سرشناسه : بهبهانی، علی،1264 - 1353.
عنوان قراردادی : مصباح الهدایه فی اثبات الولایه. فارسی
عنوان و نام پديدآور : فروغ هدایت: در اثبات شایستگی حضرت امیرالمومنین و ائمه معصومین علیهم السلام برای زمامداری مسلمانان/ [مولف] علی موسوی بهبهانی؛ مترجم علی دوانی؛ [برای] موسسه انتشارات دار العلم آیت الله بهبهانی.
وضعيت ويراست : [ویراست2]
مشخصات نشر : تهران: رهنمون،[1382].
مشخصات ظاهری : 415ص.
شابک : 25000ریال: 964-94295-0-6
يادداشت : چاپ دوم.
یادداشت : کتابنامه: ص. [408] - 410؛ همچنین به صورت زیرنویس
موضوع : علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- اثبات خلافت.
موضوع : امامت -- احادیث.
ولایت -- احادیث.
اربعینات -- قرن 14.
احادیث شیعه -- قرن 14.
شناسه افزوده : دوانی، علی، 1308 - ، مترجم
شناسه افزوده : موسسه انتشارات دار العلم آیت الله بهبهانی
رده بندی کنگره : BP223/5/ب82م6041 1382
رده بندی دیویی : 297/45
شماره کتابشناسی ملی : م 81-25455
نام کتاب: فروغ هدایت
مترجم: علی دوانی
چاپخانه: گیتا
ناشر: انتشارات رهنمون
لیتوگرافی چاپ: تصویر
صحافی: سیدین
نوبت چاپ: دوم با اضافات
تیراژ: 3000
قیمت: 25000 ریال
شابک: ISBN 964 – 94295 – 0 – 6
حق چاپ برای مترجم محفوظ است.
ص: 1
آیت الله فقید حاج سیّد علی موسوی بهبهانی
فروغ هدایت
در اثبات شایستگی حضرت امیرالمؤمنین
و ائمه معصومین (علیهم السلام) برای زمامداری مسلمانان
مترجم: علی دوانی
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب «فروغ هدایت» ترجمه کتاب گران قدر «مصباح الهدایه» تألیف آیت الله فقید آقای حاج سید علی موسوی بهبهانی پس از سال ها تأخیر برای پنجمین بار تجدید چاپ می شود و در دسترس طالبین قرار می گیرد.
می توان گفت تاکنون کتابی با این شیوۀ خاص در پیرامون مباحث اعتقادی اسلامی و تعیین جانشینی بلافصل پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله)، یعنی امامت و خلافت الهی حضرت امیرالمؤمنین از دودمان آن وجود مقدس صلوات الله علیهم اجمعین نگاشته نشده است.
مؤلف عالی قدر آنکه شرح حال او را می خوانید، از فقها و متکلمان و برجستگان علمای اسلامی بود، و با همان قدرت علمی و دید وسیع دینی به این کار بزرگ پرداخت است.
مرحوم آیت الله بهبهانی همان گونه که فقیه و مجتهد صاحب نظر و متکلم بلندپایه بود، در علوم ادبی عربی هم صاحب نظر و کم نظیر بود، و در واقع در علوم ادبی عربی از صرف و نحو و لغت و معانی و بیان نیز در عصر خویش بلامنازع بود.
دسته بندی مطالب و گزیده نمودن آنها، و بحث و فحص از واقع امر با وسعت نظر و نهایت بی طرفی، از ویژگی خاص آن بزرگ مرد علم و دین بود. یکی از علمای عامه (اهل تسنن) وقتی کتاب «مصباح الهدایه» متن کتاب حاضر را خوانده بود گفته است «از صدر اسلام تاکنون کتابی به این متینی و با رعایت جهات عدل و انصاف و به دور از حب و بغض در مسئله امامت و پاسخ به ما اهل سنت نوشته نشده است!»
و چون مؤلف فقید دو کتاب دیگرش «کشف الاستار» و «اساس النحو» را در سفر حج دوم در مدینه منوره به حاکم مدینه اهدا می کند، او پس از مطالعه آن، در بازدید
ص: 3
مؤلف بزرگوار از وی، می گوید: «ما گمان نمی کردیم پس از هفتصد سال یک «ابن هشام» دیگر صاحب «مغنی» به وجد آمده باشد»!
دو کتاب دیگر آن بزرگوار «مقالات حول مباحث الالفاظ» در علم اصول فقه، و «القواعد الکلیه» در معضلات مسائل فقه و اصول نیز از کتب کم نظیر است و سایر آثار فکری و قلمی آن بزرگوار.
جایگاه آن فقیه عالی قدر که سال ها در خوزستان و اصفهان مرجعیت تقلید داشت تا آنجا بود که حضرت امام خمینی قدس سره پس از ملاقات با ایشان در حوزه علمیه قم از ایشان تعبیر به «سیدالعلما» کرد!
***
تصمیم بر این بود که در این چاپ مطالبی بر شرح حال مؤلف بزرگوار بیفزائیم، ولی چون شرح زندگانی آن علامه فقید به نام «شرح حال، افکار و آثار آیت الله بهبهانی» تألیف نویسنده عن قریب تجدید چاپ می شود، آنها را برای آن کتاب گذاشته ایم تا شرح حال او پربارتر گردد.
نویسنده افتخار دارد که افزون از سی سال سابقه آشنائی با آن فقید علم و دین داشته، و او را چنان که بوده است شناخته و از آن بزرگوار بهره های فراوان گرفته است. چند سالی که در نجف اشرف بودند و بعد از آن که به کشور مراجعت کردند، و در رامهرمز و اهواز اقامت داشتند، و سال ها بعد که تابستان ها به اصفهان می رفتند از فیض محضرشان استفادات زیاد داشتم و خاطرات ذی قیمتی دارم.
در ایام تبلیغ ماه های محرم و صفر و ماه مبارک رمضان دو سفر در رامهرمز و سال ها در اهواز به دعوت ایشان در حضورشان به منبر می رفتم، در بعضی از سفرها نیز در خدمتشان بودم. به قم هم که برای زیارت می آمدند در خدمتشان بودم.
در نهضت اسلامی مراجع عالی قدر قم به رهبری حضرت امام خمینی رضوان الله علیه، آن بزرگوار نیز همراه آنها بودند پس از بازداشت امام فقید در تهران، از اهواز برای حمایت از ایشان مانند دیگر فقها و مراجع تقلید به تهران آمدند، و تا در قید حیات بودند در هر مرحله به دفاع از امام خمینی و راهی که او در پیش داشت استوار، و با موضع گیری انقلابی در صدرو اعلامیه، ایشان را تأیید می کردند.
ص: 4
کتابی دیگر از افکار آن عالم ربانی فراهم آورده ایم به نام «نمونه ای از معارف اسلامی» که آن نیز به زودی تجدید چاپ می شود، و منتشر می گردد، سعی ما بر این بود که مدارک و مآخذ گفته ها و نوشته های مؤلف را هرچه هست، از منابع فریقین عامه و خاصه یعنی شیعه و سنی در پاورقی بیاوریم، ولی به واسطه عدم دسترسی به همه آنها، و ملاحظه این که پاورقی زیاد و ملال آور نباشد، به همین اندازه ه می بینید بسنده کردیم، یعنی قسمتی دیگر را بر آنچه در چاپ های قبلی آورده بودیم، افزودیم.
چاپ اول کتاب توسط خود مؤلف بزرگوار انتشار یافت. چاپ سوم نیز با تحقیق حجةالاسلام و المسلمین سید مرتضی حکمی از علمای معاصر در مصر انجام گرفته است. چاپ چهارم آن هم اخیراً توسط حجةالاسلام و المسلمین رضا استادی از استادان حوزه علمیه قم انتشار یافته است.
آشنائی من با این کتاب مستطاب از موقعی بود که حضرت مؤلف در نجف اشرف آن را داده بودند به میرزا احمد زنجانی کاتب و برای چاپ سنگی به خط نسخ نوشته بود. من که همدرس فرزند دوم مرحوم مؤلف بودم، نسخه خط ایشان را در دست داشتم و حضرت مؤلف نسخه آمادۀ چاپ را در دست داشتند. ایشان می خواندند و من به نسخه اصل نگاه می کردم، و بدین گونه کتاب را مقابله کردیم. در آن موقع من شانزده ساله بودم و مقدمات می خواندم.
پس از چاپ کتاب از طرف حضرت مؤلف تعدادی از آن به جمعی از علمای اعلام و فضلای نجف اشرف اهدا شد، و همان موقع در محافل علمی نجف انعکاس وسیعی یافت. فراموش نمی کنم در یکی از روزهای جمعه که حضرت مؤلف در منزلشان مجلس روضه داشتند، چند جلد آن به علمای بزرگ حاضر در مجلس اهدا شد، از جمله مرحوم آیت الله شیخ محمدعلی کاظمینی از فقهای به نام و استاد بزرگ حوزه نجف، و مرحوم آیت الله خوئی هر دو لحظاتی سرگرم مطالعه آن شدند و در پایان شنیدم که یکی به دیگری می گفت: «سید کتاب خوبی نوشته است»، و هر دو با اعجاب به حضرت مؤلف که وارث مکتب آیت الله آقا شیخ هادی تهرانی بود، می نگریستند.
***
راجع به احاطه علمی مؤلف بزرگوار کافی است که بگویم وقتی به نجف آمدند و شروع
ص: 5
به تدریس خارج فقه بر اساس شرح مکاسب آیت الله سید محمدکاظم یزدی کردند، شبی یکی از شاگردان ایشان مرحوم آقا شیخ علی لاری که شاگرد آیت الله شیخ محمدعلی کاظمینی هم بود، در مجلسی می گفت: «چیز عجیبی است، مطلبی را که آقای کاظمینی چندین شب موضوع بحث قرار می دهد، سید در یک شب، و یک مجلس تمام نموده و حق مطلب را هم به تمام معنی ادا می کند.»!
در اهمیت کتاب هم کافی است که به مصداق مشک آن است که خود بوید نه آنکه عطار گوید اهل فضل آن را به دقت ببینند و بر فکر ثاقب و صائب مؤلف فقید آن آفرین گویند، نه آنکه من شرح و تفصیل بدهم.
مرحوم آیت الله بهبهانی پس از یک عمر پربرکت و طولانی در روز اول آذر 1354، مطابق 8 ذیقعدۀ سال 1395 هجری قمری، در سن 91 یا 92 سالگی به جهان باقی شتافت و امروز آرامگاهش در کنار دارالعلمش در اهواز زیارتگاه خاص و عام است. رحمة الله علیه رحمةً واسعةً.
بسیار بجاست که اصل کتاب یعنی: «مصباح الهدایه» در حوزه علمیه قم و سایر حوزه ها به عنوان متن درسی مبحث امامت جزء برنامه باشد، و ترجمه آن نیز در بعضی از مجامع علمی و حتی خود حوزه ها جزء کتب درسی قرار گیرد، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.(1)
در پایان لازم می داند که از مدیریت محترم نشر قبله و آقای هیبت الله سوری که حروفچینی کتاب را به نحو احسن انجام داده اند سپاسگزاری نماید. همچنین از دختران عزیزم معصومه، زهرا و مریم و خواهرزاده ام مرجان فقهازاده تشکر می کنم که زحمت غلط گیری کتاب را به عهده داشته اند.
تهرام: علی دوانی
هشتم اردیبهشت 1377
مطابق اول محرم 1419
ص: 6
بسم الله الرحمن الرحیم
گر منظر افلاک شود منزل تو *** چون مهر علی نباشد اندر دل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو *** مسکین تو و سعی های بی حاصل تو
(ابوبکر تایبادی)
از ازل چون سقف این کاخ زبرجد ساختند *** فاضل جسم شریفش را که بد از آب و گل
از محمد و زعلی بهر سجود قدسیان *** چون علی عین محمد شد، محمد از علی
در شبستان علی آن چهارده مصباح نور *** در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
قسمت هر کس به مهر افتاد تا صبح ازل *** قرعه هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
طاق ایوانش بلند از نام احمد ساختند *** برگرفتند و بسی روح مجرد ساختند
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند *** آفریدند و علی باز از محمد ساختند
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند *** خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
هفت جنت را بر او وقف مؤید ساختند *** هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
(حاج میرزا حبیب خراسانی)
ص: 7
کتاب حاضر که در دست شماست و آن را از نظر می گذرانید یکی از آثار ارجدار اسلامی است که در پیرامون مهم ترین موضوع مذهبی یعنی اثبات امامت و پیشوائی حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و فرزندان معصوم و پاک سرشت آن حضرت بحث می کند. مباحث این کتاب بر اساس تحقیق و بررسی های کلامی پی ریزی شده است، ولی در عین حال مؤلف عالی قدر، سعی کافی مبذول داشته اند که سطح آن درخور فهم عموم باشد.
مترجم نیز با توجه به این نکته کوشش نموده که تا حد امکان نکات علمی و اصطلاحات ویژه اهل فضل را در سطحی قرار دهد و به عبارتی درآورد که قابل استفاده همگان باشد.
قسمت عمده کتاب، ترجمۀ روایات و وقایع تاریخی است و ساده و مورد استفاده همه است، فقط در بعضی از موارد پای موضوعات علمی به میان آمده است.
از این رو اگر خواننده محترم به قسمتی رسید که جنبه علمی داشت و فهم آن تا حدی برایش مشکل بود، اولاً با کمی دقت ممکن است موضوع حل شود و ثانیاً قسمت های بعدی آن را از نظر دور ندارد، و با حوصله بیشتری آن را مطالعه کند، زیرا در آن صورت خواهد دید که چگونه مباحث علمی و تحقیقی با سبکی دلپذیر و روشی ساده و قلمی روان، مورد بحث و بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گرفته است.
مترجم
ص: 8
دانشمند محترم جناب آقای دوانی با ابلاغ سلام مخصوص ترجمه کتاب «مصباح الهدایة فی اثبات الولایة» به قلم جنابعالی که آن را «فروغ هدایت» نامیده اید ملاحظه نمودم و از طرز انشاء و نگارش آن خوشوقت شدم و مسرورم که این کتاب برای دومین بار چاپ می شود و در دسترس کسانی که با کتاب سر و کار دارند قرار می گیرد.
مقدمه جالب و پاورقی های لازم و مفید و توضیحات جنابعالی بر اهمیت کتاب افزوده و مخصوصاً اصالت ترجمه و عبارات روان و سلیس و در عین حال محکم و متین آن قابل تحسین و تقدیر و مزید بر تشکر و امتنان است.
امیدوارم خوانندگان این کتاب بیش از پیش رابطه خود را با مولی امیرالمؤمنین و اولاد معصومین آن حضرت صلوت الله علیهم اجمعین محکم و مستحکم نموده و آنچه لازمه ارادت و اخلاص و مودت به آن ذوات مقدس است معمول دارند و از این راه امر دنیا و آخرت خود را اصلاح نمایند.
در خاتمه مجدداً از زحمات ذیقیمت آن جناب تشکر نموده توفیق و تأیید بیشتر جنابعالی را در راه اشاعه و نشر تعالیم عالیه اسلام و بزرگداشت و شناسائی بیشتر امامان به حق و خلفای شایسته پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را از خداوند متعال مسئلت دارم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
علی الموسوی البهبهانی
(اصفهان - 5/ع 2/1390)
ص: 9
کتاب فروغ هدایت ترجمه کتاب «مصباح الهدایه فی اثبات الولایه» است، و همان طور که از نام آن پیداست، در پیرامون اثبات ولایت و خلافت الهی حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بحث و گفتگو و تحقیق و بررسی می کند.
این کتاب چهل حدیث معتبر در تفسیر چهل آیه قرآن مجید راجع به فضائل و مناقب اهل بیت عصمت است که در میان شیعه و سنی مشابه زیاد دارد؛ مانند «اربعین» ابُونَعیم اصفهانی و «اربعین» شیخ بهائی.
کتاب «مصابح الهدایه» را مؤلف عالی قدر در سال 1364 هجری هنگامی که در شهر مقدس کربلا مشرف بودند، به عربی تألیف نمودند.
مدارک معظم له برای نقل روایات عامه(1) و شیعه بیشتر کتاب معروف (غایة المرام) محدث عالی قدر سید هاشم بحرانی متوفای 1107 هجری است. با این وصف تتبع و اطلاع ایشان نسبت به منابع سنیان نیز به خوبی مشهود و می رساند که هر موضوعی را در حدود خود کاملاً رعایت کرده اند.
ما نخست آیات را مقدم بر احادیث داشته و برداشت کتاب را با اجازه حضرت مؤلف، از روی آیات قرار دادیم نه حدیث، و حدیث را بعد از آیات آوردیم. ثانیاً برای کمک به فهم خواندگان و سهولت امر، در آغاز هر بخش و خلال مباحث، عناوین و موضوعاتی قرار داده و در ذیل صفحات نیز مدارک هر روایت را از منابع گوناگون نقل کردیم، تا هم خوانندگان شیعی مذهب بیشتر از آن آگاهی یابند و هم عامه با روشن بینی و دور از هرگونه تعصب و خودبینی آنچه را مفاخر علما و اعاظم دانشمندان آنان درباره
ص: 10
مدعای شیعه و اثبات برتری ائمه اطهار بر خلفای ثلاثه آورده اند، مطالعه نموده و مطابق حق و عدالت رفتار نمایند.
چنان که ملاحظه می کنید مؤلف عالی قدر کتاب چه هنگام تحقیق پیرامون آیات، و چه در موقع بحث و بررسی روایات شیعه و عامه، تا آنجا که میسر است، آیات و روایات را از جنبه ادبی و به همان گونه که صادر شده است، مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و چنان که می باید حق مطلب را ادا کرده اند.
به طور خلاصه مؤلف بزرگوار در این کتاب مستطاب که باید آن را کاری برجسته در زمینه خود دانست، با کمال متانت و وسعت و اطلاع و دقت نظر و نهایت بی طرفی در این راه گام برداشته و مترجم نیز همین راه را پیموده است.
باشد که پس از چهارده قرن، مطالعه این کتاب به نوبت خود شبستان دل های تیره را با فروغ هدایت الهی روشن سازد و تعصب و لجاج که حجاب چهره تابناک اندیشه است و آدمی را از روشن بینی و نیل به سعادت دنیا و آخرت و حق و حقیقت باز می دارد به یک سو زده شود.
قم: علی دوانی
9 آذرماه 1346 شمسی
27 شعبان 1387 هجری
ص: 11
بسم الله الرحمن الرحیم
از روزی که بشر خود را در صحنه پهناور جهان دید، احساس کرد که برای حفظ اجتماع و بقای نوع خود، احتیاج به سرپرست دارد، از این رو به هرجا که رو آورد و در هر نقطه ای که سکونت ورزید، حتی میان کوه ها و جنگل ها و در آن جاها که به صورت وحشی و نیمه وحشی می زیست، کسی را به عنوان رئیس قبیله و بزرگ قوم دید که زمان امور و اختیار آنها را در دست دارد و درصدد آن است که آنها را از نزاع و اختلاف و هرج و مرج حفظ کند، با این که می دانستند رئیس قوم فردی از همان اجتماع بشری است و او نیز مانند دیگر مردم در معرض خطا و اشتباه و ظلم و تعدی است و کسی نیست که از هر جهت ممتاز و دارای خصال ملکوتی باشد، و بتواند بدون هیچ حب و بغض و نقص و عیبی افراد سرگردان را به راه آورد و چنان که می باید از خطر سقوط اخلاقی نگاه دارد.
به عقیدۀ خداپرستان، خدایی که سلسلۀ بشر را آفرید، فرمانروایی هم برای آنها برگزید تا در هر دوره و زمانی بندگان او را اداره کند و با نشر تعالیم آسمانی و تنظیم برنامه های خردپسند و سودمند دینی، آنها را از پراکندگی و سرگردانی حفظ کند و به راه راست خداشناسی و دینداری رهبری نماید.
بدین علت خداوند پیغمبران راستین را برای راهنمایی افراد نوع بشر برگزید و با نیروی شگرف عقل و تدبیر و صبر و بردباری، به سوی آنها اعزام داشت، تا جامعه بشری بتواند راه سعادت را از چاه غوایت تمیز دهد و به بزرگراه ترقی و تکامل نائل گردد.
ص: 12
انبیا آمدند تا پنبه غلت را از گوش ها درآورند و وجدان خواب گرفته ملت ها را بیدار کنند، و با خدای مهربان خود آشنا سازمند. آمدند که به وی بگویند: خدا تو را از نیستی و گمنامی به وجود آورد، و با نام و نشان کرد، و همه گونه وسائل مادی و معنوی را برای استفاده و ترقی و تعالی تو فراهم کرد، تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!
***
شعاع فکر بشر به آنجا نمی رسد که صلاح و فساد کار خود را چنان که می باید درک کند و به فرض که درک کند هوا و هوس و غرایزی که خداوند برای به کار انداختن آنها در مجاری خود و تأمین زندگی به وی موهبت کرده است، گاهی چنان طغیان می کند و بر عقل و ادراک وی چیره می گردد که او را از مسیر حق و حقیقت فرسنگ ها دور می گرداند. به طوری که همه چیز را فراموش می کند یا دانسته پشت سر می گذارد.
از این رو بشر در تشخیص صلاح و فساد کار و تعیین تکلف خود عاجز و ناقص است و نمی تواند طرحی بریزد که صد در صد به نفع فرد و اجتماع باشد و جلو هرگونه تبعیض و تعدی و تجاوز و هوا و هوس بنی نوع خود را بگیرد. به همین دلیل خداپرستان می گویند خدائی که بشر را خلق کرده است خود بهتر می داند چه کسی را از جنس بشر برای رهبری و راهنمایی آنان برانگیزد که از هر لحاظ فرد نمونه و ممتاز اجتماع باشد.
او باید دارای دو جنبه باشد: یکی جنبه الهی و ملکوتی و دیگری جنبه بشری و عادی. خدا نیز به پیغمبر خاتم (صلی الله علیه و آله) می فرماید: به مردم بگو «إِنَّمَآ أَنَاْ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إلَيَّ» جز این است که من هم بشری مانند شما هستم با این فرق که از جانب خداوند به من وحی می شود، ولی شما این شایستگی را ندارید. نمایندگان الهی در میان بشر باید از جنس خود آنها باشند و با زبان آنها سخن بگویند و از مردم همان اجتماع و آشنای به تمام رموز کار محیط خود باشند، تا مردم آنها را بیگانه و از سرشت دیگر ندانند و از وی دوری نکنند.
این پیغمبران به اعتقاد مسلمانان یکصد و بیست و چهار هزار تن بوده اند که به رهبری و راهنمایی بندگان خدا پرداختند و آخرین آنها، پیغمبر ما حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله) است.
ص: 13
جامعه شیعه عقیده دارد که جانشین پیغمبر باید به استثنای مقام نبوت دارای تمام اوصاف و خصال پیغمبر و تربیت شدۀ او و نزدیک ترین افراد به وی باشد، زیرا به همان دلیل که افراد بشر قادر به حفظ نظم اجتماع و رفع نیازمندی های مادی و معنوی خود نمی باشند، و با وجد حکومت مردم بر مردم باز فرد و اجتماع از طغیان غرایز و عواطف و سلطه قوی بر ضعیف ایمن نیستند، بعد از پیغمبر هم باید شخصی که آئینه تمام نمای او باشد به جای وی بنشیند و زحمات و دین و قوانین موضوعه او را حفظ کند تا مشکلی پیش نیاید.
***
به اعتراف دوست و دشمن حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) بعداز پیغمبر گرامی اسلام از لحاظ نسب عالی، علم و دانش، شجاعت و شهامت، زهد و تقوی، و سایر فضائل نفسانی و سجایای ملکوتی انسانی در میان تمام مسلمانان نظیر نداشته است. علی (علیه السلام) نخستین کسی که به خدا و پیغمبر خاتم (صلی الله علیه و آله) ایمان آورد با این که در آن موقع ده سال بیشتر نداشت.
او پسر عم پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و همسر بهترین دختر او فاطمه زهرا (علیها السلام) بانوی بانوان جهان است. پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه دختر اسد، یعنی بهترین مرد و زن قریش و بنی هاشم و تنها غمخوار پیغمبر اسلام بودند که در محیط طاقت فرسا و پرخطر مکه به حمایت و دفاع از پیغمبر اسلام برخاستند. او پدر امام حسن و امام حسین فرزندان معصوم پیغمبر اسلام است، که نسل پاک پیغمبر به وسیلۀ آنها در جهان باقی ماند.
علی (علیه السلام) تنها مدافع پرافتخار پیغمبر و بزرگ ترین قهرمان اسلام بود. او هیچ گاه روی از جنگ برنتافت و هیچ دلاور و گردنکشی جرأت هماوردی با وی را نداشت. با هر کس مبارزه کرد او را به خاک افکند و چون به دشمن حمله می برد، صفوف آنها را چون کرباسی از هم می شکافت.
شگفتی در این است که با همۀ سلحشوری و قوت قلب و نیروی فوق العاده بدنی شب هنگام که به راز و نیاز با خداوند بی نیاز می پرداخت سیلاب اشک از دیدگان فرو می ریخت. آن قلب نیرومند که در میدان جنگ لبخند به دشمن می زد، از مشاهدۀ طفل یتیم و زن شوهر مرده می تپید و منقلب می گشت!
ص: 14
علی (علیه السلام) سه ماه رجب و شعبان و رمضان روزه دار بود، و بیش از هر فرد مسلمانی نماز می گزارد، و با خدای جهان راز و نیاز می کرد. به گفته ابن ابی الحدید دانشمند سنی در مقدمۀ شرح نهج البلاغۀ خود: «علی سرچشمه تمام علوم اسلامی: تفسیر، حدیث، فقه، اصول، صرف، نحو، کلام، تاریخ، رجال و غیره بود.
زبان گویای علی (علیه السلام) را هیچ کس نداشت، فصاحت و بلاغت و صراحت لهجه از امتیازات مخصوص آن حضرت بود. به هنگام سخن گفتن و ایراد خطبه، سخنان دلنشین و بیانات آتشین و لحن گیرای علی (علیه السلام) همه را تحت تأثیر عمیق قرار می داد و به عالمی از جذبه و خلسه فرو می برد.
به طور خلاصه علی (علیه السلام) بعد از پیغمبر اسلام در تاریخ بی نظیر بود و تاکنون هم نظیر پیدا نکرده است و این قولی است که جملگی برآنند.
***
اکنون باید دید چرا با وجود علی (علیه السلام) مسلمانان دیگران را بر وی مقدم داشتند، و جامعه واحد اسلامی را تبدیل به ملل پراکنده امروز نمودند؟
چه نقصی در وجود علی (علیه السلام) دیدند که دیگری را به جای او برگزیدند؟ مگر ابوبکر بعد از آنکه آبها از آسیاب افتاد و خلافت را قبضه کرد و گذشته را به یاد آورد، روی منبر نگفت اَقیلوُنی! اَقیلوُنی، لَستُ بِخَیرِکُم وَعلَّیٌ فیکُمُ، مرا رها کنید، مرا رها کنید و بیعت خود را پس بگیرید که تا وقتی علی در میان شما است من بهترین فرد شما نیستم؟
مگر عمر بارها نگفت: لَولا عَلّیٌ لَهَلَکَ عُمَر، و نگفت: خدا نکند مسئله مشکلی برای من پیش بیاید، و علی نباشد که آن را حل کند؟!
مگر علی (علیه السلام) نبود که اشتباه های عثمان را در وقتی که همه از ترس لب فرو بسته بودند، به رخ او کشید و از ظلم و تعدی حکامش به وی اعتراض کرد؟
مگر علی (علیه السلام) فاتح جنگ های پیغمبر و جوانمرد بزرگ اسلام و کشندۀ گردن فرازان یهود و عرب نبود که شهر مدینه را در معرض خطر سقوط قرار داده بودند؟
مگر پیغمبر نفرمود ضربتی که علی در راه خدا بر عمرو بن عبدود قهرمان بت پرستان وارد کرد و سر او را از تن جدا ساخت، از عبادت انس و جن برتر است؟
و از همه مهم تر مگر پیغمبر در غدیر خم رسماً علی (علیه السلام) را به جانشینی
ص: 15
بلافصل خود تعیین نکرد؟!
اگر پاسخ این مسائل مثبت است چرا باید علی (علیه السلام) خلیفه چهارم باشد و بیست و پنج سال از صحنه سیاست اسلامی و رسیدگی به امور مسلمانان و اصلاح دین و دنیای مردم کنار گذاشته شود؟! ما لَکُم کَیفَ تَحکُمُونَ؟
و چنان که اینها درست نیست، پس این همه روایات در کتب اهل سنت! چیست؟ این همه فضائل و مناقب که راویان، محدثان، علما و دانشمندان آنان در چهارده قرن گذشته دربارۀ امیرالمؤمنین (علیه السلام) و اولاد معصومین آن حضرت از پیغمبر اسلام در آثار خود آورده اند، چه معنی می دهد؟! ممکن است بگویند همۀ اینها می رساند که علی و آل او را دوست بدارند، و اهل سنت! هم چنین اند. می گویم: جواب شام را کتاب فروغ هدایت به خوبی داده است. مطب به این سادگی نبوده است، و آفتاب برای همیشه در پشت ابرهای تیره پنهان نمی ماند!
این چه دوستی است که باید اهل بیت پیغمبر و اولاد او بعد از رحلت آن حضرت تا زمان انقراض خلافت بنی عباس در معرض همه گونه محرومیت و آزار و شکنجه و دربه دری قرار گیرند؟ این چه دوستی است که علی (علیه السلام) در زمان حکومت خلفا باید خانه نشین شود؟ امام حسن با دسیسۀ معاویه مسموم گردد، و امام حسین به جرم دفاع از اسلام و دین پیغمبر به امر یزید بن معاویه که به اصطلاح اهل سنت اولی الامر و اطاعتش بر هر مسلمانی واجب بود شهید شود؟
این چه دوستی است که باید بقیه ائمه اطهار که در عصر خود داناترین مردان اسلام و یادگاران پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بودند، یکی پس از دیگری توسط اولی الامرهای بنی امیه و بنی عباس مسموم و شهید گردند، و از هرگونه آزادی محروم باشند؟!
***
آری، جامعه شیعه عقیده دارد که امت اسلام بعد از پیغمبر خاتم از مسیر اصلی خود منحرف شدند، و حق اهل بیت پیغمبر را ضایع کردند، و فرمان خدا و سفارش پیغمبر را دربارۀ خلافت و حکومت اسلامی و منصب جانشینی آن حضرت (که به تفصیل در این کتاب آمده است) پشت سر انداختند. جلو پیشرفت معنوی اسلام را گرفتند و در نتیجه مسائل مشکله مردم جهان لاینحل ماند و حق و حقیقت از مجرای خود منحرف گردید.
ص: 16
اگر علی (علیه السلام) بلافاصله و قبل از آنکه مردم دگرگون شوند به جای پیغمبر می نشست امروز وضع دنیای اسلام چنین نبود که می بینیم. اسلام آمده بود که تمام دنیا را فتح کند نه تنها مصر و عراق و شام را. اسلام آمده بود که دنیا را پر از علم و دانش کند و به مسائل پیچیده مردم پاسخ دهد، چنان که تا پیغمبر بود چنین بود، و نیامده بود که احادیث کعب الاحبار اسرائیلی مشاور عثمان و معاویه و ابوهریره که با سنت پیغمبر تجارت می کرد و ده ها تن امثال آنها را میان جامعه اسلامی منتشر سازد و کتاب ها را از آن انباشته کند!
آن روز که علی (علیه السلام) می فرمود سَلُونی قبلَ اَن تَفقِدُونی پیش از آنکه مرا از دست بدهید هرچه می خواهید از من بپرسید که من از هر کس آشناتر به راه های آسمانها و زمین هستم، می خواست مسلمانان را به سفر فضائی و سیر در اعماق آسمان ها آشنا کند و بگوید که در بعض از این ستارگان شهرهائی است مانند شهرهای شما! آیا راه های آسمان ها چیزی جز تسخیر فضا و امکان راه یافتن به کرات عالم بالا هست؟ فکر کنید اگر آن روز افراد لایق و معتقد وجود داشتند و در این باره از علی (علیه السلام) سئوال می کردند، امروز جهان در چه سطحی از دانش و تکنیک بود؟
خوانندۀ محترم! دنبالۀ مطلب را در این کتاب که هم اکنون در معرض مطالعه شماست و با کمال انصاف و بی طرفی و با نظری بلند و جامع الاطراف نوشته شده است بخوانید. چنان که در این کتاب می خوانید مهم ترین حادثه تاریخ اسلام، از نظر شیعه واقع روز غدیر خم است که پیغمبر بزرگوار اسلام علی (علیه السلام) را رسماً به جانشینی خود منصوب داشت و صریحاً فرمود: مَن کُنتَ مَولاهِ فَهذا عَلیٌّ مَولاهُ هر کس مرا آقا و اختیاردار و سرپرست خود می داند، بداند که از امروز علی، آقا و اختیار دارد و سرپرست اوست، بنابراین روز غدیر یعنی روز جانشینی و انتصاب علی (علیه السلام) است.
به طوری که در این کتاب می خوانید نخستین کسی که بعد از بیانات پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) این منصب عالی و آسمانی را به علی (علیه السلام) تبریک گفت عمر بن الخطاب بود که گفت: خوش به حالت ای پسر ابوطالب! که از امروز سرور من و هر مرد و زن باایمان هستی!
ص: 17
اصولاً سبک و نظم قرآن مجید بهترین دلیل بر ثبوت خلافت و ولایت ائمه طاهرین (علیهم السلام) است و می رساند که غاصبان امر خلافت و افراد نابکاری در میان امت اسلام خواهند بود، زیرا قرآن مشتمل بر آیات محکم و مجمل و متشابه است. مجمل مانند آغاز سوره ها و لغت مخصوص نیست که برای همه قابل درک باشد، چون از حروف ترکیب نیافته است.
متشابه هم چنان که خود قرآن می گوید: «أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ» ممکن است مورد دستبرد و سوء استفاده افراد مرموز و منحرف قرار گیرد. محکم نیز چیزی است که در دلالت روشن باشد و احتمال خلاف نرود. مانند سورۀ توحید (قل هو الله احد). در بادی امر به نظر می آید قرآن که برای ارشاد و هدایت بندگان نازل شده است با این سبک اجمال و تشابه مناسبتی ندارد. زیرا اجمال و تشابه با دلالت و ظهور جمع نمی شود، بنابراین باید دید خداوند حکیم چگونه این سه نوع آیات را در کتابی که به منظور دلالت و ارشاد بندگانش فرستاده، آورده است؟ به همین جهت عقل سلیم حکم می کند که یا باید خداوند کتاب خود را روشن و آشکار قرار دهد و یا این که ترجمانی ربانی تعیین کند تا مجملات و متشابهات کلام او را برای مردم روشن سازند!
می دانیم که مترجم قرآن مجید نخست خود پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است که قرآن بر وی نازل شده است. و بعد کسانی هستند که افراد برگزیدۀ خاندان همان پیغمبر می باشند، افرادی که قرآن در خانه و خاندان آنها نازل شده است، زیرا أَهْلَ البَیتِ اَدری بِما فِی البَیتِ! یعنی: اهل خانه بهتر می دانند در خانه چیست؟
علی هذا امت اسلام نیز باید در فهم مجملات و متشابهات قرآن و مسائل مشکلۀ بعد از پیغمبر مراجعه کنند به جانشینان پیغمبر و از آنها استفاده نمایند، زیرا به تصدیق دوست و دشمن آنها از هر کس دیگر بهتر قادر به حل مسائل مشکله مردم بودند. چنان که در زمان ابوبکر و عمر هرگاه مسائل مشکلی برای خلیفه یا مردم پیش می آمد و از حل آن در می ماندند مراجعه به امیرالمؤمنین (علیه السلام) می کردند و برای حفظ مقام و موقعیت خود چاره ای جز این نداشتند.
پیغمبر بزرگوار اسلام (صلی الله علیه و آله) هم با القاء جمله معروف اَنّی تارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَینِ کِتابَ اللهِ وَ عِترَتی اَهل بَیتی یعنی: من دو چیز گرانبها در میان شما به ودیعت می گذارم و آنها کتاب خدا و عترت من است، همین معنی را می خواست به مردم برساند و لذا فرمود:
ص: 18
ما اِن تَمسّکتُم بِهِما لَن تَضِلّوا اَبَداً. مادامی که چنگ به کتاب خدا و خاندان من زده اید هرگز گمراه نمی شوید و با عدم تمسک به عترت نفعی از کتاب خدا نخواهید برد، چون افزود که لَن یَفتَرِقا حَتّی یَرِدا عَلَیَّ الحَوضَ این دو (کتاب و عترت) از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند.
جدا نبودن عترت از کتاب به این معنی است که دانا و نادان احتیاج به کتاب خدا و حقایق آسمانی دارند و عدم افتراق کتاب از عترت این است که علم کتاب در نزد دیگری پیدا نمی شود وگرنه افتراق تحقق نمی یابد.
از این بیان معلوم گردید که چون خداوند می دانسته غاصبانی خواهند بود و دست به راهزنی می زنند، لذا سبک قرآن را بدین گونه قرار داده است تا فرومایگان از حل مشکلات فرو مانند و در از خزف و حق از باطل تمیز یابد، زیرا اگر غاصبانی در میان نبود نیازی به اجمال و تشابه پیدا نمی شد، چون مسلم است که اجمال به خاطر این است که دشمن از اسرار سر در نیاورد و به رموز آن آگاهی نیابد.
آیات قرآن در ارتباط با خلافت و امامت ائمه معصومین و حقانیت اهل بیت عصمت که رمز شناخت آنهاست فراوان است. حضرت مؤلف در این کتاب فقط چهل آیه آن را مورد بحث قرار داده اند.
ص: 19
آیت الله العظمی آقای حاج سید علی بهبهانی مؤلف معظم این کتاب در سال 1303 یا 1304 هجری قمری در شهر بهبهان واقع در استان خوزستان قدم به عرصه وجود گذاشت. در هیجده سالگی دروس مقدماتی و سطح را نزد علمای درجه اول بهبهان همچون مرحوم حجةالاسلام آقا میرزا محمدحسن و مرحوم حجةالاسلام آقا شیخ عبدالرسول و آیت الله مرحم آقا سید محمد ناظم الشریعه بهبهانی به اتمام رسانید.
از آغاز تحصیل آثار نبوغ و استعداد در ناصیۀ معظم له آشکار بوده، به قسمی که اساتید ایشان مکرر این موضوع را متذکر می شدند. در اواخر سال 1323 قمری هنگامی که برای ادامۀ تحصیل عازم عتبات عالیات می شوند متجزی بودند. در نجف اشرف مدت شش سال از محضر مرحوم آیت الله آخوند ملامحمد کاظم خراسانی و آیت الله آقا سید محمدکاظم یزدی استفاده می کنند، ولی بیشتر استفادات ایشان در محضر مرحوم آِت الله آقا سید محسن کوه کمری تبریزی (از افاضل تلامذه آیت الله آقا شیخ هادی تهرانی) بوده است.
آن گاه پس از نیل به درجۀ رفعیۀ اجتهاد و اخذ اجازه از اساتید و مراجع طراز اول عصر، به وطن مألوف مراجعت می نمایند. تا چندی در بهبهان مشغول تدریس بوده اند و غالب فضلای محل در حوزۀ درسشان حاضر گشته و از مشکوة دانش معظم له استضائه می کردند. در این موقع متأهل شده و مجدداً در سال 1329 به عتبات عالیات مشرف می شوند، لیکن در این سفر به علت نامساعد بودن هوا و عارضۀ کسالت پس از یک سال توقف و تدریس ناگزیر به بهبهان مراجعت نموده و مدت هفت سال به درس و بحث علوم مختلفه می پردازند.
ص: 20
در سنۀ 1338 به درخواست جمعی از فضلای حوزۀ درس مرحوم آیت الله آقا ید محسن کوه کمری برای سومین بار به نجف اشرف مشرف شده و پس از کمی توقف و تهیه منزل به ایران برمی گردند تا خانوادۀ خود را همراه ببرند، ولی موقعی که به رامهرمز که سابقاً در مسیر بهبهان - اهواز بود، می رسند، خانواده شان دبیمار می شود و حرکت ایشان نیز به تأخیر می افتد.
چون آن موقع مصادف با فصل تابستان و از طرفی هم، نجف اشرف دچار انقلاب و اعتصاب بوده است، لذا طبق دعوت یکی از علما مرحوم آقا سید عبدالله طباطبائی به یکی از نقاط ییلاقی به نام «مال آقا» واقع در ده فرسخی رامهرمز عزیمت می کنند، سپس به اصرار اهالی و عدم موافقت استخاره برای رفتن به عتبات، در رامهرمز سکونت می ورزند.
در سنۀ 1362 برای چهارمین بار به قصد زیارت ائمه طاهرین به عتبات عالیات مشرف و در کربلای معلی به تقاضای آیت الله مرحوم حاج آقا حیسن قمی حوزۀ درسی تشکیل داده و چند سال به تدریس خارج فقه و اصول اشتغال می ورزند. در این وقع بر اثر فراغتی که داشته اند کتاب «مصباح الهدایه» متن عربی کتاب حاضر را تألیف می کنند.
آن گاه به درخواست گروهی از علما و فضلا به نجف مشرف شده و حوزۀ درسی منعقد و به افاده و افاضه می پردازند، تا آنکه درسال 1365 بر اثر تلگرام ها و مکاتبات پی در پی اهالی ناگزیر به رامهرمز مراجعت نموده و به تأسیس مدرسۀ دینیه و حوزۀ علمیه و تعلیم و تربیت طلاب علوم دینی همت می گمارند. در مدتی که در رامهرمز بوده اند چند بار به مشهد مقدس و قم مشرف شده و همه جا از طرف علما و دانشمندان مورد استقبال و احترام قرار می گیرند.
در اوخر ماه مبارک رمضان سال 1370 بر اثر عارضه کسالت به تهران آمده و مدت دو ماه تحت معالجه بوده و در مراجعت طبق تجویز پزشکان در شهرستان اهواز اقامت می کنند، که تاکنون هم در آن شهر مقیم مرجع خاص و عام می باشند.
آیت الله آقای حاج سید علی بهبهانی بی گمان یکی از مراجع بزرگ دینی عصر حاضر و از دانشمندان طراز اول شیعه به شمار می روند، ولی متأسفانه در اثر دوری از سواد اعظم و حوزه های علمیه، چنان که باید معرفی نشده و همچنان مجهول القدر
ص: 21
مانده اند، به طوری که هنوز هم اکثر مسلمانان از وجود چنین عالم مبرز و متبحری که در بیشتر علوم اسلامی تواناست بی خبر می باشند.
مؤلف معظم از چهل سال پیش مرجعیت داشته اند و امروزه در بیشتر مناطق خوزستان مانند اهواز، آبادان، رامهرمز، آغاجاری، رامشیر، بندر ماهشهر و غیره و نیز در اصفهان و سایر نقاط مقلد دارند. با این که بالغ بر سی سال در «رامهرمز» اقامت داشته اند و از بحث و تدریس به دور و تقریباً تارک بوده اند مع الوصف در سایۀ فکر عمیق و فهم سرشار و ذهن و قاد و استعداد خداداد هنوز هم تبحر کامل خود را در علوم مختلف و فنون متنع حفظ کرده اند.
به طوری که هنگام بحث و گفتگو در مباحث فقه و اصول او را فقیهی توانا، و موقع سؤال از موضوعات کلامی و فلسفی، متکلم و حکیمی دانا، و در صرف و نحو و معانی و بیان، دارای یدی طولی، و در تجزیۀ مسائل معضله و تحلیل مطالب مشکله محققی مدقق خواهید یافت، و به طور خلاصه کمتر شخصیت علمی را بدین جمعیت دیده و می بینیم.
از نظر مکارم اخلاق و سجایای حمیده نزد همگام مشارٌ با لبنان و از لحاظ خفض جناح و دوری از تعینات صوری به تمام معنی وارسته اند، که از این حیث هم واقعاً کم نظیر می باشند.
به خاطر دارم موقعی که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم هرگاه معظم له به مدرسه ما که نزدیک منزل ایشان بود، تشریف می آوردند، من و سایر رفقا که آن موقع «جامع المقدمات» و «سیوطی» می خاندیم، اشکالات و اشتباهات خود را به حضور ایشان برده و معزی الیه با بیانی رسا و ملایم و در کمال ملاطفت و مهربانی، مانند یک استاد مقدماتی مطالب را برای ما تشریح می فرمودند.
حتی بارها می شد که خودشان نکاتی از صرف و نحو از ما می پرسیدند و چون ما از عهدۀ جواب برنمی آمدیم، می فرمودند بروید فکر کنید و پاسخ آن را بیاورید، و چنانچه می دیدند که ما از عهدۀ جواب برنمی آئیم، خودشان جواب می دادند. مکرر می دیدم بعضی ایشان را منع می کردند که برای شما شایسته نیست با طلاب مقدماتی طرف صحبت شوید و از صرف و نحو و منطق سخن بگوئید، ولی معظم له اهمیت نمی دادندو همچنان با کمال متانت و بزرگواری و سلامت نفس، ما را مشمول الطاف و
ص: 22
عنایات خود قرار می دادند.
مؤلف معظم داری سه پسر و چند دختر می باشند. پسران ثقةالاسلام آقای حاج سید عبدالله مجتهدزاده و فاضل ارجمند آقای سید جعفر و آقا سید محمدتقی می باشند.
یکی از اقدامات بسیار مؤثر معظم له تأسیس مدرسۀ علمیه نوبنیادی است که اخیراً ساختمان آن به اتمام رسیده و در تمام استان خوزستان بی نظیر است. این مدرسه در زمینی به مساحت ببیش از دو هزار مترمربع و مجهز به تمام وسایل لازم است.
مدرسه دارای سی اتاق، سالن تدریس، کتابخانه، مسجد، آشپزخانه و سالن غذاخوری با رعایت جهات بهداشت و حفظ الصحه محصلین است.
این مدرسه دینی با شکوه به نام «دارالعلم آیت الله بهبهانی» موسوم است، و اینک طلاب و محصلین آن مطابق برنامه منظمی که تهیه شده، مشغول تحصیل هستند.
امید است تأسیس این دارالعلم در آن نواحی فصل نوینی در راه اشاعه اسلام و علوم دینی جامعه شیعه پدید آورد، و نتایج درخشانی داشته باشد، و خود مبدأ تحولات دینی و مذهبی و آثار برجستۀ دیگری گردد که استان خوزستان به خصوص شهر اهواز نیاز مبرمی به آن دارد.(1)
در سفرهای تبلیغی سنوات اخیر که نویسندۀ این سطور به دعوت معظم له در شهر اهواز مشغول تبلیغ بودم، جمعی از بانوان محترم از وضع ناهنجار موجود شکایت نموده و تقاضا داشتند که فکری برای امور دینی و آموزش صحیح دوشیزگان و بانوان اهواز مرکز خوزستان بشود. پس از مشورت با حضرت آیت الله بهبهانی و تنی چند از مردان پیشقدم در امور خیریه طرح یک دبستان و دبیرستان دخترانه که معلمات و دبیرات آن همگی زن و کاملاً مراقب نوامیس مردم باشند ریخته شد.
فراموش نمی کنم که معظم له فرمودند: برای حفظ نوامیس مردم این کار کمال ضرورت را دارد. و نیز در ماه صفر سال جاری که جمعی از بانوان تقاضای فراگرفتن زبان عربی توسط یک عالم روحانی و احیاناً آموختن دروس دینی به میزان لازم داشتند، و
ص: 23
این جانب خود با صلاح دید ایشان جلسات اولیه آنهارا تشکیل دادم، معظم له در پاسخ یکی از علمای روحانی که بنا بود ادارۀ جلسات بانوان را به عهده بگیرند فرمودند: من این کار را واجب می دانم.
روشن بینی این فقیه عالی قدر با این کهولت سن و احساس این که زمانه چه زمانی است واقعاً مایه افتخار است. آری مراجع عالی قدر می دانند که اوضاع جهان دگرگون شده و مرد و زن در معرض خطرهای گوناگون قرار گرفته اند و مخصوصاً نسل جوان آنها چه پسر و چه دختر با چه وضعی تهدید به خطر می گردند، باید چاره ای اندیشید، و برای حفظ آنها و سر و سامان دادن به احتیاجات آنان فکری کرد، فکر عملی و چاره اساسی.
هیچ فکری از این بهتر نیست که علمای روحانی از آنها مراقبت کامل نمایند. به خواسته های مشروع آنها پاسخ مثبت و عملی بدهند، برای مرد و زن و پسر و دختر جلسات دینی و انجمن های مذهبی تشکیل دهند و از وضع تحصیل و نحوۀ دروس آنها مطلع گردند و این کار را جزء مهم ترین کارهای دینی و ضرورت عصر بدانند!!
***
چند سال پیش که حضرت مؤلف برای تغییر آب و هوا به اصفهان تشریف برده بودند فضلا و دانشمندان و سایر طبقات متدین و عالم دوست اصفهان پیشنهاد کردند که معظم له تصمیم به اقامت در اصفهان بگیرند.
ولی از آنجا که استان خوزستان هم به وجود ایشان احتیاج مبرمی دارد، و توقف دائمن ایشان در اصفهان مشکل می نمود، سرانجام بنا می گذارند که سالی شش ماه را در اصفهان و شش ماه دیگر را در اهواز به سر برند و اینک سال پنجم است که این برنامه اجرا می گردد.
معظم له در اصفهان مانند خوزستان و دیگر جاها مورد احترام عمومی طبقات خاصه و جامعه روحانیت و بالاخص علمای عالی قدر آن شهر دانش پرور قرار دارند و به اقامه نماز جماعت و تدریس خارج فقه و اصول و اصول عقاید و صدور فتوا و رسیدگی به امور دینی مسلمانان همت می گمارند، و هم اکنون که این کتاب منتشر می شود در اهواز اقامت دارند.
در سال جاری هنگامی که از اصفهان عازم اهواز بودم، یکی از شعرا به نام «برنا»
ص: 24
اشعار زیر را در فرودگاه اصفهان در مراسم بدرقه معظم له قرائت نمود:
طالبی باشی به عزت هم قران *** باش در فکر حیات جاودان
رو پی کسب کمال و زهد و علم *** خویش را از قید دنیا وارهان
باش از دل خادم دین مبین *** پیرو احکام قرآن شو ز جان
رهنمای خلق شو در راه دین *** یار مردم باش از پیر و جوان
هم چنان سید علی میر زعیم *** بهبهانی فخر زهاد زمان
حجة الاسلام دانای فهیم *** آیت الله خلیق مهربان
آنکه هرجا پا نهد پروانه وار *** خلق گیرندش چو شمعی در میان
رأی او حجت برای مسلمین *** امر او برهان برای شیعیان
نور علم از عارض او آشکار *** از جبینش پرتو ایمان عیان
من چه در توصیف او گویم که هست *** قلزمی از فضل و دانش بیکران
ای مهین روحانی عالی مقام *** کز علومی شهره در دار جهان
نیست برنا اهل تلبیس و ریا *** نیست برنا مدح گو و مدح خوان
ارغی تو هم ز توصیف و ز مدح *** چون عیان را نیست حاجت بر بیان
سر بر آرد چون ز مشرق آفتاب *** قرص آن باشد دلیلی بهر آن
لیک منظورم از این اشعار نغز *** نکته ای باشد که آرم بر زبان
می شود از دوریت دل ها غمین *** همچنین کز دیدنت شد شادمان
یک دو مضمون آورم از رودکی *** آن حکیم دورۀ سامانیان
«اصفهان چون آسمان و تو مهی *** می روی ای مه چرا از آسمان»!
«اصفهان چون بوستان و تو گلی *** می روی ای گل چرا از بوستان»
می روی اکنون که سوی شهر خویش *** زود بازا زود سوی اصفهان
ص: 25
بسم الله الرحمن الرحیم
ستایش بی حساب شایسته خداوندی است که انسان را در بهترین صورت آفرید، و به دین حنیف اسلام و راه راست راهنمائی کرد. آن گاه عقل را به عنوان حجت درونی در وی ترکیب نمود، تا بدان وسیله به آفرینندۀ خود راه یابد. سپس پیغمبران را برانگیخت، و از آن پس جانشینانی را به جای آنان منصوب داشت تا حجت های ظاهری و راهنمایان تأیید شدۀ خداوند؛ بر امر و نهی او باشند.(1)
به همین جهت آنها را با معجزات آشکار و آیات بینات از دیگران ممتاز گردانید، تا بدین وسیله حجت خود را بر آنان تمام کند، و نعمت خویش را کامل گرداند.
درود پروردگار بر کامل ترین راهنمایان این راه و سرآمد پیغمبران خدا محمد مصطفی و خاندان او باد که راهنمایان خلق به بهترین راه ها می باشند.
ص: 26
بندۀ نیازمند به خالق بی نیاز: علی بن محمد بن علی الموسوی البهبهانی حشرهم الله مع آبائهم الطاهرین سلام الله علیهم اجمعین، می گوید: که در حدیث مسند(1) از حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام) رسیده است که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مَن حَفَظَ عَلی اُمَّتی اَربَعینَ حَدَیثاً ممَّا یَحتاجُونَ اِلَیهِ مِن أمرِ دِینِهِم بَعثَةٌ اللهُ فَقیهاً عالماً.
یعنی: هر کس چهل حدیث(2) به پیروان من یاد دهد، که در امر دینشان نیازمند به آن باشند، خداوند او را به صورت فقیهی دانشمند برانگیخته می کند».(3)
چون نوشتن حدیث و روشن ساختن جهات آن برای کمک به فهم خوانندگان، و انتشار آن در بین آنان، یکی از بهترین طرق حفظ حدیث است، لذا خواستم چهل حدیث در تفسیر چهل آیۀ قرآن مجید را که متعلق به مقام ولایت مولای متقیان امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و ائمه معصومین (علیهم السلام) از دودمان آن حضرت باشد، جمع آوری کنم، سپس آن چهل حدیث را بدان گونه که خداوند فهم معانی آن را برای من میسر گردانیده، و دانستن آن را ارزانی داشته است شرح کنم.
ص: 27
آیۀ 1 - قال الله تعالی: قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ(1) یعنی: ای پیغمبر بگو کافی است که گواه میان من و شما، خداوند و کسی باشد که علم کتاب در نزد اوست.
***
حدیث اول - در تفسیر این آیۀ قرآنی: کلینی(2) در «کافی» و صفار(3) در «بصائر الدرجات» از حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) روایت کرده اند که فرمود: اِیّانا عُنِی وَ عَلِیِّ (علیه السلام) اَوَّلُنا وَ اَفضَلُنا وَ خَیرُنا بَعدَ النّبِی.(4)
یعنی: خداوند در این آیه «کسی که علم کتاب در نزد اوست» ما اهل بیت پیغمبر را قصد کرده است، و علی (علیه السلام) بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نخستین و بهترین
ص: 28
فرد ما است.
امین الدین طبرسی(1) در «مجمع البیان» همین حدیث را از حضرت صادق (علیه السلام) آورده است، و در احتجاج(2) روایت نموده که شخصی از امیر مؤمنان (علیه السلام) پرسید بهترین فضیلتی که خداوند به شما داده چیست؟ حضرت همین آیه را تلاوت فرمود.(3)
در تفسیر «صافی»(4) به نقل از «مجالس» صدوق روایت کرده است که چون تفسیر این آیۀ شریفه را از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) سؤال نمودند، فرمود: آن کسی که علم کتاب در نزد اوست، برادرم علی بن ابیطالب است.(5)
در روایت دیگر یکی از راویان می گوید: در مسجد پیغمبر خدمت امام باقر (علیه السلام) نشسته بودم و آن حضرت حدیث می فرمود، ناگاه یکی از فرزندان عبدالله بن سلام از آنجا گذشت، من عرض کردم: فدایت شوم! این پسر کسی است که مردم (عامه) می گویند: علم کتاب در نزد او بوده است! حضرت فرمود: نه! کسی که علم کتاب در نزد او بوده است! فقط علی بن ابیطالب (علیه السلام) است که پنج آیه دربارۀ وی نازل شده و یکی از آنها «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً
بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» است.(6)
ص: 29
علی بن ابراهیم قمی(1) در تفسیر خود از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده که «دارندۀ علم کتاب» امیر مؤمنان علی بن ابیطالب است، و می گوید: از آن حضرت پرسیدند کسی که خداوند می فرماید دانشی از کتاب در نزد او بود (مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ) داناتر بود یا آن کس که فرموده است: همۀ علم کتاب در نزد اوست (مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ)؟ فرمود: آنچه در نزد «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» بود، نسبت به آنچه در نزد «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» است، به مقدار آبی که پشه ریزی با بال های خود از دریا بردارد.(2)
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: ای مردم! آگاه باشید دانشی که آدم با آن از آسمان به زمین آمد، و تمام آنچه موجب برتری پیغمبران تا خاتم انبیاء (صلی الله علیه و آله) است، همه و همه در امامان دودمان پیغمبر خاتم موجود است.
در تفسیر برهان از کتب عامه نقل کرده که فقیه «ابن مغازلی شافعی» به یک طرق و «ثعلبی»(3) به دو طریق روایت نموده اند که منظور از «کسی که علم کتاب در نزد او بود» علی بن ابیطالب است.(4)
با در نظر گرفتن روایاتی که ذکر شد مناسب چنان است که آیۀ شریفه را از چند لحاظ مورد بحث قرار دهیم:
1- این که «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» اختصاص به مولی امیرالمؤمنین و اولاد طاهرین آن حضرت دارد و بر غیر آنان صدق نمی کند، چنان که در حدیث نخست که امام فرمود: «ایانا عنی» تقدیم مفعول بر فعل دلیل بر این مطلب است، و دیگر
ص: 30
اثبات این که معنی عام آیه دربارۀ هر یک از ائمه اطهار، منافات با نزول آن در شأن امیر مؤمنان (علیه السلام) ندارد.
2- این که آیۀ شریفه مشتمل بر یک منقبت برجستۀ آن حضرت است.
3- این که آیۀ شریفه برترین فضیلتی است برای مولای متقیان (علیه السلام) ، چنان که روایت «احتجاج» بر آن دلالت دارد.
قبل از پرداختن به هر یک از موارد سه گانه مزبور، ناگزیر از مقدمه ای هستیم که متضمن شش موضوع باشد، تا بدان وسیله چگونگی موارد سه گانۀ یاد شده روشن گردد.
اول این که آیا انضمام گواهی که «علم کتاب در نزد اوست» به گواهی خداوند، مانند ضمیمه کردن گواهی یک نفر عادل به دیگری است، یا از قبیل ضممیه شدن برهانی است به برهان دیگر؟
دوم این که باید دید منظور از «کتاب» در آیۀ شریفه چیست؟
سوم دربارۀ چگونگی گواهی خداوند، و گواهی کسی که علم کتاب در نزد اوست که آیا این واهی قولی یا فعلی است؟
چهارم بیان آنچه موجب می شود که از گواهی «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» علم و یقین حاصل گردد، به طوری که گواهی وی برهانی مستقل شمرده شود و بتواند در ردیف گواهی خداوند قرار گیرد، و به تنهائی برای اثبات رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) کافی باشد.
پنجم بیان این که آیا اضافه کلمۀ «علم» به «کتاب» در جملۀ «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» افاده عموم می کند (و شامل همۀ علوم قرآن می شود) یا نه؟
ششم دربارۀ این که آیا سورۀ «رعد» که آیۀ مزبور در آن است در مکه یا در مدینه نازل شده است؟
(اینک بیان هر یک از امور شش گانه مزبور):
بیان امر اول روشن است که انضمام گواهی «کسی که علم در کتاب در نزد اوست» به گواهی خداوند مانند انضمام برهان مستقلی به برهان دیگر است، زیرا بدیهی است که گواهی خداوند ناقص نیست تا با ضمیمه کردن گواهی دیگری کامل شود. شاید مقدم داشتن «شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ» بر معطوف «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» نیز برای تنبیه
ص: 31
همین معنی باشد.(1)
همان طور که امکان دارد آوردن وزن فعیل «شهید» در آیۀ شریفه به جای فاعل «شاهد» بدین منظور باشد که انصاف «شاهد» به صفت شهادت بر وجه ثبوت است نه حدوث، و به هر تقدیر که باشد هر یک از این دو گواهی (گواهی خدا و دارندۀ علم کتاب) دلیل تام و برهان قاطعی است برای اثبات نبوت و رسالت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) .
احتمال این که ضممیه کردن گواهی «دارندۀ علم کتاب» به گواهی خداوند، از قبیل انضمام دلیل ظنی به دلیل علمی باشد، درست نیست، زیرا به سه دلیل استناد به امر ظنی برای اثبات رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در پیشگاه عقل مقبول نیست.
اول این که اصولاً اعتبار امر ظنی را در این مورد نمی توان تصور کرد، زیرا «اعتبار» یا مانند ادلۀ علمی ذاتی است و یا مانند بیّنه و طرق و امارات شرعیه، تعبدی جعلی می باشد، و هر دو اعتبار هم در این منتفی است.
منتفی بودن اول بدیهی و روشن است، برای این که «ظن» ذاتاً و به تنهایی اعتبار ندارد. منی بودن دوم نیز به این علت است که اصلاً «تعبد» در این مورد تصور نمی شود، زیرا تصور فرع تصدیق به نبوت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است، بنابراین معقول نیست تعبدی را که تصور نمی شود، بتوان دلیل تعبدی برای اثبات نبوت آن حضرت قرار داد.
دوم این که تعبد به ظن و امر ظنی فقط در مورد جهل به واقع و نداشتن علم به موافقت یا مخالفت با واقع، مصداق پیدا می کند، و با این فرض معقول نیست که با وجود گواهی خداود «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً» که موجب علم به رسالت پیغمبر است، تعبد به امر ظنی را دلیل اثبات رسالت آن حضرت قرار داد، مضافاً به این که گواهی خداوند در آیۀ شریفه، نسبت به دلیل ظنی (موهوم)، تقدم ذکری دارد؟
سوم این که اصول دین به واسطة اهمیتی که دارد، فقط با علم و یقین ثابت می شود، و ظن و امر ظنی اگر معتبر باشند تنها در فروع احکام اعتبار دارند، نه در اصول عقائد. به همین جهت خداوند کسانی را که در معتقدات خویش، اعتماد به ظن و گمان کرده، و عقاید خود را بر اساس آن پی ریزی نموده اند، نکوهش فرموده است. به قوله
ص: 32
تعالی: «إِن يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً»(1)بنابراین چطور ممکن است خداوند در اثبات رسالت رسول خود به چیزی احتجاج کند که از پیروی و اعتماد بر آن، نهی فرموده است؟!
سؤال ممکن است گفته شود: بودن گواهی «دارندۀ علم کتاب» به منظور تأیید گواهی خداوند است، نه این که به تنهایی اعتبار دارد، بنابراین منافات ندارد که گواهی «دارندۀ علم کتاب» امر ظنی غیر معتبر باشد.
پاسخ عطف جملۀ «مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» بر اسم جلاله (الله) در آیۀ شریفه اقتضا دارد که دارندۀ علم کتاب با خداوند در گواهی دادن یک حکم داشته باشد، به طوری که بتوان در ثابت رسالت پیغمبر و احتجاج با کافرانی که رسالت آن حضرت را تکذیب کردند، اکتفا به گواهی او (دارندۀ علم کتاب) نمود، پس سؤال بی مورد است.
اشکال خداوند در چند مورد از قرآن مجید به چیزهایی احتجاج نموده است که مفید علم و یقین نیست. از جمله در سورۀ نحل می فرماید: «وَمَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ، بِالْبَيِّنَاتِ وَالزُّبُرِ».(2)
یعنی: «ای پیغمبر کسانی که پیش از تو فرستادیم مردانی بودند که به آنها وحی نمودیم، پس اگر از بینات و زبر اطلاع ندارید، از اهل ذکر سؤال کنید(3) مقصود از «اهل ذکر» در این چنان که بعضی از مفسران گفته اند، علمای یهود و نصارا بودند. گواهی آنها برای بت پرستان که سؤال کنندگان بودند، یقین آور نبود، زیرا بت پرستان که منکر پیغمبر بودند و بعید می دانستند خداوند پیغمبری برانگیخته باشد، منکر یهود و نصارا هم بودند، از این رو گواهی آنها به این که خداوند پیغمبرانی از جنس بشر برانگیخته، برای بت پرستان مفید علم و یقین نبود.
و از جمله در سورۀ شعرا می فرماید: «أَوَ لَمْ يَكُن لَهُمْ ءَايَةً أَن يَعْلَمَهُ عُلَمَآءُ بَنِي إِسْرَآئِيلَ»(4) یعنی: چرا برای آنها آیه ای نباشد (در راستی و درستی نبوت پیغمبر و قرآن) تا علماء بنی اسرائیل آن را بدانند» که می رساند علمای بنی اسرائیل به علت این که
ص: 33
معصوم نبودند، گواهی آنها برای اثبات رسالت پیغمبر، موجب علم و یقین نبود و فقط افاذۀ ظن و گمان می کرد.
و از جمله در سورۀ «احقاف» می فرماید: «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِن كَانَ مِنْ عِندِ اللَّهِ وَكَفَرْتُم بِهِ وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِن بَنِي إِسْرَآئِيلَ عَلَى مِثْلِهِ فَأَمَنَ وَاسْتَكْبَرْتُمْ».(1) یعنی: به من بگویید اگر آن (قرآن) از نزد خدا باشد و شما به آن کفر ورزید و گواهی از بنی اسرائیل به مانند آن گواهی دهد ایمان بیاورید، ولی شما تکبر ورزید می دانید چه ظلمی به خود نموده اید؟ از این آیۀ شریفه هم معلوم می شود که گواهی دادن یک از گواهان بنی اسرائیل به آنچه می دانسته است، مفید علم و یقین به آنچه گواهی داده بودند، نیست.
پاسخ منظور از «اهل ذکر» اهل بیت معصوم و پاک سرشت پیغمبر اکرم می باشند، چنان که روایات شیعه و سنی بر آن دلالت دارد، و منافات با این هم ندارد که خداوند کافرانی را که منکر اهل بیت و خود پیغمبر بودند، مأمور به سؤال از آنها کند، زیرا منظور این است چیزی که می پرسند همراه با دلیل و برهان باشد، به طوری که افادۀ علم و قطع کند، به دلیل این که می فرماید: «اگر از بینات و زبر اطلاع ندارید از اهل ذکر بپرسید»، و این خود دلیل است که آنها نمی دانستند.
بدیهی است، این که خداوند می فرماید: «اگر نمی دانید سؤال کنید». خود امر به تحصیل چیزی است که موجب علم و یقین باشد، نه فقط سؤال کردن ولو موجب علم و یقین نباشد.
اگر منظور از «اهل ذکر» علمای یهود و نصاری از اهل کتاب باشند، سؤال از آنها نیز به معنی درخواست دلیل و برهان است، نه این که گفتار آنها را بدون شاهد و برهان تصدیق کنند، و به هر تقدیر در آیۀ شریفۀ امری به پیروی از ظن و اعتماد بر آن نیست.
راجع به علم علمای بنی اسرائیل در آیۀ «أَوَ لَمْ يَكُن لَهُمْ ءَايَةً أَن يَعْلَمَهُ عُلَمَآءُ بَنِي إِسْرَآئِيلَ» که آیتی کافی و دلیلی آشکار شمرده شده است، می گویم اگر علم به صحت بنوت و صدق رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) اراده شده باشد، در این صورت منظور از علمای بنی اسرائیل علمائی هستند که قبل از بعثت پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله) از اوطان خود
ص: 34
هجرت نمودند و به محل هجرت پیغمبر (شهر مدینه) آمدند تا آن حضرت را دریابند و به او ایمان آورند و او را یاری کنند، و انتظار داشتند که به وسیلۀ آن حضرت بر عرب چیره گردند!
عرب که این را دانستند از آنها به «تُبَّع» شکایت نمودند. تبع هم یهودان را محاصره کرد، و لی بعد از آن که دانست مظنور آنها درک حضور پیغمبر اُمّی قرشی محمد (صلی الله علیه و آله) است، به وسیلۀ آنها به پیغمبر ایمان آورد(1) و دو قبیلۀ «اوس» و «خزرج» را در مدینه با یهود اسکان داد، تا نگهبان آنها (یهود مهاجر) باشند و هنگام ظهور پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از جانب وی آن حضرت را یاری کنند.
لازم به ذکر نیست که اطلاع علمای بنی اسرائیل از برانگیخته شدن پیغمبر امی و مهاجرت وی به مدینه، پیش از ظهور آن حضرت بوده که آنها را وادار به مهاجرت از اوطان خود به مدینه و تحمل مشقت شدید از اعراب بت پرست و آرزوی پیروزی بر آنها به وسیلۀ پیغمبر، همه از خبر دادن انبیای بنی اسرائیل و بودن این اخبار در کتب آسمانی آنان سرچشمه می گرفت.
زیرا در آن روز غیر از اخبار انبیاء و کتب آسمانی آنها، راه دیگری برای اطلاع از بعثت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) وجود نداشت، و ناگتفه معلوم است اطلاع آنها که از کتب آسمانی و اخبار پیغمبران سرچشمه می گرفت، موجب قطع و یقین به صحت نبوت پیغمبر ما بوده است.
ص: 35
دلیل این که منظور از علمای بنی اسرائیل (در آیۀ گذشته) علمای یهود قبل از بعثت می باشند، این است که تمام سورۀ شعراء (که آیه مزبور در آن است) در مکه نازل شده است، به استثنای آیۀ «وَالشُّعَرَآءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ...»(1) تا پایان سوره که به نقل «مجمع البیان» در مدینه نازل شده است.(2)
علاوه بر این هیچ یک از علمای یهود در مکه اسلام نیاوردند،(3) و آنها که مسلمان شدند در مدینه و بعد از هجرت بود. قبل از هجرت کسی از ایشان مسلمان نشد که نبوت پیغمبر اسلام را تصدیق کند، تا خداوند با مشرکین و کافر اهل کتاب به گواهی او استشهاد نماید.
مزید بر این مطلب این است که خداوند علم و اطلاع علمای بنی اسرائیل را برای کفار و اهل کتاب، نشانۀ صحت نبوت پیغمبر ما قرار داده است، نه گواهی آنها را، زیرا در آن روز (که این آیه در مکه نازل شد) علمای یهود در آنجا نبودند، تا گواهی به رسالت حضرت ختمی مرتبت (صلی الله علیه و آله) بدهند.
ص: 36
و چنانچه منظور از علم و اطلاع علمای بنی اسرائیل در آیۀ مذکور، علم و اطلاع آنها بر صحت ولایت مولی امیر مؤمنان (علیه السلام) باشد که در کتب پیشینیان هم مذکور است چنان که تفسیر آیۀ پیش از آن، مناسب آن است، یعنی آیۀ شریفه «وَإِنَّهُ لَتَنزِيلُ رَبِّ الْعَالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَمِينُ عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ»(1) یعنی: قرآن فرستادۀ خدای عالمیان است، جبرئیل آن را بر قلب تو نازل کرد تا از بیم دهندگان باشی.
چنان که در «کافی» و «بصائرالدرجات» از امام باقر (علیه السلام) روایت شده که فرمود: «آنچه جبرئیل بر قلب پیغمبر نازل کرده ولایت امیرالمؤمنین (علیه السلام) (2) بود».
در تفسیر علی بن ابراهیم قمی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت نموده(3) که (علم و اطلاع علمای بنی اسرائیل) مقام ولایتی بود که در روز غدیر خم برای امیر مؤمنان (علیه السلام) نازل گردید. در این صورت منظور، آن دسته از علمای بنی اسرائیل هستند که بعد از بعثت یا پیش از آن ایمان آوردند و خبر دادند که منصب ولایت مولای متقیان (علیه السلام) در کتب پیشینیان ثبت شده است.
و با این فرض گواهی علمای بنی اسرائیل به علت وجود دو شرط، مفید علم و یقین است. آن دو شرط: یکی موقف بودن گواهان، و دیگر این که موضوع مورد گواهی. یک امر بدیهی است نه نظری (که محتاج به استدلال باشد).
و اما «شاهدی از بنی اسرائیل» که در آیۀ «...وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِن بَنِي إِسْرَآئِيلَ عَلَى مِثْلِهِ» آمده است. یا حضرت موسی (علیه السلام) است، چنان که بعضی از مفسرین تفسیر کرده اند یا دیگری از پیغمبران، و یا یکی از جانشینان پیغمبران بنی اسرائیل است، نه این که یکی از علمای یهود بوده که بعد از بعثت خاتم انبیاء گواهی به نبوت پیغمبر ما داده است، و معصوم هم نمی باشد، زیرا تمام سورۀ «احقاف» که این آیه در آن است در مکه نازل
ص: 37
شده است، و گفتیم کسی از افراد یهود در مکه اسلام نیاورد تا گواهی به نبوت و رسالت پیغمبر ما بدهد.
امین الدین طبرسی در «مجمع البیان» در تفسیر «وشهد شاهد من بنی اسرائیل» گفته است مقصود «عبدالله بن سلام» و «علی مثله» یعنی گواهی داده که «نبوت پیغمبر» از جانب خداست، و می گوید گفته شده که «علی مثله» یعنی گواهی به تورات داده است.(1) این قول از مسروق(2) است، و او گفته است که «شاهد» در آیۀ مزبور حضرت موسی (علیه السلام) است که شهادت به آسمانی بودن تورات داده، چنان که پیغمبر ما گوایه به قرآن کتاب خدا داده است، زیرا سورۀ احقاف در مکه نازل شده و اسلام آوردن عبدالله سلام در مدینه بوده است».(3)
به نظر ما دلیلی در دست نیست که شاهد در آیۀ شریفۀ عبدالله سلام است، بلکه نزول سورۀ احقاف در مکه دلیل بر عکس آن است. اگر گفته شود سورۀ احقاف غیر از این آیه که دربارۀ عبدالله سلام است، بقیه در مکه نازل شده است، پنداری بیش نیست، و مستند به حدیث و روایتی نمی باشد. نسبت دادن این قول در «مجمع البیان» به عبدالله عباس، مانند تفسیر «من عنده علم الکتاب» به عبدالله سلام، اشتباه است. زیرا خواهیم گفت که عبدالله عباس از کسانی است که اصرار داشته آیۀ شریفۀ «من عنده علم الکتاب» دربارۀ مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) نازل شده است، و بر کسی جز آن حضرت قابل تطبیق نیست.
به طور خلاصه عقل انسان استدلال و احتجاج به چیزی را که دلیلی بر آن وجود ندارد قبیح می داند، بنابراین چطور ممکن است خداوند در قرآن مجید به چیزی احتجاج کند که حجیت نداشته باشد، و آن را دلیل کافی برای رفع خصومت قرار دهد؟
ص: 38
امر دوم از امور ششگانه ای که در مقام اول از آنها گفتگو می شود این است که می گوییم لام «الکتاب» در «من عنده علم الکتاب» برای عهد است.(1) بنابراین منظور از «کتاب» در این آیه قرآن مجید است که بیان همۀ اشیاء در آن آمده است، یا «لوح محفوظ» است که همه چیز در آن نوشته شده است، نه سایر کتب آسمانی مانند تورات و انجیل و زبور و غیره. احتمال هم دارد که لام در «الکتاب» برای جنس باشد، و همۀ کتب آسمانی را شامل شود، زیرا نمی توان در این مورد غیر از کتاب آسمانی اراده کرد. در هر حال این دو فرض در معنی یکی است.
امر سوم دربارۀ چگونگی گواهی دادن خداوند در آیۀ شریفه «قل کفی بالله شهیداً بینی و بینکم...» است که چند نوع می باشد. اول این که گواهی خداوند در این آیه، فعلی است نه قولی، چون مسلم است که خداوند با مردم عادی مانند حضرت موسی بن عمران، با ایجاد صوت در درخت و غیره تکلم نمی کند، و مردم عادی قابلیت این مقام بزرگ را که طرف مکالمۀ پروردگار عالم واقع شوند ندارند.
بنابراین منظور از گواهی خداوند به رسالت پیغمبر خود، آشکار ساختن معجزات به دست او است، تا بدین وسیله مردم دعوی نبوت او را تصدیق کنند، و از جملۀ این معجزات بلکه بزرگ ترین آنها نازل کردن قرآن مجید برای اوست که در عالی ترین مرحله فصاحت و بلاغت است، به طوری که تمام قبائل عرب را دعوت به مناظره کرد، ولی فصحا و بلغای آنان از آوردن یک سورۀ مانند آن عاجز ماندند، با این که در آن عصر فصاحت و بلاغت در میان عرب رواج زیاد داشت و آنها نیز در این دو فن مهارت کامل داشتند! کاملاً روشن است که آشکار ساختن «معجزه» به دست یک مدعی دروغ گو، کاری قبیح و زشت است و ذات مقدس الهی از آن کار، بری است.
ص: 39
باید توجه داشت که گواهی دادن دارندۀ علم کتاب (من عنده علم الکتاب) به واقعیت رسالت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) هو قولی و هم فعلی است. قولی دادن آن با اقرار به زبان و سخن گفتن تحقق می یابد، و فعلیت آن با پیروی از پیغمبر و پذیرفتن امر و نهی آن حضرت انجام می گیرد.
اشکال لفظ «شهید» از «شهود» به معنی حضور حسی، یا حضور علمی و اطلاعی گرفته شده است، و هیئت فاعل آن «شاهد» یا فعیل «شهید» برای افادۀ تلبس فاعل و فعیل به مبدأ فعل (شهادت) است که وقتی شخص متصف به فعل شد، تحقق می یابد، ولی اظهارات شهود که بتوان گفت ادای شهادت کرده است در صورتی است که خود خبر دهد، مثل این که بگوید: من شهادت به فلان موضوع می دهم، یا شاهدم که فلان کار شده است، و حال آنکه اولاً در آیۀ شریفه چنین چیزی نیست و صریحاً نمی گوید که خداوند گواهی به رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) داده است، و ثانیاً خبر دادن از گواهی خداوند به صدق رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ایجاب نمی کند که معجزات هم به دست آن حضرت ظاهر گردد.
پاسخ این که خداوند متعال در مقام احتجاج و مناظره با منکرین رسالت پیغمبر، اکتفاء به گواهی خود و گواهی دارندۀ علم کتاب فرموده است، خود خبر دادن از گواهی خداوند است، و اگر گواهی خداوند به رسالت پیغمبر با ظهور معجزات به دست آن حضرت مقارن نبود، حجتی بر منکران رسالت وجود نداشت، و احتجاج به آن کامل نبود، چون بدیهی است که سخن مدعی رسالت که «خداوند می داند که م درستی ادعای من می دهد». بدون ظاهر شدن معجزه که اثر تصدیق خداوند است نمی تواند منکران را ملزم و مجاب کند.
بنابراین چگونه خداوند اکتفا به خبر دادن رسالت پغیمبر خود می کند و آن را برای الزام خصم و حجت بر منکران آن حضرت، کافی می داند؟ با این که می فرماید: «وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ
ص: 40
الْكِتَابِ»(1) آنها که کافرند می گویند: تو پیغمبر نیستی. بگو کافی است که خداوند و کسی که علم کتاب در نزد اوست، میان من و شما گواه باشد.
اشکال دیگر آیۀ شریفه به منظور تسلی خاطر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نازل شده، به این معنی که «خدا می داند تو پیغمبر او هستی، پس اگر کفار تو را تکذیب کنند زیانی به تو نمی رساند»، علیهذا آیه درصدد مناظره با منکران آن حضرت نیست تا لازم آید که گواهی خداوند به رسالت او با ظهور معجزات به دست آن حضرت که کاشف از صحت رسالت اوست، مقارن باشد.
پاسخ اگر آیۀ شریفه چنین بوده «کفی بالله شهیداً و من عنده علم الکتاب» بدون ذکر «قل» در اول آن و ضمیمه «بینی و بینکم» به آن، این احتمال می رفت، اما با قرار گرفتن «قل» در اول و انضمام «بینی و بینکم» صریحاً می رساند که در مقام مناظره با کافران و جواب و رد منکران رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است که آن حضرت را تکذیب می کردند.
امر چهارم دربارۀ آنچه موجب می شود که از گواهی «دارندۀ علم کتاب»، علم و یقین حاصل شود، است. توضیح آن متوقف بر بیان معنی «علم الکتاب» می باشد. پس می گویم: منظور از دارا بودن علم کتاب در این آیه، تنها علم به ظاهر قرآن نیست، زیرا ممکن است شخص غیر معصوم و هواپرست هم چنین علمی داشته باشد، که البته گواهی چنین کسی مفید علم و یقین نیست، و در پیشگاه عقل پذیرفته نخواهد بود، و با این فرض چطور ممکن است گواهی چنین کسی، همتای گواهی خداوند و برهان جداگانه ای برای اثبات نبوت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) باشد؟
بنابراین، منظور از دارا بودن علم کتاب، آگاهی از ظاهر و باطن قرآن و احاطه بر تأویل و تنزیل و امور نهانی و اسرار پنهانی آن است، که خداوند در آن به ودیعت نهاده
ص: 41
است، و آن هم موهبتی الهی است و کسبی و اکتسابی نیست. کسی هم شایسته این موهبت نیست، مگر این که معصوم از گناه و مصون از خطا و لغزش های عمدی و سهوی باشد. البته گواهی چنین کسی مفید علم و یقین و مقبول عقل سلم و شایسته همتا بودن یا گواهی خداوند متعال است.
از این گذشته راه پی بردن به این که کسی عالم به باطن کتاب است، متوقف بر این نیست که حتماً پیغمبر خبر دهد که او عالم به باطن کتاب می باشد، و اگر چنین بود لازم می آمد که گواهی او مثبت رسالت پیغمبر اکرم نباشد،(1) زیرا تصدیق این معنی که چنین کسی عالم به باطن قرآن است و معصوم می باشد، متفرع بر تصدیق نبوت پیغمبر اکرم است، با این فرض چگونه ممکن است گواهی دارندۀ علم کتاب، مثبت چیزی باشد که اعتبار گواهی او فرع آن است؟
پس عالم بودن کسی که به باطن کتاب همان طور که مثلاً از راه خبر دادن پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بعد از تصدیق به نبوت آن حضرت، حاصل می شود، اثبات حجت از راه آثار آن مثل معجزات و کارهای خارق العاده، که هرگاه از او بخواهند به دست وی انجام می گیرد، نیز تحقق می یابد. چنان که این کار از کسی که فقط علمی از کتاب خدا داشت «الذی عنده علم من الکتاب» یعنی آصف بن برخیا وصی سلیمان بن داود (علیه السلام) آشکار شد، در وقتی که تخت بلقیس ملکه سباء را پیش از چشم به هم زدن سلیمان به نزد او آورد.
امر پنجم در این است که آیا اضافۀ کلمۀ «علم» به «الکتاب» در جمله «من عنده علم الکتاب» افادۀ عموم می کند یا نه؟ نیاز به گفتن ندارد که اضافه در این گونه موارد «علم الکتاب» افادۀ عموم و استغراق می کند، مثلاً وقتی که می گویند «زید عنده علم الفقه او النحو او الصرف» در نزد زید علم فقه یا صرف یا نحو است، به این معنی نیست که پاره ای از مسائل این علوم را می داند، بلکه می رساند که عالم به فقه و صرف و
ص: 42
نحو است.
نمی گویم اضافۀ مصدر به فاعل یا مفعول مطلقاً افادۀ عموم می کن، تا با «ضرب زید» و «رؤیت عمرو» و امثال آن که مسلماً مفید معنی عام نیست، نقض شود.(1)
بلکه می گویم اضافۀ «مصدر» لفظاً یا معناً به کلی که هر جزء آن صلاحیت تعلق به آن مصدر داشته باشد، ظاهر در استیعاب و عموم است. مگر در موقعی که استیعاب و عموم خارج از عادت باشد. به همین جهت وقتی می گوییم: بنده را خرید، یا او را آزاد کرد، یا خانه خرید یا آن را فروخت و نظائر آن، انصراف در عموم دارد، و ظهور در آن است، به عکس زدن زید و دیدن عمرو، که عادت بر این جاری نیست که این زدن و دیدن به هر جزئی از اجزاء آن تعلق گرفته باشد.
اشکال گاهی اضافۀ به معنی «مِن» می آید، چنان که به معنی «لام» و «فی» هم می آید، بنابراین احتمال دارد که اضافۀ علم به کتاب در «علم الکتاب» به معنی «من» تبعیض باشد، مثل این که بگوید «علم من الکتاب» یعنی پاره ای از علم کتاب در نزد او بود، نه همۀ علوم کتاب.
پاسخ اولاً اضافه در وقتی به معنی «من» می آید که مضاف الیه جنس مضاف باشد، مانند «خاتم فضة» و «ثوب قطن» و حال آنکه «کتاب» در آیۀ شریفۀ جنس (علم) نیست!
ثانیاً - اضافۀ به معنی «من» برای تبیین است، نه تبعیض.
ثالثاً - چنان که ما در جای خود تحقیق کرده و توضیح داده ایم: اضافه تنها افادۀ اختصاص می کند، از این رو اضافه همیشه، به معنی «لام» است، و فقط در پاره ای از موارد است که می توان «من» بیانیه را به جای «لام» گذاشت، نه این که اضافه به معنی «من» هم آمده است.
رابعاً افادۀ معنی عموم در اضافه «علم» به «کتاب» در آیۀ شریفه، واضح است و مجرد احتمال خلاف آن زیانی به آن نمی رساند.
ص: 43
امر ششم این است که سورۀ «رعد» که آیۀ مزبور در آن است، در مکه نازل شده است، چنان که نیشابوری از «سعید بن جبیر» و بغوی(1) در «معالم التنزیل» روایت کرده است.
اکنون که مقدمات ششگانۀ مزبور به خوبی روشن گردید، عدم انطباق «من عنده علم الکتاب» بر عبدالله سلام و امثال او با توضیحی که طی چند امر می دهیم کاملاً روشن می گردد:
1- کافی دانستن گواهی «من عنده علم الکتاب» در اثبات نبوت که اساس دین است، و قرار دادن آن در عرض گواهی خداوند منوط به این است که چنین شهادتی مفید
ص: 44
علم و یقین باشد. افادۀ علم و یقین از چنین شهادتی هم متوقف بر ثبوت عصمت و طهارت شهادت دهنده «من عنده علم الکتاب» است. ثبوت عصمت و طهارت او نیز متوقف بر این است که وی عالم به ظاهر و باطن قرآن ولو به قسمتی از آنها باشد که ملازم عصمت و طهارت است.
معلوم است که عبدالله سلام(1) و امثال او از علمای یهود، معصوم نبوده اند، و اگر معصوم بودند، به دین موسی (علیه السلام) که با دین عیسی (علیه السلام) نسخ شده بود، باقی نمی ماندند، زیرا باقی ماندن آنها به دین موسی (علیه السلام) یا به واسطۀ دشمنی با حق، و یا به علت عدم اطلاع از حقیقت امر بوده است که هر دو با مقام عصمت منافات دارد.
پس وقتی ثابت شد که عبدالله سلام معصوم نبوده است، اسلام آوردن او هم ملازم با حق نیست، زیرا همان طور که احتمال می رود علت اسلام آودرن او، اطلاع وی از نبوت پیغمبر ما به وسیلۀ «تورات» بوده است، چنان که ظاهراً هم چنین است، همین طور هم احتمال دارد که علت مسلمان شدن وی، ترس یا طمع بوده است. علیهذا نمی توان از راه اسلام آوردن او و گواهی وی احتجاج به حقانیت پیغمبر اسلام نمود.
2- همان طور که گفتیم اضافه «علم» به کتاب افادۀ استغراق و عموم می کند، و منظور عالم بودن به تمامی علم کتابی است که چیزی در آن فروگذار نشده و تر و خشکی نیست که در آن نباشد، و اگر مقصود دانستن پاره ای از علم کتاب بود، خداوند لفظ «من» را که معنی تبعیض می دهد، در این مورد نمی آورد - و می فرمود «علم من الله کتاب» چنان که در داستان آصف بن برخیا آورده است: قال الله تعالی: «وَقالَ الَّذِي عِندَهُ
ص: 45
عِلْمُ مِنَ الْكِتَابِ».
باید دانست چنان که از آیات و اخبار به دست می آید تمام علوم کتاب نزد سایر پیغمبران نبوده است، بلکه علوم آنها محدود، و این فضیلت تنها اختصاص به پیغمبر ما و جانشینان پاک سرشت و پاکزاد او دارد، بنابراین چگونه می توان این معنی را تفسیر به علمای یهود و نصاری کرد، و آنها را دارندۀ تمام علوم کتاب دانست؟
3- همان طور که گفتیم تمام سورۀ رعد در مکه نازل شده است، و عبدالله سلام و سایر علمای اهل کتاب بعد از هجرت پیغمبر در مدینه اسلام آوردند، و لذا سعید بن جبیر گفت: چطور ممکن است این آیه دربارۀ عبدالله سلام نازل شده باشد، و حال آنکه سورۀ رعد در مکه نازل شده است؟
اشکال کلبی(1) و مقاتل بن سلیمان(2) گفته اند سورۀ رعد در مکه نازل شده، نگر آیۀ آخر آن که دربارۀ عبدالله سلام آمده است.
جواب دلیل آنها در جدا ساختن آخرین آیۀ سورۀ رعد که در مکه نازل شده از آیات قبلی آن، این است که به گمان آنها آن آیه دربارۀ عبدالله سلام نازل گردیده، چنان که از گفتار آنها پیداست، نه این که این دو نفر به روایتی در خصوص این مورد، دسترسی پیدا کرده اند، زیرا استناد آنها به این که آیۀ مزبور دربارۀ عبدالله سلام نازل شده، به این علت بوده که می گفتند در مکه نازل نشده است، در صورتی که قبلاً دانستی که این مطلب توهم فاسدی بیش نیست، و این توهم نیز از کسانی ناشی شده که در اطراف آیۀ شریفه درست تأمل نکرده اند، و اگر درست تأمل و دقت می کردند، چنان که باید به حق و حقیقت می رسیدند.
ص: 46
به هر حال از آنچه گفتیم مانند آفتاب نیمروز روشن شد که «من عنده علم الکتاب» بر علمای اهل کتاب که اسلام آوردند قابل تطبیق نیست، پس باقی نمی ماند مگر آنچه از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و عترت طاهرین آ« حضرت رسیده است، و آن این که آیۀ مزبور دربارۀ شخصیت بی نظیر مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) و سریان دادن آن به سایر امامان بعد از آن حضرت، نازل شده که همگی معصوم و پاک نژاد و عالمان به تمام کتاب خدا و ظاهر و باطن و تأویل و تنزل و محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن بوده اند.
این که عده ای از مفسرین عامه پنداشته اند که «دارندۀ علم کتاب» خداوند است، و گفته اند «من عنده علم الکتاب» عطف تفسیر به «الله»، بسیار خنک و در نهایت سخافت است، زیرا تاکنون معهود نبوده است که عطف تفسیری مانند این مورد با فاصله میان معطوف و معطوف علیه بیاید. اگر «من عنده علم الکتاب» عطف تفسیری به «الله» بود، لازم می آمد که «شهیداً بینی و بینکم» به تأخیر افتد و آیه چنین باشد «قل کفی بالله و من عنده علم الکتاب شهیداً بینی و بینکم» در صورتی که در قرآن چنین نیست.
و این که از زجاج(1) نقل کرده اند که دلیل بر عطف تفسیری بودن جملۀ مزبور این است که «من عنده علم الکتاب» به کسر میم و دال هم قرائت شده، غلط است، زیرا به جای این که این قرائت درست باشد فقط دلالت دارد که علم کتاب موهبتی است از جانب خداوند برای کسی که آن را به وی ارزانی داشته است، و منافات با این ندارد که در روایات فرموده اند کسانی که این موهبت به آنها ارزانی شده امیرالمؤمنین و ائمه معصومین (علیهم السلام) از دودمان آن حضرت می باشند، بلکه موافق و مناسب با آن است. آری اگر لفظ «من» به کلی در قرآئت حذف شود، سخن مزبور تا حدی تناسب دارد، و اگر قرائت «وعنده علم الکتاب» با اسقاط «من» بود، تا حدی این نظر درست بود.
سؤال کسی که منکر اصل یعنی پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است، فرع را هم که جانشین آن حضرت باشد انکار می کند، در این صورت گواهی او فصل خصومت به انکار پیغمبر نمی کند، و انکارکننده آن را بی ارزش می داند، پس چگونه خداوند در ثبوت نبوت
ص: 47
پیغمبرش به گواهی او استناد می کند، و بدان وسیله با منکرین نبوت و رسالت آن حضرت احتجاج نموده و آن را برای تأمین این منظور کافی می داند؟
پاسخ در صورتی گواهی فرع برای ثبوت اصل کافی نیست و بی مورد است که فقط اکتفا شود به اقرار و اعتراف فرع، بدون در نظر گرفتن مقام عالی و جلالت قدر او و اطلاع وی از کتاب خدا، و احاطه به هر چیز و قدرت بر انجام امور خارق العاده، که همه در نظر عقل ملازم با مقام عصمت و صداقت است، ولی اگر پذیرش گواهی جانشین پیغمبر، با در نظر گرفتن این اوصاف توأم باشد، چنان که در این مورد هست، و گواهی دهنده را با نام ذکر نکند، بلکه صفت او را یاد کند (دارندۀ علم کتب) تا شخص منکر، شخصیت او را به نظر آورد، و با دیدن وی و مشاهدۀ آثارش تحقق صفت گواهی دهنده و حقانیت کسی که گواهی برای او داده شده است، برایش روشن گردد، بدیهی است که در این صورت گواهی جانشین پیغمبر برای فصل خصومت و اثبات رسالت آن حضرت کافی است، هرچند انکارکننده به واسطۀ عناد و دشمنی اعتراف نکند.
از آنچه گفتیم روشن گردید که «من عنده علم الکتاب» در آیۀ شریفه منطبق بر عبدالله سلام و امثال او نیست، و هر کس آیه را به عبدالله سلام یا دیگری از علمای یهود که مسلمان شدند تفسیر نموده است، تفسیر به رأی و ناشی از غفلتی است که از خصوصیات آیه داشته است، اما روایتی که از طریق شیعه و سنی با استناد به پیغمبر یا اهل بیت عصمت (علیهم السلام) در تفسیر آن رسیده است، خاصه و عامه اتفاق نظر دارند که آیۀ شریفه «ومن عنده علم الکتاب» در شأن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) نازل شده است. کسانی که آن را به عبدالله سلام تفسیر کرده اند به استناد روایتی از پیغمبر یا ائمه اهل بیت نبوده است.
ناگفته نماند که نزول آیۀ مزبور در شأن امیرالمؤمنین (علیه السلام) با استعمال «من» موصول در معنی عامی که شامل ائمه معصومین (علیهم السلام) هم بشود، منافات ندارد، زیرا نزول آیه در شأن علی (علیه السلام) به اعتبار این است که آن حضرت اولین مصداق و افضل و اکمل آن است، نه این که اختصاص به آن حضرت داشته باشد، و این که از بعضی روایات استفاده می شود که منحصر به آن حضرت می باشد، حصر نسبی است، و نسبت به عبدالله سلام و
ص: 48
امثال اوست.(1) این بود آنچه که می باید در مقام اول گفته شود.
از آنچه گفتیم حال مقام دوم نیز روشن گردید، بلکه وضع مقام سوم هم روشن می گردد، چنان که بر کسی که با توفیق و هدایت الهی بوئی از علم کتاب استشمام کرده است، پوشیده نیست، زیرا سایر مناقب برجسته ائمه اطهار یا متفرع بر این منقبت بزرک (داشتن علم کتاب) است، یا ملازم آن می باشد، چون یکی از مناقب برجسته عصمت و طهارت است که آیۀ تطهیر (اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ) تصریح به آن می کند و آیۀ شریفه «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین» که تفسیر به علی (علیه السلام) و فرزندان معصوم آن حضرت شده است، بر آن دلالت دارد.
علاوه بر آیۀ شریفه «ومن عنده علم الکتاب» با دو وجه به طور ملازمه، دلالت بر عصمت و طهارت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و اولاد طاهرین آن حضرت می کند.
وجه اول این است که خداوند در اثبات نبوت سرآمد پیغمبران، اکتفا به گواهی «من عنده علم الکتاب» نموده است و لازمۀ آن این است که «من عنده علم الکتاب» دارای مقام عصمت و طهارت باشد، و به هیچ وجه شائبه خطا به ساحت قدس او راه پیدا نکند، وگرنه خداوند گواهی او را کافی نمی دانست، بلکه چون خداوند گواهی او را در ردیف گواهی ذات مقدس خود قرار داده، دلالت بر کمال عصمت و طهارت او می کند، زیرا عصمت و طهارت هم مانند «عدالت» مراتبی دارد. به همین جهت است که می گوییم صدور ترک اولی از پیغمبران اولوالعزم جایز نیست، در حالی که صدور آن از انبیای غیر اولوالعزم جایز است، آن هم با توجه به این که همۀ آنها معصوم می باشند.
وجه دوم این است که علم بودن «من عنده علم الکتاب» به همۀ علوم کتاب از ظاهر و باطن و تنزیل و تأویل ملازم کمال عصمت و منتهای طهارت نفس و قداست تام است، زیرا گفتیم که اضافۀ «علم» به «کتاب» در این مورد افادۀ عموم می کند.
توضیح این که علم و اطلاع به ظاهر و باطن کتاب و به پاره ای از آن اکتسابی
ص: 49
نیست، بلکه این علم و احاطه موهبتی بزرگ است و غیر از کسی که دارای اوصاف پسندیده و فضائل کامله و از جمله عصمت و طهارت است، دیگری شایسته آن نمی باشد، و فقط خداوند است که به هر کس بر حسب مراتب استعدادی که دارند، موهبت می کند. به همین جهت بهرۀ پیغمبران از اعطای این موهبت مختلف است، به این معنی که به بعضی یک حرف و به برخی دو حرف یا سه حرف یا بیشتر داده شده است، و همۀ آن به هیچ یک از انبیاء و اوصیاء، جز به پیغمبر ما و جانشینان معصوم آن حضرت صلی الله علیه و علیهم داده نشده است.
محروم بودن سایر پیغمبران و جانشینان آنها، از تمامی این علوم موهبتی، به علت بخل در مبدأ فیاض نیست، و خداند برگتر از آن است، بلکه به واسطۀ عدم استعداد آنها برای دریافت آن بوده است. علیهذا این که خداوند همۀ آن علوم را به پیغمبر ما و جانشینان آن حضرت عطا فرموده است، خود دلیل است که آن ذوات مقدس به منتهی درجۀ کمالات رسیده بودند، به طوری که دیگر مقام و مرتبه ای مافوق آن تصور نمی شود، که از جمله مقام عصمت و طهارت باشد.
از مناقب دیگر امیرالمؤمنین (علیه السلام) یکی این است که آن حضرت در دنیا و آخرین برادر پیغمبر و جان او خوانده شده، چنان که آیۀ مباهله ناطق به آن است. دیگر این که علی (علیه السلام) هادی و راهنما و پیغمبر (صلی الله علیه و آله) منذر و بیم دهندۀ خلق از نافرمانی خداست.
و دیگر منصب ولایت و امامت آن حضرت است، و این که او مانند پیغمبر اختیاردار جان و مال مؤمنین بود، و تمام این مناقب بززرگ نیز از آنچه آیۀ «من عنده علم الکتاب» دربر دارد، منشعب می گردد.
راجع به مقام برادری آن حضرت نسبت به پیغمبر و این که به منزلۀ جان آن حضرت بود، باید گفت کسی شایسته این دو مقام بزرگ است که از لحاظ علم و عصمت و سایر صفات و کمالات همتای پیغمبر باشد. از آنچه قبلاً بیان داشتیم روشن شد که تعبیر به «دارندۀ علم کتاب» با نص و التزام دلالت دارد که تمام کمالات در وجود مقدس امیرالمؤمنین (علیه السلام) جمع بوده است.
و این که گفتیم علی (علیه السلام) هادی و راهنمای خلق است، نیز بستگی به علم و عصمت دارد، زیرا اگر هادی و راهنما، در مقام راهنمائی اخلال و خرابکاری کند، از دو حال
ص: 50
بیرون نیست، یا به واسطۀ نادانی است، و یا از مخالفت عمدی یا سهوی می باشد، و اگر کسی دارای علم و عصمت باشد، اخلال در شخص هادی و راهنما راه پیدا نمی کند، بنابراین کسی که دارای مقام علم و عصمت باشد البته هادی و راهنمای خلق است، از انی رو متفرع بودن هدایت خلق بر مضمون «من عنده علم الکتاب» روشن تر و آشکارتر است، منصب ولایت و امامت آن حضرت نیز همین حکم را دارد.
بیان مطلب شایستگی شخصی برای مرجعیت امور دینی یا دنیوی، بستگی به علم و بصیرت او به آن امر و امین بودن وی در آن کار دارد، زیرا با نداشتن علم و بصیرت، اقدام وی به آن امر امکان ندارد، چنان که با نداشتن امانت، نمی نتوان از خرابکاری و تباهی وی ایمن بود، بنابراین شایستگی مرجعیت دینی یا دنیوی، بسته به میزان بصیرت و امانت شخص مرجع است، و کسی که بصیرتش ناقص و امانت داریش، سست باشد، نمی تواند متصدی کاری شود که بالاتر از بصیرت و امانت اوست، پس شایستگی ولایت نامه و امامت کبری و ریاست عامه در امور دین و دنیا، با علم و اطلاع به تمام نوامیس الهی و عصمتی که نگاهدارندۀ امر سهو عمد باشد، بستگی دارد.
با ابن بیان روشن شد که دارای بودن علم به تمام نوامیس الهی و عصمتی که نگاهدارنده از عمد و سهو و خطا باشد، به نحو اتم در «من عنده علم الکتاب» موجود است، بنابراین عدول از چنین کسی، به دیگری که دارای این شرائط نمی باشد، برخلاف فطرت و ضرورت حکم عقل است. قال الله تعالی: «أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمْ مَن لاَّ يَهِدِّي إِلآَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ».(1)
از آنچه توضیح دادیم، روشن شد که صله در «من عنده علم الکتاب» دلالت بر امامت کسی می کند که دارندۀ علم کتاب، و مقام خلافت او از جانب خدا و پیغمبر و ولایت نامه باشد، بلکه با دلالت «لمی» یعنی دلالت علت بر معلول خود، امامت و خلافت و ولایت را منحصر در وی و مخصوص به او می داند، چنان که دلالت صلۀ مزبور «عنده علم الکتاب» بر عصمت و طهارت موصول (من) از قبیل دلیل «انی» یعنی
ص: 51
دلالت معلول بر علت خود است.
سؤال دلالت «صله» بر شایستگی کسی که منصف بدان باشد، برای امامت مسلم است، ولی این که امامت هم منحصر در وی باشد، مسلم نیست، زیرا امکان دارد که علت دیگری باعث انحصار آن شده باشد.
پاسخ امامت تابع علم و امانت است، و از بدیهیات اولیه است که صفت دیگری جای علم و امانت را در تحقق و شایستگی مرجعیت، نخواهد گرفت.
سؤال دیگر آری، امامت و مرجعیت تابع علم و امانت است، و امامت کسی که از علم و دین و امانت بی بهره باشد دور از عقل است، ولی این که مرجعیت در امر دین و دنیا منوط به علم به تمام کتاب و عصمت نگاهدارندۀ از خاطی عمدی و سهوی باشد، معقول نیست، بلکه ممکن است کسی که تا حدی دارای علم و دین و امانت باشد، به اقتضای مصلحتی بر کسی که معصوم و عالم به تمام کتاب است، پیشی گیرد. آنها که در امامت بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) پیشی گرفتند تا حدی عالم به دین و امانت دار بودند. به همین جهت اهل حل و عقد روی مصالحی که دیدند، آنها را مقدم داشتند.
پاسخ اولاً دانستنی که شایسته شخصی برای مرجعیت در امری، طبق بصیرت وی به آن امر و امانتی است که در آن امر دارد، بنابراین کسی را که فقط در پاره ای از جهات امین است و در همۀ امور بصرت ندارد، نمی توان متصدی چنین منصب مهمی کرد.
واگذار نمودن چنین امر مهمی به شخصی که در کاردانی و امانت داری ناقص باشد! یا واگذاری آن به کسی که اصلاً امین نیست و یا جاهل به آن امر می باشد، یکسان است، زیرا آدم ناقص نسبت به آنچه فوق بصیرت یا امانت اوست، جاهل است و امین نمی باشد.
«امامت» عبارت است از «خلافت و جانشینی پیغمبر در امور دین و دنیا و وجوب اطاعت وی بر امت در آنچه امر و نهی می کند، و این خود منصبی است بس بزرگ که متفرع برآشنایی وی به تمام احکام دین و امانت در جمیع امور است.
آنها که قبل از مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، این منصب را قبضه کردند، مسلماً آشنائی به تمام احکام دین نداشتند، زیرا در بسیاری از مسائل که در حل آن فرو می ماندند، به
ص: 52
امیرالمؤمنین (علیه السلام) مراجعه می کردند! چنان که در کتب شیعه و سنی مذکور است. و این مسلم است که خلیفه دوم بارها می گفت: لَولا عَلیّ لَهَلَک عُمَر و مشهور است که این جمله را در هفتاد مورد گفته است!(1) به طور خلاصه نارسائی دانش آنها نسبت به مقامی که اشغال کرده اند روشن است و قابل انکار نمی باشد.
ثانیاً خلافت منصبی است از جانب خدا و پیغمبر او، نه این که وکالتی از طرف مردم باشد و آنها اختیار داشته باشند که آن را به هر کس بخواهند بدهند! بنابراین تنها مرجعی که می تواند تعیین خلیفه کند، خدا و پیغمبر است. امت هیچ گونه اختیاری در این خصوص ندارد، و نمی تواند به نظر خود مصلحت اندیشی کند.
ثالثاً امام در هر عصر یک نفر است، چنان که خلیفۀ دوم اعتراف بدان نمود و گفت: «دو شمشیر در یک غلاف جمع نمی شود»، و بر سایر امت واجب است که از وی پیروی کنند و با او بیعت نمایند، زیرا یک فرد مسلمان یا امام است و یا مأموم. بنابراین اگر اطاعت خلیفه غیر معصوم و بی اطلاع از احکام دین واجب باشد، لازم می آید که علی (علیه السلام) دارندۀ علم کتاب و معصوم از خطا و لغزش، تحت فرمان شخصی غیر معصوم قرار گیرد! آیا در پیشگاه عقل زشت تر از این چیزی هست؟! نه، نه!
سؤال ممکن است از ما بپرسند از آنچه گفتی ثابت شد که «دارندۀ علم کتاب» بر عبدالله سلام و امثال او صادق نیست، ولی از طرفی نزول آیۀ مزبور در شأن علی (علیه السلام) هم با دلیل قطعی ثابت نشده است، زیرا روایاتی که مصداق «دارندۀ علم کتاب» را تعیین می کند «خبر واحد» است که موجب علم و یقین نیست(2) بنابراین چطور ممکن است در
ص: 53
مسئلۀ اثبات امامت که یکی از اصول دین است، و در اثبات آن به کمتر از علم و یقین نمی توان اکتفا نمود، به خبر واحد استناد جست؟
پاسخ می گویم همان طور که با دلیل قطعی ثابت گردید که «من عنده علم الکتاب» بر عبدالله سلام و امثال او منطبق نیست، به همان دلیل قطعی نیز ثابت شد که مصداق آیۀ شریفۀ امیر مؤمنان و ائمه معصومین (علیهم السلام) از دودمان آن حضرت است.
بیان مطلب آیۀ شریفۀ «من عنده علم الکتاب» با دلالت قطعی می رساند در میان مؤمنین که گواهی به نبوت و رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دادند، شخصی موصوف به صفت «دارا بودن علم کتاب» وجود دارد، و اگر جز این بود خدا پیغمبرش را مأمور نمی کرد که با منکرین رسالتش به گواهی او احتجاج کند، البته این گواهی دهنده هم باید با معرف پیغمبر معروف باشد، و سخن در این است که در روایات جز امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) کسی دیگر معرفی نشده است، و اگر دیگری از طرف پیغمبر معرف شده بود، حتماً روایتی دربارۀ او می رسید.
و این که در مثل چنین قضیه ای روایتی از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ دیگری غیر از علی (علیه السلام) وارد نشده است، خود دلیل قاطعی است که غیر از امیرالمؤمنین (علیه السلام) کسی دیگر احتمال نمی رود، و آنها که گفته اند عبدالله سلام یا امثال اوست، تفسیر به رأی خود نموده، و از خصوصیاتی که آیۀ شریفه دربر دارد، غافل مانده اند.
از اینها گذشته اختصاس داشتن امیرالمؤمنین (علیه السلام) به این موهبت بزرگ (دارا بودن علم کتاب) از این که تمام مسلمانان اتفاق دارند که آن حضرت اعلم امت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بوده، آشکار می گردد، زیرا بعد از آنکه از این آیۀ شریفه معلوم شد که در میان اهل ایمان که گواهی به رسالت پیغمبر داده اند. کسی که موصوف به این حقیقت بوده وجود داشته است، اگر بگوییم این شخص مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده است منظور ثابت می گردد.
و چنانچه بگویند دیگری غیر از آن حضرت است؛ لازم می آید که وی اعلم امت نباشد، یا این که از «دارندۀ علم کتاب» هم داناتر باشد، و هر دو فرض هم باطل است. بطلان فرض اول روشن است، باطل بودن فرض دوم هم بدین جهت است که «کتاب» یعنی قرآن مجید جامع تمام علوم است، و بالاتر از آن علمی نیست، مگر آنچه
ص: 54
که مخصوص ذات الهی است، چنان که روایت ابن عباس ناظر به این معنی است.
عبدالله بن عباس گفت: نه به خدا «دارندۀ علم کتاب» کسی جز علی بن ابیطالب (علیه السلام) نیست. علی (علیه السلام) عالم به تفسیر و تأویل و ناسخ و منسوخ و حلال و حرام بود».(1)
منظور ابن عباس این است که در امت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) کسی جز علی بن ابیطالب (علیه السلام) نبود که دارندۀ تمام علوم کتاب و قرآن مجید باشد، از این رو احتمال نمی رود که آیۀ شریفه دربارۀ دیگری نازل شده باشد.
و نیز از روایات به دست می آید که فقط پیروان غیر اهل بیت (عامه) مصداق آیه را عبدالله سلام می دانستند، ولی ائمه اطهار و مردان آنها مانند محمد بن حنفیه و عبدالله بن عباس، و زید بن علی و سعید بن جبیر و امثال اینان یادآور شده اند که این تفسیر بر عبدالله سلام منطبق نیست، بلکه منظور مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) است، و در میان این عده کسی که شخص سومی را نام برده باشد هم وجود ندارد!
پس وقتی که با برهان قاطع تطبیق آن بر عبدالله سلام باطل گردید، تعیین آن در شخص امیرالمؤمنین (علیه السلام) قطعی است، و موردی هم برای احتمال شخص سومی نیست.
بعد از آنکه روشن شد طبق آیۀ شریفه تمام علم کتاب در نزد حضرت امیرالمؤمنین و ائمه معصومین (علیهم السلام) است، روشن می گردد که آن ذوات مقدس اعلم و افضل از پیغمبران اولوالعزم هستند، زیرا چنان که گفتیم علوم انبیای اولوالعزم محدود و تمام علم کتاب نزد آنها نبوده است.
در «احتجاج» طبرسی از محمد بن ابی عمیر از عبدالله بن ولید سمان روایت نموده که حضرت صادق (علیه السلام) به وی فرمود: مردم (عامه) در مقام مقایسۀ پیغمبران اولوالعزم با امام شما یعنی امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه می گویند؟ گفتم: هیچ کس را بر پیغمبران اولوالعزم
ص: 55
مقدم نمی دارند. حضرت فرمود: خداوند دربارۀ موسی می فرماید: «وَكَتَبْنَا لَهُ فِي الاَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً»(1) یعنی: و نوشتیم برای موسی در الواح تورات از هر چیزی موعظه را، ولی نفرمود «کل شیء» همه چیز را نوشتیم. و در خصوص عیسی فرموده است: «وَلأُبَيِّنَ لَكُم بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ»(2) یعنی: بیان می کند (عیسی) بعضی از آنچه را که دربارۀ آن اختلاف دارید، ولی دربارۀ امام شما (امیرالمؤمنین (علیه السلام) می فرماید: «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» و علم این کتاب که خدا می فرماید: «وَلا رَطْبٍ وَلا يَابِسٍ إِلاَّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ»(3) یعنی: هیچ تر و خشکی نیست، مگر این که در کتاب آشکار است، در نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود.(4)
در این روایت حضرت صادق (علیه السلام) طریق استنباط برتری مولای متقیان را بر انبیای اولوالعزم از آیاتی که از قرآن مجید بیان فرمود، به راوی نشان داد.
از اینجا روشن می شود که دانش هر پیغمبر اولوالعزمی به اندازۀ محتوای کتاب آسمانی او بوده است، و نیز معلوم می شود که قرآن مجید تمام علوم را دربر دارد و سرآمد همۀ کتب آسمانی است، چنان که پیغمبر اسلام محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) نیز سرآمد همۀ پیغمبران است.
ص: 56
آیۀ 2 - قال الله تعالی: أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَمِن قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَاماً وَرَحْمَةً.(1) یعنی آیا اگر کسی بر حجتی روشن از خداوند خود باشد، و بعد از او نیز شاهدی از خود داشته باشد، و قبل از او نیز کتاب موسی رهبر و رحمت خداوندی بوده است، دروغ می گوید؟
***
حدیث دوم - در تفسیر این آیه عیاشی(2) در تفسیر خود از حضرت امام محمدباقر (علیه السلام) روایت نموده که فرمود: کسی که از جانب خدای خود با دلیل روشن (قرآن) آمده بود، رسول خداست، و آن کس که بعد از آن حضرت بوده و شاهد
ص: 57
اوست، امیرالمؤمنین (علیه السلام) و یک یک جانشینان آن حضرت می باشند.(1)
***
و نیز از حضرت امام باقر و امام صادق (علیهما السلام)
روایت شده که فرموده اند آیۀ شریفه بدین گونه نازل گردیده است «افمن کان علی بینة من ربه و یتلوه شاهد منه اماماً و رحمة» و موقع جمع آوری قرآن، تقدم و تأخیر در آن به عمل آوردند.(2)
باید دانست در ورایات مستفیضی(3) که از طریق شیعه رسیده است، ائمه طاهرین (علیهم السلام) فرموده اند منظور از «شاهدی از خود او» در این آیه امیر مؤمنان (علیه السلام) است، و می توان گفت که این روایت به حد تواتر رسیده است.(4)
در احتجاج طبرسی روایت می کند که از علی (علیه السلام) پرسیدند بهترین منقبت شما کدام است؟ حضرت این آیه را تلاوت نمود(5) و فرمود: «شاهدی که پیغمبر دارد من هستم».(6)
همچنین در روایات مستفیضی که از طریق عامه با سلسلۀ سند از پیغمبر و امیر مؤمنان و امام باقر (علیهم السلام) و عبدالله عباس رسیده است، صریحاً می گوید که «شاهد منه» علی (علیه السلام) است،(7) با این وصف مفسران در این که منظور از موصول
ص: 58
«افمن کان» و «شاهد منه» کیست، اختلاف نظر دارند!
امین الدین طبرسی در «مجمع البیان» بعد از ذکر این معنی که «افمن کان» پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و «بینۀ» قرآن مجید است؛ می گویند: برخی گفته اند مصد از موصول «افمن کان» هر انسان حق دانی است که با دلیل و برهان به دین خدا بگرود، زیرا «من» موصولی است که شامل هر انسان عاقلی می شود، و قول دیگری از جبائی(1) نقل شده که مقصود افراد باایمان از صحابه پیغمبر اسلام هستند.
سپس طبرسی راجع به تفسیر «ویتلوه شاهد منه» می گوید: مفسران در معنی این فقره نیز اختلاف نظر دارند، برخی برآنند که این «شاهد» جبرئیل است که از طرف خداوند قرآن را بر پیغمبر تلاوت می کند. این قول نیز از عبدالله عباس و مجاهد(2) و زجاج نقل شده است. از امام حسین (علیه السلام) و ابن زید(3) روایت شده که «شاهد» محمد (صلی الله علیه و آله) است. جبائی نیز این قول را برگزیده است. و هم از محمد بن حنفیه(4) و حسن بصری(5) و قتاده نقل کرده که گفته اند: منظور از «شاهد» زبان پیغمبر است که قرآن مجید
ص: 59
را تلاوت می کرد.
همچنین گفته شده که «شاهد منه» امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که گواهی به نبوت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می دهد و از خود او می باشد. این تفسیر از حضرت امام محمد باقر و امام رضا (علیهما السلام) روایت شده است، و محمد بن جریر طبری(1) هم با اسناد خود آن را از جابر بن عبدالله انصاری روایت نموده است. مجاهد قول دیگری هم نقل می کند که «شاهد» فرشته ای است که پیغمبر را از خطرها نگاه می دارد، و هم گفته اند که «بینة من ربه» دلیلی از عقل پیغمبر است. اضافۀ «بینه» به ذات حق نیز بدان سبب است که ادلۀ عقلی و شرعی را خداوند حجت قرار داده است، و «شاهد منه» یعنی گواهی به درستی قرآن می دهد. این سخن از ابومسلم(2) نقل شده است.(3)
در تعقیب آنچه گفته شد مناسب می دانیم که موضوع طی سه مقام مورد بررسی قرار گیرد:
مقام اول در این که موصول «افمن کان» بر کسی جز پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) صدق نمی کند.
مقام دوم در این که «شاهد منه» نیز جز بر امیر مؤمنان علی و سایر ائمه اطهار (علیهم السلام) بر دیگری صادق نیست، و بیان تفاسیر مخالف این معنی با روایات مستفیضی که شیعه و سنی نقل کرده اند.
ص: 60
مقام سوم در این که آیۀ شریفه مشتمل بر منقبت بزرگی برای امیر مؤمنان و جانشینان معصوم آن حضرت؛ بلکه باید گفت متضمن بهترین منقبت آن بزرگوار است، چنان که روایت کتاب «احتجاج» دلالت بر آن دارد.
تفصیل مقام اول این که گفتیم: مصداق موصول «افمن کان» شخص پیغمبر اکرم بدان جهت می باشد که سه جمله که بعد از آن ذکر شده است بر کسی جز پیغمبر اسلام تطبیق نمی شود،(1) زیرا مسلم است که «صلۀ» سوم یعنی «قبل از او کتاب موسی راهبر و رحمت بود» دربارۀ هر کسی که با دلیل و برهان به دینی گروید تحقق نمی یابد، و بدیهی است که این فقره بر پیغمبران پیش از خاتم انبیا (صلی الله علیه و آله) امت های آنها هم صدق نمی کند، بلکه فقرۀ دوم «ویتلوه شاهد منه» نیز چنین است، به گونه ای که به زودی روشن خواهد شد.
پس تنها به این دلیل که «من» موصول شامل عقلا می شود نمی توان گفت که منظور هر انسان متدینی است که با روشنی و دلیل به دینی گرویده باشد، ولو صله های سه گانۀ مزبور در آنها نباشد. و اگر بگویند مقصود از «افمن کان» افراد باایمان صحابۀ پیغمبر اسلام هستند؛ صله دومی «ویتلوه شاهد منه» بر آنها تطبیق نمی شود، زیرا با این فرض (شاهدی از خود وی) یا پیغمبر اکرم و یا قرآن مجید می باشد، و این که احتمال داده اند مقصود جبرئیل یا فرشتۀ محافظ پیغمبر است، سخن بی مورد است.
باید دانست که فعل «یتلوه» یا از مادۀ «تلاوت» به معنی خواندن گرفته شده، و یا از «تلو» به معنی متابعت و از پی درآمدن است، و از این دو وجه چهار صورت حاصل می گردد که همه باطل است.
اول این که پیغمبر «تالی بینه» یعنی خوانندۀ قرآن بر مردم باشد، که از نظر معنی و
ص: 61
لفظ مردود است. از نظر معنی به این علت بی مورد است که دارندۀ بینه (یعنی قرآن مجید)، پیغمبر است نه مؤمنین اصحاب آن حضرت، زیرا قرآن بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نازل شده، و دلیل نبوت آن حضرت است. بنابراین چگونه می توان گفت که مؤمنین دارای این بینه و دلیل هستند، و بعد پیغمبر را خوانندۀ قرآن بر آنها بدانیم؟ چون در این صورت مؤمنین در این بیّنه اصل و پیغمبر فرع خواهد بود! که البته غلط است.
از نظر لفظ هم بدان جهت گفتیم مردود است که جمله ای که عطف به صله می شود باید مشتمل بر ضمیری باشد که به موصول برگردد، مگر در جمله ای که با «فاء» عطف شود. در صورت که در جملۀ «ویتلوه شاهد منه» ضمیر عائد نیست،(1) زیرا ضمیر «یتلوه» به «بیّنه» عود می کند و ضمیر «منه» به «رب» برمی گردد.
دوم این که پیغمبر تالی یعنی تابع باشد، که البته این معنی از وجه نخست نادرست تر است، چون اگر بگویند ضمیر «یتلوه» به موصول «من» عود می کند؛ نادرستی آن روشن است، زیرا پیغمبر پیرو و تابع اصحاب مؤمن خود نیست.
و چنانچه گفته شود ضمیر «یتلوه» به «بینه» یعنی قرآن بازگشت می کند، گذشته از آنچه در صورت اول گفتیم که از لحاظ معنی و لفظ نادرست است، اصولاً پیغمبر بعد از قرآن نیامده و این مؤمنین هستند که از پی آن آمده اند؛ و تابع آن می باشند. قرآن یادبود پیغمبر است و با عترت طاهرۀ آن حضرت در میان مؤمنین باقی خواهد بود، تا بر حوض کوثر بر پیغمبر وارد گردند.
سوم این که قرآن را اسم فاعل و از مادۀ تلاوت، یعنی «تالی» به معنی خواننده بدانیم که بی گفتگو درست نیست، چون قرآن خوانده می شود، نه این که می خواند.
چهارم این که قرآن را از «تلو» به معنی از پی درآمدن بگیریم و در این صورت اگر ضمیر «یتلوه» را به «من» موصول برگردانیم، باز بی مورد خواهد بود و چنانچه ضمیر را به «بینه» برگردانیم، نیز لفظاً و معناً نادرست می باشد.
نارستی از آن از نظر لفظ گذشت، و نادرستی از نظر معنی هم بدین جهت است که منظور از «بینه» در این هنگام بصیرت عقلی است نه قرآن، وگرنه لازم می آمد که
ص: 62
خواننده و متلّو (خوانده شد) و شاهد (گواه) و مشهود به (گواهی شده) یکی باشد. بصیرت عقلی هم چیزی نیست که قبل از کتاب موسی باشد. کتاب بر خود مؤمنین تقدم دارد نه این که بر بصیرت آنها سبقت داشته باشد.
و اگر ضمیر «من قبله» به (من) موصول برگردد، لازم می آید که دو ضمیر «یتلوه» و «من قبله» از هم تفکیک شوند، و هر کدام به چیزی تعلق گیرند و این هم تکلیف رکیکی است که شایسته کلام بلیغان نیست. بلکه شایستۀ کسی که دارای اندک مرتبه ای از بلاغت باشد هم نیست، تا چه رسد به کلام آفرینندۀ جهان. علاوه بر اینها اصولاً ارجاع ضمیر مذکور در غالب صور گذشته، برخلاف ظاهر است و بدون دلیل نمی توان اعمال کرد.
از آنچه گفتیم روشن شد که صله دوم (ویتلوه شاهد منه) همان طور که به مؤمنین اصحاب پیغمبر قابل تطبیق نیست، بر فردی که با دلیل و برهان به دینی گرویده است هم منطبق نمی باشد. زیرا منظور «شاهد» در اینجا خواه کتاب (قرآن) و خواه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) باشد. هر ایراد که بر تفسیر صله سوم (من قبله کتاب موسی) وار دساختیم، متوجه این مورد هم می شود. در هر صورت کاملاً روشن شد که مقصود از موصول (من کان علی بینة) کسی جز پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ما نیست.
مقام دوم دربارۀ این بود که مقصود از «شاهد منه» امیر مؤمنان و ائمه معصومین از دودمان آن حضرت سلام الله علیهم اجمعین است. توضیح امر در این مقام منوط به ابطال سایر تفاسیری است که مفسران با رأی خود نموده اند، از این رو می گویم تفسیر «شاهد منه» به جبرئیل یا فرشته حافظ پیغمبر به عللی، باطل است.
علت اول این که خداوند در این آیه شریفه می خواهد رسالت پیغمبر خد را ثابت کند و با مخالفان آن حضرت احتجاج نماید، به طوی که پیغمبر با وجود این سه موضوع (علی بینة من ربه، و یتلوه شاهد منه، و من قبله کتاب موسی) که هر کدام دلیلی قاطع و برهانی مستقل برای دعوی پیغمبر است، هیچ انسان با شعوری را نمی رسد که در
ص: 63
رسالت آن حضرت تردید کند.
لازم به ذکر نیست که دلیل باید آشکار و روشن باشد، تا مدعای مجهول بدان وسیله کشف شود، بنابراین، گواهی امین وحی الهی (جبرئیل) یا فرشته ای که پیغمبر را از امور نامعلومی حفظ می کند که اثبات آنها محتاج به دلیل است، چگونه ممکن است آن را دلیل اثبات رسالت پیغمبر قرار داد و بگوییم «کان علی بینة من ربه» اوست؟
ثبوت آن با خبر دادن پیغمبر نیز، شایسته نیست که دلیل اثبات نبوت آن حضرت باشد. همچنین اگر بخواهند شهادت جبرئل یا قرشته حافظ پیغمبر را به وسیلۀ قرآن دلیل اثبات رسالت آن حضرت قرار دهند، و آن را دلیل مستقلی مقابل «بینة من ربه» به حساب آورند، باز بی مورد خواهد بود.(1)
علت دوم این که از ظاهر کلام پیداست که ضمیر «یتلوه» و «شاهد منه» به «من» موصول در فقره «افمن کان علی بینه» بازگشت می کند؛ که شخص پیغمبر اکرم است و چون فرشته از جنس بشر نیست، لذا نمی توان او را شاهدی از جانب پیغمبر دانست.
علت سوم این که فعل «یتلوه» اگر از تلاوت به معنی خواندن گرفته شود و ضمیر آن به «بینه» و ضمیر «شاهد منه» به رب در فقره «من ربه» بازگشت کند، لازم می اید که جملۀ معطوف از عائد یعنی ضمیری که به موصول برمی گردد؛ خالی باشد، و عود ضمیر مجرور در «منه» به موصول در «افمن کان» درست نیست. زیرا «شاهد منه» بر فرشته منطبق نمی شود، و اگر فعل مزبور از «تلو» به معنی از پی درآمدن باشد، باز به دو دلیل صحیح نیست:
اول این که جبرئیل یا فرشته حافظ پیغمبر، چنین نیست که بعد از پیغمبر باشند بلکه همه وقت با آن حضرت هستند، زیرا با رحلت پیغمبر، وحی و حفظ آن حضرت نیز منتفی می گردد.
دوم این که چون دانستی که «شاهد منه» بر جبرئیل یا فرشته هیچ کدام صدق نمی کند، بازگشت ضمیر «منه» به رب در (من ربه) نیز مخالف ظاهر کلام است، چون ظاهر کلام می رساند که ضمیر دوم «منه» به همان مرجعی برمی گردد که ضمیر نخست «منه» بدان بازگشت می نمود، البته در صورتی که مرجع برای ارجاع ضمیر قابلیت
ص: 64
داشته باشد.
قبلاً دانسیت که اگر «شاهد منه» تفسیر به قرآن شود و مصداق «افمن کان» را مؤمنین اصحاب پیغمبر بدانند، نادرست است، و چنانچه «افمن کان» را خود پیغمبر بدانند نادرست تر می باشد، زیرا روشن ترین و کامل ترین و جامع ترین بینه و شاهدی که پیغمبر از جانب خداوند داشت، قرآن مجید بود که خداوند آن را معجزه و دلیل بر راستگوئی پیغمبر قرار داده است؛ و آن حضرت به وسیلۀ آن بر فصحا و بلغای عرب مناظره نمود.
پس «بینة من ربه» یا تنها قرآن است، چنان که بعضی از مفسران گفته اند و یا اعم از قرآن و سایر معجزات می باشد، و در هر دو صورت نمی توان گفت که قرآن شاهدی است که بعد از پیغمبر می آید.(1)
به علاوه اصولاً این درست نیست که بگوییم قرآن شاهدی از پیغمبر است زیرا تعبیر کلمه «من» در «منه» یا به لحاظ این است که پیغمبر قرآن را تألیف کرده است، و یا به ملاحظه نسبت خویشی است که با آن حضرت دارد، و بطلان هر دو نیز کاملاً روشن است.
این که بعضی از مفسران «شاهد منه» را تفسیر به زبان مبارک پیغمبر کرده اند نیز به چند وجه نادرست است:
وجه اول این که از جمله «یتلوه» به قرینۀ تقابل با «من قبله کتاب موسی» استفاده می شود که از مادۀ «تِلو» به معنی از پی درآمدن است، نه از تلاوت به معنی خواندن.(2)
وجه دوم این که با این فرض، تلاوت کننده شخص پیغمبر است، چون زبان آلت تلاوت و خواندن می باشد، و در این صورت باید گفت: «افمن کان علی بینة من ربه ویتلوه» بدون ذکر شاهد منه.(3)
وجه سوم این که اطلاق لفظ «شاهد» بر زبان صدق نمی کند.
ص: 65
وجه چهارم این که اگر شاهد زبان پیغمبر باشد، دیگر دلیل و برهان جداگانه نخواهد بود، حال آنکه خداوند در مقام آوردن دلیل و حجت دیگری (برای الزام خصم و اثبات نبوت پیغمبر است).
کسانی که تفسیر «شاهد» را به زبان پیغمبر، به محمد بن حنفیه نسبت داده اند، به خطا رفته اند، زیرا او بزرگ تر از آن است که چنین سخنی از وی صادر شود. شاید محمد حنفیه از امیرالمؤمنین به زبان پیغمبر تعبیر کرده و موجب این اشتباه شده است، چنان که نظیر آن در خبر حماد بن سلمه از ثابت بن انس واقع شده است که گفت: «افمن کان علی بینة من ربه» پیغمبر و «یتلوه شاهد منه» علی بن ابیطالب است؛ و به خدا قسم که او زبان رسول خدا بود(1) آری ممکن است مطلب چنین بوده، ولی راوی اشتباه کرده و متوجه معنی آن نشده است.
و اگر «شاهد منه» را پیغمبر و «من کان» را مؤمنین اصحاب بدانند، قبلاً نادرستی آن را ذکر کردیم(2) و چنانچه «شاهد منه» و «من کان» هر دو را به پیغمبر تفسیر کنند نادرست تر است، زیرا معنی ندارد بگوییم که شخصی گواه خودش هست، یا از جانب خود گواهی می دهد، یا پیغمبر قرآن را برای خود تلاوت می کند، یا بر وی تلاوت می کنند. نسبت این قول هم به حضرت امام حسین (علیه السلام) غلط و بی مأخذ است.
و این که گفته اند «شاهد منه» جبرئیل است، و آن را به عبدالله عباس نسبت داده اند نیز اشتباه است، زیرا در تفسیر برهان از حافظ ابونعیم اصفهانی با سه طریق از ابن عباس روایت نموده که گفت «شاهد منه» علی بن ابیطالب (علیه السلام) است.(3)
آن گاه صاحب تفسیر برهان می گوید: خطیب خوارزمی نیز آن را نقل نموده است و اضافه می کند که ثعلبی در تفسیر خود و خطیب خوارزمی روایت نموده اند که «شاهد منه» فقط علی (علیه السلام) است که شهادت به صدق نبوت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می دهد و هم از پیغمبر بود.(4)
پس آنچه در این میان می ماند روایات مستفیضه ای است که شیعه و سنی روایت
ص: 66
کرده اند و همگی می گویند این شاهد که از خود پیغمبر است مولای متقیان علی (علیه السلام) است، بلکه باید گفت احادیث اهل بیت (علیهم السلام) راجع به این موضوع متواتر است.
البته چنان که پیشتر هم گفتیم(1) نزول این آیه در شأن امیرالمؤمنین (علیه السلام) با تعمیم آن در ائمه معصومین که از دودمان آن حضرت می باشند، منافات ندارد، همچنین آوردن لفظ «شاهد» که به صغیۀ مفرد است، منافاتی با جریان آن در مورد آن ذوات مقدس ندارد، زیرا هر یک از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در عصر خود شاهدی از پیغمبر بر صدق مدعای آن حضرت بوده اند، چنان که امام محمدباقر (علیه السلام) اشاره به آن نموده و فرموده است ثم اوصیائه واحداً بعد واحد یعنی بعد از علی (علیه السلام) جانشینان آن حضرت یکی بعد از دیگری مصداق شاهد خواهند بود. شاید هم به علت متعدد بودن «شاهد» و اقامۀ شهادت در هر عصری به واسطۀ یکی از آنها است که خداوند متعال آن را به لفظ مفرد نکره آورد هاست!
«بینه» نیز که به صورت نکره آمده شاید به این علت باشد که خود «بینه» و دلیل از جانب خدا در اثبات دعوی پیغمبر کافی است، بدون این که فرقی بین مصادیق آنها باشد، و هم به خاطر این باشد که قرآن مجید و سایر معجزات و خوارق عادت همه و همه را شامل گردد، و یا این که نکره آوردن «بینه» برای تعظیم و بزرگداشت باشد، زیرا گاهی منظور از آوردن لفظ نکره، تعظیم است.
مقام سوم این بود که آیۀ شریفۀ مشتمل بر منقبت بزرگی برای امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که از چند جای آیۀ مزبور آشکار است:
1- علی (علیه السلام) گواه رسالت پیغمبر است.
ص: 67
2- علی (علیه السلام) از پیغمبر و وابسته به آن حضرت است.
3- علی (علیه السلام) تابع پیغمبر و پیرو آن حضرت است.
4- علی (علیه السلام) امام و پیشواست.
5- علی (علیه السلام) رحمت است.
بیان مطلب یکی از آثار گواهی دادن به رسالت پیغمبر اسلام این است که باید گواهی دهنده مسلمان باشد، این معنی در تمام موارد مترتب بر گواهی دادن هست، خواه گواهی دهنده معصوم از خطا و لغزش باشد و خواه نباشد.
دیگر این که باید رسالت پیغمبر با آن گواهی ثابت گردد. این هم در صورتی تحقق می یابد که گواهی دهندۀ عالم و معصوم از خطا و لغزش عمدی و سهوی و نادانی باشد. منظور ما در این مورد اثر دومی (یعنی ثبوت رسالت پیغمبر با گواهی امیرالمؤمنین (علیه السلام) است) زیرا در این آیۀ شریفه خداوند درمقام این است که با ادلۀ قطعی که هرگونه شک و تردیدی را برطرف کند، رسالت پیغمبر خود را برای کسانی که بهره ای از اندیشه دارند ثابت نماید.
با در نظر گرفتن این مطلب، چنانچه گواه و شاهدی که خدا آورده است، از نادانی و لغزش های عمدی و سهوی، معصوم نباشد، ذکر وی در این مقام و قرار دادن گواهی او در ردیف بیّنه خداوند، و مقدم داشتن آن بر گواهی کتاب موسی، بی مورد خواهد بود. این مطلب کاملاً روشن است و نیازی به توضیح بیشتر ندارد. به همین جهت می بینیم مفسران با همۀ اضطراب کلمات و اختلاف آرائی که دارند، از غیر معصوم سخن نگفته اند.(1)
از آنچه گفتیم روشن می گردد که شاهد بودن امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای اثبات نبوت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) یکی از القاب شریف آن حضرت است که دلالت
ص: 68
بر عصمت و طهارت آن وجود مقدس می کند، بلکه تقدم شهادت آن حضرت بر شهادت کتاب موسی در آیۀ شریفه، دلیل است که گواهی امیرالمؤمنین مقدم بر گواهی و شهادت کتاب موسی است(1) و این معنی نیز می رساند که مقام و رتبه علی (علیه السلام) مقدم بر حضرت موسی (علیه السلام) است، زیرا قبلاً گفتیم که دانش هر پیغمبری به اندازۀ محتوای کتاب اوست، و مقام آن پیغمبر نیز مطابق با مقام کتاب خود اوست، از این رو کسی که رتبه اش مقدم بر کتاب پیغمبری است، بر صاحب آن کتاب نیز در مقام مقدم می باشد.
این بود آنچه دربارۀ گواه بودن امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر رسالت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) بیان داشتیم.
اما این که علی (علیه السلام) از پیغمبر است، خود منقبت دیگری برای آن حضرت می باشد، و شخص پیغمبر آن را اظهار داشت. شیعه و سنی روایت کرده اند که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: اَنا وَعَلّیّ مِن شَجَرَةٍ واحِدَةٍ وَسائرُ النّاسِ مِن أشجارٍ شَتّی،(2) وَعَلّیّ مِنی وَاَنَا مِنهُ.(3) یعنی: من و علی از یک درخت هستیم و سایر مردم درخت های متعدد می باشند، و علی از من است و من از اویم. و این خود منقبت بزرگی است که می رساند علی و پیغمبر مانند هم در کمال و جلال مساوی بودند، و هیچ کسی به مقام و درجۀ او نرسیده است.
و اما ینکه گفتیم فقره «یتلوه» به معنی «تلو» از پی درآمدن است، و علی (علیه السلام) تابع پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می باشد.(4) خود دلیل است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بهترین مردم و بعد از پیغمبر از همۀ مسلمین افضل و هم جانشین بلافصل آن حضرت است، زیرا چنانچه دیگری غیر از علی (علیه السلام) یا کسی قبل از آن حضرت، جانشین واقعی پیغمبر بود، لازم بود
ص: 69
که در آیۀ شریفه ذکر شود و جا نداشت که شخص متأخر در آیه مذکور گردد و متقدم ترک شود.(1)
اشکال از پی درآمدن و تابع بودن که معنی «تلو» است، به اعتبار تأخر و متابعت است، و دیگر تحقق این معنی متوقف بر جانشینی وی از متبوع و «متلو» نیست.
پاسخ این طور نیست که در همۀ موارد معنی «تلو» و متابعت فقط تأخر و از پی درآمدن باشد، بلکه در مثل این مورد لازم است که شخث تالی و جانشین بعد از متبوع خود دارای تمام شئون و اموری باشد که متبوع بدان قیام می نموده، چنان که مثلاً به یک نفر رعیت یا فقیر یا مقلد نمی گویند «تالی» و جانشین پادشاه، یا تاخر یا مرجع تقلید است، ولی به ولیعهد و نایب السلطنه و به یک نفر بازرگان و مجتهد می توان گفت که «تالی» و جانشین پادشاه، یا تاجر یا مرجع تقلید است، بلکه باید گفت در تمام موارد باید میان تالی و تابع تناسب و سنخیت نسبت به «متلو» و متبوع برقرار باشد، با این فرق که شئون و خصوصیات با اختلاف موارد فرق می کند.
این در صورتی بود که فعل «یتلوه» از «تلوه» به معنی جانشین و از پی درآمدن باشد، چنان که ظاهراً نیز چنین است، ولی اگر از «تلاوت» به معنی خواندن گرفته شود و با ارجاع ضمیر آن به «بینه» منظور قرآن باشد، نیز دلیل دیگری است که مولی امیرالمؤمنین، جانشین پیغمبر است، زیرا تلاوت قرآن تنها خواندن و قرائت آن نیست، و اگر چنین بود خداوند در مقام اثبات رسالت پیغمبر آن را به عنوان دلیل ذکر نمی فرمود، بلکه منظور از تلاوت قرآن بر مردم این است که این کتاب آسمانی هنگام ارشاد و راهنمائی مردم به دین حق، جانشین پیغمبر باشد، چنان که پیغمبر نیز به همین گونه مردم را به دین حق راهنمائی کرد.
لازم به ذکر نیست که بعد از آن حضرت، این کار جانشین و ولیعهد اوست. از همین جا نیز معلوم می شود که علی (علیه السلام) جانشین پیغمبر اسلام، عالم به ظاهر و
ص: 70
باطن و تنزیل و تأویل قرآن مجید بوده است، وگرنه علت نداشت که از میان تمام امت اسلام، تلاوت قرآن برای مردم به منظور اثبات رسالت پیغمبر، اختصاص به آن حضرت داشته باشد؛ و به هدایت نامه ای دسترسی نیابد که از آیۀ شریفه مستفاد می گردد، زیرا اگر علی (علیه السلام) در راهنمائی مردم نقص داشت، خداوند در مقام اثبات رسالت پیغمبرش، به وجود او احتجاج نمی نمود.
چهارم و پنجم که گفتیم حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) امام و رحمت عالمیان است، دلالت این موضوع بر منقبت فاضله و امامت آن حضرت چنان صریح است که بی نیاز از شرح و بیان می باشد.
شاید به همین جهت که این فقره آیۀ مزبور (اماماً و رحمة) دلیل صریحی بر امامت مولای متقیان است، از زمان عثمان که قرآن کنونی جمع آوری شد، آیه را پس و پیش نمودند و بعد از کتاب موسی قرار دادند(1) و ندانستند که خداوند متعال قرآن را طوری نازل کرده است که اگر موقع جمع آوری تبدیل و تغییری در آن بدهند، باز دلالت آن بر مطلوب برای دانشمندان باقی خواهد ماند! و این خود یکی از اقسام اعجاز قرآن مجید است!!
یکی از عللی که می رساند «اماماً و رحمة» حال است برای «شاهد منه» نه برای کتاب موسی، حدیثی است که در تفسیر برهان از طریق عامه نقل شده است.
حدیث مزبور این است که ابوبکر بن مردویه(2) از ابوبکر بن احمد سری بن یحیی
ص: 71
تمیمی و او از عمویش حسین بن سعید بن ابی الجهم از پدرش از ابان بن تغلب و او از مسلم روایت نموده که گفت: شنیدم ابوذر غفاری و مقداد و سلمان فارسی می گفتند: روزی در خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نشسته بودیم و دیگری با ما نبود. در این هنگام سه نفر از مهاجرین(1) که در جنگ بدر شرکت داشتند وارد شدند. آن گاه پیغمبر اکرم فرمودند: بعد از من سه فرقه خواهند بود. یک فرقه بر حق هستند، و از آلودگی باطل محفظو می باشند. آنها مانند طلا هستند که هرچه آن را در آتش امتحان کنی، جلا و خوبی آن زیادتر می شود و امام و پیشوای آنان یکی از این سه نفر است، و او کسی است که خداوند در کتاب خود (قرآن) امام و رحمت شناخته است.
فرقه دیگر اهل باطل محض می باشند که به هیچ وجه آمیخته به حق نباشد. اینان هم چون آهن زنگ زده ای هستند که هرچه آن را به آتش بیازمائی زنگار آن زیادتر گردد. پیشوای آنان یکی از آن سه نفر است: فرقۀ دیگر گمراه و میان دو فرقه دیگر دودل و متزلزل می باشند! نه از اینها هستند و نه از آنها! پیشوای آنان، این دیگری از آن سه تن است.
مسلم گفت: از ابوذر و مقداد و سلمان پرسیدم اهل حق کیست و امام آنها چه کسی است؟ گفتند: این علی بن ابیطالب است که امام پرهیزگاران می باشد، ولی آنها از ذکر نام و تعین دو نفر دیگر خودداری نمودند!! هرچه سعی کردم که آن دو نفر را نیز نام ببرند، نپذیرفتند.(2)
ص: 72
این حدیث را اخطب خطبای خوارزم موفق بن احمد(1) و نیز ابوالفرج معافی که استاد بخاری است، روایت کرده اند.(2)
از آنچه بیان داشتیم روشن شد که این آیۀ شریفه «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ» مانند آیۀ نخست «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ» مشتمل بر فضائل بزرگ و مناقب عالیۀ مولای متقیان علی (علیه السلام) و ائمه معصومین از دودمان آن حضرت صلی الله علیهم اجمعین می باشد، زیرا هر دو آیه از لحاظ ثابت شدن رسالت پیغمبر اسلام به شهادت علی (علیه السلام) که ملازم عصمت و طهارت است، و هم از نظر این که آن حضرت از پیغمبر است و جانشین او با تعیین پیغمبر بوده، و در کمالات شایسته (تالی تلو) و نسخۀ دوم آن حضرت بوده است، یکسان است، بنابراین شایسته است آیۀ «أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ» را که دلالت بر این مناقب دارد، بهترین منقبت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) باشد.
تبصره این آیۀ شریفه دلالت دارد که جانشین پیغمبر منحصر در «شاهد منه» است، زیرا اگر دیگری غیر از آن کس که موصوف به صفات یاد شده باشد، جانشین آن حضرت می بود، خداوند او را شاهد پیغمبر قرار می داد، چون اخلال در حکمت به واسطۀ ذکر او با وجود کسی که در ردیف «شاهد منه» است جایز نیست.
ص: 73
علیهذا آیۀ شریفۀ دلالت دارد بر انحصار خلافت و امامت به کسی که از پیغمبر اکرم است، آن هم با انصاف گواهی دادن به سرالت آن حضرت، بنابراین امامت و خلافت ممنحصر است، به امیرالمؤمنین و اولاد معصوم و پاک سرشت آن حضرت.(1) کسانیکه از خویشان پیغمبر نیستند با کلمه «منه» و خویشان غیر معصوم آن حضرت با قثد صفت «شاهد» از این عنوان خارج می شوند، زیرا دانستی که منظور از این گواهی دادن، این است که گواهی مثبت رسالت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) باشد و آن هم ملازم عصمت گواهی دهنده و پاکی اوست، و مسلم است که هیچ یک از علویان و غیر آنان، جز ائمه اطهار از دودمان او سلام الله علیهم اجمعین دعوی عصمت نداشتند.
ص: 74
آیۀ 3- قال الله تعالی: وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا:(1) یعنی: و همگی چنگ زنید به ریسمان خداوند و پراکنده نشوید.
***
حدیث سوم - عیاشی با اسناد خود از جابر بن عبدالله انصاری از امام محمدباقر (علیه السلام) روایت نموده که فرمود: آل محمد هم حبل الله الذی امر بالاعتصام به فقال واعتصموا بحبل الله جمیعاً ولا تفرقوا، یعنی: اهل بیت پیغمبر ریسمان الهی هستند که خدا امر نموده چنگ به آن بزنند، و فرموده است: همگی چنگ زنید به ریسمان خداوند و پراکنده نگردید.(2)
***
سید هاشم بحرانی قدس سره در «غایةالمرام» شش حدیث از طریق شیعه و چهار حدیث از طریق عامه در تفسیر این آیۀ شریفه نقل کرده است.(3) علاوه بر این، شیعه و سنی از پیغمبر نقل کرده اند که آن حضرت دستور داده است مسلمانان بعد از وی چنگ زنند به قرآن و عترت طاهرۀ آن حضرت، نیز حدیث فوق را روشن می سازد، زیرا در
ص: 75
این حدیث پیغمبر می فرماید: من دو چیز گرانبها در میان شما می گذارم و آن دو کتاب خدا و خاندانم می باشند، تا وقتی که به این دو چنگ زده اید هرگز گمراه نمی شوید. این دو نیز هرگز از هم جدا نخواهد بود تا (در سرای دیگر) بر حوض کوثر نزد من بیایند.
(اِنّی تارِک فیکُم الثَّقَلَین: کتاب اللهِ، وَعِترَتی اهل بیتی، ما اِن تَمَسَّکتُم بِهِما لَن تَضِلّوا اَبَداً، الا وَاِنَِّهُما لَن یَفتَرِقا حَتّی یَرِدا عَلیّ الحَوضَ).(1)
در روایت ابوسعید خدری است که پیغمبر فرمود: ای مردم! من دو ریسمان در میان شما گذاردم، اگر آن دو را بگیرید، بعد از من گمراه نمی شوید، یکی بزرگ تر از دیگری است. و آن دو کتاب خدا و ریسمانی است که از آسمان تا زمین کشیده شده است، و دیگر عترت و اهل بیت من می باشند. آگاه باشید که این دو از هم جدا نمی شوند، تا این که بر حوض کوثر نزد من حاضر شوند. (ایها الناس انی ترکت فیکم حبلین، ان اخذتم بهما لن تضلوا بعدی، احدهما اکبر من الاخر: کتاب الله حبل ممدود من السماء الی الارض، و عترتی اهل بیتی، الا و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض).(2)
در «غایةالمرام» هشتاد و دو حدیث از طریق شیعه، و سی و نه حدیث از طریق عامه راجع به این موضوع به تفصیل نقل کرده است، البته جزئی اختلافی که در الفاظ بعضی از آنهاست زیانی به اصل آنکه در معنی یکی است نمی رساند.(3)
باید دانست حدیث «عترت» که متواتر است و میان شیعه و سنی تردید در صحت آن نیست، دلالت بر چند فضیلت بزرگ برای ائمه اطهار (علیهم السلام) دارد.
ص: 76
بدین گونه:
1- دلالت دارد که اهل بیت عصمت بعد از پیغمبر بهترین مردم هستند.
2- همۀ مردم نیازمند به وجود آنها می باشند، ولی آنها از همۀ مردم بی نیاز هستند.
3- دلالت دارد بر عصمت و طهارت آن ذوات مقدس.
4- ائمه اطهار عالم به تمام علوم قرآن مجید می باشند.
5- آنها از جانب خدا و پیغمبر خلیفه و جانشین آن حضرت هستند.
6- امامت و پیشوائی مسلمانان منحصر به آنهاست.
7- برای راه یافتن به حق فقط باید دست به دامان آنها زد، و به آنها مراجعه کرد.
8- تا روز قیامت زمین از وجود آنها خالی نخواهد ماند.
دلالت حدیث عترت بر فضیلت اول، از قرار دادن قرآن و عترت همتا و قرین یکیدیگر معلوم می گردد، به طوری که آن دو از هم جدا نمی شوند، و همه باید دست به دامان آنها بزنند، و دست زدن به دامان آنها باعث برطرف شدن گمراهی می شود، زیرا اگر کسی در میان مسلمانان وجود می داشت که از لحاظ فضیلت مقدم یا مساوی با اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بود، مردم مأمور نمی شدند که دست به دامن اهل بیت بزنند، بلکه اگر کسی در میان آنها بود که شایستگی تقدم بر اهل بیت عصمت (علیهم السلام) را داشته باشد، واجب بود که ائمه دست به سوی آنان دراز کنند!
فضیلت دوم نیز از جدا نبودن کتاب خدا (قرآن) از اهل بتی و جدا نشدن آنها از قرآن، شناخته می شوند، جدا نبودن قرآن از اهل بتی می رساند که تمام مسلمانان نیازمند به عترت پیغمبرند، و جدا نشدن اهل بیت از قرآن هم دلالت دارد که اهل بیت از همۀ مردم بی نیاز می باشند.
توضیح می دانیم که همۀ امت اسلام برای شناختن احکام دین و وظایف فردی
ص: 77
و اجتماعی و حل و فصل قضایا و دانستن حدود و حقوق خود، و اجرای عدالت، و اصلاح امور دنیوی و اخروی خویش، محتاج به علوم قرآن مجید می باشند. قرآن مجید هم با این که به دلیل ولا رطب ولا یابس الا فی کتاب مبین تمام احتیاجات آنها را تأمین می کند، ولی قسمتی از آن مانند اول سوره ها مجمل، و قمستی صریحی و جزو آیات محکم است. برخی هم از متشابهات است که چند جور می توان احتمال داد. به علاوه چنان که گفتیم قرآن دارای ظاهر و باطن و تنزیل و تأویل است. باطن آن نیز باطنی دیگر دارد تا هفتاد بطن و راز پنهانی.
از آیات محکم و صریح جز اندکی از احکام دینی استنباط نمی شود. تفسیر آیه های مجمل و متشابه و تأویل و بواطن قرآن هم کار کسی جز آنان خداوند آنها را ترجمان وحی خود و مطلع بر علوم قرآنی قرار داده است، نیست.
پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نیز با جمله «لن یفترقا» یعنی قرآن و عترت از هم جدا نمی گردند، این معنی را به امت اعلام نمود که مفسران قرآن مجید، و دانایان مجملات و محکمات و متشابهات و تأویل و تنزیل و ظاهر و باطن قرآن، فقط و فقط اهل بیت پیغمبر و عترت طاهره هستند که راهنمایان خلق و ترجمان وحی الهی می باشند.
بنابراین جمله «لن یفترقا» دلیل است که اهل بیت معصوم پیغمبر از تمام علوم قرآنی آگاهی داشتند، و اگر جزء این بود از قرآن مجید جدا بودند، و این امتیاز را نداشتند که پیغمبر بفرماید: تنها عترت عالم به قرآن می باشند وگرنه قرآن از آنها جدا می شد. پس این که در گفتار پیغمبر، کتاب و عترت با هم هستند و هرگز از هم جدا نمی شوند، دلیل است که آن ذوات قدس عالم به تمام علوم قرآنی بودند، و دیگران چنین علمی به کتاب خداوند نداشتند. با این بیان ثابت شد که ائمه اطهار از همۀ مردم بی نیاز بودند، ولی همۀ مردم به آنها نیاز داشتند، و دانستن علوم قرآن فقط با مراجعه به آنها و تمسک به ذیل عنایت آنان امکان پذیر است.
به علاوه اگر در امت اسلامی کسی بود که از همۀ علم کتاب آگاهی داشت، واجب بود که پیغمبر او را همسان عترت قرار دهد، و همۀ مردم می باید مانند عترت به آنها چنگ بزنند، پس این که پیغمبر همۀ امت را بدون استثناء بر آن داشت که چنگ به عترت بزنند دلیل است که امت محتاج به عترت هستند، و احاطه بر تمامی علوم قرآن ندارند.
ص: 78
فضیلت سوم که گفتیم اهل بیت (علیهم السلام) معصوم از خطا و لغزش می باشند و پاک و پاکیزه هستند، نیز از جدا نبودن آنها از قرآن و راه نیافتن گمراهی در صورت تمسک به آنها، معلوم می گردد، چه اگر آنها از ارتکاب گناه و عارضه اشتباه و فراموشی معصوم نبودند، به هنگام ارتکاب گناه و عروض اشتباه و فراموشی از قرآن مجید جدائی پیدا می کردند، و پیوستن به آنها از ضلالت و گمراهی مصون نمی بود.
فضیلت چهارم که اطلاع وسیع عترت به علوم قرآن باشد، نیز از دو جمله «لن یفترقا» و «لن تضلوا» عترت و قرآن از هم جدا نیستند، و با تمسک به آنها گمراه نمی شوند، شناخته می گردد، برای این که اگر آن ذوات مقدس از قسمتی از علوم قرآن بی اطلاع بودند، از قرآن جدا می گشتند، زیرا شخص بی اطلاع از چیزی، از آنچه نمی داند فاصله دارد، از این رو چنگ زدن به دامان او ایمن از گمراهی نیست.
فضلت پنجم که عترات از جانب خدا و پیغمبر، جانشین آن حضرت هستند، با صراحت از جملۀ «ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا» یعنی: مادام که دست به دامن قرآن و عترت زده اید، هرگز گمراه نمی شوید، استفاده می شود، زیرا چنگ زدن به آن دو، موجب ایمنی است، پس این که خداوند «عترت» را همتای قرآن و وسیلۀ تمسک امت قرار داده است، صریح در این است که امامت و ولایت و خلافت آنها از جانب خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می باشد. از این گذشته در بعضی از روایات چنین آمده است: «انی تارک فیکم الثقلین خلیفتین» یعن: من دو چیز سنگین که جانشین من هستند در میان شما می گذارم...».(1)
به علاوه این معنی از جمله «لن یفترقا» نیز با التزام عقلی دانسته می شود، زیرا گفتیم که این فقره دلالت دارد که ائمه اطهار (علیهم السلام) از همۀ امت بی نیاز بودند، و تمام امت دست
ص: 79
نیاز به دامن آنها می زند، بنابراین امامت و پیشوائی شخص نادان و کسی که محتاج به انسان دانا و غیر محتاج است، در پیشگاه عقل پذیرفته نیست.
معقول نبودن خلافت چنین کسی با وصف نادانی و احتیاج او به دانا، یک امر بدیهی است، بلکه بعد از مراجعه وی به عالم بی نیاز و کسب علم از او نیز سزاوار چنین منصب بزرگی نمی باشد و با پیروی عالم از وی، منافات دارد.
آیا هیچ ناداین راضی می شود بگوید: واجب است بر عالم مجتهدی که از یک فرد بی اطلاع که در شناختن وظیفه دینی اش به و رجوع کرده است تقلید کند، آن هم بعد از آنکه مجتهد احکام و وظایف دینی را به او آموخت؟ نه! نه! چنین چیزی ابداً معقول نیست.
می توان گفت این که خداوند متعال قرآن مجید را به چند بخش: مجمل، محکم و متشابه تقسیم نموده است، خود دلیل است که حضرت باری عزاسمه ترجمانی ربانی برای کتاب خود تعیین کرده که مسلمانان برای فهمیدن آن مراجه به آنها کنند، زیرا خدا می دانست افرادی پیدا خواهند شد که مدعی مقام منیع عترت پیغمبر می شوند، و با این که خداوند قرآن مجید را به سه قسم: مجمل، محکم و متشابه تقسیم فرموده است، چنانچه ترجمانی از جانب خود برای فهمیدن آن و تفهیم به مردم قرار نمی داد، لازم می آمد که اخلال در حکمت نموده باشد، چون در این صورت خداوند کلام خود (قرآن) را که وسیلۀ هدایت بندگان است، باعث تحیّر و گمراهی قرار می داد، حال آنکه ذات حق از ایجاد آنچه موجب تحیر و ضلالت بندگان است، منزه می باشد.
اگر در میان مسلمین کسی پیدا نمی شد که دعوی مقام عترت کند، نیازی به تقسیم قرآن به سه قسمت نبود! به همین جهت رموز و متشابهاتی که خداوند در قرآن آورده است، به منظور پوشیده داشتن اسرار نهانی، از نااهلان است!!
اگر همگی امت بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از عترت طاهره فرمان برداری و پیروی می کردند، نااهلی پیدا نمی شد و احتیاجی نبود که رمز و تشابه در قرآن باشد.
از حضرت امیر مؤمنان (علیه السلام) روایت شده که فرمود: خداوند متعال کتاب خود را به مجمل و محکم و متشابه تقسیم نمود، تا آنها که با زور به خلافت رسیدند، از کسی که سزاوار و اهل آن بود امتیاز یابند، و معلوم شود که دانندۀ علوم قرآن باید جانشین پیغمبر و خلیفه او باشد.(1)
ص: 80
فضیلت ششم که گفتیم امامت و پیشوائی خلق منحصر به عترت پیغمبر است، نیز از جمله «لن یفترقا» شناخته می گردد، زیرا دلالت این جمله بر نیازمندی سایر مردم به عترت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می رساند که خالفت و امامت در غیر آنها راه ندارد، وگرنه لازم بود امام از آنها باشد، و مانند عترت پیغمبر بی نیاز از مراجعه به دیگران باشند، حال آنکه این مطلب با فقرۀ «لن یفترقا» مناقض است، بلکه باید گفت جمله «مادام که به این دو چنگ زده اید بعد از من هرگز گمراه نمی شوید» نیز دلالت بر انحصار خلافت به اهل بیت عصمت (علیهم السلام) دارد، برای این که اگر از غیر اهل بیت هم پیشوائی وجود داشت، لازم بود از دیگران که مأمور به چنگ زدن به دامت عترت بوده اند، مستثنی گردند، زیرا امام و پیشوا چنگ به دامن فردی از امت نمی زند!
فضیلت هفتم که گفتیم برای راه یافتن به حقیقت باید دست به دامن اهل بیت (علیهم السلام) زد، و به آنها مراجعه کرد، نیز با ظهور و صراحت از دو فقره روایت مزبور معلوم می گردد:
فقرۀ اول این که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در جملۀ «مادام که چنگ به این دو زده اید، هرگز گمراه نمی شوید» می خواهد بگوید راه هدایت و رسیدن به حقیقت منحصر است به چنگ زدن به قرآن و عترت من و اگر امت دست به دامن آنها نزنند، از گمراهی ایمن نخواهند بود. ظهر این معنی در انحصار راه یابی به وسیله قرآن و عترت، چنان است که گوئی صریحاً بر آن دلالت دارد.
فقرۀ دوم با صراحت دلالت بر این معنی دارد، زیرا جملۀ «قرآن وعترت هرگز از هم جدا نمی شوند» می رساند که اگر علوم قرآن نزد غیر از عترت پیغمبر یافت می شد، و با مراجعه به غیر آنان مردم راه راست را می یافتند، معنی نداشت که بفرماید کتاب خدا هرگز از عترت من جدا نیست.
ص: 81
فضیلت هشتم که گفتیم تا روز قیامت، زمین از وجود عترت پیغمبر خالی نخواهد بود، نیز از همین جمله «هرگز قرآن از عترت جدا نیست» به انضمام قسمت آخر حدیث: «تا این که بر حوض نزد من بیایند» آشکار می گردد، زیرا اگر قبل از رسیدن قرآن و عترت به حوض کوثر در نزد پیغمبر، زمین از وجود عترت آن حضرت خالی بماند، آن دو از هم جدا می گردند، و گفتار پیغمبر که فرمود «از هم جدا نمی شوند تا بر حوض نزد من بیایند» تحقق پیدا نمی کند.
به علاوه این معنی به دلیل التزام از فقرۀ نخست نیز آشکار است، زیرا ضمیمه کردن «عترت» به «کتاب خدا» برای نگاهداری مردم از گمراهی، به خاطر این است که کتاب خداوند برای بیان مقاصدش احتیاج به ترجمانی ربانی دارد، و مسلم است که ترجمانی غیر از عترت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) برای قرآن وجود ندارد، چون دانستی که یافتن راه حقیقت جز با توسل به آن ذوات مقدس امکان پذیر نیست.
بنابراین اگر روزی زمین از وجود عترت خالی بماند، راه هدایت بسته می شود، و دین کامل الهی ناقص می گردد. بر خدای حکیم نیز محال است که دین خود و راه راستش را کامل نگرداند، یا بعد از اکمال ناقص بگذارد!
باید دانست که خالی نبودن زمین از وجود عترت طاهره منافاتی با غیبت حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه در عصر ما ندارد، زیرا مردم از وجود مقدس او نیز مانند آفتاب که در ابرها پنهان است، منتفع می شوند.(1)
از آنچه گفتیم روشن شد که «حدیث عترت» از سخنان جامع پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است که در آن فضائل عترت طاهره سالم الله علیهم اجمعین جمع شده است.
سؤال اگر بگویند در این روایات، پیغمبر دستور نداده است که دست به دامان
ص: 82
قرآن و اهل بیت بزنید، بلکه فرموده است: مادام که دست به دامان آنها زده اید گمراه نمی شوید» و با این سخن به امت خبر داده است که چنگ زدن به قرآن و عترت باعث حفظ از گمراهی است؟
پاسخ می گوئیم این تعبیر برای رساندن وجوب تمسک به ذیل قرآن و اهل بیت پیغمبر، از تعبیر به صیغۀ امر رساتر و کامل تر است، زیرا صیغۀ امر قطع نظر از خصوصیت مورد، ممکن است حمل بر استحباب شود، وی انحصار هدایت و نبودن گمراهی در چنگ زدن به قرآن و عترت که از این تعبیر استفاده می شود، صریح است که تمسک به آنها واجب می باشد، و دیگر استحباب در آن پیدا نمی کند، زیرا توجه به راه هدایت و دوری جستن از طریق ضلالت عقلاً واجب است. به همین جهت ذکر موضوع ما را از بیان حکم آن بی نیاز می گرداند، چون حکم موضوع کاملاً واضح و آشکار است.
علاوه بر این می دانیم که تمسک به قرآن بر هر مسلمانی واجب است، و با این وصف چگونه ممکن است قرآن را از عترت که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) آنها را با قرآن قرین دانسته و از هر دو به ثقلین و دو چیز گرانبها تعبیر نموده است، و هر دو را مانند دو ریسمان در میان امت خود به یادگار نهاد، تا برای حفظ از گمراهی چنگ به آنها بزنند، جدا ساخت و از هم تفکیک نمود، بدین گونه که تمسک به یکی واجب، ولی به دیگری لزومی نباشد؟
اشکال نصی نیست که منظور از «عترت» اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) باشد، زیرا عترت به معنی گروه و طائفه هم می آید، چنان که ابوبکر (در روز سقیفه) گفت: ما عترت (طائفه) پیغمبریم که از آن بیرون آمد، و جایگاه او هستیم که از آن خارج شد.
پاسخ اولاً عترت به معنی هر گروهی نیامده، بلکه فقط به معنی کسان و دودمان شخص می آید. در «مصباح المنیر» می گوید: عترت به معنی نسل انسان است.
ازهری(1) از ثعلب و او از ابن اعرابی(2) روایت نموده که گفته است: عترت،
ص: 83
فرزندان شخص و ذریه و بازماندگان از صلب او می باشند. عرب جز این معنی چیزی از لفظ عترت نمی فهمد، و به معنی بستگان نزدیک شخص هم آمده است، هرچند ازهری بعد از این می گوید: بعضی گفته اند که عترت و رهط (طائفه) یک معنی دارد، چنان که ابوبکر گفت...» ولی آنچه تحقیق شده این است که سخن ابوبکر از باب مجاز است، نه این که معنی حقیقی عترت باشد، چنان که ابن ابی الحدیدی معتزلی در شرح نهج البلاغه گفته است.
وی در شرح یکی از خطبه های مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) که می فرماید: «...و دیگری گاهی عالم نامیده می شود، و حال آن که علمی ندارد، نادانی هائی را از نادان ها و گمراهی هائی را از گمراهان گرفته است».(1) می گوید: «عترت پیغمبر خانواده و نسل او می باشند. کسی که گفته است عترت پیغمبر خویشان آن حضرت هستند هرچند دور باشند، درست نیست؟ فقط ابوبکر به طور مجاز در روز سقیفه و بعد از آن گفت: «ما عترت (طایفه) پیغمبریم که از آن بیرون آمد». زیرا ابوبکر با نسبت از عترت (طایفه) پیغمبر بود (یعنی از قریش بود) نه آنکه در واقع از عترت به معنی دودمان و نسل پیغمبر بود!!
چنین تعبیرهائی در عرب موسوم بوده است، چنان که مثلاً عرب عدنانی بر عرب قحطانی فخر می کند و می گوید: من پسر عم رسول خدا هستم، و حال آنکه پسر عم پیغمبر نیست، ولی نسبت به عرب قحطانی (که از پیغمبر دور هستند) به طور کنایه و مجاز پسر عم پیغمبر است.(2)
ثانیاً روایات مربوط به عترت صریح است که منظور از عترت اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است، چنان که ابن ابی الحدید نیز در «شرح نهج البلاغه» اعتراف نموده است. او بعد از
ص: 84
گفتار سابق می گوید: «وقتی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: دو چیز گرانبها در میان شما می گذارم» معین عترت را بیان نمود، زیرا می فرماید: دوم عترت من و آنها اهل بیت من می باشند! (وعترتی اهل بیتی).
در ذیل روایاتی که عامه راجع به عترت از زید بن ارقم نقل کرده اند، بعد از توضیحی که زید می دهد، و می گوید: عترت اهل بیت پیغمبر می باشند، آمده است که: از زید پرسیدند آیا زنان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هم جزو اهل بیت آن حضرت هستند؟ زید گفت: نه! اهل بیت پیغمبر کسانی هستند که صدقه بر آنها حرام است».(1)
این خبر به خوبی می رساند که تفسیر عترت به اهل بیت پیغمبر، در نزد عامه معلوم بوده است، و لذا از زید می پرسند که آیا زنان پیغمبر جزو اهل بیت آن حضرت هستند؟ ولی نپرسیدند، از عترت می باشند؟!
ص: 85
ثالثاً اوصافی که عترت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بدان موصوف گشته اند مانند عصمت و طهارت، و این که تمسک به آنها موجب صیانت از گمراهی است، و اطلاع وسیع آنها به تمام علوم قرآن، فقط بر اهل بیت پیغمبر که خداوند هرگونه پلیدی را از آنها دور گردانیده است و پاک و پاکیزه می باشند، تطبیق می شود.
چنان که در روایات متواتری که شیعه و سنی نقل کرده اند پیغمبر دربارۀ آنها فرمود: «مثل اهل بیتی کسفینة نوح من رکبها نجی ومن تخلف عنها غرق» یعنی: مثل اهل بیت من همچون کشتی نوح است که هر کس در آن نشست نجات یافت، و هر کس از آن روی برتافت، غرق شد.(1)
و فرمود: علی بهترین مردم روی زمین است (علی خیر البریه).(2)
و فرمود: علی سرآمد عرب است (و علی سید العرب).(3)
ص: 86
و فرمود: علی بهترین جانشینان است (و خیر الوصیین).(1)
و فرمود: که من شهر علمم، و علی در آن است (انا مدینة العلم و علی بابها).(2)
و فرمود: علی از من است، و من از اویم (علی منی و انا منه).(3)
و فرمود: علی با قرآن است، و قرآن با اوست (علی مع القرآن و القرآن معة).(4)
و فرمود: علی با حق است، و حق هم با اوست، و هرجا علی باشد حق با او می گردد (اَلحقّ مَعَ عَلّیٍ وَعَلّیّ مع الحقِّ یَدُورُ مَعَه حیثٌ دارَ).(5)
و فرمود: حق علی بر این امت مانند حق پدر بر فرزندانش می باشد (حَقُّ علّیٍ علی هذه الأمة کحق الوالد علی وُلدِه)(6) و سیار ففضائلی که نمی توان برشمرد و همه را شیعه و سنی در کتب معتبر خود آورده اند و تردیدی در آن نیست.
مسلم است که غیر از اهل بیت پیغمبر کسی در میان امت نبود که معصوم و از پلیدی پاک و عالم به تمام علوم قرآن باشد، به طوری که از قرآن جدا نگردد، و قرآن نیز از وی جدا نباشد، تا این که اوصاف عترت پیغمبر تطبیق به او شود، و احتمال دهیم که بر وی صدق کند.
ص: 87
اکنون که این مطلب روشن شد می گوییم: آیۀ شریفۀ مورد بحث «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا» دلالت دارد که واجب است (برای رسیدن به حقیقت) دست به دامان عترت طاهره (علیهم السلام) زد، زیرا اگر ریسمان خدا حبل الله به آنها تفسیر شود، چنان که روایات گذشته در تفسیر آن وارد شده، منظور ما حاصل است، اگر «حبل الله» تفسیر به قرآن شود، چنان که ابوسعید خدری و عبدالله عباس و قتاده و سُدی گفته اند، باز هم به دلیل التزام و با در نظر گرفتن روایات متواتری که می گفت قرآن و عترت از هم جدا نمی شوند، می گوییم منظور اهل بیت پیغمبر می باشند، زیرا کسی که چنگ به یکی از این دو چیز می زند، باید از دومی هم دست برندارد.
و اگر «حبل الله» تفسیر به اسلام و دین خدا شود، چنان که ابن عباس و ابوزید(1) گفته اند، نیز با منظور وفق می دهد، چون کسی که چنگ می زند به اسلام و دین خدا ناچار است که دست به دامان کتاب خدا بزند و عترت پیغمبر جدای از آن نیست و احکام قرآن جز به وسیلۀ آنها به دست نمی آید.
علاوه بر این باید دانست که تعبیر چنگ زدن و «اعتصام» در آیۀ شریفه دلالت دارد که چنگ زدن به ریسمان خدا موجب نگاهداری انسان از گمراهی است و این معنی از تعبیر «تمسک» و غیره رساتر است، ولی در روایات که تعبیر به «تمسک» شده است به خاطر این است که صریحاً گفته اند: گرفتن این ریسمان و شییء گرانبها باعث می شود که آدمی گمراه نگردد.(2)
ص: 88
آیۀ 4 - قال الله تعالی: يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ.(1) یعنی: ای افراد باایمان از خدا بترسید و با راستگویان باشید.
***
حدیث چهارم - کلینی در «کافی» از امام محمدباقر (علیه السلام) روایت نموده است که فرمود: ایّانا عُنِیَ(2) در این آیه منظور ما هستیم، و از امام رضا (علیه السلام) روایت کرده که: الصّادقونَ هُم الأئمّةُ الصِّدِیّقُونَ بطاعتِهِم(3) یعنی: راستگویان در این آیه امامان هستند که در اطاعت خدا سخت راستگو می باشند.
شیخ صدوق در «کمال الدین» از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت نموده که آن حضرت در حضور گروهی از مهاجرین و انصار فرمود: شما را به خدا! آیا می دانید که وقتی این آیه نازل شد، سلمان فارسی به پیغمبر گفت: یا رسول الله! این آیه عام است یا خاص؟ و حضرت فرمود: آنها که مأمور شده اند از خدا بترسند و با راستگویان باشند عامه مؤمنین هستند، اما «صادقین» مخصوص برادرم و جانشینانم که بعد از او می آیند تا روز قیامت می باشند. مهاجر و انصار گفتند: آری به خدا می دانیم و اعتراف داریم!».(4)
ص: 89
در احادیث مستفیضی که از طریق شیعه و نسی نقل شده است صریحاً می گوید: «صادقین» در این آیه اهل بیت پاک سرشت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هستند. سید هاشم بحرانی در «غایةالمرام» ده روایت از طریق ما و هفت روایت از طریق عامه در این خصوص ذکر کرده است.(1)
آنچه دلالت دارد که «صادقین» در آیۀ شریفه اختصاص به ائمه معصومین از دودمان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دارد، و همۀ راستگویان مراد نیست، گذشته از روایات مستفیضی که شیعه و سنی نقل کرده اند، این است که اگر مقصود از «صدق» و راستگوئی، صدق و راستگوئی به طور مطلق بود که شامل هر مرتبه آن باشد و از هر شخص باایمانی انتظار برود، و منظور از «صادقین» هم معنی عام آن بود که دارای یکی از مراتب راستگوئی باشد، لازم بود که در آیۀ شریفه به جای لفظ «مع» کلمه «من» به کار رود، زیرا هر مؤمنی باید از دروغ اجتناب ورزد و از راستگویان باشد، پس این که به جای کلمه «من» در آیۀ شریفه «مع» به کار رفته است، می رساند که منظور مرتبۀ مخصوص از راستی است، و راستگویان افراد معینی هستند.
لازم به ذکر نیست که این مرتبه کاملی است که دارندگان آن شایستگی این را دارند که سایر مؤمنین از آنها پیروی کنند، و این مرتبۀ کاملۀ صداقت و راستی، چیزی جز عصمت و طهارت که با داشتن آن دروغ در گفتار و کردار راه پیدا نمی کند، نیست، زیرا می دانیم که در میان امت اسلام کسانی که خداند آنها را پاک نموده و پلیدی را از آنان دور ساخته است، وجود دارند. و اینان نیز به نص آیۀ تطهیر و اتفاق تمام مسلمانان، اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می باشند.
پس اگر «صادقین» در آیۀ شریفه غیر از ائمه معصومین باشند، طبق آیۀ مزبور باید
ص: 90
ائمه معصومین، از افراد غیر معصوم که دروغ ولو از روی نادانی و اشتباه در آنان راه پیدا می کند، پیروی نمایند، در صورتی که این کار در پیشگاه عقل قبیح است.
بنابراین آنچه مسلم است، منظور راستگویان پاک سرشتی هستند که دارای تمام مراتب راستی در گفتار و کردار باشند، و این معانی هم جز بر اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که خداوند پلیدی ها را از آنان دور ساخته و پاک و پاکیزه نموده است، صادق نیست. امام رضا (علیه السلام) نیز به همین مطلب اشاره نموده و می فرماید: منظور امامان هستند که در طاعات خدا سخت راستگو می باشند».
دلیل بر این که اهل بیت عصمت (صلی الله علیه و آله) پیشوایان مسلمین هستند، چنان که حضرت رضا (علیه السلام) در روایت یادآوری فرموده است، این است که خداند سبحان بعد از این که به تمام افراد باایمان دستور می دهد که پرهیزگار باشند و از خدا بترسند، امر می کند که با راستگویان باشند، بودن با راستگویان نیز جزء با قرار گرفتن در تحت فرمان آنها و دوری از نافرمانی آنان، تحقق پیدا نمی کند! معنی امامت و پیشوائی مسلمین هم چیزی جز وجوب پیروی امام بر مأموم از جانب خدا نیست، بلکه دربارۀ معنی امامت تعبیری از این بهتر نیست که خداوند به مؤمنین امر کند با امام باشند، زیرا حقیقت پیروی عبارت از پیروی نسبت به پیشوای خود و جدا نگشتن از او است.
اشکال اگر خداوند واجب کرده باشد که از شخصی پیروی کنند، این معنی نمی رساند که وی امام و پیشواست، زیرا مثلاً بر فرزند واجب است که از پدر خود اطاعت و پیروی کند، و بر زن واجب است که مطیع شوهر خویش باشد، بدون این که پدر و شوهر بر آنها منصب پیشوائی داشته باشند؟
پاسخ وجوب اطاعت ائمه اطهار بر همۀ مؤمنین که از لفظ عام (الذین) استفاده می شود، بدون استثنائی در مدلول موصول و طاعت، ملازم با امامت و پیشوائی آن ذوات مقدس است، ولی وجوب اطاعت شخص به خصوص به واسطۀ پیوند پدری با همسری و سایر جهات محدود دیگر، مستلزم این معنی نیست.
به علاوه از صیغۀ امر که به لفظ جمع آمده (کونوا) و این که خداند بعد از آنکه مؤمنین را امر به تقوا و دوری از معصیت می کند، دستور می دهد که همگی با
ص: 91
راستگویان باشند، چون امر به تقوا برای همۀ مؤمنین است و جمله بعدی که عطف به آن می شود، نیز مفید معنی عامی است که شامل تمام افراد بایمان می گردد، و تخصیص و تقبیدی هم احتمال نمی رود.(1)
بنابراین بیان هیچ کس را نمی رسد که بر راستگویان خاندان پیغمبر یعنی علی (علیه السلام) و اولاد پاکزاد و پاک سرشت آن حضرت صلی الله علیهم اجمعین پیشی گیرد.(2)
ص: 92
آیۀ 5 - قال الله تعالی: وإِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وءَامَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى(1) یعنی: و من می آمرزم هر کس را که توبه کند و ایمان بیاورد و کار نیک انجام دهد، سپس هدایت یابد.
***
حدیث پنجم - در «غایةالمرام» از احمد بن محمد بن خالد برقی(2) نقل می کند که در کتاب «محاسن» با سند از یعقوب بن شعیب روایت نموده که گفت از حضرت صادق (علیه السلام) پرسیدم: شخصی که توبه می کند و عمل نیک انجام می دهد، سپس هدایت یابد، به چه چیز هدایت می یابد؟ فرمود: اِلی ولایَتِنا وَاللهِ، اَما تری کَیفَ اشتَرَطَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ یعنی: به خدا قسم با ولایت ما هدایت می شود، نمی بینی خدا چگونه شرط کرده است؟
***
دلیل بر این منی این است که آنچه در قبول توبه و ایمان و عمل صالح اعتبار دارد، ولایت و دوستی اهل بیت پیغمبر (علیهم السلام) می باشد، زیرا احادیث شیعه و سنی به
ص: 93
«تواتر» رسیده است که ایمان شخص کامل نمی گردد، و عمل صالح وی پذیرفته نمی شود، مگر به دوستی امیرالمؤمنین و ائمه معصومین از دودمان آن حضرت(1) سلام الله علیهم اجمعین و شناخت خداوند هم کامل نمی شود مگر با شناخت و دوستی آنها.(2)
در آن احادیث می گوید: معرفت خداوند جز با شناختن و دوستی آنان، کامل نمی شود تا آنجا که اگر شخص در تمام عمر خود شب ها را با نماز به صبح آورد، و روزها را روزه بگیرد و همۀ ثروت خود را در راه خدا انفاق کند، و هر سال به حج برود، ولی حجت خدا را نشناسد که او را دوست بدارد، و اعمالش با راهنمائی او انجام گیرد، خداوند پاداشی به او نخواهد داد، و از اهل بهشت نخواهد بود.(3)
بیان مطلب عطف لفظ «اهتدی» در آیۀ شریفه به «ثم» دلالت دارد که هدایت یافتن توقف دارد بر توبه کردن و ایمان و عمل صالح، و چنین هدایتی که بر این اساس استوار باشد، جز ولایت و دوستی خاندان پیغمبر چیز دیگری نیست، ولی اگر با «واو» عطف شده بود احتمال می رفت که از قبیل عطف سابق به لاحق باشد، مثل این آیۀ «وکذلک یوحی الکی و الی الذین من قبلک» یعنی: بدین گونه وحی به تو می شود و به کسانی که قبل از تو بودند.
همچنین علت عطف به «ثم» نه «فاء» برای این است که عطف به «ثم» با خصوصیت مقام، رساتر و بلیغ تر از عطف به «فاء» می باشد، چون «فاء» گاهی برای متفرع ساخن بعد از خود به سابق است، و اگر در آیۀ چنین بود، دیگر استفاده نمی شد که این
ص: 94
«اهتدی» و هدایت یافتن، چیز دیگری است که بعد از ایمان و عمل صالح می آید، ولی عطف به «ثم» صریح در ترتیب است و تفریع در آن را ه ندارد. به عبارت دیگر نخست باید توبه کند و بعد ایمان بیاورد و سپس عمل صالح پیشه سازد، تا آن گاه شایستی پیدا کند که خداوند او را راهنمائی به ولایت و دوستی اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نماید، و این مراتب فقط با عطف «اهتدی» به «ثم» تحقق می یابد.
حضرت صادق (علیه السلام) نیز به همین معنی اشاره نموده که می فرماید به خدا قسم با ولایت و دوستی ما هدایت می شود، نمی بینی که خدا چگونه شرط کرده است؟ یعنی شرطی که در ایمان کامل و پذیرش عمل صالح که باعث آمرزش می باشد، جز دوستی ما خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نیست. این مطلب برای کسی که نظری به روایات شیعه و سنی بیفکند روشن است.
از جمله روایاتی که عامه در این زمینه از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نقل کرده اند این است که آن حضرت فرمود: هر کس با محبت و دوستی آل محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است.
و هر کس با محبت و دوستی آل محمد بمیرد، آمرزیده است.
و هر کس با محبت و دوستی آل محمد بمیرد، توبه کرده از دنیا رفته است.
و هر کس با محبت و دوستی آل محمد بمیرد، مؤمن است و با ایمان کامل از دنیا رفته است.
و هر کس با محبت و دوستی آل محمد بمیرد، فرشتۀ مأمور مرگ و منکر و نکیر به وی مژده بهشت می دهد.
و هر کس با محبت و دوستی آل محمد بمیرد، بر سنت و جماعت مرده است!
و کسی که با دشمنی آل محمد بمیرد، روز قیامت در حالی وارد صحرای محشر می شود که در پیشانیش نوشته است: این از رحمت خدا محروم است.
و کسی که با دشمنی آل محمد بمیرد، کافر از دنیا رفته است.
ص: 95
و کسی که با دشمنی آل محمد بمیرد، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد.(1)
مؤلف خدا را ستایش می کنم که ما را به محبت و دوستی آل محمد (صلی الله علیه و آله) راهنمائی فرمود، و بیزاری از دشمنان آنها را به ما روزی کرده است. وَ ما کنّا لِنَهتدی لَولا اَن هَدانا الله.(2)
دلیل بر این معانی این است که خداوند برای هر قومی یک نفر راهنما از آل محمد (صلی الله علیه و آله) قرار داده است. چنان که در روایات مستفیض شیعه و سنی بلکه نزدیک به تواتر آمده است، و آن این که آیۀ شریفۀ إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ دربارۀ امیرالمؤمنین و ائمه معصومین (علیهم السلام) نازل شده است، و مردم هر عصری (بعد از پیغمبر) راهنمایانی از آل محمد دارند، و زمین از وجود آنها خالی نخواهد ماند.(3)
بنابراین که هر کس را خداوند متعال راهنمای امت ممد (صلی الله علیه و آله) قرار داد، واجب است که نخست او را بشناسند و دوست بدارند، سپس از وی پیروی کنند، و این هدایت که در آیۀ شریفۀ بعد از توبه و ایمان به خدا و پیغمبر و عمل صالح قرار گرفته است، چیزی جز همان راهنمائی که خدا او را برای آن راهنما گردانیده است، نیست.
این که سیاق آیه و جمله های عاطفه (من تاب، و آمن، و عمل صالحاً) با عطف «اهتدی» به «ثم» به «آمن و عمل» تغییر یافته است به خاطر توجه دادن به دو امر است:
1- آخرین چیزی که در آمرزش معتبر است، به طوری که ایمان کامل و پذیرش عمل صالح، بدون آن تحقق نیابد، هدایت به ولایت و دوستی اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است، و بعد از آن چیزی نیست.
ص: 96
2- امت اسلام راه یافتن به سوی اهل بیت پیغمبر را پشت سر انداخت(1) به طوری که به نظر آنها چیزی دشوارتر از هدایت به دوستی خاندان پیغمبر نبود! چنان که این معنی برای کسی که کمترین تتبعی در حالات صحابه و روایات شیعه و سنی کرده باشد روشن و مسلم است.
گاهی اوقات «ثم» استعمال می شود برای اعلام این که جمله سابق احتیاج به چیزی دارد که عطف بر آن شود، با این که در ظاهر و نظر اول نیازی به آن نیست. آیۀ مورد بحث نیز از همین قبیل است، زیرا در ظاهر به نظر می رسد که ایمان با عمل صالح بعد از توبه، برای آمرزش کافی باشد، ولی با آوردن لفظ «ثم» توجه می دهد که به امر دیگری نیز نیاز هست و آن هدایت به سوی هادی است که خداوند متعال او را برای هدایت بندگان خود منصوب داشته است.
آنها که قرآن را با نظر خود تفسیر می کنند، گاهی «اهتداء» را به لزوم داشتن ایمان و استمرار آن، و زمانی به این که نباید در ایمانش شک باشد، و زمانی دیگر به این که باید عامل به سنت و تارک بدعت باشد، تفسیر کرده اند. در «مجمع البیا«م این نظرات را نقل کرده و هر کدام را نسبت به قائلی داده است.(2)
به تعبیر دیگر، تغییر سیاق در متعاطفات، و عطف «اهتدی» به «ثم» نه «آمن و عمل» دلالت دارد که ایمان و عمل صالح موجب هدایت و خروج از ضلالت نیست، بلکه خروج از ضلالت و راهنمائی به حق محتاج به امر دیگری است، زیرا کلمۀ «ثم» دلالت می کند بر این که بعد از آن با تراخی مترتب با ماقبل خود است.
علیهذا اگر ایمان و عمل صالح در هدایت و خروج از ضلالت کافی بود، دیگر جائی برای عطف به کلمۀ «ثم» نبود و بعد از ایمان و عمل صالح به طریقۀ عامه دیگر گمراهی و ضلالتی نیست، یا برای این که در نزد آنها جانشینی پیغمبر جزء فروع دین است، و لذا خلافت در نزد آنها با بیعت تحقق می یابد.
بنابراین عدم خروج از گمراهی به وسیلۀ ایمان و عمل صالح تنها به طریقۀ شیعه
ص: 97
امامیه تمامیت پیدا می کند که عقیده دارند شناخت امام و جانشینی پیغمبر از اصول دین است، و خلافت و امامت جز از راه نص از جانب خدا و پیغمبر ثابت نمی گردد. زیرا از طریق شیعه وسنی روایت شده که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرموده است: هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد درست مثل این است که در زمان جاهلیت مرده است (من مات و لم یعرف امام زمانه فقد مات میتة جاهلیة).(1)
ولی ایراد به آن این است که وجه سوم به عمل صالح برمی گردد، بنابراین ترتیب آن و عطف به کلمۀ «ثم» بی مورد است و دو وجه اول هم به یک وجه بازگشت می کند، و آن هم استمرار ایمان است که تا پای مرگ برای او باقی خواهد ماند، ولی این با کلمه «اهتدا» که دال بر قبول هدایت و ملازم با خارج نشده از ضلالت قبل از قبول هدایت است، منافات دارد، زیرا قبول هدایت مسبوق به ضلالت است، و استمرار ایمان مسبوق به ایمانی است که اساس هدایت می باشد، بنابراین تفسیر یکی از آن دو به دیگری موردی پیدا نمی کند.
در غایةالمرام با سلسله سند از انس بن مالک روایت کرده که گفت با پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از جنگ تبوک برمی گشتیم. حضرت در میان راه به من فرمود: گلیم ها و جهاز شتران را روی زمین بگذراید. وقتی جهازها آماده شد، پیغمبر از آن بالا رفت و بعد از حمد و ثنای الهی فرمود: ای مردم! می بینم که وقتی «آل ابراهیم» ذکر می شود چهره های شما بازمی گردد، ولی چون «آل محمد» ذکر می شود مثل این است که گوئی دانه انار در برابر صورت ها شما می شکنند و چهره در هم می کشید؟!
به خدائی که مرا به راستی و درستی برانگیخته است، اگر روز قیامت یکی از شما با اعمالی مانند کوه ها محشور گردد، ولی ولایت و دوستی علی بن ابیطالب را نداشته باشد، خدا او را به رو در آتش دوزخ می افکند.(2)
مؤلف برای شناخت دشمنی آل محمد همین کافی است که مردم دیگران را بر آنان مقدم داشتند و از آنها پیروی کردند و دستورهای آنها را اجرا نمودند، و در کارها به آنها مراجعه می نمودند، ولی آل محمد (صلی الله علیه و آله) را رها کردند، چنان که روایات، آن را
ص: 98
بازگو می کند. علت آن هم روشن است، زیرا شخص دوستدار متعرض دوست خود نمی شود، بلکه هر کار خوبی بکند، بر آن صحه می گذارد و هر فعل بدی که انجام دهد، او هم آن را زشت می داند.
جای شک نیست و بسیار روشن است که مولی امیرالمؤمنین و ائمه معصومین از دودمان آن حضرت (علیهم السلام) یقین داشتند که خلافت و سرپرستی مسلمانان اختصاص به آنها دارد، ولی مردم آنها را از حقشان بازداشتند، بنابراین هر کس از غاصبان حق ائمه (علیهم السلام) پیروی کند، و دستور آنها را اجرا نماید، و برای آنها حقی قائل شود، به آل محمد (صلی الله علیه و آله) دروغ می گوید و به طور قطع در دعوی محبت آنان کاذب است.
ص: 99
آیۀ 6 - قال الله تعالی: وَقِفُوهُمْ اِنَّهُم مَّسْؤُولُونَ(1) یعنی: آنها را نگاه دارید که مسئول هستید.
***
حدیث ششم - در «غایةالمرام» از ابن شهر آشوب مازندرانی نقل می کند که وی از طریق عامه و غیر آنها از محمد بن اسحاق شعبی،(2) و اعمش و سعید بن جبیر و عبدالله بن عباس و ابونعمیم اصفهانی و حاکم حسکانی و نطنزی و ائمه اهل بیت (علیهم السلام) روایت نموده است که گفته اند: تفسیر آیه چنین است «وَقِفُوهُم اِنَّهُم مَسئُولُونَ عَن وِلایهِ اَهلِ البَیتِ وِحُبِّهم» یعنی: نگاه دارید آنها را که به واسطۀ نداشتن ولایت و دوستی اهل بیت مسئول می باشند!.(3)
***
ص: 100
شیخ طوسی در کتاب «امالی» به اسناد خود از عبدالله بن عباس روایت نموده که وی به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) عرض کرد: یا رسول الله وصیتی به من بنما. حضرت فرمود: وصیتی که به تو می کنم این است که: علی بن ابیطالب را دوست بداری. به خدائی که مرا به راستی برانگیخته است خداوند هیچ کار نیکی را از بنده ای نمی پذیرد جز این که نخست از وی راجع به دوستی علی بن ابیطالب پرسش می کند، با این که خداوند از هر کس داناتر است. اگر آن بنده دوستدار علی بن ابیطالب بود، کارهای نیکی را که انجام داده است پذیرفته می شود، ولی چنانچه ولایت آن حضرت را نداشت، از سایر اعمال از او سؤال نمی کند، آن گاه دستور می رسد که او را به آتش دراندازند.(1)
در این خصوص روایات بسیاری از طریق شیعه و سنی از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) رسیده است، و هم راجع به این که هیچ بنده ای از پل صراط نمی گذرد و داخل بهشت نمی شود مگر این که فرمانی از امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در دست داشته باشد که آن حضرت و خاندان او را دوست می دارد(2) سید هاشم بحرانی در «غایةالمرام» بیست حدیث از طریق عامه و هیجده حدیث از طریق شیعه در این باره نقل کرده است.(3)
از جمله از طریق عامه نقل می کند که موفق بن احمد خطیب خوارزمی در کتاب «مناقب» به سند خود از حسن بصری و او از عبدالله عباس روایت نموده که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: در روز قیامت علی بن ابیطالب می نشیند در فردوس که کوهی است در بلندی بهشت و بالاتر از آن عرش(4) الهی است و از پائین آن نهرهای بهشتی جاری گشته و به اطراف بهشت روان است. علی روی کرسی نور نشسته است و
ص: 101
تسنیم(1) از پیش روی او می گذارد، هر کس از صراط عبور می کند و براتی در دست دارد که در آن گاهی به ولایت و دوستی علی و اهل بیت او می دهد، علی دوستان خود را وارد بهشت می کند و دشمنانش را به دوزخ می سپارد(2) این رایت دلالت دارد که امامت و جانشینی پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله) اختصاص به خاندان آن حضرت دارد، و دیگران شایستۀ آن مقام والا نیستند.(3)
بیان مطلب می دانیم که امیر مؤمنان (علیه السلام) و ائمه معصومین از دودمان آن حضرت سلام الله علیهم اجمعین مدعی بودند که به طور قطع پیشوائی مسلمین حق مسلم آنهاست. آنها این معنی را به طور آشکار اعلام می کردند و می فرمودند: «اگر امت از ما پیروی کند قیام می کنیم و رسماً رهبری مسلمانان را به عهده می گیریم، و چنانچه ما را از حق خود منع کردند و آن را از ما گرفتند صبر می کنیم تا خداوند حکم خود را دربارۀ آنها جاری سازد».
و نیز می دانیم که بیعت آنها با سایر خلفا با میل و رغبت انجام نگرفت، زیرا مخالفت اهل بیت با متصدیان خلافت (ابوبکر و عمر و عثمان) روشن و آشکار بود. یکی
ص: 102
از موارد مخالفت اهل بیت با بیعت خلفا این بود که امیرالمؤمنین (علیه السلام) شب ها به در خانه مهارجین و انصار می رفت و از آنها استمداد می نمود و اتمام حجت می کرد، و چون عکس العملی از آنها ندید و ملاحظه فرمود که همگی با ابوبکر بیعت نمودند و جز چهار نفر بقیه به عهد خود وفادار نماندند، ناگزیر آن حضرت هم با ابوبکر بیعت کرد.(1)
در صحیح بخاری روایت نموده است که تا فاطمه زهرا (علیها السلام) زنده بوده علی با ابوبکر بیعت نکرد و گفته است حضرت فاطمه شش ماه بعد از پیغمبر زنده بود.(2)
و از جمله متروک ماندن قرآنی بود که امیرالمؤمنین (علیه السلام) جمع آوری و مرتب گردانیده بود. این قرآن چنان متروک باشد که هیچ یک مسلمین غیر از اهل بیت از آن آگاهی نیافتند! با این که علی (علیه السلام) نخستین کسی بود که طبق وصیت و دستور پیغمبر (صلی الله علیه و آله) قرآن را جمع آوری نمود، و به اعتراف همۀ آنها، از تمام مسلمانان داناتر و یکی از دو چیز گرانبها بود که هیچ گاه از قرآن جدا نبود، و قرآن هم از وی جدائی نداشت، بنابراین روی گردانیدن از قرآن علی (علیه السلام) که طبق امر پیغمبر به همان گونه که امین وحی خدا جبرئیل نازل کرده بود، جمع آوری نمود، دلیلی جز مخالفت با علی (علیه السلام) نداشت.(3)
ص: 103
اشکال علت این که خلفا قرآنی را ه علی (علیه السلام) جمع آوری و مرتب نمود نپذیرفتند این بود که آن حضرت در عمل خود شاهد واحد بود و کسی در این کار با وی شرکت نداشت، و شاهد واحد هم شرعاً مورد قبول نیست، و لذا خلفا اظهار نظر دیگران را دربارۀ یک آیۀ قرآن نمی پذیرفتند مگر این که دو شاهد عادل به آن گواهی بدهد.
پاسخ علی (علیه السلام) شاهد نبود بلکه جانشین پیغمبر و از جانب آن حضرت مأمور بود قرآن را همان طور که نازل شده است جمع آوری کند و مرتب سازد، و قول جانشین هم اگرچه یک نفر باشد، نافذ و قطعی است و نیازی به تعدد ندارد، چنانچه از این نظریه تنزل کنیم و بگوئیم علی (علیه السلام) شاهدی بود که شهادت به صحت تنظیم و ترتیب قرآن داده که خود جمع آوری کرده بود، باز به نص آیۀ تطهیر «اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» به واسطۀ مقام عصمت و طهارت آن حضرت، واجب بود شهادت او به تنهائی نافذ باشد، و جایز نبود شهادت کسی که مقام عصمت وی آشکار است، رد شود.
و دیگر از موارد مخالفت اهل بیت یا متصدیان خلافت، تصرف ملک «فدک» توسط خلفا و عزل کارکنان حضرت فاطمه (علیها السلام) از ملک مزبور بود، به دلیل حدیثی که به پیغمبر نسبت دادند که فرمده است: «ما جماعت پیغمبران ارث نمی گذاریم و آنچه از ما می ماند صدقه است». (نحن معاشر النبیاء لا نورث و ما ترکناه صدقة) که باید به همۀ مسلمین برسد، تا جائی که کار آنها با حضرت فاطمه (علیها السلام) به خصومت کشید و از آن حضرت مطالبه دلیل و شاهد کردند، و چون آن حضرت شوهرش امیرالمؤمنین و فرزندانش امام حسن و امام حسین سلام الله علیهم اجمعین را گواه آورد، گواهی آنها را رد کردند! با این که بر آنها مسلم بود که هیچ کس حق نداشت از کسی که آیۀ تطهیر درباره اش نازل شده است، و خدا گواهی به طهارت و عصمت او داده است، مطالبه شاهد و دلیل کند.
به علاوه در آن موقع «فدک» در تصرف حضرت زهرا (علیها السلام) بود، و شرعاً
ص: 104
نمی بایست از «ذوالید» و متصرف، مطالعه دلیل و شاهد کند، آیا این عمل مخالفت آشکار با اهل بیت عصمت و طهارت نبود؟ و آیا مخالفتی از این روشن تر هست؟!(1)
و دیگر موضوع به خک سپردن حضرت زهرا (علیها السلام) در شب، و پنهان نمدن قبر آن بانوی عالی قدر و جلوگیری از حضور ابوبکر و عمر در مراسم تشیع جنازه و نماز بر آن حضرت بود، که طبق وصیت خود دختر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) انجام گرفت، و همگی کاشف از عدم رضایت بانوی اسلام از آن دو نفر بود.(2)
ص: 105
و دیگر مناظرۀ امیرالمؤمنین (علیه السلام) با اصحاب شوری بود که حضرت با ذکر فضائل و مناقب بی شمار خود با آنها مناظره نمود و فرمود: خلافت بلافصل پیغمبر اختصاص به وی داشت، و این که بعد با اولی و دومی بیعت نمود، و با آنها کنار آمد از روی بی میلی و اجبار بوده است. این مناظرۀ مفصل است و شیعه و سنی آن را در کتب خود روایت کرده اند.(1)
و دیگر از موارد مخالفت اهل بیت با متصدیان خلافت، این است که در موارد بسیار حضرت امیر (علیه السلام) در خطبه هایش از خلفای پیش از خود شکایت نموده است، تا جائی که روزی اشعث بن قیس(2) به آن حضرت گفت: چرا روزی که مردم با ابوبکر و
ص: 106
عمر و عثمان بیعت کردند، شمشیر به دست نگرفتی و با آنها جنگ ننمودی؟ چه ما می بینیم از روزی که به عراق آمده ای در هر خطبه ای که برای ما خواندی گفتی: به خدا قسم من برای احراز مقام خلافت از همه سزاوارتر و همیشه مظلوم بودم؟
حضرت فرمود: سخن خود را گفتی اکنون جواب آن را بشنو! مانع من در این کار ترس و جان دادن در راه خدا نبود، بلکه من آنچه را که در نزد خداست از همۀ دنیا و آنچه در آن است، بهتر می دانم. چیزی که مرا از دست بردن به شمشیر برای احقاق حقم بازداشت، سفارش پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله) و پیمانی است که آن حضرت با من بسته بود!
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به من خبر داد که امت بعد از او چه خواهند کرد: و لذا وقتی کارهای آنها را به طور آشکار دیدم، غیر منتظره جلوه نکرد و چیزی بر یقین من نیفزود. یقین من به آنچه رسول خدا گفته بود محکم تر از مشاهدۀ خودم بود!
وقتی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) مرا از ماجرا آگاه ساخت، عرض کردم در آن موقع تکلیف من چیست؟ پیغمبر فرمود: اگر یاورانی یافتی با آنها پیکار کن، و چنانچه کسی تو را یاری نکرد دست نگاهدار و نگذار خونت ریخته شود، تا این که برای به پا داشتن کتاب خدا (قرآن) و سنت و تعالیم من یاورانی بیابی.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به من خبر داد که امت به زودی مرا تنها می گذارند و پیروی دیگری را برمی گزینند، و فرمود: تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسی بن عمران می باشی. امت بعد از من تو را مانند هارون رها می کنند و دنبال گوساله پرستی می روند، چنان که وقتی موسی بن عمران از میقات برگشت و پیروان خویش را منحرف دید، گفت: ای هارون چرا وقتی دیدی آنها گمراه گشتند، آنها را از این عمل بازنداشتی با این که تو را جانشین خود کرده بودم؟ و هارون گفت: ای فرزند مادرم! مردم چنان (از دور من پراکنده شدند) و مرا زبون کردند که نزدیک بود به قتل رسانند. ای فرزند مادرم! علت کناره گیری من این بود که مبادا تو بگوئی با دخالت خود میان بنی اسرائیل تفرقه انداختی و سفارش مرا از نظر دور داشتی.(1)
سپس حضرت فرمود: از این آیات که خداوند داستان موسی و هارون را طی آن
ص: 107
نقل می کند معلوم می شود که وقتی موسی هارون را به جانشینی خود برگزید به وی دستور داده بود که اگر بنی اسرائیل گمراه گشتند، و او یارانی یافت باید با آنها پیکار کند، و چنانچه یاورانی نیافت دست نگاه دارد و خون خود را نریزد و باعث از هم پاشیدگی مردم نگردد.
من هم ترسیدم که با قیام مسلحانه خود، برادرم پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله) بفرماید: چرا میان امت من تفرقه انداختی و وصیت مرا به کار نبستی؟ در صورتی که با تو پیمان بستم که اگر یاورانی نیافتی دست نگاهدارد و از ریختن خون خود و خاندان و شیعیانت جلوگیری به عمل آور.
ازاین رو وقتی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از دنیا رفت، مردم به طرف ابوبکر رفتند و با وی بیعت کردند، در حالی که من مشغول کفن و دفن پیغمبر، و جمع آوری قرآن مجید بودم، و با خود عهد کرده بودم تا آیات و سوره های قرآن را در کتابی جمع آوری نکنم جز برای نماز رداء به دوش نگیرم، ولی برای اتمام حجت دختر پیغمبر را سوار درازگوشی کردم و دست حسن و حسین فرزندانم را گرفتم و به سراغ تمام مهاجرین و انصار که در جنگ «بدر» شرکت داشتند، و سابقه دار در اسلام بودند رفتم، و دربارۀ حق خودم با آنها گفتگو نمودم، و به یاری خویش دعوت کردم، ولی جز چهار تن: زبیر، سلمان، ابوذر و مقداد، دعوتم را نپذیرفتند».
این روایت به همین گونه در «غایةالمرام» به نقل از کتاب «سلیم بن قیس هلالی» آمده است.(1)
و دیگر از موارد مخالفت اهل بیت عصمت با متصدیان خلافت، خطابه ای است که حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مجلس معاویه ایراد فرمود. این خطابه مفصل است. امام حسن (علیه السلام) در آن خطبه پاره ای از فضائل و مناقب امیرالمؤمنین
ص: 108
و سایر امامان اهل بیت (علیهم السلام) را شمرد، سپس فرمود: «معاویه پسر صخر گمان می کند که من او را شایسته خلافت دانستم و خود را سزاوار این مقام نمی دانم! معاویه دروغ گفته است.
به خدا قسم اگر به قرآن نگاه کنید یا به گفتار پیغمبر دربارۀ من نظر بیندازید خواهید دید که من از همۀ مردم برای زمامداری مسلمانان سزاوارتر هستم، جز این که به واسطۀ دوری مردم از ما، بعد از پیغمبر پیوسته مظلوم و بی یاور ماندیم. خداوند میان ما و کسانی که به ما ظلم کردند و بر ما مسلط گشتند، و مردم را بر ما شورانیدند، و سهمی را که خدا برای ما مقرر داشته (خمس) و حق مادرمان فاطمه را که پیغمبر به او داده بود (فدک) از ما دریغ داشتند، به حق و عدالت حکم کند...(1)
به طور خلاصه اعتراض و مخالفت اهل بیت (علیهم السلام)
به کسانی که زمام مردم را به دست گرفتند و خلافت الهی و پیشوائی مخصوص به آنها را غصب کردند، مانند آفتاب نیمروز روشن است. در این جا مطلب از دو حال بیرون نیست، یا خاندان پیغمبر در دعوی خود راستگو بودند، و یا (نغود بالله) دروغگو.
می دانیم که دروغگو دشمن خداست و دوستی امر واجبی نیست که اگر کسی دارا نبود، در پیشگاه خداوند مسئول باشد. همچنین دوستی او نشانۀ ایمان کامل به خدا و پیغمبر نیست که هیچ کس بجز با در دست داشتن گذرنامه و برات امان آنها نتواند از صراط بگذرد، پس مسلماً اهل بیت در دعوی خود راستگو بودند، و چون ثابت شد که راستگو هستند، مسلم است که خلافت الهی اختصاص به آنها دارد، و دیگران شایسته آن نبودند.
ص: 109
آیۀ 7 - قال الله تعالی: أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ(1) یعنی: هر کافر عنودی را به دوزخ افکنید!
***
حدیث هفتم - در «غایةالمرام» با سلسلۀ سند از طرق ما، و طرق عامه از شریک بن عبدالله قاضی روایت نموده است که گفت: در آن بیماری که سلیمان اعمش بدورد حیات گفت به عیادتش رفتم. در آن لحظه که من نزد او بدم، ابن شُبرَمه و ابن ابی لیلی و ابوحنیفه(2) نیز وارد شدند، و از «اعمش» حالش را پرسیدند. اعمش از ضعف شدیدی که داشت سخن گفت و افزود که از خطاهای خویش هراسان است. سپس متأثر گردید و گریست.
در این وقت ابوحنیفه رو کرد به او و گفت: ای ابومحمد!(3) از خدا بترس و در کار
ص: 110
خود بیندیش، زیرا تو اکنون در آخرین روز دنیا و اولین روز آخرت قرار داری. تو دربارۀ علی بن ابیطالب احادیثی نقل می کردی که اگر از آنها درگذری و آنها را تکذیب کنی هم اکنون که از دنیا می روی سودمندتر به حالت می باشد.
اعمش گفت: ای نعمان! کدام حدیثی می گفتم که اصلی نداشت؟ ابوحنیفه گفت: مثلاً حدیث عبایه که علی گفته است: «انا قَسیمُ النار». اعمش خشمگین شد و گفت: ای یهودی! این سخن را به کسی مثل من می گوئی؟ مرا بنشانید. چون او را نشاندند و تکیه داد گفت: به خدائی که هم اکنون به سوی او می روم روایت کرد برای من موسی بن ظریف و من کسی از بنی اسد را به خوبی او ندیدم. او گفت از عبایۀ ربعی شنیدم می گفت: از امیرالمؤمنین (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: انا قسیم النار. من قسمت کنندۀ آتش دوزخ هستم. به آتش دوزخ می گویم این دوست ما است او را رها کن، و این دشمن من است او را بگیر».(1)
و نیز حدیث کرد برای من ابو متوکل ناجی در زمان حکومت حجاج بن یوسف ثقفی (که بدون جهت علی (علیه السلام) را دشنام می داد) از ابوسعید خدری که گفت: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: در روز قیامت خداوند به من و علی بن ابیطالب می گوید هر کس شما را دشمن می داشته است بیفکنید به جهنم، و هر کس شما را دوست می دارد ببرید به بهشت، و این است معنی آیۀ شریفۀ أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ.
در این وقت ابوحنیفه برخاست و به ما گفت: تا دروغ بزرگ تری نگفته است
ص: 111
برخیزید برویم(1) شریک بن عبدالله گفت: اعمش هنوز شب نکرده بود که از دنیا رفت!
***
مؤلف سلیمان اعمش از بزرگان شیعه و در دوستی و ارادت به خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) میان شعیه و سنی مشهور بود. او داستان معروفی با منصور خلیفه عباسی دارد. در یکی از شب ها منصور او را احضار کرد و پرسید تو را به خدا چند حدیث می توانی در فضائل علی روایت کنی؟
اعمش: مقدار کمی.
منصور: مثلاً چقدر؟
اعمش: ده هزار حدیث و بلکه بیشتر!!(2)
روایاتی که در این باره از طریق شیعه و سنی رسیده بسیار و به حد استفاضه رسیده است!
روایاتی که در ذیل حدیث ششم نقل شد نیز این حدیث را تأیید می کند، زیرا آن روایات می گفت: هیچ بنده ای از صراط نمی گذرد و داخل بهشت نمی شود مگر این که گذرنامه ای از امیرالمؤمینن (علیه السلام) در دست داشته باشد.
همچنین انبوه روایاتی که شیعه و سنی نقل کرده اند که آن حضرت ساقی حوض کوثر است و مردانی را از حوض کوثر دور می گرداند، چنان که شتر گمشده ای از سر آب رانده می شود و این که آن حضرت قسمت کننندۀ بهشت و دوزخ است، نیز مؤید این است.
از جمله روایاتی که عامه نقل کرده اند حدیثی است که خطیب خوارزمی به سند خود از عبدالله عمر روایت نموده که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به علی بن ابیطالب فرمود: یا علی! در روز قیامت شتری برای تو می آورند (که سوار شوی) و تاجی به سرداری که نور از آن می درخشد، به طوری که دیدگان اهل محشر را خیره می کند.
ص: 112
در آن وقت از جانب خداوند ندا می رسد که: جانشین محمد پیغمبر خدا کجاست؟ و تو می گوئی: این که منم. ندا می رسد هر کس تو را دوست دارد ببر به بهشت و هر کس تو را دشمن می دارد، به دوزخ افکن، زیرا امروز قسمت کنندۀ بهشت و دوزخ تو هستی (ادخل من احبک الجنة ومن عاداک فی النار، فانت قسیم الجنة وقسیم النار).(1)
و نیز خطیب خوارزمی به سند خود از عبدالله عمر روایت نموده که گفت: شنیدم پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می فرمود: علی پرچمدار و امین من بر حوض کوثر و یاور من بر کلیدهای خزائن بهشت است (علی صاحب لوائی و امینی علی الحوض و معینی معلی مفاتیح خزائن الجنه).(2)
حموئی(3) که او نیز از علمای عامه است روایت مفصلی در این زمینه به سند خود از ابوسعید خدری نقل کرده است و در آخر آن می گوید: روز قیامت به دستور پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) کلیدهای بهشت و جهنم به علی (علیه السلام) تسلیم می شود، آن گاه علی (علیه السلام) در حالی که شراره های آتش دوزخ زبانه می کشد و گرمی آن به نهایت رسیده است آمده کنار دوزخ می ایستد. دوزخ می گوید: یا علی از پهلوی من کنار برو. نور تو شراره مرا خاموش ساخت. علی (علیه السلام) می گوید: آرام باش. این شخص دشمن من است او را بگیر، و این شخص دوست من است او را رها کن، در آن روز اطاعتی که دوزخ از علی
ص: 113
(علیه السلام) می کند از تمایم خلایق بیشتر است.(1)
به طور خلاصه تمام روایات گذشته از این معنی خبر می دهد و آن این که امر بهشت و جهنم به علی (علیه السلام) واگذار شده است، کسی که او را دوست می دارد در بهشت جایگزین است، و هر کس او را دشمن می دارد به دوزخ خواهد رفت. اخباری که در این خصوص رسیده است نیز متوارت می باشد. بدیهی است کسی که دارای چنین مقامی است، همیشه با حق می گردد و حق نیز با او خواهد بود، زیرا اگر چنین نبود، شایستگی این موهبت بزرگ را از جانب خدا پیدا نمی کرد. پس علی (علیه السلام) سخنی جز به راستی نمی گوید و کاری جز به حق نمی کند.
وقتی این مطلب مسلم و ثابت گردید مسلم می گردد که امامت و خلافت بلافصل پیغمبر (صلی الله علیه و آله) اختصاص به علی و دودمان طاهرین او سلام الله علیهم اجمعین دارد، چنان که دانستی که آن حضرت هیچ کس را جز خود و فرزندان پاک سرشت خویش شایستۀ پیشوائی مسلمانان نمی دانست.
ص: 114
آیۀ 8 - قال الله تعالی: (1)یعنی ای پیغمبر! تو هشداردهندۀ خلقی، و هر قومی نیز راهنمائی دارد.
***
حدیث هشتم - از برید عجلی(2) روایت شد که گفت: حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) در تفسیر این آیه شریفه فرمود: رَسُولُ الله المُنذِرًٌ وَلِکُلِّ زَمانِ مِنّا هادٍ یَهدیهم اِلی ما جاءَ بِهِ نَبیّ الله ثُمَّ الهُداةٌ مِن بَعدِهِ عَلیّ ثُمّ الاوصیاءٌ واحداً بَعدَ واحِدٍ. یعنی: در این آیه منذر و هشداردهنده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و برای هر زمانی راهنمائی از ما است که مردم را هر آنچه پیغمبر خدا آورده است راهنمائی کند. راهنمایان بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام) و بعد از آن حضرت جانشینان او یکی پس از دیگری است.
***
ص: 115
در «غایةالمرام» از ابراهیم بن محمد حموئی که از مشاهیر دانشمندان عامه است، در کتاب «فرائد السمطین فی فضائل المرتضی و فاطمه والسبطین» نقل کرده که گفته است: «خبر داد به ما استاد ما علامه نجم الدین عثمان بن الموفق و او گفت خبر داد به ما مؤید بن محمد بن علی طوسی، و او گفت: خبر داد به ما عبدالجبار بن محمد جواری بیهقی و او گفت: خبر داد به ما امام ابوالحسن علی بن احمد واحدی که: از جمله آیات قرآنی که در آن علی (علیه السلام) بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته انما انت منذر ولکل قوم هاد است.
و نیز حموئی به سند خود از ابوبرزۀ اسلمی روایت نموده که گفت: شنیدم پیغمبر دست روی سینه خود نهاد و این آیه را بدین گونه تلاوت فرمود: «انما انت منذر» جز این نیست که تو هشداردهندۀ خلقی. آن گاه دست روی دست علی (علیه السلام) گذارد و فرمود: «ولکل قوم هاد» و برای هر قومی راهنما هستی.(1)
همچنین حموئی در آن کتاب از ثعلبی با اسناد خود نقل کرده که عبدالله عباس گفت: هنگامی که این آیۀ شریفه نازل گردید، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دست روی سینه خود گذارد و فرمود: منذر و هشداردهندۀ خلق من هستم. سپس با دست اشاره به دوش علی بن ابیطالب (علیه السلام) نمود و فرمود: یا علی! هادی و راهنما هم توئی که رهروان به وسیلۀ تو راه پیدا می کنند.(2)
روایات شیعه و سنی در این معنی بسیار است و به حد استفاضه رسیده، بلکه روایاتی که هر دو طائفه از عبدالله بن عباس در این خصوص نقل کرده اند به تنهائی به حد استفاضه رسید است. چنان که در «غایةالمرام» آورده است.
ص: 116
ابن شهر آشوب(1) می گوید! ابن عقده احمد بن سعید(2) کتابی در تفسیر آیه «انما انت منذر و لکل قوم هاد» تألیف نموده و گفته است که این آیه تنها دربارۀ امیرالمؤمنین (علیه السلام) نازل شده است.(3)
مؤلف مؤید این که راهنما در این آیه امیرالمؤمنین (علیه السلام) است، روایات متواتری است که شیعه و سنی راجع به اهل بیت عصمت نقل کرده اند که آنها همیشه با قرآن هستند و از آن جدا نمی شوند، و قرآن نیز از آنها جدا نمی شود و جز با توسل به آنان راهی برای حفظ از گمراهی نیست. همچنین روایات مستفیضه ای که هر دو طائفه نقل کرده اند که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: مثل اهل بیت من مانند کشتی نوح است که هر کس در آن نشست نجات یافت و هر کس روی برتافت غرق شد.
بیان مطلب دلالت آیۀ شریفه بر این که منظور از هادی و راهنما، علی بن ابیطالب است، روشن می باشد، زیرا اگر این راهنما که خداوند در کتاب خود از آن خبر داده است غیر از اهل بیت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) باشد، باید توسل به آنها نیز باعث حفظ از گمراهی و نجات مردم گردد، و همتای قرآن مجید باشند، در صورتی که پیغمبر فقط
ص: 117
اهل بیت خود را قرین و همتای قرآن قرار داده و صریحاً فرموده است که این دو از هم جدا نمی شوند، به این معنی که علوم قرآن جز در نزد آنان یافت نمی شود، و تمام امت را سفارش نموده که دست به دامان آنها بزنند و فرموده است: مادام که دست به دامان آنها زده اید هرگز گمراه نمی شوید، و نجات از هرگونه ضلالت و گمراهی را منحصر به توسل به آن ذوات مقدسه دانسته و فرموده است که هر کس از آنان دست بردارد در دریای معاصی و گمراهی نابود می گردد. در این مورد شعر حسان بن ثابت انصاری معروف است که می گوید:
إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٌ لِعبادٍ *** وَعَلیّ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ(1)
آیۀ شریفه می رساند که مردم نیازمند به راهنمائی می باشند که آنها را به راه راست هدایت کند، زیرا خداوند متعال صفت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را فقط «انذار» و بیم دهندۀ خلق از نافرمانی الهی قرار داده است. و مسلم است که دین خدا و اسلام با هشدار مردم از عذاب الهی تکمیل نمی شود، برای این که بیم دادن خلق تنها اساس سازمانی را پی ریزی می کند، و پی ریزی به تنهائی باعث بقای سازمان نیست، زیرا پی ها ممکن است در معرض نابودی و شکستن قرار بگیرد، از این رو برای نگاهداری آن پی ها ناگزیر از وجود سرپرست و نگاهدارنده و راهنمائی هستیم که در قرون بعدی مردم را به جانب آن اساس راهنمائی کند.
بنابراین خداوند که می فرماید: «تو برای هر قومی راهنما هستی» یعنی: ای پیغمبر! همان طور که تو را پیغمبر و هشداردهندۀ خلق قرار دادم و پایه های دین خود را به وسیلۀ تو استوار داشتیم، همان طور هم آن را کامل نموده و محکم گردانیدم و نعمت خود را بر مردم تمام کردم، بدین گونه که بر هر قومی که در قرن های آینده خواهند آمد، راهنمائی قرار داده ام که رهروان را به راه راست هدایت کنند و خطر تندروان و اهل باطل و نادان ها را از ساحت دین دور نماید.
ص: 118
پس آیۀ شریفه دلالت بر چند امر دارد:
1- از این آیه استفاده می شود که بعد از رحلت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) برای باقی ماندن دین و حفظ آن از نقصان و نابودی، احتیاج به راهنمائی هست.
2- منصب هدایت و راهنمائی خلق مانند منصب «انذار» و بیم دادن بندگان از نافرمانی خداوند از مناصب الهی است و انتخاب مردم در آن راه ندارد. به عبارت دیگر راهنمائی که در این آیه ذکر شده است، هر راهنمائی نیست که مثلاً در بعضی احکام مردم را راهنمائی کند، زیرا احتیاج، او را ناگزیر به چنین راهنمایی نمی کند، بلکه مقصود این است که این راهنما در تمام موارد مردم را به آنچه که احتیاج دارند راهنمائی کند، و این معنی نیز بستگی به این دارد که راهنما از تمام آنچه در کتاب (قرآن) است آگاه و از هواپرستی برکنار باشد.
چنین شخصی هم مسلماً بعد از پیغمبر برگزیدۀ خدا خواهد بود، و جز خداوند کسی او را نمی شناسد، بنابراین واجب است که خداوند او را برای راهنمائی بندگان منصوب کند، تا بدین وسیله با بندگانش اتمام حجت کرده باشد.
3- از آیۀ شریفه معلوم می شود که این راهنما بعد از پیغمبر خواهد بود، زیرا شعاع عمل آنها یکی در تأسیس دین است و دیگر در ابقای آن می باشد، و هر دو نیز از اصول دین به شمار می رود. بر مردم نیز واجب است که این راهنما را بشناسند و با اعتراف به مقامی که دارد از وی پیروی نمایند، چنان که شناختن بیم دهندۀ خلق (منذر) و اقرار پیغمبری او و پیروی از وی، بر آنها واجب بود.
اکنون که برای شما خواننده روشن شد که این منصب (رسالت) از مناصب برجستۀ الهی است، خواهی دانست که شناختتنن راهنمای بعدی نیز جز به توسط صاحب رسالت که بیم دهنده و بیدارکنندۀ خلق است میسر نیست، و مردم هم راهی برای شناختن او جز به وسیلۀ پیغمبر ندارند، بنابراین واجب است که پیغمبر این راهنما را به مردم معرفی کند، و سخن در این است که در احادیث سنی و شعیه که به ما رسیده است جز
ص: 119
امیرالمؤمنین و اولاد طاهرین آن حضرت سلام الله علیهم اجمعین کسی دیگر از جانب پیغمبر با این صفت شناخته نشده است.
همین معنی نیز دلیل است که هادی و راهنما در آیۀ شریفه به طور قطع آن حضرت می باشد. از این گذشته حیدث ثقلین که مورد اتفاق هر دو طائفه است، و حدیث «مثل اهل بیت من مثل کشتی نوح است» هر دو دلالت دارند که این «هادی» فقط از خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است، و از میان آنان خارج نیست.
به علاوه این که لفظ «هادٍ» بعد از «لکل قوم» به صورت نکره آمده است دلالت بر تعداد هادی و راهنما دارد و می رساند که برای هر قومی در هر دوره ای راهنمائی خواهد بود، چنان که حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: برای هر زمانی راهنمائی از ما خاندان پیغمبر هست که مسلمانان را به آنچه پیغمبر آورده است راهنمائی کند.
دلالت لفظ «هاد» بر تعدد راهنما در این گونه ترکیب (لکل قوم هاد) روشن است، چنان که وقتی مثلاً گفته شود: هر قومی عالمی دارند، و برای هر شخصی از این عده، دیناری خواهد بود، می رساند که این «عالم» و «دینار» متعدد است. ضمناً این که در روایات بسیاری، راهنما در آیه به شخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) تفسیر شده است، منافات با سایر ائمه اطهار ندارد، زیرا علی (علیه السلام) مصداق اول و اکمل آنان می باشد.
از اینجا روشن می شود آنچه یکی از مفسرین به نقل «مجمع البیان» گفته است که این راهنما خداوند است، تسیر به رأی و جداً نادرست می باشد. آری خداوند بیم دهنده (منذر) و راهنما (هاد) است، ولی به وسیلۀ پیغمبر و جانشینان معصوم آن حضرت، پس اگر منظور این معنی باشد درست است، ولی دیگر نمی توان بیم دهندۀ خلق را از راهنما جدا کرد، و چنانچه منظور این است که خداوند بدون واسطه بیم دهندۀ خلق و راهنمای آنهاست، مسلماً درست نیست، زیرا خداوند هیچ وقت کاری بدون واسطه و سبب نمی کند.
جملۀ کلام این که دلالت لفظ «هاد» در آیۀ شریفه بر تعدد راهنما کاملاً روشن و آشکار است و جای شک نیست. با این وصف برای مزید توضیح می گوئیم: آیۀ شریفه دلالت دارد که امت اسلام بعد از هشداردهندۀ خلق (منذر) که پیغمبر اکرم است احتیاج
ص: 120
به راهنما دارند.
اگر وجود یک نفر راهنما در یک قرن، برای مردمی که در قرون بعدی می آیند کافی باشد، می باید بعد از رحلت پیغمبر هم نیازی به هادی و راهنما نباشد، زیرا پیغمبر راهنمای قرن خودش هم بود در صورتی که این درست خلاف فرض است، و از اینجا معلوم می شود که هر زمان و قرنی محتاج به راهنمائی است، و این هم بستگی دارد به این که راهنما متعدد باشد تا تکافوی تمام آنها و قرن ها را بنماید.
با در نظر گرفتن این جهات مسلم است که راهنمایانی این چنین هم بعد از مولای متقیان (علیه السلام) فقط عترت طاهره پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می باشند که خود دربارۀ آنها فرمود: همیشه با قرآن هستند و قرآن نیز با آنهاست و هیچ گاه زمین از وجود آنان خالی نخواهد ماند تا پیغمبر را بر حوض کوثر ملاقات کنند. و از این جا معلوم می گرد که ولایت الهی و پیشوائی مسلمین بعد از نبی اکرم (صلی الله علیه و آله) نیز اختصاص به امیرالمؤمنین و اولاد پاک سرشت آن حضرت دارد، زیرا امامت و پیشوائی مسلمانان بر محور منصب هدایت و راهنمائی خلق می گردد، چون معقول نیست که شخص راهنما، پیرو کسی باشد که خود او محتاج به آن راهنماست(1) چنان که خداوند می فرماید: أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمْ مَن لاَّ يَهِدِّي إِلآَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ
كَيْفَ تَحْكُمُونَ(2) یعنی: آیا کسی که (مردم را) به سوی حق راهنمائی می کند سزاوارتر است که پیروی شود یا آن کس که تا خود هدایت نشود، نمی تواند کسی را راهنمائی کند؟ چه می گوئید و چگونه حکم می کنید؟
اشکال ممکن است گفته شود که: «هاد» در آیۀ شریفۀ عطف به «منذر» است، چنان که طبرسی در «مجمع البیان» از بعضی مفسران عامه نقل کرده است،(3) و در این
ص: 121
صورت معنی آیه این است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هشداردهندۀ خلق و رهنمایی هر قومی است.
پاسخ می گویم: با این که عطف «هادی» به «منذر» خلاف ظاهر ترکیب آیۀ شریفه است، با روایات سنی و شیعه که در تفسیر آیه رسیده است، منافات دارد و مستلزم این خواهد بود که مجرور (کل) فقط متعلق به «هاد» باشد، و چنانچه از باب تنازع و متعلق به هر دو مذر و هاد باشد می باید گفته شود: «انما انت منذر و هاد لکل قوم» و با این فرض لازم می آید که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) رهنمای هر قومی باشد، ولی «هشداردهندۀ هر قومی نباشد» که البته نادرست است.
زیرا کسانی که در عصر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بودند مستقیماً و بدون واسطه مشمول انذار و هدایت آن حضرت قرار داشتند، و با واسطه شامل هر عصر و هر قومی هم می باشد. و جا ندارد که آن دو را از هم جدا کرد و گفت که تنها هدایت آن حضرت شامل هر قومی می شود پس آنچه مسلم است لفظ «لکل» خبر مقدم «هاد» است و عطف آن از قبیل عطف جمله به جمله است. سپاس خدای را که حق و حقیقت را برای هر کس که قلب آگاه و گوش شنوا دارد آشکار می سازد.
ص: 122
آیۀ 9 - قال الله تعالی: إِخْوَاناً عَلَى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ(1) یعنی: آنها با هم برادرند، و در بهشت روی تخت ها مقابل یکدیگر نشسته اند.
***
حدیث نهم - در «غایةالمرام» از عبدالله بن احمد بن حنبل به سند خود از زید بن ابی اوفی روایت نموده که گفت: «در مسجدالنبی خدمت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) رسیدم. پیغمبر میان تمام اصحاب خود پیمان برادری بست. در آخر علی (علیه السلام) رو کرد به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و گفت: یا رسول الله! از این که می بینم میان یاران خود پیمان برادری بستی و مرا تنها گذاردی جانم از دست رفت و پشتم شکست. اگر این کار به واسطۀ نارضائی است که از من دارید من تن به رضای حق می دهم.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: به خدائی که مرا به راستی و درستی برانگیخته است علت این که تو را تنها گذاردم این است که می خواهم خودم با تو پیمان برادری ببندم. تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسی هستی، با این فرق که بعد از من پیغمبری نیست، تو برادر و وارث من می باشی!
ص: 123
علی (علیه السلام) : یا رسول الله! چه چیزی را از شما ارث می برم؟
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) : آنچه پیغمبران پیش از من به ارث گذاردند.
علی (علیه السلام) : پیغمبران قبل از شما چه ارثی گذاردند؟
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) : کتاب خدا و گفتار و آثار پیغمبران را به ارث گذاردند. یا علی! تو در بهشت با دخترم فاطمه در قصر من خواهید بود. تو برادر و همنشین من خواهی بود. آن گاه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) این آیه را تلاوت فرمود: إِخْوَاناً عَلَى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ. یعنی اهل بهشت با هم برادر و روی تخت ها مقابل هم نشسته اند و به هم اظهار محبت می کنند و به هم می نگرند.(1)
***
مؤلف این آیۀ شریفه مشتمل بر سه منقبت عالی برای مولای متقیان علی (علیه السلام) است، و آنها منزلت، برادری، وراثت است. دربارۀ منقبت اول و دوم روایات شیعه و سنی به حد تواتر رسیده است. تا آنجا که در «غایةالمرام» فقط روایات عامه را که با صراحت این فضیلت را برای آن حضرت شمرده است، متجاوز از صد حدیث ذکر کرده است!(2)
راجع به منقبت سوم یعنی «وراثت» روایات هر دو طائفه به حد استفاضه رسیده بلکه می توان گفت متواتر است. به هر حال تردیدی نیست که روایت فوق مشتمل بر سه
ص: 124
فضیلت امیرالمؤمنین (علیه السلام) است.
بی تناسب نیست که برای مزید توضیح دو روایت دیگر هم از منابع عامه نقل کنیم. این دو روایت یکی از خلیفۀ دوم (عمر خطاب) و دیگری از معاویة بن ابی سفیان است!
روایت اول را «غایةالمرام» به عنوان روایت سی و پنجم نقل کرده و می گوید: ابن مغازلی شافعی به سند خود از اسماعیل بن ابی خالد و او از قیس(1) روایت می کند که مردی مسئله ای از معاویه پرسید، معاویه گفت: آن را از علی بن ابیطالب سؤال کن که او داناتر است. قیس گفت: یا امیرالمؤمنین! جواب شما برای من بهتر از پاسخ علی است! معاویه گفت: سخنی زشت گفتی، و کاری ناستوده کردی! تو مردی را بد می دانی که پیغمبر علم و دانش بسیار چنان که می باید به وی داد، دربارۀ او گفت: تو نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسی هستی جز این که بعد از من پیغمبری نیست. عمر بن خطاب خلیفۀ دوم نیز مشکلات خود را از او می پرسید و به گفتۀ او عمل می نمود. من خود می دیدم که وقتی مشکلی برای عمر پیش می آمد می پرسید علی در اینجا هست؟!
آن گاه معاویه به قیس گفت: خدا تو را مرگ دهد با این سخن که دربارۀ علی گفتی! و دستور داد نام او را از دیوان قلم گرفتند(2) چه خوب گفت است شاعر عرب:
ومناقبُ شَهِد العَدُوُّ بِفَضلِها وَالفضلُ ما شَهِدَت بِهِ الأعداءُ
یعنی: چه بسیار مناقبی که دشمن به آن گواهی می دهد، فضیلت نیز آن است که دشمنان آن را گواهی کنند.(3) این روایت در «غایةالمرام» از مسند احمد بن حنبل هم نقل شده است.(4)
روایت دوم این روایت هم در «غایةالمرام» به عنوان روایت نود و دوم از
ص: 125
ابن صباغ مالکی(1) از بزرگان علمای عامه به نقل از کتاب «خصائص» از عباس بن عبدالمطلب نقل شده است که گفت: شنیدم عمر بن خطاب می گفت: علی بن ابیطالب را جز به نیکی یاد نکنید، زیرا از پیغمبر شنیدم که می فرمود: علی بن ابیطالب سه امتیاز دارد که اگر یکی از این سه امتیاز را من (عمر) داشتم از آنچه آفتاب بر آن می تابد برای من بهتر بود.
موضوع این بود که روزی من و ابوبکر و ابوعبیدۀ جراح و چند نفر دیگر از صحابه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نزد آن حضرت بودیم. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دست گذاشت روی دوش علی بن ابیطالب و فرمود: یا علی تو در میان همۀ مسلمانان نخستین کسی هستی که اسلام آوردی، تو درمیان مؤمنین نخستین فرد باایمانی، و تو نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسی هستی. دروغ می گوید کسی که گمان می کند مرا دوست دارد، ولی تو را دشمن می دارد!
یا علی! هر کس تو را دوست بدارد مرا دوست داشته است، و هر کس مرا دوست بدارد، دوستدار خداست، و پروردگار او را به بهشت می برد، و هر کس تو را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است، و هر کس مرا دشمن بدارد، خدا را به خشم آورده است و خدا او را به آتش دوزخ می افکند.(2)
مؤلف در «غایةالمرام» این حدیث را از موفق بن احمد خوارزمی نقل کرده که وی به اسناد خود آن را از عبدالله عباس روایت نموده، ولی قسمت بعدی حدیث (دروغ می گوید کسی که...) حذف شده است.(3)
ص: 126
باید دانست که منظور پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در حدیث نخست که فرمود: «ارث پیغمبران کتاب و سنت است»، علم و اطلاع بر آنهاست، زیرا پیغمبران درهم و دیناری ارث نمی گذارند، بلکه ارث آنها علم و دانش است که نصیب هر کس بشود، بهرۀ فراوانی برده است،(1) از این رو تناسب ندارد در ارث کتاب و سنت احتمال معنی دیگری بدهند. این که از طریق عامه روایت شده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: ما پیغمبران ارث نمی گذاریم، و آنچه از ما می ماند صدقه است (که به همۀ مسلمانان می رسد) از مجعولات و احادیث ساختگی است. آنها روایت صحیح را تحریف کردند و قسمت آخر آن را (کتاب الله وسنة نبیِّهم) برداشته و «ما ترکناه صدقة» را به جای آن گذارده اند.
شگفتا! چگونه ممکن است این روایت از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) باشد و بر وارثان کتاب و سنت (حضرت امیر و فاطمه زهرا (علیهما السلام) ) پوشیده بماند، ولی دیگران (ابوبکر و عایشه) از آن آگاهی داشته باشند؟!
اکنون که شما خوانندۀ محترم پی به این مطالب برده اید بدانید که هر یک از مناقب سه گانۀ یاد شده دلالت دارد که منصب عالی امامت و خلافت الهی بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) اختصاص به مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) داشته است، و با وجود آن حضرت هیچ یک از مسلمانان شایستۀ آن مقام رفیع نبوده اند، بدین گونه:
1- منزلت: دلالت این منقبت بر انحصار جانشینی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به شخص امیرالمؤمنین (علیه السلام) از گفتار پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که به علی (علیه السلام) فرمود: «تو نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسی هستی، با این فرق که بعد از من پیغمبری نخواهد بود» استفاده می شود، زیرا این حدیث شریف می رساند که تمام منزلت ها و امتیازاتی که هارون به عنوان جانشین حضرت موسی دارا بوده، امیرالمؤمنین (علیه السلام)
ص: 127
هم داشته است، به استثنای «نبوت» که پیغمبر هم در حدیث فرموده است «اِلا اَنَه لا نبیّ بَعدی». یکی از امتیازات هارون بلکه روشن ترین و آشکارترین آنها جانشینی و وزارت حضرت موسی بود که خداوند هم در قرآن مجید بیان فرموده است.(1)
سؤال دلالت حدیث منزلت بر خلافت مسلم است، ولی سخن در این است که آیا دلالت هم دارد که خلافت اختصاص به علی (علیه السلام) دارد و دیگران شایسته آن نمی باشند؟
جواب می گویم اولاً یکی از منزلت های هارون نسبت به موسی جانشینی بلافصل او نسبت به حضرت موسی بود، و همین معنی، دلالت دارد که طبق حدیث شریف، علی (علیه السلام) نیز که منزلت هارون را داشته است، جانشین بلافصل رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) بوده است، و دیگران حق نداشته اند بر آن حضرت پیشی گیرند.
ثانیاً این حدیث دلالت بر این هم دارد که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به جانشینی خود برگزید، همان طور که موسی هارون را جانشین خود نمود، بنابراین خلافت بلافصل امیرمؤمنان نصِّ صریح پیغمبر ثابت می گردد، و نص دیگری هم که معارض آن باشد وجود ندارد که خلافت را به دیگری حواله بدهند! زیرا می دانیم که عامه دلیلی از گفتار پیغمبر برای اثبات خلافت سه خلیفه خود ندارند. استدلال آنها به این است که مردم با ابوبکر بیعت کردند، و عمر را هم ابوبکر تعیین نمود و عثمان نیز به وسیلۀ شورائی که عمر تشکیل داده بود خلیفه شد!
ولی آنچه مسلم است بیعت مردم با نصِّ صریح پیغمبر و قرآن نمی تواند معارض باشد، چنان که خداوند می فرماید: وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَن يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً مُّبِينًا(2) یعنی: هیچ مرد و زن باایمانی را نمی رسد که وقتی خداوند و پیغمبرش (دربارۀ آنها) امری صادر کنند، از پیش خود اختیاری داشته باشند، و اگر کسی در این باره نافرمانی خدا و پیغمبر کند، سخت گمراه است.
ص: 128
بنابراین چگونه آنها به خود اجازه دادند که بعد از دستور و نص صریح پیغمبر (حدیث منزلت) جانشینی برای آن حضرت تعیین کنند و برخلاف آن حضرت رفتار نمایند؟ مضافاً به این که تعیین جانشینی پیغمبر مربوط به آنها نبوده و جزو کارهای عمومی مردم نیست.(1)
در اینجا مناسبت می دانیم که سخنان و اشکالات ملاعلی قوشچی(2) را برای تکمیل آنچه گفتیم ذکر کنیم و سپس به پاسخ یک یک آنها مبادرت ورزیم.
قوشچی در کتاب شرح تجرید خود ذیل سخن خواجه نصیرالدین محقق طوسی که فرموده است: «یکی از ادلۀ خلافت بالفصل امیرالمؤمنین «حدیث منزلت» است، می گوید: بیان سخن محقق طوسی در دلالت حدیث منزلت بر خلافت الهی و بلافصل علی(رض) این است: «منزلة» اسم جنس است و اضافه به اسم علم (هارون) شده است، و
ص: 129
در افادۀ عام مثل این است که با الف و لام تعریف، معرفه گردد. به همین دلیل (که جنس است و معنی عام دارد) نیز استثنای آن صحیح است، و چون «نبوت» را از آن استثنا کردیم، به معنی عام خود باقی ماند، سایر مناقب و فضائل هارون برای علی (علیه السلام) خواهد ماند، که از جمله جانشینی موسی و تصدی امور و تصرف در مصالح عمومی ملت و ریاست واجب الاطاعه هارون بود که اگر بعد از موسی زنده می ماند همۀ این مناصب را دارا بود.
زیرا شایستۀ مقام عالی نبوت نیست که این مقام رفیع و منزلت عالی (خلافت) که در زمان حیات موسی برای هارون ثابت بود، با درگذشت او از وی زائل گردد. چون پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) از میان همۀ منزلت های هارون با جملۀ «اِِلا اَنَّهُ لا نَبیّ بَعدی» نبوت و پیغمبری را (که هارون داشت) استثناء نمود، منصب نبوت به صورت پیشوائی و امامت برای علی (علیه السلام) خواهد ماند».
سپس قوشچی می نویسد: «عامه در پاسخ این نظریه می گویند: «حدیث منزلت متواتر نیست، بلکه در مقابل اجماع امت راجع به خلافت ابوبکر، خبر واحد است» و هم می گویند: «تمام منزلت ها و امتیازات هارون شامل علی (علیه السلام) نمی شود، زیرا اضافه اسم مفرد (منزلة) به اسم علم (هارون) فقط دلالت بر اطلاق معنی آن می کند نه این که مفید معنی عموم باشد.
به علاوه امکان دارد که منظور یک منزلت معهود و مقام معین هارون بوده است، مثل «غلام زید» و فقرۀ «الا انه لا نبی بعدی» استثناء نبوت از سایر منزلت های هارون نبوده است که گفته شود سایر منزلت ها برای علی(رض) باقی ماند، بلکه این استثناء منقطع و به معنی (لکن) است، بنابراین جملۀ (به منزلۀ هارون) دلالت نمی کند که همۀ منزلت های هارون منظور بوده است، به دلیل این که یکی از امتیازات و منزلت های هارون برادری او نسبت به موسی بود، و حال آنکه علی چنین نسبتی با پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نداشت، مگر این که بگویند چون علی برادر حقیقی پیغمبر نبوده است طبعاً از این منزلت ها مستثنی است!(1)
ص: 130
از این گذشته به فرض هم که بگوئیم (منزلة هارون) دلالت بر ثبوت عموم منازل هارون برای علی(رض) می کند، خلافت و دخل و تصرف در امور امت به عنوان نیابت پیغمبر که معنی امامت است، جزو منزلت های هارون نبوده است تا با این حدیث برای علی ثابت گردد، زیرا او در مقام نبوت و پیغمبری با موسی یکسان و شریک بود، و این که موسی هنگام رفتن به میقات به هارون گفت جانشین من باش (اخلفنی) منظورش نیابت از وی نبود، بلکه مبالغه و تأکید بود که در غیاب وی کاملاً به امور قوم رسیدگی کند، اگر هم منظور موسی نیابت بوده است باز نمی رساند که این منزلت و منصب بعد از مرگ موسی هم برای هارون ثابت می بود.
منتفی شدن نیابت هارون به واسطۀ مرگ موسی نیز به عنوان عزل روی از مقام نیابت و نقص او تلقی نمی شود، زیرا چه بسا که در آن صورت به مقامی کامل تر برسد و آن هم مقام نبوت هارون بعد از موسی و استقلال وی در ارم تبلیغ رسالت الهی باشد.
بنابراین تصرف و رسیدگی به اور قوم و نفوذ امر وی، اگر بعد از موسی زنده می ماند، به واسطۀ مقام نبوت و منزلت پیغمبری است هم دربارۀ علی منتفی بود. از همۀ اینها گذشته اصولاً حدیث منزلت دلالت ندارد که خلفای سه گانه ابوبکر و عمر و عثمان نمی توانستند قبل از علی به مقام امامت و پیشوائی مسلمین برسند».(1)
مؤلف کسی که از روایات مختلف (حدیث منزلت) آگاهی دارد، می داند که بی گفتگو حدیث مزبور «متواتر» است. و تواتر آن از دو حال بیرون نیست: یا حقیقت
ص: 131
را زیر پا گذارده است و یا از آن حدیث و انبوه راویان آن بی اطلاع می باشد، چنان که هر کس از داستان (سقیفه بنی ساعده) و کشمکشی که دربارۀ خلافت میان اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) درگرفت و چگونگی بیعت گرفتن برای ابوبکر، واقف باشد، به خوبی می داند که همۀ امت در بیعت ابوبکر اتفاق نداشتند، تا اجماع و اتفاق آنها با نص پیغمبر و گفتار آن حضرت (حدیث منزلت نقض گردد).
به علاوه اگر تمام صحابۀ حاضر در مدینه هم در بیعت ابوبکر شرکت می کردند، باز در صورتی این اجماع اعتبار و حجیت داشت (آن هم بر فرض حجیت داشتن اجماع مردم) که نص صریحی از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ خلافت علی (علیه السلام) وجود نداشت، و با وجود نص صریح و گفتار روشن پیغمبر (صلی الله علیه و آله) اجماع مردم بر خلافت ابوبکر مورد پیدا نمی کند، تا با نص معارضه نماید و بر آن مقدم گردد.
این که قوشچی بعد از استثنای نبوت از منزلت هارون می گوید لفظ «منزلة» به معنی عام خود باقی نمی ماند و سایر منزلت ها و امتیازات هارون دربارۀ مولای متقیان علی (علیه السلام) تحقق نمی یابد، بی مورد است، زیرا به استثناء نبوت سایر منزلت های هارون را علی (علیه السلام) هم دارا بود.
و این که گفته است منظور منزلت معهود و معین هارون بوده، سخن گزاف است، زیرا اگر «عهد» در این مورد درست باشد، آن منزلتی که هارون نسبت به موسی داشت چیزی غیر از خلافت و وزارت موسی نبود.
و این که گفته است «الا انه لا نبی بعدی» استثنای منقطع است و دلالت بر باقی ماندن سایر منزلت های هارون نمی کند، پنداری بیش نیست، زیرا اگر استثنای متصل صلاحیت داشته باشد، دیگر استثنای منقطع بی مورد است، بلکه باید گفت اصولاً استثنای منقطع معنی ندارد، و هرجا توهم کنند منقطع است، استثنای متصلی است که دلالت بر معنی عام حکم مستثنی می کند، اگرچه موضوع مشمول آن نگردد، و عموم حکم هم با عدم عموم موضوع منافات ندارد، به شرحی که ما در کتب اصول خود بیان داشته ایم.
می توان گفت که در استثنای به اصطلاح منقطع، موضوع به طور التزام داخل در مستثنی است، زیرا هنگامی صحیح است که در مثال «قوم آمد» غلامان و چهارپایان را
ص: 132
از آنها استثناء کنیم که عادتاً، غلامان و چهارپایان با قوم بیایند، ولی اگر عادت بر این جاری نباشد، اصلاً استثناء بی مورد است.
و اما این که قوشچی گفته است: دلیل بر عدم عموم معنی «منزلت» این است که برادری هارون نسبت به موسی را علی (علیه السلام) نسبت به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نداشت، کاملاً بیهوده است، زیرا این که پیغمبر به استثنای نبوت، علی (علیه السلام) را به منزلۀ هارون برادر موسی دانسته است، می رساند که در هر جهتی که صلاحیت آن را داشته باشد، مثل هارون است، از این رو برادری مقامی علی نسبت به پیغمبر (که پیغمبر خود با علی پیمان برادری بست) نزد سنی و شیعه امری مسلم و از این حیث نیز مثل هارون برادر موسی است.(1)
و این که گفته است بر فرض که منزلت هارون معنی عام داشته باشد، دیگر خلافت و جانشینی جزو منزلت های هارون نیست، از تمام سخنانی که گفته است سست تر و عجیب تر است. زیرا هارون با موسی در مطلق نبوت شریک بود، نه در نبوت خاصه حضرت موسی که صاحب کتاب آسمانی و شریعت و دین مستقل بود که دین قبل از خود را نسخ کرد.
پس حضرت وسی اصل و پیغمبر اولوالعزم بوده است، ولی هارون مانند سایر پیغمبران بنی اسرائیل که بعد از مویس تا زمان حضرت عیسی آمدند، همه فرع و پیرو موسی و تابع شریعت او بود، بنابراین نبوت هارون با مقام نیابت و جانشینی حضرت موسی که مخصوص او بود، منافات ندارد، و این که موسی گفت: (اخلفنی فی قومی) جانشین من باش در میان قوم من، خود صریح است که موسی (علیه السلام) مرجع بوده است، و چنانچه هارون در تأسیس شریعت و دین هم با موسی شریک بود می باید بگوید (اخلفنی فی قومی و قومک) در میان قوم من و قوم خودت جانشین من باش.
و این که گفته است بر فرض که دلالت بر نیابت و جانشینی هارون کند، دیگر دلالت ندارد که بعد از مرگ موسی هم این منصب برای هارون باقی می ماند، با این که نادرستی آن روشن است، مع الوصف به منظور ریشه کن ساختن مادۀ شبهه، آن را بیان می کنیم و به رد آن می پردازیم.
ص: 133
این پندار قوشچی که می گوید نیابت و خلافت هارون لازم نیست بعد از موسی هم باقی باشد، از چند چیز سرچشمه گرفته است:
1- قوشچی گمان کرده است خلافت و نیابت هم مانند وکالت است که بنفسها قابل بقاء نیست، و تصور کرده همان طور که وکالت با فوت موکل باطل می شود، نیابت نیز با مرگ منوب عنه باطل می گردد.
2- وی پنداشته است که استقلال هارون در امر نبوت بعد از موسی مانع از تحقق جنبۀ نیابت و جانشینی اوست، زیرا با ثبوت ولایت اصلی (نبوت) ولایت تبعی (خلافت) معقول نیست.
3- او گمان کرده که امامت و پیشوائی تنها جانشینی بعد از مرگ شخص قبلی است، و جایز نیست که در زمان حیات منوب عنه هم امامت و پیشوائی نائب تحقق پذیرد، چه در این صورت دو امام و پیشوای مقترض الاطاعه در یک زمان وجود خواهند داشت، از این رو پنداشت است که خلافت در زمان حیات شخص سابق از قبیل وکالت است نه این که مثل امامت باشد، بنابراین، بعد از مرگ پیغمبر سابق خلافت او هم باقی نخواهد ماند، چنان که یکی از علمای سنی همین نظریه را داشته است.
4- قوشچی تصور کرده است که خلافت هارون نسبت به موسی مطلق نبوده است تا بعد از مرگ موسی هم باقی باشد، بلکه مقید به همان موقعی بوده است که موسی به میقات رفت و در میان قوم نبود، بنابراین خلافت و جانشینی موقت را نمی توان به منزلۀ خلافت مطلق دانست که بعد از مرگ پیغمبر هم باقی می ماند.
5- همچنین وی پنداشته است بر فرض هم که خلافت هارون نسبت به موسی مطلق بود، جز با تصریح به ابدیت آن نمی توان حکم به بقاء آن تا بعد از مرگ نمود.
مؤلف در پاسخ پندارهای قوشچی می گوئیم: علت این که وکالت با درگذشت موکل باطل می گردد، این است که مالی که وکیل در فروش آن وکالت دارد، با فوت
ص: 134
موکل منتقل به وارث او می شود، و وکالت هم منتفی می گردد، زیرا وکالت عبارت است از داشتن اجازه در تصرف مال موکل، اما مقام نبوت چنین نیست که با رحلت پیغمبر منتقل به دیگری شود، و سخن از باقی ماندن در جانشین آن به میان آید. اگر منصب نبوت مانند وکالت بود می باید خلافت و جانشینی بعد از پیغمبر بلااثر باشد! با این که پیغمبر تصریح نموده که منصب خلافت بعد از او باقی خواهد بود، بنابراین، پندار نخست او باطل و بی مورد است.
پاسخ پندار دوم او نیز از توضیح بالا معلوم می گردد، زیرا نبوت هارون در عرض نبوت حضرت موسی نبود که بعد از موسی استقلال داشته باشد، و دیگر نتواند خلیفه و جانشین وی گردد.
پس این که گفته است منتفی شدن خلافت هارون با درگذشت موسی، موجب عزل و نقصی برای هارون نبوده، بلکه وی به مرتبه ای کامل تر از خلافت یعنی استقلال در نبوت می رسید، کاملاً بی مورد است، زیرا نبوتی که هارون داشت اقتضا نمی کرد که وی مانند موسی استقلال داشته باشد و پیشوای خلق گردد، پس نفوذ امر هارون در صورتی که بعد از موسی زنده می ماند به واسطۀ جانشینی حضرت موسی بود، نه این که وی پیغمبر مستقل می شد.
و در پاسخ پندار سوم او می گوییم: از نظر عقلی و شرعی منعی وجود ندارد که شخصی را به عنوان خلیفه و جانشین پیغمبر سابق، امام و پیشوا هم بدانیم، به طوری که این فرع (خلیفه) مانند اصل (پیغمبر) در زمان غیبت او یا بعد از مرگ وی مستقلاً رسیدگی به امور امت کند. به همین جهت او پنداشته که نصب «امامت» فقط خلافت و جانشینی بعد از مرگ پیغمبر سابق است، و حال این که پنداری غلط و نامربوط است.
راجع به پندار چهارم که تصور کرده است خلافت هارون مطلق نبوده است، می گوییم این که موسی به هارون گفت «اخلفنی فی قومی» در میان قوم من جاشین من باش، مطلق است و مقید به زمان غیبت او از میان قوم نبوده است و این که علت خلیفه نمودن هارون سفری بوده که موسی در پیش داشته است، موجب نمی شود که بگوییم مقام خلافت و جانشینی هارون تنها در مورد سفر موسی و غیبت وی از میان قوم بوده
ص: 135
است، مگر این که موسی خود آن را مقید می کرده است که مادام که من غائب هستم تو در میان قوم باید جانشین من باشی، در صورتی که آیۀ شریفه چنین نیست، بنابراین باید گفت منصب خلافت و جانشینی هارون بعد از مرگ موسی هم در صورتی که او (هارون) زنده می ماند، باقی بود.
پندار پنجم هم کاملاً نادرست و بی مورد است، زیرا وقتی خلافت هارون مطلق باشد، واجب است که حکم به بقای آن شود، چون مقتضی موجود و مانع مفقود است، و دیگر معنی ندارد که موسی تصریح به ابدیت آن کند. و این که گفته است «بعد از همۀ اینها حدیث عترت دلالت ندارد که خلفای سه گانه حق نداشته اند خلیفه شوند» از توضیحاتی که دادیم بی اعتباری و پاسخ آن چنان که می باید روشن شد و نیازی به توضیح بیشتر ندارد.
منقبت دوم که گفتیم از حدیث مزبور استفاده می شود، برادری علی (علیه السلام) نسبت به پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است که خود به تنهایی می رساند آن حضرت از لحاظ شرافت و مقام نزدیک ترین فرد مسلمان نسبت به پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بود، و کسی که دارای چنین مقام منیعی باشد چگونه ممکن است دیگری به عنوان جانشین پیغمبر بر وی مقدم گردد؟
توضیح مطلب می دانیم که طبق آیۀ شریفۀ «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»(1) همۀ مؤمنین نسبت به هم برادرند، ولی آن برادری که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) میان هر دو نفر از اصحاب خود برقرار ساخت بر حسب میزان دیانت و ایمان آنها انجام گرفت، پس این که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام) را برادر خود داسنت، می رساند که آن حضرت از لحاظ دیانت داری و ایمان به خدا و پیغمبر و اطلاع از کتاب و سنت پیغمبر و عمل به آنها، از همه کس به پیغمبر نزدیک تر بود، و کسی که دارای چنین مقامی باشد مسلماً شایستگی این را دارد که جانشین پیغمبر (صلی الله علیه و آله) گردد، و آنچه را که او از نزد خدا آورده و به خاطر آن برانگیخته
ص: 136
شده است مانند هدایت بندگان و تبلیغ احکام الهی، این جانشین تکمیل کند و دیگران حق ندارند بر وی مقدم گردند.
آیا وجدان شما خواننده رضایت می دهد حکم کند که با وجود شخص نزدیک به میّت، دیگری که از او دور است وارث او گردد، یا شخصی که به میت نزدیک است مقدم شود بر کسی که به وی نزدیک تر است؟ بدیهی است که وجدان کسی چنین حکمی نمی کند. این یک قضیۀ بدیهی و فطری است که هر کس مخالف آن باشد با فطرت و بداهت عقل خود عمل کرده است.(1)
3- وراثت منقبت سوم که عبارت از وراثت امیرالمؤمنین (علیه السلام) از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) بود، و گفتیم که از حدیث منزلت استفاده می شود، بهتر و روشن تر از منقبت سابق دلالت بر اختصاص خلافت و امامت به آن حضرت دارد.
ص: 137
بیان مطلب وراثت عبارت است از قرار گرفتن وارث به جای مُوّرث در آنچه از وی بازمانده است. ترکه و بازماندۀ پیغمبر از لحاظ نبوت و رسالتی که داشته است کتاب (قرآن) و سنت اوست، نه مال دنیا. معنی روایت «ما پیغمبران درهم و دیناری ارث نمی گذاریم، و تنها علم و امامت باقی می گذاریم» نیز همین است. جانشین پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هم چیزی جز قرار گرفتن خلیفه و امام به جای پیغمبر در آنچه از شئون نبوت و رسالت وی به شمار می رود، نیست، نه این که این خلیفه در اموال بازمانده از پیغمبر جانشین او شده است. به همین جهت است که اطاعت و پیروی امام مانند پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بر تمام امت واجب است.
بنابراین بعد از این که پیغمبر به علی (علیه السلام) فرمود: «اَنتَ اَخی وَ وارِثی» تو برادر و وارث من هستی، و صریحاً فرمود که این وراثت، وارث بودن در اموال نیست بلکه وراثت در امر نبوت و رسالت من است، و در پاسخ علی (علیه السلام) که پرسید: «چه چیز را از شما راث می برم» و پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آنچه که پیغمبران قبل از من باقی گذاردند»، و به عبارت روشن تر که بعد فرمود: «آنچه پیغمبران قبل از من باقی گذاردند کتاب و سنت است»، دیگر جائی برای خلافت دیگران باقی نمی ماند، زیرا خلافت و جانشینی پیغمبر غیر از این وراثت که آن را رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) اختصاص به امیرالمؤمنین (علیه السلام) داد، چیزی نیست، از این رو واگذاری این منصب بزرگ به دیگری غیر از علی (علیه السلام) نقض صریح قول پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است که به آن حضرت فرمود: «تو برادر و وراث من هستی» و به معنی وارث قرار دادن بیگانه و ممنوع ساختن وارث حقیقی از ارث مسلم اوست.
پرسش امامت به معنی جانشینی پیغمبر به لحاظ نبوت و پیغمبری آن حضرت مطلب درستی است، و لذا اطاعت امام هم مانند پیغمبر بر امت واجب است، ولی شئون نبوت تنها این نیست، بلکه متعدد است که از جمله اطلاع کامل به کتاب و سنت است، و وجوب اطاعت او بر امت، و عصمت و طهارت و نزول وحی بر آن حضرت و سایر چیزهائی است که جزو شئون نبوت است.
حدیث منزلت فقط دلالت دارد که علی (علیه السلام) داری مقام اول از شئون نبوت یعنی علم و اطلاع به کتاب و سنت بود، بنابراین چه مانعی دارد که مقام دیگر نبوت یعنی
ص: 138
وجوب اطاعت وی بر امت به دیگری غیر از علی (علیه السلام) تعلق گیرد.(1)
پاسخ می گویم وجوب اطاعت جزو شئونی است که مترتب بر مقام اول (یعنی علم به کتاب) است، چون مسلماً محال است که پیروی جاهل و نادان بنفسه باشد، یرا گذشت از این که در پیروی جاهل کسی هدایت نمی شود، خود موجب رها ساختن مردم در حیرت و گمراهی است، و از این بدتر آنکه اطاعت جاهل مقدم بر پیروی عالم باشد. قال الله تعالی: أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ....(2)
از این زشت تر هم این است که بگویند پیروی و اطاعت جاهل بر عالم واجب است و حکم کنند که باید عالم با جاهل بیعت کند!(3)
به علاوه از حدیث منزلت استفاده می شود که عمدۀ چیزی که پیغمبران سلام الله علیهم اجمعین باقی می گذارند، علم و اطلاع بر کتاب و سنت پیغمبر است، زیرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ارث آنها را منحصر در کتاب و سنت دانست، که البته همین طور هم هست، برای این که منظور در برانگیختن پیغمبران (علیهم السلام) راهنمائی بندگان و هدایت آنها به راه حق و بیرون آوردن آنان از تاریکی های حیرت و گمراهی و سوق آنها به طرف نور علم و یقین و کامل نمودن در علم و عمل است، و این معنی هم جز با علم به کتاب و سنت تأمین نخواهد شد، بنابراین سایر شئون نبوت تابع این مقام است و معقول نیست که بدون
ص: 139
وجود متبوع (علم به کتاب) تابع (سائر شئون نبوت) تحقق یابد.
شگفتی این جاست، آنها که بعد از رحلت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) زمام خلافت را به دست گرفتند، دین پیغمبر را ادا نکردند و وعده های او را عملی نساختند و هر دو را به عهدۀ مولای متقیان علی (علیه السلام) گذاردند، و آن حضرت هم هر دو را انجام داد، بدین گونه خلفا منافع وراثت را قبضه کردند، ولی زحمات آن را رها ساختند!
ص: 140
آیۀ 10 - قال الله تعالی: إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِي قَالَ لاَ يَنالُ عَهدِي الظَّالِمِين.(1)
یعنی: ای ابراهیم! من تو را برای مردم امام و پیشوا قرار دادم. ابراهیم گفت: از دودمان من هم امام خواهند بود؟ خدا فرمود: ستمگران آنها به عهد و پیمان من نخواهند رسید.
***
حدیث دهم - در «غایةالمرام» می نیوسد: ابن مغازلی شافعی از احمد بن حسن بن احمد بن موسی قندجانی و او از بوالفتح هلال بن احمد حفّار و او از اسمعیل بن علی بن رزین و او از پدرش و اسحاق بن ابراهیم دیری و او از عبدالرزاق از پدرش از مینا غلام عبدالرحمن بن عوف و او از عبدالله بن مسعود روایت نموده است که گفت: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آنچه پدرم ابراهیم از خدا خواست، من هستم (اَنَا دَعوةُ ابی ابراهیمَ).
من گفتم یا رسول الله! چگونه شما خواستۀ پدرتان حضرت ابراهیم هستید؟ پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خداوند وحی فرستاد به ابراهیم که تو را برای مردم پیشوا قرار دادم. ابراهیم از شنیدن این مژده مسرور گشت و عرض کرد: خدایا از دودمان من نیز پیشوایانی مثل من خواهند بود؟ ندا رسید که ای ابراهیم! من وعده ای به تو نمی دهم که به آن وفا نمایم. ابراهیم عرض کرد: خدایا کدام وعده است که به آن برای من وفا نمی کنی؟ ندا رسید من به تو وعده نمی دهم که ستمکاران دودمان تو را، امام و پیشوای خلق
ص: 141
گردانم! در اینجا ابراهیم گفت: وَاجنُبنی وَبَنیّ اَن نَعبُدَ اَلأصنامَ. رَبِّ اِنَّهُن أضلَلن کَثیراً مِنَ النّاسِ.(1) عین: «خدایا مرا و فرزندان مرا از پرستیدن بت ها دور گردان. پروردگارا! این بت ها بسیاری از مردم را گمراه ساخته اند».
سپس پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: درخواست حضرت ابراهیم منتهی به من و علی شده است که هیچ گاه در برابر بت سر فرود نیاوردیم. بدین گونه خداوند مرا پیغمبر گردانید و علی را جانشین من نمود.(2)
***
شیخ طوسی قدس سره نیز این حدیث را با همین اسناد از عبدالله مسعود روایت کرده است.(3) در روایات مستفیضی که از طریق شیعه از ائمه اهل بیت (علیهم السلام) رسیده است می گوید که این آیۀ شریفه امامت هر ظالم ستمگری را باطل نموده است، و تنها این مقام والا را در پاکان و برگزیدگان دودمان حضرت ابراهیم قرار دارد.(4)
مؤلف آیۀ شریفه دلالت بر سه امر می کند.
اول این که امامت عهد و پیمانی از جانب خدا و یک منصب الهی است که مردم هیچ گونه دخالتی در آن ندارند.
دوم این که امامت مقامی بالاتر از مقام نبوت است.
سوم این است که هر کس جزئی تماسی با ظلم و ستم داشته باشد، قابلیت این پیمان بزرگ را ندارد.
توضیح امر اول از جملۀ آیۀ شریفه «لا ینالُ عَهدی» استفاده می شود، زیرا صریحاً می رساند که «امامت» یک پیمان خدائی است، چنان که فقره «اِنّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ اِماماً» دلالت بر آن دارد، و چون مسلم شد که امامت ریسمان الهی است، مسلم
ص: 142
می گردد که مردم دخالت و اختیاری در آن ندارند، زیرا لازم به ذکر نیست که مردم تنها در عهد و پیمان های خود اختیار دارند، و دیگر حدود اختیارات آنها به عهد و پیمان الهی نمی رسد.
امر دوم که گفتیم امامت مافوق نبوت است از فقرۀ «إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً» و تقاضای حضرت ابراهیم که این منصب را خداوند برای ذریّه و دودمانش هم قرار دهد، و پاسخی که خدا به او داد که ستمکاران به عهد و پیمان من نمی رسند، معلوم می گردد و می رساند مقام «امامت» که به ابراهیم داده شد بعد از آن بود که به مقام نبوت و پیغمبری رسید.
زیرا این که به ابراهیم وحی شد که تو را «امام» قرار دادیم، و درخواست وی از خداوند که این مقام را به برخی از دودمان او هم عطا فرماید، و جواب خداوند که ستمگران به عهد و پیمان من نمی رسند دلالت دارد که شایستۀ این مقام تنها پیغمبری است که به او وحی می رسد یا مخاطب پروردگار قرار می گیرد، بلکه در روایات اهل بیت عصمت (علیهم السلام) فرموده اند. اعطای منصب «امامت» به ابراهیم بعد از آن بود که خداوند او را «خلیل» خود دانست و این مقام نیز بعد از مقام نبوت و رسالت الهی است.
سید هاشم بحرانی(1) در «غایةالمرام» از کلینی و او به سند خود از زید شحام روایت می کند که گفت: شنیدم حضرت صادق (علیه السلام) می فرمود: خداوند ابراهیم را بندۀ
ص: 143
خود دانست پیش از آنکه او را پیغمبر گرداند، و پیغمبر گردانید قبل از آنکه او را «امام» بداند. و آن گاه که تمام کارها رو به راه شد به وی فرمود: «إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً». من تو را امام گردانیدم.
چون این معنی در نظر ابراهیم بزرگ جلوه نمود، عرض کرد: خدایا از ذریۀ من هم کسانی را امام گردان! ولی خداوند فرمود: ستمکاران به عهد من نمی رسند، سپس حضرت صادق (علیه السلام) فرمود بدین گونه شخص سفیه و نادان، امام و پیشوای آدم پرهیزکار نخواهد شد.(1)
این که پنداشته اند آنچه ابراهیم از خداوند برای دودمان خود خواست سلطنت ظاهری و پادشاهی بود. پنداری پیش نیست، زیرا سلطنت تکوینی و پادشاهی عهد و پیمان الهی نیست که ستمکاران نتوانند به آن نائل گردند، چون می دانیم که بسیاری از مردم دنیا به این سلطنت، و مقام پادشاهی رسیدند، و به عکس افراد باایمان کمتر به چنین سلطنتی نائل گشتند. به علاوه این پندار با اول آیۀ مزبور هماهنگ نیست، زیرا آنچه ابراهیم خلیل برای دودمان خود خواست، مقامی بود که خداوند برای خود وی قرار داده بود و مختص به او گردانید، و آنچه خدا به او داد امامت و ولایت الهی بود نه سلطنت ظاهری و پادشاهی دنیوی.
چون ثابت شد که امامت حضرت ابراهیم بعد از نبوت او، بلکه بعد از رسالت و خلیل بودن وی بوده است، خواننده به خوبی می داند که «امامت» بالاتر از مقام «نبوت» می باشد. از همین جا نیز روشن می شود که امامت عهد و پیمانی است الهی، زیرا نبوت نیز پیمان خداوند است که به طور مسلم و به اتفاق تمام مسلمانان مردم در آن اختیار و دخالتی ندارند. پس وقتی نبوت که مرتبه پائین تر است، و عهد و پیمانی الهی است و دخالت و اختیار مردم در آن را ه ندارد، چگونه ممکناست امامت که مقامی بالاتر از آن است واگذار به مردم و اهل حل و عقد و ریش سفیدان قوم شود؟!
ص: 144
امر سوم این بود که ستمکاران نمی توانند به مقام «امامت» نائل گردند. این مطلب از توضیح امر دوم آشکار می گردد، زیرا مسلم است که آنچه در مرتبۀ پائین معتبر است باید در مرتبۀ بالاتر به اضافه چیزی دیگر معتبر باشد، و چون «عصمت» جزو مقام نبوت است، به طریق اولی باید در مقام «امامت» باشد، و چون کسی که تماسی با ظلم و ستم داشته است معصوم نیست، لذا نمی تواند امام باشد، بنابراین منظور از «ظالمین» در آیۀ شریفه کسی است که بتوان به او ستمکار گفت و این صفت در وی راه یافته باشد هر چند فعلاً ظالم نباشد.
اشکال استعمال مشتق (ظالم) در کسی حقیقت دارد که متلبس به مبدأ (ظلم) باشد و اطلاق آن بر کسی که روزی این مبدأ (ظلم) در او راه یافته و تماسی به آن نداشته است مجاز است و جز با دلیل نمی توان گفت که او ظالم است.
پاسخ می گویم هنگامی مشتق (ظالم) به معنی حقیقی در کسی که مبدأ (ظلم) از وی گذشته است صدق نمی کند که مبدأ از قبیل صفات مانند: عالم، جاهل، قائم و قائد باشد. اما اگر مبدأ از قبیل افعالی باشد که عنوان اخذ شدۀ آنها حدوث مبدأ از ذات باشد، مانند ضارب، قاتل، والد ، ولد، صدق مشتق در آنها بستگی به حدوث مبدأ دارد، و دیگر لازم نیست که آنچه حادث شده است باقی بماند.
آیا در لفظ «والد» و «ولد» که حدوث مبدأ باقی نمانده است، شما آقای سائل عقیده دارید که به طور مجاز به آنها پدر و پسر می گویند و در حقیقت پدر و پسر نیستند؟!
آیا در قاتل عمرو و ضارب بکر، دو عنوان (قاتل) و (ضارب) «حقیقت» صادق نیست، و هر دو مجاز است؟ مسلم است که چنین نیست، و صدق آنها بر معانی خود به نحو حقیقت است.
کلمۀ «ظالم» نیز از قبیل دسته دوم است، زیرا ظلم فعل است نه صفت، پس اگر منظور از ظالم و ستمگر کسی باشد که فعل ظلم در او راه یافته است، اطلاق این کلمه به نحو حقیقت است،
ص: 145
و مخالف ظاهر هم نیست که برای ارادۀ حقیقت احتیاج به دلیل داشته باشد.
آری چنانچه معنی کلمۀ «ظالم» این باشد که امکان دارد فعل ظلم از وی سر بزند، هرچند خلاف ظاهر است، ولی دلیل بر امکان این معنی هم وجود دارد، و آن این است که نداشتن «عصمت» و راه یافتن ظلم در شخصی، برای نیل به مقام امات که عهدی الهی و فوق مقام نبوت است، منافات دارد. در هر صورت این آیۀ شریفه به سه وجه دلالت دارد که خلافی ثلاثه شایستۀ خلافت نبودند.
وجه اول این است که امامت عهد و پیمانی الهی است که جز با نص از جانب خداوند و پیغمبر تحق نمی یابد، و حال آنکه به عقیدۀ عامه امامت خلیفۀ اول با بیعت اهل حل و عقد تحقق یافت، با این که به نظر شما شیعه همۀ اهل حل و عقد در بیعت با ابوبکر اتفاق نداشتند و یاران برگزیدۀ پیغمبر در میان بیعت کنندگان نبودند.(1)
امامت خلیفه دوم نیز با تعیین و نص خلیفۀ اول انجام گرفت. امامت خلیفۀ سوم هم به حکم شورائی که دومی قرار داده بود به وقوع پیوست، و یک نفر از عامه ادعا نکرده است که خلافت ابوبکر مستند به نصی از جانب خدا و پیغمبر بوده است.
وجه دوم معصوم نبودن خلفاء است، با وجودی که گفتیم عصمت در نبوت که مقامی پائین تر از امامت است معتبر می باشد، و می باید در امامت به طریق اولی باشد.
اشکال قدر مسلم معتبر بودن عصمت این است که پیغمبر در حال نبوت معصوم
ص: 146
باشد، نه پیش از آن. لازمه آن هم این است که امام در حال امامت معصوم باشد، و این معنی با امامت خلفای ثلاثه که قبل از مسلمان شدن مشرک بودند و بت ها را پرستش می کردند، منافات ندارد.
پاسخ حق این است که عصمت پیغمبر از موقع ولادت تا هنگام وفات باید معتبر باشد، و اگر مانند عامه قائل شویم که فقط در زمان نبوت باید معصوم باشد، باز ادعای خلاف با منصب امامت منافات دارد. زیرا به اتفاق تمام مسلمانان آنها نه قبل و نه بعد از احراز مقام خلافت و امامت، معصوم نبودند، و هیچ شخص سنی هم نگفته است که آنها دارای مقام عصمت بوده اند، و اگر هم چنین ادعائی بشود قطعاً باطل است، زیرا جز از راه نص و تصریح خدا و پیغمبر راهی برای پی بردن به عصمت شخصی نداریم، و گفتیم که به اجماع تمام مسلمین نصی از جانب خدا و پیغمبر بر معصوم بودن آنها در دست نیست، و تنها نص بر عصمت اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وارد شده است.
وجه سوم این است که خداوند تصریح می کند که ستمگران به عهد و پیمان او نمی رسند، و فرض این است که خلفای ثلاثه ستمکار بوند، چون دانستید که «ظالم» در آیۀ شریفه یا به معنی کسی است که امکان صدور ظلم از وی باشد، و یا به معین کسی است که ظلم در او پدید آمدهب اشد، و ظلم به هر دو معین در آنان وجود داشته است.
از آنچه بیان داشتیم روشن شد که امامت یکی از اصول دین، و اعتراف به امامت امام و ولایت او مانند اقرار به نبوت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) جزو اصول دین است نه این که از فروع دین به شمار آید(1) به همین جهت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر کس بمیرد و امام
ص: 147
زمان خود را نشناسد، بسان مردم جهالیت مرده است. (من مات ولم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة).(1)
بلکه باید گفت علت این که شناختن پیغمبر به عنوان یکی از اصول دین واجب است، به اعتبار این است که آن حضرت یا پیغمبر و یا امام بوده است، زیرا پیغمبر قطع نظر از رسالت و امامتش، شناسائی او بر مردم واجب نیست، مثل این که وی پیغمبر خود و مأمور خویش، نه به سوی کسی فرستاده شده و نه امام امت باشد. از این رو شناسائی وی به ملاحظۀ یکی از این دو صفت واجب است.
اگر وجوب شناختن پیغمبر به ملاحظۀ رسالت او باشد، لازم می آید که شناختن امام به طریق اولی واجب باشد، زیرا امامت مرتبه ای بالاتر از رسالت است، ولی اگر به خاطر امامت واجب باشد، وجوب آن روشن تر خواهد بود، چون رسول و امام در اینجا یکی است و نمی توان آنها را از هم تکفیک نمود.
از آنچه گفتیم این مطلب نیز روشن گردید که منصب امامت عالی ترین مرتبه و کامل ترین درجۀ نبوت و رسالت است. سرّ این که پیغمبر مقام و منزلت خود را از همۀ امت برتر داشت هم به ملاحظه مقام امامت بود، نه این که به واسطه نبوت بود. هنگامی که پیغمبر در «غدیر خم» امیرالمؤمنین (علیه السلام) را جانشین خود گردانید و ولایت او را تثبیت کرد فرمود: «الست اولی بکم من انفسکم؟» یعنی: آیا من نسبت به شما از خودتان برتر نیستم؟، ولی نفرمود: «الست نبیکم او رسولکم»، آیا من نبی و رسول شما نیستم؟ زیرا امامت فرع (علی) متفرع بر امامت و ولایت اصل (پیغمبر) است، نه این که متفرع بر نبوت و رسالت اصل باشد، چون نبوت یا رسالت پیغمبر، امامت را برای جانشین و قائم مقام وی ایجاب نمی کند. از آنچه گذشت نیز کاملاً روشن می گردد که ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین از سایر پیغمبران حتی انبیای اولوالعزم برتر می باشند.
تقدم آن ذوات مقدس بر انبیای غیر اولوالعزم از آنجا معلوم می گردد که دانستی مرتبۀ امامت بالاتر از مرتبۀ نبوت و رسالت است، و اما تقدم آنها بر پیغمبران اولوالعزم که دارای مقام امامت هم هستند به لحاظ این است که امامت و ولایت مراتبی دارد، و
ص: 148
کامل ترین مرتبۀ آن متعلق است به پیغمبر ما. به همین جهت نیز آن حضرت از همه پیغمبران افضل می باشد، و گفتیم که مقام امامت فرع با امامت اصل خود یکسان است، بنابراین امامت ائمه معصومین سلام الله علیهم نیز کامل ترین مراتب امامت و ولایت است.
و نیز روشن شد که نبوت و امامت گاهی با هم جمع می شوند، چنان که در پیغمبر ما و ابراهیم خلیل بلکه در سایر پیغمبران اولوالعزم جمع شده بود، ولی در غیر اولوالعزم نبوت از امامت تفکیک می شود، چنان که در ائمه اطهار هم امامت از نبوت جدا است.
سؤال این که امامت مرتبه ای بالاتر از نبوت است با این معنی که در یک مورد امامت از نبوت جدا می شود هماهنگ نیست، زیرا رسیدن به مرتبۀ بالاتر متفرع بر نیل به مرتبۀ پائین تر است.
جواب شایستگی نیل به مقام بالاتر یعنی امامت برای رسیدن به مرتبۀ پائین تر که نبوت باشد، در ائمه ما (علیهم السلام) محقق است، ولی مانع از نیل به مقام نبوت، مقام خاتمیت حضرت ختمی مرتبت (صلی الله علیه و آله) است، چنان که در برخی از احادیث منزلت که عامه از پیغمبر روایت کرده اند اشاره به این معنی است، و آن این است که از طرق عامه روایت شده که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «الا انه لا نبی بعدی ولو کان لکنته» یعنی: یا علی تو نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسی هستی جز این که بعد از من پیغمبری نخواهد بود و اگر می بود آن پیغمبر تو بودی.(1)
ص: 149
آیۀ 11 - قال الله تعالی: يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ.(1) یعنی: ای مردم باایمان پیروی کنید از خدا و پیغمبر و کسانی که اختیاردار شما هستند.
***
حدیث یازدهم - در «غایةالمرام» از کلینی و او به سند خود از سلیم بن قیس هلالی(2) روایت می کند که گفت: شخصی خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید و پرسید: کمترین چیزی که بنده ای به وسیلۀ آن مؤمن می شود، و کمترین چیزی که به واسطۀ آن کار می گردد، و کمترین چیزی که به علت آن گمراه می شود، چیست حضرت فرمود: سؤال کردی اکنون پاسخ آن را بشنو!
کمترین چیزی که بنده ای به وسیلۀ آن مؤمن می شود این است که خداوند و پیغمبر و امام و حجت و گواه او را بر بندگانش بشناسد و با اطاعت از آنها اقرار به شناسائی آنها کند.
ص: 150
من (سلیم بن قیس) گفتم: یا امیرالمؤمنین! اگر این بنده غیر از آنچه فرمودی نسبت به سایر اشیاء بی اطلاع بود باز هم ایمان دارد؟ فرمود: آری اگر خدا و رسول و امام هر امری به وی کنند اطاعت کند و هر نهیی که به او نمایند ترک کند، مؤمن است.
و کمترین چیزی که بنده به وسیلۀ آن کافر می شود، این است که گمان کند آنچه خدا از آن نهی فرموده است، مورد نظر خدا است و آن را دین خدا پنداشته که به آن دل بندد! و گمان کند چیزی را عبادت می کند که خدا به وی امر نموده است، در حالی که عبادت شیطان می کند.
و کمترین چیزی که موجب می شود، بنده به وسیلۀ آن گمراه گردد این است که حجت خدا و گواه او بر بندگانش که اطاعت و ولایت آنها را واجب شمرده است نشناسد.
گفتم: یا امیرالمؤمنین! آنها را بشناسان! فرمود: حجت ها و گواهان الهی کسانی هستند که خداوند با خود و پیغمبرش قرین دانسته و فرموده است: «يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ».
گفتم: یا امیرالمؤمنین! خدا مرا فدایت گرداند، روشن تر بفرمائید! فرمود: آنها کسانی می باشند که پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله) در آخرین خطبه خود به مردم معرفی نمود و فرمود: من دو چیز سنگین و گرانبها از خود باقی می گذارم که اگر چنگ به آنها بزنید هرگز گمراه نمی شوید و آن دو کتاب خدا و عترت و اهل بیت من است. خداوند لطیف خبیر با من پیمان بسته است که این دو از هم جدا نخواهند شد تا در حوض کوثر بر من وارد گردند.
آن گاه دو انگشت سبابه خود را پهلوی هم گرفت و فرمود: پیوسته چنگ به این دو بزنید (یعنی کتاب و عترت) و بر آنها پیشی نگیرید که گمراه می شوید.(1)
***
روایت شیعه در این مورد به حد استفاضه رسیده است، بلکه می توان گفت متواتر است. از طریق عامه هم در «غایةالمرام» چهار روایت نقل کرده است.(2)
ص: 151
در اینجا شایسته است که دربارۀ چند موضوع تحقیق شود تا روشن گردد که «اُولِي الأمْرِ» جز بر امیرالمؤمنین و دودمان معصوم آن حضرت (علیه السلام) صادق نیست، و این که آیۀ شریفه با کمال صراحت دلالت بر امامت و خلافت آنها از جانب خداوند و پیغمبر دارد.
اصولاً باید دانست که «اُولِي الأمْرِ» به کسی می گویند که واقعاً و به طور طبیعی سرپرست کاری باشد، نه این که با زور و بدون حق بدان دست یابد، چنان که صاحب مال کسی است که واقعاً مالک آن باشد، نه این که چون از راه غصب یا سرقت به دست آورده است، به او صاحب مال بگویند.
اولوالالباب هم به کسیانی می گویند که واقعاً دارای عقل باشند، نه کسی که تظاهر به داشتن عقل می کند، ولی در حقیقت از آن بی بهره است. به هر جهت دارا بودن چیزی، منوط به این است که واقعاً آن را دارا باشد، نه این که تظاهر به آن کند و ادعا داشته باشد، بنابراین «صاحب امر» هم کسی است که آن امر حق مسلم او باشد، و مادام که عهده دار آن نیست، نمی توان آن امر را حق او دانست.
موضوع دوم این است که تولیت امر بندگان خدا قبل از هر چیز (ذاتاً و ابتدائاً) اختصاص به خداوند متعال دارد، زیرا ولایت خداوند بر امور بندگان کار اوست که از آفرینش آنها انتزاع می گردد، مردم ذاتاً بر یکدیگر ولایت ندارند، بلکه ولایت و تسلطی که بعضی از آنها بر بعضی دیگر دارند، از جانب خداوند تشریع شده است و آن هم بازگشت به امر خداوند می کند.
زیرا به اصطلاح علمی ما بالغیر باید به ما بالذات بازگشت کند، و به عبارت روشن تر کسی که اختیارش به دست دیگری است از خود اختیاری ندارد، علیهذا عقل نمی پذیرد که یک نفر مخلوق منصب ولایت الهی را به دیگری بدهد، زیرا او خود
ص: 152
شخصاً ولایتی ندارد تا به دیگری واگذار نماید.
ذات نایافته از هستی بخش *** کی تواند که شود هستی بخش
موضوع سوم این است که وجوب اطاعت و پیروی بستگی به ولاتی دارد. بدیهی است که وقتی اولوالامر ولایتی بر مأمور نداشته باشد، سزاوار پیروی نیست، از این رو استحقاق اطاعت و پیروی از شئون ولایت به شمار می آید و صفت دیگری حتی «عصمت» جای آن را نمی گیرد، زیرا فرضاً اگر کسی معصوم بود، لازم است گفتار او را تصدیق کنند و هرچه بگوید راست و درست بدانند.
پس اگر شخص معصوم گفت من ولایت بر این امر دارم، بر ما واجب است که ولایت او را تصدیق کنیم، و بعد از ثبوت آن واجب است در آنچه می گوید یا از آن نهی می کند پیروی نمائیم، و برای اثبات وجوب اطاعت او، بعد از ثبوت ولایتش، احتیاج به امر دیگری نداریم. زیرا وجوب ولایت او از نظر عقل ثابت است، و شرع هم به عنوان تأکید حکم عقل و ارشاد آن، پیروی او را واجب دانسته است.
موضوع چهارم این است که اعطای ولایت به کسی، منوط به این است که عطاکننده خود ولایت داشته باشد، وگرنه ولایتی که او به دیگری داده است نافذ نخواهد بود. از این رو وجوب اطاعت ولی برای غیر مولی (ولایت دهنده) است، و معقول نیست که ولایت مولی به خاطر ولایت دادن به ولی تحقق یابد. تا بدین وسیله اطاعت ولی که از جانب او ولایت پیدا کرده است همه واجب باشد، بلکه بر ولی واجب است که از حدودی که ولایت دهنده بر او ولایت داده است، تجاوز نکند و مخالفت ننماید. بنابراین شخص ولی تحت فرمان ولایت دهنده به اوست، نه این که مولّی که به وی ولایت داده است، فرمان بر او باشد.
ص: 153
به طور کلی ولایت بر دو نوع است: ولایت مطلقه، ولایت محدود. ولایت مطلقه تامه از آن خداوند متعال است، زیرا چیزی که مقام ولایت کامله الهی را با بندگی بندگانش به هم ربط می دهد عبارت از خلقت و پرورش بندگان توسط خداوند است، و لازم به ذکر نیست که مخلوق و پرروش یافتگان، آنچه دراند از خداوند خالق متعال است و بازگشت به او می کند، و با این فرض معقول نیست که ولایت او محدود به حد معینی باشد.
چون در آن صورت لازم می آید که افراد ممکن در بعضی از جهات وجودی استقلال داشته باشند و حال آنکه این معنی متناقض امکان اوست. ولایت مطلقه جز از طرف خداوند برای هیچ یک از بندگان تحقق نمی یابد. علیهذا ثبوت چنین ولایتی برای پیغمبر ما که خداوند فرموده است: «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»(1) یعنی پیغمبر از خود مؤمنان نسبت به آنها اولویت دارند، کاشف از این است که آن حضرت از جانب خداوند دارای خلافت کبری بوده است.
راجع به ولایت محدود می گوییم: ممکن است از جانب خداوند به کسی اعطا گردد. مانند ولایتی که حاکم شرع به قیم می دهد که به امور صغیر رسیدگی کند، یا از راه دیگری مانند ولایت پدر بر فرزند صغیر خود و مستأجر نسبت به اجیر، و مرد نسبت به زن خود. این گونه ولایت ها از علقه پدری و فرزندی و زوجیت و عقد اجاره انتزاع می گردد. این گونه ولایت ها که افراد پیدا می کنند همگی از طرف شارع مقدس به آنها داده می شود، و این هم دو حالت دارد: یا ابتدائاً دارای ولایت می شوند (مانند ولایت پدر و شوهر و مستأجر، بر فرزند و زن واجیر خود) و یا به واسطۀ متابعت.
بیان موضوع این است که البته منشأ انتزاع آن در موارد مختلف متفاوت است، به
ص: 154
این معنی که گاهی منشأ انتزاع آن خلافت و جانشینی پیغمبر از جانب خداوند است، و زمانی منشأ آن علل دیگری می باشد.
اکنون که این چند موضوع روشن شد، روشن می گردد که وجوب اطاعت خدا و رسول محدود به حد معینی نیست، زیرا ولایت خدا و پیغمبر محدود نمی باشد. از این که خداوند سبحان «اولوالامر» را عطف به «علی الرسول» نموده است و کلام را مطلق گذارده و مقید به قیدی نکرده است با دلالت بسیار روشنی می رساند که اطاعت «اولوالامر» مانند اطاعت خداوند و اطاعت پیغمبر مطلق است و محدود نمی باشد.
بیان مطلب اگر خداوند متعال می فرمود: «يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ» و آن را مقید به قیدی نمی نمود ظاهر در اطلاق و عموم بود، ولی خداوند کلام را با اطاعت خود و پیغمبرش که مطلق می باشند شروع فرموده است و سپس اطاعت «اولوالامرم را بدون قید عطف بدان کرده است، تا بدین گونه عطف مزبور تأکیدی برای افادۀ اطلاق و تصریح به آن باشد. معنی گفتار حضرت امیرالمؤمنین روحی فداه نیز همین است که فرمود: اولوالامر کسانی هستند که خداوند آنها را در قرآن قرین خود و پیغمبرش قرار داد!
چون این مرتبه از ولایت تامه معقول نیست که برای هیچ یک از بندگان خدا جز آنها که از لحاظ اطلاع بر کتاب خدا و عصمت و طهارت به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک باشند، یقین آن منحصر به کسانی است که پیغمبر آنها را موصوف به این صفت یعنی علم به کتاب و عصمت و طهارت دانسته است. به همین جهت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در پاسخ سائل که خواستار توضیح بیشتر شد گفت: «پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در آخرین خطبه خود فرمود....
ضمناً باید دانست این که حضرت امیر (علیه السلام) می فرماید: «پیغمبر در آخرین خطبه خود فرمود...»، منظور این نیست که آن حضرت سخن مزبور را در غیر خطبه آخر نفرموده است، زیرا مسلم است که پیغمبر آن سخن را مکرر و در موارد گوناگون در روز
ص: 155
غدیر خم و جاهای دیگر بیان داشته است(1) چنان که روایات شیعه و سنی گواه آن است. معنی سخن امیرالمؤمنین (علیه السلام) این است که پیغمبر از باب تأکید موضوع در آخرین خطبه خود هم آنچه را که بارها فرموده بود اظهار داشت تا کسی گمان نکند که پیغمبر بعداً دیگری را مصداق (اولوالامر) می دانست!
و این که نسبت به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می دهند که بعد از آن فرموده است: ما خاندانی هستیم که خداوند ما را برگزید و آخرت را به جای دنیا برای ما انتخاب کرد، زیرا خداوند نمی خواست که نبوت و خلافت را برای ما جمع کند، به چهار دلیل دروغ است:
1- اولاً روایت سلیم بن قیس که در آغاز این باب نقل شد آن را تکذیب می کند.
2- سخن خلفه اول (ابوبکر) که گفت: أقیلونی ولَستُ بِخَیرِکُم وَعَلَیّ فیکُم(2) یعنی مرا رها کنید که با بودن علی در میان شما من بهترین فرد شما نیستم دلیل روشنی بر مجعول بودن آن است، زیرا اگر روایت مزبور صحیح بود، معنی نداشت که با بودن علی (علیه السلام) خلیفه اول خود را از خلافت اقاله کند.
3- همین کار را خلیفه دوم نیز در تشکیل شورا عملی ساخت، زیرا علی (علیه السلام) را داخل در شورا نمود و جزو شش نفری قرار داد که به نظر وی برای خلافت صلاحیت
ص: 156
داشتند، و می دانیم که خلافت هم مانند نبوت از شئون دینی است نه دنیوی.
4- بدیهی است که تعیین خلیفه مانند برانگیختن پیغمبر برای هدایت خلق و راهنمائی آنها به کار نیک و شایسته و اجتناب از اعمال زشت و ناپسند است، نه این که تنها سلطنت و ریاست بر مردم باشد.
بعد از آنکه به گواهی سیاق آیه و اطلاق کلام روشن شد که منظور از «اولوالامر» در آیۀ شریفه کسی است که دارای ولایت مطلقه مانند ولایت پیغمبر باشد، روشن می گردد که تفسیر «اولوالامر» به سلاطین اسلامی یا قضات که از طرف خلفا به منصب قضا منصوب گشته اند یا امرای لشکر و غیر اینان، از خرافاتی است که مفسران عامه با رأی و نظر خود به هم بافته اند و غلطی آشکار است.(1)
و این که عدۀ دیگری از مفسران آنها «اولوالامر» را تفسیر کرده اند به علماء و این آیۀ شریفه را دلیل بر آن آورده اند: «وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وإِلَى اُولِي الأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ»(2) ولی اگر منظور آنها از این علماء اهل بیت پیغمبر باشند که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) آنها را همتای قرآن قرار داد و با قرآن به عنوان یاد بود خود در میان امت خود گذارد و دستور داد که امت به آنها تمسک جویند، باید گفت درست است، زیرا از آن ذوات مقدسه روایت شده است که فرموده اند: ما علما هستیم و شیعیان ما شاگردان ما هستند.(3)
ولی اگر منظور آنها مطلق علماء باشد، تفسیری باطل و نادرست است، زیار گفتیم ولایت مطلقه که معنی «اولی الامر» بود اختصاص به اهل بیت رسالت دارد که خداوند هرگونه پلیدی را از آنها دور گردانیده و آنها را پاک و پاکیزه نموده بود، و آنان را
ص: 157
وارثان کتاب خود قرار داد.
از آنچه بیان شد روشن می شود که اگر مردم با یک نفر از خودشان بیعت کنند و بگویند که او اولی الامر است و اطاعت وی بر مردم واجب می باشد، در پیشگاه عقل درست نیست، زیرا اختیار مردم با ریسمان امات و ولایت امر، پیوند دارد، و این ریسمان هم در دست مردم نیست، بلکه در دست کسی است که امور بندگان در دست اوست و او هم خداوند متعال است، و پیغمبر نیز این سمت را به عنوان خلافت الهی دارد.
بدیهی است مردمی که گردنشان به این ریسمان بسته است، از پیش خود اختیاری در این کار ندارند، و بیعتی که با یکی از افراد خود نموده اند، جز فرار و بیرون رفتن از تحت فرمان ولی امری که خدا و پیغمبر منصوب داشته است، اثر دیگری ندارد. بر فرض هم که مردم با بیعت نمودن با یک فرد از خود ولایت پیدا کنند، لازم می آید که اطاعت مردمی که او را ولی امر و سرپرست نموده و با او بیعت کرده اند (و به او رأی داده اند!) بر وی واجب باشد، نه این که اطاعت این ولی امر منتخب بر مردم واجب گردد، زیرا ولایت چنین شخصی متفرع بر ولایت مردم است و تابع آن می باشد(1) و این امر مسلم و روشن است که اطاعت فرع بر اصل واجب نمی شود، بلک اطاعت اصل بر فرع واجب است، به همین جهت پیروی نمودن از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بر امامی که جانشین اوست واجب است، نه این که اطاعت او بر پیغمبر واجب باشد.
اشکال ممکن است بگویند: آنچه ذکر نمودی اقتضاء دارد که مرد بر زن خود و مستأجر بر اجیر خویش ولایت نداشته باشند، زیرا ولایت آنها متفرع بر این است که زن و اجیر نسبت به خود ولایت داشته باشند، و این که زن و اجیر ولایت و اختیار خود را به شوهر و مستأجر می دهند به واسطۀ پذیرفتن پیوند ازدواج و اجاره است.
پاسخ می گویم پیوند ازدواج و اجاره و سایر عقود شرعی از جهات شئون
ص: 158
متعاقدین است، و هر عقد و پیوندی به آن دو بازگشت می کند. از این رو وقتی متعاقدین یکی از عقود و پیوندهای شرعی را اختیار کردند، هر یک از آنها ناگزیرند که شرعاً به مقتضای آن عمل نمایند و برحسب اقتضای عقد هر یک از آنان نسبت به دیگری ولایت پیدا می کنند، و از همین جاست که مثلاً مرد حق دارد از زن خود تمتع ببرد، و زن هم حق دارد از شوهر نفقه طلب کند. مستأجر نیز حق دارد که از اجیر خود منفعت بخواهد، و اجیر هم حق گرفتن وجه الاجاره را در ذمه مستأجر دارد. بنابراین ولایتی که از عقود شرعی ناشی می شود تابع آن عقود است، پس هرگاه عقدی در خارج تحقق یافت برحسب اقتضای عقد برای هر یک از متعاقدین، ولایت تحقق پیدا می کند.
ولی بیعت کردن با فردی، این اقتضا را ندارد که برای بیعت کنندگان ولایتی ثابت گردد، زیرا اگر این بیعت بازگشت به خلیفه شدن ابوبکر از طرف مسلمانان کند، اقتضا ندارد که اطاعت ابوبکر بر مسلمانان واجب باشد. چون بدیهی است که اطاعت خلیفه بر کسی که او را خلیفه کرده است واجب نیست، و چننچه خلیفه شدن او از طرف خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بوده است، مردم حق نداشته اند به وی رأی بدهند و او را خلیفه کنند، زیرا این عمل جزو شئون و اختیارات آنها نیست.
اشکال از نظر شرعی مردم نسبت به خود ولایت دارند. به همین جهت نیز اعترافات و معاملات و عهد و پیمان های آنها نافذ و مؤثر است، که از جمله بیعت آنها با یکی از افراد خودشان است، زیرا دلیل هست که بیعت کردن مخصوصاً بعد از آنکه مردم بر خود واجب شمردند، از سایر عهد و پیمان هائی که میان آنها نافذ است، خارج می باشد. پس وقتی بیعت کردن نافذ بود اطاعت خلیفه هم بر مردمی که او را انتخاب کرده اند واجب می شود.
پاسخ می گویم: بیعت مانند داد و ستد در معاملات است، از این رو چنانچه این بیعت کردن مثل بیعت مردم با کسی بود که خداوند او را امام قرار داده و سرپرست آنها نموده است، بیعت آنها درست و اطاعت وی هم واجب می باشد وگرنه باطل و بیهوده است.
ص: 159
بیعت کنندگان با ابوبکر هم اگر می خواستند او را خلیفه خدا نمایند، گفتیم که باطل و نادرست است، و چنانچه بیعت بدون جنبه خلافت بوده است، نادرستی آن روشن تر و آشکارتر می باشد، زیرا بیعت بدون عنوان باعث وجوب اطاعت نمی شود بلکه مسلم است که بیعت هنگامی درست و نافذ است که مسبوق به وجوب اطاعت باشد، نه این که واجب بودن اطاعت، از احکام و آثار بیعت باشد، چنان که برخی پنداشته اند، چون بدیهی است که بیعت کردن با کسی که شایسته آن نیست باعث نمی شود که اطاعت او واجب گردد، و واجب شدن اطاعت او با بیعت وی مخصوص کسی است که شایسته بیعت باشد، و قبل از بیعت، اطاعت او واجب بوده است، بنابراین نافذ بودن بیعت از آثار وجوب اطاعت است.
سئوال شاید تعیین خلیفه و امام از جانب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به مردم واگذار شده است و از این رو عمل مردم در انتخاب خلیفه و پیشوا به ملاحظۀ تفویض نافذ است، نه به خاطر ولایتی که نسبت به خود داشتند، چنان که در صدر اسلام گاهی در میدان جنگ بعد از کشته شدن فرماندۀ سابق، فرماندهی سپاه واگذار به خود مسلمانان می گردید؟
پاسخ می گویم: امامت کبری و خلافت عظمی که عبارت است از «ریاست عمومی در امور دین و دنیای مردم» از شئون بزرگی است که مقام منیع نبوت (چنان که پیشتر گفتیم) به پایۀ آن نمی رسد و بستگی دارد به عصمت و اطلاع بر تمام علوم قرآن مجید. عصمت نیز از امور پنهانی است که جز خدای دانندۀ رازهای نهانی کسی از آن آگاهی ندارد، بنابراین چگونه ممکن است که خداوند آن را واگذار به اختیار مردم نادان کند که به کلی از آن بی خبرند؟ آیا این عمل جز سهل انگاری و اخلال در حکمت چیزی هست؟ تعالی الله عن ذلک علواً کبیراً.
به علاوه دلیل هم در دست نیست که پیغمبر انتخاب خلفه را به مردم تفویض کرده باشد. خود مدعیان هم چنین دعائی نکرده اند، بلکه همین قدر می گویند پیغمبر کسی را برای جانشینی خویش تعیین نکرده است.
باید دانست که آیۀ شریفه همان طور که دلالت دارد خداوند متعال ائمه معصومین را بعد از پیغمبرش به عنوان ولی امر و سرپرست مسلمانان منصوب داشته است،
ص: 160
چون نخست امر نموده که از خدا و پیغمبرش اطاعت نمایند و بعد اطاعت اولی الامر را همتای اطاعت خود و پیغمبر دانسته است، همین طور هم دلالت بر تعدد اولی الامر و عدم انحصار آن در یک فرد می کند و لذا آن را به لفظ جمع آورده است!
یکی از نویسندگان جدید سنی منکر این موضوع شده است و می گوید: در دین اسلام نه کتاب (قرآن) و نه سنت (احادیث پیغمبر) هیچ کدام دلالت بر وجود خلافت عظمی و امامت کبری ندارد، و می نویسد: تنها آیه ای که تناسب دارد آن را دلیل بیاورند آیۀ «يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاُولِي الأمْرِ مِنْكُمْ» است، از احادیث پیغمبر هم جز چند حدیث چیزی که بتوان به آن استدلال کرد وجود ندارد.
مثل این روایت که پیغمبر فرمود: «امامان از قریش هستند» و «هر کس بمیرد و بیعتی در گردن او نباشد، مانند مردم جاهلیت مرده است» و چند خبر دیگر قریب به این دو حدیث را هم نقل کرده، سپس به دو دلیل دلالت آیۀ شریفه و روایات مزبور را با آن که سند آنها را صحیح دانسته، رد کرده است:
1- می گوید دلیل نخست این است که «واجب بودن پیروی از اولی الامر دلالت ندارد ک خلافت در دین اسلام حق ثابت افراد معین است و خلفا در نزد خداوند مقام خاصی دارند»، سپس می گوید: «مگر ما از نظر شرع مأمور نیستیم که هرگاه ظالمان و گناهکاران بر ما مسلط شدند از آنان اطاعت نماییم و امر آنها را نافذ بدانیم، و گفته اند با آنها مخالفت نکنید که بیم فتنه و فساد است، بدون آنکه این کار مستلزم مشروع بودن ظلم و بیرون رفتن از تحت حکومت باشد؟».
2- می گوید: آیه و روایات مزبور نمی رساند که انتصاب امام بر ما واجب است یا باید در خارج باشد، بلکه دلالت دارد که اگر چنین امامی در خارج وجود داشت، واجب است که از وی پیروی شود. مگر در شرع اسلام به ما نگفته اند که فقرا و بینوایان را گرامی بدارید و احترام کنید، آیاهیچ عاقلی می تواند بگوید که این معنی ما را ملزم می کند که فقرا و بینوایانی در بین خود به وجود آوریم؟».
ص: 161
این که این شخص گفته است کتاب و سنت دلالت ندارد که انتصاب امام بر ما واجب باشد، سخن درست و متینی است، بلکه قبلاً دانستی که تأثیر انتخاب خلیفه توسط مردم، در ثبوت منصب امامت، دور از عقل است.
اما این که چنین امامی در خارج وجود دارد و بعد از پیغمبر خواهد بود، آیات بسیار و انبوه روایات صحیح که مورد قبول تمام فرقه های مسلمین است با صراحت هرچه تمام تر دلالت بر آن دارد، چنان که قبلاً شمه ای از آن گذشت و قمستی هم مذکور خواهد شد.
در اینجا مناسب می دانیم که در پاسخ این شخص و اثبات دلالت آیۀ شریفه و دلالت و سند روایات مزبور توضیحی بدهیم.
دربارۀ سند روایات باید گفت چون در کتب مورد اعتماد عامه وجود دارد، دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست. راجع به دلالت روایات بر این که در دین اسلام موضوعی به نام «امامت» هست، خبر دوم (که همین شخص نقل کرده است) به طور صریح و آشکار گواه بر آن است، زیرا اگر امام از جانب خداوند منصوب نمی شد و بیعت با وی و شناختن او واجب نبود، دیگر معنی نداشت که به طور مطلق بگوید: هر کس بمیرد و بیعتی در گردن او نباشد، مانند مردم جاهلیت مرده است.
زیرا این تعبیر کاشف از این است که امام از ارکان دین اسلام می باشد، و هر کس با متصدی این منصب الهی (امام) بیعت نکند از دین اسلام بیرون رفته است، و چنانچه منظور بیان حکم موضوع خلافت بوده که هرگاه در خارج وجود داشت واجب است از وی پیروی نمود، چنان که این شخص عقیده دارد، باید گفت بنابراین عقیده اگر مردی بیگانه بر مسلمانان غلبه یافت و مخالفت با او را موجب فتنه و فساد دانستند، واجب است که مسلمانان با وی بیعت نمایند!
و اما دلالت آیۀ شریفه بر وجود امامت عظمی و خلافت کبری از آنچه بیان داشتیم روشن گردید. «اولی الامر» تنها بر کسی صدق می کند که واقعاً صاحب امر و
ص: 162
خلافت هم حق مسلم او باشد، نه کسی که با زور آن را تصاحب کرده بود و شایستگی آن را نداشت، تا احتمال بدهند که وجوب پیروی او مانند پیروی از ظالمان است.
علاوه بر این ذکر «منکم» بعد از «اولی الامر» در آیۀ شریفه صریحاً آنچه را که ما بیان کردیم تأیید می کند، زیرا وجوب اجتناب از مخالفت کسی که به زور خلافت را تصاحب کرده است و از وی واهمه دارند، لازم نیست که از مؤمنین باشد.
از آنچه گفتیم پاسخ اشکال دیگر وی هم روشن می شود، زیرا «ولایت امر» به این معنی جز با انتصاب خلیفه از جانب خداوند متعال تحقق پیدا نمی کند. اگر خداوند چنین ولی امری را برای مؤمنین منصوب نداشته بود، آنها را مأمور به اطاعت از وی نمی کرد، پس این که اطاعت او را قرین اطاعت خود و پیغمبرش قرار داده، خود دلیل است که او را برای مؤمنین منصوب داشته است و چنان که گفتیم تعبیر به لفظ جمع نیز دلیل تعدد «اولی الامر» و منحصر نبودن در یک فرد است.
چون این شخص که به خلافت الهی ایراد گرفته است، از عامه می باشد، و آنها عادت دارند که هر کس را که بر مسلمانان حکومت کند، «اولی الامر» بدانند و تعبیر خلافت الهی را از محل اصلی خود برگردانند، لذا از آنچه ما بیان داشتیم با همۀ وضوح و روشنی که دارد غافل مانده است!
ص: 163
آیۀ 12 - قال الله تعالی: فَتَلَقَّى ءاَدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ(1) یعنی: آدم کلماتی از خداوند خود دریافت داشت و به واسطۀ آن خدا بر او بخشید.
***
حدیث دوازدهم - در «غایةالمرام» از ابن مغازلی شافعی(2) در کتاب «مناقب» نقل می کند که وی به سند خود از سعید بن جبیر(3) و او از عبدالله بن عباس روایت نموده که
ص: 164
گفت: از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) سؤال شد کلماتی که حضرت آدم از خداوند دریافت کرد و خدا بدان وسیله بر وی بخشید چه بود؟ حضرت فرمود: آدم (علیه السلام) خدا را به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین قسم داد که او را (از ترک اولائی که نموده بود، عفو کند، خدا هم او را بخشید).(1)
***
آن گاه مولف غایةالمرام سه حدیث از طریق عامه و نه حدیث از طریق شیعه راجع به این موضوع نقل می کند. دلیل بر اثبات این مطلب نیز حدیثی است که در اول غایةالمرام از طریق شیعه و سنی آورده است، بدین مضمون که اگر به خاطر این پنج تن پاک سرشت: محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین صلوات الله علیهم نبود، خداوند جل جلاله آدم (علیه السلام) و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و آسمان و زمین و فرشتگان و انسان و جن را نمی آفرید.(2)
در این خصوص نیز نوزده خبر از طریق عامه و چهارده روایت از طریق ما نقل کرده است، از جمله احادیثی که از طریق عامه روایت نموده است، اینها است:
حموئی از بزرگان علمای عامه در کتاب «فرائد السمطین» به اسناد خود از ابوهریره روایت می کند که گفت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: هنگامی که خداوند آدم ابوالبشر را آفرید و روح در او دمید، آدم نگاه کرد به سمت راست عرش و دید که پنج شبح در حال سجود و رکوع هستند. آدم پرسید پروردگارا آیا پیش از من هم کسی را از گل آفریدی؟ ندا رسید که ای آدم نه! عرض کرد خدایا پس این پنج نفری را که به هیئت و صورت خود می بینم کیانند؟ ندا رسید که ای آدم اینان پنج تن از اولاد تو هستند که اگر به خاطر آنها نبود تو را نمی آفریدم.
اینها کسانی هستند که من پنج اسم برای آنها از اسامی خود را جدا ساختم و اگر
ص: 165
اینان نبودند بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و آسمان و زمین و فرشتگان و انس و جن را نمی آفریدم.
نام من محمود است و این محمد است، من عالی هستم و نام این علی است، من فاطر (شکافنده نور از ظلمت) هستم و نام این زن هم فاطمه است، من احسان کننده به بندگان هستم و این هم حسن است و من محسن و نیکوکارم و این هم حسین است.
به ذات خودم سوگند یاد کرده ام که هر کس بمیرد و به اندازۀ یک دانه خردل(1) دشمنی یکی از آنها را در دل داشته باشد، او را در آتش قهر خود می افکنم و از آن باک نخواهم داشت. ای آدم اینان برگزیدگان من هستند، به وسیلۀ آنها مردم را نجات می دهم یا نابود می کنم، پس هرگاه به من احتیاج داشتی توسل به اینان بجوی.
آن گاه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: ما کشتی نجات هستیم که هر کس به آن آویخت رستگار می شود و آن کس که از آن روی گردانید به هلاکت می رسد، پس هر کس خود را محتاج به خدا می داند حاجت خویش را به وسیلۀ ما از خدا بخواهد.(2)
روایت دیگر را نیز حموئی به سند خود از عبدالله بن عباس نقل کرده است که گفت: از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) شنیدم که به علی (علیه السلام) می فرمود: من و تو از نور خداوند متعال آفریده شده ایم (خُلِقتُ اَنا وَاَنتَ مِن نُورِ الله تعالی).(3)
معنی جدا شدن اسم فاطمه از «فاطر» که نام خداوند است، شاید به ملاحظۀ این باشد که «فطر» به معنی خلقت یا جدا شدن است و موجب می شود که مخلوق از حالت نخستین خود جدا گردند و از عدم به وجود آیند، و چون «فاطر» معنی «فطم» می دهد که
ص: 166
جدا شدن باشد، لذا اسم فاطمه از اسم «فاطر» به طور اشتقاق معنوی گرفته شده است.
باید دانست که روایات مستفیضی که شیعه و سنی در این باره آورده اند دلالت دارد که این پنج تن پاک سرشت، صلوات لله علیهم از همۀ بندگان خدا، از آغاز آفرینش تا پایان روزگار حتی پیغمبران اولی العزم بهتر و بزرگ تر می باشند، زیرا اگر آنها از تمام بندگان خدا بهتر نمی بودند، باعث ایجاد آنان نمی گشتند.
بنابراین کسانی که دارای چنین مقام بزرگی هستند، چگونه ممکن است افرادی که قسمتی از عمر خود را در شرک و بت پرستی گذرانده اند، در تصاحب منصب امامت و خلافت الهی بر آنان پیشی گیرند؟ آیا تقدم و پیشی گرفتن آنان بر کسی که خداوند او را بر تمام بندگان خود برتری داده است چیزی جز مخالفت با بداهت حکم عقل هست؟
ص: 167
آیۀ 13 - قال الله تعالی: وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَقْرَبِينَ(1) یعنی: ای پیغمبر! خویشان نزدیک خود را از نافرمانی خداند بیم بده.
***
حدیث سیزدهم - امین الدین طبرسی در «مجمع البیان» می نویسد: در روایتی که شیعه و سنی از براء بن عازب نقل کرده اند آمده است که «براء» گفت: هنگامی که این آیۀ شریفه نازل گردید، پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) اولاد عبدالمطلب را دعوت نمود. آنها در آن موقع چهل مرد بودند،(2) و هر کدام یک گوسفند بریان می خورد و قدح بزرگی شیر می نویشد.(3) پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به علی (علیه السلام) فرمود: تا دستور پختن گوسفندی را بدهد، و چون غذا مهیا شد، به آنان فرمود: به نام خدا نزدیک شوید و تناول کنید.
فرزندان عبدالمطلب هم ده نفر ده نفر آمدند و از آن غدا خوردند تا سیر شدند، سپس پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ظرف چوبینی پر از شیر خواست و نخست خود کمی از آن نوشید و به آنان فرمود: بنوشید. آنها هم نوشیدند تا سیر شدند. در این هنگام ابولهب آغاز
ص: 168
به سخن نمود و گفت: این سحری بود که این مرد شما را بدان مسحور کرد. پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) لحظه ای اندیشید ولی چیزی نفرمود.
فردا نیز آنها را برای صرف همان غذا دعوت نمود و پس از فراغت از صرف غذا فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب! من از جانب خداوند شما را از نافرمانی او برحذر می دارم و به شما نوید می دهم، مسلمان شوید و از خدا پیروی نمائید تا هدایت شوید.
آن گاه فرمود: مَن یُواخینی وَیُوازرُنی عَلی هذا الأمرِ یَکُونُ ولیّی وَوَصیّی بَعدی وَخَلَیفتی فِی أهلِی وَیَقضِی دَینی یعنی: هر کس برادری و وزارت مرا نسبت به امر نبوت بپذیرد، بعد از من ولی و جانشین بلافصل من خواهد بود، و نمایندۀ من در خانواده ام می باشد، و دین مرا ادا خواهد کرد.
همگی در پاسخ پیغمبر سکوت کردند. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) سه بار سخن خود را تکرار نمود و در هر نوبت آنها همچنان سکوت اختیار کردند، ولی در هر بار علی (علیه السلام) برخاست و گفت: یا رسول الله! من برادری و وزارت شما را می پذیرم. پیغمبر در بار سوم فرمود: تو همانی! سپس تمام آنان برخاستند و در حالی که از روی سرزنش به ابوطالب می گفتند اطاعت پسرت را به گردن بگیر که فرمانده تو شده است! از خانه بیرون رفتند.(1)
***
ثعلبی این روایت را در تفسیر خود نقل کرده است، و هم این داستان را از ابورافع(2) روایت نموده که گفته است: پیغمبر (صلی الله علیه و آله) آنها را در شعب(3) جمع آوری و
ص: 169
دعوت نمود. سپس ران گوسفندی برای آنان پخت. آنها از آن خوردند تا سیر شدند، آن گاه ظرف بزرگی شیر به آنها داد و همه نوشیدند تا سیر شدند، سپس گفت: خداوند متعال به من امر کرده است که خویشان نزدیک خود را از نافرمانی او بیم دهم. شما خویشان و بستگان من هستید، خداوند هیچ پیغمبری را مبعوث نگردانید جز این که برادری و وزیری را برای او قرار داد که وارث و جانشین بلافصل و خلیفه او در میان خاندانش باشد. اکنون کدام یک از شماست که برخیزد و با من بیعت کند تا برادر و وارث و وزیر و جانشین بلافصل من، و نسبت به من همانند هاورن نسبت به موسی باشد؟ با این فرق که بعد از من پیغمبری نخواهد بود؟
حاضران همگی ساکت شدند. پیغمبر فرمود: یکی از شما برخیزد و دعوت مرا اجابت کند وگرنه این افتخار در غیر شما (بنی هاشم) قرار می گیرد، و باعث پشیمانی شما خواهد شد. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) سخن خود را سه بار تکرار کرد. در نوبت چهارم علی (علیه السلام) برخاست و پاسخ مثبت به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) داد.
آن گاه پیغمبر فرمود: نزدیک من بیا. علی (علیه السلام) هم نزدیک رفت. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) او را در آغوش گرفت و زبان در دهانش نهاد و کمی از آب دهان خود را به سینه و میان دوش های او مالید.(1)
در این هنگام ابولهب رو کرد به پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و به طعنه گفت: بخشش خوبی به پسر عم خود ندادی. او دعوت تو را اجابت کرد و تو دهان و دصورت او را پر از آب
ص: 170
دهان خود نمودی. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: نه! دهان او را پر از حکمت و علم نمودم!
در قرائت عبدالله بن مسعود آیۀ شریفه چنین آمده است: «وانذر عشیرتک الاقربین ورهطک المخلصین» یعنی: بیم ده خویشان نزدیک و بستگان با اخلاص خود را. این قرائت از حضرت صادق (علیه السلام) هم روایت شده است.(1)
مؤلف روایاتی که شیعه و سنی در این خصوص آورده اند به حد استفاضه رسیده است.(2)
و نیز باید دانست که دلالت روایات یاد شده بر امامت مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) و ولایت و خلافت و وصایت (جانشینین بلافصل) و وزارت آن حضرت از طرف پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) آشکار و روشن است.
اشکال این روایات تنها دلالت دارند که علی (علیه السلام) (به طور اختصاصی) جانشین پیغمبر در میان خاندانش بوده است، و دیگر نمی رساند که (از نظر عمومی) جانشین شخص پیغمبر و پیشوای امت بوده است تا دلالت بر امامت و ولایت مطلقه او کند.
پاسخ این خلافت به قرینه شرطی که در روایت است، همان خلافت و جانشینی مقام ثبوت و رسالت است، و جانشینی پیغمبر هم چیزی جز «امامت» نیست.
ص: 171
بیان مطلب شرط یا آنچه متضمن معین شرط است یعنی جملۀ «هر کس برادری و وزارت مرا نسبت به امر نبوت بپذیرد» صریحاً می رساند که منظور برادر و وزارت در امر انذار و بیم دادن خلق از نافرمانی الهی، و نیابت رسالت است.
زیرا آنچه در حدیث مزبور بدان اشاره شده است جز این معنی احتمال نمی رود، بنابراین جواب شرط که جملۀ «چنین کسی عبد از من ولی و وصی من خواهد بود، و جانشین من در میان خانواده ام می باشد و دین مرا ادا می کند» بازگشت به خلافت و وصایت مخصوص مقام نبوت و بیم دادن خلق از نافرمانی الهی می کند. خلافت و جانشینی مقام رسالت هم غیر از امارت و امامت چیز دیگری نیست، و این معنی هم کاملاً روشن است.
از آنجا که سخن پیغمبر (صلی الله علیه و آله) راجع به امارت و امامت جانین بعد از خودش، کاملاً آشکار بود، لذا حضار سخنش را مورد استهزاء قرار دادند، و به ابوطالب گفتند: از پسرت (علی) اطاعت کن که از امروز امیر تو است!
به علاوه کسی که امیر و امام خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) یعنی اولاد عبدالمطلب بود می باید امیر و امام دیگران هم باشد، زیرا معنی ندارد که برای یک طائفه امام باشد، ولی نسبت به طائفه دیگر امام نباشد، چنان که روشن است. خلیفۀ دوم هم اعتراف به آن نمود و در پاسخ انصار که می گفتند باید یک امیر از ما باشد و امیری از شما، گفت: دو شمشیر در یک غلاف جمع نخواهد شد!(1)
علت این که خلافت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به خاندان آن حضرت اختصاص یافت این بود که پیغمبر در آن روز از جانب خداوند مأمور انذار اقوام نزدیک و خاندان خود بود. از این گذشته خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از سایر مردم به آن حضرت نزدیک تر بودند و امتیاز بیشتری داشتند. از این رو وقتی خلافت و جانشینی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نسبت به نزدیکان و خاندان آن حضرت به لحاظ مقام نبوت و رسالت پیغمبر باشد. به طریق اولی موجب
ص: 172
خلافت و امامت بر سایر امت اسلام خواهد بود.
آنچه بیشتر باعث روشن شدن موضوع می گردد این است که وصایت و جانشینی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) عبارت از امامت است، این است که بعد از فقره «جانشین من در میان خاندان من می باشد» فرمود: «و دین مرا ادا می کند» زیرا تعهد ادای دین پیغمبر خدا مستلزم این است که متعهد از طرف مقام رسالت که بازگشت به تولیت امام او می کند، خلیفه باشد، خلافتی که سود و زیان مقام جانشینی هر دو به او می رسد، ولی جانشینی شخص مرده چون به واسطۀ جنبۀ مقام امامت نیست، لذا فقط می تواند مال مرده را به دست آورد، اما دین میت به عهدۀ اموالی است که از او باقی مانده است. البته اگر مالی از وی مانده باشد، بلکه می توان گفت این که در جزاء شرط نخست (ولی) را ذکر نموده، و بعد (وصیی و خلیفتی فی اهلی) را عطف بر آن کرده است صریح است که این ولایت و سرپرستی امت همان منصب «امامت» است و منظور این است که چنین شخصی از جانب من ولی و سرپرست امت است. چنان که پوشیده نیست، بلکه از روایت دوم که ثعلبی در تفسیر خود نقل کرده است استفاده می شود که جانشینی هر پیغمبری باید از کسان و خاندان او باشد.
به هر صورت روایتی که در تفسیر آیۀ شریفه ذکر شد نص صریح است بر خلافت بلافصل مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) و امامت آن حضرت، و اگر اکثریت مردم از نص صریح پیغمبر سر باز زدند و با دیگری غیر از علی (علیه السلام) بیعت کردند، موجب باطل شدن دستور پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نخواهد شد! چنان که مطلب روشن است.
ص: 173
آیه 14 - قال الله تعالی: وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ(1) یعنی: و خدای تو می آفریند آنچه را که بخواهد و هر کس را بخواهد برمی گزیند، مردم در این کار اختیاری ندارند.
***
حدیث چهاردهم - در «غایةالمرام» از حافظ محمد مؤمن شیرازی در کتابی که با استفاده از تفاسیر شیعه امامیه نوشته است، با این که خود او از بزرگان عامه است، در تفسیر این آیۀ شریفه با سلسلۀ سند از انس بن مالک روایت می کند که گفت: از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) پرسیدم تفسیر این آیه چیست؟ فرمود: خداوند آن طور که می خواست و انتخاب کرده بودم آدم را از گل خلق کرد، و مرا و اهل بیت مرا از میان تمام مردم برگزید، و ما هم برگزیده شدیم. سپس مرا پیغمبر گردانید و علی ابن ابیطالب را جایشن من نمود.
آن گاه فرمود: «ما کان لهم الخیرة» یعنی انتخاب سفرای خود را واگذار به بندگان ننمودم، بلکه خودم هر کس را خواستم انتخاب کردم. از این رو من و اهل بیت من برگزیدۀ خدا و انتخاب شدۀ او در میان بندگانش هستیم. سپس فرمود: «سبحان الله» یعنی: خدا از شرک مشرکان مکه پیراسته است. و بعد فرمود «وربک» یعنی: ای محمد! خدا از کینه هایی که منافقان در سینه های خود برای تو و خاندان تو نهفته اند و دوستی هایی که نسبت به تو و خاندانت اظهار می دارند آگاه است.(2)
ص: 174
مؤلف دلیل این که اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) همانها هستند که خداوند آنان را از بین همۀ بندگانش برگزیده است، روایات مسلمی است که دو فرقّۀ سنی و شیعه نقل کرده اند و تردیدی در درستی آنها نیست.
از جمله حدیث طیر مَشویّ (مرغ بریان) که سید هاشم بحرانی در «غایةالمرام» تنها از طریق عامه با سی و پنج سند روایت کرده است(1) و ما از باب تبرک فقط به یک طریق آن اکتفا می کنیم.
می گوید: حدیث بیست و هشتم - موفق بن احمد (خطب خوارزمی) نوشته است: خبر داد به ما شیخ زاهد حافظ ابوالحسن علی بن احمد عاصمی خوارزمی، او گفت خبر داد به ما قاضی القضات اسمعیل بن احمد واعظ، او گفت: خبر داد به ما پدرم ابوبکر احمد بن حسین بیهقی، او گفت: خبر داد به ما ابوعلی حسین بن محمد بن علی دوربادی و او گفت: خبر داد به ما ابوبکر محمد بن هرویه بن عباس بنسنان رازی و او گفت: خبر داد به ما ابوحاتم رازی، او گفت: حدیث کرد برای ما عبدالله بن موسی و او گفت: خبر داد به ما اسمعیل ازرق از انس بن مالک(2) که گفت: مرغ بریانی برای رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) هدیه آوردند. در آن حال پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: الّلهمَ ایتنی بِأحَّبَّ خَلقِکَ اِلَیکَ یَأکُل مُعَی مِن هذا الطَّیرِ یعنی: خدایا! بهترین بندگان خود را برسان تا با من از این مرغ بریان تناول کند.
من (انس بن مالک) گفتم: خدا کند که این شخص مردی از انصار (مردم مدینه) باشد. ناگاه علی وارد شد. من گفتم: پیغمبر مشغول کاری است. علی رفت و اندکی بعد برگشت. باز گفتم پیغمبر مشغول است. علی مجدداً رفت و سپس مراجعت کرد. بار سوم
ص: 175
گفتم: پیغمبر هنوز مشغول کاری است. در این وقت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: در را باز کن. وقتی در باز شد و علی وارد گردید پیغمبر (صلی الله علیه و آله) پرسید: یا علی جریان چه بود؟ عرض کرد: سه بار آمدم خدمت برسم، ولی انس مرا برگردانید، گمان می کرد که شما سرگرم کاری هستید.
پیغمبر رو کرد به انس بن مالک و فرمود: ای انس! چرا چنین کاری کردی؟ انس گفت: دعای شما را شنیدم خواستم شاید آن کس که شما از خدا خواستید، مردی از اهل مدینه و اقوام من باشد. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: آری هر کس اقوام خود را دوست می دارد!!(1)
و چه نیکو سروده است کافی الکفات صاحب بن عباد(2) در این مورد:
یا امیرالمؤمنین المرتضی *** انَّ قلبی عندکُم قَد وَقَفا
ص: 176
کَلَّما جَدَّدتُ مدحی فیکُمُ *** قال ذُو النّصبِ تَسُّبُ السّلفا
مِن کَمولایَ علیٌ زاهدٌ *** طَلَّق الدُّنیا ثلاثاً وَ وَفی
مَن دَعا بِالطّیر کَی یأکُلِهُ *** وَ لنا فی بَعض هذا مکتفی
مَن وَصیُّ المصطفی عِندَکُمُ *** فَوَصِیُّ المُصطفی مَن یصطفی(1)
یعنی: ای امیر مؤمنان! ای برگزیده خدا! قلب من در پیشگاه شما ایست کرده است! هر وقت ستایش شما را تکرار می کنم، دشمن شما می گوید: به خلفای پیشین بد می گوئی؟ کیست مانند آقای من علی وارسته؟ که سه بار دنیا را طلاق داد و رجوع نکرد؟ چه کسی را پیغمبر خواند که از مرغ بریان بخورد؟ آری بعضی از این فضائل برای ما کافی است، جانشین پیغمبر در نزد شما کیست؟ وصی پیغمبر کسی است که از طرف خدا برگزیده شود.
و از جملۀ آن روایات حدیثی است که قبلاً (در ذیل حدیث دوازدهم گذشت) که: اگر به خاطر محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین (علیهم السلام) نبود، خداوند آدم و اولاد او و فرشتگان و جن و انس و آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و جهنم را خلق نمی کرد.
و از جمله روایت متواتر شیعه و سنی است که پیغمبر فرمود: علی ار من است و من از اویم. (علی منی و انا منه)، در «غایةالمرام» این حدیث را هم با سی و پنج طریق از عامه روایت کرده است، و ما برای تبرک سه حدیث آن را نقل می کنیم.(1)
می گوید: حدیث بیست و دوم - رزین عبدری در جزء دوم کتاب «الجمع بین صحاح الستة» در مناقب علی بن ابیطاب روایت می کند که: عمر بن الخطاب گفت: پیغمبر از دنیا رفت در حالی که از علی راضی بود، و پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به علی فرمود: تو از منی و من از توأم.
و می گوید: حدیث بیست و سوم - در همان باب از سنن ابوداود و صحیح ترمذی از عمران بن حصین روایت می کند که گفت: پیغمبر لشکری را به فرماندهی علی به جنگی فرستاد. وقتی غنائم جنگ را جمع آوری کردند علی زنی را برای خود برداشت. لشکر بنا گذاشتند جریان را به پیغمبر اطلاع بدهد وقتی موضوع را به پیغمبر اطلاع دادند، از آنها روبرگردانید، سپس در حالی که آثار غضب در رخسارش آشکار بود آنها را مخاطب ساخت و فرمود: از علی چه می خواهید؟ علی از من است و من از اویم.(2)
و می گوید: حدیث بیست و چهارم - در همان باب نیز از سنن ابوداود و صحیح ترمذی از ابوجناده روایت می کند که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: علی از من است و من از علی هستم. کسی تعالیم اسلام را ابلاغ نمی کند مگر من یا علی.(3)
و از جمله در جنگ خیبر فرمود: فردا علم اسلام را به دست کسی می دهم که
ص: 178
خدا و پیغمبر را دوست بدارد، و خدا و پیغمبر هم ا را دوست بدارند(1) و همه دیدند که علم را به دست علی (علیه السلام) داد. این مطلب نزد شیعه و سنی متواتر و مسلم است و هیچ مسلمانی آن را انکار نکرده است، و فرمود: من شهر علم هستم و علی دروازۀ آن است، هر کس خواستار علم است از دروازۀ آن وارد شود. این حدیث نیز متواتر است و منکر ندارد.(2)
و فرمود: داناترین امت من در قضاوت و اعلم امت من بعد از من علی بن ابیطالب است. این حدیث نیز از مسلمات است و مورد اتفاق شیعه و سنی است.(3)
و فرمود: علی با حق است و حق با علی است. حق با علی می گردد هرجا که او بگردد. این حدیث نیز از اخبار مستفیض بلکه متواتر است، و در «غایةالمرام» به پانزده طریق از عامه نقل کرده است.(4)
از جمله زمخشری(5) که از اعاظم علمای عامه است در کتاب «ربیع الابرار» نقل کرده و می گوید: ابوثابت آزاد شدۀ علی (علیه السلام) اجازه گرفت و خدمت ام السلمه
ص: 179
(همسر پیغمبر) رسید. ام السلمه گفت: آفرین بر تو ای ابوثابت! وقتی دل ها پرواز نمود، دل تو کجا رفت؟(1) ابوثابت گفت دل من به طرف علی (علیه السلام) رفت. ام السلمه گفت: توفیق پیدا کردی. به خدائی که جانم در دست اوست از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) شنیدم می فرمود: علی با حق و قرآن است، و حق و قرآن با علی است و آنها از هم جدا نمی شوند تا در حوض به نزد من بیایند.(2) (علی مع الحق و القرآن، والحق و قرآن مع علی، و لن یفترقا حتی یردا علی الحوض)
و فرمود: حقی که علی، بر این امت دارد مثل حق پدر بر فرزندش می باشد و من و علی دو پدر این امت هستیم. (حقّ علیِّ علی هذِهِ الأمّةِ کحقِ الوالِدِ علی وَلَدِهِ، وأنا وَعَلیٌّ ابوا هذِه الأمّة). این حدیث را در غایةالمرام با هفت طریق از طریق عامه از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) روایت کرده است، و ما به ذکر یک طریق آن تبرک می جوئیم: می گوید: روایت دوم موفق بن احمد (با ذکر سند) از عمار یاسر و ابوایوب انصاری روایت نموده که گفتند: پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: حقی که علی بر مسلمانان دارد مانند حق پدر بر فرزندش می باشد (حقّ علیِّ عَلَی المسلمین کَحقِ الوالِدِ علی وَلَدِهِ).(3)
و از جمله بستن درهای خانه هایی است که به داخل مسجد باز می شد، مگر در خانۀ علی را که چنان باز گذاشت. این حدیث هم مورد اتفاق تمام مسلمانان است. در «غایةالمرام» آن را با بیست و نه سند از طریق عامه روایت کرده است، و ما در اینجا به
ص: 180
ذکر دو روایت آن تبرک می جوئیم.(1)
می گوید: چهارم - ابن مغازلی فقیه شافعی در کتاب «مناقب» می نویسد: احمد بن محمد به طور اجازه خبر داد به ما و گفت: عمر به شوذب خبر داد به ما، و او گفت: حدیث کرد برای ما احمد بن عیسی بن هیثم. او گفت: حدیث کرد برای من حمد بن عثمان بن ابی شیبه، و او گفت: حدیث کرد برای ما محمد بن میمون و او گفت: حدیث کرد برای ما علی بن عابس از حارث بن حصین از عدی بن ثابت که پیغمبر تشریف برد به طرف مسجد و فرمود: خداوند به پیغمبرش موسی (علیه السلام) وحی فرستاد که مسجد پاکی برای من بنا کن که جز تو و هارون و دو پسر هارون کسی در آن سکونت نورزد. اینک خداوند به من هم وحی فرستاده است که مسجد پاکی برای او بنا کنم که جز من و علی و دو پسر علی کسی در آن ساکن نباشد.(2)
و می گوید: حدیث پنجم - نیز ابن مغازلی (با ذکر سند) از حذیفة بن اُسید غفاری روایت نموده که: وقتی اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به مدینه آمدند، خانه ای نداشتند که در آن به سر برند، ناچار در اطراف مسجد پیغمبر خانه هایی برای خود ساختند و درهای آن را به طرف مسجد باز کردند تا این که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل را فرستاد و او صدا زد ای ابوبکر! خداوند امر کرده است که از مسجد خارج شوی! ابوبکر هم گفت: اطاعت می کنم، سپس در خانه اش را بست و از مسجد بیرون رفت(3) آن گاه پیغمبر او را نزد عمر فرستاد که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) می فرماید در خانه ای را که توی مسجد باز می شود ببند و از مسجد خارج شو. عمر گفت: امر خدا و پیغمبر را اطاعت می کنم، ولی میل دارم با داشتن دریچه ای به طرف مسجد به خدا تقرب جویم. معاذ هم تقاضای عمر را به عرض پیغمبر رسانید.
ص: 181
سپس او را نزد عثمان فرستاد و در آن موقع رقیه دختر پیغمبر زن عثمان با او بود. عثمان هم گفت. اطاعت می کنم. او هم در خانه را بست و از مسجد خارج شد.
بعد از آن فرستاد به سراغ حمزه (عموی پیغمبر) و او هم در خانۀ خود را بست و گفت مطیع امر خدا و رسول او هستم. در این میان علی (علیه السلام) نگران بود، و آمد و رفت می کرد، و نمی دانست که آیا او هم جزو آنهاست که باید بروند یا خواهد ماند. پیغمبر خانه ای میان خانه های خودش برای علی (علیه السلام) ساخته بود. در این هنگام پیغمبر به علی فرمود: یا علی! تو در خانه ات بمان و پاک و پاکیزه باش. (اُسکُن طاهرا مطهِّراً).
وقتی حمزه عموی پیغمبر سخن آن حضرت را با علی (علیه السلام) شنید، گفت: ای محمد! ما را از مسجد بیرون می کنی ولی بچه های علی بن ابیطالب را نگاه می داری؟
پیغمبر فرمود: اگر اختیار با من بود کسی غیر از شما (بنی هاشم) را در مسجد سکونت نمی دادم. به خدا که این مقام را خداوند به علی داده است. بشارت می دهم که تو از جانب خدا و پیغمبرش با خیر و خوبی خواهی بود. پیغمبر به وی مژده خیر داد و او را در جنگ احد به درجۀ عالیه شهادت نائل گردید.
گذشته از حمزه بعضی دیگر از اصحاب نیز از برتری علی (علیه السلام) نسبت به خود و سایر اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) حسد بردند، چون خبر آنها به پیغمبر رسید، برخاست و ضمن خطابه ای فرمود: بعضی ازمردم از این که من علی را در مسجد ساکن گردانیدم در خود احساس ناراحتی می کنند. به خدا قسم من آنها را از مسجد بیرون نکردم، و من علی را ساکن نگردانیدم. خداوند متعال وحی فرستاد به موسی و برادرش که در مصر برای قوم خود خانه هایی بنا کنید و خانه های خود را قبله خود قرار دهید و در آن نماز بگزارید.
به موسی دستور داد کسی را در مسجدش سکونت ندهد و در آنجا با همسر خود نزدیکی نکند، و جز هارون و اولاد او کسی را ساکن نگرداند. علی هم نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسی است و او میان خاندان من برادر من است. مسجد من
ص: 182
برای هیچ کس حلال نیست که در آن با زن خود همبستر شود، مگر علی و فرزندان او که از این حکم مستثنی هستند! پس هر کس ناراحت است برود آنجا - و با دست مبارک اشاره به طرف شام کرد!(1)
و از جمله روایاتی است که نزد شیعه و سنی متواتر است و دربارۀ فضیلت دوستداران علی (علیه السلام) و شیعیان او نقل کرده اند. در «غایةالمرام» نود و پنج حدیث از طرق عامه در این خصوص آورده است، و من در اینجا دو روایت آن را نقل می کنم.
می گوید: سی و یکم موفق بن احمد (خطیب خوارزمی با ذکر سند) از علقمه آزاد شدۀ بنی هاشم روایت می کند که گفت: روزی پیغمبر با ما نماز صبح گزارد، سپس رو کرد به ما و فرمود: یاران من! دیشب عمویم حمزة بن عبدالمطلب و برادم جعفر بن ابیطالب را در خواب دیدم. مقداری کُنار نزد آنها بود و از آنها می خوردند، بعد کنارها مبدل به انگور شد، و آنها مدتی مشغول خوردن آن شدند، سپس انگور تبدیل به رطب شد و آنها مدتی از آن رطب خوردند. من رفتن نزدیک آنها و گفتم: پدر و مادرم فدای شما باد! کدام عمل دنیا را از همه بهتر یافتید؟ گفتنند: پدرها و مادران ما فدای تو! بهترین اعمال را درود بر تو و آب دادن به تشنگان، و دوستی علی بن ابیطالب یافتیم!.(2)
و می گوید: حدیث سی و دوم، موفق بن احمد (با ذکر سند) از ابوبریده از پدرش
ص: 183
روایت می کند که گفت: روزی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خداوند به من امر نموده که چهار نفر از یاران خود که خود خبر داده است آنها را دوست می دارد دوست بدارم. ما گفتیم: یا رسول الله! آنها کیستند؟ فرمود: علی از آنهاست. روز دوم نیز همان را که روز اول فرموده بود تکرار نمود. باز ما گفتیم: یا رسول الله! آنها کیستند؟ فرمود: علی از آنهاست. روز سوم هم آن را تکرار کرد و ما پرسیدیم آنها کیانند؟ فرمود: علی از آنهاست، و ابوذر غفاری و مقداد بن اسود کندی و سلمان فارسی.(1)
مؤلف دوست داشتن سلمان و ابوذر و مقداد بازگشت به دوستی مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) می کند، زیرا آنها از شیعیان آن حضرت هستند که از فرمانش سرپیچی نکردند و از وی کناره نگرفتند.
از آنچه گفتیم کاملاً روشن شد که این فضائل و مناقب نزد عموم مسلمانان ثابت و مسلم بوده است و مولی امیرالمؤمنین و فرزندان پاک سرشت آن حضرت سلام الله علیهم اجمعین همان ها هستند که خدا آنها را بر تمام بندگانش برتری داده است. این یک امر بدیهی است و مردم را نمی رسد که افرادی را که چنین مقامی ندارند، بر اینان که خداوند بر همۀ بندگانش برتری داده است، برتر بدانند.
ص: 184
آیۀ 15 - قال الله تعالی: مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ(1) یعنی: آنچه خداوند از اموال مردم روستاها عائد پیغمبر خود نموده است، از آن خدا و پیغمبر و خواشن او و یتیمان و مسکینان و درماندگان در راه است.
***
حدیث پانزدهم - در کافی از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت می کند که فرمود: نَحنُ وَاللهِ الّذینَ عَنَی اللهُ بَذِی القُربی الّذین قَرَنَهُم اللهُ بِنَفسِهِ وَنَبِیِّهِ یعنی: به خدا قسم ذی القربی در این آیه ما هستیم که خدا آنها را با خود و پیغمبرش قرین گردانیده است، و سهمی در صدقۀ مردم برای ما قرار نداد. و بدین گونه خدا پیغمبرش و ما را بزرگ تر از آن دانست که چرک مال های مردم را روزی ما کند.(2)
ص: 185
باید دانست که این آیه دلالت دارد که خلافت و امامت منحصر به اهل بیت نبوت و رسالت است. توضیح آن بستگی به چند امر دارد:
امر اول در معنی «فیئ» و این که در اینجا منظور چیست؟
امر دوم در معنی «ذی القربی» که در این جا چه کسانی هستند؟
امر سوم در بیان چگونگی اختصاص یافتن «فیئ» به «ذی القربی» است که آیا بر وجه مصرفیت است (که باید صرف آنها شود) یا بر وجه ملکیت است (که ملک آنها باشد) یا بر وجه دیگری کامل تر از این دو وجه است؟
توضیح امر اول آنچه از کلمه «فیئ» در موارد استعمال استفاده می شود، به معنی رجوع و بازگشت است. فیومی در «مصباح المنیر» می گوید: «فاء» از باب باع است و به معنی رَجَع و بازگشت می باشد. در قرآن آیۀ «حتی یفیء الی امر الله» نیز یعنی: تا این که رجوع به کار خدا کند. و «فاء المولی فتة» یعنی رجوع کرد از سوگند خویش به ترک مقاربت زن خود. و «وله علی امرئته فئة» یعنی: برای او یک رجوع بر زنش هست. و «فاء الظل یفیء فیئاً» یعنی: سایه برگشت به طرف مشرق.
مؤلف اطلاق کلمه «فئة» بر جماعت نیز از همین باب است، و آن هم به اعتبار این است که بعضی از مردم در کارهای خود به بعضی دیگر مراجعه می کنند. اطلاق «فیئ» در آیۀ شریفه بر خراج و غنیمت که اختصاص به خداوند دارد نیز از همین باب است، زیرا اخراج غنیمت بعد از آنکه از دست کفار خارج شد به محل اصلی خود که خداوند متعال است برمی گردد. این بود آنچه از کلمه «فیئ» از لحاظ لغت استفاده می شود.
اما منظور از آن در آیۀ به قرینۀ «اهل القری» هر چیزی است که هنگام جنگ اسلام با کفار بدون زد و خورد به دست می آید، و هر زمینی است که صاحبان آن بدون جنگ کوچ کرده و رفته باشند، یا زمینی است که اسلام با صاحبان غیر مسلمان آن صلح کرده و آن را به رهبر اسلام بخشیده باشند.
ص: 186
امر دوم دربارۀ معنی ذی القربی است. «ذو» به معنی صاحب، و «قربی» مصدر «قرب» مقابل «بعد» است و گذشته از آن چهار مصدر دیگر هم دارد، بدین گونه: «قُرب، قُربان، قُرابة»، در مصباح المنیر می گوید: قُرب را در زمان و مکان استعمال می کند.
و قربة را در منزلت، و قربی و قرابت در مورد خویشی گفته می شود. سپس می گوید: قربان هم مثل قربه است، و الف و لام «القربی» تعریف است و اشاره به مدخول خود می کند، و منظور از آن (قربی در آیۀ شریفه) خویشان و نزدیکان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) هستند، و غیر از این معنی احتمال دیگر نمی رود.
امر سوم عبارت از چگونگی اختصاص یافتن «فیئ» به ذی القربی و خویشان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است. این معنی را باید از چگونگی اختصاص آن به معطوف علیه، یعنی خدا و پیغمبر به دست آوریم!
می گویم لاجرم در تمام موارد مفید معنی اختصاص است که البته خصوصیات و جهات آن بر حسب خصوصیت بر موردی فرق می کند. در یک جا لباس تعلیل به خود می پوشد و به معنی علت است، مثل «ضَرَبتُ لِلتَأدیب» و «قَعَدتُ لِلجُبنِ»، و در مورد دیگر لباس توقیت می پوشد و معنی وقت می دهد. مثل آیۀ «أَقِمِ الصَّلاَةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ اللَّيْلِ»(1) و زمانی لباس ملکیت می پوشد، مانند «المالُ لِزَیدِ» یا در لباس استحقاق و شایستگی پنهان می شود مثل «الحمدُللهِ» یا لباس اختصاص بر وجه مصرفیت به تن می کند، مثل آیه «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَآءِ»(2) یا به لباس اختصاص وضعی در می آید مانند این که بگوئی «هذا اللفظُ لِهَذا المعنی»، یا در مورد پوشش به کار می رود مثل «الجَلُّ لِلفَرَسِ»! و هکذا سایر خصوصیات گوناگونی که به اختلاف موارد دیده می شود.
خصوصیتی که در این مورد (آیۀ شریفه) صلاحیت دارد این است که به معنی حق
ص: 187
تسلط و ولایت وامارت باشد، زیرا خصوصیات شایسته ای که در نظر اول دیده می شود چهار تا است: مصرفیت، ملکیت به معنی جده، ملکیت تکوینی، و حق سلطنت، و در این مورد سه قسم اول مناسبتی ندارد.
عدم تناسب قسم اول بدین جهت است که اصولاً خداوند محتاج نیست تا محل صرف مال باشد، و دوم که ملکیت به معنی جده و یافتن و دارا شدن باشد، نیز نسبت آن به خداوند محال است، زیرا خداوند سبحان منزه از این است که محل حوادث گردد. سوم نیز از این جهت با خداوند تناسب ندارد که ملکیت تکوینی منحصر به غنائم و خراج (فیئ) نیست، چون ملکوت آسمان ها و زمین متعلق به خداوند است. از این رو تنها قسم چهارم با این مقام مناسبت دارد که حق سلطنت و ولایت باشد.
سؤال ممکن است بگویند: بازگشت «فیئ» به عنوان حق سلطنت و ولایت به خداوند با این که می دانیم که خدا بر همۀ اشیاء ولایت دارد، یعنی چه؟
پاسخ می گویم: حق ولایت دوگونه است: تکوینی و تشریعی. ولایت تکوینی با حریت (آزادی) و رقیت (بندگی) و ملکیت و عدم ملکیت جمع می شود و حدودی برای آن متصور نیست، اما ولایت تشریعی محدود است به حدودی که شارع مقدس تعیین کرده است و با ملک غیر بودن، وفق نمی دهد.
اختصاص یافتن «فیئ» به خداوند از باب ولایت تشریعی است. یعنی رابطۀ ملکیت مخلوق از آن قطع شده است. به همین جهت اختصاص به خداوند دارد، و هیچ یک از مسلمانان به هیچ وجه حق ندارند در آن تصرف نمایند.
اکنون که روشن شد که بازگشت «فیئ» و غنیمت به خداوند متعال فقط از باب حق امارت و سلطنت است، روشن می شود که بازگشت آن به پیغمبر و خویشان آن حضرت (ذی القربی) نیز از همین باب می باشد، زیرا عطف مقتضی آن است که معطوف (ذی القربی) با معطوف علیه (لله و للرسول) در حکم شریک باشد.
آنچه این معنی را مؤکد می دارد و روشن می سازد این است که خداوند پیغمبر و خویشان او را در آیۀ شریفه با لام تأکید عطف به ذات مقدس خود نموده است، با این که در مقام عطف تکرار حرف جر بر حسب ظاهر واجب نیست! ولی یتامی و مساکین و ابن
ص: 188
السبیل را بدون حرف جر (لام) عطف نموده است!! و این صریحاً می رساند که نیاوردن لام تأکید در این سه مورد بدین منظور است که بازگشت «فیئ» و غنیمت به «ذی القربی» مانند بازگشت آن به خود خداوند است، بدون این که در چگونگی بازگشت با هم اختلاف داشته باشند.
این اختلاف در معطوف های بعدی است (یتامی و مساکین و ابن السبیل)، چون اگر بازگشت «فیئ» و غنیمت به «ذی القربی» مانند بازگشت آن به «یتامی و مساکین و ابن السبیل» بود، و مانند بازگشت آن به «خدا و پیغمبر» نبود، می باید مثل بعد از خود باشد که بدون لام تأکید است، نه مانند قبل از خود که لام تأکید دارد.
معنی کلام مولی امیرالمؤمنین روحنا و ارواح العالمین فداه نیز همین است که می فرماید: به خدا قسم مقصود خداوند از ذی القربی (خویشان پیغمبر) که در آیۀ شریفه، خداوند آنها را قرین خود و پیغمبرش دانسته است، ما هستیم.
و نیز آنچه این معنی را روشن می سازد این است که ذکر «ذی القربی» به صورت مفردۀ دلالت بر این دارد که این «ذی القربی» و خویش پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در هر عصری جز یک نفر نخواهد بود، زیرا امارت و پیشوائی دینی مردم در هر عصری فقط به وجود یک نفر بستگی دارد.
سؤال دیگر باز ممکن است بگویند: چنانچه رجوع و بازگشت «فیئ» و غنیمت جنگ به معطوف علیه (خدا و پیغمبر و ذی القربی) از باب حق سلطنت و امارت باشد، باید عطف یتامی و مساکین و ابن السبیل بر آن صحیح نباشد، زیرا مسلماً عطف اینان به خدا و رسول و ذی القربی به عنوان حق امارت نیست، وگرنه می باید یتیمان و مسکینان و ابناء سبیل بر مردم حکومت کنند!
جواب در پاسخ می گوئیم: بازگشت «فیئ» و غنائم جنگ به اینان از باب حق امارت و حکومت منافات با این ندارد که آنها بر مردم حکومت نداشته باشند، زیرا بازگشت حق امارت و حکومت به یک فرد به دو گونه است:
1- این که والی و امیر مردم باشد، مانند پیغمبر و ذی القربی، چون خدا آنها را قرین خود دانسته است.
ص: 189
2- به واسطۀ این است که از بستگان امیر و حاکم است، مانند خانواده و نزدیکان شخص. در اینجا نیز یتامی و مساکین و ابن السبیل از بستگان شخص امیر هستند، و این که خداوند در آیۀ شریفه آنها را بدون تأکید ذکر فرموده است برای فهماندن همین معنی است که آنها از توابع و بستگان ذی القربی می باشند، بنابراین یتامی و مساکین و ابن السبیل در گرفتن غنیمت و فیئ، مانند «ذی القربی» هستند، ولی از نظر حکومت و استقلال مثل آنها نیست. همین معنی نیز می رساند که منظور هر یتیم و مسکین و ابن السبیل نیست، بلکه منظور یتامی و مساکین و ابن السبیلی است که از بستگان ذی القربی باشند. این که امیر مؤمنان (علیه السلام) فرموده است: مقصود یتامی و مساکین و ابن السبیل اهل بیت است، نیز همین مطلب می باشد.
وقتی ثابت شد که بازگشت «فیئ» و غنیمت به «ذی القربی» از باب حق سلطنت و امارت است، ثابت می گردد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) خلیفۀ خدا و امام است و بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) جانشین آن حضرت می باشد، وگرنه خداوند، او را به عنوان «ذی القربی» در بازگشت «فیئ» و غنیمت به وی که از شئون سلطنت الهی و حکومت است، قرین خود و پیغمبرش قرار نمی داد، چنان که روشن شد که خلافت و امامت منحصر به آنهاست، وگرنه خداوند اکتفا به «ذی القربی» نمی فرمود.
علاوه بر این، اختصاص یافتن خلافت به ذی القربی برای ما کافی است که بگوئیم به نص آیۀ شریفه، خلافت الهی اهل بیت (علیهم السلام) ثابت شده است، زیرا خلافت خلیفۀ اول آنها (ابوبکر) با بیعت اصحاب سقیفه انجام گرفت و دومی (عمر) از طرف اولی منصوب شد، و سومی (عثمان) به حکم شورائی که دومی تشکیل داده بود به خلافت رسید، از این رو، نص آیۀ شریفۀ محلی برای خلافت آنها باقی نمی گذارد.
ص: 190
آیۀ 16 - قال الله تعالی: وَاعْلَمُوا اَنَّمَا غَنِمْتُم مِن شَيْءٍ فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللّهِ وَمَآ أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ(1) یعنی: و بدانید که از هر چیز غنیمت به دست آورید، خمس آن، مال خدا و پیغمبر و ذی القربی و یتیمان و مسکینان و ابن سبیل است(2) اگر به خدا و به آنچه بر بندۀ خود (پیغمبر) در روز جدا شدن حق از باطل و تلاقی دو گروه نازل کردیم(3) ایمان آورده اید، و (بدانید) که خداوند قادر به هر کاری هست.
***
حدیث شانزدهم - سلیم بن قیس هلالی در کتاب خود از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت می کند که شنیدم آن حضرت سخنان بسیاری (راجع به خاندان پیغمبر می فرمود)
ص: 191
سپس فرمود: خداوند سهم ذی القربی را به آنها عطا کرد و فرمده است: «اگر به خدا و آنچه بر بندۀ خود (پیغمبر) در روز جدا شدن حق از باطل و تلاقی دو گروه نازل کردیم» ایمان آورده اید، به خدا قسم «ذی القربی» ما هستیم که خداوند در آیۀ شریفه آنها را با خود و پیغمبرش یک جا ذکر کرده است و می فرماید: خمس آن مال خدا و پیغمبر و ذی القربی است، و منظور از یتامی و مساکین و ابن سبیل هم این عده از ما اهل بیت می باشند، خدا برای ما بهره ای در سهم زکات قرار نداد، و بدین گونه پیغمبرش و ما را بزرگ تر از آن دانست که چرک مال مرم را به ما بخوراند.(1)
***
و از حضرت صادق (علیه السلام) نیز روایت شده است که فرمود: ذی القربی در این آیه امیرالمؤمنین و ائمه (علیهم السلام) است.(2)
در «تهذیب» شیخ طوسی(3) از حضرت باقر یا امام صادق (علیهما السلام) روایت شده است که فرمود: خمس خدا برای پیغمبر است و خمس پیغمبر برای امام است، و خمس ذی القربی برای خویشان پیغمبر است! و به دیگران نمی رسد.(4)
ص: 192
در «کافی» روایت می کند که راجع به این آیه از حضرت رضا (علیه السلام) سؤال شد آنچه حق خداست برای کیست؟ فرمود: برای پیغمبر است، و حق پیغمبر هم تعلق به امام دارد. عرض شد اگر یک دسته از سادات بیش از دستۀ دیگر بودند چه باید کرد؟ فرمود: تکلیف آن با امام است. به من بگوئید پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در این گونه موارد چه می کرد؟ نه این بود که به صلاحدید خود عمل می نمود؟ امام همچنین خواهد کرد!(1) باید دانست که این آیۀ شریفه نیز از لحاظ دلالت بر اختصاص داشتن امامت و خلافت به «ذی القربی» مانند آیۀ سابق است. جهت دلالت آیه را بر این معنی هم در آنجا روشن ساختیم. در اینجا شایسته است که چند مطلب را مودر بحث و بررسی قرار دهیم:
مطلب اول دربارۀ مقدم شدن خبر «فللّه» بر اسم «خمسه» و عطف خبر بعد از تمام شدن و کامل شدن کلام.
مطلب دوم راجع به اشتمال آیه بر چند قسم تأکید و علت آن.
مطلب سوم در این باره که آیا موضوع خمس که غنیمت است اختصاص به غنائم زمان جنگ دارد یا نه؟ و آیا این غنیمت با فبیء یکی است؟
مطلب چهارم در این که چرا صدقه چرک مال است، ولی خمس و فیء چنین نیست؟
مطلب اول دربارۀ مطلب اول می گوئیم مقدم شدن خبر «فللّه» که می باید مؤخر باشد، گاهی اوقات برای رساندن معنی حصر است، و گاهی به خاطر اهمیت موضوع و عنایت به آن می باشد.
در این مورد هر یک بلکه هر دو احتمال می رود، زیرا این دو با هم منافاتی ندارند. همن طور که انحصار خمس به خدا (فان لله خمسه) منافاتی با بازگشت آن به پیغمبر و ذی القربی ندارد، چون بازگشت خمس به آنها به علت خلافتی است که آنها از جانب خداوند دارند.
ص: 193
از این رو برگشتن خمس به آنها مثل این است که به خدا برگشته است. معنی سخن حضرت رضا (علیه السلام) نیز همین است که فرمود: «حق خداوند به امام می رسد، و حق پیغمبر به امام می رسد»، و از این جا نیز سر این که چرا بعد از کامل شدن جمله «فان لله خمسه» سایر فقرات عطف بر خبر «فللّه» شده اند، معلوم می گردد. چون این موضوع می رساند که اصل حکم اختصاص خمس به معطوف علیه یعنی خداوند دارد، و سایرین که عطف به خداوند شده اند، از لحاظ تعلق خمس به آنها، در طول خداوند قرار گرفته اند نه در عرض او.
مطلب دوم گفتیم که شش تأکید در آیۀ شریفه وجود دارد، بدین گونه:
تأکیداول - این است که خداوند سخت را با جملۀ «واعلموا» یعنی بدانید، آغاز کرده است، و این مطلب باعث توجه دادن مخاطبین برای شنیدن و تصدیق به آنچه می گوید است. این کلمه از سایر ادات توجه دادن برای استحضار طرف، بلیغ تر و کامل تر است.
تأکید دوم - جملۀ اسمیه با کلمۀ «ان» که معنی تأکید و ثبوت می دهد آغاز شده است.
تأکید سوم - جملۀ خبریه «فان لله خمسه» نیز با «ان» شروع شده است.
تأکید چهارم - حکم را معلق به ایمان مردم به خدا بلکه به میزان ثبات ایمان آنها کرده است، زیرا می فرماید: «ان کنتم آمنتم بالله» ولی نفرموده است «ان آمنتم بالله».
تأکید پنجم - موکول نمودن حکم به ایمان آنها به آیات و فرشتگان و پیروزی که خداوند در روز فرقان یعنی روز جنگ بدر روزی که دو سپاه اسلام و کفر به هم رسیدند، نازل فرمود.
تأکید ششم - بعد از همۀ این تأکیدهای بلیغ می فرماید «والله علی کل شییء قدیر» یعنی: خدا بر همه چیز توانائی دارد، و لازم به ذکر نیست که اگر طرف منکر و مردد یا مثل آدم مردد نبود، تأکید تناسب نداشت.
ص: 194
پس این همه تأکیدات بلیغ که بازگشت به تحقیق و تثبیت حکم می کند، کاشف از کمال اهمیت به این حکم می باشد، همان طور که کاشف از شدت انکار مخالفین در موضوع خمس و خودداری آنها از پذیرفتن آن و تسلیم در برابر آن نیز هست. این انکار و مخالفت ها فقط دشمنی با ذی القربی بود که از حق خمس و غنیمت مخصوص به خودشان که خداوند برای آنها قرار داده بود، ممنوع شدند.
مطلب سوم دربارۀ موضوع خمس بود. موضوع خمس اعم از غنائم زمان جنگ است، زیرا غنیمت مقابل غرامت است و ذاتاً! اختصاص به غنائم زمان جنگ ندارد، برای این که غنیمت و غنم شامل هر مالی که به طور مجانی به دست آید، می شود در آیۀ شریفه هم چیزی که دلالت بر اختصاص غنائم مربوط به زمان جنگ کند نیست بلکه صریح در هرگونه غنیمت است.
بیان مطلب کلمۀ «ما» از مبهمات است و در ظاهر با قطع نظر از بیان آن، در معنی عام و هر مالی استعمال می شود که بلاعوض به دست آمده باشد، زیرا غنیمت خاصی معهود نیست، و نمی توان یک فرد به خصوص از غنائم را اراده نمود. از این رو ناگزیر باید بگوئیم مقصود هر مال بلاعوض است که به دست می آید. اما با ملاحظۀ بیان آن، صریح در معنی عام است.
زیرا روشن ساختن مبهم با چیزی که خود آن هم مبهم است، صریح در این است که تخصیص و تقییدی در بین نیست، و اگر می بود در آیۀ شریفۀ آن را مقید بدان می ساخت. حاصل آن که چیز مبهمی را بیان مبهم دیگری قرار دادن، که مبهمی را بری رساندن معنی عام، تأکید مبهم دیگری قرار دهند، بلیغ تر و صریح تر از آن می باشد، چنان که پوشیده نیست. از این بیان روشن می گردد که نظریۀ عامه که غنیمت را اختصاص به زمان جنگ می دانند، مخالف صریح آیۀ شریفه است!
به هر جهت آنچه از آیۀ شریفه استفاده می شود این است که موضوع خمس چیزی است که مسلمانان بلاعوض به دست می آوردند، نه مطلق غنیمت، و این که در آیه
ص: 195
به مسلمانان می فرماید «ما غنمتم» آنچه به دست آوردید، مقوّم و روشن کنندۀ موضوع خمس می باشد، مثل غنائم زمان جنگ که سپاه اسلام آن را به چنگ آورده و با غلبه و جنگ می گیرند.
منافعی که مسلمانان از راه کسب و کار می برند، و سایر چیزهائی که از راه غواصی و استخراج معدن به دست می آورند یا گنجی که پیدا می کنند و امثال آن با «فیئ» مغایرت دارد، هرچند اطلاق لفظ غنیمت بر آن صدق می کند. ولی «فیئ» از چیزهائی نیست که بتوان گفت مسلمانان به غنیمت برده اند و منسوب به آنها باشد، زیرا «فیئ» چیزی نیست که مسلمانان به وسیلۀ جنگ و لشکرکشی به دست آورده باشند، از این رو داخل در تحت حیازت مسلمین نیست تا بگویند مال مسلمانان است، بلکه همه بازگشت به خدا و پیغمبر و ذی القربی می کند، ولی آنچه مسلمانان به غنیمت می برند و با حیازت یا کسب در دست آنها قرار می گیرد، چنین نیست و آنچه از این قسم غنیمت و استفاده به خدا و پیغمبر و ذی القربی برمی گردد، خمس و یک پنجم آن است.
از آنچه بیان داشتیم روشن می گردد که آنچه برخی از فقهای عامه گفته اند که انفال و فیئ با آیۀ خمس منسوخ گشته است، غلط است، زیرا نسخ فقط با اتحاد موضوع تحقق می یابد، و حال آنکه گفتیم موضوع خمس با فیئ و انفال دو چیز است.
مطلب چهارم که گفتیم صدقه چرک مال است و فیئ و خمس چنین نیست، بدین علت است که به نظر شارع مقدس مال ولو به ملاحظۀ صاحب آن در معرض چرک گرفتن است. به همین جهت خدا دستور داده است که با صدقه دادن مقدار معین، آن را پاک و پاکیزه کنند. و این مقدار معین که دستور داده است هر مسلمانی از مال خودش بیرون آورد، در نظر شارع اسلام چرک است، چون بیرون کردن آن از مال و صدقه دادن آن را سبب پاک شدن بقیۀ مال دانسته است. به همین جهت نیز خداوند خود و پیغمبرش و ذی القربی را از قبول صدقه منزه دانسته و برای افراد مخصوص قرار داده و
ص: 196
فرموده است «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَاكِينِ»(1) صدقات برای فقیران و مسکینان است.
ولی فیئ و خمس را خداوند برای خود برگزیده و جزو حق خود قرار داده، و آن را اختصاص به پیغمبرش و ذی القربی و یتیمان و مسکینان و ابن السبیل آنان داده است، از این رو شائبه چرکی در فیئ و خمس نیست، بلکه خمس از پاک ترین اموال است، چون بازگشت به خدا می کند و به عنوان این که حق خداوند است، از طرف خدا به پیغمبر و ذی القربی اختصاص می یابد.
باید دانست که این آیۀ شریفه با همۀ اختصارش، اغلب بلکه تمام احکام خمس از آن استفاده می شود. استاد علامه ما(2) اعلی الله مقامه رسالۀ مستقلی در تفسیر این آیۀ شریفه نوشته و کیفیت استنابط اغلب احکام خمس را از آن بیان داشته، و یکی از نفیس ترین کتاب هاست، ولی متأسفانه پاک نویس نشده است.
ص: 197
آیه 17 - قال الله تعالی: قُل لآ أَسْاَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى(1) یعنی: (ای پیغمبر! به امت) بگو: من مزدی برای رسالت خود جز محبت نسبت به خویشانم از شما نمی خواهم.
***
حدیث هفدهم - در «غایةالمرام» از مسند احمد حنبل نقل می کند که گفته است: محمد بن عبدالله بن سلیمان حضرمی به ما نوشت که حارث بن حسن طحال برای او حدیث کرده است که حسین اشقر از قیس و او از اعمش از سعید بن جبیر و سعید از عبدالله بن عباس روایت نموده است که گفت: هنگامی که آیۀ «قُل لآ أَسْاَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى» نازل شد اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! خویشان شما چه کسانی هستند که خداوند محبت آنها را بر ما واجب کرده است؟ پیغمبر فرمود: آنها علی و فاطمه و دو پسر آنها (حسن و حسین صلوات الله علیهم اجمعین) می باشند.(2)
***
ص: 198
روایاتی که شیعه و سنی در این خصوص نقل کرده اند به حد استفاضه رسیده بلکه می توان گفت متواتر است. در غایةالمرام هفده حدیث از طریق عامه و بیست و دو حدیث از طریق ما راجع به این مطلب آورده است.(1)
از جمله روایاتی که از طریق عامه نقل کرده است، حدیثی است که محمد بن جریر طبری به سند خود در کتاب «مناقب» روایت نموده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به علی (علیه السلام) فرمود: برو اعلام کن که: هر کس به طلبکاری با نپرداختن مزد او ظلم نماید، خدا او را لعنت کند. هر کس از غیر سروران خود اطاعت نمود، لعنت خدا بر او باد، و هر کس ابوبن خود را دشنام دهد خداوند او را لعنت کند. علی (علیه السلام) رفت و این سه مطلب را میان مردم اعلام نمود.
بعد از آن عمر با عده ای خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) رسیدند و عرض کردند: یا رسول الله! آنچه علی اعلام کرد تفسیری هم دارد؟ پیغمبر فرمود: آری خداوند می فرماید: «بگو من مزدی برای رسالت خود جزء دوستی خویشانم از شما نمی خواهم»، پس هر کس به ما ظلم کند، لعنت خدا بر او باد. و هم می فرماید: «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ» یعنی: پیغمبر در تعیین تکلیف مؤمنین مقدم بر خود آنهاست.(2)
پس هر کس مرا سرپرست خود می داند، باید بداند که علی هم سرپرست اوست، و اگر (بعد از من) از دیگری پس از او و دودمان او اطاعت نمود، لعنت خدا بر او باد، و اینک در حضور شما می گویم و (فردای قیامت) شما را گواه می گیرم که: من و علی دو پدر این مؤمنین هستیم. هر کس به یکی از ما ناسزا بگوید لعنت خدا بر او باد.
چون از نزد پیغمبر بیرون رفتند، عمر گفت: ای اصحاب محمد! آنچه امروز پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ علی گفت، از آنچه در غدیر خم اظهار اشت، خیلی مهم تر بود. «خباب بن اَرَتَ» گفت: این موضوع نوزده روز پیش از وفات پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) واقع شد.(3)
ص: 199
مؤلف این که خداوند دوستی خویشان پیغمبر را مزد رسالت آن حضرت قرار داده است دلالت بر دو مطلب می کند:
اول این که محبت و دوستی خویشان پیغمبر به لحاظ این که مزد رسالت است، واجب می باشد، زیرا بدیهی است که تعلق مزد به مسلمانان، بدون وجوب پرداخت آن معقول نیست، و از آنجا که مطلب کاملاً واضح و روشن بوده است، آنها گفتند یا رسول الله! خویشان شما که دوستی آنها بر ما واجب است چه کسانی هستند؟ بلکه دلالت دارد که دوستی خویشان پیغمبر از بزرگ ترین و کامل ترین واجبات دین مقدس اسلام است، زیرا موضوع رسالت و پیغمبری از بزرگ ترین و مهم ترین رکن دین خداست و بعد از توحید و یگانگی خداوند، موضوعی مهم تر و عالی تر از مقام رسالت نیست. مزد هر چیزی نیز معادل و برابر با آن است، از این رو مزد رسالت هم از لحاظ جلالت و عظمت باید معادل و مساوی با خود رسالت باشد.
دوم این که از آیۀ شریفه استفاده می شود که اهل بیت پیغمبر، در نظر خداوند از همۀ امت اسلام بهتر و محبوب ترند، زیرا خداوند محبت و دوستی آنها را بر تمام مسلمانان واجب دانسته و به عنوان اجر و مزد رسالت پیغمبر خود قرار داده است، به طوری که اگر کسی این حق را ادا کرد، و دوستی اهل بیت پیغمبر را به عهده گرفت، حق و مزد رسالت پیغمبر را پرداخته است، و چنانچه از دوستی و محبت آنها (با شرائط) سر باز زند، به پیغمبر ظلم نموده و مستحق لعنت خداست.
و می دانیم آن کس در نزد خداوند محبوب تر و بهتر است، که اطاعت وی از خدا و رسول و ایمان به آنها از دیگران بهتر و بیشتر باشد.
تردیدی نیست که وقتی کسی در نزد خداوند دارای چنین مقامی باشد، شایستگی این را دارد که خلیفۀ خدا و جانشین پیغمبر و پیشوای خلق باشد، و هیچ کس را نمی رسد که بر وی پیشی گیرد، و کسی که جایز می داند که آدم ناقص مرجع و پناهگاه و پیشوای فرد کامل تر از خود شود، برخلاف حکم فطرت رفتار کرده است.
ص: 200
اشکال چنانچه این طور باشد که ذکر نمودی و آیۀ شریفه دلالت دارد که خویشان پیغمبر در نزد خداوند از تمام افراد مسلمان بهتر و عالی تر می باشند، می باید در بین خویشان آن حضرت دیگر کسی نباشد که حتی یک لحظه هم نافرمانی خداوند کرده باشد، با این که می دانیم بیدادگری خلفای بنی عباس و سرکشی آنها چیزی نیست که قابل انکار باشد.
پاسخ آیۀ شریفه دلالت ندارد که دوستی تمام خویشان پیغمبر، مزد رسالت آن حضرت است، زیرا کلمۀ «القربی» که به معنی خویش است، مفرد می باشد، و لفظ مفرد که دارای لام تعریف باشد، افادۀ معنی عام نمی کند. و این که کلمۀ «مودة» را اضافه به «قربی» نکرده است، بلکه حرف (فیئ) را که متعلق به مودة می باشد بر سر آن درآورده است، خود مانع از این است که معنی عموم داشته باشد. بر فرض هم که بگویند معنی عموم می دهد، باز آیۀ شریفه تنها دلالت بر این دارد که مودت و دوستی که مزد رسالت پیغمبر است، آن را خدا در خویشان نزدیک پیغمبر قرار داده است، نه آنها که دور هستند.
به همین جهت که شامل همۀ خویشان پیغمبر نمی شد و خویشان به خصوصی منظور بوده است، از پیغمبر پرسیدند خویشان شما که خداوند دوستی آنها را بر ما واجب کرده است، چه کسانی هستند؟ و پیغمبر هم فرمود: آنها فاطمه و علی و دو پسر آنهاست!
این سؤال و جواب در بسیاری از روایات سنی و شیعه آمده است. حتی در بعضی از روایات ما تصریح شده است که مقصود همۀ خویشان پیغمبر نیستند.
سید هاشم بحرانی در «غایةالمرام» از کلینی به سند خود از اسماعیل بن عبدالخالق روایت نموده که گفت: شنیدم حضرت صادق (علیه السلام) به ابوجعفر احول(1) فرمود: به
ص: 201
بصره رفته ای؟ گفت: آری. فرمود: مردم آنجا را نسبت به ما اهل بیت پیغمبر چگونه دیدی؟ گفت دوستان شما در آنجا کم هستند، و البته این عده کافی نیست. فرمود: توجه به جوانان آنها داشته باش که به سرعت به طرف هر کار نیکی می شتابند.(1)
سپس فرمود: اهل بصره راجع به این آیه «قُل لآ أَسْاَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً» چه می گویند؟ عرض کردم: فدایت شوم آنها می گویند: ذی القربی همۀ خویشان پیغمبر است. حضرت فرمود: دروغ می گویند. این آیه فقط دربارۀ اهل بیت پیغمبر یعنی علی و فاطمه و حسن و حسین اصحاب کساء نازل شده است.(2)
مؤلف چون روشن شد آن دوستی که خداوند مزد رسالت پیغمبرش قرار داده است تعلق به عدۀ خاص از خویشان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دارد، به طور مسلم آن عده اهل بیت عصمت خواهند بود که خداوند هرگونه پلیدی را از آنها دور گردانید و پاکیزه نموده است، زیرا اهل بیت عصمت از لحاظ خویشی و مقام و منزلت از تمام خویشان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک تر به آن حضرت بودند، از این رو نمی توان مزد رسالت را، دوستی سایر خویشان پیغمبر دانست.
به علاوه چنان که گفته شده است وزن «فُعلی» در میان مصادر دلالت بر فزونی معنی مبدأ می کند، بنابراین منظور از «قربی» خویشی نزدیک است و بدین جهت بر همۀ خویشان پیغمبر تطبیق نمی شود، و از اینجا بنی عباس از مفهوم «ذی القربی» خارج می شوند، چون خویشان نزدیک پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نبودن.
بعضی از مفسرین عامه در اینجا تفسیرهای مختلفی با رأی و میل خود نموده اند. عده ای گفته اند «قربی» یعنی تقرب به خدا، و عدۀ دیگر دوستی خویشان
ص: 202
پیغمبر را به دوستی خود تفسیر کرده اند.
در مجمع البیان بعد از ذکر این آیۀ شریفه می گوید: در معن «ذی القربی» چند قول است:
اول این که ای پیغمبر! بگو من از شما در قبال تبلیغ رسالت و تعلیم شریعت مزدی جز دوستی و محبت الهی که موجب تقرب به او باشد یعنی عمل صالح نمی خواهم؟! این تفسیر (به رأی) از حسن بصری وجبائی و ابومسلم نقل شده که گفته اند: منظور از «ذی القربی» تقرب و نزدیکی به سوی خدا و دوستی به وسیلۀ اطاعت اوست!
دوم این که معنی آیه چنین است: من مزد رسالت خود را از شما نمی خواهم مگر این که مرا به لحاظ خویشی که با شما دارم دوست بدارید و به خاطر آن حفظ کنید. این تفسیر هم از ابن عباس و قتاده و مجاهد نقل شده است. این عده گفته اند، هر مردی از قریش با پیغمبر پیوند خویش داشته است. به عبارت دیگر معنی آیه این است که اگر مرا به خاطر نبوت دوست نمی دارید، آنها را به واسطۀ خویشی که میان من و شماست دوست بدارید.
سوم این که من مزدی از شما نمی خواهم مگر این که خویشان و عترت مرا دوست بدارید و بدان وسیله حق مرا ادا کنید.(1)
مؤلف تفسیر اول که «قربی» را به معنی تقرب گرفته اند، غلط است، زیرا قربی و قرابت فقط در مورد خویشان نزدیک استعمال می شود، همان طور که قربه و قربانه برای برتری و مزیت دادن به چیزی استعمال می شود، چنان که گفتیم فیومی در «مصباح المنیر» تصریح کرده است.
از این گذشته اگر قربی به معنی تقرب بود، می باید گفت «الا العمل بالقربی»، زیرا چیزی که باعث تقرب می شود، عمل است نه دوست داشتن به تنهائی.(2)
ص: 203
راجع به تفسیر دوم هم می گوئیم مزد رسالت از مؤمنین خواسته شده است، نه از مشرکین، زیرا مشرکان که منکر رسالت پیغمبر بودند، دشمنان حضرت به شمار می آمدند، با این وصف چگونه پیغمبر از آنها مزد رسالت طلب می کرد؟ ولی مؤمنین که معتقد به پیغمبر بودند محبتی که به آن حضرت داشتند به مراتب بیشتر از محبت و دوستی آنها نسبت به خویشان وی بود، از این رو دیگر معنی ندارد که پیغمبر از آنها بخواهد او را دوست بدارند.
به علاوه این که گفته اند: معنی آیه این است که اگر مرا به خاطر نبوت دوست نمی دارید به واسطه قرابت و خویش که میان من و شما است دوست بدارید، فقط دوستی خویشان نسبت به هم است، و مربوط به مزد رسالت نیست، چون مخالف صریح آیۀ شریفه است.
و نیز استعمال «فیی» به جای «لام» اگر درست باشد خلاف ظاهر است و بدون دلیل پذیرفته نمی شود، و اصولاً کاری به تمام معنی غلط و نسبت دادن آن به ابن عباس غلط دیگری است، زیرا روایاتی که «قربی» را تفسیر به خویشان آل محمد (صلی الله علیه و آله) می کرد، از ابن عباس آن هم در احادیث مستفیضه عامه روایت شده است، مضافاً به این که اصلاً تفسیر به رأی اگر هم از ابن عباس باشد باز غلط است، به خصوص که مخالف روایات مستفیضۀ شیعه و سنی نیز هست، به طوری که می توان گفت به حد تواتر رسیده است، بنابراین از میان تفاسیر همان تفسیر سوم صحیح است که «ذی القربی» خویشان نزدیک پیغمبر و عترت و اهل بیت آن حضرت باشد که هم مواق روایات و هم مطابق قواعد ادبی است.
ص: 204
آیۀ 18 - قال الله تعالی: اِنَّ اللَّهَ وَمَلآَئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً(1) یعنی: ای مردم باایمان سلام و درود فراوان بر پیغمبر بفرستید.
***
در «غایةالمرام» از کتاب صحیح بخاری(2) جزء چهارم به سند خود از عبدالرحمن ابن ابی لیلی روایت می کند که گفت: کعب بن عجره مرا ملاقات نمود و گفت: نمی خواهی مطلبی را که از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) شنیدم به تو اهداء کنم؟ ابن ابی لیلی گفت: چرا، آن را به من هدیه کن! کعب گفت: از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) پرسیدیم یا رسول الله! چگونه بر شما اهل بیت رسالت درود بفرستیم، چون خداوند به ما امر کرده که درود بر تو بفرستیم. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بگوئید: الّلهمَ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ کَما صَلَّیتَ عَلی اِبراهیمَ وَآلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حمیدٌ مجیدٌ.(3)
***
مؤلف روایات شیعه و سنی در خصوص چگونگی صلوات فرستادن بر پیغمبر و اهل بیت آن حضرت مستفیض بلکه به حد تواتر رسیده است. در «غایةالمرام» بیست و سه
ص: 205
حدیث از طرق عامه و نوزده حدیث از طریق ما نقل کرده است، و ما برای تیمن چند روایت آن را ذکر می کنیم:
می گوید: حدیث هفتم مسلم(1) در جزء چهارم صحیح به سند خود روایت می کند که اصحاب گفتند یا رسول الله! می دانیم که باید بر شما درود فرستاد، ولی چه بگوئیم؟ پیغمبر فرمود: بگوئید اللهم صل علی محمد و آل محمد کما صلیت علی ابراهیم و آل ابراهیم.
و می گوید: حدیث هشتم - ثعلبی در تفسیر به سند خود از ام السلمه همسر پیغمبر روایت نموده است که گفت: پیغمبر به فاطمه زهرا (علیها السلام) فرمود: شوهرت و دو فرزندت را خبر کن بیایند. چون علی و حسن و حسین و فاطمه زهرا آمدند پیغمبر کساء را روی خود و آنها انداخت سپس دست خود را بالای سر آنها به طرف آسمان گرفت و فرمود: خداوند اینان آل محمد هستند و درود و برکات خود را قرار ده بر محمد و آل محمد فانک حمید مجید. من هم کساء را برداشتم که زیر آن بخوابم، ولی پیغمبر آن را کشید و فرمود خدا به تو خیر دهد!
نیز ثعلبی می گوید: ابو حاتم از ابوهریره روایت کرده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نگاه کرد به علی و فاطمه و حسن و حسین و فرمود: من در جنگم با هر کس که با شما در جنگ باشد و در صلح هستم با هر کس با شما در صلح باشد.
و می گوید: حدیث نهم موفق بن احمد به سند خود از انس بن مالک روایت کرده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر کس یک بار بر من درود بفرستد، خدا ده بار بر او درود می فرستد و ده گناه او را می بخشد و ده درجه به وی می دهد.
و می گوید: حدیث دهم - حموئی به سند خود از خالد بن سلمه روایت می کند که گفت: پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: درود بر من بفرستید و کوشش در دعا کنید و بگوئید الّلهمَ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ.
و می گوید: حدیث یازدهم - نیز حموئی به سند مفصل خود از عمرو بن خالد روایت می کند که امام زین العابدین (علیه السلام) فرمود: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) صلوات را بدین گونه برای جدم علی بن ابیطالب برشمرد و فرمود که به همین گونه جبرئیل بر آن حضرت
ص: 206
برشمرد و گفت خداوند چنین نازل کرده است: «الّلهمَ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ کما صلّیت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم انک حمید مجید. اللهم بارک علی محمد و آل محمد کما بارکت علی ابارهیم و علی آل ابراهیم انک حمید مجید. اللهم و تحنّن علی محمد و آل محمد کما تحنّنت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم انک حمید مجید».(1)
سپس مؤلف «غایةالمرام» بعد از نقل روایات دیگری از حموئی می نویسد: ابراهیم بن محمد حموئی که از بزرگان علمای عامه است پس از ذکر این احادیث مسند می گوید: فائده - امام علامه فخرالدین بن محمد رازی(2) گفته است: خداوند اهل بیت
ص: 207
پیغمبر را در پنج چیز با پیغمبر مساوی قرار داده است:
1- محبت و دوستی به آنان. دربارۀ پیغمبر فرموده است: «فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ»(1) یعنی: ای مردم! از من پیروی کنید تا خدا شما را دوست بدارد، و دربارۀ اهل بیت وی گفته است: من مزدی برای رسالت خود جز دوستی خویشانم نمی خواهم.
2- حرام بودن صدقه بر آنها - پیغمبر فرمود خداوند صدقه را بر من و اهل بیت من حرام کرده است.
3- طهارت و پاکی آنان - به پیغمبر می فرماید: «طه مَآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْءَانَ لِتَشْقَى»(2) یعنی: ای پیغمبر پاکزاد! ما قرآن را نازل نکردیم که خود را به مشقت بیاندازی، و دربارۀ اهل بیت فرموده است... «وَیُطهّرکُم تَطهیراً»(3) یعنی: خداوند شما را پاک و پاکیزه گردانیده است.
4- سلام نمودن به آنها - به پیامبر فرموده است: «السلام علیک ایها النبی» و دربارۀ اهل بیت می فرماید: «سَلاَمٌ عَلَى إِلْ يَاسِينَ».(4)
5- درود بر پیغمبر و خاندان اوست که در آخر تشهد نماز آمده است.(5)
و نیز در جزء دوم کتاب «الفردوس» باب سیم - به سند خود از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت می کند که فرمود: هر دعائی که می شود میان آن و آسمان پرده ای پدید می آید، وقتی درود بر پیغمبر و آل او فرستاده شد آن پرده پاره می شود و دعا به آسمان بالا می رود و اگر صلوات نفرستاد دعا برمی گردد.(6)
این بود قسمتی از روایاتی که در این خصوص از طرق عامه رسیده است.(7)
ص: 208
روایاتی که شیعه در این باره کرده است بیش از این که احصاء شود، در اینجا فقط به ذکر چند حدیث آن مبادرت می ورزیم.
در «غایةالمرام» از شیخ صدوق به سند خود از محمد بن ابی عمیر از عبدالله بن حسن از پدرش امام حسن مجتبی (علیه السلام) و آن حضرت از پدرش امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت می کند که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر کس بگوید: صلی الله علی محمد وآله. خداوند متعال به وی می گوید: صلی الله علیک. درود بر تو! پس خوب است که بیشتر صلوات بفرستد و هر کس بگوید: صلی الله علی محمد و صلوات بر آل او نفرستد، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد، با این که بوی بهشت از مسافت پانصد سال راه به مشام می رسد.(1)
و نیز شیخ صدوق به سند خود از ابن ابی حمزه و او از پدرش روایت نموده که گفت: از حضرت صادق (علیه السلام) راجع به آیۀ شریفۀ «اِنَّ اللَّهَ وَمَلآَئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً» سؤال کردم، حضرت فرمود: صلوات خدا بر پیغمبر رحمت اوست، و صلوات فرشتگان تزکیه آن حضرت است، و صلوات مردم دعا برای اوست. و این که در آخر می فرماید: «وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً» یعنی در برابر آنچه از پیغمبر به شما می رسد تسلیم باشید.
عرض کردم: بر محمد و آل محمد چگونه صلوات بفرستیم؟ فرمود: می گوئید: «صلوات الله و صلوات ملائکته وانبیائه ورسله وجمیع خلقه علی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ والسلام علیه و علیهم و رحمة الله و برکاته».
عرض کردم: کسی که چنین صلواتی بر پیغمبر و آل او بفرستد چه ثوابی دارد؟ فرمود: از گناهان خود بیرون می رود مانند روزی که از مادر متولد شده بود.(2)
و نیز کلینی در «کافی» به سند خود ار ابوبصیر روایت می کند که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: وقتی نام پیغمبر (صلی الله علیه و آله)
برده شد، زیاد صلوات بر آن حضرت بفرستید، زیرا هر کس یک بار صلوات بر آن حضرت بفرستد خداوند هزار بار در هزار صف فرشتگان بر او درود می فرستد! و در این وقت تمام آفرینش بر آن بنده به خاطر درود خدا و پیغمبر، درود می فرستد. هر کس مایل به صلوات فرستادن بر پیغمبر و آل او
ص: 209
نیست، نادان و مغرور است!!.(1)
باید دانست که روایات شریفه که در تفسیر آیۀ کریمه رسیده است، دلالت دارد که مقصود از صلوات فرستادن بر پیغمبر در آیۀ شریفه، این است که بر او و آل او صلوات بفرستند، زیرا خداوند خبر می دهد که خدا و فرشتگانش بر پیغمبر و آل او درود می فرستد، آن گاه به همۀ مؤمنین امر می کند که آنها نیز بر پیغمبر و آل او صلوات بفرستند و در برابر آن حضرت تسلیم باشند، یا کار خود را به او و اهل بیت آن حضرت واگذار و تسلیم نمایند.
بدین گونه خداوند مردم را راهنمائی می کند که مقام اهل بیت پیغمبر نزد خداوند و فرشتگان مثل مقام خود پیغمبر است و این که به مؤمنین دستور می دهد که بر آن حضرت و آل او صلوات بفرستند برای این است که بدانند مقام اهل بیت در نزد مؤمنین باید مثل مقام پیغمبر باشد.
به علاوه این که صلوات را به صیغۀ مضارع (یصلون) آورده است، می رساند که خداوند و فرشتگان دائماً و به طور مستمر بر پیغمبر و اهل بیت او درود می فرستند.
زیرا مقصود از آوردن صیغۀ مضارع در این مورود (درود می فرستند) این نیست که خداوند و ملائکه در زمان حال با استقبال درود می فرستند، و در زمان گذشته صلوات نفرستاده اند!
به طور خلاصه این معنی برای پیغمبر و خاندان اون فضیلت و شرافتی است که هیچ فضیلت و شرافتی با آن برابری نمی کند، بنابراین کسی که دارای چنین مقام منیعی است، باید خلفۀ خدا و حجت او در میان بندگانش باشد، و از نظر عقلی محال است افرادی که مأمور به صلوات فرستادن بر او هستند، در مقام خلافت و امامت بر او پیشی گیرند. خدا را شکر می کنم که ما را راهنمائی کرد به ولایت و دوستی خاندان پیغمبر و دوری از دشمنان آنها را به ما ارزانی داشت.
ص: 210
آیۀ 19 - قال الله تعالی: فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ.(1) یعنی: (ای
پیغمبر!) پس هر کس بعد از آگاهی که به تو رسید، با تو گفتگو کرد بگو بیائید تا بخوانیم فرزندانمان و فرزندانتان را، و زنانمان و زنانتان را، و کسانی را که همچون جان ما و همچون جان شماست، آن گاه دربارۀ یکدیگر (مباهله) نفرین کنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.
***
حدیث نوزدهم - در «غایةالمرام» از شیخ مفید(2) در کتاب «اختصاص» به سند خود از حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) روایت می کند که: امت اسلام اعم از نیک و بد اتفاق دارند که وقتی پیغمبر اکرم با نصارای نجران مباهله کرد، غیر از خود پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و علی و فاطمه و حسن و حسین کسی در کساء نبود، تأویل «پسران خود را» حسن و حسین، و «زنان خودمان را» حضرت فاطمه زهرا، و «کسی که همچون جان ماست» علی بن ابیطالب، سلام الله علیهم اجمعین است.(3)
***
ص: 211
علمای عامه به اسناد صحیح از معاویة بن ابی سفیان روایت کرده اند که روزی به سعد وقاص گفت: چه چیز تورا مانع می شود که ابوتراب(1) را سَب نکنی؟ سعد گفت: به خاطر سه چیز که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرموده است او را سب نمی کنم، و اگر یکی از آن سه چیز را من داشتم برای من از هر نعمتی بهتر بود.
به یاد دارم که وقتی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به یکی از جنگ ها(2) می رفت او را به جای خود در مدینه گذارد. علی گفت: یا رسول الله! شما مرا با زنان و بچه ها بجا می گذارید؟
پیغمبر فرمود: نمی خواهی نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسی باشی، جز این که بعد از من پیغمبری نیست؟ و شنیدم که در روز جنگ خیبر فرمود: فردا پرچم اسلام را به دست کسی می دهم که خدا و پیغمبر را دوست بدارد و خدا و پیغمبر هم او را دوست بدارند. ما گردن کشیدیم که ببینیم او کیست، ناگاه فرمود: بگوئید علی بیاید. وقتی علی را آوردند چشمش درد می کرد، پیغمبر کمی آب دهان به چشم او کشید و پرچم به دستش داد و خداوند جنگ خیبر را به دست او فتح کرد.(3)
و چون آیۀ «فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا...» نازل شد، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) علی و فاطمه و حسن و حسین را خواند و فرمود: پروردگارا اینان اهل بیت من هستند.(4)
ص: 212
در این که اصحاب کساء منحصر به این پنج نور پاک است تام امت اسلام اتفاق نظر دارند، و هیچ کس عکس آن را نگفته است. چنان که حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام) یادآور شدند، و روایات متواتر شیعه و سنی هم بر آن دلالت دارد. این که در هر جمله به لفظ جمع تعبیر آورده است با متعدد نبودن آنها که منظور از زنان پیغمبر فاطمه و جان های پیغمبر علی (علیه السلام) است منافات ندارد، زیرا آوردن لفظ جمع به جای مفرد برای بزرگداشت افراد، شایع است. به علاوه آوردن لفظ جمع در این مورد برای رساندن این معنی است که هر یک از دو طرف مباهله باید خویشان نزدیک خود را از این سه گروه (فرزندان و زنان و مردانی که بهترین افراد آنها بودند) با خود بیاورند، خواه این عده متعدد باشند یا نباشند.
این که پیغمبر از فرزندان خود حسن و حسین و از زنان فاطمه زهرا و از آنها که همچون جان او بودند مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) را آورد، به خوبی می رساند که آنها بهترین افراد خاندان آن حضرت بوده اند، و کسی دیگر در خاندان بنی هاشم نبود که از لحاظ فضیلت و مقام به پای آنها رسد تا آنها را هم بیارود!
بنابراین آیۀ شریفه صریحاً دلالت دارد که این عده که پیغمبر انتخاب کرد تا به وسیلۀ آنها با نصارای نجران مباهله و نفرین کند و آنها را زیر کسای خود جای داد، محبوب ترین و نزدیک ترین افراد به خدا و پیغمبر بودند، چنان که بر این مطلب دلالت هم دارد که مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) از میان آنها بهتر و نزدیک تر به خدا و پیغمبر بوده است. خدا او را به منزلۀ جان پیغمبر دانسته است، برای این که در آیۀ شریفه علی (علیه السلام) جز «انفسنا» در عنوان دیگری داخل نیست.
همچنین نمی توان «انفسنا» را به غیر آن حضرت تأویل کرد، چون همان طور که گفتیم کسانی که پیغمبر آنها را برای مباهله آورد غیر از علی و فاطمه و حسن و حسین نبودند.
اگر بگویند منظور از «انفسنا» خود پیغمبر (صلی الله علیه و آله) است به عللی درست نیست:
1- لازم می آید که دیگر اسمی از امیرالمؤمنین (علیه السلام) در میان نباشد با این که از نظر روایات نزد همۀ مسلمانان مسلم است که آن حضرت جزو دعوت شدگان برای مباهله بوده است.
ص: 213
2- لازم می آید دعوت کننده و دعوت شده یکی باشد، که البته درست نیست.
3- لازم می آید که دیگر جمله «وانفسنا وانفسکم» زیادی باشد، چون شخص پیغمبر با جملۀ «ندع» داخل در این عده بود، و دیگر احتیاجی به جملۀ بعدی نبود. این که جمله «انفسنا» که منظور مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) است از دو جمله دیگر به تأخیر افتاده است، منافاتی با برتری و اهمیت وجود آن حضرت نسبت به پیغمبر و فرزندانش ندارد ،زیرا ترقی از مورد خاص به مورد اخص و از عالی به اعلی، شده است. به علاوه اگر این جمله بعد از «ندع» ذکر می شد، و بر «ابنائنا ونسائنا» مقدم می گردید، این توهم پیش می آمد که تأکید ضمیر «ندع» باشد، و منظور از دست می رفت.
به هر صورت روشن شد که آیۀ شریفه دلالت دارد که مقام مولی امیرالمؤمنین در نزد پیغمبر حکم جان آن حضرت دارد. دلیل بر این روایاتی است که سنی و شیعه نقل کرده اند که پیغمبر به «بنی ولیعه» فرمود: ای بنی ولیعه! دست از کارتان برمی دارید یا مردی را به سوی شما بفرستم که به منزلۀ جان من باشد، تا مردان شما را بکشد و فرزندانتان را اسیر گرداند؟ و منظورش علی (علیه السلام) بوده است.
در«غایةالمرام» می گوید: ابن ابی الحدید گفته است: در خبر مشهوری که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به بنی ولیعه فرمود: «دست برمی دارید یا مردی را به سوی شما بفرستم که به منزلۀ جان من باشد...». عمر بن الخطاب گفت: در آن روز من به فکر زمامداری افتادم! و امیدوار بودم که پیغمبر بگوید: این است! ولی دیدم علی را به آنها نشان داد!!(1)
و نیز حدیثی که در «غایةالمرام» از خطیب خوارزمی در «مناقب» به سند خود از انس بن مالک روایت کرده است دلالت بر آن دارد. در آن حدیث است که گفت: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر پیغمبری نظیری در امت خود دارد، و نظیر من هم علی است.
و از مسند احمد حنبل به سند خود از حذیفة بن یمان روایت کرده است که
ص: 214
پیغمبر اکرم میان مهاجران و انصار پیمان برادری بست، و میان هر دو نفر که شبیه هم بودند، پیمان می بست، آن گاه دست علی بن ابیطالب را گرفت و فرمود: این هم برادر من است. حذیفه گفت: پس رسول خدا سرآمد پیغمبران، و پیشوای پرهیزکاران و پیغمبر خداوند عالمیان است که نظیر و مانندی ندارد، و علی هم برادر اوست.(1)
اکنون که روشن شد علی (علیه السلام) به منزلۀ جان پیغمبر است، روشن می شود که خلافت و امامت اختصاص به آن حضرت دارد، زیرا کسی که جانشین شخصی می شود، جای او را می گیرد و به منزلۀ خود او خواهد بود، و جز این، خلافت و جانشینی معنی ندارد. بنابراین بعد از آنکه به نص آیۀ شریفۀ ثابت شد که علی (علیه السلام) به منزلۀ جان پیغمبر است، دور از عقل است که بعد از پیغمبر خلافت را دیگری تصاحب کند، زیرا این که خداوند او را به منزلۀ جان پیغمبر دانسته است، با عدم جانشینی آن حضرت وفق نمی دهد، چون جانشین آن حضرت یکی از جهات بلکه روشن ترین مقایسۀ علی (علیه السلام) با جان پیغمبر است.
اگر، پیغمبر را بدون مقام ولایت و امامت که مهم ترین شئون آن حضرت بود، در نظر بگیریم، دیگر صحیح نیست که بگوئیم علی به منزلۀ جان پیغمبر است، و این که پیغمبر تصریح به خلافت و جانشینی علی (علیه السلام) نموده است تأیید و تأکید همین مقام است. همچنین کسی که جانشین پیغمبری است که دارای مقام رسالت و ولایت مطلقه است و باید اطاعت او بر مردم واجب باشد، و همه با او بیعت کنند، یا از هر جهت مانند پیغمبر باشد تا شایستگی جانشینی او را داراد، و به تمام معنی سزاوار آن مقام منیع باشد.
همسان پیغمبر بودن نیز مراتب و درجاتی دارد. بالاترین آن مراتب و درجات که مافوق آن تصور نمی شود، این است که این جانشین، بدون هیچ قید و شرطی به منزلۀ جان پیغمبر باشد، و چنین کسی هم به طور قطع باید جای پیغمبر را بگیرد، چون عقل و عدالت نمی پذیرد که با وجود او، خلافت به دیگری که دارای این مقام نیست، برسد.
ص: 215
بعد از آنکه برای شما خواننده ثابت شد که آیۀ شریفه دلالت دارد که اصحاب کسا و اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک ترین و محبوب ترین بندگان در نزد خداوند هستند، روشن و ثابت می گردد که معقول نیست خلافت و جانشینی پیغمبر به دیگری غیر از آنها برسد، چون مسلم است که افراد دورتر به پیغمبر نمی توانند سرور اشخاص نزدیک ترین به آن حضرت باشند،(1) بنابراین آیۀ شریفه دلالت دارد که به علل گوناگون خلافت و امامت اختصاص به مولای متقیان علی (علیه السلام) دارد، چنان که گذشت.
اشکال دلالت جملۀ آیۀ شریفه «وانفسنا» بر اثبات خلافت و امامت علی (علیه السلام) مسلم است، ولی دلالت ندارد که این مقام والا اختصاص به آن حضرت دارد، زیرا منافی با این نیست که شخص دیگری هم به منزلۀ جان پیغمبر و مانع از خلافت خلفای ثلاثه نباشد.
پاسخ وقتی به نص آیۀ شریفه ثابت شد که خلافت بعد از پیغمبر حق امیرالمؤمنین (علیه السلام) است، دیگر جائی برای دیگری نمی ماند که با بیعت مردم و اتفاق ریش سفیدان قوم به خلافت برسد، چون بدیهی است که با وجود نص دیگر بیعت و اجماع اهل حل عقد بی مورد است. اجماع مردم و خلافت خلافی سه گانه هم در نزد معتقدین به آن مستند به نص نبوده است، بلکه آنها عقیده دارند که خلافت اولی با بیعت مردم و خلافت دومی با تعیین اولی و خلافت سومی هم به حکم شورائی که دومی دستور داده بود صورت گرفت.
به علاوه اگر مقام آنها نسبت به پیغمبر به منزلۀ جان آن حضرت بود، آنها را هم در زیر کسائی برای مباهله داخل می نمود، زیرا خداوند به پیغمبر دستور داد که هر کس را که به منزلۀ جان وی باشد بیاورد تا با نصارای نجران مباهله کنند. پس این که پیغمبر آن سه نفر را دعوت نکرد کاشف از این است که آنها دارای چنین مقامی نبودند.
ص: 216
آیۀ 20 - قال الله تعالی: اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَیُطَهِّرَکُم تَطهیراً(1) یعنی: جز این نیست که خداوند می خواهد هرگونه پلیدی را از شما اهل بیت دور کند و شما را پاک و پاکیزه گرداند.
***
حدیث بیستم - در «غایةالمرام» بیست و یکمین حدیثی را که بدین مناسبت نقل کرده، از ثعلبی به سند خود از عبدالله بن عباس(2) روایت نموده است که گفت: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود خداوند بندگان خود را به دو قسمت تقسیم نمود، و مرا در بهترین قسم آنها قرار داد. دربارۀ یک قسم فرمود: «وَأَصْحَابُ الْيَمِينِ مَآ أَصْحَابُ
ص: 217
الْيَمِينِ»(1) من بهترین اصحاب یمین هستم.
سپس آن دو قسم را سه قسمت کرد و مرا در بهترین قسم آن قرار داد، و آن این است که می فرماید: «فَأَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ مَآ أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ»(2) از این رو من از سابقین و از بهترین سابقین آنها هستم، و از آن پس سه قسمت مزبور را به صورت قبائل درآورد و مرا از بهترین آن قبائل قرار داد بعد از آن قبائل را به صورت خاندان درآورد و مرا از بهترین خاندان قرار داد و دربارۀ خانوادۀ من فرمود: «اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَیُطَهِّرَکُم تَطهیراً».(3)
***
و نیز در «غایةالمرام» می گوید: حدیث شصت و چهارم که مورد اتفاق شیعه و سنی است حمیدی در مسند عایشه از کتاب «جمع بین الصحیحین» از بخاری و مسلم از مصعب بن شیبه و او از صفیه دختر شیبه نقل کرده است که عایشه گفت: روزی پیغمبر عبائی نقش دار از موی سیاه پوشید و از اتاق من خارج شد، در این وقت حسن بن علی آمد، پیغمبر او را به زیر عبای خود گرفت، بعد حسین آمد، و پیغمبر او را نیز در زیر عبا گرفت، بعد از او فاطمه و در آخر علی وارد شدند، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) همگی را در عبای خویش گرد آورد و فرمود: اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَیُطَهِّرَکُم تَطهیراً.
سپس مؤلف غایةالمرام می گوید: در کتاب «مسند صحیحین» غیر از این حدیث از مصعب بن شیبه از صفیه دختر شیبه روایت نشده است.(4)
و هم می گوید: حدیث بیست و سوم در کتاب «الجمع بین الصحاح السته» به نقل از موطأ مالک بن انس، و هم از صحیح مسلم و بخاری و سنن ابوداود سیستانی و صحیح ترمذی، و نسخۀ کبیره از صحیح نسائی از جمع شیخ ابوالحسن رزین بن معاویۀ
ص: 218
عبدری سرقسطی اندلسی از صحیح ابوداود یعنی کتاب «سنن» او در تفسیر آیۀ «انما یرید الله لیذهب...» هین حدیث را روایت می کند.
و از ام السلمه همسر دیگر پیغمبر روایت نموده که گفت: این آیۀ شریفه در خانۀ من نازل شد، در آن هنگام من بر در اتاق نشسته بودم. عرض کردم: یا رسول الله! آیا من هم از اهل بیت هستم؟ فرمود: سرانجام نیک داری، تو از زنان پیغمبر خدا هستی. آن موقع علی و فاطمه و حسن و حسین هم در خانه من بودند. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) آنها را در عبائی پوشانید و فرمود خداوندا! اینان اهل بیت من هستند هرگونه پلیدی را از آنها دور گردان و پاک و پاکیزه کن.
و می گوید: در سنن ابوداود و موطأ مالک از انس بن مالک روایت می کند که نزدیک به شش ماه بعد از نزول این آیۀ شریفه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هر روز قبل از آنکه به مسجد برود برای نماز می آمد به در خانۀ فاطمه و می فرمود: ای اهل بیت پیغمبر! وقت نماز است. اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَیُطَهِّرَکُم تَطهیراً.(1)
و بعد از چندین صفحه در همین زمینه، می گوید سی و یکم ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه می نویسد: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) خود روشن نموده است که اهل بیت او کیانند، در آن هنگام که فرمود: «من دو چیز سنگین در میان شما می گذارم» بعد فرمود: «و آن دو کتاب خدا و عترت من هستند». و در مورد دیگر هم روشن ساخت که اهل بیت او چه کسانی هستند، در موقعی که عبا به روی آنها افکند، و در وقتی که آیۀ اِنَّمَا
ص: 219
يُرِيدُ اللَّهُ... نازل شد فرمود: خدایا اینان اهل بیت من هستند، هرگونه پلیدی را از آنها دور گردان.
سپس ابن ابی الحدید می گوید: اگر بگوئی: عترت چه کسانی هستند که امیرالمؤمنین در سخن خود از آنها نام برده است؟ می گویم: عترت خود آن حضرت و دو پسر او (حسن و حسین) است. در حقیقت اصل عترت خود علی (علیه السلام) است، زیرا پسران وی تابع آن حضرت هستند، و آن دو نسبت به پدرشان امیرالمؤمنین همانند ستارۀ نورانی در هنگام طلوع آفتاب جهانتاب است! پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هم به همین مطلب اشاره نمود که به حسن و حسین فرمود: پدر شما از خودتان بهتر است.
بعد می گوید: این که امیرالمؤمنین (علیه السلام) دربارۀ عترت پیغمبر می فرماید: «وَ هُم اَزِمَةُ الحقِّ» آنها زمامداران حق هستند. «ازمه» جمع «زمام» است، گوئی حضرت می خواهد بگوید عترت در هرجا که باشد حق هم با آنها می گردد، و هر جا بروند حق هم با آنها می رود، پیغمبر نیز همین مطلب را یادآور شد که فرمود: هرجا علی می گردد حق نیز با او می گردد.
و این که امیرالمؤمنین (علیه السلام) می فرماید: «عترت پیغمبر زبان های درستی هستند» (وألسِنُة الّصِدقِ) این لفظ «السنه» را حضرت از الفاظ شریف قرآن گرفته است که خدا می فرماید: وَاجْعَل لِي لِسَانَ صِدْقٍ فِي الاَخِرِينَ(1) اهل بیت نیز چنین بودند هیچ سخن دروغی از زبان آنها صادر نمی گردید، و خدا زبان آنها را فقط به راست گفتن آفریده بود.
و این که می فرماید: آنها را در بهترین مقام های قرآنی و در زیر پرده ای بزرگ قرار دهید، به این معنی است که خداوند مکلفین را مأمور ساخته است که عترت پیغمبر را از لحاظ تجلیل و بزرگداشت و انقیاد و فرمانبرداری، همانند قرآن بدانند. آن گاه ابن ابی الحدید می گوید: اگر بگوئی: این سخن حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) می رساند که عترت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) معصوم بودند، شما عامه در این باره چه می گوئید؟
می گویم: ابومحمد بن متویّه در کتاب «کفایه» تصریح کرده است که علی (علیه السلام) معصوم بود گرچه واجب نبود که آن حضرت معصوم باشد، و هرچند عصمت را
ص: 220
در امامت شرط نمی دانیم، ولی ادلۀ نقلی دلالت بر اثبات عصمت علی (علیه السلام) دارد و اطلاع قطعی که به باطن و میزان یقین کامل آن حضرت داریم، مثبت آن است، و همگی می رساند که تنها علی (علیه السلام) معصوم بوده و مقام عالی عصمت اختصاص به آن حضرت داشته است. و فرق بنی این دو مثل این است که بگویند زید معصوم است، یا واجب است زید معصوم باشد، به این دلیل که او امام است و یکی از شرائط امامت معصوم بودن اوست. نظریۀ نخست مذهب ماست و نظریۀ دوم ذهب شیعه امامیه است.(1)
مؤلف در این که آیۀ تطهیر دربارۀ پنج وجود مقدس ائمه اطهار صلوات الله علیهم نازل شده است، جای تردید نیست، زیرا تمام مسلمانان اتفاق بر آن دارند، و روایات متواتر شیعه و سنی هم آن را تأیید می کند، بنابراین ما فقط دربارۀ معنی آیه و نحوۀ دلالت آن بر عصمت اهل بیت (علیهم السلام) و این که منصب امامت تنها اختصاص به آنها دارد، سخن می گوئیم.
توضحییمطلب نیازمند مقدمه ای است که مشتمل بر چهار امر می باشد:
امر اول این است که اراده بر دو قسم است: ارادۀ تکوینی و ارادۀ تشریعی. ارادۀ تکوینی از مراد خود تخلف نخواهد کرد، به طوری که هرچه خداوند اراده کند تا بگوید پدید آی، پدید می آید (اذا اراد الله شیئاً ان یقول له کن فیکون).
معنی دوم اراده این است که لزومی ندارد آنچه را مرید اراده کرده در خارج باشد، چون ارادۀ تشریعی با مأمور ساختن بندگان به عبادت و نهی از معصیت تحقق
ص: 221
می یابد، ولی مسلم است که امر و نهی به تنهائی مستلزم تحقق امتثال آن نیست، وگرنه باید مجبور به اطاعت و ترک گناه گردند.
امر دوم رجس در لغت به معنی هر چیزی پلیدی است، بنابراین معصیت به طور مطلق خواه صغیره و خواه کبیره، رجس است، بلکه اخلاق ناستوده هرچند عنوان گناه ندارد، حتی مطلق هواپرستی ولو در مباحات باشد، بلکه هر عمل شیطانی و کارهائی که شیطان به نحوی در آن دخالت دارد، «رجس» و پلیدی است.
امر سوم نکره یا چیزی که حکم نکره دارد، هرگاه در سیاق نفی یا چیزی باشد که معنی نفی بدهد، شامل همۀ افراد می شود، چنان که روشن است و میان علمای نحو مشهور می باشد.
امر چهارم این است که برطرف ساختن رجس و پلیدی و پاک کردن آن بر دو قسم است: یکی اینکه بعد از پدید آمدن پلیدی به وسیلۀ چیزی آن را زایل کنند، مانند تطهیر اشیاء نجس به وسیلۀ آب، یا مثل این که آدم گناهکار به وسیلۀ توبه و انابت، نفس خویش را از پلیدی معاصی پاک کند.
دیگر این که به وسیلۀ یک نیروی ملکوتی و قوۀ قدسی پلیدی را از محل خود برطرف سازد به طوری که نگذارد دیگر پلیدی در محل پدید آید، بنابراین تعبیر از میان بردن پلیدی و تطهیر آن مثل این است که به مقنّی بگوئی سر چاه را تنگ بگیر، و مثل این است که علماء نحو می گویند: مبتدا چیزی است که مجرد از عوامل لفظی باشد. این گونه تعبیر در عرف شایع است و در موقعی گفته می شود که محل در حد خود برای پدید آمدن آمادگی داشته باشد، ولی به واسطۀ امر دیگری از خارج جلو آن گرفته شود.
اکنون که این چند امر برای شما خواننده روشن شد، بدان که نمی توان اراده خداوند را در آیۀ شریفه (انما یرید الله) ارادۀ تشریعی دانست، زیرا خداوند جن و انس را برای اطاعت و عبادت خود آفرید و آنها را به این کار مسرور نموده و مأمور ساخته است، به قوله تعالی: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ»(1) علیهذا معنی ندارد که
ص: 222
عبادت و اطاعت خداوند اختصاص به اهل بیت عصمت داشته باشد و منظور از خلقت منحصر به اطاعت آنها از خداوند گردد.
بنابراین باید منظور از ارادۀ خداوند در آیۀ شریفه، ارادۀ تکوینی باشد که از مراد خود تخلف پیدا نمی کند. «الرجس» هم که لفظ مفرد و معرفه شدۀ با لام است، هرچند فی نفسه مفی معنی عام نیست، ولی به اعتبار این که مفعول (لیذهب) است، معنی عموم می دهد، زیرا برطرف ساختن آن خواه به واسطۀ جلوگیری از وقوع آن و خواه به وسیلۀ زایل کردن بعد از وقوع باشد، به معنی سلب و نفی آن است، و سلب رجس هم جز به انتفای تمام افراد آن صادق نیست.
روشن تر از آن در رساندن معنی عموم قسمت آخر آیه است که می فرماید: وَیُطَهِّرَکُم تَطهیراً، زیرا با زایل کردن قسمتی از پلیدی، تطهیر حاصل نمی شود، بلکه با برطرف گشتن تمام پلیدی و پاک شدن محل تطهیر، تطهیر تحقق پیدا می کند.
پس، از آنچه بیان داشتیم روشن می گردد که آیۀ شریفه به تمام معنی دلالت دارد بر تطهیر و عصمت اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و پاکیزه بودن آنها از هرگونه پلیدی و نجاستی، خواه پلیدی از گناه باشد وخواه از غیر گناه اشکال ممکن است بگویند: آیۀ شریفه تنها دلالت دارد که موقع نزول این آیه، اهل بیت دارای مقام عصمت بودند، نه این که قبلاً هم چنین بودند، زیرا خداوند از اراده اش در همان حال خبر می دهد و لذا اراده را به صیغۀ مضارع (یرید) آورده است که برای حال یا استقبال است، بنابراین دیگر دلالت ندارد که آنها از موقع تولد هم معصوم بودند، چنان که شیعه عقیده دارند، به خصوص که با جمله «تطهیر» و برطرف ساختن رجس و پلیدی هم تعبیر نموده است که می باید «رجس» در محل ثابت باشد تا برطرف گردد.
پاسخ می گویم: قرآن مجید پیش از آن که بر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نازل شود، در لوح محفوظ وجود داشته است، و بر فرض که دلالت بر زمان حال کند، دلالت بر همان زمان هم دارد، نه موقعی که بر پیغمبر نازل شد، و می دانیم که وقتی در لوح محفوظ نقش بست، هنوز ائمه اطهار متولد نشده بودند، چنان که در روایات آمده است. از این گذشته
ص: 223
معلوم نیست که در امثال این مورد فعل مضارع دلالت بر زمان حال کند.
بیان مطلب به عکس آنچه میان دانشمندان علوم عربیت شهرت دارد، لازم نیست که فعل از نظر وضع حتماً مقرون به یکی از زمان های سه گانه باشد، بلکه فقط باید از حرکت مسمی خبر دهد، چنان که امیرالمؤمنین (علیه السلام) تذکر داده است،(1) و فرق بین انواع آن فقط به وسیلۀ اختلاف انحاء اسناد آن است که اقسامی پیدا می کند. از این رو صیغۀ ماضی وضع شده برای رساندن تحقق مبدأ از ذات، چنان که صیغۀ مضارع برای رساندن اتصاف ذات به مبدأ، و صیغۀ امر برای برانگیختن اتصاف ذات به مبدأ وضع شده است، چنان که در موارد استعمال هر کدام شایع می باشد.
استفادۀ زمان ماضی از فعل ماضی و زمان حال و استقبال از فعل مضارع، هرجا که استفاده شود به واسطۀ انصارف است نه این که به وسیلۀ وضع باشد، چنان که در محل خود توضیح داده ایم.
در این گونه موارد (آیۀ شریفه) فعل مضارع انصرافی به زمان حال و استقبال ندارد، زیرا هرگاه در مقام مدح یا ذم یا شکرگزاری استعمال شود، در اتصاف به آنها است که معنی استمرار می دهد، چنان که در آیۀ «اللّهُ يَسْتَهْزِىِءُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ»(2)
منظور این نیست که خداوند در زمان حال یا استقبال کفار استهزاء می کند، ولی در زمان گذشت استهزاء نکرده است، بلکه فقط می رساند که چون آنها منافق هستند و پیغمبر خدا را سرزنش می کنند، خداوند هم آنها را استهزاء می کند.
ص: 224
در مورد آیۀ شریفۀ «انما یرید الله» نیز همین را می گوئیم، زیرا سخن خداند در مقام پاک نگاه داشتن اهل بیت پیغمبر از رجس و پلیدی است، و این که می فرماید: «خدا می خواهد رجس و پلیدی را از شما اهل بیت دور گرداند»، به این معنی است که خداوند چنین اراده کرده و اراده اش هم ادامه دارد.
و دیگر از لفظ «یرید» نظر ندارد که فقط در زمان حال متصف به صفت اراده است، و در زمان گذشته چنین اراده ای نداشته است، بلکه عطف بیان آوردن «اهل البیت» برای ضمیر «عنکم» به خوبی می رساند که خداوند به خاطر این که آنها خاندان پیغمبرند، رجس و پلیدی را از آنها دور گردانیده است، و این خصوصیت (خانوادۀ نبوت بودن) برای آنها در زمان ماضی و حال و استقبال هست. بنابراین معنی ندارد که سه زمان را از هم جدا کنیم، و بگوئیم ارادۀ خداوند برای تطهیر اهل بیت، تعلق به زمان حال دارد نه زمان ماضی.
از این توضیح که دادیم روشن شد که برطرف ساختن پلیدی و تطهیر اهل بیت به عنوان دفع و جلوگیری از پدید آمدن آن است نه اینکه به خاطر وقوع و رفع آن باشد. پس بحمدلله آنچه را خصم می پنداشت دفع گردید.
با این بیان که از آیۀ شریفه استفاده کردیم و بر وفق قواعد لفظی و بدون توجه به روایات مربوطه بود، که آنها را تفسیر می کرد و گواه بر آنها بود، بحمدالله واهی بودن پندار مزبور روشن گردید. اما اگر بخواهیم نظری هم به روایات کنیم، مطب روشن تر و آشکارتر می شود، زیرا این که پیغمبر در روایت نخست این مبحث فرمود: «خداوند مرا بهترین آن خاندان قرار داد» و استشهاد حضرت به آیۀ «اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ» دلالت دارد که اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از بهترین خاندان پیغمبران پیشین هستند، و خداوند آنها را از میان همۀ مردم برگزیده و بر تمام بندگان خویش برتری داده است و از هرگونه پلیدی پاک نموده و به هنگام خلقت از لغزش ها مصون و معصوم نگاه داشته است.
ص: 225
چنان که روایاتی که هر دو فرقه شیعه و سنی نقل کرده اند که کلماتی که آدم از خدا گرفت اسامی پنج تن پاک سرشت و اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بودند، دلالت بر آن دارد و اگر آنها نبودند خداوند آدم و اولاد آدم را خلق نمی کرد، زیرا معقول نیست که آنها دارای چنین مقامی باشند، ولی از روز نخست معصوم نباشند.
البته این معنی با جمله ای که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خدایا اینان اهل بیت من هستند و هرگونه پلیدی را از آنها دور گردان و آنها را پاک و پاکیزه کن» منافات ندارد، زیرا پیغمبر می خواهد بگوید خدایا این مقام را به آنها موهبت کرده ای و اکنون آن را برای آنها باقی گذار.
وقتی ثابت شد که اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به نص آیۀ تطهیر و روایات متواتر شیعه و سنی معصوم هستند، ثابت می شود که امامت اختصاص به آنها دارد، زیرا جز آنان مقام عصمت برای سایر امت اسلام ثابت نشده است، و هیچ کدام هم ادعای آن را نکرده اند. امامت هم بر محور مقام عصمت می گردد، زیرا امامت عبارت است از «ریاست عمومی بر مردم در امور دین و دنیای آنان»، و از این رو کسی که دارای چنین مقامی باشد جایز نیست افرادی که از پلیدی و اشتباه معصوم نیستند، پیشوای او باشند.
اگر بگویند در احراز مقام امامت، معصوم بودن شرط نیست، چنان که سنیان می گویند، می گویم با این وصف نیز منصب پیشوائی اختصاص به اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) دارد، زیرا عقل نمی پذیرد کسی که پلیدی بت پرستی و خطا و اشتباه در او راه یافته است، مرجع و پناهگاه و پیشوای مفترض الطاعه کسی باشد که خداوند مطابق آیۀ تطهیر او را از هرگونه رجس و پلیدی و لغزش و خطا مصون داشته و پاک و پاکیزه گردانیده است.
اگر کسی بوید چنین کاری جایز است با ضرورت حکم عقل مخالفت ورزیده است. این را هم نمی توان گفت که شخص معصوم امام خودش هست، ولی پیرو و پیشوای امت نیست، زیرا حتی دشمن هم چنین سخنی نگفته است، چون بدیهی است که انسان از دو حال خارج نیست: باید مطیع کسی باشد، و یا مطاع مردم گردد.
ص: 226
آیۀ 21 - قال الله تعالی: فَسْاَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ(1) یعنی: اگر نمی دانید از اهل ذِکر سؤال کنید.
***
حدیث بیست و یکم - در «غایةالمرام» بعد از آنکه می گوید: «اهل ذکر» اهل بیت پیغمبر (علیهم السلام) هستند، و این که بیست و یک حدیث از طریق شیعه در این خصوص رسیده است، می نویسد:
حدیث اول - کلینی (به سند خود) از حضرت باقر (علیه السلام) روایت کرده است که پیغمبر در تفسیر این آیه فرمود: «ذِکر» من هستم، و «أَهْلَ الذِّكْرِ» ائمه اطهار (علیهم السلام) هستند. و اینکه خدا در آیۀ دیگر می فرماید: «وَإِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسْاَلُونَ»(2) یعنی این ذکری است برای تو و قوم تو و نزدیک است که از شما بپرسند قوم پیغمبر ما هستیم و از ما خواهند پرسید (نَحنُ قَومُهُ وَنَحنُ المَسئُولُون).(3)
***
حدیث دوم - نیز کلینی به سند خود از عبدالرحمن بن کثیر روایت می کند که گفت از حضرت صادق (علیه السلام) پرسیدم تفسیر آیۀ «فاسئلوا اهل الذکر» چیست؟ فرمود: «ذکر محمد (صلی الله علیه و آله) و ما هستیم که باید جواب سؤال مرم را بدهیم. عرض کردم:
ص: 227
در آیۀ دیگر که می فرماید: «وانه لذکر لک ولقولک...» منظور کیست؟ فرمود: مقصود مائیم و اهل ذِکر ما هستیم که باید پاسخ سؤالات را بدهیم.(1)
حدیث سوم - نیز کلینی در کافی از حسن بن علی وشاء روایت می کند که گفت: از حضرت رضا (علیه السلام) راجع به این آیه سؤال کردم، فرمود: اهل ذکر ما هستیم که می باید از ما مسائل خود را بپرسند. عرض کردم: شما باید جواب دهید و ما باید سؤال کنیم؟ فرمود: آری. عرض کردم: بر ما واجب است که سؤال کنیم؟ فرمود: آری. گفتم: بر شما هم واجب است که به ما جواب بدهید؟ فرمود: نه، بسته به میل ما است. اگر خواستیم جواب می دهیم وگرنه جواب نمی دهیم. این آیۀ شریفه را نمی خواهی که خدا می فرماید: «هَذَا عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»(2) بقیۀ همین روایات را نقل می کند تا آنجا که می گوید:
حدیث دوازدهم - شیخ صدوق (به سند خود) از ریان بن صلت روایت نموده که گفت: وقتی حضرت رضا (علیه السلام) در مرو وارد مجلس مأمون (خلیفه عباسی) شدند که علمای عراق و خراسان (از عامه) در آن گرد آمده بودند، حضرت از جمله در پاسخ مسائل آنها فرمود... اهل ذکر که خدا در قرآن می فرماید: «فاسئلوا اهل الذکر...» ما هستیم. پس هرچه نمی دانید از ما اهل بیت عصمت بپرسید.
علمای حاضر در مجلس گفتند: مقصود خداوند از اهل ذکر، علمای یهود و نصارا هستند. حضرت فرمود: سبحان الله، بنابراین آیا جایز است ک یهود و نصارا به همین دلیل ما را دعوت به دین خود کنند و بگویند: دین ما بهتر از دین اسلام است؟!
مأمون گفت: آیا دلیلی برخلاف نظریۀ علما دارید؟ حضرت فرمود: آری. «ذِکر» پیغمبر خداست، و اهل ذکر ما هستیم و این مطلب در کتاب خدا (قرآن) بیان شده است، آنجا که در سورۀ طلاق می فرماید: «فَاتَّقُوا اللَّهَ يَآ أُوْلِي الاَلْبَابِ الَّذِينَ ءَامَنُوا قَدْ أَنزَلَ اللَّهُ
ص: 228
إِلَيْكُمْ ذِكْراً، رَسُولاً يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَاتِ اللَّهِ مُبَيِّنَاتٍ»(1) یعنی: ای خردمندان که به خدا ایمان آورده اید از خدا بترسید، به راستی که خداوند فرستاد به سوی شما تذکاری را، یعنی رسولی که آیات آشکار او را بر شما بخواند» بنابراین «ذِکر» رسول خداست و ما هم اهل ذکر هستیم.(2)
این بود قسمتی از روایاتی که راجع به تفسیر اهل ذکر و تطبیق آن به ائمه اطهار از طریق شیعه رسیده است.
اما از طریق عامه در «غایةالمرام» سه حدیث نقل می کند:
حدیث اول - ثعلبی در تفسیر خود ذیل این آیۀ شریفه از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده است که وقتی آیۀ «فاسئلوا اهل الذکر» نازل شد علی (علیه السلام) فرمود: اهل ذکر ما هستیم.(3)
حدیث دوم - در تفسیر یوسف قطّان از وکیع و او از سفیان ثوری و او از سّدّی روایت می کند که گفت: من در نزد عمر بن خطاب نشسته بودم که کعب بن اشرف و مالک بن صیف و حُیِیّ بن اخطب یهودی وارد شدند و گفتند: در کتاب شما (قرآن) آمده است که «وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَاْلأَرْضُ»(4) یعنی عرض بهشت به اندازۀ آسمان ها و زمین است. وقتی عرض یک طبقه بهشت به اندازۀ هفت آسمان و هفت زمین باشد، بقیۀ طبقات بهشت در روز قیامت کجا خواهد بود؟ عمر گفت نمی دانم!
در این هنگام علی (علیه السلام) وارد شد و پرسید مطلبی بود؟ علمای یهود مطلب را مطرح ساختند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: به من بگوئید: وقتی که شب فرا می رسد، روز
ص: 229
کجا می رود؟ یهودان گفتند: خدا می داند!
حضرت فرمود: به همین دلیل هم خدا بهتر می داند که بقیۀ طبقات بهشت کجا خواهد بود! سپس علی (علیه السلام) خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) رسید و مطلب را به عرض رسانید. در این هنگام آیۀ شریفه نازل شد «فَسْاَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ».(1)
حدیث سوم - حافظ محمد مؤمن شیرازی در تفسیر خود ذیل آیۀ شریفه می گوید: «اهل ذکر» اهل بیت نبوت و معدن رسالت هستند که خانۀ آنها محل آمد و رفت فرشتگان بود، به خدا قسم به هر کس بگویند «مؤمن» به خاطر علی بن ابیطالب است.(2)
مؤلف در قرآن مجید یک جا منظور از «ذِکر» پیغمبر است، مثل آیۀ یاد شده از سورۀ طلاق،(3) و در یک جا مقصود قرآن است، آنجا که می فرماید: «وَأَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ»(4) و هر دو نیز به یک معنی است، هرچند مصداق آنها فرق می کند، زیرا اهر دو آمادگی برای یادآوری و ذکر خداوند دارند، و بدین گونه اهل بیت پیغمبر نیز به هر دو معنی «اهل ذِکر» هستند.
اگر ذِکر به معنی پیغمبر باشد، اهل ذکر بودن اهل بیت روشن است، و چنانچه به معنی قرآن باشد، از آن جهت است که پیغمبر اهل بیت را به معنای قرآن دانست و هر دو را به یادبود در میان امت نهاد و امر کرد که مسلمانان دست به دامن آنها بزنند، و فرمود: قرآن و عترت من از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر نزد من حاضر گردند.
پس اهل بیت پیغمبر اهل قرآن هستند و دانندگان قرآن می باشند. آنان از قرآن جدائی نداشتند و قرآن هم از آنها جدا نمی گردید، علیهذا این که در اکثر روایات «ذکر» تفسیر به پیغمبر شده است، منافات ندارد که در پاره ای از روایات به قرآن تفسیر شده باشد، زیرا هر دو تفسیر به یک معنی بازگشت می کند. از همین جا نیز روشن می گردد که تفسیر اهل ذکر به همۀ علماء که برخی از علمای عامه پنداشته اند
ص: 230
بی مورد است.
و این که برخی دیگر از آنها (بلکه اکثر آنها) پنداشته اند که اهل ذکر علمای یهود و نصارا می باشند، به کلی باطل و بطلان آن روشن و آشکار است، زیرا اگر منظور اینان از «ذکر» همۀ کتاب های آسمانی است، علمای یهود و نصارا اهل ذکر نخواهند بود، چون از تمام کتب سماوی اطلاع نداشتند و بر وفق آن عمل نمی کردند، و پیروی نمی نمودند، و چنانچه عالم به همۀ کتب آسمانی بودند و با آن مخالفت می کردند که معنی نداشت به آنها اهل ذکر بگویند. علمای یهود و نصارا با ذکر (که از جمله قرآن باشد) مخالفت نمودند، چون اگر مخالفت نمی کردند می باید مسلمان شوند.
بالاتر می گوئیم بر فرض هم که ممکن بود به آنها اهل ذکر بگویند، باز سؤال کردن از آنها بی مورد بود، زیرا مردم مأمور بودند که از علمای ایمن آنها سؤال کنند. علمای یهود و نصارا در زمان پیغمبر اکرم با قرآن مخالف بودند، بنابراین چگونه خداوند مسملمانان را مأمور می ساخت که مشکلات دینی خود را از آنها بپرسند؟!
اکنون که این مطالب مذکور گشت، می گویم آیۀ شریفه دلالت دارد که خلافت و امامت اختصاص به اهل بیت پیغمبر دارد، و این حق به دیگران نمی رسد، زیرا همین که خداوند آنها را اهل ذکر دانسته است، و سایر مسلمانان را مأمور نموده که هرچه نمی دانند از آنها بپرسند، دلالت می کند که آن ذوات مقدسه راه نمایان دین اسلام هستند، و خداوند آنها را منصوب داشته است که مرجع امت باشند و هرگونه مطلبی را که دارند از آنها سؤال کنند.
بدیهی است که چنین کسی هم باید جانشین پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و پیشوای امت اسلام باشد، زیرا کسی که به جای پیغمبر می نشیند برای این است که امت او را هدایت و راهنمائی کند و به حق و حقیقت سوق داده و راه راست زندگی را به آنها نشان دهد و از ظلمت های جهل و نادانی درآورده به نور یقین رهبری کند، از این رو کسی که خداوند به وی چنین موهبتی نداده است، چگونه عقل می پذیرد که جانشین پیغمبر و امام امت او باشد.
اشکال آیۀ شریفه دلالت دارد که اهل بیت شایستگی برای خلافت و امامت
ص: 231
دارند، نه این که خلافت و امامت اختصاص به آنها داشته باشد، چون امکان این معنی هست که خلفای ثلاثه هم که مقدم بر علی (علیه السلام) گشتند، دارای اوصاف اهل ذکر بوده اند، و شایستگی خلافت را داشته اند.
پاسخ کاملاً روشن است که خلفا دارای صفات اهل ذکر نبودند، زیرا آنها در بسیاری از مسائل که از حل آن درمی ماندند، به امیرالمؤمنین (علیه السلام) مراجعه می کردند، چنان که در کتب شیعه و سنی مسطور است،(1) بنابراین خلفای ثلاثه جزو کسانی قرار داشتند که به امر خداوند (فاسئلوا اهل الذکر) مأمور بودند که از علی (علیه السلام) یعنی اهل ذکر سؤال کنند از این رو چگونه آنها شایستگی خلافت را داشتند؟ مضافاً به این که مقدم بر آن حضرت هم شدند؟!
ص: 232
آیۀ 22 - قال الله تعالی: وَسْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رُسُلِنَآ(1) یعنی: از پیغمبرانی که پیش از تو فرستادیم، سؤال کن.
***
حدیث بیست و دوم - در «غایةالمرام» سه حدیث از طرف عامه در تفسیر این آیه شریفه نقل کرده است. می گوید:
حدیث اول - حموئی (که به سند خود) از عبدالله مسعود(2) روایت نموده است که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: فرشته ای آمد نزد من و گفت: ای محمد از پیغمبرانی که قبل از تو بودند سؤال کن به چه چیز برانگیخته شدند؟ سپس
ص: 233
گفت: به ولایت و دوستی تو و ولایت و دوستی علی بن ابیطالب برانگیخته شدند.(1)
حدیث دوم - ابونعیم اصفهانی(2) در «حلیةالاولیاء» در تفسیر آیۀ «وَسْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رُسُلِنَآ». روایت نموده است که در شب معراج خداوند پیغمبر را با سایر پیغمبران پیشین گرد آورد، سپس فرمود: ای محمد! از امت ها بپرس به چه چیز برانگیخته شده اید؟ و چون من از آنها پرسیدم، گفتند: به یگانگی خداوند و اقرار به پیغمبر تو و ولایت علی بن ابیطالب برانگیخته شدیم.(3)
حدیث سوم - ابوالحسن فقیه ابن شاذان از طریق عامه از عبدالله بن عباس روایت کرده است که گفت: پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: در شب معراج همراه جبرئیل به آسمان چهارم رسیدم، در آنجا خانه ای از یاقوت سرخ دیدم. جبرئیل به من گفت: یا محمد! این خانه همان «بیت المعمور» است که خداوند آن را پنجاه هزار سال قبل از آفرینش آسمان ها و زمین ها آفریده است. ای محمد! برخیز و به طرف آن نماز بگزار. در این هنگام خداوند پیغمبران را حاضر ساخت و جبرئیل آنها را در پشت سر من به صف کرد و من هم با آنها نماز خواندم.
وقتی سلام نماز دادم، کسی از جانب خداوند آمد و گفت یا محمد! خدایت به تو سلام می رساند و می گوید: از پیغمبران بپرس قبل از تو به چه چیز مبعوث گشتید؟ من هم گفتم: ای پیغمبران! خداوند شما را پیش از من به چه چیز برانگیخت؟ پیغمبران گفتند: ما را به ولایت و دوستی تو و علی بن ابیطالب مبعوث گردانید. و این است معنی آیۀ شریفه وَسْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رُسُلِنَآ.
روایاتی که در این خصوص از طریق شیه رسیده بسیار است. روایت اول و دوم از ابن مسعود و ابن عباس از طریق ما نیز روایت شده است.
ص: 234
از جمله روایاتی که در این باره در منابع شیعه آمده است، حدیثی است که کلینی در کافی و صفار در «بصائرالدرجات» از امام صادق و امام موسی کاظم (علیهما السلام) روایت می کند که فرمودند: ولایت علی بن ابیطالب (علیه السلام) در کتاب های همۀ پیغمبران نوشته شده است، و خداوند هیچ پیغمبری را مبعوث نکرد، مگر به نبوت محمد (صلی الله علیه و آله) و ولایت و دوستی جانشین او علی (علیه السلام) .(1)
اکنون که روایات سنی و شیعه، در تفسیر آیۀ شریفه برای شما خوانندۀ محترم روشن شد، باید دانست که این آیه نیز دلالت دارد که خلافت و امامت بعد از پیغمبر (صلی الله علیه و آله) اختصاص به مولی امیرالمؤمنین و فرزندان معصوم و پاک سرشت آن حضرت سلام الله علیهم اجمعین، دارد.
بیان مطلب ولایت امیرالمؤمنین که موافق این آیه و روایات مزبور، خداوند متعال پیغمبران پیشین را به خاطر آن برانگیخت اگر به معنی ولایت تصرف در امور باشد، چنان که همین طور نیز هست ثابت می شود که خلافت آن حضرت از جانب خداوند و پیغمبر بوده و در قرآن مجید و سایر کتاب های آسمانی، آمده است و همین که نص بر خلافت آن حضرت داشتیم، ایجاب می کند که خلافت اختصاص به آن حضرت داشته باشد، زیرا دیگر معنی ندارد که با وجد نص این منصب واگذار به دیگری شود و مردم او را انتخاب کنند و حتی مقدم بر آن حضرت بدارند.
و چنانچه ولایت به معنی مودت و دوستی باشد، برانگیخته شدن پیغمبران به خاطر آن و قرار دادن دوستی آن حضرت بعد از محبت و دوستی پیغمبر خاتم (صلی الله علیه و آله) ، خود دلیل است که بعد از توحید و اقرار به رسالت پیغمبر و نبوت آن حضرت، دوستی امیرالمؤمنین نزدیک ترین وسیله برای توسل به خداوند متعال است. و به همین نسبت نیز
ص: 235
دلیل است که مقام امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از پیغمبر خاتم از همۀ مردم حتی پیغمبران خدا هم بهتر و بالاتر است.
بنابراین کسیکه داری چنین مقام شامخی باشد، جایز نیست افرادی که مدت زیادی از عمر خود را در پرستش بت گذرانیدند؛ بر او پیشی گیرند. آیا کسی که مدتی از عمرش به خدا شرک ورزیده می تواندمقدم بر کسی شود که مقامش در نزد خداوند بعد از پیغمبر اسلام از تمام پیغمبران بالاتر است؟ نه! نه! ابدا! ابدا! هر کس چنین سخنی بگوید منکر بدیهیات فطرت شده است.
ص: 236
آیۀ 23 - قال الله تعالی: إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيِّةِ(1) یعنی: آنها که ایمان آوردند و عمل نیک انجام دادند، بهترین مردم روی زمین هستند.
***
حدیث بیست و سوم - در «غایةالمرام» حدیث پنجم را که در این باره از طرق عامه رسید است از عمش از عطیه عوفی از ابوسعید خدری آورده است، و خطیب خوارزمی هم از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده است که گفت: وقتی این آیۀ شریفه نازل شد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: عَلِّیّ خَیرُ البریّة یعنی: علی بهترین مردم روی زمین است.(2)
***
و می گوید:
حدیث ششم - نیز خطیب خوارزمی موفق بن احمد در کتاب مناقب (به سند خود) از یزید بن شرحبیل نقل می کند که گفت: شنیدم علی کرم الله وجهه(3) می گفت:
ص: 237
در حالی که رسول خدا تکیه به سنیۀ من داده بود فرمود: یا علی! منظور خدا از آیۀ «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيِّةِ» تو و شیعیانت هستید، وعده گاه شما و من حوض کوثر است. در آن موقع که تمام امت برای حساب احضار می شود! تو و شیعیانت با چهرۀ نورانی خواهید آمد.(1)
حدیث هفتم - جیری (به سند خود) از عبدالله بن عباس روایت می کند که گفت: آیۀ «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيِّةِ» دربارۀ علی (علیه السلام)
و شیعیان او نازل شده است.(2)
حدیث هشتم - حاکم ابواسحاق حسکانی(3)
در کتاب «شواهد التنزیل» به سند خود از یزید بن شرحبیل انصاری کاتب علی (علیه السلام) روایت می کند که گفت: شنیدم علی (علیه السلام) می فرمود:...
حدیث نهم - مقاتل بن سلیمان از ضحاک و او از ابن عباس روایت کرده است که گفت «هم خیر البریة» دربارۀ علی و اهل بیت آن حضرت نازل شده است.
حدیث دهم - صاحب کتاب «الاربعین» به عنوان حدیث بیست و هشتم به سند خود از جابر بن عبدالله انصاری روایت نموده است که گفت: در نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بودیم که علی بن ابیطالب آمد. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: اینک برادر من به نزد شما می آید. سپس رو کرد به طرف کعبه و دست به آن زد و فرمود: به خدائی که جان من در دست اوست این (علی) و شیعیان او در روز قیامت رستگارند. (اِنَّ هذا وشیعته لَهُم الفائزونَ یَومَ القیامَةِ).
سپس فرمود: علی نخستین شما است که به من ایمان آورد و از همۀ شما بهتر به
ص: 238
عهد خداوند وفا کرد،(1) و دستورهالی الهی را بهتر انجام می دهد، و در میان شما از هر کس عادل تر، و هنگام قسمت اموال از همۀ شما بهتر مساوات را رعایت می کند، و در نزد خداوند امتیازی بزرگ تر از همۀ شما دارد. در این وقت آیۀ شریفه «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ...» نازل شد. جابر گفت: از آن وقت هرگاه علی (علیه السلام)
به سوی اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) می آمد، می گفتند: قَد جاءَ خَیرُ البریَّةِ - بهترین مردم روی زمین آمد!
حدیث یازدهم - ابونعیم اصفهانی (با سند) از عبدالله بن عباس روایت می کند که وقتی این آیه نازل شد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: یا علی بهترین مردم روی زمین تو و شیعیانت هستید تو و شیعیانت در روز قیامت در حالی وارد می شوید که از خداوند راضی هستید و خدا نیز از شما خشنود است، ولی دشمنان شما در حالی می آیند که خشمگین و گرفتار باشند.(2)
این بود که قسمتی از روایاتی که در این خصوص از طرق عامه رسیده است.(3) روایاتی که از طریق شیعه نقل شده فراوان است، ولی ما در این جا برای رعایت اختصار به ذکر یک حدیث مبادرت می ورزیم.
در «غایةالمرام» از امالی شیخ طوسی با سلسلۀ سند از یعقوب بن میثم تمار غلام امام زین العابدین (علیه السلام) روایت می کند که گفت: خدمت امام محمد باقر (علیه السلام) رسیدم و عرض کردم فدایت شوم من در کتاب پدرم دیدم که علی (علیه السلام) به پدرم میثم گفته است: دوست بدار دوست آل محمد را هرچند فاسق و زناکار باشد. و دشمن بدار دشمن آل محمد را هرچند همیشه روزه دار و دائماً نمازخوان باشد! زیرا من از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) شنیدم که می فرمود: «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيِّةِ»، آن گاه نگاه به من کرد و فرمود: به خدا قسم آنها شیعیان تو هستند یا علی!
ص: 239
وعده گاه تو و آنها فردا در سر حوض کوثر است، در حالی که با چهرۀ نورانی وارد می شوند. امام باقر (علیه السلام) فرمود: آری در کتاب علی (علیه السلام) که در نزد ماست نیز چنین است.(1)
مؤلف روایات مستفیضی که از طریق سنی و شیعه رسیده است دلالت دارد که کامل ترین مصادیق «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيِّةِ» که خبر داده آنها بهترین مردم روی زمین هستند، فقط امیرالمؤمنین (علیه السلام) است، و موصول «الذین» بر غیر آن حضرت تطبیق نمی شود، مگر این که از شیعیان و پیروان او باشند.
بنابراین کسی که دارای چنین مقام ارجداری است، مسلماً بعد از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نزدیک ترین افراد به خداوند متعال است، از این رو جایز نیست که دیگری در تصاحب مقام خلافت بر وی مقدم گردد، بلکه باید گفت تقدم بر وی با منحصر بودن مؤمنین به آن حضرت و شیعیان او (بر حسب روایات مزبور) منافات دارد.
سؤال منافات ندارد که خلفای ثلاثه هم از دوستان و شیعیان باشند و با این وصف در مقام خلافت بر علی (علیه السلام) مقدم گردند، چون ممکن است که خود آن حضرت، به واسطۀ صلحتی کار خلافت را واگذار به آنها کرده باشد؟
پاسخ هر کس از ماجرای سقیفۀ بنی ساعده و کیفیت بیعت گرفتن از علی (علیه السلام) و پیروان آن حضرت و تصرف «فدک» ملک حضرت زهرا (علیها السلام) و رد شهادت مولی امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین، و اهتمام آنها به آتش زدن در خانۀ فاطمه دختر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و ساکنان خانه اطلاع داشته باشد، و بداند که چگونه اولی خلیفه شد و دومی را به جای خود تعیین کرد و دومی هم به چه نحو دستور تشکیل شورائی برای تعیین خلیفه سوم داد و از سایر ماجرائی که میان آنان اتفاق افتاد آگاه باشد، خواهد دانست که آنها با امیرالمؤمنین موافق نبودند، و آن حضرت هم موافقتی با آنها نداشت. این امور هم که بعد از پیغمبر واقع شد مورد اعتراف تمام امت اسلام است و روایات سنی و شیعه هم آن را بازگو می کند، هرچند در پاره ای از آنها مختصری کم و زیاد دارد.
ص: 240
ابن قتیبۀ دینوری در کتاب «الامامة و السیاسه» (تاریخ خلفای راشدین) دربارۀ چگونگی بیعت گرفتن از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) می نویسد: ابوبکر (بعد از آن که خلیفه شد) سراغ عده ای را گرفت که از بیعت با وی سر باز زده و در خانۀ علی کرم الله وجهه تحصن اختصار کرده بودند. ابوبکر عمر را برای جلب آنان فرستاد.
عمر آمد به در خانه علی و آنها را صدا زد. آنها در خانۀ علی بودند، و از بیرون آمدن خودداری کردند. عمر هیزم خواست و گفت: به خدائی که جان عمر به دست اوست اگر این عده بیرون نیایند خانه را با هر کس در آن است آتش می زنم. گفتند: عمر! فاطمه (دختر پیغمبر) در خانه است. عمر گفت: ولو در خانه باشد!!!(1)
در این وقت همه بیرون آمدند و با ابوبکر بیعت کردند. فقط علی در خانه ماند و می گفت: از خانه بیرون نمی ایم و عبا به دوش نمی گیرم تا قرآن را جمع آوری کنم.
در این هنگام فاطمه رضی الله عنها آمد و پشت در خانه اش ایستاد و گفت: من مردمی را بدتر از شما سراغ ندارم که چنین کاری را پیش گرفته باشند. جنازۀ پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را در جلو ما رها کرده اید و مشغول زد و بند کار خود هستید! چرا پیشوائی ما را نپذیرفتید و حق ما را به ما نمی دهید؟
عمر رفت و نزد ابوبکر و گفت: علی را که از بیعت با تو امتناع می ورزد دستگیر نمی کنی؟! ابوبکر به قنفذ غلام خود گفت: برو و علی را خبر کن بیاید. قنفذ آمد به سراغ علی. علی پرسید: چه می خواهی؟ گفت: خلیفۀ پیغمبر تو را می طلبد؟ علی گفت: چه زود بر پیغمبر دروغ بستید.(2)
قنفذ برگشت و موضوع را به ابوبکر اطلاع داد. ابوبکر مدتی گریست، سپس به
ص: 241
قنفذ گفت: برگرد به نزد علی و بگو امیرالمؤمنین! تو را می طلبد که با وی بیعت کنی. قنفذ هم آمد و سخن ابوبکر را به علی رسانید. علی با صدای بلند گفت: سبحان الله! چیزی را که حق او نیست ادعا کرده است.(1)
قنفذ هم برگشت و سخن علی را به ابوبکر اطلاع داد. ابوبکر مجدداً مدتی طولان