند: «اين در دست تو است، اين دارو براى ادامه ى زندگى تو لازم است، اين راهنمايى ضرورى است؛ بايد اين را داشته باشى.»

بقاى قوانين اسلام بعد از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه و آله)

بعد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از دنيا ميرود: «و ما محمّد الّا رسول قد خلت من قبله الرّسل»(1)؛ محمّد (صلّى الله عليه و آله) جز پيامبرى نيست، پيش از او پيامبرانى گذشته اند. اگر تو مسلمانِ تازه اسلام آورده در او يك جنبه ى اوجى مى بينى و خيال ميكنى كه او نمردنى است، اشتباه ميكنى. «أ فان مات او قتل انقلبتم على أعقابكم»؛ اگر او بميرد يا در ميدانهاى جنگ كشته شود، شما راهتان را عوض خواهيد كرد؟ دچار رجعت خواهيد شد؟ به سوى زندگى

ص: 72


1- . سوره ى آل عمران، بخشى از آيه ى 144.

جاهليت برخواهيد گشت؟ لباس زيبايى را كه اسلام براى شما دوخته است، بلكه آن قواره ى زيبايى را كه اسلام براى شما به وجود آورده، بدل به قواره ى پيشين خواهيد كرد، يعنى ارتجاع؟

دو وظيفه ى امام بعد از پيامبر (صلّى الله عليه و آله)؛ تبيين دين و تطبيق آن با نيازهاى جامعه

خب، پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه بالاخره از بين رفتنى است. پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) شصت وسه سال عمر كرده. ما پيغمبرانى داشته ايم كه كمتر از ايشان عمر كرده اند؛ پيغمبرانى داشته ايم كه كمتر از ايشان در ميان مردم خود زندگى كرده اند؛ عمر يحيى (عليه السّلام) كمتر از ايشان است؛ عيسى (عليه السّلام) اگرچه از دنيا نرفت و كشته نشد، امّا در ميان قوم خود كمتر از ايشان زندگى كرد؛ و بسى پيغمبران ديگر. حالا پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه رفت، آن جامعه بايد چه بكند؟ اين جامعه بعد از رفتن پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) دو احتياج دارد _ توجّه كنيد فلسفه ى امامت در همين چند جمله است _ يكى اينكه اين كتاب را باز كند و بخواند و بفهمد و آن را در ذهنش پخته كند؛ ديگر آنكه آن را با نيازهايش تطبيق بدهد. بنيان گذار مكتب مى آيد فكرى را پيشنهاد و ارائه ميكند؛ حتّى جامعه اى را هم بر بنياد اين فكر ميسازد؛ امّا فكر بايد در جامعه پخته شود. نه اينكه از لحاظ واقعيت نپخته است؛ نه، در ذهن مردم بايد پخته شود. اين افكار اصولى بايد تبيين شود، بايد تصريح شود، بايد تفسير شود، بايد به گوشه و كنارهاى زندگى مردم تطبيق داده شود. اين، كار افراد يا فرد خاصّى است كه از همه بهتر به مكتب آشنا است.

مكتب، مفسّر ميخواهد، شارح ميخواهد. آن شارح و مفسّر

ص: 73

كيست؟ امام. در اينجا آنچه بنده بشدّت از آن پرهيز ميكنم بحثهاى فرقه اى است. اگر شما به عنوان مثلاً يك معترض غير شيعى بياييد اعتراض كنيد كه: «آقا! در اين كسى كه تو ميگويى چه چيزهايى شرط است؟ و به چه دليلى شرط است؟» بنده اين بحثها را در اينجا حتّى جايز نميدانم. ما داعيه ى شيعه را ميگوييم، ما ادّعاى تشيع را ميگوييم؛ و اگر چنانچه غير شيعه اى اين حرف را باور نكند، بسيار خب، باور نكند. آن بحث، جاى ديگرى دارد كه ما ثابت كنيم كه نخير، حرف شيعه درست است و حرف غير شيعه درست نيست. اينكه بنده الان دارم بحث ميكنم، به خاطر اين است كه با يك عدّه شيعه روبرو هستم و همه ى ما معتقد به تشيع هستيم. بنابراين لزومى ندارد كه من ثابت كنم به چه دليل امام بايد داراى اين شرايط و اين خصوصيات باشد. بنده ادّعاى شيعه را دارم ميگويم و حرفهايى را كه ممكن است گوشه و كنار در ذهن آقايان يا لااقل در كتابها باشد، توجيه ميكنم و توضيح ميدهم و تفسير ميكنم.

پس عاملى كه ايجاب ميكند امامت را _ يعنى وجود كسانى را كه ادامه ى نبوّت محسوب شوند و سررشته ى نبوّت را بعد از مرگ نبى به دست بگيرند _ عبارت است از احتياج جامعه به تفسير و تشريح و تبيين و تبليغ مكتب؛ جامعه محتاج اين است. اگر چنانچه ائمّه ى يازده گانه ى بعد از پيغمبر (صلوات الله عليهم)، كه از آنها روايات هست و تا امروز بحمدالله باقى است، نبودند، اگر چنانچه

تفسيرهايشان و تشريحهايشان و گفته هايشان در اطراف قوانين اين مكتب وجود نميداشت، ما امروز اسلامِ به اين صورت را در اختيار نداشتيم. اينها در پيشبرد فرهنگ قرآنى اسلام، سهم بسيار مؤثّر و قاطعى دارند؛ حتّى در فقه غير شيعه،

ص: 74

حتّى در معارف غير شيعى.

درست است كه محمّدبن اسماعيل بخارى(1) در سرتاسر كتابِ هفت هشت هزار حديثىِ (2) خود، يك حديث از امام صادق (عليه السّلام) نقل نكرده و ندارد، و درست است كه آنها از شيعه مطلبى نقل نميكنند و امام صادق يا امام باقر يا ساير ائمّه (عليهم السّلام) در گفته هاى آنها و در كتابهاى آنها و در احاديث آنها اثرى به جاى نگذاشته اند، امّا بودن امام صادق (عليه السّلام) در يك دوره اى _ در هر دوره اى كه مثل امام صادقى زندگى كند _ سطح فرهنگ آن دوره را بالا ميبرد و ترقّى ميدهد؛ اين طبيعى است.

در ميان يك ملّت، يك دانشمند چه ميكند؟ در يك جامعه ى فكرى و ايدئولوژيكى، يك ايدئولوگ چه ميكند؟ يك متفكّر چه ميكند؟ يك مكتب شناس چه ميكند؟ ولو اينكه خيلى حرفها را و خيلى پيشرفتها را و خيلى دريافتهاى سنگين را به او منتسب نكنند، امّا او در پيشبرد جامعه اثر ميگذارد؛ و اين طبيعى است.

شيخ محمّد ابوزهره(3)، دانشمند معاصر مصرى _ كه آدم واقعاً منصفى است و انسان بزرگى است و بسيار بااطّلاع است _ در كتابى كه درباره ى امام صادق (عليه السّلام) نوشته، ميگويد، همه ى دانشمندان علوم اسلامى، مثل حديث، مثل تفسير، مثل فقه و ساير اينها، سررشته ى فكرشان به امام صادق است و از امام

ص: 75


1- . ابوعبدالله محمّدبن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيره بخارى (256 _ 194 ق). او در علم حديث سرآمد و سرشناس بود. كتاب وى معتبرترين كتاب حديثى اهل سنّت است.
2- . صحيح بخارى
3- . (1394 _ 1315 ق) عالم، خطيب و نويسنده ى تواناى مصرى.

صادق (عليه السّلام) استفاده ميكنند. بنابراين امام صادق (عليه السّلام) در فقه شيعه و در معارف شيعى به طور مستقيم، و در معارف غير شيعى به طور غير مستقيم تأثير قاطع گذاشته؛ و مثل امام صادق (عليه السّلام)، ده نفر ديگرند: اميرالمؤمنين، امام مجتبى، امام حسين، امام سجّاد، امام باقر، امام موسى بن جعفر، امام رضا، امام جواد، امام هادى، امام عسكرى (صلوات الله عليهم) كه هريك در زمان خودشان تأثير بسزايى ميگذاشتند در شناخت مكتب و شناخت اسلام.

البتّه هرچه از آغاز دوره ى امامت به پايان دوره ى امامت نزديك ميشويم، اين عامل ضعيف تر ميشود. از آغاز دوره ى امامت هرچه به طرف پايانش ميرويم، مخصوصاً وقتى كه ميرسيم به امام نهم و امام دهم و امام يازدهم، اين موجب اوّلىِ براى امامت، يعنى تفسير مكتب و تشريح مكتب، ضعيف تر ميشود و آن موجب دوّم _ كه هنوز نگفته ام و عرض خواهم كرد _ تقويت ميشود؛ و اين باز به اقتضاى احتياج و نياز زمان است. پس وقتى كه جامعه ى

اسلامى پيغمبر خود را از دست داد _ به تعبير قرآن وقتى كه «مُنذر»، يعنى پديدآورنده ى انقلاب را از دست داد _ احتياج دارد به يك سلسله ى محكمى كه لااقل تا يك زمانى ادامه پيدا كند و در اين دوران، مكتبى كه به وسيله ى منذر و پيغمبر آمده است، تكميل شود، تشريح شود، تفسير شود، به همگان تفهيم شود و نسبت به مباحث و مصاديق و نيازهايى كه در اجتماع هست، منطبق شود و پخته شود. اين يك.

دوّم

اين است كه اين جامعه، رهبر ميخواهد. اميرالمؤمنين (عليه السّلام) در يكى از كلماتش ميفرمايد: «لابدّ للنّاس

ص: 76

من امير»؛(1) هر جامعه اى احتياج دارد به يك رهبر؛ و اين جزء تز ما است، جزء طرز فكر ما است. ما معتقد نيستيم كه روزگارى خواهد رسيد كه اجتماعات بدون حكومت اداره شوند؛ نخير، «لابدّ للنّاس من امير»؛ ناگزير مردم بايد رهبر داشته باشند. بعد از اينكه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از دنيا رفت، در رأس جامعه ى اسلامى لازم است يك نفرى باشد كه آن حركت را، آن سير را، آن تلاشى را كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميكرد براى پيشبرد اين جامعه و رسانيدن آن به تعالى و تكاملى كه منظور او هست، ادامه دهد؛ لازم است يك نفرى باشد كه مثل خود پيغمبر و دستى به نيرومندى دست پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، زمام اجتماع را بگيرد و به آن راهى كه ميخواهد، هدايت كند. وجود اين افراد، با آزادى جامعه ى اسلامى هم منافات ندارد. اگر مختصر دقّتى بكنيم، روشن ميشود كه هيچ منافاتى ندارد. رهبر جامعه، هدايت ميكند جامعه را، پيش ميراند جامعه را، وسايل پيشرفت و پيشبرد جامعه را برايش فراهم ميكند. اجتماع، يك رهبر سياسى لازم دارد غير از رهبر فكرى اى كه تفسير و تبيين مكتب ميكند. اينكه اين رهبر سياسى چگونه آدمى بايد باشد، آيا لازم است اعدل باشد، آيا لازم است اعلم باشد، يا چه باشد، اين يك بحث كلامى و فرقه اى است و ما در اين بحثها هيچ وارد نميشويم و بحث نميكنيم و وقت محدود خودمان را صرف اين حرفها نميكنيم؛ اين بحثها وقت ديگرى ميخواهد.

ضرورت تلاش امام براى بازپس گيرى منصب رهبرى

خب، حالا اگر نگذاشتند اين رهبر سياسى رهبرى كند،

ص: 77


1- . نهج البلاغه، شريف الرضى، خطبه ى 40، ص 82.

امّا او واقعاً رهبر است. اگر حاكمى معزول شد، آيا اين حاكم معزول ميتواند به خودش بگويد ما تفسير و تبيين مكتب را ادامه ميدهيم و حالا كه نتوانستيم حكومت كنيم، ديگران جامعه را اداره كنند؟ با بزرگوارى و شرح صدر، خودش را از اين قضيه معاف كند؟ ميتواند چنين كارى بكند يا نميتواند؟ يا شقّ سوّمى وجود دارد؟ ميتواند، در صورتى كه مصلحت بزرگترى را در نظر داشته باشد؛ و نميتواند، در صورتى كه اين مصلحت، مورد نظر نباشد. ما معتقديم كه نميتواند. ما معتقديم آن كسى كه از طرف پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) به حكومت برگزيده شد و منصوب شد و جهاتى كه براى حكومت لازم است، پيغمبر در او ديد و او را به اين منصب گماشت و زمام جامعه ى اسلامى را در مشت او قرار داد و به مردم هم او را معرّفى كرد و توصيه ى او را هم كرد و گفت بايد از او اطاعت كنيد، او اگر يك وقتى از حقّ خودش دور افتاد، ناچار بايد تلاش كند كه به حقّ خودش برسد؛ براى خاطر اينكه اين حق، يك حقّى نبوده كه بخواهند تعارفى به او بدهند.

يك

وقت هست كه يك گلابى را بنده خدمت شما تقديم ميكنم و ميگويم آقا خواهش ميكنم اين را ميل كنيد؛ شما هم تعارف ميكنيد كه نخير، ميل ندارم. يك وقت هم هست كه خداى نكرده مريضيد و به شما ميگويند دارو ميل كنيد. در اينجا معنى ندارد كه شما بگوييد نخير، ميل ندارم دارو بخورم. در پاسخ شما ميگويند بيخود ميل نداريد. اوّل با زبان خوش؛ بعد شما را ميخوابانند و با زور دارو را در حلقتان ميريزند! يك حكومت سالم، براى دورانى كه نزديك به آغاز انقلاب اسلامى است، يك داروى ضرورى است، يك داروى لازم است. جامعه ى اسلامى حق ندارد بگويد من اين دارو را نميخواهم. آن

ص: 78

كسى هم كه خازن(1) اين دارو است و دارو در آستين او است، حق ندارد بگويد خيلى خوب، حالا كه دارو نميخواهى، بنده هم قهر ميكنم؛ دندَت نرم، پس برو بمير! نه، اين نيست. مگر مسئله اى شخصى است؟ سعى ميكند خودش را به آن حق برساند، سعى ميكند دارو را به مريض بخوراند. مگر اينكه ببيند اگر چنانچه به اين مريض خيلى فشار بياورد، مريض اصلاً خواهد مُرد. بله در اينجا موقّتاً دست نگه ميدارد تا اين مريض از آن حال بدجونى، از آن حال قريب الموتى، از آن حال احتضار بيرون بيايد. وقتى كه مريض از آن حال بيرون آمد و آماده شد كه روى او فعّاليتى انجام بگيرد و اين دارو به او خورانده شود، در ابتدا دارو را رندانه و زيركانه به او ميخورانند و اگر نشد، به زور در حلقش ميريزند، امامت اين جورى است.

انتقال دو منصب پيامبر (صلّى الله عليه و آله) به اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و ائمّه ى بعد از ايشان

ما شيعه معتقديم _ اين چيزى كه ميگويم، اعتقاد شيعه است؛ اعتقاد شخص خاصّى نيست _ آن كسى كه بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، اين هر دو منصب را به حكم خدا و پيغمبر در دست گرفت؛ يعنى منصب تفسير و تدوين و تشريح مكتب را و منصب رهبرى و زعامت و ادامه ى راه سياسى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را، عليّبن ابى طالب اميرالمؤمنين (صلوات الله عليه) است. «دليلش چيست» را بعد از اين همه كتابها و منبرها و حرفها از من سؤال نكنيد؛ بحث ما اين نيست. امامت براى خاطر اين دو منظور و دو هدف است: يكى تشريح مكتب،

ص: 79


1- . نگه دارنده.

تفسير مكتب، تدوين مكتب؛ و ديگرى ادامه ى راه جامعه ى اسلامى؛ يعنى زمام جامعه را در دست گرفتن و جامعه را در همان خطّسير و خطّمشى اى كه پديدآورنده ى انقلاب _ يعنى پيامبر (صلّى الله عليه و آله) _ ترسيم كرده و معين كرده و از پيش معلوم شده، پيش بردن و كشاندن. اينها وظيفه ى امام است.

اين دو وظيفه به گفته ى خود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بعد از پيغمبر محوّل شد به اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و بعد از اميرالمؤمنين (عليه السّلام) هم به يازده امام ديگر. هم از طريق شيعه و هم از طريق سنّى رواياتى نقل شده كه خود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) معين كردند كه دوازده نفر بعد از من امام هستند: «الأئمّة من ولدى اثناعشر»(1). امام، البتّه به همين معنايى كه عرض كرديم؛ يعنى هم شارح مكتب و مفسّر مكتب و هم ادامه دهنده ى راه پيغمبر در پيشبرد جامعه؛ يعنى كارهاى سياسى پيغمبر. به تعبير ديگر، امام داراى دو بال است: يك بال، بال فكرى؛ يك بال، بال سياسى. امام با يك دست مكتب را تبيين ميكند، با دست ديگر زمام جامعه ى اسلامى را در دست ميگيرد و به سوى هدف پيش ميبرد. پيغمبر فرموده اين كسانى كه امام هستند و اين دو وظيفه به آنها محوّل شده، دوازده نفرند. در بعضى از روايات _ و روايات بسيارى از طريق شيعه _ اسم و رسم و خصوصيات و نام و نشان اينها معين شده(2) و البتّه درست هم هست؛ به حسب فكر

دقيق و تحقيقى، اشكالى هم ندارد. بعد از اميرالمؤمنين، امام حسن مجتبى است، بعد از او امام حسين بن على است،

ص: 80


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 8 ص 366 (با اندكى تفاوت)
2- . از آن جمله: كمال الدّين و تمام النعمّة، شيخ صدوق، ج 1، صص 253 _ 251، مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 1، ص 282؛ بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 36، ص 250

بعد از او عليّبن الحسين است، بعد از او محمّدبن على است، بعد از او جعفربن محمّد است، بعد از او موسى بن جعفر است، بعد از او عليّبن موسى است، بعد از او محمّدبن على است، بعد از او عليّبن محمّد است، بعد از او حسن بن على است، بعد از او محمّدبن حسن است؛ (صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين)؛ اينها ائمّه ى مايند.

پس ما تا الان فهميديم كه اين دوازده بزرگوار كه ما اسم اينها را از بچّگى ها شنفته ايم و در كودكى در گاهواره نام آنها لالايى و ذكر خواب ما بوده و محبّت اينها در دلهاى ما بسى عميق و نافذ است و آرزومند بوده ايم و هستيم كه در زندگى، راه آنها را بپيماييم و پس از مرگ با آنها باشيم و در قيامت در كنار اينها قرار بگيريم و خدا نظرى كه به اينها ميكند، به ما بكند و خودمان را شيعه ى اينها ميدانيم، براى چه معين شده اند و خدا از اينها چه خواسته و مكتب از اينها چه انتظارى دارد. اين را تا الان فهميديم.

ويژگى شيعه ى حقيقى؛ شناخت وظيفه ى امام و حركت كردن در پى او

شيعه ى واقعى آن كسى است كه اين هدف را ميفهمد. و يك كلمه به شما بگويم: ما اگر چنانچه صد سال هم عمر كنيم، امّا ندانيم كه امام ما براى چه بود و در راه اماممان حركت نكنيم، شايسته و لايق نام شيعه نيستيم. حالا يك وقتى يك آقايى، يك غير آقايى، به ما شيعه بگويد، يا خدا و يا خود آن بزرگوارها بخواهند لطف كنند، تفضّل كنند و چنين لطفى جايز باشد و به ما بگويند شيعه، آن با خودشان است؛ امّا به حسب آنچه كه از موازين دست ما است، اينطور نيست. ما اگر ندانيم راه آنها

ص: 81

چه بوده است و آنها چه كار ميخواستند بكنند و به كدام جهت ميخواستند بروند و ندانيم كه حالا ما بايد به كدام سمت برويم، همين ميشود ديگر. اگر ندانستيم كه آنها كجا ميخواستند بروند، يعنى نميدانيم كه ما حالا كجا ميخواهيم برويم؛ چون ما هم دنباله رو آنهاييم. اگر اين را ندانيم، ما شيعه نيستيم.

«مؤمن زيستى» و «مؤمن آفرينى»؛ از خصوصيات شيعه ى زمان ائمّه (عليهم السّلام)

بنده ان شاءالله در يكى از روزهايى كه مى آيم، به مناسبت، «شيعه» را تعريف ميكنم و ميگويم كه در زمان ائمّه به چه جور آدمى شيعه گفته ميشد؛ و گمان ميكنم اگر بدانيم شيعه به چه كسى گفته ميشده، براى اكثر ما مايه ى شرمندگى شود. صرفاً مسئله ى نماز و روزه و اين حرفها _ كه در پاره اى از روايات است و درست هم است _ نبوده؛ اگرچه آنها هم هست، امّا اصول قضايا نيست؛ اصول قضايا چيزهاى ديگرى است كه در آنها بوده و متأسّفانه در اكثر ما نيست. آن روز شيعه ميفهميد و احساس ميكرد كه امام او براى چيست و راه او چيست و كجا ميخواهد برود و مسئوليت او كدام است؛ لذا راه خودش را هم انتخاب ميكرد.

و لذا بود كه اين خاصيت عظيم اسلامى _ اينكه مؤمن، مؤمن را نگه ميدارد _ در جامعه ى شيعىِ آن روز بود. «مؤمن آفرينى» در جامعه ى شيعه ى زمان ائمّه بود و امروز نيست. «مؤمن زيستى» در جامعه ى صدر اسلام بود و امروز نيست. آنها مؤمن زيست ميكردند و مؤمن ميمردند و مؤمن مى آفريدند.

بعد از آنكه امام سجّاد (عليه السّلام) به امامت منصوب شد

ص: 82

_ يعنى بعد از واقعه ى كربلا _ مؤمنان همه رفتند، مؤمنين همه لَنگ شدند، همه مردّد شدند، با اينكه اعتقادشان را هم از دست نداده بودند. تعبير روايت اين است: «ارتدّ النّاس»(1) مردم بعد از واقعه ى كربلا مرتد شدند. يعنى از خدا برگشتند؟ كسى از خدا برنگشت. يعنى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را انكار كردند؟ كسى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را انكار نميكرد. يعنى از امامت و ولايت عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) صرف نظر كردند؟ ابدا. به حسب اعتقاد، مثل جنابعالى و من، به خلافت و ولايت اميرالمؤمنين اعتقاد داشتند. همانهايى كه در مدينه بودند، همانهايى كه دور و بر امام سجّاد بودند، همه به امامت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و امامت حسين بن على (عليه لسّلام) اعتقاد داشتند. مدينه مركز شيعه بود. امّا در عين حال يحيى بن امّ الطّويل(2) _ آن جوان فداكار، آن مرد شيعه ى راستين، آن مبارز بزرگ _ روايت معروفى است كه مى آمد در مسجد مدينه مى ايستاد و رو ميكرد به همين شيعه هاى از قماش ما، ميگفت: «كَفَرْنٰا بِكُمْ وَ بَدٰا بَيْنَنٰا وَ بَيْنَكُمُ اَلْعَدٰاوَةُ وَ اَلْبَغْضٰاءُ أَبَداً حَتّٰى تُؤْمِنُوا بِاللّٰهِ وَحْدَهُ» .(3) او به شيعيان زمان، به دوستان عليّبن ابى طالب به حسب ادّعا، حرفى را ميزد كه هزاران سال قبل، ابراهيم خليل الله (عليه السّلام) آن حرف را به بت پرستان و

ص: 83


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 144؛ «ارتدّ النّاس بعد الحسين (ع) الّا ثلاثة ابو خالدالكابلى، يحيى بن امّ الطّويل و جبيربن مطعم _ ثمّ انّ النّاس لحقوا و كثروا».
2- . يحيى بن أمّ الطّويل: از ياران خاصّ امام سجّاد (ع) كه به مخالفت علنى با بنى اميّه برخاست و در نهايت نيز حجّاج بن يوسف به جرم دوستى و پيروى از اميرالمؤمنين على (ع) دستها و پاهاى او را قطع كرد و به شهادت رسانيد. از وى به عنوان حوارى امام سجّاد (ع) نام برده شده است.
3- . سوره ى ممتحنه، بخشى از آيه ى 4؛ «به شما كفر مى ورزيم و ميان ما و شما دشمنى و كينه ى هميشگى پديدار شده تا وقتى كه فقط به خدايان آوريد.»

طاغوت پرستان زمان زده بود. ميگفت ما به شما كافر شديم، ميان ما و شما رابطه ى دوستى بريده شد و مناسبات دشمنى و بغض و كينه پديد آمد. ميگفت صف ما سه نفر _ سه نفر بودند: «الّا ثلاثة» _ به رهبرى امام چهارم، امام سجّاد (عليه السّلام)، از صف شما شيعه نماها جدا شد. تا كى؟ «حتّى تؤمنوا بالله وحده»؛ تا آن وقتى كه به خداى يكتا ايمان بياوريد.(1) كسى نگفت: «اى يحيى بن امّ الطّويل! ما كه به خدا ايمان داريم». ميفهميدند او چه ميگويد. بعد در همين روايت دارد: «ثمّ انّ النّاس لحقوا و كثروا» ؛ اينها توليد مثل كردند. شيعيان اطراف امام سجّاد (عليه السّلام) گرد آمدند، زياد شدند، روزبه روز تكثير مثل كردند تا اجتماعى را به وجود آوردند كه صدها نفر بود، هزارها نفر بود؛ در كوفه و در مدينه و در باخمراء(2) و در بصره و در مراكش و در ساير مناطق شيعه نشين، با دشمنان شيعه جنگيدند و كشته شدند و كشتند و انقلابها پديد آمد و شورشها به وجود آمد و در روزى كه امام عسكرى (عليه السّلام) از دنيا ميرود، كنار گوش خليفه، يعنى مدائن، مركز تشيع است؛ بنابراين اينها شيعه ساز بودند...(3)

ص: 84


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 144.
2- . منطقه اى است در نزديكى كوفه كه ابراهيم بن عبدالله محض در سال 145 ه -. ق، در آنجا به شهادت رسيد.
3- . نقص نوار.

گفتار چهارم: انسان 250 ساله ى مبارز

اشاره

ششم محرّم سال 93. ق _ 1351/11/21

ص: 85

ص: 86

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنٰا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنٰا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ.(1)

رَبَّنٰا لاٰ تَجْعَلْنٰا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اِغْفِرْ لَنٰا رَبَّنٰا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ.(2)

رَبَّنٰا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ اَلنّٰارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَ مٰا لِلظّٰالِمِينَ مِنْ أَنْصٰارٍ.(3)

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ.(4)

رَبَّنٰا وَ آتِنٰا مٰا وَعَدْتَنٰا عَلىٰ رُسُلِكَ.(5)

ص: 87


1- . سوره ى ممتحنه، بخشى از آيه ى 4؛ «... اى پروردگار ما! بر تو اعتماد كرديم و به سوى تو بازگشتيم و فرجام به سوى تو است.»
2- . سوره ى ممتحنه، آيه ى 5؛ «پروردگارا! ما را وسيله ى آزمايش [و آماج آزار] براى كسانى كه كفر ورزيده اند، مگردان؛ و بر ما ببخشاى كه تو خود تواناى سنجيده كارى.»
3- . سوره ى آل عمران، آيه ى 192؛ «پروردگارا! هركه را تو در آتش درآوردى، يقيناً رسوايش كرده اى؛ و براى ستمكاران ياورانى نيست.»
4- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان؛ و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى.»
5- . سوره ى آل عمران، بخشى از آيه ى 194؛ «پروردگارا! و آنچه را كه به وسيله ى فرستادگانت به ما وعده داده اى، به ما عطا كن...»

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد هدايتى را كه به ما وعده كرده اى، و نصرتى را كه به مؤمنين وعده كرده اى، و تعالى و تكاملى را كه براى انسانها مقرّر داشته اى، از ما دريغ مدار.

پروردگارا! پس از آنكه دل ما را به شنيدن و دريافتن حقايق زنده كرده اى، و فكر ما را با آشنايى به معارف، منوّر فرموده اى، دل ما را و فكر ما را مَميران.

وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِيتٰاءَ اَلزَّكٰاةِ وَ كٰانُوا لَنٰا عٰابِدِينَ.(1)

دو منصب امام؛ تبيين دين و رهبرى جامعه

گفتيم كه فلسفه ى امامت و آن موجبى كه دوره اى به نام امامت را در تاريخ اسلام و شايد در تاريخ همه ى اديان ضرورى كرده، دو چيز است: يكى عبارت است از تفسير و تدوين و تطبيق و تشريح مكتب، و ديگر ادامه ى راه پيغمبر و منذر (صلّى الله عليه و آله) و هدايت كردن جامعه ى انسانها به آن سو و سمت و جهت كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مقرّر و معين كرده بوده است. دو چيز موجب شد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بعد از خود، امام معين كند؛ اين بحثى بود كه ديروز كرديم.

البتّه شنيدم كه بحث براى بعضى از دوستان يك قدرى صعب(2) آمده و مشكل _ البتّه نه غير قابل قبول و داراى اشكال _ يك قدرى صعب آمده و توصيه كرده بودند كه بنده يك قدرى بيان را رقيق تر و ساده تر كنم. حرفى نيست؛ ميشود ساده تر

ص: 88


1- . سوره ى انبياء، آيه ى 73؛ «و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت ميكردند و به ايشان انجام دادن كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان پرستنده ى ما بودند.»
2- . دشوار

صحبت كرد، امّا وقت كم است. بنده چهار پنج روز ديگر بيشتر در اين مجلس مجال ندارم و آنچه عرض ميكنم _ همان طورى كه قبلاً هم اشاره كردم _ منتخب و گلچينى است از يك سلسله بحثهايى كه مدّتى است مطالعه ى اندكى و كار كوچكى رويش كرده ام. بنده مغتنم شمردم كه در اين چند روزى كه بنا شده اينجا بيايم، همين بحث را در محضر آقايان محترم عنوان كنم. اگر اين جور باشد كه يك نفر هم مطلب را گرفته باشد، ما يك قدرى احساس ميكنيم كه به منظورمان رسيده ايم. البتّه دلمان ميخواهد كه اكثريت، بلكه همه، خيلى خوب مطلب را بفهمند. به هرحال طبع مطلب اين است كه يك قدرى فشرده باشد. حالا سعى ميكنيم كه اگر بتوانيم مطلب امروز را _ نه مطلب ديروز را تكراراً _ توضيحى بدهيم.

پس امامت براى اين لازم است كه امام دو كار انجام دهد: يكى اينكه مكتب دين را كه به وسيله ى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از طرف خداوند به انسانها ارائه شده و در سطح اجتماع پياده شده، تفسير كند، در اذهان مردم جامعه آن را پخته كند، با موارد و مصاديق تطبيق كند و به طور كلّى اين مكتب را براى آيندگان تشريح كند؛ مثلاً از قبيل آنچه شما در زندگى امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه) سراغ داريد. آن بزرگوار در مسند تدريس مى نشستند و براى مسلمانهاى تشنه كامى كه از اكناف عالم اسلام براى شناخت اسلام و درك مقرّرات اسلام

و معارف اسلام و اخلاقيات اسلام به سوى آن بزرگوار ميرفتند، اسلام را بيان ميكردند و حرفهاى تازه ميگفتند. اگرچه به يك معنا اين حرفها تازه نبود يعنى در قرآن و در كلام پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) سابقه داشت امّا خاصيت مطلب اصلاً همين است كه براى مردم،

ص: 89

يك گوشه هاى زيادى مجمل ميمانَد. اين اجمال، يك شرح دهنده لازم دارد و او امام است. اين يك شغل.

شغل ديگرى كه امام دارد، اين است كه بايد راه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را ادامه دهد. يعنى چه؟ يعنى پيغمبر جامعه اى را به وجود مى آورد و اين جامعه را بر مبناى اصول اسلامى بنا ميكند و حكومتِ اين جامعه را در دست ميگيرد و مثل قافله سالار دلسوزِ ازراهْ آگهى

، اين جامعه را به سوى هدف انسانيت _ يعنى به سوى رشد، تكامل، تعالى، ترقّى مادّى و معنوى _ به پيش ميراند. بعد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از دنيا رفت _ كه او هم مثل همه ى مردم، جاودان نيست و ميميرد(1) _ بايد دنبال سرِ او امامى بيايد و مردم را به پيش براند و رشد بدهد و جامعه ى اسلامى را به سوى تكامل و تعالى بكشاند و سوق دهد. اين شغل دوّم است. اگر فرق اين دو را درست نفهميده ايد _ كه البتّه فرق اينها خيلى روشن است _ بنده بعد از پايان بحث براى شما توضيح خواهم داد؛ امّا حالا اگر سلسله ى بحثهاى ما هم دستتان نيست، اجمالاً همين يك مطلبى را كه گفتم شأن امام چيست و فلسفه ى امامت كدام است، در ذهنتان نگه داريد؛ حرف نافعى است و براى حلّ بسيارى از مشكلات به درد ميخورد. به گمانم اگر شيعه از مدّتها پيش به اين طرف روى همين حرف تكيه ميكرد، خيلى مسائل را حل ميكرد و مخالفان خود را به بسيارى از داعيه هاى(2) خود قانع و تسليم ميكرد. بارى؛ از اين حرف گذشتيم.

ص: 90


1- . سوره ى زمر، آيه ى 30؛ إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ: «قطعاً تو خواهى مُرد و آنان [نيز] خواهند مُرد.»
2- . ادّعاها

وظيفه ى امام؛ مبارزه براى به انجام رساندن دو منصب خود

ديروز يك چيز ديگرى دنبال اين حرف به اشاره گفتم، كه امروز هم باز مختصراً آن را عرض ميكنم؛ چون بحث ما بايد رشته اش ادامه پيدا كند. اين يك بحثى است تقريباً حاشيه اى، امّا درعين حال لازم، كه حالا اگر چنانچه امام فرصتى پيدا نكرد كه اين دو وظيفه را انجام دهد، بايد چه بكند؟ يعنى اگر چنانچه قدرتهاى زمان اجازه ندادند كه امام به تفسير و تدوين مكتب بپردازد، آيا تكليف از دوش امام برداشته شده است؟ نه اينكه ما بخواهيم براى امام تكليف معين كنيم؛ نه، برطبقِ اصول مقرّره اى كه از خودشان در دست داريم، مطلب چگونه است؟ اينجا تكليف چيست؟ يا اگر قدرتهاى زمان و وضع اجتماعى، آن وظيفه ى دوّم را مانع شدند _ يعنى نگذاشتند امام، راه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را ادامه دهد و مردم را به سوى رشد و تعالى و تكامل بكشاند _ اينجا وظيفه ى امام چيست؟

خيلى روشن است كه وظيفه ى يك انسان مسئول _ چه برسد به امام _ در اينجا اين است كه تا آنجايى كه در قدرت او و در وسع او است، كوشش و تلاش كند و موانع را برطرف كند و زمينه ى مساعدى ايجاد كند تا بتواند به وظيفه ى خود ادامه دهد؛ همچنان كه مى بينيد در زمينه ى بيان احكام و بيان معارف، همين كار را كرده اند. امام سجّاد (عليه السّلام) را در يك موقعيتى قرار ميدهند كه نميتواند مثل امام حسن مجتبى و مثل امام حسين (عليهم االسّلام) در مسجد مدينه بنشيند و مسلمانها را دور خود جمع كند و با آنها حرف بزند. امام (عليه السّلام) بعد از واقعه ى كربلا و واقعه ى حَرّه(1) در وضعى قرار دارد كه چنين امكانى

ص: 91


1- . پس از شهادت امام حسين (ع) و آگاهى مردم مدينه از فساد يزيد، قيام مدينه آغاز گرديد. يزيد سپاهش را به فرماندهى مسلم بن عقبه به مدينه فرستاد و جنگ سختى بين شاميان و اهل مدينه درگرفت و افراد زيادى كشته شدند و بعد از فتح مدينه، به مدّت سه روز جان، ناموس و اموال اهل مدينه براى سپاه شام مباح شمرده شد. در اين مدّت يكى از فجيع ترين جنايات در تاريخ اسلام به وقوع پيوست.

براى آن بزرگوار نيست؛ ولى مى بينيد كه امام سجّاد (عليه السّلام) از بيان معارف دست نكشيد؛ به عنوان دعا، به نام نيايش، مطالبى فراهم آورد و آنچه ميخواست بگويد، گفت؛ منتها در قالب دعا گفت. امام (عليه السّلام) معارف اسلام را بيان كرد، منتها به صورت روايت نبود؛ به صورت صحيفه ى سجّاديه بود و اين صحيفه ى سجّاديه محفوظ ماند و در نسلهاى بعد، مورد استفاده ى پيروان امام سجّاد (عليه السّلام) قرار گرفت و امروز هم مورد استفاده ى ما است.

همين طور اگر چنانچه در پيشبرد جامعه ى اسلامى، امكان از امام گرفته شد؛ يعنى به قول معروف و متداولْ، امام خانه نشين شد _ كه حالا ميگويم اين قول متداول چندان صحّتى ندارد _ و دست او از كار كوتاه شد، عملاً زمام امر از او گرفته شد و نگذاشتند او به جاى پيغمبر بنشيند، اينجا وظيفه اش چيست؟ آيا امام مثل ما است كه وقتى يك مسئوليتى به ما دادند و نخواستيم يا نتوانستيم آن را انجام دهيم، ميگوييم خب، ما نتوانستيم ديگر؛ «لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وُسْعَهٰا»(1) _ خدا هم كه بيشتر از امكان و توان و قدرت بر من تحميل نميكند _ لذا مى نشينيم كنار. آيا امام هم همين كار را ميكند؟ مثل آن بچّه هاى بهانه گير و تنبل كه وقتى از مدرسه برميگردند، اگر چنانچه دفتر مشقشان

ص: 92


1- . سوره ى بقره بخشى از آيه ى 286؛ «خداوند هيچ كس را جز بقدر توانايى اش تكليف نميكند.»

تمام شده بود، يا مداد و خودكارشان تمام شده بود، اين را مغتنم ميشمرند و ميگويند خب ما كه دفتر نداريم، پس مشق نمينويسم! آيا اين جورى است مطلب؟ دست امامان كه از كار كوتاه ماند، زمام حكومت و قدرت كه از آنها گرفته شد، آيا اينها يك گوشه اى مى نشينند و ميگويند خب خداى متعال به ما گفته بود كه شما به عنوان رهبر، مردم را هدايت كنيد و جامعه ى اسلامى را به طرف رشد و تعالى و كمال بكشانيد؛ امّا حالا كه ما كارى دستمان نيست، پس بنشينيم كنار؛ مثل كنارنشستگان زمانهاى اخير و زمان ما؟ آيا امام اين جورى ميكرد؟ مسلّماً نه. در اينجا هم وظيفه ى امام اين است كه حدّاكثر كوشش و تلاش خود را به كار ببرد؛ آنچه ميتواند، در راه پيشبرد اين مسئوليت و اين هدف و خواسته ى خود انجام دهد؛ شايد بتواند زمام امور اسلامى را به دست بگيرد و قدرت را قبضه كند و در رأس جامعه ى اسلامى قرار بگيرد و جامعه ى اسلامى را آن چنان كه خدا مقرّر كرده است، به پيش

براند.

نمونه ى اين كجا است؟ اگر بخواهم يك نمونه ى روشنى را كه شماها خبر داريد و ميدانيد، براى شما بيان كنم، نمونه ى اين در رفتار اميرالمؤمنين (عليه السّلام) است در چهل شبِ بعد از وفات پيغمبر (صلّى الله عليه و آله). همه ى شماها شنيده ايد و در كتابها نقل كرده اند و بايد درست هم باشد كه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) چهل شب بر درِ خانه ى عدّه اى از ياران پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و قرآن و از علاقه مندان به اسلام ميرفت و حتّى دختر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را هم با خود ميبرد؛ يعنى از جنبه هاى عاطفى و فكرى _ هر دو _ استفاده ميكرد تا شايد از اين راه بتواند يك اقلّيت پولادين نيرومند را در اطراف خود جمع كند و مطمئن باشد كه اگر با اينها

ص: 93

حركت كرد، اسلام نونهال و اسلام جديدالولاده از بين نخواهد رفت(1). اميرالمؤمنين (عليه السّلام) ميرفت درِ خانه ها و مردم را دعوت ميكرد كه با او بيعت كنند و درِ خانه ى او بيايند تا او بتواند برود از يك اقلّيت رقيب ديگر _ چون اصحاب سقيفه اقلّيت بودند _ از يك اقلّيت مستأثر(2) ديگر، اقلّيت پررو و پرمدّعا، اقلّيتى كه نظر اكثريت توده ى مردم را با نيرنگ و تردستى جلب كرده، حقّ خود را بگيرد و در رأس جامعه ى اسلامى قرار بگيرد و آن شغلى را كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و خدا و قرآن برايش معين كرده است، ادامه دهد و جامعه ى اسلامى را به سوى رشد، به سوى كمال، به سوى همان راهى كه پيغمبر سوق ميداد، بكشد.

دو وظيفه ى امام نسبت به مكتب و جامعه

بنابراين خلاصه اى كه تا اينجا ميتوانيم بگيريم _ كه بعد وارد بشوم به بحث امروزمان، كه دنباله ى بحث گذشته است _ اين است كه امام دو شغل دارد: يكى مربوط به مكتب، يكى مربوط به جامعه. امام دو بال دارد كه با اين دو بال در آفاق محيط امامت پرواز ميكند؛ يكى مربوط به فكر، يكى مربوط به عمل؛ يكى مربوط به ذهن، يكى مربوط به واقعيت؛ يكى اين است كه قرآن را در دست بگيرد، ديگر اين است كه زمام جامعه ى اسلامى را قبضه كند. اين دو كار به عهده ى امام است. اگر يك وقتى دشمنهاى دين، دشمنهاى انسانيت، قدرتهاى ظالم و آن كسانى كه ميخواهند همه چيز را از دست اهلش بگيرند و به خود اختصاص دهند، معارضه كردند، مخالفت كردند و

ص: 94


1- . احتجاج على اهل اللجاج، طبرسى، ج 1، ص 81
2- . ويژه خوار

نگذاشتند كه امام اين دو وظيفه ى خود را انجام دهد، امام بايد بى امان تلاش كند، مبارزه كند، كوشش كند تا بلكه بتواند اين دو منصب الهى را باز قبضه كند و راهى را كه خداى متعال براى او معين كرده است، ادامه دهد. خلاصه ى حرف ما اين بود.

سيره ى ائمّه (عليهم السّلام)؛ سيره ى يك مبارز يا يك سازش كار؟!

در اينجا ميرسيم به نكته ى اساسى مطلب بحثمان. همان طورى كه در روزهاى اوّل و دوّم عرض كردم، بحث ما در اين است كه زندگى ائمّه ى دوازده گانه ى ما (عليهم السّلام) _ كه اينها را به نام و نشان مى شناسيم _ چگونه گذشته است؟ وضع زندگى اينها در اجتماع زمان خود چگونه بوده؟ آيا آن طورى كه ياوه گوها و ياوه سراهاى تاريخ و آن كسانى كه معاصرند به پيروى از مغرضينِ تاريخى بيان كرده اند، ائمّه ى ما (عليهم السّلام) همه جا يك زائده اى در دستگاه حكومت غاصبين بوده اند؟ آيا اينها كسانى بوده اند كه دنباله رو قدرتها و اوضاع زمان و شرايط زمان باشند؟ خلاصه آيا يك ملّاى دربارى بوده اند كه گاهى هم مغضوب واقع ميشد؟ ائمّه ى ما اين جورى بوده اند؟ آيا قدرتهاى زمان را عملاً به رسميت شناخته بودند و رفتارشان با شيعه يك رفتار اشرافى مآبانه اى بود كه يك آقايى، يك روحانى اى، يك ملّاى بزرگى، يك كشيشى با مريدان خود دارد؟ آيا زندگى ائمّه ى ما اين است؟ زندگى امام صادق (عليه السّلام) ما اين است؟ يا نه، زندگى اينها يك شكل ديگرى بوده؟ زندگى اينها زندگى پرتلاشى بوده، زندگى اينها سرتاسر پيكار بوده؛ كه بحث ما اصلاً در اين است.

ص: 95

انسان 250 ساله ى مبارز

بنده در اينجا يك ادّعايى دارم. من خودم به اين نكته رسيده ام و سعى ميكنم كه ان شاءالله اين مطلب در روزهاى آينده براى شما آقايان هم از صورت ادّعا خارج شود و به صورت اعتقاد در بيايد. به حسب مطالعه اى كه ما در زمينه ى زندگى اين بزرگواران كرده ايم، ادّعاى ما اين است كه ائمّه ى ما از آغاز تاريخ امامت _ جز يك استثناى كوچكى، كه بعد، اين استثنا را هم عرض ميكنم _ تا روزگار شهادت امام عسكرى (صلوات الله عليه) در اين مدّت تقريباً 250 سال، زندگى شان زندگى مبارزه و جهاد است. اينها يك عدّه مردم مجاهد بودند. اين ادّعاى ما است. البتّه اگر اين جورى هم كه مردمِ ما را عادت داده اند كه حرف را بى دليل و تعبّداً قبول كنند و خودشان انديشه و تفكر نكنند، بخواهيم مشى كنيم، خب همه بايد قبول كنيم. چرا؟ براى خاطر اينكه خود شما در زيارت امين الله كه از معتبرترين زيارات است، وقتى كه خطاب به هريك از ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) صحبت ميكنيد و عرض ارادت ميكنيد، از جمله اين را ميگوييد كه: «اشهد انّك جاهدت فى الله حقّ جهاده»(1)؛ شهادت ميدهم كه بتحقيق و بى شك تو در راه خدا آن چنان كه شايسته است، جهاد و مبارزه كردى. پس اگر ما بخواهيم مطلب را تعبّداً هم قبول كنيم، اين جهادى كه در اين زيارت هست، بايد مورد پذيرش باشد و ائمّه ى ما بايد چهره هاى مجاهد و فداكار و پرتلاش و پيكارجو و ستيزه گر در نظر ما معرّفى شوند؛ يعنى عكس آنچه ما تا الان در ذهن داريم؛ و اگر بخواهيم به منابع و مدارك

ص: 96


1- . كامل الزّيارات، ابن قولويه، ص 233

تاريخى اشاره ى تفصيلى نكنيم و به طور اجمال رد شويم، باز همين طور بايد اين مطلب را فوراً قبول كنيم.

به شهادت رسيدن ائمّه (عليهم السّلام)؛ دليل اجمالى مبارز بودن ايشان

بنده مكرّراً در سالهاى گذشته به مناسبتهاى ديگرى اين مطلب را اشارتاً گفته ام، منتها آن وقت مثل حالا روى اين مطلب يك كار تفصيلى نكرده بودم و همين طور اجمالى گفته بودم. ما وقتى كه نگاه ميكنيم به دوازده امام ما، جز امام دوازدهم كه در قيد حيات هستند و خدا ان شاءالله وجود مقدّس امام ما را از بليات محفوظ بدارد و ما را جزو احبّاء آن بزرگوار و دوستانش و يارانش قرار دهد، بقيه ى ائمّه ى ما (عليهم السّلام) همه شان يا در زندان به شهادت رسيدند، يا در ميدان جنگ شهيد شدند و يا به وسيله ى دشمن غدّار(1) و حيله گر به صورت مرموزى كشته شدند؛ همه شان. شما خودتان مگر از قول امام (عليه السّلام) نميگوييد، مگر نميشنويد كه «ما منّا الّا مقتول او مسموم»؟(2) در ميان ما ائمّه (عليهم السّلام) كسى نيست مگر اينكه يا كشته شد به شمشير، يا اينكه او را در زندان و در تبعيدگاه شهيد و مسموم كردند؟ خب، من سؤال ميكنم: يك قدرت قاهر(3) زمان، چه كسى را در ميدان جنگ يا در زندان يا در تبعيدگاه ميكشد و شهيد ميكند؟ جز يك آدم پيكارجو را؟ جز يك آدم مزاحم را؟ جز _ به تعبير منصور عبّاسى _ استخوان

ص: 97


1- . بسيار بى وفا و عهدشكن
2- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 27، ص 217
3- . مقتدر و غالب

خرده اى را كه در گلوى حكومت غدّار زمان گير كرده باشد و راه نفس را بر او گرفته باشد؟ «هذا الشّجا المعترض فى حلقى».(1) در چند روايت از قول منصور عبّاسى است كه از دور اشاره ميكند به امام صادق (عليه السّلام) و ميگويد او استخوان ريزه اى است كه در گلوى من جا گرفته؛ جز اين است؟ خب، امام صادق (عليه السّلام) را بايد شهيد كنند، بايد مسموم كنند؛ چون مبارز است.

اگر ما بخواهيم خصوصيات زندگى اينها را هم نديده بگيريم، با آن تفصيلاتى كه مورد نظر من است و ان شاءالله عرض خواهم كرد، همين اجمال كافى است كه ما معتقد شويم كه ائمّه ى يازده گانه ى ما (عليهم السّلام)، همه در حال پيكار و در حال مبارزه و در حال جهاد از دنيا رفتند؛ به دليل اينكه اينها را كشتند، به دليل اينكه موسى بن جعفر (عليه السّلام) را زندان ابد كردند _ اگر موسى بن جعفر (عليه السّلام) در زندان شهيد نميشد يا از دنيا نميرفت و بيست سال ديگر هم زنده ميماند، آن بزرگوار را كه از زندان بيرون نمى آوردند؛ اگر ميخواستند بيرون بياورند، زندان نميبردند _ به دليل اينكه امام باقر دو بار، امام صادق دو بار، امام سجّاد (عليهم السّلام) دو بار تبعيد شدند؛ على بن موسى الرّضا (عليه السّلام)

تبعيد شد، امام جواد و امام هادى و امام عسكرى (عليهم السّلام) هركدام چند بار زندان و تبعيد رفتند؛ به دليل اينكه سه امام آخر ما، يعنى امام جواد، امام هادى و امام عسكرى (عليهم السّلام) در بحبوحه ى(2) جوانى كشته شدند. امام جواد (عليه السّلام) را بيست و پنج ساله كشتند، امام هادى (عليه السّلام) را سى و دو ساله يا سى و سه ساله كشتند، امام

ص: 98


1- . كشف الغمّة، اربلى، ج 2، ص 196
2- . وسط و اوج

عسكرى (عليه السّلام) را بيست و هشت ساله كشتند. يك جوان بيست و پنج ساله را كه اين قدر علاقه مند دارد، چرا ميكشند؟ يك جوان سى و دو ساله اى كه اين همه در آفاق عالم اسلامى علاقه مند دارد، وابسته ى به دودمان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است، مردم او را سرچشمه ى الهام و وحى خود ميدانند، كشتن او براى چيست آخر؟ چرا او را ميكشند؟ آيا جز اين است كه در كشتن او، براى قدرتهاى زمان مصلحتى وجود داشته است كه از مصلحت زنده ماندن او و راضى نگهداشتن مردم بمراتب بزرگ تر بود؟ مگر در زنده ماندن او خطرى براى قدرتهاى زمان وجود داشته است كه بمراتب از خطر نارضايى مردم، در صورت كشته شدن او، بزرگ تر و بيشتر و مهم تر بود؟

اينها مسائل اجمالى است كه اگر شما فقط همين مسائل را در نظر بگيريد، و آنچه را كه ان شاءالله عرض خواهيم كرد به تفصيل در روزهاى آينده درباره ى زندگى ائمّه (عليهم السّلام) و مناسبات اينها با خلفا و مناسبات اينها با علماى زمان و مناسبات اينها با شيعه و با دوستان و با مخلصينِ خودشان هم نديده بگيريم _ كه هريك آيتى است بر ادّعاى ما و شاهد صدقى است _ همين مقدارى كه بنده امروز گفتم، كافى است كه يك انسان منصف را معتقد كند كه امام صادق (عليه السّلام) مشغول مبارزه و جهاد بود، موسى بن جعفر (عليه السّلام) مشغول مبارزه و جهاد بود.

بنده يك وقتى در جايى يك سخنرانى در اين زمينه كردم؛ عنوان سخنرانى، «همرزمان حسين» بود. يعنى امام صادق (عليه السّلام) همرزم حسين (عليه السّلام) است، در ميدان حسين است؛ موسى بن جعفر، امام جواد، امام هشتم (عليهم السّلام) همرزم حسين اند، در ميدان حسين و دوشادوش حسين. چطور شد

ص: 99

كه وقتى صحبت امام حسين (عليه السّلام) مى آيد، تو فوراً به امام صادق (عليه السّلام) استشهاد ميكنى؟ شما يك مطلبى را بيان ميكنيد، ميگوييد كه آقا! امام حسين چنين؛ او ميگويد اگر راست ميگويى، پس چرا امام صادق چنان؟ عجب، امام صادق ضدّ امام حسين بود؟ رفتار امام صادق متناقض با امام حسين بود، يا توى خفّاش [صفت] نفهميدى و نديدى؟ يا آن غرض ورز نخواست بگذارد كه تو بفهمى و ببينى؟ امام صادق دوشادوش حسين است، همرزم حسين است، در كنار حسين است و با همان دشمن ميجنگد و مبارزه ميكند؛ با همان دستى كه حسين (عليه السّلام) را شهيد كردند، او را هم شهيد كردند؛ منتها در دو ميدان. و مهم اين است. اگر بنده همين اندازه هم بحث ميكردم، بايد مستمع منصف و كسى كه اين مطلب حتّى برايش اوّل بار مطرح ميشود، معترف شود. درعين حال ما البتّه به تفصيل صحبت ميكنيم.

منظور از جهاد و توصيف اقدامات امامان (عليهم السّلام)

مقدّمتاً بايد اين را بدانيم كه ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) _ كه بيشتر، تكيه ى ما روى هشت امام مابين امام سجّاد و امام عسكرى (عليهم السّلام) است _ اينكه ميگوييم مجاهد بودند و جهاد ميكردند، يعنى چه؟ لازم است بنده اين را براى شما درست تبيين كنم. وقتى كه ما ميگوييم امام صادق (عليه السّلام) جهاد ميكرد، مى بينيد كه مستمع فوراً سؤال ميكند _ البتّه شما آقايان كه خيلى نجيبيد و اين سؤال را نميكنيد، بعداً هم سؤال نميكنيد؛ آنهايى كه مستمع اين حرفها نيستند، به همين دليل كه مستمع نيستند، سؤال ميكنند _ كجا امام صادق (عليه السّلام)

ص: 100

جهاد ميكرد آقا؟ ما كه شمشيرى دست امام صادق نديديم. ما كه از امام صادق (عليه السّلام)، ميدان جنگى نشنفتيم. بنده از اين سؤالات گوناگونى كه در اين زمينه مطرح ميشود، احساس ميكنم كه اصطلاح جهاد _ اين واژه ى مخصوص _ در فرهنگ اسلام، يك اصطلاح ناشناخته است. مقدّمه اى كه ميخواستم بگويم، همين بود. اين را بايد بيان كنيم كه جهاد يعنى چه؟

دو تفسير غلط و يك تفسير صحيح از جهاد

درباره ى جهاد دو تفسير غلط وجود دارد و يك تفسير درست. آن دو تفسير غلط، دو نقطه ى مقابلِ هم است؛ يكى از يك جهت، انحرافى است؛ يكى از جهت مقابل آن، انحرافى است. ميدانيد كه واژه ى «جهاد» در قرآن در موارد

زيادى استعمال شده و در روايات چندين برابر قرآن استعمال شده، و يكى از واجبات دين اسلام جهاد است. واژه ى جهاد در قرآن، غير از اين اصطلاح در فقه شيعه است. در فقه شيعه، به حسب متداول و معروف ميان فقها، بخصوص در قرنهاى بعد از آغاز غيبت _ يعنى از قرن پنجم به اين طرف _ واژه ى جهاد فقط به يك معناى محدودى اطلاق ميشود امّا در قرآن اين جور نيست. در قرآن معناى جهاد با معناى جهاد در فقه اسلامى و در كتب فقهيه و در حقوق اسلامى قياس نميشود.

يك تفسير غلط از جهاد؛ جهاد بودن هر تلاشى

آن دو معناى انحرافى كه عرض كردم، يكى اش اين است: ميگويند جهاد برطبقِ لغت، يعنى كوشش؛ و جهاد در راه خدا، يعنى مطلقِ كوشش در راه خدا. براى اينكه اين معنا را درست در

ص: 101

خارج پياده كنند، ميگويند هر كارى كه شما براى خدا ميكنيد، يك كوششى است و يك جهاد است. مثلاً فرض بفرماييد كه شما اوّل صبح، ساعت 8 از منزل، از زير كرسى، از كنار بخارى گرم، از توى اتاق راحت، زحمت ميكشيد، به خودتان رنج ميدهيد، بيرون مى آييد؛ دست ميكنيد در جيب، يك زحمت است؛ سوييچ ماشين را از جيب در مى آوريد، يك زحمت است؛ درِ اين ماشين هشتاد نود هزار تومانى را باز ميكنيد، يك زحمت است؛ سوار ماشين ميشويد، نميدانم گاز ميدهيد، دنده عوض ميكنيد، بالاخره ماشين را راه مى اندازيد و در خيابانهاى شلوغ تهران با اين ناراحتى ها! حركت ميكنيد و مى آييد تا بازار، اينها همه اش زحمت است؛ خدا اجرتان بدهد! بعد تشريف مى آوريد درِ حجره يا توى اداره يا فلان گوشه ى ديگر مى نشينيد، اين شاگرد مى آيد، آن منشى مى آيد، با اين يك كلمه حرف ميزنيد، با آن يك كلمه حرف ميزنيد آفتاب تا آفتاب؛ از طلوع تا غروب زحمت زيادى ميكشيد تا هزار تومان گيرتان بيايد. خب، زحمت ميكشيد؛ منتها چون اين زحمت براى اين است كه رزق حلالى را تحصيل كرده باشيد و پرتقال و موز و چلوكباب و بوقلمون! و ديگر چيزها را براى آقازاده ها بخريد و به آنها بدهيد بخورند، اين كار شما جهادى است در راه خدا؛ كوشش است ديگر.(1) كوشش نيست؟ زحمت نيست؟ تلاش نيست؟ خب، تلاش است ديگر؛ تلاش معاش. لذاست كه ميگويند رزق حلال

ص: 102


1- . اين بيان و مثالها، تعريض و اعتراضى است به سبك زندگى غير زاهدانه و متجمّلانه _ به حسب معيارهاى آن زمان _ برخى مخاطبان گرچه مخاطبان، متديّن و بلكه اهل مبارزه باشند.

تحصيل كردن، يك نوع جهاد است.(1) اسم اين را ميگذارند جهاد. از اينجا شما شروع كنيد تا بزرگ ترين كارها و كوچك ترين كارها كه اينها همه اش يك تلاشى است؛ اگر براى خدا بود، جهاد است.

ميگويند: «آقا! جهادى كه در اسلام هست: «وَ جٰاهِدُوا فِي اَللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ»(2) _ يعنى اينكه تلاش كنيد در راه خدا، آن جورى كه لازم است تلاش كرد _ اين است؛ تلاش كنيد براى كسب، تلاش كنيد براى علم، تلاش كنيد براى زندگى، تلاش كنيد براى ديدار دوستان. هر زحمتى كه بكشيد، جهاد فى سبيل الله است. محصّلى كه درس ميخواند و زحمت ميكشد و آن فرمول هاى مشكل را حل ميكند، يا آن مسئله ى فقهى يا نحوى يا اصولىِ مشكل را حل ميكند، اگر اين كار او براى خدا است يعنى براى خير مسلمانها است و با توجّه به خدا است، اين يك جهاد است.» و از اين قبيل، و از اين قبيل، و از اين قبيل. اين يك تفسير از جهاد است در نظر يك عدّه. لذاست كه مى بينيد خودشان را از مجاهدين ميدانند ديگر؛ ميگويند: «آقا! ما هم جهاد ميكنيم.» وقتى كه با او حرف بزنى، براى اينكه تعجّب نكنى از او كه جهاد ميكند، به خودت هم تمسّك ميكند كه: «آقا! شما هم جهاد ميكنى. همين كه درِ دكّان آمدى و در را باز كردى و نشستى، جهاد است!» اين تفسير، تفسير غلطى است و خيلى هم غلط است.

ما منكر نيستيم كه لغت «جهاد» به معناى مطلق كوشش است و از مادّه ى «جُهد» يا «جَهد» است _ اين مسلّم _ امّا اگر

ص: 103


1- . كافى، كلينى، ج 5، ص 88
2- . سوره ى حج، بخشى از آيه ى 78

چنانچه جهاد در قاموس اسلامى و در فرهنگ اسلامى به اين گل وگشادى بود، لزومى نداشت كه اسم خاصّى روى اين بگذارند در مقابل ساير اسمهايى كه در اسلام هست. خب، نماز هم يك جهادى است بنابراين؛ روزه گرفتن هم يك جهادى است بنابراين؛ به حج رفتن و زكات دادن و همه ى اعمال اسلامى يك جهادى است بنابراين؛ چرا يك اسم خاصّى رويش بگذارند؟ چرا بيخودى بيايند يك واژه ى ديگرى درست كنند؟ پس جهاد، مطلقِ كوشش نيست. جهاد يك چيزى است در مقابل نماز، در مقابل امر به معروف، در مقابل زكات، در مقابل حج، در مقابل صله ى رحم، در مقابل بِرّ به والدين، در مقابل راست گفتن، در مقابل كم نفروختن، در مقابل همه ى واجبات ديگر. جهاد يك واجبى است، يك فريضه اى است، يك واژه اى است در مقابل واژه هاى ديگر

؛ اين مسلّم است. پس در فرهنگ اسلامى _ يعنى قرآن و روايات _ دايره ى جهاد را به اين وسعت گرفتن، خطاى بزرگى است. خيلى بزرگ است اين خطا. پس اين يك تفسير، كه تفسير غلطى است.

تفسير غلط ديگر از جهاد؛ جهاد يعنى مبارزه ى مسلّحانه

تفسير غلط ديگر، نقطه ى مقابل اين است. ميگويند جهاد در اصطلاح قرآن و حديث يعنى جنگ با شمشير در يك ميدانى كه دشمن آن طرف ايستاده باشد، تو اين طرف ايستاده باشى، شمشير را از غلاف بيرون بكشى و بزنى به دشمن، يا تير و نيزه را او به تو بزند و تو به او بزنى؛ اين ميشود جهاد. اين تعبير هم درست نيست. درست است كه جهاد در فقه اسلامى به اين معنا استعمال شده _ كه همان را هم ما ايراد داريم كه چرا بايد فقط به

ص: 104

اين معنا استعمال شود _ امّا در قرآن، جهاد به اين معنا نيست. بنده شواهد و قرائن نسبتاً زيادى دارم بر اينكه جهاد در قرآن فقط به معناى جنگ مسلّحانه ى در مقابل دشمنِ مشخّص نيست. نه اينكه جهاد شامل اين نميشود؛ چرا، اين، اعلى مرتبه ى جهاد است، نقطه ى عالى و اوج واژه ى جهاد است، امّا نه اينكه همه ى جهاد باشد؛ نه، جهاد ممكن است شقوق و اَشكال ديگرى هم داشته باشد و دارد. بنابراين تفسير دوّم هم غلط است.

در اينجا يكى از شواهد را عرض ميكنم براى كسانى كه اهل تحقيقند و دلشان ميخواهد با استدلال به آيات قرآن مطالب را قبول كنند. در سوره ى برائت، آيه ى شريفه ميفرمايد: «يٰا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ جٰاهِدِ اَلْكُفّٰارَ وَ اَلْمُنٰافِقِينَ وَ اُغْلُظْ عَلَيْهِمْ»؛(1) اى پيغمبر! با كفّار و با منافقان جهاد كن. در فقه شيعه و به طور كلّى در فقه اسلام مسلّم است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) با منافقان

جنگ مسلّحانه ى روياروى نكرده و با آنها در يك ميدان قرار نگرفته و جهاد پيغمبر با آنها به شكل ديگرى انجام گرفته؛ درعين حال در اين آيه، از مبارزه ى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) با اينها تعبير به «جهاد» شده. بنابراين جهاد، با اين دو تعبير، غلط است.

تفسير صحيح از جهاد؛ مبارزه ى با دشمن

آنچه به نظر ما تفسير واقعى كلمه ى جهاد است، اين است: جهاد عبارت است از درگيرى با يك دشمن _ اين دشمن، هركه ميخواهد باشد _ به يكى از اَشكال و شقوق ممكن. به عبارت ديگر _ براى اينكه اين تعريف، با معناى لغوى جهاد هم تناسبى داشته باشد _ جهاد عبارت است از تلاش و كوشش

ص: 105


1- . سوره ى توبه، بخشى از آيه ى 73

در راه پيشبرد هدف؛ منتها آن تلاش و كوششى كه با درگيرى با دشمن همراه است. آن تلاشى كه با درگيرى با دشمن همراه نيست، اسمش جهاد نيست. يعنى اگر ما بخواهيم يك واژه ى كوچكى را، يك لغت بسيطى را در فارسى انتخاب كنيم كه جهاد قرآن و جهاد روايت را با آن بخواهيم تطبيق كنيم و اين واجب را بفهميم، بايد كلمه ى «مبارزه» را بگوييم؛ مبارزه به اين معنا. البتّه مبارزه در معناى اصلىِ لغوى اش به اين معنا است كه در ميدان جنگهاى روياروى، يك نفر بيايد با يك نفر ديگر تن به تن بجنگد؛ اين را ميگفتند مبارزه.

يك نفر ميرود توى رختخواب گرمش، كنار بخارى ميلمد، از روى فراغت فكر ميكند كه من درباره ى چه مسئله اى تحقيق كنم؛ ناگهان به يادش مى آيد كه اين مسئله هنوز حل نشده است كه آيا هفت آسمان از جنس طلا است، يا از جنس نقره است، يا از جنسى ديگر است؛ بعد بنا ميكند كتابها را گشتن، مطالعه كردن، چه كردن، تا اين مسئله را تحقيق ميكند و حل ميكند. به اين كار، جهاد نميگويند؛ اين اسمش مبارزه نيست. يا فرض بفرماييد يك نفر دانشمند محقّقى برود بنشيند درباره ى يك مسئله ى حقوقىِ خشك غير لازم، يا حتّى لازم _ مثل يك مسئله اى كه در شيمى است، يك مسئله اى كه در فيزيك است، يك مسئله اى كه در رياضى است، يك مسئله اى كه مورد استفاده و انتفاع مردم است _ زحمت بكشد و تحقيق كند، به كار او جهاد نميگويند؛ كمااينكه در فارسى هم به آن، مبارزه نميگويند. به «اينشتين» يك مبارز نميگويند. به آن كسى كه عالى ترين تحقيقات علمى را هم بكند، يك مبارز نميگويند. چرا؟ براى خاطر اينكه اين عمل، اين تحقيق، اين كشف، اين

ص: 106

كارى كه به وسيله ى فكر يا به وسيله ى پول يا به وسيله ى دست انجام گرفته، در راه پيشبرد يك هدف فكرىِ ايدئولوژيكى و در راه مقابله ى با دشمنِ اين فكر به كار نرفته. لذا به اين كار، جهاد نميگويند؛ كمااينكه در فارسى هم به آن مبارزه نميگويند. آن كسى كه پول ميدهد و مثلاً فرض بفرمائيد يك بنيان رفيع ميسازد، يك خانه اى ميسازد، يك بيمارستانى ميسازد، حتّى يك مدرسه اى ميسازد، به اين كار، مبارزه نميگويند. به آن جهاد نميگويند. انفاقى هست، امّا اين انفاق، جهاد نيست.(1) چرا؟ چون در آن، درگيرى نيست؛ چون در آن، مقابله ى با يك قدرت مضرّى نيست؛ چون در اين عمل، يك نوع ستيزه گرى با مخالف، با آن كسى كه سدّ راه است، مندرج نيست؛ لذا به آن نميگويند جهاد. البتّه كار خوبى است، امّا جهاد نيست. خيلى كارها خوب است، امّا جهاد نيست. نماز هم خوب است، امّا جهاد نيست. توجّه كرديد؟ ميخواهيم معناى جهاد روشن شود؛ كه وقتى ميگوييم ائمّه (عليهم السّلام) جهاد ميكردند، بدانيد يعنى چه. امّا همين آدم كتاب نويس ميرود درباره ى يك مسئله اى كه در آن، درگيرى با دشمن هست، تحقيق ميكند، فرض بفرماييد كه يك دشمنى در راه پيشبرد اهداف خصمانه ى خود، يك طرز فكرى را براى مردم ايجاد ميكند. مثلاً عبدالملك مروان كه خليفه ى اموى است، براى اينكه بتواند روى دوش مردم، خوب سوار شود و مردم در مقابل او نفس نكشند و كسى خار راه تُرك تازى و وحشيگرى او نباشد، طرز فكرى به صورت «جبر» را ابداع ميكند؛ كه يعنى هرچه خدا ميخواهد، بدون اختيار و اراده ى بنده، همان واقع ميشود و بنده هيچ اختيارى ندارد. اين

ص: 107


1- . در اين مثالها تعريض و كنايه به بعضى حضّار وجود دارد.

طرز فكر را اوّل معاوية بن ابى سفيان، بعد هم خَلَفِ (1) شايسته ى متناسب با خودش، يعنى عبدالملك مروان، در بين مردم ترويج كردند. منظورشان هم اين بود كه مردم جبرى بار بيايند. يعنى بگويند:

رضا به داده بده وز جبين گره بگشا *** كه بر من و تو درِ اختيار نگشودند(2)

چرا با عبدالملك مبارزه ميكنيد؟ چرا با دستگاه حكومت اموى، اين طرف و آن طرف درگيرى درست ميكنيد؟ فايده اش چيست؟ معلوم است كه تا خدا نخواهد كه نميشود؛ با تلاش من و تو هم خدا اراده اش را عوض نميكند. خدا خواسته است كه عبدالملك، عبدالملك باشد؛ خدا خواسته كه تو زير بار عبدالملك رفته اى. يك چنين عقيده اى را مردم پيدا كنند. وقتى كه اين عقيده را پيدا كردند، عبدالملك آسوده خاطر ميشود و در قصر شاهى اش هفت تا پادشاه را هم خواب مى بيند؛ خواب راحت. اين طرز فكر را عبدالملك در يك روزگارى ترويج كرد.

جهاد فكرى در اينجا اين است كه يك دانشمند، يك محقّق قلم در دست بگيرد و ثابت كند كه اين طرز فكر، يك طرز فكر غلط است. اين هم كتاب نويسى است، آن صورت قبلى هم كتاب نويسى بود؛ امّا آن جهاد نبود، اين جهاد است. چرا؟ براى خاطر اينكه در آن، درگيرى با عبدالملك نبود؛ در اين، درگيرى با عبدالملك هست.

جهاد مالى

مثال ديگر خرج كردن است. خيلى ها خرج ميكنند، خيلى ها

ص: 108


1- . جانشين
2- . غزليّات حافظ (با اندكى تفاوت)

قنات جارى ميكردند، خيلى ها چاه ميكندند، خيلى ها مسجد و مدرسه و بيمارستان و غير ذلك ميساختند؛ امّا گفتيم تا يك صورت درگيرى در اينها نباشد، جهاد نيست. بعضى ها هم هستند كه خرج ميكنند، كه اين جهاد است. چنين جاهايى، امام صادق (عليه السّلام) احتياج به پول دارد. زيدبن عليّبن الحسين ميخواهد برود به كوفه خروج كند، احتياج به پول دارد. يك نفر زن، دستش را ميكند در اين چارقدى كه به سرش بسته، گره باز ميكند، يك دينار طلا درمى آورد، ميدهد به زيدبن على و ميگويد: «آقا اين مال شما، برويد خرج كنيد.» اين جهاد است. آن صدها هزار دينارى كه داده شده بود براى اينكه فقراى شام _ پايتخت عبدالملك _ اطعام شوند، فقراى مدينه اطعام شوند، آنها البتّه انفاق بود _ نميگويم هيچى نبود _ امّا جهاد نبود. امّا اين يك درهم يا يك دينار، جهاد است؛ اينها با هم قاطى نشود.

جهاد شعرى كُميت

كميت(1) مى آيد در مقابل امام صادق (عليه السّلام) يك قصيده اى ميخواند. شعر كميت جهاد است، شعر دعبل(2) جهاد است؛ امّا شعر بسيارى از شعرايى كه در مدح رسول الله (صلّى الله عليه و آله) شعر ميگفتند، در توحيد خدا شعر ميگفتند _ به شعرهايى كه در

ص: 109


1- . كُميت بن زيد اسدى (126 _ 60 ق) از شاعران عرب زبان و از مديحه سرايان اهل بيت (ع) است. او محضر امام سجّاد و امام باقر و امام صادق (ع) را درك كرده است؛ و در سال 126 به دست مأموران خليفه به شهادت رسيد و در كوفه مدفون گرديد.
2- . دعبل بن على خزاعى (246 _ 148 ق) از اصحاب امام كاظم و امام رضا و امام جواد (ع) بود. اشعار متعدّدى از او در شأن اهل بيت (ع) و بيان معارف شيعه بر جاى مانده است. به دليل طعنهايش بر خلفاى عبّاسى دائماً در حال گريز و سفر بود. در نهايت نيز عمّال خلافت وى را به شهادت رساندند.

مدح عبدالملك ميگفتند، كارى نداريم _ جهاد نيست. چرا؟ چون براى عبدالملك اشكالى ندارد كه در مدح رسول الله (صلّى الله عليه وآله) شعر بگويند. كارى نداريم كه اگر عبدالملك در زمان رسول الله (صلّى الله عليه و آله) بود، به جاى جدّش يا سَلَفش ابوسفيان، او هم با رسول الله (صلّى الله عليه و آله) ميجنگيد؛ امّا حالا كه رسول الله (صلّى الله عليه و آله) نيست، هرچه ميخواهند براى رسول الله (صلّى الله عليه و آله) شعر بگويند؛ براى او اهمّيتى ندارد. او ميگويد من جانشين رسول الله ام. براى او اهمّيت دارد كه كسى درباره ى فرزند رسول الله (صلّى الله عليه و آله)، يعنى عليّبن الحسين السجّاد (عليه السّلام) شعر نگويد. كُميت كه مى آيد درباره ى عليّبن الحسين (عليه السّلام) شعر ميگويد، شعرش جهاد است؛ چرا؟ چون مضمونش درگيرى با هشام بن عبدالملك و با خود عبدالملك _ خليفه ى زمان _ است. همان روز خيلى ها بودند كه براى رسول الله (صلّى الله عليه و آله) شعر ميگفتند، در توحيد شعر ميگفتند، امّا هيچ گونه مبارزه اى محسوب نميشد، درگيرى محسوب نميشد؛ لذاست كه جهاد هم نبود. بنابراين شعر گفتن فرق ميكند. دعبل خزاعى شعرش جهاد است، كميت شعرش جهاد است.

آن وقت امام صادق (صلوات الله عليه) چون كه يك عمل مجاهدت آميزِ اسلامى انجام گرفته، از اين زن بيوه، از آن جوان فقير، از آن پير فرتوت، از آحاد بنى هاشم پول ميگيرد، چند هزار دينار پول درست ميكند، ميدهد به كميت. پس ببينيد قضيه فرق ميكند. نماز خواندن يك وقت جهاد است، يك وقت جهاد نيست؛ انفاق كردن يك وقت جهاد است، يك وقت جهاد نيست؛ شعر گفتن همين جور، چيز نوشتن همين جور، فكر كردن

ص: 110

همين جور؛ راه رفتن گاهى در يك صورتى جهاد است، در يك صورتى جهاد نيست.

جهاد مسلّحانه

البتّه يك صورتِ خيلى روشن جهاد هم اين است كه انسان شمشير به دست بگيرد، بيايد در مقابل دشمن، با شمشير بزند توى سرش؛ يعنى آن كارى كه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) در جنگهايش كرد، امام حسن مجتبى (عليه السّلام) مقدّماتش را فراهم كرد كه برود به جنگ و امام حسين (عليه السّلام) در ميدان كربلا انجام داد. اين جهادِ مسلّحانه است، امّا جهاد غير مسلّحانه را هم ديگر مسلمانهاى زمان ممكن است بكنند.

معناى صحيح جهاد

پس اگر بخواهيم معناى جهاد را درست تشريح كنيم، درست بفهميم، بايد بگوييم جهاد به طور مطلق يعنى درگيرى و مبارزه ى با قدرتهاى ارتجاعىِ ضدّ تعالى و تكامل انسانى _ يعنى ضدّ اسلام و ضدّ قرآن _ هر جور كه با اينها درگيرى كرديد، اين در اسلام اسمش جهاد است. البتّه يكى از انواع جهاد درجه اش بالاتر است، شريف تر است، عزيزتر است، داراى اجر بيشترى است؛ و ديگرى درجه اش درجه ى نازل ترى است، درجه ى ضعيف ترى است، درجه ى كم ارزش ترى است؛ ولى همه ى اينها تحت عنوان و سرپوش و واژه ى «جهاد» محسوب است.

جهاد بودن تمام اقدامات ائمّه (عليهم السّلام)

خب، بعد از آنكه ما معناى جهاد را فهميديم _ كه نه

ص: 111

اين است و فقط جهاد مسلّحانه است كه فقهاى شيعه در كتبشان يك بابى مخصوص اين موضوع باز كرده اند و نه به آن گل وگشادى و ولنگ وبازى است كه هر تلاشى به هر صورتى اسمش جهاد باشد؛ بلكه در جهاد درگيرى لازم است به هر شيوه اى و در راه هدف بودن و جهت داشتن و سَمت داشتن _ آن وقت خيلى آسان ميتوانيم اين را به طور اجمال قبول كنيم كه ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) جهاد ميكردند. ديگر نبايد سؤال كرد كه آقا امام صادق (عليه السّلام) كى شمشير دستش بود؟ مگر لازم بود شمشير دستش باشد؟ مگر لازم بود امام صادق (عليه السّلام) عمامه را بردارد و بيايد توى ميدان شعار بدهد؟ كافى بود كه امام صادق (عليه السّلام) بينديشد، امام صادق (عليه السّلام) فرمان دهد، امام صادق يك كلمه اى بگويد كه اين كلمه، اصلى باشد تا مسلمانهاى زمان خود او و بعد از زمان خود او، از آن اصل پيروى كنند. اين كافى بود تا اينكه امام صادق (عليه السّلام) را مجاهد بدانند.

يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله

رَبَّنٰا لاٰ تُؤٰاخِذْنٰا إِنْ نَسِينٰا أَوْ أَخْطَأْنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تحمل عَلَيْنٰا إِصْراً كَمٰا حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تحمّلنا مٰا لاٰ طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ.(1)

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد قصورهاى ما را بر ما مگير. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد ما را به پيمودن راه خود موفّق بدار. پروردگارا! در آنچه گفتيم و شنيديم، پندى و درسى و

ص: 112


1- . سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 286؛ «... پروردگارا! اگر فراموش كرديم يا به خطا رفتيم، بر ما مگير. پروردگارا! هيچ بار گرانى بر [دوش] ما مگذار؛ همچنان كه بر [دوشِ] كسانى كه پيش از ما بودند، نهادى. پروردگارا! و آنچه تاب آن را نداريم بر ما تحميل مكن...»

برنامه اى براى همه ى ما قرار بده. پروردگارا! زندگى ما و مرگ ما را زندگى و مرگ آل محمّد قرار بده؛ ما را از ياران آنان، از دوستان آنان، از حاميان آنان و از مجاوران آنان در دنيا و آخرت قرار بده.

بحرمة سورة الفاتحة.

ص: 113

ص: 114

گفتار پنجم: دورانهاى چهارگانه ى امامت

اشاره

هفتم محرّم سال 1393. ق _ 1351/11/22

ص: 115

ص: 116

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا آتِنٰا فِي اَلدُّنْيٰا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنٰا عَذٰابَ اَلنّٰارِ.(1)

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ .(2)

رَبَّنٰا لاٰ تُؤٰاخِذْنٰا إِنْ نَسِينٰا أَوْ أَخْطَأْنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تَحْمِلْ عَلَيْنٰا إِصْراً كَمٰا حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنٰا رَبَّنٰا وَ لاٰ تُحَمِّلْنٰا مٰا لاٰ طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ وَ اُعْفُ عَنّٰا وَ اِغْفِرْ لَنٰا وَ اِرْحَمْنٰا أَنْتَ مَوْلاٰنٰا فَانْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ.(3)

پروردگارا! دل ما مالامال از اميد به تو است؛ وعده اى را كه به بندگان شايسته ى خود و به اميدواران، براى دنيايشان و براى

ص: 117


1- . سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 201؛ «... پروردگارا! در اين دنيا به ما نيكى و در آخرت [نيز] نيكى عطا كن؛ و ما را از عذاب آتش [دور] نگه دار.»
2- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «[ميگويند] پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان، و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه توبخشايشگرى.»
3- . سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 286؛ «... پروردگارا! اگر فراموش كرديم يا به خطا رفتيم بر ما مگير؛ پروردگارا! هيچ بار گرانى را بر [دوش] ما مگذار؛ همچنان كه بر [دوش] كسانى كه پيش از ما بودند نهادى؛ پروردگارا! و آنچه تاب آن نداريم بر ما تحميل مكن؛ و از ما درگذر؛ و ما را ببخشاى و بر ما رحمت آور؛ سَرور ما تويى؛ پس ما را بر گروه كافران پيروز كن.»

آخرتشان داده اى، در حق ما منجَّز(1) كن.

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد دلهاى ما را كه به آشنايى با تو و مغزهاى ما و فكرهاى ما را كه به شناخت تو زنده شده اند، با نوميدى و با جهل و با برگشتن از حقيقت، مميران.

پروردگارا! نيروى صبر را و استقامت و پايدارى را در راه تحقيق هدفهايى كه براى انسانها معين فرموده اى، بر جسم و جان ما فرو ريز.

«اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتَوُا اَلزَّكٰاةَ» .(2)

چهار دوره ى حيات انسان 250 ساله

دوره ى اوّل؛ دوره ى صبر

اشاره

پس

از آنكه حكومت پيغمبر اكرم پس از ده سال، با ارتحال اين بنده ى شايسته ى برگزيده ى خدا به جوار رحمت حق پايان گرفت، فصل تازه اى در زندگى جامعه ى اسلامى به وجود آمد كه اين فصل امامت بود. نوبت اين است كه جامعه ى اسلامى با رهبرى فرد برگزيده و شايسته اى كه خدا فرمان داده و پيغمبر برگزيده، به سوى هدفهايى كه براى اين جامعه معين شده چهاراَسبه بتازد. [امّا] مسائلى پيشامد كرد كه سير جامعه ى اسلامى را به سوى اين هدفها يا متوقّف و يا كُند كرد؛ و اين مسائل را شما كم وبيش در طول زمان شنيده ايد و ميدانيد. ماجراى سقيفه پيش آمد، مسئله ى سياست بازى هاى يك عدّه مردمى كه به دين و به اسلام و جامعه ى اسلامى آن چنان علاقه ى

ص: 118


1- . محقّق
2- . سوره ى حج، بخشى از آيه ى 41؛ «همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز بر پا ميدارند و زكات ميدهند...»

وافر لازمى نداشتند و توطئه ها و نشست وبرخاست ها و قراردادها پيش آمد؛ و نتيجه همان شد كه خود اميرالمؤمنين در 26 سال، 27 سال بعد از آن در برگشت از يك جنگ به يكى از افراد قبيله ى بنى اسد در ضمن بيان موجزى ذكر كرد: «فانّها كانت اثرةً شحّت عليها نفوس قومٍ و سخت عنها نفوس آخرين».(1) مسئله ى سقيفه و غصب خلافت و 25 سال كوتاه شدن دست على از اداره ى اجتماع اسلامى، در كلام اميرالمؤمنين در يك موقعيت حسّاس در دو جمله بيان شده: انحصارطلبى بود، خودخواهى بود، دنيا را براى خود طلبيدن بود؛ عدّه اى به سوى آن مشتاقانه دست دراز كردند، حكومت را براى خود خواستند، قدرت را بناحق در اختيار خود گرفتند، «وسخت عنها نفوس آخرين»؛ عدّه اى هم بزرگوارانه با شرح صدر چشم پوشيدند مسئله همين بود.

دو گزينه در برابر اميرالمؤمنين (عليه السّلام) پس از غصب خلافت

اميرالمؤمنين در مقابل دو مطلب قرار گرفت: يكى عبارت است از غصب حقّ خلافت؛ و اين خيلى بزرگ است و خيلى ظلم است، هم ظلم است به على و هم ظلم است به جامعه ى اسلامى و هم ظلم است به بشريت. اگر در رأس يك جامعه ى الهى، يك مرد الهى مثل على قرار نگيرد، بشريت ستم ديده است، نه فقط آن مرد؛ بلكه اگر زمام و اختيارگردان جامعه ى بشر دست مردى مثل على باشد، بشريت به تكامل

و تعالى خود نزديك شده است؛ و هميشه چنين است كه حكومتهاى ناصالح، قدرتهاى ناشايست نه فقط به مردم زمان خود، كه به انسانهاى تاريخ، و نه فقط به يك عدّه ى مردم خاص و انسانهاى

ص: 119


1- . نهج البلاغه، شريف الرضى، خطبه ى 162

خاص، كه به انسانيت جفا ميكنند. هر قدمى كه برداشته ميشود، يا انسانيت را پيش ميبرد، ترقّى ميدهد، اوج ميدهد و يا انسانيت را متوقّف ميكند، جلوى پرواز انسانيت را ميگيرد. و اگر على در رأس حكومت نبود و رقباى على قدرت را در دست گرفتند، به انسانيت ستم شد. و براى مردى مثل على يك لحظه نمى شكيبد كه بر انسانى ستم برود؛ بسيار دشوار است كه ببيند بر بشريت ستم ميرود و خاموش بنشيند؛ و در زندگى على چنين چيزى اصلاً متصّور نيست، ممكن نيست؛ اين از يك طرف.

امّا از طرف ديگر چيزى وجود دارد كه على (عليه السّلام) براى آن است و پيغمبر براى آن آمد و موتور انسان، نيروى محرّك بشريت به سوى تكامل و تعالى، آن است؛ و آن اسلام و قرآن است. على ميبيند در جامعه ى مسلمان آن روز كه يك اقلّيت زيرك و زبردست و سياست باز، اكثريت قاطع مردم را در اختيار گرفته اند، افكار آنها را قبضه كرده اند، راه آنها را از سويى كه ميبايد به آن سو برود، به سوى ديگرى منحرف كرده اند، در يك چنين اجتماعى اگرچنانچه بلند بشود و سر بلند كند

، اكثريت را به خود متوجّه كند، فرياد راستين كتاب و سنّت را در ميان آن جامعه بردارد و يك عدّه اى را دُور خود جمع كند، جنگ داخلى به وجود بياورد، برادركُشى ايجاد بشود، دشمنان بنيادى اسلام، چهره هايى كه قبل از اسلام در صدر بودند و اسلام آنها را زير پاى مجاهدين اسلام قرار داد، آتشهاى كينه اى كه در زير خاكسترها پنهان شده است _ يعنى ابوسفيان ها _ از فرصت استفاده ميكنند و بَلبشوى جامعه ى اسلامى را يك موهبتى ميدانند و مغتنم ميشمارند و اسلام از بين خواهد رفت.

اينجا على (عليه السّلام) بر سر دو راهى است: يك راه اين است كه ستمى را بر خود و بر انسانيت موقّتاً تحمّل كند و آماده

ص: 120

بشود كه مردم صددرصد مسلمان نباشند، اگرچه نود درصد، هشتاد درصد _ درصد آن را شما هرچه ميخواهيد معين كنيد _ مسلمانند. يك راه ديگر اين است كه على خود را آماده كند كه اسلام از بين برود، قرآن نابود شود، نظام جامعه ى نوپاى اسلامى متلاشى بشود. و هرگز على راه دوّم را انتخاب نخواهد كرد؛ 25 سال على سكوت كرد به خاطر اين؛ على تن به مصلحتى داد و از مصلحتى گذشت. در ميان دوَران امر، در ميان يك چيز مهم و يك چيز مهم تر، هميشه مهم تر را بايد برگزيد. آنجايى كه يا بايستى من به يك قطب صددرصد مخالف جذب بشوم يا نيروى من براى خير آن قطب پنجاه درصد مخالف، بايد مصرف بشود، اينجا پنجاه درصد مخالف، پنجاه درصد هم موافق است، درحالى كه صددرصد مخالفْ موافقتى ندارد. كفر با على (عليه السّلام) نميسازد، اگرچه اسلام ناقص براى على قابل تحمّل است. و على 25 سال سكوت كرد.

البتّه در همين جا تعبيرهاى زشت و ناشايستى از طرف دوستان نادان على ميشود كه شايسته ى او نيست؛ از جمله اينكه ميگويند على (عليه السّلام) 25 سال خانه نشين شد و على يك روز هم خانه نشين نشد. آن كسانى كه برنامه شان خانه نشينى است و زندگى شان با خانه نشينى ميگذرد، سكوت على را، از سطح عالى فرود آمدن على را «خانه نشينى» نام داده اند، ولى اين خانه نشينى نبود؛ اين را مكرّر شايد گفته ايم. على

در همان روزى هم كه صحبت خلافتش بود، ميگفت من همچنان كه تاكنون مورد مشورت بودم، فرد دوّم قدرت بودم، حالا هم همان جور باشم؛ پس على در 25 سال، فرد دوّم قدرت بود. در تمام مسائل حسّاس على وارد بود، همه ى تصميم هاى مهم

ص: 121

با نظر على گرفته ميشد، در همه ى غزوات نظر على جلب ميشد و سؤال ميشد، در شوراهاى مهمّ نظامى على رأى قاطع داشت و از نظر على استفاده ميشد و نظر ميداد؛ يك عضوى از اعضاى جامعه ى اسلامى بود و آن هم عضوى آن چنان بزرگ، آن چنان نيرومند، آن چنان روشن بين؛ و يك چنين عضوى حق ندارد خانه نشين باشد. خانه نشين بود يعنى چه؟ يعنى مى آمد در مسجد نمازش را ميخواند بعد برميگشت خانه، مشغول عبادت ميشد يا مشغول خانه دارى ميشد؟ اين جورى بود؟ نه، زندگى على اين را گواهى نميكند؛ خانه نشينى نبود. [فقط] در رأس قدرت قرار نگرفت. البتّه دشمنان مخصوصى داشت كه سعى ميكردند او را كنار بزنند و به بازى نگيرند و كار دستش ندهند، امّا مگر هرچه دشمن خواست آدم مجبور است آن را تحمّل كند؛ على تحمّل نميكرد. در صحنه ى اجتماع [بود].

25

سال گذشت و على با قدرتهاى زمان مبارزه نكرد. اين تنها نقطه اى است كه در تاريخ 250 ساله ى ائمّه ما يك جا مى بينيم كه امام مبارزه ى به معناى درگيرى نداشته؛ تبليغ ميكرد، فضايل خود را بيان ميكرد، شايستگى خود را به رخ ميكشيد، امّا درگيرى نداشت؛ اين يك نقطه است. البتّه هرچه از آغاز اين دوره به طرف پايان اين دوره نزديك ميشود، هرچه زمان به طرف [خلافت] عثمان نزديك ميشود، وضع على تدريجاً عوض ميشود. البتّه صورت مبارزه اى كه من در امام صادق يا در امام موسى بن جعفر ميبينم، در اميرالمؤمنين تا آخر 25 سال هم من نميبينم. اين دوره ى اوّل از زندگى ائمّه است؛ يعنى دوره ى 25 ساله ى آغاز امامت كه اميرالمؤمنين (صلوات الله و سلامه عليه) با دشمن مبارزه ى به معناى درگيرى ندارد، جهاد _ به

ص: 122

آن معنايى كه ديروز گفتم _ با دشمنى كه قدرت را در دست گرفته است ندارد.

25 سال تمام شد؛ مردم مدّتى فشار حكومت استبدادى اشرافى عثمان را تحمّل كردند. دل مردم براى يك حكومت نبوى و الهى لك زده؛ در همه جا _ در مصر، در عراق، در خود حجاز، در كشورهاى وابسته به ايران، استانهاى بزرگ كشور اسلامى _ چشم اميد تشنه كامان حق و عدالت، به على بن ابى طالب بود، و منتظرند كه اميرالمؤمنين زمام حكومت را در دست بگيرد. درِ خانه ى على اجتماع شد؛ مردم با يك خواست عميق از على خواستند كه قدرت را در دست بگيرد؛ يك خواست اصيل كه اين خواستى است كه ساليانى با آن مبارزه شده بود. اين شوقى بود در دل مردم كه دست قدرتها كوشيده بود آن را از بين ببرد و نرفته بود؛ و هميشه خواستهاى اصيل همين جور است. آن روز(1) گفتم از قول مرحوم آل ياسين كه هر فكرى و هر خواستى كه مورد خشم قدرتها قرار بگيرد، محكوم به رشد كردن است؛ مسلّماً رشد ميكند. قدرتهاى مادّى و ظاهرى عليه هر نيازى و هر خواستى و هر فكر و انديشه اى كه صف آرايى كردند، آن را رشد دادند و نفهميدند. خاصيت قدرتهاى استبدادى و زور همين است كه دشمنان خود را تقويت ميكنند.

اميرالمؤمنين درمقابل هجوم جمعيت مسلمان قرار گرفت كه خودش اين جورى گفت: «لولا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر»؛(2) يعنى تاكنون اگر بلند نميشدم، ادّعاى حق

نميكردم، براى در دست گرفتن قدرت به حق و عادلانه تلاش و مبارزه

ص: 123


1- . صفحه ى 37 كتاب حاضر
2- . نهج البلاغه، شريف الرضى، خطبه ى 3

نميكردم، چون مطمئن نبودم كه نيرو خواهم داشت و كسى مرا ياورى خواهد كرد. فكر ميكردم كه شَقّ عصاى(1) مسلمين ميشود، اختلاف به وجود مى آيد؛ امّا آن روز _ يعنى روزِ بعد از مرگ عثمان _ ديدم نه، اجتماع خوب است. مردم خواست دارند، در چهره هاى مردم پيدا است كه على جو هستند و على خواه؛ اين بود كه زمام حكومت را در دست گرفتم.

دوره ى دوّم؛ دوره ى تشكيل حكومت اسلامى

اشاره

از آن لحظه و آن ساعت دوره ى دوّم از دورانهاى پى درپى 250 ساله شروع شد. اين 250 سال به چند دوره تقسيم ميشود كه اين دوره ى دومّش بود كه دوره ى بازگشتن حق به حق دار و تشكيل حكومت حقيقت و فضيلت يعنى حكومت اسلام است. البتّه حكومت على يك حكومت انقلابى بود، مثل حكومت پيغمبر. آقايانى كه آشنا هستند به واژه هايى كه در اين فرهنگ جديد معمول است، درست ملتفت ميشوند كه من چه دارم ميگويم و مجال توضيح

نيست كه بخواهيم انقلاب را معنى كنيم كه يعنى چه و يك حكومت انقلابى شغلش چيست و شأنش چيست و از كجا ميشود شناخت كه يك حكومت انقلابى است يا نيست؛ اينها مباحثى است كه لازم است، امّا حالا جزو بحث ما نيست.(2) حكومت على (عليه السّلام) يك حكومت انقلابى است؛ يك حكومتى است كه جامعه ى قبل از خود را از بنيان تغيير ميدهد. جامعه ى عثمانى را با جامعه ى علوى قياس نميشود كرد؛ نميشود گفت همان جامعه است منتها اصلاح شده؛ نه، تغيير بنيادى پيدا كرده، لذا مخالف دارد.

ص: 124


1- . مخالفت با امرى كه گروهى در آن اتّفاق نظر دارند، كنايه از اختلاف افكنى.
2- . رجوع كنيد به گفتار دوّم كتاب حاضر.
مخالفان امام على (عليه السّلام)

مخالفين چه كسانى هستند؟ همه ى كسانى كه از انقلاب رنج ميبرند و صدمه ميخورند؛ يعنى ضدّانقلاب؛ اينها مخالفين حكومت انقلابى على هستند؛ قدرتمندانى كه سعى ميكردند قدرت را در دست بگيرند و در رأس قرار بگيرند، اشراف و ثروتمندانى كه از بغل حكومتها و قدرتها ميخواستند بخورند، لاشه خوارانى كه عادت كرده بودند كه در سايه ى قدرت و حكومت خلفاى پيشين، تبعيض ها را به نفع خود مستحكم

و باقى نگه دارند، مقدّس مآب هايى كه در نظامِ قبل برايشان ارزش وجود داشت، اگرچه كار نميكردند، امّا در اين نظام برايشان هيچ ارزشى ملحوظ نيست. ربيع بن خُثَيم ها(1) از همين قبيلند كه ذكر خير! ايشان در يكى از سالهاى گذشته در همين مجلس رفته؛ از اصحاب عبداللّه مسعود.(2) عبداللّه عمرها،(3) آقازاده ى عمرزاده كه هم مقدّس است، هم پيغمبر را ديده و روايت نقل ميكند، هم فرزند خليفه ى دوّم است و اين در جامعه ى عثمانى خيلى ارزش

ص: 125


1- . ربيع بن خثيم ثورى: او گرچه در سپاه امام على (ع) باقى ماند، امّا در حقّانيّت نبرد صفّين دچار ترديدهايى شد و از امام درخواست كرد كه او را به مرزهايى كه نبرد با مشركان در آن جا جريان داشت، اعزام كند كه همين درخواست به عنوان نقطه ى ضعفى براى او عنوان مى شود. ربيع بن خثيم در كوفه و زمان حكومت عبيدالله بن زياد در سال هجرى قمرى درگذشت.
2- . عبدالله بن مسعودبن غافل بن حبيب الهُذَلى (درگذشت ق) معروف به ابن مسعود از اصحاب پيامبر اكرم (ص)، محدّث و مفسّر قرآن كريم. او در جنگهاى بدر و اُحُد حضور داشت و بعد از رحلت پيامبر (ص) در جنگ هاى رِدّه و فتح شام شركت كرد. در زمان خلافت عثمان مسئول بيت المال كوفه بود و پس از مخالفت با وليدبن عقبه حاكم كوفه بر سر بيت المال، عثمان وى را به مدينه احضار كرد و تنبيهش نمود.
3- . عبدالله بن عمربن خطّاب (3 بعثت _ 74 ق) فرزند خليفه ى دوّم. او بعد از عثمان از بيعت با امام على (ع) سرپيچى و با معاويه بيعت كرد.

دارد، امّا در جامعه ى على ارزشى ندارد.

عمروعاص ها يعنى كسانى كه با زيركى و با هشيارى و با شيطنت سعى ميكردند بيشترين بهره را با كمترين كار و تلاش به دست بياورند، ملّاها و علمائى كه در زمانهاى گذشته از جهل قدرتها استفاده ميكردند و مثل كالا دين به مردم ميدادند و از قدرت و از خليفه پول ميگرفتند؛ اينها وقتى در مقابل علم قاطع على، دانش بى پايان على قرار ميگيرند، طبعاً نميتوانند آن وضع پيشين خود را حفظ كنند و ميشوند ضدّ على، ازاين قبيل فراوان است. كعب الأحبارها،(1) ابوهريره ها،(2) معاويه ها، عمروعاص ها، طلحه ها، زبيرها، سعد وقّاص ها،(3) عبداللّه عمرها، گروه هاى مختلف، با على مبارزه ميكنند؛ و يك حكومت انقلابى فراوان

ص: 126


1- . ابواسحاق كعب بن ماتع حميرى (درگذشت 32 يا 34 ق) از عالمان يهودى كه در زمان خلافت دو خليفه ى نخست مسلمان شد. كعب الأحبار از افراد مورد اطمينان خليفه ى دوّم بود و بسيارى از اسرائيليات را در ميان مسلمانان رواج داد. صحابه ى پيامبر (ص) ديدگاه ها و رفتارهاى متفاوتى نسبت به او داشته اند و امام باقر (ع) او را دروغگو دانسته است. هيچ يك از كتب اربعه ى شيعه از او حديثى را نقل نكرده اند.
2- . عبدالله (عبدالرحمان) بن عامر (صخر) دَوسى (درگذشت ق) مشهور به ابوهُرَيره، از اصحاب پيامبر (ص) و محدّثان مشهور اهل سنّت. ابوهُريره با آنكه محضر پيامبر اكرم (ص) را بخوبى درك نكرده بود امّا از ايشان بسيار حديث نقل ميكرده است و اين موجب شد تا در همان دهه هاى نخستين اسلامى نسبت به او حسّاسيت هايى برانگيخته شود. عالمان شيعه و اهل تسنّن در آثار مختلف خود به انتقاد از شخصيت ابوهُريره پرداخته اند.
3- . سَعدبن ابى وَقّاص (درگذشت ق) از صحابه و فرماندهان سپاه اسلام در جنگ با ايران. او در جنگهاى بدر و اُحُد شركت داشت. سعد از طرف خليفه ى دوّم حاكم كوفه بود و فرماندهى مسلمانان را در جنگ قادسيّه با ساسانيان بر عهده داشت. در زمان حكومت حضرت على (ع) ابتدا با امام بيعت نكرد و پس از بيعت نيز در جنگ ها حاضر نشد. وى از مخالفان معاويه بود و در نهايت به دستور معاويه مسموم شد.

دردسر دارد. آن قدر برايش ايجاد اشكال ميكنند، تبليغات عليه او ميكنند، شمشير عليه او ميكشند، حرف عليه او ميزنند؛ چرا؟ به جرم اينكه انقلابى است. او را تحميق ميكنند، در مقابلش يك مترسكهايى درست ميكنند، در مقابل او شكلهاى ديگرى ارائه ميدهند؛ اينها دردسرهاى يك حكومت انقلابى مثل انقلاب على است.

اميرالمؤمنين اين پنج سال را به سر آورد كه شرح و تفصيل و تشريح اين پنج سال خيلى مفصّل است. امام حسن دنبال اميرالمؤمنين را گرفت؛ شش ماه هم امام حسن با همين دردسرهاى عجيب و در كوران يك بحران عجيب گذرانيد تا اينكه بعد از گذشت شش ماه امام حسن يك واقعيتى را درك كرد و رسيد به يك واقعيتى، به يك نقطه ى خاص. نه اينكه اميرالمؤمنين گفته بود كه «و قيام الحجّة بوجود الناصر»،(1)

من چون ياور داشتم دانستم كه حجّت خدا بر من تمام است و بايستى قدرت را در دست بگيرم؛ همين ناصرى كه آن روز على داشت، امروز حسن (عليه السّلام) نداشت؛ همين. ماجراى امام حسن خلاصه ميشود در اين. در يك تنگناى عجيب قرار گرفت، در يك مضيقه اى كه هيچ انسان بزرگى از اين مضيقه نميتواند به سلامت رد بشود، امّا حسن (عليه السّلام) بسلامت رد شد.

دوره ى سوّم؛ دوره ى ايجاد تشكيلات پنهانى براى قيام

تفصيل صلح هم در جاى خودش هست و بحث ديگرى دارد.(2) و امام حسن وقتى كه خود را در اين مضيقه ديد يك قدمى

ص: 127


1- . نهج البلاغه، شريف الرضى، خطبه ى 3
2- . براى آشنايى با انديشه ى رهبر معظّم انقلاب در اين زمينه رجوع كنيد به كتاب «صلح امام حسن پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ» نوشته ى آيت الله شيخ راضى آل ياسين (ره) با ترجمه ى حضرت آيت الله سيّد على خامنه اى (مدّظلّه العالى). اين كتاب با ويرايش جديد توسّط انتشارات انقلاب اسلامى منتشر گرديده است.

برداشت، يك ابتكارى كرد كه با اين ابتكار مرحله ى سوّم امامت شروع شد. اين ابتكار چه بود؟ اين ابتكار اين بود كه صحنه ى مبارزه ى حق و باطل را، يعنى صحنه ى مبارزه ى قرآن و ابوسفيان را، و على و معاويه را، از روى زمين منتقل كرد به زير زمين. تاكنون مبارزه در ميدان جنگ بود، شمشيرها كشيده ميشد، بر سر هم ميكوبيدند، رجزها ميخواندند، اين به دشمنى با او و او به دشمنى با اين مباهاتها ميكردند؛ ناگهان امام حسن وضع جنگ را به سود خود تغيير داد، يعنى چهره ى دوستان خود را بست. شمشيرها را از دست آنها نگرفت _ اشتباه نكنيد! _ تصميم هاى آنها را متزلزل نكرد، [بلكه] ميدانشان را عوض كرد. به آنها تفهيم كرد كه با معاويه در ميدان بارز و آشكار نميشود جنگيد؛ برويد پشت پرده. و اين دستورى بود كه پدر بزرگوارش اميرالمؤمنين به او و به ديگر ياران باوفا و صديق و نزديك خود چند سال قبل داده بود.

بنده

سابقاً تصوّرم اين بود كه ابتكار حزبى كردن و تشكيلاتى كردن تشيع مال امام حسن (عليه السّلام) است، و از طاها حسين، نويسنده ى مصرى هم يك مؤيدى برايش داشتم؛(1) [امّا] همين اواخر در اين چند روز محرّم كه مى آمدم اينجا، ناگهان ديدم كه اين دستور اميرالمؤمنين است. على (عليه السّلام) در يك جمله اى به ياران نزديكش، به خوبانى كه اطرافش را گرفته بودند، دستور داد و در يك جمله ى كوتاه و موجز و معنى دارى گفت بعد از

ص: 128


1- . الفتنة الكبرى؛ علىٌ و بنوه، طاها حسين، ص 189.

آنكه من بروم، وقتى كه وضع چنين بشود و آن طاغوت بر شما تسلّط بيابد، شما بايستى كه اين جورى عمل كنيد: بايد كتمان و در خفا، و با تعبير ائمّه ى بعد و همان امام بزرگوار، با تقيه [عمل كنيد] _ كه يك روز بحث ما درباره ى تقيه است و توضيح خواهيم داد كه تقيه اصلاً چگونه چيزى است؛(1) كه بزرگ ترين تحريفها هم درباره ى تقيه، و واژه ى تقيه است _ امام حسن (عليه السّلام) اين كار را كرد، صحنه ى مبارزه را عوض كرد، شمشيرها را تيزتر كرد، دلها را مالامال از خصومت و كينه ى با ضدّ انقلاب كرد؛ يعنى با معاويه؛ نه با شخص معاويه، كه با راه معاويه، و نه با شام، كه با هر سرزمينى كه در آن خدا عبادت نشود؛ و نه با شرك جلى، كه با شرك خفى؛ يعنى آن سمّى كه در ظاهرى بسيار فريبنده و زيبا و شيرين و خوش طعم در حلق انسانها افكنده ميشود؛ مبارزه ى با اين. وقتى كه رجال رفتند خدمت امام حسن (عليه السّلام) و او را در مدينه ديدند و به او پيشنهاد كردند كه اى فرزند پيغمبر به كوفه بيا تا ما حاكم كوفه را ترور كنيم يا از شهر بيرون كنيم، و تو ناگهان وارد بشوى و حكومت را در دست بگيرى؛ امام حسنِ تجربه كرده به مصداق «لا يلدغ المؤمن من جحرٍ مرّتين»(2) _ مؤمن، راهِ يك باررفته را بار ديگر نميرود _ وقتى كه راه را خطرناك ديد، راه را نافرجام ديد، گفت نه، ديگر در اين ميدان نبايد ظاهر بشويد؛ «فليكن كلّ واحدٍ منكم حلساً من احلاس بيوته»(3)؛ يعنى به خود برگرديد، اوّل خويشتن سازى كنيد و بعد جمع سازى كنيد. اوّل خودتان را نيرومند كنيد، پيراهنى از فكر اصيل اسلامى و زرهى از قرآن

ص: 129


1- . به گفتار دهم مراجعه شود.
2- . كافى، كلينى، ج 2، ص 241؛ (با اندكى تفاوت)
3- . الامامة والسياسة، دينورى، ج 1، ص 142 (با اندكى تفاوت)

واقعى و راستين بر تن بپوشيد، بعد برويد به ميدان [مبارزه] با دشمن قرآن، امّا قبل از آنكه در مقابل او ظاهر بشويد، قبل از آنكه او بداند كه شما هستيد، ضربه را به او وارد كنيد. و شيعه گوش كرد و فهميد. جالب اين است كه شيعه فهميد حرف امام حسن را، و شيعه ى امروز هنوز درست نميفهمد، هنوز نميتواند كلام امام حسن را تشريح كند. و جهاد ائمّه از همين جا شروع شد و اين دوره ى سوّم بود.

اين دوره را هم به اختصار ميخواهم برگزار كنم. از سال چهل ويكم هجرت اين ماجرا شروع شد؛ يعنى از سال صلح امام حسن مجتبى (عليه السّلام). بعد از آنكه امام حسن اين دستور را داد، اين فرمان داده شد، مركز كه كوفه است، مركز ديگر كه مدينه است و در اطراف و اكناف اقطار اسلامى كه اين دو مركز شعبه هايى دارند، تشكيلات تشيع به وجود آمد. البتّه اين را لازم است توضيح بدهم كه وقتى ما ميگوييم «تشكيلات شيعه» و ميگوييم

«حزب تشيع»، فوراً يك تشكيلات مجهّز منظّم مدرن قرن بيستمى به نظر نيايد كه شما خيال كنيد كه يك كادر رهبرى هست و بعد نميدانم يك جمعيتى ذيل آن؛ يك تشكيلاتى باشد به صورتى كه امروز در قرن بيستم اگر كسى بخواهد حزبى درست كند، كه البتّه بنده بلد نيستم؛ اين به نظر نيايد، لزومى ندارد اين جورى باشد. تشكيلات شيعه كه ما ميگوييم، يعنى رهبرى معين و مشخّصى در رأس به نام امام، يك عدّه خواصّى كه سخن او را خوب ميفهمند و عمل ميكنند و يك عدّه توده ى شيعه كه گوش به فرمان امامند و آنچه او گفت، انجام ميدهند. و امّا آن خواص لزومى ندارد كه لحظه به لحظه از امام يك نامه اى بيايد، يك دستورى بيايد در هر جزئيات كارشان به آنها فرمان

ص: 130

بدهد. نه، ممشى دستشان است، خطّمشى را فهميده اند و ميدانند بايد چگونه [عمل كنند]. اين است كه در مدّت نه سال و خرده اى كه امام حسن زنده بود، شيعه خودش را ساخت.

و باز لازم نيست در تاريخ نوشته باشند كه شيعه خودش را ساخت؛ هيچ ندارد. بنده ميترسم در مقدّمات معطّل بشويم _ اگرچه گاهى بعضى مقدّمات لازم است _ وَالّا تشريح ميكردم كه چرا اين مسئله اى كه من دارم ميگويم به طور صريح در تاريخ نوشته نشده؛ آخر اين با همين جملات بايد در تاريخ مثلاً نوشته ميشد؛ چرا نشده؟ اين يك سرّى دارد، يك علّتى دارد كه با اين صراحت در تاريخ نوشته نشده؛ آخر مطلب

مخفى است؛ چه بنويسد؟ مگر معنى دارد كه مثلاً زمان ناصرالدّين شاه(1) كه ناسخ التّواريخ(2) را آقاى سپهر نوشته اند، يك جمعيت مخفى اى وجود داشته باشد و بعد در تاريخ سپهر كه وابسته ى به قدرت ناصرالدّين شاه است و جزو درباريان او است، يا [مثلاً] رضا قلى خان هدايت(3) كه آن يكى ديگر را نوشت _ تتمّه ى روضة الصّفا را ميگويم _ در تاريخ او ضبط بشود و ثبت بشود كه بله يك حزب مخفى در فلان جا مشغول مبارزه ى با اعلى حضرت (!) ناصرالدّين شاه بودند و مبارزه كردند و چنين گفتند و رئيس [كه بود و غيره]؟ مگر چنين چيزى ميشود؟ مگر معقول است؟ پس اين چه تشكيلاتى مخفى اى است، چه تشكيلات ضدّ حكومتى اى است؟ و بعلاوه، اگر خصوصيات دلاورانه و تمام

ص: 131


1- . ناصرالدّين شاه قاجار (1313 _ 1247 ق)، چهارمين شاه از دودمان قاجار.
2- . محمّدتقى لسان الملك سپهر (1216 _ 1297 ق)، از مورّخان، اديبان و شاعران دوره ى قاجار. شهرت او به خاطر تأليف كتاب «ناسخ التواريخ» است.
3- . رضا قلى خان طبرستانى ملقّب به لَلَه باشى (1288 _ 1215 ق). او از طرف ناصرالدّين شاه به رياست مدرسه ى دارالفنون رسيد.

نشانه هاى حماسه و شكوه و شور اين تشكيلات را رضاقلى خان هدايت يا لسان الملك سپهر بنويسند كه لسان الملك نيستند، رضاقلى خان نيستند. اينها خان بودنشان و فلان الملك بودن و فلان الدّوله بودنشان به اين است كه اين حقايق را كتمان كنند. و مورّخين تاريخ اسلام عموماً ازاين قبيلند، استثنا ندارد. البتّه ترديد كردم در اينكه گفتم استثنا ندارد؛ شايد مختصر استثنائى داشته باشد، امّا غالباً اين جورى است. مورّخ در كنار حاكم مى نشيند و براى او مينويسد و طبقِ ميل دل او مينويسد و به مصلحت او مينويسد و به خوشايند او مينويسد؛ چگونه ممكن است جلوه هاى شيعى را به همين ظهور، به همين برجستگى كه امروز من در متون احاديث اهل بيت (عليهم السّلام) و در گوشه كنارها و زواياى از دست در رفته ى تاريخ ميتوانم پيدا كنم، او به اين وضوح بنويسد؟ معنى ندارد.

بارى، امام حسن شروع كرد و جالب شروع كرد و افراد را ساخت؛ همان كسانى كه در جبهه بندى ميان امام مجتبى و معاويه تاب تحمّل نياورده بودند و نتوانسته بودند يك جمعيت پُرشور قابل اطمينانى را براى امام حسن درست كنند، اين قدر اينها فرق كردند كه ده سال بعد، دوازده سال بعد، تك تك در مقابل معاويه بلند شدند و ماجراى حُجربن عدى(1) و ياران حُجربن عدى را ميدانيد _ كه حُجربن عدى يك نفر نبود و تنها نمرد و تنها بلند نشد، [بلكه] عدّه اى بودند _ و رُشيد هَجرى(2) و

ص: 132


1- . حُجْربن عَدى بن جَبَله كندى (شهادت 51 ق) صحابى پيامبر (ص) و از ياران خاص امام على (ع) و از بزرگان كوفه. او در دوره ى خلافت معاويه، به مخالفت با او در كوفه برخاست و در راه دفاع از ولايت حضرت على (ع) به دستور معاويه به شهادت رسيد.
2- . رُشَيد هَجَرى (شهادت 60 ق) از ياران خاص و اصحاب سرّ اميرالمؤمنين على (ع)، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) بود. او پيش از حادثه كربلا به شهادت رسيد.

عمروبن الحَمَق(1) را و زن عمروبن الحمق را و بسيارى ديگر را كه در كوه ها و بر سر قلّه ها و در غارها و در راه ها و در زندانها جنگيدند و به دست دژخيمان معاويه كشته شدند. اينها همه فرآورده هاى كارخانه ى آدم سازى امام حسن هستند. و نفر آخرشان كيست؟ مى شناسيد نفر آخر را؟ آخرين نفرى كه امام حسن مثل گلوله اى منفجر كرد و از آن تركش الهى، تيرى بيرون انداخت و به سينه ى دشمن زد مى شناسيد؟ نفر آخر برادرش حسين بن على است؛ يعنى قهرمان كربلا. شيخ آل ياسين (رضوان اللّه عليه) يا سيد شرف الدّين(2) در مقدّمه ى اين كتاب(3) ميگويد كه امام حسن (عليه السّلام) مثل آن سردارى كه سربازان خود را يكى يكى فراميخواند و مسئوليت هركدام را به آنها محوّل ميكند، دانه دانه مسئوليتها را به زبان بى زبانى، با زبان قرآن و با زبان تاريخ به

ص: 133


1- . عَمروبن الحَمِق خُزاعى (شهادت ق) از صحابه ى پيامبر (ص) و ياران امام على و امام حسن (ع). وى در جنگ جمل، نهروان و صفّين شركت كرد و عاقبت به دست مزدوران معاويه به شهادت رسيد.
2- . (1290 _ 1377 ه -. ق) او از اساتيد بزرگ حوزه ى نجف همچون آخوند خراسانى، شيخ الشّريعه ى اصفهانى، سيّد محمّد كاظم طباطبائى يزدى و ميرزا حسين نورى بهره برد و پس از رسيدن به درجه ى اجتهاد براى فعّاليّتهاى دينى به لبنان رفت. او تلاشهايى براى وحدت شيعه و سنّى و حل كردن ريشه هاى اختلاف آنها انجام داد. شرف الدّين از رهبران نهضت استقلال لبنان نيز به شمار ميرود. دو كتاب «المراجعات» و «النّص و الاجتهاد» براى اثبات حقّانيّت شيعه، با ادبيّاتى علمى و به دور از توهين، از برترين آثار او است كه به زبانهاى مختلف ترجمه شده و توجّه بسيارى از مسلمانان شيعه و سنّى را به خود جلب كرده است.
3- . براى آشنايى با انديشه ى رهبر معظّم انقلاب در اين زمينه رجوع كنيد به كتاب «صلح امام حسن پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ» نوشته ى آيت الله شيخ راضى آل ياسين (ره) با ترجمه ى حضرت آيت الله سيّد على خامنه اى (مدّظلّه العالى). اين كتاب با ويرايش جديد توسّط انتشارات انقلاب اسلامى منتشر گرديده است.

يارانش حالى كرد. و در آخر حسين بن على را مورد اشاره قرار داد و گفت «لا يوم كيومك يا اباعبداللّه!»؛(1) مسئوليت تو از همه سنگين تر است و كار بزرگ و كار آخر را تو بايد انجام بدهى، و حسين انجام داد. اينجا است كه به نظر شيخ آل ياسين و به نظر سيد شرف الدّين، قهرمان اوّل كربلا امام مجتبى است و قهرمان دوّم امام حسين بن على است (عليه السّلام)؛ او بود كه صحنه ى كربلا را درست كرد.

و من مجال ندارم و گمانم اين است كه اگر شب تاسوعا و عاشورا اينجا براى شما صحبتى كرديم مجالى پيدا كنم و بتوانم راجع به وضع قيام حسين كه اصلاً حسين چرا قيام كرد، انگيزه ى حسين چه بود، يك حرفى بزنم.(2) البتّه باز هم اين را گفته ام و اين حرف تازه اى نيست كه در تهران من ميزنم [بلكه] قبلاً هم در دو سه سال قبل از اين، يكى دو جلسه درباره ى اينكه حسين چرا قيام كرد، يك جايى صحبت كرديم و بعضى از شما آقايان بوديد. يك مطلبى است در اينجا در ذهن ما كه آنجا گفته شد. اگرچنانچه در ذهنتان روشن بود كه حسين (عليه السّلام) چرا قيام كرد، ميفهميديد و روشن ميشد كه حسن چرا صلح كرد و بعد از صلح، حسن چه كرد. حسين (عليه السّلام) براى احياء قرآن و به ثمر رساندن يك واجبى كه خود پيغمبر نميتوانست انجام بدهد و ممكن نبود انجام بدهد، قيام كرد و آن واجب را هم به ثمر رساند، كه شرحش

مفصّل است. و از اينجا ميفهميم كه امام حسن ياران خود را و زيردستان خود را _ از جمله حسين بن على (عليهم االسّلام) را كه از زيردستان امام حسن است؛ او امام است و

ص: 134


1- . امالى صدوق، ص 116
2- . به گفتار ششم كتاب «دو امام مجاهد» مراجعه شود.

اين مأموم _ براى چه كارى تربيت ميكرد. دوره ى سوّم هم تمام شد؛ با چه چيزى تمام شد؟ با واقعه ى عاشورا تمام شد.

دوره ى چهارم؛ دوره ى مبارزه ى تشكيلاتى با قدرتها و گسترش اسلام حقيقى

بعد از آنكه واقعه ى عاشورا پيش آمد، حكومت اموى ابتدا خيلى سرمست بود، خوشحال بودند كه قال كنده شد؛ همه جا تبليغ كردند و گفتند كه دشمنان حكومت، دشمنان قدرت يزيد، سركوب شدند و از بين رفتند؛ تصوّر خودشان هم اين بود. خب خيلى روشن است؛ خلاصه و عصاره ى قرآن خوان هاى حجاز و عراق و فارس و يمن و شام و بقيه ى استانهاى اسلامى در 72 نفر جمع شد و اين 72 نفر در يك نيم روز كشته شدند و به خاك وخون تپيدند؛ تمام شد، قال كنده شد. تا حالا معاويه به ابن عبّاس(1) ميگفت: «قرآن را بخوان امّا معنا نكن.»(2)؛ ميگفت قرآن را بخوان امّا حق ندارى تفسير [كنى]؛ براى خاطر اينكه قرآن خوانى وجود داشت، تفسيرگويى ممكن بود وجود داشته باشد. و گمان بنده اين است كه معاويه با ابن عبّاس تعارف ميكرد وَالّا كسى از ابن عبّاسْ آدمى نميترسيد. معاويه اگر عبدالله عبّاس را مى شناخت، اصلاً نبايد از او ميترسيد؛ ابن عبّاس كه ترس نداشت؛ ابن عبّاس هم يكى مثل ديگران. بنده درباره ى ابن عبّاس هم خيلى حرفها دارم؛ بنده به ايشان

ص: 135


1- . عبداللّه بن عبّاس بن عبدالمطلّب مشهور به ابن عبّاس (سال پيش از هجرت _ ق)، پسر عموى پيامبر (ص) و امام على (ع)، در كودكى پيامبر (ص) را درك كرد.
2- . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 294.

هيچ ارادت ندارم، [حتّى] يك ذرّه. ابن عبّاس باباى باباى منصور است و فرزندان منصور بيش از پانصد سال در جامعه ى اسلامى حكومت كردند؛ تو دلت ميخواهد ابن عبّاس اين قدر آبرو پيدا نكند؟ ابن عبّاس پدربزرگ خلفاى پانصد ششصدساله ى بنى عبّاس است؛ ابن عبّاسِ بيت المال دزد، ابن عبّاسِ قلمبه گو به على، از على سر برتابنده، على را تنها گذارنده، ابن عبّاسِ معروف؛ عبدالله عبّاس.

تو ميخواهى در طول زمان، اين آقا حَبر(1) امّت نشود، اين قدر آبرو پيدا نكند؟ بنابراين، معاويه از عبدالله عبّاس نميترسيد؛ اگر ميترسيد، نمى شناختش. بنده اگر جاى او بودم، نميترسيدم از ابن عبّاس. ابن عبّاس ترس ندارد؛ ابن عبّاسِ حاشيه نشين. ترس معاويه از حسين (عليه السّلام) بود؛ به ابن عبّاس ميگفت تفسير نكن قرآن را تا معلوم بشود كه تفسير قرآن جرم است و حسين كار خودش را بكند و حساب خودش را نگه دارد. ترس از او بود و حالا حسينى نيست، اباالفضلى نيست، بقيه ى مردان بنى هاشم نيستند؛ آن جوانهاى دلاور و چيزفهم، آن جوانهاى از صدها پير بهتر و شريف تر و به خدا نزديك تر، در كربلا كشته شدند؛ آن حبيب بن مظاهر(2) و مسلم بن عوسجه(3) و ديگر مردان بزرگ كه كوفه را پايگاه ضدّ دشمن كرده بودند و رفتند [ديگر نيستند]. البتّه در اين نترسى، جوانى و حماقت يزيد هم بى تأثير نبود؛ وَالّا شايد اگر خود معاويه بود، باز هنوز يك قدرى

ص: 136


1- . عالم و دانشمند
2- . حَبيب بن مُظاهِر اَسَدى (شهادت 61 ق) از قبيله ى بنى اسد، اهل كوفه و از اصحاب خاصّ حضرت على (ع) و از ياران امام حسن و امام حسين (ع). او در روز عاشورا و در راه دفاع از امام حسين (ع) به شهادت رسيد.
3- . مُسْلِم بن عَوْسَجِة اَسَدى (شهادت 61 ق) از صحابه ى رسول خدا (ص) و از شهداى كربلا.

ميترسيد. ولى يزيد مست است؛ مست جوانى، مست حكومت و مست شراب، او نميفهمد: «اَنّى يفيق فتىً به سكران».(1)

خيال كردند كه قال كنده شد و ماجراى نبوّت و امامت و تشيع سر آمد و ديگر در مقابل آنها كسى نيست؛ حُجربن عدى ها كه قبلاً كشته شدند و بقيه هم كه در كربلا به خاك وخون غلتيدند، كسى باقى نماند؛ تصوّر اين بود ولى ناگهان ديدند كه نه، اشتباه كرده اند. اوّلاً در بازماندگان دودمان نبوّت كسى مثل زينب هست كه كوفه را در يك جا و دربار فاسد و پليد و وحشى يزيد را در يك جاى ديگر منقلب ميكند. در بازماندگان كشتگان كربلا على بن الحسين (عليه السّلام) هست كه

در شام، در مركز قدرت يزيد و زير گوش تخت حكومت يزيد و بر روى همان منبرى كه يزيد ميرود و ادّعاى جانشينى پيغمبر ميكند و سر مردم را كلاه ميگذارد، و بين مردم شامى كه چهل سال است زير يوغ اين خاندان دارند زندگى ميكنند و هيچ نميفهمند، از اسلام هيچ نميدانند، در ميان اين جمعيت و در ميان اين حصار پولادين جهل كه معاويه و قبل از او برادرش يزيدبن ابى سفيان(2) به وجود آوردند و دنبالش را هم يزيدبن معاويه گرفته، و در ميان تيغها و تيرها و نيزه ها و كلاه خودها و جوشنها و دلهاى دژخيم سنگ تر از سنگ، امام سجّاد، يك آدم تنها، يك جوان داغدار، ظاهراً يك شكست خورده، بر منبر ميرود و حقايق را

ص: 137


1- . تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 36، ص 208؛ «سكران سكر هوى و سكر مدامة / انّى يفيق فتىً به سكران»؛ ترجمه: «دو مستى در تو است: مستى هواى نفس و مستى شراب/ و كسى كه مست است چگونه بيدار خواهد شد؟»
2- . يزيدبن ابى سفيان، برادر معاويه (21 ق). او در زمان خليفه ى اوّل، حاكم شام شد و خليفه ى سوّم نيز فلسطين را به منطقه ى تحت حكومتش افزود. بعد از مرگ او، برادرش معاويه، حاكم شام و فلسطين گرديد.

ميگويد و اولويت خودش را براى همين مقام تثبيت ميكند و اسلام را به ياد مردم مى آورد و فضليت ها را در ذهن مردم بيدار ميكند. يزيد اينها را ديد، فهميد كه اشتباه كرده است؛ ماجراى نبوّت ختم نشد، دنباله ى على هنوز در دنيا هست؛ اينجا يزيد اين را احساس كرد، فهميد. و شما اگرچنانچه كتاب لهوف ابن طاووس را بخوانيد، خواهيد ديد كه خطبه را فقط زينب و على بن الحسين نخواندند، [بلكه] چندين زن خطبه خواندند؛ امّكلثوم خطبه خوانده، سكينه بنت الحسين خطبه خوانده، فاطمه بنت الحسين خطبه خوانده و خطبه هايشان به عين الفاظ در كتاب لهوف ثبت است. اينها دخترها و زنهايشان هم اين جورى بودند. اينكه ميگويند «زن مگو مردآفرين روزگار»(1) من و تو عادت كرده ايم اين را كه گفتند فوراً گريه را سر بدهيم و رويش فكر نكنيم؛ راست است، اينها مردآفرين بودند. ميديد كه مردهايى خواهند آفريد و به جانش خواهند انداخت كه ريشه اش را خشك كند؛ اين را فهميد. امّا چه كار ميشود كرد؟ آيا كربلاى ديگرى ميشود تشكيل داد و درست كرد؟ نه، ديد ديگر وقت اين هم گذشته. اگر يزيد قبلاً ميدانست كه بعداً اين قدر دردِسر برايش ايجاد خواهد شد، گمان بنده اين است كه به عمر سعد و شمر دستور ميداد كه زنها را هم همان جا يكجا بكُشيد راحت كنيد؛ بچّه هاى كوچك را هم بكُشيد، على بن الحسين بيمار را هم بكُشيد. منتها سنّت خدا بر اين نيست كه دژخيم و دشمن همه جا خوب بفهمد؛ يك جاهايى را نميفهمد. سنّت خدا بر غلبه ى حق است و بر پايدارى حق. و گفته ام و تكرار ميكنم

ص: 138


1- . عمّان سامانى.

اين مطلب را كه هر روزى كه ميگذرد، حق يك قدم به مقصد خود نزديك ميشود. آن جاهلها و ظاهربين ها و نفهم هايند كه خيال ميكنند روزبه روز حق ضعيف ميشود؛ نه، لحظه به لحظه و روزبه روز حق نيرومندتر، استوارتر، پرفروغ تر و شعله ورتر ميشود و به هدف نزديك تر ميشود؛ سنّت خدا بر اين است و اصلاً عالم اين جورى خلق شده: مٰا خَلَقْنٰاهُمٰا إِلاّٰ بِالْحَقِّ ؛(1) زمين و آسمان بحق خلق شدند و بر جريان حق و بر شيوه ى حق. اين است كه بايد ظالم اشتباه كند، بايد دشمن نتواند يا نفهمد. و اينجا [يزيد] فهميد كه نتوانسته يا نفهميده.

وقتى فهميد نفهميده، حالا بايد چه كار كند؟ اينجا است كه مقدّمات دوره ى چهارم زندگى ائمّه شروع ميشود؛ يعنى طبعاً دشوارترين دوره ها و طولانى ترين دوره ها. از اطراف و با جميع عوامل، بنا كردند به كوشيدن براى خاموش كردن فروغ تشيع

. اينكه دائماً روى كلمه ى تشيع تكيه ميكنم، تعمّدى دارم؛ براى خاطر اينكه شايد در ضمن اين تعبيرات، ناگهان يك برقى بزند و شما معناى تشيع را بفهميد. البتّه خواهم گفت معناى تشيع را؛ بعداً ميگويم كه تشيع در زمان امام صادق (عليه السّلام) يعنى چه.(2) در كتب مينويسند «عامّه» و «خاصّه»؛ خاصّه يعنى شيعه، عامّه يعنى سنّى. و [همچنين] علائم و حدود و مقرّرات عامّه و خاصّه را در زمان امام صادق و ائمّه عرض خواهم كرد، بعد ما به خودمان برگرديم ببينيم ما از عامّه ايم يا از خاصّه، و گمانم اين است كه مايه ى شرمندگى بشود. [يزيد بنا گذاشت كه] تشيع

ص: 139


1- . سوره ى دخان، بخشى از آيه ى 39
2- . متأسّفانه در گفتارهاى بعدى فرمايشى در اين زمينه نكرده اند امّا در گفتار سوّم كتاب حاضر ذيل عنوان ««مؤمن زيستى» و «مؤمن آفرينى»؛ از خصوصيّات شيعه ى زمان ائمّه (ع)» اشاره اى به اين مطلب شده است.

به هر وسيله ى ممكن بايد از بين برود. يكى از وسايل خيلى ساده اش ارعاب است. ارعاب يك روشى نيست كه امروز در دنيا معمول شده باشد؛ از قديم بوده. از وقتى كه انسانهاى ظالمى و مستبدّى و خودخواهى در عالم به وجود آمده اند و مردمى در مقابل آنها با شناخت حقّ خود و انسانيت خود در صدد مقابله برآمده اند، ارعاب هم به عنوان يك روش موفّق ابتكار شد. و ارعابى كه يزيد به وجود آورد ارعاب جالبى است؛ ارعابِ واقعاً جالب توجّهى است. مثلاً مدينه كه پايگاه شورش و انقلاب است و على بن الحسين (عليه السّلام) آنجا نشسته و قبر پيغمبر آنجا است و مسلمانان پيامبرديده و جنگ بدر و اُحد ديده، آنجا زندگى ميكنند، ناگهان فرستاد آنجا را دِرو كنند، واقعه ى حرّه(1) پيش آمد؛ گفت اى سربازان من! بكشيد مردم را، رحم نكنيد، هر كارى ممكنتان است بكنيد، و كردند. در واقعه ى حرّه بچّه هاى كوچك شيرخواره را كشتند؛(2) جلوى مادرها بچّه را گرفتند محكم زدند به ديوار كه مغزش متلاشى شود؛(3) بچّه را بلند كردند به آسمان انداختند، زيرش سرنيزه گرفتند كه بچّه روى اين سرنيزه افتاد و متلاشى شد.(4) بعد از آنكه واقعه ى حرّه گذشته بود، تا مدّتها هركه دخترش را شوهر ميداد، ميگفت من ضامن بكارتش نيستم؛ سربازان يزيدى كه آمدند اينجا، خيلى كارها كردند، من نميدانم با دختر من چه كردند، [لذا] ضامن بكارت اين دختر

ص: 140


1- . واقعه اى حاكى از برخورد خشونت آميز لشكر شام به فرماندهى مسلم بن عقبه با قيام مردم مدينه. در سال قمرى مردم مدينه به رهبرى عبدالله بن حَنظَلة بن ابى عامر عليه حكومت يزيد بن معاويه قيام كردند.
2- . الامامة و السياسة، دينورى، ابن قتيبه، ج 1، ص 238.
3- . همان.
4- . همان.

نيستم؛(1) تا سالها!

اينها مسائلى است كه دنيا ديده به خودش. و شيعه ى روز اوّل كه ميگفت شيعه ام، از اين كوره ها ميگذشت كه ميگفت شيعه ام؛ جرئت ميكرد بگويد شيعه ام. و براى خاطر اين بود كه [وقتى] به امام صادق ميگفتند يك عدّه اى از شيعيان تو آمده اند، در را باز ميكرد كه عجب شيعيان من، بعد ميديد يك عدّه افرادى هستند كه ميدانست شيعه اش نيستند؛ اخمها را در هم ميكشيد، ميگفت كو شيعه؟ [اگر] اينها شيعه ى من هستند، پس كو آن نشانه ها؟(2)

اينجا يكى از راه ها ارعاب است. يكى از راه ها تحميق مردم است؛ تجهيل مردم، استحمار مردم، و خلاصه مردم را با پندارهاى دروغين سرگرم كردن؛ اين كار را هم شروع كردند. اينكه ميگويم شروع كردند و قبلاً گفتم يزيد، در نظرتان باشد كه يزيد و عبدالملك و معاويه ندارد:

|

رگ رگست اين آب شيرين و آب شور| *** بر خلايق ميرود تا نفخ صور(3) |

يزيد و عبدالملك دو موجود نيستند. ديروز يا پريروز بود(4) كه گفتم [وقتى در] زمان عبدالملك عقيده ى به جبر به وجود آمد، آن كسانى را كه مخالف با عقيده ى جبر بودند، از جمله

ص: 141


1- . الامامة و السياسة، دينورى، ابن قتيبه، ج 2، ص 15؛ معجم البلدان، حموى، ياقوت بن عبدالله، ج 2، ص 249 (واژه حرّه واقم)؛ نك: تاريخ الطبرى، ج 5، ص 485؛ اسدالغابه، علىّ بن ابى الكرم جزرى، ج 3، ص 219؛ منتهى الآمال، قمى، شيخ عبّاس، ج 2، ص 33.
2- . ارشاد القلوب الى الصّواب، ديلمى، حسن بن محمّد، ج 1، صص 107 و 108.
3- . مثنوى مولوى، دفتر اوّل
4- . مراجعه شود به گفتار چهارم كتاب حاضر.

معبد جُهَنى(1) را به زندان انداختند و اذيت كردند و كشتند. بنا كردند مردم را از لحاظ فكرى تحت مضيقه گذاشتن؛ ملّاهاى دروغى درست كردند. و يكى از بحثهايى كه بنده در روزهاى آينده ميكنم، مناسبات ائمّه است با ملّاهاى زمان خلفا كه اينها با آنها چه ميكردند و چگونه عمل ميكردند.(2)

[تبيين و تشريح] اسلام و قرآن، يك وظيفه اى است كه از دوران امام سجّاد شروع شد. و البتّه ميدانيد كه هميشه اين جور سياستها تدريجاً پيش ميرود؛ دفعتاً پيش نميرود، ناگهانى ثمر نميدهد. لذا بود كه از آغاز دوران امامت امام سجّاد، يعنى از سال 61 هجرت شروع شد و در زمان امام سجّاد كمتر بود و بيشتر شد و شد و شد، تا دوره ى امام باقر به اوج اين فعّاليتها رسيد.

خوب

است اينجا يك تذكّر بدهم و آن اينكه چرا امام باقر (عليه السّلام) را ميگويند «باقرالعلوم». در روايات مى آيد كه به امام باقر باقرالعلوم گفته شد، لانّه يبقر العلم؛(3) دانش را ميشكافد. مگر بقيه ى ائمّه دانش را نميشكافتند؟ مگر علم امام باقر بيشتر از امام صادق يا بيشتر از امام سجّاد يا بيشتر از امام عسكرى بود؟ نه، همه از يك سرچشمه سيراب شده بودند و يك اندازه ظرفيت داشتند و كم و زيادى نبود. گمان بنده اين است، تصوّر خود من اين است كه [اينكه] امام باقر «باقرالعلم» است، يعنى حقايق و مفاهيم اسلامى را كه در قشرى(4) از دروغ و فريب و ريا و تحريف

ص: 142


1- . جُهَنى، مَعبدبن عبداللّه (80 _ 20 ق) از محدّثان قرن اوّل هجرى. او از كسانى است كه درباره ى قضاوقدر سخن گفت. او به دليل طرح نظرات خود، مورد طعن و تكفير برخى از معاصران قرار گرفت.
2- . مراجعه شود به گفتار هشتم كتاب حاضر.
3- . كافى، كلينى، ج 1، ص 469
4- . جلد، پوست

پيچيده شده بود ميشكافد و آن لُبّ و مغز را مى اندازد در كام مشتاقان حقيقت. اين يك گوشه ى ديگرى است از مبارزه ى ائمّه ى ما.

پس اينها دو جور شأن و شغل داشتند: يكى به مبارزه افكندن شيعه با قدرتها و رهبرى كردن مبارزه ى تشيع با بنى اميه و بنى عبّاس، و ديگرى گسترش دادن دين و بيان حقايق و مفاهيم واقعى دين. گاهى هم خلفا جاسوس ميفرستادند تا ببينند كه آيا اينها چيزى برخلافِ و بر ضدّ آن مفاهيم تحريف شده ميگويند يا نه، ائمّه مى شناختند جاسوسهاى اينها را و ميفهميدند كه اين جاسوس است، كتمان ميكردند. البتّه اين يكى از گوشه ها و شاخه هاى تقيه است و نه همه ى تقيه؛ تقيه خيلى از اين عميق تر و وسيع تر است. كتمان ميكردند؛ يك مرد جاسوس مسلك يا دهن لق، دهن شل، كه حرف در دهانش نميمانَد و همه جا نقل خواهد كرد، مى آمد پيش ائمّه ى هدى و يك چيزى را كه دستگاه حاكم قدرتمند روى اين حسّاسيت داشت سؤال ميكرد، امام ميديد كه امروز لازم و بلكه جايز نيست كه اين طرز فكر از طرف حوزه ى ائمّه شيوع پيدا كند و دستگاه هشيار بشود كه يك چنين طرز فكرى [وجود دارد لذا كتمان ميكرد]...(1)

ص: 143


1- . نقص نوار.

ص: 144

گفتار ششم: بررسى برهه ى آغازين دوره ى چهارم امامت

اشاره

هشتم محرّم سال 93. ق _ 1351/11/23

ص: 145

ص: 146

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنٰا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنٰا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ.(1)

رَبَّنٰا لاٰ تَجْعَلْنٰا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اِغْفِرْ لَنٰا رَبَّنٰا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ.(2)

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ.(3)

اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتَوُا اَلزَّكٰاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ.(4)

ص: 147


1- . سوره ى ممتحنه، بخشى از آيه ى 4؛ «... اى پروردگار ما! بر تو اعتماد كرديم و به سوى تو بازگشتيم و فرجام به سوى تو است.»
2- . سوره ى ممتحنه، آيه ى 5؛ «پروردگارا! ما را وسيله ى آزمايش [و آماج آزار] براى كسانى كه كفر ورزيده اند، مگردان؛ و بر ما ببخشاى كه تو خود تواناى سنجيده كارى.»
3- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان؛ و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى.»
4- . سوره ى حج، بخشى از آيه ى 41؛ «همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز بر پا ميدارند و زكات ميدهند و به كارهاى پسنديده واميدارند و از كارهاى ناپسند بازميدارند...»

تقسيم دوران 250 ساله ى امامت به چهار دوره

خلاصه ى مطلبى كه ديروز به عرض رسيد _ براى آشنايى اذهان آقايان بى سابقه _ اين بود كه ما زندگى دو قرن و نيمىِ ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) را تقسيم ميكنيم به چهار دوره. دوره ى اوّل، دوره ى بيست و پنج سال آغاز عهد خلافت است؛ يعنى دوره ى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) در زمان سه خليفه ى نخستين. دوره ى دوّم، دوره ى شروع حكومت اهل بيت (عليهم السّلام) است؛ يعنى زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و سپس خلافت فرزندش امام مجتبى (عليه السّلام) كه بيش از شش ماه ادامه نيافت. دوره ى سوّم، دوره ى فعّاليت زيرزمينى و تشكيلاتى ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) است، كه از سال چهل و يكم هجرت، يعنى از سال صلح با معاويه شروع شد و بيست سال به طول انجاميد تا سال شصت و يكم هجرت؛ يعنى سال شهادت حسين بن على (عليه السّلام) در كربلا.

خصوصيات اين دوره اين بود: تربيت يك عدّه افراد صالح و شايسته و مؤمنان واقعى، يك عدّه سربازان انقلابى؛ براى اينكه اگر نوبت به حسين بن على (عليه السّلام) رسيد، اوّلاً زمينه ى فكرى در ميان جامعه قبلاً به وسيله ى اين سربازان مجاهدِ ازخودگذشته فراهم شده باشد؛ ثانياً كسانى باشند كه بتوانند حسين بن على (عليه السّلام) را كمك كنند و كار او را به سامان برسانند و او را در پيشرفت هدفش يارى كنند. آخر اين دوره، روز عاشورا است و آغاز اين دوره، روز صلح امام حسن (عليه السّلام) با معاويه است؛ و

اين دو كار _ يعنى صلح با معاويه و كشته شدن حسين بن على (عليه السّلام) _ اوّل و آخرِ يك برنامه و يك نقشه اند؛ دو تاكتيك هستند در يك استراتژى عام؛ دو كارند بر

ص: 148

روى يك صفحه و يك خط. آن اوّل كار است و اين آخر كار؛ و همچنان كه سيد شرف الدّين عاملى (رضوان الله عليه) ميگويد، حسن و حسين (عليهم االسّلام) دو روى يك صفحه بودند، و صلح و واقعه ى كربلا دو سرِ يك كار و يك وظيفه بود(1). و اين دوره تمامشد.

البتّه براى كسى كه در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) بحث ميكند، لازم است كه هم در زندگى بيست و پنج ساله ى على (عليه السّلام) و سپس در زندگى پنج ساله ى حكومتش، و هم سپس در زندگى شش ماهه ى حكومت حسن بن على (عليه السّلام)، و هم در ماجراى صلح، و هم در بيست سال بعد، و هم در واقعه ى كربلا، يك قدرى بحث كند؛ اين بحث كردن لازم است. امّا بنده در اين زمينه در اين مجلس بحثى ندارم، براى خاطر اينكه وقت ما در اين مجلس بسيار كم است و روزها به آخر نزديك ميشوند. عمده ى بحث من درباره ى ائمّه ى بعد از امام حسين (عليه السّلام) است؛ آنها بيشتر ناشناخته هستند. روى زندگى اميرالمؤمنين يا امام حسن يا امام حسين (عليهم السّلام) كارهاى زيادى شده و در ميان اين انبوه كارهايى كه انجام گرفته است، يك مقدار

ص: 149


1- . به مقدّمه ى ايشان بر كتاب «صلح امام حسن (ع)، پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ» نوشته ى شيخ راضى آل ياسين (رحمه الله) با ترجمه ى حضرت آيت الله سيّد على خامنه اى (مدّظلّه العالى) مراجعه شود. ايشان در مقدّمه ى كتاب «صلح امام حسن (ع)» اينچنين نگاشته اند: «اين هر دو برادر _ درود بر آنان _ دو روى يك رسالت بودند كه وظيفه و كار هريك در جاى خود و در اوضاع و احوال خاصّ خود از نظر اهمّيّت و هم از نظر فداكارى و ازخودگذشتگى درست، معادل و هموزن ديگرى بود. حسن (عليهالسّلام) از جان خود دريغ نداشت و حسين (عليهالسّلام) در راه خدا از او باگذشت تر نبود. او جان خود را براى جهادى صامت و آرام نگاه داشت و چون فرصت و وقت موعود فرارسيد، شهادت كربلا پيش از آنكه حسينى باشد، حسنى بود.» (صلح امام حسن (ع)، ص 17)

كارهاى خوب هم به چشم ميخورد و زمينه ى تحقيقى هست؛ ولى درباره ى زندگى ائمّه ى هشتگانه ى بعد از حسين بن على (عليه السّلام) _ يعنى امام چهارم تا امام عسكرى (عليهم السّلام) _ كارى انجام نگرفته؛ كار تحقيقى هيچ نشده است؛ و كار غير تحقيقى هم كه زياد ميشود، اگر نشود، بهتر است. خيلى از پندارهاى باطل و غلط وجود دارد كه ما ميخواهيم تا آنجايى كه ممكن است، اين پندارها را يك قدرى زايل كنيم؛ و آنچه را كه حق و حقيقت است، ان شاءالله به عرض برسانيم.

دو اقدام ائمّه (عليهم السّلام) در دوره ى چهارم امامت

1) احياى مبانى فكرى اسلام

از دوره ى امام سجّاد (عليه السّلام) دوره و فصل چهارم امامت شروع ميشود. در اين فصل، كارى كه مورد نظر است، دو چيز است: يكى اين است كه مبانى فكرى و ايدئولوژيكى اسلام كه بر اثر طول زمان و تغيير شكل جامعه ى اسلامى به جامعه ى طبقاتىِ جاهلى و بر اثر حكومت ممتدّ بنى اميه و پيش از بنى اميه _ آن كسانى كه پدران فكرى بنى اميه بودند _ رو به فراموشى گذاشته است، احياء شود. اصول جهان بينى اسلام و ايدئولوژى اسلام در ميان مردم فراموش ميشود؛ آن مساواتى كه در اسلام وجود دارد، آن عدل مطلقى كه در جامعه ى اسلامى منظور شده است، آن حالت توجّه اخروىِ توأم با تلاش دنيوى كه در متن اسلام مقرّر شده است، آن ارزش و كرامتى كه براى انسان در منطق اسلام معين گشته است، آن ارزشهاى اصيلِ دست اوّل اسلامى دارد فراموش ميشود. اسلام، هم در معارف و هم در فروع دين _ يعنى در مقرّرات حقوقى _ و هم در اخلاقيات، يك چيز ديگرى شده

ص: 150

است و دارد ميشود.

از طرفى اصول اسلام فراموش ميشود، از طرف ديگر اصول ضدّ اسلامى دارد تزريق ميشود و توسعه پيدا ميكند. قبلاً اشاره كردم كه عقيده ى به جبر دارد جاى عقيده ى به اراده و اختيار و استقلال انسان را كه در متن دين اسلام است، ميگيرد. عبدالملك مروان عقيده ى به جبر را ترويج ميكند و مردم را جبرى مسلك بار مى آورد. براى اينكه بتواند بر مردم آسان حكومت كند و آنچه را كه ميخواهد، در ميان مردم به جا بياورد و نيروى مقاومتى در ميان مسلمانها جلوى او را نگيرد و مانع كار او نشود، اراده و اختيار را كه از اصول اسلامى

است، از مردم ميگيرد؛ امر به معروف را كه ناشى از اراده ى انسانها و توده ها است، در جامعه ى اسلامى قدغن ميكند. اوّل كسى كه اين جمله را گفت، عبدالملك مروان بود كه رفت روى منبر و گفت: «لا يأمرنى أحدٌ بتقوى الله إلّا ضربت عنقه»(1) هركس بعد از اين فضولى كند و آن چنان كه مرسوم مسلمانان صدر اسلام بود، به من كه خليفه ى مسلمانها و حاكم و سلطان شما هستم، دستورى بدهد و توصيه ى اخلاقى بكند، يا بگويد: «اى اميرالمؤمنين! تو فلان جا را چرا اشتباه كردى يا گناه كردى.»، گردنش را ميزنم! يعنى براى اوّل بار به طور قانونى و رسمى خفقان به وجود آورد. خفقان قبلاً هم بود _ در زمان معاويه هم خفقان بود، در زمان يزيد هم بود _ امّا صبغه ى قانونى نداشت؛ عبدالملك اوّل بار صبغه ى قانونى داد؛ گفت بعد از اين، قدغن؛ كسى امر به معروف نكند؛ عقيده ى به جبر را و اينكه مردم مختار نيستند _ هرچه خدا بخواهد، همان واقع خواهد شد، بدون اينكه اراده ى انسانها در آن تأثيرى بگذارد _

ص: 151


1- . الكامل فى التّأريخ، ابن اثير، ج 4، ص 391.

ترويج كرد.

بارى، چنين تحريفهايى در مكتب اسلام به وجود آمده بود. در اينجا يك شغل براى امامان _ از امام سجّاد (عليه السّلام) به بعد _ به وجود مى آيد و آن، مبارزه ى با تحريف است. امام سجّاد (عليه السّلام) و دودمان و جانشينانش بايد با تحريف مبارزه كنند؛ يعنى

درست در نقطه ى مقابل حركتى كه دستگاه حاكم به وجود آورده است، اينها يك حركتى ايجاد كنند و يك جريان تازه اى به وجود بياورند و خلاصه براى اسلام تلاش كنند؛ براى نشان دادن اسلام و معرّفى طرز فكر اسلامى و ايدئولوژى اسلامى و ساختن افكارى بر مبناى اسلام. اين، كار اوّل آنها است.

و اين همان چيزى است كه غالباً مردم از آن خبر دارند و شما اين را شنيده ايد كه امام سجّاد (عليه السّلام) و مخصوصاً امام باقر و امام صادق و ائمّه ى (عليهم السّلام) بعد، شاگردانى داشته اند و بر مسند تدريس مى نشستند و حرف ميزدند و مطالبى ميگفتند. اجمال مطلب را مردم ميدانند، اگرچه اى بسا خصوصيات را درست نميدانند. مثلاً ميگويند امام صادق (عليه السّلام) چهار هزار شاگرد داشت. غالباً تصوّر مردم اين است كه امام صادق (عليه السّلام) بر روى يك منبرِ دو سه پلّه اى مى نشست و چهار هزار نفر جمعيت پاى منبرش جمع ميشدند و همين طور كه حالا ماها حرف ميزنيم و صحبت ميكنيم، امام صادق (عليه السّلام) هم بنا ميكرد به حرف زدن و مطالب را گفتن و شاگردها را تربيت كردن؛ قضيه اين جورى نبوده. چهار هزار نفر كسانى هستند كه در طول عمر طولانىِ نسبى

امام صادق (عليه السّلام) _ در طول چهل سال عمر امامت، يا اندكى كمتر _ بتدريج آمده اند خدمت امام صادق (عليه السّلام) رسيده اند و مطالبى را استفاده كرده اند و

ص: 152

حقايقى را شنيده اند و در جاهاى ديگر منتشر كرده اند. مردم از شهرهاى ديگر مى آمدند؛ يكى يك وقتى لباس خيارفروش تنش كرده، رفته تا بتواند با امام صادق (عليه السّلام) ملاقات كند؛(1) يكى خدمت امام صادق (عليه السّلام) رفته، امام فرموده زود بيا تو، در را ببند؛ يكى رفته آنجا، امام فرموده كه اگر پرسيدند، نگو از كوفه هستم _ چون كوفه مركز هواخواهان امام صادق است _ بگو از مدينه هستم مثلاً؛(2) يكى آمده آنجا استفاده اى بكند، فوراً يكى از جاسوسها و مأموران مخفى دستگاه آمده نشسته، امام حرف را برگردانده. با اين وضع و با اين ترتيب امام صادق (عليه السّلام) چهار هزار شاگرد را تربيت كرد و فرستاد به اقطار(3) عالم. اين جور نبود كه منصور و قبلش خلفاى بنى اميه اجازه ميدادند كه امام بنشيند و امام حرف بزند و مردم هم بنشينند و از حرفهاى امام استفاده كنند. اصلاً عمر امام صادق (عليه السّلام) يك عمر آرامِ اين جورى نبوده كه حالا اين مطلب را در قسمت دوّم عرض ميكنم.

2) تشكيل و اداره ى يك حزبِ مذهبى _ سياسى مخفى

و امّا وظيفه ى دوّم اين بزرگواران _ اينكه ميگويم وظيفه، يعنى وظيفه ى الهى شان و عملى كه ميكردند و انجام ميدادند و ما از روى منابع و مدارك آن را ميفهميم _ اين بود كه اينها سعى ميكردند در ضمن اينكه جريان فكرىِ اصيل اسلامى را حفظ

ص: 153


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 47، ص 171. بنا بر اين روايت، امام صادق (ع) در حيره به سر ميبرده اند و به خاطر تحت نظر بودن حضرت، راوى مجبور ميشود تا خود را شبيه خيارفروش دربياورد و با اين حيله به خانه ى امام (ع) وارد شده و سؤالش را بپرسد.
2- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 200
3- . گوشه گوشه

ميكنند، يك جريان سياسىِ بسيار منظّم و حساب شده اى را هم تعقيب كنند و وابستگان به طرز فكر اسلامىِ خود را دور هم جمع نگه دارند و اينها را با هم ارتباط دهند و از لحاظ فكرى و روحى، اينها را تجهيز كنند و تسليح كنند و خلاصه براى آن روزى كه امام صادق (عليه السّلام) بنا است شمشير را به دست بگيرد و بيايد بيرون و در مقابل دستگاه قدرت، حركت كند، يك عدّه سرباز مسلّحِ مجهّزِ فداكار دورش داشته باشد. اين يك كارى بوده است كه همه ى ائمّه ى هشتگانه ى بعد از امام حسين (عليه السّلام) تا امام يازدهم (عليه السّلام)، اين كار را داشته اند و خلاصه اش عبارت است از تشكيل و اداره ى يك حزب مذهبىِ سياسىِ مخفى، و مجهّز كردن فكرى و روحى اينها براى اينكه در روزى كه امر(1) ما _ به تعبير روايات _ ظاهر خواهد شد، يعنى ما داعيه ى خود را علنى خواهيم كرد و صفوف خود را در مقابل لشكر دشمن كه قدرت حاكم است، به حركت درخواهيم آورد، اين عدّه مجهّز و مسلّح باشند و كاملاً بتوانند از عهده ى وظيفه ى تاريخى خود برآيند و امر ائمّه را پيش ببرند. اين هم يك كار ديگر ائمّه (عليهم السّلام)

بود؛ و اين همان چيزى است كه امروز متأسّفانه پيروان امام صادق (عليه السّلام) حتّى نامش را هم نشنيده اند و كمترين صحبتى هم از اين كار امام و ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) نشنيده اند و اطّلاعى از آن ندارند. ولى چنين كارى بوده و هست.

البتّه قبلاً هم عرض كرده ام آنچه من در اين مجلس ميتوانم عرض كنم، مطالب محدودى است؛ براى خاطر اينكه آنچه انسان ميگردد و پيدا ميكند و تتبّع ميكند و تحقيق ميكند و به ذهنش مى آيد، همه اش مطالبى نيست كه مجلسى باشد؛ اگر

ص: 154


1- . امر، در اين اصطلاح به معناى حكومت يا قيام است.

بخواهم بگويم، شما آقايان كسل خواهيد شد، يا لااقل اكثريت كسل ميشوند؛ اينها مطالبِ نوشتنى است، مطالبِ كتابى است. آنچه من ميگويم، يك گوشه اى و يك طرحى از مطالب است؛ حتّى نميشود گفت يك خلاصه اى است؛ خلاصه هم نيست، عصاره هم نيست. گمان ميكنم كه ان شاءالله همان گوشه اى از مطلب هم كه نشان داده شود، براى ذهنهاى كنجكاو و جستجوگر كافى باشد.

اين حركت از زمان امام سجّاد (عليه السّلام) شروع شد. چگونه شروع شد؟ ديروز گفتيم كه

بعد از واقعه ى كربلا سه نفر بيشتر نماندند؛ سه نفر مرد فداكار باقى ماندند كه ضربت عاشورا آنها را نترسانيد. اين حديثِ «ارتدّ النّاس بعد الحسين»(1)، از قول امام صادق (عليه السّلام) است؛ كه بعد از واقعه ى عاشورا و كربلا، فقط سه نفر ماندند و بقيه رفتند. بقيه كه رفتند، يعنى اعتقاد خود را از دست ندادند، از دين يا از تشيع برنگشتند، امّا يكى از اين دو حالت برايشان پيش آمد؛ يكى از اين دو آفت به اينها خورد: اوّل، آفت ترس؛ كه بسيار آفت بزرگى است. وقتى كه ماجراى كربلا پيش آمد و پشت سرش قضيه ى حرّه پيش آمد و قتل عام مدينه به وسيله ى دژخيمان يزيدبن معاويه و دستگاه اموى، مردم با خودشان حساب كردند كه اين دستگاهى كه بر فرزند پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)،

با اين همه جلالت و با اين همه محبوبيت، ابقا و ترحّم نميكند، به طريق اولى بر من و امثال من ترحّم نخواهد كرد؛ و چون ميترسيدند كه كشته شوند، يا به زندانشان بيندازند، يا مورد شكنجه قرار بگيرند _ اگر در مدينه بودند، يك جور؛ اگر

ص: 155


1- . اختصاص، شيخ مفيد، ص 64.

در كوفه بودند و تحت حكومت حَجّاج و امثال حَجّاج بودند، يك جور ديگر _ كه نظايرش را زياد ديده بودند، لذا از ترس، دور امام چهارم (عليه السّلام) را رها كردند و كنار رفتند. يك عدّه اينها بودند.

يك عدّه ى ديگر، تنها مسئله ى ترس برايشان مطرح نبود، البتّه ترس هم بود؛ اينها ميديدند كه اگر بخواهند در اين اجتماع زندگى كنند، راحت كاسبى كنند، گاهى توصيه ى آنها را حاكم و استاندار يزيد و مروان و عبدالملك بخواند و ترتيب اثرى بدهد، احياناً از ماليات معاف باشند، در مجالس و محافل عمومى كه شركت ميكنند، مورد احترام باشند، احياناً يكى از شغلهاى پول دربيار

دولتى را به اينها محوّل كنند و خلاصه اگر بخواهند راحت زندگى كنند و از مزاياى دنيا و مزايايى كه دستگاه خلافت بى دريغ به طرف داران خود ميدهد، استفاده كنند، راهش اين است كه اين حرفها را ببوسند بگذارند كنار و فراموش كنند كه امام حسنى بود و امام حسينى بود و تعليماتى بود و تشكيلاتى بود و كارهايى بود و هدفى بود و راهى بود و فكرى بود! بايد اينها را فراموش كنند. آنها زندگى كردن را مستلزم اين ميدانستند. يك عدّه هم اينها بودند.

آن فكر اوّلى كه فكر ترس باشد، مال عامّه ى مردم بود؛ و فكر دوّم يعنى فكر طمع مال يك عدّه ى معدودى بود، مال طبقات بالاتر جامعه بود. اينها موجب شد كه دور و بر امام چهارم (عليه السّلام) عملاً خلوت شود و كسى جز همان سه نفر فداكار در اوّل كار باقى نماند.

لذاست كه اينجا [بايد] به اين نكته توجّه پيدا كنيد كه ما وقتى به كلمات امام چهارم (عليه السّلام) در صحيفه ى سجّاديه

ص: 156

يا در بعضى از روايات نگاه ميكنيم، اثر طرز فكر دوّم را در ميان كلمات امام سجّاد (عليه السّلام) كاملاً احساس ميكنيم. طرز فكر دوّم چه بود؟ دلبستگى به دنياى بى دريغى كه يزيد و مروان و عبدالملك به سر و روى مردم علاقه مند به خود و طرف دار خود ميريختند و ميپاشيدند؛ علاقه مندى به آن دنياى آباد و راحت كه فقط مخصوص خود آنها است، اگرچه در كنار آنها و بيخ گوش آنها اكثريت مردم از اين آسودگى و از كمتر از اين آسودگى هم برخوردار نباشند؛ پيوستن به دستگاه حكومت و استفاده بردن از بهره هايى كه دستگاه حكومت به پيوستگان خود ميدهد. ما وقتى كه در كلمات امام سجّاد (عليه السّلام) نگاه ميكنيم، اثر وجود آن طرز فكر را در ميان مردم كاملاً

حس ميكنيم. مثلاً مى بينيم كه اكثر گفته هاى امام سجّاد (عليه السّلام) درباره ى زهد است.

زهد يعنى چه؟ يعنى بى رغبتى، يعنى چشم بستن از اين جلوه هاى فريبنده ى مادّى و دنيوى. امروز متأسّفانه زهد را براى ما بد معنى كرده اند. ما امروز خيال ميكنيم زهد به اين معنا است كه انسان چشمهايش را در راه هم اگر بتواند، ببندد؛ اگر بتواند، از خانه بيرون نيايد؛ اگر بتواند، حتّى كاسبى نرود و كلّ (1) بر مردم ديگر باشد. زهد اسلامى اين نيست. زهد اسلامى معنايش اين است كه تو انسانى كه هزار جاذبه ى مادّى كه در روح و نفست هست _ جاذبه ى شهوت هست، جاذبه ى مقام هست، جاذبه ى راحتى هست، جاذبه ى كم كار كردن و بسيار بهره بردن هست، جاذبه ى پول هست و خلاصه جاذبه ى يك زندگى عافيتمندانه ى بى دردسرِ بى مسئوليت در روحت هست _ براى خاطر هدف، خودت را از اين همه جاذبه خلاص كنى؛

ص: 157


1- . سربار

از اين همه انگيزه، از اين همه چنگكهاى گوناگونى كه به طرف تو و به طرف روح تو مى افتد و لباس تو و لباس روح تو را ميكشد، خودت را نجات بدهى و خلاص كنى و به طرف هدف بدوى. اين معنى زهد است. زهد يعنى چنانچه تو يك درآمد سرشارى دارى، يك زندگى راحتى دارى، با رفاه ميگذرانى، امّا يك جا اِعمال وظيفه ى شرعى و عمل كردن به آنچه مسئوليت تو در نزد خدا است، همه ى موجودى تو را از تو خواهد گرفت، زندگى راحتت را، درآمد زيادت را، خلاصه دنيايت را از تو ميگيرد، در يك چنين موردى، براى خاطر خدا، براى خاطر هدف، براى خاطر مسئوليت الهى و دينى ات، از همه ى اين موجودى بگذرى؛ از آن درآمد زياد، از آن زن محبوب، از آن فرزندان عزيز، از آن خانه ى راحت، از آن احترام اجتماعى، از آن انسى كه در اجتماع دارى، از همه چشم بپوشى. اين معنى زهد است.

امام سجّاد (عليه السّلام) در گفتارهاى خود، مردم را به زهد توجّه ميدهد: «أ و لا حرّ يدع هذه اللّماظة(1) لأهلها». امام مى ايستاد در مقابل مردم، ميفرمود يك آزادمرد نيست كه اين آبِ گندِ دهن سگ را بيندازد جلوى اهلش؟ يعنى اين دنياى ننگين را، يعنى اين پول ننگين را، اين راحتى اى را كه به بركت از دست دادن دين به دست آمده، اين پول و اين ثروت و اين عزّت و ارج و مقدارى كه به بركت عمل نكردن به وظيفه به دست آمده، اين دنياى بد را، اين دنياى پست را بيندازد جلوى آن كسانى كه لايقش هستند؛ بگويد من اين دنيا را نميخواهم، من اين پول را نميخواهم، من اين حقوق را نميخواهم، من اين زندگى مرفّه و راحت را نميخواهم؛ من خدا

ص: 158


1- . لُماظة: باقيمانده ى غذاى بين دندانها

را ميخواهم، من وظيفه را ميخواهم، من قرآن را ميخواهم، من امام سجّاد (عليه السّلام) را ميخواهم؛ اى يزيد! تو هر كارى ميكنى، با من بكن؛ يك آزادمرد نيست اين كار را بكند؟ اين جمله ى امام سجّاد (عليه السّلام) است: «أ و لا حرّ يدع هذه اللّماظة لأهلها فليس لأنفسكم ثمن إلّا الجنّة».(1)

جان شما فقط يك قيمت و يك بها و يك نرخ دارد و بس؛ مواظب باشيد جانتان را، عمرتان را به كمتر از آن نرخ ندهيد و آن، بهشت است. اين عمرى كه شما داريد مصرف ميكنيد، اين گوهر گران بهايى كه روز و شب داريد آن را فرسوده تر و فرسوده تر ميكنيد، فقط يك چيز هست كه ممكن است به جاى آن بيرزد _ اين چيزى كه در مقابل آن ميدهيد و آن را ميگيريد كه سرتان كلاه نرفته باشد _ و آن، بهشت است. اگر يك جايى ديدى كه با دادن اين جان و اين عمر، ميشود بهشت را گرفت، بدهى؛ والّا به جاى ديگر ندهى؛ حيف است، اين قيمت تو است.

تلاش امام سجّاد (عليه السّلام) براى افزايش جمعيت شيعه

امام سجّاد (عليه السّلام) نامه ى گرمى مينويسند به محمّدبن شهاب زُهْرى، كه از علماى بزرگ زمان امام سجّاد و از دوستان امام سجّاد و از معتقدان به امام سجّاد (عليه السّلام) است، امّا حاشيه نشين قدرتها و حكومتها است. ان شاءالله در نوبتش اين نامه را در اين مجلس ميخوانم تا ببينيد فعّاليت امام سجّاد (عليه السّلام) چگونه بوده است. با اين زحمات زياد، با اين تلاشها، با اين كوششها، امام سجّاد (عليه السّلام) بنا كرد جمعيت را جمع كردن؛ يعنى افراد وابسته ى به خود را، مردم فداكار و علاقه مند را، آن كسانى كه طرز فكر مخصوص او را از اسلام

ص: 159


1- . تحف العقول، ابن شعبه حرّانى، ص 391

پذيرفته بودند و طرز فكرهاى ديگر را رد كرده بودند و او را قبول داشتند و رقباى او را انكار ميكردند، اينها را دور خود جمع كرد، كه در همين روايتى كه قبلاً آن را خواندم، دارد كه: «ثمّ إنّ النّاس لحقوا و كثروا»(1)؛ بعدها كم كم و تدريجاً مردم ملحق شدند و زياد شدند و زياد شدند و جمعيت شيعه سر و سامانى گرفت. بر اثر همين گفته هاى گرم امام چهارم كه مثل تازيانه اى بر دوش فكر و روح مردم نواخته ميشد، بر اثر فعّاليت همان سه نفر آدم بزرگ كه دور امام سجّاد (عليه السّلام) را گرفته بودند _ يعنى يحيى بن امّ الطّويل(2) و جبيربن مطعم(3) و ابوخالد الكابلى(4) _ فداكارها عدّه ى زيادترى شدند. بعد اتّفاقاً اين سه نفر هم شناخته شدند. همين يحيى بن امّ الطّويل را حَجّاج به يك وضع فجيعى كشت؛ اين دستش را بريد، آن دستش را بريد، اين پايش را بريد، آن پايش را بريد، بعد زبانش را قطع كرد، بعد هم او را كشت(5). يك چنين شكنجه هايى صورت ميگرفت. اين سه نفر شناخته شدند؛ معلوم شد كه عامل اصلى، اينها بودند. خب، اين امام سجّاد (عليه السّلام) بود. بعد نوبت به امام باقر (عليه السّلام) ميرسد.

ص: 160


1- . اختصاص، شيخ مفيد، ص 64.
2- . مراجعه به صفحه ى 83
3- . او از اصحاب پيامبر اكرم (ص) بوده است. برخى از بزرگان رواياتى را كه او را از اصحاب امام سجّاد (ع) ميداند، ضعيف ميشمرند.
4- . از تبار نياكان ابوخالد كابلى و نيز از تاريخ تولّد و وفاتش اطّلاع دقيقى در دست نيست، ولى از روايات استفاده ميشود كه اين شخصيّت بزرگوار تا پايان عمر در محضر امام سجّاد (ع) مانده و در مدينه به خاك سپرده شده است. روايات متعدّدى در فضيلت او صادر شده است.
5- . رجال الكشّى، ص 123؛ روايت از امام باقر (ع)

بهره گيرى امام باقر (عليه السّلام) از ضعف امويان و كثرت جمعيت شيعه براى انجام وظايف

در زمان امام باقر (عليه السّلام) وضع يك قدرى بهتر است. اوّلاً آن خفقانِ عجيب نيست، براى خاطر اينكه بنى اميه دارند به آخر كار نزديك ميشوند. خلفائى از بنى اميه حكومت ميكنند كه اينها سرگرم عياشى اند. كار عمده ى اينها اين است كه به مسائل شخصىِ شهوىِ جنسى خود و هرچه در حول و حوش اين است، برسند؛ فقط همين. آن وليدبن يزيد معروف كه قرآن را به تير زد و اسم معشوقه اش در كتابهاى اين زمان هم موجود است و شعرهايى كه در مدح شراب گفته، الان هم در كتابها مسطور است، در زمان امام باقر (عليه السّلام) است. بر اثر ضعف دستگاه خلافت، يك فرصت بزرگى در اختيار امام باقر (عليه السّلام) قرار گرفت. اين فرصت، عامل ديگرى هم داشت و آن، كثرت جمعيت شيعه در زمان امام باقر (عليه السّلام) است. جمعيت زياد شده، فرصت به امام باقر (عليه السّلام) داده شده، او هم فرزند پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است، مى نشيند از زبان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) معارف اسلامى و احكام اسلامى را بيان ميكند؛ و مردمى كه به خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) احترام ميگذارند، وقتى مى بينند كه شيخِ آل ابى طالب و شيخ بنى هاشم، يعنى محمّدبن على بن الحسين (عليهم السّلام)، نواده ى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و

نواده ى حسين بن على (عليه السّلام)، در مسجد مدينه يا در ايام حج در مسجدالحرام نشسته، دور او جمع ميشوند و از او استفاده ميكنند. در ظِلّ (1) اين تعليمات و تعقيب آن جريان فكرى، امام باقر (عليه السّلام) مسائل تشكيلاتىِ

ص: 161


1- . سايه

خاصّ شيعه را هم تعقيب ميكند؛ و دليل اينكه تعقيب كرد، اين بود كه دستگاه خلافت روى امام باقر (عليه السّلام) حسّاس شد؛ لذا امام باقر (عليه السّلام) را به شام احضار كرد. در يكى از سفرهايى كه امام باقر (عليه السّلام) به شام احضار شد، امام صادق (عليه السّلام) هم كه يك جوان نوخاسته اى است، با پدرش همراه شد. جريان را امام صادق (عليه السّلام) نقل ميكند، كه بعداً من اين جريان را به طور مختصر عرض ميكنم؛(1) زيرا منظورم بيان اين تكّه هاى تاريخى نيست.

بعضى گمانشان اين است كه علّت اينكه دستگاه خلافت عليه امام باقر (عليه السّلام) حسّاس شد، مسئله ى گسترش علم از ناحيه ى امام باقر (عليه السّلام) است. چون امام باقر (عليه السّلام) آنجا نشسته بود و ميگفت: قال رسول الله (صلّى الله عليه و آله) كذا، يا روايتى از پدرش و از پدرانش تا پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نقل ميكرد و فتوا ميداد، از اين جهت دستگاه خلافت حسادتش مى آمد و امام باقر (عليه السّلام) را از روى حسادت اذيت ميكرد. اين حرف معروفى است و بنده غلطتر از اين حرف، به كم چيزى در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) برخورد كرده ام. بسيار حرف بى مبنا و سبك و اصلاً بى مغزى است. اوّلاً دستگاه خلافت با علم و درس و تدريس مخالفتى نداشت؛ به دليل اينكه در همان زمان، علماى بزرگ ديگرى مشغول تدريس بودند؛ و به دليل اينكه در همان زمان، محمّدبن شهاب زُهْرى ها و فقهاى ديگرى از علماى عامّه و اهل سنّت مشغول بيان احكام بودند و همه از پيغمبر نقل ميكردند

و همه روايت ميكردند و همه شاگرد داشتند و فتوا ميدادند. اين به خودى خود يك چيزى نبود كه دستگاه آن را

ص: 162


1- . در ادامه ى همين گفتار خواهد آمد.

قاچاق فرض كند.

و امّا اينكه آنها از پيغمبر يك جور نقل كنند، امام باقر (عليه السّلام) يك جور ديگر نقل كند، آنها به طريق _ به قول ما _ اهل سنّت نقل كنند و امام باقر (عليه السّلام) به طريق شيعه نقل كند، اين هم يك مطلبى نبود كه دستگاه خلافت را خيلى عصبانى كند؛ چون دستگاه خلافت نه سنّى بود، نه شيعه؛

اصلاً مسلمان نبودند. چنين نبود كه هشام بن عبدالملك يك سنّى متعصّبى باشد، ابدا؛ او برايش سنّى و شيعه مطرح نبود. البتّه با شيعه خيلى مخالف بود، امّا علّت مخالفتش با شيعه اين بود كه رهبر شيعه _ يعنى امام باقر (عليه السّلام) _ ميخواست جان او را بگيرد؛ چون ميدانست كه هركسى داراى اين طرز فكر است، هركسى دور و بر امام باقر (عليه السّلام) است و نامش شيعه است، يك مبارز نستوه است كه هروقتى از دستش برآيد، ضربت را بر مغز او وارد خواهد كرد؛ از اين جهت با شيعه بد بود. والّا اصل فتوا دادن، اصل حرف زدن، اصل درس گفتن و مطالب علمى را منتشر كردن، از نظر دستگاه خلافت هشام و عبدالملك و ديگران هيچ عيبى محسوب نميشد؛ آنها علما را تشويق ميكردند كه بنشينيد درس بدهيد، چه بكنيد، مدارس را برقرار كنيد؛ و ميكردند. اساساً اين همه مطالب خارجى كه وارد اسلام شد، از زمان بنى اميه و بنى عبّاس شد. اين متون يونانى، اين متون هندى، اين متون فارسى كه وارد كتابخانه ى اسلام شد و ترجمه شد، از همان روزگار بنى اميه بود. شواهد فراوانى در دست است كه اينها مردم را به بحث و جدل ترغيب ميكردند، بلكه از خدا ميخواستند

ص: 163

كه مردم مشغول مسائل كلامى و علمى و فقهى شوند و سرشان بند شود، نفهمند كه هشام دارد چه كار ميكند؛ دلشان ميخواست كه مردم هميشه در مسجد و مدرسه و مجلس پاى منبر اين فقها و اين علما، از جمله امام باقر (عليه السّلام) _ اگر امام باقر (عليه السّلام) آن كار ديگر را با اينها نداشت _ جمع شوند، آنها مدام بگويند، مدام بحث كنند دائماً هاى و هوى [كنند] و نفهمند كه هشام آنجا دارد چه كار ميكند. اين كار براى آنها ضررى نداشت، خيلى هم خوششان مى آمد، از خدا ميخواست. پس اين كه نبود.

بعضى هم ميگويند هشام حسادتش مى آمد؛ و من از اين حرف واقعاً در حيرتم! امام باقر (عليه السّلام) محسود هشام بن عبدالملك است! يعنى چه؟ چه حسادتى؟ هشام بن عبدالملك بر نيمى از دنياى آباد و معمور زمان خود حكومت ميكرد. امام باقر (عليه السّلام) به قول شيعه ى امروزِ طرف دارش، يك ملّايى است در مدينه؛ اسمش را ميگذارد امام، والّا صفاتى كه برايش ذكر ميكند، صفات يك ملّايى است، يك آقايى است، يك عالم خوبى است، يك مرد مقدّسى است كه در مدينه دارد زندگى ميكند، يك عدّه اى هم مى آيند از او مسئله ميپرسند، فتوا ميپرسند، حرف ميزنند و احياناً يك پولى

هم ميدهند. آخر، اين چه حسادتى دارد؟ من نميفهمم اين چه حسادتى است. يعنى چه كه يك رئيس زمان حسادت كند بر يك آدمى كه شغلش درس دادن و بحث كردن و فتوا دادن و مطالب علمى را تحقيق كردن است؟ حسادتى ندارد. اينها اصلاً دو تا آدم در يك راه نيستند، بر سر يك پست با هم دعوا ندارند كه حسادت باشد. البتّه اين ملّاتر از او بود و مردم هم ميدانستند؛ امّا ملّاتر هم باشد. امروز مگر رئيس جمهور فلان كشور مترقّى عالَم مدّعى است كه از همه ى دانشمندان آن مملكت بالاتر است؟ آيا نيكسون(1)

ص: 164


1- . ريچارد نيكسون (1994 _ 1913 م) رئيس جمهور آمريكا از 1969 تا 1974 م.

حسادت ميكند كه فرض بفرماييد فلان مرد رفت فلان مطلب علمى را يا فلان فرمول رياضى را كشف كرد؟ يا اگر مثلاً رفت به ماه و پايش را روى خاك ماه گذاشت و عكسش را برداشتند در موزه ها گذاشتند، نيكسون حسودى اش ميشود؟ اصلاً اين دو در يك راه نيستند، در دو راهند، به هم ارتباطى ندارند. قدرت در اختيار او است، همه ى چيزها دست او است؛ اين چه حسادتى است؟

به دنبال تشكيل حكومت بودن امام باقر (عليه السّلام)؛ علّت اصلى احضار ايشان به شام

پس مسئله ى بردن امام باقر (عليه السّلام) به شام، نه از روى حسادت است، نه از روى اين است كه با فتوا و با درس و با علم مخالفند؛ از روى اين است كه او درباره ى امام باقر (عليه السّلام) يك گزارشهايى دارد و اتّفاقاً خود امام باقر (عليه السّلام) هم اين گزارشها را نفى نميكند. به هشام گزارش رسيده است كه امام باقر (عليه السّلام) مدّعى است كه هشام بن عبدالملك بيخود در آن مسند نشسته است و من بايد در آن مسند باشم و درصددم او را از آن مسند پايين بكشم و خودم بروم جايش؛ و هشام ميداند كه علاقه مندان اين مرد كه اسمش محمّدبن علىّ الباقر (عليه السّلام) است دارند براى محقّق كردن اين هدف تلاش ميكنند؛ والّا اگر ميدانست كسى به اين حرف اعتنائى ندارد، باز هم با امام باقر (عليه السّلام) كارى نداشت. حالا يك نفر آدمى كه هيچ طرف دارى ندارد و نخواهد داشت، بگذار هرچه ميخواهد بگويد، بگويد. امّا ميبيند نه؛ مردم اين حرف را باور ميكنند؛ چون او با منطق حرف ميزند، با استدلال حرف ميزند؛ ميگويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) گفته است

ص: 165

آن كسانى بايد در رأس قرار بگيرند كه از جهت تقواى علمى و سياسى و از جهت دانش و آشنايى با فرهنگ اسلام، از همه بهتر باشند؛ چنين كسى بايد در رأس جامعه ى اسلامى قرار بگيرد. مردم مى بينند كه امام باقر (عليه السّلام) از جهت تقوا و از جهت آشنايى به ايدئولوژى اسلام و طرز فكر اسلام و معارف اسلام و فقه اسلام از همه ى مردم زمان خود بهتر و بالاتر است. مردم چون اين را مى بينند، نميتوانند تحمّل كنند _ هيچ كسى نميتواند تحمّل كند _ همچنان كه امام باقر (عليه السّلام) هم نميتوانست او را تحمّل كند.

امام باقر (عليه السّلام) اگر از دستش مى آمد، هشام را ميكشت؛ لذا هشام پيش دستى ميكند، ميگويد من حالا امام باقر (عليه السّلام) را ميكشم. امام باقر (عليه السّلام) اگر از دستش مى آمد، هشام را به زندان مى انداخت و نميگذاشت هشام در هواى آزاد تنفّس كند؛ چون وجودش وجود مضرّى است. او را عزل ميكرد، او را خلع ميكرد، او را مثل مردم معمولى و عادّى ميكرد؛ امّا حالا كه قدرت دست هشام است، ميگويد حالا من اين كار را ميكنم. اين است كه امام باقر (عليه السّلام) را از مدينه به شام احضار كرد.

شرح ماجراى حضور امام باقر (عليه السّلام) در شام

ماجراى رفتن امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام) به شام به طور مشروح ذكر نشده؛ اينكه چه جورى رفته اند، امّا پيدا است كه امام باقر (عليه السّلام) با يك اشاره كه نميرفته است. فرزند عليّبن الحسين (عليهم االسّلام) كه به يك اشاره اى بلند نميشود از مدينه به شام برود؛ چون در موارد مشابه اش ديده ايم كه هروقت خليفه اى ميخواست يكى از ائمّه (عليهم السّلام) را به مركز خلافت _ به شام

ص: 166

يا بعدها به بغداد و سامرّا _ جلب كند، به حاكم مدينه نامه مينوشت و حاكم مدينه ميرفت با تمهيداتى اين كار را ميكرد؛ يا دست اينها را به غل و زنجير ميكرد، يا به يك وضع خاصّى اينها را ميفرستاد. به هرحال امام باقر و فرزندش امام صادق (عليهم االسّلام) را به شام _ مركز خلافت _ ميبرند. آنجا هشام اطّلاع دارد كه محمّدبن على (عليه السّلام) را الان با پسرش دارند مى آورند. ميگويد وقتى كه آمدند، يك راست آنها را بياوريد به دربار؛ هيچ جاى ديگرى نگذاريد بروند، با مردم تماس نگيرند؛ به اطرافى هاى خود _ به دربارى ها _ هم دستور ميدهد، ميگويد وقتى كه به مجلس آمدند، نبادا تحت تأثير جاذبه ى علم و معنويت و پيرمردىِ امام باقر قرار بگيريد و به آنها احترامى كنيد؛ وقتى كه آمدند، بى اعتنائى مطلق باشد؛ بگذاريد من بتوانم روى آنها اثر بگذارم و تحت مؤاخذه قرارشان بدهم.

امام باقر را با امام صادق وارد مجلس هشام بن عبدالملك كردند. همه ى اطرافيان هشام به اينها بى اعتنائى كردند، براى اينكه روحيه ى اينها را در هم بشكنند و زمينه براى تحكّمهاى(1) هشام فراهم شود. بعد هشام بنا كرد حرف زدن. ببينيد به امام باقر چه ميگويد. آنچه هشام ميگويد، اگر امام باقر رد كرده است، پيدا است كه حرفهاى غلطى است؛ امّا اگر چنانچه امام باقر (عليه السّلام) حرفهاى هشام را رد نكرده است، پيدا است كه حرفهاى غلطى نبوده كه رد نكرده. يك نفر آدمى كه انسان را تحت مؤاخذه قرار ميدهد و ميخواهد با همين مؤاخذه تكليف انسان را معين كند و حكم را روى آدم اجرا كند يا صادر كند، اگر يك حرفى بزند كه برخلاف واقع و برخلاف نظر من باشد،

ص: 167


1- . زورگويى

آيا من ساكت مى نشينم؟ خب، ميگويم نه آقا، اين حرف دروغ است؛ والله دروغ است، بالله دروغ است، به فلان دليل دروغ است، اثبات ميكنم كه دروغ است. ما مى بينيم حرفهايى كه هشام در آن مجلس، به امام باقر (عليه السّلام) ميزند، امام آن را رد نميكند؛ بلكه حتّى غير مستقيم حرفهاى هشام را تصريح و تقرير ميكند.

از جمله ى حرفهايى كه هشام به امام باقر (عليه السّلام) زد، اين است كه اى محمّدبن على! «لا يزال الرّجل منكم قد شقّ عصا المسلمين و دعا إلى نفسه و زعم أنّه الامام».(1) اين سه جمله خيلى درخور تأمّل و دقّت است. هشام گفت: «اى محمّدبن على! شما _ خانواده بنى هاشم، فرزندان عليّبن ابى طالب _ هميشه همين جور بوده ايد؛ هركدام از شماها كه نوبت به او رسيده، عصاى مسلمين را شق كرده»؛ يعنى بين مسلمانها اختلاف انداخته. شعار وحدت؛ از طرف چه كسى؟ از طرف هشام! ميگويد: اى محمّدبن على! تو بين مسلمانها اختلاف افكندى. منظورش از اين اختلاف چيست؟ منظورش اين است: ميگويد مردم همه مثل برّه هاى رامى زير دست من بودند؛ چيزى نميفهميدند و نميفهمند؛ به هرطرف آنها را حركت دادم، حركت كردند؛ هرجور خواستم، زندگى كردند؛ هركه را خواستم، بالا بردم؛ هركه را خواستم، پايين آوردم و مردم لب از لب باز نكردند و زبان نگشودند؛ همه يك نفس و يك سخن حامى من اند؛ طرف دار من و علاقه مند به من هستند _ كه البتّه معلوم است علاقه مند نيستند؛ به يك آدمِ ظالمِ مستبد چه كسى علاقه مند است؟ در مقابل او ساكت بودند _ تو كه محمّدبن على هستى آمدى كم كم مردم را روشن

ص: 168


1- . كافى، كلينى، ج 1، ص 471

كردى، يك عدّه اى را عليه من شوراندى، عدّه اى مخالف من شدند؛ بين مسلمانها در آن يك جهتى و وحدتى كه در طريق گمراهى و بدبختى داشتند، يك اختلافى به وجود آوردى؛ يك جبهه ى تازه اى ايجاد كردى كه اين جبهه ى تازه، دنباله روى آن برّه ى رامِ سربه راهِ مطيع من نيست. منظورش از «قد شقّ عصا المسلمين» اين است. «و دعا الى نفسه»؛ هركدام از شماها كه بعد از پدرتان سر كار آمديد، مردم را به خودتان دعوت كرديد. يعنى چه «به خودتان دعوت كرديد»؟ يعنى گفتيد و به مردم فهمانديد كه شما شايسته ى اين هستيد كه مردم دورتان جمع شوند و فرمانتان را ببرند و شما را در مسند خلافت بنشانند.

دنبالش همين جمله ى قبلى را توضيح ميدهد: «و زعم انّه الامام»؛ هركدام از شماها در پندار خود خيال كرد كه امام، او است. هشام به محمّدبن على (عليه السّلام) ميگويد: «شما همه تان خيال ميكرديد كه اماميد؛ خودتان را امام ميدانستيد.»(1) امام يعنى چه؟ امام يعنى خليفه، يعنى حاكم. اينكه هشام بن عبدالملك به امام باقر (عليه السّلام) ميگويد تو خودت را امام ميدانى، يعنى تو خودت را به جاى من ميپندارى و ميدانى؛ نه امامت به معنايى كه مثلاً حرفت حرف پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است، يا حرفت حرف درستى در مسائل دينى است و مسائل مردم را بايد بيان كنى. قبلاً عرض كردم اين براى هشام اهمّيتى نداشت. بعد در زمينه ى زندگى امام صادق (عليه السّلام) خواهيم ديد كه منصور خودش مسئله ى فتوا دادن را به امام صادق (عليه السّلام) پيشنهاد كرد و گفت: «شما فتوا بدهيد و مشغول بيان مسائل دينى

ص: 169


1- . كافى، كلينى، ج 1، ص 476

باشيد!»(1)؛ امّا امام صادق (عليه السّلام) قبول نكردند و جواب ردّى به منصور دادند، كه آن جواب خيلى جالب است كه بعد ميگويم. بنابراين هشام با اينكه محمّدبن على (عليه السّلام) امام به اصطلاح شيعه ى امروز باشد _ يعنى فتوادهنده باشد، مسئله گو باشد، معارف و اخلاق را بيان كند _ مخالف نبود؛ اينكه براى هشام چيز مهمّى نبود كه به امام باقر (عليه السّلام) ايراد بگيرد و اعتراض كند كه تو چرا خودت را امام دانستى؛ او خودش اين را قبول دارد. اگر ميپرسيدند امام كيست، اگر امام باقر (عليه السّلام) آن جنبه ى دوّم را نداشت، او خودش امام باقر (عليه السّلام) را معرّفى ميكرد؛ كمااينكه ديگران را معرّفى كرد. امامتى كه ادّعايش از جانب امام باقر (عليه السّلام) براى هشام بن عبدالملك غير قابل تحمّل است، امامت به معناى حكومت است؛ و اساساً در اسلام و در اصطلاح قرآن و در اصطلاح حديث، امام يعنى حاكم. كسى كه زمامدار امور مردم است، در اصطلاح قرآن به او ميگويند امام. در اصطلاح حديث هم به چنين كسى ميگويند امام. «أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنّٰارِ» ؛(2) امامانى كه مردم را به آتش دعوت ميكنند؛ يعنى آن حكّامى كه مردم را به سوى آتش سوق ميدهند.

«وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوٰارِثِينَ» ؛(3) يعنى آنها را پيشوايان جامعه و رهبران جامعه و حاكمان جامعه قرار ميدهيم.

در آن روايت ميفرمايد: «لأعذّبنّ كلّ رعيّة فى الاسلام اطاعت اماماً جائراً ليس من

ص: 170


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 238، بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 47، ص 180
2- . سوره ى قصص، بخشى از آيه ى 41؛ «و آنان را پيشوايانى كه به سوى آتش ميخوانند، گردانيديم.»
3- . سوره ى قصص، بخشى ازآيه ى 5؛ «آنان را پيشوايان [مردم] گردانيم، و ايشان را وارث [زمين] كنيم.»

الله عزّ و جلّ و ان كانت الرّعيّة فى اعمالها برّة تقيّة»(1) از قول پروردگار عالم نقل ميكند كه من آن رعيتى را كه از امام ظالمى كه از طرف خدا منصوب نشده است، اطاعت كند، عذاب خواهم كرد؛ اگرچه در كارهاى شخصى اش آدم خوب و باتقوايى هم باشد. در اينجا مراد از امام جائر كيست؟ يعنى حاكم جائر؛ والّا امام به اصطلاحى كه من و شما ميگوييم، كه جور و ظلمى ندارد. امام، امام است ديگر؛ جورش چيست، ظلمش چيست؟ امام در اصطلاح قرآن و در اصطلاح حديث و در اصطلاح مسلمانان صدر اسلام، يعنى آن كسى كه حاكم است؛ آن كسى كه در رأس جامعه قرار دارد، آن كسى كه زمام امر جامعه در دست او است و او هر جا بخواهد، جامعه را ميكشد و ميبرد، به او ميگويند امام. حال، هشام به امام باقر (عليه السّلام) ميگويد: «و زعم انّه الامام»(2)؛ هركدام از شماها كه نوبتتان رسيده، خيال كرده ايد كه امام و حاكم، شما هستيد؛ يعنى ادّعاى خلافت.

من ميگويم كه هشام بن عبدالملك آن روز، امام باقر (عليه السّلام) را بهتر از شيعه ى امروز ميشناخت؛ او ميفهميد كه امام باقر (عليه السّلام) در طلب حكومت است، دنبالِ گرفتن قدرت است، دنبال ايجاد يك جامعه ى اسلامى و الهى واقعى

است؛ امّا براى شيعه ى امام باقر، امروز اين مطلب را بايد اثبات كنند؛ تازه باورش بيايد يا نيايد!(3) هشام بن عبدالملك آن وقت به امام باقر (عليه السّلام) گفت: «لايزال الرّجل منكم قد شقّ عصا المسلمين و دعا الى نفسه و زعم انّه الامام».(4) تا آخر. وقتى كه نوبت جواب به امام

ص: 171


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 25، ص 110
2- . كافى، كلينى، ج 1، ص 476
3- . توجّه شود كه اين مطالب قبل از انقلاب اسلامى بيان گرديده است.
4- . كافى، كلينى، ج، ص 476

باقر (عليه السّلام) رسيد، اگر واقعاً مردم را به حكومت خود دعوت نكرده بود و درصدد فعّاليتهاى سياسى نبود و نميخواست اساس حكومت هشام را واژگون كند، راهش اين بود كه به هشام بگويد: «آقا! چه كسى چنين حرفى به شما زده؟» حالا يا التماس كند، تضرّع كند _ مثل اينكه بعضى ها به امام صادق (عليه السّلام) چنين چيزى را نسبت داده اند؛ دستشان درد نكند! جوابشان با خود امام صادق (عليه السّلام) در قيامت _ يا اينكه به طور تحكّم آميز بگويد: «آقا! چه كسى اين حرف را گفته؟ چه كسى گفته من مردم را به خودم دعوت كرده ام؟ چه كسى گفته كه من ادّعاى امامت كردم؟ چرا دروغ ميبندى؟» فرياد بزند ديگر. آدمى كه به او دروغى بسته اند، چگونه عمل ميكند؟ همين جور عمل ميكند ديگر.

ببينيد امام باقر (عليه السّلام) چه كار ميكند. امام باقر (عليه السّلام) راجع به خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، راجع به خودش و پدرش و پدرانش بنا ميكند حقايق را گفتن و به هشام ميفهماند كه تو چرا تعجّب ميكنى از اينكه من ادّعاى امامت كنم. «بنا هدى الله اوّلكم»(1). تو ميگويى من ادّعاى امامت كرده ام؟ من ادّعاى امامت نكنم، تو بكنى؟ در حالى كه به وسيله ى ما خدا شما را هدايت كرده است. در اسلام منصب حكومت، تابع معيارها و ارزشهاى معنوى است، تابع ارزشهاى فكرى است. هركه به مكتب آشناتر است، هركه به سرچشمه ى هدايت نزديك تر است، هركه قانون را بيشتر در دست دارد و بيشتر عامل به آن قانون است و تقواى بيشترى

هم دارد، او شايسته است كه بر ديگران حكومت كند. خب، اين ما بوديم كه خدا شماها را به وسيله ى ما به اين

ص: 172


1- . كافى، كلينى، ج، ص 476

مكتب رهنمون ساخت؛ «بنا هدى الله اوّلكم». پس ما به اين مكتب آشناتريم و طبق معيار اسلامى، ما اولى هستيم به اينكه حكومت و خلافت كنيم. چرا تعجّب ميكنى هشام از اينكه من ادّعاى امامت كنم؟ اين جواب امام بود؛ و هشام ها و عبدالملك ها و بازماندگان و بازماندگان كاملاً ميدانستند و ميفهميدند كه امام در چه خطّى است. اين خيلى مختصر راجع به زندگى امام باقر (عليه السّلام).

مبارزه ى همه جانبه ى امام سجّاد (عليه السّلام) تا امام عسكرى (عليه السّلام) با دستگاه خلافت

و اين رشته در زمان امام صادق و در زمان موسى بن جعفر (عليه السّلام) ادامه پيدا كرد. خلاصه ى آنچه ميخواستم در بحثِ امروز و ديروز بيان كنم، اين است كه برطبقِ بررسى بسيار دقيقى كه ما در زندگى اين هشت امام كرديم _ يعنى از امام سجّاد، بعد تا امام باقر و امام صادق تا برسد به امام هادى و امام عسكرى (عليهم السّلام) _ ديديم كه اين هشت امام در تمام طول مدّت عمر خود، با دستگاه هاى خلافت معاصرِ خود مشغول مبارزه بوده اند؛ نه فقط مبارزه ى فكرى و منطقى، بلكه مبارزه ى سياسى و مبارزه ى تبليغاتى و حتّى در پاره اى از موارد، مبارزه ى نظامى. آنها مبارزه ى نظامى هم كرده اند؛ البتّه نه زياد، كم؛ ولى مبارزه ى تبليغاتى، فراوان؛ مبارزه ى سياسى، خيلى شديد و حاد؛ يك نمونه اش مربوط به زندگى امام باقر (عليه السّلام) بود و دنبالش امام صادق (عليه السّلام).

ص: 173

دستور هشام براى زندانى كردن امام باقر و امام صادق (عليهما السّلام) در شام

در همين سفر كه امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) با هشام اين ملاقات و برخورد عجيب را كردند، هشام در مجلس ناراحت شد؛ گفت اينها را بفرستيد زندان. امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) _ پدر و پسر _ با هم در شام، پايتخت خلافت، زندانى شدند.(1) پيدا است كه براى مسئله ى شرعى گفتن، كسى را زندانى نميكنند. آنها در زندان تبليغات خود را شروع كردند _ اينها طبق تاريخ است _ و كسانى در زندان به طرز فكر امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) گرويدند. دستگاه خلافت ديد صرفه ندارد كه رهبر تشيع در زندان باشد و بساط تبليغاتش را بگستراند. آنها را از زندان بيرون آوردند _ البتّه در مدينه هم قاعدتاً سر و صداهايى اتّفاق مى افتاده، كه اينها را پيش بينى ميكند _ گفتند آنها را برگردانيد مدينه، امّا در بين راه كسى حق ندارد با آنها تماس بگيرد.

تا اينجاى قضيه خيلى معروف نبود، از اينجاى قضيه معروف است. اينها روايتهاى متعدّدى است با يك مضمون: آمدن امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) به شام و قضاياى مجلس هشام، بعد به زندان افتادن، بعد تحت تأثير قرار دادن زندانيان، بعد بيرون آمدن از زندان، بعد بيرون آمدن از شام، بعد بايكوت كردن امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام)؛ يعنى دستور هشام كه هيچ كس حق ندارد با اينها تماس پيدا كند و حتّى معامله كند. تا اينجاهايش نقل نميشود، امّا از اين دستورِ معامله نكردن زياد نقل ميشود. خب،

جنبه ى معجزه اى و اين جور چيزى دارد، لذا

ص: 174


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 189

آقايان دوست ميدارند نقل كنند و شما هم شايد شنفته ايد كه امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) آمدند و رسيدند به شهر مدين، امّا مردم شهر درها را بستند و آنها را راه ندادند؛ چون قبلاً مأمور خليفه رفته بود و گفته بود كه اينها دشمنان اميرالمؤمنين خليفه هستند و راهشان ندهيد. بعد امام صادق رفت بالاى كوه و با مردم صحبت كرد و فرياد كشيد و چه كرد و مردم شناختند و راه دادند و از اين حرفها تا آخر.(1) از اين قبيل ماجرا در زندگى خود امام باقر (عليه السّلام) باز هم هست؛ فقط اين يكى نيست. عرض كردم امام باقر دو بار و شايد بيشتر زندان رفته است _ شايد بيشتر هم باشد _ اين را به طور مسلّم در زندگى حضرت بنده ديده ام.

دو دوره ى زندگى مبارزاتى امام صادق (عليه السّلام)

تا نوبت به امام صادق (عليه السّلام) ميرسد. در زندگى امام صادق (عليه السّلام) مطلب يك قدرى حسّاس تر و دقيق تر است و خيلى مهم است. زندگى امام صادق (عليه السّلام) به دو دوره تقسيم ميشود: يك دوره، دوره ى هم عصرى با بنى اميه است؛ يك دوره، دوره ى هم عصرى با بنى عبّاس است. در دوره اى كه امام صادق (عليه السّلام) با بنى اميه هم عصر بوده، مبارزات امام صادق (عليه السّلام) بسيار صريح، بسيار حاد و روشن بود.

در يك روايتى ديدم كه امام صادق (عليه السّلام) در زمان بنى اميه به حج آمد و در ميان انبوه جمعيت كه از اكناف و اقطار عالم اسلامى آنجا جمع شده بودند، فريادش را در مردم بلند كرد _ مثل كسى كه دارد شعار ميدهد، يا ميتينگ ميدهد و يك سخنرانى حادّى ميكند _ و گفت: «اى مردم! بدانيد كه بعد از پيغمبر،

ص: 175


1- . الخرائج و الجرائح، قطب الدّين راوندى، ج 1، ص 293

جانشين به حقّ خلافت و مسند حكومت، پدر ما عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) بود، بعد از او امام حسن (عليه السّلام) بود، بعد از او برادرش حسين بن على (عليهم االسّلام) بود.»(1) اينها حرفهايى است كه امروز خطر ندارد، امّا آن روز خطر داشت. آن روز كسانى كه در رأس كار بودند، همانهايى بودند كه عليّبن ابى طالب و امام حسن و امام حسين (عليهم السّلام) را خانه نشين كرده بودند؛ اينها رقباى هم بودند. اگر كسى على و حسن و حسين (عليهم السّلام) را اثبات ميكرد، معاويه و يزيد و مروان و عبدالملك و هشام را نفى كرده بود. اثبات آنها، نفى اينها است. اين حرفها، حادترين مسائل آن روز بود. مثل اينكه فرض بفرماييد كه يك رژيمى كه امروز در فلان گوشه ى دنيا بر سر كار است _ مثلاً در سودان _ يكى از طرف داران آن حزب مخالفى كه به وسيله ى رژيم كنونى سركوب و منكوب شده و رهبرانش گرفته شده اند و چه و چه و چه، بيايد در اجتماع مردم بايستد و بگويد: مردم! آن كسى كه امروز بايد بر شما حكومت كند، فلان كسى است كه در زندان است و اسم رهبر آن حزب مخالف سركوب شده ى به وسيله ى دولت سودان را ببرد. اين كار چقدر اهمّيت دارد؟ امروز مهم ترين كار سياسى اين است ديگر، امروز مهم ترين اظهار ميتينگ سياسى اين است ديگر.

امام صادق (عليه السّلام) در ملأ عام به مردم ميگويد: «اى مردم! آن كسى كه از طرف خدا شايسته ى حكومت و خلافت بود، على بود، بعد حسن بود، بعد از او حسين بود، بعد از او عليّبن الحسين بود، بعد از او محمّدبن على بود و بعد از او منم.»

ص: 176


1- . كافى، كلينى، ج 4، ص 466

چند بار اين مطلب را تكرار كرد؛ اين طرف تكرار كرد، آن طرف تكرار كرد؛ و مخصوصاً اين كار را كرد و در روايت دارد(1) به طرف يمين، به طرف يسار. رو به جمعيت متراكم اند، زيادند؛ يعنى در هر گروهى كه امام صادق (عليه السّلام) قرار ميگرفت، اين مطلب را تكرار ميكرد؛ بنابراين آن بزرگوار صريحاً مبارزه ميكرد.

مبارزات تبليغاتىِ خصوصى هم ميكرد. مثلاً افرادى را از تشكيلاتشان بيرون ميكشيد. قضيه ى صديق(2) عليّبن ابى حمزه(3) داستان معروفى است كه به صورت يك روايتِ معمولى و ساده شايد همه ى شما شنفته باشيد؛ امّا اين را پيوند نزديد به بقيه ى كارهاى امام صادق (عليه السّلام)، كه ببينيد اين كجاى كارهاى امام صادق (عليه السّلام) قرار ميگيرد. آمد پيش امام صادق (عليه السّلام)، گفت: «من يك رفيقى دارم كه جزو مهره هاى دستگاه بنى اميه است و ميخواهد خدمت شما برسد.» امام گفتند: «بيايد.» آمد پيش امام، گفت: «يابن رسول الله!

من ميخواهم از تشكيلات اينها خارج شوم _ كار مهمّى بود _ آيا ميتوانم اين كار را بكنم يا نه؟ توبه ى من قبول است يا نه؟ من در تشكيلات اينها بودم، امضاها كردم، حرفها زدم، حقها را ناحق كردم، پولها بناحق گرفتم، براى خودم زندگى درست كردم، ترويج از اينها كردم و چه و چه _ خب، معلوم است ديگر؛ يكى از مهره هاى دستگاه اموى چه كار ميكند؟ _ حالا ميخواهم برگردم، ميشود برگردم يا نه؟» امام فرمودند كه: «بله، ميشود برگردى.» گفت: «خب راهش چيست؟» امام گفتند: «راهش مشكل است؛ اگر راهش را بگويم،

ص: 177


1- . كافى، كلينى، ج 4، ص 466
2- . دوست
3- . كافى، كلينى، ج 5، ص 106

عمل ميكنى؟» گفت: «بله، عمل ميكنم.» وقتى گفت عمل ميكنم، امام براى اينكه زمينه ى فكرى او را آماده كند، بنا كرد صحبت كردن راجع به بنى اميه و همچنين راجع به مهره هايى كه در دستگاه بنى اميه هستند و دارند كار ميكنند و با خودشان ميگويند كه ما كه كاره اى نيستيم؛ ما يك عضو عادّى هستيم. امام فرمود: «لو لا انّ بنى اميّة وجدوا من يكتب لهم و من يجبى لهم الخراج و من يقاتل عنهم لما سلبوا حقّنا او لما ولّو علينا».(1) فرمود: «تو خيال نكن كه تاكنون نقش غلطت و نقش عصيان آميزت در مقابل خدا، ناچيز بوده؛ نه همين شماها هستيد كه بنى اميه را سروسامان ميدهيد؛ همين شماييد كه نفت به چراغ بنى اميه ميكنيد. اگر بنى اميه پيدا نميكردند مردمى را كه مسائل مالى شان را تنظيم كنند، برايشان ماليات جمع كنند، مسائل ديوانى و دفترى شان را اداره كنند، مسائل نظامى و جنگى شان را اداره كنند، از كجا ميتوانستند بر ملّتى حكومت كنند و حقّ ما را غصب كنند؟» البتّه بعد به آن شخص فرمودند: «راهش اين است كه هرچه دارى و ندارى، همه را بريزى بيرون. اين چيزهايى كه تاكنون از طريق بنى اميه پيدا كرده اى، اينها قيمت و ماليت ندارد، چون از طريق ظلم به دست آمده؛ اينها را بريز بيرون.» كه حالا به تفصيلاتش كارنداريم.

غرض

اين است كه امام صادق (عليه السّلام) در دوران بنى اميه خيلى صريح و علنى كار ميكرد و من حالا اگر خسته نشده بودم، اين يك دو تا يادداشتى را كه در همين زمينه ى مبارزات تبليغاتى و سياسى امام صادق در زمان بنى اميه _ كه اين مبارزات، صريح تر هم هست _ نوشته ام و در جيبم دارم، براى

ص: 178


1- . كافى، كلينى، ج 5، ص 106

شما بيان ميكردم.

امّا زمان بنى عبّاس اين مبارزه از صراحت افتاد. چرا؟ براى خاطر اينكه بنى اميه يك رژيم ارتجاعىِ پوسيده بود، بنيادهايش از بين رفته و پوسيده و تباه شده بود، مردم ساليان درازى بود كه رنج اين رژيم را تحمّل كرده بودند و به امان آمده بودند. بعلاوه خود تشكيلات حكومت، تشكيلات ضعيفى بود؛ قدرت و نيرويى نداشت كه بتواند همه جا را كنترل كند. امام صادق (عليه السّلام) ميتوانست آزادانه فعّاليتها و تلاشهاى خودش را ادامه دهد.

امّا دولت بنى عبّاس به اصطلاح يك دولت انقلابى بود؛ به ادّعاى خودشان، يك جمع انقلابى سر كار آمده بودند. اينها همكاران قديم امام صادق (عليه السّلام) بودند كه با هم در يك صف با بنى اميه ميجنگيدند؛ حالا روى كار آمده اند. منصور عبّاسى و برادرش سفّاح كسانى بودند كه با امام صادق (عليه السّلام) و محمّدبن عبدالله بن حسن(1) و عبدالله بن حسن(2) و داودبن على(3) و ديگران و ديگران دور هم مى نشستند و توطئه طرح ريزى ميكردند كه چگونه انقلاب هاشمى را در مقابل بنى اميه شروع كنيم و چگونه بنى اميه را از تخت به زير بكشيم.

منصور به خانه ى امام صادق (عليه السّلام) رفت وآمد ميكرد، از امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) كمك مالى ميگرفت؛ منتها درى به تخته خورد و ابومسلم خراسانى وقتى كه آمد، به واسطه ى شرايطى كه

ص: 179


1- . مراجعه شود به صفحه ى 21
2- . عبدالله بن حسن بن حسن بن عليّبن ابى طالب (ع)، از بزرگان بنى هاشم در زمان خود و از نزديكان امام صادق (ع) بود.
3- . داودبن على بن عبدالله بن عبّاس كه ابتدا از نزديكان امام صادق (ع) بود و بعد از حكومت عبّاسيان والى مدينه شد. در برخى روايات آمده است كه وى بعد از كشتن معلّى بن خنيس از ياران امام صادق (ع)، با نفرين حضرت هلاك گرديد.

داشت، با بنى على حسابش جور نيامد، با بنى عبّاس حسابش جور آمد؛ خب، حكومت بنى عبّاس به عنوان ضدّ حكومت پوسيده ى پليد ظالم اموى روى كار آمد.

حكومت بنى عبّاس اوّلاً تازه نفس است؛ ثانياً چون اوّل كارش است، بر اوضاع كاملاً ناظر و مراقب است؛ ثالثاً شيعه را مى شناسد، امام صادق (عليه السّلام) را مى شناسد، اطرافى هايش را مى شناسد، خصوصيات را ميداند؛ اينها با هم كار كرده اند، با بنى اميه مبارزه كرده اند، با او خيلى جنگيده اند. اينجا است كه مسئله ى تقيه پيش مى آيد _ كه درباره ى تقيه(1) يك روزى مستقلّاً بحث ميكنيم _ يعنى هرچه ممكن است، كار را مكتوم و مكتوم تر كردن، امّا نه اينكه رشته ى كار را قطع كردن. براى امام صادق (عليه السّلام)، منصور و سفّاح و هشام و عبدالملك با هم هيچ فرقى ندارند. حكومت، حكومت ظالمانه است؛ با هم تفاوتى ندارند. اين است كه امام صادق (عليه السّلام) بنا ميكند در پوششى از تقيه، مبارزات خود را ادامه دادن و تشكيلات شيعه را منظّم تر كردن و با منصور _ به شكلى كه براى كسى مثل امام صادق (عليه السّلام) ممكن است _ عمل كردن، او را سرگرم نگهداشتن و راه خود را تعقيب كردن؛ كه فصل زندگى امام صادق (عليه السّلام) به خودى خود يك فصل مشروح و مبسوطى است.

نهضت عاشورا؛ مادر تمامى نهضتها در طول تاريخ شيعه

پس گفتيم كه امام سجّاد عليّبن الحسين (صلوات الله و سلامه عليه) و امام باقر (عليه السّلام) فرزندش و امام صادق (عليه السّلام) فرزندزاده ى

ص: 180


1- . در گفتار آخر كتاب حاضر به اين بحث اشاره شده است.

او، سه رهبرند كه پشت سر هم و پى درپى، مبارزات دوره ى قبل را با دشوارى بيشتر و با اِشكالات فراوان ترى تعقيب ميكردند. در دوره ى قبل هنوز كسانى بودند كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را ديده بودند، على (عليه السّلام) را ديده بودند، حكومت علوى را از نزديك مشاهده كرده بودند، ثمرات آن حكومت را چشيده بودند. دور و بر حسين بن على (صلوات الله عليه) كسانى بودند كه در جنگهاى صفّين و جمل و نهروان شركت كرده بودند؛ حتّى كسانى بودند كه پيغمبر خدا (صلّى الله عليه و آله) را ديده بودند و كلماتى را كه پيغمبر درباره ى حسين بن على (عليه السّلام) بيان كرده است، به گوش خود شنيده بودند؛ امّا در دوران امام سجّاد، امام باقر و امام صادق (عليهم السّلام) اين چنين افرادى يا نبودند يا خيلى بندرت بودند؛ از قبيل جابربن عبدالله. امّا اين مطلب هست كه مبارزات اين سه بزرگوار از مبارزات كربلا ميرُويد و مبارزات كربلا، اين نيمروز بسيار حسّاس _ از صبح تا عصر عاشورا _ اگرچه كوتاه بود، امّا مادر تمام مبارزات شيعه بود. تا سالهايى كه حسين بن علىِ شهيدِ فخّ در زمان موسى بن جعفر (عليه السّلام) يا در يك دوره ى ديگرى كه محمّدبن ابراهيم بن اسماعيل بن طباطبا قيام كردند _ كه سالها از واقعه ى عاشورا گذشته بود _ آنها به مردم ميگفتند كه ما درصدد گرفتن انتقام خون جوشان حسين بن على (عليه السّلام) هستيم. اين، نصف روز مايه داد به تمام نهضتهاى شيعه در طول تاريخ؛ و اگر بر مبالغه حمل نشود، مايه داد به تمام نهضتهاى انسانى طول تاريخ، ولو به غير ما. اين نصف روز، بسيار پرشكوه است. و دليل اهمّيت اين نيمروز اين است كه اگر ما بعد از 1400 سال باز ميتوانيم درباره ى امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) حرف بزنيم، به خاطر آن نصفه روز است. اين جلسات ما، اين

ص: 181

نشست وبرخاست ما، اين مجلس ما، اين منبر ما، اين حرفهاى ما، به بركت همان نيمروز است. ما به نام «عاشورا» دور هم جمع ميشويم و حرف امام باقر (عليه السّلام) را ميزنيم، حرف شاگردان حسين (عليه السّلام) و فرزندان حسين (عليه السّلام) را ميزنيم.

ذكر مصيبت حضرت على اكبر (عليه السّلام)

بأبى انت و امّى يابن رسول الله! على اكبر آمد صدا زد يا ابتاه! اجازه بده من به ميدان بروم. اگر ببينيد چقدر مشكل و سخت است براى يك پدر كه ببيند جوانش را كه دارد به سوى مرگ مى شتابد و خود او وسيله ى مرگ جوانش را فراهم ميكند. خيلى مشكل است. امّا براى حسين (عليه السّلام) خيلى آسان است، براى على اكبر (عليه السّلام) هم آسان است. براى حسين (عليه السّلام) آسان است، نه به خاطر اينكه حسين بن على (عليهم االسّلام) از نيروى فوق معمولى اش استفاده ميكند و ناراحت نميشود؛ نه، اين نيست؛ بلكه براى خاطر اين كه حسين بن على (عليهم االسّلام) جان خود را و هرچه مثل جان او است _ كه جان على اكبر مثل جان حسين (عليه السّلام) است براى او _ دوست ميدارد، به آن محبّت ميورزد، امّا محبّتش به جان خودش، محبّتش به جوانش، كمتر از محبّتش به دين خدا است؛ اين است كه تحمّل مصيبت برايش آسان است.

وقتى كه على اكبر آمد اجازه ى ميدان رفتن گرفت، آنچه كه تاكنون ديده ام و شنيده ام و اطّلاع دارم، اين است كه حسين بن على (عليهم االسّلام) يك لحظه مقاومت نكرد. وقتى كه قاسم، فرزند امام حسن _ بچّه ى سيزده ساله ى غير بالغ _ آمد از امام حسين (عليه السّلام) اجازه خواست، آن روز برايتان گفتم: «آن قدر

ص: 182

امام اجازه نداد كه قاسم گريه كرد و آن قدر قاسم گريه كرد كه عمويش را هم به گريه انداخت و آن قدر اين دو نفر با هم گريه كردند و اشك ريختند كه هر دو بى حال شدند؛ اين قدر اين مطلب طول كشيد.»(1)

امّا تا على اكبر آمد از پدر اجازه ى ميدان رفتن خواست، پدر بى مقدّمه به او اجازه داد. بعد از آن هم كه مقدارى جنگ كرد و خسته شد و آفتاب سوزان پائيز استخوان او را جوشاند و حركت ميدان جنگ _ و به قول خودش «ثقل الحديد»(2)سنگينى آهن زره _ او را از پا انداخت و خسته كرد و تشنه كرد، برگشت به طرف پدر؛ بنا به آنچه نقل ميكنند، يك جرعه ى آبى خواست كه حسين بن على (عليهم االسّلام) فرمود: «پسرم، عزيزم! برو به ميدان جنگ، جنگ كن، شهيد ميشوى؛ از دست جدّت پيغمبر سيراب خواهى شد.» امّا با همه ى اين احوال، با همه ى اينكه فكر و ايمان حسين (عليه السّلام) برايش كار را سهل كرده و جادّه ى فداكارى را هموار كرده، درعين حال عواطف پدرى سر جاى خودش محفوظ است. ميگويند وقتى كه به طرف ميدان رفت، اباعبدالله صدا زد: «اللهمّ اشهد على هولاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه النّاس خلقاً و خلقاً و منطقاً برسولك».(3) گفت: «بارالها! شاهد باش جوانى را به ميدان فرستادم كه از همه به پيغمبر شبيه تر است. ما هروقت دلمان براى پيغمبر تنگ ميشد، به على اكبر نگاه ميكرديم و چهره ى پيغمبر را در على اكبر ميديديم. اين، يك جا بود كه حسين بن على (عليهم االسّلام) عواطفش بروز كرد، گل كرد و نشان داد؛ يك جا هم همان وقتى بود كه آمد بالاى نعش جوانش نشست و چند مرتبه از اعماق جانش صدا بلند كرد: «ولدى يا على!».

ص: 183


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 45، ص 34
2- . همان.
3- . همان، ص 42

ص: 184

گفتار هفتم: حيات سياسى امام صادق (عليه السّلام)

اشاره

نهم محرّم سال 93. ق _ 1351/11/24

ص: 185

ص: 186

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا آمَنّٰا بِمٰا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ فَاكْتُبْنٰا مَعَ اَلشّٰاهِدِينَ (1).

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ (2).

رَبَّنٰا لاٰ تَجْعَلْنٰا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اِغْفِرْ لَنٰا رَبَّنٰا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ.(3)

پروردگارا! به محمّد و آل محمّد دلهاى خفته ى ما و روحهاى تخديرشده ى ما را با تازيانه ى معارف و احكام الهى و آيات قرآنى و حقايق اسلامى بيدار و هشيار بفرما. پروردگارا! پس از آنكه چشم ما را به سوى حقيقت گشودى و دل ما را با سرچشمه ى زلال معارف حَقّه ات آشنا كردى، با جهل و با هوس و با غرور و

ص: 187


1- . سوره ى آل عمران، آيه ى 53؛ «پروردگارا! به آنچه نازل كردى، گرويديم و فرستاده [ات] را پيروى كرديم؛ پس ما را در زمره ى گواهان بنويس.»
2- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان؛ و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى.»
3- . سوره ى ممتحنه، آيه ى 5؛ «پروردگارا! ما را وسيله ى آزمايش [و آماج آزار] براى كسانى كه كفر ورزيده اند، مگردان؛ و بر ما ببخشاى كه تو خود تواناى سنجيده كارى.»

با حبّ به نفس و با عافيت طلبى، دل ما را مَميران. پروردگارا! آن چنان كه پيشوايان ما و امامان بزرگوار ما و زبدگان اهل بيت (عليهم السّلام) و خاصّان درگاهت را به خلافت خويش برگزيدى، ما را نيز كه مدّعى دوستى آنها و پيروى آنها هستيم، در پيمودن راهشان و شناختن سيماى واقعى شان كمك و مدد بفرما.

اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتَوُا اَلزَّكٰاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ.(1)

وجود اطّلاعات زياد، در كنار مطالب گمراه كننده درباره ى امام صادق (عليه السّلام)

درباره ى امام صادق، حضرت جعفربن محمّد (صلوات الله و سلامه عليه) مطالب بسى فراوان است و به همان اندازه كه رواياتِ گويا و كلماتِ روشنگر و سيره ى دوران زندگى آن حضرت در لابه لاى كتب و اسناد تاريخى ما فراوان است، مطالب گمراه كننده و حقايق قلب شده و تحريفها و مسخها و گفته هاى جعلى و روشها و سيره هاى دروغين نيز درباره ى اين بزرگوار در نوشته هاى...(2) نظاماتى كه اين بزرگواران را احاطه كرده بود، در دو سه روز قبل از آن پاره اى مسائل ديگر در همين زمينه ها بحث شد و فردا و پس فردا و روز دوازدهم، به شرط حيات و امكان، دو سه مسئله ى ديگر را در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) مطرح ميكنيم. امروز را بنده دنباله ى بحثهاى ديروز و پريروز قرار ميدهم و در اين ميان سعى

ص: 188


1- . سوره ى حج، بخشى از آيه ى 41؛ «همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز بر پا ميدارند و زكات ميدهند و به كارهاى پسنديده واميدارند و از كارهاى ناپسند بازميدارند...»
2- . نقص نوار

ميكنم بيشتر نقش امام ششم، جعفربن محمّد (صلوات الله و سلامه عليه) را روشن كنم.

ضرورت فعّاليتهاى فكرى قبل از مبارزات و هنگام آن

براى كسانى كه در مسائل اجتماعى، انگيزه ى تفحّص و تحقيقى داشته اند، روشن است كه هميشه مبارزات سياسى و فعّاليتهاى حاد و تند و قاطع بايد در وقتى صورت بگيرد كه بقدر كافى فعّاليتهاى فكرى و تبليغاتى و ايدئولوژيكى انجام گرفته باشد. اگر يك عدّه مردمى كه صاحب يك هدف خاصّى و برنامه ى معينى و طرز فكر مشخّصى هستند، در آن لحظه مشغول انجام مسائل مورد نظر خود بشوند كه كمترين فعّاليت و كوششى در راه بيان فكر و مرام و عقيده و برنامه و هدف آنان انجام نگرفته باشد، پيدا است كه اين فعّاليت با ناكامى مواجه خواهد شد. ما در طول تاريخ، نمونه ى اين ناكامى ها را كم و بيش مشاهده كرده ايم. بايد مردم اوّلاً زمينه ى آماده اى براى پذيرش داشته باشند و پيش از پذيرش، شناخت طرز فكرى اين چنين. بعد از اين بايد بقدر كافى يا بقدر لازم، طرز فكر انگيزاننده ى اينها براى مردم روشن شده باشد؛ و هم پيش از شروع و هم پابه پاى عمل، مسائل تبليغى و فرهنگى و فكرى مطرح شود.

شروع جريان فكرى شيعه از زمان امام حسن (عليه السّلام)

وقتى كه دوران خلافت و امامت ائمّه ى (عليهم السّلام) هشتگانه شروع شد _ يعنى از دوران امام سجّاد (عليه السّلام) _ وضع بسيار بد بود. البتّه نگفته نماند كه قبل از دوران امام سجّاد (عليه السّلام)، در زمان حسين بن على و امام حسن (عليهم االسّلام) _ يعنى در دوران

ص: 189

بيست ساله ى مابين شهادت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و واقعه ى كربلا _ تا حدّ زيادى مسائل فكرى و تبليغاتى شيعه به وسيله ى شيعيان مطرح شد. فداكارى هايى انجام گرفته بود، كه اين فداكارى ها هريك بتنهايى، خود يك وسيله ى تبليغ مرام تشيع و طرز فكر ائمّه ى شيعه (عليهم السّلام) محسوب ميشد. حُجربن عَدى ها(1) با شهامت و فداكارى بى نظيرى، جان خود را بر سر فكر شيعى گذاشته بودند. قتل و شهادت رجال و صحابه ى بزرگ اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، مثل عمروبن الحَمِق خزاعى(2) و رُشيد هَجَرى(3) و حُجربن عَدى و ياران حُجربن عَدى، كه پيشتازان نهضت مقاومت

تشيع بودند، هركدام حركت عظيمى را در جامعه ى اسلامىِ آن روز كه سخت تخديرشده و به خواب رفته بود، به وجود آورند؛ هم از لحاظ بيان حقايق به وسيله ى امام مجتبى (عليه السّلام) كه در مسجد مدينه مى نشست و مردم را از حقايق دين آگاه ميكرد و زيربناى تبليغاتى دستگاه فاسد اموى را سست و بى بنياد ميكرد و هم از لحاظ فريادهاى قوى و محكم و باشهامتى كه حجرها و رُشيدها و عمروبن الحمق ها و ديگران از حنجره ميكشيدند، دنياى اسلام تا حدود زيادى آگاه شده بود كه يك جريان ديگرى غير از جريان فكرى حاكم، در عالم اسلام

ص: 190


1- . حُجْربن عَدى بن جَبَله كندى (شهادت 51 ق) صحابى پيامبر (ص) و از ياران خاصّ امام على (ع) و از بزرگان كوفه. او در دوره ى خلافت معاويه، به مخالفت با او در كوفه برخاست و در راه دفاع از ولايت حضرت على (ع) به دستور معاويه به شهادت رسيد.
2- . عَمروبن الحَمِق خُزاعى (شهادت ق) از صحابه ى پيامبر (ص) و ياران امام على و امام حسن (ع). وى در جنگ جمل، نهروان و صفّين شركت كرد و عاقبت به دست مزدوران معاويه به شهادت رسيد.
3- . رُشَيد هَجَرى (شهادت 60 ق) از ياران خاص و اصحاب سرّ اميرالمؤمنين على (ع)، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) بود. او پيش از حادثه كربلا به شهادت رسيد.

وجود دارد؛ امّا همه ى اينها كافى نبود.

اينكه گفتيم فعّاليت تبليغى، فعّاليت تبليغى به دو صورت انجام ميگيرد: يكى به صورت بيان حقايق و اظهار مسائل لازم و تبيين فكر و ايدئولوژى، كه كار امام حسن و برادرش امام حسين (عليهم االسّلام) بود، كه در رأس قرار داشتند و فرزندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بودند و از لحاظ فكرى مورد اعتقاد و اطمينان عامّه ى مسلمانها محسوب ميشدند و يكى هم به صورت فريادهاى پرخروشى كه به وسيله ى حُجرها و رُشيدها و عمروبن الحمق ها برآورده ميشد و اين فريادها كه داعيه ى تشيع در آنها بود، با خون اين بزرگ مَردان امضا ميشد. اين دو نوع فعّاليت تبليغى انجام گرفته بود، امّا كافى نبود. كافى براى چه چيز نبود؟ براى يك حركت منظّم از طرف خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كافى نبود، كه اينها به طور منظّم و روشن يك حركتى بكنند و زمام حكومت و قدرت را در دست بگيرند و اين حركت هم حركتى باشد كه با موفّقيت توأم باشد.

تحليل قيام امام حسين (عليه السّلام)

ممكن است سؤال كنيد كه اگر كافى نبود، پس چرا حسين بن على (عليه السّلام) قيام كرد؟ درباره ى اين مسئله متأسّفانه من الان نميتوانم مطلب را بيان كنم، چون مسئله ى فلسفه ى شهادت حسين بن على (عليه السّلام) در نظر من يك مسئله اى است كه اگر بخواهيم آن را بيان كنيم، لااقل محتاج يك ساعت، يك ساعت و نيم توضيح و مقدّمه چينى است. در اين زمينه حرف هم هست و بنده در يكى از سالهاى گذشته اى كه در محفلى در اينجا بوده ام و ممكن است بعضى از شما دوستان در آن شركت داشتيد در

ص: 191

اين زمينه صحبت كرده ام.(1) عقيده ى شخص خود من اين است كه حسين بن على (عليه السّلام) نه آن جورى كه بعضى فكر كرده اند، فقط براى حكومت آمد، كه بعد از آنكه ببيند حكومت گيرش نمى آيد و مسئله ى كشته شدن هست، به فكر برگشتن بيفتد؛ و نه آن چنان كه بعض ديگرى تصوّر كرده اند، فقط براى شهادت آمد؛ نه، هيچ كدام از اين دو نبود.

فقط براى حكومت نبود، چون از كيفيت رفتار آن حضرت، كاملاً مشهود بود كه حساب شهادت را هم كرده؛ كاملاً روشن بود كه فكر آينده ى خونين خود را و اصحاب خود را كرده. فقط براى شهادت نبود، چون خودش ميفرمود كه دارم ميروم براى اينكه حق را اقامه كنم و امر به معروف و نهى از منكر كنم؛ و برداشت شيعيان معاصر آن حضرت از اين حركت جز اين نبود كه آن بزرگوار براى ايجاد يك محيط اسلامى تلاش ميكند. بنابراين يك چيز ثالثى بود و اگر بنده بخواهم آن چيز ثالث را در يك عبارت _ اگرچه آن عبارت مجمل و مبهم باشد _ براى شما آقايان بيان كنم و تفصيل را موكول كنم به جاى خود و فرصت مناسب، بايد بگويم كه امام حسين (عليه السّلام) حركت كرد براى انجام يك واجبى كه آن واجب تا آن ساعت در اسلام انجام نگرفته بود و حتّى شخص خود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هم نميتوانست آن واجب را انجام دهد. اين واجب جورى است كه حتّى شخص پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هم كه بشير و نذير است _ يعنى رهبر انقلاب است، پديدآورنده ى انقلاب دينى است _

ص: 192


1- . صوت يا متنى از جلساتى كه معظّمٌله ميفرمايند، يافت نگرديد؛ امّا چهار گفتار مربوط به سالهاى 51 و 52 وجود دارد كه در آن به طور كافى به تحليل قيام حسينى پرداخت شده است. اين گفتارها در كتاب «دو امام مجاهد» منتشر گرديده است.

نميتوانست آن را انجام دهد؛ يك نفر ديگرى بايد اين واجب را انجام ميداد كه ادامه ى وجود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) باشد و بر همان خط و روى همان ممشا و خطّمشى حركت كرده باشد و او حسين بن على (عليه السّلام) است.

هدف اصلى امام حسين (عليه السّلام)؛ تجديد انقلاب اسلامى پيامبر (صلّى الله عليه و آله)

آن واجب چه بود؟ آن واجب عبارت بود از تجديد انقلاب اسلامى، بعد از پديد آمدن ارتجاع؛ به خط باز آوردن قطار منظّم جامعه ى اسلامى، پس از خارج شدن اين قطار از خط. حسين بن على با عمل خود نشان داد كه هرگاه قطار منظّم جامعه ى اسلامى از خط منحرف شد، ممشاى انقلابى اسلام هرگاه فراموش شد، بايد اين جور عمل كرد و اين جور بايد اين قطار را به خط باز آورد؛ و اين كارى بود كه طبعاً خود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نميتوانست بكند؛ چون در زمان رهبر يك انقلاب كه ارتجاع پيش نمى آيد؛ ارتجاع مربوط به بعد است.

پس مسئله ى حسين بن على (صلوات الله عليه) اين نبود كه خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) درصدد باشند كه حقِّ ازدست رفته ى خود را و حكومت غصب شده ى خود را مجدّداً پس بگيرند؛ اين يك مسئوليتى بود به عهده ى فرزندان حسين بن على (عليه السّلام)، بازماندگان بيت نبوّت و وُرّاث مكتب امامت؛ يعنى امام چهارم، امام پنجم، امام ششم، امام هفتم تا امام دوازدهم (عليهم السّلام). هركدام از اين چند بزرگوار اگر موقعيت را مقتضى ميديدند، بايد به دنبال اين كار راه مى افتادند و انقلاب اسلامى را به وجود مى آوردند و حكومتِ ازدست رفته و جامعه ى تباه شده و

ص: 193

نابودشده را مجدّداً به حالت اوّلى و اصلى برميگرداندند؛ اين يك مسئوليتى بود بر دوش ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام)، از امام سجّاد (عليه السّلام) به اين طرف.

دو مسئوليت امام سجّاد و امام باقر (عليهم االسّلام)؛ تبيين حقايق دين و تشكيل يك جمعيت مجهّز

خب، چه چيزى به عهده ى امام سجّاد و امام باقر (عليهم االسّلام) بود؟ ديروز و پريروز گفتيم. اينها دو مسئوليت براى خود احساس ميكردند و روى اين دو مسئوليت كار ميكردند: يك مسئوليت، تبيين حقايق دين بود و روشن كردن و تطبيق دادن و تشريح كردن اصول اسلامى؛ همان اصولى كه جامعه ى اسلامى آن را فراموش كرده بود. دوّم، تشكيل يك جمعيت مهذّب، يك گروه مجهّز؛ مردمى كه به وسيله ى آنها بتوان بر حكومت زمان و بر قدرت زمان فائق آمد و او را از كار بركنار كرد و حق را به حق دار بازگرداند؛ و ديديم كه عليّبن الحسين و فرزندش امام باقر (صلوات الله عليهم) در اين راه كارهايى كردند، كه بنده ديروز و پريروز، مختصرى و گوشه اى و اشاره اى از اين مطلب را از نظر آقايان محترم گذرانيدم.

امام صادق (عليه السّلام) ادامه دهنده ى روش پدر

و امّا امام صادق (عليه السّلام)؛ در مورد امام صادق (عليه السّلام) مطلب عين همان چيزى است كه در مورد دو پدر بزرگوارش، يعنى امام سجّاد و امام باقر (عليهم االسّلام) بيان شد. نهايت، يك مسئله وجود دارد و آن اينكه در دوره ى امام صادق (عليه السّلام) يك خصوصيت و ويژگى اى در جامعه ى اسلامى وجود داشت كه

ص: 194

قبل از آن، آن خصوصيت نبود. خصوصيتى كه در زمان امام صادق (عليه السّلام) بود، اين بود كه امام در يك دوره اى زندگى ميكرد كه دشمنان ديرين بنى هاشم، يعنى بنى اميه در نهايت ضعف و انحطاط بودند. اواخر دوران بنى اميه، اوايل نشاط امامت امام صادق (عليه السّلام) است. ديروز گفتم كه در اين دوران، امام صادق (عليه السّلام) مبارزاتش خيلى حاد، خيلى صريح و خيلى قاطع بود. آن بزرگوار علناً مى ايستاد در مقابل توده هاى انبوه جمعيت در خانه ى خدا، در منى، در عرفات و شعار ميداد؛ شعار بامحتوا،

شعارى كه فكر و مكتب در آن گنجانده شده است. ميگفت حاكم منم؛ حاكمِ به حق پيش از من، پدر من بود؛ پيش از او، پدر او بود؛ و سلسله را ميرساند تا اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، جدّ اعلاى ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام)؛(1) و اين مهم ترين و حسّاس ترين مطلبى بود كه آن روز خلفاى اموى از آن ميترسيدند و رويش حساب ميكردند. ديروز روايت آن را براى شما خواندم. بعد كه بر اثر فعّاليتها و تلاشهاى همه جانبه ى امام صادق (عليه السّلام) و يارانش و شيعيانش وضع منقلب شد و مردم آگاهى پيدا كردند و مظالم بنى اميه فاش شد و دشمنان ملّت و خلق از نظر ملّت و خلق شناخته شدند و يك جريانى به وجود آمد كه آن جريان حكومت اموى را واژگون كرد و يك عدّه ى تازه نفس به نام «بنى عبّاس» روى كار آمدند، وضع عوض شد.

دليل تشكيل ندادن حكومت توسّط امام صادق (عليه السّلام) پس از سقوط امويان

قبل از اينكه به دنباله ى مطلب بپردازم، يك سؤال در اينجا

ص: 195


1- . كافى، كلينى، ج 4، ص 466

باقى ميماند و آن اين است كه چرا وقتى كه نهضت ضدّ اموى شروع شد، بنى هاشم دستشان از كار كوتاه ماند؟ چرا بنى عبّاس روى كار آمدند؟ اين البتّه سؤال به جايى است و جاى اين هست كه انسان اين سؤال را بكند، امّا اگر كسى در زندگى شيعه و زندگى ائمّه ى شيعه (عليهم السّلام)، مخصوصاً امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام) مطالعه كند، به طور قطع يا اطمينان به اين نتيجه خواهد رسيد كه شرايطى كه براى حكومت يك خاندان انقلابى مثل امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) ضرورى و حتمى است، در دوران انقلاب بنى عبّاس وجود نداشت؛ مردم هنوز به طور كامل ساخته نشده بودند؛ آماده نبودند كه كسى مثل آن بزرگوارها زمام حكومت را به دست بگيرد. در حقيقت انقلاب ابومسلم خراسانى كه از خراسان شروع شد و همه ى اقطار عالم اسلام را گرفت، يك انقلاب زودرسى بود. اگر چنانچه اين انقلاب ده سال بعد از آن يا بيست سال بعد از آن انجام ميگرفت، بنده گمان فراوان دارم كه در رأس اين انقلاب و در رأس حكومت نوى بعد، امام صادق يا فرزندش موسى بن جعفر _ يا يكى از ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) _ قرار ميگرفت؛ امّا [آن موقع براى قيام ائمّه] زود بود، مردم هنوز آماده نبودند.

شما ببينيد وقتى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) 25 سال بعد از رحلت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و افول خورشيد نبوّت در رأس حكومت قرار ميگيرد، گذشتگان او، يعنى خليفه ى سوّم و پيش از او خليفه ى دوّم، در ظرف 22 سال آن چنان زمينه را عوض كرده اند

كه جامعه ى اسلامى نميتواند على (عليه السّلام) را هضم كند. كسانى از صحابه ى نزديك پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) پيدا ميشوند كه به روى على (عليه السّلام) شمشير ميكشند. اختلافات

ص: 196

داخلى به وجود مى آيد و جنگهاى خانمان سوز و خانمان برانداز، عالم اسلامى را پر ميكند؛ مثل جنگ جمل و جنگ صفّين و جنگ نهروان. اينها بر اثر عدم آمادگى زمينه است. من گمان ميكنم علّت اينكه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) ميفرمود كه اگر اجتماع جمعيت نبود، «لأ لقيت حبلها على غاربها»(1) _ من باز هم خلافت را قبول نميكردم _ به خاطر همين بود كه على (عليه السّلام) ميديد موقعيت ناآماده است؛ و اين ناآمادگى، در زمان امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام)، يعنى در زمانِ شكوفا شدن نهضت ضدّ اموى و روى كار آمدن نهضت عبّاسى و ابومسلم خراسانى و احمد سفّاح و ابوجعفر منصور، به حدّ كمال بود؛ هنوز زمينه آماده نبود.

سخت شدن كار امام صادق (عليه السّلام) با تحكيم موقعيت بنى عبّاس

خب، دشمنان اهل بيت (عليهم السّلام) عوض شدند. دوستان قديم كه امروز حكومت را در دست دارند، دشمنان جديد شدند. همان منصور و احمد سفّاح و داودبن ابى عبّاس و ديگر چهره هاى مشخّص و نمايان بنى العبّاس كه ديروز با امام صادق (عليه السّلام) و محمّدبن عبدالله بن حسن و ابراهيم بن عبدالله بن حسن در يك مجلس دور هم مى نشستند و صحبتِ برانداختن حكومت اموى را ميكردند، همين نامردان و نامردمان، محمّدبن عبدالله بن حسن را، امام جعفر صادق (عليه السّلام) را، ابراهيم بن عبدالله را و شيخ آل ابى طالب يعنى عبدالله بن حسن مثنّى را تحت شكنجه و فشار و عذاب قرار دادند و جاى

ص: 197


1- . نهج البلاغه، شريف الرضى، خطبه ى 3، ص 50

صفها و جبهه ها عوض شد. يك حكومت تازه نفس وقتى كه روى كار بيايد، مبارزه ى با او بسى دشوارتر و سخت تر است. تا حالا بنى اميه با امام صادق (عليه السّلام) روبرو بودند، كه مَظالم آنها بر سر بازارها گفته شده بود؛ مردم ساليان درازى رنج حكومت آنها را به جان تحمّل كرده بودند؛ از آنها مصيبت و اذيت و آزار ديده بودند؛ اموالشان را آنها گرفته بودند؛ از آنها تازيانه خورده بودند؛ حجّاج بن يوسف شان(1) بيداد كرده بود و آتشها برافروخته بود. امروز اينها از بين رفته اند، بنى عبّاس انقلابى روى كار آمده است؛ بنى عبّاسى كه لباس رسمى شان سياه است به عنوان ماتم عاشورا! شما اين زمينه ها را فراموش نكنيد. من نميدانم آن كسانى كه در زندگى امام صادق (عليه السّلام) مطالعه ميكنند و به اين نتيجه ميرسند كه امام صادق (عليه السّلام) محافظه كارى ميكرد، چرا اين زمينه ها را فراموش ميكنند؟ چرا نميفهمند كه امام صادق (عليه السّلام) در چه وضعى قرار داشت؟

«و كانوا يقولون هذا السّواد حداد آل محمّد»؛(2) بنى العبّاس ادّعا ميكردند كه

ص: 198


1- . (41 _ 95 ق) او از سنگدل ترين حاكمان اموى بود و در بيست سالى كه حاكم عراق عرب و عجم بود، در سال 73 ق براى جنگ با عبدالله بن زبير به مكّه حمله كرد و كعبه را ويران كرد و 120 هزار نفر را در غير جنگ كشت. در زندان او پنجاه هزار مرد و سى هزار زن بودند كه شانزده هزار نفر آنها عريان بودند. وى بشدّت به دشمنى با اميرالمؤمنين (ع) و فرزندانش پرداخت و بزرگانى همچون كميل و قنبر را به شهادت رساند. حجّاج معتقد بود كه مقام خليفه از پيامبراكرم (ص) بالاتر است!
2- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 3، ص 300

لباس سياهى كه ما ميپوشيم و لباس رسمى ما است، لباسِ ماتمِ كشتگان كربلا است. بنى عبّاس با اين شِعار(1) روى كار آمدند و لباس سياه را شِعار خودشان قرار دادند؛ همان لباس سياهى كه امام صادق (عليه السّلام) ميگفت لباس اهل جهنّم! لباس ماتم سيدالشهداء را ميگويد لباس اهل جهنّم! امام صادق (عليه السّلام) در يك تعبيرى فرمود: «ميدانم كه اينها لباس اهل جهنم را پوشيده اند و مردم را وادار كرده اند به پوشيدن آن»(2). لباس سياه كه بنى عبّاس به عنوان لباس رسمى انتخاب كردند، عنوانش اين بود. در مقابل يك چنين دستگاه قدرتى امام صادق (عليه السّلام) چه كند؟ امام صادق (عليه السّلام) با يك چنين وضعيتى با ياران اندكش، با دست پروردگان به ندرتش، با اكثريت نادانى كه شعار انقلابى بنى عبّاس آنها را فريب داده است و در مقابل دشمنان تازه نفسى كه اسرار خاندان بنى هاشم را خوب ميدانند، آيا بايد قيام كند و خروج كند؟ آيا اين عملى است؟ ابوجعفر منصور عدد شيعيان امام صادق (عليه السّلام) را هم ميدانست. احمد سفّاح ميدانست كه از كجاها براى امام صادق (عليه السّلام) نامه مى آيد، از كجاها برايش پول ميفرستند، مردم كدام ولايات به او علاقه مندترند، بايد هم ميدانست، چون اينها ديروز در مقابل بنى اميه با هم هم جبهه بودند.

اقدام علمى امام صادق (عليه السّلام) براى ترويج تشيع، معرّفى بنى عبّاس و پرورش نيروهاى مجاهد

امام صادق (عليه السّلام) بايد دست به يك ابتكار خيلى عالى بزند؛ اوّل بايد تبليغات خود را از نو شروع كند، زمينه هاى فكرى را آماده كند، مردم را با اين حقيقت يعنى غصب خلافتى كه بنى عبّاس _ اين مدّعيان هاشمى گرى و مخالفان دين بنى هاشم _ به جاى بنى اميه كرده اند، آشنا كند. اوّل بايد بشناساند كه

ص: 199


1- . لباس رسمى و نماد
2- . كافى، كلينى، ج 6، ص 449

اينها فاسقند، فاجرند، دروغگويند؛ البتّه از راهش. ثانياً بايد طرز فكر تشيع را هم _ آن طرز فكرى كه امام صادق (عليه السّلام) در رأس آن قرار گرفته و تشيع، زنده ى به آن طرز فكر است _ در بين مردم ترويج كند. ثالثاً بايد آن جمعيتى را كه كنار دست او بايد بايستند و حركت و قيام كنند و زمينه را از دست دشمن بگيرند و بر اوضاع تسلّط پيدا كنند پرورش دهد و تربيت كند و امام صادق (عليه السّلام) مشغول همه ى اين كارها بود. اوّل مسئله ى تبليغات. هنوز در حدود(1) شام و مقرّ خاندان بنى اميه مردمى وجود داشتند كه بخصوص براى خاندان اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، هيچ رتبه

و منزلتى، بلكه هيچ سهمى از اسلام قائل نبودند. تعجّب ميكنيد؟ بنى اميه تبليغات را به جايى رسانده بود كه مردم معتقد شده بودند على (عليه السّلام) نه فقط از اسلام نيست، بلكه ضدّ اسلام است. معلوم بود كه بنى عبّاس هم كه روى كار بيايند، از سلسله ى بنى على _ يعنى از دشمنان واقعى خود _ دفاع تبليغاتى نخواهند كرد. امام صادق (عليه السّلام) بايد اينها را درست كند. امام صادق (عليه السّلام) بايد اوّل آن مردمى را كه در واقعه ى كربلا جشن گرفتند، براى كشته شدن حسين بن على (عليه السّلام) نذر كردند و دشمنان خونين و بنيادى و روحى خاندان اميرالمؤمنين اند روشن كند.

شما ببينيد اصلاً تبليغاتى كه در آن روز عليه خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) وجود داشته، چه تبليغاتى بوده؟ با دانستن چنين زمينه هايى است كه نقش امام صادق (عليه السّلام) و مسئوليت اسلامى

جعفربن محمّد (صلوات الله عليه) از نظر خود شما روشن ميشود.

ص: 200


1- . مرزها.

روايتى از آثار تبليغات منفى بنى اميه بر ضدّ اهل بيت (عليهم السّلام)

روايتى را در يادداشتهايم ديدم؛ يك عدّه اى از بنى اَوَد آمدند پيش حجّاج بن يوسف. حجّاج بن يوسف در چه زمانى است؟ در زمان عبدالملك مروان؛ يعنى چند سال بعد از واقعه ى كربلا؛ يعنى قريب سى سال بعد از شهادت اميرالمؤمنين (عليه السّلام). اين همه مدّت از دوران اميرالمؤمنين (عليه السّلام) گذشته، امّا چون نام على (عليه السّلام) شعار شيعه بوده، روى نام على (عليه السّلام) هم اين همه فعّاليت بوده است. يك عدّه اى از اين جمعيت آمدند پيش حجّاج بن يوسف. خصلتشان هم اين بود كه دشمن خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بودند و فرزندان خود و زنان پرده نشين خود را با دشمنى آل محمّد (عليهم السّلام) ميپروردند.

«و فيهم رجل من رهط عبدالله بن ادريس بن هانى»؛ يك نفرى هم در ميان اين جمعيت بود كه سرشناس تر بود. «فدخل على الحجّاج بن يوسف»؛ اين مرد وارد محضر حجّاج شد. «فكلّمه بكلام»؛ چون طرف دار حكومت بودند و علاقه مند به خاندان اموى بودند، به خودشان حق ميدادند كه به حاكم دژخيم صفتى مثل حجّاج بن يوسف يك قدرى تندى كنند. بنا كرد با حجّاج با تندى صحبت كردن. «فأغلظ له الحجّاج فى الجواب»(1)؛ حجّاج هم پاسخ او را با تندى داد. مثلاً گفت كه فضولى نكن، ساكت باش، اين حرفها چيست كه ميزنى و از اين قبيل. «فقال له»؛ مردك رويش را كرد به حجّاج، گفت: «لا تقل هذا ايّها الأمير»؛ چرا اين جورى با من حرف ميزنى امير؟ «فلا لقريش و لا لثقيف منقبة يعتدّون بها الّا و نحن نعتدّ بمثلها»؛ گفت: «قبيله ى قريش كه سرآمد قبايل عرب است و

ص: 201


1- . فرحة الغرى، عبدالكريم بن احمدبن طاووس، ص 22؛ و بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 120

قبيله ى ثقيف كه قبيله ى بزرگ ديگرى است از قبايل عرب _ و حجّاج خودش مال قبيله ى ثقيف است _ هيچ فضيلت و منقبتى در اين دو قبيله نيست مگر اينكه ما هم اين فضيلت را داريم؛ چرا با من تند حرف ميزنى؟». «قال له: و ما مناقبكم؟»؛ حجّاج گفت: «ما از قبيله ى شما منقبتى نشنفته ايم؛ مناقب شما چيست؟» مردك شروع كرد مناقب قبيله اش را گفتن. شما دقّت كنيد به اين جملاتى كه اين مرد ميگويد؛ ببينيد مناقب يك قبيله در زمان بنى اميه چه چيزهايى است. «قال: ما ينقص عثمان و لا يذكر بسوء فى نادينا قطّ»؛ گفت: «تاكنون در مجامع ما نسبت به عثمان _ خليفه ى سوّم _ كمترين تنقيص و بدگويى انجام نگرفته؛ ما همه ارادتمندان عثمانيم.» «قال: هذه منقبة»؛ حجّاج گفت: «درست است، اين انصافاً فضيلتى است.» «قال: و ما رئى بنا خارجىّ قطّ»؛ گفت: «در ميان جمعيت ما يك نفر عصيانگر و خروج كننده ى عليه حكومت وجود نداشته؛ يك اخلالگر از ميان ما بيرون نيامده.» «قال: و منقبة»؛ گفت: «بله، اين هم فضيلتى است.» ضمناً در جملات اوّل حديث توجّه كرديد يا نه؟ آن مرد ميگفت مناقب قابل شمارش؛ مناقب مهمّى كه شماها داريد، ما هم آن مناقب را داريم. حال، مناقب قابل شمارش، اينها بود؛ «قال: و ما شهد منّا مع ابى تراب مشاهده الّا رجل واحد فأسقطه ذلك عندنا و أخمله فما له عندنا قدر و لا منقبة»؛ گفت: «در تمام جنگهايى كه عليّبن ابى طالب با دشمنان خودش كرد، از قبيله ى ما فقط يك نفر بود كه با على هم ركاب و همرزم بود.» در ميان قبيله ى به اين بزرگى، فقط يك نفر پيدا شده بود كه در همه ى جنگهاى اميرالمؤمنين _ اميرالمؤمنين تعبير من است. او گفت: «ابوتراب»، تعبيرى كه ميخواستند على (عليه السّلام) را با آن تنقيص و كوچك

ص: 202

كنند _ شركت داشت و با على هم ركاب و همرزم بود؛ «و آن يك نفر به خاطر اين جرم بزرگى كه انجام داده بود، از چشم همه ى قبيله افتاد و مردم ديگر هيچ ارزشى براى او قائل نيستند.» «قال: و منقبة»؛ حجّاج گفت: «بله، اين هم براى شما منقبتى است، فضيلتى است.» «قال: و ما اراد منّا رجل قطّ ان يتزوّج امرأة الّا سأل عنها هل تحبّ اباتراب او تذكّره بخير فان قيل انّها تفعل ذلك اجتنبها فلم يتزوّجها»؛ گفت: «در قبيله ى ما مرسوم اين است كه هركه ميخواهد ازدواج كند، از آن زن مورد نظر خود ميپرسد: آيا تو ابوتراب را دوست ميدارى؟ آيا هرگز نام ابوتراب بنيكى به زبان تو آمده؟ اگر آن زن جواب مثبت بدهد، اين ازدواج به هم ميخورد و آن زن را نخواهد گرفت؛ چون جرم بزرگى است.» «قال: و منقبة»؛ حجّاج گفت: «اين هم فضيلت بزرگى است.» «قال: و ما ولد فينا ذكر فسمّى عليّاً و لا حسناً و لا حسيناً و لا ولدت فينا جارية فسمّيت فاطمة»؛ گفت: «در ميان ما هيچ فرزند پسرى به دنيا نيامد كه نامش را پدر و مادر او على، يا حسن، يا حسين بگذارند؛ و هيچ دخترى در ميان ما به دنيا نيامد كه پدر و مادرش نام او را فاطمه بگذارند». «قال: و منقبة»؛ گفت: «اين هم فضيلت بزرگى است.» ببينيد همين طور مدام آهسته آهسته پايين تر مى آيد؛ در اواخر حديث ميرسد به آن نقاط دقيق تر و شايسته ى تفكر بيشتر: «قال و نذرت امرأة منّا حين اقبل الحسين الى العراق ان قتله الله ان تنحر عشر جزر فلمّا قتل وفت بنذرها»؛ گفت: «وقتى كه حسين فرزند على از حجاز به عراق مى آمد، زنى از قبيله ى ما نذر كرد كه اگر حسين در اين سفر كشته شود، ده شتر در راه خدا قربانى كند. بعد كه حسين كشته شد، اين زن به نذر خودش وفا كرد و ده شتر قربانى كرد.» مناقب مورد اعتنا، مناقبى كه جامعه ى آن روز برايش

ص: 203

قيمت و ارزش قائل بوده، اينها است. «قال: و منقبة»؛ گفت: «اين هم منقبت بزرگى است.» «قال: و دعى منّا رجل الى البرائة من علىّ و لعنه. قال: نعم و ازيدكم حسنا و حسينا»؛ گفت: «به يك نفر از قبيله ى ما گفتند كه از على بيزارى بجو و او را لعن كن، گفت ميكنم؛ به حسن هم لعن ميكنم، به حسين هم لعن ميكنم.» «قال: و منقبة والله»؛ حجّاج اينجا گفت: «به خدا منقبتى است.»

تبليغات است ديگر. بايد اينها از چشم بيفتند. بايد اين گروه مخالف حكومت سفّاك اموى از حدّ يك انسان معمولى در نظرها فاسدتر شوند. يك مسلمان معمولى را نميشود لعن كرد، امّا على و حسن و حسين (عليهم السّلام) بايد مورد لعن قرار بگيرند؛ چون كانون شورشها اينهايند، چون قلب متحرّك جامعه ى زنده ى اسلامى نام اينها و ياد اينها و آموزشهاى اينها است؛ پس بايد از چشمها بيفتند.

«قال: و قال لنا اميرالمؤمنين عبدالملك: انتم الشّعار دون الدّثار و انتم الأنصار بعد الأنصار»؛ گفت: «حالا كارهاى ما را شنيدى، قضاوت اميرالمؤمنين عبدالملك را هم درباره ى ما بشنو اى حجّاج! كه به ما گفت شما نزديكانِ نزديك منيد؛ و شما بعد از انصار زمان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، انصار و ياورانيد.» حجّاج گفت: «بله قبول دارم، اين هم منقبتى است.»

شما خيال ميكنيد كه وقتى منصور عبّاسى روى كار بيايد، دلش براى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) يا براى حسن بن على (عليه السّلام) يا براى حسين بن على (عليه السّلام) سوخته كه بيايد اين موهومات را، اين بدآموزى ها را، اين كج رَوى هاى فكرى را از ذهن مردم بزدايد؟ منصورى

كه استاندار مدينه است، ميرود بر روى منبر مى ايستد و در ملأ عام اميرالمؤمنين (عليه السّلام) را به بدى ياد

ص: 204

ميكند؛ منصورى كه خودش با جمعى از گروه هاى انقلابىِ طرف دار خراسانى ها از امام حسن (عليه السّلام) به بدى ياد ميكند و مسئله ى تعدّد زوجات امام حسن (عليه السّلام) را آنجا مطرح ميكند و اين مسئله اصلاً از آنجا به وجود مى آيد _ و آقايانى هم كه اين قضيه را ميگويند، مقلّدين منصور و شيعه ى منصورند، نه شيعه ى عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) _ منصورى كه از فرزندان حسن بن على (عليه السّلام) و از فرزندان حسين بن على (عليه السّلام) دل پرخونى دارد؛ منصورى كه با اينها در يك صف و در يك جبهه كار كرده، شهامت اينها را ميداند، فداكارى اينها را به چشم ديده، توجّه مردم را به اينها آزموده، خيال ميكنيد مى آيد موهومات را از سيماى منوّر على و حسن و حسين (عليهم السّلام) پاك كند و طرف دار اينها شود؟ نه، اين كار را نخواهد كرد، بلكه خود او دنباله ى رشته ى بنى اميه را خواهد گرفت؛ و گرفت و تبليغات كرد؛ و در نتيجه وضع شيعه در زمان منصور شد مثل وضع شيعه در زمان عبدالملك و مروان و حجّاج و زيادبن ابيه و عبيدالله زياد و ديگر گذشتگان اموى. اينها را چه كسى بايد درست كند؟ امام صادق. امام صادق بايد از نو همان مرحله اى را كه امام سجّاد (عليه السّلام) شروع كرد، شروع كند؛ مبارزات تبليغاتى و ايدئولوژيكى خود را با كمال شدّت، آن چنان كه ميتواند، تعقيب كند؛ حزب شيعه را سروسامان دهد؛ جمعيتى را كه از دست رفته اند، باز دور هم جمع كند و گرد بياورد؛ باز همان تشكيلات منظّم را از نو احياء و زنده كند؛ وقتى كه زمينه آماده شد، حركت كند و قيام كند. در كلمات خود

امام صادق (عليه السّلام) كه بر منبرها خوانده ميشود و شماها مى شنويد، مضمون اين كلمات وجود دارد. همين نكته اى كه الان من گفتم، تقريباً خيلى صريح مضمونش وجود دارد.

ص: 205

كم بودن جمعيت شيعيان واقعى در زمان امام صادق (عليه السّلام)

در «كافى» شريف است اين روايت، و از اين قبيل، چندين روايت(1) است _ بنده روزهاى اوّل و دوّم به شما گفتم آنچه من ميگويم، مشتى از خروار است؛ مشتى از خروارى كه من جمع كرده ام، نه خروارى كه در كتابها است، كه خيلى بيشترش در كتابها است. و اگر بخواهم همه را بگويم براى شما كسل كننده است؛ فقط به بعضى از آنها اشاره اى ميكنم _ مردى در مدينه مى آيد پيش امام صادق (عليه السّلام) و پيشنهاد قيام ميدهد _ زمان بنى عبّاس است _ ميگويد: «آقا شما چرا قيام نميكنيد، چرا خروج نميكنيد، چرا حكومت را نميگيريد، چرا نميكنيد كارى را كه بايد بكنيد؟» امام صادق (عليه السّلام) ميگويد: «بلند شو برويم بيرون مدينه»، مثل اينكه محل و مكان، امن نبوده، بلند ميشوند از شهر بيرون ميروند. به يك جايى ميرسند و نماز ميخوانند. بعد كه نماز خواندند، ميگويد: «من ديدم امام صادق (عليه السّلام) ناگهان برگشت طرف من و با اشاره به گوسفندهاى اطراف ما، فرمود: اگر من بقدر اين گوسفندها آدم داشتم، حركت(2) ميكردم.» اين شخص ميگويد: «برگشتم نگاه كردم و گوسفندها را شمردم، ديدم كه هفده گوسفند است.»

حزب تشيع بعد از روى كار آمدن بنى العبّاس به اين وضع درآمده بود. امام صادق (عليه السّلام) بايد بسازد، بايد درست كند، بايد آدم بتراشد از سنگهايى كه دشمنانش به وجود آورده اند؛ و شروع كرد. ده سالِ اوّل، مطلب معلوم نبود. ده سال مطلب مكتوم

بود. بنى العبّاس گرفتارى هايى داشتند، دشمنانى بودند

ص: 206


1- . كافى، كلينى، ج 2، ص 242، بابٌ فى قلّة عدد المؤمنين.
2- . قيام

از شام و از يمن و از جاهاى ديگر كه بنى عبّاس بايد با اينها ميجنگيدند، بايد امور را اداره ميكردند و لذا به اينكه به امام صادق (عليه السّلام) بخواهند بپردازند نميرسيد. در نتيجه مجالى براى امام صادق (عليه السّلام) به وجود آمد. اين چندين هزار روايت را ما از آن ده سال داريم. بعد كه منصور فارغ و آرام شد، ديد عجب، همان كارهايى كه در زمان بنى اميه فرزندان على (عليه السّلام) ميكردند، از نو همين كارها شروع شده است. او آشنا است، روش شناس است، برنامه ى بنى على (عليه السّلام) دست منصور است، با هم كار كرده اند؛ ميداند اينها چه كاره اند، ميداند از راه همين آموزشها است كه انقلابهاى بزرگ به وجود آمده، ميداند كه در همين حلقه هاى درس و تعليم است كه مردان پولادين ساخته ميشوند؛ اين بود كه به امام صادق (عليه السّلام) پرداخت.

امام صادق (عليه السّلام) مدّتها تبعيد بود؛(1) يك بار تبعيد به حيره(2)، يك بار تبعيد به يكى ديگر از شهرهاى عراق(3) كه الان اسمش يادم نيست. شخصى ميگويد رفتم حيره، سه روز ماندم، نشد با امام صادق (عليه السّلام) ملاقات كنم؛ از بس محكم اطراف خانه اش را گرفته بودند و داستان خيارفروش(4) و داستانهاى ديگر و غير ذلك كه الى ماشاءالله فراوان است. چون فهميدند كه آموزشهاى تبليغاتى شروع شده.

ص: 207


1- . تاريخ الشّيعه، علّامه محمّدحسين مظفّر، ص 52.
2- . اين شهر در نزديكى نجف قرار داشت و سفّاح و منصور دو خليفه ى اوّل بنى عبّاس مدّتى در اين شهر اقامت داشتند و پس از ساخته شدن بغداد، پايتخت اين سلسله به اين شهر منتقل شد.
3- . كوفه.
4- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 47، ص 171. بنا بر اين روايت، امام صادق (ع) در حيره تحت نظر بوده اند و راوى خود را شبيه خيارفروش ها درمى آورد و با اين حيله به حضور امام (ع) ميرسد.

يك مقدارى از دوران امام صادق (عليه السّلام) به اين گذشت و يك مقدار به سامان دادن بسيارى از نابسامانى هاى تشكيلات شيعه و ايجاد برنامه هاى خيلى مهم. مسئله ى مهمّ ديگر، كمك دادن فكرى است....(1) انقلابهاى مسلّحانه اى كه در زمان امام صادق (عليه السّلام) انجام ميگرفت و اين خودش بسيار مسئله ى مهمّى بود. بنده چند روز قبل از اين به شما آقايان قول دادم كه يك روز راجع به امامزاده ها صحبت كنم و ان شاءالله صحبت ميكنم؛(2) امّا چون وقت كم شده و مطالب مانده، ترديد پيدا كردم كه آيا ميتوانم يك صحبت مفصّل و كاملى بكنم يا نه؛ ميترسم نتوانم، لذا اين حديث را اينجا نقل ميكنم.

قيام زيدبن على در نظر معصومان (عليهم السّلام)

بعضى زيدبن على بن الحسين را بشدّت و بى رحمانه ميكوبند؛ همان زيدى كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) فرمود: «از فرزندان من كسى خواهد آمد كه در راه خدا شهيد خواهد شد و كسانى كه در آن جنگ با او شهيد ميشوند، روز قيامت بر روى دوش خلائق سير ميكنند و زودتر از همه به بهشت ميروند.»(3) مرد جاهلِ عامىِ عربى دان به خودش حق ميدهد كه به زيدبن على جسارت و اهانت كند. زيدبن على چنين شخصيت بزرگى است. زيدبن على همان شخصى است كه امام سجّاد (عليه السّلام) نقل ميفرمايد و ميگويد: «وقتى خدا اين بچّه را به من داد، قرآن را باز كردم، ديدم اين آيه آمد: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ

ص: 208


1- . نقص نوار
2- . رجوع كنيد به گفتار نهم كتاب حاضر.
3- . امالى، شيخ صدوق، ص 330 (با اندكى تفاوت)

وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ»(1) » ميفرمايد: «فهميدم اين همان فرزندى است كه پيغمبر گفته؛ لذا اسمش را گذاشتم زيد». چون پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرموده بود كه نامش زيد است. امام سجّاد (عليه السّلام) ميگويد: «وقتى كه اين آيه آمد، يك آيه ى ديگر هم بعد از اين آمد _ حضرت دو بار قرآن را باز ميكنند _ فهميدم كه اين همان زيدى است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) گفته است.»؛(2) و ديگر مسائل فراوانى كه درباره ى زيد است.

موضع امام صادق (عليه السّلام) نسبت به قيام محمّدبن عبدالله

يكى ديگر از مجاهدين زمان امام صادق (عليه السّلام) كه بعد از زيد قيام كرده _ زيد در زمان بنى اميه بوده و او زمان بنى العبّاس _ محمّدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن عليّبن ابى طالب است؛ نوه ى حسن مثنّى، صاحب نفس زكيه. امام صادق (عليه السّلام) به اين مرد خيلى كمك كرد. در كتابهاى ما، در نوشته هاى ما، در گفتارهاى ما، اين بزرگوار را هم بشدّت مورد طعن قرار داده اند، و من اگر مجال صحبت پيداكنم، خواهم گفت آن رواياتى كه از كلام امام صادق (عليه السّلام) راجع به محمّدبن عبدالله نقل شده، كه آدم خيال ميكند امام (عليه السّلام) با محمّدبن عبدالله موافق نبوده، معنايش چيست. آن روايات را رد نميكنيم، درست است، امّا معناى صحيحى دارد.

ص: 209


1- . سوره ى توبه، بخشى از آيه ى 111. «در حقيقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به بهاى اينكه بهشت براى آنان باشد، خريده است؛ خريده است؛ همان كسانى كه در راه خدا ميكُشند و كُشته ميشوند.»
2- . السّرائر الحاوى لتحرير الفتاوى (و المستطرفات)، ابن ادريس حلّى، ج 3، ص 637

ابوالفرج اصفهانى در كتاب «مقاتل الطّالبيين»(1) نقل ميكند كه محمّدبن عبدالله بن حسن در خانه اش نشسته بود، به امام صادق (عليه السّلام) نامه نوشت يا پيغام داد كه شما تشريف بياوريد منزل ما، با شما كارى دارم. امام (عليه السّلام) آمد. گفت: «يابن رسول الله! من درصدد قيامم؛ حاضريد با من همكارى كنيد يا نه؟» تعبير «بيعت» است و بيعت يعنى همكارى. «حاضريد دست همكارى به من بدهيد يا نه؟» امام فرمودند: «من از ورود در اين كار معذورم.» بنده كه حالا بعد از 1300 سال دارم نگاه ميكنم، مى بينم واقعاً امام (عليه السّلام) معذور بوده؛ و اگر امام (عليه السّلام) ميرفت در باند محمّدبن عبدالله بن حسن، امروز ما شيعه و تشيع نداشتيم. لازم بوده كه امام (عليه السّلام) باشد تا ده ها انقلاب بعد از محمّدبن عبدالله بن حسن به وجود بيايد. محمّدبن عبدالله گفت: «يابن رسول الله! حرفى ندارم.». محمّدبن عبدالله هم مثل من درباره ى امام قضاوت داشت. وقتى ديد امام (عليه السّلام) قبول نكرد، حمل نكرد بر اينكه امام (عليه السّلام) محافظه كار است، امام (عليه السّلام) ترسيده، امام (عليه السّلام) جانش را دوست دارد؛ چون ميداند كه امام صادق (عليه السّلام) گوينده ى اين شعر است: «اثامن بالنّفس النّفيسة ربّها».(2) زبان شعر، گوياترين زبانها است. بنده اگر وقت كنم، راجع به شعر و شعرا و علماى آن زمان هم باز دو سه جمله اى خواهم گفت. امام صادق (عليه السّلام) با زبان

ص: 210


1- . مقاتل الطالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، ج 1، ص 170
2- . اين شعر در كتاب مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهر آشوب، ج، ص 275 به امام صادق (ع) نسبت داده شده است؛ «اثامن بالنّفس النّفيسة ربّها / فليس لها فى الخلق كلّهم ثمن.»؛ ترجمه: «من با جان عزيزم با خدا معامله ميكنم كه هيچ چيز در بين مخلوقات ارزش جان را ندارد [فقط خداوند ارزش آن را دارد].»

شعر، پيام خود را به تمام پيروانش و تمام مسلمانانِ آن زمان و زمانهاى بعد رساند. ميگويد من با جانم و با چيزهاى عزيزم با خدا معامله ميكنم؛ يعنى جانم كف دستم است. امام صادق راست ميگويد، جانش كف دستش است. محمّدبن عبدالله بن حسن (عليه السّلام) هم ميداند كه امام صادق (عليه السّلام) يك چنين شخصيتى است، او كه از مرگ نميترسد؛ لذا گفت عرضى ندارم. امام (عليه السّلام) بلند شد از منزل محمّدبن عبدالله آمد بيرون.

ابوالفرج مينويسد كه در آن مجلس دو تا از پسرهاى امام صادق (عليه السّلام) نشسته بودند؛ يكى موسى بن جعفر (عليه السّلام) و يكى عبدالله بن جعفر. موسى بن جعفر يعنى امام هفتم، امام موسى بن جعفر، (صلوات الله عليه).

وقتى كه امام صادق (عليه السّلام) از خانه بيرون آمد، محمّدبن عبدالله رو كرد به اين دو آقازاده و گفت: «شما هم با پدرتان برويد، بيعتم را از شما [هم] برداشتم.» شما از اين جمله ى «بيعتم را از شما برداشتم» چه استفاده اى ميكنيد؟ تا برسيم به دنباله ى حديث. معلوم ميشود بيعت كرده بودند. «بيعتم را از تو برداشتم» يعنى چه؟ يعنى بيعتى را كه با من كردى، از گردنت برداشتم. پس موسى بن جعفر و عبدالله بن جعفر _ دو فرزند امام صادق (عليه السّلام) _ با بودن پدرشان، با محمّدبن عبدالله بن حسن (عليه السّلام) بيعت كرده بودند. آيا اين بيعت، بدون اجازه ى امام صادق (عليه السّلام) و با مخالفت امام صادق (عليه السّلام) بوده؟ چنين چيزى را اگر شما براى موسى بن جعفر (عليه السّلام) احتمال بدهيد، من احتمال نميدهم؛ با اشاره ى امام صادق (عليه السّلام) بوده است.

محمّدبن عبدالله رو كرد به اين دو آقازاده، گفت: «از شما هم بيعت را برداشتم؛ با پدرتان برويد؛ من از شما صرف نظر ميكنم.»

ص: 211

امام صادق (عليه السّلام) وقتى كه داشت در كوچه ميرفت، ديد از پشت سرش صداى پا مى آيد؛ برگشت، ديد كه موسى (عليه السّلام) و عبدالله اند. فرمود: چرا آمديد؟ گفتند كه: «يا ابتا! محمّدبن عبدالله به ما گفت شما هم برويد.» فرمود: «برگرديد برويد پيش محمّدبن عبدالله. من كه آمدم، به خاطر جان نيامدم. من كه با محمّد بيعت نكردم، نه به خاطر اين بود كه جانم را دوست داشتم. من مصلحت نبود باشم، شما برويد.» امام دو فرزندش را مجدّداً فرستاد پيش محمّدبن عبدالله.(1) اين را «مقاتل الطّالبيين» ميگويد؛ كتاب معروف و معتبر پيش سنّى و شيعه. امام اينها را كمك ميكرد، تأييد ميكرد. ماجراهاى فراوان ديگرى هم وجود دارد كه حالا گفتن اينها اوّلاً كسل كننده است، ثانياً تقريباً تكرار محسوب ميشود، يعنى آن نتيجه اى را كه شما بايد از مجموع اين مطالب بگيريد، از اين روايت ميتوانيد بگيريد و براى هر منصف يكى اش هم كافى است. پس امام صادق (عليه السّلام) يكى از كارهايش اين بود كه با اين گروه هاى انقلابىِ حاد، پيوند نزديك داشته باشد.

شواهدى بر عدم مخالفت امام صادق (عليه السّلام) با قيام بر ضدّ خلفاى جور

يك كار ديگر امام صادق (عليه السّلام) را من از يك روايتى نقل ميكنم كه در كتاب شريف «وسائل الشّيعة» است كه كتاب معروفى است و مورد استناد همه ى علما، فقها و بزرگان است. در «كتاب الجهاد»، باب سيزدهم اين روايت را مى بينيم. امام

ص: 212


1- . مقاتل الطّالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، ج 1، ص 170

ميفرمايد: «لَوَدَدتُ انّ الخارجىّ من آل محمّد خرج و عَلَىَّ نفقة عياله»(1)؛ دوست ميدارم كه شورشگران آل محمّد (عليهم السّلام) مشغول اقدامات حادّشان بشوند، مخارجشان با من، مخارج داخلى و شخصى و كارهايشان با من.

به طور كلّى آن كسانى كه معتقدند امام صادق (عليه السّلام) با جريانات حادّ زمان خود مخالف بود، در مقابل اين روايات فراوانى كه يك نمونه اش را قبلاً گفتم، يك نمونه ى ديگرش را هم حالا ميگويم، چه ميگويند؟ شما واقعاً روى اين نكته فكر كنيد، تأمّلى كنيد، شايد شما به يك نتيجه اى برسيد كه من نرسيده باشم. مكرّر مى آيند پيش امام صادق (عليه السّلام)، ميگويند: «آقا شما چرا قيام نميكنيد؟ چرا حركت نميكنيد؟» كه يكى اش روايت سدير صيرفى(2) بود كه قبلاً خواندم، همان روايت هفده گوسفند. وقتى مى آيند به امام عرضه ميكنند قيام را، اگر امام مخالف با قيام باشد، چه بايد بگويد؟ اگر طرز فكر امام، طرز فكر مخالف است، بايد چه بگويد؟ بايد داد بكشد سر من كه چه ميگويى مؤمن؟ اين حرفها چيست؟ مگر ما براى اين كارهاييم؟ ميخواهم درسم را بگويم، ميخواهم حديثم را بگويم؛ اين حرفها چيست كه ميزنيد؟ اگر امام (عليه السّلام) با اين حرفها مخالف است، بايد اين جورى جواب بدهد ديگر. امّا امام (عليه السّلام) اين جورى جواب نميدهد. امام ميگويد كه من چند نفر را دارم، و وقتى آن شخص جوابى ميدهد امام ثابت ميكند كه او اشتباه

ص: 213


1- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 15، ص 54، به نقل از سرائر، ابن ادريس حلّى، ج 3، ص 569
2- . كافى، كلينى، ج 2، ص 242. اين روايت در صفحه ى 206 تحت عنوان «كم بودن جمعيّت شيعيان واقعى در زمان امام صادق (ع)» ذكر شده است.

ميكند؛ زمينه را نميداند و طرف داران و علاقه مندان و آمادگان براى قيام با امام كم هستند. از همه ى اين روايات به دست مى آيد كه امام (عليه السّلام) آماده است، امّا زمينه را آماده نميداند. شما به نظرتان راجع به اين روايات چه مى آيد؟ فكر كرده ايد؟ فكر كنيد ديگر، اين هم يك مسئله اى است و بايد رويش فكر شود.

مواضع امام صادق (عليه السّلام) در برابر خلفاى زمان

يك مطلب ديگرى كه درباره ى زندگى امام صادق (عليه السّلام) لازم است بگويم _ كه با اينكه مطالب خيلى زياد است، متأسّفانه از بقيه ى مطالب بايد صرف نظر كنم و بروم دنبال بحث را بگيرم _ اين است كه رفتار امام صادق (عليه السّلام) با خلفاى زمان و با منصورها چگونه بود؟ اين مسئله اى است كه خيلى مورد نظر است.

البتّه بنده در روز اوّل و دوّمى كه به اين مجلس آمدم، يك اشاره اى به اين مسئله كردم، امّا توضيحى ندادم و نميدانم كه آقايان درست ملتفت بوديد يا نه؛ شايد بعضى از آقايان هم نبوديد. روايات متعدّدى وجود دارد _ تا آنجايى كه من برخورد كرده ام، شايد حدود پنج شش روايت هست _ كه مجموع اين روايات اين است كه منصور عبّاسى امام صادق را خواست، يا خود امام به دربار منصور رفت؛ آنجا منصور بنا كرد تندى كردن و امام (عليه السّلام) در جواب گفت كه: «اى اميرالمؤمنين! ايوب مبتلا شد و صبر كرد، يوسف نعمت يافت و شكر كرد و تو بازمانده ى آن دودمانى؛ صبر كن!»(1) يعنى بدى هايى را كه از ما مى بينى، تحمّل كن، صبر كن. در برخى از اين روايتها آمده كه منصور عصبانى شد، مثلاً گفت برو؛ در بعضى جاها هم محبّتى پيدا

ص: 214


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 47، ص 193

كرد و حضرت را در آغوش گرفت و بوسيد. چند روايتِ اين جورى هست. ما بايد وارد شويم و اصلاً ببينيم اين روايات چيست.

اوّل نكته اى كه درباره ى اين روايات عرض ميكنم، اين است كه همه ى اين پنج شش روايتى كه هست، راوى اش ربيع حاجب است. ربيع حاجب كيست؟ ربيع حاجب آن كسى است كه منصور عبّاسى گشته در ميان تمام نزديكان خود، او را انتخاب كرده براى دربانى و ملازمت دائمى. منصور، مكّه هم كه رفت، او را با خودش برد؛ اين در روايات هست. او در بغداد هم با منصور بود، در حيره هم با منصور بود. راوى، جناب ربيع است! اين مثل چه كسى ميمانَد؟

مثال از جاهاى كوچك كوچك بزنيم، جاهاى بزرگ و بالا نرويم. فرض كنيد شما يك دشمن خونى اى داريد كه دائماً با او در حال ستيزه و جنگ و مبارزه ايد و او هم با شما همين طور است. دوستان شما هم به اتّكاء دشمنى شما با او، با او ميجنگند و مبارزه ميكنند. بعد شما در زندان يا در شهر ديگرى هستيد، يا يك گرفتارى اى داريد، يا در اين دنيا نيستيد. حال اين دشمن بيايد اين دوستان شما را دانه دانه ببرد، بگويد شماها چرا مبارزه ميكنيد؟ اربابتان، رئيستان آن روز آمد، افتاد به پاى من، پاى من را بوسيد، گفت غلط كردم و من جزو مخلصين و دوستان تو هستم. اين حرف براى سركار چقدر حجيت دارد؟ ربيع حاجب، يار نزديك وفادار منصور _ كه مورد اطمينان كاملش هم هست _ نقل ميكند كه بله، امام صادق (عليه السّلام) آمد، بعد كه چنين گفت، منصور چنين گفت. منتها براى اينكه شيعه باورش بيايد، براى اينكه نسلهاى بعد دست به دست اين حرف را براى هميشه در ميان خود حفظ كنند، اين ماجرا را كه نقل ميكند، دو سه تا فضيلت

ص: 215

هم براى امام صادق (عليه السّلام) ميشمرد؛ منتها فضيلتهايى كه به حال منصور ضررى ندارد. مثلاً ميگويد امام صادق آمد وارد مجلس شد، ديدم كه لبهاى امام ميجنبد. تا وارد شد، منصور با اينكه قبلاً خيلى عصبانى بود، ناگهان بلند شد و حضرت را در آغوش گرفت. بعد پرسيدم كه: «يابن رسول الله! زير لب چه ميخوانديد؟» گفت: «دعا». وقتى شيعه نگاه ميكند، فوراً ذهنش متوجّه فضيلت امام (عليه السّلام) ميشود، كه امام ما دعايى بلد بود كه منصور عبّاسى را از خودش منصرف كرد؛ ديگر ملتفت نميشود كه اين ربيعِ نامرد، در قالب يك منقبت، يك فحش بزرگ به امام صادق (عليه السّلام) داد و يك دروغ بزرگ به تو گفت؛ و خوشمزه اينجا است كه از باب اينكه ميگويند دروغگو كم حافظه است، ربيع داستان ورود امام صادق (عليه السّلام) را به محضر منصور و جريانى كه بين اينها گذشته، تا آنجايى كه من ديده ام، سه جور نقل ميكند. يا رُوات بعدى جعل كرده اند كه خب حرفى نداريم؛ يا اگر جعل نكرده اند و روايات به طور صحيح به ربيع حاجب ميرسد، ربيع سه جور قضيه را نقل كرده و اين سه جور با هم منافات دارد.(1) نميشود بگوييم كه اينها سه بار اتّفاق افتاده. يعنى اين قدر مشابه و درعين حال با تفاوتهاى اساسى؟ يك جا ميگويد امام اين دعا را خواند، يك جا ميگويد امام آن دعاى ديگر را خواند، يك جا ميگويد امام قبلاً به من چنين گفت، يك جا ميگويد بعداً چنين گفت، يك جا ميگويد منصور چنان گفت؛ حرفهايى كه با همديگر كاملاً متناقض است و در يك نقل صحيح، اين همه تناقض و تعارض ممكن نيست. پس

ص: 216


1- . اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، شيخ حرّ عاملى، ج 4، ص 211 و 212

اين يك نكته است درباره ى اين روايات كه توجّه داشته باشيد راوى آن، ربيع حاجب است.

وجود رواياتى مبنى بر برخوردهاى تند امام صادق (عليه السّلام) با خليفه

يك مطلب ديگرى كه در مورد اين روايات بايد توجّه داشته باشيد، اين است كه در مقابل اين روايات، روايات ديگرى هم وجود دارد كه درست ضدّ اين روايات است. دسته اى از اين روايات، امام صادق (عليه السّلام) را در حضور منصور، يك آدم رامِ ذليلِ دست بسته ى مطيعِ عافيت طلبِ عزيزجانى معرّفى ميكند كه از يك شلّاق منصور ميترسد. وقتى منصور او را ميخواهد، بنا ميكند هاى هاى گريه كردن و بعد هم راه مى افتد ميرود و بعدش هم آن جور پيش منصور اظهار ذلّت ميكند. دسته اى ديگر از اين روايات، همين امام صادق (عليه السّلام) را در مقابل همان منصور _ نه در مقابل يك منصور ديگر _ به صورت يك آدم پرخاش جوى بهانه گيرِ مخالف معرّفى ميكند؛ در برخوردهايش بنا ميكند منصور را كوبيندن؛ به او «جبّار» خطاب ميكند. او يك سؤالى از امام ميكند براى اينكه دل امام را به دست بياورد و امام براى اينكه بفهماند كه من ميفهمم انگيزه ى سؤال تو چيست و منظور تو حلّ مشكلى نيست و ميخواهى دل مرا نرم كنى، يك جواب سختِ قرصى در مقابلش ميدهد. منصور ميگويد: «يا اباعبدالله! اين مگسى كه بر روى من مى نشيند، چيست؟» منظورش اين است كه امام بگويد بله، اين «خلقٌ من خلائق الله». آزارش اين است، اين چنين است. پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فلان حديث را درباره ى مگس گفته است. منظور منصور اين است كه امام

ص: 217

صادق (عليه السّلام) را به اين حرفها سرگرم كند و ضمناً يعنى ما از شما مسئله اى سؤال كرديم و به شما ارادتمنديم. امام (عليه السّلام) در جواب ميگويد: «ليذلّ به الجبابرة»(1)؛ اين مگس را خدا فرستاده تا مردمان جبّار را با آن ذليل كند. يعنى اى عاجز! اى ناتوان! خب، يك دسته هم اين جور روايات داريم؛ كه البتّه باز شواهد ديگرى هم هست، فقط اين يكى نيست؛ و بنده يادداشت هايى دارم كه متأسّفانه حالا نميشود بخوانم، چون مناسب بحث مجلسى و منبرى نيست؛ حرفهاى تتبّعى و تحقيقى است و براى اهلش است.

حالا كدام از اين روايات درست است؟ بنده و جنابعالى كتاب «بحارالانوار» مرحوم علّامه ى مجلسى (رضوان الله تعالى عليه) را باز ميكنيم، يك روايت، آن روايت اوّلى است، در آن كتاب. يك روايت هم روايت دوّمى است

باز در همان كتاب. مجلسى در حقيقت ميخواسته روايات را جمع كند. محدّث مجلسى _ فاضل مجلسى، علّامه ى مجلسى _ بنا داشته چندين هزار روايت را كه شيعه از طرف خود و از گذشته ى خود حديث كرده و نقل كرده، در يك مجموعه اى جمع كند و اين كار را هم كرده. حالا من بايد همّت ميداشتم و اينها را از هم جدا ميكردم و نكردم، تقصير مجلسى چيست؟ او روايات را جمع كرده و اين چند روايت متناقض پهلوى هم ذكر شده و زندگى امام صادق (عليه السّلام) و زندگى امام سجّاد (عليه السّلام) _ با همه ى تناقضهايى كه زندگى اين بزرگوارها در نقلها و احاديث دارد _ همه اش كنار هم در بحار هست و بنده كه روى اين مسئله كار ميكنم، عمده ى منبع تحقيقم كتاب بحارالانوار مجلسى است.

ص: 218


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 251

درباره ى امام سجّاد (عليه السّلام) آن حديثى را كه ديروز يا پريروز(1) نقل كردم كه امام سجّاد (عليه السّلام) به يزيد ميگويد من برده ى ذليل تو هستم! مجلسى در بحار نقل كرده(2)؛ آن شعر حماسىِ پرشور امام سجّاد را هم كه به يزيد خطاب ميكند و ميگويد: «ما با شما يك روز هم كنار نخواهيم آمد و با شما خوب نميشويم، شما ميخواهيد ما را بكشيد، ما ميخواهيم شما را بكشيم»(3)، مجلسى در بحار نقل كرده؛ اين به عهده ى من و شما است كه اينها را كنار هم بگذاريم و تشخيص بدهيم كدام درست است.

حالا كدام درست است؟ آيا آن روايتهايى كه امام را ذليل معرّفى ميكند، آن روايتهايى كه نشان ميدهد امام از جان خود اين قدر بيمناك ميشده كه براى چند روز بيشتر زندگى كردن يا چند سال بيشتر عمر كردن، حاضر بود كه در مقابل فرعون زمان _ كه خود همين تعبير «فرعون» را درباره ى منصور نام برده(4) _ كرنش كند و تسليم شود و خضوع كند درست است؟ يا نه آن روايتى كه امام صادق (عليه السّلام) را فرزند على (عليه السّلام) معرّفى ميكند؟ خيلى ساده؛ نميخواهد خيلى غلوّ كنى. امام صادق (عليه السّلام) مگر غير از فرزند عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) است؟ خودش هم گفت. وقتى منصور دستور داد كه خانه ى امام صادق (عليه السّلام) را در مدينه آتش بزنند _ و پيدا است كه خانه ى يك عالِم طرف دار را كه كسى آتش نميزند _ هنگامى كه

ص: 219


1- . صفحه ى 42 كتاب حاضر
2- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 138
3- . همان، ج 45، ص 175؛ «لاتطمعوا أن تهينونا فنكرمكم/و أن نكُفّ الأذى عنكم و تؤذونا. والله يعلم أنّا لا نحبّكم/و لا نلومكم أن لا تحبّونا»؛ ترجمه: «اين طمع را نداشته باشيد كه به ما اهانت كنيد و ما شما را گرامى بداريم و يا ما را اذيّت كنيد و ما از آزار دادن شما خوددارى كنيم. خدا ميداند كه ما دوستتان نداريم و شما را هم سرزنش نمى كنم كه ما را دوست نداشته باشيد.»
4- . همان، ج 47، ص 309

امام از درون آتشها مى آمد بيرون، گفت: «انا ابن اعراق الثّرى»؛ من فرزند آن دودمان تاريخىِ كهنم. «انا ابن محمّد المصطفى».(1) خانه ى من را آتش ميزنيد؟ به خيالتان امام صادق با آتش گرفتن خانه، از ميان خواهد رفت؟ به خيالتان تسليم خواهد شد؟ من فرزند آن كسانى ام كه ريشه شان در جامعه ى اسلامى بسى كهن است. ما در اعماق اين جامعه جاى داريم؛ راست هم ميگويد. امام صادق (عليه السّلام) در ميان رگهاى خود، خون حسين بن على را دارد، خون عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) را دارد، خون مادرش زهراى اطهر (عليهاالسّلام) را دارد، خون پيغمبر اسلام (صلّى الله عليه و آله) را دارد؛ او چرا زبونى كند؟

اينجا، دو روايت است: يك روايت، امام صادق را طفيلى دستگاه بنى عبّاس معرّفى ميكند و عافيت طلب و جان عزيز و از ترس مرگ، اشك ريز و در مقابل منصور، كرنش كن و تسليم شو و زبون. يك روايت ديگر، امام صادق (عليه السّلام) را فرزند عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) و حسين بن على (عليه السّلام) معرّفى ميكند. به نظر شما كدامش درست است؟ تصميم با شما. به نظرم اينها به قول آقايان(2) قضايايى است كه «قياساتها معها» _ دليلش با خودش است _ دليل ديگرى نميخواهد، حرف ديگرى نميخواهد.

بنابراين نصيحت من به آن كسانى كه عربى بلدند و ميتوانند عربى را معنا كنند و اين روايت را مى بينند و به صِرف عربى بلد بودن، به خودشان حق ميدهند كه بعد از هزار سال و چند قرن، اين فحش و دشمنام دشمن را درباره ى امام صادق براى

ص: 220


1- . كافى، كلينى، ج 1، ص 473
2- . منطق دانان

اَعقاب امام صادق (عليه السّلام) و اَعقاب فكرى منصور نقل كنند، اين است كه يك قدرى از دشنام گويى دست بردارند. سعدى ميگويد: «يك نفرى به من فحش داد، من نشنيدم؛ مثل تيرى بود كه انداخت و به من نخورد. تو اين تير را برداشته اى آمده اى در پهلوى من فرو ميكنى؟ اين فحش را به من ميرسانى؟»(1) آنجا يك روزى فحشى جعل كردند و به امام صادق (عليه السّلام) نسبت دادند، تو حالا برداشتى اين فحش را و در طول تاريخ با خودت حمل ميكنى و با جديت يك بار ديگر محكم در پهلوى امام صادق (عليه السّلام) فرو ميكنى؛ اين خوب است؟ اين درست است؟ اين را ميگويند شيعه ى امام صادق (عليه السّلام)؟ اين را ميگويند علاقه مند به امام صادق (عليه السّلام)؟ چرا وقتى كه نميفهميد و نميتوانيد استنباط كنيد، قضاوت ميكنيد؟ همين رواياتى كه الان خواندم و ترجمه كردم، تمام اينها مداركش موجود است؛ همين كتاب بحارالانوار است ديگر. در مقابل اين روايات چه ميگويى؟ ميگويى تقيه است؟ تقيه را هم معنا ميكنم. نخير، تقيه اين جورى نيست. يك روز به طور جانبى و حاشيه اى، بحثى در باب تقيه ميكنيم.(2) فعلاً به طور خلاصه اين را بگويم، چون ميترسم نرسم به تقيه.

امام صادق (عليه السّلام) ميفرمايد:

«در همه كارى تقيّه ميكنم، مگر در شرب نبيذ(3) ومسح بر خفّين(4)»(5). اين از روايتهايى است

ص: 221


1- . بوستان سعدى، باب هفتم، در عالم تربيت، حكايت: «اندر نكوهش غمّازى و مذمّت غمّازان».
2- . گفتار دهم كتاب حاضر.
3- . شراب انگور
4- . خُفّ: كفش
5- . كافى، كلينى، ج 2، ص 217

كه خيلى ها نميفهمند؛ يعنى وقتى كه به اين روايت ميرسند، ميمانند كه اين دو واژه داراى چه خصوصيتى است. يك سلسله مطالبى هست كه تقيه بردار نيست. در برخى روايات سه چيز را گفته اند(1)، در بعضى روايات دو چيز را گفته اند. پيدا است كه فقط دو چيز و فقط سه چيز نيست؛ ملاك دارد. ميگويد اگر چنانچه من را مجبور كنند كه نبيذ بخور، نميخورم و تقيه نميكنم. «تقيه نميكنم» يعنى چه؟ يعنى اگر بگويند تو را ميكُشيم، ميگويم بكُشيد، من نبيذ نميخورم، شراب نميخورم، مسكرات نميخورم. چرا؟ براى خاطر اينكه او امام است، او پيشوا است؛ اسلام و تشيع پيشواى مست نميخواهد. خب، وقتى امام صادق (عليه السّلام) در يك مسئله اى اين قدر حسّاسيت دارد كه مسئله ى رهبرى و پيشوايى را ملاحظه ميكند و روى تقيه اى كه بحق، دين او و دين پدران او است و بايد هم باشد، تكيه ميكند _ «التّقيّة دينى و دين آبائى»، «من لاتقيّة له لا دين له»؛(2) هركه تقيه ندارد، دين ندارد، و واقعاً همين طور است _ در عين حال ميگويد اگر بنا باشد من مست شوم، تقيه نميكنم؛ اگر ميكشند، بكشند؛ اين مسئله ى رهبرى است.

من ميگويم امام صادقى كه رهبر است در مقابل طاغوت زمان و رهبر جبهه ى مخالفِ خودش و رهبر قرآنى است، نميتواند ذليل شود و اين ذلّت را تاريخ حمل كند تا سيزده قرن بعد؛ اين منافى با مقام امام است؛ اينجا اصلاً جاى تقيه نيست. علاوه بر اينكه تقيه اصلاً معنايش اين چيزى كه تصوّر ميكنند و معنا كرده اند، نيست.

ص: 222


1- . همان، ج 3، ص 32
2- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 64، ص 103

دوران امام صادق (عليه السّلام) سر آمد و امام صادق (عليه السّلام) از دنيا رفت، درحالى كه منصور نتوانست يك بهانه ى بينى پيدا كند كه امام صادق را از بين ببرد و نابود كند. بقدرى تشكيلات امام صادق (عليه السّلام) مستحكم

است، بقدرى كارهايش مدبّرانه و عاقلانه است و بقدرى دوستان و هواخواهانش _ هواخواهان احساسى را عرض ميكنم _ در اطراف او هستند و در اقطار عالم اسلامى و در همه ى آفاق، حديث از قول او، از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نقل ميشود كه جعفربن محمّد (عليه السّلام) چنين گفت و چنين گفت و چنين گفت كه وضع مقتضى براى كشتن علنى امام صادق (عليه السّلام) پيش نمى آيد؛ منصور امام صادق (عليه السّلام) را مسموم ميكند.

دو ضربه ى امام صادق (عليه السّلام) به منصور بعد از شهادتشان:

اشاره

امام (عليه السّلام) در آخرين لحظات زندگى اش، علاوه بر ضربات گذشته، دو تا ضربت ديگر هم احتياطاً به منصور ميزند:

1) وصيت براى گريه ى بر ايشان در مِنى

اوّلاً نميگذارد مسئله ى كشته شدن او مكتوم بماند. خب، ظاهراً امام صادق (عليه السّلام) در بستر مُرده. مردم ميگويند جعفربن محمّد (عليه السّلام) فوت كرد؛ نميگويند كشته شد. امام صادق (عليه السّلام) نميگذارد اين قضيه مكتوم باشد. يك پولى معين ميكند، ميگويد از حالا تا هفت سال، هر سال شيعيان و دوستان من _ و به طور كلّى مسلمانها _ در موسم حج دور هم جمع شوند و براى من گريه كنند.(1) اين سؤال به وجود مى آيد كه خاندان

ص: 223


1- . من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، ج، ص 244؛ تهذيب، شيخ طوسى، ج 9، ص 144؛ وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 19، ص 174؛ «سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) أَوْصَى أَنْ يُنَاحَ عَلَيْهِ سَبْعَةَ مَوَاسِمَ فَأَوْقَفَ لِكلِّ مَوْسِمٍ مَالاً يُنْفَقُ فِيهِ.»

پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هميشه با اين كارها مخالف بوده اند؛ فرزندشان، عزيزشان از دنيا ميرفت و اينها گريه نميكردند؛ اگر گريه ميكردند، يك گريه ى كوتاهى ميكردند؛ تا ساليان دراز ماتم نميگرفتند؛ چرا امام صادق (عليه السّلام) دستور ميدهد كه دوستان من، اهل بيت من، كسان من، بستگان من، هفت سال بيايند در منى و آنجا گريه كنند؟ اوّلاً خودِ ايجاد و تشكيل مجلس گريه ى امام صادق مسائلى را در اطراف امام صادق زنده ميكند: آقا چرا فوت كردند؟ مرضشان چه بود؟ بعد يك نفر آهسته بيخ گوش او بگويد كه آقا مسموم شدند. ثانياً نشان ميدهد كه اين گريه اى كه براى من بايد بكنيد، سنخِ گريه اى است كه جدّم امام سجّاد (عليه السّلام) چهل سال آن را ادامه داد.

چرا مسئله ى گريه _ گريه ى حساب شده، گريه ى درازمدّت و طولانى

_ در خاندان پيامبر اتّفاق افتاد؟ يكى گريه ى حضرت زهرا (عليهاالسّلام) است، دختر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه به يك شكل خاصّى گريه كرده و وضع را به گونه اى فراهم آورده كه رقبا و مخالفين از آن گريه احساس خطر كردند. گريه ى ديگر، گريه ى امام سجّاد (عليه السّلام) است كه چهل سال به هر مناسبتى براى حسين بن على (عليه السّلام) گريه كرده. قصّاب دارد گوسفند ميكشد، اين را بهانه اى قرار ميدهد براى گريه كردن و گريه را بهانه اى براى گفتن حرفى كه نميشود گفت. گريه هايى كه امام سجّاد (عليه السّلام) آن روز براى شيعيانش گريه هايى مقرّر كرد و آنها ميفهميدند.(1) توّابين كه اوّلين گروه شورشى شيعه بعد از واقعه ى كربلا هستند، آمدند سر قبر امام حسين (عليه السّلام)، از

ص: 224


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، صص 108-111

همان گريه ها كردند؛ هم پيمان شدند و نهضت توّابين به وجود آمد و اساسِ از بين رفتن حكومت بنى اميه در عراق شكل گرفت. گريه ى سوّم هم گريه اى است كه امام باقر (عليه السّلام) بسى حساب شده و دقيق معين و مقرّر كرد. خب، شيعيان ملتفتند؛ خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) اهل گريه و زارى و ندبه و نوحه نيست. اين يك ضربه.

2) گرفتن بهانه از منصور با معرّفى چند وصى در وصيت نامه

ضربه ى دوّم؛ امام صادق (عليه السّلام) نميگذارد منصور جانشين او را بشناسد؛ جانشينِ خودش را مكتوم ميكند. منصور تا خبر فوت امام صادق (عليه السّلام) را مى شنود، فوراً يك نامه اى ميفرستد به حاكم مدينه كه: «ببين اگر جعفربن محمّد وصيتى كرده و كسى را وصى خودش كرده، فوراً او را بكش.» چون او كه هنوز بزرگ نشده، او كه هنوز امام صادق (عليه السّلام) نشده كه بعد اسباب زحمت شود و استخوانى در گلوى دستگاه حكومت عبّاسى شود؛ همان طور كه خود منصور راجع به امام صادق ميگفت: «هذا الشجى المعترض فى حلقى»(1)؛ استخوانِ در گلوگرفته. پس وصى او هركه هست، الان او را بكُشيم تا رشد نكند؛ اين نطفه پرورش پيدا نكند. حالا وصايت كه مسئله اى نيست. هر پدرى از دنيا ميرود، فرزندى دارد و او را وصى خودش قرار ميدهد؛ وصايت اين است. امّا منصور با منطق اين خانواده آشنا است؛ ميداند كه وصيت يعنى چه؛ اگر به يك نفر خاصّى وصيت كردند و گفتند او بعد از من وصى من است، يعنى چه. يعنى تو بعد از من دنبال كار من را بايد بگيرى و شيعيان من بايد از

ص: 225


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 47، ص 170

تو اطاعت كنند. بنى اميه اين چيزها را درست نميفهميد، امّا منصور خودش آشنا است و اين خاندان را مى شناسد. گفت ببينيد به چه كسى وصيت كرده، فوراً او را بكشيد. از طرف استاندار مدينه آمدند خانه ى امام صادق (عليه السّلام) كه جعفربن محمّد (عليه السّلام) كه از دنيا رفته، چه كسى را وصى خود قرار داده؟ گفتند وصيت نامه اش هست. باز كردند، ديدند پنج نفر را وصى كرده؛ يكى اش منصور است،(1) دو تا پسرهاى خودش و دو نفر ديگر!(2) منصور گيج شده بود كه در اينجا چه كسى را بايد بكشد!(3) اين هم ضربت ديگرى بود كه امام صادق (عليه السّلام) در آخرين لحظات به منصور زد.

سيره ى امام كاظم (عليه السّلام)

امام صادق (عليه السّلام) از دنيا رفت و منصور در مقابل موسى بن جعفر (عليه السّلام) قرار گرفت. موسى بن جعفر (عليه السّلام) در اوّل امامت مشغول كارهاى پدر و ادامه ى راه پدر شد _ البتّه مخفى و زيرزمينى و تشكيلاتى و آرام _ و منصور نتوانست حضرت را بكشد و مُرد. بعد از منصور، مهدى عبّاسى پسرش و بعد هادى

ص: 226


1- . خنده ى حضّار.
2- . كافى، كلينى، ج 1، ص 310؛ «عَنْ أَبِى أَيُّوبَ النَّحْوِىِّ قَالَ: بَعَثَ إِلَىَّ أَبُو جَعْفَرٍ الْمَنْصُورُ فِى جَوْفِ اللَّيْلِ فَأَتَيْتُهُ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى كرْسِىٍّ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ شَمْعَةٌ وَ فِى يَدِهِ كتَابٌ. قَالَ: فَلَمَّا سَلَّمْتُ عَلَيْهِ رَمَى بِالْكتَابِ إِلَىَّ وَ هُوَ يَبْكى فَقَالَ لِى: هَذَا كتَابُ محمّد بْنِ سُلَيْمَانَ يُخْبِرُنَا أَنَّ جَعْفَرَ بْنَ محمّد قَدْ مَاتَ فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ثَلَاثاً وَ أَيْنَ مِثْلُ جَعْفَرٍ؟ ثُمَّ قَالَ لِىَ: اكتُبْ. قَالَ: فَكتَبْتُ صَدْرَ الْكتَابِ ثُمَّ قَالَ: اكتُبْ إِنْ كانَ أَوْصَى إِلَى رَجُلٍ وَاحِدٍ بِعَيْنِهِ فَقَدِّمْهُ وَ اضْرِبْ عُنُقَهُ. قَالَ: فَرَجَعَ إِلَيْهِ الْجَوَابُ أَنَّهُ قَدْ أَوْصَى إِلَى خَمْسَةٍ وَاحِدُهُمْ أَبُو جَعْفَرٍ الْمَنْصُورُ وَ محمّد بْنُ سُلَيْمَانَ وَ عَبْدُ اللَّهِ وَ مُوسَى وَ حَمِيدَةُ.»
3- . خنده ى حضّار.

پسر مهدى، و بعد هارون برادر هادى _ پسر ديگر مهدى و نوه ى منصور _ به حكومت رسيدند. اين دو سه نفرى كه در وسط فاصله شدند، البتّه اوضاع مختلفى دارند؛ مهدى يك جور بود، هادى يك جور بود؛ هيچ كدام وضع منصور را نداشتند، نه آن كارآزمودگى را، نه آن پختگى را؛ ولى هارون يك فرد برجسته اى است. هارون خليفه ى خيلى مقتدر، خيلى چيزفهم، خيلى باهوش و دقيقى است.

و دوران، دورانِ شكوفايى امامت موسى بن جعفر (عليه السّلام) است و دورانى است كه موسى بن جعفر (عليه السّلام) توانسته در عرض اين چند سال موفّقيتهايى به دست بياورد

و كسانى را دور خود جمع كند. دو سه انقلاب در اين خلال انجام ميگيرد؛ كه يكى انقلاب حسين بن على _ شهيد فخّ _ است؛ او كسى است به نام حسين فرزند كسى به نام على و از دودمان امام حسن مجتبى (عليه السّلام) و از سادات حسنى كه در زمان موسى بن جعفر (عليه السّلام)، به كمك موسى بن جعفر (عليه السّلام) قيام ميكند _ البتّه كمكهاى مالى و تبليغى _ و شهيد ميشود. سركوب شدن انقلاب او، زمينه ى كار را باز عقب مى اندازد. او هم از بزرگان اهل بيت و از همان امامزاده هايى است كه امروز مردم اينها را نشناخته اند و كسانى به خودشان حق داده اند كه اينها را از نظرها و چشمها بيندازند. امّا پيغمبر درباره ى حسين بن على، شهيد فخّ هم حرف دارد. در يك روايتى پيغمبر ميفرمايد: كه «از فرزندان من كسى به نام حسين بن على در فخّ _ محلّى نزديك مدينه _ شهيد ميشود.»(1) و «ياران حسين بن على در قيامت _ آن كسانى كه با او هستند _ اجر دو شهيد خواهند

ص: 227


1- . مقاتل الطّالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، ص 289

داشت.»(1) پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خبر از شهادت او داده بود. خب، شهادت مطلبى نبود كه براى اهل بيت (عليهم السّلام) يك چيز بزرگ و سنگينى باشد؛ همه آماده ى شهادت بودند. اين مربوط به حسين بن على _ شهيد فخّ _ است. درباره ى ديگر شهدا، اين تعبير از پيغمبر نقل نشده. يك چنين مرد بزرگوارِ عزيزالقدر و تابع امام هفتم و حرف شنو از امام هفتم و شورشگر بنى هاشم و بنى الحسن.

امام هفتم آهسته آهسته قضاياى انقلابىِ حاد را به مرحله ى تضادهاى ظاهرى ميكشاند. اگر انسان وضعيترا بيشتر مطالعه كند، شايد به چيزهاى بيشترى دست يابد. البتّه مطالعات من در زمينه ى

زندگى موسى بن جعفر (عليه السّلام) كاملِ كامل نيست؛ نميخواهم بگويم در زمينه ى زندگى امام صادق (عليه السّلام) صددرصد است، امّا در زمينه ى موسى بن جعفر كمتر مطالعه دارم؛ ولى جايى كه تاكنون به آن رسيده ام، اين است كه موسى بن جعفر قضايا را بى پرده تر مطرح ميكرد. شايد نياز اجتماعىِ آن روز اين جور ايجاب ميكرد. مردم احتياج داشتند كه از مركز قدرت امامت و رهبرى عالى شيعه تقويت خاطر بيشترى پيدا كنند. حركاتى كه امام هفتم انجام ميدهد و مجادلات او با هارون عبّاسى و وضعى كه او در برخوردهايش با هارون _ كه خيلى صريح و قاطع است _ پيش ميگيرد، شايد تأثيرى داشته در تشجيع شيعيان دوردست. خبرها به آنها ميرسيد كه امام اين جور گفت و اين جور با هارون حرف زد و اينها تشجيع ميشدند. هارون هم تازه روى كار آمده بود.

ص: 228


1- . همان؛ بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 48، ص 170

تأكيد كنايى امام كاظم (عليه السّلام) بر اختصاص حقّ خلافت به ايشان، در حضور هارون

اين حديث را زياد شنفته ايد؛ امّا احاديثى كه انسان مى شنود، بايد جهتش را بفهمد، بايد بداند كه در چه جهتى است و رو به چه چيزى دارد. هارون در سفرى كه به حج ميرود، وقتى كه مى آيد مدينه و وارد حرم پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميشود، براى اينكه ثابت كند خلافتش بر پايه ى صحيحى است، به پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميگويد: «السّلام عليك يابن عمّ»؛ درود بر تو اى پسرعمو! خب، خلافت پسرعمو به پسرعمو ميرسد، به دوردست ها كه نميرسد _ اين خيلى طبيعى است، خيلى روشن است _ خب، پسرعمو نزديك است. نميدانم شما اين را ميدانيد يا نه كه بنى العبّاس يك سلسله اى دارند مثل بنى على. ما ميگوييم امام موسى بن جعفر از امام صادق گرفت و او از امام باقر و او از امام سجّاد و او از حسين بن على و او از امام حسن و او از عليّبن ابى طالب (عليهم السّلام) و او از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله). بنى عبّاس هم يك چنين سلسله اى براى خودشان درست كرده بودند، ميگفتند منصور از عبداللهِ سفّاح _ ابوالعبّاس _ گرفت و او از برادرش ابراهيمِ امام و او از پدرش محمّد و او از پدرش على و او از پدرش عبدالله و او از پدرش عبّاس و عبّاس از پيغمبر! يك چنين سلسله اى براى خودشان درست كرده بودند و خودشان را احق و اولى به امامت و خلافت معرّفى ميكردند. هارون براى اينكه اين را تثبيت كند، ميگويد: «السّلام عليك يابن عمّ». موسى بن جعفر هم كه در حرم پيغمبر است تا شنفت كه هارون گفت: «السّلام عليك يابن عمّ»، صدايش را بلند ميكند و ميگويد: «السّلام عليك

ص: 229

يا ابه»(1)؛ درود بر تو اى پدر، اى نيا! يعنى فوراً زد توى دهن هارون، كه تو ميخواهى بگويى پسرعموى او هستى، پس خلافت مال تو است؛ من كه فرزند اويم. اگر ملاك اين است كه پسرعمو از پسرعمو به خاطر قوم و خويشى ارث خلافت و امامت ببرد، خب من كه بيشتر بايد از پدر، ارث خلافت و ولايت ببرم.(2)

بازتعريف مرزهاى فدك توسّط امام كاظم (عليه السّلام) در برابر هارون

هارون ميداند كه خاندان بنى هاشم خار راه او است و خواهد بود، موسى بن جعفر (عليه السّلام) را هم شناخته؛ لذا به فكر است كه سر موسى بن جعفر را كلاه بگذارد، به فكر است كه موسى بن جعفر (عليه السّلام) را يك جورى قانع كند. اين جريان بين منصور و امام صادق (عليه السّلام) هم وجود داشت. و قصّه ى بسيار جالبى بود، قصد داشتم آن را امروز بگويم كه متاسّفانه يادم رفت، حالا آن را نميگويم و اين را ميگويم. يك روز هارون با موسى بن جعفر (عليه السّلام) ملاقات كرد. اين ملاقات در كجا بود و به چه صورت بود، معلوم نيست؛ اجمالاً ملاقات كردند. هارون به موسى بن جعفر (عليه السّلام) گفت كه چطور است من فدك را به شما برگردانم؟ فكر خوبى كرده بود. آخر، اوّلْشعارى كه شيعه با آن موجوديت خودش را اعلام كرد، شعار فدك بود. دختر

ص: 230


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 48، صص 135 و 136
2- . در اين لحظه كه حدود يك ساعت و نيم از شروع جلسه گذشته است، معظّم له تصوّر ميكنند كه حاضران خسته شده باشند امّا جمعيّت حاضر، با صلواتى بلند، اشتياق خود را براى شنيدن ادامه ى بيانات اعلام ميكنند و جلسه بيست دقيقه ى ديگر ادامه مى يابد.

پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) براى اينكه ثابت كند خلافت مال كسانى نيست كه آن را در دست گرفته اند و بر مسند قدرت نشسته اند، گفت: «فدك مرا غصب كرده ايد.»؛ يعنى چه؟ يعنى شما مردم غاصبى هستيد، ظالميد. ظالم كه نميتواند خليفه ى پيغمبر باشد، خليفه ى مظهر عدل باشد، حاكم اسلامى باشد. اين يك شعارى بود و اين شعار تا مدّتى بود. امّا اين شعار كهنه شد، تمام شد. فدك در روزى شعار بود كه غصب كنندگان فدك بر سر كار بودند؛ بعد از آنكه غصب كننده ى فدك رفته، آن كسى هم كه فدك از او غصب شده، رفته، ديگر فدك نميتواند شعار باشد. لذا مى بينيم كه حسين بن على (عليه السّلام) در ماجراى كربلا از فدك نامى نميبَرد. آخر، فدك را چه كسى غصب كرده؟ مگر معاويه فدك را غصب كرده كه با نام فدك عليه معاويه بشورند؟ امّا چند نفر از خلفا در طول زمان به فكر مردْرندى(1) افتادند و گفتند براى اينكه ما بنى هاشم را _ فرزندان على (عليه السّلام) _ را آرام كنيم، فدك را به اينها برگردانيم؛ يكى عمربن عبدالعزيز است. عمربن عبدالعزيز به گمانم _ البتّه اين را يقين ندارم _ از

آن چهره هاى مزوّرِ دروغين تاريخ است؛ مثل انوشيروان عادل!(2). امام صادق (عليه السّلام) فرمود: «اين مرد خليفه ميشود و بعد ميميرد؛ وقتى مُرد، مردم اهل زمين بر او ميگريند و اهل آسمانها او را لعنت ميكنند»؛(3) چون رياكار بود. عمربن عبدالعزيز هم از جمله ى مفاخر و محاسنش (!) اين است كه فدك را رد كرده. خيلى هنر كرده، يك باغستانى را برگردانده! از جمع هزاران باغستان ديگرى كه از مردم خورده، حالا يكى را هم داده، به قيمتى كه بنى هاشم

ص: 231


1- . مردْرندى يا مردْرند، از اصطلاحهاى رايج در زبان و لهجه ى خراسانى است.
2- . خنده ى حضّار.
3- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 251

را ساكت كند؛ مثلاً به خيال خودش حقّ السّكوت داده. يكى ديگر از اين مردْرندها، هارون الرشيد است كه به موسى بن جعفر گفت چطور است فدك را به شما برگردانم؟ ميخواست فدك را برگرداند و به خيال خود، شعار فرزندان على (عليه السّلام) را از آنها بگيرد؛ بگويد شما حرفتان چيست؟ فدك را هم كه دادم. حالا ببينيد امام چه جوابى ميدهد.

روايت را من از «مناقب» ابن شهر آشوب(1) نقل ميكنم: «إنّ هارون الرشيد كان يقول لموسى بن جعفر خذ فدكاً حتّى أردّها إليك فيأبى» _ معلوم ميشود يك بار هم نبوده، چند بار مكرّر به موسى بن جعفر گفته بود(2) _ آقا ما ميخواهيم اين فدك را به شما بدهيم. مكرّر هارون ميگفت: «اجازه بدهيد فدك را به شما بدهم و رد كنم.» امّا حضرت اِبا ميكردند و ميگفتند: «نه، فدك را نميخواهم.» او مدام اصرار ميكرد، امّا حضرت اِبا ميكردند. «حتّى ألحّ عليه»؛ تا اينكه يك وقتى هارون اصرار و الحاح كرد كه خواهش ميكنم اجازه بدهيد من اين فدك را به شما بدهم. «فقال (عليه السّلام): لا آخذها إلّا بحدودها.»؛ فرمود: «حاضرم فدك را بگيرم، امّا فدك را كامل ميگيرم؛ با همان مرزهاى واقعى اش فدك را از تو ميگيرم.» «قال: و ما حدودها؟»؛ «مرز فدك كجا است؟» خب، فدك يك باغستانى است و روشن است ديگر؛ مرزى ندارد. «قال: إن حدّدتها لم تردّها.»؛ فرمود: «اگر مرزهاى فدك و حدود فدك را بگويم، از پس دادن فدك منصرف ميشوى و نخواهى داد.» «قال: بحقّ جدّك إلّا فعلت.»؛ هارون گفت: «به جان جدّت ميدهم.» «قال: أمّا الحدّ الأوّل فعدن»؛ فرمود: «مرز اوّل فدك، كشور عدن است»؛ منتهى اليه

ص: 232


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 320
2- . «كان يقول» فعل ماضى استمرارى است.

جنوبى جزيرة العرب. «فتغيّر وجه الرّشيد»؛ رنگ هارون تغيير كرد. «و قال: إيهاً!»؛ گفت: «چه ميگويى؟ فدك تا آنجاها است؟» «قال: و الحدّ الثّانى سمرقند.»؛ فرمود: «حدّ دوّم فدك، سمرقند است»؛ منتهى اليه مشرق كشور اسلامى، انتهاى خراسان؛ آنجايى كه امروز دست روسها است.(1)«فاربدّ وجهه»؛ صورت هارون كبود شد. «و الحدّ الثّالث إفريقيّة»؛ فرمود: «مرز سوّم، تونس است»؛ يعنى منتهى اليه غربى كشور اسلامىِ آن روز. «فاسودّ وجهه»؛ صورت هارون سياه شد. «و قال: هيه»؛ بى اختيار گفت: «اى واى!»؛ «قال: و الرّابع سيف البحر ممّا يلى الجزر و إرمينية.»؛ فرمود: «حدّ چهارم، كناره هاى دريا است؛ در آنجايى كه ارمينيه و جزاير قرار دارد»؛ كنار درياى مديترانه، منتهى اليه شمالى كشور اسلامى آن روز. وقتى اين را فرمود، «قال: الرّشيد فلم يبق لنا شىء»؛ هارون گفت: «براى ما چيزى نماند!»(2)«فتحوّلْ إلى مجلسى.»؛ «پس بيا جاى من بنشين!» «قال موسى: قد أعلمتك إنّنى إن حدّدتها لم تردّها.»؛ موسى بن جعفر (عليه السّلام) فرمود: «گفتم كه اگر معين كنم فدك چيست، تو آن را برنخواهى گرداند.» يعنى چه؟ يعنى شعار تشيع يك روزى فدك بود احمق! امروز شعار تشيع، حكومت است. حكومت مال ما است و تو آن را گرفته اى. اين را هارون فهميد. آنچه را كه امروز شيعه ى موسى بن جعفر (عليه السّلام) بعد از 1300 سال نميفهمد و بزور بايد به او فهماند، هارون آن روز ميفهميد. «فعند ذلك عزم على قتله»؛ تصميم قتل

موسى بن جعفر (عليه السّلام) از همين مجلس گرفته شد. هارون، موسى بن جعفر (عليه السّلام) را

ص: 233


1- . در زمان ايراد اين بيانات، سمرقند از شهرهاى كشور اتّحاد جماهير شوروى بود و پس از فروپاشى شوروى، تحت تسلّط ازبكستان است.
2- . خنده ى حضّار.

به زندان انداخت و به حبس ابد محكوم كرد و حتّى اكتفا نكرد و طاقت نياورد كه او تا آخر عمر در حبس باشد.

وضعيت شيعيان در زمان موسى بن جعفر (عليه السّلام)

وضع شيعيان موسى بن جعفر (عليه السّلام) آن چنان است كه هارون را بترساند و بيمناك كند. باور نميكنيد؟ وقتى كه پيكر مطهّر موسى بن جعفر (عليه السّلام) را از زندان بيرون آوردند، اوّل با چهار تا حمّال بر روى تخته پاره اى حمل ميكردند، آخرش به كجا رسيد؟ اينها را كه خيلى شنفته ايد. جمعيت زياد، كفن قيمتى،

حضور مردمى، تشييع جنازه؛ كجا؟ زير گوش هارون، در بغداد! آيا از زبان اهل ذكر مصيبت نشنيده ايد كه عدّه اى از دوستان موسى بن جعفر (عليه السّلام) آمدند پيش سندى بن شاهك _ همان زندانبان معروف _ كه بگذار ما اماممان را ببينيم؟(1) اينها كجا بودند؟ ساكن بغداد بودند. شيعه در بغداد نفوذ پيدا كرده بود، به خاطر چندين سال كوشش و تلاش امام صادق (عليه السّلام) و بعد امام موسى بن جعفر (عليه السّلام). خبر ندارى كه يكى از بزرگان دانش در تشيع، نوه ى سندى بن شاهك است؟ از رجال علم شيعه، يكى «كشاجم»(2) است؛ نوه ى سندى بن شاهك! زن سندى بن شاهك هم شيعه ى موسى بن جعفر (عليه السّلام) است _ يا بود، يا شد _ و فرزندانى تربيت كرده است و حفيدش يعنى فرزندزاده ى سندى بن شاهك، كشاجم است، از بزرگان علم.

ص: 234


1- . امالى، شيخ صدوق، ص 149
2- . محمودبن حسين بن سندى بن شاهك از شعراى قرن چهارم. كشاجم لقب او است كه مخفّفى از صفات او _ كاتب، شاعر، اديب، اهل جدل و منطق _ است. او كتابهاى فراوانى نوشت و در سال 350. ق از دنيا رفت.

شيعه در بغداد گسترش و نفوذ پيدا كرده بود. همين زمينه بود كه بعدها مأمون را ناچار كرد كه عليّبن موسى الرّضا (عليه السّلام) را از مدينه فرا خوانَد و در خراسان كنار دستش نگاه دارد و براى اينكه حيثيت او را از نظر شيعه پايين بياورد، به صورت ظاهر خلافت و بعد ولايتعهدى را به او بدهد؛ و نشاط تشيع بيشتر شد و شد تا زمان امام جواد و امام هادى و امام عسكرى (عليهم السّلام)؛ كه در دوران اين سه امام آخر، شيعه از لحاظ تشكيلاتى، در نهايت قدرت و استقامت بود؛ و براى همين است كه امام جواد (عليه السّلام) را در

25 سالگى ميكشند؛ مجالش نميدهند كه مثل امام صادق (عليه السّلام) به 65 سالگى برسد. پسرش امام هادى (عليه السّلام) را نيز در 42 سالگى و نوه اش امام عسكرى (عليه السّلام) را هم در 28 سالگى ميكشند. در طول اين مدّت 28 سال يا 42 سال، دائماً هم در زندان يا در تبعيد بودند. چندين بار امام هادى (عليه السّلام) زندانهاى طويل المدّت رفته بود. در اين دوران، شيعه در فشار،

در محدوديت و در خفقان بود. هرچند تشكيلات تشيع مشغول كار بود، امّا مجال خروج، تنگ و امكان قيام، منتفى بود.

ضرورت استغفار از قضاوتهاى اشتباه درباره ى ائمّه (عليهم السّلام)

ائمّه ى ما اين جور بودند برادر! چه ميگوييم ما؟ كجاييم ما؟ استغفار كنيم از اين بزرگ مَردان تاريخ و از اين چهره هاى منوّر تاريخ انسانيت، نه فقط تاريخ اسلام. استغفار كنيم از آنچه تاكنون درباره ى اينها مى انديشيديم، از آن قضاوتهاى عجولانه يا مغرضانه يا ناشيانه و ساده لوحانه اى كه درباره ى اين بزرگ مَردها

ص: 235

كرده ايم. استغفار كنيم نسبت به امام صادق (عليه السّلام)، كه درباره ى او بد فكر ميكرديم و بد حرف ميزديم و بد قضاوت ميكرديم. ضعفهاى خود، تنبلى هاى خود، عافيت طلبى هاى خود، همه را به گردن امام صادق (عليه السّلام) گذاشتيم و جرم خودمان را سنگين تر كرديم. [ايشان] اين جور نبوده. بنده به طور قاطع ميدانم، امّا به شما تحميل نميكنم. آنهايى از شما كه اهل تحقيقيد، تحقيق كنيد؛ آنهايى كه نيستيد، از يك عدّه آدم منصفِ بى غرض بخواهيد كه تحقيق كنند و يك قدرى غبار اوهام و خرافات و تحريفها را از چهره ى اين خورشيدهاى تاريخ پاك كنند. اين چه جور قضاوتى است كه ما درباره ى ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) داريم؟

همه ى امامان (عليهم السّلام)؛ همرزم امام حسين (عليه السّلام)

عرض كردم؛ همرزمان حسين (عليه السّلام)، همدلهاى حسين (عليه السّلام)، پادرركابان پيكار با ظلم، طلاق دهندگان دنيا، زندگى ها، آرامشها، راحتى ها، آسودگى ها، عافيتها، پولها و مقامها _ مثل خود على (عليه السّلام) _ همه را انداختند در مقابل حقيرها و زبونها و ذليلهاى عافيت طلب و دنياجو؛ فكر را برگزيدند و راه را. از زمان امام سجّاد (عليه السّلام) اين حديث را نقل كرده اند و اين حديث بعد از امام سجّاد (عليه السّلام) سرلوحه ى كارهاى ائمّه ى شيعه بوده: «أ و لا حرّ يدع هذه اللّماظة(1) لأهلها»؛(2) يك آزادمرد نيست كه اين آب دهان سگ را جلوى اهلش بيندازد؟ اين زندگى تلخ

ص: 236


1- . لُماظة: باقيمانده ى غذاى بين دندانها
2- . تحف العقول، ابن شعبه حرّانى، ص 391

را، اين ذلّت را، اين عافيت طلبىِ احمقانه و ابلهانه و زبونانه را بيندازد جلوى آنهايى كه به همين قناعت ميكنند؟ يك آزادمرد نيست؟ امام باقر (عليه السّلام) گفت چرا، منم آن آزادمرد؛ و امام صادق (عليه السّلام) گفت منم و موسى بن جعفر گفت منم و ائمّه ى شيعه (عليهم السّلام) همه ثابت كردند كه آنهايند اين آزادمردان و شيعيانشان هم دنبال آنهايند. اينها از امام سجّاد الهام گرفتند و امام سجّاد از عاشورا؛ و امروز خاطره ى عاشورا براى ما گرامى است، امّا عمل

عاشورا براى ما گرامى نيست و فهم عاشورا براى ما مهم نيست؛ درحالى كه كلمه كلمه و قدم به قدم عاشورا براى ما الهام بخش است.

جهاد با نفس، رأس همه ى جهادها است؛ منتها اشتباه نشود _ همچنان كه دلشان ميخواهد اشتباه شود _ جهاد با نفس، ضدّ جهاد با دشمن خدا نيست؛ در راه جهاد با دشمن

خدا است. با نفسِ خودت جهاد كن تا نفست ديگر اين قدر به زمين نيفتد، بعد آن وقت برو به سوى خدا، برو در راه خدا؛ «فَقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ لاٰ تُكَلَّفُ إِلاّٰ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ».(1) 2 آيه ى قرآن با تو حرف ميزند.

ذكر مصيبت حضرت عبّاس (عليه السّلام)

و حالا ما به ياد آن خاطره ى پرشكوه، دور هم جمع شده ايم؛ و به بركت آن خاطره ى پرشكوه، ان شاءالله حقايقى را از طومار زندگى آل محمّد (عليهم السّلام) دانسته ايم؛ و به بركت آن خاطره ى باشكوه، درسهاى اسلامى را مرور ميكنيم؛ و به بركت آن خاطره ى پرشكوه، سعى كنيم دنبال اين درسها، عمل خودمان را هم با

ص: 237


1- . سوره ى نساء، بخشى از آيه ى 84؛ «پس در راه خدا پيكار كن؛ جز عهده دار شخص خود نيستى؛ و [لى] مؤمنان را [به مبارزه] برانگيز...»

آنها تطبيق كنيم.

امروز روز نهم محرّم است؛ روزى است كه معمولاً نام يكى از فداكارترين افراد در فاجعه ى كربلا برده ميشود؛ يعنى ابوالفضل العبّاس (عليه السّلام)، فرزند اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، برادر عزيز حسين (عليه السّلام). سيدبن طاووس _ صاحب لهوف _(1) در اوّل كتاب لهوف، كه كتاب مرثيه و روضه و مقتل است، يك جمله اى دارد كه خيلى مهم است. او ميگويد: «اگر اين فجايع نبود كه در كربلا انجام گرفت، اگر اين انسان كشى ها و انسانيت كشى ها در كربلا نبود، اگر اين وحشيگرى هايى كه اصلاً نبايد از يك انسان ناشى شود، نبود _ كشتن على اصغر، يك بچّه ى شش ماه ى تشنه لب در آغوش پدرش! ديگر انسانيت كجاست! _ اگر اين قضاياى تكان دهنده نبود، روز عاشورا را ما عيد ميگرفتيم، در روز عاشورا لباس عيد ميپوشيديم، براى خاطر اينكه روز شكوه و افتخار است»؛(2) ميگويد: «ما اين روز را عيد ميگرفتيم.» چرا؟ چون روز شكوه انسانيت، روز شكوه تشيع است، روز جلوه ى شيعه است. واقعش هم همين است. امّا چه كنيم كه در اين روز فجايع زيادى انجام گرفته و ما وقتى به ياد آن فجايع مى افتيم، بى اختيار منقلب و متأثّر ميشويم و گريه ميكنيم و اشك ميريزيم؛ و اين طبيعى است.

ص: 238


1- . اللّهوف على قتلى الطّفوف، سيّدبن طاووس، ص 4
2- . در اين قسمت جلسه ميفرمايند: «فراموش نكنم يك مطلبى را _ وسط ذكر مصيبت هم هست امّا درعين حال بگويم _ آقايان! كتابى است به نام «سرگذشت راست» كه سرگذشت حضرت زينب (س) _ خواهر حسين بن على (ع) _ است. با زبان خوبى نوشته شده است. براى فرزندان شما خيلى خوب است؛ يكى از آقايان به من ارائه دادند و من اين كتاب را پسنديدم. گمانم در اين مجلس هم آورده اند. آقايانى كه بيرون ميرويد هركدام يكى از اين كتابها را بخريد و بعد برويد. براى فرزندانتان نافع است. همه بخريد.»

و يكى از اين شكوهمندى ها، آن شكوهى است كه عاملش و دارنده ى نقشش، فرزند اميرالمؤمنين (عليه السّلام) ابوالفضل العبّاس است. اين لبهاى تشنه و كبودشده...(1)لا حول و لا قوة الا بالله العلىّ العظيم... به محمّد و آل محمّد ما را از دوستان و پيروان آل محمّد قرار بده...(2)

ص: 239


1- . نقص نوار.
2- . نقص نوار.

ص: 240

گفتار هشتم: اقدامات حادّ ائمّه (عليهم السّلام) و برخورد با علما و شعراى دربارى

اشاره

عاشوراى سال 1393 ه -. ق _ 1351/11/25

ص: 241

ص: 242

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنٰا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنٰا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ.(1)

رَبَّنٰا لاٰ تَجْعَلْنٰا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اِغْفِرْ لَنٰا رَبَّنٰا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ.(2)

رَبَّنٰا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ اَلنّٰارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَ مٰا لِلظّٰالِمِينَ مِنْ أَنْصٰارٍ.(3)

رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا وَ اُنْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ.(4)

رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ.(5)

ص: 243


1- . سوره ى ممتحنه، بخشى از آيه ى 4؛ «... اى پروردگار ما! بر تو اعتماد كرديم و به سوى تو بازگشتيم و فرجام به سوى تو است.»
2- . سوره ى ممتحنه، آيه ى 5؛ «پروردگارا! ما را وسيله ى آزمايش [و آماج آزار] براى كسانى كه كفر ورزيده اند، مگردان؛ و بر ما ببخشاى كه تو خود تواناى سنجيده كارى.»
3- . سوره ى آل عمران، آيه ى 192؛ «پروردگارا! هر كه را تو در آتش درآوردى، يقيناً رسوايش كرده اى؛ و براى ستمكاران ياورانى نيست.»
4- . سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 250؛ «... پروردگارا! بر [دلهاى] ما شكيبايى فروريز و گامهاى ما را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز فرماى.»
5- . سوره ى آل عمران، آيه ى 8؛ «پروردگارا! پس از آنكه ما را هدايت كردى، دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار كه تو خود بخشايشگرى.»

اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتَوُا اَلزَّكٰاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ(1)

جعلى بودن روايات مبنى بر سازش كار بودن ائمّه (عليهم السّلام)

در زمينه ى بحثى كه ديروز تعقيب ميكرديم، يك مطلب باقى ماند كه قبل از شروع در موضوعى كه امروز بنا بوده بحث كنيم، يادآورى آن مطلب لازم است. در سلسله ى مباحث بررسى زندگى ائمّه ى اهل بيت (عليهم الصّلاة و السّلام) رسيديم به اين مطلب كه مناسبات فيمابين ائمّه (عليهم السّلام) با خلفاى زمان و با قدرتهاى حاكم به چه صورت بوده. به گوشه اى از تحريفها و تبديلهايى كه در اين زمينه در تاريخ صدر اسلام و در طول زمان به وجود آمده است، اشاره شد. ديديم كه روايات جعلى و دشمن ساخته را چگونه با مهارت و با تعقيب يك هدف روشن و مشخّص، جعل شده بود و براى اينكه شيعه ى دورانهاى بعد، از ادامه ى تلاش و مبارزه ى اصيل خود دست بردارد، اين طور وانمود ميكردند كه رهبران شيعه و بخصوص بنيان گذار مكتب علمى تشيع، يعنى امام همام(2)، جعفربن محمّدالصادق (صلوات الله و سلامه عليه) در برابر قدرتهاى زمان، خاضع و خاشع و به تعبير بهتر، زبون و ذليل بوده اند. وقتى اين روايات را بررسى كرديم، ديديم عمده ى اين روايات ميرسد به ربيع حاجب؛ يعنى دربان منصور، حليف(3) سرّ منصور؛ كسى كه منصور عبّاسى او را از ميان

ص: 244


1- . سوره ى حج، بخشى از آيه ى 41؛ «همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز بر پا ميدارند و زكات ميدهند و به كارهاى پسنديده واميدارند و از كارهاى ناپسند باز ميدارند...»
2- . بزرگوار و بلندهمّت.
3- . يار، هم عهد.

اين همه خاصّان و نزديكان خود، به پرده دارى خويش انتخاب كرده؛ يعنى به او اطمينان كامل داشت و از همه جهت نسبت به او خاطرجمع بود؛ و اين براى ما خيلى از مسائل را روشن كرد.

ترجيح روايات بيانگر شجاعت ائمّه (عليهم السّلام) در برابر خلفا بر روايات مخالف آن

بعد بررسى كرديم رواياتى را كه در مورد امام صادق (عليه الصّلاة والسّلام) در جهت عكس اين روايات به ما رسيده؛ و گفتيم كه يك محقّق تاريخى، بلكه حتّى يك انسان معمولى كه از مايه ى بينش اسلامى تا حدودى برخوردار باشد، وقتى اين دو نوع رفتار متناقض را از امام صادق (عليه السّلام) در تاريخ ميخواند و مشاهده ميكند، براى او جاى ترديد نميماند كه آنچه متناسب با امام صادق (عليه السّلام)، يعنى فرزند حسين و فرزند على و فرزند زهرا (عليهم السّلام) است، آن نوع دوّم است، نه آن نوع اوّل؛ و باز آنچه متناسب با امام صادقِ رئيس مكتب است، آن آگاه از اسلام، آن فقيه در قرآن، آن اسلام شناس واقعى است، همين رفتار دوّم است، نه رفتار اوّل. بنابراين ما به خودمان زحمت نميدهيم كه حتّى يك لحظه ترديد كنيم و گمان كنيم كه امام صادق (عليه السّلام) در برابر منصور عبّاسى، با آن وضعى كه حتّى شايسته ى يك مسلمان نيست تا چه رسد شايسته ى يك رهبر، آن هم رهبر جمعيت شيعه _ يعنى اقلّيتى كه بحق ادّعا ميكند كه اسلام فقط از دريچه ى ديد او بايد مشاهده شود _ رفتار كند؛ زيرا چنين رفتارى شايسته ى چنين رهبرى نيست.

از اين جهت خاطر ما آسوده است و خود من شخصاً كه در زمينه ى زندگى ائمّه (عليهم السّلام) مشغول مطالعه و بررسى و تحقيق

ص: 245

هستم، قانعم. سؤال من، كنجكاوى من، با همين بيانى كه عرض كردم، اقناع شده است؛ و گمانم اين است كه هركسى اگر در همين حد مطالعه كند و بررسى كند _ و هرچه بيشتر، بهتر _ قانع ميشود و برايش مسلّم ميشود كه آنچه شنيده ايم و خوانده ايم و ديده ايم و كتابهاى ما در اين زمينه انباشته ى از آن است، جعلى است كه حكومت چندصدساله ى بنى عبّاس كردند و بايد هم ميكردند؛ هركس ديگر هم جاى آنها بود، همين سياست را و همين شيوه ى مزوّرانه را به كار ميبرد تا امروز كه نزديك هزار سال از زمان امام صادق (عليه السّلام) ميگذرد، هنوز شيعه هروقت درباره ى اين گونه مسائل مى انديشد، فكر امام صادق (عليه السّلام) و رفتار او با منصور برايش ترديدآور باشد. مى بينيد كه تاكنون سياست موفّقى هم بوده. اين، خلاصه و عصاره ى بحث ديروز بود؛ البتّه با شواهدى كه ذكر كرديم.

اميدوارم اين حرف به خاطرها مانده باشد و به نگهداشتن آن در ذهن بسنده نشود؛ بلكه گفته شود، بازگو شود، نقل شود و با آن كسانى كه رواياتِ قسم اوّل را نقل ميكنند، به عنوان پيشنهاد در ميان گذاشته شود؛ چون ممكن است نديده باشند، ممكن است توجّه پيدا نكرده باشند. بگوييد تا بدانند، خودتان بدانيد. مسئله ى مهمّى است، تحريف عظيمى است، برگرداندن يك حق است به يك باطل، تبديل يك جهتى است به جهت نقطه ى مقابلش؛ و اين ظلم بزرگى است؛ يك ظلم تاريخى است، يك ظلم انسانى است. بگذريم از مسئله ى تشيع و علاقه ى ما به ائمّه مان و اينكه آنها رهبر ما هستند؛ اصلاً ظلم است.

شما [تا وقتى تحقيق نكرده ايد] تحمّل نميكنيد كه بعد از هزار و خرده اى سال، يك بيدادگر تاريخ را كه بناحق اسمش

ص: 246

را «عادل» گذاشته اند، بگويند او عادل نبوده. وقتى زندگى انوشيروان سفّاك غدّارِ خون خوار را نگاه ميكنيم، مى بينيم مثل زندگى پدرش و مثل زندگى پسرش، مثل زندگى همه ى اسلافش و اخلافش در طول تاريخ، انباشته ى از غدّارى ها و ظلمها و نامردمى ها و نابكارى ها است. يك چنين آدمى را چون تاريخ بناحق عادل دانسته و نقشه ى رياكارانه ى او را قبول كرده و تحت تأثير اين نقشه قرار گرفته، بعد از هزار و خرده اى سال، وقتى كه يك نفر بگويد او عادل نبوده، تا تحقيق نكرده ايد، براى شما احياناً سنگين مى آيد. شنيده ام بعضى ايراد گرفته اند كه چرا گفته ايد انوشيروان عادل نبوده؟ بدشان آمده كه چرا گفته اند انوشيروان عادل نيست؟ مثل اينكه از اولاد انوشيروانند! اين را ظلم تلقّى ميكنيد، آن وقت چگونه ظلم تلقّى نميكنيد كه امام صادق (عليه السّلام) كه خودتان ميگوييد مؤسّس مكتب جعفرى است، خودتان ميگوييد تنها ديدگاه و منظر اصيل اسلام است، خودتان ميگوييد كه اسلامى كه به امام صادق (عليه السّلام) نرسد، اصلاً اسلام نيست؛ نه كه اسلامِ غلط است، اصلاً اسلام نيست _ من هم معتقدم به اين مطلب _ اسلام نيست؛ اسلام واقعى نيست. امام صادقى كه قرآن مجسّم است _ «كان خلقه القرآن»(1) _ قرآنى كه بعثت و نبوّت را جبهه بندى ميداند: «اَلَّذِينَ آمَنُوا يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَلطّٰاغُوتِ فَقٰاتِلُوا أَوْلِيٰاءَ اَلشَّيْطٰانِ»(2) ، آنگاه نماينده ى اين آيه و اين قرآن و اين مكتب برود

ص: 247


1- . اين تعبير درباره ى پيامبر اكرم (ص) گفته شده است (شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد، ج 6، ص 340) امّا ميتوان در درجه ى بعد آن را در مورد همه ى اهل بيت (ع) استفاده نمود.
2- . سوره ى نساء، بخشى از آيه ى 76؛ «كسانى كه ايمان آورده اند، در راه خدا كارزار ميكنند و كسانى كه كافر شده اند، در راه طاغوت ميجنگند. پس با ياران شيطان بجنگيد....»

زير بار طاغوت را بگيرد؟ دردتان نمى آيد؟ ناراحت نميشويد؟ تعجّب نميكنيد؟ اين ظلم نيست؟ تحريف از اين بالاتر؟ گناه از اين بزرگ تر؟ بارى، اين را آقايان مسئوليتى بدانيد. اين مطلبى بود كه گذشت.

البتّه از اوّل محرّم تاكنون مكرّر در اين محفل عرض كرده ام كه آنچه من ميگويم، عصاره ى مطالعاتم نيست، منتخب مطالعاتم در اين زمينه است. نميشود همه اش را گفت، قابل خلاصه گيرى و عصاره كردن نيست. خيلى مطلب هست، خيلى حرف هست، خيلى شواهد هست؛ نميشود اينها را در يك مجلس و دو مجلس و دو ساعت و چهار ساعت بيان كرد؛ آن هم در محيطى كه مردم ما عادت كرده اند كه منبرى حرف بشنوند و اگر چنانچه يك ذرّه مسائل تحقيقى در آن باشد، كسل ميشوند.

وجود رگه هاى فعّاليتهاى مبارزاتى در زندگى ائمّه (عليهم السّلام)

بارى، يك مطلب باقى ماند و آن اين است كه در زندگى ائمّه ى ما، از روزگار امام صادق (عليه السّلام) به بعد، يك پديده ى ديگر هم به چشم ميخورد و آن عبارت است از پديده ى رگه ى فعّاليتهاى حادّى كه به وسيله ى ائمّه ى ما رهبرى ميشده است. اثر اين در روايات ما هست. يك مسئله، مسئله ى امامزاده ها است كه فعلاً به آن كارى ندارم. اشاره كردم كه در مسئله ى امامزاده ها يك بحث مستقلّى لازم است و من سعى ميكنم كه اين بحث مستقل را در يكى از اين دو روز آينده يا يكى دو شبى كه باز در همين محفل در پيش داريم، براى آقايان صحبت كنم؛ ولو مختصر.

شورشهايى كه به وسيله ى بازماندگان خاندان نبوّت انجام

ص: 248

ميگرفت، مثل يحيى بن عبدالله، يحيى بن زيد، زيدبن عليّبن الحسين، محمّدبن عبدالله محض، ابراهيم بن عبدالله محض، حسين بن على _ شهيد فخّ _ و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و ديگرِ اين بزرگ مَردان، بحث جداگانه اى لازم دارد؛ فعلاً به آن اشاره نميكنم. امّا جريانهاى ديگرى وجود دارد كه اينها بسيار مجمل هم هست. خيلى دقّت نظر ميخواهد كه انسان مطلب را از ميان اين روايات استنباط كند. ائمّه (عليهم السّلام) گويى يك سبك كارى داشته اند در كنار كارهاى تبليغاتى خود و آن سبك كارِ حادترى بوده. در چه موردى بوده، نميدانم؛ به چه اندازه گسترش داشته است، باز هم نميدانم؛ امّا وجودش مسلّم است.

در يك روايتى هست كه [راوى] ميگويد: پدرم با معلّى بن خنيس وارد منزل امام صادق (صلوات الله عليه) شدند و بدون اينكه امام با آنها صحبتى كرده باشد و سؤالى از آنها كرده باشد يا آنها چيزى به امام گفته باشند، يك دفعه امام با قيافه ى مسرورى گفت: «شفى الله صدوركم و اذهب غيظ قلوبكم و ادالكم من عدوّكم».(1)

استنباطى كه بنده از اين روايت ميكنم اين است: امام (عليه السّلام) دو نفر را براى يك مأموريتى فرستاده اند كه در آن، مسئله ى زد و خورد است، گمان كشته شدن مأمورين امام وجود دارد و گمان غلبه و پيروزى آنها هم هست. يكى از اين دو نفر يار نزديك امام صادق (عليه السّلام)، معلّى بن خنيس است كه عاقبتِ كارش هم نشان داد كه يار نزديك امام است.

استاندار منصور وارد مدينه شد _ براى اينكه معلّى را بشناسد _ معلّى بن خنيس را در همان روزهاى اوّل طلب كرد. باز استنباط

ص: 249


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 65، ص 93

من اين است كه منصور اين استاندار را مخصوصاً فرستاده بود براى اينكه مدينه را تصفيه كند؛ دوستان و نزديكان امام صادق (عليه السّلام) و آن كسانى را كه به شدّت عمل در مبارزات شيعى شناخته شده بودند، بگيرد و از بين ببرد. اوّلين كسى كه مورد نظر او قرار ميگيرد، معلّى بن خنيس است. معلّى بن خنيس، هم مبارز است و هم با امام صادق (عليه السّلام) خيلى مأنوس است _ و همه اين را ميدانند _ كارهاى مالى امام دست او است و خيلى از روابط امام با شيعيانش به وسيله ى او انجام ميگيرد. معلّى بن خنيس را خواست و به او گفت: «نام شيعيان نزديك امام صادق (عليه السّلام) را بايد بگويى.» معلّى بن خنيس گفت: «نميگويم.» گفت: «مجبورى بگويى و اگر نگويى، تو را خواهم كشت.» گفت: «بخدا قسم اگر نام اينها زير پايم بود، پايم را بلند نميكردم كه تو فهرست نام اينها را از زير پاى من بيرون بياورى؛ نام شيعيان را بگويم؟» نگفت نميدانم، چون اين حرف گفتنى نبود؛ معلوم بود كه ميداند. حاكم گفت: «ميكشم.» معلّى گفت: «بسيار خوب، بكش»؛ و معلّى بن خنيس به وسيله ى داودبن على شهيد شد.(1) داود يكى از اركان بنى عبّاس و از رجال انقلابِ اوّلين اين سلسله است. خب، اين معلّى بن خنيس است. بعد از آن هم كه او كشته شد، امام صادق (عليه السّلام) آمدند علناً به داودبن على اعتراض كردند. ماجراى امام صادق (عليه السّلام) با داودبن على _ استاندار منصور _ بعد از كشته شدن معلّى بن خنيس، از ماجراهاى شيرين تاريخ اسلام است، كه امام چگونه با او حرف زد و عاقبت كار داود به كجا رسيد.(2) پس معلّى بن

ص: 250


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب ج 4، ص 225
2- . همان، ج 4، ص 230. بعد از كشته شدن معلّى بن خنيس، امام صادق (ع) به داودبن على اعتراض كردند و او بر اثر نفرين و دعاى حضرت هلاك شد.

خنيس يك چنين وضعى دارد.

ايشان با يك نفر ديگر وارد منزل امام ميشوند. گويا امام اينها را به يك مأموريتى فرستاده _ البتّه اينها در حديث نيست، استنباط من است _ و احتمال اين هست كه در اين مأموريت، اينها جان خودشان را از دست بدهند. تا امام مى بيند كه اينها آمده اند، ميفهمد كه مأموريت با موفّقيت انجام گرفته. بدون اينكه آنها حرفى بزنند و گزارشى بدهند و مطلبى را بيان كنند، امام ابتدائاً بنا ميكند حرف زدن؛ ميگويد خدا دل شما را شفا داد، خدا كينه ى دل شما را خالى كرد، خدا شما را بر دشمنتان مسلّط كرد، خدا به شما يكى از دو حُسنى را داد. در قاموس اسلامى، رفتن به جنگ با دشمن، يكى از دو نيكى و يكى از دو شانس را دارد: «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنٰا إِلاّٰ إِحْدَى اَلْحُسْنَيَيْنِ».(1)

اين منطق اسلام است. در جنگ، يكى از دو نيكى براى انسان هست: يا اين است كه بر رقيب و حريف غلبه ميكند و پيروز ميشود و يا اين است كه به دست او شهيد ميشود. مردن براى آن كسى كه در راه خدا جهاد ميكند، معنى ندارد؛ كشته شدنِ معمولى نيست. ممكن نيست يك نفر آدمى را كه مجاهد فى سبيل الله است، مردارش كنند، او را به يك صورت معمولى بكشند؛ دشمن، او را شهيد ميكند. مردن او شهادت است و شهادت بالاترين فوزى است كه يك مسلمان ميتواند به آن نائل شود؛ بنابراين يك حُسنى، پيروزى است، يك حُسنى، شهادت است. امام وقتى كه ديد اينها سربلند برگشتند، فرمود شما يكى از اين دو

ص: 251


1- . سوره ى توبه، بخشى از آيه ى 52؛ «بگو آيا براى ما جز يكى از اين دو نيكى را انتظار ميبَريد؟...»

حُسنى را گير آورده ايد. آن چيست؟ پيروزى است. پس پيدا است كه اينها به مبارزه رفته بودند، به جريان حادّى رفته بودند. بعد از آنكه اين جملات را بيان ميكند، ميفرمايد: «اگر آن صورت ديگر پيش مى آمد و شما به دست دشمن كشته ميشديد، جاى شما در مقامات عالى بهشت و رضوان خدا بود.»

مطلبى كه در اين روايات بيشتر نظر من را جلب كرده، اين است كه راوى، پسر يكى از اين دو مأمور امام است؛ او نقل ميكند. در روايت نميگويد پدر من و معلّى كجا رفته بودند، با كدام دشمن درگير شده بودند، ماجراى زد و خورد اينها از چه قرار بود و امام كى به اينها اين دستور را داده بود؛ اينها هيچ مطرح نيست. چرا مطرح نيست؟ براى خاطر اينكه تقيه است. اينجا يك طرحى از معناى تقيه بايد به ذهن شما بيايد؛ ملتفت شويد كه تقيه چه جور چيزى است؟ تشكيلات است، بنا نيست اين پسر بداند كه بابا كجا رفته. پدرى كه از بيان امام، سرشار از مسرّت شده، برگشته به پسرش نقل كرده كه امام به ما اين جور گفت. يا شايد اين پسر وقتى كه وارد منزل امام شده اند همراه پدر بوده و اين جريان را شنيده؛ يا به عنوان خبر، اين پدر با يكى از دوستانش مطلب را در ميان گذاشته و پسر شنيده. امّا پسر بنا نيست بداند پدر كجا رفته بوده، براى چه رفته بوده، امام كى به او گفته. چرا؟ چون تشكيلاتِ مستور و مخفى شيعه است؛ تقيه است. وقتى كه يك چنين جرياناتى را در تاريخ ائمّه (عليهم السّلام) تعقيب ميكنيم، نمونه هاى فراوانى را پيدا ميكنيم.

ص: 252

رفتار خشن خلفا با ائمّه (عليهم السّلام)؛ دليلى بر وجود فعّاليتهاى حادّ ايشان

يك مطلب ديگر در مورد همين جريان حادّى كه در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) وجود داشته، كيفيت رفتار خلفا و قدرتها است با ائمّه ى ما. يك روزى اين را عرض كردم كه ما شنيده ايم امام صادق (عليه السّلام) چهار هزار شاگرد داشته. تصوّر ما اين است كه امام صادق (عليه السّلام) بر يك منبرى مى نشست و چهار هزار نفر مردم مى آمدند پاى اين منبر مى نشستند و امام بنا ميكرد با اينها حرف زدن و از حرام و حلال صحبت كردن و از آسمان و زمين خبر دادن و تصوّر ميكنيم

كه امام صادق (عليه السّلام) يك وضع آزادى داشته؛ درحالى كه اين جور نيست. اين چهار هزار نفر از جمله كسانى هستند كه به تبعيدگاه امام ميرفتند، روزها منتظر ميماندند، امكان ديدار امام براى آنها پيش نمى آمد؛ يا مأيوس برميگشتند، يا ميرفتند فقط يك حديث، دو حديث، يك مطلب، دو مطلب از امام مى شنيدند و استفاده ميكردند. ائمّه ى ما (عليهم السّلام) يك چنين وضعى داشتند؛ كه اصلاً با زندگى راحت و آرامِ معمولىِ كسانى كه امروز هستند و آن روز و روزهاى ديگر بودند، قابل مقايسه نيست.

حالا به اين روايت كه مربوط به موسى بن جعفر (عليه السّلام) است، توجّه كنيد. روايت را من از «مناقب» ابن شهر آشوب نقل ميكنم؛ جلد چهارم، صفحه ى 311. دو كلمه است؛

شما از اين دو كلمه هرچه ميخواهيد بفهميد، بفهميد. ميگويد: «دخل موسى بن جعفر بعض قرى الشّام متنكّراً هارباً فوقع فى غار و فيه راهب». اتّفاقاً اين، روايت معروفى هم هست. بنده خودم چندين بار اين روايت را در گذشته شنيده ام كه بازگو ميشده؛ منتها از بعدِ

ص: 253

آنجايى كه من حرفم را قطع كردم، خوانده ميشود. از اوّل روايت تا اينجايى را كه من خواندم، نشنفته بودم؛ وقتى كه ديدم، برايم خيلى تازگى داشت. در منابر از اينجا به بعد خوانده ميشود. از اينجا به بعدش اين است كه امام موسى بن جعفر (عليه السّلام) در ميان غارى با راهب نصرانى برخورد كرد و با اين راهب مباحثه كرد و او را در مباحثه گير انداخت و آن راهب مسلمان شد. از اينجا به بعدِ روايت اينها است. تا اينجا چيست؟ تا اينجا اين است كه موسى بن جعفر (عليه السّلام) _ همين موسى بن جعفر (عليه السّلام) خودمان، حضرت باب الحوائج _ ناشناخته و فرارى در كوه ها و قريه هاى اطراف شام ميگشت و متوارى بود تا رسيد به يك غارى. ما فقط به باب الحوائجى موسى بن جعفر (عليه السّلام) نظر دوخته ايم، براى اينكه قرضمان ادا شود، شكممان سير شود و از اين قبيل. امّا آخر، برادر! اين باب الحوائج ما يك مدّتى از عمرش را در كوه هاى اطراف شام و در قريه هاى اطراف شام، به صورت ناشناخته، فرارى بوده. زندانش را بگذار كنار، چون زندانش را هم آميخته اند با يك حرفهايى كه اصلاً آن وضع پرشكوه اوّلىِ خود را از دست داده. اين موسى بن جعفر (عليه السّلام) است. موسى بن جعفر (عليه السّلام) در شام چه كار ميكرده؟ در قريه هاى شام چه كار ميكرده؟ چرا در كوه ها رفته بود؟ چرا فرارى باشد؟ چرا متوارى باشد؟ حالا شما به چه صورتى اين را توجيه ميكنيد، اختيار با خودتان است. اجمالاً بدانيد يك چنين فصلهايى در تاريخ زندگى ائمّه ى ما وجود دارد. اين يك مطلب.

بحث مهمّ برخورد ائمّه (عليهم السّلام) با علما و شعراى زمان خود

و امّا مطلبى كه امروز ميخواستم بگويم بى ارتباط با مطلب

ص: 254

ديروز است؛ يعنى يك بخش ديگرى و يك فصل ديگرى از زندگى ائمّه ى ما (عليهم السّلام) است. در روز اوّلى كه بنده اين بحث(1) را مطرح و عنوان كردم، عرض كردم كه چند قسمت را ما مورد نظر قرار ميدهيم: يك قسمت، مناسبات ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) است با قدرتهاى زمان؛ اينكه با اينها چگونه عمل ميكرده اند. يك بخش ديگر، مناسبات ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) است با شيعيان؛ اينكه با شيعيانشان چگونه عمل ميكرده اند. يك قسمت، مناسبات ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) است با علما و فقها و شاعران زمان؛ يعنى سررشته داران فكر و فرهنگ جامعه ى اسلامىِ آن روز. اين مسئله ى بسيار بزرگ و مهمّى است؛ اين را هم بايد فهميد. مسئله اى است در مسائل زندگى ائمّه (عليهم السّلام) و بررسى سيره ى ائمّه. اين مطلب امروز ما است و اميدوارم كه هم حال من و سينه ى من و هم حال شما اقتضا كند كه اين مطلب را امروز تمام كنيم و نگذاريم يك مقدارش براى روز بعد بماند. اگر هم يك قدرى كسل شديد، تحمّل كنيد؛ ان شاءالله بالاخره از اين بحث چيزى گيرمان مى آيد.

علما؛ سررشته داران فكر و فرهنگ در تاريخ اسلام

اوّلاً بايد ديد اين حرفى كه به عنوان معرّفى علما و فقها و شعراى آن زمان گفتم، چقدر صحيح است. گفتيم اينها سررشته داران فكر و فرهنگ و معارف در تاريخ اسلام بودند. از بعد از زمانى كه خليفه ى دوّم...(2) استفاده ميكردند. اين گونه

ص: 255


1- . بحث فعّاليّتهاى انقلابى ائمّه (ع)
2- . نقص نوار ... نوشتن احاديث پيامبر اكرم (ص) را به بهانه ى مخلوط نشدن آن با قرآن ممنوع كرد و نقل حديث را جز براى افراد محدودى مجاز ندانست، اوّلين رگه هاى ايجاد علماى وابسته به حكومت ايجاد شد. اگرچه خود خليفه نيز به عنوان مرجع مذهبى، به تفسير احكام اجتماعى اسلام و حتّى تغيير برخى از آن احكام ميپرداخت. البتّه برخى از افراد همسو با دستگاه خلافت اجازه ى نقل حديث داشته اند. در زمان عمربن عبدالعزيز _ خليفه ى اموى _ ممنوعيّت كتابت و نقل حديث برداشته شد و از آن زمان بود كه كتب اوليّه ى حديثى در بين اهل تسنّن تدوين گرديد. گردآوران اين كتابها از احاديثى كه در حافظه ى تابعان باقى مانده بود،... (ناشر)

بود كه حديث به وجود آمد. مردم همه چيز را از سرچشمه ى ديد پيغمبر اكرم و رهبر اسلام ميخواستند ببينند. يا اگر چنانچه پيغمبر يك تأويلى براى آيه ى قرآن ذكر كرده باشد، مردم ترجيح ميدهند كه آن آيه ى قرآن را به آن صورتى كه پيغمبر بيان كرده است، بفهمند. ميگويند پيغمبر قرآن را بهتر از ما ميفهميد و اگر گفت كه معناى آيه ى قرآن اين است، لابد معنايش اين است. من آيه ى قرآن را مثال زدم كه صريح است و زبان دار است و گويا است و هر عرب زبانى ميتواند آن را بفهمد؛ درعين حال اگر چنانچه يك تفسيرى، يك تعبيرى، يك مطلبى درباره ى يك آيه ى قرآن از پيغمبر ميرسيد، حتماً مردم ترجيح ميدادند كه در معناى اين آيه، گفته ى پيغمبر را و فهم پيغمبر را بر فهم خودشان ترجيح دهند. شما اكنون قياس كنيد بقيه ى مطالب را. اگر از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) يك مطلبى نقل ميشد، مردم بى قيد و

شرط قبول ميكردند. اگر راجع به دستورات زندگى، از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) يك مطلبى نقل ميشد، طبعاً مردم قبول ميكردند و به عنوان سنّت، آن را مورد عمل قرار ميدادند. اگر در شناخت افراد يك مطلبى از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نقل ميشد، كه فلانى چنين است، اهل دوزخ است، يا اهل بهشت است، يا آدم

ص: 256

خوبى است، يا آدم بدى است، مردم بى قيد و شرط تسليم بودند و قبول ميكردند.

اين وضعيت _ كه البتّه وضعيت درستى هم بود، نادرست نبود، بايد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) قبول كرد «مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»(1) _ نتيجه اش اين شد كه عدّه اى كه از گفتار و اعمال و كردار پيغمبر مطالبى را نقل ميكنند، بشوند سررشته دار فكر و فرهنگ و عقيده و در نتيجه عمل مردم مسلمان، و بالطّبع يك چنين وضعى به وجود آمد. در چنين وضعى براى قدرتهاى زمان، مخصوصاً قدرتهاى باطل، امكان بهره بردارى

از اين وضعيت و اين قبول و اعتراف مردم خيلى به وجود مى آيد. يك قدرتى كه براساس باطل حكومت ميكند و برطبقِ ملاكها و معيارها و ارزشهاى اسلامى به قدرت نرسيده، بلكه بر طبق ملاكهاى جاهلى و ارزشهاى دروغين و پندارى به حكومت و قدرت رسيده، اگر بتواند چند تا از اين سررشته داران فكر و فرهنگ جامعه ى اسلامى را يا با پول، يا با زور، يا با رودربايستى، يا با رفاقت قبلى، به طرف خود جلب كند و بخرد، خيلى چيزها گيرش آمده؛ براى خاطر اينكه مردم نگاه ميكنند ببينند اين سررشته داران فكر چه ميگويند، از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) چه نقل ميكنند، چه فتوا ميدهند؛ منتظرند آن را بشنوند و عمل كنند. پس اگر از اين افرادى كه بر جان مردم و بر فكر مردم و بر عمل مردم و بر فرهنگ رايج تسلّط دارند، كسى اطراف يك قدرت باطل و نابحق و نابجايى باشد، خيلى به سود آن قدرت خواهد بود. البتّه اگر قدرت حق هم از اينها داشته باشد، به سودش خواهد بود.

ص: 257


1- . سوره ى حشر، بخشى از آيه ى 7؛ «... آنچه را فرستاده ى [او] به شما داد، آن را بگيريد؛ و از آنچه شما را باز داشت، باز ايستيد...»

به كارگيرى محدّثان دربارى توسّط معاويه

معاويه اين مطلب را كه حالا من گفتم و شما آن را تصديق كرديد، خيلى زود فهميد؛ احساس كرد كه چند تا از اين افراد زبده ى راوى حديث را بايد دور خودش جمع كند. امّا خب، افراد زبده چه كسانى اند؟ ابوذر غفارى، سلمان فارسى. ابوذر غفارى كه با معاويه كنار نمى آيد؛ ابوذر غفارى اگر بتواند، شمشير را برميدارد و به فرق سر معاويه ميزند. مبارزات بى امان ابوذر را با معاويه همه ى شما يا شنيده ايد و ميدانيد، يا بايد بشنويد و بدانيد. سلمان فارسى كه استاندار خليفه ى دوّم در مدائن است، در اوج قدرت خليفه ى دوّم به او نامه مينويسد و لقب خاصّ خليفه را كه براى خود انتخاب كرده و بخشنامه كرده كه همه بايد من را به اين لقب بخوانند _ «اميرالمؤمنين» _ در نامه اصلاً نمينويسد. خطابش «يا عمر»، «يا عمر» است؛ نامه اى سراپا اهانت، منتها اهانتهاى مناسب سلمان، نه فحش؛ سراپا تحقير، سراپا حاكى از جبهه گيرى خاصّ شيعى در زمان صدر اوّل. يك چنين نامه اى به عمر مينويسد؛ كه عمر با معاويه اصلاً قابل مقايسه نيست. نميشود معاويه را با عمر قياس كرد؛ اصلاً نسبت اينها يك نسبت خيلى فاصله دارى است با هم. سلمان ميتواند با معاويه كنار بيايد؟ نه سلمان ها، نه ابوذرها، نه عمّارها، نه بقيه، نميتوانند كنار بيايند. چه كار كنند؟ مجبورند بگردند چهره هاى ناشناخته ى ناموجّه را با تبليغات، با استفاده ى از قدرت، با استفاده ى از زر و زور، موجّه و فريبنده كنند و به صورت يك صحابى بزرگ در مقابل مردم نگه دارند؛ كه مردم بگويند هركس ميخواهد حديثى بشنود، از اينها بشنود.

اين چهره ها چه كسانى اند؟ يكى

ص: 258

كعب الأحبار است. كعب الأحبار حتّى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را درك نكرده؛ و اين از عجايب است! او يك ملّاى يهودى بوده و در زمان خليفه ى دوّم مسلمان شده. با اينكه يك حديث هم از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نشنيده، امّا يكى از محدّثين و راويان عالى قدر دستگاه معاويه است! ديگرى ابوهريره است؛ ابوهريره اى كه بعضى از محقّقين حساب كرده اند و ديده اند كه اگر اين آدم شب و روز هم پهلوى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) باشد، باز هم زمان مجاورت و معاشرت او با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، گنجايش اين همه حديث را ندارد! او در صدر اوّل، در زمان پيغمبر، آدم باارزشى نبوده، امّا در زمان خليفه ى اوّل و خليفه ى دوّم با يك سلسله فعّاليتها، يك مختصر قيمت و ارزشى در جامعه ى اسلامى پيدا كرده و در زمان معاويه شده محدّث بزرگ؛ شده روحانى درجه ى اوّل عالى قدر در دستگاه معاويه! ابوهريره ضمناً شاگرد كعب الأحبار هم هست. اين را بنده اخيراً در يك نوشته اى كه از هاشم معروف الحسنى است(1) ديده ام _ كه نوشته ى بدى هم نيست _ خودم در اين باره تحقيقى ندارم و مطالعه ى زيادى در اين زمينه نكرده ام. ايشان ميگويد كه ابوهريره شاگرد كعب الأحبار است. با اينكه ابوهريره پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را درك كرده بود و كعب الأحبار درك نكرده بود، امّا چون كعب الأحبار آدم بااطّلاع و دانشمندى بود و از اخبار و سير و آثار گذشته اطّلاعاتى داشت، ابوهريره مدّتى هم تلمّذ(2) اين يهودى سابقه دارِ ديرين را كرده بود، براى اينكه سياستش كامل شود! اينها ميروند در دستگاه معاويه.

ص: 259


1- . دراسات فى الحديث و المحدّثين، الحسنى، هاشم معروف، ج 1، صص 92 و 93؛ تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 1، ص 275
2- . شاگردى

معاويه آدمهاى بى ارزشى را ارزش ميدهد. «مگسى را كه تو پرواز دهى، شاهين است».(1) امروز متأسّفانه وقتى كه شما نگاه ميكنيد به چندين هزار حديثى كه از طريق اهل سنّت در كتابهاى حديث نقل شده، مى بينيد بسيارى از آنها به ابوهريره برميگردد و خيلى كمترش از طريق ابى ذر يا سلمان يا مقداد يا عمّار و يا حواريينِ نزديك اميرالمؤمنين (عليه السّلام) _ كه صحابيان بزرگ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بودند _ نقل شده. ابوهريره از همه بيشتر نقل ميكند و اين به خاطر فعّاليت معاويه است.

آن وقت در اينجا نقش ابوهريره ها چيست؟ وظيفه آنها چيست؟ اگر بخواهم خلاصه ى مطلب را بگويم، بايد عرض كنم كه وظيفه ى آنها اين است كه وضع را و زمينه ى جامعه را آن چنان آماده كنند كه معاويه بتواند به آسانى و با خاطر جمع بر اين مردم حكومت كند. البتّه اين كار از راه هايى انجام ميگيرد: آيات قرآن را عوضى معنا كنند از قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله). رواياتى از قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) جعل كنند در فضيلت معاويه و پدر معاويه و دودمان بنى اميه؛ از اين قبيل روايات داريم _ حالا اگر از آقايان كسانى كم و

بيش با روايات، انسى داشته باشيد و بنده اشاره كنم، شايد چند تا روايت در ذهنتان نقش ببندد؛ كه نميخواهم آنها را بگويم. _ يا از شيوه هاى غيرمستقيم استفاده كنند. به نظر من اين شيوه هاى غيرمستقيم خيلى جالب تر هم واقع ميشود.

نمونه هايى از روايات دروغين

به اين يكى دو تا روايت توجّه كنيد؛ اينها مال ابوهريره ها

ص: 260


1- . بنده ى خويشتنم خوان كه به شاهى برسم مگسى را كه تو پرواز دهى، شاهين است (زين العابدين بروجردى)

و امثال آنها است. نمونه گيرى ميخواهد. لازم است شما اين سبك روايات را بدانيد _ كه اين يك مستوره و نمونه اى است _ وقتى كه شناختيد، روايتهاى مشابه را هم مى شناسيد. «إنّ رجلاً لقى كعب الأحبار»؛(1) كعب الأحبار رسيد به يك آدمى _ مثلاً يك اسب سوارى در بيابان _ «فسأله كعب: ممّن هو؟»؛ گفت: «شما اهل كجاييد؟» «قال: من اهل الشّام.» آن شخص گفت: «من از مردم شامم.» تا گفت از مردم شامم، كعب الأحبار گفت: هان! «لعلّك من الجند الّذين يدخل الجنّة منهم سبعون الفاً بغير حساب و لا عذاب»؛ گمان ميكنم تو از آن لشكرى هستى كه در روز قيامت هفتاد هزارشان بدون حساب وارد بهشت ميشوند. كعب الأحبار با خودش احتمال ميدهد كه شايد آن شخص از سپاهيان معاويه يا از نزديكان معاويه باشد و خبر اين حديث را به معاويه برساند و معاويه بفهمد كه كعب الأحبار مأموريت خود را به طور كامل، در همه جا و در همه ى آفاق انجام ميدهد. مردك گيج شد: اينها كدام سپاهيانى هستند كه هفتاد هزارشان در روز قيامت بى حساب و كتاب وارد بهشت ميشوند؟ خب، اگر مسلمانِ واقعى بود، بايد ميفهميد كه در روز قيامت حساب وكتاب هست، براى انبيا هم هست؛ اصلاً بى حساب وارد بهشت شدن معنى ندارد. دين همه اش حساب است و آخرت سراسر حساب است؛ چگونه بى حساب وارد بهشت ميشوند؟ امّا خب اهل شام بود و اهل شام خيلى از اين بالاتر بودند كه اين چيزها را بفهمند! آن شخص سؤال كرد: «و منهم؟»؛ «اينها چه كسانى اند كه روز قيامت هفتاد هزارشان بى حساب وارد بهشت

ص: 261


1- . دراسات فى الحديث و المحدّثين، الحسنى، هاشم معروف، ج 1، ص 92، به نقل از تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 1، ص 275

ميشوند؟» «قال: اهل الحمص.»؛ كعب الأحبار گفت: «مردم حمص اين جورى اند.» «قال: لست منهم»؛ آن شخص گفت: «نه، متأسّفانه من از اهل حمص نيستم.»(1) «قال: فلعلّك من الجند الّذين ينظر الله اليهم كلّ يوم مرّتين.»؛ كعب الأحبار گفت: «شايد تو از آن كسانى هستى كه خدا روزى دو بار به اينها نظر رحمت ميكند.» آن شخص گفت: «آنها چه كسانى اند؟» پاسخ شنيد: «اهل فلسطين.»؛ «مردم فلسطين.» البتّه نه اهل فلسطين امروز _ اهل واقعى فلسطينِ امروز دائماً مورد نظر رأفت و رحمت خدا هستند _ اهل فلسطينِ آن روزگار كه لشكر شام بودند و يك صفى بودند كه آن روز معاويه از آنها استفاده ميكرد و جزو سپاهيان معاويه بودند. اين يك نمونه اى از يك حديث.

يك حديث ديگر؛ راوى اين حديث، عمروعاص است.(2) شما ميخنديد كه عمروعاص حديث روايت كند؟ عمروعاص جزو صحابه ى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است. مردمِ آن روزگار از كجا ميفهميدند كه عمروعاص حديثش دروغين است؟ امّا چون شما امروز چهره ى واقعى عمروعاص را شناخته ايد و وضع

ص: 262


1- . از آنجا كه معظّم له اين روايت دروغين را از كتاب هاشم معروف الحسنى نقل ميفرمايند و الحسنى نيز آن را نقل به مضمون كرده است، در اينجا اصل روايت از منبع اصلى نقل شده است و اين قسمت نيز از آنجا استخراج شده است: قال: «فلعلّك من الجند الذين يعرفون فى الجنة بالثياب الخُضر.» كعب الأحبار گفت: «شايد تو از كسانى هستى كه در بهشت با لباسهاى سبزرنگ شناخته ميشوند.» قال: «و من هم؟» آن شخص گفت: «آنها چه كسانى اند؟» قال: «اهل دمشق.» كعب الأحبار گفت: «اهل دمشق.» قال: «لست منهم.» گفت: «من از اهل دمشق نيستم.» قال: «فلعلّك من الجند الذين هم تحت ظلّ عرش الرحمن.» كعب گفت: «شايد تو از كسانى هستى كه زير سايه ى عرش خدا هستند.» قال: «و من هم؟» آن شخص گفت: «آنها كه هستند؟» قال: «اهل اردن.» گفت: «اهل اردن.» قال: «لست منهم.» گفت: «من اهل اردن نيستم.»
2- . خنده ى حضّار

عمروعاص را ميدانيد، از اينكه او حديثى نقل كند، تعجّب ميكنيد؛ ليكن نه، عمروعاص علاوه بر اينكه راوى حديث بود، در كشور مصر اوّل امام جماعت بود؛ مردم به عمروعاص اقتدا ميكردند، پشت سر او نماز ميخواندند، در قضاوتها به او مراجعه ميكردند، در كارها حكميت او را معتبر ميشمردند، قرآن را از او ميخواستند؛ و خب البتّه در رأس حكومت و در دستگاه معاويه، مهره اى در شطرنجِ بازى ظلم و بغى و عدوان عليه عدل عليّبن ابى طالب (عليه السّلام) بود. روايت اين است: «انّه سمع عن النّبىّ»؛ خودم شنيدم از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله). «يقول: آل ابى طالب ليسوا لى بأولياء»؛(1) آل ابى طالب جزو بستگان من نيستند، جزو نزديكان من و پيوستگان به من نيستند. در اينجا «ولى» به معناى دوست نيست؛ بلكه يعنى پيوسته، هم سطح، هم جبهه. آل ابى طالب جزو همفكرهاى من محسوب نميشوند.

حديثى ديگر براى شما بخوانم. به نظر من اين حديث از همه جالب تر و رندانه تر و مؤثّرتر است. از اين قبيل احاديث زياد داريم كه غير مستقيم كارى ميكند كه معاويه ها آسوده و راحت زندگى كنند. اين حديث در كتاب «صحيح بخارى» كه اوّل كتاب حديثِ اهل سنّت است، نوشته و مضبوط است. «عن ابى رجاء عن ابن عبّاس عن النبىّ صلّى الله عليه [و آله] و سلّم قال: من كره من امير شيئاً فليصبر».(2)

خب معاويه در روزگار خلافت اگر بخواهد زندگى كند، نميتواند بيت المال را به همه ى موارد و مصارف صحيحش

ص: 263


1- . مقدّمة فتح البارى، ابن حجر عسقلانى، ص 329؛ شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد، ج 4، ص 64؛ بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 30، ص 400
2- . صحيح بخارى، محمّدبن اسماعيل بخارى، كتاب الفتن، مسئله ى 6645

برساند. اگر معاويه بيت المال را به همه ى مصارف برساند، پس اين پولهاى گزافى كه بايد به ابوهريره ها، به كعب الأحبارها، به عمروعاص ها، به زيادبن ابيه ها و ديگر كسانى كه در اطرافش هستند، داده شود تا تخت حكومت او را استوار و برقرار كنند، از كجا بيايد؟ پس مجبور است كه به مردم ندهد، به حق دار ندهد تا بتواند در مصارفى كه به نظر خودش براى حفظ حيثيتش لازم است، مصرف كند. بنابراين در حكومت امثال معاويه، مسئله ى اختلاف طبقاتى، تبعيضها و نابرابرى ها يك امر طبيعى و ضرورى و قهرى است؛ اجتناب ناپذير است. اگر معاويه بين همه پول تقسيم كند، به همه پول خوب بدهد، ديگر از تشكيلات او كسى باقى نخواهد ماند؛ چون آنها را با پول نگه داشته بود. پس فقر به وجود مى آيد، نابرابرى و تبعيض به وجود مى آيد؛ و اين نابرابرى و تبعيض، مردم را آشفته و ناراضى ميكند؛ آنها را به قيام و شورش عليه حكومت معاويه وا ميدارد؛ و اين براى معاويه خيلى سنگين است. چه كار كنند؟ حديث از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) درست ميكنند و آن حديث اين است _ و امثال اين، صدها _ كه پيغمبر فرموده: «من كره من أمير شيئاً فليصبر»؛ هركس از يك اميرى و حاكمى يك چيز ناخوشايندى ديد، صبر كند. دليلش چيست كه صبر كند؟

ضمناً معناى صبر را ببينيد. دوستانى كه ديشب در انجمن اسلامى مهندسين بودند، توجّه كنند كه معناى صبر اينجا چطور تحريف شده. ديشب ما به طور خلاصه و مختصر صبر را معنى كرديم؛ شما آن را با اين صبر مقايسه كنيد.

«فانّه من خرج من السّلطان شبراً مات ميتة جاهليّة»(1) _ اين هم

ص: 264


1- . همان

دنباله ى كلام پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است به نقل از ابن عبّاس؛ گناهش به گردن خودش! _ هركس خودش را يك وجب از تحت قدرت موجود و مستقر خارج كند، به مرگ جاهلى ميميرد؛ مسلمان نميميرد. خب، شما ببينيد كه اين حديث چقدر به درد معاويه ميخورد؛ چقدر براى معاويه قيمت دارد. معاويه براى اين حديث چقدر به ابن عبّاس داده باشد، خوب است؟ در مقابل اين حديث، ابن عبّاس چند ميليارد دينار گرفته باشد، سرش كلاه نرفته؟ خب، اين يك وضعيتى است كه از صدر اسلام شروع شد. حالا مورد نظر من اين قسمتهاى قضيه نيست.

اين قضيه ادامه پيدا ميكند. دوران معاويه تمام ميشود، احاديث جعلى سرتاسر آفاق جامعه ى اسلامى را پر ميكند. در خلالى كه معاويه داشت اين كار را ميكرد، عدّه اى هم مغتنم ميشمردند كه افكار و گرايشهاى خاصّ خودشان را به نام اسلام به خورد مردم بدهند؛ و از جمله يهودى ها فكر ميكردند كه اساطير تورات را به اين وسيله به خورد اسلام بدهند؛ و عاقبت، اسرائيليات درست شد. ما يك سلسله

روايت داريم به نام اسرائيليات؛ روايتهاى اسرائيلى، روايتهايى كه يهود _ مثل كعب الأحبار _ و بعضى ديگر درست كردند و به خورد مردم دادند. آفاق جامعه ى اسلامى پر شد از حديث دروغ از زبان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و از زبان صحابه ى اوّلين و مدح كسانى كه شايسته ى مدح نبودند و مذمّت كسانى كه شايسته ى مدح بودند. اين احاديث آفاق عالم اسلام را فرا گرفت و يك تربيتى به وجود آمد و مردم به اين صورت تربيتى پيدا كردند.

ص: 265

استفاده ى همه ى قدرتمندان ستمگر از روحانى هاى دربارى

استفاده ى از قدرتهاى روحانى نه مخصوص معاويه است و نه مخصوص قدرتمندان ستمگر دوره ى اسلام؛ اين از آغاز بوده. آن كسانى كه تاريخ اديان را مطالعه كرده اند، ميدانند و مى بينند كه در همه ى اديانِ تمدّنهاى باستانى ما، چه اديان بى شمار هندوستان، چه اديان چين، چه اديانى كه در قسمت غربى آسيا، يعنى مصر و حدود آفريقاى شمالى و بعد خاورميانه بوده _ مثل كلده و آشور و بابِل _ و چه اديانى كه در ايران بر سر كار بوده و بارزترينش دين زرتشت، در تمامى اين اديان و در تمامى نظاماتى كه هم عصر اين اديان بوده اند و با اين اديان روى كار بوده اند، عامل روحانى و مذهبى يكى از عوامل تركيب شده ى قدرتهاى ظالمانه و استبدادى اى بوده كه همه چيز مردم را براى خود ميخواسته اند. ضامن اختلافات طبقاتى، مقدار زيادى عامل مذهبى بوده است. ضامن تخديرها و بدبختى ها و احساس نكردن ها و از قدرت خارج نشدن ها و تن به قدرت دادن ها، مقدار زيادى همين عامل مذهبى بوده است. خب، زور يك مدّتى ميتواند ادامه پيدا كند. آنچه زور را پايدار ميكند، آنچه امكان ادامه ى قدرتهاى استبدادى را به آنها ميبخشد، آنچه مردم را آماده ميكند كه تخت روان جبّاران را در طول تاريخ بر دوشهاى برهنه و عريانشان بكشند و آن را بر زمين نيندازند و واژگون نكنند، يك عامل معنوى است، يك عامل روحى است؛ عاملى است كه به نام مكتب و به عنوان دين به كار گرفته ميشود؛ مردم را قانع ميكند كه بايد اين جور اختلاف طبقاتى وجود داشته باشد. در هندوستان قديم اگر يكى از طبقات

ص: 266

پايين، به يك برهمن دست ميزد، بايد دستش را قطع كنند؛ اگر به يك برهمن نگاه ميكرد، بايد چشم او را داغ كنند و كور كنند. كسى از اين وضع ناراضى نبود، چون معتقد بودند كه خدا اين جور قرار داده و بايد در مقابل قرارداد خدا تسليم بود. اين را چه چيزى تأمين ميكند، جز يك عامل معنوى و فكرى؟ پس اين مسئله پيش از اسلام هم بوده، پيش از معاويه هم بوده. معاويه مثل همه ى قدرتمندانِ قبل از خود، اين عامل را به كار گرفته بود. طبيعى است كه بعد از معاويه هم اَخلاف او، جانشينان او، دنباله روان راه او، جايگزينان مَسند او، اينها را از دست ندهند؛ اين عامل ذى قيمت را فراموش نكنند و آن را به كار بگيرند. در دوران ائمّه ى هشتگانه اى كه ما درباره ى آنها صحبت ميكنيم _ يعنى امام چهارم تا امام يازدهم (عليهم السّلام) _ اين عامل نسبت به شيعه و نسبت به جامعه ى اسلامى و نسبت به اين امامان بزرگوار غوغا و قيامتى بر پا كرده است. اينكه چه كردند، بايد نگاه كنيد و بخوانيد؛ بنده فقط يك مختصرى از آن را عرض ميكنم.

محمّد زُهْرى؛ يكى از روحانى هاى دربارى

در دوران امام چهارم، ملّاى معروفى به نام محمّدبن شهاب زُهْرى وجود دارد. البتّه محمّدبن مسلم زُهْرى هم به او ميگويند، محمّدبن شهاب(1) زُهْرى هم به او ميگويند. البتّه امروز بعضى از كسانى كه اين مطلب را ميخواهند نقل كنند، گاهى بغلط زُهْرى را زُهَرى نقل ميكنند، ليكن ضبط صحيحش همان زُهْرى است؛ محمّدبن شهاب. او مرد بسيار دانشمند و فقيهى است. نامه اى

ص: 267


1- . نام ديگر پدر زُهْرى، شهاب بوده است.

هم كه امام سجّاد (عليه السّلام) به او مينويسد و من آن نامه را امروز ان شاءالله ميخواهم برايتان از رو بخوانم، دانش و فضل و آگاهى او را تأييد ميكند. او كسى است كه از لحاظ علم و فقاهت و آشنايى با حديث، منكر در زمان خودش نداشته. البتّه دوستدار خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هم بوده و امام سجّاد (عليه السّلام) را از صميم قلب دوست ميداشته. گمانم اين است _ اين را يقين ندارم، احتمال ميدهم _ كه در آن سفرى كه امام سجّاد و امام باقر (عليهم االسّلام) را به شام خواستند و با غُلِ جامعه(1) امام سجّاد را به شام بردند و جوانش محمّدبن على (عليهم االسّلام) هم در كنار او بود، وقتى آنها را وارد مجلس خليفه كردند، آن كسى كه پيش خليفه وساطت كرد و گفت او فرزند پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است، غل جامعه را از گردنش باز كن(2)، همين محمّدبن شهاب زُهْرى است. پس دوستدار خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هم بوده، روايت هم از خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نقل كرده. امّا اين جناب يكى از عوامل حكومت و قدرت دستگاه عبدالملك و فرزندان عبدالملك است. يعنى بازيگر نقش عامل مذهبى و روحانى است در جامعه ى زمان امام چهارم و بعد امام پنجم (عليهم االسّلام). از

اينجا ميفهميم كه اين محبّتها چقدر قيمت دارد؛ چقدر ميتواند ارزش داشته باشد. محبّ امام چهارم (عليه السّلام) است، امّا در نقطه ى مقابل امام چهارم (عليه السّلام) قرار ميگيرد. و امروز كه شيعه در برابر ابن شهاب زُهْرى قرار ميگيرد، به خود جرئت نميدهد كه نسبت به او احساس ترحّم كند يا برايش استغفار

ص: 268


1- . غل جامعه: نوعى غل كه پس از قرار دادن دستها در دستبند، آن دو را به گردن متّصل ميكرده است.
2- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 123 (با اندكى تفاوت)

كند؛ چون كسى است كه امام چهارم (عليه السّلام) آن نامه ى تند را برايش نوشته؛ مگر بعداً توبه كرده باشد. اگر توبه كرده باشد، برگشته باشد، به صف امام پيوسته باشد، آن را من نميدانم؛ امّا نقطه ى مقابلِ امام چهارم است، با اينكه محبّت او را هم دارد؛ و اينجا بفهميم كه اين محبّتها _ محبّت خشك و خالى _ چقدر ميتواند ارزش داشته باشد. محمّدبن شهاب زُهْرى و امثال او در زمان عبدالملك مروان كارشان اين است كه تشكيلات سياسى عبدالملك مروان و بازماندگان حكومت معاوية بن ابى سفيان را براى مردم از نظر مذهبى توجيه كنند.

بگذاريد يك روايت از او برايتان بخوانم. يكى از شورشهاى اسلامى _ كه البتّه شورش شيعى نبود، امّا شورشى بر ضدّ دستگاه خلافت بود _ شورش عبدالله بن زبير است. عبدالله بن زبير آدم مورد قبولى نيست، آدم بسيار بدى است، صفات روانى اش هم بد است، جبهه گيرى و موضع گيرى فكرى و مذهبى اش هم بسيار بد است و ضدّ على و ضدّ حسين (عليهم االسّلام) است؛ ليكن او عليه حكومت يزيد و بعد از يزيد، عليه مروان و بعد از مروان، عليه عبدالملك، شورشى به پا كرد و اين شورش تا حدودى هم موفّق شد؛ يعنى مكّه را گرفت و حتّى بخشى از شهرهاى حجاز را و يك مدّتى از زمان، كوفه را به وسيله ى برادرش مصعب تصرّف كرد. قدرت عبدالملك تنها محدود به شام بود. وقت حج فرا ميرسد و مردم از اكناف عالم اسلام شَدِّ رِحال ميكنند(1) كه بروند خانه ى خدا را زيارت كنند. در خانه ى خدا چه كسى حاكم است؟ عبدالله زبير. عبدالله زبير آدم ايده آلى نيست، امّا با عبدالملك طرف مقايسه نيست. عبدالملك پسر

ص: 269


1- . بار برمى بندند.

مروانى است كه پيغمبر اكرم او را از مدينه بيرون كرده، تبعيد كرده. سابقه ى دشمنى آنها با خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و با خود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و با اسلام و با قرآن، يك سابقه اى است كه همه ى مسلمانها ميدانند. اين عبدالملك و سابقه ى اسلاميتش.

امّا عبدالله زبير پسر زبير است. زبير پسرعمّه ى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) است. اگرچه بعدها با على (عليه السّلام) در دو جبهه ى مقابل قرار گرفتند، امّا در همان حال هم وقتى كه زبير كشته شد، اميرالمؤمنين (عليه السّلام) شمشير او را برداشت و گفت: «چقدر غبار كدورت را كه اين شمشير از چهره ى پيغمبر سترد!»(1) زبير يك چنين شخصيتى است در اسلام. پس اينها با هم قابل مقايسه نيستند. بعلاوه عبدالله زبير مرد دانايى است، در حدّ خود، مرد دين شناسى است، حديث از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) شنيده، پسرِ پسر عمّه ى پيغمبر است، سخنها دارد، حرفها دارد؛ همچنين آدم عابدى است، آدم زاهدى است؛ امّا عبدالملك آدم هتّاك سفّاك خون ريزِ شارب الخمرِ عياش و هرزه اى است؛ اينها با هم قابل مقايسه نيستند.

خب، مردم شام بلند شوند بيايند براى زيارت مكّه، وارد محوّطه ى انقلابى بشوند، رهبر انقلاب را ببينند، در حدّ عامى خود او را بپسندند، بعد با عبدالملك مخالف شوند؟ آيا اين خوب است براى عبدالملك؟ نه. پس مردم بايد چه كار كنند كه براى عبدالملك خوب باشد؟ مردم بايد امسال كه عبدالله زبير در مكّه است، به مكّه مسافرت نكنند. خب، چطور ميشود به مردم گفت به مكّه مسافرت نكنيد؟ مگر ميشود چنين كارى

ص: 270


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 32، ص 200

كرد؟ حج است، واجب است، مردم مستطيعند، ميخواهند بروند. بايد از عامل مذهبى استفاده كرد. اينجا است كه تمام اركان حكومت عبدالملك اگر جمع شوند، كارى از آنها برنمى آيد. سرداران سپاه عاجزند، استانداران بزرگ عاجزند، از سياستمدارهاى اطراف تخت عبدالملك كارى برنمى آيد. از چه كسى كار برمى آيد؟ حضرت مستطاب آقاى زُهْرى؛ روحانى بزرگ و عاليقدر (!). اينجا ميدان، ميدان او است؛ او بايد بيايد و نگذارد مردم به مكّه بروند. چه كار ميكند؟ حديث نقل ميكند. آخر، پيغمبر كه اين حديث را نگفته. خب، جعل ميكند؛ كارى ندارد كه؛ و جعل كرد. حالا اين حديث را گوش كنيد.

«انّ الزهْرى يحدّثكم أنّ رسول الله [صلّى الله عليه وآله] قال: انّه قال لا تشدّ الرّحال الّا الى ثلاثة مساجد»؛ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود: مردم حق ندارند شَدّ رحال كنند و طىّ طريق كنند و راه پيمايى كنند، مگر به سوى سه مسجد. اين سه مسجد از لحاظ فضيلت با هم برابرند: «المسجد الحرام»؛ يكى اش مسجدالحرام است، خانه ى خدا. «و مسجدى»؛ يكى مسجد مدينه است؛ آنجا هم برويد، مثل خانه ى خدا است. «و مسجد بيت المقدس»؛ يكى هم مسجد الاقصى است در فلسطين، در كشور خودمان _ كشور شام _ چرا برويد مكّه را زيارت كنيد؟ امسال در ايام حج به جاى مكّه برويد مسجدالاقصى را زيارت كنيد! تكيه روى مسجدالاقصى است. لذا بعد به دنبالش ميگويد: «وهذه الصخرة الّتى يروى أنّ رسول الله وضع قدمه عليها لمّا صعد إلى السّماء تقوم لكم مقام الكعبة.»(1) گفت: مسجدالاقصى مثل مسجدالحرام است. اگر بگوييد امّا مسجدالحرام كعبه دارد، مسجدالاقصى كعبه ندارد؛ ميگويد:

ص: 271


1- . تاريخ يعقوبى، احمدبن ابى يعقوب، ج 1، ص 214

نه، مسجدالاقصى هم كعبه دارد. آيا يك سنگى در آنجا نيست كه پيغمبر وقتى ميخواست به معراج برود، پايش را روى آن سنگ گذاشت؟ آن به جاى كعبه است، برويد همان را طواف كنيد! اين، نقش زُهْرى بود؛ و اين سلسله ادامه دارد.

عبدالله عمر؛ در خدمت اهداف معاويه

از زمان امام سجّاد اين مسائل بود، قبل از امام سجّاد هم بود؛ مثل كارهاى جناب عبدالله عمر. عبدالله عمر، آن مرد زاهدمسلك بى مقدارِ ذليلِ زبون با اميرالمؤمنين بيعت نكرد، امّا از ترس جان، با حجّاج بن يوسف، آن هم با پاى حجّاج بيعت كرد!(1) عجيب هم اين است كه او يكى از كسانى بود كه گاهى با معاويه ادّعاى دشمنى هم ميكرد امّا معاويه او را شناخته بود؛ ديد ميشود به آسانى از او استفاده كرد. عبدالله عمر و محمّدبن شهاب زُهْرى و بعد از محمّدبن شهاب زُهْرى، در زمان امام باقر (عليه السّلام)، علماى زمان، فقهاى بزرگ، دين شناسان عالى قدر، در اختيار قدرتهاى شيطانى قرار گرفتند؛ قرآن در اختيار شيطان قرار گرفت، خدا در اختيار ظلم، بغى و عدوان قرار گرفت؛ و اين رشته تا زمان امام صادق (عليه السّلام) ادامه داشت.

استقبال زُهّاد و عُبّاد از منصور عبّاسى

زمان امام صادق (عليه السّلام) كه زمان شكوه و نشاط علمى شيعه است، اتّفاقاً زمان نشاط و فعّاليت حادّ همين علما هم هست. امام صادق (عليه السّلام) را از مدينه تبعيد ميكنند به حيره.

ص: 272


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 13، ص 242

منصور در حيره است، لازم ميداند كه امام صادق (عليه السّلام) پهلوى او باشد. وقتى كه منصور وارد حيره ميشود، تمام علماى اطراف و زُهّاد و عُبّاد و چهره هاى معروف مى آيند به استقبال منصور. آنهايى كه در همان عراق بودند، مى آيند؛ آنهايى هم كه نبودند، شَدّ رحال ميكنند و مى آيند پيش منصور؛ مثل ابراهيم ادهم(1) همين عرفايى كه بدبختانه امروز ما هم اينها را چهره هاى مقدّسى مى شناسيم و مردم ما به اينها احترام ميگذارند؛ جيره خواران و ريزه خواران خوان منصور عبّاسى و ديگر قدرتها. پس يك چنين وضعيتى در زمان ائمّه (عليهم السّلام) وجود داشته؛ اين مقدّمه ى مطلب. اينكه نقش اينها چه بوده است، خيلى در اين باره حرف هست؛ كه من هرچه بخواهم بگويم و بخواهم بخوانم، مى بينم كه اين رشته سر درازى خواهد داشت و مقتضى اين مجلس و بحث حضورى نيست.

برخورد خشن ائمّه (عليهم السّلام) با علماى دربارى

حال، ائمّه (عليهم السّلام) در مقابل اينها چه وضعى داشته اند؟ اين يكى از گوشه هاى زندگى ائمّه (عليهم السّلام) است. وقتى ما مناسبات ائمّه (عليهم السّلام) و موضع گيرى متقابل ائمّه (عليهم السّلام) را در مقابل اين علما در نظر ميگيريم، آنگاه ميفهميم كه اين ادّعا كه ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) وضع سربازانِ پيكارجوىِ سلحشورى را در دوران حكومت خود داشته اند، چقدر به واقعيت نزديك است، چقدر درست و متين و متقن است؛ و ادّعاى آن ياوه گويانى كه ائمّه را مردمانى محافظه كار، سازش كار، عافيت طلب و جان عزيز ميدانستند، چقدر واهى است، چقدر

ص: 273


1- . ابواسحاق ابراهيم بن ادهم بن سليمان بن منصور (161 _ 100 ق) از زُهّاد قرن دوم

ظالمانه است، چقدر از واقعيتهاى تاريخى دور و جدا است. ببينيم ائمّه (عليهم السّلام) با اينها چه ميكرده اند. خيلى مطالب در اين زمينه وجود دارد. من يك حديث از امام سجّاد (صلوات الله عليه) ميخوانم و يك حديث كوچك و مختصرى هم از امام باقر (عليه السّلام). اوّل حديث امام باقر (عليه السّلام):

گفتار صريح امام باقر (عليه السّلام) به عِكرمه

امام باقر (عليه السّلام) در سفر حج است. گمانم در آن سفر، هشام بن عبدالملك هست، يا اگر هريك از خلفاى بنى اميه هم به حج آمده بود، با دارودسته اش به حج آمده بود. البتّه جزو اين دارودسته، علماى دربارى خليفه هم وجود دارند؛ كه از جمله ى آنها عِكرمه است. عِكرمه شاگرد ابن عبّاس بود. امروز كتابهاى مسلمانها پر است از احاديث عكرمه. البتّه خوشبختانه شيعه از او هيچ روايت نميكند. غالباً برادران اهل سنّت ما از او خيلى روايت كرده اند. عِكرمه جزو حاشيه نشينان دستگاه بنى اميه است و البتّه به نظر من شاگرد ابن عبّاس بهتر از اين هم نميشود؛ بالاخره ميپيوندد. خود او حاشيه نشين معاويه بود و حال، اين بايد حاشيه نشين عبدالملك بشود. عِكرمه، امام باقر (عليه السّلام) را نمى شناسد. امام باقر (عليه السّلام) از لحاظ سنّى جوان بودند. عِكرمه ديد يك مردى دارد ميرود، مردم او را احترام ميكنند؛ ابّهت و عظمت خاندان علم و تقوا در سيماى او هويدا است. گفت بروم ببينم او كيست. رفت نزديك، ديد او را نمى شناسد. پرسيد اين شخص كيست كه من در او عظمتى مى بينم. گفتند «هذا محمّدبن علىّ الباقر»؛ او محمّد فرزند امام سجّاد است؛ شناخت. خب، اينها مى شناسند ديگر. شاگرد ابن عبّاس

ص: 274

با خاندان بنى هاشم بزرگ شده. عجب، اين محمّدبن على است؟ خب، مايل است برود آنجا يك مباحثه اى بكند، يك ريشى بجنباند، فضل خودش را نشان بدهد: محمّدبن على! تو از جدّت چه روايت ميكنى؟ بله، من هم اين را روايت ميكنم. بحث كنند، صحبت كنند، احياناً رفاقتى به وجود بياورند؛ و خب هم عبدالملك را داشته باشد، هم محمّدبن على را. به اين قصد رفت پهلوى امام باقر (عليه السّلام). تا رسيد در مقابل امام باقر (عليه السّلام)، خواست سلام كند، خواست حرف بزند، دست و پايش بنا كرد لرزيدن؛ يك رعشه اى اندام عِكرمه را گرفت. اين مرد چاپلوس، اين مرد زبون و كوچك، اين مردى كه از شخصيت انسانى و حتّى شخصيت واقعى علمى برخوردار نيست، اين آدمى كه خويشتن خود را به قدرتهاى زمان فروخته، ارزشى ندارد، شخصيت و استقلالى ندارد. در مقابلِ امام باقر (عليه السّلام) كه كوه صبر و استقامت بود، دست و پايش لرزيد، نتوانست تعادل خود را حفظ كند؛ افتاد در آغوش امام باقر (عليه السّلام) _ آن جورى كه مثلاً به پاى امام باقر (عليه السّلام) افتاده باشد _ امام او را بلند كردند و او نشست. كم كم توانست حرف بزند. گفت: «يا محمّدبن على! اى فرزند پيغمبر! من پيش خيلى از بزرگان علم رفته ام، من شاگردى عبداللهِ عبّاس را كرده ام، شاگردى صحابه ى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را كرده ام، پيرمردها را ديده ام؛ در مقابل هيچ يك از اين شخصيت هاى ممتاز علمى، اين حالت رعشه و دستپاچگى و خودباختگى به من دست نداد؛ چه شد كه وقتى تو را ديدم، اين جور خودم را باختم؟» خيال ميكنيد امام باقر (عليه السّلام) به او چه گفت؟ گفت كه اختيار داريد؟ بنده قابل نيستم؟ شما بسيار آدم جليل القدرى هستيد؟ سلام بنده را هم

ص: 275

به عبدالملك برسانيد؟ كار ما را راه بيندازيد؟ امام باقر اين جورى با او حرف زد؟ نه. گفت: «ويلك يا عبيد اهل الشّام»؛ «واى بر تو اى غلامك مردم شام! اى بَرده ى بى مقدار!» «انّك بين يدى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه»(1)؛ «تو يك برده ى كوچكى هستى و اينجا خانه اى است كه خدا اذن داده كه در آن، نام او به عظمت برده شود. اينجا خانه ى معارف اسلامى است، قرآن نشسته، اى برده ى بى مقدار! ميخواهى نلرزى؟»

دو روايت در بيان سرسپردگى زُهْرى به دربار خليفه

و امّا روايت امام سجّاد (عليه السّلام). محمّدبن مسلم زُهْرى را بايد بشناسيد. البتّه اين شخص غير از محمّدبن مسلم ثقفى، فقيه عالى قدر دانشمندى است كه از شاگردان امام صادق (عليه السّلام) است. من دو حديث از «طبقات» ابن سعد درباره ى محمّدبن شهاب يادداشت كرده ام _ كه نمايشگر وضع علمى

و اجتماعى اين مرد است _ تا شما بدانيد امام سجّاد (عليه السّلام) با چه كسى طرف صحبت است. اوّلاً بگويم كه مقام علمى اش مورد قبول همه بوده است. اجمالاً اين را بدانيد كه مقام علمى اش مورد قبول و اعتراف تمام علما و محدّثين و فقهاى زمان خودش بوده است _ در اين هيچ ترديدى نيست _ و هرجا شما اسم ابن شهاب زُهْرى را در كتب رجال و حديث و تاريخ ببينيد، با تجليل مى بينيد. اين از لحاظ مقام علمى؛ و امّا وضعش و موضع گيرى اش با حكومت چگونه بوده؟ اين دو روايت كوتاه را بخوانم تا بعد نامه ى امام سجّاد (عليه السّلام) را كه ميخوانم، شما بدانيد امام سجّاد (عليه السّلام) با چه كسى دارد

ص: 276


1- . مناقب آل ابى طالب (عليهم السّلام) ابن شهرآشوب، ج 4، ص 182

حرف ميزند.

از قول ايشان نقل كرده اند كه ميگويد: «كنّا نكره كتاب العلم»؛ ما به نوشتن حديث و نوشتن علم چندان روى موافقى نشان نميداديم، حالش را نداشتيم. «حتّى اكرهنا عليه هولاء الأمراء»؛ تا قدرتها و اميران، ما را مجبور كردند. ببينيد چقدر اميران علاقه داشتند به حفظ آثار اسلامى و كلمات پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، كه ابن شهاب ها(1) را مجبور ميكنند حتماً حديث بنويسيد، حتماً كتاب تأليف كنيد؛ چون لازم است. «فرأينا أن لا يمنعه أحداً من المسلمين»؛ فهميديم وقتى كه قدرتها و حكّام به ما بگويند حديث بنويسيد و علم را در كتابها ضبط كنيد، ديگر كسى در اين زمينه با ما مخالفتى نخواهد داشت.

خاطرمان آسوده شد و بنا كرديم كتاب نوشتن و حديث نوشتن(2). اين يك روايت، كه روابط ايشان را با اُمَرا در اينجا ميتوانيد بفهميد.

روايت ديگر: «عن المعمّر» _ يكى از روات اهل سنّت است _ «قال كنّا نرى انّا قد اكثرنا عن الزهْرى»؛ ميگويد ما خيال ميكرديم كه از زُهْرى روايت خيلى در اختيار ما است. به نظر ما زياد مى آمد آن رواياتى كه ما از زُهْرى نقل كرده ايم. «حتّى قتل الوليد»؛ تا وليدبن عبدالملك _ خليفه ى سفّاك اموى _ كشته شد. «فاذا الدّفاتر قد حملت على الدّوابّ من خزائنه يقول من علم الزهْرى»(3)، بعد كه خليفه از دنيا رفت، ديديم دفترها و كتابها و نوشته هايى كه از دانش بيكران زُهْرى بر روى چهارپاها حمل ميكنند، از قصر وليد خارج ميشود! معلوم ميشود كه ايشان علم را براى چه كسى

ص: 277


1- . نام ديگر پدر زُهْرى، شهاب بوده است.
2- . الطبقات الكبرى، محمّدبن سعد بغدادى، ج 2، ص 389
3- . همان.

مينوشته. كتابها و نوشته هاى ايشان در اختيار دستگاه خلافت و كتابخانه ى شخصى و خصوصى جناب وليد قرار ميگرفت! و ايشان كتابها را ضبط ميكرد و در وقت لازم از حديثش و از گفتارش براى سوء استفاده از مردم استفاده ميكرد. اين، شخصيت محمّدبن شهاب زُهْرى است. البتّه باز هم در اينجا از اين مطالب آورده ام كه ديگر ظاهراً بيجا است كه بخوانم.

تازيانه هاى موعظه ى امام سجّاد (عليه السّلام) بر زُهْرى

حالا اين زُهْرى دوستدار امام سجّاد (عليه السّلام) است و واقعاً هم نسبت به امام سجّاد (عليه السّلام) جاسوس مسلكى نكرده؛ يعنى انصاف اين است كه گزارشى از امام سجّاد (عليه السّلام) به دستگاه خلافت رد نكرده. البتّه همه ى وابستگى ها كه نبايد به صورت رد كردن گزارش باشد؛ او خيلى مهم تر از گزارش رد كردن، خدمت ميكند به دستگاه خلافت و قدرت بنى اميه و بنى مروان؛ لزومى ندارد گزارشى رد كند. امام هم ميداند كه او گزارش نخواهد داد، لذا يك نامه اى به زُهْرى مينويسد به اين مضمون و به اين لفظ: «كتابه (عليه السّلام) إلى محمّدبن مسلم الزهْرى يعظه»؛(1) نامه اى است كه امام سجّاد (عليه السّلام) نوشته است به محمّدبن شهاب زُهْرى كه او را موعظه ميكند. اين كتاب كه حديث را از آن ميخوانم، «تحف العقولِ» مرحوم «على بن شعبه» است. نامه اين جورى شروع ميشود: «كفانا الله و إيّاك من الفتن و رحمك من النّار»؛ خدا ما و تو را از آزمايشها و فتنه هاى زندگى سربلند خارج كند. ابتدا ميفرمايد ما و تو را؛ بعد ميفرمايد: «و از آتش بر تو رحمت بياورد.» يعنى تو با اين وضعيت، اهل آتشى؛ خدا به تو رحم كند. «فقد أصبحت بحال

ص: 278


1- . تحف العقول، ابن شعبه حرّانى، ص 274

ينبغى لمن عرفك بها أن يرحمك»؛ در وضعى قرار گرفته اى كه هركه وضعيت تو را بداند، بايد دلش به حال تو بسوزد. در چه وضعى قرار گرفته؟ او كه اوّل شخصيت اين مملكت است، او كه يك اشاره اش در دستگاه حكومت ارزش بيشترى دارد از تصريحهاى اركان حكومت. ثروت كه دارد، موقعيت و مقام كه دارد، درعين حال امام ميگويد كه اگر كسى بداند تو در چه وضعيتى هستى، بايد دلش به حال تو رحمت بياورد. «فقد أثقلتك نعم الله»؛ نعمتهاى خدا بر دوش تو سنگينى ميكند. «بما أصحّ من بدنك و أطال من عمرك»؛ خدا بنيه ى قوى و بدن سالمى به تو داده، عمر درازى به تو داده؛ اينها نعمتهاى خدا است. «و قامت عليك حجج الله»؛ حجّتهاى خدا هم بر تو تمام است. ممكن است فلان بقّالى كه در شام زندگى ميكند، حجّت خدا بر او تمام نباشد؛ بنابراين خدا از او مؤاخذه اى نخواهد كرد. ممكن است فلان آدمى كه در دستگاه عبدالملك زندگى ميكند و به نفع عبدالملك عمل ميكند و دانش و آگاهى تو را ندارد، خدا اين قدرها عذابش نكند؛ چون او نميداند، امّا تو چطور؟ تو اين جور نيستى. «و قامت عليك حجج الله»؛ حجّتهاى خدا بر تو تمام شده و قائم شده. «بما حمّلك من كتابه»؛ تو قرآن را خوانده اى و فهميده اى. «و فقّهك من دينه»؛ دين خدا را شناخته اى و از مقرّرات دينى آگاهى دارى. «و عرّفك من سنّة نبيّه محمّد صلّى الله عليه و آله»؛ سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را به تو شناسانده. «فرض لك فى كلّ نعمة أنعم بها عليك و فى كلّ حجّة احتجّ بها عليك الفرض بما قضى»؛ در مقابل هر نعمتى كه خدا به تو داده، مسئوليتى بر دوش تو نهاده؛ در مقابل هر آگاهى و هشيارى اى كه تو به دست آورده اى، رسالت و وظيفه اى را بر دوش گرفته اى؛ اى آگاهان، اى شناسندگان، اى دانايان! «فما

ص: 279

قضى إلّا ابتلى شكرك فى ذلك و أبدى فيه فضله عليك فقال: لئن شكرتم لأزيدنّكم»؛ بعد هم تو را مورد حساب قرار داده و به تو گفته كه اگر شكر كردى، اگر نعمت را شناختى و دهنده ى نعمت را شناختى و نعمت را در جاى خود به كار بردى _ كه معناى شكر اين است: شناخت نعمت، شناخت منعم، به كار بردن نعمت در آنجايى كه بايد به كار رود و براى آن است _ خدا اين نعمت را بر تو خواهد افزود.

خب، اينها مقدّمه ى نامه است. بعد ميفرمايد: «فانظر أىّ رجل تكون غداً إذا وقفت بين يدى الله فسألك عن نعمةٍ عليك كيف رعيتها و عن حججه عليك كيف قضيتها»؛ فرداى قيامت كه خدا تو را در حساب و ميزان به پا بدارد و از تو سؤال كند كه اين نعمتهاى من را در چه راهى به كار بردى و از اين حجتهاى من و آگاهى هايى كه به دست آورده اى، چگونه بهره بردى و چه استفاده اى كردى، جواب خدا را چه خواهى داد؟ «و لا تحسبنّ الله قابلاً منك بالتّعذير و لا راضياً منك بالتّقصير»؛ گمان نكن كه خدا فرداى قيامت عذرهاى تو را قبول كند، يا تقصيرها و كوتاهى هاى تو را به نظر عفو و اغماض بنگرد. «هيهات هيهات ليس كذلك»؛ اين جور نيست. كوچك ترين كار تو، كوچك ترين خطاى تو، كوچك ترين بى مسئوليتى تو و مراعات نكردن مسئوليت و وظيفه اى كه از تو سر زده است، در نظر پروردگار مورد مؤاخذه و بازخواست قرار ميگيرد؛ خدا به اين آسانى نميگذرد. «ليس كذلك أخذ علي العلماء في كتابه إذ قال: «لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنّٰاسِ وَ لاٰ تَكْتُمُونَهُ»(1)» ؛ خدا از علما و دانايان در كتاب خود پيمان گرفته است كه بايد براى مردم بيان كنيد، آشكار كنيد و از ديدگان جستجوگر مردم چيزى را پنهان نداريد؛ حق را بگوييد؛ و اينها وظيفه ى تو بوده اى ابن شهاب زُهْرى! كه از علما هستى.

ص: 280


1- . سوره ى آل عمران، بخشى از آيه ى 187

حجّت خدا بر تو تمام است. قرآن گفته كه بايد كتمان نكنى و بايد بگويى آنچه را كه ميدانى و ميفهمى. امّا تو نكردى. چطور نكردى؟ آن وقت امام نشان ميدهد قصورهاى او را و تقصيرهاى او را و عمل به وظيفه نكردن هاى او را و مسئوليت نشناسى هاى او را. دقّت كنيد!

«و اعلم أنّ أدنى ما كتمت و أخفّ ما احتملت أن آنست وحشة الظّالم و سهّلت له طريق الغىّ.»؛ كمترين چيزى كه تو پوشانده اى و سبك ترين گناهى كه تو متحمّل شده اى، اين است كه با همراهى خود وحشت ظالم را از بين برده اى، اى ابن شهاب! اگر تو در كنار ظالم نمى نشستى، اگر تو در جبهه ى ظالم قرار نميگرفتى، او از خشم و عصيان مردم ميترسيد و بيم ميبرد؛ امّا تو به او نزديك شدى، تو با او سَر و سِرّ برقرار كردى، تو خود را از او دانستى يا او را از خود، وحشت او را از بين بردى، خاطر او را جمع كردى، براى او خواب راحت فراهم كردى؛ سبك ترين گناهى كه تو بر دوش گرفته اى، اين است كه وحشت ظالم را از بين برده اى. راه گمراهى و ظلم و عدوان را براى او هموار كرده اى. «بدنوّك منه حين دنوت و إجابتك له حين دعيت»؛ هروقتى تو را خواست، بله قربان گفتى؛ هروقتى تو را به خود نزديك كرد، مثل برّه ى رام و سربه راه و مطيعى رفتى؛ هر كارى او خواست، كردى. «فما أخوفنى أن تكون تبوء بإثمك غداً مع الخونة»؛ اى ابن شهاب! بر تو بيم ميبرم كه در روز قيامت در زمره ى خيانت كنندگان به دين و به قرآن و به مسلمانان، بار گناه خود را بر دوش بگيرى. «و أن تسأل عمّا أخذت بإعانتك على ظلم الظّلمة»؛ از تو سؤال كنند و مؤاخذه كنند در برابر آنچه به بركت كمك به ظالمان به چنگ آورده اى. تو خيال ميكنى خدا از مقام تو، از لياقت تو، از قدرت روحانى تو _ كه وقتى محمّدبن شهاب

ص: 281

وارد مسجدالحرام ميشد، مردم پس پس ميرفتند كه محمّدبن شهاب آمد _ سؤال نخواهد كرد؟ اين موقعيت را مفت به دست آورده اى؟ اين موقعيت را مفت تحصيل كرده اى؟ يا نه، دينت را فروختى و تحصيل كردى؟ ظالم را تأييد كردى و تحصيل كردى؟ خدا در قيامت از تو مؤاخذه خواهد كرد.

«إنّك أخذت ما ليس لك ممّن أعطاك»؛ هركس هرچه به تو داد، ولو مال تو هم نبود، گرفتى. هر پول زيادى، هر هديه اى، هر احترامى كه شايسته ى آن نبودى و حقّ تو نبود، هركس به تو داد، گرفتى. خليفه براى تو صد هزار دينار فرستاد. تو مالك اين صد هزار دينار نميشوى بدبخت! در اقطار كشور بنى اميه، در اين قُرى و قصبات(1)، در اين شهرها، مردم تا صبح گرسنه به سر ميبرند؛ به تو ناگهان صد هزار دينار در يك هديه و در يك تعارف نميرسد؛ امّا چون خليفه به تو داده بود، گرفتى و روى چشم گذاشتى. «و دنوت ممّن لم يردّ على أحد حقّاً»؛ به كسى نزديك شدى و به او دل بستى و از او پول گرفتى كه ده شاهى حق كسى را به او نداده؛ تو به كسى كه حق يك حق دار را به او نرسانده نزديك شدى اى محمّدبن شهاب! چه ميكنى؟ ولم تردّ باطلاً حين أدناك»؛ و تو هم كه نزديك او رفتى، نتوانستى از مسير باطلِ او اندكى او را منحرف كنى و او را به سوى حق و راه صحيح بكشانى. دل خودت را خوش كردى، وجدانت را آسوده كردى كه من ميروم براى اينكه اصلاحش كنم؛ امّا ندانستى كه عبدالملك اگر به راهى كه تو ميگويى، بيايد، ديگر عبدالملك نيست. وقتى عبدالملك نبود، به تو احتياج ندارد؛ به تو دروغگو، به تو زبون، به تو فرومايه. وقتى عبدالملك نبود، به امام سجّاد (عليه السّلام) احتياج خواهد

ص: 282


1- . شهرها و روستاها

داشت، نه به تو محمّدبن شهاب! رفتى درستش كنى؟ رفتى به راهش بياورى؟ ميتوانى؟ مگر خصلت عبدالملك قابل تغيير است؟ مگر اين خصلتها قابل دگرگون شدن است؟ مگر قابل عوض شدن است كه تو رفتى عوض كنى، اى ساده دل!

«و أحببت من حادّ الله»؛ كسى را دوست خود گرفتى كه او خدا را دشمن خود گرفته است. يعنى چه؟ يعنى اينكه توجّه كنيد به معناى دوستى و دشمنى. تو گمان ميكنى كه محمّدبن شهاب زُهْرى واقعاً عبدالملك را دوست ميداشت؟ نه، هيچ دوست نميداشت؛ يقين دارم. چرا عبدالملك را دوست داشته باشد؟ صرفه ى او اقتضا ميكند كه برود آنجا. امّا امام ميگويد كه او را دوست گرفتى. يعنى چه دوست گرفتى؟ يعنى همسطح و هم جبهه ى او هستى، ولو دوستش هم نداشته باشى، ولو در دلت به او فحش هم بدهى، امّا عملاً در جبهه ى او هستى يا نه؟ از شما سؤال ميكنم: محمّدبن شهاب زُهْرى در جبهه ى عبدالملك بود يا در جبهه ى امام سجّاد؟ جز اين است كه در جبهه ى عبدالملك بود؟ والّا اين كاغذ را امام برايش نمينوشت، اين لحن را براى او به كار نميبرد. امّا با اينكه در جبهه ى عبدالملك بود، يقيناً امام سجّاد (عليه السّلام) را از اعماق دل دوست هم ميداشت. آن دوستى هاى خشك و خالى، آن دوستى هاى بى اثر و ثمرنابخش قيمتى ندارد. دوستى يعنى هم جبهگى.

«أ و ليس بدعائه إيّاك حين دعاك جعلوك قطباً أداروا بك رحى مظالمهم». عجيب تشبيهى است. ميگويد اى بيچاره! آيا تو نفهميدى كه اينها كه از تو خواستند پيششان بروى، دلشان براى خدا و دين و قرآن و حديث و سنّت نسوخته بود و نگران محو حقايق و فضايل نبودند بلكه به جهت ديگرى تو را خواستند؟ تو را

ص: 283

خواستند تا اينكه تو را ميله اى قرار بدهند كه بر اين ميله، سنگ آسياى مظالم خود را بگردانند؛ ميله اى كه اگر نباشد، سنگ آسيا نميگردد و آسيا به كار نمى افتد. اى محمّدبن شهاب! تو همان ميله اى هستى كه سنگ آسياى مظالم بنى اميه بر روى گردن تو و بر محور تو ميچرخد. ببين اين نقش، چه نقش عظيمى است؛ چه موقعيت حسّاس و خطيرى است كه محمّدبن شهاب ها داشته اند و دارند. «و جسراً يعبرون عليك إلى بلاياهم»؛ تو را پلى قرار دادند كه از روى تو رد شدند و به بدبختى ها و مسكنت ها و بيچارگى هايشان رسيدند. «و سلّما إلى ضلالتهم»؛ نردبانى به سوى گمراهى آنها شدى. «داعياً إلى غيّهم»؛ دعوت كننده ى گمراهى آنها شدى. «سالكاً سبيلهم»؛ رونده ى راهشان شدى. پس تو هم با آنهايى، تو هم از آنهايى، تو هم در راه آنهايى؛ سر خودت را كلاه نگذار، نگو من محمّدبن شهابم و عالمم و او عبدالملك است و اموى است و من دوستدار امام سجّادم؛ نه، تو هم جزو آنهايى، تو هم يكى از افراد همان كاروانِ رو به جهنّمى. «يدخلون بك الشّك على العلماء»؛ به وسيله ى تو در دل دانايان شك وارد كردند. اين ترديد را در هر عالمى به وجود آوردند كه اگر اين راه خطا است، پس چرا محمّدبن شهاب رفت؟ چرا من نروم؟ چه مسئوليت خطيرى است! تو را وسيله اى قرار دادند كه دانايان را، حتّى آگاهان را به سوى خود بكشانند، امّا توى نادانِ غفلت زده نفهميدى كه از تو چه استفاده اى دارند ميكنند. «يدخلون بك الشّك على العلماء و يقتادون بك قلوب الجهّال اليهم»؛ اين جمله همانى است كه عرض كردم: نقش قدرتهاى مذهبى و روحانى در طول تاريخ براى حكومتها. حرفهايى كه ما امروز به آنها ميرسيم، امام چهارم در سيزده قرن پيش آنها را گفته. «و يقتادون بك قلوب الجهّال اليهم»؛

ص: 284

به وسيله ى تو دل جاهلان را به سوى خود جلب ميكنند، مردم را به سوى خود علاقه مند ميكنند و به دنبال خود ميكشانند. اين، نقش تو است اى محمّدبن شهاب! بس باشد. روايت مفصّل است و باز هم ادامه دارد.

اين هم نقش امام سجّاد (عليه السّلام) و ديگر ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) است در مقابل علماى زمان، علماى سوء، فقهاى نابكار، روحانيان و پرچم داران مذهب و داعيه داران دين كه در خدمت اهداف دولت و حكومت و قدرت قرار ميگيرند. آيا باز هم ميتوانيد بگوييد امام سجّاد (عليه السّلام) خانه نشين بود و گريه ميكرد؟ امام سجّاد (عليه السّلام) چرا اين نامه را نوشت؟ يك تكّه ى ديگر از بحث امروز من باقى است، آن را هم بگويم؛ چون بنا دارم كه بحث علما و شعرا را ديگر فردا تعقيب نكنم و فردا بحث لازم ديگرى را بگويم.

بهره گيرى ائمّه (عليهم السّلام) از شعراى مجاهد شيعه

يك مسئله، مسئله ى شعرا است. همان اندازه اى كه علما و دانشمندان و فقها نقش حسّاسى دارند، در منطقه اى ديگر و در سطحى ديگر، عين همين نقش را به صورت ديگرى شاعران دارند. شعرا هميشه در هر اجتماعى نقش دارند. در همه ى اجتماعاتى كه به سوى راهى و هدفى ميروند، شاعر نقش اساسى دارد؛ هميشه اين جور است.

درباره ى نقش شاعر، بنده به نظرم مى آيد كه در يكى دو سال قبل از اين در اينجا مختصرى صحبت كرده ام. مسئوليت عظيمى بر دوش شاعران هر زمانى هست. توجّه ندارند كه اين هرزه گويى ها و هرزه درايى ها و تعقيب غير مستقيم سياستهاى ظالمانه اى كه امروز در جهان حكمفرما

ص: 285

است و هر زمانى حكمفرما بوده، چقدر جرم است. اين شعرايى كه فرهنگ را و سطح بينش جامعه را در حد مسائل سكسى پايين مى آورند، شعر عريان ميگويند، ادب بى پرده و بى ادب را براى مردم مطرح ميكنند، نميدانند چه جنايتى ميكنند. بزرگ ترين جنايتهايى كه در اين سطح ممكن است انجام بگيرد، اين كار است؛ و اين را شعرا، مخصوصاً شعراى جوان بدانند كه سلاح شعرشان خيلى برّنده است. زبان شعر نو از شعر كلاسيك خيلى رساتر و گوياتر است. خود من علاقه مندم به شعر نو و زبان گويا و رساى شعر نو؛ البتّه درستها و باضابطه هايش، نه هر چرندى. اگر چنانچه يك شاعرى _ چه امروز، چه هر روز ديگرى _ با اين سلاح برّا بپردازد به مسائلى كه در درجه ى اوّل احتياج اين ملّت نيست، بزرگ ترين گناه را انجام داده؛ و هميشه همين جور بوده است؛ منتها انحرافهايى كه در عالم شعر به وقوع ميپيوندد، چند نوع است: يك روزى انحراف اين بود كه شاعر شعر ميگفت براى صله؛ يعنى براى پول. پول را آدم نادار نميداد؛ وَالّا اگر نادار هم ميداد، براى او هم شعر ميگفت. اگر فقيرِ سر كوچه هم حاضر بود بدره ى(1) زر را در مقابل فلان شاعر بيندازد، قصيده را به جاى اينكه براى يك پولدارى بگويد، براى او ميگفت. اگر عنصرى ميدانست كه همان ديگدان زر و كمربند مرصّع و جواهرنشان را فلان بقّال سر كوچه هم برايش درست ميكند، حاضر بود براى او هم شعر بگويد:

شنيدم كه از نقره زد ديگدان *** ز زر ساخت آلات خوان عنصرى(2)

ص: 286


1- . هميان و كيسه.
2- . خاقانى

عنصرى، شاعر گذشته ى ما، ديگدانش را از نقره ميگذارد؛ آلات سفره را از طلا درست ميكند. خب، اين را هركس به او ميداد، حاضر بود برايش شعر بگويد؛ منتها در آن زمان غير از سلطان محمود كسى را نداشت كه به او بدهد. سلطان محمود هم بى دريغ ميداد، او هم شعر ميگفت. اين يك جور انحراف بود، كه البتّه در روزگارهاى بعد كمتر بود. يك جور ديگر هم انحرافى است كه امروز ما مى بينيم و مشاهده ميكنيم؛ و اين بحث انحرافى است و حالا نميخواهم وارد اين بحث شوم، چون ارتباطى به بحث مربوط ما ندارد.

در زمان ائمّه (عليهم السّلام)، شاعر زياد است. اصلاً زبان عرب به شعر، از عجم بازتر است. آن روزى كه شعر فارسى _ اين را ميگويم براى اينكه تبليغات بسيار مسمومى را كه امروز در اين زمينه ها وجود دارد تا فرهنگ عربى و اسلامى را از نظر ما ساقط كنند، خنثى كرده باشم _ در حد «آهوى كوهى در دشت چگونه...»(1) بود، كه نه شعر بود و نه نثر و اصلاً معنى نداشت، عالى ترين قصايد عربى كه هنوز بر پيشانى تاريخ ادبيات عرب ميدرخشد، يعنى «معلّقات سبع»، در همان روزگار گفته ميشد و بر پيشانى كعبه آويخته ميشد. عرب از لحاظ تاريخ شعر، از ما خيلى جلو است. زبان عرب و فرهنگ عرب _ منظورم فقط فرهنگ زبان و شعر و اين قسمت از فرهنگ عرب است _ پيشينه ى درخشانى دارد. بنابراين شاعر زياد بود، همه جور شعر ميگفتند، غالب مردم شعر ميگفتند؛ زنها، دخترها، مردها.

ص: 287


1- . آهوى كوهى در دشت چگونه بَوَذا/او ندارد يار، بى يار چگونه رَوَذا. اين بيت را يكى از اوّلين اشعار فارسى در اوزان عربى ميدانند و شاعر آن ابوحفص سغدى است. كه در اواخر قرن سوّم و اوايل قرن چهارم ميزيسته است.

خب، از اين وسيله ى شعر، دو نفر ممكن است استفاده كنند؛ يكى عبدالملك، يكى امام سجّاد (عليه السّلام)؛ هشام، يا امام جعفر صادق (عليه السّلام)؛ هارون، يا موسى بن جعفر (عليه السّلام). قدرتها بنا كردند پول ريختن براى استفاده ى از شعر. در ميان اين غوغا و هياهويى كه شاعران زمان به نفع قدرتهاى زمان به وجود آوردند و پول ميگيرند و جنايت ميكنند و گناه ميكنند و حق را ميكوبند

و باطل را تأييد ميكنند، ائمّه (عليهم السّلام) بيكار و آرام ننشستند؛ يك عدّه شعراى زبان دار را كه شعرشان تازيانه ى روح بود، اطراف خود جمع كردند و از شيعه هركسى كه داراى اين صفت بود، براى تشويق جايزه هاى كلان دادند.

بنده به واسطه ى جهت ديگرى، در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) به مسئله اى متوجّه شدم، كه البتّه منظورم مسئله ى شعر و شاعرى نبود و مجبور شدم كه تحقيق و مطالعه كنم و مقايسه اى بكنم بين مبلغ عطايا و هديه هايى كه امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام) ميدادند و آنچه امام هادى و امام عسكرى و امام جواد (عليهم السّلام) ميدادند. ديدم امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام) _ اين ائمّه ى اوّل _ از لحاظ وضع مالى در مضيقه بودند؛ به همين خاطر عطايا و جوايزشان خيلى كم است. چند تا روايت در بحارالانوار هست از قول امام صادق (عليه السّلام) كه ميفرمايد عطاياى پدر من هفتاد درهم، پنجاه درهم و از اين قبيل بود. شايد پنج شش روايت هست كه مقدار عطاياى امام باقر و امام صادق (عليهما السّلام) را خيلى كم بيان ميكند.(1) امّا در همين روزگار، كميت بن زيد اسدى، شاعر مجاهد و زبان آور شيعه قصيده اى

ص: 288


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 63، صص 61 _ 63

ميگويد و مى آيد پيش امام باقر يا امام صادق (عليهم االسّلام)، امام صد هزار درهم برايش فراهم ميكند؛ «فامر له مأة الف».(1) اصلاً وضع اين جورى بوده؛ روى شاعر يك چنين حساب ويژه اى باز كرده بودند؛ و اين به خاطر اين است كه دعوت شعرى بسيار بااهمّيت است، بسيار مؤثّر و نافذ است؛ براى اين است كه شعر با تار روح سروكار دارد و در مردم تأثير عميق ميبخشد.

برخورد ائمّه (عليهم السّلام) با شعراى دربارى و تشويق شعراى متعهّد

يك عدّه از شاعران در اطراف خلفا بودند، يك عدّه هم در اطراف ائمّه (عليهم السّلام) بودند، يك عدّه هم وضع نفاق آميزى را بازى ميكردند. «كثَير» شاعر آمد پيش امام باقر (صلوات الله عليه)، حضرت با خطابى عتاب آلود به او گفتند: «امتدحت عبدالملك؟»؛(2) «تو با اينكه با ما ادّعاى دوستى ميكنى و خود را با ما ميدانى، عبدالملك را مدح ميكنى؟» كثير دستپاچه شد. آدم كه به گناهش اقرار و اعتراف نميكند؛ بنا كرد عذرخواهى كردن. گفت: «يابن رسول الله! من عبدالملك را مدح حسابى نكردم _ خواست سر امام را كلاه بگذارد! _ من به او نگفتم: يا امام الهدى؛ اى امام و پيشواى هدايت؛ يعنى منصبى را كه او مدّعى است و شما مدّعى هستيد و مال شما است و او غاصب است، به او نسبت ندادم؛ بلكه به او گفتم: يا أسد؛ اى شير. و الأسد كلب؛ اسد يك نوع سگى است _ ميخواهد توجيه كند _ به او گفتم: يا أفعى؛ اى افعىِ ميدان جنگ. و هى دويبّة؛ آن هم يك حشره اى است. به او گفتم:

ص: 289


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 197
2- . همان، ص 207

يا شمس، يا قمر؛ اى خورشيد، اى ماه. و اينها جماداتند. چنين مطلبى كه من گفتم، اشكالى ندارد.» ببينيد يك اشتباه خيلى رقيق و لطيفى صورت گرفته. او يا اشتباه ميكند، يا خودش را به اشتباه كردن ميزند، درحالى كه همين هم اشكال دارد. مگر امام نميدانست تو چه گفتى مردك؟ مگر امام نميدانست كه تو گفتى «يا اسد»؟ همان را امام شنفته و به همان اعتراض دارد. اصلاً نبايد بگويى، نبايد تعريف كنى، نبايد در خدمت او باشى و در راه او كمك كارش؛ گيرم كه «امام الهدى» هم نگفتى؛ «يا اسد» هم نبايد بگويى. «فتبسّم (عليه السّلام)»؛ امام لبخندى زدند؛ يعنى خب، ميفهمم چه ميگويى؛ مطلب معلوم است. بعد رو كردند به كميت، گفتند: «حالا تو بخوان! تو بخوان اى شاعر ما! تو بخوان اى شاعر حقيقت!». «فأنشد الكميت: من لقلب متيّم مستهام»، بنا كرد آن اشعار عالى و بلند «هاشميات» خود را خواندن، كه سر تا پايش انقلاب بود.

و اين كميت همان كسى است كه به خاطر همين شعرها دستگاه حكومت درصدد گرفتنش برآمد. كُميت بيست سال متوارى بود و ميگفت بيست سال است كه من «دار» م را بر دوش خودم ميكشم. يك مدّتى به او امان دادند، بعد هم يك بهانه ى كوچك و ناچيزى درست كردند و او را كشتند. وارد دربار حاكم كوفه شد، يك بهانه ى كوچكى از او گرفتند _ كه معلوم بود بهانه است، نميخواهند كميت باشد _ به غلامان ترك گفتند: «بريزيد تكّه تكّه اش كنيد.» ريختند بر سرش، با شمشيرها قطعه قطعه اش كردند. پسرش نقل ميكند، ميگويد: «تا پدرم به زمين افتاد، رفتم بالاى سرش، ديدم در آن لحظات آخر با يك صداى ضعيفى

ص: 290

ميگويد: «اللّهمّ آل محمّد، اللّهمّ آل محمّد، اللّهمّ آل محمّد»؛(1) خدايا! به خاطر آل محمّد است، خدايا! به خاطر دفاع از حق است؛ ميدانم چرا مرا كشتند.» اينها هم يك دسته از شعرا بودند. اين يك جبهه گيرىِ بسيار پرشكوه بود كه شعراى زمان اين جور عمل ميكردند و شيعه شاعرانش اين جورى بودند.

نقش گريه در پيشرفت اسلام

دِعبل خُزاعى هم يكى از اين شعرا است. امروز كه روز عاشورا است، بيشتر بايد به ياد خاطره ى پرشكوه كربلا بود و بيشتر بايد به ياد اين خاطره نشست و گفتگو كرد و به نسبت انسانى تر بودن آن، بيشتر بايد گريست. هركه انسان است، بر اين خاطره ميگريد؛ چون خاطره، خاطره ى بزرگداشت انسانيت است؛ خاطره، خاطره ى فضيلت است؛ و هركه

فضيلت دوست تر است، بيشتر در اين واقعه و حادثه ى عظيم تاريخى متأثر ميشود. نميخواهم بگويم كه آن قدر گريه كنيم كه غش كنيم امّا نفهميم چرا گريه ميكنيم؛ نه، اين كه بى ارزش است. گريه اى كه با توجّه باشد، گريه اى كه با فهم واقعه باشد، گريه اى كه با فقه(2) حقيقت همراه باشد، نشان انسانيت و نشان فضيلت است؛ و گريه عاملى بود كه در روزگار ائمّه ى ما (عليهم السّلام) از آن به سود اسلام و به سود حقيقت استفاده ميشد. كارى ندارم به اين كه امروز اين مسئله تحريف شده باشد. اصل فلسفه ى گريه در اسلام و در شيعه يعنى براى حادثه ى كربلا اين است؛ گريه برانگيزاننده

ص: 291


1- . الاغانى، ابوالفرج اصفهانى، ج 17، ص 30؛ الغدير، امينى، عبدالحسين، ج 2، ص 211.
2- . فهم عميق

است؛ گريه تحريك كننده است؛ حقايق را نشان دهنده است، احساسات را لطيف كننده و رقيق كننده است و خلاصه، انسان انقلابى را حسّاس تر كننده است. حالا يك آدم پرخورده ى نفهمى هم اشك بريزد، يك خرده عقده هاى دلش خالى شود؛ آن اشك كه اصلاً براى امام حسين (عليه السّلام) نيست؛ براى خاطر قرضهاى عقب افتاده و اجاره ى خانه و گرسنگى و اينها است؛ آن را كار ندارم. من گريه ى اهل معرفت را ميگويم و خودم طرف دار اين گريه ام. خدا رحمت كند گريه كنندگان اهل معرفت را.

ذكر مصيبت اباعبدالله (عليه السّلام) توسّط دعبل در حضور امام رضا (عليه السّلام)

دعبل خُزاعى آمد خدمت امام هشتم (عليه السّلام)، در روزگارى كه امام هنوز در مدينه است و سياست عبّاسى اين بزرگوار را به سوى خراسان نكشانده؛ كه آن هم فصل ديگرى دارد. دعبل شاعر و مبلّغ بزرگى است، محبوب امام هشتم (عليه السّلام) و جزو اركان تشيع در زمان خود است. امام (عليه السّلام) فرمودند: «دعبل! آيا شعرى ندارى بخوانى؟» خود امام شعرشناس است. وقتى كه كُميت شعر خود را براى امام (عليه السّلام) خواند، امام (عليه السّلام) شعر او را تصحيح كرد و آن چنان تصحيح كرد كه اين شاعر بزرگ گفت: «أنت يا سيّدى أشعر منّى»؛(1) تو از من شاعرترى، تو از من شعرفهم ترى و شعرشناس ترى؛ بنابراين امام (عليه السّلام) خودش شعرشناس است. بعد هم در درجه ى اوّل، مسئله مربوط است به او؛ به فكر او، به راه او، به قافله و كاروان او. لذا حضرت سؤال ميكند كه اى دعبل! شعرى ندارى بخوانى، گوش كنيم، لذّت

ص: 292


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 207

ببريم؟ دعبل گفت: «چرا، يابن رسول الله! شعر دارم، بخوانم؟» فرمود: «بخوان.» دعبل بنا كرد اين قصيده ى مفصّل و معروف خود را خواندن. قصيده اين جور شروع ميشود:

أ فاطمُ لو خلت الحسين مجدّلا *** و قد مات عطشانا بشطّ فرات(1)

شعر مربوط به واقعه ى كربلا و عاشورا است و خطاب در اين قصيده به فاطمه ى زهرا (عليهاالسّلام) است. شاعر با فاطمه (عليهاالسّلام) حرف ميزند، با دختر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) حرف ميزند. چرا؟ معمولاً وقتى كه بخواهند اين را تفسير و تحليل كنند، ميگويند چون فاطمه ى زهرا مادر حسين (عليهم االسّلام) است و مادر، اولى ترينِ كسانى است كه بر فرزندش بگريد و دلش براى فرزند بسوزد؛ اين است كه خطاب به فاطمه ى زهرا است. امّا من گمان ميكنم اين نيست. در اينجا مسئله ى دل سوختن و گريه كردن نيست؛ گمان ميكنم علّت ديگرى داشته باشد. مگر نه اين است كه دعبل جزو انقلابيون شيعه است و امام هشتم رهبر اين انقلاب است؟ و مگر نه اين است كه اين شعر در تجديد خاطره ى بزرگ ترين انقلابىِ تاريخ شيعه _ يعنى حسين بن على _ و يكى از رهبران گذشته ى نهضت شيعه و از وقايع گذشته است؟ مگر اين جورى نيست؟ خب، اگر اين درست است، يك انقلابى دارد مرثيه ى يك انقلابى ديگر را ميگويد و ميخواهد تحريك احساسات كند؛ پس بايد خطاب به زهرا باشد، چون انقلاب شيعه از زهرا (عليهاالسّلام) شروع شد. اوّل انقلابى شيعه، فاطمه ى زهرا (عليهاالسّلام)، دختر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است و اين را در يكى از روزهاى گذشته براى شما گفتم؛ لذا به فاطمه ى

ص: 293


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 45، ص 257

زهرا (عليهاالسّلام) خطاب ميكند و ميگويد: «أفاطم لو خلت الحسين مجدّلا»؛ يعنى اى فاطمه ى زهرا! اى دختر پيغمبر! آيا گمان ميكردى كه فرزندت حسين، برهنه و عريان در زير آفتاب گرم كربلا بر روى خاكهاى آن دشت بيفتد؟ آيا چنين تصوّرى ميكردى اى فاطمه ى زهرا؟ وقتى راهت را شروع كردى، وقتى مصيبت هاى بزرگ را ديدى، آيا چنين گمانى داشتى؟ «وقد مات عطشاناً بشطّ فرات»؛ آيا گمان ميكردى كه فرزندت حسين را در كنار آب فرات با لب تشنه شهيد كنند؟ و جسد او را بر روى اين خاكهاى گرم بيندازند؟ آيا چنين گمانى ميكردى اى فاطمه ى زهرا؟

أ فاطم قومى يا ابنة الخير و اندبى *** نجوم سماوات بأرض فلاة

اى دختر نيك پيغمبر! برخيز و اشك بريز، ستاره هاى آسمان در ميان صحرا پراكنده اند. ستاره هاى آسمان دختران فاطمه اند، فرزندان كوچك فاطمه اند. دعبل به كجا اشاره ميكند؟ كدام واقعه ى جانگداز را دارد بيان ميكند؟ در مثل امروزى، نزديكى هاى غروب آفتاب، وقتى كه آخرين تير تركش حقيقت، يعنى خود حسين به ميدان ميرود و به قلب دشمن ميخورد و به خاك و خون مى افتد، ناگهان همه ى زنها ملتفت ميشوند كه حسين از دنيا رفته است. درصددند كه علاج كنند، امّا دژخيمان دشمن مى آيند خيمه هاى حرم اباعبدالله را آتش ميزنند و دختران حسين سر به بيابانها ميگذارند.

أ فاطم قومى يا ابنة الخير و اندبى *** نجوم سماوات بأرض فلاة

لا حول و لا قوّة الّا بالله العلىّ العظيم.

ص: 294

گفتار نهم: امامزادگان انقلابى

اشاره

يازدهم محرّم سال 1393 ه -. ق 1351/11/26

ص: 295

ص: 296

بسم الله الرّحمن الرّحيم

رَبَّنٰا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ، زِينَةً وَ أَمْوٰالاً فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا رَبَّنٰا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اِطْمِسْ عَلىٰ أَمْوٰالِهِمْ وَ اُشْدُدْ عَلىٰ قُلُوبِهِمْ فَلاٰ يُؤْمِنُوا حَتّٰى يَرَوُا اَلْعَذٰابَ اَلْأَلِيمَ.(1)

اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقٰامُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتَوُا اَلزَّكٰاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ.(2)

مسئله ى مهم و پرابهام امامزادگان انقلابى

يكى از مسائلى كه در سلسله ى مباحث زندگى ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) بايد مورد بررسى قرار بگيرد مسئله ى امامزادگان انقلابى و شورشگر دوران بنى اميه و بنى عبّاس است.

ص: 297


1- . سوره ى يونس، بخشى از آيه ى 88؛ «... پروردگارا! تو به فرعون و اشرافش در زندگى دنيا زيور و اموال داده اى، پروردگارا! تا [خلق را] از راه تو گمراه كنند، پروردگارا! اموالشان را نابود كن و آنان را دل سخت گردان كه ايمان نياورند تا عذاب دردناك را ببينند.»
2- . سوره ى حج، بخشى از آيه ى 41؛ «همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز برپا ميدارند و زكات ميدهند و به كارهاى پسنديده واميدارند و از كارهاى ناپسند باز ميدارند...»

مسئله ى بسيار مهم و ضمناً مشكلى است، و امروز سعى ميكنيم ان شاءالله اين مسئله را تمام و نتيجه گيرى كنيم.

مقدّمتاً اين مطلب را توجّه داشته باشيد كه از روزگار امام باقر (صلوات الله عليه) _ تا آن جايى كه بنده اطّلاع دارم _ تا روزگار امام هادى و عسكرى (عليهم االسّلام) در طول اين زمان كه قريب دو قرن طول كشيده است، در هر فصلى و برهه اى از زمان، يكى از فرزندان ائمّه _ از فرزندان امام حسن يا امام حسين (عليهم االسّلام) يا حسب آنچه گمان ميكنم از فرزندان امام صادق (عليه السّلام) _ در مقابل دستگاه خلافت حاكم قيام ميكرده و يك عدّه اى را در پيرامون خود جمع ميكرده و دست به شورش مسلّحانه ميزده و دير يا زود هم غالباً سركوب و مغلوب ميشده كه علّت مغلوب شدن آنها يك علل خاصّ اجتماعى مربوط به هر زمانى است و بنده در بعضى از موارد، علّت ناكامى و محروميت را عرض خواهم كرد. يك مطلب كلّى و بعد در يكى دو مورد علل خاصّى در اين موضوع وجود دارد كه آنها را هم عرض خواهم كرد.

دو قضاوت در مورد امامزادگان انقلابى

اشاره

براى شيعه در طول تاريخ _ بعد از زمان ائمّه _ هميشه اين سؤال مطرح بوده كه كار اين امامزاده ها و فرزندان امام حسن و امام حسين (عليهم االسّلام) كه دست به شورش و انقلاب مسلّحانه ميزده اند، كار درستى بوده يا كار غلطى؟

1) صحيح بودن انقلابهاى امامزادگان

بعضى ها معتقد بوده اند كه اين، كار درستى بود؛ نه اينكه نسبت به همه اين اعتقاد را داشته باشند، بلكه نسبت به يك

ص: 298

نفر يا دو نفر يا يك سلسله ى خاصّى معتقد بوده اند كه كار درستى بلكه كار لازمى بوده و اگر كسى اين كار را نميكرد، از حوزه ى تشيع خارج بود. بعضى اين طور عقيده داشتند مثلاً زيديه يعنى كسانى كه قائل به امامت زيد شدند جزو عقايدشان يكى هم اين بود كه امام آن كسى است كه بايد قيام به سيف بكند، بايد شمشير بردارد و حركت كند وَالّا امام نيست؛ اينها يك گروه بودند در شيعه كه معتقد بودند بايد قيام كرد و اگر كسى قيام نكند و انقلاب مسلّحانه نكند، او اصلاً امام نيست. لذا آنها بعد از حضرت زيد (سلام الله عليه) كه فرزند امام چهارم (عليه السّلام) است كسى را به امامت قبول نكردند، امام باقر (عليه السّلام) را هم به امامت نميپذيرند، اينكه ميگويم قبول نكردند، نه اينكه در آن زمان بودند و قبول نكردند، در آن زمان اصلاً زيديه اى وجود نداشت، زيديه بعد به وجود آمد. بنابراين امام باقر (عليه السّلام) را به امامت قبول نكردند بلكه يحيى بن زيد پسر زيد را كه او هم در حدود مازندران قيام كرد و مدّتى مبارزه كرد و كشته شد به امامت پذيرفتند و بعد هم اين سلسله ادامه پيدا كرد تا سالهاى بعد و هميشه ى زمان. زيديه يك گروهى بودند و بتدريج يك فقهى پيدا كردند و يك تاريخ مخصوصى و يك معارف خاصّى و يك فرقه اى شدند بر روى فرقه هاى ديگر اسلام؛ يك عدّه اينها بودند.

2) نادرست و تندروانه بودن اقدامات امامزادگان

نقطه ى مقابل اينها، از جهت قضاوت در مورد امامزاده ها، كسانى بودند كه معتقد بودند كه اين امامزاده ها مردمان بيخود و افراطى و تندرويى بوده اند و قيام اينها جائى نداشته و وظيفه در آن زمان اساساً قيام نبوده، بلكه سكوت بوده، و استشهاد

ص: 299

ميكردند به اعمال ديگر ائمّه (عليهم السّلام) كه اينها قيام نكردند و سكوت كردند و در مقابل قدرتمندان و ظالمين تسليم شدند و حتّى اظهار عجز كردند؛ يك چنين مطالبى را به ائمّه (عليهم السّلام) نسبت ميدادند و اين را شاهدى قرار ميدادند بر اينكه كار امامزاده ها كار درستى نبوده. يك عدّه هم اينها بودند و اينها متأسّفانه اكثريت آحاد شيعه ى اثناعشرى و دوازده امامى را تشكيل ميدهند از روزگار گذشته و تا روزگار ما هم هنوز اين طرز فكر در ميان مردم رايج است كه امامزاده ها را يكسره محكوم ميكنند.

نادرست بودن قضاوت دوّم

ما وقتى كه به روايات مراجعه ميكنيم و كلمات ائمّه (عليهم السّلام) و حالات امامزاده هاى انقلابى را نگاه ميكنيم، يك جلوه هايى از زندگى اين بزرگ مَردان را در تاريخ مى بينيم كه ما را وادار ميكند كه در اين قضاوت عمومى و عاميانه اى كه در بين عامّه ى مردم و پيروان عامّه ى مردم كه احياناً خود را از خواص هم ميدانند! رايج و شايع شده تجديدنظرى بكنيم و نشان بدهيم كه مسئله ى امامزاده ها اين طور نيست.

امروز بحث ما در اين است كه اصلاً امامزاده هايى كه در دوران ائمّه (عليهم السّلام) _ از زمان امام صادق (عليه السّلام) به اين طرف _ قيام كرده، حركت كرده، و شمشير به دست گرفته اند، چگونه مردمى بوده اند؟ آيا همه محكوم به يك حكمند، يا اينكه هركدام حكم جداگانه اى دارند، يا به چند گروه تقسيم ميشوند؟ و يكى دوتا از چهره هاى نمايان اينها را كاملاً از نزديك بشناسيم.

ص: 300

تهمتهاى حكومتهاى ظالم؛ دليل اصلى بدنام شدن امامزادگان انقلابى

قبلاً لازم است كه ذهن آقايان را متوجّه كنم به علّت اصلى بدنام شدن اين بزرگواران. چرا يك انسان انقلابى كه براى خاطر خدا و امربه معروف و نهى ازمنكر و حفظ حقوق مردم، در اجتماع قيام ميكند بايد در طول زمان، در ميان كسانى كه براى خاطر آنها قيام كرده بدنام بشود؟ و يك چنين تصوّرى درباره ى آنها به وجود بيايد كه اينها مردمانى نبوده اند كه مورد رضاى ائمّه (عليهم السّلام) باشند؟ ابتدائاً علّت اينكه اين تصوّر غلط به وجود آمده به طور خلاصه عرض ميكنم.

ميدانيد كه يكى از شيوه هاى بسيار معمول و مرسوم كه هميشه مستبدّين عالم و قدرتمندان ظالم و جائر به كار ميبرده اند، اين بوده كه سعى ميكرده اند دشمنان جدّى و حادّ خود را كه متّكى به توده ى مردم بوده اند

، در ميان مردم بدنام و بى آبرو كنند. اين يك شيوه ى معمولى است، از روزگار قديم هم اين شيوه بوده؛ شما در قرآن كه نگاه ميكنيد مى بينيد كه وقتى فرعون با موسى (عليه السّلام) يا با مَلَأ(1) و اطرافيان خود حرف ميزند، موسى (عليه السّلام) را يك آدم فسادانگيز معرّفى ميكند: «إِنِّي أَخٰافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي اَلْأَرْضِ اَلْفَسٰادَ».(2) فرعون به مردم ميگويد كه: «من ميترسم اين موساى انقلابى كه وارد اجتماع شما شده، دين شما را تغيير و تبديل بدهد و فساد را در ميان شما رايج كند.» آدمهاى ساده لوح وقتى كه اين حرف را از فرعون بشنوند، با خودشان ميگويند كه فرعون چقدر علاقه مند به دين دارى مردم

ص: 301


1- . اطرافيان از طبقه ى اشراف
2- . سوره ى غافر، بخشى از آيه ى 26

است و چقدر علاقه مند است كه در ميان مردم فسادى به وجود نيايد و از ترس اينكه مبادا دين مردم عوض بشود و فسادى پديد بيايد ميخواهد موسى را و هارون را و اَعوان و انصارشان را نابود و سربه نيست كند؛ امّا آدمهاى دقيق كه خبر دارند كه در قاموس فرعون، دين اصلاً معنايى ندارد و براى او، دين مردم همان اراده ى او است و برنامه ى زندگى اجتماع، چيزى جز آن برنامه ى سودپرستانه و نفع پرستانه اى كه او ارائه داده، نيست؛ به مردم هم سرسوزنى علاقه ندارد، براى اينكه ادامه ى حيات او بستگى دارد به ضعف مردم و اگر مردم مردمى قوى باشند، براى او ادامه ى زندگى ممكن نيست؛ براى آنهايى كه در مورد فرعون اين مطلب را ميفهمند و ميدانند، خيلى روشن است كه مسئله ى سركوب كردن و كشتن موسى به خاطر اين نيست كه فرعون ميترسد كه دين مردم عوض بشود؛ نه، او ميترسد كه خودش از بين برود، ميترسد كه به زندگى اش خاتمه داده بشود.

اين شيوه اى بوده كه فرعون داشته، قبل از فرعون هم داشته اند، بعد از فرعون هم داشته اند و من براى اينكه ذهن آقايان كاملاً نسبت به مسئله ى امامزاده ها روشن بشود يك مثالى از دورانهاى نسبتاً نزديك به خودمان دارم كه اين را عرض ميكنم تا ببينيد كه روشى كه فرعون انجام ميداد و معاويه انجام ميداد و ديگر حكّام اموى و عبّاسى و ديگران انجام ميدادند، عيناً همان روشى است كه در چندين سال قبل از اين در همين منطقه هاى نزديك ديد ما از لحاظ زمان و مكان انجام ميگرفته، در حدود سالهاى 1840 يا 1850 ميلادى يعنى تقريباً 150 سال قبل از اين.

ميدانيد كه در هندوستان يك نهضت مقاومت بنيادين و عجيبى عليه انگليسى ها برپا شد. البتّه اين مربوط به قبل از

ص: 302

ولادت گاندى است؛ يعنى هنوز گاندى رهبر معروف هند حتّى به دنيا نيامده بود و شايد حدود مثلاً چهل پنجاه سال قبل از آنكه گاندى اصلاً به دنيا بيايد، اين نهضت در هندوستان شروع شده بود، از طرف مسلمانان هند كه جمعيت حاكم بر هند بودند و در آن روزگار رهبران هند و زمامداران هند مسلمان بودند، البتّه ضعيف شده بودند. سلسله ى مغولى و تيمورى هند تدريجاً ضعيف شده بود و انگليسى ها به وسيله ى كمپانى اى كه در آنجا داشتند امور هند را به تدريج قبضه ميكردند. رهبر اين نهضت مسلمانها چه كسى بود؟ رهبران نهضت، چند نفر از علماى معروف و سرشناس مسلمان هند بودند ازجمله «مولا شاه اسماعيل دهلوى»(1) است كه از آيت الله هاى بزرگ و علماى خيلى مهم هند و يكى از رهبران نهضت مقاومت مسلمانان در مقابل استعمار انگليس بوده اند. اينها خيلى مبارزه كرده اند و تفصيل مبارزات اينها را در جايى ننوشته اند. يك نوشته ى مختصرى بنده در اين زمينه دارم(2) كه آن هم كامل نيست و اگر كسى حال و مجالى داشته باشد و تحقيق بيشترى بكند و يك چيزى در اين زمينه بنويسد، گمانم خدمتى خواهد بود.

اجمالاً انگليس به هر وسيله اى كه توانست سعى كرد كه اين بزرگ مَردان را نابود كند و نهضت اينها را سركوب كند؛ از راه زندانها و تبعيدها و دستگيرى هاى خيلى دشوار و حتّى شايد اعدامها و از اين قبيل. خيلى اينها را تحت فشار قرار داد، امّا

ص: 303


1- . 1781 _ 1831 ميلادى
2- . كتاب «مسلمانان در نهضت آزادى هندوستان» در سال، از سوى معظّمٌله تأليف و ترجمه شد. نسخه ى اصلى اين كتاب «كفاح المسلمين فى تحرير الهند» نام دارد كه آن را يكى از علماى دانشگاه الازهر به نام «عبدالمنعم النمر» نگاشته است.

عملاً مطلب اين طورى بود كه اينها وقتى زندان ميرفتند يا تبعيد ميشدند يا شكنجه ميديدند و برميگشتند، مردم نسبت به اينها علاقه مندانه تر ميشدند و نهضت اينها گرم تر و شكوفاتر ميشد. اينها مربوط به همين 150 سال قبل است، مربوط به زمان نزديك به خود ما است.

دولت انگليس براى اينكه اينها را بكلّى نابود كند و مردم را از دور اينها متفرّق كند، فكر كرد كه بايد يك ضربه و حربه ى قاطع ترى عليه اينها به كار ببرد. لااقل مدّتها در اين زمينه فكر شده و مطالعه شده و مشاورين دور هم نشسته اند مشورت كرده اند، بالاخره به يك نتيجه اى رسيدند و آن نتيجه هم نسبتاً اثربخش بود و براى انگليس نتايج مثبت داشت و آن اين بود كه گفتند بياييد در ميان مسلمانان هندوستان و ديگر مسلمانانى كه در اقطار عالم نگران مبارزه ى مسلمانان هند بودند، شايع كنيد كه اين آقايانى كه از قبيل مولا شاه اسماعيل دهلوى و ديگران در رأس مبارزه قرار دارند، وهّابى اند.

نهضت وهّابيگرى و حركت وهّابيگرى كه يك حركت ارتجاعى و استعمارى بوده، تازه آن وقت شروع شده بود. يك عدّه از اعراب به تحريك دشمنان آمده بودند بر حجاز مسلّط شده و بقعه هاى حجاز را خراب كرده بودند، قبور صحابه ى اوّلين را ويران كرده بودند و يك موج نفرتى از وهّابى ها در همه ى عالم جريان داشت. در همه ى اقطارى كه مسلمانى زندگى ميكرد، مردم مسلمان، ضد وهّابى و دشمن وهّابى بودند؛ از زمان حالا بيشتر و شديدتر. امروز هم وهّابى ها در دنياى شيعه و سنّى طرد و منفورند. بنده در حاشيه ى همان كتاب اشاره اى كرده ام و گفته ام كه وهّابيگرى يك نهضت و يك حركت ارتجاعى استعمارى

ص: 304

بود كه اصلاً براى تفرقه انداختن ميان مسلمانان به وجود آمده و چيزى است كه هيچ مسلمانى نميتواند با حركت و جنبش وهّابيگرى موافق باشد؛ امّا همان اندازه اى كه امروز بنده و شما نسبت به وهّابيگرى بى علاقه و متنفّر و دشمن هستيم، چندين برابر در آن روز مردم نسبت به وهّابيگرى، دشمن و مبغض و متنفّر بودند. علّتش هم اين بود كه قضيه تازه واقع شده بود. قبور ائمّه (عليهم السّلام) و اوليا و صحابه و ديگران، تازه ويران شده بود. اين نهضت ارتجاعى استعمارى تازه عَلَم شده بود. چون اين طور بود مسلمانهاى هند هم كه مسلمانهايى بودند اكثريت سنّى و اقلّيت شيعه، يكپارچه ضد وهّابى بودند. انگليسى ها آمدند بين مردم شايع كردند و گفتند كه مولا شاه اسماعيل دهلوى _ آن مرد عالم جليل القدر _ و ديگران و ديگران وهّابى هستند. البتّه اين يكى از نقشه ها بود و اين نقشه يك مدّتى هم كارگر شد؛ يك عدّه از مردم ساده لوح به اين نقشه تسليم شدند و تحت تأثير آن قرار گرفتند و اين بزرگ مَردان را وهّابى هم دانستند، امّا تدريجاً مطلب برطرف شد و امروز وقتى كه نگاه ميكنيم، مى بينيم كه اينها وهّابى كه نبوده اند بلكه ضدّ انگليس بوده اند كه خود انگليس ها ارباب وهّابى بوده اند. بنابراين رهبران مسلمان هند، ضدّ وهّابى هم بوده اند. اين مطلب از نظر امروز ما يك چيز خيلى روشن و صريحى هم هست.

خواستم يك نمونه اى عرض كرده باشم كه شما براى اينكه وضع امامزادگان انقلابى دوران ائمّه (عليهم السّلام) را درست درك كرده باشيد، از نقشه هايى كه دشمن براى خرد كردن يك گروهى مثل گروه امامزادگان انقلابى دوران ائمّه (عليهم السّلام) از آنها استفاده ميكند تا حدودى آگاهى داشته باشيد.

ص: 305

منصور عبّاسى ازجمله خلفائى بود كه تحت فشار اين امامزاده ها قرار گرفت و رفت بر سر منبرها در ملأعام و در حضور يك جمعيتى از مردم بنا كرد به اولاد امام حسن مجتبى (عليه السّلام) و بقيه ى امامزادگانى كه از اولاد اميرالمؤمنين (عليه السّلام) بودند، دشنام دادن و به خود آنها هم اكتفا نكرد بلكه به پدران آنها _ به امام حسن مجتبى (عليه السّلام) حتّى به اميرالمؤمنين (عليه السّلام) كه خود منصور يك وقتى از دُعاة(1) آن بزرگوار بود _ هم بنا كرد بد گفتن و طعن زدن و اشكالات بيجا و بى مورد گرفتن؛ براى اينكه اين انقلابيون را از نظرها بيندازد

.

اين را شما به عنوان يك اصل موضوعى مسلّم در بررسى زندگى امامزادگان دوران ائمّه (عليهم السّلام) در دست داشته باشيد و يادتان باشد كه اين روايات ضدّ امامزاده ها را دشمنان اين انقلابيون درست كرده اند براى اينكه اين انقلابيون را از نظرها بيندازند. اين يك مطلب كلّى بود كه خواستم قبل از ورود در بحث، براى شما روشن بشود.

تقسيم امامزادگان انقلابى به دو دسته

اشاره

و امّا اينكه نظر خود بنده در زمينه ى اين انقلابيون چيست؟ آن را ميگويم و احساس ميكنم كه بايد مطلب را كوتاه كنم و مختصر. توجّه بفرماييد كه مطلب را به طور خلاصه عرض ميكنم. نظر بنده در مورد امامزاده ها با مطالعه اى كه در اين زمينه كرده ام اين است كه اين امامزاده ها به طوركلّى به دو گروه تقسيم ميشوند:

ص: 306


1- . دعوت كنندگان

1) امامزادگان دنياگرا

يك گروه آن امامزاده هايى هستند كه براى به دست آوردن يك مال ومنال يا يك مقام دنيوى ميخواستند از عنوان و از وجهه ى امامزادگى خود استفاده كنند. يك قدرى هم شجاعت و شهامت داشتند و از آن هم استفاده ميكردند؛ يك شمشيرى بلند ميكردند و شمشير را كه برميداشتند، با يك چند نفر از يارانشان خروج ميكردند و قيام ميكردند، دستگاه حكومت ملتفت ميشد كه اينها قيام كرده اند. حالا غالباً اين طورى است كه اين گونه امامزاده هايى كه اوّل خودشان را جزو ناراضى هاى از دستگاه حكومت قلمداد ميكردند و كارشان هم احياناً به خروج و قيام ميرسيد، عاقبة الامر هم با حكومت آشتى ميكردند؛ اين دسته عاقبت هم با حكومت رفيق ميشدند!

يك دسته اينها هستند كه انگيزه شان خدا نبوده، دين و قرآن نبوده، تجديد حكومت حق و اسلام و عدالت نبوده، بلكه دعوت به نفس ميكردند؛ يعنى ميخواستند كه خود را در رأس قرار بدهند براى اينكه آنها هم يك آدمى باشند لنگه ى منصور، يا لنگه ى هارون، لنگه ى مأمون و معتصم و متوكّل، نه اينكه ميخواسته اند حكومت علوى را و حكومت قرآن را سرِ كار بياورند. اتّفاقاً چون ايمان درستى نداشتند و هدفشان شخص بود و منافع شخصى بود، اينها هم بعد از مدّتى كه مبارزه ميكردند اگر چشمكى از طرف دستگاه قدرت به اينها زده ميشد فوراً جلب ميشدند و ميرفتند و حتّى گاهى همكارى هم ميكردند!

امام هشتم (صلوات الله عليه) يك برادرى داشت به نام زيد. يادتان باشد كه اين زيدى كه ميگويم برادر امام هشتم است و چندين ده سال بعد از زيد معروف

_ زيدبن على (عليه السّلام) اصلاً به دنيا آمده.

ص: 307

اين غير از آن زيد است. ما دو تا زيد داريم. تكرار ميكنم كه در ذهنتان با هم مخلوط نشود. _ يك زيد فرزند امام سجّاد (عليه السّلام) است كه بنده اسم اين بزرگوار را كه مى آورم حتماً با «عليه السّلام» توأم ميكنم و از شهداى بزرگ اسلام محسوب ميشود و در دوره ى بنى اميه و زمان امام باقر و امام صادق (عليهم االسّلام) است و فرزند امام سجّاد (عليه السّلام) است؛ اينجا منظور او نيست _ اين زيدى كه حالا دارم ميگويم، اين برادر امام هشتم است و چندين سال بعد از آن زيد بوده و اوايل خيلى هم افراطى و داغ بود، در يكى از نهضتهاى شيعه عضو حسّاسى بود و در نهضت ابن طباطبا و ابوالسّرايا(1) و افراطى بودنش به جايى رسيد كه رفت بصره را فتح كرد. وقتى كه بصره را فتح كرد، خانه هاى مردم _ يعنى كسانى را كه مخالف يا سنّى فرض ميكرد يا ميدانست _ را آتش زد. مثلاً، يك مرتبه دستور داد تمام خانه هاى اينها را آتش زدند كه بعد اسمش را گذاشتند «زيدالنّار»؛ زيد آتش.(2) خب اين عمل يك عمل چپ روانه ى غلطى است. يعنى چه خانه مردم را آتش بزنى؟ منطق ائمّه (عليهم السّلام) كه اين نيست. منطق اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اين بوده است كه وقتى يك جايى را گرفتيد، زنها و بچّه ها را نترسانيد، نلرزانيد، ناراحتشان نكنيد.(3)

ص: 308


1- . سرّى بن منصور شيبانى، فرمانده نظامى قيام ابن طباطبا بر ضدّ مأمون عباسى
2- . مقاتل الطّالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، صص و
3- . امام على (ع) قبل از شروع جنگ جمل به سپاهيان خود فرمودند: تا آنها آغاز به نبرد نكرده اند، با آنان نجنگيد. زيرا - به حمد خدا - شما در كار خود بر حجّت هستيد و خوددارى از جنگ قبل از شروع آنان، دليل ديگرى است براى شما. و هنگام پيكار، مجروحان را نكُشيد. پس از شكست آنان فراريان را تعقيب نكنيد، كشته ها را برهنه و اعضايشان را قطع نكنيد. وقت تسلّط بر متاع و كالاهايشان، پرده ها را بالا نزنيد، وارد خانه ها نشويد، از اموالشان چيزى نگيريد. هيچ زنى را با آزار و اذيت خود به خشم نياوريد، هرچند متعرّض آبرويتان شوند و به فرماندهان و رهبران و نيكانتان ناسزا گويند. (شرح نهج البلاغه ى ابن أبى الحديد، ج 6، ص 228؛ الجمل و النصّرة لسيّد العترة فى حرب البصرة، ص 342)

اين مرد پيدا است كه از منطق دين هم چندان اطّلاعى نداشته، خودش هم آدم جاه طلبى بوده و ميخواسته كه اينجا يك عملى انجام داده باشد و يك حدّتى(1) به خرج داده باشد و رفت و يك مرتبه آتش زد خانه ها را و بعد خيلى مورد توبيخ و ملامت قرار گرفت؛ بعد هم دستگير شد. اتّفاقاً در اَوانى(2) كه دستگير شد امام هشتم (صلوات الله عليه) _ برادر همين زيد _ در خراسان بودند. مأمون براى اينكه يك منّتى بر سر امام هشتم گذاشته باشد، يك روزى در اثناى صحبت به امام هشتم گفت كه: «بنى اميه عموى شما زيد _ يعنى زيدبن على (عليه السّلام) _ را وقتى كه گرفتند، كشتند و جسد او را به دار كشيدند و جسد او مدّتها بر سر دار ماند، بعد هم جسدش را آتش زدند، امّا من كه از بنى عبّاس هستم، زيد ديگر شما را كه برادر شما است گرفتم، امّا او را نميكُشم.»(3) او ميخواست سر امام هشتم يك منّتى گذاشته باشد كه بله، مى بينيد كه ما زيد را نميكشيم و مثلاً با شما موافقيم، همراهيم و گمان من اين است _ اين البتّه احتمال است و در متن روايت نيست _ كه تشكيلات بنى عبّاس زيد برادر امام هشتم را در همين دستگيرى، خريدارى و او را از خود كرده بود و مأمون به اين وسيله ميخواست كه او را آزاد كند و ذهن امام (عليه السّلام) را هم يك طورى صاف كند كه امام تصوّر نكند كه اين برادرش جزو تشكيلات مأمون عبّاسى شده؛ لذا اين طورى با امام حرف ميزند.

ص: 309


1- . شدّت عمل
2- . اَوان: زمان، هنگام.
3- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 2، صص 248 و 249

امام فوراً جلوى او را گرفتند، گفتند كه: «لا تقسْ أخى زيْداً إلى زيْد بْن على»(1)؛ تو برادر من زيد را به عمويم زيد قياس نكن، او كسى بود و اين كس ديگرى است. عموى من زيد براى خاطر حكومت آل محمّد (صلّى الله عليه و آله) قيام كرد و اگر چنانچه به حكومت ميرسيد، به وعده ى خود وفا ميكرد؛ يعنى حكومتش حق بود، حكومتش حكومت قانون بود، شايد در رأس حكومت امام صادق (عليه السّلام) را قرار ميداد، امّا برادر من اين طور نبود، برادر من يك آدم اوباشى بود، يك آدم بيخود و جاه طلبى بود.

در يك روايت ديگرى ديدم كه بعد از مدّتى امام هشتم (صلوات الله عليه) به برادرشان زيد، نصيحت ميكنند و به او ميگويند كه با دشمنان ما همكارى نكن و شيعيان ما را در مخمصه نينداز.(2) در روايت ندارد كه زيد جاسوس امنيتى مأمون شده بود، امّا انسان اين طور استنباط ميكند _ گمان من اين است _ كه زيد بعد از آنكه در آن جريان گرفتار شد و در اختيار دستگاه حكومت قرار گرفت و بعد آزاد شد و مأمون بر او منّت گذاشت، او را خريدارى كرد و بنده كرد و بعد آزاد كرد و او براى تشكيلات بنى عبّاس كار ميكرده. حالا اينكه چطورى كار ميكرده، ديگر روشن نيست.

يك سلسله امامزاده ها از اين قبيلند. درباره ى اينها نظر ما همان نظر پيشوايان دينى ما (عليهم السّلام) است. ما اينها را

ص: 310


1- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 2، صص 248 و 249
2- . مرحوم شيخ صدوق (ره) در كتاب عيون اخبار الرّضا (ع)، باب 58 را با عنوان «باب قول الرّضا (ع) لأخيه زيدبن موسى حين افتخر على من فى مجلسه و قوله (ع) فى من يسىء عشرة الشيعة من أهل بيته و يترك المراقبة» به موضوع برخوردهاى حضرت با زيد اختصاص داده است. عيون اخبار الرّضا (ع)، ج 2، ص 232

دوستان خدا و اهل بهشت نميدانيم و انقلابى واقعى و راستين نميدانيم، فرزند پيغمبرند، باشند، اين طرز فكر كه «فرزندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از عذاب خدا مصون و محفوظند»، هم از طرف همين آقايان لوس و نُنُر، همين امامزاده هاى از قبيل زيد به وجود آمده.

يك روايتى است كه اسماعيل، فرزند امام صادق (عليه السّلام) ظاهراً به پدرش عرض ميكند اگر كسانى از ما خانواده گناه بكنند معذّب ميشويم؟ ما كه فرزند پيغمبريم. امام در جواب ميفرمايد كه: «بله معذّب ميشوند، آن كسى كه

عذاب ميشود از طرف خدا گنهكار است و هر گنهكارى مورد عذاب است و از هر طايفه اى ميخواهد باشد تفاوتى نميكند.»(1)

بنده ديده ام كه الآن هم در بين يك عدّه اى اين طرز فكر رايج است كه كسانى كه فرزندان پيغمبر هستند و ساداتند، اينها را خداوند متعال به هيچ وجهى عذاب نميكند _ حالا اگر خدا خودش يك تفضّلى بكند عذاب نكند حرف ديگرى است؛ چون بنده خودم هم منسوب به اين خاندان هستم، از خدا ميخواهم و خوشحال ميشوم كه اين طور باشد _ امّا به حسب آنچه در روايات از كلام پدران بزرگوار خودمان يعنى امام سجّاد (صلوات الله عليه) و ديگر ائمّه (عليهم السّلام) شنيده ايم، قضيه اين طورى نيست. طاووس(2) مى آيد خدمت امام سجّاد عرض ميكند كه شما اين قدر خودت را اذيت ميكنى و عبادت ميكنى و نماز ميخوانى، اين چه كارى است شما ميكنيد؟ آخر شما كه

ص: 311


1- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 2، ص 234
2- . طاووس بن كيسان خولانى يمانى (متوفّاى 105 ق): مفسّر، فقيه تابعى، قارى، حافظ و راوى

پسر پيغمبر هستيد، مادرتان زهرا است، تو اين قدر گريه كردن نيمه ى شب لازم ندارى، اين قدر دعا كردن نميخواهى، اين قدر عبادت و جهد و زحمت لازم ندارى، به امام سجّاد اين طورى ميگويد، بعد كه حرفهايش را ميزند امام عصبى ميشود _ يعنى لحن كلام پيدا است كه امام عصبى است، در روايت نيست كه عصبى شده اند، امّا لحن كلام اين طور است _ امام يك مرتبه در جواب او ميگويند كه: «دع عنّى حديث أبى و أمّى و جدّى»؛(1) بگذار كنار صحبتِ پدر و مادر و جدّم را، «الجنّة لمن أطاعه»؛ بهشت مال اطاعت كنندگان است، اين حرفها چيست ميزنى؟ و يك مطلب به اصطلاح جالبى هم پشت سرش هست كه البتّه، مطلب جداگانه اى نيست امّا تعبير جالبى است.(2)

گمان من اين است كه اين طرز فكر كه امامزاده ها به اتّكاى اينكه فرزندان پيغمبرند از عذاب خدا مصون هستند، بيشتر از طرف همين آقايان ارائه داده ميشده و ابراز ميشده و هم به اتّكاى اينكه چون از خاندان پيغمبرند، پس مردم به آنها علاقه اى دارند، اينها قيام ميكردند و در بين كار، كار را لنگ ميگذاشتند و گاهى هم مثل زيدالنّار، ميپيوستند به اردوى دشمن؛ اينها يك دسته. اگر ما از امامزاده ها دفاع ميكنيم توجّه داريد ديگر كه منظور ما هر امامزاده اى نيست، چون از لحاظ اطاعت خدا و... براى ما فرقى ندارد امامزاده و غير امامزاده و فرزندان ائمّه (عليهم السّلام) هم مردم

ص: 312


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 151
2- . حضرت (ع) در ادامه ميفرمايند: «خدا بهشت را آفريده براى بنده مطيع و نيكوكار گرچه غلامى سياه باشد و جهنم را آفريده براى هر كه معصيت كند گرچه از اولاد قريش باشد. نشنيده اى خداوند ميفرمايد «فَإِذٰا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَلاٰ أَنْسٰابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لاٰ يَتَسٰاءَلُونَ» [سوره ى مؤمنون، آيه ى 101] به خدا سوگند فردا هيچ چيز برايت سودى نميبخشد مگر عمل صالحى كه قبلاً بفرستى.»

معمولى اى هستند، پس نميخواهيم روى كار همه ى امامزاده ها صحّه بگذاريم و كارشان را امضا كنيم؛ نه، فقط يك عدّه افراد خاصّى مورد نظر ما هستند.

2) امامزادگان دين دار و حق طلب

دسته ى ديگر از امامزاده ها آن كسانى هستند كه چون وضع اجتماع خود را برخلاف اسلام و قرآن ميديدند برطبقِ يك انگيزه ى اسلامى و قرآنى درستى درصدد برمى آمدند كه امربه معروف و نهى ازمنكر كنند، يعنى در زمينه ى نابسامانى ها و ناهنجارى هاى اجتماع احساس مسئوليت ميكردند و درصدد برمى آمدند كه امر اجتماع را اصلاح كنند. و اصلاح امر اجتماع بدون توسّل به شمشير و زور در آن روزگار امكان نداشت. يك عدّه هم اينها بودند. از اين جمله دو، سه چهره ى معروف را نام ميبرم.(1)

زيدبن على بن الحسين (عليه السّلام)

يكى زيدبن على بن الحسين (عليه السّلام) است. او يكى از اين بزرگوارها و از رجال عاليقدر عالم اسلام است و همان كسى است كه قبلاً عرض كردم. پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) در چند روايت از زيدبن على نام آورده:

در يك روايت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) خطاب ميكند به امام حسين (عليه السّلام) و ميفرمايد: از صُلب

تو و از نسل تو مردى بيرون خواهد آمد به نام زيد و او حبيب من است از اهل بيتم؛ در

ص: 313


1- . در چندين قسمت كتاب، نامى از امامزادگان دين دار و حق طلب به ميان آمده است امّا در ادامه ى اين گفتار تنها از زيد بحث شده است.

ميان دودمان من، حبيب من، محبوب من او است. اين يك روايت.(1)

در يك روايت ديگر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميفرمايد: «از فرزندان حسين كسى به نام زيد خروج خواهد كرد و كسانى كه با او كشته بشوند و به شهادت برسند مانند شهداى بدر و اُحدند و در روز قيامت زودتر از ديگر شهيدان به بهشت وارد ميشوند.»(2) اين هم يك روايت ديگر است كه موجود است.

امام سجّاد (عليه السّلام) درباره ى زيد يك قضاوتى دارد - چون عرض كرديم كه مسئله ى شهادت زيد (عليه السّلام) در خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مثل شهادت امام حسين (عليه السّلام) يك مطلب معروفى بود، همچنان كه همه ى خاندان پيغمبر (عليهم السّلام) ميدانستند كه حسين بن على (عليهم االسّلام) شهيد خواهد شد و رسالت تاريخى او كشته شدن به اين صورت است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خبر داده بودند همين طور همه ميدانستند كه يك «زيد» نامى از فرزندان امام سجّاد (عليه السّلام) شهيد خواهد شد، يك قضيه ى معروف و مشهورى بود و همه در خاندان پيغمبر ميدانستند - وقتى كه خداوند متعال زيد (عليه السّلام) را به امام سجّاد (عليه السّلام) داد و اين فرزند متولّد شد، امام سجّاد (عليه السّلام) خودشان ميفرمايند: «من قرآن را باز كردم (همين طور يك تفاُّلى راجع به اين بچّه خواسته بودند؛ به قرآن بزنند كه قرآن درباره ى اين بچّه چه ميگويد، نه اينكه حالا اسمش را چه بگذاريم كه معروف و معمول ما است) ديدم كه

ص: 314


1- . السّرائر الحاوى لتحرير الفتاوى (و المستطرفات)، ابن ادريس حلّى، ج 3، ص 638
2- . امالى، شيخ صدوق، ص 330

اين آيه آمد: «إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ.»(1) همين آيه ى معروفى كه همه ى شما ميدانيد كه «خداى متعال معامله ميكند با مؤمنين، جان و مالشان را ميخرد و در مقابل بهشت ميدهد و اين معامله به اين صورت انجام ميگيرد كه اينها در ميدان جنگ داخل ميشوند، ميكُشند تا كُشته ميشوند.» امام سجّاد ميفرمايد كه تا اين آيه در قرآن آمد، فهميديم كه اين بچّه همان زيدى است كه پيغمبر ميفرموده، چون ديدم كه اين آيه دارد گواهى ميدهد كه اين بچّه در راه خدا شهيد خواهد شد، يك شهيد در راه خدا است، يك فدايى راه خدا و راه دين است. تا اين آيه آمد فهميدم پس اين همان زيدى است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خبر داده بود، لذا بود كه اسمش را گذاشتم زيد، اصلاً اسم زيد، به مناسبت اين است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميفرمود كه از فرزندان او كسى مى آيد نامش زيد خواهد بود و اين در گوش امام سجّاد (عليه السّلام) بود، وقتى بچّه به دنيا آمد و امام فهميد كه اين همان بچّه است، اسمى كه پيغمبر خبر داده بود روى او گذاشت.(2)

يك روايت ديگر يادم آمد

امّا قبل از آن، اين را مقدّمتاً بگويم؛ چون به اين بزرگوار خيلى ظلم شده، ميخواهم بدانيد كه به چه چهره هاى موجّهى از تاريخ اسلام چه ستمهايى رفته و بدانيد كه چرا اين ظلم را كرده اند؛ چون به نظر آنها بنا است ما به رفتار امام صادق تحريف شده اى كه پيش منصور ميرود ميگويد كه تو مثل

ص: 315


1- . سوره ى توبه، بخشى از آيه ى 111. «در حقيقت خداوند از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد، خريده است؛ همان كسانى كه در راه خدا ميجنگند و ميكُشند و كشته ميشوند...»
2- . السّرائر الحاوى لتحرير الفتاوى (و المستطرفات)، ابن ادريس حلّى، ج 3، ص 638

ايوب و مثل يعقوبى، تمسّك كنيم!(1) بنابراين اگر يك زيدى هم وجود داشته باشد كه ممكن است بعضى هم به رفتار او تمسّك كنند، لذا زيد (عليه السّلام) هميشه در طول تاريخ از نظرها ساقط شده. ميخواهيم زيد را بشناسيم.

اين روايت ديگر را هم از پيغمبر بشنويد: پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) به زيدبن حارثه _ كه فرزندش اُسامه همان فرمانده جوانى است كه در احتضار پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مأمور بود لشكر را بردارد برود به جنگ روم، برود به طرف روم شرقى _ ميفرمود: «من تو را دوست ميدارم اى زيد! به خاطر اينكه همنامى با زيدى كه از نسل حسين خواهد آمد و در راه خدا شهيد خواهد شد.» اين هم يك روايت ديگر از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله).

به هرحال زيد (عليه السّلام) با اين مقدّمات در خاندانپيغمبر به دنياآمد، جوانى است در حدود سنين عمرى امام صادق (عليه السّلام) يعنى برادرزاده اش، سنّش با امام صادق (صلوات الله عليه) در يك حدود بوده. در زمانى كه امام باقر (عليه السّلام) برادر بزرگ و بزرگوارش در دنيا بود گاهى درباره ى زيد صحبت ميشد و امام باقر (عليه السّلام) گاهى چشمش پر از اشك ميشد _ اين جنبه ى عاطفى قضيه است _ و ميگفت گويا ميبينم كه او را كشته اند و بر دار آويخته اند و در كُناسه ى(2) كوفه همه ى مردم بدنش را دارند مى بينند. اين روايات نشان ميدهد كه براى خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مسلّم است كه اين جوان آخر شهيد خواهد شد و خودش هم ميدانست.

ص: 316


1- . ايشان در گفتار مربوط به امام صادق (ع) به صورت مشروح و مستند، ضعف اين روايت را اثبات مينمايند. مقصود معظّمٌله اين است كه چون چنين شخصيّت هايى الگوى ديگران خواهند بود، براى حاكمان ظالم بهترين گزينه اين است كه ايشان را از نظرها ساقط نمايند.
2- . كُناسه: نام محلّى در كوفه

اهداف زيد (عليه السّلام) از قيام و نظر امامان (عليهم السّلام) درباره ى او

حالا ميخواهيم بدانيم كه: اوّلاً انگيزه ى زيد از اين قيام چه بوده؟ چرا قيام كرد؟ ثانياً نظر امام صادق (عليه السّلام) كه معاصر با قيام بوده است نسبت به اين قيام چيست؟ اين دو مطلب را بنده اكنون ميخواهم بگويم و گمانم اين است كه به صحبت درباره ى محمّدبن عبدالله صاحب نفس زكيه ديگر نرسيم.

امّا در مورد انگيزه ى قيام، بنده فقط يكى دو روايت را و آنچه از روايات، ما استنباط ميكنيم متذكّر ميشوم براى شما؛ چون اينها مسائل نظرى نيست، اينها مسائل روايتى است، خبرى است و بايستى ببينيم در روايات و در اخبار و در تواريخ چه رسيده به ما و از آنها بفهميم. بنده دو سه روايت از ايشان نقل ميكنم:

يك روايت اين است كه زيدبن على بن الحسين ميرود پيش هشام. علّت اينكه چرا رفت پيش هشام در روايت نيست، بالاخره زيد مردى بود جزو آحاد جامعه ى اسلامى و كارهايى دست اين رئيس يعنى هشام داشت _ مثل اينكه شما مثلاً مراجعه ميكنيد به رئيس فلان اداره چون يك كارى آنجا داريد؛ چون همه ى كارها دست آن سردمداران قدرت بود و تقريباً همه ى رشته ها به آنها برميگشت و خودشان مستقيماً نظر ميدادند، اين تشكيلات ادارى اى كه در روزگار بعد به وجود آمد در آن روز نبود _ هشام كه در آنجا چشمش به زيد افتاد و ديد يكى از فرزندان امام اميرالمؤمنين (عليه السّلام) از بنى هاشم در آنجا هست، وقت را مغتنم شمرد كه يك قدرى به او نيش بزند و بنا كرد توهينهايى كردن؛ ازجمله توهينهايى كه در روايات آمده اين است كه به امام باقر (عليه السّلام) برادر زيد توهين كرد، چون امام باقر (عليه السّلام) معارض با هشام است. در اينجا زيد ناراحت شد، احساس كرد

ص: 317

كه ديگر وقت سكوت تمام شده، نوبت به يك عمل حاد رسيده؛ چرا؟ براى خاطر يك كلمه حرف فقط؟ نه، چون ديد كه وضع نظام فاسدى كه بنى اميه در رأس اين نظام دارند بهره بردارى شخصى و خصوصى ميكنند و اِعمال قدرت ميكنند به جايى رسيده كه اينها ديگر ابائى ندارند كه علناً نسبت به آئين اسلام _ آن آئينى كه وجود زيد و امثال زيد براى زنده كردن آن است _ نسبت به يك چنين آئين مقدّس انسانى اصيلى اهانت كنند و مقدّسات را به بازى بگيرند و حتّى براى كسى مثل زيد هم ارزشى قائل نباشند كه در حضور او ملاحظه كنند. اين هتّاكى اين را نشان ميداد. زيد خيلى متغير شد، از آن مجلس بلند شد.(1) بعدها به بعضى دوستانش گفت: «اگر من يك نفر همراه خودم داشتم قيام ميكردم، ديگر ساكت نمى نشستم.»(2)

در يك جمله ى ديگرى زيد (عليه السّلام) يك كلمه ى خالده(3) گفته كه مثل كلمات ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) است. تقريباً جمله اين است: «إنّه لمْ يكرهْ قوْمٌ قطّ حرّ السّيْف إلّا ذلّوا»(4)؛ گفت: «هيچ مردمى از گرمى شمشير و از تيزى شمشير نترسيدند مگر آنكه ذليل شدند.» هر جمعيتى كه از تيزى شمشير ترسيد، به ذلّت افتاد، خوار شد، زبون شد. تا كى ديگر من بنشينم اينجا كه هشام حالا بنا كند به مقدّسات من و به قرآن من اهانت كردن و ظلم كردن. زيد اين جمله را گفت و آمد عازماً بر خروج، تصميم گرفت كه ديگر حركت كند و مشغول مقدّمات كار شد. در اين

ص: 318


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 197
2- . كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، اربلى، ج 2، ص 140
3- . كلام جاودان
4- . بحارالأنوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 187

خلال يك عدّه اى از مردم ميرفتند اطراف زيد و او را ميپذيرفتند و با او بيعت ميكردند. زيد از حجاز به عراق آمد؛ چون احساس كرد كه در عراق بهتر ميشود اين كار را سامان داد، فكر ميكرد دوستان پدرش و پدرانش در كوفه و در عراق بيشتر هستند و آمد عراق براى اينكه قيام خود را در آنجا تعقيب كند.(1) البتّه تفصيلات ماجراى زيد خيلى زياد است كه به بحث ما چندان ارتباطى هم ندارد. مردم پى درپى مراجعه ميكردند به زيد و راجع به امام صادق (عليه السّلام) از او سؤال ميكردند. همچنان كه مراجعه ميكردند به امام صادق (عليه السّلام) و راجع به زيد از آن بزرگوار سؤال ميكردند. از زيد سؤال ميكردند راجع به امام صادق (عليه السّلام)، در چند روايت فراوان كه در كتب شيعه مسطور است. ايشان در جواب ميگفتند كه: «خداى متعال در هر زمانى يك حجّتى بر خلق گذاشته و در زمان ما حجّت بر خلق جعفربن محمد برادرزاده من است.»(2) اين را زيد مكرّر ميگفت و خود او هم اظهار علاقه مندى ميكرد نسبت به امام صادق (عليه السّلام).

از امام صادق (عليه السّلام) كه سؤال ميكردند _ به حسب آنچه استنباط و تشخيص من است؛ يعنى قضاوت من است وَالّا روايات مخالفش را هم اشاره خواهم كرد _ امام نسبت به زيد يك بياناتى ايراد ميكردند كه اين بيانات موجب ميشد كه هركسى اين بيانات را بشنود، برود با زيد همراه بشود. در يك روايت امام ميگويند: «آن كسانى كه با زيد شهيد بشوند، مثل كسانى هستند كه با على بن ابى طالب شهيد شده اند.»(3) البتّه نهضت

ص: 319


1- . بحارالأنوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 187
2- . امالى، شيخ صدوق، ص 544
3- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 1، ص 253

زيد طولى هم نكشيد؛ يعنى در يك مدّت كوتاهى زيد قلع وقمع شد؛ يك واقعه اى برايش اتّفاق افتاد كه حالا تفصيل اين واقعه را نميخواهم عرض كنم.

زيد (عليه السّلام) و يارانش به مسجد كوفه وارد شدند و شهر را هم تقريباً گرفتند. ناگهان يك غفلتى انجام گرفت و يك تيرى به پيشانى زيد خورد و زيد به زمين افتاد و در ميدان جنگ شهيد شد،(1) كه اگر اين تير نميخورد به پيشانى زيد، يعنى يك چنين اتّفاق ناگهانى پيش نمى آمد، آثار پيشرفت در كارشان ظاهر شده بود و به گمان قوى كوفه و بصره و عراق را در حمله ى اوّل ميگرفت، كارشان به هرحال كار نپخته اى نبود در ابتداى كار، امّا خب يك اتّفاقى افتاد و اين تصادفات در زندگى براى همه كس و در همه ى زمانها پيش مى آيد.

غرض اين است كه از وقتى كه زيد به كوفه رفت و قيام كرد و كشته شد و بعد از كشته شدن او، دائماً از امام صادق (عليه السلام) درباره ى زيد سؤال ميشد و امام صادق (عليه السّلام) زيد را هم قبل از اينكه كشته بشود و هم بعد از آنكه كشته شد، با كلمات خيلى موجز و جالب و عميقى تأييد ميكرد.

در يك روايت - كه اين مربوط به بعد از كشته شدن زيد است - امام صادق (عليه السّلام) فرمودند كه «رحم اللّه عمّى زيْدا»(2)؛ خدا عموى من زيد را رحمت كند. «إنّ عمّى كان رجلًا لدنْيانا و آخرتنا»(3)؛ «او بود كه هم براى دين ما و هم براى دنياى ما نافع بود.» براى دين ما نافع بود به اين معنى كه دين را ترويج ميكرد، قرآن را زنده ميكرد،

ص: 320


1- . انساب الاشراف، بلاذرى، ج، ص و مقاتل الطّالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، صص و؛ شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد، ج، ص
2- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 1، ص 249
3- . همان: ص 25

دشمنان قرآن را از بين ميبرد، اين نفع او است براى دين. براى دنياى امام صادق (عليه السّلام) هم زيد نافع است، براى خاطر اينكه وضع گروه امام صادق (عليه السّلام) در زمان خلفاى بنى اميه وضع خفقان است، وضع فشار است، دائماً در محدوديتند، دائماً اصحابش در خطر كشته شدن و اعدامند و زيد (عليه السّلام) كه قيام ميكرد، قيام زيد براى دنياى امام صادق (عليه السّلام) هم بهتر بود، توجّه كرديد؟ به هرصورت يك چنين تعبيرات جالبى از امام صادق (صلوات الله عليه) نسبت به زيد آمده.

يك جمله ديگر از امام صادق اين است كه ميفرمايد: «مضى و اللّه عمّى شهيداً كشهداء اسْتشْهدوا مع رسول اللّه و علىٍّ و الْحسن و الْحسيْن.»(1)؛ «بخدا قسم عمويم زيد شهيد است مثل شهدايى كه در ركاب پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) جنگيدند و شهيد شدند و مثل على و مثل حسن و مثل حسين (عليهم السّلام).»

در يك روايت امام هشتم (عليه السّلام) ميفرمايد كه: «زيد در راه خدا جهاد كرد.»(2) اين قضاوت ها را ميخواهم بدانيد. در يك روايت امام صادق (عليه السّلام) نسبت به زيد مرثيه خوانى ميكند، عزا و ماتم او را ذكر ميكند(3) و در عزايش مردم را ميگرياند، كه اين را هم يك اشاره اى خواهم كرد كه به چه مناسبتى بوده. در اين زمينه البتّه روايات زياد است.

امّا درباره ى انگيزه ى زيد؛ يكى از خُطَبى كه زيد بيان كرده، خطبه ى مفصّلى است كه در آن

انگيزه ى خودش را امربه معروف و نهى ازمنكر و انتقام خون شهداى كربلا معرّفى ميكند(4) كه عين

ص: 321


1- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 1، ص 25
2- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 1، ص 249
3- . امالى، شيخ صدوق، ص 392
4- . بحارالأنوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص؛ 207 و الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد، شيخ مفيد، ج 2، ص 171

همان انگيزه اى است كه امام حسين (صلوات الله عليه) داشت: «أريد أنْ آمر بالْمعْروف و أنْهى عن الْمنْكر و أسير بسيرة جدّى و أبى»(1)(عليهم السّلام)؛ يعنى عين همان انگيزه اى كه امام حسين (عليه السّلام) براى قيام خود معين كرد، زيد (عليه السّلام) هم براى حركت خود و قيام خود معين كرد.

در يك جا انگيزه ى خودش را اصلاح امّت معرفى ميكند و ميگويد من قيامم براى اصلاح امّت است. عيناً باز همان انگيزه ى قيام امام حسين (عليه السّلام) كه فرمود: «إنّما خرجْت اريد الْإصْلاح فى أمّة جدّى.»(2)، اينجا هم زيد ميگويد: «لوددْت أنّى أحْرقْت بالنّار ثمّ أحْرقْت بالنّار و أنّ اللّه أصْلح لهذه الْأمّة أمْرها.»(3) يعنى: «دوست ميدارم كه مرا به آتش بسوزانند، دوباره به آتش بسوزانند، و براى من به اين قيمت تمام بشود كه اصلاح امر اين امّت و كار امّت به سامان برسد و از اين وضع نابسامان و ناهنجار بيرون بيايد.»

به هرصورت، از اين قبيل مطالب ديگر خيلى زياد است كه اگر چنانچه بخواهم يك يك اينها را بيان كنم طولانى ميشود.

يك روايت جالب ديگر هم در همين زمينه ى نظر امام صادق (عليه السّلام

) درباره ى زيد هست كه آن را هم عرض و مطلب را تمام كنم و آن روايت اين است كه يكى از ياران همراه زيد آمد خدمت امام صادق (عليه السّلام). امام فرمود: «كجا بودى؟» گفت: كوفه بودم. گفت: چه خبرى دارى و قضيه چيست؟ حضرت نگران زيد بودند و خبر نداشتند چه شده، و او خبر كشته شدن زيد و ناكام شدن انقلاب زيد را براى امام داشت مى آورد.

ص: 322


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 89
2- . همان
3- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 208

فرمودند: «چه شد قضيه؟» گفت: يابن رسول الله! عموى شما زيد در مسجد كوفه كشته شد و آن تفصيلات. حضرت خيلى متأثّر و غمگين شدند و گفتند كه: «خب تو با عموى من بودى؟» عرض كرد كه بله، فرمودند كه: «با عموى من كه بودى، كسى را هم كُشتى يا نه؟» گفت: بله، فرمودند: «چند نفر را كُشتى؟» گفت: هفت نفر يا پنج نفر - امام صادق (عليه السّلام) يك تعبيرى ميكند كه آن تعبير براى دلگرم كردن طرف است و نظر امام صادق (عليه السّلام) را ضمناً به ما نشان ميدهد؛ امام صادق (عليه السّلام) دستش را بلند كرد و گفت: «خدايا! مرا در ثواب اين كشتن ها با اين مرد شريك كن.»(1) ملاحظه ميكنيد، خب حالا امام صادق (صلوات الله عليه) يقيناً در آن ثواب شريك بوده اند؛ چون در پاره اى از موارد، نشانه ى همكارى امام صادق (عليه السّلام) با زيد كاملاً پيدا است و همين طور كه گفتيم امام مردم را در جريان كار زيد قرار ميداد، امّا ميخواهد به اين مرد بفهماند كه كارى كه كردى كار درستى بوده، شركت تو در اين كار يك كار صحيحى بوده، لذا فرمودند كه: «خدايا! مرا در ثواب اين كشتن ها با اين مرد شريك كن.»

يك جاى ديگر آمده كه امام صادق (عليه السّلام) امور خاندان آن كسانى را كه با زيد شهيد شده بودند به عهده گرفت و زندگى آنها را اداره ميكرد.(2)

بررسى روايات واردشده در مذمّت زيد

به هرصورت، يك مطلب را لازم ميدانم در آخر بحث به شما عرض كنم و آن رواياتى است كه در مذمّت زيد نقل شده. در

ص: 323


1- . عيون اخبار الرّضا (ع)، شيخ صدوق، ج 1، ص 253
2- . بحارالأنوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 170

مقابل اين رواياتى كه بنده عرض كردم كه سر تا پا تعريف زيد است، بعضى از روايات هم هست كه زيد را مذمّت ميكند؛ عمده ى آنها كه چند تا از آن به حسب ظاهرش قرص و محكم هم هست، يك مضمون واحدى دارد. من آن مضمون واحد را ميگويم و روشن ميكنم و ثابت ميكنم براى شما كه اين مضمون اصلاً خلاف اسلام است و اصلاً دروغ است؛ آن روايت اصلاً ممكن نيست راست باشد. روايت اين طورى است كه يكى از اصحاب امام صادق (عليه السّلام) _ كه حالا آن هم در برخى روايات مختلف نقل شده، بعضى جاها «زراره» بعضى جاها «مؤمن الطّاق» و به هرحال مختلف است _ با زيد مباحثه ميكند، به زيد ميگويد كه تو خروجت و قيامت مثلاً بيجا است و ادّعا ميكند كه چون امام قيام نكرده و خروج نكرده، بنابراين تو حق نداشتى قيام كنى و خروج كنى.(1) از اين حرفها بين آن شخص و زيد مذاكره اى درگير ميشود.

در

بعضى روايات اين طورى است امّا در بعضى از روايات ديگر، اين طورى نيست، بلكه ظاهر روايت اين است كه كأنّه زيد (عليه السّلام) ادّعاى امامت ميكرد و اين راوى به زيد ميگويد كه تو امام نيستى و برادرت امام باقر (عليه السّلام) و پس از او برادرزاده ات امام صادق (عليه السّلام) امام است و زيد قبول نميكند. به حسب اين روايت، زيد اين حرف را از او قبول نميكند و ادّعاى امامت ميكند كه البتّه بنده شواهد نقلى فراوانى دارم كه اين حرف دروغ است غير از حالا آن استنباطى كه از روايت داريم، بنده شواهد نقلى فراوانى دارم كه اين دروغ است و زيدبن على معتقد به امامت امام جعفر صادق (عليه السّلام) بوده كه نمونه اش را قبلاً

ص: 324


1- . بحارالأنوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 46، ص 193

عرض كرده ام و نمونه هاى ديگرى هم دارد. اين روايت اين طورى است كه گويا زيد مدّعى امامت است و ديگرى ميگويد كه خير، زيد برادرزاده ى امام است. ازجمله ى حرفهايى كه در اين روايت به زيد نسبت داده شده اين است كه زيد به اين مرد گفت كه چگونه پسر برادر من امام صادق است، درحالى كه اگر برادرزاده ى من امام بود من كه نزديك به اين خاندان هستم بايد ميفهميدم، تو كه دور هستى فهميدى، من كه نزديكم نفهميدم؟ منى كه فرزند امام سجّاد هستم و پدرم _ امام سجّاد _ مرا روى زانوى خود مى نشاند، لقمه را به دست خود در دهان من ميگذاشت، اگر لقمه گرم بود، آن را سرد ميكرد كه دهانم آزرده نشود، او چطور حاضر شد من بروم به جهنّم و نگفت به من كه بعد از خودش فرزندش باقر و پس از او فرزندش صادق امامند. به من كه فرزندش بودم و اين قدر به من علاقه داشت كه لقمه را با دست خود به دهانم ميگذاشت و اگر داغ بود، فوت ميكرد كه سرد بشود كه دهان من نسوزد، نگفت امّا به تو كه بيگانه ى دورِ غير قريشى گفته اند، و تو فهميده اى؟ درحالى كه اگر چنين چيزى بود بايد اوّل به من ميگفتند. اين حرف را از زيد (عليه السّلام) نقل ميكنند، از زبان آن كسى كه جناب «مؤمن الطّاق» است يا «زراره» است يا «محمّدبن مسلم» است، كه ظاهراً جوابى ميدهد. او رو كرد به زيد و گفت: «به همين دليلى كه گفتى، تو جگرگوشه ى آنها هستى و تو را دوست داشته اند، به همين دليل به تو نگفته اند و به من گفته اند. چطور؟ براى خاطر اينكه ميدانستند كه تو اگر بدانى كه امام صادق (عليه السّلام)، امام است، با او مخالفت ميكنى و چون دوستت داشتند و جگرگوشه شان بوده اى، خواسته اند

ص: 325

ندانى تا اگر مخالفت كردى قاصر باشى(1) و به جهنّم نروى، امّا من يك آدم بيگانه اى بوده ام، گفته اند به او ميگوييم تا اگر مخالفت كرد و به جهنّم هم رفت، به جهنم رفته باشد، امّا دلشان براى تو سوخت، دلشان براى ما نسوخت و حضرت زيد (عليه السّلام) كه اين حرف را شنيد، دهانش بسته شد و ساكت شد و ديگر جوابى نداشت بدهد. و بعد اين شخص بلند شد آمد پيش امام صادق (عليه السّلام) و گفت: بله، با عموى شما _ زيد _ ما چنين بحثى كرديم و او اين طورى گفت و ما اين طورى گفتيم و ساكت شد، حضرت صادق (عليه السّلام) فرمودند كه: بارك الله، راه را بر او از چهار طرف بستى.(2)

آيا به نظر شما اين روايت درست است؟ البتّه مسئله ى سند و اينكه راوى اش كيست، مسائلى است كه بايد مطرح باشد و بايد نگاه كرد ديد راوى اين روايت كيست، آيا سلسله ى سند درست است، درست نيست؟ امّا قبل از آنكه به سند روايت بپردازيم، متن روايت را بايد مورد مداقّه قرار بدهيم.

اگر يك روايتى به دست ما رسيد كه با طرز فكر اسلام، قابل تطبيق نيست،

ما به سند روايت كمترين نگاهى هم نميكنيم. ائمّه (عليهم السّلام) خودشان فرموده اند كه هر چيزى كه موافق با قرآن است آن را بگيريد و هر چه مخالف با قرآن است بزنيد، به سينه ى ديوار، به آن اعتنا نكنيد.(3)

اين روايت مضمونش اين است كه در شرع مقدّس اسلام

ص: 326


1- . جاهل قاصر كسى است كه نميداند، اما در يادگيرى كوتاهى نكرده باشد. چنين كسى به خاطر ترك واجب يا حرام، مؤاخذه نميشود؛ به خلاف جاهل مقصّر.
2- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 1، ص 259
3- . در كتاب شريف كافى، بابى با عنوان «بَابُ الْأخْذِ بِالسُّنَّةِ وَ شَوَاهِدِ الْكتَاب» در اين زمينه وجود دارد. ر. ك: كافى، كلينى، ج 1، ص 69

و در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) در دنيا و آخرت يك پارتى بازى قوى اى وجود دارد. امام نسبت به فرزند خودش كه زيد (عليه السّلام) باشد، به قول ما مشهدى ها «روپايى» ميكند؛ يعنى جانب دارى ميكند؛ جانب دارى بى جهت و بى دليل را ميگويند روپايى. امام جانب دارى بى جهت و بى دليل ميكند و حق را به او نميگويد تا اگر او با حق مخالفت كرد، گناهكار نباشد، امّا نسبت به «مؤمن الطّاق» اين جانب دارى بى جهت و بى دليل وجود ندارد و حق را به او ميگويند كه اگر هم مخالفت كرد و به جهنّم رفت، به جهنم رفته باشد!

خب اين حرفى است كه در اسلام اصلاً قابل قبول نيست. انسانها همه در عرض همند و در مقابل خدا برابرند. آن كسى نزديك تر است به خدا كه عبادت او، بندگى او، اطاعت او بيشتر باشد. معنى ندارد فرزند امام به صِرف اينكه از خاندان امام است، از طرف امام، مورد يك جانب دارى اى قرار بگيرد، بعد هم خدا در قيامت آن را امضا كند. اين يك حرفى است كه اصلاً از منطق اسلام صدها فرسنگ دور است و فاصله دارد.

علاوه بر اين، حالا امام سجّاد (عليه السّلام) به فرزندش زيد نگفت، امّا زيد خودش هم نميفهميد؟ بالاخره به عقيده ى شيعه يك امامى لازم است يا نه؟ اين امام كيست؟ زيد يعنى قاصر بود، يعنى جاهل و نادان بود؟ آن هم اين قدر كه امام صادق و امام باقر (عليهم االسّلام) را نشناسد؟ يقيناً اين طور كه نبوده. خب اگر بشناسد و درعين حال نگرود، اينكه قاصر ديگر نيست، مقصّر است _ ميخواهد امام سجّاد (عليه السّلام) گفته باشد يا نگفته باشد _ جايش در جهنّم است، توجّه كرديد؟

بنابراين، اين روايت، روايتى است كه از لحاظ متن بسيار

ص: 327

ضعيف است و هيچ قابل قبول نيست و اگر سندش هم سند درستى باشد، نهايت كارى كه با اين روايت بشود كرد اين است كه بگوييم ما معنى را نميفهميم، منظور از اين روايت را نميفهميم، امّا قبولش نميتوانيم بكنيم. اگر رد نكنيم اين روايت را و به ديوار نزنيم، همين اندازه است كه بگوييم ما اين را قبول هم نخواهيم توانست كرد وَالّا مضمون اين روايت به اين شكلى كه هست اصلاً قابل قبول نيست. هم از نظر ساير رواياتى كه با اين معارض است و نشان ميدهد كه زيد مرد بسيار بااعتقادى بوده و بسيار با امام صادق (عليه السّلام) روابطش خوب بوده و خيلى علاقه مند بوده و جزو شيعيان امام صادق (عليه السّلام) است، و هم از جهت متنش كه متن بسيار مضطربى(1) است.

شكل گيرى فرقه ى زيديه پس از شهادت زيد

يك مطلب كوتاه ديگر اين است كه اگر كسى بپرسد اگر زيد آدم خوب و درستى بوده پس اين زيديه چه ميگويند، اين زيديه اى كه زيد را امام خود و رهبر خود ميدانند _ خب امام زيديه است ديگر _ اين زيديه پس چيست؟ در جواب بايد توجّه داشت كه زيديه از زمان زيد شروع نشده است و زيد اصلاً داعيه ى امامت نداشت. خداى متعال به عيسى بن مريم ميفرمايد: «يٰا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّٰاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلٰهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ»؛(2) «تو به مردم گفته اى كه تو را و مادرت را خدا بدانند و خدا را، خدا ندانند؟» بعد عيسى (عليه السّلام) به پروردگار عرض ميكند كه: «بارالها! تو

ص: 328


1- . نقل مبهم
2- . سوره ى مائده، بخشى از آيه ى 116

منزّهى، تو مقدّسى، من كوچك تر از آنم كه اين حرف را بزنم.»(1) يا «إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ»؛(2) «اگر من چنين حرفى گفته بودم تو ميدانستى، تو عالِم بودى و تو ميدانى كه من نگفته ام.» گناه عيسى (عليه السّلام) چيست اگر مردمى او را خدا بدانند؟ و گناه على بن ابى طالب (عليه السّلام) چيست اگر مردمى درباره اش غلوّ كنند و خدا بدانند و گناه زيد چيست اگر مردمى او را امام بدانند و امام صادق (عليه السّلام) را قبول نداشته باشند؟ زيد در اين زمينه هيچ گناهى ندارد، همچنان كه در مورد محمّد حنفيه هم بنده يك چنين احتمالى ميدهم كه حالا اگر يك وقتى رسيدم و مجال شد، درباره ى محمّدبن حنفيه هم بحثى ميكنم.

ص: 329


1- . سوره ى مائده، بخشى از آيه ى 116: «قٰالَ سُبْحٰانَكَ مٰا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مٰا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ.»
2- . سوره ى مائده، بخشى از آيه ى 116

ص: 330

گفتار دهم: تقيه

اشاره

دوازدهم محرّم 1393 ه -. ق _ 1351/11/27

ص: 331

ص: 332

دليل اهمّيت بحث از تقيه

بحثى كه امروز به عنوان تتمّه و تبصره اى براى بحث زندگى امامان (عليهم السّلام) وعده داده ايم كه به عرض برسانيم، بحثى است در تقيه. به چه مناسبت بحث تقيه را در اينجا مطرح ميكنم؟ مناسبتش اين است كه گفتيم در روايات ديده ايم و خوانده ايم كه زندگى امامان اهل بيت (صلوات الله و سلامه عليهم) يكسره مجاهدت و مبارزه در راه خدا بوده است و روش زندگى آنها، درست عكس آن روشى است كه در ذهن و تصوّر معمول و متداول مردم زمان ما و نه زمانهاى نزديك به ما نقش بسته، و ديديم كه از امام سجّاد (عليه السّلام) تا امام يازدهم امام عسكرى (عليه السّلام) يك خطّ واحدى وجود دارد _ يك رشته ى ممتدّى كه سرتاسر تلاش است و پيكار است و مبارزه است و جبهه گيرى در مقابل قدرت زمان است و جبهه گيرى در مقابل وابستگان به قدرت زمان است و علماى وابسته، شعراى وابسته و غيرذلك.

اين مطلب پيش مى آيد كه شما كه ميگوييد ائمّه (عليهم السّلام) مجاهدت ميكرده اند، پس اصل تقيه را كه از اصول مسلّم شيعه

ص: 333

محسوب است چگونه توجيه و حمل ميكنيد؟ آيا ائمّه (عليهم السّلام) تقيه نميكرده اند و اگر قبول داريد كه ائمّه (عليهم السّلام) تقيه ميكرده اند، تقيه ى آنها با اين جهادشان چگونه قابل سازش است؟ اين سؤال يا تاكنون به ذهن شما آمده و يا اگر نيامده، حتماً اگر در آينده روى اين مطلب فكر ميكرديد، اين سؤال به ذهنتان مى آمد و بحث امروز من در پاسخ به اين سؤال مقدّر است.

مطلب ديگرى كه مقدّمتاً بايد عرض كنم اين است كه همچنان كه در روزهاى گذشته در مقام بيان فهرست مباحث عرض كردم، بحث ما در تقيه نميتواند يك بحث كامل گسترده ى جامع الاطرافى باشد، براى اينكه آن بحث جامع الاطراف، احتياج به يك نگرش و بررسى مستقل دارد كه البتّه اين بررسى مستقل هم ممكن است انجام گرفته باشد؛ امّا متناسب با بحث زندگى ائمّه (عليهم السّلام) نيست و مستقلّاً بايد خيلى مشروح و مبسوط و مفصّل در آن وارد شد، امّا بحث ما در تقيه يك بحث جانبى است، بحث حاشيه اى است، يك مطالبى را درباره ى تقيه لازم است كه همگان بدانند و ان شاءالله طرز فكر واحدى در اين زمينه براى همه پديد بيايد تا ديگر هركسى تقيه را به هرجورى كه دلش خواست معنى نكند. اين دو مطلبى بود كه به عنوان مقدّمه خواستم عرض كنم.

مسلّم بودن اصل تقيه در مكتب تشيع

مطالبى كه امروز در مورد تقيه بيان ميكنم را به ترتيب شماره در ذهن نگه داريد، چند مطلب است كه شايد از يكديگر جدا و منفك هم باشد. مطلب اوّل اصل اعتراف به حكم تقيه است،

ص: 334

هيچ كس نبايد منكر بشود كه در مكتب تشيع يك اصلى به نام اصل تقيه وجود دارد؛ چون ديده ايم كه وقتى كه بعضى ها با هم بحث ميكنند و يك نفر يك استفاده ى غلطى از واژه ى تقيه ميكند، فوراً حريف نقطه ى مقابل آن به او اعتراض ميكند كه چه ميگويى؟ تقيه چيست؟ كأنّه تقيه را قبول ندارد؛ نه، اين خطا است. ما در مكتب تشيع و در اسلام، بلكه در همه ى اديان الهى يك اصلى به نام تقيه داريم و اين اصل خيلى هم مهم است. اين اصل خيلى هم ضرورى و حياتى است. و امام (عليه السّلام) درباره ى اين اصل، به بيانات گوناگونى تأكيدهاى عجيبى هم كرده كه بنده اين را الآن ميگويم، منتها بعد كه شما معناى تقيه را فهميديد، اين تأكيدها را پهلوى آن معنا بگذاريد تا ببينيد امام به چه چيزى تأكيد و تأييد كرده. خواهش ميكنم آقايان در ذهنشان پيش داورى نكنند؛ يعنى بنده كه حالا رواياتِ تأكيد و تأييد تقيه را ميخوانم، آن معناى خاص را كه تاكنون در ذهنشان از تقيه بوده مجسّم نكنند كه بگويند كه امام، ما را به اين معناى ذهنى متصوَّر خودمان دعوت كرده.

ازجمله ى رواياتى كه تقيه را به طور خيلى قاطعى تأييد ميكند اين است كه ميفرمايد كه: «التّقيّة دينى و دين آبائى»؛(1) يعنى «تقيه، آئين من و ممشاى من و ممشاى پدران من است.» ازجمله ى ديگر رواياتى كه اين معنا را تأكيد ميكند اين است كه ميفرمايد: «لا دين لمن لا تقيّة له»؛(2) «كسى كه تقيه ندارد، دين هم ندارد.» بايد تقيه داشته باشيد، اگر نداشته باشيد، حتماً دين صحيح يا دين

ص: 335


1- . بحارالانوار، علّامه محمّدباقر مجلسى، ج 64، ص 103
2- . كافى، كلينى، ج 2، ص 217

كامل نخواهيد داشت؛ اين هم يك روايت ديگر. ديگر روايات از اين قبيل كه همين طور مطلق اسم تقيه را آورده باشد و يك بيان توضيح آميزى در مورد تقيه نفرموده باشد و تقيه را تأكيد كرده باشد باز هم داريم، البتّه نه چندان زياد. چند روايت اين طورى داريم كه مضمونش از نظر ما مسلّم است، پس همه ى ما اين را به طور اجمال بدانيم كه در اسلام و در شيعه بلكه اشاره خواهيم كرد كه در اديان پيشين هم يك اصلى به نام تقيه وجود داشته و اين اصل داراى اهمّيتى هم بوده، اين مسئله ى اوّل.

نبودِ واژه اى در فارسى براى ترجمه ى دقيق كلمه ى «تقيه»

مطلب دوّم اين است كه آيا در فارسى براى لغت تقيه يك واژه اى كه بتواند آن را به طور كامل معنى بكند داريم يا نداريم؟ در اين مورد متأسّفانه بنده نتوانستم يك واژه اى را كه صددرصد برابر و معادل با تقيه باشد پيدا كنم، اگر بگوييم تقيه به معناى «استتار» است، خواهيم ديد كه يقيناً از اين وسيع تر است؛ اگر بگوييم تقيه به معناى «به طور مكتوم عمل كردن» است كه همان استتار تقريباً ميشود باز، مى بينيم كه معناى تقيه از اين وسيع تر است؛ اگر بگوييم كه تقيه به معناى ايجاد تشكيلات است كه انسان، كارى را كه ميخواهد بكند برطبقِ تشكيلاتى انجام بدهد اين كار را، مى بينيم اين هست، امّا از اين هم وسيع تر و عميق تر است؛ امّا آنچه مسلّم است اين معنايى كه از اين واژه ى تقيه، امروز در ذهن بسيارى از مردم ما نقش ميبَندد، اين معنا صددرصد غلط است.

تصوّر غلط مردم از تقيه

مردم درباره ى تقيه، امروز چه تصوّر ميكنند؟ تصوّر مردم اين

ص: 336

است كه تقيه يعنى اينكه انسان وقتى كه ميخواهد يك عملى را انجام دهد و يك واجبى را به جا بياورد، اگر چنانچه براى انجام اين واجب، براى پيمودن اين راه، يك خطرى و يك ضررى تصوّر ميشود، انسان اين واجب را انجام ندهد و اين راه را نپيمايد؛ مردم از تقيه، يك چنين تصوّرى دارند. اين مطلب بشدّت غلط است. آن چنان غلط است كه اگر در ميان مردم اين طرز فكر رايج نبود، عنوان كردنِ اين معنى توسّط من هم غلط بود، بايستى به وضوحش موكول ميكرديم و اصلاً مطلب را توضيح نميداديم، لكن چون متأسّفانه در ميان مردم اين معنا بشدّت رواج پيدا كرده است كه تقيه را به اين معنى ميگيرند كه اگر چنانچه كه يك واجبى را تشخيص دادى كه واجب است لكن يك خطرى در انجام اين واجب تو را تهديد ميكند، اين واجب را انجام نده، بترس و انجام نده اين واجب را، تقيه را اين طور معنا ميكنند؛ بايد توضيح داد.

تمثيلى براى بيان تفاوت معناى صحيح با برداشت نادرست تقيه

مسلّم معناى تقيه در روايات اين نيست، ضدّ اين است؛ يعنى چه ضدّ اين است؟ يعنى تقيه به معناى اين است كه اگر چنانچه يك كارى در عالم واقع و عمل براى انسان داراى خطر و ضرر است، انسان

بايد آن كار را به صورتى انجام بدهد كه كار حتماً انجام بگيرد و آسيبى به آن كار نرسد، اين معناى تقيه است در روايات. البتّه اينكه ميگويم معناى تقيه است نميخواهم، بگويم كه همه ى معناى تقيه اين است، حالا بعضى از روايات را از روى كتاب نقل ميكنم، بحث ما امروز يك بحث روايى

ص: 337

است، از روى حديث امروز بيشتر ميخواهيم صحبت بكنيم وليكن اين را مقدّمتاً براى آشنايى ذهن شما عرض ميكنم، فقط معناى تقيه اين نيست كه در روايات خواهيد ديد، امّا مسلّماً اين جزو معناى جوهرى و عنصرى تقيه است كه انسان عمل را انجام بدهد، به صورتى كه اين عمل آسيب نبيند و صدمه اى به اين عمل وارد نيايد؛ مثلاً فرض بفرماييد: اگر بخواهيم مثال بزنيم اين طورى ميشود كه شما براى مسافرتى از اينجا بلند ميشويد مثلاً برويد به مشهد يا به قم. اينجا در بين راه برخورد ميكنيد به يك مانعى، مثلاً فرض كنيد سيل آمده يا دزدى، سر گردنه را گرفته و اگر شما بخواهيد ادامه ى به راه خودتان بدهيد يا سيل شما را غرق ميكند و شما به منزل نخواهيد رسيد يا گرگ به شما آسيب ميرساند يا دزد آسيب ميرساند يا از اين قبيل؛ يا فرض بفرماييد كه به يك نقطه اى ميرسيد كه در اينجا جادّه خيلى باريك است و خطرناك است و اگر بخواهيد عبور بكنيد از اينجا با اتومبيل با همان سرعت معمولى، با همان وضع معمولى، اينجا ممكن است كه اتومبيل از اين فاصله ى عمق زياد سقوط بكند، اينجا جاى احتياط است.

تقيه در اينجا در ذهن مردم چيست و در روايات يعنى چه، ذهن ائمّه و بيان ائمّه (عليهم السّلام) چيست؟ مردم در اينجا ميگويند كه: «آقا! تقيه كن.»؛ يعنى چه «تقيه كن.»؟ يعنى كه تا ديدى سيل است، برگرد، قم رفتن ضرورتى ندارد، برگرد بيا به خانه ات، راحت بنشين. وقتى كه مى بينى كه يك ظالمى يا يك دزدى يا يك گرگى

سر گردنه را گرفته خب برگرد، چه لزومى دارد كه راه را ادامه بدهى؟ و خود را به خطر بيندازى و آخرش هم به منزل نرسى. اين تقيه ايى است كه مردم به طور معمول معنى

ص: 338

ميكنند. امّا امام صادق (عليه السّلام) تقيه را اين طور معنى نميكند _ آن طورى كه از مجموع روايات استفاده ميكنيم _ ميگويد كه: «آقا! تا ديدى كه يك گرگى، يك دزدى، يك ظالمى، يك جاى تنگى، يك سيلى راه تو را قطع كرده است، اينجا سعى كن آن چنان بروى كه اين سيل به تو صدمه نزند؛ يعنى برو از بالاى كوه عبور كن، برو [ولى] اين جاده ى معمولى را نرو. آن چنان برو كه اين دزد يا اين ظالم يا اين گرگ به تو نتواند آسيب وارد بياورد و تو را از رسيدن به مقصود بازبدارد؛ يعنى چطورى برو؟ يعنى يك كانال حفر كن برو، يعنى برگرد از راه ديگر برو، يعنى در جيبت، در كمرت، در دستت وسايلى داشته باش كه اگر چنانچه اين گرگ، اين دزد، اين ظالم جلويتو را گرفت، بتوانى دفاع كنى و به راهت ادامه بدهى و منع و حجاب و سدّى را كه او به وجود آورده است، از ميان بردارى.

و مى بينيد كه اين دو معنى مثل اينكه يك قدرى اختلاف دارد ديگر؛ يعنى اين دو معنى نقطه ى مخالف هم است؛ در معنى اوّل، تقيه موجب برگشتن است، در معنى دوّم، تقيه موجب پيش رفتن است. خب چگونه آنچه موجب پيش رفتن است، ممكن است موجب برگشتن هم باشد؟ توجّه كرديد؟ اين مطلب را تذكّر دادم براى اينكه به طور مجمل بدانيد كه آنچه در ذهن مردم از معناى تقيه نقش بسته، يك حرف درستى نيست و منطبق با هيچ روايتى و هيچ آيه اى و هيچ استنباط صحيحى كه براى ما معتبر و حجّت باشد، نيست، اين را به نحو مجمل و كلّى گفتم.

ص: 339

تقيه در آيات و روايات؛ وسيله اى صحيح براى رسيدن به هدف

و امّا آنچه ما از آيات قرآن _ كه در چند آيه ى قرآن مادّه ى تقيه و ذكر تقيه به كار رفته _ و از رواياتى كه يا در ذيل آيات قرآن نازل شده، وارد شده، يا مستقلّاً در ذكر معناى تقيه به كار رفته، استفاده ميكنيم، اين است: تقيه يك وسيله اى است براى رساندن انسان باهدفى به هدفش، اين مجمل قضيه.

اين وسيله چيست؟ هر وسيله اى كه انسان را به هدف برساند يا يك نوع وسايل خاص؟ نه، هر وسيله اى نه، چند نوع وسيله ى خاص مورد نظر است كه اين وسايل خاص، انسان را به هدف برساند و موجب بشود كه موانع و خارِ راه ها جلوى انسان را نگيرد؛ مثلاً فرض

بفرماييد كه اگر انسان به وسيله ى يك جنايتى ممكن است به هدف برسد، اين را تقيه نميگويند؛ اگر انسان به وسيله ى مخالفت با اصول هدف خود، يك وقتى بخواهد خود را به هدف برساند، اين را در عرف منطق اسلام و تشيع تقيه نميگويند؛ مثلاً فرض بفرماييد آن كسى كه ميخواهد رهبرى جامعه ى اسلامى را به دست بگيرد و لازمه ى رهبرى تقوا و عدالت است، اين آدم براى اينكه خود را به رهبرى جامعه ى اسلامى برساند، بى تقوايى و بى عدالتى را پيشه كند؛ يعنى مخالفت كند با اصولى كه در رهبرى جامعه ى اسلامى در اسلام و در قرآن مقرّر شده، اين را تقيه نميگويند. اميرالمؤمنين (عليه السّلام) در شورايى كه عمر تشكيل داد، با يك دروغ، با يك مجامله ميتوانست حكومت را در دست بگيرد، امّا اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اين مجامله و اين دروغگويى را مرتكب نشد؛ ميتوانست آنجا بگويد كه من برطبقِ كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيره ى شيخين، حكومت خواهم كرد. با گفتن اين حرف و با سپردن اين تعهّد، حكومت

ص: 340

را قبضه ميكرد، منتها وقتى كه به حكومت ميرسيد، به سيره ى شيخين عمل نميكرد. اين كارى بود كه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) آسان ميتوانست انجام بدهد، امّا نداد؛ چرا؟ براى خاطر اينكه در منطق اسلام، آن وسيله اى كه انسان را به هدف ميرساند، آن وسيله نبايد برخلاف هدف باشد، نبايد نامقدّس و آلوده باشد. وسيله هم بايستى صحيح باشد، وسيله هم بايد وسيله اى باشد كه با هدف قابل تطبيق باشد. على (عليه السّلام) ميخواهد حكومت بكند براى اينكه دروغگويى را از عالم بردارد، پيمان شكنى را بردارد، رذالت اخلاق را از بين ببرد، انسانها را در مسير صحيحى به سوى هدف معين و مقصود رهبرى بكند، براى اين منظورها على (عليه السّلام) ميخواهد به حكومت برسد و امور مملكت و ملّت را قبضه كند و اين درست نيست كه وسيله اش يك دروغ باشد، يك پيمان شكنى باشد، يك فريب باشد، يك رياكارى باشد، يك ضدّ فضيلت گرايى باشد، اين درست نيست، پس چنين نيست كه ما تقيه را به اين معنى بگيريم كه هر وسيله اى كه انسان را به هدف برساند اين اسمش تقيه است؛ نه، يك نوع وسايل مخصوص، مورد نظر است.

شرايط تحقّق صحيح تقيه

1) حفظ نظم و مراقبت كردن از اصول و برنامه ى مقرّر

ازجمله يكى از چيزهايى كه انسان را به هدف ميرساند، حفظ نظم و مراقبت كردن از اصول و برنامه اى است كه براى او مقرّر شده؛ هرگز در مراعات برنامه ريزى كه براى رسيدن به هدف بر او مقرّر شده، لاابالى گرى به خرج ندهد، اين از چيزهايى است كه انسان را به هدف نزديك ميكند.

ص: 341

2) استتار و كتمان

يكى از چيزهايى كه _ بنده حالا دو سه تا از اينها را ميشمارم و بعد روايات را تطبيق ميكنم با اينها _ انسانِ هدفى را به هدف ميرساند، عبارت است از استتار و كتمان. صحابى امام و يار نزديك امام بايد راه خود را كه قدرتهاى قاهر زمانِ امام با آن راه مخالفند پوشيده بدارد، نبايد به آنها بگويد كه من دارم عليه حكومت تو اى منصور، يا اى هارون، يا اى معاويه! مبارزه ميكنم؛ نبايد بگذارد او بفهمد كه اين در صراط ايجاد حكومت حق و عدل است كه سجلّ (1) چنين حكومتى جز على (عليه السّلام)، يا جز امام صادق يا امام باقر (عليهم االسّلام) يا بندگانى كه با تيپ آنها پرورش پيدا كرده اند، نميتواند باشد.

پس اگر استتار كند و كتمان بكند مسلّم است كه به هدف نزديك تر خواهد شد، امّا اگر چنانچه استتار نكرد، كتمان نكرد و منصور فهميد كه فلان كس در پيرامون امام صادق (عليه السّلام) دارد فعّاليت ميكند تا حكومت نزديك مدّت يا دورمدّت امام صادق (عليه السّلام) را تشكيل بدهد كه ايجاد آن حكومت مساوى است با مرگ منصور و نابودى دودمان عبّاسى، پيدا است كه منصور با يك چنين فعّاليتى كنار نخواهد آمد، پيدا است كه منصور با آن كس كه ميخواهد او را بكُشد، جور ديگرى جز با كُشتن، روبرو نخواهد شد؛ اين خيلى روشن است ديگر. پس استتار و كتمان در ميان اصحاب ائمّه (عليهم السّلام) ميتوانست آنها را به هدف و مقصدشان نزديك كند.

3) انجام كار به صورت تشكيلاتى

يكى از چيزهايى كه انسانِ هدفى پيرامون امام را ميتواند به

ص: 342


1- . شناسنامه

مقصد برساند، وجود يك سلسله رابطه هايى است كه ميان امام و افراد، و ميان افراد با يكديگر بايد وجود داشته باشد.

اگر چنانچه مفضَّل بن عمر كه در مدينه زندگى ميكند، يا معلّى بن خُنَيس كه در مدينه زندگى ميكند، با زرارة بن اَعين كه در كوفه زندگى ميكند، با فلان بن فلان كه در بلوچستان دارد زندگى ميكند، با زيدبن عمرو مثلاً كه در خراسان دارد زندگى ميكند، از حال هم بااطّلاع باشند، فرامين امام را به يكديگر برسانند؛ يكديگر را توصيه كنند به پيروى هرچه بيشتر از امام و به مراقبت هرچه بيشتر از فرمان امام و يكديگر را از اشتباهات بر حذر بدارند و خلاصه، كارهاى خود را با هم هماهنگ و همگام بكنند، پيشرفت تشيع در زمان امام صادق (عليه السّلام) بسى سريع تر و حكومت حق و عدالت بسى نزديك تر و قريب الوقوع تر خواهد شد، منكر اين هستيد؟ پس اين هم يكى از وسايل پيشرفت كار كه خلاصه اش عبارت است از هماهنگ ساختن فعّاليتهاى شيعى در زمان قدرت بنى عبّاس و بنى اميه و به وجود آوردن روابط خاص ميان افراد شيعه و شخص امام (عليه السّلام) و ميان امام و تك تك افراد يا گروه ها و ميان گروه ها و افراد با يكديگر.

تا حالا شد سه وسيله: اوّلى حفظ نظم و جزئيات برنامه، دوّمى استتار و كتمان، سوّمى ايجاد ارتباطات؛ كه با اصطلاحات امروز اسمش را ميگذارند تشكيلات، و من عرض كرده ام كه تشكيلات كه ميگوييم، فوراً تشكيلات يك حزب مقتدرى كه در فلان گوشه ى دنيا مشغول فعّاليت است به ذهنتان نيايد؛ ماجرا، ماجراى سيزده قرن پيش تر از تمدّن كنونى و فرهنگ كنونى است؛ معلوم است كه در آن روزگار، وضع تشكيلات و تجهيزات و ارتباطات و سازمانها به مجهّزى و مدرنى امروز نبوده

ص: 343

و نميتوانسته باشد.

اجمالاً يك نوع ارتباطى، يك نوع هماهنگى اى، يك نوع همگامى اى، يك نوع از حال هم خبر داشتن، يك نوع از يك جا و از يك مصدر واحد الهام گرفتن بوده؛ تشكيلات به اين ميگويند و تقيه بر همه ى اين سه اصل كه گفتم، اطلاق ميشود و جزو مصاديق تقيه است و روايات هم در اين زمينه فراوان وجود دارد، حالا من چند روايت را نقل ميكنم.

نمونه هايى از رفتارهاى سرّى و از روى تقيه در روايات

1) روش مخصوص و رمزى براى نامه نگارى

مثلاً در زمينه ى ارتباط امام با افراد و آحاد شيعيانى كه با آن حضرت ارتباط داشته اند، يك روايتى است در مناقب ابن شهرآشوب كه احمدبن اسحاق مى آيد خدمت امام عسكرى (عليه السّلام) و از امام تقاضا ميكند كه در مكاتباتى كه ميان من و شما جريان خواهد داشت، چون مطالبى طبعاً وجود دارد كه اين مكاتبات بايستى دست كسى نيفتد، دلم ميخواهد كه شما خط بنويسيد براى من، تا من خطّ شما را بشناسم.(1) چرا ميخواهد خطّ امام را بشناسد؟ براى اينكه بنا است امام امضا نكند، اگر بنا بود امام امضا بكند، شناختن خط معنى نداشت. مثلاً فرض كنيد نامه از امام مى آيد براى احمدبن اسحاق قمّى در قم، اين نامه اتّفاقاً مى افتد به دست كسانى كه بر قم تسلّط دارند؛ حكّام عبّاسى زمان. اگر احمدبن اسحاق را زير فشار قرار دادند كه اين نامه از كجاست و چگونه است، بگويد نميدانم، ارتباط خود را با نامه انكار كند و از طرف ديگر از روى خط

ص: 344


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 433

تشخيص بدهد كه نامه از طرف امام است و احتياج به امضا و غيره نباشد. حضرت در جواب ميفرمايد كه: «عيب ندارد» و خط را مينويسند، احمدبن اسحاق خط را نگاه ميكند و آشنا ميشود. منتها بعد امام به او توضيح ميدهند، ميگويند: «گاهى با قلم ريز خواهم نوشت و گاهى با قلم درشت، اشتباه نكنى»؛ يعنى درست دقّت كن و مراقبت كن. اين خيلى نمونه ى كوچكى است. يك حديثى است كه ممكن است از زير چشم و دست شما رد بشود و نگاه كنيد و امثال اين حديث به نظرتان خيلى عادى بيايد؛ خب يك مكالمه ى ساده و معمولى است بين احمدبن اسحاق و بين امام عسكرى (عليه السّلام)، امّا همين مكالمه ى ساده، نمايشگر يك وضع خاصّى است در زمان ائمّه (عليهم السّلام). خب اگر چنانچه مطلبى كه بين امام و بين احمدبن اسحاق هست، خلاصه ميشد در احوالپرسى و حال شما چطور است و آيا رودخانه ى قم آب دارد يا ندارد، اگر اين مسائل بود، چه لزومى داشت امام امضا نكند؟ [بايد] امضا كند ديگر، اگر در اين نامه چيزى بر ضدّ حكومت نيست، يك دستورى به احمدبن اسحاق نيست كه شما بايستى در قم چه بكنيد، چنين بكنيد، چنان بكنيد، فلان پول را بفرستيد، فلان پول را فلان جا مصرف بكنيد كه معنى ارتباطات همين است، اگر اينها نيست، چرا احمدبن اسحاق و امام عسكرى (عليه السّلام) ملاحظه ميكنند كه اين نامه دست حكومت نيفتد؟ خب نامه ى «فدايت شَوم» دست حكومت افتاد، افتاد، چه اهمّيتى دارد؟ پيدا است كه اين نامه، نامه ى ديگرى است و اين نشان ميدهد جوّ خاصّى را در زندگى ائمّه (عليهم السّلام).

ص: 345

2) تشكيلات مستحكم

حالا اگر چنانچه بخواهيم وضع نامه نگارى ائمّه (عليهم السّلام) را به دوستانشان و اصحابشان و نحوه ى ارتباطات مراسلاتى را بدانيم، اين نامه اى كه حالا ميخوانم، هم مضمون نامه، مضمون جالبى است و مؤيد حرفهايى است كه در بخشهاى گذشته عرض كرديم و هم كيفيت نامه نگارى ائمّه (عليه السّلام) اجمالاً به دست مى آيد.

نامه اى است از امام عسكرى (عليه السّلام) به اهل قم و آوج(1) - كه تعبير عربى اش «آبَه» است - انسان از مضمون نامه و قراين اين طور استنباط ميكند كه گويا اين آقايان از اينكه امام عسكرى (عليه السّلام) مورد فشار دستگاه است و مورد محاصره ى حكومت است، ملول شده بودند و فكر ميكردند كه امام عسكرى (عليه السّلام) از راه پدرانش منصرف شده. امام نامه اى مينويسند كه آنها را به رهبرى هاى خود دلگرم كند و به آنها اطمينان بدهد كه ما در راهى كه گام برميداشتيم، هنوز هم همچنان گام برميداريم و اين فشار و اين تضييقات، ما را از نيت خودمان و از هدف و مقصدى كه داشته ايم باز نداشته و دنبال راهمان را گرفته ايم و داريم ميرويم. اين را هم از «مناقب» نقل ميكنم. در اين نامه امام عسكرى (عليه السّلام) ميفرمايند:

«فلمْ تزلْ نيّتنا مسْتحْكمةً»؛(2) «نيت ما و مقصد و هدفى كه داشتيم و آن عزم ما همچنان مستحكم و راسخ است.» «و نفوسنا إلى طيب آرائكمْ ساكنةً»؛ «ما دلمان به خوش نيتى شما و خوش رأيى و خوش فكرى شما آرام است.»؛ يعنى خاطرمان از شما جمع

ص: 346


1- . شهرى است بين قزوين و همدان. اين شهر به همراه رى و قم، سه مركز مهم شيعه در قرون ابتدائى شكل گيرى تشيّع در ايران بوده است.
2- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 425

است، معتقديم كه شما دوستان خوب با ما هستيد و شما هم مثل ما از راهتان و از عقيده تان برنگشته ايد. ببينيد چقدر اين نيروبخش است براى شيعيان امام عسكرى (عليه السّلام) در قم و آوج. و اين نيروبخشى براى چيست اصلاً؟ اگر موضوع مسئله گفتن يا نظر دادن و راهنمايى هاى خصوصى كردن باشد كه اين حرفها را ندارد. خب در آن زمان در عالَم اسلام چندين نفر، كسانى بودند، بزرگانى بودند از اهل سنّت و ديگر فِرَق، كه اينها به مردم ارشادهاى دينى ميكردند، امام هم مثل آنها ارشاد دينى ميكرد، امّا اينكه ميفرمايد: «ما شما را داريم، ما با شما هستيم، ما با شما ايستاده ايم، به شما اطمينان داريم، روى شما حساب ميكنيم.» _ بنده روى اين تعبيرات تكيه دارم و چون ممكن است محلّ تشكيك واقع بشود در ذهن آقايان، ميخواهم روشن بشود در ذهن شما _ اين براى چه كارى گفته ميشود؟ جز براى يك عمل بزرگ و پردردسر؟ جز براى يك پيكار؟ جز براى پيمودن يك راه سنگلاخ؟ بعد ميفرمايد كه: «الْقرابة الرّاسخة بيْننا و بيْنكمْ قويّةٌ»؛ «خويشاوندى مستحكم ميان ما و شما برقرار است.» ما با شما برادريم، خويشاونديم. امام افراد جمعيت خود و حزب طرف دار خود را خويشاوند و نزديك خودش ميداند، امّا همين امام حسن عسكرى (عليه السّلام) خود را با برادرش جعفر، خويشاوند نميداند، همان جعفرى كه بناحق مقام او را ادّعا ميكرد. بعد چند جمله ى ديگر دارد كه طولانى است و مورد نظر نيست، جمله ى آخرش هم كه اشاره ى به وجود يك تشكيلات فكرى و هدفى خيلى مستحكمى است اين است كه ميفرمايد: «لما جمعنا اللّه عليْه من الْحال الْقريبة و الرّحم الْماسّة يقول الْعالم (سلام الله عليه) إذْ يقول الْمؤْمن أخ الْمؤْمن لأمّه و أبيه». تعبير مؤمن را نگاه كنيد كه مؤمن در

ص: 347

اينجا يعنى چه؟ ميفرمايد كه ميان ما و شما خويشاوندى نزديك است. «الرحم الماسّة»؛ يعنى قوم وخويش درجه ى يك هستيم، مثل پدر و فرزند، مثل مادر و فرزند، مثل برادر و برادر، اين طورى هستيم. و «عالِم» كه گويا مراد از آن موسى بن جعفر (صلوات الله عليه) يا امام صادق (صلوات الله عليه) باشد، امام عسكرى (عليه السّلام) از قول جدّش نقل ميكند كه جدّ بزرگوار ما فرموده است كه: «مؤمن برادر پدرومادرى مؤمن است؛ الْمؤْمن أخ الْمؤْمن لأمّه و أبيه»؛ يعنى ارتباط اينها و وثيقه ى ميان اينها و پيوندى كه ميان دو مؤمن هست، پيوند برادرى پدر و مادرى است، نه برادرى ناتنى حتّى، اين قدر اينها به هم نزديكند مراد از مؤمن كيست؟ كسى كه بگويد «لا اله الّا اللّه، محمّد رسول اللّه»؟ آنها كه خيلى بودند، خود «متوكّل» هم ميگفت، خود «معتزّ» هم ميگفت، همان قدرتهايى كه در زمان امام هادى (عليه السّلام) و امام عسكرى (عليه السّلام) هر دو روز يكى شان مى آمدند بالاى منبرخلافت و با سر سقوط ميكردند، همه ميگفتند، پس او نه، بلكه آنكه ايمان امام عسكرى (عليه السّلام) را دارد، آن كس كه دنبال راه امام عسكرى (عليه السّلام) است، اين چيست؟ اين همان ارتباط مستحكم تشكيلاتى است ميان امام و ميان افراد و آحاد طرف داران و پيروانش، اين يك روايت.

3) ارسال نامه هاى سرّى

يك روايت ديگرى است كه باز در زمينه ى وجود يك تشكيلات و يك سلسله كارهاى مخفى و مستترى است در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) كه آن هم به نظر من خيلى روايت معنى دار و پرمغزى است؛ كه البتّه آن هم مربوط به امام هادى (عليه السّلام) است ظاهراً، يعنى به طور قطع از يكى از سه امام آخرى است؛

ص: 348

چون آن طور كه بنده استفاده كرده ام از روايات، اوج فعّاليت تشكيلاتى شيعه از امام رضا (عليه السّلام) به بعد است؛ يعنى امام جواد و امام هادى و امام عسكرى (عليهم السّلام)؛ و علّت اينكه اين سه امام شهيد شدند و مجال به اينها داده نشد و از مدينه يكسره آورده شدند به عراق و در عراق هر سه ماندند و در عراق هر سه شهيد شدند و دفن شدند و در جوانى هم كشته شدند، همين بود كه تشكيلات شيعه در زمان اين سه امام به اوج قدرت خودش رسيده بود. قضيه ى ابوالاَديان را نشنيده ايد؟(1) در منبرها زياد گفته ميشود كه ابوالاديان رفت كه پولهايى را بياورد، بعد كه برگشت و ديد امام عسكرى (عليه السّلام) از دنيا رفته، امام زمان (عليه السّلام) را با نشانه هايى كه داده بودند شناخت، ابوالادَيان كجا رفته بود پول بياورد؟ مدائن. مدائن زير گوش بغداد است، زير گوش مركز خلافت بنى عبّاس يعنى سامرّا _ سرّ من رآه _ است. در مدائن شيعيان زياد بودند و پول ميدادند به امام، و زندگى تشكيلاتى امام را اداره ميكردند و بقدرى فعّاليت تشكيلاتى اينها عميق بود كه در اختيار امام پولهاى زيادى ميگذاشتند كه امام بتواند به آحاد شيعه و آحاد اين تشكيلات عظيم كمك كند و مدد برساند. اين قدرت فعّاليت امام را نشان ميدهد. بنابراين اين روايتى هم كه حالا ميخوانم و به طوراجمالى اشاره ميكنم، يا مال امام هادى (عليه السّلام) است، يا مال امام عسكرى (عليه السّلام) _ گمانم اين دو امام است _ امام (عليه السّلام

) به خدمتگزار خودشان كه اين خدمتكار از كارهاى امام بى خبر است، يك آدم بيگانه اى است _ گاهى هم البتّه خدمتكارهاى امام جاسوس دستگاه بوده اند

ص: 349


1- . كمال الدّين و تمام النّعمة، شيخ صدوق، ج 2، ص 474

كه در يك روايتى دارد كه «خدّامنا و قوّامنا شرار خلْق اللّه»؛(1)«اينهايى كه دوروبَر ما هستند، اين خدمه ى ما، اين اطرافى هاى ما از بدترين خلق خدا هستند.» البتّه كلّيت ندارد. در يك موسمى ظاهراً اين طورى بوده كه حكّام، كسانى را به عنوان مستخدم و آشپز و كارگر و مانند اينها در خانه ى امام ميگماشتند كه كارهاى امام (عليه السّلام) را كنترل كند و زير نظر بگيرد و گزارش كند _ امام به يكى از اين خدّام خودش كه يك آدم معمولى اى بود يا وابسته بود، هر چه بود، يك چوبى داد؛ يك چوب ساده اى _ كه در روايت دارد كه اين چوب مثل پاشنه ى در بود، اين درهاى قديمى كه چفت و لولا نداشت، از آن انتهاى در يك قسمت درازى داشت كه ميرفت در سوراخى كه در چهارچوب تعبيه كرده بودند و در دور همين پاشنه ميگشت، چوبى به شكل پاشنه ى در، يك چوب دراز معمولى _ گفت: «اين را ببر بده به فلانى.» غلام اين چوب را برداشت آمد. در راه اتّفاقاً اين چوب از دست غلام محكم خورد زمين، تا خورد زمين يك مرتبه غلام ديد اين چوب باز شد و يك مشت كاغذ از اين چوب ريخت بيرون. ناراحت شد و كاغذها را جمع كرد و آمد پيش امام و گفت كه يابن رسول اللّه اين چوب شكست و كاغذها ريخت. امام بنا كردند به او تشر زدن: چرا چوب را انداختى؟ چرا كاغذها را ريختى؟ و چرا چنين و چنان...(2) بنده سؤال ميكنم در اين كاغذها چه بوده؟ اوّلاً كاغذ نوشتن به آدمى كه در همان شهر دارد زندگى ميكند، يعنى چه؟ آيا جز اين است كه يك دستوراتى است كه بايستى به يك صورتى داده بشود، يا كتبى يا رمزى وارد بشود، به هرحالتى كه هست؟ آيا جز اين است؟ ثانياً اگر كاغذ معمولى بود، چرا امام با

ص: 350


1- . الغيبة، شيخ طوسى، ص 345
2- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 427.

اين زحمت، درون پاشنه ى در را بتراشد، كاغذ داخلش فرو كند، بعد درِ آن را طورى ببندد كه معلوم نباشد كه اين دو تكّه است، يك چيز بسيطى به نظر بيايد، يك چوب ساده و معمولى به نظر بيايد _ كار آسانى كه نيست _ اين را خودش هم نبَرَد، بدهد به نوكرش كه جلب توجّه هم نكند، نوكر هم چوب را دستش بگيرد، بازى دارد ميكند، در كوچه راه ميرود و...؟ آيا جز اين است كه يك جريان مبادلات غير معمولى وجود داشته بين امام (عليه السّلام) و اصحابش؟ بنابراين اين يكى از انواع و شُعَب تقيه است.

اثبات رِوايى تقيه نام داشتن كارهاى تشكيلاتى

اشاره

خواهش ميكنم كه درست دقّت بفرماييد كه روشن بشود، ممكن است كه شما بگوييد كه خب، امام (عليه السّلام) اين سبك كارها را داشته، و ما منكر وجود يك چنين ارتباطى نيستيم، امّا اين اسمش تقيه نيست، تقيه چيزى است و اين چيز ديگرى است. از كِى شما نام تقيه را روى اين ميگذاريد؟ اين سؤالى است كه شما حق داريد اين سؤال را بكنيد. بنده به استناد چند روايت از امام (عليه السّلام) اسم اين را تقيه ميگذارم. حالا اين روايتها را شما دقّت كنيد ببينيد كه آيا عيناً همين را امام توصيه ميكند در ذيل كلمه ى تقيه يا نه.

1) دستور ائمّه (عليهم السّلام) براى داشتن ارتباط تشكيلاتى با ايشان

يك روايت ذيل آيه ى معروف «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِصْبِرُوا وَ صٰابِرُوا وَ رٰابِطُوا»(1) ؛ «اى مسلمانان پايدارى كنيد، پايمردى كنيد و رابطه

ص: 351


1- . سوره ى آل عمران، بخشى از آيه ى 200

برقرار كنيد» است. قال (عليه السّلام): «اصْبروا على الْمصائب»(1)؛ امام دارد آيه را تفسير ميكند، ميفرمايد: «اصبروا» يعنى پايدارى كنيد در مصيبت ها و ناراحتى ها. «و صابروهمْ على التّقيّة»؛ در مقابل آنها پايمردى كنيد به وسيله ى تقيه. «و رابطوا على منْ تقْتدون به»؛ با رهبرتان كه به او اقتدا ميكنيد رابطه برقرار كنيد. اگر تنها اين جمله ى اخير استعمال شده بود، احتمال داشت كه ارتباط، ارتباط روحى باشد، ارتباط به وسيله ى توسّل مثلاً باشد، امّا چون دنبال آن دو جمله ى قبلى است كه «اصْبروا على الْمصائب و صابروهمْ على التّقيّة»، روشن است كه اين رابطه يك رابطه ى پنهانى و تشكيلاتى است.

2) تشكيلاتى مستتر همچون دژى مستحكم

يك روايت ديگر كه آن خيلى بيانش صريح و گويا است، در ذيل آيه ى شريفه اى است كه در سوره ى كهف(2) است، كه درباره ى ذوالقرنين است. ذوالقرنين وقتى كه رسيد به آنجايى كه يأجوج و مأجوج بودند، مردم به ذوالقرنين گفتند كه بيا اينجا براى ما سدّى درست كن كه يأجوج و مأجوج نتوانند به ما حمله كنند و ما را مورد تعرّض قرار بدهند. آنجا ذوالقرنين به آنها ميگويد كه من در بين اين دو كوه سدّى خواهم ساخت. در يك آيه ى ديگر «رَدما» دارد، تعبير «ردم» كه آن هم به معناى حفاظ و حصن و حاجب مستحكم است. ذوالقرنين ميگويد كه من سدّى و ردمى، يعنى حجاب و حافظ مستحكم و حصار

ص: 352


1- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 16، ابواب امر به معروف: باب 24، ص 208، ح 16
2- . سوره ى كهف، آيات 94 و 95

مرتفعى، ميان شما و يأجوج و مأجوج به وجود مى آورم. اين آيه ى قرآن است كه ارتباطى به بحث ما ندارد، امام در ذيل اين آيه به مناسبت كلمه ى «سد» و كلمه ى «ردم» اين طور بيان ميفرمايد:

اوّلاً درباره ى «سد» و «ردم» ميفرمايد كه: «التقيّة»(1) سدّى كه ميان مؤمن و ميان يأجوج و مأجوج ها بايد باشد، اين سدّ، اسمش تقيه است. دنبال اين جمله اين طورى بيان ميفرمايد: «إذا عملْت بالتّقيّة لمْ يقْدروا لك على حيلةٍ»؛ «تو وقتى برطبقِ تقيه عمل كردى و خودت را مستور نگه داشتى، اينها به تو راهى پيدا نميكنند و به تو دست نميتوانند برسانند.» بعد ميفرمايد كه: «و هو الْحصْن الْحصين»؛ «تقيه حصار مستحكم است.»؛ وقتى كه داخل تشكيلات بودى ديگر نميتوانند به تو راه پيدا كنند و تو را پيدا كنند. «و صار بيْنك و بيْن أعْداء اللّه سدّاً لا يسْتطيعون له نقْباً.»(2)؛ «سدّى ميان تو و حصارى ميان تو و ميان دشمن خدا به وجود مى آيد كه دشمن خدا نميتواند نقبى باز كند و بشكافد و خودش را به تو برساند»؛ يعنى يك تشكيلات مستتر، اين هم يك روايت.

3) وجود منصبى به نام «باب» براى اصحاب خاصّ ائمّه (عليهم السّلام)

حالا در زمينه ى تشكيلات يك قرينه ى ديگرى هم بنده عرض كنم كه به نظرم چيز مهمّى باشد، محقّقين در دنبال اين مطالب راه بيفتند. مطلبى كه بنده در خلال مطالعه در روايات اهل بيت (عليهم السّلام) درباره ى زندگى ائمّه (عليهم السّلام) به آن برخورد كرده ام، و اين را قرينه اى دانستم بر اينكه روابط پنهانى ميان امام و ميان دوستان و مَواليان و گروه هاى طرف دار خودش وجود

ص: 353


1- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 16، ص 213؛ تفسير العيّاشى، ج 2، ص 351
2- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 16، ص 213

داشته كه اسمش تشكيلات است، عبارت از اين است كه:

در بعضى از كتب سيره ى ائمّه (عليهم السّلام) ميرسيم به اين جمله راجع به امام سجّاد مثلاً كه ميگويد: «و كان بابه يحْيى بْن أمّ الطّويل.»(1)؛ «باب امام، يحيى بن امّطويل بود.» و راجع به همه ى ائمّه از امام حسين به بعد تا امام يازدهم (عليهم السّلام) براى هركدامى يك نفر را به عنوان باب، معين ميكند كه راجع به ائمّه ى قبل نيست، راجع به امام حسن، اميرالمؤمنين (عليهم السّلام) تعبير باب نيست. اين باب چيست؟ شما مناقب ابن شهرآشوب را برداريد نگاه كنيد، ذيل حالات هريك از ائمّه (عليهم السّلام) يك نفر آدم معرّفى شده به عنوان اينكه اين باب اين امام بود.(2) اين باب چيست؟ مگر امام در خانه نشسته بود و كسى را راه نميداد و اطرافيانش نميگذاشتند كه مردم بروند خدمت آقا برسند، دست آقا را ببوسند، تا يك باب بخواهد كه بروند آن باب را ببينند و او برود مثلاً با آقا رابطه برقرار كند، مگر اين طورى بوده قضيه؟ مسلّماً نه؛ امام سجّاد (عليه السّلام) شب، روز، وقت، بى وقت، در بازار، در بيابان، در خيابان، در مسافرت با مردم بوده؛ امام صادق (عليه السّلام) هروقتى كه آزاد بود، خانه اش محاصره نبود،

ص: 354


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 176
2- . در جلد چهارم كتاب مناقب آل ابى طالب (ع) افراد زير به عنوان باب معرّفى شده اند: رُشيد هَجَرى به عنوان باب امام حسين (ع) (ص 77)؛ يحيى بن امّ طويل به عنوان باب امام سجّاد (ع) (ص 176)؛ جابربن يزيد الجعفى به عنوان باب امام باقر (ع) (ص 211)؛ محمدبن سنان به عنوان باب امام صادق (ع) (ص 280) [البتّه اين نسبت محلّ ترديد است]؛ مفضّل بن عمر به عنوان باب امام كاظم (ع) (ص 325)؛ محمّدبن راشد به عنوان باب امام رضا (ع) (ص 368)؛ عثمان بن سعيد سمّان به عنوان باب امام جواد (ع) (ص 380)؛ حسين بن روح نوبختى به عنوان باب امام حسن عسكرى (ع) (ص 423).

در تبعيد نبود، در زندان نبود، مردم مى آمدند و ميرفتند، با او صحبت ميكردند؛ حجابى بين آنها و مردم نبود تا اينكه بخواهند يك بابى داشته باشند. پس اين بابها از امام فرمان ميگرفتند و تقاضاها و نيازها و كارهاى مردم را به امام ميرساندند، چه كارهايى را؟ كارهاى مخفى را وَالّا كارهاى آشكار را كه خودشان مى آمدند و ميگفتند، در مورد مسائل پنهانى و مستور و مكتوم و مخفى آنچه لازم بوده كه بين امام و بين ديگران ارتباطى باشد، به وسيله ى اين باب انجام ميگرفته. اين است كه اسم اينها را گذاشتند باب. اتّفاقاً ميرسيم به اين مطلب كه اغلب يا چند نفر از اين كسانى كه جزو باب ائمّه (عليهم السّلام) معرّفى شده اند، مثل همين يحيى بن امّطويل مثل معلّى بن خنيس، يك وقتى هم گويا شناخته شده اند و با وضع فجيعى كشته شده اند و به قتل رسيده اند كه به معلّى بن خنيس قبلاً(1) اشاره كرده ام و گفته ام كه داودبن على براى اينكه شيعيان را بشناسد و آنها را در مدينه قلع وقمع بكند، ديد بايد معلّى بن خنيس را بگيرد؛ لذا معلّى بن خنيس را گرفت و ظاهراً شكنجه داد يا تهديد كرد و گفت: «بايد شيعيان را معرّفى كنى.» او گفت: «اگر اسمشان زير پايم هم بود، پايم را بلند نميكردم تا تو ببينى.» و معرّفى نكرد تا او را كشتند. يا همين حجّاج، يحيى بن امّطويل را خواست و از چيزهايى سؤال كرد و او جواب نداد، دستور داد زير شكنجه او را كشتند؛ يعنى اين دستش را قطع كردند، آن دستش را قطع كردند، اين پا و آن پا و در آخر زبانش را و يحيى بن امّطويل شهيد شد و از دنيا رفت و او باب امام سجّاد (عليه السّلام) بود.

ص: 355


1- . در گفتار دهم كتاب حاضر ذيل عنوان «وجود رگه هاى فعّاليّتهاى مبارزاتى در زندگى ائمّه (ع)».

اين بابها مورد يك چنين شكنجه ها و آزارهايى هم قرار ميگرفتند و اين خود، نمايشگر اين حقيقت است كه اينهايى كه به عنوان باب ائمّه (عليهم السّلام) معرّفى شده اند، واقعاً كليد تشكيلات تشيع محسوب ميشدند و دشمن اگر ميخواسته به تشكيلات راه پيدا كند، اگر [باب] را مى شناخته، از راه اينها ميخواسته راه پيدا كند. منتها امام هم ميدانست كه چه كسى را باب خودش قرار بدهد؛ يحيى بن امّطويل را باب خودش قرار ميداد كه اگر زير شكنجه كشته هم بشود حرف نزند، معلّى بن خنيس را باب خودش قرار ميداد كه اگر به دار كشيده بشود و بدنش به آتش كشيده بشود، درعين حال زبانش باز نشود. يك چنين چيزى را بنده به عنوان مؤيد اين مطلب عرض ميكنم.

4) وجود ياران مخفى براى امامان (عليهم السّلام)

يك مطلب ديگرى هم كه به ذهن ما آمده از مدّتها پيش اين است كه در روايات اهل بيت (عليهم السّلام) ما گاهى تعبيراتى داريم كه يك كارهاى خاصّى به «جنّ» نسبت داده شده. ازجمله اين روايت سدير صيرفى است(1) كه بنده اين را هم از «مناقب» نقل ميكنم كه ميگويد وقتى كه از مدينه ميخواستم خارج بشوم، رفتم خدمت امام، عرض كردم آقا كارى، فرمايشى داريد؟ _ ظاهراً سدير صيرفى است و گويا به خراسان يا كوفه ميرفته _ كارى نداريد؟ امام فرمودند: «نه.» دوباره ميپرسد: «نامه اى، چيزى؟» گفتند: «نه، برو به سلامت.» ميگويد: «از مدينه آمدم بيرون، يك قدرى كه رفته بودم _ حالا چقدر رفته بود، جايش را معين ميكند _ به فلان جا كه رسيدم، يك مرتبه ديدم يك نفر رسيد

ص: 356


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 190

به من، يك نامه اى داد دست من، گفت: اين مال مولايت امام است، و رفت. نامه را نگاه كردم، ديدم بله، نامه اى است از امام به من و در آن دستوراتى و خصوصياتى هست. بعد يا از خود آن شخص كه نامه را آورده بود يا بعد از امام پرسيدم كه آقا اين كه بود كه اين نامه را اين طور سريع به من رساند؟ حضرت فرمودند كه يك عدّه اى هستند كه جنّ هستند و خدمت ميكنند به ما.»

از اين قبيل روايات زياد است كه جن يك مرتبه يك سبك كارهاى خاصّى را انجام ميداد. در اينجا البتّه اصرار نداريم كه جن را منكر بشويم، اين را توجّه داشته باشيد، امّا كلمه ى جن به حسب لغت يعنى پنهان. هر چيز پنهانى را هم ميگويند جن، توجّه كرديد؟ جن يعنى آنچه پشت پرده است، در پشت حجاب است، مستور است، از چشم پنهان است، پوشيده است، به اين ميگويند جن. چه اشكالى دارد كه اين فرد جزو رجال الغيب امام بوده، جزو ياران پنهان امام بوده؟ دم دروازه هاى مدينه در كنترل است، اگر امام يك نامه اى به اين بنويسد ممكن است كه دم دروازه ى مدينه جاسوسهاى داودبن على جيبهاى او را بگردند و بعد نامه را پيدا كنند، اسرار امام فاش و برملا بشود. چرا امام اين كار را بكند؟ اين است كه امام به اين ميگويد تو برو، اين مرد هم آزاد و شاد و خاطرجمع كه امام به او كاغذى نداده اند و خطرى ندارد، از دروازه رد ميشود و عبور ميكند مى آيد، از دروازه كه خارج شده، يك آدم ديگرى هم كه مخفى است، جن است؛ يعنى مخفى است؛ يعنى مردم او را به امام وابسته نميدانند، از دوستان ظاهر و نزديك امام نيست، وابسته ى به امام نيست ظاهراً، از دوستان مخفى است، يواشكى نامه را برميدارد و مُهر امام به آن زده ميشود و گِل خورده و مُهرخورده _ آن وقت لاك

ص: 357

نبوده و به جاى لاك و مُهر، گِل و مُهر ميزدند، سر نامه را با يك گل مخصوص مى بستند و روى گل را مُهر ميزدند كه اين نامه بسته است _ ميبَرد به سرعت، چون كارش اين كار است. به سرعت خودش را ميرساند به اين مسافر كه سدير صيرفى ميگويد كه وقتى نامه رسيد گِلش هنوز تر بود، خشكِ خشك نشده بود. چه اشكالى دارد كه اين طورى بگوييم؟ مانعى ندارد، اين هم يكى از چيزهايى است كه به ذهن بنده آمده و مؤيد همين معنايى است كه عرض كردم. بنابراين اين مسئله ى تشكيلات است در زندگى ائمّه (عليهم السّلام) و اينكه ايشان داراى يك چنين تشكيلاتى بوده اند و تقيه يكى از شقوق و يكى از شُعَبش همين است.

5) توصيف تقيه به مجاهدت

يكى از شقوق ديگرى كه درباره ى تقيه لازم است مورد توجّه باشد، همان مسئله ى عمل مكتوم است. يكى درباره ى عمل، يكى درباره ى استتار. تقيه به معناى كار نكردن نيست بلكه به معناى كاركردن، منتها كار موفّقيت آميز كردن است. تقيه به معناى راه رفتن و به طرف مقصد راه پيمودن است، منتها در صورتى كه كوه وجود داشته باشد از داخل كانال رفتن است، از زير رفتن است، از راه انحرافى رفتن است، پس رفتن، پيمودن و عمل در آن هست.

ازجمله ى رواياتى كه اين معنى را كه در تقيه عمل وجود دارد كاملاً تأييد ميكند، اين است كه امام (عليه السّلام) در يك روايتى وقتى كه مؤمن را معنى ميكند و اينكه مؤمن چطور آدمى است، خصوصياتى براى مؤمن ذكر ميكند، ازجمله ميگويد «و الْمؤْمن

ص: 358

مجاهدٌ»؛ «مؤمن آن كسى است كه مجاهد باشد.»؛ يعنى جهاد كند، مؤمن جهادكننده است، «لأنّه يجاهد أعْداء اللّه عزّ و جلّ فى دوْلة الْباطل بالتّقيّة و فى دوْلة الْحقّ بالسّيْف.»(1). اين خيلى روايت خوبى است، خيلى جالب است اين روايت ميگويد: مؤمن درهرحالى جهاد ميكند، هرگز جهاد را ترك نميكند، نهايت اگر دولت حق بر سر كار بود، اگر اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) بر سر كار بود، مؤمن در كنار على (عليه السّلام) جهاد خود را ادامه ميدهد و جهاد ميكند، شمشير ميكشد با امام (عليه السّلام) و در كنار امام ميرود به جنگ و با دشمنان حق و دشمنان على (عليه السّلام) جهاد ميكند، اين در صورتى است كه دولت حقّى بر سر كار باشد، اگر دولت حقّى بر سر كار نبود، همين جهاد را ميكند امّا با تقيه، يعنى آشكارا نه، پنهان. پس در معناى تقيه معناى جهاد گنجانده شده و من تعجّب ميكنم چگونه كسانى تصوّر ميكنند كه روايت تقيه ضدّ روايت جهاد است يا ضدّ روايت عمل ائمّه (عليهم السّلام) است و حتّى بعضى روشنفكران خيلى خيلى خوبِ مسلمان خود ما كه از خيلى از جهات مورد قبول خود ما هم بودند و خداى متعال روحشان را شاد كند، در كتابى كه نوشته اند، امربه معروف و تقيه را خيلى خوب معنى كرده اند، امّا درعين حال در اوّلِ بحث تقيه، اشتباهى مرتكب شده اند. ايشان ميگويند: «تقيه حالت استثنائى است.» چرا حالت استثنائى است؟ تقيه استثنائى نيست، تقيه را اگر ترك عمل دانستيم استثنائى است، اما تقيه كه ترك عمل نيست، تقيه عمل است، منتها به شكل ديگر. تقيه حالت هميشگى است،

ص: 359


1- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 16، ابواب امر به معروف: باب 24، ص 209، ح 19

تقيه عمل است، منتها به شكل ديگر، چرا استثنائى باشد، تقيه هميشگى است، تقيه هميشه لازم است، همچنان كه عمل هميشه لازم است، تقيه چيزى در مقابل عمل نيست، شكلى براى عمل است، پس تقيه حالت استثنائى نيست. مرحوم طيبى (عليه الرّحمه)(1) كه مرد دانشمند و فاضلى بود و خداى متعال روح او را شاد كند و زحمات او را مورد قدردانى قرار بدهد، رساله اى كه درباره ى تقيه و امربه معروف نوشته اند خيلى خوب رساله اى است و واقعاً قابل استفاده است، در باب تقيه مطلب را خيلى خوب آورده اند، همين روايت را معنى كرده اند، خيلى هم خوب، امّا اين جمله اى كه ايشان ذكر ميكند، مورد قبول ما نيست. ايشان ميگويد كه تقيه امر استثنائى است، امربه معروف يك امر هميشگى است، بنده ميگويم هر دو امر هميشگى است. تقيه يك شكلى براى امربه معروف است، يك شكلى براى جهاد است، ضدّ آنچه ايشان ميگويند حالت استثنائى است، استثنا كجا بود؟ هر دو با همند، يك چيزند اصلاً، دو چيز نيستند. آن كس كه خيال ميكند تقيه يعنى نه عمل، يعنى نفى عمل، تقيه را نفهميده چيست، يا اگر هم فهميده دلش نميخواهد عمل كند. راحت طلبى براى آدم خيلى كار ميكند، خيلى ذهنها را عوض ميكند، خيلى تصوّرها را دگرگون ميكند، اين طور نيست، تقيه يعنى يك نوع مدل خاص، عمل با يك شكل خاصّى، چه اشكال دارد كه عمل با يك شكل خاصّى باشد؟ اين طورى است قضيه. اين هم يك روايت كه در تقيه، عمل هست.

ص: 360


1- . سيّد احمد طيّبى شبسترى. (1311-1345 شمسى) مؤلّف و مترجم. دو كتاب «تقيّه و امر به معروف» و «فقر از ديدگاه اسلام» از او است.

6) تقيه؛ نعل واژگونه زدن براى فريب دشمن

چند روايت هم هست كه تقيه را از يك بُعد و ديدگاه ديگرى نگاه ميكند. در اين روايات تقيه يعنى نعل واژگونه زدن كه همان معنى استتار در آن هست، همان معنى عمل در آن هست، منتها از يك ديدگاه ديگرى، از يك بُعد ديگرى كه نگاه كنيم، مسئله اين طورى ميشود.

در قديم گاهى اوقات يك عدّه لشكر و يك عدّه سپاه حركت ميكردند و از يك راهى ميخواستند عبور كنند كه دشمن نفهمد، مثلاً فرض كنيد كه دشمن در نقطه ى مشرق دارد فعّاليت و آرايش جنگى ميكند، اينها اگر از روبرو ميخواستند حمله كنند، دشمن ميفهميد؛ ميخواستند راه را كج كنند و بروند از پشت به دشمن مثلاً حمله كنند، اگر چنانچه اينها با اسبها راه مى افتادند ميرفتند، خب دشمن هم كه شب نخوابيده كه اينها، صبح يا نصف شب به او شبيخون بزنند، كسانى دارد، مراقبينى دارد، نگاه ميكنند، مى بينند مثلاً ردّ يك عدّه اسب سوار را، بعد مى بينند اينها كجا رفته اند، كدام طرف رفته اند، از كجا آمده اند و به كجا رفته اند، جهت حركت اينها را ميفهميدند، تعقيب ميكردند و ميرفتند ميديدند مثلاً رسيده به پشت جبهه و خودشان را خوب مراقبت ميكردند، دشمن هم خواب كه نيست، پس براى اينكه دشمن را غافلگير كنند، يك ابتكار جالبى داشتند، قديم اين كارها را ميكردند و تا اين اواخر هم مرسوم بود، در شبيخونها و در لشكركشى هاى پنهانى اين كار انجام ميگرفت، نعل اسبها را چپه ميزدند، نعل اسب را اگر چنانچه بر عكس بزنند، يعنى دوشاخش به طرف عقب باشد، پيدا است كه اين كاروان از طرف مقابل رفته اگر اين دوشاخ به طرف جلو باشد، پيدا است

ص: 361

كه كاروان از طرف ديگر رفته. اينها نعل اسب را چپه ميزدند و از طرف شمال مثلاً ميرفتند، دشمن خيال ميكرد از طرف جنوب رفته اند، اين را ميگويند نعل واژگونه زدن.

تقيه در بعضى از روايات به معناى نعل واژگونه زدن است؛ يعنى از اين طرف برو منتها كارى كن كه دشمنت خيال كند از آن طرف رفته اى. ازجمله در روايتى درباره ى آيه اى كه درباره ى ابراهيم خليل اللّه (عليه السّلام) است ميفرمايد كه: ابراهيم خليل تقيه كرد. ببينيد تقيه چگونه معنى ميشود، چگونه تقيه كرد؟ گفت: «إِنِّي سَقِيمٌ.»(1) وقتى كه

مردم شهر ابراهيم _ كه ظاهراً بابِل بوده _ رفتند براى شركت در مراسم عيد به خارج شهر و ابراهيم جوان و نوجوان، فرصت را براى بت شكنى آماده ميديد، ديد اگر با اينها برود، بعد بخواهد برگردد در شهر، اينها ميفهمند كه اين كه برميگردد به شهر يك كارى دارد، ممكن است مانعش بشوند، فكر كرد بايد با اينها نرود، نگفت نمى آيم؛ صاف و ساده، بنده نمى آيم، در شهر كار دارم؛ ميگفتند خب او يك كارى دارد، مراقبش باشيم؛ نه، نعل واژگونه زد، سرشان را كلاه گذاشت، گفت: «بنده بيمارم»، «إِنِّي سَقِيمٌ»؛ امروز حال ندارم من، حالم خوش نيست، ميمانم. از او درگذشتند. وقتى كه ابراهيم (عليه السّلام) به بهانه ى بيمارى در شهر ماند، بعد تبر را برداشت رفت خدمت دانه دانه ى بتها رسيد و پدر بتهايشان را درآورد و كارش را انجام داد، اين را ميگويند نعل واژگونه زدن. انسان به عنوان بيمارى بماند، امّا براى بت شكنى بماند، اين يعنى نعل واژگونه زدن.

امام (عليه السّلام)، امام بنده و شما، اسم اين عمل را ميگذارد تقيه، تو حالا هر چه دلت ميخواهد تقيه را معنى كن. امامت اين

ص: 362


1- . سوره ى صافّات، بخشى از آيه ى 89

را تقيه ميگويد. روايت اين است، البتّه نه همه ى روايت بلكه اشاره اى فقط.

اين روايت كه روايت چهارم است، بعد از آنكه ميگويد تقيه داشته باشيد ميفرمايد كه: «و لقد قال إبراهيم إني سقيم» ؛ ابراهيم گفت من بيمارم. «و اللّه ما كان سقيماً.»(1) ابراهيم كه بيمار نبود، سر آنها را كلاه گذاشت.

از همين قبيل روايت، روايت ديگرى است كه درباره ى اصحاب كهف آمده، «إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ»(2)؛ اصحاب كهف جوانانى بودند، جوانمردانى بودند كه در آن اجتماع جاهلى كافرمنش، ايمان و

فكر صحيح را پذيرفته بودند، منتها وضع جامعه اجازه نميداد كه اينها بتوانند آشكارا فعّاليت كنند، اينها ايمان خود را نگه داشته بودند و آماده بودند كه در يك روز معينى، در يك فرصت مناسبى، ايمان خود را در معرض بينش و فكر و ذهن همگان قرار بدهند و مردم را هدايت كنند، نظرشان اين بود، دنبال يك فرصت مناسب ميگشتند، اگر چنانچه آنها ميخواستند در آن اجتماع جاهل، هرجا كه راه ميروند، به هركجا كه ميرسند، يك تعرّضى به خداى شان، به بتشان، به وضعشان بكنند و نشان بدهند خودشان را، كه خب قبل از آنكه آن روز موعود فرا برسد، دقيانوس اينها را ميگرفت، به زندانها ميكشيد و چنين و چنان ميكرد، و نميتوانستند آن كار را انجام دهند و فرصت از اينها گرفته ميشد. براى اينكه دقيانوس نداند و نفهمد كه اينها چه كاره هستند اينها نعل واژگونه ميزدند، چه كار

ص: 363


1- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 16، ص 215
2- . سوره ى كهف، بخشى از آيه ى 13؛ «... آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند...»

ميكردند؟ «إنْ كانوا ليشْهدون الْأعْياد»؛ در محافل جشن در اعياد، شركت ميكردند _ چون خودشان جزو طبقات بالاى اجتماع بودند و از اينها در جشنهاى حكومتى و وابسته به حكومت دعوت ميشد _ و «و يشدّون الزّنانير»؛(1) زنّار مى بستند، آرم آئين حاكم را به خودشان مُلصَق(2) ميكردند، براى اينكه شناخته نشوند، اين كارها را ميكردند تا به بركت اين كارها و ناشناختگى، آن فرصت مناسب را براى خود ذخيره كنند، اتّفاقاً تير اينها به نشانه خورد و همين نعل واژگونه زدن ها موجب شد كه دستگاه قدرت، اينها را نشناسد، در مقابل اينها خام بماند. اينها يك روز در يك فرصت مناسبى در يك مجلس عمومى و همگانى كه آحاد مردم و همه ى طبقات مردم در آن شركت داشتند، يك مرتبه در ميان جمعيت بلند شدند و آن عقيده و فكر صريح را بيان كردند «إِذْ قٰامُوا فَقٰالُوا رَبُّنٰا رَبُّ اَلسَّمٰاوٰاتِ»(3) و اى بسا _ بنده چون تحقيق نكرده ام، نميتوانم دقيقاً بگويم _ گمانم اين است كه همان اظهار، موجب يك تحوّلى در جامعه شد كه بعد از آنكه اصحاب كهف بعد از مدّتها و سنين(4) متمادى از خواب بيدار شدند، وضع اجتماع، وضع مطلوب و مرغوب آنها بود، وضعى بود كه آنها آن وضع را ميخواستند و مورد قبولشان بود و اين نشان ميدهد كه همان حركت آنها، يك نهضت و تحوّل فكرى در ميان مردم به وجود آورده و مردم را به سوى راه راست و دين خدا هدايت كرده، به بركت چه توانستند اين كار را بكنند؟ به

ص: 364


1- . وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، ج 16، ص 219
2- . ملصق: متّصل
3- . سوره ى كهف، بخشى از آيه ى 14؛ «... آنگاه كه [به قصد مخالفت با شرك] برخاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها است...»
4- . سالها، جمع سَنَة

بركت تقيه؛ تقيه يعنى چه؟ يعنى نعل واژگونه زدن، هدف را حفظ كردن، راه را حفظ كردن، نهايت عمل را از دست ندادن و پى فرصت مناسب گشتن. منظور تكيه مان روى اين است: پى فرصت مناسب گشتن، نه اينكه بكلّى از راه منصرف شدن، اين هم از اين روايت.

نادرست بودن توصيف تقيه به كار نكردن

اجمال مطلب اين است كه اگر كسى تقيه را به معناى كار نكردن و تعطيل كردن و منصرف شدن از راه پيمايى و وصول هدف بگيرد، اين نشان ميدهد كه با مبناى تشيع و با مبناى ائمّه (عليهم السّلام) در باب تقيه اصلاً آشنايى ندارد، اگر كسى تقيه را به اين معنى بگيرد و لذا بگويد «يعنى چه؟ چرا تقيه نميكنيد؟» يعنى چرا اين راه را ميپيماييد، خب اگر معنى تقيه اين باشد كه واويلا است، دينى باقى نميماند به واسطه ى تقيه!

توأم بودن تقيه با عمل و جهاد

امّا تقيه اجمالاً توأم با عمل است، توأم با جهاد است. يك نكته را بگويم براى اينكه اگرچه براى غالب شما يا بعضى از شما ممكن است خيلى مورد ابتلاء نباشد، امّا بعضى ذهنهاى جستجوگرتر و كنجكاوتر ممكن است به اين برسند؛ ملاحظه كنيد، وقتى كه قرار شد يك عدّه اى شناخته نشوند _ شيعيان امام صادق (عليه السّلام) كه دارند دنبال يك هدفى ميروند، عليه منصور مثلاً، اينها بايد شناخته نشوند _ خب، اگر بنا شد شناخته نشوند، اين شناخته نشدن كه يك وسيله براى رسيدن به هدف

ص: 365

است، فى نفسه هم خودش يك اصل ميشود. پس بايد شناخته نشوند، درست است؟ پس هر كارى كه مورد شناخته شدن آنها ميشود، تا وقتى به هدف صدمه دارد بايد از اينها سر نزند. اگر فرض كنيم كه اين آدمى كه دوروبَر امام صادق (عليه السّلام) است، مثلاً معلّى بن خنيس، اگر چنانچه يك وقتى در يك مجلسى، به على (عليه السّلام) يا به امام صادق (عليه السّلام) دارند دشنام ميدهند و اين اگر چنانچه در اين مجلس كه داودبن على و بقيه ى اَعوان حكومت در مجلس نشسته اند، بنا كند دفاع كردن، شناخته خواهد شد و اگر شناخته شد، از راهى كه براى آن راه دارد جان ميدهد، خواهد ماند، اينجا بايد سكوت كند و هيچ چيز نگويد، لذاست شما در بعضى از روايات مى بينيد كه به افراد ميگويند: «ستدْعوْن إلى سبّى فسبّونى»(1)؛ از اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و از ديگران نقل شده كه شما را دعوت ميكنند به اينكه به من دشنام بدهيد، شما هم دشنام بدهيد، فحش است و موج هوا ميشود و از بين ميرود، امّا به شما ميگويند كه از راه ما برگرديد، شما برنگرديد. «ستدْعوْن إلى الْبراءة منّى... فلا تبرّءوا منّى»؛(2) ميگويند از راه على (عليه السّلام)، از هدف على (عليه السّلام) دست برداريد، اين را نه، انجام ندهيد.

ببينيد آنجايى كه جاى عمل است، جاى هدف است، جاى رسيدن به مقصد و منزل على (عليه السّلام) است اينجا بايد رفت، هر چه ميشود بشود، امّا آنجايى كه مسئله، مسئله ى يك لفظ زبانى است، لفظ زبانى اى كه انجام دادن اين تلفّظ موجب

ص: 366


1- . كافى، كلينى، ج 2، ص 219
2- . نهج البلاغه، شريف الرضى، خطبه ى 57، ص 92

ميشود كه انسان از راه بماند، اينجا ميگويند صبر بكن.

مثلاً فرض بفرماييد كه معلّى بن خنيس اگر بيايد سر حوض مسجد مدينه بنشيند، بنا كند با آئين تشيع وضو گرفتن، مسح بكشد، مسح پا و مسح سر و از اين نوع، خب همه مى شناسند ديگر، اين خلاف كتمان است، خلاف استتار است، لذا ميگويند: «آقا جان! وقتى سر حوض مسجد مدينه مثلاً رفتيد خواستيد وضو بگيريد، مواظب باشيد كه اين طورى وضو نگيريد، مثل خود آنها وضو بگيريد؛ آب را از آن طرف سر بريزيد، مسح سر را پشت گوش بكشيد، پا را بشوييد، به طريق آنها.» چرا؟ چون اين عمل فرعى _ نحوه ى وضو گرفتن _

تو را مى شناساند، وقتى شناخته شدى از هدفت باز مى مانى، حالا اين وضو را اين طورى بگير؛ اين مهم نيست؛ آن مهم است، پس گاهى كه بعضى از واجبات را ميگويند به خاطر تقيه ترك كنيد، واجباتى است كه در راه هدف نيست.

موسى بن جعفر (عليه السّلام) در تشكيلات هارون الرشيد، يك مُهره ى اساسى دارد؛ مُهره ى اساسى. كيست او؟ على بن يقطين. على بن يقطين يك مُهره ى اساسى موسى بن جعفر (عليه السّلام) در خانه ى هارون است، خيلى كارها را به وسيله ى على بن يقطين، در تشكيلات حكومت انجام ميدهند. خب حيف نيست او را از اينجا بكَنند يا بكُشند؟ لذا به على بن يقطين ميگويند: «آقا جان! در خانه ات وضو را آن طورى بگير، اينها جاسوس عليه تو ميگمارند يا خودشان نگاه ميكنند، مى بينند. نگذار بفهمند كه تو با ما هستى.»(1) يك واجب معمول متعارف؛ توجّه كرديد؟ نماز دست بسته بخوان كه خيلى اهمّيتى ندارد براى اينكه از راهت،

ص: 367


1- . الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد، شيخ مفيد، ج 2، ص 227

از هدفت كه ما تو را به خاطر آن گماشته ايم در خانه ى هارون باز نمانى. گاهى همين على بن يقطين هم ميخواست اشتباه كند، خودش داغ ميشد، وقتى موسى بن جعفر (عليه السّلام) را گرفتند بردند پيش هارون، على بن يقطين هم جزو مقرّبين و يكى از نزديكان هارون است، به طورى كه در جاهاى نزديك با شمشير هم كه است، آنجا ايستاده؛ على بن يقطين ايستاده بالاى سر هارون. البتّه على بن يقطين گويا وزير بود، امّا وزير نزديكى بود. تا موسى بن جعفر (عليه السّلام) را وارد كردند، دست على بن يقطين رفت روى قبضه ى شمشير و خواست كه شمشير را بكِشد كار هارون را اينجا بسازد. حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) ديدند عجب على بن يقطين دارد اشتباه ميكند، دارد خام ميشود، يك اشاره به او كردند، او يك مرتبه ملتفت شد، دستش را برداشت. هارون آدم بيهوشى كه نبود، يك مرتبه ديد، مثل اينكه اين على بن يقطين دستش روى قبضه ى شمشير است، لابد مراقب شد، ببيند كه عملى انجام ميدهد يا نه، ديد نه، دستش روى قبضه ى شمشير ماند، موسى بن جعفر (عليه السّلام) البتّه اشاره اى كردند يا نگاه تندى كردند، غرض على بن يقطين حالش سر جا آمد و فهميد كه اينجا بايد دست از پا خطا نكند تا مجلس به هم خورد. حالا بعدش چه شد، آن مطلب ديگرى است. بعد كه رفتند، هارون گفت: «هان در مجلس مثل اينكه حالت خوش نبود على بن يقطين؟» براى اينكه على بن يقطين ناراحت بشود، دستپاچه بشود، مثلاً صورتش سرخ بشود و هارون بفهمد كه او همراه با امام و طرف دار امام است، [امّا] على بن يقطين مرد كاركشته اى است، تا هارون گفت، گفت: «بله، يا اميرالمؤمنين! من ديدم اين مقصّر را آورده اند پيش تو، فهميدم كه الآن او را

ص: 368

خواهى كشت، شمشيرم را حاضر كردم.» هارون گفت: «مرحبا، بارك اللّه.»(1) خب گاهى اين طورى است، كه على بن يقطين بايد تحمّل كند.

به هرحال بحث در اين باره زياد است و ديگر بنده عرضى ندارم؛ يعنى فكر ميكنم كه هرچه در اين زمينه بخواهم بگويم از گوشه وكنارهاى بحث خواهد بود و ممكن است كه ضبط و حفظش براى شما مشكل باشد، اجمالاً مسئله ى تقيه، رئوس و كلّياتى كه درباره ى تقيه گفته شد با استناد به روايات و با استناد به زندگى ائمّه (عليهم السّلام) ميتواند حدود و مرزهاى تقيه را اجمالاً به شما نشان دهد؛ يعنى يك مرزى براى شما تصوير كند از تقيه و يك تجديدنظرى درباره ى تقيه بكنيد؛ اين حاصل مطلب در اين باب.

در يك روايتى به امام عرض ميكند كه دو نفر از دوستان شما را گرفته اند، يكى از آنها زير شكنجه و تحت فشار از شما جدايى زبانى گرفت و يكى ديگر استقامت كرد و كشته شد. بيانى دارند امام كه آن توضيحى دارد، اجمالاً آن تكّه اش كه مورد نظر است اين است كه فرمودند: «ذاك فقد سرع إلى الجنّة»(2) آن كه كشته شد بهشت را زودتر گرفت، سرعت جست و شتاب گرفت به سوى بهشت، در يك مواردى البتّه اين طور است مطلب.

ص: 369


1- . مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 308
2- . كافى، كلينى، ج 2، ص 221، با تفاوت

ص: 370

نمايه ها

اشاره

ص: 371

ص: 372

آيات

و منهم... ربّنآ ءاتنا فى... بقره 201 117

لايكلّف... ربّنا لا تؤاخذنا... بقره 286 112، 117

و لمّا... ربّنا افرغ علينا... بقره 250 3، 25، 53، 243

لا يكلّف الله نفسًا... بقره 286 92

ربّنا لا تزغ قلوبنا... آل عمران 8 3، 25، 87، 117، 147، 187، 243

ربّنا آمنّا بما انزلت... آل عمران 53 187

و ما محمّد الّا رسول... آل عمران 144 72

ربّنا انّك من تدخل... آل عمران 192 87، 243

ربّنا و آتنا ما وعدتنا... آل عمران 194 87

يا أيها الّذين آمنوا اصبروا... آل عمران 200 351

يا أيها الّذين آمنوا... فردّوه... نساء 59 10

الّذين آمنوا يقاتلون فى سبيل... نساء 76 247

فقاتل فى سبيل الله... نساء 84 237

و إذ قال اللّه يا عيسى... مائده 116 328، 329

قل هل تربّصون بنا... توبه 52 251

يا أيها النّبى جاهد الكفّار... توبه 73 105

ص: 373

انّ الله اشترى من المؤمنين... توبه 111 209، 315

و قال... ربّنا إنّك آتيت... يونس 88 297

نحن... إنّهم فتيةٌ آمنوا... كهف 13 363

و ربطنا على قلوبهم إذ... كهف 14 364

و جعلناهم... و اوحينآ... انبياء 73 3، 26، 54، 88

الّذين إن مكّنّهم فى... حج 41 118، 147، 188، 243، 297

و جاهدوا فى الله... حج 78 103

و الّذين... ربّنا هب لنا... فرقان 74 53

و نريد... و نجعلهم ائمّةً... قصص 5 170

و جعلناهم ائمّةً يدعون... قصص 41 170

و جعلنا منهم ائمّةً... سجده 24 3، 25

و قال... لا يعزب عنه... سبأ 3 7

فقال إنّى سقيمٌ. صافّات 89 362

و قال... إنّى اخاف... غافر 26 301

ما خلقنهما الّا... دخان 39 139

و وصّينا... ربّ اوزعنى... احقاف 15 53

ما أفاء... مآ آتكم الرّسول... حشر 7 257

قد... ربّنا عليك توكّلنا... ممتحنه 4 53، 83، 84، 87، 147، 243

ربّنا لاتجعلنا فتنةً... ممتحنه 5 7، 147، 187، 243

ثمّ ارجع البصر... ملك 4 41

ص: 374

احاديث معصومان (عليهم السّلام)

الف: عربى

ألا و إنّ لكلّ مأموم... امام على (ع) 15

فرعون هذه الأمّة. امام صادق (ع) 19

العقل ما عبد به الرّحمن... امام صادق (ع) 44

كلّهم نور واحد. امام رضا (ع) 60

لابدّ للنّاس من امير. امام على (ع) 77

الأئمّة من ولدى... رسول اكرم (ص) 80

ارتد الناس... امام صادق (ع) 83، 84، 155، 160

اشهد انّك جاهدت... امام صادق (ع) 96

ما منّا الّا مقتول او مسموم... امام حسن (ع) 97

فانّها كانت اثرةً شحّت... امام على (ع) 119

لولا حضور الحاضر... امام على (ع) 123، 127

لا يلدغ المؤمن من... امام صادق (ع) 129

فليكن كلّ واحدٍ منكم... امام حسن (ع) 129

لا يوم كيومك... امام حسن (ع) 134

لانّه يبقر العلم. رسول اكرم (ص) 142

أولا حرّ يدع... امام سجّاد (ع) 158، 159، 236

ص: 375

لأعذّبنّ كلّ رعية... حديث قدسى 170، 171

بنا هدى الله... امام باقر (ع) 172، 173

لو لا انّ بنى امية وجدوا... امام صادق (ع) 178

اللّهمّ اشهد على هولاء... امام حسين (ع) 183

لألقيت حبلها على... امام على (ع) 197

اثامن بالنّفس النّفيسة... امام صادق (ع) 210

لوددت انّ الخارجىّ من... امام صادق (ع) 213

ليذلّ به الجبابرة. امام صادق (ع) 218

انا ابن اعراق الثّرى... امام صادق (ع) 220

التّقية دينى و دين آبائى... امام باقر (ع) 222، 335

من لاتقية له لا دين له... امام باقر (ع) 222

السّلام عليك يا ابه. امام كاظم (ع) 230

إنّ هارون الرشيد كان... _ 232

كان خلقه القرآن. _ 247

شفى الله صدوركم... امام صادق (ع) 249

دخل موسى بن جعفر... _ 253

ويلك يا عبيد اهل الشام... امام باقر (ع) 276

كفانا الله و إياك من... امام سجّاد (ع) 278 _ 284

فامر له مأة الف. _ 289

امتدحت عبدالملك؟... امام باقر (ع) 289، 290

لا تقسْ أخى زيداً. امام رضا (ع) 310

دعْ عنّى حديث أبى... امام سجّاد (ع) 312

رحم اللّه عمّى زيدا. امام صادق (ع) 320

إنّ عمّى كان رجلًا... امام صادق (ع) 320

مضى و اللّه عمّى شهيداً... امام صادق (ع) 321

أريد أنْ آمر بالْمعْروف و... امام حسين (ع) 322

ص: 376

إنّما خرجْت اريد الْإصْلاح... امام حسين (ع) 322

لا دين لمن لا تقية له. امام باقر (ع) 335

فلمْ تزلْ نيتنا مسْتحْكمةً... امام عسكرى (ع) 346، 347، 348

خدّامنا و قوّامنا شرار... _ 350

اصْبروا على الْمصائب... امام صادق (ع) 352

التقية... إذا عملْت بالتّقية... امام صادق (ع) 353

و الْمؤْمن مجاهدٌ لأنّه يجاهد... امام صادق (ع) 359

و لقدْ قال إبْراهيم إنّى... امام صادق (ع) 363

إنْ كانوا ليشْهدون الْأعْياد... امام صادق (ع) 364

ستدْعوْن إلى سبّى... امام على (ع) 366

ذاك فقد سرع إلى الجنّة. امام باقر (ع) 369

ب: فارسى

همه ى ما در حكم انسان... امام على (ع) 60

آنچه از ما شنيديد، ميتوانيد... امام صادق (ع) 60

رزق حلال تحصيل كردن... امام صادق (ع) 102، 103

ميگفت كو شيعه؟ [اگر]... امام صادق (ع) 141

اى مردم بدانيد كه بعد... امام صادق (ع) 176، 177

مردى در مدينه مى آيد... امام صادق (ع) 206

و پيشنهاد قيام ميدهد... امام صادق (ع) 206

وقتى خدا اين بچّه را به.. امام سجّاد (ع) 208، 209

از فرزندان من كسى خواهد... رسول اكرم (ص) 208، 314

ما با شما يك روز هم كنار... امام سجّاد (ع) 219

در همه كارى تقيه ميكنم... امام صادق (ع) 221

از فرزندان من كسى به نام... رسول اكرم (ص) 227

ياران حسين بن على در... رسول اكرم (ص) 227

ص: 377

چقدر غبار كدورت را... امام على (ع) 270

بله معذّب ميشوند... امام صادق (ع) 311

از صلب تو و از نسل... رسول اكرم (ص) 313، 314

من قرآن را باز كردم... امام سجّاد (ع) 314، 315

من تو را دوست ميدارم... رسول اكرم (ص) 316

آن كسانى كه با زيد شهيد... امام صادق (ع) 319

زيد در راه خدا جهاد كرد. امام رضا (ع) 321

خدايا! مرا در ثواب... امام صادق (ع) 323

يكى از اصحاب امام... _ 324

هر چيزى كه موافق با... _ 326

احمدبن اسحاق مى آيد... _ 349

امام (ع) به خدمتگزار... امام عسكرى (ع) 349

وقتى كه از مدينه ميخواستم... امام باقر (ع) 356، 357

آقا جان! در خانه ات... امام كاظم (ع) 367

ص: 378

نقلهاى تاريخى

الا برئت الذّمّة... معاويه 35

الأخذ بالظّنّة... 36

هذا الشّجى المعترض... منصور عبّاسى 98، 225

لا يأمرنى أحدٌ بتقوى... عبدالملك بن مروان 151

لا يزال الرّجل منكم... هشام بن عبدالملك 168، 169، 171

و كانوا يقولون هذا السّواد... 198

و فيهم رجل من رهط... 204 _ 201

مردى در مدينه مى آيد... 206

إنّ رجلا لقى كعب الاحبار... 261، 262

السّلام عليك يابن عمّ... هارون 229

كنّا نكره كتاب العلم... زهرى 277

قال كنّا نرى انّا قد اكثرنا... 277

اللّهمّ آل محمّد. كميت 291

أنت يا سيدى أشعر منّى. كميت 292

لوددْت أنّى أحْرقْت بالنّار... زيدبن على 322

و كان بابه يحْيى بْن أمّ الطّويل. 354

قرآن را بخوان امّا معنا نكن. معاويه 135

ص: 379

در واقعه ى حرّه بچّه هاى... 140

شما فتوا بدهيد و مشغول... منصور عبّاسى 170

امام باقر و امام صادق (ع)... 174

آن قدر امام اجازه نداد كه... 183

محمّد بن عبد الله بن حسن... 210

يك پولى معين ميكند... 223

معلّى بن خنيس به وسيله ى... 250

زيد بن على بن الحسين... 317، 318

اگر من يك نفر همراه خودم... زيدبن على 318

إنّه لمْ يكْرهْ قوْمٌ قطّ حرّ... زيدبن على 318

خداى متعال در هر زمانى... زيدبن على 319

زيد و يارانش به مسجد... 320

يكى از اصحاب امام صادق... 324

وقتى موسى بن جعفر (ع) را... 368

ص: 380

نقلهاى دروغين

الف: عربى

انّه سمع عن النّبى... عمروبن عاص 263

من كره من امير... 263، 264

انّه قال لا تشدّ الرّحال... زهرى 271

يعزّيها بموسى ابْنها... 41

ب: فارسى

يا اميرالمؤمنين! من را ببخش 19

من غلام توام... 42

اى اميرالمؤمنين! ايوب مبتلا... 214، 316

ص: 381

اشعار

الف: فارسى

آهوى كوهى در دشت چگونه بوذا: 287

رضا به داده بده وز جبين گره بگشا: 108

شنيدم كه از نقره زد ديگدان: 286

مگسى را كه تو پرواز دهى، شاهين است: 260

ب: عربى

أ فاطمُ لو خلت الحسين مجدّلا: 293، 294

اثامن بالنّفس النّفيسة ربّها: 210

ص: 382

موضوعات

آدم سازى، پرورش نيرو: 132، 133، 148، 194، 199، 200، 206، 207

آرايش جنگى: 361

آزادى جامعه: 77

احساس حقارت: 34

احياى مبانى فكرى اسلام، حفظ جريان فكرى اسلامى، حفظ اصول: 150، 152، 153، 341

اختلاف طبقاتى: 264، 266، 305

اختلاف افكنى: 124، 168، 169

ادبيات عرب: 287

ادّعاى خلافت و امامت: 171-173، 229، 230، 324، 325، 328، 347

ارتباط نژادى: 32

ارتباط نيازى، نياز مشترك: 32، 33

ارتجاع: 73، 111، 179، 193، 304، 305

ارزشهاى اسلامى، ارزشهاى معنوى: 150، 172، 257

ارعاب: 140، 141

استبداد: 37، 71، 123، 266

استتار: 236، 342، 343، 358، 361، 367

استثمار: 34

استعمار: 34، 303-305

استقامت: 118، 275، 369

استقلال روحى، استقلال فكرى: 31-33، 151

اسلام شناس، دين شناس: 245، 270، 272، 279

اصلاح جامعه، اصلاح اجتماع، اصلاح امّت، تحوّل جامعه: 124، 313، 322، 364

اصول ارتجاعى: 67

اصول انقلابى اسلام، اصول اسلامى:

ص: 383

67، 90، 151، 194

اعتقادات اسلامى، معارف اسلامى، احكام الهى: 8، 11، 22، 72، 88، 89، 91، 92، 150، 161، 166، 187، 276

اعتمادبه نفس مذهبى: 31

اقتدا كردن به امام، دنباله رو امام، پيروى از امام: 13-16، 27، 28، 30، 39، 48، 49، 81، 82، 112، 130، 169، 237، 343، 352

امام بيمار: 38، 39

امام ظالم: 171

امامت، مسئله ى امامت: 4، 6، 9، 13، 14، 16، 45، 59، 66، 74، 76، 79، 82، 83، 88، 89، 94، 96، 118، 122، 128، 137، 150، 172، 189، 193، 226، 228، 230، 299، 324، 325

امامزادگان دنياگرا: 307

امامزادگان دين دار: 313

امامزاده ى شورشگر، قيام امامزاده ها، امامزاده هاى انقلابى: 20، 46، 208، 209، 210، 213، 227، 228، 248، 297-301، 305، 306، 320

امر به معروف: 104، 151، 192، 301، 313، 321، 359، 360

انسان 250 ساله: 59، 60، 61، 96، 118

انسانيت اسلام پسند، قلّه ى انسانيت: 14، 54

انقلاب اسلامى: 11، 78، 193

انقلاب هاشمى: 179

انگيزه ى قيام: 317، 321، 322

اهل سنّت، عامّه: 5، 43، 80، 139، 162، 163، 212، 260، 263، 274، 277، 304، 305، 308، 347

ايجاد انقلاب، تجديد انقلاب: 67، 192، 193

باب امام: 353، 354، 355، 356

بت شكنى: 362

بحث فرقه اى: 74

برادر فكرى، برادر ايمانى: 40، 348

برادركشى: 69، 120

پيشرفت مادّى: 90

پيشرفت معنوى: 90

پيشوايى امام: 13، 14، 17، 29، 222، 246

پيشينه ى افتخارآميز: 31، 34

پيوند برادرى: 348

پيوند خدايى: 61

تاريخ اسلام: 21، 44، 46، 54، 56، 59، 88، 132، 235، 244، 250، 255، 315

تاريخ شيعه: 46، 180، 293

تبعيد: 42، 69، 98، 207، 235، 253،

ص: 384

270، 272، 303، 304، 355

تبليغات دشمن، تبليغات منفى: 127، 200، 201، 204، 205، 258

تبيين دين، تبيين مكتب، تشريح مكتب: 66، 73، 74، 76-80، 88، 89، 91، 142، 143، 191، 194

تجديد قوا: 63

تجهيز فكرى، كمك فكرى: 154، 208

تحريف قهرمان، بدنام كردن انسانهاى انقلابى: 37، 301

تحريف، انحراف: 8، 18، 20، 21، 29، 37، 39، 48، 67، 129، 152، 188، 244، 246، 248، 260، 264، 291، 315

تحميق: 141

تخريب قبور: 304، 305

ترك واجب، ترك عمل، كار نكردن: 337، 359، 360، 365، 367

تشكيل جامعه ى نو: 67، 68، 69، 71، 73، 90

تشكيل حكومت اسلامى، ايجاد محيط اسلامى: 124، 165، 192، 195، 342

تشكيلات تشيع، حزب تشيع، فعّاليتهاى شيعى: 128، 130، 153، 162، 180، 205، 206، 208، 223، 235، 343، 346، 347، 349، 353، 356، 358

تطبيق نيازها، تطبيق اصول: 73، 76، 89، 194

تعالى انسانى: 54، 61، 88، 111، 119، 120

تعدّد زوجات: 205

تفسير غلط از جهاد: 101، 103-107

تفسيرگويى: 135

تفكّر جبرى: 107، 108، 141، 151

تقرير معصوم: 29

تقواى سياسى: 166

تقواى علمى: 166

تمدّنهاى باستانى: 266

تندروى، افراطى گرى: 299، 308

توطئه ى سكوت: 35

تهمت حكومتها: 301

جاسوسى: 143، 153، 278، 310، 349، 357، 367

جامعه ى اسلامى، جامعه ى مسلمين: 12، 20، 35، 44، 61، 68، 71، 72، 76-78، 80، 82، 90، 92-94، 118-122، 136، 150، 151، 166، 171، 190، 193، 194، 196، 204، 220، 255، 257، 259، 265، 267، 317، 340

جامعه ى جاهلى: 150

جامعه ى شيعى: 82

جامعه ى عثمانى: 124

جانشينى پيامبر: 4، 70، 92، 110، 137،

ص: 385

175، 231

جمع سازى: 129

جنگ داخلى: 120، 197

جهاد شعرى: 109، 110

جهاد فكرى، مبارزه ى فكرى، فعّاليت فكرى: 108، 173، 189

جهاد مالى: 108، 109

حجّيت خبر واحد: 64

حفظ آثار اسلامى: 277

حفظ نظم: 341، 343

حكومت امام حسن: 148، 149

حكومت اموى، جامعه ى اموى، دستگاه اموى: 36، 38، 54، 56، 108، 135، 150، 155، 177، 178، 180، 190، 195-197، 201، 204، 205، 274، 277، 278، 284، 302

حكومت اميرالمؤمنين، حكومت علوى، جامعه ى علوى، جامعه ى على: 124، 126، 148، 149، 181، 307

حكومت انقلابى، دولت انقلابى: 124-127، 179، 196

حكومت اهل بيت: 148، 310

حكومت پيغمبر، حكومت نبوى: 118، 123، 124

حكومت عبّاسى، جامعه ى عبّاسى، نهضت عبّاسى، سياست عبّاسى: 54، 56، 180، 197، 225، 292، 302، 342، 344

حكومت قرآن، حكومت حق: 124، 307، 342، 343، 359

حكومت معاويه: 264

حكومت يزيد: 137

خانه نشينى امام، گوشيه نشينى امام: 92، 93، 121، 122، 176، 285

خطّ سير امام، راه امام، منطق امام: 13-15، 17، 45، 81، 82، 131، 225، 308، 348، 366

خفقان رسمى: 151

خويشتن سازى، جهاد با نفس: 129، 237

دانش اميرالمؤمنين: 126

دعوت به آتش: 170

دعوت شعرى: 289

دوره ى صبر ائمّه: 118

دوستى ائمّه: 22، 43، 188، 268، 283، 289

راحتى، زندگى راحت، عافيت طلبى: 156-158، 188، 217، 220، 236، 237، 253، 273، 360

راه پيغمبر: 66، 79، 80، 88، 90، 91

رفتار اشرافى: 95

روايات جعلى، جعل روايت: 188، 216،

ص: 386

244، 246، 260، 262، 264، 265، 271، 306، 324

روح غرور: 31، 39

روشن بينى: 10

روشن فكرى: 10، 359

رهبر سياسى، رهبرى سياسى، بال سياسى، رهبرى جامعه، رأس قدرت، رهبر انقلاب: 77، 79، 80، 88، 90، 93، 94، 119، 120، 122، 124، 153، 154، 166، 170، 171، 196، 222، 263، 270، 293، 307، 340، 341، 346

رهبر فكرى، بال فكرى، رهبر شيعه، رهبر قرآنى: 77، 80، 163، 174، 181، 200، 222، 228، 244، 245، 246

زبان شعر: 111

زبان عرب: 287

زبان فارسى: 106، 107، 336

زندگى ائمّه، روش زندگى ائمّه: 11-15، 17، 18، 20، 22، 26، 28، 29، 30، 38، 39، 45، 47، 59، 61، 64، 65، 95، 96، 98، 99، 122، 139، 148، 149، 162، 173، 175، 180، 188، 196، 214، 218، 228، 244، 245، 248، 252-255، 273، 288، 297، 327، 333-345، 348، 353، 358، 369

زندگى جاهلى: 72

زندگى زاهدانه: 58

زهد اسلامى: 157

سازشكارى ائمّه، محافظه كارى: 42، 44، 95، 198، 210، 244، 273

ستم به انسانيت: 119، 120

سرباز گمنام: 32

سكوت اميرالمؤمنين: 120، 121

سنّت الهى: 56، 138، 139

سنّت پيغمبر و اهل بيت: 28، 29، 61، 72، 120، 256، 279، 283، 340

سيره ى اجتماعى ائمّه: 26

سيره ى ائمّه، سيره ى عملى امام: 16، 25، 26، 29، 39، 54، 59، 64، 95، 188، 226، 255، 354، 359

سيره ى سياسى ائمّه، فعّاليت سياسى ائمّه: 26، 172

سيره ى شيخين: 340، 341

شاعر مجاهد، شعراى متعهّد: 285، 289، 293

شايعه پراكنى: 304، 305

شبيخون: 361

شجاعت ائمّه: 245

شرايط امام: 6، 10، 74

شعار انقلابى: 199

شعار شيعه: 201، 233

شعر فارسى: 287

ص: 387

شعر كلاسيك: 286

شعر نو: 286

شعراى دربارى، شعراى وابسته: 289، 333

شعرشناس: 292

شكوه عاشورا: 238، 291

شناخت اسلام: 76، 89

شناخت امام، شناخت رهبران، شناخت زندگى امام: 13، 15، 16، 26، 27، 28، 30، 31، 33، 39، 54، 57، 58، 59، 64

شناخت منعم: 280

شناخت نعمت: 280

شورشهاى اسلامى: 269

شيعه، تشيع، عالَم شيعه، خاصّه: دربسيارى از صفحات

شيعه ساز، ساخت شيعه، افزايش جمعيت شيعه، ترويج تشيع، پيشرفت تشيع: 84، 131، 132، 148، 159، 160، 161، 199، 200، 343

شيعه نما: 84

صلح امام حسن: 130، 134

ضدّ انقلاب: 125، 129

ضرورت امامت: 4، 12

ضعف امويان، سقوط امويان: 161، 179، 195، 197، 225

طرز فكر اسلام، طرز فكر امام، منطق اسلام: 150، 152، 154، 166، 174، 190، 200، 213، 326، 327، 340، 341

ظلم تاريخى: 246

ظهور پيغمبر: 67

عالَم اسلامى، دنياى اسلام: 43، 89، 99، 175، 190، 196، 197، 223، 265، 269، 313

عصمت امام: 6

عقل مادّى: 44

علم امام: 6

علماى دربارى، ملّاى دربارى، ملّاى دروغى، محدّثان دربارى، علماى وابسته: 17، 95، 142، 258، 259، 266، 267، 273، 274، 285، 333

علماى وابسته: 17، 20، 27

عناصر افراطى: 20

غصب خلافت، غصب حكومت: 119، 178، 193، 199، 230، 233، 289

غلبه ى حق: 138، 139

غيبت صغرى: 59، 60، 101

فايده ى روحى: 31

فراموش كردن قهرمان: 35

فرهنگ اسلامى، قاموس اسلامى: 6، 72، 101، 104، 166، 251، 287

فرهنگ انقلابى: 56

ص: 388

فرهنگ جامعه: 255، 257

فرهنگ شيعى: 14

فرهنگ عربى: 287

فرهنگ فكرى: 56

فرهنگ قرآنى: 74

فريب دشمن: 361

فعل معصوم: 29

فقه اسلام: 28، 101، 104، 105، 166

فقه شيعه: 76، 101، 105، 112

فلسفه ى امامت، هدف امامت: 4، 12، 13، 45، 66، 73، 79، 82، 88، 90

فوايد امامت: 16، 45

قدرت معنوى امام: 6

قدرتهاى طاغوتى، قدرتهاى مادّى، طاغوت، قدرتهاى استبدادى، قدرتهاى شيطانى: 30، 123، 129، 222، 248، 266، 272، 301

قرآن: 9، 11، 12، 29، 69، 72، 76، 89، 93، 94، 101، 104-106، 111، 120، 121، 128-130، 133-136، 142، 158، 161، 170، 171، 187، 208، 222، 237، 245، 247، 256، 260، 263، 270، 276، 279، 281، 283، 301، 307، 313-315، 318، 320، 326، 340، 353

قرآن خوانى: 135

قول معصوم، بيان ائمّه: 29، 338

قيام امام حسين، واقعه ى عاشورا، نهضت عاشورا: 134، 135، 148، 149، 155، 180-182، 190، 191، 200، 201، 212، 224، 231، 237، 238، 291، 293

كادر رهبرى، گروه رهبرى: 61، 130، 349

كتابخانه ى اسلام: 163

كسب رزق حلال: 102

گروه انقلابى: 205، 212

گسترش اسلام، پيشرفت اسلام: 135، 291

گسترش علم: 162، 163

گفتار پيغمبر: 72، 89، 265، 277

گناه اجتماعى: 48

گناه فردى: 48

گناه فكرى: 48

لاابالى گرى: 341

ماجراى سقيفه: 118، 119

ماجراى فدك: 230-233

مبارزه با تحريف: 152

مبارزه با دشمن، درگيرى با دشمن: 105-112، 122، 128، 129، 173، 180، 189، 237

مبارزه ى ائمّه، مبارز بودن ائمّه، جهاد امامان، رهبرى مبارزه، فعّاليتهاى حاد: 91، 95-101، 107، 112، 122، 128، 129،

ص: 389

130، 143، 173، 175، 177-179، 180، 181، 189، 195، 228، 248، 249، 253، 333، 334

مبارزه ى تبليغاتى، فعّاليت تبليغاتى: 173، 177، 178، 189، 191، 205، 207، 249

مبارزه ى تشكيلاتى، فعّاليت تشكيلاتى، ارتباط تشكيلاتى: 135، 148، 154، 226، 342، 343، 344، 346-349، 351-353، 358

مبارزه ى تشيع، نهضت شيعه، جريان فكرى شيعه، شورش شيعى، انقلاب شيعه: 143، 181، 189، 190، 244، 250، 269، 293، 308

مبارزه ى سياسى: 173، 178، 189

مبارزه ى مسلّحانه، جهاد مسلّحانه، مبارزه ى نظامى، انقلاب مسلّحانه: 104، 105، 111، 112، 128، 154، 173، 208، 298، 299، 313، 359

متون فارسى: 163

متون هندى: 163

متون يونانى: 163

محيط شيعى: 5

مردآفرين: 138

مرگ جاهلى: 265

مسئله ى تقيه: 47، 48، 129، 143، 180، 221، 222، 252، 333-341، 344، 351-353، 358-365، 367، 369

مصلحت اسلام: 64

معارف شيعى: 76

معراج: 272

مقام رهبرى، منصب رهبرى، منصب حكومت: 30، 77، 79، 172، 176

مقرّرات اسلامى، قوانين اسلام: 11، 72، 74، 89، 150

مكتب جعفرى: 247

مؤمن آفرينى: 82

مؤمن زيستى: 82

نارضايى مردم: 44، 99، 264

نامه نگارى: 344-346، 348

نامه هاى سرّى: 248

نبوّت: 4، 16، 19، 66، 74، 137، 138، 193، 196، 247، 248

نعل واژگونه: 361-365

نفوذ دشمن: 34

نقش ائمّه: 11، 13، 16، 30، 189، 200، 285

نقش شاعر: 285

نقش گريه، گريه ى حساب شده: 223، 224، 225، 291

نهضت توّابين: 225

ص: 390

نهضت مخفى شيعه، تشكيلات پنهانى شيعه، فعّاليت زيرزمينى: 38، 127، 148، 153، 154، 226، 252، 344، 348، 352، 353، 354، 355، 358

نهضت مقاومت هند: 302-304

نهضت وهّابيگرى: 304، 305

نهضتهاى انسانى: 181

نهى از منكر: 192، 301، 313، 321

واقعه ى حرّه: 91، 140، 155

وضو گرفتن: 367

وظايف امام، وظيفه ى امام، مسئوليت امام: 73، 76، 77، 80، 81، 91، 93، 94، 142، 153، 161، 194، 200

وظيفه ى تاريخى: 154

ولايت: 83، 230

ولايتعهدى: 235

هجرت پيغمبر: 69، 71

هدايت جامعه، رشد مردم، پيشبرد جامعه: 77، 88، 90-94، 364

هم جبهگى: 283

همراهى ظالم، تاييد ظالم، تاييد باطل: 281-284، 288، 290

همرزم امام حسين: 99، 236

همكارى با دشمن، همكارى با دستگاه: 307، 310

ياران مخفى: 356، 357

ص: 391

اشخاص، گروهها و...

آل ياسين، شيخ راضى: 37، 123، 133، 134

ابراهيم (ع): 83، 362، 363

ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم (طباطبا): 21، 46، 249، 308

ابراهيم بن عبدالله بن حسن: 46، 197

ابن شهرآشوب: 232، 253، 344، 354

ابواسحاق ابراهيم بن ادهم: 273

ابواسحاق ابراهيم بن محمدبن على (ابراهيم امام): 229

ابواسحاق كعب بن ماتع (كعب الاحبار): 126، 258، 259، 261، 262، 264، 265

ابواسحاق معتصم عبّاسى: 307

ابوالاديان: 349

ابوالعبّاس عبدالله بن هارون (مأمون عبّاسى): 43، 235، 307، 309، 310

ابوالفضل جعفربن معتصم (متوكّل عبّاسى): 36، 307، 348

ابوبكربن ابى قحافه: 259

ابوخالد الكابلى: 160

ابوذر غفارى: 258، 260

ابوزهره، شيخ محمّد: 75

ابوسفيان، صخربن حرب بن اميَّة: 110، 120، 128، 260

أبوعبدالله محمدبن عبدالله المنصور (مهدى عبّاسى): 226، 227

ابوعبدالله مُعتز عباسى: 348

احمدبن اسحاق قمى: 344، 345

اردشير بابكان: 44

اسامه بن زيد: 316

اسماعيل بن جعفر: 311

اصحاب سقيفه: 94

اصحاب كهف: 363، 364

اصفهانى، ابوالفرج: 210، 211

ص: 392

امّكلثوم بنت على: 138

انبيا: 20، 30، 67، 68، 261

انبياى اولوالعزم: 67

انصار: 69، 204

انصارى، ابويوسف بن ابراهيم: 18

انوشيروان: 231، 247

اينشتين، آلبرت: 106

ايوب (ع): 19، 316

بخارى، محمّدبن اسماعيل: 75

بنى اميه: 36-38، 44، 143، 150، 153، 161، 163، 175، 177-180، 195، 198-202، 205، 207، 209، 225، 260، 274، 278، 282، 284، 297، 308، 309، 318، 321، 343

بنى اَوَد: 201

بنى عبّاس: 36-38، 44، 136، 143، 163، 175، 179، 180، 195-200، 206، 207، 209، 220، 229، 246، 250، 297، 309، 310، 342، 343، 349

بنى هاشم: 136، 161، 168، 180، 195، 196، 199، 228، 230، 231، 275، 317

جميله بوپاشا: 33

جابربن عبدالله: 181

جبيربن مطعم: 160

جعفربن محمّد الصّادق (ع): در بسيارى از صفحات

جعفربن محمّد: 347

جُهنى، معبدبن عبدالله: 142

حبيب بن مظاهر: 136

حجّاج بن يوسف: 156، 160، 198، 201-205، 272، 355

حجّت بن الحسن القائم (عج): 10، 40، 59، 60، 81، 97، 193، 349

حُجربن عدى: 132، 137، 190، 191

حسن بن على (ع): 10، 13، 15، 40، 41، 46، 60، 76، 80، 91، 111، 127-134، 148، 149، 156، 176، 182، 189-191، 203-205، 227، 229، 298، 306، 321، 354

حسن بن على العسكرى (ع): 14، 16، 42، 59، 61، 76، 81، 84، 96، 98-100، 142، 150، 154، 173، 235، 267، 288، 298، 333، 344-349، 354

طاها حسين: 128

حسين بن على (شهيد فخ): 46، 181، 227، 228

حسين بن على سيدالشّهدا (ع): 10، 13، 14، 16، 37، 40، 41، 54، 60، 76، 80، 83، 91، 99، 100، 111، 133، 134، 136، 148، 149، 150، 154-156، 161، 176، 181-183، 189، 191-193، 199، 200، 203-205، 220، 224، 229، 231، 236،

ص: 393

238، 245، 269، 292-294، 298، 313، 314، 316، 321، 322، 354

خراسانى، ابومسلم: 179، 196، 197

خسروپرويز: 44

داريوش: 44

داودبن على: 179، 197، 250، 355، 357، 366

دعبل بن على خزاعى: 109، 110، 291، 292، 293، 294

دقيانوس: 363

دوانيقى، منصور (منصور عبّاسى): 19، 43، 45، 97، 136، 153، 169، 170، 179، 180، 197، 199، 204، 205، 207، 214-217، 219-221، 223، 225-227، 229، 230، 244-246، 249، 250، 272، 273، 306، 307، 315، 342، 365

دهلوى، مولا شاه اسماعيل: 303-305

ذوالقرنين: 352

ربيع بن خثيم: 125

ربيع بن يونس حاجب: 19، 20، 215-217، 244

رُشيد هَجرى: 132، 190، 191

روضه الصّفا (كتاب): 131

رولان، رومَن: 55

زُبيربن عَوّام: 126، 270

زرارة بن اعين: 8، 324، 325، 343

زُهرى، محمّدبن شهاب: 18، 159، 162، 267-269، 271، 272، 276-278، 280-285

زيادبن ابيه: 205، 264

زيدبن حارثه: 316

زيدبن على بن الحسين: 21، 46، 109، 208، 209، 249، 299، 307-310، 313-329

زيدبن عمر: 343

زيدبن موسى: 307-309، 310، 311، 312

زينب بنت على (س): 138

ژاندارك: 31

سرّى بن منصور شيبانى: 308

سعدبن ابى وقّاص: 126

سعدى شيرازى، مصلح الدّين عبدالله: 221

سكينه بنت حسين: 138

سلطان محمود غزنوى: 287

سلمان فارسى: 258، 260

سليمان بن داود (ع): 19

سندى بن شاهك: 234

شمربن ذى الجوشن: 138

صيرفى، سدير: 213، 356، 358

طاووس بن كيسان: 311

ص: 394

طبرستانى، رضاقلى خان: 131، 132

طلحة بن عبيدالله: 126

طيبى شبسترى، سيداحمد: 360

عبّاس بن عبدالمطّلب: 229

عبّاس بن على: 136، 237-239

عبدالله سفّاح: 179، 180، 197، 199، 229

عبدالله بن جعفر: 211، 212

عبدالله بن حسن مثنّى: 197، 209

عبدالله بن حسن: 179

عبدالله بن زبير: 37، 269، 270

عبدالله بن عامر (ابوهريره): 126، 259، 260، 264

عبدالله بن عبّاس: 135، 136، 229، 265، 274، 275

عبدالله بن عمر: 125، 126، 272

عبدالله بن مسعود: 125

عبدالملك بن مروان: 36، 107-110، 141، 151، 156، 157، 163، 173، 176، 180، 201، 204، 205، 268-271، 274-276، 279، 282-284، 288، 289

عبيدالله بن زياد: 205

عثمان بن عفّان: 122-124، 196، 202

عكرمه بن ابى جهل: 274، 275

على بن ابى حمزه: 177

على بن ابى طالب (ع): 5، 10، 13-15، 35، 36، 40، 43، 59، 60، 76، 79، 80، 83، 93، 94، 111، 119، 120-125، 127، 128، 136، 138، 148، 149، 168، 176، 181، 190، 195-197، 200-205، 207، 219، 220، 229، 231، 232، 236، 238، 239، 245، 263، 269، 270، 272، 306، 308، 317، 321، 329، 340-342، 354، 359، 366

على بن الحسين الاصغر: 238

على بن الحسين السّجاد (ع): 16، 38، 40، 42، 76، 81-84، 91، 92، 98، 100، 110، 137، 138، 140، 142، 150، 152، 155-160، 166، 173، 176، 180، 181، 189، 193، 194، 205، 208، 209، 218، 219، 224، 229، 236، 237، 267-269، 272، 274، 276، 278-285، 288، 299، 308، 311، 312، 314، 315، 325، 327، 333، 354، 355

على بن حسين الاكبر: 182، 183

على بن شعبه: 278

على بن عبدالله بن عباس: 229

على بن محمّد الهادى (ع): 42، 76، 81، 98، 173، 235، 288، 298، 348، 349

على بن موسى الرّضا (ع): 26، 40-42،

ص: 395

76، 81، 98، 99، 235، 292، 293، 307، 309، 310، 321، 349

على بن موسى بن جعفربن طاووس (ابن طاووس): 138، 238

على بن يقطين: 367، 368، 369

عمّاربن ياسر: 258، 260

عمربن خطّاب: 125، 196، 255، 258، 259، 340

عمربن سعد: 138

عمربن عبدالعزيز: 231

عمروبن الحمق: 133، 190، 191

عمروبن عاص: 126، 262-264

عيسى بن مريم (ع): 73، 328، 329

فاطمه بنت حسين: 138

فاطمه بنت محمّد الزهرا (س): 93، 203، 220، 224، 230، 245، 293، 294، 312

فرعون: 19، 30، 68، 219، 301، 302

قاسم بن حسن: 182، 183

قبيله ى بنى اسد: 119

كُثَير عَزَّه: 289

كميت بن زيد اسدى: 109، 110، 288، 290، 292

كوروش: 44

گاندى، ماهاتما: 14، 32، 33، 55، 303

لسان الملك سپهر، محمّدتقى: 131، 132

مجلسى، محمّدباقر: 218، 219

محمّدبن ابراهيم بن اسماعيل بن طباطبا: 46، 181

محمّدبن حنفيه: 329

محمّدبن سعد: 276

محمّدبن سليمان بن ربيع: 19

محمّدبن عبدالله، رسول اكرم (ص): در بسيارى از صفحات

محمّد بن عبد الله بن حسن بن على، صاحب نفس زكيه: 21، 46، 179، 197، 209-212، 249، 317

محمّدبن على الباقر (ع): 8، 42، 57، 60، 75، 76، 81، 98، 142، 152، 160-176، 179-182، 193، 194، 196، 197، 225، 229، 237، 268، 272، 274-276، 288-290، 298، 299، 308، 316، 317، 324، 325، 327، 342

محمّدبن على الجواد (ع): 42، 76، 81، 98، 99، 235، 288، 349

محمّدبن على بن عبدالله بن عبّاس: 229

محمّدبن على بن نعمان (مؤمن الطاق): 324، 325، 327

محمّدبن مسلم: 276، 325

محمودبن حسين بن سندى بن شاهك (كشاجم): 234

مروان بن حكم: 156، 157، 176، 205، 269، 270، 278

ص: 396

مسلم بن عوسجه: 136

مصعب بن زبير: 269

معاوية بن ابوسفيان: 35-37، 108، 126، 128، 129، 132، 133، 135، 136، 141، 148، 151، 176، 231، 258-267، 269، 272، 274، 302، 342

معلّى بن خنيس: 249، 250، 252، 343، 355، 356، 366، 367

معمّر: 277

مفضّل بن عمر: 343

مقدادبن اسود: 260

موسوى عاملى، عبدالحسين شرف الدّين: 133، 134، 149

موسى بن جعفر الكاظم (ع): 9، 14، 26، 42-45، 76، 81، 98، 99، 122، 173، 181، 193، 196، 211، 212، 226-230، 232-234، 237، 253، 254، 288، 348، 367، 368

موسى بن عمران (ع): 68، 301، 302

موسى بن مهدى بن عبدالله المنصور (هادى عبّاسى): 226، 227

ناصرالدّين شاه: 131

نمرودبن كنعان: 19، 30

نيكسون، ريچارد: 164، 165

وليدبن عبدالملك: 277، 278

وليدبن يزيد: 161

هارون الرّشيد: 42-45، 226-230، 232-234، 288، 307، 342، 367، 368

هارون بن عمران (ع): 302

هاشم معروف الحسنى: 259

هشام بن عبدالملك: 36، 110، 163-174، 176، 180، 274، 288، 317، 318

يأجوج و مأجوج: 352، 353

ياران پيامبر، صحابى بزرگ، صحابه ى پيغمبر: 93، 258، 260، 262، 265، 275، 304، 305

يحيى بن امّ الطّويل: 83، 84، 160، 354، 355، 356

يحيى بن زكريا (ع): 73

يحيى بن عبدالله: 249

يحيى بن يزيد: 249، 299

يزيدبن ابى سفيان: 137

يزيدبن معاويه: 37، 135-141، 151، 155، 156، 157، 159، 176، 219، 269

يعقوب (ع): 316

يوسف بن يعقوب (ع): 19

يهود: 70، 265

ص: 397

اماكن، كتب، حوادث و...

آشور: 266

آوج: 346، 347

اديان الهى: 335، 336

ارمينيه: 233

اسرائيليات: 265

انجمن اسلامى مهندسين: 264

انگليس، انگليسى: 302-305

ايران: 123، 266

بابل: 266، 362

باخمراء: 84

بحارالانوار (كتاب): 218، 219، 221، 288

برهمن: 267

بصره: 84، 308، 320

بغداد: 44، 167، 215، 234، 235، 349

بلوچستان: 343

بيت المقدس: 271

پاكستان: 43

تحف العقول (كتاب): 278

تورات (كتاب): 265

تونس: 233

تهران: 63، 69، 102، 134

جزيره العرب: 233

جنّ: 356، 357

جنگ احد: 140، 314

جنگ بدر: 140، 314

جنگ جمل: 181، 197

جنگ صفّين: 181، 197

جنگ نهروان: 181، 197

چين: 266

حجاز: 123، 135، 203، 269، 304، 319

حمص: 262

حيره: 207، 215، 273

ص: 398

خاورميانه: 266

خراسان: 43، 196، 205، 233، 235، 292، 309، 343، 356

درياى مديترانه: 233

روس: 233

روم: 316

زرتشت (دين): 266

زيديه: 299، 328

سال 10 هجرت: 59، 63

سال 1840 ميلادى: 302

سال 1850 ميلادى: 302

سال 260 هجرت: 61

سال 41 هجرت: 130، 148

سال 61 هجرت: 142، 148

سامرا: 167، 349

سلسله ى تيمورى: 303

سلسله ى مغولى: 303

سمرقند: 233

سِند: 43

سودان: 176

شام: 35، 109، 129، 135، 137، 162، 165-167، 174، 200، 207، 254، 261، 262، 268، 269، 271، 276، 279

شعب ابى طالب: 69

شمال آفريقا: 266

صحيح بخارى (كتاب): 263

صحيفه ى سجّاديه (كتاب): 92، 156

صلح امام حسن (ع) (كتاب): 37، 133، 148، 149

طائف: 70

طبقات (كتاب): 276

عدن: 232

عراق: 123، 135، 203، 207، 225، 273، 319، 320، 349

عرفات: 195

على آباد: 63

غرب آسيا: 266

فارس: 135

فخ: 227

فدك: 230-233

فرات: 294

فلسطين: 262، 271

قبيله ى ثقيف: 202

قبيله ى قريش: 201، 325

قم: 43، 63، 338، 344، 345، 346، 347

كافى (كتاب): 206

كربلا: 36، 38، 83، 91، 111، 133، 134، 136-138، 148، 155، 181، 190، 198، 200، 201، 224، 231، 238، 291، 293، 294، 321

كعبه: 271، 272، 287

ص: 399

كلده: 266

كوفه: 8، 37، 43، 84، 109، 129، 130، 136، 137، 153، 155، 269، 290، 316، 319، 320، 322، 323، 343، 356

لهوف (كتاب): 138، 238

مازندران: 299

ماه رمضان: 42

ماه محرّم: 128، 238، 248

مدائن: 84، 258، 349

مدين: 175

مدينه: 8، 37، 69-71، 83، 84، 91، 109، 129، 130، 140، 153، 155، 161، 164، 166، 167، 174، 190، 204، 206، 219، 225-227، 229، 235، 249، 250، 270-272، 292، 343، 349، 355-357، 367

مراكش: 84

مسجد الاقصى: 271، 272

مسجدالحرام: 161، 271، 282

مسلمانان در نهضت آزادى هندوستان (كتاب): 304

مشهد: 327

مصر: 10، 32، 75، 123، 128، 263، 266

معلّقات سبع: 287

مقاتل الطّالبيين (كتاب): 210، 212

مكّه: 68، 70، 215، 269، 270، 271

مناقب آل ابى طالب (كتاب): 232، 253، 344، 346، 354، 356

مِنى: 57، 195، 223

ناسخ التّواريخ (كتاب): 131

وسائل الشّيعه (كتاب): 212

وهّابى: 304، 305

ويتنام: 33

هاشميات: 290

هندوستان: 10، 55، 266، 302-305

يمن: 135، 207

يهودى: 259، 265

ص: 400

كتابنامه

1. إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، شيخ حرّ عاملى، محمد بن حسن، نشر اعلمى، بيروت، 1425 ق.

2. الاحتجاج على اهل اللّجاج، طبرسى، احمدبن على، نشر مرتضى، 1403 ق.

3. الاختصاص، مفيد، محمّدبن محمّد، نشر الموتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، قم، 1413 ق.

4. اختيار معرفة الرّجال (رجال كشّى)، كشّى، ابوعمرو، محمّد بن عمر بن عبد العزيز، مؤسّسه ى نشر دانشگاه مشهد، مشهد، 1409 ق.

5. الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد، مفيد، محمّدبن محمّد، كنگره شيخ مفيد، 1413 ق.

6. ارشاد القلوب الى الصّواب، ديلمى، حسن بن محمد، الشّريف الرّضى، قم، 1412 ق، اوّل.

7. أصل الشِّيعة، علّامه كاشف الغطاء، مؤسّسة الإمام على (ع)، نجف، 1415 ق، اوّل.

8. اعلام الورى باعلام الهدى، طبرسى، فضل بن حسن، انتشارات مؤسّسه آل البيت، قم، 1417 ق.

9. الاغانى، ابوالفرج اصفهانى، دارالاحياء التراث العربّى.

10. الأمالى، قمّى، صدوق، محمّد بن على بن بابويه، نشر كتابچى، 1376 ش.

11. الامامة و السّياسة، ابن قتيبة الدّينورى، مؤسّسة الحلبى.

ص: 401

12. انساب الاشراف، بلاذرى، احمدبن يحيى، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، بيروت، 1394 ق، اوّل.

13. بحار الأنوار، مجلسى، محمّدباقر، دار إحياء التّراث العربى، بيروت، 1403 ق.

14. بوستان سعدى

15. تاريخ الخلفاء، سيوطى، مطبعة المدنى.

16. تاريخ الشيعه، مظفّر، محمّدحسين، دار الزهراء، بيروت، 1408.

17. تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، دار الفكر، بيروت، 1415 ق.

18. تاريخ يعقوبى، يعقوبى، احمدبن ابى يعقوب، مؤسّسه ى نشر فرهنگ اهل بيت (ع)، قم.

19. تاريخ بغداد، خطيب بغدادى، احمدبن على، دار الكتب العلمية، بيروت، 1417 ق، اوّل.

20. تحف العقول عن اخبار آل الرسول، ابن شعبه حرّانى، حسن بن على، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرّسين حوزه ى علميه قم، قم، 1363 ش.

21. تفسير عياشى، عياشى، محمّدبن مسعود، المطبعة العلمية، تهران، 1380 ق، اوّل.

22. تنزيه الأنبياء (ع)، علم الهدى، سيد على بن حسين، دار الشريف الرضى، قم، 1377 ش.

23. تهذيب الأحكام، طوسى، محمّدبن حسن، نشر دار الكتب الإسلاميه، تهران، 1407 ق.

24. الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصرة، مفيد، محمد بن محمد، نشر كنگره شيخ مفيد، قم، 1413 ق.

25. الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، سعيدبن هبة الله، نشر مؤسّسه ى امام مهدى (عج)، قم، 1409 ق.

26. دراسات فى الحديث و المحدّثين، الحسنى، هاشم معروف، دار التعارف للمطبوعات، بيروت، 1398 ق، دوّم.

27. ديوان اميرالمؤمنين (ع)، ميبدى، حسين بن معين الدّين، دار نداء الاسلام للنشر، 1411 ق.

28. السرائر الحاوى لتحرير الفتاوى (و المستطرفات)، ابن ادريس، محمّدبن احمد،

ص: 402

دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرّسين حوزه علميه قم، 1410 ق.

29. السّيرة النّبوية، عبدالملك بن هشام، المدنى، قاهره، 1383 ق.

30. شرح الاخبار فى فضائل الائمّة الاطهار (ع)، ابن حيون، نعمان بن محمّد، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرّسين، قم، 1409 ق، اوّل

31. شرح نهج البلاغة، ابن أبى الحديد، عبدالحميد بن هبة الله، نشر كتابخانه ى آيت الله المرعشى النجفى (ره)، 1404 ق.

32. شرح نهج البلاغة، محمّد عبده، بيروت: دارالاندلس 1416 ق.

33. شهيد جاويد، صالحى نجف آبادى، نعمت الله، انتشارات اميد فردا، تهران، 1382 ش، هفدهم.

34. شيخ المضيرة أبوهريرة، محمود ابورية، منشورات مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ سوّم.

35. صحيح بخارى، بخارى، محمّدبن اسماعيل، دار الفكر، 1401 ق.

36. صلح امام حسن (ع)، شيخ راضى آل ياسين، ترجمه ى آيت الله خامنه اى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، 1388 ش، هشتم.

37. الطّبقات الكبرى، بغدادى، محمّدبن سعد، دار صادر، بيروت.

38. الطّرائف، سيدعلى بن طاووس، انتشارات خيام، قم، 1400 ق، اوّل.

39. عبقرية الإمام على بن ابى طالب، عبّاس عقّاد.

40. عمدة الطالب فى أنساب آل ابى طالب، ابن عنبة، احمدبن على، انصاريان، قم، 1385 ش، سوّم.

41. عيون اخبار الرّضا (ع)، قمّى، صدوق، محمّد بن على بن بابويه، نشر جهان، 1378 ق.

42. الغدير، امينى، عبدالحسين، دار الكتاب العربى، بيروت، 1397 ق، چهارم.

43. غزليات حافظ.

44. الغيبة، طوسى، محمّدبن حسن، نشر دار المعارف الإسلامية، قم، 1411 ق.

45. فرحة الغرى فى تعيين قبر أمير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) فى النجف، ابن طاووس، سيد عبدالكريم بن احمد، منشورات الرضى، قم، بى تا.

46. قرب الإسناد، حميرى، عبدالله بن جعفر، مؤسّسة آل البيت (ع)، 1413 ق.

47. الكامل فى التّأريخ، ابن أثير، على بن ابى الكرم، دار صادر، بيروت، 1386 ق.

ص: 403

48. كنزالعمّال فى سنن الاقوال و الافعال، علاءالدّين على بن حسام (متّقى هندى)، مؤسّسة الرّسالة، بيروت، 1409 ق.

49. كافى، كلينى، محمّدبن يعقوب، نشر دار الكتب الإسلامية، 1407 ق.

50. كامل الزيارات، جعفر بن محمّد بن قولويه، نشر دار المرتضوية، نجف، 1356 ش.

51. كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، اربلى، على بن عيسى، نشر بنى هاشمى، 1381 ق.

52. كمال الدّين و تمام النّعمة، قمّى، صدوق، محمّد بن على بن بابويه، نشر اسلاميه، 1395 ق.

53. اللّهوف على قتلى الطّفوف، ابن طاووس، على بن موسى، نشر جهان، 1348 ش.

54. مثنوى معنوى، جلال الدّين محمّد بلخى (مولوى).

55. المحيط فى اللّغة، صاحب بن عباد، إسماعيل بن عباد، انتشارات عالم الكتاب، بيروت، 1414 ق.

56. مروج الذّهب، على بن حسين مسعودى، المكتبة العصرية، بيروت، 1425 ق.

57. المستدرك على الصحيحين، نيشابورى، محمّدبن عبدالله (حاكم نيشابورى)، دارالمعرفة، بيروت.

58. معجم البلدان، حموى، ياقوت بن عبدالله، دار إحياء التراث العربى، بيروت، 1399 ق.

59. معراج السّعادة؛ نراقى، ملّا احمدبن مهدى، علميه اسلاميه، تهران، 1348 ش.

60. مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهانى، مؤسّسة دار الكتاب، قم، 1385 ق، دوّم.

61. مقدّمة فتح البارى، عسقلانى، ابن حجر، دار إحياء التّراث العربى، بيروت، 1408، اوّل.

62. مكاتيب الأئمة (ع)، احمدى ميانجى، على، نشر دار الحديث، 1426 ق.

63. من لا يحضره الفقيه، قمّى، صدوق، محمّد بن على بن بابويه، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرّسين حوزه ى علميه قم، 1413 ه ق.

64. مناقب آل ابى طالب (ع)، ابن شهرآشوب مازندرانى، محمّدبن على، نشر علّامه، 1379 ق.

65. موسوعة كلمات الامام الحسين (ع)، گروه پژوهشگران، انتشارات اسوه، قم، 1425 ق، اوّل.

ص: 404

66. نسب قريش، زبيرى، مصعب بن عبدالله، دارالمعارف، قاهره، 1999 م.

67. نهج البلاغة، شريف الرّضى، محمدبن حسين (تصحيح صبحى صالح)، نشر هجرت، 1414 ق.

68. نهج الفصاحة، پاينده، ابوالقاسم، نشر دنياى دانش، 1382 ش.

69. وسائل الشّيعة، شيخ حرّ عاملى، محمّدبن حسن، مؤسّسه ى آل البيت (ع)، قم، 1409 ق.

70. وقعة الطّفّ، ابومخنف كوفى، لوطبن يحيى، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرّسين حوزه ى علميه ى قم، 1417 ق.

ص: 405

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109