تذکره نصر آبادی : مشتمل بر شرح حال و آثار قریب هزار شاعر عصر صفوی

مشخصات کتاب

سرشناسه:نصرآبادی، محمد طاهر، 1027- ق.

عنوان و نام پديدآور:تذکره نصر آبادی [چاپ سربی] : مشتمل بر شرح حال و آثار قریب هزار شاعر عصر صفوی / تالیف میرزا محمد طاهر نصر آبادی اصفهانی در حدود مأة یازدهم هجری قمری ؛ [با تصحیح وحید دستگردی].

وضعيت نشر:طهران، 1317ش. (چاپخانه ارمغان)

مشخصات ظاهری:ز،575 ص. : مصور

يادداشت:زبان : فارسی.

یادداشت:نوع و تز ئینات جلد: مقوایی، رویه کاغذی، به رنگ قهوه ای، عطف و گوشه ها تیماج، به رنگ قهوه ای سوخته، صحافی عطف به شیوه مصری، زرکوب، قطع : 15x22/5 س م. (رقعی بزرگ)

يادداشت:شکل و سجع مهر: «مجموعه کتابخانه شخصی رضا ثقفی. اهدائی به کتابخانه ملی»

امضاء: «رضا ثقفی»

یادداشت:نسخه بررسی شد.

یادداشت:توضیحات مرتبط به متن، به صورت پا نویس.

معرفی چاپ سربی:نگارنده، ادیب، شاعر، نویسنده و از مهمترین تذکره نویسان تاریخ ادبیات فارسی بوده است. این تذکره حاوی شرح حال و آثار بیش از نهصد تن از بزرگان و شعرای هم عصر مؤلف می باشد که در شهر اصفهان و در نیمه دوم سده یازدهم هجری - در زمان شهریاری شاه سلیمان صفوی (1077-1105ق.) و به نام وی- جمع آوری و تألیف شده است. کتاب حاضر، علاوه بر تصحیح دستگردی، یکبار نیز با تصحیح و تعلیقات محسن ناجی نصر آبادی (انتشارات اساطیر : 1378ش.) منتشر شده است.

از جمله مباحث جنبی که در این تذکره به نقل آن پرداخته شده و در دیگر تذکره ها از آن نشانی نمی یابیم، بحث لُغز، معما و ماده تاریخ است.

مصحح این تذکره،حسن بن محمد قاسم وحید دستگردی اصفهانی نیز محقق، ادیب و شاعر گرانمایه در اصفهان بوده است. وی در روزنامه های اصفهان: پروانه، زاینده رود، درفش کاویان و مفتش ایران به نوشتن مقالات می پرداخت. دستگردی را می توان از پیشگامان شعر سیاسی و اشعار وطنیه دانست. او همچنین، موسس انجمن ادبی ایران، انجمن ادبی حکیم نظامی و موسس و گرداننده مجله ارمغان بوده است، تصحیح چندین دیوان شعر شعرا، تصحیح برخی از آثار نظامی و کتاب ره آورد وحید از جمله آثار برجسته اوست.

عنوان ديگر:تذکرة الشعرا

موضوع:شاعران ایرانی -- قرن 11ق. -- سرگذشتنامه

موضوع:Poets, Persian -- 17th century -- Biography

موضوع:شعر فارسی -- قرن 12-11ق. -- مجموعه ها

موضوع:Persian poetry -- 17th-18th centuries -- Collections

موضوع:ایران -- تاریخ -- صفویان، 907 - 1148ق -- سرگذشتنامه

موضوع:Iran -- History -- Safavids, 1502 - 1736 -- Biography

شناسه افزوده:وحید دستگردی، حسن، 1259 - 1321.، مصحح

شناسه افزوده:چاپخانه ارمغان

شماره بازیابی:8-17570

شماره کتابشناسی ملی:6147415

تذکره نصر آبادی

تالیف میرزا محمد طاهر نصر آبادی اصفهانی

در حدود یازدهم هجری قمری

مشتمل بر شرح حال و آثار

قريب هزار شاعر

عصر صفوی

مهر ماه هزار و سیصد و هفده

طهران

چایخانه ارمغان

بوستان

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم نوشین اصلانی

ص: 1

تذکره نصر آبادی

تالیف میرزا محمد طاهر نصر آبادی

نصر آباد _ دهی است از دهستان ماربین واقع در نیم فرسفنگی اصفهان

ماربین _ بو فور آب و درخت و میوه بر تمام دهستان های اطراف اصفهان برتری دارد و از کثرت درخت کمتر آفتاب زمین آن را پیدا می کند و از دور مانند يك جنگل که درختان وی دست بهم داده باشند نمایان و پدیدار است چنان که شاعری دروصف آن گوید :

مار بینش چو روضه ارم است *** آفتاب اندرو درم درم است

نصر آباد _ اكنون تخمينا دارای پنج شش هزار جمعيت و أزحيث آب فراوان و اشجار ميوه و باغ ها و بیشه های فراوان که همه در حوالی زاینده رود واقع است معلم بر بسیاری از قرای ماربین رجحان دارد.

دستگرد جی و نصر آباد _ محاذی هم واقع و فقط رودخانه زاینده رود در میانه فاصله است و گرنه املاك و مزارع و بیشه های آنان یک دیگر اتصال داشت .

نصر آباد _ از دیر زمان همواره جایگاه دانشمندان و محط رحال افاضل و عرفا بوده و هنوز خانقاه شیخ ابو القاسم نصر آبادی که مدفن وی نیز می باشد و یکی از عرفای بزرگ باستان بشمار بوده در آن جا برقرار و قبر وی زیارتگاه عموم است

ص: 2

خواجه صدرالدین علی - جداعلای میرزا محمد طاهر که بر طبق نگارش میرزا محمد طاهر در زمان سلطان محمد گورکان حاکم اصفهان بوده در صرااد مدرسه بنا کرده که هنوز سر در نیم آباد وی برقرار و در عظمت و مهارت معماران قدیم با صد زبان گواهی می دهد . چنان که محمد طاهر در تذکره در قسمت شرح حال خود می نگارد این مدرسه دارای موقوفات بسیار و چند محل حوالی مدرسه با تمامی قریه می دهند چر پادقان و دودانك خونسار وقف بر این مدرسه بوده است .

خواجه صدرالدین علی _ این مدرسه را در جائی بنا کرده که خانقاه شيخ ابو القاسم .. مدرسه اتصال یافته و اگر محمد طاهر از بنای مدرسه در تذکره خود خبر نمی داد اکنون هر کس می دید گمان می کرد که این سر در برای خانقاه ساخته شده است .

ميرزا محمد ظاهر نصر آبادی _ صاحب تذكره نصر آبادی چنان که

ص: 3

دانشمند محترم سهیل خونساری از تذکره وی استخراج و در شرح حال وی نگاشته و در شماره اول سال 18 ارمغان درج است در سال 1027 قمری هجری متولد شده و در سال 1083 که آغاز تالیف تذکره است پنجاه و شش سال داشته و اگر مطابق حدس سهیلی تا اواخر ماه یازدهم که اواخر سلطنت شاه سلیمان است زنده باشد در حدود هفتاد و سه سال عمر کرده است

میرزا محمد طاهر _ چنانکه خود می نگارد در هفده سالگی یتیم شد و پدرش را که دارای کمالات صوری و معنوی میراثی بوده در سال 1044 فرمان در رسیده و ازین سبب توفيق تحصیل کامل نیافته روزگار جوانی وی بلهو و لعب گذشته و پس از طی جوانی از کار خود پشیمان و بحكم ذوق فطری معاشرت ارباب ذوق و ادب و فضل را اختیار کرده در قهوه خانه که آن زمان جایگاه شعرا و دانشمندان بوده رحل اقامت انداخته يكسب ادب و هنر و شعر و شاعری پرداخته است

معاش وي _ بعهده باغ و مزرعه کمی که در نصر آباد داشته مقرر بوده و زیادت طلبی نداشته و با این که اجداد و اعمام وی همه دارای مشاغل دیوانی بوده اند وى ملك خرسندی و قناعت را از دست نداده در گوشه انزوا بخدمات ادبی مشغول و در نظر بزرگان عصر محترم و در نزد امرا و مقربان در گاه شاهی معزز بوده و هر گاه شاه سلیمان صفوی بنصر آباد می رفته در خانه وی که اکنون هم اثری از عمارت ظریف و شاعرانه آن باقیست منزل گزین می شده است .

شعر و شاعری _ محمد ظاهر دارای ذوق سرشار و طبع روان بوده و و بسيك عصر صفوی و پیروی صائب و كليم شعر می گفته و اين سبك و روش هنوز در هند و افغان مطبوع ولی در ایران پسندیده نیست .

دیوان وی _ چندانکه جستجو شد پیدا نگردید و اينك ما را از اشعاروی پیش از آن چه خودش در تذکره نگاشته در دست نیست

اولاد و احفاد وی _ از و يك فرزند بیشتر باقی نمانده نام وی تاجمير و ملقب ببديع الزمان بوده .

بدیع الزمان _ هم از ذوق پدر بهره مند و از اشعار وی در تذکره نصر آبادی مقداری نقل شده است بقایای سلسله تاجمیر جاوزهم در نصر آباد باقی و دانشمند محترم آقای عباس تاجمیر بزرك اين سلسله بشمار است

پس از آن که تذکره نصر آبادی بدست ما افتاد و در صدد طبع بر آمدیم بوسیله مکتوب از آقای عباس تاجمیر درخواست کردیم که چون اهل نصر آباد است هر گونه اطلاعی از محمد طاهر دارد برای ما بنگارد. ایشان جوابی مفصل مرقوم و قبر میرزا طاهر را خبر دادند که در نصر آباد جنب سر در مدرسه که اکنون اثری بیش از آن

ص: 4

باقی نمانده جایگاه دارد.

سال گذشته هنگامی که از طهران اصفهان و دستگرد مسافرت کردم بآرزوی زیارت قبر محمد طاهر یک روز از دستگرد بنصر آباد بخانه عباس تاجمیر با جمعی از خویشاوندان دستگردی شتافته و بشرح ذيل از مدفن و مسكن محمد طاهر آگهی بافتم .

قبر محمد طاهر _ در مقبره کوچکی که اکنون معروف بمقبره مبرزاها می باشد و ظاهر مدفن آبا واجداد وی هم بوده و نزديك سر در مدرسه نصر آباد است واقع شده .

سنك بزرگی بر روی قبر استوار است و اطراف آن نیز سنگ های دیگر داشته که چند سال پیش اهالی نصر آباد از راه ندانستگی سنگ ها را برداشته و همان نزديك بمصرف پل رسانیده اند. این پل بر فر از نهر بزرك معروف بمادي قمش که در وسط نصر آباد جریان دارد واقع شده سنگ ها را هم با خطوط که نصف آن زیر آب بود از دور ملاحظه كرده ولی نتوانستم بخوانم و از آقای عباس تاجمیر و سایر اهالی نصر آباد خواهش کردم که سنگ ها را برداشته بمحل اصلی عودت دهند و آن گاه خطوط را بدقت استنساخ کرده برای ما بفرستند. ولی تاکنون خیری ازین باب ترسیده است

ص: 5

مقبره میرزا محمد طاهر واقع است در دهلیز خانقاه کهن سال مرحوم شيخ ابو القاسم نصر آبادی که از اکابر و بزرگان عالم عرفان و بنا بر نگارش آقای عباس تاجمیر خلیفه شیخ شبلی بغدادی بوده و اكنون این خانقاه معروف است به ( تکیه میان ده بصره آباد )

خواجه صدرالدین علی _ جد اعلای میرزا طاهر که در علم طب اختصاص و شهرتی بسزا و در اصفهان سمت حکمرانی داشته در اواخر سلطنت خاندان تیموری سنه هشت صد و پنجاه و چهار هجری مدرسه نصر آبادرا بنا کرده و هنگام ساختن مدرسه خانقاه شیخ ابو القاسم راهم که در جنب مدرسه واقع است ترمیم و آباد نموده است

کاشی های سردر مدرسه بی نظیر و از بدایع صنایع و هنرهای عصر باستان محسوب و از قرار مذکور در عصر قاجاریه که بناهای قدیم و آثار باستان بی ارزش و محكوم بخرابي وقتا بوده قطعات بسیاری از کاشی های این سردرهم بدست عتیقه فروشان شیاد بغارت رفته است.

شنیده شد که از طرف وزارت فرهنك دستور ترمیم و ساختن این سردر باستانی مثل سایر آثار باستان صادر شده و عنقریب بوسیله اداره فرهنك اصفهان كاشي کاری و آبادی آن تمام و آن چه باقی است از دستبرد حوات مصون خواهد ماند . خطوطی که در کتيبه تیم ویران این سردر باقی مانده بشرح ذیل است

بنای این خانقاه که مزار شیخ است در عهد خلافت سلطان جهانیان در این جا چند قطعه کاشی افتاده و پس از آن می رسد بكلمه ملكه و سلطانه و از چند کاشی از بین رفته و پس از ان بدین عبارت می رسد از خاص مال خوداین بنده درگاه المنيب صدر الدين طبيب على بسعی بنده راجی حیدر نافجی سنه اربع و خمسين و ثمانمائه 854

در کتیبه بالای سر در که خیلی از چشم دور و بسبب ارتفاع و گرد و غبار درست خوانده نمی شود خطوط دیگری هست که ما موفق بخواندن نشدیم . بنا بر نگارش آقای عباس تاجمیر میرزا طاهر در نصر آباد و لنبان معروف

ص: 6

بمحمد طاهر است و خودش هم در پایان بعضی قطعات محمد طاهر امضا کرده (1) است از آن جمله قطعه تاریخی است که در سال هزار و هشتاد هجری هنگام اعتکاف در مسجد لنبان آن گاه که بامر شاه سلیمان صفوی مسجد مزبور مرمت و آبادی نو یافته ساخته و در کتیبه مسجد لنبان نگاشته شده و در پایان محمد طاهر امضا کرده است.

اينك خطوط آن کتیبه

در زمان خسرو گیتی ستان بحر دل *** آفتاب مشرق دولت سلیمان پادشاه

پادشاهی کز برای کسب اقبال و شرف *** فتح در ظل همای رایتش گیرد پناه

یافت تعمیر این بنا از لطف آن گردون شکوه *** شامل حال شریفش باد الطاف اله

تا بود مسجد برای سجده اهل ورع *** آستانش پادشاهان جهان را سجده گاه

خانه بهر سال تاریخ عمارت زد رقم *** نوشد این مسجد زامر عادل عالم پناه

(1080)

قائله محمد طاهر نصر آبادى كتبه العبد المذنب المحتاج الى الله الغنى محمد رضا الامامي خانه مسکونی میرزا طاهر در نصر آباد هنوز برقرار و چند اطاق بسیار ظریف شاعرانه آن از دستبرد حوادث مصون مانده است. این خانه مشتمل بر باغ دل گشای بسیار خوبی ست و نهر بزرك معروف به (مادی قمش)كه بايك رود بزرك برابری می کنند

از وسط آن باغ می گذرد و جای دارد که در عصر سعادت حصر مهین شاهنشاه ایران پناه پهلوی (کزاوست ایران آباد و ملك با فرهنك) در همین محل و خانه یا محل دیگر دبستانی بنام (دبستان طاهر) تاسیس و قريه نصرآباد که دارای پنج شش هزار جمعیت است از نعمت دانش و فرهنك و تعليم و تربیت برخوردار گردد.

ص: 7


1- شاید ترك كلمه میرزا در امضاهای خودش از باب فروتنی و قاعده معموله ایران بوده است

تذکره نصر آبادی

بنام صفی میرزا معروف بشاه سلیمان صفوی فرزند شاه عباس ثانی تالیف شده و مشتمل است بر شرح حال و آثار قریب هزار نفر از شعرای عصر صفوی و معاصران میرزا محمد طاهر تذکره نویسان قرون اخیر مانند آذر بگدلی صاحب آتشکده و دیگران ازین تذکره استفاده بسیار كرده ولی نامی از آن نبرده اند.

تذکره نصر آبادی _ علاوه بر احیای نام هزار شاعر عصر صفوی اخلاق واحوال دوره صفوی و بسیاری از مطالب مهم تاریخی را هم نشان می دهد و و برای ادبا و مورخين و كساني كه مي خواهند بحقایق تاریخی عصر صفوی پی برده و آشنا بشوند بی نهایت مفيد و مدد کار است. و نیز ابیات و غزل هایی چند که گوینده آن مجهول و انتحال کنندگان دست بدست می بردند بوسیله این تذكره بصاحبانش مسترد می گردد .

نسخه این تذکره - بسیار کمیاب و در طهران بیش از دو نسخه در دو کتابخانه " یکی راجع بحضرت فاضل مقدام آقای حاج حسین آقای ملک التجار و دیگری راجع بمهین دانش پژوه ادب پرور آقای محمد علی تربیت تبریزی " وجود نداشت و بی نهایت سپاس گذارم که هر دو بزرگوار کتاب های نفیس خود را بدسترس ما گذاشتند و ما توانستیم از هر دو نسخه استفاده کرده و این نسخه کامل را که از هر جهت دقت و مقابله در آن بکار رفته است اينك بحوزه شعر و ادب فارسی ارمغان داریم .

ص: 8

محل نگهداری نسخه:تهران

مرکز نگهدارنده نسخه:کتابخانه مجلس شورا

شماره بازیابی نسخه:3016

سرشناسه:نصرآبادی ، محمد طاهر

عنوان و نام پديدآور:تذكره نصرآبادی [نسخه خطی]

وضعیت استنساخ:1086 ق.سبز علي بابا احمدي

مشخصات ظاهري:734 صفحه، 19سطر سطر؛ 12/5×23 س م

يادداشت مشخصات ظاهری:نوع کاغذ: اصفهانی

نوع و تزیینات جلد: تیماجی یشمی رنگ

خط: نستعلیق

خصوصيات نسخه موجود:این اثر به شاه سليمان صفوي (1077-1105ق) اهدا شده است.

آغاز: سر سبزی نهال خامه از طراوت بحر ز خار تذكار حمد صانعست كه خمسة حواس ...

انجام: هرگاه كمند وحدتش جا باشد دیویست كه افتاده بخط مندل

رقم كاتب در پایان چنین است تمت ... فی غرة شهر ذی الحجة الحرام سنة ست و ثمان بعد الالف ...و راقمه سبز علی بابا احمدی . این نسخه را مؤلف محمد طاهر نصر آبادی دیده و پس از رقم كاتب بخط خود این یادداشت را نوشته : بعد از آنكه داعی گوشه نامرادی محمد طاهر نصر آبادی بتألیف این نسخه پرداخت و آنرا وسیله یادآوری عزیزان ساخت شمع بزم قدردانی طراوت بخش گلشن مهربانی دوست مهربان و همدم قدردان مرشد خان بنابر شوقی كه بسخن و سخن سنج دارد بر همه كس سبقت گرفته از باطن اهل سخن همت طلبید و نسخه مذكور را نویسانید و متنا و حاشیه بمقابله نظری كمینه رسید امیدوار است كه بمطالعه هر یك از عزیزان كه میرسد مشار الیه و مؤلف را بیاد آوری ممنون سازند شهر محرم الحرام سنه 1098 . پشت برگ نخستین و هم در كنار برخی از برگها یادداشتهایی از ملك الشعراء بهار بچشم میخورد . در آغاز نسخه فهرست نام كسانیكه در تذكره آمده اند در جدول های زرین نوشته شده و شماره اسامی آنان را با قلم زر یادداشت كرده اند پس از فهرست در صفحه آغاز نسخه یك سرلوح منقش با زر و لاجورد و شنگرف است و حاشیه دو صفحه نخستین نسخه دارای گل و بوته با قلم زر و لاجورد و شنگرف و مشكی است میان سطرهای همین دو صفحه طلا اندازی گردیده . صفحه ها همه دارای جدول های زرین و مشكی . عنوان و نشان : شنگرف . شماره دفتر ثبت : 74584

معرفی نسخه:معرفی کتاب: در 1083-1090ق بدان می پرداخته و تا 1115ق كه به هشتاد سالگی رسیده بود، در آن دست می برد. زندگی نامه ی سرایندگان روزگار صفوی، به نام شاه سلیمان (1077- 1105ق)، در 1 «مقدمه» و 5 «صف» و 1 «خاتمه»: مقدمه زندگی نامه ی شاهان و شاهزادگان. صف یكم: امیران و خانان و دیگر همراهان پادشاهان، در 3 «فرقه»: 1- مقربان و امییران ایران، 2- امیران و خانان هند، 3- وزیران و مستوفیان و كتاب دفترخانه ی همایون. صف دوم: در سادات و نجبا و دیگر اعزه. صف سوم: علما و فضلا، در 2 «فرقه»: 1- علما و فاضلان، 2- خوشنویسان، 3- فقرا و درویشان. صف چهارم: سرایندگان در 3 «فرقه»: 1- سرایندگان عراق و خراسان، 2- سرایندگان فرارود، 3- سرایندگان هندوستان. صف پنجم: «اقوام كمینه و این فقیر بی وجود». خاتمه: در تواریخ و لغز و معما و لغزها. «منزوی، احمد»

يادداشت کلی:آغاز کتاب: سر سبزی نهال خامه از طراوت بحر ذخار تذكار حمد صانعست كه خمسة حواس ...

انجام کتاب: هرگاه كمند وحدتش جا باشد دیویست كه افتاده بخط مندل

تاریخ تالیف:1083ق- 1090 ق.

تدوین و گردآوری: موسسه فرهنگی پژوهشی الجواد

يادداشت باز تکثير:تهران ، 1378 ش 2 جلد ، تصحیح محسن ناجی نصرآبادی ، انتشارات اساطیر , سال چاپ: 1317شمسیبه كوشش وحید دستگردی و پیشگفتار او.

منابع اثر، نمايه ها، چکيده ها:منابع کتابشناسی: كتابخاه وزیری 1360/4

منابع کتابشناسی: ملی 363/3

منابع کتابشناسی: مجلس شورا 541/3 و 463/10و316/37

منابع کتابشناسی: رجوع شود به :الذریعه ج 4-36 مقدمه وحید نسخه چاپی

منابع کتابشناسی: دانشگاه تهران 2330/11

منابع کتابشناسی: مشار فارسی1256/1

منابع کتابشناسی: الذریعه 36/4

منابع کتابشناسی: نشریه 660/5

منابع کتابشناسی: کتابخانه ملک 125/2

منابع کتابشناسی: فهرستواره منزوی 1891/3

منابع کتابشناسی: تاریخ تذكره های فارسی 1: 397- 404

منابع کتابشناسی: اته دیوان هند 669

منابع کتابشناسی: ایوانف انجمن آسیایی بنگال 220

منابع کتابشناسی:

ماخذ: فهرست نسخه های خطی كتابخانه مجلس شورای اسلامی. ج.10

عنوان افزوده توسط فهرستنو یس:تذكره شعرا

tazkere-ye šo‘arā

موضوع های کنترل نشده:تراجم <تاریخ <تاریخ و جغرافیا <علوم انسانی

ص: 1

و به ثقتی

تذکره

محمد طاهر نصرابادی اصفهانی

بسم الله الرحمن الرحيم

سر سبزس نهال خامه از طراوت بحر ذخارتذکار حمد صانعی ست که خمسه حواس از حدیقه قدرتش برگی و سبعه سیاره از سحاب حکمتش نگرگیست واشعه مصباح خاطر از پرتو نعمت صاحبیست که طنطنه کوس بعثتش کسر طاق کسری و نشان مهر نبوتش در عزل لانبیاء فتویست و زنک زدای مرآت قلوب منقلب مولائیست که شبستان بارکاه رفیعش را چراغدان چشم فرشته وسایل درگاه کرمش را قرص خورشیدتان برشته اللهم صل علی محمد بعدد کلماتک و الطافک و بارک و سلم چون قاصدان قصاید حمدرا جز عجز گریز گاهی و غزل سرایان بزم نعمت و منقبت را بغیر درماندگی راهی نیست همان بهتر که در ترکیب بندی مطلب شروع نماید. بعد بر مرآت قلوب معنی سنجان پوشیده نماند که فروزنده شمع جهان تاب سخن از چراغ افتاب افروخنه تر و نشاننده نهال خیال از طوبی سرافرازتر است کدام سیاح در بیداری سخن پای نهاد که چون جاده سراز منزل بیرون نکرد و کدام غواص درین بحر بقطره جوئی گرائید که گوهر شب تاب در کنار ساحل رسید فارسان مصاف نظم طرازی هر گاه نیزه خطی قلم در کف قصد صید معنی ابرش خیال بشکارگاه

ص: 2

علوی بجولان در آورند غزالان دشت تقدس دست بفتراك رجوع بعالم سفلی نمایند

شعر

سمند سخن را ضمیر است میدان *** سوارش چه چیز است جان سخن دان سخن منظوم عقد گوهر پست از بحر خاطر در صدف صفحه جلوه گر و شاهدی ست که قصب در بر بزم افروز اهل هنر است و مشعلی ست که از صر صر حوادث نمی میرد و چراغیست که از ملاقات نفس روشنی پذیرد و رو سفید و روشن کننده آدمی جاویدان است.

نظامی

بلبل عرشند سخن پروران *** باز چه مانند بان دیگران

ز آتش فکرت چوپریشان شوند *** با ملك از جمله خویشان شوند

آورده اند که شبی در مجلس صاحب ابن عباد جماعتی از افاضل حاضر بودند و هر يك از سحاب بیان باران لطایف می فشاندند در اثنای محاورات در قبح و حسن شعر سخن گذشت، ندما که حاضر بودند دو فرقه شدند بعضی طرف نگر گرفتند و بعضی ضد آن، قومی گفتند شعر شعاری مذموم است و شاعر در همه اوقات ملوم چرا که اكثر واغلب اشعار یا در مدحت یا در مذمت است و بنای هر دو بر اكاذيب فاحش چنان چه ظهیر فاریابی گفته

کمینه پایه من شاعری ست خود بنگر *** که چند گونه کشیدم ز دست او بیداد

بهین گلی که مرا بشكند از و اين ست *** که بنده خوانم خود را و سرورا آزاد

گهی لقب نهم آشفته ز نگینی را حور *** گهی خطاب کنم مست سفله را راد

وأكثر شعرای زمان رخسار بیان خود را بدو د طمع تیره و چشم فضل و فصاحت را بغبار وقاحت و قباحت خیره گردانند اگر فی المثل درست مغربی ماه را برطرف کمر جوزا ببینند کیسه طمع بر آن دوزند و اگر قرص گرم آفتاب را بر سر خوان فلك در نظر آرند کام آرزو از آن خوش کنند القصه هر يك ببيان آبدار جانب يك طرف را رعایت می کردند . ابو محمد خازن که مقالید خزاین نثر در قبضه بیان او بود گفت ما اگر چه از هر هنر نصیبی و از هر علم نصابی داریم اما این جمله وسیله حصول اغراض ما نمي آيد قربت ملوك و وزراء ما را بواسطه ابیات آبدار و اشعار دلفریب است كه هر وقت بديهة اتفاق افتد دیگر آن که دروغ با هر چیزی بیامیزد رخسار آن معنی را بیفروغ کند اما اگر مس کذب را با زر نظم امتزاج دهند

ص: 3

و در کوره امتحان زیرکان تابی یابد آن مس هم رنك زر شود و حسن شعر بر قبح كذب راجح آید پس از استماع قول آن منصف جمله حاضران انصاف دادند

نظامی

شهر بار آرد با میریت عام *** كا الشعراء امراء الكلام

ليكن جوهریان سخن سنج که با قد جان خریداران آن گوهرند هر روزه نقد خیالات آن گروه را در بوته دل بگداز آورند و از محك امتحان نقود سره را انتخاب نموده در مخزن سینه بودیعت می سپارند هر شب شمع خاطر افروخته و روغن مغز بچراغ دیده سوخته انجمن خاطر را بجلوه شاهدان معانی رشك بهشت می دارند الحق نقودی که گروه سخنور از ضراب خانه طبیعت گرد آوری نموده اند تا بسیکه سخن رسی نرسد از روایی نقشی نپذیرد و تا آن شاهد بعقد سخن سنجی زیورقبول نیندد بغازه شهرت و گل گونه امتیاز آراستگی نگیرد چنان چه سایر گلشن بيرفك و بر مؤمنای کلو گفته

بیت

جان عزیزست وليكن بخنجان نرسد *** وای برجان سخن گیر بسخندان نرسد

چمن سرایان گلشن معنی که از رشته مسطر صفحه را طناب زده بگل کاری لطائف رنگین و خیالات تمكين سرسبز و پیراسته دارند اگر سایر چمن گردان گوشه دستار خاطر را از آن آرایش ندهند بکم مدتی از نسیم فراموشی و صرصر بی تمیزی بتاراج نسیان رود خصوصاً ابنای این عصر که در کفه امتیاز ایشان قدر سخن نی فزوده و نقد خالص و سنگین قیمت بسیم ناسره هم سنگ آمده . بازار بی تمیزی گرم و جنس سخن و کالای قابلیت در کمال کسادی

بقحط سالی افتاده ام زطالع پست *** که گر بیان کنم آن را بشرح نتوانم

اگر بیابیم آن را که شعر در یابد *** بدو دهم ملتی تا سخن برو خوانم

ناخوشی و بی مزگی بعدی عام نشده که بعلامت جهت یا نشان کشور ممتاز شود. گلزار جهان از آب و رنك تميز محروم و در بحر وجود گوهر مروت و مردمی معدوم .

خاقانی

باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه *** مردم رسد بمردم باور بکردمی

کوهی بد این تنم که بدان کوه غم رسید *** من مردمم چرا نرسیدم به مردمی

ص: 4

صاحبان اختیار را از دود آتش پندار چشم بسته شده امتیاز نيك و بد در نظر اعتبارشان مشکل و دولت مندان را از زنك غفلت نقش مردمی و مروت از آیینه خاطر وایل

کام اگر اینست کاین او دولتان دانسته اند *** جذا برگشته بختی مرحبا بد گوهری

هرگز مسکینی در فصل دی نیاز بآتش ایشان گرم نشده و هیچ گاه سرگشته را در وادی نامرادی هادی نگردیده اند اگر پرمغزی از سختی های دوران بسان پسته زبان بزنهار در آورد، بسنك جفا مغزش پریشان سازند و اگر یوسفی از مصر پاك طینتی باین کاروان گذار کند بریمان نامرادی بچاهش اندازند. آن که در ظاهر رنك بنای دوستی می ریزد در باطن خشت عداوت بروی کار می آورد و آن که در برابر دعوى يكرنگي مي كند ونك برویت نمی تواند دید

شعیب

با هر که حرف دوستی اظهار می کنم *** خوابیده دشمنی است که بیدار می کنم

آن که بسبب ناکس نوازی آسمان رفعتی بهم رسانیده اگر شبه سیهش را گوهر شب چراغ خوانده دود مشعل دولتش را كحل الجواهر نامیده که باز در روز بازار مردمی از نور امتیاز گفتین دیده اش خالی و در محفل معامله دانی و قدرشناسی در کمال بی کمالی بوده پاس حقوق نداشته در مقام ترقی ارباب شقاق و اصحاب نفاق پا برجاست .

(رباعی)

تا طارم نه پهر آراسته اند *** تا باغ چهار طبع پیراسته اند

در خار فزوده وز گل کاسته اند *** چتوان کردن که این چنین خواسته اند

غرض از تسوید این اوراق این که سخن سنجان مثل محمد توفى مؤلف جامع الحكايات بتسويد تذکره موسوم به لب الالباب (1) پرداخته مشتمل بر اشعار سلاطین و شعرای متقدمين و مرحوم میر علی شیر در مجالس النفايس و نواب شاهزادگی سام میرزا در تذکره سامی و دولت شاه سمرقندی در تذکرة الشعرا و ملا محمد صوفی در تذکره موسوم به می خانه و بت خانه آن چه لازم سنجیدگی و حقوق برگزید گیست در تحقیق حالات أهل نظم بظهور رسانیده اند و بعد از ایشان میر تقی کاشی بنگارش تذکره پرداخته و الحق داد سعی داده که بر آن مزیدی متصور نیست، در تاریخ شهور سنه 1083

ص: 5


1- در هر دو نسخه ما لب الباب نگاشته شده و شاید لباب الالباب که در نسخه طبع (برون) نگاشته شده اشتباه باشد

دارو نوش بزم نامرادی محمد طاهر نصرآبادی را بشوق تشبه بآن طبقه علیه با این که خزان تشویش بیش از پیش نهال حالم را بى برك و نوا ساخته و دوخه مرادم را صرصر بی تمیزی و معامله ناشناسی ابنای دهر از پای انداخته

شعر

چو موج ساغر از صد وجه دارم چین پیشانی

چو دود مجمر از صد رهگذر دارم پریشانی

بخاطر رسید که مختصری از اشعار معاصرین خود که بعضی صاحب ديوان و جمعي گاهی متوجه ترتیب نظمی شده اند پردازد و بعضی از اعزه فرمودند که درین مدت از معمار افز انتخابی نشده اگر از معما و تاریخ و لغز متقدمین و متأخرین انتخابی شده داخل شود شاهد تالیف را حسنی دیگر بهم رسد بنابر اطاعت که طبیعی کمینه است از کم مایگی و قلت تتبع اندیشه نکرده بذكر مطلب پرداخته و آن را وسیله دعای دولت اواب ظل اللهی ساخت

لمحرره

آن شهنشاه فلك قدر كه هنگام سخا *** زر ز شوق كف او خود بخود آید از کان

پادشاهی که علی بن ابی طالب بست *** کمر شاهیش از دست ولایت بمیان

شهریار عدل گستری که اگر آفتاب گرم بر وزن نقیری تاند از ابر عاطفت و ظل شفقت سایبانش کرامت نموده خورشید مخاطب گردد و اگر هلال حلقه بر در مظلومی زند بزنجير کهکشان مقید آید در تفقد حال فقرا و تفحص بدار مساكين منهى رافت و جاسوس مرحمتش پیوسته در کار و از نهیب احتساب عدالتش در چار بازار امکان کارکنان ظلم رستم يكار . هر کجا غنچه املی دیده نسیم مكرمتش وزیده و هر کجا کشت امیدی سر کشیده سحاب عاطفتش باریده در آیینه ماهیچه علمش صورت اقبال اسکندری جلوه گر و از انظر لاب جام بزمش آثار جمشیدی ظاهر ، حرارت زدگان سموم می نوائی در ظلال عاطفتش سیراب بی نیازی و پای افتادگان حوادث از دست گیری رأفتش در سرافرازی شمشیرش در دفع شیاطین دین بسم الله الرحمن الرحيم و طريق هدایت پروریش اهدنا الصراط المستقيم روز بازار سخایش در یا کشتی بدریوزه برده و با مداد حمایتش موج از حباب مشت خورده . صاحب بخت اورتك نشينى كه خط بندگیش زیب چهره ساخته و سعادتمند جهان خدیوی که طرق اطاعتش بگردن جان انداخته برازنده مسند جهان داری فرازنده

ص: 6

لوای شهریاری قافله سالار طریق دین مبین غلام باخلاص امير المومنين ستون دین و ایمان صاحب دوران شاه سلیمان صفوی موسوی بهادر خان خلد الله ملكه و سلطانه أبداً دائما امیدوار است که شاهد این مقصود بقبول ایستادگان پایه سریر عرش نظیر زبور و زینت یابد، التماس آن ست که چون بعد از تفحص دیوان بعضی نظر نرسیده و برخی دیوان ندارند و اشعار ایشان از مجموع ها نوشته شده اگر اختلاف ياهوى يابند قلم عفو و اغماض بر آن کشیده دارند مصراع (غرض نقشي ست كز ما باز ماند) والا من که باشم که دعوی امتیاز و انتخاب سخن توانم کرد و خود را در عداد سخن سنجان توانم آورد

خاقانی

آنم که بدار ضرب عالم *** هیچ است عيار من دوجو دو جوكم

به مه حال شروع در شروع در مطلب نموده و آن منی است بر مقدمه و پنج صف و خاتمه و هر صف ازپور فرق آراسته و تفصیل و ترتیب آن ها بمودي است که در ذیل قلمی شده

مقدمه...در ذکر اشعار پادشاه و پادشاه زادگان .

صف اول_در ذکر امراو خوانین و سایر ملازمان پادشاه و آن مشتمل است برسه فرقه .

فرقه اول _ در ذکر مقربان و امراء ایران . صفحه 15تا52

فرقه دوم _در ذکر امرا و خوانین هندوستان . 53تا68

فرقه سوم _ در ذکر وزراء و مستوفيان و كتاب دفترخانه همیون اعلی .69 تا 94

صف دوم _در ذکر سادات و نجبا و سایر جماعت . 95تا148

صف سوم _درذكر علماء فضلا و آن مشتمل است بر سه فرقه. 149تا206

فرقه اول -- در ذکر علما و فضلا

فرقه دوم _در ذکر خوش نویسان.206 تا 209

فرقه سوم _ در ذکر فقرا و درویشان .209 تا211

صف چهارم _در ذکر شعرا و آن مشتمل است بر سه فرقه

ص: 7

فرقه اول - در ذکر شعراء عراق و خراسان.

فرقه دوم - در ذکر شعراء ماوراء النهر

فرقه سوم - در ذکر شعراء هندوستان

صف پنجم - در ذکر اقوام کمینه و ابن فقیر بی وجود

خاتمه- در ذکر تواريخ و لغز و معماء متقدمین و متاخرين و أن مبنى است بر دو دفعه .

دفعه اول در ذکر تواریخ و الغاز و معماهایی که اسم قائل مشخص است و آن مشتملست برسه حرف

حرف اول - در ذکر تواریخ

حرف دوم - در ذکر الغاز

حرف سوم - در ذکر معما

دفعه دوم - در ذکر تواريخ و الغاز و معماهائی که قائل مشخص نیست مشتمل بر سه حرف

حرف اول - در تواریخ .

حرف دوم - در الغاز .

حرف سوم - در ذکر معما .

مقدمه - در ذکر اشعار پادشاهان و پادشاه زادگان

شاه عباس ماضی - حالات آن پادشاه دین پناه از آن ظاهر تر است که محتاج بتقرير باشد چه در تواریخ بنظر عزیزان رسیده و از السنه و افواه گوش زد شده بنابرین دست از آن برداشته بظهور واگذاشت.

رسوخ اعتقاد او در باب محبت حضرات ائمه معصومين عليهم السلم بمرتبه ایست که ملا شانی یکی از غزوات حضرت امير المومنين عليهه السلام را بنظم آورده او را بزر کشید و ملا لطفی در آن باب گفته

(رباعی)

شاها ز کرم جهان منور کردی *** ملك دل عالمی مسخر کردی

شاعر كه بخاک برابر شده بود *** برداشتی و برابر زر گردی

منقولست که ملا عجزی تبریزی بوسیله مولانا علی رضای خوش نویس داخل مجلس همایون شده زیاده گوئی هائی می کرد روزی در محوطه طويله قزوین حرف

ص: 8

بزرکشیدن ملاشانی در میان افتاد ملا عجزی گفت چرا مرا بزر نمی کشیی که به از ملا شانیم ملا شانیم شاه می فرماید که ملا شانی در خزانه بود چون تو در طویله ترا. با سرگین باید کشید اگر چه آن پادشاه کار آگاه کم متوجه خواندن و نوشتن شده بود اما بقدرت ادراك در نظم و نثر تصرفاتی می نمود که فصحا و بلغا در آن حیران بودند و هم چنین استادان اهل حرفه که در خدمت بودند با وجود این که هر یک وحيد عصر بودند باز شاگردان تصرفات اویند چنان چه استاد کلبعلی شمشیر گر از والد خود استاد اسد نقل مي كرد و از ملا محمد و حاج حسین قواس مسموع شد. غرض که تصرفات و شوخی های آن خسرو آفاق در باب شعر و انشاء بسیار است در باب معما فرموده اند که معما بلنگری چینی خطائی می ماند که سرپوش بر سر داشته باشد و گرسنه بگمان این که طعام است سرپوش بردارد و پر از کاه بنظر آید. در تاریخی که مرحوم ملا جلال منجم حسب الفرموده می نوشته این تاریخ را در باب بنای تکایای چهار باغ از آن پادشاه فلاطون ذکا نقل نموده جهت تيمن و تبرك درين تالیف مرقوم شد.

كلبه را که من شدم بانی *** مطلبم تکيه سكان عليست

زين سبب فيض يافتم زاله *** که مرا مهر با علی ازلیست

خانه دلگشا شدش تاریخ *** چونکه از کلب آستان علیست

از شخص معتبری مسموع شد که آن سلطان با ایمان غزلی طرح کرده بود و امرا همه گفته بودند و شاه این بیت را فرمودند

نه ز هر شمع و گلم چون بلبل و پروانه داغ *** يك چراغم داغ دارد يك كلم در خون کشد

شاه عباس ثانی - گوهر بخت نصفت و تاجداری شاه صفی ابن پادشاه زاده کام روا محمد باقر میرزا مشهور يصفى ميرزا ولد امجد شاه عباس ماضی ، ریاض سلطنت را مثل آن سروی ندمیده و گلشن شهریاری را هم چون آن گلی نخندیده اقبال سکندر نظر باقبال بی زوالش جلوه ها در برابر آفتاب و عدالت کسری نسبت بعدل شاملش شورش بحر و تموج سراب همت و جلالت و شوکتش را بظهور واگذاشتن اوليست مختصر این که عمر مبارك او ده سال و هشت ماه و هیژده روز بوده در شب جمعه 16 شهر صفر سنه 1052 موافق يونت تيل مسند سلطنت بوجودش مزین شده بیست و چهار سال در کمال عدالت قیام نموده و در سنه 1059 متوجه قندهار شده آن ولایت را مسخر فرموده و از آثار ایشان عمارات و باغات

ص: 9

بهشت آیات بسیار است خصوصاً سعادت آباد که در دار السلطنه اصفهان بنا فرموده و سلامی و پلی برود خانه بسته که از سد سکندر کمی ندارد و صفت عمارات و باغ و دریاچه که در برابر عمارات باغ سعادت آباد تصرف فرموده اند حد زبان نیست کمینه قطعه در باب پل و دریاچه که در برابر عمارات باغ سعادت آباد تصرف فرموده اند گفته و این بیت تاریخ است

دارای جهان پناه عباس *** دریاچه و سد و پل بنا کرد

و دقت طبعش در محاسبات دفتری بمرتبه بود که از اعلم نویسند کان مسموع شد که در حاشیه ارقام و احكام تصرف و اعتراض چند می فرموده اند که بخاطر شمس سیاق نرسد طبعش در ایراد معانی بزبان فارسی و ترکی کمال قدرت داشت القصه بقصد ییلاق لار که در حوالی استرابادست با موکب همایون و اقبال روا نشد و در آن جا کوفتی عارض ذات مبارکش شده در قریه مایان من اعمال دامغان بجوار رحمت ایزدی پیوسته در خاك فرج قسم مدفونند و در ایراد شعر ثاني تخلص می فرموده اند و این چند بیت از آن پادشاه جهت تيمن و تبرك قلمی شد.

شعر

بیاد قامت در پای سروی گریه سر کردم *** چو مژگان برك بركش را بخون دیده تر کردم

صبا از شرم نتواند بروی گل نگه کردن ***- که رخت غنچه را واکرد و نتوانست ته کردن

سلطان مصطفی میرزا - خلف سلطان على ميرزا ولد شاه جنت مكان شاه طهماسب سلطان علی میرزا تا زمان پادشاه رضوان جایگاه شاه صفی در حیات بود و کمال قرب داشت در آن اران فوت شد مصطفی میرزا جوان قابل کاملی بود در ظاهر و باطن آراستگی داشت با وجود این که چشم او از بینائی محروم بود کتب فقهی را خوانده نهایت صلاح و تقوی داشت چنان چه سنتی از او کم فوت می شد تتبع اشعار قدما متأخرین نموده طبعش کمال اطف داشت بعد از والد عالی مقدار بهشت ماه فوت شد شعرش اینست

شعر

ای دل غم آشنای تو شد دست از او مدار *** هر روز با کسی نتوان آشنا شدن

وله

هر چه بادا باد حرفی چند می گویم بیار *** کار خود در عاشقی این بار یکسر می کنم

مظفر حسین میرزا میرزا - خلف نواب منجر میرزا که از جانب والده صبيه زاده پادشاه مغفور شاه طهماسب و از جانب والد بساطان حقایق و معارف

ص: 10

شاه نعمت الله ولی می رسد ؛

شعر

بروزگار از آن رو سر آمدند ایشان *** که در نسب ز دو جانب بآفتاب و سند

مجملا بندكان معزى اليه بقوت و عدت بی تعلقی بدیوان هوا و هوس مظفر و منصور گشته در کمال همواری روزگار می گذرانید بجودت ذهن و علو سليقه بانواع کمالات آراسته در زمان شاه والا جاه شاه صفی بسعایت بدگویاں چشم آن جناب و والد ماجدش از حلیه نور عاطل ماند

(طالب کلیم-)

روشندلان حباب صفت دیده بسته اند *** روزن چه احتیاج اگر خانه تار نیست

گاهی متوجه نظمی می شدند و این ابیات از آن جمله است

شعر

بر سر کوی تو آمد شيشه ام را پا بسنك *** سنك دل رحمی که آمد پای نابینا بسنك

صاف دل را از گران جانان کجا نقصان رسد *** قدر گوهر نشکند گر پر کنی دریا بسنك

خارخاری در دلت از عشق پیدا می کند *** الفت آموزی که پنهان کرد آتش را بسنك

ايضاً

دل مرغ چمن از غنچه تصویر نگشاید *** طلسم غنچه از بازیچه تزویر نگشاید

بآن نازك ميان سست پیمان بسته ام عهدی *** که تا خونم نریزد از میان شمشیر نگشاید

حریف بدگمانی نیستم هر چند می دانم *** که جز آیینه کس چشمی برویش سیر نگشاید

از شوق تیر غمزه ابرو کمان خویش *** پرواز کرده مرغ دلم ز اشیان خویش

ابو القاسم میرزا - خلف نواب میرزا محسن رضوی متولی و صبيه زاده شاه جنت آرامگاه شاه عباس ماضی است جوان قابل بهمتی بوده در کمال آرام و آزرم در ایام شاه صفی چشم ایشان هم از حلیسه نور عاری ماند در حدثت من بود که بجوار رحمت ایزدی پیوسته و فرزندی از و نماند کاهی فکر شعری می کرد و شعرش اینست

شعر

صبح شد صبح که تا نور بدل ها بخشند *** عشق جانان بمن و نشاه بصهبا بخشند

شور مجنون ز پریشانی زلف لیلی است *** چه شود گر اثری زان بدل ما بخشند

این رباعی را در وقتی که چشم او ناقص شده بود و بمشهد مقدس می رفت در یکی از رباط های راه مشهد مقدس بخط خود بدیوار نوشته و در هنگامی که بنده بمشهد مقدس می رفتم آن رباعی را دیده مسوده بر داشتم

ص: 11

رباعی

آزرده ز نا دیدن روی پدرم *** ور نه بخدا که این زمان شاد ترم

قطع نظر از مردم چشمم کردم *** تا منت مردمان نباشد بسرم

میرزا علاء الدین محمد - از جانب والده صبيه زاده پادشاه آگاه شاه عباس ماضی و از جانب پدر خلف نواب غفران پناه میرزا رفیع صدر ممالك خاصه که از اعاظم سادات شهرستان من اعمال اصفهان است در اول حال مسمی بمحد صادق بودند خاقان رضوان مكان شاه عباس ماضى أورا موسوم بعلاء الدين محمد ساختند و میرزا صايبا تخلص فایز پایشان دادند از اکثر علوم خصوصاً فقه و کلام بهره مند بودند و در نجوم خود این قدر دست داشتند که حکم ایشان خطا نمی شد جوان آرمیده درویش طبیعت بودند در کمال همواری و برد باری چشم ایشان را با برادران در ایام شاه صفی باطل ساختند در ترتيب نظم نهایت قدرت داشت شهرش اینست قصیده لازم (مو)را جواب گفته این چند بیت از آن قصده است

قصیده

تا چو مویش نشوی ره بمیانش نبری *** پیچش مو بمیان است و میان نا پیداست

طاق موئیست بر آتش گه حسنش ابرو *** که در او هر خم مو قبله ارباب دعاست

رشته جان همه با موی تو می پیوندد *** مو بر اندام لطیف تو مگر مهر گیاست

گاه تصویر تو چون مو قلمم می پیچد *** پیچ و تاب قلم از موی میانت پیداست

هم چو مو تا بکمر می رسدش چاك ز سر *** بر سر هر که دم تیغ تو چون مو شد راست

خنجر موی شکاف تو نهنگیست کزو *** موج از بیم چو مو ازتن دریا برخاست

منه

بقتلم بگه آید گرم تیغ برق جولانش *** ز سر تا پا رود چون شعله يك زخم نمایانش

تماشای تو بر گسدان کند اندام عاشق را *** بروید بسکه سر تا پا ز هر سو چشم گریانش

وله

بچشمم بر نمی گردد نگاه از روی زیبایش *** که دارد دامن نظاره را مژگان گیرایش

چوه مژکان بتان كلك مصور عشوه پردازد (1) *** اگر در کرده تصویر افتد چشم شهلایش

مثنوی گفته و این چند بیت از آن مثنوی است

ریخته از ششپر هیبت شكوه *** مورچه زلزله در مغز كوه

عزم جهانگیریش از دم زند *** هر دو جهان چون مژه بر هم زند

ص: 12


1- عشوه بار آرد نسخه

سكه بنام تو زند آسمان *** بر زر خورشید که گردد روان

دوش یلان را سپر پر شکوه *** مهر درخشان شده بر پشت کوه

میرزا زین العابدين - برادر كوچك بندكان ميرزا علاء الدین محمد است و در جمیع صفات با اخوی عالی جاه سهیم و شريك است.

اسیر بند غمم خان و مان نمی دانم *** مجاور تقسم آشیان نمی دانم

تو می کشی و خیال تو زنده می دارد *** تفاوتي بجز این در میان نمی دانم

الهی نو گل ما را بهار بی خزان باشد *** تبسم در لبش چون می بساغر کامران باشد

میرزا محمد طاهر - خلف ارشد نواب مستطاب شاهزادگی میرزا راضي ولد نواب قمر ركاب خوابیگم صبیه پادشاه بهشت آرامگاه شاه عباس ماضی اگر چه در اوائل من است اما نهایت شعور و ادراك دریافت معانی دارد چنان چه كلام الولد در ابيه در باب او صادق است از جميع شعر قدما سایر شعرا محفوظ است چنان چه تتبع بسیار کرده و طبعش نهایت شوخی و قدرت دارد و این چند بیت از بندگان ایشان است

زهی مقام سعادت سرای درویشی *** صفای خلد برین از صفای درویشی

شود چه اژدر و دردم کشد دو عالم را *** چو افتد از کف موسی عصای درویشی

مثال آینه شو در قبول زشت و نکو *** بشوره زار و گلستان جوآب یکسان باش

میرزا عبدالله - خلف عالی جاه ميرزا علاء الدين محمد شهرستانیست در مرآت خاطرش عكس اعلى و ادنی یکسان افتاده و باب دل حقیقت منزلش بروی بیگانه آشنا بيك طريق گشاده اگر چه بطریق والد عالی مقدار چشم از ملاحظه عالم صورت بسته اند ليكن بتماشای جمال شاهد غیبی در عالم معنی گرم نظازه اند و اين شعر كليم مناسب احوال ایشانت

دیده پوشیدم ز نيك و بد حضور دل فزود *** تا گرفتم روزن این خانه را روشن تر است

در سن هفت سالکی با موم شکل حروف را بر تخته نقش کرده در علم نحو و صرف و منطق مربوطند و در علم نجوم بمرتبة آگاهند که هر سال مستقبل احوال خود را می نویسند و جميع موافق می باشد و در ضبط تواریخ هم بمرتبة آكاهى دارند که جميع تواریخ را بهینه بخاطر دارند مجملا در کمال همت و مروتند و مدار صحبت ایشان با علما و فقرا و نامراد انست طبعش در ترتیب نظم نهایت

ص: 13

لطف دارد و شعرش اینست و عرفان تخلص دارد

شعر

آتش لعل لبی سوخت چنان پیکر ما *** که دمد لاله سیراب ز خاکستر ما

تا کند از جلوه عکسش بهار آیینه را *** رو برو دارد برویش روزگار آیینه را

از فروغ طلعت رخسار گلگون هر سحر *** می کند از عکس شوخی لاله زار آیینه را

چندان شوری ز شوق آن بت گل پیرهن دارم

که نه میل گل و گلشن نه پروای چمن دارم

بقدر نازو معشوقی نیازو عجز می باید

بشورشه ای مجنون در غم لیلی سخن دارم

ز من روشن شود از باد رویش حلقه ماتم

ولی در مهر آن عارض چراغ انجمن دارم

نه زخم غمزه بر دل نه داغی از جنون بر سر

چو بیدردان نمی دانم چه حالست این که من دارم

میرزا داود - از جانب والده نواده صبيه نواب جنت مآب شاه عباس ماضى است والد ایشان مرحوم میرزا عبد الله خلف عالي حضرت میرزا محمد شفیع مستوفى سابق موقوفات ممالک محروسه است در ولایت آدمیت و مردمی سلیمانیست كه ممالك قلوب كافه انام را مسخر ساخته و لوای اهلیت در صف اقران و امثال بر افراخته . در دیده شاهد معنی از امداد مداد خامه اش سرمه سلیمانی کشیده و صفحه از آثار و اشعار دل پذیرش زره داردی پوشیده با وجود حداثت سن از اکثر كمالات بهره وافی برده و باده معنی از دست باده معنی از دست ساقی دانش خورده طبعش نهایت نزاکت دارد چنانیده راقم در بدیهه در باب ایشان گفته

(رباعی)

خاك درت ناصیه سودن سود است *** آن کس که نه بنده بنده ات بود مردود است

از شعر خوشت هوش رود از دل ها *** حقا كه قرين نغمه داود است

و شعرش اینست

زنك غم زينت فزاید خاطر بی کینه را *** بال طوطی سرو باشد گلشن آیینه را

بی تو از شعله آه دل دیوانه ما *** دود سیل شد و برخاست ز ویرانه ما

از لعل لبت در تب و تابست دل ما *** در آتش یاقوت کبابست دل ما

مردمک می جهد از دیده آهو چه سپند *** نگه گرم که بر دامن صحرا افتد

ص: 14

در راه تو از بسکه سر از پا نشناسم *** تبخاله حسرت بلبم آبله پاست

ز شادی خنده دندان نمائی زد بشمشیرش *** چو از لب های زخم کاریم شد استخوان پیدا

افتاد بكف زلف تو و کام گرفتیم *** شب بر سر دست آمد و آرام گرفتیم

شده از آتش غیرت دل صاعم بتو سخت *** بگداز آینه ام رفته و خارا شده است

صف اول - در ذکر امرا و خوانین ایران و وزراء و كتاب دفترخانه مشتمل است برسه فرقه :

فرقه اول - در ذكر امرا و خوانین ایران و سایر ملازمان

خلیفه سلطان - اسم شریفش سید علاء الدين حسين است ولد خلف میرزا رفیع الدین محمد مشهور بخلیفه نسب شریفش منتهی می شود از جانب پدر بمير بزرك كه از اکابر سادات مازندران است اما والده نواب از سادات شهرستان است در زمان شاه جنت مکان شاه عباس ماضى والد ماجد آن جناب را بمنصب صدارت و ایشان را بسعادت مصاهرت و منصب وزارت افراز داشتند در ازمنه سابق هیچ سلسله باین سعادت و این دو منصب عالی سر بلندی نیافته اند نواب معزی الیه از فنون علوم بهره کلی برده در قواعد اصول دین مبین در نهایت متانت و فطانت بوده لحظه تعطیل در اوقات روا نداشتی در اوایل جلوس شاه صفى عليه الرحمه بسعایت بدگویان بی جهت معزول شده و مدتی در قم متوطن بوده بعد از قتل سارو تقى بتكليف شاه عباس ثانی مسند وزارت اعظم بوجود آن یگانه مزین شد و در تاریخ شهور سنه 1064 در ولایت مازندران طاير روح پر فتوحش بقصد مأمن جاويد بال پرواز گشوده گاهی برباعی حقایق بنیان خاطرش توجه می نمود و این چند رباعی از آن جمله است:

(رباعی)

افسوس كه عمر گشت بیهوده تلف *** دنيا بتعب گذشت و دین رفت ز کف

رنجید خدا و خلق راضی نشدند *** ضايع کردیم پارۀ آب و علف

می کوش که کیسه تو بی زر باشد *** تا در دو جهان عیش تو خوش تر باشد

در هم چه کنی کزان تو در هم باشی *** دینار چه می کنی که دین بر باشد

این رباعی را در وزارت ثانی در حینی که حسب الامر بشرب مدام مشغول بوده فرموده و خوب گفته :

رباعی

حسن تو فزونست بگردت گردم *** با درد تو کش بخون دل پروردم

ص: 15

بی دردی باشد ار بگویم حسنت *** بی انصافیست گر بگویم دردم

ميرزا رفیع - آن جناب از اجله سادات شهرستانند که همگی در نوبت پادشاهان علیه صفویه کمال اقتدار داشته اند چنان چه عالی جاه معزى اليه در اوایل حال در زمان شاه عباس ماضى بمنصب احتساب ممالک محروسه سرافراز بود و بعد از فوت مرحوم میرزا رضی بنی هم خود بمصاهرت پادشاه قدردان و بمنصب صدارت مشرف گردید کمال اعتبار و اقتدار در آن منصب داشت در زمان شاه صفى معزول شد بعد از مدتی فوت شده در آن اوقات کگاهی شعری می گفت این ها از آن جمله است.

رباعی

مردودی دور ما ز مقبولی به *** فارغبالی ز قید مشغولی به

افسوس که شد آخر کارم معلوم *** کز منصب روز کار معزولی به

و در فوت شاه عباس جنت مکان این رباعی

رباعی

از مردن شاه دین فلك شيول كرد *** وز مهر فلك داغ بدل روشن کرد

در صبح عزا چرخ گریبان بدرید *** وز ظلمت شب پلاس در گردن کرد

میرزا مهدی - از جانب والد بمجتهد الزمانی میر سید حسین و از طرف والده بشيخ لطف الله میسی نسبت می رساند خلف صدق نواب میرزا حبیب الله که مدتی بمنصب صدارت سر افراز بوده بعد از آن که عازم فردوس شد نواب معزى اليه بمنصب مذکور مشرف شد بعد از عزل عالی جاه محمد خان بوزارت اعظم سر افراز گردید و بعد از مدتی در سنه 1081 بجوار رحمت حق پیوست مولانا محمد شريف ور نو سفادرانی تاریخ آن واقعه را بدین وجه گفته .

فرد

آفتاب از سر کله افکند و در تاریخ گفت *** آصف دوران شد از بزم سلیمان زمان

در پاکی ذات و حسن صفات و نظم و نسق سرآمد ابنای دهر بود حقا که در علو همت و فطرت و سلامت طبیعت و پاکی ذات و حسن صفات و کار شناسی و نظم امور در امر وزارت محتاج بتوصيف نيست ع -

ای تو مجموعه خوبی ز کدامت گویم

گاهی از دریای خاطر گوهر نظمی ساحل می آورد و این از آن جمله است

ص: 16

بهر دو روز یکی (کسی) را ز خاک بر گیرد *** ندیده ایم چه دولت عزیز در بدری

تیغ از آن پیوسته دارد آن کمر را در میان *** می رسد آخر بجائی هر که صاحب جوهر است

کیخسرو خان - همشیره زاده عالی جاه رستم خان سپه سالار ایشان از اعاظم و اکابر گرجستان سلسله ایشان بمردانگی شجاعت افراز و بمردی و همت ممتازند خصوصاً عالبجاه مشار اليه که جوان آدمیست در کمال ملایمت و آزرم با وجود طبع نظم خط نستعلیق را خوب می نویسد مدتی در سلك آقایان منسوب بود تا زمان خان ولد کلیعلی خان معزول شد ( الكا درون )که داخل خراسان است بعالی جاه مشار اليه عنایت شده مدتی در کمال استقلال در آن ولایت بوده مکرراً باجيش اوزبك جنگ های مردانه کرده غالب بوده تا نواب اشرف او را طلب داشته جای او بعالی جاه صفی قلی خان ولد رستم خان مذکور که او هم بجميع صفات كمال و مردانگی آراسته بود عنایت شد و مشارالیه را بمنصب جلیل القدر تفنگچی آقاسی گری سرا هر از ساخته وقتی که فرصت داشتند متوجه نظم می شدند و این ابیات را بمجموعه فقیر نوشته اند

شعر

پیش رویش سوختم آخر دل دیوانه را *** چون نگهدارد کسی از سوختن پروانه را

چاك مي سازم بناخن سینه چون بینم رخش *** چون برآید مهر بگشایند روزن خانه را

رباعی

در عشق غم اندوخته می باید *** وز غير نظر دوخته می باید

تا دل نشود داغ نگیرد آرام *** این سوخته را سوخته می باید

ميرزا طاهر - والد ماجد ایشان از اعزه قزوین اند بندگان معزی اليه در هنگامی که مرحوم میرزا صالح ولد ميرزا باقر صاحب توجيه ديوان اعلى بود به تحریر جلدی از دفاتر توجیه مشغول بوده در آن اوقات میرزا صالح فوت شده به نیابت او خدمت مذکور بایشان مرجوع شد بنا براستی و درست اندیشی مرحوم سارو تقى اعتماد الدوله ایشان را وزیر خود ساخته در امور جزئی و كلى بموازنه و صواب ديد او عمل می نمود بعد از قتل سارو تقی در وزارت نواب خليفه سلطان بأمر مذكور مشغول بودند چون جوهر قابلیت از مرآت جبهه اش نمایان بود از طرف نواب خلیفه سلطان بمنصب مجلس نویسی سرافرازی یافته اليوم در آن منصب که بر قد قابلیتش تشریف ایزدیست کمال قرب و استقلال دارد چنان چه اکثر اوقات در خلوت راه دارد و درین معنی خود گفته

ص: 17

عجب نبود كه پيش آهنك مرغان خوش الحانم *** من آن مورم که بلبل کرده اعجاز سلیمانم

حتما که مجموعه کمالاتش از زیب و زینت مستغنی و دیباچه استعدادش ازسر لوح بیان معنی است

رباعی

تا قلمش گشته ثریا گسل *** کرده عطارد رقمش را سجل

در کف او خامه و کاوش کند *** بي حركت نکته تراوش کند

یاقوتی که از آفتاب طبعش چراغ افروخته شمع گوهر شب چراغ ازو روشن ، و نهالی که بآبیاری صحاب خاطرش سرکشیده روضه رضوان ازو گلشن طبعش در ترتیب نظم و نثر مجمع بحرین رموز غیبی و قلمش در نگارش معانی قرین خامه لا ریبی است

لراقمه

نکته بود هر نقط از خامه اش *** محضر توحید بود نامه اش

با این که در تحصیل علوم از احدی استفاده ننموده و ر هیچ گاه فرصت آن نداشته باز بقوت ادراك از جميع علوم بهره وافی برده در ترتیب نظم قوه بدیهه اش بعدیست که تا کسی نام بیت برد معمار خاطرش بدستیاری خامه بعمارت آن پرداخته دیوان آن جناب از مثنوی و قصیده و غزل قریب بسی هزار بیت است چون در همه فن یگانه است وحید تخلص دارد و این ابیات را جهت ثبوت دعوی خود قلمی نموده

شعر

ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند *** بروی آب جای قطره باران نمی ماند

این قدر رفته ام از خود که اگر باز آیم *** عمر جاوید خضر توشه راهم نشود

غيرتم می گشت اگر در خواب می دیدم ترا *** زیر بار منتم از دیده بیدار خویش

از مزارم گرد از ناتوانی بر نخاست *** خاك دامن گير من شد خاك دامن گیر من

يصيد خواب حرامست وقت آسایش *** مگر دمیش كه صیاد در کمین باشد

هزار شکر که عریان شدم ز فیض جنون *** چنان که حرف مرا در لباس بتوان گفت

هر چند می پرم به پر و بال بی خودی *** از عالم خیال تو بیرون نمی روم

مانند شان موم ریزند شمع ازو *** شد خان ها خراب که سروت نهال شد

شبهه را از وحدتش دست تصرف کوتهست *** کی تواند دیده احول دو دیدن روز را

ص: 18

نور معشوق ازل در دلم از یار افتاد *** عکس خورشید ز آیینه بدیوار افتاد

برنك مغز بادامی که از تو ام جدا ماند *** در آغوشم نمایانست خالی بودن جایت

خواهی شود درست دل پاره پاره ام *** چون شیشه شکسته گداز است چاره ام

از بس که ناتوانم مانند سایه گردم *** یک بار گرد آن سرو روزی باین درازی

کار بهتر شود آن دم که بتر می گردد *** سخت چون شد گره قطره گهر می گردد

از دلایل می شود مشكل بما ادراك حق *** این ره از بسیاری سنگ نشان هموار نیست

گم نگردد جاده وحدت ز جوش اختلاف *** کثرت نقش قدم پنهان نسازد راه را

چه بلائی تو که از شوق خرامیدن تو *** جاده چون رك بتن خاك طپیدن گیرد

فروغ دل نتوان یافت با لباس حریر *** کس از فتیله فتیله ابریشمی چراغ نسوخت

سخت می خواهد دلم ای نو بهار آرزو *** با تو ته مینای عمر خویش را خالی کنم

ملایمت چو درشتی بدل کند تأثیر *** که آب نیز چو سوزن برون رود ز حریر

اعتبارات جهان رفتست پیش از آمدن *** نام ها هنگام کندن از نگین افتاده است

همچو عکس گلستان در آب می شورد جهان *** في المثل گر خاطر روشن دلی بر هم خورد

بیار آینه تا از نفس نشان بینی *** غبار قافله غدر را عیان بینی

در غریبی بیش می باشد هنرور را رواج

چون شرار از سنك بیرون شد چراغش روشن است

مردم هموار پیش از ما ز عالم رفته اند

این درشتان مانده چون خاکی که در پرویز تست

ناتوانان فارغند از انقلاب روز گار

خانه صیاد عشرت گاه صید لاغر است

زشتی أعمال ما را زندگی پوشیده است

جوى نا هموار هموار است تا باشد پر آب

جان بتن از نارسائی های همت مانده است

بسکه این دریا تنك آبست کشتی در گلست

زان صدف جمع كرده آب دهن *** كه بیندازدش بصورت زن

بسان سنك در كهسار صاحب جاه سنگین دل *** ز خود نازلتری را تا نمی غلطد نمی بیند

ص: 19

بود بر پای چون تیر هوائی وقت افتادن *** بهنگام ترقی هر که چشمی زیر پا دارد

ز دندان نیست غیر از آب گزیدن مطلب دیگر *** از آن رو طفل را دندان پیش اول برون آید

درین را که چو حمام جای پاکانست *** بود وسیله آرایش آن چه دست رس است

نفس سرکش تا بمن شد آشنا بیگانه شد *** کی سنگ آبى تواند پاسبان خانه شد

همره غیر به بستان مرو ای آب حیات *** چون سك تشنه مبادا بزبانت بخورند

کسی که زمزمه خواستن بود سازش *** صدای ريختن آبروست آوازش

از تماشای جمال کارفرما غافلی *** همچو مزدوران ترا تا چشم در کار خود است

با من بسیر باغ نیایند دوستان *** نازم بخصم خویش که تا قتل همرهست

آهن سردى برنك سنك آتش زن بكوب *** در میان شاید چراغ دیگری روشن شود

چنان كز سنك و آهن آتش سوزان شود پیدا

زنی چون هر دو عالم را بهم جانان شود پیدا

عمرم تمام توبه شد و توبها شکست *** این بحر آب صرف بهای حساب شد

قیامتی ست در آن دم که بهر زنده شدن *** ز خاك كوى تو خاك مرا جدا سازند

چرخ جز سفله را نپردازد *** سك دم خویش را علم سازد

در سنه 1112 فوت شد.

حسن خان - ولد حسين خان شاملو از اکابر ایل مذکورند آبا و اجداد ایشان درین دولت ابد مدت پیوسته بخدمات لايقه سر افراز بوده خصوصاً مشار اليه كه بفنون استعداد آراسته در حسن خط و حسن ترتيب نظم احسن بوده در ایالت هرات همواره مجلس او از ارباب کمال خالی نبوده اوقات خود را صرف مجالست فضلا و شعرا و ارباب استعداد نموده چنان چه میرزا ملك مشرقی و میرزا فصیحی و میرزا اوجی پیوسته انیس او بودند دیوانش بنظر فقیر رسید قریب بسه هزار بیت بود از آن جمله این چند بیت مرقوم شد این غزل را در اواخر عمر که از می بیهوشی بهوش آمده بود گفته و اظهار انابت نموده .

غزل

يارب این مخمور غفلت را می اسرار ده *** همچو آهم بر در دل های روشن بار ده

روز گاری شد که حرف گوشه گیری می زنم *** یارب این گفتار را توفیق این کردار ده

ص: 20

تا بکی چون داغ در یک جا کسی گیرد قرار *** هم چو اشکم آبروی یک قدم رفتار ده

شال پوشی را که حسرت بر قماش دولت است

در لباس عافیت یك پیرهن آزار ده

پاس خاطر چند دارم یک جهان بیگانه را

آشنائی با خودم در خلوت دیدار ده

کام همت میوه آزادگی دارد هوس

ای بهار عمر نخل نیستم را با رده

خرقه از کوتاهی شوقم گریبان می درد *** در رفو کاریش از جسم ضعیفم تار ده

در زمین کربلا چشمم فرات افشان نمای *** در طواف کعبه ام مژگان زمزم بار ده

چون حسن می ترسم از مخموری روز جزا *** باده آمرزشم از جام استغفار ده

از فروغ عارضت آیینه داغ لاله ایست *** بر لب چشم ترم هر قطره تبخاله ایست

ای که پنداری خموشم در وداع دوستان *** گر زبان شرم داری هر نگاهم ناله ایست

توان ز سیر گل و گشت لاله زار گذشت *** نمی توان ز تماشای روی یار گذشت

بروی لاله و گل خواستم که می نوشم *** ز شیشه تا بقدح ریختم بهار گذشت

تا گشایم مژه از هر طرفم جيحونست *** حاصلم خرمن اشك از رخ گندم گونست

روی تو باج حسن ز گلشن گرفته است *** از گل خراج پاکی دامن گرفته است

امشب بهیچ وجه دلم وا نمی شود *** گویا که خاطر کسی از من گرفته است

ابرم و رشته همت دارم *** با گل و خار محبت دارم

چون تنزل نکنم از همه کس *** من که بیش از همه قدرت دارم

درین قافله نیست دنباله *** همه پیش از یکدگر رفته ایم

این قدر آینه را رو دادن *** لایق دولت دیدار تو نیست

رباعی

تا گوهر راستی بدامان نکنی *** سود از سفر عالم عرفان نکنی

گر از بدی خیانت آگاه شوی *** دزدیده نگه بر رخ جانان نکنی

شوقم سفر حجاز در سر دارد *** امید زیارت پیمبر دارد

توفيق رفيقم شده در راه نجف *** کو خضر که توشه مرا بردارد

این رباعی را بخط نسخ تعليق بقلم جلی نوشته و در مشهد امام الجن

ص: 21

و الانس على بن موسى عليهما التحية و الثنا بديوار دارا السياده چسبانیده.

(رباعی )

دارم چو حسن سری بدرگاه رضا *** بیرون نروم یک قدم از راه رضا

خواهی که سرت بعرش توفیق رسد *** بگذار بر آستانه شاه رضا

عباس قلی خان - خلف حسن خان مذکور بانواع قابلیت و فنون کمالات آراسته مدتی قورچی شمشیر بود بعد از فوت والدش حسب الحكم پادشاه والا جاه شاه صفی حاكم باستقلال هرات و بیگلرنگی خراسان شد .

لمؤلفه

مقابل چون مه و خورشید بودند *** چو این ناگه برآمد آن فرو شد

الحال قریب بسی و چهار سال است که در امر مذکور کمال کاردانی و عدالت و مروت بعمل می آورد و بطريق والد مرحوم مجلس ایشان از اهل فضل و کمال خالی نبوده در مراعات این گروه و سایر فقرا و مستحقین کوتاهی ننموده در نظم اشعار و معما کمال ربط دارند کاهی از اشعار و معمای دلپذیر کمینه را نوازش می نمایند و این ابیات از ایشان است .

شعر

نی خود آرائی ز دولت چون بهارم آرزوست *** آب و رنك ترك برك روز کارم آرزوست

آرزوی کعبه محمل بسته بر کوهان شوق *** هادی راهی و عزمی استوارم آرزوست

باغیان همتم در گلشن آزادگی *** دست گلچین بیشتر از شاخسارم آرزوست

بی اجازت بر نیاید تیغ توفیق از نیام *** سایه دستی ز شاه ذو الفقارم آرزوست

کی گھر دارد بها عباس در بازا حشر *** از زمین كربلا يك سبحه وارم آرزوست

مژه ام طوبی خوش برك و بر طوفانت *** خون چکان قطره اشکم ثمر طوفانست

خجل از بال نشان طایر چشم ترماست *** سرگرداب که در زیر پر طرفانست

لاف از گریه توان زد که دلی نرم کند *** سنك را آب نمودن هنر طوفانست

بر سرى كز سایه قسمت رضاست (1) *** آسمان در آسمان بال آسمان بال هماست

زلفش از کاکل پریشان خاطر است *** زیر دست چون خودی بودن بلاست

تلخند بسکه آدمیان در مذاق هم *** لب خوش نمی کنند بشهد وثاق هم

با هم مگوی خلق جهان متفق نیند *** دارند انفاق ولی در نفاق هم

محمد خان - ولد حسين بيك قبچاقی در گلشن معرفت و آگاهی گل

ص: 22


1- از سایه قدت رساست -نسخه

صد برگیست که از نسیم عنایات الهی شگفته و در چمن صداقت و کار شناسی دوحه ایست که از پرورش توجهات پادشاهی بانواع اشجار بارور گشته مدتی مدیر الممالك بود در آن امر طلای اعتبارش از محك امتحان بيغش بر آمده بمصاحبت و منادمت نواب ظل اللهی شاه عباس ثانی افراز شده بعد از فوت محمد على بيك ناظر بيوتات بمنصب نظارت فایز شده از تاثیر نظر صايبش كمال رونق و نظام بكار خانجات بهم رسیده و بعد از وفات نواب خلیفه سلطان بوزارت اعظم سر افتخار بر آسمان سائیده است در آن منصب نهایت حقانیت و كمال سلامت ذات بظهور رساییده تا بسعایت بد گویان پادشاه ازو رنجیده معزول شد مدتی حسب الامر در کمال اعتبار و صلاح در قم متوطن شده تا یکسال قبل از تحریر بایالت استرآباد و سمنان و هزار جریب مشرف شده اليوم در آن امر کمال عدالت و مروت نسبت بعجزه و رعايا يعمل می آورد و دعای خیر جهت ذات ولي نعمت تحصیل می کند چون طبعش در سخن شناسی دقت تمام دارد گاهی متوجه ترتیب نظم می شود و این ابیات از ایشان است .

می فشانی گرد خود بینی بروی دل چرا *** هستی موهوم خود را می کنی باطل چرا

همرهان بحر معنی غوص دل ها کرده اند *** در غبار خویش می مانی تو چون ساحل چرا

از هیچ دلی نیست غبار آینه ام را *** از صافی خویشست حصار آینه ام را

شهید تیغ محبت نمی شود گمنام *** که بیستون بره عشق لوح فرهاد است

کس دست دل بلذت نوش هوس نزد *** کاخر ز نیش بر سر خود چون مکس نزد

چون توانم داشت پنهان مهر رویت را بدل

عشق ما را را پرتو حسن أو عالم گیر کرد

از خدنگش دیده ام بر دل گشاده تازه *** می کشم همچون کمان بر شست او خمیازه

مرتضی قلی خان - از اعاظم ایل شاملوست در ایام دارائی شاه صفی بعلت مردانگی که در قلعه ایروان کرد ايشك اقاسی باشی دیوان و دیوان بیگی شده در ایام نواب صاحب قرانی شاه عباس ثانی بعد از قتل جانی خان برتبه قورچی باشی گری سرافراز شده ولایت کرمان بتيول او مقرر شد بسبب حرکت بی جائی که اعدا در محار به قزوین قزلباش و جنوده نود با و استناد کردند معزول شده مدتی منزوی بود تا پادشاه بر سر شفقت آمده متولی و وزیر اردبیل شد الحال بهمان أمر مشغول است مجملا که خدای آدمی و شیست در همه حال خالی از همت گذشتگی نیست

ص: 23

همواره با موزونان صحبت شعر می دارد و خود متوجه نظم می شود چنان چه دیوان فصاحت بنیان ایشان قریب بچهار هزار بیت است همه خوب و غریب این ابیات از ایشان است

شعر

آن که نشناسد بعالم محرم بیگانه کیست

در درون دل چه می داند که صاحب خانه کیست

ز خمار می گریزی به پناه شیشه می *** دل نازکت ندارد خبر از خمار دیگر

منوچهر خان - از اعاظم لر كوچك است و از افواه مسموع شد که نسبت ایشان به بنی عباس می رسد مدتی در سلک آقایان بود در آن وقت کمال شوخی با اقران و امثال مي كرد بنا بر وفور خدمات و حسن صفات بعد از عزل علیقلی خان برادر زاده اش بایالت ایل مذکور سرافراز شده مدتی در آن امر نهایت استقلال داشت کوفتی بهم رسانیده در سنه 1079 فوت شد جای او بخلف ارشد او شاهوردی خان که همشیره زاده عالی جاه حسین قلی خان قورچی باشی است جوانیست در کمال قابلیت و کاردانی مرجوع شد و خان مرحوم گاهی بیتی می گفت و این ابیات از آن جمله است

شعر

معنی مردی تمام از تیغ می آید برون *** مصرع شمشیر را خود مصرعی در کار نیست

ابروی کمان دار تو پیوسته بجنگست *** مژگان رسای تو رساتر ز خدنگست

زلفت نتوانست دل از اهل وفا برد *** خط تو برون آمد و زنك از دل ما برد

علیقلی خان - اعظم تخلص خلف ارشد حسن خان شاملو است جوان صاحب كماليست خصوصا در فنون سپاهیگری و نسق و نظام چرا که در اوایل سن بحکومت ولایت مارد چاق سرافراز گردیده با وجود خیرگی جیش اوزبك هيچ گاه از الكه او غارتی نتوانستند برد چنان چه اشبیله نام سرداری که در نهایت شجاعت بود و با فوج خود یکنوبت بتاخت ولايت او آمده جزئی چیزی بغارت برد مشار اليه بنوعی ایلغار کرده او را جدا کرده با چند بر سر او رفت که فرصت لباس پوشیدن با و نداده سراورا جدا کرده با چند سر دیگر و جمعی زنده بخدمت شاه جنت مكان شاه عباس ثانی فرستاد در ترتیب نظم طبعش خالی از لطف نیست اعظم تخلص دارد اشعار ایشان قریب بدو هزار بيت بنظر رسیده این ابیات از آن جا نوشته شد .

شمع دلم دلم بكعبه و بتخانه روشن است *** یک رنگیم بعاقل و دیوانه روشن است

ص: 24

در کلبه ام چراغ مرا هر که دید گفت *** شمع مزار کیست که در خانه روشن است

نظر بروی تو خورشید ناگهان انداخت *** کلاه خویش ز شادی بر آسمان انداخت

سفید روی نباشیم چون بعرصه حشر *** که تبغ غمزه أو سرخ روز بسمل ماست

غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست *** در شراب اعظم بامید خمار افتاده است

گر فلك را بمن جنگست *** عرصه پیدا کند جهان تنگست

در آب مردن مردان ز تشته مردن به *** قدم بوادی دریا دلی گذار و مترس

بعكس خواهش طبع است کار مردان را *** بهر طریق دلت خواهد آن چنان بشوی

اگر بوادی لب تشنگی فتد کارم *** بآبروی قذاعت شنا توانم كرد

(رباعی)

قدر سخن اعظم از دو عالم بیش است *** بی خیل خیال پادشه درویش است

چون مصرع شوخ نیست فرزند عزیز *** یک معنی بیگانه به از صد خویش است

ساغر بکفم ز باده مالا مالست *** لبريز بطاق ابروى شوالست

چون شکوه کس از کوتهی عمر کند *** ماه رمضان مگر کم از صد سالست

اغوراو خان - خلف محمد قلی خان زیاد اقلی بیگلر بگی قراباغ اویماق ایشان در مردانگی و جرات مشهورند و تواریخ تواریخ صفویه از این معنی گویاست مجملا عالیشان مشار اليه جوان آدمی قابلیت و در کمال اهلیت و آدمیت است مدتی داروغه قم بود در آن اوان بخدمت غلامی مولانا عبد الرزاق نهایت ربط داشتند چنان چه درسی هم می خوانده بعد از آن دو سال میراب اصفهان بود در آن امر حفظ آبروی خود و رعایا نموده بآبیاری عدالت گلشن خاطرها را سبز و خرم داشت تا بسبب قابلیت بعد از فوت مرتضی قلی خان عمویش بیگلر بگی ولایت مذکور شده طبعش در ترتیب نظم اشعار و معما كمال رغبت دارد و زیادی تخلص می کرد شعرش این است.

شعر

ما را گداخت گریه بی منتهای چشم *** آخر نیافتم چه بود مدعای چشم

این در گداز آن شد و آن در گداز این *** چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم

وله ايضاً

فضای باطنم از عشق عالمگیر روشن شد *** ز اعجاز جنونم دیده زنجیر روشن شد

وله ايضاً

سرکشی ای شوخ هر جائی بست *** این غرور و ناز و خود رائی بسست

ص: 25

تا زیر سر مستان بزم او شوی *** آن قدر از خود برون آئی بسست

وله ايضاً

توای بلبلان را گوش کردی در چمن یک شب *** بیا پهلوی شمع و حرفی از پروانه هم بشنو

نجف قلیخان - ولد ارشد على بيك زنگنه سلسله ایشان در مردانگی و جسارت و صداقت محتاج بتعريف نیست در زمان شاه عباس ثاني مشار اليه مير آخور باشی بود در هنگامی که جیش هنود بتسخیر قندهار آمد مکرر مردانگی و جرات نموده بتحسين سر افراز گردید وقتی در مجلس بسبب سورت شراب حرکت نا مناسبی کرده باعث رنجش پادشاه شد او را بقلعه الموت محبوس ساختند بعد از مدتی حسب الامر از قلعه نجات یافته در قزوین ساکن شد تا نواب اشرف در اول جلوس ميمنت مأنوس او را طلب داشته بایالت مرو سر افراز شده در آن وقت با جيش اوزبك حنك مردانه کرده شکست عظیمی بایشان داد فقیر در آن باب تاریخی گفته که بخدمت عرض می نماید .

تاریخ این است

سر ازبك آورد شخصی و گفت *** گریزان شد ازبک از اقبال شماه

بعد از قتل جمشید خان بیگلربگی قندهار شده در امر مزبور كمال کاردانی و عدالت نسبت بعجزه و رعایا بظهور می رسانید این اشعار از اوست.

شعر

عکس رخسار تو گلرنگ کنند آینه را *** از ملاحت نمك سنك كند آینه را

وله ايضاً

نیست دمی خالی از - خشم و غضب چرخ پیر

شب زكواكب پلنك- روز ز خورشید شیر

وله

نقش نكه درست ز خطش نشسته است

این سرمه مومیائی چشم شکسته است

وله

با وجرد قهر او اميد واری کار ماست

حلقه فتراك او انگشتری زنهار ماست

وله

ای دل از راه فنا چند مکدر گردی *** بیش از این نیست رهی کامده برگردی

ص: 26

مرتضی قلی خان سلطان - ولد ارشد حسین خان شاملو در اقسام کمالات در آدمیت عدیل ندارد هرگز بطريق ساير اتراك قدم از طریق آداب و مردمی بیرون ننهاده در مسئله خط شکسته اش دل ها بسته و شاهد خیالاتش در خلوت خاطر هما نشسته در اوائل جلوس بمنصب قورچی گری شمشیر سر افراز گردیده داروغگی قم که لازمه آن خدمت است با مشار اليه است الحال كمال قرب و استقلال دارد و محبوب القلوب ترك و تاجيك و دور و نزدیکست از واردات آن جناب با این چند بیت اقتصار شد.

شعر

چون نی متال کز تو صدائی شود بلند *** هر دم صدای ناله ز جائی شود بلند

معمار خود مشو که کنی خانه ها خراب *** ویرانه شو که از تو بنائی شود بلند

وله ايضاً

خبر از خود ندارم همچو بلبل هست می نالم

نفس در سینه تنگم چو نی تا هست می نالم

وله ايضاً

من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش

چون بفكر سوختن افتاده مردانه باش

وله ايضاً

مكن در دیده ارباب دولت سرمه را ضایع

که چون شد نابینا چشم چه نفع از توتیا دارد

وله ايضاً

دل ز هم صحبتیم دل گیر است *** عيش بي زلف تو در زنجیر است

آن چنان منتظرم در ره شوق *** که اگر زود بیائی دیر است

وله ايضاً

تا توانی سخن از مردم بی درد مکن *** گر همه کوه شود تکیه بنامرد مکن

سلطان علی بيك - نواده علی قلی خان شاملو جد مشار اليه در زمان شاه عباس ماضی دیوان یبکى و ايشك آقاسی باشی دیوان بود مجملا سلطان علي بيك جوان قابل با همتی بود طبعش در کمال غنا و خاطرش در نهایت بلند پروازی و استغنا در سلمك يساولان صحبت بود و دو شلك مهر شرف نفاذ بهمه ساله او مقرر بود ولی سربآن منصب فرود نمی آورد و پیوسته از آن معنی در آزار بود

ص: 27

هنگام تجرع افراط نهایت می کرد چنان چه در اواخر تغییر بسیار در احوالش بهم رسیده و از عمر برخورداری نیافته در حین جوانی رخت بمرجع كشيد و در اقسام شعر قدرت داشت رهی تخلص می کرد دیوانش بنظر نرسید مثنوی در بحر تحفة العراقين خاقانی گفته این چند بیت از آن مثنوی مرقوم شد

از دست زمانه داد و بیداد *** ویران شود این جهنم آباد

گل هاش همه دهن دریده *** دل هاش تمام غنچه چیده

راهی که بنفشه کرده نام *** بی شرم رود بچشم بادام

اى آن که ز مطربی زنی دم *** موسیقاری شمار عالم

دم تند مکن باین که راهی است *** در هر نفسی به پیش چاهی است

ای ساخته راه در دل تنك *** افتد ز تو آه در دل سنك

از سینه هر که شد ترازو *** تیر تو بلند کرد بازو

ای دیده بزاد راه دیدار *** بیش از همه چیز آب بردار

از اول نامت ای سرافراز *** گردید ز هم لب جهان باز

تعریف رود خانه

هر لحظه کنند ز مستی و جوش *** چون مست خرام را فراموش

دیده رخ دهر نا خجسته *** آیینه خويش از آن شکسته

وله ايضاً

باده معنی نخواهد ریخت صورت را ز جام

کج نگهدارد اگر آئینه دار آئینه را

کبوتری که ندارد سال نامه دوست *** پرش برنده تر از تیغ قاتلست مرا

هر کز دو گل شکفته ندیده است آسمان *** چون آفتاب غنچه شود ماه بشکند

كجك بر سر زند چون پیل مستم یاد آن مژکان

نگهدارد خدا سر حد حیرت را ز ویرانی

جمعی که تو خطی نبود در میان شان *** من خوش ندارم از همه خیل فرشته اند

اگر کند بخرام تو ذوق هم دوشی *** زنند فاختگان سرو را بنا گوشی

چو پرسیدند در محشر زمن وجه ندامت را

شمردم از خجالت ريك صحرای قیامت را

ص: 28

به از خلق ملایم نیست دامی دل شکاران را

در این ره دامن ما را گل بی خار می گیرد

بر سر سرو سهی بال تذروی دیدم *** مكن طرف کلاه تو ببارم آمد

خون دل در گوشه گیری های من رنگین بود

در کنار در آب چشمه ها شیرین بود

رسید یار دلا وقت آه می گذرد *** بهوش باش که نگاه می گذرد

صفی قلیخان- ولد ذو الفقار خان حاكم قندهار سلسله ایشان بمردانگی و همت مشهورند خصوصاً مشار اليه كه در جنك قلماق کاری که کسی یاد ندارد بعمل آورد عالی جاه الله وردی خان قوللر آقاسی طوری دیگر خاطر نشان نواب اشرف نموده او را بجنون نسبت دادند مدتی سلطنت درون با او بود در آن جا فوت شد شعرش اینست

در حقیقت دشمنی ما را چو رنك آل نیست

ز ردی روی مرا از دوست می دارد نهان

کرد عکس عارضت رشك بهار آیینه را

نیست دیگر آرزوئی در کار آیینه را

رباعی

ای بار خدای کار سازنده توئی *** بنواز مرا زانكه نوازنده توئی

بر خاك ره مذلت افتاد، منم *** بر مسند عز و جاه پاینده توئی

سيد مبارك خان مدهوش - نسب شریفش از جانب پدر سید مبارك والى عربستان و از جانب والده بامام قلی خان بیگلربگی فارس می رسد در پاکی نسب از آفتاب مشهور تر جوان کاردان و آدم بهمتی است در بی تکلفی و گذشتگی خوش نشین وادی تجرید و صحرا گرد بیدای تفرید است کمال اعتبار دارد اما چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد در ترتیب نظم طبعش خالی از لطفی نیست چون از باده عرفان سر خوشست مدهوش تخلص دارد بخط خود در مجموعه کمینه پاره شعر نوشته این از آن جمله است

رباعی

تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند

قطره خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند

ص: 29

کار ما را كس بعالم چاره نتوانست کرد

خواب امیدی که می دیدیم بی تغییر ماند

اگر مستم بمستی دیده باشی *** چها بر گریه ام خندیده باشی

شناسی آشنا را قدر روزی *** که داغ آشنایی دیده باشی

زهی روی خوشت آینه هوش *** سخن آب بقا لب چشمه نوش

برون آید سخن زان غنچه تنك *** چنان آید بدل حرفت فراموش

ته جرعه ها که ماند از آن لب بمن دهید *** كان رفته رفته بوسه به پیغام می شود

اتحادیست وفا را كه زبان من و أاو *** گاه تقریر سخن هم چو قلم هر دو یکی است

وعده نخلی است که سر می زند از گلشن هوش *** کردن و گفتن من هم چو قلم هر دو یکی است

مرتضی قلیخان -جوانی است بصفت مردمی آراسته ذات فرشته شیوه اش در سنجیده گی و برگزیدگی پیراسته و بی عدیل و اطوار و اوضاعش در باطن و ظاهر مرغوب و جمیل پیوسته با علما و صلحا مونس و انیس است با این که مداخل قهوه چی باشی گری وفا بخرج سه ماهه او نمی کرد باز وضعش نهایت نظام و پاکیزگی داشت در باب امداد فقرا سر موئى تقصير نمی کرد بعلت حسن خدمات در سنه 1078 بایالت بندر عباس سرافراز شده سلیقه اش نهایت سنجیده گی دارد شعرش این است

شعر

از لعل آتشین تو رنگین شراب ما *** از هر تبسم تو نمك در كتاب ما

کاروان رفت و تو از بانک درائی در خواب

خبر از خویش نداری که کجائی در خواب

باخزان دست بدست است بهاری که تراست

حیف و صد حیف که چون رنك حنائی در خواب

ز بس خاموش بود از حرف قتلم لعل خندانش

تكلم سبز شد از پشت لب های سخندانش

خالی نیم ز یاد تو خالی است جای تو

هم چون نگین کنده ز نامت نشان پر است

پیداست عکس دوست ز هر قطره سرشك

ز آیینه شکسته دل ناتوان پر است

ص: 30

عمري است که شد دیدن روی تو خیالی *** چون نقش نگین در نظرم جای تو خالی

اظهار تعلق بتو در بند زبانست *** معنی چو گهر در صدف لفظ نهانست

با آن که فقیر ترکی نمی دانم باز دوستار این بیت ترکیه شده ام .

جسم و جان دنك تا اثر وار در نظر مشتاقیم

تا با خیش كیفینی وار كوز وه کوز دوستانیم

شاهوردی بيك - خلف سلطانعلی بيك و همشیره زاده عالی جاه حسین قلی خان قورچی باشی جوانی ست در نهایت آرام و اندام بعد از فوت والد بزرگوار بخدمت سر افراز شده طبعش در كمال لطافت و نزاکت نزاکت است پله اعتبارش رفیع و ذروه اقتدارش منبع کمال آزرم و حیا دارد چنان چه ازین بیتش ظاهر است

شعر

گلستان ادب ای آبرو خرم نمی گردد *** گل باغ حیا در هیچ موسم کم نمی گردد

نهالی را زاول سعی کن تار است برخیزد *** که چون گردد قوی از زور بازو خم نمی گردد

زاشك طرفانی خود غوطه زنان می گذرم *** تا توان گفت که دیوانه ز سیلاب گذشت

مهدی قلى بيك - نواده قرچقای خان که صفات او محتاج بتقرير نیست مجملا مشار اليه جوان قابلیت در نهایت دلچسپی چنان چه بخاطری که نشست بیرون نمی رود و علي قلي بيك والد او در قم متولی بوده وی در قم تحصیل کمالات نموده شعر را خوب می گوید صفا تخلص دارد این ابیات از او اوست

شعر

عجب و خار كلرك و جمال دار با دارد *** تعالى الله كه یار امروز رنگین جلوه ها دارد

دل بی آرزو باشد وطن آزاده مردان را *** مرا حبوس در زندان غربت مدعا دارد

ما ساغر عیش از کف ایام گرفتیم *** چون لاله ز خوناب جگر کام گرفتیم

گرد سرت ای شمع چو پروانه بی تاب *** مرديم بدأى تو آرام گرفتیم

پشت پانی زدم دو عالم را *** يك قدم بود این دو فرسنگم

تابکی عمر عزیزت می رود در راه خواب *** چشم نگشا یوسف خود را برار از چاه خواب

مرشد قلى بيك - ولد عباس قلی خان حاکم هرات جوان آدمی بود در کمال ملایمت و همواری در سلک آقایان (1) منسلک بوده بهره از جوانی ندید در حداثت من يملك بقا خرامید شعرش اینست

شعر

چو چشم من فتادای ماهوش بر چهره پاکت *** نگاهم رشته گوهر شد از روی عرق اکت

بگلشن رفت و می خوردن و باغیر گردیدن *** نمایانت هم چون آفتاب از سینه چاکت

ص: 31


1- بجای آقایان در نسخه تربیت همه جا (آقایون) نوشته شده

تنك شرابم اگر آب می گیرم *** پیاله بر کف خود از حباب می گیرم

ز انتظار قدم چون هلال می گردد *** پیاله تا ز تو ای افتاب می گیرم

در شنی سخت بی دردیست نرمی پیشه خود کن *** که کاری کز نگه می آید

هر که خواهد بجهان نيك سر انجام افتد *** باید اندر قدم آن بت خود کام افتاد

بس که آوازه عشق من و او شهرت کرد *** هر که بدنام شود طشت من از بام افتد

دل از فروغ حسن تو دریای آنشست *** این داغ های تازه که بینی حباب اوست

زينل بيك - ولد اصلان خان ایشان از اکابر گرجستانند والدش در ایام شاه عباس ثانی بایالت مرو سرافراز شد بعد از مدتی معزول گردیده فوت شد مجملا زينل بيك جوان تابلیست بصفات کمال آراسته از آن جهت نهایت پریشانی دارد شعرش این است .

فرد

بی تو چشمم عندلیب گلستان گم کرده است

مانده سرگردان چو مرغ آشیان گم کرده است

ز غنچه دهنت بوسه بخواب گرفتم *** نمردم و ز زگل آرزو گلاب گرفتم

سليمان بيك - نواده محب على بيك مشهور باله بيك حسن خدمات الله بيك جد ايشان كمال شهرت دارد و سليمان بيك جوانیست در كمال همت ذات و حسن صفات بجهت صرفی گری و مراعات آداب تولیت مسجود جامع كبير با مشار اليه است و نهایت سی در أمر مذکور بعمل می آورد شهرش این است.

شعر

حیرت افزاست خیال سر زلفت چندان *** که بخود گم چو سیاهی بشب نار شدم

باز شب شد که ز بی مهری ایام دغل *** مهربانانه کشد هجر تو ما را بغل

علی قلیخان - ولد شاه وردی خان والی لر كوچك صديه زاده سارو سلطان بیگدلیست مدتی بعد از پدر والی ایل مذکور بود چون بی نهایت بی همت و بی پروا بود و ينظم و نسق احوال خود نپرداخته الواركه شرارت طبیعی ایشانست فرصت یافته بشکایت او آمدند و ناخوشی بسیار کرده بی علاج بجانب اردو آمده معزول شد حسب الامر توطن مشهد مقدس اختیار نموده در آن جا فوت شد شعرش اینست و از خودش مسموع شد.

شعر

بعد مجنون علم عشق ز پا افتاد است *** همتی گو که کنم راست بالای کسی

ص: 32

لطفعلي بيك - از جانب پدر نواده قاسم جان افشار و از جانب والده نواده حسین خان والى از كوچك است در مدت عمر أوت را صرف صحبت طلبه علوم و سایر دردمندان نموده از وسعت - اق وافر و مشرب مانی هیچ گاه حضورش از یاران اصل خولی نیست با وجود ترغیب و ید این متوجه انور دنیوی خصوص ایالت شد خود را از قید تکليف خلاص ساخته چنان چه مثال نواس (شال پوشی ) اختیار کرده در خدمت علامی ملا رجب علی مباحله علم جاری می کرد و در فهم معانی از شاگردان مر کسی نداشت گاهی شعر می گوید شعرش اینست

شعر

کمرش را میدان نمی بارد *** بی نشان را نشان نم یابد

مژد برگشت و گفت با دارو *** تیر مارا کمان نمی یابد

چشم بودره کرد خاموشم *** شکوه ام را زبان نمی یابد

صمیه در باب اهل اردو گفته این بیت از اوست

بخالو منو چهار خان خودم *** که با يك كلتوى او من بدم

در باب سلطان على بيك میرزا جلال شهر مانی این نیست را گفته

بسلطان على بيك و جام میش *** بنك ( انك ) جلالی و آب میش

میرزا جلال آزرده شد غزل ترکی بی رتبه کنایه ارزی گفته فرستاد و ادعای بيك در ضمن آن غزل نوشت

بيك بيت شاعر مسلم بود *** اگر مصرعش ام مصر عاش مع هم بود

عبد الله سلطان - اوایل چکنی است آبانی ایشان درین درای ابد مدت خدمات جان سپاری ها کرده اند مشار اليه الحال در مهدی از ولایات خراسان سلطان است و نهایت همت و پاکیزه وضعی دارد و کمال مردی و آدم :در ذاتش مخمر است و طبعش خالی از لطف نیست شعرش اینست

ناتوانی عاقبت دلدار ما خواهد شدن *** دوستان عشقی که غم غم خوارها خواهد شدن

ساقی مجلس باين تمكين اگر می دهد *** تا بما خواهد رسیدن کارها خواهد شد.

بگذشت عمرو موی میانی شد نصیب *** كام و لعل غنچه دهانی نصیب

پژمرده سرزند گل عیشم زشاخ بخت *** تخیل را بهار. خزانی نشد نصیب

خلقی شده و الله تماشای جمالت *** حسن این همه أن عمر برای که تو داری

از دل و دیده سراغت كردم *** غافلت کردم و داغت کردم

ص: 33

آه دل تند چو شد می ترسم *** سينه فانوس چراغت کردم

رباعی

درویش کسی نه ایم و ارباب کسی *** ما را نبود چشم بر اسباب كسی

اخت جگری گری و آب چشمی داریم *** برنان كی نه ایم و بر آب کسی

علیخان - خاف شاه رخ سلطان سابق كرمان شاهان جوان قابلیست در کمال آرام و آزرم و صلاح و آدمیت است در تحصیل علوم في الجمله اوقات صرف نموده طبعش نهایت دقت دارد بمنصب یوزباشی گری مشرف بود بسبب قابلیت درین سال بایالت زمین داور سرافراز شد شعرش این است .

از جزر و مدخرف و رجا در کشاکشم *** چون کشتی شکسته بدر با کنار (تمام) عمر

سهراب بيك - خويش رستم خان سپه سالار جوان قابل دلنشین است با نهایت آرام سنجیدگی بسیار خلیق و مهربان نکته سنج سخندان شهرش اینست

روزی که ریخت دست قضا مي بجام ما *** سیلی بروی آتش گل زد قوام مام

ما جای دانه آینه در دام ریختیم *** نا پر تو جمال تو افتد بدام ما

دین میدان نگیرد شمله از وحشت سر راهم *** کشد خنجر زدست برق آتش باری آهم

هر که از بزم تو بی دستور می آید برون *** چون چراغ صبحدم بی نور می آید برون

حاصل ما می کند خود سعی در تاراج خود *** دانه ما از زمین چون مور می آید برون

صبحت دلا دامن توفیق اثر گير *** گلدام شفق بازکی و مرغ سحر گیر

سر هر خار در این بادیه خنجر بازیست *** اضطراب که دگر کفش ز یا افکنده

احمد خان بيك - برادر زاده قاسم خان بيك افشار داخل آقایان بود کمال اهلیت و قابلیت ذات و آدمیت داشت اتفاقا برفاقت محمد خان بيك برادرش که او هم در کمال متانت بود بنصر آباد وارد شدند آن قدر مردمی از ایشان دید که بشرح نتوان نمود در فن سپاهیگری خصوصاً تیر اندازی که مشاهده شد مانند نداشتند در اوان شباب فوت شد در آن روز این ابیات از و مسموع شد.

(فرد)

رفتم از خویشتن و وادی دل را یکسر *** بهتر آهوی خیال تو بیابان کردم

ساقی از مینا ببخش بریز *** تا توانی خود گردن کش بریز

در ولایت خرم آباد صباحی بسیر لاله زاری رفته بود این بیت را در

ص: 34

بدیهه گفت

از شورش نسیم سحر گار لال ها *** بر يك ديگر زدند چو مستان پیال ها

اغورلو بيك - خلف نواب امام قلیخان حاکم فارس صفات خان مذکور از آفتاب مشهور تر است اغور لو بيك را با بعضی از برادران در ایام شاه حفى اعمی ساختند مشار اليه چون قابلیت ذاتی داشت تحصیل اکثر کمالات نموده در ترتيب نظم طبعش خالی از لطفی نبود دو سال قبل از این باصفهان آمده مگردا در قهوه خانه صحبت وی روی داده کمال اهلیت داشت شعرش اینست

شعر

یار رفت و با خيال أو دل غمدیده ماند *** نشاه آن باده آخر در سر شوریده ماند

بي نمك پاش شکرخندی دهان زخم دل *** باز در خمیازه هم چون پسته خندیده ماند

راه گلچین نیاز از ناز در گلشن نداد *** گل بباغ از دور باش باغیان ناچیده ماند

فرد

بگرمی ک توان بگرنك خود کردن دو و نگان را *** دو رنگی مهر از گل های رعنا بر نمی دارد

محمد مؤمن بيك - داروغه فراشخانه است ایشان از ایل شاملو و نواده زینل خان است که جان فشانی ها در این دولت کرده مشار اليه جوان قابل آدمی روشیست در نهایت ملایمت و اندام طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

افروخته زوصف جمالش بيان من *** چون طبع طور نور چکد از زبان من

واله نیم چو قمری و بلبل برو و گل *** در غنچه داست نهان گلستان من

محمد جعفر بيك - برادر محمد مؤمن بيك است ارهم بطريق اخوى عالی مقدار نهایت آدمیت دارد و خوش طبیعت است شعرش اینست

صبح بار حال خفتگان خندد *** همچو پیری که بر جوان خندد

هو شكاف خرابة دهنيست *** که بمعموره ججهان خندد

کدامین درد خود را با تو گویم *** مرا چون دل را با می کنند درد

محمد قاسم بيك - با کمال مردمی و آرامی بخدمت آبدار باشی گری سر افراز است و سخنانش در کمال آبداریست شعرش این

شعر

شد از مهر تو چون فانوس جسم لاغرم روشن

نگه چون شمع روی آب در چشم کرم روشن

ص: 35

شنیدم باز شمش تو دارد خون ریزی

دم تیخ او با چشم زخم دیگرم روشن

صفى قلي بيك - ولد واخان ایشان از اعاظم چرکند والد ایشان بوسيله حسن خدمات یگلریکی شیروان شده بعد از آن معزولی شده استراباد با و عنایت شد در آن حين خطی بدماغ او راه یافته خود را کشت اخلاف مشار اليه همگی در هرفي كامل بودند خصوصاً صفى على يك كه درفن سپاهی گری و اکثر کمالات از قرآن در پیش بود اما از چشم زخم دوران در دماغ او خبطی بهم رسیده لباس درویشان پوشیده کم حرف خاموش ات طبعش كمال لطف در ترتیب نظم دارد و شعرش اینست

شعر

فارغند شدند از گفتگوی عرض مطلب لال ها *** چشم گریای تو می فهمد زبان حال ها

می نماید چون رك ياقوت از پشت لبش *** پیش بزه خطی که خواهد رست بعد از سال ها

فرد

گردون پی شکست دل ما فتاد است *** این شیشه را بساقی کوثر سپرده ایم

الهی در مرد محنتم صاحب کلاهی ده *** ز در دو داغ عشقم تاج و تخت پادشاهی ده

اگر بنی اسرخ زرد مایل طبع شوخم را *** سرتك ارغوانی لطف کن رخسار گاهی ده

مزن خموشی دام در پرسش محشر *** شکایت ها از خود دارم زبان داد خواهی ده

آسمان کیست که خیر احمد بی کسی جور *** این قدر بهده گردد که سرش دور کنند

ملك حمزه غافل - ولد ملك جلاء الدین ایشان از ملکان سیستان حسب التقرير شخصی از آن ولایت نیب ایشان جمشید می رسد و از آن تاریخ تا حال ایالات سیستان با ایشان است جوان قابل بهمتی بود مدتی قبل از این باصفهان آمده تغیر ربط بی نهایت با او داشت این قدر گذشتگی از و ملاحظه شد که شرح توان داد و در ده تخاری ایل سابق فوت شد با وجود هوش و آگاهی غامل تخلص می کرد شورش اینست

(شعر)

از پرده دل طفل سرشکم بقماطت *** زان گریه که سرمایه شادی و نشاطست

بیرون نخوان رفت و ویرانه عالم *** هر جا که روی داخل این کهنه رباطست

(رباعی)

آدم زدم ده در وادی کرد *** پنداشت که غم کم است پرشادی کرد

ص: 36

از غمکده جهان چو ایرون می رفت *** غم را بزمانه وقف ائلادی کرد

(رباعی)

غافل نشوی ازین دو معنی غافل *** سرمایه مرد از این در گردد حاصل

زین راهنمایان بكن شو قابل *** یا عقل درست یا جنون کامل

(رباعی)

بیگانه نیم تا که غم یاری هست *** گر رفت زدست سبحه زتاری هست

دلجوئی حمزه گر بایران نکنند *** در پهلوی او هند گر خواری هست

ملك ابو الفتح - برادر ملك حمزه برادر ملک حمزه آن هم در آثار و قواعد قدم بر ملک حمزه این رباعی را خطاب بار کرده و گفته .

(رباعی)

بر خاطر عطرت غباری نرسد *** از گفته من ترا نقاری نرسد

هر چند طلای خاطرت را غش نیست *** بی زحمت آتش بسپاری نرسد

ملك ابو الفتح در جواب گفته

نظم ز شراب معنوی سرشار است *** در کش را هوشیاری در کار است

محتاج پایمردی آتش نیست *** نقد سخنم طلای دست افشار است

( فرد )

جذبه توفیق می خواهم که از خویشم برد *** آن قدر کز کاروان پس مانده ام پیشم برد

( رباعی )

از فیض صبوح بخبر نتوان بود *** بی ناله و بی آه سحر نتوان بود

بی طرف، زنیم جرعه بی هوشی چیست *** از شیشه تنك حوصله تر نتوان بود

میرزا شجاع - آن هم بنی عم مللک حمزه است جوانی است در کمال آدمیت و آرامی و مردمی اندام گلشن خاطش از نسیم فیض الهی هم آغوش طراوت از سیستان باصفهان آمده مدتی بود باز بسیستان رفته بعد از مدتی باصفهان آمده الحال در عباس آباد ساکنند و گاهی بمسجد لنبان تشریف می آورند و ازصحبت ایشان فایده مند می شویم طبعت در سخن شناسی و معنی پردازی کمال قدرت دارد و شعرش این است

با قناعت ره ندارم در حریم آرزو *** بی نیازی چوب در بانست دایم پیش من (تن)

ص: 37

ز معصيت بكلام خدا بریم پناه *** ك، شاهراه نجاست مد بسم الله

(فرد)

ما بنده خدائیم ما را بما چکار است *** گرهست اختیاری با صاحب اختیار است

ملك تن را ز ملك دل بهربست *** ده نزدیک شهر هم شهرست

امشب از دور صدای جرسی می آید *** همه تن گوش بزنگم که کسی می آید

(رباعی)

گر سکه دل بر سخن خویش زنی *** کی حرف بدی زدشمن خویش زنی

بد گویی خلق هم چو چن و دهلست *** منواز که خود بر دهن خویش زن

ميرزا همت - این هم بنی عم ملك حمزه است از این ولایت دلگیر شده بهندوستان رفته ملازم پادشاهست و نهایت اعتبار در آن جا دارد طبعش خالی از لطفی نیست همت تخلص دارد و شعرش این است

بهار رنگ تو چون گل گل از شراب شوه *** ز عکس آینه گازار آفتاب شود

ز دشمنان ملایم ز بس که می ترسم *** بموم آتش من چون رسید آب شود

ز كمحر في ارباب یقین گشته است معلومم *** که گردد چین ابرو موی چینی کاسه سررا

زندگی در خواب غفلت همچو بادامت گذشت *** چشم تا واکرده آغاز و انجامت گذشت

از بس که با خیال تو دارم وصال ها *** آینه خانه شده ام از خیال ها

بی بصیرت را کند صاحب بصيرت فيض عشق *** خواهش دیدار عينك كرد سنك خاره را

بد گهر را آشنائی نیست منظور نظر *** خویش نزدیکی نمی باشد چو مينا سنك را

گر روی بریاد زلف خویش کوتاهی مکن *** در سفر قصری نمی باشد نماز شام را

چگویم پیش دل بی مهری رسوای آن گل را *** نگاه شوخ او نرکس زند بر سر تغافل را

(فرد)

آخر آمد از لب لعل تو کام ما *** کند این عقیق راخط مشکین بنام ما

پاس سخن صلاح بود آرمیده را *** تیغ کشیده دان نفس نا کشیده را

ساغر زدست ساقی نوخط کشیدنی است *** این ماه نو بمصحف دیدار دیدنی است

روان دلان بهند نگردند رو شناسی *** در شب چراغ آینه خاموش می شود

لنگر کشتی تن خشم فرو خوردن تست *** موج این بهر پر آشوب ز سر رفتن تست

ز چرخ شکوه بیجا بود پریشانی *** گرسنگی ترا آسیا چه می داند

بنسب فخرز نقص گهرو کم خردی است *** چون نگین چند توان زیست بنام دگران

ص: 38

میرزا امامقلی - برادر عالیجاه خلیل خان بختیاری است بسیار آدمی صفت است بنوعی تحصیل آداب نمود که با وجود بختیاری بودن باز گنجایش تأمل دارد طبعش خالی از لطفی نیست وحشت تخلص دارد شهرش اینست

تا خط تو رهزن نظر شد *** هوشم بنگاه بال و پرشد

(رباعی)

با نفس جهاد کن شجاعت این است *** بر خویش امیر شو امارت این است

انگشت بحرف عیب مردم مگذار *** مفتاح خزاین سعادت این است

هر صبح که مهر بر جهان می تابد *** در بوته تن روان می تابد

چرخی که عجوز دهر می گرداند *** از بهر من و تو ریسمان می تابد

این چرخ نگون که واژگون می گردد *** ای بی خبر آگهی که چون می گردد

صد خوشه زهر دانه امید تو سبز *** تو خفته و آسیا بخون می گردد

وحشت گره از خاطر خود و انکنی *** تا دیده بروی دوست بنا نكنی

آن روز قبول درگه دوست شوی *** کز رد و قبول خلق پروا نكنی

بایندر خان صفوی - چون ربطی بسلسله عليه صفویه دارد بخویشاوند مشهور و در کمال مردی و اهلیت بود دلیل آن که هرگز متوجه امور و ملازمت نشده اینست که همواره با شعرا و فقرا محشور بوده شعر بسیار گفته این ابیات ازوست .

کاش زلف نودگر بو بصبا نفروشد *** تا صبا همت کونین بما نفروشد

برغم توبه ام بزم خوشی آن رشك مه دارد *** خدا از آفت طاقت دل ما را نگه دارد

گویند داغ سوز که واسوزی از غمش *** خود را تمام سوختم و و انسوختم

صادق بيك - از اعاظم ایل افشار است و در خدمت شاه عباس ثانی کمال قرب داشت چنان چه در آخر بمنصب کتابداری سرافراز شده در فن نقاشی عدیل نداشه و در شجاعت و تهور هم بد نبود از فرط همت پیوسته پریشانی داشت از مرحوم ملا غروری که صدق اندیش بود مسموع شد که وقتی قصیده در مدح او گفته در قهوه در قهوه خانه گذراندم باین بیت که در تعریف سخن او گفته شده بود برسیدم .

چون عرصه زنك و صدای زنگست *** صیت سخنش در جهان امكان

مسوده را از این فقیر گرفته گفت حوصله ام بیش از این تاب شنیدن ندارد و برخاسته برخاسته بعد از لحظه آمد پنج تومان بدستاری بسته باده صفحه کاغذ که

ص: 39

خود از سیاه قلم طرح کرده بود بمن داد و گفت تجار هر صفحه طرح مرا بسه تومان می خرند که بهندوستان برند مبادا اوران بفروشی و عذر بسیار خواسته غرص که در هر باب وحید عصر بود بعضی از غزوات شاه عباس ثانی را بنظم آورده چند بیت از آن جمله مرقوم شد صادقی تخلص می کرد .

(مثنوی)

بنفس خود آن شاه عالی نسب *** شد آرایش چرخچی را سبب

به پیچید بر خویش گرداب وش *** ز بحر غضب گشت گرداب کش

براه دلیران ز پیكان كين *** قضا ریخت خارو خس آهنین

ز آهن نبي نيزه كينه كوش *** شد از بیم آن خار و خس موزه پوش

ملخ های پیکان ز پرندگی *** شده آفت مزرع زندگی

تن پردلان چاک از پیش و پس *** نمودار دل ها چو مرغ از قفس

به بحر امان تیغ گاه گریز *** زیان از پی رزنش کرده تیز

تبرزین شمی شت از روی و پشت *** یکی را به تیغ و یکی را بهشت

در آن حشر گاه قیامت اثر *** ز مرا قدر عصر نای زر

همی رفت گوی زمین میل میل *** چو جوز از دم باد خرطوم فیل

زپیکان سوزان دم تیرها *** بر زخم سنان ها و شمشیر ها

و گفتی کمان دار ناوك فكن *** فیتیله گذار آمد و بخیه زن

ز چاکی که زد تیغ کین سینه را *** تن جنگ جویان پرکینه را

اگر قهر بگذاشتی خود برون *** دو عالم شدی غرق دریای خون

چو شد حقه باز جدل مهره ساز *** تفک شد در این انجمن مهره باز

نکردی نهان مهره در بیکری *** که برون نیاوردی از دیگری

فلك پرصدا شد ز بانك بازر *** بجنبید ناقوس دیر کهن

خدنگی که رو بر زره پیش کرد *** دلش را زره حاقه در گوش کرد

تعریف اسب

ز دوش و کفل یال و دم در شکوه *** چه ابر پراکنده بر طرف کوه

تفک به معنی تفنگ است و در اصل توپک بوده یعنی توپ کوچک و انگاه بای فارسی بدل بنا شده و او هم افتاده و تفک پردیده چنان چه تفنگ هم در اصل توپ آهنگ بوده است . یکی از فضلای معاصر در نامه ی فضیلت خود (تفک) را مشتاق از تف دانسته!!!

ص: 40

(خطاب آسمان)

همانست این ساقی پیشش دست *** که هرمه دهد ساغری را شکست

(قطعه)

شها بدور تو در تنگنای دلتنگی *** کشد سپهر دورنگم چرم یکرنگی

کفیل روزی ایام شد فت بیم است *** که از دهان پری پیکران برد تنگی

(بیت)

به بقر افکند بیماری شمت مسیحارا *** ستون سرکند اعجاز حست دست موسی را

گر کرده این و خواسته آست روزحشر *** از ما سلام روضه دار السلام را

زغیر بادل پرشکوه پیش یار شدم *** گرفت جانب اغیار و شرمسار شدم

گشت دستم شاخ گل از بس که دارد داغ ها *** یادگار باغ محرومی است بر سر می زنم

باشخ شهر قسمت یارانه کرده ام *** می خانه صادقی زمن و خانقاه ازو

خوردند نارسید حریفان شراب تو *** من خود بگو چگونه نباشم کباب تو

خواهی که از دریچه دل ها درون شوی *** بگذار تا بلند شود آفتاب تو

(رباعی)

در عشق تو ای از می خود گامی هست در گوشه بیخمی نشستم پیوست کوتاه شد از دامن امیدم دست

ز بسکه گزید انگشت دریغ *** کوتاه شد از دامن امیدم دست

صفی قلی بیک- ولد ملک سلطان جارچی باشی ملک سلطان ازرسناق اصفهان بود بوسیله ملازم شاه عباس ماضی شده رفته رفته بسبب حسن خدمات و رشد چارچی باشی شده کمال اعتماد داشت چنان چه در مصاحت ها دخیل بود صفی قلى بيك مذکور جوان شوخ شلاقی بود نقدى بيك وزير الله يكرا بسبى در روز روشن گشت بعلت مصاحبت شاهزاده ها شاه عباس چشم او را کنده فقیر در صحبت او رسیدم نهایت قابلیت داشت در نظم و نثر طبعش خالی از لطف نبود طنبور چهار - ارا خوب می نواخت و در علم موسیقی نهایت ربط داشت مثنوی گفته این دو بیت از آن است.

(مثنوی)

نه ابر است بر دامن کوهسار *** بود گردی از کاروان بهار

چمن بهر سنجيدن آب و رنك *** ترازو زگل کرده از ژاله منك

جلوه با سروتو چون دست در آغوش کند *** آب چون آینه رفتار فراموش کنند

ص: 41

دیگر از شعر او گوش زد نشد

محمد خان بيك -از نجبای داغ ستانست والد مشار اليه رستم بيك نام و در زمان شاه عباس ماضی کمال اعتبار داشت بعد از فوت او محمد خان بيك در خدمت شاه عباس ثانی نهایت قرب داشت جوانی است در نهایت ملایمت و آهستگی پوینده طریق و داد و الفت و جوینده گوهر نایاب صداقت در اكثر كمالات مثل شعر و معما ربط دارد و درفن نقاشی حریر قلمش نوید حیات به گوش تصویر می ر ساند الحال در خدمت نواب اشرف بحال خود می باشد شعرش اینست .

(بیت)

چین ابرو خط آزادیست مجنون ترا *** ناز بيجا باطل السحری است افسون ترا

از رسانی ساخت مدآه من تأثير را *** سوخت بال و پرز صافی عاقبت آن تیر را

دردمندی را نباشد با توانائی جدل *** تب نگردد مانع قدرت مزاج شیر را

خط امانم از این باغ موج لاله بس است *** حصار عافیتم گردش پیاله بس است

بتكليف هوا تا ساغر سرشار بر دارم *** چه منتها ز لطف ابر گوهر بار بر دارم

جانم استاده که از تیغ تو افکار شود *** می رود دل که به تیر تو گرفتار شود

بمحفلش ز حيا وصل آرزو گردد *** بسا غرش زادب باده آبرو گردد

چنان چه سایه شود محو درمیان در شمع *** زجا روم چو بآئینه رو رو برو گردد

دو دل گردیده ام در اختیار لطف و بیدادش *** من و نازش که در معنی هم این باشد هم آن باشد

سروش زجامه گشته عجب شاخ پر گلی *** از هر گل قبا شده صیاد بلبلی

دل می دهد به من که دل دیگران برد *** کم نیست التفات چنین از تغافلی

يوسف بيك - از اعاظم ایل شاملو است کویا قرابتي بما ليجاء حسن خان دارد مدتی در هرات بخدمت خان می بود در فنون سپاهگیری و سایر کمالات قدرت داشت اما بی پروا و باد دست و بد خو بود به هندوستان رفته گویا در عرض راه فوت شد دیوان او بنظر رسید سه هزار بیت بود این ابیات از آن جا نوشته شد .

مارا شراب شوق و ترا هوش داده اند *** هر سینه را بمعرفتی جوش داده اند

نقص مرو است تلاش مسلمی *** مردان بخاك معركه آغوش داده اند

صد غوطه می خورد دل و قانع بقطرة *** نجا که بحر در گرو يك بغل شناست

هر کس زنها می رسد از پیشرو انست *** ین قافله چون سبحه پس و پیش ندارد

ص: 42

رك اندیشه را در رهن کاوش های دقت کن *** كه از يك جو تمنا در بغل گیری جهانی را

چون شمع هر که سوخت زداغ نیاز تو *** بالیده جامه جامه بخود از کداز تو

قناعت ریشه بی حاصلی در مزرعم سوزد *** گر از این کرم منت کشم یک قطره باران را

آن کس که دهند خلعت آرایش عالم *** يك جامه باندازه درویش ندارد

در آن محل در دو پوزه ام خدا بگشاد *** کا آسمان و زمین در بروی هم بستند

گرگين بيك - ولد سیاوش سلطان جوان قابل آراسته بود طبعش خالی از لطفی نبود رز می تخلص داشت شعرش اینست.

چشمی گراند کی بکبودی زند چه باك *** در بوسدان حسن تو بادام تو رست

یا کا کل مشگین تو با زلف تو دارد *** احوال دل بی سرو امان و که پرسم

بداق بيك - از ایل شاهوست جوان خوش طبع صاحب کمالی بود مدتی در خدمت حسن خان در هرات راه منادمت داشت بعد از فوت خان چون بخدمت عالی جاه حسین قلیخان بیشتر ربط داشت بخوردمت عباس قلیخان نمانده بخدمت ایشان آمده از مصاحبان بود نسیم تخلص داشت در اوان جوانی فوت شده در هزار بابا ركن الدين واقع در اصفهان مدفون است و شعرش اینست

(بیت)

خموش فيض ها داد سخن پرداز می دارد *** نخستین این که ساکت هیچ گه ملزم نمی گردد

دست گل چیدن کسی نیست در اندیشه ما *** غنچه ناخن شیر است گل بیشه ما

شمعی -تخلص نواده فرا حسن خان حاکم همدانت صاحب طبیعت نیکو بود شخصی که او را دیده بود این پست را از و خواند.

(فرد)

گاه می خندد چو برق و گاه می گرید جوابر *** خیر باشد شمع امشب خانه روشن می کند

ملك بيك - از ايل اوجی است مرد کند خدای مزاج گرفته ایست در نهایت فهمیدگی و همواری چنان چه خدمات عظیم بار می فرمایند و در تمشیت آن کمال اهتمام بعمل می آورد بزبان ترکی شعر را خوب می گوید کاهی بزبان فارسی هم بیتی می گوید .

بیت

شمع را کل می شمرد و انجمن را گلستان *** بليل امشب تا سحر در آتش پروانه سوخت

جز غم کس بطرف جان ناشادم نمی آید *** کسی از دوستان یادم کند . یادم نمی آید

ص: 43

لطفعلى بيك - ولد مرحوم اسمعيل بيك چركس در سلك غلامان خاصه شریفه است حقا که جوان آدمی قابلیت و در کمال ادب و آزرم است با وجود حداثت سن روز کار بعبادت و صلاح می گذراند و مثل جهال سمند بیپروائی در میدان بیاکی نمی دواند طبعش نهایت لطف دارد نجیب تخلص داشت چون دوره گرد شکار گاه معنی نور محمد کاشی نجیب تخلص دارند مراعات ادب کرده ترك آن نمود قطعه گفته از کمینه تخلص طلب داشت چون آن قطعه را بقدرت گفته داخل این اوراق نمود چند بیت بعنوان تعریف گفته چون خلاف واقع است واكذب اوست احسن او درباره آن صادق است مرقوم نشده اصل مطلب قلمی شد.

(قطعه)

ز حضرات تو تمنا در مدعا دارم *** بمز عرض رسانم دگر تو می دانی

نخست آن که گرفته چوا بر دانش تو *** بقاره باز تعلق بگوهر افشانی

بعزم تذکره خواهی ز جمع اهل صحن *** قلم بوصف گروه معاصران رانی

اگر چه من چه کسم تا معاصرت باشم *** وحيد عصر خودم گرمه اصرم خوانی

چو آفتاب چه نقصان رسد کمال ترا *** بذره پروری این ذره را ز خود دانی

ذكريك آن که راسباب شاعری با من *** تخلصي بدو آن میز برد کاشانی

عطا کنی بعوض درخور طبيعت من *** تخلصی که شود جبر اول از ثانی

ز جابقی که بود با تلاش از و باشد *** که بر جهود بود روز شنبه ارزانی

اگر چه این ادبی می برم زود اما *** توجه تو برین داردم نه نادانی

بمادحست ز ممدوح از زمان قدیم *** توقع صله اندر خور ثنا خوانی

مرا بجایزه مدحت آن قدر کافیست *** که رو ز چهره مقصود من نگردانی

(غزل)

برفتار آورد چون یار آن سرو خرامان را *** زرفتن باز می دارد خجالت آب حیوان را

نگاهش بر سر نازست باز امروز می ترسم *** که برگرداند از قتل من آن برگشته مژکان را

رخش از نود ایمان آفریدند *** خطش از رشته جهان آفریدند

زاهل دل سلامت روی برتافت *** چو آن برگشته مژگان آفریدند

بعالم نام رعنائی علم شد *** چو آن سرو خرامان آفریدند

شب نشاط سرآمد دلا چه هر شیست *** دمید صبح ندامت چه خواب خرگوشیست

ص: 44

بدست تجربه ام آمد از صدف این در *** که جای گوهر معنی دهان خاموشیست

امروز در آغوش که از شوق تو بازا باز است *** فرد است که محراب دل اهل نیاز است

در چشم پاك بين که بود نور امتیاز *** دریا کجا دیده پرنم برابر است

(رباعی)

که بیخود و که خراب و که مست دلم *** که بیهده گردو کاه پابست دلم

آن روز که هر کس ز کسی داد زند *** فریاد زنم که داد از دست دلم

می زنند آن قلب مژگان کرچنین صفها بهم *** می زنی تا چشم بر هم می خورد دنیا بهم

سر گران یها که من می بینم آخر تیغ کین *** می گذارند آن دو ابرو برمه دل ها بهم

در نظر بی وزن چون نظم ز هم پاشیده ام *** بسکه از شوق تو سبقت می کنند اعضا بهم

رفتی و کشیدم ز تو دزدیده نگاهی *** چون تیر که دزدند ز ترکش سفربرا

فضل على بيك -نواده اصلان بيك كوچك شهرت در سالك غلامان خاصه است و از نجبای گرجستان است چنان چه قرابتی به الیجاه کیخسرو خان تفنگ چی آقاسی دارد جوان قابلیت اما کمال شوخی در طبع دارد چون بهمه جهت از اقران امتیاز دادر ممتاز تخلص دارد شعرش اینست .

(غزل)

تا گرمی رخسار ترا دید نگاهم *** در چشم ترم چون مژه خشکید نگاهم

تا نقش تو در دیده غمدیده نگارد *** از هر مژه صد خامه تراشید نگاهم

از دیده برون یکسر مژگان تنهد پای *** تا گشت ز دیدار تو نومید نگاهم

عکس تو ذرات جهان تافته چون مهر *** بر هر چه نظر کرد را دید نگاهم

از سینه صاف - که چون آینه ممتاز *** راز دلم از خلق نپوشید نگاهم

مینا به رسید دلا وقت شد که باز *** هم چون حباب ساغر خالی بسر کشم

خانه عشاق را روزن نباشد چون حباب *** تا نگردد تیره بخت آن کس که دارد ماهتاب

ای مغز او به یار معطر ز بوی تو *** گل سرخ رو زنسبت روی نکوی تو

زلف بتان زشاه دکان تخته می کنه *** از شرم حلقهای خط مشکیری تو

دل بهجران تو ای نو گل خندان سازد *** این چندیست که با آتش سوزان سازد

آن قدر صبح وصال تو نگردید سپید *** که کسی پنبه داغ شب هجران ساز

چو در آیینه می بینم نفس در سینه می دزدم *** ز من نتوان فزونتر داشت پاس آشنائی را

صفى قلى بيك - صاحب جمع هیمه خانه نواب اشرف از قبیله اتراکت

ص: 45

در تمشیت امر مذکور چنان چه پسند خاطر باشد سعی مینماید و در کار دانی و حساب مهدی مشهور و معروفست چون پسر قابلی داشت خدمت خود را جهت او استدعا نموده درین سال بری از عمر نخورده فوت شد باز خود دخیل کار شده با وجود کبیر سن آرام ندارد و طبعش خالی از لطف نیست شعرش اینست.

نرفت از دل گردون غبار کینه ما *** شکست در بغل سنگ آن گنه ما مسیب بيك - نواده طهما. بقلمی سلطان که از قبیله امام قلى خان سلطان بندر عباسی بود جوان قابل آدمی روشیست بحس معنی و صورت آراسته محضر خطوطش خصوصاً خط شكسته بخطه ترك و تاجيك رسيده و ذائقه هر كس چاشنی فیض صحبتش چشیده در ملك قور چیان برد از این سال اخراج شد شعرش اینست.

(بیت)

ز پهلوی کدائی پادشاهی می توان کردن *** بترك هر چه خواهی هر چه خواهی می توان کردن

تو کز خود هیچگه چشمی نپوشیدی چه می دانی *** که تسخیر سپیدی و سیاهی می توان کرد

به مکه در راه تو بار زشت و زیبا می کشم *** جای گل بر سر زنم خاری که از پا می کشم

آسوده تر زماست دل دردمند ما *** در آتشست و ناله ندارد سپند ما

در راه دوست خضرره مدعای ماست *** هر صید آرزو که جهد از کمند ما

مختار بيك - اسيرى تخلص حسب التقرير از جانب پدر سید است و از جانب مادر برادر مراد خان بيك فراش باشی نواب اشرف که در زمان شاه عباس ثانی فوت شد جای او را بكنمان بيك دادند مجملا مختار بيك دردمند خوشی بود و وسعت مشربی داشت دو سال قبل از حالت تحریر فوت شد شهرش اینست

(بیت)

سوختم از رشك يارب شمع این کاشانه کیست *** داغ کردیدم در این خلوت سرا پروانه کیست

هر چه می خواهد دلم زین در تمنا می کنم *** خاطرم جمعیست می دانم که صاحب خانه کیست

بر در هر کس که رفتم حلقة بر در زدم *** آمد آوازی که مهمانند صاحب خانه ها

ز آتش پاره در سینه دارم سوز پنهانی *** که داغش پرده دار کعبه دل می تواند شد

چو شمع از سوختن مهر خموشی در دهن دارد *** دل آتش جان افتاده در پیرهن دارد

مرتضی قلی بيك - از غلامان مرحوم محمد على بيك كرك يراق بود که الحال در سلك غلامان خاصه شریفه است جوان آدمی آدابیست در کمال

ص: 46

آرام و خموش طبعش نهایت قدرت دارد و سروشی تخلص دارد این ابیات ارزوست.

(شعر)

زینت خود ساخت دولت هر چه را رد کرد فقر

مشعل شاه از کهن دلق گدایان روشنست

ز بالایش چه حسرت ها که جان دا توان دارد *** خود آن هم نيك می داند که دستی در میان دارد

دل در آن وقتی که جا بالای هفت اورنك داشت *** در هوای سجده أو سوی خاك آهنگ داشت

بخیه در هر نفس از جامه هستی گسیخت *** در بر ما زندگی حکم قباى تنك داشت

مرتضى قلبى بيك -ولد فرهاد يك غلام خاصه که از نایمان ناظر بيوتات است قبل ازین تحویلدار انبار بود ترك آن کرده الحال تحویلدار ایاغ خانه است مجملا مرتضى قلى بيك بكمالات صوری و معنوی آراسته داخل عمله ایاغخانه است پیوسته با موزونان صاحب و هم آواز ست شهرش اینست.

شعر

تا گشت او چمن آرا را در این چمن *** شد خار غنچه در نظر ما در این چمن

مانند لاله كانه خرد را زند بخون *** هر کس گشود چشم تماشا درین چمن

تنك دارد ناتوانی ها زبی در بر مرا *** سستی تن نقش دیبا ساخت در بستر مرا

گر بظاهر در نظر ها بیهنر باشم چرا *** همچو تیغ صیقلی باشد نهان جوهر مرا

جوهر فولاد ریزد جای اشک از دیده ام *** مانده پیکان کسی از بسکه در پیکر مرا

آب آیینه لباس بدن آینه است *** جامه به ز حیا است آن خوبانرا

مستى طبع مرا رنك می تاب بس است *** تشنه لعل تو را دیدن این تاب بس است

هست اسباب جهان قدر ضرورت کافی *** تشنه را از لب دریا قدحی آب بس است

زمیان چورفته باشم بکنار خواهی آمد *** چو بكار من زياتي بچه کار خواهی آمد

شکست مرد هنرور ز پنجه هنراست *** که شانه بر تن شمشاد اره دو سر است

آن چنان از بحر کشتی را برون باد آورد *** مطرب از مستی خود ما را بفریاد آورد

سنك راه قسمت ما گشت استغنای ما *** از گرانی روزگار از خاك مارا برنداشت

گریه را پیشش گل آلود از غم دنیا مکن *** آب این جو واصل دریای رحمی می شود

شیر مردان بيك - گرجیست و داخل غلامان خاصه شریفه است و نه همین سوخت غم عشق تو مشتاق انرا سوخت رشك گل روی تو مه تا بازرا

ص: 47

کمال اعتبار داشت شعرش اینست و بر همن تخلص دارد

(شعر)

خون مارا نوشکاران بی محابا ریختند *** هم چو برك لاله در دامان صحرا ریختند

شوخی مژکان بیداد تو در خوابم گرفت *** اه از آن مستان که غافل بر سر ما ریختند

شب زگرمی های اشک دشت پیما سوختم *** چون چراغ نا خدا بر روی دریا سوختم

بس که شوق دام او در آشیانم گرم داشت *** هم چو برق از يك پر افشانی سراپا سوختم

بصحرا لاله در محفل چراغم *** هر صورت که هستم بی تو داغم

ترا از نکهت گل آفریدند *** مرا از شور بلبل آفریدند

ادهم بيك - ولد شاه قلى بيك تركمان اجداد ایشان از زمان پادشاه دین دار شاه اسماعيل ماضی تا اوایل شاه عباس ماضي بمنصب ترخانی سر افراز بودند و شاه قلى بيك در زمان شاه عباس ماضی بایلچی گری عربستان رفته در آن جا فوت شد ادهم بيك در اوایل حال بمقتضای شباب کمال شوخی و بی پوائی داشت چنان چه در عاشقی محمد رضای حاجی یوسف قهوه چی نهایت رسوائی و شلاقی بعمل می آورد الحال ترك آن ها کرده کمال صلاح و مداد دارد و در ترتیب نظم دست داشته ادهم تخلص دارد و شعرش اینست .

(شعر)

شاه آب و هوا در موج صهبا بسته اند *** عيش مارا در طلسم چشم مینا بسته اند

یک نفس باشد مجال زندگانی چون حباب *** از چه رو این خود پرستان دل بدنیا بسته اند

چشم از نيك و بد اهل جهان پوشیده ایم *** دیده حق بین ما را زين تماشا بسته اند

گفتی که است در ره من جانسوار تو *** چون من کجاست از غم تو بیقرار تو

صیاد را ز صید بود پیش اضطراب *** من بی قرار بارم و تو بی قرار تر

(رباعی)

از خون جگر جام شرابی داریم *** از پاره دل لخت کبابی داریم

ما تیغ برهنه ایم در عرصه دهر *** از خشك لبي يك دم آبی داریم

محمد بيك -داخل تو پیچیان بود و احوالش کمال پریشانی داشت بعلت جرات و مردانگی که در قندهار نموده تصرفات مرغوب در بستن توپ کرد مکرراً بانعامات سرافراز گردید قبل از حالت تحریر بچهار سال فوت شد طبعش خالی از قدرتی نبود فرصت تخلص داشت شعرش اینست .

ص: 48

صبح شد صبح که تا کام تمنا بخشند *** می بما خنده بگل گریه بمینا بخشند

یک رمیدن برد از هر دو جهانم بیرون *** و حشتی کاش اندازه صحرا بخشند

جلوه دوست بهر دشت که پیدا گردد *** لاله ناقوس صنم خانه صحرا گردد

چو قاصدم ز پیام تو بقرار كند *** طیدن دلم افتاده را سوار کند

چو مجنون بستر آسودگی کردیم صحرا را *** پی پای غزالان پوریا شد خانه ما را

قيلان بيك - داخل ایل چاوش اوست کو یا خالوی میرزا عبد الله والد میرزا سعید وزیر کاشانی از ملازمان پادشاه است و داخل قارچیان بوده بهد رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست .

درنک چیست اگر با منت سر جنگست *** یا که شیشه من نیز عاشق سنگست

نمی رود نگهم بی تو تاسر مژكان *** زبال سرنگ شد طایری که دلتنگست

مكن حواله بدوزخ من مشوش را *** بسوی پیخ چه نویسی برات آتش را

(رباعی)

خون گشته مرا زهجر یاران دیده *** زین غم شده چون سیل بهاران دیده

گر دست بمن زنند می ریزد اشك *** مانند درخت های باران دیده

خواجه غیاث -از ولایات یزدست تا بافنده روز کار در لیل و نهار بتار شعاع و پود شهاب در بافند گیست مثل آن نقش بندی و بافنده صورت نه بسته قطع نظر از این هنر خوش طبیعت و درست طبقه بود مشهور است كه زربفت مشجری تمام کرده بود که در بعضی اشجار صورت خرسی نقش شده بود بخدمت شاه جنت مكان شاه عباس ماضی برده ابو قرداش که در کمال شوخی بود بعد از مشاهده زربفت تعریف خرسها می کرده خواجه دو بدیهه می گوید.

خواجه در خرس پیش می بیند *** هکس نقش خویش می دند

وقتی قبای زربفت تمام کرده در حاشیه این رباعی که زاده طبع اوست نقش نموده

ای شاه سپهر قدر خورشید لقا *** خواهم زبقا يقل عمر تو قبا

این تحفه بنزد چون توئی عیب منت *** خواهیم که پوشی زکرم عیب مرا

شاه در جواب فرمود که چشم می پوشم. از اشعارش آن چه بفقیر رسیده اینست.

پای حسرت بگل و دست ندارم بر سر *** سرو آزاد هم این جا ز گرفتارانت

بر دلم سبزه خط تو گران می آید *** این بهاریست آزان بوی خزان می آید

ص: 49

آتشم گر بزبان شعله زند باکی نیست *** هر چه در دل بود آخر بزبان می آید

(رباعی)

ای حوصله دهر زغوغای تو تنك *** وی عرصه گون از تمنای تو تنك

جا کرده بان شکوه در خاطر ما *** نه خاطر 10 فراخ و نه جاى توتنك

من در گران مایه این نه صدقم *** من مادر دهر را گرامی خلفم

بر ترز ملك بقدر و عز و شرفم *** یعنی سك آستان شاه نجفم

حکیم سدید -خلف حكيم ركن الدين قمى واحد مشار اليه از اطباء خاصه مقرر بود و نهایت حذاقت و صداقت داشت چنان چه تأليفى كرده مسمى بنم اللتالى که بکار اهل این فن می آید طبع نظامی هم داشت قصايد غرا بلك نظم کشیده در قم فوت شد مجملا خلف مشار اليه بمقتضى الولد سرابیه در علم طب کمال مهارت دارد الحال در سلك اطباء خاصه است و از هر جهت قبول

خاص و عام گردیده و غنچه دل ها از نسیم پاکی ذات و حسن صفات او خندیده و طبعش در ترتیب نظم نهایت لطف دارد خود نقل کرده که پیوسته در خاطر داشت که در مشهد مقدس مدفون و اراده اش این بود که این معنی را بطريق ملا عرفی بنظم آورد روزی در مشهد مقدس با جمعی از یاران صحبتی می داشته که بدیهه این بیت زبانش می آید و

اگر در آسمان ریزد سدید از یک دیگر جسمم *** هما برچیند از خاك خراسان استخوانم را

و سایر اشعارش اینست .

بلبل اگر بشاخ گلش آشیان گست *** نازم بدل که درخم زلف بتان گسست

دستی که نیست در حرکت نبض همتش *** انگار کن که در ته خاك استخوان گسست

تف آرزوی هستی زازل برشت ما را *** چگنیم چون چنین شد زازل سرشت مارا

زرشك بی نیازی چونشد جبین نمازی *** بچه آبرو گذارد بدر بهشت مارا

حکیم طفیلی - از ولایت لاهیجانست طبیب حاذقی بود در سلك اطباء پادشاهی منسلك در ترتیب انشا نهایت قدرت داشته بعضی از منش آت او بنظر رسیده نهایت لطافت داشت ایاتش اینست .

تراوش جگرم تازه ساخت داغ مرا *** دگر بخون من افروخت غم چراغ مرا

هر دم زدیده افکند نفکند ز شوق *** دلخسته غم تو سیاهی زداغ خویش

طره وارم بی سبب تا چند بر هم بشکنی *** ای اسیرت جان و دل من عهد و پیمان نیستم

ص: 50

نا رفته از آن کو طلبت کرد طفیلی *** دانم اثر آن نگه باز پسین است

غیرت اغیار در کوی تو مارا بند داشت *** ور نه ما آوارگی را از خدا می خواستیم

علیخان بيك -موجي تخلص وارد اغلى بيك آرچی در ملک غلامان خاصه شریفه بود طبع غیوری داشت و از آن سبب در آزار بود طبعش خالی از لطافت نبود صفی قلى بيك ادونچی باشی این مطلع را گفته بود .

شیشه ام سنك را نهالی شد *** قدح افتاد و سنك سنك قالی شد

او قطعه گفته و این بیت را تضمین گرده .

چون ادونچی صفی قلی شاعر *** در جهان رند لاابالی شد

دوش در هیمه دان مطبخ فکر *** پخت شعری که وصف حالی شد

شیشه ام سنك را نهایی شد *** قدح افتاد و منك قالی شد

چون مختار بيك فراش باشی دعوی سیادت می کرد در آن باب گفته

مختاربك اسپری آن پخته خام *** آن نقطه ناء فسق و باء ابرام

تاريخ سيادتش زدل جستم گفت *** در ماه صفر مير جديد الاسلام

این ابیات هم ازوست

گر چنین اصلاح خواهد یافت خط عارضش *** ناله مقراض در گوشش نوا خواهد شدن

بی یاد تو خم نمی زند جوش *** گشتیم شراب خانها را

مزلف چون شود دلیر بدولت می رسند عاشق *** خط مشگین او خاصیت بال هما دارد

جعفر بيك -ولد بهزاد بيك كه در زمان شاه عباس ماضی وزیر لاهیجان بود جعفر بيك الحال در لاهیجان است و در سلك ملازمان پادشاه مدتی قبل ازین باصفهان آمده قریب بشصت سال دارد اما وسعت مشربش بمرتبه ايست که قدر زندگانی دانسته می یاده ارغوانی و صحبت یار جانی پسر نمی برد و طبع نظامی دارد شعرش اینست

بدر يك دهر جوشیدیم *** صاف و درد زمانه نوشیدیم

و عده مرهمی شنید از ما *** داغ را پنبه دار پوشیدیم

قدر نعمت می شناسم خدمت رز می کنم *** خویش را در پیش می خواران معزز می کنم

راه رو را باك از پست و بلند راه نیست *** آسمان پیموده ام اکنون زمین گز می کنم

فرقی میان کاکل و زلف بتان کجاست *** شوریده را دماغ و دل انتخاب کر

ص: 51

سنبل بتاب رفته زلف سیاه کیست *** نرگس تمام چشم براه نگاه کیست

از گرم و سرد مهر و مه آسودگی که دید *** این روز و شب بفکر سفید و سیاه کیست

شوری ز تو غایبانه دارد *** بلبل گل را بهانه دارد

تا جای کنند در آن سرزلف *** شمشاد اصول شانه دارد

کامران بيك - از ایل آرد كلوست در ملك قورچیان عظام است طبعش بدرویشی مایل چنان چه خود را از لباس اتراك بر آورده شال پوشی اختیار کرده در طریق شکستگی درست و در وادی تجرید چالاك و چست بود اکثر اوقات در خدمت عا ليحضرت مرتضی قلی خان میبود در اوایل جلوس فوت شد شعرش اینست.

سخت جانان را بگر می فرم کردن مشکل است *** آب گردد آهن اما باز آهن می شود

آقا قوام الدین - از کدخدا زادگان لاریجان من أعمال مازندرانست در زمان شاه عباس ماضی یوزباشی تفنگ چیان بود در جنگ گرجستان باتفاق قرچقای خان رفته بقتل رسید باعتبار صورت و سیرت محبوب خاطرها بود و تصنیف مشهوری که در نغمه ابیات و اصول روانی جهت او بسته اند اینست (مرا قوام الدین سالار کومه جانم شربتی )غرض که در هر باب جوان آراسته بود شعرش این است .

ای صبا گل ز تو باغ از تو بگو یار کجاست

از تو در بسته دو عالم در دل دار کجاست

در گلستان تو بلبل گله از رشك نكرد

تا که هر مرغ نداند ره گلزار کجاست

على اكبر- وجهی تخلص ولد محمد صالح بيك غلام خاصه است برادر حسن على يك تابين اعتماد الدوله مشار اليه بسيار ساده لوح بود چنان چه اعتقادی بدرویشان داشت و از ایشان تعلیم اوراد می گرفت و اربعین می داشت باعتقاد خودش پیش شخصی عاشق بود و آن شخص باتفاق درویش یوسف و سایر عزیزان بنصر آباد به بنده خانه آمده بودند و چند روز ماندند علی اكبر بيك غذلی گفته و شکایت از معشوق خیالی کرده و پاره كنايه بفقیر و یاران گفته مصرع ثانی مطلع را خوب گفته و آن اينست.

حرف عاشق دلنشین خاطرت خواهد شدن *** باطنی دارد محبت ظاهرت خواهد شدن

منزوی خواهد شدن در کنج نصر آباد دل *** دیده ام عالم بكام طاهرت خواهد شدن

يك بيت دیگر گفته که این مصرع از آن است .

ص: 52

عاقبت درویش یوسف شاطرت خواهد شدن

رباعی

ای کاش که یار آید و نوروز کنیم *** از آتش شوق سینه پر سوز کنیم

برگرد سرش چو گردش لیل و نهار *** روزی بشب آریم و شبی روز کنیم

فرقه دوم

در ذکر امر او خوانین هندوستان و غیره

میرزا جعفر - مشهور آصف خان از ولایت قزوین است احوال ایشان ظاهر تر از آنست که محتاج بتقریر باشد در زمان جهانگیر پادشاه وزیر اعظم به استقلال او بود بجميع فنون کمالات آراسته خصوصا در ترتیب نظم و باعتقاد ناقص کمینه بعد از شیخ نظامی خسرو و شیرین را کسی به از و نگفته جعفری تخلص داشت در معراج گوید

بمقصد زود تر زانهم محمد *** که گوئی رفت و آمد رفت و آمد

علی در نظم یاران محمد *** رباعی را چهارم مصرع آمد

(صفت عشق)

مرا عشق آتش افروز ست در دل *** ز عشقم منت سوز است در دل

برنك گل چو بوی عشق آمیخت *** دل بلبل قفس بر شاخش آویخت

مرا حرفی بدل افروخت آزر *** که شب پروانه گفتی با سمندر

مرا زین شعله اسباب حیاتست *** مرا آتش ترا آب حیاتست

ز خامیه ای تو جان بردم از رشك *** اگر می سوختی می مردم از رشک

(شکار رفتن شیرین)

صباحی از سعادت بسته آیین *** چو بخت خسرو و رخسار شیرین

شبش بالين و بستر بود از گل *** بخوابش کرده از افسانه بلبل

لبش از میرخش از حسن سيراب *** صبوحی کرده گویا در شکر خواب

ز باغ آمد بعزم صید بیرون *** چمن شد شاخ گل را زیر گلگون

عنانگیر صنم چون گشت شاپور*** شکر خندش جهان را کرد پرشور

که ای هر بیشه و کوهت گذر گاه *** پری را برده افسون تو از راه

چو دادی سر بکوه و دشت ما را *** ز جادوئی گر بس کن خدا را

نوریکو د قدم زن پیش پیش خرمن گل *** گریبان پر عیار از دامن گل

ص: 53

بمژگان برك گل از راه رفتی *** بهر بلبل رسیدی مژده گفتی

(عشرت کردن خسرو و شیرین)

در شیر افکن ز عشق افتاده در قید *** گهی صیاد هم گشته گهی صید

زبان هر دو از شادی گرفته *** دل از غم خط آزادی گرفته

چو شیرینی ز اقبال مساعد *** شده ساقی و بر مالیده ساعد

جهانی دل بازی کرده تاراج *** بدل صاحب دلان را کرده محتاج

ملك را باده غم پرداز دل شد *** زبان مفتاح کج راز دل شد

درس مطلق عنان شد شوق خود کام *** سر دست صنم بگرفت با جام

که ای شرمنده از روی تو خورشید *** تو روشن جهان را چشم امید

چنین بی نقل دادن باده تاکی *** بده بوسی که هم نقل است و هم می

صنم از دست شد زان خواهش گرم *** گدازان شد که از شوق و گه از شرم

فتادش تن ز تاب شرم در تب *** زنام بوسه زد تبخاله اش لب

هزاران کل از آن روی عرقناك *** شکفت از شوق و غيرت ريخت برخاك

گلش در شبنم خوی غوطه خورده *** دهن از شوق بوسه غنچه کرده

لب شیرین چو طرح پاسخ انداخت *** بخوزستان شکر از شرم بگداخت

که می گم خور که گشتی آن چنان مست *** که از مستی ندانی ساغر از دست

ز دست شه شود تا دستش آزاد *** بدستش او سه با جام می داد

ملك بگرفت شوقش کرده سرمست *** زدستش جام و بوسیدش لب و دست

صنم را زین خجالت دیگر آن شب *** بشكر خنده شیرین نشد لب

چو پاس عصمت خود فرض می دید *** سپاه ناز خود را عرض می دید

نگه را شد نهان صد ناز در زیر *** مژه خنجر کشید و غمزه شمشیر

بخود پیچید از آن زلف درازش *** بجوش آمد ز غیرت خون نازش

عتابش تيخ عالم گیر داشت *** ز گردن فتنه زنجیر بر داشت

صنم هر دم ز آب دیده آن شب *** ز نقش بوسه شستی دامن لب

(غزلیات)

کسی که شوق تراش مایل نظاره کند *** نه مشورت بتحمل نه استخاره کند

نشان یافتن صد هزار مضمون است *** نخوانده نامه ما را چر پار پاره کند

عزم سفری خواهم تا هم سفرم گردد *** بر کرد سرش کردم چندان که سرم کردد

ص: 54

میا در خاطرش ای رحم و رنجم را مکان ضایع *** که خون ها می خورم تا بر سر بیداد می آید

آماده گشته ام دکر امشب نظاره را *** پیوند کرده ام جگر پاره پاره را

تو خوش بدشمنی جعفری ولی او هم *** باین خوشست که هم چون تو دشمنی دارد

هزار شكر كه يك داغ منت تو ندارد *** دلی که هیچ بغیر از محبت تو ندارد

حاصل عمر ابد بی تو غمی بیش نباشد *** ای خوش آن دم که تو باشی و دمی بیش نباشد

بر من چه زحمتست ز جور زیادتی *** آب حيات من شده این زهر عادتی

دشوار می دهم جان از تنگ زندگانی *** ترسم که مرگ باشد در رنگ زندگانی

(نعت نبی)

ادب ملاحظه می کرده ام که تا نهایت *** نداده ام بنای تو شعر را تزیین

شريك غالب مدح تولا شريك له است *** کسی که مدح تو گويد شريك كيست به بین

میرزا راجه - خالوی شاه جهانست و از راجهای عظیم القدر هندوستان طبع موزونی داشت و يك بيت از و مسموع شد و آن اینست

بهار گشت دگر فکر می گساران چیست *** من از صلاح گذشتم صلاح یاران چیست

رحمت خان - گویا همشیره زاده حکیم رکناست که ستی خانم نام داشت و عورت رشیده خیره بود عالی حضرت مشار اليه كمال اعتبار در هندوستان داشته و تا در حیات بود هر کس از عراق و خراسان می رفت ازو بفيض مي رسيد دیری تخلص داشت شعرش اینست .

همیشه نعمت شاهان چشیده ام شورست *** نمك بقاعده در شور بای درویشست

محمد سال و فصل او چهار است *** على زان فصل ها فصل بهار است

محمد رحیم خان - مشهور بخان خانان ولد بیرام خان قرام اندو که در زمان شاه جنت مکان شاه طهماسب بهمراهی همبون پادشاه رفت مشار اليه در هندوستان متولد شده جامع حيثيات و حاوی کمالات بوده در نظم و نثر کلامش مرغوب و سخنش محبوب منشأت شيخ ابو الفضل و تاريخ تاریخ اکبری دلیل است بر کمالات او و اگر بمطالعه عزیزان رسیده تصدیق خواهند فرمود شعرش اینست .

غزلیات

شمار شوق ندانسته ام که تا چندست *** جز این قدر که دلم باز آرزومند است

ادای حق محبت رعایت است ز درست *** و گرنه خاطر عاشق بهیچ خرسند است

ص: 55

نه زلفت دانم و نه خال آن قدر دانم *** که پای تا بسیم هر چه هست در بند است

چه حالیست ندانم جمال سلمی را *** که بیش دیدنش افزون کند تمنی را

رسید و مضاریم کرد و آن قدر نشست *** که آشنای دل خود کنم تسلی را

هر چند هست بزم وصال تو بی رقیب *** شرم تو با هزار نگهبان برابر است

گر بدل بردنت بود سر و کار *** همه اعضای من دل آرد بار

تاب دوری از در جانان ندارند اهل دل *** کوهکن مزدور شیرین بود و مجنون هرزه گرد

خان حاتم (1) -برخوردار بيك نام دارد و در زمان پادشاه قدردان شاه عباس ماضی از جانب شاه سلیم بعنوان حجابت ایران آمده در کمال عظمت و همت سلوك نموده پادشاه او را اعتبار عظیم نموده جشن های خوب جهت او ترتيب داده مشهور است که در حین مراجعت آن قدر تعریف کرد که جهان گیر پادشاه است که در حین بيدماغ شده او را از نظر انداخت شعرش اینست .

ای که کردی بهرزه ریش سفید *** يك بيك مي كنى زبهر نمود

بزیان دا دة جوانی را *** ریش کندن کنون ندارد سود

میر جمله شهرستانی - اسم شریفش میرزا محمد امین است از اعاظم سادات شهرستان من اعمال اصفهان بعظم شان و علو مكان و تربیت افاضل و شفقت نسبت بعموم خلایق محتاج بتعريف نیست در ایام حیات پیوسته بساط دولتش مجمع فضلا و شعرا بود در اوان شباب روانه هندوستان شده در خدمت جهان گیر پادشاه نهایت اعتبار بهم رسانیده بمنصب مير جملگی سر افراز شده بعد از مدتی دل گیر شده بولایت دکن رفت در آن جا هم معتبر شده بعد از آن باران آمده شاه عباس ماضی مهربانی بسیار باو نموده تکلیف منصب بوی نمود چون .. را رضی پسرعم او بمنصب صدارت گل سر افراز بود بواسطه غرور و هم چشمی بمناصب دیگر سر فرود نیاورده بدون رخصت روانه هندوستان شده پادشاه او را بمنصب سابق مشرف ساخته بیشتر از پیشتر اقتدار بهمرسانیده بعد از فوت جهان گیر پادشاه منظور نظر شاه جهان گردیده اسباب بسیار پایران فرستاد بنا بر تعصب هر گاه حرفی در باب ایران در مجلس می گذشت حوابهای درشت می گفت مشهور است که وقتی پادشاه می فرمود که هر گاه ایران را بگیرم اصفهان را با قطاع تو می دهم او در جواب گفته

ص: 56


1- خان عالم

که مگر ما را قزلباش بعنوان اسیری بایران برد. طبعش در ترتیب نظم بسیار مایل بود چنان چه گلیات ايشان بنظر رسید قریب به بیست هزار بیت است همه غریب و عجیب این ابیات از آن جمله است

تعریف عشق

هر چه گویم عشق از آن برتر بود *** عشق أمير المؤمنين حدر بود

در آب رفتن شیرین

پرندی درمیان بسته شكر لب *** نهان تا ظهر گشته روز در شب

افتادگیی بطالعم هست *** در پای خمی چرا نعتم

نشان موی میانش کنون توانم یافت *** که خضر ره شده دستی که بر کمر دارد

در وقتی که پادشاه با و كم اطلف بوده و ام را بدان علت در خانه او تردد نمی گردند این بیت را گفته .

کناره جوی ازین مشت استخوان شده اند *** سگان آنر کو خوش مزاج دان شد اريد

ظفر خان -ميرزا حسن الله نام داشته خلف خواجه ابو الحسن ست که در زمان اکبر پادشاه بهندوستان رفته کمال اعتبار بهم رسانید بعد أزوى عاليجاء ظفرخان بهمان دستور باعتبار و افتخار روزگار گذرانیده در زمان شاه جهان صاحب صوبه کشمیر بود بحسن صفات و همت ذات و پاکیزگی وضع مشهور بود چنان چه بندگان وحيد الزمان (ميرزا صایبا) مدتی که در هند بود بعنوان مصاحبت با مشارالیه می بودند و از او صفات حسنه بسیار نقل می کردند گاهی متوجه ترتیب نظم می شد و احسن تخلص دارد چند سال قبل ازین فوت شد شعرش اینست.

(غزل)

باده عمر خضر می بخشد گل پیمانه را *** سرو میتا سبز دارد گلشن می خانه را

دست ناصح کو نیست از دامن اهل جنون *** سنك طفلان شد حصار عافیت دیوانه را

دیده زلف تو مگر پیسر و سامانی را *** که چنین گشت پریشان زییشانی ما

(فرد)

دید در بزم تو نادیده ما را گریان *** ابر برخاست ز هر سو بهرا داری ما

این سخن از پیر کنعانم پسند افتاده است *** دیدن روی عزیزان دیده را روشن کنند

بود مهر از پرستاران آن رو *** هلال افتاده آن طاق ابرو

ص: 57

بار يكثر از موی بود رشته امید *** بسیار پیچید که تا بگلد از هم

بهر کجا که رسم وصف دوستان گویم *** متاع بار فروشی دکان نمی دارد

(رباعی)

استاد مرا چو درس می نوشی گفت *** اول سبقم حدیث بی هوشی گفت

تا خاطر عالمی پریشان گردد *** احوال دلم زلف بسر گوشی گفت

میرزا محمد طاهر - ولد ظفر خان از پادشاه والا جاه شاه جهان ملقب بعنایت خان شده جوانی در کمال فهمیدگی بود اما شوخی را بمرتبه رسانید که بتكلف عزیزانی مثل ابو طالب كليم و سایر موزونان را بخانه برده شوخی های بی جا به می کرد مثل این که کیف های پر زور داخل اطعمه کرده بخورد ایشان می داد غرض که این حرکات چشم زخم ایشان بود غایبانه باین آمینه مهربان شده مکالمه روحانی واقع می شد چنان چه مکررا کتابت نوشته دیوان خود را با غزلیات خسرو و چند کتاب جهت فقیر فرستاده طبعش خیلی قدرت داشت آشنا تخلص می کرد مسموع شد کی دو سال قبل ازین فوت شده شعرش اینست

(رباعی)

بهار آمد دلا ساغر بکف گیر *** زبان بگشا وصف راه کشمیر

صعوبت بس که با این راه یار است *** میان جاده از تنگی کنار است

درین ره نیست ممکن پیش رفتن *** مگر گاهی توان از خویش رفتن

بکوه آن زیس سنگست دربار *** بغیر از جاده کس نبود زمین دار

تعریف سخن

بختم که ز خواب بود سرشار *** گشت از سخن بلند بیدار

تعریف آیینه خانه

حبذا اين نشیمن والا *** که بود رشك عالم بالا

دل ز کف برده حسن دل جویش *** طلاق آیینه چشم و ابرویش

کرده بنای این نکو منزل *** از يك آیینه اش تمام چودل

غزل

چشمم آن لحظه که در هجر تو بیمار شود *** خار پشت مژه ام غیرت گلزار شود

عقل ناچار کشد زحمت از آلایش نفس *** دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود

الفت میانه در ستمگر نمی شود *** دندان مار دسته خنجر نمی شود.

ص: 58

حظ از وصال نیست چو معشوق شعله خوست *** ماهی در آب گرم شناور نمی شود

کدام چیز عزیزان ز ی کرد اگر گیرند *** بغیر ازین که واحوال هم خبر گیرند

گشت نوروز و چو بلبل بط می گویا شد *** جام زرین زمی سرخ گل رعنا شد

کی کسی را می فرید واعظ و گفتار او *** بر سر گورش بماند گنبد دستار او

ز دور ساختن ابرام سفله گردد بیش *** که زود رستن مو از پس تراش بود

در سبک باریست آسایش *** سایه خوابیده قطع راه کنند

دوات بوقت تیرگی بخت نکبت است *** جاروب وقت شام پریشانی آورد

کریم از ان چه ستاند زیاده می دهدت *** بناک اگر بدهی آب یاده می دهدت

رباعی

آن را که بود معرفت حق حاصل *** در صفوت او خطر نگردد سایل

پاکان سبب فساد هرگز نشوند *** از آب دهن روزه نگردد باطل

کم ظرف ز عشق خرمن هستی سوخت *** پر حوصله نور زندگانی افروخت

کاهید خرد زعشق و افزود جنون *** از باد چراغ مرد و آتش افروخت

خالق نتوان هیج أحد را گفتن *** مخلوق نمی توان صمد را گفتن

بي يك نبود هیچ عدد ليك يكي *** جز يك نتوان هیچ عدد را گفتن

میرزا امان الله -خلف مهابت خان که از امرای صاحب قدر شاه جهان بود بجميع كمالات آراسته خصوصا سپامی گری والدش سپه سالار بود و خودش صاحب صوبه بنگاله - شعرش خالی از لطفی نیست امانی تخلص داشت

شعر

بر دور جام ما بنو رسید نام او *** تا نام ما بدور بماند ز جام ما

دوران اگر بکام نگردید گو نکرد *** این بس که دور جام بگردد به کام ما

هر نفس از گریه می شویم دل افسر دم را *** شستشو از آب حیوان می دهم این مرده را

گھی شکار میم که شکار نغمه چنك *** میان مطرب و ساقی بکشتنم جنگست

دل نبیند تا نپوشد دیده مطلوب مرا *** گل بجاى عينك آمد چشم و یعقوب مرا

بگوای زلف احوال دلم آهسته در گوشش *** که چون در دامش آوردی مکن باری فراموشش

ص: 59

من طفلم و مشغولیم اینست که می را *** از خم بسبر ریزم و از جام برآرم

سپردجان جوامانی بداغ لاله رخان *** ز برك لاله بدوزید بهر او گفتی

غیر پندارد بسر دستارزر پیچیده ام *** این نه دستارست درد سر بستر پیچیده ام

رباعی

بیگانه خویشم آشنا می خواهم *** در بهاوی عندلیب جا می خواهم

چون غنچه مهیای شکفتن شده ام *** تحريك نسیمی از صبا می خواهم

میرزا روشن ضمیر- از ولایت ایرانست از جانب پادشاه صاحب صوبه بندر صورت برد و معزول شد چندگاه بیکار بود چنین مسموع شد که باز بندر صورت را بار داده اند جوان پاکیزه وضعی است شعرش اینست .

رباعي

بسینه گشت نفس گیر آه و ماند بجا *** زاشك ابله باشد نگاه و ماند بجا

شنید کوتهی روزم آفتاب و گریخت *** درازی شب من دید ماه و ماند بجا

ماهی دل ز طیدن بقرار آمد باز *** موج به او ز تلاطم بگذار آمد باز

میرزا زین العابدین - ولد عالیجاه آصف خان احوال ایشان مشهور عالم است مشارالیه جوان مستعدی برده در نظم و نثر کمال آراستگی دارد و پیوسته خاطر را با مداد فقرا می گذاشت این ابیات از و مسموع شد

فرد

راست ناید کار ما با آن را یا کار کج *** زلف کج مژگان كج وابرو كج و دستار کج

زخم های سینه ما آشنا با ناخنست *** روی بهبودی ندارد زخم ما تا ناخنست

میرزا غازی -از امرای ثبت بود مدتی از جانب پادشاه والی قندهار بود در کمال همت سلوك می کرد چنان چه طالب آملی و مرشد بروجردی مدتی در خدمت او بودند فی الجمله کمالی داشته قاری تخلص داشت شعرش اينست

(شعر)

گریه ام گر سبب خنده ارشد چه سبب *** ابر هر چند که گرید رخ گلشن خدد

کجاست یک دوسه همدم که هم چو موسیقار *** نشسته پهلوی هم بر کشیم آوازی

رباعی

عشاق که طرح سور میاندازند *** خود را در صد فتور میاندازند

گر غنچه دل شکفته گردد بیدوست *** هم چون کل شمع دور میاندازند

ص: 60

ميرزا ابو سعيد - ازولایت ایران بهندوستان رفته در خدمت شاه جهان کمال اعتبار بهم رسانید چنان چه در بالای دست شاهزاده دارا شکوه می ایستاد و با بن علت شاهزاده با و بد سلوکی می کرد مشارالیه از علوشان طبع تاب نیاورده ترك ملازمت کرده گوشه نشین شد تا روزی که پادشاه را گذار بدر خانه او افتاد مهربانی بسیار کرده او را به نصب سرافراز ساخت چند روزی بخدمت بوده باز ترك کرد و فقیر شد بسیار و عنا و میرزا منش بود چنان چه از شخصی که او را دیده بود مسموع شد که چیره زر تاری که می پیچید پاره که پیچیده نمی شد دل گیر شده از آن جا پاره می کرد و در سخن شناسی و دقت طبع بمرتبه بود که از دیوان ملا عرفی پنج بیت انتخاب کرده بود شعرش اینست

غزل

بنالد بللی طبعم چوسروی از چمن خیزد *** فعان قمری از شاخ بلند نارون خیزد

چوایی در چمن سرو و صنوبر قد بر افرازند *** بلی در مجلس و محفل سخن از هم سخن خیزد

نقاب زلف بر رخ افکند چون سوی من بیند *** مرا شام غریبی دایم از صبح وطن خيز

گویند که عاشق کثرو بيباك بنى هست *** دانم که توئی ليك ندانم سخن كيست

خط چو بر اطراف آن عذار برآمد *** گرد ز بنیاد روزگار بر آمد

حکیم ضیاء الدین (1) -از اهالی کا شانست تحصیل علوم خصوصا علم طب نموده بهندوستان رفت از شاه سلیم خطاب مسیح الزمانی یافته از شخصی مسموع شد که جامع حسن خلق و همت بوده شعرش اينست .

غزل

فارغی و خبر از سینه سوزان نه ترا *** کذری بر در دل های پریشان نه ترا

جان جانی که بقربان تو بادا جانم *** این دعانیست که خود را کنم ای جان نه ترا

بر گل فتاد چشم تو در عالم خمار *** کیفیت از شراب فزون شد گلاب را

عشق بی صبری بیاموزد بکس شاگرد خام *** از خجالت جرم خود بر گردن استاد بست

باریکی دهم ننشاند از طلب که مور *** از جوی بگذرد اگر از موی پل کند

كم لذتم و قیمتم افزون زشمار است *** گوئی ثمر پیش رس باغ وجودم

ناموس عاشقان همه در گردن منست *** ای بلبل از فغان تو شرمنده گلم

حكيم حاذق -ولد حکیم همام برادر زاده حکیم ابو الفتح کیلانی

ص: 61


1- حکیم صدر الدین نسخه

ممدوح ملا عرفی مشارالیه باعتبار پدر و عم نهایت قرب بخدمت پادشاه وامرا دارد چنان چه بطب ربط چندان ندارد و باز امرا بار رجوع می نمایند في الجمله ربطى القمردارد اما خود را به از انوری می داند از عزیزی مسموع شد که دیوانی در کمال زینت تمام کرده در قالب مرصعی جای داده هر گاه بمجلس می آورند اگر امرای عظیم که باشند بتعظیم دیوان او بر نخیزند تندی می کند شعرش اینست

شعر

ز گردش فلك اسرار مهر و مه شد فاش *** بیك كلاه دو سر مشکلت پوشیدن

بگوش پند شنو حاجت نصیحت نیست *** که هست ذوق نصیحت برای نشنیدن

بوی گل امشب زدود شمع می آید مگر *** بلبل اشکی بر سر خاکستر پروانه ریخت

ضرر و نفع چون دکان بر جید *** پاس اندر حقیقت است امید

حرص اندر ضمیر روشن مرد *** هم چو درد است در سرای سفید

ز در تسبیح دستم بار دارد *** که سریحه بر میان زنار دارد

من آن تسبیح را بر دست می گیرم *** که او ذاكر بود گر من بمیرم

در سخن پنهان شدم چون بوی گل *** میل دیدن هر که دارد در سخن بیند مرا

عالم بيك - سروری (مرور) تخلص دارد و در خدمت خان خانان بوده کمال اعتبار داشت و طبعش خالی از لطفی نبود شعرش اینست

من مست ساقیم نشناسم شراب را *** بلیل نیازمند نباشد گلاب را

عذر دست تهیست خلق کریم كريم *** سايه بيد میوه بید است

لطف و دشنام تو تسکین دل بی هوشست *** آتش از آب چه گرم و چه خنك خاموشست

عمریست رفتم از در دل های دوستان *** چون عمر رفته هیچ کسم در سراغ نیست

آنم که گر بسوزی خاکسترم نیابی *** از من گرت غباری نبود عجب نباشد

تا نفس هست پریشانی خاطر برجاست *** باد شیرازه اوراق پریشان نشود

ندیده مگر گریه ما آستین غم خواری *** چو آن سرشك كه بر آتش از کباب چکد

ازدم گرم بپرهیز که در خون شفق *** سر خورشید بتیغ نفسی افتادست

رباعی

در کوی تو ساکنان سنگین هوسند *** با ان که چوگرد تن مواد نفند

پروانه چسان ز گرد فانوس رود *** مرغان محبت از برون در قفسند

ص: 62

طهماسب قلی خان - اصلش از اکرادست ليكن چون در قندهار نشو و نما یافته بقندهاری مشهور است وقتی در بندر صورت دیوان بود خالی از كمالی نبوده خصوصا درفن شعر و همى تخلص دارد شعرش اینست

دو بیتی

ز یغه ای تو دلرا فكر من نیست *** که سامان رفته را روی وطن نیست

نه بالی دارم ونه شوق پرواز *** چومن آزاده مرغی در چمن نیست

خط از پهلوی رخسار تو زان چون دود برخیزد

که هر کس کو بود نزديك آتش زود بر خیزد

کجا در گوش جانان می رسد از ضعف فریادم *** که گر آهی کشم از بس ضعیفی می برد بادم

ملا شاه -از ولایت هندوستانست با عتقاد خویش از جميع علوم خصوصا از علم جلب قارب بهره وافی دارد چنان چه شاه جهان را که شیطان از راه نمی توانست برد معتقد خود ساخته و شاهزادها از ذكور واناث اعتقاد را و داشتند و چنان چه جهان آرا بیگم از مریدان صاحب ارادت او بود و او را از اولیای کبار می دانست اما اعتقاد درستی نداشته چنان چه ارین بیتش ظاهر است

(شعر)

من چه پروای مصطفی دارم *** پنجه در پنجه خدا دارم

این رباعی هم از و مسموع شد.

(رباعی)

رفتیم بهر جا که دل و پستان بود *** دیدیم بهر جا که ده و بستان بود

چون طفل رضيع رو بخود آوردیم *** دیدیم که شیران در این پستان بود

قاسم خان -داماد پادشاه جنت بارگاه جهان گیر پادشاه بود چند ورق شعر مشار اليه بدست آمده این چند بیست از آن جا نوشته شد

(بیت)

يك بيت خوب بيش من و يك كتاب شعر *** يک گل زدست یار به از بوستان گل

بر زبان باده نوشان پیچ و تاب افکنده *** زلف را گویا بمستی در شراب افکنده

از پس صد سال آتش برفروزد از چنار*** تا نپنداری که درس عشق پیرآموز نیست

از لب و چشم و دهانت که سراسر نمکست *** اشك شد شور مگر جای تو در مردمک است

وصلی که در گمان نبود خوش عطیه ایست *** در غیر فصل میوه نورس غنیمت است

ص: 63

آزرده هجرت شود از نامه تسلی *** چون رنج خماری که بافیون بنشیند

از بس بوعده داد لب او مرا فریب *** نشکفت غنچه که دل من زجا نشد

دل از زافت برون افتد چه از می رخ بر افروزی

كه مرغ از آشیان افتد شب از نظاره آتش

نامه می برد از بلبل صبا موی گلی *** چون گشودم بود هر حرفش زبان بلبلی

از نور باده روشنی شمع شد نهان *** در شیشه کرده اند مگر آفتاب را

(رباعی)

رفتی تو زبزم و عیش در همزده شد *** ناز آ که ز رفتنت جهان غم کده شد

بر خال تو چشم هر که افتاد گریست *** خال تو برای چشم سنك بده (يده) شد (1)

میرزا صادق-ولد میرزا صالح جد راقم است که در هندوستان بعرصه وجود آمده در کمال استعداد و نهایت قابلیت بود چنان چه در ولایت هندوستان مشهور است چون در حین اسب جهانیدن افتاد و يك چشم او ناقص شده چشمی از مینا ساخته بجای آن گذاشته میرزا صادق منا مشهور شد از جمیع علوم خصوصا هندسه و حساب استرلاب واصول ریاضی بهره ور بود با وجود این ها در سپاهی گری و شجاعت تهور هم ممتاز بود چنان چه از قبل پادشاه زاده شجاع با متمردان ولایت بنگاله در دریا و صحرا مکرر جنگ های مردانه کرده و شرح آن ها را بنظم آورده جهت فقیر فرستاده بود این ابیات از آن جمله است و در سنه 1061 در هندوتمان فوت شد

(بیت)

بنام خداوند مینا و می *** خداوند چنك و خداوند نی

از او ساغر ماه گردون نشین *** و زو دور جام سپهر برین

دف از ذکر نامش شود گر خموش *** چهر بر این آتش بدارندش ارباب هوش

شفاعت گرمی کشان مصطفی است *** که تنه جرعه اش بهره انبیا است

عجب نیست بی سایه خیر الانام *** کش از نور می نا پدید است جام

(تعريف جنك)

نشستم بر آن باره گام زن *** باونج فالك یافتم خویشتن

نور دیدنش در جهان کار بود *** بدستش زمین هم چو طومار بود

از و تا بخور يك قدم راه بود *** که پیشانیش غره ماه بود

ص: 64


1- سنك بده یایده سنگی است که مرتاضان برای باران باریدن بکار می برده اند

یکی داستان گویم ای دوستان *** بی تازه تر از گل بوستان

به بنگاله بودم بسال غنا *** غنایم همه نغمه کرنا

سپه دار بودم در آذرکیور *** بنزدیکی دشمن از دوست دور

فرنگی و از جنگیم دشمنان *** بدریا چو گرداب بازی کنان

زمن حمله بودو ازیشان درنگ *** زمن تیر بود و ازيشان تفنك

ز تیر تفنگ اندران مرحله *** بر آورد گفتی چرا آبله

ز تيرو كمان يلان كاه جنك *** شد انگشتری تیر های تفنك

ز تير كمان و ز تیر تفك *** شهاب و تاره نمود از فلك

زتير تفك شد تمك هر خد نك *** ز ناوك گزی رفته در هر تفنك

تعریف بنگاله

خوشا ملک بنگاله در برشکال *** سوادش بروی زمین هم چو خال

زمین پر ز آب و هوا پر ز تیغ *** نهان آب در میزه چون آب میخ

سپه ابر پیوسته در های و هوی *** تو گوِیِی بالا لیست تكبير گوی

تعریف بنگاله

ز گل ها زمین گنج پور پشتك *** نگهبان او از دهانی چو گنك

ز كوه آبشار آن چنان ریخته *** تو گوئی فلک کهکشان ریخته

صفت شکار

ز پیش من گریزان کشت نخجیر *** چو امید جوانی از دل پیر

کمان در گردنش کردم به نیرو *** تو گفتی چشم دلدار او است و ابرو

تعریف شراب

بیای بید اگر ریزی در ساغر *** صنوبر وار یکسر دل دهد بر

ميرزا صابر - از سادات زواره است فى الجمله تحصيل کمالی نموده مدتی قبل ازین در هندوستان رفته اعتبار دنیائی بهم رایده با امرا و فقرا و اهل کمال بواسطه و سعت مشرب اختلاط داشته و تخم محبت در دل هم کنان کاشته چنان چه منزل او محل جمعیت و مکان صحبتش از وجود اهل حال و صاحبان کمال خالی نبود در ایام حیات پیوسته بعیش و عشرت روز کار می گذرانید و فراخور استطاعت فيضش بهمه کس می رسید زر بسیار بایران می فرستاد مرحوم میر محمد حسین تاجروا که قرابتی بمشار اليه داشت وکیل نموده بعد از فوت او مبلغی به مشیره او که زوجه مير معز برادر میر محمد حسین مذکور بود داد و چنین مسدوع شد که جزوی نزد

ص: 65

مير محمد حسين ماند چند رباعی از وی مسموع شد و این رباعی را در شوق ایران گوید

(رباعی)

رندان بشما رسیدنی می خواهم *** زين تنك قفس پریدنی می خواهم

از کشور هند تا بمیدان عراق *** توفيق بستر دویدنی می خواهم

باریست خرد بدل نشستش ندهی *** دل خانه حق است شکستش ندهی

از خوف و خطر دورو بمقصد نزديك *** آن راه جنون است زدستش ندهی

زاهد می بزم ما سرودی دارد *** بی نا له و رود هم درودی دارد

در می کده نیست غافل از دوست کسی *** خم ذکری و شیشه هم سجودی دارد

تا کی بهوای نفس دون سرگرمی *** از خالق و خلق شرعی و آزرمی

طول امل و حرص و تلاش دنیا *** تاکی تاکی براست صابر شومی

در مرثية امام الجن والانس امام حسين(علیه السلام) گفته

بر نیزه کرده سر گلدسته رسول صم *** ای روزگار خوش گلی آورده بیار

جان نثار خان ایلچی -کویا پدرش از ولایت ایران بوده اما مشار اليه در هندوستان متولد شده در زمان پادشاه والا جاه شاه عباس ثانی بحجابت باصفهان آمده در خانه میرزا فرامای مستوفی الممالك كه در کنار زاینده رود واقع است سکنی ساخته در کمال اهلیت و مردمی سلوک می نمود در آن هنگام غزای طرح شده این بیت را در آن غزل گفته کس چه داند از جوانان پیشتر پیران روند می نشاند يك كمان در خاک چندین تیر را

على يار بيك -ولد شادی خان که در قندهار باتفاق دولت خان از جانب پادشاه هندوستان والی بوده در حینی که جنود قزلباش قندهار را محاصره کردند نور مذهب اثنى عشر شمع راه او شده بمذهب امامیه مشرف گردید امداد بی نهایت بقزلباش نمود بعد از تسخر قندهار مشار اليه را اعزاز و احترام بی نهایت نموده بتيول و مواجب سرافراز شد بعد از مدتی کویا که در گیلان فوت شد چند پس از و مانده همگی جوانان آراسته اند خصوصا على يار يك كه نهالیست ازچمن لطافت سر بر آورده و نوگلیست باب فیوضات الهی پرورده در صورت و معنی دلنشین و در ترتيب نظم طبعش نمکین و رنگین این بیت ازو مسموع شد

ديوانه مگر زغم عشق جان سپرد *** کامروز در قلمرو زنجیر شیون است

ص: 66

یوسف خواجه - از سادات جریار بخار است در آن ولایت سید را خواجه می گویند و او نواده خواجه پیاز است که در ولایت ما وراء النهر كمال اعتبار دارند و الحال فرزندانش در بخا را آن قدر اعتبار دارند که پادشاه بخا را دخل مدیران ایشان ندارد و عسس شب بسته ایشان نمی رود بهمه جهت معافند و پادشاه جهت ایشان تعظیم می کند مجملا مشارالیه بسیار آدمی روش و پاکیزه وضع و بهمت است از جمله تصدقات که می کنند یکی اینست که هر روز هزار و يك نان كه هر يك يكي پنجاه درم است بدر ویشان می دهد و در نظم و نثر دست دارد دیوانش بنظر فقیر رسید این چند بیت نوشته شد

بیت

چشم برداشتن از روی عزیزان صعب است *** ور نه بیرون شدن از مالك جهان این همه نیست

شکر غم های تو نا کرده خجل گردیدم *** که بيك لخت جگر آمده مهمانی چند

مشرب اگر موافق و الفت باگر بجاست *** یگانه رفته رفته به از خویش می شود

در دیده شود سبز و بدل ریشه دواند *** از راه وفای تو بچشدی که خس افتد

داغم افسرده شود گر بلب آهی نبود *** روشن این شمع بدل جوئی صرصر دارم

دست چون از همه در ماند پیکار شدیم *** پای در گل چو فرو رفت برفتار شدیم

از همه دل چو بريد يم باو پیوستیم *** چون شدیم از همه آزاد گرفتار شدیم

افکن برخ نقاب که دیوانه شده است *** روشن ممکن چراغ که پروانه پر شده است

أيام گل چو فصل جوانی غنیمت است *** تا جام می تهی شده پیمانه پر شده است

(رباعی)

يا صبرم از آن روی نکو بایستی *** يا خال وفا بروی او بایستی

یا عمر بقدر آرزو بایستی *** با آرزوی دل کم ازر بایستی

على پاشا - ولد افراسیاب پاشا بعد از پدر پاشاتی و حکومت بصره از دارای روم بمشار اليه مفوض شده صفات حسنه آراسته و بسحیه مردمی و آدمی پیراسته بزبان عربی و فارسی و ترکی تارف و آگاه و بفنون معرفت در طریق عرفان همراه تیغ احادیث و سخنان اکابر نموده در بزم آرائی و صحبت دوستی و فنون سپاهی گری و عقل سلوك و معاش مانند نداشته اگر چه از جانب دارای روم گذاشته بود اما غلام باخلاص حضرت أمير المؤمنين عليه السلام بود چنان چه از عالیجه

ص: 67

مرحوم خلیل خان که مدتی با او محشور بود مسموع شد که افندی که از جانب پادشاه روم قاضی بود و پیش نماز بود هر گاه که پاشا بار اقتدا می نمود بيوضو اقتدا می کرد و در خلوت بقانون شیعه نماز را اعاده می کرد گاهی فکر شهر می کرد صبری تخلص داشت چند سال قبل از این فوت شد پسرش حسین پاشا که در هر باب کم از پدرش نبود حاکم بصره شد یکسال قبل ازین دارای روم با و کم شفقت شده مصطفی پاشا پاشای بغداد بالشكر بی شمار بر سر او رفته او تاب مقاومت نیاورده اسباب و اموال و اهل خود را برداشته از راه بنادر روانه هندوستان شده در انجا اعتبار عظیم بهمرسانید و این اشعار از مرحوم علی پاشاست

بيت

از نسیم آه می جوییم ره جانانه را *** تا یا فسونی مگر یا بم دل دیوانه را

گر ز عطر زلف خود بی خود نگردد دور نیست *** مشك بو کمتر دهد در خانه را

غیرت صبری صبا را از سر کویش براند *** کی تواند دید در زلف تو دست شانه را

گر برون آئی زخود چیزی نمی باید ترا *** تا بخود در مانده بنگر چها می بایدت

فرهاد بهر گمشدگان ديار عشق *** سنگی چو بیستون بسرره نشان نهاد

حکیم ابو طالب -اصلش از ولایت تبریز است طبیب حاذقی بود في الجمله فضل و حالی داشته بتقریری بروم رفته بعد از آن مراجعت به تبریز نموده در خدمت جعفر پاشا رفته معزز شد روزی در مجلس او نسبت بدودمان عليه صفويه که حقیقتا سلسله رسولند حرف ناخوشی گفته شد بعد از آن که تبریز بدست اولياء ولت قاهره درآمد در زمان شاه جنت مكان شاه عباس يكي از عساكر أورا مقتول ساخته بسزای خود رسید و این ابیات ازوست

بیت

در فرقت تو زنده نه از سخت جانیم *** جان از کمال ضعف نیاید بلب مرا

لی همرهی غمزه خون ریز او اجل *** مشکل که برد از جان سخت ما

سرایت بین محبت را که با صد گونه بی مهری *** چو می بیند زدورم می شود تغییر حال اورا

طالب نداشت تاب نگاه تو روز وصل *** پوشید چشم و دادن جان را بهانه ساخت

خویش را زنده باینحال از آن می خواهم *** که مرا هر که به بیند موس أو نكند

دل راکی آن طاقت بود که فکر جانان بگذرد *** با یک جهان لب تشنگی از آب حیوان بگذرد

ص: 68

من راه هجران را بخو دهر گز نمی دادم ولی *** آتش ره خود وا کند چون در نیستان بگذرد

بازم از افسون سخن بنات تمنا کرده *** خوش در بطاقتى بر روى ما وا كرده

حیرت عشق تو دارد غافل از یاد توام *** رفته از خاطرم تا در دلم جا کرده

چون توانم از تو دل برداشتن ای غم که تو *** ترك عالم از برای خاطر ما کرده

محمد رضا - پاشای تبریزی از بنی اعدام مرحوم محمد حسين چلبی است که در عباس آباد اصفهان مکنی داشت مجملا محمد رضای چلبی در اوایل جوانی همراه پدر خود بروم رفته بحسب قابلیت و قسمت پاشای مصر شده از اهالی مصر نقصان بسیاری با و رسید چرا که حکومت آن ولایت باجاره داده می شود بعرض خواندگار رسید فایده نکرد بعد از آن پاشای حبشه هم شد و از آن جا بمکه معظمه رفته متوطن بود تا فوت شد شخصی او را بمکه معظمه دیده بود این نقل از آن مسموع شده این ابیات ازوست

(قطعه)

اى ذلك ما اسیر بند تو ایم *** فکر ما را ازین نکو تر کن

دو رفيقيم مختلف اوضاع *** وضع ما را بهم برابر كن

یا بیاموز مردمی او را *** یا مرا نیز مثل او خر آن

هر گز لب من چاشنی خنده ندانست *** چون غنچه آفت زده شگفتم و رفتم

ز آه و ناله نیاسود يك نفس اب ما *** فغان که حوصله سوزاست شعله تب ما

زیسکه آتش شوق تو مدعا سوز است *** عيان نكشت بما هم هنوز مطلب ما

نا گوارا بود لذت های دهر *** میزبان در لقمه پنهان سنك داشت

تا کی خرد بو سوسه ام گمرهی دهد *** کو غضاتی که از تو مرا آگهی دهند

مفلس زنشط اعتم و خوش دلم که دوست *** دامان وصل خويش بدست تهی دهد

کدام عيد بعالم نشاط بخشی کرد *** که ناخذی نزد از ماه نو بداغ دلم

فرقه سوم

در ذکر وزرا و مستوفیان و کتاب دفتر خانه میرزا محمد باقر - خلف میرا بو علی ایشان از سادات جزء برخوارند از محال اصفهان اما بعضی ازیشان مدتی بیلده نطنز مکنی دارند و بسادات نطنز مشهورند و در زمان قطب المحققين شيخ صفی آبای ایشان در سلك درویشان صاحب

ص: 69

حال بوده کمال معرفت و عرفان داشته اند چنان که مشهور است که شیخ صفی الدین در حين رحلت وصیت فرموده بودند که سید سید کمال الدین جد اعلای ایشان او را غسل دهد میر ابو المعالی در زمان شاه عباس ماضی واقعه نویس بود و اعتبارش بمرتبة بود که پادشاه فرموده بود که مهر من اعتبار ندارد و خط آقا میر معتبر است والد مرحوم ایشان سید ابو على وزير سركار قورچیان بود از آن منصب استعفا نموده بمیرزا محمد شفیع پسر بزرگش مرجوع شد و میرزا محمد باقر اوارجه نویس عراق بود بعد از فوت میرزا شفیع وزارت مذكور بميرزا باقر مفوض شد و او ارجه نویسى بكمال الدين ولد ميرزا شفیع مرجوع شد مجملا میرزا محمد باقر جوان آدمی صفت درویش طیفی است در کمال صلاح و پرهیزگاری در قصیده و غزل و سایر اقسام شعر قدرت دارد و از نتایج طبع او بندين قدر اختصار رفت

بیت

خیال خال او مرغ دلم را قوت می گردد *** تیسم در لبش چون آب در یاقوت می گردد

آن که دل برد از تو یارب حسنش افزونتر شود *** رحم پیدا کرده تا عشق پیدا کرده

حیف و صد حیف که پرزود بهم می آید *** زخم شمشیر تو چون نقش نگین می بایست

پیش من خیره نظر بررخ جانان کردن *** تیشه بر صورت شیرین زدن فرهما دست

هیچ می دانی چها ای سرو قامت می کنی *** می کشی و زنده می سازی قیامت می کنی

عمر رفت و حرص ما درراه صيد آرزو *** چون پلنك و آهوی تصویر از هم دورماند

مرا در بوستان دهر باشد طالع مستی *** که گر قامت کشد نخلم برون از ریشه می آید

ز جذب دوستداری های من در نیم ره ماند *** خدا ناکرده از طاق دل من گر کسی افتد

بچشم اهل دنیا غیر دنیا در نمی آید *** سك ديوانه دنیا گزید است اهل دنیا را

می خون شود جدا ز لبت در پیاله ام *** نی هم چو مار پوست گذارد زناله ام

میرزا هادی - ولد امجد میرزا معین الدین محمد وزیر فارس فارس که صفات او محتاج بتقرير نيست و خلف او از جميع علوم بهرة وافی یافته والدش از وزارت فارس استعفا نموده وزارت باو مرجوع شد مدتی در آن امر در کمال استقلال مشغول بوده در مراعات قاطبه فضلا و علما و شعرا و فقرا بهی چوجه تقصیر ننموده آن چه لازمه بزرگی بود بعمل می آورد در آن وقت بعضی مردم باطل بهم رسیده بعضی از محال فارس را موافق جمع زمان امام قلی خان قبولی نموده مشار اليه معزول شد

ص: 70

و چیزی که از زیادتی قبول یاران بعمل آمد خرابی و عایا بود غرض که در زمان پادشاه آسمان جاه شاه سلیمان بوزارت کرمان معین شده بعد از مدت سهلی با شیخ الاسلام که از سادات آن ولایتست نظاری بهم رسانیده فساد عظیم میانه ایشان شد و شیخ الاسلام با چند کس از رعایای خود آمده محضری برآورد مشار اليه را طلبداشته معزول کردند و محبوس شد از غصه در حبس فوت شد اگر چه شعر گفتن دون مرتبه او بود اما گاهی فکری می کرد این رباعی از او مسموع شد

رباعی

در گلشن جان گلی نچیدم بی تو *** بونی ز گلستان نشنیدم بی تو

هر چند نظر باهل عالم كردم *** بی خود دیدم ولی ندیدم بی تو

صراف عشق درما قلبی اگر نمی دید *** در بوته ریاضت کی می گداخت ما را

از صافدلان عرض تجمل نتراود *** کس حرف گهر از اب دریا نشنید است

میرزا محمد شفیع - از سادات مازندران است که بعلاقه بند مشهورند گلشن طبعش از نسیم فیض الهی هم اغوش طراوت و چه خاطرش از سحاب الطاف نامتناهی همدوش نضارت طبعش در تحریر نشر بحریست ذخار چنان چه از امواج خاطر فیض مآترش تاریخیست که از زمان آفرینش تاحال که ایام جلوس میمنت مانوس پادشاه سابدان جاهست احوال أولياء و انبياء و ملاطين و وزراء و غیرمرا از جمیع کتب و تواریخ نقل نموده اکثر علایم در آن در جست خصوصا مسئله امامت که در آن قدم سعی فشرده بدلايل وأحاديث سبقت خلافت امیر المومنين عليه السلام را چنان ثابت نموده که راه سخن غیر نمانده بیورش برهان اجماع را بر هم زده تاریخ مذکور قریب بسیصد هزار بیت است حقا که خلایق را از تواریخ مشهور سلف مستغنی ساخته در اوایل حال مشرف باغات سرکار خاصه بوده بعد از آن بعلت قابلیت باستيفاء موقوفات ممالك محروسه مشغول بود در کمال استقلال و قدرت و آگاهی و کم طمعی قیام می نمود در زمان صدارت نواب میرزا مهدی معزول شده در كمال تمكين و وقار در منزل متمكن گردیده بدیدن هیچ کس نرفت اما یاران عزیز خصوصاً امرا بدیدنش می رفتند در زمان معزولی چون شغلی نداشتند تاریخ مذکور را ترتیب دادند حقا که صحبت وافر المسرتشنیمت است بعد از مطالعه کتب متداوله گاهی با بیات حقانیت آیات خاطر حقیقت مناظر را شکفته می دارند و این ابیات از ان جمله است

لب به بند از گفتگو برخاك نه روی نیاز *** تا نه بینی قبله خود را مکن قصد نماز

ص: 71

رشته دست و زبان با یک دیگر پیوسته است *** از طمع چون دست گونه شد زبان گردد در از

سوخت ما را ز آشنایی هر که بزم افروز شد *** آفت پروانه باشد شمع چون روشن شود

چون شکست آیینه چندین عکس گردد جلوه گر*** قسمت هر کس پریشان شد رصد جا می رسد

میرزا زین العابدین - خلف مرحوم میرزا عبد الحسين مشى الممالك سلسله ایشان محتاج بتعريف و توصیف نیستند چرا که نسب بخواجه نصیر می رسانند با عالی جاه غفران دستگاه میرزا حاتم بيك بني عماد از اکابر و اعاظم از دو بادند چنان چه شیخ علینقی کمره در مدیح خانم بيك قصيدة گفته که این بیت از آن قصیده است

زين قبل بارور میوه فضلندو هنر *** تا خس خار که در گلشن اردو بادند

عالي حضرت مشار اليه جوان قابل کامل بهمتی بود در کمالی مردمی و آدمیت و نهایت پاکی ذات و اهلیت بعد از والد بزرگوار بمنصب انشاء ممالک سر افرازی یافت نهایت اعتبار و اقتدار داشت چند سال قبل ازین فوت شده برادر عالی مقدار ایشان که در کمال فضیلت و دانائیست با نصب سرفراز شد مرحوم مشار الیسه فکر شهری می کرد و منشی تخلص داشت شعرش اینست

بی حجابی پرده دیدار عاشق می شود *** عينك چشم و دل ما باشد این دیوارها

کس ندیدیم همواری خود زير فلك *** گوئی این سنگ همین بر سر ما می گردد

گه چرخ مرا ز عیش مستی افزود *** گاهی ز خمار تنگ دستی افزود

روشن دل را سپهر چون فراره *** چندان که بلند کرد پستی افزود

صفى قلبى بيك - خلف مرحمت پناه محمد على بيك مرحوم مذكور مدتى كرك براق پادشاه قدردان شاه عباس ثانی بود بعلت قابلیت بمرتبه مصاحبت و مجالست سر بلند گردیده زیاده بر امراء عظام قرب بهم رسانید بعد از فوت آن پادشاه حنت مکان در زمان شاه صفی بحجابت بهند و ستان رفته آن خدمت را بدل خواه بتقديم رسانیده بعد از ان وزیر اصفهان شده در زمان شاه جنت مکان شاه عباس ثانی بنظارت بيوتات سرافراز گردیده مدتی قبل از حال تحریر اوت شده مرد دین دار خیر رسان بود چنان چه چند رباط ساخته و آثار خیر از او بسیار مانده است صفی قلى بيك مذكور جوان قابل معقولی بود در ظاهر و باطن كمال قبولى و اهليت داشت در زمان شاه جنت مكان شاه عباس ثاني بوزارت دار العباد یزد سر افراز

ص: 72

گردیده در آن حين فوت شد طبعش خالی از شوخی نبود این ابیات از اوست صفی تخلص داشت

غزل

سروش بهر مکان که زجا می شود بلند *** تا ساق عرش نام خدا می شود بلند

سر گشته ایم گرد جهان همو دو آسمان *** تا دست و تیغ او ز تیغ او ز کجا می شود بلند

چون برق آه از افلاك بگذرد *** بودی از آتش دل ما می شود بلند

غم را نهفته ایم بخطوت سرای دل *** ای ناله دم مزن که صدا می شود بلند

تا نکشی درد سر هیچ کس *** به که نیر سی خبر هیچ کس

از نظر خویش اگر گم شوی *** گم نشوی در نظر هیچ كس

عرض مكن حاجت خود را صفی *** جز بدر او بدر هیچ كس

میرزا جعفر - خلف مرحوم ابو القاسم بيك ايشان هم با عالی جاه غفران دستگاه میرزا جانم بيك بني عمند مشار اليه جوانی بود در کمال متانت نجاست چنان چه مردمی و ادمیت سرشته طینت پاکش بود و کمالات او بمرتبه اعلی ترقی داشت خصوصاً در فن انشا حسن خطش محضر مسلمی گرفته مدتی وزیر قزوین بود در زمان ایالت مرحوم نجف قلی خان ولد قرا خان وزیر ایروان شده در آن جا فوت شد شعرش این است

شعر

چراغ صافدلان را خدا افروزد *** چراغ کس نشود روشن از چراغ کسی

آن که داد است بشوریدگیم تدبیر است *** وانکه سرداد بد پرا نگیم زنجیر است

طبع ایام چو شمشیر کچی می طلبد *** سخن راست بهر کس که بگوئی تیر است

گر سیر نشد صاحب خرمن زنمنی *** ما سیر بیگدانه از این گندم خشگیم

چراغ گرمی بازار حسن سروقدان *** ز آتش پر پروانه می شود روشن

چه شد بروی تو افتاد گر نظر گستاخ *** بگوش هر که بود می رسد خبر گستاخ

چو شطه سرکش و چون باد هرزه گرد مباش *** چه لازمست که باشد کس این قدر گستاخ

چو آتش غضبت تند شد زبانه مکش *** بروی کس نتوان جست چون شرر گستاخ

بذوق گریه بلبل بسير باغ شدم *** صدای خنده کل شد بلند و داغ شدم

آن که در پهلوی ما یافته جا شمشیر است *** آن که دم می زند از جوهر ما شمشیر است

نیست ما را به جگر کاری دشمن حاجت *** در دل آزاری ما بند قبا شمشیر است

ص: 73

(رباعی)

ای درد مرا مدام درمان از تو *** وى مشكل من تمام آسان از تو

آسایش و بینش و نوازش خواهد *** دل از تور دیده از ترو جان از تو

میرزا محمد رضای مشهور بسارو خواجه - در خدمت شاه عباس ماضى كمال قرب داشت مرد فهمیده کاردانی بود بصفات کمال آراسته بوزارت کیل آذر بایجان سر افراز بود و در احکام فدوی دود مان خلافت نشان او را می نوشتند مولد او از جوين من اعمال قزوین است پدرش خواجه ملك در سلك اهل قلم مالك برد هم جملا مشارالیه چون قابلیت و رشادت داشت ملازمت ذوالفقار خان بیگلر یکی آذربایجان اختیار نمود بحسن خدمات بمنصب وزارت او معین شد بعد از کشته شدن و بسبب کاردانی نواب اشرف او را بوزارت كل آذربایجان مشرف ساختند در وقتی که پادشاه او را که خدا کرده بود این قطه را تاریخ گفته

شكر لله که شاه دین پرور *** ساخت برخوان تازه ام مهمان

كد خدائی شدم بدولت شاه *** سر فخرم گذشت از کیوان

بهر تاریخ این عطا گفتم *** خانه شاه باد آبادان

این رباعی مستزادرا هم در آن آن باب گفته

ای شاه جهان جهان بکات بادا - تاهست جهان

دایم می خوشدلی بحامت بادا - با مغبچگان

از وصل بتی کام روایم کردی - در آخر عمر

عمر ابد و عیش درامت بادا - با لاله رخان

این فقره نثر را بخط خود بر حاشیه قطعه و رباعی نوشته بخدمت شاه فرستاد «زهره جبین پاکیزه از سرا پرده عفت شاهی که عقل از توصیفه او عاجز بود باین غلام درم خریده فدوی و مخلص دودمان صفوی عنایت شد باشتر و کجاوه و خدمتگار و اسباب که کمتر از هزار تومان نیست بشكر این عطیه اگر هر دم جبین سپاس بر زمین ساید شاید از فرط خوشحالی که درین موهبت روی نموده رباعی و قطعه مشتمل بر تاریخ گفته شد این رباعی هم در مجموعه میرزا صالح منشی باسم او دیده شد

رباعی

آنم که ضعیف و خسته تن می آیم *** جان بسته بتار پیرهن مي یابم

ص: 74

مانند غاری که بپیچد بر باد *** چیده باه خويشتن می آیم

حسين بيك - از اکابر تبریز است از اکابر تبریز است در زمان شاه جنت مكان شاه عباس ماضی برادرش تقی سلطان بعلت مردانگی که کرد اطاف- یکی از ولایات آذربایجان شد مشار اليه قبچاچی باشی بود اما واسطه راستی و درستی و کار دانی کمال قرب بخدمت پادشاه داشت چنا نچه حسب الا بحجابات هند رفته آن چه لازمه آن خدمت بود بعمل آورد و بسیار آدمی سیرت و مردمی طینت بود در اواخر دست از منصب و مهمات دنیوی کشیده در تحصیل مراتب اخروی سرگرم شده گوشه انزوا اختبار نموده پیوعلما و فضلا و فقرا و شعرا مشغول بود چند نوبت فقیر بخدمت ایشان رسید حقا که از پاگیزگی طینت و وضع ايشان كمال فيض بردم تتبع شعر قد ما بسیار نموده بود و خود گاهی ریاعی و مطلعی می گفتند و خروشی تخلص داشت شعرش اینست

شعر

درد خواهم که جهان بر دل من سرد کنند *** هر کجا دست تهم بر دل خود درد کند

گر جام خالیت بدهد پیر می فروش *** بستان و دم مزن که تهی از اشاره نیست

رباعی

هرگز زید زمان خروشی نزنیم *** داریم بدل دوزخ و جوشی نزنیم

گر آتش ما تمام شد خا کستر *** ما حلقه لب بر در گوشی نزنیم

این رباعی را خوب گفته و مرحوم میر عماد خوش نویس بقلم جلی در کتابه حوض خانه مشار اليه نوشته

یک چند در زهد چو احباب زدیم *** آخر نقبی بگنج نایاب زدیم

تماشبهه رتسیح و ردا برخیزد *** بردیم بمی خانه و بر آب زدیم

میرزا مقیم کتاب دار - خلف عالی حضرت میرزا قواما ایشان از اکابر کفران روی دشت است من اعمال دار السلطنة اصفهان والد ایشان در زمان شاه عباس ماضی مستوفی الممالك بوده و در کمال نيك نفسى و مروت در آن امر سلوك می نمود و حضرت میرزا مقیم بامر کتابداری سرافرازند مجملا جوان آدمی صفتی است در کمال همواری و ملا يمت امة افيون که سبز نشود او را بطريق من بیچاره چیدماغ و پریشان خاطر ساخته در زمان شاه جنت مکان بحجابت دکن رفته حق ون أمروا بنوعی داد که مگر از دست خودش آید در ترتیب نظم طبعش در کمال

ص: 75

شوخی و اطف است این ایات از انجمله است

(شعر)

می توانی که بمطلب رسی و ناز کنی *** گر ز افشاندن دامان پر پرواز کن

حال من با پست باشد حال او *** مثل او می بود اگر تمثال او

کیفیت بهار ره هوش می ز ند *** سودا پسر چو باده بخم جوش می زند

گل را مراد ناله بلبل شنید است *** زین خندها که از لب خاموش می زند

بس که زامد شد پیغام چکد خون نیاز *** از دلم تا بدل یار خیا بان گلست

در دامن من شیشه و در دست تو سنگست *** خوب آمده با تو مرا هم سر جنگست

میرزا معین الدین علی - اصل او از خراسان است اما در درجزین سکنی داشته بكما لات صوری و معنوی آراسته مدتی وزیر عالی جاه غفران پناه صفی قلیخان حاکم بغداد بوده بعد از فوت او وزارت بکتاش خان هم کرده بعد از فوت بكتاش خان وزیر قم شده مدتی مستوفی قلمرو هم بوده درآن جا فوت شد این رباعی از اوست

رباعی

ای دل بعلى اهل سخارا بشناس *** وز مهر و محبتش وفا را بشناس

گر زانی که خدا شناسی داری *** در ذات على ببین خدا را بشناس

ميرزا سعید - از نجوای قمشه من ولايت اصفهان است ایشان سه برادرند ميرزا عبد الواسع که مدتی وزیر سبزوار بود و میرزا احمد خان که مدتی وزیر مشهد بود و بعد از آن وزیر تنکابن و غیره شد از آن خدمت معزول شده باقی بسیار آورده در اصفهان فوت شد و ميرزا سعيد مشار اليه الحال مدتی است که وزیر سیستان است الحمد لله بسلامت است و مردی است در کمال قدرت و آدمیت و همواری نهایت مردمی و برد باری طبعش در فنون کمالات خصوصاً انشا كمال قدرت دارد و صلاحیتش بمرتبه ایست که مدت هاست نماز شد که مدت هاست نماز شب از او فوت نشده شعرش اینست

(شعر)

چیست دانی زندگانی دل ز جان برداشتن *** خويشتن را رفته رفته از میان برداشتن

از مروت نیست گل دادن بدست دوستان *** تا توان خاری زراه دشمنان برداشتن

تا یکی از درد بیدر مان بجان باشد کسی *** تا یکی در مانده کار جهان باشد کسی

ص: 76

گرد هستی از وجود خویشتن باید فشاند *** تابکی در زیر این بار گران باشد کسی

خاک لیسی پیشه می باید نمودن همچو آب *** بهر نانی تابکی هر سو دوان باشد کی

چوره دهند به خانه ات خموش نشین *** مرو برنگ می از سر برون زجوش نشین

خموش آفت درد سخن نمی دانی *** اگر ز درد سخن آگهی خموش نشین

عمارتی اگر از دل بنا توایی کرد *** درون كعبه تحقیق جا توانی كرد

در آفتاب قیامت کشی آزار *** اگر برهنه تنی را با توانی کرد

میرزا احمد خان - برادر میرزا سعید مذکور که جوان قابلی بود أما تند خو بود از آن سبب پیوسته در آزار بود گویا مدتی وزارت هرات باو رجوع شده بعد از آن وزیر مشهد مقدس شده بعد از آن وزیر تنکابن شده باقی بسیار بهمر انیده مدتی در عالی قاپو متحصن شده در آن اوقات فوت شده شعرش اینست

(شعر)

در حقیقت تندی خو پاسبان راحتت *** خار باشد بهتر از گل بر سر دیوارها

فرمی ظاهر نشان از خبث طینت می دهد *** گل بدامان مبرد گلچین ززخم خارها

میرزا معصوم - ولد میرزا خوا جنگی ،اصفهانی خویش مبرزا عبد الله وزیر لاهیجان در زمان شاه گردون جاه شاه صفی مشرف اصطبل بود و نهایت قرب داشت در نظم و نثر طبعش کمال قدرت داشت چنا نوجه حسب الامر بتأليف تاریخی مشتمل بر وقایع ایام پادشاه مأمور شد بعد از اشراف اصطیل وزیر قراباغ شده در انجا فوت شد شعرش اینست

(رباعی)

پس پرده شناسان که درین گنبد راز *** رفتند و زهير كس نيا مد آراز

کس نیست که خوان عیشی آماده کند *** این نعمت نغمه ماند در کاسه ساز

ای گشته بحسن عمل خود مغرور *** نزدیکترا که از خدا دوری دور

یی پرتو مغفرت نگردد روشن *** تاریکی گور از چراغ شب گور

این رباعی از برادر مرحوم میرزا معصوم است

زندانی این جهان پر افسوسم *** پیدا و نهان چو شعله فانوسم

القصه درین چمن چوبید مجنون *** میالم و در ترقی معکوسم

میرزا عبد الله - خلف مرحوم خواجه علی شاه نواده میرزا شاه حسین

ص: 77

اصفهانی که وزیر اعظم پادشاه مؤید شاه اسماعیل بود از نجبای اصفهان با مرحوم میرزا معصوم که مدتی مشرف اصطبل بود بعد از آن وزیر قرا باغ شده در حین آن منصب فوت شد خویش بود و میرزا عبدالله وزیر لاهيجان بود در آن اوقات کمال پاکیزگی وضع داشت اکثر موزونان در خدمت او بودند از ملا حسین صبوحی تخلص خوانساری مسموع شد که باتفاق ملا واصب قندهاری و محمد قلی سلیم مدتی در خدمت ایشان در لاهیجان می بودند و کمال مهربانی و علو همت از او ملاحظه شده و هندی که محمد قلی سلیم در تعريف لاهیجان و سبزه میدان آن جا و مدح میرزا عبدالله گفته بود وقتی که بهند و ستان رفت آن مثنوی را در تعریف کشمیر كرد مجملا جوان آدمی بود بعد از وزارت لا هیجان وزیر و کلانتر و محصص قزوین شد و در آن ولایت فوت شد و خلف امجدش میرزا شرف جهان است که وزیر شیروان است و دیگری میرزا حبیب که نویسنده دفتر ضابطه است هر دو در تحصیل در در تحصیل کمالات سعی تمام کرده اند و این بیت از میرزا عبدالله مسموع شد

این چاک های سینه صدره در بده را *** چندان زدیم بخیه که آخر رفو گرفت

میرزا امین - خلفه مرحوم میرزا عبد الله مذکور جوانی بود در کمال قابلیت و آراستگی ظاهر و باطن بعد از فوت میرزا شرف جهان برادرش وزیر شیروان شده شش سال وزیر بود از ان استعفا کرده او ارجه نویس آذر بایجان شده در آن منصب فوت شد شعرش اینست

حاصل زندگی جز این بود *** گه بمیرد کسی برای کی

میرزا ابو طالب - خلف ند كاب مرحوم میرزا ابراهیم است که از سادات عظیم الشان رضویند خطابت مسجد امام حسن عسگری که مسمى بمسجد عتيق است در قم اباً عن جد با ایشان است مجملا عالی حضرت مشار اليه در حسن خلق و فنون كمالات بیفرینند و در مسند مردمی و آدمیت بالا نشین مدتی قضای قم بایشان مرجوع بود در آن امر کمال حقانیت بعمل می آورد چون قضا امر خطير يست ازان امر استعفا نموده الحال به وزارت دیوان اعلی سرافرازی دارد و امداد فیض او بمظلومان می رسد و گاهی متوجه نظم شدم و این ابیات از او است

شعر

هر که را باده عرفان بگلو یش ریزند *** می وحدت بصرا حی و سبویش ریزند

ص: 78

غضب آلوده چو خواهند که خیزند از خواب *** گاه داران عرق فتنه برویش ریزند

ای دل دمی بديده معنی بین در آب *** کافتاده است عکس ازان نازنین در آب

معلوم قدر كس نشود جز به آبرو *** افزوده است قیمت در ثمین در آب

گر نیست از خجاان تقصیر خاکیان *** پنهان چرا این همه روی زمین در آب

نيا شدم بلد احتياج سوی بهشت *** بخاك كوى توام رهنماست بوی بهشت

مرا مدار در این همه بخیر می گذرد *** هلال ابروی او دیده ام بروی اسکندر بيك مؤلف

میرزا صالح منشی - برادر زاده مرحوم اسکندر بیک مولف تاریخ عالم آراست در کمال مردمی و آدمیت و پاکیزه وضعی بود پیوسته با شعرا و ندما مخالطت داشت و در مراعات این طبقه همواره همت می گماشت مدتی وزیر لاهیجان بود مردم آن ولايت كه شكوه طبیعی ایشانست بشکایت او آمده با برام بسیار او را معزول کردند بعد از مدتی بوزارت سارو تقی مشغول بود و کمال اعتبار و اختیار در سر کار او داشت بعد از فوت سارو تقی نویسنده ها که شیوه ایشان بیچاره موزیست حوال های زیاد بر طلب بمشار اليه کرده محصلات مثل خود کم فرصت با او گماشتند و معهذا بندگان میرزا رحیم مخدوم زاده ایشان امحصلان و نویسندگان در خرابی آن بیچاره دست یکی کرده در اندك فرصتی آن بیچاره را بنوعی مستاصل کردند که در آخر کار مبلغی بصیغه وظیفه بجهت او مقرر شد از غصه هلاک شد این چند بیت از اوست

شعر

نه تنها از پی قتلم کمر بسته است شمشیرش *** که در ترکش برای کشتنم پر می زند تیرش

غم ما تابکی پنهان در آغوش حیا باشد *** کنم اظهار اگر لطفی نکرد از بخت ما باشد

نخواهیم آن تبسم را که تبسم را که هر کس آرزو دارد *** هلاك چين ابروئی اگر مخصوص ما باشد

غرض از باده پرستی نه نشاط انگیزی است *** خاطرم می طلبد ما الم مايه استغفاری

این رباعی بخط میر شوقی باسم او دیده شد

رباعی

ای مصرع انتخاب دیوان وفا *** چون شعر بدیهه از در لطف درآ

در آینه باطن خود کن نظری *** گر چشم براه تو نباشیم میا

خواجه شعیب - از اکابر جوشقان من اعمال کا شانست پا کیزه وضع و لطيف روش بوده پیو بزم صحبتش از اسباب طرب و شادي خصوصاً جادو

ص: 79

نگاهان سيم ذقن خالی نبوده همواره با یاران اهل بر مصاحبان داد عیش می دادند میر شوقی از منسوبان او بود و از راه نمائی او پی بطریق ترتیب نظم برد مجملا مشار إليه در زمان شاه عباس ماضى وزير محل زراعت ارامنه بود و در ترتیب نظم قدرتی داشت وامق و عذراتی هم دارد شعرش اینست

(شعر)

بجرم این که شب ها درد سر می داد جانان را *** بزندان کرده ام در تنگنای سینه افغان را

هجوم بلبلان دیدم بگرد خویش و دانستم *** که با هم الفتی می برده دل های پریشان را

ثبت زخنده نمك برجرا حت جان ریخت *** نمك زنندگی جا بر لب نمک دان و ریخت

زمانه دفتر اوصاف حسن يوسف را *** زشرم روی تو بر دو بچاه کنمان ریخت

بر خوان انتظار تو دل روزه دار بود *** مهری که داشت بر دهن آخر زخون شکست

چنان کز در در آید اهل ماتم را سیه بختی *** فغان از بلبلان برخاست چون سوی چمن رفتم

بجز فتیله داغ درون خود شب هجر *** ندیده ایم چراغی که تا سحر سوزد

از هر چه غیر او ست چرا نگذری شعیب *** کافر برای خاطرات از خدا گذشت

رباعی

ایام بها رو موسم نوروز است *** بر طارم شاخ گل جهان افروز است

دی رفت و پدید نیست فردا ساقی *** بر خیز و پیاله ده که روز امروز است

در عالم عاشقی حساب دگر است *** رسم دگر است و احتساب دگر است

در مذهب ما نیاز با شد نه نماز ***پیغمبر عشق را کتاب دگر است

میرزا رضی ولد ارشد شفیعای خراسانی است که در کمال فضیلت بود مجملا مشارالیه جوان قابل فاضلی است بجميع کمال آراسته و بزیورداش وادراك پیراسته بیدای معرفتش را عقل کل پای شکسته و محفل افادتش را نفس ناطقه زبان بسته فقرات نشرش حرير برا خار رشك در پیرهن انداخته و سلسله نظمش در صف سخنوری لوای گانگی افراخته در اوان شباب بتحرير جلدی از دفاتر خاصه مشغول بود بسببی معزول شده بعد از مدتی استیفاء مازندران بایشان مرجوع شد مدتی در آن ولایت بودند الحال در خدمت نواب شیخ علی خان اعتماد الدوله بامر وزارت مشغولند و در آن منصب كمال شعور و راست قلمی بعمل می آورد گاهی متوجه ترتیب نظم می شوند شعرش اینست

بمجلس آمدی خون در دل مینا بجوش آمد *** قدح بر کف گرفتی نشته صبها بجوش آمد

ص: 80

نگاه باده پیمای که شور افکنده در گیشتن *** که مانند خم می گنبد مینا بجرش آمد

که امروز از نگارین پیگران گلچین گلشن شد *** که گل در غنچه هم چون باده در مینا بجوش آمد

مزجسم خاکی ما دست اگر حفظ تو بردارد *** یان گرد باد از یکدیگر ویزند پیکر ها

افسرده گشت گرمی هنگامه عذاب *** گشتیم بكه آب ز شرم گناه ها

بعذر آن شخصی که نابینا بود و تعهد می نمود که چشمه (محمود کر) را که مدت ها شاه عباس ماضی سعی آرد و نتوانست که باصفهان آورد بیاورد در آن باب گفته

دیده کور او شود از روشنایی بهره یاب *** می توان از چشمه محمود کر آورد آب

میرزا فصيح - برادر بزرك بندگان میرزا طاهر واقعه نويس بسيار پاک طینت و بی نهایت پرهیزگار و در علوم متداوله بي قرينه و همتا و در نظم و ثر بی شبیه و یکتا بود بفقیر کمال توجه داشتند حقا که ملکی بود در لباس بشر ازآثار آن مغفور سوای منشأت متفرقه غزوات حضرت امیر المومنين عليه السلام است که حسب الامر از کتب سلف تالیف فرموده اند در نهایت بی تکلفی و کمال بلاغت مدتی بوزارت ميرزا طالب خان اعتماد الدوله مشغولی داشت چون در بندگی حضرات ائمه معصومين عليهم السلام راسخ و عازم بود خود را در سطك خدمه ايشان منسلك ساخته باستیفای محال موقوفات چهارده معصوم سرافرازی یافته مدتی در نهایت راست علمى بامر مذكور قیام نموده در آن حین اراده سفر مکه معظمه کرد بعد از دریافت شرف حج و زیارت خاتم الانبيا و ائمه بقيع بقصد مامن جاويد روان شد رحمة الله علیه این ابیات از آن جناب است

(رباعی)

هر چند که دیر نفس خوجی دارد *** عنقای هوس هوای آوجی دارد

وا لايش معصیت چرا انديشم *** بستر گرمش و عده موجی دارد

در خوان سپهر نوش با نیش یکیست *** چون سیل فارسه کم و بیش یکیست

در رهگذری که خلق را هست عبور *** نقش پی پاد شاه و درویش یکیست

در دشت جنون لاله سیرابی نیست *** کز گریه ما بر چهره اش آبی نیست

در دهر بیاض چشم بی خوابی نیست *** کز حسن تو پیوسته بر آن تابی نیست

این بیت باسم ایشان شهرت دارد و باقی مثنوی دیده نشد

غمی چون کوه پیش دل نهاده *** بد تن از طپیدن نیشه داده

ص: 81

میرزا یوسف - آن جناب هم برادر عالی جاه وقایع نویسند مدتى بتحرير ارقام پادشاهی مشغول بودند و روانی عباراتش روانى حكم اشر فرا پای مرد و از طفرای قلمش مرغوله طره خوبان در پیچ و تاب. بعد از آن از نتیجه آثار قابلیت بوزارت کار توپ خانه مبارکه مشرف شد حقا که در کمال مردمی و اهلیت در آن امر سلوك می نمایند در تحصیل علوم دینی سعی بسیار نموده چنان چه تفسیری در دست دارند امید که در اتمام آن موفق باشند مجملا در نظم و نثر سحر پرداز و در نگارش معانی بی شريك و انباز است خطش محضر قبول بخط مسلمی رسانیده و نظمش ریشه در زمین دل ها دوانیده چون پیوسته حیران شاهد معنويت واله تخلص دارد و این اريات از آن جنابست

شعر

چه کوتاهست شب های وصال گل رخان یارب *** خدا از عمرما بر عمر این شب ها بی فزاید

فضل وسواسی است در کف رشته آمال ما *** می خورد صد جا گره تا يك گره وا می شود

سایه دل بر متر هر کس همایی کرده است *** استخوانش کار شمع از روشنایی کرده است

صاحب انصا فست اگر راضی بخرمن ها شود *** در که یک جو آبرو صرف کدائی کرده است

جان ز پهلوی تن از قیمت خود بیخبر است *** قطره را ابر چه داند که گهر خواهد شد

ما نند رباط سر ره بزم کر بمان *** دایم پرو خالیست ز آمد شد مهمان

میرزا امین - آن هم برادر عالی حضرت وقایع نویس است جوان صاحب کمال پاکیزه طینت درویش مشر است بكمالات معنوی و صوری آراسته گویا در باب ایشان گفته اند باب ایشان گفته اند

رباعی

آن چار گھر گر صدف يك پشتند *** در دست كمال و مردمی انگشتند

چون فرد شوند در نظرها عاند *** چون جمع شوند بر دهن ها مشتند

بعد از برادر عالي مقدار تحرير ارقام یاد شاهی مشغول تا در سنه 1083 وزارت ولایت قندهار بمشار اليه مرجوع شد روانه آن ولایت شدند و در ترتیب نظم خوش سلیقه است و آصف تخلص دارد

من از خوبان عاشق کش نگاری طفل خوخواهم *** که گرگاه دهد بوسی بمن فی الحال پس گیرد

بروی آن که مهر از پرتوش آوازه دارد *** مگر خط حرف ما گوید که روی تازه دارد

ص: 82

رباعی

تاکی طلب روزی هر روزه *** طرب ز لعل فیروزه کنی

در چشمه حيوان اگر آید ابلت *** مهلت ندهد که آب در کوزه کنی

میرزا طاهر - خلف میرزا محمد که در ایام شاه عباس ماضی وقایع نویس بود ایشان از اکابر تویسرکانند مجملا مشار اليه جوان قابل صالحيست بجميع فنون علوم خصوصاً هيئت و هندسه آراسته و علايم و درویش مشر بست حسب الحكم وزارت عالی جاه ناظر بيوتات بایشان مرجوع است و گاهی متوجه نظم می شود و این ابيات ازو ست

سر تا قدهم رفته تا راج نگاهی *** ار چشم و دلم مانده همین اشگر و آهی

مثنوی گفته این قیمت از آنست

بسیار بچشمم آشنائی *** گويا نمی از سرشک ماتی

میرزا تقی - نواده آقا شاه علیست که در اوایل جلوس شاه عباس ماضی مستوفی الممالك بوده مشار اليه از .فون کمالات بهره مند بود خصوصاً من انشاء و خط نسخ و نستعلیق را هم خوب می نوشتی چونا ونه شا گرد رشید میر عماد بود مدتی وزارت لاهیجان با و مرجوع بوده بجهتی معزول شده وزیر اصفهان شد بعد از آن باستيفاء قورچيان سرافراز گردید در آن منصب فوت شد اگر چه در نظم اشعار دستی داشت اما غزل اختراعی را خوب نمد گفت چرا که وزن و قافیه غريب اختراع می کرد و اشعار او انچه مناسب مستوره بود اینست .

شب که جان در گرو یک نفس دیگر بود *** هم نگاهم نفس راز پس دیگر بوده

كس نديديم بعا أم همه کس را دیدیم *** هر که گفتیم کسی بود کس دیگر بود

زخود سفر کن و اقلیم حتی گزینان این *** بالا ده آینه و شهر خوش نشینان بین

پیاغ داغ در انتخاب گل ها كن *** برشته حسنی این چهره آنشینان میں

ہوئی از راح محبت ادرین می خانه است *** رقص چرخ افتادگی های زمین مستانه است

در فضای تنگ دل راحت نمی گیرد فراد *** گوئی آبادانیی نزديك اين و یرانه است

این را بکیفیت گفته

حق راز دل خالی از اندیشه طلب کن *** زین شیشه بیتی می ای شیشه طلب کی

ص: 83

در دوده تجرید بزرگی بنسب نیست *** عيسى بفلك سود سر بی پدری را

میرزا صادق - خلف ارشد میرزا عبد الحسين منشى الممالك صفات لسله ایشان محتاج بتقریر نیست مجملا مشار اليه جوان قابلی بود بکمالات صوری و معنوی آراسته دراوان شباب فوت شد شعرش اینست

غزل

ادب نگذاشت تا گیریم انسى بر سر كويت *** حدیث و حشیی گفتیم تارم کرد آهویت

سرشك از ديده ام شسته است نقش خواب راحقرا *** فسون طرفه بر آب خوانده چشم جادویت

عبیر آموده دیدم جیب و دامان گلی و سنبل *** صبا خوش ترک تازی کرده است امروز بر رویت

پاس نفس نمدار که آئینه طینتان *** در موج می روند جواب از دم نسیم

میرزا محمد اکبر - خلف مرحوم ميرزا نصبر ایشان از نجای قزوینند والد ماجد ایشان در خیر خواهی و راست قلمی مانند نداشت اولاد ایجاد ایشان هم در این باب قدم بر قدم پدر بزرگوار خود دارند حقا که جوانان قابل كامل الصفانند خصوصاً بندگان میرزا محمد حسین که نهایت فضیلت و کمال و آدمیت دارند مجملا میرزا محمد اکبر بسیار آدمی روش است و گاهی متوجه ترتیب نظم می شود شعرش این است

به تمکینی غمش در دل نشسته *** که گر اصل آید از جابر نخیزد

دردا که شد اسیر دوبیداد گردلی *** افتاده در کشاکش كشاكش غم نیم بسملى

در خاطر دو دوست ندارند امتیاز *** چون پرتو دو شمع که افتد بمنزلی

معشوق اگر دو تاست مرا جای طعنه نیست *** چون هر که را ضرور بود جانی و دلی

بودیکان همه از دیده چو برخاست حجاب *** آن چه دیدیم به بیداری و دیدیم بخواب

غمزه يك تير است ابروی کمان دار ترا *** هست شوخی اضطرابی چشم بیمار ترا

شاخ گل بالدبخه د چون عزم گل چیدن کنی *** غنچه گل گل بشکند بیند چودستار ترا

خوش بود که طفل من - در برم چوجان آید *** من بغل بغل كويم أو دوان دوان آيد

دل چو عاشق شود از تنك چوپروا دارد *** شیشه چون آب شد از سفك چه پروا دارد

میرزا یحبى - همشیره زاده عالی جاه میرزا طاهر وقایع نویس است و مصداق الولد الحلال يشبه بالخال و برادر زاده مرحوم میرزا تقی که در زمان شاه كان شاه عباس ثانی وزیر محال زراعت ارامنه ساكن اصفهان بود و بعد

ص: 84

از آن وزیر مازندران شده بسعایت بدگویان مؤاخذ و معزول شده مجملا حضرت ميرزا يحيى بفنون کمالات آراسته چنان چه در تحصیل علوم هم سعی نموده در هر باب ادراك عالى دارد و وزارت ارامنه باو مرجوع است و شعرش اينست

(غزل)

ز بس گداخته هجر تو ماه پاره مرا *** طیدن دل زار است گاهواره مرا

چهار فصل بمی داد عیش را دارن *** بهشت در نظر از رقص چار پاره مرا

مرا چه کار بموی میان دلدار است *** غلط نگفته اگر گفته هیچ کاره مرا

عکس روبات هر نفس آتش زند بت خانه را *** گردش چشمت بگردش آورد پیمانه را

از هجوم گریه راه رفتن دل بسته شد *** سیل را نازم که بر پا دارد اینو پرانه را

تا کی چویار باشم من در حجاب باده *** مستم صریح گویم هستم خراب باده

لملی کتف ندارد جز باده نیست پیشم *** ياقوت كاسه نیست غیر از حباب باده

ز کاسه سر فغفور می شود روشن *** که اعتبار ندارد جهان سرمونی

چوسائلی که ز مردم همی چراغ طلب کرد *** پیاله شاه چراغست و من گدای پیاله

يك دم بس است هستی گر هست سرفرازی *** عمر دراز نبود غیر از نفس درازی

نمی توان سر مونى كشيد منت خلق *** خدا کند که نباید کسی بکار کسی

میرزا سعید مید الدین محمد - والد مشار اليه خو والد مشار اليه خواجه غیاث مشهدیست که داخل كدخدایان معتبر تجار بوده در کمال آرامی و ملایمت روزگار می گذرانیده حضرت میرزا سعيد الدين بسنت والد خود عمل نموده در سفر هندوستان بخدمت پادشاه زادگان در نهایت اعتبار بود و بعد از آن باصفهان آمده کمال پاکیزگی داشت بوساطت میرزا مهد يقلى با عالیجاه محمد بيك اعتمادالدوله ربطی بهم رسانیده بنا بر قابلیت بوزارت هرات سرافراز شد اليوم در آن منصب و وزارت خراسان کمال اعتبار دارند حقا که اوضاعش نهایت پاگیزگی و نسق دارد و در ترتیب نظم کمال قدرت دارد راقم تخلص می کند شعرش اینست

همیشه بست و گشاد من از هنر باشد *** كليد و قفل صدف هر دو از گهر باشد

گره ز ناخن تدبیر کی گشاده شود *** که از کلید غلط بستگی زیاده شود

نیست در کعبه ز خود رفتن من امروزی *** بار ها مست گرفتند در آن خانه مرا

شکسته است دلم تا شکسته احوالم *** همچی دوج شکستن بود پروبالم

ص: 85

باین خوشم که زاهل کرم نمی خواهم *** جز این لباس که پوشیده باشد احوالم

بس بود در سفر كميه مقصد مارا *** توشه ره قدمی چند که داشته ایم

همه تن چشم خون فشان شده ام *** چشم بد دور کامران شده ام

نامم از خاطرت نرفته هنوز *** چقدر بر دلت ران شده ام

برك عیشی می پرستان را چوبرك تاك نیست *** نامه معشوق معشوق است هجران دیده را

میرزا جعفر - از ولایت قزه بنست در بدو کار منشی عالی جاه محراب خان بیگلر بیگی استراباد بود بعد از آن وزارت لاهیجان با و مرجوع شده رعايا بشکوه آمده معزول شد بعد از آن بوزارت یزد سرافراز شده بعد از آن اندك مدنی کلانتر بود جمعی بشکوه آمده معزول گردید مدتی در اصفهان بی منصب بسر برد قبل از حالت تحرير بكم مدتی فوت شد جوان قابل متعصبی بود و راستی لازمه ذاتش اشعارش اینست

پاس و قتست زروشن گهران داشتنی *** شیشه ساعت از آن با کمر بسته برد

همت مانگذارد قدم از خویش برون *** خورد از خون جگر آب زلاو ریشه ما

من هم آسودم چو از من خاطری آسوده شد *** هر که دارد تکیه بردن تکیه گاهی شد مرا

(رباعی)

عالم همه پر ز معنی بکر منست *** تسبيح ملك زمزمه در منست

از بهر چه اندیشه بیهوده کنم *** در فکر منست آن در فکر منست

محمد باقر بيك - خلف مرحوم محمد قاسم بيك است که وزیر جهرم بود محمد قاسم بيك در كمال قابلیت و نظم کمال قابلیت و نظم و نسق و پاگیزه وضعی بود و خلف مشار اليه در هر باب قدم بقدم والد خود برداشته در وزارت جهرم نهایت ضبط و نسق بجا می آورده چنان چه ضابطه اش از پدر زیاده بود. بعد از آن که وزارت تمام فارس بمالی جاه ميرزا صادق مستوفی الممالك مرجوع شد مشار اليه معزول شده با صفهان آمده بوزارت یزد سرافراز شد در آن اوقات میرزا صادق معزول شده چون شوق ولایت جهرم بر سر داشت از وزارت یزد استعفا نموده باز وزیر جهرم شد مجملا بسیار جوان آدمی بهمت پاکیزه و ضعیست و این رباعیها ازیشان مسموع شد

رباعی

بر خیز دلا ناله و فریادی کن *** وز غفلت خویش داد و بیدادی

از یاد خدا نرفته بيم نفس *** برخیز تو هم يكتفش یادی کن

ص: 86

موجود بجز ذات على كیست بگو *** بيمهر علی کسی چسان زیست بگو

گوئی مه و خورشید بجنت نبود *** پس نور محمد و علی چیست بگو

نقاش ازل چو نقشش روزی تو کشید *** حسنت همه دم بخویشتن می بالید

گل گل ده رخسار تو چون گل شگفت *** مه گل رخسار تو چون مه تابید

محمد رضا بيك ولد كلانتر همدان ایشان ابا عن جد كلانتر و ريش سفيد همدان بوده اند محمد رضا بيك جواب قابل آدمی بود در نهایت ملایمت و همواری در اوایل حال منشی بکتاش خان حاکم بغداد بوده بعد از فوت او باصفهان آمده منشی سار و تقی شد و بعد از قتل او نواب خلیفه سلطان مشار اليه را وزیر خود ساخته در زمان وزارت عالیجاه محمد بيك و نواب میرزا مهدی هم وزیر بود در وزارت میرزا مهدی فوت شد رحمة الله عليه اين دو بیت از ایشان یادگار نوشته شد

بس که از آه من غبار گرفت *** زمین ها در آسمان دارم

پیکرم وقف تك طفلان باد *** تا شکستن در استخوان دارم

حسن بيك - از اکابر بر وجود است استفاده علوم نظری از علامی میرزا ابراهیم همدانی نموده ادراك عالى و سلیقه درست داشت از مشرب صافي و وسعت خلق جا در دل موحد و ملحد کرده از بی تکلفی دوش در زیر بار تكليف كمتر می داد در دار الانشا محرر ارقام بود اما طالعش یاری نکرده مدارش بتنگی می گذشت تا در گذشت این چند رباعی ازوست

(رباعی)

تا در نگری نه سرو ماند است نه بید *** نه خارستان غم نه گلزار امید

دهقان فلک خرمن عمر مارا *** می پیمايد بكيل ماه و خورشید

ای دیده بشو خار و خس بیشه دل *** خونی خونی که خشك شد ریشه دل

هر قطره اشك خرده نانی است *** گویا که شکسته در نظر شیشه دل

پوشیده كتان بسیر مهتاب مرو *** چون موج نه دلیر در آب مرو

در مهد هذا صر مطلب آسایش *** هان در دو بعدی چار راه در خواب مرو

بر نغمه منه گوش که از نی تنه ایست *** بر عمر منه دل که شهور و سنه ایست

در هر قد می چهیست غافل نروی *** آهی نکشی که هر طرف آینه ایست

میرزا سعید - نواده خواجه شهاب است که در سنوات سابق وزیر محال موقوفات چهارده معصوم صلوات الله عليه بوده مشار اليه جوان صاحب کمالی

ص: 87

بود در وزارت مرو فوت شد شعرش اینست

چوره دهند بمیخانه ات بهوش نشين *** مرو برنگ می از سر برون زجوش نشين

خموشی آفت درد سخن نمی دارد *** اگر ز درد سخن آگهی خموش نشین

ضيا - از ولایت قزوینست مرد خلیق مهربانی بود در کمال مردمی و درویشی و از کمالات في الجمله بهره داشت و تخم محبت در زمین خاطرها می کاشت اما طالعت در کمال سستی بود در اوایل حال ضابطه نویس بود بعد ازان مستوفی موقوفات ممالک محروسه شد در هیچ منصب آن چنان نشد که از پریشانی برآید از استيفا معزول شده با فرزندان روانه هندوستان شده در آن جا فوت شد شعرش اینست

من كيستم زهجر تو از کار رفته *** خورشید عمر بر سر دیوار رفته

باغیر در بهشت برین دل شکسته ام *** چون طفل با ادیب بگلزار رفته

هر لحظه دلم را پسری کرده تصرف *** ویران شده چون وقف بر اولاد ذكر راست

در وصف حال خود گفته

در زندگی صدارت من هیچ کس نکرد *** این مرحمت حواله بسنك مزار شد

خان جمال قهوه چی بلا هیجان رفته فغانی نام پسری داشته زلف او را بریده این رباعی را جهت آن گرفته

رباعی

ما بين خط و زلف ترای حور نژاد *** هر چند که گرم بود بازار عناد

خط تو حريف لشكر زلف نبود *** داغم که هر شکست بر زلف افتاد

چون نی اگرم دمی بدست آرد کس *** هم دم سازد مرا بمقدار هوس

از دست گذاردم پس از يك دونفس *** نالیدن هرزه بمن ماند و بس

می کرده راختلاط مردم سیرم *** از غصه اگر می نخورم می میرم

گیرد چو غم دهر گریبان مرا *** من نيز گلوی شیشه را می گیرم

خليل بيك - گویا از ولایت لاهیجانست در اوایل حال دوات دار عالی جاه میرزا طالب خان بود در ایامی که وزیر اعظم بود باعتبار یا گیزگی اوضاعش با امرا جليس و انیس بود چنان چه همگی بخانه او می رفتند و بعد از قتل عالی جاه مشاراليه وزير( قرأ الوس ) شد دران اوقات فوت شد بسیار اهل و آدمی منش بود شعرش اینست

(رباعی)

ایام شباب با هرس بودم وفت *** نه دیده دید بود و نه گوش شنفت

ص: 88

در خواب غرور صرف شد نقد حيات *** می دار کنون شدم که میاید خفت

از ساحت کعیه تا نجف کردم سیر *** نه خانقهی بود در آن دشت و نه دیر

دریاب که این اشاره بی رمزی نیست *** یعنی که میان ما نمی گنجد غير

راه حرمین اگر زمن پرسی راست *** آن براه ز مرقد شه هر دو سر است

زان رو که در مدینه علم علیست *** از در بدرون خانه رفتن اولی است

از خوان گرم نان به بخیلی نخوری *** وز دهر فریب چرخ نیلی نخوری

از دست دعاهای شب مظلومان *** غافل روی خواب و سیلی نخووی

میرزا نور الله - از کفران روی دشت است من أعمال اصفهان از جمله اکابر آن جاست مشار اليه جوان قابل مسدودی بود بجميع كالات آراسته

چنان که در علوم متداوله از طالب علمان رکمی داشت در زمان شاه عباس ماضی لتحرير جاد توجیه مشغول بود در آن اوقات طبعش نهایت شوخی داشت چنان چه از این ترکیب بند ظاهر می شود

ای بت هرزه گرد هر جائی *** ای در اورده سر پر سواتی

ديوان مشار اليه بنظر نرسید اما از مجموعه عالی حضرت میرزا شفیع خوزانی که در دفتر در دختر خانه هم قلم بودند این ابیات نوشته شد این قطعه را دو مدح نواب خلیفه سلطان گفته وقتی که وزیر اعظم شاه عباس راضی بود

(قطعه)

داورا ایران مدارا قله كاها صاحبا *** ای غبار است افت سرمه چشم ترم

كار من از دست رفت و غانی از کار من *** از ضرورت چند حرفی بر زبان می آورم

نخل طورم ليك خشك از قحط سال مردمی *** طوسی باغ بهشتم لينك بي بارو برم

مكنتی می خواستم در خورد همت ای دریغ *** رستم بی گرز و تیغم جبرئیل بی پرم

نه فلك بر در گهت دارند هر يك خدمتی *** من که این جا هرزه گردم از کندامین کمترم

لطف کردی منصبی دادی و ممنونم ولی *** دم بدم در کار می پر در گذار خود حیران ترم

نفع نه مرسوم نه عزت نه استقلال نه *** مجلا شرمنده كلك و دواتر دفترم

از پریشانی غلام و نوکر از من شد نفور *** نیست کس کز قطره آبی گلو سازد ترم

وجه جیره و مرسوم بر من جمع شد *** چون شتر در زیر بار ساربان و مهترم

چون ندارم هیچ چیز از چاپلوسی چاره نیست *** ساز بانم را غلامم مهترم را کهترم

بیش ار این مپسند بی سامان و سرگردان مرا *** رخشتی گر هرزه کارم شفقتی گرنو کرم

ص: 89

خط آزادی اگر لایق نیم در بندگی *** سرخط مرسوم اگر بهر غلامی در خورم

قصه کوته طاقت محنت ندارم بیش از این *** رخصتم ده گر نخواهی داد چیز دیگرم

جهت مرحوم میرزا سعید مستوفی الممالك گفته

صبا بخدمت مستوفی الممالك دهر*** اگر رسی ز منش هیچ دردسر مرسان

ور او کند گله از من بحق نکهت گل *** که هر چه بشنوی ازری مرا خبر مرسان

مگو چرا ز تو نفعی نمی رسد بضيا ***که من گذشته ام از نفع گر ضرر مرسان

همین بس که گوئی زخبر و شربا او *** مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان

غزل

دگر آرمید عالم مه من کجا نشسته *** همه فتنها غنوده مگر او زیا نشسته

نه مروت است ما را بمراد دل رساندن *** که هزار نا امیدی بامید ما نشسته

نماند از گریه نم در سینه ام از غصه می سوزم *** بلی چون روغن آخر گشت آتش در چراغ افتد

نازم غیوری که گر از گل سخن افتد *** چون آتش سوزان شودو در چمن افتد

شادم که فلک در مدد بی هنرا نست *** شاید که نماند کس و نوبت بمن افند

با خیال گلرخی سر در کفن خواهیم کرد *** تا قیامت عيش دريك پیرهن خواهیم کرد

رباعی در نعت

شاهی که خداحامد و أو محمود است *** عالم بطفيل ذات او موجود است

بی سایه اش آفرید معبود ولی *** در سایه اوست هر چه جز معبود است

میرزا نصير - ولد هاشم بيك از ولایت طهرانند در اوایل جلوس شاه صفى هاشم بيك باستيفاء خاصه سر افراز گردیده در آن منصب كمال استقلال داشت تا بتقصیری مخاطب شده چشمش از حلبه نور عاطل مانده در طهران گوشه نشین شد تا فوت شد اما میرزا تصير مشار اليه جوان قابل آدمی بود مدتی بمقصد یگری محال خالصه ری مشغول بود بعد از آن محرر دار الانشا شد بعد از آن وزیر قراباغ شده در آن اوقات فوت شد شعرش اینست

کسی می توان کشید كمان شناخت را *** ای کوشه گیر چله چرا زود می کشی

زاهد از مجلس چو بر خیزد شود هنگامه گرم *** چون زمستان بر طرف گردید سرما بگذرد

شد فزون آب لب املش زتاثیر شراب *** کار دادن می کند بر آتش یاقوت آب

میرزا حسین خان خلف مرحوم میرزا جانی عزتی که در کمال صلاح و سداد و فهمیدگی بود مدتی در دفتر خانه همیون بخدمت مشغول بود بعد ازان

ص: 90

توفیق بارش گردیده تو به کرده دل از تعلقات دنیوی برداشته بمشهد مقدس متوطن شده تا آخر عمر يتدارك مافات مشغول بود تأخرت شد در حینی که فقیر بزیارت مشهد مقدس مشرف شده بودم بخدمت ایشان رسیدم مقاله ای بود در لباس بشر میرزا حسین خانه خلف او هم جوان قابل صالحی بوده بمسلك صوفیان درآمده داش خالی از شوقی نبود بتحرير جاد غلامان خاصه سرافراز بود تا این که در این اوقات فوت شد از جمله اشعار او این بیت است که گوهر پنیسی است از بحر حقایق

بخدا کار چو افتاد خدا ساز شود *** گره قطره بدریا چورسد باز شود

پهاو ز خویش هر که تهی کرد چون حباب *** بر روی بحر چشم تماشاش می دهند

هرگز زدلم بدر نمی آیی *** اینست که در نظر نمی آیی

عمرت شدو توشه نمی بندی *** گو یا تو بدین سفر نمی آیی

گیرم ز خلق روی بهامون کند کسی *** از دست خود کجا رو دو چون کند کسی

مشکل توان بحلقه روحانیان رسید *** خود را مگر زدایره بیرون کند کسی

میرزا محمد علی - خلف ميرزا حسين خان مذكور است جوان قابل صالحی است در کمال اهلیت و نهایت آدمیت با این که در اوایل سن است بدقت و در یافت از طالبان علم کمی ندارد نویسنده سرکار غلامان است طبعش در ترتيب نظم باعتبار نسبت جد و پدر نهایت نمك و لطف دارد چون خاطرش مجمع فضيلت و فصاحت جامع تخلص دارد طوماری آزار دو جهت فقیر فرستاده بود این ایات از آن جا نوشته شد

شعر

از بس دل مردم اردت چشم بر اهست *** در کوی تو هر نقش قدم قافله کاهست

تانمبسوزیم از شوخی نمی گیرد قرار *** بالش آرام شمع ما پرپروانه است

بود رمیدن ما عين آرمیدن ما *** کمند وحدت ما می شود فلاخن !

خاطرش آرام می گیرد بی آرامیم *** یار را بر دود بار را بر دور گردیدن کمند وحدست

ریخت رنگ از بوی گل معمار بنیاد مرا *** چشم بلبل می کند روشن غم آباد مرا

می پرد از پس ز شوق شوخی مژگان او *** مردمك در دیده ام سنك فلاخن می شود

گرن امید در ستیست خو بشرا شکن *** که مومیائی آدم شکستگی باشد

در بزم اشتیاق بتان چون نهال شمع *** آبی نخورده ایم که آتش نکرده ایم

ص: 91

ز بی مهری گردون باشدم ابد کام دل *** چو از چشم نگین افتاد نقش نام بنشیند

بی تعلق فارغست از آفت آوارگی *** آب گوهر در وطن باشد گهر هر جا که همه

آتش چشمی که می گیری زمظلومان بجور *** از برای خرمن عمر تو ای ظالم بس است

میرزا ظهیر الدین محمد - از سادات ندارند و در آدمیت و مردمی می مانند است ظاهر و باطنش بصفات حسن آراسته حسب الأمر نواب أشرف در اوايل جلوس بتازگی در سلك رقم نویسان مذلك گشت و در خدمت بندگان وقایع نویس می باشد اشعارش اینت

شعر

لب فروبستن ما در صفتش گویائی ست *** بیخبر بودن ما از همه جا دانا ئی ست

همه تن چشم و نبینیم ترا هم چو حباب *** عين بنائي ما عينك نابینا نیست

گه بمسجد دل ما گاه بمیخانه رود *** چون گدایی که ازین خانه بآن خانه رود

بیخود مرا زنرگس بدرست کرده *** از يك هزار پیشه مرا مست كردة

در حيرتم فروغ تجلی نمود رخ *** خلوتسرای جاوه معشوق بی خودیست

بخواب بیدردی پیوسته بینم روی هشیاری *** حباب آسانشد یکدم جدا خوابم زبیداری

خویش را شیفته سرو روانی گردیم *** آشنائي يعجب آفت جانی گردیم

می خانه نمی داد بما دختر رز *** بر در میکده خوش کشمکشانی کردیم

(رباعی)

از آتش دل دماغ ما می سوزد *** چون لاله همیشه داغ ما می سوزد

رخساره اش از عرق بر افروخته است *** از روغن گل چراغ ما می سوزد

ميرزا شریف - ولد میرزا نوری بيك مشهور بخازن که از نجبای (تبارزه) و ساكن عباس آباد اصفهانست ایشان پنج برادر بودند وی گل سرسید ایشان است جوان آدم معقولیست در نهایت آدمیت و ملایمت شکسته را درست و نمکین می نویسد قبل از این مستوفی محال موقوفات مسجد جامع عباسی برد دست از آن برداشته الحال وزیر عالیجاه يوسف خان حاكم ایلی بختیاری است کمال قرب دارد طبعش خالی از لطفی نیست و خازن تخلص دارد شعرش اینست

سوز دلم فزونشد و تا مغز سر گرفت *** آتش کشید شعله این پنبه در گرفت

تا گیرمش تمام در آغوش هم چو عکس *** هر جا که یار جلوه کند آب می شوم

شد تازه آب گیری تیغ جفای او *** ممنون شدم ز گریه بی اختیار خویش

ص: 92

ميرزا امین - پسر بزرك ميرزا نورى بيك جوان قابلی بود خط نسخ تعلیق را خوش می نوشت مدت ها بکار بود در آخر استیفاء شیراز بار مرجوع شد در آن اوقات فوت شد گاهی شهر می گفت شورش اینست

(شعر)

نوگل من غنچه را خندان کند در زیر پوست *** عشق او در سینه کارجان کند در زیر پوست

دیده با دام ازان سازد مشبك خانه را تا تماشای رخت پنهان کند در زیر پوست

با تهی دستی هنر بی قدر باشد زان چنار *** جوهر خود را چورك پنهان کند در زیر پوست

میرزا زین العابدين - ولد ميرزا معين الدين وزير بيكتاش خان حاكم بغداد مشار اليه منشی عالیجاه محمد زمان خان بیگلر بیگی کوه گیلویه بود در ترتیب نظم تسلیم تخلص دارد شعرش اینست

بنامش می کنم اول رقم منشور دیوان را *** چوتاج شمع زرین می کنم طغرای عنوانرا

اگر در آستین شوق دست جذبه باشد *** پرکاهی تواند آمهر با شد کوهساران را

كثرت ظاهر ما و حدت باطن باشد *** در میان من و او غير من و اونی نیست

ولى قلى بيك - ولد حاج داود قلی شاملو که مرد که خدائی بوده بعد از زیارت کعبه و مدینه مشرفه درحمت ایزدی پیوسته در بقیع مدفون شد خلف مدار اليه در هرات نشو و نما یافته جوان قابلیت اطوارش دل پسند دور و نزديكو اوضاعش پسند ترك و تاجيك در فمن انشا طبعش لطیف و ظریف است مدتی مستوفی ولایت سیستان بود بعد ازان بقندهار رفته ناظر بیوتات عالیجاه ذو الفقار خان شد و در حین قلعه بندی فوج جغتای در قلعه بوده است قيمه مية الامر خان سوانح محاصره را با بعضی از حالات شاه جنت مکان شاه عباس ماضی تاحين رحلت قلمی نموده قریب بچهل هزار است الحال هم مستوفی سیستان است و در خدمت عالی جاه ملك نصرت كمال اعتبار دارد و در ترتیب نظم قطعه تاريخ و مطلب طبعش قادر است نقل غریبی از مشاراليه مسموع و آن اینست که محلی هست در سیستان که چند رود خانه عظیم یکسی می شود و در میان آن آب ها کوهیست مدور بطریق گنبد که مرقد یکی از فرزندان دانیال مشهور است که قلعه (كوك كو هزاد )در آن جاست که رستم در اوایل جوانی بآن قلعه رفته او را کشت مردم آن ولایت هفته يک روز بسير آن کوه می روند مشارالیه یک روز با چند کس اراده سیر می کند چون آب در بالای آن کوه نیست و آب رود خانه شور ات بخاطر او می رسد که چرا در این مدت آب انباری درین مقام نساخته اند و از شخصی که در آن جا

ص: 93

متولى است معلوم نمود او گفت که چندکس متوجه شدند که آب انبار بسازند چون گچ در این ولایت نیست و از راه می آورند ترک کردند مشار اليه بشهر آمده چون خاطرش متعلق بود استخاره نمود خوب آمد بنا بر اين بنايان و معماران برداشته متوجه آن مقام شده مکانی معین نمود بطرحی که مناسب بود کندند و در باب گچ گاهی بخاطر می گذشت که گچرا از فراه بکشتی بیاورند یا بشتر نقل نمایند در این فكر بخواب می رود در عالم واقعه می بیند که در درویش سرخ مو پیدا شدند مکانی را نشان دادند که بکنید که گچ دارد برخاسته همان مکان را که مکرد کننده بودند و سنك صلب گچ سفید پرزوری پیدا شد شروع بگچ پختن کرده و در اندك مدتی آب انبار عالی ساخته شد و بان اعتبار سیر کاهی شد که در عالم مثل ندارد این تاریخ جهت آن برکه است

در عهد دولت ملك ملك نيم روز *** نصرت غلام خاص سلیمان روزگار

جویای لطف ساقی کوثر و لی قلی *** بانی این بنا شده از لطف کردگار

سال بنای آن طالبیدم ز عقل گفت *** ای در بحر طبع تو غلطان آب دار

پر کن ز آب برکه و تاریخ آن بگو *** پاکیزه بر که ایست بماناد یاد کار

مصاف مرحوم ذو الفقار خان را با لشکر هند بنظم آورده این ابیات از آن است

قطعه تاریخ

بروز مصاف و بهنگام کار *** چوبست از پیکین کمر ذو الفقار

سراپای خصم و سرای و وطن *** زر و سیم بده خواه و فرزند وزن

بخست و بست و بکند و بسوخت *** گرفت و بدادو خریدو فروخت

میرزا رحیم - پسر كوچك خواجه شعیب وزیر ارامنه جوان آراسته بود بحسن سیرت و صورت معروف و بملاحت سخن و شوخی طبع موصوف مدتی در دفترخانه همایون بتحرير مشغول بود و بعد از آن ممیزی و تصدی بعضى الوسات خاصه بدر مرجوع شد در فن شعر طبعش خالی از لطفی نبود کافی تخلص می کرد اما ناکام در عین شباب بعالم بقا خرامید این بیت از او بفقیر رسیده شعر او را بعضی از یاران دارند و نمی دهند

خویشان من چو مردم بیگانه می رمند *** آخر گل غریبی من در وطن شگفت

جلالا - از اهالی نائین است فی الجمله از کمالات بهره ور بود خصوصاً

ص: 94

در علم سیاق مدنى مستوفى دار المرز بوده و میان او و مرحوم سارونقی که در آن وقت وزیر آن ولایت بود مناقشه ها شده بدیوان اعلا آمده تقریر میرزا تقی نموده در رزو دیوان بمیرزا تقی می گفته که من مكرر بنوك قلم تراش زنار با با غوری چشم شما را شمرده ام هفده زنار دارد و در ترتیب نظم هم ظاهراً ربطی داشت اما مشهور است که او همشیره زاده ملا طاهری نائینی است که بعد از فوت او دیوانش ظاهر نشد و دیوان او را برداشته اشعار او را باسم خود می خواند در میان او و حكيم شفائی مشاعره واقع بود و اهاجی ركيك يك ديگر را کردند چنان که حکیم شفائی در باب او گفت

(دور ملك پنجه)که امروز جلالا شده است *** هم چو جلاله بگه خوردن خود مشحون است

این چه ریشیست که هر شب دوسه کز می روید *** مرده شو برده مگر ریشه او در ... است

جلالا در جواب او گفته

تا شفائی خلف سلسله شمعون است *** مذهب موسی عمران بنظر ها دون است

بر سرش فوطه پریشان نه ز بی پروا نیست *** مرده شو برده پریشان بنم خاتون است

اي غزل هم از اوست

غزل

بازم از تو پنجه عشقی گریبان گیر شد *** دست غم بر گردن آزادگان زنجیر شد

اى كه يك نظاره ات برهم زن صد محشر است *** گردش چشمی که آشوب قیامت دیر شد

هر که آمد خانه دل را بداغی تازه کرد *** حيف كاين ويرانه آخر بر سر تعمیر شد

داغ غم ننهاد پا از سینه ام بیرون جلال *** آخر این هندو در آتش خانه غم پیر شد

میرزا خلیل - واد میرزا شكر الله مستوفی شوشتر میرزا خلیل صبيه زاده آقا اسد کلوست در عهدی که پدرش مستوفی شوشتر بود چند سال قبل از آن در شوشتر فوت شد این بیت از او بیادگار نوشته شد

نه چون گل های رعنا با دورنگی در چمن سر کن *** چو رنك و بوی گل با دوست در يك پیرهن سر کن

صف دوم

در ذکر سادات عالیدرجات و نجباء سایر جماعت اعزه

میرزا جلال - ولد میرزا مؤمن شهرستانى من اعمال اصفهان ایشان از أجله و اعاظم سادات در پاکس نسب و ظهور حسب كالشمس في نصف النهار مشهور و معروف ند مجملا عالی حضرت مشار اليه بجلالت طبع و علو مرتبه آراسته و بانواع صفات حسنه و همت ذات پیراسته چنان چه بمصاهرت نواب عليين آشیانی شاه عباس

ص: 95

ماضی سرافراز گردیده در ایام حیات پیوسته اوقات صرف مصاحبت اهل حال و صاحبان کمال شعرا نموده طبعش بشرب مدام معتاد شده بود بنوعی که دراوان شباب اسیر سر پنجه قضا گردیده در گذشت دیوانش از قصیده و غزل و مثنوى قريب به بیست هزار بیت است رطب و یابس در کلامش بسیار است اسیر تخلص داشت و از ابيات او بدين قدر اختصار رفت

(شعر)

زبس در عشق شد صرف خموشی روز کارمن *** نفس در خاك می دزده پس از مردن غبار من

بس که می ترسم از جدائی ها *** مگر زم ز آشنائی ها

جاره گاهش چمن و لاله و نسرین دارد *** سایه سری قدش طالع گلچین دارد

بصف آرائی میدان محبت بازم *** کشته و مرده این معرکه تحسین دارد

هر عارض افروخته مشاطه نازیست *** هر جنبیست مژگان چمن آرای نیازی است

گلزار نسب نامه یاران عزیز است *** هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است

از فیض تنت جیب قبا آینه دارست *** فاخته محمودی و هر سروا بازی است

چمن چمن گل آشفتگی بدامن ماست *** پیراهن از اندام تو لبریز بهارست

بكا بنات زآیینه سینه صاف تریم *** نسیم گردم عیسی است برق خرمن ماست

آسان خاطر جمعی پریشان ساختن *** بد و ستیش سپردیم هر که دشمن ماست

ساغر چندی بیاد موج اشك مازند *** می گذارد برق تا خودرا بخرمن می زند

از فرنگی نرگسی تیرنگاهی خورده ایم *** می پرستان خویش را مستانه بر در یازنید

خاطرم زير فلك از جوش دلتنگی گرفت *** شمع سبزی بر سراوح مزار مازنید

گشت جهان زنشو و نما پاک مانده است *** دامن این خیمه کوتاه را بالا زنید

دستی که بر ندارد از پا فتاده را *** آن دانه صرفه برده که در خاک مانده است

میرزا هادی - خلف عالیجاه میرزا رفیع صدر شهرستانی جوان قابل آدمی روشی است در کمال اهلیت و همت مدتى بامر احتساب ممالك مشغول بود و در آن نهایت نسق و ضبط کار می فرمود اما همت عالی آن جناب آن منصب فرود نیاورده و بهندوستان رفت الحال در آن جاست و مناصب ارجمند بایشان رجوع شده نهایت کمال اعتبار دارد شعر بسیار گفته این بیت بفقیر رسیده ازوست

روزی خود می خورد - هر که در این عالم است *** واسطه شو خوشن ماست - مفت کرم داشتن

ص: 96

میرزا سید علی - نواده میر شمس الدين على سبزواری نجابت و بزرگی ایشان از آفتاب مشهور تر است میر شمس الدین علی در زمان شاه طهماسب نقیب الاشراف كل ممالك محروسه و کلانتری سبزوار هم با ایشان بود بعضی اوقات هم بسلطانی رافراز شده الحال كلانتر است قبل از این با صفهان آمده بجهت اختلاط ناجنس هرزه خرجی بسیار کرده اراده هند نمود جد و والد ماجدش شنیدند که او باصفهان آمده بالتماس او را سبزوار بردند جد مشار اليه در مشار اليه در کمال صداقت و پاکیزگی باطن است. چون میرزا سید علی مدنی در اصفهان بود و لهجه خود را از طریق خراسان گردانیده در محاورات گفتگو را مانوس کرده بود جدش می گفت که بسید علی بگوید که این نوع گفتگو نکنند که من در سبزوار سراز خجالت بالا نمی توانم کرد این دو بیت از ایشان است

نمود میشفقی چهره فرنك ترا *** بناز بالش گل تکیه داده رنگ ترا

نمی گردد نصیبم زخم او گز سخت جانی ها *** دم تیغش ز من چون ناله از کهسار برگردد

میرزا ابراهیم - از جانب والد نواده علامی میرزا ابراهیم همدانی است و از طرف والده همشیره زاده عالی حضرت میرزائی میرزا بدیع مشهدي كه هيچ يك محتاج بتعريف و توصیف نیستند حضرت مشار اليه هم جوان قابل کامل آدمیست در نهایت مردمی و نجابت طبع با برادر عالی مقدار میرزا نجف جان در اصفهان تشریف دارند حقا که اطوار پسندیده ایشان شاهد عد لیست در سیادت و نجابت ایشان چون تولیت مزار فايض الأنوار امام زاده سهل علی با حضرت میرزا ابراهیمست هر سال یک مرتبه جهت ضبط حاصل موقوفات ونسق آستانه آن جا تشریف می برند و از مراجعت باصفهان نموده بتحصيل علوم و تهذيب اخلاق مشغول است گاهی شعری می گویند و گاهی متوجه ترتیب نظمی می شوند و این ابیات از ایشان است

روزگاری شد که با دردت هم آغوشیم ما *** هم چو سیل همچو سیل از هستی خود خانه بر دوشیم ما

چون سپند دور از آتش در شب هجران یار *** نال ها در دل گره داریم و خاموشیم ما

در آتشی که بتو دل داغدار سوخت *** می سوخت. آن چنان که دل روزگار سوخت

در آتشی من و پروانه سوختیم *** آن را وصال شمع و مرا هجر بارسوخت

چه گیرند است زدل سردی افلاك مرا *** نگه گرم تو برداشته از خاک مرا

بس كه ايام بنا کامی من می گردد *** گردش جام بود گردش افلاك مرا

(رباعی)

بی تاب شوی چو پرسی از احوالم *** سرگشته شوی مگرد در دنبالم

ص: 97

سر گشتگیم چنان مهیا گردید *** کابینه فلاخن است در تمثالم

میرزا عبد الله - خلف میرزا شفیع مستوفی سابق موقوفات ممالك

محروسه ، نو گلی بود از زمین دل سرزده یا نهالی که از شیره جان پرورده بحسن صورت

و پاگیزگی سیرت آراسته و بانواع قابلیت و استعداد پیراسته در ترتیب نظم خیالات

فی مرنگش تمام ، عشق تخلص داشت چند سال قبل از این آسمان سنگدل شیشه عمر

او را بستك جفا شکست و در نشاط و خرمی بروی عالمی بست شعرش اینست

شد زکیفیت هوای بهار *** ساغر زرنشان گل سرشار

بید مجنون شکرفه بادام *** آرد از شوق چشم لیلی بار

می رسد آفتاب من زشكار *** رم آهوش جلوهای غبار

پر زخون گشته بهله زردوز *** پنجه آفتاب بست نگار

پرطاوس چون بغرق زند *** می کند صدهزار رنگ شکار

هست ترك فرنگی مارا *** بند شمشیر بر میان زنار

سايه برك كل رفيض نسيم *** نشاه بخشد چوساغر سرشار

گریه دارد در آستن ركابر *** شد مگر دست شاه گوهر بار

خشك گردد ز شرم محر کفش *** همچو غربال ابر گوهر بار

وله

سیل افتادست از پا تا خرابم کرده است *** خورده صد خونابه آتش تا کیابم کرده است

فيضها بردیم از نامهربانیهای چرخ *** تلخ كاميها درین مینا گلا بم کرده است

کی توان زاب و گل عالم مرا تعمیر کرد *** سیل بی پروای استغنا خرابم کرده است

آرزو بچندین ولك ازدلم کند پرواز *** آشیان طلا و سمت این دلی که من دارم

میرزا حبیب الله - برادر مرحوم میرزا عبدالله است در هر باب قدم بر قدم با برادر

عالی مقدار داشت جوان آدمی بود در کمال شرم و نهایت آزرم گلزار سخن را از

طراوت کلامش آب و رنك افزوده و دوشیزگان معانی را بانگشت دقت پرده از رخسار

گشوده در سالك آقايان بملازمت نواب اشرف سرافراز بوده بعلت حسن خدمات

هر روز باعتبار خود می افزود و مدتی قبل از این در فارس خدمتی باو فرمودند در شیراز

کوفتی بهم رسانیده فوت شد طبعش خالی از لطف نبوده شعرش اینست

بیت

از جفایت علم ناله برافراشته شد *** آه انگشت اما نیست که برداشته شد

ص: 98

بی پرده سوی دوست و خجالت نمی رویم *** دست دعاست پرده بروی

هر ذره أم بيادت از بس که با صفاشد *** آیینه های داغم آخر بدن نما شد

میر غیاث الدین منصور - از جانب پدر بمير غياث الدين منصور دشتکی فارس می رسد و از جانب والده همشیره زاده علامی میرزا محمد زمان مشهد پست جوان تمكين و نگینی است در کمال شوخ طبعی ، باصفهان آمده و بآشنائی ناجنس بدام محبت ماندگار فاحشه افتاده اسبابی که داشت صرف کرد لاعلاج بهند رفت مسموع شد که در آن ها که خدا شده احوال خوبی دارد شعرش اینست

بیت

نمی ماند سیاهی در دوات دیده آهورا *** اگر دیباچه بنویسم بیاض کردن او را

درین صحرا ندارد شکوه از صیاد نخجیرش *** ز خون گرمی گذارد دست بر دل پنجه شیرش

نمی افتد بدام حیرت از شوخی خرام او *** کشد نقاش اگر بر صفحه آیینه تصویرش

سبحه بی طاقتان را جز دل صد چاک نیست *** حلقه ذکری بخیر از حلقه فتراک نیست

هر کسی را از دری دولت نمایان می شود *** می کشه انرا برك سبزى غير برك تاك نيست

با مداد پشیمانی توان ره یافت پر جنت *** کلیدی غیر انگشت ندامت نیست این دررا

درين صحرا من مجنون تنها گرد رسوایم *** که سازد چشم آهو را نمك دان شور سودایم

در طپیدن دل صد پاك مرا ساز یکیست *** پرده هر چند مکرو شود آواز یکیست

در شکست دل من ديرو حرم يكسانند *** گر بصد سنگ خورد شیشه ما راز یکیست

ماندگار فاحشه خواهری دارد کولی نام که در کمال قبا حت منظر است و این ماندگار باضافه اسم او مشهور است و میرزا هادی ملقب بمیرزای کولی ساز رقیب میر غیاث الدین منصور بوده این رباعی را ماندگار گفته

رباعی

این تازو غرور از مرت خواهد رفت *** میرزا هادی هم از برت خواهد رفت

فرد است توهم جمال کولی داری *** حسن تو به... خواهرت خواهد رفت

میرزا شمس الدین محمد حمد - ولد میرزا محمد رضای شهرستانی از جانب پدر نواده مرحوم میر عنایت الله شهرستانی است و از جانب والده صبيه زاده نواب میرزا وضيح صدر جوان آدمی روشیست در نهایت آرام و آزرم اما روزگار با و سازگاری ندارد چنان چه بعد از خرج وسعی بسیار تصدی موقوفات آذربایجان را گرفته هنوز گرفته برد که مبلغی بقیمت آز منصب مشتری دیگر افزوده او معزول شد . تصدى

ص: 99

محال قديمى بلوك مار بين اصفهان را با و رجوع نمودند از آن هم معزول شد طبعش خالی از لطفی نیست شعرش ایست

(شعر)

نمی دانم که میدانی چه با اهل وفا کردی *** تو تا آن غنچه لب از نسیم خنده وا گردی

شکره حسن را کوه از گرانی بر نمی دارد *** درین فکرم که چون در خلوت آیینه جا کردی

با آینه رخسار بتان را نظری هست *** خاکستر دل سوختگان را اثری هست

آنان که دل بطره دادار داده اند *** كونين را بيك نگ یار داده اند لبریز خورده اند

لبریز خورده اند می از ساغر نگاه *** آیینه ها که پشت بدیوار داده اند

قابلیت سبب رتبه اعلا گردد *** در صدف بود گهر از سر او آب گذشت

بفری سنك را با شیشه الفت می توان دادن *** دران ساعت که پای از گاری در میان باشد

میرزا ابو الحسن - نواده مرحوم میر ابو المعالی که از اعاظم سادات نیشابورند چنان چه ابا عن جد نقابت و كلانتری انولایت با ایشان بوده میر ابو المعالی در خدمت پادشاه عالم پناه شاه عباس ماضی کمال اعتبار داشت رقمی باو عنایت کرده بودند که هر زمین بایری در آن ولایت باشد او آبادان کنند جهت خود چنان چه شصت و دو تومان جمع أربابی او بسپور غال مقرر بوده و بعد ازو خلف ارشدش میرزا محمد تقی پیشوا و کلانتر بوده و بعد از فوت انجناب ميرزا ابو الحسن بهمه بهت جانشین شده در سال گذشته با برادرش بر سر تولیت موقوفات اجدادی گفتگو شان شده هر دو باصفهان آمدند حق بجانب اخوى ایشان بود ولی عاقبت میرزا ابو الحسن از پیش برده برادر خود را محروم ساخت بعد از مدت سهلی فوت شد مجملا جوان آراسته بود در تحصیل علوم پیوسته سعی نموده در ترتیب نظم خیالات و نگین دارد با وجود آشنائی بعض بیگانه تخلص می کرد از جمله اشعار او باین چند بیت اختصار شد

(بیت)

بر شیشه دل خورد زنيرنك تو سنگی *** هر پاره ازان شیشه صدا کرد برنگی

کی تواند الم عشق مرا پیر كند *** من اگر مور شوم عشق مرا شیر کنند

کو برانگینی دل بوقلمون نقاشی *** که بعد رنك تمنای تو تصویر کنند

تو با این دل نشینی کی توانی رفتن از یادم *** غباری از تو در خاطر نشیند دیر برخیزد

شب نخواهم شدن که پیش رخش *** شمع پر عاشقانه می سوزد

ص: 100

رباعی

فردا که کمند ظهور انوار جلی *** روشن گردد عدالت لم یزلی

در راسته بازار شفاعت نرود *** قلبی که نخورده که نام علی

میرزا محمد - از اعاظم سادات سبزوار است چنان چه محتاج بتوصيف و تعریف نیست جوان آدمی پاک طینتی است در كمال همت و مروت طبعش رنگین است و نتیب تخلص دارد شعرش اینست

(شعر)

ز آشفتگی منال و زهر بیش و کم متاب *** بر خویشتن چو طره پرپیچ و خم متاب

طول امل درازو ترا عمر و تهست *** این رشته ها چونیست برابر بهم متاب

هر كس سلوك را خوش و هموار می کند *** خود را بچشم اهل جهان خوار می کند

در زلف چین و کند و مرا دل ز دست برد *** چون شام بشکند سفری بهار می کند

ياد عيش از تیره بختی نگذرد در خاطرم *** عكس پیدا نیست در شهای تار آیینه را

دلم از صحبت نادرد مندان شمع قانوسست *** که با خود خلوتی از سوختن در انجمن دارد

میرزا بديع - از سلسله همان سادات و برادر عالی جاه كلانتر سابق سبزوارست مشار اليه را خبطی در دماغ بهمر سیده در لباس فقر و درویشی است چند سال قبل از این باصفهان آمده مکرر با ایشان صحبت روی داد با وجود این که بحالت طبیعی نبود باز محظوظ شد بهم بعد از آن بسبزوار رفته دیگر از او خبری نداریم شعرش اينست

شعر

صد شیشه چاره دل تنگم نمی کند *** میخانه عمارت رنگم نمی کند

دوشم اندیشه مرک آمد و هشیار شدم *** یاد آن خواب گران کردم و بیدار شد

دارد زلال چشمه حسنت نظاره ها *** مانند سبزه سرزده خط از کناره ها

چرخ از دل شکسته محابا می کنند *** آسوده است پای خم از شیشه پاره ها

عقده طالع که از سر پنجه ام و می شود *** موم بدستم سنك خارا می شود

شیشه ها چیده است بر طلاق دلم دست امید *** گرفته سنگی زنومیدی نماشا می شود

دارد حباب آینه روشنی بکف *** تادم همیز نیم پدیدار نیستیم

نه ترشحی نه برقی بسحاب طالع ما *** گل و خار این بیابان همه بینوا نشسته

ص: 101

میرزا محمد حسین - خلف میرزا ابراهیم نواده مرحوم میر شمس الدین محمد حسینی کرمانی که در زمان شاه جنت مكان شاه طهماسب صدر بود بزرگی نهایت او از آفتاب مشهور تر است مجملا مشار اليه جوان قابل فاضلی بوده چنان چه در سن بیست سالگی بجميع علوم مربوط بود و بهره از عمر نبرده در اوایل جوانی فوت شد شعرش اینست

شعر

براه می کده از خویش پیشتر رفتم *** بیاد جوش خم افتادم و پسر رفتم

گر کند خضرم بوی آب حیوان رهبری *** خشك لب مانم بنازم طالع اسکندری

میرزا مهدی - خلف مفخر السادات علامي میر غیاث الدین مشهدی پیشنماز ، پاکی نسب و نجابت و حسب ايشان وحيد المصر و فريد الدهرند خصوصاً که حضرت مشار اليه در حداثت سن از اکثر علوم نصيب وافی دارند و گاهی فکر شعر می کنند حجت تخلص دارند این بیت از ایشان بفقیر رسیده دیوان ایشان قریب بچهار هزار بیت است اما دیده نشد

دولتی بهتر از این نیست که از پهلوی او *** غیر هم چون گره از بند قبا برخیزد

سید مرتضی - برادر حضرت میر سید محمد مستوفى وقوفا تست و از سادات متولی امامزاده واجب التعظيم امامزاده زین العابدين واقع در اصفهان جوان قابلی بوده بهندوستان رفته اعتبار بسیار بهم رسانیده گریا فوت شده طبع نظمی داشت شعرش این است

غزل

دلم از فراق خون شد تو فراق دیده باشی *** برهت غبار گشتم رصبا شنیده باشی

رخت از چمن چمن تر نگه از نگه و ساتر *** تو بلای خانمانه ما زکجا رسیده باشی

نه تبسمی نه حرفی نه حکایتی مبادا *** ززبان بریده ناصح سخنی شنیده باشی

میرزا جلال - از سادات طباطبائی قه پایه است قرابتی بعلامی میر قاسم دارد و صبيه حضرت مشار اليه حليله حضرت فهامی میر محمد سعید است مجملا مشار اليه صاحب کمالات صوری و معنوی بوده در ترتیب انشا نهایت مولویت داشته صلاح و تقوای او بمرتبه بود که شرح نتوان داد چنان چه اکثر شب ها به بیداری و مداومت ادعيه اوقات صرف می کرد از عراق بهن دوستان رفته در خدمت شاه جهان كمال اعتبار داشت حسب الامر سوانح ایام آن پادشاه را بخر بترين عبارتي بسلك

ص: 102

تحریر كشید یاران که آن تاریخ را دیده اند نقل می کنند که بطریق و صاف نوشته یاد شاه بار مهربانی بسیار می کرد اما او در فکر ذخیره نبوده با مصاحبان و ندما و فقرا صرف می کرد چند سال قبل از حال تحرير فوت شد حضرت میرزا ميرك این رباعی را از او نقل می کرد

رباعی

دانا بدار خطاب بر می دارد *** کم حوصلگی شراب بر می دارد

می در دل درد مند دارد تأثیر *** هر جا زخمی است آب در می دارد

میرزا ابو البقا - خلف عالی حضرت میر محمود که از اعاظم سادات طباطبائی ته پایه است مجملا جوان قابل فاضلی بود بصفای ظاهر و باطن موصوف و جميع صفات حسنه آراسته اكثر اوقات ببنده خانه می آمد و صحبت داشته می شد حقا که از صحبت او فيض وافر بفقیر می رسید و مهربانی بسیار بفقیر داشت جهة ناسازی روزگار دلگیر شده بهند رفت و پادشاه با و مهر بانی نموده چنین مسموع شد كه ترياك و كو كنار عادت کرده در اواخر نوعی بیدماغ شده بود که رخصت توطن کشمیر طلبیده بعد از مدت سهلی در آن جا فوت شد و جان آشنایان را خصوصاً فقير را قرین آتش حرمان ساخت شعرش اینست

يفر يادم غم از دل بر نخیزد *** که رنگ گل بیاد از گل نریزد

میرزا صالح - از اکابر تبریز است آباء ایشان همواره پیشوای آن ولایت بوده مشار اليه در کمال آدمیت و صلاحیت و ملایمت است چنان چه در ایام عمرنوافل و آداب سنتی از و فوت نشده در امر شیخ الاسلامی تبریز سلوکی کرده که احدی از و شکوه ندارد بکمالات و تحصیل علم دینی آراسته طبعش در ترتیب نظم در زبان ترکی و فارسی قدرت دارد شعر بسیار گفته این چند بیت از ایشان بفقير رسيد

(شعر)

با جام باده صاف نشستیم در چمن *** گر برده داریی نکند ابر چون کنیم

می توانستم که ازم آسمان را زیر دست *** کینه با افتاده پیری سخت نامردانه بود

نارفته شمار شب و روز می کنم *** ايام عمر من همه يوم الحساب بود

غمت هم چو من مبتلا یی ندارد *** بلا غير من آشنایی ندارد

کسی نیست واقف بکن هر چه خواهی *** شکست، ولی است این صدائی ندارد

ص: 103

فریبندگی نیست در طبع صالح *** عصانی ندارد ردائی ندارد

جهان بنت اهل جهان نمی ارزد *** هزار شکر که نیکی زکس نمی آید

غرض از باده پرستی نه نشاط انگیزی است *** خاطرم می طلبد ما به استغفاری

(گویا بیت استغفار از میرزا صالح برادر زاده اسكندر بيك منشی است )

كم و بيش منظور درویش نیست *** که کم با قناعت کم از بیش نیست

میرزا عنایت - برادر حضرت میرزا صالح شيخ الاسلام تبریز بطریق اخوى جامع مردمی و اهلیت بود این دو بیت از و مسموع شد

عشق می جوید دلم از هر دری *** پاد شاهی را گدائی می کنم

نخل بی برگی براه کاروان افتاده ام *** شاخ خشکم را بهار آتشی در پیش نیست

میرزا عبد القادر - از اکابر ولایت تون است در کمال مردمی و گذشتگی

و نهایت قابلیت و استعداد مدتى كلانتر ولایت مذکور بود و بعد از آن پاره وجوهات

خاصه که در انولایت هست اجاره کرده وزارت آن ولایت هم علاوه آن شده با ولدار شدش

میرزا قاسم که در کمال استعداد بود جهة تنقيح محاسبه باصفهان آمده در سال دوم جلوس شخصی از دشمنی پارۀ آلات و ادوات سحر از خانه ایشان برآورده چشم میرزا قاسم باین علت کنده شد و مرزا عبد القادر را این معنی سبب پریشانی و تفرقه خاطر شده فوت شد در ترتیب نظام مثنوی قادر بوده است عظیم داشت محاربه ایروان و قندهار را بسلك نظم آورده از ان جمله این چند بیت قلمی شد .

درتوحید

ستایش سزاوار آن سرور است *** که فرد است و دستور این دفتر است

بيكدا ئیش چون نویسم صفات *** مرکب شود مفرد اندر دوات

در مدح شاه عباس ثانی

زابر عطایش چو ابرست پر *** گلیم سياه يتيمان زدر

بدل داشت تسخیر هر مرزو بوم *** شبش هند در خاطرو روز روم

چو شد آتش عزمش افروخته *** پی هند چون آتش سوخته

تر و خشك گرديده جوياي جنك *** برو بحر شد اژدها و تهنك

زمین هم روان شد کارزار *** چوگردی که گردد روان با سوار

روان شد فلك با دليران جنك *** چودا می کا اندر وي افتد

ارا به پی توپ بردن بجنك *** چو موجی که آرد بساحل نهنك

ص: 104

روان پنج توب از پی کار زار *** چو پنجاب کابل پی قندهار

ذکر گرفتن قلعه بست

دلیران هند و ز دیوار و در *** سیاهی نمودند چون موی سر

چو در دل سیاهی زهندو سپاه *** خون ریز مردم چو چشم سیاه

بنائى بگر دون برآورده سر *** چو کوهی که ابرش بود در کمر

زباران تیر انجم و مهر و ماه *** شکستی چو جوز اندر آماج گاه

روان صاحب قلعه بی ترس و باك*** چودر آب ماهی فهنگان بخاك

از توپ آن چنان یاد می برد کوه *** که چون موج بر کوه می خورد کوه

ز پائین و بالای در می نود *** چو آتش قزلباش و هندو چودود

بهم می زدند از دو سو خشمناك *** ذلك با در آتش زمین آب و خاك

قضا بهر کشتی میدان کین *** قدر مناختی آسمان و زمین

شدی آسمان خم که افتد زبای *** زمین زور می زد که خیزد ز جای

فضا دفتر مرك هندى گشاد *** قلم نیده گردید و هندی مداد

نه باز و بجا نه نظر که درست *** نشانی بجا چون بتقويم بست

صباحی که این نوری آفتاب *** همي گفت مینای شب را جواب

ز این کفچه سرخ و گلمیخ زرد *** سرهندوی شب فلك داغ کرد

چرا نجم ز دریا سراسر سپاه *** سیاهی نمودند از گرد راه

چو در ریسمان موی هندی سپاه *** بهم بسته چون ریسمان سیاه

و نیزه زمین گوی سوزین گزار *** ز سر نیزه چون سوزن گوی با

زير لاد يك يضه گوی زمین *** در آن بیضه پردل عقابان کین

بدین گونه محراب خان چون زراه *** همی راند تاپیش آردوی شاه

فهان گشت گوتی زمین را بسیط *** عليهم متصل شد خلیج و محیط

تو گوشی سرهندوان از دورو *** بهم می نمودند این گفتگو

که هر کس بخود پانیارد بدر *** برون آورندش در آخر بسر

سپه سوی در رو بکاوش تهاد *** چو بر گرد رويك روان گردباد

زخندق برون كرد سر نقب تنك *** برون نزد سر از قعر دریا نهنك

رجا خاست هند و ولی کینه جو *** بخشمی که برخیزد از جسم مو

قزلباش رو اندر آن تنگنای *** چو صورت بدیوار می کرد چای

ص: 105

شب از زیر دیوار چارم سپهر *** برون می کشیدند این خشت مهر

شد از سینه ها پاره از هر طرف *** سراسيمه چون بر سر موج قزلباش کف

بهرجا شدی باوه را پا زجای *** قزلباش بستیش بر چوب پای

پسی قلعه دادن بر اصل حصار *** شد آن چوب ها چوب تحصیل دار

چو عکس اندر آیینه برباره مرد *** گر يران بهار جونش باد کرد

شد از برج تاخا گران حصار *** ز هندو بکشتن چوقیر استوار

شب و روز این چرخ پیروزه رنك *** فرو ریختی هم چو حكاك سنك

همی سوخت هند و در آن کارزار *** چو باروت کاندر وی افتيد شرار

بقر كان سیاهان گرفتند راه *** چو بر مردم دیده آب سیاه

ز پس خیره شد هندوی خیره رنک *** شدی سرمه چشم تركان بجنك

کلا په شد چشم چرخ دژم *** سپید و سبه هر دو شد عین هم

برآمد بهم خلط سودا و خون *** جهان را بجوش اندر آمد جنون

همی باخت مواد چرخ سپنج *** ز ترکان چهار و زهندوست پنج

نهادی زبس تیر خوردی سیر *** بریز سر تیغ بالشت پر

قزلباش رو و سپرها تذرو *** تن هند يان سایه پای سرو

یلان را چو بر طاق گردون حدود *** جدا بند بند از پی یک دیگر

چو گلنار از گر زو تیغ و تبر *** نمایان سراپرده مغز سر

و تاج و شمشیر و از سیم و زر *** که بیرون شد از جنگ دروه گذر

و یرانگونه شد عرصه دار و گیر *** که می باختی گنجفه چرخ پیر

همی چند چون هندوان سوختند *** زخا کستر آتش برافرو خنند

چو دود از همان شعله کانگیختند *** سیاهی نمودند و بگریختند

یکی گردش چشم کرد آسمان *** سیاهی نهان شد سفیدی عیان

همان خواست از قلعه شادی بجان *** زدار البلا شد بدار الامان

جو گردید شادی زدولت جدا *** فلك خواند بر قندهار این نوا

که شادی زهر جا که گیرد کنار *** دگر دولت آن جا نیاید بکار

در شب شدن گوید

چوزین در این توسن نيل رنك *** بزیر شکم برد شد روزتنك

میرزا منصور - از اکابر هرات است مدتی در ان ولايت كلانتر

ص: 106

بود عالی جاه عباس قلی خان بسیی از و رنجیده معزول شد باصفهان امده دو سال قبل از حال تحریر فوت شد آدمی بارانی درد شعرش اینست

بس که محزونم لبم کسی خنده نو بر می کند *** گریه ناکردم هوس مژگان قلم سر می کند

در آن و ادی که کردم خشک لب عزم زمین بوسی *** فرات افشانی زمزم ندارد قدر محسوسی

شب از پروانه راه انتهای شوق می جستم *** کف خاکستری افشاند بر دامان فانوسی

پس از وا سوختن عاشق نباشد بی تب و تابی *** که گر پیکان برون آید ز زخم آزار می ماند

زراحت خواستن ها نفس در رنج دوام افتد *** و جوبد آب شیرین ماهی دریا بدام افتد

هر دم ز خرام تو مرا درد دگر بود *** گوئی که رک جان من از تاب كمر بود

بود از تو مهیا همه اسباب جنونم *** تا حلقه زنجیرم از آن حلقه در بود

خاطرم از وصف آن ابرو کمان هم جمع نیست *** می کشد چون تیر سوی خود که پرتابم کند

بداغی شاد توان کرد دلهای ستمکش را *** که خوی تند او بر چوب بنده دست آتش را

نشد در دلبری یک بار تیرش برنشان آید *** چمن پیش قدش از سر و خالی کرد ترکش را

میرزا حسین - آباء ايشان از اکابر مالمیرند در اصفهان توطن داشته صاحب رقبات و مستغلات بوده اند جوان تابل مستعدی بود تتبع بسیار از کلام حكما خصوصاً رسائل با باافضل کاشی كرده بقوت مطالعه خود را در فنون حکمت مربوط ساخته در ترتیب انشا هم دستی داشت مدنی مستوفی کاشان بود خدمت مذکور را جهت پسر بزرگ خود گرفته خود جای برادرش میرزا حسن مستوفی یزد شد بعد از آن استیفای یزد را جهت پسر دیگر خود گرفته خود با اردو بود در شهور سنه 2072 نویسندگی بندر عباس باو مرجوع شده بعد از مراجعت شیر از فوت شد گاهی فنکر شهر می کرد شعرش اینست

رباعی

کو بینش چشم پاک بستن زغرض *** كو همت پیوند گسستن زغرض

شد ریخته آبروی چندان که نماند *** کو همت پیوند گسستن زغرض

جان آگاه و دل امید وارم داده اند *** از قضا چیزی که می آید بکارم داده اند

نقش پای رفتگان پیوسته دارم در نظر *** عينك بينائي از سنگ مزارم داده اند

این بیت را در ایام جلوس شاه صفی که اعتباری داشته و باعث مهمات می شد گفته

وشته تاريك استیفای رشتی رشته ام *** کوزن مردانه کاین رشته در سوزن کشد

ص: 107

میرزا حسن - برادر میرزا حسین مذكور است جوان قابل آراسته بود اگر چه در فنون دیگر بمیرزا حسین نمی رسید اما در ترتیب نظم پایه سخن را با علی مدارج رسانیده رباعیات سته میرزا محتشم را در جلوس شاه صفی جواب گفته بتحسين اهل بلاغت و کمال سرافراز گردیده در استیفای یزد فوت شد راهب تخلص داشت شعرش اینست

شعر

تابکی چون خضر باشم در حساب زندگی *** وز نفس شیرازه بندم در کتاب زندگی

چشمه صاف تا آلوده کرد فناست *** بوی خاک مرده می آید ز آب زندگی

نبیند پهلویم در خواب هم روی نهایی را *** بخواباند تنم از ناتوانی خواب قالی را

به پدری خاک بازیگاه طفلان می کنم بر سر *** که شاید بشنوم زان خاك بوی خود سالی را

چون دل از سینه چاک جگر ما نكرد *** هم چو شیریست که از بیشه بدریا نگرد

سرچه باشد که من از تيغ توأمساك كنم *** ترسم انرا گره خاطر فتراك كنم

كند نسیم گلستان شکسته بال مرا *** به پیش چوب نهد سایه نهال مرا

زاغی قهوه چی که معشوق او بود روزى بميوزاً حسن صاحب سلامت گفت وی در بدیهه این مطلع را گفت

بهنگام تواضع دوش می دانی چها کردی *** مرا صاحب سلامت گفتی و خود را دعا کردی

چون زاغی عاشق منظر كيك كه فاحشه بود شده قطعة بود در منع و نصیحت ار گفته چون مشهور است مرقوم نشه

راهب سفر بحر فنان که نمی ری *** این جا نفس باز پسین باد مراد است

آتش افسرده از کاروان و امانده ام *** همرهان رفته خاکستر نشینم کرده اند

عشق از کجا و مرتبه حسن از کجا *** مجنون سك قبيله لیلی نمی شود

آرزو كى بدل اهل هوس جادارد *** بننا نرسد هر که تمنا دارد

می رود قافله عمر عزیزان بسفر *** هیچ کس نیست که این قافله را را دارد

میرزا ابراهیم این رباعی را گفته از میرزا حسن تخلص خواسته

راهب زكشا کشم رهانی خوبست *** ناهم بتخلصی رسانی خوبست

گر كلبي اگر عبدی اگر ابراهیم *** مارا سك و بنده هر چه خوانی خوبست

میرزا حسن جواب گفته

خورشید سپهر اعظمت می خوانم *** بهتر زنمام عالمت می خوانم

ص: 108

شاهی و ز در ویش تخلص طلى *** من ابراهيم ادهمت می خوانم

اين رباعي را جهة اين مطلب گفته و تاریخ هم هست

از علم طراز عالمت گویم ای صاحب حال

سراوح وجود آدمت می گویم بی نقص و زوال

تاریخ تخلص اگر از من خواهی ای جوهر فرد

من ابرهیم ادهمت می گویم با اهل کمال

میرزا خان سهامی تخلص - ان هم برادر میرزا حسن و میرزا حسین است في الجمله کمالی داشته مدتی وزیر کاشان بود سهامی تخلص داشت در ایوان شباب فوت شد شعرش این است

(شعر)

نقد جان آخر شد و وصلت بها سودا نکرد *** دیده خالی از نگاه گشت و ترا پیدا نکرد

زهر که بد شنوم در جواب خاموشم *** درین معامله استاد لب بود گوشم

نکردم تا بصحبت امتحان ارباب دنیا را *** ندانستم که ذوق گوشه گیری چیست عنقارا

بزرگان را خدا محتاج خودان می کند ور نه *** چرا باید گشودن کف به پیش قطره در یارا

راضي بكرا تگاهی ندوم وقت وداعت *** این توشه بمنزل ترساند سفری را

میرزا محمد اکبر - پسر آقا میرزای دولت آبادی که در زمان شاه عباس ماضي مستوفی الممالك بود مشار اليه جامع حيثيات و کمالات بوده خصوصاً در ترتیب نظم در عاشقی زاهد قهوه چی مثنویی در بحر مثنوی ملای روم گفته مسمی بزانه نا مه ولی بنظر فقیر نرسید مثنونی دیگر در بحر خسرو و شیرین گفته چند بیت ازان نوشته شد

بزم آراستن خسرو و شیرین

لبش بوسید و گفت أي غيرت حور *** بده نقل شراب از پسته شور

رخ شیرین زخجلت لا لیگی کرد *** عرق بر گلستانش ژالگی کرد

باب دزدی دهان را غنچه گون کرد *** دهان غنچه را یک باره خون کرد

نه بوسه صد کتاب گفتگو بود *** کلید فتح چندین آرزو بود

بهشیاری دل شیر بن زاویز *** چو بیمار از هوا می کرد پرهیز

بدل از خامه بی اختیاری *** نوشته نسخه پرهیز گاری

ولی هنگام می خواری و مستی *** نبود از بوسه اب را تنگ دستی

ص: 109

زبوسه ساغر ببر از می داد *** شکر در شربت پرهیز می داد

نصیحت کردن مهین بانو شیرین را

چو كل هر چند با دامان پاکی *** ز حرف برك بندان بيم ها کی

چنانم کرد دل می گردد ایماه *** که سودای غمت دارد دل شاه

چو آید طفل بی پروا بگلزار *** زغارت کی گذارد غنچه دربار

اسیر خشم و شهوت زشت نامست *** شكار سك زنا با کی حراست

عشرت کردن خسرو با شیرین

دو دل از اضطراب عشق بيتاب *** در آتش غرقه در در پای سیماب

نفس واری جو عمر برق سوزان *** که فرصت یا فتندی هر دو ارزان

بهم چون آب و شیر آمی ختندی *** ببوسه خون حسرت ریختندی

طييدن ها که در داشتندی *** بگوش آواز با پنداشتندی

تنی ارزان و پائی سست رفتار *** بجای خود نشستندی دو دلدار

میرزا محمد - خلف حضرت میرزا عبد الحسين برادر میرزا عبد مناف جان قابل آدمی است و اوقات صرف تحصیل می کند و گاهی شعر می گوید بسمل تخلص دارد شعرش این است

شعر

در تیرگی شب اثر فيض بهار است *** لیلی وطنی غیر سیه خانه ندارد

هست خاطر جوبی معشوق شرط عاشقی *** هر که می خواهد ست خود را فرنگی می شود

از خویش رفته اندو بهم گرم الفتند *** کیفیتی بصحبت مستان نمی رسد

در انتظارصبح بنا گوش عارضی *** از گریه شد شکوفه بادام چشم من

آیینه را تصور گرداب می کنم *** از بس دلم ز مردم دنیا گرفته است

میرزا صدرا - ولد مرحوم میرزا حسیب صبيه زاده نواب غفران پناه مير محمد باقر داماد جوان با ادراکی است با وجود این که در اوایل من است طبعش نهایت لطاف را دارد شهرش این است

غزل

در دلم تاماه حسنش کرد امشب خانه *** ابر نیسان شد دو چشم از گریه مستانه

سینه صد چاک در عشقت بفریادم رسد *** شد نفس زلف پریشان حالیم را شانه

ره ندارد جام می در مجلس دریا کشان *** تر نشد در بزم گر لب پیمانه

ص: 110

بظاهر می کشند ارباب صورت اهل معنی را *** بقالب می زند دایم فرنگی نقش عیسی را

نمی جست از دل آتش شراره *** بهم می خورد دندان مقاره

شیر عشق از نیستان کریارم خورده است *** کوچه و بازار شهر عقل برهم خورده است

غلط اسایی هندم بعشوه برد از راه *** شدم بخواب هوس محتلم بداء بداء ماء

ندامت گستهم دوست را رحیم کند *** شکست تو به ام او را همی کریم کند

(رباعی)

ترتيب سخن فريضه رحما نست *** اندیشه وضع حضور وقت آن است

سجاده زبان و قبله روی حالست *** شرط صحبت طهارت ارکانت

تا مرد زنفس خویشتن ساده نشد *** از بهر جلای عشق آماده نشد

تا آب روان نهفته در تاك نرفت *** گلرتك اشد صاف نشد باده نشد

میرزا عنایت - ولد میرزا مؤمن خوزانی ایشان از نجبای اصفهانند و خوزان محلی است از اصفهان در کمال عظمت قریب بهزار خانه دارد میرزا مؤمن مذکور بهندوستان رفته و میرزا عنایت تولدش در آن جا واقع شده جوان مربوط معقولیست در ترتیب نظم علم سياق هم ربط دارد در دفترخانه مستوفی موقوفات چهارده معصوم تحریری دارند و این چند بیت از اوست

غزل

سوره یوسف چوبینی یاد آن از ماه را *** چین ابرو کن تصور ميم بسم الله را

زاهدان را ناله مستانه زهر قاتلست *** نمره شیر است تکبیر فنا روباه را

عقده های مشکل از طول امل پیدا شود *** کی گره در کار افتد رشته کوتاه را

میرزا صالح - از سادات برو جر دست سید آدمی روشیست در كمال آرامی و پاکیزه گی باطن نهایت فطانت دارد مدتی وزیر برو جرد بود معزول شده روانه سفر مکه معظمه شد بعد از مراجعت بسبب قابلیت حسین باشا او را در بصره نگاه داشت باتفاق او بهند رفته الحال در خدمت یاد شاهست و پانصدی منصب دارد شعرش اینست

(شعر)

با تعلق کی تواند زاهد از دنیا گذشت *** کشتی ار آبی خورد نتواند از دریا گذشت

نیستی گر هم چو درد آلوده دامان از فلك *** می توانی همچو رنگ باده از مینا گذشت

طیدن باعث زخم دگر شد ازدم تبخش *** چو شد آخر بکار دل بايد يك طپیدن هم

ص: 111

سر زیر پر کشند ز و از ماندگان *** شمشیر ما چو از برش افتد پر کنیم

میرزا صادق گويا - برادر زاده میر ابو المعالیست صبيه مير بحباله او بود چند گاه بخدمت علامی ملا سلطان حسین درس خواند بواسطه سودای مفرط ترك همه چيز كرده بکاشان رفته قهوه خانه خریده سکنی کرد و در آن جا فوت شد شعرش اینست

(شعر)

خوش آن کسان که مدار از شراب می گذراند *** شکنج طره غم را بتاب می گذرانند

خبر زنشته و آمرزش گناه ندارند *** کسان که عمر خود اندر ثواب می گذرانند

اگر مراد زبیداری دوکون شعور است *** تمام مردم تمام مردم عالم بخواب می گذرانند

جائی كه ترك سر قدم اولین بود *** غفات نگر که طره بدستار می زنند

در مقامی كه كوه وه سيمابست *** آن چنان آرمیده ام که مپرس

از نهالی که در نظر ناید *** تمری چند چیده ام که مپرس

میرزا محمد رضا - خلف ارشد آقا رضی وزیر قم حضرت مشاراليه

بدستور والد امجد جامع فضایل و کمالات و حاوی حيثيات است چنان چه از تعریف و توصیف مستفی است بعد از استعفای والد خود از وزارت قم منصب مذكور در كمال نيك نفسى و راستی و عدالت سلوك مي نمود بسعایت بد گویان شریر معزول شده در اصفهان می باشد شعرش اینست

بیت

چه غم آن را که یاری چون تو بی مهر و وفا دارد *** تو یار هر که باشی هر چه خواهد از خدادارد

دور از تو ندانم چه دل زار كشيده *** چندان که ترا خواسته آزار کشیده

خوشادمی که توای پایار من باشی *** ستاره سحر انتظار من باشی

تارو پود بسترش از رنگ و بوی گل کنید *** آن بدن يك پیرهن از برك كل نازك تراست

ناله گاهی کند از دور طواف در دوست *** جاده از دوری این راه بمنزل نرسد

زبس پرشد بیاد لعل جان بخشی دل تنگم *** صدای آب حیوان می کند گر بشکند رنگم

(رباعی)

آن مظهر انوار جلی را بشناس *** آیینه حق شاه ولی را بشناس

هر چند بکنه آن رسیدن نتوان *** خواهی بخدا رسی علی را نشناس

میرزا عبدمناف - از عظمای سادات قم است در کمال مردمی دمی و نهایت

ص: 112

آدمیت است از گلزار حسن صفات گل های رنگارنگ چیده و از زمین خاطرش نهال ملایمت سر کشیده مدتی با صفوان تشریف داشت و تخم محبت در دل همگی می کاشت فقیر از نا قابلیها بخدمت ایشان نرسیده طبعش در ترتیب نظم نهایت لطف دارد شعرش اینست

(شعر)

ناگه تیشه برد خنده كيك از پادش *** بستونی که تو شیرینی و من فرهادش

قمریی را که دهد سرو سهی بر سرجا *** می کنند سرو من از نقش قدم ایجادش

سینه ها کرده مشبك مژه پرکارش *** تا چه از پرده برآرد نگه خون خوارش

کشته را که يكونى تو برد خواب اجل *** نکند قيامت صبح زادب یدارش

خلوتی را که کند شمع جمالت روشن *** سایه را پرده فانوس کند دیوارش

اين گرانی که من از گرد علایق دارم *** كم آرام آینه سیماب دهد

مرادل گیری پنهان او بیتاب تر دارد *** ازان آتش که در سنگست می سوزد سپند من

که دید داغ دلم را که داغدار نشد *** بطرف سرکه زد این گل که لاله زار نشد

زراه و چرا نا امید برخیزم *** مرا که عمر ابد صرف انتظار شد

بلند پایه همت نمی کشد تنگی *** تنور سرد ظلك را همیشه نان گرم است

میرزا محمد علی - برادر زاده آقا رضی است اوهم بطريق عم خود از فنون فضائل بهره مند و در نظرها ارجمند است گلشن طبعش از آب و رنك معنى با صفا و محفل اهل کمال از شمع خاطرش همدوش ضیا با وجود حداثت سن در علوم رسمی کمال ربط بهم رسانیده و در ترتیب نظم گل های رنگین از گلزار معنی چیده این ابیات از ایشان است

دل مگر آینه و عارض پارست مرا *** که سموم نفسم باد بهار است مرا

اشتياقم همه جا ریشه دوانیده بخاك *** هر کجا جلوه کند سنگ مزارست مرا

دل پر آرزو را دیده گریان دوا باشد *** عرق کردن علاج درد بیمار هوا باشد

مير عبد الحق - از سادات نجيب قم است در کمال پاکیزه و ضعی و مردمی بوده طبعش خالی از لطفی نبوده ملا مشفقی قمی با مشار اليه هم طرح بوده این ابیات را مشار اليه باسم ايشان خواند

تقویم نو ماست خط بار که دیدیم *** پر فتنه و آشوب در این ماه نوشتست

به گویند پری باشد و من گویم حور *** باید از آینه پرسید چه صورت دارد

ص: 113

عمری است که مشتاق پریشانی خویشم *** ای باد بخا کستر من هم سر پائی

باید بحكم تو به گذشتن مرا زمی *** ویران شود پلی که برین آب بسته اند

رباعی

در مرتبه علمی نه چونست و نه چند *** درخانه حق زاده بآن قدر بلند

بی فرزندی که خانه زادی دارد *** شك نیست که باشدش بجای فرزند

آقا محمد باقر - خلف میر غياث الدين محتسب قم است ایشان هم از نجبای قم اند در اثبات نجابت خود شاهد عادلی دارند که ان غلام زادگی امام الجن والانس امام حسن عسگري ست عليه السلام و باين سبب بجميع نجا راجعند مجملا مشار اليه در کمال آدمیت و مردمی اند مدتی تحصیل نموده در خدمت بندگان علامی ملا محمد طاهر درس می خوانده الحال چون احتساب قم بایشان مرجوع است و مشغول آن امرند ترك مباحثه کرده خط شکسته را درست و نمکین می نویسد طبعش در ترتیب شعر قادر و لطیف است و تابع تخلص دارد این چند بیت از مشارالیه نوشته شد

شعر

ز بیتابی شهید آردو خوش می کند دل را *** طپیدن مهد آرام است مرغ نیم بسمل را

نماز قصر فرمودند در غربت مرا یعنی *** براه دوست می باید یکی کردن دو منزل را

بسجده هم چو هلالش سبك ركاب گنی *** اگر اشاره ابرو به آفتاب كني

بکه با ناله سرا پای مرا الفت بود استخوانم همه صرف قفس بلبل شد

بس که در تابست بیزلفش دل دیوانه ام *** شبون زنجیر دارد ناله مستانه ام

اشك گلگون را دل صد پاره پهلو می دهد *** گل بدا م می کند سیلاب را ویرانه ام

من رفتم و دل بكوى او ماند *** از رفتن بیدلانه پیداست

سخت می خواهد دلم سامان آتش خانه را *** با سمندر طينقي بال و پر پروانه را

غفلت زینت پرستانرا سبب در کار نیست *** خواب محمل را نباشد حاجت افسانه را

بطفلی داشت ایمانی اشارتهای ابرویش *** که پشت این کمان آخردم شمشیر می گردد

نه شبنم است پریشان بروی سبزه و گل *** بهار بی رخت آیینه بر زمین زده است

(رباعی)

بس عشق دل شکسته سودي نکند *** بی درد لب ناله سرودی نکند

از سوختگان او نشان پیدا نیست *** سوزنده آفتاب دودی نکند

ص: 114

آقا رضی - ولد میر محمد مؤمن قمی ایشان از اولاد ایشان از اولاد میر مکی اند سیدی عالی شان بوده بعضی از ایشان شيخ الاسلام قم بوده بوده اند محملا آقا رضی سید آدمی روشیست و پاره املاک و مستغلات دارد و این بیت از او مسموع شد

بیت

هر که چون تیغ مدارش کجی و خون ریزیست *** خلق عالم همه گویند که جوهر دارد

آقا سعید - برادر آقا محمد باقر است در کمال آرامی و ملایمت از قم باصفهان آمده بودند از روی فقیر نوازی بمسجد جامع لنبان تشریف آوردند و از صحبت ایشان محفوظ شدیم این دو بیت را خود خواندند

بیت

بیرون ز دستگاه خرد چون و چند ماست *** برترز چرخ پایه طبع بلند ماست

صیدی زدام خواهش ما سر می کشد *** هر جا که می رود کشش دل گیند ماست

میر محمد امین - ولد میر ابو الفتح بزاز قمی خوش طبیعت است و سخنش خالی از لطفی نیست میر ابو الفتح فوت شد و مشار اليه با مر بزازی مشغول است و ملا مشفقی این دو بیت را از مشار الیه خواند

(شعر)

کسی که تلخی هجران کشیده می داند *** زجوی دیده چرا آب شور می آید

من نمی دانم درین صحرا شکار انداز کیست *** نقش پای هر غزالی صید در خون خفته ایست

مير محمد هادی - عمزاده علا می میر عبد الرزاق کاشی در کمال صلاح و درویشی است فى الجمله تحصيلى کرده در کاشان طبابت می کند و معاجين و تراکیب در ضمن آن می سازد طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

(شعر)

در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق *** یک مشت خاك گل نکند آب بحر را

یتی دارم که ریزد خون گل برخاك شمشیرش *** کشاید نبض دلها جنبش مژكان تصويرش

برد مهر عارضت زآيينه دل زنك را *** ريخت ياقوت ثبت برخاك خون رنك را

آتش زند بخرمن هستی ایاغ ما *** روشن شود زینبه مینا چراغ

صاحبان فیض کی بینند روی احتیاج *** هرگز از گوهر نگردد کیه دریا تهی

زید گوهر نباید هیچ گه ترك بدی کردن *** نگردد کند دندان از گزیدن مار واقعی را

میر محمد باقر - از سادات نجیب عبد الوهابی کاشانست و در ولایت مذکور نهایت اعتبار دارند چنان چه املاك و مستغلات ایشان بسیار است وضعش

ص: 115

آدمیانه و طورش در نهایت پاکیزگی و پیوسته منزل ایشان از یاران اهل خالی نیست این چند بیت از ایشان مسموع شد

شعر

بر باد داد آتش عشق آشیان ما *** پرواز دل گرفت زعنقا نشان ما

از تیر آه ما دل افلاك گشت چاك *** اعدا چه غافلند زشت كمان ما

بملك حسن تو منشور افتاب سفید *** بدور خط تو سرمشق مشکتاب سفید

محيط اشك نشوید زدل غبار الم *** پلاس تیره نگردد بسعی اب سفید

میرزا ابو البقا - خلف شاه ابو الولی ولد شاه ابو الفتح از سادات نجيب ابر قویند که همواره کلانتر و پیشوای ان ولایت بوده مشهور است که شاه ابو الفتح هر سال هزار تودان حاصل املاك و مستغلات داشته و میرزا ابوالبقا جوان قابل آدمی است مدارش بر تحصیلی علوم و كسب کمالانست در خط نسخ تعلیق محضر مسلمی را بخط كوچك و بزرك و تاجيك و ترك رسانیده چند سال قبل ازین بهندوستان رفته نواب خلف تقرب خان است کمال مهربانی باو داشتند بعد از فوت عالي حضرت مشار اليه محمد علی خان با ایشان مربوطه بود غرضکه بعات تجرید و غنای طبع در بند جمع اسباب نبوده در این اوقات با صفهان آمد چون همشیره ایشان در خانه میرزا محمد تقی خلف تقرب خان است مشار اليه را تكليف بخانه نموده بعد از سعی بسیار راضی نشده در مسجد تقرب خان حجره گرفته الحال در ان مكان بتحصیل مشغولست این چند بیت از اوست

شعر

دم بی جای پرگویان زبان ها در قضا دارد *** سخان چون آب گر هر در لب خاموش جادارد

کجا بیتاب عشقت دل بمرغ نامه بر بندد *** بجای نامه مداه بريال اثر بندد

بصحرای غمت هر جا فشانم دانه اشکی *** بامیدی که روزی نحل امیدم ثمر بندد

میر محمد رضا - خلف مرحوم میر عبد الحی از سادات رضوی است و قاضی برو جرد بود اگر چه بواسطه بعضی اسباب یا سر خطير قضا مجبور است اما بطريق ساير قضات بمسند حق ناشناسی ننشسته باب حقانیت را بروی خود نبسته با وجود فضل گدال مشرب صافی و خلق وسيع دارد و تخم مهر بانی در زمین خاطرها می کارد منزلش بطریق تکيه درویشان درویشان از مردم مردم اهل خالی نیست باصفهان آمده بود بخدمت ایشان رسیده فیض بسیار بردیم درین سال فرت شد و اشعار ایشان ایست

ص: 116

(رباعی)

در مستقبل تلافي ماضي كن *** خود را نه خدای خویش را راضی کن

عمامه اسر هست یا تخت کلاه *** قاضی تو کلاه خویش را قاضی آن

دنيا مطلب دکه رستگاری اینست *** عزت مطلب که اصل خواری اینه

گر مفلسی ارغنی که ما باید رفت *** داری اینست اگر نداری اینست

بیت

کار من حمله دیدن رخ نست *** سخت در کار خویش حیرانم

و میده خاطرم از هر چه هست در عالم *** بغیر بیدار که آن عالم دگر دارد

و سعت ملك نكوئى زازل تا ابد است *** این فضا تنك نما در بر اهل حسد است

هم چو پرکار ز سر گشتگی آسوده نشد *** هر که پابسته درین دايره نيك و بداست

میرزا اسحق - شيخ الاسلام برو جرد بود از اعاظم سادات است دست خواهش از تکلفات کشیده و بنظر حقیقت بین زاويه فقروفا گزیده و پیوسته در لباس فقر جلوه نما و همیشه با درویشان بی سروپا در ذکر فقروفا می گذراند و تكية ساخته پیوسته در صحبت و عبادت مشغول بود مشرب وسیع داشت در اصفهان بخدمت ایشان رسیدیم ملکی بود در لباس بشر در سنه 1059 فوت شد شیخ الاسلامي بولد ایشان مرجوع شد و طبعش خالی از لطفی نبوده و این بیت از ایشان نوشته شد

چه احسان ها که من با خویش کردم *** که آخر خویش را درویش کردم

میرزا صدر الدین - خلف میر علی اکبر از سادات مشهد مقدسند و داخل خدمه امام الجن والانس امام رضا علیه السلام بوده اند وقتی محتسب هرات شده و در آن جا فوت شد مشار اليه صبيه زاده میر سید علی و همشیره زاده علامى شيخ بهاء الدين محمد است الحال صبيه مرحوم شیخ حسين عبد الصمد برادر زاده علامی شیخ بهاء الدين محمد در حاله ایشان است حقا که در کمال درویشی و آرام است احتساب هرات با ایشان بود دو سال قبل از این شخصی تلاش نموده احتساب ایشانرا گرفت در اندك مدتی معزول شده بمير على أفضل ولد مشار اليه مرجوع شد خود ناظر توجي هات و تحصیلات هرات شده گاهی فکر شعر می کنه شعرش اینست

(شعر)

آرایش فنا و بقا می رسد بما *** ادبار جند و فرهما می رسد بما

ص: 117

ير نطح خاك و بالش خورشيد خفته ایم *** دیهیم شاه و فقر گدا می رسد بما

در کام اژدها و پلنك آب خورده ایم *** صبح و شام داده ما مي رسد بما

شد غبار غم لباس عافیت در بر مرا *** آتشم آتش که دارد زنده خاکستر مرا

نیستم غامل دمی از ما سوای خویشتن *** رهزنی چون سایه دارم در قفای خویشتن

دشمنی با اهل عالم خصمی خود کردن است *** عالمی را دوست می دارم برای خویشتن

حسین چلبی - از اکابر تبریز بوده عباس آباد اصفهان كه نمونه از بهشت است از وجود او صفا پذیر بود غرض در کمال مردمی و آدمیت وصلاح و پاکیزگی وضع و پرهیزگاری روزگار گذرانیده بجميع صفات و كمالات آراسته خصوصاً نظم و نثر ، وضعی بزرگانه و آدمیانه داشت چنان چه هیچ گاه مجلس او از علما و فضلا و شعرا و ارباب کمال خالی نبوده مسجد و حمام و حمام و بازاری در جنب خانه خود ساخته و باسم او مشهور است این ابیات از مشار اليه مسموع شد

بيت

گردون هر ان چه بست امید گشادهت *** کار کسی حواله بچین جبين مباد

(رباعی)

اندر سفر و در حضرای صاحب هوش *** همراز بود کتاب از من بنيوش

گنگیست سخن گوی و بشیری است نذیر *** آن گه که شوی ملول گردد خاموش

ستوفی دیوان قضا وقت حياة *** بر مزرع احسان تو بنوشت براة

در مذهب ارباب كرم ترك صلاة *** کفرست چه در شرع نبي ترك صلوة

آقا رضی - از معتبرین لاهیجا نست ولد جمال الدين احمد در كمال آدمیت و مردی و نهایت فهمید کی محضر قبول بمهر ترك و تاجيك و دور و نزديك رسانیده و هیچ گاه قولا و فعلا خاطری فرنجانیده مدتی است که از ولایت خود بیرون آمده از آن جا که عداوت آسمان با اهل کمال قدیمیست طالمش مددی نمی کند و بعلت رفاقت اهل اردو و حرکات جبری نقصان بسیار کشیده کاهی طبعش متوجه ترتیب نظمی می شود شعرش اینست

شعر

رفیض صبحدم دارم چو شمع از جان گدازی ها *** دم دم گرمی که با خورشید دارد تیغ بازی ها

و عونت منفعل از جلوه قد دل آرایت *** خجل در پیش شمشاد توسر و از سر فرازی ها

زراه خاکساری تا کمی برخاك ننشیند *** چو خورشید جهان افروز بر أفلاك تنشيند

ص: 118

ز چشم تر نشان دل طلب گر بینشی داری *** که نقش پای کس جز دوره تمناك ننشیند

محمد قاسم برادر محمد حسین چلبی مذکور است جوان آدمی بود بتجارت اوقات مصروف می داشت در هند فوت شد شعرش اینست

( بیت )

بگویش چون رسم جامی بیاد دوستان نوشم *** بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را

رسم است که ره زن بشب تیره زند راه *** ساقی شب مهتاب ره توبه مازد

هیستانند صد دل و یکدل نمیدارد نگاه *** زلف را این باد دستی ها پریشان کرده است

بر روی خویش بیند از خواب خوش چه برخاست *** آیینه در کف أوهم قال و هم تماماست

بنوعی بین دشمنید امهات *** که گوئی من از مادر دیگرم

میرزا مهدی - ولد مرحوم حیدر خان قمی داخل نجار معتبر بوده و در اصفهان سکنی داشت در آن جا فوت شد مجملا میرزا مهدی جوان آدمی بهمتی است بعد از پدرش دست داد و دهش کشاده اندوخته های پدر را پاره صرف کرده بزیارت مکه معظمه مشرف شد الحال در کمال صلاح و قيد سلوك نموده چنان چه دست اثابت بشاهباز آسمان پرواز درویش مخلص داده مخلص و معتقد او است و باوراد و ادعيه كه از و تعلیم یافته مشغول است طبعش گاهی متوجه ترتیب ابيات حقانیت آيات می شود و شعرش اینست

شعر

آسوده سوده نیست هیچ دل از خشم و جنك تو *** یکشیشه بی شکست نباشد ز سنگ تو

آپینه دار عشق بود حسن بی مثال *** پیداست دل شکستگی ما ز رنگ تو

ببو الهوس منما خط عنبر افشان را *** بچشم مور مکش سرمه سليمان را

جائی که بود شمع رخت انجمن افروز *** خورشید چراغیست که پروانه ندارد

میرزا محسن - از جانب والده بمحمد حسین چلبی و از جانب پدرنواده ابو الخان تبریزی است جوانی است در کمال دل چسبی و خوش قماشی در ظاهر و باطن عيار جواهر قدسیه است که از والای آسمان بر سر اهل زمین بیخته یا پیکریست بقالب آرزو ریخته تحریر جلدی از دفاتر ارباب التحاويل با اوست تحویل دار انرا بهمه جهت طالع مدد نموده چرا که آن جناب در کمال مروت و سلامت نفس است و در ترتیب نظم طبعش کمال شوخی دارد چنان چه در اوایل فکر معانی بکر بظهور می رساند تاثیر تخلص دارد شعرش اینست

شعر

موج آب زندگانی نقش های پای تو *** خنده كبك دری باشد صدای پای تو

ص: 119

چون نمی خوابی بفکر تیره روزانت شبی *** ای که می خواهی سیه گردد حنای پای تو

گر چه هر کس را سراغ از نقش پای او کنند *** می کند هر کس سراغ من ز نقش پای تو

بس که کم دارد نگه با هر که دارد التفات *** گیر کند قطع نظر از غیر مغبونیم ما

زان دهن تا دیده چون گل خنده آهسته را *** اشتیاق بوسه در خمیازه دارد پسته را

هر چه دارد اعتمادی بیش آفت بیشتر *** چاره نبود از دریدن نامه سربسته را

عجب که روز قیامت از آن سئوال کنند *** کسی که نامه ما را بجا جواب رساند

غیرتی داری اگر با خویش خودهم دشمنی *** تا ز عکس خود نه بینی دوست مانند دگر

افزون کند جدائی دردم کمال را *** بالد فزون چواخل زنخلی جدا شود

میرزا محمد تقی - مازندرانی از اکابر آن ولایت است خالی از قابلیتی نیست بحيدر آباد رفته بخدمت پادشاه ملازمست این بیت ازوست

(بیت)

ز دام رشك چون پروانه فارغال می گردم *** چراغ هر که روشن می شود خوشحال می گردم

میرزا قاسم - ولد مرحوم میرزا محسن تبریزی والد مشار اليه از کدخدایان معتبر تجار بود در کمال ملایمت و كوچك دلى و نهايات صلاح و پرهیز کاری چنان چه از زکات و مال الله ذمه خود را بری ساخته خود را مشغول الذمه يك دينار نگذاشت خلف مشار اليه در تحصیل و اعتبار و باگیزگی اوضاع بر پدر رجحان دارد چرا که بجمیع امرز خود را منسوب ساخته پیوسته بدیدن امرا می رود و مكرر بالتماس ایشان را ضیافت های غیر مکرر می کند باغ شمارتی در کنار زاینده رود با تمام رسانیده همواره در آن مكان بصحبت مشغول و در افاده علوم معقول و منقول و همیشه در بساط آن جذاب از باب کمال و اصحاب حال با ستعمال افاده و استفاده اشتغال دارند الحال در عباس آباد بلکه در ربع مسكون يكتا گهر يست كه سلك روز کار با و آراسته اهل عباس آباد را بسبب وجود خود و نجابت نمودنش افتخار بجا و خاك اصفهان را بواسطه قدوم بزرگی لزومش بسایر بلاد رجهان در هر فن وحيد العصر وفريد دهر است . ( كمان شبه این گونه ) نظر بیاوری کوه شکرهای کباده و طی طریق ( شبهه طفره نظر ) بسرعت فکر صداییش را هیست پیش پا افتاده ، در ترتیب نظم گنجینه سینه اش مخزن الاسرار لاهوتى و خاطر ملکوت ناظرش مطلع انوار جبروتی جهتثبوت دعوی خود این چند بیت بشهادت آورده زاهد تخلص داره شعرش این است

بیت

چون دلبری ازلف و خط بار داده اند *** خط را ز حسن بهره بسیار داده اند

ص: 120

روشن گهر زمال کی از سر بدر شود *** چون کاسه پر آب که لبریز زرشود

مرا چهره سیزان نظر زیاده برد *** که نوخط است رخ سبزا گر چه ساده بود

نهال قد تو چون شمع از سر افرازی *** مجلسی که نشست ایستاده بود

چون تنك ظرفان نه بر اندازه ساغر می کشم *** صد قدح چون شاخ گل یکباره بر سر می کشم

می کنم از باده زاهد تازه غسل تو به را *** حلقه برجام شراب از خط ساغر می کشم

بكنج میکده ها گنج شایگانی هست *** زر گداخته و خم خسروانی هست

چو خضر زنده جاوید شو حسن عمل *** چنان که در قدمت آب زندگانی هست

چنان که کم نشود بری گل بوئیدن *** زغنچه دهنت بوسه تاستانی هست

(رباعی)

چشمت چو ز سرمه مد آهی بکشد *** وز كيش جفا تیر نگاهی بکشد

مژگان تو عالمی بخون غلطاند *** يك خامه موشکار گاهی بکشد

قاسم خان - ولد شریفای خازن که از نجبای تبریزند مشهور است که جد اعلای او خازن شاه طهماسب بوده مجملا قاسم خان جوان آدمی سیرت بشر بی بوده دراوان شباب بهند رفته الحال در آن جاست شعرش اینست

شعر

آن چنان زی که گر از حادثه بر باد روی *** حسن معنی نگذارد که تو از یاد روی

بیشتر برد زمن لذت بال افشانی *** مرغ تصویر که تهمت زده پرواز است

شمع شبستان كلبة كه تو باشی *** خانه همسایه هم چراغ نباشد

میرزا محمد تقی - خلف حضرت میرزا شفیع شیرازی جوان آدمی دلنشین است نهایت فهمیدگی و مردمی دارد اوارجه نویس وزیر جهرمند درین سال که سنه 1089 است در مسجد لنبان فیض صحبت ايشان دریافته محظوظ شدیم کمال آشنائی و تتبع بسخن دارند شعرش اینست

(شعر)

کی چشم رهنمایی دارد زکور طبعان *** از راستی هر ان کس بر كف عصا گرفته

بسکه مارا منکر اوضاع دنیا دیده است *** پشت بر دنیا مصور صورت ما می کشد

میرزا ميرك - از اعزه سبزوار و همشیره زاده علامی مولانا محمد باقر ست جوانیست در کمال آگاهی وحوش خوشی و در نهایت مردمی و دلجوئی هنگام صحبت بساط از لطایف طبع لازم الانبساطش رنگین و مذاق دوستان از گفتگوی با مزه اش شیرین در فن تجارت و حسن معاشرت و ملوک در کمال شعور چنان چه در

ص: 121

اسفار تجارب بسیار حاصل نموده غرض که در عقل معاش و سلوك مثل ندارد گاهی از راه بیچاره نوازی که بمخلص دارد بمسجد لنبان می آید از صحبت آن جناب فيض وافری داریم و در این سال بزیارت کعبه رفته با خانه کوچ روانه هند شد گاهی رباعی و مطلعی می گوید شعرش اینست

(رباعی)

دل بی تو غریق بحر بی اقبالیت *** ماننده آب ناله من حاليت

در دیده دگر نماند طرفان سرشك *** در چشم حباب های دریا خالی است

از آن جزء دنبار گردید نار *** كه آتش بود بهر دنیار دار

صد گره در خاطرم افتاده و مشکل یکیست *** دان های سجه را با هم زبان و دل یکی است

با كسي يكدم آشنا نشدیم *** که چو مژگان زهم جدا شدیم

چون رفیقی نبود، تنهایی *** ما عث با خود اشنا نشدیم

خضر کاهی خود نمائی ها بمردم می کند *** یافت هر کس دولت خود را چرا گم می کند

از دم تیغش نمایان شد دم صبح عدم *** دم غنیمت دان که شیرین است خواب صبحدم

میرزا شهنشاه - از سادات و متولیان امامزاده واجب التعظيم امامزاده ازين العابدين واقع در اصفهان است با مستوفي موقوفات ممالك محروسه بنی عم است مدتی مستوفی استرآباد بود گاهی طبعش متوجه ترتیب نظم می شد شکیب تخلص داشت و مدتی قبل ازین فوت شد در کعبه معظمه درصفه از صفهای دور خانه کعبه نام خلفای ثلث را نوشته و بعد از آن نام أمير المؤمنين عليه السلام راویای معکوس علی را بر روی اسمای خلفا کشیده اند این رباعی را در آن باب گفته

در کعبه نوشته اند با خط جلی *** پهلوی کس نام علی از دغلی

اما بسر هر سه کشید است قضا ***خط باطل ز پای معکوس على

واعظ بمزخرفات خود غره مشر *** خورشید طلب واله هر ذره مشو

بر تخته منبر آمدو رفت مکن *** سوهان طبیعت شده اره مشر

میر محمد یوسف - کازرونی مشهور بامیری در نهایت درویشی وصلاح است شعرش اینست

شعر

نیست ممکن که سبب کار سبب ساز کند *** ناخن چیده کی از رشته گره باز کند

بر زمین می زند آن را که حوادث برداشت *** مرغ با بال و پر تیر چه پرواز کند

زلف بهر رو نمایی از هزار هم چو ماه *** سخت می پیچند خود روی پریشان و سیاه

ص: 122

میرزا نصیر - ولد میرزا نظام از ولایت اصفهان است اما در شیراز ساکن است والدش در زمان وزارت عالی حضرت میرزا صادق ممیز بوده مشار اليه جوان آداب دانیست شعرش اینست

شعر

تركه چشمش تاز مژگان دست بر شمشیر کرد *** حسرت شهد شهادت از حیاتم سیر کرد

از سبک روحان گر انجانان بجایی می رسند *** کرد پروازی اگر یکان بال تیر کرد

بخاموشی مسخر مي کند در پرده دل ها را *** طلبی کز خط آن با قوت لب زیر نگین دارد

كاظما - از مشهد البنی است از ولایت فارس قبل از اين كلا تر آن جا بود آب و زمینی بقدر دارد و سلوکش آدمیانه است طبعش هم خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

گردبادی در بیابان هر کجا در گردش است *** از غبار خاطر افهگذار ما در گردش است

دل نگردد خالی از گرد کدورت یک نفس *** تاز آب زندگی این آسیا در گردش است

گشتیم گوشه گیر زطبع غیور خویش *** هم چون کمان بچله گرفتیم زور خویش

دارند راه در دل هم صاف طینتان *** مینای میچو گشت تهى رتك ما شكست

امينا - از شیر از ست مرد بیچاره ایست بخيك دوزی مشغول بود این بیت ازوست

جوهر علاج سمتی طالع نمی کنند *** ور نه چنار جوهرش ازاره نیست کم

مير تایب - از سادات همدان است طبعش خالی از لطفی نیست و بندگان عالی جاه مقرب الخاقانی میں آخور باشی کمال مهربانی بمشارالیه دارد چنان چه هر گاه باصفهان می آید بمنزل ایشان می باشد و اشعارش اینست که خود در مجموعه فقیر نوشته

(شعر)

نظر ز همت مردان پارسا طلبم *** زگرد دامن توفيق تونيا طلبم

باط جود شود تنك بر كريم اگر *** بقدر ریختن آبرو عطا طلبم

گرد باد آه در دشت دل محزون من *** خاک بر سر می کند از فرقت مجنون من

گریه بی اختیارم اختیارم می برد از خویشتن *** هست در راه محبت اشك من گلگون من

ترك سركن تامیابی نشاه صهبای خم *** باید اول خشت را برداشت از بالای خم

آبی از جوی مروت هیچ کس ما را نداد *** خضر این سرچشمه پنداری زدنیا رفته است

تکیه بر گرمی شاهان نکنی *** قرب برست چه بر می گردد

میر شاه میر ایمان - از سادات نجیب همدان است فی الجمله از کمالات بهره مند و در نکته پردازی و بذله گوئی دلپسند مدتی در خدمت خان مغفور مرحوم نجفقلی خان ولد قزاق خان بود و کمال اعتبار در خدمت ایشان داشت بعد از فوت

ص: 123

أو مسموع شد که در همدان متوطن است طبعش خالی از وقتی نیست ایمان تخلص دارد

(شعر)

مرغ دل از غمت بخود کشد *** در سینه هم چو غنچه گل پریخود کشد

با صافدل مجادله با خویش دشمنیت *** هر کس کشد در آینه خنجر بخود کشید

نه بیند آفت پژمردگی گلزار هشیاری *** نمی رود از نسیم صبحگاهی شمع بیداری

و به می جونی چه خورشید از خلایق دورباش *** سایه از همراهی مردم بخاك افتاده است

بخاموشی شود مقصود حاصل *** زبان چون غنچه گردد می شود دل

چون جرس ناله کنان از پی محمل رفتم *** سنك برسينه زنان از طپش دل رفتم

میر محمد مهدی - مهرانی از سادات نجیب همدا نست و این بیت از او مسموع شد

مرنجان دل گرم در ویش را *** بدر پای آتش مزن خویش را

میر محمد یوسف - نگاهی تخلص از نجبای ولایت به بهانست در کمال مير آدمیت و شرم و در نهایت مردمی و آزرم است حقا که ملکیست در لباس بشر در منزل حضرت ميرزا صايبا با مشار اليه چند سال قبل ازین ملاقات واقع شد فقیر شد فقیر از ایشان شعر طلب داشته این دو بیت را خواند اما در خواندن بسیلاب عرق غوطه خورده بود

شعر

بنعمت های ایران شهان بكره نظر کرده ام *** گزیدم چشم خون بالا ررنك زعفرانی را

بیا بوس لبم هر دم نفس صد بار می آید *** چه منت ها که از نام تو برکام و زبان دارم

آقا باقی - از بجای نهاوندست برادر آقا جعفر وزیر کاشان جوان قابل کاملی بوده در نظم و نثر قدرت داشته رباعیات محوی را جمع نموده و بدان دیباچه نوشته بنظر فقیر رسیده حقا که کمال قدرت از کلامش ظاهر است از این ولایت دلگیر شده بهندوستان رفت و ملازمت خان خانان اختیار نبوده در آن ها فوت شد شعرش اینست

بیت

چشم یعقوب نمی یافت اگر بینائی *** نقص در مذهب ما تا بقیامت ماند

سرگرانی هاست حسن و عشق را با یکدکر *** خلق پندارند یوسف با زلیخا دشمنت

بزلف خود بگو تاپاس ایمانم نگه دارد *** که من در ساعتی صدره مسلمان می توانم شد

ما و بلبل عرض چاك سينه مي كرديم دوش *** ناز پرورد گلستان زخم خاری هم نداشت

ص: 124

در هم مشو زکثرت پروانه شمع من *** روی جهان فروز او داری گناه کیست

رشك افزودیم هم را ما و بلبل تا سحر *** او گلی از شاخ و من تاری ز کاکل داشتم

لبش بخنده و چشمش بغمزه می گرید *** که خون هر که بریزند خون ها این جاست

رباعی

گردون تاکی زتر دلم خون باشد *** جانم زالمهای تو محزون باشد

زانگونه که هم دونم و هم دون پرور *** نبود عجبی نام تو گردون باشد

میرزا عرب - از ولایت تبریز است در كمال ملایمت و همواری و آدمیت و پرهیزکاری فی الجمله تحصیل کرده در عباس آباد توطن داشت و همشیره حضرت میرزا ربیع در حباله او بود و بتجارت مشغولی داشت طبعش خالی از رفتی نبوده ناصح تخلص می کردند مدتی قبل ازین فوت شد دو پسر از او مانده بمقتضای الواد سرابیه در کمال ملایمت و همواری است و شعرش اينست

زهی نور رخت خورشید و مه را برق خرمن ها *** اسیران ترا رگهای جان زنجیر گردن ها

ترا از قطره قطره اشک مطلب ها شود حاصل *** چنان ازدانه دانه ازد مور خرمن ها

رباعی

از عشق رسید کار هر کس بنظام *** بی آتش عشقت هوس ها همه خام

در دل عشقت به که بود در سر عقل *** در خانه چراغ به که مهتاب پیام

علمت اگر عمل برابر گردد *** کام در جهان ترا میسر گردد

مغرور باین مشو که خواندی ورقی *** زانروز حذر کن که ورق بر گردد

میرزا طالب - خلف مرحوم حاج ميرزا خان بيك از تارزه (1) ساکن عباس آباد اصفهان است والدش در کمال اعتبار و مکنه در ملک تجار بوده مشرب درویشانه و وضع آدمیانه داشت چنان چه هر شب جمعی از درویشان اهل حال و یاران صاحب کمال در منزل او بودند و بهمگی هم مهر بانی می کرد تا فوت شد ميرزا طالب جوان قابلیت با وجود این که فی الجمله تحصیل نموده از اکثر علوم خبر دار است بعد از فوت پدرش بعلت اشتغال زياد ترك تحصیل نموده اطوارش دلنشین و حرکاتش نمکین است غرض که بعلت سستی طالع که آن را باصطلاح یاران ظاهر بين عدم عقل معاش گویند اندوخت های پدر که مبلغ کلی بود از دستش بدر وقت الحالي بدرد فقر و پریشانی ساخته در کمال سازگاری و رضا مندى سلوك می کند و زبان را بشکوی و شکایت نمی گرداند و پاین معنی شاکرست چنان که خود گفته

ص: 125


1- تبارزه جمع جعلی تبریز است

دولت کون و مکان درخور اقبال ندید *** اختر طالع مما تعبیه دیگر داشت

در ترتیب نظم طبعش خیلی قدرت دارد چنان چه از بعضی ابیات جواب تحفة العراقين و ساقی نامه که مرقوم شده ظاهر می شود

جواب تحفة العراقين

ما تیم مقامران افلاك *** محبوس قمار خانه خاك

سر در سر کار دل نهاده *** كونين بداد عشق داده

در ششدر شش جهت نشسته *** از بست و کشاد دهر رسته

در پنجه پنج حس مسخر *** در دامن امهات مضطر

مغلوب مثلث مواليد *** از هر دو جهان گزیده تجرید

از کثرت خلق گشته منفك *** از نقش جهان ندیده جزيك

زین تخته مهره خیالی *** داریم كمال بی کمالی

این طرفه که کعبتین گردون *** ناورده بغير نقش وارون

شطرنجی روزوشب برابر *** از روم و حبش کشیده لشگر

هر تفرقه که هست با ماست *** آسوده دلی نصیب اعداست

محبوس تعينات مائيم *** رد کرده کاینات مائیم

آن روز که این طلسم بستست *** منصو به ما چنین نشستست

مانده بهزار دیده حیران *** در حقه جسم و مهره جان

از عشق حقیقی و مجازی *** قانع گشته بحقه بازی

مناجات

يارب بدلی که نور معنی است *** آیینه طلعت تجلیست

کز نور حقیقتم خبرده *** بینائیم از ره نظر ده

حیرت زده لقای خود کن *** آینه رونمای خود کن

خطاب بافتاب

ای جام جهان نمای بینش *** جمشید سواد آفرینش

ای صورت جام و معنی جم *** آیینه رونمای عالم

روشنگر صبح و صیقل ماه *** ینائی دیده سحر گاه

از تست در این بلند ایران *** فانوس خیال چرخ گردان

بحر از کف هست تو در جوش *** كان از گرم تو خانه بردوش

از حكم تركوه تاکم بست *** رنك زرو نطفه گهر بست

ص: 126

در حجله چرخ آبنوسی *** هم ماشطه و هم عروسی

دست تو کشیده از تجمل *** دامان نقاب از رخ گل

سبزه خط بند کیت داده است *** پیش تو بخاك رون ها دست

هر لاله که طرف باغ دارد *** از بندگی تو داغ دارد

مهر تو گشوده تا بدا مان *** پیراهن غنچه را کریبان

قهر تو فکنده است گستاخ *** دستار شکوفه از سرشاخ

هر گل زنوجسته آبرویی *** از حسن تو برده رنگ و بوئی

نیلو فر و شنبلید و سنبل *** زیبای بنفشه خیری و گل

زين حجله هفت پرده هر هفت *** در حجله ناز کرده هر هفت

بر حسن تو و الهست و مفتون *** سرو ليلى و بيدو مجنون

تعریف کوه

ابدال صفت بخود خزیده *** چون منتهیان بحق رسیده

ساقی نامه

الهی بهستان صهبای عشق *** بمجنون نهادان صحرای عشق

بنازك قبايان گل پیرهن *** بآیینه سازان لطف بدن

بهمواری دشت افتادگی *** برعنائی نخل آزادگی

شوقی که کام روان می دهد *** بنازی که منت جان می نهد

که پیمانه ام ر از اندازه بیش *** تهی از از خویش و پر کن ز خویش

غزل

شاهراه عشق را باشد عصا افتادگی *** غابت مطلب خموشی مدیا افتادگی

نونهال گلشن قدسی و ما خاك رهيم *** از تو نازو گردن افرازی زما افتادگی

جاده ها برده زامل واژگون افکنده ایم *** مطالب ما ممهم است از پیش پا افتادگی

خوشت لذت فیروزی از خجالت خصم *** چه فیضها ست که در ضمن برد باری نیست

با این که بدان شکوه ما گوش نکردند *** جرمی که نکردیم فراموش نکردند

آغوش گشادیم برين كيك خرامان *** یکجلوه باندازه آغوش نکردند

رباعی

ای خلق تو بر خلق عياد ازره عين *** موقوف شفاعت تو جرم مكونين

آن جا که شفاعت تو باشد ترسم *** از خلق حسن بگذری از خون حسین

ص: 127

میرزا کاظم - واد حاج میرزا علی از اهالی اصفهان و از معتبرین نجار است حقا که مشار اليه تاجر کالای قابلیت و بنکدار اهلیت و ادمیت است از خوبی های ذات و پاکیزگی صفات توفیق ترك دنیا یافته مدتی است که در مشهد مقدس سکنی گرفته مدارش بکتابت و مذاكره أحاديث و أدعيه و عبادتست غرضكه دولتمند دارین است و در فنون كمالات ربطی عظیم دارد چنان چه شکسته را درست می نویسد و در ترتیب نظم و نثر رطب اللسان و عذب البيان است و شعرش این است

قطعه

راوی این حدیث غیرت بخش *** که بود بهترین صفات كمال

کرده نقل از علی شه مردانه *** که بود بود مظهر جمال و جلال

کابروی تو جمع منجمد است *** می گدازد بوقت عرض سؤال

قدر این گوهر گرامی را *** بشناس و بدان بوقت مقال

که برای چه چیز و پیش چه کس *** بهر چه مطلب و کدام خیال

آب گردانی از خوی خجات *** بر در نا کسی کی پامال

رفيعا - از ولایت نائین و از اولیاء بالا و پائین است هرگز شاهبازی مثل او در هوای تجرید بال پرواز نگشوده و هیچ گاه سیاحی هم چو او بیابان تفرید و ارشاد را نه پیموده از تازیانه ریاضت نفس را را سرکوفته و بساط خاطر را از ماسوی الله بجاروب بی تعلقی روفته لطیفه های شور انگیزش نمکین رو گفتگوهای شیرینش دلنشین در عالم معرفت همه کاره و در طریق حقیقت میانه رو و برگناره بسبب وسعت مشرب با ترك و تاجيك اختلاطش چسبان و در بزم یکرنگی قبول کافر و سلمان قبل از این بانواب مرحوم میرزا حبیب الله صدر مربوط بود و بعد ازان با مرحوم میرزا نجف قلی خان ولد قزاق خان بایروان رفته تاحين فوت با مرحوم مشار اليه مربوط بود معش او را بمشهد مقدس برده بعلت مراعات آشنائی در سال دران مکان شریف مانده هر روز و شب تلاوت قرآن بر سر مرقد او می کرده در ین سال از مشهد باصفهان آمد طبعش از لطف خالی نیست این شعرها ازوست

(شعر)

قضا از بس پریشان کرده هر جا روزی ما را *** بهر در از خجالت ریختم سامان در پارا

در كعبه اگر باده خوری جرم ندارد *** اندیشه مکن صاحب این خانه بزرگست

عالم از ماست اگر در خور غم خانه دهند *** پاد شاهیم اگر تاج بدیوانه دهند

خصم دایم در عذاب از ساده لوحی های ماست *** انتقام زشت را آیینه نیکو می کشد

يك فتیله داغ از بهر چراغم پنبه نیست *** از پریشانی بروی زخم داغم پنبه نیست

ص: 128

از گرمی نگاه کسی دل پسند شد *** چون لاله آتش از سر داغم بلند شد

مریضی که در عشق تب می کند *** علاجش دو عناب لب می کنند

تو در فكر نازی و از هر طرف *** خط سبز روزی بشب می کند

جان نثار قدمت کردم و خجالت دارم *** چکنم گرد سرت عالم درویشی هاست

غلطست این که سر زلف بتان راهزن است *** دایم این سلسله مارا بجنون راهنماست

رباعی

این تقویم که بر خود نگرانند همه *** از دیده خویشتن نهانند همه

عالم بحرست و خلق عالم چون موج *** بیهوده بهر طرف دوانند همه

در مذمت ریش درا زان کوتاه همت گوید

بر گشته از اسلام و بخویش آمده اند *** پس رفته باین گمان که پیش آمده اند

پس این قوم که در پناه ریش آمده اند *** گر کند که در لباس میش آمده اند

میرزا محمد رضا - خلف مرحوم میرزا حیدر قومشه از نجبای آن ولایت است وکیل و همه کاره عالی حضرت میرزا حسن مخدوم زاده كوچك نواب خليفه سلطان بود جوانی در کمال آراستگی و رنگینی و نویسنده منقح خوش نویسی بوده و در فن معما و شعر و انشا بهره وأفى داشته بسبب وسعت خلق و آدمیت و اهلیت محبوب المقلوب دور و نزديك و ترك و تاجيك بوده تو سال قبل ازین مرغ روحش بقصر فردوس بال پرواز گشاده جان فقیر در دوزخ مفارقت افتاد این چند بیت جهت یاد گار نوشته شد

بیت

تفاق درستان ازنشته صها شود پیدا *** دو رنگی از شکفتن در گل رعنا شود پیدا

خط سياه كيشبت لبت أفزود *** شراب ابر و شد نشأء بیش تر دارد

سرم بعرش رسد گر زمانه بی مهر *** بقدر لانكه بخا کم می کند بردارد

خاک راه از کیمیای می اگر زر می شود *** کی بدال از نقد عمر کیمیا گر می شود

اول عشق تواشکی بهر سامان داشتم *** این زمان مژگان بصد خون جگر تر می شود

قلك صبحی که از رنك شفق پر می کند مینا *** بصد حسرت زا نجم شام می سازد نمکودش

آقا حسن - نواده مرحوم شیخ حسین داود که در زمان شاه جنت مکان شاه عباس ماضی داخل خدمه امام تا من ضامن بوده مجملا جوانی بود بصفات مردمی آراسته آراسته همت او بمرتبه بود که مشقبه با سراف و عدم عقل معاش شده قرابتی

ص: 129

بحضرت میرزا جعفر مشهور بسرو قد که از اکابر مشهد مقدس است بهم رسانیده چون پریشانی بنهایت بهم رسانیده باصفهان آمده و اراده هندوستان نموده چنین مسموع شد که فوت شده شعرش اینست

بیت

چون شمع از حجاب برافروختی چرا *** خود را گداختی و مرا سوختی چرا

ترسم بان نازكت آسیب رساند *** امروز قبای تو برتك گل خار است

تامن از تو دورو تو دور از منی *** من تن بيجان توجان بی تنی

چون خربوزه را بسیار دوست می داشت درین باب گفته

آنان که وقت خربزه انگور می خورند *** غافل را نگین شده زنبور می خورند در تعریف هند گفته

در تعریف هند گفته

رباعی

چون هم عددند هندو موجود و جهان *** نا آمده را بهند موجود بدان

معدوم بهند آید و موجود شود *** موجود شود کسی که آید بجهان

رفتم بدر دوست پی رخ سودن *** پرسید که کیست در غبار افزودن

گفتم که منم گفت نه گفتم که توئی *** گفتا توکه که من توانی بودن

آن را که بجز عشق و جنون مشرب نیست *** غیر از ره بی تکلفی مذهب نیست

پدر می گردم طريقه اهل جهان *** آری آری طریقه بی عقرب نیست

آقا ملك معرف - از سلسه معرفان اصفهان است برادر آقا صفی معرف است که مرد صاحب کمال حرافی بوده در نهایت خوش حرفی و شوخی آقا ملك في الجمله کمالی داشته وزیر فرهاد بيك بود بموجب حكم شاه جنت مكان شاه عباس ماضی در اصفهان حاکم و همه کاره بود آخر از پاد شاه یاغی شده بدست آمده بسزای خود رسید چون آقا ملک پاکیزه وضع بود مشهور شده که هر روز یك مثقال عنبر در شوله (1) می کند پیاد شاه او را گیرانده آن چه داشت از و گرفته بمشهد مقدس گریخت و مدت ها در آن جا متواری بود تا مرحمت پناه خاتم بيك اعتماد الدوله بخدمت یاد شاه مشهد مقدس التماس أو را کرده از تقصیرش گذشت در مشهد مقدس بود تا در در سنه 1032 فوت شد این رباعی در مدح حاتم بيك گفته

رباعی

حاتم که سخاش اسم همت می کرد *** وز جود زمانه ساغرش پرمی کرد

ص: 130


1- شوله و شله نام آش مخصوصی

می خواست که با تواش بود شرکت اسم *** این بود که روز گار نامش طی کرد

آقا تقی - معرف پسر آقا ملك مذکور است صاحب كمال و اهل حال بود طبع غیورش باعث شده بهندو ستان رفت احوالش كما استقامت بهم رسانده بود در آن جا فوت شد این بیت ازوست

که خوشه چین زلفم و که دانه دزد خال *** چون مور قحط دیده بخر من فتاده ام

حاجی امین - ولد حاجی معنز شیشه گر از کد خدا ان معتبر اصفهان است جوان آدمی صالحیت در نهایت لایت و همواری طبعش خالی از ای از لطفی نیست شعرش اینست

تا شده شمع قدت نامزد آغوشم *** از حریر پرپر و أنه مرجع پوشم

میرزا شفیع - خلف مرحوم شریف خان و لد ملك محمد يك است از اعاظم تجار تبریز بوده و حالت دنیایی داشته حالت دنیایی داشته میرزا شفیع شفیع در کمال قابلیت و اهليت بكما لات معنوی و صوری اراسته قریب دوازده سال بنا بر رغبتی که در آب و هوای مازندران داشته در آن جا بشغل تصدی نور و کجور و لاريجان اشتغال داشت و بعد از آن مدتى بتحرير اشراف خزانه عامره اوقات مصروف داشت در این سال دست از آن کشیده انيك و كيل فتح علیخان حاکم شوشتر است و در نظم و نثر طبعش کمال لطف دارد شعرش اینست

بیت

مجنون که خویش را بجهان روشناس کرد *** پنداشت عاشقی توان در لباس کرد

دلرا بدلی رهیست چو بگسست راه مهر *** از دان های سیحه توان این قیاس کر

من زرشك می سوزم هر که مهوشی دارد *** می زند مرا بر دل هر که آتشی دارد

که بدامش اندازد که کشد بزنجیرش *** یا دزلف او بادل خوش کشا کشی دارد

دوری زجان کناره زیر می توان گرفت *** کی دل ز مهر عشق تو بر می توان گرفت

شیرین بود لب تو چنان از نظاره اش *** بادام چشم را بشگر می توان گرفت

چون بگلگشت چمن سرومن آید بیرون *** گل بتعظيم رخش از چمن آید بیرون

اثری در دل او کرده فغانم که اگر *** دل طهد در برش آواز من آید بیرون

رباعی

دردی کش باده محبت *** پیمانه گار گار بزم الفت مائیم

آیینه هفتاد و دو ملت مائیم *** با این همه معنی تو و صورت مائیم

ص: 131

میرزا کاظم - ولد میرزا امینای کاشی بکمالات ظاهر و باطن آراسته چنان چه پارۀ تحصیل علوم نموده طبع انشائی هم دارد بهندو ستان رفته در خدمت پاد شاه عدالت پناه اورنك زيب واقعه نویس است و اعتباری دارد این بیت ازو مسموع شد

نيست از چاه زنخدان تان قسمت ما *** غیر آبی که ز حسرت بدهان می گردد

میرزا اسد - مردیست تكمال برشتگی و آرامی هرگز قدم از طریق مردمی بیرون نگذاشته مقبول دل ها و دلنشین خاطرهاست مدتی قبل ازین در خدمت عالی جاه او تار خان بوده از جانب مشار اليه وزير هزار جریب بوده بعد از آن اراده هندوستان کرده از صحبت فضلا و شعرا و اهل کمال بهره برده در دکن با مرحوم شیخ محمد خاتون مربوط شده مشار اليه را وصی خود ساخته بایران آمده ورثه مشار اليه از ولایت جبل عامل آمده دعوي ها با او کرده مبلغی جبر أو قهر گرفتند مشار اليه را شوق توطن نجف اشرف بر سر افتاده با اهل و عیال توفيق این معنی یافته مدتی در آن مکان شریف بزيارت و عبادت مشغول بود تادرين سال بعضی از اعراب که آثار خیر و صلاح ایشان در زمان پیغمبر آخر الزمان صلى الله علیه و آله در تواریخ ثبت است آمده بتازگی با او دعوی نموده بيعلاج باتفاق ايشان با صفهان آمده بهر طریق بود از چنگ ایشان خلاص شده غرض که مرد آدمی است تتبع بسیار نموده گاهی فکر شهر می کند و چون خود را از لباس تكلف و تعلق عاری ساخته عریان تخلص می کند این ایات ازوست

(بیت)

نه هر حرفی که بر گوش آید از اب دلنشین افتد *** که از صد قطره نیسان یکی در ثمین افتد

نظر بر پایه عرش خموشی می توان گفتن *** سخن هر جا که بر کرسی نشیند بر زمین افتد

هر دل که فارغ از غم او جان چه می کند *** خوانی که خالیست نمکدان چه می کند

قاف تاقاف جهان زیر نگین می داشتم *** سرزمینی گر چه در عنقا در کمین می داشتم

دارم از دست تهی خیجات زروی دوستان *** گرهمه عالم زمن بودی همین می داشتم

گوارا باد عیش آن تلخکامی را که در دوران *** بجای باده در پیمانه خاکش در دهان باشد

آبرو برجا چه باشد چیز دیگر گومباش *** خجلت از مهمان ندارد سفره بی تان خضر

چه می کردم اگر رزقم بیای خود نمی آمد *** باین دست تهی و دیده سیری که من دارم

میرزا امین - ولد ميرزا مؤمن ولد خواجه ميرزا بيك تبريزى از

ص: 132

که خدایان معتبر تبریزند بمشهد مقدس سکنی گرده مدتی در انجا ساکن بود روانه هندوستان شده داخل بخشیان بود هزاری منصب آن جا فوت شد و میرزا امين مشار اليه بعد ازان هندوستان رفته الحال در بنگاله است و از تعینات شایسته خان است جوان قابل صالحیست و طبعش در ترتیب نظم خالی از لطفی نیست و تخلص ماكت دارد از اخوی ایشان مسموع شد که وقتی در اصفهان بوده حضرت ميرزا صايبا این تخلص را بدو عنایت کرده اند شعرش اينست

شعر

ز بس نگاهم از ان شعله آب و تاب گرفت *** توان زمر دمك ديده ام گلاب گرفت

ازان تالوح دل زنقش دوئی پاك كرده ايم *** از برك تاك آينه ادراك كرده ايم

در جلوه گاه اهل نظر خار و گل یکیست *** مستی چوشمله از خس و خاشاک کرده ایم

آب محور چکیده زمژگان نظاره را *** هر گه نظر بروی عرقناك كرده ایم

شاید شود فریفته خط خال خوش *** دامی براه ز آینه در خاک کرده ایم

از حوادث در خرابیها در شتان ایمنند *** سیل برخیزد زهر جارو بهمواری کند

نوبر نکرده شکره زبان در دهان ما *** بيباك شعله ایست که خاموش کرده ایم

چه نویسم ای خدا جو زدل خراب بيتو *** که نبوده است کارش بجز اضطراب بی تو

تو و جلوه ها که هرگز نرسد بیادت از من *** من و چشم خون فشانی که نکرده خواب بی تو

محمد صالح بيك - ولد ميرزا مؤمن مذکور است جوانیست درکمال اهلیت و آدمیت در هنگامی که در مشهد مقدس سکنی داشت وضعش آدمیانه بود چنان چه عزیزان پیوسته در منزل او بودند بسییی از اسباب دلگیری به مرسانیده باصفهان آمده در منزل مرحوم حاج حسين ضرابی که از درویشان و مردان بوده و خالوی مشار اليه است سکنی نموده دو سال قبل از حالت تحریر بهندوستان رفته با برادر خود ملاقات نموده بعد از مدتی برادر خود را برداشته روانه اصفهان شده کشتی ایشان تباهی شده هفت هشت ماه در دریا سرگردان بود از قلت آذوقه و بی آبی آزاری چند کشیده که بشرح راست نیاید بعد از آن بدیار فرنك افتاده نقل های غریب از او مسموع شد بعد از آن که از مخاطره ها نجات یافته بسلامت داخل بندر عباس شد اكثر اسباب ایشان که متاع ختن بود از اثر تعفن آب دریا بنوعی ضایع شده بود که حضرت شاهبندر عشور نتوانست گرفت غرض كه نقصان و خسارت لازمه احوال خوبان و درد مند انست این رباعی را در باب

ص: 133

دریا و کشتی گفته

رباعی

يارب برهان زیر این عمانم *** وز گشتی و ناخدا و ملا خانم

نوعی زدو بوسه خاطرم رنجیده *** گر خود دهد در بوسه من نستانم

هر گز نشکفت این دل زار از طرفی *** نشنید نوید و صل یار از طرفی

القصه مرا گرم کشاکش دارند *** یار از طرفی و روزگار از طرفی

رباعی

تقصير بسی گنه فراوان دارم *** ای منبع جود چشم احسان دارم

از کرده زشت خویش تا روز جزا *** انگشت تغیری بدندان دارم

حکیم صوفی شیرازی - حذاقتی دارد و داخل تجار است و این بیت از اوست

ززخم تیغ تو اگه شدند مدعیان *** فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد

آقا محمود - ولد حاج محمد لاهیجی که داخل تجار بود ولد مشاراليه مرد صالح ملایمیت در نهایت آرامی و خاموشی درین اوقات باصفهان آمده طبعش خالی از لطفی نیست و محمود تخلص می کند شعرش اینست

شعر

تا سرم در راه عشق او زمین پیدا نشد *** خاک پایش طوطیای چشم طوفان زانشد

گوهر مقصود رادل در کنار خود ندید *** دامنم از سیل خون دیده تا دریا نشود

بازم از دیده سیل خون جاریست *** ظاهرا بار در دل آزاریست

در محبت جز این ندارم رنك *** که رخ از خون دیده گلناریست

مهر من زنك كدورت برد از سینه خصم *** آهن آیینه شود لميك بستك سيقل

يعارض تو شبی خون بوسه تا بردم *** سپاه خط تو نا که سر از زمین برداشت

میرزا همت - ولد حاج زين العابدين فرح آبادی خواجه محمد نام داشت و هست تخلص می کرد حقا که اسمی با سمی بود چند سال قبل از این باصفهان آمده وضعی از و ملاحظه شد کچھ در حوصله هیچ گر نگنجد و از جماعتی که بخانه او وارد شدند چیزی چندان گذشت و همت او مسموع موع شد حقا که عقل از قبول آن امتناع می نماید پدرش گر گیراق شاه عباس ماضی بود و خودش هم گر گیراق شاه عباس ثانی شد از اصفهان اراده جلاء وطن نموده در رود سرکه محلی است از محال لاهيجان مریض شده فوت شد شعرش اینست

ص: 134

(شعر)

چو کار سخت فروبسته شد نشاد نشاط گزین *** چه غنچه گشت گره مستعد را شد نست

ما و پروانه و بلبل همه خویشان همیم *** چشم بد دور كه يك دسته پریشان همیم

آقا علی - از کد خدا زادگان اصفهان است مردیست در کمال درد مندی و نامرادی بصحبت اهل کمال بسیار رسیده و لذت گرم و سرد بعلت تجرید بی نهایت چشیده از مصاحيان و مخصوصان مرحوم میرزا جلال شهرستانی بود بعد از فوت مشار اليه بنجف آباد بهشت بنیاد که احداث کرده یاد شاه آگاه شاه عباس ماضى و وقف نجف اشرف است سکنی کرده بقدر توسعه منزلی و باغی طرح انداخته بدرویشی و قناعت ساخته و لوح دل را از رقوم زیاده طلبی پرداخته بعبادت مشغول است و گاهی شهر می آید این چند بیت ازو مرقوم شد

شعر

که عقل و هوش ندانم ربود از این مردم *** کدام شعله برآورد دود از این مردم

بغیر از این که زکف رفت ناخن تدبیر *** کدام عقده چه مشکل گشود از این مردم

مرا برتبه بی قدری امتیاز *** بقدر كاستنم ككى فرود ازین مردم

تلاطم چون حجابم داشت در گرداب سرگردان *** دل از خود یک نفس برداشتم آرام حاصل شد

میرزا معصوم - نواده حاجی باقر دراز تبریزی پدرش حاجی مؤمن نام داشت و جدش از کد خدایان معتبر تجار بود چنان چه در میان تجار تبارزه مکد خدائی و پاکیزگی او کم کسی بود مشار اليه هم جوان آدمی بشری است گاهی بسفر هند می رود نهایت راستی و درستی دران امر بعمل می آورد و طبعش درترتیب شعر خالی از لطفی نیست و این ابیات از اوست

(شعر)

چون جوانی گذرد بجان می لرزد *** تیر پران جو جهد پشت کمان می لرزد

جور با عاشق دیرینه نمی باید کرد *** کر محبت نکنی کینه نمی باید کرد

فيض نه جرعه زایام به از سرجوش است *** ترک می در شب آدینه نمی باید کرد

دور باش گره چین جبینت کافیست *** فكر قفل در گنجینه نمی باید کرد

ساغر می چون بکف می گیرد آن ماه تمام *** ها له می افتد بگرد عارضش از خط جام

بس که گردیده است در گلشن فضای عیش تنك *** می شود آزاد هر مرغی که می افتد بدام

یکسان نمود با خاك چرخ کبود مارا *** این آسیا برآورد گرد از وجود مارا

ص: 135

(رباعی)

از دوریت ای تازه نهال امید *** دل خون شد و قطره قطره از دیده چکید

ز بسکه زدیده ریختم گوهر اشك *** مانند صدف بکاسه چشمم خشکید

میرزا مقیم جوهری - ولد استاد میرزا علی زرگر تبریزی ساکن عباس آباد اصفهان بعد از فوت پدر بسبب علو همت صر بصنعت پدر فرود نیاورده بتجارت مشغول شد چون جوهر قابلیت در طبیعت داشت در مرتبه اول که بهندوستان رفت بعلت چرب زبانی و زمانه سازی با یاد شاهزاده ها و امرا آشنا شده سامانی بهم رسانیده با سفهان آمد و بعد از چند سال یا بهندوستان رفته درین مرتبه بیشتر از پیشتر تحصیل سامان نموده مراجعت نمود کوفتی بهم رسانیده فوت شد غرض که در حسن سلوك و گرمی هنگامه و شوخی و لطیفه پردازی و تتبع اشعار متاخرين و معاصرين طبعش خالی از لطفی نبود جوهری تخلص داشت این قطعه را در مدح حسن خان حاکم هرات گفته

قطعه

حسن خان برازنده لطف شاه *** که شد سا به پرورد ظل اله

نیارد شد اسکندرش رو برو *** عيا نست زآیینه تیغ او

قضا راست افتاده با تیر او *** قدر کج نازد شمشیر او

ندیدم چنین تیغ تقوی پناه او *** که دارد چنین حد شرعی نگاه

چو سازد کسی کشته از تاب خود *** روانش دهد غسل در آب خود

بنوعی ربایند زاعداش سر *** که باید أجل بعد عمري خبر

چو در خانه قوس سازه وطن *** و باید سرجدی را از بدن

فقد اختر دشمنش درو بال *** چو سازد عطارد بقوس اتصال

قلم راشدش جوی آب حیات *** بود چشمه زندکانی دوات

بخطش کجا می رسد خط یار *** که این در میانست و آن در کنار

مذمت اسب

نصيب قسمت من کرد جوهری اسبی *** که نیست روزی او جز سکندری .خوردن

رود چو آب فرو در زمین زبار گران *** اگر کنند گذر اوزیر نخل سایه فکن

نخورده گاه و ندیده جوو نکنده گاه *** بغیر پای و بالیش نیست در گردن

اگر گره نزنم بردمش زکثرت ضعف *** بسان رشته تواند گذشت از سوزن

اگر ستایش رك داريش كنم شايد شاید *** زبهر ان که نباشد بجز رگش در تن

ص: 136

زبار ضعف سر از جهای برنمی دارد *** عنان بدارد اگر دست لطفش از گردن

سواريش من وأمانده را زبای از داخت *** روم پیاده بحج واشود گر از سرمن

دلیل فایده خامشی بست همین *** که چون زبان بگزیدی نمی گزد زنبور

فلك بچشم تنك ظرف شوکتی دارد *** شگوه بحر بچشم حساب می آید

حاج اسمعیل خان - تبریزی از تجار معتبر عباس آباد اصفهان است مرد آدمی پاكيزه وضع پاک طینت است چند نوبت بهند رفته با اصل کمال صحبت بسیار داشته مذاق تصوفی دارد گاهی استغراقی ایشان را رو می دهد که مرحوم حاجی جعفر خان برادرش را روی نداده دران حال رباعی حقایق بنیان می گوید و این از ان جمله است

رباعی

تا خاله نشین کوی دلدار شدم *** از لذت هر دو گون بیزار شدم

چون موج بروی بحر مي غلطیدم *** روداد کشا کشی و هموار شدم

بيرون زجهان زین خم نه طلاق پسند *** در صید مره تو دس بنداز کمند

فيض هر كس فراخور همت اوست *** فواره شود بتقدر سرچشمه بلند

آقا علی - پسر خواجه عبد الصمد است که در میان جماعت گیلان بسمند مشهور است درد مند خوشی بود در كمال و سات مشرب مدتی همراه یاران اردو گردیده با بعضی صاحب بود و تلاش کلانتری می کرد کلا ترى را حسين غویی خان برادرش گرفته لو باصفهان آمده مدتی فقیر با او مختلط بودم طور و وضع داشت بعد از مدتی فوت شد این ابیات از اوست

بیت

امید بردم شمشیر قاتلست ترا *** خدا نصیب کند آن چه در دل است مرا

نه کمیه دانم و نه دیر آن قدر دانم *** بهر کجا که برد شوق منزلست مرا

بده ساقی بشوخ من شراب آهسته آهسته *** که می گردد دل خونین کباب آهسته آهسته

نمی خواهد کی آ گه شود از لطف پنهانش *** بزیر لب کند با من عتاب آهسته آهسته

آقا اسد - ولد حاجی ابراهیم شوشتری پدرش داخل نجار بود و خودش هم مشغول تجارت است مرد آدمی بآرامیست از عزیزی مسموع شد که شعر بسیار گفته این چند پست را آن عزیز خواند

بیت

تو چون آبی و من چون عکس اگر از تاز بخرامی *** طپیدن ها سراپای وجودم را زهم باشد

ص: 137

کردم چو سراغ دل کمگشته چشمش *** گفتا بر سر زلف که در زیر سر اوست

گردند بگرد سرش از بسکه ایران *** شمعیست به من که بفانوس خیالست

آیینه که جانوه شیرین از او بود *** گر بشکنند تیشه فرهاد می شود

خیالش کرده جا در سینه ام چون نقش در خاتم *** با و دایم هم آغوشم ز خالی بودن جایش

استاد علی اكبر - معمار باشی اصفهانی معمار باشی اصفهانی مرد کد خدایی در نهایت آرام و صلاح و درویشی است مسجد جامع و درویشی است مسجد جامع كبير واقع در میدان نقش جهان بمعماری او با تمام رسید فکر شعر کم می کرد این رباعی بزبانش آمده

رباعی

آن کس که بنفس خود نبردی دارد *** با خویش همیشه سوز و دردی دارد

گر خاك شود عفوو بر باد رود *** غافل نشوی که باز گردی دارد

اكبر بدعا بر آو دستی *** تا دست ترا در آستین است

حاج شاه باقر - از اهالی کاشانست چند دستگاه شعربافی داشته و ازان هر آن چه بهم ر سیده صرف موزونان و درد مندان می کرد و درد مندان می کرد و با أهل كمال پیوسته مربوط بوده بشیوه پاک طینتی در دل همه جا داشت المقدور در خيرات و مبرات سعی می نمود چنان چه آب انباری در محله پشت مشهد کاشان ساخت که حوض کوثر و برکه تسنیم از آن در عرق خجلت نشسته اکثر مردم کاشان از آن برکه با بركة فيض مییر ندامید که ببركت آن تشنگی روز قیامت نه بیند و شعرش اینست

رباعی

آن را که بلا فتى خدا كرد تا *** مخلوق چگونه اش ستاید بسزا

در مدح علمی است. يكر باعي بحساب *** این چار کتابی که فرستاده خدا

خو بادل پاره پاره می باید کرد *** غم راز شکیب چاره می باید کرد

تنها تنها همیشه از اهل جهان *** صحرا صحرا کناره می باید کرد

کند بار گنه بعد از جوانی خلق را عاجز *** بصدق این سخن دانست در پیری خمیدن ها

حاج محمد علی مهابادی - از محال اصفهان سلیقه اش در عالم معنی راست بین و اطوارش در هر باب دلنشین با این که تحصیل نکرده باز دخل های محسوب در معانی می کرد و مذاق تصوف مفرطی داشت و تتبع بسیاری از مثنوی مولوی و اشعار و غزل او کرده بود مثنوی های صحیح مکرر داشت و غزلیات

ص: 138

مولوی را قریب بهشتاد هزار بیت جمع نموده بود مجملا مرد بغیرت متعقابی بود چراکه ما یه چندانی نداشت ساوتی می گرد که مردم از تجار عمده لورا حساب می نمودند وقتی مبلغی از میر محمد حسین تاجر گرفته بعنوان مجار به بهند رفت و بعد از مراجعت همان وجه را برداشته بمشهد مقدس رفته بجمعی از یاران سبزوار و نیشابور و سمنان بقرض داده خود در مشهد فوت شد و بعد از فرت او همشیره زاده و پسرش رفته چیزی از آن و جه بوصول فرسید و اگر وصول شد صرف لا طايل کردند و نقصی فرزندان او نداد و بعوض طلب میر محمد حسین نصف خانه که داشت دادند گاهی متوجه شعر میشد این ابیات از اوست

(رباعی)

عالم وزاست نار ، می باید کشت *** باشد همه گر شرار میاید کشت

چون نفس مطیع گشت ایمن نشوی *** آمد چو براه مار می باید کشت

خواهی که کنی ز دانه خرمن حاصل *** می داد زدیده اشك اما در دل

آخر بسحاب بین که هر قطره آن *** در بحر گهر گشت و بصحرا باطل

تادیده و دل پاک نسازی از شك *** در کوی یقین راه نیابی چومحك

با طل را خود چه سود از تیزی فهم *** هرگز نرسد محرف حق آلت حك

بهر خاکستری آیینه ها کی جلا گیرد *** نفس در سینه باید سوختن تا دل صفا گیرد

دل که فروشد بعشق بار نمی رد *** ماهی در پای بیکار نمی رد

ترك تعلق چو شد زمرك چه میم است *** هیچ کسی در جهان دوبار نمی رد

جهان يك مجمرو اهل جهان مثبت سپند او *** همه در در سوختن دارند با هم سر فراز بیهر

سراجای نقاش - محمد قاسم نام دارد درفن نقاشی زرنشان بمرتبه ایست که رخسار زرافشان سیم و شان را در عرق شرم دارد و از ابر تصویر گوهر می بارد در کوی اهلیت خانه دار و در گلشن آدمیت و نامرادی سیار است در اصفهان پیوسته با موزونان محشور و از نمك صحبتش بزم عزیزان پرشور است تقبع بسیار از متقدمین و متاخرین نموده در امتیاز سخن طبعش خالی از دقت نیست فصر شعر هیچ گاه نمی کند این چند بیت را بدیهه گفته جهت یاد آوری داخل این صحیفه نمود

رباعی

امروز نداند کسی اندازه ما *** کس را نبود خبر زشیرازه ما

ص: 139

(140)

خواهد گشتن بلند بعد از مردن *** چون کرم سفید مهره آوازه ما

پایه به عرش بهوش دل آگاه علیست *** بر دوش محمد که قدم گاه علیست

میر شرف - معرف دار الملك شيراز و در أمر مذکور خصوصاً در اموردیگر عموماً زبان اور و سخن گستر بود گاهی تاریخی می گفت این مصرع را جهت فتح قندهار بندگان سایبا گفته بودند و قصیده در همان بحر بسلك نظم كشيده گویا این مصرع ( از دل زدود زنك الم فتح قندهار ) بعنوان توارد بخاطر او هم رسیده بود و سبقت ظاهر نبود بعد از استماع قصيده ميرزا صايبا بی حوصلگی نموده محضری كرده بخطوط جمع كثير كه من در فلان تاریخ این مصرع را گفته ام و پیش فقیر فرستاده بود فقیر باعتبار محبتی که بمیرزا صايبا دارد این محضر را پاره نمود غرض که نفسانیت و بد خوئی مشار اليه ازین ظاهر می شود اگر نه طبع بند گان میرزا صایبا از ان مستغنی ترست که باین چیزهای سهل دیده طمع دوزد شعرش اینست

شعر

چون بفضل ما لك الملك على الاطلاق شد *** قرة العين صفى عباس تانی پاد شاد

سال تاریخ جلوش خواستم از عقل گفت *** مسند کی شد مزین باز از عباس شاه

میر شریف - برادر میر شرف مذكور او هم كمال فصاحت بلاغت داشته این دو بیت ازوست

بیت

غرض از باده گرمستی است چشم بار هم دارد *** گراز كل رتك مطلوبست آن وخسار هم دارد

نمی دانم چرا گردون بكام من نمی آید *** اگر عیبم پریشانیست زلف یار هم دارد

شاه باقر از عزیزان مشهد مقدس درد مندیست در کمال آرام و سنجیدگی زیارت کند مدتی است که در آن مکان شریف باین امر مشغولست و با اين كه چشمش ناقص شده وظیفه خوبی میرزا سعد الدين محمد جهت او تعیین نموده قبول ننموده بآن مبلغ سهلی ساخته و منت از کسی نمی کشد این بیت بواسطه نام او که درین صحیفه باشد ثبت شد

شکست است که خود مومیاتی خویشت *** گذشتگی است که از هر چه هست در پیش است

بابا حسینی - از ولایت قزوین است مدتی بابای حیدری خانه بیده مردی در کمال نامرادی و شوخی بوده اکثر اوقات در قهوه خانه در ویش دلاك

ص: 140

می نشست و بایاران بعلت خوش حرفی و مجلس آرائی ربط داشته از لطیف های او که مشهور است یکی اینست که خاتون صاحب حسنی را بعلت حرکت ناشایستی حاکم فرموده بود که از مناره بلندی بی ندازند مشار اليه به پیش داروغه رفته التماس می کرد که زن مرا بجای او سیاست کنید و او را بمن دهید بعد ازین واقعه زنش می گفته که مرا رسوا کردی هر کس مرا می بیند این نقل را می کند در جواب می گرید که رد کردم سرشناست کردم مجملا با با حسینی گاهی شعری می گفته مطامی تخلص داشته شعرش اینست

بيت

گریه در چشم هر که بیدار است *** عرق انفعال دیدار است

شکوه بر مردی زیان دارد زجرو روزکار *** سرمه قطع نظر بر چشم تر باید کشید

زندگی با من چه خواهد کرد آب زندگی *** خضر را می سازم از مردن کباب زندگی

پیچیده یا بدامان گشتیم عالمی را *** قالیچه سلیمان دامان ماست گوتی

استاد علی قلی ماهر - از اهل دامغانست و از آن جا برخاستن این چنین هنر مندی بسیار غریب است ازان ولایت باردبیل آمده بشغل عطاری مشغول شده چون جویای مرشدی بود دست انابت بحاجی ابراهیم که مرید استاد محمد حسین حکاک بود داده مدتی در خدمت او بود بعد از ان به تبریز آمده مدتی آن جا بود درین مدت انواع صنایع را بمرتبه اعلی رسانیده مثل قطاعی و نقاشی و سواد فارسی خطاطی چنان چه از قلم مو نستعلیقی می نویسد که بنیاد شهرت خوش نویسان را و در فنون مذكور تصرفات تمكین کرده و آلا چوبی که مرحوم علیقلی خان سپهسالار ساخته بود او تصرفات نموده با وجود عدم مواد تتبع شعر نموده ماهر تخلص دارد طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

چون فتیله سوخت داغ او ز سر تا پامرا *** برگرفت از خاک ره آن آتشین سیمامر

مرهمی بود از برأى القيام زخم من *** آن که مهر خامشی زد بر لب گویا مرا

در گوش و زبان و دل مردم *** در خلوت در کس که رسی انجمن تست

از غنچه لعلش هوس بوسه نمودم *** خندید و بمن گفت زیاد از دهن تست

بدرد و داغ نازد خدا مرا محتاج *** باشنا نشود هیچ آشنا محتاج

برای مطلب خود گرنو مدعی نشوی *** نمی شود بدعا هیچ مدعا محتاج

ز هرزه گردی اگر پاکشی بدامن صبر *** بآب و دانه نگردی چو آسیا محتاج

ص: 141

شکسته رنگی ماهر ز شعر او پیداست *** مگر بسیلی تحسین کنند یاران سرخ

خواجه باقر - ولد حاج معزاء عصار که از استادان عصار خانه شیرازست مکینتی بهم رسانیده در اواخر عمر توفیق رفیق او شده بنجف اشرف متوطن شده در آن مكان شريف مدفون گردید اللهم ارزقنا و خواجه باقر مذکور بعد از فوت پدر داخل طبقه تجار است و تردد هندوستان می کند طبع نظمی دارد و عزت تخلص می کند و این اشعار از و مسموع شد

شعر

عشقست نهالی که شهادت ثمر اوست *** تخلیست محبت که دل پاره بر اوست

بهر وادی که وحشت رودهد رم می توان کردن *** دلی آزاد از قید دو عالم می توان کردن

نظر بازان عالم را سیه مست نظر کردی *** ازین می ساغری در کار ما هم می توان کردن

شمع خودیم و شاهد پروانه خودیم

برخاست روز محشر و ما غافلان هنوز *** جائی رسیده عشق که جانانه خودیم

روان بيونه تن پروری گداخته *** چرا جمد نگدازی که جان بیاساید

قصیده در مدح امیر المؤمنین علیه السلام گفته يك بيت انوری را ضمین کرده باین طریق

قطعه

در مدح شه ادا کنم این بیت اموری *** تا حق کنند بمرکز خود پای استوار

ای کاینات را بوجود تو افتخار *** ای بیش از آفرینش و کم زافرید کار

میر شرف الدین علی شولستانی که در نجف اشرف ساکن بود در خواب دیده بود که حضرت امیر المومنين أمام المتقين دست خواجه باقر را گرفته می فرمود دیده بود که بخران شهری را که در مدح ما تضمين كردة

میر حسن - برادر حاجی عبد الله که در محل امامزاده واجب التعظيم امام زاده اسمعيل عليه التحية و الثنا عطار است و در دوا شناسی و پاکیزه کاری مشهور شده مجملا میر حسن نهایت شوخی و نمك داشت از لطیف های او یکی اینست که بکند کار مهری فرموده چون اجرت از قرار شماره حرف می گیرند گفته بود که میر حسن يكن يكسن و دیگر آن که مثنوی گفته موسوم بخروسیه در آن مثنوی این مصرع را گفته یکی کره خر بود خر زاده - .

شخصی اعتراض کرده که با وجود گره خر خرزاده چیست در جواب گفته که تا خر گره های آدمی زاده بیرون روند غرض که لطیف های او بسیار است مدتی قبل ازین فوت شد شعرش اینست از ابیات خروسیه

ص: 142

مثنوی

خروسی بمن داد بینای راز *** که پهلو زدی او بهاری باز

دمان را پی طعمه چون باز کرد *** همه طعمه را مرغ انداز کرد

نظر یافته از خروس فلك *** بزر بافته جامه اش را ملك

یجانی که شب ها مناجات کرد *** بمعبود خود عرض حاجات کرد

که كه يارب بخاصان در گناه خویش *** بسبو حيان دل آگاه خویش

که يارب خروسان بیچاره را *** ذکر نان ها گشته آواره را

ز چنگال مو-و ره پر جفا *** نگهدار يارب بشاه رضا

دگر رافت گر به چشم زاغ *** نگهدار يارب بشاء چراغ

میرزا کافی - ابن میر محمد علی خلخالی اردبیلی مسکن است چنین مسموع شده که رب العزت را رب العرت خوانده و باین معنی مشهور گردیده بنو عيكه بدون اضافه آن عبارت کسی او را نمی شناسد در فنون شعر و انشاء ربطى داشت از افراط همت اسباب پدر را صرف محتاجان نموده در زمان شاه جنت مکان شاه صفی باصفهان آمده با موزونان محشور بود و بسیار ساده لوح و پاك طینت بود وضع ترکانه می ساخت بعد از آن بوطن رفته دیگر خبری از و نداریم شعر بسیاری گفته این اشعار از اوست این رباعی را جهت فغانی که در قهره خانه بابا غرب بوده گفته

رباعی

تا بست فغانی باب ساغر لب *** چون شعله زمستيش فتادم در تب

از چهره نقاب زلف را دورا فکند *** یعنی نبود روز قیامت را شب

زلف اندر دور حسنش بسکه کچ بازی نمود دود مان خویشتن را عاقبت بر باد داد

برد سودای تو صبر از دل سودائی من *** گشت بي صبري من باعث رسوائى من

کافیست نیم قطره زدر پای رحمتت *** روز جزا باین گنه بی قیاس ما

جهت ترکی گفته

آن ترك تمام جوهر نام قليچ *** افکنده مرا چوزلف خود در خم و پیچ

گفتم سری از ان دهان می دانم *** گفتا که چه سریست بگو گفتم هیچ

در دیاری که تونی بودنم آن جا کافیست *** آرزو های دگر غایت بی انصافیست

سراجای حكاك در فن مذکور مانند نداشت آخر عمر هیچ عينك

ص: 143

نمی گذاشت و از دست قلم خط می کنند که بنیاد شهرت خوش نویسان را بر می افتکند قطع نظر ازین هنر بسیار درویش و ملایم و پر هیز کار بود در اصفهان بر رحمت خدا پیوست این بیت ازوست

از گریه بهر جا که گذشتیم چون شد *** وز ضعف بهر جا که نشستیم وطن شد

میرزا زین - پدرش زین نام داشته اراهالی ابیانه نطنز است مدت هاست که در سلك تفنگ چیان است اول حال تابین میر فتاح بود وقتی که سلطان مراد بغداد را محاصره کرد با برادران خود در قلعه بوده بیرون آمد و بعد ازاد داخل تابینان شهر یاری حاج هدایت شد چون باب دفتر ربط دارد دفتر ربط دارد در رشته دار مواجب تفنگ چیان اوست طبعش در ترتیب نظم خالی از لطفی نیست و ازین قطعه ظاهر است که جهت شهریاری گفته

قطعه

صاحبا عید آمد و ما را مهیا هیچ نیست *** جامه در بر فوطه بر سر کفش در پا هیچ نیست

شال و منديل و قبر او کنش در بازار هست *** قیمتش بسیار کردم فکر پیدا هیچ نیست

کردم از پوشیدنی قطع نظر اما چه سود *** خوردنی در خانه ما غیر سرما هیج نیست

سفره اعلا و دود از نازو از حلوا پرست *** پیش ما غیر از کتاب نان و حلوا هیچ نیست

گر چه در بازار رنگارنك انگور است ليك *** در کف اطفال ما جزرش بابا هیچ نیست

هر کجا خامیست اوده رنك حلوا می پزد *** پختنی در مطابخ ما غیر سودا هیچ نیست

حال خدمتکار و نوکر را چگویم کز لباس *** جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست

این همه بگذار و حرف قرض خواهان را شنو *** وجه قرض اما بجز امروز و فردا هیچ نیست

جزویی قرض از کسی کردم طلب گفته چشم *** تا قیامت صبر كن زيرا كه حالا هیج نیست

کار ما را گر ز لطف خود بسازی دور نیست *** زانکه پیش همتت صد مثل این ها هیچ نیست

ازره طبع آزمائی چند بیتی گفته شد *** ور نه ما را جز خدا از کس تمنا هیچ نیست

محمد هاشم شیرازی - جوان نامرادی بود در فن لندره دوزی وحيد العصر و بعلت آن میرزا محمد سعید حکیم او را ملازم پادشاه نموده بعد ازمدتی در طهران فوت شد این رباعی از او مسموع شد

(رباعی)

تا از برم ای نگار موزون رفتی *** از دیده من شمع صفت خون رفتی

در دیده در آمدی و دل را بردی *** بنگر که چسان آمدی و چون رفتی

ص: 144

ملا مومن - مشهور به یکه سوار گویا اصلش از کاشانست غرابتی در اوضاع و اطوار داشت چنان چه قبای با سمه می رشید و حاشیه برنك مختلف قرار می داد و طوماری بسرزده بقهوه خانه می آمد شاهنامه می خواند کمال صلاح و قید داشت ވ داشت آن چه از شاهنامه خوانی بهم می رساند بعد از وضع اخراجات باقی را بدرویشان می داد و و چون تتبع شاهنامه بسیار کرده شاهنامه بسیار کرده بود بهمان وزن کاهی شعری می گفت این بیت در تعریف و ستم ازوست

بران پیکر پیل خفتان ببر *** تو گفتی بکه مدایه او کنده اجر

حاجی کلبعلی مهابادی - مرد صالح پاكيزه بود در کمال تعصب و پارهیز کاری مدت ها بدر قیصریه اصفهان پیراهن وزیر جامه فروشی می کرد و با اکثر موزونان و اهل كمال مربوط بوده تتبع شعر قدما بسیار کرده در حل معما و لغزهم ربط داشت در آخر عمر بتجارت مشهد مقدس رفته محمد مؤمن پسرش از بی عقلی کول را به سمور بدل کرده قرض بسیاری بهم رسانیده چنان چه تا آمدن پدرش مايه دكان فنا شد آن بیچاره که از مشهد آمد و احوال را براین منوال دید از اعراض هر دو چشمش کور شد بعد از آن بكم مدتی فوت شد حضرت صايا قرینه این مقام خوب فرموده

کسی که می نهد از حد خود قدم بيرون *** كبر تريست که تریست که می اید از حرم بیرون

شعر بسیار گفته این چند بیت نوشته شد

نهال قد تى اى سرو ناز لاله عذار *** صنوبریست که دلهای زنده دارد بار

سر زلف تو که سودای بنی آدم ازوست *** شب قدریست که احیاء همه عالم ازوست

شیخ الله قلی الله قلی - اصفهانی در اول جوانی - اصفهانی در اول جوانی در کمال شوخی و شلا في و خوش حرفی بود چنان چه اکابر و اعاظم بصحبتش مایل بودند بعد از مدتی بدر خانه حكام شرع دخیل شده از جانب مردم وکیل می شد چون این کارها عاقبتی ندارد هر دو چشمش کور شده كمال پریشانی بود گناهی ریاضی و غذای می گفت این رباعی از اوست

رباعی

روزی که زمیان قد ما خم گردد *** خوش باش که لطافت حتی مقدم گردد

دانی که چرا جزا فردا افتاد *** چون فاصله پرشود غضب کم گردد

(رباعی)

از سیلی عشق روی دستی خوردیم *** صد ناوك دلدوز زشتی خوردیم

ص: 145

این طرفه که هر شیشه دل درد عشق *** آمد يرسنك ما شکتی خوردیم

غزل

پرده تا بر رخ تكو انداخت *** عالمی را بگفت گو انداخت

بود پیوند زلف و دل پنهان *** خطش این بخیه را برو انداخت

در میان بود و از کنار گذشت *** عالمی را بجستجو انداخت

ملا مؤمن قومشه درد گردن داشت و گردن را بدست بسته بود در آن باب گفته

ای مؤم ها چه هست ترا قابلیتی *** باشد زمانه در چی بست و شکست تو

دست شکسته همه کس بار گرد است *** شه گردن شکسته تو بار دست تو

امير فيك . جوان ملایم آدم روشیست همدانیت در برادرند هر دو در خدمت عالی جاه مقصور نجف قلیخان حاصكم شیروان می بودند بعد از فوت مشارالیه بوطن رفته الحال در آن جا می باشند این بیت از مشار اليه است

کسی که گوشه عزلت گزیده می داند *** که مومیاتی پای شکسته دا ما است

محمد تقى بيك - از خانه زادهای خدام بند کان میرزا دارد نواده عالی حضرت میرزا شفیع مستوفی موقوفات و خدمت آن جناب می باشد و از مخصوص انست جوان مردم طینت بآرامی است در کمال صلاح و پرهیز کاری و نهایت مردمی و برد باری گاهی شعر می گوید این چند بیت از اوست

بیت

برماه عارضت خط نارسته همچو صبح *** کرد یتیمی گهر آفتاب شد

سهند آتش یاقوت را نمی باشد *** چه گوهر است که بر لعل یار سوخته است

میر همام - حسب التقرير خودش نسب سادات عظام دار العباد یزد می رساند مرد درویش فقیریست تاجی بسر می گذارد و کاهی بقهوه خانه ها می آید راین رباعی که برابر یک دیوان شعرست از اوست و ماندن این معنی تا حال خیلی غرابت دارد

رباعي

این چار خلیفه را که میدانی نفز *** گویم سخنی با تو زانصاف ملغز

بادام خلافت از پی گردش دهر *** افکند سه پوست تا بروی آمد مغز

این رباعی راهم ارخواند

ص: 146

دانستن معرفت تنانی تنه نیست *** اثرات ظهور ذات را طنطنه نیست

در دل بجز از نور خدا *** غير از يك تن بخانه آینه تخت

بهزاد بيك دوستاق تخلص وارد راد مهراب بيك قدر چی پدرش داخل غلامان بوده در زمان شاه عباس ماضى برضای خود ترك ملازمت نموده و در سن چهل سالگی توفیق خواندن نوشتن بافته الحال طالب علم است و در مدرسه مرحوم سارو تقی واقع در محله باغات اصفهان است و بهزاد بيك جران صالح درویشی است در کمال صلاح و پرهیز کاری و شکستگی و در ترتیب نظم طبعش خالی از لطفی نیست مسخ تعلیق را خوش می نویسد و مدارش بكتابت می گذرد شعرش اینست

شعر

گردد مدام خون جگر در ایاغ ما *** گل همچو غنچه مشت شود بر دماغ ما

بی جماعت گر بر افروزم چراغ زندگی *** بر سر مویم شود روشن زداغ زندگی

بی تکلف چون چراغ روز در بزم جهان *** گیرم از هجرت نمردم کو دماغ زندگی

پر آرد گردش دوران اگر گرد این چنین از من *** باندك روزگاری آسمان گردد زمین از من

نی ثبت گر جام می باشیشه بر سر می کشم *** همچو داغ لاله خود از بريشه بر سر می کشم

شمخال بيك - از خانه زادهای خواب خلیفه منلطان است اگر چه در ظاهر ترکیبی داشت اما مرد آدمی ملایمی بود سفر بسیار کرده چنان چه مدتی در هندوستان بود و نقل چندان از آن ولایت می کرد که از جهان دیدگان کمتر مسموع شد گاهی فکر شعری می کرد این اشعار از اوست

شعر

جنگل شده است فرو پای دل مرا جانی *** که نیست با کسش از ناز حسن پروانی

مین بودشم حقارت بقطره ام ای سیل *** که تم بینم همه دم می روم بدر ياتي

رباعی

در قید حیات هر که چون من باشد *** کارش همگی ناله و شیرین با شد

گریزند گی اینست که من می بینم *** عمر أبدى خضیب دشمن باشد

شمس تیشی - از شیراز و از اواسط الناس است چون شوش در الباس او بسیار بهم رسیده به تیشی مشهور شده چه شیش را دران ولایت نیش می گویند با صفهان آمده چون در علم موسیقی و صوت و عمل مربوط بود بخدمت شاه عباس ماضی مربوط شده قهوه خانه در چهار بان جهت او بنا کرده و شراب خانه هم

ص: 147

در پهلوی آن دایر نموده مقرر فرمودند که هر کس در میخانه او شراب بخورد اورا مهری در کف دست بزند و باند علامت ملازمان داروغه او را آزار نرسانند غرض در مرتبه خود رشید بود و تصنیفی ساخته در نغمه بیاته و اصول سماعي بسيار بكيفيت بسته این شعر خسرو را هم تصنيف ساخته

ای خال و خطر زان تر آرایش دیده *** ای دیده بس داده و مثل تو ديده

موزون هم بود و اكثر تصنيفات شعر خودش است این اشعار از اوست

رباعی

ای شیخ تو خبت جام احباب مزن *** خود را بدم گرم می ناب مزن

زاهد تو بافسردگی خویش باز *** چون بار تو کاغذاست بر آب مزن

ابروانم شده پل چشم ترم چشمه آن *** داد من این سریل می دهی یا آن سر پل

سید احمدی - مشهور بآقا از اتراکت در کرمان بشغل کاسه گریه مشغول بود این پیشه را بمرتبه رسانیده که زبان چینی خطائی در تحسین کاسه اش مو برآورده چنان چه حاج سالم چیزی فروش طبقچه از کار مشار اليه جهت بندگان میرزا محمد سعید حکیم آورده هر گاه عزیزان در منزل ایشان بودند و حرف چینی برش آمد طبقچه مذکور را با چند پاره چینی می اورد هر یک از یارانه صاحب وقرف حمل برخقاتی می کردند و الحال کار آقا در کرمان و یزد مشهور است گاهی رباعی می گفته این رباعی از او مسموع شد

رباعی

نادل ز حریر دیده پالوده نشد *** تا تن ز غم زمانه فرسوده نشد

تا درد شیشه را پاك تريخت *** آز ما دل روزگار آسوده نشد

دلم از تبغ تو بس زنك تغافل برداشت *** بعد مردن الحدم معدن فیروزه شود

عرب آقا - ارهم أو هم از ولايت كرمانت و با در کاسه گری مشغول بوده أوهم دوين فن مشهور است مرد درویش بی تعلقیست در کمال گذشتگی چنان چه اسباب خطیری از پدر با و رسیده تمام را صرف فقرا و اهل صلاح کرده چندگاه قبل از این فوت شد این بیت از اشعار او از طالب علم کرمانی مسموع شد

گذرگاه خدنك غمزه اوست *** دل ما را زیارت می توان کرد

فتحا - ولد كاظم بيك اصفهانیست جوان نامراد آدم طبیعتی بود بعنوان سوداگری مدتی به دوستان بود بعد از مراجعت ،چون آشنائی بخدمت عالی جاه

ص: 148

محمد خان اعتمادالدوله سابق داشت در زمان وزارت وی نویسنده عشور بندر عباسی شده بعد از آن مدتی شغلی نداشت در زمان شاه بندری میرزا کاظم منجم باز نویسنده بندر شده بعد از مراجعت فوت شد شعرش اینست

شعر

مطلب تميز ظالم و مظلوم کردنست *** زنجیر عدل نماشا نبسته اند

بصدف منتی از ابر بهاران نبود *** می دهد قطره آبی و گهر می گیرد

رباعی

رباعی در مذمت برادران خود گفته که یکی استاد حاتم است

آن را که بخویش باورش می دانم *** با دشمن خود برابرش می دانم

از بسکه بد از برادرانم دیدم *** بد هر که کند برادرش می دانم

صادقا - مشهور بگار خادم مسجد جا مسجد جامع اصفهان بود و با وجود غرابت جامع کرامت تركيب كمال نمك و شوخی داشت و گاهی فکر شعر می کرد این قطعه را در جواب خاقانی گفته

ای صادق از گان که طریق تو می روند *** ایشان خرند و خرروش کاوش آرزوست

گیرم که خر کند. تن خود را بشکل گار *** کوشاخ بهار دشمن و کوشیر به دوست

صف سوم

در ذكر علما و فضلا و غيره و آن مشتمل است برسه فرقه فرقه اول - در ر ذكر علما و فضلا

مير محمد باقر - پسر میر شمس الدين محمد الشهير بداماد است و از جانب دیگر حضرت شيخ المحققين و نخر المجتهد بن على ابن عبد العال روح الله روحه نسب می رساند نواب میر در علوم عقلی و نقلی سرآمد علما وزيده فضلات در تزكيه و تصفيه نفس نفیس و باطن شریف نهایت سعی نموده چنان چه مشهور است که چهل سال شب پهلو بر بستر استراحت نگذاشت نوافل شب و روز در مدت عمر او فوت شده از علما بصفات حمیده و صلاح امتیاز داشت باتفاق شاه جنت مکان شاه صفی بزیارت عتبات عالیات رفته در آن جا فوت شد و در نجف اشرف مدفون شد تصانیفش مثل قبسات و جذبات و غیره عالم را روشن دارد و طبع شریفش گاهی متوجه ترتیب نظم شده چند بیت در جواب قصیده شیخ نظامی گفته و آن اینست

ص: 149

قصیده

شه ملك دانشم من مجنود آسمانی *** که بود از فضل دیهیم و سریرم ارمغانی

سر کوی دانش من عرفات راز گردون *** حرم حريم فکرم در کعبه معانی

ز تقدم زمانی خردم بعذر خواهی *** فلكم بعضو جوئی تتصدر مکانی

دل خسته را پس از من سخنم کنند طبیبی *** تن خاک را پس از من جدم کند روانی

ای از سها بدور رخت کمتر آفتاب *** میدان حسن از تو و بازیگر آفتاب

غزل

دگر ز مهر بتی دل بقصد دين منست *** سپاه فتنه دگر باره در کمین منست

غمی که شادی عالم باو خراج دهد *** سرير سلطنتش خاطر حزين منست

آتش که شعله عاریت از آه ما گرفت *** چون برق عشق بود که بر آشنا گرفت

دستت زخون کیست باين و نك كامشيش *** دیدم بخواب تا مژه رنگ حنا گرفت

هیچكس منكر جمال تو نیست *** نیست حاجت که خط برون آری

رباعی

نتوان زغم تو دل بتدبير بريد *** كودك تاوان بمهر از شیر برید

برمن نتوان بست بزنجیر دلت *** وز تو نتوان دلم بشمشیر برید

چشمی دارم چو حسن شیرین همه آب *** بختی دارم چو بخت خسر و همه خواب

جسمی دارم چوجان مجنون همه درد *** جانی دارم چوزاف لیلی همه تاب

هجران زتو چون وصال جاوید خود شود *** ماه از تو به از هزار خورشید شود

حسرت زنو شیرین تر از امید شود *** ای وای کسی که از تو نومید شود

شيخ بهاء الدين محمد - خلف مجتهد الزمانی شیخ حسين بن عبد الصمد جلیست که قریه ایست از قراء جبل عامل حقا که شيخ المحققين و قدوه ارباب يقين و واسطة العقد گوهر عرفان و بحر مواج معرفت و ایقان بوده در ترکیه نفس و تصفيه باطن عدیل نداشت پیوسته از باده شوق نشته باب و از شاهد حقیقت کامروا بوده اكثر أيام حيات بسيا و تحصیل تجارت صرف نموده صحبت بسیاری از اهل حال در یافته چنان چه کشکول صاحب قبولش باین معنی شاهدیست صادق تصانیف و تألیفاتش همگی مرغوب خصوصاً مفتاح الفلاح و أربعين و خلاصه در علم حساب و رساله در اسعار لاب و تشريح الافلاك و مشرق الشمسين در فقه و حاشیه بر تفسیر قاضی بیضاوی و کشکول محملا قريب بعد تصنیف و تالیف دارد

ص: 150

جميع مختصر و مفید قبل از فوت شاه عباس ماضی در سنه 1030 مرغ روحش بقصد بهشت جاوید بال پرواز کشاد تاریخ وفات او ازین مصرع یافته اند افسر فضل اوفتاد و بی سر و پا گشت شرع اشعارش اینست بعد از درویشی آلونکیسی بسبب محبتی که پادشاه بار داشت بهم رسانیده در شکوه آن گوید

از سمورو حریر بی زارم *** باز میل قلندری دارم

تکیه بر بستر منقش بس *** بر تنم نقش بوریاست هوس

دل ازین مهملات گشت ماول *** ای خوشا زنده و خوشا کشکول

گر مز عفر مرا رود از یاد *** سرنان جوین سلامت باد

ل وحش الله زمينه جوشي ها *** یاد ایام خرقه پوشی ها

مثنوی

جان ببوسی می خرد آن شهریار *** مژده ای عشاق کان گشت کار

در جوانی کن فدای دوست جان *** روعوان بین ذالک را بخوان

پیر چون گشتی گران جانی مکن *** گوسفند پیر قربانی مکن

علم نبود غیر علم عاشقی *** مابقی تلبیس ابليس شقى

غزل

با آن که در ره عشق در منزل نخستم *** چندان گریستم خون کزدیده دست شستم

بهائی کوچه مي آيد زكبه *** همان دردی کش زنار بند است

رباعی

تا منزل آدمی سرای دنیاست *** کارش همه جرم و کار حق لطف و عطاست

خوش باش که آن را چنین خواهد بود *** سالی که نکوست از بهارش پیداست

فردا که محققان هران طلبند *** حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند

از آن چه دروده جوی نستانند *** وز آن چه نکشته بخر من طلبند

آهنك حجاز می نمودم من زار *** کامد سحری بگوش دل این گفتار

يارب بچه روی جانب کعبه رود *** کبری که از و کلیسیا دارد عار

مولانا محمد باقر - ازدار المؤمنين سبزوار است عارف معارف يقين و كاشف سراير علوم دین مبین مقتدای فحول علما و پیشوای زمره فضلا گلزار عبادت از آب وضويش با طراوت و گلستان معرفت از اهتزاز نفس مبارکش همدوش نظارت بقوت بی تعلقی از قید علایق وارسته و به نسبت زهد و تقوی

ص: 151

ایشان مرغان سبزوار تحت الحنك بسته در اوایل شباب دوش بدوش آگاهی جهت تحصیل باصفهان آمده در علوم نظری از تلامذه میرزا ابو القاسم فندرسكي و قاضى موز بود در علوم دین و ضبط احادیث با آخوند ملا حيدر على أصفهاني و ملا حسن على واد ملا عبد الله شوشتری مباحثه نموده الحال فحول علما از مدرس مبارک ایشان فيض وافر می برند و از علما اجازه نماز جمعه یافته در اصفهان مبادرت می نماید کاهی رباعی حقانیت آيات بسلك نظم می کشد

رباعی

در عالم آن چه ماندة بی مايه *** پاتی بردار و بگذر از نه پایه

از مشرق جان بر تو نتابد نوری *** تا از پیتن همی روی چون سایه

آقا حسین ولد - خلف امجد فضيات و غفران پناه مولانا جمال الدين خونساری ، ذات ذات مذيع البركاتش كو كيست از افق آگاهی لامع و وجود شریفش احتريست از فلك هوشمندی ساطع چرب و نرمی کلامش مرهم خستگان جفا و رشحه خامه گوهر نثارش بیماران تحصیل را شربت شفا بام كما لاتش را برهان مسلم و ارشاد دروس حقایق ایق مأنوسش مستغنی از شرح و بیان در بساط لازم الانبساطاش ملا جلال حاشیه نشین و در جنب متن كم الاتش حاشيه قديم تقویم پارین ، جناب ایشان در اوان شباب جهت تحصیل باصفهان که صدف گوهر فضلات تشریف آورده در اندك زماني بموجب فطرت عالی گوی سبقت از اقران بل از فحول علمای سلف و بوده الحال در اصفهان تشریف دارند و تدریس و تولیت مدرسه جده صاحب قرانی شاه عباس ثانی با ایشانست و عمده فضلا در حاشیه درس آن قبله عرفا حاضر شده استفاده می نمایند و خود در منزل بافانه مشغولند

لمؤلفه

ساقیان لهجه او چون شراب اندر دهند *** هوش گوید گوش را هان ساغری کن ساغری

ولد امجدش آقا جمال که الولد سرایه در باره ایشان صادقت بمدرسه مذکور هر روز می آیند و طالب علمان آن مدرسه و سما مدارس مستفید می شوند پر و آن جناب گاهی بعد از مباحثه بترتیب رباعی حقایق بنیان مشغولند رباعیات اینست

رباعی

تا دست بهمت رسانی نزنی *** برهنت خلق پشت پانی نزنی

چون حلقه مباشر در جهان چشم تهی *** تا هر ساعت در سرائی نزنی

ای باد صبا طرب فزا می آیی *** از طرف کدامین کف پا می آیی

ص: 152

از کوی که برخاسته راست بگو *** ای کرد بچشمم آشنا می آنی

تا کی پی هر صورت زشتی باشی *** دو مذهب آب و گل کشتی باشی

غير تكنى زقالبی چند تهی *** خاکت بر سر یه کم زخشتی باشی

مسواك چه سود زاهد پاك روان *** صد ریشه فرو برده طمع دو دل و جان

از ذکر ربانی نو هر دم تسبيح *** دندان از غصه می زند بردندان

میر ابولقاسم فندرسکی - از اعاظم مناداته سما کی استرا با دست دریای عرفان و بحرا يقان از سحاب حقایقش قطره و خورشید استان در جنب خاطر انورش دره ، تصانیف او آن چه در میان علما متداولت و ساله فارسی مشهور بصناعه است که صنایع و بدائع عقلی و نظری در و تریج است جدیی در هندوستان بود کمال اعزاز و احترام دران ولایت داشت در زمان شاه جنت مكان ماله صفي اصفهان را بقدم خود شرقی بخشیده پادشاه قدر دان بدیدنش رفته با وجود این اعتبار تغییر در اوضاع او بهم نرسیده همان در عالم بی تکلفی و ابھی تخلیقی سینار بود تاروج پر فتوحش در بهشت جاوید ماوا گرفت مرقد مبارکش در مزار قطب العارفين يا با ركن المدیان است واقع در اصفهان و مطاف أهل حال اشکار حقیقت آثار دارد و از آن جمله این قصیده جوابه قصیده ناصر خسرو است

قصيده

چرخ با این آنتران فخر و خوش و زیباستی *** صورتی در زیر وارد هر چه در بالا ساتھی

صورت زیرین اگر از فرد بان معرفت *** برومود بالا همان بااصل خود یکتاستسی

این سخن را در میابد هیچ و هم ظاهری *** گر ابو نصر ستی و گر بو علی سینا ستی

نفس را چون بندها بگسیخت يابد نام عقل *** چون به بی بندی رسید بند دیگر برپاستی

عقل کشتی آرزو گرداب و دانش بادبان *** مفتعالی ساحل و عالم همه دریاستی

نفس را این آرزو پایست دارد در جهان *** تا بیند آرزوئی بند اندر پاستی

کاش دانا یان پیشین می بگفتندی تمام *** تا خلاف ناتمامان از میان بر خاستی

خواهشی اندرجهان هر خواهشی را در پیست *** خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی

شرب مدام شد چو میسر مدام به *** چون می حرام گشت بما هم حرام به

يكبوسه از رخت ده و يك بوسه از لبت *** تا هر دو را چشیده بگویم کدام به

ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما *** ای دل بکوش تاسیقی خود روان کنی

قدانم از کجا آمد شد خلق است می دانیم *** که مردم از سرای این جهان آذرفت و این آمد

ص: 153

جان دهی و جان ستانی داده حق چشمی ترا *** کزنگاهی جان ستاند و زنگاهی جان دهد

پسرانه پیشم آبی پدرانه بوسمت لب *** چکنم پسر ندارم چکنی پسر نداری

(رباعی)

دنیا بگذاشتم ماهان دنیا *** دقیه نکند قبول مرد دانا

الا سه چهار چیز ناچاری را *** آب رزو باده و شراب و صهبا

مولانا رجبعلی - اصل آن جناب از تبریزست پر تو شمع فکرش را خورشید پروانه و بیداری افادتش را عقل کل دیوانه از اول شباب تا انتهای عمر لحظة تعطیل در اوقات فرخنده ساعات روا نداشته و چشمه خاطر را بخاشاك تعلقات فنباشته مدتی قبل از این در مدرسه ملا شیخ لطف الله بدرس و افاده مشغول بود و باب آگاهی بروی خاص عام می گشود بعد از ان بعباس آباد سکنی نموده شاه جنت مکان شاه عباس ثانی بنه بر ارادتی که بایشان داشت خانه در شمس آباد که محله ایست در بیرون حصه اصفهانه خریده چون ضعف پیری انورا در یافته پیوسته علیل بود چنان چه ترك درس و بحث کرده در تاریخ سنه 1070 بعالم بقا خرامید در تاریخ آن واقعه کمینه قطعه گفته مشتمل بر چند تاریخ که این بیت بخوان تحمیه تاریخت ازان قطعه

( شهر تقوی و علم و دانش ) را (1496) کرد ملا رجبعلی خالی عدد ملا و جعلی 416 که از عدد مصرع اول کم می شود تاریخ بحصول پیوندد و در اوایل من گاهی رباعی حقایق بنیانی می فرمودند و واحد تخلص داشتند

رباعی

ای ان که برای تست رای همه کس *** وای ان که توتی مرا بجای همه کس

در پای تو اوفتاده ام دستم گیر *** کوتاه کن از میانه پای همه کس

واحد که بگوی دوست منزل دارد *** غم نیست اگر غم تو در دل دارد

پیوسته به تعمیر بدن مشغولت *** بیچاره همیشه دست در گل دارد

احد که چو آتش آتش بیرت می گردد *** گر خاك شود خاك درت می گردد

گر آب شود روان بوی تو شود *** ور باد شود گرد سرت می گرد

ملا حسنعلی - یگانه گوهر بحرین علوم عقلی و نقلی خلف ملا عبدالله شوشتری که مثل خورشید محتاج بتعريف و توصیف نیست مجملا تیر سپهر فضیلت و بدر فلك فطانت جامع علوم و حاوی فروع و اصول بود بجودت طبع وحدت

ص: 154

ذهن و طلاقت لسان و حاضر جوابی مانند نداشت و از این راه امتیاز تمام از قران و امثال داشت طبعی در ترتیب نظم و تتبیع شعار قدما رغبت تمام داشت و این ابیات از ایشانست

(شعر)

تا باغ نظر را گل رخسار تو آراست *** صد نخل امید از جگر سوخته بر خاست

مانند گل تازه که از جر بایند *** اعضای مرا بر سر پیکان تو غوغاست

تورشو از آن که مردوند بزرگان می شود *** کوچه باید داد سنگی را که میر غلط زکره

رباعی

طلب مطلب اگر زشاهی باشد *** معشوق مگیر اگر چه ماهی باشد

از زردی روی کهربا غیرت گیر *** خواهش مگن از خود برگاهی باشد

ما ازمه و مهر تاچ و افسر تکنیم *** جز خاك سر کوی تو بر سر نکنیم

گر ما تهی شود چون به دو *** ز چشمه آفتاب لب تر کنیم

ملا عبد المحسن - همشیره زاده آخوند تو را ملا ضياء الدين کاشی است کاشف حقایق و برهان و عارف معرفت و عرفانست از جميع علوم بهره وافی برده تصانيفش در هر علم کمال دقت و ملاحت دارد چنان چه از اکثر طلبه مسموع شده تحصیل معرفت از بحر مواج دانش و بیتش آخوند ملا صدرای شیرازی نموده بمصاهرت عشار اليه هم امتیاز یافته حکمت را با تصوف جمع نموده در کاشان باغاده مشغول بود شاه قدردان شاه عباس ماضی چون آوازه عدالت آن جناب را از دور شنیده بود ایشان را طلب داشته در سفر ایس و جلیس بوده کمال قرب داشت بعد از فوت آن پاودشاه عالیجاه رفته کاهی در قیصر و وقتی در کاشان با فادت و عبادت مشغولست و دیوان ایشان غریب بده هزار بيت است همه خوب و تازه و غریب و عجیب اما باین چند بیت اختصار رفت

رباعی

با من مودی ست نمی دانستم *** يأ من بودی سنت نمی دانستم

چون من زمیان شدم تو گشتی پیدا *** تا من بودی جنت نمی دانستم

باشد باشند که یار حاضر باشد *** باشد باشد که یار ناظر باشد

باشد که در اول نظر آخر کردم *** تا یار مرا اول و آخر باشد

ازان و صحبت یاران کشیده دامانم *** که صحبت دگری می کشند گریبانم

ص: 155

ملا عبد الرزاق - اصل انجناب از لاهیجانست اما چون در قم بسیار بوده بقمی مشهورند بزیری فضایل روحانی و حليه كمالات نفسانی آراسته و شاهد علیم را بزارد عمل پیراسته دل نشین و نمکین بوده با وجود صلاح و ترکیه باطن مخالفت بجميع طوایف می نموده و با کمال ذوق و شوق بصحبت جوانان ضبط حالت خود بقوت تقوی و پرهیز کاری نموده آلوده تهمت و فساد هم نشد و از تالیفات او گوهر مراد است که غواصان دریای معرفت در غوص آن گوهر مراد بجنك آورده اند و طبعش در نظم قدرت بکمال داشت دیوانش قریب بدوازده هزار بیت است فياض تخلص دارند و این ابیات از ایشان است

غزل

گفته بیدار باید عاشق دیدار ما *** پاس این حرف تو دارد دیده بیدارمه

و تبه افتادگی را خوش بیالا برده ایم *** سایه بر بالای خود می افکند

مشت خاك ما كجدا طعن ملا پاک می کشد *** شهسواری هم چو عشق آمد برون از گرده

خشمت بالین کن و آن گه مزه خواب ببین *** تا به بینی چه در زیرسری مردانست

جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا می کند مارا *** اگر تن در دهیم آخر که پیدا می کند مارا

محبت شمع فانوس است کی پوشیده میمانه *** غم او عاقبت در پرده رسوا می کند مارا

و روح در قالب انسان زینی معرفت است *** کرده اند این تله در خاك كه عنقا گيرند

دادم همه جا پهلوی هست بضعیفان *** تا بال سلیمانیم از مور برآمد

کتابت کی تواند داد داد بیقرارارا *** سحاب خشك حسرت می دهد مشتاق بار انرا

فسك دارد که بعد از انتظار غم زدگی بردن *** جراحت تازه سازد نامه او دافکارانر

من کجا و دست گلچیدن کجاهای باغبان *** قاله بلبل مرا این جا بزور آورده است

گر سهند آیا ز آتش می گریزم دور نیست *** می کشم میدان که خود را خوب در آتش زنم

تعریف شراب

پی حفظ می لاله گون *** ضرورست در هر تنی هم چوخون

منقبت امیر المومنين عليه السلام

علی را قدر پیغمبر شناسد *** که هر کس خویش را بهتر شناسد

رباعی

انخاتم انبیا نبی مرسل *** بر جمله مقدم است در روز ازل

هر چند نتیجه هست آخر قیاس *** در قصد چو بنگرند باشد اول

ص: 156

مولانا ميرزا - ولایت شیروان از وجود خیر نمودش بخير و بركت ترین گردیده و صدای کوس فضيلتش بگوش ساکنان عرش رسیده شمع افادت از گرمی نفسش خورشید ضیاء و گلزار عبادت از آب وضویش بهشت صفا بإشارات ابرو رموز معانی بیان نماید و بمفتاح زبان معجز بیان گره بسی مشکلات گشاید طبعش در ترتيب نظم و نثر مجمع البحرين و خاطرش در تحقيق علوم عقل و نقل مطاح شمسین بهدایت مرشد غیر قرین آگاهی باصفهان که صدف گوهر فضلاست تشریف آورده مصاهرت علامی فهامی ملا محمد تقی مجلس را اختیار نموده مدتی حلقه درس بندكان رفيع مكان صاحبي آقا حين بمباحثه مشغول بود با کوچ روانه زیارت عتبات عالیات شد اراده توطن به نجف اشرف نموده مدتی باین سعادت قرین بود تادرین سال خواب اشرف اقدس ایشانرا طلب داشته نهایت نوازش فرموده در محله احمد آباد جهت ایشان خانه خریداری نموده در خریداری نموده در آن جا با فاده مشغولند و گاهی فكر شعر می فرموده باین يك رباعي اكتفا شد

یاد تو کنم دلم پر از خون گردد *** وین دیده اشاك خيز جيحون گردد

هر چند زدیده اشك حسرت بارم *** در سینه ام آتش غم افزون گردد

درسته 1099 فوت شدند

ملا حسن گیلانی پیوسته در بحر حقایق کشتی نشین و همواره در بوستان فضایل گلچین از جامه خانه الطاف الهی خلعت آگاهی پوشیده و از میخانه افضال نامتناهی رحیق تحقیق نوشیده از جميع فضايل بهرة وافی یافته و در طریق تحقيق بقدم آگاهی شتافته تصوف را با حکمت مربوط ساخته در کمال خاموشی و آرام ملوك می نماید هیچ جذبه شوق و شوری نبوده و پیوسته باب تعشق حقیقی بروی خاطر گشوده گاهی رباعی می گوید از آن جمله است

رباعی

نه در طلب سمورو نه اطل باش *** در دیده اعتبار خار و خس باش

خواهی که سری برون کنی از منزل *** چون جاده تو پامال کس و ناکس باش

از کثرت داغ توام فلا كم *** وز زور لگد كوب حوادث خاکم

باران نشاط اگر یارد سنگم *** ور آتش غم شعله کشد خاشا كم

ملا حسینعلی - از اهالی یزد است در تحصیل جميع علوم سعى نمود و در سير و سلوك و رياضات مدت ها قدم جهد فرسوده مدتی در لباس فقر و درویشی

ص: 157

مسافرت بسيار بروم و مصر و شام و كعبه معظمه و مدينه مشرفه نموده بعد از آن بهندوستان رفته با ملا محمد صوفی مربوط شده مدتی چون شیر و شکر و آب و گهر بهم آمیزش داشتند بحسب تقديرات از یکدیگر جدا شده اند آخوند بیزد تشریف برده مولانا وقاری نقل کرد که ملا محمد صوفی نوشته بوده است که حسینعلی هادی ، محمد صوفی در فراق تو زنده است زهی سخت جانی، غرض که ملا حسینعلی قريب بنود سال داشت مولانا شاه محمد یزدی که بتحصیل هفت هشت سال قبل از این باصفهان آمده بود بخدمت آخوند رسیده این اشعار را از مشارالیه خواند

غزل

روز کردن با تو جانا در شب یلدا خوشست *** نی غلط کردم شب وصل تو بی فردا خوشست

صحبت ما و تو همچون صحبت خارو گل است *** بیتو ما را خوش نباشد گر ترابی ما خوشت

ایکه میر میان مهوشان یار تو کیست *** گرد سر تا پاش گردم آن که سرتا پا خوشست

نه دلیری زخط سبزو روی گل رنگست *** میان صورت و معنی هزار فرسنگ است

چو گل شگفته شود وارهد زدلتنگی *** ندانم این دل صد چاک من چرا تنگست

سرا پای تو را یک باره چون زلف *** سیه مستانه بكرفتم در آغوش

رباعی

گوشم کرو چشم کورو پایم لنگست *** این پیری نامرد سراپا تنگت

آزرده نیم گرم کسی ننوازد *** این ساز شکسته سخت بی آهنگست

چلبي بيك - مشهور بعلامه اصلش از تبریز است پدرش ميرزا على بيك در زمان شاه جنت مكان شاه طهماسب کلانتر تبریز بود بعد از آن بجهتی دلگیر شده روانه هندوستان شده در قندهار بخدمت اولاد بهرام میرزای برادر شاه طهماسب مانده بخدمتی سرافراز گردیده اما چلبی بيك در اوان شباب جهت تحصیل بدار الفضل شیراز رفته مدتی در حلقه درس ملا میرزا جان او را ستایش می کرد جمعی از اهل مدرس او را بتجرع مدام متهم داشته خاطرش و نجيده بقزوین رفت چون صیت فضلش شش جهت رسیده بود اکبر پادشده او را طلب داشته در آن ولایت باعتبار قرب پادشاهی شهرت کرده مشهور است که بواسطه كريزى ادراك ان بيباك بمضمون شعر حکیم سنائی که فرموده

علم در دست جاهل خود رای *** چون چراغیست در طهارت جای

عمل نموده رساله در رد انبیا نوشته در اواخر حال بسبب تأثیر باطن فيض مواطن

ص: 158

انبياء عليهم التحية و الثناء بمرض آکله مریض شده و سوراخ سوراخ شده العياذ بالله من غضب الله اميد که جمیع بیچاره ها را حق تعالى از شر نفس شیطان در پناه خود بدارد. بگفتن شعر رغبت داشت در اوایل شیدا و در اواخر فارغ تخلص می کرد این قصیده را در مدح استکبر پاد شاه گفته و خوب گفته

قصیده

ای سلطنت سلسله جنبان خدائی *** احول بود آن دیده که دیده است جدائی

تعریف فیل

آفاق تشخيص درو جلوه گر آمد *** مجموعه اشیاست چه ارضی چه سمانی

گردون آن و تدویر سرو چشم بعينه *** چون کو کب علوی که کند ذروه گرائی

وفتار هو اسکن زمین طبع چوآتش *** پیچانی خرطوم همان پیچش مائی

بركوهه آن كوه فلك میر چو چو آیی *** آید. بنظر طورو همان جلوه نمایی

غزل

نویدی ده که جانم از غم حرمان برون آید *** بامید وصال از عهده هجران برون آید

محالست این که عاشق را شود يك كام دل حاصل *** تمنا بر تمنا بشکند تا جان برون آید

بآه و ناله شب خواب پاسبان دزدم *** گرانی سرش از خاک آستان دزدم

تو تا چند خودی خون خلق من تا کی *** اثر زناله دل های ناتوان دزدم

خدا در سینه من آه سوزان را نگه دارد *** ز آسیش دل بیرحم جانان را نگهدارد

منادی می کند امروز زنار سر زلفش *** بی ایمان بمیرد هر که ایمان را نگهدارد

در عهد شوخی تو بدل ها قرار نیست *** یک جان آرمیده دران روز کار نیست

هر کی که جان سپرد حیات ابد گرفت *** از هیچ کشته قاتل ما شرمسار نیست

دلم به این همه ناکامی از تو کامی یافت *** که چرخ از او نتوانست انتقام کشید

(رباعی)

هستی که در اصل خويش وحدت دارد *** در دیده احول تو کثرت دارد

آیینه دشت شکسته است از آن *** يك نقش در آن هزار صورت دارد

شیخ محمد خاتون - سبب نسبت بخاتون آنست که یکی از سلاطین دختر خود را به یکی از آباء ایشان داده بود و ایشان از نسل آن خاتونند از فضلای عصر بدقت طبع و نجابت سلیقه سرآمد بود دلیل این دعوى شرح أربعين علامي شيخ بهاء الدین محمد است که از آفتاب اشهر ست مدتی قبل از این بهندوستان رفته

ص: 159

بخدمت عبدالله قطب شاه كمال اعتبار بهم رسانیده در آن جا فوت شد امانت دثار و دیانت شعار میرزا اسد را وصی خود کرده جميع اسباب خود را باو داد که در ایران بورثه او برساند همه را بلا قصور بورثه رسانید و شاهد بسیار دارد یکی از ان جمله فقیرم مجملا حضرت علامی مشاراليه طبع عظمی هم داشتند و این اشعار از و بفقیر رسید

بيت

هست ریش حضرت قاضی فلان بی کبر ولاف *** چون برو خید نهالی چون به پشت افتد لحاف

وقتی بیمار بود حاجی اسد بيك غزلی در پرسش بیماری و عذر کم پرسیدن گفته بود در جواب گفته

ز نظم پرسش آییست شدم گرم ثنای تو *** امید عافيت ها دارم اکنون از دعای تو

ز بیماری ندارم غم شفایم را چوخواهانی *** که می دانم برآرد لطف یزدان مدعای تو

نمی آیم برت گفتی که از بیم جفا باشد *** جفای من در آن باشد که باشم بی لقای تو

نداری راست می گوئی وفاداری جای من *** مرا هم نیست الحق دوستی صادق بجای تو

ملا محمد تقی - از مشهد مقدس است از می خانه وحدت سرگرم باده تحقیق و از گلشن آگاهی گلچین گلبن توفیق در حداثت سن از مشهد مقدس بتحصيل باصفهان آمده از تلا هذه عارف ربانی میر ابو القاسم فندرسکی بوده در اندك روزی گوی مسابقت از افران ربوده در علم الهی و نظری سرآمد شد کمال اهلیت و همت و گذشتگی و وسعت مشرب داشت چنان چه هیچ گاه بی سوزی و بی مهر دلفروزی نبود بسبب بھی تعلقی و بی تکلفى باكثر قهوه خانه ها می رفت واحبارا از فیض صحبت خود بهره ور می ساخت در اواسط زمان شاه جنت مکان شاه عباس ثانى شوق دیدن والد ماجدش محرك شده روانه مشهد مقدس شده در عرض راه فوت شد پدر پیر را با جميع دوستان در آتش فراق دوخت طبع لطیفش گاهی متوجه شعر می شد و این اشعار از ایشانست

بیت

جفای دهر بر آزادگان گران نشود *** که کوه مانع رفتار آسمان نشود

قصيده حكيم سنائی را جواب گفته و خوب گفته این بیت ازان قصیده است

که انگشت وجود اول بر این طاس معلق زد *** که دایم این صدا پیچیده در هفت آسمان بینی

میر محمد زمان - از نجبای سادات مشهد مقدند صفات آباء ایشان از آفتاب مشهور تر و فضیلت و صلاحیت و پرهیز کاری آن جناب از روز نمایان

ص: 160

تو چه نویسم که ازان خجل نباشم و چگویم که در پیش نگردم بنابراین دست سر از آن داشته باین رباعی که آن جناب در مذمت صوفیان راه گم کرده گفته اختصار نمود

رباعی

صوفیت خرو مريد صوفی خرخر *** نبود عجب آرخری شود و خر

از هر عر صوفی که بود عرعر خر *** در رقص آیند محمد هزاران سرخر

ملا ضياء الدين محمد - از کاشانت و ناد علامی آخوند نوار است نهايت فضل و حال داشته و با این مرتبه هیچ گاه خالی از شور و شوقی نبود گاهی رباعی می گفته

رباعی

زات بخرابات بيا راست مترس *** ترسی که در این راه خطر هاست مترس

آن کس که ز ترس مو نیانی برها *** پنهان ز تو در خرابه ماست مترس

این بیت هم باسم او دیده شد

قل بآن لعل شکر آساده *** آهن کهنه را بطلوا له

در وقتی که گوشت چشم داشته این رباعی گفته

رباعی

از خلق زمانه با کشیدن خوشتر *** در گوشه عزلت آرمیدن خوشتر

ز نهاد ضیا علاج چشمت نکنی *** أوضاع زمانه را ندیدن خوشتر

میر معین الدین محمد یا معز الدین - از عزیزان دار العباده یزد است. آن آفتاب فلك فضيات و سيادت و راه افق افادت در کمال فضل وصلاح و پرهیز کاری و فلاح بوده چنان چه خالوی فقیر در ایام و از ارت یزد بتخدمت آن جناب رسیده و مدت ها مربوط بودند از ایشان مسموع شد که بعد از حضرات ائمه معصومين بصلاح مشارالیه کسی نبوده کاهی متوجه رباعی می شد و این رباعی را در مدح حضرات مظاهرات فرموده

رباعی

از بعد بنی خواجه خورشید غلام *** میدان که دواتر ده أمام مند مدام

ظومهر جهان فروزنوشتك نيست كه مهر *** گردد بدوازده مهش خود تمام

سید ماجد - ختلف مرحمت پناه سید محمد بحرینی که سید ستوده صفا نیست

ص: 161

و از اكثر علوم بهره مند و مند و متمتع بود در شعر عربی و فارسی ربط داشت درین سال که سنه 1083 است فوت شد مجملا خلفه مشاراليه بمقتضاى الولد سرابيه تحصيل اكثر علوم خصوصاً فقه و حدیث نموده کمال صلاح و تقوی دارند بعد از استعفای والد مدنی شیخ الاسلام و قاضی شیراز بود نواب میرزا ابو صالح صدر ممالك تكليف بسیار مشارالیه را طلب داشته نایب الصداره بود از بعضی امور که خلاف طبع نازك ایشانت و نجیده ترك آن کرده نواب اشرف بتكليف تمام قضای اصفهان را برای و اراده او مفوض داشته الحال یک سالست که در آن امر کمال حقانيت وراستى بعمل می آورد و تتبع شعر عربی و فارسی بسیار کرده این دو رباعی از و مسموع شد

رباعی

منزل عقبی و دفینی دون راهست *** راحت همه در عرصه منزل گاهست

در راه طلب لذت فاني نكند *** آن کس که زاحوال مقام آگاهست

ای راه نمای جمله اسرار وجود *** کز کشف عطا هیچ یقینت نفزود

این چرخ در انگشت تو چون خاتم بود *** فشاندی دست از ان بهنگام شهود

عمرم تمام تو به شد و تو به هم شکست *** این بحر جمله صرف بای حباب شد

مير ابو القاسم - ولد مرحمت پناه سید میر علی از سادات موسوی

و مولد ایشان بیضاست و با سادات شرلستان بنى عمند مشار اليه جوان قابل صالحیست بكمال صورت و معنی آراسته و بحليه شرم و آداب پیراسته چهار سالت که جهت تحصیل علوم باصفهان آمده الحال در مدرس عمده الاماثل حاج طاهر شیرازی بتحصيل مشغول است گاهی فکر شعر می کند و اشعارش اینست و قاسم تخلص می کند

غزل

گریه را از گرد کلفت در دل ما خانه است *** پای در گل سیل را از خاک این ویرانه است

سعی یهوده است در بیداری بخت زبون *** این ره خوابیده را آواز با افسانه است

تاییده است ماه رخت تا بنور شمع *** دامان خیمه سیه شام نور شمع

بالا زند زشوق تماشای عارضت *** دامان خیمه سیه شام نور شمع

ندارم طاقت يكحرف با اين سخت جاني ها *** باهی کشته می گردد برنك شمع سيمايم

نمیدانم ز ضعف آخر چه خواهد شد سر انجامم *** سیاهی می کشد چشم نگین از بردن نامم

دگر شب شد که باز از شور عشق لعل خندانی *** زهر کوک بزخمم سرنگون گردد نمکدانی

زآستین مگ ها پنجه هنر زنهار *** که شانه اره از بهر پای شمشاد است

ص: 162

گرد حسن کاملت گردم که در دور مهت *** هاله ساغرم از قرص مه البالب بود

لعل را آب کند در صدف گوش بتان *** لب میگوین تو تاريك سخن می ریزد

شبی که ساقی بزم ان ملال عقب بود *** جو هاله ساغرم از قرص لباب بود

جرتك مور هر دم می دود از دیده ام بیرون *** زبس بی تاب دارد مردمک را دانه خالی

عرض کمال جلوه عیب هنر و راست *** موی زیاد دیده آبیه جوهرست

روسیاهی حاصل عمر سخن چین است و بس *** صفحه را از نقش خاتم سرنوشت اینست بس

روشن دل از محبت شفاه ولاتم *** در نجف شود زصفا سنك تريتم

شود در صفحه خاتم خط زیر نکین نامم *** ستك از طالع و أروف من هم رو بگرداند

تا نهد دل برغنای حاصل دنیا غنی *** از غلاف خوشه در منقار باشد دان ها

میرزا مهدی - خلف میرزا غيات عرب نسابه طباطبائي مكنى يا بوالحسن است و از اجله سادات فضلات و به و بصحت نسبت و پاک طینت آراسته از قطع علایق در باط فراغت غنوده و دیده حقیقت بین بما سوا نگشوده نفس را يرياضات شانه سرکوفته و بساط دارا از غیر خدا بجاروب فنا روفته پیوسته در تزکیه نفس و تصفيه باطن مشغول و مرآت دل حقیقت منزلش از صیقل مجاهده مصقول تتبع مثنوی ملای روم بسیار نموده و به دانی آن بنظر دقت رسیده مدنی در شیراز تحصیل نموده شورشی در خاطرش بهم رسیده باصفهان آمده بعتبات عالیات رفته باز باصفهان مراجعت نموده بیشتر اوقات بمسجد لنبان تشریف می آورند و از صحبت خياض ايشان بهره وافي برديم بتحريك شوق و تكليف شهر کاهی متوجه ترتیب غزلی می شوند و این ابیات از ایشانست

غزل

اگر نه عشق کند هر شکسته بسته درست *** کجا شود دل صد پاره شکسته درست

شکسته تا نشوه دل درست کی گردد *** میاد این که شود هرگز این شکسته درست

زنا درستی چرخ دورتك حيرانم *** که نقش عکس در آینه چون نشسته درست

چوموج بحر شود بی ثبات دولت دهر *** چه شد که نقش کجان در جهان نشسته درست

غزل سرانی مهدی رفیض عین علیست *** و گرنه هیچ کس این قافیت نیسته درست

خط خوبان جو هویدا گردد *** جوهر آینه پیدا گردد

نیست گرداب که از شورش من *** آب تو دیده دریا گردد

چرخ با این یا این همه بالا گردی *** آسیا نیست که از ما گردد

ص: 163

سين هوس بحاصل عالم شتور پخت *** کشت مراد خلقی دانه بست و ریخت

در نوبهار محفات اي آفتاب حسن *** دل ها چه ژاله بررخ گلها نشست و ویخت

بعد از ده غبارم از بس هوا گرفته *** خورشید سرمه هر صبح از خاك ما گرفته

از کاروان هستی جزنیستی نشان نیست *** بدان که هر دو عالم بانك درا گرفته

شاید که شاهد ما بی پرده رخ نماید *** از شش جهت دو گیتی آیینه ها گرفته

از عمر رفته ما آوازه نیاید *** بانك در ارسا نیست یا گوش ما گرفته

نیست انجام خدا روزی انجامی چند *** شود خاصه حق ما حضر عامی چند

دم مسیح چمن در هوای بوی تو بود *** که غنچه بگریبان جستجوی تو بود

هنوز حیرت امكان در عدم می زد *** که عکس روی تو آیینه دار روی تو بود

ملا محمد طاهر - از باونات فارس است اما چون در قم بسیار بود باس مشهور است شمع فضيلت و صلاحش از انوار الهی روشن و خاطرش از شعاع خورشید حقیقت وادی ایمن تقوى و صلاحش بمرتبه ایست که محتاج بتقریر نیست شيخ الاسلام قم است و اهل اتولایت بهدایت امر و نهی او همگی طریق پرهیزگاری پیش گرفته یا از جاده صلاح بیرون نمی گذارند گاهی متوجه نظم رباعی می شود

رباعي

دین را كتب اربعه چون جان باشد *** این چار چهار رکن ایمان باشد

هنگام جهاد نفس این چار کتاب *** چار آینه صاحب عرفان باشد

قصیده ملا عرفی را جواب فرموده این بیت از ان قصیده است

بخون دیده نوشتیم بر در و دیوار *** که چشم مردمی از اهل روزگار مدار

مظفر حسین - اصلش از کاشانست سر حلقه عارفان و مرشد در یاکشان هم میخانه از او در شور و هم مدرسه آزو مشهور در ظاهر معتکف دير اما در باطن لا مكان سیر هرگز بیشور محبتی نبوده و هیچ شب بی همخوابه دردی نخنوده پیوسته در قهوه خانه با جوانان عشق بازی داشت اما دامان صلاح و پرهیز کاری آلوده فساد قدمرد با وجود این که لنك بود اما جهت تحصیل عیش هر سال از کاشان باصفهان حرکت می کرد ملاقات او باشاه عباس ماضی در قهوه خانه مشهور است و محتاج نقل نیست اما این خالی از مزه ایست که در اصفهان حجره داشته چند شیشه شراب بايك شيشه آب انار بطاق حجره چیده بود چند سکس از طالب علمان را بحجره می برد چشم ایشان بطاق افتاده با یکدیگر اشاره می کردند که او در می یابد و بر خاسته شیشه آب انار را بزیر

ص: 164

آورده هر يك را مساله داده گفت جميع آب انار است و بعد از رفتن ایشان برفیق خود گفته که حريفا ترا برنك آشنا کردیم غرضکه وسعت مشرب داشته اما در کمال فضیلت و دانش بوده و رباعی بسیار خوب می گفته

رباعی

ای دل که بآزادی خود خرسندی *** غافل که اسیر خود بصد پیوندی

چون مرغ قفس که با قفس گردانند *** عالم گشتی و هم چنان در ندی

زاهد بکرم تراچه ما نشناسد *** بیگانه ترا چو آشنا نشناشد

گفتی که گنه مکن بیندیش از من *** این رابکسی گوکه ترانشناسد

بر بختى من بساط عالم تنگست *** سر تا سر آفاق کم از فرسنگ است

از راست از نجم كه مظفر لنك است *** لنگیست که در قطارپیش آهنگ است

از معشوق خود رنجیده برد در آن باب گفته

بد باطن و چاپلوس می باید گشت *** خواهان کنار و بوس می باید گشت

حیف است چوپروانه بگردت گشتن *** برگرد تو چون خروس می باید گشت

در قهوه طوفان که خو دانست *** صد عاشق با شکسته سرگردانست

آن رفت مظفر که سمندر بودی *** مرغابی شو که کار با طوفانست

غزل

خونم بجوش آمده تا خون گرفته *** من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته

خوشم با انی گر چه هر ساعت ز پا افتم *** که وقت رفتن از بزمش چو برخیزم بجا افتم

چون گاهی در شیراز و اصفهان بود در آن باب گفته

رباعی

يك چند بشیر از ز آکامان باش *** یکچند سراسر رو اصفاهان باش

القصه میان اصفهان و شیراز *** ماسوره دستگاه جولاهان باش

شخصی باو گفته که چرا کاشان را بجای شیراز نگفته جواب گفته که گاهی ماسوره غلط می کند

ملا ميرك خان - بلخیست توفیق یافته مذهب اثني عشر اختبار نموده از فضلای مشهور است در اکثر علوم خصوصاً نحو و صرف عديل نداشت مدت چهل سال در اصفهان ساکن بود یاد شاه قدردان شاه عباس ماضی توجه بسیار باو داشت کمال مقدس و پرهیزکاری بود فقیر بخدمت ایشان رسیده بودم از فرط صلاح

ص: 165

وسواس بهم رسانید در چله زمستان بآب سرد غوطه می زد در سنه 1061 فوت شد گاهی فکر شهری می کرد شعرش اینست

غزل

نه دیده قطره خون از جگر برآورده *** بدیدن تو دل از دیده سر بر سر برآورده

بدور دیده نه مژگان بود که خار غمت *** بیا خلیده و از دیده سر بر آورده

زند و چشم تو حیران صنع بی چونم *** که چون ز مرو تو بادام تر برآورده

پی نثار سنگت میں کمی زدیده و دل *** هزار دانه لعل و گهر برآورد

قطعه

دلا حریص مگر دو بداده قانع باش *** که هر چه رفت قلم بیش و کم نخواهد داد

پاو تجربه از سنك آسيا برگير *** كه آن دوستك دو سنگند فرق چون افتاد

يكيست سنك زبر روز و شب همی گردد *** برای دانه روزی همی کنند فریاد

مدام در دهنش رزق و سیر می شود *** همه زحرص بدا دست چون کند استاد

بیا زروی قناعت توسنك زيرين باش *** که هر چه بر سر او رفت او دهن نگشاد

ملا خواجه على - از خراسانست برادر زاده حاجی محمد جان قدسیست در کمال تقوی و پرهیز کاری و نهایت صلاح و دین داری بود چنان چه باعتقاد جمهور مردم ثاني ملا احمد اردبیلی بوده در علم دین و قواعد شرع مبین سعی نموده با حادیث و تفاسیر ربط بی نهایت داشت در مشهد مقدس پیش نماز بود این رباعی را در عذر پیشنمازی گفته

رباعی

این پیش نمازیم نه از روی ریاست *** حق می داند که از ریا مستثناست

أينك خوشم افتاده که در وقت نماز *** پشتم بخلایق است و رویم بخداست

اي ... اگر نه در دلت کین علیست *** با شیعه او عداوتت این همه چیست

ترجيح داده کسی بر حیدر ؟ *** آن شیر خداست این ندانم ... کیست

که مرد تلاش خانه و زن دارد *** که فکر لباس و زینت تن دارد

تا این متعارفات رسمی برجاست *** شیطان همه را رسن بگردن دارد

در گنه کز جانب ما بود تقصیری نرفت *** چون در آمرزش که کار اوست تقصیری کند

نصیرای همدانی - از اهل امامزاده سهل علیست که محلی است از همدان از اکثر فنون بهره ور و دوحه طبعش باقسام علوم خصوصاً رياضي صاحب ثمر

ص: 166

در ترتیب انشا سخنانش دل نشین و در تقریر شعر معانیش رنگین فقیر بخدمت او فرسیده ام اما از عزیزان مسموع شد شد که قطع نظر از فضیلت بسیار خوش صحبت و شوخ طبیعت بوده خالوی فقیر چون بخدمت علامی شیخ بهاء الدين محمد ربط داشت نقل مي كرد كه وقتى شيخ وعده فرمودند که بمنزل فقیر آنید فرمودند که نصیرارا خبر كنيد تا مجلس نمکی بهم رساند شاعری دون مرتبه اوست چنان چه خود می گوید

بشعر شهره آفاق گشته ام اینست *** یکی زجمله غلط های در جهان مشهور

دیوانش بعدد أسماء الهی هزار و يك هزار و يك بيت است وفاتش در سنه 1030 اتفاق افتاد شعرش اینست

غزل

نگاه گرم توروی سخن بمن دارد *** که چشم پر سخنت با دلم سخن دارد

بهار می رود زسبزه خط نو *** زمانه سرخط تعليم صد چمن دارد

چو توتیا که بکاغذ کنند باد صبا *** غبار کوی تو بر برك ياسمن دارد

آمدی از تو دل خويش طربناك كنم *** آن قدر باش که خون در دل افلاك كنم

بهر راحت نزدم بخیه بزخم تن خویش *** دوختم سینه که باردگرش چاك كنم

باز در سینه من زمزمه با هویست *** دانه سبحه ذکرم گره ابروئیست

گلشن از حسرت روی تو فرو رفته بهم *** بی گل روی تو هر غنچه رزانوئیست

بس است چند دلا گرم اضطراب شوی *** چنین که خانه خراب توام خراب شوی

نماند رنگ برویت شکفته شوكل *** که رفته رفته مبادا جو آفتاب شوی

قریب سینه پرداغ بوالهوس نخوری *** که چون کتاب غلط نقطه ای شك دار

دشت هوس ز آبله پای من تهی است *** اين ريك گرم قسمت صحرای دیگر است

در قصیده ردیف اسب این بیت را بالا دست همه گفته

یک دست آمده است سخن گر چه یافته است *** از پهلوی ردیف فراوان مجال دست

رباعی

وقست که دهقان ذلك گردد سست رباعی *** وز سنبل هاش حبه نماند چونخست

در چرخ هلال نیست گویم تو راست *** يك پره ز چرخه فلك مانده درست

ميرزا محمد سعید - خلف ارجمند مرحوم حكيم محمد باقر قمیست با بندگان میرزا محمد حسین برادر بزرگش که ملکیست بصورت بشر در سلك اطبای پادشاه جنت مكان شاه عباس ثاني منسلك و بشرف مصاحبت و مجالست

ص: 167

مشرف بوده مجملا نيکو اخلاق و پسندیده صفا قند طبعش در اكر علوم خصوصاً حکمت نظری متین و خامه تقر برش در ترتیب نظم نمکین رجوعش بخلوت تقدس ذاتي و طلوعش از مشرق تنزه طبیعی از حرکت نبض باندیشه قلبی مطلع و بمجرد پرسشی امراض مهلك را دفع می کند در جلوس نواب اشرف بسعایت بدگویان مؤاخذ شده مقرر شد ایشان را بقلعه الموت محبوس سازند باز سلامت ذات ایشان باعث شده مواب اشرف ایشان را بخشیده در قم بطاعت و عبادت و تحصیل علوم و دعای دولت پادشاه مشغولند اشعار آن جناب بدينه وجب تحریر یافت

بیت

در انتظارت ای ثمر دل شکونه وار *** چشمم سفید گشت و تو در دیده بوده

مخور غریب کرامات این تهی مغزان *** که گر بر آب روند از هو است همچو جباب

مرد رفعت جوی رانا راست بودن لازم است *** خم شود هر کس که از پستی بالا می رود

عندلی بان چون طواف گلشن آن کوکنند *** دست گلچین ترا چون دسته گل بو کند

چون آب زلالست که از ريك برآید *** راه منو مقصود همین فاصله دارد

نرگسی پنداشتم می چینم از گلزار غیب *** از تماشای جهان چشمی که بر می داشتم

شد بهارو گل بچندین رنگ می آید برون *** شیشه پر می همچو لعل از سنك مي آيد برون

پاک طینت را کمالی نیست دانشور شدن *** هیچ حاجت نیست خاك كربلار از ر شدن

شیشه نه چرخ را بر طاق نسیان چیده ام *** این چنین آیین کنند آزاد مردان خانه را

تعریف رود خانه

زمین در جنب آن دریای سیمین *** چو در گوهر نهان گردد یتیمی

ملا علی رضای تجلی - از کد خدا زادگان اردکان من اعمال فارس است بزيور فضایل نفسانی و حلیه کمالات روحانی آراسته تجلی شمع شعورش بزم قدسیان را منور ساخته و چراغ كمالاتش در محفل روحانیان پرتو انداخته در مجلسی که ایشان با فاده مشغول باشند فحول علما را قدرت دم زدن نیست در کمال پاکی طینت و پرهیز کاریست بطریق بعضی از طلبه هر گز متوجه منهیات نشده روزی فقیر می گفت که اگر خوردن شراب مباح بود باز هم ارتکاب آن از امثال ما جماعت نا مناسب نمودى الحق (الظاهر عنوان الباطل) درباره او صادق است در اوایل من جهت تحصيل باصفهان آمده مدتی از تلامذه بحر معرفت آقا حسین بود بعد از آن اراده هندوستان نموده در آن جا بتعليم ابراهیم خان ولد علیمردان خان مشغول بوده مشار الیه

ص: 168

و ساير أمرا كمال مهربانی با و داشتند باز شوق ایران و موانست دوستان باعث شده باصفهان مراجعت کرد

قطعه

بغربت اندر اگر سیم و زر فراوانست *** هنوز هم وطن خویش و بيت أحزان به

اگر چه در گدانها رسیم و زیر سارند *** برای نرگس هم خاک نرگستان به

در شهور سنه 1072 باد شاه قدردان شاه عباس ثانی محلی از محال اردکان را يسبور غال او عنایت فرمودند و نواب اشرف اقدس هم در بسال ايشان را بمجلس طلب داشته در سفر ییلاق در رکاب ظفر انتساب بودند و الحال در اصفهان بمباحثه و تاليف مشغولند کاهی بعد از مباحثه متوجه ترتیب نظم غزل و رباعی می شود تجلی تخلص دارد و اشعارش اینست

غزل

از اضطراب کار مهیا نمی شود *** سیل از در بدنست که دریا نمی شود

باز که بيجمال تو آغوش عشرتم *** همچون کمان حلقه زهم وا نمی شود

ز بس در دیده ام یاقوت اشك آتشین باشد *** نگه در چشم من همچون خط زیر نگین باشد

در راه دلم ضعف آن انداخته سنگی *** عمری گذرد تا روم از رنگ برنگی

عمر كیكی دان أجل شهباز او *** روز و شب بال و پر پرواز او

بسکه در مشت غبارم یاد رویش نقش بست *** سیماب کشته زنده شو دراه مردمی

روح طپیداست دل پر ز درد من *** کرده تصویر او شد هر کجا کردم نشست

خواهم چو بهله با تو دمی همر می کنم *** دستی بر آن کمر زده قالب تهی کنم

حسرت پیری نگردد کم راسباب جهان *** صد گھر کی می تواند کار یک دندان کند

نقابش از صفای چهره صبح اندود می گرد *** گل رخسارش از مهتاب گرد آلود می گردد

فلك را آه گرم عشق باز ان مضطرب دارد *** چو فانوس خیال این آرزو از دود می گردد

دل کجا در زیر تیغت چین برابر و می زند *** پیش فدراك تورم خنجر برآهو می زند

سیر هم نتوان تماشا کردنش در خواب ناز *** کز نگاه گرم شرمش آب بر رو می زند

هر جا دودله چوشیشه ساعت شوند رام *** از یکدیگر غبار دورت کنند وام

نسبت من تو چون نسبت عکس است بشخص *** با توام گرهمه در عالم دیگر باشم

ص: 169

آن را که منزه ذات صفات *** ز درس کلام و حکمتش نیست نجات

در طبع بدان بجهل برگردد علم *** در طینت ما ر شود آب حیات

گر بگذری از طریقه علم و عمل *** هر تفصيلي كه هست یابی مجمل

کثرت همه از وجود أصلى خیزد *** از نقش دویم دو تا به بیند احول

پر آبله شد چوخرشه هر چند کفم *** یک دانه نشد حاصل از این نه صدقم

باطن همه ناکامی و ظاهر همه کام *** لب تشنه سیراب چو در نجفم

در حسن را آب روان در کشت است *** در دل اثرش چه شعله در انگشت است

شمار نكر حسن خرابانی را *** چون معنی بیت هجو خوبش زشت است

صفت معشوق

چون گلاب از تاز باشد در بدن *** در غریبی بوی گل باید وطن

ملا محمد کشمیری - از تحول فضلا بود طبعش جامع فنون و آداب را قانون و باعتماد بعضى درآمد فیناد بود در اصفهان سکنی داشت سبب سرکشی و غذای طبع بیدخوشی شهرت کرده درین ساله سنه 1083 فوت شد گاهی رباعی می گفت

(رباعی)

ای گل که نه بوئی از تو پیدا و نه رنك *** از شرق جمال تو بود هر آهنك

دورم از تو بسان ظلمت از نور *** هستی در من مثال آتش در سنك

ظهیرا - خلف مرحوم مولا نا مراد تفریشی است طالب علم و درست سلیقه است چمن خاطرش از سحاب فیض الهی همدوش طراوت و گلزار طبعش از بحر فضل نامتناهی هم آغوش نضارت در نظم و نثر سلیقه اش نهایت لطافت دارد با بروفور قابلیت نظارت و پیش نمازی ولایت گرجستان بوی مفرض شده باتفاق عالی جاه شاه نظر خان والی کاخت روانه آن ولایت شد و الحال در آن جاست حسن سلوکش بمرتبه ایست که عالی جاه معزي اليه از سخن و صواب دید أو يكسر موعدول نمی نماید طبعش در ترتیب نظم و نثر و حل معما ربط دارد و نهایت قدرت و لطافت دارد شعرش اینست

رباعی

در نرد طریق دین متم در بدری *** در ششدر حیرانیم از بی خبری

نقشی که در شش نشسته از من اینست *** کرجان و دلم شیعه اثنی عشری

ص: 170

آن کس که زفهم و هوش نامی دارد *** نه ما حضري و نه طعامی دارد

امروز زروشنان که بتوانم گفت *** روز است که چاشتی و شامی دارد

امشب که رخ تو شمع بزم آرا بود *** وز حیرت دیدار توام مهیا بود

در آینه خویش نظر می کردم *** جز من همه چیز اندرو پیدا بود

زبان صوفی دل مرده را حکایت عشقت *** چو نقش آینه مصحف بود بلوح مزاری

(رباعی)

از دانش مبدء و معاد اشيا *** بشنو سخنی که نشنوی جز از ما

عالم زازل تا بايد يك سخنست *** گوینده آن خدا نیوشنده خدا

تلاش رشته را با گوهر ناسفته می ماند *** بفكرست عقل از راز عشقش سر بدر بردن

محرم درد نهانم کس درین محفل نبود *** در میان انجمن عمرم بتنهائی گذشت

نی نیست درین بیشه که لبریز شکر نیست *** سنگی نه در این دشت که سنگین ز گهر نیست

این طرفه حدیثی است که از ظاهر و پنهان *** در هیچ نشد داخل و از هیچ بدر نیست

عرفان بگفتگو بک شاید نقاب را *** مينا زمنك سرمه کنند این شراب را

نار است را زمالش دوران گزیر نیست *** از رشته پیچ و تاب برد پیچ و

گومیرد از خمارو نه بیند کسی بچشم *** ابرو بلند کردن موج سراب را

می خانه را ز مدرسه نتوان شناختن *** از بسکه رهن باده نمودم کتاب را

واعظ قزوینی - اسم شریفش میرزا رفیع است نواده ملا فتح الله واعظ قزوینی است بفنون کمال آراسته و بصلاح و پرهیز کاری پیراسته چمن طبعش را آفتاب گل خودرو و گلزار خاطرش را ماه تمام گل شب بو لطافت و ملاحت طبع اورا تالیف وى مى بابواب الجنان هشت گواه عادلیست که چهار عدولش بمحكمه صاحبان انصاف گذشته و سجل فصاحتش باذعان اهل عرفان معنون گردیده حقا که هر بایش در بهشت بروی مطالعه کنندگان کشاید و هر فقره اش از راه نظر به بیننده رحیق تحقیق پیماید غرض که جلد اول این کتاب فصاحت آيات انظر فقیر رسیده و مطالعه آن هر کس را از کتب اخبار وأحاديث و اخلاق مستغنی می سازد چرا که فقیر مطالعه کتب تواریخ و اخلاق و امثال آن بسیار نموده بحسب لفظ و معنى هیچکدام این قدر فیض رسان نیست. کمینه حیرانم که در مجادات دیگر چه خواهد گفت که درین نباشد امید که بصحت و عافیت و سلامت بوده توفیق اتمام آن را بیابد اكثر اشعار که مناسب آورده اند از آن جنابت این ابیات از آن جناب قلمی شد

ص: 171

دل خانه ایست یاد خدا کد خدایی او *** سرد از محبت همه گشتن هوای او

گشت یکشب درمیان وصل به رعای ما *** کربلائی شد لباس تیره بختی های ما

از هیچ کس بجز در زبانی ندیده ایم *** خلق زمانه را همه گویا زبان یکیست

گر چه ما را نیست پیشاپیش درد مشعلی *** نیست دود آه مظلومی هم از دنبال ما

بزمین برد فرو خیلی محتا جانم *** بی زری کرد بمن آن چه بقارون ز و کرد

گفت گو شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا *** چواشك شمع در هر گام می گیرم سرراهی

جوهر از تیغ زبان شد ریخت تادندان مرا *** گفتکو شد همچو سطر بی نقط بد خوان مرا

ز آتش پاره خود گرمتی تا و اکشم هر دم *** چو اشک شمع در هر گام می گیرم سرراهی

دست بردا من زن استغنای تمکین شیوه را *** از حریم دل بدر کن آرزوی لیوه را

خط سبزش پوشد او سیب زنخدان را چه غم *** برك می پوشند بر رو از لطافت میوه را

آگاهی عامل سبب راحت شاهست *** فریاد سك افسانه بود خواب شبانرا

روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند *** شیشه میازد مکافات شكستن سنگ را

جز دل که بسته اند بر او قوم تیره دل *** دیگر بزند گانی دنیا چه بسته است

آن قدر فیضی که من از بی زبانی برده ام *** ترسم آخر شکر خاموشی کنند گویا مرا

مثنوی

نبی و ولی هر دو نسبت بهم *** دو سرو یکی چون زبان قلم

دو سر چون قلم ليك أزحان يكى *** زبانشان دو تار سخت شان یکی

از آن برده همچون قلم سر بسر *** که هدو در میانشان نگنجد مگر

خط شرع گردیده ناخوان از آن *** که گنجیده غیری چومو درمیان

رباعی

آن را که نه آتش خود خاموش است *** هر شام و سحر ديك سخا در جوشت

هر عیب که باشدت سخا می پوشد *** گردید چوکاسه سرنگون سرپوشت

آقا رضی قزوینی - در کمال آرام و آهستگی و در نهایت بی تعلقی و وارستگی است چرب و نرمی کلامش مرهم خستگان آفت و رایحه خلق همیشه بهارش دماغ را سبب ملایمت از جمیع علوم بهره دارد و تخم فيض و دریافت در زمین خاطر طلبه می کارد حقا که دلنشین حقا که دلنشین و محبوب القلوب خلایق است یگانه زمان و وحید دوران بندگان ضیاء نویسنده دفتر خاصه که قزوینی بی شبهه و چار پای صرف است در باب او و عزیزان دیگر گوهری سفته که بچهار رکن عالم دویده و آن این است

رضی و واعظ و ملا خلیل و سبزی کار *** دلم فریفته این چهار قزوینی است

ص: 172

و گاهی متوجه ترتیب نظم می شود و این اشعار از اوست

شعر

ز نعمت حق نعمت عمده دان نه خوان رنگین را *** نمك بشناس گر نشناسی از هم تلخ و شیرین را

گوشه گیریست که سرمایه جمعیت هاست *** يك تن از غیر چو عزات بگزیند تنهاست

عهد او چون جناق بستن بود *** مطلب از بستنش شکستن بود

ریزش احسان در نان آب کشت کس مباد *** مد احسان التيمان سرنوشت کی مباد

سبکر و تر بود چون عمر غفلت هست سنگین تر *** شب کوتاه سازد خواب را در دیده شیرین تر اكسير عمر ناقص ما شد غم و ملال *** کرد از برای ما نفی را هزار سال

سحاب رحمتش عامست یعنی دل بدریا کن *** تو هم مانند این دامن آلوده را واکن

ملا محمد شفیع - خلف بندكان واعظ بمقتضاى الولد سرابيه قدم بر قدم والد خود دارد و در زمین قلوب هموم خلایق تخم محبت میگارد درین سال که سنه 1077 است باصفهان آمده در هم بعد حكيم داود موعظه در نهایت فصاحت و بلاغت کرده فقیر بخدمتش نرسیده ام اما از عزیزان صفات ایشان بسیار مسموع شده ک در مجموعه حاجی اسمعیل نوشته شده بود داخل این اوراق شد

(شعر)

نتوان شناخت فيك و بد هر سرشت را *** هرگز کسی نخوانده خط سرنوشت را

ریا صلان زن در سر شکند بیخبر *** باران به از گهر بود ارباب کشت را

پیش ما در گشتگان یکسان تمایه خوب و زشت *** یک روش گردد بآب تلخ و شیرین آسیا

تا مجرد نیست مالك رهنما کی می شود *** شاخ تابرك و بری دارد عصا کی می شود

ملا علی قلی خلخالی - همشیره زاده ملا واقف خلخالیست ساق عرش را آوازه فضيلتش خلخال و شاهد علم و عملش را حسن در حد کمال نزد جولان سمند دقتش جاده سطور مطول مختصر و در بیان معانی بیان واقف و باخیر در اصفهان بافاده مشغولند و در خاطر ها محاسنش را مرتبه قبول گاهی متوجه ترتیب نظم می شود واقف تخلص دارد شعرش اینست

شعر

در لباس فقرهم آسودگی نبود مرا *** یخی های خرقه بر من جادهای وحشت است

و سمت دشت با ندازه پروازم نیست ***یاد صیاد و گرفتاری کنج قفسی

می دهد یا کھ دنیا گردی از باد است *** گرد بادی که ازین دامن صحرا بر خاست

ص: 173

سرا پا چشم بودم دوش از ذوق تماشائی *** براه انتظار جلوه خورشید سیمانی

کمند و حدتم شد طوق قمری بسکه پیچیدم *** بخود از حسرت موی میان سرو بالائی

نیست روش طینتان را از غم گردون ملال *** در دل دریا گره کی موج دریا می شود

قصیده

دل من طور معنی عشق أو موسى عمرانش *** تجلی جنون باشد عصا و عقل ثعبانش

طلب بحریت پر آشوب کا ندر هر طرف بینی *** کدورت موج محنت های رنگارنك طوفانش

شکفتن کی نصیب غنچه دل می شود چون گل *** نخندی تا بر اوضاع جهان و باغ و بستانش

مسیحای معنی - مولد او قصبه فاست از جمله محال شبانکاره فارس با انکه قاطبه اشباه و اقوامش در طلب دنیا و معاشر ارباب دیوان بوده مومی الیه نظر از آن پوشیده در عنفوان شباب جلای وطن نموده در شیراز بخدمت علامی شاه ابوالولی نسابه بتحصیل مشغول گردیده چون آینه قبولش پذیرای عکس شاهد غیبی گردید وارد دار السلطنه اصفهان شده در سلك تلامذه علامی آقا حسین منتظم گردید بادراك و شعور معانى اكثر كتب متداوله را دیده و در جميع علوم بانتها رسیده و صحبت شریعش در کمال کیفیت بنوعی محبوب دل هاست که چون پیاله می دست بدستش می گردانند سلیقه اش در باب نظم و نثر کمال لطف دارد درسته 1115 فوت شده قصیده که در باب درد پا گفته دلیلی روشن است بر اثبات دعوی فقیر و دیباچه بر مجموعه فقیر نوشته که کمال غرابت دارد و معنی تخلص دارد این أبيات از او ثبت افتاد

شعر

سیه بختی که دارد در نظر لعل می لعل می آشامش *** چو داغ لاله از خون جگر رنگین بود جامش

نفس برگرد آن چون رشته گلدسته می گردد *** زبان هر گاه گل بر سرزند از بردن نامش

دلی از نار در آزار خود بیتاب تر دارم *** نو آموز غمم دیوانگی ها در نظر دارم

چوابری گرد از خاکم بچندين رنگ برخیزد *** چنین از اختلاف طور او خون در جگر دارم

همچو داغ لاله بخت مانقاب وصل ماست *** کر در آغوش توایم از پیرهن در آتشیم

به پیری پیش گیرند اهل دنیا دامن خواهش *** قد این خارها چون خم شود قلاب می گردد

خون بقدر چهره رنگین کردنی در دل نماند *** این قدر هم نیست رنك از چرخ زنگاری مرا

تخلص درین بیت نیکو لطیف افتاده

رنگش ز شوخ چشمی نظاره بشکند *** بر روى أو بديده معنی نظر کنید

ص: 174

چون نگاه عينك آن رهرو که روشن دل بود *** سنك راهش باعث نزدیکی منزل بود

میرزا باقر - نواده قاضی زین العابدين تريزيست که مرد مبارکی بود در کمال صلاح و فضیلت میرزا باقر نواده اش جوان قابل صالح فاضلی است در تحصیل علوم سعی بسیار نموده حقا که باقر علوم و جامع کمالا تست استفاده علوم از خدمت بندكان علامی آقا حسین نموده و باب توفیق بهدایت ایشان بروی گشوده تدریس مدرسه قطبیه و تقسیم گندم و گوسفند تبارزه بطریقی که باجد مرحومش بود الحال با اوست و در نظم اشعار و معما سلیقه اش معباریست و این اشعار از اوست

شعر

حاصل زندگی ما سخن رنگین است *** ان هم از دست نهی در گرو تحسین است

دل كه تنك از خیال آن دهنست *** سخنان غرب را طن است

خرقه چاك چاك زنده دلان *** آرزوهای مرده را کفن است

گشته از خط حساب حنش ياك *** باقي لا کلام أو دهن

جز سخن نیست در کنم چیزی *** رهن منقول من حدیث منست

فصل گل و موسم بهار است *** گلزار برنك و بوی یار است

يتو شب ماه تیره روزان *** چون چشم سفید کشته تار است

عينك در انتظار تو با دیده یار شد *** چشم سفید گشته براهت چهار شد

نه همین در ماتم دل ناله غوغا می کند *** داغ می پوشد سیاه و زخم سروا می کند

زاهد دل مرده را هر گام گور کنده ایست *** می کند از سایه اش از بس زمین پهلو تهی

غفلت کج نظران فایده دین باشد *** چشم احول چوبخوابست یکی این باشد

چمن دیگر بکام قمریانست *** ز عکس سبزه چون رو روانست

مسیحای صاحب - از عزیزان کاشانست جامع جميع علوم و حاوی آداب و رسوم در نظم و نثر عربی و فارسی خیالش کمال قدرت و لطافت دارد و نهایت ملاحت و سلامت اما از نظم عربی دندان بفارسی نمی گذارد چنان چه در شکارگاه منشآت عربی بدوستان ارسال داشته بودند که غزالان الفاظش بي كمند طور قاموس و صراح بتصرف هیچ خاطری در نیاید عبارات و صاف نسبت بالفاظش مكالمه روستانی و ترك و بصورت و معنی دلنشين كوچك و بزرك ، از تلامذه بحر عرفان آقا حسین است

هر جا که دقیقه یاب آگاه دایست *** شاگردوی است و خرقه از وی دارد

غرض که جوان آدمی بصورت و معنی آراسته ایست و طبعش در ترتیب نظم خالی از

ص: 175

لطفی نیست این چند بیت از ایشاست صاحب تخلص دارد

شعر

شد گرم جگر سوزیم آن رند شرابی *** مستيش بر آن داشت که گردید کیانی

در کوره غم شیشه صاف دلم آخر *** از جوش تف آبله ها گشت جوانی

از پرورش آب حیای گل رویش *** فرد است که این سبب ذقن گشته گلابی

پیوند الفت تو چو تار نظاره است *** تا چشم می زنی بهم این رشته پاره است

گیرد بقرض هر چه زهر کس نمی دهد *** دشتام اگر دهند باو پس نمی دهد

پر مکن خون در دلم تا دوستی ماند بجای *** شبشه چون از باده پر شد از هوا خالی شد

منك از دل شکسته خورد شیشه حیات *** تا بر خوری زعمر مخور بر دل کسی

هر کس که دم زهوش بریار می زند *** سررا هزار بار بدیوار می زند

دل بهر چه در ازم توما داشته باشیم *** در کعبه چرا قبله نما داشته باشیم

نبود عجب زنازکی برای آن نگار *** رنك ما اگر کف پائی بران زند

بادہ کی بی ابر مستان را دماغ تردهد *** نخل عیش می گشان از آب باران بر دهد

کجا فکر شکست بی دل و دین دگر دارد *** که در دل هر چه دارد با من آن بیداد گردارد

ز بس کاهیده ام دور از تو هیچ از من نمی ماند *** ز چشم ناتوانم عکس اگر آیینه بردارد

بسکه خوش زلف و کاکل افتاده است *** تاب در جان سنبل افتاده است

یار سر گرم عشق همچو خودیست *** برق در خرمن گل افتاده است

گل من تا شنید از تو بوی بیوفائی را *** بهم چون غنچه پیچیدم بساط آشنائی را

پریدن های چشمم بردی از جاگر نمی کردم *** نگهدار تن کاهیده وفك كهرئی را

خار از پائی بکش شاید که همراهت شود *** نان درویشی پز تا توشه راحت شود

میرزا معز فطرت - خلف میرزا فخرا که از سادات موسوی قم است واز جانب والده صبيه زاده سید السادات مير محمد زمان مشهدی جوان قابل فاضلی است بصفات حسنه آراسته در تحصیل علوم سلیقه اش در کمال رسائی و ذهنش در نهایت خوش ادائی از مشهد مقدس با صفهان آمده مدت دو سال در مدرسه جده نکنی نموده در خدمت علامی آقا حسين بتحصيل مشغول بود چون درین ولایت فضیلت و نجابت قدری ندارد یک سال قبل از حال تحریر روانه هندوستان شد شعرش اینست فطرت تخلص دارد

شعر

کی دل پرداغم از شور جهان رسوا شود *** لاله ما شمع زیر دامن صحرا شود

ص: 176

از نوازش های آن بدخو همین ما را بس است *** کز دریدن نامه سر بسته ما وا شود

گداز از آتش عشق تو دادم آن چنان تن را *** که چشم موبرون آورده کردم طوق گردن را

بجای باده رنگ گل بساغر می توان کردن *** دهد کیفیت از پس چشم مخمور تو گلشن را

درا بباغ که دلهای غم نصیب پراست *** هزار بیشه زآواز عندلیب پر است

از بسکه تهی کرده ام از یاد تو قالب *** اشگی که برون آیدم از دیده حباب است

از ناز تو هر دل شده در گریه و زاریست *** هر چین جبین تو مگر ابر بهاریست

میرزا شاه تقی واحد - از اجله سادات و قبای اصفهان است الحال برادر ایشان نقیب النقباست مشار اليه در فضل و دانش خصوصاً در علم نظری وفقه سرآمد فضلای ممتاز است و در درستی سلیقه بی انجاز مدتی شیخ الاسلام رشت بود از آن منصب معزول شده شیخ الاسلام مشهد مقدس شد مدتی در آن امر کمال بی طمعی بظهور می آورد چنان چه آوازه کم طمعی او چهار رکن آفاق رسیده بسبب شکایت بیگلر بیکی معزول شد امر مذکور بسيادت پناه سید تاج الدین که قاضی آن جا بود موجوع شد چون نهایت راستی و درستی و کم طمعی داشت و همه کس از اوراضی بود ياندك مدتی معزول شده امر مزبور بمیرزا هدایت خلف ميرزا شاه تقى مرجوع شد و میرزا شاه تقی در اصفهان می بود تا در این سال فوت شد و این اشعار از ايشانست واحد تخلص می کرد

( شعر )

ای نوردیده رفتی و بی نوردیده ماند *** مژکان چو آشیانه مرغ پریده ماند

نهاده ام چوگان سر بر آستانه او *** فرشته را نگذارم بگرد خانه او

گرم نازی و سر خانه خرابی داری *** از در خانه ما می گذری خوش باشد

در بستر وارستگی آرام گرفتم *** فارغ شدم از هر دو جهان کام گرفتم

انزلف پریشان که بر خسار تو دیدم *** مرغ دل رم کرده بگل دام گرفتم

آخر کشید دیده زدل انتقام خویش *** من هم چه گری ها که نکردم بکام خویش

روزی که عشق او در می خانه می گشود *** هر كس بقدر حوصله پر کرد جام خویش

خوشست سفله که با خاك وه شود يكسان *** زبان بدیده رسد چون غبار برخیزد

این حدیث صدق و کذب اندر سخن *** همچو بوی سیر و مشك است از دهن

سر گشتگیی نیست درین بادیه عشق *** هر جا که گذاری قدمی بر سر راهست

میرزا هدایت - خلف میرزا شاه تقی جوان قابل بآرامیست در اوانی

ص: 177

که باصفهان تشریف داشتند بنوعی سلوك می کرد که دشمن و دوست زبان تحسین می گشودند و او را بیگدیگر می نمودند در وقتی که والد او شيخ الاسلام مشهد مقدس بوده مشاراليه قاضی مشهد بود و با نفاق امور شرعبه را بلند مرتبه می گردانیدند الحال شيخ الاسلام مشهد است شعرش اینت

(شعر)

بما بیگانگی ها چیست گاهی *** تبسم گر نمی خواهی نگاهی

بجانان تحفه ما تنگدستان *** كل داغیست پاریحان آهی

مدام كام دل از روز کار می گیرد *** ز خویش هر که بعشقش گذار می گیرد

ز سایه سر زلفش زمین بز نجیر است *** و گرنه کی زخرامش قرار می گیرد

زبسکه بی تو چمن در همت پنداری *** که سبزه بررخ گلزار چین پیشانی است

پاکی طینت بود عینی که دارد گوهرم *** بسکه چون آیینه پاکم در نظر بی جوهرم

پر گرفت است دلم خانه صیاد خراب *** کاش روی قفسم جانب صحرا می کرد

شخصی می گفت که شعر ( پر گرفت است دلم ) از کسی دیگر ست که میرزا هدایت باسم خود می خواند

سید مرتضی - از سادات شریفی شیراز است صحت نسب آن سلسله حاجت باظهار ندارد مشار اليه وضع بزرگانه داشت در زمان وزارت ميرزا معين الدين محمد قاضی القضان شیراز بوده با میرزا هادی وزیر فارس در خدمت شاه ابوالولی نابه مباحثه می کرد تکیه بسیار بکیفیتی بسر مرقد شاه شجاع ساخته بود پیوسته با اهل حال در آن مکان بصحبت مشغول بود پسری ناخلف داشت می رسید شریف نام بعد از فوت او تکیه را بميرزا معين الدين محمد فروخته مرحوم مزبور خوش طبع بوده و رضی تخلص داشت شعرش اینست

شعر

هر چه ما بیداد می پنداشتیم آن داد بود *** خصي أفلاك باما سيلى استاد بود

زبان تا دو دهان دارم حدیث اوست می گویم *** چو مرغ دوست تادم می زنم یا دوست می گویم

می دهم جان برهت مرتبه فقرو فناست *** چکنم گرد سرت عالم در و پشی هاست

آن غلط فهم این گمان دارد که از من برده دل *** من فراغت دارم و اوناز ضایع می کند

برادرانه با قسمتی کنیم رقیب *** جهان و هر چه در و هست از تو یار از من

ملا محمد تقی - چون پدرش الله میرزا محمد حسین اوارجه نویس

ص: 178

شیراز بود بلله مشهور است در کمال فضل و حال بود قطع نظر از آگاهی معنوی صفای باطن هم داشت که کمکی از فضلا را دست دهد انیس و جلیس اکابر شیراز بود خصوصاً امام قلی خان و بعد از فوت خان از مخصوصان میرزا معين الدين محمد خان و میرزا هادی شاگرد او بود وقتی باصفهان آمد فقیر بخدمت او رسید حقاكه ملکی بود در لباس بشر در رقت طبع و سخن فهمی و سخن شناسی مانند نداشت این رباعی ازوست

رباعی

با خلق بخلق باش و دشمن کن دوست *** خالق يكو دليل خلق نیکوست

فيض واهب در خور استعداد است *** بارد یکی این آب ز کم ظرفی جوست

ملا محمد امین و قاری تخلص - خلف مولانا عبد الفتاح برادر

مرحوم مولانا عبد الكريم طبسی که از مشاهیر فضلا ست و در شیراز می بوده مولانا شمس الدين محمد طبسی که در تذکره دولت شاهی بعضی از کمالات نيكو خصالش برسبيل اجمال مذکور است جد اعلای ایشانست از ان تاریخ تاحال فضل و شعر از آن سلسله نگسیخته مشارالیه چون دریزد بسیار بوده یزدی مشهور است با نواع کمالات آراسته پیوسته بر بساط پرهیز گذاری متمکن و در مقام صبر و رضامندی ساکن است در اکثر علوم خصوصاً شعر و انشا و معما و صنايع و بدایع شهری زیده بود حالات خود را در یکی از قصاید چنین نقل نماید خطاب به مدوح گوید

قطعه

خدا بگا را دارم گره بدل دردی *** ز غنچه دلم این عقده خار آه گشاد

منم که منفردم در جهان استعداد *** بجامعیت من ما دوزمانه نزاد

نماند در صدف کون گوهر هنری *** که دست قدرت در جیب فطرتم ننهاد

چه از رسوم علوم و چه از فنون خطوط *** چه از طریقه انشا چه ازره انشاد

چه مثنوی چه رباعی چه قطعه چه تاریخ *** چه از غزل چه تصيده كفى بها الاشهاد

چه حل و عقد معما چه قبض و بسط لغز *** چه از میادی مبدأ چه از مالی معاد

دگر ز جنس هنر آن قدر که شخص کمال *** گه شماره آن عاجز آید از تعداد

ولی چه سود که بختم نمی کند یاری *** ولی چه سود که طالع نمی کند امداد

بهر دری که زدم حلقه زین فنون كمال *** بهیچ وجه مرا هيج فتح روی نداد

ظهیر قادره گو قهرمان ملك سخن *** مگر بوصف من این بیت کرده است ایراد

مر از دست هنرهای خویشتن فریاد *** که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد

ص: 179

سفینه کرده ام از لجه عدم سفری *** زرهزنان حوادث کشیده صد بیداد

کنون زبندر دل می رسم بشهر امید *** متاع فضل و قماش هنر میاد کاد

ساير أشعارش اینست در مدح صاحب الزمان گفته

چون واجب الوجود وجود يگانه اش *** دارد کمند و حدت خویش از خفای خویش

ز مور و پشه جوهر هنك شمشيرش *** بشیر و بیل عطا کرده ناخن و خرطوم

خدنك خصم أسهم تو قهقرا برگشت *** چنان چه غنچه پیکان دمیدش از آفاق

ای ز تو چاك در زبان كلك شكر نو ايرا *** مهر سکوت بردهان نطق سخن سراي را

بر در کبریای خود همچو کبوتر حرم *** بال عروج داده ناله نال سای را

طفل يقيم اشك را روكش بحر كردة *** سر بقلك رسانده ناله نارساي را

باده زورین نقابد پنجه هوش مرا *** شکوه نکشاید زهم لب های خاموش را

ازدم پیران جوانا فرا رسد پرواز ناز *** چون کمان خمیازه کش مگذار آغوش مرا

چون گلیم انرا که مهر دوست از مادر برید *** دشمن نامهربانش چون پدر می پرورد

يكما بك هر چه آن چشم سخن گر داشت پنهانش *** بسر گوشی محاجب گفت بر گردیده مژگانش

درين الان شکستن بردهد خار پشیمانی *** گل از يك خنده تا دامان دود چاک گریبانش

در سماع از خود چراغ افروز وحدت خانه باش *** شعله جواله شو هم شمع و هم پروانه باش

برنك رشته اگر بخیه ای زخم کشند *** کشم چواه رود خون دل به امانم

پریشان عندلیبی را که محروم از چمن باشد *** کجا چون بابل تصویر پروای سخن باشد

ز غربت بهره جز خواری نمی باشد عزیزان را *** به از گوهر بود دندان ولی تا در دهن باشد

برخود شباب را نتوان بست از خضاب *** باشد بیاض مونمك باده شباب

دیده بکشا تو به بشکن زاهد فرزانه را *** در نمی بندند چون مسجد مغان میخانه را

در دلم گوهر گره دان بر تنم زنجیر موج *** روکش دریا کنند سودای من دیوانه را

چوجان درد پرور دور شد از درد می میرد *** دل سوزنده آتش چو گردد سرد می میرد

بعمری گر ز نيك آيد بدی گردد هلاك از غم *** چو زنبور عسل نیشی زند از درد می میرد

ندارند اهل عرفان زندگی چون صبح دوازدهم *** چو روشن دل زجفت خویش گردد فرد می میرد

هو که از افشردن دندان زبان سوهان ساخت *** کی برون آید و قاری از لبش هموار حرف

شكراب طوطی کز شیره جانم غذا دارد *** زبانش را گره چون نیشکر شیرین نما دارد

ص: 180

مراحیرت زبان بستست و می گیرد زبان او *** زبان من تو گوئی در دهان آن دل ربا دارد

داش بر حال ما لرزد حیا گرداند از ماروی *** زبان همدوش دل مژگان هم آغوش حیادارد

مولانا محمد سعيد - خلف علامی مولانا محمد صالح مازندرانی وصیه زاده فهامی مولانا محمد تقی مجلسی مشارالیه در کمال صلاح و سداد و در نهایت فضل ورشاد است چند سال قبل ازین بهندوستان رفته بواسطه پرهیز کاری بتعليم پادشاهزاده صبيه پادشاه عدالت شعار اورنگ زیب تعیین شده مدتی باین امر مشغول بود درین سال باصفهان آمده چند نوبت بمسجد لنبان آمده از صحبت ایشان فیض بردیم در فن شعر و معما دستی عظیم دارد اشرف تخلص می کند قصیده درباب سرما گفته چند بیت ازان نوشته شد

قصیده

فصل سرماشد که دیگر دستها افتد زكار *** همچو ایام خزان و برك رازان چنار

از کمر تا دست می گردد جدا افکننده پوست *** هر که را بینی میانش می نماید بهله دار

بسکه اکنون شیوه موئینه پوشی عام شد *** حسن صاحب ريش بيش از ساده دارد اعتبار

جای گرم از بسکه مطلو بست در فصلی چنین *** بر خیزد دود از آتش همچو زلف از روی یار

طاقت نقل مکان نبود ازان چون سنك پشت *** در سفر با خانه می گردد مسافر ره سپار

از عناصر آن چه در خاطر بود نار است و بس *** غیر یکبارم نمی چید بدل زین چار یار

در مدح امام رضا عليه التحية و التنا

هست خاک آستانش را خواص آینه *** می شود يك كف زمین خلق جهانی را مزار

از تغافل های پی در پی مگر یارش کنم *** پایخت خود زنم چندان که بیدارش کنم

جلوه نازش رسانی داد بیداد مرا *** کوه تمکینش دوبالا کرد فریاد مرا

کی خدا دور از بر آن خوش نگاهم می کند *** سرمه خواهم شد اگر سنگ سیاهم می کند

معنی از بیگم اگر بیگانه می آید برون *** نیست عیبی بکر گم از خانه می آید برون

چشم روشن راز عينك مي فزايد تيركي *** صاف دل گمراه می گردد زبرهان بیشتر

نشود شعر کس از معنی مردم رنگین *** زندگانی نتوان کرد بجان دیگران

بهر کندن چون نگین کردم بآیین خانه را *** نقش می دانم نشستی گر بود این خانه را

از برای خوبیت خط حلقه زنجیر شد *** این غبار از بهر حسنت خاك دامن گیر شد

از پریشان حالی آخر کار من صورت گرفت *** بسکه آمدم و بكلكم خامه تصویر شد

ص: 181

بمعنی و صورت چو زن اژدهاست *** زن زنده را حیه گفتن سزاست

رباعی

در وادی شرع و راه نیکو سیری *** از بعد نبی علی كند راهبری

رمزیست که عقد سیزده نحس بود *** یعنی مگذر زدین اثنی عشری

شرف بخوش آمدش تکاهل نکی *** در هر وصفی باو تغافل نكني

داداد او گر ببر کند گلندی *** تو جامه بغیر چشم بلبل نکنی

صفت شخصی

دهان تنگش از پان کشته گلگون *** چنان از زخم سوزن سرکند خون

رباعی

از اول کار آدم اندیشه کنید *** از آخر کار عالم اندیشه کنید

با قحبه دنيا می كنيد آميزش *** از آتشك جهنم اندیشه کنید

در فوت شخصی

نظر واکرد و بست از دهر ناساز *** گشاد آن در که محکم تر کند باز

ملا على نقى - اوهم خلف مولانا محمد او هم خاف مولانا محمد صالح مازندرانی است بطريق اخوی بکمالات آراسته بعد از ملا محمد سعید بهند رفته نهایت اعتبار بهم رسانیده چنان چه حسب الفرموده غزوات و حالات پادشاه را بنظم آورده که روز کار تاب نیاورده در این سال خبر فوتش رسید سابق تخلص داشت شعرش اینست

شعر

رام ما كشت فلك از غم پنهانی ما *** هست داغ دل ما مهر سلیمانی ما

دیده هر دو فکنم از تو نشان می بینم *** نیست بیهوده دراین بادیه حیرانی ما

ما ز بیداد تو هر دست که بر سر زده ایم *** حلقة بهر تماشای تو بر در زده ایم

آستان در جهان نقش رخ ما دارد *** بس که از شرم گنه بوسه بهر در زده ایم

بجرم این که دمی در جهان گشودم چشم *** تنم بتير مشبك شده است چون بادام

ملا محمد حسین - او هم برادر مولانا محمد سعید است کمال مردمی و آزیم دارد شرمش بعد است که گاهی بدیدن فقير بمسجد لنیان می آید شعر که می خواند در آب و عرق غرق می شود او هم بهندوستان رفته با عالیجاه ابراهیم خان بوده اتفاقا در فترات افغانان نهایم سپرت با عالی جاه محمد امین خان حاضر بوده

ص: 182

قضا و قدری در آن باب و کشته شدن سید سلطان گفته شعرش اینست

شعر

طوطی ناطقه و از آینه کویا کرد *** نقش ها سنك بروى يخ صد دعوا کرد

شادم از درد و غم و پر ز غبار است دام *** خط مشگین تو را آینه دار است دلم

ستمگاری که دور چرخ را بر مدعا خواهد *** بدان ماند که رود نیل فرعون از خدا خواهد

امینای فراهانی - فضل و حال و پرهیزکاری ایشان از آن مشهور تر است که محتاج بتصریح باشد از خوبی های او آن که از تعلقات خود را نجات داده توطن نجف اشرف اختیار کرده و از گرد آن آستان هر صبح و شام سرمه سلیمانی می کشید چنان چه خود گفته

رباعی

بشتاب بوی نجف ای دل بشتاب *** دریاب این فوز را بزودی دریاب

چون خواب نجف عبادت یزدانست *** خود را بنجف رسان و بر پشت بخواب

چون منحنی شده بود چنان چه خدم بقد مبارکش بهم رسیده بود عزیزی گفت که چرا خود بر عکس شعر خود عمل می کند در جواب فرمود که سجده شکر توطن نجف بجای می آورم این رباعیات هم ازوست

رباعی

ای بعد نبی بر سر تو تایج نبی *** بگرفته از شاهان جهان باج نبی

آنی تو که معراج تو بالا تر شد *** يك قامت احمدی ز معراج نبی

درراه طلب زلف تو تابی نخورد *** از چشمه چاه دفن بی نخورد

بیگریه و و سوز دل طاعت ما *** آن دانه که آب و آفتابی نخورد

يکعبه رفته بود خطاب بكعبه گفته

ای کعبه فدای چاک دامان تو من *** لیلی تو و مجنون بیابان تو من

حسن تو كجا حوصله وصف کجا *** باید دیدن ترا که قربان تو من

مير محمد على - ولد مغفور میر محمد مؤمن الحسني الحسيني الحمزوى مولد ایشان از شیراز متولی مرقد منور سید علی ابن موسی ابن جعفر عليه السلام و مدتى از تلامذه سلطان العلمائی شاه ابو الولی بوده و ادراك صحبت میر محمد استرابادی و اكثر فضلا نموده والاد ایشان از جمله دانشمندان بود مشار اليه بعد از تتبع علوم دو سالست که بفكر شعر افتاده طبعش در ترتیب نظم عربی و فارسی خالی از

ص: 183

لطف نیست شعرش اینست حامد تخلص دارد

شعر

چون بفکر حق کنم رنگین ریاض خامه را *** از گل خورشید سازم مهر عنوان نامه را

صفحه کاغذ ز مهر و مه رسد بهر رقم *** چون مزین سازم از تشریف نامش نامه را

بر سرم جوشند از خيل ملك پروانه وار *** گرم سازه چون بذكر حمد حق هنگامه را

از ادای حمد او کر لفظ مضمون قاصر است *** کوتهی نقصی نباشد قدر صاحب جامه را

خامه از توحید ذانت کی تواند دم زدن *** حد او صافت نباشد مرزبان خامه را

روحى فداك اى شه معراج اصطفا *** قد كفت في الوجود دهوراً لك البقا

حكم قضا و كلك قدر در گفت زحق *** قد فوضت يداك أموراً با سر ها

حجت بود حدیث تو نزد حکیم عقل *** من قال با الخلاف على الله افترى

ذرات كاينات بفضل تو شاهدند *** من ان في يديك أقد مسيح المعصي

شرعش چو قلب عرش بود قهرمان شرع *** من شرعه أستفيد عن العرش فاستوى

نشان حسن ازل از سراغ نتوان یافت *** که آفتاب نور چراغ نتوان یافت

صفا ز باده نیفزود طبع روشن را *** کز آب روشنی در چراغ توان یافت

گر همه خون شده دل کاب رخ تاثیر است *** ور همه خاك شود دست که دامن گیر است

با همه قید علایق دلم از خویش رود *** هم چو آب است و وان دایم و در زنجیر است

غم فزود از گلرخان خاری مرا *** از فلك این بود غم خواری مرا

دست گیری نیست در عالم مگر *** رعشه گیرد دست از یاری مرا

مردمان را شود از سرمه گر آواز خموش *** سرمه را چشم سخن گوی تو آواز کند

سليما - از طهرانست طالب علم منتحی بوده مدنی در اصفهان از شاگردان نواب خلیفه سلطان بوده دران وقت شیخ الاسلام طهران شده در وزارت نواب میرزا مهدی معزول شد از صدمه پریشانی بهند رفت در آن جا فوت شد ابن بيت أزو شد که در وقت رفتن گفته

شعر

شب را برای راحت تی آفریده اند *** در هند می توان دو سه روزی نفس کشید

ملا شیخ علی - برادر زاده مولانا عبدالرزاق قميست طالب علم و درست سابقه است در نهایت صلاح و پرهیز کاری خلق خوشش بهار دوستان و اطوار حسنه اش خاطر جوی همگنان گاهی متوجه ترتیب نظمی می شود فایز تخلص دارد شعرش اینست

ص: 184

شعر

ز عالم فارغست آن دل که مجذوب الهی شد *** شود کوتاه دست غیر از ملکی که شاهی شد

میرا دامن کشان طرفان عشق آورده تا کویش *** خوشا خاکی که سوی دجله با سیلاب راهی شد

همچو ساحل نکشم منت خشك از پی آب *** گر چه عمریست که تاب بر لب دریاست مرا

برد دارا نرگست از گردش مستانه *** هست بیمار ترا این مرغ پرهیزانه

در پرده دلم زان بت عيار دونیم است *** هر يك مژه بر هم زدنش پرده گلیمست

کسر خضر وه او نكند تريت ما *** جان در تن ما گنج دیوار یتیم است

رباعی

فايز تا چند شکوه از یجانی *** باید که بگوشه قناعت آتی

تاکی می ریزی آبرو از پی نان *** تا چند ازین گدائی و سقائی

از چرخ فسونگر توان داشت امید *** هرگز بر فضل او نيفتاد كليد

چون طوماری که در گشودن بپیچند *** گر دست کشاد پای در بند کشید

مولانا محمد علی شوشتری - جهت تحصیل باصفهان آمده در مدرسه جده ساکن بود در خدمت آقائی آقا حسین درس می خواند طبعش موزون بود این دو بیت ازوست

(شعر)

ز جام همچر چوسر گرم اضطراب شوم *** چو شمع گریه کنم آن قدر که آب شوم

دل نیست که گرد سران زلف دوتا شد *** باز رشته جانم گرهی بود که واشد

میرزا علیخان - شيخ الاسلام جرفاد قانست خلف مير ذو الفقار عمه زاده بند كان مخدومي آقا حسین خونساری ، جوان آراسته قابلیست در نهایت صلاح مدتی در اصفهان بخدمت آقا حسين بتحصيل مشغول بود بتكليف اهالی آن جا شیخ الاسلام جر فارقان شد چون خدا شناسی دارد چنین مسموع شد که اراده استعفا دارد و از دست مردم حرفادقان حرفا درقان بتنك آمده مشهور است که در هنگامی که جرفاد قانرا بتبول عاليجاء حسین قلیخان دادند ملازمی داشته بآدم خوار مشهور آن را حاكم آن ها گرد کسی در مجلس بنقد كان غلامی آقا حسین نقل می کرد که شخصی آدمی خواد نام داروغه جرفادتان شده ایشان فرمودند که از گرسنگی خواهد مرد شعرش اینست

شعر

چون توان با اهل دنیا صاف کردن سینه را *** کز دوروتی ها گل رعنا کنند آیینه را

ص: 185

ز جوش نخل مردم چین بابرو مداح ساست *** فرازش اهل حاجت را همین از چوب در بانست

دور از تو خون مرده نماید چراغ من *** می همچو لاله خشك شود در اياغ من

بسکه از رشك او گداخته شد *** سرهوئی دماغ فاخته شد

أذبس گلش باب نزاکت نزاکت سرشته اند *** بی بهله گل بدست نگیرد نگار من

دور از تو مداه مرا شمع محفلست *** مژكان بدور دیده من خط با طلاست

پنهان نکنند مرك زما قاتل مارا *** چون پرده چشسمت کفن بسمل مارا

داریم بیتو چشم ز مردم رميدة *** خنجر بخویش از مژه خود کشیده

نومید نیستیم که چون داغ لاله هست *** باهر شبی چراغ خدا آفریده

بسکه بی او چهره ام با سیلی غم آشناست *** خانه آیینه از تمثال من چینی نیاست

رخسار ترا نیل خط سیز ضرور است *** چشم همه کس از نمك حسن تو شوراست

رباعی

دور از تو زرشته های آه سحری *** بستم کمر خویش بعزم سفری

دانم که بیای خود بجائی نوسم *** چون خار مگر بیای دگری

ملا شاه محمد - از ولایت دارا بست طالب علم منقحیت مدتی در هند بود در این سال تشریف آوردند تذکره شعرا می نویسد امید که موفق باشد مدتی که در هند بود تا در آن جا بود فیض بهمه کس می رسانید چنان چه هر سال برای همه همسایگان و مردم دیگر مبلغی می فرستاد والحال که آمده هم فیض او بفقرا و مستحقين می رسد و توفیق این معنی یافته غرض که مرد بسیار خوبیست و پاره تحصیل هم کرده هر علم آگاهی دارد شعرش اینست

رباعی

جهدی کن و در راه خدا پابردار *** زاد ره آخرت و دنیا بردار

با دست تھی مری بدوگاه کریم ***آب از ساحل برای دریا بردار

عمر ما چون باد بگذشت و نشان معلوم نیست *** از بکیری این کاروان معلوم نیست

صاف دل غمگین نمی گردد ز حرف جان خراش *** جای زخم تیغ در آب روان معلوم نیست

راحت واماندگی راهرو در منزل است *** زشتی اعمال ما در این جهان معلوم نیست

ملا مقیم - مشهور بجعفری شیرازی مرد صالح بتقوائی بود و نهایت صلاح داشت چنان چه یکی از اجداد او در سلك اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام منتظم چه بوده محملا مشارالیه در کمال همواری و ملایمت بود چند گاهی در شیراز از محرمان

ص: 186

مرحوم شیخ علی نقی بوده باتفاق مشاراليه باصفهان آمده با او بود بعد از فوت او بخدمت عال حضرت میرزا علی رضا شیخ الاسلام بود درسته 2074 فوت شد طبعش خالی از لطفی نبود خصوصاً در ترتیب تاریخ شعرش اینست

شعر

مه بدر از سیم های تو باشد *** نه همچون روی زیبای تو باشد

کسی حاصل کند کام دل خویش *** که دایم در تمنای تو باشد

برندش خوبرویان دست بر دست *** سری کافتاده در پای تو باشد

چون و زد باد صبا جانب ما شمشیر است *** هر تقدم دوره ما برك كيا شمشیر است

می کند عشق منادی که در آید بمصاف *** هر که را هست سری در کف ما شمشیر است

ملا محمد شريف - واد ملا شیخ حسن آملى حسب التقرير خود نسيقي بطالباء آملی دارد صیرفی جواهر بلاغت و معيار نقد فصاحت است در اصفهان بتحصيل مشغول بود بعلاج شده روانه هند شد در خدمت عالي جاء ابراهيم خان ولد علی مردان خان می باشد طبعش نهایت قدرت و غرابت دارد شعرش اینست

شعر

کی مشوش شوم از بی سرو سامانی ها *** زلف را جمع شود دل از پریشانی ها

چون سرانگشت منابسته بجا می ماند *** شمع را شعله بیزم تو زحیرانی ها

در دل نهاد و شك رخت داغ لاله را *** از اجیر ساخت خط تو بر ماه هناله را

سرشار بود بسکه زمی چشم مست یار *** مڑگان پهر در دست گرفت این پیاله را

شمال دل تا زرخش فال تماشا زده اند *** آتش از چشم تر خویش بدل ها زده اند

دور چشمت صفت برگشته مژگان سیاه *** دامن خیمه ای است که بالا زده اند

در شب وصل زبس حسن تو حیرت زا بود *** دیده چون شمع مرا روشن و نابینا بود

سوختم دوش بیزم تو و غیرت که چرا *** خلعت سوختن شمع ز سرتاپا بود

نتوانست زحیرت که کننده دور تمام *** گرد سر چشم تو را خواست جوابرو گردد

ز بس راحت زرنج و لذت از آزار بردارم *** ز تیغ دار زخم و ابرا یک بار بر دارم

همین سودم ز پیری زبان عشق بس باشد *** که نتوانم ز ضعف تن دل از دلدار بردارم

به پیش هست خود ترین غزل دارم خجالت ها *** که باید گفت در هر بیت این ناچار بردارم

میرزا ابو الحسن تسلی - از سادات دست غیب شیراز است خلف میرزا جعفر که متولی اما مزاده واجب التعظيم مير محمدند آباء ایشان بغیر فضیلت

ص: 187

حالتی داشته اند که اولیاء را دست دهد مشار اليه جوان آدمی مردم طینت فرشته خصات است مدتی در شیراز بخدمت شاه ابو الولی تحصیل مین مود بعد از آنی باصفهان آمده باعتبار قرابت در منزل مرحوم میرزا هدایت حكيم حرم علیه بود بعد از فوت ایشان بجهت رفع دل مگیری بزیارت بعتبات عالیات رفته بسلامت مراجعت نمود در ترتیب نظم تسلى تخلص می کرد چون در مرتبه خواهش بهیچ وجه تسلی نمی توان شد چنان چه ملا عرفی گرفته

عرفی

در مزرع امکان کی حاجت خود دوست *** الحال تهای تخلص دارد

شعرش اينست

غزل

چو شمع دیده هجران کشیده آب شد آخر *** گل جداتی هم صحبتان گلاب شد آخر

کجا ثابت محبت از دلایل می تواند شد *** دلیل عالم دل صاحب دل می تواند شد

زبس پیمانه در خون میدن سر خوشم داود *** هلال عيد من شمشير قاتل می تواند شد

در محفلی که چهره فروزی زتاب می *** داغ تو است شمع و تسلی است داغ شمع

با وجود آن که چشم از مش از من روشن است *** قدوس چون شمع هر ساعت تغزل می کند

سوز هجران زنده دارد عاشق دان گیر را *** آتش شب حيوان است طبع شيررا

رحم بیدارت کند بی مهر من از كين من *** کرتی در خواب بیغی بستر و بالين من

میرزا ابو الحسن - خلف مرحوم میر محمد قاسم از سادات انجوی شیراز است نواده میر ابو الولی صدر جوان آدمی است کمال آرامی در تحصیل علوم کوشیده و جام تحقیق از دست ساقی توفیق نوشیده مدتی در اصفهان تشریف داشت و عزیزان از صحبتش فیض می بردند باز بشیر از رفته الحال در آن جاست شعرش اینست

شعر

بت من سخت می ترسم که از اهل جفا باشی *** بگل بسیار می مانی مبادا بی وفا باشی

با وجود اتحاد از یکدگر بیگانه ایم *** چون نگین عاشق و معشوق در يك خانهار

تو از غرورو من از شوق غافلیم زهم *** چو عکس آینه با آن که در کنار همیم

در کنارم آن مه تابان نشست *** نقش من آخر در اصفاهان نشسته

چنان که نامه شوقم زهدها خالیست *** در آن دیار که یارست جای ما خالیست

محفلی که تونی بکه رفته ام از خویش *** گمان برند حریفان که جای ما خالیست

نام خط بودیم و لعل جان فزارا سبز کرد *** اب اين ياقوت آخر حرف ما را سبز کرد

ص: 188

گل بخرد چیدست تا پیراهن او آل شد *** سرو می داند بخود تا او قبارا سبز كرد

خوبست شود قاصد مکتوب تو بلبل *** گین نامه نشوق رقم نام تو گل کرد

يشب عرق شرم تو آتش بدلم زد *** پروانه ندیدیم که از آب بسوزد

بجفا شهره شدن از تو سزاوار نبود *** ور نه بر من سنمت این همه دشوار نبود

على رضا بيك - از کدخدایان معتبر ولایت درین (ذرمل) است در تحصیل علوم دینی سعی بسیار نموده و باب اگاهی بروی اهل دل گشوده در خدمت علامی مولانا محمد باقر خراسانی مقابله حدیث نموده در کمال صلاح و در ویشی دوست اندیشی بود مدارش بمداومت ادعيه و عبادت می گذرد چان چه سنتی از و کم فوت شده قبل از این مستوفی ایروان و مدتی مستوفی شیروان بود در آن امر نوعى سلوك كرد که اهالی آن ولایت مبلغی تقبل مي دادند که او مسترفی باشد او قبول ننموده در اصفهان بعبادت مشغو لست شعرش اینست

رباعی

ای دل چه جرس بهرزه گویا نشوی *** از موج هوا غنچه صفت و أنشوی

در دشت طلب كه اشك خون شبنم اوست *** تاخون نشوی چو نانه پویا نشوی

آن را که بدل فروغ سرد باشد *** داند چو علی که نور احمد باشد

از نور علی چشم نبی روشن بود *** یعنی که علی عین محمد باشد

عمریست که با عشق تو پیمان دارم *** چون دل غم تو بسینه پنهان دارم

چون کوه سودای تو دروادی غم *** آتش بجگر آب بی دامان دارم

میرزا رفیع الدین محمد - ولد مرحوم میر محمد حسين صبيه زاده حاجی باقر مشهور بمسگر جوان قابل آدمی روشیست در نهایت صلاح و كمال مردمی و آدمیت نهال محبتش در هر دل ریشه دوانیده و آوازه دوستی در گوش دل هر خاطر رسانیده با وجود این که در اوایل سن است بجميع علوم ربط تمام و در درك معانی خاطرش کمال نظام دارد امید که موفق باشد در نظم اشعار طبعش خالی از لطفی نیست رفعت تخلص دارد نسخ تعليق را بنمك می نویسد شعرش اینست

شعر

بزم مرا خیال خطت ياسون كند *** سروقد تو كله مارا چمن کند

كند

فيض دم مسیح بگنمان دهد نسیم *** يوسف اگر قبای ترا پیرهن کند

از زیر گلستان عرق آلوده می رسد ** آیینه را بگو که جلای وطن کند

ص: 189

روید ز تربتم گل بادام تا بحشر *** آن شوخ چشم اگر نگهی سوی من کند

نازد بنامه عمل خویش روز حشر *** رفعت اگر زنار نگاهت کفن کند

میرزا عبدالله - ولد اجری یزدی در کمال اهلیت و آرام و از فنون کمالات بهر دور است مدتی در اصفهان از تلامذه ملا رجبعلی بوده اما باعتقاد خودش ازان مباحثه بر معلومات ایشان چیزی بنزود بعد از آن بوطن اصلی رفته قبل ازین احتساب یزد با تسليم وظيفه مستحقین آن جا با او بود از احتساب معزول شده تقسیم با اوست گاهی رباعی می گوید

رباعی

نه حرف زملت و سخن ازدان گوی *** چون آینه باشر و عیب صورت بین گری

شهد دهن و تلخی گوشت دادند *** يعنى بشنو تلخ و سخن شیرین گوی

هر قطره هوای بحر درسر دارد *** هر ذره زآفتاب افسر دارد

از خویش تهی شوکه بمقصود رسی *** این جا صدف حباب گوهر دارد

این موت که بند جستن مردانست *** از قید حیات رستن مردانست

از خلق بریدن و بحق پیوستن *** برخاستن و نشستن مردانست

آن کس که به جر مبتلا می گردد *** آشفته و شوریده چوما می گردد

چون شاخ شكسته عاقبت خشك شود *** دستی که زدامنی جدا می گردد

علی رضا - از سادات تویسرکانت پاره از سادات تویسرکانت پاره تحصیل کرده کمال پرهیزکاری دارد قبل ازین بهند رفته در سنگام مراجعت نمود الحال در وطن واصل است این رباعی از اوست

(رباعی)

يارخ من ها كزتو فراموش کنند *** يا لب بکشا که جمله خاموش کنند

یا رخصت ان که هر چه گوشم بشنید *** فریاد کنم که عالمی گوش کنند

ملا حيدر على - فايض تخلص ولد ايض تخلص ولد مسيح الله اردبیلی والدش از جمله خوش نویسان بود مشارالیه نهایت فضل و صلاح داشت طبعش شعر گفتن مایل بود خصوصاً در قطعه و تاریخ درسته 1081 فوت شد ولد خلفش که جوان که جوان صالحی ست و در اصفهان بتحصیل مشغول بوده قطعه تاریخی جهت فوت او گفته که این بیت از آن قطعه است

تاریخ وفات فایضای مرحوم *** کردند رقم که شد برحمت واصل

شعرش اینست

ص: 190

امشب بمن آن ماه که از مهر قرین بود *** بزمم ز صفا رشك صنم خانه چین بود

گم نامیم از آفت شهرت برهانید *** کاری که فلك كرد بکام دلم این بود

(رباعی)

ای آهوی خوش نگاه صحرای ختن *** آرام دل حزین غم ديده من

تا بزم من از شمع جمالت افروخت *** پروانه درآمد که چراغت روشن

فایض سخن راست ز من باور کن *** مژكان بندامت گناهی ترکن

پروانه شبی بخواب من آمد و گفت *** شب رفت چه مرده چراغی برکن

مولانا عباس - ناسخ تخلص از طبقه اتر اکست اما خودرا از نسبت ایشان خلاص كرده در سلك طلبه علوم دینی منسلك است و نهايت صلاح و مداد دارد چنان چه سنتی کم از او فوت می شود حقا که ملکیست در لباس بشر طبعش در ترتیب نظم لطیفت و قصاید در مدح حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين دارد شعرش اینست

شعر

فیضی نبردی از اثر اشكواه حيف *** عبرت نیافت چشم دلت از نگاه حیف

مردان حق زافسر شاهی گذشته اند *** از سر گذشته توز هر كلاه حيف

متصل دوستی اهل دوس داشته *** روی دل در همه جا با همه کس داشته

عاقبت گشته غباردات ازدم سردی *** هر که را آینه سان پاس نفس داشته

مرغی که ناله از نفسش می توان شنید *** بوی بهار از قفسش می توان شنید

در وادیی که قافله سالار عشق نست *** گلبانك خضر از جرسش می توان شنید

هر کس که با خیال تو یکدم بسر برد *** بوی بهشت از نفسش می تران شنید

دوستی با هر که کردم دشمنی آورد بار *** دانه را در کعبه کشتم گشت در بت خانه سبز

از نسیم آه باشند تازه دایم باغ دل *** لطاف گلشن گردد از باد بهاری بیش تر

میرزا محتشم - خلف مرحوم میرزا هادی ایشان از اکابر قائین خراسانند آباء ایشان همگی فاضل بوده چنان چه میرزا کافی هم مشارالیه در عهد خود در میان فضلا مثل جناب شيخ بهاء الدين محمد و ساير علما بفضيلت مشهور بوده با وجود فضايل مذكور بحيثيات مثل شعر و انشا و معما آراسته بود مجموعه نظمی از مرحوم مذكور بنظر فقیر رسید که قصاید قدما در زمان حیات شیخ سعدی انتخاب شده و در

ص: 191

(192)

حاشیه آن در حل معنی اشعار مشكله تحقیق چند مرحوم مذکور فرموده که حد هیچ سخن فهمی نیست فقیر بخدمت میرزا هادی رسیده با این که عادت بگو کنار داشت و افراطی هم در آن واقع می شد هنگام صحبت علوم عقل و نقل و نظم ونثر كمال مهارت و آگاهی داشت میرزا محتشم هم از علوم ظاهر بهره دارد خصوصاً علم هندسه و نجوم چنان چه احکام غریب از او ملاحظه می شد شعرش اینست

شعر

خلوت از تو برخيل ملك در بسته است *** گردش چشم نوراه دور ساغر بسته است

خون زپروازش چو مرغ نیم بسمل می چکد *** نامه شوقی که بر بال کبوتر بسته است

من هلاك آن كمر هر جا خیال ناز کیست *** ماخذش آنست اما یار بهتر بسته است

مبتلای رنج باریکیت از دوران چرخ *** هر که هم چون رشته دل بر جمع گوهر بسته است

حمیدای همدانی - از نجبای آن ولایت است در تحصیل کمال سعی وافی بعمل آورده درین اوقات بفكر شعر افتاده این بیت از اوست

هزار گل دهد از خاک در مقابل تو *** تو هم ز جوهر خاکی کجاست حاصل تو

میرزا محمد - مجذوب تخلص تبریزی طالب علم خوبیست در کمال وسعت مشرب و اهلیت ذوق تصویش بی نهایت است و طلبه تبریز هر روز از مدرسش فیض می برند مثنوی دارد مسمی بشاه راه نجات و تاریخی گفته جهت اتمام آن مثنوی که بیت تاریخ اینست

بهر تاریخش آن که در هما سفت *** شاه راه نجات دل ها گفت

و این ابیات منقبت از آن مثنوی است (1068)

مثنوی

در دلم مهر دانگشای علی *** کرده حفظم چو مصحف بغلی

آمد از خانه خدا بجهان *** همچو نام خدا زدل بزبان

نجفش نام و قطعه ز بهشت *** که بنامش بهشت قطعه نوشت

فرد اول زنده گشت جدا *** جاش پیداست در بهشت خدا

بی نحف مانده باغ خلد برین *** همچو انگشتری فتاده نگین

صفت عشق

سر که در راه عشق سوده نشد *** گره از کار او گشوده نشد

عشق ازان زهر در پیاله کند *** که توا گرم آه و ناله کند

ص: 192

مست با هم پیاله خوش دارد *** عشق با آه و ناله خوش دارد

مثنوی دیگر

گره بسته داشت طفلی بدست *** فکند از کفر در کمینش نشست

دوان طفل دیگر و بودش زجا *** چو بگشود دروی بند جز هوا

گره بسته دنیا و طفل آن دنی است *** بگویش که چیزی در آن بسته نیست

مثنوی دیگر

آتشی آن در نیستانی فتاد *** سوخت چون عشقی که در جانی فتاد

شعله چون مشغول کار خویش شد *** هر نیی شمع مزار خویش شد

شغله سان آتش زبانی زان گروه *** یادلی پر از شكايت کره کره

گفت با آتش که این آشوب چیست *** از شکست دل ترا مطلوب چیست

گفت آتش بی سبب نفرو ختم *** دعوی بی معنیت را سوختم

اینگه می گوئی نیم با صد نمود *** هم چنان در بند خود بودی که بود

بیا چنین دعوی چرا ای کم عیار *** برك خو می ساختی هر نوبهار

همچونی مجذوب برك خودمساز *** چون حریفان زبانی کج مباز

مرد را دردی اگر باشد خوشت *** درد بیدردی علاجش آتشست

خانقاهی که بخرجش نکند دخل وفا *** صرفه وقف در آنست که می خانه شود

(رباعی)

در جیب دلم چاك و رفو بر سر هم *** چون غنچه نشسته تو بر سر هم

کوتاه تعمد رشته طول اعلم *** هر چند گره شد آرزو بر سر هم

ز نهار که رخ تابی از درویشان *** شکرانه این که نیستی چون ایشان

ر من است خط دانه گندم یعنی *** خفی از توست نصفی از درویشان

احمد بيك - برادر مولانا میرزا محمد مذکور است این ابیات از اوست

شعر

شاهد غنچه زیاران چمن بود و گذشت *** بوی گل گرد سواران چمن بود و گذشت

در هیچ منزلی دلم آسودگی ندید *** مارا تمام عرصه عالم وطن شد است

رباعی

بر چهره اگر تیل رذالت نیستشی *** خفت زکی بھیچ حالت نکشی

نشناخته را پاس چنان دار نگاه *** چون بشناسی از او خجالت نکشی

ص: 193

ملا مؤمن - ملقب بایمان از نجبای تبریز است چنان چه آباه ایشان نقيب الاشراف بوده تحصیل علوم نموده .ذرق تصرفش بعدیست که همواره در بخر معرفت مستغرق است از تلامذه آخوند ملا عبد المحسن است و نعمت تخلص ایمان ازار یافته الحال در تبریز است این چند بیت او اوست

شعر

نبینی روی دل تاروی دل با این و آن بینی *** نیابی خویش را تا خویشتن را در میان بینی

سرموتی طمع تا دو متاع این و آن داری *** مراد خویش را دایم بدست این و آن بینی

مکدر می نماید صورت از آیینه رنگین *** دل خود صاف کن تا صافی خلق جهان بینی

میرزا نوری - برادر زاده شیخ بهاء الدين محمد مرد ملایم آدمی بود پرهیز کاری مدتی شیخ الاسلام هرات بود و در نظم و نثر قادر بود فقری تخلص می کرد در هرات فوت شد شعرش اینست

شعر

از پوشش نمه نه بانصاف می شوی *** چون میگران نمه گذری صاف می شوی

پیش هر موی توام عرض نیاز دگرست *** من بغل باز کنم چون تو کمر باز کنی

اول از روزنه خانه برون آر سری *** آن قدر تاب ندارم که تو در باز کنی

زشرم وعده خلافی مکن کنار از من *** نیامدن زنوو ذوق انتظار از من

وفای وعده همین بس که دو دلت گذرد *** که این اسیر بلاکش در انتظار من است

نگار کلمه يز من که دل سراچه اوست *** تمام لذت كه میان پاچه اواست.

میرزا اسمعیل - جوان قابل مستعدی بود در نهایت خوبی ذات در هر باب قدم بر قدم میرزا نوری هم خود داشت دو سال قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

در شکستم آسمان بی مررت شور گرد *** تاکمان زور برخود داشت برم زور کرد

دوین بست شکوه از برادر خود کرده

پنداشتم برادر من می شود پدر *** این دشمن عزیز پسرهم نمی شود

ملا شعبنا - از ولایت خوانسار است در کمال آدمیت و خاموشی بود از شاگردان علامی آقا حسین بوده و بندگان آقایی توجه بسیار بار داشتند در مدرسه جده ساکن بود درسته 1083 فوت شد شعرش اینست

شعر

جان در تتم زیرتر سیمای دیگریست *** رفتار من چوسایه زیبالای دیگریست

ص: 194

سخن صافدلان راه بدل ها دارد *** در شهوار بگوش همه کس جا دارد

جز سخن نیست نگهبان سخن در گفتار *** برشته پاس گهر از لغزش بی جا دارد

بقدر هست هر کی هنر زیاده شود *** رسد چوقطره بدریا گریم زاده شود

حزن بقامت خم گشته در جوانی دم *** که این کمان بهوای نفس کلیه شو

ردیف توسن دولت بخود نمی گیرد *** یکی سوار شود دیگری پیاده شوند

باهر که حرف دوستی اظهار می کنم *** خوابیده دشمنی است که بیدار می کنم

از بسکه در زمانه یکی اهل درد نیست *** اظهار درد خویش بدیوار می کنم

مولانا محمد صادق - تویسرکانی همشیره زاده میرزا محمد واقع تواس در کمال شعور .. فطرت عالی مدتی در اصفهان بتحصیل مشغول بود روزگار با و سازگاری ننمود روانه هند شد ملازمت پادشاه اختیار کرده چنین مسموع شد که هر ماه مبلغی با و می رسانند و بتحصیل مشغو لست شعرش این است

شعر

از بس که بدل تيرتو لذت اثر آمد *** تیری که خطا گشت مرابر جگر آمد

مگر و ضبط نگه یار غافل افتاد است *** که باز بر سر هم نیم بسمل افتاد است

چرخ مینا عشرتی بنیاد نتوانست کرد *** این همه گردید و یکدل شاد توانست کرد

رحم می آید مرا بر بلبل این بوستان *** گز تراکت های گل فریاد توانست کرد

ملا یحیی - از طالقانست فکری تخلص دارد در مدرسه خواب عليه والده خواب اشرف سکنی دارد شعرش اینست

شعر

شد روحش سے مشربی های دل دیوانه ام *** صورت هر آشنایی معنی بیگانه ام

در هوای سوختن از شوق پرواز فنا *** همچو شمع لز شطه دارد بال و پر پروانه ام

میر افضل - ولد مولانا عبد الكريم طباطبائی اردستانی که کاتب كلام الله مجید بوده از اولاد میر بلند است که از مشاهیر ولایت مذکور است و در قريه اویخ اردستان مدفون است مجملا ملا محمد افضل جوان آدمی همرازیست در اصفهان بتحصيل مشغول است شعرش اینست

شعر

فضای سینه ام از بسکه سر نفس تنگست *** میانه دل و جان از برای جا جنگست

سرشک چشم ترمار ناله سحری *** بجاي ساغر گلگون و نغمه چنگست

ص: 195

همیشه دادرس شیشه دلش سنگت خوش است طالع افضل که در قلمرو عشق قاضی مشغول بودند الحال او هم قاضی است في الجمله تحصيل كوفه خالی از صلاحیت نیست طبع نظمی دارد شعرش اینست

شعر

عاشق اگر زسنك ملامت هراس كرد

خودرا بنتك بوالهوسی روشناس کرد

دیوانگی چگونه توان در لباس کرد

تتوان برای هر دو جهان التماس کرد

گیرم که در لباس توان کرد عاشقی مرکز باد کز پی دنیا دعا کنم

توری که روشنست چراغ گلیم از و

قاضی توان ز ایمن دل اقتباس کرد

غیرت معشوق عاشق را حمایت می کند بر سر خسرو ز غیرت گشت شیرین خریدی را کس ز واپس ماندكان و وفا هرگز ندید یاد باید کرد دایم دوستان پیش را

رسم تا چشم بهم بر زده منزل ماست

با این هستی چسان کمر و است کنیم

رباعی

سدره ما هستی ناقابل ماست

زین بار امانت که بدوش دل ماست

نصيرا - أزولايت تويسركانست برخيل هوا و هوس نصیر و ناصر نگردیده و دامن از خار تعلقات برچیده مدتی است که از تویسرکان باصفهان آمده در مدرسه جده ساکنست و از شاگردان آقا حسین است فكر شعر می کند مشتاق تخلص دارد شعرش اینست بخاك من نظر كن افتد ان سرو خرامانرا زگرد سرمه بالا می زند دامان مژگان را ریزش بسیارکی می آید از هر تنگ چشم يرتو از روزن مقدر روزن افقد بر زمین شاید آن سنگین دل از خاک تو روزی بگذرد از تف دل شیشه كن سنك مزار خویش را پرشکوه بود دل زفلك تاهوسی هست نالان شود آن کوزه که دروی مگسی هست گاهی پی دلسوزیم ای شعله برون آی در خرمن ما سوختگان مشت خسی هست

سیماب مرده در پس آیینه زنده شد

عکس از تبسم تو چومایل بخنده شد

مصحف رویش ورق گردان شد از پرواز رنك می زند فال نگه يارب کدامین بی

آب دوان روان کند آب ستاده را

آرد براه طالب حق ره فتاده را

هرگز گره ز آبله ام را نمی شود

خار شکسته بر سر راه کسی مباد ادب

ص: 196

میرزا ابراهیم - از مشاهیر اردوباد است از فضل و حال بهره داشته داماد مرحوم مولانا محمد باقر یزدیست بهندوستان رفته معلم اولاد جعفر خان بود اسباب بسیار بهم رسانیده شوق فنا و بی تعلقی بر سرش افتاده جميع اسباب خود را بتاراج داده در لباس فقرا بایران آمده در اصفهان بود تا فوت شد این رباعیات از اوست

رباعی

که در دل خشك و گاه در چشم ترست *** آری همه من مسافر بحروبر است

از دیده گر آید بدلم دوری نیست *** راه دريا بكعبه نزدیک تر است

گرهند مرا پرورد از شیر و شکر *** كى مهر عراقم رود از سینه بدو

هر چند زدایه طفل می گیرد شیر *** ليك از مادر نمي كند قطع نظر

هر زنده دلی که او زاهل در داست *** دانسته ز اسباب تعلق فرد است

هر پیره زنی مرك طبیعی دارد *** مردی که باختیار میرد مرد است

ملا هدایت حسین - در ولایت نائین سکنی دارد و حسب التقرير ايشان نسبت ايشان بمحرم خلوت باری جابربن خواجه عبدالله انصاری می رسد اولاد جابر در ولایت فارس سکنی داشته گویا آباء ایشان بایکی از حکام فارس مناقشه کرده جلای و مان کرده بولايت نائین سکنی داشت مشار الیه در تحصیل علوم اوقات صرف نموده کاهی رباعی می گوید

رباعی

برنيك و بد جمله خدا آگاهست *** پرسیده شود اگر گدا ور شاهست

نیکی از ما اگر نیاید باری *** صد شکر که دست ظلم ما کوتاهست

نهاد که عذر معتذر رد نکنی *** او بد کرد است تو باو بد نکنی

تا بتوانی جای بدی نیکی كن *** تاراه شفاعت نبی مد نکنی

در فرقت دوست ناصبورم چکنم *** نزديك منست من چودورم چکنم

هر ذره کاینات را هبت بدوست *** ره بسیار است من که کورم چکنم

ملا محمد باقر - خلف مولانا هدایت حسین مذکور در جدائت سن از جميع علوم بهره برده وزنك تعلقات را از مرآت خاطر سترده صفات او بیانی نیست از جمله تالیفات أو ماء مسمى بمفتاح الافتق در اصول خمسه دين مبين مدال بدليل عقليه و نقلبه است و دیگر رسایل هم تالیف نموده در اوایل جوانی یکسال قبل از این فوت شد و دل این فقیر را قرین هزار گونه محنت ساخت دیباچه بر دیوان خود بسیار

ص: 197

بقدرت نوشته صفا تخلص داشت شعرش اینست

مثنوی

بسم الله الرحمن الرحيم *** هست عصای ره امید و بیم

این چه عصا نیست که در دست ماست *** آید از او کار دل و چشم راست

ای همه معدوم و تواصل وجود *** وی هما محتاج و تولى عين جود

چون قلمت مد زبان مي کشد *** نقطه خورشید و مه آمد پديد

درره تو جنبش پنج و چهار *** گرم عنان زابلق ليل و نهار

غزل

شب دوری بسان شمع تاوقت سحر جوشم *** ز خو ناب دل مجروح و از سوز جگر جوشم

زبس سوراخ سوراخ است تن از ناوك نازش *** کهی از سر گهی از سینه گاه از چشم تر جوشم

ندارم باك اگر صدبار برداری سرم از تن *** بیاد لعل شیرینت ز سر چون نیشکر جوشم

توئی از سرکشی ها شعله من چون آب از خجلت *** ز تندی چون فروزان تر شوی من بیشتر جوشم

رباعی

آنان که زجام عشق سرمستانند *** بگذات در اطوار حقایق دانند

احول طبعان که جمله کوته نظرند *** کج بی مانند اگر چه پر بینانند

ملا فریدون - مدنی در شیراز بتحصیل مشغول بود بعد از آن یاصفهان آمد در خدمت آخوند ملا رجبعلی مباحثه می کرد و در کمال خاموشی و آرام بود در محله شمس آباد اصفهان منزلی خریده در آن جا درت شد و در جوار قبر آخوند ملا رجب علی در مزار با باركن الدين مدفون است کتابهای نفیس بهم رسانیده بود وارثان جبری تمام را بردند شخصی از شیراز آمده دعوی وراثت نمود آن چه از تاراج باقی مانده بود گرفت و رفت شعرش اينست

شعر

بیتو هر گه آستین بر نوبهار افشانده ایم *** رنگ و بو از لاله و گل چون غبار افشانده ایم

حاصلی داریم و چشم از آب حیوان جلوه *** تخم امیدی براه انتظار افشانده ایم

وله

دلم بردی و از چشمم که خون بالاست می پرسی *** از آن مژگان کج بیطاقتم گرراست می پرسی

گرفت عرصه عالم فسانه که ندارم *** لبا نیست جهان از ترانه که ندارم

فکنده همت من فرش بوریای تجرد *** ز نقش پهلوی لاغر بخانه که ندارم

ص: 198

رباعی

این جبه سفيد أن که سرایا چوبخند *** در مزرع کاینات بی پر ماخند

بله نشینی مست غرور *** این قوم بمینه چون کمان های شخند

امینای یزدی - مشهور بدقاق از مقدمات علمی بهره داشت و در فن قطعه و تاريخ و لغز و معما و صنايع و بدايع شعری باعلى مراتب ترقی نموده چنان چه پسر خود را میرزا ابو الاداب نام کرده مثنوی هر مصرع تاریخی در وزارت ثانی خلیفه سلطان گفته که تاریخ بطریق توشیح از آن استخراج می شود حقا که حد بشر نیست چند سال قبل از این فوت شده شعرش اینست

شعر

فلك بهار که ستم ستم می کند بما دارد *** بهوش باش که این گفت گوادا دارد

عدوی تو از بیم زخم درشت *** بزیر سپر زاده چون سنك پشت

رباعی

از پستی دیوار در کاشانه *** بر گوشه نشین مداز ای فرزانه

از تیر دعای او حذر کی زنهار *** پرزور بود کمان کوته خانه

میر صفی - ولد مير منصور شيخ الاسلام رشت خصلت و اطوار و مشرب مير منصور محتاج بنقل نيست مير صفى جوان آراسته در ظاهر و باطن خوش خوی و خوش روی بوده وسعت مشرب او بمرتبه بود که برحمت صرف مغرور شده از قهر نظر پوشیده بود مدتی در اصفهان بود از صحبت او که کمال نمك داشت محظوظ شدیم از سخنان اوست که ( مهتاب شب چهاردهم طبیعت را می گزد ) شعرش اینست

شعر

شستی بوالهوس نگشادی که بی گمان *** از استخوان من چوکمان ناله بر نخاست

خدا نصیب کند آرزو نکرده خصالی *** مكرر است وصالی که در خیال در آید

میرزا باقر - مشهور بايبك از تبارزه عباس آباد اصفهان بخدمت بسیاری از فضلا رسيده و أحاديث بسيار و مسائل از علماء شنیده که بود از مردم دانشمند بیغرض مسموع شد که بحث کج می کرده مرد صالح و پرهیز کاری بوده در نهایت زهد شعرش اینست

شعر

چون در همه جا عشق متاعیست که بابست *** يارب زچه سودانی او خانه خرابست

تارهای سر زلف تو چه پیوست بهم *** داد اسباب پریشانی ما دست بهم

ص: 199

بغیر این که پریشانیم بطول کشید *** شکایت از سر زلفت چه ما حصل دارد

میرزا حسنعلی - از معتبرین اصفهان است در فنون علم سعی نموده بكثرت تجرد و قناعت براه زنان طریق حق فایق و در جاده مردمی بر اشباه سابق در زمان وزارت ثانی نواب خلیفه سلطان متولی شهیدیه واقعه در رشت شده و این شهیدیه مکانی است که چون صفی میرزا بفرموده شاه عباس ماضی بقتل رسیده پادشاه موقوفات جهت آن مكان تعیین نموده ماحصل این که بعد از مدتی معزول شد الحال در اصفهان است بسیار خلایق و مهربان است شعرش اینست

شعر

عیب خود در پس آیینه نهان داشته *** تو كه آيينه بعیب دگران داشته

در بروی باغیان گر وا نگردد دور نیست *** غنچه می گردد درین گلشن نسیم از بوی گل

زنده می گردد دل ما از نسیم زلف یار *** ما چراغ مرده را از باد روشن کرده ایم

توئی که گوش بحرفم نمی کنی و رنه *** زکوه با همه تمکین جواب می شنوم

زمجنون آن چه آمد در وجود از ما نمی آید *** دویدن شیوه سیل است از دریا نمی آید

هر که هست از ره افسون خموشی می رود *** گل براه عندلیبان دام خاموشی کشید

قاضی حسین - از خوانسار است مگنتی داشته في الجمله تحصیل نموده مدتی قاضی خوانسار بود گاهی رباعی می گفت این از آن جمله است

رباعی

تیری زکمان خانه ابروی توجست *** دل پرتو وصل را خیالی می بست

خوش تند زدل گذشت و می گفت بفاز *** ما پهلوی چون توئی نخواهیم نشست

افسوس که پند نیکوان رد کردم *** وز بیخردی خطای بیحد کردم

نیکی نفسی نکردم اندر عالم *** بد گفتم و بد شنیدم و بد کردم

دی گفت بغمزه آن بت مهر گسل *** من بوسه بدل می کنم امروز بدل

ای دل بهزار پاره شو تا گردد *** هر باره زيارة مرادی حاصل

قاضی امین - او هم از خوانسار است مدتی قاضی موضع مزبور بود اما دران امر خلاف حق نمی کرد العهدة على الراوي و شعرش اينست

(شعر)

مرا دردی زدل بیرون نکردی *** که صد درد دگر افزون نکردی

بسويم يك نگاه از گوشه چشم *** نکردی تا دلم را خون نکردی

ص: 200

رباعی

ناکام شدم بکام بد خواه از تو *** یکره نشدی بکام دل آه از تو

هجران تو و شکیب آن گاه از من *** أى وأى من و جدائی آن گاه از تو

میر جلال الدین اسدآبادی همدانی - از نجبای سادات آن جاست پارۀ تحصیل علوم نموده سید پاک طینتی بوده و در علم فقه ربط تمام داشت شعرش اینست

رباعی

روزی که ز مشکلات حل مي طلبند *** آن جا نه ترانه و غزل مي طلبند

آوازه فکنده که کار آسان است *** این ها همه صونست عمل می طلبند

وله

سلطان و سلی که بود مولای علی *** روزی که بكتف آمدش پای علی

کمتر زدو قوس بودش از قرب اله *** آن نیز تمام شد زبالای علی

محمد داود - تویسرکانی برادر زاده قاضی حسن تویسرکانی جهت تحصیل باصفهان آمده در مدرسه خواجه محبت می بود شاگردی نواب خلیفه سلطان کرده نهایت صلاح داشت بهند رفته بتقرب خان بی آدابی کرده نتوانست در آن جا باشد بدکن رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

رباعی

ابدال طریقت آن نمد پوش رسول *** روزی که قدم نهاد بر دوش رسول

از رفعت قرب سر اوا دنی را *** خم گشت چو قوس و گفت در گوش رسول

ملا احمد - شیرازی طالب علم خویست در اوائل حال بتجرع میل می کرد و در آخر تایب شد مدارش عبادت می گذشت و بكتابت احادیث اوقات می گذرانید فکر شعری می کرد و رسوا تخلص داشت این بیت از اوست

بیت

رقيب طعنه بي خان و مانیم چه زنی *** سیاه خیمه چون زیر آسمان دارم

ملا محمد نصیرا - از ولایت تنکابن است خلف مرحوم حكيم صدر الدين است که طبیب حاذقی بود مدتی طبیب عباس قلی خان حاکم کمتر بوده مولانا محمد نصیر داماد علامی شیخ حسین تنکابنی است طالب علم منقحى است در کمال صلاح و قيد در حال تحریر باصفهان بود در مسجد لنبان بخدمت ایشان رسيده فيض وافر برده تخلص نداشت این غزل را خود خواندند

ص: 201

غزل

بگشای دیده بروخ فرخ لقای دل *** بنگر برون زدنیی و عقبی فضای دل

دل منبع حصول حصول جميع مطالب است *** ای راه رو چرا نفتادی بیای دل

هر چند نام دل بزبان ها فتاده است *** بنما بمن یکی که بود آشنای دل

دانی که کعبه از چه مطاف خلایق است *** در هیکل زمین شده گویا بجای دل

ملا محمد باقر - مذهب شیرازی در تحصیل جميع علوم خصوصاً رياضي وفقه وحديث شاگرد میرزا ابراهیم ولد علامی ملا صدر است در کمال صلاح و قید قبل از این بهند رفته در خدمت ابراهیم خلف علی مردان خان اعتباری بهم رسانیده مراجعت نموده درین سال بمکه معظمه رفت شعرش اینست

شعر

سرگشتگی بدهر مگو چون بهم رسید *** این رسم از کشاکش گردون بهم رسید

هر كس بقدر حوصله آزار می کشد *** از کوه عقده بر دل هامون بهم رسيد

چون خرامان در چمن ان سرو موزون می شود *** درمیان لاله و گل بر سرش خون می شود

در دل آزرده فیض حق نماید جلوه بیش *** چون شکست آیینه دروی عکس افزون می شود

ملا محمد - ولد حاج ملاك حسين از ولایت دهعلى فارس است حاج ملك حسين طالب علم معقولیست در نهایت صلاح ملا محمد هم در تحصیل زهد و تقوى بسنت پدر خود عمل نموده مدتی در هند بود در این اوقات باصفهان آمده این بیت از اوست

بيت

نعمت الوان شاهان گر چه از خوان گیر است *** ليك در جو آب شیرینست و در دریاست تلخ

ملا افضل - قاینی است از شاگردان علامی میر محمد باقر این رباعی را در مدح میر گفته

رباعی

ای وصف تورانچه در دل آید افزون *** هر خسته لسان وصف تو چون گوید چون

خود گوی که در دهر کسی چون آید *** با چون تونی از عهده آن عهد برون

كمالا - ولد ملا محمد حسين أصل ایشان از فساست اما در شیراز توطن دارد وملا محمد حسین در کمال زهد و سازگاری است و کمالا هم في الجمله تحصيل كمال کرده گاهی فکر شعر می کند شعرش اینست

شعر

سربلندی خاکساری با هنرور کردنست *** آبرورا حفظ کردن تك گوهر گردنت

ص: 202

با قد خم گشته بیطاعت کشیدن آه سرد *** تکیه بر پشت کمان و تیر بی پر کردن است

جان خود سازم فدای مصرع صایب کمال *** جان نثار یار کردن خاک را زر گردن است

غم آشامت سری باشیشه و ساغر می دارد *** بغیر از چشم پرخون ساغری دیگر نمی دارد

براه انتظارت چشم عاشق شد سفید اما *** هنوز از ساده لوحی ها زراعت برنمی دارد

بس که می پیچم بخود در آرزوی تیر تو *** آهم از دل حلقه زهگیر می آید برون

ملا حبيب - از اهالى عبد العظيم است من محال ری و در زمره طلبه علوم است و از سر کار امام زاده عبد العظيم موظف و بقناعت و پرهیز کاری مدار می کند در كمال تعصب و نهایت حق شناسی است شعرش اینست

شعر

ندارم حسرتی جز دیدن آن رو پس از مردن *** نسازم قبله خود غیر آن ابرو پس از مردن

مسلمانی عجب درد سری دارد شدم کافر *** بچوب صندلم موزید چون هند و پس از مردن

چین زابرو مكشا می ترسم *** کز دلم گرد سری برخیزد

ملا حاجی عرب - شیراز یست تحصیل پاره از علوم در شیراز کرده باصفهان آمده او هم برفاقت بعضی عزیزان از مخصوصان عالی حضرت لطفعلي بيك بوده چنان چه شب ها هم آن جا می خوابید و صحبت های لطیف داشته می شد بعد از آن اراده هندوستان کرده در آن جا فوت شد گاهی شعر می گفت و این دو بیت ازوست

( بیت )

ز شست صاف که جست اين خدنك كذلب زخم *** صدای جستن خون بانك آفرین دارد

شد حبابی و مرا یاد از کلاه فقر داد *** آبرونی کاین خسیسان بهر دنیا ریختند

ملا مهدی خلاف فضیلت پناه مولانا محمد قاسم نجفي ساكن عباس آباد اصفهان، شخصی که باضافه نجف اشرف مشهور می باشد محتاج بتعريف نيست ولد خلف او در صلاح و پرهیز کاری قدم برقدم والد خود دارد بتحصیل مشغول است و باكثر علوم مربوط است و اکثر خطوط را خوش می نویسد حتی کوفی را غرض که بجميع كمالات آراسته و بفنون مردمی پیراسته و گاهی شعر می گوید شعرش اینست وائق تخلص دارد

شعر

زجوش گل نبود صحن این چمن رنگین *** زخون دیده ما گشته انجمن رنگین

بیاد آن لب میگون چوسر کنم حرفی *** چو آب لعل شود دربن سخن رنگین

ص: 203

کسی کودل بطاق ابروی آن بی وفا بغدد *** حصول مدعای خود بمحراب دعا بغدد

خودتك ناله ام را نیست تاثیری کجا باشد *** که مژگان سیاهش راه برتير قضا بندد

رباعی

ای آن که ترا زیاده از جان دارم *** در عشق تو نه سرو نه سامان دارم

تادل دارم درد تو دارم در دل *** تاجان دارم غم تو در جان دارم

بیتو اندیشه گلزار مرا زندانست *** نغمه پردازی بلبل اجل پرانست

ملا عشرتی - از گیلان است درفن حکمت از گیلان است درفن حکمت سعی بسیار نموده مدتی در اصفهان در مدرسه شیخ لطف الله بتحصيل مشغول بود صحبتش خالی از نمکی نبود در شعر شناسی و سخن فهمى باعتقاد ناقص کمینه قادر بود بهند رفته در خدمت عالی جاه محمد امین خان خلف بود در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

ذوق پیغام تو چون گل بشکفاند گوش را *** داده مکتوب تو گویائی لب خاموش را

شوقم افزون می شود تا حسنت افزون می شود *** موج بر پهنای در یا می کشد آغوش را

سیل اشك از دیده من پر بغوغا می رود *** خوش تماشائیست در یائی بدریا می رود

درویش یوسف کشمیری - باصفهان آمده بتاهل میل نموده و مدتی در مدرسه نقاشان واقع در تختگاه هارون ولایت ساكن بود بعد از آن بامداد عالی جاه وقایع نویس و اقوام ایشان خانه رسانیده حضرات کمال مهربانی بار داشتند مجملا مشارالیه از فنون علوم بهره داشته مجلس آرا بود و نمکین قبل از حالت تحریر فوت شد شعرش اینست

رباعی

در بادیه عشق که انده شادیت *** در دو غم آن غزال رعنا هادیست

از عف عن غیر برنگردی زنهار *** کاواز سكان نشانه آبادیست

ای آن که ترا دیدن رویش هوس است *** الان دلت از بهر رخش چون جرس است

زنهار مكن تكيه بلطفش زن هار *** همراهی شمله آفت هاروخس است

درویش یوسف - از ولایت لار است اما در کیش موسوی بود و فطرت عالی آن چون ناقد نقد و قلب است هادی و مرشد او شده با درویش محمد صالح که از اقربای اوست بقصد تحصیل دین محمدیى عليه أفضل الصلوة واكمل التحيات برآمده شروع بسياحت نموده أكثر بلاد را در لباس فقر پی موده گویا از طریق موسوی عدول

ص: 204

نموده بطریق شریعت احمدی رجوع نموده در اصفهان آمد تحصیل مشغول شد در اكثر علوم خصوصاً حكمت و معاني بيان و حساب ور مل و شعر و معما مربوطست و بواسطه و سعت مشرب اعاظم و اکابر خواهان صحبت اويند تا روز کار حسد بر احوال او برده بزندان که خدائی که جهنم دنیاست و امانتی که در قرآن مجید واقع شده عبارت از انست گرفتار شده امید که نجاتی او را رودهد شعرش اینست

رباعی

بردیم بعشق زخم کاری باخود *** کردیم بهمت تو یاری با خود

ایمان بسر زلف تو محکم کردیم *** دادیم قرار بی قراری باخود

ایام شباب از هوس بودی مست *** جام طربت چوشاخ گل بود بدست

پیری چورسید از هوا چشم بپوش *** در دی در بادگیر می باید بست

نجيبا - از شیراز ست در کمال شکستگی و خاموشی در ظاهر بود باصفهان آمده در خدمت آخوند ملا عبد الحسن ربطی بهم رسانیده پاران اردو بآن سبب رعایت او می کردند چنان چه وظیفه گذرانیده زر نقدهم پاره بهم رسانیده روانه سفر آخرت شد

نظامی

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز *** که چون جا گرم کردی گویدت خیز

شعرش اینست

شعر

در کنار لاله رخساران گلشن زادو مرد *** تا قیامت رشك بر احوال شبنم می برم

زخم تیغت خط آزادی است در روز جزا *** این شهادت نامه را با خود زعالم می برم

مولانا عبدالحق - ازقريه ور نو سفادران من اعمال اصفهان است که وسعت آن قريه بمرتبه ایست که دویست دکان پنبه کنی دارد مشار اليه در کمال فضیلت و حالت معنوی بود حقا که در اهلیت و مردمی مثل نداشت در فن موسيقى و لغز و معما مربوط بوده در تاریخ سنه 1063 فوت شد ملا محمد شریف که از مخصوصان او بوده تاریخ فوت او را چنین گفته گفته گنج علم از کیسه دنيا برفت (1604)

شعر

چه زیان غمزه ترا چوزنی *** تیغ بر زخم جان بی تابی

هیچ از بدر كم نمی گردد *** گر خورد تشنه دمی آبی

پی بازیچه طفل همت من *** گذارد نه فلك را در فلاخن

ص: 205

لعل لب ترا چه زیان از غبار خط *** مور ارز کوثر آب خورد کم نمی شود

حسن بيك - طهرانیست جوانی در کمال قبول بوده از طهران باصفهان آمده در مدرسه جده ساکن بود از دست شوخی و بی باکی طالبان علم باز بطهران رفت شعرش اینست

شعر

تازمی لاله رنگ می آئی *** کافری از فرنك می آئی

نیست بگذره رحم در دل تو *** می کشی تابتنك می آئی

ملاعزت _ در سلمك طلبه شیراز سست طبع نظمی داشته شعرش اینست

شعر

همین نه صبر و قرار این دل خراب ندارد *** شب از خیال نگاه تو دیده خواب ندارد

سلام گوشه ابروی او که تیغ عتابست *** بغیر این که جان دگر جواب ندارد

چرا بخون دل خود برنك نال بنالم *** که این می شفقی جام آفتاب ندارد

محمد امین - ملقب بآقاسی ولد ضیاء الدین که از تبارزه عباس آباد است جامع کمالات بوده احوال ضیا با علی خان قورچی باشی و قرچقای خان و کشته شدن او بسمع عزيزان رسیده خواهد بود میرزا آقاسی پارۀ تحصیل نموده ولی او هم بسنت پدر خود عمل نموده در دیدن دیدار ضبط خود نمی توانست کرد اما زشت خو و درشت بود چنان چه بمجرد تو همی سلسله محبت را می گسیخت از اصفهان بشیر از رفته مدتی در آن جا بود تا فوت شد خازن تخلص داشت شعرش اینست

شعر

بود زتنگی دل غنچه سان دل جمعم *** چو کل شکفتگیم باعث پریشانیست

چشم گیرنده تر از چنگل شاهین قضاست *** مژه برگشته تر از بخت من نیسر و پاست

گلشن ،فردوس اگر خواهی مرنجان خلق را *** سدر راهی چون غبار خاطر احباب نیست

عشق توام از خیر و شر دهر بری ساخت *** در حشر مرا نامه اعمال مفید است

تاز خون گرم تو گردیده در خاطر گره *** رشك مي سوزد اگر در خاطری جا می کند

عیسی چه بخورشید برافراخت علم را *** بسپرد بلعل شکر افشان تودم را

فرقه دوم

در ذکر خوش نویسان

ملا عبدالباقی - اصلش از تبریز است اما در بغداد توطن داشت و در و لو یخانه

ص: 206

با مرحوم دده مصطفی مربوط بوده در فنون فضایل حکمت و عربیت مانند نداشت اما از اظهارش زبان کوتاه داشت خط ثلث او خط نسخ بر خطوط استادان كشيده شاه عباس ماضی جهت كتابه مسجد مسجد جامع محمد حسین چلبی را فرستاد که او را بیاورد اوا با نموده بعد از فتح قندهار او را باصفهان آورده كتابه كمر بزرك و صفه رو قبله و طاق در مسجد بخط اوست فقیر هم مشق از و گرفته ام ولی دستم آن قدر ناقابل است که برکت تعلیم او خط مرا صورت نداد جامی گوید

هر که را روی بهبود نداشت *** دیدن روی بلی سود نداشت

بسیار خلیق و مهربان بود يحال بعد از فوت شاه عباس فوت شد باقی تخلص می کرد شعرش اینست

(رباعی)

باقی بعبث توزحمت خویش مکش *** پیوسته تعب زصحبت خویش مکش

تغيير قضا قضا چو نیست در دست کسی *** بیهوده ز جهل منت خویش مکش

محنت کش روز کار خویشم چکنم *** در مانده اضطراب خویشم چکنم

دورست ز جبر اختیارم اما *** مجبور باختبار خویشم چکنم

اضطرابم نگذارد که نشینم جانی *** انتظارم نپسندد که ز جا برخیزم

مولانا على رضا - آن هم تبریزیست اگر چه فضيلت أو بمولانا عبدالباقي نمي رسيد اما بسیار پاكيزه وضع و آدم روش بوده هفت قلم را خوش می نوشت کتابه در مسجد مشهور بمسجد شیخ لطف الله و کمر صفه در مسجد جامع عباسی خط اوست و بطاقه ای روی بازار خفافان و حلاجان واقع بدر مسجد شیخ لطف الله دو رباعي بخط نسخ تعلیق نوشته و خوب نوشته این طرفه که ( خوش نویس عهد ) با عليرضا در عدد موافق آمده این رباعی ازیشان مسموع شد

رباعی

تا خانه نشین شدی توای در خوشاب *** پیوسته مراست از غمت دیده پر آب

من خانه دل خراب کردم ز غمت *** تو خانه نشین شدی و من خانه خراب

مير عماد - از ولایت قزوین است خط نسخ تعلیق را بمرتبه رسانده که حمل بر اعجاز می توان کرد بعضی را اعتقاد آنست که خط میر از خط ملا میر علی صاحب حسن تراست اکثر اوقات اصفهان بود شهرت کاذبی بستن کرده از غلوی که شاه عباس ماضی در محبت امیر المومنين عليه السلام داشته با او عداوت بهمر سائيده مقصود

ص: 207

بيك را گفت که هیچ کس نیست این سنی را بکشد مقصود بيك بهمن گفته در همان شب وقتی که میر بحمام می رفت او را کشت این رباعی از او مسموع شد

رباعی

جان از من و بوسه از تو بستان و بده *** زین دادوستد مشر پشیمان و بده

شرين سخنی چونیست دشنامی تلخ *** گرد لب شکرین بگردان و بده

میر معز کاشی - املش از کاشان است خط نسخ تعلیق را بنزاکت می نوشت در زمان شاه عباس ماضی بهند رفت و در آن جا فوت شد این بیت از اوست

بیت

آن گل زداغ دست خود افکار کرده است *** هرگز کسی بدست خود این کار کرده است

ترابا - اصلش از اصفهانست در تزکیه نفس کمال سعی نموده در تعلیم خط نسخ تعلیق شاگرد ملا فایضی بود اما صد چون فایضی از او فیض می برد دست مبارکی داشت هر کس از و تعلیم گرفت خوش نویس شد خود نقل می کرد که مدتی بمق تضای سن بهرزه گردی میل نموده روزی در قهوه خانه نشسته که مرحوم میر عماد باتفاق بودم رشید همشیره زادهاش از در قهوه خانه گذشت بخاطر فقیر رسید که اگر میر صفای باطن دارد بقهوه خانه می آید با این که چند قدم رفته بود برگشته بقهوه خانه آمده قهوه خورد و برخاسته گفت که در خانه ما هم این ها می باشد فقیر متنبه شده روز دیگر بمنزل ایشان رفته در بالا خانه که بر سر در بود مکان ساخته دوازده سال حرکت نکردم چنان چه گلیمی که در زیر من بود جای پای من سوراخ شد غرض که خط جوانی های او هیچ كم از مشاهیر نیست تتبع اشعار متقدمین نموده شعر را خوب می فهمد شعرش اینست

دلم بخد نگت حضوری ندارد *** که شب خانه بی شمع نوری ندارد

مشو در هم از خاطرم را شکستی *** قصوری ندارد قصوری ندارد

میر سید علی - ولد مرحوم میرزا مقیم تبریزی جد ایشان میر شاه میر است که از سادات نجيب است و در عباس آباد اصفهان ساکن بود میرزا مقیم جوان آدمی بود نسخ تعلیق را خوش می نوشت و می رسید علی در ظاهر و باطن آراستگی داشت وأوهم خوش می نوشت باتفاق والد ماجد بهند رفته والدش در آن جا فوت شد خود در خدمت باد شاه والا جاه هند می باشد چنین مسموع شد که کتابدار است و نهایت اعتبار دارد و مخاطب بخطاب ( جواهر رقمی شد ) شعرش اینست

شعر

زبانی غیر خاموشی ندارد *** بخاطر جز فراموشی ندارد

ص: 208

چه جلوه بود که در ح در حسن باغ پیدا شد *** که شاخ گل قفس بليلان شیدا شد

بر جراحت نمك سوده نمی خواهم من *** اين قدر خاطر آسوده نمی خواهم من

عشق معشوق بود. پیش جگر سوختگان *** چشم آهو شده هر داغ که بر تن دارم

فرقه سوم

در ذکر اشعار درویشان

قاضی اسد - مولدش از قه پایه است چون در کاشان بسیار بود بکتاشی مشهور است در کمال جذبه و حال در لباس اهل سلوك مدتى صاحب مظله بود ارشاد از شیخ مؤمن مشهدی داشت بعد از رخصت آن جناب در کاشان مرید بسیار بهم رسانیده حسن صفات و خرق و خرق عادات دارد از شخصی مسموع شد که از مریدان شیخ کمال استبری سبزوار است و هم از و مسموع شد که در عین شوریده گی گاهی رباعی می گفته این رباعی از آن هاست

(رباعی)

ای آنگه توئی محرم راز همه کس *** شرمنده ناز تو نیاز همه كس

چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند *** از بهر تو می كشيم ناز همه کس

در آخر کار جذبه محبتی او را دریافته پسر قهوه چی قراقاش نام عاشق شده طبل رسوائی فرو کوفته این رباعی را گفت

رباعی

بر دوش گرفتم علم رسوائی *** در بر کردم علامت شیدائی

آواره شدم ز شیخی و ملائمی *** قربان دوست دگر چه می فرماتی

این ایات هم ازوست

حباب آسا همی خواهم که دریا بسترم باشد *** بشرط آن که دریا زاده پشم تریم باشه

سراپا دارم و جانم رشوق بار بیتا بست *** چو مستسقی که گرخود آب گردد تشنه آبست

درویش محمد صالح - مرد مرتاض صاحب سلوکی بود زمین خاطر را بجاروب بی تعلقی روفته و نفس را از سختی ریاست سر گرفته مرحوم حاج صفی فلی بينك مروارید فروش تكيه در مسجد قبان جهت او ساخته مدتی در انجا بدست افشانی مشغول بود از آن جا دلگیر شده زمینی در کنار نهر طاق نما خوش کرده صاحبش بفروختن راضی نبود جهت تحصیل رضای او حسب الامر شاه عباس ثانی آن زمین را جبراً و قهراً از ورثه رئيس أويس لنبانی خریده تکیه بصفاتی جهت او ساختند بعد از

ص: 209

مدت سهل فوت و در آن تکیه مدفون شد شعرش اینست

شعر

مطرب جان می نوازد ساز ها *** می رسد در گوش جان آواز ها

بانك مطبل باز آن شه شد بلند *** می تپد دل در بر شهباز ها

بس که ناز نازنینان می کشم *** می کنم بر نازنینان ناز ها

از لب جان می شنو اسرار هر شیئی زود باشر *** خضروش بر چشمه حیوان بیر پیزود باش

شب گذشت و ما خمار آلوده در خوابی هنوز ؟ *** ساقیا باد سحر برخاست می هی زود باش

بصفای می فروشان چلبی بزی الظمه *** بسرعزیز ایشان چلسی بروي الظمه

بخط بهشت پوشت بنگاه می فروشت *** بلبان باده نوشت چلبی بزی الظمه

پری من پرعیان شد برخش دل نگران شد *** گلارم گفت و دوان شد گلورم گفت و نیامد.

میر معز - مولد آن جناب از اصفهانست در اوایل شباب که ابتدای مستی و غفلت است بدستیاری قاید توفیق عنان سمند خود رائی را از جاده پرآفت جهل و غرور تابیده و میدان شناخت بجولان در آورده دست انابت به رشد غیسی داده و باب توفیق بروی خود گشاده و تولیت محال موقوفات مزار قطب العارفين باباركن الدين و بابا بيات با مشار الیه است حاصل انرا صرف مریدان صداقت توامان و مخدوم زادگان نجابت نشان و سایر درویشان می نماید و دران مزار متبرك بعبادت الهی مشغولست این غزل از اوست

ز خود فنا شدگان سیم و زر نمی دانند *** كمال خويش بجز ترك تحديد أنا الله

ز قيل و قال زبان بسته فارغ از خویشند *** طریق عشق زراه نظر نمی دانند

دل از محبت غیر خدا تهی دارند *** خلاص خویش زراه دگر نمی دانند

نجات از دو جهان رستن و خود باشد *** هزار حیف که این رهگذر نمی دانند

زآه و ناله معز می توان بدوست رسید *** دریغ کامل جهان این قدر نمی دانند

میر محمد - خلف مرحوم شیخ محمد علی مشهدی است که صوفی بوده و چند گاه در اصفهان بود شیخ محمد علی او را نایب کرده سلسله را باو سپرد مرد درویشی بود گویا فوت شده این بیت ازوست

زمن نمانده بجا هیچ یار جانی من *** تمام برده مرا آب زندگانی من

آقا مومن - اصفهانی ولد دوست جانی حاجی صادق صامت تخلص از درویشان صاحب حال بوده چنان چه در شیراز مدتى سكنى و حلقه ذکری داشت و میرزا

ص: 210

صالح دست غیب که از اهل حال بود احوال آقا مؤمن را نوشته و از او چیزهای غریب نقل کرده گاهی در عین شود رباعی می گفته و این از ان جمله است

(رباعی)

صوفی بسماع دست ازان افشاند *** تا آتش خویش را همی بتشانند

عاقل داند که دایه گهواره طفل *** از بهر مسکوت طفل می جنباند

درویش صادق - مرد درویش بیچاره ایست عالی حضرت مرتضی قلی خان حاكم بندر عباسی وقتی که باصفهان بود و مردم در ویش را دوست می داشت تبكية از برای او در مزار با با رکن الدین مناخته در آن جا ساکن است هرگز شعر نمی گفت درین اوقات این گفته

بیت

دل خانه خدا است مکن وقف چون مزار *** این خانه را بصاحب این خانه واگذار

بابا اصلی - اصل او از دماوندست در کمال جذبه و حال و غریق بحر وصال بود بعد از سیاحت بشیر از آمده ساکن شد صحیح القولى نقل های غریب ازاو می کرد این بیت را آن شخص از او خواند

جهان جام و ذلك ساقي اجل می *** خلايق بناده نموش مجلس وی

خلاصی نیست اصلي هيچ کس را *** از این جام و ازین ساقی ازین می

شیخ (صمد) - از نواده های شیخ سعدی شیرازیست مردد رويش پاک طینت شکسته احوال بوده در زمان شاه جنت مکان شاه طهماسب جد پدری او که تیرانی بوده مواجب داشته در زمان وزارت محمد جان آمده احکام جد خود را آورده آن وظیفه و مواجب را باسم خود گذرانیده بشیر از رفت و در آن جا با هر کفش دوزی مشغول بوده محبت سرشاری پسری بهمرسانیده او را متهم بفسق کردند از فرط تعوی و تعصب آلت تناسل خود را بریده در آن اوقات فوت شد این بیت ازوست

بیت

چون قلم پر کار يك يا در شریعت استوار *** پای دیگر هفتاد و ملت می کنم

صف چهارم

در ذکر شعرا و موزونان و آن مشتملست برسه فرقه

فرقه اول

در ذکر شعرای عراق و خراسان و غیره

حکیم شفائی - خلف حكيم ملای اصفهانی نام شريفش شرف الدين

ص: 211

حسن است استفاده علوم خصوصا حکمت نظری نموده چنان چه نواب میرزا محمد

باقر داماد می فرموده که شاعری فضیلت حکیم شفائی را پوشیده و شعرش را هجا پنهان ساخته

طبعش در کمال استغنا بود و در هیچ زمان شاعری بأن اعتبار و غنای طبع نبوده چنان چه

از حاجی مطیعا مطيعا مسموع شد که برفاقت حكيم بتخت گاه هارون ولایت می رفتیم در محله نیم

آورد شاه عباس ماضی برخورد و شاه اراده نمود که از مرکب بویر آید حکیم مانع شد شفقت بسیار بحکیم نموده و روانه شدند جميع امرا جهت مراعات حکیم پیاده شدند تا حکیم گذشت غرض که اعتبارش با این مرتبه بود از بدیهه طرازی او يكي اينست كه ملا محتشم جهت آب در آش دادن ملا ضمیری اصفهانی باصفهان آمده بود پدر حکیم او را بضيافت طلب داشت حکیم در سن چهارده سالگی بود ملا محتشم از حکیم شعر طلب نموده حکیم يكدو غزل می خواند ملا محتشم می گوید خوب گفته اما بخربوزه گرمک اصفهان می ماند فدرت شیرین واقع می شود حکیم در جوانب می گوید که الحمد الله بكرمك کاشان نمی ماند که در کل شیرینی ندارد، و ملا محتشم روی خود را تازه می دارد و خندان می شود غرضکه بسیار خوش طبیعت بوده در فنون شعرهم بدستور لیکن هجا که بطريقه فریضه بر شاعر واجب می شود مانع شهرت او شده در اواخر عمر از آن فعل شنیع توبه کرده چنان چه خود گوید

سوگند می خورم بخدائی که عقل را *** در کبریای حضرت او نیست اشتباه

گز ناخن تلافی حسرت نخسته ام *** تا زخم ها نخورده ام از خصم کینه خواه

اما چه رفت بی ادبی ها زحد برون *** تأديب خصم واجب شرعیست گاه گاه

باید نواخت فرق خرانرا بچوب دست *** بیرون نهند چون قدم کج روی زراء

هر کس زخصم کینه بنوعی دگر کشد *** مژکان بگریه لب بدعا خسرو از سپاه

دستش با نتقام دار چون نمی رسه *** شاعر به تیغ تیز زبان می برد پناه

در سنه 1037 فوت شد. ملا عرشی تاریخ فوت او گفته ( بشاه دین شفائی داد جان را ) شعرش اينست

توحید

از مثنوی مسما بدیده بیدارزد

أمر تو تا گاه بر این آسیا *** سرپایی که بچرخ اندرآ

چون ز نهیب تو سراسیمه گشت *** سنگ زمین گیر شد و سقف گشت

از مثنوی مشهور بنمکدان حقیقت

ای درون و برون ژنو لبریز *** غمت از خاك تيره وجد انگیز

ص: 212

ص:213

ص:214

آن قدر دور نیستی زنیاز *** که توان کرد بر تو مژگان باز

در نعت نبی صلی الله علیه و آله گفته

مهر او چون ز مشرق آدم *** ساخت روشن تمامت عالم

هر يك از انبیا چوسایه او *** می نمودند پایه پایه او

رفته رفته بلند می گردید *** تا بنصف النهار عدل رسيد

یافت در اعتدال انسانی *** غایت استوای روحانی

سایه در خط استوا نبود *** ظلمت سایه زوجدا نبود

بر سر خل-ق بود ظل الله *** سایه را سایه کی بود همراه

از مثنوی مهر و محبت خطاب بمعشوق

گهی کریم نه خط روشنست این *** برویش عکس مژگان منست این

و لی چندان ندید ستم بسویش *** که افتد عکس مژگانم برویش

قصیده

دلاهنوز که پای سپهر در قیر است *** بناله زن سریانی که وقت شب گیر است

كمان تیر دعا شو سری بزانونه *** کنون که صید مرادت بر اثر تیراست

اگر دو روز زچنگال آسمان رستی *** نه از تو مردی زين كرك پير تقصیر است

ترا ذخیره ایسام تنگدستی كرد *** که هر دو روز ز پهلوی دیگری سیر است

فخریه

کبریای هستم یک جا نگنجد با سپهر *** این جهان تنك جای او بود یا جای من

آن گرامی گوهرم گزدهشت کم مایگی *** آسمان آهسته بر شد قسمت کالای من

تعریف اصفهان

هر ورق نسخه ترکیب بهار طربست *** هر كيا نقش طراز چمن و بستانست

آن قدر نیست که آرايش يك برك شود *** آن چه در خاطر مشاطکی امکانست

زنده رودش که بود دایه اطفال حدوث *** سر پستان حبابش بلب عمانسی

چین جبینت بروی مصحف خوبی *** شانه نشدید بر حروف مشدد

نتو شد هیچ جز خون دل من *** غمت را خوش فتاده نان بروغن

نیم در آشنائی کم زسنگی *** که نالان می شود دور از فلاخن

غزلیات

صبحی که سردهم بقلك دود آمرا *** در سینه بشکنم نفس صبحگاه را

عذر گنه بخواه که رحمت بهانه جوست *** خواهد وسیله که بخشد گناه را

ص: 213

چون مو که بر آتش نهی نور نظر پیچید بخود *** هر گه تماشا می کنم آن روی آتش ناك را

مرا بکوی تو تارخت در گل افتاده است *** هزار کعبه بهر گوشه دل افتاده است

زگرد بادیه این همرهی نمی آید *** غبار کیست که دنبال محمل افتاده است

غمزه کار دلم از چشم سخن گو می ساخت *** آن چه نا ساخته می ماند بایرو می ساخت

ناتوان مرغ ضعیفی مگر افتاده بدام *** که صبا در خم زلفش قفس از مو مي ساخت

ای شمع تا بصبح چراغ کسی نسوخت *** مغرور این میاش که پروانه پر شدست

من آن نیم که فکر تلاقي من کنند *** تا خنده های زیر لبی عذر خواه کیست

بغلط هم فرود بر سر مجنون لیلی *** عاشق این بخت ندارد سخنی ساخته اند

بحشرم وعده دیدار اگر دادی نمی رنجم *** وصال چون توئی را صبر این مقدار می باید

از غبار خط چه نقصان می رسد ماه تو را *** غایتش از هر طرف خورشید واری کم شود

دیدی که خون خون ناحق پروانه شمع را *** چندان امان نداد که شب را سحر کند

تا حشر می شود گله پامال می شود *** امروز را خوشست که روز جزا کنند

پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری *** مگر اهم ازین پهلوان پهلو بگرداند

ترا از شیره جان آفریدند *** مرا از داغ حرمان آفریدند

غم عالم پریشانم نمی کرد *** سر زلف پریشان آفریدند

نمیترسید از دوزخ شفائی *** ازان رفته و هجران آفریدند

این جور دیگر است که آزار عاشقان *** چندان نمی کنی که به بیداد خو کند

خاطرم از تو تسلی بنگاهی نشود *** چشم لطف از تو باندازه حسرت دارم

هر زمان دریای خونی از کجا پیدا کنم *** من حريف باد دستی های مژگان نیستم

نیست همدردی که پیش او نهی سازم دلی *** می روم تاكرية بر تربت مجنون کنم

رباعی

ایام که هر شب دل يداري شكند *** هر لحظه بخون کس خماری شکنند

از غایت بخل بر سر سفره خویش *** در شام زقرص به کناری شدند

حکیم رکنای کاشانی - مرشد و راهنمای عارفان و مقتدا و پیشوای عاشقان

اشعارش قریب بصد هزار بیت است در منزل حضرت صایباده دیوان از او ملاحظه

ص: 214

شد بسیار خلیق و مهربان بود در شعر مسيح و مسيحا و مسيحي تخاص می کرد در علم طب

خیلی وقوف داشت مسموع شد که از شاه عباس ماضی نسبت با و کم توجهی و کم فقتی ظاهر شده این بیت را گفته روانه هندوستان شد

گر فلك يك صبحدم با من گران باشد سرش *** شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش

دران ولایت اعتبار بهم رسانیده بعد از مدتی بکاشان مراجعت و در زمان پادشاه جنت مكان شاه صفی با صفهان آمده وضیع و شریف شادی ها نمودند بعضی از اهل حسد بدگوئی او نموده چندان التفاتی از پادشاه نیافت در پیرانه سر که از هشتاد متجاوز بود عاشق پسری شده چنان چه در آن باب خود گفته

در سر پیری که با من پنبه گوشی آتشست *** موی همچون پنبه ام آتش گرفت از خوی او

گاه در مطالعه رخسار او عينك می گذاشت *** در آن باب خطاب بمعشوق کرده

بیا پیش ای جوان و دیدن خود بر من آسان کن *** که پیرم سخت و از نزديك هم دشوار می بینم

مرحوم میرزا حسن واعظ تخلص تاریخی دران باب گفته و آن اینست عشق بازان پیر پیدا کرده اند از اصفهان بشیر از رفته مدتی در آن جا بود بعد از آن مراجعت بکاشان کرده در آن جا در تاریخ سنه 1066 فوت شد مسیحای معانی تاریخ آن واقعه را بدین طریقه گفته ( رفت بسوی فلك باز مسيح دوم ) چند مرتبه فقير بخدمت او رسیده حقا كه ملكي ملکی بود در لباس بشر شعرش اينست

شعر

دردسر بود بسی بر سرما افسرما *** شد کلاه نمدی صندل درد سرما

اگر خواهی که سنجی روز فقر و سلطنت با هم *** بچینی های فغفوری بزن کشکول چوبین و

خونم زمرد مهری آن شوخ شد سفید *** اکنون باین خوشم که بها نیست آب را

مردم بوطن خاك رسانند ولى من *** از چشم تر خویش رسانم بوطن آب

غم های مرده در دل من زنده کرد هجر *** گویا شب فراق تو روز قیامت است

منم کافر دلم بت خانه اوست *** اسیر دام یارو دانه اوست

علی باشد کسی کش عشق خوانی *** محبت ضربت مردانه اوست

قطره ها شد از دیده من دریا گشت *** ناله ها پهن شد از سينه من صحرا گشت

با من آميخته ور تو اثر پيدا پست *** همه شیر است درین کاسه شکر پیدا نیست

زيس كز اضطراب شوق او بیرون شدم از خود *** بگوشم ناله پنداری زراه دور می آید

ص: 215

با دست خویش کاری بهتر از آن ندارم *** کاندر شمار دردش روزی زکار ماند مارا

مارا مجال کار ندادند و کار ماند *** گفتيم يك حديث ولی صد هزار ماند

از راه راست ماوغم او روان شدیم *** دنیا و آخرت بیمین و یسار ماند

روزی که چرخ پرده نیلو فری کشید *** بی چاره آن کسی که درون حصار ماند

چورو بروی کس آید توان شناخت کسی را *** مراست پشت بدنیا ازان مرا نشناسد

چو کبوتران وحشی همه می رمند از من *** زفلك بگوش مردم چه صدا رسیده باشد

در روز وعده جان بخداهم نمی دهم *** جانم توئی چگونه ترا کس بکس دهد

بهر محفل که شمع قامت او جلوه گر گردد *** چوفانوس خیال آن خانه اش بر گرد سر گردد

صحبت گرم من و آن بت بدمست بهم *** خوش بهشتیست اگر زود دهد دست بهم

استخوان های زهم ریخته را در ته خاك *** یاد آن رسته دندان شدو پیوست بهم

با فلك دست و بغل می روم ای خواجه به بین *** که تماشاست تلاش دو زبر دست بهم

وصل تراز پیش زنم بانك واشعف *** خود پیشتر دواده ز واده و آواز بگذرم

ور بشنوم زپشت سر آواز دل کشت *** پس پس چنان دوم که ز آغاز بگذرم

تا کنون شخصی که باشد قابل ماتم بمرد *** من از آن مردم در عالم عزائی افکنم

هر عضو را صلای بلای دگر دهم *** چون کفش را ز پای بپای دگر دهم

من هم گدایم و دو جهان را اگر بمن *** بخشد خدای من بگدای دگر دهم

فضاها بسنکه پر شد از غبار خاطر تنگم *** بهرجا گشتم تکیه بر دیوار خود کردم

زین گرانی کز غمت در جسم و جان بنهفته ام *** سیل رو برتابد از راهی که بیند خفته ام

بپای همت من این دو عالمست دو کفش *** که صبح پوشم و پیشین برهنه با گردم

آسان روند از قدمم رنجها بسر *** از بس شکنج محنت و غم زينه زينه ام

گر تو باشی می توان صد سال بیجان زیستن *** لیتو گر صد جان بود یكلحظه نتوان زیستن

سكوت قلمه مرد است و حرف لغزش پای *** ز قلعه که بیفتی به بین كجا افتي

خوش بیتو زنده مانده ام از بی سعادتی *** من چون کنم نمی کشد این زهر عادتی

غبار خاطر من داردش بجا چون سنك *** بروی آب اگر نقش من كشد ماني

در مرثیه پسر خود گفته

رباعی

آن آهن تفته ام که جوشم بردند *** آن کهنه درایم که خروشم بردند

ص: 216

چون خار ترنجبین درین عالم تلخ *** نیشم بگذاشتند و خوشم بردند

رباعی

آنان که زیگر گر جگر ریش ترند *** جمعی پستر جماعتی پیشترند

در غربت مرك بيم پنهانی نیست *** یاران عزيز آن طرف بیشترند

از مهر چرخون در تن دشمن باشم *** ور برق شود ز کینه خرمن باشم

خواهم که زهرتنی برآرم سرخویش *** تا هر بمیرد از غمش من باشم

سرپنجه زبون شد و دلیری هم رفت *** روباهی ما زود چو شیری هم رفت

أيام شباب عطسة بودو گذشت *** خمیازه عمر بود پیری هم رفت

روزی که مرا زین ده تصویرانه برند *** تابوت مرا عاقل و دیوانه برند

این نقل مکانیست که بیماران را *** زین خانه بد شكون بدان خانه برند

هرگز نشدم بسوزنی بار کسی *** وین دیده ندوخت چشم بر تارکسی

صد شکر که در جهان نیستم هرگز *** تحت الحنكي بقصد دستار کسی

قطعات

ریس کر آشنایان زخم خوردم *** زند گر حلقه بر در اژدهاتی

چنان دشوار نایه مر دلم را *** كه كوبد حلقه بر در آشنائی

يك نان اگر بدست توافقد عزیز من *** باید که نان و نان خورش خود از آن کنی

آن ها گز آن برشته ترك آيدت بچشم *** بر باقی دگر نهی و خوش جان کنی

چون قرانی در طالع شاه عباس ماضی بود و یوسفی ترکش دوز را که ملحد کشتنی بود در ساعت قرآن تخت نشاندند و امرا سجده او کردند و بعد ازان او را قصاص کردند در آن باب گوید

شها توئی که در اسلام تیغ خونخوارت *** هزار ملحد چون یوسفی مسلمان کرد

جهانیان همه رفتند پیش او بسجود *** دمی که حکم تواش پادشاه ایران کرد

نکرد سجده آدم بامر حق شيطان *** ولی بحكم تو آدم سجود شیطان کرد

میرزا صايبا - اسم شریف ایشان محمد علی است و و المدش از کدخدایان معتبر تجار تبارزه اصفهانست از کمال علو فطرت و نهایت شهرت محتاج تعریف نیست انوار خورشید فصاحتش چون خرد خورده بین عالم گیر و مکارم اخلاقش چون معانی رنگین دل پذیر خامه یگانه دو زبانش بتحريك سه انگشت بچهار رکن آفاق و شش جهت پنج نوبت گرفته و گنجینه غیبی را از گوهر معانی روفته مرآت ظاهر و باطن را بصية ل همواری

ص: 217

از زنك كدورت زدوده و باب قبول بروی خویش گشوده در خاک بیزی بدن عنصری گوهر شریف انسانیت یافته در اوان شباب بهند شتافته از امرا خصوصاً ظفر خان مهربانی بسیار یافته بجانب عراق مراجعت نموده پادشاهان همکی او را معزز می داشته اند اليوم دراصفهان توطن دارد و عموم خلایق از صحبتش فيض وافر می برند از دریای خیال بخواصي فكر و تأمل لالى بي قياس بدر آورده آویزه گوش مستمعان می سازد چنان چه كليات وى قريب بصدو بیست هزار بیت است این ابیات در ان صحیفه مرقوم شد

شعر

چون صبح زندگانی روشن دلان دمیست *** امادمی که باعث احیای عالمیست

آتش خشم بیاقوت مدارا چه کند *** تندی مبدلی بهمواری دریا چکند

عشق هر کس را که خواهد می کند زیر وزیر *** پشت و روی جنس دیدن در خریدن حجت است

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است *** بند قبا گشوده در آغوش من درآ

در وصل از او توقع مكتوب می کنم *** بی طاقتی مرا بديار دگر كشيد

گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام *** خواهی آمد عرق آلوده در آغوش مرا

نیست با دیر و حرم دیده حق بین راکار *** کور در جستن در دست بدیوار کشد

روشندلان همیشه سفر در وطن کنند *** استاده است شمع و همان گرم رفتن است

بوی گل و باد سحری بر سر راهند *** گرمی روی از خود به ازین قافله نیست

نهاد سخت تو سرهان بخود نمی گیرد *** و گرنه پست و بلند زمانه سوهانست

روشن گر وجود بود آرمیدگی *** آیینه است آب چو هموار می رود

حاصل دل شکنی غیر پشیمانی نیست *** مومیائی عرق خجلت سنگست این جا

بس جای که آهستگی انجاست درشتی *** بی پرده کند فرمی گفتار كريرا

پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خود فروش *** آب را کف می کند دیگی که تنشیند زجوش

خموش هر که شد از قیل و قال وارستت *** نمی زنند دری را که از بیرون بستست

درویش خامشست زمبرم کشنده تر *** از پشه هاست پشه خاکی زننده تر

خاموش بی کمال چوباروت بی صداست *** باشد ز پوچ کو بمراتب کشنده تر

نیست آسان خوان نعمتهای الوان ریختن *** برك ريزان مكافانست دندان ریختن

ص: 218

در نقش پای مور بآهستگی خرام *** زنجیر پیل مست مکافات پاره است

گذشت خواجه و چون عنکبوت مرده هنوز *** مگس شکار کند تارهای آمایش

در سر جام سفر باش كه از سنك مزار *** خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی

بیشتر گردد زغمخواران دل نازك فكار *** وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار

مرا زروز قیامت غمی که هست اینست *** ک روی روی مردم عالم دوباره باید دید

خال دیگر بر جمال پادشاهی می فزود *** گر سلیمان گوشه چشمی بحال مور داشت

گرد خجالت از رخ ایل که می برد *** شرم کرم اگر نکدازد کریم را

حسرت اوقات غفلت کی زدل بیرون رود *** داغ فرزند است فوت وقت از دل چون رود

روی شگفته شاهد جان فسرده است *** آواز خنده شیون دل های مرده است

افر زرین سر آزاده را در کار نیست *** نقش عیب کاسه چینی است چون مودار نیست

ازان چود طایر یکبال کوتاهست پروازت *** که دستی در کمر از ناز و دستی در دعا داری

ازره و رسم تكلف خوشی از دل ها رفت *** وسعت از دست و دل خلق بمنزل ها رفت

کوری نمی رود بعصاكش برون ز چشم *** خود خوب شو چه در پی نیکان فتاده

نتوان گرفت روزی هم از دهان هم *** مرغان نمی کنند غلط آشیان هم

انگشت ترجمان زبانست لال را *** ده در شود گشاده شود بسته چون دری

بسا شکست کزان کارها درست شود *** کلید رزق گدا پای لنگ و دست شکست

غمگین نیم که خلق شمارند به مرا *** نزديك مي كند بخدا دست رد مرا

اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت را *** که دندان می کرد پیوسته انگشت شهادت را

این زهد فروشان زخدا بی خبرانند *** این دست و دهن آب کشان پاک برانند

کمند حادثه را چین نارسائی نیست *** رمیده کمی بغزال رمیده می ماند

زنقصان گهر باشد گران خیزی بزرگانرا *** که خود داری میسر نیست گوهرهای غلطانرا

نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش *** که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید

از عصای خود خطر دارند كوران وقت جنك *** بی بصیرت از دلیل خویش ملزم می شود

بی اجل یاد کسی خلق به نیکی نکنند *** مرك این طایفه را بر سر انصاف آرد

چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد *** حاجی ستم بخلق خدا بیشتر کند

گره گشای دل تنك نغمه چنگست *** سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگست

پیمانه چاره سر پرشور می کند *** آتش علاج خانه زنبور می کند

ص: 219

نظر بروی تو خورشید آب و تاب ندارد *** بدیهه عرق شرم آفتاب ندارد

دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است *** که اگر باز ستانند دو چندان گردد

بحر رحمت را تصور کرده بودم بی کنار *** از غبار خط بدور عارضت حیوان شدم

نه خط از چهره آن آینه سیما برخاست *** که از ان آینه جوهر بتماشا برخاست

شب که صحبت بحديث سر زلف تو گذشت *** هر که برخاست زجا سلسله بر پا برخاست

لب نهادم بلب بارو سپردم جان را *** تا با امروز بدين مرك مردست دكسى

چوسایه از پی دلدار می رود دل ما *** ضرور نیست که معشوق دلبری داند

در خاك و خون كشيده مرا ترك زادة *** مژگان بناز بالش دل تکیه داده

محرکی سازد ز خاطرها اجل آثار من *** من همان ذوقم که می یابند از گفتار من

اگر چه نيك نيم خاک پای نیکانم *** عجب که تشنه بمانم سفالی ریحانم

نقش پای رفتگان هموار سازد راه را *** مرك را داغ عزیزان بر من آسان کرده است

طومار در دو داغ عزیزان رفته است *** این مهلتی که عمر درازست نام او

ابو طالب کلیم - عندلیبی است که بنغمات و نگینش گل گوش نهاده با طوطی است که بترانه های شکر ریزش نرگس چشم گشاده گوی مسابقت از اقران ربوده در کمال آرام بود اصلش از همدانست اما چون در کاشان بسیار بوده بکاشی شهرت دارد چنان چه خود گفته

زنهار مگوئید کلیم از همدان نیست ، باز بهند رفته بخدمت عالیجاه شاه نواز خان می بوده بعد از فوت او بگل کنده رفته بخدمت عالیجاه میرزا محمد امین میر جمله بود در نه 1028 بعراق آمده دو سال مانده بهند رفت در خدمت شاه جهان نهایت قرب بهم ر سانیده پادشاهنامه که مشتمل بر حالات ان پادشاهست بنظم در آورده بانعامات سرافراز می گردید اما تمام را صرف فقرا می کرد در آخر کوفتی بهم رسانیده رخصت توطن کشمیر یافته ماهیانه بجهت او معین کرده در آن جا فوت شد اشعار او از مثنوی و غیره قریب به بیست و چهار هزار بیت می شود فقیر او را خلاق المعانی ثانی گفته ام شعرش اينست

مثنوی

نباشد اگر مطلبی در میان *** نباشند اخوان بهم سو گران

کنند از سر همسری بی تفاق *** چوسرهای میزان بهم اتفاق

یکی یافت گر بهره از خدا *** زرشك آن دگر يك بر آید زجا

ص: 220

مدح پادشاه

چنان بازار بت برهم شکسته *** که نظم باو تا از هم گسسته

چو گیرد گاه مرك اعداش را تب *** بهم پیوندد آن هم نامرتب

قصیده

ز شرق تیغ تو کابش چو باده روح افزاست *** سری که بر آن خود ماند پنبه میناست

از انکه آن مژه رو بر قفاست دانستم *** كه هر كه يك سر مو از مرت جداست جداست

کشیده اند بهسم تیغ ابرو و مژه ات *** اگر سری بمیانجی کشیم صرفه ماست

بروز رزم اگر دشمنت زره پوش است *** بسان آب هم از موج لرزه بر اعضاست

سخن سبك شده از حرف خصم بی مغزت *** زوزن تانفند زین سخن گریز بجاست

سری حلقه زنجیر فیل خانه کشند *** که کوه کوه متانت ز هر طرف برپاست

زهوش اوست که به او نمی زند *** که بر سرش نفتد گنبدی که کهنه بناست

بهر زمین که گرانیش سایه اندازد *** نهال را بسوی ریشه میل نشو و نماست

دگر بسکه شاهان عجب که تن بدهد *** چنین که حلقه زنجیر او بگوش طلاست

روز کارم بسکه دارد ناتوان از دردیا *** چون دم تیشه است بر پا عطف دامان قبا

شام اگر عزم نشستن می کنم مانند شمع *** رفته رفته صبح خواهم با زمین شد آشنا

تعريف اسب

همه اعضاش ازهم سبقت اندیش *** کفل داغت از پس ماندن خویش

در مذمت اسب

خدا لگانا اسبی که داده برهی

بکرن نشست چوسر از سکندری برداشت *** بچوب و سنك تو گوی نشسته است کلیم

چه تازیانه که از صنع ایزدی خورده *** بااین قدر که سرش کرده بردمش تقدیم

بند از زنجیر نقران کرد دل وارسته را *** می تواند زد بعالم پشت پای بسته را

ناتوانی ناتوانان را بچشم کم مبین *** یاری بکرشته جمعیت دهد گل دسته را

كم غير شاعر کس نمی فهمد تلاش ما كليم *** شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را

نیا رفته با و نامه ننوشته فرستم *** یعنی که ز هجران توام دیده سفید است

دل یوسف نژادان یوسف چاه زنخدانت *** گریبان چاک می روید گل از شرق گریبانت

پاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد *** شکست افتاد بر دلها چو بر گردید مژکانت

تو بی زبانی ما را حریف حرف نه *** بداد ما برس امروز تازبانی هست

مارا پیری رسید و مستی طبع جران گذشت *** ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت

ص: 221

وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست *** روپس نکرد هر که ازین کاروان گذشت

طبعی بهم رسان که بسازی بمالمی *** یا همتی که از سر عالم توان گذشت

بدنامی حیات دو روزی نبرد بیش *** گویم كليم با تو که آن هم چسان گذشت

يك روز صرف بستن دل شد باین و آن *** روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت

با این همه تنگی که نصیبه دهن تست *** داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست

جز خاك كوى دوست که نتوان از آن گذشت *** از چاك سينه بستن خونم روا نداشت

روشندلان حباب صفت دیده بسته اند ***روزن چه احتیاج اگر خانه تارنیست

زبارمنت احسان اگر آگه شوی دانی *** که هر کس دست بخشش بسته تر دارد کرم دارد

به از دل خلوتی خواهم که پنهان سازمش آن جا *** که از مژگان او چون سبحه دل ها ره بهم دارد

گر چه محتاجیم چشم اغنیا بر دست ماست *** هر کجا دیدیم آب از جو بدریا می رود

ستم ظاهر أو لطف نهانی دارد *** صید را می کشد آن شوخ که لاغر شود

می پذیرند بدان را بطفیل نیکان *** رشته را ندهد هر که گهر می گیرد

هر کجاز هریست باید ریخت در جام حیات *** تا توان پیمانه یک عمر را لبریز کرد

که دل برجا تواند داشت پیش چشم شهلایش *** کشد ز آیینه بیرون عکس را مژگان گیرایش

آشنایی از ره یگانگی چسبان تر است *** بس که کم رفتم بدرها روشناس هر دردم

بغیر دیده که پوشیدم از مراد دوکون *** بقدر همت خود جامه نپوشیدم

نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار *** حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم

این هم سفران پشت بمقصود روانند *** شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم

پیش پارا نتواند رسیه روزی دید *** در کف هر که چراغی زهنر یافته ام

دهقان بهر کجا که نشاند نهال تاك *** من هم بخاك تخم کدوئی فرو کنم

گرهجو نیست در سخن من زعجز نیست *** حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم

چگونه معنی غیری برم که معنی خویش *** دوبار بستن کفرست در طریقت من

رباعی

از راز دو کرن گر کس آگاه افتد *** چون جاده سر براء مرواه افتد

بیچاره بتنگنای گیتی چکند *** مانند شناوری که در چاه افتد

ص: 222

هر چند که مرد مرد قول و فعلش تبه است *** برداشتن پرده زکارش گنه است

رسوا شود آن کس که در د پرده کس *** زر قلب برآید و نحك روسيه است

ایدل گر رفع احتیاجت هوس است *** بر خویش مگیر تنك تا دست رس است

حاجت کمتر چودستگه نیست فراخ *** خاریدن گوش را يك انگشت بس است

طالب آملی - از آمل مازندران است گلشن طبعش از نیم فیض الهی تازه و عندلیب خاطرش بر شاخساره تازه گوتی بلند آوازه چنان که خود گفته

طالع عندلیب زمزمه ایم *** سخن تازه آفریده ماست

قرابتي بحكيم رکنا دارد چنان که حکیم در مر به او گفته

فرزند عزیزو طالب خویشم رفت *** زین واقعه ها چه بادل ریشم رفت

من بودم و آن عزیز در عالم خاك *** خاکم بر سر که آن هم از پیشم رفت

در هندوستان رفته در خدمت خديو قدردان شاه سلیم كمال اعتبار داشت بعد از آن بخدمت شاه جهان هم بمنصب ملك الشعراني افراز گردیده طالب تخلص می گرد سودانی بهم رسانیده مدتی خاموش بود چنان چه خود گوید

مارا زبان شکوه ز بیداد چرخ نیست *** از ما خطی به هر خموشی گرفته اند

بصد زبان بخموشی جوشانه ساخته ام *** دماغ وقت ندارم بهانه ساخته ام

قبل از بیدماغی پادشاه اراده نمود که او را مهر دار کند در آن باب قطبه گفته این دو بیت از ان جمله است

اگر دهر يكدانه یاقوت گردد *** برو بینم از چشم بی اعتباری

چو مهر تو داریم چه حاجت بمهرم *** مرا مهر داری به از مهر داری

ديوان بنظر رسیده چهارده هزار بیت بود در اوان شاب از این منزل پرخطر بار سفر بست شعرش اینست

قصیده

چنان بخار هوا تیره ساخت آب حیات *** که قطره بر لب جومی کند نیابت خال

زتاب آتش رخسار مهر نزدیکست *** که بر عذار بتان شکل زلف گیرد خال

بعهد جلوه تاثیر آفتاب تصویر *** بغایتی شده اجسام منقد سال

که آب آینه با انجماد ذاتی خویش *** همی بموج در آید زغوطه تمشال

قطعه

هستند فی المثل گله گوسفند خلق *** کانرا خدای صاحيه والى شيان بود

ص: 223

صاحب بجای او دگری را کند شبان *** چون بنگرد که بر گله نامهربان بود

غزل

لخت دل بر مژه سیماب شد از گریه ما *** سرمه در چشم سفیداب شد از گریه ما

هر کجا در ره عشق تو بیابانی هست *** گرد بادش همه گرداب شد از گریه ما

بنگاهی چوبسوزند بتان پیکر ما *** سرمه ناز فروشند ز خاکسترما

از باده بر فروز رخ شاهدانه را *** یوسف نگار کن در و دیوار خانه را

با محرمان زلف توام سینه صاف نیست *** تا قتل همر هم چه نسیم و چه شانه را

بتن بو یا کنند گل های تصویر نهالی را *** بپا بیدار سازد خفتگان نقش قالی را

هنوز اندك شعوری هست از من گذرای ساقی *** بچشم مست خود تکلیف کن این جام خالی را

دل نااهل اهل آزار است *** خاك نامردم آدمی خوار است

مزه در جهان نمی بینم *** دهر گوئی دهان بیمار است

آن زلف که جمع آمده يك چنگل باز است *** چون بازکنی مایه یکعمر دراز ست

بقتل اهل وفا از گست سبك دستست *** نگه بچشم تو شمشیر در کف مست است

ضبط نگه مکن که بچشم تو داده اند *** بیمار بی که نیست بپرهیزش احتیاج

کمان ناله ام چون دوش زه شد *** بتن پیراهن کردون زره شد

لب از افغان چنان بستم که گونی *** دهان بر چهره زخمی بود به شد

مردم زرشك چند به بینم که جام می *** لب برلبت گذار دو قالب تهى كند

چنان زحسن تو اجزای بزم رفته زهوش *** که گر صراحی می بشکند صدا نکند

هر سنك كه بر سینه زدم نقش تو بگرفت *** آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود *** موثی که بر اندام تو دیدیم کمر بود

تشنه لبان تن بمرك بي لب او داده اند *** تیغ ستم را چو آب سر بگلو داده اند

نیست درازی عجب از شب هجران یار *** زانکه شهیدان عشق عمر با و داده اند

مرا كيفيتی زان چشم کافیست *** ریاضت کش بادامی سازد

زغارت منت بر بهار منتهاست *** که گل بدست تو از شاخ تازه تر ماند

مرد بي برك و نوارا سبك از جاى مگیر *** کوزه بیدسته چوبینی بدو دستش بردار

چمن کی کیست خندان گل دهان و غنچه متقارش *** پریشان سایهای سرو دامن های که سارش

ص: 224

بزم گردون چون چراغ بخت ما بی اور بود *** موسم دل بگداختیم و شمع آهی ریختیم

از بسکه چاکم بر جگر آن غمزه بی رحمانه زد *** يك نيمه زخمم کهنه شد يك نيمه را تا دو ختم

شته نیست ز اسباب جهان در دستم *** که بآن رشته دل خویش بدنیا بندم

خار وأدى را بمزكان غزالان نبتت *** ره سبک رو کاین گرامی خار در پا نشکنی

رباعيات

خوشدل ز خمی که ناز (بار) مرحم نمی کشید *** آسوده دلی که ساغر جم نکشید

من بلبل آن گلم که در گلشن راز *** پژمرده شد و منت شبنم نکشید

آن نیستم آن که با خسیس سازم *** یا چون فلک پیر به پیسی سازم

آنم که چکار بر سر افتد یک عمر *** چون آب روان بخاک لیسی سازم

ور از رخ تو که دور بادا زنگاه *** چاکست سرا برای دل از خنجر آه

در لشگر مژگان همه شب خونریزی است *** با این که بهم نمی رسند این دوسپاه

شوریست نهاده سر چه در شهر و پره ده *** بر قوس قزح زمانه می بندد زه

دارد پسر ایام یکی نه که باز *** ابروی کمان مجهد و چشم زره

حاجی محمد جان مشهدی - قدس تخلص می کرد حقا که قدسی اقات مردم طینت بود بسعادت مکه معظمه مشرف شده از طور سخن او کمال شاعری ظاهر است اما در قصیده گاهی اییات بی نسبت دارد در قصیده خیلی قدرت دارد از این ولایت دلگیر شده بهند رفته کمال عزت و قرب و منزلت در خدمت یاد شاه و شعرا و امرا بهم رسانیده بحدی که طالبای آقای که بمنصب ملك الشعرائي ممتاز بود جهت مراعات خاطر او در در بار پیاد شاه پائین دست او می ایستاد در ایام حیات مبلغی کان جهت باز ماندگان خود که دو پسر و جماعت دیگر بودند فرستاده در آن ولايت فوت شد استخوانش را بمشهد مقدس آوردند دیوان او را فقیر دیدم اشعاری که در هند گفته مثنویی در تعریف کشمیر دیده شد مسموع شد مثنویی هم مشتمل بر غزوات پادشاه ينظم آورده بسیار بقدرت گفته شعرش اینست این چند بیت از شوی او شنیده شد

مذمت فلك

با نام تین گنبد الاجورد *** بستك مزار از نگین نقش کرد

زبان در خموشی چورام توشد *** طرب كن كه دشمن بکام تو شد

وصف عبد الله خان

نهنگی که از عنایت احتشام *** نگنجد بحر از بزرگیش نام

ص: 225

بخرطوم دارد فلك را نگاه *** که از نقش پایش نیفتد بچاه

پاکی دامن زنگویان نکوست *** آینه را زخم قضا داغ روست

فتد چه مقری تسبیح در گلوش گره *** مؤذنى كه نگويد على ولى الله

عالم از ناله من بيت و چنان تنك فضاست *** که سپند از سر آتش نتواند برخاست

بکدامین گل رخسار تو نظاره كنم *** که زهر حلقه زلفت گل دیگر پیداست

مهرومه را نبود بی مدد رای تو نور *** بنگاه دگری دیده عينك بيناست

کسی قیمت من پی نبردو، عمر گذشت *** چو گوهری که شود پیر دونه دریا

کسی که همچو زمرد آب خو بآب خود سبز است *** نشان ابر شناسه نه شوكت دريا

قبضه خنجرش جهانگیر است *** گر چه بکمشت استخوان باشد

خویش را خصمش اگر در شط خون اندازد *** همچو ماهی زپیش بال برآرد خنجر

گردون به پیش رای نودم بر نیاورد *** سازد ستون خیمه زحفظ نفس حباب

بخود زخوان لثيمان ریسکه دزدم دست *** يساعدم بود از آستین فزون تر چین

صیت شاهان قدیمی همه از خیل تو بود *** می رسد پیشتر از قافله آواز درای

غزلیات

زود به کردم من بيصبر داغ خویش را *** اول شب می کشد مفلس چراغ خویش را

تا آب دیده خون نشود بر زمین مریز *** در شیشه را گذار می نارسیده را

هر که امشب می ینوشد بما منسوب نیست *** پارسا در مجلس مستان نشستن خوب نیست

در چنین فصلی که بلبل مست و گلشن بر گلست *** گرهمه همه پیمانه عمر است خالی خوب نیست

کوتاه امل باش که چون رشته سوزن *** پیوسته گره می خورد آن که در از ست

در چمن کی دلم از فیض هوا بگشاید *** پرده بگشا که برویت دل ما بگشاید

عیش این باغ باندازه يك تنگدست *** کاش گل غنچه شود تادل ما بگشاید

عشق چون قسمت اسباب معیشت می کرد *** لاله داغی زمیان برده که داغم دارد

دلم خون شد چو دیدم حلقه حلقه گشته گیسویش *** گمان بردم كه هر يك چشم حیرانیست بر رویش

تا شمرد آزاد کسی بعد هلاکم *** زنجیر بگردن بسپارید بخاحكم

با این که صرف شد همه عمرم در انتظار *** آ که نیم هنوز که چشمم براه کیست

پنجه سهیم ز مزدوری ندارد آبله *** پوست از دست تهی دستان کند پهلو تهی

آمدی و حسرت وصلم زدل برداشتی *** حسرتی بود از وصال آن هم بمن نگذاشتی

ص: 226

رباعیات

بی بر گمان را بصد هنر بی زرو جاه *** گردون نشمارد گلشان را بگیاه

ننمودن عيب اغنیا از مالست *** کجواجی شاخ را بود برك پناه

هر کام که در جهان میسر گردد *** چون کار بپایان رسد ابتر گردد

نيكو نبود هیچ مرادی بکمال *** چون صفحه تمام شد ورق برگردد

قدمی بدات هوای کاست هنوز *** خوناب جگر بر تو حراست هنوز

آسوده دلی تهمتی عشق مشو *** در آب مزن کوزه که خامست هنوز

دنیا مطلوب طالب دین نشود *** شیدائی آن شیفته این نشود

باردل عارف نشود جلوه دهر *** آیینه عکس کوه سنگین نشود

محمد قلی سلیم تخلص - از طهرانست من اعمال رى طبعش لطيف و سلیقه اش در غایت لطافت انگیز است مدتى ياملا واصبا و ملا صبوحي با ميرزا عبد الله وزیر لاهیجان می بود چنان چه در آن جا تاهل بهم رسانیده پسری از و متولد شده مشهور است که مثنوی در تعریف لاهیجان گفته در هند که رفت همان مثنوی را با سم کشمیر کرد غرضکه روانه هند شد در خدمت اسلام خان وزیر اعظم قرب به هر سانیده در مدح او شعر بسیار گفته اگر چه شهرتی در اخذ معنی مردم دارد اما معانى غريب و لطيف هم زاده طبع خود دارد چنین مسموع شد که بدخو بوده و لطیفه های بیجا بیشتر از او سر می زده چنان چه از راه شیراز روانه هند شد میرزا ابو الحسن او را بخدمت امام قلیخان برد با این که تنها کو فرق بود خان فرمود که از برای او قلیان آوردند آن قلیان چینی بزرك جثه بود سليما فرمود که ( در خانه بکند خدای ماند همه چیز) چون خان تقوی جثه بود از این حرف آزرده شد دیگر توجهی با و نیکرد میرزا ابو الحسن خجل شد با وجود این نواب خان صاحب همت بود پنج تومان و خلعت سراپا باو شفقت کرده روانه هند شد بر مجموعه ملا قدرتی شعری نوشته بود تاریخ از سنه 1052 بود گویا درسته 1507 فوت شده شعرش اینست

تعریف راه کشمیر

رهی برپای دل زنجیر اندوه *** رهی همچون صدا پیچیده در کوه

سر تیغش بناف آسمانست *** شکم دزدیدن افلاك از آنست

صفت شخصی

کشد شمشیر چون بر خصم خودکام *** زره ریزد عرق وارش زاندام

ص: 227

بر افتاد از جهان در عهدش آزار *** چر سبحه پای تا سر مهره شد مار

ز منمش بیاد اگر آرد پیاله *** سوزد می در آن چون داغ چون داغ لاله

گذر می کرد از شصت کمان گیر *** رصد دل همچو نار سبعه يك تير

مذمت اسب

کند عمری ز ضعف و ناتوانی *** بيك جو همچو نرگس زندگانی

پی در پروزه رفتار پیوسته *** گرفته از سم خودکامه در دست

صفت قحط

بخانه هر که بیند میهمان را *** خورد در آستین چون قبل نانرا

بعد تلخی چو دریا کی خدائی *** بجوش آورده ديك شور باشی

مذمت شخصی

خانه ام بر خلاف عادت خویش *** سفلة را كشیده است به پیش

می برد وقت ناخدك در مشت *** همچو پشه فرو بسك انگشت

همه تن ضعف و مضطرب از بیم *** خشك و برخوار چون عصای کلیم

هر كجا قاب خوشك راهيست *** پنجه او بر او دم ماهیست

جموع هر گه گلویش افشارد *** زنگه با کاسه نسبتی دارد

می دود بسته بر قفای حساب *** برده گوشی کلاه او را آب

افكند نان همیشه بی پروا *** خام در ديك مهدي چون بخرا

می برد سر بكاسه بسك فرو *** از سرش غلبه کشته غلبه کدو

صحن ماهیچه را غنیم : زرك *** دشمن لنك یره همچون گرك

بطعامی که دست رس دارد *** مرغش از پنجه در قفس دارد

دایه در کودكي بدا مانش *** شیردان داده جای پستانش

پی کیپا چو او روانه شود *** دشمن صد هزار خانه شود

سوی پایه چوگوش خوا بافند *** يسك پاچه گیر می ماند

قصیده

ز بسکه دست حوادث شد از جهان کوتاه *** ز عدل او که بآفاق باد ارزانی

سفینه را وی ساحل بیشت خویش برد *** تهنك چون كشف از ورطه های طوفانی

غرض زبیت بغیر از ظهور معنی نیست *** چو معنی آمده بیرون على زبيت الله

تعریف خط شخصی

بروی صفحه گذارد چو كلك مشك آلود *** چو صفر حسن خطش دل برد ز نقطه خال

ص: 228

تعريف مو

ز بس ملایمت خار پشت پنداری *** که واژگونه بیر کرده پوستین سمور

بمعنى سخنم نارسیده نیست عجب *** تهد بحرف من ارخصم بيوقار انگشت

مقرر است که از بهر امتحان اول *** نهند بردم شمشیر آبدار انگشت

در بهشتم بعد مرك از ياد کوي او که کس *** وقت خفتن هر چه انديشد همان بیند بخواب

ز بس زیر تو پیکان در است بر تن خصم *** نشان خانه زنبور می دهد جوشن

غزلیات

تا چند دیرو کعبه مخوان این فانه را *** همچون کمان حلقه یکی کن دو خانه را

بفكر عشق بنازم که خوب پیدا کرد *** برای قفل جنون پره بیابان را

گر زمین از جارود آز ادکان را باک نیست *** همچو نخل موم ما ریشه در خاك نيست

مغفرو خفتان بميدان محبت فتك ماست *** همچو کشتی گیر عریانی سلاح جنك ماست

چشم تو ز بیماری خود بر سر ناز است *** مژکان تو همچون شب بیمار در از ست

گدای کوی خراباتم و غمم اینست *** که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است

بكوشة بنشين و زنفس أيمن شو *** زسك خلاص نگردید تا گدا نشست

ملایمت دل بیتاب را چه سود دهد *** نشاید آینه آب را آب را بموم گرفت

دل از هوای صحبت جانانه پر شده است *** يك كس درون نیامده و خانه پر شده است

جدل از خصم هنر باشد و از من عيب است *** چون رك لعل ز دانا رك گردی عیب است

تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص *** راه پل دور است می باید مرا بر آب زد

با چشم تر بیاد تو رفتیم زین جهان *** چون طفل خرد سال که گریان بخواب شد

در صفاهان نتوان بیمی شیرازی بود *** اهل دریا همه محتاج محتاج باب نهرند

شکست پیکرم از اشك خونين می شود ظاهر *** کز و هر قطره چون دانه نار استخوان دارد

چشم توام زهوش تهی دست می کند *** يكسرمه دان شراب مرا مست

سایه بخت مرا افر شاهی باشد *** مر هم داغ دلم برق سیاهی باشد

فتنه دور جهان نیست بتحريك كسى *** بحر را موج نه از جنبش ماهی باشد

از دیر و کعبه تابد و جانب دوخانه ماند *** چون قبضه كمان دل من در میانه ماند

رفتم از این خرابه و از ضعف سایه ام *** همچون نشان دود بدیوار خانه ماند

بر نمی تابد تن آزادگان بار لباس *** از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود

مرا معانی کوتاه دلپسند نباشد *** چوگوش کر مشنو تاسخن بلند باشد

ص: 229

از سخن بهتر که کس خاموش گردد همچو گل *** صد زبان چون جمع شد يك گوش كردد همچو گل

عمرم همه در خیال او رفت *** چون آب روان بسایه گل

ميان يوسف و معشوق ما نسبت نمی گنجد *** من اندر راست کوئی روی پیغمبر نمی بینم

نخورند در گلستان گل و لاله آب بيتو *** بگلوی شیشه می فرود شراب فرود شراب بی تو

رباعی

مهری دلم چو تور در باصرة *** شوری برم چو دود در مجمره

در بزم زمانه ای نوایم ای کاش *** مطرب زبرای من کشد دايرة

زلالی - از خوانسار است و در تازه گوئی و نمك كلام فرد است درفن مثنوی طرز تازه بعرصه آورده که کسی تتبع ان نتواند کرد رطب و یابس در کلامش بسیار است اما ابيات بلندش از قبیل اعجاز است اوقات بسیاری صرف محمود و ایاز کرده چنان چه ده هزار يك قدرت نظامی را از ان نشان می دهد. دو هزار و بیست و چهار بیت است و ( الهی عاقبت محمود باشد ) تاریخ یافته با تمام رسید اما ترتیب نداده فوت شد گلدسته بند گلش معنى شيخ عبد الحسين خويش شیخ علی نقی كمره در هندوستان سعی بسیار در باب محمود و ایاز کرده نسخه مکرر هم بهم رسانیده مساوی عدد سانیده مساوی عدد ابیات که در خاتمه ذکر کرده و آن عدد هفت پیکر خسرو است جمع نموده و في الجمله ربطى داده و مولانا طغرایی مشهدی دیباچه بر آن نوشته. غرضکه حکیم زلالی در کمال درویشی بود چنان چه مرحوم ملا محمد باقر برادر طریقت ملا غروری نقل می کرد که روزی بقهوه خانه آمده مسوده اشعار در دست داشت بدست ملا غروری داد این بیت را که در تعریف براق را بر يك ديوان شعرست خط باطل بران کشیده بود

زجستن جستن آن سایه در دشت *** چوزاغ آشیان گم کرده می گشت

ملا غروری گفت چرا این بیت را خط باطل کشیده گفت بعضی یاران گفتند که معنی ندارد غرضکه آن چه می گفت از غیب بزبانش می دادند در خدمت نواب میر محمد باقر و نواب میرزا حبیب الله صدر سابق کمال قرب داشت و در هر مثنوی مدح ايشان کرده مشهور است که در مدح میر این بیت را گفته بود

بتخميرش یدالله چون فروشد *** نم فيض آن چه بد در کار اوشد

شخصی با و گفت که چرا مدح شيخ بهاء الدين محمد نمی کنی قطعه در مدح شيخ گفته بخدمت شیخ برد چون بیت بلند رو نداده بود شیخ می فرمایند که ( تم فیض آن چه بد در کار او شد ) ما حصل که شاعری بقدر تست هفت کتاب مثنوی دارد بدین موجب

ص: 230

محمود و ایاز آذر ،و سمندر شعله دیدار ، میخانه، ذره و خورشید سلیمان نامه گلووز ، در مدح هر يك از چهارده معصوم علیهم السلام چهارده قصیده گفته

محمود و ایاز

بنام ان که محمودش ایاز است *** غمش بتخانه ناز و نیاز است

ز چشم گریه زانرو خون بریزد *** كه رنك مهر او بیرون نریزد

الهی بر دلم از عشق زن نیش *** که دانم دوست می داری دل ریش

زبس لبریز مهرت شد درونم *** نمی گنجد بخونم رنگ خونم

چنان عصیانم از اندازه شد بیش *** که نازد رحمتت برو سمت خویش

بدلتنگی زبس خو کرده ام ساز *** شکست شیشه ام را نیست آواز

نفس تا می کشم غم صف کشید است *** نگه تا می کنم حسرت چکید است

دم هر هفته نگشاید دلم را *** ضمیر دیگر ست آب و گلم را

مثل

بموری گفت غم نادیده موری *** که مغزم را بجوش آورده شوری

بیا تاسوی دشت آریم آهنك *** كه دل تنك است و ديده تنك و جا تنك

جوابش داد مور دلشکسته *** بدلتنگی میان را تنك بسته

که ای وسعت طر از سینه تنك *** هوس پخت فضای دشت و فرسنك

مخوان افسون صحرا محملم را ***که وسعت تنگتر دارد دلم را

صفت عشق

دلم يك قطره اشك سرنگون است ***چو عاشق می شود دریای خونست

کمند عشق چون گردد گلو گیر *** کند رگهای گردن کار زنجیر

تعریف ایاز

چوم ژکان از کشی کرده حمایل *** همه پيكان تیرش غنچه دل

بی نظاره مهر از تاب آن رو *** گرفته دست بر بالای ابرو

نشسته هست برتازی سمندی *** که خالش بود بر آتش سیندی

تعریف گلشن

نزاکت آن چنانش نقش بستی *** که بار رنك شاخ گل شکستی

چنانش سبزه درنشو و نما بود *** كه رنك سبزه از سبزه جدا

بحمام رفتن ایاز

ندانم خشت حمام از گل کیست *** که آغوشش زمانی بی .. ین نیست

ص: 231

چنین گویند خشت آن نشیمن *** گل من شد كل من شد گل من

همه طاق و درش مشکل فتاده *** بخوبان خم شدن تعلیم داده

درون آمد بخلو نگاه حمام *** چو در بوته گدازد نقره خام

زانگیز خرام آن پریزاد *** درو دیوار حمام آب می داد

در مو تراشی رشك مهتاب *** بدستش آتشی در جامه جامه آب

گل در خون سرشته جمد سایش *** مل مژگان گزیده سنگ پایش

میان نازك چو شاخ گل که خیزد *** سرین مایل بهر جانب که ریزد

زجا جست و قیامت را علم داد *** دل و بی طاقتی را سر بهم داد

صفت سوداگری که صاحب حسن بوده

سرين سرمايه بازارگانی *** دو نیمه قرص سیمش از گرانی

آذرو سمندر

چندین شورش که در جهانست *** يك گردش چشم در میانست

سازم شده از تو پرده سوز *** انگشت خورم چو شمع تاروز

نه در كعبه نه در کنشتی *** يارب بدل که در بهشتی

اشکی که ز شادی تو ریزد *** از خاك دروس هست خیزد

مه تازه کدای شرق و غربست *** در زیر تراش چار ضر بست

دارد کشتی بکف دو هفته *** تا پر شود از تو رفته رفته

شعله دیدار

ای خوشا سامان چشم پرنمی *** عشق بالا دستی و صبر کمی

بر زبان چون حرف عشق آرد گذار *** شعله ها بر شعله ها بینی سوار

همچو غنچه کار برخود تنك گیر *** اشك از خون جگر گورنك گير

بستن عهد و شکست دل خوشست *** خاطر خرم بزیر گل خوشست

مثل

رفت پیشین کاه از ویرانه *** وى بازار حلب ديوانه

پاره پاره خرقه چون گل در برش *** همچو آتش مو پریشان از سرش

در جگرسوزی دلش چون لاله بود *** بند بندش هم چونی پر ناله بود

ناگهان دیوانه شورش در رسید *** بر در دکان شیشه گر رسید

صدهزاران شیشه دید آن پیل مست *** بر در و دیوار چیده بی شکست

ص: 232

شیشه زان شيش ها بر سنك زد *** در شکستن شیشه در آهک زن

چون ترنك شیشه در گوش آمدش *** دل درون سینه در جوش آمدش

در شکست شیشه بازو کرد چست *** تابجا نگذاشت يك شيشه درست

شیشه گر را زان تماشا دل شکست *** دور از ان دیوانه در گنجی نشست

مصلحت را آتش اندر خانه زد *** تند گشت و بانك مر دیوانه زد

كز تو پشت جام و قلب جم شکست *** صد هزاران دل شکست از می پرست

این سخن دیوانه از وی چون شنید *** برجنون افسون معقولی دمید

گفت ای صاحب کرم معذور دار *** خاطرت را از شکستن دور دار

آن چه کردم بی تامل کرده ام *** شیشه را هم دلی تعقل کرده ام

صفت قناعت

امل تشریف امکان تار سست *** در قناعت بوی پیراهن بسست

ذره و خورشید

سخنم كرد بنامش جاوید *** ذره را جوهر تیغ خورشید

سينه نالان و غمش در پرواز *** طبل کوبند که بر گردد باز

هر سره موی که پیچد بر پوست *** حلقه مو برای در اوست

آهم از سینه بکاری بر خاست *** اوست در جاره غباری برخاست

خاله خوش تند بمیدان آمد *** دور شو دور كه مامان آمد

خطاب بذات واجب

ای که از کسوت صورت فردی *** پیرهن قالب آدم کردی

چون شود کهنه همین پیراهن *** جیب را چاک کنی تا دامن

برکشی از سرو دور افکنیش *** بکضن خانه گور افکنیش

باز پیراهن دیگر پوشی *** گر چه این جامه مکرر پوشی

قيدو تجريد که آثار تواند *** در صفت جامه تکرار تواند

تعریف خونسار

شرری چون جهد از خاره برون *** قطرة مي شود و گرید خون

كره أن قوس قزح بر سر چنك *** رستم افتاد بزانو در جنگ

پشته را از گل سوری آراست *** سر سهراب برید و برخاست

من كتاب کتاب میخانه

نام او باده سینه میخانه است *** دهن هر که هست هست پیمانه است

ص: 233

زلف ها لشگر شکسته اوست *** خال ها مرغ دام جسته اوس

قلعه قهقهه دهان کرده *** تخته پل بر سرش زبان کرده

بود آن تخته پل بران درگاه *** شارع لا اله الا الله

ای بزمت پیاله پروانه *** مست بیرون فتاده می خانه

حسن کلوسوز

بسم الله الرحمن الرحيم *** اره کش تارك ديو رجيم

بر در او ازغم جان رسته ایم *** دل بدو دست آمده چون بسته ایم

دیده و نادیده با و روبروست *** هر مژه انگشت نماید که اوست

تعریف سخن

گوهر اگر شمع سراپرده است *** پیش سخن آب درم کرده است

قصیده

زبس که مغز مراکرده عشق دست افشار *** خمیر مایه دیوانگی شده آخر کار

يك تن نیافتم که بخور سخن رسد *** برتر شود ز چرخ و بفریاد من رسد

غزل

می روم یک چند روزی صبر پیدا می کنم *** یا زیادت می روم یا در دلت جا می کنم

دل من خون دل من خون دل من *** دل کافر مبادا چون دل من

من کی گفتم وفا نداری *** داری اما بما نداری

در پهلوی من طپیدنت چیست *** ای دل تو که مدعا نداری

شیخ علی نقی كمرة - آبای او از مشایخ کمره اند سرخیل فضلا و شعر است از روز کار با و آزار بسیار رسیده چنان چه خلف او که شیخ ابو الحسن نام و در حداثت سن از جمیع علوم بهره ور بود فوت شد ترکیب بندی جهت او گفته كه سنك را آب می کند قصیده در مدح مرحوم حاتم بيك گفته که این بیت از آن قصیده است

خدمتش را همه از مرفق و زانو بمیان *** دست و یا چار کمر بسته مادر زادند

حاتم بيك مبلغ خطیری بجایزه آن همه ساله در وجه او تعیین کرده مشهور است که چند سال بعد از فوت او هم باو مي رسد

رحم الله الما معشر ضين *** که بمردی جهان سپردندی

راحت جان بندگان خدای *** راحت خويشتن شمردندی

ص: 234

ان بزرگان چوزنده می شوند *** کاش این ناکسان بمردندی

شیخ درسته 1030 فوت شد

تعریف شاه عباس

ید بیضای رای روشن او *** بشبانی اگر کمر بندد

کاسه چوبین های شیر شبان *** روز خورشید و شب قمر بندد

شاه عباس تا بتخت نشست *** نقش ایران نشست و سخت نشسته

غزل

کمتر شراب لطف که پر شد ایاغ ما *** روغن چنان مریز که میرد چراغ ما

کردی سفید چشم نقی را نقی را در انتظار *** این بود پنبه که نهادی بداغ ما

کشد چوسوی جمن بي قدت ملال مرا *** گزد چو مار سیه سایه نهال مرا

زهد خشکی دارم و می خواهم از می ساغری *** تا در آن صحرای آتش ریزم این خاشاک را

بسترم ذاك خشت بالین است *** بیشو بالین و بسترم این است

روز اول که دیدمش گفتم *** آن که روزم سیه کند این است

از خود پیر که نفس تو دیو پریوشست *** غافل مشو که تیر قضا برتو پرکشست

در قطع نخل سرکش باغ حیات ما *** چون اره دوسر نفس اندر کشاکش است

بالای چشم مست تو ابرو گشاده است *** یا چرخ بال آهو گشاده است

بر گوشه چشمش چو نگه را گذر افتاد *** بی منت شمشیر زدن باز سر افتاد

در بار سرشکم پر گاله خون ست *** این قافله را راه مگر برجگر افتاد

خط که مولی بسیه خال لب دلبر داد *** رشته برپای مکس بست و بشکر سر دارد

می کنم هم من غلط می کند جانان غلط *** شکوه من جور او هم این غلط هم آن غلط

گفتم ارمه مصحف روی ترا از من مرنج *** سهو شد استغفرالله می شود قرآن غلط

گفته جانی شکایت کرده از مجرم نقی *** حاش الله کی کجا کذب افترا بهتان غلط

أی مثل من پر دیده تووی مثل تو کم دیده من *** برمن بسی برگزیده تو بر تو کسی نگزیدمن

فرهادو من هر یک روان كرديم بر قدر توان *** یک جوی شیراز سنگ او صد جویخون از دیده من

اوقد بناز افراخته من تن بعجز انداخته *** مانند سرو و فاخته بالیده اونالیده من

رفتی و خموشم که در آغاز مصیبت *** ما تمزده يك چند بشیون نبرد راه

می رسدم بگوش جان ناله کوس رحلتي *** یار وداع می کند صبر و شکیب همتی

ص:235

از پی دل نرفته دل بی کسی نداده *** سیلی غم نخورده می شنوی حکایتی

رباعی

بیتابی آن که پیچ و تابش پیداست *** بيضا في دل که اضطرابش پیداست

راز دل عشق پر نگردد ظاهر *** تا شیشه بود نیمه شرابش پیداست

گرنیست نقی نظم تو چون در خوشاب *** مشغول بمشق است طبیعت مشتاب

وقتی که کنند چشمه را پاک از گل *** يك چند گل آلود برون آید آب

بشکن که درست گردد ای دل کارت *** روشن گردد ز لمعه انوارت

ویرانه شوای خانه اگر می خواهی *** خورشید درآید از درو دیوارت

ملا زکی همدانی - بوفور اخلاق حميده مشهور آفاقی و در غزل گوئی از اقران طاق بود طرزش بطرز معاصرین نسبتی ندارد با ملا شکوهی در خدمت علامی میرزا ابراهیم همدانی درس می خوانده ادراك عالی داشت در سنه 1030 فوت شد. شعرش اینست

غزل

بوی مصر نسیمی نیاید از کنعان *** که دامنی نزند آتش زلیخارا

عشق گل را نیست فیضی عندليب غنچه باش *** خاك آن در شو که بر روی کسی نگشوده اند

دگر هجوم سرشکم حجاب دیدار است *** دگر نظاره بخواب ست و گریه بیدارست

زنگهت گل باغم نمی کشاید دل *** مگر بقيد قفس بلبلی گرفتار است

دی صبا خاك درکوی تو قسمت می کرد *** مو بمویم بر او دست تمنا برداشت

خاکسترم در آرزوی گل بیاد رفت *** گردی که ماند ار پر بلبل نشانه است

زکی از بیخودی های جرس در ناله دانستم *** که ره گم کرده سر در پی این کاروان دارد

عذر ستمی خواست که خون در جگرم کرد *** می خواست تلافی کند آزرده ترم کرد

يك ناوك كارى زخدنك تو نخوردم *** هر زخم تو محتاج بزخم دگرم گرد

رهم با چشم گریان گر بصحرای جنون افتد *** چوداغ لاله ترسم کعبه در گرداب خون افتد

باس أدب عشق نظر کن که غبارم *** برخاسته از راه تو تا دور نشیند

زیس شد آرزو دروی گره هنگام آمد شد *** نفس را هر قدم صد جای پا بر سنگ می آید

دست از جفانداری و ترسم که نیم شب *** آهی زدل بر آید و شهری کند خراب

نه از رفتن خبر یابم نه از مقصد نشان دارم *** سری چون گرد بی خود در پی این کاروان دارم

ص: 236

گردل از عرض تمنا بمرادی نرسید *** این قدر شد که ترا بر سر ناز آوردم

محتاج همینم که مراد دو جهان را *** در دامن خویش آرم و دامن بفشانم

نه نگهتی نه گلی نه پیامی از خاری *** درین قفس بچه دل خوش کند گرفتاری

غرض الم بود از زخم ور نه فرقی نیست *** میان چاك دلی پاشکاف دیواری

یا باغ که رنگی بارغوان بنمائی *** طراوتي بجوانان بوستان بنمائی

ز هر چه در نظر آید زمانه گرد برآورد *** چنان بگرد که در دیده جهان بنمائی

رباعی

امشب در عيش بسته بودم تا روز *** و ز تیغ فراق خسته بودم تاروز

دیروز بخاك خفته تاشب *** دیشب در خون نشسته بودم تاروز

آقا شاپور - از اکابر طهران من اعمال ری است و همشیره زاده ملا امیدی و جعفر خان که در هند کمال اعتبار داشت همشیره زاده آقا شاپور است در ان قصیده کمال دست دارد بعنوان تجارت بهندوستان رفته اسیابی بهم رسانیده بایران آمد موزونان بعضی توقع ها ازو داشتند چون بفعل نیامد او را اهاجى وكيك كردند چنان چه ملا طبقی قطعه گفته که این بیت از آن قطعه است بس

که دلگیر زهم كاسه بود می شکند *** کاسه را که درو صورت آدم باشد

الحق فراخور استطاعت خست بسیار داشت فریبی تخلص می کرد اما دیوانی که بنظر فقیر رسید شاپور تخلص داشت تخمینا چهار هزار بیت بود شعرش اینست

غزل

نمی گویم که از زندان غم آزاد کن ما را *** اگر جایی گرفتاری بیبینی یاد کن ما را

تفاوت نیست جور و لطف و یکسان ست نزدما *** تو می دانی بهر نوعی که دانی شاد کن ما را

ای راهزن خیال خیال انگی نگاه تو خواب را *** در جوش خون زغیرت لعلت شراب را

کارم بساقیی است که از ناز می زند *** هر روز بر زمین قدح آفتاب را

بذوقی می کنم تکرار حرف داستانی را *** که دل در سینه پندارد که می بوسم دهانی را

نمی دانم تو خواهی بود یا گردون ولی دانم *** که دامن گیر گردد خون من نامهربانی را

سرخوش ان وحشی غزالم دی چه از پهلو گذشت *** از پیش رفتم تبسم کرد و گفت آهو گذشت

چشم من خصم خواب شیرین ست *** سر بی درد نقش بالین است

شركت غیر برنمی تابد *** نار پستان ازار پاسپن است

شهر کوراست بی او شهرما *** چشم مردم بسکه در دنبال اوست

این که زد ناقه لیلی دوسه گامی بغلط *** آسمان تاچه بلا بر سر مجنون آرد

ص: 237

کسی از دفتر من حرف اقبالی نمی گیرد *** مصیبت نامه ام از من کسی قالی نمی گیرد

طفاست و بعاشق روش زیست نداند *** صد جان اگر از کس طلبد نیست نداند

دلدار نداند دل ما از دل اغيار *** داند که داست این که دل کیست نداند

در بادیه آن خار بن ریخته برگم *** كز حادثه مرغی بینا هم بگریزد

غیرت عشق بچشمی که پدیدار شود *** پرده دیده در او پرده دیوار شود

همین گوش ز حرفش شکرستان کردم *** بس که دیدم بلبش دیده نمک دان کردم

دشمن خود خواندم با انکه او را دوست دوست *** انقدر گفتم که خود را از زبان انداختم

زدوری بند بندم شد جدا ز انسان که می آید *** هما شب درمیان از استخوان تا استخوان من

بینی چاوی مدعی خیر دارم کنی *** زهری بجام دوستی ریزی و در کارم کنی

غیانای حلوائی - از شیراز است از اقران ملا ملهمی و میرزا نظام دست غیب است در فن قصيده وغزل قدرت کامل داشته از شیراز اصفهان آمده موزونانش محبت بسیار نمودند و در دارالشفای شهر که جنب قیصریه است حجره در مرتبه فوقانی گرفته متوطن شده در آن اوقات آبله برآورده چنان چه خود دران باب گفته

ای فلك بنگر که در سامان کدام افزون تریم *** از او اختروز بیابان ريك و از ما آبله

در اواخر دیده ظاهرش از حلیه نور عاطل شده از غایت بی تعلقی دیده هوش از مشاهده عالم صورت پوشیده شب جهت مهمی بیرون آمده از بام افتاده بعالم بقا خرامید ابیات آبله جهت اطناب قلمی نشد سایر اشعارش اینست

شعر

ای چوقضای خدا زلف سیاهت رسا *** وی دل تسليم جو داده رضا برقضا

آه چه دو ریست این وای چه نزدیکیست *** از دل ما تاتو وز دل تو تا بما

زتیره بختی خود آن زمان شدم آگاه *** که دايه ام سر پستان خویش کرد سیاه

هوا پرست نشد از جهان که حباب *** ببحر دوخته چشم و تهی بود از آب

بازم ز عکس روی تو کاشانه پر شده است *** از نور شمع خلوت پروانه پر شده است

دیدم بخواب شب که داد ساغری *** تعبير قتل ماست که پیمانه پر شده است

بسوخت باد چوار دامن نقاب گرفت *** گداخت آینه تا از رخ تو تاب گرفت

ز بعد مرك بمن دست یافت آسایش *** فغان که بخت مرا عاقبت بخواب گرفت

هر تار زلف جانان باشد شب درازی *** کو آن کسی که می گفت يك شب هزار شب نیست

ای که رخسار تو را لیلی گل مجنون است *** سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است

ص: 238

دیده ام خشك شده می کنم از ناخن روی *** چشمه چون خشك شود موضع ديگر كاوند

خوشم بشورش محشر که کس نخواهد دید *** که گرد من ركدام آستانه برخیزد

سبق ناله دیم تا بخوش الحانی چند *** می فرستم قفس خود بگلستانی چند

چه شد آن کار که آرایش زلفی کردی *** گرهی بازکن از کار پریشانی چند

چو مرگم شد يقينت لطف ها کردی دهند آری *** مریض مردنی را آن چه در دل آرزو دارد

خدا ترأو مرا از بلا نگه دارد *** ترا ز درد و مرا از دوا نگه دارد

زمانه کوه بلارا نظیر می طلبید *** غبار خاطر عاشق ز گرد راه رسید

نه از خوشی لب زخم دلم فراهم شد *** ولی بصحبت مرهم نشست و در هم شد

ناله من گوش کنورنه بده رخصتم *** چشم براه منست حلقه دامی دگر

همره نقشم بیا تا بر تربتم *** با تو غنیمت بود یکدوسه گامی دگر

نه زحیرانی بر او چشم پر آب افکنده ایم *** پرده های چشم زیر آفتاب افکنده ایم

تاغم فکند طرح سراپای سینه ام *** از بخیه جامه دوخت بالای سینه ام

از بسکه سینه کندم و ناخن در و شکست *** چون پشت ماهی است سراپای سینه ام

زود خندیدی رخالی نشد از گریه دلم *** امشب از دست توای صبح دلی پردارم

رباعی

درهم شده کار گر چه هم چون زرهم *** از خلق زمانه قطع امید نهم

ممنون نیم از ناخن تدبیر کسی *** چون آبله خود بخود کشاید گرهم

ملا شکوهی - از همدانست با ملاز کی از شاگردان میرزا ابراهیم همدانیست خط نستعلیق خوش می نوشت مسموع شد که روزی با تفاق میرا آگهی در قهوه خانه عرب که پسران زلف دار در انجا می بودند نشسته بود که شاه عباس ماضى بقهوه خانه می آید از ملا شکوهی می پرسد که چکاره می گوید که شاعرم شعر از او طلبید این بیت را خواند

بیت

ما يدلان باغ جهان همچو برك گل *** پهلوی بگذار همه در خون نشسته ایم

شاه تحسين يفرمایند و می گویند که عاشق را ببرك كل تشبیه کردن اندکی ناملایم است شعرش اینست

غزل

دوش در چشمم خیال روی جانان می نشست *** شبنم یاد جمالش بر گل جان می نشست

ص: 239

گوهری چون لب لعل تو نیارد بیرون *** تیغ خورشید اگر خون بدخشان ریزد

آتش چوخونش از سر انگشت می چکد *** از بس که هم نشین بتن من شمرد داغ

ازدیده دور می شد و خون می گریست دل *** آتش تمام می شد و جان می سپرد داغ

چون متعارفست که خمسه نظامی و حسرو را که خواهند در یک جلد جمع نمایند شعر نظامی را در متن و شعر خسرو را در حاشیه می نویسند در آن باب گفته

رباعی

آن کس که دو خمسه را تمامی گردد *** در ملک سخن بزرگ و نامی گردد

در حاشیه جای شعر خر و زانست *** تا گرد سر شعر نظامی گردد

در باب شیخ فیضی و ملا عرفی محاکمه کرده و این رباعی را گفته

رباعی

فیضی آمد جام سخن کامل زد *** عرفی از پی شعله در این محفل زد

آن آب سخن فزود و این داد نمك *** آن ناخن نیز کرد و این بر دل زد

داغ های سینه اغیار می سوزد درون *** باشد آن گل ها که بر دیوار طفلان می زنند

چشم بد دور که در گشت گلستان وصال *** دست بر دوش هم انداخته چون برك كليم

چین که باشد خانه زاد زلف برابر و منه *** یک جهان آشفتگی را بر سر يك مومنه

در گلستان وفا از شباهی کمتر نه *** تا ناشد بسترت خونین بر او پهلو منه

ملا نادم - از لاهیجان ست طبعش در نهایت شوخی و انگیز واز شور کلامش رستخیز ظاهر بود بهندوستان رفته ملا نظیری مهربانی بسیار باو کرد او هم اعتقا عظیم بملا نظیری دارد چنان چه گفته

قطعه

مشتاق نظیر است چه خاقان و چه فغفور *** يوسف بقضا رفت زليخا و بنشابور

سرتاسر آفاق جهان معركه ماست *** استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور

در مرثیه ملا نظیری

نعش خود را پیش تابوتش كتل می خواستم *** وقت رفتن بود مرك بي أجل می خواستم

غرض که از هند بایران مراجعت کرده در زمان شاه صفی باصفهان آمده مهربانی بسیاری بموزونان کرده قریب به هفتاد سال داشت اما طبعش نهایت شکفتگی ظاهر می کرد بغیر از غزل شعری از و دیده نشد آن چه بفقیر رسید هزار بیت بود اما تمام لطيف

یگدسته گل دماغ پرور *** از صد خرمن گیاه بهتر

در اصفهان فوت شده در تخت گاه هرون ولایت مدفون است شعرش اینست

ص: 240

(شعر)

و روز شد که بر سر نشو و نما شوم *** گل وا شود زیاد و من از باده واشوم

سرگشتگی زیر نبود مرد عشق را *** گر بعد مرك سنك شوم آسیا شوم

پیچشی در کفن خواهم كنج لحدى *** غربتم کارگر افتاد شهیدان مددی

باغبان چیدن گل خت عقوبت دارد *** بلبلی در قفسی به که گلی در سیدی

سیار در این کهنه سرا معرکه دید *** بازیچه اطفال تماشای دگر داشت

نام هر که برد بانت بدنی است *** رفتم از خاطر خلقی که تو از یاد روی

زبان را دسته ریحان مه را شاخ سنبل کن *** دو مصرع :وهم آور نام او را زلف و کاکل کن

گلشن ورود آرشاخ گل می میرم از غیرت *** کف خاکی بدست آرای ما در چشم بلبل کن

الم تمام يكفس از بلبلان تست *** تا ساقه کشت زلف تو صیاد دلم سوخت

گریه پارالله بدل کردم و اشفته ترم *** عشق در اتشم افکند که آبم نبرد

نهانی مزدم ساغر بیاد چشم شهلایش *** که ناگه همینه در کردان سیو گل کرد بر دوشم

بصار عشق را ز مدارا چه فایده *** دارد لب تو فایده اما چه فایده

دیشب چه خود کشی که نکردم نکوی تو *** بیرون نیامدی تماشا چه فایده

مشب وصال يوسف خوشم بخاطر است *** تا خود کجا گری دهید آرزو مرا

نه دیدن تمامی نه رسیدن بكامي *** چکنم که کشت دوتمان کنار کاشت مارا

هرگز این طفل مزاجی فرود از یادم *** كاست روم شوخی گهواره کند

درین بوستان خارم از نا روانی *** غریبم چو گل بر سر دوستانی

میر عطا - از ولایت طهرانست طبعش در نهایت شوخی و لطف اما بطريق محمد قلي سليم ادا بند است منهی تخلص دارد شعرش اینست

شعر

مردم و نیست بجز دل ببرم غمنا کی *** غير ابرو پسرم نیست گریبان چاکی

چو موج ساغر از صد وجه دارم چین پیشانی *** چو دود محجر از صد رهگذر دارم پریشانی

زلف زه کاره در قصد عاشقان ست *** چیزی نمی توان گفت روی تو در میان ست

شد زلف را نصیب بوسید پای تو *** عمر در از بهر چنین کارها خوشت

هوای زلفش از دل تاب برد است *** خیال چشمش از در خواب در داست

ص: 241

چنان در گریه مشغول ست چشمم *** که پنداری جهان را آب برداست

هرگز نکرده آن ماه در خانه کسی راه *** در خانه کسان هم گاهی بزور رفته

پیش نخیل فردی که موزون است *** سرو جاروب چوب در كونست

شمع اگر سرو است همچون قد دل جوی تو نیست *** ماه اکر بر آسمان رفته است چون روی تو نیست

(رباعی)

کر مرد در امکان من و مائى نكند *** در اوج وجود جز همانی نکند

رسم تمكين زحق بیاموز که او *** با این همه صنيع خود نمائی نکند

از لعل لبش روایت می شنوی *** وز مصحف رویش آیتی می شنوی

گر راست بگویم کمرش چیزی نیست *** ليك از دهنش حکایتی می شنوی

قاضي يحيى - از لاهیجان ست اما چون در کاشان بسیار بوده بکاشی شهرت دارد بعد از سی سال از این ولایت دلگیر شده بهند رفته اعتباری بخدمت شاه جهان بهم رسانیده در اواخر بمنصب کتاب داری سرافراز شده بعد از مدتی بکاشان آمده مرحوم ملا صبوحی می گفت که بعد از مراجعت از هند او را در کاشان دیدم با وجود پیری در کمال شوخی و مسرت بوده شعرش اینست

شعر

درد دل من نهفتنی نیست *** این درد دگر که گفتنی نیست

بگذشت بهارو وا نشد دل *** این غنچه مگر شگفتنی نیست

عاشق آنست که غمگین زیدو شاد بمیرد *** همه عمر بود بنده و آزاد بمیرد

پیش نظر و فکر دل و ورد زبانم *** یار است و همان یار و همان یار و دگر هیچ

سخت روئی خود از فراق جان بردم *** ولی چوبی نمش از انفعال خواهم مرد

مجنون چوخویش را همه لیلی خیال کرد *** از غیرت همین یکی آشنا نشد

چو از دوری کشیدم هر بلائی کان بود ممکن *** نمی دانم دگر بهر چه کارم زنده می دارد

پشت خم موی سفيد اشك دمادم يحيى *** تو بدین هیئت اگر عشق نیازی چه شود

بهجر زنده از آنم که یار می آید *** و گرنه زندگی من چکار می آید

ز اعزاز کسی ممنون نیم من گوهرم *** نهد مفت بخود هر کس مرا از خاک بردارد

صفای روی ترا شاهدی نمی باید *** که هست بر همه از آفتاب روشن تر

ص: 242

جام و شکسته ام ای مرك مهلتی *** تا توبه که کرده ام آن نیز بشکنم

جان باختن نه کاری آسان بود که من *** صد بار مرده ام که برای تو مرده ام

قوت عشقم بر آن دارد که در پیرانه سر *** با کمان ابرویت زور آزمائی ها کنم

جهان کنم گله از دوری وصال که عمرم *** وفا نکرد باين وعده های زود که کردی

دیده ام امروزش و از زندگانی در فراق ***حالتی دارم میان شادی و شرمندگی

هرگز نخواهم این که بمن هم نشین شوی *** ترسم که خوکنی و بهر کس چنین شوی

مثنوی

معنی صبوح است قدي بکش *** قلم ساز نی را و میدی بکش

مير يحيى - از ولایت قم است خوش طبعت بوده چنان چه ازین قطعه ظاهر می شود

قطعه

این قوم فرومایه که گیرند بهیچم *** با دست طمع دامن بود که گرفتم

گر هست گرفتن خست مردان *** جز عبرت از این زن صفتان من چه گرفتم

كوهمت دادن که نمایم نه گرفتن *** آن کس که دهنده کی ست گرفتم که گرفتم

تاریخ بنای شاه جهان آباد را گفته و خوب گرفته شد شاه جهان آباد از شاه جهان آباد

مذمت اسب

ندیدم جزدم آن طرفه توسن *** هزاران رشته در يك كون سوزن

غزل

آن چه هجران تو شبها بادل ما می کند *** کا فرم گر چرخ دون پرور بدانا می کند

نرمی بسیار باید با درشتان ساختن *** مغز خون ها خورده تا در استخوان جا می کند

رو کناری گیرا گر سیر جهانت آرزوست *** کس در اثنای شنا کی سیر دریا می کند

ای که از دشواری راه فنا ترسی مترس *** بسکه آسانست این ره می توان خوابید و رفت

میر فغفور - از ولایت لاهيجان ست طبعش خالی از لطف نیست تا در ایران بود رسمی نخلص داشت بهند رفته فغفور تخلص می کرد و در خدمت سلطان پرویز خلف شاه سلیم می رود قصاید بسیار در مدح او دارد بانعامات و ادرارات سرافرازی می یافت با ملا نادم و محمد قلی سليم مشاعره داشته چنان چه سلیم در غزلی گوید

کمتر نیم از سنجر و فغفور که من هم *** در هند سیه بختی خود شاه سلیم

ص: 243

در طبابت هم دستی داشته در سنه 1030 فوت شد و اب چهار هزار بیت دیوانش بنظر رسید شعرش اینست

غزل

بر روی همچو گل چه فشانی گلاب را *** شبنم چه حاجت است گل آفتاب را

خون از کرشمه در دل تنگم چه می کنی *** از شیده شکسته چه ریزی گلاب را

ملاحت تو گواهست و شور بختی من *** که پیر نمك سر شدند خاك آدم را

تاثیر عشق خاصيت سنك سرمه داد *** اوج مزار کشته چشم سیاه را

با خدا کو کز پر پروانه سازد بادیان *** زانکه ما را زورق از موس و در یا آتش است

جفا پرورده بوم و برتست *** وفا نواره کشور نیست

جو بر خیزی ز خواب آشوب خورد *** که دست فتنه در زیر سر نیست

صد كعبه خلیل گو بنا کن *** کفاره بت شکستنی نیست

این قوم خود ن ها که نه بینند عیب خويش *** ایینه کاش گرو تونيا كند

فلك امشب بكام وند درد اشام می گردد *** دس گو خواب راحت کن که امشب جام می گرده

از رشك مبادا که نسیمش برباید *** بر گونه دستار تو گل ریشه دواند

می رسد نازت از آن چشم که چون غنچه گل *** سر مژگان تو از طرف که می گذرد

این شیوه ام ز شمع خوش آمد که هیچ گاه *** پروانه را نونت مگر در حضور خویش

امشب کز آتش گل گردیده باغ روشن *** پرونه عملیات را گوید چراغ روشن

رباعی

بر تو همه شب هم چو شب گل گذرد *** بردن همه روز روز بلبل گذرد

زان داره آشفتگیم عمرم نوشت *** چون آب که در سایه سنبل گذرد

ملا زمانی - یزدی شاعر زبر دستی بود اگر چه دیوان او دیده نشد اما از اشعار او ظاهر می شود که خیلی قدرت داشته مشهور است که دیوان خواجه حافظ را جواب گفته بخدمت شاه عباس برده گفت دیوان خواجه حافظ را جواب گفته ام شاه فرمود که جواب خدا را چه خواهی گفت شعرش این ست

مثنوی

یکی ابلهی شب چراغی بجست *** که بی او نشد عقد پروین درست

خری داشت آن آبله کور دل *** بجان خودش جان خبر متصل

ص: 244

چنان شب چراغی که باید بدست *** بخواری بران گردن خر به بست

من آن شب چراغ شهنشاهیم *** ک روشن كن ماه تا ماهیم

مرا ايك اين بخت ابله شعار ***چنان بسته بر گردن روز گار

غزل

دلم بزلف گره گیر یار در جنگست *** چو آن غریب که در شام کعبه دلتنگ ست

شمار قطره باران اشك هم دانند *** اگر میان دو یک دل هزار فرسنگت

گرمه عاید نماید فلک شاد مشو *** که غرض هاست درین نعل که وارون زده است

از در کلبه مادوش ندانسته گذشت *** لیك دانسته نپرسید که ویرانه کیست

همچو شمع از نفسش مجلس عالم گر مست *** هر که با سوخت دی چرب زبانی دارد

حکایت از قد آن یار دل نواز کنید *** باین فسانه مگر عمرها دراز کنید

در مش سکه توفیق نه بیند هرگز *** هر که رو در گرو سیلی استاد نکرد

خاکستر مجرد مرا گر دهی باد *** از اشتیاق روره كربلا هستند

بازو و بحث کج رك گردن قوی مکن *** از ذو الفقار بامان اهل سخن بترس

از لبت خوش دهنت خوش قد و بالای تو خوش *** تادل ناخوش من هم تمنای تو خوش

چون شمع سرخاك شود سایه یارم *** پیشانی خورشید شود اوج مزارم

صد نوح و خضر گر بهم آری ندهندم *** اندم که یک روز جدائی بشب آرم

کجاست گرم دلی آفتاب بیوائی *** بشام طالع ما چون ستاره پیدانی

تلافی شب شب عمر گذشته ما را بس *** گرفتن سر زلف بلند بالائی

کجاست ما به درستی تکست دل طلبی *** که بی زیان محبت کنیم سودائی

رباعی

گیرم که بدرد خسته درمان گشتی *** در دیده چو مرمه سلیمان گشتی

حال دل ما اگر نپرسی بهتر *** انگار که گفتیم و پشیمان گشتی

ملا سخی - کرمانی طبعش در نظم قصیده خیلی لطف داشت چنان چه از این قصیده که در مدح شاه عباس ماضی گفته ظاهر می شود

قصيده

شاه عباس که چتر نوچه بال جبریل *** بر سر نیر اعظم فكند ظل ظليل

صحبت ذات تو را تصدق هر روز *** خازن مهر بخورشید گرند در تحویل

ص: 245

نکشد ازره تمکین تو با این همه دست *** ذره را جذبه خورشید بعد جر تقيل

پشه عالم حفظت چوارد بر سر بحر *** پل شود سایه او به گذر کردن پیل

بهر پوشیدن بخت توبرون می آرد *** دست قدرت قصب صبح سفید از خم نیل

غزل

یار رفت و انتظارش با منست *** شعله افسر دو شرارش با منست

با چنین سوزی که من دارم سخی *** وای بر دوزخ که کارش با ماست

پرده داران دل از ملاقات هوا *** راه در پرده راز تو نفس را ندهند

وقت مردن بهر کردکوی او گشتن زشوق *** خود بخود بر خیزد از جا گوشه تابوت من

(رباعی)

در عشق تو ای خيل بلا را سرخیل *** داریم برای طلب و به طفیل

از بهر طلب شکسته پانی همه سعی *** وز بهر طفیل نیم جانی همه ميل

عمری ست که عمر تیر فقر را آماجم *** بر تارك افلاس و فلاکت تاجم

يك شمه ز حال خویش ظاهر سازم *** چندان گه خدا غني ست من محتاجم

میرزا ملك مشرقی تخلص - گویا خراسانی ست از مشرق طبعش معانی رنگین و سخنان بهجت آیین هم چون آفتاب طالع می گردد اگر چه در عداد شعرا بود اما در کمال نزاکت و بلند پروازی بود چنان چه در لباس تکلف بسیار می کرد وضع بزرگانه آدمیانه داشت ملازمان و غلامان صاحب حسن مقطع در خدمت او بردند مدتی در خدمت عالیجاه حسن خان حاکم هرات بود و خان از صحبت او محظوظ می شد مشار اليه که با صفهان آمد خان غزلی در مفارقت او گفته يك بيتش اینست

تا مشرقی از کنار من رفت *** از مشرقم آفتاب رفته

دیوانش قریب بده هزار بیت بنظر رسید قصاید غرا در مدح پادشاه عصر گفته

شعرش اینست

شعر

بریده رأی تو بر قد مهر خلعت نور *** چنان بلند که برخاك مي كشد دامن

خدایا دل کافران دیر کیست *** حریم حرم مامن الطير كيست

مکافات دوزخ زتقصیر ماست *** شمیم بهشت از گل خیر کیست

زگریه چون نرود چشم اشکبار از دست *** کزین دیار نرفتیم و رفت کار از دست

اگر بسیر چمن می روی قدم بردار *** که چون خزان حنا می رود بهار از دست

ص: 246

بد کارم انچنان که من دوست دشمن است *** آه این چه خصلت است خدایا که با منست

أنها که کنند سزاوار دوزخند *** دوزخ چه کرده است که شایسته ماست

جامه گل گونم امشب بسکه عالم سوز بود *** گر بشمع کشته می زد آستین در می گرفت

برخیز که خود را بچراغی برسانیم *** تا قوت بر هم زدن بال و پری هست

نمیگویم که آتش رنك يا كل بو بگرداند *** الهی ان گل آتش طبیعت خو بگرداند

رخ او طاقت نظاره آیینه کی دارد *** نگاه گرم اگر خورشید بیند رو بگرداند

شبم خوش بو از آن سبب ذقن بود *** دلم در سینه چون گل در چمن بود

از آن عربان می برد مجنون *** که با معشوق در يك پیرهن بود

بیت و جامی نکشد گل که ندامت نکشد *** سرو با همرهي قد تو قامت نکشد

يارب آن کس که بتیغت دم آبی داده است *** آفت تشنگی روز قیامت نکشد

دام زمیر چمن دل شکسته می آید *** چو داغ لاله در آتش نشسته می آید

ز کعبه آیم و رشك آيدم خونابی *** که از زیارت دل های خسته می آید

بزخم سینه ام اي بخيه كارتنك مگیر *** ره ترشح خوناب حسرتی بگذار

یکام خویش هرگز در فضائی بال نگشودم *** چو مرغ داده دایم در قفس پرواز می کردم

گر چو خورشید افسری می داشتم *** در جهان من هم ری می داشتم

طرح دنیای نوی می ریختم *** گر كف خاکستری می داشتم

می توانستم شکایت کرد از او *** غیر او گر دیگری می داشتم

غیر را بایار دیدم مشرقی *** کاش با خود خنجری می داشتم

باغبان چون غنچه نرگس مرا در خواب چید *** تا بحسرت در کدامین بزم چشمی وا کنم

باز آكه مرا اشك پری بي تو ضرور است *** بنشین نفسی پیشم و خون در جگرم کن

خدایا دل ز من بستان بزاری *** نمی آید ز من بیمار داری

نمی دانم لب لمعات بخونم *** چرا تشنه است با این آبداری

درین گلزار آن مرغ اسیرم *** که در پروازم از بی شاخساری

رباعی

آن را که بعضاریت اقرار آید *** عصیان دو کون را خریدار آید

زان پیش کنه کنم که صاحب کردی *** ترسم که زبخشش کمت عارآید

میرزا فصیحی - از هر انست أوهم بطريق مبرزا ملك سلوك مي نموده اما

ص: 247

در کمال همواری و ملایمت بود و نهایت خلق و پاک زبانی و مهربانی و خوش ذاتی داشت بطریق میرزا ملک در خدمت حسن جان کمال قرب داشت دیوان او آن چه بنظر فقیر رسید قریب بشش در از بنت بود شعرش این اينت

شعر

بداغی بستم این طراوت لاله زاری را *** بيك ساغر بس بردم چو گل فصل بهاری را

خنده می بینی ولی از گریه دل غافلی *** خانه ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب

رتبه حسن بلند ست چه حاج بنقاب *** بھر منع نگهی کز مژه کوتاه تر است

گریه سر دیده گداز فصیحی گله چیست *** کشتی نوح شکست هذر طوفان ست

بعد عمری که فصیحی شب وصلی روداد *** مردم دیده ما در هر دریا بود

دیده شب فال مراد از موج اشك ما گرفت *** کشتی بی ناخدا کام از دل دریا گرفت

هزار بار قسم خورده ام که تمام تیرا *** باب نیاورم اما قسم بنام تو بود

فرداست و عده جنی و امروز شد نصیب *** ارى خلاف و شاه کرمان چنین کند

ماو توایم با گل رعنا درین چمن *** از خون پریم و رنگ به بیرون نمی دهیم

خار آرم که تازه زباغم دروده اند *** محروم بوستانم و مردود آتشم

من نه شایسته بسمل نه سزاوار قفس *** بچه امید درین دام گردنار شدم

مایت نه زاند بشه معبود شکستيم *** ارایش بت خانه ما بود شكستیم

هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت *** قفل در روانی خود زود شکستیم

تازه سازم روش نامه طرازی پس از این *** ناله چند بهر سطر سیه پوش کنم

جمن پیرای صبحم کیمیای خار و خس دارم *** بهرشاخ ترنجی آفتاب پیش رس دارم

پروانه ام در حسرت پرواز کم بادا *** اگر امید دردی از چراغ هیچ کس دارم

جان اگر از ناتوانی بر لب آيد باك نيست *** ناله ام از ضعف اگر براب نیاید چون کنم

چون نقش من برند برون از رای من *** محبتت برهنه پای دود در قفای من

گر گل نصیحتت نپذیرد درین چمن *** باری بناله مدد عندرلبب کن

رباعی

روشنگری آینه دل کردیم *** وانگاه بروی تو مقابل کردیم

عکس رخ تو جدا نگشت از رخ نور *** ما بيهده سمی های باطل کردیم

ص: 248

هر چند دلم ز درد خون ریزتر است *** بر من دل تيغ آسمان تیز تر است

در كين دلم دلیر باشيد كه زنك *** زایینه ام از عكس سبك خيز تر است

ملا اوجی نطنزی - مدتی در خدمت حسن خان بوده و باوی منادمت و مصاحبت داشت قصاید بسیار بمدح او گفته کمال تتلف در سخن دارد در اوایل حال بعات مشرب صافی پاره بی پاوانی کرده در آخر تایپ شده قصیده در باب تو به گفته و اظهار پشیمانی بسیار کرده دیوانش بنظر رسید تخمينا ده هزار بیت بود شعرش اینست

غرل

چه غم از پشم تریم هم به دمادم را *** بخون آینه نگرفته هیچ کس نم را

صفای روی عرفان دار را نازم *** که صلح داده بهم آفتاب و شبنم را

زدست طالع به می رویم شهر بشهر *** چوبد قمار که تغییر می دهد بارا

ساغر بغیر دادوزر کم خراب ساخت *** آتش بدیگری زدو مارا کباب ساخت

غافل از دست مرد خط نشوی *** که درین گرد هم سواری هست

تعظیم بار خاطر یاران کشیدن است *** برخاستن برای کسی اعتبار نیست

نگه گرم عنانم صف دیدار کجاست *** بوسه بی ادبم کنج لب یار کجاست

گردن شیشه بدست آمد و دامن دشت *** سایه مرحمت ابر گهر بار کجاست

فغان زیستی بازوی موج این دریا *** که کشتیم نشکست و کنار نزدیک ست

ما حريف اين قدر باد تعلق نیستیم *** می بزور اين ونك را بر چهره وابسته است

گر شامگه شیب و گر صبح شبابست *** پوشیدن چشم از دو جهان یک مژه خواب ست

کرم کلیست که در باغ خود نمائی نیست *** كريم ساخته بودن کم از گدائی نیس

صد ناز می کنم زنو از بهر يك نياز *** می بایدم ز بهر گلی بوستان خرید

بکه نام غمزه اش بردم لیم ناسور شد *** آن قدر دیدم لب او را که چشمم شور شد

غمزهاش قد تو نخل مراد است باغ طوبی را *** بهر که سایه فکندی نهال می گردد

دامن و صلی بدست آورد بهر صورت که هست *** کز گل دامن نباشی خار دامن گیر باش

از داغ خود رام کنم سنگ دلان را *** در دست زری دارم اگر زور ندارم

دوستان هر چند ره تنگست تنها می رویم *** هم چو ريك شیشه ساعت یک جا می رویم

سیاهی از سرداغم پرید از ناخن *** غيمت است که این هم برآمد از دستم

ص: 249

خوش آن که در قدمت ر و دهد شهادت من *** نشان پای تو گردد نشان تربت من

پیش دانا مسند جم خاك يا گهواره است *** پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی

رباعی

نا ساخته چون عروس بی زیور باش *** شمشیر برهنه باش و با جوهر باش

دریا چه شوی کز تو خطرها خيزد *** باجوه یک قطره آب باش و با گوهر

بالا تر از آنی که می یم چون کن *** خواهی چنگرم بسوز و خواهی خون کن

من صورتم از خویش ندارم خبری *** نقاش تونی عیب مرا درون کن

از نعمت هنعمان این دیار خراب *** اوجی پرهیز کن چه زاهد ز شراب

دنیا دنیاست منت و یک لب نان *** دریا دریاست دولت و یک دم آب

میر معصوم - خالف میر حیدر معماتي مرضية الصفات و کريم الذات بود و چون میر حیدر پارۀ عقل معاش داشته و او در خرج کردن بسیار بی پروا بود گفتگوهای او بامير نهایت نمك دارد دو مرتبه بهند رفته گویا درد آن هم بوده چنان چه گوید

عمر اگر امان دهد می روم از ره دکن ***روپیه تا بدست من هون نشود نمی شود

روپیه زریست که در آکره و سایر بلاد هند متعارفت و هون در دکن طبعش كمال لطف و شوخی داشت مدتی در هرات با ملا اوجی در خدمت حسن خان می بود چنان چه می گوید

ما و اوجى قدرهم دانیم آری گفته اند *** قدر در زرگر شناسد قدر جوهری

گویا درصد فوت شد شعرش اینست

شعر

از این حجاب که در دام دست و پا زده ام *** سر از شکاف قفس در نمی توانم کرد

نام قاصد چون بر آمد قالب ماشد نهی *** مرغ روح ما جواب نامه دالدار بود

تو تا در آینه رو دیده زحیرت تو *** چوپشت آینه صورت نیسته کارکسی

بود تا برتن سرش از درد سر افکار بود *** صندل پیشانی منصور چوب دار بود

مرا گشایش خاطر نه از گلستان است *** کلید قفل دام پره پاباز است

آستان جانانرا در لباس پنهانی *** بوسه ها زلب دارم سجده ها زپیشانی

زلف و کاکل او را چون بیاد می آرم *** می نهم پریشانی بر سر پریشانی

افزود آب و رنك كل از رنگ و بوی تو *** بلبل یکی هزار شد از گفتگوی تو

زاشیان قمری این باغ از بالای تو *** آشیان خویش را يك سرو بالا بسته ایم

ص: 250

ای که گفتی چه بکام دل خود می خواهی *** بعد ویشی اگر هیچ نباشد شاهی

ما حرف تلخ کامی فرهاد می زنیم *** خسرو اگر تو نیز شکر می خوری بخور

در گلستان محبت عاقبت چون فاخته *** بر سر روی نهادم خان و مان خویش را

منصف - اصلش از ولایت شیراز است اما چون در طهران بسیار بوده طهرانی مشهور است خوش طبیعت است پدرش شمسا نام داشته و در علم سیاق بی مثل بوده اولاد او حضرت محمد امعيل منصف تخلص و مقيما و تيفا همگی خوش طبیعت بودند غرض که مرد درویش ملایمیست مدنی در هند برده بعد از آن بوطن آمده مدارش از تجارت می گذرد شعرش اینست

شعر

يقدت نام نبرده است کسی طوسی را *** زانکه از لفظ جدائی نبود معنی را

بازشتی عمل می کند کس بهشت را *** ماتم سراست خانه آیینه زشت را

ماکوس پاد شاهی ملك جنون زدیم *** تخت روان آبله در زیر پای ماست

همیشه دیده ز سودای عشق تمنا کست *** چو ابر پیرهنم در کشاکش پا کست

بصید گاه از طرف که می نگری *** بگرد کمند نظاره در خاكست

پیر گشتيم و همان سر گرم راه غفلتیم *** عمر ما چون آسیا در قطع يك منزل گذشت

حصار ایمنی ها ملایمت باشد *** بگرد خانه آیینه موم دیوار است

از زوال دولت دنيا سرايا حيرتم *** با همه بی آبی این گوهر چنین غلطان چر است

درره سیل فنا پامال گردیدن چسود *** خویش تن را برکناری کش که دریا بگذرد

امروزهم گذشت بهر تلخیی که بود *** در انتظار محنت فردا نشسته ایم

خدا از آفت چشم بدت نگه دارد *** تو می خرامی و من ناز بر زمین دارم

بینوارا ز سر سفره خود دور مکن *** بهر يك لقمه نان تلخ میگو شور مکن

تاکی صدای گر گره رسانی بگوش خلق *** يك كاسه اش می پزی و شور می کنی

شاه باید مهیب و بی آزاد *** هم چو نصر تصویر شیر بر دیوار

شريفا - کاشف تخلص دارد برادر كوچك منصف اوهم مثل برادرش خوش طبیعت بوده پاره تحصیل هم نموده چنان چه قضای طرشت درشت که از قرای عظیم (درشت) ربست با او بوده و در نظم و نثر صاحب قدرت است تالیفی از و بنظر رسید مسمى بخزان و بهار نهایت لطافت از سخنش ظاهر است و اشعار خود را همه جا پسندیده آورده در خاتمه احوال خود را قلمی نموده اسم اشعار نظم أو بدين موجب است لیلی و مجنون

ص: 251

عباس نامه - هفت پیکر - قصاید و غزل هم دارد و اسامی نثرش بدين موجب است سراج الخير - در مکنون خوان و بهار - این ابیات از کتب خزان و بهار نوشته شد

باید سخنت بجای باشد *** خود هرزه در ادرای باشد

عمریست که انجمن فسرده است *** می در تن شیشه خون مرده است

غزل

در حیرت از تسلسل زلفیم و دور خط *** این صفحه را مطالعه بسیار مشکل است

چو عندلیب به پرواز بند محمل شوق *** که تا گشادن پر می رود بهار از دست

مایه یوسف نباشد در خور بازار عشق *** صبر كن يك لحظه شاید دیگری پیدا شود

شد اصول همه در دایره عشق در ست *** گر چه در مرغ در این جا بنوائی دم زد

عمری شمار حلقه زنجیر کرده ام *** آسان ليم نگشته درگار شیدونی

چشم یعقوب بره چشم زلیخا از بی *** نگهت مصر درین بادیه سرگردانست

چو غنچه چند نشینی درون خلوت خیز *** چو بو زیرده برود آکه روز رسوائیست

همت چو هست باك زبذل قليل نيست *** ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست

مقيما - اوهم برادر منصف است مرد ساده لوح خوش ذاتی بوده اگر چه سودانی داشته اما خالی از جذ به نبوده از طهران بجایی نرفته در انجا فوت شده شعرش اینست

شعر

راه عقل آبادیی دارد ولی دورست دور *** راه نزدیکی جنون دارد بیابان باش کور

مارا غرور عافیت از راه برده بود *** باسازی زمانه بفریاد ما رسید

گفتگو بیتو درین انجمن از یادم رفت *** بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت

سرد و گل چین مرا بيتو ملاک می کند *** سایه بید در رهم دشنه بخاک می کنند گلست

بی جام باده عیش گلستان تمام نیست *** دستی که بی پیاله بود شاخ بی گلست

عزیزی از زبان ملا غیرت همدانی می گفت که این بیت از مقیم است و من از او شنیده ام

براهش خانه از نی بنا کرد *** درون تی بسان ناله جا کرد

میرزا رضی دانش - از سادات رضوی مشهد مقدس است در كمال شیرین زبانی و فصيح بياني با ميرزا ابو تراب در آن جا فوت شد او مدتی در خدمت شاه جهان می بود از امرا و پاد شاه گرمی بی نهایت می دید چنان چه بصله این بیت

تناك را سيراب کن ای ابر نیسان در بهار *** قطره تامی می تواند شد چرا گوهر شود

ص: 252

مبلغ صد تومان شاهزاده دارا شکوه با و انعام داده ام از مدنی از هند بدان رفته در خدمت قطب شاه اعتبار به هم رسانیده دران ولایت بعیش و عشرت گذرانیده در آخر کار در اهتمانی هادی توفیق تایپ شده قبل از حال تحریر بمشهد مقدس آمده الحال در آن جاست مسموع شد. که یاد شاد هر ساله سی تومان در وجه مشارالیه مقرر داشته که بنیات او هر ساله زیارت کند شعرش اینست

شعر

چسان بینم که می را محتسب در خاك مي ريزد *** که می لرزد دلم برگی اگر از تاک می ریزد

چشم برواه نسیم خوش خبر داریم ما *** هم چو بوی گل عزیزی در سفر داریم ما

اب نشته اینم بگو قاتل مارا *** کو اب که شیرینی جان زد دل ما را

نگاهدار زمی حسن پاک دامن را *** چه احتیاج بآنش چراغ روشن را

سينه مانان را غم محنت کشان بیش از خودست *** آب می نالد از آن باری که بر دوش پل است

توبه گر کهن شد حسرت می تازه است *** دست از این آب خون آلود نتوان پاک شست

گره نتواند از کارم گشودن *** قلم در دستم انگشت زیاد است

راه دور هند پابست وطن دارد مرا *** چون حناشب در میان رفتن بهندستان خوشست

سیده شد بختم از مژگان سیاهان *** ندیدم راستی زین کج کلاهان

باميد وصالت در شب هجر *** نمی خوابم چو خون بی گناهان

همچو دزدی که باغ از گذر آب رود *** ازره تاك بمیخانه رهی پیدا کن

ز حنا گشته سیه پای تو هم چون پر راغ *** خوب حرفیست که تاريك بود پای چراغ

مرشد - از بروجرد است طبعش خالی از لطفی نیست در اواخر بهندوستان رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

ساقی نامه

بهارست ردل مست و من در خمار *** خوشا جام می خاصه از دست یار

از آن می که تارتك آن دیده ام *** نگه مست گردیده در دیده ام

سبورا از آن می چنان رفته هوش *** که از پای خم می برندش بدوش

دلم سوخت برحال دیوانه *** که می گشت برگرد ویرانه

سری پر ز سودا دای پرزیار *** برآورد فریاد شوریده وار

که گیرم یکیش محبت اگر *** جز بار دارم خودای دگر

بدو گفتم ای کافر حق گذار *** از این حرف بس کن بنالید زار

ص: 253

که بهر پرستیدن آن صنم *** بملك و جود آمدم از عدم

وگرنه مرا ذوق هستی نبود *** سرو برك يزدان پرستی نبود

غزل

آیا چه در ضمیر تو نامهربان گذشت *** کامشب خیالت از بر من سرگران گذشت

جهائی که خاک پای تو بو سند و جان دهند *** روزی هزار بار زجان می توان گذشت

بيك بوسه ایش را همچو خود محتاج می کردم *** اگر ارنگی ره گم نمی کردم دهانش را

بسیار زحد می گذرد گرمی مجلس *** دل سوخته در پس دیوار نباشد

ز مرشد این همه غافل مشو نگاهش دار *** که از برای تغافل بكار مي آيد

آخر فتاد سوى مغيلان گلدار من *** پای برهمه ماتيت آمد بكار من

بیاد نرگس مخمور جانان *** نفس در سینه می شداد چومستان

گریبان دلم در دست طفلیست *** که نشناد گریبان را زدامان

نشیند در برم ليكن بنوعي *** که در بت خانه کافر با مسلمان

رباعی

مژگان نبود بگرد چشم من زار *** غیرت بره نظاره ام ریخته خار

در دیده سیاهیم نه از مرد مکست *** جذب نگهم بوده خال از رخ یار

رهبان کلیسیای حرمان شده ام *** ناقوس نواز دیر هجران شده ام

نه معصیتی به طاعته وای بمن *** شرمنده کافرو مسلمان شده ام

تا چند دلم محبت اندوز شود *** تا چند محبشم جگر سوز شود

او شب بخيال قتل من خوابد و من *** تا روز بفکر این که کی روز شود

مير عين على - از سادات حسینی چریاد قادت سید باك طينت درويشي بوده در ترتیب رباعی خیام و سحابی را در رشك دارد شعرش اینست

رباعی

در عالم برد باری و دشواری *** سنگین بنشین اگر تحمل داری

چون کوه بسختی و درستی می ساز *** تا در قدم تو سر نهد همواری

آن که روز دھر کمینه خواهی می کرد *** گردون بتی زمانه راهی می کرد

ما همرهی از بخت ندیدیم ولی *** دیدیم که از دور سیاهی می کرد

روزی که سرم ز عشق بی سامان است *** گر چرخ کند واهمه حق با آنست

صاحب جگری چوناله ام در عرصه است *** چون اشك دلاوریم در می دانست

ص: 254

تا بتوانی گلی بچین در گلشن *** رمزیست بگویمت نگهدار سخن

هر گل گوشیست داده گلین بهزار *** هر غنچه دلی است بسته بلبل بدون

آن رند که احترام عدم می بندد *** کی تهمت کفش در قدم می بندد

دریا نشود نقاب پسائی که مدام *** از آبله مشك بر شکم می بندد

از خود بپریدیم و بانکو رفتیم *** ز این سو بگذشتیم و بآن سو رفتیم

از كثرت اشك و ناتوانی درد دهر *** چون موج سراسری بهاو رفتیم

گویند بعاصی در رحمت بسته است *** مندیش گرت دیده تر و دل خسته است

از قطره ابر تایر پای گرم *** این سلسله چون موج بهم پیوسته است

غزل ازمير عين على مسمع نشده بود این دو بیت بخط می رشوقی باسم او دیده شد

قفل خاموشی ز همت بر لب اظهار ماند *** در دل از اب بستن ما حسرت بسیار ماند

می بدوران من از مینا نیامد سوی جام *** آفتاب طالع من در پس دیوار ماند

میر الهی - از سادات اسد آباد همدانست سخنوریست درست سلیقه ذات شریفش در کمال قدس بوده ذرة تعلقي باسباب دنیا نداشته در اکثر اوقات با حكيم شفائی مشاعره می کرد بهند رفت اعتبار عظیم بهمر سانیده چنان چه دالا طغرای مشهدی در منشئات خود ،درویشان صاحب حال مندراک تعداد نموده دفتر مدیر الهی است وقتی در اصفهان با ملا شکوهی در قهوه خانه عرب قهوه چی بوده اند که شاه جنت مكان شاه عباس ماضی بقهوه خانه آمده اول از ملا شکوهی استفسار احوال می کرد و کیفیت آن در تحت اسم او نوشته شد از میر می پرسد که تخلص شما چیست می گوید الهی شاه پنجه بر سر میر می گذارد و می گوید الهی غرض که در هند فوت شد شعرش اینست

شعر

دل خود بروز گار جوانی کباب بود *** موی سفید شد نمکی بر کباب ما

حرف نخست ابجد لوح جفای تست *** هر جا که بر تنم الف تازيانه ايست

چشمت از هر گردشی با ناز عهد تازه بست *** خط مشكينت كتاب حسن را شیرازه بست

نشته از تیغ او دارم كه چاك سینه ام *** چون خمار آلوده تواند لب از خمیازه بست

مشکین خطان برای تماشای روی تو *** مشق نظاره برورق لاله مي كند

نگهم گوشه نشین خم ابروی کسی است *** که برویش عرق از پاس حیا نشیند

زمانه بسکه مرا خاکسار مردم کرد *** بآب دیده من می توان تیمم کرد

گرفتاریست چندان سایه را با سرو آزادش *** که نتواند کشیدن برورق بی سایه استادش

ص: 255

صبا بر دوش او چون افکند زلف به پوشش *** سيه مستی است پنداری که می آوند بر دوشش

تا عشره تو كرد بمستی حواله ام *** چون شیشه میل قهقهه دارم پیاله ام

از بكه خشك شد نفس من زتاب دل *** مانند استخوان بداو ماند ناله ام

دیده هر فال که از قرعه اشکم گیرد *** صورت حال پریشانی دل آید بیرون

(رباعی)

از دوریت ای تازه گل باغ مراد *** چون غنچه چیده خنده ام رفته زیاد

گریان چوپیاله پرم كف مست *** نالان چه سبوی خالیم دوره باد

میرزا جانی عزتی تخلص - شیرازی بکمال صوری و معنوی آراسته مدتی بدفتر خانه تحریر اشتغال داشت در آن مرتبه تنهایت راست قلبی به ما می آورد بهدایت توفیق دست از آن کار برداشته بمشهد مقدس ساكن شد ملکی بود در لباس بشر اوقات صرف مداومت ادعیه و عبادت و زیارت می کرد طالعش مدد نموده در آن مكان شریف مدفون گردید طبعش کمال لطف داشت شعرش اینست

شعر

مناع هستیم از گریه دمادم سوخت *** بهار این چمن از قطار های شبنم سوخت

نیافتم که غضب بود مدعا بالطف *** مرا تبسم و دشام هر دو درهم سوخت

رومکن از عزتی پنهان که شرع دوستی *** محرم روی نیکو کرده است چشم پاك را

آشفته خاطر است کل و غنچه تنگ دل *** در حیرتم که گشت گلستان نصیب کیست

عضوی که ندارد گل زخمی بتنم نیست *** بي رنك تر از داغ کلی در جهنم نیست

چرا ويران نباشد کشور دل *** در هر آرزوئی پاد شاهیست

نقش پای ناته داغ سینه صحراست باز *** در محمل نمدانم نگاه گرم کیست

گر در خسارش خطی از مشک تاب افتاده است *** باز سرمشقی بدست آفتاب افتاده است

خون شد دل خدتك تو تا از تو دور شد *** اونیز رفته رفته بپهلوی ما نشست

هر پنبة كه بر سر داغ جكر نهم *** از سوز دل فتیله داغ ذکر شود

باز بوی گلی آشفته دماغم دارد *** تند بادی الفت بچراغم دارد

جمع بدل بردن کس زلف بتاں *** بی سرا نجامی این سلسله داغم دارد

صد دل افشارد فاك تا ساغری پر خون کند *** با چو من دریا کش سر کارش افتد چون کند

از زلف چون فارغ شدم گشتم گرفتار خطش *** صیاد عمدا می نهد دام از پی دام دگر

ندیدم راحتی در کشور شاهی و درویشی *** اگر می باشد آرامی همانی در آفن دارم

ص: 256

دور از انصاف است برق آشیان ما شدن *** مشت خاشاکی را نصده حنت فراهم کرده ایم ملا رونقی - از ولایت هم دانست طبعش خالی از لطفی نبوده بهند رفته با طالب كلميم واخترى مشاعره داشته بعد از مدتی عراق آمده باز بهند رفته فوت شدند شعرش اینست

شعر

تاديده صرف غیر تازد نگاه را *** کردم قبول منت روز سیاه را

نازم به آفتاب جمالت که پرتوش *** خط شعاع ساخته موی کلاه را

تا در آمد از در ما آتشین رخسار ما *** شمع روشن می شود از سایه دیوارها

وفو كرديم چاك سينه را تا رفت دل بیرون *** چوآن مفلس که از بی رو می بندد دکانش را

مگر چرخ و فلک پیمانه از خاك من سازد *** که ناکام دل خود را توانم یافت زان لب ها

چه شد که با من و اغيار لطف يارييست *** وظيفه كل و خاشاک در بهار یکیست

باز خون از جگرم دیده تمنا دارد *** ابر چون خشك شود چشم به دریا دارد

آب سخن زفیض خموشی شود گهر *** این راز سر بمهر زدریا به ما رسید

تنم از ناتوانی بکه بر روی تو خو دارد *** ز عکس چشم زارم پیکر آیینه مو دارد

این شکر چون کنیم که از سفره جهان *** از رفيض آب دیده نخوردیم نان خشك

بگریه گفتمش ای گل دام بهیچ بخر *** بخنده گفت که در جنس خویش آب مکن

ز بس گردید رنگین زاب چشم خون فشان من *** گلستاد را گل روی سید شد آشیان من

ملا واقف - از ولایت خلخال است از آن ولایت ظهور این چنین سخن سنجی غرابت دارد تحصيل كمالات خصوصاً علم نظری نموده تتبع اشعار شیخ نظامی و مثنوی مولانا بسیار نموده چنان چه بحقیقت سخن ایشان فی الجمله پی بوده اکثر اشعار خمسه و مثنوی را بخاطر داشت بنابر مشرب عالی تان شهرت نموده بان واسطه غربت اختيار نموده بروم رفت و در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

تاراج دل ز عربده جویان جوعام شد *** آسایشی که بود بمردم حرام شد

شب سیر ماهتاب نمودی و ماه نو *** بالید آن قدر که بيك شب تمام شد

دل همان روز پدر از من شیدا برداشت *** که بفرزندیش این عشق جگر خا برداشت

بوی خون از نفس باد صبا می آید *** كف خا کی مگر از بادیه ما برداشت

آب اگر نیست بازیم بخون جگری *** نتوان کاسه بدریوزه دریا برداشت

ص: 257

صد شیوه ناپخته زایام برآید *** تا کام جگر سوخته خام برآید

همت بگدائی شاهد راه و گرنه *** مقصود دو عالم بيك ابرام بر آید

از دل گذرد ناوك آن ترك سيه چشم *** آهسته تر از مو که بر اندام برآید

کی کند آتش اجل خاکم *** زنده دارد محبت پاکم

پای کم باورم زدشمن و دوست *** سنك را سنك و خاك را خاكم

لعل تو خنده بر شکر باب می زند *** آتش بخرمن گل سیراب می زند

يك صبح دم بصحن گلستان گذشته *** شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند

در سینه خار خاری بود از جفای یارم *** امروز دیدمش مست گل کرده خار خارم

رنگم پریده ازرخ هوشم رمیده از سر *** افتاده است چشمی گویا بروی یارم

آن بخت کو که يك شب عيدى بكوى تو *** ماهی چو ابروی تو به بینم دروی تو

بهرزه رنج عسارت مبرکه در همه عمر *** ترابس است زيك خشت چار دیواری

تسلی - شیراز یست ابرهيم نام داشته در اول حال در شیراز قیچی باقی می کرد تازیانه همتی بر مرکب توفیق زده خود را در صف شعرا رسانیده پایه سخن را بلند مرتبه کرد آخر بجانب هند رفته در خدمت مسیح الزمانی مربوط شده اعتباری داشت چنان چه باتفاق مشارالیه درسته 1034 بمکه معظمه ..آمد باز گویا مراجعت بهند کرده و در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

جزاه کم گرد غم از دل نفشاند *** جاروب سرا باد بود خاک نشین را

غرض از گریه اگر شستن نقش هوس است *** در نظر گر همه يك قطره آبست بس است

می کند مرغ دلم بسكه بقيدست حريص *** جای در بوته خاری که بشكل قفس است

شاید که گفتگوی تو باشد در آن میان *** هر قصه که هست بعالم شنیدنیست

لاله باز از غم رویت بچمن می سوزد *** تازه داغی بسر داغ کهن می سوزد

هیچ کس داغ تو با خويش نبرد است بخاك *** این چراغی ست که در خلوت من می سوزد

دلها چه حالی خویش بزلفش بیان کنند *** زنجيروش به مرهی هم فغان کنند

اکسیر خاك کوی تو بهتر ز کیمیاست *** کانجوا دل گداخته آرند و جان کنید

خویش را برس مژگان تو گم کرده دلم *** هم چو آن آب که جا دردم خنجر دارد

در بن محیط پر آشوب نیست قطره آبی *** که ذوق ذکر تو در خلوت حباب ندارد

بر مراد خود نرفتم نیم گام از دست دل *** هم چو آن بینا که عمری دست نابینا کشید

ص: 258

رباعی

چشمانش که بذر تخم ناکشته کشند *** صد خط خطا بر خط ننوشته کشند

دلهای بخون غرقه در آورده بزلف *** چون غنچه که در بهار در رشته کشد

با آن که ز مهر او بخويتم كينست *** بشکست دل مرا که آیین اینست

می خواهمش ارچه یار بیدردان است *** عمر ار چه بتلخی گذرد شیرینست

میر مغيث - محوی تخلص از سادات هم دانست طبعش لطیف است چنان چه در فن رباعی کم از سحابی نیست بعد از سیر ولایت هندوستان بمکه معظه ساکن شده باز بهند رفته در آن جا فوت شد چنین ممنوع شد که بغیر از رباعی شعری ندارد و اگر غزلی در سفاین باشد از محوی اردبیلی است اما فقیر رباعی ات او را که مرحوم آقا باقی برادر آقا خضر وزیر کاشان جمع کرده بود دیدم که این چند بیت باسم او نوشته شده بود .

شعر

چو دروی شان دام هر صبح گردد بر در دل ها *** که از هر جا ملالی بهر قوت شام برچیند

كيم كاهنامه کارانم ندانند *** بگورستان بامانم دوانند

گه مردن بالینم چه حاجت *** سه چارم پهلوی را سر بخوانند

زدل پرسی چه دل صدپاره بادل *** از این گهواره ام آواره با دل

نه شامم شوتی روزم رو رو ای وای *** چند نالی سیا استاره با دل

رباعی

ای جمله تنعمت بنام آسایش *** هان تانکنی بخود حرام آسایش

در بستر ناز خفته كو راحت *** در خون تنشسته كدام آسايش

محوی به وای دل نوائی نزنی *** در کوچه کس درسرایی نزنی

بیگانگی تمام عالم دیدی *** زنهار که حرف آشنائی نزنی

ای آن که بانک هر خری در رقصی *** از دور بجنبش سری در رقصی

پانی باصول بر زمین ننهادی *** آری بسماع دیگری در رقصی

ای کعبه بیا که آشنا می آیم *** با نگهت صد باد صبا می آیم

از راه نجف اشرف بكعبه رفته خطاب بکعبه کرده

استقبالم نمی کنی معذوری *** آگاه نه که از کجا می آیم

برخیز و پیاله در می ناب انداز *** این خرقه و سجاده بمحراب انداز

شاید که ترشحی شود مانع چیست *** محوی سنگی توهم درین آب انداز

وافر بادا هزار وافر بادا *** کارم به یکی طرفه نگار افتادا

ص: 259

گرداد من شکسته دادا دادا *** ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

محوی که زکوی عقل بیرون می گشت *** دیوانه تر از هزار مجنون می گشت

دوراز و زدور دیدم آن گمشده را *** در بادیه که باد در خون می کشت

گفتی که بما لهم تمنائی نیست *** زان داخل کربلا شدستی کامروز

راهیست زکعبه تا بمقصد پیوست *** از جانب میخانه رهی دیگر راه است

اما ره میخانه ز آبادانی *** راهر است که کاسه می رود دست بدست

مجوی من اگر مرد خری می بودم *** وابسته اسب و استری می بودم

بر هر که نظر کنی ز من خوب تر است *** ای کاش که من هم دگری می بردم

تایب کرمانی - در گمان شور و نهایت حضور بوده همه وقت منزل أو از ياران اهل خالی نبوده فصاحت شعاری حافظ محمد طاهر قاری کرمانی از پدر خود نقل می کرد که در خانه تایپ بودیم که این رباعی را که مصر من اینست گفته يارب بنياز وفا زمستان است. و بمن گفت این را بنغمه بخوان من در مقام دوكان شروع در خواندن کردم تایب شروع در گریه کرده می گفت بخوان که صحبت منتهی شده و داغ می کنم روز دیگر خبر فوت او رسید شعرش اينست

رباعی

يارب به نیازو تا زمستان الست *** تایب را كن زجام هشیاری مست

آن لحظه بخشای که بر هم سانیم *** ما پای بپای و دوستان دست بدست

این چرخ که خالی از مروت باشد *** تایب بمنش چگونه التمت باشد

يك بار بكام ما نگرديد فلك *** حرفی ست که آسیا بنوبت باشد

تایب تفریشی - فخرا نام داشته به هند رفته با ملا فرج الله مشاعره داشته گویا در آن جا فوت شده شعرش اینست

شعر

مارا بیزم مردم می کش چه احتیاج *** تا خون بود پیاده ببخش چه احتیاج

دل شد اسیر زلف تو برد و مکش نقاب *** سودا بهم رسیده بروکش چه احتیاج

رفتنش را چون که آمدنی در پی هست *** ليك صبر مژه برهم زدنی می باید

خون چکان است دم باد صبا پنداری *** خبر از آمدن آبله پائی دارد

خار و گل این باغ زيك چشمه خورد آب *** درویش چو بینی ادب شماه نگه دار

ص: 260

خاک ساران محبت را عروج دیگر است *** آسمان می گویم و انداز پستی می کنم

ساغری چند زنه جرعه سود از ده ام *** نزد ارباب نظر فال تماشا زده ام

دست بردی که ازان باز توانم گفتن *** پشت پائی است که بر حاصل دنیازده ام

توفیق نشته ایست که در عجز می رسد *** در چشم مور رفته تماشای فیل کن

امتی - از تربت خراسان است خوش طبع و قادر بر مخنست با حاج محمد هم طرح بوده مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده که در زمان شاه عباس ماضی حاكم مشهد مقدس بوده قصاید در مدح او گفته بعد از گفتن این بیت

گوهری بودم جهان افروز اما روزگار *** از حسد ناورده بیرون بر لب کانم شکست

بچند روز فوت شد غرض که شعر یاس آمیز نباید گفت شعرش اینست

شعر

منم آن میوه کرخامی به بستان هو من ماندم *** زیس ایام با من سردی تیم رس ماندم

من آن مرغم که هر که کرد عشقم میل آزادی *** نوای تازه پرداختم تا در قفس ماندم

هر گه بتان بستري اسیران نظر کنند *** اول بکاوش مژه دل را خبر کنند

آنان که کل بکوشه دستار می زنند *** توفيق شان میاد که خاکی بسر کنند

سركشي ها لاله رویان را بود از عاشقان *** شعله های آتش از خاشاك می آید برون

دل خسته که از تو بحسرت جدا شود *** در حیرتم که با که دگر آشنا شود

از بسکه در غم تو کشیدم زمینه آه *** چندان اثر نماند که صرف دعا شود

جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو *** دزدیده ام بدل نفس واپسین خویش

پیر عقل تدبیرش بمردن می کند *** می فروشش چاره در يك آب خوردن می کند

ثم از دلم شمله بصد رنك برآيد كه ترا *** هر زمان چهره برنك دگر افروخته اند

ملا شرقی قزوینی - طبعش نهایت شوخی داشته و با وجود آن در کمال صلاح بود مدتی در عباس آباد اصفهان سکنی داشت و به شغل خیاطی مشغول بود با اعتبار این رباعی که در حق خود حمامی که بسنی مخاطب است گفته شاه عباس ماضی اورا موظف ساخت رباعی اینست

رباعی

ای دل به علی و آل او بیعت کن *** ما واي خودت با این سبب جنت كن

تنها نكتى بخرد حمامی لعن *** بر خرد و بزرك .. من لعنت كن

وقتی بایکی از بزرگان به شکار همراه بوده و باستر سوار در بین راه دروغ یار است

ص: 261

براي بول كردن پائین آمده استر گریخته رفقا شوخی می کردند که ملا اراده داشته با استر جمع شود ملا چون حقیر جثه بود این قطعه را در ان باب گفته

قطعه

ای که می گوئی به شرقي استري كائيدة *** این سخن گر راست باشد کشت دردم بایدم

ليك بأوركى توان کردن که با این کوتهی *** گرهمه بزغاله کایم نردبان می بایدم

تازه می سازم بناخن باز داغ خویش را *** آب و رنگی می دهم گل های باغ خویش را

آزردن ارباب وفا پیش تو سهلت *** باید که دل بو الهوس آزرده نباشد

بدوستی که مکن جای در دل همه کس *** مباش هم چو دل خویش مایل همه کس

بجست و جوی تو شرمنده جهان شده ام *** ز بسکه سرزده رفتم به منزل همه کس

در وصلم و می میرم از اين رشك كه آيا *** دست هوس کیست در آغوش خیالش

ملا قیدی شیرازی - شاگرد ملا غیرتی است طبعش خالی از لطافی نبوده شعرش اینست

شعر

ای قدم تنهاده هرگز از دل تنگم برون *** حیرتی دارم که چون در هر دلی جا کرده

بجور کوش که دارا سرشکایت نیست *** که شکوه از سقمت شیوه محبت نیست

كدام مرهم لطف تو در داست مرا *** که جان گداز تر از داغ های حسرت نیست

اگر تو یاد محبان کنی و گر نکنی *** من آن نیم که محبت شود فراموشم

زیم دشمنیم ای رقیب فارغ باش *** که مهر او به دلم جای این کس نگذاشت

ز گردون بر سرم گر سنك بارد آن چنان نبود *** که از سنگین دلی نامهربانی دور اندازد

چه تهمت بر اجل بندم زدستش خورده ام زخمی *** همانم می کشد گر بعد صد سال دگر می روم

قیدی گرمانی - مرد درویش نامرادی بوده در کمال قيد و صلاح از وفور پرهیز کاری وسواس عظیمی داشت چنان چه در هنگام وضو و نیت نماز در زمستان اوقات بسیار صرف می کرد و حرکت های تمکین از و سر می زد في الجمله تحصیلی هم کرده بود مدتی در مدرسه ملا عبد الله واقع در اصفهان ساکن بود شعرش اینست

شعر

فرق نزديك شدن بس که مرا در دل بود *** درره آسایش من بیشتر از منزل بود

آیینه است عکس نگهدار آسمان *** چون نقش کرده ای تو دشوار می رود

ص: 262

میری خت دوش خود اسیران خویش را *** طالع مدد نكرد که نوبت بمن رسد

دمید از آب چشمم لاله زاران *** چه می مانم بایام بهاران

از آن فصل خزان شد بلبل از باغ *** که نتوان دید خالی جای یاران

آرزو دارم که یکروز آورم بیغم بر *** أي فلك امروز محنت های فردا می کشم

شبی دارد حکومت شمع و تخت از موم می سازد *** نمیداند که تاجش تخت را معدوم می سازد

بكه طيب آرزو شد کرم الهيم *** درد نمی کند کنون جز سر پادشاهیم

مکن ای مرغ دل چندین نظر بر خال جانانه *** با شك من قناعت کن که هم آبت و هم

رباعی

هر گاه که بود باتو جنك من و دل *** دل پیش از من صلح میشد مایل

این بار زرنجش توای مهر گسل *** ما بر گشتیم و بر نمی گردد دل

میر فزونی - از سادات سمنان است في الجمله كمالي داشته طبعش خیالی شوخ بوده چنان چه از قصیده وصف العيش او ظاهر می شود شعرش اينست

شعر

ای دل منال چرخ بکام کسی نشد *** فیروزه سپهر بنام کسی نشد

گرد سرت شوم بفزونی سستم مکن *** اظهار عشق کردو غلام کسی نشد

این مردمان دیده که در خون نشسته اند *** خار و خسندو دوره جيحون نشسته اند

در حیرتم که بر در و دیوار روزگار *** بی اضطراب لیلی و مجنون نشسته اند

رباعی

هر شام سرشک چشم طوفان زايم *** بندد سلاسل تموج پایم

همچون ای نو دمیده ایام نهد *** بندی هر روز تازه بر اعضایم

فضلی چرپاد قانی - در کمال دردمندی و خوش ذاتی بوده از شاگردان حکیم شفائی است رباعی هاتی بشور دارد از سر کار امام قلیخان حاکم فارس موظف بود درفن غزل هم خالی از لطف نبوده شعرش اینست

شعر

تاکی از جور تو دل ارجفا بردارد *** انقدر جور بما کن که خدا بردارد

غم تو در دل من همچو دزد خانگیست *** که هر چه روز بچشم آورد بشب دزدد

ز دست داده دل و دین و با خودم در جنك *** چو مایه باخته کز قمار او برخیزد

یاد آن گلشن که گل هر چند می چیدم از آن *** وقت بیرون آمدن حسرت بدامن داشتم

حل می کنم سیاهی چشم از پی مداد *** تا در لباس نامه به بینم جمال دوست

ص: 263

آن کس که چشم هست او را خواب داده است *** خواب مرا بغارت سیلاب داده است

خور شد شید را فشرده يحد دست روز کار *** تا گلشن جمال ترا آب داده است

خونابه فرستند بهم چشم و دل من *** چون کاسه که همسایه بهمسایه فرستد

افتاده ام بدام غم عشق دامكي *** چه دامکی بحسن و ملاحت چو ماهکی

مقصود عاشقیست به صورتی که هست *** معشوق اگر سفید نباشد سیاهکی

رباعي

فضلی چه بکار خویش حیران شده *** فرداست که چون گل از گلستان شده

مانند مزار بيستان بر سر راه *** تا در نگری بخاک یکسان شدهٔ

فضلی چه غم ارفلك كند پست مرا *** در پستی من باید بی هست مرا

آن شاخ شکوفه ام بگلزار جهان *** کایام بر زند چه بشکست مرا

عبد الغنی تفریشی -خالی از فضل و حالی نبوده از شاگردان میرا بو القاسم کازرو نیست و از مصاحبان ملا محمد صوفی غنی تخلص داشت مشهور است که بسبب استغنائی که از شاه عباس ماضی از و صادر شده او را نفرین کرده در آن وقت فرت شد شعرش اینست

شعر

گر افتدت بمسلخ قصاب ما گذار *** بینی سر بریده چو خورشید صد هزار

سودائی عشقت طمع سود ندارد *** اندیشه بود و غم نابود ندارد

تو فارغ و کس نیست که در کنج غم خویش *** خود را بخیالی ز تو خوشنود ندارد

کرا تا باز و آتش نشاندی *** که می آید ز دل بوی کبابی

آن دم که از حیا رخ او بی نقاب شد *** نور نظر میاں من و او حجاب شد

فارغ ز می پرستی از انم که در تنم *** خون از خیال آر لب میگون شراب شد

نه بزخمی سرخ رویم نه بداغی گرم دل *** با کدامین سرفرازی تکیه بر بستر کنم

رباعی

بگشود سفیده دم حجاب از طرفی *** بکشود نگار من نقاب از طرفی

کر نیست قیامت از چه رو کشت پدید *** صبح از طرفی و آفتاب از طرفی

تاكلك تو در نوشتن اعجاز نماست *** بر معنی اگر ناز کند لفظ رواست

هر دایره ترا فلك حلقه بگوش *** هر مد تو را مدت ايام بها است

يحيى سبزواری - در نظم قدرتی و در فن انشا هم دستی داشته در اوایل حال

ص: 264

منشی تورم خان اوزبك بود همراه مشار اليه بشیر از آمده بعد از آن مرخص شده بسیر عراق آمد و از آن جا بمکه معظمه رفته پانزده سائل در آن مکان شریف ساکن بود در سنه 1025 فوت شد شعرش اینست

شعر

ز بکه رخنه ام از دود سیفه بر جانست *** چو محرم همه تن چشم آتش افشانست

بدل شکستم از آن پای گربه کاین گلگون ***عنان گشاده و افلاك تنك مي دانست

گوش صدف زکم سخنی درج گوهر است *** در گوش گیر این دور پند و خموش باش

خوبمو دوره شوقم بفغان هم نفس است *** هر گره در رک جان هست مرا يك جرس است

بدردی دوش در بالین غم مردم ز بیدادش *** که هر کس داشت دردی تلخی آن برد از یادش

يحال مرگم و می سوزدم اقبال آن قاصد *** که خواهد کردن از ذوق نوید مردنم شادش

چنان بهار چمن زاتش رخ گل سوخت *** که تا نسیم خبر یاقوت جان بلبل سوخت

زدوستیش دلم چون دهد که دو تابم *** که هر گهم بنگه اشتد از تغافل سوخت

ملا ملهمی - از تبریز است در خدمت پیر بداق خاین حاکم تبریز می بود داشت بسبب وسعت مشرب تر ملاحظه صاحب حسنان خود را ضبط نمی کرد محرمات چنان چه با پسران پیش خدمت خان گاهی شوخی می کرد چند نوبت او را ممنوع ساخت اثری نکرد چون خان از صحبت او محظوظ بود تعاقه از چرم برای او دوخته بود که در هنگام صحبت بسر او می کشیدند از این حرکت بتنك آمده از تبریز گریخته بقصد ملازمت امام قلی خان والی فارس بشیر از آمده بوساطت میرزا ابو الحسن خان بخدمت امام قلی خان ربط بهم رسانیده احوال خود را و حقیقت مجلس پیر بداق خان را نقل کرد خارا بسیار خوش آمده محظوظ شد در هنگام فرصت گاهی بمسجد او نو شیر از تحصیل می کرد بعد از مدتی فوت شد و ملا مقیم جعفری شیرازی این مصرع را تاریخ یافته شد.«شد از این ویرانه گنج اهل معنی مالهمی» کتاب های بسیار خوب از او ماند همشیره زاده اش که وارثش بود از تبریز آمده در اندك روزی انوجه مانده بود ضایع کرده در کمال پریشانى وافلاس مراجعت کرد شعرش اینست

شعر

نظاره را تلف مکن ای چشم بد معاش *** شاید بوصل او برسی کار عالم است

در همه شهر کسی نیست که بدنام تو نیست *** دهنی نیست که تنك شكر از نام تو نیست

بسینه چند نهم داغ در وفات هوس *** گل این قدر نتوان بر مزار دشمن ریخت

و خصم ده که کنم ناله و افغانی چند *** تحفه پاک فرستم بگریبانی چند

ص: 265

آتش عشق باین سوز نبود است نخست *** هر که پیدا شده بروی زده دامانی چند

چرخ نادان که ترا حرف جفا یاددهد *** همچو طفلیست که سرمشق باستاد دهد

زقدح بخاك ريزد می اضطراب بی تو *** بسر بریده ماند قدح شراب بی تو

نمیگویم که بر بالای چشمت هست ابروئی *** زیار حسن خم گردیده شاهین ترازوئی

رباعی

ای دوست برای دل كينه بيا *** وی گنج گهر بسوی گنجینه بیا

یکدم سرراه دیده بی مردم نیست *** آبی چوبدل زرخنه سینه بیا

عرشی تبریزی - کویا اصلش تركست طهماسب قلي بيك نام داشته طبعش در کمال دقت است دیوانش قریب بده هزار بیت است در مدح میر میران قصايد دارد مسموع شد که پسر زشتی داشته عزیزی بعد از دیدن آن پسر گفته که ملا عرشی این بیت را در باب این پسر گفته

تخم دیگر يكف آریم و بکاریم زنو *** کانچه کشتیم ز خجلت نتوان کرد درو

و ساير اشعارش اینست

شعر

نویسم شرح در دو سایمش بر چهره پر خون *** چوبیند نامه خون آلود خواهد یافت مضمون را

مرا چودید نهان کرد تیغ خونین را *** بیرد از سر این كشته شمع بالين را

ای دل آن دم که مرا زاتش حسرت سوزی *** بر زبانم مون آتش که دعا گیوی کیست

هر کس بزیر تیغ برویت نظاره کرد *** زان پیش تر که کشته شود خون بها گرفت

بتحريك صبا هر گه نقاب رخ شود مویت *** کند مقصود خود حاصل ز دل ها حسرت رویت

هر چند غیر لاف محت زند برت *** مارا امیدها بدل بدگمان تست

کرچه صید دل من قابل پیکان تو نیست *** می کنم شکر که این غمزه بفرمان تو نیست

خوش انکسی که اگر نایدش زیار پیام *** دهد قرار که بر قاصد اعتماد نکرد

زمانه صبر من و درد غیر میسنجد *** خجالتی نکشیدم بطاقتی که نبود

دعا کنم که بدل گرددم گره گریه *** اکر ز کوی تو گردی بدیده راه کند

يصبریم رساند بیزم وصال یار *** دلرا دگر عداوت آرام تازه شد

رخت پیوسته منظور نظر باد *** دلت از قدر خوبی بیخبر باد

کرد زان

ص: 266

گر بی تو زنده ایم بما جای طعنه نیست *** بوی ترا ز باد صبا می توان شنید

پوشم زبیم روشنی دیده بیتو چشم *** باد صبا زکوی تو چون آورد غبار

ما بیتو دیده از مژه خس پوش کرده ایم *** تا رفته نظاره فراموش کرده ایم

ملا در کی قمی - از كهنه شاعران بود مدتی قبل از این باصفهان آمده چند روز صحبت داشته شد طبعش نهایت درویشی داشت بقم رفته فوت شد كلمياتش قریب بیست هزار بیت است شعرش اینست

شعر

سر مست بزم ساخته چشمت پیاله را *** ناسور کرده شور لبت داغ لاله را

کرده شور چمنی گرم طلب باز مرا *** بری گل با قفس آورده بپرواز مرا

چون توان رفتن که زلفش گشته دامن گیر *** من پاسبان در زیر سر دارد سر زنجير من

در شرح بیوفائی نا مهر بان ما *** طومار شکوه ایست زبان در دهان من

زنده در عالم تصویر همین نقاش است *** همه را خواب عدم برده و بیدار یکیست

ما را بمهر باني صياد الفتی است *** ور نه به نیم ناله قفس می توان شکست

هر گه که ز حسرت ز سر کوی تو رفتم *** تا نقش پیم در هوست روبقفا داشت

خط دمید از عارضش تا همنشین غیر شد *** آتش او نامرا می سوخت خاکستر نداشت

زینکه دور زدیدار او دلم تنگست *** زدیده تا بنگاهم هزار فرسنك است

بررخ عاشق كم حوصله افسوس که نیست *** ان قدر رنك كه در پیش تو تغییر دهد

زخط جاده شادم که بهر مشتاقان *** کتابی است که از راه دور می آید

سفری بی تو نکردم که نزد راه مرا *** جاده تیری است که در چله بیابان دارد

اسیر چشم ترا بازگشت در راهست *** نگه سفر چه کننده خانه دروطن سازد

پرد ناگاه دنیا دا ر ترسم پیش از دنیا *** چو آن طفلی که گنجشک از سر دیوار می گیرد

بروزگار گار تو هر دل که بود پر خون شد *** ستم تو کردی و تهمت نصیب گردون شد

جنون زروز ازل بود قسمتم ليكن *** باین که دیر رسیدم نصیب مجنون شد

یاد آن گریه مستانه که ابراز مژه ام *** آب و خیال لب دریا می کرد

گرمی نرفت بعد وفاتم ز استخوان *** در کنج آشیان هما در تبم هنوز

ص: 267

(268)

حسن بيك رفيع - اسلش از قزوین است اما چون در مشهد بسیار بوده بمشهدی شهرت دارد و در نظم و نثر طبعش لطیف است در اوایلی حال ببلخ رفته در خدمت قدر محمد خان بکتابداری مشغول بوده و از متانت و بزرگی داماد عالیجاه عبداله زار خان شد درفن انشا بنوع شهرت داشت که شاه جهان اورا بالتماس طلب داشته با کوچ روانه هند شده در سالك منشیان در آمده حاجی محمد زمان از رشك پادشاه عرض کرد که حسن بيك شاعر است پادشاه را خوش نیامه حسن بيك را از نظر انداخت و بعد از انکه عبدالعزیز خان پیاد شاه شد چیزی بیاد شاه نوشته همشیره حليله خودراً طلب داشته او را ببخارا فرستادند و حسن بيك دو هندوستان مانده طالع أو مدد نكرده الحال مشهور شد که در کمال پریشانی است اینه نقل از آخوند ملا سالك خوند ملا سالك مسموع شد شعرش اینست

شعر

برخاك در دوست نودیم جین را *** رفتیم و سپردیم امانت دل و دین را

بيخط لب لعلت بدام جای گرفتت *** در موم چه حاجت بسیاهیست نگین را

نگه گرم تو با اهل هوس بسیار است *** شعله را میل بآمیزش خس بسیار است

عمراگر خوش گذرد زندگی خضر کمست *** و ربنا خوش گذرد نیم نفس بسیار است

رخساره آن ماه پی مع من از عشق *** خطی بدر آورده که آن هم سند ماست

صد هنر چون خامه مو دارم و نقاش دهر *** انتقام از هران مریم برنگی می کشد

سرو و قمری هر دو حیران قدیار منند *** از که دالم بنده و آزاد اغیار منند

مهر کسی که بود کار دیده چون سوزن *** چورشته پیرو او باش تا تمام شوی

گرم چورشته لباس از گهر بپوشانی *** براورم سر خود را همان بعریانی

دل منه بر الفت دشمن که تا گر هست آب *** گر چه می جوشد آتش ليك با او دشمنست

تانداری از گره دررشته خود را نگاه *** کار خود راکی توایی برد چون سوزن اراه

در دلت تا مهر حق باشد نگنجد یاد غیر *** در درون سنك با آتش خسی همراه نیست

ز کار بسته ام خاطر چرا اندوهگین باشد *** چرزخم بسته شاید روی بهبودم درین باشد

مگر بخاروخی از آفتاب بهره رسید *** و گرنه بررخ گل رنك كي تواند دید

عیب جو آیینه را گفتم زخجلت آب شد *** ترك عادت بود مشکل باز کار خویش کرد

ص: 268

تعریف کوه

قضا رفعتش را بجانی رساند *** که آتش زهمراهی سنک ماند

نکوشد که بختم لگد کوب شد *** مركب قلم خورده شد خوب شد

نگاه گوشه ابرو خدا شناسم کرد *** بنام صاحب کارست سرنوشت کمان

محمد رضای فکری تخلص - اصفهانیست ربطی بسخن داشته گویا حكيم شفائی از او رنجیده قصیده در هجو او گفته كه يك مصرعش اينست

(صبا بگو بمحمد رضا که دیگر بار)شعرش اینست

اگرم زاشك گلگون شده لاله گون زمینها *** نتوان شدن پریشان گل عاشقیست این ها

در قتلم آن اشاره ابرو نشد تمام *** افغان که تیر نیم کش اندر کمان بماند

جاره داشت شب عید برین بام هلال *** دید چون گوشه ابروی ترا پس خم زد

پنهان نتوان داشت زما صحبت دوشین *** نا جنبش مژگان و در سینه خبر بود

نمیدانم چه مقدار ست دشواری هجرانت *** دام را طاقت آن نیست این مقدار می دانم

گل گل عرق که بر رخ پرخال كرده *** افشان نقره بر ورق آل كرده

ونك حناست بر كف پای مبارکت *** یا خون عاشقیست که پامال كردة

رباعی

انواع نعم ریخته در عالم رزق *** منشین چو زنان پیر درمانم رزق

گندم که بهم نمی رسد هر دو لبش *** می خندد بر کسی که دارد غم رزق

دلدار کابی ای جان ارزنده *** وی از مژه سایه بر قمر افکنده

از بهر عبور خيل دلها راهن *** پل بسته بروی آتش سوزنده

ملا سیری چریاد قانی - طبعش با کمال شوخی و بی پروائی بود و قدرت عظیم در نظم دارد مدتی در خدمت امام قلیخان حاکم فارس بود گستاخی او در خدمت خان بمرتبه بود که پسری صاحب حسن ملازم داشت ملاقات خود را با پسر مذکور بنظم آورده این بیت از آنست

درون خلوت خالی چو آتش و پنبه است *** دوبار سوخته را ...سرخ و ...سفید

در اواخر توفیق تو به یافته رخصت حج گرفت و در راه کعبه فوت شد شعرش اینست

شعر

امروز دماغم زگلی پرزشمیم است *** كزرشك دل بلیل بیچاره دونیم است

برگردن او دست دلیرانه برآور *** لرزیدن و نزديك شدن كارنسیم است

ص: 269

لب برلب معشوق نه و سینه بسينه *** کز کام گذشتن روش عهد قدیمست

التماس خون من کردند و از خونم گذشت *** یاری یاران کم از خون خواری دشمن نبود

دلم تنگست و عالم تنك و دستم تنك و روزى تنك *** چندین تنگی آخر چون بفکر آن دهن باشم

رباعی

ای نان توترش چون رخ مردم بلخ *** وی آش تر همچو زهر مهجوری تلخ

پیوسته لب فان هلال آسایت *** نایاب چوفرص مدر در سفره سلخ

میرزا فصیحی هروی در بیقی دو بدو زده بود در آن باب گفته

قطعه

ای آن که بازار سخن طبع منيرت *** بگشوده بهم چشمی خورشید دکان را

بیتی ز تو افتاده در افراء خلایق *** كان بیت دهد چاشنی قند دهان را

ليك اهل نقاقش بهم از روی تمسخر *** گویند که این بیت بلندیست فلانرا

يك مصرع آن چون شب هجران بدرازی *** بندیست گلوی خردو گردن جان را

در کوتهی آن مصرع جهان پرور دیگر *** چون روز وصال است دل غم زدگان را

کو دست که بتوان چوره وصل تو پیمود *** این رشته پر پیچ و خم زلف بقان را

میزان نه که از وی بتوان تفرقه کردن *** در لحظه سبك سنگی این در گران را

باری تو هماش بترازوی طبیعت *** بر سنج که کوتاه کنند از تو زبان را

آن بیت گران مایه همین است که کردست *** پر در و گهر گوش زمین را و زمان را

صبح از پی گل چیدن چون عزم چمن کردم *** دامن شده آن جمله گل لعل نشان را

میر رفیع دستور -در تحصیل علم حکمت اوقات صرف نموده درفن رباعی طبعش غریب خیالست باتفاق شیخ محمد خاتون بهند رفته بخدمت آصف خان مربوط شده در آن جا فوت شد شعرش اینست

رباعی

شد تیره دلم بعلم حکمت روشن *** هر چند که در دلایلش بود سخن

برهان غلط بوی مقصودم برد *** این راه تمام طی شد از لغزیدن

در گلشن عشق کز گاش ننگ بود *** صوت همه مرغان بيك آهنك بود

در سوختگی تفاوتی نتوان یافت *** خاکستر صد چیز يك ونك بود

گر دیوی اگر فرشته سررشته یکیست *** صد جای اگر گره زنی رشته یکیست

با وحدت ذات کثرت خلق چه بالك *** دهقان و بهار و مزرع و کشته یکیست

هر نکته شرع اصل چنی دارد *** گر چه بنظر ظاهر سستی دارد

ص: 270

نسبت بحقیقت اعتقاد عامه *** خوابیست که تعبیردر ستی دارد

بس جاهل ناقص زهر علم بری *** کو کرد بنقص خود تفاخر زخری

زانسان که گدایان بگه عرض نیاز *** دارند مباهات بکوری و کری

آن چه تقدیر است از تدبیر نپذیرد خلل *** سر نوشت آن نیست کش بتوان دگر از سرنوشت

میرزا نظام - از سادات دست غیب شیراز ست شهرت ایشان بدست غیب سیبش آنست که شخصی از عناد شهره از ایشان طلبید پس از غیب دستی پیدا شده شجره ایشان را آورد مجملا میرزا نظام در کمال علو فطرت بوده و نهایت ملایمت داشته دیوان مشار اليه قريب يسه هزار بيت بنظر رسید سخنش خالی از نمکی نیست در اوایل سیال داشته درسته 1039 فوت شد در مزار حافظیه مدفون است مشهور می است که نمش او را بحافظیه بردند بقولی مانع شد قرار باین می دهند که از دیوان حافظ تفال كنند این غزل آمد

رواق منظر چشم من آشیانه تست *** کرم نماد فرود که خانه خانه تست

این بیت خواجه در باب دفن ملا اصلی شیرازی هم شهرت دارد شعرش اینست

غزل

پر مکش در کار غیر آن غمزه خونریزرا *** کی کشد هرگز کسی بر سنك تبغ تیز را

گر فلك يا من هم آغوشش نماید دور نیست *** باغبان بر چوب بندد گلبن نو خیز را

ذوق محبتی کو تا سر کنم فنان را *** ویران کنم بآهی بنیاد آسمان را

از بس مرا تعلق با خاک این چمن بود *** صد جا نهادم از شوق بنیاد آشیان را

دل که افسرده شد از سینه برون باید کرد *** مرده هر چند عزیز است نگه نتوان داشت

چو آن غارتگر دلهازشادی رو بگلشن کرد *** صبا أول دوید و بلبلان را منع شیون کرد

در انگشتم قلم جا کرد از بس نامه پردازی *** همین بس شکوه هجرت که نی در ناخن من کرد

نسیم از سر زلف توتاب بیرون کرد *** بدور روی توهم زلف می شود بیتاب

نیست اهل دردرا ربطی بهم تا رفته ام *** همچو آن فردی که از جزو کتاب افتاده است

هزار جلوه کند پیش و قد یار یکیست *** الف بشكل هزار است و در شمار یکیست

دیده را تر کنم از اشك چو رفتی زبرم *** در فضهای سفری آب بآیینه زنند

گلرخ من زچمن چون پی رفتن برخاست *** سرو آهی شد و ازسینه گلشن برخاست

چرا مرهم نهم بروری داغی *** که در روزم گل و در شب چراغست

ص: 271

دلم را عشق گرداند بنگرد چشم پرگارش *** چو آن مرغی که گرد اندکی برگرد بیمارش

خوبان دل بوالهوس ربایند *** طفلان چینند میوه خام

من آن مرغم که باشد آشیانم سایه برگی *** تواند جنبش بادی مرا بی خان و مان کردن

(رباعی)

آن شوخ که کردیده تبش مانع سیر *** پرشد ز دعای صحتش مسجد و دیر

شب لرزد و روز گرم کردد گویا *** روز از دل من گذشت و شب از دل غیر

تاکی زخمار می سرافکنده شویم *** کرمی که چو آفتاب تابنده شویم

پیمانه هر که پرشود می میرد *** یمانه ما چو پر شود زنده شویم

دشمن بگریز چون قدم بگشاید *** آن نیست که وقت فرصت از پی ناید

گر سایه رود زپیش خورشید ولی ***چون وقت زوال شد ز دنبال آید

خطاب بميرزا ابو الحسن

گر از کتاب دعوی دانش کند کسی *** صندوق را رسد که زند تخته بر سرت

دود چراغ خوردن اگر دانش آورد *** باید چراغدان بنشیند برابرت

میرزا صادق دست غیب - والد ماجدش و خودش قاضی القضات شیراز بوده بنی عم میرزا نظام است با وجود فطرت عالی کمال شکستگی و گذشتگی داشت خالی از شوری نبوده در زمان شاه جنت مكان شاه صفى أورا بعلت حسن خط طلب داشته مدتی در کتابخانه جهت سرکار پادشاه کتابت می کرد از علو همت سر باین معنی نیاورده ترك كرده بشير از رفت بعد از مدت سهلی گویا در لار فوت شد مسموع شد که روز فوت او غزلی که در آن روزها گفته بود در پیش جنازه او می خواندند شوری به مرسیده بود که شرح نتوان كرد و آن غزل اينست

ازازل صادق بدنيا میل آمیزش نداشت *** چند روزی آمد و پاران خود را دید و رفت

شعرش اینست

شعر

دم شمشیر تو اعجاز مسیحا دارد *** خضر اگر کشته تیر تو شود جا دارد

هر نفس دست تو در گردن خود می بیند *** این چه اقبال بلندست که مینا دارد

جام می بر کف تو بر گل می خرامی وز پیت *** لاله پرخون دیده اش آب سیاه آورده است

یاد آن روزی که راه حرف بدخواهی نبود *** با منش كاه التفاتی بود اگر گاهی نبود

راه مرغ نامه بر هم بسته است آن تند خو ***من چه می کردم اگر دل را بدل راهی نبود

هر که آمد گل زباغ زندگانی چیدوره *** آمدو بر سستی عهد جهان خندید و رفت

ص: 272

کس ازین ویرانه دل یگدانه حاصل بر نداشت *** هر که آمد پاره تخم هوس پاشید و رفت

سير امواج فنارا قوتی در کار نیست *** چون شور می باید اندك همتی ورزید و رفت

بسکه در گل گلعذاران بر سر هم خفته اند *** همچو شبنم بر رخ گل می توان خندید و رفت

فیضی برد از تربت ما گرهمه باد است *** خاکسترها سوختگان خاك مراد است

راه دل پرخطر و ناوك او نوسفر است *** مگرش داغ سیاهی بسیاهی ببرد

آن که بندد جز تو بال مرغ در پرواز کیست *** غیر چشمت از كمان حلقه صید انداز کیست

در چمن با چشم گریان وصف بالای ترا *** آن قدر کردم که قمری ترشد از بالای سرو

حرامست آرزوی باده کردن بی پری رونی ***عبادت پیش ما کفرست بی محراب ابروئي

ستم پر می کنند اعضا بهم در قسمت دردش *** اگر در دل نباشد همچو ته او ترا زوئی

از امام قلیخان گریخته و برگشته در این باب گوید

ز تو که ست دست پرورده ناز *** چون عمر گرانمایه سبك در پرواز

از رفتن و باز آمدنش شد معلوم *** کاقبال تو عمر رفته می آرد باز

در جواب خواجه سرا گفته

من که ترشیهای عالم در مذاقم شهد بود *** کند کرده است این ذغال اخته دندان مرا

میرزا رضی ارتیمانی - ارتیمان از محال تویسرکانست سر حلقه عارفان اگاه و مسند معرفت را شاه بود با وجود قید و صلاح وسعت مشرب او نهایت نداشته کمال شکستگی و کذشتگی را با جذبه عرفان جمع کرده بود شعرش اینست

شعر

بسکه در سرزدم زفرقت یار *** کارم از دست رفت و دست از کار

آن قدر شور نیست در سرتو *** که پریشان شود از و دستار

غزل

حیف که اوقات ما تمام مباشد *** عمر گرانمایه صرف چون و چراشد

هر که جمال تو دید بی دل و دین گشت *** هر كه وصال تو خواست بی سرو باشد

دین و دلی داشتیم و خاطر جمعی *** زلف پریشان و چشم مست بلاشد

مرك رضى موجب ملال تو گردید *** زنده بلا بس بود مرده بلا شد

آموخت مارا آن زلف و گردن *** زنار بستن بت سجده کردن

آن تار گیسو برگردن او *** هر کس که بیند خونش بگردن

سرم سودا دام پروا ندارد *** صباحم شب شبم فردا ندارد

ص: 273

رضی رفتست قربان سرتو *** ندارد این همه غوغا ندارد

دیوانه و عاقل خرد مندم *** علامه و هرزه گرد و نادانم

من فاش کنم حقیقت خودرا *** هر كس هر چیز گویدم آنم

نتوان گذشتن آسان از آن کو *** گسل تاب گردن گل تا بزانی

از لطف چو در نظر نمیایی *** از پرده چرا بدر نمی آیی

او بر در ما دگر نمی آید *** ای عمر چرا بسر نمی آیی

پر شد همه بام و برز غوغایت *** با آن كه بیام و بر نمی آیی

هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی *** بیچاره جان چه کردی از تک زندگانی

ای آن که سنك كوبی بر سینه از غم مرك *** گویا سرت نخورد است بر سنک زندگانی

زندگانی گر جان ز چنك مردن *** کی جان بدر ن از چنك زندگانی

(رباعی)

این وادی عشق طرفه شورستانیست *** غافل منشین که خوش حضورستانی است

هر دل که در و مهر بقی شعله گرفت *** هر جا میرد چراغ گورستانی است

از اهل هوس مجو رضا و تسلیم *** ناید روش بهشتیان زاهل جحيم

سربازی خود پیست در مسلخ عشق *** داغ طرفین است جواحسان لئيم

تریاکی اگر سینه کنی صد چاکش *** از دل نرود خباثت امسا كش

چون غنچه ترياك سرافکنده به پیش *** سربر نکند تا نرسد تریاکش

یوسفی چرپاد قانی-کمال قدرت داشته چنان چه از قصیده که در مدح شاه عباس ماضی گفته ظاهر می شود مشهور است که ملا شانی را آن پادشاه دین دار بزركشيد ملا يرسفى باین طبع این قصیده را گفته در روزی فرصت خواندن یافت که شاه در طویله خاصه بود پادشاه فرمود روزی که ملا شانی شعر خواند مادر خزانه بوديم او را بزر كشيديم تو بطويله آمده با تو چه باید کرد پاره از آن قصیده اینست

قصیده

شهید خنجر عشق تو رفت جانش و لرزد *** عجب مدان که شود خاك استخوانش و لرزد

من و ستیزه خوبی که بهر حسرت دلها *** بلا خبر دهد از تیغ خون چگانش و لرزد

غمش عيان نکنم ترسم از زبان خلایق *** چو مفلسی که بود گنج شایگانش و لرزد

دلی بگیرد و تا چند در فراقش نالد *** کسی بسوزد و باکی نه زین و آتش و لرزد

سپهر كوكبه عباس شاه انکه بتعظيم *** زمانه خواند طغرای عزو شانش و لرزد

شهید تیغ تورست از عذاب قبر که در حشر *** فرشته یاد کند زخم خون چکانش و لرزد

ص: 274

غزل

یقین که از چمن خاطرش گلی شگفت *** کسی که پنبه داغی زمینه بر نگرفت

مروغ بزم که بودی چراغ من شب دوش *** که در خرابه من بيتو شمع در نگرفت

بغير من كه همان پایمال روز بدم *** کسی نماند که بختش زخاك برنگرفت

سك حقيقت يوسف شدم که بر در دوست *** در دگر نزيدوره دگر نگرفت

پروانه بی ملاحظه در عشق کار ساخت *** من حرف هم نشین بعبث گوش کرده ام

ملا ذوقی اردستانی دوست سلیقه بوده اگر چه شعرش کم است اما آن چه هست بدو دیوان برا برست گویا حکیم شفائی از او رنجیده قریب بعد رباعي هجو بینی او کرده مشهور است که خود هم رباعیی دران باب گفته وان اینست

بینی نبود این که بروی ذوقیت *** تابوت شفا نیست که می گرداند

شهرش اینست

شعر

بجر بده محبت توان نوشت مارا *** که بدوزخ جدائی برد از بهشت ما را

نه شکوفه نه برگی نه ثمر نه سایه دارم *** همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را

تا چند بهم راهی دل باز پس افتم *** چون ناوك طفلان بنشان نیم رس افتم

در طالع من نیست بر افشاندن بالی *** از دام چو آزاد شوم در قفس افتم

پیوند مهربانی از آن پاره می کنم *** تا باز بندم و باتو بتو نزدیکتر شوم

آخر مهر و محبت نه همین سوختن است *** تا چها بر سر خاکستر پروانه رود

هرگز نگهت بر من غمناك يفتد *** تیریست نگاه تو که برخاك نيفقد

تا داغ تو در کیسه جانم در می کرد *** عمری بهمین مایه دلم محتشمی کرد

چندان بالم خوی گرفتیم که آخر *** با حوصله طاقت ما درد کمی کرد

چگونه کعبه نپوشد لباس ماتمیان *** که خانه چودنش در مقابل افتاد است

مكن تفاضل از این بیشتر که می ترسم *** گمان برند که این بنده بی خداوند است

دلم زبان عنبرین مو می گریزد *** جراحت دیده از بو می گریزد

مرا در بیشه می پرورد عشق *** که شیر آن جا ز آهو می گریزد

رباعی

از حسرت خط و خال و ابروی تو چشم *** بر هم نزند چو حلقه موی تو چشم

گر بر سر من کرشمه بارد شمشیر *** چون زلف تو برندارم از روی تو چشم

ص: 275

ذوقی کاشی - محمد امین نام داشت اصلش از ترکمانست اما در کاشان متوطن بود شعرش اینست

شعر

خوشم که در دل من عشق مدعا نگذاشت *** مرا به بوالهوسی های خویش وا نگذاشت

چه آفتی تو ندانم که در جهان امروز *** محبت تو در کس باهم آشنا نگذاشت

از این نه چرخ امیدی نیست کار درد مندان را *** مگر گردون دیگر آید و نوعی دگر گردد

همنشینم بخیال نرو آسوده دلم *** کاین و صالیست که در پی غم هجرانش نیست

اندکی بھر فریبم سرگران گشتی بغیر *** ور نه هرگز با منت میلی ستم گاری نبود

از تو در فکر جدائی من معطر شده شده ام *** چکنم در نظرت سخت مکرر شده ام

خاك عالم بسرم کز تو شوم رو گردان *** گر چه باخاک سیه از تو برابر شده ام

این که من فهمیده ام از شیرهای چشم تو *** این که دیرم کشته با من مدارا كردة

ملا فتحی - اردستانی است کمال ملایمت و همواری داشت عزیزان که او را دیده اند می گویند ریش سفید و قد بلندی داشت در کمالی پاکیزگی فی الجمله تحصیل هم کرده شعرش اینست

شعر

دوش چشم ترم از هر مژه خون بالا بود *** اثر صد الم از چهره من پیدا بود

چشمم از گریه بشريف نجاری نرسید *** سیر این بادیه بر من سفر دریا بود

هزاء نکته من گفت چشم غمازش *** چو سرمه خورده که بیرون نیاید آوازش

آهوی شیرگیر که گویند چشم اوست *** رام کسی نمی شود و رم نمی کند

میرزا ابو الحسن - از سادات حسینی فراهانست فطرت عالی داشته جامع كمالات صوری و معنوی بوده تحصیل علوم نموده چنان چه از شرحی که بر دیوان انوری نوشته معلوم است در بدو حال بدلت پریشانی ترک وطن کرده روانه اصفهان شد چون قریه نصر آباد که وطن کمینه است بر سرراه واقع و مترددین در آن جا فرود می آیند خالوی فقیر که میرزا حسن علی نام داشت و مرد خوبی بود مشارالیه را دیده او را نگاه داشت بعد از تحقيق احوال او مدت دو سال ماند پسران خالوی فقیر شرح تجرید و سایر کتب پیش او خواندند بعد از آن بطرف شیراز رفته بسبب کمالات بخدمت عالیجاه امام قلیخان اعتبار بسیار بهم رسانیده عاقبت بسبب حرکت نامناسب و سایت به گویان بقتل رسید شعرش اینست

غزل

ز عشقش تازه کرد از سر دل افسرده را *** آری آتش آب حیوانست شمع مرده را

ص: 276

من چراغم کشتنم را حاجت شمشیر نیست *** می توان افشاند دامانی که بس باشد مرا

بر گیرو مسلمان دوختم من آتشم آتش *** بر هر کس که می سوزم داش بر من نمی سوزد

تو تا جدا شدی از من زمانه سوخت مرا *** چنین بود چو گل از پیش خار برخیزد

دیر میابد بمشتاقان نسیم پیرهن *** قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستم

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من *** که زهم ریزد اگر دل طيد اندر برمن

تو مرا سوزي و من سوزم از این غم که مباد *** باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آفت صد بود مانی آتش صد خرمنی *** ساده لوحی بین که گریم دشمن جان منی

ترسم بن الفت که دارد با گریبان دست من *** در قیامت باز نگذارد که گیرم دامنی

رباعی

از دوری آفتاب عالم سوزم *** از تیرگی بخت الا اندوزم

روز از شب و شب زروز نشناختمی *** گر تیره تر از شبم نبودی روزم

شوخی که گسسته بود پیمان از من *** بنشسته برم کشیده دامان از من

چون برك گلی که با صبا آمیزد *** هم با من بود و هم گریزان از من

ظاهر بینان که زند از یاری *** زنهار که بار خویش شان نشماری

ماننده آیینه و آبند این قوم *** تا در نظری در دلشان جا داری

رفتی رفتی از دل پرخون رفتی *** و زغمکده سینه محزون رفتی

نيكو و کردن که در دلم نشستی *** این خانه شکسته بود بیرون رفتی

شيخ شاه نظر - از مشایخ قومشه اصفهانست توليت مزار فايض الانوار شاه رضا واقع در محل مذکور با مشارالیه بود در بدایت حال اسباب پدر را صرف نموده بهند رفت مدتی در آن جا بعيش مشغول بوده با طالب كليم و ياران دیگر هم صحبت بوده بعد از مراجعت بخر شنفس فام فاحشه عاشق شده بعد از صرف اسباب او را بعقد دایمی در آورده در اواخر پریشان شده از موقوفات امام زاده مداری می کرد تا فوت شد شعرش اینست

رباعی

گرهند شود کعبه شوم گشت *** دوزخ طلبم اگر چه هنداست بهشت

خواهم زغلط کرده خود برگردم *** مانند نگاه غافل از صورت زشت

خورشید که هر طرف سپاهی دارد *** دزدیده بهر طرف نگاهی دارد

چون نابلدان بکنج عزلت منشین *** هر کوره دهی بشهر راهی دارد

ص: 277

این رباعی را در فوت شاه عباس ماضی گفته

امروز فلك شعله داغش مرده است *** نور مه و مهر در ایاغش مرده است

دستی بدر آرو هر چه خواهی بربا *** كاين خانه تاريك چراغش مرده است

عمری بهوای عشق شیری کردیم *** با هر که دلیر شد دلیری کردیم

اکنون که کمان قامت از تیر قضا *** خم گشت ز دور گوشه گیری کردیم

شد عمرو ندیدیم بمیدان گردی *** مردیم در آرزوی هم ناوردی

مردان بگریبان زنان سر بردند *** شاید ززنی سربدر آرد مردی

نه مونس و نه درم در این کهنه خزف *** تا چند بگور آب و تابوت صدف

رفتم که فرو برم درین دریا سر *** یا از شبنم بر آورم یا از کف

از فیض جنون درین خرابه ده صونك *** نه بسته بیضه ام نه در مانده لنك

خضرم که درین باديه پر كر و گنك (1) *** نانم انبان نخواهد و آبم تنك

ملا مؤمن - عزتی تخلص از فیروز آباد فارس است در نظم و نثر قادر بوده از منشئات او آن چه بنظر فقیر رسیده دیباچه مجموعه ایست و رقعه که بمیرزا ابو الحسن نوشته نهایت لطف دارد عزیزان که او را دیده اند می گویند که در فن عربیت و معانی بیان دستی داشته و بسیار خوش صحبت بود شعرش اینست

شعر

ناله سوزکی سوز کی تاثیر در جانان کند *** شعله را گرهست دونی دیده را گریان کند

همچو محنت دیده کارد ز عیش رفته یاد *** دل در ایام تویاد از فتنه دوران کند

روز کار سفله عاجز بود در آزار من *** شاد شد چون دید در دستت گریبان مرا

اى ديده اشك ریز که آبم بجو نماند *** ای حزن دل بجوش که رنگم برو نماند

رخ برافروزو بخاکم قدمی رنجه نما *** چه شد انگار که شمعی بمزاری بردی

رباعی

يارب تنسم که حرص شد تکیه گهش *** چون طفل بود عادت خوی تهش

تا هست نخواهد چو نباشد خواهد *** تا هیچ نخواهد همه ناهيد چیزی بدهش

شوخی که مباح داندم خون خوردن *** آمد چوپس از هزار عذر آوردن

نشست زمانی و دلم با خود برد *** گویا آمد برای آتش بردن

میر عقیل - کوثری تخلص از سادات همدانت خوش طبیعت بوده در صحبت

ص: 278


1- لنك و گنك و تنك-همه بضم اول است و معنی معلوم صوتك هم بضم اول و معنى و صحت لفظ نامعلوم است.

حضرت ائمه معصومین علوی داشته چنان چه مسموع شد که در مجلس شاه عباس ماضی وارد می شود شاه بساقی اشاره می کنند که شراش بده او می گوید که بر علی بن ابی طالب علیه السلام که نمی خورم شاه می گوید که پسر عزیز من بخور او آشفته شده از سر اعراض می گوید که من می گویم بسر علی نمی خورم می گوید بسر من بخور من ترا از مرتضی علی دوست تر خواهم داشت شاه را بسیار خوش آمده مبلغی نقد و جنس بسيورغال او مقرر داشته غرضکه پاکی طیات داشته و خوش طبیعت بوده فرهاد و شیرین را خوب گفته او را در اصفهان دیدم جوان درویشی است و در سلك اهل قلم است شعر والدش را از او خواستم يك بيت بخاطر نداشت که بخواند وعده کرد که اشعار او را بیاورد دیگر او را ندیدم این چند بیت از فرهاد و شیرین و يك رباعي از او مسموع شد

مثنوی

صباحی زآب کوثر روی شسته *** گلی از گلبن خورشید رسته

بهار خلخ و شیرین نوشاد *** بت خسرو بلای جان فرهاد

زابرو ترك چشمش را ببازو *** کمانی در جنگر تیرش ترازو

زجعد حلقه حلقه بر سر دوش *** کمندی يك جهان جانش در آغوش

سیه چشمانش از مژگان خون ریز *** بدست غمزه داده دشنه نهز

پس و پیش دو چشم فتنه سازش *** بخدمت آسمار در پایش افتاد

بگذاشت گلستان رایش افتاد *** بخدمت آسمار در پایش افتاد

در او هر مرغ را عیش فراخی *** نجستی سالی از شاخی بشاخی

زیس کز عکس گل شد شاخ رنگین *** غلط می کرد هر دم دست گلچین

رباعی

چون رفت بخشم یار رنجیده من *** بر خاست فغان از دل غمدیده من

میوفت و زدنبال نگاهم می رفت *** تانور نظر نماند در دیده من

ملا مخفی رشتی-عادتی بکو کنار داشته هنگام جوش كيفيت و خمار كمال نمك داشته ازندهای مجلس امام قلی خان حاکم فارس بود سه پایه طلائی جهت كر كنار او ساخته در میان مجلس می گذاشتند و ملا در کمال لطف و نمك مي نشست و خان از شوخی های او محظوظ بود چون حقیر جثه بود و ضعیف و کوکنار هم علاوه آن شده روزی خان از روی مزاح باو می گوید که بواسطه مداومت کوکنار از وجود تو هیچ باقی نمانده در جواب می گوید که از تاثیر کو کنار نیست هر کس که کتابت میتو پسند در صدر می نویسد که مخفی نماناد منم که با این قدر دعای بد با قایم کرده ایستاده ام غرض که خوش طبع بود شعرش اینست

شعر

ز سوز عشق توز نگونه دوش تن می سوخت *** که همچو شعله فانوس در کفن می سوخت

ص: 279

حدیث عشق تو در نام ثبت می کردم *** سپند وار فقط بر سر سخن می سوخت

زسوز سینه مخفی شد این قدر معلوم *** که همچو خین مژه اش در گریستن می سوخت

این قطعه باسم شخص دیگر دیده شد و باسم مخفی هم دیده شد بنا براین باسم او هم نوشته شد

مخفيا دختران خطه رشت *** چون غزالان مست می گردند

از پی مشتری بهر بازار *** بند تنبان بدست می گردند

حشری تبریزی - در کمال صلاح وقيد بوده في الجمله تحصیلی کرده بود و در عباس آباد اصفهان ساکن بوده مبلغی از سرکار موقرنات وظیفه داشت آن وظیفه قطع شده در آن باب رباعی گفته بخدمت نواب میرزا حبیب الله صدر فرستاده حوم مزبور مبلغ سی تومان بوظيفه او مقرر کرد از مصاحبان نواب بود بعد از مدتی مرخص شده به تبریز رفت و در آن جا فوت شد شعر بسیار گفته چنان چه غزوات شاه عباس ماضی را حسب الامر بسلك نظم كشید آن رباعی اینست

رباعی

از قطع وظیفه گر کنم شکوه خطاست *** آن کس که دهد وظیفه و رزق خداست

جان شد گرو روزی و رازق ضامن *** دارم گرو و ضامن من با برجاست

ملا قوسی شوشتری-باكثر كذالات آراسته خصوصا نظم و نثر از منشئات او آن چه بفقیر رسید دیباچه دیوان خاقانیست مرحمت پناه میرزا مهدی وزیر کوه گیلویه آن دیباچه را نوشته تعریف آن را بسیار می کرد و سخن او سند است شعرش اینست

غزل

محبت تو بهر سینه پرتو افکن نیست *** درون تیره دلان زین چراغ روشن نیست

چه حالیست ندانم که درد مندان را *** ز شکوه لب پر وپا رای لب گشودن نیست

تازه شد در آخر خوبی بجورش الفتى *** تا مبادش در دل از بیداد ماند حسرتی

آخر از دستش بجان سختی برون کردیم دل *** ای ستیزه خیر بادی ای تغافل هستی

از تردل برکندم و بستم بدلدار دگر ***قحط آدم نیست جای دیگر و باردار

قوسی تبریزی-با جهت تحصیل علوم باصفهان آمده بخدمت علامی آقا حسين بمباحثه مشغول شد خالی از شعوری نبود و شکستگی که در طبع داشت بظاهرش اثر نموده خیلی خم بقدش رسیده چنان چه خود گوید

نیست از ضعف گرم سر بقدم پیوستست ***

این کمان را دو سر از زور بهم پیوستست

ص: 280

اشعارش اینست

غزل

تا در آغوش خیالست آن قد رعنا مرا *** آستان از دور بوسد عالم بالا مرا

داغ فرزندی کنند فرزند دیگر را عزیز *** تنك تر گیرد ز مجنون دامن صحرا مرا

درین خم گشتگی دادم کمان خود با بروقی *** كمان حلقه خود را رسانیدم بازوئی

چه نسبقست برو بوس و لب مكيدن را *** گلاب گل بود چون گلاب غنچه گل

میرزا افسر - خلف میر سفجر کاشی گویا سند العارفين نام داشته افسر تخلص دارد در هند بوده شعرش اینست

شعر

گرفته تا دل صد چاک را هوس بدو دست *** چو کود نیست که چسبیده بر نفس دودست

کسی که پاس مراد دو سکون می دارد *** برهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست

تا بریزیم خون دشمن خویش *** همچو شمشیر بر جلا زده ایم

کامی سبزواری - طبعش لطفی داشته در خراسان تحصیل کمالات نموده بهند رفته از وضع آن ولایت خوشش نیامده مراجعت نموده در مشهد مقدس فوت شد شعرش اینست

شعر

می رسد هست و جهان سوز که دارد قدرت *** که سرراه به آن شعله آتش گیرد

کم رزق را ز نعمت قارون نصیب نیست *** بر گنج خفته مارو همان خاک می خورد

توشاخ گل برو آغوش برنمی تابی *** نسیم را بهوای تو در کنار کشم

تاهت بوی از گل و مل بیخودی جاست *** نیمی زمی فروشم و نیمی زباغان

رباعی

ای غیر براه نظم بیهوده می ری *** کز سعی تگرك می نگردد لولوی

دریست سخن در تک دریای خیال *** از خيك دمیده کار غواص مجوی

مذاقی - سیدی است نائینی گویا بزاز بوده درفن موسیقی و بستن صوت و عمل ربط داشته در زمان شاه عباس ماضی تصانیف خوب بسته طبع نظمی داشت شعرش اینست

غزل

تا از ان خورشید رو عکس در آب افتاده است *** آب ازین حرمت سی در اضطراب افتاده است

با هر کسی افتاد آتش در دلم *** مست من غافل که آتش در کباب افتاده است

دی مذاقی رفت در میخانه با دردی کشان *** سربرون ناورد گویا در شراب افتاده است

سایرای اردوبادی - اما از حضرت میرزا صابا مسموع شد که مشهد رست

ص: 281

انو را در هند دیده بود گویا در هند فوت شده شعرش اینست (1)

رباعی

کر در ره عشق محرم راز نگشت *** سایر چو تو هیچ کس نپمود این دشت

عاقل بکنار آب تاپل می جست *** دیوانه پابرهنه از آب گذشت

بخوش و لعنت حتی بریزید کی سایر *** اگر بدست تودو کربلا شراب دهند

قاسمی صیرفی - گویا از ولایت قم است حكيم شفائي توجه بسیار بار داشته طبعش خالی از لطف نبوده چون پدرش صراف بوده صیرفی تخلص می کرد شعرش اینست

سوز دل گر همه از عشق مجازیت خوشست *** عود هر چند که خامست چوسوزی خوش بوست

گرد سر خیال تو گردم که می زند *** روزی هزار حرف بمن از زبان تو

فسرده دل شدم از خط عبر آلودت *** ز آتشت نشدم گرم و مردم از دودت

قاسما قمیست - گویا این ابیات پاره از قاسمای اردستانی و پاره از قاسمانی تامیست بفقير مشخص نشده که هر دو یکیست یا نه از مست علی كوچك درويش هله لب مسموع شد که این دو بیت از قاسم است و با هم طرح کردیم

غزل

شد بهار و دست امیدم گل پیمانه چید *** چید آخر بخت وارونم گل و مستانه چید

غنچه نگذاشت کارام دل بلبل شود *** باغبان امروز گل را سخت بیرحمانه چید

کی سیب آن ذقن بکسی رایگان *** سیبی است آن ذقن که بویند و جان دهند

از راه دیده می گذرد پاره های دل *** مانند برك گل که بآب روان دهند

خضری لاری - شاعر بدی نیست مدتی در خدمت امام قلی خان بود شعرش اینست

شعر

جائی کی نماند که آن مایل تو نیست *** با انکه جای مهر کسی در دل تو نیست

درون خلوت دل از نزول درد تو سورست *** سرشك را بعبث پای در نگار ندارم

بختم آورده بصد خون جگر تا در دوست *** مژه بر هم مزن ای دیده که آبم نبرد

شدم بکوه که از ناله دل کنم خالی *** چو ناله دل من کوه سنگدل بشنید

ص: 282


1- سایر - مشهدی است و دیران مختصری از وی بخط خودش که برای شاه سلیمان صفوی نوشته و در صدر خود را مشهدی خوانده در کتابخانه ارمغان موجود است

زناله ام دل کوه آن چنان بدردآمد *** كه من خموش شدم او هنوز می نالید

بنده ام آن می پرستی را که در باغ وجود *** شد چونرگس پیرو ترك جام نتوانست کرد

خضری قزوینی - شاعر خويست بلكه خضری لاری و خضری خونساری بار نمیرسند شعرش اینست

شعر

شاید زمن گناهی و شرمنده ام که تو *** پر میل خشم داری و هیچت بهانه نیست

از برك گل که همرهی باد می کند *** در آتشست بلبل و فریاد می کند

مختست رام کردن مرغ دلی که او *** رم از طپیدن دل صیاد می کند

خرسند نیستم که تو جا در دلم کنی *** جای تو در میانه این بحر خون میاد

امشب که جا در انجمن یار داشتم *** از شرم گریه روی بدیوار داشتم

در بزم از او کسی بدی هم نبرد نام *** هر چند گوش در پس دیوار داشتم

چه خوشست جا ببرم تو بهانه ساز کردن *** بزبان بی زبانی بتو شرح و از کردن

سرکوی یار خضری حریم کعبه ماند *** که بهر طرف کنی رو بتوان نماز کردن

خضری خوانساری - لطیف طبع است با حکیم زلالی خوش طبعی داشته شعرش اینست

شعر

گرم می گفتم اگر کفر جهان سوز نبود *** آن که شمع تو برافروخته پروانه نیست

نمی کند اجلم قصد جان و می گوید *** که روزگار ز حسرت کشان همین دارد

سرش گردم که هر جا جلوه گر بود *** سر میدان او میدان سر بود

اگر مجنون دل آزرده داشت *** دل لیلی از آن آزرده تر بود

موئی ز سر زلف توام تار کفن شد *** در حشر همان باعث آمرزش من شد

بر هم نزنم اگر بمیرم *** شمی که در انتظار بار است

سعیدای اردستانی - بسیار خوش طبیعت بوده مدتی در هندودکن بود گویا بایران آمده فوت شد شعری بغیر از این قصیده که در مدیح شاه عباس ماضی گفته از او مسموع نشد

قصیده

ای بعد معنی زشاهان جهانت برتری *** بر تو شاهی ختم و برخیر البشر پیغمبری

من نمیگویم نبوت يا امامت ليك هست *** حسن خلقت احمدی آثار طبعت حیدری

تیغ تو بر فرق دشمن همچو برق است و گیا *** روزگارو عدل تو چون طفل و مهر مادری

از غضب چون بر فروزد تیغ تو در جوف چرخ *** کهنه كرباس کبود برا نماید احگری

انچه از شامان پیشین هست در تاریخها *** از جهان داری و آئین رعیت پروری

وز دگر اطوار چون لطف بجا قهر بوقت *** می کشی مید افکنی لشکر کشی جنگ آوری

ص: 283

لیات هر یگر از شاهان یک صفت زین حاصل است *** از قدیم الدهر تا این عهد چون می بنگری

خواست کیخسر و اگر چه کین خودز افراسیاب *** ليك فروی تهمتن گردش آن جا یاوری

كين خود از ازبك و رومى بتنها خواستی *** بیمدد کاری صاحب رای یا از لشگری

خودروی و خود دهی دامن بدست دادخواه *** نه چو کسری شان بزحمت سوی زنجیر آوری

خسرو پرویز را نسبت شاهان دگر *** بیشتر بود است برعيش و تنعم قادری

بزم او را بود آرایش زشیرین و شگر *** کرده باشد باربد با زهره هم خنیاگری

این سخن در پرده بهتر جون تو می دانی و بس *** کز کنایه برچه قانون است عشرت گستری

خوبانی دوم بر بام صفاهان کی نود *** در عراق ازبک نکرد اظهار دین جعفری

بابا سلطان قلندر - قیت توانی تخلص داشته در هوای فقر و فنا مثل او شاهبازی بال پرواز نگشوده و سیاحي مثل او طريق قندری را نپیموده در قواعد درویشی واصطلاحات آن فرقه بابای عالم بوده و در سلسله فقر پیشوا و مقدم مدتي برك بی برگی بسته در بوستان فقر دوحه وجودش ببرك و بار فنا و فقر سرسبز بوده بعلت تتبع اشعار متوجه ترتیب نظم شده شاه عباس ماضی بابائی تکیه حیدر واقع در چهار باغ اصفهان را بمشارالیه مفوض داشته مقروی جهت او تعیین نموده چند سال قبل از این فوت شد جای او را به بابا حیدر دادند بابا حیدر نیز فوت شد نگیه به پسرش بابا صفی قرار گرفت در اوایل جوانی او هم رخت بسرای جاودانی كشيد الحال تكيه را برادرش بابا رضی دارد مرد درویش خاموشیست اشعار سلطان اينست

قطعه

لوائی نیست شاد از وصل امروز *** چو هجران خواهدش آزرد فردا

چه باشد حال بیماری که امروز *** یقین داند که خواهد مرد فردا

آنست أمام كز دو انگشت *** چون مره قیس کافری کشت

نه ان كه هزار کس بدو ... *** در ... یکی نکرد انگشت

هیچ دانی چرا شفا ندهد *** كورو کر در مدینه پیغمبر

تانگویند ... لمين *** كين زاعجاز ... است و ...

باقی خا أوزبك كه از پادشاهان تركستانست و اعتبار بهم رسانیده و بعضی پاد شاه زادگان با او نزاعی داشته اند و خبر آن نزاع بایران رسیده دران باب گفته

(رباعی)

صد شکر که نسل اوزبكان شد معدوم *** از باطن فیاض امام معصوم

گویند مکی ماند ازیشان باقی *** باقی معلوم و قدر باقی معلوم

ص: 284

اخترى يزدى - في الجمله تحصیلی کرده خصوصاً در علم نجوم که تخلص اخترى بان اعتبار داشت در هند مدت ها در خدمت میر حمله شهرستانی بوده بعد از فوت او بایران آمده در یزد که خدا شده فرزندی از ر بهم رسيده بالفعل هست اختری باز بهند رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

شب فراق زبهر تسلیم گردون *** چراغ ماه بدست از پی سحر می گشت

تعلیم ناز یاد دهی چشم مست را *** دل آن قدر ببر که توانی نگاهداشت

دلم صد چاک از بیداد آن پیمان گسل دارد *** گریبانم ز دست بند گویان حال دل دارد

هزار داغ دل از مهر گلرخان دارد *** ستاره سوخته عشق صد نشان دارد

رقم نموده قلم قصه گریبانم *** عجب مدار اگر چاک بر زبان دارد

بهر کجا که ز طفلی رمیده شد آرام *** برند بخت مرا نام تا بخواب رود

هلاکم می کند در عشق بازی رشك پروانه *** که گاهی رخصت بر کرد سر گردیدنی دارد

زبان درد را افغان منانست *** دهان زخم را پیکان زبانست

بهر موی خودم پیوند مهریست *** که در هر مو نشان آن دهانست

اختری در چه خیالی که چوتاری شده *** مگر اندیشه بریار تنیدن داری

میر عیسی یزدی - خالی از قابلیتی نبوده خوش طبیعت است بهندوستان رفته بعد از مدتی مراجعت نموده در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را *** کی فتد صیدی بدات تا بریزی دانه را

سروراً بأتو میل همدوش است *** گل زبری تومست بیهوشی است

ماه نو را با رویت سنجند *** بحث کج را جواب خاموشی است

از يك نگاه چهره بعد رنگ می کنند *** يك رنك كس اگر نشود کی گناه اوست

دل جدا ديده جدا سوی تو پرواز کند *** گر چه من در قفسم بال و پرم بسیار است

بشب جمعه كنم دیدنی دختر رز *** زانکه می خانه نشین در شب آدینه بود

لب خندان اوگل در گریبان سخن دارد *** برتك غنچه گل صد زبان در یک دهن دارد

آستین طومار گلریزی است در دستم زاشك *** مردم چشم مرا تا گریه آتش باز کرد

ص: 285

ما چون جرس بناله و فریاد زنده ایم *** هرگز سر بریده ما بی فغان نبود

دور خط و زمان مکافات مي رسد *** ای سنگدل حساب تغافل نگاه دار

از بسکه طلبکار توام خانه بخانه *** در روز چو خورشیدم و در شب چو چراغم

ملا عامی - نهاوندی است با وجود این که سواد نداشت در ترتیب نظم خصوصاً قصيده قادر است بهن دوستان رفته گویا در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

دو سر دادند میزان فلک را *** که تا سنجند قدر يك بيك را

بيك سر پادشاه اهل بینش *** سر دیگر تمام آفرینش

غزل

هر زمان دل ازغم جانانه برهم می خورد *** در بهار آسایش دیوانه برهم می خورد

از ستون آه برپا کرده ام افلاک را *** گر نفس دزدم بخود این خانه بر هم می خورد

عروج ناله بلند است و اوج گردون پست *** نفس بسينه فرو می بریم چون گرداب

مشبكي جودل من دگر نخواهد یافت *** اگر خدنك تو آفاق را کند غربال

خون حرام آمد ولی خون عدوی مرتضی *** گرهمه خون پدر باشد که شیر مادرست

رباعی

بقاش که نقش مو بمو می سازد *** ساقی صراحی و سبو میسازد

هر چهره که هست مینماید اما *** از صورت او همیشه رو میسازد

ملا نویدی - شیرازی از کهنه شاعران است مدت ها است که از شیراز حرکت نکرده درویشی ساخته مسموع شد که در کمال پریشانیست چنان چه از این رباعی معلوم است

رباعی

ای آن که حدیث عقل را تفسیری *** بیهوده زبی زری چرا دل گیری

آوردن زر بدست آسان نبود *** خوابیده بروی در فلوسی شیری

سایر اشعار اینست

شعر

نه همین گل بچمن عاشق و دل خسته اوست *** دل خوبان همه چون دسته گل بسته اوست

ندهد نور چو بر دیده نسالم دستش *** شمع این خانه سر انگشت حنا بسته اوست

باور مکن که جام می تاب می خورد *** بیرخصت تو کی دل من آب می خورد

مژگان بدور چشم من آسودگی ندید *** ین خس همیشه سیلی سیلاب می خورد

ص: 286

دلارهی چو بیابان عشق در پیش است *** بگو بآبله پا که آب بردارد

می کند با کوکب بخت سياه من قرآن *** بسکه بر بالای هم داغ تمنا سوختم

نویدی - طهرانی طبعش خالی از لطفی نیست این بیت ازو مسموع شد

آشفتگی های دلم هر گه بیادش می رسد *** دست نوازش بر سر زلف پریشان می کشد

نظمی - بهبهانیست کمال صلاح و درویشی داشت فی الجمله تحصیلی کرده مدتی در اصفهان بود چون یاران و رفقا متفرق شدند او بشیر از رفته در یکی از مدارس ساکن شده شعرش اینست

شعر

هر صفحه رخسار توسر دفتر نازیست *** هر مصرع ابروی تو سرمشق نیازیست

گر حسن و حیا مانع نظاره نباشد *** در چشم هوس هر مژه دست درازیست

خدتك غمزه بنظمی زدی رآه کشید *** زبان بریده مگر آفرین نمیدانست

از اشارتهای ابروی تو غافل نیستم *** مصرع مهر و وفا را حرف باطل نیستم

در ملاكم آسمان منت کش بیداد کرد *** يك كف خون شرمسار تيغ قاتل نیستم

حاجی عبدالواسع - اقدس تخلص خلف حاج محمد جان قدسی است خوش طبیعت است و الیوم در هند است و داروغه زرگر خانه صبيه باد شاه والا جاء اورنك زيب است شعرش اینست

شعر

بمكتب مي رود از خانه بهتر می کند بازی *** معلم گویدش مرکز قلم سر می کند بازی

خیال او نمی گیرد دمی آرام در چشمم *** بدر یا چون رود طفل شناور می کند بازی

ابر گوهر بار گرید اول آخر وأشود *** گرية بر حال خود ناکرده خندیدن چرا

رباعی

از من عجبی نیست سخن های بلند *** کز نسبت قدسیست بقدسم پیوند

بيصرفه کنم نقد سخن صرف آری *** قدر زر میراث نداند فرزند

محمد حسين بيك معلوم تخلص - تبریزی است از خود مایه واستطاعتی دارد و تجارت مدار می کند طبعش خالی از لطفی نیست و از این ابیات قدرتش معلوم است شعر بسیاری در مجموعه قابلیت مولانا محمد سعيد ولد علامی مولانا محمد صالح مازندرانی وقتی که در بند بود نوشته این ابیات از ان جمله است

شعر

ما را زیاد خویش فراموش کرده *** در خاطرت چو آبله پیداست جای ما

از گریه شور می توان یافت *** چشم همه را نمك گرفت است

ص: 287

دوستی بین که در میانه ما *** جز میان تو مونمی گنجد

سنگدلی زیور است حسن بتان را *** تا گهر آبست آب و تاب ندارد

کی می رسد بقاصد دل مرغ نامه بر *** منشور نامه ها زکبوتر گرفته ایم

آرزوها را بآهی آب بر آتش زدم *** سوختم صحرای خار برا که در دل داشتم

نبرده راه بجز می کسی بخلوت ما *** خط پیاله ما شد کمند وحدت ما

شبی که پیشکشت تحفه نظاره کشیم *** چودیده سر بگریبان پاره پاره کشیم

خوب شد در آتشم پروانه را پر نسوخت *** چون چراغ لاله در فانوس صحرا سوختم

زکوی او برد ترسم پریشانی غبارم را *** برنك سایه خود را بر در و دیوار می بندم

رباعی

معلوم چه می شود خروشان باشی *** زین به چه که همچو بحر جوشان باشی

هر چیزی که گفتنی است امروز بگو *** آید روزی که از خموشان باشی

جمالا - واله تخلص شیرازی برادر شما مشهور به بینی است که شاگرد

میر عماد است خوش می نوشت طبعش خالی از لطف نبوده بهندوستان رفته ملازمت امرا ختیار کرده بواسطه و سعت مشرب که در هند با بست اعتباری بهمرسانید. فرت شد شعرش اینست

گل روی تو مطلع عید است *** شام زلف تو صبح امید است

زیر تیغ تو خواب م *** سايه تبغ سایه امید است

میان گریه چوآهی کشم شود طوفان *** زیاد شورش در یا زیاد می گردد

فصل گل داغ فراغت زمی ناب دهید *** نخل عشرت بنشانید و زمی آب دهید

از بس شکسته است تن ناتوان من *** پرگشته است مغز من از استخوان من

شگفتگی نبود باگل حديقه من *** مرا چو غم بگذارد ملال می گیرد

میرزا خصمی-في الجمله ربطی بسخن داشت اما خالی از شور و سودائی نبوده چنان چه لحافی بدوش بسته در بازار می گفت بهند رفته بسبب حرکت ها و حرف های ناشایست پادشاه از و رنجیده آقا نور جولاه کرمی باو کرده باصفهان آمد گویا در این جا فوت شد شعرش اینست

شعر

ترا بیند چوبیند خویشتن را *** از آن خصی همیشه خود پسند است

شد بكام عالم و هرگز بکام مانشد *** ما بميناي فلك كويا كه سنك انداختيم

ص: 288

ساقی بده آن باده که از هوش خود افتم *** من بار خودم يك نفس از دوش خود افتم

محمد حسین عمرش از تند باد اجل از ریشه برآمد و داغ او حکیم را سوخت رباعی در فوت او

ولد حكيم و كذا طبع عالی داشته در اول جوانی نهال گفته که دل ها را کباب می کند در تحت اسم حکیم نوشته شد شعرش اينست

شعر

امشب که باده از لب جانانه روشنست *** راز دو گون از دل پیمانه روشنست

ای دل مراد خویشتن از کفر و دین بخواه *** کامشب چراغ مسجد و میخانه روشنست

تا خون بود از دیده بیا فکر دلم کن ***مگذار که این کار بلخت جگر افتد

(رباعی)

ای کعبه ارمیل سفر خواهی کرد *** اول بمزار ما گذر خواهی کرد

خاکم نگذارد که قدم برداری *** از بسکه بآب دیده تر خواهی کرد

کلامی اصفهانی - خوش سلیقه بو ده اما شعرش کمتر در میانست از حضرت میرزا صايبا مسموع شد که دو برادر بودند یکی کلامی و دیگری سلامی شعر سلامی مسموع نشد شعر کلامی ایسنت شعر

از سقی است مایل هر طرف قد چو شمشادش *** گرانی می کند ازبار دلها سرو آزادش

سوراخ چونی در دلم از ناله بسی هست *** خاموش نکردم ز فغان تانفسی هست

عشق را شکر کنم تا ابد و ممنونم *** کو غم و درد جهانی بمن ارزانی داشت

می رسد هست و جهان سوز که دارد قدرت *** که سرراه بران شعله آتش گیرد

حسن بيك گرامی - تخلص از اتراکست خوش طبیعت بوده از احوالش بیش از این مسموع نشد شعرش اینست

شعر

داغ بر دل زغم لاله عذاری دارم *** پیچ و تاب از کشش زلف نگاری دارم

یار می آید و هنگام نثار است مرا *** مرو ای جان گرامی بتو کاری دارم

بخیر دادگر اول شراب یار چه شد *** پیاله سر مینا بخاك می ریزند

نیم دور از تو چون بوی تو برگرد تو می گردم *** اگر روزی فراموشم کنی سر در گریبان کن

خانه دارا گرامی جام کاری می کنند *** هر که جامی می دهد امروز یاری می کند

بخاطر می رسانی هر کجا گمگشته داری *** همین از خاطرت جان گرامی من فراموشم

ص: 289

رباعی

بی میل غمی خراب تاکی باشی *** بی سوز دلی کباب تا کی باشی

بیداریت اربخواب ممکن نبود *** در بیداری بخواب تا کی باشی

ملا غروری - گویا شیر از پست طبعش نهایت پاکی و شکستگی داشت در ايام حيات مرتكب امور دنیوی نشد از آن سبب عمرش بهشتاد رسید کمال زنده دلی داشت بخدمت بسیاری از اهل حال رسیده در اواخر باصفهان فروکش کرده در قهوه خانه ساکن بود یاران اهل معنی جهت ادراك صحبت او بقهوه خانه می آمدند مدار خود را از جدول کشی می گذرانید والد کمینه ربط بسیار باو داشته فقير باتفاق ایشان بخدمت او می رفتم توجه بسیار بفقیر می کرد و در علم رمل دست عظیمی داشت در اواخر زمان شاه صفی فوت شد مثنوی در بحر تحفة العراقين دارد این چند بیت را در معراج گوید مثنوی

عزمش ز گمان سبك عنان تر *** مرغیست گمان و عزم او پر

حجت طلبد ز عزمش اركس *** پیمودن عرش حجتش بس

شد زامدنش چو چرخ اگاه *** پر کرد زشمع و مشعلش راه

از بسکه سبك گذشت و برگشت *** از واقعه چرخ بیخبر گشت

زامد شدش خبر ندارد *** زان مشعل و شمع بر ندارد

در مدح صادق بيك

چون عرصه زنك است و صدای زنگست *** صیت سخن تو در جهان امکان

غزل

غم دل آواره مردم پاره با خویش برد *** مايه تسكين من آواره با خویش برد

در فراق دوستان آخر زما چیزی نماند *** هر که رفت از هستی ما پاره با خویش برد

نازك نهال من که خوشم با خيال او *** قامت کشید نیست گران بر نهال او

مژگان من از تف درون سوخت *** هر چند که سبزه اب جوست

مکن خورشید را از کوی خود دور *** گل پژمرده هم در بوستان هست

از اشک و آه این دل گریان ناله دوست *** سنك كنار آتش و ريك ميان جوست

اشكم دهد بطوفان گرم وز دل نباشد ***آتش بکشتی ما باد مراد باشد

رباعی

گویند که در بیضه نگنجد عمان *** این گفته و این مثل ندارد امکان

ص: 290

باطل کند این گفته بچندین برهان *** گنجیدن ذات مرتضی در دو جهان

میر غروری کاشی سید عزیزی بوده نهند رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

چو عکسی که در آب دارد نشست *** بهر جنبشی می خورم صد شکست

چوافر وزد رخ از می برنخیزد از گران باری *** ز بس در دامنش بال و پر پروانه می ریزد

بسایه پرو بالش باضطراب روم *** چو مرغ نامه بری رو آن دیار کنند

در عهد جمال تو نگیرند زگل آب *** عکس تو بهر آب که افتاد گلابست

دور از تو چوپیران قدمی می کشم از ضعف و ان جا که توئی علم و رفتار ندارم

سروری کاشی محمد قاسم نام داشته بغیر از ربط بشعر تتبع لغات فرس هم نموده چنان چه فرهنگی هم در آن باب نوشته سهل و مختصر است اگر چه بعنوان اشتباه تکراری در لغت واقع شده اما خیلی زحمت کشیده نسخه که در ایران نوشته سهل و مختصر است اما در هند که رفت فرهنك مير جمال الدين أنجويرا بنظر گذاشته فرهنك مسبوطی نوشت شعرش اینست

شعر

بصحرای غمت منزل گرفتم *** چو صحرا کوه غم در دل گرفتم

دم رفتن بدستی دامن جان *** بدستی دامن قاتل گرفتم

رویش چو بزیر زلف دیدم *** گفتم صبحی نهفته در شام

با صیادان حشم مستش *** خورشید فکنده اند در دام

پس از من مهر رویش سرزند چون تور از تربت *** که نتوان کرد پنهان زیر گل خورشید تابان را

تاغنچه ز گلبن رسوائیم شکفت *** خارها که در دل پرخون شکسته شد

سروری نقد جان در پایش افشانم ولی ترسم *** که آسیبی رساند از گرانی پای جانان را

قطعه

دلا بصدق امانت گزین که تا یابی *** امان ز حیله آن گرز پشت بیرون

چو خامه باش که نگرفته می کند هر دم *** کنار صفحه پر از گوهر خوشاب سخن

نه چون دوات که بسیار گیرد و کم کم *** نمی دهد اگرش نی کنند در ناخن

رباعی

بی دست طلب بدا من پیر زدن *** کس را نشود مقام عرفان مسكن

چون رشته که نگشود رهش تا ننهاد *** سر در قدم راست روی چون سوزن

میر محمد مومن-ادائی تخلص خوش طرز و غریب خیالت خصوصا در نظم رباعی قریب بسی سال قبل ازین متهم بالحاد شده بهند رفته از حاجی

ص: 291

مطيعا مسموع شد که در بندر صورت او را دیدم مردی در کمال صلاح و دین داری و پرهیزکاری پیوسته بعبادت مشغوله بود روزی با فقیر گفت که شاه مطیعا از زندگی بتنك آمده ام توفیق پروازی خدا بدهد بعد از آن دو روز زنده بود بمرد و همان جا مدفون گردید شعرش اینست

شعر

هیزم تر بقیامت نخرند ای زاهد *** هیچ سودی ندهد شانه و مسواك آن جا

گرد برگرد چراغ دل من چون فانوس *** بند پر بند قبا بافته دامانی چند

بی روی تو روزی که رهم بر چمن افتد *** دیوار به از سایه که مرروى من افقد

منه بیشور عشق ای دل بخوان مغز *** که مشکل بی نمک خوردن توان مغز

مرا از چشم خونریزت چو بادام *** بود خونین کفن در استخوان مغز

هر شكنج سر زلف تو مزار جانیست *** شمع دل وقف سرخاك شهيدان كردم

یکدل آزاد درین دامگه فانی نیست *** یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست

چاشنی گیر زهر کاسه این خان گشتم *** خوش نمکتر ز سر انگشت پشیمانی نیست

نمك زخنده نباشید تا کباب نکرد *** دلی نبرد که از انتظار آب نکرد

(رباعی)

تا در جسد مدینه شد جسمت جان *** دین تو گرفت قاف تاقاف جهان

در لفظ مدینه بین کز اعجاز تو چون *** مه شق شده و گرفته دین را بمیان

بر سر این نبرد که می دانم *** تا در نه این خمیده قد ایوانم

چون آب بزیر موج در زنجیرم *** چون موج بروی آب سرگردانم

آن را که بدهر مال بسیار تر است *** بارى فلك سفله دون یار است

در قافله هر خر که گران بار تر است *** خر بنده ز حال او خبر دار تر است

دانی که بود مرکز ادوار على *** قطب فلك عالم اسرار على

از بعد نبی اگر چه چارند امام *** أصل همه يك عليست چون چار علی

عاقلا-محمد تقی نام داشت گویا از طالقانست در معنی سخن سنجی تر از وی انصاف در کف داشت دقت سخنش بحمدی بود که از استماع معنى لطيف حالتي او را دست می داد حقا که در سلسله موزونان بشور و درد او کم دیدم هیچگاه بی سوز محبتی بود در زمان شاه عباس ثانی فوت شد شعرش اینست

مثنوی

بكه جهان تیرگی اندود شد *** آب در آیینه گل آلود شد

ص: 292

تخم درین خاك می فشان دلیر *** دانه بدهقان کشد از خوشه تیر

غزل

ماند از حجاب حسن تو در سینه آمما *** چون مردمك بدیده گره شد نگاه ما

آن را که ز جویائی او شعله بجانست *** هر جنبش مژگان بنظر خواب گرانست

بی می نوای عیش مرا ساز و برك نيست *** بیداری خمار کم از خواب مرك نيست

گر بروز سرمه بنشینی شود روشن ترا *** کین سیه چشمان چها با روزگارم کرده اند

ز شوق نامه نویسم زرشك پاره كنم *** دلی که نیست تسلی در او چاره کنم

صاحب دل بدو عالم ندهد چشم تری *** خنده زخمی است که بر خویش زند بی خبری

میراجرى - از سادات حسینی یزد است في الجمله ربطي بسخن داشت مكنتش بمرتبه اعلی بوده اما در خرج کردن عقل معلشش بمرتبة بود که مشتبه بخت می شد چنان چه مسموع شد که بسبب خست مقتول شد شعرش اینست

شعر

مشتاق دم تیغ ترا حال خرابست *** خلقی همه لب تشنه و يك قطره آبست

می کشی زمن آن مه دل خراب گرفت *** پیاله داد بدست من و کباب گرفت

آهم چوسرو در چمن روزگار ماند *** این مصرع بلند زما یادگار ماند

خامه مو بر رخش تاحکم قتل ما نوشت *** بهر فرمان هر سره و برتنم خنجر کشید

بسته کردم گریه بریاد لب میگون او *** سبزه در ویرانه ام يك گردن از مینا گذشت

چه منت است اگر دیده ام محبت ازو *** محبت است که این می کند چه منت ازو

شعر

فارغی - استرآبادی فی الجمله انگیزی در طبع داشته نیکوسخن بود شعرش اینست

چند گویم آتش محرومی از من دور دار *** بعد از این گر برق آهی سرزند معذور دار

بر غیر افکند نظری را که عاشقان *** در دل بعد هزار نیاز آرزو کنند

سك كويت بافغان می کنند شبها مرا یاری *** سك اويم كه باری می رسد گاهی بفریادم

مانده ام از یار دورو بی صبور افتاده ام *** من کجا او از کجا بسیار دور افتاده ام

شهودی - از اصفهانست در عمل رسل بسیار ماهر است عزیزی او را در سن

ص: 293

هفتاد سالگی دیده بود نقل می کرد که بسیار خلیق و مهربان و زنده دل بود شعرش اینست

شعر

ز سکه گریه بخود کرد چشم گریانم *** بروی آب چو خاشاك مانده مژگانم

گر بمثل ریخته باشد نشاط *** دست و دلی کو که فراهم کنم

رباعی

تا غمزه بخون خلق شدهم پشتت *** بیرون نتوان کرد دلی از مشتت

از بسکه بخون ما اشارت کردی *** خون می چکد اينك ز سر انگشتت

حیدر ذهنی - کاشانی است به پنداپور رفته بخودمت عادلشاه رسید گرمی

بسیار باو کرده طبعش لطفی داشت در فن نقاشی هم دست دارد شعرش اینست

غم چه شد سایه فکن سایه نشین من بودم *** هر کجا پای ستم رفت زمین من بودم

بعد از وفات هر قلم استخوان ما *** سربسته نامه ایست زراز نهان ما

حسین صراف - اصفهانی در آن شهر بصرافی مشغول بوده مشرب تصوفی مرحوم ناظم برادر حاج محمد رضا مروارید فروش تبریزی او را دیده در سن هشتاد سالگی در کمال شوخی مشرب بوده شعرش اینست

شعر

سر بدلم چه می دهی غمزه پر عتاب را *** تاب ستم کجا بود مملکت خراب را

سرشکم بر سر مژگان هجوم از شعله می آرد *** تماشائی میان آتش و خاشاك خواهم کرد

قاتلی خون مرا ریخت که در روز جزا *** نظر از ناز بهنگامه محشر نکند

نعيما - از شیراز است در آن ولایت بخیاطی مشغول بود چنان چه در اواخر در کارخانه عالی جاه امام قلی خان حاکم فارس خیاطی می کرد شعرش اینست

شعر

در محبت سر حرف گله و انتوان کرد *** صد سخن بر لب و با حرف ادا نتوان کرد

گله هجر زامروز کنم سرکه مباد *** این حکایت همه در روز جزا نتوان کرد

در دل هر که غمی هست فراهم فراهم سازم *** مایه شادی عالم غم عالم سازم

در جگر خون زبرای مدد گریه نماند *** مگر از روزی هر روزه خود کم سازم

رباعی

یک چند بقيد تنك و نام افتادم *** چندی بزبان خاص و عام افتادم

بد نامان را طشت بیفتاد از بام *** طشتم چه نبود خود ز بام افتادم

ص: 294

حسن بيك - واد ملا شانی تکلو که از تعریف مستغنی است یکی از اعتبارات او این که شاه عباس ماضی او را بزرکشید محملا حسن بيك مذكور خوش طبیعت بوده در جوانی فوت شد شعرش اینست

(شعر)

چو آدمی جهان نیست دل بمهرکه بندم *** کسی زصفحه خالی چه انتخاب نماید

شاهد بي نمك من که شرابش نام است *** گرمی صحبت او کرد کبابم چکنم

ملا گرامی - ترکست اما چون در کاشان بسیار بوده بکاشی مشهور است مرد درویشی بوده يحتمل که پنجاه هزار بیت گفته اما هموار است روزی در قهوه خانه آمده می گوید که امشب ده دینار و نيم بيك شمع داده ام و دو غزل گفته ام ملا حاتم می گوید که معلوم نیست غزلهاییکدینار برزد خمسة گفته چون زخمی در بینی داشت و پیوسته پنبه در آن چسبانیده بود ملا حاتم می گوید که خمسه را چون بد گفته شیخ نظامی تیر در بیتی تو کرده شعرش اینست

شعر

شب چوروم بكوى او روز زبيم مدعى *** همچو فلك نهان کنم آبله های پای را

چراغی میبرم در خاک از داغت پس از مردن *** بزم کشتگان عشق را بیاور نگذارم

پرسش روز قیامت همه آخر شد و هیچ *** برنیاید ز شهیدان تو آواز هنوز

دلرا شکنج زلف کجت آشیانه ایست *** مرغان دام را گره دام دانه ایست

شعوری مشهدی-شاعری خوبست اما اشعارش مدون نشده شعرش اینست

بیتو چوخون فشان کنم روز وداع دیده را *** شربت واپسین دهم جان بلب رسیده را

بیاد زلف تو دوشینه دیده ام خوابی *** که صد رساله آشفتگیش تعبیر است

صد بار اگر ز جور مرا کشت بیگناه *** هرگز نگفته ام که گاهی نکرده ام

رباعی

تا کی هوس عشرت آماده کنی *** میل می ناب و ساقی ساده کنی

خم گشت قدت زبار عصیان می گوش *** چون شیشه که بها و تهدیه از یاده کنی

شعوری کاشی خوش طبیعت بوده قصاید و غزلیاتش قریب بشش هزار بیت است قصایدش اکثر در مدح حاتم بيك اعتماد الدوله است اما بنظر فقير نرسیده این بیت و رباعی ازوست

ص: 295

هر که درو جوهر درو جوهر انصاف نیست *** آب سر چشمه اوصاف نیست

رباعی

چندین چه غم جان و تند باید خورد *** چون من ز توام غم منت باید خورد

امروز قسم نمیخوری معذوری *** فردا غم غم نخوردن باید خورد

شخصی که اعتباری بسخنش بود می گفت که این دو بیت مثنوی از اوست

آن زمانم که حسرت نان بود *** جای نانم بکام دندان بود

این زمانم که نان در انبانست *** جای دندان بجا همه نانست

ملا طاهری - نائینی خوش طبع و لطیف خیال بود اما بسبب شوخی آلوده هوا و هوس بود چنان چه مسموع شد که بیکی از خانه زادهای شاه عباس ماضى تعشقی بهم رسانیده او را بحجره برد این معنی بسمع مبارك شاه رسید او را طلب داشت بهنگامی که بکنار بخاری نشسته بود بعد از پرسش و جوابهای نامسموع آتش کش سرخ شده را برداشت فرمود که چون او را بوسیده خواهی بود بتلافی آن این را بوس و آتشکش را بر لب و دهان او گذاشته بسوخت و باین ترتیب اعضای او را

سوخت بالتماس یکی از خواص او را بخشید غزلی که مطلعش اینست ازوست که در این باب گفته

غزل

آن که دایم هوس سوختن ما می کرد *** کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

سایر اشعارش اینست

تا در دلم هوای قدت جا گرفته است *** جانم هوای عالم بالا گرفته است

خون شد دلم زغصه که آن غنچه امید *** با دیگران شگفته و با ما گرفته است

حيا مهر خموشی بردهان گفتگو دارد *** و گرنه حرفها دارم که رنگ آرزو دارد

همچو جان در قالب گبرو مسلمان رفته ام *** تیغ برخود می زند هر کس که با من دشمنست

ای پری از من دیوانه رمیدن زود است *** رشته عهد بیگباره بریدن زود است

صيد خال تو نشد دل چه زنی چین بجبین *** مرغ چون رام شد دام کشیدن زود است

(رباعی)

مستوجب شمله فنا رخت منست *** خاکستر گلخن بلا تخت منست

بر عارض روز روشنی از رخ تست *** بر چهره شب سیاهی از بخت منست

زمانای نقاش - اصفهانی گویا والد حکمت پناه حكيم اسمعيل طبيب است خوش طبع و لطیفه پرداز است سعیدای نقش بند رحمت الله علیه این قطعه را

ص: 296

باسم او خواند

قطعه

خواجه چون خواهد که از بهر سرا چاهی کند *** تا نباشد اهل بینش را ز بی آبی عذاب

خود ز یک جانب نگارد شکل نانی بر زمین *** وز دگر جانب غلامان می رسانندش بآب

قصد قتلم گر کنی بدنامیی خواهی کشید *** ز انکه خنجر تا بر آری انتظارم می کشد

يك خنده چو گل نامزدم بود درین باغ *** چیدند مرا غنچه و آن هم ز میان رفت

ضیاء طهرانی - طبعش در کمال شوخی و بی پروائی بوده مرحوم ملا صبوحی او را دیده صحبت داشته شعرش اینست

شعر

در گلستانی که وصف قد موزون کرده اند *** سرو جاروبیست کانرا چوب در کون کرده اند

باد زن گاهی تواند دست او را بوسه داد *** کاش ما هم اعتبار بی زری می داشتی

جز سرین و روى او عاشقان شیدا را *** نیست باغ بالائی آسیای پائینی

امیر جعفر معلم کاشی - معلمی می کرد این رباعی از ملا صبوحی مسموع شد که ازو شنیده بود

رباعی

زاهد بخرابات رهي پيدا كن *** و اندر خور رحمت گنهی پیدا کن

چون شیشه مریز صاف و دردی که تراست *** بنشین چو خم باده تهی پیدا کن

افسوس که شد صاف جوانی همه درد *** باد آمد و برك شادمانی همه برد

ز انروز که برف پیری آمد برم *** آن شعله فرو نشست و آن آتش مرد

خلقم همه رند و بوالهوس می دانند *** می خواره و رندم همه کس می دانند

گویند مخور می که خدا گیر شوی *** حق را مگر این قوم عسر می دانند

با نيك و بد ار چه دوستی کار من است *** در خوبی دوستی بدشمن سخن است

عاقلی چو براه خویش چاهی بیند *** بیرون شدن از راه براه آمدن است

آقا حقی - خوانساری طبعش در کمال شکفتگی و نهایت تازگی بوده در مسجد جامع خطابتی در کمال فصاحت می کرد خالی از جذبه و حالی نبود پیوسته هنگامه صحبت را گرم داشته در سنه 1037 در خوانسار فوت شد این رباعیات ازوست

(رباعی)

در مذهب اهل درد آن کس مرد است *** کز خلق مجرد ز علایق فرداست

خورشید که هست عالم عالم آرا حقی *** روشن دل از آنست که تنها گرد است

ص: 297

در مذهب حتی گفت و شنیدی دگر است *** شبلی و جنیدو با یزیدی دگرست

کاری نگشاید از نماز من و تو *** درگاه قبول را کلیدی دگر است دگراست

چون رسید بجز ناله زارم نبود *** چون باد بگوشته قرارم نبود

چون اشك كه در دیده عاشق گردد *** سر گشتگیم باختیارم نبود

ای عشق تو بر شیر شکاران شيرك *** حسن تو گرفته از سما تا بسمك

ی لعل تو از لیم کبابی طلبیه *** هم بجگر دوید و اشکم نمك

میرزا محمد صفی - از شعرای دار العباد یزد که نجابت را از طرفین بآخوند معزا وملا مؤمن حسین می رساند طبع خوشی داشته شعرش اینست

غزل

في بي ناله آهنگی ندارد *** دل بی عشق فرهنگی ندارد

بما جزرتك زردی عشق جانکاه *** ز یمن همت رنگی ندارد

زمن حرف وفا نشنیده باشی *** ندارد جان من جنگی ندارد

مکن در چشم بلبل خار ای گل *** لبت چون غنچه یکرنگی ندارد

عبث ایگل همه تن گشته گوش *** نوای بلبل آهنگی ندارد

بقتل من تغافل این همه چیست *** هلاك کشتگان ننگی ندارد

جنون در پیش پای من نهاد است *** صفی راهی که فرسنگی ندارد

میرزا معز الدین محمد - طبع خوشی داشته در تاریخ وفات علامة العلماني مولانا میرزای شیروانی گفته .

آه کز بیداد چرخ کج نهاد *** در جهان امروز يك دانا نماند

از نظر تاشد فلاطون زمان *** روشنی در دیده بینا نماند

از هجوم اهل دانش در بهشت *** می توان گفتن که دیگر جا نماند

سال تاریخش طلب کردم ز عقل *** در جهان چون مثل اولی را نماند

گفت کز بیداد غواص اجل *** گوهری دیگر در این دریا نماند

میرزا سلطان حیدر - از سادات صحيح النسب صريح الحسب آن دیار است شعرش این است

نا نموده آشتی رنجیدنش را داشتم *** آمدن و زراه برگردیدنش را داشتم

تیغ در کف از سرم بگذشت و پرسید از کسی *** كاين شهید کیت آن پرسیدنش را داشتم

روز زاهد بودن و باما نگشتن آشنا *** شب نهان باغیر می نوشیدنش را داشتم

شب چو گل يك لاى پیراهن نشستن با رقيب *** صبح چون غنچه قبا پوشیدنش را داشتم

ص: 298

زیر لب آهسته پرسیدن زحیدر حال دل *** وقت گفتن ها دگر نشنیدنش را داشتم

ملا حيدر قلى بيك - برادر آقا صفى بيك ناظر دارالعباد يزداست شعرش اینست

هوشم ربوده ماهرخ مهر زاده *** ازمار زلف تار بزنار داده

گیسوی شب ز طره پریشان نموده *** بر روی صبح چاک گریبان گشاده

بر روی گل طراز زسنيل فكنده *** بر قرص ماه خال سويدا نهاده

مژگان لباس كعبه تاراج بردة *** صيد حرم بدام نگاهش فتاده

سلطاني ممالك دلها نمودة *** گوشی بداد عاشق مسكين نداده

از نیشکر فی ظلمت سبق *** حیدر عنان خامه چر از دست داده

خواجه محمد صفی - ولد مرحمت و غفران پناه حاجی محمد ظهر الشهير جمتحمل باف شاعر با ذوقی است این چند بیت ازوست

شعر

چنان که سجده گل در کلیسیا فرش است *** ريا صومعه مانند بوریا فرش است

مسیج بی غرضی دم نمی زند امروز *** بهر دلی که رسیدم مدعا فرش است

زشوق وعده وصلت برهگذار امید *** همیشه دیده من همچو نقش با فرش است

خیال روی تو از سکه در نظر داریم *** بهر کجا که نهای گام چشم ما فرش است

نچیده ایم بساط تعلقی در دل *** حریم کعبه ما را صفى صفا فرش است

کاظمای نصر آبادی - شاعر خوش گوتی است و خالی از ملاحت نیست شعرش اينست

غزل

رود بیاد دلی کز هوا فرسته دوست *** چو خوشه که در آن دانه نبسته درست

کجاست آن که مراضع کوی او می کرد *** تباه گشتم و دل همچنان نشسته درست

حدیث هرزه در ايان يعقل راست مکن *** که تیر کیچ زکمان کسی نجسته درست

همان هنر شکند خویشرا اگر مردی *** بر آور از کفش این تیغ راز دسته درست

رباعی

كاظم بجز از خدا ستودن غلط است *** در بند قبول خلق بودن غلط است

جائی که بهرزه می رود آب حیات *** آن جا گهر خویش نمودن غلط است

سمعیل ذبيح منزوی وادی گمنامی و عزلت است شعرش بی نمکی نیست

غزل

ای ذبیح از گریه نظم آبداری داده رو *** خیز تا ما هم بياض ديده رنگین کنیم

ص: 299

يا بما یار مشو یا چو شدی چون ما شو *** ما چو رسوای جهانیم توهم رسوا شو

عاشق و رندو غز اخوان و فرنگی مشرف *** وندر لا قيدو ملامت کش و بی پروا شو

شور عشق آمدو از ما سرو دستار ربود ** زاهد امشب سر پیرت تو هم از سروا شو

منکر طلعت خورشید شدن تیره دلبست *** غرض اینست که خفاش مشو حربا شو

تا تو در قطر گیسی خاك قطر گیسی خاک فرو ت *** ایمنی خواهی از آسیب فنا دریا شو

چين ابرو بحر يفان مفروش ایزاهد *** سر که در مجلس ما کس نخود صهبا شو

عاشقان فانی محضند حجاب از که کنی *** يکدم اي شوخ كه هم صحبت ماني واشو

دارم دلی از چشم سیاه تو فرنگی *** وحشی تر از آهوی نگاه تو فرنگی

جان یابد اگر سجده جده کند در قدم تو *** آن است که بدیر است اله تو فرنگی

داربد سر كشتنم از همسری هم *** بخت من و وارونه کلاه تو فرنگی

مذهب دل و دین داده ناز تو ستمگر *** دین خاك نشين راه تو فرنگی

خورشيد فلك رنك چو مهتاب ببازد *** از شرم بر روی پر ماه تو فرنگی

بتخانه دارا کند از فیض چراغان *** یاد رخ خورشید پناه تو فرنگی

ز قتل ذبیحی مکی اندیشه که عیسی *** خواهد ز خدا عذر گناه تو فرنگی

قصیده

فلك حلقه شد تا بگردد چوخاتم *** بگرد دو انگشت چنبر گشایت

عشق پنهان بدل چان باشد *** شعله در پرده چون نهان باشد

بی محبت میان که در عالم *** حاصل زندگی همان باشد

خواه پروانه باش و خواه چو شمع *** آتشی بایدت بجان باشد

پیرصد ساله هم بمذهب من *** عاشقی گر کند جوان باشد

برسد گل بصد بهار دگر *** گر در آغوش بلبلان باشد

هستم از جام کافری که مدام *** بی می و جام سر گران باشد

تاریخ تعمیر مزار امامزاده واجب التعظيم حب الامر ميرزا ابراهيم متوی

در سعی و صفا و زيب اين خاك كريم *** چون آرد جناب متولى تقديم

لبيك زنان ذبیح تاریخش گفت *** این کعبه صفا یافته از ابراهیم

تاریخ ورود شاهزاده اکبر باصفهان

دراوج سلطنت ماه بلند اقبال جم جاهی *** بعزم پای بوس مهر عالمتاب دین آمد

رباعی

بردی ز غمش ذبیح جانرا بردی *** این نتك هزار دودمانرا بردی

نامش بردی و جان ندادی بی درد *** برخیز که عرض عاشقان را بردی

ص: 300

میر برهان - از سادات ابر قوست خیلی نازگی در کلامش هست مذاق تصوفی داشته از مریدان قاضی اسد کاشی است شعرش اینست

رسید تبغ بكف صبح برسوم دلدار *** که آفتاب کشید است تیغ سربردار

بغیر خار نمیروید از مزار مرا *** هنوز هست ز عشق تو خار خار مرا

بعالمی ندهم موشی از پریشانی *** که باشد از سر زلف تو یادگار مرا

ای آن که هرگزت زمن خسته یا دنیست *** تا رفته دلم نفسی بی تو شاد نیست

ما را بنامه نیز فراموش كرده *** دانسته که دیده ما را سواد نیست

داغ عشق از دل دیوانه مجنون همه جا *** تا دل سوخته ام دست بدست آمده است

سر زلف بتان می داد كامم *** ولی روی پریشانی سیاهست

نشان خاك نهشتم ز گریه در عالم *** که حسرت تو مبادا کسی بخاك برد

ندارد سرو آن رخصت که برسد در چمن پایش *** ازان بر پای آن گل سایه می افتد زبالایش خطت به گوش تو گفتست مشك تاب منم *** رخت خطی بدر آورده کافتاب منم

ای غنچه به پیش دهن تنك تو مايل *** گل عاشق روی توبيك دل نه بصد دل

سیاهی سرداغم برآید از سر ناخن منم *** غنیمت است که آن هم برآمد از دستم

يكدم سر من از سر زانو جدا نشد *** این جا بزیر کاسه بود نیم کاسه

قطعه

در حق تراش این حمام *** سخن راست بنده میگویم

می کنند پوست از سر مردم *** سخن پوست کنده می گویم

رباعی

خورشید زکیه بر سرم تیغ کشید *** گردون بدلم شکاف ها کرد پدید

آن روشنی دیده چو رفت از نظرم *** از سیلی غم چراغم از چشم پرید

میر هادی - برادر میر برهانست خوش طبیعت بوده اکثر ایام در شیراز می بود و با عزیزان هم صحبت بود فوت شد شعرش اینست

شعر

مینمایند بهم تیغ ترا چون مه عید *** خون تو می ریزی و انگشت نما شمشیر است

بیتابیم کشد همه جا برقفای او *** افتاده ام چو سایه بدنبال آفتاب

دل را بدیده می فکند اضطراب اشك *** چون کشتیی که موج گرداب می برد

ص: 301

(رباعي)

دنیا داران صلای احسان ندهند *** جز حالت تب نان بفقیران ندهند

این طایفه سوختنی همچو تنور *** تا گرم نگردند بکس نان ندهند

از پیروی دل بحذر باید گشت *** در همر هیش کشیده سر باید گشت

سی سال يغفلتم براهی برد است *** کامروز تمام راه بر باید گشت

مير غيانا - ولد ميرزا هادی مذکور جوان آدمی بود در اوایل جوانی در ابر قوه فوت شد شعرش اینست

شعر

خموشی شب هجران زبیوفائی نیست *** که ناله را بلیم قوت رسائی نیست

دل شکسته ما را شراب کرده علاج *** شکست تو به من کم زمومیائی نیست

جام می از تو به ام تکلیف استغفار کرد *** خنده مینا ز خواب غفلتم بیدار کرد

در سرم باز آتشی از عشق آن دلبر گرفت *** باز عشقش گرمی دیرینه را از سر گرفت

قيصر - از اهل شاملوست اما چون بسیار بخدمت حسینخان بود بهروی مشهور است با ملا شکوهی معارضه داشته شعرش اينست

زفیض یکجهتی کامران کونینم *** مراد هر که میسر شود مراد منست

رباعی

قیصر تو اگر ستیزه خو می بودی *** در پیش کسان بآبرو می بودی

مردم جایت بچشم خود می دادند *** چون عينك اگر كج و دو رو ی

حسن بيك - انسى تخلص از ایل ذو القدر است درست سلیقه بود کمال و همت و گذشتگی داشت حکیم شفائی اعتقاد بسیاری باو داشت تذکره شعرائی نوشته توفيق اتمام نیافت شعرش اینست

شعر

صوت بلبل بی اثر شد ناله قمری کهن *** طرز نو تعلیم مرغان چمن خواهیم کرد

بازم جنون بمسند مجنون نشانده است *** از خاک بر گرفته و برخون نشانده است

مانند مهره زده ام مهسره زده ام دست روزگار *** از عرصه وصال تو بیرون نشانده است

تاکی دل بیقرار سوزد *** از آتش انتظار سوزد

من خفته و آه گرم بیدار *** چون شمع که بر مزار سوزد

تو ایستاده و من حفته نیست شرط ادب *** بروز مرك مبادا بمن نماز كني

ملا مقيما حلمى تخلص کاشی - طبعش کمال حالت و کیفیت داشته چنان چه در هند خدمت شاهزاده دارای شکوه می بوده مهربانی بسیار بار داشته و وقتی که

ص: 302

اراده مکه معظمه نمود پادشاه والا جاه اورنك زيب خرجی راه بار داده بعد از زیارت کعبه در آن جا فوت شد شیخ بدر الدین را که از تجار عرب بود وصی خود کرده و ميرزا ابراهيم قاینی را ناظر که چند جلد کتاب و مقصد روبيه که از و مانده بود پاره را بفقرا دهند و جز وی را به یکی از اقوامش که در هند است بدهند شعرش اینست

شعر

مارا گله در عشق راغیار نباشد *** از یار ترنجیم اگر یار نباشد

توفيق شهادت رقم منصب عالیست *** سردار درین معرکه سردار نباشد

ناخدا در کشتی ما نیست کشتی بان خداست *** کشتی بقعر و ره بساحل می دهد

هر شیوه که و رزم بر یا کار ندارم *** در بتکده عمریست که ز نار ندارم

کامل چو شد سخنور شد خاموش می شود ***اری زبان غنچه همه گوش می شود

خیز پنهان کن اداری طمع أجرى بحشر *** دانه چون در خاك پنهان گشت حاصل می دهد

رباعی

گه عطر فروش چین کا کل باشد *** گه نغمه سرا بطرز بلبل باشد

خاموشی و گفتار از آن لب زیباست *** هر گاه که غنچه بشکند گل باشد

پيغمبر ما گوهر این هفت صدف *** ختم همه انبیاست از روی شرف

او خاتم انبیا و باشد در کار *** آن خانم را نگینی از در نجف

تقی اوحدی - از لنبانست خالی از فضل نبوده و مولدش اصفهانست اما اجدادش از نسل سید عبدالله لنبانیست که حالت معنوی داشته شخصی نقل می کرد که او را در احمد آباد کجرات دیدم شعر بسیار گفته اما هموار است تذکره شعراتی نوشته بسیار سهل شعرش اينست

شعر

دلی دارم خریدار محبت *** کزو گرمست بازار محبت

لباسی بافتم بر قامت دل *** ز بود محنت و تار محبت

غلط کردم رخ طاقت سیه باد *** که پیشت کردم اظهار محبت

صد گره در دلم از حسرت پیکان تو بود *** سست جنبیدی وزد سخت کمان دگرم

با يارب من گر بود امید اجابت *** خواهم زخدا سینه افکار و دگر هیچ

ویزیم گریمنت یگانه آبروی *** بهتر که زحمتی بدر آشنا بریم

بیقراری آن مادرم زمانم دل *** که مرده طفل عزیزیش در سرا خفته

ص: 303

گر ناز کشی زیاد سهل است *** چون یار اهل است کار سهلت

گر هست بروزگار اصلی *** نا اهلی روزگار سهل است

رباعی

دهقان فلك تخم نکارد کارد *** ابرش همه باران بنیارد بارد

جز نقش دارد بندارد این بذر *** ور دارد هم حکم ندارد دارد

تجلی - لاهیجی، نشوونما در هند یافته طبعش خالی از لطفی نیست در اوایل خاوری تخلص داشت آخر تجلی کرد شعرش اینست

شعر

در لطافت اول خوبیست محبوب مرا *** يك گل از صد غنچه نشکفته است مطلوب مرا

نسخه غم نامه ام نقش پر پروانه است *** می توان چون شمع روشن کرد مکتوب مرا

عشاق راز عشق برمزی ادا کنند *** عرض نیاز از نگه آشنا کند

دیدیم چار فصل جهان خرابرا *** مانند چار فصل که از کیمیا کنند

روزن قصر عناصر کو بگل اندوده باش *** کافتابم از سر این چار دیواری گذشت

نماند از گریه بسیار در دل آن قدر خونم *** که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم

رباعی

بر جسدم تعلق بك سر موست *** صد گونه حجابست میان من و دوست

دلگیرم از این لباس کو توفیقی؟ *** کارد بیرون چو مغزم از کسوت پوست

طبعی - قزوینی خوش طبع و شوخ بوده از شاگردان و مصاحبان حکیم شفائی بوده از خواجه شاپور رنجیده قطعه در هجو او گفته اینست

قطعه

خواجه شاپور غریبی که مدام از پی رزق *** صبح عیدش همه چون شام محرم باشد

دست خشکیده او گر بمثل ابر شود *** غمزه گل همه خمیازه شبنم باشد

بسکه دلگیر زهم بود می شکند *** کاسه را که در و صورت آدم باشد

غزل

لذت تنگدلی باد بر آن غنچه حرام *** که بامداد صبا میل شکفتن دارد

شمع مارا تاب بال افشانی پروانه نیست *** جانفشانی در برون انجمن خواهیم کرد

گر بیاد لب او جام دهد باده فروش *** تو به خمیازه کشان تا در می خانه رود

نمیدهم بنگه رخصت نظاره یار *** در این زمانه بچشم خود اعتباری نیست

ص: 304

(300)

عمر خویشتن طی کرده ام بسیار وادی ها *** نیامد هیچ وادی بهترم از نامرادی ها

تنها بديدة نتوان داد گریه داد *** چون ابر باید از همه اعضا گریستن

کاملای کاشی بیتی بی معنی خوش گفته بود در آن باب گفته

دوش اندر سر بازار شنیدم ز کسی *** بیتی از کامل جاهل که شنیدن دارد

از پی آن که بخرد ره ندهد معنی را *** حرف حرفش زنقط سنك بدا می دارد

صحیفی-شيرازي في الجمله طبع نظامی داشته خط ثلث را خوش می نویسد شعرش اینست

شعر

شدم موتی و پیچیدم بر آتش بار حاضر شد *** عزایم خوان پری حاضر کند چون مو بسوزاند

رباعی در صفت روضه یکی از ائمه

بستند ملايك كمر از صدق و يقين *** در خدمت شمع روضه خلد آیین

مقراض باحتياط زن ای خادم *** ترسم بسري شهير جبریل امین

اسیری - ولد محفی مذکور خوش طبع بوده این بیت ازوست

دلم پر است زخون برایم مزن انگشت *** که همچو شیشه می گریه در گلو دارم

صفیا اصفهانی - در عمل رمل آگاهی داشت طبعش خالی از لطفی نیست با حکیم شفائی معارضه داشته شعرش اینست

شعر

مکن نما گشته از خاطر فراموشان فراموشم *** که چون از خاطرت رفتم ز خاطر ها فراموشم

بیازار محبت از پی سودای دل رفتم *** دچارم شد. خریداری و سودا شد فراموشم

سیمرغم و یال مگسی می طلبم *** آزادم و کنج قفی می طلبم

فریاد که فریاد رسم خاموشی است *** خاموشم و فریاد رسی می طلبم

طاهر عطار - مشهدی . در مشهد مقدس بعطاری مشغول است از شاگردان امتی تربتی است در اوان شباب فوت شد شعرش اینست

شعر

ویس دورنگی مردم بیکدیگر دیدم *** تسليم زشت و روز خود که یکرنگست

از بس فریب مغلطه خوردیم از سراب *** لب تشنه در کناره زمزم گداختیم

زدیده ام همه عالم پرآب و من لب خشك *** فرات عالم و کربلای خویشتندم

از قریب باغبان غافل مباش ای عندلیب *** پیش از این من هم درین باغ آشنایی داشتم

سالها خاکستر مجنون و خاك كوهکن *** جمع می کردند تارنك دل ما ريختند

تمام عمر صرف گریه کردم و زنم اشکی *** نه گل در باغ و نه خاری بهامون پرورش دادم

ص: 305

امينا - ولد ملا محمود کلید دار نجف اشرف طبعش خالی از لطفی نیست آمارند لاابالی بوده در کمال بی پروایی عزیزی او را در رشت دیده بود از شوخیهای و نقل می کرد شعرش اینست

شعر

ترسم که بناکامی من چرخ برد رشك *** آن هم بمن سوخته خرمن نگذارد

فرصتم کی شد که گیرم دامن وصلى مكف *** از گریبان دست اگر برداشتم بر سر زدم

و یا دامن وصال بكف *** دست ما كوته از گریبان نیست

رباعی

زاهد بهرای خلد سرگردانست *** دوزخ محك تجربه مردانست

گویند که درد و غم نباشد بهشت *** معلوم شد که جای بی در دانست

ملا عصری تبریزی - دریزد نشوونما یافته در وقتی که تبارزه باصفهان آمده انه او هم از یزد باصفهان آمده در عباس آباد ساکن شده و بامر زرکشی مشغول بوده طبعش خالی از لطف نیست در باب وظیفه گندم تبارزه این رباعی را گفته جهت شاه ابو تراب گلستانه که نایب الصداره بود فرستاد

رباعی مستزاد

از دولت شاه ابو تراب و قاضی : آن بهر علوم *** مستقبل ما رشك برد بر ماضی : از طالع شوم

هر سال سری و بیست من گندم برد : از دولت شاه *** صد سر شده امسال بيك من راضى : أنهم معدوم

این چند بیت باسم او می باشد

بيت

آمد گل و خزان شد و نوروزهم گذشت *** گرد سرت نگشتم و امروز هم گذشت

آمد آن مه سینه را ازداغها رنگین کنید *** پادشاه حسن آمد شهر را آیين كنيد

درد عاشق را دوائی بهتر از معشوق نیست *** شربت بیماری فرهاد را شیرین كنيد

رباعی

در هم دلم از بودن شهر وده شد *** دل گیر زوضع جمعه و شنبه شد

در سایه بخت تیره عمرم بگذشت *** چون داغ که در زیر سیاهی به شد

باقيا نائینی - مشرب وسیعی داشته در علم موسیقی تصانیف و ترانه های نمکین ساخته بهند رفته باعتبار وسعت مشرب با برهمنان مربوط شده مدت ها در بتخانه بطرز ایشان سلوك مي كرد چنان چه فرزندان خود را از و مضایقه نمی کردند بعد از مدتی باتفاق مرحوم محمد علی که بحجابت رفته بود مراجعت کرد وقتی باتفاق محمد على

ص: 306

بيك بويرانه فقیر آمده صحبت مستوفی *** با او داشتم بعد از مدتی فوت شد شعرش اینست

شعر

زان زنم کوس توكل كاسمان از بهر من *** می رساند روزی و چرخ دگر هم می زند

همه حاصل جهانرا بنشاط صرف مل كن *** بر كافر و مسلمان بنشين وصلح كل كن

رفتند بمنزلگه مقصود عزیزان *** با قیست که و امانده در این مرحله تنها

نجاتی بافقی - کهن سال بود آخوند ملا و قاری می گفت که با وجود ضعف شیخوخیت شاهنامه را بطریقی می خواند که حیرت دست می داد این بیت را مشار اليه از او خواند

بیت

لاله نبود از کنار بیستون سر می زند *** دست خود آلود فرهاد است بر سر می زند

ملا بیخودی جنابدی-شاهنامه خوان بالا دستی بود چنان چه در مجلس شاه عباس ماضی خواند شاهرا خوش آمده چهل تومان مواجب او تعيين شد بخدمت شاه عباس عرض نمود که من در دیدن دیدار خود را محافظت نمی توانم کرد آخر مرا کشته می باید شد پادشاه را خوش آمده او را معاف داشت مثنویی در بحر شاهنامه گفته این دو بیت از آنست

مثنوی

چودیبای نیلوفری گشت زرد *** از این زعفران سای دیرینه گرد

بپوشید دندان انجام سپهر ***کزین زعفران خنده ناید بچهر

قطعه

دارم خرکی که وقت جستن *** كا كل كندش تعاقب دم

تا جو ننهیش در برابر *** آسان تجهد ز جوی گندم

ملا افضل همتی - بافقی واد ملا یعقوب که از خوش نویسان مشهور است و درخط تعلیق سر آمد است شاگرد خواجه اختیار منشی بوده در فنون علم از شاگردان ملا معز الدین یزدی است و در شهر شاگرد حکیم شفائی است همتی تخاص داشته بعد از فوت برادرش ملا قاضی بمنصب استیفای گل موقوفات یزد که با برادرش بود قیام نموده با بعد از ترك آن بتصدی موقوفات و میرابی یزد و استیفای محال خالصه یزد اشتغال داشت و با نواب میرزا حبیب الله صدر در کمال ربط بوده شعرش اینست

افتاد در نبرد سخن از دهان ما ***دندان که بود قبضه تیغ زبان ما مل

قاضی - رشدی تخلص برادر ملا افضل مذکور و هم فضل و حالی داشته اما در امور دیوان دخل داشت و احوال أو في الجمله در تحت اسم برادرش قلمی شد شعرش اینست

ص: 307

رباعی

منشین زطلب دامن هست برزن *** و اندر ره دوست دیده بر نشتر زن

میرم که درون خانه راهت ندهند *** نومید مباش و حلقه بر در زن

ملا غیاث نجومی کاشی-در فن نجوم و ( وقت ساعت ) سازی قدرت (وة بسیار داشته چنان چه وقت ساعتی در کاشان ساخته طبع نظمی هم داشت جهت قاضی اران که از قرای کاشانست و نهایت کراهت منظر داشته است این قطعه را گفته

قطعه

طرفه قومند مردم اران *** که بدی مضمر است در بهشان

آن قدر فضله می برند از شهر ***که محالست بگسک زهشان

غافلند از وجود قاضی خویش *** که عجب فضله ایست در دهشان

چون خربوزه در اران بدوره می شود و آن را بکاشان جهت فروختن می آرند و خاکرو به بار کرده می برند در آن باب گفته است

خربزه آرند از اران که از کاشان برند *** صدق پیش آور که این جا هر چه آوند آن برند

قاضی داوری-بارانی بسیار کراهت منظر داشته گفتگوی او بامیر حیدر در تحت اسم حيدر نوشته شد شعرش اینست

بود روزی که از غم رسته باشیم *** چو ابرویت بهم پیوسته باشیم

نظر را خواب بيتو حاش لله *** که تو بیرون و ما در بسته باشیم

در مشهد مقدس مدح شخصی کرده بود آن شخص گویا ربطی بشعر نداشت از روی جهل می گوید که این شعر معنی ندارد در آن باب گوید

در خراسان مدحتی گفتم نه از روی طمع ***او غلط فهمید و گفتا مدح ما معنی نداشت

گفتمش بسیار نیکو گفتی ای انصاف جو *** بنده هم دانسته ام مدح شما معنی نداشت

رباعی

راحت نبود بزیر این خیمه تنك *** يك خيمه و صد گروه ترساو فرنك

زابنای زمانه داوری مهر مجوی *** پرورده روز و شب نباشد يكرتك

محمد صالح - سیار (ستار) تخلص بهند رفته باعتبار نامرادی اعتبار بهمرسانید. بخدمت اعتقاد خان برادر آصف خان میبود گویا در هند فوت شده شعرش اینست

شعر

آب حیات بادم تیغ تو همدم است *** ای دل تو آب خضر مخوردم همین دم است

درش در بزمم بط می بانگار ساده بود *** شیر مرغ و جان آدم تا سحر آماده بود

ص: 308

رخساره و لب او درد مرا مرا دوا کرد *** گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد

بتان هند دوا بخش درد مندانند *** که مومیائی انسانی این سیاهانند

درویش کاهن - تبریزیست اما در قزوین و شیراز بسیار بوده در لباس درویشی سیر عالم کرده مشربش وسیع و این دو شعر و رباعی از او مسموع افتاد

شعر

در هر نفس که از دل آگاه می زنی *** صيقل بروی آینه از آه می زنی

بر متنهای طول امل عمر نارساست *** هر لاله نشان ساغری بر لب جوست

رباعی

ای دل اگرت بود شعور و ادراك *** چشمی بگشا چو مهر بر عالم پاك

هر لاله نشان ساغری بر لب جوست *** هر سایه سیاه مستی افتاده بخاك

ملا محمد حسین -آشوب تخلص مازندرانی از قریه سور کست بهذد رفته در خدمت ظفر خان بود بعد از آن بایران آمده از وضع این ولایت خوشش نیامد باز بهند رفته فوت شد شعرش اینست

شعر

سبزه از مژگان من سر مشق شادابی گرفت *** نرگس از چشم ترم تعلیم بیخوابی گرفت

نقد اشکم را بزور از مردم چشمم ربود *** گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت

نیستبا كم از فلك امشب که با او می خورم ***عالم آبست پندارم که آبش برده است

ملا عبدالله - انسانی تخلص کویا از ولایت کرمان است بهند رفته در خدمت مرحوم محمد سعید میر جمله بوده مگنتی بهمرسانیده باصفهان آمده مرحوم میر فوت شد دیوان او دیده شد قریب بده هزار بیت بود اما هموارست چند تاریخ خوب گفته در تحت تواریخ نوشته خواهد شد شعرش اینست

رباعی

آن را که همیشه خصی خویش فن است *** پیوسته قبای عشرتش زیب تن است

آن كس كه بالتفات دنيا نازد *** مردیست که شوکتش ز پهلوی زن است

ای حجاب تو حسن را ناموس *** بی نصیب از لب خیالت بوس

گر چه زشتیم از توئیم آخر *** پای طاوس باشد از طاوس

کاملای کاشی-همشیره زاده میر تقی مذکور است شعرش اینست

شعر

هر برك گل زده نسیمی در آتش است *** بندد ذكر كسى بکجا آشیانه را

ص: 309

گذشت عمرو هم آغوش او نشد دستم ***چو شاخ خشك كه در باغ بود و بر نگرفت

هرگز بسوی من نگهش جاوه گر نشد *** شمشير او بخون من از تنگ تر نشد

میر اسد الله - از تبارزه ساكن عباس آباد اصفهان است کویا داماد زاهد بيك پدر میرزا محسن است جوان قابلی بود چنان چه با نصیر ای همدانی مصاحب . بود بهند رفته در آن جا فوت شده این بیت از او مشهور است

طرفه حالیست که آن آتش سوزنده من *** دور تر می رود و بیشترم می سوزد

مير مشرب - رلد میر حسین مشهور بشیشه گر از سادات قمست اما چون در کاشان بسیار بوده بکاشی شهرت دارد پارۀ تحصیل کرده کمال صلاح داشته نسخ تعلیق و شکسته را خوب می نوشت وقتی میر حسین بخدمت شاه عباس ماضی وارد شده و تعریف میر شرف می کرده که طالب علم صالحیست و از مغيرات حلال هم نچشیده و بند زیر جامه اش بحلال اشده شاه می فرماید که مگو پسری دارم بگو کړه خبری دارم. مدتی در تبریز بوده در آن جا فوت شد شعرش اینست

غزل

ترك خون ریزی که باشد قتل مردم کیش او *** پیش پا افتاده مضمو نیست سر در پیش او

لبش گزیدم و دردم ز خویشتن رفتم*** شراب شور که هستی دهد نمک دارد

لذت گم گشتگی را خضر کی پی برده بود *** ما بدین راهش چندین گفتگو آورده ایم

هر چه می خواهی طلب کن مشرب از شاه نجف ***کر کسی منت کشد از مردمی باید کشید

سعیدای سرمد - تخلص گویا کاشیست یهود بودو مسلمان شد طبعش خالی لطف نیست اما سودانی داشته بهند رفته مسموع شد که کشف عورت کرده برهنه می گشت پادشاه او را طلب داشته تكليف لباس كرد قبول ننموده مفتیان فتوی بقتلش دادند پادشاه ملا عبد القوی را که گویا از ماوراء النهر است فرستاد که حال او را معلوم ك می کند که میاید و با او می گوید که چرا این روش سرمی کنی و برهنه

همین می باشی او می گوید که شیطان قوی است و این رباعی را می گوید

رباعی

خوش بالائي کرده چنین پست مرا *** چشمی بدو جام برده از دست مرا

او در بغل منست و من در طلبش *** عجیبی برهنه کردست مرا

بعد از شنیدن این رباعي ملا عبد القوی بخدمت پادشاه آمده تجویز قتل او می کنند یکی از حلال خواران مامور می شود که او را بقتل رساند همین که او از دور پیدا

ص: 310

می شود می گوید که این چه جلوه است که دیگر بكار ما می کنی و بر سر پای می نشیند که گردنش را می زنند فرض که بی نشته نبوده چراکه عاشق پسر راجه شده بقوت جذب محبت او را بطرف خود کشیده چنانکه پدر و مادر و اسباب بسیار را گذاشته باتفاق او خاکستر نشین می شود. بعد از قتل سعيدا گویا بسهل مدتی او هم فرت شد مشهور است که شاهزاده دارا شکوه تعریف او می کرد شاه جهان فرمود که بيك گذكر باس دهان خلق را می توان بست شعرش اینست

شعر

ای گل شوخ دوروزی بحیا باش که سرو *** شد جوانی و ندانست که بازار کجاست

گرم عتاب چون شود دیده بپوشم از رخش *** پرده کشند مردمان چون شود آفتاب گرم

همچو دور افتاده کاخر بیار خود رسد *** دست تا در گردن من کرد تبخش خون گریست

(رباعی)

تنباكو چيست آفت برك اميد *** گلخن به از آن گلو که این دود کشید

از تنباکو نفع توان داشت گمان *** وان بسكه سبك بود بافلاك رسيد

این رباعی را شخصی باسم أو خواند *** از دود اگر خانه توان کرد سفید

رباعی

روزی که قضا حسن ترا می سنجید *** ایزد بترازوی قدر با خورشید

این بسکه گران بود نجنبید زجای *** وان بسکه سبک بود بافلاک رسید

مومنای گونابادی - گویا برادر شیخ ملا محمد فاریست کمال خلق و مهربانی داشته بهند رفته از آن جا سه نوبت بسعادت زیارت مکه معظمه مشرف شده این رباعی ازوست

رباعی

مؤمن آنانی که خوب می خوانندت *** احوال درون بد نمی دانندت

عمری بودی چنان چه خود می دانی *** بکچند چنان بزی که می دانندت

طبعی سیستانی - گویا از اکابر آن جاست طبعش خیلی لطف داشته از اقرآن ملا زمان یزدی است شعرش اینست

شعر

از سوز درونم بیرون هم اثری هست *** ر راه فغان بسته شود چشم تری هست

چندین بپریشانی این زلف چه نازی *** در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست

درخشت ز سر منزل امید بجا نیست *** از بسکه زمین دل ما زلزله دارد

خوشست ناله اگر در دل توره بیاید *** ز هم گشودن در های آسمان سهاست

ص: 311

کامرانی دگر چه می باشد *** هر چه خواهد دلم مهیا نیست

زود از دلم چنین گله آلود بر مخیز *** باقی نمانده جز نفسی زود بر مخیز

روزی مدعای دل من بشب رسان *** گر مدعی ز بزم تو خوشنود بر مخیز

رشیدای قزوینی بهند رفته در پنجاپور فوت شد شعرش اینست

نگاه گرم بر وی توحد هر کس نیست *** بخلوت تو نشد کشته بی گناه چراغ

زمن دو چیز بميراث ماند چون رفتم *** تنم بآتش و خاکسترم بیاد رسید

چو آفتاب بهر روزنی سری دارم *** هزار روز نه شد دل که یار هر جا نیست

در گلستانی که بوی دوست آید از نسیم *** گل گذارد مست عشق و باد در دامن کند

خوشا آن سوختن کز هستی خود پاك برخیزم*** سبك دست نسیمی گیرم و از خاك برخيزم

همدرد ما کسی است که داغیش بر دلست *** با ما درین دیار همین لاله آشناست

رخت گرمست وز او گل ها نسوزد *** بهاران کرده خود را نسوزد

نسوزم تا نسوزم دیگری را *** در آتش چوب تر تنها نسوزد

صوفی شیرازی - اصلش کرمانیست اما در شیراز بسیار بوده لطیف طبع است خصوصاً در ترتیب رباعی طبعش کمال لطف دارد در کرمان از بام افتاده فوت شد شعرش اینست

رباعی

صوفی هر کس که مرد انصاف بود *** خوبست که عنقا شده در قاف بود

ابدال درین ره از نمد هم بگذر *** بگذشت چو باده از نمد صاف بود

صوفی لب کشت و جام مل می خواهد *** هر جزو درین زمانه کل می خواهد

و قتست که بشکند. قفس را بلبل *** دیوانه شد است و چوب گل می خواهد

صوفی نشود که چشم جادوی کسی *** هر دم نکشد دلی ز پهلوی کسی

این طایفه بهر زینت چهره خویش *** نگذاشته اند رنك بر روى كسى

صوفی هر کس که بوالفضول افتاده است *** از دایره ردو قبول افتاده است

از گردش چرخست که بد می رقصیم *** این دایره دست بی اصول افتاده است

صوفی بهرای نرگس جادوئی *** همواره بخاك عجز دارد روئی

بهر دل من ترنج غضب کافیست *** صفرای مرا می شکند لیمونی

ص: 312

صوفی همدانی - بقدری طالب علمی داشت مدتی قبل ازین با صفهان بود بواسطه وسعت مشرب جراتی در حرکات ناشایست داشت چنان چه وقتی بدكان مهر علی صحاف که بدر حمام چلبی واقع در عباس آباد می باشد و خالی از وجاهتی نبود آمده گفت دوانی می خواهم كه يك قلم بیش تر نگیرد او در جواب گفت که دواتی که شما می خواهید تابوت است روز دیگر بیمار شده فوت شد این بیت از و مسموع شد

بمن دارد سپاه خرمی روی *** غریبی بی نوائي بیكسي هوى

کوکبی - نامش قباد بيك از اتراكست و در حیدر آباد می بوده است شعرش اینست

شعر

هر چه همرنك بمعشوق بود معشوقست *** قش عشقست که پروانه بمهتاب نسوخت

خلوتگه محبت او در دل منست *** بی حاصلی زهر دو جهان حاصل منست

باکاینات کرده ام آن دوستی که یار *** در هر دلی که جلوه کند در دل منست

زخنده تو بدل لذتی نهان دارم *** که همچو پسته دل خویش در دهان دارم

چودر کنج قفس میرم بسوزیدم مگر روزی *** بامداد صبا خاکسترم راه چمن گیرد

حیاتی - گیلانی طبعش لطیف است در هند نشوونما یافته شعرش اینست

شعر

از بسکه رفو زدیم و شد چاك *** این سینه هده بدوختن رفت

غنچه بگشود رخ و مرغ چمن گویاشد *** عاشقان را سر طومار حکایت وا شد

تراكز غم گریبانی نشد چاک *** چه دانی لذت دیوانگی را

بهر سخن که کنی خویش را نگهبان باش *** ز گفته که دلی نشکند پشیمان باش

برتن شب فراق تو يك داغ سوختم *** آن داغ رفته رفته تنم را تمام سوخت

رباعی

در کوچه عشق منزلی می خواهم *** بال و پر شمع محفلی می خواهم

نه دین زکسی خواهم و نه دنیائی *** شایسته دوستی دلی می خواهم

ملا قسمت مشهدی-محمد قاسم نام داشت در فن طلاکوبی می مثل بود اما شاعری که کاملی لازمه آنست او را از این پیشه مانع بود طبعش خالی از لطفی نبود أما بي تحمل و تندخو بود چنان چه ملك حیدر برادر ملك حمزه سیستانی که بزاغی قهوچی عاشق بود در قهوه خانه غزلی با ملا قسمت طرح می کند و بر سر معنی و بر سر معنی شعری که ملا قسمت غلط فهمیده بود فساد عظیمی در قهوه خانه شد نزدیک برد که خونی واقع شود

ص: 313

آن روز کمینه سعی بسیار در اطفاء آتش فساد کرد و ملا قسمت نصر آن روز بیمار شده روز دیگر فوت شد شعرش اینست

شعر

در هوس هر که از پی دل رفت *** سحر هوشش براه باطل رفت

گر در اول شکست زورق ما *** آخر از شش جهت بساحل رفت

چه واقع است که با غیر صد سخن داری *** به پیش چووسی مهر بر دهن داری

بدکیش زكيش خود بتنك است *** سنگینی منك بار سنك است

رباعی

سازیست جهان که باشد آن راشش تار *** هر جاده تارش جهتی را در کار

سازنده تونی بشش جهت سیری کن *** شاید که شوی بنغمه اصل دچار

شیخ جنتی جزى - من اعمال اصفهان میرزین الدین نام داشت قبل از این بسيادت مشهور نبود درین وقت از نواده اش مسموع شد در کمال درویشی وصلاح بود حضرات مثل ميرزا رفیع صدر و غيره خواهان صحبت او بودند خوش طبیعت بود دیوانش قریب به بیست هزار بیت می رسد اما توفیق ترتیب نیافت یکی از مثنویات أو مسمی بشاپور و شهناز است این مثل از آنست

مثل

شبی بازی بازی گفت در دشت *** که تاکی کوه و صحرا می توان گشت

سوی شهری چرا ناریم پرواز *** که با شهزادگان باشیم دمساز

گهی باشیم انیس بزم شاهان *** گهی هم صحبت زرین کلاهان

شبها شمع کافوری گدازیم *** بروزان با شهان نخجیر بازیم

جوابش داد شهباز مگو رای *** که ای نادان دون همت سراپای

اگر صد سال باشی در بیابان *** جفای برف بینی جور باران

کشی هر لحظه صد اندوه و خواری *** ز چنگال عقابان شکاری

بسی بهتر ک تخت زراندود *** دمي محكوم حکم دیگری بود

قناعت جنتی با تلخ و باشور *** بود نوش عسل با نیش زنبور

رباعی

هر چند متاعت همه عصیان و خطاست *** وين جسم شکسته کشتی موج فناست

ای جنتی از کثرت طوفان گناه *** مندیش که ناخدای این بحر خداست

ملا افلاکی تبریزی خوش طبع و شوخ دیده بوه این قطعه را جهت پسر عباس نام که باوی شوخی می کرد گفته

ص: 314

چون ننالم از سپهردون دون پرور مدام *** کز جفای مفلسی باشد مرا خون در جگر

مردمان را در بغل عباسي و من بي نصيب *** همچو شمع آمد زوز دوریش دودم بسر

گفت شخصی گرفتند عباسی اندر دست تو *** چون نگهداریش گفتم چون نگهدارند زر

برسم و بر دیده مجروح خون پلا نهم *** گه زروی شوق و بیتابی برو دوزم نظر

طفلکی یکی دارم برای زینت و آرایشش *** خواهمش سوراخ کردن تا بیاویزد بسر

چند افلاکی سخن گوئی زعباسی خموش *** چار شاهی آورد نخل امیدت را بیر

ملا لطفی نیشابوری - داماد ملا قیدی ، خوش طبیعت بوده بر سر این مصرع (که سپند از سر آتش نتواند برخاست ) با حاجی محمد جان گفته گو داشته او مصرع پیش را چنین گفته (منع آسودگی سوختگان تا حدیست) و باقی اشعارش اینست

شعر

من از پروانه هم یکستر و عاجز ترم زیرا *** نسیم صبحگاهی هست تا خونخواه او باشد

در پیچ و تاب خصلت سنیل گرفته ام *** در جوش ناله عادت بلبل گرفته ام

خارم ولی گلاب زمن می توان گرفت *** از سکه بوی همدمی گل گرفته ام

همچون و داعیان مژه ام هر سر شك را *** دربر کنند بمهر و بحسرت رها کند

رباعي

جز لخت دلم گلی بدامان نشکفت *** جزلاله داغ از جمن جان نشکفت

نگشود بدشت سینه تنك دام *** این غنچه زندگی گلستان نشکفت

ملا واثق - نیشابوری طبعش شورانگیز و دل آویز و سودایی در سر داشت چنان چه تتبع سخنان ندیم باری خواجه عبدالله انصاری نموده پاره فقرات نوشته دلگیر شده مهند رفته بعد از مراجعت در قمشه که ما بین شیراز و اصفهانست فوت شد شعرش اینست

شعر

اشکم چویاد از دل بیتاب می دهد *** بال و پر شرار بسیمان می دهد

هر خار خشك ريشه بآب بقار ساند *** حسرت هنوز نخل مرا آب می دهد

کتاب دوستان را جز دل روشن نمی باشد *** دهد یاد از کدورت چهره کاغذ سیه کردن

چه بیم سرکشی از توسن گنه داری *** عنان تو به بچنگست اگر نگه داری

از عالم عاری زعمل راهنمائی ***چون قبله نما ساختن اهل فرنگست

تایکدمی بزير فلك ساز عيش كن *** فرصت كم است خیمه نشین حباب را

خاك شدى واثق وز كبر فرستي *** کوه بزیر آمد و پلنك نيامد

ص: 315

متنوى

راست بودن با کج اندیشان بلاست *** عکس رو از آب مواج اژدهاست

صحبت نيكان طلای احمر است *** ميوه روی آفتابش بهتر است

رباعی

بیخدمت ابدال كس ابدال شد *** واثق نشد آن که اهل این حال نشد

در ضمن کلاه نمد است این معنی *** بر سر نرسید هر که پامال نشد

عظيما - خلف ملا قیدی که برادر زاده ملا نظیری است مردیست در کمال ملایمت و آدمیت اگر چه فقیر بخدمت او نرسیده اما از عزیزان مسموع شد که آن سلسله همگی مردم آدمینه در کمال پاکی طینت وصلاح، غزل ردیف گفت را ایشان گفته اند که اول تا آخر موقوف بیکدیگر است و بات مقطع را که موقوف نیست بنوعی گفته که هزار تحسین باید گفت چون مشهور است نوشتم سایر اشعارش اینست

غزل

چابك نفسی کو که هوس داشته باشه *** کز خود برمد تا که نفس داشته باشد

از دل نگذارم نفسی بیتو برآید *** این شیشه اگر تاب نفس داشته باشد

با خلق جهان صاف چنان کن دل خود را *** کاین آینه عکس همه کس داشته باشد

پنبه از زخم دل و داغ جگر ریخته ام *** دوزخی بر سر هم برق و شرر ریخته ام

سر از این هستی موهوم نیارم بیرون *** این چه خاکست ندانم که بر ریخته ام

پنجه شرم حضوری گر بگیرد دامنت *** تاقیامت می توان سر در گریبان داشتن

از بسکه آتش عشق دارا سبك عنان كرد با تیر او ملاقات در خانه کمان کرد

آسان غم تو از دل بیرون نمی نهد با *** این کوه را بمژگان می بایدم روان کرد

ای خامه خصی مگر جلی کو *** از قدرت مرتضی علی کو

يك لحظه نگاهدار جارا *** سر بالاكن به بین خدارا

مقيما - فرجی تخلص پسروسط ملا قیدی خوش سلیقه و لطیفه پرداز بود بهند رفته بعد از مدتی مراجت نموده باصفهان آمد چند مجلس با او صحبت داشتیم حقا که ملیکی بود در لباس انسان از آن جا به نیشابور رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

تا دیده ام که یار گله کج نهاده است *** سوگند می خورم بسر کج کلامها

دل در طلب دوست بشیون گذراند *** فریاد بود زاد ره کعبه جرس را

ص: 316

بحر غم گر چه در آغوش نباید بتمام *** تا توانی بغلی همچو شناور بگشا

صحبت صوفي بيك ساغر بمستان در گرفت *** آتش می در چراغ آشنائی روغن است

در دور ما بهار طرب رو نمی دهد *** يارب زمانه منتظر سال و ماه کیست

دلی خواهم که شیدای تو باشد *** سرا پا داغ سودای تو باشد

جهانی مختصر خواهم که دروی *** همین جای من و جای تو باشد

چون نگریم چون که بخت تیره در دامان من *** همچو داغ لاله خواب چار پهلو می کند

فتنه چشم سیاه تو برانگیخت بشهر *** که غزالان در دروازه صحرا بستند

خوبان نمی کنند نگاهی بسوی هم *** تا رو نموده تو نبیند روی هم

اهل زمانه بر سر بکر شده اعتبار *** چسبیده اند همچو گهر بر گلوی هم

حرف تلخ از لب لعلت نشنیدست کسی *** دود با آتش یاقوت ندیدست كسى

گريما - وادكوچك ملا قیدی خوش طبع و غریب خیالست در اوایل جوانی کمال شوخی و بیباکی داشت اما در اواخر تایپ شده بتلافی مافات كمال عبادت و بندگی بعمل می آورد و توفیق زیارت کعبه یافته درین سال باصفهان آمده چند نوبت بمسجد لنبان که فقیر می باشم آمده نهایت فیض از صحبت ایشان بردیم شعرش اینست

شعر

تا بود سربسته مضمون سخن در راحت است *** مصرع پیچیده معنی را کمند و حد تست

فیض و بیداری بهم دست ارادت داده اند *** چشم تا در خواب می مالی سحر در خد منست

در دست سیاحت نبود دامن روزی ***خورشید بهر جا که رود شام ندارد

خوش آن روزی که نقش تخته افلاك بر گردد *** شود گم گشته زیر زمین در آسمان پیدا

جلوه سرو قباپوشی دلم را برده است*** چند روزی شد که در پیراهن خود نیستم

مثنوى

زروی تفکر درین کارگاه *** بدیباچه عمر کردم نگاه

گذشتم ز فرع و رسیدم باصل *** بود زندگی مختصر در دو فصل

بهار و خزان وخزان و بهار *** تو خواهی یکی گیرو خواهی چهار

طلوعی - از خوانسار است در خدمت امیر خان سوکلن قورچی باشی بود بعد از فوت امیر خان مذکور او هم فوت شد این پلك بيت ازوست

ص: 317

خون هزار بلبل زارم بگردنست *** در پای هر گلی که نشستم بیاد تو

احسنی - خوانساری بامر خیاطی مشغول بود طبعش خالی از لطافی نیست خصوصا در مثنوی قدرت دارد مشهور است که ملا خضری مینوی را خوب می گفت فوت شد شعرش از بی کسی ها ظاهر نشده و شهرت نکرد احسنی از راه شوخی رباعی گفت که يك بيتش اينست

اشعارش را زلالی وقاضی امین *** بردند و برادرانه قسمت کردند

تعریف حمام

زهی آسمان زاده خرم بنائی *** که در وصفش اندیشه بر چیده دامان

رسن پیچی از چرخ آن چرخ چنبر *** نگون عکسی از جام آن مهر تابان

زمینش یکی گوشه خشمت ثابت *** سپهرش یکی مجمر عود گردان

سپهر بست کز مشرق جام رنگین *** برآرد هزار آفتاب از گریبان

سرشت دم نارش از باد عیسی *** خمیر گل خشتش از آب حیوان

گشاینده فواره بر كه او *** بمثل سرانگشت حوران و غلمان

در آن هر که چون عکس مه غوطه زد *** کشد آب خورشیدش از رخ بدامان

در و هر که چون احسنی گنخن شد *** خلیل است و آتش برو چون گلستان

تعریف کوه

بود کوهی در آن کهن میدان *** سایه اش بردو كون بارگران

چرخ نیلوفری برش بمثل *** همچوه نیلوفری بدامن من

دامن از روزگار بر چیده *** لعل خورشید بر کمر دیده

دوبیتی

بدشت خاطرم جز غم نروید *** ز خاكم جز گل ماتم نرويد

صحرای دل يحاصل من*** كياه ناامیدی هم نروید

سحری -ولد قاضی امین خوانساری قطبا نام دارد قاضی خوانسار بوده استعفا کرده الحال پسرش قاضی است فی الجمله طالب علمی دارد در نهایت خوش ذاتی و اهلیت است شعرش اینست آشنای عشقم و از خویشتن بیگانه ام

شعر

گشته ایامی که با داغ جنون همخانه ام

هر سیه بختی که باشد کسب عشق از من کند

خون چشم بلبل و داغ دل پروانه ام

شاه مراد - خوانساری درفن موسيقى و تركيب تصنيف و قول و عمل بي مثل و مانند بود شاه عباس ماضی توجه بسیار باو داشت چنان چه بر سر این تصنیف که در

مقام دو گاه و نوروز و صبا بسته و شعرش اينست

ص: 318

صد داغ بدل دارم ز آن دلبر شیدائی *** آزرده دلی دارم من دانم و رسوائی

بانعام و خلعت سرافراز گردید قطع نظر از آن بسیار آدمی و مردم طینت بود وأكثر تصانیفش شعر است

رباعی

دمساز بمن چرخ بدآموز نشد *** این قله نواز کینه اندوز نشد

يكصبح بكام خاطر ما ندميد *** يكشب بمراد دل ما روز نشد

دیشب آهم خیال روزن می کرد *** هر شعله بصد زبانه شیون می کرد

امشب نه چراغ بود در خانه ما *** بیمار غم تو خانه روشن می کرد

در وصلم و نگاه بسویش نمی کنم *** رسم که اضطراب دلم بی شتر شود

ملا محشری -خوانساری مرد درویش اجاره ایست از قدماست قریب بنود سال دارد اما بسیار زنده دل و شوخ طبیعت است شعرش اینست

(شعر)

روزی که آسمان بکی کینه ور نبود *** دانش نبود و فضل نبود و هنر نبود

روزی که قدر بیخردان می فروخت بخت *** شایستگی بکشور شاهان سمر نبود

طفل بدخو چون شود کامل بتمكين می شود *** در رسیدن میوه های تلخ شیرین می شود

پیر چون گشی مشو غمگین زوضع روزگار *** میوه رنگین تر شود هرچند می ماند بیار پیر چون گشتی نشاط از طبع محزون می رود ***باغبان وقت خزان از باغ بیرون می رود

دل چوناخن میزنم برداغ بی غم می شود *** باغباد چون باغ خرم دید خرم می شود

تكيه بر مرو از آن قامت رعنا زده ام *** انتخابیست که بر عالم بالا زده ام

سینه کندم زغمش کوه بفریاد آمد *** بیستون ناله برآورد که فرهاد آمد

مشربی - اوهم خونساریست در کمال خوش خلقی بود اين يك بيت ازوست

شب خواب ره بچشم پر آبم ن *** چندان خیال هست که که خوابم ن

میر جذبی - از کلانتر زاده های خوانسار است پدرش باعتبار تمول امتیازی داشت این دو بیت ازوست

بيت

ز عشقت جان نخواهم برد معلو مست از نازت *** بکش باری بهرنوعی که خواهد چشم غمازت

جز درد تو در جهان ندیدم *** یاری که دلی بر او توان بست

کوثری - آن هم جوانیست خوش طبع و نامراد و وسيع مشرب شعرش اينست

ص: 319

هرگز نشد مقید مهر و وفادات *** غير از جفا وجود ندانی خو شادلت

باتنك حوصله کاوش ز خردمندی نیست *** ما چشم بیهده سر بر سر دریا دارد

رباعی

با خلق زمانه کوثری راز مگو *** این راز بر مردم غماز مگو

دانی دهن کوه چرا پرسفك است *** یعنی که هر آن چه بشنوی باز مگو

ملا على بيك-حشمتی تخلص خوانساری در کمال زهد و صلاح بود من شریفش بنود رسیده بود با کمال ضعف توافل از و فوت نمی شد معلم نواب شاه زاده جوابیکم بود وقتی که از خوانسار باصفهان آمد بنصر آباد وارد شده مهربانی از اقوام فقیر دیده بود در آن جا ساکن شده هفت قلم را خوش می نوشت اکثر اقرام فقير تعليم خط و سواد از او دارند در اواخر كه ترك تعليم شاهزاده داده بود در نصر آباد منزوی شد مدارش بکتابت قرآن می گذشت تا فوت شد خالوی فقیر نمش او را یکربلای معلی فرستاده صحبتش كمال نمك داشت دیوانش قریب به پنج هزار بیت است اما متداول نشد دیوان او را یکی از اقوام فقیر داشتند که در این مدت بفقیر ندوده بود در این روز ها گرفتم و این ابیات نوشته شد

غزل

زبسکه بود خطت نقش بسته در نظرم *** بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم

منم که بی تو ز چشم و دلم در آتش و آب *** توئی که دود برآورده ز خشك و ترم

زاجزای هستیم سرموئی نمانده است *** بی منت نگاه تو تا مغز استخوان

هرزه عنان زكف مده نطق سخن سرای را *** چهره کشای حمد کن خامه مشك سايرا

مرحمتش چوسر کند شیوه ذره پروری *** تخت زدست جم آوری مور شکسته پای را

پرنمك طلب شود دامن زخم آرزو *** گر بتبسم آوری لعل عقیق سای را

چهره بختم سیاه باد اگر من *** روی طمع آورم بسیم و زرکس

تاوك دلدوز نور دیده من باد *** گر بودم چشم یاری از سپرکس

قطع حیاتم شود اگر بضرورت *** دست درازی درازی کنم بما حضر کس

بشکند چوب زرگر از پی حاجت *** پای تمنای من رسد بدركس

گله کم کن اگر بخانه تو *** حشمتی شام ياصباح نرفت

روشن است این سخن بسی که کسی *** بی تقاضا بمستراح نرفت

رباعی

رخسار تو باغی است که لی سعی بهار *** غیرت برد از رونق آن صد گلزار

ص: 320

قد تو نه الىی است که طوبی کردار *** هر میوه که آرزو کنی آرد بار

یوسفا - خوانساری نامرادی بود در کمال شکستگی و آرام عمرش بفقر وفاقه گذشت حرف اوست که ناپول را که زده اند من روی پول را ندیده ام دیگر می گفت که آرزوی من اینست كه يكبار بحمام روم و بعد از بیرون آمدن باستاد که بگویم که استاد امانتی مرا بیار شعر بسیار بخاطر داشت هر وقت از خوانسار باصفهان می آمد چون خانه فقیر بر سر راهست چندروز می ماند و خود متوجه طبخ می شد و با وجود سعی بسپارید می پخت و اگر تعریف نمی کردی احادیث بدلیل می آورد که نعمت الهی را مذمت نباید کرد نقل می کرد که روزی در کمال کثافت لباس بخاتونی مقطع برخوردم این مصرع را خواندم ) یار با ما بیوفائی می کند ( خاتون بوضع من نگاه کرد و گفت خوب می کند که تو پشت قحبه خواهری بوده. شعر بسیار گفته و این بیت از او خوش آمد

ما را ز تو هیچ ای کم نیست *** ای چرخ برگرد تا بگردیم

میرزا نورا - لامع تخلص وأن مرحوم قاضی نصیرای همدانی که در زمان غزلباش قاضی بغداد بود سلطان مراد که بغداد را گرفت او را سوزانید میرزا بورا جوان صاحب کمالیست در کمال وسعت مشرب بهمه سایت محبوب و مرغوبست همگنان از صحبتش گلها چیده اند مدتی قبل از این باصفهان آمده از مصاحبان عالیجاه واقعه نویس بوده بعد از آن بکرمانشاهان رفته بخدمت نواب شیخ علیخان میبود مشاراليه بمسجد مقدس رفته در خدمت بود گویا حرکت نامناسبی کرده از خدمت خان

محروم شد الحال همراه اردوست طبعش کمال شوخی و نازکی دارد شعرش اینست

شعر

زهی آشفتگی از جلوه ات آشفته حالان را *** رم وحشت ز شوخی های تمکنت غزالان را

بهارستان وحدت را تر آن سرو سرافرازی *** که تعظیم نو در نشوونما دارد نهالان را

بجان برق آتش زد دل دیوانه پیدا شد *** بفکر خویش افتاد آن صنم بتخانه پیدا شد

هستی خلق جهان هستی خالق نشود *** این سوادیست که با اصل مطابق نشود

خط باطل می کشد برنامه اعمال خویش *** مداهی هر که از دل دردم مردن کشد

مگر در دل گذشت آن گوهر نایاب دربارا *** که چاه یوسفی گردید هر گرداب در پا را

شب که حسنت عشرت افزای دل غمدیده بود *** اشک شادی خنده دندان نمای دیده بود

بازگشتی کن توچون تیر هوایی در جهان *** گر بجائی می رسی از همت برگشتن است

ص: 321

سد راه وصل حق باشد تلاش اعتبار *** قطره را دریا نگردیدن ز گوهر گشتن است

بين بناوك كج ناترا شود رود شن *** که عیب ناك شود هر که عیب بین باشد

ملا غیرت - همدانی خود می گوید که در اوایل حال شهری خوان بودم چنان چه در میدان معرکه می کردم و ربطی بشعر نداشتم خوابی دیده نظر يافتم و موزون شدم سواد ندارد چنان چه خود می گوید

مواد همدانم زسواد (همدان)

غرضکه از ایران در غزلهای طرحی کمی ندارد انتبع بسیاری از اشعار قدما کرده در فن ازدی تصنیف دوگاه نیشابورك از اوست موسیقی و ترتيب اصوات و بط تمام دارد و این نصر

بیت

ز تاثیر فقان جا در دل افکار خود کردم *** شوشو جابسنك از نالهای زار خود کردم جو آتش شاهز و این ابیات هم ازوست

شعر

همچو تیر از مجمعی باید گذشتن از کجی *** چون کمان حله قدیر افته می آرند سر در گوش هم

بهر گلشن که چون خورشید تابان چهره بنمائی *** بروید همچو فر کند در افات بود شیشه ما

سفك بر شیشه دلهای پریشان نزدیم ***ایمن از فرکس در افاق بود شیعغ

ز آثار بدان چون قدر نیکان می شود پیدا *** درين عالم وجود ناقص در اك طينت را

اگر زصاف دلانی بد گهر منشین *** رفيق بد رك لعلست لمتو پاک طینت

دولب ناید بهم از حرف توحید *** بو حمدانیتش شاهد همیر

ملا مفرد - او هم همدانی است بسیار خوش طبیعت و بی

بدو حال تعلیچه گری می کرد بآن امر در فرود نیاورده ترك آن کرد ملازمت نموده قبل از این بواسطه جنگی که در همدان بر سر قبرائی شده باصفهان آمده ملاقات واقع شد محظوظ شدیم آخر در خدمت عالی جاه آقا خان مقدم بود تا فر شعرش اینست

شعر

بیخود از زمزمه مرغ گرفتار شدم *** دیگری یاد تو میگرد من از کار

دوش در خواب ترا بر سر بالین دیدم *** سایه گل بسرم بود چو بیدار نیست

حرف بدگو باز می دارد زید گفتن مرا *** می کند هموار سوهان گر چه خود هموار

بقدر این که برخیزند و بر گرد سرت گردند *** بکار ناتوانان تو می آید توانا

غافل مشو که عمر تو بر باد می رود *** بروخش عمر هر نفسی تازیانه ایست

زرد روئی نکشد هر که حجابی دارد *** غنچه تا گل نشود رفك نمیگرداند

ص: 322

عيب جوئى زنك برآیینه روشن دلست *** هر که از حال کسی آگاه گردد غافلت

میرم بيك -صبحى تخلص تویسرکانی و از کدخدایان معتبر آن ولایت است در کمال مردمی و آدمیت بود دلیلش آن که صدف گوهر فضیلت و آدمیت آخوند کمالات که مدتی در اصفهان از شاگردان خلف علامی آقا حسین بود و توفيق زيارت كعبه يافته الحال مسموع شد که از جلیسان عالیجاه حسين عليخان حاکم کرمانشاهان است مجملا ملا صبحی خوش طبیعت بوده و لطیف سخن این بیت از رباعی او مسموع شد

بیت

ای تازه جوان جوان شدم پیر شوی *** كن قد توام عصای پیری دادند

نرسم بخاطر تو - شده ام درین تفکر *** که بخاطر تو گرد - انم از کجا نشسته

طرفه بز میست که افسانه حرامست این جا *** همگی ست و نه پیمانه نه جاهست این جا

هر طرف می نگرم شعله عالم سوزیست *** آن که دل را نکنند داغ کدامست این جا

مثنوی

ای که چونی از نفس زنده *** این همه آواز چه افكنده

کا نفسی می کشی ای ست پی *** جای تو خالیست چو آواز نی

سامعا - بيرام بيك نام داشت ولد با قريبك همدانی که در خدمت عالیجاه رستم خان سپهسالار بود بواسطه حرکتی در قزوین بقتل رسید سامعه در ترتیب نظم طبعش خالی از لطف نبود در علم موسیقی و نظم تصانیف خیلی ربط داشت چنانچ تصنيف مشهوری در نغمه زابل واصول بسته شعر آن تصنيف اينست

قامت روی زسروستان تازه *** چشم مستت باشاره دلنوازه

قبل از حالات تحریر کوفتی بهم رسانیده یاران که باو مربوط بودند او را برای معالجه بیمارستان در توسف ادران بردند معالجوه مفید نیفتاد فوت شد در آن جا مدفون است شعرش اینست

شعر

ما پاز آرزوی در عالم کشیده ایم *** از هر دو سر چو جاده بمنزل رسیده ایم

بخویش تا چکند خوی گرم سرکش ما *** کسی نماند که سوزد دگر در آتش ما

عمرم چو شمع با مژه تر گذشته است *** از جای آب آتشم از سر گذشته است

کشیدم آن قدر از فرقت وصال الم *** که حاصل در جهان مزد انتظارم نیست

عادت از سکه دلمرا بمروت باشد *** نگرم گرهمه انگشت ندامت باشد

هر صفیری که ز مرغ سحری برخیزد *** برق آهی است که از بال و پری برخیزد

ص: 323

داغ بی دردی ابرم که ز دریا برخاست *** می توانست که از چشم تری برخیزد

بترك آرزو دل شهره ایام می گردد *** نگین دل کنده چون گردید صاحب نام می گردد

زبس چو عکس در آیینه آشنا رویم *** بهر کسی که شوم آشنای او اویم

همایون محمد - ولد ملا شکوهی همدانی در اکثر علوم ربط داشته و اكثر خطوط را خوش می نوشت در سن از حضرت مطیعا بزرگ تر بود خالی از سودانی نبوده شوق صحبتش بمرتبة بود که در مجمعی که حاضر بود فرصت بحضار نمی داد در جوانی فوت شد شعرش اینست

شعر

مجمع دهر بجمعيت مستان ماند *** كاين يك از پای فقد آن دگری برخیزد

رباعی

ای آن که ترا فکر کمی و بیش است *** مردم بخیال دگری دل ریش است

بی باکی و خوش حادثه ها در کار است *** در خوابی و خوش واقعه ها در پیش است

زایر همدانی - حاجی امید پدرش از اربابان آن ولایت است بعد از فوت او اسبابش را تمام نابود کرده بهند رفته در آن جا بسبب عاشقی و شوخی خاکستر نشین شده بعد از مدتی مراجعت نموده الحال در خدمت بوداق سلطان کمره ایست شعرش اینست

شعر

از بسکه رخت را عرق شرم حجابت *** عکس نو در آیینه چوگل در ته آبست

در موج خير حادثه دهر چون حباب *** عمري بيك نگاه بسر برده ایم ما

بخاك كربلا زایر بیفشان دانه اشکی *** که هر کس مهر خود روز قیامت کشته دارد

تو با این ضعف زایر شوق راه نیستی داری *** بیال مور کی پرواز عنقا می توان کردن

قاضی نهاوندی - فی الجمله تحصیلی کرده بود شوخی را بمرتبة رسانیده که بیحیایی شده بود بخدمت میرزا جعفر وزير اغرر لو بيك بود بعد از آن قاضی کوه گیلویه شده این بیت از اوست

بيت

بروز حشر قدر گریه یاران شود پیدا *** چمن چون گل کند خاصیت باران شود پیدا

حاتم بيك-ولد احمد بيك كه در همدان بشغل عطاری مشغول بود جوان قابلیت در کمال شوخی چنان چه در هر مجلس وارد شود همگنان واله اویند قبل ازین قبولی داشته و ملا غيرت عاشق و هلاك او بود چون در علم طب ربطی دارد در خدمت عالیجاه كلبعلی خان حاکم اردلان است از لطیف های اوست که در باب میر آشوب که بسیار حرف می زند و قصه خوان هم هست گفته که تو هرگز

ص: 324

گوش بحرفی نداده قصه را چون فراگرفته شعرش اینست

شعر

زفیض پاکدامانی زبس با حسن یگرنگم *** نقاب از چهره معشوق خیزد گر پر درنگم

ز بس بیگانه ام زین آشنایان *** غریبم در وطن چون شاخ پیوند

زود می افتد کسی کز خاکساری سر کشد *** دانه کو سبز شده بر خویشتن خنجر کشد

زهراست زمر الحذر از گفتگوی خلق *** خوابیده همچو مار نفس در گلوی خلق

میر آشوب همدانی - صاحب عرفان و لطیفه پرداز است مدتی در خدمت عالیجاه مرتضی قلیخان قورچی باشی سابق که مقتول شد راه مصاحبت داشت وقصه هم می خواند لطیفه حاتم بيك در باب او نوشته شد شعرش اینست

شعر

هر داغ زیر پنبه شهید ست در کفن *** صحرای محشر است سرا پای سینه ام

چه لازم است که خود را باین و آن بنمائی *** درآ بدیده من تا جهان جهان بنمائی

محضری همدانی - که بعملا دروازه مشهور است خیالش خالی از لطفی نیست قصیده گوست گاهی غزلی می گوید با ملا غیرت خشونتی داشته فوت شد این بیت ازوست

عمرت بشب گذشت بیا محضری بگو *** ای خان زمان خراب چه کردی بروز خویش

این بیت را در جواب قصیده عرفی گفته

بیقراری عاشق بوعده گاه وصال *** باضطراب دل از شوق آمد آمد یار

صالحا - مشهدیست دیوانه بود در لباس فقر از فرط جنون در اقسام مغيرات افراطی می کرد تا بدان جهت فوت شد این بیت از او مسموع شد

از گوشه ابرو سختی گفت بگوشم *** رفتم که کنم فهم سخن برد ز هوشم

آصفا - محمد قلی نام داشت از ایل بهارلو است اما چون در قم بسیار بوده بقی مشهور است مدتی در اصفهان نویسنده میرزا حبیب الله صدر بود بهندوستان رفته از آن جا بکعبه رفته باز بهند مراجعت نموده الحال در آن جاست شعرش اینست

شعر

عمر دو روزه قابل سوزو گداز نیست *** این رشته را مسوز که چندین در از نیست

می مالم از خجالت عصيان بخاك روى *** مطلب مرا زناصیه سائی نماز نیست

شعله ایم اما ز سوز دل سیه پوشیم ما چون چراغ لاله می وزیم و خاموشیم ما

محمد باقر - از کدخدایان دره جزین است مدتی قبل از این باصفهان

ص: 325

آمده صحبتی با او داشتیم کمال شرم و مردمی داشت لاعلاج شده بهند رفته کویا احوالش خوشست شعرش اینست

شعر

در چمن شوق رخت در خون نشاند لاله را *** پیچش زلفت بمه زنجیر سازد هاله را

ساختم تعویذ گردن زخم شمشیر ترا *** استخوان پهلوی خود کرده ام تیر تیرا

نپروریم بكين ستم گران تر را *** چو شمع بر سر خود جا دهیم دشمن را

کر عطر طره تو میسر شود مرا *** رك در بدن فتیله عنبر شود مرا

در ریختن خون مژه ات سخت دلیر است *** آهوی سیه هست ترا پنجه شیر است

دام بر قلزم کینی مکش از رشته عمر *** خنجر موج فنا ماهی این گرداب است

بی نیازیهای عشق و پاک چشمی های شرم *** عاشقان را نیز کاهی بر سر ناز آورد

الفتى

- ولد حسینی ساوجی طبعش در کمال شوخی و نمك بود مدت ها در

هند بخدمت عبد الله قطب شاه بود رساله در علم عروض و قافيه باسم او تاليف نموده در اواخر عمر باصفهان آمده در قهوه خانه جنب دار الشفاء قيصريه اصفهان با او ملاقات واقع شد شعر همواری می گفت اما خود را به از انوری می دانست در آن اوقات فوت شد این دو بیت از مثنوی اوست

بودهر خم می که خشتیش هست *** حکمی زحکمت کتابی بدست

می کهنه و تو سخن گو بهم *** يكي از حدوث و یکی از قدم

محشری-

از ولایت نیشابور است در سخن سنجی و تلاش ، تبه اش بعدیست که او را استاد ملا نظیری همدانی می دانند خیلی من داشته چنان چه در اوایل با ملا نظیری هم طرح بوده مقیم ای مقصود او را دیده بود می گفت آن قدر پیر بود که تا ابرو را بالا نمی کرد کسی را نمی دید این بیت را از و خواند یار چونیغ کین کشد فرصتش از خدا طلب عضو بعضر خويش ازخم جدا جدا طلب

محمد کاظم - زركر ولد آقا میرزای صراف اردبيلي المتخلص بطاهر در قصیده و هجو قدرتی داشته در سنه 1085 در اصفهان فوت شد شعرش اینست

صافى ماست درد نوشی ما *** خوش قماشی است شال پوشی ما

نامه سر بمهر با دشهیم *** گفت گو هاست در خموشی ما

صفای جوهر خوبی زیاده نابت *** لبی که نیست می آلوده لعل بی آبست

رباعي

در کام زبانم الف الله است *** زین جاده ام بشهر وحدت راه

ص: 326

انگشت شهادتست هر مژگانم *** یا مصرع لا اله الا الله است

نحيبا - استرابادی پاره مقدمات خوانده چند سال قبل از این باصفهان آمده این بیت ازوست

غبار راه گشنم سرمه گشتم تو تیا گشتم ***بچندین رنگ گشتم تا به چشمش آشنا گشتم

سید حسن زینتی تخلص - از سادات نطنز است در کمال قید وصلاح و دین داریست أكثر اوقات در اصفهان می باشد از سرکار موقوفات موظف است و از این سبب نهایت عسرت می کشد در ترتیب نظم طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

غزل

ای بی خبر زخاك نشين دیار دوست *** دارد دم مسیح هوای غبار دوست

گر وعده دوزخ است و گر خلد شاد باش *** بیرون نمیبرند را از دیار دوست

هر جا که غمش پیش پیش ماست *** نتوان زنور دیده بسعی قدم گذشت

بزم ترا چو خلوت آیینه منع نیست *** نادیده ز محرم و بیگانه پر شد است

از فغان منع دل ما چو جرس نتوان کرد *** ناله مرغ قفس را بقفس نتوان کرد

راست کن کار خود امروز که فردا چون تیر *** عزم رفتن چوکنی روی پس نتران کرد

میر سند-از کاشانست سید پاک طینت صالحی است در کمال دین داری مدت هاست که از کاشان بجایی نرفته از محصول فين كاشان وظيفه دارد و بآن قناعت می کند و در چشمه فين كه رشك بهشت است ساکن است شعر بسیاری گفته شعرش اینست

شعر

سير اسمل هر نفس از عالمی تا عالمی است *** از طپیدن می توان دانست پرواز مرا

آنان که رفته اند تماشای ما کنند *** نقش از برون پرده فانوس دیدنیست

دلتنگی مردم همه از دیده تنگست *** مشتی که بزرخورده گره قید فرنگست

انسان یکی هزار شود از فتادگی *** هر دانه که خاک نشین گشت خرمن است

عیب پوشی قبای مردان است *** خشم خوردن غذای مردان است

بر سرم هر گه آفتاب افتد *** خشتی از خانه خراب افتد

نزديك او ستاده ام و اضطراب دل *** دست مرا ز دامن او دور میشند

طفلی و دامان مادر خوش بهشتی برده است *** تا گمان یا بخود بردیم سرگردان شدیم

رباعی

گر پرتو آه صبح گاهی افتد *** راه تو بگنجهای شاهی افتد

ص: 327

این ناله کلیدیست که حق داده بتو *** بر هر در بسته که خواهی افتد

هر سالی را محرم و نوروز است *** هر روزی را هزار ساز و سوز است

دیدیم در این نشته مکافات عمل *** هر فردایی قیامت امروز است

آن کس که ولی شده است از نص جلی *** در رتبه چو او نیست کسی بعد نبی

منکر اگر انصاف دهد میگویم *** اعجاز نبی بس است تصديق على

هر چیز بمردو زن گمان داشته ام *** از صاف دلی نصیب ازان داشته ام

تسخیر جهان بینه صافی کردم *** آیینه برابر جهان داشته ام

ملا سالك قزوینی - اسم او محمد ابراهیم است سالك مسالك اهليت و آدمیت و عازم طریق مردمی و پاک طینتی است مدتی قبل از این در اصفهان بود در خانه مرحوم میرزا جلال شهرستانی صحبت با او بسیار داشتیم در آن اوقات بهند رفته صحبت طالب كليم و حاجی محمد خان را دریافته بعد از مدتی مراجعت نموده آن چه آورده بود بعلت غارت خویشان از دستش رفته باز ناعلاج بهند رفته بعد از مدتی مراجعت نموده بقزوین رفته و فوت شد در وقت بیماری دوازده تومان وظیفه بجهت او عالی خضرت واقعه نویس گذرانیده تعلیقه را جهت او فرستاد او در جواب گفته بود که ما از آن طرف وظیفه گرفتیم الحال محتاج باین نیستیم شاعر درست خیال راست سلیقه بود شعر بسیار گفته شعرش اینست

شعر

چه ذوق چاشنی درد عافیت جورا *** بشيرهم شکراب است طفل بند خورا

همت برجسته ازننك علايق فارغت *** خار نتوارد گرفتن دامن کوتاه را

دلتنگی و شکفتگیم شیر و شکر است *** چون زعفران خزان و بهارم برابر است

نقدی که ماند در گرو اعتبار ما *** يكقطره آبروست که در بند گوهر است

مظهر يراكه جهان عین شناسائی اوست *** طرفه دردی است که نشناخته می باید رفت

پیکان تیر اوست زبان جرس مگر *** این ناله سخت در دل من کار می کند

كبك از حیرت رفتار قیامت زایش *** بسکه استاده بره ریخته خون در پایش

پیش سیل مغفرت یکسان نماند خارو گل *** سد شرمی درمیان حق و باطل بسته اند

سرو بھی قامت جانانه است *** فاخته خاکستر پروانه است

فرصت به پیش دستی قاتل نداده ایم *** گلگون دوید بردم شمشیر خون ما

ص: 328

مهر و کین شوخی چشمان ترا آیین است *** این دو بادام یکی تلخ و یکی شیرین است

دشمن زکینه جوتی من صرفه نبرد *** چون شمع سوخت هر که مرا در زبان گرفت

زين ملایم طينتان از بس در شتی دیده ام *** چشم می پوشم چو گرد توتیا گردد بلند

این منافق سیرتان در حال پیدا می کنند *** در میان صد هنر گر عیب ما گم می شود

تا سرو فتنه بار تو در جلوه دیده اند *** شمشادها فتاده تذروان پریده اند

جین بر جبين زجذبش هر خس نمی رسد *** دریا دلان چو آب گهر آرمیده اند

بی شکست دل از این ورطه بساحل نروم *** لنگر انداخته ام تا خطری برخیزد

طوطی خطی که طعنه زند بر شکر لبش *** دارم سری چو فاخته با طوق غبغبش

عشق چون ترکتاز بر دارد *** نی سوارند آسمان فرسان

استخوان من و معدن بتفاوت بردار *** ای هما چاشنی درد فراموش مکن

بر سر کویش قیامت داد خواهی می کند *** مشت خاکی هم زمان چهره سودی کاشکی

لوح مزار خواجه حریفان مانده را *** دستی بلند کرده و آواز می کند

ملا سالك-یزدی در فصاحت با اقران دم مساوات میزد مدتی در شیراز شانه رنک می کرد در لباس درویشان باصفهان آمده بود بعد از مدتی بهند رفت در خدمت عبد الله قطب شاه می بود وقتی که مغولاز را از دکن خارج کردند او بشاه جهان آباد رفت دانشمند خان باعتبار همشهری بودن مهربانی باو کرده در آن وقت اسباب او را دزد برده بعد از مدت سهلی در آن جا فوت شد شعرش اینست

(شعر)

ز برق آه می سوزم سراپا کوه و صحرارا *** با شك تلخ می گویم جواب شور در بارا

دشت جنون و کوه بلا را خریده ام *** مهر است برقباله من داغ لال ها

آشنائی کهنه چون گردید بی لذت بود *** کوزه نویکدو روزی سرد سازد آب را

توای ناله نبی می رسد بغارت هوش *** تو برق تازی این نی سوار را دریاس

شکست شیشه خاطر ز ساغرم پیداست *** چوداغ لاله دل از کاسه سرم پیداست

جواب نامه من غير ناامیدی نیست *** ز دست سودن بال کبوترم پیداست

از در عالم گوشه چشم بتان ما را بس است *** تیره بختان را چو داغ لاله يك گل جابس است

ص: 329

می کشد سایه بدنبال تو طاوس بخاك *** نقش طاوس نشست از روش رفتارت

رو کشی و كشى بهر فلك خواسته پیدا سازد *** آن که خاکستر ما را بهوا ریخته است

نشانت از لب دریا چو پرسیدم بجوش آمد *** صدف را گوش پیدا گشت و ماهی را از بان گم شد

نه تنها گردباد از شوق او بی تاب می گردد *** که مستی می کند بحر و سر گرداب می گردد

بی رخت شرح پریشانی گلشن چه دهم *** گل جدا رنك جدا بوی جدا می گردد

در شور دخل بود خرج ز دیوان قضا *** نرود تا نفسی حكى نفسي مي آيد

زبان هرزه در ایان توان برمی بست *** که پنبه سرمه خاموشی جرس باشد

تاخدنگی در کمانش بود نگرفتم قرار *** جان ندادم تادل ترکش زمن خالی نشد

ازما باسیران قفس باد اشارت *** كز بيضه بيك منزلى دام رسيديم

دیوار در میانه چوبرك گل دو روست *** همسایه همند خزان و بهار من

رباعی

در ملك تجرد که فنا سلطانت *** بی برگی ساز و بی بری سامانست

مردان خدا بیوریا می خوایند *** این بیشه نی تکیه که شیر انست

ملا ناظم - درانیست در آن ولایت وحید است در خدمت عالی جاه عباس قلی خان حاكم اعتبار عظیم داشت از راه خیر خواهی نفع بسیار بمردم می رسانید مجملا بسیار خليق و مهربانست و کمال پاکی طبنت و آدمیت دارد فقیر اگر چه بصحبت او فايز نشده ام اما جاسوس خیال در میانه آمد و شدی دارد چنان چه گاهی با شعار بلاغت آثار که مکالمه روحانیت سرور بخش خاطر می گردد شعرش اینست

شعر

دلم از لعل أوجز حرف جفا نشنید است *** از گل عمر کسی بری وفا نشنید است

نام من هر که برد حرف تو آید بزبان *** زانکه معنی کسی از لفظ جدا نشنید است

نامی از خویش در جهان بگذار *** زندگانی برای مردن نیست

منکرکی از مرید شدن پیر می شود *** چوبی که از گره بجهد تیر می شود

باشد کمال مردم بیمغز در زوال *** نی را چو سوختند طباشیر می شود

بلبل آن روز که شد بیضه شکن دانستم *** که مکافات ز آهن تفی می سازد

گرم را امروز سامان داد گردون مفت اوست *** بکه محتاجم بيكدينار قانع می شوم

ص: 330

از غلط بخشی ابنای زمان نیست عجب (می آید) *** کز گھر آب ستانند و بدریا بخشند

گر خدا را از برای رزق طاعت می کنی *** خانه می سازی و بریامش زراعت می کنی

آسمان گرد تو گرد: گر توانی راست شد *** شاهد این گفتگو انگشت در انگشری است

از لطافت بسکه روحانی سرشت افتاده است *** برگی در آب کشتی صد مور می شود

دست از کرم بعذر تنك مايكي مشوي *** گیرمش گر در بغل پندارم آغوشم تهی است

گردن رغبت میکش برافسر زرین کلاه *** این گل آتش که بر سر زد که سر تا پا نسوخت

میر شوقی - ولد میر عزیز الله از سادات ساوه است میر محمد حسن نام داشت از کهنه شاعران بوده رطب و یابس در کلامش بسیار است در اوایل جوانی بخدمت خواجه شعیب وزیر ارامنه بود بعد از فوت او بهند رفته .به از مدتی مراجعت کرده باز اراده هند کرده مرحوم میر جمال سلطان که در آن وقت سلطان بندر عباس بود مانع شده مهربانی باو نموده بر گردید و بیلای کدخدائی گرفتار شد عیالمند بود چنان چه در پریشانی قصيدة گفته بود که این دو بیت از آن قصیده است

روزوشب از نظاره اطفال خویشتن ***چشم تمام اشکم و آه مشوشم

چون برق می دوند برهنه بسوی من *** من همچو ابرشان بله خرقه می کشم

غرضکه آزار بسیار می کشید تا ط العش مدد نموده فوت شد سه پسر از او مانده يكتم کار خوبی کرد که فوت شد و دو نفر دیگر بهند رفتند شعرش اینست

شعر

نبود میل چمن شیفته محزون را *** دود دل سایه پیداست سر مجنون را

روی تو کند روشن چشم دل دابارا *** خورشید بود صیقل آیینه دریا را

با خیال زلف و رویت می روم با صد شتاب *** يك قدم بر سایه دارم یک قدم بر آفتاب

کشیده ایم قلم بر جریده عالم *** ازین چه غم که نیارند در قلم ما را

سایه بید گزیدم که ز سودا بر هم *** بید مجنون شده آن هم ره صحرا برداشت

در عشق هر کجا که بلندیست پست ماست *** فيروزه حبابی گردون بدست ماست

دیده صاحب نظر بر منزل عقبی خوشست *** خانه دنیا بقدر بودن دنیا خوشست

با تو ما بوی گلیم و بی تو داغ لاله ایم *** بی تو ما را خوش نباشد گر ترا بی ما خوشست

دوریم بصورت ز تو نزديك بمعنى *** مانند در مصرع که زهم فاصله دارد

ص: 331

دلم ز کوی تو افتاده پیش پیش سرشك *** چو باغبان که بگلزار آب می آرد

اسیر عشق و گرفتار بند تقدیرم *** چوشیر از دو طرف می کشند زنجیرم

رباعی

کی مرد مراد دل ز گردون طلبد *** یا نقشی ازین مهره وارون طلبد

دنیا نامرد و اهل دنیا نامرد *** مردی زدو نامردکسی چون طلبد

با قرای خلیل تخلص - کاشی است كه در سلك اهل نظم است كمال صلاحيت و قید داشت اما بسبب کج خلقی خود مکروه بود شعر بسیاری گفته دیوانش قریب بچهار هزار بیت است شعرش یکدست و هموار است مدت ها در مشهد مقدس ساکن بوده دو سال قبل ارین فوت شد شعرش اينست شعر

شعر

یک ناله بیتو کرده ام از روی اشتیاق *** از شش جهت هنوز صدا می توان شنید

شاید بخری یار کنم نسبتی درست *** مردم بخود بهانه آغاز می کنم

گلزار دهر وسعت آرام مانداشت *** بیناد آشیان بپریدن گذاشتیم

تاب های دار آمد از پیم شیون کنان *** هیچ جا در حق من ز نجیر کوتاهی نکرد

حیرت زده معشوق آیینه معشوق است *** در خویش نمیگنجم از جوش تماشائی

(رباعی) (1)

هر چند که حاصلت می و جام آمد *** نومید مشو لطف خدا عام آمد

صد سال اگر دویده دوره کفر *** در برگشتن توان بيك گام آمد

آقا زمان زرکش - اصفهانیست مرد آدمی بوده در کمال ملایمت و خوش طبیعی . در اوایل فریبی تخلص داشت هرگز بیدردی نبوده در عاشقی محمد رضا قهوه چی شعر عاشقانه بسیار گفته با وجود پیشه زرکشی بسبب نكبت موزون هرگز کنه کفش دیناری موزون نکرد چنان چه شعر نجم الدین زرکوب مناسب حال اوست که گفته

منم زرکوب و محصولم زصنعت *** بجز فریادی و بانگی نباشد

همیشه در میان زر نشینم *** وليكن هرگزم دانگی نباشد

در آخر بيعلاج شده بهند رفته فوت شد شعرش اینست

شعر

دیده امشب همه شب حسرت دیدار کشید *** هست حسرت شد و حسرت برخ یار کشید

ص: 332


1- رسوا شده معشوق - نسخه

راه دارد بدل روشن ما دشمن و دوست *** نتوان بر چس آینه دیوار کشید

بسکه از ذوق گرفتاری بخود بالیده ام *** نیست جای ناله زنجیر زندان مرا

كعبه ما را از طواف خانه دل باز داشت *** راهرو را منزل نزديك كامل می کنند

نظر بزلف و خط و خال نیست عاشق را *** تو واقفی که سر رشته در کجا بنداست

خوش آرمیده قافله عمر ما گذشت *** گردی نشد زرفتن این کاروان بلند

سر بدنبال دل در بدر خود داریم *** هر زمان چشم براه خبر خود داریم

آن چه از جامه رسوائی مامانده بجا *** آستینی است که بر چشم تر خود داریم

ملا محمد قاسم - از مشهد مقدس است در بد و حال باصفهان آمده دیگر آرزوی وطن نکرده در مدرسه بتحصیل علوم مشغول شد. اما بمقتضاى هوا و مصاحبت بعضی از یاران متوجه حرکتهای نامناسب شده در ترتیب نظم خیالش نهایت غرابت دارد قاسم تخلص می کرده اراده هند نموده در جهان آباد فوت شد شعرش اینست

شعر

بسکه از گرد کدورت خانه ما پر شد است *** سقف ما برجای ماند چون فتد دیوار ما

از بس براست پیکرم از کوههای درد *** دریا بسر رود چوفند عکس من در آب

در سینه دل ما رتیش در تب و تابست *** از گرم روی آهوی این دشت کبابست

دیوانه ام از بس باثر نام تو *** در بادیه هر ريك روان نقش نگین داشت

می شود هر چند نیکوبار بدخو می شود *** ناز بر خود چون ببالد چین ابرو می شود

سعادت بهر خود می پرورد ارباب دولت را *** هما بر فرق شاهان پاسبان استخوان باشد

خلعت دنیا زیاد از خویشتن در دسر است *** آن چه می آید زیاد از آستین چین می شود

در آب بحر اگر شوئی دل امید وارم را *** ز دریا ابر همچون صفحه تصویر برخیزد

بقصدم چون صف مژگان آن خود کام برخیزد *** مشبك گرد از ویرانه ام چون دام برخیزد

شبكي بکنج خلوت اگرم دهی اجازت *** بمكم چنان لبت را که در آن سخن نماند

گریه ظاهر نشود دیده حیرت زده را *** ابر تصوير بصحرای دگر می بارد

میان دیر و حرم محو داستان ماندم *** دو کوه سر بهم آورد و در میان ماندم

نه خاموشم لب ارخاموش دارم *** سخن را تنگ در آغوش دارم

ص: 333

زهر آبی نمی افتد تزلزل در بنای من *** بزور بحر می گردد چو گرداب آسیای من

هست چون اجزای عالم ذره يك آفتاب *** آستین بر هر چه افشانی چراغی گشته

طفل آن دم که تن از پیرهن جان پوشید *** شیر مادر کفنی بود که برجان پوشید

سعیدای یزدی - با وجود پیری نهایت شوخی و زنده دلی داشت در فن نقش بندی مهارت حاصل نموده در فن شعرهم گاهی نقشی بر صفحه میست در اصفهان ساكن بود چند پسر دارد که بشعر بافی مشغولند شعرش اینست

شعر

کس نیست که خارم زدل ریش برآرد *** این خار مسگر آتشی از خویش برآرد

دور از وصال اوتب و تابم گرفته است *** آن ماهیم که خاک زابم گرفته است

نقش قدم بهمر هيم قطره می زند *** در راه شوق بکه شتابم گرفته است

گاهی در آب و گاه در آتش شناورم *** این دست و پاز حوصله خس غنیمت است

هزار مرتبه رفتم و مصر تا گنجان *** بغیر چشم زلیخا كسى براه نبود

در چشم روزگار نکو گشت زشت ما *** گویا ز سرنوشت قضا سرنوشت ما

مولانا فرج الله - شوشتری در حیدر آباد بخدمت پادشاه اعتبار بسیار بهم رسانیده اموال واسباب بحساب بدست آورد خیالی از فضلی نبوده دیوانش بنظر رسید قریب سه چهار هزار بیت بود شعرش هموار است و این ابیات از آن دیوان نوشته شد

شعر

گر همه روز باده بارستم *** سي صد و شصت و شش بهارستم

دستم گرفت عشقش چون قامتم دو تا شد *** آخر خیال قدش از بهر من عصا شد

از بسکه گشت گاهی رنگم ز کاهش تن *** در دست تا گرفتم آینه کهربا شد

آورد تا در آغوش عکس جمالت از شوق *** آیینه بسکه بالید برخود بدن نما شد

شمعی که زبرق رخی افروخته باشد *** تا حشر نمیرد همه گر سوخته باشد

دايم غم من می خورد آن شوخ که تاجر *** در فکر مقاعیست که نفروخته باشد

سینه را چاک زدم پیش دلی وا کردم *** خانه را بی در و دیوار جو صحرا کردم

روزگارم چون صباح شنبه طفلان گذشت *** کاش در عمری شب آدینه می داشتم

از خود گذشتن هاست نه در بردباری ها *** گرفتم پل شدی گر بگذری از خویشتن مردی

مغان که دانه انگور آب می سازند *** ستاره می شکنند آفتاب می سازند

ص: 334

(330)

مرو که بهر نگاهی هنوز جان دارم *** بقدر ناله گرمی نفس گمان دارم

ثمر نصیب کسی گشت و گل نصیب کسی *** دلم خوش است که در باغ آشیان دارم

قبضم پای آهوی رم کرده می جهد *** اين رك زجنك نشتر مژگان برآمده

رباعی

از بسکه زپیری شکن اندرشگنم *** سر می لرزد جای دل در بدنم

پیش از همه کس بر قدمش می افتم *** ممون قد خمیده خویشتنم

ملا مصاحب - نائینی است عمرش از هفتاد متجاوز بود اما در کمال شوخی وزنده دلی و طبعش خالی از کیفیتی نبود و ربط تمامی بر مل داشت با این که فقیر اعتقادی باین علم ندارم حکم غریبی از او دیدم این قطعه از اوست

قطعه

مصاحب دوره آن یار جانسوز *** محبت را از آن کودک بیاموز

که مادر بهر جوری چون ستیزد *** همان در دامن مادر گریزد

ملا وارسته - املش از ایل چکنی است امام قلی بيك نام داشت خيالش از نظم و نثر غرابت داشت مدت ها در هند بود سفر بسیار کرده و شعر بسیار گفته و سوانح سفری نوشته بود خیلی کیفیت داشت باصفهان آمده در اوایل جلوس شاه عباس ثانی در مجلس راه یافته از راه مضحكه بأمير مظفر ترك گفت گوهای درشت نموده بعد از آن بیزد رفته در انجا باز با میرزا مظفر خشونتی واقع شده زبان هجو او گشوده مثنوی پر زور نمکینی در ان باب گفته بعد از آن باصفهان دلالی ذغال و هیمه میدان کهنه را بوظیفه خود گذرانیده و درسته 125 فوت شد شعرش اینست

شعر

ای زاتش عذار تو گلها شراره ها *** چشم ترا غریب و فسون از اشاره ها

از بسکه چرخ کشتی دریادلان شکست *** این بحر یکسفینه شد از تخته پاره ها

بستك كم تر از وی گرم را سر فرو ناید *** من از بهر همین بر دوش دارم کوه عصیان را

آن که پر جستیم و کم دیدیم و در کارست و نیست *** نیست در معنی بجز انسان که بسیار است و نیست

چشمی که افتد از گل رویت بروی بروی گل *** پای برهنه ایست که بر خار می رود

سرو در رقص است و قمری مست و دست افشان چنار *** وقت بشکن بشکن تو به است ساقی می بیار

برماست منتی همه کس را چراکه ما *** ممنون آن کسیم که ممنون آن نه ایم

ای که تلخی بهمه ذائقه واي يتو *** که مکافات کنند حکم که خود را بچشی

ص: 335

(336)

در مدح ذو الفقار خان بيك لربیگی قندهار گفته

ای شان حیدری ز نشان تو آشکار *** نام تو در نبرد کند کار ذوالفقار

شاهرا در کف او جوهر اقبال بلند *** ذو الفقار است بدست علی عمرانی

در باب محمد قلی سلیم گفته

دخلی که نمی کردی بکلام الله است *** بيتي که نبرده تو بیت الله است

جلالای کاشی - در کمال درویشی و در دمندیست از کهنه شاعران است شعرش نهایت همواری دارد مدت هاست که در اصفهان است در فن شعر باقی صاحب تصرف بود اما فوق شعر بافی از آن کسب او را محروم ساخت یقین تخلص دارد گاهی بمسجد لنبان بنوازش کمینه می آید شعرش اینست

غزل

تادل شیفته از بزم تو هست آمده است *** راه اندیشه اغیار به بست آمده است

دست خود در کمر هر دو جهان می بینم *** تا مرا دامن پاک تو بدست آمده است

در ره عشقش گر از منزل خبر می داشتم *** می دویدم آن چنان گز پوست بیرون می شدم

رفت از برم چنان که بگردش نمی رسم *** کی عمر رفته را بدویدن توان گرفت

بترك خويش كمر هر که بست بر خیزد *** بخاك كوى تو هر کس نشست برخیزد

سوار مرکب همت شوو چنان بجهان *** که گرده نیستی از هر چه هست برخیزد

از او تانقد آمرزش نمیگیرم نمی میرم *** چومزدوری که دست از کار فرما بر نمی دارد

بنده و آزاد را سر بر خط فرمان تست *** هر که را خواهی بخش و هر که را خواهی بگیر

رباعی

باید بهتر دلت سزاوار شود *** غاول منشین که کار دشوار شود

ز نهار که از عیب کسان دیده بپوش *** حیفت که این آینه گل دار شود

ملا شوکتی - محمد ابراهیم نام داشت گویا اصفهانی است طبعش در کمال بی پروایی بود با وجود كبر سن از جميع فوق بهره وافی داشت چنان چه در مرتبه ثانی با که بهند رفت پرچپونی را ملازم کرده با او اراده حرکت ناشایتی کرده آن پر او را کشت شعرش اینست

شعر

گوفرینی که برم يك نفس از راه ترا *** سخت تنك آمده در بغلم آه ترا

یسوز عشق گربه شکست آورد بدل *** آبست سنك گوزه آتش ندیده ر

ص: 336

زپاره در ما هیچ گوشه خالی نیست *** کدام سنگدل این شیشه بر زمین زده است

دل جمع کرده غنچه که در آتش افکند *** زین غم که در هوای تو چون لاله داغ نیست

بتماشا گه خورشید جمالت امروز *** آفتاب آمده و از همه کس گرم تر است

برخاست پی رقص وز صد دل شده جان برد *** تابی بکمر داد و دل مرا ز میان برد

دیدی از دورم و دانسته تغافل کردی *** خوب کردی که ترا خوب تماشا کردم

نه شهری نه باغی نه صحرائیم *** تو از هر کجائی من آن جائیم

مستانه چاه غیب آن مام را نببین *** آن يوسف برآمده از چاه مراببین

اززلف علاج دل سودائي من كن *** این سلسله را گرم بر سوائی من کن

شمع و گل و پروانه و بلیل همه جمعند *** بيرحم بيا رحم بتنهائى من کن

ملا واصب قندهاری-دعوی وحدانیت می تواند کرد چرا که از ولایت قندهار قبل از ملا جنونی و بعد از آن ملا واصب موزونی برخاسته في الجمله ربطي بسخن داشته و با وجود حقارت چهه . سبزی چهره بسبب حسن خلق محبوب خاطرها بود و در فن موسیقی آگاهی داشته گاهی دو بیتی می خواند که آوازش خالی از اثری نبود مدتی با تفاق محمد قلی سلیم در لاهیجان پیش میرزا عبدالله وزیر لاهیجان بود بعد از آن باصفهان آمده بار دیگر بلاهیجان رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

مانند آبورق که زیر واکندکسی *** حسنت بچرخ گذشته داد آفتاب را

در کام اهل ذائقه شیرین نمیشوی *** تا نشکنی بسان عمل شان خویش را

نفس از من بسراغ تودمی در پیشست *** نقش پا در رهت از من قدمی در پیشست

مگذرای دل بخم کاکل آن زلف سیاه *** که بلائی بقضا و ستمی در پیشست

بمرك داع نشیند دلی که پرخون نیست *** بقيد عقل بمیرد کی که مجنون نیست

بیزم یکجهتی غیر شمع و پروانه *** دوبار سوخته در زیر طاق گردون نیست

دریاب خویش را که درین بحر موج خیز *** همچون حباب وقت تو بسیار نازکت

درین پایم ز سر کوی تو نا کام زکمیه *** می رفت و زهر آبله چشمی بقضا داشت

بچمن رفتم و چون گل نفی گوش شدم *** بلبل از گل گله ها کرد که از هوش شدم

راضی نتوان شد بغم دوست بجز دوست *** ترك دو جهان گیر و ز صد نتك برون آی

ص: 337

ملا وفا - اصلش از مراتست از کهنه شاعران است اما آوازه او از صحبتش تی داشت ( آواز دهل شنیدن از دور خوشست) مدتی در هند بوده باصفهان آمد مکنتی داشت اما توفیق خرج آن نداشت و امیراث خوار که برادر وی بود در اصفهان گذاشت آن برادر هم توفیق خرج نیافته فوت شد شعرش اینست

شعر

از مامپوش چهره که ما بی ادب نشیم *** کوته تر است از مژه ما نگاه ما

اسير لقمه مردم مباش تا باشی *** تو کل تو چو انبانچه سلیمانت

ضعيفانرا قناعت پادشا نیست *** همای پیرزن مرغ سرانیست

زبان چرب بهر جلب در کام *** بوقت دل شکستن مومیانیت

شاکرم چون بندگان از رزق صبح و شام خوش از زمان چرب دارم لقمه در کام خویش ملا عشرقي - ولد حاج عين على فروشاني من محلات و رنو سفادران که قرية از قرای اصفهانست برادر قطب العارفین حاجی اسمعیل است آقا علی نام داشت طبعش خالی از لطفی بوده پاره در خدمت علامی مولانا حسنعلى ولد ملا عبدالله شوشتری تحصیل کرده بعضی از کتب طب پیش حکیم شفائی گذرانیده باتفاق آقا محمد پیشکش نویس که بحجابت بجانب هند می رفت بخدمت تراب میرزا رستم راه یافته مدتی آن جا بود مراجعت بایران نمود چون هنوز حاجی محمد خان بهند فرفته بود در مشهد مقدس پاره با او صحبت داشته طالعش مدد نموده در آن جا فوت شد اللهم ارزقنا شعرش اينست

شعر

نرگس ز چشم مست ترکیب حیا کند *** گل هر زمان طراوت رویت ادا كند

با خاله لب بگوی که مرغان دامسرا *** یا آب و دانه بدهد يا رها كند

عشرتی دار کلان مي زن و اندیشه مكن *** بردنی و باختی می بازد

دزدید دل و ز من نهان شد *** دزد نگرفته پادشاهست

کو حریفی که کند سیر قمارم در عشق *** پاک بازم بخدا پاك بری می خواهم

خون بلبل را نه پنداری که گل پامال کرد *** روز گارش از بن ناخن برون می آورد

ایام ریخت در قدح ماستم کشان *** خونی که حسن او بدل آفتاب کرد

قطعه

ای آن که ندیدم ببزرگی چو تو شخصی *** هر چند که در کشور مدینه دویدم

ص: 338

يك لطف نمایان تو در حق من این بود *** كز وعده ترياك تو ترياك بريدم

قطعه

مرا در خانه از جنس سواری *** لجام از گرفته استری هست

زند بر تیغ جوهر دار خود را *** باین معنی که جو در جوهری هست

رباعی

غم از هر سو رهگذرم می بندد *** مردم زخمی بر جگرم می بندد

کی رخصت پرواز گلستان دهدم *** آن طفل که در قفس پرم می بندد

فارغا-محمد ابراهیم نام داشت برادر ملا عشر تیست اودم خوش طبیعت بود بهند رفته با ظفر خان مربوط شده بعد از آن بلاهور آمده مریض شده فوت شد مرحوم سستی خانم همشیره طالبای املى باعزاز و اکرام تمام او را دفن کرد شعرش اینست

بيت

سوخت تا آتش سودای غمت در سرما *** رنگ دنیای نوی ریخت زخاکستر ما

فكرم بوصف آن قد رعنا نميرسد *** کس را کمند فکر بآن جا نمی رسد

نتوان بوصف قامت او گفت مصرعی *** تا معنین از عالم بالا نمی رسد

بهر که مینگرم غیر خود نمی بینم *** بخود شناسی من هیچ کس نمی باشد

در دل هر قطره نوحی دست و پا گم کرده است *** از کدامین چشم این طرفان هویدا کرد عشق

يارب دل شکسته اگر نیست جای تو *** پس در کجایی ای همه جانها فدای تو

آواز آشنائی ازین خانه بر نخاست *** هر چند گوش در پس دیوار داشتیم

سن بی عاشق نمی آید بکار *** شمع بی پروانه تیری بیپر است

رباعی

در خاطر هر که جا کنی ای سره مرد *** بگذر زطمع که می شود جانت سرد

گر سنك زاب قطره بر می داشت *** کی در دل آب این قدر جا می کرد

دنیا چو تو چشم باز کردی هیچست *** هر کار کزو باز کردی هیچست

چون صورت آینه تماشاش خوشت *** چون دست طمع در از کردی هیچست

از خاک بسی هستی من پاك تراست *** از چاك بسی سینه من چاکتر است

هرگز بدلم گرد تعلق نه نشست *** این خانه زخانه خدا پاکتر است

ملا طغرای تبریزی-شخصی می گفت که مشهدیست در هند می باشد در

ص: 339

نظم و نثر كمال قدرت دارد چنان چه منشئات او تنظر فقیر رسید طورش غرابتی دارد در کمال پاکی و کلامش مرغوب و خیالاتش محبوب با وجود آرام وحشت تخلص دارد مدتی در هند باعتبار قرابت با میر محمد سعید میر جمله بود بنا بر حب وطن مراجعت نموده بیلای کدخدائی مبتلا شده بعد از مدتی طالعش مدد نموده زوجه اش فوت شده باز بعلاج یکسال قبل از حالت تحریر بهند رفت امید که سلامت مراجعت نماید این اشعار از منشئات اوست

شعر

فضای لامکانی بارگاهش *** هجوم بی نیازیها سپاهش

ندارد ایزد از يك رنگی عار *** بود الله را تشدید در کار

نگردد بی خیالش آب راهی *** دمی بیخار خارش نیست ماهی

تعریف باغ

سواری کزره گلزارش آید *** سمندش در نظر گلگون نماید

پی ضبط اصول صوت بلبل *** زند باد صبا کف بر دف گل

تعریف کوه

بجائی قله کوهش رسیده *** كه رنك چهره رفعت پریده

زموج لاله از بسی خورده هلو*** بود راهش بصد باريكي مو

تعريف فيل

چنان عکش بدریا زد سیاهی *** گمراه آب را گم کرد ماهی

تعریف سرما

چنان دروی برودت یا فشرده *** که آتش در درون سنك مرده

رباعی

اثنی عشری گرو زیاگان برده *** صد حصن بكعبتين عرفان بوده

پیوسته بدین دو شش زده نقش مراد *** دو نرد عقیده هر که ایمان برده

آنی که ترا خیل کواکب سپهست *** خورشیدی و نیلی سپرت قرص مهست

گر تیره نماید سپرت نیست عجب *** مه پهلوی آفتاب دایم سیهست

میر عبدالعال-نجات تخلص خلف ارشد میر محمد مؤمن حسینی که نویسنده بی قرینه بود و تا مستوفى قضا افراد املا کرد بعد شهاب و رقوم كواكب مرقوم ساخته مثل او محاسبی از حشو عدم بارز وجود نیامده در اوایل حال مستوفی میرزا حبيب الله صدر بود بعد از آن مستوفی کوه گیلویه شد بعد از

ص: 340

فوت الله وردی خان مستوفی استرآباد شد الان شغلی ندارد خلف مشار الیه در كمال آدمیت است و مراسم مردمی را طی کرده در عداد منشیان پادشاهست مکرر شعرش را در مجلس اشرف خوانده و بجایزه بخشیها مشرف شده در نظم بیت معنی پرداز است از سرو مصرعش خاطر ها گلشن و از صفای سختش طبع ها روشن بغايت فانی مشرب و درویش است بوفرو اخلاق حمیده اراسته بعموم خلایق اگر چه يك رنگت و یک دل اما ببي بمخلص آن قدر فقیر نوازی و بیچاره پروری بعمل می آورد که زیاده بر حوصله فقیر است هیچ ؟ جده محبتی و چاشنی دردی نیست شعر عاشقانه بسیار دارد چون از بند تعلقات نجات یافته نجات تخلص دارد شعرش اینست

شعر

می خواست وی من نگرد سوی خویش دید *** خود نوش کرد شربت بیمار خویشرا

بوسه کی گردد از آن لب های جان پرور جدا *** کی بافسون می شود شیرینی از شکر جد

پیش پیش ناز آن خونریز مژگان را ببین *** یكسر تیر است دایم آن شه از لشگر جدا

ز جسم سوخته ام داغها نمایانست *** چو کا غذی که پس از سوختن چراغانست

حسنت زجوش چون ببهار نظر شود *** مردم ترا کسی چومنت گرد سر شود

چون حسن تو از گلشن ایجاد صلا زد *** صبح گل داغ تو سر از سینه مازد

ما را پسر کوی وفا راه دگر شد *** هر زخم که تیغ سنمت بر دل ما زد

بمن دشنام زیراب دهی مردم نمی دانی *** که من هم هر نفس قربان شوم ها زیر لب دارم

در محبت ما گیاه خشك و جانان شعله خو *** از چه يارب صحبت در نمی گیرد باو

لباس سرمه ای کعبه نگاه مپوش *** يمرك من كه دگر جامه سپاه مپوش

ای تافته گلبرك ترت گوش سمن را *** در غنچه نهان کرده حساب تو چمن را

پيكر من ناله کنه ناله کند تا بقیامت *** مضراب بود دل تپشم تار کفن را

رسا افتاده لطف آن لب ميكون بمشرب ها *** بغیر از بوسه حرفی نیست عاشق را بر آن لب ها

گل آرام بارآید زخار رنج مردان را *** که خواب راحت شیرین بود در بستر تب ها

بگاه گریه پنهانست از بهر تماشایش *** بهر اشکم نگاهی چرن نظر در سیر کوکبها

ز بس نادیده پنهان دیده ام در وسعت مشرب *** دلی از چشم تك اهل دنيا تنگ تر دارم

از لعن بریزید عیان شد که شیعه را *** آزادی از حجیم بيك آب خوردنست

براه عاشقی پروانه باشد رهنمای من *** نسوزم بهریاری کو نسوزد از برای من

ص: 341

در دگو پای می فشار که در در صبر مرا *** استخوان بندی لخت جگر از دندانست

زانش دل بی تو اشکم بافغان دم ساز بود *** چون سپندم گریه تخم شعله آواز بود

میرزا شریف-از اقربای میر صدری اصفهانیست تولیت مزار فایض الانوار امام زاده قیس علی واقع در سرحد گندمان اصفهان با سلسله اوست الحق سید در کمال شرم و نهایت آزرم مدتی در هند بود در سنه 1086 آدمی صفتی است مراجعت نموده اکثر اوقات در اصفهان می باشد و با بلبلان باغ سخن در نغمه پردازیست چون معانی بلندش الهامى است الهام تخلص می کند شعرش اینست

شعر

از خیال عشق دل میل رمیدن می کند *** حمله بر نقاش این نقش از کشیدن می کند

کر شود گوشی که حرف بی صدا را نشنود *** از نگاه عجز فریاد گدا را نشنود

دل عبث لب بشكوه وا نکند *** شیشه تا نشکند صدا نکند

وعده گريك نفس بود عمریست *** بلکه عمر این قدر وفا نکند

خوشا دلی که زعالم کناره جو باشد *** چراغ خلوتش از حفظ آبرو باشد

نکته سنجی های خاموشان نمی خواهد زبان *** بر نخیزد بوی گل از جا و پیچد بر دماغ

اگر حاتم شوم بخلی همان با خود گمان دارم *** که گردو راه اوجان می دهم منت بجان دارم

ز آسمان نتوان طرفی از فغان بستن *** بزور چله نشاید باین كمان بستن

نتوانم از هجوم غم افزون گریستن *** باید مرا بگریه خود خون گریستن

ملا جمال الدین محمد - خلف میر ضیا از سادات طباطبائی اردستانست سید آدمی سنتی است در کمال پاک طینتی کلامش مرغوب و خیالش محبوب با وجود آرامی وحشت تخلص دارد مدتی در هند بوده مراجعت نموده بیلای کدخدائی مبتلا شد بعد از مدتی طالعش مدد نموده زوجه اش فوت شد باز بی علاج یک سال قبل از حالت تحریر بهند رفت امید که بسلامت مراجعت نماید شعرش اینسته

شعر

از جهان رنگ و بو بی تاب می باید گذشت *** زين خس و خاشاک چون سیلاب می باید گذشت

دامن از می در شباب و شیب می باید کشید *** از دو جانب همچو پل زین آب می باید گذشت

بروی ناله ما تا در قفس باز است *** بخاطر آن چه نباید خیال پرواز است

ز سرکشان نرسد محنتی ضعیفان را *** که سایه دور زمرغ بلند پرواز است

ص: 342

بهمنشینی خوبان بدی ز خونرود *** ز آب آینه ناشستگی ز رونرود

حيا را مانع گلچینی دیدار می سازد *** بدور خویشتن از بوی گل دیوار می سازد

در بزم یار دل بخموشی نفس کشید *** منزل زبان ناله زکام جرس کشید

دل همه خون شده و ناله از و باز بماند *** كوه پاشید ز یکدیگر و آواز بماند

سکه بر روی هم افتاده ز مژگان تو زخم *** یاد مرهم ز دل ما بجرا حت گذرد

نیستی زاده ابلیس بخوت منگر *** را حتی نیست باقلیم وجود آمده را

بهره نیست زنابود ببرد آمده را *** این کف خاك ملايك بسجود آمده را

سید عبدالله عبدالله - خلف خلف مرحمت پناه سید یحیی که از خدام در المقام کربلای معلاست باین سبب اگر پای فخر بر فرق تاجداران گذارد و اگر خاک قدمش سرمه دیده ساکنان عرش شود سزاست مشار اليه مدتیست که در اصفهان می باشد پیوسته در کوچه اهلیت خانه دارد و در گلشن آدمیت سیار است همواره با بلبلان هم آواز است و حالی تخلص دارد اشعارش اینست

شعر

از گره شوخی فزود آن ابروی پیوسته را *** جز و گیرائی نمود این باز بال بسته را

زبان خموش و برون رازم از دل افتاد است *** ز شمع کشته ام آتش بمحفل افتاد است

بر دهانش خط ندانم کار را چون تنك ساخت *** این قدر دانم برات بوسه را تنخواه نیست

همره خیلی خجل دوش گذشت از بر ما *** پدر پنداشت که ما را خبر از جایی هست

ندیدم دفتر اعمال خود را *** وليكن كاغذش دانم خطا نیست

گفنش درد دل خویش داش درد نکرد *** این همه مهر و محبت اثری کرد نکرد

صندل سرخ سر شکم برخ زرد که دید *** که هماندم سر معشوقی او درد نکرد

نه خالست آن که ظاهر از میان آن دو ابرو شد *** ز شوخی این کمان پیش از خدنك از دل تر ازوشد

آقا زمان - واضع تخلص ولد بهاران قاسم جد او از کد خدایان لنجان است که یکی از بلوكات اصفهانست و در زمان شاه عباس ماضى عس اصفهان بوده و صاحب جمع هوائی و راهداری هم بوده باقی بسیاری بهم رسانیده آزار بسیاری کشید بعد از ان فوت شد و پهلوان کمال هم بامر مزبور قیام نمود و آقا زمان بعد از فوت او بمضمون شعر مسعود سعد سلمان عمل نموده شعرش اینست

ص: 343

بكم از قدر خود مشو راضی *** بین که گنجشك را نگیرد باز

متوجه عمل پدر نشده بدرویشی و قناعت ساخته در کمال صلاحیت و تقوی روزگار گذرانیده همیشه با اهل کمال و مردان صاحب حال انیس و جلیس است لطايف طبعش نهایت قرابت دارد و تتبع بسیار از سخنان متقدمین و متاخرین کرده شعرش اینست

شعر

عشق آگاهی نبخشید جای غفلت دیده مرا *** برق نتواند بریدن این ره خوابیده را

پیر چون گشی بیفشان برجهان دامان ترك *** داس کشت آرزو کن پشت خم گردیده را

عشق تحملم زلگد كوب غم رسید *** چون سطر جاده از قلم پاشدم تمام

از ان خوش کرده ام چون اشک حسرت گوشه گیری را *** که استادن نباشد آب باريك فقيري را

بجز كوچك دلي چیزی نمیگیرند یاد از هم ***بزرگانی که می دانند عیب خوده گیری را

دل که شد افسرده از وضع جهان رنج تنست *** برك گل در پیرهن چون خشك گردد سوزن است

آبرا بر آتش می چون بود تاثیر باد ***جام می بر آتش حسن توطرف دامن است

مردرا شایسته دولت کند فرمانبری *** آب در دست بزرگان ریختن نان پختن است

روزگارم بیتو چون شب های بیماری گذشت ***وقت آسایش مرا در پاس بیداری گذشت

بر کف خاکی قدم نگذاشتم بی احتیاط *** آب باريك دیوتم در عنان داری گذشت

کاسه چون لبریز شد آهستگی در یوزه کن *** با دل پر باید از مردم بهمواری گذشت

شد سبك پردازی دولت بعزت رهبرم *** سرمه گردید از گرانی های قیمت گوهرم

مردرا پامال خواری می کند طغیان حرص *** شمع گونه می شود چون شعله بالا می کشد

سایرا-مشهدیست اما مدتیست که در اصفهانست و مکتابت اوقات می گذراند خط نستعلیق را خوب می نویسد حجره در تکیه حیدر واقع در چهار باغ اصفهان دارد و بدرویشی و قناعت ساخته و خاطر را از قید تعلقات پرداخته سخنش کمال درستی و نسق دارد شعرش اینست

شعر

نشد که لخت جگر برق خانه سوز نشد *** پر خدنگ تو در سينه چاك دوز نشد

بذكر زلف تو در خانه فراق گذشت *** هزار شب که یکی در میانه روز نشد

هر نفس دل در شکنج غم سرودی می کند *** های های گریه ام آهنگ رودی می کند

من نمیدانم که دل می سوزد از غم یا جگر *** آتش افتاده است در جائی و دودی می کند

بیتو در دیده حیرت زده ام نور نگاه *** چون چراغیست که در حلقه ماتم باشد

ص: 344

چنان غيار مرا روزگار داد یاد *** که بر زمین ننشیند هزار سال دگر

کبریای عشق هر طفلی که بر دار زراه *** گردش افلاك باشد جنبش گهواره اش

همچو سیلابی که از که سار می ریزد بدشت *** می کند فریاد چاک از جیب تا دامان من

عدم آینه ایست در نظرت *** تا نگاه می کنی در آن طرفی

بر سرم کی سایه ابر بهاران بوده است *** کشت بیحاصل کجا محتاج باران بوده است

خانه ام رادی برادی می رود چون گردباد *** طرح این منزل رخاك بیقراران بوده است

پر تو عمر چراغیست که در بزم وجود *** بنسيم مژه بر همزدن خاموش است

يوسف مصر بلدان حسن نبود *** داغ فرزند نه بیند پدرش

حاجی فریدون-ساق تخلص از اترا است اما در کمال آدمیت و اهلیت و نهایت آرام و مردمیست حتما که ملکیست در لباس بشر و از تعریف و توصیف مستعفی است در این سال بمکه معظمه رفته الحمد الله که بسلامت مراجعت نمود در ترتیب نظم و امتیاز سخن عدیل ندارد شعرش اینست

شعر

تاکی ازدل نالهای غم فزا گردد بلند *** بانك شيون چند از این ماتم سرا گردد بلند

بر ندارد سرو من ز افتادگی خودر از خاك *** با هما کی سایه بال هما گردد بلند

از نگاه سرمه ساتی می توان خاموش ساخت *** گر نمی خواهد دلت آواز ما گردد بلند

خدنك ابروی پیوسته جان ستان شده است *** دوتیغ سر بهم آورده بك كمان شده است

بگوش جان زلفش بلند می گوید *** گزین کمند نیکوتی بر آسمان شده است

بی ناوک مژگان تو از دل چه گشایش *** کز قفل بهشت است که محتاج کلید است

سینهرا روشنگری غیر از دل بی تاب نیست *** تونیای دیده آیینه جز سیمات نیست

باخمار باده می سازیم پر کم فرصتیت *** ما بر افروزیم ... رنك مينا بشكند

بداغ عشق سوزد بند بند جسم نالانم *** ز چشم شیر افتاده است آتش در نیستانم

نیست صاف از سیر دور آسمان دلها بهم *** باده درد آمیز گردد چون خورد مینا بهم

سکه با هر ذره از مهر تو خونم جوش زد *** من اگر از پا در آیم می خورد دنیا بهم

می درم گاهی ز آه و گاه می دوزم با شك *** چاک جیب کوه را با دامن صحرا بهم

مانده چون نقش نگین حرفم بلب از ضعف تن *** گر بری نام مرا از من نمی ماند نشان

با کف خالی ز دریا می کنند پهلو تهی *** آن که با خود چون حباب آورده چشم سیر را

ص: 345

خاطری دارم زشام یکسان دلگیر *** سیل اشکی از طلوع صبح عالم گیرتر

قطع پیوند از دو همدم در میان گر خون شود *** چون لب زخم اتصالی دارد اما دیرتر

سخن چون رفت بیرون از دهن عربان بدن باشد *** خموشی جامه چسبان بالای سخن باشد

گوهر نظم مرا قدری باشد پیش من *** پیش پای خود نه بیند فکر دور اندیش من

در مدح گوید

دارد زازل دست تر در حلقه گشائی *** آن ربط که با هم نبود و دهان را

چشمه زاینده آب از خویش می آرد برود *** آستین میرد همت پیشه همیان زراست

(رباعی)

تنها نه از این همنفسان دلگیرم *** عمریست که از همدمی جان سیرم

خواهم که گریبان کشم از چنك هوس *** اما سك نفس گشته دامن گیرم

ملا حاجی محمد - از کند خدایان کرج من اعمال گیلان است باصفهان آمده اوقات شریف صرف تحصیل علوم نموده و باب توفیقات بروی خود گشوده و مدتی از شاگردان علامی مولانا محمد باقر خراسانی بود الحال در خدمت بحر عرفان ملا حسن گیلانی شفا و اشارات مباحثه می نماید غرضکه در کمال آدمیت و نهایت آرام و آهستگی است بعد از فراغ از مطالعه فکر شعری می کنند طبعش نهایت لطف دارد حاجی تخلص دارد شعرش اینست

شعر

اهل دل کی زہنی سلطنت و جماه رود *** کیست کز تخت فرود آید و در چاه رود

هر سحر آینه پرداز جهان است چو مهر *** هر که شبها بطواف دل آگاه رود

آرزو مانده و دل می رود از سينه برون *** دانه بر باد مرا پیشتر از گاه رود

بسکه هر جزو شد از جزو دگر شیرین تر*** بخیه چون مور بزخم دل من راه رود

کیست چون مهر که بر سفره زرتاری او *** ناتوانی چوهلال آید و چون ماه رود

نرگس او گرزند در باغ مژگان را *** کی زگرد سرمه آرد لاله دامان را بهم

چون شیشه اعلی که در و باده لعلی است *** در دل غم عشق تو نهانست و نهان نیست

ز سامان نیست چیزی خوش تر اما این قدر دانم *** پریشانی نبخشد روزگار از خرج اسبابم

همچو نقش قدم ده زدست اندازم *** برد با خود کف خاک آنگه ز جا کند مرا

در آن هم از آب و ز آیینه بتابم *** من طوطی با سایه خود در شکر آبم

ص: 346

در خلوت از ان گریه کنم سر که مبادا *** درددل یاران شود افزون ز گلابم

حاصلم کر همه از دست رود جا دارد *** دانه در خرمن من مور صفت با داد

صحبتم جمع بآمیزش مردم نشود *** رودمن هر که شود پشت بدنیا دارد

چون شمع عمر ما همه در تاب و تب گذشت *** دستی بزار برنهادیم و شب گذشت

در سركرا غرور ز سودای خام نیست*** در استخوار کیست که مغز حرام نیست

حاجی محمد صادق - ولد آقا مؤ من اصفهانی است مرد آدمی مزاج گرفته ایست در کمال آرام و مردمی مدتی در هند بود مراجعت نموده چون تاب صدمه این ولایت نداشت باز بهند رفته مدت پانزده سال مانند باز درین سال تشریف آورده همگی از صحبت أو فيض صوری و معنوی می برند خصوصاً فقیر چنان چه گاهی فقیر نوازی فرموده بمسجد انسان می آید طبعش لطیف است و با وجود گویائی صامت تخاص دارد شعرش اینست

شعر

گل رنگی از آن عارض گلفام ندارد *** سنبل ز سر زلف تو آرام ندارد

مارا نگه چشم تو از چشم تو خوش تر *** بادام های گل بادام ندارد

ستم کشان که بزهر عتاب می سازند *** بصير تلخی غم شهد ناب می سازند

نشان چشمه حیوان ز خضر جستم گفت *** دلی است کز ستم عشق آب می سازند

در کشتنم گران مژه پرهیز می کند *** خنجر بستك سرمه چرا نیز می کند

دل زاب خضر منت بیجا نمی کشد *** این جام را پلی آبله لبریز می کند

بدرخش دستی که بر سر می زدم از کار ماند *** باز رفتن دیده از دیدن لب از گفتار ماند

بسکه بر خود دامن افشاندیم مانند هلال *** از قبای هستی ما يك گریبان وار ماند

شکفتن غنچه بی رنگ و او را می کند رسوا *** همان بهتر که دست بی کرم در آستین باشد

گزند مار دارد در عقب آمیزش مردم *** بود چون نیش عقرب زهر ریزی ریزش مردم

در محیط نا امیدی هم نصیب گوهرم *** تر نمی گردد لبم گر بگذرد آب از سرم

زدل محبت دنیا قدم برون ننهاد *** هقان که دوستی ما نصیب دشمن شد

رباعی

در دل هوس زلف دوتا بود شکست *** این آینه چون تیپ نما بود شکست

بر سنك زدیم شیشه عالم را *** هر چیز درو غیر خدا بود شکست

فايضا -ولد استاد قاسم أبهرى من اعمال اصفهان پدرش مرد

ص: 347

که خدای درویشی درد در میدان متقال فروشی می کرد نهایت درستی داشت قبل از این فوت شد توفیق رفیق فایضا شده اوقات خود را صرف تحصیل علوم نموده در اندك مدتی بهدایت سعادت در سلك طلبه درآمده مدتی در مدرسه والده نواب اشرف بوده خرد دلگیر شده از آن ها بیرون آمد اکنون درده می باشد طبعش در ترتیب نظم نهایت قدرت و لطف دارد شعرش اینست

غزل

زمژگان ساختم گلگون چنان روی بیابانرا *** که داغ لاله کردم پرده چشم غزالان را

گھر تن را صفا می بخشد و یاقوت می جانرا *** صدف خوبست برك تاك باشد ابر نیسان را

نباشد حاصلی اهل طلب را جز پشیمانی *** صدف خائید پشت دست خود تاریخت دندان را

میفکن بخیه خود را برو از چین پیشانی *** مکن چونه جوهر آیینه ظاهر عیب پنهانرا

سواد دیده من صورت نقش نگین دارد *** زبس افشرده ام بر چشم اشك آلود مژگانرا

فتح از سر مژگان بود ایروی بتان را *** پیکان دم پیکان دم شمشیر پشت کمان را

عکست نه همین آینه را آب روان کرد *** آینه کند عکس رخت آب روان را

آستان بزرگان چه حلقه بر در باش *** گدای دل شوو سلطان هفت کشور باش

با خصم بود به زکجی راستی تو *** قلاب ندارد اثر نوك سنان را

داد دل سرکشته درین راه نگیرم *** تا جاده فلاخن نشود سنك نشان را

فلك ز سجده تعظيم این شرف دارد *** قدی کمان آن و با آسمان برابر باش

شور بلبل می دهد یادم که مستی پیشه کن *** عکس گل در آب میگه بد که می در شیشه کن

مبدع هر معرفت کو می شود پیدا دلست *** بیضه کزوی برون می اید این عقاد است

فرق با گوهر نباشد نرگس نگشوده را *** دیده هر کس که شد به شیده از دنیا دلست

هر کجا هست پریشان غمت دلگیر است *** همه جا شیفته زلف تو در زنجیر است

لطف کردن بعد و کم ز غصب کردن نیست *** پشت شمشیر بید خواه دم شمشیر است

چشم بی اشك دليل دل غافل باشد *** ابر تصویر بروی چمن تصویر است

حاصل زدل اوج گزین بخت زبون است *** آیینه چو بر سقف بود عکس نگون است

دل چو سر انگشت جنایسته یار *** بسکه رنگین شده از خون جگر پیکانش

برده زلف کافرت از دل غبار آیینه را *** کرده عکست خانه یوسف نگار آیینه را

صاف دل را می کند بی پرده اظهار هنر *** بخیه از جوهر بود بر روی کار آیینه را

ص: 348

کلید گنج سعادت بود زبان در کام *** گشاده گرنکنی قفل های دندان را

چوخواب ناز کند در بر آن پری رویم *** شود تمام هلال استخوان پهلویم

فايض از ترك سخن آزادم از نيش حسود *** مهره مار است براب مهر خاموشی مرا

مکن بخنده لب خویش آشنا کين تيغ *** ز خنده های تو دندانه دار می گردد

ز داغ سینه دلم منتی بجان دارد *** چو بلبلی که پرگل در آشیان دارد

امينا - ولد آتا شاه ولی اصفهانی مشار اليه مرد آمد خدای بآرامی بود

در خدمت میرزا رضی صدر سابق كمال اعتبار داشت خلف او ترك عالم كرد. يكسب پوستین دوزی مدار می کند و بهمه جهت عزیزان از گرمی های او محظوظند و بعلت قناعت و سازگاری از هیچ کس بغیر خدا ممنون نیست

هر که نان از عمل خویش خورد *** منت از حاتم طائی نبرد

طبعش نهایت رنگینی دارد فایق تخلص می کند و با بلبلان در طرح غزل هم آواز هم شعرش اینست

شعر

زبخت خویش بود شکر بیشمار مرا *** که درد یار خرید است در دیار مرا

چنان زوعده او مست شوق گردیدم *** که انتظار نیفکند در خمار مرا

آتش آن داغیست کز عشق تودل در بر گرفت *** شعله اردستی که آتش از رخت بر سر گرفت

شوق بلبل را بصد بیتابی پروانه سوخت *** شب که شاخ گل چو شمع از تاب رویت در گرفت

خواب شیرين نمك دیده بیدار منست *** تا خیال لب او شمع شب تار منست

سينه أم شكده از یاد برو دوش کسیت *** آرزوی کمری رشته ز نار منست

سری بفكر غریبان نهاده بر زانو *** چو پیچ و تاب از آن زلف تابدار گشود

ماتازه عاشق از تو عجب نیست نوشخند *** قوت از دهن بمرغ نو آموز می دهند

شکست قیمت شکر که طوطیان را دل *** چومغز پسته خندان در آن دهن پیداست

بیرخت حسن اوست بچشم کرشمه دوست *** دز چار ابروی گرمی بر جبین زدن

عالم افسرده را این هستی بیکار ما *** همچو نقش تبغ بر سنگ مزار افتاده است

ببازی بازیم بادام چشمی مضطرب دارد *** که ننشیند زشوق بازی بادام یکساعت

رباعی

معلوم توان نمودن از راه خیال *** کز مال بود کمال را جاه و جلال

ص: 349

نسبت بنكو تری نکو را دادند *** تشبيه بمال کرده گفتند کمال

شهيدا -حسب التقرير خود از سادات لاهيجانست مسمی بخیر محمد هاشم مسافرت بسیار کرده و از صحبت اهل حال فيض وافر برده پیوسته پوست تخت تجرید انداخته و اوای بیچارگی افراخته با پریشانی احوال تیغ زبانش بجوهر شکر و رضا آراسته شاعری شیرین سخن و سخن پرداز است و سیار درست بیان چنان چه در غزل های طرح باقران سبقت دارد. شعرش اینست

شعر

در دیده جلوه کرد و دل ناتوان پراست *** در دل نشست و دیده ز دل آن چنان پرست

خالی ناخت گریه دلم را زسیل خون *** از من چرا همیشه دل آسمان پر است

دل برکن از جهان که گذشت از جهان خوشست *** دنیا همان قدر که گذشتی از آن خوشست

گیرم آزاد شوم منزل آسایش کو *** بی نشیمن همه جا مرغ هوا در قفس است

می داد گدازی و تنم را همه جان کرد *** این آتش حل کرده مرا آب روان کرد

تا بعاشق می رسد روز قیامت می شود *** بسکه از شوق خرامش راه می بالد بخویش

محنت پیری در ایام جوانی دیده ام *** خویش را تا دیده ام در ناتوانی دیده ام

شد فشار قبر بر من تنگ چشمیهای خلق *** آن چه در مرگست من در زندگانی دیده ام

زبس گران شده از بار درد بنیادم *** چو کوه ناله کند هر که می کند یادم

نادرا -اصلش از شیراز است جامع اکثر کمالات ظاهر و باطن و محبوب هر خاطر و درفن سیاق آگاهست چنان چه رساله جامعه در آن ، اب نوشته مدتی قبل از این در لباس فقر و فتا باصفهان آمده بقصد زیارت عتبات عالیات روانه شده در کرمانشاه نواب شیخ علیخان او را نگاهداشت مدتی در خدمت ایشان بود ازان جا دلگیر شده بمشهد مقدس رفت و از آن جا بهرات رفته باز باصفهان آمده شور فقر وقتا بر سرش افتاده بکلاه نمد رشك فرمای صاحبان افسر شده اكثر اوقات بمسجد انبان آمده از صحبت او فيض وافر می بردیم تا عالیحضرت عباس قلى بنك خلف نواب شیخ علیخان داروغه قزوین شده مشارالیه را همراه برده بامر وزارت خود سرافرازی بخشید و اليوم در خدمت ایشانست و چیزی که بخاطرش نمی رسد درویشی و درویشان است از آن جا دو کتابت مشتاقانه درویشانه بفقیر نوشته شعرش اینست

گرشوی خاك از هوای جلوه اش چون گردباد *** می توان گردید بر گرد سر رفتار خویش

ص: 350

از خون گریستن بت ما را خبر نبود *** چون ارغوان شکوفه مارا ثمر نبود

ساغر صافى دلان از باده هرگز پر نشد *** روشن است این معنی سربسته از جام حباب

گزندی از ستم کاران نباشد خاکسار مرا *** ز با هموار سایه بر زمین هموار می افتد

چو مرکز در خط پركار ازتك هم آغوشی *** کمند و حدتم از چار جانب مانده دور از من

بهر چه دست زنی دامن عنایت اوست *** ز هر دری که در آنی گدای این کوئی

چشم از دولت يك گرد تو گشتن دارم *** آن قدر سير که در طالع شمس و قمر است

طايفا - نامش محمد عليست ولد حاج محمد محمد حسین ساکن چرپادقان جد اعلاء ايشان ملا كمال الدين حسين در نجف اشرف ساكن بود چون شیعه بود امل روم آزار او می کردند بادن سبب بچرپاد قان آمده یاد شاه دین دار شاه اسمعیل ماضی که با نجا آمد ارین معنی اطلاع یافته مهربانی بسیار کرده چنان چه رقم معافی بار داده و تاحال بامضای پادشاهان رسیده مجملا ملا محمد علی باصفهان آمده بخدمت حسين مشغول بتحصيل است کمال آدمیت و مردمی دارد و سلیقه اش در نهایت درستی است چون پیوسته در طواف کعبه معنی است طایف تخلص دارد شعرش اینست

شعر

زبان و دل موافق از هنگام دعا کردن *** بيك انگشت نتوان عقده از رشته وا کردن

شکستن همنشین هر که شد حاجت روا گردد *** که گردد سجده گاه خلق چون نی بوریا گردد

ناتوانى دل باحسان کسان مايل مكن *** جام جم را کاسه در روزه سایل مکن

بجستجوی از آتش بجان دارد شتاب من *** ره خوابیده را بیدار سازد اضطراب من

دگرای شور محفلها کجا بودی که بی لعلت *** چوداغ لاله امشب سوخت در ساغر شراب من

گل می کند بدامن نظاره دیدنش *** بالد بخويش عمر من از قد کشیدنش

زتیغ حادثات اندیشه در خاطر کجا دارم *** زره زیر قبا پنهان زنقش بوریا دارم

ته شینم است بگلزار کامیاب شده *** دلی که بسته گل عندلیب آب شده

بهر جا قامتش چون من دل از کف داده دارد *** برفك نقش پا در هر قدم افتاده دارد

سیه بختی چو من فرش است دائم در سر راهش *** حنای پا زهند پیش پا افتاده دارد

عشق می سازد ملال از جان غم پرور جدا *** مینماید زنك از آیینه روشنگر جدا

گرد کلفت لازم روشن گری افتاده است *** هست تا آتش نمی باشد ز خاکستر جدا

ص: 351

نیست چسبان با ضعيفان اختلاط اغنيا *** رشته در آغوش گوهر هست از گوهر جدا

برخوردار بيك - فاتح تخلص خلف آقا ولایت وزیر چرپاد قان كد خدای مردم روشی بود و برخوردار بيك هم جوان قابل بشری بود طبعش خالی از لطفی نبود دیوانش قریب به هزار بیت بنظر رسید مدتی قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

خدایا رام ما كن شوق این طاقت شکار انرا *** که بود از گریه از گریه چشمم آبرو ابر بهارانرا

جز درد عشق خسته او را طبیب نیست *** دل از ترحم ستمش بی نصیب نیست

خاکسترم بس است بسر بعد سوختن *** آتش بهر دیار که میرد قریب نیست

دل در هوای موی میان تو آن قدر*** فكر محال كرد كه نازك خيال شد

دانه خال ثبت را بمیان تنك گرفت *** حلقه خط تو زنار سلیمانی شد

جان در بدن اشك كند خواهش معشوق *** هر قطره که از چشم تر افتاد روان شد

ملا محمد امین - واصل تخلص ولد درویش محمد لا هجی جوان قابل آدمی روشیست تحصیل علوم نموده از گیلان به تبریز رفته مدتی از مخصوصان حضرت میرزا ابراهیم وزیر آذربایجان بوده بعد از آن بمشهد مقدس رفته اعلا محمد أمين اسطرلاب ساز مباحثه داشتند باصفهان آمده بمدرسه حاج محمد باقر مهابادی آن و تحصیل مشغول شده شهرش اینست

شعر

در کار عقده بیشتر از اضطراب شد *** افتاده گره برشته چو پر پیچ و تاب شد

بجوهران تربیت آدم نمیشوند *** شبنم ببوی گل نتواند گلاب شد

جاهل زخموشی مگر از عیب برآید *** جر بستن لب نیست دوا بوی دهان را

در حقیقت عینکی بهتر زپشت چشم نیست *** دیده چون بستی دو عالم را تماشا می کنی

بر جبهه گره آن که زنادانی خودزد ** مشتی است گره کرده بپیشانی خودزد

دل چو بیناشد زنور حق نظر در کار نیست *** در چو واشد حلقه بیرون در در کار نیست

سربلندی های ما تاريك دارد را هرا *** شمع تا نشست از پاپیش پای خود ندید

بشكوه ات چه شود باز چشم گریانم *** فتد زاشك گره بر زبان مژگانم

بعد مردن می شود آخر ره کوتاه ما *** شمع سان اندازه عمر است طول راه ما

مگر قطع بيابان فنا کی می توان کردن *** بيك يا همچو شمن این راه را طی می توان کردن

ص: 352

حنای دست تو را هر که دید می داند *** که جوى شير لبالب ز خون فرهاد است

لعلت که دایم از جگرم فوت کرده است *** خون مرا بشیشه چو یاقوت کرده است

هر زمین از سایه زلف تو باغ بلبل است *** بر کف پایت حنا چون رنك بر روی گلست

تا دیده ماه تازگی سیب غبغبش *** از پس گزید هیچ نماند است از لبش

می کشت ننك کامروایی دل مرا *** شادم که روز گار نفهمید مطلبش

منت احسان صاحب حرمتانم کشته بود *** گر نمیشد دستگیر از فقر بی دامانیم

باین دو قرص آسی تابکی معاش کند *** چو آسمان دنی نان بشیشه مالی نیست

زیاد غیر می گردد بدل یاد خدا کمتر *** چوپر شد خانه می باشد بصاحبخانه جا کمتر

بنام داری خود تاسری بر آوردم ** فلك چوخانمم از کینه سنك بر سر کوفت

مثنویی دارد مسمی خلوت راز در بحر *** تحفة العراقين اين چند بیت از آن است

تعریف براق

چتر بالت بنگاه پرواز *** بر بارك عرش سایه انداز

نقش سم تست مادو خورشید *** بر سطح سپهر مانده جاوید

یعنى سفر تمام کردی *** نه دایره را دو گام کردی

تعريف ذو الفقار

ای صف شکن صفوف اعدا *** در صبح ( وضع) وجود خارجی لا

بر سطح تو جوهری که پیداست *** الحق دام شکار اعداست

( رباعی )

دانا هر چند خواوتر می گردد *** در رتبه بزرگوار تر می گردد

چون جاده و جو د اهل دانش مردم *** پامال شد آشکارتر می گردد

بدیعای خشکه - خشکه محاليست من توابع یزد اما مدتیست که در اصفهان تحصیل می کند سلیقه اش از فهمیدنها خالی نیست نهایت صلاح و ملایمت دارد شعرش اینست

شعر

هر که بی یاد توشب گرد چمن می گردد *** بر تنش پرتو مهتاب کفن می گردد

نخل معنی ندهد برزهوا داری ابر *** سبز گشت سخن از آب دهن می گردد

پاک از عرق مگردان آن طلاق ابروان را *** بجا مریز در خاک این روغن کمان را

چون نهله دست عاشق گیرائیر ندارد *** تنك این چنین چه بندی از نازاین میان را

ص: 353

حاج محمد تقی -ولد حاج مؤمن دامغانى والدش تحصيل علم فقه نموده نهایت صلاح داشت مکه معظمه رفت سه حج کرد بعد از مراجعت در شیراز فوت شد مجملا حاج تقی مولدش شیراز بوده در آن جا تحصیل کمال نموده مشرب صافيش با مؤمن و کافر از چشمه وحدت آب نوشیده در هر باب لطیفه پرداز است مدتی در شیراز با مرحوم میرزا هادی معاشر بود بعد از عزل مشاراليه باصفهان آمده خدمت عالیجاه مستغنى الالقابي ميرزا على رضا شيخ الاسلام بتحرير مراسلات و مكاتبات مبادرت می نمود گاهی متوجه نظم می شود بسمل تخلص دارد در ترتیب قطعه مطلب عدیل ندارد قباله نکاح نامه جهت شخصی نوشته آن شخص تغافل کرده دران باب گفته

قطعه

ی باد سوی فلان بزاز *** بگذر دمی از نیابت من

بر گو که چو عقد زوجه بستی *** منصور شدی بنصرت من

قطع نظر از اجور استاد *** بردی زمیانه اجرت من

ترکیب نکاح نامه چون بود *** از کاغذ تو و صنعت من

در امر زفاف نیز باید *** راضی باشي بشركت من

چون برف در شیراز باجاره بود از این جهت فقرا آزار می کشیدند یکی از وزرا اجاره را بر طرف کرد اما بعنوانی که معدوم تر شد و در آن باب این قطعه را گفته

چون بامداد حضرت دستور *** برف در فارس رایگان گردید

گشت واجب دعای او بر خلق *** بعبر هر آب همچو لعن یزید

در طلب سرمه گفته

قطعه

ای که کلکت کشد زرشحه خویش *** سرمه در دیده اولو الابصار

اندکی سرمه وعده ام دادی *** در وفایش درنك شد بسیار

نور دیده ز سرمه افزودن *** بود مروی ز سید ابرار

سرمه تو فزود دیده من *** شد دو چشمم در انتظار چهار

عدم سرمه تو چشم افزود *** از وجودش قياس كن انوار

پیش ازینم دو چشم روشن بود *** دارم اکنون چهار دیده تار

این زمان بایدت دو چندان داد *** شد ز تاخیر این زیاد در کار

ضعف آن گر بروز نفرستی *** نصف شب ز اصفهان نمای فرار

پیش بسمل قصاص اسان است *** گر دیت دادنت بود دشوار

شخصی عرق بهار کم ہوئی فرستاده در آن باب گوید

ای که خلق روح بخشت دی يسمل کرد لطاب *** شيشه عطر بهاری همچو مینای بهار

ص: 354

همچو آب جو ندارد چون نصيب از رنگ و بو *** مي رسانم من بيادت هر سحر دستی به آب

غزل

شود از پرتو حسن تو دل من روشن *** شعله طور کند وادی ایمن روشن

دامن افشان بجهان گردل روشن داری *** شود این شمع با فشاندن دامن روشن

محمد مؤمن - برادر حاج تقی مذکور دردمندیست در کمال و سدی مشرب مدتی در شیراز بود باصفهان آمده از آن جا بدامغان رفت شعرش اينست

شعر

زین گریمان نتوان کام گرفتن بقلاش *** نشود آتش تصویر بدامن روشن

از آه اسیران دل خود تنك ندارد *** اززنك غم اين آينه بر سنك ندارد

در طول امل راه فنا دور نماید *** بیرون شو از این جاده که فرسنك ندارد

شلائین چون فتد بر ستر آیینه عکس او *** چو موج باده گر د جوهر از روی عرقنا کش

یتی بلوح مزارم خطی نوشته بخونم *** که این شهید نگاه منست و محضرش اینست

مقیمای مقصود-واد ملا مقصود علی که کمال صلاح داشته در خدمت شیخ بهاء الدین محمد ربط داشت. مقيما جوانیست در کمال اهلیت و آدمیت وصلاح و تقوی پیوسته مقبول دلهاست چنان چه مقربان پادشاهی همگی خواهان صحبت اویند در اوایل حال بمقتضای شتاب پارۀ شوخی ها کرده الحال تایپ شده سنتی کم از و قوت می شود و در ترتیب نظم از اقران خود کمی ندارد داخل ملازمان پادشا هست و دوازده تومان مواجب دارد نواب اشرف هم اعتبارش می کند چنان چه در هر عید قصیده که می خواند تمام را متوجه شده می شنود و تحسین می کند شعرش اینست

شعر

خراب خانه در بسته ات شوم مجنون *** بهر طرف که نظر کار می کند صحراست

گردون کراست و شکوه بزیر لبم پراست *** چون كنك خواب دیده بلب مطلبم گم است

نباشد توشه زیب کمر ارباب همت را *** نگین دانست ناف سالكان منك قناعت را

بیرست گرد باد ظلم فانوست و می خواهی *** که سوزی تا صبح شام محشر شمع دولت را

چه پروا از نبودنهای سامان سفر داری *** تو کز خواب پریشان بالشی بر زیر سر داری

شود چون کوه دامانت زستك سينه كونی پر *** باین سامان که تو دست بزرگی در کمرداری

گل مطلب توانی از بهار آرزو چیدن *** جای بار اگر دل از نهال دهر برداری

ص: 355

چشم احول از نگویان معنی پیچیده ایست *** شوخ طبعان لطف این ابهام را فهمیده اند

نمی آید ز کس این کار جز بادام چشم او *** تب و لرز دل بیمار را از یکنظر بستن

پیاله نوش که خواهد شکست در جنت *** خمار باده شیرازت از خمار ظهور

رباعی

هر دیده بصنعتش نگاهی دارد *** هر ذره بوحدتش گواهی دارد

نشتر و گم مزن که در دلره اوست *** هر جاده ره درازی دارد

مقیما احسان تخلص - از عزیزان مشهد مقدس است بذله و ترانه ریز گلشن ملایمت اکثر اوقات در اصفهان می باشد. با عندلیبان هم آواز ست شعرش اینست

شعر

بسیار زدلتنگی خود غنچه غمین است *** غافل که شکفتن نفس بازپسین است

در خلوتی که بند نقاب تو وا شود *** بی اختیار آینه دسته دعا شود

از ضعف ناله ام چه ز دل بر زبان رسید *** رنگم چنان شکست که تا استخوان رسید

هر حرف همچر مور برآورد بال و پر *** تا نامه ام به آن بت شیرین زبان رسید

فریب تربیت باغیان مخور ای گل *** که آب اگر دهد از تو گلاب می گیرد

آیینه وار بسکه فزود است حبرتم *** چون جوهر آردیده بود پیچ و تاب من

پیداست در رنگی زقماش سخن تو *** برك الى رعناست زبان در دهن تو

صدا بلند شد از شیشه دلم جائی *** که آسمان بود آن جا شکسته مینائی

بیال فاخته پرواز می کند رنگم *** گرفته ام سر راهی برو بالائي

ملا محمد صالح شوشتری-نسبت تخلص از طلبه علوم است در اصفهان بتحصيل مشغو لست نهایت مردمی و اهلیت در ذاتش مخمر و سلیقه اش در ترتیب اعظم کمال درستی دارد شعرش اینست

شعر

پهن دشت بیخودی کردند هامون مرا *** سر بصحرای دگر دادند مجنون مرا

آب تیغت را مگر از آتش گل داده اند *** بر سر زخم کو بلیل می خورد خون مرا

حرف زنار سر زلف تو ورد زاهدست *** از کجا این مارگیر آموخت افسون مرا

تبی زان چشم خوش دنباله دارم *** پری در شیشه تبخاله دارم

مرا گرد تو گشتن زنده دارد *** مزاج شعله جواله دادم

ص: 356

چو در گلزار یکرنگی بساط سوختن چینم *** برد پروانه ام از هر گلی فیض چراغانی

ز کس نشنیده ام حرف درشت از فیض همواری *** زبان فرم در بزم ادب شد پنبه گوشم

ملا محمد زمان-اثر تخلص خلف ملا محمود مازندرانی بتحصيل باصفهان آمده در کمال شعور و اهلیت است مدتی در مدرسه بود گویا بوطن رفت شعرش اینست

شعر

از دست کریمان جهان فیض ندیدم *** كس آر آپ گھر از کف دریا نگر فتست

چسان در خامه آرم گردن آن چشم جادو را *** که از مد نگاهی حلقه گیرد چشم

رو نمائی اگر بدیده خواب *** از گل داغ می کشیم گلاب

بسکه دشنام یار شیرین است *** گشته حلوای آشتی شكراب

فيض منعم منفعل دارد دل آگاه را *** خشش خورشید تابان می گدازد ماه را

غیر حیرت نیست پایان طریقت عشق را *** پای سالك می رود اما بخواب این راها

حسينا-صبوحی تخلص از ولایت خوانسار است در اوایل حال در لباس درویشان ترك بند بی برگی بسته بسیاحت مشغول شده بولایت تبریز گذارش افتاد در آن وقت عالیجاه رستم خان سپهسالار در آن جا بود برادر ملا صبوحی مشرف خان بود ملا صبوحی را دیده بخدمت خان عرض کرد او را از لباس فقر بیرون آورده بعد از آن باتفاق ملا واصب بلاهیجان رفته مدنی با میرزا عبدالله وزیر لاهیجان می بود چنان چه در فن موسیقی کمال ربط داشت در ساز چهارتار استاد بود قصه حمزه و شاهنامه را را هم خوب می خواند در اواخر حال تایپ شده بیلای کدخدائی گرفتار شده درسته 1078 فوت شد هفت مثنوی گفته از مثنوی بحر شاهنامه این ابیات نوشته شد

مثنوی

ثناها کنم خالق پاكرا *** فروزنده شمع ادراك را

اثر وقف آواز بلبل کنند *** می رنگ در ساغر گل کند

مگر شد بذکر تو تسبیح خوان *** که گلین سری دار دو صد زبان

صفت جنك

ز بس ریخت زابر كمانش تكرك *** سپر گشت غربال بیزنده مرك

صفت شمشیر

چه شمشیر ! اقبال را ساز وبرك *** يفرق عدو شهير بال مرك

بمیدان این بسته چرخ نگون *** نمایان پلی بر سر بحرخون

برون از غلاف آتش تند خوست *** حذر کن ازین ما را فکنده پوست

ص: 357

کس ار پرسد احوال این برق تاب *** دلیر این چنین گویمش در جواب

کژین ناخنی ز انقلاب سپهر *** پریده است از پنجه شیر مهر

تعریف اسب

از نمایش گر آیینه سازد خیال *** نماید درو چهره امر محال

تعريف فيل

نفس در دلش از نرا گستری *** دوالیست بر طبل اسگندری

چو با ثقل تن رو بصحرا کند *** چونم سایه اش بر زمین جا کند

برد ما يه حلم و تمكين ازو *** قلم را زبانست سنگین از و

اگر یاد جسم مثالی کند *** فلك ظرف اندیشه خالی کند

تعریف اصفهان

چه شهری زوسعت برون از گمان *** نگین دان فیروزه آسمان

چو خندق زمین از میان بردة *** محیط از برش موج رم خورده

سحابش از آن آب خواهد زهور *** که سر چشمه نزدیک و دریاست دور

تعریف زاینده رود

بر اطراف آن قصرهای متین *** نشستند چون مردم طاس بین

غزل

ناله شد در دل گره شب از خیال زلف ار *** موی چینی سرمه آواز چینی می شود

مشك ما کافور گشت از گردش چرخ دورنك *** گندم آوردیم و گرد از آسیا برداشتیم

جهت شخصی که در ایام دولت هم نكبت داشته گفته

خانی که نه ترکست و نه کردونه لرست *** لبریز زپنزر و جهاز شتر است

بدولت زكثا فتش نیاورد برون *** گیپا گردید و باز از فضله پر است

میر صیدی - از سادات طهرانست خوش طبیعت و غریب خیال بود اگر چه شهر است اما معانی نجیب دارد بمجرد توهمی از دوستان بعبث می رنجید باعتقاد خود پیوسته عاشق بود از اصفهان متوجه هند شده کاری نساخت در آن جا فوت شد. شعرش اینست

شعر

شد بسکه از خرام تو تغییر حال ها *** از جا در آمدند بگلشن نهال ها

آیینه تارو آینه داران تمام لال *** طوطی چه یاد گیرد ازین بی كمال ها

دست و دل باید فراخ ازجود صاحب مالرا *** تنگ چشمی می کند گشته تر غربال را

خود بی تمكلفانه بیا شاد کن مرا *** از منت هزار کس از اد کن مرا

ص: 358

نگاهدار چوشم هم که لزم خوبی را *** نگاه می گردد من سبب صد نگاه می کرد

ز چشم یار دل من چه دید حیرانم *** که چون طلسم تغافل بيك نگاه شکست

چنان خوشت محبت که گر ضرور شود *** بعمر هم بتوانند زندگانی کرد

منکر عشق ار سلامتست عجب نیست *** دهر مكافات این گناه ندارد

اکنون دماغ بستن بندقبات نیست *** آیدز ز ما نه که ببندی هزار بند

ز گلرخان بتو دارد نظر بهار امروز *** چو غنچه که بگلشن شگفته باشد فرد

برقع برخ افکنده برد ناز باغش ***تانکهت كل بخته آید بدماغش

بعد مرك أفتان و خیزان در هوای کوی تو *** استخوانم چون افتاده اید سوی تو

میرزا ابراهیم -- ادهم تخلص ولد میرزا رضی آرتیمانی بزیور فضایل كمالات آراسته بدیهه اش در ترتیب نظم كمال رسانی داشت شورشی در خاطرش مرد چنان چه در ارتاب مناهی ملاحظه نمی کرد روانه هند شده پادشاه و امرا احترام او بسیار می کردند چنان چه حکیم دارد او را بخانه برده مهربانی بسیار باو می کرد اما او نسبت بحكيم بی ادبی بسیار می کرد بعلاج شده او را محبوس ساخت گویا در آن اوقات مرغ روحش از حبس تن خلاص شده بجوار رحمت حق پیوست عمرش اینست

شعر

خدا که خواری اهل وفا نخواسته باشد *** چرا تو خواسته باشی خدا نخواسته باشد

بكشتيش نفس ناخداست باد مخالف *** کسی که باد مراد از خدا نخواسته باشد

در سینه دلم گم شده تهمت یکه بندم *** غیر از تو درین خانه کسی راه ندارد

اگر تیغ بارد تو ساغر بکش *** قدح را ساز و بر سر بکش

قطعه

ناصح دری بگوش قبولم کشید و گفت *** کین پند سودمند عجب را نگاه دار

گر نقد عمر صرف کرم می کنی کمست *** اما برای صرفه ادب را نگاه دار

رباعی

من ادهم سالك فلك سير توام *** وز درد کشان گوشه دیر توام

نه نه من و تو نیست میان من و تو *** من بيتو چرا بیخودم از غیر توام

اوصاف علی بگفتگو ممکن نیست *** گنجایش بحر در سیو ممکن نیست

ذات على بواجبى نشناسم *** اما دانم که مثل او ممکن نیست

ص: 359

أى مهدى دجال کش ای غیرت خور *** وی در سلك چهارده معصوم چو در

در دور نوشد عبار عصمت کامل *** چون ماه که در چهاردهم گردد پر

يا رب برسان حقی که باطل ببرد *** راهی بنما که پی بمنزل برد

یا برهانی که دل زشك برهاند *** يا تصفية که زنگ از دل ببرد

در روز وداع تر که درد افزاید *** همراه تو گر بدرقه می باید

من نتوانم آمدن از ضعف ولی *** يك دم بنشین که گریه ام می آید

حاجی طالب-نصيب تخلص ولد حاجی مقصود چیت ساز اصفهانی پدرش مرد کدخدایی بود حاجی طالب بعد از پدر يكسب پدر فرود نیاورده بعنوان تجار سلوک می کند و الحال در هند است طبعش خالی از لطف نیست شعرش اینست

شعر

گهی و صال و گهی مجریار می کشدم *** بهر طريق غم روزگار می کشدم

براه دوست گران جانی رفیق بلاست *** عنان کشیدن عمر شرار می کشدم

از صغير بلبلی پژمرده گردد گلشتم *** پای موری گر بسنك آيد بسوزد خرمنم

بر داغ ما که شعله از او گشته سینه داغ *** مرهم چو روغنست که ریزند در چراغ

آن گل چو در عرق شود از آتش عقاب *** چين جبين اورك تلخیست در گلاب

رباعی

از خويش بيك نگاه می باید رفت *** بی منت یا براه می باید رفت

آواز درا زشت جهت می آید *** أيا بكدام راه می باید رفت

آقا اسمعيل - ولد استاد حیدر علی نواده استاد محمد علی معمار اصفهانی جد و پدرش هر دو در سلك معماران شاه عباس ماضی بودند آقا اسمعیل در فن کاشی تراشی کمال قدرت داشت ترك آن کرده اوقات صرف ترتیب نظم کرده در هجو خیلی دست داشت از آن طریق مردم را رنجانده مثنوی گفته در بحر تحفة العراقين و در غزل هم کمی نداشت کاشف تخلص داشت در تعریف سرما از مثنوی این ابیات نوشته شد

مثنوی

چون شاهد دی نقاب بگشود *** يخ آینه دار طلعتش بود

یخ هر طرف از کنار میزان *** چونموم که شد ز طرف شمع آب

بر روی زمین چو طفل در راه *** لغزك مي خورد پرتو ماه

گر جورفلك غمی گمارد *** تا اهل دلی سرشك بارد

ص: 360

از دیده بسوی طرف دامان *** فلا به یخ کشیست مژگان

غزل

آرزوها از هجوم بیخودی پامال شد *** در حق من آن چه غفلت کرد آگاهی نکرد

ایمن ز دوست و دشمنی آسمان مشر *** سنگی اگر ز راه تو برچید می زند

دست از جان شسته اند از آب تیغش اهل حال *** تا لباس سرمه را چشم مستش آل کرد

رباعی

تنها نه چو گل پیرهنی رنگین کن *** چون طفل سرشك انجمني رنگين کن

چون نار بخون نشین و چون پرده نار *** از آبله دل کفنی رنگین کن

جلوه که قد آن دل آرا دارد *** در صفحه سینه چون الف جا دارد

آویخته زلف مشکبو از چپ وراست *** این مصرع رنگین چه طرفها دارد

ابرو که بود در نظرت چون محراب *** چشمی که ربوده است از چشمت خواب

بر روی سراب گمرهی ای غافل *** این هیئت موجدان و آن شکل حباب

میرزا علاء الدین محمد صوفی-خلف قطب الاوليا مير معز الدين محمد جوان قابل آراسته ایست و طبعش نهایت شوخی دارد و با بلیلان پیوسته هم آواز و معنی پرداز است شعرش ایست

رباعی

بسکه امشب محو آن صبح بناگوشیم ما *** همچو شمع غنچه می دوزیم و خاموشیم ما

چون صدف هرگز کسی ما را خریداری نکرد *** گر چه با آن گوهر یکتا هم آغوشیم ما

تا کننده ایم نام ترا بر نگین دل *** افكنده ايم تخم وفا بر زمين دل

سازد مسبح کاسه در پوزه مهررا *** هر جا شود بلند کف خوشه چین دل

بسکه دارم بیرخت بر سر هوای سوختن *** هر زمان چون شیخ می پوشم قبای سوختن

ناقص از ورطه بتدبیر نیاید بیرون *** کوه در چاه چو افتاد عصارا چه کند

سربرون آورده از خاکم گل زخم و هنوز *** سبزه تبخش زخون ناحقم سیراب نیست

ملا فاخر -بهیهانی هایت آسایت و خاموشی داشت فى الجمله تحصيل في ده بود چند سال قبل از این باصفهان آمده حقا ملکی بود در لباس بشر مدتی در خدمت مرحوم زمان خان حاكم كره كيلوبه بود گویا فوت شد شعرش اینست

غزل

آبی زدم تیغ تو نوشیدم و رفتم *** خودرا بمراد دل خود دیدم و رفتم

ص: 361

جان دادم و داغ تو خریدم دم رفتن *** آخر گل سودای غمت چیدم و رفتم

هر کس که حرفی از خط سبزش رقم کند *** باید که از بنقشه و سنبل قلم كند

خطی بدور روی نگویان کشیده حسن *** كاينش سزاست هر که بعاشق ستم کند

دیدم آن مه راز مشگین خطط بعارض هاله داشت *** در قضایش هر نگاه حیرتم صدناله داشت

آب شد گویا گل داغی که در دل داشتم **** ریخت از چشمم رشك امروز و رنك لاله داشت

باز از شراب غیر برافروختی چرا *** ما را بآتش دیگری سوختی چرا

دردش سری برخنه این خانه می کشید *** ای همنشین شکاف دلم دوختی چرا

حافظ تجلی اعمی - محمد محسن نام داشت اصفهانیست و از مشایخ اشتر جان است اعمی مادر زاد بود در شعر شناسی و سخن سنجی و در علم رمل دست عظیمی داشت چنان چه احکام غریب از و دیده شد اما از نکبت آن و موزونیت این همیشه پریشان بود شعرش اینست

شعر

گر بپوشی چهره نقض از ما پیمان کی شود *** کعبه را گر در ببندی قبله پنهان کی شود

بهای عمر ظالم از نهاد خود خلال دارد *** که آهن در گداز خویش آتش در بغل دارد

چونتوان یکسرم و در سر آن زلف ره کردن *** چه حاصل روز خود بیهوده در معنی سیه کردن

زبیم دورباش او درین گلزار چون نرگس *** من و چشمی ز حسرت باز و مزول از نگه کردن

رباعی

چون النت حسن و عشق دلخواه شود *** رنجش سبب دوری جانگاه شود

چون رشته تاب بگذر از دو طرف *** پس می رود آن قدر که کوتاه شود

نجف قلى بيك-والي تخلص والد او از ایل بختیاریست که خدمت ملازمان ناموس العالمين ملك النسا بيكم صبيه خاتون رضوان بارگاه شاه عباس ماضی بود و یکی از آزاد گردهای خود را بنکاح او درآورد نجف قلي بيك از او متولد شد تا والده او و بیگم در حیات بودند او کمال رفاهیت داشت بعد از فوت بیگم با آن که وصیت کرده بود که هر سالی بار مبلغی بدهند در کمال عسرت می گذرانید و سخنش این که از ان چیزی بمن نمی رسد دروغ و راستش برما ظاهر نیست مجملا جوان قابلی بود بحسن ظاهر و باطن آراسته شعور و ادراكش بمرتبه عالی بود چنان چه معانی دقیق را بيك گفتن در می یافت و در ترتیب نظم طبعش نهایت لطافت داشت قطعه گفته از فقیر تخاص طلبيده فقیر چند تخلص پیدا کردم والی را خوش کرده اگر او می ماند والی ولایت سخن میشد قبل از این فوت شد جگر دوستان

ص: 362

را کباب کرد شعرش اینست

شعر

ز امتحان تو فرسود جان غمکش ما *** تمام صرف محک شد طلای بیغش ما

هر بوسه او تشنه بوس دگرم کرد *** فریاد که این آب نمك تشنه ترم کرد

ندانم از کدامین جنبش مژکان هلاکم کرد *** دو صف بریگد گر خوردند و قاتل در میان گم شد

پیراهن گل ریزه مقراض قائیست *** کز روز ازل برقد حسن تو بریدند

از بس سبك عنانی ننمود رفتن عمر *** این آب بسکه تندست استاده مینماید

جان چه باشد که فدای رخ ماهش نکنیم *** دل چه کار آید اگر وقف نگاهش نکنیم

مشرب آینه داریم در آمیزش خلق *** روی از هر که نه بینیم نگاهش نکنیم

ز لطافت می توان چون شمع در فانوس دید *** از بیاض گردن او شعله آواز را

تا كدامين بينوا امشب بکام دل رسید *** كز كواكب آسمان دندان بدندان می زند

کردم دل و جان هر دو نشانش که مبادا *** تیری جهد از ابروی شوخش دو کمانه

ناجی تبریزی - درايام عمر بلباس فقر وفتا عمر بلباس فقر وفتا بسر برده کمال شکستگی

و آرام داشت گاهی مصرع رنگینی می گفت چنان چه در اینباب خود گفته

بيت

ناجی اندر دست شاعر روز میدان سخن *** مصرع رنگین کم از شمشیر خون آلود نیست

در هوای موافقت ناجی *** آب کیفیت شراب دهد

هیچگه چشم سیه هست ترا ترا خواب نبرد *** که بیداریش از گریه مرا آب نبرد

بجز از مسن که بخا کستر گلخن مردم *** هیچکس رنگی از این بستر منو سنجاب نبرد

رباعی

بیرون از خود بخود رهی پیدا کن *** چون ناله با اثر بهر دل جاكن

گر زمزمه رسد بگوشت بخروش *** کم نیستی از دایره گوشی وا کن

محمد کاظم - ولد محمد صادق از نجبای قمست در کمال اهلیت در تحصیل فی الجمله سعی کرده بود از شاگردان عالی حضرت میرزا محمد سعید است شعرش اینست

شعر

بجستجوی تو از بس برون ز خویش شدم *** چو عمر رفته امیدم باز گشتن نیست

رودم ز آن برود جان چوز در تو خواهی آمد *** چه بعدعا بمیرم ک بسر تو خواهی آمد

ص: 363

یك ناله مستانه زجاتی نشنیدم *** ویران شود آن شهر که میخانه ندارد

اشکم ز صدف در سر مژگان نمی رسد *** این خوشه شکسته چسان دانه پر کند

حکیم عبدالله - ولد حكيم اسمعيل اصل ایشان کاشانیست اما چوندر قم بسیار بود بقمى مشهور است مشاراليه بجودت ذهن و درستی سابقه آراسته در أكثر علوم مهارت دارد ابو ریحان بیرونی در بیرون مجلس افاده اش گوش بر آواز و محمد زکریا در زیر اره دو سر و شك و حسرت در گداز از آفت شهرت و حدت گزین و در دیوان خانه فضیلت بالا نشین و در ترتيب نظم طبع وقادش قادر و اكثر خطوط را خوش می نویسد در سال جلوس قصیده گفته هر مصرع تاریخ و باصفهان آمده با این که داد سخن وری داده کسی متوجه شنیدن آن نشد در اول حال راغب تخلص داشت چون بآن راغب بود الحال وحدت تخلص می کند شعرش اینست

شعر

از گلستان تو جنت طبقیست *** شوقم از دفتر حفت ورقی است

زلف بگشود و برافروخت زمی *** طرفه شامی و قیامت شفقی است

چنان دور از تو کارم پیچ و تا است *** که را در پیکرم سیخ کباب است

چنان دلم زغم دید و بازدید شکست *** که نا خنم بجگر از هلال عيد شکست

زیر این نه آسیا از خون دل در گردشت *** استخوانی آرد می سازیم و نان معلوم نیست

بعد مردن أهل غفلت می شوند آگه ز خویش *** چشم اعمی را سواد خوب روشن می کند

بنر می هیچ لازم نیست از بیگانه پاس خود *** بمخزن مهر و موم از بهر دزد آشنا باشد

بزودی رخ سائل جهان برابر نیست *** اگر کریم نگردد ز شرم احسان سرخ

شرح هجر از دل دونیم طلب *** كلك بي شق رقم نمی دارد

آرزو توده خاکستر و آن طفل مزاج *** هر نفس در دل من رنك دگر می ریزد

سبزه پامالست در پای درخت میوه دار *** در پناه اهل دنیا هست خواری بیشتر

چون نگینی آبدار افتاد کم تر می کنند *** نقش به گوهر نشیند بیشتر در روزگار

تاسزای یکدگر را در کنار هم نهند *** کاش می گردید ظاهر باطن یاران بهم

صد صدف مايه تواند برد از يك رك ابر *** تا توان تیغ زبان بود چرا گوش شوی

رباعی

و حدت نتوانی چومیانش دیدن *** با دیده مجوی جسم و جانش دیدن

ص: 364

معشوق بشیر بنی شکر خوابست *** تادیده نبندی نتوانش دیدن

مير عبدالرحمن-ولد سید کمال الدین از سادات نجيب قم است آبای ایشان پیوسته متولی خاك فرج قسم بوده الحال هم ایشان متولیند وضع آدمیانه دارد پارۀ تحصیل هم نموده از شاگردان فضیلت پناه میرزا حسن خلف علامی مولانا عبد الرزاق گیلانی است طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

ساخت بیرونی تو چشمم گر چه عالم را خراب *** می کند این جام آخر خانه جم را خراب

حتلاط پاک طینت را نمی باشد ضرر *** آب گوهر کی کنند دیدار خاتم را خراب

فغان که یار خموشم نکرد تاوقتی *** که همچو شمع گرداب گریه آبم برد

عشق با حیله و تدبیر نسازد هرگز *** مرغ با دانه زنجیر نسازد هرگز

خویش هر چند که معشوق بود دل نبرد *** تشنه را آب دهان نسازد هرگز

ندارد حاصلی جز سوختن نخل نجات ما *** که از آتش چو نخل موم مارا ریشه می بندد

آقا شمسا - از ولایت قم از ولایت قم است جوان آدمی خوشی است در کمال آرامی در سخن سنجی سلیقه اش معیار و در بزم آرائی طبعش رشك گلزار در نقاشی با بهزاد هم چهره شده و در صفیر نوازی عندلیب را خاموش ساخته بعنوان مصاحبت در خدمت عالی حضرت میرزا محمد حسین می بود صغیر تخلص دارد شعرش اینست

شعر

خنده خاموش کن شمع حرمگاه دلست *** مزن از قهقهه دامن پچراغ دل خویش

از عاشق دلخسته الهی نبرد یار *** خون می چکد از قطع نظر کرده دلدار

هست پیوندی گرت با دوست از مردن چه باك *** جان یکتن بودۀ جان جهانی می شوی

وندانه گذشتیم حریفان ز می ناب *** ما این طرف آب و شما آن طرف آب

تا سرشکم نشود پرده در راز کسی *** می شود آبله و از کف پا می ریزد

قانع مشو بنعمت روی زمین ز دوست *** نه سفره ایست این که بخاکش فشرده اند

نمیگویی نمیخندی چه شد آیین مشرب ها *** تیسم در شکر خوابست پنداری دران لب ها

تابکسی از سال دزدیدن توان بودن جوان *** بخیه پیری بروی افتاد از موی سفید

خون گل جوش زد از رخنه دیوار چمن *** باغ این زخم نمایان زگه برداشته است

ص: 365

نافع قمی - بطباخی مشغول بوده همتش بآن راضی نشده از تتبع بسیار خود را در سلك موزونان در آورده معانی عالی بزبانش می آید چنان چه این بیت را گفته بود

بیت

یکسر رشته وجود و سر دیگر عدمست *** نیست فرقي بميان این چه حدوث و قدم است

و بخدمت مولانا عبدالرزاق آمده که بیتی گفته ام و معنی آن را نمی دانم آخوند شرحی بران بیت نوشته این ابیات هم از اوست

قطعه

کردی تو بمن آن چه مرا بود سزاوار *** من هیچ نکردم که سزاوار تو باشد

خاکرا پایه شهیدان تو بردند بآب *** رفت این قافله چندان که غبار آخر شد

چومن افتاده در روز کاری بر نمیخیزد *** سراپا خاکم و از من غباری بر نمیخیزد

بترك آرزو دل شهره ایام می گردد *** ننگین دل کنده چون گردید صاحب نام می گردد

ملا محمد على - واحد تخلص قمى مدت هاست که در اصفهانست و سمت مشربش بمرتبه ایست که با مؤمن و کافر جو شیده و باده یگرنکی نوشیده مدتی از شا گردان علامى میر عبد الرزاق کاشی بود در ترتیب نظم و حل معما هم دستی دارد و خط فسخ تعلیق را خوب می نویسد چنان چه آن علت مواجب از سرکار پاد شاه دارد مثنوی گفته و از بسکه خوب گفته اکثر پاران می گویند که از او نیست اشعارش اینست

شعر

کند روشن زسوز عشق هر کس شمع جانش را *** هما پروانه گردد بعد مردن استخوانش را

از غبارم شاخ گل بر سر ملايك مي زنند *** تابتان از نقش با گل بر مزارم ریختند

دهد خاصیت آب بقا لعل شكر خایش ***نگهدارد زرفتن عمر را مژگان گیرایش

ملا مشفقی - محمد رضا نام دارد او هم قمی است پدرش از کد خدایان بزاز خانه قم بوده بعد از فوت پدر او هم مدتی آن امر قیام نموده آخر ترك كرده اوهم مرد درویشی است در کمال آرامی تتبع بسیاری از متاخرین کرده قبل از این باصفهان آمده از صحبت او محظوظ شدیم شعرش اینست

شعر

بس که نی در ناخن من آه تأثیر کرد *** آخرین دست تهی را ترکش بی تیر کرد

آیینه ساخت سحر جمالت نقاب را *** در شیشه کرد همچو پری آفتاب را

بروز بی کسی چون جان رود از جسم غمناكم *** بغير از غم سیه پوشی نباید بر سر خاکم

ص: 366

مع را بر سر نمیدانم هوای روی کیست *** بوی گل می آید از دود پر پروانه ام

رباعی

می گریم و از شوق فنا می سوزم *** سرتا بقدم به يك هوا می سوزم

هر قطره زهستیم گشاید گرمی *** چون شمع امشب بمدعا می سوزم

ملا علی - اصلش از شهر یار است اما در ولایت قم توطن داشته مدتی است که در جرگه موزونان است چنان چه با حکیم رکھنا صحبت داشته از قم حرکت نکرده گویا سودائی می کند وازان معمر مداری می کنند و از کسی ممنون نیست شعرش اینست

شعر

زجاك سينه ما ناله و فغان پیداست *** بهر طرف که رود کاروان نشان پیداست

نشد که از سر ما فتنه دست بردارد *** بهر دیار که رفتیم آسمان پیداست

ز چشم بلبلان انداخت رخسارت گلستان را *** لبت بگذاشت در جهل مرکب آب حیوان را

تهی گردید بزم عالم از شور وفاداری *** سر انگشتی تواند کرد خالی این نمک دان را

مردم و یاری نیامد بر سرم *** از چراغ خفتگان بی کس ترم

بود کلام تو ثبتم بصحفه صفحه دل *** بسینه ام دل صد پاره مصحف بغلیست

(رباعی)

زین جرم که باعث ضرر گردیدم *** شرمنده شدم چو با خبر گردیدم

تا دور شدم ز چله طاعت تو *** از خود چو گمان چله برگردیدم

شهیدای قمی-مرد درویشی بود چند سال قبل ازین باصفهان آمده بهند رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

غزل

گل شکفت از چمن وصل و بچیدن رفتم *** یار ساقیست بپیمانه کشیدن رفتم

بسمل عشقم و در آرزوی زخم دگر *** تا در خانه قاتل بطپیدن رفتم

چون شمله زآتش دل خود سر کشیده ام *** آن آتشم که از دل آتش دمیده ام

بر رویم از قفس در فیضی توان گشود *** من هم زآشیان با مبدی پریده ام

درین فصل گل هر چه داری بمی ده *** مبادا که دیگر بهاری نباید

مفرد قمی - مرد فقیری بود خیاطی می کرد در مجموعه اخوی سراجای نقاش شعر خود را نوشته و در صدر صفحه هو الفرد نوشته شخصی از شوخی در کنار نوشته که دعوی الوهیت موقوف شعرش اینست

ص: 367

بیت

خون بلبل را نه تنها در چمن گل می خورد *** هر کجا خاریست آب از چشم بلبل می خورد

بسکه کردم گریه خون دیده تا ابرو رسید *** آب این سرچشمه طغیان کرده برپل می خورد

ملا على نقى-آن هم قمیست اگر چه در سلك بنايان است اما بدستیاری کار فرمای توفیق در تعمیرات ویرانه آب و گل وجود خویش كوشيده در عمارت بیوت نظم خشتی بیای کار می آورد تجب تر آن که بدست چپ خود می نوشت بسیار دردمند و نا مراد و وسیع مشر بست هر از بی جذبه تعشقی نیست و چون از خوان الطاف الهی نصیب دارد از آن جهت قسمت تخلص می کند مدتی در اصفهان بود الخال در قم است شعرش اینست

شعر

زاهل دل نگردد بد گهر از خورده بینیها *** كدارا صاحب خرمن نازد خوشه چینیها

ای شاد بدردت دل کم حوصله بسیار *** آغشته بخون از تو زبان گله بسیار

نوکن بشکست دل ما عهد کهن را *** آغشته بخون از تر زبان گله بسیار

ز شوخی بر سر ناز است دیگر چشم فتانش *** ز شوق دلبری بافتنه در جنگست مژگانش

بخون غلطیدنی دارم هوس امروز می خواهم *** که شوخی ها کند تکلیف دیدنهای پنهانش

سر کشتگیست خضر دل پاره پاره ام *** سنگیست در فلاخن گردون ستاره ام

بهای نوگلی یکصبح اگر چون سبزه واافتم *** بخندم در فلک چندان که چون گل برقفا افتم

چه بلا نام خدا شوخ واداران شده *** جان فدایت که بسی خواتر از جان شده

تارخت ساده ز خط بود فرنگی بودی *** کافری گشته اكنون كه مسلمان شد ه

رباعی

تاریخت زمی حوصله ام رنك فرار *** خالی زکمی نیم ز بیشی سرشار

ايمن ز حوادثم که نتواند کرد *** مسطر ورق آینه را ناهموار

میر عبدالحسين - عارف تخلص از کاشانت عارف معانی معرفت و عازم طریق آدمیت است سلیقه اش در نهایت درستی خط نسخ و نسخ تعلیق را خوش می نویسد و مدارش بكتابت قرآن و صحیفه است جهت تحصیل وظيفه باصفهان آمد چون اهل روزگار بفکر نامرادان نیستند کسی بفکر او نیفتاد رنجیده به کاشان رفت در آن وقت که باصفهان بود گاهی مهربانی نموده از صحبت ایشان فایض می شدیم اگر چه غیور است اما بیجا بدخوئی نمی کند الحال در کاشان است.

شعرش اینست

ص: 368

غزل

زسیرهند مانع میشدم رنگ حنایش را *** مگر بخت یاهم در مه داد آواز پایش را

بر اندامش چرمژگان هر سر موشوخیی دارد *** نمیدانم دگر برگرد سرگردم کجایش را

عمر طی شد پی نبردم منزل آن ماه را *** جاده ها چونجوی خونشد بس بریدم راه را

شمع محفل کنم آن دم که دل روشن را *** ماه نو ناختك ديده شود روزن را

تنگ چشمان همه از طول امل در سیرند *** رشته شهیر پرواز بود سوزن را

آن گل که غنچه گشت لب خون چگان ماست *** برکی که در نهاد خزان شد زبان ماست

خطی که بر زمین خجالت کشیده ایم *** در عرصه گاه حشر برات امان ماست

دردمندان ترا داغ از با گذرد *** شمع را سوختگی خلعت سرتا پائیست

می دهد پروانه دل تا گرم گفتارم کند *** شمع می سوزد نفس تا سرمه در کارم کند

تیره بختی گوهر ما را از آن در هم شکست *** تا جواهر سرمه چشم خریدارم کند

گدائی دل بی آرزو شهنشا شهنشاهیست *** گر این نگین بكف أوردة سليمان باش

ز خود بیرون روم وقتی که بر من حال می گردد *** کز آواز شکست رنك صحبت قال مي گردد

کی کاس سرنگون غم هر بیش و کم خورد *** نرگس درم فشاند و آب از قلم خورد

آقا مسیب - ولد حاجی محبت (محمد) از کاشان است اما در کوی اهلیت خانه دارد و در گلشن آدمیت سیار در کاشان بامر چیت گری مشغول اما بنکدار بنه رسوم حيا و ادب است و در بازار دوستی درست سود است و ضعش نهایت نق پاکیزگی دارد درین سال بقصد ادراك صحبت موزونان باصفهان آمده از صحبتش محفوظ شدیم طبعش لطیف و نمکین است چنان چه بمقتضای تخلص قانع قناعت باین مرتبه نکرده در مراتب سخن ترقيات فاحش بالقوه دارد که بکم مدتی بفعل خواهد آمد شعرش اینست

شعر

خامه گردد مژه از دیده خون بالائی *** اگر از شرح دل ریش کنم انشائی

چشم شوری ز کجا سره مجلس گردید *** نشنیدیم دگرخنده از مینائی

شده نعموره هشیاری دل وقف کجاست *** چشم مستی که گذارد بخرابی پائی

خانه در آینه دارد ز سبك روحى عكس *** می توان یافتن از خلق بدلها جائی

گوهر مصرعی از طبع سخن سنجي بس *** قطرهٔ آورد آبی برخ دریائی

گر بسوزد در بساط قيصر و نغفور شمع *** می دهد با کلیه بیچارگان يك نور شمع

ص: 369

از دلیل راست می آید دل گیره براه *** می شود چون عصائی پیش پای کور شمع

جسم خاکیرا بود دل در حریم تن چراغ *** خلوت فانوس را دایم کند روشن چراغ

تا حیاتی هست شمش را کنم پروانگی *** کرم شبتابی گر افروزد براه من چراغ

بد گهر را جامه زر اعتباری می شود *** خس چو روشن شد ز آتش لاله زاری می شود

شمع درویشی زفیض ژنده پوشی رو شنست *** گرمی خاکستر آتش را حصاری می شود

کردز خط تا بهار - طرف بناگوش تو *** آب زمرد نمود - آب در گوش تو

فزاید قدرروشن دل گره افتد چو در کارش *** صدف را اعتبار از عقده گوهر فزون باشد

هشیار نبیند ستم از نفس ستمگر *** از بیخبری مست بدام نفس

پرواز پریشان نکند طایر دل باز *** از پنجه مژگانی اگر در قفس افتد

خط چو سرزد از رخش افتادخال از اعتبار *** مردمک بر دیده بیکار است در شب های تار

ز بیقدری گریانم خلاص از دست او باشد *** کمان را از کشاکش می کنند آزاد بیزوری

چوگردد ناتوان نفس از سیه کاری کشد دامان *** کند ناچار ترك شبروی شیروز شب کوری

محمد طاهر نقاش تخلص کاشی-خامه فکرش چهره عروسان معنی گشاید و دیبای زربفت سخن را بی تامل نقش بندی نماید منبعش نهایت لطف وقت دارد بامر نقش بندی در کاشان مشغو لاست اگر چه فقير بصحبت او نرسیدم اما ماهی مکالمه روحانی واقع می شود شعرش اینست

شعر

خلق نکو بخود در جنت گشاد نیست *** تعظیم خلق کاسه همسایه دادنست

دانی که چیست بخیه زخم زبان خلق *** دندان زدرد بر سر دندان نهادست

مکش ای اب که آمد و رفت نفس ترا *** مردم به سر گرم عنان کوچ دادنست

دم خورده تو الفت کس کی کند قبول *** دل برگرفتن از تو دل از دست دادنست

گفتم از قطع نظر کوته کنم سودای زلف *** چشم حسرت حلقه دیگر باین زنجیرست

شکن طرف کلاش بنظرها نقاش *** امن خیمه لیلی است که بالا زده اند

بی بصیرت را عنان در دست نفس سرکشست *** هر جا که می خواهد عصا کش کوررا

از طپیدنهای دل رو می دهد افغان مرا *** گر بود چون زنك دندان بر سر دندان مرا

خم گشته پشتیبان کنج عزلتست *** این کمان چون چله می گردد کمند و حدتست

چون قدت خم گشت از تيراجن غافل مباش *** کز برای گوشه گیری این کمان پیچیده است

ص: 370

سر رشته وجود و عدم بسته منست *** من در میانه همچو گره هیچ کاره ام

دل چو بگشاید بخاطر صدگره پیدا شود *** عقده سیمان افزون تر شود چون وا شود

ثابتای کاشی -- طبعش خالی از لطف نبود مدتی درخدمت عالی جاه واقعه نویس می برد چند سال قبل ازین فوت شد شعرش اینست

شعر

بسکه یکرنگست با دل ها دل غم پیشه ام *** رنك هر كس بشکند سنگی خورد بر شیشه ام

عکس رخ او در دل ما چون می و جاست *** خورشید اگر صید شود آینه دامست

حنا در کف ز پنهان دزد رنگین می کند هر شب *** اگر من آستین باشم سردست حنا گیرم

كاظما - اصلش تبریزیست اما در کاشان نشو و نما یافته مرد درویش خلیق مهربانی است در کمال خاموشی و آرامی شعر بسیاری گفته اما بیت که مدت هاست گفته بر زبانهاست زبانه است قبل ازین باصفهان آمده چند نوبت به محبت او فایز شدیم در کاشان معلمی می کند و در ايام عاشورا روضة الشهدا می خواند چنان چه شور عظیمی می شود شعرش اینست

شعر

از بدی نتوان رهائی داد ظلم اندیش را *** بسته با چندین کرد برخویش عقرب نیش را

این دیر کهن را که بنا بر سر آبست *** هر چند که تعمیر کنی باز خرابست

دامان وصال تو بکف خواهدم آمد *** آخر همه گر روز حسابست حسابست

دلا بزرگی كوچك دلان بجای خود است *** اگر بزرك بود آسمان برای خودست

گریه اطفال مهد از انفعال مادر است *** کز کف پستان مادر شیر می باید گرفت

ما را شکستگی نهایت رسیده است *** چندان شکسته ایم که نتوان دگر شکست

ازره تقدیر ناجا در جهانم داده اند *** کرده زنجیر و بدست آسمانم داده اند

باكم زننك نیست که مستم گرفته اند *** داغم ازین که شیشه زدستم گرفته اند

این مرغ دل که در قفس سینه منست *** آخر مرا بخانه صیاد

در سایه هر پر زدنی بال همانیست *** هر چند بجایی نرسی در طیران باش

اگر زدست تمنای خود عنان گیری *** عنان زنند روی های آسمان گیری

ترا چومور درین عرصه خاك بايد خورد *** بقدر حوصله گرلقمه در دهان گیری

نورای نجیب تخلص - ولد خواجه محمد حسین کاشی پدرش داخل

ص: 371

بزاز خانه است مرد کدخدائی است در اصفهان بآن امر مشغول بود اگر چه حضرت نورا در حداثت من وابتدای نشو و نما است اما عندليب طبعش بلند پرواز و نکته پرداز و با طوطیان هم آواز است در سال قبل از این باصفهان آمده در خان مشهور بخان کاشیان با مر ازازی مشغول بود اما شوخی طبعش نمیگذاشت که در آن امر پا بر جا باشد و چون گلدسته عزیزان از دستش نمیگذاشتند شعرش اینست

شعر

نشناسدم چورشته گوه کشیده کس *** بیجا فريختم عرق انفعال را

تو هم ایشاخ گل د. تی بخون ما نگارین کن *** خون عندلیبان غنچه و نگین کرد پیکان را

جور فلك كشد دلم گر ز غمت رها شود *** دانه زبرق چود رهد طعمه آسیا شود

در بحر غمت همچو حباب از دل بتاب *** آهی نکشیدیم که از خویش گرفتیم

در دیده معنی مژه شوخ بتانیم *** خاموشم و خون می چکد از تیغ زبانم

آوارگیم منزل مقصود ندارد *** چون تیر هوائی بنظر نیست نشانم

باقيا-از عزیزان کاشانت در نهایت ملایمت و مردمی فقیر او را ندیدم اما

گاهی مکالمه روحانی واقع می شود چنان چه از افکار خود نوازش می نماید شعرش اینست

شعر

گداخت همچو شمعم اگر استخوان و مغز *** باقیست نور عشق تو در استخوان و مغز

آید چو توتیای قلم يك قلم مرا *** از سوز دل عیان بنظر استخوان و مغز

بيرخ او شمع دیده نور ندارد *** بی لب او بزم باده شور ندارد

سستى طالع حصار عافیتم شد *** کم شکند هر کمان که زور ندارد

چ گرم جلوه گردد در چمن قد دلارایش *** شود چون موی آتش دیده سر و از تاب بالایش

نمیگیرم از و یکمر داد روز محرومی *** سراپا چشم اگر چون دام گردم در تماشایش

در مصافی که هزیمت سپر مردانست *** هر که پا زد بسر خویش سر مردانست

از نور شمع پرتو او تا نقاب سوخت *** پروانه وار رشك دلم را زتاب نسوخت

شام فراق بيتر زبس خون گریستم *** یکعمر چون عقیق چراغم در آب سوخت

شاه رشید - کاشی خیلی من دارد چنان چه با طالبا هم طرح بود در کمال زنده دلیست چنان چه خود گفته. گر کاشیم گهر شکن پای تختیم ، مدتی در هند

ص: 372

بود مسموع شد که خواجه غلامحسین کاشی در سودا وکیل اوست این رباعی از و مسموع شد

رباعی

در عشق تو نه سیم و نه زر می باید *** اين جا به خشك و چشم تر می باید

با این شب و روز کام دل نتوان یافت *** روز دگر و شب دگر می باید

کی فضل و هنر ساخته محبوب كسي را *** باید که خدا خلق کنند خوب كسي را

شیخ رمزی - محمد هادی نام دارد ولد حاجی حبیب الله کاشانی پدرش مرد کدخدائی بوده او هم در كمال درویشی و نامرادی است طبعش نهایت قدرت دارد چنان چه هیچ لطیفه و مثلی در عالم نیست که او موزون نکرده باشد چرا که هیچ مثلی مذکور نمی شود که از شعر خود دلیلی نمی خواند در فن نقاشی و چوب تراشی هم مانند ندارد و مدتی قبل ازین در خدمت مرتضی قلیخان حاکم اردبیل بود در وقتیکه قورچی باشر بود بعد از آن دست از ملازمت برداشته در اصفهان بحال و کار خود می باشد نهایت خاموشی و آرام دارد شعرش اینست

رباعی

رمزی زکریم اگر خبردار شوی *** از بهر عطای او کنه کار شوی

جز این که کنی گناه و احسان خواهی *** مستوجب رحمت بچه کردار شوی

آنم که نه که نه حاصلی به کشتی دارم *** نه کار بکار خوب و زشتی دارم

از من همه میرمند یاران وطن *** در دوزخم و طرفه بهشتی دارم

همدم نبود بکنج این دیر مرا *** در گلشن بیکسی بود بود سیر مرا

همچون الفم براستی پا برجا *** نبود حرکت بخانه غير مرا

ای مونس و غمگسار ديرينه من *** بسی یاد تو دل میاد در سینه من

گر پرتوی از لطف تو بر من تابد *** زربفت شود لباس پشمینه من

غزل

عارف میان خلق همان با خدا بود *** در معدنست لعل و زخارا جدا بود

بترس از ناوك آه فقیران در دل شبها *** مکو تیر هوائی بر نشان هرگز نمی آید

وحشی نگهان عاشق غمخوار نخواهند *** در گله آهو نبود راه شبان را

زیر دستی را کجا باك از زبردستی بود *** هر که باشد در بلندی بیمش از پستی بود

گوشه ابرو چو پیش از وعده بنمائی اداست *** گر هلال عید سی كم يك نمايد خوش نماست

بکاهد دل چو نقص دولت روشندلی بینم *** چنان کز کاهش مه مغزها در استخوان کاهد

ص: 373

میرزا طاهر - علوی جوان قابل صالحی است در تحصیل سعی کرده شعرش اینه

بيت

امشبم چون شیشه می دل ز تنهائی پر است *** همچو ساغر همدمی کو تا دلی خالی کنم

ملا فاضل کاشی - نواده میر شانی است مرد درویشی است اونات بتحصيل صرف می کند شعرش از صد هزار متجاوز است فاضل تخلص دارد گویا از اهالی کاشان شکوه دارد که گفته است

بيت اللهم ولی ز بی اقبالی *** در کوچه غیر مسلمم ساخته اند

شعرش این است

غزل

برق برخود می زند تا از گیاهم بگذرد *** شعله بر می گردد از راهی که آهم بگذرد

بسکه سیارست تقصیرم سپاه مغفرت *** هر چه بادا باد کویان از گناهم بگذرد

راستيها كس حریف آن کمان ابرو نشد *** می نشیند ماه تو تا کج کلا هم بگذرد

قامت خم آه پرتاثیر پیدا می کند *** این کمان از خانه خود تیر پیدا می کند

گمان مبر که مرا گشته سر مه زیور چشم *** كه بيتر خاك سپه کرده است بر سر چشم

بستر زگرد پیکر من شعله می کشد *** این داغ بهتر است که بر بوریا نهم

زیاری شد برون از دست اسباب تأسف هم*** خوشا دندان که می آید بکار لب گزیدن ها

موسم نوروز زر در دست زرداران خوشست *** ما که مستانیم ساغر دست گردان می کنیم

چه باری بهتر از اطوارنيك اندیش می خواهی *** چه دیداری به از حسن سلوك خویش می خواهی

برند خلق زقطع حیات راه بسویش *** رهیست عمر که طی می کنند تا سر کویش

از توام يارب فراموشی مباد *** هر که می خواهد فراموشم کند

ملا علی-مشهور بحبش از ولایت ساری مازندران است گویا نسبت به بلال مؤذن حضرت رسالت پناه صلى الله علیه و آله می رساند مرد فاضل كريم الطبع بوده در اوایل شباب بمشهد مقدس بتحصیل مشغول بود بعد ازان تا آخر عمر بقضای بعضى از الكاء مازندران اشتغال داشت اما اوقات صرف صحبت موز و نان می کرد در اول حال دانش تخلص می کرد در آخر جاوید تخلص داشت در سنه 1070 در اصفهان فوت شد دره زار بابا رکن الدین در بقعه محمد بيك مدفونی شعرش اینست

شعر

یاد رخ تو در دل اندوهگین ما *** چون تیر غمزه تو بود دل نشین ما

ص: 374

بر عکس مدعای دل خویش چون نگین *** پیداست سرنوشت ز لوح جبين ما

پیش ما چه زنی لاف زور بازو را *** که می کشد همه کس ان گمان ابرو را

همی نهم زجنون رو دشت و پندارم *** که بیتو آب سیه برده چشم آهورا

تشنه هر چند که در بزم بخونم باشند*** با حریفان دلم از شیشه می صاف تر است

گذشتن از لب میگون بوقت سبزه خط*** چنان بود که کسی تو به در بهار کند

مجنون که خویش را بجهان روشاس کرد *** پنداشت عاشقی نتوان در لباس کرد

بوالهوس نقش خطت را بست اگر در دل چه شد *** ماه من صورت نویسی بیسوادان می کنند

درد دلم بکاغذ ابرى رقم كنيد *** شاید که پسی بدیده گریسان من برد

ما بذوق گریه مستی در این بزم آمدیم *** می بده ساقی بقدر انکه چشمی تر شود

شاهدای گیلانی-الحال در اردبیل است و در کمال صلاح مدار می کند چنان چه ادعيه می نویسد و بعبادت مشغول است. شعرش اینست

شعر

ای کوته از صفات تو فكر بلند ما *** داغ تو تکیه گاه دل درد مند ما

بسکه از گردش چشم تو غزالان مستند ***همه چرن حلقه زنجبر بهم پیوستند

دل پرداغ بساطیست که رندان چیدند *** لب خاموش طلسمی است که مردان بستند

شعله در سایه زلفت گل شب بوی شود *** بط می پیش تو مینای سخن گوی شود

کرده از بس تیرا و جا در دل بی کینه ام *** ناله ترکش بسته می آید برون از سینه ام

دل گرمی اگر با شعله تیغ زبان داری *** چو جوهر می توان در بیضه فولاد ره کردن

دارند زخمهای دام از خدنگ تو *** چون دانه های سبحه زبان در دهان هم

محمد حسین-از ولایات آمل مازندران است جوان آدمی خلیقی است

با فيون عادت کرده اما کج خلق نیست مدتی مستوفی ارباب التحاويل نجف قلیخان بوده الحال در خدمت منوچهر خان حاکم شیروان است طبعش خالی از لطف نیست منظور تخلص دارد شعرش اینست

شعر

سایه دیوار پستها پناهی شد مرا *** سود بی سرمایگی ها دستگاهی شد مرا

آب و نانم لخت دل گردید و خوناب جگر *** توشه راه توکل اشک و آهی شد مرا

من نه چون شمع بيك سوختن از خود رفتم *** بنگاهت بصد افسون و فن از خود رفتم

ص: 375

نیست حاجت بنمك زخم مرا تازه کنی *** بهمان الفت داغ کهن از خود رفتم

هیچ معشوق کسی همدم اغیار مباد *** باده بر لب چونهادی تومن از خود رفتم

بجنت گرد می آن سروقامت جلوه گر گردد *** شود مجنون اورضوان و طوبی بید مجنونش

شفیعی گیلانی-مرد معمری برده مدتی در اصفهان بود بگیلان مراجعت کرده فوت شد شعرش اینست

غزل

شبها بهرزه بر فلکم داد می رسد *** مظلوم عشق را که فریاد می رسد

در مشق دوستی پی مجنود، گرفته ام *** شا گرد رفته رفته باستاد می رسد

لبت که طعنه بگل خنده بر شراب زند *** بخر من دل من آتش حباب زند

ز چاک سینه آن ماه سیمتن پیداست *** سفیدی که سیاهی بآفتاب زند

حکیم ابو الفتح دوانی - لاهیجانی خلف حكيم دوانیست و طبيب هوشمندیست بکمالات آراسته نسخ تعلیق را شیرین و خوب می نویسد شعرش هم خالی از لطفی نیست شعر بسیار گفته چنان چه مثنوی در بحر مخزن مسمی بمظهر اسرار گفته اسرار مخفیه در آن در جست چون فقیر قابلیت فهم آن معانی ندارم اکثر نفهمیده ماند خدا توفیق دریافت آن ،کرامت کند مثنوی دیگر در بحر تحفه دارد مسمى بضياء النيرين آن هم بهمان دستور چون انتخاب نمودن از مثنویات چه کمینه نبود این ابیات از غزلیات

نوشته شد

بیت

در دل هر ذره فیض از جلوه شایسته کرد *** نیست تقصیری از و آیینه ما زنگ داشت

خشمگین از سوی اهل وفا می آیی *** ای مه اوج ملاحت زكجا می آیی

بینمت گرم تر از آه و روان تر ازاشك *** ظاهرا از دل از دیده ما می آ می آیی

چوگل بیدار شو از فرش خواب آهسته آهسته *** چونرگس دیده بگشا از حجاب آهسته آهسته

بما هم پرتو لطف تو خواهد سایه گستر شد *** که می تابد بهر جا آفتاب آهسته آهسته

رباعی

قیدی دارا گران تر از هستی نیست *** نقدی در عشق چون تهی دستی نیست

تاخاک شدیم نور چشم همه ایم *** بنگر چه بلندیست که با پستی نیست

محمد قاسم لا هيجى صابر تخلص دارد در اوایل حال بتجارت از راه دریا باروس می رفت کشتی او شکسته بهزار تعب بسلامت بیرون آمد بعلت پریشانی قهوه چی شده از آن عمل داگیر بود چنان چه در آن باب گفته

ص: 376

کسی که آتش غلیان طلب کند گویم *** چنان چشم که بیرون جهد ز دیده شرار

از آن عمل تنك آمده الحال خليفه محله از محله های لاهیجانست این ابیات ازوست

بیت

قدش را خواست دل در سایه اش جانرا فدا کردم *** چه عشرتها که در عالم بعکس مدعا کردم

آخر بامید نگهی چشم سیاهی *** شد خاک نشین هر مژه ام بر سر راهی

ملا لقائی - لاهیجانی از کدخدا زادگان این جاست طبع موزونی داشته در اوایل شباب فوت شده فرصت شهرت نیافت این بیت از اوست

خرمن حسن ترا نازم کزان چون خوشه چین *** بوستان گل بر دو محفل شمع و گردون آفتاب

سعيدا - ولد حاجی خواجه علی لاهیجانی داخل تجار معتبر بوده و مکنتی داشت در فتوری که از آتش افتادن بلاهیجان رسید خانه او با بسیاری از اسباب سوخته مجملا حضرت سعيدا جوان آدمی درد مندیست در ان نقاشی و طراحی طلا نقره دست عظیمی دارد و طبعش در ترتیب نظم خالی از لطفی نیست شعرش اینست

بيت

بدل بردن چنان گرم آمدی در چشم حیرانم *** که شد دود سپند مردمک در دیده مژگانم

سرخ از خمار باده نه چشم سیاه اوست *** رنك پریده ایست که حيد نگاه اوست

از بوی گل بدل نفسی بیش راه نیست *** هر جا ز خویش رفت دلم در پناه اوست

ظهیرای لاهیجی - بامر خبازی مشغول بود ترك آن كرده توفیق یافته بمدرسه رفته بتحصيل مشغول است و نان خود را در تنور سعی در دو سرا پخت تجارتی هم می کنند مدتی در شیروان بود الحال در لاهیجانست شعرش اينست

بيت

جمال دوست بدیدن نمی شود آخر *** گل بهشت بچیدن نمی شود آخر

نیافتم که سررشته در کجا بنداست *** که آه من به کشیدن نمی شود آخر

آگهی سنگین دلان رانیست از اطوار خویش کو کسی کا فتد بفكر وضع ناهموار خویش محمد صالح دافع تخلص - لاهیجی پدرش طالش مراد نام داشته از سپهداران خان احمد است مدتی قبل از این بهند رفته الحال ملازم شاهزاده سلطان معظم است طبعش خالی از لطفی نیست در اوایل صالح تخلص می کرد قطعه جهت مرحوم ملا همت گفته او را دافع تخلص داد شعرش همین بفقیر رسیده چند بیت مثلويست که در باب درد پهلو گفته

مثنوى

اگر دشمن زمن پرد و گوهرست *** چو موسیقار فریادم ز پهلوست

ص: 377

برای دفع این درد كهن لنك *** فلاخن وار خواهم يك بغل سنك

ندارم شکوه از یاران و اغیار *** مدام از پهلوی خویشم در آزار

میگو در دی زدرد من زیاده است *** که درد من بيك بهار فتاده است

زدرد آخر در این هند جگر خوار *** به پهلو خشک شد دستم سبزوار

کنم چون عزم گشتن یکقدم و از *** بدست دیگری گردم چو پر گاه

رباعی

آبنای جهان اگر چه با هم یارند *** از یاری یکه گر همه بیزارند

از پیج و خم جاده ها معلوم است *** كين خلق جهان چگونه کج رفتارند

ملا رضائی-از ولایت رشت است طبع شوخی داشت شعر بسیار دارد بهجر راغب بود قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

گه از بنفشه خرابم کند گه از سنبل *** ندانم این چمن آرا چه مدعا دارد

رباعی

صد شکر که بنده بنده معبودم *** گر کاستم از آن بسخن افزودم

خصمم بغلط رفت و مگس خواند مرا *** من پشه کاسه سر نمرودم

اين رباعی در هجو پنج برادران حاجی حبیب الله که بخست و تمول معروفند گفته

رباعی

آن پنج برادر که خرند از علقه *** برگنده خوشست چشمشان از حدقه

از دایره چهار عنصر بدرند *** چون از مه سال خمسه مسترقه

ملا فرهی - آن هم رشتی است جون شوخ طبعی در او برد در آخر عمر بافيون عادت کرده فوت شد شعرش اینست

شعر

غبار کوچه او قدر توتیا دارد *** که که بدست نسیم است و که صبا دارد

زییش تربت ما سرگران چنین مگذر ***هوش باش که این کشته خون بها دارد

پچون نشاند و بمجنون رساند و راضی نیست *** بما هنوز غم عشق کار ها دارد

هنمین بیست گلم را میان لاله رنجان ***كي بلبلي چو قریبی خوش نوا دارم

ملا سرود - آن هم رشتی است طبع شوخی داشت در فنون شعر با هر بود خصوصاً تاریخ اما بشوخی تاریخ فوت زندگان را می گفت واكثر موئن بود شجره بسه بار گفته در ان انشا دمینی داشت فوت شید این بند از او خواندنی

آتشین بال و پرم در ذکر پرواز بلند *** می رسم آخر بجالی دارم انداز بلند

ص: 378

ملا واثق - رشتی است بامر خیاطی مشغول بود خالی از قبولی نبوده الحال در حیاتست این بیس از او بفقیر رسید

بیت

طالب دردم و در دل هوسی نیست مرا *** بينوا مرغم و کنج قفسی نیست مرا

ملا محمد شفیع -رشتی از جمله تجار آن ولایت است عاشق پیشه بود چنان چه اکثر اوقات بی دردی نبوده بحد سودا می رسیده و الحال در حیاتست این بیت از اوست

بيت

زدانهای سرشکم همیشه درغم هجر *** نشسته مردم چشمم بسبحه گردانی

مقیمای زرکش - آن هم رشتی است در فن عروض آگاهست شعر قدما را خوب می فهمد در ابتدا بكسب پدر خود که شاهنامه خوانیست مشغول بوده اخر الامر بر همت ازان کار دست کشیده بزرکشی مشغول است شعرش همین بفقیر رسیده

شعر

ماه از بمنزلش نه بدستور می رود *** حسنی ندارد از همگی نور می رود

سحریست از کمان که بغل باز می کند *** ناز تو چون بخانه اش از دور می رود

اسمی خان-شیشه گر رشتی است آخوند عقیلا می گفت که شعر بسیاری گفته و خوب گفته ای بیت را مشار اليه از او خواند

گفتم مهابروی تو آن خال چیست گفت *** هندوی بت پرست بمعراج رفته است

ملا رشدی - رستمداری از خان قدما تتبع بسیار کرده باعتقاد خود بعروض و قافیه هم مربوط بود و در ظاهر شکستگی داشت اما سلسله ربط را بزو اعتقادات فاسده زود می گسیخت از خوردن افیون و ترکیبات آزار بسیار می کشید مدتی در اصفهان بود یکی از اعتقادات فاسدش این بود که بفقیر اعتقاد داشت مدتی در ویرانه فقیر بود از آن جا بقم رفته و از قم بمشهد مقدس و در آن جا گویا اسین نگدی باوزده و بان سبب فوت شد شعرش اینست

شبی نرفته که از سنگ ساراخترها *** برنك كوه نپوشیم خلعت خارا

تاقیامت مژه بر هم نزنم گردانم *** که امید نگهی روز جزا خواهد بود

رباعی

هست اين كره كل اثر مقبرة *** وین چرخ چو أوحى زبر مقبرة

گیتی لحدى ماهمه مرده دراو *** خورشید چراغى بسر مقبرة

رشدی بنشين بت هوا را بشكن *** درمان مطلب دل دوارا بشكن

از خانه برون ستك حوادث بارد *** تا نشود شکسته پارا بشکن

ص: 379

ناجی لاهیجی مرد درویش گم نامیست اگر چه پریشانست اما زبان را ار شکایت و مدح کسی بسته چنان چه وقتی که میرزا هاشم بوزارت آن جا رفت او تاریخی گفت میرزا هاشم مبلغ دوازده هزار دینار جهت او فرستاده قاده پسر داده گفته جهات طبع آزمائی قطعه گفتم من شاعر گدا نیستم طوماری از شعر خود جهت فقیر فرستاده شخص آورنده بگمان این که کتابت است بشخص دیگر داده این غزلرا

آن شخص بفقیر داد

غزل

خطش دمید و غیر از او کامگار ماند *** آخر میانه من و او این غبار ماند

خون از دماغ غنچه گل ریخت بر زمین *** از بس در انتظار نیم بهار ماند

چون شاخ گل زند برخویش آفتاب *** زخمی که از تو در جگرم یاد گار ماند

در حیرتم کنون که جهان پرز کشست *** بیکار در نیام چرا ذوالفقار ماند

افتاده دامن سر زلف تو در کیفم *** دلرا کنونکه پنجه خواهش زکار ماند

كر ميوه که کام از او لذتی برد *** بیهوده چشم ما بسر شاخسار ماند

امینای رودسری-که از اعمال لاهیجانست در نظم و نثر قدرت داشته وقتی که میرزا صالح برادر زاده اسکندر بيك منشی وزیر لاهیجان بود امینا منشی او بود بعد از آن بخدمت مرحوم سارونقی میبود غزل ردیف افتاده گی که باسم امینای دقاق یزدی بزبانها افتاده بود آخوند ملا محمد أمين واصل تخلص گفت

از امینا شنیده ام آن غزل اینست

غزل

خاکساری طوروما موسی عصا افتادگی *** وحی ما خاموشی و معراج ما افتادگی

حاصل افتادگی از سرو پرسیدیم گفت *** ابتدا گردن فرازی انتها افتادگی

کعبه از ما در گذشت از شوق استقبال ما *** حبذ ابی دست و پایی مرحبا افتادگی

هر کجا گم گشت ره گفتیم یا آوارکی *** هر کجا لغزید یا گفتیم یا افتادگی

امینای رشتی-علاقه بند بی بدلی بود در نهایت خوش خلقی چیزی نخوانده بود و سواد نداشت از تتبع بسیار شکر می گفت این بیت از اوست

ز بس که بی ادبی کرد نیشه فرهاد *** سر خجالت او تا بحشر در پیش است

محمد یوسف مشهور بضياء لاهیجی در فن نداری خیلی قادر بوده

کھال نامرادی و در ویشی داشته این رباعي ازوست

رباعی

پیش از تو محبت توای غیرت حور *** جا در دل من نمود و گردش معمور

در خانه تاريك چراغی که برند *** آری زجراع پیشتر آید نور

ص: 380

سامعا - مازندرانی درد مند خوشی بود پارۀ تحصیل نموده مدتی در هند مانده بعد از آن باصفهان آمده گریا در این جا فوت شد شعرش اینست

بی تعلق شر که در هر گام آسایش کنی *** خواب در هر جا که گیرد بینوا را منزلست

درویش احمد -خوانساری مرد درویش صالحی بوده در کمال دین داری این رباعی ازوست

رباعی

عارف که بحق شد آشنا می ترسد *** بیگانه جاهل از کجا می ترسد

هر کس که بیاد شاه نزدیکتر است *** البته كه بيش تر ز ما می ترسد

بند كان غلامي آقا حسین در جواب او فرموده اند

زاهد بخدا که از خدا می ترسی *** یا این که زفوت مدعا میتر سي

هرگز دیدی گز آشنا ترسد کس *** بیگانه اگر نه چرا می ترسی

ملا هاشم -صبوری تخلص خوانساریست مدت ها در کرمان و یزد سفر می کرد الحال در خوانسار است مرد خوبست شعرش اینست

صفحه روی بتان را خط محشا می کند *** معنی آری نکته دان از لفظ پیدا می کند

دیده ام گوهر داران ریخت از پهلوی دل *** ابر دایم ریزش از بالای دریا می کند

استاد محمد رضا - خوانساریست مرد درویش خاموشی است در نهایت بی چارگی قریب بهشتاد سال دارد و با موزونان قدیم صحبت بسیار داشته مدارش از کار گری می گذرد طبعش خالی از کیفیتی نیست شهرش اینست

غزل

چول گلرخان بجانب عشاق رو کنند *** صد چاك دل بتار نگاهی رفو کنند

آشفته شو که کا کل و زلف پریر خان *** تفتیش حال زار ترا مو بمو

دارد قضا نماز گروهی که صبح و شام *** بینند ابر وی تو و بر قبله رو

نه خال بود بر دقتش يوسف مصر است *** کاورده پسر گردش چرخ از ته چاهش

رباعی

از روی تورنك روی من کاهی شد *** وز چشم تو خون ز چشم من راهی شد

الست بزنخداد تو از بسکه گرفت *** مرغ دل من کبوتر چاهی شد

آن را که قدم رسید بدر پای نجف *** ده جای بافسرش چه درهای نجف

مولای موالیان بود هر که شود *** شایسته مولائی مولای مولای نجف

ملا افسری وا نشانی - من اعمال چرپاد قان طبعش لطفی دارد چون

ص: 381

مرض آتشك داشته در آناب گفته

مثنوی

بنازم بایام کج کارو بار *** که نگذاشت یکساعتم برقرار

رسیده بجانی قزلباشیم *** که بی محکم شه قورچی باشیم

تنم چون تن تیغ پر جوهر است *** لبم چون لب بحر پر گوهر است

سرا پایم از گردش آسمان *** کمر خنجر آسایت دانه نشان

چنان کرده چرخم صلابت مآب *** که قیصر نگردد بمن هم رکاب

زمنزل چوآیم برون درگران *** ز بیشم گریزند پرو پیرو جوان

ملا محمد زمان بندگانی - من اعمال چرپاد قان خوش طبیعت است و پاره تحصیل هم کرده محرر میرزا علیخان شیخ الاسلام چپاد قانست نهایت صلاح دارد مثنوی گفته موسوم بمدينه الاحباب این ابیات در صفت دل از آن كتاب است

مثنوی

دل مهبط نور لایزانی است *** تا از ظلمات غير خالیست

دل آینه جمال یار است *** زان قابل فيض بيشمار است

از حالت دل مباش غافل *** کز عرش آمد کبوتر دل

در عرصه لامكان پریده *** از خرمن قدس دانه چیده

صياد عوایقش بدستان *** بگرفته بهای دام امکان

اندر قفس تعلقاتش *** بربسته بخيط حادثاتش

رابط - اردبیلی بشاه کاظم شهرت داشت طبعش خالی از لطفی نبوده بهند رفته فوت وحیاتش معلوم نیست این بیت از او مسموع شد

آنم که در سرم هوس تخت و تاج نیست *** محتاجم و بهیچ کم احتیاج نیست

اسمعيل نام دارد و در کرمان با مر صحافی مشغولست

عارف کرمانی - اسمعیل لمشرب تصوف در کمال صلاح و قيد است وادراك عالى دارد چنانکه در اکثر صنعت ها مثل نقاشی و کاسه گری ماهرست و رباعی را خوب می گوید قصیده در مدح أمير المؤمنين عليه السلام گفته این مطلع ازان است

جهان و هر چه در و هست از صغار و کبار *** شمیم خلق تواند ای گل همیشه بهار

امینای کرمانی - بامر کاسه گری مشغول است مرد کد خدای ملایمی است طبعش خالی از لطفی نیست این دو بیت از اوست

سرورا پای رعونت در گل از رفتار تست *** آب و رنك نه چمن صرف گل رخسار تست

هر پریشانی که جمع آوردم از زلف تو بود *** مایه آشفتگی ها طره طرار تست

حاجی زمان - کفش دوز شیراز پست مرد دردمندی بود چنان چه یاران

ص: 382

عزیز مثل میرزا ابراهیم ملا صدرا و ملا محمد تقی اکثر بدر دكان او نشسته صحبت می داشتند و در خط شناسی وقوفش بمرتبه بود که شرح نتوان داد و در ترتیب نظم هم طبعش خالی از لطفی نیست این بیت از اوست

جام بلور از خم شراب برآمد *** ماه فرورات و آفتاب برآمد

محمد باقر - ولد امینای رودسری خوش طبیعت است طبع انشائی دارد وازان جهت در خدمت وزراء لاهیجان می باشد این بیت از اوست

رفاقت با درشتان باعث همواری مرد است *** ز قرب ز قرب آسیا گندم ازان هموار می آید

شیخ ابو حیان شیرازی - در کمال آرامی و ملایمت بوده در علم طب

و ساير علوم ربط داشته طبابت می کرد طبعش خالی از لطف نبوده مانی تخلص داشت قبل از حالت تحریر فوت شد شعرش اینست

شعر

شام هجرم چوب طره او دلگیر است *** نفسم چون سخن ساخته بی تأثیر است

تیره روزی ز درازی شب هجرم نیست *** صبحم از سلسله موی تو در زنجیر است

بعد وصف آن میان ذکر دهانش مشکل است *** در قلم چون مو بگیرد نقطه نتوان نهاد

دلم چویافت ترا دیده شد سفید از اشك *** چو نقطه کهپس از انتخاب حك سازند

رباعی

گاه که غمزه تیغ زن می آید *** روحم بزیارت بدن می آید

اعضا از سکه میر بایند از هم *** یکزخم تو در تمام تن می آید

میر ابو الکریم - برادر میر ابو الحسن فراهانیست در شیراز توطن داشته جمال حالش بطليه فضل آراسته خوش طبیعت و لطیفه پرداز بوده است شعرش اینست

غزل

دوش چشمم عکس رویش را بدل جاداده بود *** تا سحر که آفتابم در نظر استاده بود

در فراق روی او تنها نه گل خون می گریست *** شمع را دیدم که آتش در سرش افتاده بود

محسنای شیرازی - دردمند خوبی بود با ملا صبوحی بسیار رفیق بوده روزی در مجلس قرآن را قرعان گفته مردم خندیدند رباعی در بدیهه گفته که بان بيتش اینست

بيت

مگر قرآنی را بسهو قرعان گفتم *** سهل است غلط می شود اندر قرآن

این ابیات هم از اوست

غزل

سرود مجلس عشاق او افغانست *** دران پیاله لبریز چشم گریان است

شده است دیده خربان ز دیدنی روشن *** سواد خوانی اطفال از گلستان است

ص: 383

خیال بوسه بران گردن بلند مبند *** لبی که می رسد آن جا لب گریبان است

گر نداند نمک چشم منش باد حرام *** این نمکها که من از دیده بدر با کردم

رجا که پا نهد دل درد آشنای ما *** افتد غمی چو نقش قدم بر قفای ما

بدیده چون بخیال توام بخون ریزی است *** که هر چه شخص کند عکس آن کند در آب

از فغان بلبلان دل مایل بستان شود *** می کشد دل ماتمی را هر کجا افغان شود

از هجوم گريه نتوانم بکوی یار رفت *** گرد از جا کی تواند خاست چون باران شود

نظاما - ناظم تخلص شیرازی در سلک بنایان است اما در عمارت نظم خشتی به پای کار می آورد مدتی سالم تخلص می کرد بعد ازان يناظم قرار تخلص داده با ناظم یزدی در تخلص گفتگو کرده موزونان گفتند که غزلی طرح کنند هر کدام خوبتر بگویند صاحب تخلص باشند نظاما بنوعی ان غزل را گفت که ناظم یزدی غزل خود را نخواند گویا فوت شده شعرش اینست

شعر

عرض هنر از پاك ضمیران نتراود *** کس قیمت در از لب دریا نشنیده است

خرامش گر چه در هر گام صیدی در کمین دارد *** نگاهش چون رمیدن توستی در زیر زین دارد

بجوش کینه کی تسخیر دلها می توان کردن *** حباب از سینه صافی بحر در زیر نگین دارد

ز بس که بخیه زخمم بروی کار افتاد *** بدام افتد اگر رنك من پریده شود

بسقفش نه تصویر کار فرنگست *** مسیحا زحیرت تهی کرده قالب

آقا سعید - ولد خواجه عبدالکریم شیرازی جوان آدمی است در نهایت آرام و شرم در مدرسه تحصیل می کند و طبعش خالی از لطف نیست و منين تخلص دارد شعرش اینست

شعر

با قدت سایه چو گردد بچمن جلوه نما *** خار خار اره شود سروبهی را برپا

بسکه راز تو زغماز نهان می دارم *** نتوان داد ز خاکسترم آیینه جلا

دمی که چشم من از اشك تر نمی گردد *** پدیده صدفم آب کم نمی گردد

نه تنها شيشه دلرا نزاکت سنگ مي گردد *** که دور از وی صفا آیینه ام را زنك مي گرد

جهان زندان جمعیت دو دار باب غفلت را *** که بر پا کفش از آماس کردن تنگ می گردد

شاه معصوم - مولدش از شیر از ست و مشرب تخلص دارد با این که ابتدای

فکر اوست اما باز معانی لطیف بخاطرش می رسد شعرش اينست

ص: 384

در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند *** ناخن از انگشت نتوانست بندی وا کند

سقيما - آباده من اعمال فارس مرد صالح درویشی است در کمالی نامرادی لباس درویشان پوشیده يك سال قبل ازین المسجد لنبان آمده از صحبت او محظوظ شدیم شعرش اینست کلانتر آباده بستیما ديوث گفته بود سقیما این بیت را گفته

شعر

شهریاری که صاحب سرماست *** ماديو تيم و او کلاتر ماست

باختیار نیفتاده ام بغربت دهر *** طيدن دلم افکنده است شهر بشهر

از نجابت مرد جودو جاه پیدا می کند *** قطره آب گوهر خود کار در یا می کند

هرزه نشنیدنش گهر باشد *** چون صدف گوش هر که گر باشد

اب و آتش را بهم گز آشنائی مشکلست *** جمع در یاقوت چون گردد جدائی مشکلست

گاه صوفی گاه می نوشم کند *** گاه با خود گاه بیهوشم کند

هر چه می خواهد تواند کرد یار *** ليك نتواند فراموشم کند

میر عبدالوهاب - مشهور بمیر مجنون از سادات انجوی شیراز ست عازم طريق اهلیت و جالس بزم آدمیت است درین سال از شیراز باصفهان آمد چند نوبت صحبت روی داد بسیار آدمی روشست شعرش اینست

گذشته ام ز سر روزگار دون زسر پرور *** ولی نمی گذرد روز گار از سرمن

حاجی باقر - ولد آقا شکرالله شیرازی که بامر جراحی و کحالی مشغول بود حاجی باقر ولد او نهایت درد مندی و آرامی داشت از شیراز باصفهان آمد محبوب خاطرها بود چنان چه مدتی با مرحوم مهدی قلیخان ايفك آقاسی باشی می بود بعد از فوت او اغورلو خان ولد او هم او را نگاه داشته مدتی با او بود بعد ازان آزردگی بهم رسانیده بشیر از رفت و ازاده هند نموده چنان چه اسباب خود را به بندر عباسی فرستاد روزی که می خواست سوار شودکی از طرف آغرر لو خان آمده بصفی قلیخان حاکم فارس نوشته بود که حاجی باقر را روانه اصفهان کند جبر آنهراً او را روانه اصفهان کردند چون قضا چیزی دیگر بخاطر داشت باصفهان آمده خوشش نیامده روانه عتبات عالیات شد بعد از زیارت در نجف اشرف فوت شده دران زمین مبارك مدفون شد. غرض که پاکی ذات او باعث بر این شد که در هند گرفت شعرش اینست

شعر

حسن ما را از تمنا سیر نتوانست کرد *** آفتاب این ذره را تسخیر نتوانست کرد

ص: 385

عمرها کوشید در آبادی ما روز گار *** آخرین ویرانه را تعمیر نتوانست کرد

زخبطت عاقبت می بایدش در کاسه خشکیدن *** هر آن چشمی که همچون داغ بر دست کسان باشد

کسی کز ترك درویشی شکایت مند می گردد *** بفرقش از مکافات عمل اکلیل شاهی ده

رباعی

در عشق تو آواره مسکن باشم *** جویای تو در گلشن و گلخن باشم

خواهم که چونور جا کنم در همه چشم *** تا هر که رخ تو بیند آن من باشم

مسیح-عیسی تخلص خورده فروش شیرازی طبعش خالی از لطفی نیست او هم بطريق ملا غیرت همدانی چیزی نخوانده بود در اواخر عمر سودائی بهم رسانید شعرش اینست

شعر

در ررزگار حق نمك كم نمی شود *** چینی هنوز یاد ز فغفور مي كند

از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل *** عاشق بیچاره هر جا هست رسوا می شود

شوم گر اینه باری چو رو برو گردم *** نگاه او ز تغافل زند بسنك مرا

ملا علی اصغر - اصلش از قهپایه است اما در شیراز بسیار بوده صحبت درست و ملایم طبع و نمکین بوده در اواخر شوق منصب بر سرش افتاده در زمان وزارت عالي جاء محمد قلی تلاش تصدی محال حومه شیراز کرده بصد ابرام گرفت نویسندها هر روز قیدی در حکمش می نوشتند و او هر بار قطعه می گفت تابتك آمده قطعه گفت كه يك بيتش اينست

بیت

آن قيد رفت و قید دگر دامنم گرفت *** مردم ز دست قید خوشا نا مقیدی

بعد از آن بشیر از رفت میانه او و میرزا صدر جهان درست ننشسته خفت بسيار كشيده فوت شد در مطلب گوئی دست عظیمی داشت شعرش اینست

غزل

بیوفا دلبر ما حرف وفا نشنیدست *** جز جفا نام دگر نام خدا نشنیدست

عشرت و محنت ایام در آغوش همند *** نغمه را هیچکس از ناله جدا نشنیدست

ما حضرت میرزا ابراهیم ولد ملا صدرا گفتگو نموده در آن باب گوید

انچه چشم از مردمان می داشتم نادیده ماند *** آرزوی مردمی چون مردمک در ديده ماند

پیشوای خلق گشتن از خدا برگشتن است *** روی محراب از جمال کعبه بر گردیده ماند

مؤمنا - مشهور بمؤمن کلو نسبت تخلص از ولایت نیریز فارس است مدت ها در جرگه بلبلان در اصفهان بوده شعر بسیاری گفته اما هموار است اراده

ص: 386

هند نموده در خدمت جعفر خان و دانشمند خان ربطی بهم رسانیده باعتبار رعایت ایشان خوش وقت باصفهان آمده از آن جا بزیارت کعبه رفته باز بتحريك حرص از اصفهان روانه هند شده در آن جا فوت شد و اسبابش که قریب بهزار تومان بوده باصفهان آوردند و برادرش از تبریز آمده با سایر ورثه که در اصفهان بودند قسمت کرده عشر خود را گرفته رفه شعرش اینست

بيت

در آستين من امروز شور بلبل بود *** مگر فتیله داغم زغنچه گل بود

مجذون خال ابروی ان نازنین شدم *** چون آفتاب صاحب تاج و نگین شدم

خط فرنگی خال هندی لب بدخشانی بود *** ترك ما چیزی که کم دارد مسلمانی بود

دررك سنبل و در ریشه ریحان رفتم *** کس ندیدم که بخط تو گرفتار نبود

عشق بهر خاطری که راه ندارد *** هست بلادی که پادشاه ندارد

بر هر ورقی که وصف آن موست *** چون کاغذ مشك بسته خوش بوست

گاهی که بمن است ان لپ پرخنده رحیم است *** اشكم همه چون پسته خندان بدونیم است

جان عزیز است ولیکن بسخن جان نرسد *** وای برجای سخن گر بسخندان نرسد

عارف - شیرازی درد مند سوخته بود در اوایل زمان شاه صفی در لباس درویشان باصفهان آمده حسب التقرير خود خالوزاده ملا عرقیست بنصر آباد آمده چند روز بویرانه فقیر بود از این شهر رفته دیگر خبری از او نیامد شعرش اینست

بيت

مشو زخط رخ بار در هم ای عارف *** که وقت عیش بود چون شود گلستان سبز

خدا از چشم بد بینان نگهدارد صفاه انرا *** که هر سو جلوه گر بینیم شاه کج کلامان را

تسلیم - شیرازی محمد طاهر نامداشت در شیراز نامر صحافی مشغول بود این بیت از اوست

بیت

شکستن هر کجا رو آورد مشکل گشا گردد *** نماند عقده در کارتی چون بوریا گردد

صافى - كازروني الاصل است اما چون در شیراز بسیار بوده بشیرازی شهرت دارد در اصفهان پاره بتحصيل مشغول بود بهندوستان رفته در خدمت عالیجاه جعفر خان میبود شعرش اینست

شعر

عشق می خواهی راحل درد می باید شدن *** رو کش خود همچو رنك زرد می باید شدن

عنقریست کزین مشت پریشانی چند *** مشت خاکیست بجامانده و عصیانی چند

ص: 387

از جهان تنك آمدم پهلوی مجنونم برید *** خانه تاریکت و من بيمار بیرونم بريد

گویا این رباعی خطاب بوزیر خان باشد

رباعی

ای خواجه يخل خویش در رنجی تو *** چون افعی خفته بر سر گنجی تو

خود خشك و سپاه خشك و شاهت هم خشك *** گویا که وزیر شاه شطرنجی تو

ملا ابراهيم - ولد ملا کمال قاری شیرازی مرد درویش فقیریست خدمت نجف قلی خان ولد امام قلی خان می باشد قصاید در مدح حضرات ائمه عليهم السلام گفته مدنخ کسی نمی کند نصیر تخلص دارد شعرش اینست

شعر

در مصاف عاشقی فرهاد مزدور منست *** بيستون سنك براه افتاده زور منست

اگر خواهی که از دل برفشانی گرد گلفت را *** منور ساز در فانوس جان شمع محبت را

بچنگال همان گذاشت منشی استخوان من *** سك كويش بجا آورد رسم آدمیت را

بزیر تیغ بیدادش مكن رنك ايدل *** مبادا بر سر رقم آوری آن بیروت را

تاگل زخمش نخندد بررخ هر بوالهوس *** خار بستی کرده ام از بخیه بر بالای هم

نکهتی - شیرازی مدتی قبل از این باصفهان آمد و طبعش در کمال بی پروائی و خود آرایی بود با وجود این که اندک نکهتی از گل نواسنجی بمشامش رسیده انوری را بنظر نمی آورد بهند رفته خبری ازار نشد شعرش اینست

شعر

هزار حیف که آن سروناز پرور ما *** گذشت عمر و نیفکند سایه بر سر ما

حباب نیست که در جام باده جلوه گر است *** بمهر ساقی کوثر رسیده ساغرما

توان از سینه صافی شد هم آغوش سیه چشمان *** شکر چون صاف شد پیراهن بادام می گیرد.

گر شرح خط غاليه نام تو نویسند *** فیضی که بصبح است بشام تو نویسند

آزاد شود فاخته و بنده شود سرو *** در گلشن اگر شرح خرام تر نویسند

رشیدا - زرگر از تبارزه عباس آباد اصفهانست درفت زرگری و میناکاری مثل نداشت و در فن شعرهم باعتقاد خودش بیقرينه بود فی الجمله خیالش غرابتی دارد در بدو حال پیاله کش بود و تعشقی پیش پسر قهوه چی طوفان نام داشت از بابا فراش قهره چی رنجیده قطعه در هجر ار گفته بسیار بقدرت گفته بعد از آن بهند رفته بعد. از مدتی مراجعت نموده باعتبار صنعت بخدمت پادشاه کمال اعتبار داشت قبل از حال تحریر فوت شد شعرش اینست

ص: 388

(389)

شعر

مهر سرگشته و بیتاب شد از گریه ما *** ماه نو ماهی گرداب شد. از گریه ما

هر موج زیر پای نسیم آهنین پلی است *** پیش سبك روان سفر بحر و بر يكيست

پرسایه پیش قدت سرو پایمال شود *** شكون ها عرق خجلت نهال شود

بهر لیلای نگاه تو غزالان خان *** دیده بر دیده گشودند و سیه خانه زدند

طلوع صبح بتیغ کشیده می ماند *** شفق بسمل در خون طبیده می ماند

ز بسکه مردم عالم تمام مدهوشند *** جهان بخانه صورت کشیده می ماند

هر كه يكدم سر همصحبتی ما دارد *** گرهمه تیغ بود بر سرما جا دارد

اگر عارف بقدر دید خود برخو يفتن بالد *** نگنجد در لباس آفرینش جسم عریانش

رباعی

مشهور و خفی چو گنج دقیانوسم *** پیدا و نهان چو شیع در فانوسم

القضه درین چمن چربید مجنون *** می بالم و در ترقی معکوسم

حافظ محمد حسین بود در عاشورا روضة الشهدا می خواند آواز خوشی داشت نواب میرزا حبیب الله صدر او را بعلت آواز ملازم ساخته كمال اعتبار بهمرسانیده مشرب وسیعی داشت نهایت لطف در حرکاتش بود در ترتیب انشاء دستی عظیم داشت و در نظم هنم خالی اصلیش از تبریز است مدتی در اصفهان گمنام از لطف نبود شعرش اینست

غزل

ترا گر دوست تر از جان ندارم *** بكيش دوستی ایمان ندارم

دلی دارم ولی در دست من نیست *** سری دارم ولی سامان ندارم

نه دل ته دین نه ایمانم درست است *** شکستن ليك در پیمان ندارم

ملا محمد علي - ولد محمد قلي بيك تبریزی ساکن عباس آباد اصفهان دردمندیست در کمال همواری و درویشی و بردباری با آن که خوش طبیعت است از حجابی که دارد بهیچکس شعر نخوانده و کسی او را از موزونان نمیداند چون فقیر را غرضی نیست واخلاص بنا مرادان دارم گاهی بمسجد التبان آمده صحبتی داشته می شود مفرد تخلص دارد و مدارش بكتابت احادیث می گذرد شعرش اینست

غزل

کسی پادرره عشق تو کافرکیش نگذارد *** من آن جا سرنهادم تا کسی پا پیش بگذارد

حسرتها که خر من کرده ام از دانه خالت *** سلیمان قناعت مرررا درویش نگذارد

ص: 389

دل را زچاه غبغب او آب می دهم *** این کشتی شکسته بگرداب می دهم

در گریه ام زحسرت ایام عاشقی *** از برق آن چه مانده بیلاب می دهم

کی مدارا عزم من با خصم سرکش می کند *** پنبه هر گه برفروزد کارآتش می کند

پرواز کن و تیر غمش را ز هواگیر *** همسایه اقبال شوو بال هماگیر

با موی سفیدت دل پر وسوسه از چیست *** زین پنبه دهان جرس هرزه دراگیر

عیب از پس صد پرده کنند خویش نمائی *** بی پرده شوای شیخ کو سوا نکنندت

طره اش پای دل هر مستمندی بسته است *** این پریشان هر که را دیده است بندی بسته است

بهرام بيك-ولد نقدي بيك تبريزى ساكن عباس آباد اصفهان دردمند خاموشیست در کمال آرامی خط نسخ تعلیق را خوب می نویسد در بهار کتابت می کند و در زمستان بنکسب پوستین دوزی مشغول است و منت از کسی نمی کشد چنان چه خود گفته

بيت

کیست از ما تنگروزی تر که دایم رزق ما *** آید از شق قلم یادیده سوزن برون

گاهی فکر می کند و بیانی تخلص دارد شعرش اینست

غزل

جانم ز مهر یارو ز دره استخران پر است *** چشمم زاشک حسرت و دل از فغان پر است

با این که چاک چاک شد از تیر غمزه اش *** همچون جرس همیشه دلم از فغان پر است

مانند خانه که کند صاحبش سفر *** بستیم دیده بروخ مردم چویار رفت

مانند خسروی که سیاه از پیش رود *** از تن روان شدند حواسم چوبار رفت

از طریق عشق کس بیگاهش آن نگذرد *** رشته چون فربه شود از چشم سوزن نگذرد

کی بکوشش می توان شد از سیه روزی خلاص *** هیچکس از سایه خود در دویدن نگذرد

محمد زمان بيك-همت تخلص از اتراك اردبیل است مدتی در قلعه حویزه کوتوال بوده ترك آن كرده مدتی در خدمته محراب بيك ولد كدا على گدا على بيك كه حاكم دورق محمد او را همراه برد بعد از فوت او باصفهان آمده و بعد و بعد از مدتی بخدمت مرحوم زمان خان حاكم كوه گیلویه بود در آن

اوقات فوت شد طبعش خالی از لطفی نبود شعرش اینست

شعر

رسد چونروز بد دولت بکس همدم نخواهد شد *** هما گر زخم یابد سایه اش مرهم نخواهد شد

مطلب از هوش و خرد فیض جنون یا فتنس *** حاصل حلقه در ره بدرون یافتن است

فيض از وجود خود دل آگاه می برد *** در منزل است که بخورد راه

ص: 390

دنیا نمی کند تنگ دل دانا را *** از گران باری کشتی چه خبر دریا را

نیستم دروادی افتادگی محتاج خضر *** همچو نقش پا بمنزل ماندن مرا

نام خود نيك برآريد كند گنبد چرخ *** این صدائیست که در روز جزا می ماند

چو قمری بر فروزد آتش شوق *** برون آید چو دود از روزن طوق

کار دل در بستگی بهتر شود *** آب چون گردد گره گوهر شود

غفلت سرشار روز روشنم را تار کرد *** چشم پوشیدن مرا از خواب خوش بیدار کرد

بیوجود کاملی دنیا نمیگیرد قرار *** می کشد نادان بزور مردم دانا نفس

درسيك روحى غبارم از صبا دل ***سایه ابرى مرا منزل بمنزل

گردباد آسا درین ویرانه گردی می کنیم *** نقش پائی هم نخواهد ماند از ما بر زمین

رباعی

در عالم ایجاد اگر خراد توام *** بيقدر متاعم و ببازار توام

مخلوق توام اگر چه طاعت نکنم *** در کار تو نیستم ولی کار توام

نوروز على بيك-شاملی درفن زرگری قادر است چنان چه زرگر باشی عباس قلی خان حاکم هرات بود این دو شعر ازوست

رباعي

غافل مشو که طبع سخن پیشه شیشه است *** مضمون پری و خلوت اندیشه شیشه است

دست تهی بدامن عشرت نمی رسد *** گر خنده بی شراب کند شیشه شیشه است

از فیکر شعر شغل جهانم فکنده است *** این رشته پرگره شده نتوان گهر کشید

شب از مصاحبت ایه تیره دل بودیم *** چراغ خلوت ما مرد و خانه روشن شد

مطيعا - از تبارزه ساكن عباس آباد اصفهانست مردی در کمال برشتگی و آرام دل نشین حاطر ها و مقبول دل ها بود هرگز قدم از طریق ادب بیرون ننهاد چنان چه شهید بلخی گوید

بیت

با ادب را ادب سپاه بس است *** بی ادب با هزار کس تنهاست

و در سفر و حضر از صحبت اهل حال بهره مند شده اوقات بتجارت می گذرانید بزيارت كعبه معظمه و حضرات ائمه معصومین مشرف شده و مدتی قبل از حال تحریر پسر خود را برداشته بهند رفته پسرش در آن جا فوت شده اعراض بسیار کرده بیمار باصفهان آمده فوت شد شعرش اینست .

ص: 391

غزل

آهن کمرا از دل پر درد بر آید *** چون شاهسواریست که از گرد بر آید

برگشتن ما یکجهتان از تو محالست *** از معرکه مشتی دگر گرد بر آید

چو وسعی عدیم در خیال می آید *** ز تنگنای وجودم ملال می آید

بآستانه نشینان نشینان بخشم کم منکر *** که ره بصدر زصف تعال می آید

پای درراه طلاب جز بدویدن مگذار *** وحشی فرصت خودرا برمیدن مگذار

چوب معنی است ترا هر مژه در تیر نگاه *** بی تاملی نظر شوخ بدیدن می گذار

طفل هر گاه که از خانه برون می آید *** بهوای من دیوانه برون می آید

مبدع -تبریزی مدتی در اصفهان زرکشی و نخ کوبی می کرد چند سال نیل ازین بهند رفته خبری از او نیامد شعرش اینست

شعر

کرده ام غرقه بخون چشم گهر افشان را *** رشته گوهر دل ساخته ام مژگان را

مي طيد دل در برم دلبر نمی دانم چه شد *** انتظارم کشت آن کافی نمی دانم چه شد

دوش سرزد ناله هست بلندی از دلم *** نه فلك برا سوخت بالا تر نمی دانم چه شده

آهوی مهر چه آید بچراگاه حمل *** زموز را پر کند از نافه شب جيبو بغل

دم آبی است نصیب از دم تیات لیکن *** داغ کم ظرفی قسمت جگرم می سوزد

محمد قلي بيك - شاکر تخلص از تبارزه ساکن عباس آباد اصفهان ست و درفتن زرگری و نقاشی بی مثل طبعش موزون بود شعرش اینست

شعر

هجر هر چند که دل بیشترم می سوزد *** درقفا وصل دو چندان قدرم می سوزد

تادم بودم ازجوهر و دادم نشان خویش *** چون تیغ تيغ غرق خون دلم از زبان خویش

روشن چراغ دیده ام از خون دل کنید *** دارم همین نظر بجگر گوشگانم خویش

لعلش بدل ريشتم گر حق نمک دارد *** من هم بجمال او حق نظر دارم

رباعی

ی - بدر مشو غره باین کهنه و لو *** حسنی که نه بر قرار باشد بدو جو

ینست رسیده ماه من روی مساز *** جوهر داری بایست باريك مشو

عارفاً - از تبارزه ساکن عباس آباد اصفهانست بی تعلقی و آرامی دار

ص: 392

مدتی است که ازفیض صحبت حضرت میرزا مايبا بهره مند و کتابت دیوان او می کند اراده هند نموده اسیایی که داشت افغان بتاراج برده بر گردید والحال در اصفهانست شعرش اينسيت

دوران شراب محنت و مردم بجانم ریخت *** دندان شکونه وار زیاد زکام ریخت

كلب على - قادر تخلص او هم زرگر و نقاش بوده و از تبارزه عباس آباد اما گویا اصلش اصفهانیست زرگری را بمرتبه ای رسانیده که محمود رشیدا بود این چند رباعی ازوست

رباعی

آنی که صفات تست رحمن و رحیم *** یکنام تو قهار و ذكر نام كريم

دانم بيقين لطف تو بیش از قهرست *** زیرا که نعیم هشت و هفتست جهيم

هشدار کزین جهان دون باید رفت *** چون آمده بین که چون با پیشرفت

آخر طپانچه معنی اجل *** زین دایره چون صدا برون بايد رفت

آتی که مسیحات ز بیمارانست *** صد يوسف مصرت ز خریدار انست

در دست تو خانمی که جبریل آورد *** انگشتر زنهار گنه کار انست

های مد هر تقصیر مهر توبه دارد *** مفاصا ئیست نادر چون گشائی دفتر مارا

محمد رضا راضی تخلص - از تبارزه ساكن عباس آباد زرگی بود. مدتی در هند بود مراجعت نموده مدتی با سر زرگری مشغول بود باز بهند رفته شعر همواری می گفت شعرش اینست

رباعی

جان گر از سینه ما شاد برون می آید *** کی خیال توام از یاد برون می آید

يا میدی که بسرو قد لو دل بندد *** قمری از بیضه فولاد بیرون می آید

چندانکه صحن باغ زبرك خزان پراست *** از ناخن شکسته دلم بیش از آن پرست

میر بقائی - بدخشی است اما است اما در تبریز است و تبریزی مشهور است طبعش خالی از لطفی نیست مثنوی در باب زلزله تبریز گفته است این چند بیت از آن نوشته شد

مثنوی

چه پیش آمد زمیزرا و زمانرا *** که بعد می بینم اوضاع جهانرا

حوادث باهم از هر گوشه بستند *** طلسم خاك را درهم شکستند

سواد دلنشين ملك تبریز *** شد از فرط تزلزل وحشت انگیز

ز وحشت لرزه بر مردم در آویخت *** كرنك سرمه از چشم بقان ريخت

تان در لرزه نوعی ایستادند *** که از طاق دل عاشق فتادند

ص: 393

زمین از سکه چون دریا خروشید *** منار از خاك چون فواره جوشید

چنان بگرفت طوفان زمین اوج *** که رفتی هر طرف دیوار چونموج

چو شد گاو زمین را پای از پیش *** زمین برگا و بست از غم جل خویش

فلك عمری زمینرا داشت در خاك *** برون آمد ز خاکش چست و چالاك

چنان شد در جهان جاى سكون تنك *** که بی آهن شرر مي جست ازسنك

تزلزل آن چنان شد خانه افکن *** که جان بیرون دوید از خانه تن

برون جستی زحیرت مضطرب حال *** ز صورت خانه آیینه تمثال

شکست از بسکه ره در خانها کرد *** نرفتی کعبتین در خانه زرد

ز وحشت تا نظر می کرد رمال *** تهی شد خانهای و زاشکال

ملا گنجی-چرپادقانیست طبعش خالی از لطف نبود مدتی در میرزا جلال شهرستانی میبود یکال قبل ازین فوت شد شعرش اینست

شعر

چراغ آشنائی پر تو بیگانگی دارد *** باو نزدیکتر بشتم که از من دورتر باشد

دام اشکی بیرضای چشم تر توان کشید *** مد آهی بینم خون جگر نتوان کشید

می کشد بر چهره ام نقش پریشانی سرشك *** صورت حال مرازین خوبتر نتوان کشید

دلم زداغ تو گلشن فریب خواهد شد *** سرم زشور تو بالین غریب خواهد شد

گره بگوشه ابروی روزگار نماند *** شکفتن دل ما کی نصیب خواهد شد

کوثر طلبی حسرت جاوید ندارد *** جامیست لب تشنه که جمشید ندارد

کلیه هیچکس از شمع قدت روشن نیست *** این چراغیست که در خانه زین می سوزد

گیسوی شمع چو آتش نفسان شانه زدند *** سکه سوختگی در پر پروانه زدند

جائی که جذب عشق طلبکار می شود *** پای شکسته ضامن رفتار می شود

گنجی زیر نمی گذرد آب تیغ دوست *** ن بارها گذشته ام این آب تا گلوست

باد دهان تنک تو کردیم و سوختیم *** عمر عزیز ما چقدر مختصر گذشت

سراجا - همشیره زاده ترابای خوش نویس است. در بدو حال نقاشی می کرد ترک کرده در مقام قناعت و صلاح بوده كمال داشت و عباد بسیار می کرد در مذمت بی نماز گفته

شعر

آن سجده پیش آدم و این پیش حق نکرد *** شیطان هزار مرتبه بهتر زبی نماز

ص: 394

مدتی در اصفهان با ميرزا حسن وأهب مشاعره داشت گاهی بیتی می گفت شعرش اینست

بیت

وصل فراق می کشد عاشق خون فسرده را *** بحرو زمین یکی بود ماهی زخم خورده را

بسکه لرزید ازغم من خانه ام ویرانه شد *** بسکه گردید از پی من سایه ام دیوانه شد

در پای خمی دیده پیمانه ضیا یافت *** کیری بقدمگاه می تاب شفا یافت

مصرعی هر که که خواهم یاد از آن ابرو دهد *** چونکمان یکطقه گردم تا در مصرع رودهد

همیشه دست ادب را پسینه دوخته ایم *** که دست رد نگذارد کسی بسینه ما

در گوش گل چو حرف حقیقت وطن کند *** گل گوش را ز شوق مکیدن دهن کند

دلیر بدلم خفته و چون شعله فاتوس *** از چار طرف دار بمن فاصله دارد

كميه و دير هر دو در کار است *** آسیا را دو سنك می باید

تعریف اصفهان

از آن درفش فریدون گرفت عالمرا *** که پیش دامن آهنگر صفاهانت

زمانای لاهیجی - طالب علم بوده مدتی در یزد بخدمت آخوند میر معز الدين محمد درس می خوانده این بیت از اوست

شعر

مكيدن لب شاهد و زخم كردن *** نمك خوردنست و نمکدان شکستن

محمودای بروجردی - بزم افروز بساط بی تکلفی بود سخنانش گاهی نمکی داشت مدتی بهند بود اصفهان مراجعی نموده لطیفه عبارت چه خوب گفتی) مکرو خرج می کنند اما کسی نمی خرد یتیم تخلص دارد شعرش اینست

رباعی

من عاشقم ویار بکام دگرانست *** چون غره شوال که ماه رمضانست

کوه غم بر دل نشست و آه سردی برنخاست *** آسمانی بر زمین افتاد و گردی برنخاست

لطيفا -در اوایل حال در لباس قلندران ترک بند بود و در شعر خواندن ریاد می کرد چنان چه میرزا ابراهیم ادهم این بیت را در بدیهه در باب او گفته

يان خرس و لطيفا قلندر اين فرقست *** که این قادر شهر است آن قلندر کوه

بعد از آن شال پوشی اختیار کرده از اصفهان بصره رفته در خدمت علی پاشا دتی بوده گویا در هرات فوت شد شعرش اینست

ص: 395

(396)

لطيفم سراسر رو عالمم *** صفاهان بهشت است و من آدمم

دید آن قدر خوشست که بینا شود کسی *** پنهان شود ز خویش چوپیدا شود کسی

تاکی ز نارسایی احسان ناكان *** منت کش تواضع بيجا بود كسي

ما واوتی نیست اما در طریق قرب و بعد *** من در او گم گشته ام تا اوز من پیدا شود

مفت از کفم ربود دل آب ترك تنك چشم *** کافر بهشت صورت مؤمن فرنك چشم

در خشك وار تصور راحت نكرده ام *** دريا نهنك صورت و صحرا پلنك چشم

این رباعی را اکثر یاران باسم او می گویند

رباعی

آنی که کسی ذات ترا نشناسد *** ور شناسد کی چو ما نشناسد

صاحب کرمی و ماگدای در تو *** کس اهل کرم را چو گدا نشناسد

میر اسمعیل - چرپادقانی ایشان بسادات بوترابی مشهورند دردمند بی تکلفی است چنان چه شال پوشی اختیار کرده پیوسته در صحبت درویشاد صاحب حالت در مسجد لنبان بخدمت ایشان رسیدیم حقا که عارف معارف است بغیر از رباعی شعری از و مسموع نشد شعرش اینست

رباعی

هر لاله بدشت سرخوش مدهوشیست *** هر غنچه بتحقيق لب خاموشیست

در دیده هر که عقل و هوشی دارد *** دریا چشمیست محو و صحرا گوشیست

در دهر اگر چه همدمی می باید می باید *** آخر همه را زهم دمی می باید

بر خیر که از بار معاصی پشتت *** تاخم نشد است پس خمی می باید

گردون که بخلق جز زیانش نرسد *** و ز بخل کسی بر سر خوانش نرسد

هر چند بقرض مهرومه ساخته است *** با این همه باز نان بنانش نرسد

در باب تو یا علی چومن بر همتی *** عریان شده ام بپوش به پیرهنی

در یاب که رفت بنك و ناموس از دست *** ناموس قبیله ایست ناموس تنی

دور از تو زیاد دیده ام رفت نگاه *** بر حال دل خسته خیال تو گواه

بیروی تو نقش روزوشب در چشمم *** چون خال سفید باشد و آب سیاه

چلبی - ولد حاج صالح تبریزی که در مشهد مقدس ساكن بود مكنت بسیار داشت اما خش بمرتبه بود که اثیر اومانی گویا در باب او گفته است.

قطعه

خواجه در کاسه خود صورتکی چند بدید *** بیم آن بد که بگورد بوجودش تاسیه

ص: 396

چون یقین گشت از آن ها که غذائی نخورند *** گفت هرگز به از این ها نبود همکاسه

اما چلبی مذکور جوانی بود در كمال قبول ظاهر و باطن وقتی که فقیر بمعهد مقدس بودم بصحبت او رسیدم گویا در اواخر قرابتی بمالیجاه ذو الفقار خان حاكم قندهار بهم رسانیده در آن جا فوت شد و پدرش بعد از او از سخت جانی ها در حیات بود طبعش خالی از لطفی نبود عنوان تخلص داشت شعرش اینست

شعر

بجانم شعله از سوز دل غمناك می افتد *** چو آن آتش که از خاشاك بر خاشاک می افتد

ز پا افتم اگر از پا در آدم خار راهش را *** نهال از ریشه چون گردد جدا بر خاک می افتد

گر بد رویشی خود باز گذارند مرا *** به از آنست که عالم همه از من باشند

خاک راهش را اگر با سرمه آمیزش دهند *** می توانم کرد با مژگان ز یکدیگر جدا

شادم از ضعف که سامان توانائی من *** نیست چندان که ز روی تو نظر بردارم

گرانی می کند رنك شگفتی بر دل تنگم *** برآیم از ته دیوار اگر از رخ پر درنگم

تقيا قهباية - مدتی در خدمت مرحوم میرزا مؤمن شهرستانی بود وقتی که متولی مشهد مقدس بود بعد از فوت میرزا مؤمن بخدمت مرتضی قلیخان متولی اردبیل در زمان قورچی باشی گری رفته دفتر مجموعه قورچیان با و مفوض بود بعد از عزل قورچی باشی بخدمت عالیجاه میرزا علیرضای شیخ الاسلام اصفهان بود فی الجمله کمالی داشت مثال تخلص می گرد درسته 1076 مثال عمرش بتوقيع اجل موشح شد شعرش اینست

شعر

خندان شدی بباغ دگر تاچ ها شود *** ترسم که چشم غنچه بروی تو وا شود

الفت گرفتگان زجدائی فغان کفند *** پیکان جرس شود ز دلم تاجدا شود

کریم را نبود دستگاه بخشش تنك *** مرا خجالت عذر گناه می سوزد

بهرکه نشأه شوریدگی حواله کنند *** می شکستگی رنگ در پیاله کنند

خود می کنی که کار بخود تنك می کنی *** بی جا بروزگار چرا جنگ می کنی

سودی نمی دهد بتو رنگینی لباس *** خودرا بحيله از چه سبب رنك مي كني

میر عبدالله عبد الله - الفت تخلص از ولايت الفت تخلص از ولایت خراسان است در اوایل سن بهندوستان رفته در خدمت جعفرخان می بوده ماهی صدو پنجاه روپیه مقرری داشت گویا شربی کرده بود قصد بی جائی کرده فوت شد شعرش اینست

ص: 397

مخور باده بیجا بفصل بهاران *** که چون خون ناقص کشیدن ندارد

طلب دوباره خوش آیند نیست از سایل *** كريم اگر همه عمر دوباره می بخشد

شبی که داغ تو سوزم چو شمع می خواهم *** که بافتیله شود زندگی تمام مرا

تجرید-محمد شریف نام داشت سیاح وادی تجرید و کناره گرد بیابان تفرید در خاموشی و آرام قطب الاقطاب و در فضیلت همچون آفتاب ، خیالاتش از وفور نزاکت با وجود آشنا رویی بیگانه گرد، از کدخدا زادگان اصفهان است از کسب موروثی دست برداشت و بتحصيل علوم و کتابت مشغولست خط نسخ تعلیق را خوب مي نويسد والحال مدارش بكتابت قرآن و صحیفه می گذرد نهایت صلاح دارد و در اوایل شوق شعر بسیار داشت و می گفت الحال آن شوق نمانده این چند بیت از اوست

توحید

ای درد کش باده حمد تو بیان ها *** یک موج ز دریای ثنای تو زبان ها

از کوچه هر ره بسرکوی تو راهی است *** وز داغ غمت بر سر هر راه نشان ها

آنان که چه تیر از هدف چرخ گذشتند *** در قبضه حكم تو شکستند کمان ها

زهی اندیشه رو قدت معراج فكرت ها *** کمند وحدت از فکر ثبت گرداب حيرت ها

از بس زآشنایی مردم رمیده ام *** دایم تلاش معنی بیگانه می کنم

هزار بار بگرد توای پس گشتم *** چوسر گران شدی از ناز باز برگشتم

خورشید از تو زار محبت چشیده است *** یا در هوای روی تو رنگش پریده است

سکوت یافتن جاهلان زدم زدنست *** دلیل قاطع این قوم اب بهم زدنست

آن برق که با خر من افلاك بجنك است *** در دامن کهسار دلم داغ پلنگت

گردد چوکان قامت ما ناخن شیر است *** چون حلقه شود چله نشین تیر خد نگست

از بس نشست گرد یتیمی بگوهرم *** مانند سایه در ته دیوار مانده ام

رباعی

ای زاهد خود پرست احوالت چیست *** حاصل زخدا وندی امثالت چیست

من در طلب رضاى يك كس مردم *** ای بنده صد هزار کی حالت چیست

میر سید علی-خلف سيد مساعد از خاك پاك جبل عامل است والدش در عباس آباد اصفهان فوت شد مشار الیه جوان نامراد درویشی است در کمال صلاح في الجمله تحصیل کرده و در ترتیب نظم طبعش لطیف چنان چه عربی و فارسی درهم چند بیت گفته و آن اینست

ص: 398

في الليل چو خوردی تومع الغير شرابست *** شد روی تو آتش جگر ماست کبابست

يك قول بجبب و بغل ماست نماندی *** في العشق تو واله شدی و خانه خرابست

گفتمش یا ساقی امشب می شما سرجوش نیست *** گفت لالا صاف و شیر و چیز دیگر توش نیست

گفتمش مع ناله زارست ما عاشق شماست *** گفت اوف امشب تو کشتی ما شرا خاموش نیست

بغیر از ان اشعار دارد و سید تخلص دارد گاهی مهری هم می کند شعرش اینست

شعر

بعد از این بیگانگی باشد ز خوبان چاره ام *** آشنائی می شود سد ره نظاره ام

نو نیاز تیره روزی نیستم بختم هنوز *** هست بر خواب گران از جنبش گهواره ام

بروی تازه جوانان بمذهب سيد *** نگاه واجب عینی و بوسه نخبیری است

کام ارباب قناعت را کرم شیرین نکرد *** شهد استغفا فزون از شکر بخشندگی است

نخل کین ریشه کجا بند تواند کردن *** چون غباری ز کسی نیست در اندیشه ما

ملا ابراهیم-واصف تخاص مشهدیست مدتی در خدمت عالی حضرت میرزا محسن متولی مشهد مقدس بود دست از ملازمت کشیده بمدرسه رفته بتحصيل مشغول شد و درین سال اراده هندوستان کرده در بندر عباسی فوت شد این بیت ازوست

در ان مقام که دل مرغ نامه بر باشد *** گشودن مژه مقراض بال و پر باشد

ملا رفعتی - میرزا ابراهیم نام داشت اصلش از تبریز است خالی از کمالی نبود شکسته را خوش می نوشت بهند رفته اسیابی آورد در لباس خیلی تکاف می کرد مدتی در خدمت عرب خان حاکم شیروان بود گویا در آن جا فوت شد شعرش اینست

پروای سخن گفتن احباب ندارم *** نقلی که غم از دل ببرد نقل مکانست

در تعریف کشمیر گفته

چنان لطیف زمینش که همچو دانه در *** در او چو قطرة افتد نیفتد از تدویر

میر عبدالله-خلف ملا عرشی یزدی گویا بهند رفته در انجاست این بیت از او مسموع شد

بخانه اش روم و این کنم بهانه خویش *** که مست بودم و کردم خيال خانه خویش

محمد کاظم - از ولایت ساوه است داخل تجار بود از هند مراجعت نموده در ساوه فوت شد شعرش اینست

شكوه در عشق غير مشهور است *** عشق بازی و شکوه این دور است

روی روشندلان بدنیا نیست *** شمع فانوس زنده در گور است

خواجه کلان - گویا کرمانیست طبعش خالی از لطف نبوده مدتی

ص: 399

در اصفهان در خانه میرزا جلال شهرستانی می بود و خط شکسته را خوب می نوشت نهایت و سمت مشرب داشته چند سال قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

در جهان چیزی که از مستی بفریادم رسد *** شیوه شایسته پستی بفریادم رسد

قابل بخشش شدم از فیض بی سرمایگی *** در قیامت هم تهی دستی بفریادم رسد

کسی گرفته دل خویش را ز دلبر خویش *** چه جور ها که نکردیم بر ستمگر خویش

دگر ببوی که شمشاد و سرو در رقصند *** کند ز دست صبا کس چه خاک بر سر خویش

از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست *** دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست

زمانا - حنا تراش از عراق متوجه هند شد از بد خوئی هیچ کس او را بخود نمی گرفت. هرزه چند در باب جعفر خان گفته روانه عراق شد بهرات که رسید کوفت صعبی بهم رسانید در خانه شیخ الاسلام هرات فوت شد شعرش اينست

شعر

چیست مانع بهر قتلم تیغ بیداد ترا *** از تو شیرین تر که خواهد کشت فرهاد ترا

نسيم سبك روحم این نه چمن را *** كند عكسم از نهر آیینه جستن

خليل بيك - از ایل بیاتست بهندوستان رفته الحال در آن جاست جوان ایل آدمی روشیست طبعش در نظم و نثر خالی از لطف نیست شعرش اينست

شعر

از پا فکند چون شمع اشكم ز پا دویدن *** بر باد داد خاکم در سینه دل طپیدن

بی تابی دل من از خویش گریه افزود *** در آب هم نیاسود این ماهی از طپیدن

یک دل برون نیامد از فکر دین و دنیا *** این رشته بگسلد زود از هر دو سر کشیدن

تا چند کم سخن لبت از لکنت زبان *** بندد دری بروی من و بشکند کلید

علی رضا شولستانی-در سلك طلبه است فى الجمله تحصیلی کرده الحال در هندوستان بخدمت عالی حضرت ابراهیم خان ولد علي مراد خان می باشد. شعرش اينست

خانه روشن بایدش کردن ز مهتاب کفن *** هر که تابیدش بر وزن آفتاب زندگی

ننشسته گرد عالم هستی ببال ما *** ما بیضه زیر شهپر عنقا شکسته ایم

خون شد فسرده در دل اندوه پیشه ام *** شد ته نشان ز ریزه یاقوت شيشه ام

نصیب رازی - مدتی قبل از این بهند. رفته در پیدا کنندگی ها خیلی

ص: 400

دارد و رنگینی لباس و تقطیع را باعث آن کرده الحال در هند است شعرش این است

خوش ترنج غبغب او را بچنك آورده ام **** بوسه می خواهم دهانش را بتنگ آورده ام

شاه رضا-تسليم تخلص از خراسانست مرد درویش است اندگی زبانش می گیرد الحال در کشمیر است از مریدان میرزا حسین سبزواریست و در قمه او می باشد شعرش اینست

نه آهی نه غمی نه ناله نه داد و بیدادی *** نکرده هیچ کس بر خود چنین ظلمی و بیدادی

ز بال افشانی پرواز رنگ خود از آن شادم *** که گاهی از شکست شیشه دل می دهد یادی

پیش از ایام سر زلف تو ای جان جهان *** این قدر جمع نبودند پریشانی چند

میرزا محمد - فارس تخلص گویا اصل ایشان از بواناتست سه برادر بودند از مخصوصان ميرزا ملك مشرقی هنرهای شایسته از او آموخته خصوصاً ربط بنظم و سخن سرائی بعد از فوت میرزا ملک میرزا محمد در قهوه خانه قصه حمزه می خواند طبعش مکدر شده بهند رفته بعد از مدتی مراجعت نموده باز روانه هند شده در آن جا فوت شده دیوانش قریب بر چهار هزار بیت است شعرش اینست

شعر

هر که در راه خدا از سر اسیاب گذشت *** چون رك ابر ازین دشت جگر تاب گذشت

هر که آمد بگلستان گرو عمر گرفت *** عمر ما بود که چون غنچه بيك خواب گذشت

می خورد چون موج های بحر بر هم کوهسار *** گردش چشمی مگر در کارهامون کرده است

آتشین رخسار من با هر که ساغر می زند *** دل درون سینه ام جوش سمندر می زند

بسکه چون شمع آتشم بر تار و پود افتاده است *** بحیه چون پروانه بر زخم دلم پر می زند

هر نقش قدم در طلب کوی تو پائی *** در راه تو هر جاده بیابان فنائی

نه شیفته خط و نه سر گشته زلفیم *** هستیم درین پرده گرفتار ادائی

خاموشی دل سوخت دریس بادیه ما را *** ای خضر ره گمشده آواز رسانی

میرزا مقیم - ولد ملا پایندر تبریزی ساکن عباس آباد اصفهان گویا ملا پایندر معلم نواب زبیده بیگم صبيه شاه عباس ماضی بود میرزا مقیم چند گاه خدمت عیسی خان قورچی باشی بود بعد از آن بخدمت منوچهر خان حاکم لر كوچك رفته باتفاق بلرستان رفته محالی از تبول او را مقرر داشتند در آن جا فوت شد طبعش قدرتی داشت چنان چه رباعی های سته ملا محتشم را در وزارت ساروتقی جواب گفته شعرش اینست

شعر

کی صید کند فاخته يا كبك دری را *** شوخی که پر تیر کند بال پری را

مهر تو بر جا ولی هیچ از دل غم پیشه نیست *** باده این شیشه بر جا هست اما شیشه نیست

خیره چشمی های من کمتر ز تیغ یار نسيت *** از نگاه ما و او شمشیر بر هم می خورد

بسكه مشتاق تیر او بودم *** زخم من تیغ در میان به شد

ص: 401

از سینه پر خونم با آه برون شد دل *** با بوی گل این گلین از ریشه برون آمد

چون نشینم در جهان آسوده کز تیر شهاب *** از برای کشتنم هر شب فلك خط می کشد

بهار دسته کلید از بغل برون آورد *** زوا شدن دل ما را خدا نگهدارد

چنان ز غیر تو بیگانه رار می گذرم *** که گر بخویش رسم از کنار می گذرم

تا کار نیفتد بعدد کاری گردون *** بی دردی این سفله نامرد ندانی

مثنوی گفته بود این بیت از آنست

چو دریای رحمت تلاطم كند *** گنه صاحب خویش را گم کند

حكيم كاظما تونی - طبعش در نظم و نثر خالی از لطف نبود در تحصیل علوم سعی نموده کمال آگاهی دارد بهند رفته باعتبار انشا ملازم پادشاه شده غزوات سلطان جلال الدین منکبرنی را بنظم آورده این ابیات از آنست در تعریف سخن گوید

سخن شهریاریست عالی مکان *** که حکمش رود بر سر انس و جان

دلش پای تخت و زبانش وزیر *** دیارش خیال و دماغش سریر

سپاهش معانی و هم جمله به *** زره لفظ و هر نقطه میخ زره

قلم نیزه او بنان نیزه دار *** بشاهين اندیشه معنی شکار

صفت رزم

همه سروران پیرو شهر یار *** چو چشمی که افتد بدنبال یار

فشردند با از دو سو مرد وار *** چو نقشی که در سنك گیرد قرار

بهر کس رسیدند اراجيف وار *** یکی را دو تا بلکه کردند چار

تعریف اسب

بره زان بجا مانده نقش سمش *** که سرعت مبادا که سازد گمش

تعریف فیل

كجك بر سرش ابر بالای کوه *** فلك پيش او سایه پای كوه

هر چند سیر کردیم جائی چو دل ندیدیم *** با صد جهان کدورت باز این خرابه جائیست

نگه بروی تو هر لحظه دسته بند گلیست *** چو گل فروش که جا بر در چمن دارد

میر معصوم تسلى تخلص ولد میر محمد امین مشهور بمیر حی از سادات استر ابادست میر حی مدتی بهند بود بعد از مراجعت چون مشرب وسیعی داشت قمار خانه مشهد مقدس را اجاره کرد در ان امر فوت شد اما میر معصوم جوانیست در کمال آدمیت و قابلیت طبعش در اصناف فضایل قادر بود در علم و عمل رمل ربط داشت و رساله جامعه در ان باب نوشته مدتی قبل از این باصفهان آمده از صحبت او محظوظ شدیم بهند رفته مسموع شد که فوت شد شعرش اینست

ص: 402

تعریف شخصی

نشستی بر رخش گرد از شمیمی *** زدی رخساره اش موج از نسیمی

گذشته بود مژگانش ز ابرو *** چو تیری کز کمان گردد ترازو

صفت گلشن

نمودی ریشه در خاک معتبر *** چو رك از لعل و از شمشیر گوهر

صفت عمارت

زار زیدن بنای او نشستی *** درو کر دنك رخساری شکستی

مذمت اسب

هست با بنده مرده یابوئی *** عنکبوتی تنيده بر موئی

نیست جز موی آن نجيب ستور *** جمع بر دانه هزاران مور

ره نبرده ز هیچ سوی بدر *** مهره است او و شش جهت شش در

با همه کس ز خاکساری خویش *** راه افتادگی گرفته به پیش

نقش او گر کشند استاده *** تا نگه کرده اند افتاده

می کند گر چه ناله جا دارد *** چار تاری ز دست و پا دارد

در عرق چشمش از ضعیفی ها *** می نماید چو عکس در دریا

جهت لب شکری گفته

ای لجوج دهن دریده زشت *** که خرد در نفاق تو غالیست

لب شكر بو العجوبه كه ترا *** پایه زشتی سخن عالیست

لوحش الله ز حكمت ازلی *** که ز بس هرزه گفتنت حالیست

لب شكر گشته که تا دانند *** جای دندان شکستت خالیست

غزل

ز داغ عشق تو فارغ دلی و جانی نیست *** بجز حکایت جور تو بر زبانی نیست

شد از گداز غمت آن چنان که در بدنم *** بغیر قبضه تیغ تو استخوانی نیست

گرفتاریست دل ها را چنان با عنبرین مویش *** که نتوان بر ووق بیدل کشیدن زلف جادویش

رو بهر جانب که می آریم محراب دعاست *** بسکه پهلو کرده چرخ از مدعای ماتهی

آن چنان کز صفر گردد رتبه اعداد بیش *** پایه این ناکسان از هیچ بالا رفته است

نیست کار رهروان عشق دانشور شدن *** سنك راه سیر گردد آب را گوهر شدن

نگاهش می دارم در شکست بی دلان دارد *** که از مژگان بر گردیده دامن بر میان دارد

می کشد مشاطه بی جا وسمه بر ابروی یار *** نیست زهری حاجت این شمشیر بی زنهار را

ص: 403

رباعی

تا چند ز شکوه خون بدل خواهی کرد *** کز ان ز برای خود سجل خواهی کرد

این آب کمی که داری از چشمه رزق *** بر یکدگرش مزن که گل خواهی کرد

ملا زمان ناطق تخلص - مولدش قهپایه است اما در اصفهان نشو و نما یافته مدت ها در محله جماله كله اصفهان معلمی می کرد و قريب دويست كس بمكتب او می آمدند ضابطه غریبی داشت فی الجمله ربطى بتتبع شعر قدما داشت خصوصاً خاقانی در اواسط زمان شاه عباس ثانی فوت شد شعرش اینست

شعر

تالب لعلی نباشد گردن مینا مگیر *** با ده بی معشوق خوردن خون عشرت خوردنست

بیقین هیچ کسی پی بحقیقت نبرد *** جمع شد علم جهانی و گمان صورت بست

از سایه قدرت دو قیامت شده پیدا *** می آیی و حشر دگرت بر اثر آید

چو مرغ دل بآن زلف آشیان کرد *** پریشانی مرا زنجیربان کرد

به آن زلف پریشانی که داری *** بما يك روز هم شب می توان كرد

شیخ عماد-برادر زاده ملا گرامی که چند گاه متولی مزار بابا ركن الدين بود پدرش میرزا ابراهیم نام داشت خوش می نوشت از تبریز بود شیخ عماد نامرادیست در کمال درویشی و قناعت در مسجد جامع عباس آباد اصفهان حجره دارد و بداده خدا قانع شده ممنون کسی نمی باشد رافع (ارفع) تخلص دارد شعرش اينست

شعر

خاموشم آن قدر که ترا یاد می کنم *** تا غافلم ز یاد تو فرياد مي كنم

قطع نظر ز شاهد و ساغر نمی کنی *** شرم از خدا و ساقی کوثر نمی کنی

قرب اگر خواهی دل بیدار می باید ترا *** در دل شب گریه بسیار می باید ترا

از در جانب دوستی سلمان الفت می شود *** با خدا آمیزش بسیار می باید ترا

رباعی

خواهی که دلت محرم اسرار شود *** از جمله علم حق خبر دار شود

از گریه بشو غبار آیینه دل *** مگذار ز گرد معصیت تار شود

ناظم یزدی-در کمال ساده لوحی و درویشی است مدتی در هند بوده باعتقاد خود در هرقن سرامد است خصوصاً شطرنج که دعوی می کرد که لجلاج را بطرح اسب مات می کنم فقیر با وجود عدم وقوف چند نوبت متوالی او را مات کردم شعر بسیاری گفته مرا این بیت خوش آمد

سرو از پای در افتاده چمن را چکند *** آدمی زاده بی چیز وطن را چکند

میر قانعی - میر سید علی نام داشت کاشیست اما اصفهان را بوجود

ص: 404

با نمود خود آیین بسته بود صبیه آقا مؤمن مصنف را خواسته در خانه او می بود اطوار او از ان مشهور تر است که متوجه ذکر آن باید شد مصرع

«ای جان گرامی ز کدامت گویم» گاهی بیتی می گفت در سنه 1074 فوت شد شعرش اینست

شعر

از کدورت پاك كن تا می توانی سینه را *** خاک بر سر می کند آخر غبار آیینه را

مي برد زنك غم از دل گریه مستانه ام *** گنج بیرون می برد سیلاب از ویرانه ام

آن زلف سرکش تو که سردار عالمست *** با ما بگو که یکس ر مو همرهی کند

آشفته ام نمود و بروز سیه نشاند *** عمرش دراز در حق ما که تهی نکرد

رباعی

دوریست که گر جاهل و بی باک افتی *** به زانکه خردمند و بادراك افتی

گر همچو كمان کجی ز دستت ندهند *** ور راست روی چو تير بر خاك افتی

محمود بيك - فدائی تخلص از ایل تکلو ساکن طهران مدتی قبل از این خود را از قید علایق نجات داده در لباس فقر در آمده خویشان و اقربا که عداوت طبیعی ایشانست در لباس مهربانی آن بیچاره را از جامه آرام عریان ساختند باصفهان آمده در خدمت اغورلو خان بود درین سال فوت شد شعرش اینست

شعر

سخاوت پیشه را آوازه بخشش غمین دارد *** از ان دریا گهر می بخشد و چین بر جبین دارد

فلك سر سبزت ار سازت مرید بید مجنون شو *** که هر چند او ترقی می کنند سر بر زمین دارد

نقص دولت نیست از بهر گدا برخاستن *** جا کند در دیده گرد از پیش پا برخاستن

دل بيعقده در جمعیت سامان نمی باشد *** صدف را تا بود گوهر لب خندان نمی باشد

باشد کمال صحبت آیینه خامشی *** تا حرف می زنی دل دانا شکسته است

مثنوی

بسکه شده خاك پسنديده اش *** قالب خشتی شده هر دیده اش

در سرش از حسرت گل شور بود *** هر دو لبش چون دو لب گور بود

اینه اش گشت چو خشت لحد *** ديد درو صورت هر نيك و بد

نصیرا - نواده ملا سلمان (کمال) - واعظ نائینی است در اصفهان ساکن است اما در کوچه اهلیت خانه دارد و قبل از این در شیراز بوده از انجا به تبریز رفته در خدمت ميرزا صالح شيخ الاسلام - تبريزى مدتى صحبت داشته باز با صفهان آمده شعرش اینست

صد غوطه زند در جگر الماس محبت *** تا طفل سرشکم رود از رنگ برنگی

ص: 405

رباعی

دل در طلب و عده خلافی دارم *** در هر قدم از کعبه طوافی دارم

از دیدن روی او ندارم سیری *** چون آیه اشتهای صافی دارم

شفیعا - از ولایت خراسانست نهایت شکستگی و آرامی داشت و محبوب القلوب نبود طبعش خالی از لطفی نبوده خط شکسته اش بازار خط خوب انرا شکسته و خوش نویسان در آتش رشك نشسته در کاغذ حلوا چند سطر نوشته که حملی بر اعجاز می توان کرد تا سنه 1881 کونتی بهمرسانده از جميع مناهی تو به کرده در ان کوفت فرت شد شعرش اینست

شعر

نسیم می رسد از کوی آن نگار امروز *** بدیده نور نظر می دهد غبار امروز

بمرك تو به نشینم بخون زهد طپم *** ز دست ساقی اگر مشکنم خمار امروز

بنفشه خط و ریحان زلف و غچه لب *** بروی یار شکفته است نوبهار امروز

چرا امشب برم ای شوخ بی پروا نمی آئی *** نمی آید بساغر می ز مینا تا نمی آئی

بفردا وعده قتلم چو دادی سر مپیچ از من *** که امشب می کشم خود را اگر فردا نمی آئی

برخوردار بيك - منصور تخلص نائینی است دو برادر بودند هر دو در خدمت مرتضی قلی خان متولی اردبیل بودند یکی برخوردار بيك و يكى محمد بيك و باعتبار شوخی ایشان را شنگلی و منگل می گفتند بعد از عزل أو محمد بيك خدمت منوچهر خان تر میبود و برخوردار بيك بخدمته نجف قلیخان حاکم شیروان از دولت خان مکنتی بهم رسانیده الحال در نائین ساکن است حسن صوتی هم دارد و شعرهم

می گوید شعرش اینست

شعر

غیر چشم تو که خون دل احباب خورد *** كس ندیدست که بیمار می ناب خورد

کی دهد دست بهم وصل توانا و ضعيف *** از کجا رشته و زنجیر بهم تاب خورد

فيض در خاطر پر تفرقه رو ننماید *** آب چون موج زند عکس درو ننماید

دمیدن خط آن گلعذار نزدیکست *** دماغ عقل ندارم بهار نزدیکست

نظر بهمت والا بود بزر گان را *** از ان بابر کوهسار نزدیکست

دلم ز سختی غم های او ندارد ننك *** که آشنائی ذاتی بشیشه دارد سنك

چراغ دیر و حرم يك فروغ می بخشد *** نگیرد از گل رعنا كي كلاب دو رنك

زایرا - دامغانی اسمعیل نام دارد مرد خوبی است در محکمه شیخ الاسلام انجا می باشد شعرش اینیست

شعر

ز ليلي ليلى من دلربائی بیشتر دارد *** ز مجنون اندکی دیوانه تر می خواستم خود را

حافظ محمد تقی - مشهور بعندلیب کاشی در فن موسیقی هم دست

ص: 406

دارد چنان چه خوش آواز است این بیت از او شد از او مسموع شد

اگر پیکان تیر او نبودی در دل چاکم *** باین بی طاقتی آرام کی می بود در خاکم

محمد حسین نورس تخلص - دماوندی خوش می نویسد و طبعش خالی از لطفی نیست در اوان شباب باصفهان آمده محمد زمان خان بالتماس مايبا او را ملازم کرد چون طبع خان خوده بین و دقیقه شناس بود اطوار او خوشش نیامده از او رنجیده الحال در اصفهانست شعرش اینست

غزل

آن که محراب دو عالم گوشه ابروی اوست *** در دل هر ذره پنهان آفتاب روی اوست

طرفه صحرائیست صحرای سواد معرفت *** حیرت نظاره آن جا شوخی آهوی اوست

پیچ و تاب موج دارد در هوای گوهری *** آن که دریا را ز هر گرداب راهی سوی اوست

قابلب بحر سرشگم اختر تبخاله داشت *** حلقه گرداب رقص شعله جواله داشت

تا بوصف خط مشگینش رقم پرور شود *** چون سر زلفش قلم فواره عنبر شود

جلوه اش در چشم عارف می زند موج ظهور *** ماه من پنهان اگر چون آب در گوهر شود

ملا مؤمن - ازولایت قومشه است اما در اصفهان می بود در کمال درویشی و خوش حرفی است چند نوبت صحبت روی داد از لطیف های غمگین او محظوظ شدیم مرحوم میرزا قاضی شیخ الاسلام وعده قيائي بلو کرده بود دیر می داد در این باب گفته

رباعی

نواب بخلعتی ز خاکم برداشت *** پوشیده نمی توانم او را انگاشت

هر داشت که داشت کرد انبار بده *** نواب بگو كه يك قبا این همه داشت

در باب میرزا قاضی شیخ الاسلام گفته

رباعی

دی شیخ قسم خورد بدین زردشت *** کامروز ترا بجرم دين خواهم کشت

در داد و ستد طرفه حسابی دارد *** بگرفتن مشت مشت و در دادن مشت

جهت شخصی که برات زكوة مي خرد

سن صحرای غله های زکوة *** ملخ شاخ و برك قبض و برات

گربه شوشتری-از راه شوخی و مضحکه در خدمت خوانين أن ولايت راه دارد و رعایت او می کنند طبع نظمی دارد شعرش اینست

شعر

می رسانم خویش را چون گربه در بزم وصال *** راهی از هر گوشه دیوار پیدا می کنم

زنان هجر تو بر موصل گزیدم که دگر بار *** با گربه ملك كوى ترا جنگ نباشد

گر دنبه قربه نبود موش سلامت *** نازم سر آن گربه که دم در تله ننهاد

ص: 407

بهره از موشی نباشد گرده خاموش را *** بعد از ان در عشق می باید چوسك فریاد كرد

زنک از دل ما جوهر شمشیر یار *** یک رهش بر گریه می آزمودی کاشکی

ميرزا اعجاز - ملا عطا نام داشت اسلش هر انست ربطی بنظم و نثر داشته اما باعتقاد خودش منفرد بود قبل از این باصفهان آمده در لباس مدح در باب اصفهان شوخی ها فرموده فقیر را تعصب روستائی گری بجوش آمده چند فقره نثر در جواب آن نوشتم بسمع عزیزان رسیده فیما بین نقارى بود ناخود آمده نذرها خواست بعد از ان بهرات رفته باز باصفهان مراجعت نموده فوت شد غرضکه قطب فلك سخنوری بود شعرش اینست

قطعه

ایکه در غواصی بحرین فکری روزوشب *** تانمانی جیب و دامن چون صدف گوهر مثال

ترك اين سودای طوفان رای کن کاندر سفر *** آفتاب شرطه بیرون گاهی آید از زوال

کشتی حمام هم بحر است و هم ساحل بيا *** تا شود چشم تو قارون از متاع خط و خال

دامن و کف پرز گوهرهای روحانی کنی *** دست اگر در کیسه خالی کنی چرن کیسه مال

صد طعن بر حلاوت بالنك مي زند*** گر کفش کهنه تو مربا کند کسی

غزل

رسیدم غافل و جانرا فدای یار خود کردم *** مگه تارفت بر تابد عنان من کار خود کردم

پس از سرگشتگی شد رشته تسبیح زنارم *** زصد منزل گذشتم تا گره افتاد در کارم

ای دل منشین در پی کاری که نداری *** بنمای بما صبرو قراری که نداری

با هر که بشینی دم شمشیر جدائیست *** مگذار زكف دامن باری که نداری

با دو عالم کشته ام بیگانه الفت را ببین *** رفته ام از خاطر ايام شهرت را ببین

ای که بی تابانه می پوشی لباس عافيت *** اول از تقویم چاك سينه ساعت را ببین

ملا طرزی - ازولایت طرشت است من أعمال ری و ازایل افشار طبع شوخی داشت بطرز ملا فوقی شعر می گفت چنان چه مکرد عزیزان شنیده اند قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

مدنیدیم پس از مکیدن *** نه بکس حیله و نه مکریدن

مرقد پاک نبی طوفيديم *** عمريديم و أبا بكر يديم

صد نافه مشك خال لبت در شراب کرد *** تاشد سیاه مست و جهانی خراب کرد

بریاد عارض تو گلی چند روز گار *** بر سقف آسمان زدو نام آفتاب کرد

ص: 408

مذمت اسب

هیچ راهی را نمی گیرد بپیش این بارگی *** ملحد اسیان دهرست و ندارد مذهبی

حاجی محمود - املش از اصفهان است نهایت صلاح و درویشی دارد و پاره تحصیل هم کرده چند سال قبل از این بمکه معظمه رفته دو سال ماند و ازانجا بهند رفته بعد از مدتی باز بمکه معظمه رفته و از آن جا به در و جرد رفت مدتی بوده باصفهان آمد طبعش خالی از لطف نیست و حفظی تخلص دارد شعرش اینست

بي محرك كي توان قطع منازل ماه وار *** می خورد مهمیز مرکب گر چه باشد راهوار

قابلیت از سفر قدر از وطن جوزانکه گشت *** بعد برگشتن بدریا قطره در شاهوار

کاوش دل کن که هر کس کاوش دل بیش کرد *** شد محل وحی خلوت گاه یوسف چاهوار

می کنندش هر دم از خلوت سرای دل برون *** سرکشی آن را که عادت گشت حفظی آهوار

رباعی

جور تو هر لحظه فزاید تا بم *** آیا جورت زحد فزون يا تابم

از بیصبر بست گر بگویم جورت *** از بیتا بیست گر بگویم نمایم

میر عرفان - گویا طهرانیست درد مند بمشربی بود مدارش در اصفهان یکتاب فروشی می گذشت شعرش اینست

تاقیامت لب خمیازه گشاید چوکمان *** يك بغل هر كه ترا تنگ در آغوش کشید

رباعی

جمعی زنشاط عیش با هم بارند *** قومی بهرای نفس ماتم دارند

دنیا بمثل جو عرصه شطرنج است *** اجزای همند و جنگ با هم دارند

ملا سحری - طهرانی بزبان طهران اشعار نمکین دارد بسیار شوخ طبيعته و خیره نگاه بود چنان چه ملا صبوحی ر طهران بوده و ملازمی داشته که خالی از قبول نبوده ملا سحری از عالم شوخی می گوید که ملازمت را بمن ده چون پسر ملا سحری حسنی داشته و حاضر بوده در جواب می گوید که پسرت را بمن ده ملازم من را بگیر وقتی رنجشی از آن ها مقصود علی ارباب طهرانی بهم رسانیده این بیت را جهت او گفته

خوشاری که عالی تبارش تو باشی *** منش شاعر و شهریارش تو باشی

آقا مقصود علی آزرده شده فضیحتی غریب بسر او آورد که نقلش قوت

سامعه را زبان دارد شعرش اینست

شعر

کی بو که همچو دسته گل گل دیم من ز در درا *** هم شوغم بشووهم دوره بد بر درا

طفلی بخورد خون ما که اگر تو دهانشا *** ماچ کنی هزار جا شیر به شکر درا

ص: 409

(410)

ب کوچشان چه مشم دل نمی دهد در شم *** همین می خوم که بایمن سر بیام و آن سرشم

از مالچوش دسته بتوشه جنبانم *** قربان سنگشم که گل از جاش می شکفه

چپ میار است مشو گنده هیگه در می زنه *** اله من حق می زنم مسته و خنجر می زنه

می برد چشم چیم یار یا پنداری *** يسرك عشق جوانی که کیه در میزنه

گا فرو گورو مسلمان همه را بز مایم *** راستش اینه که ترازو همشان سر میزنه

زرکس ناکس اصلی می کنه *** جوخر لاغرا مصرى مي كنة

اگه عاشق نیم آهم چه چیه *** اگه هم کوش و کلاهم چه چیه

می کشی خنجر و مهلی و مشی *** نمیدانم که گناهم چه چیه

خدا نخواسته من از بوسه خویشتن بکشم *** اگه کسی دلك و ديم ترا کوه هوه

گل دیم تا که بملا نمی شو *** سوته جانم بنشا نمی شو

مده پیغام كه اين ها قصه اس *** تاترا نینه دلم وا نمی شو

زفل را را که اگه دل می بری *** مغر تاشو نوينه جا نمی شو

سمندر-میر رونق نام داشت از بوانات فارس است شوریدگی داشت چنان چه آستین نمد را بریده بر سر گذاشت روزنی بهمان دستور بقهوه خانه آمد میر شوقی گفت که سمندر میراث با با آدم بسر بابا گذاشته در جواب گفت که مصرع بلندیست اگر می بندید پیش کش اوایل سمندز تخلص داشت آخر برونق قرار گرفت در سفر قندهار همراه اردو بوده مراجعت نموده در طهران فوت شد این بیت هم می داشتت

ابيات از او مسموع شد

بیت

نمیگویم که چاک سینه ای گل برتبا بگشا *** نزاکت سوخت در پیراهنت بند قبا بگشا

بی تو اقانون دل آهنگ هم می داشتست *** باده بی رخسار ساقی رنك هم می داشتست

بی مروت بی حقیقت بی وفا دير آشنا *** این همه نامهربانی جنك هم می داشتست

عاملا - از بلخ است پدرش در خدمت پادشاه بلخ واقعه نویس بوده مدتی در لباس فقر در جوش و خروش بود سخنش خالی از حلاوت نیست در خدمت عالی جاه واقعه نویس بود سودائی بسرش افتاده بهند رفت توقف ننموده پاره آن جا بود باز باصفهان آمده شوق شیراز برش افتاده بشیر از رفت محمد زمان خان تكية بجهت او ساخت در آن جا ساکن شده بعد از مدتی فوت شد شعرش اینست

شعر

چوب دربان مهر صاحب خانه راکین می کند *** قطع پیوند از دو سر با تیغ چوبین می کند

ص: 410

نه تنها لاله از داغ شکفتن کاسه در خون زد *** گل از خندیدنی از عالم دل خیمه بیرون زد

نادام را یاد آن روچون صفا در سینه بود *** سایه ام بر خاك همچون عکس در آیینه بود

زبالای صدا شد حرص در پیری شتابان تر *** که آتش می شود از پای چوبین گرم جولان تر

جای نشاط نیست خطر گاه روزگار *** پست و بلند آن سردار است و پای دار

خوش می دهد زجلوه مستانه کام خویش *** آن سرو دارد آب روان از خرام خویش

جائی که خرد و خش باندیشه دواند *** هستی بر کابم همه جا شیشه دواند

خواهم زنن خاکی خود کرد برابر *** تانخل تمنا به ازین ریشه دواند

دل از کف داده ام من هم زیاران می توانم شد *** بگردت می توانم گشت و قربان می توانم شد

شکرش را خط غبار آلود دارد اندکی *** خوب حلوائیست اما دود دارد اندکی

از گیره ی مرا گره واشود *** سرگشتگی بدانه من آسیا شود

ملا شاه محمود - فیروز آبادی فارس مرد در ویش طبیعت است رفعت تخلص دارد این بیت ازوست

در بعالم حيرت كه فيضها دارد *** بهشت و دوزخ تصويريك هوا دارد

میر سرعت-میر محمد حسین نام دارد از سادات آمل مازندرانست مردیست كمال قناعت سازگاری بردباری در کربلای معلا اکنست با وجود تاهل و پریشانی دو سال قبل ازین باصفهان آمده تحصيل جهة وجه معیشت خود نموده چون در كمال استحة قست کسی باو مهربانی ننموده وظیفه اش ندادند آن بیچاره محروم برگشت شعر شاینست

شعر

گر بدانی لذت دو جفای خویش را *** شكر نعمتها بجا آری خدای خویشرا

جواب خصم را بر بی زبانیها حوالت آن *** که خواهد دسته شد دندان ماهی تیغ خنجر را

دل لیلی و شان دیوانه زنجير زلف اوست *** کمند وحدت مجنون چشمش جرگه آهوست

تاوانش از نزاکت موی میان اوست *** عمری که صرف مطلب نایاب کرده ایم

ز عکس زلف او در دیده خونبار می ترسم *** که موچون مدتی در آب ماند مار می گردد

عاصی از عصیان بود امید وار مرحمت *** کور خضر راه خود سازد عصای خویش را

همین اشاره برای عذاب منعم بس *** که تا پرست رسن در گلوست همیانرا

ناظم تبریزی -محمد صادق نام داشت و ساكن عباس آباد اصفهان

ص: 411

بود برادر محمد رضا بيك مروارید فروش که او هم جوان آداب دانیست در کمال گذشتگی و صلاح بود فی الجمله تحصیلی کرده بود خود را از قید تعلق فارغ ساخت مدتی در مکه معظمه ساکن شده بود اوقات صرف عبادت و مجالست اهل حال ك د تذکره مختصری نوشته چند سال قبل از حال تحریر فوت شد شعرش اینست

شعر

آغوش گل زمینه چاکم نشانه ایست *** دستان بليلان ز سرودم ترانه ایست

خاشاك راه او که بمژگان ربوده ام *** از بهر مرغ دیده من آشیانه ایست

چو شمع داغ تو آنان که بر جگر سوزند *** همیشه با لب خندان و چشم تر سوزند

مدد كنيم بهم در گداختن می وداد *** چوآن دو شمم که پهلوی یکدگر سوزند

رباعی

در وادی عشق آن که نکو فال افقد *** چون سایه ملامتش بدنبال افتد

در هر قدمی چهیش گیرد سرراه *** ماننده موری که غربال افتد

عزمی یزدیت طبعش خالی از لطف نیست بامپر ادائی رفیق بوده این بیت از اوست

بیت

دوشم زلب جانان میل دوسه بوسی شد *** آواز رقیب آمد از بیم تكى خوردم

مسيحا - ولد مرحوم ملا نویدی شیرازی فی الجمله تحصیلی گرده خالی از کمالات ظاهری نیست نسخ تعلیق را بسیار خوش می نویسد و شعرش هم لطيفه است و ناطق تخلص دارد اما روزگار با او سازگاری نموده چنان چه کمال عصرت دارد شعرش اینست

شعر

قدم کمان شده و از تنم توان رفته *** عصا بود بكنم تیر از کمان رفته

نازد آشتی گرد کدورت پاک از دلها *** کند به زخم را مرهم ولی ظاهر بود جایش

بد عمل یافته پیش از عمل خویش جزا *** سرمه را روسیه از دشمنی آواز است

ز جوش گریه دو چشمم حباب سوخته است *** كباب واو سرشك من آب سوخته است

ببزم غیر تو سرگرم خواب نادم صبح *** بچشم من مژها دور خواب سوخته است

هلاك جلوه خورشید طلعتی گردم *** که سایه در قدمش آفتاب سوخته است

دست کوتاه غنی شاهد مرکش باشد *** مرغ را بچه شود جمع چه پرواز کند

اظهری - قهپایه در اوایل گیوه کش بوده بعد ازان نویسنده عسس اصفهان شده در آن جا جنون بهم رسانیده این ابیات را در عین جنون گفته جلالای یقین

ص: 412

تخلص نقل می کنند که با سعیدای نقش بند همراه بودیم اظهری برخورد گفت می خواهم بخانه شخصی روم شما رفیق باشید اتفاق بخانه آن شخص رفتیم گلاب طلب داشته در طشتی ریخت و پای خود را شسته پادر گلاب گلاب بروی خود زده در همان جا خوابیده فوت شد شعرش اینست

شعر

لخت دل و خون جگر هر که ز مژگان بگذرد *** کشتی بکشتی برخورد. طوفان ز طوفان بگذرد

شب گذشته بخود سرگذشت می گفتم *** که موج گریه گذشت از سرم چهار انگشت

گذشت عمرو نبردیم پی بمنزل یار *** نیافتیم که این حمزه در کجا بند است

سرخی آن کف پارا بحنا نسبت کرد *** خون صد دل شده می خواست که از پا ببرد

رباعی

آن بارانم که با صبا در چرخم *** ان سیلابم که با صدا در چرخم

چون ناله باد با صبا در چرخم *** چون آب زیر آسیا در چرخم

جهت ملازمان شش انگشتی گفته

از چار طرف دو تیغه باز است *** آن پنجه که ششير گدائیست

زكيا - بنى عم خواجه سیف الدین محمود حمود - از نواده های خواجه غياث نقش بند است اصل او از یزد است اما در اصفهان می بود طبعش در نظم خالی از لطفی نبود و در نقش بندی هم دستی عظیم داشت در اصفهان فوت شد شعرش اینست

شعر

روز عمرت شب شد و در فکر اسبابی هنوز*** برتات هر موی صبحی گشت و در خوابی هنوز

از کتان هستیت بیش از کفن وأری نماند *** از کسب هوا در سیر مهتابی هنوز

عذر لنك اتریت از راه طاعت باز داشت *** ازی دنیای دون هر و چو سیلابی هنوز

در سینه دلم گم شده تهمت بکه بندم *** غیر از تو درین خانه کسی راه ندارد

نپید تا زبان از تاب خجالت همچو گردابت *** نفس از دل بر آور چون حباب آهسته آهسته

عیان تر باشد از به کردن بکداغ صد داغم *** صد داغم مشبك شد ز اصلاح این کتاب آهسته آهسته

باشدم روشن چراغ دیده با طوفان اشك *** زنده دارم روز و شب در قعر دریا شمع را

داود الفت تخلص - شوشتری مدتی در عداد طلبه بود طبعش شوخی داشت سودانی بهم رسانیده قولا و فعلا حرکات نامناسب می کرد یکی آن که با علامی مولانا حسنعلی ولد ملا عبدالله نقارى بهم رسانیده درشتی بسیار نسبت بآن جناب می کرد تا در آن اوقات فوت شد شعری اینست

ص: 413

شعر

مجردان که بگلزار دهر خاموشند *** ز جام باده تجرید هست و مدهوشند

براه کعبه مقصود خضر یگ گرند *** مجردان که ز گرد فنا نمد پوشند

بغیر ناله نصیبی زروزگار ندارم *** جهان اگر پر طوطی بود بهار ندارم

بیاد جلوه چون گرد باد از بیقراریها *** طپیدن های دل صحرا بصحرا مي برد ما را

میر ظهیر-حسب التقرير او از سادات سماکی استراباد است مدتی در مدرسه تحصیل می کرد شیره کیف بسیار می خورد و در کمال عسرت بود در کوکنار خانه ها قصه خوانی می کرد این ابیات ازوست

غزل

آب و رنك چمن اهل دل از روی تو بود *** هر گلی را که بچیدیم درو بوی تو بود

امشب از نغمه مطرب بسی آشفته شدیم *** تاری سازش مگر از سلسله موی تو بود

این دو گوهر همه جا در صدف یکتائی است *** هر چه آمد بنظر عشق من و روی تو بود

درد مندان ترا نام مداوا آتشست *** مستمندان ترا عرض تمنا آتشست

طفل ما کی می شناسد قدر دل یادیده را *** این قدر داند که این جا آب و آن جا آتشست

خون مظهر همه جا گل کرد است *** خاك را لاله هوارا شفق است

مصور أصلش از کاشانست نقاشی می کرده داماد آقا رضای نقاش مشهور است مرد صالح درویش عبال مندی بود مرحوم ساروتقی وظیفه باو می داد بعد از قتل او فوت شد شعرش اینست

شعر

من غريب بزلف تو مبتلا گشتم *** باين وسيله بيك عالم آشنا گشتم

اگر چوشیر سرا پای خویش پنجه کنم *** مروتم نگذارد که مور رنجه کنم

راهب - از قريه ونان من أعمال اصفهان که مولد و منشا رئيس بركه و رئیس میر یوسف است بوده پریشان شده بهند رفت طبعش خالی از لطفی نبوده شعر بسیار بمجموعه ملا قدرتي أصفهانی نوشته بود این بیست مرا خوش آمد

چنان مکن که زخاکم غبار برخیزد *** مباد پرده ام از روی کار برخیزد

حاجی شریف - از که خدایان قناد خانه اصفهانست پدرش استاد بود و مکنتی داشت در اواخر پریشان شده فوت شد حاجی شریف بواسطه فطرت بلند از کار و پیشه دست کشیده با موزونان صاحب کمال مالوف بوده طبعش خالی از لطفی نبود اما بعسرت روزگار می گذرانید قبل از حال تحریر فوت شد منشور تخلص داشت شعرش اینست

ص: 414

شعر

خجلت هر بي ادب از روی ما گل می کند *** سیلی تنبیه عالم را بنا گوشیم ما

چون كمان حلقه بیکاریم با چندین هنر *** زور بازو دست ما را برقفا پیچیده است

حسرت یکدم آب دگر از تیغ تو داشت *** بر لب تشنه هر زخم که انگشت زدیم

نهان در گرد هستی تا درین ویرانه در شورم *** چو اخگر در ته خاکستر خود زنده در گورم

می روم بی اختیار از خویشرو می آیم بخود *** جز رومدی هر نفس مانند دریا می کشم

در افتادگان دلیر متاز *** مرد آهسته شیر خوابیده اسی

دید سروت را و آغوشش زحسرت بازماند *** بال قمری چون کمان در چله پرواز ماند

رباعی

هستی که ز خویش بیخبر می آید *** بحرست و چو قطره مختصر می آید

غافل مشو از شکوه درویش که کوه *** از دور حقیر در نظر می آید

ملا محمد شریف - از قریه ورنوسفادران از قریه و ر نوسفادران من اعمال اصفهان و از اقربا و شاگردان ملا عبدالحق است پدرش استاد البعلى سنك تراش بود خودهم آن کار را بجائی رسانیده بود که هنگام خرده کاری بر نقطه موهوم نقوش عالم امکان را می نگاشت و بوقت شیرین کاری فرهاد در ملاحظه هنرش مانند والهان انگشت تحیر در دهان داشت و با وجود ضعف باصره جهت تحصیل روزی در آن آزار بوده بالتماس فقیر دست از آن کار برداشته حسب الحكم حكام شرع در محله از محلات مذکور باوشتن سجلات مبادرت می نمود مجملا در کمال صلاح و درویشی بحليه صفات کمالات آراسته خصوصاً در صنایع شعري و لغز و معما كمال ربط دارد مثنوی در بحر مخزن الاسرار گفته چند بیت از او نوشته شد

مثنوی

کرد زراندود و جواهر نشان *** طوق مه و منطقه کهکشان

شیشه دارا می خونابه داد *** بیرق اسلام اسلام بسبابه داد

کوه بدل بست که راز ست این *** شعله بجان ریخت که ناز ست این

بار غمش در دل و در دیده اشك *** کوه در انبانه و دريا بمشك

وقتی حضرت شریفا بمیر مؤید کلانتر اعراب رسیده اسیش وامانده بود مؤید بشوخی نعل اسب او را می کند دران باب گفته

السلام عليك حضرت میر*** ای موید زایزد متعال

ای که نعل سمند جاه تو گشت *** حلقه گوش آسمان چو هلال

ص: 415

بنده يكشب بخدمت تورسید *** خسته و مانده و پریشان حال

نکته ها گفت ليك نشنیدی *** بسکه بودت غرور جاه و جلال

از رسوات نخورده بود بگوش *** نکته انظروا الى ما قبال

بعدازان چون صدف دهان را دوخت *** چون ندید امتیاز لعل و سفال

صبح بيطار اسب من گشتی *** من از این مرحمت شدم خوشحال

كنديش نعل و من شدم راضی *** توزدی بر سهند جاه و جلال

نعل اسب مسافران چه کنی *** پس رعیت چگونه دارد حال

مال شاعر بمفت نتوان خورد *** هست با خرس در شدن بجوال

در حق شاعران بدی کردن *** کز تو این ها گمان نداشت خیال

نکنی حمل بر سفاهت من *** مگر آن شاعری که باشد لال

عوض نعل اسب را بفرست *** ریشخندی که رفته بر تو حلال

احتیاجی ندارد این دعوی *** بمیانجی و قاضی و دلال

می کند صلح هم شریف بتو *** بکلامی که مثل اوست محال

ابره و كله ترك و استر او *** يك بيك بی نظیر و شبه و مثال

زود بفرست تا نگردیده *** خامه روسیاه همچو شکال

بعد از آن که کلاه زبونی فرستاده این قطعه را گفته

کلمهی تحفه فرستاده بمن حضرت میر *** کانچنان تحفه ندیده فلك مينائي

رنگ خاکستری و پیكر أن تابوتي *** دهن آن دهلی و سر آن سرنائی

بوریا باف عجب بافته این تحفه که هست *** از برود خایه قوچی زدرون گپائی

راست چون دیزی کج واج شکسته دهنیست *** كه پر از پشم سك گر كندش کپائی

هر که دید آن گفت مبارك باشد *** پاره خيك پنیر خلج و قشقائی

لر اگر دید مرا گفت ببو این چه چیه *** ترك اگر دید مرا گفت يرى قنقائی

وان جماعت که شناسد مرا می گویند *** حيف آخوند شریفا که شده سودائی

بردمش تا بفروشم بجز از خنده نداد *** هیچ کس قیمت ان یکه در در یائی

گفت شخصی که خرد این زبى لله حيض *** بچه آتشكى از تو بيك سرپائی

بردم و دید و بمن گفت که این نرخ که کرد *** که دهی توبره خر كره و آدم گائی

این همان لایق مبر است بدو باز فرست *** تابسر بر نهدش در گه بزم آرائی

دوش با این كلهم دید عزیزی از دور *** گفت این مسخره کیست باین رعنائی

چون پیش آمد و دانست منم گفت آخوند *** که تراتخته کله کرده باین رسوائی (1)

ص: 416


1- تخته کلاه یکی از سیاست های قدیم بوده که گناهکار افرابکلاه چوبین عقوبت می کرده اند

گفتمش حضرت میر این شفقت کرده بمن *** گفت احسنت زهی میر و زهی بینائی

تا تو باشی دگر از خس نکنی هیچ طمع *** تاتو باشی دیگر از مخله طلب ننمائی

هست الحق تو این تخته كله زينده *** راستی را تو باین تخته کله می شائی

ای که از ابر گفت آب خورد کشت نامید *** وی بحالم زده از جود دم از یکتائی

از که آموختی این عدل که از اسب کسان *** تو کنی نعل و مرا تخته كله فرمانی

غزل

سرالله نبود گوی چوگانی و بال گردن است *** جان که قربان نیست دوره بتن بارتنست

مهر يك كنجشك كمتر می کشد صیاد دام *** وحدت ازهم صحبتان جان را حصار آهنست

چار دیوار بدن را رخنه کن کاین آفتاب *** جلوه گر در خانه هر کس بقدر روزنست

گریه و سوزت بکنج خلوت در بسته به *** شمع اندر خانه تاريك بهتر روشنست

أصل استحكام دیوار سرای معرفت *** چهره پر خالك اشك آلود گاهی کردنست

گفتی ای سایل در گاه چه مطلب داری *** مطلبم اين كه بدرگاه تو سایل باشم

عهد و وفای مردم این دود را شریف *** همچون جناق اول بستن شکستن است

می توان لذت شمشیر تو در ترخمم *** آن چنان کذاب خندان دل خرم پیداست

مولانا محمد باقر - اوهم و رنو سخا درانیست در کمال صلاح و پرهیزکاری بود و در فن ترتیب نظم و لغز و محمد كمال قدرت داشت و در محل مذكور بمكتب داری مشغول بود و دو سال قبل از حال تحریر فوت شد شعرش اینست

بسکه بهم سوده ام كف و ندامت عجب *** نیست اگر بگذار رشته صبرم زتاب

اشك براز دال عشاق عينان می سازد *** نیست بی مصلحتی گریه پنهانی ما

ماه من از خانه چون آهنك صحرا می کند *** جلوه امروز را ازن از فردا می کند

چون بر آرم نائله از دل آیدم صد فوج درد *** آری آری خضر راه کاروان بانك در است

لاله سرزد چهار را نازم *** سبزه خط بار را نازم

ز غفرانم بدل بمرجان شد *** سیلی روز کار را نازم

از مرشد نامی طلیداشته سند را بقراخان نامی داده که وصول نماید او جهت خود گرفته در ان باب گفته

قطعه (1)

بعد از ادای حمد خداوند كبريا *** افشا کنم بمدح خداوند دستنا

مهر سیگار جود قراخان که بر دوش *** بگردید شخص جوع بآروغ مبتلا

ص: 417


1- دستنا - دهی است از بلوك النجان

ای صاحبی که هر که نهد رو بدرگهت *** گردد سفید روی چوگندم زآسیا

ازرشك دولت تو خود ترا بود *** دل همچو گندم از همه تن چاك تابپا

در باب گندمی که طلب داشت این فقیر *** از مرشد آن که باد بصد درد مبتلا

چون دزد و فالگیر من از دست قلبيش *** کردم بدر که تو بعد عجز التجا

شد چار سال تاند او بدست نیست *** هر سال ازان ستانی و ریزی در آسیا

گندم نما ندیده کسی چون توجو فروش *** در زیر هفت گنبد این کهنه آسیا

من همچو گاه زرد رخ اندر فراق او *** تو خوشه ان فکنده سرخود بزیریا

مال مرا خودی تو و از روی استلم *** گوئی حلال شد بخلج مال روستا

آن گندمست گندم من کادمش چو خورد *** صد سالی بیش گفت ظلمنا و ربنا

اندیشی از خدا و کلاهش بری زیر *** گر فى المثل نهد بدرت جبرئیل پا

صندوق مرقد شهدا را كنى طمع *** افتد اگر به هر گذارت بکربل

ملا محمد جعفر - مذهب تخلص ولد میرزا محمود از ولایت تهپایه است اما در اصفهان تولدش واقع شد جوان آدمی وش و بسیار اهلیت دارد چون بیکاری و تعطیل را بخو در آن نمی دهد مالیه مثقالی فروشی را اجاره نموده طبعش خالی از لطفي نیست شعرش اینست

شعر

تا چشم نیم مست تو مارا زما گرفت *** از بیخودی دلم نتوانست پا گرفت

شمع رخ که انجمن افروز شد که باز *** پروانه نگاه زچشم هوا گرفت

چون غنچه تنگدل شده بس روزگارما *** ونك شگفتگی نبود در بهارما

باشد چراغ داغ شهیدان عشق را *** حاجت بنور شمع ندارد مزار ما

شود هر گه فروزان شمع رخسارش ز بیتابی *** چوپروانه بگردش گردد. سوزد نگاه من

رباعی

آنان که زجام ناز هستم بردند *** در حلقه زلف پای بستم بردند

تا کشور بیخودی مرا داغ صفت *** این لاله رخان دست بدستم بردند

زین العابدین خوزانی - که از قراء اعظم اصفهانست و برادر ملا عباس مرکب فروش مرد نامرادی بود طبع نظمی داشت فاضل تخلص مي كرد شعرش اینست

رباعی

فاضل دل و دیده ام زهم باکتر است *** چندان که دلم خوشت غمناك تر است

بر رغم فلك شكفته ام ور نه چو گل *** هر چند شکفته تر دلم چاک تر است

مست علی - اصفهانی كوچك أبدال درويش هله لب بود با او بدوران بازار می آمد و شعر بسیاری بخاطر داشت با این که سواد نداشت از تتبع شاعر شده با حکیم

ص: 418

شفائی هم طرح بود در ایام شاه صفی از راه قندهار بهند رفته مدتی آن جا بود بعد از مراجعت فقیر او را دیدم حالتی که در سابق داشت نمانده گریا کوفتی بهم رسانیده بود در شعورش نقصی بهمر -یده مطلق شعر نمی توانست گفت این دو بیت ازوست

شعر

جهر آن بدخونه تنها جان ما در آتشست *** از پر پروانه تابال هما در آنشست

کس چه داند ماه نو شرمنده ابروی کیست *** در شوق می داند که نعل او کجا در آتشست

کفری - از تجبای یزدخواست فارس است میرزای بهمتی بود نهایت شرخی داشت اسباب پدر را بعلت اسرافی که در طبع داشته نابود کرده روزی لباس خود را کنده بسایلی داد شخصی می گفت که چرا این قدر اسراف می کنی چون مشهور بود که میرزا کریم جد او خزانه داشته این رباعی را در بدیهه گفته

رباعی

دستم بخزانه كريم است ای دل *** اشکم خالف در یتیم است ای دل

يك لحظه هو كون اگر یخشم سهل است *** کارم بدو از امید و بیم است ای دل

یار اگر نازد زبيت طاق ابرو می رسد *** کان دو مصرع در بیاض آفتاب و ماه نیست

امير بيك قصاب - اصفهانیست تو کمال نامرادی بقصابی مشغول بود عمرش بهفتاد رسیده خود نقل می کرد که فکر شهر می کردم و بخدمت حکیم شفائی می خواندم او متوجه نمیشد از این معنی آزرده خاطر بودم شبی بخواب رفتم این بیت از عالم غیب بزبانم دادند

بیت

روزی بشب کنم بعد اندوه سیته ز *** شب را سحر کنم بامید کدام روز

روز دیگر صبح بخدمت حکیم آمده خوانده حكيم تحسین و مهربانی بسیار نموده جذیر این شعر دیگر شعری ندارد در زمان شاه عباس ثانی فوت شد

تقى حلوائي - في المجمله ربطى بشعر داشت ضمیر تخلص می کرد بهند رفته طالعش مدد کرده مبلغی آورد درست نشسته بود که نهیب اجل روانه عدمش کرد میر حمیدی در باب او گفته بود

شعر تو آن روز که دیوان شود *** کاغذ حلوا چه فراوان شود

شعرش ایان است

شعر

بیستون را چون در خیبر بزور تیشه کند *** عشق زنك حیدری بر بازوی فرهاد بست

پرواز ما بال و پر اضطراب شد *** چون دل طپید بال پریدن بهم رسید

میر صبحی-سید عزیزی بود خود می گفت که از سادات مازندرانیم و خویشی بنواب خلیفه سلطان دارم در لباس فقر در آمده شال پوشی اختیار نموده از جميع

ص: 419

كمالات مثل طب و علم حکمت بهره مند بوده در فن موسیقی هم دست داشت غرض که با وجود این ها تعلق بدنیا نداشته و عالم گرد بود عزیزی از مالکان سیستان نقل کرد که بسیستان آمده روزی بر مزار خواجه غلطان که دران ولایت مشهور است با نفاق وفقیم میر بروی قبر خواجه غلطان خوابید شخصی گفت که چرا بی ادبی می کنید روی قبر خواجه غلطان می خوابی چون قبر خواجه قریب بشش ذرع است گرفت که باین درازی چون غلطان بود غرضکه طبعش کمال شوخی داشته خصوصاً در شعر گفتن و شعرش اینست

رباعی

صبحی چون شمع برایم آمد جان *** از صرصر دمسردی ابنای زمان

این قوم می بریدن بریدن یکدیگر *** همچون مقراض بگداند و دو زبان

خواب عدم کجاست که آسوده دل شویم *** فارغ زبادبانی این مشت گل شویم

چو شه هر چند مطلب را نیابی *** درین صحرا میں گم می توان کرد

تو کافر نعمتی و صبحی گرنه *** بخون دل تنعم می توان کرد

عبدا - ولد شیخ - ولد شیخ محمد علی که طبعی تخلص می کرد از مشایخ اشتر جانه من محال اصفهان است درد مند سوخته بود پیوسته در آتش محبت می سوخت و شمع عاشقی می افروخت چند سال قبل از این فوت شد طبعش خالی از لطفی نبوده شعرش این است

شعر

گاهی که خویش را زغمت شاد می کنم *** افسانه خیال ترا باد ميكنم

دادی نوید بوسه و رفتم ز خاطرت *** من هم بوعده دل خود شاد می کنم

رشکی بیزم خسرو و شيرين نمی برم *** یادی ز تلخکامی فرهاد می کنم

سیل اشکم گرمی دو دل جیحون زده است *** تیر آهم بصف چرخ شبیخون زده است

لاله از خجالت هم چشمی داغ دل من *** زین چمن خیمه برون برده بهامون زده است

عشق از گلشن رسوائی ما بد نامان *** يك كل داغ جنون بر سر مجنون زده است

قد برافراخته می خواهم *** سرو بی فاخته می خواهم

همه در پرده رنگند چوگل *** حسن بی ساخته می خواهم

توسن ناز ز بی پروانی *** بفلك تاخته می خواهم

نعيما ولد درویش بهشتی قلند رقمی - مشرب وسیعی داشت چنان چه دست رد بهیچ يك از مغیرات نمی گذاشت کاهی از قم باصفهان می آمد گویا فوت شد این ابیات از اوست

ص: 420

بیت

مسی مال بدندان که در دل من و دیده *** تبسم تو کند کار چشم سرمه کشیده

آهی که بیتو از دل غمناك مي كشم *** سرو بریده ایست که بر خاك مي كشم

ز می گلگون شد آن رخسار گندم گون تماشا کن *** تصور می کنی طارس در کشمیر می گردد

ملا قدرتی - گویا اصفهانیست مرد بیچاره بود از هند آمده جزوی سهلی آورده مدتی به بزازی مشغول بود چون در آن کار وقوف نداشت کاری نساخته چند سال پیش از این فوت شد در پول شکستن و سرمای اصفهان این مثنوی را گفت

ثنا بر کرم دستگاهی نکوست *** که چشم در عالم باحسان اوست

چه گویم از این چرخ ناقص عیار *** که بسته در عیش بر روز گار

بكيش ستم قوس را کرده زه *** چوپیکان شده خنده بر لب گره

نشانده چنان چله بر مردمان *** که گشتند چله نشین چون کمان

بهر منقلی شعله یخ بسته بود *** ز سرما بخاری زنخ بسته بود

ز ترکی اسکندر آقای دی *** چو طنبور در شیشه لرزیدمی

چو اسکندر آقا زجا جسته بود *** بدورش هزاران كلك بسته بود

ز خواب گران فتنه بیندار شد *** چو ماهي بمردم درم بار شد

فلوس صفاهان چنان نارواست *** که گوئی بهر کیسه پول اژدهاست

نگیرد گدا پول از بس پر است *** تو گوئی مگر شیرش آدم خور است

زمس آن چنان دهر درهم شده *** که ماهی بزیر زمین خم شده

زر از دست مردم نگردد سفید *** که از دور کف می زند هر که دید

چنان گشته خوار از خلایق درم *** که شخص غنی گشته صاحب کرم

چو شیر است نقش فلوس این زمان *** ز بیمش گریزند پیرو جوان

گریزد طلبکار از قرض دار *** ندیدست رسم چنین روز گار

مگر شاه عالم زروى كرم *** كند خلق را شیر گیر درم

دران فلس ناجنس را یک کند *** رواجش در آفاق بيشك كند

شود دست قلابیان سقم *** بستيغ عدالت قلم یك قلم

بتاريخ أين انقلاب درم *** دلم داشت اندیشه از بیش و کم

خرد گفت با من بگو راست زود *** درم چون دو گردید زر رو نمود

این بیت را هم از او می دانند

بيت

گرنداند نمك چشم منش گیرد زود *** این نمک ها که من از دیده بدریا کردم

ص: 421

ملا حیران - گویا اصفهانیست مدت ها است که در سلك شعر است اما قدرتش در سخن شناسی از تصرفی که در شعر طالبای آملی کرده ظاهر است آن اینست که طالبه گفته

زغارت چمنت بر بهار منتهاست *** که گل بدست تو از شاخ تازه تر ماند

آخوند ملا جبران را مصرع اول خوش نیامد در عوض از دریای خاطر این گوهر را بساحل آورده (تو آن نهال برومند گلشن حسنی)غرضکه سلیقه اش اينست و گاهی مصرعی می گفت و اینست

خانه دلها تهى كن از هوسها چون حباب *** تا توانی کف زنان چون موج از دریا گذشت

رباعی

آهی که زمینه عزم شبگیر کند *** هشدار که دست زور را زیر کند

زنهار مخور بر دل ارباب وفا *** چون شیشه شکست کار شمشیر کند

حکیم باقر شفائی از محلاتست بحلاجی مشغول است اگر چه کمالی نداشت اما از صاحب کمالان این عصر نمگین تر بود گفت گوهای بی معنی او با حکیم شفائی کمال نمك داشت حكيم با و خوش داشت مناقشات با حکیم می کرد یکی آن که با حکیم می گوید که تو معانی اشعار مرا دزدیدۀ حکیم می گوید که از کجا معلوم شده دیوان خود را پیش حکیم می اندازد که پس معنی های این صاحب مرده ها کو دیگر این که با حکیم می گفته که داغ شو شو که مربع در میان نامت نشسته ام و با وجود آن که حکیمی و طبیعی علاج نمی توانی کرد. تا اوایل زمان شاه عباس در حیات بود اشعار بی معنی او خالی از نمکی نیست چنان چه گفته است میل گرداب دلم طبع سکندر دارد باشد *** مرسل است انکه در آیینه دل می باشد

می می گفت که این بیت اشاره بميل وطيل اسکندر است که در دریا ساخته بود مصرع های بلند گفته بود چنان چه گفته. بلبل نگر که غنچه شده در کمین گل جهت پسر میر شیشه گر که بر ذالت مشهور است گفته است گفته و خوب گفته

بیت

پسر میں شیشه گر شیشه است *** اره گر بر سرش نهی تیشه است

در باب قیدی کرمانی که اکثر قبای سفید می پوشید گفته

قیدی کرمانی آن مغز حرام *** آن که نه پخته بکار آید نه خام

چون چشم با قرا بگودی افتاده بود ملا قیدی گفت: اگر چشم با قرا را بکنند از پس سر آسان تر است

محمد صالح اصفهانی-در اوایل رنگرزی می کرده میل بمحمد رضای

ص: 422

پسر حاجی یوسف قهوه چی بهم رسانیده ترك رنگرزی كرده بعلت محبت شاگردی بابای قهوه چی را اختیار کرده در کمال آزار می گذرانید میر شوقی این رباعی را باسم او خواند

رباعی

در بحر یقین درا که تحقیق بسیست *** گرداب در آن چودام و کشتی قفسی است

هر گوش صدف حلقه چشمیت پر آن *** هر موج اشارة ز ابروی کسی است

ملك محمد -ولد نورای صحاف نواده آقا ملک معرو است که از کد خدایان اصفهان بود منك محمد نهایت اهلیت و آدمیت دارد در اوان شباب در طريق هوا و هوس با برجا و در بازار محبت درست سودا برده الحال ترك آن ها کرده در کمال صلاح و نامرادی بامر صحافی مشغول است صحبتش نهایت فیض دارد تتبع شهر قدما خصوصاً شیخ نظامی بسیار نموده طبعش هم خالی از لطفی نیست رابط تخلص دارد شعرش اینست

شعر

حسن تو بگلبرك تر آمیخت جهانرا *** ابروی تو برطاق مه آویخت کمان را

سرو از مدد قد تو از صحن چمن خاست *** رفتار تو بر آب روان داد روان را

صبحدم دم بر سرم آمد بچه طوری و صفائی *** راست چون شعله خورشید که افتد بگیائی

گوی خورشید توانى بخم زلف ربودن *** ترئی امروز که چون ماه نو انگشت نمائی

رباعی

گفتی رفتی بآستان تو که نه *** مستم خواندی بزرگان تو که نه

گفتی دل و جان بجای دیگر دادی *** ای جان و دلم قسم بجان تو که نه

ملا طبیعی - از طبس است من اعمال قاین در علم موسیقی ربط تمام داشت و در ترتیب نظم خالی از لطفی نبود تریاکی رسائی بود چنان چه باوفور خواهش در باب ترياك گفته

« ای افریدگار بس است آفریدنش » بیت دگر گفته این مصراع اوست

« این لقمه را مخور که نیرزد بریدنش » این چند بیت از قصیده اوست

حبذا گر ز كوه پيکر تو *** که سرش با فلك گران باشد

چون تواش گرد سر بگردانی *** زیر پایت گر آسمان باشد

آن چنانش فرو بری بزمین *** که نه این باشد و نه آن باشد

محمد طاهر اصفهانی شعرباف بود - بمحله در كوشك سكنى داشت چند سال قبل از این بهند رفته فوت شد این رباعی از اوست

ص: 423

رباعی

در هند کسانی که گرفتند وطن *** مانند غلیواج نه مردند و نه زن

این رسم عجب نگر که در ملکی هند *** زن شوهر شوهر است و شوهر زن زن

محمد باقر یزدی - بامر زرگری مشغول بود و کمال صلاح داشت این بیت ازوست

بيت

نگفتم هیچ دروصف دهانش *** دهان را هیچ کس چون من نبسته

سليما - محمد شفیع نام دارد در شبکه و طراحی طلا و نقره مانند ندارد و مقبول جميع استادانست قدرتش در ترتیب نظم بمرتبه ایست که خود می گفت که اشعار ما بصد هزار رسیده است خدا از چشم زخم این چنین طبعها را نگه دارد این چند بیت از اوست

بیت

زسینه تادل ناکام برطرف شد و رفت *** بهانه جوئی ایام برطرف شد و رفت

بهر خال خط برون آورده ات پر می زند *** مردمان دیده از مژگان چو مور بال دار

مسعودا-ولد آقا زمان زرکش اصفهانی خوش طبیعت است اما نهایت پریشانی دارد و در فن تاریخ کمال قدرت دارد باتفاق پدرش بهند رفته بعد از فوت پدرش باصفهان آمده دلالی زغال و هیمه که بوظيفه ملا وارسته مقرر بود گذرانیده شخصی از راه بي مروتي وظيفه مذکور را از او بریده بعد از ان تاریخ جلوس را گفته نواب اشرف بخط مبارك خود وظیفه را باو عنایت فرمود در زمان وزارت میرزا مهدى بتعويق افتاد غرض که در کمال فقر می گذراند شعرش اینست

شعر

می خور و شود بمیخانه افلاك انداز *** از جنون سفك بآيينه ادراك انداز

مسند اوج سرافرازی اگر می طلبی *** دیده از روی ادب بر گل و خاشاك انداز

گرد آلودگی از دامن نظاره بشوی *** همچو آیینه بمردم نظر پاک انداز

کاهیده بسکه آتش عشق بتان مرا *** چون شمع در گلو گره افتاده جان مرا

از يك نگاه غارت گلشن نمی شود *** محروم سیرگل مکن ای باغبان مرا

دووفای تو دلم محنت بسیار کشید *** همچو آیینه همین حسرت دیدار کشید

گوهر خویش همان به که بخاک اندازم *** نتوان این همه منت ز خریدار کشید

زبان عذر خموشیست اهل عصیان را *** برات عفو گناهی که داشتم دارم

شعر

نجيبا - ولد حاجی امین کلیشادی که محلیست از لنجان اصفهان حاجی امین مرد

ص: 424

که خدای حسابی بود و صنعش آدمیانه وأطوارش مردانه چنان چه در محال اصفهان مشهور بود در هنگامی که مرحوم طالب خان وزیر اعظم بود باعتبار خانه خواهی خیلی نو کر داشت ولی بعد از فوت او بجو کاری مدار آدمیانه می گذرانید الحال نجیباهم قدم بقدم لو گذاشته کمال شرم و حیا دارد وصنعش بطریق پدرش آدمیانه بود و زیادتی که بر پدر دارد اینست که طبعش موزون است و با این که نونیاز است باز سخنش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

زهی زروی تو روشن چراغ کوکب ھا *** سیاه روزی زلف تو رونق شب ها

ز آب بحر صدف شد بقطره قانع *** چه سود عشرت عالم بتنك مشرب ها

می رود خونابه دل بسکه از چشم ترم *** می توان خمخان ها اندوختن از بسترم

درزمین عشق هرگز دانه ضایع نشد *** لاله باغ جنون خواهد شدن داغ سرم

پهلوی دربست آماج خدنك حادثات *** جوشن امنست از آفات جسم لاغرم

شود با من مهم گرم عتاب آهسته آهسته *** حرارت می دهد آفتاب آهسته آهسته

عرق بر عارضش از تاب می در جلوه می آید *** بلی گل می دهد زاتش گلاب آهسته آهسته

کند تاثیر در دل چون ملایم گو بود واعظ *** بنرمی جا کند درسنك آب آهسته آهسته

ما تیم نخل ايمن باما ثمر نباشد *** جز امعه تجلی چیز دگر نباشد

تخم اميد وأرى ماند بخاك حسرت *** میراب این بیابان جز چشم تر نباشد

دارم بدور عشقت لب خشك و ديده پر آب *** سلطان وقت خویشم گو بحر و بر نباشد

محمد صالح شیرازی - چارۀ مقدمات خوانده در کسب زرکشی هم تستی داشت از شیراز باصفهان آمده بعد از مدتی فوت شد شعرش اینست

روز وصلت ز بی غمی دارد *** شب هجر تو عالمی دارد

پیر خم گذشته پشت تیغ ترا *** می شناسم عجیب همی دارد

رباعی

در آتش عشق او کنایم کردند *** تعمیر طلب شدم خرابم کردند

گفتم بينمائيد بمن خصم مرا *** هم صحبت آیینه و آبم کردند

عبدی شیرازی-مشهور بدنبه از اوسط الناس بود اما درد مند بیچاره بود در کمال بی تکلفی و درویشی و بی پروانی در ترتیب صوت و عمل حقا كه روح خواجه عبد القادر را در رشك داشت تصنيفات لطیف با اثر دارد بعضی از تصانیفش

ص: 425

شعر خودشست صابر تخلص داشت چند سال قبل از این بهند رفته در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

از بادل حرف مهر خرد سالی میزنم *** از خیالی هر نفس راه خیالی میزنم

دست و پا افشاندنم در زیر تیغ از بیم نیست *** وقت آزادی از آن دانست بالی میزنم

رباعی

سامان من از بی سر و سامانی هاست *** آبادی خاطرم ز ویرانی هاست

غم ساقی و ناله مطرب این بزم منست *** جمعیت صابر از پریشانی هاست

ز شهر سرمه تا بازار چشمش *** بسی پیموده ام يك مبل راهست

میر صوفی - از یزد است سید پاک طینت به شربی بوده قدر زندگانی دانسته تا ایام رفتن بی باده ارغوانی و صحبت یارجانی نبوده در بستن صوت و عمل عدیل نداشت در مجلس مرحوم شاه ابو البقا کلانتر یزد این رباعی را گفته

رباعی

در مجلس خاصت ره خاروخس نیست *** محروم از این بهشت جزناکس نیست

خضر خرد تر است در خور می ناب *** می آب بقاست درخور هر کس نیست

بابا محمد علی - اصفهانی در کمال درد مندی بود صحبت حکیم شفائی را دریافته درفن مثنوی طبعش خالی از لطف نبوده اما باعتبار فقر و مسکنت گمنام بود در قیصریه اصفهان شال فروشی می کرد دو سال قبل ازین فوت شد شعرش اینست

شعر

صباحی دلگشا چون خنده دار *** که جوش گل شفق می زد بگلزار

بشوخی گل بشاخ از شعله سرکش *** در اوریحان چوروی دود آتش

طلا و نقره نرگس زصافی *** بگلشن در پی زر بفت بافی

شود تا چشم نرگس باز روشن *** ازان شد لاله را سرمه بها ون

تعریف معشوق

بياض گردنش فواره ماه *** ز غبغب داشت او صف در سر چاه

خطی از صفحه قرآن بتارك *** خطی چون خط آزادی مبارك

تعریف شب مهتاب

زجوش اور مهتاب جهانگیر *** زلال آب حیوان کرده در شیر

شده از بهر طفل عالم پیر *** جهان پر شیرو مه قرص تباشير

تعریف پل حسن آباد

ندانم چون کنم تعریف آن پل *** کزو ایجاد شد راه توكل

ص: 426

شکوه بحر اگر آن جا کشد سر *** جهد مانند میمونی ز چنبر

تعریف کوه

به تیغ مهر تیغش همزبان است *** زبانش در دهان آسمان است

دووحشی دارد آن کوه دل افروز *** پلنك آن شبست و شیر آن روز

زتاب مهر اين راه مشوش *** همی پیچید همچون مو در آتش

درين ره كيملك فكرم نكته ساز است *** که حرف ما ز گفتارش در از است

میر ظلی - از سادات مشهد مقدس است آواز خوشی داشت چنان چه گاهی در خیابان پائین پا مداحی می کرد چنان چه غلغله بمردم می انداخت اما مشرب وسیعی و جراتی در ارتکاب امور ناشایسته داشت برادرش در مشهد مقدس خونی کرده او از انجهت ترك مشهد مقدس کرده مدتی در اصفهان بود دیگر خبری ازو ندارم شعرش اینست

شعر

بدور چشم مستش ناامیدی کام می گردد *** ندارد رونقی میخانه تا این جام می گردد

خیال نرگت هر گه شود رام دل ریشم *** بداغم پنبه خندان چون گل بادام می گردد

حاجت بنقش سحكه ندارد عبار ما *** رایج شدست داغ جنون درد یار ما

از اشك گرم هر سرمو شمع روشنی است *** مژگان بدور دیده شب زنده دار ما

پیش از ان کز گردباد فتنه ویرانت کنند *** دامن افشان بر غبار جسم تا جانت کنند

آن چنان بگذر ز خودبینی که ارباب نظر *** هر کجا پیدا شوی در دیده پنهانت کنند

با ضعيفان هر که گرمی کرد عالم گیر شد *** ذره پرور باش تا خورشید تا بانت کنند

ز شرم از گل رویش شراره می ریزد *** ز آفتاب قیامت ستاره می ریزد

دمی که خنده دندان نما كند دهنش *** ز بسته ویزه قند دوباره می ریزد

در وقت غضب حرف بد از نيك محالست *** گفتار زبان عارف كيفيت حالت

ملا علی رضا - از سیحی رویدشتين من بلوکات اصفهان پدرش رئیس حسین نام داشت قریب بهفتاد سال دارد اما در کمال شوخی و زنده دلیست در مكتب خانه که معلمش دیوان ظهیری داشته از خواندن آن طبعش بشعر مايل بوده شده و در نظم قطعه روش قدما دارد صحبتش را نهایت نمك است گاهى بمسجد لنبان بدیدن فقیر می آید این قطعه را بجهت طبع آزمائی خطاب بمالیجاه میرزا علاء الدين محمد ولد ميرزا رفیع شهرستانی نموده گفته

ص: 427

قطعه

ای اى خداوندی که پیش دست دریا بخششت *** هست بس بي قدر زر چونان که بمقدار گاه

نیست مستبعد که گردد قابل نشوو نما ***از نسیم خلق تو در کمال دیوار گاه

كامكارا واجب العرض رهی را گوش کن ***بین که چونم کرده آخر گربه در شلوار گاه

داعی تو يك دو کاو کار دارد با دو خر *** گز رهی خواهند روز و شب همین هر چارگاه

گاه خود کم گشته تا حدی که از فقدان آن *** کهربا راهم بدست آید بسی دشوار گاه

از کمال عسرت و قلت عجب نبود اگر *** جا کند چون زعفران در طبله عطار گاه

می کنند اندر دهان مار گاوانم زبان *** گر بگویم شان که هست اندر دهان مار گاه

حضرت میرزا علا الدین را غلامم گر کند *** بنده را آزاد از این محنت بده خروارگاه

خر شود چون اسب و استر گاو گردد همچو فیلی *** گر دهد شان معطی جودت دو اشتروارگاه

دور نبود گاهی از در آخور داعی کنند *** ز انکه می دانم که دارد میرزا بسیار گاه

چاره کار من بیچاره كردن وأجبست *** زانکه تاوقت درو می بایدم ناچار گاه

تا که پوسیده بهر دانه کس ندهد بیاد *** باد بدخواه ترا بر فرق و بر رخسار گاه

حاجی محمد مکی تخلص - اصفهانیست نهایت قيد و درویشی و ساده لوحی دارد مکه معظمه رفته مراجعت نموده بهند رفته از آن جا باز بمکه معظمه رفته بیست و دو سال در آن مکان شریف سکنی داشت و تردد یمن کرده بدر باب السلام عقیق فروشی می کرد چون شریف مکه فوت شد و شورشی در آن جا بهم رسید با صفهان آمده الحال در این جاست و تتبع مثنوی مولانا می کند و باعتقاد خوش جواب می گوید این ابیات از ان مشوی نوشته شد

مثنوی

خوش بود تخم عدالت کاشتن *** زان زراعت خسروی برداشتن

پیش اهل معرفت معنی گلست *** طبع صاحب دل بران گلی بلباست

عارف معنى بزرك دين بود *** نکته گر فهمی بزرگی این بود

نهر شیر اندر بهشت جاودان *** از رضای مادران گردد روان

نزهت - از ولایت دامغان است طبعش لطفی دارد شعرش اینست

نه شانه دست نوازش بزلف یار کشید ***که اره بر سر دل های بیقرار کشید

از تو تا جانان نباشد یکقدم ره در میان *** گر نباشد وادی آمیزش خلق جهان

مراجان دادن آسانست در پای تو می ترسم *** که چون تن خاک گردد بو البوس مشتی بسر ریزد

مير ممتاز - کویا از خراسانست شعرش اینست

ص: 428

چون دهم تسکین ز پیغامت دل افسرده را *** کی توان افروخت از پر تو چراغ مرده را

عارف - از کیلانت شعرش اینست

شعر

غیر شهر حق بعالم منزلی معمور نیست *** امتحانی می توان کردن ره دل دور نیست

بنوبه هم نشود دور آسمان بمرادم *** در آسياى فلك يكجو اعتبار ندارم

حرص نفس كا فرم انداخت در كام نهنك *** کشتی آن را فرو برد آخر این دریای خشك

عارف - از مشهد مقدس است في الجمله تحصيلي کرده شعرش اینست

دردمندی پیشه کن کو خاطر دل ننك باش *** آمرا پروازده آیینه گو در زنك باش

نشاه سرشار عشرت در شراب نیستی است *** تا توان بر شیشه بنیاد هستی سك باش

ملا نشاطی - حاجی محمد نام داشت و لیزری هم تخلص می کرد از کدخدایان دماوند است بقدر استطاعت داشت مدتی قبل ازین باصفهان آمده و پاره در اردو گشت بسبب ترکیب های پر زور ردائی بهمرسانیده بوضعی کثیف می گشت طالعش مدد نموده بگریز کاه عدم رفت شعرش اینست

شعر

عاقبت خیر و سلامت روو خود کام افتاد *** هر که در دایره گردش ایام افتاد

شاد زی شاد نشاطی چند بخت بلند *** بتماشای تو افتاده که از بام افتاد

بتاج افسر شاهی دل را گداختیم *** بكفش تنك بيابان برهنه یا چکند

ما شیشه شکسته دل را گداختیم *** از بهر دیدن رخت آیینه ساختیم

نیست کاری با سر و دستار عاشق پیشه را *** می زند چون گل بسر فرهاد زخم نیشه را

آن چنان باش که بر خاک تو گل سجده کند *** چون تو مشغول نوا سنجی طبل باشی

در ردیف لیزری شهر آشوبی (1) گفته بود این بیت از آن است

زاعتماد الدوله و يارانش ارخواهی خبر ***ر چودر تن بیزری شد جمله اعضا بیز ریست

حاجی مظفر ولد على رضاييك-تبریزی ساكن عباس آباد اصفهان بعلاقه بندی مشغولست حاجی مظفر مدنی در اصفهان بکب پدر مشغول بود بآن مرتبه راضی نشده خود را در سلك شعرا گنجاند بسبب فطرت عالی از همه پیش است اراده هندوستان نموده بعد از آن سرد کن کرده بجهان آباد رفته و جهان آباد از قدوم آن تازه تر شده در خدمت تقرب خان و سایر امرا اعتبار بهمرسانيده واجب الحج شده (1)

ص: 429


1- شعر شهر آشوب - شعریرا می گفته اند که از اوضاع و اشخاص شهر نکوهش و انتقاد کند

بمكنه رفته در حج گذارده بهند رفته از آن جا بعراق آمده و مردم اصفهان همگی از نقل های سلیس او فیض می برند خصوصاً کمینه که پیوسته از فیض او بهره ور است گاهی که دماغ یاری می کند فیکری می کند شعرش اینست

شعر

سراپای وجودم در محبت شد کف خاکی *** هما بر تربتم ننشست از بی استخوانی ها

جستجوی توهر و فروغ دیده من *** يرتك شعله ياقوت بر زمین ننشست

ز شرم کشتنم خوی بر گل عارض چه می آری *** کسی زخم شهیدان را بآب گل نمی شوید

مرا ز داغ درون گریه کم نمی آید *** زجوش خون لب زخمم بهم نمی آید

شانه تا کی میزتی مشاطه در زنجیر زلف *** گره گوزلف واشد عقده دلی می شود

تبسم گر کند در گاه گفتار *** طلوع صبح باشد در نمكزار

دران مصرع مخاطب زاهد است اما از بسکه مشتاق رفتن اوست برو را بزاهد سبقت داده فرموده است ای برو زاهد سرپیرت مظفروا ببخش

ملا لوحی از مداحان و درویشان - اصفهان بوده حقا که در مداحی حضرات ائمه بجهات متعدد سرافراز بوده شعر بسیاری در مدح حضرات انسه معصومین صلواة الله عليهم گفته و اکثر درویشان مداح الحال اشعار او را می خوانند اینه چند بیت ازوست

قطعه

ای دل فضایل اسد الله طاعتست *** مدح علی و آل شنیدن عبادتست

بودن بود در حيدر كرار يك نفس*** حقا که در برابر صد ساله طاعتست

مداح دوست باش اگر روز واپسین *** از مرتضی علت امید شفاعتیت

هر جا که مدح حيدرو آتش ادا کنند *** آن جا مقام ساز اگر نیم ساعت

لوحی کسی که مادح داماد مصطفی است *** لوح دلش منیر چو صبح سعادت ستتقيا مشهور بدنگی اصفهانی - چون با مرر زازی مشغول بود بدنگی شهور شده از نامرادان و هرزه کاران بود لطیفه های تمکین از او مسموع شد یکی آن که ملا مهدی قاضی عباس آباد خانه که مناسب او نبود ساخته و تالارى هم بنا کرده روزی آخوند در عین سرکاری تالار بوده که تقیا می رسد با تقیا می گوید که چند چوب دیگر می خواهم که تالار تمام شود تقیا می گوید که آخوند در عالم حساب هزار چوب می خواهی چون بقال بود نسبه بشخصی داده بود که آن شخص بتحويل دار خود حواله نموده که آن وجه را بگیرد چون تحویل دار باقی نداشته دشنام بسیار بآقای خود می دهد که از من

ص: 430

طلبی ندارد او برات را پس گرفته بخدمت آقا برده می گوید که دشنام بسیار تنخواه دارد کاش اورا بمن می داد گاهی فکر شعر می کرد این رباعی را جهت میرزا باقر بيك كه مشهور بزیاده گوشی بوده گفته

رباعى

از آخوندی روایتی می شنوی *** وز پر حرفی شکایتی می شنوی

زنهار که راه گفتگویش ندهی *** نادم زده حکایتی می شنوی

این رباعی را جهت ترکی بخشی نام گفته

آقا خشي که سات زشت ترا *** خوبست حسن بریشم ساز کن

در حالت فی تیز بآواز آخرین *** تصنيف سنی گو زلرم آغاز کند

امین بیت هم از اوست

بیت

نگاری را که دل در پرده جان داشت مستورش *** چسان نزديك غيرى می توانم دید از دورش

نگار کله پز من که دل سراچه اوست *** تمام لذت عالم میان پاچه اوست

سك لوند - كويا ترکست خوش حرف و شوخ بوده چنان چه در خدمت شاه عباس ماضي اعشار داشت و از لطایف او شاه را خوش می آمد وقتی ایرانی در اصفهان فرموده بستند مدتی رخصت کشودن نمی داد و مردم کاسب بتنك آمده بودند روزی شاه داگیر بوده سك لوند شوخی می کرده شاه می گوید که نك مكرر شده او در جواب می گوید نه آن قدر که آیین شما شاه فرمود که آیین را گشودند روزی عيسى خان قورچی باشی از در خانه او می گذشته منك تكلیف می کند پائین آمده ساعتی خانه می نشیند سگی بدر خانه او خوابیده بود خان می گوید که ایشان بدرخانه بدر شما به منصب دارند مک می گوید که فورجی باشی ماست غرض که حرف ها از و مشهور است طبع موزونی داشته يك بيت دارد که بدیوانی برابر است و آن اینست

بیت

شیری بآن صلابت و تندی و پردلی *** آن گره علی بود و من سك على

سحر آمدم بكويت بشکار رفته بودی *** تو كه سك نبرده بودی بچه کار رفته بودی

علیخان آجر تراش - اصفهانی از کسب خود مداری می کرد و منت از کسی نمی کشید در قهوه خانه بسب صحبت یاران موزون شده این بیت ازوست

تا نا کامی نمردم حسرت از یادم نرفت *** تا نباشید استخوانم بندی از من وانشد

میرزا ابراهیم - برادر میرزا آقاسی ساکن عباس آباد اصفهان بود گاهی تحصیل می کرد و گاهی غزلی هم می گفت عارف تخلص داشت مدتی قبل از این بهند

ص: 431

رفته از آن جا بمکه معظمه رفته از عزیزی مسموع شد که اسباب خود را بمرد سیدی بقصد رضای الهی داده پریشان بهند برگشت و بعد از مدت سهلی فوت شد شعرش اینست

شعر

از طپیدنهای دل در کلبه ویرانه ام *** سقف همچون رنك برخيزد ز روی خانه ام

در شبستان وفا شب زنده داران امید *** شمع روشن می کنند از گرمی افسانه ام

از حوادث گرد غم ننشست بر رخسار ما ***پاسبان خانه شد کوتاهی دیوار ما

درویش حیدر - از دار العباد یزد بود در لباس شال پوشی در سلك درويشان مناك اما طلب از کسی نمی کرد و آبرو را همچون گوهر در صدف شرم می داشت این رباعی ازوست

رباعی

درویشانی که از خدا دم زده اند *** پا بر سر عیش هر دو عالم زده اند

این هر دو جهان را بمثال دوسبو *** بگرفته بهر دو دست و برهم زده اند

مجيدا ولد آقا علی خباز که در تختگاه هارون ولایت دكاني داشته و داخل هرزه کاران بود چنان چه در پیری هم باز ترك آن نکرده چون مجيدا بمدرسه می رفت و درس می خواند با او جذاك کرد که چرا بمدرسه می روی محملا مجيدا مرد صالحی بود بزیارت عتبات رفته فوت شد فكر شعری می کرد و این بیت از و مسموع شد

بیت

تن من کوه طور و دل دراء موسی عمرانش ***بود نفس دنی فرعون و من آيات بطلانش

ممتازا-از شولستان فارس است درد مند خوشی بود در اوایل پریشان احوال مدار می کرد چنان چه از عزیزی که در عداد ملکان سیستان بود مسموع شد که وقتی در نهایت بی سامانی بسیستان آمده چند روزی بوده و رفت بعد از مدتی باز آمده داخل مجلسی شده گفت این مرتبه ممتاز آمده ام چنان چه شاعری مؤید تخلص بچاروای مفرشم سوار است غرض که نامرادی بوده طبعش خالی از لطف نیست شعرش اینست

شویم ز لوح دل چوهما نقش آرزو *** مشق قناعت از قلم استخوان کمنم

فرقه دویم

در ذکر شعراء ماوراء النهر خصوصاً بخارا و بلخ و غيره

قاضی ناصر بخاری - قاضی عسکر عالی جاه عبد العزیز خان است فاضل نكته دانیست راه منادمت بخدمت پادشاه دارد شعرش اینست

شعر

خط برآوردی و افكندي بجانم اضطراب *** ملك معمور از برات بی محل گردد خراب

ص: 432

تا چون كمان بعزلك بستم میان خود را *** در گوشۀ نهادم نام و نشان خود را

می تراشی خط مشکین را ز روی همچر ماه *** ملك خوبی را بضرب تیغ می داری نگاه

قدی چوسرو و برخی همچر ارغوان داری *** مرو بباغ که در خانه بوستان داری

چه اعتماد کند کس بوعده ات ای گل *** که همچو غنچه زبان درته دهان داری

قضا گویا رقم زد سرنوشتم را ز نادانی *** که همچون شانه طی شد روز کارم در پریشانی

ملا عالی - ملا شاه محمد نام دارد از اهالی بخار است في الجمله تحصيل کرده مدت هاست که در بخار است در کمال نيك ذاتی و خوش خلقیست در سر حوض که از متنزهات بخار است حجره دارد و هر روز مجمعی از یاران در منزل ديوان بيكى او وارد میشوند طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

اگر از جوی بسم الله نخوردی آب عنوان ها *** نگشتی سبز رو مصرعی در باغ دیوان ها

عصای آبنوس مد بسم الله اگر نبود *** که می آید برون از ملک معنی در بیابان ها

ای خاطرت از جورو محابا پر و خالی *** با یاد تو بیروی تو دلها پر و خالی

چون کاسه در پوزه و چون کیسه مفلس *** داریم دل و دست زدنیا پروخالی

عمر اگر کوتاه باشد دل بزلف یار بند *** می رسد نادان حشر این طناب زندگی

شب خيال زلف أو هوش از من بیدل ربود *** درس چون مشکل فقد بيفهم را خواب آورد

رباعي

سودای تو زود از سرما و انشود *** غم از دل ما بھی مي جا نشود

هر چند که صید مقصد آید بکنار *** چون دام گره از دل ما را نشود

ملا رفعا (رافع) بخاری - مرد آگاه کار دیده ایست بسیار بکیفیت صحبت شیخ ابو الفضل را دریافته در هند از مصاحبان او بوده الحال در خدمت پادشاه کمال قرب دارد از مولانا آثار بخاری مسموع شد که پادشاه فرق کرده بود که بخانه کسی فرود چون از اعتبار خواجهای بار ایمن بود يكشب بخانه يوسف خواجه می رود کسی بسمع پادشاه رسانیده حکم بقتل او کرد باز بالتماس يعقوب خواجه از سر خون او گذشت اما گفت که من سوگند خورده ام که خون اوراء بریز هم خواجه گفت که گوش او را سوراخ کنید جلاد حاضر شده از عناد بسیار گوش او را برید رفیعا در بدیهه این رباعی را گفت

و فنا (واقع) صاحب زغیر خا موشم گفت *** در صحبت ما جان و دل گوشم گفت

ص: 433

از راه گری كرى حکایتش نشنیدم *** آخر بزبان تیغ در گوشم گفت

میرزا مقیم بخاری - جوانیست در کمال مردمی و درویشی و نهایت دلنشینی و صاف دلی در خدمت عالیجاه عبدالعزیز خان می باشد با تفاق ایاچی عالیجاه مشارالیه با صفهان آمده قصیده در مدح نواب اشرف گفته بمجلس بهشت آیین خوانده پسند ایستادگان پایه مسند عرش اشتباه شد چهل تومان بانعام او عنایت فرمودند و تا در اصفهان بود باتفاق رفقا که اهل و درد مند بودند پیوسته بمسجد لنبان می صحبت می داشتیم مقیم تخلص دارد این غزل را در تعریف عراق گفت

غزل

نوای نغمه سرا مطرب حزين عراق *** چولاله کرد مرا داغ در زمین عراق

زیاده از دم تیغست در دمیدن خط *** نگه بجانب خوبان نازنین عراق

نگه بدیده خورشید آب می گردد *** مگر که گرم تماشاست برجين عراق

خاک ره گشتم و دل در طلب درد هنوز *** هست از عشق تو این سلسله در گرد هنوز

همه تن داعم و دل در طلب درد هنوز *** شمشان سوختم و چهره نشد زرد هنوز

گر چه دورم ز تو از همدمی سوختگان *** گرم رخسار توام بانفس سرد هنوز

پریشانت ما را خاطر از بي برك و باري ها *** چو گل يك غنچه دل داریم و صد امیدواری ها

ملا آثار - از کد خدا زادگان بخار است در لك كتاب دفتر خانه پاد شاهست جهت تشخیص جمع محلی او را جبراً کشیده پادشاه عادل از اور نجیده اسبابش را غارت نمود از واهمه بطرف اصفهان آمده مدتی در این جا بوده گاهی بمسجد أنيان آمده صحبت داشته می شد از راه شیراز بهند رفته شعرش اینست

شعر

صاف چون آیینه کن اول دل آگاه را أنهى بر طاق نسيان حب مال و جاه را صحبت بار موافق مایه آسودگیست عکس با آیینه دارد صحبت دل خواه را فکر دنیا مرد ره را مانع از طاعت شود می کند ريك روان از حرص که این راه را در خمار هوس روی تو گیل آب خورد غنچه از رشك لب لعل تو خوناب خورد کس چه منت کشد از جام جهان بین در دهر از کف خویش تواند که دمی آب خورد از دل ماکی خیال آن پری رو می رود دیده از کوتاه بینها بهرسو می رود عاشقان را در طلب مشق ریاضت کرد نیست طفل نو آموز اول ره بیها و می رود

مون بخاری در خدمت پادشاه می باشد شعرش انست

ص: 434

غبار کوی تو در چشم ما نمی گنجد *** بدیده تر ما توتیا نمی گنجد

همیشه مردم شمشير ميتهم قدمي *** بوادیی که منم نقش پا نمی گنجد

بهار آمد و از اشتیاق صحبت تو *** شراب درخم و گل در قبا نمی گنجد

ملا حاجی بهرام بخاری ام بخاری - کمال فضیلت دارد چنان چه اعلم از او در آن ولایت نیست تدریس بخارا در عهده اوست و پادشاه نهایی محبت باو دارد خطاب ملك الشعرائى هم یافته شعرش اینست

بهرامم و تا دلم محبت بین شد *** داغی خوش کرد و لاله رنگین شد

هر گل که بسر خریدم از باغ مراد *** گل میخی گشت و بر سرم پر چین شد

این بیت را هم پاران بخارا باسم أو خواندند

یک چشم زدن عاقل از آن ماه نباشم *** ترسم که نگاهی کنند آگاه نباشم

مولانا و صفا - از اهالی بخار است و نویسنده منقح است چنان چه مستوفی ممالك محروسه عالی جاه عبد العزیز خان است و نهایت اعتبار دارد و طبعش خالی از لطفی نیست شعرش اینست

شعر

غافل مشو از عشق بتان کار همین است *** چشمی بکشا دولت بیدار همین است

گرد خودی از دامن دل گر نفشانی *** بر آینه بخت تو زنگار همین است

هرگز نتوانیم کمر بهر کسی بست *** در مذهب ما حلقه زنار همین است

هر جا که دلی بود فتادست در آن زلف *** در دامنش آویز که زنار همین است

مطلع مهر سخن از دل پرجوش منست *** صبح اقبال معانی لب خاموش من است

از سبكر وحی دل ناخبری یافته ام *** زندگی بار گرانیست که بردوش منست

چشم پوشیده ام از نيك و زبد چون تصویر *** هر چه آید بنظر خواب فراموش منست

ملا نخلی - بخارایی است مدنی در خدمت امام قلیخان پادشاه بخارا جود بعد از فوت او به بلخ آمده در آن جا فوت شد طبعش خالی از لطفی نبوده شعرش این

شعر

زبسكه شام غمم داغ هجر برتن سوخت *** دلی که سخت تر از سنك بود بر من سوخت

طریق زندگی از شمع انجمن آموز *** کز آتش دل خود تا بوقت مردن سوخت

ندانم از چه سرشتند پیکرم نخلی *** چو غنچه دل همه تن گشت و در شکفتن سوخت

بداغ دل نمك سوده آن چنان بستند *** که دیده و دلم از لذت جهان بستند

هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا *** رسید مژده که در های آسمان بستند

ص: 435

يك بيت هم از رباعی او نوشته بودند

دریا سر بوسیدن پایت دارد *** در آمده عرض می کند در گوشت

ملا شفیعی بخاری - اوهم بخدمت پاد شاه می بود اما فوت شد شعرش اینست

شعر

تا خورده ام زیاده این جام بیشتر *** در کار خویش دیده ام انجام بیشتر

هر کس بیاد نرگس او رفت زير خاك *** روید زتر بقش گل بادام بیشتر

از نرمیتی که خلق کنندت مخور فریب *** باشد بزیر دانه نهان دام بیشتر

گرامید رحم از فریاد رسی باشد مرا *** کی فغان در دل گره همچون جرس باشد مرا

بهر پوشش کی روم در زیر بار هر خسی *** همچو گل يك خرقه صد پاره بس باشد مرا

سید ناکام بخاری - اوهم در خدمت پادشاه والا جاء امام قلی خان می بود بعد از فوت او فوت شد این رباعی ازوست و تخلص لطيف دارد

در ساغر عيش ما نه صافت و نه درد *** از میکده رخت خویش می باید برد

کو طاقت آن که بار هر نه کشم *** ناکام درین زمانه می باید بود

میرزا افضل بخارائی - بعضی از یاران بخارا گفتند فضل نام داشت في الجمله قابليتي داشته منشی عبد العزيز خان بود والی تخلص داشته چند سال قبل قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

از آن روزی که در غمخانه ایام جا کردم *** ندیدم روی دل جمعی چوگل تا چشم وا کردم

بخون نشسته مژگان تیر دست توأيم *** یکی زخانه خرابان چشم مست تو ایم

خوش آن ساعت که بزم آرا نشینی بر لب جوئی *** خط پشت لبت چشم قدح را گرد دا برونی

میرزا عالم بخاری - اوهم منشی خان مذکور بوده در آن جا فوت شد شعرش اینست

این نه تمام موبود - برتن پر گزند ما *** سوخته ایم و می رود - دود زبند بند ما

ملاه ولوی بخاری-در خدمت عالیجاه عبدالعزيز خان می باشد شعرش اینست

خال بر بالای چشمت جا گرفت از چابکی *** طرفه هندوئی که در بالا دوی زاهر گذشت

ملا شریف بخاری - اوهم در خدمت خان می جود شعرش اینست

بهر چه طبع کشد مانه آن چنان کردیم *** ز خواهشی که بدل بود ترك آن گردیم

چودیر مانده مجلس که آید آخر بزم *** چمن خزان شده ما فکر آشیان کردیم

ملا عبد اللطيف بخاری - کرام تخلص او هم در خدمت خان می باشد شعرش ایناست

ص: 436

(437)

صبح در پرده ظلمت زسیه کاری تست *** ورق شام سواد خط بیزاری تست

سعی کن تا بجهان صاحب کاری گردی *** جگر سنك شكاف از غم بیکاری تست

ز آفتاب رخت لاله زار شد عالم *** ز سایه خط سبزت بهار شد عالم

ملا واهب بخاری - ارهم ملازم خانست شعرش اینست

غزل

چشمی که بود محو تماشای ایا فش *** حاجت نبود تا بدم صبح چراغش

پروانه بجز داغ دل خویش نداند *** سازند گر از روغن گل چرب دماغش

قدر جگر سوخته لاله چه داند *** هر دل که چو ما نیست گرفتار بداغش

ملا مایوس بخاری-منشی پادشاهت شعرش اینست

روز نوروزست و دستار حریفان پر گلست *** کوی نومیدیست گویا گوشه دستار ما

کارو بار ماز عشق گلرخان جان دادنست *** می توان فهمید مأیوس از هوای کار ما

ملا اسد قاصد تخلص بخاری - اوهم در ملازمت خانست شعرش اینست

شعر

ای سنگدل بگیری تو دیوانه سنك برد *** دل را نگاه چشم تو دونیم جنگ برد

زرشك آن كه هر سو چشم آن بی باک می افتد *** نگاه من بخرد می پیچدر بر خاك مي افته

مولانا قلى-بخاری است و در خدمت عالی جاه عبد العزيز خان كمال قرب و رخصت منادمت دارد چنان چه در هر مجلس راه دارد و بندگان خان از صحبت او بسیار محظوظ می شوند شعرش اینست

شعر

سرگشته چو گرداب روم در طلب دوست *** تا خلق ندانند که ره سوی که دارم

بتازه روئی داغ دلم بهاری نیست *** بگرم روئي اشك غمم شراری نیست

سری بلند نسازم زنشاه چون منصور *** در آن دیار که از عشق گیر و داری نیست

ميرزا عبد الرحمن ولد قاضی بقای بخاری الحال رئيس بخار است در عراق محتسب بود گویند از نجای آن ولایت است و در خدمت پادشاه قرب دارد و طبعش خالی از لطفی نیست منعم تخلص دارد شعرش اينست

شعر

خود آتش و خود پنبه و خود مر هم خویشم *** تا داغ شدم در همه جا خانه گرفتم

زبسكه ضبط نگه می کنم برخارش *** گمان برند که جای دگر گرفتارم

ص: 437

(438)

گر گذاری قدم از ناز بکاشانه ما *** سیل گردد عرق خجلت ویرانه ما

ملا منصور (منظور) بخاری - اوهم در خدمت خانست شعرش اینست

می ناب از هوای باده لعل تو در جوشست *** زمین از سایه سرو خرامان تو گل پوشست

حدیث کا کلت سرگشته دارد اهل سودا را *** قیامت نسخه از یاسمین آن بنا گوشت

ملا ثابت بخاری - اوهم در خدمت خان می باشد شعرش اینست

قدم به حر خطر ناك عشق ماندم و آخر *** کمر زموج و کلاه از سر حباب گرفتم

ملاتای بخاری - اصلش از هر انست اما در بخارا نشو و نما یافته در خدمت خان است شعرش اینست

شعر

حسرت لملت قدح را چشمه سیراب کرد *** در گلوی شیشه می باده را خوناب کرد

داد از این غفلت پرستیها که هر موی سفید *** برکتان تو به من کار صد مهتاب کرد

ملا مستفید جلدگی-از ولایت بلخ است مرد درد مند خوشیست مدتی در خدمت عبد العزیز خان دوده بجهتی رنجیده بخدمت عالیجاه سبحان قلبی سلطان رفته ازندهای مجلس ايشانست طبعش نهایت قدرت دارد در این اوقات دو کلمه بحضرت صايبا و كمينه نوشته قصيدة که در مدح عبد العزیز خان گفته بود فرستاده از فقیر پارۀ نظم و نثر طلبداشته آن قصیده را خوب گفته چند بیت از آن قصیده

نوشته شد

قصیده

تاج آن سرکش که گردون داده زیب از گوهرش *** تازند روزی مهیا کرده متکی بر سرش

هر كرا شوکت قوی حسرت فزون تر بعد مرك *** شاهرا جزاه نبود حاصلی بعد از سرش

از برای حفظ کشور شاهرا باید سری *** چون شود بی سر نه بینی غیر شور از کشورش

لشگر ازلك بخشی کشور کشان باشد سلیم *** چون زلشگر باز دارى لك نه بینی جز شرش

شه که از اخلاق نیکو سینه را ندهد سرور *** صاحب معنی درین صورت نخواند سرورش

از جهان خواهش مکن بیش از توانائی خویش *** بشکند شاخ ارود بیش از توانائی برش

مرد روشن دل پسی هنگامه افروزی چو شمع *** صرف سازد گر چه باشد سیم جزو پیکرش

یاد گیر از آتش استغنا که اندازد برون *** از سپند از دانه از ریزد کسی در مجمرش

تا بکاهی می کشد انگشت شهدی روزگار *** می نهد چون نی بهر بند از دو جانب خنجرش

لذت تقرير مدحش هر سخن گستر که یافت *** چون قلم صرف زبانش شد سرا پا پیکرش

این بیت را در مدح خان گفته

بیاد فتنه از تو زلف و از مادل رود از دست *** ترا آسان بدست آید مرا مشکل رود از دست

اگر صد ناشناس آشنا میرد چه غم اما *** از آن ترسم كه يك بيگانه عاقل رود از دست

تارسی در مجلس رندان بکامی همچو می *** گرز چشم شیشه آفتی در دل پیمانه باش

ص: 438

(439)

رباعی

مارا بجلال خویش دانائی ده *** لايق بجمال خوش بینائی ده

يا محمل تکلیف زدوشم بردار *** یا در خور این بار توانائی ده

ملا سیلی مستقیم بلخی - خوش طبیعت و پاكيزه صفت است در خدمت عالیجاه سبحان علی سلطان می باشد شعرش اینست

چون کبوتر بوچه تا هستیم بالی می زنیم *** بهر يك ارزن که آن هم در دهان دیگریست

ملامحمد عابد ممتاز تخلص - ولد ملا محمد زاهد سمرقندی هفت قلم را خوش می نوشته شعرش اینست

رباعی

يكمر با بنای جهان گردیدم *** کافور زدم سردی ایشان چیدم

هر دوی که بود بر تنم گشت سفید *** چون صبح آخر بریش خود خندیدم

محمد امین سرافر از تخلص - ولد استاد عوض بهله دوز سمرقندی داخل طلبه علوم است اما از صنعت پدر هم بهره دارد شعرش اینست

نبود زتيغ حادثه هرگز ثمر مرا *** تاطاق ابروی تو بود در نظر مرا

می سازدم زخنده دندان نمای خویش *** آن نازنین ضیافت شیرو شکر مرا

محمد صالح نشأه تخلص - ولد ملا مؤمن سمرقندی در تحصیل سمی بسیار دارد شعرش اینست

شعر

قدت بالا کند قدر قبای شهریاری را *** لبت شیرین کند بر تلخکامان زهر خواری را

بقصد آن که گرد درام من وحشى غزال من *** چودام آورده ام در کف عنان خاکساری را

خواجه عابد راقم تخلص - بخاری جوان اهل آدمیست از بی تعلقی در لباس درویشان در آمده چند سال قبل از این باصفهان آمده چند نوبت صحبت داشته شد از اصفهان بهند رفته شعرش اینست

سواد کشور خوبی بتان زیر نگین دارند *** کمر زانگشتری می باید این نازک میانان را

همچو موج آب بر دیوار و در از عکس مهر *** جوهر تیغ تو با آیینه بازی می کند

حاجی یحیی - از آوشخين (الجن) ولایت سمرقند است داخل طلبه علوم است اما نهایت تجرید ولی تعلقی دارد شعرش اینست

شرح تجرید می توان خواندن *** برتن من ز نقشهای حصیر

قاضی لطف الله - از اهالی بخار است و در سلك طلبه علوم چنان چه مدرس مدرسه عبد العزیز خان است و نهایت قرب در خدمت باد شاه دارد شعرش اینست

عید است چرا کشته جانان نشودکی *** حیفست که عید آید و قربان نشودکس

ص: 439

(440)

لامع نسفی - از طلبه علوم است و خط نسخ تعلیق را خوش می نویسد شعرش اینست

بیروی نوای مظهر انوار تجلی *** دل گیر شد از خانه آیینه نگاهم

ملا نکهت - ارهم سمرقندی است طبعش خالی از لطفی نیست در تاریخ 1082 فوت شد مولانا مليحا این تاریخ را در فوت او گفته(از دارفنا نمود رحلت) شعرش اینست

چون خم می وسعت مشرب تلافی می کند *** بر سريك خشت اگر بنیاد باشد خانه را

این رباعی را در حق سید پسری که خوش آواز بود گفته

رباعی

سید پسری که رفت دلها سویش *** از خوبی آواز و رخ نيكويش

ترسم که ز عشوه سنبلی خان سازد *** مرغان چمن را عمل گیویش

میر شریف-مشهور به بابا خواجه موزون تخاص - مرقندی بعلم زیچ و هیئت نهایت ربط دارد شعرش اینست

شعر

الفت غنچه صبارا کند آوازه بلند *** می کند شهره عالم دل آگاه مرا

گروگرم روی برده ام ازريك روان *** خط تسلیم بود. جاده درین راه مرا

واکردنش چوغنچه تصویر مشکلست *** هر جا که بسته ام گره اعتقاد را

خواجه سميع-سمرقندی شاداب خاص داشت چون شخص دیگر شاداب تخلص می کرده باعتبار تخسس سادات تخلص نمود شعرش اینست

در طریق درد مندی پیر با تدبیر گفت *** بی جوان هر کس که با شد می توان بی پیر گفت

یزدان قلمى بيك - از طبقه اتراك بخار است شعرش اينست

چشم سیه مست تو در آینه جا کرد *** تا اینه چشمی تماشای تو واكرد

ملا ترابی بلخی علی ابن ابیطالب علیه السلام در بلخ مشهور است معتکف بود در مدح امام قلی خان قصيدة گفت او را بزر كشيد در آن ولایت فوت شد شعرش اینست

- در مدت عمر بر سر مزاری که بمرقد امیر المومنین

بسنك رخنه شد از بس گریستم بیتو *** ز سنك سخت ترم من که زیستم بیتو

ملا نظمی بلخی - از قریه فارراست من اعمال بلخ در خدمت عالیجاه ندر محمد خان می بوده در بلخ فوت شد شعرش اینست

نه از کفر سرزافت دل دیوانه میرقصد *** اگر روزی بگریم شیخ در بتخانه میرقصد

بامیدی که بالعل لبت خواهد مشرف شد *** می از کام صراحی رفته در پیمانه میرقصد

ص: 440

(441)

حكيم لایق بلخی در خدمت امام قلیخان بود چنان چه در مجلس می نشست در بلخ فوت شد شعرش اینست

شعر

پایدامان گر چه پیچیدیم همچون گرد باد *** دل بواديها فتاد و سر بصحراها زدیم

دل دامن زلفت بكف آورد بصد سعی *** دانست که در دامن این شب سحری هست

ملایگانه بلخی - اوهم در خدمت مشار الیه است شعرش اينست

عرق هر گه كزان رخسار آتشناك می ریزد *** گل خورشید می روید اگر برخاك

ملا یکتای بلخی - اوهم در خدمت مشارالیه است شعرش اینست

جذبه شوقم که جا در بزم نازم داده اند *** پیر عشقم مسلك نازو نیازم داده اند

ريزه الماس دردم همزبان تیغ عشق *** عمرها در بوته جوهر گدازم داده اند

ملا مفید بلخی - اوهم در خدمت خانست شعرش اینست

خار خار طمع از هیچکسی نیست مرا *** مرغ تصویرم و در دل هوسی نیست مرا

همچونی سر بسر افتاده گره در کارم *** جزلب لعل تو فریاد رسی نیست مرا

ملا سمیعی بلخی - در سلك طلبه علوم است در محال بلخ می باشد گاهی بخدمت خان می آید یاران بخارا این رباعی را باسم او خواندند و در عراق باسم طالب آملی و شخص دیگر هم شهرت دارد

روزی که بمرك گل نشیند گلشن *** بلبل شود از مرتبه خوانان چمن

میراث گل و لاله چو تقسیم کنند *** ونك از تو و نکهت زتو و داغ از من

ملا غماز سمرقندی - در خدمت عبدالعزیز خان بود شعرش اینست

آورد شی جذبه سنبل سوی باغش *** در هر قدمی لاله برخ داشت ایاغش

پروانه کند از پر خود پرده فانوس *** گستاخ مبادا که رسد دود چراغش

ملا افکار سمرقندی - خوش طبیعت است و در سمرقند می باشد شعرش اینست

شعر

ای زرد کرده روی به پیوند خویشتن *** چون فی مباش این همه در بند خویشتن

تلخی بسکه کام من از شهد روزکار *** خون می خورم چو گل ز شکرخند روز کار

ملا قانعی - در بخارا می باشد شعرش اینست

وقتست که از هستی من هیچ نماند *** از بسکه خیال تو مرا در دل تنگست

وجود من اگر در بوته عشق مجاز افتد *** بآیین حقیقت در پی سوزو گداز افتد

ص: 441

(442)

خیال کاکل و زلف تو عمر جاودان دارد *** خوش آن عاشق که در اندیشه دور و در از افتد

مولانا شوکت - از بخار است جوان اهل آدمی روشیست درسته 1088 بهرات آمده بخدمت بندگان عالی جاه سپهر مکان صفی قلیخان حاكم هرات رسیده مهربانی بسیار با و نموده بندگان میرزا سعد الدین وزیر خراسان هم توجهات با و گرده الحال در آن جاست و طبعش خالی از لطفی نیست این ابیات از او مسموع شد

شعر

بسکه ازشش جهنم چشم براه تو چو شمع *** مرکز دایره شود نظر گردیدم

دل عاشق وجود از هر چه یا بد زان فنا گردد *** از آن آبی که گندم سبز گردد آسیا گردد

باده از خود رفت و ناز چشم مدهوش تو شد *** شد تکلم خون و رنك لعل خاموش تو شد

شیر انوار تجلی راچه می کردند صاف *** درد آن مهتاب و شهد آن بناگوش تو شد

مانی چرنقش آن صنم می کشد *** چون می رسد بساعد او دست می کشد

زهم نمی گلد رشته نظاره من *** بعمر خود نكنم غير يك نگاه ترا

از تعلق بستگی در کار پیدا می شود *** چشم سوزن حلقه زنجیر عیسی می شود

دل از یاد دهانش آن چنانم تنگ شد امشب *** که یک جا جمع شد چون برگ های غنچه داغ من

نموده باده فزون حسن شوخ و شنك ترا *** شراب روغن گل شد چراغ رنك ترا

زسایه مژه چشم مور بست قلم *** چومی کشید مصور دهان تنك ترا

ملا ندر آگاه تخلص نسفی - در بخارا می باشد و داخل طلبه علومست شعرش اینست

ما محبت پیشگان را چون نگه در کوی تست *** آمد و رفتی که بود اکثر ز راه دیده بود

ملا شیدای نسفی - در بخارا بخدمت یاد شاه می باشد شعرش اینست

اشك من گر اين چنين از دل برون خواهد شدن *** داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن

گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گرد باد *** آسمان ها تخته مشق جنون خواهد شدن

در مدح پسر اتالیق که غازى بيك نام دارد گفته

پیش صف مبارزان ترکش اگر طلب کنی *** تیرشهاب آورد قوس کنید كمان گری

ملا بدیع سمرقندی - از اکابر آن ولایت است در خدمت سبحان قلی خان می بود قبل از این فوت شد شعرش اینست

ص: 442

(443)

چشم تو بیدار ساز فتنه مستسمت *** زلف تو هندوی آفتاب پرستی

در گرورنك و بوی دهر چه گردی *** این گل بی اعتبار دست بدستست

این بیت را یاران بخارا باسم او خواندند و در پنجا باسم حسن بيك رفيع شهرت دارد

نگاه گوشه ابرو خدا شناسم کرد *** نام صاحب کار است سرنوشت کمان

ملا بقای علیم تخلص بخاری - شعرش اینست

کند از جلوه آن سرو طناز *** بویش قمری تصویر پرواز

من آن مرغم که فضل سینه ام را *** کلیدی نیست غیر از ناخن باز

مولانا بديع سمرقندي - مليح تخلص ولد ملا محمد شریف که مدرس مدرسه امیر تیمور واقع در سمرقند بوده و اکثر احکام شرعیه ممهور بفتوای او معمول می شد و یکسال قبل از حالت تحریر فوت شد ملا بدیع خلف اوهم در آن مدرسه تحصیل کرده طالب علم درست سلیقه ایست و در خدمت اند كان عالیجاه عبد العزيز خان اعتبار و ربطی دارد چنان چه باتفاق عمدة الاقل خواجه نياز ایلچی باصفهان آمده مكرو بمسجد لنبان آمده با ایشان صحبت روی داد شعرش اینست

شعر

شب عید است و هستم بر در میخانه ای ساقی *** خمار روزه را بشکن بيك پیمانه ای ساقی

بزهد خشك واعظ خنده دندان نما داره *** دهان آستین از سبحه صد دانه ای ساقی

برای آب آتش رنك آخر داده خاکم *** چوشممم سوختی در کسوت پروانه ای ساقی

نگویمت که درین راه آب و نان بردار *** برای راه عدم توشه زان دهان بردار

آمد بهار تازه و نوشد جنون خم *** آورد بر دهان کف و جوشید خون خم

تا در کنار دختر رز را کشیده است ***لب تشنه اند باده پرستان بخون خم

بر سر خوان جهان لخت دل خاك بس است *** نان خورش سرکه پیشانی افلاك بسست

ملا بقا انوار تخلص بخاری - در اوایل سن در اوایل سن است شعرش است شعرش اینست

امشب از مهتاب چشم روزی من سیر شد *** نقشهای بوریایم موی جوی شیر شد

لباس دلیران هند را تا کرده در بر *** زچین موی مبانی پیچش کا کل گرفت آخر

نعیما ملا نعمت نام دارد - از سمر قند است اما كسب كمال در بخارا نموده است نهایت شوخی دارد چنان چه در هجا دستی عظیم دارد بیتی کنایه آمیز در باب عبد العزیز خان گفته آن پادشاه بزرك نجيب الطبع از شنیدن آن شرق ها نموده در مواجب و ادرار او افزود این بیت را باسم او خواندند

ص: 443

بر گل رخسار خال بی شمارش حاصل است سبز کردن دانه از حسن زمین قابل است

فرقه سيم

در ذکر شعرای هندوستان

شيدا - اصلش از ولایت هند است خیالش غريب و افكارش لطیف است شعر بسیاری گفته چنان چه مسموع شد که پنجاه هزار بیت گفته اما از بی دماغی تمام را بیاره کاغذ ها نوشته در اشعار او بندرت شعر بلندی بهم می رسد بسیار تند خو بود و کم الفت بمردم می گرفت كم و ضعش هم کثیف بود چنان چه ملار شدی باو شباهتی داشت پیوسته بمحض توهمی از اقران و امثال مثل حاجی محمد جان و طالب کلیم كه هر یک بصفات حمیده یگانه آفاقند می رنجیده قصیده حاجی محمد جان عالم از ناله من بينو چنان تنك فضاست که سپند از سرآتش نتواند برخاست مصراع اول را بیمعنی برآورده قصيدة بهمان بحر وقافيه گفته نا انصافی چند کرده که شرح نتوان داد یکی آن که حاجی محمد جان گفته

مهرومه را نبود بی مدد رای تو نور *** بنگاه دگری دیده عينك بيناست

او اعتراض کرده که دیده عينك كى بينا می شود غرضکه همه از این بابست چند سال قبل از این فوت شد شعرش اینست

شعر

روی او آب دهد جوهر بینائی را *** موی او سرمه کشد چشم تماشائی را

نبرد باد اگر بوی تو يك صبح بباغ *** گل طبنجه زندو غنچه كند جنك بمشت (1)

کر بصحرا می گشاید دشت پر سنبل کند *** ور بدریا رو بشوید خار ماهی گل شود

هوای شست زلفت ماهی از کوثر برون آرد *** شکرخند تو صور جوهر از خنجر برون آرد

در مصحف جمالت چندان نظر که کردم *** جز نقطه دهانت يكحرف شك ندارد

آگه نشد کی زبهارو خزان ما *** مانند گلنی که بویرانه گل کند

مژگانت از ستیزه دل خاره شق کند *** از گرمی نگاه تو آتش عرق کند

زشوق بسکه سراسیمه ام چوخانه چشم *** گمان برم درو دیوار بال و پر دارد

من و شبی که نگردد بسال و ماه تمام *** توئی و روز وصالي بيك نگاه تمام

منه بترك دو عالم كلاه فقر بسر *** گزین دوترك نمی گردد این کلاه تمام

ص: 444


1- طپنچه و طپانچه و در بعض نسخ قديم تنجه مخفف ته پنجه است که سیلی باشد

گشاده چشم تا دربند آن زلف پریشانم *** گره از چند جا چون بند انگشتست مژگانم

سراپا جوهرم چون تیغ اما در کف گیتی *** ز من کاری نیاید حربه نامرد را مانم

اگر کاکل برافشانی جهان در مشك ترييجي چی *** و گر برقع براندازی شب ما در سحر پیچی

فسونگر داند آن خاکی که از وی بوی مار آید *** شناسم بوی زلفت را اگر در مشك تر پیچی

چیست دانی یاده گلگون مصفا جوهری *** حسن را پروردگاری عشق را پیغمبری

زگریه درته آبم چو مردم آبی *** بروی آب مگر بعد مردنم یابی

صفت تفنك

ای راست رو تفتك شهنشاه کامران *** در راستی و پردلی خود یگانه

روشندلی و راست نهادی و فتنه جو *** ماری و مهره داری و صاحب خزانه

در پایه ارجمند و در آوازه بلند *** زان دست بر گرفته شاه زمانه

خامه من تیر شد از راستی *** دور ز ننك كجى و کاستی

تیر چوبی پر نشود کارگر *** گشت سرانگشت بران تیر پر

غنی کشمیری-محمد طاهر نام داشته در تحصیل علوم سعی نموده با وجود حداثت سن در کمال بی تعلقی بوده چشم بر زخارف دنیا که در نظر عارف قدر پرکاهی ندارد نگشوده بعلت آن غنی معنوی هم بوده چنان چه خود گفته سمی روزی بر نمیدارد مرا از جای خویش آبرو چون شمع می ریزم ولی در پای خویش از صحيح القولى مسموع شد که پادشاه والا جاه هندوستان بسيف خان حاکم کشمیر نوشت که او را روانه پای تخت نماید سیف خان او را طلبیده تکلیف رفتن بهند نمود اوابا نموده گفت که عرض کنید که دیوانه است خان گفت عاقلی را چون دیوانه بگویم او فی الفور گریبان خود را دریده دیوانه وار روانه خانه شد بعد از سه روز فوت شد حقا که درست سلیقه و غریب خیال بود اشعارش همگی لطیف است شعرش اینست

شعر

از چرخ بی مذلت حاجت روا نگردد *** تا آب رو نریزی این آسیا نگردد

رفیق اهل غفلت عاقبت از کار می ماند *** چويك يا خفت پای دیگر از رفتار می ماند

دل بمردن نه غنی چون قامت گردید خم *** بهر این خاتم نگینی نیست چون سنك مزار

نیفتد کار از انرا بکس در کار خود حاجت *** بخاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را

ص: 445

بر نداریم ز اشعار کسی مضمونی *** طبع نازك سخن کس نتواند برداشت

حسن سبزي ز خط سبز مر سبز مراکر *** دام همرنگ زمین بود گرفتار شدم

شعر دگر انرا همه دارند بخاطر *** شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد

اثر بر عکس بخشد سعی من از طالع وارون *** ز آواز سنندم چشم بد از خواب برخیزد

بر تواضع های دشمن تکیه کردن ابلهیست *** پای بوس سیل از پا افكند دیوار را

در نمازم نیست مقصد غیر جستجوى أو *** می روم افتان و خیزان تا ببینم روی او

نه همین تنها مرا مژگان چشم بار کشت *** عالمی را از طپیدن نبض این بیمار کشت

آب بود معنی روشن غنی *** خوب اگر بسته شود گوهر است

خرق عادت کی بکار آید دل افسرده را *** گر دود بر آب توان معتقد شد مرده را

حامد از کرده خود گشته پشیمان که بزور *** بر زمین زد سخنم را و بافلاك رسم

بار در بزم آمد و ما از حيا برخاستیم *** چون نگین تا نقش ما بنشست ما برخاستیم

زند و بط بهم پیوستگان را گفنگو برهم *** سخن چون در میان افتد دو لب از هم جدا گردد

چون آستین همیشه جبینم زمین پر است *** یعنی دلم ز دست توای نازنین پر است

فراغتی بنیستان بوریا دارم ***مباد راه در این بیشه شیر قالی را

رباعی در نعت پیغمبر صلى الله عليه واله گفته

ای جامه فقر زیب و پیرایه تو *** ای شاه و گدا توانگر از مایه تو

از خاتم صنع سرنزد نقش دوکون *** تا صرف شد سیاهی سایه تو

حاج حيدر على فنا تخلص - ولد حاجی ملی کشمیری پدرش کر بوده بقصد زيارت بمشهد مقدس آمده شب جمعه امام را بخواب می بیند که سا بعرض از گوش فرزند صالحی بتو دادیم بعد از آن که به کشمیر می آید حاجی حیدر متولد می شود الحال از دانشمندان و مدرس کشمیر است نهایت صلاح دارد و نفع بسیاری ازار بمردم کشمیر می رسد طبع نظمی دارد شعرش اینست

شعر

تارنك يافتم چمن زعفران شدم *** آیینه بهار نمای خزان شدم

در گلشن زمانه زنيرتك حسن و عشق *** بوی بهار گشتم و رنگ خزان شدم

ص: 446

از جوش گریه درره صحرای بیخودی *** مانند سیل از همه اعضاروان شدم

تا او اشاره نکند را نمیشوم *** ابروی او کلید در گفتگوی ماست

فانی کشمیری-خوش طبیعت است این بیت ازوست

بيت

ما خود از ضعف بكريش نتوانیم رسید *** یاد ماگر نکند کی ز فراموشی نیست

ندیم کشمیری - خوش طبیعت است با مرحوم غنی همطرح و هم آواز بوده الحال در حیاتست شعرش اینست

شعر

تو با لباس فنا دیر می ری اندر فقر *** برهنه را نبره خواب زود در سرما

ذوق مردن بود اندك چوهوس بسیار است *** خواب کم رو دهد آن جا که مگس بسیار است

دارم از دست داغ سمن سینه گلرخی *** دل همچو لاله زار سفید و سیاه و سرخ

رباعی

آن رفت که دل بصوت بلبل بندند *** مضمون خوشی بر صفت گل بندند

واشد ره فوج هم زکم یابی من *** چون آب نهد رو بکمی پل بندند

تاریخ فوت كمال نام که رفیق او بود

شد کمال از دهر و براو دلگشا *** ني نواى جنك ونى بانك في است

سال تاریخ وفاتش شد رقم *** هر کمالی را زوالی از پی است

ناصر غلي - يحنيله مشهور است چون جنبله غلام را گویند کشمیریست کمال استغنا دارد و در خدمت پادشاه می باشد و شفقت بسیار باو دارد چنان چه سایبای ثاني لقب باو داده پیوسته در خدمت است شعرش اینست

شعر

مرا اين ترك سر سرمایه صاحب کلاهی شد *** چو کشکول گدائی واژگون شد تاج شاهی شد

بسکه از برق حوادث رخته شد در خانه ام *** آب در غربال باشد سیل در ویرانه ام

گر چراغان می کنم حاصل سیاهی می شود *** بيتو دكان مركب ساز شد کاشانه ام

نیست غير ازيك صنم در پرده دیر و حرم *** کی شود آتش دورتك از اختلاف سنگ ها

زهی پیچیده در موج شکرخند تو مشرب ها *** برنك كل گریبان چاک سودای تو مذهب ها

ز جوش باده درد ته نشین بالا نشین گردد *** بموج خنده ترسم خط برون آید از آن لب ها

ص: 447

نسبتی - ثانی سری ، که از اعمال لاهور است وقتی که ظفر خان صاحب صوبه کشمیر بود توجه با و داشت در آن اوقات فوت شد گویا صاحب جذبه و حال بوده عزیزی می گفت که بر قبر او که جای بکیفیتی است وارد شدیم چند کس از مریدان او بر سر قبرش مجاورند و اعتقاد عظیمی با و دارند شعرش اینست

شعر

نقش پای او زمین را گل بدامان می کند *** سایه را نخل قدش سرو خرامان می کند

بلبلان هم مزاج دان نشدند *** کس ندانست گل چه خودارد

بدل زد یا بجان زد یا بیا زد *** نمیدانم که عشقت بر کجا زد

در اول سعی بیجا كرد فرهاد *** همين يك تیشه آخر بجا زد

طاهرای کشمیری - خالی از لطف و شوخی نبوده در هندوستان بخدمت دانشمند خان می بود مثنوی در مدح پادشاه گفته این بیت از آن جاست

بیت

بهار بدری که سیل هیبتش تاخت *** در از دهشت حباب آسا برون تاخت

کسی که ساخت بقسمت نمی کشد آزار *** که در گلوی هما استخوان نمی ماند

فغانی - آن هم كشمير است خوش طبیعت و سخن شناسست غنی کشمیری تعلیم از و دارد و از کشمیر بهندوستان رفته گویا مراجعت کرده در آن جاست شعرش اينست

شعر

فتاده ایم و تو فارغ از دستگیری ما *** بین جوانی خود رحم کن بپیری ما

در راه انتظار فغانی گریست خون *** چندانکه یار آمدو از خون ما گذشت

محمد عارف-از ولایت هندوستانست بقدر طالب علمی داشته و سلیقه اش در نهایت درستی است ملا سالك قزوینی او را دیده بود كمال درد مندی از او نقل کرد و این بیت را از او خواند

بيت

خود از درون بیرون جلوه کرد و من بمیان *** چوسایه محو شدم گز دو سو چراغ آمد

میرزا قطب - مایل تخلص دهلوی از اهالی آن ولایت است طبعش خالی از لطفی نيست ساقی نامه گفته چند بیت از و نوشته شد

ص: 448

ساقی نامه

بنام چمن آفرین جهان *** حبابی کن شیشه آسمان

جهان گلشن و باغبانش کرم *** بهارش وجود و خزانش عدم

درین گلشن آب گوهر سرشت *** درین تازه گلزار و شك بهشت

بود آه سرو قد افراخته *** دل سوخته قمری و فاخته

تعریف بهار

بهارست و کل جام سرشار زد *** كل رتك گلشن بدستار زد

بده ساقی آن جام رشك چمن *** که جوش آورد خون کل در بدن

کند روشن از پرتو آن ایاغ *** چو یاقوت هر قطره خونم چراغ

مگر شمع از آتش می فروخت *** که پروانه بر شمع مستانه سوخت

بیوتی که زد بر دماغ جنون *** برنگی که آید از او بوی خون

بداغی که جامیست لبریز مهر *** بجامی کزو داغ دارد سپهر

بجام بلورین یخ بند دي *** باتش فروزی یاقوت می

که از دوری می دانم شد کباب *** بزی آب بر آتشم از شراب

غزل

و بسم الله بود بال هما برفرق عنوان ها *** که از هر شاه بیتی شد بلند اقوال ديوان ها

بجوش آورد رنگ گل بهار آتشین روئی *** که ربك رتك جلوه طاوس ریزد در گلستان ها

بعد نيرنك و افسون بگذرد گر بی توام روزی *** کند شب سرنگون بر داغم از انجم نمکدان ها

زنم صد طعنه با عریانی سرتاج شاهی را *** که چون مه در تنزل دیده ام صاحب کلاهی را

ز پیری قدر شب های جوانی می شود ظاهر *** سپیدی های کاغذ می کند روشن سیاهی را

آن که در چشم تورنك سرمه نيرنك ريخت *** چهره گلگون ما را از بهاران رنك ريخت

بست رنگین نقش اشکم از دل سنگین دلان *** كلك نقاشي كه رنك لعل را درستك ريخت

در هوایت غنچه تاگل می شود *** برك برگش بال بلبل می شود

رفتن دل دل بدست آوردنست *** غنچه چون از خود رودگل می شود

نبرد پیرهن از من شرف عریانی *** تیشه کی آب گهر را ز گهر بردارد

ص: 449

يك وجودست در افلاك كه نادانش دودید *** خویش را طفل در آیینه برادر داند

ملا لطف الله ولد-سید میر علی از سادات کشمیر ست جوان با ادب آرامیست در ظاهر و باطن مرغوب و محبوب القلوب از شوق زیارت عتبات عالیات بی آرام شده چون راه بعلت افاغنه مسدود بود بجهان آباد رفته از آن جا بندر شوره آمده سه چهارماه بود تا موسم شد بندر عباسی آمده از آن ها بشیراز آمده مدتی

مدت با موزونان آن ولایت صحبت داشته از آن جا با صفهان آمده در خدمت علامی ملا محمد باقر خراسانی پاره از مسائل دینی مباحثه نموده روانه عتبات عالیات شده از مراجعت وزیر کرمانشاهان که از سادات گلستانه اصفهانست او را نگاه داشته صحت بعد از آن جا روانه همدان شده و از آن جا بقم رفته و پاره درقم با حضرات موزونان آن جا داشته باز باصفهان آمده بعد از مدت دیگر برفاقت آفتاب مشرق مردمی میر نجات روانه مشهد مقدس شده از آن جا بهرات رفته با خدام میرزا سعدالدين محمد صحبتها داشته از آن جا باز بمشهد آمده شوق دیدن مازندران بر سرش افتاده در آن اثنا ميرزا محسن تأثير تخلص بمشهد وارد شده اراده مازندران را داشت از راه استراباد روانه مازندران شده چندگاه بخدمت عالیحضرت میرزا رحیم وزیر آن جا بسر برد باز باصفهان آمده الحال سنه 1081 در آن جاست و همه عزیزان از صحبت او محظوظند سالم تخلص دارد شعرش اینست

شعر

زین تغافلها که ما ویار با هم کرده ایم *** خویشتن را بی سبب رسوای عالم کرده ایم

بیتو در فصل بهاران خون رنگ لاله ريخت *** ما بهر سوئی نظر با چشم پرنم کرده ایم

هر دو یک مانیم اکنون پیش آن بیدادگر *** ما و غیر از شبکه سالم غیبت هم کرده ایم

زاحسان می شود صاحب کرم را دولت افزونتر *** بلی هر چاه را آب از کشیدن پیش می گردد

مایل شدن بغیر نه نقص جمال تست *** چون مهرومه ظهور تو هر جا کمال تست

بطریقی که سخندان بسخن دارد میل *** بیش از انست سخن هم بسخندان محتاج

ملا افضل - سرخوش تخلص لاهور بست طبعش خالی از لطفی نیست در لاهور می باشد شعرش اینست

شعر

کی توانم دید زاهد جام صهبا بشکند *** می پرد رنگم جایی گر بدریا بشکند

منعما ار احرص زر باقی بود روز حساب *** تشنه آخر تشنه خیزد گر کشد دریا بخواب

ص: 450

میر محمد زمان - راسخ تخلص او هم از سادات نجيب لاهور است شعرش اينست

شعر

یاد چشم سرمه آلودش ز هر شم می برد *** می کند گرد رم آهو ز خود پنهان مرا

ز گلگشت جهان بیرون چوآن سرو خرامان شد *** گشاد بال بلبل باغ را چاک گریبان شد

عبد القادر - بيدلى تخلص أوهم نيز از ولايت لاهور است شعرش اینست

شعر

نفس آشفته می دارد چوگل جمعیت ما را *** پريشان مي نويسد كلك موج احوال دریا را

چرا مجنون ما را از پریشانی وطن نبود *** که از چشم غزالان خانه بر دوش است صحرا را

مير سعادت - ارهم از لاهور است و با بلبلان هم آواز شعرش اینست

جو رفعت اگر چون مور می خواهی سر خود را *** مكن مقراض عمر خویشتن بال و پر خود را

تماشای جهان اهل عدم را در نظر باشد *** توان از خانه تاريك ديدن حال بیرون را

این رباعی هم از اوست

مدح علی از عین یقین است مرا *** رکن دوم از اصول دین است مرا

آن را کنم آشکار و این را پنهان *** ذكر خصی و جلی همین است مرا

مولانا ناطق - از کشمیر است ایشان چهار برادرند سه نفر ایشان موزونست اما دو نفر كرفتکی بزبان دارند بنابراين يكى لكنتى و يكى ابكم تخلص دارد شعر آن دو برادو مسموع نشد مولانا ناطق تتبع بسیار از قد ما کرده چنان چه دیوان انوری را درس می گوید شعرش اینست

شعر

مفلس ترشحی زتوانگر ندیده است *** کس رشته را بآب گهر تر ندیده است

نازك تنان بنقش حصير آشنا نبند *** اوراق گل شکنجه مسطر ندیده است

صف پنجم

در ذکر اشعار اقوام کمینه و فقیر بی وجود

میرزا حسن علی - پدر فقیر همشیره زاده اوست مردی بود در کمال شکستگی و آرام و صلاح با علامی شیخ بهاء الدين محمد مربوط بود چنان چه جناب شیخ مکرر بمنزل او می آمدند و مهربانی بینهایت با و محکردند در اوايل من وزير علیقلی خان شاملو بود ايشك آقاسی و دیوانگی بود بعد از آن وزیر یزد شده مدتی در آن امر كمال راستی بعمل آورده در آن اوقات علی میر مازندرانی را داروغه

ص: 451

یزد کردند شاه فرمود که صد تومان بیشتر تصرف ننماید او دست تعدی گشوده ظلم را شایع ساخت این رباعی را گفته بخدمت پادشاه عادل فرستاد او را معزول ساخت رباعی اینست

رباعی

شاها احوال یزد بد می گذرد *** ظام حاکم برون زحد می گذرد

از شش صدهم پرسش شش ماهه گذشت *** در مجلس شاه حرف صد می گذرد

بعد ازان از وزارت استعفا نموده بعبادت مشغول شد چنان چه چهل سال نوافل شب و روز از او فوت نمی شد و در اوایل جلوس شاه صفی فوت شده قصیده در شان امير المومنين عليه السلام گفته چند بیت ازان قصیده نوشته شد

قصیده

ای از تو گرم رونق بازار دلبری *** وی افتاب روی تورا ماه مشتری

لب لعل و خط زمرد و دندان در خوشاب *** بازار حسن را نبود چون تو دلبری

شاهی که چرخ از پی رایت کشی او *** بسته است از قمر بميان زنك حيدرى

قطعه تاریخی در باب پیاده رفتن شاه عباس ماضی بمشهد گفته در تحت تواریخ

نوشته خواهد شد

میرزا صالح جد پدری راقم است در کمال قابلیت و همت بود بسبب ناسازی روزگار بهندوستان رفته در زمان شاه سلیم كمال اعتبار داشت دران ولایت میل کدخدائی کرده فرزندان بهم رسانید میرزا صادق یکی از ایشانست که مشهور بمينا بود و بسبب كمالات صوری و معنوی در هند علم بود و احوال او در تحت امراء هندوستان مرقوم شده در اوایل پادشاهی شاه جهان فوت شد طبعش خالی از لطفی نبوده شعرش اینست

شعر

از بزمگاه وصلت اگر بر کناره ام *** محروم نیستم ز تو گرم نظاره ام

الفت ميانه من و غم های عشق تو *** جایی رسیده است که من هیچ کاره ام

بشکنم گر تو به انکاری مکن در کار من *** چشم بر روی گنه نگشوده استغفار من

گلبن من در بهار دوستی پرورده است *** دسته گل بسته می چینند از گلزار من

رباعی

برگرد چمن بسی دویدیم چو آب *** جز ز عکس گل و لاله ندیدیم چوآب

از باه ز بیدلی طپیدیم چر آب *** در خاک زماندگی خزیدیم چو چو آب

ص: 452

ميرزا مؤمن - والد او خالوزاده پدر فقیر است مردی بود در کمال صداقت و راستی و در علم سياق استاد المحاسبين و مدتی نویسنده و جومات اصفهان بود بعد از آن مستوفی لاهیجان شده بعد از چند سال از آن عمل استعفا نموده گوشه نشین شده چند سال قبل ار این فوت شد در نظم و نثر طبعش خالی از لطفی نیست این ابیات ازوست

شعر

هر که در میخانه شوقت می روشن گرفت *** همچو مجنون در بهشت بیخودی مسکن گرفت

چشم هر کس روشنی از خاک کوی دوست یافت *** می تواند هر دو عالم را بيك دیدن گرفت

هرگز نداشتم بدل از دشمنان گره *** بست و کشاد کار تو در دست دیگریست

از دوستان فقد بدل دوستان گره *** زانرو نمیگشایدت از این و آن گره

صاحبی دارد ز خربان خانه هر دل که هست *** كاشكي من نيز صاحب خانه می داشتم

رباعی

دوری مگزین عبث زیاران عزیز *** زان روی که گفته اند ارباب تمیز

جز الفت و دوستی که تو می گردد *** از استعمال کهنه گرده همه چیز

میرزا امین - نواده خالوی واقم است ادراك و شعور او بمرتبه ايست شرح نتوان داد با این که در پیش احدی درس نخوانده در علم حساب و نجوم كمال ملای روم مهارت دارد و خط نسخ تعلیق و نسخ را خوش می نویسد صلاح و قیدش هم بمرتبه ایست غرضکه صفات مشار الیه را اگر بیان نمایم حمل بر خلاف فقیر می نمایند در صنایع شعرى و لغز و مهما يد طولاتی داشت چنان چه تاریخی در بیاب اتمام مثنوی که کتابت می کرد گفته که از يك مصرع چهار تاریخ ظاهر می شود باین طریق که نقطه دارویی نقطه و متصل. و منفصل هر يك تاريخ است و در تحت تواریخ نوشته شد و این اشعار هم ازوست این رباعی مصنوع تتبع ملا اهلى است مصرع اول جميع حروف مقطوع است يك حرف نقطه دار و يك حرف و سایر مصارع باین طریق یکی زیاده می شود رباعی اینست

رباعی

آن آب رخ رزم زدی دی آذر *** تن عاجز ساخت هم پی کوشش سر

تیغ گهرینش همه بین المل به بتن *** مهمل پیشش جمله چینی عسكر

این رباعي تتبع ملا لطف الله نیشابوری است که در هر مصرع نام یکی از جواهر و یکی از اسلحه و گل و یکی از عناصر و روز هست و رباعی اینست

ص: 453

رباعی

پوشیده بزیر کل زره آتش زر *** دی باد بلؤلؤ سمن زد خنجر

آب یاقوت خود لاله است امروز *** فردا خاکت نرگس سیم سپر

غبار خاطر احباب شد نصیحت من *** بخانه گر دهم از بهر رفت و روبرخاست

دندان برون نیامده روزی مقرر است *** پیش از شکوفه نخل قدم بار بسته است

تاحیاتی هست ما را روزی *** آب تا جاری بود این آسیا در گردشست

دل چو از افش دمی از سر آن در گذر *** پس ندهد مال را هر که پریشان شود

دیده را پیوسته از اشک ندامت شورده *** لذت دیگر دهد بادام چون شد شورتر

کی نصیحت در دل سنگین دلار دارد اثر *** در زمین نرم تخم افزون دمد اندیشه را

قامت خم می دهد یاد از نا آگاه را *** وقت افتادن بود چون می شود دیوار کج

میرزا اسمعیل ولد میرزا محمد نصر آبادی عمه زاده كمينه است از کمالات في الجمله بهره داشت چنان چه شکسته را خوش می نوشت و طبع داشت چون عموش میرزا غیاث در هند بوده و در وقت شاهزادگی ملازم نظمی هم شاه جهان بوده بهند رفته ملازم مهابت خان شده در اوایل جوانی در آن جا فوت شد شعرش اینست

شعر

بفارسان طبیعت چوتنگ شد میدان *** چگونه اباق اندیشه را دهم جولان

سحرگهای نشکفتم درین چمن چون گل *** که همچو غنچه گریبان من نشد دامان

بتازه هر نفسم غنچه شكفته شود *** ز پارهای دل از دیده بر سر مژگان

بده ما در ایام ازان سترون شد *** که در زمانه زمردی کسی نداد نشان

در مدح شاه جهان گوید

آن شهنشاهی که از فیض عطای عام او *** مغز معنی بسته شد اهل خرد را در عظام

كوكب معنی زنور رای او گیرد فروغ *** گوهر دانش زملك كلك أو دارد نظام

گشته بر وفق مرادش آسمان تیز گرد *** رفته در راه و دادش روزگار بدلجام

مسند قدرش گرفته آسمان را زیر پای *** بالش جاهش فزوده سلطنت را احتشام

بر مراد خاطرش چرخ ممالك را مدار *** وز بقای گوهرش طبع عناصر را قوام

از شکوهش تنگ ماند دست بدعت در فساد *** وز نهیبش آب گردد تیغ فتنه در نیام

ص: 454

صبح دلم چون زقید خواب بر آمد *** طلعت یارم چو آفتاب بر آمد

تیر کمانچه زتاب گرمی مجلس *** بهر شياطين غم شهاب بر آمد

تعریف اسب

سبك تكى كه بگاه و جود صنع خدا *** زمانه پویه او را نيافريد مكان

میرزا محمد ولد میرزا اسد نصر آبادی - جد او خالو زاده والد فقير است جوان صالحیست در ایام عمر مرتکب ملامی خصوصاً شرب خمر اشده بزراعت اوقات می گذراند و بدر ویشی و قناعت سازگار بود خط شکسته را بطريق ميرزا حسين خوب می نویسد و گاهی متوجه ترتباب نظم هم می شود و این ابیات

از اوست

شعر

طاق ابروی مرد را نازم *** قبله اهل درد را نازم

سرخ رو کرد پیش بار مرا *** يارى رنگ زرد را نازم

گریه من رخنه در صد سکندر می کند *** از دل ویران برون می آید این سیلاب ها

اگر رخسار آن به شمع این کاشانه خواهد شد *** بساط انجمن فرش از پر پروانه خواهد شد

مكن ناصح دگر منع من مجنون شیدا را *** اگر عاقل بجائی می رسد دیوانه خواهد شد

بیاد خال رخسار تو دادم هر دو عالم را *** مرا گر حاصلی پیدا شود زین دانه خواهد شد

چون غمزه تو دست بشمشیر می کند *** صد خضر را ز آب بقا سیر می کند

با مرهم طبيب كجا آشنا شود *** زخم دلم که حمله بشمشیر می کند

زسوز عشق سرگرم انچنانم کزپس مردن *** اگر برترات من آب ریزی دود برخیزد

کی کند چشم ترم خوناب را گردآوری *** چون تواند کرد غربال آب را گرد آوری

لب اگر از گفتگو بندی کنی همچون صدف *** در دل خود گوهر سیراب را گرد آوری

اهل دولت خاروخس باشند و دولت همچو سیل *** خاروخس کی می کند سیلاب را گرد آوری

بديع الزمان ولد کمینه منحصر در فرد است - امید که امید که جميع فرزندان مسلمانان بست های پیری و کمالات که موجب نجات دارین باشد بر سند کمال شور دارد چنان چه در حل معما و ترتيب نظم و انشا طبعش خالی از لطفی نیست اما کاهلی را مانع تحصیل کمالات ساخته کم متوجه ترتيب و تتبع نظم و نثر می شود امید وارم که دست قدرت الهی باعث رفع این مانع شده شوق دریافت و تحصیل

ص: 455

حسنات که باعث اعتبار دارین او باشد کرامت فرماید این چند بیت را جهت ثبوت دعوی خود قلمی نمود

شعر

تیزه روزی باعث مطلب رسیدن می شود *** شب چراغ سوزش پروانه روشن می شود

دیدن راهست بهتر شمع چون با دیگریست *** چشم ما روشن چراغ هر که روشن می شود

حلقه افزون کند بردام حرص آرزو *** قامت خم از بار مردن می شود

گریهای سرد زاهد را نماید کارست *** می شود از بارش باران دی دیوارسست

نبست پیکان او در دل اثر با ناله نیست *** ریخت چون دندان بود گوینده گفتارسست

می کند بیدار احسان دولت خوابیده را *** عطسه می سازد سبك مغزگران گردیده را

نانجیبان را لباس روری رسوا کند *** می کند ظاهر گهر دزد گهر دزدیده را

خصم سرکش را زبون ما از تواضع می کنیم *** هست پشت چون كمان مادم شمشیر ما

خط مشکی نیست گرد عارض گلنار تو *** هست رحل آبنوس مصحف رخسار تو

جنونی کو که تا پرشور سازد مغز جانم را *** نمك سازد بزخم کوه و صحرا استخوانم را

که می خواهد لبنانی ز چرخ از تنگدستیها *** که غیرت می کند دستاس امروز استخوانم را

در گریان سرکشیدن می کند سرور مرا *** جيب و دامن هست هست تاج و تخت أسكندر مرا

می جهد از سیلی آهم چراغ از چشم سنك *** شمع مجلس کرد دست انداز بد گوهر مرا

از خموشی صد دهن راه سخن داریم ما *** همچو مجمر جای در هر انجمن داریم ما

کشته زهر تغافل تاابد بی نشاه نیست *** چون گل ترياك تلخی در کفن داریم ما

روشن ضمیر را به بصر احتیاج نیست *** سرچشمه بهو آب گهر احتیاج نیست

موی سفید را من آلوده حنا *** شير صباح را بشكر احتیاج نیست

همدست کی رواست ید قدرت ترا *** این دست را بدست دگر احتیاج نیست

نمی کند گره مشت ضبط خورده ما *** چو آسیاست کف دست فشرده ما

بر نیاوردم بشهرت نام چون نقش نگین *** چرخ کج رفتار بی جا بر سر سنگم نشاند

پاک گوهر رد احسان با تهی دستی کند *** پرتو خورشید را آیینه بردیوار زد

قصیده در مدح پیغمبر (ص) گفته این دو بیت از آن است

سربر فلك رسيده ترا تارسا کنی *** دست شکسته که بمقصود نارساست

كم نيستى زخاك كه ديوار چون شود *** در راه دستگیری هر کور را عصاست

ص: 456

کمینه محمد طاهر نصر آبادی

اگر زاغ اگر صعوه ناتوانم *** همین بس که در جر در جرگه بلبلانم

مولد و منشا كمينه موضع نصر آباد من أعمال اصفهانست كه سبب فضای روح فزايش جنات اربعه خمسه شده بلکه نسبت آن بطريق خمسه مسترقه نامی از انها مانده . خواجه صدر الدين على جد اعلای فقیر در زمان سلطان محمد گورکان که قبل از میرزا شاهرخ حاکم اصفهان بود نهایت اعتبار داشته مالك آب و زمین بسیار بود سه مدرسه ساخته یکی در حوالی مسجد جامع قدیم در جنب خانه میرزا هدایت الله طبیب که در گاهش چند سال قبل از این بود و کتابه اش را فقیر خوانده ام الحال اثری از ان باقی نیست گویا میرزا صدر الدین جابری داخل کاروانسرای خود کرده و یکی بمحله بابا قاسم در کوچه میرزا شریف حکیم که مهمان خانه میرزا یوسف بود الحال چند نفر درویش در انجا ساکنند و یکی در نصر آباد که مسکن او بود که فی الجمله آبادانی دارد استادان صنعت پیشه در بنایی و کاشی کاری آن بسر انگشت دقت اسلیمی خطائی چند مصور ساخته اند که زلف خوبان خطاتی را در پیچ و تاب

رشك دارد

از نقش و نگار درو دیوار شکسته *** آثار بدید است صناديد عجم را

چند محل مشهور وقف آن مدرسه نموده مختصری از وقفیه بر سر در گاه چوب نقش کرده اند آن چه از آن ظاهر می شود تمامی نصر آباد و چند محل حوالی آن با تمامی قریه بیدهند چرپاد قان و دو دانك خوانسار که الحال از بلاد مشهور عراقست وقف مدرسه است بشروطی که شرح آن باعث اطناب است در زمان شاه جنت مکان شاه طهماسب موقوفات بتصرف دیوان در آمده الحال ما بیچارگان محروم و پریشان احوالیم از درگاه الهی توقع داریم که این معنی بسمع مبارك نواب اشرف رسیده از محال موقوفات ما آن قدر که مدد معاش ما بیچارگان شود عنایت نمایند که از پریشانی نجات یافته بخاطر جمع بدعای دوام دولت ظال اللهى مشغول باشيم القصه آبا و اجداد فقیر در زمان سلاطین صفویه و پادشاهان سابق کمال اعتبار داشته اند

ص: 457

در زمان پادشاه قدردان شاه عباس ماضی یکی از بنی اعمام فقیر وزیر دار العباده یزد و یکی وزیر لاهیجان بود و در نوبت شاه جنت بارگاه شاه عباس ثانی یکی مستوفی قزوین و یکی متوفی لاهیجان بود ک بسبب تقوی استعفا نموده الحال این چند نفری که مانده اند دست از تحصیل مناصب برداشته بزراعت مزرعه بی آبرویی و باغبانی گل رعنای دو روئی مشغولند و پیوسته تخم نفاق و عداوت در زمین دل می کارند و دیدبان تنگ چشمی و حسد را در آن می گمارند. و فرصت شغل دیگر ندارند والد کمینه از کمالات صوری و معنوی بهره مند بود در ظاهر و باطن کمال شکستگی و آرامی داشته بسبب پریشانی باحوال فقير موافق دلخواه نتوانست رسید تادر شهور سنه 1044 وخت بسرای ارم کشید از وقوع آن واقعه خزان محنت و الم نخل امیدم را بي برك و اوا ساخت و صرصر ماتم درجه حیاتم را از پای انداخت گرد یتیمی آیینه خاطرم را غبار آلوده کرد و سیلاب بیکسی و تنهایی گرد از بنیاد وجودم برآورد در آن وقت هفده مرحله از عمر طی شده بود بسبب غفلت و غرور که لازمه آن من است گردن بطوق راهزنان هوا و هوس داده چون نظر به یافتن طریق مستقیم نمیگماشت و مرشدی که راه نجات نماید نداشت و اقربا که از منزل مروت بصد مرحله دورند مرا بیگانه پنداشتند توسن سرکش طبیعت عنان از کف آگاهی ربوده بکنار جمیع معارك شیاطینی دیده تماشا گشوده و از شعبده های آن که همگی نمود بی بود و زیان بی سود است آگاه شده در لعب شطرنج پیاده بساطم رخ از اسب فرزین نتافته حریف را در فیل بند حیرت مات می داشت و در فرد فرید دهر و در گنجفه باش اجز! برات مسلمی گرفته. آفتاب که شمشیر پیش دستی در چنگ دارد چه قماش بود که بيك قراچه ام سبقت گیرد با مقامر قضا شش پچول پروین بخش آسمان می زدم و در بازی کولی از همه کس پیشتر و تیرم جانشین و خاطر نشان بود و در لعب باندی حریف را در آتش چرب دستی می سوختم و در سایر بازی ها لجلاج را منصوبه می آموختم كبوتر خانه ام رشك پری خانه بود سیاه پشت تنها گردم (1) نسر طاير را بدمدمه از اطلاق آسمان فرود آورده به بط خانه می برد و غوره سر سفیدم (2) از تیزی پرواز غوره بچشم ستاره می فشرد و بره

ص: 458


1- سیاه پشت - باصطلاح کبوتر بازان نوعی از کبوتر است
2- غوره سر سپید هم نوعی از کبوتر است

جنگم با حمل سربسر داشته بسراسری راضی نمی شد خرومم بسبخ خنجر مثال سینه عقاب را می شکافت بتعصب جنك گاو از خون پهاوانان شاخ بديوار ميدان كهنه

از خون تازه و تر داشتم و از ضرب نك فلاخن جوی خون در جوباره جاری می ساختم مدتی به تیغ بی باکی خون تقوی ریخته کمان کیفیت دارا بخون مي غلطانید و صياد هوس بمنقار شاهین صراحی طایر دل لامکان پرواز را بخاك خواری می کشید گاهی از حب رفیعی (1) دل رفیع منزل را از مرتبه رفعت نازل می ساختم و زمانی از خشت در بهشت ممر دخول هوش و آگاهی را مسدود می کردم گاهی از سفوف خاک در دیده اعتبار میریختم وزمانی از حب جدوار (2) بیش از پیش بخاطر تخم سودا می کاشتم و و گاهی لرحب عنبرین مشام دماغ را بوی ناک داشتم

هیچ گاه بی سوز محبتی نبوده بنوعی قفل عاشقی کشی (3) بود که گردن جانم بفتراك كيو و بيچاك ! خط مقید گردیده در ممر که جان بازی دو تیغه می باختم و در میدان هوی و هوس دو اسبه می تاختم هر پاره از دل بدل داری می دادم و دو چشم بروی صد آفتاب رو می گشادم با یکدل قبیله از خوبان را مسخر می داشتم و تخم وفا و صداقت در طینت همگی می کاشتم چنان چه با دل پاره پاره ام گلرخان بازی می نمودند و از یکدگر میر بودند کاهی بزور تغافل كمند گیسو را پاره می کردم و زمانی بحیله صبر از دام خط سری بر می آوردم

القصه در ایام رعونت و غفلت مدار بلاطائل و حرکات باطل گذشت هر نفس آيينه سينه را از زنك غفلت مکدر داشتم و عين الحبات شناسائی را بخص و خاشاك حرکات ناشابسته می انباشتم دهقان هوس بمزرع دل تخم يحاصلی می افشاند و باغبان هوا در زمین خاطر پیوسته نشاند که بری نهال ناراستی می گوش دل را مالشی داده و بمفتاح شناسائی باب توفیق بر وی خاطره برداشته ام ندامت و ثمری که چیده ام خجالت است تا ادیب اگاهی گشاد . خورشید حقیقت که يسبب كوف غفلت نهان بود دست انابت پرده از رخسارش گشود و جمال عالم آرا نمود از جميع مناهی تایپ شده چون طبیعت بمغيرات معتاد

ص: 459


1- حب رفیعی-مانند خشت در بهشت بظاهر نوعی از مكيفات انزمان است که رفیع نامی ترکیب آن را مخترع بوده
2- حب جدوار - هم مانند سفوف وحب عنبرین از مكيف معمول آن زمان است
3- کشی بودن قفل - سست بودن اوست و هنوزهم معمولست

شده بود هر روز از طلای محلول کوکنار و ياقوت حب افیون طبیعت را مرصع می سازد اما بطریق بعضی یاران از آب بینی چله بکمان چرت نمی بندم و بسبب کثافت و آلایش لباس از نشخوار میوه نمی گندم مردم چشمم لباس پینگی نپوشیده و از شعله کج خلقی و گرم خونی ديك حوصله ام نجوشیده باهم صحبتان در کمال آرام واداب سلوك مي نمايد القصه از لذت و همی محرمات الهی و معاشرت ارباب ملاهي و مناهی و صحبت بیگانگان آشنا نمای باغی بنوعی نفور شده که اگر تمام شراب بشنوم آب می شوم گلاب نمی خورم که قافیه شرابست و بازید معاشرت نمی کنم که برند شبیه است از غلط نهادان کج اندیشه کناره جسته در حلقه درست کیشان راست آیین در آمده و در قهوه خانه رحل (1) اقامت انداختم . تبارك الله ازان جمعی باقر علوم نظری و یقینی و گروهی حاوی موسیقی و ترجمان اصول و فروع

مجمع دینی، از تجلی طبع شان ساخت قهوه خانه وادی موسی و معنی در خاطر شان مقارنه خورشید و مسيحا ، بعضی بنظم اشعار گوش جانرا بگوشوار لالی ابدار مزین می ساختند و قومی در ترتیب معما زلف خوبان را در پیچ و تاب می انداختند سرعت نظمشان بمرتبة که تا نام بیت برده بودی معمار خاطرشان بدستیاری ستون خامه بعمارت آن می پرداخت از نور رایشان شمع دلها روشن و از ریاض خاطر شان سامعه رشك گلشن می شد از فیض صحبتشان که کمیای سعادتست مس قلب كمينه همسنك طلا گرديد و ستاره شعرای آگاهی از شب تیره جهل دمیده گاهى بتحريك تحصيل صحبت معما قلب شکسته تسکین و تکمیل می یافت و تکمیل می یافت و زمانی اظهار اسرار آن را که بگذايه و ضعی نهاده اند صريحا اسلوب رقمی می داد و بندرت معمائی می گشاد گاهی از اشعار متقدمین که طبع فردوسی سرشت هر يك خورشید انوری و اخذر سعدیست خاطر را نظامی روی می داد و زمانی از ابکار افکار متاخرین که طبع قدسی نژاد هر کدام نظیری ظهور بی اندازه دارد فیضی کافی و نصیبی وافی می برد و گاهی از زاده خاطر صایب معاصرين كه مالك مسالك سخندانی و سایر گلشن معانی و عید معرفت را

ص: 460


1- قهوه خانه - در عهد صفویه جایگاه اهل فضل و دانش و أدب و شعر و موسيقى بوده و همه کس بدان راه نداشته چنانکه شاه عباس هم بدانجا گاه گاه می رفته است

شهید قربانیند حیات افزا می گردید همگی حاجی و طایف مقام عرفان و مقيم خلوت مقصود واحسان، در نجات عليلان معانی می دادم و در خلوت وحدت صامت و محرم وحدت از سابقین سابق و در علویان فایق خاطرشان از سروش غیبی الهام پذیر و طبع سامي واصل و آراسته ایشان از تعلقات وحشت طلب و گوشه گیر ، از خزانه قسمت همگی طالب نصيب و مخزن وقار را امين و نجیب در میدان غیرت تمامی مفرد همه دان و در ملك معرفت و بینش نادر زمان گاهی بندرت در بیان معانی اشعار می گنجیدم و تحسینی ، وا می کشیدم رفته رفته چنان شدم که در موازنه معانی ابیات سنجيده و تحليل معميات پیچیده دخلم بجا و رقیم رسا بود تصورم را در مراتب نظم و نثر تصدیق ، می گردند بسبب مراعات آداب در مجالس اصحاب مانند جدول حاشیه نشین بودم شاهد بزم شان را از من زینت می افزود اگر چه مانند لفظ ترك كناره گیر بودم اما برای رابطه دخلم بجا بود گاهی مصرعی موزون می نمودم و زمانی طریق انشا می پیمودم و با صلاح صاحبان كمال زیور قبول می یافت تا بحدی رسید که نقد سخنم در نظم و نثر بمعيار طبع لا مكان خرام خدام فلاطون قطنت أرسطو فطرت سایر گلشن آگاه دلی و هوشیاری آقا حسین خونساری که جمال شاهد علم عقلی و نقلی بگلگونه امتیازش آراسته تمام عیار آمده مكررا بسكه قبول آن محك نقد و قلب سخن رسيده رواج و رونق بهم رسانید، چنان چه در باب عمارت هشت بهشت دوسه قطعه در مصرع تاریخ منظم آوردم که بچهار رکن و شش جهت آفاق پنج نوبت فرو کوفته آوازه اش بهفت گنبد گردون چیده القصه بسبب پایه شناسی و پاس ادب و رضا جوتی دوستان و اطاعت آشنایان روشناس دور و نزديك وترك و تاجيك گشته با همگی بساط یگدلی و راست بازی چیده الحمد لله که در غیبت گلی نچیده ام که در حضور شبنم عرق خجلت برویم نشیند و گلی در آب نگرفته ام که در مواجهه در لای شرم بمانم همه را در باطن حاضر انگاشته پاس نمك داشته ام از سر سبکی گران جان و از سخت روئی پیمان نبوده ام در مراتب آشنائی مگس وار پربسته ! با همگی در باطن آشنا و در ظاهر بیگانه بودم و از وفور تواضع و تكرار ديدو وادید رسمی ایشان را بتنك نیاوردم و در عیادت بیماری معاونت مرض نکرده ام و در پرسش ماتم مصمت را

ص: 461

دو بالا نساخته ام . چون نخل بادیه محتاج پیرایش باغبان ، تراوش باران نبوده بقسمت قلیلی که روزی رسان از ممر جوکاری نصیب کرده قانم بوده کم زیاده حلیمی می کردم. با وجود قابلیت بابرام و سماجت تحصیل منصبی نکرده ام اما اعتبارم در نظار پایه شناسان قدردان کم از صاحبان منصب ارجمند نبوده چنان چه امر او مقربان پادشاه نهایت اعزاز و احترامم می نمایند و هر گاه نواب اشرف بدولت واقبال بچمن نصر آباد نزول اجلال مي فرمايند اكثر ايشان بمنزل کمینه نزول نموده بتوجهات ربانی خاطر جوئی فقیر می کنند و مکرر در چمن نصر آباد بزمین بوس نواب اشرف ساکنان عرش را خاكمال رشك می دهد و نواب اشرف بواجبی می شناسد و تحسین قطعات عمارت تاریخ هشت بهشت و غیره فرموده اند ولی از کم طالعی بتوجهی و عنایتی سرافراز نشده امید که اختر اقبال از و بال زوال نجات یافته بنوازشی نامدار گردد

بواسطه مراعات آداب و خاکساری و متابعت احباب و برد باری و توفیق برداشت ناملایم و سازگاری بنوعی عزیزان نوازش این بی وجود می فرمودند که چند روز بسبب مانعی بقهوه خانه نیامده خلاصه دودمان آدمیت و نقاوه خاندان فطرت بيدار دل هوشیار خرام ستوده عصایل نیکو سرانجام عندلیب نغمه پرداز که با هزار انفاس قدسی اقتباس هر نفس كلی بروی مستمعان می گشاید و مضمون بیچاره پروری را دیباچه صحیفه روزگار خود ساخته اعنى عازم طريق آشنا روئی و چراغ افروز بزم قبله و نور چشم اهل كمال صاحب بنده میر عبد العال که نجات عليلان معانی بقانون شفای نفس مسيح اثرش وابسته قطعه سامان داده اند که محضر انسانیت و تذکره آدمیت بل سرخط ملازمت این خاکسار است چند بیت از ان قطعه را جهت ثبوت دعوی خود قلمی نموده ابیات اینست

قطعه

نور چشم كمال و جان سخن *** میرزا طاهر خجسته خصال

زیر هر نقطه نكتها دارد *** قلمت همچو قرعه رمال

دارم از دار دیدنت شكوه *** ای دلت عيد گاه اهل كمال

کارما بیتو روزه صمت است *** ای سخن را تو غره شوال

قهوه را نیست بیتو هیچ صفا *** داد ازین بیدماغی اهمال

دیر باشد اگر چه زود آبی *** که بود بیتو لحظه صد سال

ص: 462

چون کنم یاد شهر آمدنت *** دلم از خود رود باستقبال

غرضکه از خاکساری رتبه بلند و از فروننی مرتبه ارجمند یافته ام چنان چه بعد از مرك من لب تاسفی گزیده دندان و اشك دریغی ریزان خواهد شد. چند سال قبل ازین بشرف زيارت روضه امام ثامن مشرف گردیده بعد ازان روانه سفر حجاز شده از حملات حمله داران نجفی که بغضب شاه نجف درآیند انواع جراحات بخاطر شکسته طواف مکه معظمه و زیارت تربت رسول صلى الله عليه و آله و باقی حضرات ائمه بقيع مرهم آن جراحات شد إس از معاودت از آن سفر خیر اثر چند سال دیگر بقهوه خانه بخدمت دوستان سابق و لاحق عشرت گزین بود تا روزگار جفاکار حسد برده جمعی از یاران جانی وداع زندگانی کرده خصوصا آخوند نصیرا و این بیچاره را در چنگ غربت و تنهائی قرین هزار گونه محنت و حسرت ساختند

بيت

فاخته هر صبح که کو کو زند *** سوختگی از جگرم بر زند

چون جای دوستان را خالی نمی توانست دید ترك آن جا كرده پوست تخت ترك و تجرید را بمسجد لنبان که از متنزهات جهانست انداخت الحال هفت سال است که از آن مکان حرکت نکرده گاهی عزیزان بنوازش این غريب ديار بيكس آیند و باب هزار گونه فرح بروی دل می گشایند الحمد لله که بتلافی مسافات کوشش مینمایند و بعبادت الهی و مداومت ادعیه ماثوره از حضرت رسالت پناهی صلى الله عليه واله مشغول بوده متوجه انجام مهام دنیوی نمی شود و بهیچ وجه دلبستگی و آرزوئی ندارد بغیر از این که یک بار دیگر توفیق طواف کعبه معظمه و زیارت مرقد سید انام و باقی حضرات ائمه یافته بآن سعادت مشرف شود امید که جميع اعزه را این ترفیق روزی شود چون قبل از این گاهی متوجه ترتیب نظم می شد این ابیات جهت دفع چشم زخم داخل این تاليف كرده التماس آنست که نظر اصلاح دریغ ندارند و گستاخی را بخشند

مثنوی تتبع مثنوی ملا اهلی شیرازی

ای ز تو گل تازه و ترشاخسار *** حمد تو گوید همه بر شاخسار

(1)

ص: 463


1- این مثنوی مانند مثنوی اهلی شیرازی بد و بحر خوانده می شود و قوافی نیز دارای صنعت تجنیس است

مهرومه از پرتو تو با چراغ *** از تو چه فردوس و چه صحرا چه راغ

خاطرش از یاد تو آن کو تهیست *** در تنش از رشته جان كو نهيست

از ره پرشور تو پاینده است *** آدمی از نورتو تابنده است

ور قدم از راه تو بر کاشتست *** مزرع دل دانه شر کاشتست

روزی تو روزی می روزیست *** کیست کزان مانده بی روزیست

عالم از آوازه تو يا كريم *** پر شد و از غفلت خود ماکریم

خطاب باری غراسمه

ای بتو روشن شده هر روز ما *** تافته از لطف تو شد روزما

بر سر در پای تو اختر كفى *** از تو پر از گوهر و زر هر کفی

چون که تو با محنت تن خواهيم *** خواه چه آید برمن خواه یم

نعت حضرت رسالت پناهی

احمد مرسل بحق آن رو شناس *** رهبر خلق از همه رو او شناس

در کف او حادثه يكموم دان *** كذب دران واقعه يكمومدان

صاعقه از هیبت آن کوه گاه *** می شود از همت ان کوه گاه

خطاب حضرت رسول صلى الله عليه واله

ای چو تو کس نامده یزدان پرست *** مدحت تو بر آن مرغان پرست

گر کنی از اطف تو راه از سراب *** بگذرد آن جا همه گاه از سرآب

دیده دل از همه جارو بتو *** گيسوى حور آمده جاروب تو

هر که بر اولاد او ندهد درود *** متصل از دیده اش آید دورود

خصم تو در زات نمرودباد *** چشم وی از کثرت نم رود باد

منقبت حضرت امیر المومنين عليه السلام

از سر جان خادم حیدر شدم *** یک تنه در عالم حی در شدم

آن که در آگاهی او در شکست *** خاطر او از همه رو در شکست

برده از او حاتم طي درس جود *** بر در او کسری و کی در سجود

خطاب بحضرت امیر المومنين عليه السلام

ای ز تو معموره ما پایدار *** منزل بد خواه تو تا پای دار

ص: 464

آن که جز از گرد تو گردیده است *** بر کنم از بیخ و بن گردیده است

گر برد از لطف تو بری خلاف *** گوهر و در ریزد از آن بیخ لاف

شیری و بد بین تو چون موش باد *** پیکری از کین تو چون موش باد

آن چه دل از خاک تو در خواسته *** یافته در دست چو بر خاسته

(1)

مدح شاه جمجاه

آن که شد امید ازان لقمه خوار *** خصم وی از کثرت غم جمله خوار

نو گل باغ صفی آن شاه دین *** در حقش آمد دل و جان شاهدین

همتش از حاتم طی پیشتر *** دولتش از کسری و کی بیشتر

خطاب بیاد شاه

ای قمر از سفره تو گرد نان *** از سر دل بنده تو گردنان (2)

خامه شد از یاد تو چون نیشکر *** بر لب حساد تو چون نی شکر

صعوه از امداد تو بازی کند *** کف بزر از یاد تو بازی کند

منكر تو گرهمه کیخسرو است *** باعث خسران شده کی خسرو است

غربهای خصم تو بار یکیست *** خصم تو با خشم تر باری کیست

دشمنت از حادثه چون گردباد *** در دل آن دجله خون گرد باد

صفت عشق

عاشقیت هادی ره تا خدای *** بیخود خودباش و از آن با خود آی

عاشقی آتش بود اما زدود *** زنك و آیینه دلها ز دود

سوزش دل مایه این زندگیست *** کم شود از سایه این زنده کیست

غیرت این بهده در عاشقیست *** منكر او عرفا و شرعا شقیست

دانه عشق از ره معنی بکار *** نیست در آن واقعه دعوی بکار

عشق تو گر آمده دور از قصور *** برده تو دیده حور از قصور

در قوی اندر گل توبیخ لاف *** آتشی آمد آمد دل تو بیخلاف

ص: 465


1- این مثنوی مانند مثنوی اهلی شیرازی بد و بحر خوانده می شود و قوافی نیز دارای صنعت تجنیس است
2- گردنان - سرکشان و سرداران

صفت کرم

با كرم ای مشت گل ارزنده *** در سر بازار دل ارزنده

دفع کن از خویشتن اربینی آز *** نارسی از مرتبه بر بی نیاز

ترك هم آوردن اسباب ده *** تاپی دشمن شدن اسب آب ده

ايدل تو گمشده دایم در آز *** رشته امید تو ظالم دراز

گروسی از هیبت وكين برقباد *** خرمن تو این برق و باد

قصیده در مدح پادشاه دین دار شاه سلیمان

مرحبا جلوه نوروز و خوشا فصل بهار *** مگذارید ز کف یاده گلگون زنهار

گردد از تربیت نشو و نما دایره *** گرد اقبال چمن نقطه گذار پرگار

سربلندی شده بس عام زتاثیر هوا *** بید مجنون کند از عکس طبیعی اظهار

شور بلیل نبود در چمن و شوخی گل *** روح مجنون شده پروانه شمع دیدار

بسکه بر روی چمن لطف و نزاکت گل کرد *** شوق دارا توان برد بكبار بکار

بید مجنون چو عروسان شده دامانش پهن *** تابرد فایده از عطر بهارش عطار

بسکه شد جلوه گلزار پسند خاطر *** جدولی کو بودش از چمن باغ گذار

بعد بیرون شدن از شوق تماشای چمن *** باز گردد سوی گلزار بسان طومار

پشت بر پشت شقایق همگی سجده پرست *** روی بر روی ریاحین همه تسلیم گذار

شاه سکندر دل خاقان زینت *** شاه دین دار که از عمر شود برخوردار

آن سلیمان زمان از اثر دین داریش *** بگریزد ز سلیمانی ازین پس زنار

پادشاهی که علی ابن ابیطالب بست *** کمر شاهیش از دست ولایت آثار

چون زند موج بهنگام سخا بحر کفش *** آرزوی دو جهان را چوخس آرد بکنار

زینت از نام بلندش نبرد گر زر و سیم *** سکه چون موج زند لرزه بروی دینار

نکند ماه زادری بهلالی رجعت *** گرشود جام وی از باده لطفش سرشار

چون زمينک گذرد تیرنگاه از جوشن *** گر شود مرغ نگاه از پر تیرش طیار

دیده خصم نگین دان سم رخشش چونگین *** شه سلیمان جهانست براو گشته سوار

نرم رفتار سمندی که نیفتد ز صفا *** اگر از گل کنیش نعل و ز شبنم مسمار

ص: 466

نبود دور از آن پیکر آتش طینت *** گاه تندی گذرد گر چو پری از دیوار

چون فقد گل گلش از خون اعادی بکفل *** می دهد یاد خرامش و نسیم گلنار

آن چنان روی زمین طی کند از شرق بغرب *** که زتندی نکند خرق هوا در رفتار

بسکه در گاه فلك قدر تو صاحب فیضست *** همچو آهو منك آن خاك دهد مشك تتار

عرض مطلب نبود صرفه سائل بكريم *** طاهر از بهر دعا دست نیازی بردار

تاپی فصل بهاران بود آسیب خزان *** باد در گلشن اقبال تو پیوسته بهار

غزلیات

پر تو شمع جمالت چون شود روشن در آب *** می کند ماهی ز شوق سوختن شیون در آب

صاف شد چون دل بود آیینه روی یار را *** کی شود عکس خود را مانع بودن در آب

جسم جانرا مانع است از سیر بحر معرفت *** چون شوی از جامه عریان می توان رفتن در آب

غرق دریای فنا شو تا گشاید هر طرف ***چشم ماهی برجهان باقیت روزن در آب

دل شد آب و همچنان باقیست در دل سوز عشق *** حیرتی دارم که آتش چون بود روشن در آب

شد مدتی که می کنم اندیشه دگر *** دارم هوای مهر جفا پیشه دگر

جانرا نشد میسر ازین تن فراغتی *** این باده صاف می شود از شیشه دگر

جان هست می فروش چه امساک می کنی *** دارم هنوز قیمت يك شيشه دگر

تانسیم عطر زافی بر صبا پیچیده است *** عطسه در مغز غزالان خطا پیچیده است

نیست در بحر تعلق در کف دل هیچ چیز *** چون حباب این قطره بیجا بر هوا پیچیده است

مانع آمد شد درد از دل عاشق مجوی *** قفل این گنجینه را دست قضا پیچیده است

در سرما نیست گردن تافتن از قید عشق *** گوش ما را دست تسلیم و رضا پیچیده است

دل شهید آرزو کردیم از تیغ هوس *** خون دل ما را چنین بر دست و پا پیچیده است

يكدم بمن نشد دل دیوانه آشنا *** دیوانه گر چه هست بویرانه آشنا

پیمانه را بعذر سخن لفظ مدعا *** باشد گدا همین بدر خانه آشنا

زبیشی بگذر و بسیاری کم را تماشا کن *** رشادی دور باش و عشرت غم را تماشا كن

توان از رونك كل تحقیق حال باغبان کردن *** بعالم بنگر و احوال آدم را تماشا کن

ص: 467

هر که را در دل هوای آن قد رعنا نشست *** در صف دعوى ذخيل بدلان بالا نشست

بس شکستم آرزو در دل نماندم آرزو *** از هجوم موج آخر جوش این دریا نشست

جرعه خون گر زدست ساقی هم می خوری *** مست لذت شو که می از ساغر جم مخوری

گر چه دندان کنده در ظاهر از لذات نفس *** چون بدست آید عنان فرصت آدم می خوری

دام فریاد تهی مغزان صورت بندة *** گر صدای پای معنی بشنوی رم می خوری

رباعيات

چون روح بعالم صور می آید *** ز آمیزش عنصرش خطر می آید

هر چند حصار مانع دزد بود *** زین چار حصار دزد در می آید

آن کز همه خویشرا سرافراز کند *** باید که بمردی سخن آغاز کند

دشنام زمرد به که مدح از نامرد *** شيرت بخورد به که سکت ناز کند

آن کس که بتر دامنی آید خبرش *** پیوسته با قر با رساند ضررش

خطی که نویسند و بسازند حکش *** ناچار بصفحه دگر هست اثرش

ای خلقت تو گنده وده تو چو بصل *** ذات تو دلیل مهمل و مستعمل

سرگرم بمنديل طلاباف مباش *** باشد خنك افتخار چوب از مشعل

صوفی که بود همیشه درورد حیل *** آموخته شيطان زوی آیین دغل

هر گاه آمند وحدتش جا باشد *** دیویست که افتاده بخط مندل

خاتمه در ذکر تواریخ والغاز و معميات متقدمين و متأخرين و آن مبنی است بر دو دفعه

دفعه اول - که اسم قاتل مشخص است و آن مشتمل است برسه حرف حرف اول - دو ذکر تواريخ. حرف دوم در ذكر الناز حرف سوم در ذكر معمیات دفعه دوم - که اسم قاتل مشخص نیست

دفعه اول - که اسم قائل مشخص است و آن مشتمل است برسه حرف حرف اول در ذکر تواریخ

ص: 468

تاریخ تدریس مدرسه میر علیشر که میر عطاء الله صاحب تصنیف عروض گفته

چون مدرسه ساخت میر با علم و ادب *** فرمود مرا افاده اهل طلب

چون در ششم ماه رجب کرد اجلاس *** تاريخ طلب از ششم ماه رجب

ملا منیر بخاری در تاریخ تولد پادشاه بابر گوید

چون در شش محرم آمد شه مکرم *** تاريخ سال او هم آمد شش محرم

مولانا بهاء الدین جامی .

تیمور که چرخ پیر را دلخون کرد *** وز خون عدو روی زمین گلگون کرد

در هژده شعبان سوی علیین ناخت *** في الحال ز رضوان سروپا بیرون کرد

(807)

تاریخ فوت سلطان ابوسعید گورکان ملا سلطان گفته

سلطان ابو سعيد که در فر خسروی *** چشم سپهر پیر جوانی چو او ندید

الحق چگونه کشته نگشتی که گشته بود *** تاريخ قتل - مقتل سلطان ابوسعيد

تاریخ فوت سلطان حسین میرزا ملا لسانی گفته

دریغ و درد زشاه جهان ابو الغازی *** که شد بمانم او روز کار نوحه سرا

چوسال فوت وی از پیر عقل جستم گفت *** هزار حیف ز سلطان حسين بايقرا

خواجه قوام الدین هم در آن باب گوید

خراسان گشت تاریخ وفاتش *** ولی سروی برون رفت از خراسان

تاریخ فوت میرزا بابر حسن تاریخی گفته

تاریخ وفات شاه بابر *** در نُه صد و سی و هفت بوده

ملا قاسم گاهی در فوت همایون پادشاه گوید

همایون پادشه كه ملك معنى *** ندارد مثل او شاهنشهی یاد

ص: 469

که باشد بعد از آن سال مجدد *** نهم سال از نهم عشر از نهم صد

تاریخ مدرسه سلطان حسین میرزای بایقرا كه سید عبد القادر هروی گفته

این عمارت که خیره گشت ازو *** چشم صورت گران چین و خطا

اسم بانی و سال تاریخش *** شاه سلطان حسين با يقرا

قاضی مسافر-بعد از فتح خراسان جهت جلوس شاه اسماعيل مذهب ناحق تاریخ یافته بود این معنی بآن پادشاه رسید از روی غضب فرمودند که قاضی مسافر کنند او را که بحضور آوردند گفت من این تاریخ را از زبان پادشاه گفته ام مذهبنا حق پادشاه را خوش آمده او را بخشید

مولانا وحشی یزدی در تاریخ مثنوی مشهور بناظر و منظور يك مصرع گفته چهار تاریخ از او بظهور می رسد چنان چه نقطه دار ران نقطه و متصل و منفصل و این تصرف مخصوص اوست

كتاب ناظر و منظور بین که هر بیتش *** ز آسمان كم الست آیشی منزل

چو درس دولت واقبال مي رسد بنظام *** از این کتاب که کتاب که در بی مثالی ست مثل

سزد که از پی تاریخ نظم وی گویم *** دهی نظام در درج درس درج دول

گرهگشای خیالم ز مصرعی که گذشت *** چهار عقده تاریخ می کند منحل

یکی از جمله حروفی که داخل نقطه است *** دوم از آن چه در او نیست نقطه را مدخل

سوم از آن کلماتی که واصلند بهم *** چهارم آن که در آیند عکس آن بعمل

مولانا محتشم در فوت میرزا مخدوم فرموده است

جنت که بصد هزار زیبش پیراست *** بازش چو بمیرزای مخدوم آراست

خلاق و دود *** وان زيب فزود

مخدوم و مطاع اهل عالم گفتم *** مخدوم و مطاع اهل علم آمد راست

تاریخ شود *** وین انسب بود

تاریخ آمدن همایون پادشاه و پادشاهزاده روم که ملا محتشم فرموده است

ص: 470

چون میر محمد خلف آل عبا *** از دار فنا رفت سوی دار بقا

تاریخ شهادتش رقم كرد قضا *** والله شهيد هو يحيي الموتى

(927)

ملا شهاب الدین حقیری در فوت خواجه آصفی گفته - اجل خواجه رسید

(923)

منقولست که این تاریخ را خواجه آصفی در فوت خود گفته است

سالی که رخ آصفی بهفتاد نهاد *** هفتاد تمام کرد و از پای فتاه

شد در هفتاد و مصرع تاریخست *** پیموده ره بقا بکام هفتاد

(923)

میر علی شیر در فوت ملا جامی گفته

کاشف سر الهی بود بيشك زان سبب *** گشت تاریخ وفاتش كاشف سر اله

(897)

ملانا می طهرانی در قتل ملا امیدی گفته

نادر العصر اميدي مظلوم *** که بناحق شهید شد ناگاه

شب بخواب من آمد و فرمود *** کای ز حال درون من آگاه

بهر تاريخ قتل من بنويس *** آه از خون ناحق من

(925)

ملار کنی شاگرد ملا میر حسین در فوت او این تاریخ را گفته

سيد حسين قدره ارباب فضل كاو *** براهل تعمیه همه فایق فتاده بود

رفت از جهان فانی و تاریخ فوت او *** با هجرت رسول موافق فتاده بود

(904)

ملا حسین کاشفی در تاریخ اخلاق محسنی که خود تالیف نموده گفته

با خامه گفتم ای که زیر ساختی قدم *** وز مقدم تو چشم سخن یافت روشنی

اخلاق محسنی بتمامی نوشته *** تاریخ هم نویس ز اخلاق محسنی

(900)

ملا جامی در تاریخ بوسف و زلیخای خود گفته .

قلم نساجی این جنس فاخر *** رسانید آخر سالی بآخر

ص: 471

که باشد بعد از آن سال مجدد *** نهم سال از نهم عشر از نهم صد

(888)

تاریخ مدرسه سلطان حسین میرزای بایقرا که سید عبدالقادر هر وی گفته

این عمارت که خیره گشت ازو *** چشم صورت گران چین و خطا

اسم باني و سال تاریخش *** شاه سلطان حسين با يقرا

(988)

قاضی مسافر بعد از فتح خراسان جهت جلوس شاه اسماعيل مذهب ناحق تاریخ یافته بود این معنی بآن پادشاه رسید از روی غضب فرمودند که قاضی مسافر را پوست کنند او را که بحضور آوردند گفت من این تاریخ را از زبان پادشاه گفته ام مذهبناحق پادشاه را خوش آمده او را بخشید

مولانا وحشی یزدی در تاریخ مثنوی مشهور بناظر و منظور يك مصرع گفته چهار تاریخ از او بظهور می رسد چنان چه نقطه دار نقطه و متصل و منفصل و اين تصرف مخصوص اوست

كتاب ناظر و منظور بین که هر بیتش *** ز آسمان کمالیت آیتی منزل

چودرس دولت واقبال می رسد بنظام *** از این کتاب که در بی مثالیست مثل

سزد که از پی تاریخ نظم وی گویم *** دهی نظام در درج درس درج دول

گرهگشای خیالم زمصرعی که گذشت *** چهار عقده تاریخ می کند منحل

یکی و جمله حروفی که داخل نقطه است *** دوم از آن چه در او نیست نقطه را مدخل

سوم از آن کلماتی که واصلند بهم *** چهارم آن که در آیند عکس آن بعمل

(966)

مولانا محتشم در فوت میرزا مخدوم فرموده است

جنت که بصد هزار زیبش پیراست *** بازش چو بمیرزای مخدوم آراست

خلاق و دود *** وان زينب فزود

مخدوم و مطماع اهل عالم گفتم *** مخدوم و مطاع اهل علم آمد راست

تاریخ شود *** وین انسب بود

(992)

تاریخ آمدن همایون پادشاه و پادشاه زاده روم که ملا محتشم فرموده است

ص: 472

تاریخ

دولت چو سر بذروه فتح و ظفر کشید *** و ز رخ گشود شاهد امن و امان نقاب

بر مسند سرور مکین شاه کامران *** دارای آفتاب سریر فلك جناب

طهماسب خان شاه جهانشاه شه نشان *** پرگار وار نقطه كل نقد بو تراب

از يك طرف همای همایون که کام دهر *** جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب

از جانب دگر خلف پادشاه روم *** از پای بوس او سر خود مود بر سحاب

تاریخ آن قرآن طلبیدم ز عقل گفت *** بوسید کامجوی جهان شاهرا ركاب

(951)

تاریخ این مقارنه کردم سؤال گفت *** ماه عجب رسید بیانوس آفتاب

(952)

شش رباعی ملا محتشم که هزار و صد و بیست و هشت تاریخ از آن ها استخراج می شود و قاعده آنست که هر مصرع تاریخ باشد نصف نقطه دار و نصف بی نقطه در جلوس شاه اسمعیل ثانی گفته است رباعی اول

میشد چو زصنع رازق پاك جليل *** ملك و ملك و فلك بدارا تحويل

هر ملك و تجمل كه اهم بود از ملك *** دهر آن همه افكند بشاه اسمعيل

دوم

می کرد چوسکه حی صاحب تنزيل *** نقدی که عیار بودش از اصل جليل

بسکهی چو رسانيد بتمييز ملوك *** فرق که و مه داد بشاه اسماعيل

سوم

در تکیه گه واسع این بزم جلیل *** اندر دم امتیاز با سعی جمیل

چون درك يكايك از جهان بیند دور *** فوق همه باد درك شاه اسماعيل

چهارم

از ملك ملوك ما در این بیت جلیل *** کا راسته صد بلده از آیین جمیل

هر گنج کز آبادی گیتی و دهور *** گرد آمد باد وقف شاه اسماعیل

پنجم

این ساعی اگر چه باشد از حس قلیل *** بی دانائی و راه علم و تحصیل

درهر فنش دلا به از اهل جهان *** دانند بلاف مهر شاه اسماعيل

ص: 473

ششم

آن راه که از حال سبیلست جميل *** از میل رو به که نمایم تعجیل

کاشوب و نوای فرح تو در دل *** افکند طرب نامه شاه اسماعیل

قطعه

از این شش رباعی که کلکم نگاشت *** برای جلوس خديو جهان

هزار و صد بیست تاریخ ازو *** قدم زد برون هشت افزون برآن

بدینان که *** بهم خالداران دم از اختران

دوم ادكانپس گروه نخست *** هزار و صد و چار مطلب عیان

چو شد زین چهار اقتران در عدد *** هزار و صد و چادر مطلب عیان

ز هر مصرعی نیز بروی فزود *** يكي از تواریخ معجز بیان

حل رباعيات

صرع اول با سایر مصارع بیست و سه تاریخ و هم چنین بسینقطه مصرع دوم بیست و دو و باین طریق تا تمام شود دویست و هفتاد و شش است و هم چنین نقطه دار با نقطه دارهم دویست و هفتاد و شش است نقطه دار غرض که چهار صورت دارد هر يك دویست و هفتاد و شش که هزار و صد و چهار تاریخ باشد و مصرع ها که سراسر تاریخست بیست و چهار است که مجموع هزار و صد و بیست و هشت تاریخ باشد

خان خانان-احوال او در تحت امراء هندوستان قلمی شد این تاریخ را در فتح احمد ابکر که اکبر پادشاه فتح کرده گفته و بزبان عربی و فارسی و ترکی و هندی تاریخ بدین موجب است

عربی اوم الاحد ثاني ربيع الأول - (1011)

فارسی روز یکشنبه دوم ربيع الثاني - (1011)

ترکی يكشنبه گونى ربیع الاول ابونك ايكي - (1011)

معنی اینست يکشنبه ربيع الاول دوم ماه انوار ربيع الاول کی دوجی معنی آن نیز این است -

یکشنبه ربیع الاول را دوم

ص: 474

میر حیدر از سادات معتبر کاشانست کمال قابلیت داشته خصوصا درفن معما و تاریخ اعداد، او را متهم بهجو شاه عباس ماضی ساختند پادشاه او را گرفته اسباب او را ضبط نموده محبوس شده از اورا گریخته بهندوستان رفته اعتبار عظیمی بهم رسانیده بی رخصت با اسباب روانه ایران شد کشتی او تباه شده بوساطت تخته پاره سر از بنادر سورت بیرون آورد خبر بپادشاه رفته میر را طلب نموده بروی او نیاورده پرسید که چه مبلغ از شما فوت شده گفت فلان مبلغ پادشاه مساوی آن عنایت فرموده با مراء هم فرمود که مهربانی کردند چنین مسموع شد که قریب بسی هزار تومان بوده بعد از آن با ایران آمده هر هفته یکروز مقرر کرده بود که موزونان بخانه او می رفتند قاضی ایران که موزون بوده داخل مجلس شده مهربانی با و واقع نشده باو او از مجلس بیرون رفته مدررا هجو کرد بعد از یکسال پادشاه میرزا طلب داشته اعتبار عظیم بهم رسانیده چنان چه پادشاه یکمرتبه او را گرفته از پله ایران بالا برد قاضی که این معنی را شنیده گریخته مير لجاجت کرد عرض نمود کس تعیین شده قاضی را پیدا نموده بخدمت شاه آوردند شاه با او گفت که تو هجو فرزند پیغمبر می کنی قاضی گفت که او سید نیست شاه گفت چون گفت اگر سید بود شما را هجو نمی کرد شاه از این سخن آزرده شده قاضی را طلب کرده در مجلس جای داده گفت هجو میر را بخوان قاضی بآواز بلند هجو میررا خواند مبررا از نظر انداخت و بعد از مدت سهلی میں فوت شد میر با وجود مكنت اندك خستی داشته گفتگوهای او با میر معصوم پسرش خالی از نمکی نیست یکی آنست که منع میر معصوم می کرده و می گفته که من آفتاب دیوارم میر معصوم می گوید اما بر سر دیوار میخ دوز شده - تاریخ فوت اکبر پادشاه که بدیهه گفت

الف کشیده .لايك زفوت اكبر شاه

(114)

تاریخ فوت ملا وحشی

در مثنوی از ذوق دلارا وحشی *** تا خاتمه نارسیده اما وحشی

درها افشاند *** درها در ماند

دوران پی مثنوی بیخاتمه اش *** گفتیم که مثنوی ملا وحشی

تاریخ چوخواست *** بیخاتمه ماند

(991)

ص: 475

تاریخ فوت شجاع کاشی

هر چند شجاع کاشی آمد *** در زمزمه سخن خوش الحان

اما بزبانش لکنتی بود *** کش حرف بلب نیامد آسان

بالبلبل گرفت لفظ بلبل *** چون بلبل اگر چه بود خوش خوان

ناگاه خزان عمرش آمد *** شد بلبل روحش از گلستان

مانم زدگان همزبانش *** گشتند بطرز او سخن رأن

یعنی گفتند بهر تاریخ *** بلبل بوستان کاشان

(987)

تاريخ جلوس و فوت شاه اسماعیل ثانی

شهنشاه جم قدر گیتی پناه *** که می خورد گردون بذاتش قسم

بی تاجداری روی زمین *** برافراخت در دهر سالی علم

دو تاریخ زیبنده می خواست فکر *** که بر لوح عالم نگارد قلم

یکی بهر جاهش در انظیم دهر *** یکی پھر عزمش بملك عدم

شهنشاه روی زمین - گشت ثبت *** شهنشاه زیر زمین - شد رقم

(984) (980)

مشهور است که پادشاه هندوستان عينكي بمير بخشیده بود این تاریخ را در بدیهه گفته

عينك پادشه ملك نهادیم بچشم

(1007)

تاریخ معلمی حسین نامی

معلم پسران حکیم گیلان گشت *** حسینی آن که بعلم افتخار خویشان شد

چو یافتند خبر کیلکان هی هی گو *** که اعلم همه تعلیم گوی ایشان شد

بطور خود پی تاریخ درس او گفتند *** معلم پسران هگیم گیلان شد

(983)

تاریخ برف آمدن

سالی بره قزوین از شعبده گردون *** چل روز پس از نوروز برف عجبی آمد

ص: 476

آن شعبده را بودند تاریخ طلب گفتم *** چل روز پس از او روز برف عجبی آمد

(997)

خواجه شعیب جوشقانی که احوال او در تحت شعرا قلمی شد تاریخ آمدن ولی محمد خان را گفته

چون زگردشهای چرخ منقلب *** گشت پیدا در بخارا انقلاب

شاه ترکستان ولی خان آن که هست *** زیب بخش مسند افراسیاب

رهنمون شد دولت او تا نهاد *** رو بدرگاه شه مالك رقاب

شاه عباس قدر قدرت که هست *** کامران و کامبخش و کامیاب

این قرآن سعد را تاریخ جو *** گشتم از اندیشه قدسی خطاب

ساخت روشن شمع مجلس را و گفت *** ماه شد مهمان ببزم آفتاب

(1020)

میرزا نور الله کفراد در تاریخ فتح قندهار

خاقان فلك مرتبه عباس حسيني *** هریانه گذر نصرت حق دورانه يولداش

چون هنده برش سالدی ندم كيم نجد ین فیل *** ايام ايلدى طعمه شمشیر قزلباش

شهباز لری زاغ و زغن اورتبه سالدى *** بیر صدمه تیر انلره لازم دكل اغراش

بوطرفه که چون عزم ایلدی خامه تقدیر *** تاریخی این بازدی که مین قرقبه بیرداش

(1032)

غروری - احوال او در تحت شعرا قلمی شد این رباعی هر مصرع تاریخ در جلوس شاه جمجاه شاه صفی گفته

دادند سریر پادشاهی بصفی *** دوران زمان لایتناهی بصفى

(1038) (1038)

گویندر صدق اهل عالم همه شکر *** کافزود بهای تاج شاهی بصفی

(1038) (1038)

میریحیی قمی - احوال او در تحت شعرا قلمی شد در تاریخ بنای شاه جهان آباد که پادشاه والا جاه شاه جهان بنا فرموده گفته

شد شاه جهان آباد از شاه جهان آباد

(1058)

ص: 477

میر عبدالحق قمی - احوال او در تحت نجبا قلمی شد در باب فتح قندهار که در زمان دولت شاه صاحب قران شاه عباس ثاني واقع شد گفته

دم تیغ شه و سر خرم *** دو در هند می رسند بهم

(1059)

حضرت صايبا - هم قصيده گفته این مصرع هم قصیده گفته این مصرع از آن قصیده تاریخست

از دل زدرد زنك ألم فتح قندهار

(1059)

حکیم عبدالله وحدت تخلص - در تاریخ جلوس پادشاه عالم پناه کردون بارگاه شاه سلیمان که شاه صفی موسوم بودند قصیده گفته که هر مصرع تاریخی است از آن جمله این دو بیت نوشته شد

مژدها از گلشن ایمان چوگل سرزد صفی *** دم چو صبح از اور رای آل حیدرزد صفی

(1077) (1077)

سنجها گردون زشادی زد زمهر و مه بهم *** از دوال کام تاطیل سکندر زد صفی

(1077) (1077)

محمد مسعود ولد آقا زمان زرکش - تاریخ جلوس شاه عالم شاه سلیمان را گفته

شکر خدا که از کرم مرتضی علی *** شد کامیاب شاه سلیمان جم سپاه

سال جلوس او طلبیدم ز عقل گفت *** شاهنشه زمان و سلیمن دین پناه

(1077)

وله ايضاً تاريخ علم

خسرو جم نشان سلیمان شاه *** نقد عباس ظل یزدانی

آن که در قبضه شجاعت اوست *** ذو الفقار علی عمرانی

علمی ساخت بهرفتح و ظفر *** شاه دین قله مسلمانی

باد در سایه حمایت او *** بیرق آفتاب نورانی

كلك مسعود گفت تاریخش *** علم نصرت سلیمانی

(1081)

ص: 478

سید محمد کرمانی المتخلص بعنایتی - در تاریخ جلوس شاه والا جاه شاه سلیمن گفته

شه بلند مکان بحر جود اكبر شاه *** برفت و طفل تمنا دهر ماند يتيم

بجای او خلف او نشست و شد تاریخ *** بجای اکبر شده پادشاه زاده سلیم

(1014)

ملا رونقى - احوالش در تحت شعرا قلمی شد بتاريخ بردن استخوان ملا عرقي ينجف اشرف گفته

یگانه گوهر دریای معرفت عرفی *** که آسمان بی پروردنش صدف آمد

چو عمر او بسر آمد ز گردش گردون *** شکست بر صف دلهای پر شعف آمد

بگوش چرخ رسانید حرف جانسوزی *** که عمرم از نوچه در معرض تلف آمد

بکاوش مژه از گور تا نجف بروم *** فکند تیر دعائی و بر هدف آمد

رقم زد از پی تاریخ رونقی کلکم *** بکاوش مژه از هند تا نجف آمد

(1027)

ملا شرمی قزوینی - احوال او در تحت شعرا نوشته شد این قطعه تاریخ را در فتح گنجه گفته

چاکر شاه ولایت عباس *** گنجه را بستند از رومی شوم

سال فتحش زخود پرسیدم *** گفت گردیده فنا قیصر روم

(1020)

نیز ملا شرمی در فتح قلعه شروان گفته

چرن ز گنجه سوی شروان موكب اقبال تاخت *** شاه عباس حسینی خسرو فيروز جنك

جستم از پیر خرد تاریخ فتح قلعه گفت *** باز آمد قلعه شروان بآسانی

(1026)

میر هاشمی استرآبادی - بتاریخ فتح قلعه تبریز گفته .

بگشاد ز تبریز شه با گهر *** حصنی که چوچرخ در جهان بود سمر

تاریخ شدش قلعه خیبر چون شاه *** بر کند چوجد خویش باب از خیبر

(1012)

ص: 479

میرزا حسن واهب تخلص - احوال او در تحت نجبا نوشته شد تاریخ جلوس شاه جمجاه شاه صفی که سام میرزا نام داشت هر مصرع تاریخ را گفته

ای شاه جهان مهی زاوج شرفی *** تو باوه بوستان شاه نجفی

(1038) (1038)

نازد ز تو مسند شهی زانکه زجاه *** هم سام نریمانی و هم شاه صفی

(1038) (1038)

و در تاریخ عاشقي حكيم ركنا در ایام پیری گفته

عشقبازان پیر پیدا کرده اند

(1044)

میرزا مقیم تبریزی - احوالش در تحت شعرا نوشته شد شش رباعی محتشم را جواب گفته در مدح مرحوم مار وتقى بك رباعى از آن ها نوشته شد اینست

رباعی

ای دست بدامان علی عمران *** دستور جم و بدل سليمان زمان

بارای و قلم حرز شهی کافی بود *** هم باني ملك كير وده ملك ستان

میرزا زین العابدين منشى الممالك - احوال او در تحت وزرا و ارباب منصبب نوشته شد در تاریخ وزارت عالی جاه محمد خان اعتماد الدوله گفته

بدوران فرمان عباس شاه *** خدای جهان گیر صاحب قران

وزارت زصاحبدلی یافت قدر *** که از دل بود نيك خواه جهان

بیفزود مقدار تاجيك وترك *** چو تیغ و قلم را ازو فروشان

بتاريخ او كلك منشی نوشت *** محمد وزیر شه جم نشان

1064

ضياء ضابطه نویس احوال او در تحت كتاب دفترخانه نوشته شد در شکستن حافظ احمد گفته :

چو حافظ احمد سردار رومی *** صف آرا سوی شاه لو کشف شد

و باو قحط و تنگی دید و عسرت *** بند کرداری خود معترف شد

ص: 480

مصمم بود شه را عزم جائی *** چو بشنید این سخن را منحرف شد

ز آذربایجان آمد ببغداد *** عنانش زان عزیمت منعطف شد

خبر شد حافظ احمد را از این عزم *** سرش در فکر همدوش کتف شد

جد شد در فرار خویش و برگشت *** تو گفتی آفتابش منكف شد

چر رفت این قسم تاریخش نوشتم *** بحيص و بيص أحمد منصرف شد

(1035)

قاضی محمد رهی تخلص - در تاریخ صلح قيصر و پادشاه جميعا شاه طهماسب گفته

پادشه روم و شه کامکار *** صلح چه گردند بهم اختيار

از پی تاریخ گرفتم قلم *** تازه شد از كلك رهی این رقم

منهی اتصال درین کهنه دیر *** غلفه افكند كي الصلح خير

(969)

مولانا بهشتی گیلانی - در تاریخ عمارات اشرف مازندران گویند

خسرو آفاق شه کام بخش *** آن محك باطن هر خوب و زشت

کرد چو در اشرف مازندران *** طرح بنائی صفا چون بهشت

دست سعادت پی تاریخ آن *** بر در آن (دولت اشرف) نوشت

(1021)

میر بقای بدخشی - در تاریخ زلزله تبریز گفته

چو پیش آمد زمین و آسمان را *** که بد می بینم اوضاع جهان را

سواد دلنشين ملك تبریز *** شد از فرط تزلزل وحشت انگیز

چی تاریخ آن ناخوش علامت *** که افزونست از آشوب قیامت

زبان طوطی كلامكم قلم کرد *** غمی بر دامن گیتی رقم کرد

(1090)

میرزا صادق دست غیب - احوالش در تحت شعرا نوشته شد این تاریخ را در باب وزارت آصف شیراز که نواده غیاث کمره ایست گفته

آن خواجه که نفرینش دعاى ملك است *** تاریخ وزارت شهش عيبنك است

بازی بازی فلك بجانيش رساند *** کامروز جای قطعه اش نه فلك است

ص: 481

آصف بهبهانی - وزیر امام قلیخان بعد از آن که میر ابوالولی انجوئی را شاه عباس ماضی از صدارت معزول کرده و جای او بمير معز الدین مشهور بقاضی خان که از سادات سیفی قزوین است مفوض شد این تاریخ را گفتند و باسم آصف بهبهانی دیده شد که وزیر امام قلیخان بیگلریکی فارس بود .

روزی که ابوالولی انجوئی را *** افكند ز منصب صدارت دوران

جايش بمعزدين محمد دادند *** از روی حساب گشت تاریخ همان

(1015)

شیخ فیضی - خلف شیخ مبارکست اصل ایشان گویا عربست در هند تولد یافته احوال او و برادر نامدارش شیخ ابو الفضل برادر نامدارش شیخ ابو الفضل ظاهر تر از آنست که تقریر باید کرد این تاریخ را جهت خانقاهی که پادشاه والا جاء اكبر شاه بنا کرد گفته .

آن خانقهی که سوده بر چرخ سرش ***فرموده بنا پادشه بحر و برش

تاریخ بناست خانقاه اكبر *** دروازه خانقاه تاریخ درش

(980) (980)

شيخ فيضى مذكور تاريخ فوت غزالی مشهدی را هم چنین گفته .

قدوه نظم غزالی که سخن *** همه از طبع خداداد نوشته

نامه زندگی او ناگاه *** آسمان پرورق باد نوشت

عقل تاريخ وفاتش بدوطور *** ضفه نهصد و هشتاد نوشت

(980)

ملا عبد الله امانی - احوال او در تحت شعرا قلمی شد این تاریخ را در فوت علامی میر محمد باقر داماد گفته

فغان از جور این چرخ جفا کیش *** کزو گردد دل هر شاد ناشاد

ز اولاد نبی دانای عصری *** که مثلش ما در ایام کم زاد

محمد باقر داماد کو داماد کز وی *** عروس فضل و دانش بود دلشاد

خرد از ماتمش گریان شد و گفت *** عروس علم و دین را مرد داماد

(1041)

ص: 482

ايضاً در فتح بلخ گفته

چول شاه جهان زبلخ شد تاج ستان *** جستم تاریخ فتح بلخ از وجدان

پیدا شده تاریخ زنام سردار *** یعنی تاریخ شد علی مردان خان

(1056)

ملا میرزا مهابادی - احوالش در تحت علماء نوشته شد در تاریخ فوت الله وردی خان بیگر بیگی فارس گفته

نواب خان ز گلشن فانی چورخت بست *** حشرش بمصطفای معلی جذاب باد

خان را اجل ز مرکب حشمت پیاده کرد *** تا حشر پای دولت شه در رکاب باد

تاریخ فوت او طلبیدم ز عقل گفت *** يارب بقای عمر شه کامیاب باد

(1022)

می رلوحی تاریخی - احوالش در سلك فضلا نوشته شده این تاریخ را در فوت شیخ بهاءالدین محمد گفته

فغان کز گردش افلاك شيخ عالم و آدم ***بهاء الدين محمد آن لوای شرع را پرچم

برون شد از جهان بیوفا و در فراق او *** جهان پوشید چون شام جدائی جامه ماتم

طلب کردیم تاریخ وفاتش را زدل گفتا *** بهاء الدين محمد شد مه شوال از عالم

(1031)

ملك حمزه سیستانی - احوالش در سلك امرا نوشته شده این تاریخ را در فوت شيخ بهاء الدين محمد گفته

اى فلك از او سؤالی دارم *** فضل را مرتبه و آیین کو

گوهر دانش و فرهنگ چه شد *** زبده گوهر ماء و طین کو

خردم گفت که تا چند زنی *** دم بیهوده که آن و این گو

یک سخن گویم و جان می سوزد *** بی بها شیخ بهاء الدین کو

(1031)

ملا حيدر على فايض تخلص - أحوالش در تحت علما نوشته شد این تاریخ را جهت تولیت اردبيل با يزيد بيك گفته

از دوات و تولیت چو معصوم *** افتاد و بخلد شد خرامان

ص: 483

کردند ز بعد آن یکی هم *** معزول ز منصب نمایان

دادند ببایزید جایش *** تاریخ بشرح گشت ایان

( بي وأو عاطفه 1074 می شود )

ملا میر علی - کاشی است مرد درست راست کردار و گفتار بود چنان چه بی ملاحظه آن چه می خواسته می گفته در وقتی که شاه عباس ماضی حقی میرزا میگن را کشت بکاشان که آمد روزی بملامیر علی برخورده جلو شاه را گرفته گفت که چرا پادشاهزاده ما را کشتی به از خود از حسد نمی توانستی دید و این بیت را که مصرع ثانی تاریخست دو بدیهه گفت .

هر که فرزند جگر گوشه خود را بکشد *** (ثانی حارث) بترحم بود تاریخش

(1022)

صحبتی تفریشی در فوت علامی ملا عبدالله شوشتری گفته

( آه آه از مقتدای شیعیان )

(1016)

شیخ محمود جزایری - از اعراب جزایر بوده در تحصیل خیلی سعی نموده خصوصا در علم فقه و حدیث از شاگردان ملا عبدالله بوده آن هم این عبارت عربی را تاریخ گفته. مات مجتهد الزمن

(1021)

میرزا معین الدین محمد وزیر صفی قلیخان حاکم بغداد

احوالش در تحت وزراء نوشته شد این تاریخ را در فوت صفی قلیخان گفته

خان عادل حامی ملك وصفی روزكار *** ملجا فتح و ظفر هم صاحب خيل وحشم

قورچی باشی شاه اولیا شیر علی *** خادم هفت آسمان و بنده شاه عجم

میهمان گردید در جنت بخوان لطف حق *** چون شد از دنیا ملول آن قبله أهل كرم

چون قلم سر بر فرازو بهر تاریخش بگوی *** تیغ را قبضه شکست و بیسر و پاشد علم

(1040)

شیخ رمزی کاشی - احرالش در تحت شعرا نوشته شد. در بستن صد زاینده رود اصفهان گفته

ص: 484

جذا سدی که از خارا بپیش زنده رود *** از عطای شاه دین عباس ثانی بسته اند

بهر تاریخش گذشت از آب رمزی و نوشت *** سد اسکندر بآب زندگانی بسته اند

(1068)

میرزا حسن علی نصرآبادی - احوالش در تحت شعرا قلمی شد و پیاده رفتن شاه عباس ماضی بمشهد مقدس گفته .

از حق موفق آمد شاه جهان که سازد *** چون چاررکن گیتی رکن هدی مسخر

از مطلع دل او مهر طراف سرزد *** طوف امام ضامن گز گفته اين پیمبر

هفتاد حج اكبر امد يكي طوافش *** این نكته صحیح است نزديك نكته پرور

صدقش رفيق و توفيق همراه و همسفر بخت *** دوره پیاده پویان چون آفتاب انور

تاریخ اینسفر خواست از شاه طبع گستاخ *** گفتا (پیاده کردم هفتاد حج اکبر)

(1010)

ميرزا حسن واهب - احوالش در نجبا قلمی شد تاریخ در مسجد شاه را گفته شد در کعبه در در صفاهان باز

(1046)

شريفا - ور نو سفادرانی این تاریخ را جهت بنای حمامی گفته

چون یکی از درون برون آید *** صحت و عافیت بود تاریخ

(1064)

و این تاریخ را هم جهت تعمیر گنبد امام الجن والانس امام رضاع گفته

بیتی آمد بر زبان خامه از اسرار غیب *** کشته از هر مصرع آن بیت تاریخی عیان

مصرع اول در اتمام و دوم بهر بنا *** بی کم و بیش از ولایات امام انس و جان

گر را براهیم نوشد کعبه اهل زمین *** نو شد از سعی سلیمان کعبه کروبیان

(1086) (1085)

میرزا مومن نصر آبادی - احوال او در تحت نجما نوشته شد در جلوس شاه عباس ثانی گفته

چو بنشست بر تخت عباس شاه *** بشادی بدل شد همه درد و غم

پی سال تاریخ شاهنشهی *** بگو وارث ملك دارا و جم

(1052)

ص: 485

تاریخ فوت ملا حسنعلی ولد ملا عبدالله

چون از تقدیر کردگار در جهان *** شد مولانا حسنعلی سوی جنان

مؤمن تاریخ فوت او کرد رقم *** افسوس از مقتدای اهل ایران

(1068)

تاریخ تکیه فیض

چون ساخت شهنشاه جهان تکیه فیض *** چون شد اهل صلاح را مكان تكيه فيض

مؤمن تاريخ سال اتمامش گفت ***خالیست زنا مقيدان تكيه فيض

(1068)

میرزا امین نصرآبادی - احوالش در تحت اقوام فقیر قلمی شد چون کتابت مثنوی مولوی معنوی کرده و با تمام رسانید در آن باب این تاریخ را گفته که از غائب است چرا كه يك مصرع است که چهار تاریخست نقطه دار یکی ساده يكى متصل يكي منفصل يكى .

چون کتاب مثنوی مولوی معنوی ***آن که داده هم حقیقت هم شریعت را رواج

هست درد خسته مجروح را بهتر درا *** نیست جز این جان معلولان عاشق را علاج

شد رفضل ایزد از كلك رهی یعنی امین *** ز ابتدا تا انتهایش چون شبه الواح عاج

بهر تاريخ كتابت زد رقم كلك خيال *** عزم دارم درس در نظمی از اوراق داج

(1077)

چار تاریخست این مصرع چونیکو بنگری *** هر یکی از گلشن خوبی کشیده در چوکاج

نقطه دارش اولین تاریخ و ثانی بی نقط *** متصل حرفش سیم تاریخ روشن چون سراج

منفصل ها یش چو تاریخی دگر کوه رنگار *** می شود شاید که بر سرداریش مانند تاج

این تاریخ نیز از آن قبیل است *** که در اتمام دیوان صایبا گفته

شد از ای تاریخ کتاب چو گھر *** نظم و درو نیکی از آن درج درر

مهمل معجم متصل و منفصلش ***هر يك دهد از سال تمامیشخبر

مولانا محمد امين الوقاري اليزدي - ولد مولانا عبد الفتاح طیبی که در تحت فضلا مذکور شده تواریخ پسندیده بسیار دارد از آن جمله بسه چهار تاریخ اکتفا نمودیم اما تاریخ نشر تاریخ نسب نامه فرزند اسماعيل قلي بيك

ص: 486

نوه محمد على بيك ناظر است مشهور بتاريخ (الهامى حفى قلى بيك ولد اسماعيل قلى بيك نوه محمد على بيك) (هو الله حافظه)که عبارت مذکوره یعنی صفى قلي بيك

(1071) (1071)

ولد اسمعيل قلى بيك نواده محمد على بيك و دعای مذکور یعنی هو الله حافظه دو تاریخست هر يك موافق عدد هزار و هفتاد و يك اما تاريخ نظم یکی در تاریخ کدخدائی ولد خود گفته اینست

چونکه فرزندم محمد جعفر از لطف اله *** کد خدا گردید کش بادا چواهل الله زیست

دوستی از دوستان پرسیدم از روی نشاط *** کین همایون اقتران کی شد عیان تاریخ چیست

از پی تاریخ سال و روز و مه کردم بیان *** این شب آدینه بود از ماه حج پنجم و بیست

(1083)

دیگر تاریخ در وزارت نواب میرزا مهدی صدر گفته .

چه در سبزیست عالم را که ناهید از بی عشرت *** پیام مه کشید از بزم عيش خويشتن توشك

جهان آسوده شد نوعیکه در بزم سپهر اکنون *** زشادی می زند بهرام چون چوبك زنان چوبك

مگر صدر وزارت یافت زیب از مشتری رائی *** که می گرید زمین و آسمان هر لحظه طوبى لك

چراغ دوده آل نبی شمع سخا مهدی *** سر افضال را تاج افسر اقبال را تارك

تو بردست صدارت تکیه زن بودی و می دیدم *** شاهد شوخ وزارت دم بدم چشمك

چو آن دیدم در فیض ازل را حلقه کوبیدم *** دو تاریخ از دوهم صراعم كشود آرم بنظم اينك

وزیر کل ایران زیب ملکی صدر دین مهدی *** زهی کامل زهی دستور ادام الله اقبالك

باقی قطعه حواله بدیوان است

(171)

کمترین محمد طاهر نصر آبادی - در تاریخ بنساء عمارت مبارکه هشت بهشت گفته

زهی در لنسرای پاد شاهی *** بود در سایه اش مه تا بماهی

بود زیبا عروسی شوخ و سرمست *** که از جامش بود آیینه در دست

شود تا حلقه اش بر روی در گاه *** دل خود می خورد زین آرزو ماه

بی نقش و نگار آن ستوده *** ز چشم حور آوردند دوده

ز آب دست نقاشان گل کار *** شده شبنم بروی گل نمودار

گه نظاره اش از نارسائی *** بود مد نظر تیر هوانی

ص: 487

نه فواره است کانرا در میان است *** بشكر شاه دائم تر زبانست

رسیده تا بعیسی رفعت او *** شده فواره شمع خلوت او

بود طالارش از طوبی بسامان *** گل او شد خمیر از آب حیوان

ستونش تکیه گاه آسمانست ***دوام گردش افلاك از آنست

بتاريخش قلم قدرا علم کرد *** خیالم ( مشرق دولت ) رقم کرد

1080

بتاريخ دگر دل کرد تکرار *** (مكان عشرت بیروی اغبار)

(1080)

بتجديدش شد این مصرع بسامان *** (مکان شاه دین پرور سلیمان)

(1080)

رفیض شاه دیگر گوهری سفت *** بدیهه (قطعه خلد برین) گفت

(1080)

باينها همتم راضی نگردید *** بساط مصلحت با خویشتن چید

ز خاطر این ربا عيها مهیاست *** که از هر مصر عش تاریخ پیداست

رباعی

چون شاه سلیمن شه اقبال بلند *** شد بانی این مسکن بهجت پیوند

(1080) (1080)

از جشن و نشاط و کامکاری دایم *** دروی جای پادشه دولتمند

(1080) (1080)

ايضاً

از قصر بلند قدر زیبا اركان *** گردید زمین اصفهان تاج جنان

(1080) (1080)

درگاه عبادت این بود ورد ملك *** پاینده عمارت از سلیمان زمان

(1080) (1080)

ايضاً هر مصرعی تاریخ

چون بدوران شه اعلاشان *** که زدل گشته سلیمان زمان

(1080) (1080)

ص: 488

جان پناهی که مدیحش عامست *** مرشد و داد ده ایامست

(1080) (1080)

تاج داری که زوی شد نازان *** زدل و صدق همه خلق جهان

(1080) (1080)

صوفی صافي تابع تابع مقصود *** کو باخلاق و صفا ساعی بود

(1080) (1080)

آن که مقصود وی از عمرو حيوة *** بندگی ره شه با طاعات

(1080) (1080)

کرد سرکاری این مسکن سعد *** که چووی نیست مقدر من بعد

(1080) (1080)

دلک ها نیست که از لطف صبا *** شد فرح لازم و شادی افزا

(1070) (1080)

چه مكان شبه بنای فلکت ***چون لب قند را با نمکست

(1080) (1080)

طاق از آن سرشکن قوس و قزح *** رکن او قائمه جشن و فرح

(1080) (1080)

آفتاب آینه در گاهش *** طلب سرمه گرد راهش

(1080) (1080)

بنم آورده گلش آب حیات *** میل شادی بارم داده زکات

(1080) (1080)

از لب شكر ليلى لعليش *** شد از آیینه جان به کاشیش

(1080) (1080)

دوده اش سرمه بیننده کشید *** ز گچش شد قصب صبر صبح

(1080) (1080)

آیه نور ز سنگش شامل *** بدرش حاتم بیحد سائل

(1080) (1080)

ص: 489

زندگی بخش زجو آب زلال *** یابد از بوی هوا جان تمثال

(1080) (3080)

چشم دل از همه سو حیرانیش *** جوش گل دلشده ایوانیش

(1080) (1080)

نه فلك شيفته از سایه وی *** عرش از سر بیره پایه وی

(1080) (1080)

شوكت أو ببرد زنك از جان *** شد از و تاج فلك اصفاهان

(1080) (1080)

تا کند دور نجوم مه و مهر *** تا بود دایره سان سير سپهر

(1080) (1080)

دولت شاه سليمن افزون *** دشمنش باد بهرویل نگون

(1080) (1080)

باشدش مركب اقبال بزين *** زیر فرمان بادش جمله زمین

(1080) (1080)

برهش طاهر نصر آبادی *** بسته در بندگیش آزادی

(1080) (1080)

بيتها گفته نجيب و نيكو *** ز گلستان بها یافته بو

(1080) (1080)

دیده از هر مصرع سال بناش *** آن که باشد هنر این دعواش

(1080) (1080)

ایضاً در تاریخ ریختن توپ

بلند قدر سپهر استان سلیمن شاه *** که هست در آن عالم عزیزتر از جان

شهی که ابر سخایش چو گوهر افشاند *** کشد سپهر خجالت ز تنگی میدان

بروز رزم اعادی چو توپ و نیزه او *** اجل گشاده دهانست و فتح بسته میان

بود چوفکر جهانگیریش بدل راسخ *** پی تهیه اسباب می دهد فرمان

غلام يكدل و يك رنك تو پچی باشی *** نجف قلی که کند جان نثار در میدان

برای ریختن توپ تازه شد تعیین *** بشاهراه عقيدت ز صدق شد پویان

ص: 490

بامر شاه آستانه بست كمر *** بسی وی شده این توپ بی بدل سامان

چه توپ ، وعد صدائی که در که هیجا *** چو اژدهاست ولی گنج نصرتش بدهان

بود چومار وليكن شود بعكس اثر *** ز زهر مهره آن پیکر عدو بیجان

پیام مرك برد بانك أو سوى اعدا *** نوید فتح رساند شهریار جهان

ز دود آتش کامش شود بدوده خصم *** صدای ناله مبدل بملت خفقان

رقم نمود بتاريخ هشت بیست قلم *** که حفظ سال زهره صر عیش هست عیان

ابیاتی که هر مصراعش تاریخ است

چه توپ قلعه جنك و عناد را دهليز *** بود ستون و کند منزل عدو ويران

(1082) (1082)

بود برزم عدو اژدهای آتش زاد *** بقلبگاه شود اژدری گشاده دهان

(1082) (1082)

کلید چاره ولی در گشاه از دیوار *** بود بجرم حصاری جودشمن از میدان

(1082) (1082)

ز دود کینه او چشم دشمن بد کور *** ز كوب هیبت او قلعه فلك لرزان

(1082) (1082)

بجای حرب کند بانك همچو نانش رعد *** بدهر شعله جانگاه وی چو برق جهان

(1082) (1082)

جحيم از نفس شعله حال او بعرق *** سموم ازدم آتش بلای وی سوزان

(1082) (1082)

بود بجوش فنا آستین چنك اجل *** ولی دهان صف حرب را گشوده زبان

(1082) (1082)

ز مهر تا بود آیینه جمال سپهر *** بنام شاه سلیمن شود جميع جهان

(1082) (183)

در تاریخ فوت كاشفا گفته

آخوند كاشف الدین گر پارسال می مرد *** تاریخ مردن او آخوند کاشفا بود

(1062)

ص: 491

حرف دوم

در ذکر الغاز و سایر اشعار مرموزه

قليج ارسلان - باسم سنجر غلام خود گفته که مقبول بوده

آن بت که شدم از غم رویش بستوه *** وز شکوه من نداشت بگذره شکوه

درمانده شدم ز غم بگفتم نامش *** دندان من وقد من و دامن كوه

امیرا بوذرجمهر بن ابراهیم منصور

آن پسته پسته سرگشاده را بین *** آورده بدست بر بعد ناز

چونا که دهان ماهی خرد *** آنگه که کند زتشنگی باز

شرف الدین محمد بن محمود فراهی

واو وفا و الف وفا باشد *** تا درین عهد ماكرا باشد

در حروفش نگر تو بی کم و بیش *** حرف علت دو دارد از پس و پیش

درمیان فاست حرف دیگر او *** وز نقط کوه قاف بر سر او

دور مادور لطف و صحت نیست *** که وفابی دو حرف علت نیست

عجیبی جوزجانی در صفت سیب

چیست آن قصر بیدر و روزن *** خيره رو پیکر سهیل يمن

شکل آن همچو هیئت گردون *** شخص آن همچو کوکب روشن

خجل از ناف پر ز سنبل اوست *** ناف آن گر چه چشمه طراست

ناف آن گر چه چشمه طرست *** لیک ماند همین بچاه ذقن

ونك آن را گمان بری که مگر *** با عقیق است وصل در عدن

جسته اندر دهان او تیری *** بر مثال زمردین سوزن

خنجر شاهرا مگر بد گفت *** تیر از آن خورد در میان دهن

رفیع الدین نسوی باسم شمشیر

حبذا پیکری که همواره *** آسمانیست پر ز سیاره

باشدش سال و ماه و لیل و نهار *** خانه دشمنان گرفتن کار

هست هندی نژاد و رومی رنك *** همه چیزی گرفته الا زنك

گذرنده است وقت را ماند *** عقل رجمه مناسبت داند

ص: 492

پاره گر کنند تخفیفش *** آلت دفع اوست تصحيفش

تازی و پارسیش بی کم و کاست *** گر بگیری هزار باشد راست

ابوبکر روحانی باسم قلم

چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود *** چشم و گوش اهل معنی در و گوهر می شود

تا بدست آید سخن را آب حیوان در جهان *** همچو ذوالقرنین اندر تیرگی در می شود

اصلش از خاکست و آب و روز و شب زانگل خورد *** تا شگفتی تایدت کو زرد و لاغر می شود

امامی هروی باسم خود گفته

ثلت خمس زوج فردی را که سندس خمس او *** بيشك از فرد عدد بیرون بود تنصیف کن

برقرار خویش بار دیگرش در ثلث مساله *** ضرب کن چون ضرب کردی انگهی تضعیف کن

ثلث سدس اشر او را باز با این هر دو قسم *** جمع کن نوانی که نصف ثلث ازو تحذيف كن

كعب غين و جذر ظی را گر برون آری بفکر *** اندر و پیوند چارو پنج را تالیف کن

با محاسب گفتم اندر علم او اسمی برمز *** گو امامی را بعلم خويشتن تعريف كن

نیز امامی گفته باسم فاطمه

پریرخی که سیم حرف نام او عددیست *** که مال انعدد او راست اول و ثانی

همان عدد را در حرف آخر نامش *** چنان که ضرب کنی گردو حرف گردانی

ز نام او شوی آگاه و نام مادر او *** که جزء آخر نامش شدست نادانی

نیز امامی باسم کمال گفته

نام آن بت کهشمع انجمن است *** قلب تصغير قلب قلب منست

قاب قلب لام است و چون تصغیر اضافه شود لامك شود و قلب لامك کمال است

امیر معزی

هست زلف و دهن و قد توای سیم اندام *** جيم و ميم و الف و قامت من هست چولام

من يكى ام زجمال تو مرا دور مكن *** که جمالت نبود بی من بیچاره تمام

کلامی باسم انگشتری

چیست ان پيكر خمیده چونون *** روزو شب با الف شده مقرون

جوهر صالح و مصالح ملك *** ناقه وار آمده ز سنك برون

سنگ در بر گرفته چون فرهاد *** خم گرفته چوقامت مجنون

گر کشف نیست سنك پشت چراست *** ور نه ما راست حلقه چو نشد چون

ص: 493

صورتش نون و مدتی جايش *** بوده در تنگنای نون

حکیم انوری خربزه خواسته

اي كريمی که در زمین افتاد *** هر چه هست از سخای دست نورست

لغزی گفته ام که تشبیهش *** هست احوال بدسگال تو چست

آن چه از پارسی و تازی او *** چون مرکب کنی دو حرف نخست

در زمان هر كه بيندش گوید *** یکی از نامهای دشمن تست

باز چون باز پر سیش افتاد *** در... مادرش چه سخت و چه سست

و انچه باقی بماند از تازیش *** هست همچون شمایلش بدرست

مرمرا در شبی که خدمت تو *** روی بختم بآب لطف بشست

دارة أن عدد كه بر آف راست *** پشت ابهام از ركوع جست

ايضا شراب خواسته

مقاوب لفظ پارس بتصحیف از گفت *** دارم طمع که قوت پایم بدست اوست

تصحيف قافیه که بمصراع آخر است *** گرضم کنی بدانچه مسماست هم نکوست

آن در لطیف را سیمی هست هم لطیف *** و انچش تو قلب کردی مقلوب اوهم اوست

ايضاً سکنجبین خواسته

بفرستدم أمير بتعجيل شربتی *** زان از قوام و نفع چولفظ بدیع اوست

شیرین و ترش گشته دو جوهر بهم رفیق *** این چون حدیث دشمن و آن چون عقاب دوست

آورده زیرکان زپی فایده برون *** رز را یکی زمینه و نی را یکی زبرست

ايضاً باسم كفش

ای مستفاد لطف تو اقبال آسمان *** وی مستعار جود تو آثار روز گار

انوار آن زسایه جود تو مستفاد *** و اثار این ز عادت خوب تو مستعار

دوش از حساب ضرب جمل بنده تورا *** بیتی دو شعر گفته شد از روی اختصار

مال چهار بنگر و جذرش بر او فزای *** پس ضرب کن آن تمامت آن مال بر چهار

اينك دو حرف گفته شد اندر دو نیم بیت *** چون رای تو متین و چوحزم تو استوار

یکحرف دیگرست که او تمام نیست *** معنی این دو خواه نهان خواه آشکار

مجموع این حساب همین هر دو حرف راست *** چون در سه ضرب شد شود این کار چون نگار

ايضاً گلقند خواسته

ای از برادر و پدر افزون دوبار صد *** وز تیر آسمان بنازی چهار كم

ص: 494

بفرست خورد و زاده نحلم دوسه ستیر *** در چنبر مصحف پنجی بار بهم

بادا حروف نام تو هندان بکام تو *** کاید برون رصورت بی دو دویست دم

وله ايضاً

ای رای ملك شه معظم *** مه پرور سال بخش ثانی

ای کرده کلیم وار عدلت *** آبان خودایرا شبانی

حقاً که شود بمهرمه در *** دی ماه دی بموسم خزانی

در دولت تو کراست نیسان *** كان دولت نیست نیست جاودانی

بادی همه ساله شاد تا هست *** آب رجب اصل شادمانی

الخواجه فيلسوف فاضل *** كز فضل یگانه زمانی

گر معنی این لغز بواجب *** پیدا کردن نمی توانی

تا آخر هر مهدی که گفتم *** از اول سالش از برانی

آن که بشهور نه بأيام *** معنيش هر آینه بدانی

وله ايضاً باسم ریواس

آن چیست کزان طبق همی تابد *** چون عاج بزياد شعر عنابی

ساقش بمثل جو ساعد حورا *** دستش بمثال پای مرغابی

بدر شاشی باسم خواب گفته

زهی دو آهوی بیمار هست تو بادام *** کشیده زلف سیاه تو ماه را در دام

برادر دل رز را بگوی تا نکند *** وصال با حبشی زادگان سیم اندام

اگر مصحف او نیستی کجا دیدی *** کسی پیاله زرین بطاق مينا نام

اگر تو قلب و را نصف قلب شش سازی *** بيك دو نکته ازین بیت فهم گردد نام

شکسته گردد شرط ستون دین از وی *** فقد ذلك ان كنت من ذوى الافهام

اگر تو عکس کنی هر یکی حروف ورا *** برون نیاید حرفی زنفس خود ما دام

وله ايضاً باسم قلم

مار زراندوده بین در دهنش مشك تر *** مورچه بین صد هزار از پی او بر قمر

يك الف و پنج نون تانرود سوی *** سر بخطش ناورد جمله حروف دگر

و له باسم در

چیست آن شاهدی که مادر او *** زندگی یابد از دل مادر

پدرش را بوقت دفق منی *** دمبدم از دهان دمد آذر

ص: 495

او سپید است و شوهر از وصلش *** زرد باشد بغایت و لاغر

عقدة دان که ماه بکشه را *** دربر خویش داد زینت و فر

چنکدر دامن هلال زند *** و افكند سایه بر کناره خور

لب اگر در میان نهی آید *** بر زبان تو نام نام ان دلیر

شش اگر قالب گرددش بيشك *** در باشد بنزد اهل هنر

ملا قطب علامه شیرازی باسم زر

قطر آن دایره که کل محیط *** جذر تصحيف ضد نسیه بود

همنشین مصحف گژدم *** نام آن دان که بنده را نبود

گردم مجد همگر باسم هدهد

مرغی که بكره جای گیرد یادشت *** نامش بحساب جمله آمد ده و هشت

هر چار حروف نامش ار قلب کنی *** هر چند که مژده است حالی ده کشت

ملا جلال دوانی

از مهر علی کسی که یا بد ایمان *** نامش همه دم نقش نگین بر دل و جان

این نكته طرفه بین که ارباب کمال *** یا بند ز بينات نامش ایمان

وله باسم طاهر

چون آدم و حوا عددش دانستی *** در مرتبه سوم ببین بابا را

وله باسم ركن

أول عدد محب بدست آر *** بر وی عدد محب بیفزای

فضولی بغدادی

در سبقت صوری خلافت مقصود *** جز عرض كمال اسدالله نبود

گریافت رقم سه صفر پیش از الفی *** پیداست که رتبه که خواهد افزود

حیدر کلیچه پز باسم شمشیر

آن چیست کاهنین تن و سیمین برآمده *** خونریز چون بتان پری پیکر آمده

هاروت وار رفته گهی سرنگون بچاه *** گاهی زچه و یوسف مصری برآمده

پوشیده گاه خلعت مشکین دلفریب *** گاهی برهنه صف شکن لشگر آمده

آن را که بر میان زده افتاده از کمر *** وانرا که بر سر آمده از پا در آمده

بسته برای خدمت شاهان دوجا کمر *** حلقه بكوش خسرو دین پرور آمده

خاقان عرش مرتبه طهماسب آن که او *** از هر چه دل خیال کند برتر آمد

ص: 496

ابو تراب بيك - از اهالی کاشان است خوش طبیعت و درست سلیقه است اشعارش اكثر عاشقانه و يك دست دیوانش قریب بدو هزار بیت بنظر رسیده یکی از شعرای هرزه گوی بعد از فوت او چند بیت کنایه آمیز در باب او گفته شجاع کاشی در باب آن شخص گفته

رباعی

تا هجو أبو تراب کردی تو پلید *** چون ... تو پرده حجاب تو درید

سهلست اگر مره بن قيس زجهل *** بر مرقد بو تراب شمشیر کشید

این لغزرا در باب انار گفته و خوب گفته

آن چیست که از تازی و از پارسی آن *** حرفین نخستین جو بتركيب دراید

تازيش بعد برك و نورا چون گل خندان *** آراسته از شاخ تخیل ببراید

حرفین اواخر چو بترتيب نخستين *** ترکیب کنی پارسیش در نظر اید

حرفين نخستین انار باعتبار رمان را و میم است و حرفين پارسيش القم نون هر گاه ترکیب شود رمان است و حرفین اواخر تازی و پارسی چون ترکیب شود انار است شخصی نقل می کرد که علامی شیخ بهاء الدين الدین محمد در جایی نوشته بود که اسمی از اسماء الهی هست که بهر قفل بسته که بخوانی را می شود و آن اسم را برمز ادا نموده است

ای که هستی طالب اسرار رمز غامضات *** اسمي از اسماء نافع با تو گویم گوشدار

اول و ثانيش جذر رابع و خامس بود *** حرف مركز جذر جمع جمله دان أي هوشيار

نسبت أول بثاني نسبت ثالث بخمس *** نسبت رابع بخامس نسبت لیل و نهار

حرف سوم

در ذکر معمیات

ملا شرف الدین - از ولایت یزداست از جمیع علوم جهره وافى برده و آب حیات معانی از چشمه فیوضات ربانی خورده در ترتیب نظم و نثر کمال قدرت داشته چنان چه ظفر نامه و حلل مطرز و كنه المراد شاهدیست در این معنی غرضکه شهرت کمالات او محتاج اظهار نیست و این معميات باسم لوست

باسم اسمعيل

چون نام تو گویم ز استعجال *** بیرون نهد از گوشه چشمم قدم اشك

ص: 497

از نام اسم و از سر استعجال الف مراد است و از چشم عین مطلب است که از فونش که پنجاه است قدم اشك كه بيست است ساقط شود و نون بلام بدل شود

باسم صاعد

صبا و بنده دو دلداده ایم پیوسته *** ببوی زلف تو دلرا بیکدیگر بسته

هر گاه صبا و عبد دل داده باشند مطلب حاصل است و بیکدیگر پیوستن کنایه از متصل شد نست

باسم ناصر

شرف دارد نیاز و صبر باهم *** مر از ان ها یکی هست و یکی نیست

از نیاز و صبر يكحرف باشد و یکی نباشد ناصر ماند

باسم قطب

ای فتنه مستان دو چشمت که و مه *** جزداد زکام رجام مستان و مده

هر گه که کنم یاد تو وقت طربست *** گفتم نامت اگر بروی آری زه

از وقت طرب زه که و تر است ساقط شود مطلب حاصل است

باسم نجيب

ما بیخ بهی از دل ویران کندیم *** وز شاخ عمل ترنج درمان کندیم

نارنج رخت چوآتش انداخت بما *** از سیب زنخدان تو دندان کندیم

نار از نارنج اسقاط شده و سین از سیب باعتبار دندان کندیم

باسم منصور

مشهور بود نام شده نیکو کار *** کو رفت و خلافتش بنص یافت قرار

شه از منصور رفته نص بجایش آمده

باسم منصور

بیروی مهی منشين اينك زمن ايمائي *** بگذر ز در صوفی گرهست ترا راتی

منشین بیروی مه شده که شین است و من باقی مانده و از لفظ صوفی در فی است ساقط شده مراد ظاهر است

باسم سليمن

در آرزوی ماه وشی مهر آیینی *** گفتم سپرم وجب وجب روی زمین

سرداد بیاد هم از آغاز سفر *** در منزل اول دل و مادر دومین

ص: 498

از آغاز سفر سین لفظی مراد است که دل سر بیاد داده که لام است در منزل اول که میان سین و یاراست باشد و ما در منزل دوم باشد که میانه یا و فون است

ملا جامی - از ولایت جام است فضایل و کمالات او بمرتبه ایست که زبان بیان از ان قاصر است از جمله تالیفات او شرح جامیست که بدون خواندن آن در علم نحو و صرف ربط تمام بهم نمی رسد و قطع نظر از این که جامع علوم بوده در شعر و معما سرآمد است و کلیاتش سی هزار بیت می شود و در باب معما به رساله دارد و کمال اعتبار در ایام خود داشته چنان چه اول در خدمت سلطان یعقوب می بود بعد از ان بخدمت سلطان حسين ميرزا بایقرا می بود و نهایت اعتبار داشت و این معما ها هم ازوست

باسم هارون

برون آر از معما گفت نامم آن بست موزون *** همین ها بود و بس آن دم که آمد نام او بیرون

هر گاه هارون بی لفظ رون باشد همین ها باقی خواهد بود

باسم بها

گفتم ماهی گفت گرا می گوئی *** گفتم که ترا گفت چرا می گوئی

بر حرف نخست نامش آن دم که یکی *** افزون کرده گفت چها می گوئی

بر حرف اول بها که یکی افزون کنی چها خواهد بود

باسم بهادر

آن که نبود در جهان صاحب گهر *** جای آن دارد که افتد در بدر

از لفظ جهان آن که نقطه ندارد در لفظ بدر که درآمد بها در است

باسم بدر

چون بگرداند قبا تاکس نداند نام وی *** حاسد احول بنام او برد فی الحال پی

قبا که بگردد ابق است و احول که یکی را در می بیند ابق را بدر خواهد دید

باسم حسن

بازم طرب از شمع می افروخته باد *** چشم بد حاسدان از آن دوخته باد

گر هست زیاده محتسب را سر نهی *** سر رفته و یا شکسته دل سوخته باد

لفظ محتسب که با سرتهى كه نون باشد و سر و پا و دلش اسقاط شود

ص: 499

حسن است

باسم آیاز

چون نوشتم سرورا بایار یکجا زد روان *** خامه بر پایش چنان بوسی که ماند از وی نشان

سروالف است و خامه پای یار را که ببوسد نشان بماند نقطه ثابت شود

باسم سعد

بهای بوسه شمردم دراهم معدود *** نداد بوسه ولی خرده که بود ربود

عدد دراهم معدود سیصد و هفتاد و چهار است که شعد باشد و خرده ربود اشاره باسقاط نقاط است

میر علیشیر-از ولایت ترکستان است در هنگام طفلی با پادشاه قدردان سلطان حسین میرزا بر آمده و با او شیر خورده بنابراین در ایام سلطنت سلطان حسین میرزا در هرات بود و امر وکالت مامور بود در آن امر کمال دینداری و مروت بعمل می آورد و نهایت اعتبار داشت این معما ازوست باسم بديع وزين

دی سروناز ما زرخ *** چون خوی چکان شد بر زمین

خورشید زر داد و خرید *** آن خاک را بهر جبين

الف نازرا مبدل بلفظ دی كرده و نذیر حاصل آمده و از رخ خوی چکان شده مراد نقطه تونست که بتحت آید و بذیر شود و از خورشید عین مراد است که زر داد و خاك محصول را که زاست خرید مشعر بر آنست که عین مکتوب های را باشد که بدیع شود وزارا بگیرد وزین شود .

باسم محسن

مجلسده شیخ دونگجه بپرشین باشلدی *** سندردی شمعی نقلینلی حوض ایچره تاشلدی

مجلس ماده اسم است محصل آن كه شیخ دیشب در مجلس يك شورى كرد شمع مجلس را کهلام است شکست و نقل مجلس را که نقطه است بحوض مجلس که دایره سمين است انداخت صورت مجلس محسن است .

ملا میر حسین-از ولایت نیشابور است سید صاحب ادراك ولطيف طبع بوده درفن معما بمرتبه رسید که ملا جامی می گفته که اگر من می دانستم که ملا میر حسین معمائی بهم می رسد معما نمی گفتم و این معمیات ازوست .

ص: 500

باسم سلطان حسین

اطلس چرخ و شه انجم زیر دامنش *** بهر بزم شاه فانوسی بود نیاوفری

اطلس چرخ سلطا است که باشاه انجم که آفتابت بریر دامن شه انجم باشد دامن شه انجم يك مرتبه باعتبار سین نونست که سلطا با آن باشد و سلطان شود و یک مرتبه دامن شه انجم باعتبار يوح حاست که شه انجم

که سین است زیر آن باشد .

باسم جامی

زخود بگسسته و وارسته از غیر *** بشهر لا مكان دل بسته از سیر از سیر

باعتبار سلام مراد است كه لاء او مکان شود که جاست و جام حاصل آید و دل سیر یاست

باسم اختیار

کردی آشفته و شیدا همه شیدایان را *** ساختی بیسر و پا بیسر و بی پایان را

ساختی و پاپیر شده و را بی پایان .

باسم ویسی

آن شوخ بفن ساحری هر نفسی *** پنهان زدو ابرو و مژه گشت

ساحر که کمان و تیر فرمايد کار *** از موی ندیدیم و ندیده است کسی

ساحر که كمان و تير را کار فرماید سرماند چه در وقت کمانداری کمان را می کشند و تیر را میاندازند كمان باعتبار علامت قوس حاست یعنی سر از موسی ندیدیم و از کسی هم ندیدیم

باسم كريم

آن چه دندانست او را با گهر یکسان همه *** از شکر بینم شده پوشیده و پنهان همه

از لفظ شکر بینم آن چه دندانه اش با نقطش برابر است پنهان شود شین سه نقطه دارد و سه دندانه و با وقون يك نقطه دارد و یکدندانه

باسم بابر

جای او عالی بود فکر عمیق*** چون رسد در کنه ذاتش ای رفیق

کنه جایش تحلیل یافته و اشاره شده که لفظ در را مجاکن پس چنین شود که دال و راز بر در مطلب آنست که زیر دال و را در شود که بایست

ص: 501

باسم مهدی

ای خوش آن کشته که آید روزی *** بر سر مرقد وی دل سوزی

باشد و قمر شود که از آن مه مراد است و دل لفظ دوی بسوزد

باسم فصيح

می داد رقیب آن هی قدرا پند *** کز ناز چوگل بروخ هر خار مخند

از حد چو بشد نصیحت آن شوخ کره *** بر گوشه ابرو زد و سر پیش افکند

نصیحت از حد که برود تصیح ماند و اونرا باشاره لطیفی فا کرده چه ابرو تونست هر گاه گره بر گوشه ابرو زده شود و سراندکی پیش اندازد تون فا شود

باسم امین

ای شیخ که از یقین ندانی شك را *** بسیار نمائی یکسان اندك را

پوشیده زنو پشیزی آخر *** گوئی که تمام دیده ام يكيك را

آخر سر پشیز اسقاط شده و باقی را *** تمام دیده باین طریق که سین را

پیشین یا ازین عبارت مستفاد می شود که بیشین سین که باعتبار زیادتی سین مکتوب است باشود كه ام است اما گویا بشیز بیای فارسیست پس چنین که باشد بیشین که سین مکتوبیست ام باشد

باسم محمود

هر چه بود از سينه يك يك محو كردم غير دل *** کان پر از پیکان تیر تست اي ترك چكل

از سینه صدر مراد است که بغیر دلش باقی حروف محو شود صاد مبدل بمحو می شود و را برطرف شود و محو شود محود که پیکان تیر که با عتبار سهم میم است در میان آن باشد محمود شود .

باسم پیر احمد

بود در جنگ تیرانداز را رسم ***که تیر خویش سازد برکمان راست

ز ابرو و مژه آن جنگجو را *** كمان برتير آمد عکس آن خواست

از کمان برتير كتير حاصل آید که پیرست که کاف کاف تشبیه است و عکس آن یعنی تیر برگمان اشاره بآنست که الف لفظ آمد بركمان باشد که باعتبار علامته قومن جاست واحمد می شود

ص: 502

تقى و ظهير

چهره افشان شد چر از خون دل صد پاره ام *** قطره های اشک نیمی ریخت بر رخساره ام

مراد از قطره های اشک نقطه های شین است نیمی از آن ها یک نقطه و بیم است که تی باشد چونیم نقطه نق است و یکنقطه که بر آن گذاری آق شود وام ياست و در اسم ظهير يك نقطه و نیم ظه است و رخساره لفظ بر مبدل شود بام که یاست

میرزا شاه غریب

عقل و دانش می فزاید پیش شاه دل فروز *** ظاهر آمد آن چه در غیب است پیش او چو روز

پیش شاه دل که هاشست مبدل شده بلفظ میفز و می فزاش شده و فروز اشاره بتبديل فاست براکه میرزاش شود و در مصرع ثانی پیش لفظ ظاهر را که ظاست باشاه در غیب اسقاط کرده و روزانرا که راست در لفظ غیب آورده غریب حاصل آمده

باسم كبيير

خواهم ندهم بکس دل شیدا را *** تاجای شود آن صنم رعنارا

بسیار نکو بود اگر از همه پیش *** کاری کند و نگاه دارد جارا

از بسیار کثیر مراد است و پیش آن را که کافست اشاره کرده که کاری بکند و باز بحال خود باشد یعنی کاف تشبیه باشد که ثیر بیر شود و جان گاه دارد مشهر بر آنست که با لفظ بیر باشد

محمد مؤمن میرزا

در مدح و ثنای شه جمشید مکان *** سلطان فلك در ار و دارای جهان

گردون او می نوشته آمد آیدل *** خورشید نهاده دل بهر حرفی از آن

لوحی گر لفظ گردون مبدل بحی شده و حدون حاصل آمده ازای دل یا مراد است و خورشید دل خود را بهر حرف از حدون گذاشته وازدل خورشید نسبت باكثر حروف باعتبار شمس میم است که هر گاه میم را بر جاء و دال و واو و نون و یا گذاری محمد مؤمن می شود و بر الف که دل خورشید را بگذاری زر شود چه خورشید عين است و عين زراست قلب که شود رز شود

باسم معين

پی سنجیدن غم گفت می دار *** خدنك ما ترازو در دل زار

ص: 503

از خدتك ما الف مراد است كه در دل زار که آن هم الفست ترازو شود آن را هم باطل سازد وزر باقی ماند که عین است

ملا على شغال

معمائی لطيف است درفت ابهام دست عجبی دارد چنان چه کم معمایی از او از لطف ابهام خالیست

باسم شجاع

کس نیست که در عشق بتان شيدا نیست *** يكدل نه که دیوانه این سودانیست

پروانه صفت سوخته شد بال و پرم *** از شمع جمال یار دل بر جا نیست

از شمع بغیر دل که برجا نیست سایر حروف برجاست هر یک بمعنى و مطلب حاصل است.

باسم نور

خوش آن شب که از بخت بیدار ناگه *** ببینیم در خواب مانند آن مه

از خواب نوم مراد است و از مانند آن يوم . مقصد این که میم نوم که باعتبار علامت تقويم يوم است ماه شود که بهمان اعتبار است

باسم باقر

تیر دلدوز یار چاره بود *** چون دل و سینه پاره پاره بود

دل و سینه و ره پاره پا باشد دل که بال است پاره یا باشد باماند و صدو پاره پا بود صد ماند که قافی است و ره بدستور.

باسم آفرین

گر بيرخ آفتاب آن زیبا چهر *** خرسند شدم بماه و خورشید سپهر

آه من دلسوخته سوزد آخر *** بيخال رخ دوست عذار مه و مهر

از مصرع سوم الف مراد است و عذار مهر که عین مکتوبیست مبدل شود به بی خال رخ که راست و ران شود .

باسم شاه

پرده بار از رخ چو مهر گشود *** وه که رخسار ماه وش بنمود

واو وه مبدل شده بشا باينطريق سار ماهش که راست مبدل شود بلفظ وش و اوش شود که شاست

ص: 504

باسم الياس

مائیم کشیده از دو عالم دامان *** بگزیده ترا ز جمله سیم الدامان

بنهاده شب و روز بیاد رخ تو *** بر عارض مهر و مه دل بی سامان

حل این معما بسه طریق ممکن است اول این که دل بیسا که ال است بر عارض مهر و ماه باشد بر عارض مهر که باعتبار يوح ياست باشد اليا شود و دیگر از دل حصا خواسته که سامانش که شاست باشود حب باشد که از آن نقطه مراد است خطاب بعارض ماه که باعتبار شهر شین است نموده که حب را بر که سین شود و کاور دیگر الى بريا الى شود و دل بی سامان که الف است بر عارض ماه که باعتبار سی سين است. طریق دیگر ال بر عارض مهر و مه كه يا و سين است باشد

باسم میر حسین

مهر بتان بر دل و جانم فزود *** تا دو رخ ساده مکرر نمود

يك بار از دو رخ ساده باده مطلب است که می است و از یک رخ ساده رخ مقصد است و از رخ ساده دیگر سین لفظی

باسم بدر

قومی که ز تسبیح ملك بگریزند *** در حلقه زلف و خال أو آویزند

چون خالی رخش ز چشم بیدار رود *** يك يك در اشك از غم بی حد ريزند

از چشم بیدار بد مراد است چه چشم دیده است که بی خانه شود یعنی طرفین ید ساقط شود و خال رخ که نقطه است ازو برود بد شود و غم بی حد غین است که سه مرتبه نقطه ازو برود و يك مرتبه عين شود که هفتاد است مرتبه دیگر هفتاد و هفت شود که ز است و مرتبه دیگر نقطه برود را شود

باسم نویان

ای دلستان بسوز دل ناتوان خوشم *** داغیست از تو بر دل زارم از آن خوشم

از لفظ تو يك نقطه بر دل زار كه الفست باشد آن نو شود و الف ده شود که یاست و آن ظاهر است

ملا محمد نصر الله - از ولایت شیراز است و در معما دستی داشته

باسم بابا صادق

دوشینه پیش زلفت وقت گره گشائی *** باد صبا مکرر می کرد خود نمائی

ص: 505

از این عبارت تکرار چهار مرتبه باد صبا ظاهر شود از دو باد صبا بابا حاصل آید باین طریق که لفظ باد صبا باد صبا شود و با با شود وازيك باد صبا صاد حاصل آید چه با و باد صاد مفتوح شده و صاد شده و از باد صبای دیگر صد بحصول انجامیده که قافت چه لفظ بادباش صاد شده و صد ظاهر است.

باسم مجد الدین

شب نمایند در آشفتگیم تا بسحر *** مددى هر يك از آن زلف برنگی دیگر

مده ماده بعضی حروفست هر يك از زاف های مدد که دو دال اوست برنگی دیگر باشد دال اول برنگی دیگر باشد یعنی جیم شود چه جیم هم زلف است و دال ثانى را لفظی اراده کرده که برلون باشد و مجدال لون حاصل آید و دیگر مشعر بر آنست که او در محصول که گر اشاره بآنست مبدل بلفظ دی شود و مطلب حاصل آید

باسم اوحد

عشاق بخدمت سگانش هر دم *** جویند وسيلة بصد محنت و غم

وین طرفه که تحفه مخادیم آن جا *** گویا دل خادمان بود از پی هم

از یا او مراد است و دل خادمان تکرار یافته مرتبه اول دل خادرا باشاره مان اسقاط کرده وخد مانده و مرتبه دیگر دال دل را مبدل بخا کرده و خال تحصیل شده که از حد اسقاط کرده وحد شده

باسم سید بابا

در عالم فخر آن که برافروخت علم *** در پرده اسرار جهان شد محرم

بر درگه او کشیده اهل تجريد *** دامن زلباس بیحد اندر پی هم

دامن زلباس بیحد سیاست چه دامن لباس سین است بی حد که شود سی مانده و مرتبه دیگر تحلیل یافته با ينطریق که را منزل پاس بیحد شود و مطلب حاصل آید

باسم ابراهیم

از ناله تن خسته چونالیست دیگر *** از سوز و گداز دل خیالیست دیگر

هيكل ما که هست، آتش خانه *** هر گاه که دل دیده ملا لیست دیگر

بر هیکل ما که آت خانه اش شود ابر هیکل مانست و در مصرع ثانی دل هيكل کرده و ابر هیکل مات شده لال که باشد کلماتش اسقاط شده .

ص: 506

ملا كمال - بدخشی است بغیر معما شعری از او دیده نشده .

باسم کامی

گر چه اغیار همه پیش از ما *** آمدند و رخ جانان دیده

کرده ایم از همه آخر رخ یار *** ما تماشا بهزاران دیده

کرده ایم ماده اسم است که رخ یاران که یاست در آخر باشد و کرده امی حاصل آید و در مصرع اخير بعمل تحلیل ترکیب عربی تحصیل شده باین طریق که مات ما شابه زاراندی ده یعنی مرد مشابه زا كه راست و ده را راندی کامی حاصلت

باسم ملك

ای گشته اسیر خرد دور اندیش *** يك لحظه براسای زفکر کم و بیش

خم جوی و خمی بگیرو خم خانه طلب *** جامی که زجم ماند بنه در کف خویش

از بیت ثانی جميع حروف را ملفوظی تحصیل نموده باین طریق که خاء لفظ خم مبدل بمی شود و میم حاصل آید و دیگر خاء خم مدل بلا شود که نه اشارت ب آنست و جام که از جم دور باشد الف باقی ماند و در كف باشد کاف ظاهر شود

باسم حسام

تا به بینند برسیم و تن نقره خام *** می روند از پی آن شوخ کسان در حمام

کسان در حمام که ما هم ساقط شود از حمام می روند سرو پارا برهنه می کنند سامی ماند و اب را می ریزند

باسم حيدر

عاشقانرا چه غم بود زممات *** زانکه دارند در سراب حیات

ات حيات مبدل شده بلفظ در و حیدر شده بدین طریق که سراب آب نماست و آت آب نماست

باسم عمر

قطره می کاورد از به یاران می فروش *** غیر یاران گر خورند آن قطره گیرد در گلوش

غیر ماده اسمت که یا ساقط شده و غر باقی مانده و قطره در گلویش گیرد مشهر برانست که نقطه غین در گلویش که میانه غین ور است کره شود و عمر ظاهر شود

باسم صالح

که واقف از دل صوفی و دامن تراوست *** لباس اصل صلاح انچنان که در براوست

ص: 507

از لباس اهل الف ولام مراد است و اشاره شده که لباس اهل که در لفظ صلاح است بعنوانی که در بر اهل است در میان صلاح باشد و صالح شود

ملا بدخشی رساله دیده شد باسم بدخشی این چند معما از آن نوشته شده

باسم افتخار

سینه شد سوراخ ها از تيرت ان ترك چگل *** جانب زلف و رخت بیند ز هر سوراخ دل

جانب زلف و رخت خاو تاست که هر سوی راخ دل باشد یک طرف لفظ خار باشد و طرف دیگر از خار الف مراد است

باسم نجم

گر چه از وصل بنان هیچ نشد حاصل من *** مرکز هجر ترا دائره آمد دل من

از مرکز هجر جیم اراده شد و دل من که نم است دائره آن مرکز باشد

باسم میر کی

ای نرگس تو زعین مستی در خواب *** وی ابروی تو قبله جان را محراب

در جام چوروی خویش بینی گوئی *** آیینه برك گل شده باده ناب

از باده می مرادست هر گاه می آیینه برك باشد عکس برك كه يرك باشد دران خواهد بود

باسم نور

پاره کردم جامه دوش از دست آن حوری نژاد *** تكمها اكثر زجيب جامه بردامن فتاد

از جامه ثوب اراده شده و از تکمه نقطه مراد است هر گاه از جیب ثوب که ناست اكثر نقطها بردا من ثوب که باست بیفتد با که در هدد دو است دربست خواهد بود که راست

باسم حبيب

ترا بتخاله بر لبهای خندان *** جایی برکنار آب حیران

حبابی تحلیل یافته رح با بی حاصل شده و کنار آب باست

يعقوب ولد نور الله باسم على المرتضى

ای زعلم ابدی و ازلی کرده ظهور *** بر ضمیرت سرمونی نبود هیچ نهان

ازای یا مراد است و از علم ابدى وازلی عل لم چه ابدی بی آخر و ازلی بی اول است هر گاه یا در میان علی لم درآيد على الم شود و برضمی رت که باشد

ص: 508

و ميم باعتبار سرم و ازو ساقط شود و رتضی شود

امیر فتحی

شب کوکب سرشگم از شوق روی یاری *** چون ماه از تحیر می رفت هر کناری

از ماه و تحیر هر کناری می رفت میم از ماه اسقاط شده و ها مبدل بلفظ میرفی شده و هر کنار تحیر رفته

باسم سیدی

در پیش نظر چو نیست دلدار *** از حاصل غعمرر دیده بردار

حاصل عمر سیصدو ده است وازده با مراد است هر گاه دیده که صاد است از و برداری مطلب حاصل است

باسم فتحی

ساقیان سوزند صد جانرا بيك جام شراب *** از چه میسازند می گویا ازان لعل مذاب

آن چیزی که می را می سازد فتح است و یا از گویا ظاهر است

ملا شهاب - در ترتیب نظم کمال قدرت داشته داخل شعرای مشهور زمان سلطا نحسین میرزاست و حقیری تخلص می کرده چند قصیده از و بنظر رسیده حقا که بسیار بقدرت گفته و در فن معما طبعش کمال انگیز و لطف دارد و معمیاتش اینست

باسم صدر

بنگر که دی رقصه دوری نوشته ایم *** حرفی بآب دیده و حرفی بخون دل

از ترکیب قصه دوری هر گاه حرفی بآب و حرفی بخون نوشته شود آن چه بآب نوشته شود موجود نخواهد بود و آن چه بخون نوشته شده ظاهر است

باسم فکری

شد فلك آيينه و مه عکس رویت ای پری *** روی پنهان کن که از اغیار پنهان خوشتری

فلك را آیینه اعتبار کرده کرده و ماه فلك را كه لام است عکس روی پری و در مصراع ثانی روی پری را پنهان ساخته هر گاه روی پری پنهان شود لام باعتبار این که عکس روی پریست پنهان خواهد شد و مطلب حاصل است

باسم توكل

اشك با آه کند بر سر مژگان خانه *** تا ز بهر تو وزد سفته در بگدانه

وزد ماده است که در یگدانه او که نقطه است سفته شود و نقطه مبدل بجزم

ص: 509

شود ورد حاصل آید که از آن گل مراد است و تو خود ظاهر است

باسم كاشف

بر صفحه گل کرد رقم آن سرزلف *** وانکه رخ مه كرد بيك گوشه عیان

از صفحه گل مراد كاف لفظى است و از سر زلف مراد رقم هفتست که بشكل راده است هر گاه بر بالای کاف راده باشد و رخ ماه که باعتبار شهر شین است در کنار صفحه نوشته شود مشعر بر آنست که شین ازان افتاده

باسم شاهم

در عشق هر انکه شد گرفتار چوما *** هیهات وی از کجا خلاصی زکجا

گرداب بلاست این غم عشق و دراو *** افتاده خسی است عاشق بیسروپا

غم را که هم است گرداب فرض کرده و عاشق بيسر و پارا که اش است خس و خس بر سر گرداب می گردد پس اش شا خواهد بود و مطلب حاصل است

باسم نقى

چو شد با خار همدم در چمن گل *** نمی آید دگر در چشم بلبل

نون مفتوح از نمی آید تحصیل شده و از درفی مراد است و از بلبل باعتبار هزار غين و عين مكتوب غين را که چشم بلبل اشاره بآنست مبدل بفى كرده و قی حاصل آمده چه هر گاه عین غمین ساقط شود يك نقطه بحال خود خواهد بود

باسم حامد

خواهد دل بیخود ای گل نورسته *** زلف و دهن تر د من ترا بهم پیوسته

از دل بخود باعتبار حشا حا مراد است و زلف و دهن که دال و میم است

هر گاه بهم پیوسته شود هیم سبقت بهم می رساند چه دال بما تحت پیوسته نمی شود

ملا عنایت فکری باسم بهمن

خوانده دل بهر تو همدم هر چه آن رعنا نوشته *** آخر از بهرت ازان مهوش نخوانده نانوشته

آخر بهر را مبدل ساخته بمن باينطريق كه زاء لفظ از را که مهوش اشاره بآنست

مبدل ساخته بنا كه انرا نون مفتوح بخوانند که انا خوانده شود که بمعنی من است

باسم معين

گرمای تموز را نیاورد چوتاب *** ماه نومن برهنه افتاد افتاد در آب

از ماه نو نون مراد است و اون من مبدل بآفتاب شده که عين است با ينطريق

ص: 510

که لفظ افتاد برهنه که وقاست در آب باشد آفتاب شود

باسم آدم

با رخ خوبت شده جانم بكنج غم مقيم *** بیر زلفت دل خون گشته از دردم دو نیم

دل خون باعتبار رقم تقویم میزان است که سر زلف که راست از و ساقط شود و میان حاصل شود و از درد الم مراد است میان الم را مبدل ساخته بحرفی که دو نصف آن باشد و آن دانست که چهار است

باسم اسكندر

پیش از این بسیار خون هر سال کردی در درون *** بیکران سالی کنون هم می کند در خانه خون

بیکران سال و کنون هر دو در خانه خون می کند بیگران سال ساست و در خانه خون دورست چه خانه خون که طرفین است هر گاه در شود دور خواهد بود و مفاد عبارت این است که ما دور می کند واس شود و کنون در خانه خون می کند یعنی خون که خا نداشته و ون است در لفظ کنون مبدل شود بدرد و کندر حاصل شود

باسم سعد

مضطرب احوال و غمگین خاطر و محزون شدست *** بی نهایت از صبابید و ندانم چون شدست

بی نهایت از باعتبار عن عين است و از صبا بيد صید مراد است چه باء بید که صاد شود صید است داشده و از ندانم دام مراد است چه زون تم دا شده و از چون شد سد مطلب است چنین شود که عین صيد و سد دام صید در میان دام می باشد

باسم امیر

چشم و ابرو و رخش را غیر می بیند مدام *** دامن برقع چو بردارد زرخ آن نازنین

نیستت ايدل چوتاب ابرو و چشم و رخش *** غیر ابرو را روان ماننده غیری مبین

خطاب بروان که از ان جان مراد است کرده که غیر ابرو را همچو غیر مبین غیر ابرو در لفظ جان جاست چه ابرو تون است پس چنین شود که جان جای خود را که و نون است نبیند و ألف باقي ماند و غير ابرو را غين است و غير غین خود را ميم مفتوح بیند که از لفظ مبین تحصیل شده و میر شود

ملا اهلی شیرازی - جامع كمالات و مجموعه حيثيات بوده در معما و لغز و أشعار مصنوع موشح بيمثل بوده چنان چه دو قصیده مصنوع دارد که در ترتیب آن ها سحر بكار برده و رباعی مستزادی دارد که تا حال کسی متوجه جواب ان

ص: 511

نشده چنان چه از مستزاد که ابتدا می کنی باز رباعی مستزادی می شود بقافيه و رديف دیگر غرض درفن قواعد و صنايع شعر بیقرينه است و این معمیات ازوست

باسم بهاء

گر چه دل بر صدر هنگست بتان را همه دم *** در دل ما صلحت وصفا بر سر هم

از دل ما باعتبار آب با مراد است و سر صلح وصفا که بر سر هم در با آید بها خواهد بود چه از سر صلح و صفا ها و ذو صادين مراد است

بلسم خرم

گر سر زلفش در آرد سر بخم همدم شود *** در هوا تاج سر اندازد دل و خرم شود

در مصرع اول سررا بلفظ خم در آورده و خرم شده و در مصرع ثانی اسقاط سين و اثبات تشدید یک مرتبه شده باین طریق که تاج سر را که دندانه سین است بر هوا اندازد و تشدید بهمرسد

باسم قطب

باز از بازار مینا غلغل مینا خوشست *** آن چه حاجی مست از ان شد بیسر و بی پا خوشست

آن چه جا از آن جیم می شود نقطه است که بیسر و بی پا شود قطب شود ملا جنونی - گویا بخاریست طبعش کمال لطف دارد خصوصاً معما و رسالة در معما دارد و این معما ازوست

باسم غيور

امروز ازان پریوش مقصود خود بجویم *** خواهد نمود فردا روی دل آن چه گویم

از فردا غد مرادست که روی دلش که دال است مبدل شود بر وی دل که دل که پور است با شاره آن چه گویم

قاضی میر حسین - از مید یزد است در کمال فضیلت و دانش بوده چنان چه شرحی بدیوان حضرت شاه ولایت پناه امیرالمؤمنین نوشته و بسيار بكيفيت نوشته چنان چه یکی از فضلا که تالیفات متعدد دارد می گفته که کاش تمام تاليفات من از قاضی میر حسین بود و شرح دیوان او از من بود و در معما و لغز هم دست دارد این معمیات ازوست

باسم کمال

گوشه ابروی او تاشد عیان *** سر نمیداند زیای خود گمان

ص: 512

کاف که بیست است هر گاه در پای کمان که پنجاه است نباشد نون بلام مبدل شود

باسم سعد

الی گشته تلك از تو بعد باره فرو *** هر چند که داری همه تم خلق نکو

چون دشمنت از پای درآید روزی *** خواهم که فلك اره نهد بر سر او

از دشمن عدو مراد است و از پا که در آید استقاط و او شده و ازاره مین مراد است

باسم حسام

از حسن بیحد تو ای نازنین شمایل *** عاقل شده است مجنون مجنون شده است عاقل

از حسن بيحد حسن مراد است و عاقل که مجنون شود عقلش برود والف ماند و مجنون که عاقل شود جنونش می رود و میم باقی ماند

باسم على

جمعی که بخاک راه یکسان نشوند*** در روی زمین امیرو سلطان شوند

با جمع إعالی چو نشینی منگر *** آن ها که اینس زیر دستان نشوند

از لفظ اعالى الفهارا ساقط کرده باشاره که از مصرع رابع است چه الف است که بها تحت خود پیوسیه نمی شود

سیفی بخاری باسم معين

سوخت شیخ لول شب از غم یار *** کرد تبخش جدا سر از تن زار

لول شب که شین است از شمع ساقط شده و از تن زار مراد راست که عین است و سراز عين جدا شده وین مانده

باسم قاسم

نیمت تخم طرب از مزرع گردون هوسم *** در میان دل و جان دانه خال تو بسم

از میان دل و جان دو الف مراد است که رقم یازده است هر گاه نقطه و ساند صدويك شود که قامت و سم ظاهر است

باسم ولی

هندوی زلف تو زید كيشى *** گوش بگرفت و گفت درویشی

هر گاه هند و بلفظ درویشی متفظ شود در ویسی خواهید گفت در ویسی مشعر بر آنست که در وی می که لام است گوش بگرفت خالی از لطفی نیست

ص: 513

باسم دوست

اي دوست يکی نمای دیدار *** کاندر هوست دو چشم شد چار

هوست ماده اسمست که دو چشم که هاست مبدل شده بچهار که دانست

باسم شاهم

آن که زقتل ما ترسید *** سر باخت دلم چو همتش دید

دل که حشاست سر باخت شاماند و لفظ هم تشدید را باخته

معمیات میر حیدر - باسم محمد

شاهی که گرفت عرصه بیرون را *** محرم گردید خلوت گردون را

شد محرم حق زراستی کی گردد *** محرم ناراست ایزد بیچون را

محرم بی را شده وزا از لفظ زد با اعتبار بی چون را ساقط شده

باسم على

درگاه ترکز شرف ملك راست وطن *** آن جا سخن از کعبه بود جای سخن

مولد حرما نام تو شد کعبه دل *** عالی قد را ندیده شد قبله من

الف از عالى باشعار قد ساقط شده

باسم حسين

شاهی که بارض كربلا جاره نماست *** وز چرخ نصيب او همه کرب و بلاست

چون هست نسیره رسول الله ازان *** سرخیل مقربان در گاه خداست

چون هست هشت است و لفظ نبيره رسواش ألف مفتوح شده واره بحصوله پیوسته که بحسب تشبیه سین است

باسم فراجه

مجنون ستمدیده خو داشت بغم *** جز بر دل زار خود نمی خواست ستم

دلهای قبیله هر کجا داغی داشت *** کرد آن همه برطرف دل خویش رقم

دلهای قبیله که با و یا ولام است و رقم آن ها اينست 2-10-30 هر كدام که داغ دارد بر طرف دل قبیله که باست و قم کنند با را خواهد بود و بايك و سی و سه قراجه شود

ص: 514

باسم حسابی

مرغ دل من بسیار خود مشغولست *** پیوسته بکار و بار خود مشغولست

کار دلم این است که ریزد دراشك *** لاغر بالى بکار خود مشغولست

نقطهای حشا را ریخته و تی را غربال فرض کرده که دانه را از بالا بیایین آورد و فی بی شود

باسم حبیب

شبها که تمام عاشقان بیدارند *** چشم و دل من بخواب راحت دارند

ساحر پسری کو که برد صبر و قرار *** اول زدل و دیده چو خوابی دارند

اول دل و دیده و خوا هر يك بعنوانی بیدار باشند خاصی داشته باشد و عین دارش که طرفین است نباشد و خوا بیدار باشد یعنی در لفظ خواب نباشد با باقی ماند

باسم پیر

چو عشق آمد برغم درد مندان *** ز مهر آن پسر کندیم دندان

از مین لفظ ازسين دندان را که طرفین است ساقط ساخته و یا مانده

باسم زين

شد محمد دل از قمار عشق اكثركم *** زانشوخ قمار پیشه شد یکسركم

گمراه شدم تا شمار افتادم *** شد راه دل از شش بجل دلبركم

بجل دلبر بل است و شش بل لیل است که از یکی هزار مراد است و از دیگری غ و از دیگری غین ماحصل آن كه غين خطی و غین لفظی مبدل شده بهزار و هزارين حاصل آمده و راه دل که مارست از لفظ هزارین رفته وزین باقیمانده

باسم ابل

(ملالم باش اگر زانماه سیما هست دل بی خود) *** خطاب بمل کرده که ای مثل تولم باش

اگر از لفظ قمر ماهش که راست می باشد که لام است درگاه مل قمل لم باشد قلم شود که الف است و دل بیخود که اشاره باسقاط الف است از لفظ مال

باسم رجب

جان يابد اگر خسته دل بیجانی *** گیرد زلب لعل بتی دندانی

ص: 515

روزی باشد کاین دل خون گردیده *** گیرد دندانی از لب جانانی

روز راست و دل خون و اوست و رقم آن این است 6 چون این رقم می گردد این صورت است 2 که رقم دوست چون يك دندان از اب جانان که است و رقمش این است 3 بگیرد دو سه می شود و سه دو و رجب بحصوله می پیوندد

باسم شمس

نا از رقم زلف تو جان یافت نشان *** شد خال تو در دیدن آن مانع جان

بنما رخ مرا که از خال نهان *** بیند رقم ران سیاه تو همان

از رخ مه و لفظ مراشم حاصل آید و از عن است که نقطه اش نهان شود و از زلف رقم داله مطلب است که اینست 4 حاصل اين که رقم دال که در اين شكل است عن هر گاه همان رقم زلف شود که باعتبار جیم اینست 3 عن بشكل سين می شود

باسم ابدال

گل بيخط سبز یار هیچست *** حالا چو خزان بهار هیچست

از لفظ خا با شاره چوخزان ها ساقط شد والف باقیمانده و دو لفظ بهارها مبدل شود به ح چهار شود که دال است .

باسم ایاز

سهلست اگر دل مصیبت دیده *** اسباب نموده است کم کم سفرست

از مصرع اول الف و یا از لفظ اگر دل مصیبت ظاهر است و لفظ مفرست فرسش مبدل شود باب که الفش باعتبار کم کم ساقط شود و سبت حاصل آید که علا متش در تقویم زاست

باسم معانی

ای دیده چوبار می کشد ناظر باش *** از هر بزمی که او بود حاضر باش

دارند اگر چه طاممان لب وي *** پیوسته بدندان لب او صابر باش

لفظ طامعان اب وی شده و طمعانی حاصل آمده در مصراع رابع اسقاط طاشده باين طريق كتاب او که الف است هر گاه بدندانه صبا متصل شود صاطا می شود و برباش آلت اسقاط است

ص: 516

باسم شعيب

جوشقان زیبا بود کزوی شعیب آید برود *** جوشق شعبر بست که زی آن یا باشد

مولانا محتشم

این معمارا باسم عمر گفته و بعد از آن پشیمان شده و در آخر مصرع اشاره کرده و باسم علی کرده

باسم على

جز در او مأمنی - کاش نبودی مرا *** مرتبه زان آستان - کاش فزودی مرا

از آستان عنه مراد است و تبه مبدل شده بمرو عمر شده و بعد از آن پشیمان شده می گوید که کاش الف بمر می افزود که مرا میشد که ای است

باسم صاحب

یسکو چند اگر محتسب فرزانه *** گردید ز راه عقل و دین بیگانه

افتاد ز چشم می پرستان آخر *** چون شیشه می شکست در میخانه

از چشم صاد مراد است که آخرش ساقط شود و در لفظ در میخانه شیشه می که را و خاست باعتبار این که می در میان آن هاست شکسته شود می هم ریخته می شود و دانه می ماند که حب است

باسم خطيب

لانيدن از هنرها عیب هنرور انست *** چیزی که می نویسند از عیب اول آنست

چیزیکه می نویسند خط است اول عيب يخط تبدیل یافته .

باسم ادهم

دی بمن کرد تواضع صنم نهرانی *** لب نوشین وی آمد نگهر افشانی

نصرانی در حین تواضع كلاه از بر می دارد صنم هر گاه کلاه از

سرش که صاد است بردارد صنم ادنم خواهد بود و لب نوشین ادنم که نونست گهر افشان شود نون که در مرتبه عشر انست بآحاد آید که هاست و ادهم شود

باسم حيدر

نیست از بیدردی ای خورشید حسن *** این که دل در خواب غفلت بیخودست

گر چه بیروی تو این غمدیده را *** دیده در خوابست در دش بیحد ست

عبارت دردش بیحد است هر گاه در خواب دیده شود چون در خواب آن چه

ص: 517

دیده شود بر عکس نتیجه می دهد دردش با حدست شود دال در مبدل بها و دست شده که بدست .

باسم عماد

ای محتشم حزین غم دل *** گفتن بر غیر نیست نيكو

ای دلشده آن قدر که خواهی *** در دیل خود بیار خودگو

ايدل انقدر که خواهی قلب شده ای قلب شده یا شود و با ام است که دل شود و ما آبست و آب قلب شود باست که مع است و مع قلب شود عم است و درد دل باعتبار را ادست .

مخترعات ملا محتشم آن چناست که کلمه را بعنوان تعمیه حاصل می کند و بعد از آن صریحا آن را نام می برد چنان چه در اسم بدر .

باسم بدر

خاك كويت اكسبريست از سجود پی در پی *** باطلا برابر شد روی دوستان دروی

لفظ باطلا برابر تحليل يافته باین طریق که لفظ برا باطل آبا باشد یعنی الفش ساقط شود و برماند روی دوستان که دانست دروی باشد .

ملا نیازی-بخاری نهایت فضیلت داشته .

باسم مير

مردم چشم غير حك فرما *** بعد از آن بر بیاض آن بنما

از چشم لفظ غیر عین مراد است و مردم آن چشم نقطه است هر گاه نقطه غیر بر بیاض دیده آن بنماید غیر مير شود .

باسم مدامی

جانب دیر مغان رفتن خوشست *** صاف و درد باده را دیدن خوشست

صاف باده باعتبار میمیم است و درد باده یاست که از آن ام مراد است که لفظ دی خم آن باشد دامی باشد

باسم بابر

ای سرو قد سمنبر لاله عذار *** هر گاه که در چمن شوی باده گسار

لبریز دهی مدام ساغر بحریف *** با من بهمان طریق می در قدح آر

در که با بست می شده و قدح آر و ابا بر حاصل شده و بهمان طریق اشاره

ص: 518

بمصرع او است یعنی تبریز و اسقاط الف شده .

فضولی بغدادی-مدتی در خدمت سلطان سلیمن پادشاه روم می بود و توجهات بسیار باو می کرد و در نظم و نثر دست داشته و رساله حسن و عشق را بسیار بكيفيت نوشته و شیعه اثنی عشریست چنان چه رباشی در منقبت دارد که در تفصیل معما و لغز نوشته

باسم سلطان سليمن

شریعت هست گنجی فیض عامش خلق را شامل *** طلسمی گشت به ر حفظ آن سلان دریا دل

طلس چون بگردد سلط شود و آن خود ظاهر است سلطان دریا دل سليمن است

باسم نسيم

در راه وفای دوست نامرده کسی *** آن به نکند بوصف لعلش هوسی

دور از لب جانفزای جانان دل زار *** حيفم آيد که که زنده باشد نفسی

حیفم ماده اسمت که زنده آن که حی است مبدل شده بنون نفسى وفاء آن بسی که باز از تحلیل نفسی تحصیل شده .

باسم على

ای دل ز فراق چشم مستت خسته *** وی بهر تو دیده غرق خون پیوسته

چشم و دل ما بقامت دلكش تو *** از هر طرف آن دوخته و این بسته

از چشم میں وازدل ما یا مراد است هر گاه عین و یا از هر طرف بقامت که الف است پیوسته شود مطلب حاصل است

باسم نفس

از کسی جوی نشته همت *** که درین عالمش هوس نبود

عارف اندرجهان نمیگنجد *** جای سیمرغ در قفس نبود

جای سیمرغ قافست هر گاه در لفظ قفس بنون مفتوح که از تحلیل نبود تحصیل شده مبدل شود مراد حاصل است .

ص: 519

باسم قباد

ای سرو قد لاله رخ دور نژاد *** چون داغ نهی بر جگر هر ناشاد

خواهم که پی فزونی ذوق سرور*** یکداغ نهی بر دل آشفته زیاد

هر گاه يك نقطه از یاد بر دل آشفته که فاست بگذارند فاقاف و یاد باد خواهد بود .

ابراهیم صغیری تخلص باسم صدر

صدره آن مه گر چه چه بیمهری کند گریم زجان *** تمام نيكت تا جهان باشد بماند در جهان

در مصرع ثانی از تحلیل تا جهان مستفاد می شود که نام تو که صدر است تاج هان است چه در مصرع اول در عبارت صدره آن اسم مذکور بر بالای هان است

باسم خان

خو کرده با داغ غمت جان من خونین جگر *** چون به شود یکداغ او بر سر نهم داغ دگر

جان ماده اسم است که یکداغ او که به شود نقطه جيم اسقاط شود و داغ دیگر بر سر نهم نقطه خا ظاهر شود.

باسم ايوب

سرو گریان شده دور از قدت ای زهره جبين *** در چمن بگذر و وی را بلب آب ببین

ویرا که بر لب آب بینی عکس آن که پوست در آبست و ایوب خواهد بود .

ملا قاسم گاهی باسم امام

کوهکن چون زغم رسید بجان *** گفت با کوه درد دل پنهان

از درد دل الم مراد است دلش که پنهان شود ام ماند و با کوه گفت مراد تکرار آن لفظ است چه کوه هر چه گوئی همانرا جواب گوید .

باقرى الهروی - شاگرد ملا شهاب است و هروی است .

باسم امين

خوار بودن شهریار خوشست *** بی سرانجام آن دیار خوشت

از تحلیل دیار دی که امس است تحصیل شده انجام آن را كه سين اعتبار شده هر گاه سین امس لفظی و بی سر اعتبار شود امس امين خواهد شد.

ص: 520

باسم فرح

چوراند ناقه ایلی بر سر راه جفا باشد *** زه جنون در پیش فریاد کردن خوشنما باشد

از هیج که از تحلیل مجنون حاصل شده نون در پیش میم است فرشده چرا که در حروف تهجی حرفی که نون در پی آنست ميم است .

باسم لا لا

جام در کف زیست شد بچمن سرگردان *** لاله بنشسته بزانوی ادب هست از آن

لاله مبدل به نی شده که الست و بنشسته بزانوی ادب بحسب تشبیه له است چه له شخص دو زانو نشسته تشبیه است .

باسم رکن

رقیب دید که صیدم نمود غمزه بار *** رزشك سوخت دلش چون باز کرد شکار

رشك دلش اسقاط شده و بناز که شکار کند باز خود را می پراند و نون باقی ماند .

باسم تاج

سرمایه جنونست بر روی داستان زلف *** گویا که داغ سود است آن خال ها بر آن رافت

داغ های یا هر گاه داغ سودا باشد بر سر خواهد بود و تا خواهد شد و زلف جیم است .

باسم ابل

زبس گردید گرم شکوه شبها باسك آن در *** دل من در میان نگذاشت جای آشتی دیگر

از دل بال مراد است و جای آشتی دیگر تیر است که از آن الف مطلب است چه جای آش لفظ دیگر كه ديك هر گاه مبدل بتی شود تیرست و مشعر بر آنست که بال الف را در میان نگذاشت یعنی آن را بکنار آورده .

رکنی نیشابوری-شاگرد ملا میر حسین معمائیست چنان چه شرحی بهه های میر حسین نوشته و در تاریخ گوئی دستی دارد چنان چه در تواریخ از او چند تاریخ نوشته شده که اسم هر که خواهند از این بیرون آید

چندره چون روی مهر و ماه دیدم هر زمان *** کام از آن حاصل نشد روی تو باید در میان

پوشیده نماند که سوي ره و مهر و ماه و هر زمان چون بقدر احتياج معمول دارند و عمل تصحیف را در آن دخل دهند و روی تو درمیان باشد نام

ص: 521

الله و محمد و على و جميع ائمه معصومين صلوات الله عليه و اله بلکه نام هر که خواهی حاصل شود

ملا نثاری تونی باسم نسیم

در عشق گرم ناله و آهست چه عیب *** ور ماه مرا بمن نگاهست چه عیب

هر دیده که هست منظر ماه رخیست *** گردیده من مقام ماهست چه عیب

گردیده من که بم است مقام ماه که سی است شده .

باسم عبيد

ايمه از رشك رخت در پرده و خورشید هم *** دیده بیدارست بیروی تو و نومیدهم

دیده که عین است چون بی داشته باشد عیب شود و نومید که بیدار باشد خواب که نوم است نخواهد داشت رید ماند .

بایزید عارف تخلص -- مداح عبيد خان اوزبك بوده دیوان او قريب بهفت هزار بیت بنظر آمد و این معمیات از آن جا نوشته شد

باسم آنی

چه عجب گر بکند جان حزین بر سر سرو *** ناله بیحد شده بین فاخته را بوسر سرو

ناله که انین است بیحد شده و فاخته بر سر سرو کنایه از مد است بر سر الف

باسم يوسف

چون تیر زنی بدردمندان *** غم از موسم شود دو چندان

غم هم است که از لفظ هوسم دو چندان شود هوسم یوسف است ها دو چندان شود ده شود که یاست و میم دو چندان شود میم فا می شود

ملا جمشید باسم امیر

چون قدح آرم باب از خون ناب *** از دو پلکم می چکد دروی شراب

دو پل پلپل است که نقطه از آن مراد است از بی نقطه شده و می در آن باشد امبر است .

باسم صیرفی

يك اشرفى كه نصیب رقیب بود رسید *** از نصیب کشید و دو اشر في طلبيد

نون نصيب ساقط شد و دواش که ماست رفی شده

باسم هرمز

دستش از سوز دل من سوخته *** هر که او زخم دل من دوخته

ص: 522

هر ظاهر است وزخم دل نحرصت و زخم را که بدوزند لب هاش را بهم آورند و آن چه در میانست پنهان می شود و دل اشاره که بقلب شدن شدن زم است

باسم فانی

اگر نبود غمش در خانه ما را *** نباشد گنج در ویرانه ما را

نون را که از تحلیل نباشد تحصیل شده گنج اعتبار شده و دررا كه است ویرانه والف كه از آخر ما را بهم رسید مار گنج در ویرانه می باشد و مار بروی گنج .

شیخ علی نقی کمره-از ولایت کمره است احوال أو بتفص در تحت شعرا قلمی شده است و این معجبات ازوست .

باسم بدر

نازکترست آن بدن از برك گل بسی *** عیشت اگر برهنه کشد در برش کسی

در مصرع اول بدن را ماده ساخته و مصرع ثانی مشعر بر آنست که بدن برهنه که دانست در بر باشد

باسم جليل

شام هجرانست و دارد این دل پر اضطراب *** حسرت بيحد جهانی کش فرو رفت آفتاب

حسرت بيحدرا حسرت جهانی فرض کرده که آفتابش فيو رود و فرورفتن

آفتاب کنایه از اسقاط سین حسرت است و چون آفتابش فرو رود روز آن که راست مبدل شود بشب که لیل است و ستاره هم ظاهر شود که مشعر بر اثيات نقطه است .

باسم دستان

مرا سیلاب خونی كزسرشك دیده می آید ***زیزدان بلکه باشد دیده را دیداران باید

شهر یزدان را که یزدست مبدل بدست کرده باین طریق دی دیده مبدل بیل شده و بلده تحصیل شده و آن راجع است بیلده یزدان که پز دست و تصرف در داران کرده که یا و دال است و از آن دست مراد است پس چنین شود که در یزدان باده دار بلده که دستست .

باسم سیری

در فصل خزان برد بدعوى *** دلها سروش همان زقمری

از سروش شهر مراد است که دلش ها باشد و شهر شود و از همان تكرار شهر مراد است و مفاد عبارت آنست که شهر قمری که قم است همان شهر شود که باعتبار

ص: 523

ماه سی است.

ملا طوطی سمرقندی باسم سلطان بابر

مهر رویش را چولطفه بیحد و پایان بود *** درمه رخسار او بیند دل و حیران بود

از مه سین مراد است و لطف که پایان اوان باشد سلطانت و در مصرع ثاني از در باب خواسته و از ماه رخسار را .

امیر افندی باسم زیبا

گل ای مهوش کرم قل دامن زلفنك بوقار و چك *** کر پشنك خالار التنده كاهی جفت و كاهي تك

از مهوش زا مرادست و از زلف جيم واز جيم رقم آن خواسته که باین شكل است 3 هر گاه دامن این رقم بالا کشیده شود این شکل حاصل آيد سا و خال ها که از آن نقطه مراد است در زیر آن کاهی جفت گاهی طاق باشد

سید علاء الدين باسم عليقلي

عشقبازی می کند جان فکار *** در تصور هر شبی با روی یار

از تصور حصول صورت شی در عقل مراد است و از صورت شیمی و از سی لام هر گاه لام در عقل در آید علقل حاصل آید و هر شب که از آن لام مراد است با روی یار که یاست باشد پس مطلب حاصل آید.

قاضی ابوالبر که قندهاري باسم قل بابا

چو از دلبر برآمد آمد آمد *** دل بی پا و بی سر بی خود آمد

مصراع أخیر مشعر بر آنست که هر يك از دل بی پا و دل بی سر بی خود باشند یعنی دل بی پا بی دل بی پا و دل بیسر بیدل بیسر. دل بی پا که قلب است پیش دل بیپا شود که باعتبار بال باست و قلبا حاصل شود و دل بیسر که بال اس - بیدل بیسر شود که لام است یا باقی ماند چه دل بیسر لام است

باسم جاهی

ماه من نادیده قربان ساخت صد مجر و حرا *** ای سهی قد آن چه محتاج نظر نبود نکوست

عبارت صد مجروح که نادیده صاد ازال اسقاط شود و قربان که شود دم و در که خونست از و ریخته شود و روح ازو اسقاط خواهد شد باقی ماند و جيم مصراع ثانی از سهی قد الف مرادست و آن چه محتاج نظر نیست بدیهی است که هر گاه نگر شود بدی از و ساقط می شود و هی ماند .

ص: 524

ملا صنع الله بافقی باسم عباد

پیش لعلت پسته از نادانی خود لب گشاد *** سنك سر خورد و مغزش رفت و دل بر باد داد

سنك كه بر سر خورد شکسته می شود و از سر شکسته مراد است و از در يعمل ترادف راز و مغز راز که الف است چون برود و قلب شود زرشود که عین است و باقى حروف ظاهر است.

ملا میر علی خطاط-از سادات هرانست در كمال قبول ظاهر

و باطن بوده چنان چه مشهور است که ملا جامی پیش او عاشق بوده و از شاگردان قبلة الكتاب ملا سلطان علی است اما خط نستعليق را بمرتبه رسانیده که بعضی خط أورا او را بخط ملا سلطان على ترجیح می دهند و بعضی خلاف اين گفته شعرى كه يك مصرعش اينست در باب ایشان گفته (در رتبه هیچ میر بسلطان نمی رسد)مجملا خط را بمرتبه اعلا رسانیده و در فترت از یكیه كه هرات را بتصرف آوردند میر را ببخارا برده و در آن جا آزار بسیار کشید چنان چه در این باب خود گفته .

عمری از مشق دو تا گشت قدم همچون چنك *** تا که خط من سر گشته باین قانون شد

طالب من همه شاهان جهانند و مرا *** در بخارا جگر از بهر معیشت خونشد

باسم مهدی

خوش آن که بعشق مبتلا گردیده *** بیگانه ز خویش آشنا گردیده

یکبارگی از یاد خرد وارسته *** در میکده هما بی سر و پا گردیده

کدهای بی سر و پا که از تحلیل میکده ها تحصیل شده ده است هر گاه بگردد و در لفظ می آید مهدی

است .

باسم محمد امین

ای لاله رخ سروقد اندام *** هرگز از وصالت نرسیدیم سلام

دردا که فتاده ایم باصد غم و درد *** در محنت بی نهایت ای سرو مداوم

از محنت بی نهایت محن مراد است و لفظ ای که سروش کوالف است مدل شود بمدام و در محن باشد محمد امین است .

ملا کامی سبزواری باسم شاه

در دل بود چوشوق دلدار *** هست آخر کار عشق او بار

ص: 525

از دل حشا مراد است و چوشوق سوق است که قلب شود قوسست که باعتبار علامت تقویم حاست هر گاه حشا ما نداشته باشد شاماند و از مصراع اخیر ها ظاهر است .

ملا امیدی-از اهالی ری است درون قصيده كمال قدرت دارد چنان چه قصیده در منقبت اميرالمومنين و يعسوب الدین گفته این بیت که برابر يك ديوانست از آن قصیده است .

کتاب فضل ترا آب بحر کافی نیست *** که ترکنی سرانگشت و صفحه بشماری

و در مدح نجم ثانی هم قصاید خوب گفته چون مردم ری با او سلوك از مهربانی نمی کردند پاره شکایت از ایشان کرده در آخر کار مقتول شده این معمیات ازوست

باسم ابرهيم

خار رهش را بمژه چیده ایم *** مردمك ديده بره دیده ایم

برمرا مردمك اعتبار کرده وایم را دیده مردمک درمیان دیده خواهد بود .

باسم شبلی

بقصد دل تو بشتابی و مایل *** دل مسكين که گردد زود بسمل

حصول اسم از مصرع اول است چه خطاب می کند که تویش را بتاب و مایل را بش تافته شب ويل لى است

باسم والى

میان گلرخان آن سرو رعنا *** گلی هر جانبی را گشته گویا

لفظی گلی هر جا نبش و اشده يك جانبش واشده كاف مبدل بوا شده و يك جانب دیگر وا گشته یعنی او شده که یاست چه وا قلب او است .

ملا صاحب دارا - از شهرای زمان سلطان حسین میرزاست و در شعر و معما خیلی دست دارد .

باسم پاینده

آن شاه حسن از دل محزون هر کسی *** بیند سپاه بیسر و پا هر طرف بسی

بیند ماده است که هر طرف آن سپاه بیسر و پا باشد هر یک بمعنى و پاینده شود .

محتشم قائینی-ایشان از اكابر قائين اند نهايت فضل و كمال

ص: 526

داشته در جزویات مثل شعر و لغز و معما ربط تمام داشته خلف صدق او میرزا هادی که هم داماد مرحمت پناه میرزا حبیب الله قایشی اصفهانیست و در اصفهان می بود و مکرر با او صحبت داشتیم واحوال مشارالیه در تحت اسم میرزا محتشم ولد او در فرقه فضلا نوشته شد و این معمیات از میر محتشم والد میرزا هادی است .

باسم واسع

از نظر چون شد رخ او ناپدید *** قطره های اشك برد این چکید

از مصرع اول و او تحصیل شده و در مصرع اخیر اشك ماده است و قطره های اشك كه ساقطت سه مرتبه بر دهن اشك كه كاف است چکیده اولا کاف را که بیست است دویست کند که از آن را مراد است و دیگر نقطه برا ثابت کرده که زا شود که هفت است و مرتبه دیگر هفت را هفتاد کند که عین است .

باسم سلام

خورشید که پرده پوش او گشت غمام *** آیینه منخف شد از ستر ظلام

از ستر ظلام که آیینه منخسف که از او مات مراد است ساقط شود سلام که حروفش از مراتب آحاد و عشرانست باقی ماند و تحصیل عشر انست باقی ماند و تحصیل مآت بدین طریق است که از آیینه مرآت مراد است و منخف كه شود ماه آن که راست مخفی خواهد بود.

باسم محمد حسین

لعلش که ز جام آتشین داده خبر *** تحسینم اگر کند رود هوش از سر

گو لب مكشا بمحتشم در تحسین *** تا ننگرد او جام آتش دیگر

محتشم در تحسین ماده اسم است و در مصراع ثانی جام آتش تحلیل یافته و بجاماتش تحصیل شده غرض که ماتش که مراد شین و دو تا در است ساقط شده و محمد حسین مانده .

مولانا حافظ سعد بخاری باسم قباد

بنشین دمی و سنبل تر را گشاد ده ***هر سينة که ریش نباشد بیادده

سینه که صدر است چون ری نداشته باشد صد است که قانست و بیاد ظاهر است .

باسم مبارك

غم عشق تو گوهی برنتابد *** دل مسكين من بين زير بارش

ص: 527

از غم هم مرادست که از عبارت کوهی برنتابه اسقاط ها شده و دل مسکین ک کا فست زیر بار که باشد مبارکست .

بندگان علامی آقا حسین خوانساری - افضل و اعلم اقران و امثال است و حالات او در فرقه فضلا بتفصيل قلمی شد این معمیات از ایشانست

باسم بشير

از کردش دهر چون جوانی شد طی *** می بار چوشیشه اشك و می نال چونی

پایان شباب آمد ای دل در پساب *** چون پشت دو تا شود چه آید ازوی

پایان شباب باست و چون پشت پست است که دو تا شود و پستان شود و از پستان چیزی که می آید شیرست

باسم زهرا

بپرهیز ای دل از ابنای دوران *** سلامت وقف شد بر گوشه گیران

سلامت که وقف شود علامه خواهد بود و ازمه لام مراد است که لای ان مبدل شود بسیان و م

بحصول آید که زهر گوشه گیران الف است

مولانا عبد الحق - از ور نو سفادرانست و احوالش در فرقه علما قلمی شد

باسم عبد الحق

بغير از دل که باشد مفتخر باقی اعضا را *** شمر عاجز زيك تاده چو آید ناو کش در دل

ماده اسم عاجز است که آن را باید شمرد و ابتدا از الف باید کردن بدین طریق كه يك دو یعنی الف باشود و سه چهار یعنی جیم دال شود و پنج شش که سی است كه از آب لام مراد است هفت هشت یعنی را مبدل بجا شود ، نه ده نو دست که صاد است ناوکش در دل اشاره بآنست که الف صاد بمیان محصول در آید و صد باقی ماند که قافست. و حقا که این معما اگر انصاف باشد برابر تمام معمیات این صحیفه است

باسم قباد

بزبان آن چه گفتی از کم و بیش *** کاش کردی حسابش از دل خویش

از دل خویش دل مقلوب که ادست مرادست و کاش در عدد سیصد و بیست و ست و يك است باین اشاره لام له مبدل بقاف و بی والف شده باین طریق که سی صد و بيست و يك

ص: 528

باسم یار احمد

ساقی شراب عشرت انگیز *** در دست گرفته جام لبریز

از دست بد مرادست و از شراب واح هر گاه جام لبریز که الف و ميم راح درو باشد و در میان ید باشد مطلب حاصل است

باسم حسيب

مرغ دل را بین که هست از عشق خال و زلف یار *** دانه هر سو دام هر جانب اسیر اندر میان

مصرع ثاني أفاده آن مي کند که بهر جانب اسیردانه و دام باشد در یک جا نبش مراد از دانه است و دام بجنس باشد و در جانب دیگر از دانه دام مراد لام است چه لفظ دام هر گاه داش لا شود لام است که است پس اين ترکیب بهم رسد که حب دام اسیری یعنی سی در میانحب باشد

باسم میرزا حسین

آن رخ از باده مشتعل مپسند *** برمه و مهر داغ دل پسند

داغ کی است که دل ان ميم مفتوح که شود کمی باشد که از ان میم مراد است چه کاف کاف تشبیه است و برمه که باشد باشد میرست و مرتبه دیگر بازکی داغ است که کمی حاصل شود که راح است چه میراح است بر مهر که سینه لفظی است باشد مطلب حاصل آید

باسم حسين

آهی که برکشید زدل آه تازه *** دل بیخودانه اش ز بی آورد و می کشم

از دل حشا مراد است و لفظ بیخودانه تحلیل یافته باین طریق که بیخ و دانه اريخ حشا الف مرادست و از دانه نقط شین هر گاه نقاط شين باالف باشد شکل هزار هندسی بهم می رسد که از ان غین لفظی مراد است و حنين حاصل شود و از لفظ کشم میان دوم کشم اراده شده چه دومی میانست هر گاه غين كشيده شود حسين ماند

باسم سليم

مجو زنهار در خلقت بلندی *** مده تفضيل چیزی را بچیزی

خلقت ماده اسم است و بلندی مجوی و تفضیل چیزی بچیزی مده مشعر بر این است که جميع حروف خلقت در مرتبه عشرات باشد درینصورت خاسين وقاف یا و تا میم خواهد بود و سلیم شود

ص: 529

مولانا محمد امین و قاری - اصل ایشان از طبس است و احوالش در تحت علما بتفصيل قلمی شد

باسم صادق

آن طوطی شیرین زبان در مجمع روحانیان *** چون لب گشاید بی گمان افغان برآید از همه

خیاط قدرت دوخته با صد هزاران احترام *** رخت صداقت برقدش تا برتر آید از همه

رخت صداقت صادر تا است برالف صداقت که قد اشاره بآنست چون دوخته باشد د صائق حاصل آید و تا بر تر آید از همه اشاره آنست که تا مبدل شود بدان که بالا تر از همه است صادق شود

باسم هارون

هر چند که يوسف يزليخا ندهد رو *** زان زهره جبین است که برپاش نهد رو

زان چین آن ها شود و هان حاصل آید و رو بر پاش گذارد هارون شود .

باسم جامی

هست تاجان نیست مرآت دات خالی زگرد *** شمع چون خاموش گردد گردد از پروانه فرد

شمع موم است که موش جاشود و جام حاصل آید و افراد پروانه واو والف است او شود که یاست .

باسم هدایت

دیشت بخیال آن همه مهر گل *** گفتم رمزی زجور آن سنگین دل

گفتا که رسی بکام خویش ای غافل *** داری چو نهفته راز وی در ته دل

داری راش نهفته شده و در ته دل که هت است در آمده هدایت شده .

آخوند درویش نصیرا - اصل آن جناب از قزوین است مسلکش در نهايت اهليت و آدمیت و مقصدش جویای گوهر نایاب راستی و صداقت اسرار روحانی را محرم و سروش آسمانی را همدم بود در اوایل شباب توفیق رفیق او شده بقصد تحصيل كمال از قزوین بیرون آمده با درویش طفیل یزدی که مرد صالح پاك اعتقاد بود رفیق شده بسیاحت مشغول شده رساله حساب را پیش او خوانده به اصفهان آمده سکنی نمود و در خدمت مرحوم مولانا محمد مؤمن تبریزی درس شروع کرده أكثر علوم را بخدمت او گذرانید بعد از فوت او پاره بخدمت علامی آقا حسین هم مدتی تحصیل کرده ترك درس كرده بمطالعه اکثر علوم را بدریافت یافته در علم حساب بمرتبة بود که مانند نداشت و در حل معما و لغز هم ربط تمام بهم رسانیده در

ص: 530

قهوه خانه مؤمن فقير و ياران اكثر أوقات با ایشان صحبت می داشت تا درسته 1079 عازم سفر آخرت شد و جان یاران خصوصاً فقیر را در آتش مفارقت بسوخت .

باسم عباس

بسکه یادش هست درجان خراب *** دیده دل هر جوانب خود آفتاب

از دل بال مرادست که یکجانبش عین شرد و یکجانبش سین که آفتاب اشاره بآن ها ست

میرزا اسماعیل-از جانب پدر خلاف سید عبدالكريم است و از سادات نجیب بود و از جانب والده همشیره زاده علامی شیخ بهاء الدين محمد والده اوست ان آدمی صالح بود در اوایل بمقتضای من پارۀ شوخی می کرد اما ترك آن ها کرده بخدمت علامي آقا حسین در سی شروع کرده تحصيل اكثر علوم نموده در اواخر شوق تصوف بخاطرش راه یافته دست ارادت بذيل ميرزا ملك صوفی تویسرکانی زده مدتی در سلك مریدان او بود تا درسته 1075 فوت شد این معمیات از اوست .

باسم ادهم

تا بماند بکویت افتاده *** پای دل را شکست دلداده

پای دل را که لام است هر گاه لفظ دلداده بشکند لامش مكسور خواهد شد و دل داده حاصل شود وازدا الم مراد است هر گاه دان ده شود ادهم است .

باسم قطب

خمار عيش روز جمعه طفل *** شود پیشین شنبه بی نهایت

شین شنبه که پی شود پنبه است که از ان قطن مراد است چون نهایت آن با باشد قطب است

آخوند ملا مسیحای فسانی - احوال ایشان در فرقه علما فلمی شد

باسم عرب

از دل صدای ناله زاری شنوده بود *** با يك دو حلقه از سر زلفش گشوده بود

مراد از سر زلف عقر بست چون علامت تقویمی عقرب زاست و يك دو حلقه صداست چه الف که دو صفر داشته باشد صداست هر گاه صد از عقرب ساقط شود عرب ماند

باسم شکری

صبح عیشم دگر از مشرق امید دمید *** در کفم زلف نگاریست رخش چون خورشید

ص: 531

کفم قم است که زلف دوتا درو باشد که دال است و قدم شود و قلم هم ممکنست اگر از زلف مراد لام باشد بهر تقدير قدم با قلم لفظ نكا مبدل بری شود و رخش چون خورشید که شین است باشد مقصود بحصول می پیوندد .

باسم صالح

گرید همه شب تا روز از شوق رخت ای جان *** تا چشم ترا دیده برخود دل بی سامان

از چشم صاد مراد است و برخود دل بی سامان اشاره بتكرار دل بی سامان است یک مرتبه از دل بال مراد است که بی ما باشد ال باقیماند و مرتبه دیگر دل حشاست سامان باشد یعنی شما نداشته باشد چه سامان شاست

میرزا ابراهیم - ولد قباد بيك قاجار است نهایت صلاح و كمال فلاح دارد چنان چه مدت هاست که فقیر با آن جناب آشنایی دارد سر موئى خلاف شرع و عقل از ایشان بظهور نرسید تحصيل اكثر علوم نموده در مدسه والده شاه جمجاه شاه صفی سكنا داشته مدارش بكتابت احادیث و كتب علمیه می گذشت تا درین سال تدریس مشهد مقدس باو مفوض شده روانه آن مکان شریف شد

باسم عيشى

گر از غم و درد داری آزار *** یاد آر ز عشق با رخ یار

حروفی که در عشق یا دارد عین و شین است چون هر يك بارخ یار باشند عیشی است

باسم صادق

کشیدن کی تواند کس کمانش *** زعاشق روی دل با ابروانش

با ابروی عاشقی که عین و شین است چه ابرو تون است هر گاه مبدل بر وی دل که

صداست شود صادقست

باسم بهاء

بروی او نتوان سیر دید از بیمش *** ززیر زلف رخ یار دیده شد نیمش

از زیر زلف باعتبار جیم یا لام میم مراد است بارخ یار که باشد می شود که مهاست و دیده آن که صاد است مبدل شود بیم آن که باست چه نیم آن باست .

میرزا باقر - نواده قاضی زین العابدین تبریزی شرح او در فرقه علما قلمی شد

ص: 532

باسم ربيع

در سر کویت که باشد سجده گاه چرخ پیر *** سر گذارد مهر از هر سو بالای عبیر

عبير ماده اسم است که مهر خود را که باعتبار خورشید خا و مهر میم است بهای عین و را بگذارد نشان تقدیم را و تاخیر عین خواهد بود .

باسم عماد

عموم گرمی مهرش اثر کند در وی *** بجای خویش اگر داغ دل دمی ماند

گرمی مهر هر گاه از کند مومش اب و عما بحصول پيوندد و بعموم داغ دل باعتبار كى يك است و الف است که بجای خویش باشد یعنی در میان دل باشد دال شود

باسم روح

خوب باشد یکدیگر گل و مل *** نکنی دل ز باده اول گل

نکنی تحلیل یافته و از کنی بی مراد است و ازدل بال خواسته پس بی بال بنون بدل شود و نال حاصل آید و از میراح مقصد است و اول گل باعتبار ورد و اوست الف راح مبدل بر او شود. طریق دیگر از نکنی کی مراد باشد بدین طریق که نون في كاف شود و کی باشد قلب شود یك است .

باسم مير

داری چو هوای رنگ آلی *** مي جو می صاف بی مثالی

می خود ظاهر است و از شراب صافی شراب بی درد شر است مطلب است و مثال آن سیر است اشاره بر آنست که شرابی را باشد و را ماند چه سیرا طرفين لفظت

ظهيراء - ولد ملا مراد تفرشی احوالش در فرقه علما قلمی شد

باسم عادل

تا بر جانان شود محضر عشقت درست *** داغ جداره چومهر برورق دل گذار

دل را ورق اعتبار کرده و داغ را مهر و متضمن چهار تصرف شده که بکنایه حاصل شود اول آن که نقش داغ داغ است ژانی آن که مقلوب خواهد بود که عاد شود ثالث آن که بر روی ورق گذاشته می شود که دال است رابع آن که آن چه از ورق محل مهر است پوشیده می شود و از این اشاره دال دل ساقط شو.

باسم امان

در پای تو افتادم و از خود رفتم *** تو سرو روان گشتی و من آب روان

ص: 533

من را آب فرض کرده و سروكه الفاست هر گاه بکنار آب باشد سایه اوهم در آب خواهد بود و من مان خواهد بود .

مولانا محمد صادق تویسرکانی - شرح حالات مشارالیه در فرقه علما قامی شد.

باسم ادهم

نگاری که از خویش تنها نشیند *** مربع گهی در دل ما نشیند

گه که مربع باشد چهار گوشه خواهد بود ده می شود و در دل ما که ام است باشد ادهم می شود.

باسم على

لب لعلش بود در چشم حیران *** چو صاف باده از مینا نمایان

مینا نمایان تحلیل یافته بدین طریق که از می نانمایان ما حصل این که لب ادل همچو صاف باده از مینا نمایاں باشد لب اول خانم ایان علی ماند و صاف باده که باعتبار می میم است از می نا نمایان یاماند

باسم قباد

گر روی مهی ترا در اندیشه بود *** بردار زیاده آن چه در شیشه بود

روی ماه باعتبار قمر قافت و های باده را اسقاط کرده باشاره این که آن چه از شیشه در لفظ باده است هاست .

محمد خان بيك . از اکابر داغستانست از اکابر داغستانست و شرح احوال مشاراليه بتفصيل در فرقه ملا زمان پادشاهی قلمی شد .

باسم عقيل

در صف عشق چه حاجت بمصافست مرا *** بشکند دل چوپر و بال گفافست مرا

از چو پروبال برویال مرادست که دلشکسته شوند بر که علی است دلشکسته شود لام مكسور خواهد بود و علی شود و یال دلش اسقاط شود و پل تحصیل شود و علی بل بحصول پیوندد و كفاف قافست و مرا لفظ على يل که مبدل بقاف شود عقیل است .

باسم دقيقى

رخ از لطف پنهان و سازی نهان هم *** دهان هیچ داری میان هیچ آن هم

هیچ فی است دار که میان ندارد در ماند که فی است و چوآلت

ص: 534

تصحیف است . غرضکه های دهان می شده و آن دهان هم بدستور بدستور مطلب حاصل است

باسم در کی

نقد جانرا صرف بی برگی کن و پیشی بجو *** هستی بی اول و آخر ز درویشی بجو

هستی بی اول و آخر بیست است که کافت و شیب جود او است چنین شود که و او از لفظ دروی کاف شود و درکی باشد .

ملا محمد باقر - ولده لا عنایت برگشتی که از محال اصفهانست پدرش مرد کدخدائی بود مدتی از محرران میرزا قاضی شیخ الاسلام بود چند سال قبل ازین فوت شد و مولانا محمد باقر مذکور پارۀ در اصفهان تحصیل نموده و خط نسخ را بسیار خوب می نوشت و در حل معماهم خیلی دست داشت چند سال قبل ازین روانه هندوستان شد دیگر از و خبری نداریم .

باسم دانیال

دل ما را ز خود برد این دلارام *** گرفت اندر دل دلدار آرام

از دل ما را آرام مراد است که از عبارت این دلارام ساقط شده و این دل مانده که نیاست و از دل دار دال مراد است چه دال است که دلدار آنست ماحصل که نیا که در میان دال باشد مطلب حاصل است.

باسم مسیح

ماه تو من تمام درهای بهشت *** مفتوح برویت ای خوب سرشت

ماه تو من که فونست هر گاه تمام باشد مبدل بسی شود و مى بحصول آید و از در های بهشت هشت مرا دست که حاست .

ملا فيض الله - شوشتری مرد فاضلی است در علم ریاضی و نجوم خیلی دست دارد.

باسم فتحعیخان

رجحان گفت ربوده از خاك مرا *** دستست مرا نخست چون روی کنم

رای رجحان که از تحلیل ربوده ظاهر است مبدل شده بگفت و فتح خان حاصل شده و خاك عن که تونست مرا شده و على حاصل آمده و على رداست فرض کرده و فتح خان را از آستین و آستین از لفظ روی کنم حاصل است .

میرزا محمد رضا - ولد ميرزا چدر قمشة شرح احوال مشاراليه در فرقه نجا قلمی شد

ص: 535

باسم کمال

سایه افکن هر یکی سروی شود برخاك ما *** بی نهایت تیر او در سینه صد چاك ما

از بی نهایت تیر باعتبار رقم عطارد که دالست دلمراد ست و سینه صد چاچا رست چارست که دانست چه سینه صدر است و صدش که چاشود چار شود محصل این که داء دال مبدل شده بكما و كمال بظهور رسیده .

باسم الغ

مینماید سرو پیش گل مدام *** وصف روی یار در گلزار ها

سروكه الفاست پیش گل شده والی شده و مراد از وصف روی یار عمل کنایه گل است و در لفظ گلزار گل مبدل شده بهار هزار حاصل آمده که غین است

باسم آدم

طالب تیر تو گردد صیدم *** بعد مرگم چو ود خاك مقام

کز خدنك تو مشبك بدنم *** در دل خاك نهانست چودام

مصرع رابع مشعر بر آنست که در و دام دل خاک نهان باشد در که بابست دل خاکش که نهان باشد الف ماند چه خاك مقلوب کاخ است و کاخ طرفین لفظ است و دل خاك كه الفاست از دام که نهان شود دم ماند.

باسم خليل

ز ساقی آفتابی گشت جام می چورخ بنمود *** صراحی پر نمك شد از لب لعلش چورخ بگشود

صراحی که پرنمك شود راح آن برخل مبدل شود و از لب لعل لام مراد است صخلیل شود و روی آن گشوده شده بمعنی اسقاط .

باسم معين

بجام ما مدام أي بخت بیدار *** شراب بيحد از دور فلك دار

از شراب مل مراد است و بیعد از عین است چه از من است و دور فلك كلف است محصل آن که کف دار مال که ماه است مبدل شده بعين

ملا محمد شریف - از آمل است حسب التقریر خودش قرابتی بطالبای آملی دارد احوالش در فرقه علما قلمی شد .

باسم على

گشت از آه من چو دیده نزار *** داغ دل از رخ تو مژگان دار

از داغ کی مراد است و از رخ تو تا مراد است که الی است محصل این که الف

ص: 536

الی مبدل شده بمژگان دار که عین است .

باسم کمال

تارخ همچو مهش را دیده *** دل بیدار ز گل گردیده

ازدل بیدار لام مراد است و دل قلب است و دار خانه است هر گاه از گل لام لام بگردد کمال شود .

باسم طالب

ز رهزی طره آن عشوه پرداز *** چودل می رفت از خود گردش آواز

طره که ره را بزند طا ماند و دل از بال که برود بل ماند و آواز گردش كنايه از مقلوب شد ابل است چه کسی را که آواز کنند بر می گردد .

ملا عبدالغفور یزدی - مرد آدمی درویش طبیعت مردم طینتی است گرم تحصيل است و كمال ادراك و شعور در تحصیل علوم دارد و در مدرسه والده نواب اشرف می باشد در حل و ترتيب معما نهایت ربط دارد و این معمیات ازوست .

باسم نامی

تاجان بیدن باشد خواهان وصالش من *** تاسوز بدل باشد فانوس خيالش من

لفظ ناسوز بادل باشد ای ماند چه تا الی است و لفظ من فانوس خیال باشد برگرد شمع خواهد گشت و نامی خواهد شد .

باسم مانی

زتاب رخش دیده ام خیره گردید *** از آن آفتاب مرا منخسف دید

از من است که ما فش الف شود و مرا گردیده ارم است که منخسف شود ماهش که واست اسقاط شود وام ماند که یاست.

ملا محمد نصیر بروجردی - طالب علم صالحيت حسب الامر پادشاه در گنجه مدرس است و این معما ازوست

باسم اسماعیل

دل ما جام و مهر او شراب است *** که ماه نو تمام از آفتاب

دل ما ام است و مهر که سین است در میان آن باشد و اسم شود و عين ماه نوش که تونست تمام شود و لام شود

درویش یوسف - از ولایت لارست واحوال او بتفصيل در فرقه علما قلمی شد .

ص: 537

باسم واسع

مایل چودلم بود بهر ناكس و كس *** کردم داغش كه پاك سازم ز هوس

از حد چو گذشت داغ دل همچون شمع *** دل سوخت که مقصود همین باشد و بس

از داغ کی مراد است و دل که شرد يك است. و ازيك واحد مراد است از حد که گذشت وا ماند و همچو شمع سمع است که دلش اسقاط شده .

باسم شاهی

تا نویسد خرج و دخل اصفهان *** شهر یاری را قلمدان در میان

شهریاری مشعر بر آنست که رای شهر مبدل بیا شده و شهر شده و قلم الفاست در میان آن که باشد شاهی باشد .

ملار شدی رستمداری - احرالش در فرقه شعرا قلمی شد .

باسم ربيع

خوش آن روزی که با ما بیدلان بخت آشنا گردد *** رقیب ما شود فانی و از دل بر جدا گودد

رقیب که فانی گردد باقی نخواهد بود و باین اشاره قی از رقیب ساقط شده و رب مانده و برکه از دلیر تحصیل شده علی است که دلش اسقاط شده و عی گشته بع شده .

باسم فضلی

دل کز غمت آشفته دماغی دارد *** با داغ تو از لائه فراغی دارد

چون هست دل مازجها آشفته ***هر جا نگری نشان داغی دارد

از دل ما حا مراد است و از جفای آشفته فجا و در مصراع رابع اشاره شده که هر یک از حروف حاصله نقطه دارد برجا که نقطه فزوده شود هشت هشتاد شود که فاست و برفا که نقطه بگذارند هشتاد هشت صد شود که ضاد است و بر جیم نقطه سی شود که لام است و بر ألف نقطه ده است که یاست

پیر سلیمان هفشوئی-از ولایت اصفهانست مرد کدخدای درویش طبیعت است توفیق یافته جهت تحصیل علم بمدرسه والده ساکن شده مدتی در خدمت آخوند نصیرا تحصیل می نمود و اعتقاد عظیمی بآخوند نصیرا داشت این معما ازوست .

باسم صدر

چون مبازلف از جمال روی یارم دور کرد برکنار اب دو خال هندریم رنجور کرد

ص: 538

زلف که جیم است از عبارت جمال روی یار که دور شود مال روی بار ماند که صداست چه روی یار که یاست ده است و مال ده صداست چه عددی را که در نفس خود ضرب کنند حاصل آن را مال گویند و برکنار لب که باست و دو است گاه دو نقطه وضع شود دودویست شود که راست .

میرزا رحیم-واد خواجه شعیب احوال مشارالیه در فقره ملازمان پادشاهی قلمی شد

باسم مختار

بخت اگر یاری کند روزی به بینم روی او *** در وصالش آرزو را شنبه و آدینه نیست

روی بخت بروز مبدل شده که است باعتبار علامت تقویم ميم نشان اوم است و محنت حاصل آید آرزو که در در مصراع اخیر است شنبه و ید و آدینه که نداشته باشد از ماند چه را نشان شنبه وواو نشان آدینه است .

عالیجاه عباس قلیخان حاکم هرات باسم شاه عباس

بسکه می بالد بدور شاه دین بر خود زمان *** سال می سازد ز سلخ ماه امید جهان

طافل دریا گشته تا شاگرد جوش همتش *** ابرها را دیده دل در شش جهت گوهر فشان

رای ابرها دیده شده که عین است و قلب که شود اه عبا باشد و در لفظ شش که باشد و جهتش که شین دوم است گوهر نشان شده نقطه اش ساقط شده و مطلب حاصل است

باسم مهدی

از می امروز نمی کردم یاد *** همدمی واسطه بیواسطه شد

واسطه می حمد شده و مهمدی شده و واسطه اش كه ميم است رفته و مهدی شده

باسم عبدی

ز باغ ملاقات یاران برآ *** که خواری بود میوه نورسش

میا در نظرها که هر بی وجود *** عزیزی بودگر ببیند کسش

زي لفظ عزی بود شده و واوش باشاره نبیند کسش ساقط شده

باسم بهلول

هر که چون مشرق بساط سینه صافی چیده است مهر برخاك رهش بیپا و گردیده است

ص: 539

خاك ره باعتبار سبيل لام است و مهر بيسر بهرست و گر که لوست پای آن شده .

اغورلوخان - حاکم گنجه و احوالش در تحت امرا نوشته شده

باسم شيدا

اگر چه شعله ام خاموش شد لیکن اثر دارد چو آتش دل اگر آسوده شد درد دگر دارد چر آتش دل شیاست که الفش اسقاط شده و از در دا مراد است

ملك شجاع - از ملكان سيستانست و احوالش در تحت ملازمان پادشاه نوشته شد

باسم محمود

مرا شیوه غیر از محبت نبود *** فلک را بود چون مجاز آزمود

از آزمود چون مع شده و محمود حاصل شده

ملا ناظم هروی باسم شاه عباس

آسمان از سوز آهم نیست خالی از خطر *** شملها پیچده بر خورشید و ماهش سربسر

ها بر خورشید شعله پیچیده و شاه علی شده و ماهش که لام است سربسر شود و مطلب حاصل آید و سر رأس است که سرش با باشد .

باسم عباسقلیخان

چون گشت خیال او در دیده دل پیدا *** برخاست دل صافم در گوشه خویش از جا

يكبار از دل صاف با اراده شده و مرتبه دیگر از دل صاف قل قل در گوشه خویش که لام است زسیاست باشد و از که عن است جای آن باشد

باسم بابر

زود زدلدار گزینم کنار *** دیر شود گردل او دوست دار

دل دیر که درمیان دوست درآمد دویست شود که راست و دیر در شود که باب است

مولانا محمد سعيد - خلف آخوند علامی مولانا محمد صالح مازندرانی احوال مشارالیه در تحت علما قلمی شد .

باسم عاشق

می گشاید هر صباح ای مهربرج دلیری *** چشم بر رخسارت از شوق آفتاب خاوری

چشم عین و رخسار از الف است و تاب خاوری اخیر است چنین شود که در

ص: 540

افظ شو قاف اخیر باشد

باسم سهراب

بسکه بیما هر زمان می جای دیگر می خورد *** شرمگین می گردد آنمه چون بما بر می خورد

ماه شهرست شهرست شرمگین که شود عرق خواهد ریخت و از آن اسقاط نقاط شده و ما آب است

باسم هادی

تا مه روی تو گلگون از شراب احمرست ***چهره خورشید هر ساعت برنك دیگر است

از خورشید شمس مرادست که چهره اش هر ساعت برنگی شود یکبار چهره اش روی خورشید شود خمس شود که هاست و بار دیگر روی آفتاب شود که الف است وامس شود که دی از آن مراد است .

باسم خليل

در نظر آید جمالش صفحه قرآن مرا *** مینماید خال و خطش ارقم یکسان مرا

الف خال را مبدل ساخته بم را که لی است با شاره خطش با رقم يكسان چه الف است که با رقم خودش يك شكل دارد بر خلاف حروف دیگر که با رقم خودشان مخالفند

مولانا عباس ناسخ تخلص

باسم داراب

عیب می خواران ز زاهد کم شنو *** مي کش از می خانه کین می بی بدست

می از لفظ میخانه که کشیده شود خانه ماند که از ان دار مرادست و از شراب که شر اسقاط شود آب ماند

باسم ربيع

تا در ریاض عشق تو منزل گرفته ایم *** چون مرغ ما تمیم که بیدل نموده ایم

چون مرغ مرغ است که آن باعتبار ما تميم ساقط شده راع مانده که بدل شود ربیع حاصل آید

باسم صادق

با جامه حريص قناعت جهان کند *** یکصد لباس دارد و خواهد صدی دیگر

يك كه الفاست هر گاه صد لباس آن شود صاد بحصول پیوندد و از صد دیگر قاف مرادست

ص: 541

ملا محمد حسین-خلف دیگر علامی مولانا محمد مولانا محمد صالح مازندرانی و احوال مشارالیه در فرقه علما نوشته شد

باسم مرید

دایم از حسن تواى رشک قمر *** هست ماه چارده زیر وزیر

از ماه را مرادست که زیرش چهارده شود که چهل است و میم است و زیرش که الف است چهارده شود که با و دال است .

باسم و يس

دل من غيوراست امشب زیاده *** وزان شیر سرگرم آتش فتاده

و او ظاهر است و لفظ شیر در باتش ساقط شده و یا و سین مانده است

آقا هادی رنگرز - از كدخدا زادگان صنف صباغ است دردمند درویشی است در کمال خاموشی و آرام دو سال قبل ازین شوق معما بهم رسانيد الحال معمارا بدقت و مشکل می گوید چنان چه حل معمای او خیلی فکر می خواهد

باسم صدر و صفی

آینه ز عکس آن شکرلب *** از باده صاف شد لبالب

باده صاف اشاره صاد صاف است چه صاد دیده است و دیده ده دارد و لبالب با است که در درست

باسم ملا نبی

با آن که سبکر وحتر از طبع روانست *** بی باده باده کشان ابر گراست

ابر گرانست مخالفش مفهوم است یعنی ارزان نیست مطلب آنست که از از لفظ مبدل شود بی ونی شود.

باسم توكل

ای بت پیمان گل - نغمه سرای فغان *** از تو بود متصل - دل چو زبان کسان

دل که متصل شود این شکل خواهد بود دل و از زبان لفظ کسان لسان مرادست مطلبش این است که لسان کان مدل شده به تو دل و توکل شده

ملا محمد شریف-ازور أو سفادران من اعمال اصفهانست واحوال او در فرقة شعرا قلمی شد

باسم حيدر

خواهد از من حساب اگر رنجه *** نكنم از حساب دل شاید

ص: 542

از نمی کنم کم مرا دست چه نون لفظ تم بكاف مضموم مبدل شده و از کم شما مقصد است و از حساب شمار مرادست و ازدل حشا محصل آن كه شما که در لفظ شمار است مبدل شده بدل که حشاست و حشار حاصل آمده و شاید مشعر بر آنست که شا - به ید مبدل شود

باسم غریب

نیست هیچ از مفلسی افغان مرا *** درد در دل باد بی پایان مرا

هر یک از درد و درد دل و باد بی پایان شده درد که الماست بی پایان شود ال ماند و در که فی است بی پایان شود فا ماند والف حاصل آید که هزار است و غین است وازدل بال مرادست که بی پایان شود با ماند و از باد مقصد است که پایانش که ربع حاست با شود و راب حاصل آید محصل آن که غین باریب شود .

مولانا محمد باقر - اوهم و رنو سفا درانی است و احوالش در فرقه شعرا قلمی شد.

باسم جمال

طمع آن جمال خواهد کرد *** دل خود آخر جدال خواهد کرد

دل خود آخر - یعنی دل آخرش دل شود و لام که قلب شود سال است پس دل دمال خواهد بود و جدال اشاره بآنست که دال دمال حيم شود و جمال حاصل نماید

باسم علا

تا دل بستم بمهر آن سیمین خود *** از خان و خط وزلف و رخ و عارض وقد

از هر حرفی گشاده بینم هر دم *** بر قلب دلم كمين تركان بيحد

از دل قلب مرادست و از قلب قلب لام و از كمين تركان عين اراده شده چه ترك هزار رامین می گوید و غین هزارست هر گاه کاف کمین را کاف تشبیه فرض كنيم كمين بمعنی همچو غین است که عین است و برلام که باشد و بیحد باشد علاست .

خواجه خلیل حلى باسم اویس

برهمی خواهی که از غمهای عالم وارهی *** چون سبو پر می کنی در پای سروی کی تھی

چون سبوسیوست و خالی بودن لازم دارد واژگونه کردن را که ویس شود و بر پای سروكه الفاست چون باشد اوبس است

ص: 543

محمد مذهب باسم جليل

ای گشته زجور چرخ پامال ستم *** وز گردش روزگار باغم همدم

خواهی که خلاص يابي از محنت و غم *** دلدار مرا ببین جبین از پی هم

لفظ دل که خانه مرا باشد دلیل شود چه مرالی است و چون تکرار یافته يعني جبين جبین و محصل آنده جبین را دلیل جیم ببین .

ملا حسین گیلانی باسم صنوبر

دی رفت بحمام بتی از خانه *** می خواست کند کاکل مشگین شانه

از روی صفا گفت چو با حمامی *** در حمام است شانه گفت نه

روی صفا صاد است و شانه که تشدید است چون در حمام نباشد و حمام باشد که کبوتر است و کبوتر نو برست چه کاف کاف تشبیه است .

ملا علی اصغر - قهبا یه ایست و احوالش در فرقه علما قلمی شد

باسم کمال

گرمی هنگامه در دی ندارم حیف حیف ***ملك و مالم اما می ندارم حیف حیف

ملك و مال که با هم باشد ملكمال خواهد بود و می که مل است چون نباشد کمال ماند .

میرزا امین نصرآبادی - احوالش در فرقه نجبا قلمی شد .

باسم آیاز

گر بود اقبال دمی یاورم *** سروقدت را بکنار آورم

الف و کنار باز است چه کاف کاف تشبیه است .

باسم سيد الغ بيك

جانا برسیده ستم باز نگر *** بر حال گرفتار الم باز نگر

دلهای شکفته فارغست از هر قید *** دل بيسر و پاشد چوزغم باز نگر

دل و لفظ زغم و تگر بیروپا شده، دل بیسر شود لام ماند که سیاست و بی پا شود دال ماند که از ان دال لفظی ماند و سيدال شود و زغم - بیسر و پا شود غین ماند و نگر بی سر و یا شود نون مبدل به بی شود و را ساقط شود

باسم فانی

عاشقان را پناهی ای دلدار *** آفتابی و ماهی ای دلدار

اف نایی فاست و ما هم فون است وای دل که شود یاست.

ص: 544

کمینه محمد طاهر نصر آبادی-باسم ملا

مباش آشفته از گردون گردان گر شکیبائی *** غم بيوجه و داغ دار بود امروز و فردائی

ازغم بيوجه ميم وازداغ دل يك مراد است چه کی داغ است هر گاه ميم والف امروز و فردا اعتبار شود در میانه سی خواهد بود که لام است .

باسم ملك

شد زمین آینه پرجوهر از شمشیر تو *** دام ماهی گیر شد شد روی فلك از تيرتو

از دام ماهیگیر دامن مرادست چه ماهی فون است و تیر مهم است هر گاه روی فلك بدأ من سهم که میم است مبدل شود مطلب حاصل است .

باسم آیاز

پیسرو بی پانی از ایام بینی عن قریب *** کی بروی حرف دندان می گذارم ای حبیب

در لفظ ایام حرفی که بیسر و پا که شود می ماند میم است و میم ایام مبدل شده برا چه عنقریب که بینی شود عقرب ماند که باعتبار علامت تقویم راست و در مصرع ثانی اسقاط تشدید شده .

باسم خواجه

می گدازد خویشتن راشد چو بزم افروز شمع *** عيش بيحد جهل بيحددان چو خاطر گشت جمع

خاطر که جمع شود خواطرست طا و را مبدل شده بجيم و ها با ينطريق كه عيش يجد كه باعتبار طرب طرمت جهل بيحد شود که جه است .

باسم شاه

بی سامان چون زلف که سرکش باشد *** از چهره او او چو دو بر آتش باشد

از سامان شا مرادست و از زلف جیم حشاست که چون بی شا شود چون زلف که حاست باقیماند مفاد عبارت اینست که حشاها نداشته باشد و در مصرع ثاني ها تحصیل شده از لفظ چهره چه در لفظ چهره آن حرفی که شبیه است بموی آتش دیده،هاست .

باسم على

شهباز محمدی چو پرواز گرفت *** عالم دیگر حیات از آغاز گرفت

ارسال بشارت چو باو فرمودند *** عیسی دلهای خود را داده و باز گرفت

دلها دادو دگر باز گرفت

عیسی افاده آن می کند که دلهای مسیح را که سی است و لام است بجای یا وسین گرفته و علی شده .

ص: 545

باسم زکریا

مکش ای زاهد از پای سکش زنهار سجاده *** مكرر ماه برخاك منك آنگری افتاده

از ماه را اراده شده و مکرد *** برخاك مك كرى افتاده يكبار برخاك سك

که کافت افتاده و نقش را که راست بر كاف حاصل شود كه زك است و بار دیگر ماه بر خاك سك كوى كه ياست افتاده و ریا شده .

باسم علیخان

تتم کمی از غم آن مهر انور می شود خالی *** تهی از جامه چون گردد مکرر می شود خالی

از هی خالی مرادست هر گاه جامه خالی از شود که عن است مخالين حاصل شود و يك بار خالی شود خا بلی مبدل شود و بار دیگر لی بخا بدل گردد .

باسم میر

مائيم بفكر تو و سودای تهمی *** مائیم براه طلب و پای تهی

آن را که بود می خیالت در سر *** از عکس رخت پر شده مینای نهای

از عكس رخ مراد مقلوب شدن رخ است و از مینای تهی میم و یا اراده إلى شده چه تهی شدن مشعر بر اسقاط حروف ما بين الطرفين است محصل این که که خاست باعتبار زیادتی در عدد مبدل شده بمی که از مینای تهی حاصل مقلوب رخ شد و میر شده .

باسم شیخ

ای باده کشان نیست شما را چوخبر *** چون گفته زاهد بشما كرد اثر

شما ماده اسم است و گفته زاهد که در کمال خنکی و سردی است چون بلفظ شما اثر کند آب شما که ماست مبدل به یخ خواهد شد و شیخ یخ بسته بعرصه می آید

دفعه ثانی - که قائل مشخص نیست و آن مشتملست

برسه حرف

حرف اول - در ذکر تواریخ

( تاریخ جلوس شاه طهماسب )

طهماسب شاه عادل - گزنصرت الهی جا بعد شاه غازی - برتخت زر گرفتی

ص: 546

جای پدر گرفتی - کردی جهاز مسخر *** تاریخ سلطنت شد - جای پدر گرفتی

(93)

ايضاً

بنده شاه ولایت ماه طهمسب

(930)

نقش نگین است و نیز تاریخ است بشرطی که طهماسب را بعنوان رسم الخط بنویسند .

تاریخ توبه کردن شاه طهماسب

سلطان کشور دین طهماسب شاه عادل *** سوگند داد و تو به خیل سپاه دین را

تاریخ تو به کردن شد (توبة نصوحا) *** سر الهی است این منکر مباش این را

(963)

تاریخ تولد شاه عباس ماضی

نو نهال چمز پادشهی *** که بگلزار جهان گشت مقیم

سال مولود وی از دست قضا *** چون رقم کرد همی طبع سلیم

ناگهان از پی تاریخش گفت *** هاتفی (پادشه هفت اقلیم)

(978)

تاریخ جلوس شاه عباس ماضی

کرد بر مسند شهنشاهی *** چون جلوس آن شه همایون کاه

بود چون سایه خدای جهان *** سایه افکند بر عباد الله

سال تاریخ دل طلب می کرد *** هاتفى بسانك زد كه ظل الله

(994)

ايضاً تاريخ جلوس

تاريخ جلوس او از عقل چو پرسیدم *** خرم شد و خندان گفت(عباس بهادر خان)

(996)

تاریخ جلوس شاه صفی

شخصی (ظل حق) یافته

(1038)

ص: 547

دیگری گفته

تاج اقبالش پسر بنهاد و گفت *** پادشاه پادشاهان می شود

(1038)

تاریخ جلوس پادشاه جمجاه شاه عباس ثانی

جد و پدر تراست سال تاریخ *** ظل الله و ظل حق و ظل معبود

(994) (1038) (1052)

تاریخ تولد سلطان محمد ابراهیم - پادشاه روم که الحال پادشاه روم است.

نوردر گلدی محمد صلب ابراهیم خان

(1005)

تاریخ چهار باغ اصفهان

عجب چار باغیست عشرت فزائی *** گرش ثانی خالد گویند شاید

چو تاریخ آن دل طلب کرد گفتم *** نهالش بکام دل شه برآید

تاریخ فوت سلطان سنجر

جهاندار سنه هر که در باغ ملك *** سر افراز بودی بکردار سرو

چو از مرو بودی و آن جا نماند *** بجو سال تاریخش از(شاهمرو)

(552)

تاریخ فوت میرزا شاهرخ *** آن که در بیشه شاهی زده سرپنجه چوشیر

شاهرخ شاه قدر قدرت اسلام پناه *** ماند تاریخ زما در همه عالم شمشیر

زد بفردوس برین خیمه بذی الحجه و گفت

(850)

تاریخ فوت شاه شجاع

حیف از شاه شجاع

(786)

تاریخ فوت شاه منصور پادشاه شیراز

شهریار عصر منصور آن که او *** در زمین ملك تخم داد گشت

ص: 548

ملك هشت از دار دنیا و برفت *** لا جرم تاریخ ارشد (ملك هشت)

(795)

تاریخ فوت خواجه رشید وزیر سلطان غازان

رشید ملت و دین چون رحیل کرد بگفت *** دبیر دهر باهل جهان که(طاب ثراه)

(718)

چون بفرموده عبداللطیف پرش پادشاه مغفور الخ میرزا را عباس نامی بقتل آورد شخصی در آن باب گفته.

الخ بيك بحر علوم و حكم *** که دین نبی را از و بود پشت

چو عباس كشتش بتيغ جفا *** بود سال (تاریخ عباس کشت)

(853)

چون سرعت مکافات عبد اللطيف را امان نداده در همان سال بتيغ بابا حسين نامی کشته شد شخصی در آن هاب گفته .

عبد اللطيف شاه جهان آن که هیچ نوع *** کس را نبود زهره که گوید باو درشت

گر مردمان زقاتل و تاریخ قتل او *** پرسند از تو کوی که(بابا حسین کشت)

(854)

تاریخ فوت خواجه سلمان ساوجی

هفصد و هفتاد و سه از هجرت سید چورفت *** کنج یاد آورد یعنی خواجه سلمان شد بخاك

بار دیگر گر رقم خواهی کنی تاریخ او *** جوی تاریخ وفاتش از(گریبانه است چاك)

(773)

تاریخ فوت قواما مستوفی الممالك

دریغا ز مستوفی نیکرای *** که جز نام نیکش بعالم نماند

بتاريخ فوتش چنین گفت دل *** قواما چوشد نام نیکش بماند

(1029)

تاریخ فوت قاضی حاجی - که از طایفه مشهور بقاضیان بوده .

سفر چون کرد قاضی حاجی آن پیر فرشته فر *** مقیم باغ رضوان گشت و از غم شاد و خرم شد

چو تاریخ وفات او زہیر عقل پرسیدم *** بصد آه و فغان گفتا یکی از (قاضیان) کم شد

(961)

ص: 549

تاریخ فوت شیخ سعدی

همای روح پاک شیخ سعدی *** بسوی قصر جنت کشت رقاص

چوپرسیدم ز فوت او خرد گفت *** زخاصان بود ازان تاریخ شد (خاص)

(691)

تاریخ فوت امیر خسرو دهلوی

شد ( عديم المثل) يك تاريخ او *** دیگری شد(طوطی شکر مقال)

(725) (725)

تاریخ فوت خواجه حافظ شیرازی

چو در خاك مصلی گشت پنهان *** جو تاریخش از خاك مصلی

(791)

تاریخ فوت خواجه عصمت

تاريخ وفات خواجه عصمت *** هر کس که شنید گفت ( تمت )

(840)

تاریخ فوت انورى يمثل

(582)

تاریخ فوت خاقانی بیمثال

(583)

لطیف نامی حوضی جهت خیرات ساخته شخصی این تاریخرا در آن باب گفته

از (حوض لطیف) آب بردار

(940)

ض خيراتنی ساخته بود شخصی

ابن حسینخان فيروز چنك-در جام حوض خیراتی ساخته -در این تاریخ را گفته دم آبی بخور بیاد حسین

(1010)

و دیگری تصرف کرده بجای دم جام گفته(جام آبی بخو بیاد حسین)

(1010)

قاضی مرو - در مجلس سلطان حسین میرزا بی اختیار گوزیده شخصی از

ص: 550

ظرفا (گوز قاضی) را تاریخ یافته

(944)

حرف دوم در الغازی که قائل معلوم نیست

گوشواری داشتم از لعل و مرواريد و در *** بود یک مثقال چون کردند وزن گوشوار

قیمتش کردند صرافان ز روی معرفت *** لعل مثقالی بسی اولو بهژده زر بچار

بستد از من صیرفی و بیست دینارم بداد *** من ازین داد و ستد در مانده ام حیران کار

گر محاسب زاده سوم دیوان می خوری *** قیمت اوزان هر يك را بگو انتظار

بی میرزا امین - خالوزاده فقیر حل این معما را بنظم در آورده باين طريق

ای که در علم عدد چون تو ندیده روزگار *** وصف فکر تو چو فکر تو برونست از شمار

سفته شد زالماس فکر کم ترین یعنی امین *** این گهرها از زبان خامه ات آمد بکار

وزن در چون ربع مجمو عست لیکن در حساب *** قیمتش را ربع خمس قیمت جمله شمار

ربع يكمثقال و ثمن ثلث وزن لؤلؤ است *** ضعف ثمن قيمت كل گير با يك ربع نار

پس چوربع و سدس كمثقال و نصف نصف سدس *** وزن لعل است آن چه ماند از قیمت از بهروی آر شخصی این لغز را جهت غنچه گل سرخ گفته و پنج برك سبز که محیط غنچه شده تشبیه کرده که بعد از ملاحظه ظاهر شده که خوب گفته .

چیست آن طرفه ماه خرگاهی *** که زند خیمه هر سحرگاهی

پنج پر زیر چتر خود دارد *** دو بمانند موش و دو ماهی

آن یکی دیگرش که می خواهد *** نمية موش و نیمه ماهی

نیمه ماهیش بجانب موش *** نیمه موش جانب ماهی

ايضاً

جمع مارا طعنه قلت مزن *** زانکه ما اهلیم و بی حد می شویم

ما و مثل ما و نصف ما و ربع *** چون تو داخل می شوی صد می شویم

چون در مصرع ثانی اشاره کرده که ما اهلیم ماده اهاست راهل سی و ششست و ضعف آن هفتاد و دو است و نصف آن وربع آن یست و هفت است و مراد از تو یکشخص است داخل شود بیست و هشت شود و بیست و هشت و هفتاد و دو، صداست

ايضاً

ای خداوندی که پیش آفتاب رای تو *** پرتو خورشید تا با نیت مانند دخان

پنج حرف عاریت بر من حریفان بسته اند *** گر چه دور از من بود هر يك زمین تا آسمان

ص: 551

اول آن نصف مجموعست و ثانی ربع وی *** ثالث و رابع بود ماننده وی بیگمان

با زخم کن ثاني و ثالث و رابع در حساب *** جمله را مانند حرف پنجمین آن بدان

بی نشان را از نشان بفکن پس آن گاهش دو ساز *** گر تو می خواهی زاعداد حروف او نشان

باسم تود سیاه

آن چیست که روز مینماید شبگون *** صد پاره تنش ولی ز یکپایه نگون

چون دست با و نهی زاندازه فزون *** همچون دل عاشقان فرو ریزد خون

باسم چراغ

يك مدور حوض دیدم آب روشن درمیان *** مار سیمین حلقه کرده مرغ زرین در دهان

مار گشته قوت مرغ و مرغ گشته قوت مار *** حوض اگر بی آب کردد مرغ در ماند بجان

ايضاً

عدد استخوان آدمی 248 است چنان چه یکی از اطبا بطریق تعمیه گفته می برون آید از آن جا که درون می آید و مطالب ازان ر است که 248 است رحم و عدد دندان سی و دو است چنانه شخصی گرفته. زلب آمد برون اعداد دندان

این لغز مشخص نیست چه چیز است

چیست آن لعبتی که صورت او *** نزد عاقل فلك مثال بود

چار سر دارد و سه یا و دو دست *** عمر او در جهان دو سال بود

زر و سیم است فوت او دايم *** با زر و سیمش اتصال بود

گاه در عرصه رزان باشد *** گاه در قله جبال بود

در شب تیره مینماید رو *** . . . . .

هر که بگشاید این معما را *** مثل او در جهان محال بود

این لغز هم مشخص نیست که چه چیز است

اسم بت من من دوكاف وبكميم و دولام *** زین پنج حروف گشته این اسم تمام

از خطه مصر گیر تا خطه شام *** معلوم کسی نشد که این نام چه نام

باسم پیاز

چیست آن طرفه قلعه بیدر *** و اندران قلعه قلعه دیگر

گاه باشد مثال بیضه سفید *** گاه بینی چو لاله أحمر

گاه بینی زمردین علمی *** کز گریبان او موارد سر

مفلسان را مصاحب شب و روز *** منعمان را انیس راه سفر

ص: 552

هر که بگشاید این معما را *** قطره آب آیدش بنظر

حرف سوم در معمیات که قائل مشخص نیست

باسم ادهم

کشیده تنگ چنان نقش آن دهن پرکار *** که دور دائره در مرکزش گرفته قرار

دور دایره - دال دال و هاست و چون در مرکز دایره که یاست و از آن ام مرادست در آید مطلب حاصل است .

باسم خيام

چیزی نماند دوره دین شیخ ساده را *** جزدا من ردا که کند صاف باده را

چون شیخ بیچیز شود خاماند چه چیز شینی است و دامن ردا الف است و از باده می مرادست و هر گاه می را از دامن صاف كند صاف که الف خواهد بود و درد میکه یاست بر بالای الف

باسم قلمزيد

بنویس رقم که احتراق زحل است *** در ساعت چارده بروز شنبه

حل این معما موقوف بمعرفت تقویم است چه قل نشانه احتراق زحلست و میم علامت يوم وزا نشان روز شنبه و علامت چهارده یداست .

باسم رکنی

زشست صاف تو هر لحظه گر چه عاشق حیران *** زمینه تیر کشد افکنی دگر ز پی آن

حرف واسينه تير كشد و افکنی هم سینه تیر کشد از تیر دال مرادست چه تیر عطارد است و رقم آن که دال است و سینه تحلیل یافته باین طریق که سی و نه تیر یعنی می دال که لام است مبدل بنه شود و دانه حاصل آید را که دانه كشد را شود و افکنی سینه تیر کشد درین مرتبه از تیر بحسب تشب خواسته هر گاه نه باشد لام ساقط شود و اف ماند هر گاه افکنی اف نداشته باشد کنی ماند .

باسم غياث

تصحيف قطر دایره گردد قرین اوج *** گر ثور با مصحف جوزا شود قرین

نسبت قطر بمحيط ثلث است وسیع ثلث و عند دایره دویست و بیست

ص: 553

از این قرار قطر دایره هفتاد است که عین باشد و تصحيف عين غين است و عدد اوج ده است که یاست و ثور باعتبار علامت الفست علامت جوزا باست و تصحیف با ناست

باسم منصور

یا کام دل خسته بده از لب لعل *** یا دور کن از مقابل پنده

مقابل بیننده منظور است که یا از و دور شود منصور شود چه دسته ظا نقطه رقم ده است و ده پاست .

باسم كمال

لعل جانبخشت که می بخشد شراب زندگی *** پاره لعل است و برك گل در آب زندگی

از پاره لعل لام مرادست و از برك كل كاف هر گاه در آب باشد که ماست

لعل به اعتبار سنگینی بزیر آب می رود و برك بروی آب می ماند و آب در میانه خواهد بود .

باسم زين

بگشای سر زلف که از هم گذرند *** آن دو عددی که نیمه یکدیگرند

سر زلف راست و گشودن اشاره بمفتوح ساختن آنست و دو عدد که نیمه همند. سين ولام است که از هم که بگذرند یا ونون حاصل شود لام نیمه سین است باعتبار عدد وسین نیمه لام است باین اعتبار که سیاست و نصف سین سین است چون سین از سی برود پاساند و لام که سیاست چون از سی برود نون ماند چباسم بوسه

زامل یار خواهم ضد شرقی *** بنازی و دری و ضد تصحیف

گویا بوسه خواسته با ينطریق که ضد شرقی غربی است و تصحیفش عربی است و قلب که شود ربیع شود که بهار است و تصحیفش نهار است كه يوم باشد و قلب يوم موی است و از موی شعر و از شعر شعر و از شعر بيت وأزبيت دار مرادست و قلب دار راد است و تصحیف راد زادست که توشه باشد و تصحیف

ص: 554

توشه بوسه است .

باسم علیقلی و این معما از سید علاء الدین است

عاشق دلخسته بی اختیار *** در تصور هر شبی باروی یار

تصور حصول صورت شنی است در عقل صورت شی سی است که لام است هر گاه لام در عقل آید عاقل شود و هر شب که لامیر است با روی یار که یاست باشد مراد حاصل است .

باسم بلقيس

گر دلت خواهد که دانی نام آن سیمین بدن *** زود قلب قلب را بر قلب قلب قلب زن

قلب قلب بلق است و قلب قلب لام است که می است هر گاه قلب شود پس بلقاست خواهد بود .

باسم طيب

نام بت من سه حرف بيرنج *** هر يك بحساب پنجه و پنج

طا-نه است و نه پنجاه و پنج است - باده است وده نه است و نه بدستور با دواست و دوده است و ده نه است بدستور.

باسم ملك

نام یارم بود و اول اوهم نوداست *** طرفیاش بود و اوسط او ثلث نود

تمام حروف نود است و اولش بعنوان لفظی نود است و طرفینش باعتبار این که نود شصت است تود است و ثلث نود خود ظاهر است

تمت الكتاب بعون الملك

الوهاب

خرداد ماه 1317 شمسی

چاپخانه ارمغان - طهران

ص: 555

فهرست اسامی شعرای تذکره نصر آبادی

اسم صفحه

حرف الف

ابو القاسم میرزا ... 11

اغورلو خان ... 25

احمد خان بيك افشار ... 34

اغور لو بيك ... 35

ادهم بيك تركمان ... 48

آقا قوام الدين لاريجانيه ... 52

آقا میر محمد باقر قمی ... 114

آقا رضی قمی ... 115

آقا سعید قمی ...115

آقا رضی لاهیجانی ... 118

امینای شیرازی ... 123

آقا باقی نهاوندی ... 124

آقا حسن ... 129

آقا ملك معرف اصفهانی ... 130

آقا آقا تقی معرف ... 131

آقا محمود لاهیجی ... 134

آقا علی اصفهانی ... 135

آقا علی سمند ... 137

آقا اسد شوشتری ..137

استاد على أكبر معمار باشی اصفهانی ... 138

استاد علی قلی ماهر دامغانی ... 141

أمير بيك همدانی ... 146

آقا حسين ولد ... 152

آقا رضی قزوینی ... 172

امینای فراهانی ... 183

احمد بيك تبريزى ... 193

امینای یزدی - دقاق ... 199

آقا مومن اصفهانی ... 210

أبو طالب کلیم همدانی ... 220

اوجی نطنزی ... 249

امتی خراسانی ... 261

افسر کاشی ... 281

اختری یزدی ... 285

امیر جعفر معلم کاشی ... 297

آقا حقی خونساری ... 297

اسمعیل ذبیح ... 299

اسیری شراری ... 305

امبنای نجفی ... 306

افضل همتی بافقی ... 307

افلاکی تبریزی ... 314

احسنی خونساری -... 318

آشوب همدانی ... 325

آصفای قمی ...325

الفنى ساوجي ... 326

آقا زمان زرکش اصفهانی ... 332

آقا زمان واضع تخلص ... 343

امینای اصفهانی ... 349

اثر مازندرانی ... 357

آقا اسمعیل اصفهانی ... 360

آقا شمسای قمی ... 365

ص: 556

اسم صفحه

حرف الف

آقا مسیب کاشی ... 369

اسمی خان شیشه گر رشتی ... 379

امینای رود سری ... 380

امینای رشتی ...380

استاد محمد رضا ... 381

افسری وانشانی ...

امینای کرمانی ... 382

آقا سعید شیرازی ... 384

الفت خراسانی میر عبدالله ... 397

اعجاز هراتی ... 408

اظهری قهباية ... 412

تحت شوشتری ... 413

اميربيك قصاب ... 419

آثار بخاری ... 434

افضل بخاری ... 436

اسد بخاری ... 437

افکار سمرقندی ... 441

آگاه نسفی ... 442

امانی مشهور بمیر میخچه ... 470

آصفیه بهبهانی ... 482

امیرا بوزرجمهر ... 492

ابو بکر روحانی ... 493

امامی هروی ..493.

امیر معزی ...

انوری ... 494

ابو تراب بيك كاشي ... 497

اهلی شیرازی ... 511

ابراهيم صغيرى تخلص ... 520

امیدی ... 526

آقا هادی رنگرز ... 542

حرف باء

بایندر خان صفوی ... 39

بداغ بيك شاملو ... 43

بابا حسینی قزوینی ... 140

بهزاد بيك دوستاق ... 147

بابا اصلی دماوندی ... 211

بابا سلطان قلندر ... 284

با قیای ناتینی ... 306

بیخودی جنابدی ... 307

با قرای خلیل تخلص ... 332

برخوردار بيك فاتح تخلص ... 352

بدی های خشگه ... 353

رافیای کاشی ... 372

بهرام بيك تبريزى ... 390

برخوردار بيك منصور تخلص ... 406

با با محمد علی اصفهانی ... 426

بدیع سمر قندی ... 442

بديع سمرقندی ملیح تخلص ... 443

بيدلي لاهوري ... 451

بديع الزمان نصر آبادی ... 455

بهاء الدين جامى ... 469

بدر شاشی ... 459

بهشتی گیلانی ... 481

بقای بدخشی ...481

ص: 557

اسم صفحه

حرف با ء

بأفرى الهروى ... 520

بایزید عارف تخلص حرف ... 522

حرف- پ

پیر سلیمان هفشوئی ... 538

حرف تاء

ترابای اصفهانی ... 208

نسلی شیرازی ... 258

تائب کرمانی ... 260

تائب تفریشی ...260

تقى او حدى لنبانی ... 303

تجلى لاهجى ... 304

تسلیم شیرازی ... 378

تقباى قهباية ... 397

تجرید اصفهانی ... 398

تقى حلوائی-ضمير تخلص ... 419

حرف ثاء

ثابتای کاشی ... 371

ثابت بخاری ... 438

حرف جيم

جعفر بيك ... 51

جان نثار ایلچی ... 66

جلالی نائینی ... 94

جمالای شیرازی واله تخلص ... 288

جنتی جزی ... 314

جلالای کاشی ... 336

حرف چ

چلبی بيك تبریزي ... 158

چلی تبریزی ... 396

حرف حاء

حسن خان شاملو ... 20

حكيم سدید قمی ... 50

حكيم طفیلی لاهیجانی ... 50

حكيم ضياء الدين ... 61

حكيم حاذق ...

حكيم ابوطالب ... 68

حسن بيك بروجردی ... 87

حسین چلبی تبریزی ... 118

حاجی امین اصفهانی ... 131

حکیم صوفی شیرازی ... 134

حاج اسمعیل خان تبریزی ... 137

حاج شاه باقر کاشی ... 138

حاج محمد علی مه آبادی ...138

حاج كلبعلی مهابادی ... 145

حمیدای همدانی ... 192

حسن بيك طهرانی ... 206

حکیم شفائی اصفهانی... 211

حکیم رکنای مسیح تخلص ... 2144

حاج محمد جان مشهدی ... 225

حسن بيك رفيع قزويني ... 268

حشری تبریزی ... 280

حاجي عبدالواسع أقدس ... 287

حسن بيك گرامى تخلص ... 289

حیدر ذهنی کاشانی ... 294

حسین صراف اصفهانی ... 294

حسن بيك تكلمو ... 295

حسن بيك انسى تخلص ... 302

حرف خاء

ص: 558

اسم صفحه

حرف حاء

حیاتی گیلانی ... 313

حاتم بيك همدانی ... 324

حاجی فریدون سابق تخلص ... 345

حاجی محمد صادق اصفهانی ... 347

حاج محمد تقی دامغانی ... 354

حسيناي صبوحی خوانساری ... 357

حاج طالب نصيب تخلص ... 360

حافظ تجلى اعمى ... 362

حکیم عبد الله کاشانی ... 364

حكيم ابو الفتح دوانی ... 376

حاجی زمان شیرازی ... 382

حاجی باقر شیرازی ... 385

حافظ محمد حسین تبریزی ... 389

حكيم كاظما توفى ... 502

حافظ محمد تقی کاشی ... 406

حاجی محمود حفظی اصفهانی ... 409

حاجی شریف اصفهانی ... 414

حیران اصفهانی ... 422

حكيم باقر شفائی محلاتی ... 422

حاج محمد مکی تخلص اصفهانی ... 428

حاجی مظفر تبریزی ... 429

حاجی بهرام بخاری ... 435

حاجى يحيى سمرقندی ... 439

حاج حيدر على فنا تخلص کشمیری ... 446

حكيم عبدالله وحدت ... 478

حیدر کلیچه پز ... 496

حافظ سعد بخاری ... 527

حرف خاء

خليفه سلطان ... 15

خراجه غياث ... 49

خان خاتم ... 56

خواجه شعیب ... 79

تخليل بيك لاهيجاني ... 88

خواجه باقر عزت تخلص ... 142

خضری لاری ... 282

خضری قزوینی ... 283

خضری خوانساری ...283

خصمی ... 288

خواجه محمد صفی ... 299

خواجه کیلان کرمانی ... 399

خليل بيك بيات ... 400

خواجه عابد راقم تخلص بخاری ... 439

خواجه سميع سمرقندی ... 440

خواجه قوام الدين ... 469

خواند مير ... 470

خواجه یحیی مروارید ...470

خان خانان ... 474

خواجه خليل على ... 543

حرف دال

درویش یوسف کشمیری ... 204

درويش يوسف لاری ...204

درویش محمد صالح ... 209

درویش صادق ... 211

در کسی قمی ... 267

درویش کاهن تبریزی ... 309

ص: 559

صفحه اسم

حرف دال

درویش احمد خوانساری ... 381

درویش حیدر یزدی ... 432

درویش نمیرای قزوینی ... 530

حرف ذال

ذوقی اردستانی ... 275

ذوقی کاشی ... 276

حرف راء

رحمت خان ... 55

رفیعای نائینی ... 128

رجبعلی تبریزی ... 154

رونقی همدانی ... 257

رشیدای قزوینی ... 312

رشدی رستمداری ... 379

رابط اردبیلی ... 282

رشیدای زرگر تبریزی ... 388

راضی تبریزی ... 393

راهب رنانی اصفهانی ... 414

راسخ لاهوری ... 451

رکنی ... 471

رفيع الدين نسوى ... 492

رکنی نیشابوری ... 521

حرف زاء

زينل بيك ... 32

زلالی خونساری ... 230

زمانی یزدی ... 244

زمانای نقاش اصفهانی ... 296

زایر همدانی ... 324

حرف زاء

زمانای لاهجی ... 395

زمانای ناتراش ... 400

زا برای دامغانی ... 406

زکیانی یزدی ... 413

زين العابدین خوزانی - فاضل ... 418

حرف سين

سلطان مصطفی میرزا ... 10

سلطان على بيك شاملو ... 27

سيد مبارك خان مدهوش ... 29

سليمان بك ... 32

سهراب بيك ... 34

سيد مرتضى ... 102

سراجای نقاش ... 139

سرا جاى حكاك ... 143

سيد احمدي ... 148

سيد ماجد بحريني ... 161

سید مرتضی شیرازی ... 178

سلیمای طهرانی ... 184

یخی کرمانی ... 245

سیری چر پادقانی ... 269

سایرای اردوبادی ... 281

سعیدای اردستانی ... 283

سروری کاشی ... 291

سعیدای سرمد کاشی ... 310

سحری خوانداری... 318

سامهای همدانی ... 323

میان حسن زینتی نطنزی ... 327

ص: 560

اسم صفحه

حرف سین

مالك قزويني ... 328

سالك يزدى... 329

سعیدای یزدی ... 334

سید عبدالله ... 343

سایرای مشهدی ... 344

سعیدای لاهیجانی ... 377

مرود رشتی ... 378

سامعهای مازندرانی ... 381

ستقیم ای آباده ... 385

سراجای نقاش ... 394

سحری طهرانی ... 409

سمندر بواناتی ... 410

سرعت آملی ... 411

سليما ... 424

سك لوند ... 431

سعید ناکام بخاری ... 436

سرافراز سمرقندی ... 439

سميعي بلخي ... 441

سالم کشمیری ... 450

سر خوش لاهوری ...

سعادت لاهوري ... 451

سید محمد کرمانی عنایتی ... 479

سیفی بخاری ... 513

سيد علاء الدين ... 524

حرف شين

شاه عباس ماضی ... 8

شاه عباس ثانی ... 9

حرف شين

شاهوردي بيك ... 31

شمعی ... 43

شیر مردان بيك گرجی ... 47

شاه باقر مشهدی ... 140

شیخ الله علی اصفهانی ... 145

شمخال بيك ... 147

شمس تبشی ...

شيخ بهاء الدين محمد ... 150

شیخ محمد خاتون ... 159

شیخ صمد شیرازی ... 211

شیخ علینقی كمرة ... 234

شاپور طهرانی ... 237

شکوهی همدانی ... 239

شریفای کاشف تخلص شیرازی ... 251

شرقی قزوینی ... 261

شیخ شاه نظر قمشه ... 277

شهودی اصفهانی ... 293

شعوری مشهدی ... 295

شعوری کاشی ...295

شاه مراد خونساری ... 318

شوقي ساوة ...331

شرکتی اصفهانی ... 336

شهیدای لاهیجانی ... 350

شهیدای قمی ... 367

شاه رشید کاشی ... 372

شیخ رمزی کاشی ... 373

شاهدای گیلانی ... 375

ص: 561

اسم صفحه

حرف شين

شفیعی گیلانی ... 376

شیخ ابو حیان شیرازی ... 383

شاه معصوم ... 384

شاکر تبریزی ...392

شاه رضای تسلیم ... 401

شيخ عماد ارفع ... 404

شفیعای خراسانی ... 406

شاه محمود فیروزآبادی ... 411

شفیعی بخاری ... 436

شوکت بخاری ... 442

شیدای نسفی ... 442

شیدای هندی ... 444

شاه ظاهر دکنی ... 470

شهاب الدین حقیری ...471

شجاع کاشی ... 476

شیخ محمود جزایری ... 484

شرینای و رنو سفا درانی ... 485

شرف الدین محمد بن محمود فراهی ... 492

شرف الدین یزدی ... 497

حرف صاد

صفی قلیخان ...29

صف يقلى بيك چركس ... 36

صادق بيك افشار ... 39

صفيقلى بيك اصفهانی ... 41

صف يقلى بيك ... 45

صفيقتي بيك... 72

صادقای گاو ... 149

حرف صاد

صائب تبریزی - میرزا صانيا ... 217

صحیفی شیرازی ... 305

صفیای اصفهانی ...305

صوفی شیرازی ... 312

شوفی همدانی ... 313

صالحای مشهدی ... 325

صافی کازرونی ... 387

حرف ضاد

ضياء فروانی ... 88

ضياء الدين محمد کاشی ... 161

ضياء طهرانی ... 297

حرف طاء

طهماسب قلیخان - و همى ... 63

طالب آملی ... 223

طاهری نائینی ... 296

طبعی قزوینی ... 304

طاهر عطار مشهدي ... 305

طبعی سیستانی ... 311

طغرای تبریزی ... 339

طایفا چرپادقانی ... 351

طرزی طرشتی ... 408

طبیعی طبسی ... 423

طاهران کشمیری ... 448

طوطی سمرقندی ... 524

حرف ظاء

ظفر خان احسن تخلص ... 57

ظهیرای تفرشی ... 170

ظهیرای لاهیجی ... 377

ظهير استرابادی ... 414

ص: 562

اسم صفحه

حرف عين

عباس قلی خان ... 22

علي قلى خان اعظم تخلص شاملو ... 24

علی قلی خان لر ... 32

عبد الله سلطان ... 33

علی خان ... 34

علیخان بيك موجى تخلص ... 51

على اكبر وجهى تخاص ... 52

عالم بيك سروری ... 62

على ياربيك ... 66

على باشا ... 67

عرب آقای کرمانی ... 148

عليرضا بيك ... 189

عباس ناسخ تخلص ... 191

عشرتی گیلانی ... 204

عدد الحق ورنه سفادراني ... 205

علیرضای تبریزی خوشنویس ... 207

عرشی تبریزی ... 266

هامی نهاوندی ... 286

عاقلای طالقانی ... 292

عصری تبریزی ... 306

عظیمای نیشابوری ... 316

عشرتی ور نو سفادرانی ... 338

عبد الحسين عارف کاشی ... 368

عارف کرمانی ... 382

عارف شیرازی ... 387

عارفای تبریزی ... 392

علیرضا شولستانی ... 400

حرف عين

عرفان طهرانی ... 409

عاملی بلخی ... 410

عزمی بردی ... 413

عبدا - متخلص بطبعي ... 420

عدی شیرازی ... 425

عارف گیلانی ... 429

عارف اصفهانی ... 431

علیخان آجر تراش ... 431

عالم بخاری ... 436

عجیبی جوزجانی ... 492

عباس قلیخان حاکم هرات ... 529

عباس ناسخ تخلص ... 541

حرف غين

غیانای حلوائی شیرازی ... 238

غروری شیرازی ... 290

غروری کاشی ... 291

غروری نجومی کاشی ... 308

غیرت همدانی ... 323

غماز سمرقندی ... 441

غنی کشمیری ... 445

حرف فاء

فضلعلي بيك گرجستانی ... 45

فتحای اصفهانی ... 148

فصیحی هراتی ... 247

فزونی سمنانی ... 263

فتهای چرپان قانی ... 263

ص: 563

اسم صفحه

حرف فاء

فتحی اردستانی ... 276

فارغی استرآبادی ... 393

فرج الله شوشتری ... 334

فارغای و ر نوسفادرانی ... 339

فایضای اصفهانی ... 347

فاخر بهبهانی ... 361

فرهی رشتی ... 378

فانی کشمیری ... 447

فغانی کشمیری ... 447

فیضی دکنی ... 482

فضولی بغدادی ... 519

حرف قاف

قيلان بك ... 49

قاسم خان ... 63

قاضی محمد معصوم شوشتری ... 196

قاضی حسین خوانساری ... 200

قاضي أمين امین خونساری ...200

قاضی اسد قهياية ... 209

قاضی یحیای لاهیجانی ... 242

قیدی شیرازی ... 262

قیدی کرمانی ... 262

ارسی شوشتری ... 280

ترسی تبریزی ... 280

قاسمی صبر في قمی ... 282

قاسهای قمی ... 282

قصر شاملو ... 302

قاضی داوری ارانی ... 308

حرف قاف

قسمت مشهدی ... 313

قاضی نهاوندی ... 324

قدرتی اصفهانی ... 421

قاضی ناصر بخاری ... 432

قلی بخاری ... 437

قاضی لطف الله بخارى ... 439

قاضی بخارائی ... 441

قاضی مسافر ... 472

قاضی محمد رهي ... 481

قليج ارسلان ... 492

قاضی میر حسین میبدی ... 512

قاضی ابو البرکه قندهاری ... 524

حرف کاف

کیخسرو خان ... 17

کامران بيك ... 52

كاظما ... 113

کمالای فسائی ... 202

کامی سبزواری ... 281

کلامی اصفهانی ... 289

کاظمای نصر آبادی ... 299

کاملای کاشی ... 309

كوكبي ترك ... 313

کریمای نیشابوری ... 317

کوثری ... 319

کاظه ای تبریزی ... 371

کفری یزد خاستی ... 419

کلامی ... 493

ص: 564

اسم صفحه

حرف گاف

گرگین بیک... 43

گرامی کاشی... 295

گنجی چرپادقانی ... 394

گر به شوشتری ... 407

حرف لام

لطف على بيك ... 33

لطفعلي بيك چركس ... 44

طفی نیشابوری ... 215

لطیفای اصفهانی ... 395

لوحى اصفهانی ... 430

لامع نفى ... 440

لایق بلخی ... 441

حرف ميم

مظفر حسین میرزا ... 10

میرزا علاء الدين محمد ... 12

میرزا زين العابدين ... 13

میرزا محمد طاهر ... 13

میرزا عبدالله ... 13

میرزا مهدی ...

میرزا طاهر ... 17

محمد خان قبچاقی ... 22

مرتضی قلیخان شاملو ... 23

منوچهر خان تر كوچك ... 24

مراض قلیخان سلطان شاملو ... 27

مرتضی قلیخان ...30

مهدي قلى بيك ... 31

حرف ميم

مرشد على بيك ... 31

محمد مؤمن بيك شاملو ... 35

محمد جعفر بك شاملو ... 35

محمد قاسم بك ...

ملك حمزه غافل ... 36

ملك ابو الفتح ... 37

میرزا شجاع ...

میرزا همت ... 38

میرزا امامقلی ... 39

محمد خان بيك داغستانی ... 42

ملك ليك ... 43

مسبب بيك ... 46

مختار بيك اسيرى تخلص ...46

مرتضى الى بيك ...

مرتضى قلى بيك ... 47

محمد بيك ... 48

میرزا جعفرخان جعفری تخلص ... 53

میرزا راجه ... 55

رحيم خان قرامانا و ...55

میر جمله شهرستانی ... 56

میرزا محمد طاهر آشنا تخلص ... 58

میرزا امان الله اماني تخلص ... 59

میرزا روشن ضمیر ... 60

میرزا زين العابدين ...60

میرزا غازی ... 60

میرزا ابوسعید ...61

ملا شاء ... 63

میرزا صادق مينا ... 64

ص: 565

اسم صفحه

حرف میم

محمد رضا پاشای تبریزی ... 69

ميرزا محمد باقر ...

میرزا هادی ... 71

میرزا محمد شفیع علاقه بند ...

ميرزا زين العابدين منشی تخلص ... 72

میرزا جعفر ... 73

میرزا محمد رضای سارو خواجه ... 74

میرزا مقیم کتابدار ... 75

ميرزا معين الدين على ... 76

میرزا سعید قمشه ...

میرزا احمد خان ... 77

میرزا معصوم اصفهانی ...

میرزا عبدالله اصفهانی ...

میرزا امین اصفهانی ... 78

میرزا ابو طالب رضوی ...

میرزا صالح منشی ... 79

میرزا رضی خراسانی ... 80

ميرزا فصيح ... 81

ميرزا يوسف واله ... 82

ميرزا امين ...

میرزا طاهر ... 83

میرزا تقی ...

میرزا صادق ... 84

میرزا محمد اکبر قروینی ...

ميرزا يحيى ...

ميرزا سعید الدین محمد ... 85

میرزا جعفر ... 86

حرف میم

ممحمد باقر بيك ... 86

محمد رضا بيك كلانتر ... 87

میرزا سعید ...

میرزا نور الله کفرانی رودشتی ... 89

میرزا نصير طهرانی ... 90

ميرزا حسين خان ...

ميرزا محمد على جامع تخلص ...91

ميرزا ظهير الدین محمد نهاوندی ... 92

میرزا شریف تبریزی ...

ميرزا امين ... 93

میرزا زين العابدين - تسليم ...

میرزا رحیم کافی ... 94

میرزا خلیل ... 95

میرزا جلال شهرستانی ...

میرزا هادی شهرستانی ... 96

میرزا سید علی سبزواری ... 97

میرزا ابراهیم همدانی ...

میرزا عبدالله ... 98

ميرزا حبيب الله ... 98

میر غیاث الدین منصور ... 99

مبرزا شمس الدین محمد شهرستانی ...

میرزا ابو الحسن - بیگانه تخلص ...100

مبررا محمد نقیب ... 101

میرزا بدیع سبزواری ...

میرزا محمد حسین کرمانی ... 102

میرزا مهدی مشهدی ...

میرزا جلال طباطبائی ...

ص: 566

اسم صفحه

حرف ميم

میرزا ابوالقای طباطبائی ... 103

میرزا صالح تبریزی ...

میرزا عنایت تبریزی ... 104

میرزا عبدالقادر تونی ...

میرزا حسین مالميرى ... 107

میرزا حسن مالمبرى ... 108

میرا خان سهامی تخلص ... 109

میرزا محمد اكبر ...

میرزا محمد ... 110

ميرزا صدرا ...

میرزا عنایت خوزانی ... 111

میرزا صالح بره جردی ...

میرزا صادق گویا ... 112

میرزا محمد رضا ...

ميرزا عبد مناف قمی ...

ميرزا محمد على ... 113

ميرزا عبدالحق قمی ... 113

مير محمد امين قمی ... 115

میر محمد هادی کاشی ...

میر محمد باقر کاشی...

میرزا ابوالبقای ابرقوئی ... 116

عبر محمد رضای رضوی ...

میرزا اسحق شیخ الاسلام بروجرد ... 117

ميرزا صدر الدین مشهدی ...

محمد قاسم چلبی ... 119

میرزا مهدی آمی ...

میرزا محسن تبریزی ...

حرف میم

ميرزا محمد تقی مازندرانی ... 120

میرزا قاسم تبریزی زاهد تخلص ...

قاسم خان تبریزی ... 121

له میرزا محمد تقی شیرازی ...

میرزا ميرك سبزواری ...

میرزا شهنشاه ... 122

مير محمد يوسف کازرونی امیری ...

میرزا نصير ... 123

میر تایب همدانی ...

میر شاه میر ایمان همدانی ...

میر محمد مهدی مهرانی ... 124

میر محمد یوسف نگاهی ...

میرزا عرب تبریزی ... 125

میرزا طالب تبریزی ...

ميرزا كاظم أصفهاني ... 128

میرزا محمد رضای قمشه ... 129

میرزا شفیع تبریزی ... 131

میرزا کاظم کاشی ... 132

میرزا اسد عریان تخلص ..

میرزا امین تبریزی ...

محمد صالح بيك تبريزي ... 133

میرزا همت فرح آبادی ... 134

میرزا معصوم تبریزی ... 135

میرزا مقیم جوهری ... 136

میر شرف ... 140

میر شریف ...

میر حسن ... 142

ص: 567

اسم صفحه

حرف میم

میرزا کافی خلخالی ... 143

میرزا زین نطنزی ... 144

محمد هاشم شیرازی ...

ملا مؤمن یکه سوار ... 145

محمد تقى بيك ... 146

میر همام یزدی ...

مير محمد باقر داماد ... 149

محمد باقر سبزواری ... 151

میر ابو القاسم فندرسکی ... 153

ملا حسن علی ... 155

ملا عبد المحسن ...

ملا عبد الرزاق فياض لاهجى ... 156

میرزای شیروانی ... 157

ملا حسن گیلانی ...

ملا حسینعلی یزدی ...

ملا محمد تقی مشهدی ... 160

میر محمد زمان مشهدی ...

میر معین الدین یزدی ... 161

مير ابو القاسم قاسم تخلص ... 162

میرزا مهدی طباطبائی ... 163

ملا محمد طاهر ... 146

مظفر حسین کاشی ...

ملا ميرك خانه ... 165

ملا خراجه على ... 166

میرزا محمد سعيد قمی ... 167

ملا علیرضای تجلی ... 168

ملا محمد کشمیری ... 170

حرف میم

ملاء محمد شفیع قزوینی ... 173

ملا عليقلي واقف نخلص ...

مسیحای معنی ... 174

میرزا باقر ... 175

مسیحای صاحب ...

میرزا معز-فطرت ... 176

میرزا شاه تقى - واحد ... 177

میرزا هدایت ...

ملا محمد تقی ... 178

ملا محمد امين وقارى تخلص ... 179

محمد سعيد اشرف تخلص ... 181

ملا علینقی مازندرانی ... 182

ملا محمد حسين ...

میر محمد علی ... 183

ملا شیخهای قمی ... 184

مولانا محمد علی شوشتری ... 185

میرزا علیخان شيخ الاسلام جرفادقان ...

ملا شاه محمد ... 186

ملا مقیم جعفری شیرازی ...

ملاء محمد شریف آملی 187

میرزا ابو الحسن تسلی ...

میرزا ابو الحسن انجوى ... 188

میرزا رفیع الدین محمد ... 189

میرزا عبدالله یزدی ... 190

میر علیرضای تویسرکانی ...

ملا حيدر على نايض ...

میرزا محتشم قائینی ... 191

میرزا محمد مجذوب تبریزی ... 192

ص: 568

اسم صفحه

حرف میم

ملا مؤمن تبريزي ... 194

میرزا نوری...

میرزا اسمعيل ...

ملا شعیبای خونساری ...

محمد صادق تویسرکانی ... 195

ملا يحيى طالقانی فکری تخلص ... 195

میر افضل طباطبائی ...

میرزا ابراهیم اردوبادی ... 197

ملا هدایت حسین نائینی ...

ملا محمد باقر نائینی ...

ملا فریدون ... 198

میر صفی رشتی ... 199

میرزا باقر تبریزی ...

میرزا حسنعلی اصفهانی ... 200

میر جلال الدین اسد آبادی ... 201

محمد داود تویسرکانی ...

ملا أحمد رسوا تخلص ...

ملا محمد نصیرای تنکابنی ...

ملا محمد باقر مذهب شیرازی ... 202

ملا محمد ...

ملا افضل قاینی ...

ملا حبيب ... 203

ملا حاجی عرب شیرازی ...

ملا مهدى واثق تخلص ... 203

ملا عزت شیرازی ... 206

حرف ميم

محمد امین - خازن ... 206

ملا عبد الباقی تبریزی ...

میر عماد قزوینی ... 207

میر معز کاشی ... 208

میر سید علی تبریزی ...

میر معز اصفهانی ... 210

میر محمد مشهدی ...

محمد قلي سليم ... 227

ملا ز کی همدانی ... 236

میر عطای طهرانی ... 242

میر یحیای قمی ... 243

میر غفور لاهیجانی ...

ميرزا ملك مشرقی گویا ... 246

میر معصوم ... 250

منصف شیرازی ... 251

مقیم ای شیرازی ... 252

میرزا رضی دانش ...

ميار عين على ... 254

میر آلهی اسد آبادی ... 255

میرزا جانی عزئی تخلص شیرازی ... 256

میر مغیث همدانی ... 259

مير عبد الغنی تفرشی ... 264

ملا ملهمی تبریزی ... 265

محمد رضانی فکری ... 269

میر رفیع دستور ... 270

ص: 569

اسم صفحه

حرف میم

میرزا نظام دست غیب ... 271

میرزا صادق دست غیب ... 272

میرزا رضی آرتیمانی ... 273

میرزا ابو الحسن فراهانی ... 276

ملا مؤمن عزتی ... 278

میر عقیل کوثری ...

مخفی رشتی ... 279

مذاقی ... 281

میر عیسی یزدی ... 285

ملا محمد حسين بيك معلوم تخلص .. 287

محمد حسين ولد حكيم ركنا ... 289

میر محمد مؤمن ادائی ... 291

میر اجری یزدی ... 293

ميرزا محمد صفی یزدی ... 298

میرزا معز الدین محمد ...

میرزا سلطان حیدر ...

ملا حيدر قلى بيك ... 299

میر برهان ابرقوئی ... 301

میرهادی ابرقوئی ...

میر غیاثای ابرقوئی ... 302

ملا مقیمای علمی تخلص کاشی ...

ملا قاضی رشیدی تخلص ... 307

محمد صالح سیار ... 308

ملا محمد حسین آشوب ... 309

ملا عبدالله امانی ...

حرف ميم

میر اسد الله تبریزی ... 310

میر مشرب شیشه گر قمی ...

مؤمنای گونابادی ... 311

مقیمای فوجی تخلص ... 316

ملا محشری خونساری ... 319

مشربی خونساری ...

میر جذبی خونساری ...

ملا على بيك حشمتی خونساری ... 320

میرزا نورای لامع تخلص همدانی... 321

ملا مفرد همدانی ... 322

میرم بيك ... 323

محضری همدانی ... 325

محمد باقر در جزینی ...

محشری نیشابوری ... 326

محمد كاظم اردبيلي طاهر تخلص ...

می رسند کاشی ... 327

ملا محمد قاسم مشهدی ... 333

مصاحب نائینی ... 335

مير عبد العال ... 340

میوزا شريف الهام اصفهانی ... 342

ملا جمال الدين محمد طباطبائی ... 342

ملا حاجی محمد گیلانی ... 346

ملا محمد امين - واصل ... 352

محمد مؤمن دامغانی ... 350

مقیمای مقصود ...

ص: 570

اسم صفحه

حرف میم

مقیمای احسان تخلص ... 356

ملا محمد صالح شوشتری ...

میر صیدی طهرانی ... 358

میرزا ابراهيم ادهم تخلص ... 359

ميرزا علاء الدين محمد صوفی ... 361

محمد کاظم قمی ... 363

مير عبد الرحمن فمي ... 365

ملا محمد على واحد تخلص قمي ... 366

لا مشفقی قم ... 366

ملا علی شهریاری ... 367

مفرد قمی ...

ملا علينقى قمی قسمت تخلص ... 368

محمد طاهر نقاش کاشی ... 370

میرزا طاهر علوی ... 374

ملا فاضل کاشی ..

ملا على جيش ...

محمد حسین آملی منظور تخلص ... 375

محمد قاسم قاسم لاهيجي صابر ... 376

ملا لقائي لاهيجاني ... 377

محمد صالح - دافع ...

ملا رضائی رشتی ... 378

ملا محمد شفیع رشتی ... 379

مقیمای زرکش رشتی ...

محمد يوسف ضياء لاهجى ... 380

ملا هاشم صبوری تخلص ... 381

حرف میم

ملا محمد زمان بندگانی ... 382

محمد باقر رود سری ... 383

میرا بو الكريم فراهانی ...

محسنای شیرازی ...

مير عبد الوهاب انجوى ... 385

مصبح على تخلص شیرازی ... 386

ملا على اصغر قهاية ...

مؤمنا مشهور بمؤمن كلو ...

ملا ابراهیم نصیر تخلص شیرازی ... 388

ملا محمد علی تبریزی ... 389

محمد زمان بيك همت تخلص ... 390

مطیعای تبریزی ... 391

مبدع تبريزي ... 392

مير بقائی بدخشی ... 393

محمودای بروجردی ... 395

میر اسمعیل چرپادقانی ... 396

مبر سيد على جبل عاملی ... 398

ملا ابراهيم واصف ... 399

ملا رفعتی ...

میر عبدالله یزدی ...

محمد كاظم ساوة ...

میرزا محمد فارس ... 401

ميرزا مقيم ...

میر معصوم تسلی ... 402

میر قانعی ... 404

ص: 571

اسم صفحه

حرف میم

محمود بيك ... 405

ملا مؤمن قمشة ... 407

مسیحای شیرازی ... 412

مصور کاشی ... 414

ملا محمد شریف و رنو سفا درانی ... 515

محمد باقر و رنو سفا درانی ... 417

ملا محمد جعفر مذهب ... 418

مستعلی اصفهانی ...

میر صبحي ... 419

محمد صالح أصفهاني ... 422

ملك محمد - رابط تخلص ... 423

محمد طاهر اصفهانی ...

محمد باقر یزدی ... 424

مسعودا

محمد صالح شیرازی ... 425

میر صوفی ... 426

مبر ظلی مشهدی ... 427

ملا علیرضای اصفهانی ...

میر ممتاز خراسانی ... 428

مجیدای خباز ... 432

ممتازای شولستانی ...

ملا عالی بخاری ... 433

ملا رفعای بخاری ...

میرزا مقیم بخاری ... 434

مونس بخاری ...

حرف ميم

ملا مولوی بخاری ... 436

ملا شریف بخاری ...

ملا عبداللطيف بخاری ...

ملا مایوس بخاری ... 437

میرزا عبدالرحمن بخاری ...

ملا منصور بخاری ... 438

ملا مستفید جلد کی ...

ملا سیلی مستقیم بلخی ... 439

ملا محمد عابد ممتاز ...

دير شریف سمرقندی ... 440

ملا ترابی بلخی ...

ملا نظمی بلخي ...

ملا مفید بلخی ... 440

ملا بتهای عظیم تخلص بخاری ... 443

ملا بقای انوار تخلص بخاری ...

محمد عارف هندوستانی ... 448

میرزا قطب مایل تخلص دهلری ...

میرزا حسنعلی نصر آبادی ... 451

میرزا صالح نصر آبادی ... 452

میرزا مؤمن نصر آبادی ... 453

میرزا امین نصر آبادی ...

میرزا اسمعیل نصر آبادی ... 454

میرزا محمد نصر آبادی ... 455

میرزا محمد طاهر نصر آبادی ... 457

ملا منير بخاری ... 469

ص: 572

اسم صفحه

حرف میم

ملا لسانی ... 469

ملا قاسم گاهی ...

ملا حيرتي ... 470

ملا حسین کاشفی ... 471

محتشم کاشی ... 472

ملا میر حیدر کاشی ... 475

میرزا نور الله کفراد ... 477

محمد مسدود ... 478

میرهاشمی استرابادی ... 479

ملا مير على كاشي ... 484

میر صحبتی تفرشی ...

ملا قطب علامه شیرازی ... 496

مجد همگر ...

ملا جلال دوانی ...

ملا جامی ... 499

مير علي شير ... 500

ملا میرحسین نیشابوری ...

ملا على شغال ... 504

ملا محمد نصر الله ... 505

ملا كمال بدخشی ... 507

ملا بدخشی ... 508

ملا شهاب حقیری تخلص ... 509

ملا عنایت فکری ... 510

ملا جنونی بخاری ... 512

میر حیدر معمائی... 514

حرف میم

ملا نیاز بخاری ... 518

مان قاسم كامي ... 520

ملا جمشيد ... 522

ملا صنيع الله بافقى ... 525

ملا مير على خطاط ...

لا کامی سبزواری ...

ملا صاحب دارا ... 526

میر محتشم نائینی ...

میرزا ابراهیم قاجار ... 532

ملا محمد باقر اصفهانی ... 535

ملا فیض الله شوشتری ...

ملا محمد شریف آملی ... 536

ملا عبد الغفور یزدی ... 537

ملا محمد نصیر بروجردی ... 537

محمد مذهب ... 544

ملا حسین گیلانی ...

حرف نون

نجف قلی خان زنگنه ... 26

نصیرای همدانی ... 166

نصیرای تویسرکانی ... 196

نجیای شیرازی ... 205

نادم لاهیجانی ... 240

نویدی شیرازی ... 286

نویدی طهرانی ... 287

نظمی بهبهانی ...

ص: 573

اسم صفحه

حرف نون

نعیمای شیرازی ... 294

نجاتی بافقی ... 307

نجیبای استرآبادی ... 327

ناظم هراتی ... 330

نادرای شیرازی ... 350

نجفقلی يك بختیاری ... 362

ناجی تبریزی ... 363

نافع قدم ... 366

نورای نجیب تخلص کاشی ... 371

ناجي لاهيجي ... 380

نظاما - ناظم تخلص شیرازی ... 384

نکهتی شیرازی ... 388

نوروز على بيك شاملو ... 391

نادر تبریزی ... 393

نصیب رازی ... 400

ناطق قهباية ... 404

ناظم یزدی ...

نصیرای نائینی ... 405

نورس دماوندی ... 407

ناظم تبریزی ... 411

نعیمای قمی ... 420

نجیبای لنجانی اصفهانی ... 424

نزهت دامغانی ... 428

نشاطی دماوندی ... 429

نقیای دنگی اصفهانی ... 430

حرف نون

نخلی بخاری ... 435

نهاه سمرقندی ... 439

نکهت سمرقندی ... 440

نعیمای سمر قندی ... 443

ندیم کشمیری ... 447

ناصر علی حناله کشمیری ...

نسبتی لاهوری ... 448

ناطق کشمیری ... 451

نامی طهرانی ... 471

ثاری تونی ... 522

ناظم هروی ... 540

حرف واو

ولى قلى بيك شاملو ... 93

واعظ قزوینی ... 171

واقف خلخالی ... 257

واثق نیشابوری ... 315

وارسته چگنی ... 335

واصب قندهاری ... 337

وفای هراتی ... 338

واثق رشتی ... 379

و صفای بخاری ... 435

واهب بخاری ... 437

وحشی یزدی ... 472

حرف هاء

همایون محمد همدانی ... 324

هلاكي ... 470

ص: 574

اسم صفحه

حرف ياء

يوسف بيك شاملو ... 42

يوسف خواجه ... 67

یحیای سبزواری ... 264

یوسفی چرپادقانی ... 274

یوسفا خونساری ... 321

حرف ياء

یزدان قلى بيك ... 440

يكانه بلخی ... 441

یکتای باخی ...

يوسف بلخی ... 470

يعقوب واد نورالله ... 508

ص: 575

خرداد ماه 1317 شمسی

در چاپخانه ارمغان - طهران - انجام یافت

ص: 576

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109