روائح النّسمات در شرح دعاى سمات

مشخصات کتاب

نويسنده: میرجهانی طباطبایی، محمدحسن

زبان: فارسی

ناشر: کتابخانه صدر - تهران ایران

سال نشر: 1347 هجری شمسی

کد کنگره: /م 9 268/802 BP

ص: 1

اشاره

روايح النسمات

نويسنده: میرجهانی طباطبایی، محمدحسن

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

فهرست كتاب روائح النّسمات در شرح دعاى سمات

صفحه 2 ديباچه كتاب

4 مقدّمه اولى در معانى لفظ سمات

5 مقدمه ثانيه در بيان سند دعاء

8 مقدّمه ثالثه در حالات رجال سند

13 مقدّمه رابعه در اداب و شرائط خواندن دعا

15 شروع در شرح دعا و بيان اينكه حقيقت بندگى دعا كردن و اظهار ذلّت نزد خدا است

16 در مستنبطات از جمله اولاى دعا و بيان امتياز اسم اللّه از سائر اسماء اللّه بده وجه و اينكه از فقره اولى دعا پنج مطلب استنباط ميشود سائل و مسئول و مسئول عنه و واسطه در سؤال و صفت واسطه

18 در بيان اينكه كلمه انّى در فقره اولاى از دعا دلالت دارد بر اينكه سائل بگفتن اين كلمه كانّه انيّت براى خود اثبات ميكند و آنچه كه متعلق باينمقام است.

صفحه

20 در معناى سؤال و مذمت سؤال از خلق و مطلوبيت سؤال از خدا و اينكه سؤال از خدا از تكاليف واجبه است براى بندگان

22 در كيفيت سؤال و صفات واسطه در سؤال و اينكه پيدايش موجودات كلاّ منوط باسبابست

23 در بيان اينكه اسماء حسناى الهيه وسائط اجابت دعايند

24 اسم غير از مسمى است بنه وجه و بيان معانى اسم

25 حقيقت اسم در نزد عرفاء شامخين

27 در بيان صفت واسطه در سؤال و اينكه در هر آيتى از ايات افاقيه و انفسيه اثار عظمت خدا موجود است و ذكر معناى عظيم

29 در بيان مخلوقيكه در منتهاى عظمت است و ان قوۀ مودعه در تمام موجودات اسمانى و زمينى است

ص: 4

3 در بيان مخلوقيكه در منتهاى كوچكى است و ان عبارتست از ذرّات اتمى و بيان انكه هر ذرّه عالمى است

32 در عظمت و بزرگى فضا و نامتناهى بودن ان در نزد دانشمندان فلكى و طبيعين و محدود و متناهى بودن ان در نزد شرع

33 بشرى كه نميتواند درك كند فضائيرا كه از مخلوقات حق است كجا ميتواند پى بكنه عظمت خدا برد

34 اگر كسى گويد كه ممكن واجب بالذات نيست ولى امكان دارد واجب بالغير شود و جواب ان

35 ردّ بر مفوّضه و اهل غلوّ و نحوه تفويض امور ممكنات بأل محمد ع و انتقاد از بعضى از منكرين شئون ولايتى ال محمد ع

37 تنظر و تمثيلى براى تفويض امور كونيّه بأل محمد ع

39 در بيان انكه ائمه عليهم السّلام مثل اعلاى الهيّه اند

40 معناى متوسط بين افراط و تفريط و تحقيق حق در تفويض امور كونيّه بال محمد ع و فقره دوّم از دعاء كه در انست چهار اسم از اسماء الحسنى

42 بيان توصيف اسم بعظمت و بيان عظيم و اعظم

43 در طريقه شناختن اسم اعظم

45 مناجاتى منظومه از مؤلف و بيان اقوال در اسم اعظم

46 بيان كاشفى در خزائن القرأن راجع باسم اعظم

48 در بيان اينكه اسم اعظم از اسماء الحسنى بيرون نيست و ذكر اياتيكه اسم اعظم در انها است

49 فواتح السور و عدد آن با مكررات هشتاد و دو حرف است و اينكه اسم اعظم در ميان انها است

51 بسط و تفصيل در مقام براى شناختن اسم اعظم

52 نقل كلام برسى در مشارق راجع باسم اعظم

57 اشعار محمود دهدار در جواهر الاسرار در اسم اعظم

62 شرحى از مؤلّف در توضيح رموز اشعار

ص: 5

66 اشعار مؤلف در اسم اعظم

69 در بيان اسم اعظم كتبى

70 اشعار منسوب بحضرت امير ع در اسم اعظم كتبى

71 حكايت لطيفه در اسم اعظم

73 اشعار منسوب بامير المؤمنين ع در اسم اعظم كتبى تعليم بابى المنذر كوفى و طلسم جنة الاسماء

75 طلسم جنّة الاسماء

76 در بيان اسم اعظم كونى

77 بيان حديث مشكلى از توحيد صدوق و كافى در اسم اعظم كونى

78 توجيهى از مؤلف در شرح حديث مزبور

82 در اينكه اسم اعظم كونى ال محمدند ع

83 فقره سوّم از دعا كه عبارت است از اسم اعزّ و اجلّ و اكرم

84 در شرح فقره سوّم

86 فقره چهارم از دعاء

87 نكات بديعيّه كه در اينفقره از دعا است

87 هفت مطلب از اينفقره از دعاء استفاده ميشود

89 تحقيق در موضوع حقيقت سماء در شرح اسلام و اطلاقاتيكه براى لفظ سماء گفته شده و قصور دانشمندان فلكى از متقدمين و متاخرين در فهم ان

90 بيان ايرادات وارده بر دانشمندان فلكى

92 تا اندازه كه ما بايد از علوم عصرى تقدير كنيم

93 اخبار در افرينش اسمان و درها و قفلها و كليد انها

95 بسيارى از الفاظ قرانست كه حقايق كليّه از انها اراده شده

96 فقره پنجم از دعاء و شرح ان

97 فقره ششم از دعاء و مراد از ابواب اسمان

98 فقره هفتم از دعاء و شرح ان

99 زنده كردن خدا مردگانرا فى حدّ ذاته امرى است ممكن

ص: 6

100 در بيان اثبات حشر و نشر و اينكه منكر معاد كافر است و ادلّه چندى در موضوع اثبات حشر

103 در بيان كيفيت اجتماع اجزاء خاكشده

104 مثالهائى از مؤلف براى اجتماع اجزاء خاكشده

108 بحث و ردّ در شبهه اكل و ماكول و بيان مثالها از مؤلف در اينباب بجهة تقريب اذهان

112 فرق بين اجزاء اصليّه و فضليّه

113 ردّ اعتراضات ماديّين در اينباب و بيان اثبات اجمالى از عالم ذر بدليل عقل و اينكه ذرّات اجزاء اصليّه اند

117 ردّ شبهه سؤال در قبر و فشار ان احماز؟؟؟

118 جوابهاى مسلمين بر ماديين

121 علماء فنّ فيژى لوژى قلب را مركز حياة ميدانند و جواب ماديّين

122 نتيجه كلام در ماهيت حقيقت انسان و اينكه ايات منزله در باب حشر و نشر قابل تاويل نيست

123 اعتراض كسانيكه ميگويند عود دادن روح باستخوان خاكشده تناسخ است

124 جوابهاى ان

125 فرق بين نسخ و مسخ و رسخ و فسخ

126 اعتراض كسى كه ميگويد روح در بدن مانند مرغ در قفس است و مرغ چون از قفس بيرون رفت برنميگردد و جوابهاى ان و بيان اينكه ايا روح ميميرد يا نه

127 ادلّه اثبات موت براى روح كه عبارت است از ده دليل در ضمن هشت صفحه

135 فقره هشتم از دعاء و شرح ان

136 از ختوم مجرّبه براى كشف باساء و ضرّاء و گشايش كارها

137 فقره نهم از دعاء و شرح ان

138 در معانى وجه و اطلاقات ان

140 در اتصاف وجه بجلال و اكرام و شرح نقص؟؟؟ فقرات دعاى سحر

ص: 7

143 كلام قاضى سعيد قمى ره در معناى وجه اللّه

144 مراد از توجّه بال محمد ع و رد اقوال غلاة و مفوضه و بعضى از فرق متصوفه و شيخيّه

145 توجيه عبارت فقه الرضا ع و اجعل واحدا من الائمة نصب عينيك فى الصّلوة و معناى عنت له الوجوه

146 فقره دهم از دعاء و شرح ان

148 نقل كلام حكماء كه همچنانكه ممكن در وجود محتاج بموجد است در بقاء نيز محتاج بمبقى است

149 اطلاقات قلب و فقره يازدهم از دعاء

150 مستنبطات از اينفقره از دعاء ده مطلب است

151 فائده شريفه از تفسير برهان براى محفوظ ماندن از زلزله و خانه بر سر خراب شدن

152 فقره دوازدهم از دعاء و شرح ان

154 فقره سيزدهم و تحقيقاتى در موضوع مشيت خدا

156 مشيت مقدم بر اراده است بحسب رتبه و بسط و تفصيل در اينباب

159 مشيّت حقيقت مقدسۀ ال محمّد است و اشعار مؤلف

160 فقره چهاردهم دعاء و شرح ان

161 در معانى و اطلاقات كلمه

163 اثبات وجود اسمانها و كيفيت افرينش انها و اينكه انها از چه چيز افريده شده و اخبار وارده در اينباب و ردّ قول منكرين و انچه متعلق باينمقام است

165 اثبات وجود اسمانها از طريق شرع و راه اثبات ان براى ديگران

167 كيفيت افرينش اسمانها و مادّه ان بطريق شرع

168 خلاصه اقوال ماديين در پيدايش مكوّنات

173 جواب ماديين و طبيعيين در ضمن سه صفحه

176 ماده اوليّۀ افرينش ممكنات بطريق شرع و بيان مقصود از بعثت انبياء و حضرت خاتم ص

178 مادّه كائنات در شرع اسلام

180 افرينش اسمانها و زمين از زبان شرع

187 فقره پانزدهم دعاء و شرح ان

ص: 8

188 در معناى عجائب

189 در بيان فى الجمله از عجائب صنع بدن انسان

192 فقره شانزدهم دعا و شرح ان و فرق بين صانع و خالق

194 علت اينكه شب را ليل گويند

195 در تحديد شب و روز و نقل اقوال در اينباب

197 فقره هفدهم دعاء و معناى نور و نهار و ساعتهاى روز و وجه تسميه انها و نام ساعتهاى شب و غير اينها

199 فقرۀ هجدهم دعاء و شرح ان

200 چرا افتاب را شمس گفته اند و بيان افرينش افتاب در نظر شرع و نقل حديث شريفى با ذكر نكات هجده گانه كه از ان استفاده ميشود

203 ترجمه حديث مفضل در باب افتاب از قول صادق ع

204 منشاء حرارت و برودت افتاب و ماه

208 نكات هفتگانه كه از حديث نبوى ص بنقل ابوذر فهميده ميشود و تحقيق در تفسير (و الشمس تجرى لمستقر لها)

208 نقل كلام شخص فرانسوى كه افتاب بجانب مركز خود كه ستارۀ وگاء است سير ميكند

212 اقوال فلكيين عصرى در باب ستارها و نقل كلام گاليله در گردش افتاب بدور خود

214 تحديد محيط افتاب در نظر شرع و بيان تحديد فانديك و تحقيقى در اينباب

215 كشفيات هيويين جديد در موضوع افتاب و مادّه و قوۀ جاذبه ان

216 حرارت افتاب و تحديد درجه حرارت ان

217 كشفيات روى سطح افتاب و كلام پروفسور يانك و اينكه ارواح مشركين در برزخ باين افتاب معذبند

218 خواص و منافع افتاب اجمالا

220 تعدّد افتابها در نظر شرع و احاديث وارده در اينباب و توجيهات فرمايش امام ع در اينموضوع

ص: 9

224 راجع بكائنات افتاب و بيان ارشادى

225 بعض از ادلّه تعدد افتاب

226 بعض از ادلّه تعدد افتاب و نكات مستفاده از ان

228 فقره نوزدهم دعاء و بيان افرينش ماه در نظر شرع

229 كائنات ماه در نظر شرع

230 اقوال فلكيين در پيرامون مسكون بودن يا نبودن ماه

231 اب و هواى خارجى ماه

232 كلمات فلاسفه جديد در مكونات ماه

234 قول منجّم امريكائى در همين موضوع

236 شكافته شدن ماه بدست پيغمبر و رد قول منكرين ان

238 اعتراض ماديين در موضوع شق القمر و جواب از ان عقلا

242 جواب نقضى بر اعتراض يهود و نصارى در اينموضوع

243 فقره بيستم دعاء و شرح ان

244 تحقيق در نجوم و بروج و مصابيح و زينة و رجوم

245 در اينكه علم نجوم را نميدانند مگر خانوادۀ از غرب و خانوادۀ از هند

247 كائنات نجوم در نظر شرع

248 سؤال ابن سلام از پيغمبر ص در اينموضوع و جواب انحضرت

251 در بيان ستارهائى كه از ان تعبير ببروج ميشود

254 در معناى مصابيح

255 در بيان اينكه از كواكب تعبير بزينت شده

257 در معناى رجوم

259 شرح فقرۀ بيست و يكم از دعا و معناى مشارق و مغارب

261 تعدد مشارق و مغارب دليل كروى بودن زمينست

262 معناى مطالع و مجارى و فلك

263 فلك در زبان شرع

264 در بيان اينكه اجرام اسمانى برطبق اراء هيويين جديد بشكل ماهى در فلك شنا ميكنند و بيان معناى مسابيح

267 شرح فقره 22 دعاء و بيان منازل 28 گانه ماه

ص: 10

269 نكات حسن تقدير

270 شرح فقره 23 دعاء

271 بعض از وجوه حسن تصوير و شرح فقره 24 دعاء

272 در معناى احصاء و اينكه كواكب را جز خدا كسى نتواند احصا كند

273 فقره 25 دعاء و شرح ان

274 فقره 26 دعاء و شرح ان

275 در معناى سلطان الليل و سلطان النهار

276 در شرح ساعات و بيان ساعت نجومى و اينكه زمين در مدت يكساعت يك پانزدهم از سيصد و شصت درجه مسافت خود را طى ميكند

278 در شرح فقره 27 از دعاء

280 در شرح فقره 28 از دعاء و معناى مجد و مجيد

281 در معناى تكليم و بيان سخن گفتن خدا و كيفيت ان

282 در بيان اينكه تكلم خدا بر سه قسم است و باطل بودن قول اشاعره كه بكلام نفسى قائلند

283 تفصيل مطلب در كيفيت نزول كلام خدا

284 در اينكه صفات خدا زائد بر ذات او نيست

285 علّت اتصاف موسى ع بصفت عبديّت و رسالت

286 در بيان نسب و وفات موسى ع

287 در بيان تشريح بعض از كلمات دعاء

288 قضيّه اجماليه وعده دادن موسى بنى اسرائيلرا باوردن كتاب از نزد خدا

289 بيان فقره 29 از دعا و شرح ان

290 شرح غمائم نور و تابوت شهادة

292 معناى تابوت سكينه و اقواليكه در تابوت گفته اند

293 وصيّت ادم ع بشيث هبة اللّه و اولادش در باب تابوت

297 تجلّى حق براى موسى در طور سينا و در خباء المحضر و در خيمه تابوت شهادة و هنگام بيرون رفتن از مصر با بنى اسرائيل

298 در معنى و شرح فى عمود النّار

299 استيذان موسى ع از شعب براى بيرون امدن از مدين

ص: 11

300 در موضوع موسى ع منقول از تورية

301 در معنى و شرح طور سيناء

303 در شرح فقره (30) از دعاء و ضبط كلمه حوريث و وجوهيكه در ان گفته شده

304 در معناى الواد المقدّس

305 در معناى فى البقعة المباركة

307 در معناى فقره (31) از دعا فى ارض مصر و شرح تسميه مصر باين نام

308 در تاريخ ابتداء بنياد مصر.

310 كلام ابن زولاق و جغرافيا و اب و هواى مصر

311 اوضاع سياسى و حكومت و جمعيت تقريبى مصر

312 زبان و دين و شهرهاى مهمّ مصر

313 فرهنگ و اوضاع اقتصادى مصر

314 محيط طبيعى و صنعت مصر

315 وسائل ارتباط مصر و ترجمه فقره (32) از دعاء

316 تشريح ايات تسعه موسى ع

318 نكته ارشاديّه

319 يكى از موارد تحريف تورية و بيان ايمان اوردن سحره و شرح بروز ايات تسعه بدست موسى و غيره

323 ايات نه گانه در مصر واقع شده پيش از خروج موسى و قوم او از مصر

324 حكايت ايات تسعه بر وفق تورية

327 مستفاد از جملات منقوله از تورية

328 شرح فقره (33) از دعاء و انچه بان متعلق است

329 شرح فقره (34) از دعاء و معناى منجبسات

330 بيان دو مطلب در موضوع عصا زدن موسى ع

331 توسّل موسى ع بال محمد ع براى رفع عطش بنى اسرائيل

332 حكايت عطش بنى اسرائيل منقول از تورية و بيان مطلب دوّم

335 شرح فقره (35) از دعاء و معناى مفردات لغات ان

336 فقره (36) و شرح ان و بيان وعده فتح و نصر كه ببنى اسرائيل داده شد

338 فقره (37) و شرح ان

ص: 12

339 معناى تجلّى ربّ

342 فائده مهمّه در اينكه خدا بچشم سر ديده نميشود و علّت ان

343 فقره (38) از دعاء

344 وجه تسميه و تاريخ اجمالى و بيان كمّيّت عمر ابراهيم ع و بيان كنيه و بعض از القاب او و اينكه چرا بخليل ملقب شد

348 معناى مسجد خيف

349 فقره (39) دعاء و اجمال حال اسحق ع

350 تجلّى خدا براى اسحق در بئر سبع و ضبط كلمۀ سبع و اقواليكه در ان گفته شده

352 وجه تسميه بئر بسبع از تورية

355 فقره (40) دعاء و نسب و وجه تسميه يعقوب ع و بيان بيت ايل

356 تجلّى خدا براى يعقوب ع در بيت ايل

357 فقره (41) دعاء

358 مطالبيكه از اينجملات دعاء استفاده ميشود

359 مطلب اوّل متعلق بابراهيم ع

360 مطلب دوّم متعلق باسحق ع

361 مطلب سوّم و چهارم متعلق بيعقوب ع و مؤمنين

362 مطلب پنجم متعلق بداعين باسماء و اينكه دعاى غيرمستجاب نيست

363 در بيان خواندن خدا را بنامهاى او

364 فقره (42) دعاء و شرح قبّة الرمّان

367 كيفيت ساختمان قبّة الرّمان بر وفق تورية

371 بنابراينكه قبّة الزّمان بزاء معجمه باشد و شرح ان

373 بنابراينكه قبة الهرمان باشد و شرح ان و در ان است اشعار بقيام قائم ال محمد عجل اللّه تعالى فرجه

377 فقره (43) دعاء و شرح ان

379 چون فرعون ارادۀ قتل موسى ع را كرد امير المؤمنين عليه السّلام را ديد و ترسيد و كيفيت داخل شدن موسى در هفت شهر فرعون و بيان ايات واقعه در مصر

384 معناى بسلطان القوة و بعزّة القدرة

ص: 13

385 فقره (44) دعاء و شرح ان و معناى كلمات و كلمة الله و بيان مؤلّف در اينباب

387 فقره (45) دعاء و شرح معناى رحمت

389 فقرۀ (46) دعاء و شرح ان

390 فقرۀ (47) دعاء و شرح ان

391 فقرۀ (48) دعاء و شرح ان و بيان علم خدا و رد كلام صدر المتالهين از مؤلّف

394 فرق ميان علم و معرفت

395 معناى جبروت و كبرياء و عزّة

396 فقره (49) از دعاء و شرح ان و معناى عمق اكبر

398 معناى ركود بحار و خضوع جبال

399 فقره (50) دعاء و شرح ان

400 بيان حقيقت ريح و قول ميرسيد شريف و رازى و بيضاوى و اعتقادات فلاسفه و ردّ مجلسى ره معتقدات فلاسفه را بچند وجه

403 اعتقاد منجّمين در اينكه قواى فلكى بادها را بحركت درمياورد و فقره (51) دعاء و معناى خمود نيران

405 فقره (52) دعاء و معناى سلطان

406 فقره (53) دعاء و شرح ان

407 فقره (54) دعاء و معناى وجه و شرح كلمه و تجلّى و دكّ و معناى خرّ موسى صعقا

410 در بيان اينكه در اثر تجلى حق كوه شش قطعه شد و اين تجلّى در روز عرفه واقع شد و بيان الواح موسى كه از زمرّد بوده و كلام خلد مقام سيّد ابو القاسم دهكردى ره در اينباب

413 بيانى از مؤلف فقير و نقل حديثى بسيار شريف در شرح مصحف حضرت فاطمه عليها السّلام

418 فقره (55) از دعاء و وجه تكرار ان

419 فقره (56) از دعاء و معناى ساعير و فاران

422 عبارت تورية بلفظ و قلم عبرى و ترجمه فارسى ان

423 كلام فخر الاسلام در دوم انيس الاعلام در شرح ان

425 شرح ربوات مقدسين

ص: 14

426 فقره (57) از دعاء و اعتقاد اماميّه در باب ملائكه و ردّ قول حكماء

428 عقيده ارباب طلسمات در باب ملائكه

429 بيانى از مجلسى (ره) و نقل او از كتاب علل الاشياء بليناس حكيم فائدۀ را در اينموضوع

433 بيانى از مؤلف ناچيز در اينباب

434 اقسام ملائكه و حقيقت انها

436 تفسير جاعل الملائكة اولى اجنحة مثنى و ثلاث و رباع و بيانى از مؤلف در باب اجنحه و انتقاد از بعضى

439 ملائكه در نظر شرع مخلوقات ذى ادراك و شعورند و فقره (58) از دعاء

440 شرح فقره (58) دعاء

441 بشارة بوجود خاتم الانبياء و دوازده امام ع از تورية با خط و زبان عبرى و ترجمه فارسى

443 ايضا بزبان سريانى و عربى

444 تحقيق فخر الاسلام در دوم انيس الاعلام در اين ايه از تورية و اينكه اسم محمّد ص بعبرى بمئدمئد و بسريانى طاب طاب است و بادله اثبات انرا نموده و اينكه در دو موضع از اين ايه اسم حضرت موجود است و بيان نكته ادبى در نزد يهود و اينكه لفظ سيّم عاسار در ايه مراد دوازده امام شيعه است

345 بيان صاحب كتاب اقامة الشهود فى الرد على اليهود در شرح اين ايه كه مراد از بمئدمئد محمّد است از روى ادلّه كه نزد يهود معتبر است و اينكه سيّم عاسار نسيئم مراد دوازده امامند

446 علّت نسبت دادن بركات ابراهيم را بامّت محمّد ص

347 فقره (59) از دعاء

348 شرح فقره (59)

349 فقرۀ (60) دعاء و شرح ان و وجه ملقب شدن خاتم الانبياء ص بحبيب الله و معناى حبيب و انچه متعلق باينمقام است

453 معناى لفظ محمّد و اقواليكه در ان گفته شده

ص: 15

454 اشعارى از مؤلف عاصى

456 اطلاقات و معانى كلمه عترة

457 معناى ذريّه و امّت

458 ظهور بركت براى حبيب خدا محمد صلى الله عليه و اله

459 فقره (61) دعاء و معناى اللهم و بيان نكته ادبى در واو و كما غبنا و كاف كما و مشار اليه كلمه ذلك و غير ذلك

461 معناى ال محمّد و كلام فاضل تبريزى و سيّد جزائرى و شيخ بهائى و صدوق ره و صاحب ابن عباد و مجمع البحرين در معناى ال محمد ع

464 فقره (62) دعاء

465 وجوه تشبيه صلوات بر پيغمبر ص و ال او بصلوات بر ابراهيم و ال ابراهيم و كلمات بعضى از محققين در اينباب

461 اطلاقات لفظ صلوة

468 مراد از ال ابراهيم

470 معناى حميد و فعّال و قدير و شهيد

471 تاريخ ختم كتاب بيد مؤلّف فقير

تمّت الفهرس

ص: 16

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

اللّهمّ انّى اسئلك باسمك بارخدايا بدرستيكه با كمال تضرّع و زارى از تو ميخواهم و تو را سوگند العظيم الاعظم الاعظم ميدهم بان نام از نامهاى تو كه بزرگتر است صفات ان و بزرگتر است افعال ان الاعزّ الاجلّ الاكرم الّذى و غالبست بنحويكه معادل نشود انرا چيزى و صفات ان ببزرگى كامل است و جامع انوار خير و شرافت است انچنان اسميكه اذا دعيت به على مغالق ابواب هرگاه خوانده شوى و قسم داده شوى بان براى گشايش درهاى بسته اسمان يا عالم بالا برحمت و بخشايش گشوده شود

ص: 17

ج السّماء للفتح بالرّحمة انفتحت و اذا دعيت به على مضائق ابواب الارض و هرگاه خوانده شوى و سوگند داده شوى بان براى تنگيهاى درهاى زمين كه عبارتست از شدائد و سختيها و ناملائماتى كه بر هركه رخ دهد او را بتنگ اورد للفرج انفرجت و اذا دعيت به على براى گشايش و دفع شدن انها گشايش حاصل شود و هرگاه خوانده شوى و سوگند داده شوى بان نام بر هر سختى و مشكلى و دشوارى براى اسان و سهل العسر لليسر تيسّرت و اذا دعيت به على شدن ان قبول اسانى و سهولت كند كنايه از انكه ان مشكلها گشوده شود و هرگاه خوانده شوى بان نام و قسم داده شوى براى زنده شدن مردگان الاموات للنّشور انتشرت و اذا دعيت بعد از خاكشدن اجسام ايشان و شكسته و پوسيده شدن استخوانها و تفرقه اجزاء ايشان زنده شوند و چون خوانده و سوگند داده شدى بان نام براى دفع و ازاله شدن به على كشف الباساء و الضّرّاء انكشفت

ص: 18

د سختى و يا قحطى و گرسنگى و اندوه و غصّه و يا مرض و نقصان نفوس رفع و ازاله شود و بجلال وجهك الكريم اكرم الوجوه و سوگند ببزرگى ذات تو كه عطاكننده وجود و توابع انست بماسواى خود و اعزّ الوجوه الّذى عنت له الوجوه و غالب ترين ذاتها است انچنان ذات با عظمت و كرم وجوديست كه رو بسوى او اورند همه روها و ذاتها يعنى هركسى دست حاجتش پيش او دراز است و خضعت له الرّقاب و خشعت له و نرم و ذليل و منقاد شد براى ان ذات گرامى گردنهاى ستمكاران و اهل كفر وجود و خاموش و اهسته و بيجوهر شد براى ان ذات گرامى اوازهاى صاحبان او از الاصوات و وجلت له القلوب من و ميترسد براى انوجه كريم دلها از ترس قهر يا هيبت تو بجهة تابش اشعّه جلال تو يا از جهت ترسانيدن تو انها را مخافتك و بقوّتك الّتى تمسك السّماء و قسم بقوت و توانائى تو انچنان قوت و توانائى كه نگاه ميدارد اسمانها را

ص: 19

ه ان تقع على الارض الاّ باذنك و با انكه باو نگاه ميدارى اسمانرا از اينكه بيفتد بر زمين مگر برخصت تو و تمسك السّموات و الارض ان تزولا نگاه ميدارى اسمانها و زمين را يا نگاه ميدارد انقوّت و توانائى انها را از اينكه برطرف و نابود شوند و بمشيّتك الّتى دان لها العالمون و سؤال ميكنم تو را بمشيّت و خواستۀ تو انچنان مشيت و خواسته كه مطيع و منقاد شدند از براى او همه جهانيان و مخلوقات يا همه دانشمندان از مخلوقات و بكلمتك الّتى خلقت بها السّموات و سؤال ميكنم تو را بحق حجت يا مشيت تو انچنان حجّت و مشيّتى كه افريدى به ان اسمانها و زمين را يا بحق قران تو يا بحق كلمه لا اله الا الله و يا توحيد تو و يا علم و الارض و بحكمتك الّتى صنعت بها و حكمت تو يا تسبيح و تحميد و تمجيد تو و يا سلسله محمد و ال محمد و سؤال ميكنم تو را بحكمت تو انچنان حكمتى كه ساختى بان امور عجيبه را يعنى امورى كه مخفى است اسباب ان و بزرگ است

ص: 20

ه العجائب و خلقت بها الظّلمة و جعلتها موقعيّت ان و افريدى و يا اندازه گيرى كردى بان حكمت تاريكى را و قرار دادى انرا شب ليلا و جعلت الّليل سكنا و خلقت بها و قرار دادى شب را محلّ قرار و سكونت و از عدم بوجود آوردى يا اندازه گيرى كردى روشنائى را بان حكمت خود النّور و جعلته نهارا و جعلت النّهار و گردانيدى و يا قرار دادى انرا روز روشن و قرار دادى روز روشن را زمان نشورا مبصرا و خلقت بها الشّمس و پراكندگى مردم و سبب ديدن چيزها براى معاش ايشان و افريدى بانحكمت خود افتاب را و جعلت الشّمس ضياء و خلقت بها القمر گردانيدى افتاب را ذاتا در كمال روشنى و روشنى دهنده و افريدى بانحكمت خود ماه را

ص: 21

ز و جعلت القمر نورا و خلقت بها الكواكب و و گردانيدى ماه را روشنى دهنده بنور اكتسابى از افتاب و افريدى بانحكمت خود ستارگان را و جعلتها نجوما و بروجا و مصابيح و زينة گردانيدى يا قرار دادى انها را طالع و درخشنده و قصرها و چراغها و زينت اسمان دنيا و رجوما و جعلت لها مشارق و مغارب و راننده هاى شياطين و قراردادى براى انستارها جاهاى بيرون امدن و جاهاى فرو رفتن و پنهان شدن و جعلت لها مطالع و مجارى و جعلت لها و قرار دادى براى انها جاهاى روانشدن يعنى خطهاى سير و قرار دادى براى انها فلكا و مسابح و قدّرتها فى السّماء منازل مدارها و شناگاهها و مقدّر و معيّن نمودى و اندازه گيرى كردى براى انها در جهت بالا منزلها يا افريدى يا اندازه گيرى كردى محلّ سير انها را يا اندازه گرفتى براى مسير انها بروح و منازليرا

ص: 22

ح فاحسنت تقديرها و صوّرتها پس نيكو كردى تعيين و يا اندازه گيرى و يا افرينش انها را و عطا كردى هريك از انها را صورت مخصوصۀ درخور استعداد ان و صورت بندى كردى بصورتى جداگانه كه بان از غير خود ممتاز شود فاحسنت تصويرها و احصيتها پس نيكو كردى صورت بندى انها را و شماره كردى انها را باسماءك احصاء و دبّرتها بنامهاى خود نوع شماره كردنى يعنى احاطه كردۀ بانها بنامهاى تاثيردهنده خود در هستى و توابع ان بنحويكه بيرون نميروند از حيطه دانش تو و از قبضه قدرت تو و تدبير كردى براى هر كوكبى بحكمتك تدبيرا و احسنت تدبيرها انچه را كه بان اصلاح ميشود شئون انكوكب بحكمت خود مثلا براى افتاب در كينونت ان هفت طبقه قرار دادى طبقه از نور اتش و طبقۀ از صافى اب و طبقه ظاهر انرا از نور اتش قرار دادى تا تلقى فيوضات از عرش كند و حرارت خود را بسفليات برساند و در ماه طبقه رو از صافى اب شد و نيكو كردى تدبير انها را و سخّرتها بسلطان الّليل و سلطان و رام گردانيدى انها را بحكمت خود بمسلط كردن شب و مسلط كردن روز بر انها بسبب مقهور بودن انها بر طلوع و غروب بواسطه متحرك بودن انها بحركتهائى كه دارند قهر او بحركة فلك اعظمى كه محقق شبانه روز است

ص: 23

النّهار و السّاعات و عدد السّنين و محقق بساعاتست كه انها اجزاء از زمانند تا دانسته و شناخته شود ساعات شبانه روز و شماره سالها و اوقات ان و ماهها و روزها و مدت معاملات و ديون و تواريخ و عدد و الحساب و جعلت رؤيتها لجميع و اقسام شمارها و حسابها و قرار دادى ديدن افتاب و ماه و ستارگان را براى همه النّاس مرءا واحدا و اسئلك اللهمّ مردمان نوع ديدن يكسانى تا بچشم ببينند انها را در حال درخشندگى و تابناكى مدوّر و در كمال صفاء و بهاء بيكنوع ديدن و سؤال ميكنم تو را يا سوگند ميدهم تو را بارخدايا بمجدك الّذى كلّمت به عبدك و درحالتيكه توسل ميجويم بمجد و بزرگوارى تو انچنان بزرگوارى كه سخن گفتى بان با بنده خود و رسولك موسى بن عمران عليه فرستاده خود موسى پسر عمران كه بر او باد

ص: 24

ى السّلام فى المقدّسين فوق احساس درود و رحمت تو در ميان ملائكه مقدّسين يا روحانيين پاك و پاكيزه شده از گناهان و بديها يا پاكيزگان از پيران بنى اسرائيل كه پاكان از پليديها و چركهايند و صداى خدا با موسى در هنگام تكلم در جهر و اخفات بنحوى بوده كه بالاى صداهاى ملائكه مطهرين يا بالاى الكروبيّين فوق غمائم النّور فوق صداهاى ملائكه مقربين و نزديكان عرش بوده بالاى ابرهاى نور بالاى صندوق شهادت كه گواهى ميداد بر حقيقت پيغمبران تابوت الشّهادة فى عمود النّار و كه ان تابوت شهادت در عمود اتش بود يا انكه تكلّم تو با موسى در عمود اتش كه عمود نور باشد شنيده ميشد

فى طور سيناء و فى جبل حوريث و بمجد و بزرگوارى تو كه تكلم كردى بان با موسى در كوه سينا كه كوهى است در بيت المقدس طرف راست مسجد و يا كوهى كه در شام است يا كوه جودى كه در زمين عزى است يا كوهى كه بالاى ان درخت زيتون بوده و در كوه حوريث يا حوريب كه مكانى است نزديك بيت المقدس و محل وفات موسى بوده در حباء المحضر فى الواد المقدّس فى البقعة المباركة در انواريكه پاكيزه است و درخت زيتون بسيار داشته در بقعه بابركتى كه موسى بامر خدا بنا كرد در طرف راست طور از طرفيكه

ص: 25

يا من جانب الطّور الايمن من الشّجرة و ميمون و مبارك تر بوده و در ان ارواح برگزيده تكلم كرده اند از جانب درخت عوسج يا عنّاب و فى ارض مصر بتسع ايات بيّنات و يوم بمجد و بزرگوارى تو كه بان تكلّم نمودى با موسى در زمين مصر و ظاهر ساختى بمعجزات باهرات كه نه علامت و نشانه بوده اند و انها عصا و يد و بيضاء و قحطى و كمى ميوها و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون بوده و بمجد فرقت لبنى اسرائيل البحر و فى المنجبسات و شرافت وسيع تو در روزيكه شكافتى براى بنى اسرائيل درياى رود نيل يا قلزم و يا عمّان را كه هريك از شعبه هاى دوازده گانه ان مانند چشمه جارى مينمود الّتى صنعت بها العجائب فى بحر سوف و كه صنعت عجائب كردى بان مجد و بزرگوارى تو بشكافتن و مشبك نمودن دريا و عبور دادن بنى اسرائيل و غرق فرعون و فرعونيان بوده در دريائيكه بسيار گود و بعيد القعر بود عقدت ماء البحر فى قلب الغمر كالحجارة بستى آب دريا را مانند سنگ زمانيكه دريا را شكافتى براى موسى و قوم او وقتيكه اب بر روى هم سوار شد يعنى انرا مانند پلى قرار دادى تا قوم موسى از زير ان عبور كنند و گذرانيدى اولاد يعقوب را از دريا و نجاة دادى ايشان را

ص: 26

يب و جاوزت ببنى اسرائيل البحر و تمّت كلمتك ايشانرا گفته شده عبور دادن ايشان در روز عاشورا بوده و تمام كردى وعده الحسنى عليهم بما صبروا و اورثتهم مشارق نيكوئى خود را بر ايشان بواسطه صبريكه كردند بر اذيت و ازارهاى فرعون و فرعونيان و بميراث دادى ايشانرا مشرقهاى الارض و مغاربها الّتى باركت فيها للعالمين زمين مصر و شام و مغربهاى انرا چنان زمينيكه بركت دادى در انزمين از براى جهانيان از نهرها و چشمه سارها و انواع ميوها و ساير نعمتهاى بسيار و اعزقت فرعون و جنوده و مراكبه فى و غرق نمودى فرعون و لشكرهاى او را و چهارپايان سوارى او را در اليمّ و باسمك العظيم الاعظم الاعظم دريائيكه از زيادتى گودى ته ان معلوم نبود يا در وسط و معظم؟؟؟ دريا و تو را ميخوانم يا سوگند ميدهم بنام بزرگ تو كه بزرگتر است صفات ان و بزرگتر است افعال ان از همه نامهاى تو

ص: 27

يج الاعزّ الاجلّ الاكرم و بمجدك الّذى و غالب و ارجمندتر است بنحويكه معادل نشود او را چيزى و صفات ان ببزرگى كامل است و جامع انواع جبر و شرافت است و ميخوانم و يا سوگند ميدهم تو را بحق بزرگوارى تو انچنان بزرگوارى كه تجلّيت به لموسى كليمك عليه السّلام تجلّى كردى بان بظهور قدرت و بزرگى خود براى موسى هم سخن خود كه بر او است درود و رحمت تو فى طور سيناء و لابراهيم عليه السّلام در كوه طور كه واقع در بيابان سينا است و ميخوانم يا سوگند ميدهم تو را بمجد و بزرگوارى تو كه نمودى بان ظهور قدرت و بزرگى خود را براى ابراهيم كه بر او است درود و رحمت تو دوست تو است خليلك من قبل فى مسجد الخيف و لاسحق كه بر او ظاهر ساختى پيش از اين در مسجد خيف كه دامنه كوه منى در مكّه واقع است يا پيش از تولد و بعثت خاتم الانبياء ص و بمجد و بزرگوارى تو كه نمودى بان ظهور قدرت خود را براى اسحق صفيّك عليه السّلام فى بئر شيع و ليعقوب برگزيده خودت كه بر او است درود و رحمت تو در نزد چاه هفت گوسفند يا چاهيكه شيوع دارد يا چاهيكه معروف بچاه اعوان و اشياع بوده يا در محل هفت چاهى كه مورد معاهده اسحق ع و ابى مالك بوده و ميخوانم و يا سوگند ميدهم تو را بمجد و بزرگوارى تو كه بان ظاهر كردى قدرت و بزرگى خود را براى يعقوب

ص: 28

نبيّك عليه السّلام فى بيت ايل و اوفيت پيغمبر خودت كه بر او است درود و رحمت در خانه خدا يا بيت المقدس يا خانه كه خود حضرت يعقوب از سنگ بنا كرد زمانيكه ميرفت نزد خالوى خود كه دختر او را بزنى بگيرد و بحق بزرگوارى تو كه بان وفا كردى لابراهيم عليه السّلام بميثاقك و لاسحق از براى ابراهيم كه بر او است درود و رحمت تو عهد و پيمان خود را كه بعوض توحيد خالص كامل انجناب مرتبه نبوت و ولايت و امامت را در انبزرگوار برقرار فرمائى تا روز قيامت و وفا نمودى براى اسحق بحلفك و ليعقوب بشهادتك و للمؤمنين بسوگند خود بر بركت و پيغمبرى در اولاد انحضرت و وفا نمودى براى يعقوب باعطاء درجۀ شهادت يا شهادت و اخبار بر حيوة يوسف يا شهادت و خبر دادن انحضرت بنجاة اولاد او از مصر و قوت و شوكت و كثرت ايشان و منصرف نشدن ايشان بسيارى از بلاد و نواحى مصر و شامات را و وفا نمودى بان براى مؤمنين بوعدك و للدّاعين باسماءك فاجبت و وعده هاى خود را كه اجر و ثواب بر اعمال صالحه و وعده بر استجابت دعاهاى ايشان و وعده بر نصرت و ظفرانها و غلبه اسلام باشد در زمان ظهور قائم ال محمد ع و وفا نمودى بر كسانيكه تو را خوانده و ميخوانند بنامهاى تو پس اجابت فرموده و ميفرمائى دعوت انها را بمجدك الّذى ظهر لموسى بن عمران عليه و ببزرگوارى تو چنان بزرگواريكه ظاهر و اشكار شد بان از براى موسى پسر عمران كه بر او است

ص: 29

يه السّلام على قبّة الرّمّان و باياتك الّتى درود و رحمت تو بر قبّۀ رمّان كه خباء المحضر باشد و انرا بامر خدا بنا كرد يا قبّه كه تابوت شهادت در آن بود يا قبّه زمان بزاء معجمه كه بيوت انبياء باشد يا قبّه فلك اعظم باشد يا مراد قبه باشد كه بلصياك نامى در زمان نوح ساخته و طلسم نمود كه از طوفان محفوظ ماند يا قبه كه ريّان بن دومغ در مصر ساخت كه از ان تعبير بهرمان ميشود و بنشانهاى قدرت و توانائى تو وقعت على ارض مصر بمجد العزّة و الغلبة انچنان نشانهائيكه واقع شد در زمين مصر ببزرگوارى عزت و غلبه بر فرعون و فرعونيان و به معجزات بايات عزيزة و بسلطان القوّة و بعزّة نشانهاى غالبه و بسلطنت و استيلاء دادن تو موسى را بر ايشان و بقوتيكه بموسى دادى تا سبب شد براى اظهار معجزاتيكه موجب قهر و غلبه او شد بر فرعون و فرعونيان القدرة و بشان الكلمة التامّة و بكلماتك با كمال قدرت و بشان كلمه تامه كه مراد وعده غلبه اهل حق بر باطل باشد يا كلمه اخلاص و توحيد باشد يا بحق كلمه كن فيكون كه خود علت تامه است و محتاج بامر ديگرى نيست و بكلمات تو الّتى تفضّلت بها على اهل السّموات و انچنان كلماتيكه تفضّل نمودى بانها بر اهل اسمانها و

ص: 30

يو الارض و اهل الدّنيا و الاخرة و برحمتك اهل زمين و اهل دنيا و اهل اخرت و ميخوانم تو را يا قسم ميدهم تو را برحمت خود الّتى مننت بها على جميع خلقك و باستطاعتك انچنان رحمتيكه عطا كردى يا منت گذاردى بان بر همۀ افريدگان خود و بتوانائى خودت الّتى اقمت بها العالمين و بنورك الّذى قد انچنان توانائى كه بپا داشتى بان همه جهانيان را باين كيفيتى كه هستند و بنور تو انچنان نوريكه بتحقيق خرّ من فزعه طور سيناء و بعلمك و افتاد از هيبت ان كوه طور سيناء يا صاحب ان كه موسى باشد و بنى اسرائيل و بعلم و دانائى و جلالك و كبرياءك و عزّتك و جبروتك جلالت و بزرگوارى تو و بزرگى تو و عزت و غلبه و شوكت تو و قهر و غضب تو

ص: 31

يز الّتى لم تستقلّها الارض و انخفضت لها انچنان بزرگوارى و بزرگى و غلبه و قهرى كه طاقت برداشتن انرا ندارد زمين و عاجز است از حمل ان و پست و ذليل شد براى ان السّموات و انزجر لها العمق الاكبر و ركدت اسمانها و منزجر و ممتنع شد براى ان تخوم و گوديهاى بزرگتر زمين و ساكن شد لها البحار و الانهار و خضعت لها الجبال براى ان درياها و از جريان افتاد نهرهاى جاريه يا اينكه متوقف شد براى ان درياها و جارى شد براى ان جدولها و جويها و منقاد و پست شد براى ان كوهها و سكنت لها الارض بمناكبها و استسلمت و ساكن شد براى ان يا ساكن شود زمين بجوانب خود يا بكوههاى خود زمانيكه گسترده شود باينكه زايل شود كوههاى ان بسبب گرد و غبار شدن و مطيع و منقاد شوند

لها الخلائق كلّها و خفقت لها الرّياح فى از براى ان همۀ افريده شدگان از ملائكه و جن و انس از مؤمنين و كفار و منافقين پس همه منقاد و ذليل قضا و قدر او هستند و مضطرب گرديد يا مضطرب شود براى ان يا بسبب ان بادها در حركت كردن و وزيدن و روان شدن

ص: 32

يح جريانها و خمدت لها النّيران فى اوطانها و از جاى حركت كردن انها و فرونشست از براى ان زبانهاى اتش كه يا اتش ابراهيم خليل يا اتشكده فارس يا اتش جنك و فتنه باشد در زمان ظهور و رجعت ال محمّد و بسلطانك الّذى عرفت لك به الغلبة و بپادشاهى و قهر و حجت تو انچنان پادشاهى و قهر و حجتى كه شناخته شود از براى تو بان غالب شدن بر تمام اشياء دهر الدّهور و حمدت به فى السّموات و در همه زمانها و ابد الاباد و سپاس گذارده و ستايش كرده شدى بان در اسمانها و الارضين و بكلمتك كلمة الصّدق الّتى زمينها و بوعده تو انچنان وعده و نويديكه كه راست و بدون تخلف است سبقت لابينا ادم عليه السّلام و ذرّيته و پيشى گرفت از براى پدر ما ادم كه بر او است درود و رحمت تو و بر فرزندان او

ص: 33

يط بالرّحمة و اسئلك بكلمتك الّتى غلبت كلّ برحمت و بخشش و مهربانى و ميخواهم تو را و ميخوانم و يا قسم ميدهم تو را بكلمه تو كه غالب شده است هر چيزيرا شىء و بنور وجهك الّذى تجلّيت به للجبل و ميخوانم يا قسم ميدهم تو را بنور و روشنى ذات تو يا بحق تو يا بحق علم تو يا بنور محمد و ال محمد كه وجه اللّه اند آنچنان وجهى يا آنچنان نورى كه اشكار نمودى بان قدرت خود را براى كوه طور سيناء فجعلته دكّا و خرّ موسى صعقا و بمجدك پس گردانيدى انرا هموار و مساوى با زمين يا انكه از هم پاشيد و افتاد موسى ع در حال مدهوشى و بيهوشى و ببزرگى و بزرگوارى تو الّذى ظهر على طور سيناء فكلّمت به انچنان بزرگى و بزرگوارى كه اشكار شده بر كوه سيناء پس سخن گفتى بان عبدك و رسولك موسى بن عمران و با بنده خود و فرستاده خود موسى پسر عمران و

ص: 34

ك بطلعتك فى ساعير و ظهورك فى جبل بدر امدن و پيدايش و تابش نور تو در كوهيكه نام ان ساعير است كه در ان وحى نمودى بعيسى يا موسى يا شهريكه نزديك بيت المقدّس و مدفن عيص بن اسحق است يا كوه سراة يا قبّه كه هميشه با موسى بود يا ناحيه از كوههاى شام يا قريه ساعير؟؟؟ كه عيسى در ان ساكن بود و بظهور نمودن قدرت تو در كوه

فاران بربوات المقدّسين و جنود الملائكة فاران كه كوهى است از كوههاى مكه و مناجاتگاه خاتم الانبياء ص بوده در بلنديهاى پاكيزگان و ملائكه كه منزه از عيب و نقصند و لشكرهاى فرشتگانيكه الصّافّين و خشوع الملائكة المسبّحين و صف ارائى كنندگانند و فروتنى فرشتگانيكه تنزيه كنندگانند يا انكه ببالهاى خود صف ارائى كنندگان و منتظرين فرمان خدايند يا بر پاهاى خود ايستادگانند براى عبادت و ببركاتك الّتى باركت فيها على ابراهيم خليلك بحق بركتها و زيادتى دادنهاى تو انچنان بركاتى كه زيادتى دادى در انها بر ابراهيم دوست خودت عليه السّلام فى امّة محمّد صلّى اللّه عليه كه بر او باد درود تو در امّت محمد كه رحمت پى درپى فرستد خدا بر او

ص: 35

كا و اله و باركت لاسحق صفيّك فى امّة عيسى و ال او و بركت دادى براى اسحق برگزيده تو در امّت عيسى عليهما السّلام و باركت ليعقوب اسرائيلك فى كه بر ايشانست درود و تحيت تو و بركت دادى براى يعقوب بنده شايسته تو در امّة موسى عليهما السّلام و باركت لحبيبك امّت موسى كه بر ايشانست درود و تحيّت تو و بركت دادى براى دوست داشته شده خود محمّد صلّى اللّه عليه و اله فى عترته و ذرّيّته محمد رحمت پى درپى خدا بر او و ال در خويشان او و فرزندان او و امّته اللهمّ و كما غبنا عن ذلك و لم نشهده و همه امّت او بارخدايا چنانچه ما غائب بوديم و حاضر نبوديم از بعثت خاتم الانبياء و سائر پيغمبران و مشاهده نكرديم و نديديم حبيب تو را

ص: 36

كب و امنّا به و لم نره صدقا و عدلا ان تصلّى و نديده باو گرويديم و رسالت او را تصديق كرديم از روى راستى و درستى خواهش ما اينست كه رحمت پى درپى على محمّد و ال محمّد و ان تبارك على محمّد فرستى بر محمّد و ال محمّد و اينكه بركت و زيادتى فرستى بر محمّد و ال محمّد و ترحّم على محمّد و ال محمّد كافضل و ال محمّد و بخشش و مهربانى كنى بر محمد و ال محمّد زيادتر ما صلّيت و باركت و ترحّمت على ابراهيم و ال از انچه رحمت فرستادى و بركت دادى و بخشش و مهربانى كردى بر ابراهيم و ال ابراهيم انّك حميد مجيد فعّال لما تريد و انت ابراهيم بدرستيكه تو ستايش كرده شدۀ بتمام صفات كماليّه كه دارا هستى و كننده آنچه را كه ميخواهى

ص: 37

كج على كلّ شىء قدير شهيد و تو بر هر چيزى توانائى و گواهى

پس حاجت خود را ذكر ميكنى و ميگوئى

اللّهمّ بحقّ هذا الدّعاء و بحقّ هذه بارخدايا بحق اين دعاء و بحق اين الاسماء الّتى لا يعلم تفسيرها و لا يعلم نامها كه در انست انچنان نامهائيكه نميداند تفسير انها را و نميداند باطنها غيرك صلّ على محمّد و ال محمّد حقيقت انها را جز تو رحمت پى درپى فرست بر محمّد و ال محمّد

ص: 38

كد و افعل بى ما انت اهله و لا تفعل بى ما و بكن با من انچه را كه تو اهل انى و مكن با من انچه را انا اهله و اغفر لى من ذنوبى ما تقدّم كه من اهل و سزاوار انم و بيامرز براى من از گناهان من انچه از پيش مرتكب شدم منها و ما تاخّر و وسّع علىّ من حلال رزقك از انها و انچه را كه پس از اين مرتكب شوم و گشايش ده بر من از روزى حلال خود و اكفنى مؤنة انسان سوء و جار سوء و و كفايت كن مرا از مؤنه ادم بد و همسايه بد و قرين سوء و سلطان سوء انّك على ما تشاء همنشين بد و سلطان بد بدرستيكه تو بر انچه ميخواهى

ص: 39

كه قدير و بكلّ شىء عليم امين ربّ العالمين

توانائى و بهر چيزى دانائى اجابت كن ايپروردگار جهانيان

و در بعض از نسخ است كه بعد از اتمام دعاء و طلب حاجات بلافاصله بگويد

يا اللّه يا حنّان يا منّان يا بديع السّموات و اى خداى جامع همه صفات كمال ايمهربان ايعطاكننده اى افريننده اسمانها و الارض يا ذا الجلال و الاكرام يا ارحم الرّاحمين زمين ايصاحب عظمت و بزرگوارى اى بخشنده ترين بخشندگان

و بعد دعاى قبل را بخواند و بروايت مجلسى از سيّد ابن باقى بعد از اتمام دعاء بگويد

علاّمه مجلسى ره در بحار الانوار از مصباح سيّد ابن باقى نقل كرده كه گفته است بعد از ختم اصل دعا بگويد

ص: 40

كو اللهمّ بحقّ هذا الدّعاء و بحقّ هذه الاسماء بارخدايا بحق اين دعاء و بحق اين نامها الّتى لا يعلم تفسيرها و لا تاويلها و لا باطنها كه نميداند تفسير انرا و نه تاويل و حقيقت انرا و نه باطن انرا و لا ظاهرها غيرك ان تصلّى على محمّد و ال و نه ظاهر انرا جز تو اينكه رحمت پى درپى فرستى بر محمد و ال محمّد و ان ترزقنى خير الدّنيا و الاخرة محمّد و اينكه روزيكنى مرا نيكى دنيا و اخرت را

پس حاجات خود را بطلب و بگو

و افعل بى ما انت اهله و لا تفعل بى ما انا و بكن با من انچه را كه تو سزاوار انى و مكن با من انچه را كه من اهله و انتقم لى من فلان بن فلان و نام دشمن را بگويد سزاوار انم و انتقام بكش براى من از فلان پسر فلان

ص: 41

كط و الكرامة و على اموات المؤمنين و المؤمنات و جود و بخشش و بر مردگان از مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه بالمغفرة و الرّحمة و على مسافرى المؤمنين بامرزش و رحمت و بر مسافرهاى از مردهاى مؤمن و المؤمنات بالردّ الى اوطانهم سالمين و زنهاى مؤمنه به بازگردانيدن بسوى وطنهاشان در حالتيكه سالم باشند غانمين برحمتك يا ارحم الرّاحمين و و نفع برندگان برحمت خودت اى بخشنده و مهربانترين بخشندگان و مهربانان و صلّى اللّه على محمّد سيّدنا خاتم النّبيّين درود پى درپى فرستد خدا بر اقا و بزرگ ما محمّد كه ختم شدند. باو پيغمبران و عترته الطّاهرين و سلّم تسليما كثيرا و عترت انحضرت كه پاكانند و درود فرستد درودفرستادنى بسيار

و شيخ احمد بن فهد ره كه مستحبّ است بعد از دعاى سمات ايندعا را بخواند

ص: 42

كح و قراباتى من المؤمنين و المؤمنات ظلما و خويشان و نزديكان من از مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه از روى ستمكارى إنّك على ما تشاء قدير و بكلّ شىء عليم امين بدرستيكه تو بر انچه بخواهى توانائى و بهر چيزى دانائى اجابت كن ربّ العالمين پس بگو اللّهمّ بحقّ ايپروردگار جهانيان بارخداى بحق هذا الدّعاء تفضّل على فقراء المؤمنين ايندعاء احسان خود را زياد كن بر بينوايان مردهاى مؤمن و المؤمنات بالغنى و الثّروة و على مرضى و زنهاى مؤمنه به بينياز كردن انها از غير خودت و زيادتى مال و بر بيماران المؤمنين و المؤمنات بالشّفاء و الصّحّة مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه بشفا دادن و تندرستى و على احياء المؤمنين و المؤمنات بالّلطف و بر زندگان مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه بمهربانيهاى نهانى

ص: 43

كز و اغفر لى من ذنوبى ما تقدّم منها و ما و بيامرز براى من از گناهان من انچه را كه از پيش بوده از انها و آنچه را تاخّر و لوالدىّ و لجميع المؤمنين و المؤمنات كه بعد سر زند و براى پدر و مادر من و براى همه مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه و وسّع علىّ من حلال رزقك و اكفنى مؤنة و گشايش ده بر من از روزى حلال خودت و كفايت كن مرا از مؤنه انسان سوء و جار سوء و سلطان سوء و ادمى بد و همسايه بد و پادشاه بد و قرين سوء و يوم سوء و ساعة سوء و انتقم همنشين بد و روز بد و ساعت بد و انتقام بكش لى ممّن يكيدنى و ممّن يبغى علىّ و يريد بى براى من از كسى كه دشمنى كند با من و از كسى كه ظلم و ستم كند بر من و اراده بدى كند با من و باهلى و اولادى و اخوانى و جيرانى و با كسان من و فرزندان من و برادران من و همسايگان من

ص: 44

ل اللّهمّ انّى اسئلك بحرمة هذا الدّعاء بارخدايا بدرستيكه من سؤال ميكنم تو را بحرمت اين دعاء و بما فات منه من الاسماء و بما و بانچه فوت شد از ان از نامها و بانچه يشتمل عليه من التّفسير و التّدبير الّذى شامل ميشود بران از كشف و تدبير انچنانى لا يحيط به الاّ انت ان تفعل بى كذا و كذا كه احاطه نميكند او را مگر تو اينكه بكنى با من چنين و چنين و بجاى كذا و كذا حاجت خود را بخواهد

ص: 45

كتاب روائح النّسمات در شرح دعاى سمات تأليف بنده فانى محمّد حسن ميرجهانى جرقوئىّ اصفهانى عفى عنه بسم اللّه الرّحمن الرّحيم و به ثقتى الحمد للّه الّذى سمت سموات جلاله بسمات روآئح النّسمات و الصّلوة و السّلام على من علا على اعلى الحجب و السّرادقات الّذى و اسم فى الحسن على الوسماء فوسم من سواه فى الكآئنات محمّد المرسل رحمة لجميع من فى الارضين و السّموات و على اله الشّموس الطّالعات و الحجج البالغات و الايات الباهرات و اللجج الغامرات و السّمات الظّاهرات و لعنة اللّه على اعدآئهم ما سكنت السّواكن و تحرّكت المتحرّكات

امّا بعد اين شكسته بسته ايست در شرح دعاى عظيم القدر جليل الشان عالية المضامين سمات كه از ادعيه معروفه ماثوره صادره از مصادر وحى و تنزيل و يگانه عامل مؤثرى است براى قضاء حاجات و كسب بركات و فيوض از مبدء مفيض الخيرات و تنها ترياق مجرّبى است دافع سموم قتّاله مهلكه انحاء جور و ظلامات كه توسّل جستن

ص: 46

ديباچه كتاب

بان براى هر حاجت و توجّه بهر جهت و هنگام روبرو شدن با دشمن و يا ظالميكه از كيد و جور او ترسان و هراسان باشند تيريست كارى و هرچند جلالت قدر و نبالت شان ان بسيار و بيرون از وصف و شمار است چون در حجاب عربيّت محتجب و فارسى زبانان از درك معانى و لطائف و رقائق و اشارات و دقائق ان محرومند لذا بخاطر فاتر اين بنده شرمنده قاصر محمّد حسن ميرجهانى ابن علىّ بن قاسم (محمّد ابادى جرقوئىّ اصفهانى) عفى اللّه عن جرائمهم چنين رسيد كه با عدم سرمايه علمى بقدر وسع و طاقت پرده از روى دوشيزه معانى ان برگيرم و در دست رس برادران فارسى زبان ايمانى خود گزارم تا خود و ايشان از ان بهره مند و رجاء واثق انكه باين ذخيره يسيره مشمول عفو كثير و اندوخته براى روز بيچارگيم باشد گرچه قهرمان اين ميدان و در عداد شجعان نيستم و شايد مورد طعن خردمندان واقع شوم و بحكم من صنّف فقد استهدف هدف تير تهاجم و طعنۀ اين و ان گردم لكن از دربار عظمت كبريائى اميدوار چنانم كه كمتر از پير زالى در خريدارى يوسف مصر جلال و جمال نباشم

(مثنوى.)

ان بلال صدق در بانگ نماز *** حىّ را هى خواند از روى نياز

تا بگفتند اى پيمبر نيست راست *** اين خطا اكنون كه اغاز بنا است

اى نبىّ و ايرسول كردگار *** يك مؤذّن كو بود افصح بيار

ص: 47

عيب باشد اول دين و صلاح *** لحن خواندن لفظ حى على الفلاح

خشم پيغمبر بجوشيد و بگفت *** يك دو رمزى از عنايات نهفت

كانچنان نزد خدا هىّ بلال *** بهتر از صد حىّ و حىّ و قيل و قال

وا مشو رانيد تا من رازتان *** وا نگويم ز اخر و اغازتان

بارى پيش از شروع در اصل مقصد بتمهيد مقدماتى كه تذكّر ان لازم و موجب مزيد شوق برادران ايمانى است و پس از ان باصل مقصد ميپردازم و براى اتمام ان توفيق از خداوند متعال ميطلبم و استشفاع از محمد و ال صلوات الله عليهم مينمايم و اين مختصر را روائح النّسمات در شرح دعاى سمات نام نهادم و بان شهرت دارم و اللّه ولى التوفيق فانه خير معين و رفيق

مقدّمۀ اولى در معنى لفظ سمات است

- بدانكه سمات بمعنى علامات (نشانها) است و گفته شده كه وجه تسميه اين دعاى شريف باين نام براى اينستكه علامات و نشانهاى استجابت در اين دعا بسيار است - و ديگر انكه مشتمل است بر نامهاى بزرگ خدا و نشانهاى مؤثره و اسرار عجيبه كه در عبارت و لفظ نگنجد - و نام ديگر اين دعا شتور است بفتح شين و تشديد باء بر وزن تنّور كه ان مخفّف شيپور است و ان ساز و يا التى است كه براى اگهى ميزنند يعنى بوق و مناسب است با شاخ گوسفنديكه انرا سوراخ كرده باشند كه از

ص: 48

در بيان سند دعاء

ان تعبير بشاخ نفير هم شده و بعضى از دور گردها هم دارند و چون بنى اسرائيل اين دعا را بوحى خدا در شاخ گوسفند خوانده اند كه سوراخ كرده بودند چنانچه بزودى شرح داده ميشود بدين مناسبت باين نام ناميده شده - و گفته شده است كه شبّور ماخوذ از شبر است بفتح شين و يا كه بمعنى عطيّه است يعنى دعاى عطا و بخشش - و ممكن است كه شبوت و شبت بوده است بلغت عبرى كه بمعنى سبت يعنى شنبه باشد زيرا كه ورود اين دعا براى ايشان در شب شنبه بوده و شين در عبرى سين در عربى است و لغت عبرى و عربى بسيار نزديك بهمديگر است چنانچه بمحل خود ذكر كرده خواهد شد - و گفته شده است كه نام اين دعا سميه است بمعنى اسم اعظم - و شايد سمات معرّب از شمه و شمت عبرى باشد بمعنى علامت و نشانه

مقدّمۀ ثانيه در بيان سند ايندعاى شريفست

بدانكه علاّمۀ مجلسى اعلى الله مقامه در كتاب صلوة بحار الانوار (18) و كتاب دعاى بحار (20) و كتاب ربيع الاسابيع از مصباح شيخ طوسى و مصباح و بلد الامين و صفوة الصفات كفعمى و جمال الاسبوع سيد ابن طاوس بسندهاى معتبره از محمد بن عثمان عمروى كه از نواب حضرت عسكرى و حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه و روحى لتراب اقدامه الفداء روايتكرده اند و نيز فرموده كه بخط شيخ جليل محمد بن على جبعى جدّ شيخ اجل بهاء الدين محمد عاملى عليهما الرحمة و الغفران يافتم كه روايت كرده است بسند خود از احمد بن محمد بن عيّاش از سيّد عبد العزيز بن احمد حسنى از محمد بن على راشدى از حسين بن احمد بن عمرو بن صباح كه گفت حاضر شدم در مجلس شيخ ابى جعفر محمد بن عثمان بن

ص: 49

در بيان سند دعاء

سعيد عمروى قدس الله روحه پس بعضى از ما باو گفت اى سيد من چه جهت دارد كه بسيارى از مردم تصديق ميكنند دعاى شبّور يهود را بر كسى كه ذكر كرده باشد و مستجاب ميدانند و حال انكه يهود ملعونند بر زبان حضرت عيسى و حضرت محمّد صلى الله عليهما و الهما شيخ ابو جعفر گفت اين دو علت دارد يكى ظاهره و ديگرى باطنه امّا علت ظاهره پس بسبب ان استكه مشتمل است بر نامهاى بزرگ خدا و مدايح عظيمه حقتعالى و ليكن انچه در نزد يهود است ناقص است و تغيير يافته و صحيحش نزد ما است كه از بزرگواران اهل ذكر كه اهل بيت رسالت عليهم السلام اند بما رسيده و خلف از سلف روايتكرده اند تا منتهى گرديده است بما - و امّا علت باطنه پس از معصوم ع خبر بما رسيده كه هرگاه مؤمن دعا كند حقتعالى ميفرمايد كه اين دعائى است كه من دوست ميدارم شنيدن انرا حاجتش را براوريد امّا ميان اسمان و زمين معلق بداريد تا او بسيار دعا كند براى اشتياقى كه بدعاى او دارم و هرگاه كافر دعا كند حق سبحانه و تعالى فرمايد كه اين دعائيست كه كراهت دارم از شنيدن ان حاجتش را براوريد و زود باو برسانيد كه من صداى او را نشنوم و بحاجت خود مشغول گردد و در درگاه من خشوع نكند جماعت حضّار گفتند يا شيخ ابو جعفر ميخواهيم دعاى سمات را كه ميگوئى موافق دعاى شبور يهود است بر ما املا كنيد تا بنويسيم و نفرين كنيم بان دعا بر جمعى كه بر ما ستم ميكنند و در مقام حيله و مكرند با ما و ميخواهند غالب باشند بر ما شيخ گفت كه خبر داد مرا پدرم از محمد بن راشد از محمد بن سنان از مفضل بن عمر كه گروهى از خواص شيعه از حضرت صادق ع سؤال كردند.

ص: 50

در بيان سند دعاء

كه شما از من كرديد و حضرت همين جواب كه من گفتم فرمود و گفت كه حضرت امام محمّد باقر ع فرمود كه اگر مردم بدانند انچه ما ميدانيم از عظمت شان اين نامها نزد خدا و سرعت اجابت حق تعالى كسى را كه او را باين نامها بخواند بان ثوابهاى بسيار كه در اخرت براى او ذخيره مينمايد هر اينه براى تحصيل ايندعا مقاتله نمايد بشمشيرها و ليكن حق تعالى مخصوص ميگرداند برحمت خود هركه را خواهد و فرمود كه اگر سوگند ياد كنم كه اسم اعظم خدا در اين دعا هست هر اينه سوگند دروغ ياد نكرده ام پس هرگاه ايندعا را بخوانيد سعى كنيد كه دعاى شما براى امور باقيه باشد در اخرت نه لذات فانيه دنيا پس فرمود كه اين از علمهاى مكنون مخزون ما است و از دعاهاى لازم الاجابه است

ايضا كفعمى ره در كتاب صفوة الصفات در شرح دعاى سمات از حضرت امام محمد باقر ع روايتكرده است كه حضرت يوشع بن نون وصى حضرت موسى عليه السّلام در وقتيكه بمحاربه عمالقه مامور شد بنى اسرائيل از ايشان بسيار ترسيدند زيرا كه جثه هاى عظيم و هيئتهاى غريب داشتند و بنى اسرائيل در جنب ايشان بسيار حقير مينمودند پس حضرت يوشع اينحالترا بجناب مقدس الهى شكايتكرد حق تعالى وحى فرستاد بانحضرت كه امر كن بزرگان و خواص بنى اسرائيل را كه هريك سبوى خالى بر دوش راست بگيرند بنام يكى از رؤساى عمالقه و شاخى از شاخهاى گوسفند را ميانش تهى كنند مانند بوق و دهان را بر دم ان بگذارند و ايندعا را بخوانند براى انكه شياطين جنّ و انس اين دعا را ياد نگيرند و نتوانند تميز حروف ان دهند و در اخر شب ان

ص: 51

در بيان سند دعاء

سبوها را بيندازند كه در ميان لشكر ايشان بشكند چون چنين كردند و صبح شد ديدند كه عمالقه همه مرده اند و باد كرده اند - پس شما نيز ايندعا را بخوانيد بر هركه با شما دشمنى كند و خواهد كه شما را مغلوب و مقهور گرداند پس حضرت باقر ع فرمود كه ايندعا از عميق علوم مكنونه مخزونه ما است مياموزيد انرا بزنان و بيخردان و كودكان و ظالمان و منافقان و اين روايت از حضرت صادق ع نيز مرويست بروايت عثمان بن سعيد عمروى امّا در ان روايت چنان است كه در وقتى نازلشد كه حضرت موسى ع با عمالقه جهاد ميكرد

محمّد بن راشدى كه يكى از راويان دعا است گفته كه من در هر حاجتى كه ايندعا را خواندم البته روا شد و براى هر شدتى كه خواندم بزودى مستجاب گرديد

و مستحبّ است كه نزد غروب افتاب روزهاى جمعه و شبهاى شنبه خوانده شود و هركه ايندعا را در وقتيكه متوجه حاجتى گردد يا نزد دشمنى يا پادشاه جبارى رود بخواند البته حاجتش براورده شود و ضرر دشمن باو نرسد و كسيكه نتواند بخواند بنويسد بر كاغذى و بر بازوى خود بندد يا در بغل گذارد همان تاثير ميكند

مؤلف ناچيز گويد در صحيفه يوشع كه فعلا در دست يهود است قضيه بوق و كرّنا را در باب ششم متعرض است لكن در كيفيت ان اختلاف است

مقدّمه ثالثه در حالات رجال رواة سند

مجلسى ره در بحار الانوار سلسله سند را باين نحو بيان فرموده

ص: 52

در حالات رجال سند

دعاء السمات و هو المعروف بدعاء الشبّور يستحب الدعاء به فى اخر ساعة من نهار الجمعة رواه ابو عبد الله احمد بن محمد بن عياش الجوهرى قال حدثنى ابو الحسين عبد العزيز بن احمد بن محمد الحسنى قال حدثنى محمد بن على بن الحسن بن يحيى الراشدى من ولد الحسين بن راشد قال حدثنا حسين بن احمد بن عمر بن الصبّاح قال حضرت مجلس الشيخ ابيجعفر محمد بن عثمان بن سعيد العمروى قال حدثنى محمد بن سنان قال حدثنى المفضل بن عمر الجعفى الحديث

بدانكه در نزد متاخرين از علماء اماميّه سند روايت دعا متصف بصحت مصطلح نيست زيرا كه احمد بن محمد بن عياش جوهرى را تضعيف كردند درحالتيكه امامى بودن او از كتابهائى كه نوشته محرز است و از جمله كتب او است كتاب مقتضب الاثر در عدد ائمه اثنى عشر كه شيخ و نجاشى در فهرست هاى خود ان را از جمله كتب او ذكر كرده اند و مجلسى ره در مجلد اول بحار الانوار انرا از كتب معتبره عند الشيعه شمرده و نيز شيخ و نجاشى او را بكثرة روايت مدح كرده اند و كتب او بنحوى كه در فهرست شمرده شده اسامى عدّه از ان از اينقرار است مقتضب الاثر فى عدد الائمة الاثنى عشر كتاب اغسال كتاب اخبار ابى هاشم جعفرى كتاب عمل ماه رجب كتاب عمل ماه شعبان كتاب شعر ابى هاشم جعفرى كتاب اخبار جابر جعفى كتاب الاشتمال على معرفة الرجال كه در ان ذكر كرده است كسانيرا كه از امام ع روايتكرده اند مختصر كتاب ما نزل من القران فى صاحب الامر ع كتاب عمل شهر رمضان كتاب اخبار سيد كتاب در لؤلؤ و ساختن ان و انواع ان كتاب در ذكر كسانيكه از اولاد عمّار ياسر حديث روايتكرده اند كتاب اخبار وكلاء ائمه اربعۀ

ص: 53

در حالات رجال سند

معصومين ع و كتب ديگر و ابن شهر اشوب نيز كتب او را ذكر كرده بدون تعرض قدح يا مدحى از براى او و شيخ و نجاشى و من حذا حذوهما علت ضعف او را باين دانسته اند كه اختلال دماغ يا اضطراب يا اختلال در مذهب در اخر عمر خود پيدا كرده قال الشيخ فى رجاله احمد بن محمد بن عياش يكنى ابا عبد اللّه كثير الرواية الا انه اختل فى اخر عمره و نجاشى در حق او گفته كه كان سمع الحديث فاكثر و اضطرب فى اخر عمره

مخفى نماند كه محقق داماد اعلى الله مقامه در راشحه بيست و چهارم از كتاب رواشح خود بعد از اينكه كلام شيخ را در ترجمه احمد بن محمد بن عياش نقلكرده عبارة شيخ را الاّ انه اخبل فى اخر عمره ذكر فرموده از خبال بخاء معجمه مفتوحه و باء موحده و لفظ ان چنين است ان الشيخ فى كتاب الرجال قال فى ترجمة ابيعبد اللّه احمد بن محمد بن عياش كثير الرواية الاّ انه اخبل فى اخر عمره على بناء الافعال من الخبال بالخاء المعجمة المفتوحة و الباء الموحّدة و همزة القطع للصيرورة يعنى صار ذا خبال اى ذا فساد فى عقله او فى روايته و الخبال فى الاصل بمعنى الفساد و اكثر ما يستعمل فى العقول و الحواس و الابدان و الاعضاء و فى التنزيل الكريم و لا يالونكم خبالا فجماهر المصحفين من ضعف التحصيل و قلة البضاعة بدّلوا الى اختلّ بالتاء المثناة من فوق و تشديد اللام من الاختلال

اجمالا بعد از احراز امامى بودن احمد بن محمد چنانچه از كتب او و مدحهائى كه در حق او رسيده مقتضاى قاعده حسن شمردن حديث او است نه ضعيف بخصوص درصورتيكه

ص: 54

در حالات رجال سند

اختلال يا خبال در اخر عمر او عارض شده باشد و بعلاوه ترحّم نجاشى در حق او دليل حسن او است و اگر دليل هم نباشد مؤيّد هست

و امّا ساير رجال سند تا محمد بن عثمان حالاتشان مجهول و غيرمذكور در كتب رجال است و امّا شيخ ابو جعفر محمد بن عثمان موثق و بسيار جليل القدر و عظيم الشأن و دوّم از نوّاب و وكلاء اربعه امام عصر ارواحنا و ارواح العالمين له الفداء است

و امّا محمد بن راشد نيز مجهول الحال بلكه در كتب رجال متداوله نام و حالات او را برنخوردم ولى نقل شيخ جليل عثمان بن سعيد رضى الله عنه از او كاشف از جلالت قدر بلكه توثيق ضمنى او است

و امّا محمد بن سنان پس جمعى او را تضعيف و رمى بغلوّ نموده و انچه منفرد باو است معمول به گرفته نشده لكن از شيخ مفيد ره حكايت شده كه در كتاب ارشادش فرموده محمد بن سنان از خواص حضرت كاظم ع است و از جمله ثقات انحضرتست و از شيعيان و اهل ورع و علم و فقه ميباشد و از جمله كسانيستكه نصّ بر حضرت رضا ع نقل نموده

حاصل انكه كلام شيخ مفيد ره با تضعيفات ساير اصحاب مورد تعجّب شده و موجب توقف علاّمه حلى اعلى الله مقامه شده دربارۀ روايات او و لكن روايت اجلاّء از محمد بن سنان مثل فضل بن شاذان و پدر او و يونس و محمد بن عيسى عبيدى و محمّد بن حسين بن ابيخطاب و حسن و حسين پسران سعيد اهوازى و ايّوب بن نوح و غير ايشان از ثقات و عدول و

ص: 55

در حالات رجال سند

همچنين كثرت روايات محمد بن سنان در كتب اربعه معتمده مؤيد كلام شيخ مفيد است و بعلاوه در روايات او برخورد نشده بچيزيكه دال بر غلو و ارتفاع و فساد عقيده او باشد و انچه در نظر است اقوى توثيق و صحت اعتقاد او است

و امّا مفضل بن عمر كلام در حق او مانند كلام در تلميذ او محمد بن سنان است طابق النعل بالنعل و بسيارى از روايات محمد بن سنان از مفضل بن عمر است و جماعتى هردو را تضعيف و رمى بغلوّ نموده اند و وضاع حديث شمردند خصوصا دربارۀ مفضل بن عمر كلمات بد گفتند و او را خطّابى شمردند و بفساد مذهب نسبت دادند مع ذلك شيخ مفيد در ارشاد هردو را توثيق و تجليل فرموده و از خواص امام ع شمرده و درباره مفضل بن عمر فرموده كه از شيوخ اصحاب حضرت صادق ع و از خواص و اصحاب سرّ انحضرت و از جمله فقهاء صالحين است

پوشيده نماناد

عنوان تضعيف بعض از رواة بجهة ان بوده كه در نقل فضائل و معجزات انها زياد ساعى بودند و بواسطه معرفت ايشان بنورانيت اهل البيت و معتقد بودن بعض مقامات بر ايشان قديما پيش اهل ظاهر كه قاصر در معرفت انبياء و ائمه عليهم السلام بودند شايع بوده و الآن نيز كما كان شيوع دارد و ليس هذا اوّل قارورة كسرت فى الاسلام

فذلكة المقام

بدانكه سند ايندعاى عظيم الشان باصطلاح متاخرين متصف بصحت نيست ولى اين

ص: 56

بيان مؤلّف

عدم اتصاف منجبر است باشتهاران در ساير اعصار نزد اولو الابصار از علماء حقه و عصابه محقه در جميع امصار بر مواظبت بقرائة ان و نقل اجلّه علماء اماميّه در كتب خود بر وجه اعتماد مانند شيخ الطائفه در مصباح و كفعمى در كتب خود و سيّد جليل القدر جمال الصالحين ابن طاوس و شيخ زاهد اجلّ محمد بن على جبعى جدّ امجد شيخ بهائى و بعلاوه علوّ مضامين اين دعاى شريف بنحويستكه اذهان مستقيمه ابا دارد كه از غير ارباب وحى باشد و علوّ متن ان مغنى از صحت سند انست پس بصحّت قدمائى متّصف علاوه بر انطباق او على ما هو المقطوع فى الخارج باضافه كفايت عمومات داله بر ترغيب و تحريص بدعا كردن و تسامح در ادلّه سنن كه بين الاصحاب شهرت بسزائى دارد و ثبوت رجحان بعنوان انقياد و رجاء حصول ثواب و بروز اثار غريبه عجيبه از توسل بان مختار اين بنده شرمنده است نه بمعناى ثبوت رجحان ذاتى زيرا اين عنوان دليلى كه مورد اعتماد باشد ندارد بلكه بعنوان ثانوى عارضى كه عنوان انقياد است ان شاء الله نتيجه بخش خواهد بود

مقدمۀ رابعة آداب خواننده دعاء

در كتاب وسيلة النجاه در شرح دعاى سمات كه مصنف و مؤلف ان نحرير خبير عبد الواسع بن علامى ره معاصر علامه مجلسى اعلى الله مقامه بوده و ان كتاب را منقسم بسه قسم نموده، و قسم اول گفته انچه را كه ترجمه ان اينست قسم اوّل در اداب خواننده دعا و صفات ان بدانكه اين دعاى سمات از دعوات مشهوره است در ميان اصحاب ما در نهايت اشتهار جليل

ص: 57

اداب خواننده دعاء

القدر و سريع الاجابه است در منتهاى سرعت بنحويكه از سرعت اجابت ان عقول صاحبان اشارت در تحيّر است بقسميكه گفته است على بن محمد راشدى كه نخواندم ايندعاء را مگر انكه سرعت اجابت را در ان ديدم

پس چون خواهى با خداى خود مناجات كنى و قصد دارى كه بخوانى ايندعا را بر تو باد كه با طهارت باشى با قلب متوجّه و در محلّ خلوت و باهستگى خواندن نه بصداى بلند زيرا كه رجحان در اهسته خواندن است نه بلند خواندن و در خلوت تفرقه حواس كمتر و مبادا كه اين دعا را بقصد هلاكت براى كسى بخوانى كه اگر چنين كردى مانند كسى هستى كه كشته باشى نفس بيگناهى را يا مانند كسى هستى كه ظلم كرده باشد در حق ديگرى و براى قطع رحم هم اين دعا را نخوان و براى نفرين در حق اهل عراق هم مخوان زيرا كه ابراهيم خليل نهى كرده است از نفرين در حق اهل عراق براى كسى بخوان كه در شب يا روز تو را ظلم كرده باشد و علانيه در مقام ظلم و جور در حق تو باشد و سعى كن كه داراى نفس ملكى و همت بلند باشى و مترقب اجابت باش تا در فصل شتاء ربيع بينى و فهم خود را براى معرفت كارهاى پست مصرف مكن و وقتى خواستى شروع در خواندن دعا كنى اوّل صلوات بفرست زيرا كه روايتشده از حضرت صادق ع كه هركه دعا كند درحالتيكه متذكر پيغمبر ص نباشد دعاى او بالاى سر او در پرواز است تا وقتيكه ياد پيغمبر ص كند و صلوات فرستد بذكر صلوات دعا بالا ميرود و ديگر انكه در هنگام خواندن دعا بخور بسيار بسوزاند زيرا كه خدا دوست ميدارد و ملائكه با او

ص: 58

در حقيقت بندگى

مانوس خواهند شد انتهى

تنبيه بر تو باد اى خواننده دعا كه اگر خواستى از ايندعا نتيجه كامل بگيرى پيش از شروع بايندعا اين شرح را مطالعه كن تا نائل شوى بميوهاى معرفت از شاخساران تا در حال قرائت بفهمى چه ميگوئى و توجه و حضور قلب پيدا كنى

چون اينمقدمات را يافتى اكنون مهيّا باش براى تدبّر در شرح دعاى شريف و انچه كه مشيت خدا تعلق گرفته بقلم اين شكسته بال جارى گردد و الله المستعان و عليه التكلان

اللّهمّ انّى اسئلك باسمك العظيم

اشاره

بحذف قواعد ادبيه عربيّه و اسقاط ضوابط بنائيه و اعرابيّه كه خواص بدانش ان ممتاز و عوام بسبب دورى افق دانش از ان بى نياز و چون روى سخن با فارسى زبانان است مقتضى قلم فرسائى در اينگونه مباحث نيست مگر انچه را كه از ذكر ان براى تذكّر گزير نباشد لذا باصل مقصود كه شرح مطالب متن دعا است اكتفا ميشود

بدانكه حقيقت بندگى دعا كردن يعنى اظهار ذلّت و حاجت پيش خدا بردن است و اگر بنده دعا نكند و از در ذلّت و مسكنت بدرگاه خداوند متعال برنيايد خدا باو اعتنا نخواهد كرد قال اللّه تعالى قل ما يعبؤ بكم ربى لو لا دعاءكم و بنده مؤمن هنگاميكه دعا ميكند بايد يقين باجابت داشته باشد و در حال دعا رعايت اداب انرا بايد نمود

ص: 59

معناى كلمۀ اللّهمّ

و بايد بداند كه طرف توجه او كيست و خودش چكاره است و چه مقصدى دارد و واسطه او كيست و كيفيت خواهش بچه نحو است تا بخواست خدا بتواند نتيجه خوب حاصل كند

چون اينمعنى را دانستى

بدان كه از اين جمله از دعاى شريف چند مطلب مهمّ استنباط ميشود اوّل مسئول دوم سائل سوم مسئول عنه چهارم واسطه در سؤال پنجم صفت واسطه پس

دعاكننده و خواننده اينجمله از دعا بايد اين پنج مطلب را بداند تا دعاى او از روى معرفت باشد امّا مسئول ذات اقدس احديّت جلّت عظمته است كه كلمه مباركه اللهمّ بان اشعار دارد وقتى خواننده دعا ميگويد اللّهم بايد بداند كه روى سخن او بسوى خدائى است كه داراى جميع صفات كماليّه است و او را باين نحو بايد بشناسد كه يگانه و يكتائيست بى نياز و انباز و غنى بالذات و بخشنده و مهربان و شنوا و بينا و دانا و توانائيست كه هيچ مؤثرى در عالم وجود غير از او نيست و او است عطاكننده خواهشها و اجابت كننده دعاها و مسبّب الاسباب و فيّاض على الاطلاق و اللهمّ بمعنى يا اللّه امنّا بالخير است تخفيف يافته يعنى خدا يا قصد كن ما را بخوبى چنانچه بعضى گفته اند اللّه اسم است براى ذات چنين موجود حقى جامع صفات خدائى كه يگانه است بهستى حقيقى و هر موجودى هستيش از او و بهستى او است و اين اسم شريف ممتاز است از ساير اسماء حسناى الهيّه بده وجه

ص: 60

امتياز اسم اللّه از ساير اسماء

اوّل انكه مشهورترين نامهاى او است دوّم انكه محلّ ان در قرآن مجيد از همه نامهاى او بلندتر و بالاتر است و عظمت و ذكر او بيشتر بنحويكه دو هزار و هشتصد و هشت مرتبه مكرر ذكر شده و هيچيك از اسماء اللّه تعالى چنين نيست سوّم انكه در ادعيۀ ماثوره صادره از معادن وحى و تنزيل اجلّ شانا و اعلى محلاّ و اكثر ذكر است 4

انكه مقدم بر همۀ اسماء است 5 بناء كلمه اخلاص كه لا اله الا الله است بر اين اسم است 6 انكه كلمه شهادت بر اين اسم نيز واقع شده 7 انكه اسم مخصوص ذات خدا است و بر احدى اطلاق نميشود نه از روى حقيقت و نه مجاز چنانچه خداوند متعال فرموده هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا يعنى ايا سراغ دارى كسى را الله نام گذارده باشند يعنى هيچكس را اللّه نام نگذارده اند 8 انكه جميع اسماء الحسنى در اين اسم هست بخلاف باقى اسماء كه هريك از انها دلالت بر يكمعنى دارد 9 اللّه اسم است و صفت نيست و ساير اسماء صفتند 10

هريك از اسماء حسنى را ميتوان گفت اسمى است از اسماء الله و اللّه را مثلا نميتوان گفت اسمى است از اسماء رحمن يا رحيم يا سميع يا بصير و امثال اينها

پس اى خواننده دعاء بدان و اگاه باش چنين خالقى را كه سبق ذكر يافت بايد به يگانگى و خدائى و يكتائى ستايش و پرستش كرد و بس زيرا كه او است ملجأ و پناه بى پناهان و نيازبخش نيازمندان و فريادرس بيچارگان و دادرس درماندگان و ان يمسسك اللّه بضرّ فلا كاشف له الا هو و ان يردك بخير فلا راد لفضله پس داعى و

ص: 61

در معناى كلمۀ انّى

سائل در هنگام دعا و توجه وقتيكه ميگويد اللهمّ بايد چنين مسئول و مدعوّى را بخواند و از او بخواهد

و امّا سائل پس بدانكه كلمۀ انّى بر او دلالت دارد و سائل بگفتن اين كلمه براى خود اثبات انّيّت ميكند و اين كلمه اشاره است بنفس و تعيّن و هويّت او لكن نه از لحاظ اينكه او او است و موجود صاحب قدرت و شان است و داراى شخصيت بلكه از لحاظ سر تا پا محتاج محض بودن و اينكه وجود و قدرت و شان و شخصيت او قائم بكسى است كه انّيّت مطلقه سزاوار او است و بس و ساير انّيّات در جنب انيّت مطلقه او مضمحل و نابود صرف و همه انّيتها ممسوس و فانى در انّيت او است و انّ عليّا ممسوس فى الله اشاره بهمين معنى است پس داعى بايد متذكر اين معنى باشد كه ممسوس است بوجوديكه اشراق نور اللّه است فمن شرح اللّه صدره للاسلام فهو على نور من ربّه و اين نحوه امتساس از اعظم نعم سابغه الهيّه است نسبت ببنده ضعيف عاجز و هرچند اثبات انّيّت براى بنده ذليل محتاج بهمه معنى از اعظم گناهان است و شاعر عرب گفته

بينى و بينك انّيتى ينازعنى *** فارفع بلطفك انّيتى من البين

چنانچه ترجمه ان را بفارسى چنين گفتم

كند نزاع منيّت ميانه من و تو *** بيا منيّت من از ميانه خود بردار

و ديگرى گفته

ص: 62

اظهار انيّت بنده مجازيست

اذا قلت ما اذنبت قالت مجيبة *** وجودك ذنب لا يقاس به ذنب

لمؤلّفه

گفتم كه نكردم بجهان هيچ گنه گفت *** نفس تو گناهيست قياسش نتوانكرد

لكن در امثال اينمقام اگر خواننده براى خود انّيتى اثبات كند بر وجه مجاز است نه حقيقت زيرا كه در موضوع خود بوضوح پيوسته كه شيئيّت شيء گرچه بصورت ان است لكن تمام و تماميّت ان بعلّت فاعل ان است

اينهمه اوازها از شه بود *** گرچه از حلقوم عبد الله بود

حكما گفته اند نسبت شيء بفاعل ان بحكم وجوب و وجدان است و نسبت او بقابل ان بحكم امكان و فقدان و هيچ ترديدى نيست كه علة العلل و فاعل الفواعل و فوق تمام حقّ اوّل و جاعل متعال جلّ شانه است - پس اشاره بنفس در حقيقت اشاره بمقوّم او است اعمّ از اينكه اشاره كننده متوجه باينمعنى باشد يا نه و از همين بابست فرمايش انسان عين و عين انسان صلوات اللّه عليه بابوذر و سلمان رض كه فرمود يا سلمان يا جندب معرفتى بالنورانية معرفة اللّه

و امّا مسئول عنه يا مورد سؤال بايد چيزى باشد كه سبب بقاء و ارتقاء سائل بمدارج كمال گردد و ديگر انكه خواهش سائل بايد برحسب شان و مقدار و منزلت خودش باشد و پاى خود را بيش از گليم خود دراز نكند و انچه را كه صلاح و مصلحت او است

ص: 63

در معناى سؤال

در دنيا و اخرت از خداى تعالى بخواهد كه سزاوار حكمت و رضاى حق باشد و در طلبيدن چيزى كه صلاح او در ان نيست مبادرت ننمايد و موجبات بدبختى و خسران دنيا و اخرت خود را بسوء اختيار خود فراهم ننمايد

و بايد دانست كه معناى سؤال خواهش زيردست از بالادست است و هرگاه مقترن بتضرّع و ابتهال و زارى باشد انرا دعا گويند و اگر مساوى از مساوى سؤال كند انرا التماس گويند گرچه عرفا عكس ان شهرت دارد - و سؤال بفعل و قول هردو صورت ميگيرد و درخور جواب است بدست يا زبان - و نفس سؤال و خواهش اگر از غير خدا باشد مقرون بذلّت و خوارى و ايجاب قبول منّت كند و مذموم عقلى و شرعيست

چه خوش گفته شده

گر بخارد پشت من انگشت من *** خم شود از بار منّت پشت من

همّتى خواهم كه خارم پشت خويش *** تا نبينم منّت از انگشت خويش

بلكه بسا است كه سؤال كردن از غير خدا از كبائر شمرده شده و ان در حدّ شرك بخدا است و از اين بابست كه خداى متعال راضى نيست كه بندۀ مؤمن بذلّ سؤال مبتلا شود چنانچه رضايت ندارد كه بنده شريك از براى او قرار دهد و مؤمن را خدا در عزّت شريك از براى خود قرار داده چنانچه ميفرمايد (العزة لله و لرسوله و للمؤمنين) اصطهباناتى ره صاحب كتاب سلسبيل و حض حصين در شرح دعاى كميل كه نيز از مصنّفات

ص: 64

مطلوبيّت گدائى از خدا

او است مرسلا حديثى نقل كرده كه انّ كل ذنب يرتكبها المؤمن لعل اللّه يغفر له الاّ السؤال عن الخلق فلا يغفر له ابدا يعنى بدرستيكه هر گناهى را كه مرتكب شود مؤمنى اميد هست كه خدا بيامرزد انرا مگر سؤال از مردم كه امرزيده نخواهد شد هرگز يعنى خدا نميامرزد سؤال كننده از مخلوق را هرگز - گرچه بر فرض صحت صدور اين حديث محتاج بشرح و تفصيل است ولى چون از عهده اين مختصر خارج است از شرح ان صرف نظر ميشود خلاصه احاديث بسيار در مذمّت سؤال از خلق از معادن وحى و تنزيل رسيده و امّا در باب سؤال از خداوند متعال و ممدوح بودن ان فضلا از ايات قرانيه اثار متواتره بيشمار نيز از ايشان روايت شده و محبوبيت ذلّت و انكسار و گدائى و خواهش از درگاه پروردگار از وظائف واجبه حتميه و تكاليف لازمه قطعيه است و در نزد خدا ممدوح و محبوبتر از همه عباداتست و نبايد بنده شرمنده دقيقه از دقايق و انى از انات از انجام اين وظيفه مهمّه خوددارى كند و دست مسئلت و گدائيش از درگاه قدس كبريائى كوتاه گردد - فاسئلوا اللّه من فضله انه كان بكم رحيما بيت

نيازمندى تو يكنفس به از صد سال *** كه روز روزه بگيرى و شب نماز كنى

و از همين جهة است كه سلسله عليّه حجج بالغه و لجج غامره الهيّه اعنى محمّد و ال محمّد صلوات الله عليهم اجمعين كه افضل از تمام ما سوى الله و اعرف بمقام عظمت و كبريائى غنى مطلقند بيشتر از همه بندگان و مقرّبان دست تضرع و ابتهالشان بدرگاه فيّاض على الاطلاق

ص: 65

ركن اعظم دعاء حضور قلبست

دراز بوده و هميشه اوقات اشياع و اتباع خود را باين وظيفه مهمّه در هر حال راهنمايى و ترغيب و تحريص ميفرمودند

و امّا كيفيّت سؤال بايد سائل در هنگام خواهش از خدا طريق ادب را از دست ندهد و با وضو و طهارت باشد و باطن خود را از غبار كدورات دنيويّه پاك كند اقلا ان مقدارى كه مشغول دعا و متوجّه بحضرت حق است سعى كند كه با حضور قلب و توجّه كامل باشد كه گويا براى العين مسئول خود را ميبيند و جدّ و جهد كند كه اشكش جارى گردد و دلش بشكند تا بلكه ان شاء اللّه تعالى مورد توجه حق شود

شعر

يكچشم زدن غافل از انماه نباشيد *** شايد كه نگاهى كند اگاه نباشيد

اجمالا ركن اعظم دعا توجّه و حضور قلب است بيش از اين در اينمقام مقتضى طول كلام نيست رجوع بكتب معدّه در اينباب شود

و امّا واسطۀ در سؤال بدانكه از جمله مسلّمات و محققاتيكه هيچ گونه ترديد و شبهۀ در ان نيست انستكه جميع انچه در عالم صورت وجود پيدا كرده و ميكند از گذشته و اينده از كلّى و جزئى از ازل تا ابد و در علم خدا گذشته بدون اسباب و وسائط صورت نگرفته و نگيرد و پيدايش انها منوط بعلل و اسباب مرتبطه منظّمه در عالم است چنانچه خدايتعالى ميفرمايد وَ آتَيْنٰاهُ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ سَبَباً پس وقتيكه اسباب و

ص: 66

اسباب هر چيزى بمقتضاى او است

شرايط هر چيزى موجود شد انچيز نيز موجود خواهد شد چون غذا موجود شد و گرسنه خورد سير ميشود و چون اب موجود شد و تشنه خورد سيراب ميشود بطلوع افتاب روز روشن و بغروب ان شب تاريك ميشود و هكذا نهايت اينست كه اسباب هر چيزى بمقتضاى انچيز است و اينمطلب حسّى و وجدانى هر صاحب شعور و تميز است چون اينمعنى دانسته شد نيز بايد دانست كه براى اجابت دعاء هم خداوند متعال وسائل عديده معين فرموده از جمله وسائل و وسائط استجابت و اجابت دعاء اسماء حسناى الهيه است كه جزء اعظم و بمنزله اعضاء رئيسه اند براى اجابت و خداوند تبارك و تعالى از اينراه بندگان را بسوى خود دعوت فرموده و انها را واسطه و رابطه بين خود و ايشان قرار داده و بحكم محكم قُلِ اُدْعُوا اَللّٰهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمٰنَ أَيًّا مٰا تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنىٰ و ايۀ شريفه ديگر وَ لِلّٰهِ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنىٰ فَادْعُوهُ بِهٰا اسماء حسناى خود را وسيله قضاء حاجات و نيل طلبات مقرّر فرموده و فضلا از احاديث صحيحه مسلّمه متواتره از مصادر وحى و تنزيل عمل هريك از ايشان در دعوات و مناجاتهاى ماثوره از ايشان بر همين بوده چنانچه از جمله انها همين دعاى شريف است

اكنون چيزيكه در اينمقام محل كلام است معرفت اسماء حسناى الهيّه است كه ايا اين اسماء حادثند يا قديم و ديگر انكه ايا عين مسمّى هستند يا نه و ديگر انكه ايا هيچ كدام انها بر ديگرى برترى دارد يا نه و ديگر انكه اثارى كه بر انها مترتب ميشود از حيث لفظ تنها

ص: 67

معناى اسم

يا معناى تنها يا هردو است - حق اينست كه لفظ اسماء حادث و مخلوقند و معانى انها قديم و ديگر انكه اسم عين مسمى نيست بچند دليل اوّل انكه مفهوم مسمّى غير از مفهوم اسم است دوّم انكه مسمى مدلول و اسم دالّ است سوّم انكه اسم مختلف ميشود باختلاف لغات و مسمّى چنين نيست چهارم انكه از اسم بماء شارحه سؤال ميشود و از مسمى بماء حقيقيه پنجم انكه اگر انسان زيبائى را بنام زشتى نام گذارند گفته ميشود كه مسمى خوبست و اسم بد ششم انكه اگر اسم كثير الحروف و طولانى باشد گويند اسم ثقيل و مسمى خفيف است هفتم انكه اسم ممكن است مجاز باشد ولى مسمّى مجاز نخواهد شد هشتم در تكلم ممكن است اسم اشتباه شود ولى مسمى اشتباه نميشود نهم اسم گاهى اطلاق شود بر انچه از لفظ فهميده شود مثل انسان ذهنى كه در خارج وجود ندارد - اينها همه دليل است بر اينكه اسم غير از مسمّى است

و از بعض اخبار مستفاد ميشود كه بعض اسماء از حيث لفظ بر بعض ديگر برترى دارد چنانچه شايد بعد از اين بمحل خود ذكر شود در اينجا مجال تحقيق بيشترى نيست بگذارم و بگذرم

و امّا اثاريكه بر اسماء مترتّب ميشود از جهت معانى انها و اتصال نفس بمبدء فعّال انها است در اينمقام بيش از اين مجال بسط كلام نيست

باقى ماند كلام در معناى اسم در فرمايش حضرت امير مؤمنان عليه السّلام است كه الاسم ما انبأ عن المسمّى يعنى اسم انچيزيستكه خبر از مسمّى دهد - از اين تعريف مستفاد ميشود

ص: 68

تقسيمات اسم

كه فرق نميكند اينكه ان معناى مفروض بخودى خود قائم باشد يا بغير و براى ان وجود مستقل باشد يا وجود تبعى يا اصلا وجود نداشته باشد

و بعضى از محققين اسم را بر سه قسم تقسيم كرده اند اوّل انكه اطلاق ان بر ذات باعتبار امر عدمى است و او را اسم ذات گويند مثل قدّوس يا انكه باعتبار امر وجوديست كه تعقل ان موقوف بتعقل غير نيست انرا اسم صفت گويند مثل حىّ يا باعتبار امر وجوديست كه تعقل ان موقوف بتعقل غير است و انرا اسم فعل خوانند مثل خالق و امّا اسم جامع اللّه است و تقسيم اسم باين اعتبار غير از تقسيم صفات است بصفات حقيقيه و صفات اضافيّه و صفات فعل چنانچه تحقيق ان در كتب معقوله شده است

بدانكه اسم يا مشتق از سموّ است بمعنى علوّ (بلندى) و يا از وسم است بمعناى داغ نهادن و نشان كردن و يا از سمه است بمعناى علامت (نشانه) و شرافت هر اسمى بمسماى ان است و الاّ لفظ بما هو لفظ شرافتى ندارد

و چون نظر عرفاء شامخين باصل هر چيز و ملاك امر انست اسم در نزد ايشان اعمّ است از اينكه لفظ مسموع يا صوت معلومه يا عين موجوده باشد و عرف ايشان بى مشابهة با عرف قرآن و حديث نيست زيرا كه در قول خداى تعالى سَبِّحِ اِسْمَ رَبِّكَ اَلْأَعْلَى و فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلْعَظِيمِ و تَبٰارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ ذِي اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِكْرٰامِ مستبعد است از

ص: 69

لفظ اسم مسبّح و مقدّس نيست

اينكه مراد از اسم فقط حروف و صوت و انچه ملايم با انها است باشد زيرا كه اينها از عوارض اجسام اند و چيزيكه حال ان چنين باشد كجا ميتواند مسبّح و مقدّس و مبارك باشد و اگر كسى بگويد باينكه مجاز حذف يا مجاز تشبيه است جواب گفته ميشود كه مجاز در صورتيست كه ضرورت اقتضا كند و با وجود معناى حقيقى داعى بر مجاز نيست

پس اسم خدا در نزد ايشان انمعنائيست كه مقدس از شايبه حدوث باشد پس استعانت و تبرّك باسم خدا در مثل بسم اللّه چنانچه عادت بر ان جارى شده و مامور به نيز هست بتوسل جستن بان براى طلب حاجات و كفايت مهمّات از قبيل بسم الله الشافى و بسم الله الكافى و بسم اللّه المعافى و امثال اينها از ادعيه صادره از مصادر وحى از قبيل ما نحن فيه و نظائر ان از اين بابست - و ثابت شده در نزد محققين از علماء عظام كه در جواهر اكوان مؤثرى جز خداى تعالى بذاته و انبياء و رسل و اولياء و هاديان سبل و ملائكه مقربين باذن و فرمان خدائيست و عوارض جسمانيه در اشياء جوهريه ايجادا و اعداما تاثيرى ندارد

پس بايد دانست كه مبدء ذكر حكيم منبع انجاح مقاصد و استجابت دعواتست نه قرع حروف و اصوات و حركت دادن لبها باستقلال بدون توجّه بمعنى بيت

كعبه يك سنگ نشانى است كه ره گم نشود *** حاجى احرام ديگر بند ببين يار كجاست

الحاصل چون در ايندعاى شريف دانستى كه واسطه براى اجابت دعا اسم خداى تعالى است صفت ان اسم را نيز بشناس و امتياز اين اسم مبارك را از ساير اسماء الحسنى درك كن

ص: 70

معناى عظيم

امّا صفت واسطه پس بدانكه در ايندعاى شريف چندين صفت از براى ان اسميكه واسطه فيض بين بنده و خدا است ذكر شده از جمله عظيم است و ان بمعناى سيد و بزرگ امده و هر شىء بزرگى را عرب عظيم گويد اعم از اينكه ان شىء محسوس باشد يا معقول ذات باشد يا صفت و در اعيان اجزاء متصله را عظيم گويند و گاهى بر اجزاء منفصله نيز اطلاق ميشود مانند جيش عظيم و مال عظيم و سيل عظيم و امثال اينها و عظيم مطلق جز بر ذات مقدس خداى تعالى اطلاق نميشود و نظر باستيلاء او بر جميع ممكنات بايجاد و افناء عظيم على الاطلاق او است و بزرگى و عظمت خداى عظيم نه از حيث مقدار و عدد است بلكه ساحت قدسش از كمّ و كيف و اين و حيث منزه و مبرّا است زيرا كه اينها از لوازم حدوث و امكان است و تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا و معناى ديگر براى عظيم باين نحو گفته شده كه چون جميع ماسواى او ذليل و خاضع براى اويند و سلطنت او بر انها عظيم و شان او عظيم است بدين جهت او را عظيم گويند و معناى ديگر در اخبار ال محمد عليهم السّلام چنين رسيده كه چون خداوند خالق خلق عظيم و پروردگار عرش عظيم و خالق او است از اينجهت او را عظيم گويند اجمالا در هر ايتى از ايات الهيّه و مخلوقى از مخلوقات انفسيّه و افاقيه اثار عظمت خدا موجود و مشهود است و ممكن نميتواند پى بكنه عظمت خدا برد اگر بخواهيم فى الجمله بعظمت خدا اشنا شويم از تدبّر در عظمت اثار او و تفكر در خلق اسمان و زمين و تعمق در ايات افاقيه و انفسيه كه امر بتفكر در انها و اعتبار از انها شده تا اندازه راه شناسائى عظمت

ص: 71

علم را از ال محمّد بايد اخذ كرد

پروردگار عظيم را توانيم يافت ولى بشرط اينكه طريق دانش ما از منبع هدايت و معدن وحى و رسالت گرفته شود تا از شايبه ضلالت و غوايت بركنار مانيم زيرا كه انسان هرقدر در مرحله علم و دانش بكوشد و ترقى كند و بمرتبه عاليه رسد اگر مستضئ و مستنير بنور و ضياء نبوّت و رسالت نگردد در ظلمت جهالت فروميماند ولو هر اندازه متوغّل در علوم ماديّه و متبحّر در فنون طبيعيّه گردد و بهزاران نوع از تلسكوپ و مكروسكوب و استكرسكوب و خروارها مادّه راديوم و غيره مكمل و مسلّح باشد

مثنوىّ

پشه كى داند كه اين باغ از كيست *** كه بهاران زاد و مرگش در دى است

كرم كاندر چوب زائيده است و خاك *** كى بداند چوب را وقت نهاك

ادمى داند كه خانه حادثست *** عنكبوتى نى كه در وى غايت است

اگر كسى بخواهد عجائب و عظمت تمام مخلوقات اسمان و زمين را ذكر كند بهيچوجه قابل احصا نيست و تا اندازه هم كه احصا شده هزاران كتابها لازم دارد پس از عجايب بحر و برّ و كوهها و درّه ها و مغارها و حيوانات و نباتات انها و جزائر اتشى و نباتات حسّاس و نباتات شكارى برّى و بحرى و نباتات متحرك و خصايص عجيبه و خواص غريبه انها و اعضاء انسان و حيوان و حواس ظاهره و باطنه و خصائص و عجائب انها و خصائص و عجائب برف و تگرگ و باران و ابر و قوس و قزح و انكسار اشعۀ نور در جوّ هوا و رعد و برق و صاعقه

ص: 72

در ذكر دو مخلوق عجيب

و خواصّ انها ميتوان فى الجمله پى بعظمت خالق انها برد - صرف نظر از همۀ اينها بذكر دو مخلوق عجيب كه يكى در منتهاى بزرگى و عظمت و ديگرى در نهايت كوچكى و رقّت است در اينمقام اكتفا مينمايم

امّا مخلوقيكه در منتهاى بزرگى و عظمت است و خصوصا علوم طبيعيّه عصرى بوجود ان قائل هستند عبارت است از قوّۀ مودعه در تمام موجودات اسمانى و زمينى زيرا كه هر كوكب و ستارۀ داراى دو خاصيت است يكى جاذبه كه بان اجسام را بسوى خود ميكشد يكى دافعه كه عبارت است از گريزان بودن از مركز كه بواسطه اين دو قوه اجرام سيّارات و ثوابت اعمّ از اصول و توابع انها توانسته اند كه در فضا باقى بمانند و در خطوط معينه سير كنند چون نظام تمام مخلوقات اسمان و زمين يكسان و همه اجرام تبعيّت قانون مضبوط معيّن خلل ناپذيرى را عهده دارند مگر انچه را كه خدا خواهد از اينراه اندك خللى در سير و نظم انها راه نمييابد و هريك از انها با حركتهاى عجيبۀ كه دارند معارض يكديگر نيستند - اين وحدت قانونيّه دليل كافيست بر اينكه يك قوّه واحده شامل تمام اجرام سماوى موجود است و اين قوّه واحده است كه ان قانون مضبوط معيّن خلل ناپذير را تابع خود قرار داده و چون چنين قوّه شامل تمام اجرام و پركننده تمام فضا و اجرام است قابل حصر نيستند و محالست كه ابعاد فضا را توان تعيين كرد و نميتوان ان قوّه را سنجيد و انچه در عظمت و

ص: 73

دو مخلوق عجيب

بزرگى فضا و اجرام ذكرشده براى سنجيدن انقوّه حقير و كوچكست بنحويكه اگر تمام درياهاى زمينى و اسمانى مركّب و تمام درختهاى عالم قلم و تمام جنّ و انس نويسنده شوند از حصر سنجيدن ان قوّه و تحديد ان عاجز خواهند ماند و از هرچه تصور انشود انقوّه بزرگتر و عظمت ان زيادتر است و حدّ انرا بجز خالق ان كسى نميتواند دانست مگر از راه اعلام خدا بمخبر صادق عن اللّه كه داراى رتبه جامعيّت و مقام خاتميت باشد و امّا مخلوقيكه در منتهاى كوچكى و رقت ميباشد ذرّات زمينى اتمى است كه بوسيلۀ مكرسكب (ذره بين) هريك از ان ذرات كوچك را بيك مليون معادل صورت اصلى خود ارائه ميدهد و اينمعنى مشهود و محسوس شده و علماء فن طبيعى در كتب خود شرح داده و اذعان دارند و حيواناتيكه در ابها و زمينهاى رطوبت دار بواسطۀ ان الت ديده شده اند نيز مشاهد و محسوس است و قدماء بواسطه محروم بودن از الات جديده از ديدن انها محروم ماندند زيرا كه ان حيوانات با ان خلق عجيب و ذرات بديعه از شدت ريزه گى و حوزدى بچشم مجرد ديده نميشود - چنانچه از اجرام سماوى هم بواسطه دورى زياد بيخبر ماندند و پس از اختراع تلسكب (دوربين بزرگ) عظمت عالم علوى تا اندازۀ معلوم شد چنانچه مختصرى از ان را براى تذكّر در محل مقتضى از اين كتاب ذكر خواهم كرد ان شاء اللّه تعالى

خلاصه پس از اختراع مكرسكب نيز معلوم شده كه هر ذرّۀ از ذرات زمينى كه

ص: 74

هر ذرّۀ عالمى است

بچشم مجرد ديده نميشود داراى عوالم مختلفه است يعنى در هر ذرّه كوچكتر از دانه ريك رملى داراى مركز مانند افتاب براى سيارات و اجزاء كوچكترى كه دوران مركز ميگردند ميباشند مانند منظومه شمسى عالم ما نهايت بتناسب عالم خود و قوّه موجبه و سالبه با جاذبه و دافعه مابين مركز ذرّات و اجزاء كه بدور او ميگردند عينا مثل قوّه جاذبه و دافعه ايست كه مابين افتاب و سيّارات ما موجود است

دل هر ذرّه را كه بشكافى *** افتابيش درميان بينى

و محتمل است كه هر جزء از اجزاء صغارى كه بدور مركز ذرّه ميگردند نيز بتناسب عالم خود داراى كوه و درّه و درخت و باغ و گل و نباتات مختلفه و مليونها از اصناف حيوانات در انجزئيكه بچشم ديده نميشود زندگى كنند و هريك از انحيوانات داراى اعضاء تناسلى و موجبات حياة باشند و ان مليونها از حيوانات در اين جزء لا يتجزى عموما مشغول تهيّه قوت و زندگانى و لوازم ان و ادامۀ حياة باشند و با سعى بليغ و جهد اكيد در حفظ ان عوارض و ازدياد نسل خود و محافظت ان از مهالك و تحصيل قوت براى نسل خود بكوشند بوسيلۀ الات و اكتشافات عصرى بنابر انچه در بعض از كتب ايشان ديده شده در طبقات كوچكترين برگى از برگهاى نباتات مليونها از اين قبيل عوالم و حيوانات هستند كه مكرسكب بانها نشان داده كه هر ذرّۀ كه بچشم تنها ديده نشود در حدود خود يكعالم شمسى كامل محسوب ميشود - پس ممكن است بگوئيم ما با ان عظمتيكه مختصر انسبت بفضا

ص: 75

عظمت فضاء

ذكر خواهيم كرد مانند يك ذرّه غيرمرئى ميباشيم نسبت بجرم و حجم تمام كره زمين و ما كه در روى زمين زندگانى ميكنيم نسبت بمخلوقات ساير عوالم مانند همان جانورهائيكه روى يكجزء از اجزاء غيرمرئى مليونها از انها زندگانى ميكنند نسبت بما باشيم و همان تعجبى كه ما از كوچكى و خوردى و ضعف و ناتوانى ان جانورها داريم مخلوقات ساير عوالم هم از خوردى و كوچكى و ضعف و ناتوانى ما دارند

در محفلى كه خورشيد اندر شمار ذره است *** خود را ميانه ديدن شرط ادب نباشد

پوشيده نماناد كه علماء و دانشمندان طبيعى و فلكى اين دو قرن اخير در اثر اكتشافات علميّه خود چون كمى از عظمت و بزرگى فضا را مشاهده نمودند حكم بعدم تناهاى ان كردند و حال انكه وحى الهى عظمت فضا را بمراتب بيشتر از انچه سابقين و لاحقين قائل شده و تصور كرده اند خبر داده با قيد بانكه با اين عظمت محدود و متناهى است و شارع مقدس براى كشف عظمت فضا و مخلوقات ان تصريحات و تحديدات و امثال و مقادير مخصوصۀ را خبر داده با مراجعه بفرمايشات معادن وحى در موضوع عظمت فضا و مخلوقات ان واضح و مبرهن ميگردد كه كلّ جن و انس و ملائكه از ادراك و تصور عظمت فضا و مخلوقات ان عاجزند ولو اينكه تمام طرق كشف و الات ان براى ايشان ميسّر باشد و طريقه وحى با اين وصف عظمت فضا و مخلوقات ان تماما همه را يتناهى و محدود و قائم باسماء حسناى الهيه و اسم عظيم اعظم او دانسته چنانچه در كلمات و فرمايشات الهيّه

ص: 76

بناى عالم وجود باسم اعظمست

و محمّد و ال محمّد عليهم السّلام و دعوات و مناجاتهاى ايشان لا تعدّ و لا تحصى اشعار باينمعنى شده از جمله در همين دعاى شريف سمات هم تصريحا اشعار فرموده چنانچه خواهند امد و گفته شده كه بنى الوجود على الاسم الاعظم اذا حرّك حرّكت جميع ما فى العالم

مثنوىّ

اسمانها بندۀ ماه و بند *** شرق و غرب چرخ نانخواه ويند

جمله در انعام و در توزيع او *** زانكه لولا گشت بر توقيع او

گر نبودى او نيابيدى فلك *** گردش نور و مكان جاى ملك

گر نبودى او نيابيدى بحار *** هيئت ماهىّ و درّ شاهوار

گر نبودى او نيابيدى زمين *** از درون نه گنج و بيرون ياسمين

گر نبودى او نيابيدى جبال *** زرّ و لعل و موميائى بى سؤال

گر نبودى او نيابيدى جهان *** بى تقاضا رزقهاى بيكران

رزقها هم رزق خواران ويند *** ميوها لب خشك باران ويند

بشريكه نميتواند درك عظمت فضائيكه از مخلوقات حضرت صانع على الاطلاق است كند كجا ميتواند پى بكنه عظمت حق برد و از بديهيّات اوليه متدينين بدين حق و اهل توحيد يگانه معبود مطلق و غير ايشان انستكه ممكن هر اندازه داراى فكر قوىّ و استعداد ذهنى و حسّاس و موشكاف باشد بعلّت محاطيّت نتواند پى بمحيط

ص: 77

ممكن ذاتا محتاج است

خود برد و ادراك عظمت ذات واجب الوجود كند مگر انكه از اثار مؤثر و از معلول علّت را بشناسد ادمى هرچند داراى رفعت مقام و دانشمند شود چون ممكن است ذاتا محتاج است و ذاتى قابل تغيير نيست و از مبدء احتياجى كه بواجب دارد و نميتواند تعدى كند و از براى او حدى است كه نتواند از ان تجاوز نمايد.

و اگر كسى بگويد كه ممكن واجب بالذات نيست ولى امكان دارد كه واجب بالغير شود

جواب گوئيم اين كلام از دو وجه بيرون نيست يكى انكه اگر مراد گوينده اين باشد كه چون وجود ممكن از وجود علّت موجود شد ديگر در بقاء خود بى نياز از ايجاد و بذات خود قائم ميشود مانند واجب بالذات اين حرفى است غلط فقط و شرك محض عقلا و نقلا و وجدانا - و امّا اگر مراد ان باشد كه در حال ايجاد موجد واجب الانوجاد است و در بقاء محتاج است بايجاد ديگر كه اگر فيض ايجاد جديد از او قطع شود انا فانا فانى و نابود ميشود و از اينراه قائم بايجاد خدا و محتاج باو است (مانند صورتيكه در اينه ميافتد از انچه در مقابل اينه است و بى نياز نيست براى بقاى خود از مدد مقابل) باينكه ممكن بى نياز از تاثير مؤثر در بقاء و هستى نيست وجوب باينمعنى مانعى ندارد و اينمعنى را فقير بالذات و غنى بالغير ميگوئيم در هر انى از انات وجودش و فقر در غنا همين است

ص: 78

ممكن غنىّ بالذّات نشود

بارى محال است كه ممكن غنى بالذات شود همچنانكه واجب هم هرگز فقير بالذات نخواهد شد پس وجود مخلوقى كه قائم و مستقل در ذات خود باشد هرگز صورت نگرفته و نخواهد گرفت

در اينجا تنبيهى لازم است و ان اينست كه بعضى از مفوّضه و اهل غلوّ قائلند باينكه خدايتعالى محمد و ال محمد عليهم السلام را خلق فرمود و امر كليّه عوالم امكان را بايشان واگذار كرد از خلق و موت و رزق و حيوة و غير اينها كه باستقلال مدبّر عالم كون باشند بدون اذن و اراده و فرمان او - اين كلام اضافه بر اينكه سخيف و باطل و شركست گفتن ان در حق ممكن مخلوق معقول نيست ولو هرچند اكمل و اشرف باشد زيرا كه گفته شده امكان با استقلال ذاتى در همه وقت منافات دارد زيرا كه انچه مقتضى احتياج او بموجد و مؤثر در اوّل امر بوده كه ان مرتبه امكانى باشد مرتفع نشده و باقى است و اگر در وقتى دون وقتى بايجاد غيراستقلالى در او پيدا شود حالت امكانى را منقلب بوجوب نميكند شعاعيكه از اشراق شعله چراغ حاصل ميشود غيرشعله است و محتاج باستمداد از شعله است اگر شعله نباشد شعاع هم نيست

بلى تفويض امور ممكنات و مكونات را بايجاد و اذن و اراده خدا كه بالاستقلال نباشد بلكه بفرمان و مشيت خدا از سلسله جليله محمد و ال محمد عليهم السّلام ظاهر شود

ص: 79

ال محمّد ص متصرف اند باذن اللّه

و بدست ايشان بروز و ظهور كند بهيچ وجه مانع عقلى و نقلى ندارد زيرا كه نه ايجاب شرك ميكند و نه عقلا محال است بلكه ايجاد چنين وجودى كه متصف باين صفت باشد اكمل و اعلى از ساير انحاء ايجاد است بالبديهة بعلاوه خداى خالق قادر حكيم على الاطلاق خلق را براى معرفت و شناسائى خود افريده و راه معرفت خود را منحصر بصراط مستقيم محمد و ال محمّد عليهم السّلام فرموده زيرا كه محال است بذاته شناخته شود و ايشان را مظهر و مجلاى اتم و اكمل خود قرار داده بحكم نصوص و اخبار و احاديث وارده از صادقين معصومين كه در شئون و مقامات ايشان رسيده و امور عالم كون بايشان مفوض شده و ماثورات متواتره بسيارى در فضائل و شئون ولايتى ايشان روايت شده

و جاى بسى تعجّب است كه عدّه خود را مهتدى بانوار علوم ايشان دانسته منكر بسيارى از شئون و فضائل و مقامات ايشان شده كه از انجمله است منع تفويض امور كونيه از ايشان و بجمود بر ظاهر بعض از اخباريكه در نزد غير اهلش متشابه است باقى مانده با اينكه دليل بر عدم امتناع تفويض امور بايشان لا بالاستقلال بلكه باذن و اراده خدا امريست كه قابل خدشه و انكار نيست و اخبار و احاديثى كه در اينباب رسيده چندين برابر اخبار و احاديث تفويض امر دين بوجود مقدس خاتم الانبياء و ائمه طاهرين عليهم السّلام است چه انهائيكه از طرق عامّه روايتشده

ص: 80

بيان مثالى و تنظيرى

و چه انهائيكه از طرق خاصّه رسيده چه جهت دارد كه بعضى را بر ظاهر خود باقى گذارده و اذعان دارند و بعض ديگر را يا منكرند و يا تاويل ميكنند اين نيست الاّ تحكّم بحت و ذلك ذكرى لمن كان له قلب

در مقام توضيح براى تقريب باذهان و دفع استبعاد و استيحاش بدين جمله تمثل ميجويم و داورى را بعهده عقول سليمه ميگذارم

مثلا هرگاه انسان در حالات خود فكر كند مييابد كه او را نفسى است كه از او تعبير بكلمه من ميكند در جميع حالات و صفات و افعال خود و يقين دارد كه از براى اين انسان اعضاء و اجزاء و جوارح و مشاعر و قوائى است از محسوسه و معقوله و از هريك از انها كارى ساخته ميشود كه از ديگرى ساخته نشود بعقل درك معانى مجرّده ميكند و بنفسى كه روئيده از عقل است و ان غير نفسى است كه از ان تعبير بمن ميكند درك صور مجرده مينمايد و بسائر حواسّ باطنه درك ميكند انچه را كه درك ان مخصوص باو است از صور جزئيه و معانى جزئيه و ترتيبى كه در بين انها است و امور برزخيّۀ را كه واسطه بين ظاهر و باطن است و هكذا حواس ظاهره مثلا از چشم رنگها و شكلها را ميبيند و از گوش صداها و كميات و كيفيات انها را ميشنود و از شامّه بوها را ميفهمد و از ذائقه طعم چيزها را ميفهمد و از لامسه زبرى و نرمى را تميز ميدهد و همچنين ساير اعضا و جوارح و مشاعر و قوى كه بازگشت همه انها بنفس است و هيچ يك

ص: 81

اعضاء و جوارح مطيع نفسند

مستقل و بى نياز از نفس نيستند در انجام ان عمليكه مخصوص بانها است بدليل اينكه نسبت همه انها بنفس داده ميشود چنانچه ميگويد من ميبينم من ميشنوم من ميچشم من لمس ميكنم من ميدانم من ميفهمم من ميروم من ميايم و هكذا نسبت بساير اطوار و شئون پس صحت اين نسبت هائى كه نفس بخود ميدهد از باب اينست كه افعال اعضا و جوارح و قوى و مشاعر مستند باو است و انها قائم بنفسند و استفاضه از نفس ميكنند و از همين جهة است كه اگر يكى از انها علتى پيدا كرد بنحويكه رابطه او با نفس بريده شد ضايع و باطل ميشود و ديگر ان كاريكه باو رجوع ميشد از او ساخته نميشود

پس از اين مثال نيكو تامّل كن و بدان كه اينمشاعر و اعضا و جوارح درحقيقت مانند اينه اند و افعاليكه از انها ساخته ميشود مانند صورتيست كه در اينه نمايان شود و نفس مانند شاخصى است كه در مقابل اينه بايستد و صورت ان در اينه بيفتد پس تا وقتيكه شاخص در مقابل اينه است صورت هم در ان منعكس است و براى پيدايش وجود خود بى نياز از شاخص نيست

پس همچنانيكه شاخص اولى است بصورت از اينه همين طور نفس هم اولويت دارد باين افعال از اعضا و جوارح بدون انكه اعضا و جوارح شركت در نفس داشته باشند در صدور اين افعال يا نفس واگذار كرده باشد اين افعال را باعضاء و

ص: 82

كلّ تصرّفات از نفس است

جوارح بنحويكه خود مداخله نكند و اعضاء و جوارح براى صدور اين افعال از انها قائم بذات خود و استقلال تام تمام داشته باشند بدون احتياج بنفس بلكه اعضا و جوارح ابواب و حجب و سبلند بسوى نفس بدون انكه نفس محتاج بانها باشد بلكه براى حاجتى كه مدركات بنفس دارند بنابراين هرگاه گفته شود كه كلّ تصرفات از نفس است بالاستقلال و اعضاء و جوارح و مشاعر همه بندگان او هستند و خودشان مالك خود نيستند و نميتوانند باستقلال خود حركت كنند يا ساكن شوند و نحو اينها چنانچه خداوند متعال در حق ملائكه ميفرمايد بَلْ عِبٰادٌ مُكْرَمُونَ لاٰ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ كلام صدقى است و اگر گفته شود كه نفس تفويض كرده است ديدن ديدنيها را بچشم و شنيدن شنيدنيها را به گوش و ادراك مشمومات را بدماغ و همچنين عمل هر عضوى را بان عضو راست است امّا نه بنحو توكيل و تخليه و دست برداشتن از انها بلكه باينمعنى كه اين اعضا و جوارح و قوى و مشاعر مظاهر افعال نفس و محلّ ارادۀ او هستند

چون باينمثال واقف شدى سوق ميدهم كلام را بمطلب خود و ميگويم قال اللّه تعالى وَ لِلّٰهِ اَلْمَثَلُ اَلْأَعْلىٰ نفسيكه در مثل خود بيان كردم همانا مثل حق سبحانه و تعالى است چنانچه ممكن است گفته شود كه يكوجه از وجوه فرموده من عرف نفسه فقد عرف ربّه و همچنين قدسيّه مباركه يا بن ادم اعرف نفسك تعرف ربّك

ص: 83

ال محمّد اسم اعظم

ظاهرك للفناء و باطنك انا ناظر بهمين معنى باشد و مراد از لفظ انا مثال عنوانى است نه ان ذاتى كه مقدّس از حلول و اتّحاد است

و ساير مشاعر و جوارح مثال ذوات مقدّسه چهارده معصوم عليهم السّلامند پس همه افعال ربوبيّۀ كه ايشان حامل انهايند مخصوص بخدا است نه احدى و نه ايشان شريك در انها نيستند و لكن خداوند متعال ايشان را از ميان خلق خود اختيار فرموده و مثل اعلاى خود قرار داده و افعال خود را از ايشان ظاهر كرده نه بر طريق توكيل و رفع يد بلكه از باب مرآتيّت

اينست معناى متوسّط بين افراط و تفريط و از همين بابست كه ايشان عليهم السّلام خود را به وجه اللّه و عين اللّه و اذن اللّه و امثال اينها مكرّر در مكرّر معرّفى فرموده اند و اين گونه تعريفات از ايشان از باب تمثيل امور معقوله است بصور محسوسه و دلالت كردن ايشان مؤمنين و مكلّفين را باينگونه تمثيلات براى فهمانيدن بانها است كه ايشان مصادر افعال ربوبيّتند نه اينكه خدايانى باشند غير از خدا و نه اينكه شريك با خدا باشند در صدور اين افعال از ايشان و نه اينكه تفويض امور بنحويكه مفوّضه و غلات ميگويند كه از پيش بطلان ان ذكر شد بايشان شده باشد

و انچه كه در نزد محقّقين از شيعۀ اماميّه انار اللّه برهانهم بصحّت و قطع پيوسته اينستكه سلسلۀ جليله محمّد و ال محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ايت كبراى الهيّه

ص: 84

و اسماء حسناى الهيّه اند

و واسطه عظمى هستند در ميان خدا و ساير مخلوقات و انچه غير ايشانست از ممكنات همه اشعّه انوار لامعه ايشانند و ايشان مدبّرين عالم وجودند باللّه و بامر اللّه تعالى ايشانند اسماء حسناى الهيّه و اسم عظيم اعظم اعظم اعزّ اجلّ اكرم خدا كه واسطه و سبب ايجاد جمله ممكناتند و كسب فيض از مبدء فيّاض مطلق ميكنند و بماسواى خود افاضه مينمايند ايشانند برزخ بين وجوب و امكان روزى خواران بسبب وجود ايشان روزى ميخورند و زمين و اسمان بطفيل وجود ايشان برپا و ثابت است و الحمد للّه الّذى هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدى لو لا ان هدانا اللّه

حافظ

بارها گفته ام و بار ديگر ميگويم *** كه من دلشده اينره نه بخود ميپويم

در پس اينه طوطى صفتم داشته اند *** انچه استاد ازل گفت بگو ميگويم

كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهٰا وَ هُمْ عَنْهٰا مُعْرِضُونَ

بازگشت بمطلب بدانكه معصوم عليه السّلام بعد از ذكر كلمه عظيم كه در فقره اولاى از دعاى شريف ذكر شده چهار صفت ديگر براى ان اسميكه واسط بين سائل و مسئولست بيان فرموده بقول مبارك خود

الاعظم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم

اشاره

ص: 85

اسم اعظم هفتاد و سه حرفست

پوشيده نماناد كه توصيف اسم شريف بعد از وصف عظمت با عظميّت براى ترقى است قيد عظيم نظر بذات اسم است كه ذاتا داراى عظمت است و باعظميت نظر بغير است و كسى اندازه و حدّ اين عظمت و زيادتى را جز خداى نداند نظر باحاطه او بر تمام ماسواى خود و در ذكر عظيم نوع دلالتى است بر اينكه از براى حروف و اسماء اثار غريبه و صفات عجيبه ايست از جهت ترتّب خواصّ بران و در ذكر اعظم اشعار باينست كه توسل باسم اعظم مجملا مؤثر در اجابت است هرچند بعينه ان اسم شناخته نشود

و از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت شده كه اسم اللّه اعظم هفتاد و سه حرف است نزد اصف بن برخيا يكحرف از ان بوده كه بخواندن ان پيش از چشم برهم زدن تخت بلقيس ملكه شهر سبا را با مسافت بسيارى كه از انشهر تا شهر شام بود حاضر كرد و نزد ما هفتاد و دو حرف از ان است و يكحرف ان مخصوص بخدا است لا غير

و از حضرت صادق ع روايت شده كه حضرت عيسى على نبيّنا و اله و عليه السّلام دو حرف از ان را ميدانست و حضرت موسى ع چهار حرف و حضرت ابراهيم ع هشت حرف و نوح ع سيزده حرف و ادم ابو البشر ع بيست و پنج حرف از انرا دانسته و خداوند متعال هفتاد و دو حرف انرا بحضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله

ص: 86

وجوهيكه اسم اعظم را اعظم گفته اند

عطا فرمود و نيز در حديث است كه از انحضرت انتقال بائمه عليهم السلام يافت و اسم اعظم را اعظم گفتند براى دلالت ان بر هويّت مخصوصه و گفته شد براى كثرت معانى و عموم احاطه ان و جامعيت اوست بر ساير اسماء و محيطيّت ان بر انها باين اعتبار باعظم تعبير شده و بهر تقدير عظمت و بزرگى در ان ظاهر است و ديگر انكه باين اعتبار اعظمش گفتند كه يافتن ان در ميان اسماء اللّه توقف دارد بر اينكه حقيقت ان شناخته شود پس بنابراين كسى متمكن بر شناختن ان نيست مگر نبىّ يا ولىّ و غير ايشان اگر كسى خواست بشناسد موقوفست برايتان شرط عظيمى كه ان رياضت و مجاهده كامل است از طريق شرع - و وجوه ديگرى نيز از براى ان گفته شده كه مقام اقتضاء اطاله انرا ندارد

و گفته شده كه اعظمش گفتند براى حصول سعۀ عظيمه براى داعى بان كه ان اجابت كامل است - و اعظم بمعنى عظيم است زيرا كه اسماء الله بعضى از انها اعظم از بعض ديگر نيست زيرا كه همه انها عظيم اند - و نيز گفته اند كه هركدام از اسماء الله اكثر تعظيما است پس عظمت ان اكثر است

و تكرار لفظ اعظم در دعاى شريف بعد از ذكر عظيم يكى راجع بصفات ان است و ديگرى راجع باثار ان

و امّا طريقه شناختن اسم اعظم

ص: 87

طرق تحصيل اسم اعظم

بدانكه شناختن اسم اعظم بچند طريق حاصل ميشود اوّل بر سبيل تقليد از نبىّ يا ولىّ يا ملك دوّم باينكه در خواب باو تعليم دهند سوّم بفعل و بحث و نظر چهارم از طريق مواظبت در عبادت و اجتهاد و كوشش در ان و پيراسته شدن بتقوى و پرهيزكارى چنانچه خدايتعالى ميفرمايد اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اَللّٰهُ و بسيارى از بزرگان در اثر رياضت و مجاهده بران راه يافته اند

انتباه و ايضاح

دانسته باد كه تا كسى داخل در زمرۀ اولياء خدا نشود و بروش انبياء سلوك نكند و تحصيل تقواى قلب نكند و نفس خود را تكميل ننمايد و ارادۀ خود را قوى نگرداند و اتّصال بمبادى عاليه پيدا نكند و هواى خود را تابع امر خدا قرار ندهد و در تحصيل رضاى خدا برنيايد و ذلّت با حق را بر عزّت در باطل اختيار نكند باسم اعظم الهى اشنا نخواهد شد شعر

گر انگشت سليمانى نباشد *** چه خاصيت دهد نقش نگينى

و اگر پست فطرت دنى همت بلعم سيرت كوتاه دست كوردل منحرف از طريق حقى بر سبيل ندرت بان نايل شود جز هلاكت و خسران فائده از ان نخواهد برد و امّا كسى كه متصف بصفات الله و متخلق باخلاق الله و متادب باداب اللّه و متشبه بروحانيّين و داراى قوّۀ متين و منخلع از لوازم حيوانيّه و متّصل بمبادى

ص: 88

درك اسم اعظم از راه بحث و نظر

ملكوتيه شد خدا را بهر اسمى و لغتى بخواند با موافقت بين او و مطلوبش برابطه معنويّه مانند لفظ اللّه بعربى يا رام بهندى يا ماريا بزبان قوم نوح و يا ربّان اريائى و يا تارى بزبان تركى و يا يزدان بعجمى مطلوب او قطعا حاصل خواهد شد و اگر اينطور نباشد و مانند اين بنده شرمنده گناهكار مملوّ از هوا و هوس باشد ترتيب اثرى كه موجب تسكين خاطر او باشد بر ذكرش و دعايش داده نخواهد شد للمؤلّف الفقير

خسروا گوشه چشمى بمن بيسروپا كن *** سوى دلسوختگان يكنظر از بهر خدا كن

نفس نگذاردم ايشه كه باخلاص بكوشم *** همّتى جان مرا از ستم نفس رها كن

حل نشد مشكل دل در اثر نفس پرستى *** حلّ آنرا تو حوالت بكف عقده گشا كن

كرده ام گم ره وصل تو من ايكعبه مقصود *** رحمى اين خسته گم گشته بخود راهنما كن

اخر اى ابر سخا اب زن اين نار هوايم *** تن خاكى مرا خاك در اهل وفا كن

از غم هجر تو خون شد دل و از ديده برونشد *** اخر ايشاه ز رأفت نظرى سوى گدا كن

بدانكه از براى كسى كه بخواهد از راه فعل و بحث و نظر بشناسد اسم اعظم را اقوالى چند ذكر كرده ميشود كه انحصار بيك كتاب نداشته باشد بلكه در غالب كتب معدّه ذكر ان شده و در مصنفات معتبره موجود است اوّل انكه اسم اعظم اللّه است زيرا كه مشهورترين از ساير اسماء الله و اعلى محلاّ و احلّ ذكرا و مقدّم

ص: 89

بيان اقوال در اسم اعظم

بر همه اسماء است و در قرآن مجيد بيشتر از همه ذكر شده و كلمه اخلاص و شهادت بان مخصوص است و اين قول بسيار نزديك بصحت است

كاشفى در كتاب خزائن القرآن از شمس المعارف نقل كرده چنانچه بعد از ديدن انچه نقل كرده مؤلف فقير مراجعه بشمس المعارف نمودم كه گفته است نزد اكثر از علماء و ارباب تحقيق اسم اعظم كلمه اللّه است و دلائلى بر اسم اعظم بودن ان بيان كرده از جمله اينكه اين اسم را خصوصيتى است كه در ساير اسماء نيست و ان اينست كه هر حرفى را از وى اسقاط كنى انچه باقى ماند صفتى از صفات حق باشد مثلا چون همزه را از ان اسقاط كنى للّه بماند و ان از جمله صفات خدا است كه للّه ما فى السموات و الارض و اگر لام اوّل را از ان حذف كنى له بماند له ملك السموات و الارض و اگر لام ثانى را بيندازى نيز هو بماند كه واو ان از اشباع ها حاصل شود و ان نيز از صفات الهى است قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ و نزديكست كه بر اسم اعظم بودن اينكلمه اجماع منعقد شود و از رازى در لوامع البينات قريب بهمين نقل شده و صاحب درّ النظيم گفته اعاظم علماء برانند كه اسم اعظم كلمۀ اللّه است و گفته است كه بعضى از علماء در وقت دعاء و قسم ياد كردن باسم اللّه دو طريق اختيار كرده اند جمعى يا اللّه ميگويند بطريق نداء بعدد حروف مكتوبه ان كه شصت و شش باشد بدون حرف ندا و هفتاد و هفت با حرف ندا يا بعدد حروف

ص: 90

نزد كثيرى اللّه اسم اعظم است

مبسوطه ان كه دويست و پنجاه و نه است بى حرف نداء و سيصد و هشتاد و يك است با حرف نداء و بعضى اللّه اللّه ميگويند بى حرف نداء بهمان عدد كه گذشت

و بر اين دو نوع ذكر گفتن اثار و خواص كليّۀ مرتب ميشود و بعضى از ائمه گفته اند كه هركه مرتكب شود مجاهده و رياضت را و خلاص يابد از كشاكش غضب و شهوت و ساير اخلاق ذميمه و اوصاف رديّه و در مكان خالى نشيند و طريق حواس را بر خود مسدود گرداند و سمع و بصر باطن را مفتوح سازد و بر سبيل دوام اللّه اللّه گويد بدل نه بزبان تا وقتيكه چنان شود كه از تاثير اين اسم نه از خود خبر داشته باشد و نه از غير خود و جز انديشه اللّه چيزى بر دل وى نگذرد در اينمقام چون بشرايط عمل چنانچه بايد و شايد قيام نمايد نورى بى نهايت بر دل وى تجلّى كند و چنان مستولى شود كه از دل وى پرتوى بر روزنهاى حواس ظاهره وى تابد و در هر حاسه قوتى ديگر پديد ايد و نورى در حسّ بصرش بيفزايد كه انچه در خواب ميديد از غرائب و عجائب عالم مثال در بيدارى نيز مشاهده نمايد و ارواح انبياء و ملائكه و صور جميله لطيفه بر او ظاهر شوند و ملكوت اسمانها و زمين بر وى اشگار شود و چيزهائى مشاهده كند كه هيچ گوشى نشنيده باشد و هيچ ديده نديده و بر دل هيچ بشرى خطور نكرده باشد

و از بعضى اكابر دين منقول است كه طالبى صادق را فرمودم ميخواهم بياموزم تو را چيزى مفيد بغايت كه مداومت بر ان تو را بدرجه رساند كه فوق ان متصور نباشد انطالب

ص: 91

ايات محتويۀ اسم اعظم

اقبال تمام نمود ان بزرگ فرمود كه دايم اللّه اللّه اللّه ميگوئى چنانكه در يكنفس كمتر از سه مرتبه نگوئى و بايد كه همزۀ اللّه را اظهار كنى و غير از اين لفظى بر زبان نرانى و با كسى سخن نگوئى نه بضرورت و نه بغير ضرورت تا هفت روز بگذرد و در اين ايام روزه باشى و باندكى از طعام حلال افطار نمائى و شب انمقدار كه توانى بيدار باشى چون هفت روز بر اينمنوال بگذرد ظاهر شود بر تو عجائب روى زمين پس هفت روز ديگر همين كيفيت بر اين ذكر مداومت نمائى با شرايطش تا ظاهر شود بر تو عجايب اسمانها پس هفت روز ديگر بهمين طريق مشغول باشى تا ظاهر شود بر تو عجائب ملكوت اعلى و چون اربعين تو بر اينوجه تمام شود تو را كرامات عاليه و مقامات رفيعه موهبت فرمايد و در مملكت وجود قوت تصرف و تاثير دهد.

و بعضى از اكابر در شرح اسماء حسنى فرموده اند كه هركه هر روز هزار بار اين اسم بزرگوار را از سر حضور و اگاهى بر زبان راند صاحب يقين گردد و از ارباب تمكين شود (انتهى كلام صاحب حرز الامان فى خزائن القرأن)

دوّم در نود و نه نام اسماء الحسنى است قطعا سوّم در بسم اللّه الرّحمن الرّحيم چهارم در سوره مباركه حمد پنجم در سورۀ بقره در اية الكرسى است ششم اول سورۀ ال عمران اَللّٰهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلْحَيُّ اَلْقَيُّومُ هفتم نيز در همان سوره در ايه قُلِ اَللّٰهُمَّ مٰالِكَ اَلْمُلْكِ هشتم در سوره مباركه طه عَنَتِ

ص: 92

اسم اعظم در فواتح السّور

اَلْوُجُوهُ لِلْحَيِّ اَلْقَيُّومِ وَ قَدْ خٰابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً 9 در ايات اول سوره حديد تا عَلِيمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ 10 در سورۀ مباركه يس 11 در سه ايه اخر سوره حشر از لَوْ أَنْزَلْنٰا هٰذَا اَلْقُرْآنَ تا اخر سوره 12 در سوره مباركه قدر 13 در سوره مباركه قُلْ هُوَ اَللّٰهُ در قرأن در موارد عديده قطعا اسم اعظم موجود است 14 در فواتح السّور و عدد ان با مكررات هشتاد و دو است باين كيفيت

ا ل م ا ل م ا ل ل ه ا ل م ص ا ل ر ا ل ر ا ل ر ا ل م ر ا ل ر ا ل ر ك ه ى ع ص ط ه ط س م ط س ط س م ا ل م ا ل م ا ل م ا ل م ى س ص ح م ح م ح م ع س ق ح م ح م ح م ح م ق ن

ان شاء الله تعالى تا اندازه كه استعداد نگارنده و درخور اينوجيزه است بعد از اين شرح داده خواهد شد

15 گفته شده كه اللّه و رحمن اسم اعظم است 16 يا حىّ يا قيوم است كه بعبرانى اهيّا شراهيا گفته ميشود 17 در مجمع البيان يا ذا الجلال و الاكرام را با دو قول سابق

ص: 93

ايات و ادعيّۀ كه اسم اعظم در آنها است

دانسته 18 نيز در مجمع اللّه و الحىّ و القيوم را دانسته 19 يا بديع السموات و الارض يا ذا الجلال و الاكرام است 20 از محمّد بخارى در كتاب تبديل نقلشده كه اسم اعظم بنا بروايت مرويه از رسولخدا ص در ايه وَ إِلٰهُكُمْ إِلٰهٌ وٰاحِدٌ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلرَّحْمٰنُ اَلرَّحِيمُ و در لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلْحَيُّ اَلْقَيُّومُ است 21 لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلرَّحْمٰنُ اَلرَّحِيمُ است 22 كلمه ربّ و ربّنا است 23 لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِينَ است 24 در ايندعا است يا من هو هكذا اسئلك بحق هذه الاسماء ان تصلى على محمد و ال محمد چون خوانده شود و طلب حاجت شود براورده خواهد شد 25 يا ارحم الراحمين است 26 أَنْتَ خَيْرُ اَلْوٰارِثِينَ است 27

حَسْبُنَا اَللّٰهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ 28 القريب 29 الوهّاب 30 الغفّار 31

سَمِيعُ اَلدُّعٰاءِ 32 اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ 33 اَلْوَدُودُ ذُو اَلْعَرْشِ اَلْمَجِيدُ 34 تَوَكَّلْ عَلَى اَلْحَيِّ اَلَّذِي لاٰ يَمُوتُ 35 ميانه دو لفظ جلاله است در سورۀ انعام 36 در سورهاى حواميم است 37 ميانه حواميم و يس 38 در حروف تهجى <حروف الفبا> است 39 المتكبّر است زيرا كه دربردارد عدد اصول جميع حروف نورانيه را كه ان ششصد و نود و سه است 40 روايت شده كه حضرت صادق ع ببعض از اصحاب خود فرمودند ايا اسم اعظم را بتو تعليم ندهم عرض كرد چرا فرمود بخوان سورۀ حمد و توحيد و اية الكرسى و قدر را پس رو بقبله كن و بخواه

ص: 94

اسم اعظم در انها است

انچه را كه ميخواهى نقل شده است اين روايت از محمد بن حسن صفّار در كتاب او كه موسوم بفضل الدعا است 41 از حضرت رضا ع روايت شده هركه بسم اللّه و لا حول و لا قوة الاّ باللّه را بعد از نماز صبح صد مرتبه بگويد نزديكتر است باسم اعظم خدا از سياهى چشم بسفيدى ان و بدرستيكه در ان است اسم اعظم خدا 42

در اين دعا است اللهمّ انت اللّه لا اله الا انت يا ذا المعارج و القوى اسئلك ببسم اللّه الرّحمن الرّحيم و بما انزلت 43 از رسول خدا ص روايت شده كه اسم اعظم در ايندعا است اللّهمّ انى اسئلك بانّ لك الحمد لا اله الا انت يا منّان يا بديع السّموات و الارض يا ذا الجلال و الاكرام 44 از كتاب تحصيل نيز از پيغمبر خدا ص روايت شده كه اسم اعظم در اين دعا است اللهمّ انى اسئلك بانك انت اللّه لا اله الاّ انت الاحد الصّمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد 45 و نيز از انحضرت روايت شده كه در اين دعا است اللهمّ انى اسئلك باسماءك الحسنى كلما علمت منه و ما لم اعلم و اسئلك باسمك العظيم الكبير الاكبر اجمالا اخبار و احاديث در اينباب بسيار وارد و بر متتبع است كه قريحه خود را در اينمقام بكار بيندازد تا بتوفيق خداوندى شايد بتواند شاهد مقصود را در اغوش بگيرد و از ان كامياب و بهره مند شود و ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء

بسط و تفصيل در مقام

ص: 95

نقل كلام برسى ره در اسم اعظم

شايسته است در اينمقام تا اندازه بسط كلام داده شود و از كلمات بزرگان اهل فن نمكى در اين طعام ريخته گردد اگرچه شايد بعضى از خوانندگان كه وارد در اينگونه مطالب نيستند و افق افكارشان در اينگونه موضوعات تاريك است حمل بر خرافات كنند و بر گوشها و چشمهاشان گران ايد ولى البته در اينميانه اشخاص روشنى هم ممكن است علاقه مند باينگونه معانى باشند كه بتوانند استفاده كنند و بى بهره نمانند چه نيكو گفته شده است كه المرء عدوّ لما جهله

و لنعم ما قيل

لو كنت تعلم كلّ ما علم الورى *** طرّا لكنت صديق كلّ العالم

لكن جهلت فصرت محتسب كلّ من *** يهوى بغير هواك ليس بعالم

للمؤلّف الفقير

آنچه را گويند دانايان تو گر دانا بدى *** ميشدى در دوستى ثابت مرا نگوينده را

ليك چون بينى مخالف با هواى خويشتن *** دانش انان شماتت ميكنى داننده را

شيخ حافظ رجب برسى در كتاب مشارق الانوار فصلى در اينباب نوشته كه نقل بمعنى ترجمه عبارت ان را مينگارم

گفته است در سورۀ حمد است اسم اعظم خدا از روى يقين و عدد ايات ان هفت است و هفت عدد كامل است و از عدد كامل حاصل ميشود جذر عشره

ص: 96

در اسم اعظم

و ان ضرب كردن ايام سال است در ايام هفته و حاصل ضرب ان (2520) ميشود و اين عددى است كه نصف و ثلث و ربع و خمس و سدس و سبع و ثمن و تسع و عشر دارد و عدد كلمات ام الكتاب با بسمله 29 است هكذا ا م ا ل ك ت ا ب مع البسملّه 29

ب س م ل ه ا ر ح ن ى د ع ك و ت ص ط ق ذ غ ض

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ

1 2 3 4 5 6 رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ مٰالِكِ 7 8 9 10 11 يَوْمِ اَلدِّينِ إِيّٰاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّٰاكَ 12 13 14 15 16 نَسْتَعِينُ اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ 17 18 19 20 صِرٰاطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ 21 22 23 24 25

ص: 97

كلام حافظ برسى (ره) در اسم اعظم

اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ اَلضّٰالِّينَ

26 27 28 29 و عدد سورهائى كه در قران حروف مقطعه دارد 29 است و عدد ايام شهر 29 است الف را از بيست نه حرف گرفته 28 باقى ميماند بعدد منازل قمر بيست هشت بر افلاك و بروج و عناصر و مواليد تقسيم ميشود

افلاك بروج عناصر مواليد مجموع 9 12 4 3 28

بعدد حروف معجمه و عدد حروف فاتحه (324) و اعداد حروف فاتحه (9361) و ساير اعداد ان منقسم بفردانيت ميشود و بان اشاره ميشود و منقسم ميشود باعداد اسم اعظم بر دو قسم ظاهر و باطن پس ظاهر ان

بهشتاد و شش مرتبه تقسيم ميشود و باطن ان پانصد و سه مرتبه است تاويلا و عدد بسايط حروف ان سيصد و چهل و دو و اعداد بسايط حروف ان يكصد و نود و چهار و هجده الف دارد كه فردا دور ميزند با ان و حروف معجم

بيست و هشت است چنانچه ذكر شد و عدد بسايط ان بيست و دو حرفست و عدد حروف مقطعه در قرآن هفتاد و دو حرف است و ان در تحت بسايط حروف اسم العزيز الفتاح است 19 مرتبه و در بسايط ان است اسم اعظم (55) مرتبه و دو اسم باهم شش مرتبه و وقتى مكررات ان حذف شود باقى ميماند چهارده حرف

ص: 98

در اسم اعظم

كه انها حروف نورانيه اند و انها مقطعة در سوره حمد هست بدينقرار ا ل ر ع ح ى م ن ك س ه ص ق ط و عدد انها ششصد و نود و سه است و از اين حروف نورانيه استخراج ميشود اسماء حسنى و اسم اعظم خدا و علم ادوار و اسرار صريحا و ظاهرا و باطنا و جملة و افرادا زيرا كه

اسم اعظم خدا گاهى در يك حرف و گاهى در يكعدد گاهى در حروف و اعداد و كلمات تجلى دارد برحسب اراده ربّانيه و حكمة الهيّه و حروفيكه اين اسم از ان متجلّى است اينها است ا ل ر ع ح ى م ن ك س ه ص ق ط 3 3 20 7 8 1 4 5 20 6 5 9 10 9 اين اعداد مجموعا يكصد و ده است (110) و اين رمز ديگر از اين سرّ است كه مكتوم بوده و من كشف كردم و شناختن ان موقوف است بر بهره داشتن از علم حروف و اعداد ظاهره و باطنۀ ان اينست ا ل ر ع ح ى م ن ك س ه ص ق ط و اين اعداد (99) است بعدد اسماء حسنى و امّا وجه سوم از اين سرّ اينست ا ل م ر ك ه ى ع ص ط س ن ح ق وجه ديگر

ا ل ر ح ع ى م ن ك س ه ص ق ط

ص: 99

مدفن محمود دهدار

مجموع (72) پس وقتيكه بگيريم اين حروف را صريح اسم اعظم است و ان سه حرف است و سه عدد دارد باقى ميماند از ان يازده حرف و اين است عدد خفىّ و سرّ مخفى ا ر ح م ن ك س ه ص ق ط مجموع (75) و اين حروف از حيث عدد و انحروف از حيث مادّه اسم اعظم است

و بدانكه كلاّ حروف اسم اعظم اكبر با مكررات هفتاد و دو است و انها اينست هكذا ا ل م ا ل ل ه ا ل م ص ا ل ر ا ل م ا ل م ا ل ر ح م م ل ك ا ل م ك ه ر ع ا ع س ق ا ى ا ء ا ل ه ا ل م ا ل م ل ر ح م ص ط س ط ه ع ل ى ا ل ر ا ن ر ص ن و اعداد اين حروف (2645) است و اينست حروف اسم اعظم و اعداد ان و تاليف ان با نبىّ و امام است كه هر زمانى ميخواهد خدا را باين نام ميخواند

نيز در اينموضوع

اشعارى از محمود دهدار صاحب كتاب مفاتيح المغاليق و مفتاح الاستخراج و رساله در نقطه و شرح خطبة البيان كه در قرن نهم هجرى و در اين فن از اساتيد شيخ بهائى ره بوده و در علم حروف و جفر و استخراج يد طولائى داشته و در شيراز بوده و دفن او هم در همان جا است در قبرستان معروف نزديك مقبره شاه داعى الله و ظاهرا بنابرانچه تاريخ وفات او را بر سنگ

ص: 100

اشعار دهدار در اسم اعظم

لوح نقش ديدم سنه نهصد بالا بود و فعلا ترديد دارم بواسطه بعد عهد كه سى يا هفتاد بوده نسبت داده شده و در كتاب جواهر الاسرار او ثبت است در موضوع شناختن اسم اعظم چنين گفته و بعضى اين اشعار را نسبت بشيخ بهائى ره داده اند ولى طاهر انست كه از شيخ نيست

اشعار اينها است

گنج اسرار الهى حرف است *** گوهر مخزن شاهى حرفست

اثرش نامتناهى بدوام *** منتفع زو چه خواص و چه عوام

بس اثرها است در اينعالم خاك *** گر كنند اهل معانى ادراك

الف و يكنام كه دارد دادار *** هر يكى فائدۀ مرا در كار

داشت ز انجمله يكى پيغمبر *** پدر مادر موسى از بر

مادر حضرت موسى چون زاد *** پدر ان نام بدختر بنهاد

ليك ميداشت نهان از همه كس *** پدرش بود از ان واقف و بس

تا ز تقدير خداوند جهان *** يافت عمران شرف وصلت ان

گفت يا رب بصفات اين اسم *** بحق حرمت ذات اين اسم

كه مرا ده پسرى بامقدار *** صاحب معرفت و علم و وقار

نبى مرسل خود ساز او را *** در همه باب تو بنواز او را

داد او را پسرى رب جليل *** كه زد او جامۀ فرعون بنيل

ص: 101

اشعار دهدار

نوح از بركت ان اسم و صفات *** يافت از مهلكه اب نجاة

ان درى از صدف اسرار است *** بى بدل چون گهر شهوار است

خاصيتهاش ندارد پايان *** عارفانند بان دانايان

چارده نفع رساند ان اسم *** اوّلا انكه گشائى تو طلسم

هيچ علمى بتو مشكل نشود *** دائما حق ز تو غافل نشود

متصل با لب خندان دل شاد *** دين و دنياى تو گردد اباد

دشمنت نيست شود چون سيماب *** بند گردد بدميدن سيلاب

گر بخوانى ز سر صدق و يقين *** كشف گردد همه گنج زمين

جنّيان با تو مصاحب گردند *** اوليا جمله بتو پيوندند

جمله خلق سرافكنده تو *** قيصر روم شود بنده تو

همه خلق مطيعت گردد *** كيميا نيز نصيبت گردد

هركسى داده از اين اسم نشان *** بطريقى كه بر او گشته عيان

يوخابد خوانده خدا در تورات *** در صحف خوانده خدايش عورات

حنّه در سوره انجيل بخوان *** بحقيقت كه هم اينست و هم ان

هست در مصحف ما بعد سه ميم *** در ميان سور اندر حا ميم

ديلمى كرده رقم كافلنا *** باز جمع ديگرش راحلنا

ص: 102

در اسم اعظم

در احاديث و در ايات و خبر *** هر يكى راست طريقى ديگر

گرچه اين اسم بسى مشهور است *** ليك اينجا نه چنين منظور است

سال هفتاد و يك عمرم چو رسيد *** فكر من پرده از اين رمز دريد

از ذخاير كه كنوز الاسماست *** بنده اين اسم براوردم راست

بهر اسانى ارباب طلب *** كردم اين كار بقانون ادب

من در اين اسم بسى بردم رنج *** تا طلسمات گشودم زين گنج

اگر از علم ولىّ الّلهى *** تو از اين اسم نشان ميخواهى

سخنم گوهر گوش دل كن *** عقل و فهم و خردى حاصل كن

عددش با سور قرأنى *** متساوى است اگر ميدانى

ظاهر بود اخر و شش حرف در او *** گوش دل باز كنى گر نيكو

عدد و بيّنه اش هفتاد است *** اين هم از قاعده استاد است

هشت حرف است بترتيب نظام *** بسط حرفيش چهل گشته مدام

لفظيش نوزده از روى جمل *** هست چون مدخل باسط بعمل

دوّمش ميم و چهارم لام است *** سيّمش شهره در اين ايّام است

از سه جا مصدر اسمش دالست *** در سر ايۀ از انفال است

اوّلش هفده و اخر سين است *** متصل در وسط ياسين است

ص: 103

اشعار دهدار

وحدت اوّل كه ز رخ پرده گشود *** بخود از هستى خود جلوه نمود

جلوۀ هو چه ز وحدت سرزد *** سر ز طور احديّت بر زد

واحديت چو معيّن شد از ان *** نور اسماء و صفاتش شد عيان

دايره هاى هويت چو نمود *** محور دائره امد بشهود

خط محور كه بدان دائره فاش *** شد سر سين و شد از دائره باش

دو ز تكرار يكى چونشد راست *** سه ز يك بزم تجلّى اراست

يك چو بر وجه دو تكرار نمود *** جمع سه پرده ز رخسار گشود

سه شش و پنج بدو جلوه هو *** پرده برداشت بتعظيم از او

شد ز پنجش حضرت اماده *** وز شش كشت جهان اباده

جلوه در كار چو تكرار نمود *** پرده از سرّ هو اللّه بگشود

ها شش و واو ز ها يافت قرار *** امده واو احد را معيار

جمع ها واو شد و هردو جمل *** رقم واحدش امد مدخل

محمّد علىّ فاطمه حسن حسين

وجه ها در جمل واحد بود *** كه در ان بد جمل حرف وجود

نوزده حرف كه در بسمله است *** راست با جلوۀ اينسلسله است

ص: 104

در اسم اعظم

لفظى نوزده از روى جمل *** هست چون مدخل باسط بعمل

يعنى از بسط وجود و عددش *** و انچه مشهور بود از احدش

مدخل واجب و جامع باشد *** گرچه خود ظاهر و لامع باشد

بسط حرفى كه وجود است تمام *** ده و دو حرف بترتيب قيام

جمل حرفى واجب اين است *** كه همان نوزدهش ائين است

ده چو باد و جملش گردد جمع *** نوزده زين دو برافروزد شمع

پس همين مدخلش از روى شهود *** بى كم وبيش بود سرّ وجود

مدخل خامسش از روى عدد *** هست در بسط حروفش بر صد

اين عدد با سور قرأنى *** متساويست اگر ميدانى

عدد قيد همين است و عدم *** كه يكى زان نه زياد است و نه كم

نقش ظاهر كه در اين اعداد است *** شش ز چار و دو يكش بنياد است

معنى از شش جهت اثار وجود *** قيد اشيا كه نموده است نمود

عدمش لازم و در كار بود *** حق بهستيش سزاوار بود

از صد و چارده از شش برقم *** كه نمودار بود گردد كم

باقيش حا بود و ديگر قاف *** نبود هيچ مزيديش مضاف

حق بماند كه بود پاينده *** چه ز ماضىّ و چه ز اينده

ص: 105

شرح اشعار از مؤلّف فقير

ايعيانى چو تو اين كشف كنوز *** كردى و يافتى اينقدر رموز

بيش از اين كاشف اينراز مباش *** دم مزن ديگر و غمّاز مباش

بايد ارباب طلب را زين فن *** چون بيابد بطريق روشن

بر عيانى ز سر صدق و صفا *** بكند از سر اخلاص دعا

در بيان انچه محتاج ببيان است در شرح و توضيح اشعار

بدانكه در صريح بعض از اين اشعار فرموده كه اين اسم مبارك عددش با عدد سورهاى قرأنى مطابق است يعنى عدد ان صد و چهارده است اينعبارت البته ساده نيست و كلام ناظم هم خارج از حقيقت نيست لكن مراد ناظم از تطابق اين اسم با عدد سوره ها وقتى حاصل ميشود كه اسم را تكسير كنيم تا بزمام برسد باين كيفيت كه نموده ميشود چنانچه مشروط كردن بدانش بقول او كه گفته اگر ميدانى اشاره بهمين معنى است مثلا

ه ا و او و و ه ا ا و و و ا ه ا ا و ه و ا ا ا و و ه ه ا و ا و جمع

و نيز تصريح فرموده كه عدد لفظى ان از روى حساب جمل نوزده است ان نيز صحيح است هكذا ه ا و ا و جمع و چون مكررات ان طرح شود و بنظيره

ص: 106

از مؤلّف فقير

اهطمى برده شود سه حرف حاصل ميشود ج ز ح كه اگر نقطه زا را مرفوع نمايند حجر اكسيريان شود و اگر ملفوظ نمايند انچه ناطق ايد حجر ايشان است كه انرا اعظم احجار در حمره شمرده اند و ناطق ان از اين قرار است

ز ا ج ى م ح ا 7 1 3 10 40 8 1 جمع 70 پس مراد ناظم بقول خود كه گفته است عدد و بينه اش هفتاد است اينستكه پس از تخليص حروف اسم و اخذ نظيره اهطمى نظيرۀ را كه ملفوظى كردند عدد مجموع ان بحساب جمل هفتاد ميشود و بقول خود كه گفته اين هم از قاعده استاد است اشاره بهمين معنى است و امّا مراد از قول او كه گفته است اخرش ميم و چهارم لام است سيّمش شهره در اين ايام است مراد اينست كه چون بقاعده استاد ملفوظى انچه را كه بنظيره اهطمى برديم تكسير كنيم يعنى قلب كنيم الف را كه حرف اخر است نظيره ابجد ميگيريم س ميشود و سين را از دائره اهطم نظيره ميگيريم ميم ميشود و چهارم را كه ياء است نيز از دائره اهطم نظيره ميگيريم لام ميشود و مراد از سيم كه شهره در ايام است ج است كه عبارت از جمعه باشد و نظيره ميم در ابجد ظاء است و نظيره ان در اهطم ذال ميشود پس چون ملفوظ نمايند و مرتبه احاد را باو موافق ارند پس شش حرف ظاهر ميشود كه سه حرف ان مطلب اكسيريان را ظاهر كند بدين نهج ذ ا ل ز ا ج چنانچه اشاره كرده ظا بود اخر و شش حرف در اوست

ص: 107

شرح اشعار

نكته سنجى كه بفهمد نيكو است *** از سه جا مصدر اسمش ذال است در سر ايۀ از انفال است

يعنى مصدر اين اسم مبارك از سه دائره بيرون ميايد دائره ابجد نظيرۀ ابجد، نظيره اهطم كه حرف ذال باشد و مراد از سر ايۀ از انفال ياء يسئلونك است كه عدد ان يازده است و مراد از اولش هفده و اخر سين است يعنى ز هفت است در اول واقع شده و الف يكست در دويم واقع شده هفت را چون پهلوى الف بگذارند هفده خوانده ميشود و مراد از قول اخر سين است اشاره بنظيره ابجدى الف است كه در اخر حروف واقع شده چنانچه قبلا گفته شد و مراد از اينكه گفته متصل در وسط يس است رمز است اشاره كرده بياء كلّ فى فلك كه ان با زبر و بينه يازده است

چو نام او گذرد بر صوامع ملكوت *** بقدر مرتبه هريك ز جا بلند شود

ز ج ا

بدانكه اسم اعظم در ترقى حروف جلوه دارد و هر عارفى بحقيقت ان ماهر شد اصطلاحى و قاعدۀ بر ان نهاد تا سرپوشى باشد براى سرّپوشى و جهّال موفق بان نشوند ولى نگارنده تا اندازۀ بپرده درى جرى شدم ابجد را بشماره هاى چند بردار از قبيل ا ى ق غ و ا ج ه ز ط و ا ه ط م و ا د ك ع و ساير دوائر كه در نزد اهل فن زياد است و بعضى

ص: 108

در اسم اعظم

از انها براى ترقى و بعضى ترفع و بعضى در الواح مثلثات و مربّعات و مخمسات و غيرها بكار ايد و از نااهل مخفى داشته اند و مطلب را بطور رموز و معمّيات ذكر كرده اند و بعضى گفته اند كه اسم اعظم مطابق اين حروف است

ل ا ا ل ه ا ل ا ه و كه عدد انها صد و ده است و بعضى گفته اند كه اسم اعظم در ميان هفت حرف مبسوط است كه اگر مقلوب شود نيز همان حاصل شود ك ل ف ى ف ل ك

كه حرف وسط ان را چون ملفوظ نمائيم عدد هو جلوه كند كه چون بمرتبه عشرات برند انست كه نزد خدا است در ام الكتاب و اوّل و الذّاريات كه واو است بر ان دلالت دارد بشرطيكه ملفوظ گردد و ميان تهى كند و انرا كه از ميان گرفتند ترقى دهند و ترقى داده شده را ملفوظى كنند حرف ندائى حاصل نشود چنانچه نيز محمود دهدار در بعض از اشعار خود بان اشعار داشته

و لنعم ما قال

در واو نگر كه چون الف جا دارد *** در مخزن او گهر بيكتا دارد

از سرّ الف عيانى از اگاهى *** درياب كه ان اعظم اسما دارد

و همچنين دقّتى در حرف اخر سوره طور كن و جلوۀ ميم را مشاهده نما كه اول و اخر اين دو سوره واو و م ى م است و مراد شيخ از واو

ص: 109

در بيان استخراج اسم اعظم

حرف وسط و از ميم حرف وسط انست كه منصوب و مقلوب هردو نداى قريب و بعيد است و اشاره بذات ميكند كه در عدد يازده و چون ترقّى يافت فى ميشود و صداى بينه الف ميدهد كه ان ل ف و روح ان ق ى

است كه چون بنظيره ابجدى برند ه خ و بلامرتبه ه و حاصل شود و چون روح ان ترقى كند ع ل ى صورت گيرد

لمؤلّفه

ز اخر حىّ و اوّل قيّوم *** اسم اعظم تو را شود معلوم

اخر حىّ اگر شود ملفوظ *** نشوى از تجلّيش محروم

اوّل و دوّم دوم را نيز *** بنگر تا شود تو را مفهوم

اخر اوّل ار بلفظ ايد *** دان چو حرفين اخر قيّوم

وسط قاف و حرف اخر يا *** ره نمايد بغامضات علوم

و امّا كلام دهدار راجع باخر سوره طور تجلى اسم اعظم از ميم است در ميان دو ميم چنانچه از اشعار او است

گر هست تو را در طلب راز نياز *** در لجّه ميم درفكن زورق راز

وا نگاه سياحت چو عيانى ميكن *** تاره بحقيقت برى از روى نياز

تلويح فيه توضيح بدانكه قواعد و رموز اهل اين فن در شناختن

ص: 110

اسم اعظم

اسم اعظم بسيار و غيرمحصور است بخصوص در الواح اشاراتى فرموده اند و العاقل يكفيه الاشاره و كسى سخنان ايشان را درك ميكند كه واقف ببطون كلام ايشان باشد يا از جانب خداى تعالى و فضل او ملهم شود و رموز و معمّيات ايشان را درك كند اكنون تا اندازه كه ميسور و رخصت است در اينمقام بسط كلام ميدهم براى درك اسم اعظم و يافتن مستحصله ان دائره ابجد را هفت قسمت كن كه قسمتى چهار حرف درايد كه هر حرفى تعلق بعنصرى داشته باشد اوّل نارى دوّم هوائى سوّم ابى چهارم خاكى و اقسام ديگر نيز بهمين روش است پس حرفيكه ميخواهى مستحصله براى ان حاصل كنى بهفت دائره ميپردازى يعنى اگر ان حرف خاكى است به ابى تبديل نما و اگر ابى است بدل بهوائى كن و اگر هوائى است باتشى بدل نما و اگر اتشى است چون ترقى ندارد ان را طرح كن مثلا ا ه ط م ف ش د كه اتشى است بايد طرح شود و ب و ى ن ص ت ض بايد بنارى تبديل شود و ج ز ك س ق ث ظ بايد بهوائى تبديل شود و د ح ل ع ر خ غ بايد به ابى تبديل شود پس از هفت خانه مذكور كه يكحرف نارى و يكى هوائى و يكى ابى و يكى خاكى است هفت دائره حاصل ميشود كه تعلق بهفت كوكب دارد اوّل قمر دوّم عطارد سوّم زهره چهارم شمس پنجم مرّيخ ششم مشترى هفتم زحل

ص: 111

كلام دهدار در اسم اعظم

بدين كيفيت كه علماء فن حروف وضع كرده اند

مثلا محمّد مركّب از چهار حرف است م ح م د حرف اول و سيّم را بايد طرح نمود زيرا كه نارى است و حرف دوم تبديل بحرف مائى ف حاصل شود و حرف چهارم تبديل بحرف مائى نيز ج حاصل ميشود پس دو حرف حاصل را بهمديگر ملحق ميكنيم و ترفيع مينمائيم و هكذا تا مقصد حاصل شود بدانكه موضوع جفر جامع اظهار اين فن است چنانچه محمود دهدار در سرّ حروف در كتاب خود كه مسمّا است بسجنجل الاسماء اشاره باينمعنى كرده در انجا كه ميگويد

از سه و هشتاد چو گويند حرف *** خواسته باشند يك اسم شگرف

من ز نظيرات روم زين رموز *** تا كند ان قاعده كشف رموز

ص: 112

در اسم اعظم

حرف نظيرات كه گفتم بر ان *** ز ابتثى و ابجدى ادم بساز

از سه و هشتاد كه شد ذكر ان *** حرف نظيرات كند فكر ان

اوّلش از حرف نظيرات فا *** جيم بود ناظر شانيش جا

يعنى ج يعنى ف

ناظر ثالث بودش بيخلاف *** واو كه هم ايد از انظار صاف

يعنى ر

پس سه حرف جفر برايد و مطلب از جفر اسم اعظم است كه حرف وسط را از احاد محسوب دارند مقصود حاصل گردد

و امّا اسم اعظم كتبى

عبارت است از اسميكه تاثير ان قائم است بوجود كتبى ان چه بنحو زبر باشد يا بيّنه يا تركيب حروفى متعارف يا تركيب اعدادى بروش وضع و محاذات مخصوص و وفقيات مثل طلسمات و از همين بابست انچه وارد شده در بعض از حرزها مثل حرز حضرت امير و حضرت جواد عليهما السّلام و امثال انها كه همراه نگاه داشتن ان تاثيرات غريبه دارد و مثل همين دعاى شريف سمات كه در مقام شرح انم و از اينباب است شكل معروف محكى از امير المؤمنين عليه السّلام كه در شمس المعارف و غيره نقل شده از انحضرت و ان شكل بدين نحو است

ص: 113

اشعار منسوبه بعلى ع در اسم اعظم كتبي

زيادات مكرر شده طريق ديگر طريق ديگر و شرح منسوب بحضرت ع اينست

ثلاث عصى صففت بعد خاتم *** على رأسها مثل النسان المقوّم

و ميم طميس ابتر ثم سلّم *** الى كلّ مامول و ليس تسلم

و اربعة مثل الاصابع صفّفت *** تشير الى خيرات من غير معصم

و هاء شقيق ثم واو مقوّس *** عليها اذا يبدو كانبوب محجم

فيا حامل الاسم الذى ليس مثله *** فوق به كل المكاره تسلم

فذلك اسم اللّه جلّ ثنائه *** الى كل مخلوق فصيح و اعجم

در ترجمه ان بفارسى گفته شده

اوّلى خاتمى همى بايد *** كه بود پنج گوشه ان خاتم

ليك شرط نوشتنش انست *** كه نراند بران دوباره قلم

بنويسد عقيب ان سه الف *** كه صد و يازده بود برقم

بر سر هرسه چون سنان مدتى *** بكشد انچنان كه نبود خم

بعد از ان ميم بيد مى باشد *** كه بود كور و چشم او برهم

پس بود نردبان سه پايه *** كه نباشد از ان زياد و نه كم

ص: 114

در اسم اعظم كتبى

بعد از ان ميم بيد مى باشد *** كه بود كور و چشم او برهم

بعد از ان چار الف بود همسر *** چو انامل ستاده پهلوى هم

هست انگاه ها و و پس واوى *** كه بود كج بهيئت محجم

سيزده حرف باشد اينصورت *** هر يكى در صفا چو باغ ارم

چار حرف وى است از تورات *** چار از انجيل عيسى مريم

پنج حرف ديگر ز قرأن است *** اسم اعظم همين بود فافهم

ايكه تو حامل چنين اسمى *** ايمنى از همه بلا و سقم

از وبا و علل تو ازادى *** وز تب و درد عضو و جمله الم

نگزد مار و عقربت هرگز *** نشوى تا بوى غمين و دژم

حكايت لطيفه در اسم اعظم

مرحوم حجّة الاسلام شيخ محمد تقى اصفهانى (معروف به اقا نجفى ره) در كتاب مفتاح السعادة كه از مؤلفات ايشانست اينحكايت را نقل كرده كه وبا و طاعون عظيمى در كوه و بصره ظاهر شد در زمان حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بقسميكه غالب خانه هاى اين دو شهر و اطراف انها خالى ماند و بنحوى شد كه بجهة دفن نكردن مردگان و زيادتى ايشان وحوش و طيور اموات را طعمه خود مينمودند و ايا اين واقعه مدهشه در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السلام بوده در

ص: 115

حكايت ابو المنذر

كوفه يا قبلا بوده بطور وضوح معلوم نيست در بعض از تواريخ ذكر شده كه در زمان خلافت عمر بن الخطاب طاعون عظيمى رخ داده اجمالا شخصى از بزرگان كوفه كه ابو المنذر ناميده ميشد خدمت حضرت امير المؤمنين ع از اينحادثه فجيعه شكايت كرد و گفت بخدا قسم بتنگ امديم و وامانده و خسته شديم از دفن اموات و تشييع جنائز و شكى نيست كه تو برادر رسول خدائى و وارث علم او چه ميشود هرگاه بما ترحّم فرمائيد و دعائى بياموزيد كه ببركت ان اين بلا از مسلمانان تخفيف يابد انحضرت فرمودند كه دعاى بسيار از حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله وارد شده براى دفع اين نوع بلاها چرا اقدام نميكنيد و مداومت نمينمائيد ابو المنذر عرض كرد و اللّه يا امير المؤمنين ميخوانيم در عقب هر نماز و هر وقت از اوقات استجابت در ان نميبينيم و اثر نميكند پس انحضرت فرمود انّا للّه و انّا اليه راجعون ايا استهزاء بدعا ميكنيد يا از تكدّر نيّات ايشان است عرضكرد بلكه از تكدّر نيّات ايشان است پس حضرت قدرى سر مبارك خود را بزير انداخت بعد سر بلند كرد و فرمود اى ابا المنذر ما را محزون نمودى بسبب مقطوع بودن اسباب در مرگ اطفال و صغار و از من سؤال نمودى اسم اعظم الهى را سزاوار نيست ظاهر نمودن براى جهّال پس تو را تعليم ميكنم بشرط اخفاء ان پس انجناب قواعد را بحسب نظم براى او بيان كرد با بعضى از خواص ان مؤلّف فقير گويد ناقل اينحكايت اشعار را در كتاب خود ننوشته بود ولى

ص: 116

اشعار امير المؤمنين ع

نگارنده از كتاب ديگرى نسخه انرا بدست اوردم و بيادگار در اينكتاب نوشتم

قال عليه السّلام

احمد اللّه و اثنى شكره *** فهو مولى زائد من شكره

عبد مولاه علّى قد غدا *** قارعا بالذّل باب المغفرة

يا ابا المنذر صن قولا بدا *** من معان قد غدت مبتكرة

كلّما تنظر قد سطّرته *** لك فاتبعه بنقل المسطرة

و احذر التّغيير عن اوضاعه *** و استعذ باللّه ممّن غيّره

ضع خطوطا اربعا فى اربع *** و ثلاثا كفروع الشّجرة

حازها من حولها دآئرة *** شبه ترس حائط قد دوّره

وضع الاسما حروفا قطّعت *** فى جهات الكلّ يا ذا التبصرة

و كذا الاية فاكتبها معا *** تلى الاسماء قولا تذكره

ثم ضع احرف عجم عدّها *** سبعة و اثنان يتلو عشرة

كلّ حرف خلق اللّه له *** ملكا من الكرام البررة

خطّ ذاك الحرف فى جبهتها *** جلّ صنع اللّه فيما سطره

فهم لا شك خزان اللظى *** ثق بقولى و ارو عنّى خبره

بانقياد قد اطاعوا ربّهم *** ثمّ لا يعصوه فيما امره

ص: 117

اشعار على ع

لهب الطاعون ان يغش فتى *** حال شرب الماء يطفى شرره

و هو ماء تمحو الاسماء به *** ثمّ ترمى الثّفل بئرا مهجرة

فلهذا السرّ فاكتم و احتفظ *** من جهول منكر ان يظهره

كلّ من كان لقولى اخذا *** باعتقاد ثمّ يجنى ثمره

فو ربّ البيت انّى لفتى *** وارث العلم و قاف اثره

قد وهبنا نذر من ينذر لنا *** من قليل او كثير نذره

للذى قد حاز اسرارا لها *** جمع اخبار الورى مفتقره

و هى اوفى حكم اودعتها *** ضمن ابيات كشمس نيّره

كلّ شهر فى تناهى نوره *** محقا اكتبها لكيد السّحرة

و كذا الاعداء ان تلقاهم *** فاتل الاسماء و كبّر عشرة

سيولّوا خيفة كانّهم *** حمر فرّت اذا من قسورة

و مليك جائر فى حكمه *** ليس يعفو عند تلك المقدرة

حين تلقاه و يلقاك فقل *** حكم عدل مرارا عشرة

ثمّ قل يا فرد يا قدّوس يا *** مخذل الكفّار فاعمى بصره

فباذن اللّه تلقاه غدا *** خيفة منك مولى دبره

و صلوة اللّه ربّى دائما *** و سلام مثل سحب ممطره

ص: 118

طلسم جنّة الاسماء

لسقى الرضوان روضا قد حوى *** اعظم المختار حتى تغمره

فهو لا ينفكّ عنه الدّهر بل *** كلّما فاض عليه كرّره

در مفتاح السّعادة كه در جمله از ان اشعار است كه براى مرض طاعون دائره بكشد و در اوّل ان حروف معجمه را ثبت نمايد و در تحت ان بسم اللّه را كه نوزده حرف است بعدد حروف اوّل و در تحت ان اسماء صفات را كه فرد و حىّ و و حكم و عدل و قدّوس بوده باشند كه عدد حروف انها نيز نوزده است بحروف مقطعه ثبت نمايد و در تحت همه سَيَجْعَلُ اَللّٰهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً را بحروف مقطعه ثبت كند و انرا

ص: 119

خواصّ جنّة الاسماء

شسته اب انرا بخورد و ثفل انرا در چاهى متروك و مهجور اندازد كه اب ثفل بيرون نيايد و نيز فرمودند كه براى مرضاى مسلمانان شفا است از براى هر دردى و المى بنويسى اسم انمرض را بزبان يا بقلب بگذران كه در سه روز شفا يابد و از جهة دفع گريه اطفال و مصروع بنويس و بشوى و بخور و بياويز بر سر مجنون و صاحب تب و از براى هر دردى چون مريض مغسول انرا بياشامد ثقل انرا در چاه كهنه اندازد و از براى دفع دزد و قطاع الطريق و جميع مطالب خوبست بايد با مشك و زعفران نوشت و بخور عود و صندل سفيد و حسن لبان و كندر دهد و اية الكرسى و نوزده اسم مبارك را كه در دور دائره ثبت است بنويسد و در پشت دائره مربعى بكشد و در خانه اوّل (487) گذارد برفتار نظم طبيعى تا باخر دو دو كم كند و بر دور ان دائره كشد و چهار قل را بر چهار طرف مربع بنويسد و در ميان اياتيكه بجهة هريك از مطالب استخراج ميكند بنويسد

ارشاد

در بيان اسم اعظم كونى است كه در عالم كون و وجود از ان تعبير باسم اعظم شده و ان انسان كاملى است كه واجد جميع صفات كماليّه باشد از علم و قدرت و جود و سماحت و عفّت و شجاعت و انسلاخ از لوازم ماده بمعرفت حقيقيه كه اثار ان تجافى از دار غرور و برگشت بدار خلود است و نشانه چنين انسانى انستكه بدن او

ص: 120

در اسم اعظم كونى

در دنيا زندگى ميكند ولى دلش تعلق دارد بمحلّ اعلى پس هرگاه دعاكننده بچنين كسى متوسل شود و خدا را باسم او بخواند بمقصود خود ميرسد و بداند كه خدا را به اسم اعظم او خوانده و از دريكه خدا امر فرموده است وارد شده و اين نحو از انسان نيست مگر كسيكه داراى مقام ولايت كليّه باشد و ان سلسله فخيمه محمّد و ال محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين اند از اينجا است كه توبه ادم ابو البشر قبول نشد مگر وقتيكه خدا را خواند بوسيله نامهاى ايشان و هيچ پيغمبرى مبتلا نشد مگر انكه متوسّل بايشان شد تا از ان بلا نجات يافت پس ايشانند اسماء حسناى الهيّه و اسم اعظم و صراط اقوم و كلمات تامّات خدا كه اگر كسى خدا را بنام ايشان خواند دعايش مستجاب ميشود و ايشانند اسم مكنون مخزون الهيّۀ كه در عالم نورانيت خدا انها را از حيث حروف غيرمصوّت و از حيث لفظ غيرمنطق و از حيث شخص غيرمجسّد و از حيث تشبيه غيرموصوف و از حيث لون غيرمصبوغ خلق فرمود بنحويكه منفىّ بود از او اقطار و دور بود از او حدود و محجوب بود از او حسّ هر متوهّمى و با غيرمستور بودن مستتر بود و انرا كلمه تامّه خود قرار داد چنانچه حديث شريف مرويّه در كافى شريف و توحيد صدوق از حضرت صادق ع كه فرموده انّ اللّه تبارك و تعالى خلق اسما بالحروف غيرمصوّت و باللفظ غيرمنطق و بالشخص غيرمجسّد و بالتشبيه غيرموصوف و باللون غيرمصبوغ منفىّ عنه

ص: 121

در پيرامون حديث شريف

الاقطار مبعّد عنه الحدود محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم مستتر غيرمستور فجعله كلمة تامه تا اخر حديث شريف شايد اشاره بايشان باشد زيرا كه اين كلمات قدسى سمات صريح است در اينكه اسماء حسناى الهيّه از مقوله حروف و اصوات نيستند بلكه حقايق نوريّه الهيّه و جلوات مقدّسه ربّانيه اند و كشف ارباب شهود نيز در خصوص تعيين حضرت اسماء مطابق است با انچه از اصحاب عصمت عليهم صلوات اللّه رسيده و بايد دانست كه الفاظ مركّبه از حروف و اصوات اسماء حقيقيّه نيستند بلكه اسماء اسماءاند و مراد از اسماء حقيقيّه بنابر انچه از كلمات و ادعيه صادره از اهل البيت عليهم السّلام استنباط ميشود از قبيل و اسئلك باسمك الذى خلقت به العرش و بالاسم الذى خلقت به الكرسى و بالاسماء التى تجليت بها للكليم على الجبل العظيم اين قسم عبارات و كلمات چنانچه در همين دعاى شريف سمات هم كه درصدد شرح انم شكّى نيست كه اراده از اين اسم كه مقسم به و سبب افاضه جود و وسيله اعطاء وجود است نيست الاّ معارفى حقيقيّه مجرّده ملكوتيه و انوار قدسيّه لاهوتيه نه الفاظ و حروفيكه مجعول و مخلوق متكلم است، و هرچند كه اينحديث شريف از متشابهاتست در نزد غيراهلش و جماعتى از اجلاء علماء فرقه ناجيه در مقام شرح ان برامده اند و كلّ بحسبه بسط كلام در اينمقام داده اين شرمنده را در اينمقام نيز مجال كلام است گرچه گويند

ص: 122

توجيه مؤلّف در شرح حديث

ايمگس عرصه سيمرغ نه جولانگه تست *** عرض خود ميبرى و زحمت ما ميدارى

مخفى نماند كه اينحديث شريف مروى از توحيد و كافى شريف مينمايد كه در بيان حقايق نورانيّه و شئون ولايتى و مقامات شريفه محمّد و ال محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين وارد شده بحكم تواتر معنويّه از من حيث المجموع اخبار و احاديث وارده در فضائل و شئون ايشان و الهامات غيبيّه و عنايات لا ريبيّه و كاين من اية فى السّموات و الارض يمرّون عليها و هم عنها معرضون

غيرمصوّت نبودن اين اسم مبارك بعلّت انستكه ايجاد صوت در اثر اصطكاك هوا است و خلقت ان اسم مقدّم بر خلقت هوا بوده و غيرمنطق بودن ان در لفظ بعلت ان است كه لافظ و ناطقى قبل از خلقت يا اوان خلقت ان وجود نداشته و غيرمجسّد بودن ان براى ان است كه خلقت ان بدون مادّه و تركيب بوده و غيرموصوف بودن ان به تشبيه براى جهت محيطيت انست بر ساير ممكنات ماسواى خود محاطيكه درك محيط بر خود را نميتواند بكند چگونه ميتواند محيط بر خود را تشبيه كند و غيرمصبوغ بودن او بلونى براى مقام تجرّد او بوده و الوان و اصباغ عارض اجسام كثيفه است و علت نفى اقطار و بعد از حدود ان براى انستكه ايندو از صفات اكوان مكانيّه و زمانيّه است و ان اسم شريف تعالى از زمان است از اينجهت محدود و مقيّد نيست و از حسّ هر متوهّمى محجوب و از انظار خلق مستور است

ص: 123

توجيه مؤلّف

بعبارة ديگر مصوّت و منطق نيست براى اينكه اصوات و الفاظ از اعراضى است كه وجود ان ضعيف و از لوازم عالم جسم و طبيعت است و ان اسم مبارك اجلّ و اعظم و اعزّ و اكرم و اشرف از اجسام و جسمانياتست بهمين جهت مجسّد هم نيست و منزهست از از انقسام و تركّب ان از هيولى و صورت و مشبّه نيست بعلت انكه تشبيه و مشابهة اتحاد در كيف است چنانچه مساوات اتحاد در كمّ است و تناسب اتّحاد با اضافه و موازاة اتحاد در وضع و محاذاة ان در اين و مشابهت ان در نوع و مجانست ان در جنس است و ان اسم نورانى خالى از كيفيات محسوسه و معقوله است

مى نشايد پرده مر تحقيق را *** قوّه مى بشكند ابريق را

پايان سخن باطن حديث شريف اشاره بهاء مستديره تكوينيّه است كه از ان بنفس الرحمن تعبير ميشود و ان غيرمصوّت است بسبب همش و غيرمنطوق است بعلّت غناء از نقطه و غيرمجسّد است بعلت انكه از اعراض است و احتياج بتصادم حروف ديگر ندارد و غيرموصوف است بجهة محيطيت او بر ساير حروف و غيرمصبوغ است بواسطه تجرّد و نفى اقطار و بعد حدود از جهت دائره بودن و تجزيۀ او بر چهار كه در بقيه حديث شريف اشاره بان شده بواسطه حالات چهار گانه او است كه عبارتست از ها هو هى ا ه و ان اسم مكنون هو

است در مقام غيبيّت و حقيقت ذات او و تكرار ان در چهار دور استنطاق ان

ص: 124

در شرح حديث

كاف ميشود و بدو مرتبه تكرار ياء است و بضرب عدد ان در با نون حاصل شود اشاره بكلمه صادره از نفس رحمانى كن و ان علّت ايجاد است

و بتعبير ديگر از استنطاق مجموع كاف و نون عين حاصل شود و از ظهور كاف در عين صاد حاصل شود و اينست اسم اعظم در قول على عليه السّلام كه فرموده انا الاسم الاعظم و هو كهيعص

و اينمعنى نزد كسانى كه واقف باسرار حروفند ظاهر و هويدا است عدد اسم على درگاه تنزل يازده شود بعدد لفظ هو و عدد اسم محمّد ص نود و دو (92) و ان نيز درگاه تنزل يازده است و اعداد روح حروف است پس درحقيقت روح اسم اعظم لفظى مقام هو هو است و ان نيست الاّ وجود مقدس محمّد و على صلوات اللّه عليهما و على الهما

گوئى حق گشته جلوه گر بدو مجلا *** مظهر اوّل نبىّ و ثانى كرّار

و عدد ابجدى محمّد نود و دو و على يكصد و ده است زبرا چون عددين اسمين باهم ضمّ شود جمعا دويست دو خواهد شد و مستنطق ان كلمه ربّ است قال اللّه تعالى و اشرفت الارض بنور ربّها و از معصوم عليه السّلام تاويل اين ايه شريفه چنين رسيده كه ربّ الارض امام الارض پس بايد دانست كه ربّ مطلق و ربّ الارباب ذات اقدس احديت جلّت عظمته است و امّا

ص: 125

در اينكه ائمه ع اكمل موجوداتند

ربّ مقيد كه فرد اجلاى مظهريت و مرآتيت را داراست وجود حجت است در هر عصرى اعم از اينكه پيغمبر باشد يا امام كه خداوند متعال انها را از صفوۀ خلق خود بجامعيت و خاتميّت و خلافت اختيار فرموده و محبت بانها را محبّت با خود و اطاعت ايشان را اطاعت خود و رضايت ايشان را رضايت خود و انها را ابواب و سبل و حجج خود بر خلق قرار ده قال اللّه تعالى أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ عدم تكرار لفظ اطيعوا قبل از كلمه اولى الامر كاشف از اتحاد معنوى است كه در بين رسول و اولى الامر است بدليل كريمه مباركه انفسنا هردو يكجانند اندر دو بدن و ربوبيت داراى دو جهت است يكى وجوب و اذ لا مربوب و اين نحو ربوبيت (اختصاص دارد بذات احديّت و ممكن را راهى بان نيست و نميتواند در ان شركت كند هرچند اشرف باشد و از همين بابست فرمايش امير المؤمنين عليه السّلام كه در حضال صدوق ره از انحضرت روايت شده كه فرمود ايّاكم و الغلوّ فينا قولوا انا عبيد مربوبون و قولوا فى فضلنا ما شئتم كنايه از اينكه غلو نكنيد در حق ما ال محمّد (يعنى ما را خدا ندانيد) بلكه بندگان تربيت شده او بخوانيد و بگوئيد در فضيلت ما انچه را ميخواهيد و نيز در بحار از بصائر از كامل تمار از حضرت صادق ع روايت شده كه فرمود اجعلوا لنا ربّا نؤب إليه و قولوا

ص: 126

اكمل موجوداتند فينا ما شئتم يعنى قرار دهيد براى ما پروردگاريكه بازگشت ما باو باشد و بگوئيد در فضيلت ما انچه را كه ميخواهيد و امّا جهت ديگر ربوبيت كه در مقام امكان و اذ مربوب باشد شكى نيست كه ذوات مقدسه محمد و ال محمد عليهم السّلام اعلى مرتبه انرا دارا هستند و هر نحو تصرفى كه بخواهند در عالم امكان كنند ميتوانند ولى باذن خدا نه باستقلال خود چنانچه از پيش گذشت و نميخواهند چيزيرا مگر اينكه خدا بخواهد - ايشانند مصنوع اوّل و مقدم بر همه كاينات و افضل و اكمل تمام موجودات و از حيث رتبه و مقام بر همه ماسوى الله از هر جهت و بهمه جهت برترى دارند و ايشانند ظرف مشيت و خزّان علم خدا ايشانند مثل اعلى و اسماء حسنى و اسم اعظم اعظم اعزّ اجلّ اكرم خدا و وجه اللّه و يد اللّه و نفس اللّه و عين اللّه و اذن اللّه و لسان اللّه و جنب اللّه و كلمات تامّات و دعوات مستجابات و سبيل اعظم و طريق اقوم و صراط مستقيم و نبأ عظيم و اسّ اساس نقطه اعتدال كه هركه بنورانيّت ايشان را شناخت خدا را شناخته ايشانند خلفاء الّلهى كه اطاعت ايشان اطاعت خدا است و همه مكلفين بندگان و رعاياى ايشانند فالمقدّم لهم مارق و المتاخّر عنهم زاهق و اللازم لهم لاحق

گفتم كه الف گفت ديگر هيچ مگو *** در خانه اگر كس است يكحرف بس است

قوله ع الاعزّ الاجلّ الاكرم

اشاره

ص: 127

معناى اعزّ

اعزّ بمعناى عزيز است و عزيز بمعناى غالبى استكه معادل نشود با او چيزى و گفته شده كه بمعنى صاحب قدرى است كه مثل او كم باشد و بسيار محتاج باو باشند و بسختى دست رس باو پيدا كنند و چيزيرا كه اطلاق اين سه معنى بر ان نشود عزيز نميگويند و بعضى از عارفين گفته اند كه خداوند متعال در جلال و عظمت و كبريائى خود عزيزى است كه مثل و مانند ندارد و حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله از عظمت و رفعت و تقدّم او بر مخلوقات عزيزى است كه مثل و مانند ندارد زيرا كه خلق اوّل است و كسى حقيقت او را نشناسد مگر خدا و ولايت كليّه در سرّ عظمت خود و تصرف او در كائنات عزيزى است كه مانند ندارد زيرا كه حامل سرّ خدا و رسول است كه مانند انها كسى و چيزى نيست و اسم عظيم اعظم خدا را چون كسى حقيقت انرا نميشناسد و مانند ندارد انرا اعزّ بمعناى عزيز گفتن سزاوار است گرچه از پيش گذشت كه اسم اعظم لفظى اسم اسم است و اما اسم اعظم حقيقى حقيقت و نورانيت محمّد و ال محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين است

و امّا اجلّ بمعناى جليل است و ان بمعناى عظيم و گفته شده كه جليل كسى را گويند كه متّصف بصفات جلال باشد از غنا و پادشاهى و قدرت و پاكيزه بودن از نقايص و جامع همه اينصفات خداى تعالى است و بعد از او ذوات مقدسه محمّد و ال محمد عليهم السّلام كه اشرف ممكنات و حقيقت اسم اعظم

ص: 128

معناى كريم

الهيّه اند و فرق بين جليل و كبير و عظيم اينست كه جليل اشاره بكمال صفاتست و كبير اشاره بكمال ذات و عظيم اشاره بكمال هردو است و جلال در مقابل كمال استعمال ميشود و امّا اكرم بمعناى كريم است از كرم بمعناى جود و بخشش و كريم كسى است كه عطا و جود او تمام شدن ندارد و جامع انواع خير و شرافت باشد و اين بنحو اطلاق مختص است بذات اقدس احديّت و بمعنى كثير الخير هم اطلاق شده و كسى كه نفع او دائم باشد عرب انرا كريم گويد و نيز گفته شده كه كريم منعمى را گويند كه همه كارهايش نيكى و بخشش كردن باشد و از ان نيكى و بخشش اراده جلب نفع و دفع ضرر نداشته باشد و گفته شده كريم كسى است كه كم را بپذيرد و بسيار عطا كند و بعضى

از عارفين گفته اند كريم كسى است كه هنگام قدرت ببخشد و چون وعده دهد وفا كند و چون عطا كند بيش از اميدوارى طرف عطا كند و باكى نداشته باشد از اينكه چه قدر عطا كند و به كه عطا ميكند و كسى است كه راضى نباشد از غير او بخواهند و كسيكه پناه باو برد او را ضايع نگذارد و او را از وسائل و شفعا بى نياز كند و كسيكه اين صفات در او موجود باشد او است غنىّ مطلق و كريم على الاطلاق و ان خداى يگانه است و بعد از او مظاهر كليّه و اسماء حسناى اويند

تذكره

بدانكه ذكر كردن داعى اين اوصاف را كه تمجيد خداى تعالى است در افتتاح

ص: 129

تمجيد بصفات جمال سزاوار است

دعا مشعر بر انستكه موصوف بانها مبدء حاجات و منتهاى خواهشها است و مهربان است در براوردن حاجات و گفته شده كه حاجت خواننده اگر براى هلاك دشمن است و امثال ان سزاوار است داعى تمجيد كند خدا را بصفات جلال بيشتر از صفات جمال زيرا كه اوقع در قبول است و انصفاتيكه مختصّ بقهر است انرا صفات جلال گويند الاّ اينكه تمجيد بصفات جمال هم سزاوار است در دعاء تا قهر بخواننده برگشت نكند و اگر حاجت طلب فيض و امر مرغوبى است افتتاح بصفات جمال كند بان اسمائيكه مناسب خواهش او است و ان اسمائيكه مختصّ بلطف و رحمت است انرا اسماء جمال گويند اجمالا سزاوار نيست دعا از صفات جمال خالى باشد زيرا كه خدا پاكيزه است و پاكيزه را دوست ميدارد و جمال بمعنى پاكيزه است

قوله ع الّذى اذا دعيت به على مغالق ابواب السّماء للفتح بالرّحمة انفتحت

اشاره

بدانكه موصول كه الذى باشد با صله اش كه اذا دعيت باشد در موضع صفت است براى اسم اعظم و ضمير به راجع بانست يعنى اسم اعظم اين صفت را دارد كه اگر داعى بخواند خدا را بان اسم براى كارهاى بسته و درهاى بسته هر اينه برحمت

ص: 130

نكات بديعيّه

و بركت باز ميشود غوّاص بحار اخبار ال محمّد علاّمه مجلسى اعلى اللّه مقامه در مجلّد هجدهم بحار الانوار در ذيل اين فقره از دعاء و فقره بعد از ان فرموده انچه را كه مضمون ان اينست مخفى نباشد كه انچه در اين دو فقره است از استعارات لطيفه و لطائف بديعه لفظيه و معنويه كفعمى گفته است كه ضمير در به راجع باسم اعظم است و مغالق جمع مغلاق و انچيزيست كه بان در را ميبندند و بمفتاح ميگشايند (يعنى قفل و كليد) و مغلاق را غلق نيز ميگويند - و فتح مغالق در اينجا مجاز است و مراد اينستكه باين اسم گشاده ميشود بستگى ها و عطا كرده ميشود علاقه ها و ان اسم راهى است كه ميرساند انسان را بخواهشهايش و دليلى است كه دلالت ميكند او را بر ارزوهايش و مضايق جمع مضيق است و معناى ان اينستكه اين اسم ميگشايد فرج در مضايق را و ثابت ميدارد قدم را در لغزشگاهها

و در ايندو فقره انواع از بديع است كه مناسبت لفظيّه دارد از مغالق و مضايق و انفتحت و انفرجت و مطابقه و جمع بين دو متضادّ ميان اسمان و زمين و لام علّت در للفتح و للفرج و توشيح و ان اينست كه معنى اوّل كلام دلالت بر اخر ان داشته باشد وقتى تعريف روى شود و ايتلاف لفظ با لفظ براى ملايمت ميان مغالق و ابواب و فتح و انفتاح و ميان مضايق و ابواب و فرج و انفراج و بسط يعنى اينان بلفظ كثير براى معناى قليل زيرا كه ممكن بود بفرمايد هرگاه ترك ميكرد اطناب را مغالق السّماء و لانفتحت بالرّحمة

ص: 131

مستفاد از فقره دعاء

و مضائق الارض لانفرجت بالرّحمة و فوائد در اطناب ظاهر است و تكرار و ان اينستكه تكرار كند كلمه را بلفظ ان و معناى ان براى تاكيد وصف يا مدح و اينجا تكرير ذكر رحمت و ابواب براى تاكيد بحصول رحمت و كشف عذاب و تفريح مضائق و فتح ابوابست و اشاره و ان اينستكه اشاره كند متكلم بمعنيهاى بسيار بكلام كم و در اين دو فقره اشاره كرده است بذكر رحمت سماويّه و ارضيّه بسوى رفع اعمال و نزول ارزاق و اجال و زوال كرب و رسيدن بارزوها و غير اينها از انچه استقصا نميشود و مجاز در ابواب و مغالق و ان انحدار كلام است مثل انحدار اب بنرمى و سبكى و شيرينى لفظ تا اوقع در قلوب باشد و ابداع و ان اينستكه بياورد در يك بيت و يا يكفقره اقسامى از بديع را و دانستى اجتماع اين وجوه را در دو فقره از دعا انتهى مضمون كلامه ره

مخفى نماند كه از اين فقره از دعاى شريف چند مطلب مستفاد ميشود اوّل وجود اسمان دوم اينكه علت افرينش ان اسم عظيم اعظم خداست سوّم انكه اسمان درها دارد چهارم انكه درهاى ان قفلها دارد كه بسته ميشود پنجم انكه ان قفلها كليدها دارد و كليدهاى ان اسم اعظم خداست ششم انكه رحمت از اسمان نازل ميشود هفتم انكه دعا مدخليت دارد براى گشايش درهاى اسمان و نزول رحمت

ص: 132

اطلاقات لفظ سماء

بدانكه مقتضى است در موضوع مطالب هفتگانه مستنبطه از اينفقرۀ دعاى شريف فى الجمله بسط كلام داده شود اوّل انكه تحقيق در موضوع حقيقت سماء در شريعت عادله اسلاميّه موضوعى است شايسته كه از بيان و شرح و بسط در ان ممكن است بسيارى از شبهات اهل شبهه از طبيعيّن و ماديّين و غير ايشان مرتفع گردد و نگارنده در اينموضوع بقدر مقتضى تا اندازۀ كه سزاوار است ذكر ان در اينمقام به تفصيل اجمالى ان ميپردازم اوّلا بايد دانست كه لفظ سماء از الفاظ مشتركه در زبان عرب است و از براى ان اطلاقاتى است ا بر مسكن و ماواى ملائكه اطلاق ميشود ب سقف هر چيز و سقف خانه را عرب سماء ميگويد ج بجهة بالا يعنى انچيزى كه بالاى سر باشد اطلاق ميشود د بمعنى سحاب يعنى ابر نيز اطلاق ميشود ه باران را نيز سماء گفته و ميگويند و اطلاق بر هوا نيز ميشود ن

اطلاق بر فلك ميشود ح اطلاق بر اجرام كواكب نيز ميشود ط اطلاق بر اسمان متداول در زبان شرع ميشود ى اطلاق بر عالم عقول و مجردات نيز شده است بنابر انچه ذكر شد اطلاق لفظ سما بر باران و ابر و فلك و هوا و اجرام كواكب و غيره همه بر وجه حقيقت است و كلمۀ سماء كلّشىء است كه صدق ميكند بر تمام افراد خود از روى حقيقت نهايت اينستكه قصور دانشمندان فلكى و معركه اراء در فهم حقيقت اسمان متداول در لسان اهل شرع از جهة عدم تتبّع ايشان است

ص: 133

تنقيد از تاويل برأى

در كلمات الهيّه و فرمايشات حمله وحى و تنزيل و استبداد بيافته و بافته هاى خود و مستضيئ نشدن از انوار علوم خزّان علم از اينراه تابع حدس و تخمينات خود شده و ندانسته اند انوار شريعت مقدّسه بر ظلمات اراء فرضيّه ايشان مقدم است

و امّا علماء صدر اسلام پيش از اينكه در زمان بنى العبّاس بنشر و توسعۀ هيئت يونانى بطلميوسى بپردازند و هيئت ايشان بين مسلمين شهرت پيدا كند بدون تاويل و تحريف ايات و اخبار و احاديثيكه در اينموضوع از معادن وحى و تنزيل وارد شده بود راجع بتوصيف و تحديد اسمانها و زمين و كيفيّات و كميّات انها بدون تعنت نظر باينكه مخبر صادق خبر داده معتقد بودند امّا وقتيكه هيئت يونانيها در ميان ايشان انتشار و اشتهار يافت و اندك اندك كلمات انها گوش زد ايشان شد و بحرفهاشان متمايل شدند چون يافتند كه اراء ايشان با كتاب و سنت موافق نيست لذا با جرئت شديد تجرى كرده و از در تاويل نصوص وارد شده و ايات قرآنيّه كه مربوط باينموضوعات بود برأى خود تفسير كردند با وجود نهى صريح از شارع در تفسير قرأن برأى كردن و توعيد بعذاب جهنّم و انهائى از ايشان كه رادع دينى و رعب از خدا در دلهاشان بود بعصمت الهيّه از تاويلات فاسده اعراض و بنصوص قرأنيه و احاديث محمّد و ال محمد عليهم السّلام اعتقاد نمودند و از روى تعبّد محض اعتماد باقوال هيويين يونانى ننمودند لكن نتوانستند كه هيئت صحيحى طبق نصوص

ص: 134

در ايات و اخبار و انها را تابع رأى ديگران نمودن

وارده تاسيس و تدوين كنند و يا در مقام نبودند تا در اين دو قرن اخير كه علماء طبيعى اروپائى باكتشافاتى چند در اينباب قدمهاى بلندى برداشتند و بوسيلۀ الات اكتشافيّه كه بدستهاى خود اختراع نمودند توانستند تا اندازه بطلان بعض از كشفيات بطلميوسى و يونانيان را بجهانيان نشان دهند لهذا بعض از دانشمندان اسلامى بفكر افتادند كه از زواياى ايات و اخبار در اينموضوع كنج كاوى كنند پس از مراجعه و كاوش چون برخورد كردند كه بعض از كشفيات هيويّين جديد با متون ايات و اخبار اهل بيت اطهار وفق ميدهد براى اينكه خواطر مستكشفين را بخود جلب كنند ايات و اخبار را تابع استكشافات ايشان قرار داده و راه غلط ديگرى را پيش گرفتند و كلمات الهيّه و وحى اسمانى را تابع حدس و تخمينات انان دانستند و فكر نكردند كه ممكن است زمانى بيايد كه توسعه علوم عصرى زياد شود و برخورد بخطاى مستكشفين امروزى كنند و تابيده هاى ايشان واتاب گردد غافل از اينكه كلمات الهيّه و وحى اسمانى را تابع حدس و تخمينات و فرضيّه هاى اين و ان قرار دادن دور از طريق تعبّد و خداشناسى است و انوار شريعت مقدّسه اسلاميه بر ظلمات اراء مقدم است اعمّ از اينكه ظلمات محض مانند اوهام يونانيها و يا مشوب باندكى از نور مانند مكتشفات و اراء حكماء عصر حاضر باشد اَللّٰهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُمٰاتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيٰاؤُهُمُ اَلطّٰاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُمٰاتِ

ص: 135

تقدير از عظمت علوم عصرى

حدس و تخمين را بر كشف غيبى و الهام لاريبى نبايد مقدّم داشت نهايت اينستكه تا اندازه ما بايد بعظمت علوم امروزه قائل شويم و صاحبان انها را تقدير كنيم كه توانسته اند بقوّۀ علوم طبيعيّه حقايقى را بمردم نشان دهند كه در يكهزار و سيصد و كسرى قبل پيغمبر اسلام و اوصيائش در محيطى كه از علم و دانش نشانى نبود و كاملا بشهادت تواريخ در سرتاسر جهان هرج ومرج و وحشى گرى و جهالت حكم فرما بود با چشم غيرمسلّح و بدون الات اكتشافيه و استكشافيه گوش زد جهانيان نمودند ان شاء اللّه تعالى در تشريح فقرات بعد كه راجع بفلكيات است تا اندازه كه اقتضا دارد در اينموضوع شرح داده خواهد شد و صلى اللّه على محمّد و ال محمد اجمالا بر متتبع پوشيده نيست كه از مجموع ايات و اخبار مستفيضه وارده در اينباب معلوم ميشود كه گاهى تعبير از سماء بجهة بالا ميشود و گاهى به ابر و باران و گاهى بمدار كواكب و افلاك و كرات علويه و مدارات كرات لا تحصى ميشود كه در لسان شرع اسمان دنيا ناميده شده كه عبارت از منظومه شمسى ما باشد و گاهى اطلاق ميشود بكراتى كه خارج از منظومه شمسى ما است و بچشم غيرمسلّح و مسلّح ديده نميشود و بنامهاى ديگرى ناميده شده از قبيل اسمان دوّم و سوّم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم و كرسى و عرش و حجابات و سرادقات و غير اينها و در صورتيكه خداوند متعال در قرأن مجيد از زبان ادم ابو البشر در جواب ملائكه خبر داده كه ادم گفت أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي

ص: 136

كلام در اسمانها

أَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ و ببرهان عقل و نقل ثابت شده كه وجود مقدّس نبوى صلّى اللّه عليه و اله از ادم اعلم است و هيچ شك و ترديدى نيست كه انحضرت اعلم از تمام انبياء و رسل و ملائكه است هرگز علوم عصرى ولو هر قدر توسعه پيدا كند و وسائل و اسباب اكتشافى براى ايشان فراهم شود برابرى با علوم لدنّيّه انحضرت نخواهد نمود

مصطفى اندر جهان انگه كسى گويد ز عقل *** افتاب اندر سما انگه كسى جويد سها

دوّم و سوّم و چهارم و پنجم

در علت افرينش اسمان و درها و قفلها و كليد قفلهاى ان است امّا علّة

افرينش اسمان بعد از اين در ضمن كلام در خلقت اسمانها بيان خواهد شد ان شاء اللّه و امّا راجع بدرهاى اسمان و قفلهاى ان و كليد قفلها علامه مجلسى (ره) در كتاب سماء و عالم (مجلد چهاردهم بحار الانوار) روايت نموده از ابن عبّاس از عبد اللّه بن سلام كه از جمله يكهزار سؤال او از رسولخدا صلّى الله عليه و اله اين بوده كه اخبرنى عن السّموات الها ابواب قال نعم لها ابواب و هى مغلقة و لها مفاتيح و هى مخزونة قال صدقت يا محمّد فاخبرنى عن ابواب السّماء ما هى قال ذهب قال فما اقفالها قال من نور قال فما مفاتيحها قال بسم اللّه العظيم ظاهر معنى اينستكه ابن سلام عرضه داشت حضور انحضرت ص كه خبر ده مرا يا محمّد از اسمانها كه ايا براى انها درها هست فرمود ارى براى انها درهائى هست و ان بسته و مقفّل است و براى گشودن انها كليدهائيست

ص: 137

كلام در ابواب اسمانها و بيان حقيقت ابواب

مخزونه عرض كرد راست گفتى يا محمّد پس خبر ده مرا از درهاى اسمان كه از چيست فرمود طلا است عرضكرد قفلهاى انها چيست فرمود از نور است عرضكرد پس كليدهاى ان قفلها چيست فرمود بسم اللّه العظيم يعنى نام بزرگ خدا

ايضا در مجلّد ششم بحار الانوار در باب معراج از شيخ صدوق ره روايتكرده مسند از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله كه فرمود وجدت على كل باب سماء مكتوبا لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه على بن ابيطالب امير المؤمنين يعنى يافتم بر هر درب اسمانى كه نوشته شده بود نيست خدائى مگر خداى يكتا محمّد فرستاده او است على بن ابيطالب امير مؤمنين است

و نيز مسند از انحضرت روايتكرده كه ملخّص ان اينست كه چون باسمان دنيا رسيدم اسمعيل صاحب الخطفه موكل اسمان دنيا درب اسمان را گشود ففتح الباب فسلمت عليه الخ

و نيز در خبر ديگر مروىّ از امالى صدوق ره است كه فلمّا انتهى الى باب السّماء استفتح جبرئيل

الحاصل اخبار در اينكه اسمان در دارد بسيار است براى تذكّر بهمين مقدار اكتفا شد و در باب سماوات و كيفيّات ان از كتاب سماء و العالم بعد از نقل خبر ديگرى از تفسير مجلسى ره فرموده و يدل على انّ للسماء ابوابا و ربما يحل

ص: 138

و بيان حقيقت ابواب

على المجاز يعنى و دلالت ميكند بر اينكه از براى اسمان درهائى است و بسا محمول بر مجاز باشد نقل از راغب شده كه فتح يعنى گشايش بر دو قسم است يكى فتح الهى كه مراد از ان نصرت است برسيدن بعلوم و هدايائى كه ميكشاند شخص را بثواب و مقامات محموده و ديگر فتح دنيوى برسيدن و نائلشدن بلذّات بدينّه و متفرع بر اوّل كريمه مباركه إِنّٰا فَتَحْنٰا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً است و بر دوم فَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ أَبْوٰابَ كُلِّ شَيْ ءٍ و از كفعمى ره روايت شده از كتاب غرر الجواهر كه اسقف نجران از علىّ عليه السّلام سؤال كرد مسائلى را كه از جمله انها اين است كه پرسيد ما اقفال السّموات فقال ع الشرك باللّه لانهم اذا كانوا مشركين لا يرفع عملهم قال فما مفاتيح تلك الاقفال فقال عليه السّلام الاقرار بالشهادتين يعنى پرسيد از انحضرت كه چيست قفلهاى اسمانها پس انحضرت فرمود شرك بخدا زيرا كه ايشان وقتى مشرك بخدا شدند عملشان بالا نميرود عرضكرد پس چيست كليدهاى اين قفلها فرمود اقرار بشهادتين است

پوشيده نماناد كه بسيارى از الفاظ است كه در قرأن كريم و كلمات معادن وحى و تنزيل ذكر شده مانند سماء و ارض و ميزان و صراط و يد و اصبع و فتح و اغلاق و مفاتيح و مغاليق و امثال اينها كه از انها حقايق كليّه و معانى عامّه اراده شده كه در هر موضعى مصداقى از مصاديق انها مراد است مثلا

ص: 139

معناى ميزان و صراط

از ميزان اراده ميشود هرچه سنجيده ميشود بان اعم از اينكه محسوس باشد ان چيز مثل ترازو و قفان و امثال ان براى سنجيدن اجسام ثقيله حسيّه يا اينكه معنوى باشد مثل علم منطق كه بان سنجيده ميشود فكر صحيح از فاسد يا عدل الهى و شريعة حقه و انبياء و اوصياء كه بانها سنجيده ميشود حق از باطل و اعتقادات صحيحه از فاسده و اخلاق ذميمه از اخلاق حميده و اعمال خوب از اعمال بد چنانچه در بعض از زيارات حضرت امير المؤمنين عليه السّلام وارد شده كه السّلام عليك يا ميزان الاعمال و در احاديث بسيار وارد شده كه ميزان عدل الهى و پيغمبران و اوصياء ايشانند و هكذا صراط اطلاق ميشود بر راهيكه پيموده ميشود اعمّ از اينكه راه حسّى باشد براى رفتن در ان و قطع مسافت يا راه معنوى باشد مانند شريعة حقّه و توحيد و عبادت و همچنين است امر در سماء و ابواب ان و زمين و ابواب ان و مفاتيح و مغاليق و امثال اينها و از اين باب است اين فقره از دعا كه قبلا ذكر شده و اين فقره شريفه

و اذا دعيت به على مضائق ابواب الارض للفرج بالرّحمة انفرجت

اشاره

مضائق جمع مضيقه است بمعناى تنگى و صفت است براى ابواب و استار باب

ص: 140

مراد از ابواب اسمان

بزمين مجاز است چنانچه در اسناد ان بر سماء نيز گفته شده و مضائق عبارتست از شدائد و سختيها و ناملائماتى كه در روى زمين واقع ميشود و فرج عبارت است از راه نفس باز شدن و گشادگى در كارها و حالها و بعبارة اخرى زايل شدن هموم و عمومى كه بشخص رخ ميدهد و ارض عبارت است از كرۀ اثيريه و جرم سفلى و مطلق مادّه و طبيعت چنانچه بعد از اين در محل خود شرح داده ميشود

قوله ع و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسّرت

عسر ضدّ يسر است بمعناى مشكلى و سختى و شدّت چنانچه يسر بمعنى اسانى و سهولت است و جايز است در هردو بضم سين خواندن و سكون هردو و از اين قتيبه نقل شده كه هرگاه دو ضمّه در يكحرف متوالى شد ميتوانى تخفيف دهى يا تثقيل كنى مثل رسل و رسل و امثال ان

خلاصة الكلام

مراد از ابواب سماء در دعاء يا اشاره بفتح ابواب سماء جود و بخشش است بافاضه رحمت و نزول بركات يا ارسال باران و استجابت دعوات يا كنايه است از قبول شدن دعا و بالا رفتن ان بجانب اسمان و بسته شدن درهاى اسمان اشاره است بسدّ نزول رحمت اعمّ از اينكه باران باشد يا غير ان و منع بالا رفتن دعا و لام در للفتح و للفرج و لليسر براى غايت است يعنى براى اينكه بگشائى درهاى اسمان

ص: 141

در نشر اموات را كه بسته شده در حالتيكه اين درها متلبس بنزول رحمت است و بگشائى درهاى زمين را كه بتنگى و سختى ها و ناملايمات بسته شده است براى گشادگى در كارها

خلاصه معناى اينچند فقره از دعاء

بارخدايا بدرستيكه با كمال تضرع و زارى از تو ميخواهم و تو را سوگند ميدهم بان نام از نامهاى تو كه ذات ان بزرگ و صفات ان بزرگ و افعال ان بزرگست و غالب است بنحويكه معادل نشود او را چيزى و صفات ان ببزرگى كامل است و جامع انواع خير و شرافت است انچنان نامى است كه هرگاه خوانده شوى و سوگند داده شوى بان براى گشايش درهاى بسته شده اسمان بافاضه رحمت و نزول بركات يا ارسال باران و استجابت دعوات يا براى بالا رفتن دعا و قبولشدن ان برحمت و بخشايش گشوده شود و چون خوانده و قسم داده شوى بان براى تنگيهاى درهاى زمين كه عبارتست از شدائد و سختيها و ناملائماتى كه بر هركه رخ دهد او را بتنگ اورد براى گشايش و دفع شدن انها گشايش حاصل شود و چون خوانده و سوگند داده شوى بان نام بر سختى و دشوارى و مشكلى براى اسان و سهل شدن ان اسان و سهل شود

قوله ع و اذا دعيت به على الاموات للنّشور انتشرت

اشاره

ص: 142

در نشر اموات و اينكه احياء اموات امريست ممكن

گفته شده است كه لفظ على در اينجمله از دعاء بمعنى لام اختصاص است و از اينجهة متعدى به ان شده يعنى و چون خوانده شوى بان نام براى مردگان زيرا كه تضرّر مختص است بتعديه دعا بعلى استعلائيه و نشور و انشار بمعنى زنده شدن بعد از مردن است ببرگشتن روح ببدن و انتشار بمعنى تفرق و جدائى است پس مراد بانتشار اموات زنده شدن ايشان است بعد از خاكشدن اجسام و شكسته و پوسيده شدن استخوانها و تفرقه اجزاء ايشان است بتعلق اين اسم عظيم اعظم و ممكن است كه مراد اسم القادر باشد زيرا كه ان اسم اگرچه ذاتا يكى است لكن باعتبار حيثيات متعدّد است بعلت اينكه خدايتعالى هم قادر است بميرانيدن زندگان و هم قادر است بزنده كردن مردگان و مؤيّد اينمعنى است انچه در بعض از ادعيه ماثوره وارد شده مثل و اسئلك بالقدرة الّتى تنشر ميت العباد فائدة شريفة بدانكه زنده كردن خدا مردگانرا در حدّ ذاته امريست ممكن و قابل تعلق قدرت پس شكى نيست كه زنده كردن مردگان براى خدا امريست مقدور چنانچه مكرّر در مكرر در قرأن مجيد خبر داده فضلا از اينكه در دار دنيا هم اين قضيه واقع شده است نظير قضيّه عزيز پيغمبر و جماعتيكه از مرگ فرار كردند و خدا انها را ميرانيد و بعد براى پيغمبرى از پيغمبران انها را زنده كرد و قضيه مرده زنده كردن عيسى مسيح باذن و فرمان خدا

ص: 143

در بيان اثبات حشر و نشر

بمناسبت اينفقره از دعاء سزاوار دانستم در موضوع زنده شدن مردگان تا اندازه بسط كلام دهم چون يكى از اصول مسلّمه دين مقدس اسلام مسئله معاد است و كسى كه منكر معاد و زنده شدن اموات شد مسلمان نيست و هرچند شهادتين بر زبان جارى كند و احكام ظاهره اسلام را قبول داشته باشد و بان عمل كند چنين كسى كافر و مورد غضب خدا است و اگر كسى بگويد كه چگونه گوينده شهادتين كافر است و حال انكه اسلام غير از شهادت بوحدانيت خدا و شهادت برسالت محمد مصطفى صلى الله عليه و اله چيزى نيست جواب ان اينست كه شهادتين تنها گفتن ولو اينكه از روى عقيده قلبى هم باشد در مسلمان بودن شخص كافى نيست و اين نحو شهادت دادن شهادت حقيقيه نيست زيرا كه شهادت حقيقيه شهادت دادن بيگانگى خدائيست كه زنده ميكند و ميميراند و از خاك برميانگيزاند استخوانهاى خاك شده را و زنده ميكند انها را و قادر است بر زنده كردن انها پس از جمع كردن متفرقات انها و دانا است بحال ان استخوانهاى خاك شده و متفرق شده در هر كجا باشد و شهادت دادن برسالت پيغمبريستكه خبر از همه اينها داده پس كسيكه معتقد بچنين خدا و پيغمبرى نباشد شهادت بخدائى خدا و پيغمبرى پيغمبر او نداده و كافر است و كدام كفرى سخت تر و كافرى ستيزنده تر است از كسيكه منكر احوال اخرت باشد

ص: 144

در اثبات معاد

از زنده شدن پس از مردن و سؤال قبر و زنده شدن در قيامت و حساب و صراط و بهشت و جهنم و ثواب و عقاب و چه امتحانى است براى مسلمان سخت تر از منكر شدن اينهائى كه گفته شد و حال انكه اعتقاد بانها از ضروريات اسلام است الا اعتقاد بسؤال قبر كه از ضروريات مذهب شيعه اثنى عشرى است پس شهادت دادن بدون اعتقاد بانچه گفته شد كافى نيست در مسلمان بودن و دليل ديگر نصوص و ايات قرأنيه وارده در اينبابست كه از جمله انها است ايه شريفه يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اَللّٰهُ عَلَيْهِمْ قَدْ يَئِسُوا مِنَ اَلْآخِرَةِ كَمٰا يَئِسَ اَلْكُفّٰارُ مِنْ أَصْحٰابِ اَلْقُبُورِ يعنى اى انكسانيكه گرويدند و ايمان اوردند بخدا و پيغمبر او دوستى نكنيد با گروهى كه غضب كرده است خدا بر ايشان بدرستيكه اينگروه مايوس و نااميدند از نشأه اخرت همچنانيكه مأيوس و نااميد شدند كفّار از اعاده مردگانيكه در قبرها هستند پس منع كردن خدا مؤمنين را از دوستى با كسانيكه منكر نشأه اخرت و حشر اجسادند و خبر دادن خدا كه منكرين حشر و نشر مشمول غضب خدا هستند و انها را كافر ناميدن نص صريح است در كفر ايشان دليل ديگر انكه منكرين معاد و حشر و نشر منكرند پنجهزار ايه از ايات قرأن را زيرا كه مجموع قرأن بنابر اصحّ ششهزار و ششصد و شصت ايه است پنجهزار ايه از ايات ان تصريحا و تلويحا در موضوع معاد و حشر و نشر است باين كيفيت يكهزار ايه راجع بوعده هاى بهشت است كه خدا ببندگان مؤمن داده و هزار ايه در ترسانيدن و بيم

ص: 145

ادلّه اثبات معاد

دادن از اتش جهنم است و هزار ايه در طلب خشنودى خدا و فرمانبردارى او است بسبب انها وعده بهشت داده شده و هزار ايه در نهى از نافرمانى خدا است تا اينكه ببد مرتكب نشود چيزهائيرا كه موجب دخول در اتش جهنم و عذابست و هزار ايه در حق بندگان مطيع و فرمانبردار است كه بانها بشارت بهشت داده شده و در حق بندگان فاسق گناهكار است كه بانها وعده عذاب و جهنم داده شده پس منكرين زنده شدن مردگان و حشر و نشر منكر پنجهزار ايه از ايات قرانند و منكر يك ايه از قرأن كافر است چه رسد باينكه منكر پنجهزار ايه شود پس چگونه ميشود گمان مسلمانى در حق او برد

دليل ديگر بنابر انچه از اخبار اهل بيت عصمت رسيده جميع كتابهاى اسمانى يكصد و چهار كتابست سى صحيفه شيث هبة الله داشته پنجاه صحيفه ادريس پيغمبر داشته ده صحيفه نوح پيغمبر داشته ده صحيفه ابراهيم خليل اللّه داشته تورته موسى انجيل عيسى زبور داود قرأن محمد مصطفى ص و بنابر بعض از اخبار سيصد و شصت كتاب بوده و باقى نمانده است از انها مگر تورته و انجيل و زبور و قرأن در همه اين كتابها ذكر حشر و نشر و بهشت و جهنم شده و جميع پيغمبران باتفاق كلمه خبر داده اند

و اگر كسى بگويد امروز از كتب منزله غير از چهار كتاب در دست نيست چه دليل داريد بر اينكه در ساير كتبى كه وجود ندارد ذكر حشر و نشر و بهشت و جهنم بوده

جواب اينستكه در اين چهار كتاب كه موجود است از اينمعنى خبر داده خاصه قرأن شريف

ص: 146

اجتماع اجزاء متفرقه

در سوره اعلى بعد از ذكر بهشت و جهنم ميفرمايد إِنَّ هٰذٰا لَفِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولىٰ صُحُفِ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسىٰ و در اواخر سورۀ نجم نيز ميفرمايد هٰذٰا نَذِيرٌ مِنَ اَلنُّذُرِ اَلْأُولىٰ

دليل ديگر اجماع مسلمانان و خبرهاى قطعى الصّدور نبوى نيز گواه صحّت حشر و نشر است

در بيان كيفيّت اجتماع اجزاء خاكشده

و ذرّات متفرقه بدانكه پس از اينكه اجزاء بدن انسان خاك شد و ذرّات ان از هم متفرق گرديد و هر جزئى از ان بجائى رفت بنحويكه ديگر تميز داده نشد چون عمر دنيا تمام شود و خلق فانى گردند و خداى عليم قدير خواست دو مرتبه انرا برگرداند و زنده كند بنص ايات و اخبار صحيحه متواتره در زمين چهل روز زلزله واقع ميشود از مشرق بمغرب پس وحى رسد ببدنهاى متفرّقه پوسيده و رگهاى جداشده از يكديگر و بست و بندهاى گسيخته شده و استخوانهاى خاك و ريخته شده كه جمع شويد براى حساب نزد پروردگار غالب قاهر پس در اثر زلزله و زيرورو شدن زمين ذرّات و اجزاء بدن هركسى از غير خود جدا ميشود و بيكديگر كم كم متّصل ميگردد تا مثل اول صورت شخصيّت پيدا كند و اين زلزله زلزله بزرگى است كه در دنيا سابقه نداشته كما قال اللّه تعالى يٰا أَيُّهَا اَلنّٰاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسّٰاعَةِ شَيْ ءٌ عَظِيمٌ و نيز فرموده إِذٰا زُلْزِلَتِ اَلْأَرْضُ زِلْزٰالَهٰا وَ أَخْرَجَتِ اَلْأَرْضُ أَثْقٰالَهٰا اكنون براى تقريب

ص: 147

تنظيراتى از مؤلّف براى اجتماع اجزاء متفرقة

بذهن و سهولت ضبط و فهم مثالهائى بيان ميكنم براى كيفيّت تصور اينمعنى تا حفظ ان بذهن نزديكتر باشد

اوّل بدانكه شكّى نيست كه روغن از شير و ماست استخراج ميشود درصورتيكه برحسب ظاهر اثرى از ان مثلا در ماست ظاهر نيست - اگر كسى گرفتن روغن را از ماست و شير هرگز نديده باشد و خالى الذهن بهيچ وجه اطلاع از اينمعنى نداشته باشد و باو بگويند اين روغنى كه ميخور باين چرب و لذيذى از ماست ترش گرفته ميشود ممكن است چون انشخص كيفيت گرفتن روغن را از ماست نديده تعجب كند و منكر شود و باور نكند كه اينروغن چرب لذيذ از ماست ترش گرفته شده و هميشه در تعجّب و انكار باشد و جدّا هم قول گوينده را تكذيب كند و او را سخريّه و استهزاء نمايد امّا وقتيكه ماست ترش در مقابل چشم او در پوست ريخته شد و قدرى اب هم بالاى ان ريختند و با روشى كه متعارف است ان پوست را جنبانيدند ميبيند كه در اثر جنبش و زيرورو شدن ماست در پوست كم كم كف بروى ماست پيدا ميشود و بتدريج ان كفها دراثر جنبش مبدّل بذرّات كره ميشود و بعد از ان نيز دراثر جنبش ذرات كوچك كره بيكديگر پيوسته ميگردد و جمع ميشود و در ميان دوغ كتله كره ظاهر ميشود در مقابل چشم منكر همان كره را اب كرده در ظرف ميريزند ديگر جاى انكار براى او باقى نخواهد ماند تصديق خواهد كرد كه روغن از ماست گرفته ميشود

ص: 148

براى اجتماع اجزاء متفرقه

پس حال كسانيكه انكار ميكنند اجتماع اجزاء و ذرّات متفرّقه بدن انسان را عينا حال منكر پيدايش روغن از ماست است و حال انكه در قرأن مجيد خدا خبر داده و مخبر صادق نيز از وقوع ان اخبار فرموده است

مثال دوّم شيره در اب انگور موجود است ولى ديده نميشود تا وقتيكه جوشيده شود و زيادتى ان برود پس شيره نمايان خواهد شد همچنين است خاك زمين و اجزاء انسان كه خورد خورد بتقدير خلاق عزيز عليم جمع ميشود تا اينكه ديده ميشود شخص بحالت مرده پس ميدمد خدا در او روح را همچنانكه در جنين او دميد و در احاديث و اخبار وارد شده كه قبل از زنده شدن اموات چهل روز باران ميبارد بشكل منى ادمى تا انكه اجزاء بدن انسان مستعدّ زنده شدن گردد و زمين بمنزله رحم مادر شود از رطوبت لزجه و حرارتى از ان برانگيخته شود تا استعداد قبول حيوة پيدا كند و اگر گفته شود كه چگونه در اينعالم جزئى كه متفرّق است بجزئى كه از جنس او است متّصل ميگردد جواب اينكه مثل ان مثل اجزاء زيبقيّه است كه وقتى متفرق شد چون انرا حركت دادند بعض از اجزاء متفرقه ان ببعض ديگر متّصل ميشود بر وجهيكه هيچ اثار انفصالى در ان ديده نميشود كه گويا ابدا يعنى هرگز از هم متفرق نشده

مثال سوّم ما ميبينيم دانه هاى ميوها را بر شاخهاى بلند درختها كه جذب

ص: 149

مثالهائى از مؤلّف در اجتماع اجزاء

ميكند رطوبات لزجه را از اسافل اشجار بسوى خود همچنين است هر جزئى از اجزاء انسان جزء خود را در موضع دفن او يا در موضع قلب او جذب ميكند زيرا كه جزء واحد از قلب در موضع دفن بجاى خود ميماند تا اينكه باقى اجزاء خود را باطراف خود جذب كند چنانچه مخبر صادق خبر داده

مثال چهارم روح در نزد حكيم حادثست پس ناچار است از اينكه او را مبدئى باشد كه بسوى ان حسّا يا ذهنا يا وهما اشاره شود پس چون روح از بدن انتقال يابد و بيرون رود يا جدا شود بنابر اصطلاح حكيم ناچار است كه برگردد بمبدء خود و تاويل باينمعنى كرده است قول خدايتعالى يٰا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِي إِلىٰ رَبِّكِ را و همين مثلى است براى عود روح بسوى بدن

و مخالف قول او را مثل زده باشعّه افتاب لكن اينقول باطل است بعلت اينكه اشعّه نابود ميشود مانند روشنى چراغ و تنفّس حيوان ممكن نيست كه برگردد بمكان خود و ليكن روح انسانى دومرتبه بمكان خود برميگردد

مثال پنجم اينۀ صافى هرگاه شكسته و كوبيده شد و اجزاء ان را بوسيله اهن ربا يا چيز ديگر جمع كنند و در كوره برند و اب كنند و برگردانند و صيقل دهند اين همان ائينه اول است يا مثل ان است يا بهيئت ان است همچنين است انسان وقتيكه جمع شد اجزاء خاك شده او بارادۀ صانع قادر عليم كه عالم بجزئيات او است

ص: 150

در اجتماع اجزاء

و استعداد اوّلى كه داشت باو برگشت براى قبول حيات كردن انسان نيز برميگردد بحالت اولى كه بود

مثال ششم يكمن شكر مثلا اگر در اينقدر اب ريخته شود كه ابرا از اطلاق بيرون نبرد يعنى طعم اب تغيير نكند بنحويكه هركه ببيند و بياشامد بگويد ابست قنّاد ماهر ميتواند متدرجا ابها را در پاتيل ريخته بجوشاند تا تمام ابها تبخير شود و فقط مقدار شكر در پاتيل باقى بماند پس انرا در التى كه اختصاص بشكرريزى دارد ريخته بصورت اوّل برگرداند ولى كسيكه بيخبر از علم قنّادى است و بى اطلاع صرف است اگر باو بگويند كه اين يكمن شكر كه در اينهمه اب ريخته شده و جزء اب و با اب يكى شده بنحوى كه بهيچ وجه اثار شكرى در ان ظاهر نيست ممكن است كه تمام شكر را از اين اب گرفت و بصورت اوليه كه داشت برگردانيد انكار ميكند

مثال هفتم دكتر و يا پزشكى هرگاه داروهاى گوناگونى براى امراض خواست تركيب كند كه يكجزء هريك از انها بايد طلاى محلول باشد مقدارى طلاى محلول را برميدارد و بتناسب بين داروهاى مختلف تقسيم و تركيب ميكند بعضى بصورت قرص بعضى بصورت گرد بعضى بصورت حبّ بعضى بصورت شربت بعضى بصورت امپول كه هريك از انها براى معالجه مرضى اختصاص داشته باشد و اين مقدار طلاى محلول بنحوى در همه انها تركيب شد كه خود تركيب كننده هم فضلا از ديگران نتواند بهيچ وجه در ميان

ص: 151

شبهه اكل و مأكول و رد آن

اين همه داروهاى مختلفه كه هركدام مركب از اجزائى هستند تشخيص دهد و هركه انها را ببيند قاطع باشد باينكه هيچ طلائى در انها نيست و بنظرش چنين ايد كه طلا نابود محض شد و محال است كه ديگر صورت طلائى بخود گيرد امّا در انميان استاد ماهر كارازمودۀ فن تجزيه مدّعى ميشود كه هر مقدار طلائى كه محلول و جزء اينداروهاى مختلف شده و اثرى از ان ظاهر نيست من بصورت اوليّه فلزى خود برميگردانم و از اين داروها جدا ميكنم و طبق ادعاى خود در حضور حاضرين الات تجزيه شيميائى خود را بكار مياندازد و بوسيله تيزاب مثلا اجزائيكه تركيب و معجون شده همه را ميسوزاند و طلائى كه در انها بوده تماما ميگيرد و در بوته زرگرى روى كوره ذوب ميكند و تمام و كمال بصورت اوليّه طلا را از بوته بيرون مياورد

اكنون فكر كن قدرت قادر عليم حكيم على الاطلاق را بچه نحو قياس ميكنى كسى كه نبود را بود كرده ايا نميتواند ذرّاتى را كه وجود دارد انها را جمع كند و بهمديگر ارتباط دهد و بصورت اوليّه برگرداند

بحث و ردّ

اگر موردى ايراد كند كه بسا ديده شده و ميشود كه جانور درنده انسانيرا ميخورد و ان جانور خورنده را جانور ديگرى ميخورد و اجزاء بدن ان انسان جزء بدن جانور اوّل و اجزاء بدن جانور اول جزء بدن جانور دوم ميگردد چگونه ممكن

ص: 152

و ردّ ان

است كه اين انسان خورده شده دومرتبه زنده شود و اگر ادمى ادم ديگرى را بخورد اجزاء بدن خورده شده جزء بدن خورنده ميشود پس هرگاه در حشر اين دو نفر برگردند اگر ان اجزاء در بدن خورنده باشد بدن خورده شده از چه چيز خلق خواهد شد و اگر داخل بدن خورده شده باشد بدن خورنده از چه چيز خلق ميشود جواب از اوّل انكه يكى شدن اجزاء بدن انسان با جانور درنده نزد فرقه ناجيه اثنى عشريّه محال است زيرا كه اگر يكى از اين دو فانى شد و ديگرى باقيماند و يا هردو فانى شدند و سوّمى بجاى ايشان ماند يا هردو باقى ماندند هريك از اين سه وجه كه باشد انرا اتحاد نميگوئيم بلكه گفته ميشود كه رنگ و صفت انها تغيير كرد و بحكم عدل بر خداوند متعال است كه اجزاء اصليّه بدن انسان را بحال خود باقى گذارد تا مجازات از ثواب و عقاب محقق شود و اجزاء اصليه بدن انسان بهركجا انتقال پيدا كند بحال اصلى خود باقى است و تغيير نميكند و انكه تغيير ميكند فقط اجزاء فضليه است كه قابل تغيير است و تبديل بغير ميشود كم و زياد چاق و لاغر و صحيح و سقيم ميشود چنانچه خداوند متعال ميفرمايد سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نٰاراً كُلَّمٰا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنٰاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهٰا يعنى بسيار زود باشد كه بيندازيم ايشان (يعنى منافقين) را در اتشى كه هرچه پخته شود پوستهايشان تبديل كنيم براى ايشان پوستهائى غير از پوستهاى اوّليه ايشان

ص: 153

تنظيراتى براى رد شبهه

و امّا جواب از دوّم خداوند حكيم عليم در جواب از اينسؤال ميفرمايد وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ وجه استدلال باين ايه شريفه اينست كه درخورنده اجزاء اصليّۀ هست كه از منى بهمرسيده و اجزاء فضليّۀ هست كه از غذا بهم ميرسد و در خورده شده نيز اين دو قسم اجزاء هست پس اگر انسانى انسان ديگرى را بخورد اجزاء اصليّه انسان خورده شده اجزاء فضلى انسان خورنده ميشود و اجزاء اصلى شخص خورنده ان اجزائيست كه پيش از خوردن اجزاء خورده شده موجود بوده و خداى متعال عالم باين اجزاء است و ميداند كه اجزاء اصلى و فضلى كدام است پس جمع ميكند اجزاء اصلى خورنده را و روح در ان ميدمد و هكذا جمع ميكند اجزاء اصلى خورده شده را و روح در ان ميدمد

مثلا هرگاه ده مثقال طلا را در بوته اب كرديم و ده مثقال نقره نيز با ان طلا ذوب كرديم كه هردو يكجسد شد بعد دومرتبه همين جسد را ذوب كرديم و ده مثقال مس در ذوب بران اضافه كرديم هرسه يكجسد شد اجزاء اصليه طلا داخل اجزاء اصليه نقره شد و اجزاء اصليّه اين هردو كه باهم برحسب ظاهر يكى شده و حقيقة دو چيز است داخل اجزاء اصليه مس شد و از اين سه نوع فلز يكجسد تشكيل داده شد كه بهيچ وجه نه نقره ان تميز داده ميشود و نه طلا و نه مس پس در اينحال ميگوئيم اجزاء اصلى نقره اجزاء فضلى طلا شد و اجزاء اصلى مس اجزاء فضلى طلا و نقره هردو شد

ص: 154

ردّ شبهه

و از اين سه جسدى تشكيل داده شد كه نه طلا است و نه نقره است و نه مس و هم طلا و هم نقره است و هم مس و در حقيقت اجزاء اصلى هريك از اين سه فلز از بين نرفته ولى اجزاء فضلى همديگر شدند حالا اگر كسيكه بحقيقت اجزاء اصلى و فضلى اينجسد پى نبرده و عالم نيست كسى باو بگويد كه ميتوان اينسه فلز را از همديگر جدا كرد انشخص استعجاب و انكار ميكند و ميگويد نقره طلا را خورد و مس هردو انها را خورده و حقيقت طلائى و نقرۀ از بين رفت چطور ميشود كه اينها از هم جدا شوند شخص زرگر عالم فنّ تجزيه در انجا حاضر است ميگويد من الأن در حضورت اين هرسه فلز را از هم جدا ميكنم پس تيزاب نقره خور حاضر ميكند و جسدى كه مركب از طلا و نقره و مس است در بوته بالاى كوره ذوب ميكند و بنحويكه مقتضى است در ظرفى كه معدّ براى همين كار است جسد مركب را ميريزد و بقدر سه مقابل جسد تيزاب نقره خور بالاى ان ميريزد تيزاب شروع ميكند بخوردن جسد و دود كردن هرچه طلا دارد ته ظرف بصورت ذرّات خاكسترى سياه و بنفش رنگ مينشيند و هرچه نقره است محلول در تيزاب ميشود و رنگ تيزاب را سبز ميكند و هرچه مس در انست دود ميشود بعد از اينكه تمام طلا ته نشين شد تيزابى كه بالاى ان و جداكننده ان بوده و نقره دارد در ظرف ديگر ميكند و طلاهاى ته نشين شده كه بصورت خاكستر است خشك ميكند و در بوته بالاى كوره ذوب ميكند عين طلاى خالص تيزابى را جدا ميكند بعد

ص: 155

فرق بين اجزاء اصليّه و فضليه

بعد براى جدا كردن نقره از تيزاب پاره هاى مس يا قدرى نمك در وسط تيزابهاى نقره دار ميريزد صبر ميكند تا اينكه نقره ته نشين ميشود تيزاب را از نقره ميگيرد نقره فتات خالص مانند پنبه ميماند انرا نيز در بوته ذوب ميكند بصورت اوليه بيرون مياورد از اين مثال ساده نيكو مطلب را درك كن كه شايد حلّ اين مسئله مشكله را باين نحو از كسى نشنيده باشى يا در كتابى نديده باشى و هذا من فضل ربّى

اگر كسى بگويد اجزاء اصليّه انسان كدام است ميگويم انچه از معادن وحى و تنزيل روايت شده اجزاء اصليّه ان ذرّات منويّه ايست كه ابتداء پيدايش انسان از ان بوده و ان همانست كه بحالت اصليّه خود باقى ميماند و از انجمله حديثى است كه در كتاب جنائز كافى شريف روايت شده كه از حضرت صادق ع سؤالكردند از حال ميّت در قبر كه ايا جسد او بعد از مردن از هم ميپاشد فرمود بلى از هم ميپاشد و چنين ميشود كه نه گوشتى باقى ميماند و نه استخوانى مگر طينت و سرشت يعنى اجزاء اصليّه كه از ان افريده شده كه ان از هم پاشيده نميشود بلكه باقى ميماند در قبر او گرد شده تا وقتيكه خداى تعالى دومرتبه انجسد را از ان بيافريند چنانچه در اوّل بقدرت او افريده شده بود

و ممكن است كه گفته شود مراد از اجزاء اصليه همان ذرّاتيست كه بيرون امد از پشت ادم ابو البشر ع در عالم ذرّ براى گرفتن عهد و ميثاق از انها كه

ص: 156

اثبات مطلب و ردّ ماديّين

بگوئيم ان ذرّات اجزاء اصليّه هر انسانيست و بقيّه بنيه كه بچشم ديده ميشود و محسوس است اجزاء فضليّه اند و در بعثت ان يعنى روح بسوى اجزاء اصليه عود ميكند و اجزاء فضليّه بان منضمّ ميشود

و هرگاه گوينده طبيعى و مادّى باشد در جواب او ميگوئيم كه خداوند متعال ارواح بشر را پديد اورده از اجزاء فرده از مادّه لطيفه مانند مادّه اثير كه شما مادّيين بوجود ان قائليد و ميگويند اين مادّه خلأ را پر كرده بترتيب و كيفيت و وضعى كه بان حاصل شود خواصّى كه مثبتين ارواح براى ارواح بيان كرده اند - و مفهوم ميشود ان خواصّ نيز از شريعت عادله اسلاميّه مثل اينكه ميگويند ارواح داراى حياتند بخودى خود يعنى محتاج بانضمام چيز ديگرى بخود نيستند كه بسبب ان زنده شوند و ميگويند ارواح صاحب ادراك و شعورند و در هر جسميكه حلول ميكنند اجسام از انها كسب حيات و ادراك مينمايند با باقى صفات شخص زنده - اكنون بحول و قوّه خداوند متعال براى تقريب ذهن مثالى بيان ميكنم مثلا اهن ربا بخودى خود خاصيتى دارد كه اهن و فولاد را بخود جذب ميكند و اگر انرا با فولاد بسائيم فولاد هم همان خاصيت را پيدا ميكند و از اهن ربا كسب جذّابيّت مينمايد همينطور است حال روح كه خودش زنده است و بهر جسمى كه تعلّق گرفت ان جسم نيز از او كسب حيات ميكند و زنده ميشود و

ص: 157

قول مثبتين عالم ذرّ و رد منكرين آن

همچنين ساير صفات روح را دارا ميشود و چون روح از ان جدا شود انجسم بحالتى كه اوّل داشت برميگردد و ميميرد

و بدانكه اجزاء اصليّه متعلقه بروح بقدرى كوچك است كه حواس درك انرا نميكند و با اينحال وقتى روح بان تعلّق گرفت كسب ادراك و شعور و باقى صفات روح را ميكند و داراى اعضاى انسانيّه ميشود چنانكه ديده شده كه حيوانات مكرسكوبيّه با وجود كوچكى جثّه داراى اجزاء و اعضاء هستند

و ان ذرات را مثبتين عالم ذر اجزاء اصليه ميگويند كه هيكل ادمى اجزاء فضليه ان و قالب اجزاء اصليّه است و جاى اجزاء اصليّه ممكن است در قلب باشد و فيسيلوجيّين قلب را مركز ميدانند

و ممكن است بگوئيم پس از انكه خداوند متعال ذرّات را افريد در پشت و هيكل ادم قرار داد و محتمل است كه جميع ذريّه ادم در پشت او جاى گرفته باشند

نه اينست كه ماديّين ميگويند و بوسائل اكتشافيه كشف كرده اند كه يكقطره بسيار كوچك از اب داراى مقدار زيادى از حيوانات مكرسكبيّه است كه عدد ان مساوى است با عدد بشرى كه موجود است فعلا در روى زمين پس اگر بگوئيم كه جميع ذريّه ادم را خداوند در پشت ادم بشكل و هيئت ذرّات قرار داده و بعد روح را در بدن او دميد بحكم و نفخت فيه من روحى و روح ادم در ان ذرّات حلول

ص: 158

و ردّ منكرين ان

نمود و همه ذرّات داراى حيات شدند بعيد نيست همچنانيكه هيكل ادم را مهياى براى قبول حيات و حلول روح افريد ذرّات را نيز استعداد قبول حيات و حلول روح داد و بعد جميع ذرّات بنى ادم را از پشت او بيرون اورد و امر بحلول ارواح در انها فرمود پس ذرّات داراى حيات و ادراك و قابل خطاب الهى و اخذ پيمان شدند و از انها عهد گرفت كه ا لست بربّكم قالوا بلى و بعد ارواح را از ان ذرّات جدا نمود و برگردانيد انها را بپشت ادم و ارواح را جاى داد در انجا كه براى انها قرار داده و اگر گفته شود محلّ دخول و خروج اين ذرّات كجا بوده و از كجا خارج شدند و از كجا داخلشدند ممكن است بگوئيم از مسامات بدن بيرون امدند و از مسامات نيز داخل شدند

باز اگر ماديّين اشكال كنند و بگويند برهان اينحرف چيست جواب گوئيم

شما ميگوئيد كه حيوانات و مكربهاى مرضيّه از مسامات بدن داخل ميشوند و از مسامات بدن خارج ميشوند هر برهانيكه براى اينحرف داريد شما را بهمان برهان جواب ميگوئيم

مجملا

پس ذراتيكه در مادّه منى ادم بودند هنگام مواقعه با حوّا از ادم جدا شده و در رحم او داخل شده و ذرّات حلول كردند در بذورى كه منفصل ميشد از تخم دان حوّا و هياكل انسانى از ان بذور با وسائل منويّه مكوّن و مطوّر ميشوند باطوار مختلفه تا برسند

ص: 159

هيكل محسوس اجزاء فضليه است

بصورت هيكل انسانى و اوّل ذرّاتيكه از پشت ادم نقل نمود بتخم دان حوّا كه مادّه فرزند اوّل بود داراى ذرّات كثيرۀ بوده كه خدا ميدانست بايد از صلب او بيرون ايد و همچنين در فرزند دوم و سوّم و هكذا نسلا بعد نسل تا روز قيامت و در وقت بلوغ هر هيكلى بحد محدود خود خداى متعال روح را ميفرستد بسوى او تا حلول و سريان كند حيات در ذرّات و هيكل پس هر انسانى عبارت است از مجموع روح و ذرّه و مقصود از ذرّه اجزاء اصليّه است كه حمله شريعت عادله محمديّه صلى اللّه عليه و اله ميگويند كه ان ذرّات باقى اند در تمام عمر و در قبر - و بعد از مفارقت روح از انها پوسيده و متغيّر نميشوند و روح عود ميكند بسوى انها بعد از مفارقت بسبب موت و هيكل محسوس اجزاء فضليّه است كه كم و زياد ميشود و چون ارادۀ الهيّه تعلّق گيرد ميميرد و بموت و فوت انسانى امر بروح ميفرمايد كه از اجزاء اصليّه مفارقت كند و همچنين از اجزاء فضليّه و بعد از مفارقت روح هردو ميميرند پس اجزاء فضليّه شروع بانحلال ميكند و متفرق ميشود و اجزاء فضليه داخل ميشوند در تركيب غير و جزء جسم او ميشوند و لكن ذرّۀ كه اجزاء اصليه است محفوظ در طبقات خاك ميماند مانند ذرّات طلا و پوسيدگى و انحلال و تغيير پيدا نميكند و اگر جزء اجزاء فضليه هم داخل در بدن غير شود از حالت جوهريه اصليّه خود تغيير و تبديلى براى ان حاصل نميشود و چون ان بدن و هيكل تغيير يافت باز اجزاء اصليّه انسان محفوظست

ص: 160

رفع شبهه سؤال قبر اجمالا

بحفظ الهى و هرگز اجزاء اصليّه انسانى يا حيوانى اجزاء اصليّه انسان و حيوان ديگر نميشود مثلا اگر انسان هزار مرغ و گوسفند را بخورد هرگز اجزاء اصليّه انها با اجزاء اصليّه انسان مخلوط و يكى نميشود و جزء اجزاء انسان اكل نميشوند و اگر انسانى را انسان ديگر بخورد اجزاء اصليّه او مخلوط باجزاء اصليّه ان ديگر نشود بلكه اجزاء فضليّه او ميشود و از او منفصل ميگردد و ذلك تقدير العزيز العليم و هرگز خداوند متعال تقدير نفرموده كه اجزاء اصليّه انسانى جزء اجزاى اصليّه انسان ديگرى شود و اجزاء اصليه هركدام در محلّ خود محفوظست و هر وقت اراده الهيّه بحيات او تعلّق گيرد روح عود ميكند بسوى او و زنده ميشود با جميع خواصّى كه داشته

و باين تقرير منحل ميشود شبهه سؤال قبر و فشار ان و نعيم و عذاب ان و امثال اينها از امور برزخيّه كه نصوص شرعيّه بانها ناطق است و چون خداى متعال بخواهد مردگانرا زنده كند براى حساب قيامت روح علاقه ميگيرد باجزاء اصليه و فضليّه باعيانها يا بمانند انها پس حيات عود ميكند و انسان زنده ميشود براى نشأه اخر و هيكل و صورتش همان هيكل و صورتيست كه در دنيا بوده

ما فرقة موحّدين كه بنور هدايت محمد و ال محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين راه يافته ايم سعۀ علم الهى و بزرگى قدرت و اثار او را در كائنات مشاهده مينمائيم و بهيچ از اين اموريكه از پيش ذكر شد مستبعد نميدانيم اعم از اينكه بگوئيم كه خدا اين گونه امور را بواسطه

ص: 161

در ردّ ماديّين

نواميس براى جريان اين امور از قبيل اتصالات و انفصالات و تكوّنات اجزاء فضليّه و غيره جارى كرده باشد يا بدون نواميس

ما را ميرسد كه روى سخن خود را بجانب اصحاب مادّه و طبيعت معطوف داريم و بگوئيم

اى اصحاب مادّه وجدانا از شما سؤال ميكنيم شما در اكتشافات جديده مكرسكبيّه خود كشف كرده ايد كه در يكقطره كوچك از اب حيوانات كوچك بسيارى وجود دارند و حيات و حركات و ادراكات و شعور انها در امر معيشت و احتراز از دشمن و ميل بسوى رفيقهاى خود و نر و مادّه بودن انها و حفظ و حراست نمودن انها از خود بر شماها ظاهر شده و بر ان جزم و يقين داريد چگونه غريب و محال ميدانيد امكان حلول روح انسانيرا در ذرّات و اجزاء اصليه و اتّصاف ان ذرّات و اجزاء را بجميع خواصّ حيات و زندگانى

شما در باب مسامات هيكل انسانى با جديت تمام در كتب خود تصريح كرده ايد باينكه در هر شبر مربّع از جسد انسان چهار مليون مسامات موجود است چگونه خروج ذرات را از پشت ادم و برگشت انها را به پشت و صلب او مستبعد ميدانيد

شما قائليد بدخول حيوانات مرضيّه و مكروبهاى وبائيه و مالاريائيه و غير اينها در اجساد حيوانات و انتقال انها از جسدى بجسد ديگر و سريان انها در دوران خون

ص: 162

ردّ ماديّين

و امثال اينها كه در كتب طبيعيّه شما مذكور است و قائل بانها هستيد چرا تعجب ميكنيد و غريب ميشماريد دخول و خروج ذرّات را در پشت ادم و تعلق يافتن ارواح را بان ذرّات و صاحب شعور شدن انها را

شما قائليد بوجود حيوانات منويّه كه منفصل ميشود از خصيتين ذكور و تلقيح واقع ميشود براى بزور مادّه و گفته ايد كه حيوانات منويّه بسيارى كه بچشم غيرمسلح ديده نميشود در زير مكرسكب (ذره بين) مشاهده و ديده ميشود طول هريك از انها بمقدار پانصد الى ششصد جزء از اجزاء قيراط و طول سر هريك از انها جزئيست از پنج الى ششهزار از اجزاء قيراط - و شما ميگوئيد انها در ميان اب منى حركت ميكنند و بواسطه حركت دادن دمهاى خود دائما سر خود را حركت ميدهند بجهات مختلفه از چپ و راست و پيش و پس و ظاهر و اشكار است كه حركت انها حركت مستقله است و تعلق ندارد بكيفيات خارجيّه بهيچ وجه بشرط انكه كثافت طبيعيّه اب منى تغيير نيابد و حركت ان الى هفت يا هشت روز طول ميكشد در داخل جسد مادّه و در خارج از جسد بيست و چهار ساعت زندگانى ميكند بشرط عدم تغييرى در اب سائل منى و سرعت سير ان هنوز معلوم نشده و بعضى از دانشمندان شما گفته اند كه در هر سيزده دقيقه يكقيراط سير ميكند و مسافت مذكوره را قطع مينمايد و اينحيوانات و مكربهاى منويّه در منى جميع حيوانات موجود است مگر بندرت و كمى و غايت فائده وجود او كه تاكنون بشما معلوم شده

ص: 163

ردّ مادّيين

اينستكه ملامسه و ملاقات ان با بيضه و بزر انثى ضرورى و لازم است از براى تلقيح چنانچه در كتب فيسيولوجيا مذكور و مسطور است

پس ميگوئيم چه مانع دارد از اينكه گفته شود از جمله فوائد حيوانات و مكربهاى منويّه بجعل خالق حكيم عليم انستكه حمل كند ذرّات بنى ادم يعنى اجزاء اصليّه انها را كه بمراتب كوچكتر از او است و حركت دهد تا اينكه انها را القاء نمايد در بزور منفصله از تخم دان مادر و در چنين وقتى ابتداء بتكوين كند و اجزاء فضليّه نموّ كند بنموّ بزره و انسان حقيقى كه اوّلا روح در او حلول ميكند و حيات بر او سارى ميشود همين است كه حيوانات او را نقل كرده اند و داخل نموده اند در بزور مادر و داخل ميشود با او از ذرّات بمقدار عدديكه از علم خداى تعالى گذشته كه ذريّه او باشند و ان ذرّات زائده باقى ميماند در هيكل او تا اينكه با نطفه بيرون ايد و منتقل گردد هيكل فروعاتش و بر همين قياس است حال فروعات طبقا عن طبق تا روز قيامت بنابراين نه مانع عقلى دارد و نه شرعى و باين تقرير بدرجه ثبوت ميرسد كلام تابعين حضرت خير الانام صلى الله عليه و اله بلكه كلام بسيارى از عقلاى روى زمين كه ميگويند انسان عبارت است از انكه منتقل ميشود از صلب پدران برحم مادران برخلاف قول شما ماديّين كه ميگوئيد انسان؟؟؟ از انكه منتقل ميشود از بزر مادران و منىّ پدران براى مجرّد تلقيح

ص: 164

و امّا قول فسيلوجيّون

كه قلب را مركز حيات ميدانند اختلاف دارند در انتظام عمل قلب يعنى حركت ان بدانكه علّتهائى براى اينسخن ذكر كرده اند و بعد خودشان ان تعليلات را نقض نموده اند و انچه را كه در اين قرن اخير اختيار كرده و پسنديده اند اينستكه گفته اند كه سبب انتظام عمل قلب مستقر در خود قلب است و ميگويند كه ظاهر اينست كه منشأ نظام حركت عقد عصبيّه موجوده در قلب است و ان مركز حقيقيّه است از براى عمل نظامى جز اينكه تاكنون معلوم نشده كه عمل مراكز عصبيه براى چه منقطع است و هميشه گى نيست و ميگويند كه از تجربهاى بسيار معلوم شده كه قوّه دافعه ناشئه از انقباضات قلب تنها كافى است از براى دوران خون

ميگويم اى اصحاب مادّه و طبيعت اگر تامّل كنيد در اين كلام بر شما ظاهر و اشگار ميشود و بذهن شما نزديك خواهد شد و عقل شما حكم ميكند كه مركز ذرّه انسانى قلب است از براى هيكل انسانى و چون روح در او حلول ميكند داراى حيات ميشود و شروع بحركت ميكند بحركت منتظمه و سبب دوران خون ميشود و حيات از ان سرايت ميكند بساير هيكل و بدن

و اگر كسى بگويد كه ذرات كوچك چگونه ميتواند عمل قلب را انتظام دهد گرچه روح هم در انها باشد جواب گوئيم كه كوچكى ذرّات و روح مانع

ص: 165

انسان ذرّه ايست كه در قلب حلول كند

از نشوء عمل كافى براى حيات هيكل و اعمال اعصاب و عضلات نيست چه بسيار ديده شده كه طفل كوچكى الت كوچكى را حركت ميدهد و ان سبب ميشود كه الات بزرگى بحركت ميايد و بدور خود ميچرخد و منشاء اعمال بزرگى ميشود و حال انكه مباشرت ان برحسب ظاهر محتاجست بقوّۀ عظيمه پس چون اينمعنى محسوس شما است درصورتيكه چنين عملى را از انسانى ميبينيد چرا در عمل خداى قادر حكيم بانكار ميكوشيد

نتيجه كلام

از اغاز تا انجام اين شد كه انسان حقيقى بنابر انچه گفته شد عبارتست از ذرّه كه حلول در قلب ميكند و متعلق روح انست و از روح كسب حيات ميكند و حيات ان بهيكل سرايت ميكند و هيكل بمنزله الات غذاى اعمال ذرّه است در اين كون و سبب كسب معارف او است و ان ذرّه با روحيكه بان حلول دارد مخاطب بخطاب تكليف ميشوند و متنعّم و معذّب ميگردند تا اخر انچه وارد شده در حق انسان و به اين تقرير تمام شبهه هاى وارده بر انچه رسيده است در شريعت عادله محمديّه صلى اللّه عليه و اله از حشر و نشر و سؤال در قبر و فشار ان و عذاب و نعمت و حيات بشر در قبر براى سؤال مرتفع ميگردد.

الحاصل

ايات منزله در موضوع حشر و نشر صريح و ظاهر است و قابل تاويل نيست و خداى

ص: 166

استخوان پوسيده زنده شود

متعال قادر است بر هر چيزى و داناست بهر چيزى و ميداند جزئيات و كليات را و ميتواند جمع كند اجزاء متفرقه را و ميتواند روح را در ان اجزاء عود دهد همچنانيكه اينمعنى در مرض سكته و غير ان ديده ميشود و بعلاوه مخبرين راستگويان از انبياء و رسل و اوصياء ايشان از حصول چنين ممكنى خبر داده اند بنابراين وقوع چنين ممكنى حتم و واجب است و ايات دومرتبه زنده كردن خدا ممّا لا تحصى است و از انها است اين ايه شريفه كه قٰالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظٰامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ كه در معرض مباحثه نازل شده در جواب انكسى كه گفت كى زنده ميكند استخوانهاى خاك شده را فرموده اى پيغمبر بگو زنده ميكند انها را كسى كه اوّل مرتبه نبود را بود كرده و وجه حصول اين ممكن از اين ايه شريفه ظاهر است كه حق سبحانه و تعالى عالم است باستخوانهاى پوسيده خاك شده - و نابود را بود كردن و حيات دادن مشكل تر است تا انكه دومرتبه او را عود و حيات دهد چنانچه فرموده أَ فَعَيِينٰا بِالْخَلْقِ اَلْأَوَّلِ

و امير المؤمنين عليه السّلام فرموده عجبت لمن ايقن بالنشأة الاولى و هو يشك بالنشاة الاخرى يعنى تعجّب ميكنم از كسيكه يقين بايجاد اوّل دارد و حال انكه شك دارد از ايجاد نشأه بعد

و اگر ايراد شود كه عود دادن روح باستخوانهاى خاكشده پوسيده عين

ص: 167

عود روح ببدن تناسخ نيست

تناسخ است و تناسخ نزد فرقه ناجيه و ساير اهل قبله باطل است جواب گوئيم

تناسخ عود دادن روح است بغير انچه از ان خارج شده و نزد فرقه ناجيه عود روح به انچيزيكه از ان خارج شده جايز است نظير عود روح انسانى ببدن بعد از بيدار شدن از خواب يا بعد از بيهوشى ديگر اينكه عود روح ببدن در اين نشأه نيست بلكه در نزد اهل قبله غير از فرقه ناجيه اثنى عشريّه عود روح است ببدن در قيامت و نزد فرقه ناجيه در برزخ و قيامت ديگر انكه اگر تناسخ حق بود هر اينه زندهائى كه تازه بوجود ميايند بايد بقدر مردگان باشند و محالست كه عدد زندگان بقدر عدد مردگان باشند زيرا كه ما شنيده ايم و ديده ايم هزاران نفر در زلزله نيشابور و تربت و طرود و حدود خراسان و وقعه بغداد و قلاع اسمعيليه و هزارها بدست تركهاى مغول و افغان و جنگهاى بين المللى اول و دوم از جنگهاى اخير المان و روس و لهستان و فرانسه و جنگهاى چين و ژاپن و جنگ كره و غير اينها كشته شده و بزمين فرورفته هرگز بقدر انها زنده زائيده نشده نه عقلا و نه عادة ديگر انكه اگر عود روح بغير بدن خود يعنى تناسخ حق بود هر اينه شخص در حال فعلى حالاتيكه در بدن سابق داشت خبر ميداد و واقعاتى كه در بدن پيش بر او رخ داده بود شرح ميكرد چنانچه اصحاب كهف بعد از سيصد و كسرى سال خبر از حالات خود در زمان دقيانوس دادند زيرا كه محال است شخص در سالهاى عديده در جائى باشد و از انجا بيرون رود و بالمرّه

ص: 168

عود روح ببدن در نزد ديگران

حالاتيكه در انجا داشته و واقعاتيكه بر او گذشته فراموش كند و اگر گفته شود كه فراموش كردن چنين شخصى حالات و واقعات كه در انجا داشته بجهة تغييراتيست كه بين او و حالت پيش او بوده جواب گوئيم اين قول باطل است بدليل حالات اصحاب كهف و سكته و خوابهاى پى درپى

بدانكه عود روح بغير بدن خود در نزد كسانيكه قائل بانند از غير اهل قبله بر چهار قسم است و قائلين بان نيز چهار دسته اند

اوّل نسخ و از قول كسانيستكه ميگويند روح انسان بعد از مردن منتقل شود ببدن انسان ديگر

دوّم مسخ و ان قول كسانيستكه ميگويند روح انسان بعد از مردن منتقل ميشود در جسم حيوانى

سوّم رسخ و ان قول كسانى است كه ميگويند روح انسانى بعد از مردن منتقل ميشود بدرختها و نباتات و درخت صنوبر پرستيدن اصحاب رسّ كه قوم جالوت و يا حنظله پيغمبر بودند از روى همين عقيده بوده

چهارم فسخ و ان قول كسانيستكه ميگويند روح انسان بعد از مردن منتقل شود در جنبندهاى زمين و حشرات الارض مانند مار و عقرب و سوسك و امثال اينها دانسته باد كه هر چهار قسم و قول باطل است و اگر مسلمانى معتقد بهر يك از

ص: 169

روح در بدن مانند مرغ در قفس نيست

اينها شد مسلمان نيست قطعا و احكام مرتدّ فطرى بر او جاريست

و بدانكه بعضى گفته اند كه روح انسانى در بدن مانند مرغى است كه در قفس باشد و عادة هرگاه مرغ از قفس بيرون رفت بقفس برنميگردد

جواب ان اينستكه مرغ از جنس قفس نيست بخلاف روح و بدن كه هردو باهم نسبت دارند مرغ كراهت دارد از اينكه بقفس برگردد همچنانكه كراهت دارد بقفس برود ولى روح ميل دارد داخل بدن شود و كراهت دارد كه از بدن جدا شود ايا نميبينى كه انسان حاضر است هستى خود را بدهد بلكه اگر استطاعت داشت تمام دنيا را ميداد تا نميرد و يا كشته نشود ديگر انكه مرغ وقتى در قفس است عرفا ميگويند كه در قفس حبس شده و روح چون از بدن جدا شود اين جدائى را مرگ گويند

ديگر اينكه گفته ميشود گويا روح و بدن يكى هستند و جزء يكديگر و شريك در اكل و شرب و لذّت و محنت و صحت و مرض اند و امّا مرغ در قفس يكى نيستند و جزء يكديگر و شريك در انچه كه گفته شد نيستند زحمت مرغ يا ذبح ان ضررى بقفس نميرساند و اگر قفس شكسته شود نيز ضررى بمرغ وارد نميشود ديگر انكه هيچ كارى از بدن بيروح و روح بى بدن ساخته نشود بخلاف مرغ و قفس كه اينطور نيستند

در بيان اينكه ايا روح ميميرد يا نه

اگر كسى بپرسد كه ايا روح ميميرد يا نه جواب گوئيم محتاج بتفصيل است و در

ص: 170

ادله موت روح

اينمختصر گنجايش شرح و بسط در اينموضوع نيست فقط اكتفا ميكنم باقتصار و اختصار انچه از اخبار مستفيضه بلكه متواتره استفاده ميشود اينستكه روح بعد از قطع علاقه از بدن تعلق بقالب مثالى پيدا ميكند اگر مؤمن است متلذذ بنعيم و ثوابهاى برزخى است و اگر كافر است معذّب بعذاب و عقاب برزخى است و اگر مستضعف است بهمين حالى كه قطع علاقه كرده باقى گذارده ميشود تا وقتيكه عمر دنيا تمام شود و نفخه صور بدمد پس روح نيز ميميرد و فانى ميشود و پس از انكه بقدرت كامله قادر حكيم عليم براى حشر اجساد ذرات ابدان جمع شد دومرتبه انشاء روح در انها ميشود و ارواح و ابدان زنده ميشوند و براى اثبات موت روح در اينجا به بيان چند دليل بسط مقال ميدهم دليل اوّل روايت هشام بن حكم است از حضرت صادق عليه السّلام چنانچه شيخ طبرسى ره در كتاب احتجاج روايت نموده حديث مفصّلى را كه زنديقى از انحضرت پرسيد كه محلّ شاهد از انحديث شريف اينست قال افيتلاشى الروح بعد خروجه عن قالبه ام هو باق قال بل هو باق الى وقت ينفخ فى الصّور فعند ذلك تبطل الاشياء و تفنى فلا حسّ و لا محسوس ثم اعيدت الاشياء كما بدءها مدبّرها و ذلك اربعمأة سنة تثبت فيها الخلق و ذلك بين النفختين قال و انّى له بالبعث و البدن قد بلى و الاعضاء قد تفرقت فعضو ببلدة تاكلها سباعها و عضو باخرى تمزقه هوامها و عضو قد صار ترابا بنى به مع الطّين حائط قال انّ الذى انشأه من غير شىء و صوّره

ص: 171

ادلّه موت روح

على غير مثال كان سبق اليه قادر ان يعيده كما بدءه الحديث يعنى زنديق گفت ايا پس روح از هم پاشيده و متلاشى ميشود بعد از بيرون رفتنش از غالب خود يا اينكه او باقى ميماند فرمود بلكه باقى است تا وقتيكه دميده شود در صور در انوقت نابود ميشود همۀ چيزها و فانى ميشود پس نه حسّى باقى ميماند و نه محسوسى پس از باطل و فانى شدن عود داده ميشوند همه چيزها همچنانكه ظاهر كرده بود در ابتداء انها را مدبّر انها و مدّت فناء و عود انها چهارصد سال بهمين حال باقى ميماند كه ان مدت بين دو نفخه است زنديق عرض كرد چگونه روح برانگيخته ميشود و حال انكه بدن پوسيده و كهنه شده و اعضاء از همديگر متفرق شده پس عضوى بشهرى است كه درندگان انشهر انعضو را خورده اند و عضوى بشهر ديگر بوده است كه جانورهاى انشهر انرا خائيده اند و عضوى خاك شده و ان در داخل كل بوده و از ان ديوار ساخته شده فرمود انكسيكه در ابتداء ايجاد كرد او را بدون مادّه و صورت بندى كرد بدون مثال و مانندى كه سابقه داشته باشد قادر است كه انرا برگرداند همچنانكه اوّل او را ايجاد كرده (تا اخر حديث) علاّمه مجلسى ره در ذيل جمله از اينحديث بيانى دارد ميفرمايد اينخبر دلالت دارد بر فناء دنيا و انعدام ان بعد از دميدن صور و بر اينكه زمان امرى است موهوم و الاّ پس ممكن نبود اندازه گيرى ان بچهارصد سال بعد از فناء افلاك و ممكن است اينكه مراد ماسواى افلاك باشد

ص: 172

ادلّه موت روح

يا ماسواى همان يك فلكى كه تقدير زمان بان گرفته ميشود باشد انتهى ترجمة كلامه دليل دوّم فرمايش امير المؤمنين على عليه السّلام است در خطبه (228) كه سيّد رضى اعلى اللّه مقامه در نهج البلاغه نقل فرموده

و انّ اللّه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شىء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان عدمت عند ذلك الاجال و الاوقات و زالت السنون و السّاعات فلا شئ الا اللّه الواحد القهار الذى اليه مصير جميع الامور

يعنى و خداوند پاك و پاكيزه از نقايص بعد از نابود شدن دنيا تنها باقى ميماند كه هيچ چيز با او نيست همانطور كه پيش از ايجاد و افرينش ان بوده همچنين است بعد از نيست شدن ان بدون وقت و مكان و هنگام و زمان ميباشد و با نيست و نابود شدن دنيا ديگر مدتها و وقتها و ساعتها نيست ميشوند پس چيزى نيست مگر خداى يكتاى غالب كه بازگشت جميع كارها بسوى او است

پس اين فرمايش حضرت ع صريح است در اينكه قبل از قيامت همه اشياء نيست و نابود ميشوند چنانچه در قران مجيد هم اشاره باين معنى شده ميفرمايد كَمٰا بَدَأْنٰا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ و همچنين كَمٰا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ يعنى همچنانكه در ابتداء افرينش شما را افريده عود داده خواهيد شد يعنى همينطور كه در اوّل از عدم بوجود امديد نيز اعاده

ص: 173

ادلّه موت روح

از عدم ميباشد بنابراين قول انهائيكه ميگويند مراد از فنا و نيست شدن اشياء تفرّق و پراكندگى اجزاء انها است زيرا كه اعاده معدوم محالست جاى بسى حرف است كه اين وجيره گنجايش ذكر انرا ندارد

دليل سوّم نيز فرمايش انحضرت است در همين خطبه مباركه در بعض از جملات قبل از جمله مذكوره كه ميفرمايد هو المفنى لها بعد وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها و ليس فناء الدنيا باعجب من انشاءها و اختراعها

يعنى او است نابودكننده اشياء بعد از بود كردن انها تا اينكه بود انها نابود شود بطورى كه گويا اصلا نبوده اند و نيست نابود شدن دنيا عجيب تر از ايجاد و پديد اوردن ان بدون مادّه

دليل چهارم حديثى است كه در كافى مسند از يعقوب احمر روايت شده كه قال دخلنا على ابيعبد اللّه ع تعزّيه باسمعيل فترحّم عليه ثم قال ان اللّه عزّ و جلّ نعى الى نبيّه صلى اللّه عليه و اله نفسه فقال انك ميّت و انّهم ميّتون و قال كل نفس ذائقة الموت ثم انشأ يحدث فقال انه يموت اهل الارض حتّى لا يبقى احد ثمّ يموت اهل السّماء حتّى لا يبقى احد الاّ ملك الموت و حملة العرش و جبرئيل و ميكائيل فيقال قل لجبرئيل و ميكائيل فليموتا فيقول الملائكة عند ذلك يا ربّ رسولاك و اميناك فيقول انّى قد قضيت على كلّ نفس فيها الروح الموت ثم يجيئ

ص: 174

ادله موت روح

ملك الموت حتّى يقف بين يدى اللّه عزّ و جلّ فيقال له من بقى و هو اعلم فيقول يا ربّ لم يبق الاّ ملك الموت و حملة العرش فيقول له قل لحملة العرش فليموتوا قال ثمّ يجيئ مكتئبا حزينا لا يرفع طرفه فيقال له من بقى و هو اعلم فيقول يا ربّ لم يبق الاّ ملك الموت فيقال له مت يا ملك الموت فيموت ثم ياخذ الارض بيمينه و يقول اين شركائى الذى كانوا يدعون معى شريكا اين الذين كانوا يجعلون معى الها اخر ترجمه يعنى يعقوب احمر گفت داخل شديم بر حضرت صادق ع كه تعزيت گوئيم او را بمصيبت اسمعيل پس حضرت ترحّم فرمود بر او پس از ان فرمود بدرستيكه خداى عزّ و جلّ خبر داد مرگ پيغمبر صلى اللّه عليه و اله باو پس فرمود تو ميميرى و همه ايشان ميميرند و فرمود هر نفسى چشنده مرگست پس حضرت انشاء حديث فرمود و گفت بدرستيكه شان چنين است ميميرند اهل زمين تا انكه باقى نميماند احدى پس ميميرند اهل اسمانها تا اينكه باقى نميماند كسى مگر ملك الموت و حاملين عرش و جبرئيل و ميكائيل پس گفته ميشود به جبرئيل و ميكائيل كه بميريد پس ملائكه (يعنى حاملين عرش) ميگويند ايپروردگار اين دو نفر فرستاده و امين تواند پس خدا ميفرمايد كه من حكم كردم بر هر نفسى كه صاحب روح است مرگ را پس ميايد ملك الموت تا اينكه ميايستد مقابل خداى عزّ و جلّ پس باو گفته ميشود كه كى باقى مانده و حال انكه خدا داناتر است پس عرض ميكند كه ايپروردگار من باقى نمانده است مگر ملك الموت و حاملين عرش پس خداوند باو فرمايد

ص: 175

ادلّه موت روح

بگو بجملۀ عرش كه بايد بميرند پس از ان ملك الموت ميايد بحالت اندوه و حزن سر خود را بزير انداخته بلند نميكند پس باو گفته ميشود كه كى باقيمانده و حال انكه خدا داناتر است پس عرضه ميدارد باقى نمانده احدى الاّ ملك الموت پس باو گفته شود كه بمير پس ميميرد پس ميگيرد خدا زمين را بدست قدرت خود و ميفرمايد كجايند شريكهاى من كه خوانده ميشدند بخدائى غير از من كجايند انهائيكه قرار ميدادند براى خود خدائى غير از من

دليل پنجم از ادلّه فناء ارواح دعائيستكه در كتاب كامل الزّياره از حضرت ابيعبد اللّه الحسين ع روايت شده كه فرمود كسيكه داخل قبرستان شود پس بگويد اللهمّ ربّ هذه الارواح الفانية و الاجساد البالية و العظام النّخرة الّتى خرجت من الدّنيا و هى بك مؤمنة ادخل عليهم روحا منك و سلاما منّى يعنى بارخدايا پروردگار اين روحهاى نابودشونده و تن هاى كهنه شونده و استخوانهاى خاك شوندۀ كه بيرون رفتند از دنيا و حال انكه انها بتو ايمان داشتند داخل كن بر ايشان روح و خرمى از جانب خود و سلام را از جانب من

دليل ششم نيز دعاى ماثور در همين مقام از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام است اللهمّ ربّ الارواح الفانية و رب الاجساد البالية ذات العروق المنقطعة و الاوصال المتفرقة اسئلك بطاعة الارواح

ص: 176

ادلّه موت روح

الرّاجعة الى الاجساد البالية بعد اذ كانت ترابا و بطاعة القبور المنشقة عن اهلها و بوعدك الصّادق فيهم و اخذك الحق فيما بينهم يوم يبرز الخلائق كلّهم بين يديك يوعدون

دليل هفتم خبر زيد نرسى است كه علامه مجلسى ره از كتاب او و از تفسير روايت كرده از عبيد بن زراره كه گفت سمعت ابا عبد اللّه ع يقول اذا امات اللّه اهل الارض لبث كمثل ما خلق الخلق و مثل ما اماتهم و اضعاف ذلك ثم امات اهل السماء الدّنيا ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ما امات اهل الارض و اهل السّماء الدّنيا و اضعاف ذلك ثم امات اهل السّماء الثانية ثم لبث ما خلق الخلق و مثل ما امات اهل الارض و اهل السماء الدنيا و السماء الثانية و اضعاف ذلك ثم امات اهل السماء الثالثة ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ما امات اهل الارض و اهل السّماء الدنيا و السماء الثانية و السّماء الثالثة و اضعاف ذلك فى كل سماء مثل ذلك و اضعاف ذلك ثم امات ميكائيل ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك كلّه و اضعاف ذلك ثم امات جبرئيل ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك ثمّ امات اسرافيل ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك كلّه و اضعاف ذلك ثم امات ملك الموت ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك كلّه و اضعاف ذلك ثمّ يقول الله عز و جلّ لمن الملك اليوم فيردّ على نفسه لله الواحد القهّار اين الجبّارون اين الذين ادعوا معى

ص: 177

ادلّه موت روح

الها اين المتكبرون و نحوهما ثم يبعث الخلق (الحديث)

دليل هشتم قول عبد اللّه بن عباس است كه در جواب انكسى كه از او پرسيد وقتى روح از بدن مفارقت كرد كجا ميرود در جواب او گفت نور چراغ چون تمام شد روشنى او كجا ميرود اينمقاله از ابن عبّاس دال بر فناء روح است

دليل نهم قول خداى تعالى است كه فرموده كُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ وجه استدلال باين ايه شريفه اينستكه نفرموده كلّ بدن بلكه فرموده است كلّ نفس زيرا كه بدن تابع نفس است چون نفس مرد بدن هم ميميرد زيرا كه گوشت و پوست و پيه فرض موت در انها محال است

دليل دهم قول خدايتعالى كُلُّ مَنْ عَلَيْهٰا فٰانٍ در مجمع البيان در تفسير ان چنين بيان كرده يعنى هركه در روى زمين است از صاحبان روح همه نابود و فانى ميشوند و بيرون ميروند از وجود بسوى عدم عين عبارت مجمع اينست بعد از ذكر ايه شريفه گفته است اى كلّ من على الارض من حيوان فهو هالك يفنون و يخرجون من الوجود الى العدم

ملخّص الكلام ادلّه بسيارى هم براى بقاء روح و عدم فناء ان از ايات و اخبار مستفاد ميشود كه تعارض شديد دارد با ادلّه كه در فناء روح ذكر شد و بين علماء و حكماء و فلاسفه و متشرعه معركه اراء و اختلافات كثيره در

ص: 178

بيان مؤلّف

موضوع فناء روح و عدم فناء ان هست و در اينمقام بيش از اين مقتضى اطاله كلام نيست و نميتوان جزم و قطع ببقاء يا فناء ان پيدا كرد بملاحظه تعارضى كه در اخبار ان هست و بنابر تقدير ثبوت بقاء ان يا فناء ان نيست چيزى سواى تعلق ارادۀ پروردگار قدير عليم با بقاء يا اعدام ان و اكثر متكلمين فرقه ناجيه اماميه اعتقادشان اينست كه ارواح باقيند و فنائى براى انها نيست

قوله عليه السّلام و اذا دعيت به على كشف الباساء و الضرّاء انكشفت

اشاره

در اينجمله از دعاى شريف نيز على بمعناى لام اختصاص است و تعديه او چنانست كه در جمله قبل گذشت و باساء از باس است بمعنى شدّت و گفته شده كه بمعناى قحطى و گرسنگى است چنانچه ضرّاء بمعناى اندوه و غصّه است و گفته شده بمعناى مرض و نقصان انفس است و نيز گفته اند كه باساء در اموال است كه فقر باشد و ضرّاء در انفس است كه قتل باشد و بالجمله علّت عدم تكرار اسم در اين جملات پنجگانه شايد براى انستكه استناد انها بر يك اسم است و بر اينكه توسّل جستن بان اسميكه چون خوانده شد خداى عز و جل بان اسم براى امور مذكوره اجمالا

ص: 179

بعض از ختوم

مؤثّر در اجابت است هرچند ان اسم در اسماء الله بعينه معلوم نباشد لكن ظاهر اينستكه هرگاه ان اسم بخصوص بعينه دانسته شود و بان متوسّل شوند تاثير ان در اجابت زيادتر و قوى تر است چنانچه براى انبياء و اوصياء و اولياء تاثير داشته فائدة از مجرّبات براى كشف باساء و ضرّاء انستكه در شب جمعه در يكمجلس دوازده هزار مرتبه مداومت باين ايه شريفه كند أَمَّنْ يُجِيبُ اَلْمُضْطَرَّ إِذٰا دَعٰاهُ وَ يَكْشِفُ اَلسُّوءَ كه اثر قريب دارد براى برطرفشدن بدى و بيمارى و فقر و دين و دست تنگى و برامدن حاجات و مكرّر در مكرّر تجربه شده و بتجربه بزرگان نيز رسيده و نيز براى گشايش كارها و دفع فقر و پريشانى و برامدن حاجات مداومت بدعاى شريف يا من تحلّ به عقد المكاره كه از دعاهاى صحيفه سجّاديه است نمايند در قنوتهاى نمازهاى يوميّه و نماز وتر و در حال سجده چيزى نميگذرد كه بمقصود خواهند رسيد و اين دعاى شريف ختمى دارد كه مرحوم نراقى عليه الرحمة در خزائن متعرض ان شده باين كيفيت كه از روز يكشنبه شروع كنند و هر روز ده مرتبه بخوانند تا سيزده روز و هرچه بلفظ يا ربّ ميرسند انرا مكرّر كنند تا نفس قطع شود و سجده كنند و حاجت بطلبند و پيش از شروع در دعاء ده مرتبه صلوات فرستند و چهل مرتبه يا اللّه گويند و بعد از دعاء نيز چهل مرتبه بگويند و بايد وقت شروع بين الطلوعين بعد از نماز صبح باشد و از

ص: 180

مجرّبه مسلّمه

غذاى حرام و پرخوردن اجتناب كنند در روزهاى اشتغال و ساير شروط دعائى را رعايت كنند از طهارت و رو بقبله بودن و خضوع و حضور قلب تا زود حاجت براورده شود و از گنجهاى مخفيّه كه بعض از اجله علماء اعلام ره استخراج فرموده اند اينست كه هرگاه كسى را نقصان حالى يا مالى روى دهد مثل ابتلاء بمرض يا بيمارى و افت بدنى يا ضرر مالى باو وارد شود مثل از دست رفتن اموال در هر حال بخواندن اين ايه شريفه مداومت كند بكيفيتى كه ذكر ميشود در قنوت نماز وتر و بعد از هريك از نمازهاى واجب يوميّه هركدام يكصد و ده مرتبه كه مجموع شبانه روز ششصد و شصت مرتبه شود با توجّه خاطر و دل شكستگى و ملازمت تقوى بدون شك و ترديد خداوند متعال باو فرج عطا فرمايد و ايه شريفه اينست وَ أَيُّوبَ إِذْ نٰادىٰ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرّٰاحِمِينَ فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ فَكَشَفْنٰا مٰا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَيْنٰاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنٰا وَ ذِكْرىٰ لِلْعٰابِدِينَ

قوله عليه السّلام و بجلال وجهك الكريم اكرم الوجوه و اعزّ الوجوه الّذى عنت له

اشاره

ص: 181

معناى وجه

الوجوه خلاصه معناى دو جمله قبل با اينجمله اينست كه داعى عرض ميكند و سوگند بان نامى كه چون خوانده و سوگند داده شدى بان نام براى زنده شدن مردگان بعد از خاك شدن اجسام و شكسته و پوسيده شدن استخوانهاى ايشان زنده شوند و چون خوانده و سوگند داده شوى بان نام براى رفع و ازاله شدن سختيها و يا قحطى و گرسنگى و يا اندوه و غصّه و يا مرض و نقصان نفوس رفع و ازاله شود - و بحقّ بزرگوارى ذات كريم تو كه گرامى ترين و عزيزترين ذاتها است انچنان ذاتيست كه ذليل و منقادند براى او جميع ذوات اشياء بدانكه بجلال وجهك عطف است بر باسمك العظيم الاعظم پس در معنى كلمه اللهمّ انى اسئلك اعاده ميشود يعنى چنين ميشود اللّهمّ انى اسئلك بجلال وجهك الكريم و مراد از جلال عظمت و كبريائى و كرم و جود و پاكيزگى از نقايص است و وجه ذات و صفات را گويند و بعضى تفسير بوجود كرده اند و گفته اند كه چون وجود خدا عين ذات او است معنى چنين ميشود كه ببزرگى ذات تو كه عطاكننده وجود و توابع ان است بماسواى خود و اكرم الوجوه بدل كلّ است از وجه و همچنين معطوف بر او كه اعزّ الوجوه باشد و تكرار بدل براى بيان اتّصاف ذات حضرت حق است بدو نحو از صفات صفات اكرام و صفات عزّت چنانچه بعد از اين شرح داده ميشود و وقتى كه گفته ميشود وجه شيئ مراد همان شئ است بعينه

ص: 182

اطلاقات وجه

چنانچه كفعمى ره نقل كرده كه عرب ذكر وجه كه ميكند مراد صاحب وجه است ميگويد اكرم اللّه وجهك يعنى اكرمك اللّه و از اينباب است قول خداى تعالى كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ يعنى هالك الاّ اللّه و هرگاه بازگشت ضمير وجه بشئ باشد معنا چنين ميشود كه هر چيزى نابود ميشود مگر وجه انچيز پس وجه در اينجا بمعناى ظهور انشى و جهت يلى الربّ او است كه وجود ربطى او و حضرت حق باشد كه مايه قوام و هستى او است كه قيّوميّت انشئ بان است زيرا كه خداى تعالى در هر چيزى هست و خارج از انچيز است و معناى فَأَيْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللّٰهِ يعنى هر كجا رو كنيد امّت محمّد براى عبادت پس همان رو بسوى خداست زيرا كه شمائيد موحّد و از هر جهة خدا را بچشم دل ميبينيد

باباطاهر

بصحرا بنگرم صحرا تو بينم *** بدريا بنگرم دريا تو بينم

بهرجا بنگرم كوه و در و دشت *** نشان از روى زيباى تو بينم

روى سخنم در اينجا با اشخاص روشن دل اشاره فهم است درك كن و درياب مطلب را و نيز كفعمى از كتاب اعتقاد نقل كرده كه وجه در ايۀ شريفه بمعناى دين است يعنى كلّ شئ هالك الاّ دينه و گاهى هم وجه بمعنى قصد استعمال ميشود و از اينباب است فاقم وجهك للدين يعنى قصدك للدين و قول خداى تعالى وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ يعنى قصدت بعبادتى و توحيدى اليه لكن حق اينست كه معناى وجه در اين دو ايه

ص: 183

حلّ اعضال

همان معناى حقيقى او است پس معناى ايه اولى چنين ميشود كه بپاى دار خود را از براى دين يعنى فاقم بامر دين باش و معناى ايه دوّم اينستكه متوجّه ساختم صورت خود را از براى خدا يعنى روى خود را بجانب قبله گردانيدم

بالجمله وجه بمعنى روى چيز و ظهور شيئ است و اينمعنى عموميّت دارد در همه جا و روى هرچيز بحسب همان چيز است در همه موارد استعمالات وجه باينمعنى يافت ميشود پس همه استعمالات ان بر وجه حقيقت است الاّ ما شذّ و ندر اينست كه قبلا ذكر شد كه الفاظ موضوع از براى حقايق كليّه هستند كه مصاديق انحقايق كليّه بحسب عوالم و اشياء و موارد فرق ميكند در همه موارد استعمالات اصل معنى حقيقى موجود است

فائدة مهمّه از متصف شدن وجه بجلال و اكرام در دو فقره از اين دعا كه فرموده و بجلال وجهك الكريم يعنى بعظمت و بزرگى ذات تو كه اين صفت دارد ذات كريمست - و باز فرموده اكرم الوجوه و اعزّ الوجوه يعنى ذات تو كه گرامى ترين ذاتها است و عزيزترين ذاتها است نكته مهمّه لطيفۀ استفاده ميشود كه از ان وجه تفصيل در صفات جلال و جمال كه در دعاى سحر ماه مبارك رمضان ماثوره از حضرت رضا عليه السّلام و امثال ان فهميده ميشود و ان اينست

كه ذات خداوند جليل جميل جامع جميع صفات كماليّه است چه صفات لطف و رحمت

ص: 184

بعض از جملات دعاى سحر

كه انها را صفات جمال و اكرام گوئيم و چه صفات قهر و غضب كه انها را صفات جلال ناميم لهذا ميگوئيم در اينجا وجه توصيف شده بدو نحو از صفات در قول خداوند متعال كه فرموده وَ يَبْقىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِكْرٰامِ و در اينفقره از دعاء و فقره ديگر در دو موضع وجه را توصيف فرموده بجلال و اكرام پس نيكو درياب معارف مندرجه در كلمات الهيه را بدو نحو از صفات جلال و جمال چنانچه در دعاى سحر در يكفقره از ان ميفرمايد اللهمّ انى اسئلك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل و اللهمّ انى اسئلك بجمالك كلّه و در فقرۀ ديگر فرموده اللهمّ انى اسئلك من جلالك باجلّه و كلّ جلالك جليل الخ وجه تفصيل انستكه صفات جمال كه مظاهر رحمتند بسيار است از قبيل رزّاق و غفّار و قاضى الحاجات و كافى المهمات و امثال اينها و اجمل از همۀ انها انهائيستكه جامع جميع مراتب رحمتند مانند رحمن و رحيم و امثال انها پس اين گونه اسمها اجمل صفات جمالند حقيقة و امّا اجمل اضافى مانند مبدّل السّيئات بالحسنات نسبت بستار العيوب و غفار الذنوب است زيرا كه اجمل حقيقى نيست بجهة انكه مندرج در تحت رحمت واسعه است و همچنين است صفات جلال مثل منتقم و مدرك و مهيمن و اجلّ از انها حقيقة قادر يا قهار يا قاهر است و اجلّ اضافى مانند مميت و مفنى نسبت بمنتقم و از اين تحقيق بعد از احاطه

ص: 185

معناى وجه اللّه

بحقيقت ان بالمقايسه ساير فقرات دعاى سحر را ميتوان معنى كرد چنانچه بين عظيم و اعظم هم كه در دو فقره اوّل و اواسط اين دعاى شريف است همين معنى را ميتوان درنظر گرفت بنابراين پس داعى اولا از خدا ميخواهد و او را ميخواند باجمل صفات او كه محيط بجميع صفات جمال و رحمت است اجمالا بعد عدول ميكند از اجمال بتفصيل و ميخواند او را بجميع صفات جمال تصريحا كه در اجمل صفات اجمالا و ضمنا در اوّل خوانده بود خذ هذا و اغتنم و كن من الشّاكرين

و در توحيد صدوق ره مسند از حضرت صادق ع روايت شده كه در تفسير قول خدايتعالى كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ فرموده كلّ شىء هالك الاّ من اخذ طريق الحق و نيز از حضرت باقر ع روايت نموده مسندا كه فرمود ان اللّه عزّ و جلّ اعظم من ان يوصف بالوجه و لكن معناه كلّ شىء هالك الا دينه و الوجه الّذى يؤتى منه و نيز از حضرت صادق ع روايتكرده كه فرمود من اتى اللّه بما امره به من طاعة محمّد و الائمة من بعده صلوات اللّه عليهم فهو الوجه الذى لا يهلك ثم قرأ و من يطع الرّسول فقد اطاع اللّه و نيز فرمود

نحن وجه اللّه الذى لا يهلك و نيز از حضرت باقر ع روايتكرده كه فرمود نحن وجه اللّه نتقلّب فى الارض بين اظهركم عرفنا من عرفنا و من جهلنا فامامه اليقين و نيز از حضرت صادق ع روايتكرده كه فرمود كان رسول اللّه صلى اللّه

ص: 186

وجه اللّه ال محمّدند ع

عليه و اله و امير المؤمنين عليه السّلام دين اللّه و وجهه و عينه فى عباده و لسانه الذى ينطق به و يده على خلقه و نحن وجه اللّه الذى يؤتى منه (الحديث)

مجملا از اين احاديث و احاديث بسيار ديگر از اينقبيل مستفاد ميشود كه مراد از وجه اللّه دين او است و ذوات مقدّسه محمّد و ال محمّد صلوات الله عليهم اجمعين اند

قاضى سعيد قمى ره

در شرح توحيد صدوق ره در معناى وجه اللّه چنين گفته كه محمّد و ال محمد ص وجه خدا و دين خدايند كه دين اسلام باشد و ان انقياد تام و توجّه تمام بمبدء علاّم است و شكّى نيست كه مراد از عبادت توجّه كلّى بمبدء خداى علّى است باينمعنى كه توجّه كند بنده بوجهى كه از براى او است بسوى خدا و ان وجه ال محمّدند براى هركسى بسوى خدا و ايشانند باب اللّه و توجّه بهر چيزى منحصر است باينكه از راه و درب ان وارد شوند پس همچنانكه براى نمازگذار واجب است كه روى بكعبه ظاهرى كه قبله او است بايستد و ان خانه خدا و باب او است در ظاهر همچنين واجب است براى بنده كه در جميع كارهاى خود از معرفت و عبادت اينكه روى دل خود را بباب باطن و كعبه نورى و مسجد الحرام علوى نمايد و ال محمّدند باب اللّه و وجه اللّه و دين او و مسجد الحرام چنانچه در تفسير قول خداى تعالى ان المساجد للّه فلا تدعوا مع اللّه احدا وارد شده كه مراد از مساجد ائمّه عليهم السّلامند فولّوا وجوهكم شطر المسجد الحرام پس هر عبادتيكه در ان توجّه

ص: 187

بال محمّد ع نشود عبادت نيست پس صحّت دارد اينكه بسبب ايشان خدا پرستش كرده ميشود و اگر ايشان نبودند خدا پرستش كرده نميشد اتمام شد ترجمه كلام قاضى سعيد ره) مؤلّف فقير گويد سزاوار است اينكلام را با قلم نور بر صفحه رخسار حور نوشت شكّى نيست در اينكه توجّه و استشفاع بواسطه ال محمّد عليهم السّلام متفق عليه فرقه ناجيه اثنى عشيرته است و اخبار و احاديث متواتره متكاثره در اينباب ماثور است

و ليكن ناگفته نماناد

كه توجّه بال محمد عليهم السّلام نه بمعنائى است كه بعضى از منتحلين بدين مبين اسلام از غلات و مفوّضه و بعض از شيخيّه و متصوّفه قائل شده اند باينكه در حال نماز يا عبادات يكى از ائمه يا صورت مرشد را درنظر گيرند يا مرجع ضمائر سوره حمد را بيكى از ائمه ع يا بمرشد برگردانند زيرا كه اين عنوان منافات با خلوص مطلوب و شرك بخدا است وَ مٰا أُمِرُوا إِلاّٰ لِيَعْبُدُوا اَللّٰهَ مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ چنانچه مشاهده شده از جماعتى از متصوّفه كه صورت قطب و مرشد را واسطه در عبادت ميدانند يا بعض ديگرى كه صورت ركن رابع را يا شمائل و عكس او را در جانماز خود ميگذارند و در حال نماز توجّه بان دارند اينعمل با بت پرستى تفاوتى ندارد زيرا كه بت پرستان حقيقة بتها را خدا نميدانند و اعتقاد بخالق صانع دارند ولى ميگويند اين بتها شفعاء مايند در نزد خدا و ما را بخدا نزديك ميكنند چنانچه خداى تعالى در قرأن مجيد در وصف

ص: 188

انها فرموده كه ميگفتند هؤلاء شفعائنا عند الله پس هركه در حال عبادت توجّه بغير خدا كند بمنزله ايشان است و بعضى از ايشان براى القاء شبهه متمسّك شده اند بعبارتيكه در فقه الرّضا ع وارد شده كه و اجعل واحدا من الائمة تصب عينيك فى الصّلوة بر فرض صحت سند كتاب مزبور و صدور چنين خبرى از انحضرت محمول بر ساير احاديث و ادعيه توجّه است زيرا كه هرگاه بمعناى ظاهر ان گرفته شود مستلزم فساد است عقلا و نقلا بهرحال چنين عملى شرك بخدا است بيش از اين در اينمقام مجال اطاله كلام نيست

و امّا قوله ع عنت له الوجوه در ذيل فقره قبل گفته شد كه اين جمله نيز صفت است از براى وجه كه وجهك الكريم باشد يعنى ذات تو متّصف است باينكه تمام ذوات اشياء از براى او ذليل و منقادند و اين انقياد و ذلّت تكوينى ذاتى است كه عبارت باشد از فقر و احتياج و ذلّت ذاتى كه در تمام موجودات و ذرّات و ممكنات ثابت است زيرا كه جميع ممكنات و مكوّنات بجهة امكان ذاتيئ كه دارند محتاجند برحمت واسعۀ الهيّه و فيض منبسط حضرت فيّاض على الاطلاق كه انها را از عدم بوجود اورده و از نيستى محض بفيض هستى خلعت وجود داده و از همين بابست كه كمّلين از محقّقين گفته اند كه ممكنات از حيث حدوث و بقاء محتاجند برحمت واسعه الهيّه و علت احتياج را جهت امكانى دانند نه حدوث چون امكان ذاتى انها است

ص: 189

و از انها منفكّ نيست احتياج هم ذاتى و لا ينفكّ از انها است (بيت)

سيه روئى ز ممكن در دو عالم *** جدا هرگز نشد و اللّه اعلم

و بدانكه اين جمله مقتبس از قول خدايتعالى است در سورۀ مباركه طه كه فرموده وَ عَنَتِ اَلْوُجُوهُ لِلْحَيِّ اَلْقَيُّومِ و ممكن است از اين شريفه استنباط كرد كه وجه خداى تعالى حقيقت حىّ و قيوم است و بيشتر در اينمقام رخصت اظهار نيست

من از مفصّل اين نكته مجملى گفتم *** تو صد حديث مفصّل بخوان از اين مجمل

چنانچه پيش از اين در ضمن اشعاريكه از نتايج افكار اين سراپا تقصير است اشعار شد و مراد از وجوه در اينجمله ممكن است رؤسا و ملوك باشند

قوله ع و خضعت له الرّقاب و خشعت له الاصوات و وجلت له القلوب من مخافتك

خضوع بمعناى نرمى و انقياد است و لام در الرقاب عوض از مضاف اليه است و رقاب جمع رقبه بمعنى گردنست و در اينجا كنايه از ذات انسان است از باب تسميه شىء باسم بعض پس اگر گفته شود اعتق رقبة گويا گفته شده است كه اعتق عبدا و امة و اين عبارت نيز اقتباس شده از ايه شريفه فَظَلَّتْ أَعْنٰاقُهُمْ

ص: 190

لَهٰا خٰاضِعِينَ و خشوع بمعناى خفض و خفاء و بمعنى خضوع نيز امده و ان نيز مقتبس است از قول خداى تعالى در سوره طه وَ خَشَعَتِ اَلْأَصْوٰاتُ لِلرَّحْمٰنِ فَلاٰ تَسْمَعُ إِلاّٰ هَمْساً و فرق بين خضوع و خشوع انستكه خضوع در بدن تنها است و خشوع در بدن و صورت هردو و نيز گفته شده كه خضوع رقاب عبارت است از استكانت و مذلت عابدين كه هنگام عبادت گردن خود را كج نمايند و خشوع اصوات عبارت از خوف و تادّبست كه بندگان هنگام تكلّم از ترس و ادب نگاهداشتن براى اقاى خود صداى خود را پست و اهسته كنند و خوف و ترس قلوب علامت معرفت و كمال ايمان است كه إِذٰا ذُكِرَ اَللّٰهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ إِنَّمٰا يَخْشَى اَللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ اَلْعُلَمٰاءُ شاهد بر همين است هرچه علم و معرفت زياد باشد خوف و خشيت بنده زياد ميشود چنانچه رجاء او هم زياد ميشود و هميشه قلب مؤمن بين خوف و رجاء است پس معناى اينسه فقره از دعا چنين ميشود يعنى انچنان وجهيكه ذليل و منقادند براى او جميع ذوات اشياء و خاضع و كج شده است براى او گردنهاى خاشع و پست شده است براى او صداها و ترسان شده از براى او دلها از ترس تو و در اينباب

بعضى گفته اند كه خضوع و خشوع اضطرارى اشياء است نزد خالق البريّات و همه انها بمقتضاى فقر و احتياج ذاتى امكانى در وجود و بقا محتاجند به

ص: 191

قدرت و تربيت كامله قاهره محيطه بتمام هستيها و هرگاه انى از افات افاضه وجود بانها بر وجه اصلح نشود كان لم يكن شيئا مذكورا بعدم اصلى خود رجوع خواهند كرد

باندك التفاتى زنده دارد افرينش را *** اگر نازى كند از هم بپاشد جمله قالبها

اعمّ از انكه قائل بتجدّد امثال شويم چنانچه مذهب جمعى از محقّقين است و يا انكه تذوّقى و استقرارى از براى ممكنات قائل باشيم و لكن شكّى نيست كه همچنانكه ممكن در وجود محتاج بموجد است در بقاء نيز محتاج است زيرا كه علّت احتياج در هر دو يكى است كه امكان باشد و همچنانكه وجود حادثى است بقاء نيز حادثى است و هركدام غير از ديگرند پس بقاء حادثى است جداگانه غيرحدوث اوّل و محتاجست بمبقى بلى گاهى ميشود كه نحوۀ وجود انموجود بنوعى است كه تصرّف اوّل كفايت در بقاء ان ميكند و ان فى الحقيقة مستند بعلّت اولى است و ليكن در اينجا نبايد قياس كنيم مثلا اسمان و زمين را بخانۀ كه بنّائى ميسازد زيرا كه بنّا در ان احداثى نكرده مگر انكه صورت شخصيّه ذهنيّه معلومى از تركيب و ترتيب ان حادث نشده قهرا كه سابق بر اين نبود زيرا كه گل و خشت و اجزاء را جناب اقدس الهى بقوه قاهره خود موجود دارد و همچنين است بقاء انصورتيكه بتوسط عمل بنّاء بقوۀ انچنانيكه خدا در وجود بنّاء بوديعه گذارده حاصل شده امّا ماده و صورت جسميه و نوعيّه و قوائى كه مقتضى نگاهدارى اجزاء بنا است بنحو مخصوص بقوّه قاهره

ص: 192

ربّ الاربابست چه نسبت خاك را با عالم پاك اين الثرى من الثريا تكميل

قوله ع و وجلت له القلوب من مخافتك بدانكه وجل بمعنى ترسيدنست و مخافة مصدر ميمى است بمعناى خوف از خاف متعدى نه لازم و قلوب در اصطلاح ارباب قلوب عبارت از نفوس انسانيه است و بعضى از اهل تحقيق گفته اند كه قلب بر دو معنى اطلاق ميشود يكى بمعناى پاره گوشت صنوبرى است كه در طرف چپ سينه واقع است و ديگر بمعناى لطيفه ربّانيه روحانيّه ايست كه تعلّق بقلب جسمانى دارد و از ان تعبير بانسان ميشود حقيقة و انست انسانيكه مدرك و عالم است و مورد خطاب و عتاب واقع ميشود و در اينجا مراد معناى دوّم است و بعضى علاوه بر انچه ذكر شد اطلاقات ديگرى نيز براى قلب گفته اند يكى انكه مراد فؤاد است كه انرا بزبان فارسى دل گويند و ديگر انكه مراد معنى اخصّ است كه دل مؤمن باشد و ديگر معناى اخصّ الاخصّ است كه دل مؤمن كامل باشد و ديگر اخصّ از اخير كه دل شيعه اثنى عشريه باشد و ديگر اخصّ از ان و ان دل ولىّ مطلق است كه نزديكترين همه ممكنات است بخدا - و بدانكه قلب اطلاق بر عقل نيز شده است و در تفسير ايه شريفه و ذلك ذكرى لمن كان له قلب قلب بعقل تفسير شده

قوله عليه السّلام و بقوّتك الّتى تمسك السّماء ان تقع على

ص: 193

الارض الاّ باذنك

بدانكه اين جمله شريفه از دعاء و جمله بعد از اين مقتبس است از ايه مباركه از سوره فاطر و ان اينست إِنَّ اَللّٰهَ يُمْسِكُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَنْ تَزُولاٰ وَ لَئِنْ زٰالَتٰا إِنْ أَمْسَكَهُمٰا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ پوشيده نماند كه اين فقره از دعا متضمّن چند چيز است اوّل اينكه خدا قوّى است دوّم وجود اسمان سوّم انكه اسمان جسم است چهارم انكه بخودى خود برپا نيست و نيازمند است به برپادارنده پنجم انكه برپادارنده ان خدا است و يا قوّۀ كه مخلوق او است ششم انكه ممكن است سقوط كند هفتم انكه سقوط ان بخودى خود نيست هشتم انكه باذن خدا سقوط ميكند نهم انكه قديم نيست و حادثست دهم اينكه مراد از ان مدارات كواكب نيست و مدارات كه در لسان شرع تعبير بفلك ميشود غير از انست و بعلاوه افتادن فلك بزمين معقول نيست و معنى ندارد اكنون مقتضى است كه بقدر مقتضى در پيرامون هريك از اين امور ده گانه بسط كلام داده شود امّا امر اوّل انكه قوّة در لغت بمعنى طاقت است و كفعمى ره گفته بمعناى قدرت است و قوىّ كسيرا ميگويند كه عجز و خستگى و ضعف بر او مستولى نشود در هيچ حالى از حالات و كسى است كه داراى قدرت تامّه باشد پس قوى مطلق كسى است كه مافوق قدرت او قدرتى تصور نشود و ان نيست الاّ خداى قادر قدير مقتدريكه عاجز نميكند او را چيزى و عاجز نميشود از چيزى هرگز

ص: 194

پس اينجمله از دعا اشاره است بصفت قدرت خدا و كمال تنزيه او از ضعف و انكسار و قوّت و قدرت هردو قريب المعنى هستند و انچه از اسماء الهى كه بان امساك واقع ميشود اسم علىّ و رفيع و حفيظ است پس معناى اين فقره چنين ميشود كه ميخوانم و سوگند ميدهم تو را بقوّت و قدرت تو كه نگاه ميدارد اسمانرا از اينكه بر زمين بيفتد مگر بامر يا علم يا مشيّت تو و در بعضى از نسخ بقوتك الّتى تمسك بها پس معنى چنين ميشود كه ميخوانم و سوگند ميدهم تو را بقوّت و توانائى تو كه نگاه ميدارى بسبب ان اسمان را و امّا

امر دوّم كه وجود اسمان باشد پس ايات و اخبار بيشمار مشعر بران و مخبر صادق خبر داده بوجود ان و امّا امر سوّم كه اسمان جسم است در شرح فقرات بعد كه راجع باينموضوع است بيان ان خواهد امد و امّا امر چهارم تا امر دهم نيز در جملات اتيه مشروحا نيز گفته ميشود مخفى نماند كه مراد از قوّة اللّه حقيقة نورانيّت محمّد و ال محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين است چنانچه در احاديث معتبره صادره از معادن وحى و تنزيل وارد شده و از انجمله است فقره زيارت جامعه كبيره كه بكم يمسك السّماء ان تقع على الارض پس بينا باش و تامل نماى تا از انوار معارف ايشان بهره مند شوى ان شاء اللّه تعالى جعلنا اللّه من المهتدين بانوارهم

فائدة شريفة

در تفسير برهان از مجالس شيخ طوسى ره باسناد خود از معاوية بن وهب روايتكرده كه در خدمت حضرت صادق ع بودم كه پسر مردى از اهل مرو مبتلا بمرض صداع شد

ص: 195

درحالتيكه نزد پدر خود نشسته بود پس شكايت كرد از انمرض بحضرت صادق ع انحضرت فرمود نزديك من بيا پس دست مبارك را بر سر او كشيدند و ايه مباركه إِنَّ اَللّٰهَ يُمْسِكُ اَلسَّمٰاوٰاتِ را تا حليما غفورا كه قبلا گذشت تلاوت فرمودند و نيز

از تهذيب شيخ ره مسندا روايتكرده از حضرت صادق ع كه فرمود هركه را زلزله برسد پس بايد بخواند يا من يمسك السّموات و الارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده انه كان حليما غفورا صلّ على محمّد و ال محمّد و امسك عنّى السّوء انّك على كلّ شىء قدير و فرمود كسيكه بخواند در هنگام خوابيدن خانه بر سر او خراب نشود ان شاء اللّه و نيز از شيخ ره مسندا روايتكرده از حضرت رضا عليه السّلام كه فرمود كسى نگفته است هرگز در وقت خوابيدن اين ايه إِنَّ اَللّٰهَ يُمْسِكُ اَلسَّمٰاوٰاتِ را تا اخر كه خانه بر سر او فرود امده باشد

و امّا قوله عليه السّلام الاّ باذنك بدانكه از براى اذن اطلاقا نيست اوّل بمعناى امر است دوّم بمعناى توفيق و تيسير و تسهيل است سوّم بمعنى علم چهارم بمعنى اعلام پنجم بمعنى اباحه ششم بمعنى شنوانيدن هفتم بمعناى مشيّت و اراده است

قوله ع و تمسك السّموات و الارض ان تزولا

بدانكه اضافه بر انچه در جمله قبل ذكر شد از اينجمله نيز اشعار ميشود كه اسمانها متعدد

ص: 196

است و زمين هم محتاج به نگاه دارنده است و اسمانها و زمين قابل زوالند و قوه خدا است كه انها را از زوال نگاه ميدارد و معنى اين فقره چنين ميشود و نگاه ميدارى يا نگاه ميدارد قوّۀ تو اسمانها و زمين را از انكه برطرف و معدوم شوند كفعمى ره در شرح ايندعا گفته است كه تقع على الارض در جمله قبل و ان تزولا در اينجمله كلمۀ لا قبل از انها حذف شده كه در معنى ان لا تقع و ان لا تزولا بوده نظير قول خداى تعالى تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ كه لا تفتؤ بوده و بيشتر حذف لا در موضع قسم است و در غيرقسم نيز حذف ميشود ولى ظاهر اينست كه در اين دو فقره هيچ حاجتى باضمار و حذف لا نباشد زيرا كه ان ناصبه مصدريّه است و حاجتى بتكلف اضمار و تقدير نيست بنابراين معناى فقرتين چنانست كه شرح داده شد و معناى اين دو فقره قريب است بانچه در بعض از ادعيه وارد شده كه انت اللّه عماد السّموات و الارض و انت اللّه قوام السّموات و الارض و صدوق عليه الرحمة در كتاب اكمال الدين و اتمام النعمة بعد از ذكر اسماء ائمه اثنى عشر روايت فرموده و من انكرهم او انكر واحدا منهم فقد انكرنى بهم يمسك اللّه السّماء ان تقع على الارض الا باذنه و بهم يحفظ الارض ان تميد باهلها يعنى فرمود پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و اله و كسيكه منكر شود ايشان را (يعنى ائمه اثنى عشر ع) يا يكى از ايشان را پس بتحقيق كه منكر شده است مرا بسبب ايشان نگاه ميدارد خدا اسمان را از اينكه بر زمين بيفتد مگر باذن و

ص: 197

و فرمان و رخصت و يا مشيت و اراده او در قيامت و بسبب ايشان نگاه ميدارد زمين را از اينكه اهل خود را متحرّك و مضطرب كند تا اينكه فروبرد اهل خود را پس از اينخبر شريف و سائر اخبار و احاديث وارده در اينباب بلكه متواتره معنويّه فضلا از استفاضه مستفاد ميشود كه علّت مبقيه اسمانها و زمين ذوات مقدسه محمّد و ال محمّد صلوات الله عليهم اجمعين اند - پس پاكيزه بينا باش

قوله ع و بمشيّتك الّتى دان لها العالمون

يعنى و ميخوانم يا سوگند ميدهم تو را بمشيّت و خواسته تو انچنان مشيّت و خواسته كه منقاد و مطيع شدند از براى ان تكوينا همه مخلوقات و موجودات - و بنابراينكه در بعض از نسخ عالمون بكسر لام اعراب شده يعنى منقاد و مطيع شدند از براى ان تشريعا همه دانشمندان پس مراد از مشيّت اراده تكوينيّه متعلقه بخلق اشياء است بر وجه اصلح و موافق حكمت و انقياد و اطاعت اشياء عبارتست از قبول ان فيض كامل و رحمت واسعه و هرگاه عالمون بكسر لام باشد عبارتست از انقياد و اطاعت علماء اوامر و نواهى الهيه را قيصرى در شرح فصوص گفته كه مشيّة اللّه عبارت است از تجلّى ذاتى و عنايت سابقه براى ايجاد معدوم يا اعدام موجود و اراده خدايتعالى عبارتست از تجليه براى ايجاد معدوم پس مشيت اعمّ است از اراده و بعد

ص: 198

گفته است كسيكه تبتع كند مواضع استعمالات مشيت و اراده را در قرأن ميداند اينمعنى را و اگرچه بحسب لغت فرقى ندارد و هريك از انها در مقام ديگرى استعمال ميشود مؤلّف فقير گويد بسيارى از متكلّمين تصريح كرده اند كه هرگاه نسبت مشيّة بخداى سبحانه داده شود مراد علم خدا است و حق اينستكه مشيت غير از علم است زيرا كه در احاديث ائمه عليهم السّلام وارد شده كه المشيّة غير العلم لان اللّه تعالى يعلم كلشئ و لا يشاء كلّ شىء و در كافى شريفست كه خلق اللّه المشيّة بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشيّة و در توحيد صدوق ره روايت كرده كه مشيّة اللّه محدّثه و از بعض اخبار مستفاد ميشود كه مشيّت نفس ايجاد خداى تعالى است بدون تفكّر زيرا خداى تعالى محتاج بفكر و رويّه نيست و از حضرت رضا ع روايت شده كه ابداع و مشيّت و اراده هرسه بيكمعنى است و سه اسم و از حضرت باقر ع روايتشده لا يكون شىء الاّ ما شاء اللّه و اراد و قدّر و قضى و نيز از انحضرت سؤال شده كه ما معنى شاء قال ع ابتدء الفعل سئل ما معنى القدر قال تقدير الاشياء من طوله و عرضه سئل ما معنى القضاء فقال اذا قضى امضى فذلك الذى لا مردّ له و جمعى از علماء تصريح كرده اند كه مشيّت و اراده و قدر و قضا همه بيكمعنى است بمعناى نقش در لوح محفوظ است و ان از صفات فعل است نه ذات و تفاوت بين اين چهار لفظ تفصيل دادن هر لاحقى است بسابقش و گفته اند كه

ترتّب افعال عباد و ارتباط انها بيكديگر موقوف بر هفت امر است مشيّت و اراده

ص: 199

و قضا و قدر و اذن و اجل و كتاب بجعل خدايتعالى و در اينجا توضيحى مقتضى است و ان اينستكه ظاهر از بعض روايات اينستكه مشيّت مقدّم بر اراده است بحسب رتبه الاّ اينكه در هر كجا مطلق گفته شده عموميّت دارد و شامل اراده نيز هست و همچنين است اراده فمتى افترقا اجتمعا و اذا اجتمعا افترقا و بعضى از عارفين در معناى حديث شريف خلق اللّه المشيّة بنفسها ثمّ خلق الاشياء بالمشيّة گفته اند كه ائمه عليهم السلام گاهى مشيّت و اراده را بر يك معنى اطلاق ميكردند و گاهى بر دو معناى مختلف و مراد از حديث شريف اين است كه خداى تعالى خلق فرمود لوح محفوظ را با نقوش ان بدون سببى ديگر از لوح و نقشى ديگر و خلق فرمود ساير چيزها را باين دو و گفته شده كه اين معنى مناسب با قول معصوم ع است كه فرمود ابى اللّه ان يجرى الامور الاّ باسبابها بسط و تفصيل مستفاد از ظاهر احاديث ائمه عليهم السّلام و براهين عقليّه اينست كه مشيّت عبارت از لوح محفوظ و نقوش ان نيست بلكه خلقت لوح بسبب مشيّت است بلى هرچه ظاهر و خلق شود بمشيت خدا در لوح محفوظ كه از ان تعبير بام الكتاب شده ثبت است قال الله تعالى يَمْحُوا اَللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتٰابِ بدانكه مشيت مراتبى دارد كه هريك از انها در احاديث اهل البيت عليهم السلام عنوان مستقلى دارد نهايت اينستكه طالب عارف بايد

ص: 200

كنج كاوى كند و در مقام تدبر در احاديث ايشان باشد تا حقيقت حال در باب مشيت و سائر مشكلات بر او كشف شود و بغوص و غور در بحار اخبار ائمه ع التقاط درر و لالى معارف حقّه كند

غوّاصى كن گرت گهر ميبايد

حكمت ربّانيه را از كلمات ايشان بايد دريافت و از اشعۀ انوار علوم ايشان مقتبس و مستنير و مستضئ شد فانّ الهدى هداهم و لا يهتدى احد الا بهديهم فبهديهم اقتده فانّ هديهم هدى اللّه

بارى از جمله مراتب انستكه مشيّت بمعناى ابداع است و صنع يعنى ايجاد چنانچه در قول معصوم ع است كه المشية ليست بخالقة و لا مخلوقة و انّما هى صنع اللّه عزّ و جلّ و در كافى شريفست كه فرمود مشية اللّه ايجاده لانه لا يهتم و لا يتفكّر و از ان

جمله است مشيت بمعناى نور اوّل است كه ان صادر اول باشد از خداوند عزّ و جلّ كه در احاديث ماثوره تارة باعتبارى از ان تعبير بروح و تاره باعتبار ديگر تعبير بعقل و باعتبار ديگر تعبير بجوهره و باعتبار ديگر تعبير بدرّه و باعتبار ديگر تعبير بلوح و به اعتبار ديگر تعبير بقلم و باعتبار ديگر تعبير بماء شده و تارة بنور پيغمبر صلى اللّه عليه و اله و تارة بانوار ائمه عليهم السلام تعبير شده و مرجع همه اين تعبيرات يكى است در حديث است كه فرمود صادق ال محمد ع نحن مشيّة اللّه و در حديث ديگر فرمود نحن اوعية مشيّة الله اذا شئنا شاء اللّه و لا نشاء الاّ ان يشاء اللّه پس اينست مشيّت كونيه نوريّه كه ان نوريست كه خدا در حقيقت محمّد و ال محمّد ع خلق فرموده و همان است عقل اوّل و روح

ص: 201

و قلم و اب و خزينه خدا و غير اينها از تعبيرات غباراتنا شتى و حسنك واحد

سه نگردد بريشم ار او را *** پرنيان خوانى و حرير و پرند

و نيز فرموده اند نحن خزّان علم اللّه و ايضا نحن خزّان اللّه فى ارضه و سمائه و در زيارت جامعه است بكم بدء اللّه و بكم يختم و نيز در همان زيارت است كه من اراد اللّه بدء بكم و مراد از رحمت واسعۀ الهيه همين مشيّت نوريّه مستقره در حقايق مقدّسۀ ايشان است ايشانند بابهاى مشيّت خدا و مفاتيح استفاضه از او و خدا بسبب ايشان افاضه فيض بر ممكنات ميكند و او است مؤثر در اشياء و شريكى براى او نيست و هرچه هست از او و بسوى او است الاّ اينكه ابا دارد جريان امور را مگر باسباب ان و ال محمّد سبب كلّى اند ميان او و ساير مخلوقات و هر اسبابيكه در عالم وجود پيدا كند ابتداء و انتهاى ان از ال محمّد عليهم السّلام است و از ايشان تجاوز ميكند و ايشانند سبب ان و بازگشتن نيز بايشان است چنانچه در زيارت جامعه است كه الحق معكم و فيكم و منكم و اليكم و انتم اهله و معدنه حاصل انكه مثل ايشان مثل اينه است و مشيت الهيّه در ان منطبع ميشود و خدا بسبب ايشان افاضه فيض بما سوى الله ميفرمايد و ايشان چنانچه قبلا شرح داده شد از پيش خود و بالاستقلال واجد اعتبارى با مشيت نيستند بلكه خداى متعال صانع و مدبّر و مؤثر در تمام اشياء است و ممكن است تعبير از مشيت ايشان بمشيّت خدا از باب اضافه تسريفيّه؟؟؟ باشد

ص: 202

از قبيل تعبير شدن از ايشان بعين الله و وجه الله و يد الله و اذن الله و امثال اينها و اين تعبيرات از جهت شدّت قرب ايشانست بخدا و شدت قرب مشيت ايشان به مشيّت خدا بقرب معنوى و اين يكى از معانى العبودية جوهرة كنهها الربوبيه است و از انجمله است مشيّت بمعناى مشيت مخلوقه در عرش رحمن كه در احاديث اهل البيت تفسير بنور ابيض شده و ان مظهر رحمت كليّه است كه اقسام رحمتها از ان منشعب ميشود و ان مظهر اسم رحمن و رحيم است و بسا در احاديث از ان تعبير بتمثال و خزانة اللّه شده در تفسير قمى و محكّى از تفسير عيّاشى در تفسير قول خداى تعالى وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّٰ عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ وَ مٰا نُنَزِّلُهُ إِلاّٰ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ فرموده اند كه قال ع فى العرش تمثال جميع ما خلقه اللّه فى البرّ و البحر و بنابر ظاهر احاديث بسيار صادره از مصادر وحى مراد از عرش حقيقة مقدّسه محمّد و ال محمّد است نيز زيرا كه ايشانند خزينه داران خدا و معدن رحمت و مظهر اسم الله جامع او

للمؤلّف الحقير

چون احد بر حمد خود مشتاق بود *** احمدى گفتا كه جفتش طاق بود

ذات واجب خويشتن را چون ستود *** احمدى از غيب امد در شهود

تا زند نقش مشيّت را رقم *** كرد ايجاد مدادىّ و قلم

كه ابتدا و انتهاى ان و اين *** نيست غير از ميم اى اهل يقين

ص: 203

ميم فرق احمد امد با احد *** تا جدا ممكن خود از واجب شود

فرق موجود و وجود از ميم شد *** بود همين ميم ايت تعظيم شد

فارق كان بامكان جز ميم نيست *** جز محمّد لايق تتميم نيست

زين سبب خود را متمّم خوانده است *** كردگارش نيز خاتم خوانده است

اوّل و اخر بغير از ميم نيست *** ميم را خود اوّل و اخر يكى است

حق غنىّ و مصطفى مستغنى است *** ميم احمد كاشف اينمعنى است

يعنى او بالذّات و احمد زو غنى است *** شير امكان را محمّد روغنى است

ليك چون روغن فداى گل شود *** در حقيقت رهنماى كلّ شود

جلوه هاى كبريائى ميكند *** بنده است و خود خدائى ميكند

قوله ع و بكلمتك الّتى خلقت بها السّموات و الارض

اشاره

خلاصه معناى اينفقره از دعا اينست كه ميخوانم و سوگند ميدهم تو را بكلمۀ تو كه كلمه كن يا كلمه توحيد يا مشيّت تو يا اسم جلاله يا اسم اعظم يا اسماء الحسنى يا امير المؤمنين يا سلسله ائمه يا حجّت وقت يا كتب منزله يا قرأن يا قوّت و قدرت يا علم و حجج و براهين

ص: 204

تو كه تقدير كردى يا ايجاد و اختراع كردى يا جدا كردى از اشعّه نور وجود بسبب انكلمه اسمانها و زمين را بدانكه در ايات و اخبار براى كلمه معانى عديده و اطلاقاتى است اوّل مراد از ان كلمه كن است چون خداوند عالم ايجاد عالم را از ذات و اراده و قول خود قرار داده طبق منطوقه مباركه إِنَّمٰا قَوْلُنٰا لِشَيْ ءٍ إِذٰا أَرَدْنٰاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ اگرچه هويت يكى است و اختلاف ان بنسبت است پس از ان تعبير امر ايجادى بكلمۀ كن شده بدون كاف و نون و اين براى سرعت حصول مراد خدا است در هر چيزى بدون مهلت و قصد و تكلّف سبب و بدون اداة و حرف و كنايه اوردن باين لفظ براى اينست كه بتوهم بندگان سريعتر از كلمه كن نيست دوّم انكه مراد از ان كلمۀ توحيد است و متفرع بر اين است قول خداى تعالى و جعلها كلمة باقية فى عقبه و اين از زبان ابراهيم ع است كه قرارداد كلمه توحيديكه بان متكلّم بود كلمه باقيه كه در ذريّه او و انهائيكه موحدند باقى باشد و ان كلمه طيبه لا اله الا اللّه است كه انرا كلمه اخلاص نيز ميگويند سوّم انكه مراد از كلمه احكام و مواعيد خدا است چنانچه فرموده است و تمّت كلمة ربّك صدقا و عدلا باحكام و مواعيد تفسير شده چهارم بمعنى ايمان است و كلمة التقوى را بايمان تفسير كرده اند پنجم مراد از ان لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه است ششم بمعناى دعوتست چنانچه كريمه مباركه كلمة ربّك العليا و كلمة الذين كفروا السفلى بان تفسير شده هفتم مراد بسم اللّه الرحمن الرحيم است هشتم

ص: 205

مراد اسم جلاله است كه اللّه باشد نهم مراد اسماء الحسنى است دهم

مراد امير المؤمنين علىّ عليه السّلام است چنانچه در حديث نبوى وارد شده كه فرمود انّ اللّه قد عهد لى عهدا فى على ع قلت يا ربّ بينه لى قال استمع قال سمعت قال انّ عليّا اية الهدى و امام اوليائى و نور من اطاعنى و هو الكلمة التى الزمتها المتقين من احبّنى احبّه و من اطاعنى اطاعه خلاصه انكه فرمود كه خدا عهد گرفت از من عهدى را در حق على ع عرضكردم ايپروردگار من بيان فرماى براى من فرمود استماع كن عرض كردم شنيدم فرمود بدرستيكه على نشانه هدايت و پيشواى دوستان من است و و روشنى دهنده است براى كسيكه اطاعت كند مرا و او است كلمۀ كه پرهيزكاران ملزمند محبّت او را كسى كه مرا دوست دارد على را دوست ميدارد و كسيكه مرا اطاعت كند اطاعت ميكند علىّ را يازدهم مراد از ان امامت است كه خدا در عقب حسين ع قرار داده و در صلب حسن ع قرار نداد و كسيرا نميرسد كه بگويد چرا امامت را در صلب حسين قرار داد و در صلب حسن قرار نداد زيرا كه او حكيم است در افعال خود و سؤال كرده نميشود از انچه ميكند و مردم سؤالكرده ميشوند (مضمون حديث شريفست) دوازدهم مراد از ان ائمه اثنى عشر عليهم السّلامند بشهادت اخبار مستفيضه و احاديث وارده از معادن وحى و تنزيل سيزدهم

بمعناى كتب منزله سماويّه است چهاردهم مراد علم خداست 15

ص: 206

مراد قرأنست 16 بمعناى قوّت و قدرتست 17 بمعناى حجج و براهين است 18

بمعناى حجّت است در هر زمانى 19 بمعناى اسم اعظم است و اطلاقات

ديگرى نيز دارد كه در اينمختصر مقام ذكر ان نيست قوله ع خلقت بها السّموات بدانكه خلق را نيز اطلاقاتى است از فعل و تقدير و ايجاد و غير اينها در مجمع البيان است كه خلق السّموات اى فعلها على تقدير ما تدعو اليه الحكمة من غير زيادة و نقصان و بمعنى ابداع و اختراع و جمع نيز امده است و از اينباب است خليقه بمعنى جماعت و صاحب وسيلة النجاة گفته كه خلق بمعنى قطع نيز امده چنانچه گفته ميشود خلقت هذا اى قطعته على مقداره و از اينباب است احسن الخالقين بنابر بعضى از تفاسير يعنى احسن المقدّرين و خلقى كه در ايندعاء است بمعنى ايجاد است عرفا شرعيّا زيرا كه موجد جمع ميكند بين وجود و مهيّت و قطع ميكند از اشعّه مطلق نور وجود قدر معيّنى را و اضافه ميكند بسوى حقيقت كونيه بقطع كردن نسبت ان از اطلاق (انتهى ترجمه كلام او)

در بيان اثبات وجود اسمانها و كيفيت افرينش انها

و اينكه اسمانها از چه چيز افريده شده و ردّ قول منكرين وجود انها و انچه متعلق بانها است

بدانكه سموات جمع سماء است بمعنى اسمان و اطلاقات لفظ سماء در شرح جملۀ

ص: 207

اذا دعيت به على مغالق ابواب السماء گذشت و در اينجا محتاج بتكرار نيست و مقصود نگارنده در اينمقام بيان انچيزيست كه در اين باب از لسان معادن وحى و تنزيل رسيده و مصطلح اهل شرع است نه بيان اقوال حكماء و فلاسفه زيرا كه مبناى كلمات ايشان از روى حدث و ظنّ و تخمين است بخلاف فرمايشات محمّد و ال محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين كه بعلم اليقين عالم بحقايق اشياء ميباشند و علوم ايشان من عند الله و مشوب بوهم و ظن نيست از حضرت امير المؤمنين ع بشهادات و روايات فريقين مكرّر در مكرر روايت شده كه ميفرمود سلونى عن طرق السّماء فانى اعرف بها من طرق الارض يعنى بپرسيد از من از راههاى عوالم بالا كه من شناساترم بانها از راههاى زمين و اين كلام مبالغه در علم و اطلاع انحضرت است بعوالم علويّه نه اينكه بخواهد بفرمايد بطرق زمين اعرف نيستم و نيز اخبار و احاديث مستفيضه بسيارى از ايشان روايتشده كه ارواح مقدسه ايشان در هر شب جمعۀ بجانب عرش بالا ميرود و علاوه بر علوميكه دارند علوم تازه ديگرى استفاده ميكنند اجمالا انچه در شريعت مقدّسه اسلاميه راجع بخلقت و حقيقت و وضعيّت و عجائب و بدايع اسمانها رسيده بيش از انست كه توان احصا كرد زيرا كه مستنبطات و اقوال و اخباريكه در اينباب وارد است هرگاه استقصاء و تتبع شود بايد كتابهاى زيادى تشكيل داده و تدوين شود لذا ناچار در اين

ص: 208

مختصر بطور اختصار باقتصار ميپردازم گنجايش بحر در سبو ممكن نيست طالبين شرح و بسط بكتب مبسوطه معدّه در اينموضوع رجوع فرمايند

و امّا راجع باثبات وجود اسمانها از طريق شرع

ايات و اخبار بحدّى متظافره و بسيار است كه بهيچ وجه قابل خدشه و انكار نيست در متجاوز از سيصد ايه از ايات قرانيه اسمانها را بلفظ جمع ذكر فرموده و زمين را بلفظ مفرد و در بسيارى از جاها نيز سماء را بلفظ مفرد ياد فرموده پس بايد دانست در بيشتر جاهائيكه سماء بلفظ مفرد ذكر شده مراد از ان جهت بالا است اعم از اينكه ابر باشد يا باران يا هوا يا فلك يا اجرام كواكب و غير اينها و هر كجا كه بلفظ جمع امده و تعبير بسموات شده مراد از ان اسمانهاى هفتگانه در زبان شرع است و در بعض ايات هر دو قسم را ذكر فرموده مثل ايه شريفه هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مٰا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اِسْتَوىٰ إِلَى اَلسَّمٰاءِ فَسَوّٰاهُنَّ سَبْعَ سَمٰاوٰاتٍ پس هرچند اسمانهاى هفتگانه محسوس نيست و ما بچشم ظاهر انها را نميبينيم چون مخبر صادق خبر داده اذعان و اعتقاد بوجود انها داريم و مؤمن بغيب ميباشيم

و امّا راه اثبات انها براى ديگران

پس اگر منكرى بگويد اصلا هفت اسمان دروغ است و همه اين ستارگان از ثوابت و سيّارات و خورشيدها و ماهها كراتى جداگانه هستند در فضاى بيپايان و هواى خالى (اترى) كه هريك از انها بگوشه افتاده و براى خود دستگاهى و نظامى

ص: 209

و مركزى و محيطى دارند و ما اسمانى نديده ايم و با اين همه وسائل اكتشافيه كه در اين قرن اخير در دست رس ما است احدى از دانشمندان فلكى ادّعاى رؤيتى نكردند و راهش را نه پيموده اند فلذا قطع داريم كه وجود خارجى ندارد و در پيشگاه اهل وجدان و نظر هوشمندان راست نميايد و اينسخنان جز افسانه و موهوماتى بيش نيست جواب گوئيم ما منكر دريافت گوينده نيستيم ولى براى اثبات مدّعاى خود ميگوئيم معتقد متشرعين در ثبوت وجود اسمانها مخالفت با ائين و روش شما ندارد فقط خواهشى كه از شما داريم در اينجمله كلاميكه دانايان گفته اند (عدم الوجدان لا يدلّ على عدم الوجود) يعنى نيافتن چيزى دليل نميشود بر اينكه انچيز وجود نداشته باشد شما كه منكر غيرمتناهى بودن فضا نيستيد قدرى تامّل و فكر كنيد ايا بطور قطع و جزم ميتوانيد بگوئيد كه در اين فضاى بيپايان هيچ اسمانى نيست و يا موجود ديگرى غير از انچه محسوس شماها است وجود ندارد بلى وقتى شما ميتوانيد چنين ادعائيرا بكنيد كه تمام فضا را سير كرده باشيد و چون نتوانسته و نميتوانيد چنين سيرى بكنيد قطع داشتن شما بنبودن اسمانها ادّعاى بيبرهانى است ولى ما چون معتقد بصانع قادر عليم حكيم صادق قديم ميباشيم و ببراهين متقنه براى ما ثابت است وجود چنين خالق صانع قادرى و نيز بثبوت پيوسته كه ارسال رسل و انزال كتب اسمانى بحكم لطف از جانب او بوده و انبياء و رسل صادقين از روى

ص: 210

صدق و يقين ثبوت اسمانها را خبر دادند و بعلاوه بنصوص صريحه قرآنيه و اخبار و احاديث متواتره براى ما بصحت پيوسته كه پيغمبر اسلام محمد مصطفى صلى الله عليه و اله بخواست خدا و فرمان واجب الاذعان او اين فضائى كه بنظر شما بيپايان و بنظر او پايان دارد سير نموده و مشاهدات خود را كه از جمله انها وجود هفت اسمان و كرسى و عرش و حجابات و سرادقات و امثال انها باشد مشروحا و مفصّلا خبر داده و بعلاوه اصل اين عالم و تكوّن تنوّعات انرا از سماويات و ارضيات و حيوانات و نباتات و جمادات و غيرها را دانسته بيان فرموده و با چشم غيرمسلّح در زمان و محيطى كه افتاب دانش از نظرها ناپديد و ظلمت نادانى سرتاسر جهانرا گرفته بشهادت تواريخ متنوعه دنيا بشر را بحقايقى حكمى دلالت فرموده كه بعد از قرون متماديه تازه بعضى از علماء طبيعى و فلكى از هزاران هزارهاى ان حقايق با وسائل اكتشافيه كه بدست خود فراهم كرده اند توانسته اند پرده از روى اقل قليلى از انها بردارند ما قطع داريم بوجود اسمانها و انچه برتر از انها است و از باب تذكر شما و امثال شما را باين بيت فارسى تنبّه ميدهيم

عجب نبود گر از قرآن نصيبت نيست جز حرفى *** كه از خورشيد جز گرمى نبيند چشم نابينا

و امّا راجع بكيفيّت افرينش اسمانها و مادّه انها

بطريق اهل شرع اسلام پس بقدرى كه اقتضا دارد شرح داده تا فائده ان عامّ و عائده اش تام باشد و اشنا و بيگانه تا اندازه از مطالعه ان بهره مند گردند ان شاء اللّه.

ص: 211

اوّلا براى تمهيد مقدّمه اين نكته مهمّه را خاطرنشان مينمايم و سپس باصل مقصد ميپردازم بدانكه متقدمين و متاخرين از حكماء و فلاسفه را در مادّه كائنات و ريشه مكوّنات و تكوّن تنوّعات ان از علويات و سفليات و سماويّات و ارضيّات و انچه در انها است از عناصر و حيوانات و نباتات و جواهر روشهاى گوناگون و عقايد مختلفه ايست بنحويكه هر دسته از ايشان تسفيه و تخطئه دسته ديگرى را نموده و در ابطال اراء و مذاهب يكديگر كوششهائى بى اندازه دارند و نقل اقوال و اراء انها در اينجا موجب تطويل كلام و تكدّر خاطر خواننده است و بعلاوه فائده مهمّه هم ندارد بلى فقط انچه كه دانشمندان و پروفسورهاى طبيعيّن و ماديّين اروپا بران تقريبا اتفاق دارند و برحسب گمان و كشف و تجربه و امتحان بر انها خاطرنشان شده و امروزه مورد توجه جوانان متجدّد مسلمانان ما است و نميتوانند زشت و زيباى انرا از همديگر تجزيه نمايند و از اين راه به تقليد محض اكتفا كرده و درر و جواهر ثمينه حقايق مقدسه اسلاميه را از دست داده و بخزفها و خرمهرهاى اين و ان شيفته و فريفته شده اند مقتضى است تا اندازه ايراد و ردّ شود و بعدا بپايه مقصود و اساس ان توجه نمايم مادّيّين ميگويند اصل اينعالم محسوس از سماويّات و ارضيات و نباتات و حيوانات از علويّات و سفليّات از دو چيز است اوّل مادّه دوّم قوّۀ ان - و مقصودشان از قوّۀ ماده حركت انست و مادّه و قوّه اين هر دو

ص: 212

را قديم ميدانند و ازلى ميپندارند و ميگويند اين دو جزء لاينفكّ همديگرند و مرادشان از مادّه (اثير) است كه فضاى بيپايان را پر كرده و وقتى نبوده كه حيّز كاينات عدم صرف و فراغ محض باشد و امّا قوّه در نزد ايشان عبارتست از حركت اجزاء فردۀ مادّه كه ذاتا مانند يكديگرند و در صفات و اشكال اختلاف و تغيير دارند و اگر از ايشان سؤال شود كه سبب حركت مادّه چيست جواب ميگويند حركت ماده از خود او است و سبب لازم ندارد و اينمواد را گازى و اترى ميدانند و اساس مكوّنات را از اين موادّ گازى و اترى ميپندارند و ميگويند اينمواد هميشه بوده و ازلى و قديم ذاتى است و حركت و استعدادى در نهاد انمواد موجود است كه سديم ميشود و سديم در لغت ابر نازك شبيه ببخار را گويند و در اصطلاح هيويين قطعه روشنائى ميان ستارگان بسيار را گويند كه گويا از ستاره ريزهاى بسيار بهم پر شده و بعضى بچشم ميايد و بعضى ديده نميشود جز با تلسكوب و ذرّه بينهاى قوى و ميگويند اگر قوّه ماده يعنى حركت ان نبود امكان نداشت از مادّه چيزى حادث شود و بواسطه حركت اشياء از ماده حادث شدند بعد از اينكه نبودند مانند حدوث معلول از علّت خود و ميگويند از براى مادّه و حركت ان ادراك و شعور و قصدى نيست در موجود شدن چيزى از ان و ميگويند بسبب اجتماع اجزاء موادّ قديمه بكيفيت مخصوصه مادّه سديميّه حاصل شد يعنى اجسام صغيره

ص: 213

و اين اجتماع بناموس جاذبيّت بود كه متّصل اجزاء همديگر را جذب نمودند تا كوره حاصل شد و بگرد محور خود چرخيد تا مشتعل و ملتهب شد و ان كوره شمس بود پس اعتقادشان اينست كه حادث اوّل افتاب بوده و پيدايش ان بنحوى بوده كه ذكر شد و ميگويند باقى ستارگان كراتى هستند كه از افتاب منفصل شدند بمقتضاى حركت ان و اين كرات بسبب جذب و دفع باهم مختلفند و از جمله انها كرۀ زمين است و بعد از جدا شدن زمين از كرۀ شمس و دور زدنش بر محور خود مدّتى از زمان كم كم سرد شد و پوستها و طبقات از براى او حاصل شد بعد سرديها در او پيدا شد بعد از ان معادن و نباتات و حيوانات بسبب حركت اجزاء مادّه متولّد شدند بواسطه اجتماع بعضى از انها بر بعض ديگر بر روى تناسب و كيفيّات مخصوصه و نيز از براى ايشان بواسطه علم طبقات الارض كشفياتى حاصل شده و برايشان حدوث حيوانات و نباتات ثابت شده زيرا كه نتيجه اكتشافات ايشان اين بوده چون باخر طبقه از طبقات زمين رسيدند يافتند كه از حيوانات و نباتات خالى است و اثارى از انها نديدند تا اينكه زمان طويلى بر زمين گذشت و اثارى در ان نبود بعد در اثر اكتشافات كيميائى گفتند دراثر جمعشدن اجزاء ماده بواسطه حركت عناصرى وجود پيدا كرد كه عدد انها از هفتاد و هشتاد بالا رفت و منحصر بعناصر اربعه معروفه نيست و بواسطه جمعشدن بعضى

ص: 214

با بعض ديگر و ممزوج شدن انها بتناسب مخصوصه معدنيات و اجسام زنده پيدا شد و مادّه مكوّنه اوليّه انها مادّه زلاليّه بود كه موجود شد از چند عنصر جامد وسائليكه داراى سه قوه بود اغتذاء و انقسام و توالد و انرا (برتوبلاسما) ميگويند يعنى مكوّن اوّل و بقوّه انقساميّه حلزونيات از او پيدا شدند كه اجسام عضويّه از انها مركّب شد پس بواسطه اجتماع ابسط حيوانات و ابسط نباتات حادث شد و ميگويند حيات نيست الاّ ظاهرى از ظواهر تفاعل عناصر مذكوره و امتزاجات كيمياويّه و چيز ديگرى نيست كه در ان حلول كند و از براى حيوان روحى نيست غير از انكه گفته شد و بعد انحيوانات بسيطه و نباتات بسيطه شروع بتوالد و تناسل نمودند و لازمه توالد و تناسل انها چهار ناموس است اوّل ناموس تباين افراد پس هر فردى از افراد مشابهت تامه با اصل خود ندارد و از جمله تباينات ذكور و اناث است دوّم

انتقال تباينات از اصول بفروع با اخذ بتباينات ديگر و از اين ناموس ميان افراد قوى و ضعيف از روى تناسب بعضى متحمل توارث شدند و بعضى متحمل ان نشدند نظر بظرفيتيكه داشتند سوّم ناموس تنازع بقا مابين افراد كه قوى ضعيف را نابود كند تا انكه ظرفيت دارد باقى بماند و انكه ظرفيت ندارد نابود شود چهارم

ناموس انتخاب طبيعى است و ان اختيار كردن طبيعت است احسن و اكمل را با

ص: 215

حفظ كردن ان پس بگذشتن كرور مليانات از سالها حيوانات و نباتات رسيدند بجائيكه بايد برسند از درجه كمال بواسطه حركت اجزاء مادّه اضطراريّه و جريان بر نواميس چهارگانه مذكوره حتّى اينكه نفس وجود انسان نيست مگر حيوانى از جمله حيوانات كه ترقّى كرده در تحسين بانتخاب طبيعى تا باين حالى كه الان هست و بمقتضاى مشابهت مابين ميمون و انسان دور نيست كه انسان و ميمون از يك اصل باشند چون انسان شروع بترقّى كرد بر ميمون فائق شد و انسان تازه ترين انواع حيوانات است و وجود او از همه مكوّنات متاخّر است و عقل و ادراك انسانى نيست مگر فعلى از افعال مادّه كه بتفاعل اجزاء متحركه مادّه و عناصر ممتزجه ان بعمل امده اگرچه اصل مادّه و حركت ان خالى از عقل و ادراك و شعور ميباشند لكن اين مادّه بى شعور انسان را عقل و شعور داد و عقل انسان مخالفت نميكند با عقول ساير حيوانات مگر بكميّت و الاّ مخالفت در ذات ندارد بلكه عقل انسان و حيوان در ذات و حقيقت يكى هستند اينست خلاصۀ اقوال ماديّين در پيدايش مكوّنات علويّه و سفليّه

بدانكه مفهوم از اقوال ايشان سه مبحث است

اوّل قديم و ازلى دانستن مادّه و قوّه ان و اينكه ايندو انفكاك از همديگر ندارند و ملازم يكديگرند دوّم قول بتنوعات مادّه است از علويّات و سفليات

ص: 216

خصوصا انواع محسوسه از ان كه از اكتشافات طبقات زمين ملزم شدند بحكم باينكه انواع حيوانات و نباتات حادث شدند در زمين بعد از انكه نبودند و حدوث انها بمليونها سال ميباشد و نيز حكم نموده اند باينكه انسان حادث نشده مگر در طبقه بالاى از زمين زيرا كه اثار انسانيت در طبقات پائين از ان نيافته اند و از اينراه نيز حكم كردند باينكه حدوث انسان از جميع حيوانات متاخّر بوده و امّا در تقدير مدّت حدوث انسان اختلافات زيادى دارند چنانكه در كتابهاى ايشان ثبت است سوّم اينكه ميگويند جميع تنوّعات و تطوّرات ماده بواسطه حركت اجزاء ماده كه لازم با او بوده از ازل حادث شده بر وجه ضرورت و مقتضاى نواميس مذكوره و ابدا از براى مادّه و حركت ان اختيار و ارادۀ در اين تنوّعات و تطوّرات نيست

اكنون جواب بعضى از اين مباحث را بطور بسيار ساده در اين وجيزه شرح خواهم داد

بدانكه تنوّعات را ميگويند از مادّه و حركت ان پيدا شده و مادّه و حركت علّت پيدايش انها شده و ماده و قوه انرا قديم و ازلى ميدانند و تنوعات را حادث پس ميگوئيم اگر مادّه و حركت ملازمه ان قديم و ازليند تنوّعاتى هم كه از انها پيدا شده بايد قديم و ازلى باشند و اگر حادثند تنوعات هم بايد حادث باشند اگرچه باندازه لحظه از مادّه و قوه ان متأخر باشند و الاّ لازم ميايد وجود علّت بدون معلول

ص: 217

و عقلا محال است كه علت باشد و معلول نباشد مثلا اتش علّت است و حرارت معلول ان وجود اتش كه علّت است بى وجود حرارت كه معلول است محال است پس ماده و قوه كه علّت وجود تنوعات كونيه ميدانيد چگونه ميشود كه قديم باشند و تنوعات حادث يا بايد بگوئيد علت و معلول هردو حادثند يا هردو قديم و اگر بگويند كه موادّ ابتدائى در قرنهاى بعد استعداد پيدا كرده از براى حدوث تنوّعات و مقتضى بود كه قرنها بگذرد تا علّت مستعدّ شود جواب انكه چرا پيش از مدتيكه شما معيّن كرديد استعداد براى موادّ ابتدائيه حاصل نشد و حال انكه علّت اولى و قديم بوده برغم شما و استعداد ذاتى داشته سبب عقب افتادن استعداد چه بوده شما كه مادّه و حركتش را ازل الازال مستعد تكميلات ميدانيد چرا زودتر اين صورتهاى تكميل نشوء و ارتقاء خود را نيافته اند هرگاه پيشتر را قبول كرديد كه يافته اند باز ميگوئيم چرا بيشتر از ان نيافته اند و هرچند شما بيشتر را بپذيريد از قرون و دهور و زمانهاى طولانى بازميگوئيم چرا بيشتر از ان نيافته اند شما كه براى امتداد خطّ مادّه ازلى اوّلى قائل نيستيد و خطش را بى ابتدا و ممتدّ ميدانيد هرچه بيشتر برويد ما هم دنبال شما ميائيم و خطّ تصويرات و تكميلات نشوء و ارتقا را عقب خط ازليت مادّه و حركت و استعداد ان امتداد ميدهيم تا انكه يا ناچار شويد و از عقيده خود برگرديد و بگوئيد

ص: 218

اين تنوّعات مكمّله كه از مادّه و حركت بى علم و اراده و قدرت پيدا شده اند با علّت اصلى خود كه مادّه و حركت مستعدّ ارتقا است قديم و ازلى بايد باشند يا بگوئيد كه مادّه و حركتش نيز قديم و ازلى نيستند فقط قديم زمانى و حادث بالذاتند نهايت نسبت بصورتهاى تكميل شده قديمترند از حيث زمان و چون راهى نداريد الاّ اينكه ملزم شويد و اقرار كنيد باينكه مادّه و حركتش قديم بالذّات نيستند بلكه قدمت زمانى دارند و پذيرفتيد كه زمانى بوده كه نبوده اند نيز از شما ميپرسيم اين مادّه و قوّه اش كه نبودند كى بانها هستى داده اگر بگوئيد هستى انها از خودشان است ميگوئيم اينها كه نبودند چگونه نبود خودش را بود ميكند

ذات نايافته از هستى بخش *** كى تواند كه شود هستى بخش

خصوصا با عقيده مسلّم شما و توافق ما با اين عقيده كه مادّه را ادراك و عقل و علم و اراده و قدرتى نيست و عاجز محض است

و اگر بگوئيد چيز ديگرى كه قديم ذاتى و ازلى بوده انرا موجود كرده ميگوئيم اگر ان هم مانند اين مادّه بى علم و عقل و اراده و قدرت بوده و همين طبع را داشته باز بحث سابق را در اينجا نيز از سر ميگيريم بتسلسل و اگر ان چيز را كه ازلى و علة العلل ايجاد ماده بدانيد و انرا عالم و قادر و حكيم و بصير و بااراده و مدرك بشناسيد همان خداوند قديم بالذات واجب الوجود سميع بصير مدرك ازلى است كه ما موحّدين

ص: 219

اعتقاد داريم بدانكه يكى از شبهات بزرگ ماديّين اينست كه ميگويند چون صورتها تغيير ميكند و براى مادّه مكوّنات زوال محال است لهذا هميشه قديمند زيرا كه هر چيزيكه عدم ان محال باشد قدم ان ثابت است ولى مليّين عكس اين گفتار را قائلند ميگويند هر چيزى كه قدم ان ثابت شد عدم ان محال است نه هرچه كه ذاتش معدوم نميشود لازم است كه از عدم بوجود نيامده باشد بلكه ممكن است از عدم پديد امده باشد ولى ديگر معدوم نشود امّا انچه كه از عدم بوجود نيامده و وجودش واجب و ازلى بوده محالست كه معدوم گردد در اينجا بيش از اين اطاله كلام سزاوار نيست از خداوند متعال توفيق ميخواهم كه بعد از اتمام اين نسخه كتابى تاليف و تدوين كنم محتوى بر اثبات صانع حكيم و ردّ بر ماديّين با بيانى بسيار ساده توام با مثالهاى واضحه بنحويكه اشخاص عامى هم بسهولت و بدون كلفت بتوانند از ان بهره مند شوند

چون اصل و ريشه پيدايش مكوّنات سماويّه و ارضيه را بعقيده ماديّين و طبيعيّن ذكر نمودم عقيده مسلمين را هم در اينباب بر خود واجب دانستم بوجوب وجدانى كه بذكر ان مبادرت نمايم و سپس باصل مقصد پردازم و اللّه ولى التوفيق فانه خير رفيق

در بيان مادۀ اوليّه افرينش ممكنات بطريق وارده در شرع اسلام

ص: 220

بدانكه مقصود صاحب شريعت مقدسه اسلام عليه و اله الاف التحيّة و السلام بلكه جميع شرايع سالفه كشاندن خلق است بمعرفت خالق تا اعتقاد تام بوجود و هستى او پيدا كنند و بدانند كه متّصف بصفات كمال و منزّه از موجبات نقصان و عيوبست و دعوت كنند مكلّفين را بكيفيت بنده گى و اداء شكر و قيام باحكام او تا دراثر امتثال اوامر و اجتناب از نواهى او سير تكاملى خود را تمام كنند و بمرتبه كمال رسند و تامين سعادت دنيا و اخرت خود نمايند و مقصد از ارسال رسل و انزال كتب همين بوده و امّا كيفيت افرينش عالم و نواميس قائمه در سماويّات و ارضيات و امثال اينها ذاتا مقصد اصلى صاحبان شرايع نبوده بلكه اينها مباحث و معارفى هستند كه ممكن است مردم بقواى مدركه و عقوليكه خدا بايشان عنايت فرموده براى انتفاعات در امور دنيويه از انها بهره مند شوند و انها را باراده و مشيت خدا رام و مسخّر خود قرار دهند و از تفكر در خلقت ممكنات علويّه و سفليه پى بعظمت و علم و قدرت و حكمت موجد و خالق انها برند پس صاحبان شرايع اوّلا و بالذات نظر باينگونه امور ندارند و اعتنا بتفاصيل اينها نكرده بلى تا اندازۀ هم كه بنحو اجمال ذكر كرده اند بقدرى بوده كه در مقصد ايشان مدخليت داشته مثلا در خلقت اسمانها و زمين و از عدم بوجود امدن انها و اختلاف انواع مخلوقات در تنوّعات و كيفيت تدبير اكوان ذكر انها براى اين بوده كه دلائل عقليّه باشند براى مردم

ص: 221

بر وجود صانع عالم و اتّصافش بعلم و قدرت و حكمت و غير اينها چون اين معنى را دانستى بدانكه انچه وارد شده در شريعت اسلاميّه از نصوص متواتره و يا مشهوره كه محلّ اعتماد است در اعتقادات در خصوص افرينش اكوان و تنوّع انواع و تطوّر اطوار نصوص مجمله ميباشند كه تفاصيل خلقت و كيفيت ان در انها بيان نشده ببيان واضح كه نگارنده مجملى از انها را بمناسبت مقام در اينجا ذكر ميكنم

مادۀ كائنات در شرع اسلام

صدوق ره در كتاب توحيد مسند از حضرت صادق ع روايت كرده كه فرمود اول شىء خلقه من خلقه الشىء الذى جميع الاشياء منه و هو الماء يعنى اوّل چيزيكه خلق فرمود خدا از خلق خود انچيزيست كه جميع چيزها از انست و ان اب است پس راوى كه شخص شامى است ميپرسد از انحضرت كه خدا ابرا از چيزى خلق فرمود يا نه جوابى فرمود كه اگر اب از چيزى خلق شده بود هرگز اين سؤال منقطع نميشد كنايه از اينكه سؤال بتسلسل ميكشيد تا انكه فرمود كان اللّه و لا شئ معه فخلق الشيئ الذى جميع الاشياء منه و هو الماء و در كافى مسندا حديثى را از حضرت صادق ع روايت فرموده كه انحضرت در جواب عالم شامى بيان فرمودند كه محل شاهد ما از انحديث اينست و لكنّه كان اذ لا شئ غيره و خلق الشئ الذى جميع الاشياء منه و هو الماء الذى خلق الاشياء منه فجعل نسب كلّ شيء الى الماء و لم يجعل للماء نسبا يضاف اليه يعنى و ليكن بود خدا

ص: 222

زمانى كه هيچ چيز غير از او نبود و افريد چيزيرا كه جميع چيزها از او است و ان ابيستكه افريد خدا جميع چيزها را از ان پس قرار داد نسب هر چيزى را بسوى اب و از براى ان اب نسبى قرار نداد كه اضافه بان شود و نيز در كافى بسند خود از داود رقّى و صدوق ره نيز در توحيد بسند خود از سهل هردو از حضرت صادق ع روايت كرده اند كه از انحضرت از تفسير ايه شريفه وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمٰاءِ سؤال شد حضرت پس از اينكه از سائل سؤالى ميكنند و جواب ميشنوند ميفرمايند انّ اللّه حمل دينه و علمه الماء علاّمه ره در ذيل اينحديث شريف بيانى فرموده كه مضمون ان اينست ظاهر اينست كه خداى سبحانه اب را حالتى داده كه قابل حمل دين و علم او شده و محتمل است كه معنى چنين باشد كه چون اب اوّل مخلوقات بوده خدا انرا قابل براى اين قرار داده كه بيرون ايند از ان خلقى كه قابل باشند براى حمل دين و علم او و نيز در كافى

بسند خود از حضرت ابيجعفر ع روايت نموده كه فرمود كان كلشيئ ماء و كان عرشه على الماء

مخفى نماناد

كه دسته از اخبار و احاديث صريحند در اينكه اوّل مخلوقيكه خداوند صانع حكيم جلت عظمته افريده ابست و باقى موجودات و مكوّنات همه از اب افريده شدند و دسته ديگر از اخبار صراحت دارد باينكه اوّل موجوديكه افريده شد هوا است و اب از هوا افريده شد و دسته ديگر اوّل مخلوقات را نور پيغمبر خاتم صلّى اللّه

ص: 223

عليه و اله را دانسته و ايندسته از اخبار فضلا از استفاضه ميتوان گفت تواتر معنوى دارد و منافاتى نيست بين هريك از اينها و ساير اخبار مربوطه باوّل ما خلق الله باعتباراتى كه در اينوجيزه اقتضاء بسط و اطاله كلام در ان نيست

و امّا افرينش اسمانها و زمين

در زبان شرع بدانكه اخبار كثيره دالست بر اينكه خداوند متعال اسمانها را بقدرت كامله خود از بخار اب خلق فرموده و زمين را از كف اب افريده و كيفيّت خلقت انها را بنابر انچه در كافى مسند از حضرت باقر العلوم ع روايت فرموده در حديثى اين است قال لكن اللّه اذ لا شىء غيره خلق الشىء الذى جميع الاشياء منه و هو الماء و خلق الريح من الماء ثم سلّط الرّيح على الماء فشققت الرّيح متن الماء حتّى ثار من الماء زبد على قدر ما شاء ان يثور فخلق من ذلك الزّبد ارضا بيضاء نقيّة ليس فيها صدع و لا نقب و لا صعود و لا هبوط و لا شجر ثم طويها و وضعها فوق الماء ثمّ خلق اللّه النّار من الماء فشققت النار متن الماء حتّى ثار من الماء دخان على قدر ما شاء الله ان يثور فخلق من ذلك الدّخان سماء صافية نقيّة ليس فيها صدع و لا نقب و ذلك قوله تعالى اَلسَّمٰاءُ بَنٰاهٰا رَفَعَ سَمْكَهٰا فَسَوّٰاهٰا وَ أَغْطَشَ لَيْلَهٰا وَ أَخْرَجَ ضُحٰاهٰا قال و لا شمس و لا قمر و لا نجوم و لا سحاب ثم طويها فوضعها فوق الارض ثم نسب الخليقتين فرفع السّماء قبل الارض و ذلك قوله و الارض بعد

ص: 224

ذلك دحها يقول بسطها قال فقال له الشامىّ يا ابا جعفر قول اللّه عزّ و جلّ او لم ير الذين كفروا انّ السموات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما فقال له ابو جعفر ع فلعلّك تزعم انّهما كانتا رتقا ملتزقتان ففتقت احديهما عن الاخرى فقال نعم فقال ابو جعفر عليه السّلام استغفر ربّك فانّ قول اللّه عزّ و جل كانتا رتقا يقول كانت السّماء رتقا لا تنزل المطر و كانت الارض رتقا لا تنبت الحبّ فلما خلق اللّه تبارك و تعالى الخلق و بثّ فيها من كلّ دابّة ففتق السماء بالمطر و الارض بنبات الحبّ فقال الشامى اشهد انك من ولد الانبياء و انّ علمك علمهم يعنى فرمود و ليكن خدا زمانيكه نبود چيزى غير از او افريد چيزيرا كه همه چيزها از ان است و ان اب است و افريد باد را از اب پس مسلّط كرد باد را بر اب پس شكافت باد وسط اب را تا اينكه اب بهيجان امد بعض از ان و كف كرد بقدريكه ميخواست خدا كه هيجان كند پس افريد از ان كف زمين سفيد پاكى را كه در ان شكاف و سوراخى نبود و بلندى و پستى نداشت و درختى در ان نبود پس پيچيد انرا و گذارد انرا بالاى اب پس افريد اتش را از اب پس شكافت اتش وسط ابرا تا بهيجان امد و بلند شد از اب بخار بقدريكه خدا ميخواست بلند شود پس افريد از ان بخار اسمانى صاف و پاك را كه در ان شكاف و سوراخى نبود و اينست فرموده خداى تعالى كه فرمود اسمانرا ساخت و بلند كرد سقف انرا پس درست كرد انرا و تاريك نمود شب انرا و بيرون اورد

ص: 225

روز و روشنى انرا فرمود و حال انكه نه افتابى بود و نه ماهى و نه ستارها و نه ابرى پس پيچيد انرا و گذارد بالاى زمين پس وضع اين دو مخلوق را بتناسب مرتب كرد پس بلند كرد اسمان را پيش از گستردن زمين و اينست مراد از قول خدا عزّ ذكره كه فرمود و زمين را بعد از بلند كرد اسمان گسترانيد و يا غلطانيد راوى گفت پس شامى عرضكرد اى ابا جعفر قول خداى عزّ و جلّ است كه ايا ندانستند انكسانيكه كافر شدند كه اسمانها و زمين بهم چسبيده بودند پس جدا كرديم ما انها را پس حضرت باو فرمود شايد تو گمان ميكنى كه اين دو بهم چسبيده بودند پس يكى از انها از ديگرى جدا شد عرض كرد بلى پس حضرت فرمود استغفار كن پروردگارت را زيرا كه فرموده خداى تعالى كٰانَتٰا رَتْقاً معنايش اين نيست كه تو گمان كردى مراد حق اينست كه اسمان باران نميباريد و زمين دانه نميروياند پس چون خلق فرمود خداى تبارك و تعالى خلق را و پراكنده كرد انرا از هر جنبندۀ پس بارانيد از اسمان باران و رويانيد از زمين دانه را پس شامى عرضكرد كه گواهى ميدهم كه تو از فرزندان پيغمبرانى و دانش تو دانش ايشان است در تفسير قمىّ در ذيل ايه وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ چنين اورده كه (و كان عرشه على الماء و ذلك فى مبتدء الخلق ان الرب تبارك و تعالى خلق الهواء ثم خلق القلم فامره ان يجرى فقال يا رب بما اجرى فقال بما هو كائن ثم خلق الظلمة من الهواء و خلق النور من الهواء و خلق)

ص: 226

الماء من الهواء و خلق العرش من الهواء و خلق العقيم من الهواء و هو الريح الشديد و خلق النّار من الهواء و خلق الخلق كلهم من هذه الستّة التى خلقت من الهواء فسلّط العقيم على الماء فضربته فاكثرت الموج و الزّبد و جعل يثور دخانه فى الهواء فلمّا بلغ الوقت الذى اراد قال للزّبد اجمد فجمد فقال للموج اجمد فجمد فجعل الزبد ارضا و جعل الموج جبالا رواسى للارض فلمّا اجمدهما قال للروح و القدرة سويّا عرشى على الماء فسويّا عرشه على الماء و قال للدخان اجمد فجمد ثم قال له ازفر فزفر فناداها و الارض جميعا ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين فقضاهن سبع سموات فى يومين و من الارض مثلهن تا اخر حديث خلاصه معنى انكه او است خدائيكه افريد اسمانها و زمين را در شش روز و عرش او بالاى اب بود و اين در اوّل خلقت بوده كه پروردگار تعالى افريد هواء را پس از ان افريد قلم را پس فرمان داد بقلم كه جارى شود پس قلم گفت پروردگار بچه چيز جارى شوم پس فرمود بانچه هست شونده است پس از ان افريد تاريكى را از هواء و افريد روشنى را از هواء و افريد اب را از هواء و افريد عرش را از هواء و افريد باد شديد را از هواء و افريد اتش را از هواء و افريد همه مخلوقات را از اين شش چيزيكه از هواء خلق شد پس مسلّط كرد باد شديد را بر اب پس برهمزد ابرا و زياد كرد موج انرا و كف را بر روى ان و بالا رفت بخار ان در هواء تا وقتيكه خدا خواسته بود پس فرمانداد خدا كف را كه منجمد شود پس كف

ص: 227

منجمد شد پس فرمانداد بموج نيز كه منجمد شو موج منجمد شد پس كف را زمين قرار داد و موج را كوههاى بزرگ گردانيد براى زمين وقتيكه كف و موج را منجمد كرد فرمان داد بروح و قدرت كه عرش مرا بالاى اب بسازيد پس عرش او را بالاى اب بنا كردند و فرمان داد بخار را كه منجمد شو پس منجمد شد پس فرمانداد او را كه نفس بكش پس نفس كشيد پس فرمان داد او را كه با زمين بيائيد از روى ميل يا كراهت پس هردو امدند و گفتند امديم از روى رغبت پس اندازه گيرى كرد هفت اسمان را در مدت دو روز و هفت زمين را نيز مثل ان علامۀ مجلسى ره در مجلّد چهاردهم بحار از تفسير مسندا روايتكرده حديثى را از حضرت صادق ع كه محل حاجت از ان اينست ابرش كلبى از انحضرت ميپرسد تفسير اين ايه شريفه را أَ وَ لَمْ يَرَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ كٰانَتٰا رَتْقاً فَفَتَقْنٰاهُمٰا كه رتق و فتق اسمانها و زمين چه بوده حضرت فرمودند اى ابرش ان چنانست كه خدا وصف فرموده نفس خود را كه كان عرشه على الماء و الماء على الهواء و الهواء لا يحدّ و لم يكن يومئذ خلق غيرهما و الماء يومئذ عذب فرات فلمّا اراد ان يخلق الارض امر الرّياح فضربت الماء حتّى صار موجا ثم ازبد فصار زبدا واحدا فجمعه فى موضع البيت ثم جعله جبلا من زبد ثم دحى الارض من تحته فقال اللّه تعالى إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّٰاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبٰارَكاً ثم مكث الربّ تبارك و تعالى ما شاء فلمّا اراد ان يخلق السّماء امر الرياح فضربت البحور حتّى ازبدتها فخرج من ذلك

ص: 228

الموج و الزبد من وسطه دخان ساطع من غير نار فخلق منه السّماء فجعل فيها البروج و النجوم و منازل الشمس و القمر و اجراها فى الفلك و كانت السماء حضراء على لون الماء العذب و كانتا مرتوبتين ليس لهما ابواب و لم يكن للارض ابواب و هو النبت و لم تمطر السّماء عليها فتنبت ففتق السماء بالمطر و فتق الارض بالنّبات الحديث يعنى بود عرش خدا بالاى اب و اب بالاى هواء و هوا بيحد و اندازه بود و در انروز مخلوقى غير از عرش و اب و هواء نبود و اب در انروز بسيار صاف و گوارا بود پس وقتيكه خدا خواست خلق كند زمين را فرمانداد بهوا كه مراد باد باشد كه ابرا برهم زند پس برهم زد ابرا تا اينكه بموج افتاد بعد از ان كف بر روى ان افكند پس كفها يكى شد پس جمع نمود انها را در جاى خانه كعبه پس انرا كوهى قرار داد از كف پس زمين را از زير ان گسترانيد پس فرمود خدايتعالى بدرستيكه اول خانه كه نباشد براى مردمان هر اينه انخانه ايست كه به بكّه يعنى مكّه نباشد درحالتيكه بركت داده شده بود پس مكث نمود پروردگار تبارك و تعالى انچه كه ميخواست پس چون اراده فرمود كه بيافريند اسمان را فرمانداد به بادها خود را زدند بدرياها تا بكف دراوردند انها را پس بيرون اورد از ان موج و كف از وسط ان بخاريكه ساطع بود بى اتش پس پس افريد از ان بخار اسمان را پس قرار داد در ان بروج و ستارگان و منازل افتاب و ماه را و بجريان انداخت انها را در مدار خود و رنگ اسمان سبز برنگ اب زلال و هر دو

ص: 229

بنحوى ترتيب داده شده بودند كه نه اسمان درها داشت و نه زمين و درهاى زمين روئيدن نبات بود در ان و درهاى اسمان باريدن باران از ان بزمين تا بروياند نبات را پس باز كرد درهاى اسمان را بباراندن و درهاى زمين را برويانيدن و در عيون اخبار الرضا ع مسند از انحضرت روايت نموده از امير المؤمنين ع كه در جواب سائلى كه در مسجد جامع كوفه از انحضرت از اوّل ما خلق الله سؤال كرده حضرت فرمود النّور قال فممّ خلقت السّموات قال من بخار الماء قال فممّ خلقت الارض قال من زبد الماء قال فممّ خلقت الجبال قال من الامواج الخبر يعنى عرضكرد پس از چيز افريده شد اسمانها فرمود از بخار اب عرضكرد پس از چه چيز افريده شد زمين فرمود از كف اب عرضكرد پس از چه چيز افريده شد كوهها فرمود از موجها و از تفسير عياشى ره مسند از حضرت باقر روايت شده كه فرمود فلمّا اراد اللّه ان يخلق الارض امر الرياح الاربع فضربن الماء حتّى صار موجا ثم ازبد زبدة واحدة فجمعه فى موضع البيت تا اخر حديث يعنى پس چون خواست خدا كه بيافريند زمين را فرمان داد بادهاى چهارگانه پس خود را زدند به اب تا موج زد پس بكف درامد همه يك كف شد پس جمع كرد انرا در موضع كعبه الحاصل اخبار كثيره در اين باب از مصادر وحى و تنزيل رسيده مشعر بر اينكه افرينش اسمانها از بخار اب بوده و افرينش زمين از كف اب بوده و نيز مستفاد ميشود كه پيدايش اب از هوا بوده است

ص: 230

قوله ع و بحكمتك الّتى صنعت بها العجائب

اشاره

بدانكه حكمت خدا عبارت است از اينكه كارها را بر وفق مصالح راجعه بمخلوقات خود كند و حكمت نيز استعمال در علم شده و هرگاه استعمال در فعل شود مراد هر فعل نيكى است كه از روى علم از او صادر شود و گفته شده است كه حكمت عبارت از معرفت افضل اشياء است بافضل علوم و شكى نيست كه افضل اشياء خدا است و كنه ان از روى حقيقت شناخته نميشود و حكيم حقّ مطلق او است زيرا كه ميداند اجلّ اشياء را باجلّ علوم كه ان علم دائم مطابق با معلوم است كه تصوّر زوال در ان نرود و خفا و شبهۀ در ان راه نيابد و كسى بچنين علمى متّصف نيست مگر خداى عليم حكيم و فرق ميان علم و حكمت اينست كه علم اعمّ از حكمت است زيرا علم ادراك شئ است و هرگاه ادراك اتقان و احكام و مصالح و حسن عاقبت و غير اينها در ان بشود از انچه باعث كمال و تماميّت انچيز است انرا حكمت گويند و بدانكه حكيم يكى از اسماء الحسناى الهيّه است و از براى ان بزبان شرع معناهاى عديده است اوّل عالم بودن بحقايق اشياء دوّم بمعناى حكم كننده سوّم بمعناى محكم و مضبوط و متقن چهارم بمعناى قضاء پنجم بمعناى معطى حكمت ششم بمعناى منزّه بودن از قبايح هفتم بمعناى لزوم لطف بر خدا هشتم بمعناى حاكم بعدل و قسط و فصل و صانع بمعناى موجد شئ است از عدم و بمعناى فاعل و متفرع بر اينست صنع اللّه الذى اتقن

ص: 231

كلّ شىء و عجائب چيزهائيرا گويند كه اسباب و بزرگى موقعيت انها محفوظ باشد و شكى نيست كه خداى متعال در هر زمانى از زمانها بلكه در هر انى از انات در عالم امكان بر وفق حكمت و قضاء ازلى خود احداث چيزهاى عجيبى ميكند كه بى نهايت عجب اورنده است و ان چيزها عبارتست از كارهاى غريبه و اشخاص جديده و احوال بديعۀ كه بعمرهاى طولانى ممكن نيست استقصاء ان و فى الحقيقة هرگاه تامل شود در ايات افاقيه و انفسيّه و انچه در انها است از همواريها و كوهها و صحراها و درياها و انواع نباتات و درختها و ميوها باختلاف رنگها و طعمها و بوهائيكه موافق با احتياجات ساكنين انها است و سازش دارد با مصالح و منافع ايشان و تامّل كند در ارتباط علويّات با سفليّات و تدبّر كند در حركات افلاك و كواكب و منافع سيّارات و ثوابت انها و ترتيب و نظامى كه در ميان انها است بخصوص افتاب و ماه و تامّل كند در اقطار زمين از حيوانات مختلفة الصّور و الاشكال و غير انها و تامّل كند در انچه بايشان داده شده از مصالح و الات و اعضاء مناسب حال انها و منافع خلقت انسان و اعضاء او كه مشتمل است بر مجلّدات كثيره و مؤلفات وفيره بالضّروره خواهد دانست كه رعايت تمام مصالح و حكم و منافع بنحو عجيب عجيب عجيب در انها شده و بس است براى تفكّر و تامّل و تدبر قلوب اشخاص و اختلاف صور و سير و انچه در دلهاشان ركون دارد از لطائف معانى

ص: 232

عجائب صنع خدا

و تدبّر در زبانهاى مختلفه و نطقها و مخارج حروف و طبايع گوناگون كه در هر انسانى مشاهده ميشود و ساير اعضاء و جوارح و انچه از قواى ظاهره و باطنه كه مترتّب بانها است ميفهمد كه در هر ايتى از ايات الهيّه حكمتهاى غريبه و عجيبه ايست كه عقول عقلا بزرگ از ادراك و احصاء ان عاجز است و اگر بخواهى بنمونۀ از صنايع عجيبۀ خدا اشنا شوى مطالعه كن كتاب توحيد مفضل بن عمر را كه املاء حضرت صادق عليه السّلام و همچنين رساله اهليلجيّه مفضل را كه هردو از املاءات انحضرتست و عبرت بگير از حكم عجيبۀ الهيّه و تدبيرات ربوبيّه بنحويستكه زبان از وصف و بيان ان عاجز و ناتوانست و اگر دست رس باين دو كتاب ندارى و فى الجمله ميخواهى بصنايع عجيبۀ خدا برخورد كنى بطور اجمال راه تفكّر را بتو نشان ميدهم و مجملى از مفصّلات لا تعدّ و لا تحصى را براى آگاهى دادن بشما بيان ميكنم و فى الجمله از ايات نفس و هيكل شما براى نمونه مثلى قرار ميدهم تا اندكى بخود بيائيد و فكر كنيد و بطور اجمال بعجايب صنع خدا اشنا شويد دانسته باد كه نفس تو مركّب است از روح و بدن پس تفكّر نماى در همين بدن عنصرى خود كه پست تر از روح تست و ببين كلمات دانشمندان فنّ تشريح قديم و جديد را كه گفته اند بدن انسانى مركّب از سه هزار عضو است از عظام و غضاريف و اعصاب و رباطات و شريانات و اورده و اوتار و پردها و پوست و گوشت و هريك از اين سه هزار عضو داراى هشت قوّه ميباشند از خادمه و مخدومه

ص: 233

عجائب بدن انسان

و امّا قواى خادمه چهارند اوّل قوّۀ جاذبه و ان قوّه ايست كه غذا را جذب ميكند دوّم قوّه ماسكه و ان قوّه ايست كه غذا را نگاه ميدارد باندازۀ كه هاضمه بتواند در ان عمل كند سوّم قوّه هاضمه و ان قوّۀ ايست كه در غذا تصرف ميكند تا انرا باصلاح اورد تا بتواند بدل شود انچه را كه از بدن تحليل رفته چهارم قوّۀ دافعه و ان قوّه ايست كه هر جزوى از غذا را كه صلاحيّت ندارد بدل ما يتحلّل شود انرا از بدن دفع كند و امّا قواى مخدومه ان هم چهارند اوّل غاذيه دوّم ناميه سوّم مصوّره چهارم مولّده چون شرح هريك از انها طولانيست رجوع بكتب مربوطه بان شود پس بدانكه هر عضو و جزئى از اين سه هزار جزء داراى هشت قوه است كه از ضرب هشت در سه هزار بيست و چهار هزار حاصل ميشود پس بيست و چهار هزار نوع از منافع و نعمتها در بدن عنصرى تو موجود است و نيز بدان كه هريك از اين سه هزار اعضاء و اجزاء مركبند از چندين جزو مثلا خون در بدن انسان دو قسم است يكقسم مايع كه ان داراى ذرّات سفيده و قند و نمك و سود و ترشى بول و روغن و قراتين و قره تنين و اذت زياد است و قسم ديگر داراى ذرّات مدوّر و پهن و غليظ و سرخ رنگ ميباشد و ميان هر ذرۀ فرورفته گى دارد و بنابر انچه با ذرّه بين ادعاى رؤيت كرده و تشخيص داده اند چنين نموده شده كه پول سياه مسكوك بسيارى است كه روى هم ريخته

ص: 234

عجائب بدن انسان

باشد و اين ذرّات مدوّره داراى دو مادّه اند يكى ترش اهن و يكى (پراتاپالوزن) يعنى مادّه انقباض و ماموريّت قسم مايع كه ماء الجبن ميگويند و انچيزيستكه بحكم خداوند حكيم ذرّات غليظه را بهمه جاى بدن ميرساند و از انجا برميگرداند بدل و ريه كه باين استمرار دوران خون در بدن بعمل ايد و خون از هشت تا دوازده دقيقه تماما بايد بدل بريزد و انا فانا تجديد شود و استخوان بدن انسان مركّب است از كربن و فسفر و اذت و كلور و شريان مركب است از اذت و كربن و فلوتور و وريد مركّب است از اذت و كربن و سوفر و اوكوژيم و پيه

مركب است از كربن و فسفر و سوفر و اوكوژيم - و هكذا سائر اعضاء كه شرح همۀ انها در مجلّدات بسيار نميگنجد

و خود بدن مركّب از چند عنصر است اكسيژن و ايدروژن و كربن و سوفر و كلرفر و از و ازت و فلوتر و فسفر ما بقى عناصر لغت ايرانى ندارد و غير اينها و با همۀ اينها انچه كه در بدن انسانى مجهول است بيشتر است از انچه معلوم است و از انچه شرح داده شد ظاهر و اشكار ميگردد كه معرفت اقسام عجائب حكمت خدا در خلقت انسان مشتمل بر مليونها مسئله است و بعد از همه اينها اگر اضافه شود جملۀ اثار حكم الهيّه در علويّات و سفليّات و اجرام ثوابت و سيّارات و تخصيص هريك از انها بمقدار و رنگ مخصوص و حركت مخصوصه و قرب و بعد مخصوص و

ص: 235

حكمت خلقت شب و روز

به ان ضم شود اثار حكم الهيّه در خلقت امّهات و مولدات از جمادات و نباتات و حيوانات و اصناف و اقسام و احوال و طبايع انها از عهدۀ بشر خارج است كه بتواند شرح دهد قُلْ لَوْ كٰانَ اَلْبَحْرُ مِدٰاداً لِكَلِمٰاتِ رَبِّي لَنَفِدَ اَلْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِمٰاتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنٰا بِمِثْلِهِ مَدَداً بايد گفت

كتاب صنع تو را اب بحر كافى نيست *** كه تر كنى سر انگشت و صفحه بشمارى

ترجمه اين جمله از دعا كه شرح داده شد اينست

و ميخوانم و يا قسم ميدهم تو را بحكمت تو كه ساختى بان از روى علم و نيكى امور عجيبۀ را

و خلقت بها الظّلمة و جعلتها ليلا و جعلت الليل سكنا

يعنى انچنان حكمتى كه افريدى بسبب ان تاريكيرا و قرار دادى انرا شب و گردانيدى شب را محل قرار و سكونت و راحتى

بدانكه فرق بين خالق و صانع اينستكه خالق مقدّر اشياء است بر وفق حكمة خود اعمّ از اينكه بوجود امده باشد يا نه و صانع موجد شئ است از عدم و ظلمت برخلاف نور و نقطه مقابل انست بنابر قول جمعى و كسانيكه گمان كرده اند كه ظلمت

ص: 236

تعريف ظلمت

عرضى است بر ضد نور احتجاج كرده اند بأيه وَ جَعَلَ اَلظُّلُمٰاتِ وَ اَلنُّورَ و ندانسته اند كه عدم ملكه مانند كورى است نه عدم صرف كه جعل بان تعلّق نگيرد يعنى ميان نور و ظلمة تقابل تضادّ است نه عدم و ملكه و صورت احتجاج اينست كه اگر بين نور و ظلمت تقابل عدم و ملكه باشد جعل تعلّق بظلمت نميگيرد و لازم و ملزوم هردو باطلند پس ظلمت عبارت است از خفاء محض و قابض نور چشم و با ان چيزى ديده نميشود و از صاحب كتاب حدود نقل شده كه ظلمت جسم رقيقى است مختصّ بهيئت سياهى چشم چنانچه نور جسم رقيقى است روشن كننده و در زبان احاديث و اخبار چنانچه قبلا ذكر شد كه خدا ظلمت را از هوا خلق فرمود و عقيده بعضى اينست كه امر وجودى است نه عدمى و اكثر عدمى دانسته اند و از براى هركدام دلائلى است كه در اينجا موقع ذكر ان نيست و تقديم ظلمت بر نور در ايندعاى شريف نيز اقتباس از ايه شريفه است و ان از باب تقديم اعدام است بر ملكات و حق اينست كه خداوند حكيم ايجاد فرموده بعد العدم تاريكيرا بخلق اسباب و علل و انرا شب قرار داد كه عبارت از قطعه از زمان است كه بعد از غروب افتاب باشد تا طلوع فجر صادق و لفظ جعل ممكن است كه بمعنى صبّر و يا بمعنى عمل و يا بمعنى وصف يا بمعنى خلق و يا بمعنى انشاء و يا حكم و اعتقد باشد و ليل بمعناى شب تاريكيرا گويند كه در عقب روز است و تقديم ذكر ليل بر نهار نيز اقتباس از ايه شريفه است وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهٰارَ و ان شايد براى اينست كه شب اصليّت دارد و روز عارضى است و براى تقدّم

ص: 237

معناى ليل

شب است بر روز زيرا كه ظلمت نور نداشتن چيزيست كه از شان ان روشن بودن است و عدم مقدّم بر وجود است و علّت اينكه شب را ليل ميگويند از انجمله خبر عبد اللّه بن سلام است چنانچه صدوق ره در كتاب علل الشرايع روايتكرده كه پرسيد از پيغمبر صلى اللّه عليه و اله كه چرا شب را ليل گويند فرمود لانه يلايل الرّجال من النساء جعله اللّه عزّ و جلّ الفة و لباسا و ذلك قول اللّه عزّ و جل وَ جَعَلْنَا اَللَّيْلَ لِبٰاساً يعنى بجهة اينكه ميپوشاند مردها و زنها را از يكديگر قرار داد خداى عز و جلّ شب را براى نزديكشدن و پوشش همديگر و اينست معناى قول خداى عز و جلّ كه فرمود و قرار داديم شب را براى پوشش علاّمه مجلسى ره در چهاردهم بحار در ذيل خبر شريف گفته است كه ملايله معامله در شب است همچنانكه مياومه معامله در روز است و ظاهر اينستكه ليل از ملايله است با اينكه ظاهر تو انكه عكس ان باشد و ممكن است اينكه تنبيهى باشد بر اينكه اصل ليل بمعنى ستر باشد انتهى مفاد كلامه و نيز مستفاد از خبر اينست كه ملايله بمعنى ملابسه باشد و اهل لغت باينمعنى تصريح نكرده اند ولى در قاموس گفته لا يلته استجرته لليلة و در المنجد گفته لا يله ملايلة استاجره لليلة و يقال عامله ملايلة و در عرف اهل لغت ليل بمعنى ستر نيامده ولى اجاره و استجاره بمعناى كفائه كه ستر است امده در قاموس است الكفاء ككتاب سترة من اعلى البيت الى اسفله من مؤخّره او الشقّة من مؤخّر الخباء او كساء يلقى على الخباء حتّى يبلغ الارض

ص: 238

تحديد شب و روز

و دانسته باد كه خداوند حكيم على الاطلاق تاريكى را بعد العدم ايجاد فرمود اسباب و علل انرا و انرا شب قرار داد كه عبارتست بعد از غروب افتاب تا درامدن صبح صادق و معلوم ميشود غروب شمس از جدا شدن سرخى از سمت مشرق بنحويكه افق تاريك و ابى رنگ شود يا عبارت است از سقوط سرخى از افق شرقى و برطرف شدن ان از سمت سر و اين قول بيشتر با احتياط سازش دارد و امّا طلوع فجر صادق عبارت است از ظهور روشنى كه پهن و مستطيل شود از افق شرقى بنحويكه هرچند شخص نگاه كند روشنى او عرضا و طولا زياد شود پس بنابراين روز عبارتست از طلوع صبح صادق تا غروب افتاب و قول باينكه شب عبارتست از غروب افتاب تا طلوع افتاب بين الطلوعين كه عبارت باشد از دميدن سفيده صبح صادق تا اول افتاب از شب حساب ميشود و بيان

اينمطلب اينستكه فقهاء اختلاف كرده اند در تحديد شب و روز و محل اختلاف ايشان بين الطلوعين است كه ايا داخل در شب است يا روز يا واسطه ميان شب و روز است مشهور معروف نزديك باجماع بلكه ميان خاصه و عامه اجماع بر اينست كه شب عبارت از غروب افتاب است تا طلوع سفيده صبح صادق و روز عبارتست از طلوع سفيده تا غروب افتاب و علامه مجلسى ره چنين فرموده كه اينقول مخالفى ندارد مگر عدّه كمى كه قائل بخلاف بوده اند و انها هم منقرض شدند و بعضى از اصحاب ما در اينزمان تجديد نزاع كرده اند در اينباب و بعضى از ايشان قائل شده اند كه شب عبارت است از غروب افتاب تا

ص: 239

تحديد شب و روز

طلوع افتاب و روز عبارتست از طلوع افتاب تا غروب و بين الطلوعين داخل در شب دانسته اند و اينقول را باعمش كه كنيه او ابو محمّد است نسبت داده اند و بعض ديگر غير از او و روايتى از حذيفه در اينباب رسيده كه گفته حرام نيست بر روزه دار خوردن و اشاميدن تا طلوع افتاب چنانچه علامه مجلسى از او نقل فرموده و قول ديگر

قول كسانيست كه ميگويند بين الطلوعين نه داخل در شب است و نه داخل در روز و زمانى است منفصل از هردو و اين قول بسيار ضعيف است و كفايت ميكند در ردّ ان قول خدايتعالى يُولِجُ اَللَّيْلَ فِي اَلنَّهٰارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهٰارَ فِي اَللَّيْلِ زيرا كه ايلاج محقّق نميشود با اينكه بين الطلوعين زمانيست منفصل از شب و روز زيرا كه مراد از ايلاج ادخال روشنى روز است در تاريكى شب و ادخال تاريكى شب است در روشنى روز و امّا قول اوّل كه قبلا ذكر شد و موافق تحقيق است اينست كه روز لغة و شرعا و عرفا حقيقة عبارتست از درامدن سفيده صبح صادق تا غروب افتاب چنانچه علامه مجلسى و ديگران هم تصريح بان نموده اند چنانچه در مجلّد هجدهم بحار در باب تحقيق نصف شب چنين فرموده و عندنا انه لا يفهم فى عرف الشرع و لا فى عرف العام و لا بحسب اللغة من اليوم او النهار الا ما هو من ابتداء طلوع الفجر و لم يخالف فى ذلك الاّ شرذمة قليلة قد انقرضوا

و امّا قوله ع سكنا بدانكه سكن بتحريك چيزيرا گويند كه جاى سكون اهل و

ص: 240

تقسيم ساعات

مال و غير اينها باشد و در بعض از نسخ مسكنا روايت شده و ان نيز بهمين معنا است

قوله ع و خلقت بها النّور و جعلته نهارا و جعلت النّهار نشورا مبصرا

اشاره

يعنى و از عدم بوجود اوردى و افريدى و اندازه گيرى كردى روشنائى را و گردانيدى انرا روز و قرار دادى روز را زمان پراكندگى مردم و سبب ديدن چيزها براى معاش ايشان بدانكه نور چيزيرا گويند كه بخودى خود ظاهر و پيداست و ظاهركننده چيزهاى ديگر است غير از خود و ضياء قويتر از نور است از اينجهت اضافه بافتاب شده و نيز فرق بين نور و ضياء اينست كه ضياء روشنى ذاتى است و نور روشنى عارضى و اكتسابى است و بعد از اين بموقع خود شرح داده خواهد شد و نهار اسم است براى ضوء واسعى كه امتداد دارد از طلوع فجر صادق تا غروب افتاب و مرادف با يوم است و در عرف عوام عبارت است از اوّل طلوع افتاب تا وقت غروب ان و ساعات روز را بدوازده تقسيم كرده اند و از براى هر ساعتى عرب نامى گذارده باينشرح (1) ذرور (2) بزوغ (3) ضحى (4) غزاله (5) هاجره (6) زوال (7) دلوك (8) عصر (9) اصيل (10)

ص: 241

وجه تسميۀ ساعات روز

صبوب (11) حدود (12) غروب امّا وجه تسميه هريك از ساعات دوازده گانه روز از اينقرار است دزور اشراقات مقارن با طلوع را گويند و بزوغ بمعنى طلوع افتابست و غزاله بر وزن سحابه شعاعهائى را گويند كه بچشم مانند رشتهائى ميماند كه امتداد دارد هنگام بالا امدن افتاب يا بعد از پهن شدن ان تا وقت چاشت و يا انكه از اول بروز ان تا بقدريكه يك پنجم از روز بگذرد و هاجره نصف النهار را گويند و زوال ميل افتابست از سمت الرأس و دلوك ميل افتابست از خطّ نصف النهار بسمت مغرب و عصر از وقت زردى افتابست تا هنگام سرخ شدن ان و اصيل بعد از عصر است تا مغرب و صبوب و حدود معناى مناسبى براى انها ديده نشده و غروب وقت پنهان شدن افتاب است كه حال استتار قرص باشد و بعضى نامهاى ساعات روز را باين نحو گفته اند 1 بكور 2 شروق 3 راد 4 ضحى 5 متوع 6 هاجره 7 اصيل 8 عصر 9 قصر 10 طفل 11 عشىّ 12 غروب و بعضى باين نحو گفته اند 1 بكور 2 شروق 3 غدوّ 4 ضحى 5 هاجره 6 ظهيره 7 رواح 8 عصر 9 قصر 10 اصيل 11 عشىّ 12 غروب و بعضى غير از اينها نيز گفته اند

و امّا نامهاى ساعات شب

1 شفق 2 غسق 3 عتمه 4 سدفه 5 جهمه 6 زلفه 7 بهره 8 سحر

ص: 242

تقسيم ساعات شب

9 سحره 10 فجر 11 صبح 12 صباح و بعضى چنين گفته اند 1 غسق 2 شفق 3 ضحمه 4 عشوه 5 هذئه 6 سياع 7 جنح 8 هزيع 9 غفر 10 زلفه 11 سحره 12 بهره و بعضى غير اينها نيز گفته اند

و امّا قوله نشورا مبصرا گفته شده اى ينتشر فيه الناس فى امورهم و بمعنى زنده شدن بعد از مرگ نيز امده و بمعنى انتشار و اطاله و امتداد نيز امده در كتاب المنجد گفته انتشر النهار طال و امتدّ و در اينجا ممكن است گفته شود يعنى گردانيدى روز را وسيله براى انتشار مردم و حيوانات براى تحصيل معاش خود يا اينكه دليلى باشد براى نشر اموات و عود انها با همين بدن عنصرى بسبب ظهور ان بعد از اينكه از انظار مخفى شده بواسطه ظلمت و تيرگى شب كه گويا هرگز وجود نداشته و بعد از ارتفاع ظلمت شب بر مثال اول ظاهر و اشگار شد يا چنين مراد باشد كه بسبب پيدايش روز خفتگانى كه در شب ساكن و ارام بودند و انچه از قواى روحى كه بواسطه خواب از ايشان باطل شده بود مانند ديدن و شنيدن و نحو ان عود كند در ابدان و اجساد ايشان كه وسيله جنبش و حركت انها گردد و از همين بابست كه فرموده اند النوم اخ الموت و بهمين جهت است كه مبصرا را براى نشور وصف اورده تا بينا شوند در ان و اسناد ابصار بنهار مجاز است يا تشبيه يا استعاره در صفت شئ بر وجه مبالغه

قوله ع و خلقت بها الشّمس و جعلت الشّمسس ضياء

اشاره

ص: 243

چرا افتابرا شمس گفته اند

گفته شده جهت اينكه افتاب را شمس ميگويند براى انستكه سه كوكب سيّاره بالاى انست و سه در زير ان و خود شمس در وسط انها واقع است در تجنفۀ كه انرا شمس ميگويند و تجنفه بمعناى ميل و عدول از طريق است و چون افتاب در ميان سيارات فوق و تحت خود بطريق عدل نيست از اينجهة او را تجنفه گويند و در بعض از كتب بجاى تجنفه مخنقه ضبط كرده اند و وسط قلاده را مجنفه يا مخنقه گويند كه از ان بشمس و شمسه تعبير شده

معناى اينفقره از دعا انستكه و افريدى بحكمت خود افتابرا و گردانيدى انرا در كمال روشنى و نورانيّت

افرينش افتاب در نظر شرع

در كتاب علل الشرايع و عيون اخبار الرضا در خبر مرد شامى از حضرت رضا ع روايت كرده كه انحضرت فرمود سؤال كرد مردى شامى از امير المؤمنين ع از مسائلى كه در انها بود سؤال از اوّل چيزيكه خدا افريد انحضرت در جواب او فرمودند اوّل چيزى كه خدا افريد نور بود پس پرسيد از طول افتاب و ماه و عرض انها فرمود نهصد فرسخ در هفصد فرسخ چنانچه بعد از اين بنحو اوفى شرح داده ميشود

در كتاب كافى و خصال صدوق ره و تفسير قمىّ و كتب ديگر بسندهاى چندى از سلام بن مستنير روايتكرده اند كه گفت از حضرت ابيجعفر ع يعنى حضرت باقر عليه السّلام

ص: 244

افرينش افتاب در نظر شرع

پرسيدم كه لم صارت الشمس احرّ من القمر يعنى چرا گرديده است افتاب گرم تر از ماه قال ع انّ اللّه تعالى خلق الشمس من نور النّار و صفو الماء طبقا من هذا و طبقا من هذا حتّى اذا صارت سبعة اطباق البسها لباسا من نار فمن هناك صارت احرّ من القمر و ان الله خلق القمر من ضوء النار وصفو الماء طبقا من هذا و طبقا من هذا حتّى اذا صارت سبعة اطباق فالبسها لباسا من ماء فمن هنالك صار القمر ابرد من الشمس الحديث مفاد حديث شريف

حضرت فرمود بدرستيكه خداى تعالى افريد افتاب را از نور اتش و صافى از اب يكطبقه از اين و يكطبقه از ان تا اينكه هفت طبقه شد و پوشانيد او را بلباسى از اتش پس از انجهت است كه گرمى ان بيشتر از ماه شد و بدرستيكه خدا افريد ماه را از روشنى اتش و صافى اب يكطبقه از اين و يكطبقه از ان تا اينكه هفت طبقه شد پس پوشانيد انرا لباسى از اب از انجهت است كه ماه سردتر از افتاب شد از اين فرمايش حضرت چند مطلب فهميده ميشود اوّل انكه پرسش شخص راوى از حضرت باقر كاشف است از اينكه ميدانسته افتاب مصدر حرارت حقيقى است و بوسيله اين پرسش خواسته علت اينحرارت را بداند و امام ع بطريق لمّ يعنى از علّت پى بمعلول بردن جواب او را داده كانه فرموده چون افتاب داراى اجزاء اتشى است پس سوزنده است دوّم انكه تا اندازۀ جغرافى طبيعى

ص: 245

حالات افتاب

افتاب را بيان فرموده سوّم مركّب بودن افتاب برخلاف عقيده هيويين قديم كه انرا بسيط و منزّه از تركيب ميدانستند و موافق بودن قول بتركيب ان چنانچه هيويين جديد قائل شده اند چهارم تركيب افتاب از عنصر و ماده از قبيل اتش و اب و بخار و هوا و غيره چنانچه اقوال دانشمندان فلكى عصر بوسيله اكتشافاتى كه كرده اند با اينحديث موافقت دارد پنجم اينكه افتاب ذاتا داراى حرارت و ناريّت است ششم انكه ماده تكون افتاب اتش و اب است برخلاف اعتقاد ماديّين و طبيعيين كه تكوّن انرا از مادّه و قوّه دانسته اند هفتم تقدير و افرينش ان بايجاد صانع حكيم قادر عليم است برخلاف عقيده ماديّين نيز هشتم اينكه ماه نيز مركب است نهم انكه تركيب ان نيز از عناصر و مواد است دهم انكه داراى برودت ذاتى است و مائيت يازدهم انكه در مادّه تكون با افتاب مشتركند

دوازدهم تقدير و افرينش ان نيز بايجاد صانع حكيم است سيزدهم انكه ماه فضلا از نور اكتسابى از شمس نور ذاتى هم دارد چهاردهم تا اندازه نيز جغرافى طبيعى ماه بيان شده پانزدهم انكه ماه تابع افتاب و خلقت ان متاخّر از افتابست زيرا كه امام ع در تشريح شمس فرموده خدا افتابرا از نور اتش افريد و در تشريح ماه فرموده ماه را از روشنى نور اتش خلق فرمود متاخّرين از فلكيّين هم اخيرا از سه جهت همين اعتقاد را دارند اوّل از جهت تبعيّت در نور دوّم تبعيّت در

ص: 246

مضمون فرمايش امام ع در اينموضوع

حركت زيرا كه افتاب زمين را ميچرخاند و زمين ماه را سوّم تبعيت در تكوّن زيرا كه در مبدء تكوّن زمين از خورشيد جدا شده بزعم ايشان و ماه از زمين

شانزدهم نور ماه اميخته با حرارت سبكى است چنانچه در صدر حديث فرموده ازاينرو افتاب گرم تر از ماه شد پس مزيت خورشيد از ماه در حرارت مستلزم ان نيست كه ماه حرارت نداشته باشد بلكه ماه حرارت دارد نهايت حرارت او از افتاب كمتر است هفدهم جرم افتاب داراى طبقات مائيه ايست كه در باطن ان پنهانست بدليل فرمايش انحضرت طبقا من هذا و طبقا من هذا هيجدهم نيز جرم ماه داراى طبقات ناريّه است نيز بهمان دليل

چون اينجمله را دانستى

نيز بدانكه افتاب از مخلوقات عجيبه ايست كه عقول عقلاء از برخورد بحقيقت ان عاجز است و از اينراه در شناختن حقيقت ان بين دانشمندان متاخرين و متقدّمين گفتگوهاى بسيار است و در خبر مشهور بتوحيد مفضل از حضرت صادق ع اشاره باينمعنى شده چنانچه مضمون فرمايش حضرت ع در اينباب اينست فرمود ايمفضل ميبينى اين افتاب را كه طالع ميشود بر عالم و كسى واقف بر حقيقت ان نشده و علّت عدم وقوف بر حقيقت ان اينست كه اقوال در ان بسيار و فلاسفه در وصف ان اختلاف كرده اند دسته از ايشان گفته اند كه افتاب كره ايست كه ميان ان خالى و پر از اتش است و از براى ان دهانى است

ص: 247

اختلاف اقوال در حقيقت افتاب

كه جوش ميزند و اضطراب دارد و فروزانست از دهان او حرارت و برافروختگى ان و دسته ديگر گفته اند كه ان كره ايست از ابر و دسته ديگر گفته اند كه جسم زجاجى است كه قبول ناريّت ميكند در عالم و شعاع اتش را بعالم ميرساند و دسته ديگر گفته اند كه ان جسم صاف لطيفى است كه از اب دريا بسته ميشود و دسته ديگر گفته اند كه ان اجزاء كثيره ايست كه از اتش جمع شده و دستۀ ديگر گفته اند كه ان جوهر پنجمى است كه غير از جواهرهاى چهارگانه است پس از بيان اختلاف اقوال درحقيقت ان فرمود كه پس از ان اختلاف كردند (يعنى فلاسفه) در شكل افتاب بعضى از ايشان گفتند كه ان بمنزله صفحه پهنى است و بعضى ديگر گفته اند مانند كره غلطانيست و همچنين اختلاف كرده اند در مقدار ان بعضى گفته اند كه مساوى با زمين است و بعضى گفته اند كه بزرگتر از جزيره بزرگى است و اصحاب هندسه گفته اند كه افتاب صد و هفتاد برابر زمين است پس در بروز اين اختلافات از ايشان دربارۀ افتاب دليل است بر اينكه بحقيقت ان واقف نشده اند و وقتيكه اين افتاب كه بچشم ديده ميشود و حسّ درك انرا ميكند عقول از واقف شدن بحقيقت ان عاجز باشد كجا ميتوانند درك كنند چيزيرا كه پنهان از حسّ و مستتر از وهم است (تمام شد مضمون فرمايش امام ع در اينمقام

منشأ حرارت و برودت افتاب و ماه

ص: 248

نور افتاب از نور عرش

در تفسير قمىّ و مجمع البحرين و بحار الانوار و غيره از حضرت رضا ع روايت شده در ضمن حديثى كه فرمود الشمس و القمر ايتان تا انجائيكه فرمود و ضوئهما من نور عرشه و حرّها من نار جهنم فاذا كانت القيمة عاد الى العرش نورهما و عاد الى النار حرّهما فلا يكون شمس و لا قمر يعنى روشنى افتاب و ماه از نور عرش خدا است و گرمى انها از اتش جهنم است پس چون روز رستخيز شود برميگردد بسوى عرش نور انها و برميگردد بسوى اتش حرارت انها پس هيچ افتاب و ماهى ميباشد از اينحديث مستفاد ميشود كه نور افتاب و ماه از نور عرش خداست و هر دو نور ذاتى و عارضى دارند و اينكه گرمى انها نيز ذاتى و عارضى هردو است و اينكه وقتى ميايد كه نور و حرارت از انها گرفته شود و نابود گردند و در توحيد صدوق و بحار الانوار و غيره در خبر صحيح از حضرت صادق ع روايت شده كه فرمود الشمس جزء من سبعين جزء من نور الكرسى و الكرسى جزء من سبعين جزء من نور العرش و العرش جزء من سبعين جزء من نور الحجاب و الحجاب جزء من سبعين جزء من نور الستر فان كانوا صادقين فليملئوا اعينهم من نور الشمس ليس دونها سحاب يعنى اين افتاب كه محسوس شما است يكجزء از هفتاد جزء نور كرسى است و كرسى يكجزء از هفتاد جزء نور عرش است و عرش يكجزء از هفتاد جزء نور حجابست و حجاب يكجزء از هفتاد جزء نور ستر است پس اگر راست ميگويند

ص: 249

افتاب مكوّن اوّل نيست

پس بايد پر كنند چشمهاى خود را از نور افتاب وقتيكه ابر بر روى ان نيست

از اين حديث شريف نيز استفاده ميشود كه خود افتاب نوريست جدا شده از كرسى و ذات او نور و نورانى است و مكوّن اوّل نيست چنانچه علماء ماديّين گويند و نيز در بحار الانوار و غيره روايت شده كه سئل ابوذر النبىّ ص اين تغيب الشمس قال فى السماء ترفع من سماء الى سماء حتى ترفع الى السّابعة العليا حتى تكون تحت العرش فتخرّ ساجدة فتسجد معها الملائكة الموكّلون بها ثم تقول يا ربّ من اين تامرنى ان اطلع من مغربى او من مطلعى فذلك قوله عزّ و جل و الشّمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم يعنى بذلك صنع الربّ العزيز بملكه فى خلقه قال ص فياتيها جبرئيل ع بحلّة ضوء من نور العرش على تقادير ساعات النهار فى طوله فى الصّيف او قصره فى الشّتاء او ما بين ذلك فى الخريف و الربيع قال فتلبس الحلّة كما يلبس احدكم ثيابه ثمّ ينطلق بها فى جوّ السّماء حتّى تطلع من مطلعها قال ص كانى بها قد حبست مقدار ثلاث ليال ثم لا تكسى ضوء و تؤمران تطلع من مغربها فذلك قوله اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت و القمر كذلك من مطلعه و مجراه فى افق السّماء و مغربه و ارتفاعه الى السماء السابعة و يسجد تحت العرش و جبرئيل ياتيه بالحلة من نور الكرسى فذلك قوله عزّ و جلّ و جعل الشمس ضياء و القمر نورا ترجمه يعنى پرسيد ابوذر از پيغمبر ص كه كجا

ص: 250

طلوع و غروب افتاب

پنهان ميشود افتاب فرمود در اسمان بالا ميرود از اسمانى باسمانى تا بالا ميرود باسمان هفتم كه از همه بالاتر است تا ميرسد بزير عرش پس سجده ميكند و سجده ميكنند ملائكه كه موكّل اويند پس ميگويد ايپروردگار من از كجا امر ميكنى كه بيرون ايم ايا از مغرب خود طالع شوم يا از مطلع خود پس اينست معنى قول خداى عزّ و جلّ كه فرموده و افتاب جارى ميشود بجانب قرارگاهى كه از براى او است اين است اندازه گرفتن خداى ارجمند غالب دانا مراد اينست كه اين كار كار خداى پروردگار غالبست با ملك خود در مخلوقات خود فرمود پيغمبر ص پس ميايد جبريل بنزد افتاب و مياورد حلّه نورى از نور عرش باندازه ساعات روز در درازى روز در فصل تابستان يا كوتاهى ان در فصل زمستان يا اندازه روزهائى كه در ميان اين دو فصل است از فصل خزان و بهار فرمود پس ميپوشد افتاب ان حلّه را همچنانيكه ميپوشد يكى از شما جامهاى خود را پس سرداده ميشود در جوّ اسمان تا بيرون ايد از مطلع خود فرمود پيغمبر ص كه گويا ميبينم كه مقدار سه شب افتاب نگاه داشته ميشود و لباس نور بران پوشيده نميشود و امر كرده ميشود كه از مغرب خود طلوع كند پس اينست معنى قول خدا زمانيكه افتاب بى نور شود و زمانيكه ستارگان تيره شوند و ماه نيز همچنين است از مطلع و مجراى ان در افق اسمان و غروب كردن ان و بالا امدن ان بسوى اسمان هفتم و سجده ميكند در زير عرش

ص: 251

حالات افتاب

و جبرئيل ميايد او را با حلّه از نور كرسى پس اينست مراد از گفته خدايتعالى كه فرمود و قرار داد خدايتعالى افتاب را روشنى ذاتى و ماه را روشنى اكتسابى

از اين حديث نيز نكاتى فهميده ميشود

اوّل اينكه مستقرّ افتاب در زير عرش مصطلح در نزد شرع است و انچه اخيرا بعض از مستكشفين فلكى كشف كرده اند كه كره افتاب حركتى دارد بسوى مركز خود و مركز انرا ستارۀ وكا دانسته اند در حركت افتاب بجانب مركز خود در نزد تابعين شرع اسلام جاى انكار نيست و اينكه مركز افتاب ستارۀ وكا باشد فرضى است و حقيقت ان معلوم نيست بلكه در لسان شرع مركز افتاب در زير عرش است چنانچه صريح ظاهر اينحديث و بعض از احاديث ديگر است دوّم انكه مدار خورشيد در تمام اسمانهاى هفتگانه و بالاتر از انها است سوّم انكه مسخر امر و فرمان خداوند عزيز عليم است چهارم انكه در هر روزى كسب ضوء جديد از نور عرش ميكند و ضوء هر روزى از ان غير ضوء روز ديگر او است پنجم در هر روز طلوع او از مشرق خود منوط بامر جديد پروردگار است ششم انكه هنگام قيام قيامت سه شب تاريك و بى نور ميماند و بعد از ان از مغرب خود طلوع ميكند هفتم انكه ماه هر روز كسب نور از كرسى ميكند و در باقى مطالب با افتاب شركت دارد

ص: 252

پوشيده نماناد

كه از اينحديث شريف نبوى بابوذر كه حاكى از تفسير ايه شريفه وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهٰا ذٰلِكَ تَقْدِيرُ اَلْعَزِيزِ اَلْعَلِيمِ است يعنى افتاب بسوى قرارگاه خود روانست اينست اندازه گرفتن خداوند غالب دانا حلّ مشكلى ميشود كه ان تفسير اين ايه شريفه است و ازاينرو باب توجيهات و تاويلاتى كه براى ايه مباركه شده بسته ميگردد و معناى اصلى ظاهرى انرا جلوه ميدهد بدانكه در نظر ارباب تفسير اين ايه مباركه در ظاهر امر با هيچ يك از هيئت قديمه و جديده مفادش توافق كاملى كه تسكين دهنده خاطر باشد حاصل نكرده از اينراه براى وفق دادن با اين دو هيئت باب تاويل و توجيه را باز كردند باينكه بعضى لام لمستقرّ را بمعنى الى گرفتند و گفتند مراد از ايه اين است كه افتاب تا برج حمل كه قرارگاه او است سير ميكند و بعضى لام را بمعناى فى گرفتند يعنى در و ايه را چنين تفسير كردند كه افتاب در فلك خود كه قرارگاه او است در جريان است و بعضى لمستقر را بمعنى لا مستقر گرفتند و بقرائت غيرمشهور اعتماد كردند و گفتند كه معنى ايه اينست كه افتاب حركت جريانى دارد و قرارگاهى ندارد و بعضى مستقر را بمعنى زمان استقرار گرفتند نه مكان و ايه را چنين معنا كردند كه افتاب حركت ميكند تا زمان مستقر خود يعنى روز قيامت و چنين بنظر ميرسد كه هريك از اينمعانى تاويلى است دور از واقع و حقيقت و بعضى هم در عصر حاضر استناد كردند بكشفيات يكنفر از دانشمندان فرانسوى صاحب كتاب بزرگ هيئت فرانسوى

ص: 253

مركز سير افتاب

بنام اسمان )leiteL( تاليف tegaseL a esnohqla

چاپ كتابخانه لاروس essuoraL

كه با دلائلى نوع حركت افتاب را معيّن كرده و گفته است كه خورشيد ما با تمام كرات اطراف خود كه بدورش حركت ميكنند مسير معيّنى دارد و اين مسير چنانكه ديگران پنداشته اند مانند حركت ساير كرات دورانى نيست بلكه بسوى نقطه معيّنى در اسمان است. اين نقطه را معيّن كرده و ستاره را كه افتاب بسوى ان حركت ميكند يافته اند و ان ستاره بزبان عربى (النّسر الواقع) است كه بزبان هاى اروپائى وگاء نام دارد خلاصه ترجمه كلام او بنابر انچه در مجموعه انتشارات انجمن تبليغات اسلامى چاپ سال 1323 خورشيدى هجرى در شركت چاپخانه تابان در تهران چاپ شده اينست. يكحركت مهم ترى هم هست كه زمين را بتكان مياورد و ان حركتيست كه كره ما بهمراه تمام ستارهاى منظومه شمسى با افتاب دارد اين حركت همان است كه اين منظومه را در ميان فضاى لا يتناهى بسوى ستارۀ وگاء ميكشاند اين حركت سرعتى فوق العاده دارد كه در ثانيه به بيست كيلومتر ميرسد چنانكه گفته شد افتاب با سرعت تمام بطرف يكنقطه از اسمان كه بدانجا نام اپكس )xepA( داده اند حركت ميكند

و نيز در صفحه 155 همان كتاب بنابر نقل مجموعه انتشارات نوشته كه باز ميگويد

ص: 254

نقل از كتاب اسمان

(در موقع صحبت از افتاب ديديم كه خورشيد ما نسبت بقانون كلّى خورشيدها استثنا ندارد و بطرف ستاره وگاء از مجموعه چنك با سرعت هر ثانيه بيست كيلومتر حركت ميكند نقطه از اسمان كه خورشيد ما بسوى ان حركت ميكند اپكس ناميده ميشود و موقع هيئتى ان (277) درجه ارتفاع راست و (35) درجه ارتفاع قطبى است نقطه متقابل انجا يعنى جائيكه خورشيد بسرعت تمام از انجا دور ميشود باصطلاح نجومى انتياپكس )xepaitnA( ناميده ميشود

باين ترتيب ما با خورشيد مركزيمان در فضاى بيپايان بسرعت ساعت (72) هزار كيلومتر حركت ميكنيم و ضمنا بايد سرعت حركت خود ما را نيز بدور خورشيد و حركت وضعى خود زمين را نيز درنظر گيريم پس بدون اينكه خود بفهميم با سرعتى حركت ميكنيم كه هيچ راننده ماشين و هواپيمائى بخواب نديده است و شايد اين سرعت خيلى بيش از اين باشد زيرا چنانكه بعدا شرح خواهيم داد تمام عالم ما در فضاى لايتناهى بشتاب در حركت است (تا اينجا تمام شد ترجمه كلام كتاب اسمان)

دانسته باد

كه بعضى از دانشمندان فلكى عصر اخير حدودى براى دورى بعضى سيّارات از افتاب ذكر كرده اند و افتابهائى در اين فضا قائل شده اند كه در پيش انها افتاب منظومه شمسى ما با عظمتى كه دارد و تا اندازۀ بعد از اين شرح داده ميشود از كوچكترين ستاره ها و افتابهاى

ص: 255

فاصله بين ما و افتاب

ان محسوب ميشود و بواسطه دورى زيادى كه ان افتابها از ما دارند بنظر ما كوچك ايند و ما انها را بصورت ستاره ميبينيم و براى دورى فضا و عظمت ان گفتند كه نزديكترين ستارهاى منير اسمانى بما افتاب ما است

و در صورتيكه فاصله ما بين ما و افتاب ما بنحو متوسط نود و يك مليون و سيصد و هشتهزار و شصت و دو ميل است نور ان در مدت هشت دقيقه و سيزده ثانيه بما ميرسد زيرا كه نور در هر ثانيه هفتاد و هفتهزار ميل راه طى ميكند و بعض از افتابهاى دور نور او در مدت يكسال بما ميرسد و بعض از انها در مدت بيشتر تا مدّت چندين هزار سال - اگر چنين فرض شود كه نور در هر ثانيه (هفتاد و هفتهزار) ميل راه طى كند و فرض كنيم كه نور بعض از ستاره ها بيست يكهزار سال طول كشد تا بما برسند براى اينكه بفهميم كه فاصله بين ما و اين ستاره در فضا چند ميل است ايا ميتوانيم از عهده حساب ان برائيم بعضى از علماء فلكيين عصر اخير گفته اند كه پارۀ از ستارهاى كهكشان مسافتشان از افتاب شانزده كاترليون فرسنگ است و مقدارى از افتابها و عوالمى را كه درنظر گرفته اند مجموعه انها را تقريبا بشكل دائره تصوّر كرده اند و مسافت مابين دو طرف انرا بقدرى دور دانسته اند كه گفته اند نور از يكطرف ان بطرف ديگر در مدّت پانصد هزار سال كمتر نميرسد و نيز در فضا ستارهاى دورتر از اين هم هست كه تشخيص انها براى بشر بهر وسيله كه باشد ممكن نيست فقط ميدانيم كه بمراحل

ص: 256

اقوال فلكيّين جديد

بسيار زياد و فاصله هاى بسيار دورتر از مراحل و فواصليكه پيشتر ذكر شد در فضا موجود هستند و امّا عدد اين افتابها و ستارها هيچ قابل احصاء نيست

و از گاليله معروف نقل شده كه او مدلّل داشته كه افتاب در مدّت بيست و هشت روز بدور خود ميگردد و بواسطه حركات انتقالى زمين كلف معيّن در مدّت بيست و پنج روز در نقطه معيّن از افتاب ظاهر ميشود در مقدار سرعت اينحركت از مقايسه اين ايّام كه در انها يكروزه افتاب تكميل ميشود با محيط افتاب معلوم ميگردد و تقريبا تمام علماء هيويين معتقداند كه افتاب با تمام سيّارات عديده و ذوذنبها و اقمار و هرچه تابع افتابست بسوى منطقه معيّن كه نورانى تر ستاره هاى الجاثى على ركبته كه يكى از كواكب اشكال صور شماليّه ثابته ميباشد و در انجا بسرعت غريبى و بخط مستقيم حركت ميكند سرعت متوسط انحركت روزى چهار صد و بيست و دو هزار ميل است

براى عظمت اين فضا اگر بقول بعضى از علماء هيئت داروينستها قائل شويم كه افتاب پيش از چندين هزار هزار مليون سال خلق شده و روزى اينقدر مسافت رو بنقطه الجاثى حركت ميكند و همچنين ستارهاى الجاثى اين مقدار رو بافتاب حركت ميكنند يا بيشتر نه افتاب متّصل بان ستارگان شدند و نه ان ستارها بافتاب رسيدند با اينكه هردو مسافتهاى زيادى را طى كرده اند كه زمين و درياها كه سهل است

ص: 257

تحديد افتاب

اگر تمام موجودات مرئيه ما را يك پارچه كاغذ و درياى مركّب فرض كنيم احصاء عدد مسافتهائيكه ان ستارگان در اينمدت سير كرده اند بفرسنگ نخواهند توانست كرد بايد گفت سبحان من لا منتهى لقدرته

مؤلّف ناچيز گويد پس از انچه كه گفته شد از عظمت فضا و سرعت سير افتاب چه مانعى دارد كه گفته شود مسير معيّن افتاب در هر روز زير كره عظيمى كه در لسان شرع از ان تعبير بعرش ميشود باشد و ماه هم بواسطه تبعيّتى كه از افتاب دارد بسير افتاب اين سير را نيز داشته باشد

و امّا تحديد افتاب در نظر شرع

در كتاب علل الشرايع و عيون اخبار الرضا ع از انحضرت از حضرت امير المؤمنين ع روايتكرده كه انحضرت در جواب مرد شامى كه از طول و عرض افتاب و ماه سؤالكرده فرمود نهصد فرسخ در نهصد فرسخ است كه از ضرب در يكديگر هشتصد و ده هزار فرسخ حاصل شود و مراد سائل تحديد دائره افتاب بوده نه مقدار حجم افتاب چنانچه اخبار كاشفست مخفى نماند كه عقيده و فرضيّه فانديك كه يكى از دانشمندان فلكى قرن اخير بشمار ميرود در تحديد محيط افتاب با اين تحديدى كه از حضرت امير المؤمنين ع رسيده چندان تفاوتى ندارد فانديك محيط افتاب را تحديد كرده به دو مليون و هفتصد و هشتاد و چهار هزار و پانصد ميل انگليسى كه تقريبا معادلست با نهصد و بيست و هشت هزار و چهارصد متر

ص: 258

كشفيّات هيويّين

هفتاد فرسخ انگليسى پس اين تحديد با تحديد اسلامى هشتصد و ده هزار فرسخ تفاوت دارد و علّت اين تفاوت انستكه فرسخ اسلامى بيشتر از فرسخ انگليسى است هرگاه ان را با فرسخ اسلامى مقياس بگيريم تفاوت چندانى نخواهد كرد و اگر خيلى خيلى مختصر تفاوتى هم داشته باشد قابل تسامح است زيرا كه تحديد فانديك تحديد تقريبى است

و امّا كشفيّات هيويّين جديد

اينست كه افتاب كرۀ بزرگى است بقطر هشتصد و پنجاه و دو هزار و پانصد و هشتاد ميل (852580) و جرم ان يكمليون و پنجاه و نه هزار و هفتصد برابر زمين است (1059700) و كثافت (وزن مخصوص) قريب (1/4) ربع وزن مخصوص زمين و سنگينى وزن ان برحسب تطبيق با خروار ايرانى شش اكتليون خروار است

(6/000/000/000/000/000/000/000/000/000) و هراكتليون هزار سيتليون و هر سيتليون هزار سكستليون و هر سكستليون هزار كنتليون و هر كنتليون هزار كاترليون و هر كاترليون هزار ترليون و هر ترليون هزار بليون و هر بليون هزار مليون و هر مليون هزار هزار است

و مادّۀ كه در افتاب موجود است ششصد و هفتاد و چهار برابر (674) مادّه تمام اجراميكه تابع ان ميباشد هست

و قوّۀ جاذبه افتاب بيست و هشت برابر قوّه جاذبه زمين است يعنى ثقل جسم

ص: 259

درجۀ حرارت افتاب

بر سطح افتاب بيست و هشت برابر ثقل همان جسم بر سطح زمين است - پس اگر جسمى بر سطح افتاب سقوط كند در ثانيه اوّل سقوط چهارصد و پنجاه قدم و يك ثلث قدم راه طى ميكند زيرا كه جسم ساقط بر زمين در ثانيه اول قريب شانزده قدم و يك دوازدهم قدم راه ميپيمايد

و حرارت افتاب باندازه زياد است كه تحديد و توصيف ان خيلى مشكل است بعضى از علماء هيئت گفته اند كه اگر تمام روى زمين بقطر يازده ميل يخ بگيرد كلّ حرارت صادره از افتاب تمام ان يخ را در ده ساعت اب ميكند - و براى تحديد حرارت افتاب بعض ديگر گفته اند كه كلّ حرارت صادره از افتاب در يكساعت بيست و دو بليون و ششصد و هشتاد و يك مليون و نه هزار ميل (22681009000) مكعب اب برف را جوش مياورد - و انمقدار از حرارت افتاب كه بر زمين ميرسد يكجزء از دو بليون و سيصد و هشتاد و يك مليون جزء تمام حرارت افتابست (1/2381000000)

تحديد درجه حرارت افتاب علماء هيئت براى تحديد درجه حرارت افتاب گفته اند كه درجه حرارت درون افتاب ممكن نيست كه معلوم شود لكن بطور حتم از درجه حرارت سطح ظاهريش مليونها بيشتر است و از درجه ظاهرى انچه تاكنون معلوم شده براى بشر بنابر محاسبۀ دقيق اينست كه درجه حرارت سطح ظاهرى ان هفتهزار سانتيگراد كه هر سانتيگرادى صد درجه است بان درجه جوش و غليان

ص: 260

زبانهاى اتشى افتاب

دارد و بمجرّد رسيدن سخت ترين فلزّات بنزديك ان گاز ميشود و بواسطه فشاريكه در سطح افتاب موجود است ان گاز فورا بمايع غليظى تبديل ميشود و نيز گفته اند روى سطح افتاب زبانهاى اتشى مرتفع هستند كه ارتفاع هريك چندين هزار فرسنگ ميباشد در سنه هزار و سيصد و سى هشت هجرى قمرى يكى از زبانها را مقدار هشتاد و چهار هزار فرسنگ از سطح افتاب مرتفع ديدند حجم اين زبانه پنج برابر زمين ما بوده و در هر ساعتى تقريبا ده هزار فرسنگ صعود ميكرد

پرفسور يانك در حدود صد و يازده سال پيش در روز هفتم سپتامبر زبانه كشف كرده كه در نتيجه فورانهائى در درون افتاب حادث شده و بوسيلۀ اسپكترسكوب انرا مشاهده نموده و بيست و چهار ساعت تقريبا بعد از حدوث اين فوران زبانه قطع شده يعنى قطعه قطعه شده و بالاى سطح خورشيد رفته بسرعت سيصد مليون فرسنگ در مدّت ده دقيقه حركت بالاى سطح خورشيد بوده است

بدانكه در عالم برزخ بمقتضاى اخبار و احاديثى چند ارواح مشركين باين افتاب معذّبند چنانچه از حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله روايت شده كه هر روز در هنگام زوال ظهر ارواح كفّار را در مقابل سطح افتاب فرشتگان عذاب ميكنند مگر در ظهر روزهاى جمعه (تا اخر حديث)

اين بود ملخّص كلمات هيويّين

ص: 261

و امّا خواص و منافع افتاب

بنابر انچه مفضل بن عمر از حضرت صادق ع روايتكرده كه فرمود فكر كن ايمفضّل در طلوع و غروب افتاب كه براى برپا شدن دولت شب و روز است اگر افتاب طلوع نميكرد هر اينه همه كارهاى جهان باطل ميشد و مردمان نميتوانستند سعى در امر معاش و تصرّف در امور خود كنند و دنيا تاريك بود بر ايشان و عيش ايشان گوارا نميشد با نداشتن و لذت نبردن از روشنى و خوشى ان و احتياج مردمان در طلوع افتاب ظاهر و بينياز است از طول دادن ذكر ان و زياد شرح دادن - بلكه تامّل كن در منفعت غروب كردن افتاب اگر افتاب غروب نميكرد براى مردمان ارامش و قرارى نبود با بزرگى حاجت ايشان بارامش و راحتى براى قرار گرفتن بدنها و جمع شدن حواسها و انبعاث قوّۀ هاضمه براى هضم طعام و رساندن غذا باعضاى ايشان اگر شب نميشد حرص ايشان وادارشان ميكرد بمداومت در عمل و طولانى شدن كار كردن و در اثر ان بدنهاى ايشان كاهيده و منكوب ميشد زيرا كه بسيارى از مردمان حالشان اين است كه براى حرص در كسب و كار قرار و ارام نميگيرند و براى جمع مال و ذخيره و اندوختن اسايش نكنند و بعلاوه اگر شب نميشد دراثر حرارت و تابش افتاب زمين گرم ميشد و هرچه در ان بود از حيوان و نبات همه را گرم ميكرد پس خدا بحكمت و تدبير خود مقدّر فرمود كه گاهى طلوع و گاهى غروب كند و بمنزله چراغى باشد براى اهل خانه كه گاهى براى قضاء حوائج ايشان

ص: 262

كلام امام ع در منافع افتاب

روشن و گاهى خاموش باشد تا قرار و ارام بگيرند پس نور و ظلمت با اينكه ضدّ يكديگرند ظاهر و مطيع و منقادند براى صلاح و قوام عالم

پس فكر كن بعد از اين در بلند شدن افتاب و پست شدن ان كه براى برپا ماندن چهار فصل سال است و انچه از تدبير و مصلحتى كه در بلندى و پستى افتابست در فصل شتاء حرارت ان عود ميكند در درخت و نبات تا مادّه ميوه و دانه در ان توليد شود و كثيف كند هوا را براى ايجاد ابر و باران و محكم كند بدنهاى حيوانات را و تقويت كند انها را و در فصل بهار درختان و نباتات بحركت ايند تا مواد متولّده در فصل شتاء را ظاهر كنند نباتات سبز شوند و درختها شكوفه كنند و توليد شهوت حيوانات شود و در تابستان هوا را گرم كند براى پخته شدن ميوها و رسيدن نباتات و تحليل بردن فضولات از بدنها و خشكانيدن روى زمين براى بنّائى و كارها و در فصل خريف هوا را صاف كند براى مرتفع شدن امراض و صحيح و سالم شدن بدنها و شب را طولانى ميكند پس ممكن ميشود در ان بعضى از كارها و هوا را پاكيزه و لطيف ميكند براى مصالح ديگرى كه ذكر ان باعث طول كلام است و فكر كن الان در انتقال افتاب در بروج دوازده گانه دورۀ سال و انچه در ان است از تدبير و صحيح ميشود در هر دور سال فصول اربعه بهار و تابستان و پائيز و زمستان و دوره چهار فصل را تمام ميكند غلاّت و ميوها بسرحدّ كمال ميرسد پس از سر ميگيرد نشو و نموّ را ايا نميبينى كه سال عبارتست از مقدار سير افتاب از حمل بحمل پس بسال و نظاير ان پيمايش

ص: 263

علّت اختلاف تابش افتاب

ميشود از زمانيكه خدا عالم را افريده تا هر وقت و عصرى از ايّام اينده و بواسطه سال حساب كارها و مدّتها براى ديون و اجاره و معاملات و غير اينها از كارها فهميده ميشود و سال كامل ميگردد و حساب زمان برپايه صحت قرار ميگيرد

فكر كن در تابش و اشراقات افتاب بر عالم كه چگونه تدبير ان شده هرگاه در يكموضع از اسمان توقّف ميكرد شعاع و منفعت ان ببسيارى از جهات نميرسيد زيرا كه كوهها و ديوارها مانع از تابش افتاب بر انها بود پس چنين قرار داده شده كه در اوّل روز از مشرق طالع شود و بتابد بانچه در پيش روى انست از طرف مغرب و هميشه دور زند بجهتى بعد از جهت ديگرى تا منتهى بمغرب شود و بتابد بر انچه كه از او پوشيده بوده در اوّل روز پس باقى نماند موضعى از مواضع مگر انكه بگيرد سهم منفعت خود را از افتاب و حاجاتى كه تقدير شده از براى او و اگر افتاب تخلّف كند از اين نظمى كه دارد بقدر يكسال يا بعض از سال حال اهل جهان چگونه خواهد بود بلكه چگونه باقى ميمانند ايا فكر نميكنند مردم در اين كارهاى بزرك كه فكرشان بانها نميرسد كه همه بر روى نظام بمجارى خود جاريست و علت و تخلّفى در ان پيدا نميشود و در اوقات ان براى صلاح جهان و انچه در انست بقاء جهان (تا اينجا بود ترجمه حديث مفضل بن عمر راجع بافتاب و مصالح ان)

تعدّد افتاب در نظر شرع

شيخ محمد حسن صفار متوفاى سال (290) هجرى در كتاب بصائر الدّرجات و در كتاب منتخب

ص: 264

تعدّد افتاب

البصائر و فيض كاشانى در روضه وافى و علامه مجلسى ره در جلد هفتم و چهاردهم بحار هر يك بسندهاى قوى از حضرت صادق ع روايت كرده اند كه فرمود

انّ من وراء عين شمسكم هذه اربعين عين شمس فيها خلق كثير و من وراء عين قمركم هذا اربعين قمرا فيها خلق كثير لا يدرون ان اللّه تعالى خلق ادم ع ام لم يخلقه يعنى بدرستيكه از پس چشمه اين افتاب شما چهل چشمۀ افتاب ديگر است كه در انها مخلوقات بسيارى است و از پس اين چشمه ماه شما چهل ماه ديگر است كه در انها مخلوقات بسيارى است كه نميدانند خدا ادم را خلق كرده است يا نه

از اين حديث شريف مطالبى مستفاد ميشود اوّل صريح است در وجود افتابهاى ديگرى غير از اين افتابى كه محسوس ما است در منظومه شمسى عالم ما

دوّم نيز صريح است در وجود ماههاى ديگرى غير از اين ماه محسوس ما كه در منظومه اينعالم است سوّم انكه عدد هريك از افتابها و ماهها چهل ميباشد چهارم انكه هريك از ان افتابها و ماهها مخلوقات زيادى ميباشند كه نميدانند خدا ادم را خلق كرده يا نه

و امّا نكاتى كه از اين حديث فهميده ميشود يكى اشاره فرمودن بجرم افتاب محسوس است ديگر انكه افتاب محسوس را اضافه بمخاطبين از بشر فرموده ديگر انكه لفظ عين را از براى هريك از افتاب و ماه استعمال نموده ديگر انكه از كلمه لا يدرون متضمّنا فهميده ميشود

ص: 265

تعدد افتاب در نظر شرع

كه در ميان مخلوقات ان افتابها و ماهها ذى روح و صاحب حيات هستند كه اعاشه و زندگانى ميكنند و معتقد بخدا هستند ولى از مخلوقات عالم ما خبر ندارند

با اين اوصاف جاى بسى تعجّب است از دانشمندان و علماء پيش كه ظاهر اين حديث و امثال انرا بمعانى موهومه غيرمعقوله تاويل ميكردند با اينكه امام عليه السّلام بطورى كلام خود را مؤكد ساخته كه بهيچوجه جاى تاويل نيست و بعلاوه قائل بتبعيض شدن كه موضوع يكقسمت از حديث را محسوس و قسمت ديگر از انرا موهوم يا معقول فرض كنند و مراد حضرت را از افتابها و ماههائى كه در پس اين افتاب و ماه محسوس است افتابها و ماههاى عرفانى پندارند دليلى ندارد مگر اينكه عذر ايشان از اينراه پذيرفته شود كه رسائل و الات اكتشافيه كه در اين عصر فراهم است در زمان ايشان فراهم نبوده و بحواس ظاهره هم نميتوانستند تشخيص دهند از اينراه ناچار بتاويل شدند اگر معترض اينعذر را بدتر از گناه نداند و نگويد كه اينگونه اخبار اگر از متشابهات بنظر ميامد بايست در تفسير انها متوقف شد نه اينكه توجيه و تاويل برأى كرد

و امّا در تعيين هريك از عدد افتابها و ماهها بچهل بدون زياده با اينكه كشفيات علوم امروزى بمراتب بيش از اين شماره ها تشخيص داده شده چند وجه احتمال داده ميشود

وجه اوّل انكه در عرف عرب بسيار شايع بوده كه براى مبالغه در تعدّد لفظ چهار و چهل و هفت و هفتصد و هفتاد و صد و پانصد و هزار و امثال انها را استعمال ميكرده

ص: 266

نكات مستنبطه از حديث شريف

و ميكنند و از ان اراده معناى كثير كرده و مينمايند نه اينكه مراد تشخيص مقدار تحقيقى و كميّت واقعى باشد چنانچه در عرف خود ماها هم نثرا و نظما اينمعنى شايع است حافظ شيرازى گفته

نگار من كه بمكتب نرفت و خط ننوشت *** بغمزه مسئله اموز صد مدرّس شد

شكّى نيست كه مراد خواجه از لفظ صد در اينشعر حقيقة اين نيست كه صد على التعيين و التحقيق باشد بلكه مراد مبالغه و تكثير است پس ذكر عدد چهل منافات ندارد با اينكه عدد افتابها و ماهها بيشتر از هزار هم باشد

وجه دوّم انكه امام عليه السّلام در موقع بيان اينكلام نظر بظرفيت فهم مخاطب تكلّم فرموده كه طاقت شنيدن انرا داشته باشد و باعث تزلزل خاطر يا انكار او نشود چنانچه در بعض احاديث ديگر دوازده افتاب و در بعضى بلفظ جمع بدون تعيين عدد قناعت فرموده چنانچه بعد از اين اشاره خواهد شد

وجه سوّم انكه توسعه عرضى و طولى و عمقى فضا چنين نيست كه بشر عادى بتواند احصاء كند شايد نظر امام عليه السّلام از اين تعبيرى كه بعبارت شمسكم و قمركم فرموده اين باشد كه محاذى منظومه عالم شمسى شما تا اندازه كه فضا را اشغال كرده و از حدود ان بشمار ميرود هر اندازه كه باشد در فضاى بالاتر كه محاذى با او است طبقه بطبقه چهل منظومه شمسى ديگر ماوراى انست كه هر منظومه افتاب و ماهى دارد و مخلوقات كثيره در انها است نه اينكه مراد حضرت اين باشد كه افتابها و ماهها در تمام فضاء هركدام از انها

ص: 267

كائنات افتاب

منحصر بچهل افتاب فقط و چهل ماه فقط باشد پس اثبات چهل افتاب و چهل ماه در قسمتى از فضا محاذات يكديگر نفى ساير افتاب و ماههاى تمام فضا را نميكند (نيكو تامّل كن)

و امّا راجع بكائنات افتاب

كه فرمود ع در افتاب و ماه افريدگان بسيارى است - اينجمله در موضوع افتاب و ماه مخالف با عقيده بيشتر از متقدمين و متاخرين از دانشمندان فلكى است زيرا كه گفته اند كره افتاب و ماه فاقد لوازم زندگانى از قبيل اب و هوا و اعتدال حرارت و امثال اينها است بنابراين وجود و بقاء موجودات زنده در افتاب و ماه متصوّر نيست مگر اينكه گفته شود كه مقصود از كلمه شمس عالم شمسى است و در اينجا مضاف محذوفست يعنى در عالم هر افتابى خلق كثير است در اينصورت ميگوئيم اين استدلال و تقدير گرفتن مضاف با كلمۀ قمر كه در متن حديثست سازش ندارد زيرا كه نميتوانيم مضافى در ان تقدير بگيريم بجهة اينكه در نزد اهلش بوضوح پيوسته كه قمر عالمى ندارد پس بهتر اينست كه ظهور حديث را بحال خود باقى گذارده و در ان تصرّفى نكرد شايد در اينده اينمعنى نيز بطور واضح كشف شود

ارشاد

مخفى نماناد كه بعضى از متاخرين از متاخرين از متاخرين فلكيّين مانند هرشل كاشف ستارۀ اورانوس و حكيم اراگو و جماعتى ديگر بنابر منقول گفته اند كه كليّه اجرام علوى مسكون و داراى خلقتند حتّى افتابها و ماهها نهايت اينستكه مخلوقات هركدام از انها مناسب

ص: 268

ادّله تعدّد افتاب

طبع و مقتضاى موطن انها است مانند موجودات زندۀ كه در اتش زندگى ميكنند مثل سمندر و امثال ان

مؤلّف فقير گويد انچه مسلّم است از ظاهر اينجمله از حديث شريف بيان اثبات اصل مخلوق است در افتاب بدون بيان حقيقت ان كه از چه جنس است (حيوان ذيشعور يا بى شعور يا نبات يا جماد) در اينصورت براى اثبات صدق منطوق حديث نزد متجددّين و پيروان ايشان وجود كائنات بخارى و گازى و عناصر سيّاله كه تابحال در افتاب كشف كرده اند كفايت ميكند زيرا كه همه اينها مخلوقاتند ديگر از ادلّه تعدّد افتاب

و نيز در مجلد چهاردهم بحار از درّ المنثور سيوطى متوفّاى قرن نهم هجرى خبرى نبوى ص روايت كرده كه فرمود انّ اللّه استوى على العرش فى يوم الجمعة فى ثلاث ساعات فخلق فى ساعة منها الشموس يعنى بدرستيكه خدا تسويه فرمود عرش را در روز جمعه در سه ساعت پس افريد در ساعتى از انها افتابها را

باز اينخبر دليل است بر تعدّد افتابها و وجود ان و اگرچه قسمتى از مضامين ان مجمل و متشابه است و مفهوم معيّنى از ان فهميده نشده و بايد انتظار برد كه شايد در اينده در اثر ترقّى افكار و الات پرده از روى مطويّات ان برداشته و رموز ان كشف گردد چنانچه بسيارى از رموز اخبار مشكله تاكنون كشف شده ولى در انچه كه فعلا مورد بحث ما است دليلى است واضح و نصّى است صريح

ص: 269

ديگر از ادّلۀ تعدّد افتاب در شرع

سيد نعمت اللّه جزائرى ره متوفاى سال 1112 هجرى قمرى در كتاب انوار نعمانيّه در باب نور ارضى از حضرت باقر العلوم عليه السّلام روايتكرده كه فرمود

من وراء شمسكم هذه اربعون عين شمس ما بين عين شمس الى عين شمس اخرى اربعون عالما فيها خلق كثير ما يعلمون ان اللّه خلق ادم او لم يخلقه و انّ من وراء قمركم هذا اربعين قرصا ما بين القرص الى القرص الاخر اربعون عالما فيها خلق كثير ما يعلمون ان اللّه تعالى خلق ادم ام لم يخلقه

صريح اينحديث شريف نيز صريح است در تعدّد افتابها و ماهها غير از افتاب و ماه اينعالم بعلاوه چند نكته بر حديث اوّل يكى انكه فرموده ميان هر افتابى تا افتاب ديگر و ميان هر ماهى تا ماه ديگر چهل عالم است (و در بعض از نسخ اربعون عاما نوشته شده يعنى چهل سال) بنابر هردو تقدير مفاد اينجمله نه با هيئت قديم وفق ميدهد و نه با هيئت جديد ناچار از شرح ان بايد خوددارى كرد و تشريح ان را براى مستكشفين و متفكرين قرون اتيه ذخيره نهاد تا حقايق انرا كشف و در دسترس بشر گذارند ولى نتيجه كه از اينحديث فعلا ميتوان استفاده كرد تعدّد افتابها و ماهها است كه محلّ مشاهد است نكته ديگر تعبير از كلمه قمر است بقرص

ديگر از ادّلۀ تعدّد افتاب در شرع

ص: 270

ادّله تعدّد افتاب

حديثى است كه شيخ طبرسى ره متوفاى قرن پنجم هجرى در كتاب احتجاج و شيخ صفار ره در باب صد و پنجم از كتاب بصائر و شيخ مفيد ره متوفاى سال (413) هجرى در كتاب اختصاص و علامۀ مجلسى ره در مجلّد هفتم و چهاردهم بحار بسندهاى قويّه از حضرت صادق ع روايتكرده اند كه در جواب دانشمند يمنى فرمود انّها (اى الشمس) اذا امرت تقطع اثنى عشر شمسا و اثنى عشر قمرا و اثنى عشر مشرقا و اثنى عشر مغربا و اثنى عشر بحرا و اثنى عشر عالما يعنى

بدرستيكه افتاب هرگاه مامور شود عبور ميكند و ميگذرد از دوازده افتاب و دوازده ماه و دوازده مشرق و دوازده مغرب و دوازده دريا و دوازده عالم

ظاهر اينحديث نيز صريح است در تعدّد افتابها و ماهها و مشارق و مغارب و درياها و عالمهائى غير از عالم ما كه افتاب ما بهيچوجه مربوط بانها نيست و بانها نزديك نميشود و از مدير و مدبّر خود اجازه ندارد كه از مدار خود بيرون رود و هرگاه مامور شد مبدء سيرى قوىّ براى ان حادث ميشود كه بطور فوق العاده در فضاى خارج از مدار معمولى خود روان شود و حدود افتابها و عوالم و مشارق و مغارب و درياهاى انها را طى كند

و ممكن است كه امام ع بمقتضاى انچه كه در جمله ديگر از اينحديث فرموده افتاب امروز مامور نيست و اگر مامور شود از دوازده خورشيد و غيره عبور ميكند اشاره باشد بهلاكت و خرابى افتاب - و تحديد انها بدوازده بر وجهى است كه قبلا ذكر شد

مخفى نماند كه بسيارى از دانشمندان فلكى گفته اند كه چون افتاب نور و نارش تمام شود

ص: 271

تشريح ماه و انچه بان تعلّق دارد

و قيامتش قيام كند نظام و صفات ان مختلّ و منحلّ ميشود و حيران و سرگردان در فضاى بيپايان بگردش افتد و اراضى و سيّاراتش از او كناره كنند و از اينطرف و انطرف به جدّ و تكافو افتد تا مركزى براى خود پيدا كند و در اطراف ان بچرخد بعد از اينكه خودش مركز ارضى و سيّارات و داراى مقام مديريت و نظام باشكوه منظمى بوده - گاه باشد كه دراثر اختلال نظام خودش زمينى شود براى يكى از ثوابت پس بعد از كناره گيرى از شغل و مركزيّت و مديريّت و پس از روزگار درازى از سير در فضا مجرّد و غريبانه بعوالم بسيار و نظامهاى شمسى بيشمارى عبور كند و در هيچ مملكتى متوطن نشود مگر در منطقه نظامى كه جاذبه اش ويرا گرفته از او نگاهدارى كند و خاضع و منقاد انمنطقه گردد

ميگويم اينگونه اقوال جز حدس و تخمين چيزى نيست و اعتماد را نشايد خدا داناتر است

قوله ع و خلقت بها القمر و جعلت القمر نورا

اشاره

يعنى و افريدى بحكمت خود ماه را و نورانى گردانيدى ماه را بنور مستعار از افتاب كه بقوّه و ضياء نور افتاب نيست

افرينش ماه در نظر شرع

برخلاف معتقد هيويّين در ضمن بيان افرينش افتاب ذكر شد و چون مبناى كلمات ايشان در اينباب جز فرض و تخمين و حدس و احتمال چيز ديگرى نيست لذا نميتوان به

ص: 272

كلام فلكيّين در اينمقام

كلمات ايشان بطور جزم و يقين اعتماد كرد و از اقوال سدنۀ وحى و تنزيل صرف نظر نمود

كائنات ماه در نظر شرع

در ضمن كائنات افتاب شرح داده شد كه در ان خلق بسيارى است كه نميدانند خدا ادم را خلق كرده يا نه و گفته شد كه برحسب ظاهر حديث ماه داراى حيوانات ذيشعور است زيرا كه امام ع نفى علم و درايت كرده از انها نسبت بافرينش ادم يعنى انها علم بوجود ادم ندارند و اين قسمت شامل موجودات در افتاب هم هست و بديهى است كه چون دانش بچيز مخصوصى از موجودى سلب شود دليل نيست كه مطلقا سلب شعور از انچيز شده باشد و گفته

شده كه موجودات ساكنه در كره ماه اصلا داراى ادراكند و ترديد در اين است كه ايا از جنس بشرند يا ملائكه مجرّد خلاصه كلام از ظاهر بيانات شرع كه دليل بر وجود كاينات زنده ذى روح در كرۀ ماه است نبايد وحشت كرد كه برخلاف مشهور است چه بسيار از چيزهائيكه شهرت دارد ولى اصلى از براى ان نيست نظير بسيارى از مشتهرات هيويّين قديم و امثال انها

جمعى از بزرگان دانشمندان فلكى عصر اخير بنابر انچه نقل شده مانند هوك و هرشل و غوك و كارستى و اراگو و كمستوك پيكرين و غيره برخلاف عقيده مشهور از متاخرين فلكيين رأى داده اند كه كرۀ ماه بخصوص داراى حيواناتست و ادلّه و شواهدى هم براى اثبات ادّعاى خود اقامه كرده اند بارى ما انتظار داريم كه افكار و ادوات

ص: 273

كلام در پيرامون ماه

فلكى تكميل شود و در اينده حقايق اينگونه فرمايشات صادره از معادن وحى و تنزيل نيز بر جهانيان ظاهر شود همچنانكه تاكنون بسيار از حقايقيكه خبر داده بودند و در نزد پيشينيان مجهول بود و بواسطه ترقى افكار و تكامل الات و ادوات كشف گرديده بقيّه نيز واضح و مكشوف گردد و امّا اقوال فلكيّين در موضوع ماه ميگويند ماه جسمى است تاريك و درخشندگيش بواسطه انعكاس اشعّۀ افتابست بر او و ان اشعّه سيصد هزار مرتبه از نور افتاب ضعيفتر است و بواسطه نزديكى او بزمين ما بنظر بزرگ و گاهى بزرگتر از افتاب ميايد زيرا كه دورى او از زمين بنحو متوسّط نود و پنج هزار و سى فرسخ است و فى الحقيقة ماه كوچكترين اجرام سماويّه است زيرا كه حجمش چهل و نه مرتبه از زمين كوچكتر و نصف قطرش سيصد و نود و يك فرسخ است و محيطش دو هزار و پانصد فرسخ و در ماه كوه و درّه موجود است و لكّه هاى سياه كه در ان مشاهده ميشود اثر سايۀ انها است و لكن هواى جوّى و اب دريا بلكه هيچگونه مايعى در ان موجود نيست از اينجهت گفتند كه حيوان و نبات ندارد و اگر در او اين دو نوع يافت شود جزما بايد نوع انها با حيوان و نبات ارضى متفاوت باشد

بعضى از دانشمندان در پيرامون مسكون بودن يا نبودن ماه گفته اند كه خيلى ها بمحض اينكه جزئى اطّلاعاتى دربارۀ نجوم حاصل مينمايند يا اينكه اسم ماه را ميشنوند از خود اينسؤال را ميكنند كه اياه مسكون است ميتوان با كمال

ص: 274

در پيرامون ماه

جسارت گفت خير چرا كه اوّلا تقريبا هيچگونه جوّى در ماه وجود ندارد و ديگر انكه اب كه مايه زندگى تمام مخلوقات و اساس عالم خلقت است (مِنَ اَلْمٰاءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ) در ان وجود ندارد - بعلاوه اگر ماه سكنه داشت با وجود نزديكى زمين و صحّت و دقّت الات نجومى امروز حتما بشر علاماتى از ساكنين انجا را ميديد گفته اند

براى توضيح مطلب ميگوئيم كه يك دوربين نجومى كه پانصد مرتبه بزرگ كند ماه را طورى بما نشان ميدهد كه گوئى با چشم برهنه انرا در هفتصد و هفتاد كيلومترى خود ميبينيم. يك دوربين نجومى كه هزار مرتبه بزرگ كند انرا در سيصد و هشتاد و پنج كيلومترى ما نشان ميدهد. دوربين رصدخانه لينك امريكا كه دو هزار و پانصد مرتبه بزرگ ميكند انرا در صد و شصت كيلومترى و دوربين رصدخانه ويلسن انرا تقريبا به پنجاه كيلومترى ما مياورد - در چنين فاصله كمى البتّه تاسيساتى كه صد متر قطر داشته باشد مثلا يك گروه انسان يك جنگل يك شهر كوچك و حتّى يك دهكده با يك ساختمان بزرگ با كمال خوبى پيدا است هرگز بشر نتوانسته در سطح ماه چنين چيزهائى ببيند - بعلاوه اگر در كره ماه حيات بود و مانند ما اعضائى قابل زندگى در جوّ رقيق انجا (جوّ در ماه اگر هم باشد بسيار رقيق است) زندگى ميكرد قطعا زندگانى مخصوصى داشتند

اب و هواى خارجى سطح ماه بطوريكه افتاب روى ان ميتابد و در بالا ياداورى كرديم يقينا خيلى زياد خواهد بود يكنفر دانشمند بنام مسيوورى

ص: 275

كلمات دانشمندان

توانسته بوسيله التى موسوم به بولومتر حرارت سطح ماه را بسنجد و بالاخره پس از حسابهاى دقيق باين نتيجه رسيده كه حرارت متوسّط سطح ماه نود و هفت درجه زير صفر است و نقاطى از ماه كه مستقيما نور افتاب را دريافت ميكنند صد و هشتاد و چهار بالاى صفر گرم ميشوند و نقاطى كه در شب هستند يعنى نور افتاب انها را روشن و گرم نميكند منهاى پنجاه درجه زير صفر حرارت دارند. بنابراين اگر در انجا ساكنينى باشند شرايط زندگيشان خيلى سخت است و يقينا موجوداتى از قبيل انها كه در روى زمين ميبينيم طاقت ندارند كه در چنين هوائى زندگى نمايند

مع ذلك در سالهاى اخير يكنفر دانشمند امريكائى بنام مسيو پيكرنيك

منجّم رصدخانه هاروار فرضيّه دارد باين ترتيب كه ممكن است هنوز اعمال ميكانيكى و فيزيكى و معرفة العضوى در روى ماه اتّفاق افتد و درنتيجه اگر برخى نباتات روى ان برويد و زندگى در ان موجود باشد تعجّبى نيست - مسيو پيكرنيك براى تاييد اين نظريه علاوه بر مشاهدات شخصى تجربيّات مستر كريسى مدير سابق رصدخانه كرينويچ را در رصدخانه ماندويل در ژامائيك در سال (1921) مدرك مينمود

انچه از تجربيات اين دو دانشمند معلوم ميشود اينست كه در برخى از طبقه هاى اتشفشانى ماه تغييراتى پيدا شده است و ميشود و در بعضى از نقاط برف باريده و شبنم و يخ زده برخى درّه هاى تيره از علف و گياه پوشيده شده و در بعضى از نقاط اتشفشانهاى سخت بوقوع

ص: 276

در پيرامون ماه

پيوسته است الخ - از اين اظهارنظرهاى جديد چه ميتوان فهميد اكنون انرا مورد مطالعه قرار خواهيم داد

اوّلا راجع بتغيير منظره بعضى از حلقه هاى اتشفشانى ماه منجّم امريكائى مخصوصا اتشفشانى را كه بنام افلاطون است مورد دقّت قرار داده و در انجا وجود چهل و دو حلقه اتشفشانى جديد را كه گاهى نمايان و گاهى مخفى هستند ملاحظه نموده است وقتى كه مخفى هستند بواسطه وجود دود مختصرى از اتشفشان است كه از همين دهانه كوچك بيرون امده و پس از رفع دود باز نمايان شده است اينست علّت نمايان شدن و مخفى شدن برخى حلقه هاى اتشفشانى ماه

اين نظريّه كه هنوز در كره ماه اتشفشانى وجود دارد با نظريّه يكنفر منجّم فرانسوى بنام ميلوشو تطبيق ميكند كه در سال 1900 وجود دودى را كه از يك اتشفشان ماه بنام پوزدودينوس بيرون ميامد حسّ نمود

مستر پيكرنيك موضوع وجود يخ و برف را در كرۀ ماه همين اتشفشانيها ميداند و عقيده دارد كه در ضمن اتشفشانى بخار اب و اسيد كربنيك از داخل ماه بيرون ميايد و براى تاييد نظريّه خود ميگويد كه در اطراف حلقه هاى اتشفشانى اطراف ماه موادّ سفيدى هست كه زير نور افتاب بشدّت ميدرخشد بعلاوه درخشندگى نقاط قطبى ماه خيلى عجيب است ايا اين درخشندگى بواسطه وجود برف است كه نور افتاب بعلّت مايل تابيدن انجا موفّق به اب كردن ان نميشود بعلاوه يك دهانه اتشفشان كوچكى بنام لينه كه سابقا ديده شده و

ص: 277

كلمات دانشمندان

قطر ان قبلا در حدود ده كيلومتر بنظر ميرسد امروز فقط مبدّل بيك لكّه سفيدى شده كه حجم ان هر روز تغيير ميكند

بقول منجّم امريكائى لابد در قطبين ماه مثل كره مرّيخ برفها اب ميشود و در نتيجه تغييرات جوّى در ماه وجود دارد همانطور كه منجّم مشهور پرسيوال لاول وجود يك رشته نبات را در مرّيخ ادّعا كرده مسيو پيكرنك منجم امريكائى وجود نبات را در ماه ادّعا نموده است حالا چگونه ممكن است چنين نباتى در كرۀ ماه وجود داشته باشد در صورتيكه اگر ابى هم در سطح ماه باشد يا بواسطه حرارت زياد در حال تبخير يا بواسطۀ برودت فوق العاده در حالت انجماد است - جواب اينسؤال را منجّم هاروارد چنين ميدهد كه نباتات ماه مانند گياههاى صحراى افريقا و لجن هاى قطبى زمين است

اين بود دلائل مهمّ مستر پيكرنيك منجّم مشهور امريكائى كه اكنون مورد بررسى قرار خواهيم داد - بايد قبلا با مسيو توشه منشى انجمن منجّمين فرانسه هم صدا شده بگوئيم كه قطبين ماه با قطبين مرّيخ تفاوت دارد و نميتوان انها را باهم مقايسه كرد - ميدانيم كه در ضمن تابستان مرّيخ يخهاى قطب ان ذوب ميشود امّا راجع بترعه هاى معروف اين كره چندان چيزى نميبينيم و شايد هم وجود انها خيالى باشد چون كرۀ مريخ تقريبا صد و پنجاه مرتبه دورتر از ماه بما است تعجّب ميكنيم چگونه برخى منجّمين وجود خصوصيّات در روى مرّيخ را كه از دور مورد دقّت قرار ميدهند مدرك برخى علامات كرۀ ماه كه از نزديك ملاحظه

ص: 278

در پيرامون ماه

ميشود قرار ميدهند و امّا در مورد وجود يخ و شبنم در اطراف حلقهاى اتشفشانى مسيو پونيرو عقيده دارد كه نظر بوجود حرارت خيلى پست در اين ارتفاع بواسطه قانون (سوبلمياسيون) يخ هم تبخير شده است همچنين يخهاى قطبى قابل گفتگو است و نشانه وجود يخ مانند كرۀ مرّيخ نيست بعلاوه وجود قانون (الدبو) نشان ميدهد كه سطح ماه از برف پوشيده نشده است (الدبو) در كرات عبارت از نسبت اشعاع نور در يك كره با نوريكه خود از كرۀ ديگر دريافت ميكند ميباشد هر مادّۀ در زمين يا ساير كرات داراى الدبو مخصوص است - اندازهائى كه مستقيما از الدبو ماه گرفته شده عدد 15 را نشان ميدهد باينمعنى كه نسبت اشعاع ماه با انچه خود از خورشيد دريافت ميكند 15 است همين الدبو با الدبو موادّ اتشفشانى زمين تطبيق ميكند - الدبو برف معمولا 78 است و نتيجه اين ميشود كه اگر در روى ماه برف وجود داشت بايد الدبو ان هم 78 باشد در صورتيكه اكنون پنج مرتبه كمتر است. برعكس اگر برخى سيّارات را مانند زهره كه جوّ ان ابر دارد از لحاظ الدبو بسنجند ميبينند كه از اين حيث خيلى جلو است مثلا الدبو زهره 75 ميباشد

البتّه راست است كه ماه برخى تغييرات ميكند و اگر كسى مرتّبا پشت دوربين نجومى نشسته و بدان بنگرد متوجّه اين تغييرات ميشود امّا اين تغييرات بيشتر دراثر تغيير نور قانون مناظر و مرايا و تغييرات نوريست كه اشعّه افتاب در سطح ان كره بوجود مياورد. يك تجربه سادۀ ميتواند تفاوتى را كه وجود سايه در اشياء از دور پديد مياورد بما بفهماند براى اينكه بتوان واقعا

ص: 279

جواب از شبهه

وجود تغييراتى را در ماه ثابت كرد بايد هر نوع تغييرى را كه از سايه در وى حاصل ميشود از نظر دور داشت براى اينكار بايد گاهگاه از يك منطقه معيّن ماه تحت نورى كه از هر حيث مساوى باشد عكس هاى متناوب گرفت انوقت يقين خواهيم داشت كه مداركى داريم كه ادّعاى ما را بر يك دليل محكم استوار مينمايد - فعلا دوربين رصدخانه ويلسن بهترين كمك ما در اينموضوع ميتواند بشود

بديهى است كه نفى وجود سكنه از كرۀ ماه دليل بر اين نيست كه عقيده داشته باشيم زندگى منحصر باين كره كوچك زمين ما است بلكه برعكس تجربيّات و مشاهدات نجومى وجود سكنه را در كرات ديگر تأييد مينمايد - امّا انچه راجع بماه ميتوان گفت اينست كه طبق تجربيّات مختلف تقريبا بطور يقين ميتوان گفت و ادّعا نمود كه كرۀ ماه واقعا سيّاره مرده است و هر نوع زندگى نباتى يا حيوانى از سطح ان برطرفشده است تا اينجا بود نظريه بعضى از دانشمندان در موضوع كاينات قمر و امّا نظريه شرع چنانست كه قبلا ذكر شد و احتياج بتكرار نيست و چنانچه از پيش گفته شد از نظريه شرع در مسكون بودن ماه غفلت مكن و ربّ مشهور لا اصل له را فراموش منما

شكافتن ماه بدست پيغمبر ص

از جمله وقايعى كه قرأن مجيد تصريح بان فرموده قضيّه شقّ القمر يعنى شكافتن ماه است بمعجزه و بدست پيغمبر صلى اللّه عليه و اله و وقوع اين قضيّه عقلا و عادة هيچ محظورى ندارد زيرا

ص: 280

شقّ القمر

كه ممكن است گفته شود خداوند قيامت ماه را چنين مقدّر فرمود كه مقارن باشد با شبى كه مشركين قريش از حضرت رسول چنين معجزى را بخواهند تا انحضرت بفرمان خدا اشاره بماه نمايند تا شكافته نشود و پس از شكافته شدن دومرتبه بهم بچسبد و دليل ان كشفيّات بعضى از مبانى ماه است بقول كسانيكه كشف كرده اند كه كرۀ ماه اب و هوا ندارد و كوههاى ان اهكى است و خلقى در ان احتمال نداده اند پس اگر گفته شود كه اتش مركزى ماه چنان بر سطح كره اش ظاهر شده كه همه كوهها را اهك نموده و اگر اهك شدن فقط از محلّ اتش فشانيها بود بايد چند كوه مخصوص اهك شود و باقى سنگ باشد مانند زمين ولى امروزه بنابر اعتقاد بعضى از دانشمندان فلكى كه در ماه احتمال اب و هوا داده اند و بعضى از ايشان احتمال داشتن مخلوقات ذيروح داده اند اگر گفته شود منافى با احتمال قيامت او است ميگوئيم منافاتى ندارد زيرا كه زمان شقّ القمر از شعله هاى اتش مركزى كوهها اهك و اب و هوا خلق اگر فانى شده بعد كه دو قسمت ماه بهمديگر چسبيده بطول مدت هزار و سيصد و هشتاد سال تقريبا باز قابل اب و هوا و خلق شده

و اگر كسى بگويد كه در امكان عقلى اين گونه امور حرفى نيست ولى سخن در اين است كه شق القمر را بچه دليل ثابت ميكنيد كه واقع شده

جواب ميگوئيم اگر در انشب ماه شكافته نشده بود و بنظر مشركين نيامده بود و نديده بودند اوّلا چگونه باين تصريح ايه نازل ميشد كه اِقْتَرَبَتِ اَلسّٰاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ و ثانيا

ص: 281

ردّ شبهه

بعد از نزول ايه با ان عداوتيكه مشركين با حضرتش داشتند اگر چنين قضيّه واقع نشده بود فضلا از دشمنان دوستان و خويشان انحضرت فورا باو برميگشتند ايا نميگفتند مگر ما چشم نداشتيم و كور بوديم كجا چنين اتفاقى افتاد دروغ هم باين بزرگى ميشود بلكه قريش بزرگتر وسيله اضمحلال اسلام همين ايه را قرار ميدادند و بهمه قبايل عرب نشر ان ايه را بدروغ اگهى ميكردند و نقطه ضعفى براى مفتضح و رسوا كردن انحضرت بهتر از اين بدستشان نميافتاد و ثالثا ايه شريفه وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ نيز حاكى از صدور چنين معجزه بدست پيغمبر بوده كه مشركين چون اينمعجزه را ديدند از حضرتش روگردان شدند و گفتند محمّد از اينجادوها هميشه دارد و خصوصا لفظ يعرضوا نكته لطيفۀ ايست كه دل را حاضر بتصديق به چنين معجزه ميكند

و اگر اعتراض از طرف ماديّين باشد و بگويند اگر چنين معجزۀ بدست محمّد ص رخ داده بود بايد همه خلق روى زمين ديده باشند و در كتابها نوشته باشند

جواب گوئيم كه اين اعتراض شما وارد نيست زيرا كه اين پيش امد مانند خسوف ماه و كسوف افتاب نبوده كه سابقه حساب داشته باشد تا منجّمين بيشتر از بروز ان مردمان را بياگاهانند تا مردم متوجّه بنگاه كردن بماه شوند و مسلّما هيچيك از مردم خالى الذهن در انوقت شب كه مقارن با غروب ماه بوده توجّه نداشتند و از تقاضاى مشركين چنين قضيه مهمّه را از انحضرت باخبر نبودند تا متوجّه براى ديدن شوند و از منازل خود بيرون ايند

ص: 282

شقّ القمر

و متوجّه اسمان شوند بلى فقط اشخاصيكه اين تقاضا را كرده بودند و حضور داشتند ديدند يا احيانا مردميكه در بيابانها بودند در افق حجاز و ان چند دقيقه را نظر بماه انداخته ملتفت شدند چنانچه اخباريكه در اينباب وارد شده كه بعد از شكافته شدن ماه و چسبيدن بيكديگر طول مدّتى نداشته كه ماه پشت كوه ابو قبيس غروب نمود و شايد همه زمان شكافته شدن و بهم چسبيدن ماه به پنج شش دقيقه نرسيده باشد و اگر فرض كنيم كه در ان هنگام شب اشخاصى در افاق دنيا در بيابانها و بيرون از منازل بوده اند اوّلا نظر بحركت زمين ماه در افاقيكه موافق يا نزديك بافق جزيرة العرب باشد ديده ميشده و در ممالكيكه ان چند دقيقه نبايد مرئى باشد مانند امريكا يا افاق ديگر كه چند ساعت افق هريك از انها با افق جزيرة العرب تفاوت دارد اصل ماه مرئى نيست بر انها در ان چند دقيقه مخصوصه و ساعات و دقايق ديگر مرئيست كه موافق با ساعت و دقايق انشقاق و الصاق نبوده

و ثانيا در بعض از افاق هم كه موافق و مرئى بوده ممكن است بگوئيم بين ايشان و ماه حائل يا ابر بوده كه نتوانسته اند از وقوع اين قضيه باخبر شوند و ثالثا مردميكه بيدار و يا در بيابان بوده اند عادتا همه توجّه و نظرشان بماه نبوده بلكه بيشتر بزمين براى راه رفتن يا كار كردن بوده و رابعا فرضا اگر اشخاصى در جاهائى بوده اند كه هيچ حايل در ميان ايشان و ماه نبوده و اتفاقا نظر بماه انداخته و ديده اند كه بغتة ماه از هم دو قسمت شد و بعد بهمديگر چسبيد و غروب كرد چونكه ايشان در مكّه نبودند و خبر از ظهور چنين معجزۀ

ص: 283

ردّ شبهۀ

نداشتند چنين احتمالى را نداده اند بلكه شايد احتمالات ديگرى داده باشند باينكه گفته باشند ابرى يا سايه جسمى مثلا ميان ماه حائل شده كه بنظر مانند خسوف جزئى بعضى از وسط ماه را گرفته يا گفته اند نور ماه بود كه مانند نيازك و تير شهاب دو شقّه شده و هر شقّه بطرفى رفته و باز برگشتند بهم متّصل شدند يا گفته اند كه بنظر ما چنين امد و اصلا انرا امر مهمّ بزرگى تصوّر نكرده اند

بسا ديده شده بسيارى از حوادث جوّى و اسمانى مانند شهب و رجوم و نيازكها و پراكندگى ستارگان و ستارهاى دنباله دارى ديده اند و اهميّتى بانها نداده شما فكر كنيد و انصاف دهيد از وقايع اسمانى مانند شكستن و از مركز دور افتادن ستارگان بزرگ را با صداهاى مهيبه غريبه و با ترتيبات عجيبه كه اغلب روشنائى انها نور خورشيد و ماه را چند ساعت پوشانده و با طول زمان كه هريك چند ساعت امتداد داشته شايد در تواريخ متنوّعه صد يك انرا جمع نكرده و ننوشته اند

بلى بعضى از ايشان و خاصه در تواريخ عرب ابن اثير كه از تواريخ ماهيانه و سالنامه خلافت بنى اميّه و بنى عبّاس كتاب كامل را مرتّب كرده بعضى از اين حوادث اسمانى را درج نموده نه تماما و امّا مورّخين و نويسندگان جهان را در انزمان درنظر بياوريد در خود جزيرة العرب كه اصلا شايد صد نفر چيزنويس وجود نداشته چه رسد كه تاريخ نويس و وقايع نگار باشند يا مقيّد بضبط تواريخ عرب بلى گاهگاهى در ضمن شعرهائيكه ميگفتند بعضى از وقايع

ص: 284

شقّ القمر

را نادرا در انها مياوردند نظير همين قضيّه كه امرءالقيس كه يكى از شعراء و فصحاء نامى عرب بوده در بعض از اشعار خود اورده بقول خود كه گفته است

دنت السّاعة و انشق القمر

كتب مصر و عجم و بلاد مفتوحه را هم كه بفرمان خليفه دوّم سوزانيدند اگر در انها درج بوده از ميان رفته اروپا هم كه در انزمان جز قطعه روميّة الكبرى با قدرى از فرانسه و اسلامبول باقى همه وحشى صرف بودند بافق انقطعات هم در انساعت مقارن غروب ماه بمكّه ايا اصل ماه طالع بوده يا نبوده بايد دقّت و تامّل حسابى كرد فرضا بافق بعضى از محال چين و هند كه موافق با افق مكّه است در صورتيكه ابر نبوده در هزاران هزار مردم ان چند هزار نفر بيدار و از بيدارها چند صد نفر از منازل خود بيرون و از ان چند صد نفر هم جمعى نظرشان بماه افتاده باشد و اينحادثه را هم ديده باشند اوّلا همه انها نويسنده نبودند ثانيا اگر نويسنده هم در ميان انها بوده مورّخ و مقيّد بنوشتن و ضبط نبودند ثالثا بر فرض مقيّد بودن بضبط و نوشتن اگر بگوئيم روى ورقه هم اورده باشند در ان زمان كه وسائل چاپ و طبع فراهم نبوده در كره زمين خاصه در انمحيط كه هر حادثه فورا هزاران نسخه اش بعنوان روزنامه يا ماهنامه يا سالنامه و امثال اينها منتشر نموده باشند و اگر يكنفر يا دو نفر يا بيشتر هم اين قضيّه را نوشتند روى اوراقى بوده كه پس از اندك زمانى از ميان رفته است

و اگر معترض باز اعتراض كند و بگويد اينجمله كه مسلمانان ميگويند هنگام وقوع

ص: 285

ردّ شبهۀ

اينقضيه كه كرۀ ماه بزمين امد و دور كعبه طواف كرد و در گريبان محمّد رفت و دو قسمت شد نيمى از استين راست انجناب و نيمى از استين چپ او بيرون امد و بعد بهمديگر چسبيد و غروب كرد با كشفيات علميّه فلكيّه عصرى بهيچوجه سازش ندارد و دروغ محض است

جواب ميگوئيم در اينموضوع دانشمندان اسلامى با شما هم عقيده اند اوّلا نه در ايه هست و نه در خبر صحيح و نه در كتب بيشتر از مفسّرين و اگر بعضى از افسانه نويسها ولو اينكه صاحب ناسخ التواريخ و ديگرى نوشته باشند جزء اخبارى بشمار ميرود كه سندهاى ان ضعيف است و مورد اعتماد نيست بلكه اينگونه اخبار بى اصل و اساس را بايد بر ديوار زد دانشمندان علمى اسلام اينگونه اخبار ضعاف را مصدر مطالب مهمّه قرار نميدهند و بهيچوجه اعتنائى بانها ندارند

و اگر معترض يهودى يا نصرانى باشد فضلا از جوابهاى حلّى عقلى كه گفتيم بجواب نقضى هم در جواب ايشان ميگوئيم

ظهور معجزۀ شقّ القمر بدست محمّد صلى اللّه عليه و اله از متواترات در نزد مسلمين است و اقوى شبهۀ كه شما بزعم خود درنظر گرفته براى انكار اينمعجزه مسلّمه اينست كه ميگوئيد اجرام علويّه خرق و التيام پذير نيستند و اگر انشقاق واقع شده بود بر اهل جهان مخفى و مستور نميماند قطع نظر از اينكه اين قول بديهى الفساد و البطلان است در نزد دانشمندان پس بنابر عقيده شما قضيه برگشتن افتاب براى يوشع چنانچه در باب

ص: 286

شقّ القمر

دهم از كتاب يوشع در ايه دوازدهم و حادثه طوفان نوح و ردّ افتاب براى شعيا كه اين هرسه مسلّم در نزد يهود و نصارى و اهل كتاب تماما ميباشد و قضيّه چهار ساعت فروگرفتن ظلمت تمام جهان را براى بر دار زدن عيسى در روز بنابر انچه متّى و مرقس و لوقا در اناجيل خود تصريح بان كرده اند و قضيّه شكافته شدن افلاك و فرود امدن روح القدس بشكل كبوتر چنانچه در باب سيّم از انجيل متّى و لوقا و باب اوّل از انجيل مرقس نوشته شده و قضيّه شكافته شدن قبرها و بيرون امدن و برخواستن بسيارى از جسدهاى مقدسين و داخل شدن ايشان در شهرهاى مقدس كه در باب بيست و هفتم انجيل متّى نوشته شده در هيچيك از تواريخ اهل چين و هند و فرس ثبت و ضبط نشده و مشركين هند دروغ ميدانند و كشيشهاى نصارى هم تكذيب و استهزاء مينمايند و بسيارى از اين قبيلها كه در كتب شما موجود است و در هيچ تاريخى از تواريخ دنيا از انها ذكرى نشده

پس بنابر انچه كه عقلا و نقلا و حلاّ و نقضا ذكر شد جاى هيچگونه اعتراضى بر وقوع قضيه شق القمر بدست سيّد بشر صلى اللّه عليه و اله باقى نخواهد ماند مگر انكه معترض انصاف كشى كند و از در اعتساف درايد و بخواهد اعمال غرضى نمايد

قوله ع و خلقت بها الكواكب و جعلتها

اشاره

ص: 287

در پيرامون نجوم و اقسام آن

نجوما و بروجا و مصابيح و زينة و رجوما

يعنى و افريدى و اندازه گيرى كردى بان حكمت خود ستارگان را و گردانيدى و يا قرار دادى انها را طالع و زاهر و قصرها و چراغها و زينت اسمان دنيا و راننده هاى شياطين

از اينجمله از دعاى شريف مستفاد ميشود كه كليّه كواكب از پنج وجه بيرون نيستند اوّل نجوم دوّم بروج سوّم مصابيح چهارم زينت پنجم رجوم بيان حال هريك از انها در ضمن مطلبى برگذار ميشود

مطلب اوّل در بيان حقيقت نجوم و احوال انها است

اشاره

- ظاهر اينستكه مراد از نجوم كواكب سياره است كه بزعم متقدمين عبارت باشد از قمر و عطارد و زهره و شمس و مريخ و مشترى و زحل و بزعم متاخرين اين هفت سيّاره است باضافه زمين و اورانوس و نبتون كه كليّه احكام نجومى مربوط باينها است و بهيچوجه مرتبط با ثوابت نيست زيرا كه از ثوابت چيزى محسوس نيست كه مدخليت در احكام داشته باشد كه اگر يكى از انها حالاتش مضبوط نباشد خللى در احكام رخ دهد يا مخلّ بحال بقيّه باشد بخلاف سيّارات كه جهل بيكى از انها يا حالات ان مخلّ باحكام بقيّه است

ص: 288

و اقسام ان

و منجّم را براى ان منجّم گويند كه از روى نجوم سيّاره حكم ميكند در

كتب كافى و وافى و بحار و غيره بسند قوى از حضرت صادق ع روايت شده كه حضرت بر سبيل امتحان از يك نفر منجّم عراقى پرسيد فرمود كم السّكينة من الزّهرة جزء فى ضوئها قال المنجّم هذا و اللّه نجم ما سمعت به احدا من النّاس يذكره قال سبحان اللّه العظيم ا فاسقطتم نجما باسره فعلى م تحسبون يعنى انحضرت سؤال كرد كه روشنى سكينه با روشنى زهره چيست منجّم عرضكرد و اللّه اسم چنين ستارۀ را از احدى نشنيدم حضرت فرمود سبحان اللّه العظيم يك ستاره را بكلّى از حساب انداخته ايد پس روى چه اصلى حساب ستارگان را ميگيريد و مطالب را استخراج ميكنيد

و نيز در كتاب انوار النعمانيّة و بحار الانوار و محكى از كتاب نجوم سيّد ابن طاوس ره از حضرت صادق ع روايت شده كه فرمود فى السّماء اربعة نجوم ما يعلمها الاّ اهل بيت من العرب و اهل بيت من الهند يعرفون منها نجما واحدا فبذلك قام حسابهم يعنى در اسمان چهار ستاره است كه احدى بانها دانا نيست مگر خانواده از غرب و يك خانوادۀ هم در هند است كه يكى از ان چهار ستاره را ميشناسند پس بسبب شناختن اين يكستاره است كه حساب ايشان راست امده

مخفى نماند كه مراد از اهل بيت از عرب در حديث شريف ائمه هاديه عليهم السلام اند كه خزّان علم و حمله و حافظ اسرار و علوم الهيّه اند

ص: 289

در بيان اقسام ستارگان

و نيز از كتاب نجوم و كتاب دلايل حميرى بسندهاى صحيحه از حضرت صادق ع روايت شده كه در ضمن حديثى بيان فرمود ليس يعلم النّجوم الاّ اهل بيت من قريش و اهل بيت من الهند يعنى هيچكس علم نجوم را نميداند مگر خانوادۀ از قريش و خانواده از هند

بديهى است كه در قريش خانوادۀ جز خانواده نبوّت و رسالت و طهارت عالم بنجوم نبوده و معرفت چهار ستاره كه در حديث سابق ذكر شد منحصر بال محمد عليهم السّلام است و احاديث بسيارى در اينباب رسيده كه ذكر و بيان انها در اينوجيزه نميگنجد

اكنون بنحو ايجاز به بعض از نكات دو حديث اوّل و دوّم مذكورين در اينمطلب را تذكر ميدهم بدانكه مقتضاى جمله فاسقطتم نجما باسره فعلى م تحسبون در حديث اوّل و جمله فبذلك قام حسابهم در حديث دوم فهميده شود كه هريك از سيارات منظومه شمسى ما با يكديگر مرتبطند باينمعنى كه استقامت حساب و حكم هيچيك از سيّارات راست نميايد مگر در صورتيكه حساب همه و تناسب هريك از انها باهم معلوم باشد زيرا كه اگر حساب يكى از انها مجهول ماند حساب همه مختل خواهد شد

و نيز مستفاد ميشود كه انچه از حسابهاى نجومى كه شيوع دارد مربوط بسيّارات است نه ثوابت و ديگر انكه ماخذ احكام نجومى دوران سيّاراتست در مدارهاى خود

ص: 290

ستارگان

و منجّم براى حكم كردن درباره هر موضوعى كه اراده كرده بايد زمان و مكان دور زدن سيّارات و حالات مقابلات و مقارنات و اتصالات و اجتماعات و تربيعات و تثليثات و تسديسات و ساير حالات نجومى را كاملا بشناسد و الاّ نميتواند حكمى بكند

پس مقصود از چهار ستاره كه ذكر شده سيّاراتست نه ثوابت زيرا كه امام عليه السّلام از نجوم سيّارۀ خبر داده كه داخل در عالم ما و خارج از علم و اطلاع ماها است

كائنات نجوم در نظر شرع

در تفسير علىّ بن ابراهيم قمى ره از حضرت صادق ع از حضرت امير المؤمنين عليهما السلام روايتكرده كه فرمود هذه النّجوم التى فى السّماء مدائن مثل المدائن التى فى الارض مربوطة كل مدينة الى عمود من نور طول ذلك العمود فى السّماء مسيرة ماتين و خمسين سنة

يعنى اين ستاره هائيكه در اسمانند شهرهائيست مانند شهرهائيكه در روى زمين است كه هر شهرى از انها مربوط است بستونى از نور كه درازى انستون در اسمان بقدر مسير دويست و پنجاه سال راهست

و در حديث ديگر وارد شده كه فى النجوم مدائن كمدائنكم در ستارگان شهرهائى است مانند شهرهاى شما

ممكن است بگوئيم طبق احاديث و اخبار صادره از معادن وحى و تنزيل كه بيشتر از انها بمرور زمان تدريجا اثار ان ظاهر و حقيقت انها مكشوف شده در كرات ستارگان

ص: 291

در بيان اقسام

شهرها است و البته وجود شهر فرع وجود موجود حىّ ذيشعورى است كه انرا احداث كرده باشد و بعلاوه نيز ممكن است بگوئيم كه در عالم علوى مخلوقات ذيروحى هستند كه علاوه بر كرۀ كه مسكن و موطن انها است در كرات ديگر هم بتوانند بروند و زيست كنند چنانچه اينمعنى بر اهل تتبّع و استقراء در اخبار و احاديث ال محمّد عليهم السّلام پوشيده نيست كه بعضى انها در اصطلاح شرع باسم فرشتگان ناميده ميشوند و اين نسخ از مخلوقات بسيار و مختلف و انواع متعدّدۀ دارند برخى بسيار كوچك و بعضى بسيار بزرگ و از براى هركدام از انها مقام معيّن و كارهاى مشخّص است بعضى حافظ و نگهبان زمين و اسمان و پارۀ حامل عرش و بعضى باران و برق و رعد و صاعقه ايجاد كنند بفرمان خدا و و گروهى حيوانات و نباتات و انسان هر اسمان و زمين را حفظ كنند و جمعى برسانيدن ارزاق انسان يا حيوانات موكّل باشند

در جلد چهاردهم بحار الانوار در جزء سؤالات عبد اللّه بن سلام از حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله است كه گفت يا محمّد اخبرنى عن النجوم كم جزء هى قال يا بن سلام ثلاثة اجزاء جزء منها باركان العرش يصل ضوئها الى السّماء السابعة و الجزء الثانى بسماء الدّنيا كامثال القناديل المعلّقة و هى تضئ لسكّانها و ترمى الشياطين بشرها اذا استرق السّمع و الجزء الثالث معلقة فى الهواء و هى ضوء البحار و ما فيها و ما عليها

از اين خبر چند امر مستفاد ميشود

ص: 292

ستارگان

اوّل اينكه سؤال ابن سلام از انحضرت از نجوم بوده كه بر چند قسمند و جواب حضرت باينكه انها بر سه قسم اند يكقسم از انها در اركان عرش اند كه روشنى انها باسمان هفتم ميرسد و قسم دوم از انها در اسمان دنيا مانند قنديل اويخته اند و روشنى ميدهند براى ساكنين ان و قسم سوّم در هوا معلقند و انها روشنى بخش درياها هستند و انچه در درياها و بالاى انها است دوّم انكه روشنى انها ذاتى انها است نه مستعار چنانكه از ان تعبير بضوء شده در هرسه قسمت و ضوء و ضياء روشنى ذاتى را گويند بدليل و جعل الشمس ضياء سوّم انكه ان ستارهائيكه در اركان عرش اند روشنى انها مخصوص اسمان هفتم است چهارم انكه ستارهائيكه در اسمان دنيا هستند مركوز در ان نيستند و اين كاشف است از باطل بودن قول هيويين قديم كه گفته اند ستارها مركوز در ثخن فلكند و موافق است با اقوال فلكيين جديد كه ميگويند بقوّه جذّابيه معلّق اند پنجم انكه انقسمت از ستارگان در ميان زمين و اسمانند چنانچه تاكنون هيويّين نه عدد انها را يافته اند مخبر صادق تقريبا يكهزار و سيصد و هشتاد سال قبل بدون الات معدّه و با چشم بى اسلحه خبر داده ششم انكه انجزء از ستارگانيكه در اسمان دنيا است شرارۀ انها رجومى است كه شياطين را رمى ميكند از اينكه بالا روند و استراق سمع كنند

و كليّات انچه متعلق بنجوم است از تعداد و كيفيّات و وجود حيوانات و شهرها

ص: 293

در پيرامون ستارگان

و مسكون بودن و وجوه مسكونيّت انها در نظر شرع مقدّس اسلام كه تقريبا قريب هزار و چهارصد سال قبل بدون الات و اسباب اكتشافيه بلكه بدوربين و ذرّه بين وحى و الهام پيش بينى و پيش گوئى شده و تازه فلكيّين جديد توانسته اند بحقيقت كمى از انها پى ببرند و ادّعاى ابتكار در اين فن كنند درخور اينمختصر نيست تا اندازه هم كه تطفّلا در اينكتاب تذكر داده شده و ميشود فى الجمله براى شرح بعض از جملات دعا بوده و در نظر دارم كه هرگاه توفيق مساعدت كند و مشيت بالغه الهيّه تعلق گيرد بقدريكه در حيطه توانائى اينجانب است هنگام فرصت رسالۀ در هيئت اسلامى تاليف و ترصيف كنم مدوّن و ملفّق با ايات قرأنيه و اخبار و اثار ال محمد و كلمات بزرگان و دانشمندان اسلامى ولى نه بطريقى كه بعضى مشى كرده و ايات و احاديث معادن وحى و تنزيل را تابع اراء و اعتقادات فلاسفه و فلكيين قرار داده و ميدهند بلكه برعكس تمشّى ايشان بحول و قوّه خداوند متعال با ادلّه و براهين ساطعه ان شاء اللّه تعالى اثبات خواهم كرد كه بعض از انچه را كه فلكيّين جديد بزعم خود ابتكار كرده و از خود برجستگى نشان داده اند دانسته شود كه انها مسبوق بسوابق فرمايشات بزرگان از رهبران اسلامى است همين قدر مورد تقديرند كه بوسيله اسباب و الاتيكه درنتيجه بكار انداختن افكار خود تاسيس كرده توانسته اند پى ببرند ببرخى از حقايق فلكيّه و مبيّن و شارح بعض از فرمايشات ايشان شوند

مطلب دوّم

ص: 294

ستارگان

مطلب دوم در بيان ستارهائيست كه از انها تعبير ببروج شده

اشاره

بدانكه بروج بمعنى قصرهاى بلندى است براى ستارگان مانند منازلى كه براى سكنه ان است و استقاق برج از تبرّج است كه بمعنى ظهور باشد و از ابن عباس نقل شده كه بمعنى ستارهاى بزرگست و معنى اوّل اولى است و در اصطلاح فلكيّين منازل دوازده گانه است كه عبارت باشد از حمل و ثور و جوزا و سرطان و اسد و سنبله و ميزان و عقرب و قوس و جدى و دلو و حوت

و استعمال كلمه بروج بدون الف و لام و با تنوين تنكير دليل است بر اينكه مراد معناى اصطلاحى نيست و بروج دوازده گانه صورتهائيست مرتّبه كه بر دوازده تقسيم شده باين ترتيب اوّل حمل و ستارهاى ان از اينقرار است سيزده ستاره در صورت و پنج ستاره خارج از صورت دارد و گفته شده كه سر حمل بجانب مغرب و اواخر ان بجانب مشرق و روى او بجانب پشت او است و ان دو ستارۀ كه بر سر او است انرا شرطين خوانند و ناطح گويند و ان دو ستاره كه بر دنبه او است با يك ستاره كه بر ران دارد مثلثى مينمايد متساوى الاضلاع بطين خوانند دوّم ثور و ان بصورت گاوى است كه سر ان بجانب مشرق و اخر ان بجانب مغربست و او را كفل و پاها نباشد و نگاه ان بجانب پائين و روى او بجانب مشرق و ان سى و دو ستاره است غير از ستاره روشنى كه بر شاخ چپ او است و پاى راست ممسك الا عنّه و ميان او و ميان ثور

ص: 295

شرح بروج دوازده گانه

مشتركست و خارج صورت يازده ستاره است و بر موضع قطع چهار كوكب كه بر دوش گاو است ثريّا خوانند و ان ستاره منقارى است مانند خوشه انگور سوّم

جوزا و ان هجده ستاره است بشكل دو ادميكه سر ايشان بجانب شمال و مشرق و پاى ايشان بجانب جنوب و مغرب است و كواكب هر صورتى با صورت ديگر اميخته است و دو ستاره بر سر ايشان است كه انرا ذراع خوانند و ان دو ستاره كه ميانه صورت شمالى غربيست هنعه گويند و ان ستاره كه بر قدم و پيش قدم او است انرا يمانى گويند

چهارم سرطان و ان نه ستاره در صورت و چهار ستاره بيرون صورتست و ستاره روشنى كه از صورتست انرا نثره خوانند و دو ستارۀ كه در عقب نثره است انرا حمارين گويند و انستاره كه بر پاى اخر دارد از طرف جنوب طرفه گويند پنجم

اسد و ان بيست و هفت ستاره در صورت و هشت ستاره خارج از صورت دارد و ان ستاره نورانى كه بر روى او است طرفه خوانند و ان مشترك ميان سرطان و اسد است و چهار ستاره كه بگردن او است انرا جبهه گويند و انرا كه بر سينه دارد قلب نامند و انرا كه بر شانه دارد با انكه بر تكيه گاه است زبره خوانند و انرا كه بر اخر دنبال است صرفه گويند بمعنى انكه چون او طلوع كند در تحت الشعاع سرما منصرف شود ششم

سنبله و انرا كوكبة العذرا گويند و ان بيست و هشت ستاره است از صورت و بصورت زنى استكه سر او انجا است كه صرفه است و ان ستاره نورانى است بر دنباله اسد و

ص: 296

دوازده گانه

پاهاى او انجا است كه دو زبانه كفّه هاى ميزان است و ان ستاره كه بر دوش چپ او است عوا گويند از جهت اينكه سگها در عقب شير صدا ميكنند و ستاره روشنى كه نزديك بان دستى است كه خوشه دارد اغزل خوانند يعنى بى سلاح در مقابل سماك و ان كوكب را سنبله خوانند و ان كوكب كه بر پاى او است غفر خوانند يعنى كواكب را پوشيده است هفتم ميزان و ان مانند ترازوئى است كه دو پله بجانب مغرب و دو پله اميخته است با ستارگان در نيش عقرب و صورت وى نزد هنديان صورت كيان و ستارگان داخل وى هشت است و خارج و دو ستاره در نيش عقرب و دو پله اميخته را زبانا گويند هشتم عقربست و ان بيست يك ستاره در صورت و سه ستاره خارج از صورت است كه انسه را اكليل گويند و انستاره روشن كه بسرخى زند قلب العقرب گويند و ان ستاره كه قوام قلب است و ستاره كه دنبال او است نبات گويند و انستاره كه در ذنب او است انرا فقرات گويند و ان دو ستاره كه بر طرف ذنب است انرا شوله گويند نهم قوس و انرا وافى نيز گويند و گرد بر گرد او كواكبى بجز صورت نيست و ان ستاره كه بر پيكان است با انكه در قبضه كمان است و انكه بر طرف جنوبى كمان است و انرا كه بر دست راست است نعايم خوانند و مجرّه را بان تشبيه كرده اند و انكواكب را بنعامه كه شترمرغ است شبيه دانسته اند و انستارهائيكه از صورت بپائين بشكل شير و شبيه بشخصى است يعنى از صورت تا كمر شبيه شخصى و از كمر بپائين شبيه شيرايست كه بر دوش چپ است و انكه در زير بغل است و انكه از

ص: 297

بروج دوازده گانه

مجرّه و ابط است و انكه از جانب مشرق است نعامه ضالّه گويند و ان شبيه بشترمرغى است كه از اب خوردن برگشته باشد و ان دو ستاره كه از گوشه شمالى كمان است كلبين خوانند و ستارۀ كه بر ران چپ و ساق است صدوين گويند دهم

جدى و ان بيست و هشت ستاره در صورتست و بيرون از صورت دو ستاره دارد كه بر سر انست انرا سعد ذابح خوانند يعنى ستارهاى كوچك را ذبح ميكند و ان دو ستاره كوچكى كه بر ذنب او است مجس گويند يازدهم دلو و ان چهل و دو ستاره است از صورت و سه ستاره خارج از صورت و ان دو ستاره كه بر دوش راست است سعد الملك خوانند و انسه كه بر دست چپ است سعد بلع گويند و گفته شده است كه در انوقت كه خداى تعالى حكم فرمود كه يا ارض ابلعى ماءك اين ستاره طالع بود و ان دو ستاره كه بر دوش چپ است با ستاره كه بر ذنب جدى است سعد السعود گويند و انسه كه بر دست راست است با انكه بر ساعد است ساعد گويند و سى و چهار كوكب خارج از صورت را سعد الاحبّة گويند دوازدهم حوت و ان از صورت سى و چهار ستاره است بر شكل دو ماهى كه يكى از انرا سمات متقدم گويند و چهار ستاره در خارج دارد

مطلب سوّم پيرامون نجوم

مصابيح جمع مصباح است بمعناى چراغ نوردهنده و خداوند علىّ اعلى از بعض از نجوم تعبير بمصابيح فرموده چنانچه در سورۀ فصّلت ايه دوازدهم فرموده وَ زَيَّنَّا اَلسَّمٰاءَ

ص: 298

پيرامون نجوم اَلدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ و در سورۀ ملك ايه پنجم فرموده وَ لَقَدْ زَيَّنَّا اَلسَّمٰاءَ اَلدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ يعنى زينت نموديم اسمان نزديك را بچراغها و در چهاردهم بحار از كتاب نجوم سيد ابن طاوس ره روايتشده كه حضرت مجتبى ع در ضمن يكى از خطب خود وصف نجوم را فرموده بفرموده خود ثمّ اجرى فى السّماء مصابيح ضوئها فى مفتتحها يعنى پس رونده گردانيد خدا در اسمان چراغهائيرا كه روشنى انها در قسمت جلو انها است مصابيح تفسير شده بستارهاى نوردهندۀ كه نور ان از دور مانند نور چراغ است و ان مشتركست بين سيّارات و ثوابت نوردهنده و ممكن است كه مراد از انها افتابهائى باشد كه فوق منظومه شمسى ما است و از فرط دور بودن بصورة ستاره بنظر اهل زمين ميايد و نور انها از خود انها باشد نه اكتسابى چنانچه تعبير بسراج و مصباح براى همين معنى شده كه نور چراغ ذاتى انست نه اكتسابى چنانچه در قرأن از افتاب هم تعبير بسراج شده همين مناسبت كما قال اللّه تعالى در سورۀ فرقان ايه شصت و يكم از تَبٰارَكَ اَلَّذِي جَعَلَ فِي اَلسَّمٰاءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فِيهٰا سِرٰاجاً كه سراج در اين ايه تفسير بافتاب شده و در سورۀ نوح فرموده وَ جَعَلَ اَلشَّمْسَ سِرٰاجاً

مطلب چهارم در بيان اينكه از كواكب تعبير بزينت شده و ان نيز مشترك است بين نجوم سيارات و ثوابت و شهب

چنانچه ايات عديده از قرأن مشعر برانست از انجمله است در سورۀ

ص: 299

در اينكه كواكب

حجر فرموده وَ لَقَدْ جَعَلْنٰا فِي اَلسَّمٰاءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنّٰاهٰا لِلنّٰاظِرِينَ و در سوره سجده فرموده وَ زَيَّنَّا اَلسَّمٰاءَ اَلدُّنْيٰا و در سورۀ ق فرموده وَ زَيَّنّٰاهٰا و در سوره ملك فرموده وَ لَقَدْ زَيَّنَّا اَلسَّمٰاءَ اَلدُّنْيٰا و در سورۀ صافات فرموده إِنّٰا زَيَّنَّا اَلسَّمٰاءَ اَلدُّنْيٰا بِزِينَةٍ اَلْكَوٰاكِبِ در ايه اخيره اضافه زينت بكواكب اضافه بيانيّه است يعنى ستاره ها زينت اسمان دنيا هستند و در بعضى از خطب نهج البلاغه است كه در وصف اسمان دنيا فرموده (ثم زينها بزينة الكواكب و ضياء الثواقب)

اگر گفته شود كواكبى كه زينت اسمان دنيا است فقط ثوابت است و تيرهاى شهاب كه پرتاب ميشود سيّاره است چگونه ميشود كه شهب را از كواكب مزيّنه شمرد جواب اينست كه قدماء از محققين از روى همين اعتقاد در قيل و قال و مباحثه و جدال بودند و همچنين بعض از مفسرين زيرا كه كواكب را اطلاق نميكردند مگر بر اجرام فلكى و بعقيده ايشان شهب و نيازكها و ستارهاى دنباله دار عبارت بوده از حوادث زمينى از اينجهت در تفسير ايه دچار حيرت شدند زيرا كه اگر كواكب را بمعناى حقيقى و ظاهرش تفسير ميكردند دچار محذوراتى ميشدند از قبيل داخل بودن شهب و رجوم در زمره اجرام فلكى با اينكه اينها بعقيده ايشان از حوادث زمينى است و ديگر انكه لازم ميامد كه ستارها در اسمان دنيا باشد با اينكه بزعم ايشان در اسمان بالاتر است و ديگر انكه بمحذور عدم جواز خرق و

ص: 300

زينت اسمان دنيا است

التيام ميافتادند ولى امروزه كشفيات علمى كليّه اين موانع را مرتفع كرده و اكتشافات ايشان با ظاهر ايه شريفه موافقت دارد بدون ترديد شهب و رجوم و ستارهاى دنباله دار را ميتوانيم زينت اسمان دنيا بشماريم و بگوئيم اطلاق زينت بر هريك از ثوابت و سيارات و شهب فروزان و نيازكهاى متقاطعه متفرقه كه از چپ و راست جستن دارد و ستارهاى دنباله دار و حبابها و نورافشانها فلكى بهترين اسباب زينت است و تشكيل منظرۀ زيباى روح افزا ميدهد و از همين جهت است كه بعضى از چنين منظرها تعبير باتش بازى اسمان ميكنند

مطلب پنجم در بيان شهب

بدانكه در معناى رجوم در تفسير ايه شريفه وَ جَعَلْنٰاهٰا رُجُوماً لِلشَّيٰاطِينِ بيضاوى گفته يعنى و جعلنا لها فائدة اخرى هى رجم اعدائكم بانقضاض الشهب المسبّبة عنّها مراد اينست كه قرار داديم براى ستارگان فائده ديگرى كه ان راندن دشمنان شما است بسوراخ كردن تيرهاى شهابيكه كه انستارگان بسبب پيدايش انها است و گفته شده كه معناى ان چنين است رجوما و ظنونا لشياطين الانس و هم المنجّمون كه مراد كهانت و رجم بغيب باشد و رجوم جمع رجم است بفتح راء و ان مصدر است بمعناى چيزيست كه بان رانده شود و در جلد چهاردهم بحار الانوار از كتبى چند باسناد ايشان از ابوذر از رسولخدا ص روايتكرده كه فرمود در خبرى و جعل فوق سماء الدنيا الشمس و القمر و النجوم و الرّجوم

ص: 301

در بيان شهب

و نيز در همان كتاب از درّ المنثور و غيره از پيغمبر ص روايتكرده كه فرمود انّ القمر و النّجوم و الرّجوم فوق سماء الدنيا از اين خبر و خبر قبل مستفاد ميشود كه ستارهاى رجوم غير از نجوم باشد و در بعض از اخبار ديگر از صفات و منافع نجوم شمرده شده و نيز از تفسير فرات بن ابراهيم از حضرت امير المؤمنين ع روايت نموده كه در ضمن خبر طويلى فرمود و جعل فى كلّ سماء شهبا معلقه ممكن است معلقه بتشديد لام و تخفيف هر دو باشد يعنى و قرار داد در هر اسمانى شهابهاى فروزان و يا اويزانى

اين فرمايش صريح است در اينكه در هر اسمان يا كره بخار هر زمينى شهابها و رجومى وجود دارد كه مانند قنديلهاى فروزان بقوّه جاذبه اويخته پيش چشمهاى ما نمودار است

و در بعضى از خطب نهج البلاغه است كه در وصف اسمان دنيا فرموده ثمّ زيّنها بزينة الكواكب و ضياء الثواقب - ممكن است از قيد كلمه ضياء گفته شود كه ثواقب يعنى رجوم در اسمان دنيا نيستند ولى ضياء و روشنى انها در اسمان دنيا ديده ميشود و اين خود زينتى است براى اسمان

پس مقتضاى بعض از اخبار رجوم در بالاى اسمان دنيا نشانداده شده و اينمعنى بهيچوجه با مبانى هيئت قديم سازش ندارد زيرا كه اسمان دنيا بزعم ايشان عبارت از فلك قمر است و بعلاوه معتقدند كه رسيدن رجوم بفلك قمر محال است

ص: 302

و نيازكها

تا چه رسد بنفوذ انها در ثخن فلك بزعم ايشان يا تفوق انها بر فلك زيرا كه رجوم را از حوادث ارضيّه ميدانند

پس مفاد اينگونه اخبار كه رجوم فوق اسمان دنيا باشد نزد ايشان مطروح بوده و از در تاويل و توجيه وارد ميشدند ولى بمقتضاى كشفيات امروزه محتاج بتاويل و توجيه نيستيم چنانچه بر نافذ بصير واضح و اشكار است

قوله ع و جعلت لها مشارق و مغارب و جعلت لها مطالع و مجارى و جعلت لها فلكا و مسابح

اشاره

يعنى و قرار دادى از براى انستارها جاهاى بيرون امدن و جاهاى فرورفتن و پنهان شدن و جاهاى پيدا شدن و جاهاى روان شدن يعنى خطهاى سير و قراردى براى انها مدارها و شناگاهها

مشارق جمع مشرق است و مشرق جاى تابيدن نور كوكب است از افق بر سطح زمين و نحو ان يا محل ظهور ستاره است از افق و مغارب نيز جمع مغرب و ان

ص: 303

منازل قمر

در ضمن بروج ذكر شد (1) شرطين بضم شين و سكون راء و تحريك ان (2) بطين بهيئت مصغّر (3) ثريّا (4) دبران بكسر دال و باء موحده مفتوحه (5) هقعه بضم ها و قاف (6) ذراع (7) هنعه (8) نثره بنون و ثاء مثلثه (9) طرفه (10) جبهه بضم جيم و سكون باء (11) زبره (12) صرفه (13) عوّاء بتشديد واو (14) سماك (15) غفر بضم عين و فاء (16) زبانا (17) اكليل (18) قلب (19) شوله (20) نعائم (21) بلده (22) سعد الذابح (23) سغد بلع (24) سغد اخبيّه (25) سعد السعود (26) فرع مقدّم (27) فرع مؤخّر (28) رشا

از براى هريك از اينمنازل وجه تسميه ايست كه ذكر انها در اينمختصر كه معدّ براى اختصار است سزاوار نيست رجوع بكتب معدّه شود

بدانكه بزعم قدماء از هيويين ماه هر دورۀ را كه از فلك الافلاك طى ميكند در اين بيست و هشت منزل سير مينمايد و همچنين ساير ستارگان را در سير خود منازلى است كه يا عين همين منازلست يا مغاير با انها

وفاء در فاحسنت از براى عطف ترتيب است فاضل رضى ره گفته گاهى فاء عاطفه كه در جملۀ ميايد فائده ترتيب كلام ميدهد در ذكر بر ما قبل ان نه انكه مضمون ان عقب مضمونى باشد كه بيش از انست و مثل زده بايه شريفه اُدْخُلُوا أَبْوٰابَ جَهَنَّمَ خٰالِدِينَ فِيهٰا فَبِئْسَ مَثْوَى اَلْمُتَكَبِّرِينَ تمام شد مضمون كلام رضى ره

ص: 304

دليل كروّيت زمين است

ان تصلّى اذا وجبت الشمس عنا و اذا طلع الفجر عندنا ليس علينا الا ذلك و على اولئك ان يصلّوا اذا غربت عنهم يعنى مردى با من همراه شد كه نماز شام را در پسين و نماز بامداد را در اخر شب بجا مياورد چون ديد كه من نماز شام را بعد از غروب افتاب و نماز صبح را پس از دميدن سفيده ميگذارم بمن گفت چه ضرر دارد كه تو هم مانند من نماز بگذارى زيرا كه افتاب پيش از اينكه براى ما طلوع كند براى گروه ديگرى طالع ميشود و همان موقع كه از افق ما غروب ميكند براى گروه ديگرى كه بعد از ما هستند طلوع ميكند پس حضرت فرمود جواب گفتم انچه بر ما واجب است انستكه نماز مغرب را وقتى بخوانيم كه افتاب از افق خود ما غروب ميكند و همچنين نماز صبح هنگامى براى ما واجب ميشود كه سفيده صبح در نزد ما طالع شود نيست بر ما غير از اين و براى ديگران وقتى واجب ميشود نماز بگذارند كه افتاب نزد انها غروب كند

اينگونه احاديث دليل است بر اينكه مشرق و مغرب برحسب اختلاف افاق تفاوت ميكند و اين از لوازم كروى بودن زمين و تدوير خط استوائى است الحاصل كرويت زمين در ميان مسلمين امرى مسلّم بوده و از فتاواى فقهاء دو باب صلوة و غيره اينمعنى واضح و اشكار است

پس متجددين گمان نكنند كه قول بكرويت زمين امر مستحدث و از مبتكرات فلكيين جديد است و در اينموضوع ايات كثيره و اخبار وفيره از معادن وحى و تنزيل رسيده

ص: 305

در معناى فلك و نقل اقوال در آن

و در قرأن مجيد در بعض از ايات مشرق و مغرب را مفرد اورده مثل رَبُّ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ وَ مٰا بَيْنَهُمٰا و در بعضى بلفظ تثنيه مانند رَبُّ اَلْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ اَلْمَغْرِبَيْنِ و در بعضى بلفظ چون بِرَبِّ اَلْمَشٰارِقِ وَ اَلْمَغٰارِبِ ظاهرا مراد از اوّل بيان جنس مشرق و مغربست و مراد از دوّم مراد اوّل بهار و اوّل ميزان است كه اوّل فصل خزان باشد كه از نقطه اعتدال ربيعى و خريفى طلوع و غروب كنند و مراد از سوّم باعتبار تعدّد روزها است كه هر روز مثلا از جزئى از فلك طالع شوند و در جزئى از ان غروب كنند غير از جزء روز پيش و يا باعتبار هر فصلى از فصول اربعه سال است

و مطالع در اصطلاح منجّمين و هيويين اطلاق ميشود بر جزئى از فلك البروج و طوالع بر جزئى از فلك الافلاك كه طلوع كنند

و مجارى جمع مجرى است و از اينباب است قول خداى تعالى وَ اَلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهٰا و بمعناى خطوط سير كواكب است

و فلك بفتح فا و لام و بضم فاء و سكون لام هردو استعمال شده و جمع ان افلاكست مانند سبب و اسباب ابن اثير در نهايه گفته است كه فلك مجراى گردش انجم است در اسمان و در قاموس گفته مدار ستارگان است و از ضحّاك نقل شده كه فلك جسم نيست مدار ستارگانست و از راغب اصفهانى در مفرداتش حكايت شده كه مجراى كواكب است اين قتيبه گفته مدار نجومى است المنجد گفته مدار نجوم است

ص: 306

و نقل اقوال در ان

از كلبى و غيره نقلشده كه فلك ابى است مكفوف كه ستارگان در ان جريان دارند (معناى مكفوف بعد از اين ذكر ميشود) سيّد كاظم رشتى در شرح دعاى سمات گفته فلك دخانى است كه متصاعد است بحرارت شمس اسم اللّه قابض از بحر متّصل ابن سينا در فصل چهارم از فنّ دوّم طبيعيّات كتاب شفا گفته فلك بطور اطلاق جسمى است كروى و بسيط و شفّاف كه در او است مبدء گردش دولابى تنها و در اصطلاح هيويين عصرى عبارت است از مدارهائيكه براثر حركت اجرام اسمانى فرض ميشود و انچه از ظواهر شرع اسلام مستفاد ميشود از اطلاق اسم فلك جز مدار و مجراى كواكب مقصود نيست و بعضى اطلاق بر دوران اسمان ميكنند و برخى اجرام سماوى محيط بمركز عالم را دانسته اند

و در لغت لفظ فلك و مشتقات ان اطلاق ميشود بر هر چيز مدوّرى (گرد) و اصل ان بپاء فارسى بوده معرّب بفاء شده و بزبان فارسى چرخ و گردون گويند

فلك در زبان شرع

چنانكه گفته شد مدار نجوم و مجراى كواكب است بچند دليل اوّل ايه شريفه كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ كه در سورۀ مباركه يس پس از ياد كردن زمين و انچه در انست و بعد از ذكر افتاب و ماه و منازل فلكى فرموده همۀ انها در چرخ شناورند يعنى در مدارهاى خود شنا ميكنند از اين ايه لطائفى مستفاد

ص: 307

اجرام سماوى بشكل ماهى در افلاك شناورند

ميشود از انجمله اجرام اسمانى برطبق اراء هيويين جديد بشكل ماهى در فلك شنا و گردش ميكنند برخلاف اعتقاد هيويين قديم كه اجرام علوى را مانند ميخ در ثخن فلك كوبيده ميدانستند و انتقال انها را از جاهاى خود ممتنع ميشمردند و حركات انها را تابع حركات افلاك ميپنداشتند فخر رازى در تفسير خود گفته كه افلاك بر جاى خود ايستاده و ستارگان در ان گردش ميكنند چنانكه ماهى در اب شنا ميكند و ديگر اجرام سياره در افلاك بماهيان دريا شباهت دارند چنانچه در ايه مباركه سيرشان تشبيه بشنا شده كه دراثر تقابل با افتاب هميشه يكطرف از هر سيّارۀ روشن است و در طرف ديگر تاريك و سايه بشكل مخروطى ممتد است كه مجموع جرم و ظلّ مخروطى هر ستاره بشكل ماهى است كه در اب شنا ميكند چنانچه در ايندو شكل است

ص: 308

در افلاك شناورند

و براى همين نكته در لسان ايات و اخبار گاهى مجراى سيّارات را بماهى و حركت انها را بشناورى تعبير كرده اند و ديگر انكه تنوين تنكير در لفظ فلك در ايه شريفه مشعر بر وحدت است پس معنى چنين ميشود كه هريك در فلكى گردش ميكنند نه در فلكهاى متعدّده كه متقدمين بر ان رفته اند و اينمعنى رأى هيويين جديد را تاييد ميكند

و ديگر انكه اين ايه حركت زمين را نشان ميدهد زيرا كه از ايات متقدمه بر اين ايه از زمين و انچه در ان است ياد فرموده و بعد از ان فرموده هريك در فلكى شنا ميكنند و از قيد لفظ كلّ در ايه شريفه بطور نكره و محذوف بودن متعلق ان كه افادۀ عموم ميكند ميتوان از براى ايه دو تقدير درنظر گرفت يكى انكه مراد اين باشد كه هريك از همه انچه ذكر شد در فلكى شنا ميكنند و بر اين تقدير معنى چنين ميشود كه زمين با هرچه در ان است از جمادات و نباتات و جنبندگان در فلك شناورند دوّم انكه هر چيزى مطلقا در فلك شناور است و بنابر تقدير معناى دوّم از جمله انچيزها نيز زمين خواهد بود - و مذهب بعضى از هيويين اخير مانند هرشل و اتباع او بر همين است كه ميگويند بطور كلّى و تحقيق هيچيك از اشياء موجوده در فضا ساكن نيست بلكه هريك را حركت انتقالى و فلك مخصوصى است مانند افتاب و بروح و اراضى و حتّى ذرّات اجسام كه هريك در مدارى متحركند

دليل دوّم ايه هفدهم از سورۀ مؤمنون وَ لَقَدْ خَلَقْنٰا فَوْقَكُمْ سَبْعَ

ص: 309

فلك مدار نجوم و كواكبست

طرائق بدانكه طرائق جمع طريق است بمعنى راه و از ظاهر ايه مباركه چنين مستفاد ميشود كه افلاك عبارت از خطوط سير اجرام فلكى است كه هر جرمى در فلك و خطّ خود سير ميكند برخلاف رأى هيويين قديم كه گفته اند افلاك عبارتند از اجسامى عظيمه كه ستارگان در انها مستقرّ و مركوزند

دليل سوّم ايه ششم از سورۀ نازعات است وَ اَلسّٰابِحٰاتِ سَبْحاً يعنى سوگند بشناكنندگان شناكردنى بنابر قول بعضى از مفسرين سابحات كنايه از نجوم تندرو است و سباحت در لغت عرب بسير سريع در غير اب نيز شايع است چنانچه گفته شده

(سبوح لها منها عليها شواهد)

يعنى اسبهاى تندروى كه خود گواه بر بزرگى و دليرى انها است - شاعر عرب در اينشعر اسبهاى تندرو را بلفظ سبوح تعبير كرده

الحاصل ادلّه بسيارى از ايات و اخبار بر اينكه فلك مدار نجوم و كواكب است در سلسله اخبار ال محمد ع موجود است كه از جمله انها باين سه دليل اكتفاء شد و در اينمختصر در اينموضوع بيش از اين گنجايش اطاله كلام نيست

و مسابح جمع مسبح و ان اسم مكان است بمعنى محل تصرّف و از اينباب است قول خدايتعالى إِنَّ لَكَ فِي اَلنَّهٰارِ سَبْحاً طَوِيلاً يعنى بدرستيكه براى تست در جهة بالا تصرّفى طولانى در معاش و مهام و بمعناى محلّ طاعت يا محلّ فراغ نيز گفته شده

ص: 310

تقدير منازل قمر

و در بعضى از نسخ مسابيح ضبط شده است و در معنى تفاوتى چندان ندارد

قوله ع و قدّرتها فى السّماء منازل فاحسنت تقديرها

اشاره

يعنى مقدّر و معين نمودى و اندازه گيرى كردى براى انها در اسمان منزلها پس نيكو كردى تو تعيين و اندازه گيرى انها را با اندازه گيرى محلّ سير انها را بدانكه اقتباس اينفقره از دعاء از ايه شريفه وَ اَلْقَمَرَ قَدَّرْنٰاهُ مَنٰازِلَ است و تقدير عبارت دعاء چنين ميشود و قدّرت لمسيرها فى السّماء منازل و تقدير در اينجا بمعنى تخطيط و اندازه گرفتن است و ممكن است بمعناى خلق و تكوين باشد در اينصورت بتقدير حذف لام است يعنى قدّرت لها پس مراد چنين ميشود كه اندازه گرفتى مسير كواكب را در جهت لا بروج و منازلى و اين بنابر معنى اوّل است و مراد از منازل در اينجا منازل افتاب و ماه و ستارگانست كه عبارت باشد از حصهاى فلكى كه تقسيم ميشود بر دوره شبانه روز در ظرف يكماه بسبب طلوع و غروب ماه در شبها و روزهاى ان و اين منازل در نزد هيويين بر بيست و هشت تقسيم شده و برحسب تقسيم بر بروج دوازده گانه هر برجى داراى دو منزل و كسرى است و اسماء منازل در نزد ايشان از اينقرار است و محل هريك از انها

ص: 311

تعدّد مشرق و مغرب

جاى پنهان شدن ستاره است از افق تحت الارض و از براى سيّارات و ثوابت اين دو حال اشكار است و مخصوص بسيّارات فقط نيست و جمع اوردن هردو دلالت دارد بر كثرت و تعدّد هريك از مشرق و مغرب و اين دليل بر كرويّت زمين است و كروى بودن ان مستلزم انست كه در هر موقع هر نقطه از زمين براى گروهى مشرق و براى گروه ديگرى مغرب باشد پس كثرت مشارق و مغارب با قول بكرويت زمين سازش دارد بدون انكه محتاج بتكلّفى در معنى باشيم

در كتاب تهذيب شيخ طوسى ره و وسائل شيخ حرّ عاملى ره و وافى فيض كاشانى ره روايت شده كه حضرت صادق ع ببعضى از اصحاب خود فرمود مسئوا بالمغرب قليلا فان الشمس تغيب من عندكم قبل ان تغيب من عندنا يعنى كمى در مغرب تامّل كنيد زيرا كه افتاب از نزد شما پنهان ميشود پيش از انكه پنهان شود از نزد ما

و در ضمن حديث ديگرى فرمود فانّما عليك مشرقك و مغربك جز اين نيست كه مشرق و مغرب تو بر خود تست

و در بحار و وسائل و مجالس صدوق ره نيز از انحضرت روايت فرموده كه فرمود صحبنى رجل يمسى بالمغرب و يغلس بالفجر فكنت انا اصّلى المغرب اذا وجبت الشمس و اصّلى الفجر اذا استبان لى فقال لى الرّجل ما يمنعك ان تصنع مثلها اصنع فان الشمس تطلع على قوم قبلنا و تغرب عنّا و هى طالعة على اخرين بعدنا قال ع نقلت انّما علمنا

ص: 312

نكات حسن تقدير

در توحيد مفضّل از حضرت صادق ع روايتكرده كه فرمود فكر كن ايمفضّل چگونه تقدير فرموده است خدا اينكه بوده باشد مسير كواكب در دورى دور تا از مقدار حاجت تخلّف نكند در مسير خود و قرار داد در ان جزء كمى را از روشنى كه در اوقاتى كه ماه نباشد روشنى كواكب جانشين روشنى ماه باشد تا حركت ممكن باشد در هنگام ضرورت پس اگر در اينحال كواكب روشنى نداشته باشند نميتواند شخص از مكان خود حركت كند و بعضى گفته اند كه تقدير كواكب در دوّم ماه رمضان بوده

و از حسن تقدير است كه چهارده منزل از اينمنازل را نورانى قرار ده بجهة اظهار كمال انها چنانچه چهارده حرف از حروف بيست و هشتگانه را نورانى قرار داده كه در انها است اسم اعظم الهيّه و از تركيب ان كلمه صراط علّى حق نمسكه ظاهر ميشود نيكو تامّل كن

و از حسن تقدير است كه منازل را بر طبايع چهارگانه تقدير فرموده تا اعطاء حق هر ذيحقّى بان بشود از الوان و طعوم و روايح و مدارك

و از حسن تقدير است كه كواكب و منازل و افلاك را بصورت انسانيت بهيكل توحيد قرار داده چرا كه عالم بمنزله انسانى است كه كواكب قواى او باشند و منازل جهات تدبير قوى

حق جان جهانست و جهان جمله بدن *** ارواح ملائكه قواى اين تن

افلاك و عناصر و مواليد اعضا *** توحيد همين است ديگرها همه فن

ص: 313

حسن تصوير كواكب و نكات آن

و از حسن تقدير است كه منازل را در هر مقام بر عدديكه لايق بحال ان مقام است قرار داده پس در افلاك ظاهره جسمانيه و همچنين در افلاك باطنه روحانيّه و در افلاك انسانيّه جزئيه و ان مراتبى است كه از عقل تا جسم دارد و لقد اتيناك سبعا من المثانى اشاره بان است

قوله ع و صوّرتها فاحسنت تصويرها

يعنى عطا كردى هريك از كواكب را صورت مخصوصه و صورت بندى كردى بصورتى جداگانه كه بان تميز داده شود از غير خود پس نيكو كردى صورت بندى انها را و گفته شده يعنى صورت بندى كردى جملۀ از انها را بصورتى از صورتهاى مشهوره كه بعضى از انها بدوازده صورت مصوّر شدند و بانها تشكيل بروج داده شده و بيست و يك از انها در شمال بروج واقع شده و پانزده از انها در جنوب بروج قرار داده شده

و ممكن است كه ضمير تانيث راجع بكواكب باشد چنانچه ظاهر و مناسب مقام چنين است و تصوير كواكب بر وجوه بسيارى است از انجمله نوعى است كه ديده ميشود در عالم سفلى از پيدايش انها در كمال نورانيّت و تلألؤ و درخشندگى و تابش بر هيئت هاى كثيره كه بعضى سرخى ان غالب و يا زردى ان مانند افتاب و بعضى

ص: 314

كواكب و نكات ان

سرخى و سياهى ان غالب است مانند زحل و بعضى سرخى بران غالبست مانند مرّيخ و بعضى سفيدى ان غالب است مانند مشترى و ماه و بعضى در حجم كوچك و بعضى بزرگ و بعضى متوسط

و از حسن تصوير است كروى بودن انها و بشكل دائره بودن زيرا كه اتفاقى عقلاء است كه دائره و كروى بودن احسن اشكال است بواسطه قرب بوحدت و بساطت

و از حسن تصوير است استضائه و اضائه و تنوير انها كه احسن صفاتست با بودن انها زينت و علامت و نشانها و اسباب هدايت

و انچه حكماء متقدمين در صور ستاره ها ذكر كرده اند و همچنين در صفات و اوضاع انها مأخوذ از اقوال انبياء عليهم السّلام ميباشد

و ممكن است كه ضمير تانيث راجع بمنازل باشد پس مراد تصوير بروج است مانند حمل و ثور تا اخر و تصوير منازل از شرطين و بطين تا اخر منازل

قوله ع و احصيتها باسماءك احصاء

اشاره

يعنى و شماره كردى ان ستارها را بنامهاى خود شماره كردنى

بدانكه يكى از اسماء خداى تعالى المحصى است اى احصاها باسمائه المحصى چنانچه گفته ميشود ضرب باسمه الضّارب و قام باسمه القائم و احصى باسمه المحصى و

ص: 315

معناى احصاء

تعلّق ضرب و قيام و احصاء باسماء انها است نه بذات انها

و احصاء مصدر باب افعال بمعنى شمردن و احاطه نمودن بعدد اعداد و مقدار ذى المقادير است و مراد از احصاء باسماء شايد اين باشد كه نام هريك از ستارگان را ميداند و قادر برشمردن انها است و يا انكه بواسطه اسماء و صفات چون عليم و خبير و بصير و سميع احاطه علمى بانها نموده پس معناى اينجمله از دعا چنين ميشود اى احطتها باسماءك المؤثرة فى الوجود و توابعه بحيث لا يخرجون من حوزة علمك و قبضة قدرتك يعنى احاطه كردۀ بر انها بنامهاى تاثيردهنده خود در هستى و توابع ان بنحويكه بيرون نميروند از حوزۀ دانش تو و از قبضه قدرت تو

بدانكه كواكب ظاهره در عوالم جسمانيه هرچند متناهيه است و ليكن هيچكس قدرت بر احصاء انها ندارد جز خدايتعالى باسماء خود و ممكن است كه ان اسماء عبارت باشند از الات و اسبابيكه خدا ببندگان عنايت فرموده از قبيل فهم و عقل و حواس ظاهره و باطنه كه بواسطه انها احصا كنند و ممكن است مراد ملائكه باشند كه محصى انها هستند زيرا كه در بعض از اخبار از طريق اهل البيت عليهم السّلام وارد شده كه ملكى موكّل بحساب شمارهاى كواكب است و ملكى موكّل حساب وزن مثقالهاى درياها و وزن اسمان و زمين و وزن نور و وزن ظلمت و وزن سايها الا انكه نامهاى ملائكه مختلف ميشود بحسب شمول و عدم

ص: 316

معناى تدبير

قوله ع و دبّرتها بحكمتك تدبيرا و احسنت تدبيرها

بمعنى و تدبير كردى براى هر كوكبى انچه را كه بان اصلاح ميشود شئون ان كوكب بحكمت خود مثلا براى شمس در كينونت ان هفت طبقه قرار دادى طبقه از نور اتش و طبقۀ از صافى اب و طبقه ظاهر انرا از نور اتش قرار دادى تا تلقّى فيوض از عرش كند و حرارت خود را بسفليات برساند و در ماه طبقه رو از صافى اب شد چنانچه شرح ان از پيش گذشت و شايد معنى چنين باشد كه اندازه گرفتى و حكم و تربيت نمودى ستارها را در مراقب خود بحكمتى كه دارى بنابر احكام عواقب و اختلاف اماكن و اوضاع و طبايع انها و غير اينها چنانچه شان ناظر در تدبير امور همين است باينكه بر وفق حكمت در انها تدبير كند و بعبارت ديگر معنى چنين ميشود كه توانها را منشأ اثار و تاثير در سفليات قرار دادى كه از اشراقات انها حادث ميشود معادن و جواهرات و طبخ و نضج مييابد فواكه و نباتات و حادث ميشود برودت و حرارت و رطوبت و يبوست و نور و ظلمت و حدوث ابرها و امدن برفها و باران ها كه مدار نظام و اساس عيش بشر بر اينها است علاوه بر انكه ظهور اثار كمال صنع و قدرت و حكمت و عظمت در انها دليل واضح و برهان ساطع است بر معرفت صانع حكيم على الاطلاق بعلاوه انكه انها علامت معرفت اوقات و شهور و سنين و حساب

ص: 317

معناى تسخير و راه يافتن در تاريكيهاى شب و راه يافتن براههاى رسيدن بمقاصد هستند پس حضرت مدبّر الامور بحسن تدبير خود از روى حكمت و محكمكارى تدبير امر انها و افرينش انها را فرموده تا صاحبان عقول را عبرتى باشد

قوله ع و سخّرتها بسلطان الليل و سلطان النّهار و السّاعات و عدد السّنين و الحساب

معناى تسخير

يعنى و مسخّر و رام گردانيدى انكواكب را بحكمت خود بتسلّط شب و روز بر انها بسبب مقهور بودن انها بر طلوع و غروب بواسطه متحرّك بودن انها بحركتهائى كه دارند قهرا و بحركت فلك الافلاك كه محقق شبانه روز است زيرا كه روز عبارت از مقدار حركت فلك الافلاك است با بودن افتاب در فوق الارض و شب عبارت از مقدار حركت فلك الافلاك است با بودن افتاب در تحت الارض پس تمام ستارها مسخر حركت فلك الافلاكند كه انها را حركت ميدهد از مشرق بمغرب و از مغرب بمشرق بامر پروردگار انها و بان حركت روز و شب پيدا ميشود ولو باعتبار طلوع و غروب بعض از ستارگان باشد كه ان عبارت از افتابست و چون شب و روز نيست مگر بمقدار حركت در تحت الارض و فوق الارض لذا استناد سلطنت را بشب و روز داده و همچنين ساعات نيست الاّ مقدار مخصوص از حركت مثل سالها و ماهها

ص: 318

شب و روز علّت معرفت ساعاتند

و اين اشاره است بايه كريمه وَ جَعَلْنَا اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهٰارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنٰا آيَةَ اَللَّيْلِ وَ جَعَلْنٰا آيَةَ اَلنَّهٰارِ مُبْصِرَةً يعنى قرار داديم شب و روز را دو نشانه پس محو و بى نور گردانيديم نشانه شب را كه ماه است و نشانه روز را كه افتابست نورانى گردانيديم تا طلب كنيد فضلى از پروردگار خود را و بدانيد عدد سالها و شمارها را

بدانكه سلطان شب ماه است و سلطان روز افتاب و چون روز گرم و خشك است در طبيعت سلطنت ان با افتاب شده كه حرارتش زيادتر است و شب چون در طبيعت سرد و تر است سلطنت ان با ماه شد كه برودت و رطوبت ان زيادتر است و افتاب حاكى از عرش و ماهتاب حاكى از كرسى است و ساير كواكب هم باين اعتبار بر دو قسمند ليلى و نهارى برحسب مقتضيات و كيفيّاتى كه دارند

پس بر اين تقدير معنى چنين ميشود كه مسخّر و رام كردى ستارگان را بسبب ظهور سلطان شب يعنى تسليط ان از تراكم ظلمت و كمى نور و اختفاء و ظهور برودت و رطوبت كه كريمه مباركه يُغْشِي اَللَّيْلَ اَلنَّهٰارَ اشاره بهمين است و ظهور سلطان نهار عبارتست از غلبه نور و تسخير ان روى زمين را تا انكه استعداد پيدا كند انچه قابل سفليت است در شب و تمكين كند از قبول و ظاهر شود در روز انچه مهيّا كرده براى ان در شب

و اضافۀ سلطان كه مرتبه جلال و قهر است و ان مخصوص خداوند قهار است بروز و شب براى عظمت و بزرگى امر انها است و براى انست كه شب و روز علّتند در معرفت

ص: 319

معناى ساعت

ساعات و سالها و شمارها پس معنى چنين ميشود كه مسخّر گردانيدى ستارگان را (يعنى افتاب و ماه را) براى شناختن شب و روز و ساعات

و عدد السنين و الحساب منصوبست كه مفعول لاجله باشد براى سخّرتها و فعل ان مقدر است و معناى ان اينستكه و سخّرتها بسلطان الليل و النهار لتعرفوا عدد السنين و الحساب و مراد از سنين سالهاى قمرى و شمسى است و مراد از حساب شماره اوقات ماهها و روزها و مدّتهاى ديون و معاملات و تواريخ و غير اينها است و الف و لام الحساب براى جنس است يعنى جنس حساب ماهها و روزها و شبها و ساعتها - و اگر روز و شب هر دو بيكحال بودند اين اوقات دانسته نميشد و كارها معطل ميماند و موجب اختلال نظام ميبود

و در بعضى از نسخه ها عرّفت بها عدد السّنين و الحساب ضبط شده

و ساعات جمع ساعت است و مراد از ان جزئى از اجزاء زمان است و گاهى استعمال ميشود در مطلق زمان همچنانكه استعمال ميشود غداة و عشّى در روز و عرب از وقت تعبير بساعت ميكند

و ساعت نجومى عبارتست از مقياس حركت قسمت بيست و چهارم كره زمين در محور خود يعنى زمين در مدّت يكساعت پانزده درجه از سيصد و شصت درجه مسافت خود را طى ميكند و مسافت هر درجۀ را يكصد و چهار ورست و نيم تحديد كرده اند

ص: 320

مقياس ساعت

بنابراين در هر يكساعت زمين هزار و پانصد و هفتاد ورست و نيم كليّه انچه در پشت انست از بشر و غيره ميگرداند از اوّل ظهر كه افتاب بالاى سر است تا فردا ظهر معادل همان وقت كه يكشبانه روز تلفيقى تمام باشد كرۀ زمين از انجائيكه دور محور خود حركت كرده يعنى شروع بحركت كرده بود باز بهمانجا ميرسد - و هريك ورست مطابق است با يكهزار و پانصد ذرع شاه و هريك ميل جغرافيائى هفت ورست است كه ان معادل ده هزار و پانصد ذرع شاه است

و نيز در معناى اينفقره از دعا گفته شده كه يعنى مسخّر و رام كردى اين ستاره ها را به برپا داشتن حجّت شب و حجّت روز باينكه دالّ بر هستى و يگانگى تو باشند چنانچه در قرأن مجيد فرموده أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اَللّٰهُ عَلَيْكُمُ اَلنَّهٰارَ سَرْمَداً إِلىٰ يَوْمِ اَلْقِيٰامَةِ مَنْ إِلٰهٌ غَيْرُ اَللّٰهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلاٰ تُبْصِرُونَ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اَللّٰهُ عَلَيْكُمُ اَللَّيْلَ سَرْمَداً إِلىٰ يَوْمِ اَلْقِيٰامَةِ مَنْ إِلٰهٌ غَيْرُ اَللّٰهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيٰاءٍ أَ فَلاٰ تَسْمَعُونَ يعنى بگو اى محمّد منكرين توحيد و قدرت مرا ايا ميبينيد و ميدانيد اينرا كه اگر بگرداند خدا بر شما شب را پايدار تا قيامت يا اينكه افتاب را تحت الارض قرار دهد يا بر حوالى افق غابر حركت دهد كيست بجز خداى بحق كه بياورد براى شما روشنى را ايا پس نميشنوند اين موعظه و پند را بگوش تدبّر و عبرت نميگيرند يعنى از اين علامت قدرت متذكّر وحدانيت خدا نميشوند بگو بايشان چگونه ميبينيد و يا ميدانيد اگر خدا روز را بر شما پاينده و باقى بدارد تا روز قيامت كه هيچ شبى براى شما نباشد باينكه افتابرا

ص: 321

مراد از رؤيت در وسط السماء نگاهدارد يا بر مدار فوق الارض حركت دهد كيست خدائى بجز ان خداى بحق كه بياورد براى شما شب را تا قرار و ارام بگيريد و ايا نميبينيد اثار قدرترا بچشم تفكّر و استبصار پس بنابر اينمعنى سلطان بمعناى حجّت و دليل است

قوله ع و جعلت رؤيتها لجميع النّاس مرءا واحدا

اشاره

يعنى و قرار دادى ديدن انستارها را براى همه مردمان نوع ديدن واحدى كه تمام مردمان بچشم ميبينند انستاره ها را در حال درخشندگى و تابناكى مدوّر و در كمال صفا و بهاء نوع ديدنيكه مختلف نميشود ديدن ايشان انها را پس نسبتشان بجميع انچه در زير انها است يكسان است و بعضى اينمعنى را نسبت بافتاب تنها داده اند بخلاف ساير كواكب كه ظاهر ميشوند براى بعضى و پنهان ميشوند از بعضى و بعضى هميشه ظاهرند و بعضى هميشه پنهانند پس مراد برؤيت نوع رؤيت است نه نوع مرئى

يا مراد از كواكب انمقاماتيستكه تعطيل از براى انها نيست در هر مكانى پس بر اين تقرير يكى ميشود نوع رؤيت و مرئى زيرا كه تصوّر نميشود طلوع ان در موضعى و غروبش در موضع ديگر قال اللّه تعالى فَأَيْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللّٰهِ و وجه اللّه ائمه معصومينند

ص: 322

مراد از رؤيت

كه توجّه اولياء بسوى ايشان است پس ظاهر ميشود كه مراد از جعلت رؤيتها مرءا واحدا اين باشد كه فرمودند ان لنا مع كلّ ولىّ اذن سامعة يعنى بدرستيكه از براى ما با هر دوستى گوش شنوائيست

و يا مراد انستكه رؤيت انها را بنحوى قرار دادى كه همه كمّا و كيفا بيكنحو ببينند از حيث وضع و قرب و بعد الاّ اينكه رؤيت انها برحسب ازمنه در افاق مختلف ميشود يا انكه رؤيت انها در هر ناحيۀ براى اهل ان ناحيه يكسان است

و در بحار الانوار از كفعمى ره حكايت كرده كه اين كلام باطلاق خود باقى نيست بنابر انچه مشهور است در ميان علماء پس مراد بمرءا واحدا لجميع الناس بعد از ارتفاع كواكب و نيّرين است در مطالع و مجارى جود و امّا قبل از ارتفاع پس بيكحال ديده نميشود زيرا كه افتاب و ماه در بلاد هند و سند و چين طلوع ميكنند بر اهل انها پيش از طالع شدن بر اهل افريقا و اهل جزيره اندلس و بلاد نوبه و غروب انها در انجا برعكس است و از كتاب ادب از ابن قتيبه نقل كرده كه سهيل ستاره سرخ رنگى است جدا از ساير ستارگان و مطلع ان طرف چپ قبله عراقيّه است و ان در بلاد ارمنيّه ديده نميشود و بنات النعش غروب ميكنند در بلاد عدن و در بلاد ارمنيّه غروب نميكنند و نسر طالع ميشود بر اهل كوفه پيش از قلب عقرب بهفت شب و ميان طلوع سهيل در مجاز و رؤيت ان در عراق بضع عشر ليلة يعنى هفده شب فاصله است و بعضى نوزده گفته اند

ص: 323

معناى مجد

قوله ع و اسئلك اللهمّ بمجدك الّذى كلّمت به عبدك و رسولك موسى بن عمران عليه السّلام فى المقدّسين

معناى مجد

يعنى و سؤال ميكنم تو را بارخدايا درحالتيكه توسّل ميجويم ببزرگوارى تو يا انكه سؤال ميكنم تو را بحقّ بزرگوارى تو انچنان بزرگوارى كه سخن گفتى بسبب ان با بنده خود و فرستاده خود موسى پسر عمران بر او باد سلام و رحمت در ميان ملائكه مقدسين يا روحانيّين پاك و پاكيزه شده از گناهان و زشتيها يا پاكيزگان از پيران بنى اسرائيل كه پاك از ارجاس و ادناس اند

مجد بمعناى شرافت وسيع و بزرگوارى باعظمت است چنانچه ماجد بمعناى شريف و كريم است و بمعناى سخىّ واسع العطاء اطلاق ميشود و بمعناى خير كثير و كارهاى پسنديده نيز استعمال شده و در اينجا صفتى است مخصوصه براى خداى تعالى زيرا كه ان از صفات جلال است و سزاوار نيست اطلاق ان مگر براى خدا و بعضى از مفسّرين گفته اند كه بر غير خدا نيز اطلاق ميشود بدليل ايه كريمه إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ و مجد خدا مراد بزرگى و بزرگوارى او است بحسب وجود ذاتى و كمال قدرت و

ص: 324

معناى تكليم و متكلّم

حكمت و علم او و بمجدك يا بمعناى متوسّلا بمجدك است و يا باء براى قسم و بمعناى بحق مجدك است چنانچه در ترجمه ان گذشت

و تكليم بمعناى سخن گفتن است چنانچه كلام در عرف و لغت بمعناى سخن است و تكلّم نيز بمعناى سخن گفتن است بزبان و چون نسبت انرا بخداى متعال دهند بمعناى ايجاد كلام خواهد بود بنحويكه قائم بجسمى از اجسام باشد مانند هواء يا درخت طور سينا يا تسبيح كردن سنگ ريزها يا تكلّم حيوانات اگرچه بنظر ميرسد و ميتوان گفت همه انها قائم بهواء است كه گاهى از ان تعبير بهاتف غيبى ميشود

و امّا متكلم بودن خدا ايجاد او است اصوات و حروفيكه فهماننده معنى باشند ولو اينكه قائم بهوا باشد پس نسبت كلام بخداوند تعالى بنحو ايجاد و احداث است مثل ضارب و متكلّم نه بنحو قيام كلام بذات حق

و ثبوت تكلّم از براى خداوند متعال از فروعات عموم قدرت است پس بدانكه شنونده يا اينستكه ميشنود كلام را از خارج بنحو متعارف و ان عبارت از اينست كه خرق هواى متموّج شود بصداى گوينده بنحويكه موج صدا برسد بباطن پرده صماخ تا قوّۀ كه در ان است درك كند كلام را و برساند بنفس و اين نحوۀ تكلّم مخلوق است با مخلوق مثل خود - و يا بمكالمۀ خداى تعالى انست با پيغمبران خود از پس پردۀ حجاب يا بفرستادن فرستادگان كرام خود يعنى ملائكه و فرشتگان

ص: 325

مراد از تكلّم خدا

يا اينكه ميشنواند او را از داخل خود بفرود اوردن كلام از مبادى عاليه تا برسد بملكوت قلب پس بشنود بگوش دل و در ان جاى گيرد و اين نحوه احداث و اسماع را وحى گويند چنانچه خدا ميفرمايد وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّٰهُ إِلاّٰ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً يعنى از براى احدى نيست كه سخن گويد خدا با او مگر اينكه وحى قلبى باشد يا از پشت پرده حجاب باشد يا اينكه بفرستد فرشته را پس هريك از اين سه قسم را كلام خدا ميگويند و قرأن قسم سوّم از اينسه قسم است كه بتوسط جبرئيل به پيغمبر خاتم صلى اللّه عليه و اله نازلشده

و اين قسم از كلام نوعى است از كلام نفسى يعنى هوهو و لكن بطورى است كه نازلشده نه ان كلام نفسى كه از مقوله تصوّرات باشد براى معانى و خطور دادن ان و الفاظ ان بدل باشد كه اشاعره قائلند زيرا كه اين اعتقاد بى نهايت سخيف و باطل است بعلت اينكه اگر مراد او بكلام كلام معنوى است كه واقع شود بان تقاول در عوالم مجرّده لازم ميكند كه العياذ باللّه خدا محلّ حوادث باشد و نيز قائل بتعدّد قدماء شويم و اين هردو باطل است و اگر غيرمعنوى را اراده كرده دليلى براى ثبوت ان نيست نه عقلا و نه نقلا

پس حق اينست كه خداى متعال انشاء و ايجاد كلام ميكند چنانچه ذكر شد و سزاوار نيست كه قول اشعرى در اينمقام مورد توهّم واقع شود

ص: 326

و كلام او

و تفصيل مطلب بر سبيل اجمال اينست كه كلام خدا گاهى نازل ميشود از مبادى عاليه تا برسد بملكوت قلب تا گوش مقدّس دل انرا بشنود و درك كند بادراك سمعى حقيقى با گوش مثالى كه پيچيده شده است در زير همين گوش حسّى بمعناى اينكه انگوش مثالى در باطن همين گوش حسّى است و نحوه نزول ان كلام نحوه دميدن و القاء در قلب است ايا ندانسته كه تو ميبينى و ميشنوى و تكلّم ميكنى در خواب درحالتيكه حواسّ ظاهره ات همه معطّل و اعضاء و جوارح تو همه خامد و از كارافتاده و اصلا حركتى ندارد پس براى استماع هر كلامى گوشى ميخواهد بتناسب خود و براى هر گوشى كلامى ميبايد ملائم با ان بلكه بسا گفته شده است كه در شنيدن گوش باطنى كلام باطنى را معتبر اينستكه گوش ظاهرى احساس انكلام را نكند براى انكه در ميان ايندو گوش سنخيّتى نيست و بين اين دو نحوه كلام تناسبى نيست چنانچه روايت شده كه هرگاه وحى بر رسولخدا صلى اللّه عليه و اله نازل ميشد حالت اغماء بحضرتش دست ميداد پس همچنانيكه ممكن نيست استماع صوت خارجى بدون گوش ظاهرى جسمانى همچنين ممكن نيست استماع كلام باطنى بدون گوش قلبى باطنى و بايد بدانى كه پيغمبر و امام ع بگوش باطنى ميشنيدند سخنان ملائكه و روحانيّين را از روى حقيقت و واقعيّت و گوشهاى ظاهرى اشخاص نميشنود ان صداهاى باطنى را زيرا كه انها از قبيل صداهاى خارجى نيست تا هركسى بتواند بشنود ولو اينكه در خانه هم باشد

ص: 327

مراد از وحى خدا

چنانچه وقتى كه وحى نازل ميشد بسا پيغمبر صلى اللّه عليه و اله در خانه و يا در ميان اصحاب نشسته بود و وحى را ميشنيد و حاضرين نميشنيدند و اگر انصورت وحى كلام خارجى بود البته ديگران هم بايد بشنوند و بر همين قياس كن

حالت ديدن و ساير مدركات را و از نكته كه تذكر داده غنيمت ببر و فائده بگير اميد است اينكه راه بيابى بفهميدن اينكه خدا سميع و بصير است حقيقة نه ان نحوه سخنى كه اهل كلام در اينمقام ميگويند كه عالم بمسموعات و مبصرات است اعاذنا اللّه من الورود فى ورطة الهلكات و هو الهادى الى سبيل الرشاد و النجاة

و در بعض از اوقات بگوش دل مكرر اين نحوه از كلمات قلبيّه بر وجه حقيقت شنيده شده و حقائقى چند بچشم دل ديده شده كه رخصتى در اظهار ان نيست و ذلك من نعمه الجسيمة و فضله العميم و انى لناهج الى طريقه القويم و سالك الى صراطه المستقيم

غزالى گفته كه كلام منسوب ببارى تعالى صفتى است از صفات ربوبيّه و مشابهتى بين صفات بارى و صفات خلق نيست زيرا كه صفات ادميّين زائد بر ذات ايشان است براى تكثّر و حدوثى كه دارند و انّيت انسان قائم بانصفاتست چنانچه تعيين حدود و رسوم ايشان نيز بانصفاتست و امّا صفات بارى تعالى چون ذات مقدسش بيرون از حدّ و رسم است لذا صفات او زائد بر علم او كه حقيقت هويّت او است نيست و اگر كسى بخواهد صفات بارى را بشمارد

ص: 328

صفات خدا بيرون از حد و رسم است

تعدّدى در ان نيست و بعضى از انها زائد بر بعض ديگر نيست مگر در مراتب عبارات و موارد اشارات و چون اضافه شود علم او باستماع دعاهاى مضطرّين باين اعتبار او را سميع گويند و چون اضافه شود علم او برؤيت ضمير خلق بصير گفته ميشود و چون افاضه كند از مكنونات علم خود بر قلب يكى از مردمان از اسرار الهيّه و دقايق جبروت هيئت متكلّم گفته ميشود پس خدا چنين نيست كه بعض او الت سمع و بعضى الت بصر و بعضى الت كلام باشد پس در اينصورت نيست كلام بارى چيزى مگر افاده مكنونات علم او بر كسيكه اراده اكرام او را دارد چنانچه فرمود فلمّا جاء موسى لميقاتنا و كلّمه ربّه خدا شرافت داد او را بقرب تقدّس خود و نشانيد او را بر بساط قرب و انس خود و مشافهة باجلّ صفات خود با او روبرو شد و بعلم ذاتش تكلّم كرد با او و همچنانيكه ميخواست با او متكلّم شد و همچنانيكه ميخواست شنيد (تمام شد مضمون كلام غزالى)

و امّا اتّصاف موسى ع بصفت عبديّت و رسوليّت از جهت استحقاق رحمت و كرامت است از حضرت حق جلت عظمته و زيادتى تقرّب او بحقتعالى و عبد خوانده شد براى اينكه او بنده مخصوص خدا بود بعبادت ذاتيّه و مملوكى بود كه مطيع اوامر او بود و اينمعنى اوّل مرحله كمال نوع انسان است و رسول خوانده شد براى اينكه به مقتضاى لياقت ذاتى مشرف بشرف رسالت شده بود من عند الله كما قال اللّه تعالى

ص: 329

وجه تسميه موسى

و كان رسولا نبيّا و رسالت نوع مخصوصى است از انواع مزيد رحمت و شفقت و رسول اخصّ از نبىّ است

و امّا موسى پسر عمران پسر يصهر پسر لاوى پسر يعقوب پسر اسحق پسر حضرت ابراهيم خليل اللّه عليهم السّلام است كه در زمان سلطنت قابوس بن مصعب كه فرعون عصر او و از فراعنه مصر بود و در ناسخ التواريخ يصهر را قهاث و لاوى را ليوى رقم كرده و خدا موسى را با برادرش هارون برسالت برانگيخت بسوى فرعون و قوم او و مراد از ال عمران ايشانند و بعضى گفته اند كه ال عمران عيسى ع پسر مريم دختر عمران است كه پسر ماثان بوده و بين اين دو عمران يكهزار و هشتصد سال فاصله بوده.

و موسى اسمى است مركّب از دو كلمه كه يكى مو و ديگرى سى است و مو در لغت قبطى بمعنى اب و سى بمعناى درخت است چون او را ميان اب و درخت التقاط نمودند لذا باينمناسبت او را موسى ناميدند چنانچه در توراتى هم كه الان در دست يهود است اشعار باينمعنا شده در ايه دهم از باب دويّم از سفر خروج فضلا از ان در اخبار مسلمين نيز تصريح بان شده و وفات موسى ع در بيابان تيه بوده و قبر او معلوم نيست و عمر او دويست و چهل سال بوده و فاصله ميان او و ابراهيم خليل ع پانصد سال گفته شده و بعضى گفته اند كه عمر او صد و بيست سال بوده و در ناسخ التّواريخ مدّت مكث او را در شكم مادر ششماه و دو روز و ولادت او را در روز سه شنبه هفتم اذر نوشته و پدر او

ص: 330

معناى مقدّسين و احساس

عمران از مقرّبان و اعوان و نزديكان فرعون بوده و مادر او يوكبد از اولاد لاوى بوده و امّا كلمۀ فى المقدسين در دعا حال است از مفعول كه موسى بن عمران باشد پس تقدير كلام چنين ميشود كه كلّمت به عبدك موسى بن عمران حالكونه كائنا فى للقدسين و ممكن است ظرف براى وجود كلام باشد يعنى كلّمته فى المقدسين و در بعضى از نسخ فى زمرة الملائكة المقدّسين ضبط شده و مقدّس بفتح دال و در بعض از نسخ بكسر دال اعراب شده و كلمه فوق ظرف از براى تكليم و بدل از براى المقدّسين است و چون بدل اشتمال است لذا و او عاطفه ندارد و احساس ممكن است از حسيس باشد بفتح همزه يعنى صوت باينمعنى كه صداى خدا كه با موسى تكلّم فرمود در جهر و اخفات بنحوى بوده كه بالاى صداهاى ملائكه مطهّرين بو يا بالاى صداهاى ملائكه كروبيّين كه مقرّبين و نزديكان عرش اند بود

و گفته شده كه ممكن است مراد اين باشد كه كلام خداى تعالى بلندتر است از هر چيزى زيرا كه ان بالاى صداهاى كروبيّين است و محكىّ از خطّ شيخ شمس الدين ره بفتح همزه است و ممكن است بكسر همزه باشد چنانچه در مصباحين بكسر اعراب شده ولى از شرح كفعمى ره چنين ظاهر است كه برحسب معنى بفتح همزه باشد و لكن در اكثر نسخ بكسر همزه است از حس بمعناى درك نمودن يعنى بالاى ادراك ملائكه كروبيّين كه سادات ملائكه اند چنانچه نقل شده كه جبرئيل با موسى ع بود و نشنيد كلام خدا را پس پيش كشيد حضرت موسى او را تا جبرئيل صداى قلم را بر لوح شنيد مجملا اگر بفتح همزه باشد جمع حس و حسيس است بمعنى

ص: 331

معناى كروبيّين

صداى اهسته و بعضى گفته اند كه يعنى اين علم بالاتر بود از احساس كروبيّين و بزرگتر بود از اينكه بزرگان ملائكه بان نائل شوند و قوى و مشاعر ايشان در جميع شئون انرا درك كند

و كروبيّين بتخفيف و تشديد را هردو ضبط شده و ايشان سادات ملائكه اند هرگاه بتخفيف باشد چنانچه در قاموس و غيره گفته شده و از ربيع الابرار نقل شده كه در كروبى سه لغت است كروب مخفّف ابلغ است از حيث قرب و اقصر است از حيث مسافت گفته ميشود كربت الشمس ان تغرب بمعنى كادت و وزن فعول براى مبالغه است و ياء نسبت است مانند احمرىّ و بيان قرب براى شرافت منزلت انها است

و اينفقره از دعاء اشاره است بانچه در بعض از تفاسير روايت شده كه اجمال ان اينست كه موسى وعده داد بنى اسرائيل را كه هرگاه خدا دشمن ايشان را كه در مصر بود يعنى فرعون و اتباع او را هلاك كرد كتابى از نزد خدا براى ايشان بياورد كه در ان باشد بيان انچه را كه مياورند و انچه را كه ميگذارند پس چون فرعون هلاك شد موسى ع از خدا مسئلت ان كتاب موعود را كرد مأمور شد باينكه سى روز روزه بگيرد بواسطه حرارتيكه دراثر روزه داشتن از دهان او ساطع بود با چوب خرّوب مسواك كرد پس ملائكه باو گفتند ما استشمام ميكرديم از دهان تو بوى مشك را و تو بمسواك كردن ان بو را فاسد كردى و اين سى روز روزه در ماه ذى القعده بود پس خدايتعالى امر فرمود موسى را كه ده روز

ص: 332

مناجاة موسى با خدا

ديگر روزه بگير و ميقات خود را بچهل روز تمام كن و ابتداى ان ده روز اوّل ماه ذى الحجة بود و فرمود ايموسى ايا ندانستى كه بوى دهان روزه دار نزد من بهتر است از بوى مشك پس چون ميقات تمام شد موسى ع و تابعين او امدند بكوه طور درحالتيكه پاك و پاكيزه بودند و لباسهاى پاك خود را پوشيدند پس فروفرستاد خدا براى ايشان عمودى از ابر سفيد تا فروگرفت همه كوه را و داخل در ابر شد تا هفت فرسخ و دور كرد از ان شيطان و جانوران و هوام را و برداشت از جهت بالا پرده ها را پس موسى ديد ملائكه را كه در هوا ايستاده اند و از براى ايشان صداهاى تسبيح و تقديس بلند بود و ديد عرش را كه پرده از ان برداشته و با خدا تكلّم و مناجات كرد تا اينكه پروردگار او با او تكلّم كرد و جبرئيل با موسى بود و نميشنيد كلمات پروردگار را پس موسى ع او را نزديك برد تا صرير قلم را شنيد و روايت شده كه موسى كلمات پروردگار خود را از همه جهات ميشنيد نه از يكجهت پس دانست كه ان كلام خداى سبحانه است

قوله ع فوق غمائم النّور فوق تابوت الشّهادة و فى عمود النّار و فى طور سيناء

اشاره

يعنى بالاى ابرهاى نور بالاى صندوق شهادت كه گواهى ميداد بر حقّيت پيغمبران ع

ص: 333

معناى غمائم و تابوت شهادة

كه انتابوت در عمود اتش بود و يا انكه ان تكلم تو با موسى در عمود اتش كه عمود نور باشد شنيده ميشد و بمجد و بزرگوارى تو كه تكلّم كردى بان با موسى در طور سينا غمائم جمع غمامه است كه ابر سفيد باشد و براى انكه جهت بالا را ميپوشانيد غمامه ناميده شد و مراد اينستكه كلمات خدا پشت ابرهاى نور بود و اينعبارت اشاره است باينكه موسى ع چون بميقات طور امد عمود ابرهاى سفيد بر سر او سايه افكند بنحويكه فروگرفت همه كوه را پس خدايتعالى با او تكلّم فرمود در حجاب ابرها و بخطّ ابن مؤذّن يافته شده كه غمائم نور ابرهائى بود كه بر سر بنى اسرائيل سايه انداخت و ايشانرا از حرارت افتاب نگاه داشت و ابر سفيد را براى ان غمامه گويند كه اب را در جوف خود فروميگيرد

و تابوت شهاده صندوقى بود كه حضرت يوسف ع انرا حمل كرد بطرف كوه حوريث از ناحيه طور سيناء كه در روز ابر سفيد بر ان سايه ميافكند و در شب بعمود نور و اتش تابندگى داشت و نيز گفته شده كه ان صندوقى بود كه فرو فرستاد خدا در ان الواح تورات و غير ان را و الواح از زمرّد سبز بود و از شهيد ره

حكايتشده كه ان صندوقى بود كه در ان نازلشد الواح تورات كه در ان نوشته شده بود ايات ده گانه اوّل توحيد دوّم نهى از بت پرستى سوّم بزرگ شمردن روز شنبه چهارم اكرام بپدر و مادر پنجم نهى از قسم دروغ ياد كردن ششم نهى از دزدى كردن

ص: 334

و تابوت شهاده

هفتم نهى از زنا هشتم نهى از قتل نفس نهم نهى از شهادت دروغ دهم نهى از تمنّاى مال و زن غير و اين ايات دهگانه كلمات خدا بود از پشت حجاب تابوت و علاّمه مجلسى ره در بحار از كتاب زبده از حضرت باقر ع روايت كرده كه ان تابوتى بود كه فروفرستاد خدا از براى مادر موسى تا موسى را در ان گذارده و در دريا افكند و چون وفات موسى نزديك شد الواح تورات و زرۀ خود را با انچه از ودايع نبوّت بود در ان گذارد و سپرد بوصىّ خود يوشع بن نون پس هميشه بنى اسرائيل بان تبرّك ميجستند و در عزّت و شرافت بودند تا وقتيكه بان استخفاف نميكردند چون بان استخفاف كردند و باز بچه بچّها قرار گرفت خداوند انرا بالا برد و نيز گفته شده كه تابوت در دست عمالقه بود تا وقتيكه بنى اسرائيل بر ايشان غلبه يافتند پس خداوند تعالى برگردانيد انرا بسوى ايشان

و گفته شده كه اين تابوت را خداى عزّ و جل فروفرستاد بسوى ادم ابو البشر ع و در ان بود صورتهاى پيغمبران پس باولاد او رسيد نسلا بعد نسل تا رسيد ببنى اسرائيل و بان استفتاح ميكردند بر ضرر دشمنان خود و از حضرت

امير المؤمنين ع روايت شده كه در ان تابوت بود باد وزندۀ با صدائى از بهشت كه روى ان مانند روى انسان بود و بزعم يهود چنانچه در تورات فعلى ايشانست بنابر انچه در سفر خروج در باب بيست و پنجم در ايه دهم نوشته شده

ص: 335

مراد از تابوت و حقيقت آن

تابوتى است كه از چوب شطيم ساخته شده كه طول ان دو ذراع و نيم و عرض ان يك ذراع و نيم و بلندى ان يك ذراع و نيم بوده و انرا بطلاى خالص از درون و برون پوشانيده و بر بالاى ان بهر طرفى تاجى زرّين ساخته و براى ان چهار حلقه زرّين قرار داده هردو حلقه بيكطرف (انتهى)

و انرا تابوت شهادت گفتند براى اينكه شاهد بوده بر راستى انچه وعده داد موسى بنى اسرائيل را از اوردن كتابى كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى از جانب خدا براى ايشان و اضافۀ ان بشهادت براى مبالغه است

و ديگر انكه گفته شده اضافه تابوت بشهادت براى انستكه در ظاهر شهادت ميداد براى حاضرين بنبوّت موسى

و در اخبار اهل البيت عليهم السّلام وارد شده مثل سلاح در نزد ما مثل تابوت است در نزد بنى اسرائيل پس هركسى كه تابوت در نزد او بود دليل بر پيغمبرى و استيلاء حكمش بود - و در باطن مراد از تابوت مقام توحيدى شهودى و مشاهده ظهور حق سبحانه و تعالى است چنانچه در قول منسوب بحضرت سيّد الشهداء عليه السّلام است كه ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك اه پس ان شاهد نبوّت و ايت دعوت بود و از اين تابوت بسكينه نيز تعبير شده چنانچه در قرأن مجيد است كه فرموده آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّٰابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ يعنى از نشانهاى سلطنت او اينست كه مياورد

ص: 336

و حقيقت ان

صندوقى را كه در ان است موجبات ارامش و قرار براى بنى اسرائيل كه ان بنابر بعضى از تفاسير تورات بوده كه در هنگام مقاتله موسى و قومش با دشمنان در جلو بنى اسرائيل برده ميشد تا باعث سكونت و ارامش قلب بنى اسرائيل باشد و فرار نكنند

و گفته شده كه سكينه مخلوقى است از مخلوقات خدا كه در انست ارامش و اطمينان و رحمت و روى ان مانند روى انسان و سر ان مانند سر گربه و از براى ان دم و در بال بوده است و چون صدا ميكرد تابوت بسرعت ميدويد بجانب دشمن و بنى اسرائيل در عقب ان متابعت ميكردند و چون ميايستاد انها نيز ميايستادند و بوسيله ان مصر را تصرّف كردند و شايد كه مراد از تابوت همان تابوتى باشد كه ودايع و مواريث نبوّت ادم ابو البشر در ان بوده و بوراثت از پيغمبرى به پيغمبرى يا وصىّ او رسيد تا انكه بموسى ع رسيده باشد چنانچه در بحار الانوار مسندا بطريق شيخ صدوق روايتكرده از حضرت صادق ع انچه را كه مضمون ان اينست

چون زمان وفات ادم ع در رسيد وحى فرستاد خدا بسوى او كه من ميراننده ام تو را پس وصيّت كن به بهترين فرزندان خود كه بخشيده من است و او را بتو بخشيدم يعنى (شيث هبة اللّه ع) پس وصيّت كن بسوى او و انچه را كه بتو تعليم كردم از اسماء باو بسپار زيرا كه من دوست ميدارم كه زمين خالى نماند از عالمى كه علم مرا بداند و بحكم من حكم كند و قرار دهم او را حجّت از براى خود بر افريدگانم پس ادم ع جمع فرمود اولاد خود را

ص: 337

مراد از تابوت

بالتّمام از مردان و زنان و بايشان گفت ايفرزندان من خدايتعالى بمن وحى فرمود كه مرا از اينجهان بيرون برد و امر فرمود كه وصىّ و جانشين براى خود قرار دهم بهترين فرزندان خود را و ان هبة اللّه است بدرستيكه خدا برگزيده است او را براى من و براى شما بعد از من پس بشنويد از او هرچه ميگويد و فرمان بريد امر او را زيرا كه او وصىّ و خليفه من است بر شما پس همه اولاد ادم گفتند ميشنويم از او و اطاعت ميكنيم فرمان او را و مخالفت امر او را نخواهيم كرد پس امر كرد ادم ع تا تابوتى را اوردند پس قرار داد علم خود و اسماء و وصيّت را در ان تابوت و سپرد انرا به شيث هبة اللّه

پس بشيث گفت اى هبة اللّه نظر كن زمانيكه من مردم مرا غسل ده و كفن كن و نماز بگذار بر جنازه من و مرا در قبر بر و چون زمان وفات تو رسيد و احساس مرگ خود كردى پس بخواه بهترين فرزندان خود را انكه بيشتر درك صحبت تو را كرده و فضلش بيشتر است از باقى فرزندانت پس وصىّ خود قرار ده او را بانچه كه من تو را وصيّت كردم و نگذار زمين را بدون عالمى از ما اهل بيت اى پسرك من بدرستيكه خداى تعالى مرا فرود اورد در زمين و خليفه خود قرار داد مرا در زمين و حجّت خود بر خلقش و من تو را حجّت خدا قرار دادم در زمين او پس از خود پس تو نيز از دنيا بيرون مرو تا حجّتى براى خدا در زمين قرار ندهى براى خلق او و تا قرار ندهى وصيّيى براى خود و باو بسپار تابوت را و انچه در انست همچنانكه من بتو سپردم پس تو نيز بوصىّ خود وصيّت كن

ص: 338

و حقيقت ان

و اعلام كن فرزند خود را كه زود باشد بيايد از ذريّه من مردى كه پيغمبر باشد و نام او نوح است در زمان نبوت او طوفانى و غرقى واقع شود بوصى خود وصيّت كن كه حفظ كند تابوت را با انچه در ان است تا وقتيكه زمان وفات او دررسد و او را فرمان كن كه چون اثار مرگ در خود بيند وصىّ خود قرار دهد بهترين فرزندان خود را و بايد هر وصيّيى وصيّت خود را در ان تابوت بگذارد و وصيت كند بان بعضى از ايشان ببعض ديگر تا نوبت منتهى شود بانكه درك كند زمان نوح را نيز وصيّت كند كه نوح ان تابوت را با خود در كشتى برد با انچه در ان است و هيچ از انرا باقى نگذارد الاّ انكه در كشتى برد تا انجا كه فرمود كه چون وفات شيث هبة اللّه دررسيد فرزند خود قينان را وصىّ خود قرار داد و تابوت را باو سپرد و چون وفات قينان دررسيد او نيز فرزند خود برد را وصى خود قرار داد و تابوت را باو سپرد و او نيز بهمان كيفيت بفرزند خود اخنوخ سپرد تابوت را با انچه كه در ان بود و او نيز بفرزند خود خرفاسيل سپرد و او نيز هنگام وفات خود تابوت را با انچه در ان بود بفرزند خود نوح نجىّ اللّه ع سپرد و ان در نزد نوح بود تا اينكه با خود در كشتى برد و هنگام وفات فرزند خود سام را وصى خود قرار داد و تابوت را با انچه در ان بود باو سپرد

و از تفسير عيّاشى نيز مثل اينحديث را با زياداتى در باب ذكر اوصياء از ادم بيان و روايت نموده

ص: 339

در پيرامون تابوت و غمائم نور

و ممكن است كه مراد از تابوت همان تابوتى باشد كه استخوانهاى ادم ع در ان بود و نوح در زمان طوفان از مسجد كوفه بيرون اورده در زمين غرى دفن كرد يا ان تابوتى بوده كه عظام يوسف ع در ان حمل شده

و از ائمه معصومين ع روايت شده كه ان تابوتيكه مواريث انبياء از ادم تا خاتم در ان بوده الأن در نزد ما است و چون قائم ال محمد ع ظاهر گردد در نزد او است و اشكار خواهد كرد

و بعضى گفته اند كه تابوت شهادت همان صندوقى است كه مادر موسى او را از بردى يعنى پيزر ساخت و در ظرفى گذارد و انرا بقير و زفت اندود كرد و حضرت موسى ع را كه پسر خوش سيمائى بود و تا سه ماه او را مخفى كرده بود از ترس فرعون و فرعونيان و زيادتر نتوانست مخفى كند بامر خدا و الهام او در ان گذاشت و بشط نيل انداخت و زن فرعون او را گرفت و در خانه فرعون بحدّ كمال رسيد چنانچه قصّه ان مشهور است

و اصل تابوت تابوه بوده بر وزن ترقوه واو ساكن و قلب كرده شده هاء تانيث بتاء و جوهرى حكايت از غير خود كرده كه قريش و انصار در چيزى از قرأن اختلاف باهم ندارند مگر در لفظ تابوت كه در لغت قريش بتاء است و در لغت انصار بهاء

ص: 340

و غمائم نور

و فوق غمائم النّور ظرف بعد از ظرفست از براى كلّمت يعنى كلام خدا بالاى ابرهاى سفيد نازك بود و مراد از غمائم نور گفته شده ان ابر سفيديست كه ظاهر شد از براى موسى در مواضع متعدّده و تجلّى نور حق در ان ميشد يكى در طور سيناء كه در بالاى كوه ابرى ظاهر و از بالاى ابرها حضرت موسى كلام حق را شنيد و الواح توريه بر انجناب نازلشد كه بنى اسرائيل يعنى مشايخ ايشان مخاطبه حق را با جناب موسى شنيدند و ظاهرا مراد از غمائم نور در اينفقره از دعاء همين موضع باشد بقرينه و كلّمت به عبدك و رسولك موسى بن عمران فى المقدسين كه شايد مقدسين مراد باشد از شيوخ بنى اسرائيل كه در بالاى كوه سيناء همراه موسى بودند كه حضرت موسى مامور بصعود جبل شد و داخل در ان ابرهاى سفيد شد تا چهل روز و چهل شب و در انمقام شريف خدا احكام را بر انحضرت نازل فرمود موضع دوّم چون حضرت موسى داخل خباء المحضر ميشد عمودى از ابر در خيمه ظاهر ميشد كه حاجب از نظر اغيار بود و كلام خدا را در انخيمه از بالاى تابوت شهادت از ابرى كه عمود شده بود بر در خيمه و نورى از ان ظاهر بود ميشنيد و اينموضوع هم داخل در اينفقره از دعا هست

موضع سوّم چنانچه در اواخر سفر دوّم از تورية است ابرى فروميگرفت خباء المحضر را كه خيمه بود كه تابوت شهادت در ان بود و نور ان روشن ميكرد انخيمها را كه معبد ايشان بود و در شب در ان ابر اتشى ظاهر بود تا ان ابر مرتفع نميشد

ص: 341

ظهور عمود اتش براى موسى

از انخيمه شهادت از انمنزل كوچ نميكردند موضع چهارم مراد از غمائم نور عمودى بوده از ابر سفيد كه روزها هنگام بيرون رفتن جناب موسى ع با بنى اسرائيل از مصر از راه بيابان دليل راه انها بود كه راه را گم نكنند و انها را از گرما نگاه ميداشت

و فى عمود النّار عطف است بر فى المقدسين و ظرف بعد از ظرف است براى كلّمت يعنى تكلّم كردى در عمود اتش و مراد از ان اتشى است كه حضرت موسى در جانب طور سيناء ديد كه خدا از زبان او در قرأن خبر داده كه فرمود إِنِّي آنَسْتُ نٰاراً سَآتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ آتِيكُمْ بِشِهٰابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ فَلَمّٰا جٰاءَهٰا نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي اَلنّٰارِ وَ مَنْ حَوْلَهٰا و در ايات ديگرى كه راجع باينموضوع است

و مراد از من فى النّار جناب موسى ع است و من حولها يا مشايخ بنى اسرائيلند يا ملائكه و اين اتش فى الحقيقة شايد نور بوده و چون بنظر حى چنين ميامد كه اتش است فروگرفته درخت سبز را سرتاپا ولى درخت نميسوزد لذا تعبير باتش شده بشكل عمودى و موسى ع از پشت حجاب اتش كلام خدا را شنيد يا مراد از عمود نار اتشى بوده كه در شبها با انها بود كه روشنى ميداد و دليل راه ايشان بود يا انكه اتشى است كه در خباء المحضر ميامد در قربانگاه و قربانى بنى اسرائيل را ميسوزانيد يا اعمّ از هر دو چنانچه شرح ان خواهد امد و شهاب قبس در ايه بعمود نار تفسير شده

ص: 342

براى موسى ع

چنانچه شيخ طبرسى ره و بعض ديگر از مفسرين گفته اند كه شهاب قبس يعنى شعلۀ اتش و هر نوريكه ممتد باشد مانند عمود انرا شهاب گويند

و حكايت موسى در اينموضوع چنين است كه چون موسى ع استيذان از شعيب ع كرد براى بيرون امدن از مدين و رفتن بنزد مادر خود با زوجه خود صفوراء كه دختر شعيب بود بيرون امد وقتى بوادى طوى رسيد كه كوه طور در ان بود شب بسيار سردى بود درد مخاض بزوجه او دست داد و فرزندى از براى او متولّد شد و انشب جمعه بود و شب تاريكى بود در انحال راه را گم كردند و چهارپايان او متفرق شدند ناگا موسى از جانب طور اتشى را ديد بنابروايت وهب و بعض ديگر موسى ع بزوجه خود گفت بدرستيكه من اتشى را ميبينم با شعله عمودى بروم از براى شما بياورم تا شايد گرم شويد و رفع سردى از شما بشود چون موسى نزديك اتش رسيد ديد اين اتش از شاخهاى درخت سبزى مشتعل است كه اندرخت در نهايت سبزى است و هرچه شعله اتش زياد تر ميشود سبزى درخت زيادتر ميشود سبزى باطراوت و نيكوئى بنحويكه نه حرارت اتش درخت را ميسوزاند و نه سبزى و رطوبت درخت اتش را خاموش ميكرد پس موسى از مشاهده ان تعجّب كرد و دسته گياهى برگرفت و رو بسوى اتش رفت اتش هم رو بجانب موسى توجّه كرد موسى ترسيد و بعقب رفت و اتش نيز

ص: 343

در پيرامون عمود نار

بجاى خود برگشت و هرچه موسى بطمع گرفتن اتش و اقتباس از ان رو بجانب درخت ميرفت اتش نيز رو بجانب موسى ميامد تا وقتيكه ندائى از اتش بلند شد و ان نداى وحى بود و ان ندا اين بود كه بركت داده شد كسيكه در اتش است و كسيكه خارج از اتش و نزديك انست گفته شده كه مراد از بورك من فى النّار ملائكه و مراد از و من حولها موسى بوده و بعضى بعكس گفته اند و بعضى من فى النار را فى مكان النار معنى كرده اند و ان بقعه مباركه است كه نار در ان ظاهر بود و فى حواليها امر دينى است و ان تكلّم كردن خدا است با موسى - و چون عمود نار در حقيقت نور بوده و بلفظ نار ذكر شده براى انست كه بنظر و گمان موسى نار امده لذا بر وفق مظنون او تعبير بنار شد

و در توراتيكه كه فعلا در دست يهود است در باب سوّم از سفر خروج چنين ثبت است - و امّا موسى گلّه پدرزن خود يه ون كاهن مديانرا شبانى ميكرد و گلّه را بدانطرف صحرا راند و بحوريب (بباء موحّد) كه جبل اللّه باشد امد و فرشته خداوند در شعله اتش از ميانه بوته بر وى ظاهر شد و چون او نگريست كه اينك ان بوته باتش مشتعل است امّا سوخته نميشود و موسى گفت اكنون بدان طرف شوم و اين امر غريب را ببينم كه بوته چرا سوخته نميشود چون خداوند ديد كه براى ديدن مايل بدانسو ميشود خدا از ميان بوته بوى ندا درداد و گفت ايموسى

ص: 344

معناى طور سيناء

ايموسى گفت لبّيك گفت بدينجا نزديك ميا نعلين خود را از پاهايت بيرون كن زيرا مكانيكه در ان ايستاده زمين مقدّس است

و فى طور سيناء عطف است بكلمه فى المقدّسين پس معنى چنين ميشود كه بمجد و بزرگوارى تو كه تكلم كردى بان با موسى بن عمران در طور سيناء

و يا انكه ظرف ديگر از براى تكليم است و بنابر اينكه ظرف براى عمود النار و عمود النار ظرف براى تكليم باشد گفته ميشود كه ظرف ظرف ظرفست و در بعضى از نسخ طور سيناء بدون واو ضبط شده بنابراين بدل از عمود نار است بدل اشتمال يعنى عمود نارى كه در طور سينا بوده پس در ايندو كمال اتّصال است

و طور كوهى استكه در ان خدا با موسى تكلّم كرد و ان كوه در بيت المقدس است در طرف راست مسجد واقع است همچنانكه كوه ديگر در مقابل انكوه واقع است و ان كوهى است كه هرون در ان عبادت ميكرد - و گفته شده كه طور كوهى است در شام و از حضرت صادق ع روايت شده كه عزىّ قطعه ايست از كوهيكه خدا در ان با موسى تكلّم كرد نوع تكلم كردنى و مقدّس داشت در ان عيسى را مقدس داشتنى و خليل خود گرفت در ان ابراهيم را و حبيب خود گرفت در ان محمّد صلى اللّه عليه و اله را حبيب گرفتنى خاص و انرا مسكن انبياء قرار داد بعد فرمود پس قسم بذات خدا كه ساكن نشد كسى در ان بعد از دو پدر خود ادم و نوح كسيكه گرامى تر باشد در نزد خدا از امير المؤمنين

ص: 345

معناى طور سيناء

عليه السّلام و بعضى از مفسرين گفته اند كه در ان دو وجه است يكى طور سيناء بفتح سين و مدّ و ديگرى سيناء بكسر سين و مدّ و طور سينين نيز گفته شده و در ان نيز دو وجه است يا اضافه است ببقعۀ كه اسم ان سيناء است يا تركيب مزجى است هردو براى يك كوه و از معانى الاخبار صدوق ره نقلشده كه معناى طور سيناء انستكه كوهيست كه بالاى ان درخت زيتون باشد و هر كوهيكه بر ان درخت زيتون يا چيزيكه مردم از ان منتفع نشوند از نبات و اشجار انرا جبل يا طور تنها گويند و اضافه بر چيزى نكنند و گفته شده كه مراد از طور سيناء طور زيتا است و ان كوهيست كه در بيت المقدس است

اجمالا سيناء بكسر سين هرگاه خوانده شود غيرمنصرف است براى تعريف و عجمه نه تانيث زيرا كه فعلاء بكسر فاء الف ان براى تانيث نيست و ان غير از الف فعلاء وصفى است كه براى تانيث است و نقل از ابن خالويه شده كه در كلام عرب صفتى بر وزن فعلاء مكسور الفاء نيامده

و طور در لغت عبرانيّه اسم است از براى هر كوهى لكن غالب استعمال ان در چند كوهست كه علم بالغلبه شده يكى طور زيتا و ان كوهى است معروف نزديك رأس العين و ديگر كوه بيت المقدس طرف راست مسجد و ديگر طور هارون و ان كوه ديگر است بر سمت قبله مسجد و ديگر طور سيناء بفتح سين و كسر ان بمدّ و قصر

ص: 346

ضبط حوريث كوهى است نزديك ايله و مصر و سيناء بمعناى بركت است

قوله ع و فى جبل حوريث فى الواد المقدس فى البقعة المباركة من الشّجرة

ضبط حوريث

يعنى و در كوه حوريث كه اينها در وادى مقدس بودند كه ان مكانيست نزديك بيت المقدس و ان وادى خوبى است و زيتون بسيار دارد و گفته شده كه حضرت موسى ع در ان وفات يافت در بقعه مباركه كه ان خباء محضر يا بالاى طور سيناء است در طرف راست طور از طرفيكه درخت عوسج يا عنّاب بوده

بدانكه اين جمله نيز طرف ديگرى است از براى تكليم و انچه در طور سيناء گفته شد در اينجا نيز گفته ميشود و در بعضى از نسخ معتبره بدون واو عطف ضبط شده و ان براى كمال اتّصال است و حوريث بچهار جور خوانده شده با ثاء مثلّثه كه اكثر نسخ معتبره چنين ضبط كرده اند و با تاء مثناة و بعضى اين لغت را صحيح دانسته اند و گفته اند كه وزن فوعيل در كلام عرب يافت نشده مگر حوريت بتاء منقوطه فوقانيّه چنانچه در قاموس نيز تصريح شده و با باء موحّده تحتانيه چنانچه در بعضى از كتب مثل ناسخ التواريخ و غيره ضبط شده چنانچه ظاهر تورية هم چه عبرى و چه ترجمۀ ان حوريب است و نسخ ظاهر الصّحة

ص: 347

تفسير حوريث

در تورية و از بعض از معتبرين از علماء يهود هم تلفظ ان بباء موحده شيوع دارد و خود اينجانب هم براى العين هم در تورية عبرى و هم در تورية فارسى ديده ام و هم در تورية عربى و مظنون داعى انست كه حوريب صحيح باشد و شايد حوريث معرّب حوريت باشد و حوريثا نيز گفته شده

و ان كوهيست بزمين شام كه موسى ع در اوّل خطاب انجا مخاطب شد و نيز گفته شده كه ان كوهيست در مدين كه شهر قوم شعيب بوده و ان روبروى تبوك است كه محلى است ميان مدينه طيّبه و شام و در انجا است چاهيكه موسى ع براى دختران شعيب در انجا اب كشيد و نيز گفته شده كه ان كوه با طور سيناء يكى است و ان كوهى است مابين مصر و ايله و حوريث نام موضعى است در حوالى انكوه كه ان كوه باو منسوبست و بنابراين عطف تفسيرى ميشود و نيز گفته شده كه حوريث نام موضعى است كه در ان سنگى بود حضرت موسى ع با عصاى خود بانسنگ زد شكافته شد و از ان دوازده چشمه اب بيرون امد و اين منزل قبل از رسيدن بوادى طور سينا بوده

فى الواد المقدّس بدل است از براى طور سيناء و جبل حوريث بدل اشتمال و ظرف ديگر است از براى كلّمت يعنى تكلم كردى با رسول خودت موسى بن عمران در مقدسين بالاى صداهاى مقربين بالاى ابرهاى سفيد نور بالاى تابوت شهادت در عمود نار كه اينها در كوه سينا بودند در كوه حوريث كه

ص: 348

مراد از وادى مقدّس

اينها در وادى مقدس بودند كه همان بيابان سينا باشد كه حضرت موسى با بنى اسرائيل در انجا منزل كردند و در كوه طور رفته در حضور مشايخ كلام الهى را شنيدند و تورات و ايات عشر بر انجناب نازلشد و در انجا خباء المحضر را بنا كرده و تابوت شهادت را در او گذاشته

و بعضى گفته اند كه وادى مقدس بيابانى است نزديك بيت المقدس و ان وادى پاكيزه ايست و درخت زيتون در ان بسيار است و گفته شده كه قبض روح موسى ع در ان وادى بوده

و در كتاب علل الشرايع است كه از رسول خدا صلى الله عليه و اله سؤال شد از وادى مقدس فرمود در جواب سؤال سائل كه چرا انرا مقدس ميگويند فرمود براى انكه مقدس شده در ان ارواح و برگزيده شده در ان ملائكه و تكلم كرده است خداى تعالى در ان با موسى ع

فى البقعة المباركة ظرف بعد از ظرفست براى كلّمت و مراد از ان قطعه زمينى بوده بر غير هيئت زمين وادى بپهلوى ان و گفته شده كه بركت ان براى خصوصيتى استكه براى موسى بود و گفته شده كه ان خباء المحضر بوده در جانب راست طور و يا طرفيكه ميمون و مباركة بوده و اين عبارت مقتبس از ايه شريفه در سوره قصص است كه فرموده فَلَمّٰا أَتٰاهٰا نُودِيَ مِنْ شٰاطِئِ اَلْوٰادِ اَلْأَيْمَنِ فِي اَلْبُقْعَةِ اَلْمُبٰارَكَةِ مِنَ اَلشَّجَرَةِ

ص: 349

مراد از شجره

من الشّجرة من در موضع ابتداء است براى غايت و گفته شده كه من الشجرة بدل اشتمال است از فقرۀ من جانب الطور الايمن زيرا كه شجره در جانب طور روئيده شده و ان شجره ايست كه موسى ديد انرا و ان درختى بود كه از پائين تا بالاى ان سبز بود و از پائين تا بالاى ان نور سفيدى احاطه داشته در نهايت اشتعال و برافروختگى و ان درخت عوسج يا عنّاب بوده

و من الشجرة متعلق است بكلّمت و كفعمى ره در شرح خود نقل نموده از بعضى كه مراد از شجره عصاى هرون بود چون بين اسباط مشاجره واقع شد و گفتند بحضرت موسى كه هرون برادر خود را خليفه نمودى بجهت دوست داشتن او و برگزيدى او را بر ما حضرت موسى جواب فرمود بلكه بامر خدا اينكار را كرده ام پس حضرت موسى گرفت عصاى هريك از مشايخ اسباط را و همچنين عصاى هرون را و نوشت بر هريك اسم صاحبش را و گذاردند در خباء المحضر پس عصاى هرون كه از بادام بود سبز شد و برگ اورد تا علامتى باشد از براى حاضرين و غائبين بر حقانيت هرون

مؤلف ناچيز گويد گرچه اين قضيه واقع شده و حضرت موسى ع بامر خدا مامور باين كار شد ولى تفسير شجره باين عصا خطا و خلاف نص قرأنست و همچنين برخلاف ساير تفاسير و شروحى است كه از براى ايندعاء نوشته شده

تذكرة بودن خدا در شجره بر سبيل تمكن اجسام است زيرا كه او جلت عظمته منزه

ص: 350

معناى مصر از مكان و مكانياتست بلكه مراد اينست كه خداوند جلّ و علا ندا كرد موسى را و شنوانيد باو كلام خود را از درخت و ربوبيت خود را از جانب درخت بر او ظاهر ساخت پس شجره مظهر كلام خدا بوده

قوله ع و فى ارض مصر بتسع ايات بيّنات

معناى مصر

يعنى و بمجد و بزرگوارى تو انچنان مجد و بزرگواريكه ظاهر ساختى بان در زمين مصر بسبب نه نشانهاى واضحات و معجزات باهرات قاهرات

اينجمله نيز عطف است بكلّمت در صدر كلام و احتمال دارد كه عطف باشد به فى المقدسين يعنى بمجد تو كه تكلم كردى با موسى در مقدسين و در زمين مصر درحالتيكه متلبّس بود به نه معجزه و نشانه و انچه بعضى از شارحين گفته اند از سياق كلام بنظر دور ميايد زيرا كه مجد خداوند در زمين مصر بهمان ايات نه گانه قرار داده شدند بتكلّم و اين فقره مقتبس است از ايه شريفه وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضٰاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ فِي تِسْعِ آيٰاتٍ إِلىٰ فِرْعَوْنَ وَ قَوْمِهِ .

و مصر در لغت عرب بمعنى شهر است و در نزد عرف مملكتى است معروف كه محل سلطنت فراعنه بوده و گفته شده كه وسعت ان چهل روز در چهل روز بوده طولش از غربش تا استوان و عرضش از برقه است تا ايله و وجه تسميه ان باين نام بمناسبت انست كه بانى ان مصر بن ايلم بن حام بن نوح عليه السّلام است و ان بهتر و پاكيزه ترين زمينها

ص: 351

بانى مصر

است از حيث خاك و دورترين ان است از حيث خرابى و بسيار بابركت است و باران در ان بسيار كم ميبارد و از عبد الرشيد بن صالح باكوتى در كتاب تلخيص الاثار او حكايت شده كه اگر باران در ان سرزمين ببارد موجب ضرر انست

و در كتاب بستان السّياحه از اخبار مصر ابراهيم بن وصيف شاه نقل كرده اوّل كسيكه باعث ابادى مصر و مالك ان گرديد نقراوش بن مصرايم اوّل ابن كاميل بن راويل بن قابيل بن ادم ابو البشر بوده - و علّت بناء انرا چنين اورده كه در ميان اولاد هابيل و احفاد قابيل جنگى پيش امد كه در اثر ان اولاد قابيل شكست خوردند و در روى زمين پراكنده شدند و جمعى از ايشان بزمين مصر افتادند چون وسعت و نضارت ان مكان را ديدند بسيار پسنديده و در انجا سكونت نمود و جاهاى مناسب ساختند و چون نقراوش بزرگ قوم بود و در عمارت انجا بيشتر سعى نمود لذا انرا باسم پدر خود نام نهاد و بعد از اتمام مصر شهر اسوس را بنا كرد و تمام نمود و در تاريخ مصر است كه شهر اسوس در محلّ منصوره بوده و ابن كثير صاحب تفسير گفته اوّل كسيكه بزمين مصر امد شيث بن ادم ع بوده انگاه برادرزادهاى او نيز متوجّه ان ديار شدند و ان زمين را ايلول ناميدند و در كتاب اخبار مصر گفته كه فرغان بن ارمالينون كه اخرين شهريار ملوك بنى قابيل و معاصر با زمان نوح عليه السلام بود گرچه در عدل و داد بر سلاطين

ص: 352

بانى مصر

پيشداديان سبقت گرفته بود و ليكن بحضرت نوح ايمان نياورد و تا زمان طوفان نوح سلطنت كرد و با حضرت نوح ع دشمنى مينمود حكيمى داشت قليمون نام برمأل كار و عواقب امور دانا و بينا بود و دانسته بود بانوار علوميكه داشت عنقريب طوفان عالم را غرق خواهد كرد لذا از فرغان اجازت طلبيد و بعنوان رسالت بنزد حضرت نوح ع رفت و بعد از تشرف حضور بحضرت نوح ايمان اورد و دختر خود را با حام پسر نوح تزويجكرد و از ان دختر فرزندى نيك اختر بوجود امد انرا بيصر نام نهادند و بعد از انقراض زمان طوفان زمين مصر را ببيصر داد و در حق او دعاى خير كرد و همراه قليمون حكيم بارض مصر فرستاد و حكيم با بيصر در مصر بسر ميبرد و در منزل عريش از بيصر فرزندى تولّد يافت نام او را مصر گذارد و چون جهت راحت سايبانى از حشيش بنا كرده بودند لهذا انجا را عريش نام كردند از انجا بديار مصر امده بصواب ديد حكيم بيصر در انجا شهرى بنا كرد و ان شهر را درسان ناميد و لفظ درسان در لغت قبطى بمعناى در بهشت است از عريش تا كنار رود نيل كه پنج منزل بوده باغاتى دلكش و زيبا و بناهاى پاكيزه ساختند و بسا زمان قصرهاى دلگشائى پرداختند و خزاين بسيار و دفائن بيشمار كه ملوك مصر قبل از طوفان دفن كرده بودند و حكيم بقوّه علم بر انها مطلع بود بمصر بن بيصر خبر داد و جميع خزائن و دفائن را جمع نمودند چون عمر حكيم بهفتصد و هشتاد سال رسيد رخت از اينجهان بجهان جاودان بربست خداى

ص: 353

در پيرامون مصر

تعالى پسرى بمصر كرامت فرمود او را قبطيم نام كرد و قاطبه طبقات قبطيان از نسل قبطيم بودند و ابن زولاق در تاريخ خود گفته اوّل كسيكه بعد از طوفان بزمين مصر امد بيصر بن حام بود و فرزند او مصر نام داشت از حدّ سودان تا شهر شجر كه قريب چهل منزل است شهرهاى خوب بنا گذاشت و شهر مصر را سمت غربى رود نيل موسوم بحيره تمام كرد و در ابادانى ان كوشش بى نهايت بكار برد و انشهر تا زمان دولت اسلام دار الملك كشور مصر بوده و بيست و سه نفر از اولاد حام در انجا حكومت كردند و اسامى انها را در تاريخ خود شماره كرده در اينمختصر گنجايش ذكر ندارد

جغرافياى مصر

اقتباس از جغرافياى على شميم - مصر در شمال شرقى افريقا واقع است از شمال مجاور مديترانه و از مشرق مجاور درياى احمر و از جنوب محدود بسودان و از مغرب بطرابلس و صحراى كبير محدود است - بخش جنوبى و مركزى مصر از دو رشته كوههاى موازى تشكيل يافته و رود نيل در ميان اين دو رشته جارى است فاصله دو رشته كوه درّۀ ايست كه هرچه بشمال پيشتر روند بر وسعت ان افزوده ميشود

اب و هواى مصر

گرم و خشكست و سوزنده و باران در اغلب نواحى مصر نميبارد و در بعضى از نقاط ان دراثر وزيدن بادهاى مرطوب درياى مديترانه در تابستان باران مختصرى

ص: 354

در پيرامون مصر

ميبارد و موجب اعتدال هوا ميشود

اوضاع سياسى مصر

كشور مصر يكى از قديمترين كشورهاى جهان است كه تقريبا از پنجهزار سال پيش تاكنون هميشه اباد بوده و يكى از كانونهاى تمدّن انسانى محسوب ميشود اين سرزمين پس از انكه قرنها استقلال كامل داشته متواليا بدست روميان و اعراب افتاده و در خلال اينمدت گاهى از مزيّت استقلال نيز بهره مند بوده تا انكه محمد على پاشا نامى از مردم كشور البانى بسركردگى سپاه عثمانى بمصر امده و كم كم در انجا نفوذ كاملى پيدا كرده و اساس حكومت مستقلى برقرار نمود كه متدرجا در طريق استقلال پيش ميرفت و در زمان جنگ بين المللى مصر رسما از دولت عثمانى جدا شده و تحت الحمايه دولت انگليس گرديد اين امر چون مخالف ارزوى مردم انكشور بود پس از يكرشته كشمكش هاى محلّى و گفتگوهاى سياسى اندولت در سال 1922 ميلادى استقلال مشروطى يافت و سرانجام ان در سال 1935 باستقلال كامل نائل گرديد نخستين والى مستقل مصر محمد على پاشا و نخستين خديو بزرگ انجا اسمعيل پاشا و پدر ملكه فوزيّه پهلوى فؤاد بوده

حكومت مصر

مشروطه و داراى مجلس النوّاب (مجلس شوراى ملّى) و مجلس الشيوخ (مجلس سنا) است و پادشاهى در خانواده محمّد على پاشا موروثى است

جمعيّت فعلى مصر

ص: 355

در پيرامون مصر

از يكصد و چهل سال پيش فوق العاده زيادتر و امروز تقريبا بيش از شانزده مليون است و بيشتر از اين جمعيت در قسمت اباد حاصل خيز مصر زندگى ميكنند كه بيش از سى و پنجهزار كيلومتر مساحت ندارد - اين جمعيّت مخلوطى است از نژاد سامى و حامى و مهاجرين مختلف كه در زمانهاى گذشته در انكشور امده اند ولى در ميان ايشان نژاد عرب غالب است بطوريكه اداب و رسوم كشور را كاملا بوضع عربى دراورده

زبان مصر

در روزگار پيش زبان مصرى بوده و بعد زبان يونانى در انجا رواج گرفته و چون اعراب بدانجا دست يافتند لهجه و زبان ايشان متدرّجا غربى شده و اينزبان در انجا وسعت پيدا كرد كه امروز زبان رسمى تمام انكشور عربيست

دين رسمى مصر

اسلام است كه قريب پانزده مليون تابع دارد و بعد از ان عيسويان قبطى اند كه داراى كليساى مخصوصى هستند و با ساير مسيحيّين چندان مربوط نيستند

شهرهاى مهمّ مصر

قاهره پاى تخت مصر است كه تقريبا داراى يكميليون و سيصد و ده هزار نفوس ميباشد و بزرگترين شهرهاى افريقا است قاهره در نزديكى خرابهاى ممفيس پاى تخت قديم مصر بنا شده - اسكندريّه بندر بزرگ مصر است تقريبا هفتصد هزار جمعيّت نفوس

ص: 356

در پيرامون مصر

دارد و از حيث جمعيّت و اهميّت بزرگترين بندر افريقا است

فرهنگ مصر

با وجوديكه در ان كشور هنوز اموزش اجبارى برقرار نشده و بيش از صدى بيست مردم ان از سواد بى بهره اند از يكصد سال پيش تاكنون بنگاههاى فرهنگى مهمّ تاسيس يافته و از نظر اموزش عالى مصر اهميّتى خاص پيدا كرده

اكنون از تاريخ تاسيس دانشگاه فؤاد اوّل كه انرا جامعة المصريّه نيز ميگويند بيست سال بيشتر نميگذرد و باوجوداين يكى از مراكز مهمّ اموزش و پرورش در كشورهاى اسلامى بشمار ميرود - جامع ازهر هنوز شهرت ديرينه خود را حفظ كرده بلكه روش ان با پيشرفتهاى عصر حاضر تطبيق يافته است

اوضاع اقتصادى مصر

رود نيل كه زمينهاى خشك منطقه صحرائى مصر را اب ميدهد و هنگام طغيان ساليانه دشت و صحرا را از اب رفت حاصل خيز ميپوشاند سبب حاصل خيزى سرزمين مصر شده و انرا يكى از كشورهاى كشاورزى جهان ساخته جمعيّت روزافزون مصر كه از اوّل قرن هجدهم ميلادى تاكنون سه بار مضاعف شده و از دو مليون بشانزده مليون رسيده مؤثرترين وسيله پيشرفت كارهاى كشاورزى بوده - گندميكه ساليانه برداشت ميشود بده مليون هكتوليتر ميرسد كه براى ميزان مصرف جمعيت روزافزون

ص: 357

در پيرامون مصر

و فرستادن بخارج كافى نيست و هر سالى هم مقدارى از خارج حمل ميكنند - جو كه در روزگار فراعنه از ان اب جو ميگرفتند هنوز غلّه پرمصرف مصر بشمار ميرود - و ذرّت كه در تغذيه فلاحان مصرى فوق العاده تاثير دارد بمقدار زياد كاشته ميشود برنج را فقط در ناحيۀ دلتا ميكارند و مقدارى از محصول انرا بخارج ميفرستند

محيط طبيعى مصر

براى كاشتن پنبه مساعد است زيرا رطوبت خاك و حرارت و خشكى هواى ان را بيش از هر كشور براى پيشرفت زراعت پنبه مستعد ساخته است در سالهائيكه محصول پنبه بى افت و خوب برداشته ميشود مقدار ان بسيصد و شصت هزار تن ميرسد

كاشتن نهال توت براى پرورش كرم ابريشم نيز نظر بمساعدت اب و هوا در مصر معمول شده ولى از حيث اهميّت رتبه بپاى محصولات ديگر نميرسد

صنعت مصر

مصر چنانچه گفته شد يك كشور زراعتى بشمار ميايد و بعللى چند از پيشرفت صنعت در انجا تا اين اواخر جلوگيرى شده است ولى پس از جنگ بين المللى و اعلان استقلال متدرجا كار صنعت نيز رواج يافته زدن و رشتن و بافتن پنبه در اين كشور رونق كاملى يافته و شهر صنعتى محلّة الكبرى يا منچستر مصر را با هفتاد هزار نفر سكنه بوجود اورده است - استخراج نفت در كنار درياى احمر و فسفات و شوره در

ص: 358

در پيرامون مصر

واجه هاى غربى روزافزونست - تمام محصولات ابريشم مصر تا چند سال پيش باروپا ميرفت و اكنون در داخله كشور رشته و بافته ميشود و كوشش و همت فوق العاده كه اينروزها براى پيشرفت كار صنعت در مصر ديده ميشود يك اينده صنعتى قابل توجّهى را نويد ميدهد

وسائل ارتباط مصر

شعبهاى رود نيل قسمتهاى دلتائى مصر را كه پيشتر اباد و محلّ اجتماع سكنه است بيكديگر مربوط ميكند ترعه هائى هم كه براى ابيارى در ميان شعبها كنده شده رفت و امد را سهلتر ميسازد - از پنجهزار و بيست و نه كيلومتر راه اهن كشور يكقسمت مهمّ ان در ناحيه شهر دلتا و نقاط مهمّ فلاحتى است بيشتر براى فرستادن پنبه و محصولات ديگر بخارج بكار ميرود - رود نيل تا قاهره بخوبى قابل عبور و مرور كشتيهاى شطّى بزرگ است و قسمتهاى ديگر نيز با وجود موانع طبيعى (ابشار) يا بندهائى كه براى ابيارى برودخانه بسته اند وسيله ارتباط ارزانى براى مردم مصر است تجارت مصر بيشتر با انگلستان و مهمترين صادرات انكشور پنبه است

قوله ع بتسع ايات بيّنات

اشاره

ايات نهگانه عبارت است از عصا و يد و بيضاء و قحطى و كمى ميوها و طوفان و ملخ و قمّل و ضفادع و خون چنانچه بعض از اينها را خداوند جليل در اين ايه مباركه بيان

ص: 359

ايات نهگانه

فرموده در سوره اعراف فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمُ اَلطُّوفٰانَ وَ اَلْجَرٰادَ وَ اَلْقُمَّلَ وَ اَلضَّفٰادِعَ وَ اَلدَّمَ و طبرسى ره فرموده كه ايات تسعه عصا و يد و بيضاء و ملخ و قمّل و ضفادع و خون و سنگ و دريا و كوه است كه بالاى سر انها نگاه داشته شد و اين قول ابن عبّاس است و بعضى گفته اند كه ايات تسعه خون و ضفادع و قمل و وحش و وباء و ملخ و تگرگ و ظلال ملبس بوده كه وقتى بر فرعونيان روى داد ممكن نبود كه هر كدام از ايشان كه ايستاده بودند بنشينند و هركدام نشسته بودند بايستند و مرگ ابكار و بعضى بجاى مرگ ابكار طوفان را گفتند و در علل الشرايع از حضرت صادق ع روايتكرده كه چون خدا با موسى تكلّم فرمود تكلم كردنى و فروفرستاد براى او تورات را و نوشت در الواح هر چيزيرا از روى موعظه و تفصيل هر چيزيرا بيانكرد قرار داد علامت پيغمبرى او را در دستش و در عصايش و در طوفان و جراد و قمّل و ضفادع و خون و شكافتن دريا و غرق كردن خدا فرعون و لشكر او را

و امّا تشريح هريك از اينها

بر سبيل اجمال بنابر انچه طبرسى ره و ديگران گفته و روايتكرده اند عصاى موسى همان عصاى حضرت ادم ع بود كه چوب درخت اس بهشتى بود و ان بميراث ميان اولاد ادم در گردش بود تا انكه نوبت پيغمبرى بجناب شعيب رسيد انعصا را با چهل عصاى ديگر از اباء و اجداد خود وارث شد و نزد او جمع بود تا وقتيكه جناب موسى ع

ص: 360

تشريح ايات

را داماد و اجير خود قرار داد براى شبانى گوسفندان و موسى خدمت خود را تمام كرد و عازم رفتن مصر شد حضرت شعيب باو فرمود كه داخل شود در خانۀ كه عصاها در ان بود و يكى از ان عصاها را بردارد حضرت موسى ع داخل خانه شد كه عصائى بردارد عصاى حضرت ادم بدست او افتاد چون جناب شعيب فهميد كه ان عصاى ادم است برداشته فرمود اين عصا را برگردان و عصاى ديگرى بردار تا سه نوبت اين امر اتفاق افتاد و در هر نوبتى همان عصا بدست موسى ميامد تا نوبت چهارم جناب شعيب ديگر امر ببرگرداندن عصا نكرد و عصاى ادم بوراثت و استحقاق بدست موسى افتاد چون از جناب شعيب اجازه مرخصى طلبيد و از مدين بيرون امد و در بين راه اتشى را ديد از درختى بالا ميرود و رفت بجانب اندرخت بشرحى كه قبلا ذكر شد صدائى از درخت بگوش موسى ع رسيد كه انّنى انا اللّه ربّ العالمين و مامور شد كه عصاى خود را بيندازد و عصا را بر زمين انداخت اژدهائى شد مثل جانّ يعنى اژدهاى كوچك كه در كمال چالاكى حركت و جست وخيز ميكرد پس جناب موسى از ان ترسيد و فرار كرد خطاب از جانب خدا باو شد كه خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى پس موسى ع دست در ميان دهان ان انداخت و انرا گرفت برگشت عصا شد و چون وارد مصر شد و فرعون و فرعونيان را دعوت نمود بحق و از او حجّت خواستند پس عصا را انداخت اژدهاى بسيار بزرگى شد ظاهر و اشكار كه هيچ راه شبهه براى

ص: 361

در بيان شرح

حاضرين از فرعون و قوم او باقى نماند پس گرفت ان اژدها قبّه فرعون را ميان دو لب خود و بين دو لب او هشتاد ذراع بود و طول ان هشتاد ذراع پس فرعون از تخت خود برجست و فرار كرد و خود را نجس نمود و مردم هم فرار كردند و فرعون داخل خانه شد و فرياد كرد كه ايموسى بگير اين اژدها را من بتو ايمان مياورم پس موسى دست برد و اژدها را گرفت برگشت بصورت عصا شد

نكته ارشاديّه

اگر كسى بگويد كه خدا فرموده در اينموضع فَأَلْقىٰ عَصٰاهُ فَإِذٰا هِيَ ثُعْبٰانٌ مُبِينٌ و در موضع ديگر فرموده فَلَمّٰا رَآهٰا تَهْتَزُّ كَأَنَّهٰا جَانٌّ ثعبان اژدهاى بزرگست و جانّ مار كوچك و اين دو وصف با همديگر اختلاف دارند و حال انكه هردو يك قصّه است جواب گفته ميشود اولا قصّه يكى نيست انجائيكه تعبير بجانّ شده در ابتداء بعثت موسى بود انوقتيكه از مدين دور شد و مشاهده اتش از درخت كرد و از درخت خطاب باو شد كه عصايت را بينداز بصفت مار نموده شد و قصّه دوّم زمان مواجهه و محاجّه با فرعون بوده كه بصورت اژدهاى بزرگ درامد و ثانيا تشبيه كردن او بجانّ براى سرعت حركت ان بود و جست وخيز كردن ان با اينكه بصورت اژدهاى بزرگ بود و در باب معجزه بودن اهميت ان زيادتر است اگر بگوئيم هردو يكقصه بوده لكن ظاهر اينست كه اين دو صفت در دو قضيه بوده است چنانچه ذكر شد

ص: 362

ايات تسعه

اجمالا بعد از اين وقعه فرعون از حضرت موسى علامت و نشانه ديگرى خواست كه دليل بر صدق ادّعاى موسى باشد حضرت دست خود را در گريبان خود فروبرد و بيرون اورد درحاليكه رنگ دست مباركش سفيد و نورانى بود چنان روشنى افكند كه نورش بر نور افتاب غلبه داشت و حال انكه موسى گندم گون بود پس دست خود را در استين برگرداند برنگ اوّل شد و امّا در تورية چنين نقل شده كه حضرت چون دست خود را بيرون اورد سفيد و بى عيب بود و اين قضيه را در ابتداء بعثت او بيان كرده و بعمل اوردن ان را در حضور فرعون ذكر نكرده و اينخلاف ظاهر قرأن است كه فرموده فرعون گفت ان گفت جئت باية فات بها ان كنت من الصّادقين فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين و نزع يده فاذا هى بيضاء للناظرين و اين يكى از موارد تحريف تورية است كه از تورية كم شده بارى با ديدن اين دو ايت بزرگ فرعون و فرعونيان ايمان نياوردند و چنانچه خدا در قرأن از ايشان حكايت كرده گفتند مهما؟؟؟ من اية؟؟؟ فما نحن لك بمؤمنين فارسلنا عليهم الطوفان و الجراد و القمّل و الضفادع و الدّم ايات مفصّلات فاستكبروا و كانوا قوما مجرمين در مجمع البيان در تفسير اين ايه از ابن عبّاس و سعيد بن جبير و قتاده و محمد بن اسحق بن يسار و در تفسير قمى از حضرت باقر ع و حضرت صادق ع روايت كرده اند انچه را كه بعض ان داخل بعض ديگر از حديثست و ترجمه فارسى ان اينست كه چون ايمان اوردند سحره فرعون بموسى و برگشتند فرعون و هامان درحاليكه مغلوب شدند و ابا كردند

ص: 363

در شرح

فرعون و قوم او مگر اقامت بر كفر را هامان گفت بفرعون كه مردم ايمان اوردند بموسى ع از بنى اسرائيل پس هركه باو ايمان اورده بگير او را و زندانى كن پس فرعون بزندان فرستاد همه انهائيرا كه بفرعون كافر شدند و بموسى ايمان اوردند پس خداوند قهّار پى درپى بر انها عذاب فرستاد و مبتلا نمود ايشان را بقحطى و فساد ميوها و فرستاد بر ايشان طوفان را كه خراب نمود خانهاى انها را بقسميكه رفتند در بيابانها خيمه زدند و پر شد خانهاى قبطيان از اب و داخل نشد قطرۀ از اب در خانهاى بنى اسرائيل و بقدرى اب بر روى زمين ايستاد بقسميكه قدرت بر خروج نداشتند پس گفتند بحضرت موسى بخوان پروردگار خود را كه اين بليّه را از ما دفع كند و ديگر باران نيايد ما بتو ايمان مياوريم و بنى اسرائيل را با تو ميفرستيم پس جناب موسى ع دعا كرد و كشف كرب طوفانرا از انها فرمود باز ايمان نياوردند و هامان بفرعون گفت اگر رها كنى بنى اسرائيلرا موسى بر تو غالب ميشود و ملك تو را زايل ميكند و در انسال از شدّت باران و فراوانى اب گياه و علف صحرا بسيار روئيد و خوب شد و شهر انها فراوانى و ارزانى شد گفتند اين شدّت نبود مگر نعمت و فراوانى بر ما پس نازل كرد خدا بر انها در سال دوّم يا در ماه دوّم ملخ را پس خورد تمام زراعتها و درختها و ميوهاى انها را تا اينكه موهاى سر و ريش انها را هم خورد و درهاى خانهاى انها و متاع هاى ايشان را هم خورد و لكن داخل در خانهاى بنى اسرائيل نشدند و ضررى بانها نرسانيدند پس فرعونيان فرياد و ناله براوردند و فرعون بسيار مضطرب

ص: 364

ايات تسعه

شد و گفت ايموسى بخوان پروردگار خود را كه برطرف كند بلاى ملخ را از ما تا واگذارم و رها كنم بنى اسرائيلرا پس جنابموسى ع دعا كرد خداوند رفع بلاى ملخ را از ايشان خود بعد از انكه هفت روز مبتلا بودند از شنبه تا شنبه ديگر و بعضى گفتند كه موسى بصحرا تشريف برد و بعصاى خود اشاره كرد بجانب مشرق و مغرب پس برگشتند ملخها از همانطرف كه امده بودند بقسميكه كانّه اصلا نيامده بودند باوجوداين باز هامان نگذاشت فرعون بنى اسرائيل را رها كند پس نازل فرمود خدا در سال سوّم يا ماه سوّم قمّل را كه عبارت باشد از كك يا شپش يا سوس يا كنه هاى شترى بزرگ و احتمال قوى ان است كه شپش باشد كه از همه بلاهاى گذشته سخت تر بود بر انها بقسميكه ابروها و مژگانهاى چشمها و موهاى سرهاشان و تمام بدنهاشان پر از قمّل شد مثل اينكه ابله دراورده اند و خواب و قرار از انها سلب شد صداها بناله و فرياد بلند كردند پس فرعون بجناب موسى عرضكرد بخوان پروردگار خود را كه اگر دفع بلاى قمّل شد من از بنى اسرائيل دست برميدارم و ايشانرا رها ميكنم پس جناب موسى دعا كرد رفع قمّل شد بعد از انكه هفت روز مبتلا بودند از شنبه تا شنبه ديگر پس باز عهد را شكستند انوقت خداوند قهّار در سال چهارم يا ماه چهارم ضفدع كه قورباغه باشد بر انها مسلط كرد بنحويكه تمام خانهاى انها پر از ضفدع شد و داخل در جامهاى ايشان و ظروف طعام و شراب ايشان شده حتّى در ديگهاى طعام انها داخل ميشد و طعامهاى انها را فاسد نمود حتّى دهان

ص: 365

در بيان ايات

كه باز ميكردند داخل دهانهاشان ميشد بنحويكه بسيار عاجز شدند و بگريه و ناله و فرياد برامدند و شكايت پيش جناب موسى ع بردند و عرض كردند ايندفعه توبه ميكنيم و ديگر توبه را نميشكنيم دعا كن كه خدا اين بلا را از ما برطرف كند و رفع ضفادع بشود باز جناب موسى ع دعا كرد بعد از عهد و ميثاقها گرفتن رفع ضفادع شد بعد از انكه يكهفته از شنبه تا شنبه ديگر مبتلا بودند باز عهد خود را شكستند لهذا در سال پنجم يا ماه پنجم خداوند انها را مبتلا بخون نمود پس رود نيل براى قبطيان خون شد و براى سبطيان اب بود چون قبطى مياشاميد خون بود و چون سبطى مياشاميد اب بود و بسا ميشد كه قبطى بسبطى ميگفت اب در دهان كن و در دهان من ريز پس سبطى چنين ميكرد تا در دهان سبطى بود اب بود بدهان قبطى كه ميريخت خون ميشد و هفت روز بهمين حال بود كه بغير از خون نخوردند و نياشاميدند پس فرعون را عطش عارض شد و مضطربان شد كه درختهاى تر را بمكد چون ميمكيد اب درخت هم در دهان او خون ميشد

و از زيد بن اسلم روايت شده كه خونيكه فرعونيان بان دچار شدند خون بينى بود بهر تقدير بازامدند نزد حضرت موسى و عرضه داشتند كه دعا كن كه بلاى خون از ما برطرف شود ما ايمان مياوريم و بنى اسرائيل را بسوى تو ميفرستيم خدا اين بلا را نيز از ايشان برطرف نمود باز نقض عهد كردند خداوند متعال حكايت حال انها را در قرأن مجيد ميفرمايد وَ لَمّٰا وَقَعَ عَلَيْهِمُ اَلرِّجْزُ قٰالُوا يٰا مُوسَى اُدْعُ لَنٰا رَبَّكَ بِمٰا عَهِدَ عِنْدَكَ

ص: 366

نهگانه

لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا اَلرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَ لَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرٰائِيلَ فَلَمّٰا كَشَفْنٰا عَنْهُمُ اَلرِّجْزَ إِلىٰ أَجَلٍ هُمْ بٰالِغُوهُ إِذٰا هُمْ يَنْكُثُونَ فَانْتَقَمْنٰا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنٰاهُمْ فِي اَلْيَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا وَ كٰانُوا عَنْهٰا غٰافِلِينَ

خلاصه انچه از مجامع اخبار و اثار و از ايه شريفه مستفاد ميشود انستكه پيش از خروج حضرت موسى و بنى اسرائيل اين ايات نه گانه در مصر واقع شد بنحويكه مجبور شدند فرعون و فرعونيان كه دست از بنى اسرائيل برداشتند و امر كرد فرعون كه از مصر بيرون روند پس جنابموسى انها را برداشته با كمال شتاب و عجله از مصر بيرون امدند و بسيارى از اموال قبطيان را كه در نزد ايشان بود از طلا و نقره و الات و اموال انها را هم برداشته از مصر بيرونشدند باز فرعون پشيمان شده بجهت اخذ اموال از انها و سياست ايشان با لشكرى در عقب ايشان بيرون امد و عهد و پيمان خود را شكست پس باين سبب خدا او را در دريا غرق كرد با لشكرش چنانچه فرمود فَأَغْرَقْنٰاهُمْ فِي اَلْيَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا وَ كٰانُوا عَنْهٰا غٰافِلِينَ و بعضى غرق فرعون و قومش را يكى از ايات نهگانه شمردند چنانچه از پيش گذشت و چون فرعون و فرعونيان با قوم موسى روبرو شدند بنى اسرائيل گفتند ما طاقت مقاومت با فرعونيان را نداريم و ماها را خواهند گرفت موسى ع از انجائيكه وثوق داشت بيارى خدا گفت انديشه نكنيد كه ايشان بما نخواهند رسيد و حاشا كه بما برسند و چنين نيست كه شما گمان كرده ايد هست

ص: 367

نقل ايات تسعة از تورات

با من پروردگار من كه مرا راهنمائى كند بزودى و بنمايد بمن راه نجاة را پس وحى شد بموسى كه بزن عصاى خود را بدرياى رود نيل كه ان در ميان ايله و مصر است و گفته شده كه درياى قلزم است كه در ميان يمن و مكّه است از طرف مصر پس موسى عصاى خود را بدريا زد تا شكافته شد و دوازده راه در ان پيدا شد و اب از طرف راست و چپ ايستاد مثل كوه بزرگ چنانچه خدا ميفرمايد فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ اَلْعَظِيمِ يعنى هر قطعه از دريا مانند كوه بزرگى شد پس موسى و قومش عبور كردند و نجاة داد خدا ايشان را از غرق شدن پس غرق فرمود فرعون و لشكر او را و بدرستيكه در اين نشانه و معجزه بزرگى بود براى بينندگان و در تورية ايات تسعه را از باب چهارم تا باب دهم سفر خروج كه در مصر واقع شده مبسوطا شرح داده با فى الجمله اختلافاتى كه ملخّص ان براى مزيد اگاهى در اينجا ذكر ميشود بعد از ذكر عصا و يد و بيضاء مرحله بيرون امدن غوكها را از رود نيل كه همان ضفادع باشد چنين ذكر كرده كه تماما از رود نيل بيرون امدند و داخل خانهاى فرعون و فرعونيان شدند و در خانهاى عبرانيان داخل نشدند و بعد از اينكه باز فرعون عبرانيان را رها نكرد خدا بموسى گفت كه بهارون بگو كه عصاى خود را بلند كند و بر خاك زمين زند تا انكه تمام خاك زمين شپشها گردند هرون دست خود را با عصايش دراز كرد خاك و زمين را زد كه شپشها بانسان و حيوانات يافت شدند و بعد از اين امدن پشّه را نقل ميكند كه پشّه بسيارى بخانه فرعون و فرعونيان درامد

ص: 368

تسعه از تورات

و تمامى مصر بسبب ان پشه ها زمينش ويران و اصلا داخل در خانهاى بنى اسرائيل نشدند و بعد از انكه باز فرعون بنى اسرائيل را رها نكرد خداوند مرگرا بر تمام حيوانات فرعونيان فرستاد كه همه اسبها و الاغها و شترها و گاوها و گوسفندهاى فرعون و فرعونيان هلاك شدند و بحيوانات عبرانيان اسيبى نرسيد و چون باز فرعون دل او سخت شد و بنى اسرائيلرا رها نكرد خدا بموسى و هرون گفت از خاكستر تنور دست خود را پر كنيد و انرا موسى در نظر فرعون باسمان پاشيد و بر تمامى زمين مصر گرد شد هم بانسان و هم بحيوان دمّلها و ابلها دراوردند پس باز فرعون بنى اسرائيل را رها نكرد خدا بموسى گفت كه در صبحدم سحرخيزى نموده در حضور فرعون بايست و باو بگو كه خداوند خداى عبرانيان چنين ميفرمايد كه قوم مرا رهائى ده تا انكه مرا عبادت كنند و الاّ دست خود را بلند كرده تو را با قومت؟؟؟ ميزنم و از زمين منقطع خواهى شد و بتحقيق تو را برپا نمودم تا انكه قدرت خود را بر تو ظاهر سازم و اسمم در تمامى عالم مشهور شود ايا تا حال بر قوم من تكبّر نموده ايشانرا رهائى نخواهى داد اينك فردا در اينزمان تگرگ بسيار شديدى را كه مثل ان در مصر از روزى كه بنياد شده تا بحال عارض نشده ميبارانم و خداوند بموسى گفت كه دست خود را بسوى اسمان دراز كن تا انكه در تمامى زمين مصر تگرگ بر انسان و حيوان و تمامى سبزه هاى صحرا كه در مصر است فرود ايد موسى عصاى خود را بسوى اسمان بلند كرد و خداوند با رعد تگرگرا فرستاد كه اتش بزمين فرود امد و خداوند

ص: 369

نقل ايات

تگرگ را بزمين مصر بارانيد و تگرگ شد چنانچه اتش در ميان تگرگ ملفوف بود و تگرگ در تمامى زمين مصر باريد و هرچه كه در صحرا بود از انسان و حيوان زد و تمامى سبزهاى صحرا را زد و درختان صحرا را شكست و در زمين كوش كه بنى اسرائيل در ان بودند تگرگ نبود و فرعون فرستاده موسى و هرون را خواند و ايشانرا گفت كه ايندفعه گناه كردم و خداى تو عادل است امّا من و قومم ظالميم خداوند را استدعا نمائيد تا انكه رعد و تگرگ خدائى نشود كه شما را رهائى دهم كه زياده نخواهيد ايستاد پس موسى از نزد فرعون از شهر بيرون رفته دستهاى خود را پيش خداوند فرش كرد و رعد و تگرگ موقوف شد ديگر بار فرعون گناه كرده دل خود را سخت گردانيد و بنى اسرائيل را رها نكرده پس باد شرقى وزيد يكروز و يكشب هنگام طلوع صبح خداوند عالم ملخ را بر انها فرستاد بنحويكه روى زمين را مستور كرده بنوعى كه ديدن روى زمين ممتنع شد و انچه از تگرگ از سبزيها و درختها و ميوها باقى مانده بود تمام نمود كه ديگر هيچ باقى نماند باز فرعون اظهار پشيمانى نمود طلب عفو و استدعاى رفع ملخ نمود حضرت موسى دعا نمود خداوند قادر متعال باد غربى را فرستاد كه تمام ملخها را برداشته بدرياى احمر ريخت كه ديگر هيچ ملخى در حدود مصر باقى نماند باز فرعون عصيان كرده بنى اسرائيل را رها نكرد پس حضرت موسى ع بامر خداوند متعال دست خود را بجانب اسمان كرد و در تمامى زمين مصر تاريكى و ظلمت غليظى تا ؟؟؟ شد و يكديگر را نميديدند و هيچكس تا سه روز از جاى خود برنميخواست امّا

ص: 370

تسعه از تورات

تمامى بنى اسرائيل در مسكنهاى ايشان نور بود و بعد از ان بتفصيلى كه در تورية است خداوند موت ذريع بر فرعونيان فرستاده و همان شب فرعون و فرعونيان و تمامى مصريان فرياد عظيمى براوردند زيرا كه خانه كه ميّتى در ان وجود نداشت نبود و به بنى اسرائيل اصلا ضررى نرسيد بعد از اينواقعه فرعون بنى اسرائيل را رها كرده فرعون و فرعونيان انها را بتعجيل از مصر بيرون كردند كه خميرهاى خود را در حمامه بدوش خود بسته با طلا الات و نقره و لباسهاى بسيار از مصريان برداشته از مصر بيرون امدند امّا از راه بيابان اين است ملخّص انچه از تورية استفاده شد

و مستفاد از اين

جملات منقوله از تورية بنحو تخليص و تلخيص انستكه اياتى كه در مصر واقع شد اينها بوده عصا و يد و بيضاء و بيرون امدن غوكها كه ضفادع باشند از رود نيل و تسليط قمّل كه شپش باشد و امدن پشّه و مرگ حيوانات و بيرون اوردن دمّل و ابله و باريدن تگرگ و امدن ملخ و مبتلا شدن سه روز بظلمت و موت ذريع كه همان موت ابكار باشد

و اينها يازده اية ميشوند پس ايات تسع بايد عبارت باشد از غير عصا و يد و بيضاء باعتبار اينكه ظهور انها بدست موسى هنگام بيرون امدن از مدين بوده با هنگام بودن در مدين قريب به بيرون امدن در حوريب بوده در مكان مقدّس كه خدا با او تكلّم كرده و مبعوث شد بدعوت فرعون و انجا عصا و يد و بيضاء باو داده شد چنانچه

ص: 371

شكافته شدن

مفصّلا در تورية مذكور است و در احاديث و اخبار حقّه مسلمانان هم ذكر شده و ايات تسع عبارتست از ان اياتيكه بداية ظهور انها در زمين مصر بدست حضرت موسى ع بوده و ان غير از يد و بيضاء است چنانچه ذكر شد

قوله ع و يوم فرقت لبنى اسرائيل البحر

اشاره

يعنى و بمجد و شرافت وسيع تو در روزيكه شكافتى براى بنى اسرائيل درياى نيل را اينجمله نيز عطف است بفقرات سابقه و معطوف عليه كلمه الّذى است يعنى و بمجدك فى يوم فرقت و اينفقره اشاره است به ايه شريفه وَ إِذْ فَرَقْنٰا بِكُمُ اَلْبَحْرَ تا اخر ايه و بعضى مشدّد و از باب تفعيل قرائت كرده اند براى مبالغه و گفته اند كه راههاى دريا براى بنى اسرائيل شكافته شد دوازده راه بود بعدد اسباط دوازده گانه و مراد از بنى اسرائيل فرزندان يعقوبند كه او را اسرائيل نام بوده و يعقوب لقب انجنابست و شايد اصح عكس اينقول باشد و معنى اسرائيل صفوة اللّه يا عبد اللّه باشد و در تفسير قمىّ

چنين روايتشده كه چون موسى نزديك درياى رود نيل رسيد و فرعون هم بموسى نزديك شد اصحاب موسى و قومش گفتند فرعون و فرعونيان ما را دريافتند يعنى بما رسيدند موسى گفت حاشا كه ايشان بما برسند بدرستيكه پروردگار من با من است و زود باشد كه مرا راهنمائى كند در دريا اجمالا يوشع بن نون وصىّ موسى برخواست و گفت بموسى يا نبى اللّه فرمان پروردگار تو چيست و تو را بچه امر فرموده موسى گفت عبور كردن

ص: 372

شكافته شدن دريا براى موسى

از دريا پس يوشع اسب خود را راند در ميان اب و خدا وحى فرستاد بموسى كه بزن عصاى خود را بدريا پس موسى عصاى خود را بدريا زد دريا شكافته شد و اب بر روى هم ايستاد مانند كوه بزرگ و دوازده راه در دريا پيدا شد و هر سبطى از طريقى راه پيش گرفتند و اب مشبّك شد در ميان ايشان بنحويكه همديگر را ميديدند

قوله ع و فى المنبجسات الّتى صنعت بها العجائب فى بحر سوف

اشاره

اين جمله نيز عطف است بفقرات سابقه يعنى قسم بعزّت و شرف و مجد و كرامت وسيع تو در روزى كه جارى كردى نهرها و چشمه ها را و بجا اوردى در ان نهرها امور عجيبه و معجزات غريبه را در دريائيكه بعيد القعر بود يعنى گودى ان زياد و تك ان دور بود

منبجسات عبارتست از چشمهائيكه حضرت موسى ع از سنگ جارى نمود بزدن عصا بران و اينمعنى مناسبت ندارد با فقره بعد كه فى بحر سوف باشد زيرا كه ان ظرف است براى صنعت بها العجائب و منفجر شدن چشمها از سنگ در منزل ذو المحنه بوده نه در دريا و اينمنزل پيش از نزول بوادى طور سينا بوده در موضع حوريث بلى اگر فى بحر سوف با واو استعمال شده بود كه عطف بر المنبجسات باشد مناسبت داشت ولى در هيچ نسخه با واو ديده نشده پس بايد عمل كنم در روز شكافتن دريا كه گويا هريك از شعبهاى دوازده گانه اب مانند چشمه جارى مينمود

ص: 373

سنگيكه موسى ع عصا بر آن زد

كه صنعت عجائب بشكافتن و مشبّك نمودن دريا و عبور دادن بنى اسرائيل و غرق نمودن فرعون باشد چنانچه در قرآن مجيد بيان شده فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كلّ فرق كالطود العظيم يعنى پس وحى كرديم بموسى كه بزن عصايت را به دريا پس شكافته شد دريا و قطعه قطعه شد و هر قطعه مانند كوه بزرگى شد

بهر تقدير در اينمقام دو مطلب استفاده ميشود يكى انكه انسنگى باشد كه حضرت موسى عصا بر ان زد و دوازده چشمه اب ظاهر شد بشماره اسباط چنانچه در قرأن تصريح شده كه براى هر سبطى چشمه معين شد كفعمى ره روايتكرده كه اين سنگرا حضرت موسى از كوه طور همراه برداشت و با خود اورد و انسنگى بود مرتع كه داراى چهار طرف بود و از هر طرف سه چشمه جارى ميشد در جدولى بجانب سبطى كه اين چشمه مخصوص او بود و مجموع انها دوازده سبط بودند كه از دوازده فرزند يعقوب ع بودند

و از ابن عبّاس نقل شده كه سنگ كوچك مشبكى بوده كه در توبرۀ خود ميگذاشته و همراه خود ميبرد پس بهر منزليكه ميرسيدند و نازل ميشدند بهمان عصائيكه دريا را شكافته بود بانسنگ ميزد پس چشمها از ان جارى ميشد و بعضى گفته اند كه ان سنگ نرمى بود كه هر روز ششصد هزار نفر را اب ميداد كه شماره مردان بنى اسرائيل بود كه با موسى از مصر بيرون امدند پس هنگاميكه فارغ ميشدند و ميخواست موسى كه انرا حمل كند باز با عصا ميزد اب از ان قطع ميشد

ص: 374

عصا بران زد

پوشيده نماناد كه برداشتن موسى سنگرا از كوه طور سينا منافات ندارد با اينكه اينمطلب پيش از نزول در بيابان سينا بوده زيرا كه ممكن است گفته شود طور سينا كوهى بوده ممتدّ كه در منزل ذو المحنه هم بوده و انسنگ را از انجا برداشته در منزل بعد در بيابان سينا كه روبرو و مقابل كوه طور بوده و همراه داشته با انكه ان سنگ از كوه طور هنگام توجّه او بمدين و مبعوث شدن به پيغمبرى با خود همراه برده و در مخلاط گذاشته زيرا كه از مجموع ايات و اثار چنين ظاهر ميشود كه عبور حضرت موسى ع در حين مراجعت از مصر از همان منازل بوده كه هنگام رواوردن بمصر عبور فرمود كه از جمله انمنازل حوريث و طور سينا بوده

در بحار الانوار فرموده كه انفجار و انبجاس هردو بيكمعنى است و نقل از طبرى كرده كه انبجاس بمعنى انفتاح بتوسعه و كثرتست و نيز در بحار از تفسير حضرت عسكرى ع روايتكرده كه چون قوم موسى در بيابان گرفتار شدند عطش بر ايشان زوراور شد بنحويكه صداهاى خود را بضجّه و شيون بلند كردند و گريه كنان نزد موسى از تشنگى شكايت نمودند و گفتند ايموسى ما از تشنگى مرديم پس دعا كرد و گفت الهى بحق محمّد سيّد الانبياء و بحقّ علىّ سيّد الاوصياء و بحق فاطمة سيدة النساء و بحق الحسن سيّد الاولياء و بحق الحسين افضل الشهداء و بحق عترتهم و خلفائهم سادة الازكياء لمّا سقيت عبادك هؤلاء پس چون موسى خدا را باينذوات مقدسه قسم داد وحى فرستاد خدا بسوى او كه عصاى خود را بسنگ زد دوازده چشمه اب از ان منفجر شد دانست كه هر قبيله از بنى اب كه از اولاد يعقوب بودند بدانند مشرب خود را بنحويكه مزاحم همديگر نشوند

ص: 375

نقل قصّه از تورات

و در تورية در باب هفدهم از سفر خروج راجع بشكايت قوم موسى بموسى از عطش حكايترا باينعبارت ياد كرده كه تمامى جماعت بنى اسرائيل بحكم خداوند طىّ منازل كرده از صحراى سين كوچ كردند و در رفيديم اردو زدند و اب نوشيدن براى قوم نبود قوم با موسى منازعه كرده گفتند ما را اب بدهيد تا بنوشيم موسى بديشان گفت چرا با من منازعه ميكنيد و چرا خداوند را امتحان مينمائيد و در انجا قوم تشنه اب بودند و قوم بر موسى شكايتكرده گفتند چرا ما را از مصر بيرون اوردى تا ما و فرزندان و مواشى ما را بتشنگى بكشى انگاه موسى نزد خدا استغاثه نموده گفت با اينقوم چكنم نزديكست كه مرا سنگسار كنند خداوند بموسى گفت پيش روى قوم برو و بعضى از مشايخ اسرائيل را با خود بردار و عصاى خود را كه بدان نهر را زدى بدست خود گرفته برو همانا من در انجا پيش روى تو بر ان صخره كه در حوريب است ميايستم و صخره را خواهى زد تا اب از ان بيرون ايد و قوم بنوشند پس موسى بحضور مشايخ اسرائيل چنين كرد و انموضع را مسّه و مريبة ناميد بسبب منازعه بنى اسرائيل و امتحانكردن ايشان خداوند را

مطلب دوّم كيفيت غرق شدن فرعون است كه در تفسير صافى در ذيل ايه شريفه وَ إِذْ فَرَقْنٰا بِكُمُ اَلْبَحْرَ فَأَنْجَيْنٰاكُمْ وَ أَغْرَقْنٰا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ نقلكرده كه چون موسى رسيد بدريا كه قلزم يا رود نيل باشد از جانب خداوند عالم باو وحى شد كه بگو ببنى اسرائيل كه تجديد كنند عهد بتوحيد را باقرار قلبى بذكر محمّد سيّد عبيدى و امائى و اعاده كنند ولايت علىّ اخى

ص: 376

كيفيّت غرق فرعون

محمّد و اله الطاهرين و بگويد اللّهمّ جوّزنا متن هذا الماء پس بدرستيكه اب محوّل بزمين ميشود پس قوم موسى گفتند ما قرار كرديم از خوف مرگ از فرعون و تو ميخواهى ما باينكلمات داخل بدرياى گود شويم و نميدانيم از براى ما چه روى خواهد داد پس كالب بن يوحنّا كه سوار بر اسبى بود بعرض رسانيد كه يا نبىّ اللّه خداى تو فرمانداده كه اينكلمات را بگوئيم و باب زنيم موسى فرمود بلى عرضكرد تو هم امر ميكنى مرا باينمطلب فرمود بلى پس كالب توقّف نمود و تجديد توحيد خدا نمود و اقرار بنبوّت محمد و ولايت على عليهما و على الهما الطيّبين الطاهرين السّلام نمود پس گفت اللهمّ بجاههم جوّزنى على متن هذا الماء و ان خليج چهار فرسنگ بود پس اسب خود را راند داخل دريا شد و متن دريا از براى او مثل زمين نرم گشته تا رسيد باخر خليج پس بكمال سرعت برگشت و ببنى اسرائيل گفت اطاعت كنيد فرمان موسى را بدرستيكه ايندعا كليد درهاى بهشت است و موجب بسته شدن درهاى جهنّم و موجب نزول رزق و جالب رضاء رحمن است از عباد و اماء خودش پس بنى اسرائيل ابا نموده گفتند ما سير نميكنيم مگر بر روى زمين پس وحى فرستاد خدا بموسى كه اضرب بعصاك البحر و قل اللهمّ صل على محمّد و اله الطيّبين لمّا فلقته ففعل فانفلق و ظهرت الارض الى اخر خليج يعنى بزن عصاى خود را بدريا و بگو خدايا رحمت فرست بر محمد و ال طيبين او بشكاف دريا را پس دريا شكافته شد و زمين تا اخر خليج ظاهر شد پس جناب موسى فرمود اكنون داخل شويد جواب گفتند كه اين زمين ته دريا گل است و ما ميترسيم كه در گل بمانيم پس خداوند متعال بموسى فرمود بگو اللهمّ بحق محمّد و اله الطاهرين

ص: 377

شكافته شدن دريا براى بنى اسرائيل

جفّفها پس حضرت موسى ع اينكلام گفت كه خداوند متعال فرستاد باد صبا را و خشك نمود زمين را پس حضرت موسى فرمود اكنون داخل شويد جواب گفتند يا نبىّ اللّه ما دوازده قبيله هستيم از اولاد دوازده پدر هرگاه داخل دريا شويم قصد ميكند هر قبيله از ما تقدّم بر قبيله ديگر را و ايمن نيستيم از وقوع نزاع و شرّ در ميان ما هرگاه از براى هر فرقه از ما راه على حده باشد هر اينه ايمن ميشويم از انچه خائف هستيم پس امر كرد خداوند متعال جناب موسى را كه بعصاى خود دوازده موضع را بزند بعدد دوازده سبط و بگويد اللهمّ بجاه محمّد و اله الطيبين بيّن لنا الارض و ابسط الماء عنّا پس دوازده طريق ظاهر شد و قعر دريا بباد صبا خشك شد و هر قطعه از اب مانند كوه بزرگى شد چنانچه خداى تعالى ميفرمايد فَأَوْحَيْنٰا إِلىٰ مُوسىٰ أَنِ اِضْرِبْ بِعَصٰاكَ اَلْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ اَلْعَظِيمِ و فرق بكسر اسم است براى انچه جدائى در ان پيدا شود و طود بمعنى كوه است - پس فرمود حضرت موسى كه داخل شويد گفتند چون هر فرقه از ما از راهى داخل شويم از حال همديگر خبر نداريم كه چه براى ماها رو ميدهد خطاب رسيد از جانب خلاق عالم بموسى كه بعصاى خود بزن بر هر طودى و قطعۀ از اب تا مشبك شود و همديگر را ببينند موسى گفت اللهمّ بجاه محمّد و ال محمّد الطيّبين لمّا جعلت فى هذا الماء طبقاتا واسعة يرى بعضهم بعضا پس از آن بنى اسرائيل داخل دريا شدند وقتى باخر دريا رسيدند فرعون و قوم او هم داخل شدند وقتى همه انها داخل دريا

ص: 378

براى بنى اسرائيل

شدند و اوّل انها خواست بيرون بيايد خدايتعالى امر فرمود دريا سر بهم نهاد و همۀ انها غرقشدند و اصحاب موسى انها را ميديدند پس عبرت بگيريد ايصاحبان بصيرت

قوله ع و عقدت ماء البحر فى قلب الغمر كالحجارة

و جاوزت ببنى اسرائيل البحر و تمّت كلمتك الحسنى عليهم بما صبروا

يعنى و بستى اب دريا را مانند سنگ زمانيكه دريا را شكافتى براى قوم موسى وقتيكه اب بر روى هم سوار شد يعنى انرا مانند پلى قرار دادى تا قوم موسى از زير ان عبور كنند و در گذرانيدى اولاد يعقوب را از دريا و نجاة دادى ايشان را و تمام كردى وعده نيكوئى خود را بر ايشان بواسطه صبريكه كردند بر اذيّت و ازارهاى فرعون

عقد بمعناى بستن و قلب شيئ باطن شيئ را گويند و غمر اب بسيار را گويند كه بمناسبت شدّت زيادى بپوشد انچه را كه در باطن او است و مجلسى ره فرموده كه شايد مراد از اينعبارت اشاره باشد بزوزنهائيكه قوم موسى بزير اب همديگر را از انها ميديدند و مجاوزة بمعناى اخراج از حدّ است چنانچه شيخ بهائى ره در تعليقات خود بر تفسير بيضاوى در تفسير ايه شريفه چنين فرموده و جاز الوادى يجوز اذا قطعه و خلفه ورائه و بحر

ص: 379

ارث دادن خدا

از سعه و گشايش است و بجيره شترى را گويند كه شكاف پوست او وسعت داشته باشد و تبحّر در علم بمعناى توسعه در علم است

و اين فقره اشاره است بايه شريفه وَ جٰاوَزْنٰا بِبَنِي إِسْرٰائِيلَ اَلْبَحْرَ و گفته شده كه عبور دادن موسى بنى اسرائيل را از دريا در روز عاشورا بوده بعد از هلاكشدن فرعون و بزرگان قوم او و بنى اسرائيل انروز را روزه شكر گرفتند

و اشاره است بايه شريفه وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ اَلْحُسْنىٰ عَلىٰ بَنِي إِسْرٰائِيلَ بِمٰا صَبَرُوا در سوره اعراف و هردو فقره راجع است بقسمتى از حكايت كه قبلا ذكر شد

قوله ع و اورثتهم مشارق الارض

اشاره

و مغاربها الّتى باركت فيها للعالمين و اغرقت فرعون و جنوده و مراكبه فى اليمّ

يعنى و بميراث دادى ايشان را مشرقهاى زمين مصر و شام را و مغربهاى انزمين را چنان زمينيكه بركت دادى در ان زمينها از براى جهانيان از نهرها و چشمه ها و انواع ميوها

ص: 380

ارث دادن خدا زمينرا ببنى اسرائيل

و ساير نعمتهاى بسيار و غرق نمودى فرعون و لشكرهاى او را و چهارپايان او را كه بران سوار بودند در دريا

فقره اولى مقتبس است از ايه شريفه وَ أَوْرَثْنَا اَلْقَوْمَ اَلَّذِينَ كٰانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشٰارِقَ اَلْأَرْضِ وَ مَغٰارِبَهَا اه و مرجع ضمير در اورثتهم بنى اسرائيلند كه در فشار فرعون و لشكريان او بودند كه خداوند بعد از هلاك فرعون و قومش ايشان را مكنت داد و وارث و متصرّف شدند مشارق و مغارب زمينى را كه در ان بودند يعنى زمين مصر و شام را كه فراعنه و عمالقه در ان تصرف ميكردند پس بنى اسرائيل بعد از هلاكت انها در جميع نواحى شرقيّه و غربيّه ان تصرّف نمودند بهر قسميكه ميخواستند و ان زمين و نواحى ان بركت داده خدا بود بانواع گياهات و نباتات و زراعات و ميوها و چشمه سارها و نهرهاى جارى و نعمتهاى انرا ادامه داد خدا بر انبياء و گفته شده كه مراد از بركت عامّه اينست كه بيشتر پيغمبران در انزمين مبعوث شدند و شريعتشان در تمام جهانيان منتشر شد و ان سرزمين مبادى كمالات و خيرات دينى و دنيوى بوده و خدا وعده نصر و فتحيكه ببنى اسرائيل داده بود بحكم وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوٰارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ جُنُودَهُمٰا مِنْهُمْ مٰا كٰانُوا يَحْذَرُونَ خداوند تفضل در حق ايشان تمكين دادن ايشان بسبب صبر كردن ايشان بر شدائد قوم فرعون از كشتن اسير كردن و وضع جزيه بر ايشان تا اينكه بر ايشان غالب و وارث ملك انها شدند

ص: 381

نسب فرعون

و فقره ثانيه نيز مقتبس است از ايه شريفه فَأَخَذْنٰاهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنٰاهُمْ فِي اَلْيَمِّ كه اشاره است بكيفيت غرق فرعون و لشكريان او و اسم فرعون وليد بن مصعب بوده و فرعون لقب او است زيرا كه پادشاهان عمالقه را فراعنه ميگفتند چنانچه از پادشاهان روم قياصره و از پادشاهان فرس اكاسره و از پادشاهان افريقا ژرژ و از پادشاهان چين فغفور و از پادشاهان ترك بخاقان تعبير ميشده

و فرعون زمان موسى وليد بن مصعب يا مصعب بن وليد بود يا مصعب بن ريّان و فرعون زمان يوسف ريّان بوده و ميان فرعون موسى و فرعون يوسف را بيشتر از چهارصد سال گفته اند و چون فراعنه سركش و متعدّى از حد خود بودند از اشخاص سركش متعدى تعبير بمتفرعن ميشود و فراعنه از بقيّه قوم عاد بودند و جنود بمعنى لشكريان و مراكب بمعنى اسبها است و در بعضى از نسخ مواكب بواو ضبط شده و ان جمع موكب است يعنى سوار شدن براى زينت و سان و نمايش داده است و مراد در اينجا لشكريان فرعون است و يمّ دريائى را گويند كه از زيادتى عمق و گودى ته ان معلوم نشود و بعضى گفته اند كه ان لجّة البحر است كه عبارت از وسط و معظم دريا باشد و اين دو فقره نيز راجع است بقسمت ديگر از حكايتى كه قبلا ذكر شد راجع بهلاكت فرعون و فرعونيان و نجاة يافتن موسى و قوم او

قوله عليه السّلام و باسمك العظيم الاعظم الاعظم

ص: 382

الاعزّ الاجلّ الاكرم و بمجدك الّذى تجلّيت به لموسى كليمك عليه السّلام

اشاره

يعنى و تو را ميخوانم يا سوگند ميدهم باسم بزرگ تو كه بزرگتر است صفات ان و بزرگتر است افعال ان از همه اسماء تو و غالب و ارجمندتر است بنحويكه معادل نشود انرا چيزى و صفات ان ببزرگى كامل است و جامع انواع خير و شرافت است و ميخوانم و يا سوگند ميدهم تو را بحق مجد و بزرگوارى تو انچنان بزرگوارى كه بان تجلّى كردى بظهور قدرت و بزرگى خود براى موسى هم سخن خود در كوه طور كه واقع در بيابان سيناء است بر او باد تحيّة و درود شرح اينكلمات قبلا ذكر شد لذا از تكرار ان خوددارى ميشود و تكرار اعظم در اينجا نيز براى تاكيد در عظمت خدا است يا براى اينكه از شأن مستصرخين تكرير نام صريخ است كه مشعر باشد بشدّت نازله و كثرت احتياج بر استغاثه و استعانت

و نيز اينجمله مقتبس است از ايه شريفه فَلَمّٰا تَجَلّٰى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ اه كه در سوره اعراف است و ان اشاره بصفت ذات و جلال خدا است و مشعر بر ياريكردن او است اولياء خود را نعمتهاى خود و تجلّى عبارتست از ظهور قدرت و بزرگى حق سبحانه و تعالى در عالم شهادت بصورتى از صور موجودات انعالم كه غير پيغمبر هم بتواند انرا مشاهده كند مانند تجلّى حق در طور سيناء بصورت اتش كه از پس ان اتش مخلوق كلام مخلوق

ص: 383

معناى تجلّى

خدا را حضرت موسى شنيد و مانند تجلّى خدا در ابر سفيد در خباء المحضر در مواقع كثيره كه از پشت ان كلام خدا را حضرت موسى و هرون بلكه ساير بزرگان بنى اسرائيل هم مى شنيدند و مثل تجلّى حق در كوه طور بخلق بادهاى سخت و صاعقه و دود كه لمّا تجلّى ربه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقا يعنى چون تجلّى كرد پروردگار موسى مر كوه را گردانيد انرا از هم پاشيده و گرديد و افتاد موسى بيهوش و مانند تجلى خدا در سنگ ريزها و بسخن امدن انها و مانند تجلّى او در ماه بشكافته شدن ان بدست خاتم الانبياء صلى اللّه عليه و اله و بسيارى از جاها و امور ديگر و در جميع انچه بان تجلى شده امرى بوده حادث و كلام مسموع از ان نيز كلامى بوده مخلوق نه اينكه تجلّى حقتعالى در جسمى از اجسام بنحو حلول يا اتّحاد باشد تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا و عما يصفه الجاهلون

و اگر در بعضى از كلمات بزرگان از علماء ديده شود كه حق در انبياء و اوصياء و كمّلين از اولياء تجلّى كرده مقصود حلول و اتحاد نيست بلكه اتّصاف شخص نبىّ يا وصىّ يا ولىّ است بجميع كمالات و تعيّنات جميع اسماء و صفات و باعتبار اين جامعيّت كه مرتبه ولايت است او را خلعت خلافت بخشيده است خدايتعالى و تاج كرامتى بر سر گذارده كه انّى جاعل فى الارض خليفة يا مزيد اختصاصى است براى ان ولىّ كه عبدى اطعنى حتّى اجعلك مثلى اذا قلت بشىء كن فيكون كه دو گواه است بر اينمطلب و غلات و سائر فرق كه تجلّى حق را حلول و اتّحاد گمان ميكنند و مظهر تجلّى را معبود خود ميپندارند غلط و

ص: 384

ظهور تجلّى براى موسى

خطاء محض است پس معناى فقره دعا چنين ميشود بمجد و بزرگوارى تو كه ظاهر كردى بان ايات خود را براى موسى كه هم سخن تو بود و ان ايات و نشانهائى بود كه احداث كردى در كوه طور از براى او و اين تجلّى و ظهور براى موسى هنگامى بود كه قوم او باو گفتند لن نؤمن لك حتّى نرى اللّه جهرة - يا حتّى نسمع كلام اللّه و قوم موسى هفتصد هزار نفر بودند از ميان ايشان اختيار كرد هفتاد هزار نفر را و از ايشان اختيار كرد هفتصد نفر را و از ايشان هفتاد نفر را و انها همه را با خود بكوه طور سيناء اورد و برحسب خواهش ايشان بر زبانش جارى شد كه ربّ ارنى انظر اليك و خطاب رسيد كه لن ترانى يعنى هرگز مرا نخواهى ديد لكن بكوه نگاه كن اگر توانست بجاى خود قرار گيرد پس بسيار دور است كه تو مرا ببينى در تفسير صافى از تفسير عيّاشى از حضرت صادق ع روايتكرده كه چون موسى ع خواهش ديدن خدا را نمود وعده كرد خدا با او كه در موضعى بنشيند پس امر فرمود ملائكه را كه دسته دسته بر او بگذرند با برق و رعد و صاعقها پس هر دسته كه بر او ميگذشتند بدن موسى بلرزه درميامد و ميپرسيد كه ايا پروردگار من در ميان شما است جواب ميشنيد كه او ميايد ايموسى پسر عمران بتحقيق سؤال بزرگى كردۀ

و نيز

از ان كتاب از حضرت باقر ع روايت نموده كه چون موسى اينسؤالرا كرد و همان جواب را شنيد پس موسى بالاى كوه رفت درهاى اسمان باز شد و ملائكه دسته بدسته بجانب او امدند درحالتيكه در دستهاى ايشان عمودهائى بود كه بر سر انها نورى بود و فوج فوج بر او ميگذشتند و ميگفتند اى

ص: 385

مراد از تجلّى خدا

پسر عمران ثابت باش پس بتحقيق سؤال بزرگى كردۀ پس بهمان حال موسى ايستاده بود تا انكه تجلّى كرد پروردگار ما جلّ جلاله پس گرديد كوه از هم پاشيده و نرم شده و موسى غش كرد پس چون خدا روح او را باو برگردانيد و بهوش امد گفت خدايا منزّهى تو از اينكه بچشم سر ديده شوى و من تائبم بسوى تو و من اوّل از گروندگانم

الحاصل مراد از تجلّى خدا ظهور اثار معرفت او است از مصنوعاتش در دلهاى بندگان تا گواه بر وحدانيّت او باشند و در جميع مخلوقاتش اثار عظمت و جلال او ظاهر و اشكار است و هريك از موجودات از ذرّه تا درّه بحسب تفاوت استعداد و قابليّت در معرفت و شناسائى خدا متفاوتند يعنى از ايشان تا صفت را نبينند صانع را بچشم دل نميبينند و بعضى صفت و صانع هردو را باهم مى بينند و بعضى از صانع پى بمصنوع ميبرند و اوّل صانع را مى بينند و بعضى جز صانع چيزيرا نمى بينند

فائدة مهمّة

بدانكه خدايتعالى بچشم سر ديده نميشود نه در دنيا و نه در اخرت فلذا ناچاريم از اينكه ايات رؤيت را تاويل كنيم از دو جهت بزرگ يكى انكه اگر بخواهيم اين ايات را بظاهر خود باقى گذاريم منجرّ بجسم دانستن خدا ميشود و تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا زيرا كه ديدن خدا را بچشم معقول نيست مگر در جهت بعلّت جسم بودن و جوهر بودن و عرض بودن ان مرئى و خدايتعالى هيچ يك از اين سه نيست و ديگر انكه كسيكه در جهتى باشد

ص: 386

ايراد و جوابى

محالست كه بتواند كسيرا كه در جهت نيست ببيند و اگر كسى بگويد كه خدا در جهت نيست و ما را مى بيند چرا جايز نباشد كه ما او را ببينيم جواب اين استكه خدا ما را بآلت چشم نمى بيند بلكه رؤيت او عين علم او است و بعلاوه ايات قرانيّه و اخبار متواتره ماثوره ناطق است باينكه خدا بچشم سر ديده نميشود زيرا كه چشم سر الت ديدن جسمانيات است پس محال است كه خدا بچشم سر ديده شود لذا تعليق محال بمحال ما را ناچار ميكند كه ايات رؤيت را تاويل كنيم

و امّا نكته ديگر راجع باينفقره از دعاء بدانكه در ايندعاء در بعض از فقرات قبل بمجدك الذى كلّمت به فرموده و در اينجمله بمجدك الذى تجلّيت به فرموده براى انستكه ذكر تجلّى بعد از تكلّم مشتمل است بر فوائد عظيمه در تفصيل مجارى مجد و جلال پس چنين گمان نرود كه تكرار كلمه بمجدك و ساير جملاتى كه در ايندعاء و امثال ان مكرّر شده غيرمستحسن است بلى تكرار در حالى غيرمستحسن است كه در ان مزيد فائده نباشد نه در همه جا چنانچه قطع نظر از عقل و نقل در عرفيات هم مبرهن است كه در جاهائيكه مزيد فائده باشد تكرار كمال مطلوبيّت را دارد

قوله ع و لابراهيم خليلك عليه السّلام من قبل فى مسجد الخيف

اشاره

ص: 387

در لغت و نسب ابراهيم

ابراهيم اسمى است عجمى و از براى ان لغاتيست ابراهيم و ابراهام و ابراهم و ابرهم و ابرام و بمعنى پدر مهربان و پدر خلق نيز گفته شده و كفعمى ره گفته ابراهيم لفظى است ارمانى و ان اصلا سريانى است مركّب است از ابرم و معناى ان پدر خلق است و هاء از براى تعميم است و براى ان او را پدر خلق گفته اند كه اكثر امتها نسبشان باو منتهى ميشود و اولاد او از حدّ و حصر بيرونند و او پسر تارح بحاء مهمله پسر ناحور است و ازر براى معجمه وراء مهمله و همزه مشبعه پيش از زاء جد مادرى او بوده و گفته شده است كه عموى او بوده و عرب عمو را بر پدر اطلاق ميكند

و عمر ابراهيم

صد و هفتاد و پنجسال بوده و چون خدا او را از اتش نمرود نجاة داد با قوم خود از زمين بابل بارض مقدسه هجرت كرد و رفت بجانب حرّان و در انجا منزل نمود و وقتيكه اسمعيل را پيدا كرد عمر او هشتاد سال بود و اسمعيل را از كنيز مصرى كه هاجر نام او بود بوجود اورد و اسحق را در صدسالگى از ساره پيدا كرد و ساره در انوقت نودساله يا هشتادساله بود و گفته شده است عمر ابراهيم بدويست سال رسيد و جبرئيل چهارصد مرتبه بر او نازل شد و وفات او در مزرعه جيرون بوده و در همانجا مدفون شد و انمزرعه را خريده بود و ملك متصرفى او بود و ساره زوجه او هم در همانجا وفات يافت و مدفونه شد و گفته شده كه تولّد ابراهيم سه هزار و سيصد و بيست و سه سال بعد از هبوط ادم بوده و بده پشت بنوح پيغمبر ع ميرسد و سلسله نسب او از اينقرار است ابراهيم بن تارح بن ناحور بن شاروخ بن راغو بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفحشد

ص: 388

كنيه ابراهيم ع

بن سام بن نوح ع و كنيه او ابو محمّد و ابو الانبياء و ابو الضيفان است و او اوّل كسى است كه باب استنجا كرد و مسواك كرد و شارب خود را زد و اوّل كسى است كه موى سفيد در صورت او بيرون امد و اوّل كسى است كه ختنه كرد و اوّل كسى است كه ازار پوشيد و اول كسى استكه طريد را رواج داد و اوّل كسى است كه مضيف يعنى مهمانخانه باز كرد

و از القاب او

خليل است بمعنى صديق و دوست و ان از خلّت بضم است بمعنى صداقت و محبّت مخصوص خلل ناپذير چنانچه شاعر عرب گفته

قد تخلّلت مسلك الرّوح منّى *** و به سمّى الخليل خليلا

فاذا ما نطقت كنت حديثى *** و اذا ما سكت كنت القليلا

و يا از خلّت بفتح است بمعنى حاجت و فقر و او را بدينجهت خليل گفته اند كه فقط احتياج خود را بسوى خدا برده و بغير او اظهار حاجت نكرده و مؤيّد اينمعنى است خبرى كه در عيون اخبار الرضا ع از حضرت صادق ع روايتكرده كه مضمون ان اينست فرمود جز اين نيست كه خدا ابراهيم را خليل خود خواند و خليل كسى را گويند كه در محبّت او خللى نباشد و نيز مؤيّد اينمعنى است حكايتى كه از او نقل شده كه چون نمرود او را در اتش انداخت جبرئيل در انحال باو گفت ايا حاجتى دارى فرمود بتو حاجت ندارم جبرئيل گفت پس از خدا حاجت خود را بخواه گفت علمه بحالى حسبى من مقالى و اينست معناى تسليم

و مؤيّد معنى اوّل حكايتى است كه روايت شده در تفسير على بن ابراهيم قمى

ص: 389

وجه ملقّب شدن ابراهيم بخليل

از حضرت صادق ع كه حضرت ابراهيم ع صاحب عائله زيادى بود و خرج مطبخ او زياد بود رفيقى داشت در مصر در هر سالى ميفرستاد و بقدر احتياج از او خوردنى و طعام ميگرفت تا اينكه سالى غلامان و شتران خود را بنزد انرفيق فرستاد براى گرفتن طعام در انسال انرفيق معتذر شد و طعام براى او نفرستاد غلامان با شترهاى خالى برگشتند چون رسيدند بزمين رمل زارى از روى اينكه خجالت ميكشيدند از مردم كه بى طعام وارد شوند ظرفهاى خود را پر از رمل كرده و بر شتران بار كردند و نزد ابراهيم امدند و او را از نياوردن طعام و اين حيله اگاه كردند پس ابراهيم از نياوردن طعام مهموم و مغموم شد كه چه فكرى كند براى طعام مهمانان و اهل و عائله و قادر بر فراهم كردن طعام هم نبود عائله او بخيال طعام درب جوالهاى رمل را باز كردند ديدند مملوّ از بهترين اردها است پس ساره زوجه حضرت ابراهيم فرمان داد تا خبّازان نانها طبخ كردند و غذا براى مهمانان و عائله اماده كردند در انحال حضرت ابراهيم خوابيده بود چون از خواب بيدار شد بوى طعام بمشامش رسيد از ساره پرسيد كه اين طعام از كجا است گفت اين از طعامى است كه دوست مصرى تو داده ابراهيم گفت اين از نزد خليل من خدا است پس بهمين جهت خدا او را خليل خود خواند

و گفته شده كه وجه ملقّب شدن او بخليل براى كثرت سجود او بوده و نيز گفته شده براى بسيارى صلوات فرستادن او بر محمّد و ال محمّد بوده و بعضى گفتند بجهة اينكه

ص: 390

ابراهيم بخليل

هرگز سائليرا ردّ نكرد و هرگز از غيرخدا سؤال نكرد و بعضى گفتند بواسطه اطعام طعام كردن او و نماز شب خواندن او بوده در وقتيكه مردم در خواب بودند و گفته شده

كه چون ملائكه بر او ميهمان شدند و غذا براى ايشان اورد فرمود بايشان كه چون ميخوريد بسم اللّه بگوئيد و چون فراغت حاصل ميكنيد الحمد للّه بگوئيد پس جبرئيل كه رئيس انها بود گفت براى خدا است كه اين شخص را خليل خود بگيرد و از براى هريك از اينوجوهى كه گفته شده روايات بسيارى از پيغمبر ص و حضرت صادق و حضرت هادى ع رسيده و صدوق ره در كتاب علل الشرايع نقلكرده و ممكن است گفته شود كه چون محبّت ابراهيم ع با خدا خالص بود و امتحان نيكو داد كه از انجمله ذبح فرزند او اسمعيل ع كه احدى را از او عزيزتر نميداشت و از انجمله بذل تمام مال خود را بمحبت اسم خدا كه از جبرئيل شنيد و از انجمله انقطاع او از غير خدا كه اينها كاشف از كمال تسليم و توحيد و معرفت او بوده و خلت ثمره و نتيجه اينها است از اينجهت خداوند حقيقة او را خليل خود خوانده نه فقط براى جنس مناسبات ظاهريه

بدانكه اينجمله از دعاى شريف نيز اشاره است بايه شريفه وَ لَقَدْ آتَيْنٰا إِبْرٰاهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنّٰا بِهِ عٰالِمِينَ در سورۀ انبياء و تجلّى خدا در مسجد خيف براى ابراهيم وقتى بوده كه اسمعيل را در زمين منى خواست ذبح كند و از جانب راست مسجد جبرئيل قوچ بهشتى را براى ابراهيم اورد كه انرا بدل از اسمعيل ذبح كند و از جانب چپ مسجد ندائى شنيد كه يٰا إِبْرٰاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ اَلرُّؤْيٰا إِنّٰا كَذٰلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ چنانچه در عيون اخبار الرّضا و خصال صدوق

ص: 391

وجه تسميه خيف

و كتاب كافى روايت شده و مراد از من قبل يعنى پيش از موسى و هرون و يا پيش از محمد و امّا مسجد خيف بفتح خا و سكون ياء بلندى دامنه كوه را گويند كه سيل انرا نگيرد و بمعنى ناحيه نيز امده و شايد مسجد را باينجهت خيف گويند كه در ناحيه منى واقع شده و هر پست و بلندى را نيز خيف گفته اند و از مصباح المنير نقل شده كه بين الجبلين را خيف گويند - و مسجد رسول اللّه صلى الله عليه و اله در منى در زمان انحضرت نزد منارۀ بوده كه در وسط مسجد است و نزديكى ان بجانب قبله بقدر سى ذراع از طرف چپ و سى ذراع از طرف راست و سى ذراع از عقب بوده و روايت شده كه هزار پيغمبر در انجا نماز گذارده اند و مستحب است براى شخصى كه در انجا وارد ميشود شش ركعت نماز بگذارد هردو ركعت بيكسلام و مراد از تجلّى در مسجد خيف خطابات الهى بوده بابراهيم بمژده رحمت و بركت و اظهار قدرت بفرستادن گوسفند قربانى و ساير خطابات و مكالمات الهى با او در انمكان شريف

ترجمه اينفقره از دعاء

يعنى و ميخوانم يا سوگند ميدهم تو را بمجد و بزرگوارى تو از براى ابراهيم دوست تو كه ظاهر ساختى پيش از اين در مسجد خيف كه در زمين منى نزديك مكّه است

و لابراهيم خليلك عطف است بر لموسى يعنى بمجدك الذى ظهر لابراهيم خليلك من قبل موسى او من قبل محمّد ص فى مسجد الخيف و در حديث است كه خداوند ابراهيم را ببندگى گرفت پيش از انكه او را بپيغمبرى بگيرد و او را بنبوّت گرفت پيش از انكه برسالت بگيرد و او را

ص: 392

ترجمه اسحق ع

برسالت گرفت پيش از انكه بخلّت بگيرد پس چون او را خليل خود گرفت فرمود انى جاعلك للنّاس اماما

قوله ع و لاسحق صفيّك فى بئر شيع

ترجمه اسحق ع

يعنى و ميخوانم يا سوگند ميدهم تو را بمجد و بزرگوارى تو كه بان تجلّى كه كردى براى اسحق برگزيده خودت در چاه هفت گوسفند يا چاهى كه شيوع دارد يا نزد چاهى كه معروف بچا اعوان و اشياع بوده يا در محل هفت چاهى كه مورد معاهده حضرت اسحق و ابى مالك بوده اينجمله نيز عطف بعد از عطف است براى لموسى يعنى و بمجدك الذى تجلّيت به لاسحق

بدانكه

جناب اسحق ع پسر كوچك و وصىّ حضرت ابراهيم ع بوده و پنجسال از برادر خود اسمعيل كوچكتر بود و مادر او ساره بوده كه بزبان عبرانى او را ساراى ميگفتند كه عقيم يعنى نازا بود چون حضرت ابراهيم ع با ساره روانه كنعان شدند خداوند عالم عهد نمود با ابراهيم كه اين زمين را بنسل تو خواهم داد از نهر مصر تا نهر بزرگ نهر فرات و غلبه ميدهم شما را بر قبايل و ساره زوجه حضرت ابراهيم را فرزندى نميشد و او را كنيزى بود مصرى بنام هاجر پس ساره بابراهيم ع عرضكرد كه خدا حبس كرده است مرا از ولادت نزديكى كن با كنيز من شايد تو را از او اولادى شود و اينمقدمه پس از گذشتن مدت ده سال از سكونت ايشان در كنعان واقع شد پس چون ابراهيم ع با هاجر نزديكى كرد حامل شد و اسمعيل از او تولد يافت و چون نود و نه سال

ص: 393

وجه تسميۀ

از سنّ او گذشت خداوند با او عهدى بست چنانچه بعد از اين شرح داده خواهد شد و پس از ان در سنّ صدسالگى جناب اسحق ع متولّد شد

و صفىّ اخصّ از خليل است بمعنى صاف شده از نقايص و صافى هر چيزى انستكه خالص از نقايص و كدورات باشد

و تجلّى خدا براى اسحق در بئر شبع بوده كه در انجا وحى شد باسحق كه مرو بجانب مصر و در انجا ساكن مشو و بزمينى كه من ميگويم و براى تو مفتوح مينمايم و مبارك ميكنم فرود اى بتو عطا ميكنم جميع اينزمين را و بنسل تو و تمام ميكنم وعدۀ را كه بابراهيم كرده ام و ذريّه تو را مانند ستارگان اسمان زياد ميكنم

و بئر شيع بدانكه در بيشتر نسخه ها شيع را بكسر شين معجمه و ياء مثناة تحتانيه ضبط كرده اند و بعضى گفته اند كه ان ماخوذ از شاعت الناقه است اذا رمت ببولها يا از شيع است كه بمعنى اصحاب و اعوان باشد و در بعضى از نسخ بسين بى نقطه و باء است كه سبع بمعنى هفت باشد اجمالا اگر بلغت عرب بخوانيم همان بئر سبع بايد خواند زيرا كه بئر بمعنى چاه و سبع بمعنى هفت است چنانچه علاّمۀ مجلسى ره هم از ظاهر تورية چنين درك كرده و اظهر دانسته چنانچه اصحّ بودن اين اظهريّت بر متتبّع پوشيده نيست و اگر

بلغت عبرى هم باشد بئر شبع است زيرا كه بئر بكسر باء و كسر همزه در لغت عبرى بمعنى چاه است و شبع بشين نقطه دار مفتوحه و باء مفتوحه بمعنى هفت است و تفاوت لغت عربى

ص: 394

وجه تسميه بئر سبع

با عبرى بقدر تفاوت لفظ عربى با عبرى است زيرا كه لغت عبرى نزديكترين لغات است بعربى و اينمعنى بر اهل تفحّص و تدرّب پوشيده نيست مثلا سين بى نقطه را در لغت عبرى شين و شين را سين ميگويند مانند شبع و سبع و اشمعيل و اسمعيل و موشه و موسى و تشع و تسع و عاشر و عاسار و كاف را در بسيارى از مواضع خا ميگويند مثل ابو مالك كه بعبرى ابى مالخ گويند و سلام عليك را بعبرى شالام عالخ گويند و بعضى بئر سيع بكسر سين و سكون يا ضبط كرده اند بمعنى تشنگى چنانچه از جوهرى نقل شده كه گفته السّيع بالكسر الظماء يعنى چاهى كه بجهت رفع تشنگى است يا از باب تسميه شيئ باسم ضدش

و امّا وجه تسميه بسبع

گفته شده كه ان چاهى است كه حضرت ابراهيم ع كنده بود و پادشاه انحدود در انزمان كه ابو مالك نام داشته انچاه را پر كرده بود پس حضرت اسحق ع از او درخواست نمود كه انرا خالى كند و حضرت اسحق با او معاهده بست باينكه هفت چاه خالى كند بدينمناسبت انرا بئر سبع گفتند يا بنابر انچه در تورية است كه حضرت اسحق با اصحاب ابو مالك نزاع كردند بر سر انچاه پس هفت گوسفند بايشان داد و با ايشان صلح كرد از اينجهت انچاه را بئر سبع گفتند

و از ثعالبى روايتشده كه چون حضرت ابراهيم ع از ترس پادشاه مصر بجانب شام هجرت كرد پس بسبع كه از اراضى فلسطين بود رسيد و در انجا از خوف لشگر شام فرود امد و چاهى حفر كرد و در انجا مسجدى بنا كرد و اب انچاه بغايت شيرين و گوارا بود و گوسفندان

ص: 395

وجه تسميه

خود را باب ان چاه سيراب ميكردند مدّتى مديد ابراهيم در انجا سكونت داشت اهل انحدود در مقام اذيت و ازار انحضرت برامدند پس حضرت ابراهيم از انجا بشهرى از شهرهاى فلسطين رفت كه انشهر قطّ نام داشت و در ميان رمله و ايليا واقع بود پس از انكه انحضرت از سبع هجرت كرد اب چاه خشك شد اهل سبع از رفتن ابراهيم پشيمان شدند در عقب او روانه شدند و از انحضرت خواهش كردند برگردد بسوى ايشان حضرت ابراهيم مسئول ايشانرا نپذيرفت پس بانحضرت خبر دادند كه اب چاه خشك شد حضرت ابراهيم هفت رأس گوسفند بايشان داد از گوسفندهاى خود و فرمود اين گوسفندها را بنزد چاه ببريد تا اب پيدا كند بهمان حاليكه بود پس از ان اب بخوريد وزن حائض نزديك انچاه نرود پس گوسفندها را برداشته برگشتند بر سر چاه برسيدن گوسفندها در كنار چاه اب چاه بحالت اوّل برگشت و از ان اب شرب ميكردند تا انكه روزى زن حائضى در كنار چاه امده و يكمشت از ان بصورت خود ريخت اب چاه خشك شد و تا بحال ديگر اب درنياورده است

مؤلّف ناچيز گويد در وجه تسميه انمحل بسبع در باب بيست و يكم از سفر پيدايش تورية است كه ابراهيم ابى ملك را تنبيه كرد بسبب چاه ابى كه خادمان ابى ملك بزور از او گرفته بودند ابى ملك گفت نميدانم كى اين كار را كرده و تو نيز مرا خبر ندادى و من هم تا امروز شنيده بودم و ابراهيم گوسفندان و گاوان گرفته بابى ملك داد و با يكديگر عهد بستند و ابراهيم هفت برّه از گلّه جدا ساخت و ابى ملك بابراهيم گفت اين هفت برّه ماده كه جدا ساختى چيست

ص: 396

بئر سبع

گفت اين هفت برّه ماده را از دست من قبول فرماى تا شهادت باشد كه اينچاه را من حفر نمودم از اين سبب انمكان را بئر سبع ناميدند زيرا كه در انجا با يكديگر قسم خوردند و در باب بيست و ششم تورية است كه فلسطينيان بر اسحق حسد بردند و همه چاههائى كه نوكران پدرش در ايّام پدرش ابراهيم كنده بودند فلسطينيان انها را بستند و از خاك پر كردند و ابى ملك باسحق گفت از نزد ما برو زيرا كه از ما بسيار بزرگتر شدۀ پس اسحق از انجا برفت و در وادى جرار فرود امده در انجا ساكن شد و چاههاى اب را كه در ايّام پدرش ابراهيم كنده بودند و فلسطينيان انها را بعد از وفات ابراهيم بسته بودند اسحق از سر نو كند و انها را مسمى نمود بنامهائى كه پدرش ناميده بود و نوكران اسحق در انوادى حفره زدند و چاه اب زنده در انجا يافتند و شبانان جرار با شبانان اسحق منازعه كرده گفتند اين اب از ان ما است پس انچاه را عسق ناميد و چاهى ديگر كندند همچنان براى ان نيز جنگ كردند و انرا سطنه ناميد و از انجا كوچ كرده چاهى ديگر كند و براى ان جنگ نكردند انرا رحوبوت ناميده گفت اكنون خداوند ما را وسعت داده و در زمين بارور خواهيم شد پس از انجا ببئر سبع امد در همان شب خداوند بر وى ظاهر شده گفت من خداى پدرت ابراهيم هستم ترسان مباش زيرا كه من با تو هستم و تو را بركت ميدهم و ذريّت تو را بخاطر بنده خود ابراهيم فراوان خواهم ساخت و در انجا مذبحى بنا نهاد بنام يهوه و نام را در انجا خواند و خيمه خود را برپا نمود و نوكران اسحاق چاهى در انجا كندند و ابى مالك باتفاق يكى از اصحاب خود اخرّات

ص: 397

وجه تسميه بئر سبع

نام وفيكل كه سپهسالار او بود از جرار بنزد او امدند و اسحق بديشان گفت چرا نزد من امديد با انكه با من عداوت نموديد و مرا از نزد خود را نديد گفتند بتحقيق فهميده ايم كه خداوند با تست پس گفتيم سوگندى در ميان ما و تو باشد و عهدى با تو ببنديم تا با ما بدى نكنى چنانكه بتو ضررى نرسانديم بلكه غير از نيكى بتو نكرديم و تو را بسلامتى روانه نموديم و اكنون مبارك خداوند هستى انگاه بر ايشان ضيافتى برپا نمود و خوردند و اشاميدند بامدادان برخواسته با يكديگر قسم خوردند و اسحق ايشان را وداع نمود پس از نزد وى بسلامت رفتند و در انروز چنان افتاد كه نوكران اسحق امده او را از ان چاهى كه ميكندند خبر داده گفتند اب يافتيم انرا شبعه ناميد از اينسبب انشهر تا امروز بئر شبع نام دارد

و بنابر انچه در فصل بيست و يكم از سفر پيدايش راجع بقضيه اسمعيل و هاجر ذكر شده بئر شبع در زمين پاران است كه بعربى فاران نوشته ميشود

و ان قضيّه اينست كه گفته و از پسر كنيز نيز امّتى بوجود اورم زيرا كه او نسل تست بامدادان ابراهيم برخواسته نان و مشكى از اب گرفته بهاجر داد و انها را بر دوش وى نهاد و او را با پسر روانه كرد پس رفت و در بيابان بئر شبع ميگشت و چون اب مشك تمام شد پسر را زير بوته گذاشت و بمسافت تير پرتابى رفته در مقابل وى بنشست زيرا گفت موت پسر را نبينم و در مقابل او نشسته اواز را بلند كرد و بگريست و خدا اواز پسر را بشنيد و فرشته خدا از

ص: 398

معناى ايل

اسمان هاجر را ندا داد ويرا گفت ايهاجر تو را چه شد ترسان مباش زيرا كه خدا اواز پسر را در انجائيكه او است شنيده است برخيز و پسر را برداشته او را بدست خود بگير زيرا كه از او امّتى عظيم بوجود خواهم اورد و خدا چشمان او را باز كرد تا چاه ابى ديد پس رفته مشك را از اب پر كرد و پسر را نوشانيد و خدا با ان پسر ميبود و او نموّ كرده ساكن صحرا شد و در تيراندازى بزرگ گرديد و در صحراى پاران ساكن شد

قوله ع و ليعقوب نبيّك عليه السّلام فى بيت ايل

معناى ايل

يعنى و ميخوانم يا سوگند ميدهم تو را بمجد و بزرگوارى تو كه تجلّى كردى بان براى يعقوب پيغمبرت در خانه خدا يا در بيت المقدّس

اينجمله نيز عطف است بر لموسى يعنى و بمجدك الذى تجليت به ليعقوب يعقوب ع ع فرزند اسحق بن ابراهيم خليل است ملقّب باسرائيل است و اسرا بلغت عبرى بمعنى عبد است و ايل بمعنى اللّه يعنى عبد اللّه و همچنين است جبرائيل و ميكائيل كه جبرا و ميكا را نيز بمعنى عبد گفته اند و مترادف دانسته اند اگرچه مترادف بودن انها بعيد بنظر ميايد و طبرسى گفته كه جبرائيل بمعنى عبد اللّه و ميكائيل بمعنى عبيد اللّه است زيرا كه جبر بمعنى عبد است و ميك بمعنى عبيد و گفته اند كه اين اسماء سريانى هستند و گفته شده اين اسماء عجمى هستند معرب شدند

و بيت ايل خانه بوده كه حضرت يعقوب از سنگ بنا كرد هنگام رفتن او نزد خالوى خود جهت تزويج دختر او كه مسجد و معبد او باشد و او را بنام خدا بنا كرد نه بجهة

ص: 399

تجلّى خدا براى اسحاق

معاش و سكونت و انجناب يعقوب ناميده شد براى اينكه با برادرش عيص توام در يك شكم بودند عيص در اوّل تولّد يافت و يعقوب در عقب او امد در حالتيكه پاشنه پاى عيص را گرفته بود و پاشنه پا را در لغت عرب عقب گويند از اينجهت باين اسم ناميده شد و عيص پدر روم شد و يعقوب پدر بنى اسرائيل و ابو الاسباط شد و هركدام از انها يكصد و چهل سال عمر كردند و يعقوب اسم عجمى و غير منصرفست بعلّت علميّت و عجمه يا معرفه بودن و عجمه و حضرت اسحق ع بيعقوب نظر خاصّى داشت و در حق او دعا كرد و طلب رحمت و بركت نمود و مادر يعقوب از ترس اينكه مبادا بعد از اسحق از عيص ضررى بيعقوب وارد ايد از حضرت اسحق خواهش نمود كه يعقوب را بفرستد نزد برادر خود لابان كه خالوى يعقوب بود تا انكه دختر خالوى خود را تزويج كند حضرت اسحق خواهش او را پذيرفته جناب يعقوب را از بئر سبع روانه حرّان كرد و تجلّى خدا براى يعقوب در همين سفر شد و كيفيت ان باين نحو بوده كه چون حضرت يعقوب از بئر سبع متوجه حرّان شد در بين راه افتاب غروب كرد شب را در همانجا خوابيد در عالم خواب ديد ملكى از ملائكه در نزد او ايستاده و پيغام خدا را باو رسانيد كه خدا ميفرمايد منم خداى ابراهيم پدر تو و خداى اسحق اين زمينى كه در ان خوابيده من بتو خواهم داد و بنسل تو و اگاه باش كه من با توام و هرجا كه روى تو را محافظت ميكنم و تو را برميگردانم باين بلاد و تو را ترك نميكنم تا انكه وفا نمايم براى تو انچه را كه بتو وعده داده ام پس جناب يعقوب ع

ص: 400

براى اسحق ع

از خواب بيدار شد و گفت نور خدا در اينموضع بود و من نميدانستم و نيست اينمحل مگر خانه خدا و اين در اسمان است پس صبح كه شد انسنگهائيكه شب در زير سر داشت برداشته و دكّه بنا نمود و روغنى بر سر ان ريخت و انموضع را بيت ايل ناميد و بعد از ان نذر كرد كه اگر خدا با من باشد و مرا در اينراه محافظت كند و نانى بمن بدهد كه بخورم و رختى كه بپوشم و بسلامت برگردم بخانه پدر و خدا ولىّ و ناصر من باشد ايندكّه را كه بنا كردم از براى من خانه خدا باشد يعنى معبد من باشد و انچه خدا بمن روزى نمايد عشر انرا براه خدا دهم و روانه شد بنزد خالوى خود و راحيل و ليئا دو دختر خالوى خود لابان را بزنى گرفت و چنان ظاهر ميشود كه در شريعت ابراهيم جمع بين دو خواهر جائز بوده و ايه شريفه وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ اَلْأُخْتَيْنِ إِلاّٰ مٰا قَدْ سَلَفَ اشاره بهمين عمل يعقوب است

و كفعمى ره از عماد اصفهانى نقل نموده كه بيت ايل بيت المقدس است ولى بعيد بنظر ميايد و معنائى كه قبلا ذكر شد اقرب بصواب است و اللّه اعلم

قوله ع و اوفيت لابراهيم بميثاقك و لاسحق بحلفك

اشاره

و ليعقوب بشهادتك و للمؤمنين بوعدك و للدّاعين باسماءك فاجبت

ص: 401

ترجمه فقره دعاء

يعنى و بحق بزرگوارى تو كه وفا كردى از براى ابراهيم عهد و پيمان خود را كه بعوض توحيد خالص كامل انجناب مرتبه نبوّت و ولايت را در انبزرگوار برقرار فرمائى تا روز قيامت و وفا نمودى از براى اسحق بسوگند بر بركت و پيغمبرى در اولاد انحضرت و وفا نمودى از براى يعقوب باعطاء درجۀ شهادت يا شهادت و اخبار بر حيوة يوسف يا شهادت دادن انحضرت و خبر دادن بنجاة اولاد انحضرت از مصر و قوت و شوكت و كثرت ايشان و منصرف شدن بسيارى از بلاد و نواحى مصر و شامات را - و ببزرگوارى تو كه وفا نمودى از براى مؤمنين وعدهاى خود را كه وعده اجر و ثواب بر اعمال صالحه و وعده بر استجابت دعاهاى ايشان باشد و وعده بر نصرت و ظفر انها و غلبه اسلام در زمان ظهور قائم ال محمّد عجل اللّه تعالى فرجه و بمجد و بزرگوارى تو كه وفا نمودى از براى كسانيكه تو را خواندند بنامهاى تو و توسّل بان نامها جستند پس اجابت فرمودى دعوت انها را

در اينجملات از دعاء شريف بچند مطلب اشعار شده يكى از انها وفا كردن بعهد و پيمانى بوده كه با ابراهيم بسته و يكى سوگند و عهدى كه با اسحق بسته و يكى وفا نمودن بوعدۀ كه بيعقوب داده و يكى وفا نمودن بوعده هائى كه بمؤمنين داده و يكى وفا نمودن بانچه بخوانندگان خدا بنامهايش داده تشريح هريك از انها در ضمن مطلبى بيان ميشود با بيان انچه در ان محتاج ببيان است

ص: 402

و امّا مطلب اوّل در بيان انچه متعلّق بابراهيم است

بدانكه ممكن است كه مراد از وفا كردن بميثاقيكه خدا با ابراهيم بسته ان عطا كردن فرزند باشد باو در غير وقت خود كه مراد اسحق ع باشد و يا انكه مراد بشارت دادن خدا است او را باسحق و بعد از اسحق بيعقوب و يا انكه مراد از ايفاء بميثاق اعطاء ذريّه طيّبه است باو كه از جمله ايشان خاتم الانبياء صلّى الله عليه و اله باشد و حضرت امير المؤمنين و عترة طيبين و طاهرين انجناب و مستمر شدن نبوّت و رسالت بوجود مقدّس خاتم الانبياء و وصايت باولاد انجناب و منحصر شدن تمام ملل يملت انحضرت و يا مراد اعطاء صلوات و سلام است از براى او تا اخر دهر چنانچه خدايتعالى فرموده وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنٰا فِي ذُرِّيَّتِهِ اَلنُّبُوَّةَ وَ اَلْكِتٰابَ وَ آتَيْنٰاهُ أَجْرَهُ فِي اَلدُّنْيٰا وَ إِنَّهُ فِي اَلْآخِرَةِ لَمِنَ اَلصّٰالِحِينَ و از حضرت باقر ع روايت شده كه مراد بشارت باسمعيل است بهاجر و يا انكه مراد امامت باشد كه در نسل او است تا روز قيامت چنانچه در قرأن بان اشاره شده است بقول خدايتعالى وَ جَعَلَهٰا كَلِمَةً بٰاقِيَةً فِي عَقِبِهِ و بعضى

از شارحين گفته اند كه معنى اين فقره از دعا چنين است كه و عطا كردى ابراهيم را در عوض حقّ ابتلاى او باتش نمرود و ذبح فرزند ميثاق و پيمان خود را كه فرمودى إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ و علت تعبير شدن از اين قول بميثاق و عهد براى انستكه هريك از اينها در اصل عقدى است كه متّصف بصفة

ص: 403

ذبيح اسمعيل ع است

عزم و نيّت باشد و بعضى از مفسرين گفته اند كه اين ايه دليل است بر اينكه فاسق صلاحيت امامت را ندارد و چگونه صلاحيّت امامت را داشته باشد كسى كه جايز نبوده باشد حكومت و فرمانروائى او و مقبول و نافذ نباشد شهادت او و واجب نباشد اطاعت او و قبول نشود نماز او

مطلب دوّم در انچه راجع باسحق است

بدانكه مراد از سوگند ياد كردن خدا سوگندى باشد كه ياد فرمود كه فرزندان اسحق را هلاك نكند و يا انكه مراد بركت دادن ذريّه او است و گفته شده است كه مراد از اين سوگند در مقابل حق ابتلاى اسحق بوده است بسبب ذبح و صبر كردن او و اينقول صحّتى ندارد زيرا كه روايات بسيار از ائمه اطهار عليهم السّلام وارد شده باينكه ذبيح اسمعيل بوده نه اسحق حكايتشده كه عمر عبد العزيز اموى فرستاد نزد عالم مسلّمى از علماء يهود كه در شام بود تا از حالات ذبيح سؤال كند انعالم يهودى در جواب گفته بود كه ذبيح اسمعيل است و يهود هم اينمعنى را ميدانند و يقين دارند كه اسمعيل ذبيح است و ليكن از راه حسد ميگويند اسحق است چون اسمعيل پدر شماها است و اسحق پدر ايشان نميتوانند ببينند كه اين افتخار شما را باشد و ايشان را نباشد

بدانكه كلمه و اوفيت در جمله سابقه عطف است به تجلّيت در فقرات سابقه يعنى بمجدك الّذى اوفيت و لاسحق عطف است به لابراهيم يعنى اوفيت لاسحق يعنى وفا نمودى

ص: 404

مراد از شهادت

براى اسحق بحلف بر بركت و نبوت در اولاد انحضرت

و امّا مطلب سوّم راجع بيعقوب ع

بدانكه گفته شده كه مراد از شهادت خدا براى يعقوب خبر دادن او است بزنده بودن يوسف و يا انكه شهادت يا ثواب انرا باو وعده داده بود چنانچه در حديثست كه چون حضرت يعقوب ع را حال احتضار دست داد جمع كرد برادران يعنى فرزندان خود را و خواست بانها خبر دهد از حوادث و پيش امدهائيكه بانها ميرسد و مصائبيكه بر ايشان وارد ميشود خداى تعالى باو وحى فرمود كه ايشانرا خبر مده زيرا كه اين مخصوص است براى پيغمبر اخر الزمان و هرگاه خبر ندادى من بتو عطا ميكنم درجۀ شهادت را و در حديث ديگر

روايتشده كه خبر نده ايشان را بانچه اراده كردۀ و نه بوقت قيام قائم ال محمّد ع تا بتو عطا كنم درجه شهادت را و روايت شده كه جبرئيل در زندان مصر بر يوسف نازل شد و خبر داد او را از حزن و اندوه يعقوب در فراق او يوسف پرسيد كه چه مقدار است حزن او گفت بقدر حزن هفتاد زن جوان مرده يوسف گفت در مقابل اين حزن چه اجرى خواهد داشت جبرئيل گفت اجر صد شهيد و بدانكه اينجمله نيز معطوفست بماقبل خود.

و امّا مطلب چهارم راجع بمؤمنين

بدانكه مراد از وعدۀ كه بمؤمنين داده يا ثواب و جزاء در دار بقاء و بهشت و درجات عاليه است براى ايشان و يا اعمّ از نعم دنيويّه و اخرويّه است از ارزاق و اولاد و غير انها

ص: 405

توسّل باسماء الله

و ممكن است كه مراد از مؤمنين ذوات مقدسه ائمه اثنى عشر صلوات اللّه عليهم اجمعين باشند و مؤمنين محض هم كه بتمام معنى تابع و پيرو ايشانند دور نيست تبعا داخل باشند و اشاره بايفاء وعده خدا براى مؤمنين از جمله اين ايه شريفه است وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ و اينجمله نيز معطوف بماقبل است

و امّا مطلب پنجم راجع بداعين باسماء

بدانكه در اينعبارت دلالت است كه توسّل بهمه اسماء الله اجمالا مؤثر در استجابت دعاء است و اگرچه بعينه اسم اعظم را ندانند لكن در صورت دانستن اسم بخصوص و با علم توسّل جستن بان البته تاثيرش در استجابت زيادتر خواهد بود و دعاء هرگاه موافق با شروط و حكمت شد البته بزودى مستجاب ميشود و هرگاه موافق نشد ممكن است تاخير در اجابت شود تا وقتيكه مانع برطرف و مقتضى موجود گردد و اگر در دنيا مقتضى موجود نشد در اخرت اجابت ميشود و بعضى از اهل معرفت گفته اند كه اصلا دعاى غير مستجاب نيست چون بخوانند خدا را قطعا در عقب دعوت اجابت هست بدليل قول خداى تعالى اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ و نيز فرموده أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ و هر وعدۀ كه از خداى تعالى صادر شود صدق است وَ لَنْ يُخْلِفَ اَللّٰهُ وَعْدَهُ خدا هرگز در وعدۀ كه داده خلف نميكند پس اجابت دعاء هم صدق است و تخلّفى ندارد ولى بايد دانست مراد از اجابت دعا قضاء حاجتى كه داعى خواسته نيست بلكه معنى اجابت دعاء اين است

ص: 406

مؤثر در اجابت دعاء است

كه بنده وقتى گفت يا الله لبيك عبدى در جوابش گفته شود و اينمعنى براى هر مؤمنى موجود و موعود است و امّا قضاء حاجت مراد اعطاء مراد است و ان ممكن است گاهى بسرعت عطا شود و گاهى تاخير بيفتد و بعد از مدّتى عطا شود و گاهى در دنيا عطا نشود و اخرت جبران ببهتر از انچه خواسته است شود و بدانكه اجابت دعاى خوانندگان بر خداوند متعال واجب است عقلا و نقلا و انفكاك اجابت لابد بجهة حصول موانع خارجيّه است كه از انجمله است صلاح نبودن براى شخص داعى و منافى بودن با نظام جملى عالم و مخل بودن بمصالح عامّه و مفسده داشتن و معارض بودن بدعاهاى ضدّيّه ديگران و امثال اينها

فائدة خواندن خداوند متعال را بنامهاى او و توسّل بان نامها محتمل است كه مراد خواندن نامهاى لفظيه خدا باشد مثل رحمن و رحيم و كريم و ساير نامهاى رحمتى او براى برامدن مقاصد دنيويّه و توسعه در رزق و مثل قهّار و جبار و امثال انها براى هلاك كردن دشمن و مثل حىّ و قيّوم و عالم و هادى براى زنده شدن دلها و افاضه علوم چنانچه خداوند عزيز در كتاب خود فرموده قُلِ اُدْعُوا اَللّٰهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمٰنَ أَيًّا مٰا تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنىٰ و ايه شريفه ديگر وَ لِلّٰهِ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنىٰ فَادْعُوهُ بِهٰا و محتمل است كه مراد خواندن خدا باشد با توسّل بمحمّد و ال محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين چنانچه در احاديث و اخبار صحيحه معتبره وارد شده كه فرمودند نحن اسماء اللّه التى

ص: 407

در پيرامون

يدعى بها و من دعى اللّه بنا اجيب و نيز در اداب دعاء وارد شده كه در ابتداء و انتهاء دعاء افتتاح و اختتام بصلوات بر محمّد و ال محمّد شود كه باعث اجابت دعاء و اعطاء مراد خواهد شد و اخبار و احاديث صحيحه معتبره متواتره متكاثره در اينباب وارد شده از مظان ان بهره گيرند و غنيمت برند در اينوجيزه گنجايش ذكر بيشترى نيست

حقّ اينستكه اسماء الحسناى حقيقيه و اسم اللّه اعظم اجلّ اعز اكرم سلسله جليله محمد و ال محمد صلوات الله عليهم اجمعين اند بدون شك و ترديد نيكو درياب و نتيجه بگير اينجملۀ و للداعين نيز معطوف بجمله قبل است

قوله ع و بمجدك الّذى ظهر لموسى بن عمران على قبّة الرّمّان

اشاره

يعنى ببزرگوارى تو چنان بزرگوارى كه ظاهر و اشكارا شد براى موسى بن عمران بر قبّة رمّان كه خباء المحضر باشد كه تابوت شهادت در ان بود بدانكه در ضبط كلمه قبّة الرمّان اختلاف كرده اند بيشتر از نسخ معتبره معتمده قبّة الرّمّان بر وزن عمّان ضبط شده براء مهمله مضمومه و ميم مشدّده و كثيرى از نسخ هم قبّة الزّمان بزاء معجمه مفتوحه و كمى از نسخ هم قبّة الهرمان ضبط شده و قبّه هر بناء مدوّرى را گويند و جمع ان قباتست چنانچه از مطرّزى و ديگران حكايت شده و در معناى اين كلمه نيز اختلاف است

ص: 408

در پيرامون قبّة الرّمّان

امّا بنابر اينكه قبّة الرمّان بر وزن عمّان باشد قبّه ايست كه جناب موسى و هرون ع بامر خدا ساختند در ميان خباء المحضر كه تابوت شهادت را در ان ميگذاردند و در بيرون انحجله در زير انخيمه كه بر روى تابوت شهادت بود از قبيل چهل چراغ چيزى ميگذاردند و بر ان قنديلى اويخته بودند يا چيزيكه شبيه به انّار بود و دائما انرا روشن ميداشتند و روغن زيت در ان ميسوزانيدند و متوجه اينخدمت هرون و اولاد او بودند و بر دور انخيمه يا بر يكطرف ان خيمه بسيار بزرگى ميزدند كه ان معبد حضرت موسى و هرون بود و بنى اسرائيل و بكيفيّتى مخصوص انخيمه را بعمل اورده بودند چنانچه كيفيت ان شرح داده خواهد شد و بعضى چنين گفته اند و شايد گويندگان اخذ از اقوال يهود كرده اند كه پسران هرون بحالت مستى وارد انقبّه شدند اتشى امد انها را سوزانيد پس بنى اسرائيل ترسيدند از اين امر و جبّه ترتيب دادند و در دامن ان حلقه هائى از طلا اويختند و ان جبّه را بسلسلۀ بستند از داخل بسوى خارج هركه ميخواست داخل شود انجبّه را ميپوشيد اگر چيزى باو ميرسيد و خوف ميكرد انحلقه ها را حركت ميداد او را بان زنجير ميكشيدند و بمناسبت قبّه هاى معلّقه كه بشكل انار در ان تعبيه كرده بودند بقبة الرمّان معروف شد و قصّه رمّان و جلاجل در همين توراتى كه فعلا در دست يهود است مشروح و مفصّل شرح داده شده و راجع بجبّه و كيفيت انرا مفصلا بنابر انچه در تورية است خواهى دانست

و كيفيّت ساختمان اين قبّه بنابر مشروح در باب بيست و پنجم سفر خروج از اينقرار است

ص: 409

شرح قبة الرّمّان

خداوند بموسى خطاب فرمود گفت ببنى اسرائيل بگو كه براى من هدايا بياورند از هركه بميل دل بياورد هداياى مرا بگيريد و اينست هدايا كه از ايشان ميگيريد طلا و نقره و برنج و لاجورد و ارغوان و قرمز و كتان و پشم بز و پوست قوچ سرخ شده و پوست خز و چوب شطيم و روغن براى چراغها و ادويه براى روغن مسح و براى بخور معطّر و سنگهاى عقيق و سنگهاى مرصعى براى ايفود و سينه بند و مقامى و مقدسى براى من بسازند تا در ميان ايشان ساكن نشوم موافق هرانچه بتو نشان دهم از نمونه مسكن و نمونه جميع اسبابش همچنين بسازيد و تابوتى از چوب شطيم بسازند كه طولش دو ذراع و نيم و عرضش يكذراع و نيم و بلنديش يكذراع و نيم باشد و انرا بطلاى خالص بپوشان و بر زبرش بهر طرف تاجى زرّين بساز و برايش چهار حلقه زرّين بريز و انها را بر چهار قائمه اش بگذار دو حلقه بر يكطرفش و دو حلقه بر طرف ديگر و دو عصا از چوب شطيم بساز و انها را بطلا بپوشان و ان عصا را بر حلقه هائى بر طرفين تابوت باشد بگذران تا تابوت را بانها بردارند و عصاها در حلقه هاى تابوت بماند و از انها برداشته نشود و ان شهادتيرا كه بتو ميدهم در تابوت بگذار و تخت رحمت را از طلاى خالص بساز طولش دو ذراع و نيم و عرضش يكذراع و نيم و دو كروبى از طلا بساز از چرخكارى از هردو طرف تخت رحمت بساز و يك كروبى در اينسر و كروبى ديگر در انسر بساز كروبيان را از تخت رحمت بر هردو طرفش بساز و كروبيان بالهاى خود را بر زير ان پهن كنند و تخت رحمت را ببالهاى خود بپوشانند و روهاى ايشان بسوى

ص: 410

بنابر انچه در تورية است

يكديگر باشد و روهاى كروبيان بطرف تخت رحمت باشد و تخت رحمت را بر روى تابوت شهادت بگذار و شهادتيرا كه بتو ميدهم در تابوت بنه و در انجا با تو ملاقات خواهم كرد و از بالاى تخت رحمت از ميان دو كروبى كه بر تابوت شهادت ميباشند با تو سخن خواهم گفت درباره همه امورى كه بجهة بنى اسرائيل تو را امر خواهم فرمود و خوانى از چوب شطيم بساز كه طولش دو ذراع و عرضش يكذراع و بلنديش يكذراع و نيم باشد و انرا بطلاى خالص بپوشان و تاجى از طلا بهر طرفش بساز و حاشيه بقدر چهار انگشت باطرافش بساز و براى حاشيه اش تاجى زرّين از هر طرف بساز و چهار حلقه زرّين برايش بساز و حلقه ها را بر چهار گوشه چهار قائمه اش بگذار و حلقه ها در برابر حاشيه باشد تا خانها باشد بجهة عصاها براى برداشتن خوان و عصاها را از چوب شطيم بساز و انها را بطلا بپوشان تا خوانرا بدانها بردارند و صحنها و كاسها و جامها و پياله هايش را كه بانها هداياى ريختى ميريزند بساز انها را از طلاى خالص بساز و نان تقدمه را بر خوان هميشه بحضور من بگذار و چراغدانى از طلاى خالص بساز و از چرخكارى چراغدان ساخته شود قاعده اش و پايه اش و پياله هايش و سيبهايش و گلهايش از همان باشد و شش شاخه از طرفينش بيرون ايد يعنى سه شاخه چراغدان از يكطرف و سه شاخه چراغدان از طرف ديگر سه پياله بادامى با سيبى و گلى در يكشاخه و سه پياله بادامى با سيبى و گلى در شاخه ديگر و همچنين ده شش شاخه كه از چراغدان بيرون ميايد و در چراغدان چهار پياله بادامى با سيبها و

ص: 411

سازمان قبّة الرمّان بنابر انچه در تورية است

گلهاى انها باشد و سيبى زير دو شاخه ان و سيبى زير دو شاخه ان و سيبى زير دو شاخه ان بر شش شاخه كه از چراغدان بيرون ميايد و سيبها و شاخهايش از همان باشد يعنى از يك چرخكارى از طلاى خالص و هفت چراغ براى ان بساز و چراغهايش را بر بالاى ان بگذار تا پيش روى انرا روشنائى دهند و گل گيرها و سينيهايش از طلاى خالص باشد خودش با همه اسبابش از يك وزنه طلاى خالص ساخته شود و اگاه باش كه انها را موافق نمونه انها كه در كوه بتو نشان داده شد بسازى

و مسكن را از پرده كتّان نازك تابيده و لاجورد و ارغوان و قرمز بساز با كروبيان از صنعت نجّار ماهر انها را ترتيب نما طول يك پرده بيست و هشت ذراع و عرض يك پرده چهار ذراع و همه پرده ها يك اندازه باشد پنج پرده با يكديگر پيوسته باشد و مادگيهاى لاجورد بر كنار هر پردۀ بر لب پيوستگيش بساز و بر كنار پرده بيرونى در پيوستگى دوّم چنين بساز پنجاه ماده گى بر يك پرده بساز و پنجاه ماده گى در كنار پردۀ كه در پيوستگى دوّم است بساز بقسميكه مادگيها مقابل يكديگر باشد و پنجاه تكمه زرّين بساز و پردها را بتكمها با يكديگر پيوسته ساز تا مسكن يك باشد و خيمۀ بالاى مسكن را از پردهاى پشم بساز و براى ان يازده پرده درست كن طول يك پرده سى ذراع و عرض يك پرده چهار ذراع و اندازه هر يازده پرده يك باشد و پنج پرده را جدا و شش پرده را جدا پيوسته ساز و پرده ششم را پيش روى خيمه دولا كرده و پنجاه مادگى بر كنار پرده كه در پيوستگى بيرونست بساز و

ص: 412

بنابر انچه در تورية است

پنجاه مادگى بر كنار پرده كه در پيوستگى دوّم است و پنجاه تكمه برنجين بساز و تكمها را در مادگيها بگذران و خيمه را باهم پيوسته ساز تا يك باشد و زيادتى پردهاى خيمه كه باقى باشد يعنى نصف پرده كه زياده است از پشت خيمه اويزان شود و ذراعى از اين طرف و ذراعى از انطرف كه در طول پردهاى خيمه زياده باشد بر طرفين مسكن از هردو جانب اويزان شود تا انرا بپوشد و پوششى براى خيمه از پوست قوچ سرخ شده بساز و پوششى از پوست خز بر زبر ان و تخته هاى قائم از چوب شليم براى مسكن بساز طول هر تخته ده ذراع و عرض هر تخته يكذراع و نيم و در هر تخته دو زبانه قرنيه يكديگر باشد و همه تختهاى مسكن را چنين بساز و تخته ها براى مسكن بساز يعنى بيست تخته از طرف جنوب بسمت يمانى و چهل پايه نقره در زير ان بيست تخته بساز يعنى دو پايه زير يك تخته براى دو زبانه اش و دو پاى زير يك تخته براى دو زبانه اش و براى جانب ديگر مسكن از طرف شمال بيست تخته باشد و چهل پايه نقره انها يعنى دو پايه زير يك تخته و دو پايه زير تخته ديگر و براى مؤخّر مسكن از جانب غربى شش تخته بساز و براى گوشه هاى مسكن در مؤخّرش دو تخته بساز و از زير وصل كرده شود تا بالا نيز در يكحلقه باهم پيوسته شود و براى هردو چنين بشود در هردو گوشه باشد و هشت تخته باشد و پايه هاى ان از نقره شانزده پايه باشد يعنى دو پايه زير يك تخته و دو پايه زير تخته ديگر و پشت بندها از چوب شطيم بساز پنج از براى تخته هاى يكطرف مسكن و پنج پشت بند براى تخته هاى صرف ديگر مسكن و پنج پشت بند براى تخته هاى طرف مسكن در مؤخّرش بسمت مغرب و پشت بند وسطى كه ميان تختها است از اين سر تا انسر بگذرد و تخته ها را بطلا بپوشان و حلقه هاى ان را

ص: 413

ساختمان قبة الرمان

از طلا بساز تا خانهاى پشت بندها باشد و پشت بندها را بطلا بپوشان پس مسكن را برپا كن موافق نمونۀ كه در كوه بتو نشان دادم و حجابى از لاجورد و ارغوان و قرمز و كتّان نازك تابيده شده بساز از صنعت نسّاج ماهر با كروبيان ساخته شود و انرا بر چهار ستون چوب شطيم پوشيده شده بطلا بگذار و قلاّبهاى انها از طلا باشد و بر چهار پايه نقره قائم شود و حجاب را زير تكمه ها اويزان كن و تابوت شهادت را در انجا باندرون حجاب بياور و حجاب قدس را براى شما از قدس الاقداس جدا خواهد كرد و تخت رحمت را بر تابوت شهادت در قدس الاقداس بگذار و خوان را بيرون حجاب و چراغدان را بر خوان بطرف جنوبى مسكن بگذار و خوان را بطرف شمالى ان برپا كن و پردۀ براى دروازه مسكن از لاجورد و ارغوان و قرمز و كتّان نازك بساز كه تابيده باشد از صنعت طراز و براى پرده پنج ستون از چوب شطيم بساز و انها را بطلا بپوشان و قلاّبهاى انها از طلا باشد و براى انها پنج پايه برنجين بريز (تا اينجا در كيفيت ساخته شدن خباء المحضر يا قبة الرّمّان از تورية نوشته شد)

مخفى نماند كه بناى اين قبّه بدين اوصاف بنابر انچه در تورية فعلى شرح داده شده بدستور خداى تعالى حضرت موسى قبّه را بهمين كيفيت بنا كرد و سدانت و توليت انرا بامر خدا با هرون و اولاد هرون قرار داد كه نسلا بعد نسل در اولاد هرون باشد

و همچنانيكه در امّت موسى سدانت و توليت بيت المقدس و تعميرخانهاى خدا با هرون و پسران

ص: 414

قبّة الرّمان

او بوده و بنى اسرائيل از اين فيض و خدمت ممنوع و محروم بودند همچنين در اين امّت مرحومه هم امر امامت و خلافت و سدانت بيوت اللّه و تحمّل اعباء نبوت و رسالت مخصوص و منصوص است بوجود مقدّس امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام و يازده فرزند طيّبين و طاهرين انحضرت بدليل حديث منزلت كه متفق عليه مسلمين است كه انحضرت براى پيغمبر بمنزله هرون بود نسبت بموسى و ساير ادلّه ديگرى كه در محلّ خود محرز و مسلم است

بارى راجع بحبّه و كيفيّت ساختن ان در باب بيست و هشتم از سفر خروج تورية چنين بيان شده خطاب بموسى ع كه رداى ايفود را تماما از لاجورد بساز و شكافى براى سر در وسطش باشد و حاشيه گرداگرد شكافش از كار نسّاج مثل گريبان زره تا دريده نشود و در دامنش انارها بساز از لاجورد و ارغوان و قرمز گرداگرد دامنش و زنگلهاى زرّين در ميان اينها بهر طرف زنگله زرّين و انارى و زنگله زرين و انارى گرداگرد دامن رداء و در بر هرون باشد هنگاميكه خدمت ميكند تا اواز انها شنيده بشود هنگاميكه در قدس بحضور خداوند داخل ميشود و هنگاميكه بيرون ميايد تا نميرد (انتهى)

و امّا بنابراينكه قبّة الزّمان

بزاء معجمه باشد گفته شده مراد از ان بيت المقدس است و اين معنى ظاهرا درست نباشد زيرا كه در زمان موسى هنوز بيت المقدس ساخته نشده بود و وجود خارجى نداشت و تاسيس ان مدتها بعد از زمان موسى بدست حضرت داود و حضرت سليمان عليهما السلام شده و نقل

ص: 415

در شرح قبّة الرمان

كفعمى و كسانيكه متابعت او را كرده اند خالى از مناقشه نيست و حكم بعدم صحّت ان اصحّ است و گفته شده كه مراد از ان بيوت انبياء است و اطلاق قبّة الزمان بر انها براى شرافت و بزرگى محلّ انها است همچنانيكه افتاب چون در قبّه فلك باشد در كمال اوج سعادتست كسيكه در خانهاى انبياء باشد در اوج سعادتست و علامۀ مجلسى ره نيز انرا بزاى معجمه ضبط كرده و فرموده كه ذكر ان در تورية شده بسيار و ان قبّه ايست كه موسى و هرون در بيابان تيه بامر خدا بنا كردند و معبد ايشان بود و بعضى گفته اند كه ان فلك اعظم محدد الجهات است كه محيط بزمان و زمانياتست و بعضى گفته اند كه ان قبّه ايست كه در زمان نوح عليه السّلام بلصياك نامى ساخته و علّت ساختن او اين بوده كه چون شنيده بود كه نوح بر قوم خود نفرين كرده و هلاكت ايشان را بغرق شدن خواسته قبّه بنا كرد محيط بر شهرى كه در ان ساكن بود و بعزائم و اسماء اللّه كه ميدانست طلسم كرد كه هوا و روشنى افتاب داخل ان نشود بدين واسطه اهل انشهر از غرقشدن نجاة يافتند و ايمن ماندند لكن خداوند انقبّه را از چشمهاى خلايق مخفى داشت و مطلع نشدند بر ان مگر انبياء و مرسلين و اصفياء و اولياء منتجبين پس زمانيكه قيام كند قائم ال محمّد اين شهر ظاهر ميشود و ميبيند انرا هركسى و اين قبّه را قبه زمان ناميدند چرا كه باقى نماند در ان زمان قبّه كه غرق نشود بغير انقبّه و چون ان قبّه باقى است تا زمان ظهور حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه لذا بقبّة الزمان نام گذارده شده و ظاهر شد از براى موسى از انقبّه ظهورات اين اسماء كه بواسطه ان از غرق

ص: 416

قبّة الزّمان

نجاة يافته بود و از كتاب زبدة البيان نقل شده در تفسير قول خداى تعالى فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّٰهُ أَنْ تُرْفَعَ گفته شده كه مراد از ان بيوت چهار مسجد است كه كسى بنا نگذارده انها را مگر پيغمبر يكى كعبه است كه ابراهيم و اسمعيل انرا بنا كردند و ديگر بيت المقدس است كه انرا داود و سليمان بنا كردند و ديگر مسجد مدينه و مسجد قبا است كه انها را وجود مقدس خاتم الانبياء بنا فرمود

و امّا بنابراينكه قبّة الهرمان باشد

ان قبّه ايست كه ريّان بن دومع پدر عزيز مصر كه پادشاه زمان يوسف ع بود در مصر بنا كرده كه انرا هرمان و هرمين و اهرام ميگويند و از انزمان تا بحال هنوز باقى است و از باطن انها كاملا كسى خبردار نشده بلى بنابر انچه صدوق ع در كتاب كمال الدين و تمام النعمه مسندا از ابو القاسم بن محمد بن قاسم مصرى نقل نموده ابو الجيش حمادويه احمد بن طولون زمانيكه مصر را فتح نمود در هرمين جنگى كرد تا اندازه واقف ببعض خصوصيات ان شده براى مزيد اگاهى حاصل حكايت انرا در اينمختصر خاطرنشان مينمايم و ان حكايت چنين است كه فرموده صدوق ره كه حديثكرد مرا ابو سعيد عبد اللّه بن محمد بن عبد الوهّاب بن نصير شجرى كه گفت شنيدم از ابو الحسين احمد بن محمد بن عبد الله بن حمزة بن زيد شعرائى از اولاد عمّار بن ياسر رض كه گفت حكايتكرد براى من ابو القاسم محمد بن قاسم مصرى كه ابو الجيش حمادويه بن احمد بن طولون فاتح شد از گنجهاى مصر انچه را كه پيش از او روزى كسى نشده بود پس مهيّاى جنگ با هرمين شد كسانيكه از بستگان و محل وثوق و بزرگان

ص: 417

در شرح

قوم او بودند از او ممانعت كردند از اينكه متعرض اهرام شود و باو گفتند پيش از تو كسى متعرض ان نشده است كه عمرش طولانى شده باشد يعنى انهائيكه متعرض ان شدند عمرشان كوتاه شد پس ابن طولون لجاجت كرد و اعتنائى بحرفهاى ايشان ننمود و فرمانداد كه هزار نفر كارگر در ظرف مدّت يكسال براى پيدا كردن در هرمين در اطراف ان كار كردند كه در ان را پيدا كنند تا اينكه مانده و خسته شدند و راهى نيافتند چون مايوس شدند و خواستند منصرف شوند و دست از كار بكشند ناگهان سردابى را يافتند گمان كردند كه دروازۀ اهرام را يافته اند داخل در ان سرداب شدند در اخر سرداب سنگ مرمرى را يافتند گمان كردند كه در اهرام است با زحمتهاى زياد انسنگ را از جا كندند و بيرون اوردند ديدند بخطّ يونانى بران نوشته نقش كرده اند حكماء و علماء و ادباء مصر را جمع كردند تا ان نوشته را بخوانند نتوانستند و در ميان ايشان مردى بود كه او را ابو عبد الله مدنى ميگفتند و او يكى از حفّاظ و دانشمندان بود بابو جيش حمادويه بن احمد گفت در حبشه اسقفى است كه سيصد و شصت سال عمر او است او اينخطّ را ميشناسد و وقتى ميخواست انرا بمن ياد دهد چون حريص بر علم عربيت بودم اقبالى بياد گرفتن ان نكردم و الأن ان اسقف زنده است پس ابو الجيش بپادشاه حبشه نامۀ نوشت و از او درخواست نمود كه اسقف را بمصر بفرستد پادشاه حبشه در جواب او نوشت كه اسقف پيرمردى شكسته و ازكارافتاده و هواى اينجا او را زنده نگاهداشته و اگر از اين اقليم و اب وهوا خارج شود ممكن است هواى اقليم ديگر باو نسازد و از فشار حركت و مشقّت و تعب مسافرت تلف شود و حال انكه اينشخص در ميان ما مايه شرف و سرور و ارامش ماها است پس

ص: 418

قبّة الهرمان

اگر براى شما چيزيست كه بايد بخواند يا تفسير كند انرا و يا انكه شما را مسئله روى داده كه ميخواهيد از او بپرسيد باو بنويسيد پس ابو الجيش فرمان داد كه لوح مرمر را بشتاب و عجله حمل كردند بجانب حبشه وقتيكه رسيد باسقف انچه در ان بود خواند و تفسير و ترجمه كرد بزبان حبشى پس از زبان حبشى بعربى ترجمه شد و مفاد انچه در ان نوشته و نقش شده بود اين بود كه منم ريّان بن دومع پس از ابو عبد الله مدنى پرسيدند كه ريّان بن دومع كيست گفت پدر عزيز مصر پادشاه يوسف پيغمبر صلوات الله عليه و نام او ريّان پسر دومع بود و سنّ عزيز مصر كه پسر او بود هفتصد سال شد و عمر ريّان پدر او هزار و هفتصد سال بوده و عمر دومع پدر ريّان سه هزار سال بود خلاصه در ان لوح ثبت بود كه منم ريّان بن دومع بيرون رفتم براى دانستن منبع رود نيل چون نميدانستم كه منشاء و منبع او در كجا است در مقام طلب برامدم بيرون رفتم با چهار هزار مرد مدت هشتاد سال سير كردم تا رسيدم بظلمات و دريائى كه محيط بدنيا است تا دانستم كه رود نيل قطع ميكند درياى محيط را و در ان عبور ميكند بجائى رسيدم كه ديگر راه بيرون رفتن نبود پس با چهار هزار نفر همراهان مانديم و ترسيدم كه ملك من از دستم برود برگشتم بمصر و اهرام را بنا كردم و هرمين را برانى ان قرار دادم و بنا كردم و در او نهادم ذخيرهاى خود را و در اينباب اشعارى گفتم كه مفاد انها اينست كه علم من بعض از چيزها را درك كرد و من عالم بغيب نيستم و خدا داناتر است و يقين دارم كه انچه را من در اتقان و صنع و احكام ان كوشيدم با اين استحكام و اتقان خدا قوى تر و محكم كار تر است رفتم كه مصبّ و منشأ رود نيل را بفهمم بعد از اينكه هشتاد سال با مشايخ قوم خود رنج

ص: 419

شرح قبّة الهرمان

بردم و انچه در مقابل من بود از جنّ و انس همه را عقب سر گذاردم و بظلمات رسيدم و يقين كردم كه ديگر راه و منفذى براى من نيست و نميتوانم پيشروى كنم فروگرفت مرا هيبتى كه نتوانستم مقاومت كنم پس بمملكت خود برگشتم و اين بناها را بنا كردم در مصر و روزگار سختى و سستى دارد و منم صاحب و بناكننده اهرام همه انها در مصر و بناكننده داخل و خارج و پيش و عقب ان و اثار كف و حكمت خود را در ان بذخيره گذاردم و بنا بنائى است كه كهنه نميشود و رخنه در ان پيدا نميشود و در اين بنا ها ذخيره كردم گنجهاى بسيار و عجائب بيشمارى را و از براى روزگار ولى امرى هست كه هجوم مياورد و قفلهاى مرا ميگشايد و عجائب مرا ظاهر ميكند و من و فرزندانم در اخر زمان بيرون ميائيم و ان ولىّ امر در اطراف خانه خدا امرش اشكارا و ظاهر ميشود و ناچار نام او بلند ميشود و علوّ و برترى پيدا ميكند در هشت و نه و دو و چهار و نود و بعد از اينها مكرر كن هفتاد و هفت مرتبه در انوقت اين بناها خراب و نابود و گنجهاى من فانى ميشود و ميبينم مثل اين هائى كه گفتم چون از دور زمان بگذرد فرقه پشيمان خواهند شد گفتارهاى خود را بر اين سنگها برمز نقش كردم زود باشد كه هم انها فانى شوند و هم من فانى و نابود ميشوم (تمام شد ترجمه گفتار ريان بن دومع) چون ابو الجيش حمادويه بن احمد ان ترجمه را ديد گفت از براى احدى راه حلّ اين كنوز و فتح اين بناها ميسّر نخواهد شد مگر براى قائم از ال محمد ع پس دستور داد كه لوح را برگرداندند بمكان خود و ابو الجيش هم در يكسال بعد از ان كشته شد و ظاهر خادم او را كشت درحالتيكه مست بود او را در فراشش ذبح كرد و از انوقت خبر هرمان شهرت پيدا كرد و باقى ان

ص: 420

زمان ظهور مهدى ع

مشهور شد بعد صدوق ره فرموده اين صحيح ترين خبريست كه در موضوع هرمان و رود نيل گفته شده

تنبيه بيان ريان بن دومع برمز اخبار از سال قيام قائم ال محمد عجل اللّه تعالى فرجه است كه از حساب اعداد نامبرده از زمان او تا زمان قيام انحضرت سال حساب ميشود حاصل ان وقت ظهور است

ثمان تسع اثنتان اربع تسعون سبعون سبعه (تسعون تسعه)

پايان سخن بدانكه ضبط قبّة الرّمان اصحّ از دو ضبط ديگر است و صحّت ضبط قبّة الهرمان بخصوص اضعف و ابعد بنظر ميايد و بهر تقدير اگر قبّة الرّمان يا قبّة الزّمان باشد مراد همان قبّه ايست كه حضرت موسى بامر خدا در بيابان تيه بنا كرد كه همان خباء المحضر يا حجلۀ او باشد و اللّه العالم بحقايق الامور و ظهور مجد خداوند براى موسى در قبّة الرمّان عبارت است از تجليّات در غمائم نور و شنيدن موسى كلام مخلوق خدا را از فوق ابرهاى سفيد چنانچه قبلا شرح داده شد

قوله ع و باياتك الّتى وقعت على ارض مصر بمجد العزّة

اشاره

و الغلبة بايات عزيزة و بسلطان القوّة و بشأن الكلمة التّامّة

ص: 421

يعنى بنشانهاى قدرت و توانائى تو انچنان نشانهائيكه واقع شد بر زمين مصر به بزرگوارى عزّت و غلبۀ بر فرعون و فرعونيان و بمعجزات و نشانهاى غالبه و بسلطنت و استيلاء قوّت تو براى موسى كه سبب شد براى اظهار نشانهاى موجبه قهر و غلبه او بر ايشان و بشان كلمه تامه كه وعده غلبه اهل حق باشد بر اهل باطل يا كلمه اخلاص و توحيد باشد كه منزّه از شوائب نقصان و زوال است يا بحق كلمه كن فيكون كه علّت تامه و محتاج بامر ديگر نيست

بدانكه جمله اولى از اينفقرات اشاره است بقول خداى تعالى كه بموسى خطاب فرمود اِذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآيٰاتِي و ايه شريفه فَلاٰ يَصِلُونَ إِلَيْكُمٰا بِآيٰاتِنٰا و مراد

از ايات ان ايات و مقاماتيستكه تعطيل براى انها نيست نه ايات نه گانۀ كه قبلا ذكر شد و تاسيس اولى از تأكيد است و اگرچه احتمال تكرير نيز دارد زيرا كه موسى چون از فرعون و ملأ قوم او ترسيد گفت ربّ انى قتلت نفسا منهم فاخاف ان يقتلون يعنى پروردگار من بدرستيكه من كشتم نفسى از ايشان را پس ميترسم اينكه بكشند مرا خداوند در جواب او فرمود فَلاٰ يَصِلُونَ إِلَيْكُمٰا بِآيٰاتِنٰا پس اين ايات غير ان معجزاتست چرا كه انها حاصل

ص: 422

ايات واقعه در مصر

بود و از ائمه عليهم السّلام چنين تصريح شده كه مراد بايات امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السّلامند و وارد شده كه چون فرعون اراده قتل موسى و هرون را كرد خداوند باو نمايانيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بصورت جوان زيبائى سوار بر اسب جلال كه همه لوازم ان از طلا بود و حضرت نيز لباس طلا پوشيده و نيزه از طلا بدست دارد و كسى او را نديد بغير از موسى و هرون و فرعون پس فرعون بمجرّد ديدن مضطرب شد و غش كرد از تخت افتاد و جامهايش را ملوّث كرد پس مراد از ايات امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلامند چنانچه خود حضرتش فرموده فما للّه اية اكبر منّى و لا نباء اعظم منّى و قال الصّادق ع نحن الايات التى اراها الخلق فى الافاق و فى انفسهم يعنى پس نيست نشانۀ بزرگتر از من و نه خبرى بزرگتر از من و فرمود حضرت صادق عليه السّلام كه مائيم ان نشانهائى كه ميبينند خلق در افاق و در نفسهاى خودشان پوشيده نماناد كه ايات واقعه در مصر بسيار بوده و نگارنده در اينجا به جمله از انها كه در زمان موسى يا بدست موسى واقع شده تذكّر ميدهد

اوّل علاّمه مجلسى ره در بحار از قصص الانبياء مسندا از شيخ صدوق ره از حضرت صادق ع روايت كرده كه فرمود فرعون هفت شهر بنا كرد و در ان متحصّن شد كه موسى او را نيابد پس چون خدايتعالى موسى را امر فرمود كه برود بسوى فرعون براى دعوت موسى بفرمان خدا داخل شهر شد درندگانى كه فرعون براى محافظت شهر گرد اورده

ص: 423

ايات واقعه در مصر

بود كه از خارج كسى نتواند وارد شهر شود چون موسى وارد شد در نزد موسى ذليل و خاشع شدند و در مقابل موسى دمهاى خود را بذلّت ميجنبانيدند و موسى نميرسيد به دروازۀ الاّ انكه باز ميشد موسى از هريك از ان شهرها گذشت تا رسيد بشهرى كه فرعون در ان بود رسيد بر در خانه فرعون درحالتيكه دراعۀ از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت فرياد كرد كه من فرستاده پروردگار جهانيانم بسوى تو فرعون اعتنائى نكرد موسى ع عصاى خود را بر در زد باقى نماند ميان او و فرعون هيچ درى الاّ انكه باز شد پس موسى داخلشد و امد مقابل فرعون و گفت منم فرستاده پروردگار جهانيان فرعون گفت اگر نشانه دارى براى رسالت خود بياور پس موسى عصاى خود را انداخت اژدهائى شد دو شعبه يك شعبه ان روى زمين و شعبه بالاى قبّه فرعون چون نظر فرعون در دهان ان اژدها افتاد ديد اتش از ان بيرون ميايد و زبانه ميكشد بجانب فرعون فرعون از ديدن ان ترسيد بنحويكه خود را ملوّث كرد و فرياد زد كه ايموسى بگير انرا و از مجلسيان فرعون باقى نماند كسى الاّ انكه ترسيد

دوّم انداختن موسى عصاى خود را در روز زينت مقابل ريسمانهاى سحره و بلعيدن عصا انها را و ايمان اوردن سحره بخداى موسى

سوّم خراب شدن قصر فرعون بود كه هامان را امر ببنياد ان نموده و پنجاه هزار بنّاء بساختن ان قصر مشغول شدند غير از اجر فشارها و نجّارها و ميخ كوبها و كارگرها و ان قصر

ص: 424

ايات واقعه در مصر

را بالاى كوه ساختند چنان قصرى بنا كردند كه مانند ان در دنيا ساخته نشده و خراب شدن ان قصر بزلزله بنحويكه تمام عمّال فرعون و اهل فرعون كه در ان قصر بودند بر سر ايشان خراب شد

چهارم خون شدن اب رود نيل براى فرعون و قوم او بزدن موسى عصاى خود را بامر خدا بران

پنجم قصّه وزع بوده كه خانهاى فرعون و فرعونيان و ظروف و طعامها و فروش و رختخوابهاى انها پر از وزغ شد باشاره موسى بامر خدا

ششم بلاى ملخ بشرحيكه قبلا در شرح ايات تسعه ذكر شد

هفتم بلاى قمل نيز بشرح مذكور در قبل

هشتم بلاى طوفان نيز بشرح مذكور

نهم بلاى طاعون بود كه متوجه ابكار ال فرعون شد در يكشب بشرحى كه اشاره شد

دهم نجاة دادن خدا موسى و قوم او را از مسموم شدن بغذاى مسموميكه فرعون خواست بايشان بخوراند و قوم موسى ششصد هزار نفر بودند كه خدا ايشان را از مسموم شدن نجاة داد

يازدهم هلاكشدن هفتاد هزار مرد و شصت هزار زن سواى حيوانات و سگها از قوم فرعون بغذاى غيرمسمومى كه مخصوصا براى ايشان تهيّه شده بود

ص: 425

ايات واقعه در مصر

12 - نمايانيدن خدا موسى را بچشم فرعون بصورت سوارى كه اسبش از طلاى تر بود و لباسهاى طلا پوشيده و تمام زينتش از طلا بود بنحويكه خدا نقل قول فرعون را در قرأن فرموده كه چون فرعون موسى را باينحال ديد گفت بنابر انچه در تفسير قمى ره نقلشده او من ينشوء فى الحليه اى ينشؤ فى الذّهب و هو فى الخصام غير مبين

13 - مبتلا شدن قوم فرعون بقحط و سنين و جدب

14 - منفجر شدن درياى رود نيل و كوچه دادن براى موسى و قومش

15 - مشبك شدن اب دريا براى قوم موسى بنحويكه از زير اب همديگر را ميديدند

16 - نجاة قوم موسى از غرق شدن

17 - غرق شدن فرعون و جنودش در رود نيل

18 - بيرون افكندن رود نيل بدن فرعون را از اب تا قوم موسى مرده بدن او را ديدند و شبهه از ايشان مرتفع شد

و ايات ديگرى نيز در مصر واقعشده كه بيان انها در اينمختصر گنجايش ندارد طالبين رجوع نمايند بمجلّد پنجم بحار و حيوة القلوب و امثال اينها

و در بعضى از نسخ

بجاى و باياتك الّتى وقعت على ارض مصر اين عبارت اورده و بايدك الّتى رفعت على ارض مصر اگر صدور چنين عبارتى صحيح باشد اشاره است بايه شريفه وَ اَلسَّمٰاءَ

ص: 426

مراد از مصر لغة

بَنَيْنٰاهٰا بايد و انا له لموسعون ايدى جمع يد است و ان بمعناى قوّت و سلطنت يا نعمت و احسان است و موصول صفت است براى ايد و تذكير ان باعتبار لفظ است و رفعت بصيغه مخاطب مجهول يعنى استعلاء جستى بر زمين مصر كنايه از اينكه استيلا دادى موسى را بران

گفته شده

كه اسماء مواضع باعتبار مكانيت مذكّر اورده ميشود و گاهى باعتبار از ضيّت مؤنث اورده شود و مصر اگر مراد از ان علم تام باشد هرچند دو سبب از اسباب منع صرف در ان است كه علميّت و تانيث باشد بعلّت اينكه ساكن الوسط است منصرفست و باعتبار بلد مذكّر است و اگر اسم جنس باشد سبب منع صرف در ان نيست و اگر معرّب مصرائيم باشد جايز است كه منصرف باشد براى انكه اسم عجمى شمرده نميشود بعلّت وجوب تعريف و تصرف يا براى عدم تانيث و يد هرگاه مفرد اورده شود ماوّل است و مراد از ان وجود مقدس امير المؤمنين عليه السّلام است و مراد از رفعت نمودن در محلّ مرتفع است بحيث لا يسبقه سابق و لا لا يلحقه لاحق

و باء در بمجد العزّة و ما بعدش براى قسم است چنانچه در ماقبل هم همين حكم را دارد و اينها قسمهاى پى درپى است الاّ اينكه در اينفقره و مابعدش حرف عطف ندارد و مجد و عزّت و كبرياء همه بمعناى عظمت و بزرگى است و در اضافه مجد بعزّت و غلبه افادۀ تاكيد است و عزّت بمعناى قوّت و شدّت و غلبه است نيز و در صفت اوردن عزّت براى مجد اشاره بكمال

ص: 427

اطلاقات قوّه

عزّت و استيلاء ان است بر جميع ممكنات و راه نيافتن عجز و ناتوانيست بر او

فرّاء و اخفش گفته اند كه عرب اضافه ميكنند دو لفظ مختلف متحد المعنى را براى طلب تاكيد و از اينبابست حق اليقين و الدار الاخرة و نسيم الصباء و امثال اينها

و امّا مراد از ايات عزيزه يحتمل مراد ايات غالبه بفصاحت باشد در نظم كتاب خود بر اوهام معاندين - يا مراد ايات دالّه بر وجود و قدرت و حكمت و عظمت او است و مستحق بودن او براى پرستش چنانچه بعد از ذكر عجائب صنع خود ميفرمايد فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ و شك نيست در اينكه اين ايات اعزّ و اشرفست از ساير ايات ديگر زيرا كه اينگونه ايات و مدانيّت و مقام واحديّت و ربوبيّت است

و جملۀ و بسلطان القوّة و بعزة القدرة نيز معطوفست بمجد العزّة و سلطان هر چيزى شدّت انست و گفته شده كه مراد از سلطان حجّت و برهان است و قدرت پادشاه و اضافه سلطان بقوّه نيز اضافه صفت بموصوفست و سلطان جمع بسته نميشود زيرا كه جارى مجراى مصدر است مثل غفران و ان بر وزن فعلان است و مشترك الاستعمال در مذكّر و مؤنّث است و قوّه را نيز اطلاقاتيست بمعنى عزيمت و جدّ و اجتهاد و سلاح و عدّه و جبرئيل و غير اينها امده است و عزّة بمعناى قوّه و غلبه و قدرة بمعناى توانائيست و بعزّة القدرة يعنى بقدرت و توانائيكه غالب و مؤثر است در جميع ممكنات بايجاد و ابقاء و افناء و معناى غلبه و عزّت و قدرت انستكه هيچ موجودى نيست الاّ اينكه قدرت او در جنب قدرت خدا مغلوب و نابود است

ص: 428

مراد از كلمه تامّه

و جملۀ و بشان الكلمة التامّه نيز معطوف بماقبل است و شأن بهمزه امر و حال و قصد را گويند و گفته شده مراد بكلمه كلام او است مطلقا و مراد از كلام او ثواب و عقاب او است و نيز كلمه اطلاق بر توحيد و رسالت شده و محتمل است كه مراد از كلمه تامّه امر خداى تعالى باشد بقول او كه فرموده كُنْ زيرا كه ان علت تامّه است در ايجاد و محتاج بامر ديگرى نيست قال اللّه تعالى إِذٰا أَرٰادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ و ممكن است كه مراد از كلمه تامّه قرأن باشد و مراد از كلمات در جمله بعد ساير كتب اسمانى باشد بدليل مفرد اوردن در اينجا و جمع اوردن در جمله بعد و ممكن است كه مراد از كلمه احكام و اخبار و مواعيد خدا باشد - و در شرح كلمه قبلا بسط كلام داده شد بانجا رجوع شود و مراد بكلمه تامّه وعده غلبه اهل حقست بر باطل قوله تعالى وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ اَلْحُسْنىٰ عَلىٰ بَنِي إِسْرٰائِيلَ بِمٰا صَبَرُوا وَ دَمَّرْنٰا مٰا كٰانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ مٰا كٰانُوا يَعْرِشُونَ وَ جٰاوَزْنٰا بِبَنِي إِسْرٰائِيلَ اَلْبَحْرَ الخ ايه شريفه در سورۀ اعرافست

قوله ع و بكلماتك الّتى تفضّلت بها على اهل السّموات و الارض و اهل الدّنيا و الاخرة

اشاره

يعنى و قسم بكلمات تو انچنان كلماتى كه تفضّل نمودى بانها بر اهل اسمانها و اهل زمين و اهل دنيا و اهل اخرت

ص: 429

كلام ملاّصدرا

اينجمله نيز معطوف بماقبل است و كلماتيكه خدا بان تفضّل نموده بر اهل اسمانها و زمين شايد كتب منزله الهيّه باشد يا بخصوص قرأن مجيد باشد كه موجب هدايت و رساندن بمرتبه كمال است براى اهل دنيا و اخرت يا مراد علوم قرأن است يا نامهاى خدا يا وعده ها و نويدهاى نيكوى او است كه ببندگان خود داده يا انبياء و ائمه عليهم السّلام اند كه نعمت داده است خدا بر اهل اسمانها بسبب اطاعت ايشان و بر اهل زمين انچه كه تعلّق بدين و دنياى ايشان دارد و بر اهل دنيا يعنى دنياطلبان انهائيكه خود را مسخّر حطام و اسباب و زينتهاى دنيا نموده و از دار باقى چشم پوشيده اند از انچه لايق بحال انها و موافق با همتهاى ايشان است و بر اهل اخرت انچه مناسب شان ايشان است از درجات رفيعه و مقامات عاليه و ثوابهاى جزيله و نعمتهاى دائمه باقيه

و صدر المتالّهين گفته كلمة اللّه تامّة در فقره سابقه اشاره است بجوهر عقلى تام الوجود يعنى عقل فعّال و تام انچيزيستكه يافت شود از براى او هرچه ممكن باشد از براى او در اوّل كون كه بحسب نظره اولى انتظار انرا نداشته و امّا قوله ع بكلماتك اشاره است بنفوس مدبّره از براى جهات علويّه و ان كلمات وسطى الهيّه است و اشاره است بنفوس سفليّه و ان كلمات سفلاى الهيّه است پس مراد از كلمات تامّات عقول كامله ايست كه خدا بان عطا كرده جميع كمالات لائقه ان را در اوّل ابداع بخلاف نفوس و اجرام پس اجرام هميشه ناقصند و نفوس در كمال و نقص و علوّ و سفالت بدرجه استكفايند

ص: 430

كلام مؤلف فقير

و بعضى هم ناقص و مستحيل و هالكند مانند اجسام (انتهى ترجمة كلامه)

مؤلّف ناچيز گويد دور نيست كه مراد از كلمات متفضّله الهيه صفات عليا و اسماء حسناى حق سبحانه و تعالى باشد بنابراينكه از براى هريك از اسماء الهيه مظهرى است از موجودات در دو عالم خلق و امر باعتبار غلبه ظهور صفتى كه اين اسم مشتمل بر انست و اين اسماء و صفات مصدر ايجاد خلق و تربيت و كمال مخلوقات و موجوداتست از اهل اسمانها و اهل زمين و اهل دنيا و اهل اخرت باقسام مختلفه و اطوار متنوعه از ملائكه و انس و جنّ و غير اينها زيرا كه هريك از انها در تحت تربيت اسمى است از اسماء حسناى الهيّه و كلمۀ از كلمات او كه خداى تعالى بر ايشان بانها تفضل نموده و مينمايد مثلا باسم خلاّق و رزّاق نسبت بجميع مخلوقات و روزى خواران و باسم غفور و غفّار و توّاب نسبت بگناهكاران و بنام ودود و رؤف نسبت باهل ايمان و بنام عليم و حكيم نسبت بعلماء و حكماء و غير اينها از اسماء حسنى و در كلمات اهل البيت عليهم السّلام اشاره باينمعنى بسيار شده كه از احصاء و شماره بيرون است (فراجع و تبصّر و اغتنم)

قوله ع و برحمتك الّتى مننت بها على جميع خلقك

اشاره

يعنى و برحمت خود انچنان رحمتيكه عطا كردى يا منّت گذاشتى بان رحمت بر همه مخلوقات و افريدگان خود

ص: 431

معناى رحمت

اينجمله نيز معطوف بماقبل است و در ان تنبيه است بر اينكه جميع نعمتها و افعال الهيه صادر است از رحمت او كه شامل حال مخلوقات او است و رحمت خدا عبارت از رقّت قلب و شفقت و مهربانى كه در مخلوق هست نيست بلكه عبارتست از فضل و انعام و اقسام احسان او نسبت بمخلوقات و رحمتى كه بان منّت ميگذارد بر همه مخلوقات خود انرحمت ذاتيّه مطلقه امتنانيّه او است و انرحمتى است كه وسعت دارد بر هر چيزى و مراد از وسعت رحمته كل شيئ اين نوع از رحمت است و از اين نوع است هر عطائيكه بدون سؤال و حاجت و سابقه بهر كسى ميرسد مانند درجات و خيرات حاصله در بهشت و اين نوع رحمت عنايت ناميده شده كه در مقابل عمل چيزيكه از بنده صادر ميشود نيست چنانچه روايتشده كه باقى ميماند در بهشت جاهاى خالى كه خدا انها را پر ميكند از خلقى كه خلق ميكند انها را كه هيچوقت خيرى از ايشان سر نزده هرگز و اين خلقت براى امضاء سابق حكم او است و اين رحمت رحمت امتنانيّه است كه موقوف بر شرط و قيدى نيست و ابليس هم باين رحمت طمع دارد و ديگر رحمت فائضه از رحمت ذاتيه است كه شاملشدن ان بر بندگان مقيّد و مشروط بقيود و شروطى است كه از جمله ان كتابتى است كه بان اشاره فرموده بقول خود كه كتب ربّكم على نفسه الرحمة و فرموده فساكتبها للذين يتقون پس اين نوع از رحمت مقيّد است بشروط و اعمال و احوال و غير اينها

و ذكر رحمت دربر دارد فائده بزرگى را در تفصيل مجارى رحمتيكه وسعت دارد بر هر چيزى باصناف و انواع ان از مؤمن و كافر در دنيا و امّا در اخرت پس انمخصوص مؤمن

ص: 432

مراد از استطاعت

خالص است كما قال اللّه تعالى وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ ءٍ فَسَأَكْتُبُهٰا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ و امّا

قوله مننت بها بدانكه منّ در اينجا بمعنى اعطاء است نه از منّت و جميع خلقك تاكيد است مر شمول را پس معناى اينفقره چنين ميشود كه قسم بوجود فائض از تو كه عطا ميكنى بر همه افريده گان برطبق انچه هريك از ايشان لياقت انرا دارند و امر ايشان بان اصلاح ميشود

قوله ع و باستطاعتك الّتى اقمت بها العالمين

اشاره

يعنى و بتوانائى خود انچنان توانائى كه بپا داشتى بان جهانيان را باين كيفيّتى كه هستند از ايجاد ايشان بر حقيقتهاى بسيار و هياتهاى مختلفه و استعدادهاى متفاوته كه بعضى از انها بالاتر از بعض ديگر است و قرار دادى ايشان را شعبه شعبه و قبيله قبيله و اين نوع توانائى مخصوص تست و احدى چنين توانائى را ندارد

اينجمله نيز مانند جمله سابقه معطوف بماقبل است و استطاعت بمعناى قدرت و توانائى است يعنى بقدرتك التى قوّمت بها وجود العالمين و گفته شده كه مراد از اقامت صورت بندى و حفظ نظام ايشان است بنابر اينمعنى اقمت بها العالمين چنين معنى ميشود كه صوّرتهم و احسنت نظامهم و ممكن است كه مراد از اقامة ادامه و ابقاء باشد بنابراين مؤيد است قول حكماء را كه گفته اند باقى در بقاء خود محتاج است بعلّت مبقيه - و ممكن استكه مراد از ان قيام حق سبحانه و تعالى

ص: 433

مراد از عالم

باشد بامور جهانيان و اعطاء حقوق ايشان و تدبير امور انها از هر جهتى

و مراد از عالم ما سوى اللّه است و ان بفتح لام است و ما يعلم به الشئ را گويند مثل خاتم بفتح تاء كه اسم است لما يختم به و بصيغه جمع اوردن براى انستكه شامل شود جميع اجناسى را كه در تحت ان است و جمع بواو و نون براى انست كه شامل شود ذوى العقول را چه كه ايشان اشرف از جميع اجناس اند و از باب تغليب غير ذوى العقول هم داخلند و عالم اسم جمع است و واحد از جنس خود ندارد

و بيشتر از متكلمين عالم جسمانى را منحصر دانسته اند بفلك علوى و عنصرى سفلى ولى عارفين و متشرعين اسلامى معتقدند كه عوالم بر دو قسمند ماديّات و مجرّدات و كائن در اوّل جسم فلك و فلكيات و عنصر و عنصريات و عوارض لازمه انست و در دوّم ملائكه هستند كه ناميده ميشوند بملأ اعلى و عقول و نفوس فلكيه و نفوس ناطقه و ارواح بشريه

الحاصل استطاعت عبارت است از قدرت و اقتدار متعلقه بمقدورين و مقدورات و ان صورت نگيرد مگر بعد از تمام شدن كلمه تامّة كه كلمه كن باشد و ان بعد از ارادۀ رحمت است و اين استطاعت مراد ولايت مطلقه عامّه است كه برپا داشته است و ميدارد جهانيان را با انچه كه در انها است در مراتب و اماكن وجودات خود

قوله ع و بنورك الّذى خرّ من فزعه طور سيناء

اشاره

ص: 434

اطلاقات نور

يعنى و بنور تو كه افتاد از هيبت ان كوه طور سيناء يا بتقدير مضافست بدلالت اقتضاء يعنى صاحب طور سينا كه موسى باشد يا اهل طور سيناء كه موسى و مشايخ بنى اسرائيل باشند

اينجمله نيز معطوفست بر سابق بدانكه چه بسيار است كه در عبارات اطلاق نور ميشود بر انچه خودش ظاهر و هم ظاهركننده اشياء باشد و نيز اطلاق ميشود بر انچه كه منسوب بخير است و بر انچه بان توسّل جسته شود بسوى مطالب حقّه و از اينباب است كه در لسان شرع و السنه حكماء اطلاق ميشود بر خداى تعالى حتّى اينكه از ذات اقدسش تعبير بنور الانوار شده زيرا كه صدور همه انوار از ذات اقدس او است به ايجاد و ابداع و اختراع او از عدم و نيز اطلاق ميشود بر اسم اعظم و بر غير ان از اسماء خداى تعالى و نيز اطلاق بر مبادى خيرات ميشود و گاهى اطلاق بر ضياء و روشنى و افتاب و ماه و كواكب و چراغ و علم هم ميشود و نيز اطلاق بر وجود منبسط هم شده است و ان چيزيستكه ظاهر لنفسه و مظهر لغيره است چنانچه ظلمت ضدّ انست و از ان تعبير بظلّ الارض نيز شده و همچنين تعبير بجزء الارض و عدم هم شده و شرح خرّ من فزعه طور سيناء در ضمن مطالب سابقه گذشت محتاج بتكرار نيست

قوله ع و بعلمك و جلالك و كبرياءك و عزّتك و جبروتك

ص: 435

الّتى لم تستقلّها الارض

اشاره

يعنى بعلم و دانائى تو و جلالت و بزرگوارى تو و عزّت و شوكت تو و جبروت و قهر تو كه طاقت برداشتن او را نياورد زمين

اينجمله نيز معطوف بر سابق است و بتعبير ديگر ترجمه ان چنين است كه قسم باحاطه علم تو بجميع اشياء و قسم بعظمت شأن و ارتفاع مكان تو و قسم بعظمت ملك تو با كمال ذات و كمال وجود تو و قسم بغلبه ملك تو بر جميع ممكنات و قسم بقهر و غلبه تو بر ما سوايت يا احسان و عنايت تو بر انها انچنان قهر و غلبه كه زمين عاجز است از حمل ان پس ميشكند هر چيزيرا كه بر روى زمين است از كوه يا درخت يا بنا هنگاميكه بجنبش اورد و متزلزل كند انرا پس باقى نماند بر روى زمين چيزى

و ممكن است گفته شود كه مراد بزرگى شان اين پنج صفت متقدمه و جلالت قدر انها است

بدانكه علم خدا بنفس ذاته علّت فاعله تامّه است براى نظام وجود از تر و خشك ان و از براى ان مراتبى است چنانچه صدر المتالّهين ره گفته است اوّل از مراتب علم خدا علم واجبى وحدانى است بجميع اشياء و ان اعلى مراتب علم او است كه عين ذات او باشد و مرتبه دوم علم عقل كلّى اجمالى است كه مشتمل است بر ساير علوم تفصيليّه و مرتبه سوم علم نفسانى كلّى تفصيلى است كه فائض است از قلم اعلى بر لوح نفس كمالى و الواح ساير نفوس ناطقه

ص: 436

در علم خدا

كليّه محفوظه از نسخ و تغيير و ان ام الكتابست و مرتبه چهارم علوم نفسانيّه قدريّه است كه قابل محو و اثبات و نسخ و تبديل است لقوله تعالى يَمْحُوا اَللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتٰابِ و مرتبۀ پنجم اخر مراتب علم او است موجودات جسمانيه و صورتهاى منقوشه بر لوح هيولائى است كه در ان نوشته شده اعمال و اجال لقوله تعالى لِكُلِّ أَجَلٍ كِتٰابٌ و كريمه مباركه لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ يٰابِسٍ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ اشاره بهمين مقام است و در همين موجودات جسمانيه و صور منقوشه بر لوح هيولا نوشته ميشود كتابهاى فجّاريكه مستوجب سوخته شدند در اتش بدليل قول خداى تعالى إِنَّ كِتٰابَ اَلفُجّٰارِ لَفِي سِجِّينٍ (تمام شد مضمون كلام صدر المتالهين)

مؤلّف قاصر گويد علم خدا بذاته عين ذات او است و قابل تقسيم نيست كما اينكه علم او بكل اشياء صفت ذات او است و كثرت غيرمتناهى در صفت خدا است نه در ذاتش برگى از درختى نميافتد و قطره نميبارد مگر اينكه ميداند و مسئله احاطه علم او بكليّات و جزئيات ان مسئله بسيار بزرگى است كه عقول از درك ان در تحيّر است بلى انچه در اينمقام ميتوان گفت علم خدا بمعنى انكشاف و حضور اشياء است نزد او كه از لوازم تجرّد است و از صفات حقيقيّه ذات اضافه است على التحقيق و بعضى او را از صفات اضافيه محضه گرفته اند

و علم يا بحضور معلوم است نزد عالم چنانچه در علم حق است يا بحصول صورتى از معلوم نزد عالم چنانچه در علم ساير عالمين است و انصورت حاصله معلوم بالذات و ان ذى الصورة معلوم بالعرض است زيرا كه اينصورت اوّلا و بالذات مدرك نفس است بجهة انطباق ان

ص: 437

فرق ميان علم و معرفت

با ذى الصّورة و ذى الصورة ثانيا و بالعرض مدرك ميشود و صورت حاصله در ذهن از معلوم بنفسها معلوم است نه بصورتى ديگر و الاّ تسلسل لازم ايد

و گاهى عالم با معلوم يكى شود مانند علم زيد بذات خود چون تغاير علم و معلوم حقيقى نيست بلكه اعتباريست و علم زيد بصورت حاصله در ذهن علم حضورى است و بذى الصورة علم حصولى و هر مجردى بمقدار تجرديكه دارد محجوب نميتواند شد و امكنه و ازمنه و حدود مكانى و قيود زمانى او را حاجب نميشوند زيرا كه از حيطه زمان و مكان خارج است و اگر بحجاب مكانى محتجب شود پس لابد او هم يا جسم يا جسمانى و مادّى و ذو الجهة است نه مجرّد فلذا ناچار است از داشتن حيّز و مكان كه بودن او در انمكان و تقيّد او بان او را حاجب و مانع ميشوند از علم بمكان و جهت ديگر و همچنانكه بعد مكانى موجب احتجابست نيز حايل كيفيت هم مانع از علم و معرفت است و همه اينها با مجرد بودن منافات دارد و هكذا با عدم تقيّد و همچنين است كلام نسبت بزمان پس همچنانكه مجرد بينياز از مكان است بينياز از زمان نيز هست و حاجب نميشود او را زمانى از زمانى همچنانكه حاجب نشود او را مكانى از مكانى

و فرق ميان علم و معرفت در اينجا گذارده ميشود باينكه معرفت علم بجزئيات است و علم اعمّ از انست و ان عبارت است از علم بكليّات و جزئيات با علم بكليّات بخصوص از اينجهت است كه ميگوئى خدا را شناختم و زيد را هم شناختم و نميگوئى خدا را دانستم و امّا نسبت بنقيضين مثلا ميگوئى دانستم كه دو نقيض باهم جمع نميشوند و نميگوئى شناختم كه

ص: 438

معناى بعض كلمات

دو نقيض باهم جمع ميشوند و ديگر انكه معرفت علم مسبوق بنسيان و جهل است و علم اعمّ است لذا ميگوئى خدا عالم است و نميگوئى خدا عارف است و ديگر انكه كفعمى ره از بعضى نقل كرده كه علم بتصورات را معرفت ميگويند و علم بتصديقات را علم ميگويند

و جبروت چنانچه در صفوة الصّفات نقل كرده بر وزن فعلوت از تجبّر است بمعناى عظمت و تكبّر و براى مبالغه است چنانچه رحموت هم كه وزن انست مبالغه در رحمت است و امّا لم تستقلها الارض تشبيه معقول بمحسوس است يعنى هرگاه فرض ميشد كه علم و جلال و جبروت اجسامى باشند هر اينه از عظمت انها زمين طاقت حمل ان بار گران را نداشت و يا انكه مراد اينست كه زمين تاب تجليّات انوار الهيّه را ندارد

و بدانكه جلال راجع است بكمال صفات و گاهى اطلاق بر عظمت ميشود و از اين باب است جليل كه از اسماء اللّه است و جليل كسى است كه موصوف بصفات جلال باشد و ان عبارتست از غنا و ملك و قدرت و تقدّس از نقايص

و كبرياء عبارتست از عظمت و ملك و گفته شده كه عبارت از كمال ذات و كمال وجود است و وصف كرده نميشود باين صفت احدى جز خدا

و عزّة بمعناى غلبه و قوّت و شدّت است و گفته شده كه عزّة خدا عبارتست از منزّه بودن او از سمات مكان و ذلّ نقصان و رجوع هر چيزى بسوى او و خاضع شدن انچيز در مقابلش و در جمع بين اين صفات اشاره است بتحقيق مطلوب زيرا كه اين صفات

ص: 439

معناى جبروت

بمنزله علّت تامّه است و جبروت فضلا از انچه گفته شد عبارتست از قهر او بر بندگان بامر و نهى و بر همه ممكنات بانچه كه خواسته و ميخواهد از ان از مهيّات و لوازم و اثار انها يا از باب جبر العظم المكسور است كنايه از اصلاح كردن او است شكسته بستهاى ممكنات را و بيرون بردن انها از نقص بسوى كمال و يا از باب جبره اذا احسن اليه و اغناه است بعد از فقر كه عبارت باشد از احسان او بممكنات و بينياز نمودن انها را از فقر و احتياج

قوله ع و انخفضت لها السّموات

اشاره

و انزجر لها العمق الاكبر و ركدت لها البحار و جرت لها الانهار و خضعت لها الجبال

يعنى و پست و ذليل شد براى ان اسمانها و منزجر و ممتنع شد براى ان تخوم و اعماق بزرگتر زمين و ساكن شد براى ان درياها و جارى و روانشد براى ان جويها و منقاد و پست شد براى ان كوهها

اينجمله معطوف بر جمله پيش است و انخفاض اسمانها عبارت از انحطاط و پستى انها است با عظمت و ارتفاعى كه دارند با داشتن شموس و اقمار و كواكب سيّاره و ثابته نسبت بجلال و عظمت و اقتدار خلاق متعال و اين كنايه است از ذلّت و اذعان

ص: 440

معناى بعض كلمات

و انقياد و زجر بمعناى منع است و عمق بضم عين و سكون ميم يا ضم ان يا مراد از گودى زمين و ته ان است بنابراين دور نيست كه عبارت از امتناع معرفت و احاطه بان باشد يا مراد امتناع از رسوخ در اعماق ان يا جميع مكانها باشد يا مراد فضاء محشر و يا عالم امكان و ممكنات باشد و جوهرى گفته كه عمق و عمق گودى و ته چاه و ته وادى است و انچيزيست كه دور شده باشد از اطراف مفاوز و عمق نظر در كارها عبارتست از فرورفتن و تفكّر در انها و انزجار بمعناى انقياد و اطاعت در تكوّن و وجود و حدوث و بقاء بر عدم است و چنانچه خداوند معطى است مانع نيز هست بهرچه ارادۀ قاهره او تعلق گيرد موجود شود و از هرچه منع كند بعدم باقى ماند و علاّمه مجلسى ره فرموده كه مراد از مزجور در عمق اكبر ممكن است باد باشد از حضرت باقر ع روايتشده كه فرمود انّ للّه تعالى بيت ريح مقفّل لو فتح لاذرت ما بين السماء و الارض و ما ارسل اللّه على قوم عاد الاّ قدر الخاتم فكانت تدخل على افواههم و تخرج من ادبارهم فتقطعهم عضوا عضوا يعنى بدرستيكه از براى خدايتعالى خانۀ بادى است كه درب ان بسته است اگر باز شود باقى نميگذارد انچه را كه ميان زمين و اسمانست و نفرستاد خدا بر قوم عاد مگر باندازه يك انگشترى كه داخل ميشد در دهانهاى ايشان و خارج ميشد از سوراخهاى دبرهاشان پس ايشان را پاره پاره ميكرد

و ممكن است بگوئيم در ابى هم كه ممنوع و مخزون در عمق اكبر ميباشد مانند طوفان

ص: 441

مراد از ركود بحار

انچه كه دربارۀ باد گفته شد كه اگر زجر و منع خدا نبود هر اينه جميع خلق را غرق ميكرد و نيز مجلسى ره از بعضى نقل كرده كه مراد از عمق اكبر ملك اكبر است و فيه ما فيه زيرا كه در لغت و عرف عمق بمعناى ملك استعمال نشده

و جايز است كه معناى اين فقرۀ از دعا اين باشد كه پست و منحط شد از براى ان امور اب درياها و نهرها در مجراهاى خود و منقاد و مطيع شد انچه در اسمانها است و منع كرده شد از براى انها انچه در زمين و زير زمين است

و ركود بحار و انهار نيز كنايه از ذلت و انقياد است و قرار گرفتن در مجارى و محال خود پس علم و جلال و جبروت حضرت حق عالم امكان را تحت نظام خلل ناپذيرى مرتّب و منظّم نموده بنحويكه هيچيك از موجودات را قدرت تعدّى از حدود خود نيست و برطبق حكمت كامله موجود و مستقر شده و اسمان و انچه در ان است بنفس متعلقه باو بزبان حكماء و ملائكه موكلين بزبان شرع بخدمات لايقه مشغول و هركدام را مقام معلوم و حدّ محدودى است كه نميتوانند از ان تجاوز كنند و زمين را با انچه در ان است محلّ بروز بركات و اسايشگاه و منشاء ارزاق روزيخواران قرار داده و انرا ساكن و متماسك الاجزاء قرار داده با اينكه متحرك بحركاتى است كه نه در شدت سختى باشد و نه در نهايت سستى كه مانند سنگ و گل و اب باشد بلكه بنحوى منظم و برقرار فرموده كه انتفاعات لائقه مرغوبه از ان حاصل شود بدون مشقت بسيار و مقاصد حاصله از او برقرار باشد

ص: 442

معناى ركود

و بعيد نيست اگر بگوئيم مراد از ركود سكونى نيست كه ضد حركت باشد زيرا كه اب درياها و نهرها حقيقة ساكن نيست و اگرچه در نظر ساكن ايد مگر اينكه گفته شود كه مراد ركود انها در شب قدر باشد زيرا كه وارد شده كه در ساعتى از انشب ساكن ميشود امواج درياها و خاضع ميشوند درختها و واقف ميشوند ابهاى نهرها

و نسبت ركود بنهرها در اينفقره از دعا در صورتيست كه عبارت ركدت لها البحار و الانهار باشد چنانچه در بعض از نسخ چنين ضبط شده و اگر عبارت ركدت لها البحار و جرت لها الانهار باشد چنانچه ظاهر بعضى از نسخ است ركود فقط اختصاص به بحار دارد و ترجمه ان بنحويست كه قبلا ذكر شد و نهرها بعلم و جلال و جبروت خداوند قهار در جريان است بنحويكه از پيش ترجمه شد و شايد مراد پر شدن و فرورفتن بعضى از انها باشد در بعض ديگر و خضوع جبال عبارت از ذلت و انقياد انها است در تحت فرمان ربوبيّت بنحويكه از سرعت سير نرم و هموار و گرد و غبار شود چنانچه در قضيّه ظهور قيامت بتعبيرات مختلفه اشاره باينمعنى شده كما قال اللّه تعالى وَ سُيِّرَتِ اَلْجِبٰالُ فَكٰانَتْ سَرٰاباً و نيز فرموده وَ تَكُونُ اَلْجِبٰالُ كَالْعِهْنِ اَلْمَنْفُوشِ و غير اينها و امّا در دنيا خاضع و ذليل و منقاد باشند بسير نرم و هموار و مرورى اهسته كه در نظر نيايد كما قال اللّه تعالى وَ تَرَى اَلْجِبٰالَ تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ اَلسَّحٰابِ

قوله ع و سكنت لها الارض بمناكبها

ص: 443

و استسلمت لها الخلائق كلّها و خفقت لها الرّياح فى جريانها

اشاره

يعنى و مطيع و منقاد شوند از براى ان امور همه خلايق از ملائكه و جنّ و انس از مؤمنين و مسلمين و كفار و منافقين فريقين زيرا كه در وسع و قوّه ممكنات نيست ابا و سرپيچى كردن از عزت و كبرياء و جلال و جبروت خدا پس همه منقاد و ذليل قضا و قدر او هستند و مضطرب گرديد براى ان يا بسبب ان بادها در حركت كردن و وزيدن و روانشدن خود مناكب جمع منكب است از نكب بمعنى ارتفع بمعنى ارتفاع و برامدگيهاى زمين و براى تانيث ارض ضمير را مؤنث اورده و خلائق اطلاق ميشود از براى انچه از عدم بوجود امده و بيشتر اطلاق ان بر ملائكه و جن و انس است و خفقان رياح عبارت است از شنيدن صداى وزيدن بادها بمعناى اضطراب انها است گفته ميشود خفقت الريح اذا سمعت دوىّ جريه و ريح عبارتست از هواى متموّج متحرك بسبب مقدّرى از جانب خدا - و در اكثر از نسخ خفقت ضبط شده و در بعضى از نسخ خشعت ضبط كرده اند و مجلسى ره فرموده كه بخطّ جدّ شيخ بهائى ره خضعت نوشته شده و اين هردو عبارت از خضوع و فروتنى و انقياد است

و سيّد شريف در شرح مواقف در بيان حقيقت ريح از ارسطو چنين نقل

ص: 444

اقوال در رياح

نموده كه گفته است كه ريح انمتحركى است كه او را هوا گويند نه اينكه هواى متحرّك باشد و از رازى چنين حكايت شده كه ممكن است گفته شود كه هوا مادّه و موضوع ريح است پس جايز نيست وضع ان در موضع جنس و قاضى بيضاوى گفته كه بيشتر سبب تكوّن ريح معاودت ادخنه صاعده است از طبقه يازده بجهت شكسته شدن حرارت ان و موج انداختنش در هوا و نيز رازى گفته كه تعريف باد انستكه ان هواى متحرّك است در جواب او گفته ميشود كه حركت هوا ذاتى نيست و از لوازم ذات ان هم نيست و الاّ بايد هميشه متحرك باشد پس ناچار است بتحريك فاعل مختار و ان خداى قادر حكيم است و امّا اعتقاد فلاسفه در پيدايش رياح اينست كه سبب پيدايش ان ارتفاع اجزاء ارضيّه لطيفه است كه دراثر گرمى شديد و مرتفع و متصاعد ميشود پس چون نزديك فلك رسد هواى ملتصق بقعر فلك كه بحركت مستديره باستداره فلك متحرك است منع ميكند صعود ادخنه را بلكه برميگرداند ان ادخنه و اجزاء ارضيّه را از سمت حركت خود و دراثر برگشتن و متفرق شدن اجزاء تشكيل رياح داده ميشود و هرچه در اينطبقه از هوا ادخنه و اجزاء ارضيّه بيشتر باشد و صعود ان قويتر باشد رجوع و بازگشت ان سخت تر است و شدّت وزيدن رياح زيادتر است اينست ملخّص اقوال فلاسفه درحقيقت رياح علاّمه مجلسى ره در كتاب اسماء و العالم بعد از نقل خلاصه اقوال ايشان بچند وجه شده ايشان را در اينموضوع باطل دانسته اوّل اينكه صعود اجزاء ارضيّه از شدّت

ص: 445

ردّ اقوال فلاسفه

بسخونت و گرم شدن انست و شكّى نيست كه اين سخونت عارضى است و ذاتى ان اجزاء نيست زيرا كه زمين طبعا سرد و خشكست و اجزاء متصغّره ارضيّه سريع الانفعال است پس چون ان اجزاء بالا رود و برسد بطبقه سرد از هوا امتناع ميكند بقاء حرارت را در ان اجزاء متصغّره متصاعده بلكه حدّ ان اجزاء را سرد ميكند و چون سرد شد ممتنع است رسيدن ان در حال صعود بانطبقه هوائيه كه متحرك است بحركت فلك پس باطل است گفتار ايشان

دوّم همچنين فرض ميكنيم كه اين اجزاء دخانيّه بالا رفت و بطبقه هوائيه كه متحرك بحركت فلك است رسيد براى برگشتن ان واجب ميشود كه مستقيما برگردد زيرا كه زمين جسم ثقيل است و ثقيل باستقامت متحرّك ميشود و حال انكه محسوس است حركت بادها از جانب راست و چپ

سوّم انكه حركت اجزاء ارضيّه كه فرود ميايد حركت قاهره نيست زيرا كه ما ميبينيم در هنگاميكه باد ميوزد و غبار بسيار از زمين بلند ميكند هنگام برگشتن انغبارها و فرود امدن بر سطوح زمين احدى احساس بفرود امدن ان نميكند و حال انكه ميبينيم همان بادها درختهاى محكم را از جا ميكند و كوهها را خراب ميكند و درياها را بموج و اضطراب مياندازد

چهارم انكه اگر انچه فلاسفه ميگويند صدق و صحيح باشد لازم ميكند كه هرچه باد شديدتر باشد اجزاء صغار ارضيّه بيشتر مرتفع و متصاعد شود و حال انكه ميبينيم اينطور نيست زيرا بسيار ديده شده كه بادهاى بسيار صعب و شديد وزيده ميشود بر روى دريا و حال

ص: 446

اقوال منجّمين

انكه در اين هواى متحرك متعاصف چيزى از غبار و كدورت نيست پس باين براهين باطل است انچه كه فلاسفه بران رفته اند (انتهى مضمون كلامه ره)

و منجّمين ميگويند كه قواى كواكب فلكى است كه بادها را بحركت مياورد و سبب وزيدن ان ميشود

اين قول نيز ضعيف است و بعيد زيرا ميگوئيم اگر موجب وزيدن رياح كواكب باشد واجب است كه هميشه بادها وزيدن كند نظر بدائمى بودن طبيعت كواكب و اگر بگويند موجب وزيدن بادها طبيعت كواكب است ولى مشروطست بر اينكه حصول ان در برج معيّن باشد و درجه معين جواب گوئيم پس واجب است اينكه هواى كلّ عالم متحرك شود و حال اينكه ميبينيم اينطور نيست و نيز در محلّ خود واضح و مبيّن شده كه اجسام متماثل يكديگرند پس اختصاص كوكب معيّن و برج معيّن و طبيعتى كه براى ان اقتضاء اين اثر هست ناچار است از انكه بتقدير فاعل مختار باشد پس بدليل عقل ثابت ميشود كه محرّك رياح خدايتعالى است و دليل نقلى هم در اينباب بسيار است و از انجمله است فرموده خدايتعالى وَ هُوَ اَلَّذِي يُرْسِلُ اَلرِّيٰاحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ و فرمايش او وَ أَرْسَلْنَا اَلرِّيٰاحَ لَوٰاقِحَ و غير اينها از ايات كثيره

قوله ع و خمدت لها النّيران فى اوطانها

اشاره

يعنى و فرونشست از براى ان شعله هاى اتش در جاهاى خود

خمود نار عبارتست از ساكن شدن و فرونشستن زبانه هاى اتش و خاموش نشدن

ص: 447

مراد از خمود نار

برافروخته شده ان و نيران جمع نار است و اين اتش ممكن است اتش ابراهيم خليل باشد كه نمرود انرا برافروخت براى سوزانيدن او و ممكن است اتشكده فارس باشد كه هنگام ولادت خاتم الانبياء خاموش شد با اينكه از مدّت هزار سال قبل از ولادت انحضرت تقريبا تا زمان ولادت او برافروخته بود و خاموش نشده بود و ممكن است كه مراد اتشهاى فتنه و جنگ باشد كه جماعت برافروختند و حقتعالى ساكن ميگردانيد چنانچه در قرأن مجيد است كه كُلَّمٰا أَوْقَدُوا نٰاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللّٰهُ يعنى هرچه اراده ميكردند محاربه با پيغمبر ص را مغلوب ميشدند و ظفر و فتح هرگز براى ايشان نبود (رجوع بتفسير شود)

و گفته شده كه در ذكر انزجار عمق اكبر اشاره بزير و باطن و اعماق زمين است و ذكر ركود بحار و خضوع يا خشوع يا اضطراب رياح و خمود نيران ذليل است بر كمال جمال و جمال كمال حقتعالى

و اين جملهاى نه گانه ظاهرا ممكن است گفته شود كه مراد از بيان انها اشعار بر تخريب عالم و فناء دنيا است و انقطاع تكاليف و اين نيست مگر در قيامت و ممكن است كه گفته شود ذكر انها براى اظهار كمال قدرت حق است و در دنيا صورت گرفته باشد الاّ اينكه ظهور همه اين ايات در يكزمان و يك ان نبوده بلكه هر قسمتى از قسمتهاى ان اختصاص بزمانى دون زمان ديگر داشته

و گفته شده كه چهار از اين مذكورات بسائط چهارگانه (اتش و هوا و اب و خاك)

ص: 448

معناى سلطان

است و هريك از اينچهار محيط بر ديگرى هستند و مركّبات از امتزاج انها افريده شده و عمق اكبر اشاره بعنصر ترابى و بحار و انهار اشاره بعنصر مائى و رياح اشاره بعنصر هوائى و نيران اشاره بعنصر نارى است و اين نحو تعبير را در علم بديع ترتيب مينامند و ان اين است كه شخص شاعر يا ناثر اوصاف متشتتة مختلفه را در الفاظ و عبارات و اشعار خود براى يك موصوف بياورد و وارد كند انها را بترتيب خود در خلقت و طبيعت

قوله ع و بسلطانك الّذى عرفت لك به الغلبة

دهر الدّهور و حمدت به فى السّموات و الارضين

يعنى و بپادشاهى تو و قهر تو انچنان پادشاهى و قهريكه شناخته شد باو از براى تو غلبه بر تمام اشياء در همه زمانها و ابد الاباد و سپاس گذارده شدى بان در اسمانها و زمين

سلطان در اينجا بمعنى حجّت و برهان است و جمع بسته نميشود زيرا كه جاريمجراى مصدر و هرچه لفظ سلطان در قرأن وارد شده بهمين معنى است و ان مشتق از سليط است كه بمعناى روغن ريت باشد بعلت نور دادن ان و ممكن است كه بمعنى قدرت و قهر باشد

ص: 449

معناى بعضى از

در اينصورت ماخوذ از سلاطه است و ان فعلان بر وزن غفران است و مرجع ضمير تذكير و تانيث هردو است و جمع بسته هم ميشود و عرفت بصيغه مجهول از براى غائبست و دهر عبارت از زمان و مرور سنين و ايّام است و گفته شده كه زمان طويل را دهر گويند و جمع ان دهور است و مراد از دهر الدهور هميشگى است بنابراين معنى اينجمله چنين ميشود كه تو را قسم ميدهم بحجت و برهان تو يا قدرت و قهر تو كه غلبه دارد ابد الدهر

و جملۀ و حمدت معطوف بما قبل و ان بصيغه مجهول مخاطب است و مشتق از حمد است و حمد عبارتست از ستايش و ثنا گفتن بزبان بر خوبى و پاكيزگيهاى اختيارى و ان بنابر مشهور صفات خوبى است كه از صاحبش سرزند و باختيار و اراده او باشد اعمّ از انكه نعمت خوبى باشد كه در مفهوم ان تعدّى بغير معتبر باشد مانند انعام و اعطاء و احسان و يا غير نعمت خوبى كه در مفهوم ان تعدّى بغير معتبر نباشد مانند علم و قدرت و حيات و غير اينها

قوله ع و بكلمتك كلمة الصّدق الّذى سبقت لابينا ادم و ذرّيّته بالرّحمة

اشاره

يعنى و بوعده تو كه وعدۀ راست است انچنان وعدۀ كه پيشى گرفت از براى پدر ما حضرت ادم و فرزندان او برحمت

ص: 450

معناى بعضى از جملات دعاء

اينجمله نيز معطوف بر جمله قبل از ماقبل است و كلمه در اينجا بمعناى وعده است و اينجمله اشاره است بايه شريفه وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنٰا لِعِبٰادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ و ان كلمۀ إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنٰا لَهُمُ اَلْغٰالِبُونَ است و اينگونه از ايات را كلمه گفتن با اينكه مشتمل است بر كلمات عديده است براى انستكه چون منتظم بر يكمعنى است كانّه در حكم كلمه واحده است و ادم خليفة اللّه و صفى اللّه و ابو البشر است كه خدا او را رسول خود قرار داد بسوى فرزندانش و كنيه او در بهشت ابو محمّد بوده و خداى تعالى فروفرستاد براى او حكم تحريم ميته و خون و گوشت خوك را و در مدّت عمر او در ميان اهل تواريخ و سير اختلافست بعضى نهصد و سى سال گفته اند

و ممكن است گفته شود مراد از كلمه صدق كه پيشى گرفت براى ادم و ذريّه او برحمت همان وعده بقبول توبه و غفران ذنوب است چرا كه اينكلمه منشأش مبادى رحمت است نه مبادى غضب و شايد اشاره بحديث قدسى باشد كه فرموده سبقت رحمتى غضبى و حق اينستكه همه اينها را شامل باشد بلكه بعض از انچيزيست كه داخل در مراد و مقصود است

قوله ع و اسئلك بكلمتك الّتى غلبت بها كلّ شيئ

اشاره

و بنور وجهك الّذى تجلّيت به للجبل فجعلته دكّا و خرّ موسى صعقا

ص: 451

معناى وجه اللّه

يعنى سؤال ميكنم تو را بحق كلمه تو كه غالب شده است بر هر چيزى و سؤال ميكنم تو را بنور وجه تو يعنى بذات تو يا بحق تو يا بحق علم تو يا بنور محمد و ال محمّد كه وجه الله اند انچنان وجهى يا انچنان نورى كه ظاهر و اشكار نمودى بان قدرت خود را از براى كوه طور سيناء پس گردانيدى انرا هموار و مساوى با زمين يا انكه از هم پاشيد و افتاد جناب موسى مدهوش و بيهوش بدانكه محتمل است مراد از وجه ذات باشد و يا بنابر منقول از فائق نفس باشد چنانچه گفته وجه شئ نفس شئ را گويند و اضافه لاميّه است زيرا كه ظهور همه موجودات بخداى تعالى است و اخبار ماثوره دال بر ان است و محتمل است كه مراد از وجه علم باشد يعنى بنور علمك پس در اينصورت اضافه بيانيّه يا لاميّه است و شايد اوّل انسب باشد و محتمل است مراد از وجه محمّد و ال محمّد عليهم السلام باشند يعنى بنور محمّد و ال محمّد چنانچه در ذيل بعضى از جملات پيش شرح داده شد و مراد از كلمه در جمله اولى از ايندو جمله محتمل است كه قوّت و قدرت باشد و مؤيد اينمعنى است انچه در بعض از عبارات ادعيه صادره از معصومين عليهم السّلام است از قبيل غلبت كل شيئ بقدرتك و ممكن است مراد قهر و جبروت باشد چنانچه در دعاى كميل وارد شده و بجبروتك التى غلبت بها كل شيء و شبهه نيست كه خداوند جليل قادر بر جميع اشياء است بايجاد و اعدام و ابقاء و افناء و وضع هر چيزى در موضع خود و اعطاء حق هر ذيحقى و تدبير انچه را كه اراده كرده از اثار و خواص ان بقدرت و غلبۀ كه بهيچوجه مواجه با دافع و مانعى نيست و محتمل است كه مراد از كلمه در اينجا نيز امر خدا باشد بدليل

ص: 452

معناى بعضى كلمات

و اللّه غالب على امره و ممكن است مراد از ان حجّت و برهان باشد و مراد از ان اگر نيز گفته شود كه مشيّت و اراده حتميه الهيّه و فعل او است شايد بعيد و بيمناسبت نباشد إِذٰا أَرٰادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ زيرا كه ذوات همه اشياء را از مرتبه ليس محض بمقام ايس ظاهر نموده و هر امرى را بقدرت خود اشكار فرموده و تجلّى چنانچه از پيش گفته شد ظهور اقتدار و بروز اثار قدرت و انوار عظمت او است براى موسى و دكّ و دقّ هر دو بيكمعنى است و ان بمعناى مدكوك است كه مصدر بمعناى مفعول باشد بمعنى استوار و يكى شدن و بعضى دكّاء بمدّ خوانده اند و همزه بدون تنوين بمعناى ربوه مرتفعه از زمين كه باندازه كوه نرسد كه بزبان فارسى از ان تعبير بتپّه و ماهور ميشود و بعضى از مفسرين گفته اند در تفسير إِذٰا دُكَّتِ اَلْأَرْضُ دَكًّا يعنى دقّت جبالها و استوت على وجه الارض و قوله ع فجعلته دكّا يعنى گردانيدى او را شكسته و درهم كوبيده و در اخبار وارد شده كه بر زمن العرش مقدار الخنصر فتدكدك به الجبل يعنى ان نور بقدر انگشت كوچك از عرش بروز كرد و بسبب ان كوه از هم پاشيده و مساوى با زمين شد و خرّ موسى صعقا يعنى برو درافتاد موسى از هول انچه ديد از ايات الهيّه درحالتيكه غش كرد و بيهوش شد مانند مرده خرّ بمعنى برو درافتادن يا از بالا بپائين افتادن است و صعق بمعناى بيهوشى است

و از كتاب درر و غرر نقل شده كه چون نور خدا بر كوه ظاهر شد از هم پاشيد و مساوى با زمين شد و گفته شده كه خاك شد و گفته شده كه چهار قطعه شد يكى بجانب مشرق افتاد و يكى

ص: 453

در شرح الواح موسى ع

بجانب مغرب و قطعه رمل شد و قطعۀ در دريا افتاد و گفته شده كه شش قطعه شد سه قطعه ان بجانب مدينه افتاد احد و رضوى و رقان و سه قطعه ان بمكّه افتاد ثور و بيثر و حرا و اين تجلّى براى موسى ع در روز عرفه واقع شد و مدت بيهوشى او يكشبانه روز طول كشيد و در روز عيد قربان بهوش امد و تورية با الواح از براى او نازل شد قال اللّه تعالى وَ كَتَبْنٰا لَهُ فِي اَلْأَلْوٰاحِ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ ءٍ در تفسير صافى از عياشى از حضرت صادق روايتكرده كه الواح موسى ع از زبرجد بهشتى بود و از بصائر نقل كرده از حضرت امير المؤمنين ع كه از زمرّد سبز بود و نيز از تفسير عياشى از حضرت صادق ع در موضوع جفر روايتكرده كه حضرت فرمود بدرستيكه خداى عز و جلّ چون الواح را بر موسى نازل فرمود نازل فرمود براى او در حالتيكه در ان بود بيان انچه در گذشته واقع شده و انچه در اينده واقع شود تا روز قيامت و چون ايّام موسى منقضى شد باو وحى شد كه الواحيكه از زبرجدّ بهشتى است امانت بگذار در كوهى كه انرا رينه گويند پس موسى الواح را در نزد ان كوه اورد و كوه از براى او شكافته شد موسى الواح را پيچيد در شكاف كوه گذارد شكاف سر بهم گذارد و متصل شد پس هميشه در انكوه بود تا وقتيكه پيغمبر خدا مبعوث برسالت شد پس سوارانى از يمن بقصد تشرف خدمت پيغمبر متوجه شدند چون بانكوه رسيدند كوه فرجۀ پيدا كرد و الواح بهمان قسميكه پيچيده شده بود بيرون امد بهمان نحويكه موسى ع گذارده بود پس انجماعت انرا برداشتند چون بدست انها افتاد بدلهاشان گذشت كه بران نگاه نكنند و هيبت ان در دلهاى

ص: 454

موسى ع

ايشان جاى گرفت و در ان نظر نكردند تا وقتيكه خدمت پيغمبر ص رسيدند و جبرئيل هم قضيّه يافتن ايشان الواح را قبل از ورود ايشان بانحضرت خبر داده بود وقتى رسيدند خدمت پيغمبر ص و بان حضرت سلام كردند پيغمبر اكرم پيش از اينكه انها تكلم كنند از الواح ملفوفۀ كه يافته بودند پرسيد عرضكردند از كجا دانستى كه ما انرا يافته ايم فرمود پروردگار من بمن خبر داد و انچه يافته ايد الواح موسى است گفتند گواهى ميدهيم كه هر اينه تو پيغمبر خدائى پس الواح را بيرون اوردند و در خدمت حضرت گذاردند حضرت در انها نگاهى كرد كه بخطّ عبرانى بود پس امير المومنين عليه السّلام را صدا زد و فرمود اينها در نزد تو باشد كه در انها است علم اولين و اخرين و اينها الواح موسى است بتحقيق كه پروردگار من مرا امر فرمود كه اينها را بتو بسپارم امير المؤمنين ع عرضكرد نيكو نميتوانم بخوانم انها را پس فرمود بدرستيكه جبرئيل مرا خبر داد و امر كرد كه بتو امر كنم كه انها را امشب در زير سر خود بگذارى چون شب را صبح كنى عالم بخواندن ان ميشوى پس انجناب شب انها را در زير سر خود گذارد چون صبح شد خداوند باو تعليم فرمود انچه را كه در ان الواح بود پس پيغمبر ص انحضرت را امر فرمود كه انرا بنويسد در پوست گاو نر كه انرا جفر گويند و در انست علم اولين و اخرين (حضرت صادق ع فرمودند) كه ان در نزد ما است و عصاى موسى هم نزد ما است مائيم وارث همه پيغمبران بدانكه مرحوم خلد مقام حجة الاسلام سيد ابو القاسم نجفى دهكردى اصفهانى اعلى الله مقامه كه يكى از مهذبين و مبرزين رجال علمى اصفهان بود در عصر اخير و معاصر با اين بنده قاصر و استاد قسمتى از سطوح فقه اينجانب (شرح لمعه و مكاسب شيخ) بودند در كتاب لمعات خود در شرح

ص: 455

الواح توراة

دعاى سمات پس از نقل اينحديث شريف از عياشى بلفظه العربى چنين فرموده اقول اين الواح موسى ع همان جفر معروفست كه حضرت موسى ع او را نسخه كرد از الواح زبرجديّه كه بزمين انداخت مكسور شده بود و حضرت امير المؤمنين باب مدينه علم پيغمبر بامر پيغمبر او را نسخه ديگر كرد در پوست و در او است علم اولين و اخرين اينستكه در حديثى ميايد و انّ عندنا الجفر و هو جلد ثور مملوّ علما و در حديث ديگر انّ عندنا علم ما كان و علم ما هو كائن الى يوم القيمة و در حديث ديگر سؤال ميشود از جفر حضرت صادق ع ميفرمايد هو جلد ثور مملو علما و در حديث سدير صيرفى و ابان بن تغلب ميفرمايد انى نظرت فى كتاب الجفر صبيحة هذا و هو الكتاب المشتمل على علم المنايا و البلايا و الرزايا و علم ما كان و ما يكون الى يوم القيمة الذى خصّ اللّه به محمّدا و الائمة من بعده و در حديث ديگر است كه جفر دعائيست از پوست كه در او است علم نبيين و وصيّين و علم علماء گذشته از بنى اسرائيل و امّا جفر ابيض ان دعائيست كه در او است تورية و انجيل و زبور و صحف و علم علماء ماضين از بنى اسرائيل كه همين الواح جفر باشد و جامعه و مصحف فاطمه ع و امّا جفر اكبر و اصغر كه صدوق عليه الرحمة در اخر نوادر فقيه روايت ميكند در باب علائم امام كه نزد امام است الجفر الاكبر و الاصغر اهاب ماعز و اهاب كبش فيهما جميع العلوم حق ارش الخدش و حتى الجلدة و نصف الجلدة و ثلث الجلدة پس ظاهرا همان مودعات در جفر ابيض است و تفصيل اين مراتب را در جلد دوّم وسيله در بيان طرق علم امام بيان نمودم فارجع اليه ان شئت تمام شد كلام سيّد استاد طاب ثراه

ص: 456

صحيفه فاطمه ع

مؤلّف فانى محمد حسن ميرجهانى عفى الله عنه گويد چون رشته سخن باينجا كشيده شد و الأن كه مشغول كتابت و نظم و ترتيب و ساعى در اتمام اين ذريعه ميباشم تقريبا شش ساعت از شب جمعه بيست و نهم شهر جمادى الثانيه سنه يكهزار و سيصد و هفتاد و سه هجريه قمريه ميگذرد و از توجهات والاى ولايتماب ولى اللّه معظم اعلحضرت سلطان السّلاطين ثامن الأئمّة المعصومين ابى الحسن علىّ بن موسى الرّضا المرتضى عليه و على جدّه و جدّته و ابائه و انبائه الطيبين الطاهرين المعصومين الاف التحيّة و الثناء و روحى لتراب مرقده الفداء در جوار روضه رضيه و سدّه سنيه ملايك پاسبان خود اين كلب استان را در حجره فوقانى قبلى مخلّى بطبع در صحن نو استان قدس جاى داده و نهايت موقعيت را دارد كه زبان حال خود را ببيان قال ارم و از باب و امّا بنعمة ربك فحدّث بشكرانه اين نعمت عظمى كه از طرف قرين الشرف حضرت ولىّ النعم معظّم

نصيب اين بيسروپا شده بخود ببالم و بگويم *** خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

و بيش از اين در پيرامون شرح الواح موسى ع نكوشم و بدانچه نوشته شد اكتفا كنم و بمناسبت انكه اين ماه جارى منتسب به بضعه زكيّه احمديّه و دوحه شجره محمديّه سيدة النساء فاطمة الزهراء عليها و على ابيها و بعلها و بنيها افضل التصلية و التحية است ولادة و شهادة بدرج حديث شريفى در موضوع مصحف ان عليا جناب در اين صحيفه لطيفه مبادرت نمايم تا زينت كتاب و تحفه احباب باشد رأيت فى بعض مؤلفات السيّد البارع لورع المحدّث المتبّع المعاصر صاحب الخصال الحميده و الفعال المحموده الاغا السيّد محمود الامامى الاصفهانى اعلى اللّه مقامه بخطه الشريف و سمعت من فيه

ص: 457

صحيفه فاطمه ع

ناقلا عن كتاب الدرّة البيضاء للعالم المرحوم الحاج ميرزا يحيى بن العالم الكامل الميرزا محمّد شفيع الاصفهانى ره ما هذا لفظه قال (اى الحاج ميرزا يحيى المذكور) ففى الكتاب (المظنون انه لشيخنا المفيد ره) حدّثنى ابو الحسين محمد بن هرون بن موسى التلعكبرى قال حدّثنا ابى قال حدّثنا ابو على محمّد بن همام قال حدّثنا جعفر بن محمد بن مالك الفرازى قال حدّثنا محمد بن احمد بن حمران قال حدّثنى على بن سليمان و جعفر بن محمّد عن على بن اسباط عن الحسن بن ابى العلاء و على بن حمزة عن ابى بصير قال سئلت ابا جعفر محمد بن علىّ عليهما السّلام عن مصحف فاطمة فقال ع انزل عليها بعد موت ابيها قلت ففيه شىء من القرأن قال ما فيه شىء من القرأن قال فقلت فصفه لى قال ورقة من درّ ابيض قيل له كن فكان قال قلت جعلت فداك فما فيه قال فيه خبر ما كان و خبر ما يكون الى يوم القيمة و فيه عدد ما فى السّماء اسماء من الملائكة و غير ذلك و عدد كلّ من خلق اللّه من الانبياء مرسلا و غير مرسل و أسمائهم و اسماء الذين ارسلوا اليهم و اسماء من كذّب و اجاب منهم و فيه اسماء جميع من خلق اللّه من المؤمنين و الكافرين من الاولين و الاخرين و فيه صفة كل بلد فى شرق الارض و غربها و عدد ما فيها من المؤمنين و عدد ما فيها من الكافرين و صفة القرون الاولى و قصصهم و من ولّى من الطواغيت و ما يملكون و عددهم و فيه اسماء الائمة و صفتهم و ما يملك واحد واحد و فيه صفة كرّاتهم و فيه صفة جميع من تردّد فى الادوار من الاولين و الاخرين قال قلت جعلت فداك و كم الادوار قال خمسون الف عام و هى سبعة ادوار و فيه اسماء جميع من خلق اللّه من

ص: 458

صحيفه فاطمه ع

الاوّلين و الاخرين و اجالهم و صفة اهل الجنة و عدد من يدخلها و يدخل النار و أسماء هؤلاء و اسماء هؤلاء و فيه علم القران كما انزل و علم التورية كما انزلت و علم الانجيل و الزّبور و عدد كل شجرة او مدرة فى جميع البلاد قال ابو جعفر ع فلمّا اراه الله عزّ و جل ان ينزله عليها امر جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل ان يحملوا المصحف و ينزلون به عليها و ذلك فى ليلة الجمعة من الثلث الثانى من الليل هبطوا به عليها و هى قائمه تصلّى فما زالوا قياما حتى قعدت فلمّا فرغت من صلوتها سلّموا عليها و قالوا السّلام يقرءك السّلام و وضعوا المصحف فى حجرها فقالت لهم اليه السّلام و اليه السّلام و عليكم يا رسل الله ثمّ عرجوا الى السّماء فما زالت بعد صلوة الفجر الى زوال الشمس تقرئه حتّى اتت الى اخره و لقد كانت صلوات اللّه عليها طاعتها مفروضة على جميع من خلق اللّه من الجنّ و الانس و الطير و البهائم و الانبياء و الملائكة فقلت جعلت فداك فلما مضت الى من صار ذلك المصحف فقال دفعته الى امير المؤمنين ع فلمّا مضى صار الى الحسن ع ثم الى الحسين ع ثم الى اهله حتى يدفعوه الى صاحب هذا الامر فقلت انّ هذا العلم كثير (لعلم كثير خ ل) فقال يا ابا محمّد انّ هذا الذى وصفته لك لفى ورقتين من اوّله و ما وصفت لك بعد ما فى الورقة الثالثة و لا تكلّمت بحرف منه انتهى

ظاهر معناى حديث شريف اينستكه ابو بصير گفت پرسيدم از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام از مصحف فاطمه عليها السّلام پس فرمود كه فروفرستاده شد براى او بعد از پدر بزرگوارش

ص: 459

ترجمه حديث

عرض كردم كه در ان چيزى از قرأن هست فرمود نيست در ان چيزى از قرأن عرضكردم توصيف فرما انرا براى من فرمود كه ان ورقى بود از درّ سفيد كه گفته شد بان باش پس موجود شد ابو بصير گفت عرضكردم فدايت شوم در ان چه بوده فرمود كه در ان است خبر هرچه گذشته و هرچه ميايد تا روز قيامت و در او است شماره انچه در اسمان است از نامهاى فرشتگان و غير انها و شمارۀ هرچه كه خدا افريده است از پيغمبران مرسل و غيرمرسل و نامهاى ايشان و نامهاى انكسانيكه فرستاده شدند بسوى ايشان و نامهاى كسانيكه ايشان را اجابتكردند و نامهاى كسانيكه ايشان را تكذيب كردند و در انست نامهاى همه انچه كه خدا افريده از اشخاص مؤمن و كافر از پيشينيان و پسينيان و در انست صفة هر شهريكه در مشرق و مغرب زمين بنا شده و ميشود و شماره انچه در انها است از مؤمن و كافر و صفت قرنهاى پيشين و حكايت و قصص انها و كسانيكه در انقرنها سلطنت كردند از پادشاهان سركش و انچه را كه مالك شدند و شماره انها و در انست نامهاى پيشوايان و صفات ايشان و نامهاى انچه كه يكى يكى از ايشان مالك شده و ميشوند و در ان است توصيف رجعت ائمه عليهم السّلام و در انست صفات انهائيكه رفت وامد كرده و ميكنند در جميع ادوار از اولين و اخرين ابو بصير گفت عرضكردم فدايت شوم چند دور هست فرمود هفت دور كه مدّت انها پنجاه هزار سال است و در انست نامهاى هرچه كه خدا افريده و ميافريند از اولين و اخرين و مدتهاى عمرهاى انها و صفت اهل بهشت و شماره

ص: 460

حديث

انها كه در ان داخل ميشوند و صفات اهل اتش و نامهاى انها كه در ان داخل ميشوند و شماره انها و در ان است علم قرأن همچنانكه نازل شده و علم تورية همچنانكه نازلشده و علم انجيل و زبور و صحف و شماره هر درخت و سنگى كه در روى زمين است در جميع شهرها فرمود حضرت باقر عليه السّلام كه چون خواست خداى عزّ و جل كه انمصحف را فروفرستد بر انحضرت جبرئيل و اسرافيل و ميكائيل را حامل ان قرار داد و فرمان داد كه انرا بردارند و بزمين فرود ايند و بر حضرتش نازل شوند و نزول انها در شب جمعه ثلث دوّم از شب بوده بحضرتش مشرف شدند درحالتيكه ايستاده و نماز ميگذارد پس بهمين حال ايستادند تا وقتيكه فاطمه ع نشست و از نماز فراغت حاصل نمود باو سلام كردند و گفتند خداى سلام تو را سلام ميرساند و مصحف را در كنار او گذاردند پس فرمود بسوى او است سلام بسوى او است سلام و بر شما باد سلام ايفرستادگان خدا پس انها بالا رفتند بجانب اسمان و انحضرت بعد از نماز صبح هميشه مشغول خواندن ان شد از اوّل تا اخر ان را تا وقت ظهر تمام نمود و بتحقيق كه طاعت فاطمه صلوات اللّه عليها واجب شده است بر همه كسانيكه خدا انها را افريده از پرى و ادمى و مرغها و حيوانات و پيغمبران و فرشتگان پس عرضكردم فدايت شوم وقتيكه عمر فاطمه بسر رسيد ان مصحف بكى رسيد فرمود داد ان را بامير المؤمنين ع و چون از دنيا درگذشت منتقل شد بحضرت امام حسن ع و بعد از انحضرت رسيد بحضرت امام حسين ع پس باهل ان رسيد تا برسد بدست حضرت صاحب الامر ع پس عرض كردم هر اينه اين علم بسيارى است يا اينكه اين بسيار علم است پس فرمود اى ابا محمّد اينهائى

ص: 461

عظمت كلام خدا

كه براى تو وصف كردم در دو ورق اوّل انست و انچه در ورقه سوم نوشته شده وصف نكردم و حرفى از انرا نگفتم (تمام شد ترجمه فرمايش امام باقر عليه السّلام بابى بصير ره)

بازگشت بمطلب

و بعضى از اهل معرفت گفته اند كه اگر انوار كلام خدا و عظمت ان بكسوه حروف پوشيده نشده بود قوّه بشريّه طاقت شنيدن انرا نداشت همچنانكه كوه طاقت شنيدن انرا نياورد و برهم شكسته و خورد و از هم پاشيده و مساوى با زمين شد و قوم موسى كه عبارت از هفتاد نفره از مشايخ بنى اسرائيل باشند از شنيدن ان مردند و فرمايش حق سبحانه و تعالى در اواخر سوره حشر لَوْ أَنْزَلْنٰا هٰذَا اَلْقُرْآنَ عَلىٰ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خٰاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللّٰهِ نيز مؤيد همين معنى است و توضيح مفردات بعض اين دو جمله در شرح جملات قبل گذشت سزاوار تكرار نيست

قوله ع و بمجدك الّذى ظهر على طور سيناء فكلّمت به عبدك و رسولك موسى بن عمران

اشاره

يعنى و ببزرگوارى تو چنان بزرگوارى كه ظاهر شد بر كوه سيناء پس سخن گفتى بان با بنده خود و فرستاده خود موسى پسر عمران

بدانكه چون در ذكر تكلّم خدا با موسى فوائد بزرگى است از اينجهت تكرار

ص: 462

تكرار در كلام

ان مستحسن است و ضابطه در شناختن تكرار مستحسن از مستقبح در امثال اينگونه موارد بنابر انچه از كلام بعض از اعلام استفاده ميشود اينستكه هر كجا تكرار از براى تعظيم يا تحقير باشد در جمله هاى پى درپى كه هر جمله از ان كه مستقل است بنفسها اين نحوه تكرار مستحسن است و اگر تكرار در يكجمله باشد يا در جملاتى كه بيكمعنى باشد يا در ان قصد تعظيمى و تحقيرى نباشد در چنين جاها تكرار مستقبح است - و در جاهائى كه تكرار مستحسن است بتدبّر و تامّل در صدر و ذيل ان وجه استحسان واضح ميشود مثلا در مواضع تكرير قرأن در تكرير وَ اَللّٰهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ و يا تكرير اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ در سوره فاتحه و غيره و تكرير فَبِأَيِّ آلاٰءِ رَبِّكُمٰا تُكَذِّبٰانِ و تكرير فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ و امثال اينها با تامّل در صدر و ذيل انها وجه استحسان بخوبى ظاهر و هويدا است اجمالا اگر مكرّرى را در ايات قرأنيّه يا ادعيه ماثوره يافتى برحسب ظاهر در سوابق و لواحق انها تدبّر كن تا فوائد بسيارى از انها براى تو ظاهر شود و سرّ تكرار را دريابى

قوله ع و بطلعتك فى ساعير و ظهورك فى جبل فاران بربوات المقدّسين

اشاره

يعنى بدرامدن و پيدايش و تابش نور تو در كوهيكه نام ان ساعير است كه در ان وحى نمودى بعيسى يا بموسى يا شهريكه نزديك بيت المقدس و مدفن عيص بن اسحق است يا كوه سراة

ص: 463

مراد از ساعير و فاران

يا قبّه كه هميشه با موسى بود يا ناحيۀ از كوههاى شام يا قريه ساعير كه عيسى در ان دعا كرده بود و بظهور نمودن تو در كوه فاران كه در نزديكى مكّه است در بلنديهاى پاكيزگان ساعير كوهيست كه وحى فرستاد خدا در ان بعيسى بن مريم درحاليكه عيسى ع بالاى ان كوه بوده چنانچه از حضرت رضا ع روايتشده - و در روايت ديگر كوهى است كه در ان وحى فرستاده شد بموسى ع و گفته شده كه ساعير شهرى بوده نزديك بيت المقدس و انجا مدفن عيص بن اسحق ع برادر يعقوب ع است و نيز گفته شده كه ان يكى از اسماء طور سيناء است چنانچه انرا حوريب و حرحون و سربون و صبّون نيز گفته اند و نيز گفته شده كه ساعير غير از جبل سرات است كه خدا انرا براى عيص برادر يعقوب بتكلّم اورد و نيز گفته اند كه ان كوهى است در حجاز كه انرا سراة گويند و عيسى در انكوه با خدا مناجات ميكرد و نيز گفته شده كه ان قبّه بود كه هميشه با موسى بود كه نزد ان اجابت ميشد دعاى او و نيز گفته شده كه ساعير ناحيه ايست از كوههاى شام و اين قول اصحّ از ساير اقوال است و عيسى ع ساكن در قريه ساعير بوده كه انرا نصوريّه يا ناصره ميگفتند و مؤيد اينمعنى است حديث مروىّ از حضرت رضا ع كه سمّوا نصارى لانّها قرية من بلاد الشام نزلتها مريم ع بعد رجوعها من مصر و يقال لانّهم نصروا المسيح

و امّا فاران معرّب پاران بپاء فارسى است بفاء و راء مهمله و الف و نون مانند ياران كوهى است از كوههاى مكّه كه پيغمبر ما صلى اللّه عليه و اله بر ان مناجات ميكرد

ص: 464

و فارّان

و بعضى گفتند نام بيابانى است كه حضرت موسى و بنى اسرائيل در ان منزل كردند بعد از خروج از مصر كه در انجا حضرت موسى مامور شد كه از هر قبيله از دوازده قبيله بنى اسرائيل يكنفر از اشراف انها را بفرستد كه بروند و خبرى از بلاد كنعان و احوال كنعانيان كه عبارت از عمالقه باشند بياورند پس جبل فاران اسم كوهى است كه در ان بيابان بوده همچنانكه ساعير اسم كوهيست كه در بيابان ساعير و طور اسم كوهى است كه در بيابان سيناء بوده

و بعضى گفتند كه ان كوهى است از كوههاى مكّه كه حضرت ابراهيم ع هاجر و اسمعيل را در ان منزل داد و ساكن گردانيد و در كتاب اقامة الشهود فى الردّ على اليهود كه از مؤلفات يكى از علماء يهود است كه در زمان سلطنت ناصر الدين شاه قاجار مستبصر و مسلمان شده و اينكتاب را در ردّ يهود و اثبات حقانيت اسلام نوشته در باب كوه فاران چنين گفته كه در عالم جبل فارانى بجز در مكّه معظّمه نيست و كسى سراغ ندارد و مسافت ان تا مكّه دو ميل و نيم راه زيادتر نيست و مجلسى ره از شيخ طبرسى نقل فرموده كه بين مكّه و فاران دو روز راه است و بعضى چنين گفته اند كه از مكّه تا فاران مسافت يكروز راه است و قول ضعيفى هم گفته شده كه كوهى است نزديك بيت المقدس و اين قول مورد اعتماد نيست و قول باينكه در مكّه است اصحّ از تمام اقوالست كه در اينباب گفته شده و طلوع خدا در ساعير و ظهور او در جبل فاران عبارت از ظهور وحى و امر او است و بروز اراده و اقتدار او و همچنانكه وحى بموسى در طور سيناء بوده وحى بعيسى در ساعير و وحى بخاتم

ص: 465

بشارت تورية بظهور خاتم الانبياء (ص)

الانبياء صلى اللّه عليه و اله در كوه فاران بوده و چون اسرار الهيّه و انوار ربانيّه در وحى و تنزيل و مناجات و تاويل بر سه مرتبه است مبدء و وسط و منتهى و مجيئ اشبه بمبدء و ظهور اشبه بوسط و اعلان اشبه بكمال و منتهى است از طلوع شريعة موسى تعبير بمجيئ شده از طور سيناء و از طلوع شريعۀ عيسى بظهور در ساعير و از بلوغ بدرجه كمال و منتهى كه ان شريعت پيغمبر ما صلى اللّه عليه و اله است باعلان بر فاران تعبير شده

و اينمعنى را بنابر انچه در تورية موجود در دست يهود است و مؤلف قاصر بان برخوردم و ديده ام از جمله اخبار مبشّره ايست كه موسى هنگام رحلت از دنيا ببنى اسرائيل خبر داد چنانچه در فصل سى و سيّم از سفر تثنيه در ايه دويّم نوشته شده نگارنده فقير عين عبارت عبرى انرا با خط عبرى و ترجمه عربى و فارسى ان براى تذكّر طالبين در اينوجيزه نگاشتم تا فائده ان اتمّ باشد

و اشرق لهم من ساعير و تلالأ من جبل فاران و الى من ربوات القدس و عن يمينه نار شريعة لهم

ص: 466

بظهور خاتم الانبياء ص

فخر الاسلام در جلد دوم كتاب انيس الاعلام در بشارت سوّم از مقصد ششم از باب پنجم در اثبات نبوت خاصه محمديّه ص اين ايه از تورية را ذكر كرده و بعد از ان ميگويد حاصل مقصود از اين ايه انكه امدن خدا از سينا دادن تورية است بموسى ع و اشراق از سعير اعطاى انجيل است بعيسى ع و درخشندگى از كوه پاران نزول قرأن است بحضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله زيرا كه پاران كوهى است از كوههاى مكّه بى شبهه شاهد مدّعا در باب

ص: 467

مستفاد از تورية

بيست و يكم از ايه بيستم تا بيست و دوّم از سفر تكوين در بيان حال اسمعيل ع چنين ميفرمايد و خدا با پسر تو بود يعنى با اسمعيل كه نشو و نما نمود و در بيابان ساكن شد و تيرانداز گرديد و در بيابان پاران ساكن شد و مادرش از برايش از ديار مصر زنى گرفت

و بى شكّ سكون اسمعيل ع در مكّه بوده است پس مقصود خداوند از اين ايه نمودن محل بعثت سه پيغمبر است يعنى جناب موسى ع از كوه سينا و عيسى ع از كوه سيعير و حضرت محمّد صلى الله عليه و اله و سلّم از پاران و اين نحو استدلال بر نبوّت حضرت خاتم الانبياء در مجلس مأمون خليفه عبّاسى از جناب رضا عليه السّلام منقول گرديده است يعنى ابن بابويه ره در كتاب عيون اخبار و احمد بن ابيطالب طبرسى در احتجاج و علامه مجلسى در مجلّد چهارم از بحار الانوار در ضمن حديث مطوّل اين نحو استدلال را از حضرت رضا عليه السلام نقل نموده اند و صحيح نيست كه بگوئيم مقصود از ايه ظهور نار است از طور سيناء و انتشار او در ان دو موضع زيرا كه هرگاه خداوند اتشى در مكانى خلق بفرمايد نميگويند خدا از انمكان امد مگر انكه با اين واقعه نزول وحى در انموضع بشود يا عقوبتى نازل گردد انوقت مجازا ميتوان گفت و يومرادوناى و اهل كتاب اتفاق دارند كه مراد از صدر ايه نزول وحى است بحضرت موسى پس لابدّ است كه در سيعير و پاران همين طور باشد و از اين دو موضع هم كسى مبعوث نشد مگر جناب عيسى و حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله و سلّم (تمام شد كلام فخر الاسلام در اينمقام)

ص: 468

و امّا ربوات مقدّسين

گفته شده كه مراد از ربوات نزول وحى است بر موسى ع كه بر او چهارصد مرتبه وحى نازلشد و ربوه مكان مرتفع را گويند و ان مراد كوه يا تلّ بلند است و ان مثلثة الراء است و در حديث است كه الفردوس ربوة الجنّة يعنى فردوس بلندتر جاهاى بهشت است و بعضى

گفته اند كه مراد از ربوه بنى اسرائيلند و اينمعنى مورد اعتنا نيست و ربوات جمع ربوه است و مقدّسين ملائكه هستند كه منزّه از عيب و نقصند و گفته شده كه باء در بربوات زائده است و براى تاكيد است كه داخل بر خبر شده و جمله مستانفه است نازل منزله جواب ازوجه تخصيص بطور و ساعير و فاران و بهمين جهت است كه حرف عاطف ندارد و تقدير جواب اينست يعنى بجهة اينكه اين سه محلّ ربوات مقدسين است يعنى كوههائيكه تجلّى كردى در ان براى مقدّسين كه ايشان را تطهير و تقديس كردى از هرچه منافى ربوبيت و مضادّ با عبوديّت بود و همچنانيكه موضع تجلّى اعلى المشاعر است مكان تجلّى هم اعلى الاماكن است و ان بحسب ظاهر ان كوههائيستكه اسم برده شده و بحسب باطن چون مسجد خيف براى ابراهيم و بئر سبع براى اسحق و كوه حرا براى خاتم الانبياء صلى اللّه عليه و اله

و ممكن است كه مراد از مقدسين جميع انبياء و اوصياء و اولياء باشند و ممكن است نيز مراد از مقدسين وجود مقدّس خاتم الانبياء بخصوص و ائمه طاهرين كه اوصياء انحضرتند باشند كه خداوند بحكم ايه تطهير شهادت بر تقديس و تنزيه ايشان داده از هر رجس و پليدى

ص: 469

قوله ع و جنود الملائكة الصّافّين و خشوع الملائكة المسبّحين

اشاره

426 يعنى و لشكرهاى فرشتگانى كه صف ارائى كننده اند و فروتنى فرشتگانى كه تنزيه كننده اند يا انكه ببالهاى خود صف ارائى كننده و منتظر امر خدايند يا بر پاهاى خود ايستاده و صف كشيده براى عبادت در جهت بالا

جملۀ اولى معطوف بربوات است و همچنين جمله ثانيه دانسته باد كه اعتقاد بوجود ملائكه از جمله واجبات مسلّمه است و كسى كه منكر وجود ايشان باشد از ربقه اسلام و ايمان خارج است و شناختن ايشان باينكه صورتهاى روحانيّه هستند مقدس از موادّ و مجرّد از اجساد طبيعيّه ماديّه و همچنين شناختن صفات و افعال ايشان بسيار معرفت شريفى است و بسيار مشكل زيرا كه شناختن ايشان منوط و مربوط است بعلوم بسيارى كه در اينوجيزه مقتضى بسط و شرح ان نيست ولى بحكم ما لا يدرك كله لا يترك كلّه سزاوار است بطور اختصار تا اندازه بسط مقال داده شود

اعتقاد علماء اماميّه بلكه جميع مسلمين (مگر عدّه كمى از متفلسين ايشان از كسانيكه خودشان را داخل در زمره مسلمين كرده براى تخريب اصول و عقائد ايشان در باب ملائكه اينستكه مخلوقاتى هستند موجود و لطيف داراى اجسام نورانيّه لطيفه

ص: 470

تعريف ملائكه

صاحب بالهاى متعدّده و بيشتر از انها قدرت دارند كه باشكال مختلفه متشكل شوند و خداوند متعال بقدرت كامله خود بمقتضاى حكمت بالغه بهر نحو و هر صورت و شكلى كه بخواهد انها را مشكّل ميگرداند بنحويكه كامل در علم و قادر برايتان افعال شاقّه باشند و از براى ايشان حركات و صعود و هبوط است و انبياء و اوصياء انها را ميبينند

و قول كسانيكه ميگويند انها عبارتند از عقول و نفوس فلكيّه و قوى و طبايع و اين همه ايات و اخبار متواتره متظافره را برأى و حدسيّات خود تاويل ميكنند و اتّكاء و اعتمادشان بر شبهات واهيّه و استبعادات وهميّه است فاسد و باطل و انحراف از طريق حق و گمراهى محض است

منقول از محقّق دوّانى است در شرح عقائد كه ملائكه اجسام لطيفه هستند كه قدرت دارند بر تشكلات مختلفه - و از شارح مقاصد نيز نقل شده كه ظاهر كتاب و سنّت و اقوال اكثر امّت اينستكه ملائكه اجسام لطيفۀ هستند نورانيّه كه قادرند بر تشكلات به اشكال مختلفه و كاملند در علم و قدرت بر افعال شاقّه و شأن انها طاعت و مسكن انها در اسمانها است و ايشان رسولهاى خدايند بسوى پيغمبران و امناء وحى او و شب و روز در تسبيح اند و فتور و سستى از براى ايشان نيست و در انچه از جانب خدا مامورند نافرمانى نكنند و بجا مياورند انچه را كه خدا بايشان امر ميكند

و گفته است كه ملائكه در نزد فلاسفه عقول مجرّده و نفوس فلكيّه هستند و محصوصند

ص: 471

در تعريف ملائكه

بنام كروبيّين و علاقه با اجساد دارند يا انكه تاثير در اجساد دارند

و عقيده اصحاب طلسمات در باب ملائكه اينستكه از براى هر فلكى روح كلّى است كه مدبّر امر انفلك است و از اينروح كلّى ارواح بسيارى منشعب ميشود مثلا از براى عرش كه فلك اعظم است روحى است كه مى بيند اثر انرا جميع انچه در جوف و باطن او است كه انرا نفس كليّه و روح اعظم ميگويند و منشعب ميشود از ان روحهاى بسيارى كه تعلق باجزاء عرش دارند و اطراف ان همچنانيكه نفس ناطقه مدبّر امر بدن انسان است و از براى او قوّه طبيعيّه و حيوانيّه و نفسانيّه است بحسب هر عضوى و بر همين حمل ميشود قول خداى تعالى يَوْمَ يَقُومُ اَلرُّوحُ وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ صَفًّا و فرموده او نيز وَ تَرَى اَلْمَلاٰئِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ اَلْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ و همچنين است سائر افلاك و ثابت كرده اند از براى هر درجۀ روحى كه ظاهر ميشود اثر او در ان هنگام حلول شمس در اندرجه و همچنين از براى هريك از روزها و شبها و ساعتها و درياها و كوهها و روزنها و معمورها و انواع نباتات و حيوانات و غير اينها بنابر انچه وارد شده است در زبان شرع از ملك ارزاق و ملك درياها و ملك بارانها و ملك الموت و نحو اينها

اجمالا همچنانيكه از براى هريك از ابدان بشريّه نفس مدبّره ثابت است از براى هر نوعى از انواع بلكه هر صنفى روحى ثابت كرده اند كه ان روح مدبّر ان نوع يا صنف است و انرا طبايع تام نام گذارده اند براى ان نوع يا صنف كه حافظ و نگهبان او است از افات

ص: 472

ملائكه

و مخاوف و ظاهر ميشود اثر ان در نوع مانند ظهور اثر نفس انسانيّت در شخص

و علاّمه مجلسى ره بعد از نقل اقوال بزرگان در كتاب السماء و العالم در باب حقيقت ملائكه و بيان ادلّه عقليّه و نقليه و نقل ايات قرانيه و روايت صادره از معادن وحى و تنزيل در اينباب بابى را كه موضوع نموده براى تشريح اينگونه معانى تمام فرموده است بفائدۀ كه از كتاب علل الاشياء بليناس حكيم در باب حقيقت ملائكه بيان كرده نگارنده مناسب ديدم كه ترجمه و مضمون كلمات بليناس را براى مزيد اگاهى در اينمقام شرح دهم

فائدة گفت بليناس در كتاب علل الاشياء كه چون خداوند عزّ و جلّ بعض از خلقت را بر بعضى ديگر زد و طولانى شد درنگ و مكث ان خلق فرمود ارواح متفكّرۀ را كه داراى قدرت و توانائى هستند پس بيافريد انها را از حرارت باد و روشنى اتش پس بعضى از انها افريدگانى هستند كه افريده شدند از حرارت باد سرد و بعضى از انها افريده شدند از حركت اب گرم و بعضى از اب شور خلق شدند پس خداوند ملائكه علويين را از اينسه طبع خلق فرود و در ميان ايشان صاحب طبع خاكى نيست و كسانى از ايشان كه از جانب سفل خلق شده اند خلقت ايشان نيز از همان سه چيزيست كه ذكر شد يعنى از طبايع انها كه هركدام از مفردات انها از مفردات ان طبايع افريده شد نه از مركّبات بدليل انكه اگر مركّب بودند مرگ انها را فروميگرفت و حالت افتراق براى ايشان حاصل ميشد پس همه اين اجناس متفكّره از ملائكه و جنّ و شياطين و سكّان باد سرد و دريا و زمين سياه و سفيد و كواكب علويّه بنور خود تابش دارند بر انها پس متّصل ميشود

ص: 473

اعتقاد بليناس در باب ملائكه

نور انها بانها و انان مشغول نميكنند مكانى را بعلّت نور بود نشان و مكان غير خود را هم اشغال نميكنند و ايشان پر كرده اند طبايع را و تدبير ميكنند انها را و اقبال بر انها دارند و هر طبيعتى از طبايع در انها خلق عظيمى است از روحانيّين و از براى ايشان تفصيل و فنائى نيست زيرا كه مركّب نيستند و همه انها از يك جوهرند از همين جهت است كه عدد ايشان از همه مخلوقات زيادتر است و هيچوقت خسته نميشوند و نميخوابند و كسالت ايشان را فرو نميگيرد و هميشه شب و روز در حركتند براى انجام ان امريكه موكّل برانند و ايشان اجناس مختلفه هستند بعضى از انها در فلك اعلى هميشه بر پاهاى خود ايستاده اند و نمى نشينند زيرا كه طبيعت ايشان روحانى لطيف است كه قدرت نشستن ندارند و مجذوب بجانب بالا هستند و همه ايشان مشغول تسبيح اند براى خدائيكه ايشانرا افريده از روزيكه انها را خلق فرموده و بجانب راست و چپ حركت نميكنند و عملى غير از تسبيح ندارند براى پروردگار خود و از براى ايشان غلظت و شدّتى است بعلت حدّت طبايعيكه دارند زيرا كه ايشان از حرارت اتش افريده شدند و بر فلك مشترى

خلق عظيمى هستند از روحانيّين و انها خلق معتدل و ساكنى هستند بعلت اينكه از روح اب افريده شدند و هيچ قسوة و فظاظتى ندارند و كار ايشان تدبير فلك مشترى است و اقبال ميكنند و با فلك مشترى در حركتند و تمجيد ميكنند خالق و افريدگار خود را و در فلك مرّيخ خلق عظيمى هستند از نورانيّين و ايشان غلاظ و شدادند

ص: 474

در باب ملائكه

بعلّت اينكه از نور اتش خشك افريده شدند از اينجهت رأفت و رحمتى در ايشان نيست اينها مدبّر فلك مرّيخند و مقبل بسوى ان و در دوران فلك با او در حركتند و شغل ايشان غير از اين كار چيزى نيست زيرا كه در ايشان رحمتى نيست و لذا موكّل بچيزى از اعمال مردم نيستند و در فلك شمس خلقى از كروبيّين هستند كه از براى ايشان سختى و خشونت است بجهة سختى طبايع ايشان زيرا كه ايشان افريده شده اند از باد و روح و از براى ايشان است گرمى و روشنى پس ايشان موكّل اعمال بنى ادمند از حرث و نسل و ايشان محرّك افتابند و بحركت افتابست كه بيرون ميايد بخار و دود پس اينجماعت ملائكه بالا ميبرند ان بخار و دود را بسوى ماه و از انجا بسوى افتاب و از انجا بسوى كواكبى كه بالاترند پس اين دود و بخار غذاى ايشانند و اينها معالجه ميكنند ميوها و زراعات و ولادت حيوانات را و ايشان مسلّطند بر جميع روحانيّينى كه پائين انهايند و تحت امر و تبعيّت انهايند و ايشان لطيف و نورانى هستند و دور ميزنند با فلك افتاب و عمل ميكنند با افتاب در اصلاح عالم و توالد مواليد و ايشان هستند كه حفظ ميكنند شيعيان شيطان و اولاد او را از فساد كردن در عالم و خراب كردن ان و نگاه ميدارند حيوانات را از شرّ ايشان و اينها را ملائكه گفتند براى اينكه مالك زمامهاى شياطينند تا عالم را خراب نكنند و در فلك زهره نيز خلقى هستند از روحانيّين كه انها اهل اعتدال و صلاح اند و نيكو صورت تر از تمام روحانيّين اند و خوشبو و گشاده رويانند دوست ميدارند ادميان و جميع انچه پائين انها هستند از حيوانات دوست

ص: 475

كلام بليناس

داشتن شديدى و بانها رافت و رحمت و رقّت و مهربانى دارند و جدّيت دارند در تاليف قلوب ذكور و اناث انها براى زياد شدن نسل و اولاد انها و موكّل بهمين كارند و در فلك عطارد روحانيّين هستند كه خلق شده اند از گرمى باد گرم پس اتّصال دارند با روحانييّنى كه از نور افريده شده اند و ايشان در مقابل انها مانند غلامانند كه بقدر چشم برهمزدنى از انها غايب نميشوند و شتاب دارند در خدمت ملائكه فلك افتاب و در گردش با ايشان عمل ميكنند و ايشان بمنزله وزيرهاى انانند و موكّل بر نباتات و اصلاح انها و حفظ انهايند از وقتيكه از خاك سر ميزنند تا وقتيكه بسرحدّ تمام و كمال رسند و ايشان نيز موكّل حيوانات كوچك و نگاهدار انهايند از شياطين سركش و امّا ماه جرم ان از افتابست و روشنى ان از نور افتابست و اين هردو متحرّك و عمل كننده در شب و روزند و فلك قمر مملو از ملائكه اند و ايشان ملائكه رحمانند و گشاده رويان داراى صورتهاى نيكو و حسن و جمال ميباشند و هيچ شدّت و قساوتى بر بنى ادم ندارند بواسطه انكه با ايشان نزديكند و اينها اشبه روحانيين اند ببنى ادم و مهربان بر حيوانات و مصلح نباتات و جديّت دارند براى خوشحال كردن بنى ادم و از جهت اتصاليكه با بنى ادم دارند بسا خود را بايشان مينمايانند و با ايشان تكلّم ميكنند و اينجماعت روحانيّين مسلّط بر اسمان دنيا هستند و حفظ ميكنند انرا از شيطان و فرزندان او از اينكه بالا روند و استراق سمع كنند از ملائكه عالم بالا كه متّصل بفلك شمس اند و ايشان موكلند بر دانه كه كشت كرده ميشود در زمين و انها را حفظ ميكنند از فساد شياطين زيرا كه شيطان و

ص: 476

در باب ملائكه

و فرزندانش داراى قوّه عظيمه هستند در عالم و حرث و نسل و هرچه روحانيّين لطيف ترند بالهاى ايشان بيشتر است بعضى از انها داراى شش بالند و بعضى چهار و همچنين تا برسد بيكبال امّا ملائكه مفكّره كه در طبايع هستند ملحق بطبايعند در حين ظهور و انها در ميان اب و خاك و بادند زيرا كه از باد سخت و اب شور و خاك منتن خلق شده اند و ربّ النوع انها را شيطائيل مينامند و انها عاصى و جفا كار و مفسد در روى زمين داراى خباثت و فساد بزرگند و قوّه انها شديد و قبيح المنظر و روهاى گرفته و ارواح كثيف دارند و اهل فساد و طغيانند و مسلّطند براى خرابى عالم و ملائكه علويّين از فساد ايشان جلوگيرند (تمام شد ترجمه كلام بليناس)

علاّمۀ مجلسى ره بعد از نقل كلام بليناس فرموده ايراد كردن ملخّص كلام بليناس را براى اينستكه دانسته شود كه اكثر كلمات قدماء از حكماء ماخوذ از علوم انبياء و موافق است با انچه در زبان شرع وارد شده و امّا انچه را كه متاخرين از حكماء احداث كرده اند نيست الاّ نتيجه اراء فاسده محدثه ايشان (انتهى ترجمة كلامه)

مؤلّف ناچيز گويد اقوال حكماء و فلكيين چون بيشتر مبنى بر حدس و تخمين است نميتوان مورد اعتماد قرار داد و اقوال شرايع سابقه چون مشوب با تحريف و تبديل است نيز نميتوان بانها اعتماد نمود فقط شريعت مقدسه اسلامى است كه داراى حقيقت مسلّمه است در قرأن مجيد و اخبار صحيحه ذكر ملائكه بسيار شده و از مجموع انها چنين مستفاد ميشود

ص: 477

در پيرامون ملائكه

كه خداوند حكيم عليم براى نگاهدارى و نظم عالم مادّى مخلوق غيرماديئى را نيز خلق فرموده كه از جنس مادّه و مادّيات نيستند و شماره انها را جز خدا كسى نميداند و انها داراى شعور و ادراك و عقل تدبير و قدرت فوق تصوّر ميباشند و داراى حدود معيّنه و مقامات معلومۀ هستند و باين اعتبارات اطلاق جسم بر انها ميشود و بر حدوديكه دارند اطلاق لفظ جناح نيز ميشود زيرا كه جناح هر جسمى بمقتضاى حدّ و طرف او است و داراى اعمال مختلفه ميباشند در اسمانها و زمين و فوق اسمانها و بملاحظه اين اعتبارات در اصطلاح شرع باقسام مختلفه تقسيم شده اند از قبيل ملائكه عرش و ملائكه كرسى و ملائكه اسمانها و ملائكه زمين و ملائكه لوح و قلم و ملائكه رحمت و ملائكه عذاب و ملائكه موت و ملائكه ابر و باران و ملائكه رعد و برق و ملائكه درياها و ملائكه نباتات و ملائكه مدبّرات امر و ملائكه ارزاق و ملائكه جزر و مدّ دريا و ملائكه زلازل و ملائكه منزلين وحى و ملائكه حاملين عرش و غير اينها از اقسام ملائكه كه در شرع نامهاى مخصوصه براى انها وضع شده و اخبار و احاديث بسيارى از معادن وحى و تنزيل در توصيف و اوصاف انها وارد شده از انجمله در كتاب احتجاج از رسول خدا صلى الله عليه و اله روايت نموده كه فرمود ملائكه را بحواسّ خودتان مقايسه نكنيد زيرا كه ايشان از جنس اين هوا نيستند و از ان تميز داده نميشوند اگر ملك را مشاهده كنيد بنحويكه قوّۀ باصره شما زياد شود يعنى اگر ميتوانستيد انها را بچشم ظاهر خود ببينيد هر اينه ميديد كه او هم بشكل بشر است از اينفرمايش چنين فهميده

ص: 478

ملائكه

ميشود كه ملائكه اجسام لطيفه محدودۀ هستند و از جنس اينهوائيكه مادّه فضا است نيستند و بچشمهاى مادّى ظاهرى ديده نميشوند و در حديث ديگر وارد است كه ملائكه زمين بيشتر از خاك انست نيست درخت و سنگى مگر انكه در او ملكى باشد كه باو موكّل است تا او را بانچه خدا از او ميخواهد صرف كند و خدا باو عالمتر است از اينحديث مستفاد ميشود كه مراد از ملائكه زمين قواى مدبّره و مقوّمه مخلوقات مادّى است و مفاد

فرمايش حضرت امير عليه السّلام در بعض از خطب نهج البلاغه راجع باوصاف ملائكه و انواع انها اين است كه بعضى از ملائكه هستند كه خلقت انها مانند خلقت ابر است در لطافت و در بزرگى مانند كوهها و در ارامى مانند تاريكى بسيار سياه و بعضى

از انها نوعى هستند كه پاهاى ايشان خرق نموده و از اخر طبقه زمين گذشته پس اين نوع مانند بيرقهاى سفيد نفوذ كرده در فرجه هاى فضاء و زير ان بادى كه انرا بتموج در مياورد و حضر ميكند در انجائيكه انملائكه منتهى ميشوند (تا انكه فرمود) و نيست در طبقات اسمانها (يعنى فضائيكه ستارگان درانند) جاى قدمى مگر انكه بر ان ملكى باشد بين ساجد و قائم و يا مشغول كارى باشد از اين فرموده نيز معلوم ميشود كه اين نحوه ملائكه عبارت باشند از همان قوائيكه در طبقات اين فضا هستند و فضا را پر كرده اند و نيز در بعض احاديث وارد شده كه ملكى است بصورت خروس سر او در عرش و پاى او در نخوم زمين كه نصف او از يخ و نصف او از اتش است كه نه اتش يخ را اب ميكند و نه يخ

ص: 479

در اطراف ملائكه

اتش را خاموش ميكند و در حديث ديگر وارد است كه ملائكه هست كه نصف انها از اتش و نصف انها از نور است اينگونه از احاديث دليل است بر اينكه مراد از ملائكه قواى روحانى هستند كه اجسام اين عالم را تدبير ميكنند و شايد تعبير باتش و يخ كاشف از اين است كه قوى متعاكس هستند مانند جاذبه و دافعه يا سالبه و موجبه كه معاصرين از فلكيين براى قواى كون فرض ميكنند و شارع مقدس خبر داده كه اين قوى داراى شعور و اختيار و عقلند و مدبّرات امراند

و بدانكه خداوند متعال راجع ببعض از اوصاف ملائكه در ابتداى سورۀ فاطر در قرأن مجيد فرموده جٰاعِلِ اَلْمَلاٰئِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنىٰ وَ ثُلاٰثَ وَ رُبٰاعَ يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مٰا يَشٰاءُ يعنى خدا قراردهنده است ملائكه را پيغام اورنده براى انبياء براى تبليغ احكام و شرايع و براى انجام كارهاى ديگر اين عالم و انها داراى اجنحه يعنى حدود و قواى مختلفه هستند دو دو سه سه چهار چهار در خلق زياد ميكند هرقدر كه ميخواهد

مخفى نماناد كه بعضى از كسانيكه مستضئ از انوار علوم اهل البيت عليهم السلام نيستند و بعلاوه متتبع و متوغل در لغات عرب هم نميباشند و بقول انشخص ظريفى كه با رفقايش بصحرا و تفرج رفته بودند و شخصى از او پرسيد كه تشريفات چه چيز همراه برده بود بدان بذله گوى لطيف در جواب او گفت از اسباب چاى و سماور فقط و فقط پف كردن در سماور را داشتيم لذا وقتى باين ايه بكلمه اجنحه ميرسند ميگويند جمع جناح است

ص: 480

ملائكه

و ان بمعناى بال است مانند بال مرغ و گمان ميكنند كه بالهاى ملائكه هم مانند بالهاى مرغان است و پرواز ملائكه باين نحوه از بالها است از اينجهة اينمعنى ببعضى از عوام كالانعام هم سرايت كرده روى كاغذ تمثالهاى ملائكه موهومى ميكشند يا در نقاشيهاى عمارات يا حجّارى و نجارى يا مجسّمه سازيها و ميتوان گفت منشاء اين عقيده خرافى خرافات عجمهاى سابق است كه عكس ربّ النوع موهوم بنام فروهر را بصورت دختر بالدار ميكشيدند از اينجهة با ان بيانى كه از بعضى ميشنوند كه ملائكه بال و پر دارند مثل بال و پر مرغان صورت دختر بالدارى را بعنوان اينكه تمثال ملائكه است ميكشند و انهائيكه ملائكه را بنات اللّه ميگفتند روى همين عقيده خرافى است بارى چنين تصور ميكنند پرواز ملائكه هم بچنين بالها است و نفهميده اند

كه مراد از اجنحه در اين ايه مباركه حدود است و از اين باب است جناح دار كه عبارت از برامدگى است كه از خانها پيداست و جناح جيش كه گفته ميشود مراد اطراف لشكر است و نيز خطاب بخاتم الانبياء صلى اللّه عليه و اله و سلم كه در سوره انفال ميفرمايد وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهٰا يعنى اگر بگرايند براى اشتى كردن تو هم بگراى بران پس اگر مراد از جناح در همه جا بال باشد اينجا هم بايد بگوئيم كه معناى ايه چنين است كه اگر بالهاى خود را گشودند براى صلح و سازش اى پيغمبر پس تو هم بالهاى خود را بگشا بر اين تقدير هم انها و هم پيغمبر بايد بال داشته باشند بيخرد چنين خيال ميكند كه همچنانكه مرغ اگر بال نداشته باشد نميتواند پرواز كند و پرواز او ببال است چون ملائكه هم سرعت سير دارند پس بايد ببال پرواز كنند و ندانسته است كه اجسام ملائكه

ص: 481

تحقيقى است از مولف

مجرد و نور مجسدند و نور با ان سرعت سيرى كه دارد و سير او از اسرع طيور سريع تر است بسا سرعت سير ملائكه از انوار محسوسه بمراتب زيادتر است چنانچه از اخبار معتبره استفاده ميشود و شكى نيست كه نور در سير كردن نيازمند ببال نيست بلكه تعبير ببال از براى ملائكه اگر بگوئيم از باب استعاره تخييليّه يا بالكنايه باشد بحقيقت نزديك تر است چنانچه در محاورات كثير اما در عرف السنه مختلفه چه رسد بزبان عرب شيوع دارد و از اينقبيل استعارات در كلمات عرفيه چه رسد بايات و اخبار بسيار است مثلا وقتى گفته شود المرء يطير بجناحيه يعنى پرواز مرد ببالهاى دوگانه او است ايا شنونده از اينكلام چه تصورى خواهد كرد بلى سرّ اينگونه تعبيرات از باب تشبيه امور معقوله بمحسوسه است و از براى تمثيل امور غيرمحسوسه بعبارات ساده براى تقريب بذهن خصوصا در تعبيراتيكه منظور از انها فهماندن مطلب بجميع طبقات باشد حتى عوام و جهّال و شارع مقدس فقط روى سخنش با علماء و دانشمندان نبوده بلكه بحكم كلّم الناس على قدر عقولهم تعبيرات شرعيّه را در بسيار از امور بامثال محسوسه بيان فرموده

بارى اينمعانيكه در اينموضوع گفته شد منافات با اينكه بعض از ملائكه صورتهاى مخصوصه دارند يا متشكل باشكال مختلفه ميشوند و يا گاهى بصورت اصليه ديده ميشوند ندارد و اگر شنيدى جبرئيل بصورت دحيه كلبى در حضور پيغمبر مشكل شد يا در اوّل بعثت خود را بصورت اصلى به پيغمبر ص نشان داده مورد تعجّب و انكار تو نشود

ص: 482

از مؤلّف

پس دانسته باد كه ملائكه در نظر شرع مخلوقات ذى عقل داراى ادراك و تدبير و شعور و داراى حدود معينه هستند و باين اعتبار اطلاق جسم بر انها ميشود و بر حدود انها اطلاق لفظ جناح ميشود زيرا كه جناح هر جسمى حدّ و طرف او است و ايشان داراى شغلهاى مختلفه در اسمانها و زمين و فوق اسمانها ميباشند و قوّه جاذبه عمومى كه مابين اجرام سماويّه موجود است شارع مقدس انرا بنام ملك حافظ اجرام سماوى ناميده چنانچه باعتبارى از معلّم او بشديد القوى تعبير شده كه علّمه شديد القوى و از انچه در اينمقام بسط كلام داده شد ولو اينكه مجملى بود از مفصل و مختصرى بود از مطوّل فائده ببر و در اينمقام مجال جولان در ميدان كلام بيش از اين نيست

و تسبيح ملائكه و ركوع و سجود ايشان بتفاوت مراتب ايشان است در خضوع و خشوع براى عظمت و كبريائى خدا و اين تعبير نيز از باب اطلاق ملزوم بر لازم است و حمل بر ظواهر انها نيست كه مراد از عبادات ظاهره متعارفه باشد مانند حركت دادن زبان و انچه شبيه بان است زيرا كه انها مخصوص بعالم طبيعت و مادّه است و فرق ميان خضوع و خشوع در عبادات عالم مادّه انست كه خشوع در بدن و چشم و اواز است و خضوع مخصوص ببدن است و اللّه اعلم

قوله ع و ببركاتك الّتى باركت بها على ابراهيم خليلك عليه السّلام فى

ص: 483

امّة محمّد صلواتك عليه و اله

اشاره

يعنى و بحق بركتهاى تو چنان بركتهائى كه بركت دادى بانها بر ابراهيم دوست خود كه بر او باد درود در امّت محمّد صلى اللّه عليه و اله

اينجمله معطوفست بر و اسئلك بكلمتك و بركات جمع بركت است يعنى خير و خوبى و زيادتى و ثبات و دوام در خير و خوبى و چيز خوب و ان يا از باب برك البعير است كه بمعناى خوابگاه و جايگاه باشد يعنى بان مقام و جايگاهى كه بان مقام دادى ابراهيم را و يا از بارك اللّه است يعنى قرار داد خدا در او بركت و زيادتى را و تبريك دعاى ببركت است و امّت عبارت از اتباع انبياء است و اينجمله و جمله بعد اشاره است بايه شريفه در سورۀ صافات وَ بٰارَكْنٰا عَلَيْهِ وَ عَلىٰ إِسْحٰاقَ و مراد از بركت دادن براى ابراهيم ع در اين امّت ظهور كمال توحيد و نفى شرك و بت شكنى از بت پرستان و تحقيق بمقام تسليم و ملّت حنيفه است در امّت خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله و سلّم كه از ذريّه و اولاد حضرت ابراهيم است و دادن مقام خاتميت به انحضرت كه عبارت از كمال امامت و تقدم رتبه در جميع مقامات عبوديت و انسانيّت و نبوت باشد چنانچه ايه شريفه إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ حاوى اين نكات شريفه و اشارات لطيفه است و ايندعاى ببركت و امامت در پيغمبر ما بمنصّه ظهور و مرتبه كمال رسيد چنانچه فرمودند نحن دعوة ابراهيم پس اجابت اين دعا در حق ابراهيم بواسطه بركت در ال او است از حيث شان و زمان

ص: 484

نقل از توراة

بوجود مقدس خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله و ختم شدن نبوّت در اين امّت و انتشار شريعت كامله انحضرت كه مبادى تمام كمالات و خيرات دينيّه و دنيويّه در تمام جهان و جهانيان است بحكم انا ارسلناك رحمة للعالمين و فرموده و لكن رسول الله و خاتم النبيين چنانچه از اين بركت نسبت بحضرت ابراهيم ع در تورية در سفر تكوين در فصل هفدهم در ايه بيستم اشاره شده در انجا كه خداوند عالم خطاب فرموده درباره حضرت اسمعيل ع و مؤلّف فقير براى توضيح و تبيين عين عبارت تورية را بزبان و خطّ عبرى و ترجمه انرا بزبان سريانى و عربى و فارسى در اينمختصر ياد ميكنم

ص: 485

ص: 486

و بزبان سريانى و عربى چنين است

دعال اسمعيل شمعتك ها و امّا اسمعيل فقد سمعت لك فيه ها بركته و اسكتّه و اكبرته انا اباركه و اثمره و اكثره طاب طاب ترع سرور بنين بمحمّد اثنى عشر رئيسا يلد نوليدى و اتليوح لعاما ربا و اجعله امّة كبيرة

بدانكه در توراتهاى فارسى و عربى اسم محمّد را از اين ايه انداخته اند ولى در تورية عبرى و سريانى بحال خود باقى است چنانچه در عبرى بمئدمئد و در سريانى طاب طاب است و در اينجا نگارنده ايه بچهار لغت و دو خط نوشتم

ص: 487

كلام فخر در تفسير آيه توراة

بدانكه فخر الاسلام در جلد دوّم انيس الاعلام نيز در مقصد ششم از باب پنجم در اثبات نبوت خاصّه محمّديه در بشارت چهارم اين ايه از تورية را بلغت عبرانى و سريانى و فارسى ذكر كرده و در ذيل ان گفته كه مخفى نماند كه مراد از مادماد در عبرانى حضرت محمّد است و طاب طاب هم در سريانى مقصود انحضرتست و همچنين مقصود از شنيم عاسار نسيئيم دوازده امام است و در دو موضع از اين سوره يعنى از سورۀ تورية اسم مبارك حضرت خاتم الانبياء با عدد مستعمل يهود استخراج ميشود يكى از لفظ بماد ماد كه در سه موضع انسوره واقع گرديده است زيرا كه بمئدمئد در نزد ايشان نود و دو است زيرا كه با دو تا است و ميم چهل و الف يك و دال چهار و ميم ثانيه هم چهل و الف يك و دال ثانيه هم چهار پس مجموع نود و دو ميشود و كذلك ميم از محمد چهل و حا هشت و ميم ثانيه هم چهل و دال چهار مجموع نود و دو ميشود - و موضع ثانى از لفظ لغوى غادول پس لام در نزد يهود سى تا است و عين سه زيرا كه در موضع جيم است جيم و صاد ندارند واو شش و يا ده و غين ايضا سه و دال و چهار واو شش لام سى پس مجموع اين هم نود و دو است و اكثر ادلّه احبار يهود بحروف جمل كبير است و ان حرف ابجد است حضرت سليمان ع چون بيت المقدس را بنا كرد احبار يهود حكم كردند كه اين بنا چهارصد و ده سال باقى است و بعد خراب خواهد شد و همينطور هم شد و اين استدلال را از لفظ بزات استخراج كردند و اگر كسى اعتراض نمايد بايندليل كه با در لفظ بمئدمئد از نفس كلمه

ص: 488

در تفسير ايۀ تورية

كلمه نيست و از ادات است و حرفيستكه از براى صله مذكور گرديده است هرگاه خواسته باشيم اسم محمّد صلى اللّه عليه و اله را استخراج نمائيم محتاج ميشويم بباء ثانيه و بگوئيم بمئدمئد جواب گوئيم از مشهوراتست در نزد ادباء يهود كه چون دو باء در يك كلمه جمع شد يكى ادات و ديگرى از نفس كلمه ادات را حذف مينمايند و انكه از نفس كلمه باشد باقى ميگذارند و اين امر شايع است در نزد ايشان در مواضع غيرمحصوره و هر كسيكه فى الجمله اطّلاع داشته باشد در علم ادبيّه يهود اينمسئله از براى او كالشمس فى وسط السماء ظاهر و روشن خواهد گرديد كه از غايت اشتهار محتاج بدليل نيست تا انكه ميگويد حاصل كلام بمئدمئد و طاب طاب از اسامى مباركه انحضرتند بى شبهه تا اينجا بود ملخص كلام فخر الاسلام در جلد دوّم انيس الاعلام

علاّم فهّام ميرزا محمّد رضاى جديد الاسلام

كه در زمان دولت فتحعلى شاه قاجار مستنصر و مسلمان شده در كتاب منقول الرّضائى كه از مصنّفات او است و در رد يهود و اثبات حقّانيت اسلام نوشته عين اين ايه گذشته را بخط عبرى و عربى در انكتاب نوشته و در ذيل ان گفته است كه از اين ايه تورية بچند جهة ميتوان گفت كه مشعر بر نشانه و علامات پيغمبر اخر الزمان عليه صلوات اللّه الملك المنّان ميباشد اوّل لفظ بمئدمئد بحساب ابجد موافق است با لفظ محمّد كه اسم شريف انجنابست و نود و دو ميباشد و نشانه دوّم انكه ذريّه انسرور بوعده خداوند علىّ اكبر

ص: 489

در پيرامون آيه توراة

بايد بسيار شوند بحمد اللّه هيچ دهكدۀ نيست كه ذريّۀ انجناب نباشد با انكه يكدختر بيشتر از انسرور باقى نمانده بود بركت دعاى حضرت ابراهيم ع و وعده خداوند كريم باينطور شده كه عالم را پر كرده اند و نشانه و علامت ديگر دوازده سرور از ذريّه حضرت اسمعيل ع بهمرسد بايد همان دوازده امام شيعيان بوده باشد نه ان دوازده نفر ديگر از اولاد اسمعيل كه از قدار نيستند و اسامى ايشان را نيز در تورية در فصل بيست و پنجم در ايه سيزدهم مذكور است اين است نامهاى پسران اسمعيل نبايوت و قيدار و ادبيل و مبسام و مشماع و دومه و مسّا و جدار و تيما و يطور و نافيش و قدمه اينانند پسران اسمعيل موافق اسمهاى قبيلهاى ايشان و قصبه ها و قلعه هاى ايشان دوازده سرور برطبق امّتهاى ايشان بدليل انكه انهائيكه اسامى ايشان مذكور شده نبايد منظور در ان ايۀ (ما نحن فيه) باشد باعتبار انكه اينجماعت مذكوره نه داراى مقام نبوّتند و نه داراى الهامى فعلى هذا سزاوار انكه مقصود اصلى خداوند تبارك و تعالى بوده باشند نبوده و نيستند مگر دوازده سروريكه از اولاد قيدار و اوصياء پيغمبر اخر الزمان صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين بوده اند (تا اينجا بود كلام صاحب منقول الرضائى

خلاصة الكلام

اينكه در اينجمله از دعا نسبت داده بركات ابراهيم را بامّت محمّد صلى اللّه عليه و اله براى انستكه حضرت اسمعيل ع فرزند ابراهيم ع بوده و حضرت ختمى ماب از فرزندان اسمعيل است

ص: 490

ايه تورية

با اينكه اشرف و افضل از ابراهيم بوده انحضرت نسبت خود را باو ميداد و صلوات بر انجناب و ال او را بر صلوات بر خود و ال خود ضمّ كرد و حقتعالى در قرأن مجيد انحضرت و اولاد او را ثناى بسيار گفته و حضرت ختمى مأب را امر بمتابعت ملّت ابراهيم نموده از اينراه ميفرمايد و اتّبع ملّة ابراهيم حنيفا و خود انحضرت هم ميفرمود انا على ملّة ابراهيم و در بهترين صفات كه محبّت باشد شركت با ابراهيم داشت چنانچه انحضرت را خداوند حبيب و ابراهيم را خليل خود خواند و شباهت خلقى و خلقى با او داشت و پيغمبر ما از بركاتى بوده كه خدا منّت بر ابراهيم نهاده و او را از نسل انجناب پديد اورده بلكه بنابر تاويل ايه شريفه إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْرٰاهِيمَ خداوند او را از جمله شيعيان امير المؤمنين و جزء امّت محمّد صلى الله عليه و اله قرار داده و مراد از امّت در اينجمله از دعاء فرد شايع و اجلاى ان ال محمّد عليهم السّلام اند

قوله ع و باركت لاسحق صفيّك عليه السّلام فى امّة عيسى عليه السّلام

اشاره

و باركت ليعقوب اسرائيلك عليه السّلام فى امّة موسى عليه السّلام

ص: 491

در پيرامون مطلب

ايندو جمله معطوف بر جمله قبل است يعنى و بحق بركتهاى تو چنان بركتهائى كه بركت دادى بان از براى اسحق برگزيده خود كه بر او است درود در امّت عيسى ع و بركت دادى از براى يعقوب بنده خود كه بر او است درود در امت موسى ع

بدانكه بمناسبت انكه ختم نبوّت در ال اسحق در امّت عيسى ع بوده و اواخر نبىّ از انبياء بنى اسرائيل بود غايت بركت زمانى را از براى اسحق در امّت عيسى ع قرار داده و نسبت دادن بركات اسحق را بامت عيسى براى انستكه عيسى از نسل اسحق بوده و اين جمله نيز اشاره است بايه شريفه وَ بٰارَكْنٰا عَلَيْهِ وَ عَلىٰ إِسْحٰاقَ و عيسى را بلغت سريانى يشوع گفته اند

و بمناسبت غايت بركت از حيث قوّت و شأن در اين امّت از اولاد يعقوب بوده است بركت يعقوب را در امت موسى قرار داده و يعقوب دو اسم داشته چنانچه قبلا تذكر داده شد و گفته شده كه در ميان انبياء سلف پنج نفر بودند كه هريك از ايشان دو اسم داشته اند يكى يعقوب بوده كه او را اسرائيل ميگفتند و ديگرى الياس بوده كه او را ذى الكفل هم ميناميدند و ديگرى يونس بوده كه او را ذو النون نيز ميناميدند و يكى عيسى بوده كه او را مسيح هم ميگفتند و ديگر خاتم الانبياء محمد صلى الله عليه و اله بوده كه انجناب را احمد نيز ميناميدند و نيز ظهور بركت براى يعقوب در امت موسى هويدا است زيرا كه كمال نبوت و كثرت نسل و وفور نعمت و رسيدن بسلطنت و ساير تفضل و نيكيها ببنى اسرائيل در زمان موسى و قوم او بوده كه همگى از اولاد جناب يعقوب بودند

ص: 492

قوله ع و باركت لمحمّد حبيبك صلّى اللّه عليه و اله فى عترته و ذرّيته و امّته

اشاره

يعنى و بركت دادى براى دوست داشته شده خود محمّد كه رحمت متصل فرستد خدا بر او و اهل بيت او در خويشان و فرزندان و عموم امت او

اينجمله نيز عطف است ببركاتك در جمله قبل از دو جمله پيش بدانكه يكى از القاب مباركه حضرت خاتم الانبياء حبيب اللّه است و حبيب بمعناى حابّ و محبوب يعنى دوست دارنده و دوست داشته شده استعمال شده و محبّت بنده بخدا حالتى استكه مييابد بنده انحالت را در قلب خود كه سبب شود كه بنده خدا را بزرگ داند و بذكر او مانوس شود و گفته شده كه محبّت قلب ماخوذ است از حبّ مستعار از حبّة القلوب بعد از ان حبّ از ان مشتق شده بجهة اصابه ان بقلب و رسوخ در قلب و محبّت داشتن بنده بخدا اراده طاعت او است و اعتناء بتحصيل خشنودى او و ممكن است كه گفته شود كه اراده طاعات و امثال ان ثمره محبّت است نه حقيقت ان و حقيقت محبت ميل محبّ بمحبوبست بجهة مشاهدۀ امر لذيذى در ان و لكن سبب ميل متفاوت و مراتب ان مختلف است اگرچه مال جميع اسباب برگشت بيكچيز كند و مابه الاتحاد ماداميكه بمرتبه ذات نرسد محبت بمنتهاى كمال ان دست نخواهد داد ايا نميبينى كه بسا شخصى بشخص ديگر مايل شود و محبّت پيدا ميكند بجهة يكى بودن

ص: 493

در معناى حبيب

وطن ايشان مثلا بمحض اينكه فهميد انشخص با او همشهرى است بى اختيار مايل ملاقات او ميشود و محبت او در دل وى جا ميگيرد درصورتيكه ما به الاتّحاد بين ايشان جز همشهرى بودن چيز ديگرى نيست و امّا اگر فرض كرديم كه همشهرى او دو نفر باشند و يكى از انها بعلاوۀ همشهرى بودن با او همزبان هم باشد بخلاف ديگرى ضرورة ميل قلبى انشخص با همشهرى هم زبان خود بيشتر است تا انكه همشهرى او است ولى همزبان نيستند و هرگاه سه نفر باشند و يكى از انها علاوه بر همشهرى و همزبان بودن با او خويشى هم داشته باشد بدون شبهه انشخص با انكه با او خويشى دارد بيشتر از ان دو نفر ديگر خواهد بود و هرگاه چهار چهار نفر همشهرى و هم زبان شدند و يكى از انها علاوه از خويشى با او همدين هم باشد و بعلاوه هم مذهب و هم مسلك و هم درد و همدل هم با او باشد بدون ترديد محبت او با ان شخص و ميل قلبى او بمراتب بيشتر خواهد بود پس بدانكه سبب ظاهرى ميل بنده بخدا در مرحله اولى كه هنوز پا از دائره تقليد بيرون نگذارده و بمرتبه تحقيق نرسيده بلكه از كسانيكه بانها اعتماد دارد فى الجمله شنيده كه هستى و هرچه دارد از كمال و مال و نعمت و رزق همه از جانب خدا است از باب حسن ظنّى كه بگوينده دارد ميل قلبى و محبّت معنوى بخالق خود پيدا ميكند تا وقتيكه كمى چشم دل او روشن و اندكى ديده بصيرتش بينا شود و تقليد او بمرحله علم و علم او بمرحله يقين رسد بلا شبهه در انوقت ميلش و محبتش بخدا زيادتر و بيشتر ميشود تا وقتيكه علم اليقين او بمرتبه عين اليقين رسد حاصل هر اندازه كه جزم بخالقيت و

ص: 494

حبيب

رازقيت او زيادتر پيدا ميكند بيشك محبّت او بالاتر ميرود و ميل و شوق او باطاعت و بندگى بيشتر ميشود تا وقتيكه عبادت مشوب او رو بخلوص نهد و بمرحله صدق و ارادت رسد و از مرحله اينكه از محبوب فعل خير نسبت باو صادر ميگردد بگذرد و گرفتار صفات كماليّه محبوب گردد و باعتبار اينكه محبوبش متّصف بصفات كمال است خواه از ان خيرى عايد او بشود يا نه خوشش ايد و لذت برد گرچه در اينمرحله هنوز متصف بصفت خلوص خاص نشده ولى از مرحله خلوص عام پا بالاتر گذارده در اينمرحله هرجا كه مشاهده صفات كماليه محبوب را ميكند بى اختيار مايل او ميشود و در مقام محبت كمال كوشش را در اطاعت و عبادت او بكار ميبرد باز هم اينمرحله محبت واقعى نيست بلكه محبّت مزدور است تا اينكه كم كم اينمحبت شدت كند و شوق او باطاعت بيشتر شود تا كشف حجاب از قلب و رفع خطا از بصيرت او شود و براى العين مشاهده كند كه كمال حقيقى نيست مگر براى خدا و هر كماليكه در خود و غير ميبيند همه را از او داند در انوقت حبّ او للّه و فى اللّه خواهد شد و حبّ ذاتى باو دست ميدهد چون باينمرحله رسيد نتيجه منعكس گردد بنحويكه محب محبوب و محبوب محبّ شود پس سرّ اينكه حضرت ختمى ماب حبيب اللّه شد براى همين است و مقام محمود همين مقام است پس بنده در چنين مقامى صاحب اختيار ميشود و حكم او بر سايرين سارى و جارى گردد نقل شده كه چون موسى كليم الله عارف بمقامات حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله گرديد عرضكرد خداوندا مرا كليم خود خواندى و حضرت محمّد را حبيب خود

ص: 495

فرق ميان حبيب و كليم

ناميدى فرق ميان حبيب و كليم چيست خطاب رسيد ايموسى كليم كسى است كه كارى كند كه رضاى ما در ان باشد و حبيب كسى استكه ما ان كنيم كه رضاى او در ان باشد ايموسى كليم كسى است كه ما را دوست دارد و حبيب كسى است كه ما او را دوست داريم ايموسى كليم كسى است كه روز صائم و شب قائم باشد و چهل روز باينطريق بگذراند و بعد بطور سيناء ايد و با من تكلّم كند و حبيب كسى است كه در فراش خود بفراغت بال خوابيده و من جبرئيل را بطلب او فرستم و بكمتر از چشم بهمزدنى او را بجناب قدس خود حاضر كنم و او را بمرتبۀ رسانم كه فهم هيچيك از مخلوقات من درك حقيقت ان نتواند كند

و بدانكه هرگاه كسى كسى را دوست دارد با او چهار كار خواهد كرد اوّل طلب خشنودى او كند دوّم بروح او قسم ياد كند سوّم دوست بدارد دوستان او را چهارم دشمن دارد دشمنان او را - و چون خدا پيغمبر اكرم ص را دوست ميداشت طلب خشنودى و رضاى او كرد بقول خود كه وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضىٰ و قسم بروح او ياد كرد و او را مخاطب بخطاب لعمرك نمود و دشمن داشت دشمنان او را بقول خود كه قد نرى تقلّب وجهك فى السّماء فلنوليّنك قبلة ترضاها و دوست داشت دوستان او را بقول خود كه قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى بحبكم الله و حضرت خاتم الانبياء ص در مقام دعا عرض ميكرد اللهم ارزقنى حبّك و حبّ من بحبّك و بجهت كمال او است كه در ماسوى اللّه ملقب بحبيب اللّه شد

ص: 496

و امّا محمّد ص

يكى از مشهورترين نامهاى خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله است و ان بمعناى ستوده است - و در كتاب اثنى عشريه چنين اورده كه از بعض از عارفين پرسيده شد از نام محمّد كه معناى ان چيست گفت يعنى محا الكفر و مدّ الاسلام و ممكن است كه گفته شود معناى ان اينست محا سيئات من اتّبعه و مدّ الاسلام

مؤلف ناچيز گويد مح بضم ميم خالص هر چيزيرا گويند كما فى القاموس و مدّ النّهار اى ارتفع ممكن است گفته شود بمناسبت انكه شخص مقدسش خلاصه ممكنات و صفوۀ موجوداتست و رفعت مقام و شانش بر تمام ما سوى اللّه بيشتر و افضل تمام مخلوقات و خدا برفعت نام ناميش را در جهانيان بلند كرده بحكم وَ رَفَعْنٰا لَكَ ذِكْرَكَ از اينباب باين نام ناميده شده باشد و ممكن است گفته شود كه اين نام مبارك مشتق از تحميد است و تحميد ستايش كردن مرة بعد مرّة است محمّد نيز از اينباب باشد چنانكه در قاموس گفته شده كانّه حمد مرّة بعد مرّة چنانچه وجود مقدسش در تمام عوالم و اكوار و ادوار مورد مدح و ستايش بوده و در شرح صحيفه سيّد نعمت الله جزائرى ره است كه اهل لغت گفته اند محمّد كسى را گويند كه خصال محمودۀ او بسيار باشد و نقل كرده از ابن فارس كه ناميده شد پيغمبر ما محمّد براى كثرت خصال پسنديده او يعنى ملهم داشت خدا اهل او را كه او را باين نام نام گذارند و از سهيلى نيز نقلكرده كه در محمّد معناى مبالغه و تكرار است فالمحمّد

ص: 497

اشعار

هو الذى حمد مرّة بعد مرّة كما ان المكرّم من كرم مرة بعد اخرى و اسم محمّد مطابق معناى او است و خداى تعالى او را باين نام نام گذارده پيش از انكه او را باين نام بخوانند و اين نام از نشانهاى نبوّت او است كه بر او صادق امده و انحضرت محمود در دنيا است بانچه خدا باو كرامت فرموده از علم و حكمت و محمود در اخرت است بسبب شفاعت پس مكرّر شده در او معناى حمد همچنانكه لفظ محمّد همين اقتضا را دارد و در طريق اهل البيت وارد شده بسيار كه فرمود رسولخدا ص كه خدا نام گذارد مرا در بالاى عرش خود و شكافت از براى من نامى از نامهاى خود را پس مرا محمّد ناميد و اوست محمود

للمؤلّف العاصى

اى ز تو مفتوح كتاب وجود *** نام تو سرلوحۀ غيب و شهود

گرچه سزد حمد نمودن تو را *** ما نتوانيم ستودن تو را

جز تو سزاوار ثنا نيست كس *** ذات تو شايسته حمد است و بس

موجد هر صورت و معنى توئى *** زنده و قيّوم و توانا توئى

قرص قمر قرصۀ از خوان تو *** شمس فلك شمسه ايوان تو

حمد تو را ذات تو زيبنده است *** عاجز از ان منطق هر بنده است

ايتى از حمد تو احمد بود *** حمد تو محمود و محمّد بود

انكه تو را مخزن اسرار او است *** انكه تو را مطلع انوار او است

ص: 498

مؤلف فقير

انكه ربوديش بخويش از زمين *** تا كه دهد زينت عرش برين

حمد تو شايان درود تو شد *** اعظم ايات وجود تو شد

بيّنه حمد تو باشد امام *** انكه دهد كون و مكانرا نظام

ظاهر حمد تو رسول امين *** باطن او هست امام مبين

عيبه علم تو و مجلاى تام *** نيست كسى غير رسول و امام

كين دو بصورت دو و معنى يكند *** راه تولاّى تو را سالكند

ايشه لولاك توئى حمد حق *** فاتح ما استقبل و ختم سبق

فاتحه عالم امكان توئى *** بر جسد عالميان جان توئى

جلوتيان را تو بشير و نذير *** خلوتيان را تو سراج منير

عقل نخستين فلك علم و دين *** صادر اوّل در درج يقين

چشم و چراغ همه رهبران *** فخر رسل خاتم پيغمبران

كنت نبيّا ز تو زيبنده است *** مشعل دين از تو فروزنده است

شمس ضحى ايتى از روى تو *** ليل سجى نكهتى از موى تو

خيل ملك بندۀ فرمان تو *** جنّ و بشر ريزه خور خوان تو

تا كه بود سال و مه و صبح و شام

بر تو و الت صلوات و سلام

ص: 499

و امّا عترة

نقل شده از كتاب محمد بن بحر شيبانى از تغلب از ابن اعرابى كه گفته است العترة البلدة و البيضة يعنى عترة عبارتست از شهر و ميان بحبوحه اجتماع و عترة پيغمبر شهر اسلام و بيضه و اصول انند و نيز عبارت از صخرۀ عظيمى است كه سوسمار در جنب ان خانه ميگيرد كه راه خانه خود را گم نكند و عترة پيغمبر نيز هداة خلقند كه گمراه نشوند و نيز

عترة ريشه درخت قطع شده را گويند و اهل بيت پيغمبر را باينمناسبت عترة گفتند كه رحم ايشان را قطع نمودند و مظلوم و مقهور امّت واقع شدند و نيز قطعه مشك بزرگيرا گويند كه از نافچه قطع شده باشد همچنانيكه مشك معطّرساز مشامها است عترة پيغمبر هم كه جداشدگان او و پارهاى تن اويند بروائح علوم و حكم و كمالات نفسانيّه خود معطّر ساز مشامهاى نفوس ناطقه اهل ايمانند و نيز عترة اطلاق ميشود بر چشمه اب شيرين و گوارا همچنين علوم عترة نبويّه گواراترين چيزها است براى تشنگان زلال حكمت و معرفت و نيز اطلاق ميشود بر ذكور از اولاد و عترة انحضرت نيز ذكور از اولاد انحضرتند و نيز اطلاق ميشود بر ريح و ريح جند اللّه است براى باريدن بارانها و سبز كردن و زنده كردن اشجار و نباتات و ابستن كردن انها و در حال غضب هلاك كننده اهل معصيت و متمرّدين همچنين عترة نبويه نيز جند اللّه اند كه بواسطه ايشان باران ميبارد و گياه و نبات و اشجار از زمين ميرويد و زمين و اسمان بوجود ايشان؟؟؟

ص: 500

خواران روزى ميخورند و بواسطه ايشان انهائيكه قابل هدايت نيستند هلاك ميشوند و نيز عترة اطلاق ميشود بر گياه متفرّقى كه بر زمين ميرويد مانند مرزنجوش عترة پيغمبر هم داراى مشاهد متبركه هستند در مكانهاى متفرقه و بركات ايشان شامل حال اهل مشرق و مغرب ميشود و قبور متفرقه ايشان كعبه امال حاجتمندان است و نيز عترة اطلاق ميشود بر قلاده و گردن بندى كه بمشك سرشته شده باشد و عترة پيغمبر صلى اللّه عليه و اله نيز قلائد علم و حكمتند

بدانكه فرد اجلاى عترة پيغمبر ائمه اثنى عشر عليهم السّلامند كه اخر ايشان قائم ايشانست چنانچه از ائمه طاهرين عليهم السّلام روايت شده

و امّا ذريّه

اسم است براى جميع نسل انسان از ذكور و اناث و اولاد اولاد هلّم جرا و در اينجا مراد جميع نسل خاتم الانبياء صلى الله عليه و اله است نسلا بعد نسل تا قيام قيامت

و امّا امّت

امّت هر پيغمبرى عبارت از پيروان ان پيغمبرند و كسانيكه در زمان ان پيغمبر باشند و پيروى و متابعت از او نكنند در عداد امّت محسوب نيستند پس مراد از امت پيغمبر خاتم ص پيروان انجناب ميباشند - و امّت نيز بمعناى جماعت و طريقه و دين هم امده است و هر دو در اينمقام مناسب است

ص: 501

و امّا ظهور بركت

از براى حبيب خدا محمّد صلى الله عليه و اله در عترة و ذريّه و امّت او براى اينستكه ايشان حافظ دين اويند و دليلهاى مردم اند براه راست و بردارندگان پرچم ولايت اويند و جانشينهاى اويند در ميان امّت او و داعى و مبلّغين امّت اند بسوى مقامات عالى و درجات رفيعه خصوص در ميان ايشان وجود مقدس حجّت بالغه الهيّه امام منتظر ولى عصر حجة بن الحسن العسكرى عجل اللّه تعالى فرجه و روحى و ارواح العالمين له الفداء كه خدا وعده داده بوجود مباركش زمين را پر از عدل و داد كند بعد از اينكه پر و لبريز از ظلم و جور شود و قلم تحريف را از شرايع بردارد و سرائر امور را بنور حقايق اشكار كند و بدست گذاردن بر سرهاى اهل ايمان عقولشانرا كامل كند و غير اينها از انچه اطلاق خير كثير بر انها شود

و امّا بركت او در امّت براى زياد شدن ايشان و زياد شدن شوكت و جلالشان باندازه كه چندين برابر جميع امتها شوند و بيرون بيايد از ايشان علماء ربّانيين و شهداء و صديقين و مؤمنين كامل الايمان كه ميزان انها زيادتى كند بر همه ميزانهاى اوّلين و اخرين چنانچه جميع انچه ذكر شد و انچه ذكر نشده از خير كثير در تحت منطوقه مباركه إِنّٰا أَعْطَيْنٰاكَ اَلْكَوْثَرَ مندرج است كه خداوند متعال بحضرتش عطا فرموده - الحمد للّه الذى جعلنا من امة محمّد صلى اللّه عليه و اله و اكرمنا به و جعلنا محبّا لاوليائه و معاديا لاعدائه و مشينا بسنته

ص: 502

قوله ع اللّهمّ و كما غبنا عن ذلك و لم نشهده

اشاره

و امنّا به و لم نره صدقا و عدلا ان تصلّى على محمّد و ال محمّد

يعنى ايخدا چنانچه ما غائب بوديم و حاضر نبوديم از بعثت پيغمبر اخر الزّمان و ساير پيغمبران و مشاهده نكرديم انحبيب تو محمّد ص را و ايمان بغيب اورديم باو و نديديم او را در حالتيكه ايمان ما از روى راستى و درستى است رحمت متّصل فرست بر محمّد و ال محمّد ع

حقّ اينستكه اللهمّ كلمه ايست كه استعمال ميشود در موضع يا اللّه و توجيهاتى كه علماء ادبيت كرده اند در اشتقاق ان از قبيل سيبويه و فرّاء و ديگران مانند ساير مناسباتيست كه در اعراب بعض از كلمات ذكر كرده اند و اينمناسبات بعد از استعمال بوده و ذكر ان در اين مقام چندان مهمّ نيست لذا هم در افتتاح دعا و هم در اينجا صرف نظر شد از ذكر ان

و امّا واو در كلمه و كما اعتراضيّه است و هيچ محلّى را از اعراب ندارد و عاطفه هم نيست چنانچه حاليّه هم نيست و مشعر بر اينمعنى است انچه كه صاحب كشاف گفته در تفسير قول خداى تعالى وَ اِتَّخَذَ اَللّٰهُ إِبْرٰاهِيمَ خَلِيلاً كه از اين واوهاى اعتراضيّه بسيار ميشود كه مشتبه بواو حاليّه

ص: 503

ميشود و فرق بين واو اعتراضيّه و واو حاليّه بسيار دقيق است و كاف در كما براى تشبيه است و ما كافّه است و گفته شده كه ذكر كما در اينجا براى اقتران فعلين است در وجود و ان مفيد مبادرت است از باب صلّ كما دخل الوقت و مشار اليه كلمۀ ذلك يا محمّد است كه در جمله قبل ذكر شده يا بعثت و رسالت انحضرتست و گفته شده كه راجع باقسام و عزائم و انبياء مذكورين در دعاء است و شهادة بمعناى ادراك و حضور است و از اينبابست شهدت المجلس اى حضرته و سزاوار استكه هنگام قرائت اينجمله وقف بر كلمۀ و لم نره واقع شود تا معنى اشتباه نشود

و چون استفاده و استفاضه مطالب از حضرت مفيض الخيرات موقوف به پيدا شدن مناسبت بين مفيد و مستفيد است لذا واجب است توسّل بواسطه كه داراى دو جنبه باشد از تجرّد و تعلّق و كسيكه فرد اجلى و اتمّ اين دو جنبه را داشته باشد در عالم وجود نيست الاّ ذوات مقدّسه محمّد و ال محمّد صلوات الله عليهم اجمعين از اينراه بندگان مامورند بتوسّل جستن بايشان چنانچه در اينجمله و امثال انست و كلمۀ ان تصلّى مفعول است براى اسئلك مذكور در افتتاح دعاء و صلوة در اينجا بمعناى تعظيم است يعنى سؤال ميكنم تو را اينكه بزرگ گردانى محمّد و ال محمّد را در دنيا ببلند كردن ذكر ايشان و اظهار دعوت و اعلان شريعت و مذهب ايشان و در اخرت بقبول شفاعت ايشان در حق امّت و شيعيان و دوستان ايشان و تضعيف اجر و ثوابها و اعلاء مرتبه و درجه ايشان و ممكن است كه مراد

ص: 504

از تصليه رحمت متّصل در دنيا و اخرت و درود پى درپى باشد

و امّا ال محمّد ع

بدانكه در ميان فرق مسلمين اختلافست كه ال محمّد ع چه كسانى هستند و مراد از ال چيست و در تحقيق معناى اين لفظ اطاله كلام داده اند و بعضى گفته اند كه لفظ ال در اصل اهل بوده هاء قلب بهمزه شده و همزه را باعتبار حركت ماقبل بالف قلب كردند ال شده بدليل تصغير او بر اهيل و بعضى گفته اند كه ال را متصرفين لفظا و نااهلان معنى از مرتبه اصلى و درجه واقعى خود بيرون بردند و از مشكل اعراب القرأن حكايت شده كه ال محمّد يعنى اهل محمّد و از فاضل نيريزى حكايت شده در شرح اثبات واجب محقّق دوّانى كه تخصيص داده ال را در عرف ببنى عبد المطّلب و بنى هاشم و بعضى گفته اند كه مخصوص ببنى هاشم است فقط و در قول منقول از پيغمبر ص كه فرموده كلّ نقى الى محمولست بر معناى لغوى يا مجاز پس حاجتى نيست بانچه مصنّف در بعض از حواشى خود ذكر كرده كه مراد از ال كسى است كه قرابت صورى با انحضرت داشته باشد مثل بنى هاشم يا قرابت معنوى مثل اولياء و عرفاء و علماء كه انتساب بانحضرت دارند بقرابت معنويّه زيرا كه اگر ال را باينمعنى حمل كنند صلواتيكه ميفرستند شامل غيرصحابه ميشود فضلا از صحابه پس محتاج نيست در اين حال عطف اصحاب بر ايشان مگر اينكه گفته شود اين از باب تخصيص بعد از تعميم است و دليل بر اين اختصاص هم معناى عرفى ال است لفظا زيرا كه فقهاء در ماليكه وصيّت شده براى

ص: 505

ال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله صرف ميكنند بر كسيكه صدقه واجبه بر او حرام باشد يعنى بنى هاشم و بنى عبد المطلّب (تمام شد ترجمه محكّى از فاضل نيريزى)

و امّا سيّد جزائرى ره

در كتاب انوار نعمانيّه گفته است انچه را كه ملخّص ان اينست - اختلاف كرده اند مسلمين كه ال محمّد كيانند انچه اجماعى شيعه است بسبب انچه از معصومين عليهم السّلام بطريق استفاضه نقلشده انستكه ال محمّد صلوات الله عليهم همان معصومين اند لا غير و خوش امد مرا نقل كلام محقّق دوّانى كه از علماى جمهور است در حواشى شرح هياكل ذكر كرده است بعبارتيكه مضمون ان اينست ميگويد ال شخص كسى است كه برگردد بانشخص پس ال محمّد كسى استكه برگردد بانحضرت يا بحسب و نسب يا نسبت بحسب خود امّا اوّل كسانى هستند كه حرام است بر انها صدقه در شريعت محمّدى ص كه انها بنى هاشم و بنى مطّلبند نزد بعضى از ائمه و بنى هاشمند نزد بعضى ديگر امّا دوّم علماء هستند اگر نسبت بحسب كمال صورى باشد كه علم شريعت است و اولياء و حكماء و تابعين هستند اگر نسبت بحسب كمال حقيقى باشد يعنى علم حقيقت - و ميگويد همچنانكه حرام است بر طايفه اولى صدقه صوريّه همچنين حرام است بر طايفه دوّم صدقه معنويه يعنى تقليد غير را كردن در علوم و معارف پس ال انحضرت كسى استكه برگردد بانحضرت يا بحسب نسبت حيات جسمانى مثل اولاد نسبى انحضرت و كسانيكه مطابق انها است از اقارب صورى يا بحسب نسبت حيات عقلى مثل اولاد روحانى انحضرت

ص: 506

از قبيل علماء راسخين و اولياء كاملين و حكماء متالهين كه مقتبسين از مشكوة انوار علوم انحضرتند خواه بحسب زمان پيش از انحضرت باشند يا بعد بيابند و شكّى نيست كه نسبت دوم اوكد است از نسبت اولى و اگر هردو نسبت بلكه هرسه باهم جمع شود نور على نور ميشود مثل ائمه طاهرين و عترت معصومين انبزرگوار صلوات الله عليهم اجمعين و پس از

اين گفته و احتمال دارد اينكه مراد مصنّفين جميع افراد ال باشد يعنى ال صورى و ال معنوى چه پيش از زمان او يا بعد از ان خواه اينكه انتساب ايشان بانحضرت بعلم انها بظاهر تشريع باشد يا بباطن ان (تا اينجا بود كلام محقّق دوّانى) شيخ بهائى ره بعد از نقل حاصل اينكلام فرموده و سزاوار است كه اينكلام باب طلا نوشته شود بر احداق چشمها نه بر اوراق كاغذها (تمام شد مضمون انچه از انوار نقل شد) صدوق ره در رساله اعتقادات خود فرموده باب الاعتقاد فى العلويّة قال الشيخ ابو جعفر اعتقادنا فى العلويّة انّهم ال رسول اللّه صلى اللّه عليه و اله و طول داده كلام خود را تا انجا كه ميگويد و سئل الصادق عن ال محمّد فقال ع ال محمّد من حرم على رسول اللّه نكاحه از كافى الكفاة

اسمعيل بن عبّاد معروف بصاحب در كتاب محيط اللغة نقل شده كه ال الرّجل قرابته و اهل بيته و در مجمع البحرين است كه مراد از ال ابراهيم اسمعيل و اسحق و اولاد ايشانند و ال عمران موسى و هرون پسران عمران بن يصهرند و در حديث است كه لا تحل الصّدقه لمحمّد و ال محمّد و از حضرت صادق سؤال كرده شد از ال محمّد پس فرمود مراد ذريّه انحضرتند پس سؤال

ص: 507

كردند كه اهل بيت محمّد كيانند فرمود ائمه عليهم السّلام

قوله ع و ان تبارك على محمّد و ال محمّد و ترحّم على محمّد و ال محمّد

اشاره

كافضل ما صلّيت و باركت و ترحّمت على ابراهيم و ال ابراهيم انّك حميد مجيد فعّال لما تريد و انت على كلّ شيء قدير شهيد

يعنى و اينكه بركت فرستى بر محمّد و ال محمّد و رحمت فرستى بر محمّد و ال محمّد بالاتر و زيادتر از صلوات و بركت و رحمتى كه بر ابراهيم و ال ابراهيم فرستادى بدرستى كه تو ستايش كرده شده و محمودى همه صفات كماليه كه دارا هستى و كنندۀ انچه را كه ميخواهى و تو واسع الكرم هستى و تو بر هر چيزى توانائى و گواهى

ص: 508

بدانكه تبارك از باب مفاعله بمعناى بركت و خير كثير است و بمعناى تعظّم مخاطب مستقبل از باب تفعيل يعنى اينكه بزرگ گردانى بركات خود را و توسعه دهى رحمت خود را و زياد كنى نعمت خود را بر محمّد و ال محمّد

و امّا تشبيه نمودن صلوات بر پيغمبر و ال و بصلوات بر ابراهيم و ال ابراهيم برحسب ظاهر اشكالى درنظر ميايد و ان اينست كه هرگاه خواستند چيزيرا بچيزى تشبيه كنند بايد مشبّه به اقوى از مشبّه باشد يا مساوى باشد مثل اينكه گفته ميشود مثلا زيد مثل شير است معنى چنين ميشود كه زيد در شجاعت و جرئت مانند شير است يعنى بسيار شجاع و باجرئت است چون تشبيه شجاعت زيد بشجاعت شير شده بايد شير شجاعتر از زيد باشد يا اقلاّ مساوى باشد نه اينكه زيد شجاعتش بيشتر باشد از شير و با چنين وصف بگوئى زيد مثل شير است پس در اينمورد و امثال ان ميگوئيم تشبيه صلوات بر پيغمبر و ال او بصلوات بابراهيم و الش لازم ميكند كه مشبّه به كه صلوات بر ابراهيم و ال او است افضل باشد از مشبّه كه صلوات بر محمد و ال او باشد و صلوات در اينجا بمعناى ثنا و عطاء و بخشش است و اينها از اثار رحمتند پس بنابراين لازم ميايد كه صلوات بر ابراهيم و ال او و عطا و بخشش بر ايشان بالاتر از صلوات و ثنا و عطاء و بخشش بر محمّد و ال او باشد يا انكه مساوى باشد و حال انكه چنين نيست زيرا كه بشهادت عقل و نقل حضرت خاتم الانبياء صلى اللّه عليه و اله افضل از ابراهيم است و صلوات و عطاء و بخشش بر او بالاتر از صلوات

ص: 509

و بخشش و عطاء بر ابراهيم است محقّقين از علماء بچند وجه رفع اين اشكال را كرده اند اوّل انكه مراد تشبيه كردن اصل صلوات است بصلوات نه تشبيه كميّت بكميّت چنانچه در ايه شريفه كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلصِّيٰامُ كَمٰا كُتِبَ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ گفته شده كه مراد در انجا وجوب روزه است نه مقدار كميّت و وقت ان

شهيد ثانى ره بنابر انچه سيّد جزائرى ره از او نقل نموده ردّ كرده است و گفته كاف از براى تشبيه است و صفت از براى مصدر محذوف پس مراد صلواتيستكه مماثل با صلوات بر ابراهيم است و ظاهر اينستكه اقتضاء مساوات ميكند زيرا كه ظهور در مماثلت دو چيز انستكه در وجوه ممكنه مثل و مساوى هم باشند

دوّم انكه تشبيه در كافضل ما صلّيت نه از قبيل الحاق ناقص است بكامل بلكه از باب بيان حال ما لا يعرفست بما يعرف يعنى بسبب نزول ايۀ رَحْمَتُ اَللّٰهِ وَ بَرَكٰاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ اَلْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ درود بر ابراهيم و ال ابراهيم اشتهارى تام داشته و همه ميدانستند كه خدا بر ابراهيم درود و بركت فرستاده پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و اله فرمود كه از خداى درخواهيد كه بر من صلواتى مشهور و معروف فرستد مانند صلوات بر ابراهيم

سوّم انكه كاف در كافضل و كما صليت براى تاكيد وجود ايد چنانچه در كما ربّيانى صغيرا گفته شده كه تربيت واقع است از والدين و رحمت مطلوب الوقوع براى ايشان پس فائده كاف تاكيد است در وجود رحمت يعنى ايجاد كن رحمت ايشان را ايجادى كه محقّق و مقرّر است

ص: 510

اينجا هم دعاكننده ميگويد بفرست صلوات را بر حبيب خود و وجود ده انرا چنانكه قبل از اين وجود دادى براى خليل خود

چهارم انكه كاف از براى تعليل باشد مانند ايه شريفه وَ اُذْكُرُوهُ كَمٰا هَدٰاكُمْ يعنى خدا را ياد كنيد بعلّت اينكه شما را راهنمائى كرد اينجا هم گفته ميشود يعنى خدايا صلوات فرست بر انحضرت بهمان علّت كه موجب صلوات فرستادن تو شد بر ابراهيم افضل صلوات خود را و وجوه ديگرى نيز از براى ان گفته شده كه ذكر ان در اينمختصر موجب تطويل كلام است لذا از ذكر ان صرف نظر شد

و امّا صلوة

نيز اطلاقاتى دارد اوّل ان افعال و هيات و اذكار مخصوصۀ كه مجعول شارع مقدس است و لفظ صلوة در ان حقيقت شرعيّه است دوّم مراد رحمت و بركت و رضوان است مثل إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ و لزومى ندارد كه گفته شود صلوة از جانب خدا رحمت است و از ملائكه طلب رحمت تا سبب ايراد مورد شود كه بنابراين اطلاق لفظ يصلّون در دو معنى استعمال شده و جواب داده شود باينكه اينمعنى در مفرد جايز نيست ولى در تثنيه و جمع جايز است بلكه ميگوئيم خدا رحمت ميفرستد بر پيغمبر و همچنين ملائكه هم رحمت ميفرستند مثل اَللّٰهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهٰا و فرموده قُلْ يَتَوَفّٰاكُمْ مَلَكُ اَلْمَوْتِ و هكذا اَلَّذِينَ تَتَوَفّٰاهُمُ اَلْمَلاٰئِكَةُ و اينمعنى جارى است در هر معلولى تا منتهى شود بعلة العلل

ص: 511

سوّم بمعناى طلب رحمت و استشهاد كرده اند بايه إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ باينكه صلوة از جانب خدا رحمت است و از جانب ملائكه طلب رحمت و استعمال در اكثر از معنى را باين ايه استشهاد كرده اند و لكن ممكن است كه جواب گفته شود كه تثنيه و جمع در قوّۀ تكرير مفرد است پس تقدير چنين ميشود كه ان اللّه يصلّى و ملائكته يصلّون پس تعدّد معنى با تعدّد لفظ است نه اينكه يك لفظ در دو معنى استعمال شده باشد

چهارم بمعناى دعاء است و از اينباب است حديثى كه نقل شده كه هرگاه كسى از شما دعوت كند بطعامى پس بايد اجابت كنيد و دعوت شده اگر روزه نيست بخورد و الاّ صلوات فرستد يعنى دعا كند از براى صاحب طعام و طلب مغفرت و بركت نمايد

پنجم بمعنى امرزش است و متفرع بر اينقول دانسته اند ايه شريفه أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ را يعنى مغفرة ششم گفته شده كه بمعناى دين و مذهب است و متفرع بر اينمعنى دانسته اند قول خدايتعالى را حكايت از شعيب پيغمبر ع و قول قوم او را كه أَ صَلاٰتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مٰا يَعْبُدُ آبٰاؤُنٰا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوٰالِنٰا مٰا نَشٰؤُا يعنى دينك و مذهبك هفتم اصلاح و تسويه و راست كردن است از باب صلّيت العود اذا قومته و اطلاقات

ديگرى هم دارد كه در اينجا بيان انها اقتضائى ندارد

و امّا ال ابراهيم

گفته شده كه مراد جمعيتى هستند كه بشماره درنميايند از انبياء و گفته شده كه مراد اسمعيل

ص: 512

و اسحق و يعقوب و اسباطند و گفته شده كه مراد مؤمنينى هستند كه متمسّك بدين اويند و خداوند عز و جل فرموده إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ و ممكن است مراد بال ابراهيم مسلمانان باشند زيرا كه انجناب پدر پيغمبر مسلمين است و او ايشان را مسلمان نام نهاده كما قال اللّه تعالى مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ هُوَ سَمّٰاكُمُ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ و نيز ميفرمايد دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ حَنِيفاً وَ مٰا كٰانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ و نيز ميفرمايد مٰا كٰانَ إِبْرٰاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لاٰ نَصْرٰانِيًّا وَ لٰكِنْ كٰانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ مٰا كٰانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ و در تفسير ايه شريفه إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ذكر شده كه پيغمبر ما و اهل بيت او داخل در ال ابراهيم ميباشند و از عيّاشى از حضرت امام محمّد باقر ع روايت شده كه انحضرت ايه شريفه را خواندند و فرمودند كه ما از ايشانيم و ما بقيّه ان عترتيم و از مجالس از حضرت صادق ع روايتشده كه فرمود محمّد بن اشعث كندى لعنه اللّه در روز عاشورا بحضرت امام حسين عليه السّلام گفت كه اى حسين بن فاطمه تو كدام از حرمت را از رسولخدا ص دارى كه ديگرى ندارد حضرت ايه إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ را تلاوت فرمودند و ديگر در مقاتل معتبره است كه وقتى حضرت على اكبر ع از پدر بزرگوار خود استيذان ميدان رفتن فرمود و حضرت او را اجازه دادند و روانه بجانب ميدان شد از جملۀ فرمايشات حضرت بعد از رفتن على اكبر تلاوت اين ايه شريفه بود

ص: 513

حميد كسى را گويند كه هر چيزى بزبان حال حامد او باشد و در نهايه گفته كه حميد كسى است كه در هر حال محمود باشد چه در سرّا و چه در ضرّاء و چه در شدّت و چه در رخاء و معناى حميد و مجيد از پيش گذشت محتاج بتكرار نيست

فعّال مبالغه در فاعل است براى قوّت و كمال قدرت ان يعنى ميكند هرآنچه را كه ميخواهد بر رأى خود و معترضى را نميرسد كه بر او اعتراض كند و غالب نميشود بر او غلبه كننده پس او است كه داخل ميكند دوستان خود را در بهشت و منع نميكند او را مانعى و داخل ميكند دشمنان خود را در اتش و كسى ايشانرا يارى نكند و مهلت ميدهد گناهكارانرا بر انچه كه ميخواهد تا اينكه انها را جزا دهد و تعجيل ميكند در عقوبت بعض از ايشان هرگاه بخواهد و هرچه بخواهد ميكند - و قدير مبالغه در قادر است و دال است بر كمال قدرت او يعنى توانا است بهر چيزى و بر هر چيزى و كسى نميتواند از تقدير و اراده و قضاى او سرپيچى كند و اين فقره اشاره است بشمول قدرت خدا و ردّ قول انكسانيكه ميگويند الواحد لا يصدر عنه الاّ الواحد و لا يقدر على اكثر من واحد و انه لا يقدر على خلق الجهل و القبيح و انه لا يقدر على مثل مقدور العبد و انه لا يقدر على نفس مقدور العبد و شهيد نيز مبالغه در شاهد است يعنى حاضر و بيناى احوال و افعال مخلوقات خود و در بعضى از نسخ اينكلمه را ندارد

و اينفقرات با اينكه ثناى او جلّت عظمته است و مشعر بر قدرت كامله او بمنزله

ص: 514

تعليل است بسوى انچه كه از پيش گذشت و براى اظهار توقّع حصول مطالبست

و الحمد للّه اوّلا و اخرا و ظاهرا و باطنا

و قد وقع الفراغ من تسويد هذه الأوراق و تصنيفها و تاليفها و تنميقها و ترضيفها بمنّه و توفيقه و الشكر له على ما وفّقنى باتمام هذا الشرح تاليفا و تصنيفا و تنميقا و ترصيفا على نهج لم يسبقنى غيرى فى هذا الباب و كان اوان ختامه و اتمامه و تمامه و استتمامه فى عشيّة يوم الثلثاء الرّابع من شهر رجب لمرجّب سنة ثلاثمأته و سبعين و ثلاث بعد الالف من الهجرة المقدسه النبويّة عليه و اله افضل التّصلية و التحيّة فى المشهد المقدّس الرّضوى على راقده الاف الصّلوات و التحيات و انا المفتقر الى عفوه و غفرانه العبد العاصى الفانى ابن على بن القاسم بن على المحمدابادى الجرقوئى الاصفهانى ثم المشهدى الخراسانى

محمّد حسن الميرجهانىّ وقاه اللّه عن الزلل و التوانى و وفقه لما يحب و يرضى فانه سريع الرّضا و اليه المبدء و المنتهى و له الاخرة و الاولى

ص: 515

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109