ملاعلی: نگاهی به زندگی ملاعلی آرانی (گلپایگانی)

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

Khuddamiyan Arani, Mehdi

عنوان و نام پديدآور : ملاعلی: نگاهی به زندگی ملاعلی آرانی (گلپایگانی)... / نویسنده مهدی خدامیان آرانی ؛ به سفارش کنگره ملی محققان آرانی پژوهشکده آیت الله افتخارالاسالام دربندی آرانی.

مشخصات نشر : کاشان: سوره تماشا، 1396.

مشخصات ظاهری : 103 ص.؛ 14 × 21 س م.

فروست : مجموعه آثار ؛ 87.

شابک : 978-600-6592-82-4

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

موضوع : آرانی، ملاعلی، 1177 - 1244ق. -- سرگذشتنامه

موضوع : مجتهدان و علما -- ایران -- کاشان -- سرگذشتنامه

'Ulama -- Iran -- Kashan -- Biography

شناسه افزوده : سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری. اداره میراث فرهنگی صنایع دستی و گردشگری کاشان. پژوهشکده میراث فرهنگی و تاریخی آیت الله افتخارالاسلام دربندی آرانی

شناسه افزوده : کنگره ملی محققان آرانی(1396 : کاشان)

رده بندی کنگره : BP153/5 /آ4 خ4 1396

رده بندی دیویی : 297/998

شماره کتابشناسی ملی : 5073305

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

مُلاّعلى

نگاهى به زندگى مُلاّعلى آرانى (گلپايگانى)(قدس سره)

تولّد: 1142 شمسى در آران، 1207 شمسى در گلپايگان

نويسنده:

دكتر مهدى خُدّاميان آرانى

ص: 2

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

عالِمان با تقوا، نقش مهمّى در هدايتگرى جامعه به عهده داشته اند و همواره راهنماى انسان ها بوده اند. منطقه كاشان در پيشينه خود، شاهد حضور عالِمان زيادى بوده است كه عشق به مكتب اهل بيت(عليهم السلام)را در جامعه نهادينه كرده اند، در اين منطقه، «آران» نيز، شاهد حضور عالِمانى برجسته بوده است كه همچون خورشيدى درخشيدند و به جامعه خويش روشنى بخشيدند.

يكى از آن ها، «مُلاّعلى آرانى» است كه نزديك به 250 سال پيش در «آران» به دنيا آمد و پلّه هاى رشد و كمال را پيمود. او در نيمه عمرش به گلپايگان مهاجرت كرد و مايه بالندگى علمى آن ديار شد و بعد از سال ها تلاش و مجاهدت فكرى، در آن ديار از دنيا رفت.

مهم ترين ويژگى مُلاّعلى آرانى اين بود كه به نوشتن، اهميّت ويژه اى مى داد و

ص: 3

از هر فرصتى براى نوشتن بهره مى برد و افكار بلند خود را در كتاب ها به يادگار مى گذاشت. از او ده ها كتاب در موضوعات مختلف به يادگار مانده كه امروز مردم آران و گلپايگان، به نام و آثار مكتوبِ او افتخار مى كنند و يادش در قلب ها همچنان جاودان است.

باور دارم كه بايد زودتر از اين ها، دست به قلم مى بردم و براى آن شخصيّت علمى زادگاهم، كتاب مى نوشتم، به اين قصور خويش اعتراف مى كنم و از روح باعظمت او شرمنده ام.

همزمان با انتشار اين كتاب، «كنگره ملّى محقّقان آرانى» با همّت «پژوهشكده افتخارالإسلام» برگزار مى شود، در اين روزگار كه بيشتر مردم، درگير امور ديگر هستند، توجّه به موضوع بزرگداشت عالِمان راستين، بسيار ارزشمند است و جاى تحسين دارد. اميدوارم كه همه اين تلاش ها، بتواند نسل امروز را با آرمان هاى بلند آن شخصيّت هاى بى نظير آشناتر سازد.

مهدى خُدّاميان آرانى

دى 1396 شمسى

ص: 4

سفر به تاريخ

از خانه بيرون مى آيم، نگاهى به آسمان مى كنم، خيلى وقت است كه ديگر باران نيامده، مى گويند در هفتاد سال گذشته، سابقه نداشته است.

خشكسالى در كمين ماست، زير لب مى گويم: «خدايا! نكند كه تو به بدىِ ما نگاه كرده باشى؟»، جواب سؤالم را خودم مى دانم، وقتى كه دين خدا ناديده گرفته شد، وقتى از اصالت خود دور شديم، براى لقمه نانى، بندگى ديگران را كرديم و در كويرى تشنه در جستجوى آب رفتيم، اين بلا بر سر ما آمد.

خدا جهان را با قانون ها و سُنّت هايى پايه ريزى كرده است، اين سنّت ها با كسى تعارف ندارد، به راستى چرا امسال زلزله هاى زيادى همه جا را فرا گرفت؟

كاش ما به اين سخن امام صادق(عليه السلام) باور داشتيم: «اگر زنا در جامعه آشكار شود، زلزله مى آيد. اگر در جامعه ظلم بشود، خشكسالى مى آيد».(1)

ص: 5


1- . عن الصَّادِق أنَّهُ قال: «إذا فشت أرْبعةٌ ظهرتْ أربعةٌ، إذا فشا الزِّنى ظهرت الزَّلازلُ و إذا أُمْسكت الزَّكاة هلكت الْماشيةُ وَ إِذا جار الحُكامُ فى القضاءِ أُمسك الْقَطْرُ مِنَ السَّمَاء...»:من لايضحره الفقيه ج 1 ص 524، وسائل الشيعة ج 8 ص 13.

از زمين و زمان خسته ام، ديگر از خود هم دارم نااميد مى شوم، هر جا را نگاه مى كنم دنيا جلوه نمايى مى كند، خسته ام، به كجا پناه ببرم؟ از كنار چند مسجد عبور مى كنم، مسجد جاى مقدّسى است، هر چند كه صفاىِ خانه خدا در روزگار قديم بيشتر بود!

خيلى از حرف ها را نشايد گفت، بايد راه خودم را بروم، مى خواهم به مسجد تو بروم، همان مسجد كوچكى كه مردم آنجا را به نام تو مى خوانند: «مسجد مُلاّعلى». اين مسجد در «آران، خيابان محمّدهلال(عليه السلام)، كوچه هلال سيزدهم» قرار دارد.

اين مسجد قديمى، يادگارى از توست، تو يكى از علماى بزرگ آبادى ما بودى، تو را به نام «مُلاّعلى آرانى» مى شناختند، در سال 1142 شمسى در «آران» به دنيا آمدى، در علم و تقوا همچون خورشيدى درخشيدى، سپس به «گلپايگان» مهاجرت نمودى و در آنجا شاگردان زيادى تربيت كردى و سرانجام در سال 1207 شمسى در گلپايگان از دنيا رفتى.

نزديك درِ مسجد ايستاده ام، نفس راحتى مى كشم، گويا به دويست سال پيش آمده ام، مسجدى با سقف گنبدى از جنس آجر! دوباره كاهگل، دوباره خشت، دوباره بوى خاك!

به سردرِ مسجد تو نگاه مى كنم، يك آينه كوچك آنجا مى بينم، خوب دقّت كردم از آن آينه، گنبد و گلدسته هاى امامزاده پيداست، گنبدى آبى كه در آن آينه نقش مى بندد بسيار زيبا است! از اين مسجد تاحرمِ فرزندعلى(عليه السلام)(محمّدهلال(عليه السلام)) راه زيادى است، معمارى كه اينجا را ساخته است چه ذوق

ص: 6

خوبى داشته است! او با يك آينه، آن حرم را به تصوير كشيده است.

* * *

مُلاّعلى! سلام!

نويسنده ام و از آينده آمده ام، دويست سال به عقب برگشته ام تا به تو رسيده ام، برايم سخن بگو كه خسته دلم! سخن تو مى تواند شفاى اين دل من باشد، تو مس وجود مرا مى توانى طلا كنى، رو به قبله ايستاده اى، قبله مسجد تو رو به آسمان است، چقدر زيبا! در قبله اين مسجد، آسمانى آبى و پرواز پرندگان را مى بينم. مسجد تو محرابى از جنس كاشى كارى ندارد، اين محراب چقدر ساده است، آنجا درِ بزرگى نصب شده است كه به سوى حياط باز مى شود، همين در، قبله مسجد است. شنيده بودم كه وقتى امام زمان(عليه السلام) ظهور كند، گلدسته هاى مساجد و زينت هاى آن را از بين مى برد، مسجد تو، بوىِ آن آقاى غريب را مى دهد، اينجا جايى است كه در اوج سادگى است، نه گنبد دارد و نه گلدسته. نه كاشى و نه محراب!(1)

* * *

نماز جماعت را با تو مى خوانم، بعد از نماز، مردم نزد تو مى آيند، سؤالات خود را مى پرسند، تو با روى باز به آنان پاسخ مى دهى، ساعتى مى گذرد، ديگر مى خواهى به خانه بروى، مرا دعوت مى كنى تا به خانه ات بيايم.

از مسجد بيرون مى رويم، نزديك درِ مسجد، درى به سوى زير زمين است، تو در آنجا زندگى مى كنى، زيرزمينى نمناك و نيمه تاريك. من مات و مبهوت از زندگى تو مى شوم. به راستى تو كه عالِمى ربّانى هستى، شيفته دنيا نشدى،

ص: 7


1- . كنت عند أبى محمد فقال: إذا قام القائم أمر بهدم المنار والمقاصير التى فى المساجد فقلت فى نفسى: لأى معنى هذا؟ فأقبل على فقال: معنى هذا أنها محدثة مبتدعة، لم يبنها نبى ولا حجة: الغيبه للطوسى ص 307، بحار الانوار ج 50 ص 250، اعلام الورى ج 2 ص 142.

دين خود را به دنيا نفروختى...

به ياد سخن خدا با داوود(عليه السلام) مى افتم، خدا به آن پيامبر نصيحت كرد: «ميان من و خودت، كسى را كه شيفته دنياست قرار مده زيرا او محبّت مرا از دل تو مى زدايد».(1)

كاش به اين سخن خدا بيشتر توجّه مى كردم! وقتى با كسى نشست و برخاست كردم كه همه ذكر و فكرش، دنياست، محبّت خدا از دل من بيرون مى رود، اگر كسى را پيدا مى كردم كه عشق دنيا در دلش نبود، محبّت خدا در دلم زياد مى شد و من به آرامش مى رسيدم.افسوس كه عمر خويش را تباه كردم! دلم براى خودم مى سوزد كه فريب خوردم، كاش اين سخن امام صادق(عليه السلام) را آويزه گوش خود كرده بودم: «وقتى ديديد كه عالِم شيفته دنيا شده است از او بر حذر باشيد!».(2)

* * *

مردم تو را بيشتر به اين اسم مى شناسند: «مُلاّعلى آرانى»! در آن روزگار فقط به كسى «مُلا» مى گفتند كه در اوج اقتدار علمى بود، «مُلاّاحمد نراقى» هم كه استاد بود با همين لقب مشهور بود، اگر بخواهم در زمان خودم از تو ياد كنم بايد عبارت «آيت الله العظمى» را به كار ببرم.

من نزد تو نشسته ام، در زيرزمينى نيمه تاريك. لحظه اى با خود فكر مى كنم، مگر من چقدر در اين دنيا زندگى مى كنم؟ چه كسى مى تواند هزار سال زندگى كند؟ چه كسى مى تواند هزار سال خدا را عبادت كند؟ چه كسى مى تواند هفتاد حجّ به جا آورد؟

ص: 8


1- . لا تجعل بينى و بينك عالِما مفتونا بالدنيا فيصدك عن طريق محبتّى، فان اولئك قطاع طريق عبادى المريدين...: الكافى ج 1 ص 46، علل الشرايع ج 2 ص 394، بحار الانوار ج 2 ص 107.
2- . اذا رايتم العالِم محبا لدنيا فاتهموه على دينكم: المافى ج 1 ص 46، علل الشرايع ج 2 ص 4، 39 بحار الانوار ج 2 ص 107.

اين سخنان را براى چه نوشتم؟ مى خواهم سخنى از مولايم على(عليه السلام)بازگو كنم، مولاى من فرمود: «يك ساعت نشستن كنار عالِم از هزار سال عبادت و هفتاد حجّ و عمره برتر است».(1)

اگر من هزار سال نماز بخوانم، ولى با عالِم ربّانى بيگانه باشم، ممكن است راه را گم كنم، چقدر افرادى بوده اند كه يك عمر نماز خواندند، امّا سرانجام فريب شيطان را خوردند و منحرف شدند.

مُلاّعلى! اين كتاب را مى نويسم تا كسى كه آن را مى خواند در واقع در حضور تو راه زندگى را پيدا مى كند...

ص: 9


1- . جلوس ساعة عند العلماء أحبّ إلى الله من عبادة ألف سنة، والنظر إلى العالِم أحبّ إلى الله من اعتكاف سنة فى البيت الحرام، وزيارة العلماء أحبّ إلى الله تعالى من سبعين طوافاً حول البيت، وأفضل من سبعين حجّة وعمرة مبرورة مقبولة، ورفع الله له سبعين درجةً، وأنزل الله عليه الرحمة، وشهدت له الملائكة أنّ الجنّة وجبت له: عدّة الداعى ص 75، بحار الأنوار ج 1 ص 205، جامع أحاديث الشيعة ج 16 ص 236.

درس بندگى

منتظر هستم تا برايم سخن بگويى تا راهى پيدا كنم. وقتى انتظار مرا مى بينى، نگاهى به من مى كنى و برايم از رازِ آفرينش سخن مى گويى، دوست دارى بدانم كه هدف از خلقت دنيا چيست؟ چرا ما به اين دنيا آمده ايم؟ دوران كودكى به سر آمد، روزگار جوانى با سختى ها گذشت و سرانجام، پيرى و ناتوانى فرا مى رسد، مرگ در انتظار است.

وقتى غصّه و دردى به من مى رسد، در جستجوى فلسفه زندگى به راه مى افتم و مى گويم: اين زندگى براى چيست؟ ولى وقتى بار ديگر خوشى ها به من رو آورد، بى خيال مى شوم و به هوس ها و خوشى ها مى چسبم.

براى من از آيه 56 سوره ذاريات سخن مى گويى، آنجا كه خدا مى گويد: «جنّ ها و انسان ها را آفريدم تا مرا عبادت كنند».(1)

ص: 10


1- . (وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنسَ اِلاَّ لِيَعْبُدُون).

برايم مى گويى كه خدا بى نياز است، او خداى روزى دهنده و صاحب قدرت است، اگر بندگان را به عبادت خود مى خواند، براى اين است كه آنان به كمال برسند. آرى، سعادت و رستگارى ما در اين است كه خدا را عبادت كنيم و به فرمان او گوش دهيم.

به راستى عبادت چيست؟ آيا عبادت فقط به نماز خواندن است؟ شيطان سال هاى سال، خدا را عبادت كرده بود، او دو ركعت نماز خواند كه چهار هزار سال طول كشيد، پس چرا اين نماز، سبب رستگارى او نشد؟ شيطان نماز خواند، ولى به «معرفت خدا» نرسيده بود، كسى كه خدا را بشناسد، ديگر نافرمانى او را نمى كند.(1)

آرى، تو هدف اصلى از خلقت جهان را اين نكته مى دانى: «رسيدن به معرفت خدا». هدف خلقت اين است كه انسان خدا را بشناسد و در زندگى، خدامحور باشد، از بُت هاى درونى و بت هاى بيرون بيزارى بجويد، فقط خدا را بپرستد و از بندگى غير او، پرهيز كند.

سخن تو اين است: سير به سوى خدا و رسيدن به رضايت و خشنودى او، دليل زندگى است، انسان به اين دنيا آمده است تا رشد كند و به كمال برسد. وقتى به سخن تو فكر كردم به ياد حكايت آن ماهى افتادم كه در آب دريا شناور بود و به دنبال آب مى گشت و نمى دانست آب چيست، وقتى او لحظه اى از آب جدا شد، قدر آب را دانست و آن را شناخت.من از كودكى با فرهنگ اسلامى خو گرفته ام، زندگى را معنادار يافته ام، به خدا ايمان داشته ام، امّا قدر اين ايمان را ندانستم. من خيال مى كردم كه پاداش

ص: 11


1- . ركعتين ركعهما (ابليس) فى السماء فى أربعة آلاف سنة: تفسير القمى ج 1 ص 42، تفسير الصافى ج 2 ص 185، تفسير نور الثقلين ج 2 ص 10، جامع احاديث الشيعة ج 4 ص 27.

ايمان، فقط بهشت است و در انتظار بهشت بودم، من خيلى دير فهميدم كه ايمان و معرفت خدا، همين دنياىِ مرا زيبا مى كند و به زندگىِ من، معنا مى دهد.(1)

وقتى رنج كسانى كه به بدبينى و پوچ گرايى رسيده اند را بخوانم، وقتى از حسرت ها و دردهاى آنان باخبر شوم، آن وقت مى فهمم معرفت به خدا در همين دنيا به من پاداش مى دهد، واى بر من كه سال هاى سال در بهشتِ معناگرايى، زندگى كرده ام ولى مى گفتم بهشت كجاست...؟!

* * *

تو به من درس شكرگزارى مى دهى، از من مى خواهى تا شكر نعمت هاى خدا را به جا آورم، مرا به ياد آيه 7 سوره ابراهيم مى اندازى، آنجا كه خدا مى گويد: «اگر شكر نعمت هاى مرا به جا آوريد، آن نعمت ها را زيادتر مى كنم».(2)

بر اين باور هستى كه يكى از راه هاى شكر نعمت ها اين است كه آن نعمت هايى را كه خدا به ما داده است براى ديگران بگوييم و آن را در جايى بنويسيم تا آيندگان از آن باخبر باشند، براى همين تو زندگى نامه خودت را در كتابى نوشتى و آن را به يادگار گذاشتى. اسم آن كتاب را «شرح الأحوال» نهادى و اكنون آن كتاب در دسترس ماست. تو در آنجا از لطف و عنايت هايى كه خدا به تو كرده است سخن گفتى و به آيه 11 سوره ضُحى عمل كردى، آنجا كه خدا مى گويد: (وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ): «نعمتى را كه به تو دادم، براى مردم بازگو كن!»...

ص: 12


1- . «امّا بعد; بر رأى خيريت انتماى برادران ايمانى و اخوان روحانى پوشيده و مخفى نماناد كه غرض اصلى از ايجاد موجودات، معرفت واجب الوجود است...» رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.
2- . (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِى لَشَدِيدٌ ).

رؤياى مادر

مادرت چقدر تو را دوست داشت، او زنى با ايمان بود و مهرى آسمانى در قلب پاكش بود، او به مولايش على(عليه السلام) عشق مىورزيد، هنوز به دنيا نيامده بودى، شبى از شب ها او خوابى عجيب ديد. خواب ديد كه گروهى همراه با يك شخص نورانى نزد او آمدند، او از آنان پرسيد: اين آقا كيست كه اين قدر نورانى است؟ آنان در جواب گفتند: اين مولايت على(عليه السلام)است.

وقتى مادر اين سخن را شنيد، شروع به گريه كرد و رو به آن حضرت كرد و گفت: «آقاى من! من از تو عطاى كاملى مى خواهم». حضرت على(عليه السلام)مشتى از جواهر را در دامن او ريخت، آن جواهرات بسيار نورانى بودند. او خيره به آنان شده بود كه از خواب بيدار شد.

مدّتى گذشت و تو به دنيا آمدى، مادر اسم تو را «على» نهاد، او هميشه در

ص: 13

حقّ تو دعا مى كرد و مى گفت: «خدايا! اين فرزند مرا كيميا كن تا دل هاى مس را طلا كند».

تو توفيق هاى خود را از بركت دعاى مادر مى دانى، اگر چه اكنون او از دنيا رفته است ولى همواره به ياد او هستى و او را فراموش نمى كنى.

مادر چقدر مهربان بود، اگر چه دستش از ثروت دنيا كوتاه بود، ولى وقتى مشكلات تو را مى ديد چنين مى گفت: «پسرم! از سختى هاى روزگار غمگين مباش و بدان آن كس كه تو را به من داده است تو را يارى خواهد كرد»، و همين طور هم شد، مولايت على(عليه السلام) در همه حال تو را يارى كرد و تو با همه سختى ها توانستى مسير كمال را بپيمايى و دانشمندى بزرگ شوى!(1)

* * *

تو جوان بودى و مسير علم آموزى را ادامه مى دادى، با سختى ها روبرو بودى، شبى از شب ها، يكى از استادان تو هم در خواب ديد كه درختى با شُكوه در خانه شما روييده است، شاخه هاى بى شمار آن در آسمان پيش رفته است، برگ هاى آن درخت، سرسبز و بانشاط بودند.(2)

استادِ تو اين خواب را براى تو بيان كرد، تو اين خواب را مژده اى از طرف خدا دانستى كه آينده اى درخشان در مسير علم خواهى داشت، پس بر سختى ها صبر كردى و راه خودت را ادامه دادى.

ص: 14


1- . «و والده ماجده حقير - نوّر اللّه مرقدها و عطّر اللّه محتدها - مكرر مرا مى فرمودند كه: از ناهنجارى روزگار و ناسازى فلك دوّار دغدغه به خاطرت نرسد كه آن كسى كه تو را به من لطف نموده، غم تو خواهد خورد و تو را مدد خواهد كرد. چون مكرر اين كلمات از آن دوحه اقبال صدور مى يافت، روزى از وى استفسار كردم كه معنى اين سخن كه مكرر مانند دُرّ خوش آب آويزه گوشِ هوش من مى نمايى چيست؟ و سرّ اين سخن كدام است؟ فرمودند كه: پيش از آن كه نطفه تو در صدف رحم من قرار گيرد، شبى در خواب ديدم كه شخصى نورانى به نزد من آمد و مرا مخاطب به خطاب مرحمت اياب فرمود. من از جماعتى كه در خدمت آن جناب بودم پرسيدم كه: اين مرد جليل القدر كيست؟ گفتند: اى كور باطن! آقاى خود را نمى شناسى؟! اين مولاى غالب على بن ابى طالب است. چون اين سخن شنيدم دست اميد در دامن وى زدم و شروع در عجز و الحاح كردم كه: يا على! از تو عطاى كاملى مى خواهم. آن حضرت نظر التفات به جانب من افكنده فرمود كه: دامن خود را بگشاى. چون دامن را گشودم، مشتى از جواهر در دامن ريخت كه نور هر يك بر نور خورشيد پرتو افكندى و من در خدمت آن حضرت بودم كه از خواب بيدار شدم. بعد از اندك زمانى خداوند عالم تو را به من داد و به اين سبب تو را على نام كردم. و مكررّ مرا دعا مى كرد و مى فرمود كه: خداوندا! اين فرزند مرا كيميا كن كه دل هاى مس را طلا كند»: رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.
2- . «و وقتى هم از معلّم خود شنيدم كه مى فرمود: در خواب ديدم كه درخت عظيمى در خانه من سبز شد كه شاخ و برگ بسيارى داشت، و آن خواب را تعبير كردم به اين كه از شاگردان من كسى به درجه كمال رسد كه جمعى كثير و جمى غفير از او منتفع شوند و اشاره به حقير نمودند»: رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.

سختى روزگار

از پدر خود ياد مى كنى، او تو را به نزد استاد ماهرى فرستاد تا علوم دينى را فرا بگيرى، چند سال درس خواندى و با زبان عربى، آشنا شدى، اين يك قانون است: كسى كه بخواهد معارف قرآن و سخنان اهل بيت(عليهم السلام) را فرا بگيرد بايد عربى را به خوبى بياموزد.

چندين سال گذشت، پانزده ساله شده بودى كه زلزله شد و سه هزار نفر در زير آوار كشته شدند، اين زلزله باعث شد كه اوضاع مردم به هم بريزد، در سال 1157 شمسى «كريم خان زند» كه پادشاه ايران بود از دنيا رفت و در كشور، بى نظمى حاكم شد. همه اين ها باعث شد تا پدر در سختى اقتصادى قرار گرفت، او از تو خواست تا به كسب و كار مشغول شوى، ولى تو شيفته تحصيل علم بودى، راه خود را انتخاب كرده بودى، گاهى به كمك پدر مى رفتى ولى

ص: 15

شب ها درس مى خواندى. پدر به تو گفت: «من تو را در تجارت شريك خود مى كنم»، ولى تو قبول نكردى.

شب ها درس مى خواندى، پولى نداشتى تا كتاب درسى خودت را خريدارى كنى، كتاب را از ديگران به امانت مى گرفتى و درس مى خواندى. در اين ايّام بود كه براى دفاع از شهر نياز به نيرو داشتند، تو شب ها براى نگهبانى به بالاى بُرج مى رفتى. دور هر آبادى، قلعه اى بود و در زمان ناامنى از بالاى ديوار آن قلعه ها، نگهبانى مى دادند. بُرج به اتاقى گفته مى شد كه با فاصله در بالاى قلعه براى نگهبانى ساخته مى شد.(1)

تو كتاب خود را همراه خود مى بردى و در آنجا درس خودت را مى خواندى، مردم از ديدن تو، تعجّب مى كردند ولى تو شيفته مطالعه بودى حتّى در بالاى برج در شب زير نور مشعل ها! همه اين ها حكايت از آينده درخشان تو داشت.

مدّتى گذشت، اوضاع روز به روز بدتر مى شد، تو ناچار شدى به ورامين مهاجرت كردى، دو سال آنجا بودى.(2)

سال 1161 شمسى فرا رسيد، «آقامحمّدخان قاجار» حكومت قاجارى را بنيان نهاد و سپس پايتخت را به تهران منتقل كرد و كم كم اوضاع كشور سر و سامان يافت و تو به «آران» بازگشتى و تصميمگرفتى تا كتاب بنويسى. تو شوق عجيبى به نوشتن داشتى، مى دانستى كه خدا به «قلم» سوگند ياد كرده است، پس اين مسير را برگزيدى و هرگز آن را رها نكردى. تا آخر عمر خود، نزديك به 40 كتاب نوشتى و از خود ميراثى ارزشمند به جاى گذاشتى. امروز زادگاه تو به آنچه از تو مانده است افتخار مى كند، كتاب هاى تو، هويّت اين

ص: 16


1- . «به خاطر دارم كه مكرّر، شب ها حقير را مى بردند به بُرج به جهت كشيك و حقير، كتاب خود را به ميان برج مى بردم و باهاى و هوى بيدار باش كشيكچيان، مطالعه مى كردم و در صبح، به مجمع درس حاضر مى شدم و تنگى معيشت به حدّى بود كه اگر اندكى از بسيارِ آن را ذكر كنم، يقين است كه شنونده، حمل بر افترا مى كند»: رساله شرح لاحول، ملاعلى آرانى.
2- . «عرصه معيشت به حدّى تنگ شد كه راه بيرون شدنِ از آن، ممكن نبود. لاعلاج، فرار بر قرار اختيار كردم و سفر را بر حَضَر برگزيدم و به ورامين رفتم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

آبادى شده است و به آن بها داده است...

* * *

زادگاه تو «ولايت آران» ناميده مى شد، تو درباره مردم آنجا سخن مى گويى و مهمترين ويژگى آنها را يك چيز مى دانى: «عشق و علاقه به امام حسين(عليه السلام)».

برايم گزارش مى كنى كه مردم آران در هر محلّه، حسينيه اى ساخته اند و هر سال، ماه محرّم كه فرا مى رسد براى شهيد كربلا، عزادارى مى كنند. آنان مى دانند كه عزادارى براى امام حسين(عليه السلام)، رمز ماندگارى شيعه است. اين منطقه (كه صد كيلومتر با قم فاصله دارد)، عشق به اهل بيت(عليهم السلام) را از زمان هاى دور با خود داشته است، قم و اطراف آن، اوّلين منطقه اى بودند كه شيعه شدند و در راه اهل بيت(عليهم السلام) گام برداشتند.(1)

آران، تقريباً چهل رشته قنات داشت، در سمت قبله، رشته كوه كركس قد كشيده است، زمستان كه مى شد برف فراوان در كوه ها مى نشست، مردم كوير قنات هايى را حفر كرده بودند كه آب را از كوهپايه به كوير مى آورد. اين قنات ها از داخل آران مى گذشت و به مزرعه هاى بيرون آبادى مى رفت. در ميان هر خانه اى، حوض هاى آب بود و آب جارى از خانه ها مى گذشت. دو قنات از همه قنات ها پرآب تر بود، قنات آران دشت و قنات وشاد.

يكى چشمه اى نامش آران دشت***در آن ده ز هر خانه اى مى گذشت(2)

مزرعه هايى كه در طرف شمال آران واقع اند، بسيار آباد و سرسبز بودند، انواع ميوه ها از آن برداشت مى شد، در تابستان هميشه بادهايى از طرف شمال به سمت جنوب مى وزيد. مزرعه ها در سمت شمال قرار گرفته بود و باد خنك از

ص: 17


1- . «و اهل آن قريه، به تعزيه دارى جناب سيّدالشّهدا(ع) بسيار مايل و راغبند و مردان تعزيه دار در ميان ايشان، بسيار است و در مسجدها كه نماز جماعت مى كنند، تعزيه جناب سيّد جوانان اهل بهشت را مى گيرند و در سرِ هر محلّه از آن، حسينيه اى ساخته اند كه هر ساله كه محرّم مى شود، و در دهه عاشورا، اهل هر محلّه به حسينيه آن محل مى روند و لواى تعزيه دارى سيّدالشّهدا بر پا مى كنند و زنان تعزيه دار هم دارند كه در ميان خانه ها از براى زنان تعزيه مى گيرند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- . نظام وفا آرانى.

آن مزرعه ها به آبادى مى رسيد و اين باعث مى شد كه هوا بسيار لطيف باشد. آرى، در آن روزگار، آران چون بهشتى در دل كوير بود.(1)

تو برايم از علّت نام گزارى آران هم سخن مى گويى، چند هزار سال پيش، اينجا كوير بود و اصلاً آبادى نبود. شخصى به نام «آران» تصميم گرفت تا قناتى را در اينجا حفر كند. او پول زيادى خرج كرد، قناتى حفر كرد كه آب را از رشته كوه هاى كركس به اينجا مى آورد. در جايى كه آب قنات به روى زمين مى آمد، دستور داد تا اين آبادى را بنا كنند.(2)

آب شيرين و گواراى قنات جارى شد، كم كم خانه هاى زيادى ساخته شد و مزرعه اى بزرگ و آباد پديدار شد. مردم به اينجا «آران دشت» مى گفتند، يعنى دشتى كه آران آن را آباد كرد. با گذشت زمان، جمعيّت زياد و زيادتر شد، قنات هاى ديگر هم حفر شد و آبادى بزرگى شكل گرفت.(3)

در كتاب خود از زادگاه خود نيز سخن مى گويى، اگر چه بعداً از زادگاه خود مهاجرت كردى ولى هر كجا كه رفتى «حبّ وطن» را نيز با خود داشتى. از «آران» نوشتى و آن روزگارش را توصيف كردى. من گوشه اى از سخنان تو را ذكر مى كنم: «آران، روستاى بزرگى در شش كيلومترى كاشاناست. مردم آنجا به عبادت و بندگى خدا، علاقه زيادى دارند، در نماز جماعت ها و نماز جمعه شركت مى كنند و مسجدهاى زيادى در آنجا ساخته اند».(4)

آران قديم، نماز جمعه هم برگزار مى شد، اين نشان مى دهد كه در قديم هم، آران جمعيّت زيادى داشته است.

ص: 18


1- . «و آب آن قريه، آبِ قنات است و قنوات آن، تمام از طرف قبله است و تقريبا چهل قنات داير دارد كه در سمت شمال آن قريه، زراعت مى شود، و چون اصل قريه در سمت جنوب مزارع واقع شده، چند قنات آن از ميان قريه مى گذرد و در ميان خانه ها، حوض ها از آجر و چارو ساخته اند كه آب جارى در ميان خانه ها باشد، و انفع آن قنات ها نسبت به اهل قريه، دو قنات است كه يكى را قنات آران دشت مى گويند و آن قنات، از سمت جنوب قريه داخل مى شود و از سمت شمال آن، خارج مى شود... دوّم، قنات وشاد: كه آن هم از يك سمت آن قريه داخل مى شود و در بسيارى از خانه ها جارى مى شود و بعد از آن، به صحرا مى رود و زراعت مى شود»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- .ابن رُسته اصفهانى، يكى از دانشمندانى است كه در علم جغرافيا كتاب مهمى (به زبان عربى) نوشته است. نام كتاب او «الأعلاق النفيسة» مى باشد. او در سال282 شمسى در اصفهان زندگى مى كرد. او در صفحه 153 كتاب خود (چاپ دار صادر - بيروت) مطلبى را (به زبان عربى) مى نويسد. او چنين مى گويد: «وَ تِلَك القُصُور باقيةٌ الى هذا الوَقت، يَفتَخِرُ بِها أعقابُهُم، مَنها: بَرازوَند، بُورخوار، جَرم قاسان، صَردقاسان و ااران...». ترجمه آن، چنين است: «اردستان، محل تولّد انوشيروان است... وقتى انوشيروان براى درس نزد معلّمان خود مى رفت هشتاد كودك اردستانى همراه او بودند. وقتى او به حكومت رسيد، آن هشتاد نفر را به حضور طلبيد و آنان را احترام فراوان كرد و فرمان داد تا براى هر كدام از آن ها كاخ هاى باشُكوهى ساخته شود. آن كاخ ها تا اين زمان باقى مانده اند و فرزندانِ آن هشتاد نفر به آن كاخ ها افتخار مى كنند». بعد از اين، ابن رُسته از مناطقى كه آن كاخ ها در آنجا ساخته شده اند، اين گونه نام مى برد: 1 - جَرم قاسان و صَردقاسان (منظور منطقه گرم و سرد كاشانِ امروز مى باشد). 2 - ااران (در رسم الخط قديم، حرف الف با مدّ را به صورت دو الف مى نوشتند). او نام ده منطقه ديگر را هم ذكر مى كند و سپس مى گويد: «هر كدام از اين مناطق، آبادى هاى فراوان دارند».
3- . «وبانى آن چنان كه در كتاب خلاصة البلدان كه از تأليفات ميرزا صفى قمى است، مسطور است، آران بن قاسان اكبر بوده است كه پدر او - كه قاسان اكبر باشد - بنابر قولى، بانى اصل بلده كاشان بوده است و آران مذكور، آن قريه را بنا كرد و به اسم خود، موسوم ساخت و گويا همان قنات مزرعه آران دشت را هم آران بن قاسان جارى نموده باشد و به اسم خود مسمّا كرده باشد، يعنى دشت آران»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
4- . «و آران، بر وزن فاران، اسم قريه عظيمى است از قُراى كاشان و مسافت آن با اصل بلده كاشان، تقريبا يك فرسخ مى شود و اهل آن، به عبادت و طاعات، رغبت تمامى دارند و به نماز جمعه و جماعت، بسيار مايل اند و به اين تقريب، مساجد عاليه دارد...»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

راه خوشبختى

تو به اين خانه كوچك پناه برده بودى، در خلوت خودت قلم مى زنى و كتاب مى نويسى، هرگز وابسته به جايى نشدى، و زهد و تقوا پيشه كردى.

«آقا محمّدخان قاجار» بر ايران حكومت مى كند، عدّه اى به دربار او مى روند و از اين طريق به نوايى مى رسند، ولى اين چيزها به گروه خون تو نمى سازد، تو هرگز ريزه خوار كسى نمى شوى، راه علماى راستين را ادامه مى دهى، اصالت حوزه هاى شيعه را حفظ مى كنى، بر سختى ها صبر مى كنى ولى دين خودت را به دنيا نمى فروشى.

در تنگدستى هستى ولى هرگز آبروى فقر را نمى برى، مى دانى كه فقر، فخرِ آزادگان بوده است، امور زندگى ات به سختى مى گذشت، گاهى نانى به دست مى آمد و گاهى آن هم فراهم نمى شد.

ص: 19

تو راه خودت را ادامه مى دادى، مطالعه، تحقيق و نوشتن، راه تو بود، گرسنگى هاى طولانى هم نتوانست اراده تو را سست كند، بيشتر وقت ها، غذاى تو، يك قرص نان بود كه گاهى از آن هم محروم بودى و گرسنگى مى كشيدى، تو خدمت به مكتب اهل بيت(عليهم السلام) را بر همه دنيا برترى مى دادى، هميشه خدا را سپاس مى گفتى براى اين كه به تو توفيق داده بود در دفاع از مكتب تشيّع بنويسى. تو باور داشتى كه اهل بيت(عليهم السلام) به هر كسى اجازه نمى دهند برايشان بنويسد.(1)

* * *

با سختى هاى فراوان روبرو بودى، به اندازه اى گرفتار سختى ها شده بودى كه اگر مقدارى از آن را ذكر كنى، كسى آن را باور نمى كند!(2)

آرى، انسان هاى معمولى نمى توانند باور كنند كه يك نفر در كوران سختى ها، باز هم مسير علم و دانش را ادامه بدهد.

مُلاّعلى! زمانه خيلى عوض شده است، ما چقدر به سبك زندگى تو نياز داريم، چقدر محتاج نوع نگاه تو به زندگى هستيم، حوزه هاى ما چقدر نيازمند به اين هستند كه تو را بشناسند. امروزه من بعضى ازطلبه هاى جوان را مى بينم كه به درس، بحث و مطالعه كمتر اهميّت مى دهند، آنان خيال مى كنند بايد همه امكانات را داشته باشند تا درس بخوانند! نمى دانم اين فكر از كجا در ذهن آنها افتاده است.

مُلاّعلى! اين قانون خداوند است، اين يك حديث قدسى است كه خدا

ص: 20


1- . «از آن جا به آران معاودت كردم و باز مشغول درس و بحث بودم، و ليكن باز امر معيشت بسيار تنگ بود و گذران به صعوبت مى شد و به نوعى تنگ مى گذشت كه گاهى پارچه نانى به دست مى آمد و گاهى آن هم ميّسر نمى شد و حقير، تن به قضاى حضرت آفريدگار در داده بودم و دست از تحصيل بر نمى داشتم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- . «در صبح، به مجمع درس حاضر مى شدم و تنگى معيشت به حدّى بود كه اگر اندكى از بسيارِ آن را ذكر كنم، يقين است كه شنونده، حمل بر افترا مى كند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

مى گويد: «من علم را در سختى قرار دادم و مردم آن را در راحتى مى جويند».(1)

* * *

مُلاّعلى! تو به زندگى چگونه نگاه مى كردى كه در اوج سختى ها هم كم نياوردى؟ گرسنگى كشيدى امّا مسير خود را ادامه دادى؟

تو دنيا را به خوبى شناختى، مى دانستى كه براى چه به اين دنيا آمده اى، مى دانستى كه بلاها و سختى ها، هديه اى از طرف دوست است...

وقتى من دنيا را عشرتكده مى دانم، براى چه بخواهم از اينجا هجرت كنم؟ وقتى دنيا، معشوق من شده است و من خود را كوچك تر از دنيا مى بينم و در شوق رسيدن به جلوه هاى آن هستم، معلوم است كه دنيا، هدف من مى شود و به آن دل مى بندم.

تو به اين يقين رسيده بودى كه دنيا يك راه است و آمده اى كه بروى، پس سختى ها برايت شيرين بود زيرا باعث مى شد شيفته دنيا نشوى، خدا اين دنيا را براى دوستان خود، «خانه بلا» قرار داد تا آنها اسيرِ دنيا نشوند و به آن وابسته نگردند; به همين دليل، «هر كه در اين بزم مقرّب تر است، جام بلا بيشترش مى دهند».

* * *

مُلاّعلى! برايم سخن بگو! مهمترين درس زندگى تو، زيبا ديدن سختى هاست. برايم سخن بگو! من مى ترسم كه راه را گم كنم، چه شد كه

ص: 21


1- . وضعت العلم فى الجوع و الجهد و الناس يطلبونه بالشبعة و الراحة فلايجدونه...: بحار الانوار ج 75 ص 453.

اين گونه بر گرسنگى و سختى ها، صبر كردى؟

تو باور داشتى كه خدا روح انسان را ابتدا در مَلَكوت آفريد، سپس آن را به اين دنياىِ خاكى آورد، روح انسان در ملكوت، قدرتى عجيب و استعدادى شگرف داشت، خدا مى دانست اگر روح انسان در ملكوت بماند، دچار غرور مى گردد و اين غرور سبب مى شود تا او از كمال و سعادت فاصله بگيرد. در مَلَكوت، هيچ محدوديّتى وجود نداشت، هرچه روح انسان مى خواست براى او آماده بود. آن دنيا، دنياىِ برتر بود و زمينه سختى ها و بلاها در آنجا وجود نداشت.خدا انسان را به اين دنياىِ مادّى آورد تا با محدوديّت ها و مشكلات روبه رو شود و به درجه پختگى برسد. انسان در اين دنيا به گرسنگى، تشنگى، فقر و بيمارى مبتلا مى شود و اين سختى ها، درمان غرور روح انسان است.

انسانى كه در دنياى ملكوت، پادشاهى مى كرد، در اين دنيا گرسنگى و سختى مى كشد، اين باعث مى شود غرورِ او درمان گردد، اين برنامه اى است كه خدا براى سعادت روح انسان قرار داده است.

تو به اين راز، آگاهى پيدا كرده بودى، سختى ها را نعمت مى دانستى و بر آن شكر مى كردى، تو راز زندگى دنيا را كشف كرده بودى و مى دانستى كه انسان براى راحتى و آسايش به اين دنيا نيامده، بلكه آمده است تا دردِ او درمان شود و بار ديگر به ملكوت بازگردد.(1)

* * *

مُلاّعلى! ممنون تو هستم كه مرا با فلسفه زندگى آشنا كردى، وقتى با تو آشنا

ص: 22


1- . لايِّ علة جعل اللَّه عزَّ و جلَّ الْأرواح في الْأبدان بعد كونها في ملكوته الأعلى في أرفع محلّ فقال: إنَّ الله تبارك و تعالى علِم أنَّ الأرواح فى شرفها و عُلوها متى ما تُركَت على حالها نزع أكْثرهَا إلى دعْوى الرُّبوبيَّة...: علل الشرايع، ج 1، ص 15; بحارالأنوار، ج 58، ص 133.

شدم، راز زندگى دنيا را دانستم. در اينجا خاطره اى را مى نويسم: يك روز براى عيادت دوستى به بيمارستان رفته بودم، او مدّتى دچار ناراحتى گوارشى شده بود و درد زيادى را تحمّل كرده بود، وقتى كنار او نشسته بودم، پرستار نزد او آمد و گفت: «دكتر قبول كرد شما را جرّاحى كند!».

اينجا بود كه اشك شوق از چشمان دوست من، جارى شد و گفت: «خدا پدر و مادرش را رحمت كند، خدا به او خير دنيا و آخرت را بدهد.» وقتى اشك شوق را در چشمان او ديدم به فكر فرورفتم كه دوست من چه مى گويد؟!

دكتر مى خواهد چاقو دست بگيرد و شكم او را پاره كند، امّا او اشك شوق مى ريزد! چرا او اعتراض نمى كند؟ چرا او از دكتر تشكّر مى كند؟

وقتى من فهميدم كه آن دكتر، بسيار حاذق است و به هركس نوبت جراحى نمى دهد، وقتى فهميدم كه دوستم به چند دكتر مراجعه كرده و كسى علّت دردِ او را نفهميده، وقتى فهميدم كه اين دكتر توانسته بيمارى او را تشخيص دهد و اكنون موافقت كرده است او را جراحى كند، علّت خوشحالى دوستم را فهميدم.

دوست من به استقبال دردِ جراحى رفت! او از دكتر تشكّر كرد، او ديگر دردِ جراحى را نمى ديد، بلكه شفاى خود را مى ديد. او در اين درد، راحتى را مى ديد!آن روز به فكر فرورفتم، من اسير دنيا مى شوم و به آن دل بسته ام، خدا اين بيمارى مرا تشخيص مى دهد و براى من، بلايى مى فرستد تا من درمان شوم، آيا من اعتراض مى كنم يا شكيبايى مى ورزم و شكر مى كنم؟

مُلاّعلى! خوشا به حال تو كه به اين مقام رسيده بودى، مقام شكر بر بلا!

ص: 23

تو در اين دنيا به آرامش واقعى رسيده بودى، آرى، من هم بايد راه تو را بروم، نبايد به دنيا دل ببندم، من براى ماندن نيامده ام، اگر بمانم، نابود مى شوم. من بايد مانند آب جارى باشم، بايد راه را ادامه بدهم، اين ضربه هاى بلاست كه مرا از عشق ها و بت ها جدا مى كند، من به اين ضربه ها نياز دارم.

من از سختى ها رنج مى برم و از بلاها درد مى كشم; زيرا خود و خدا را نشناخته ام. وقتى من بفهمم يك مسافر هستم و آماده ام تا بروم، دنيا را به گونه اى ديگر مى بينم و كمتر رنج مى برم.

ص: 24

همراه با كاروان

در زادگاه خود مشغول تحقيق، درس و نوشتن بودى، مدّتى گذشت، روزى از روزها تصميم گرفتى تا به كربلا سفر كنى، عشق زيارت امام حسين(عليه السلام)در دل تو شورى افكنده بود، در سال 1173 شمسى با كاروانى همراه شدى و به عراق سفر كردى، بر اين باور بودى كه زيارت امام معصوم، تجديد پيمان با اوست، پس با شوقى فراوان به سوى نجف، كاظمين، سامرا و كربلا رفتى. دوست داشتى كه در آنجا بمانى ولى شرايط آماده نبود و بعد از زيارت به وطن بازگشتى.(1)

در آران به تحقيق و نوشتن ادامه دادى، چهار سال گذشت، تو براى شاگردان خويش درس مى گفتى، چند كتاب براى آنان نوشتى تا راحت تر بتوانند علوم دينى را فرا بگيرند. در مسجد، امام جماعت بودى و مردم را از علم خويش

ص: 25


1- . «در همين سال به سفر فيض اثرِ كربلاى معلّا مشرّف شدم و مى خواستم كه در آن جا تحصيل كنم، آن هم ميّسر نشد. معاودت كردم به وطن و در اوّل ذى حجة الحرام همين سال»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

بهره مند مى ساختى. بعد از آن، به كاشان رفتى و يك سال در آنجا ماندى.

سال 1177 شمسى فرا رسيد، بار ديگر به كربلا رفتى، اين بار شرايط برايت فراهم شد كه در آنجا بمانى و از استادان بزرگ بهره بيشترى بگيرى. تو نزد بزرگ ترين عالِم جهان شيعه كه به «سيّدمجاهد» مشهور بود شاگردى كردى و از علم او، بهره فراوان بردى.

در كربلا كتابى نوشتى و آن را به استاد خود نشان دادى، استادِ تو از آن كتاب، تعريف زيادى كرد و از ديگران خواست تا از آن كتاب، براى خود نسخه اى بنويسند و از آن استفاده كنند. اسم آن كتاب، «قالِعَةُ الشُبهَة» بود و در آن، درباره مسأله اى فقهى در باب طهارت و نجاست، سخن گفتى.(1)

دو سال در كربلا ماندى، در كنار حرم امام حسين(عليه السلام) از فيض معنوى نصيب فراوان بردى، به آنجا رسيدى كه احساس كردى خوشه هاى علم را برچيده اى و نياز به حضور در درس استاد ندارى به زادگاه خود بازگشتى و براى جمعى از شاگردان خود كه در آران بودند، درس اصول و فقه را آغاز كردى.تو ديگر به درجه «اجتهاد» رسيده بودى و نوشتن براى تو جذابيّت زيادى داشت، در كنار درس گفتن به نوشتن هم مشغول بودى، هم در فقه كتاب مى نوشتى و هم در تاريخ. به تاريخ هم علاقه داشتى، دوست داشتى بدانى گذشتگان كه در روى اين زمين حكومت كردند به چه سرنوشتى مبتلا شدند، پايان ظلم و ستم ها چه بود، شنيده بودى كه حكومت با كفر مى ماند ولى با ظلم نمى ماند، كتاب هاى تاريخى را مى خواندى و گاهى در موضوع تاريخ هم مطالبى مى نوشتى.(2)

ص: 26


1- . «دوباره مصمّم به سفر عتبات عاليات شدم و در آن جا ماندم و در خدمت عمدة العلماء و زبدة الفضلا، جامع الأصول و الفروع، سيّد المحقّقين، امير سيد على طباطبايى به مباحثه فقه و اصول فقه پرداختم و گاهى هم به مجمع عمدة المتبحّرين، الحبر المعتمد آقا سيدمحمّد، مخدوم زاده آن بزرگوار، حاضر مى شدم و از او نيز استفاده قواعد اصوليه و فقهيه مى كردم و در آن جا شروع به نوشتن ينابيع الأصول نمودم و قدرى از آن نوشتم و رساله عجالة الحائرية را نيز در آن جا نوشتم و رساله قالعة الشّبهة را نيز در آن جا نوشتم و چون آن رساله به اتمام رسيد، به نظر كيميا اثرِ آن بزرگوار رساندم و بسيار تحسين فرمودند و شاگردان خود را مأمور به استنساخ آن نمودند و از آن رساله نسخه برداشتند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- . «چون در سنه 1215 از كربلاى معلّا برگرديدم و خود را از تحصيل و استفاده مستغنى ديدم، بناى تعليم و افاده گذاردم، و زمان فرصت خود را به شرحى كه در مقدمه، سمت گزارش خواهد يافت، تقسيم نمودم. جلّ اوقات را - بعد از عبادت مجيب الدّعوات - صرف مباحثه و تصنيف كتب اصوليه مى كردم و بعض اوقات خود را صرف نوشتن جواب مسائل وارده مى نمودم و در اوقات فرصت و بيكارى به نوشتن بعض حكايات سلف و تواريخ و سير ملوك ما تقدم مشغول مى بودم و در بعض اوقات به نوشتن مسائل متفرقه از نحو و اصول و تفسير و غير اينها اشتغال مى داشتم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

* * *

در سال 1180 شمسى وهّابى ها از عربستان با سپاهى به سوى كربلا هجوم آوردند، آنها كربلا را محاصره كردند، شيعيان به دفاع از شهر پرداختند ولى نيروهاى وهّابى ها زياد بود، آنها ديوار دور شهر را خراب كردند و وارد شهر شدند و مردم را در كوچه و بازار و خانه ها به قتل رساندند، گروهى از علما را به شهادت رساندند و كتاب هاى شيعه را آتش زدند.

در اين حادثه، بيش از دو هزار نفر، مظلومانه به خاك و خون كشيده شدند. بعد از آن، وهّابى ها به حرم امام حسين(عليه السلام) هجوم بردند و آنجا را ويران ساختند و طلا و جواهرات قيمتى را كه در حرم بود غارت كردند و به سرعت به سوى عربستان بازگشتند.

خبرِ اين حادثه دردناك به گوش شيعيان رسيد و موجى از غم و اندوه را پديدار ساخت، وهّابى ها كه به تازگى در عربستان قدرت را به دست گرفته بودند بر آن بودند تا به خيال خود، مكتب شيعه را نابود كنند و كارى كنند كه مردم ديگر به زيارت امام حسين(عليه السلام) نروند، آنان نمى دانستند كه عشق به امام حسين(عليه السلام) هرگز از دل هاى شيعيان زدوده نمى شود.(1)

* * *

تابستان سال 1181 شمسى فرا رسيد، هوا بسيار گرم شد، براى همين تصميم گرفتى تا به امر استادت به «نراق» سفر كنى و نزد «مُلاّاحمد نراقى» بروى، از آران تا نراق 80 كيلومتر است. وقتى به آنجارسيدى مُلاّاحمد نراقى (كه از بزرگ ترين علماى عصر خود بود) از آمدن تو به آنجا بسيار خوشحال

ص: 27


1- . «در يوم عيد غدير اين سال طايفه ياغيه باغيه طاغيه وهّابيه كه سردار و امير ايشان سعودِ نامسعودِ مردودِ درگاه خداى ودود بود، بر سر كربلاى معلّا لشكر نابود كشيد و بعض محلّات آن ولايت با بركت را تسخير و قتل و غارت كرد و داغ شهادت حضرت سيدالشّهدا را تازه نمود و بسيارى از سادات عظام و علماى ذوى الاحترام و طلّاب علوم ائمه دين را به قتل رسانيد و كتب علميّه تلف نمود. قتلهم اللّه!»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

شد.

هدف تو آن بود كه نوشتن خود را ادامه بدهى، در نراق كتابى را كه مشغول نوشتن آن بودى، تمام كردى. تابستان كه تمام شد به آران بازگشتى و براى شاگردان خود، درس را آغاز نمودى. گاهى نامه اى براى مُلاّاحمد نراقى مى نوشتى و درباره مسأله علمى با هم گفتگو مى كرديد، تو گاهى با نهايت احترام، نظر او را نقد مى كردى.

در اين هنگام نوشتن «المقاصد المهمّة» را شروع كردى، اين كتاب را به زبان عربى نوشتى و موضوع آن، «اصول فقه» بود، علمى كه به واسطه آن مى توان احكام را از قرآن و احاديث استنباط كرد.(1)

تابستان بعد هم باز به نراق رفتى، مُلاّاحمد نراقى كه از علم سرشار تو آگاهى داشت از تو خواست تا به سؤالات فقهى كه مردم براى او مى فرستند پاسخ بدهى. تو سخن او را قبول كردى و مدّتى كه آنجا بودى اين مسؤوليّت را به عهده داشتى.(2)

مُلاّاحمد نراقى در تو اين شايستگى را مى بيند كه به تو «اجازه روايت» بدهد. اجازه روايت چيست؟

با ارزش ترين ميراث شيعه، سخنان پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) است كه از نسلى به نسل ديگر، منتقل شده است. استادان به شاگردان مخصوص خود اجازه اى مى دادند كه آنان نيز بتوانند آن حديث اهل بيت(عليهم السلام) را براى ديگران نقل كنند.

هر استاد از استاد خودش اجازه روايت دارد تا به زمان امام معصوم برسد، وقتى شاگردى اين اجازه را از استادش دريافت مى كند، در سلسله كسانى كه

ص: 28


1- . «هواى آران كه مسقط رأس حقير است، بسيار گرم شد، عزم مسافرت به قريه نراق بر خود مصمّم كردم و از آران به آن جا دو منزل مسافت دارد و در آن جا به خدمت افضل الفضلاء و اعلم العلماء، جامع المعقول و المنقول، حاوى الفروع و الأصول، مولانا و شيخنا المعتمد آخوند ملاّ احمد نراقى مشرّف شدم و از صحبت آن بزرگوار، استفاده بسيار از براى اين بى بضاعت حاصل شد. و در اين سال، در قريه نراق شروع به تصنيف كتاب مقاصد المهمّه كه در اصول نوشته ام، نمودم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- . «در فصل تابستان كه هوا بسيار گرم شد، باز به امر عالى جناب شيخنا النّراقى، مصمّم سفر نراق شدم و در مدّتى كه در خدمت آن عالى جناب به سر مى بردم، فتاوايى كه از اطراف و اكناف از براى آن عالى جناب مى آوردند، آن عالى جناب به حقير محوّل مى فرمودند و حقير هم به قدر قوّه، سعى در استنباط مسائل مى كردم و فتاوا را مى نوشتم و مردم مى بردند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

حديث را روايت كرده اند واقع مى شود و آن شاگرد هم بعداً مى تواند به شاگردان خودش (كه از نسل بعدى هستند) اين اجازه را بدهد.نكته مهم اين است كه اجازه روايت يكى از روش هاى بسيار مؤثّر براى مقابله با احاديث دروغين بود، زيرا شاگرد حقّ ندارد هر حديثى را كه مى شنود نقل كند، بلكه فقط اجازه نقل رواياتى را دارد كه از استادش اجازه روايت آن را گرفته است.

به هر حال، مُلاّاحمد نراقى به تو اجازه روايت مى دهد و در ابتداى آن، درباره تو چنين مى نويسد: «مُلاّعلى آرانى از كسانى است كه در تحصيل علم، تلاش زيادى نمود و در علم و دانش به جايگاهى بلند رسيد. او از فضل و كمالات علمى و معنوى بهره مند است و خدا به او توفيق فراوان داده است. او عالِمى بسيار دانا و محقّقى فهيم است. او درك عميق و هوش فراوان دارد و فرزانه اى باتقوا است....».(1)

* * *

فصل پاييز فرا رسيد، كاروانى از آران به سمت كربلا مى رفت و مسير عبور آنان از نراق بود، آنان وقتى به نراق رسيدند از تو خواستند تا همراه آنان به كربلا بروى. بيش از يك سال از حادثه هجوم وهّابى ها به كربلا گذشته بود و مردم عراق توانسته بودند وهّابى ها را عقب برانند، كاروان هاى زيارتى بار ديگر به سوى كربلا عازم مى شدند. تو پيشنهاد آنان را قبول كردى و با دنيايى از شوق به زيارت امام حسين(عليه السلام) رفتى.(2)

اين سومين سفر تو به كربلا بود، من نمى توانم سختى هاى سفرهاى آن روز

ص: 29


1- . وكان ممن جدّ فى الطلب و بذا الجهد فى هذا المطلب و حصل من العلم شطرا وافيا جزيلاً و بلغ من التفقه مبلغا كاملا جليلا الفاضل النبيل المؤيد و الكامل الجليل المسدّد... الصالح الزكى و الورع التقى مولانا محمدعلى بن محمد حسن الكاشانى الشهير بعلى الآرانى...»: اجازة معنعنة.
2- . «تا فصل پاييز آن سال كه قافله زوّار عتبات عاليات از قريه آران به آن جا عبور نمودند، از حقير خواهش نمودند كه به همراه ايشان به كربلاى معلّا مشرّف شوم. حقير هم قبول كردم و از آن جا مصمّم سفر فيض اثر كربلاى معلّا شدم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

را به تصوير بكشم، سفر به كربلا با امكانات آن روز، واقعاً سخت بود، ولى تو سه بار به اين سفر رفتى، تو عشق به امام حسين(عليه السلام) را به همه نشان دادى.

تو اين سخن امام باقر(عليه السلام) را شنيده بودى كه فرمود: «اگر مردم مى دانستند چه فضيلتى در زيارت امام حسين(عليه السلام) است، از شدّت شوق، جان مى باختند و هر لحظه در حسرت آن بودند».(1)

آرى، زيارت، بهترين عمل است، كسى كه به كربلا مى رود در واقع مى خواهد به امام حسين(عليه السلام) بگويد: «من در راه شما هستم، همه هستى ام در خدمت شما و مكتب شماست، آمده ام تا با شمابيعت كنم و در لشكر حقّ باشم و راه مبارزه با ظلم و ستم را ادامه دهم، آماده ام تا بر سر ظالمان فرياد بكشم».

اين سخن هم از امام صادق(عليه السلام) است: «خدا به زائران امام حسين(عليه السلام) افتخار مى كند و به فرشتگان آسمان ها مى گويد: آيا زائران حسين را مى بينيد كه به زيارت او آمده اند؟ بدانيد كه من كرامت خويش را بر آنان واجب كرده ام».

ص: 30


1- . لو علم الناس ما فى زيارة الحسين من فضل لماتوا شوقاً وتقطعت أنفسهم عليه حسرات: كامل الزيارات ص 142، بحارالانوارج 101 ص 98.

هجرتى مبارك

به زادگاه خود باز مى گردى، از سال 1181 شمسى تا 1185 شمسى در زادگاه خود بودى، با جمعى كه از گلپايگان بودند، آشنا شده بودى، دو بار به روستاى «كُنجِدجان» در اطراف گلپايگان سفر مى كنى. اين روستا با گلپايگان 15 كيلومتر فاصله دارد. (امروزه اين روستا با چند روستاى ديگر، شهرى به نام گلشهر را تشكيل مى دهند).

مردم آنجا بسيار مهمان نواز، باصفا و مهربان بودند و به گرمى از تو پذيرايى كردند، تو مدّتى در آنجا ماندى و سپس به آران بازگشتى. در اين پنج سال به نوشتن مشغول بودى، كم كم آوازه علم و فضل تو بالا گرفت و اين باعث مشكل بزرگى براى تو شد، تو به حسادت بدخواهان گرفتار شدى.(1)

دوست نداشتى كه جزئيّات اين ماجرا، آشكار شود، پس من هم به اين مقدار

ص: 31


1- . «و به بعضِ تقريبات، دل حقير هم از ماندن در وطن، سرد شده بود و حسد بعض حسّاد نسبت به اين اقلّ عباد، از حدّ اعتدال بيرون» رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

بسنده مى كنم و چنين مى گويم: «عدّه اى به تو حسادت ورزيدند و دل تو را خون كردند...».

آرى، خيلى از اين مردم روزگار، تو را در حدّ يك امام جماعت مى شناسند و بس! دويست سال بعد مردم كم كم تو را خواهند شناخت. يادم نمى رود وقتى اوّلين بار كوه دماوند را از نزديك ديدم، عظمت اين كوه وقتى در كنارش بودم جلوه نداشت، يك روز زمستانى نزديك غروب كه به كوير رفته بودم از فاصله دويست كيلومترى، كوه دماوند را ديدم، نور خورشيد بر برف هاى آن تابيده بود، آنجا بود كه مات و مبهوت عظمت كوه دماوند شدم، آرى، براى درك عظمت كوه بايد از آن فاصله گرفت، شخصيّت هاى بزرگ هم اين طورى هستند، وقتى مردم از آنها فاصله مى گيرند، عظمت آنان را درك مى كنند، مردم زادگاه من بايد دويست سال از تو فاصله بگيرند...

مدّتى با آن كسانى كه به تو حسادت مىورزند مدارا مى كنى، ولى مى بينى كه اين حسادت آنان از حدّ و اندازه خارج شده است، پس به خلوت خويش پناه مى برى و از شرّ آن حسودان به خدا پناه مى برى.

(وَمِنْ شَرِّ حَاسِد إِذَا حَسَدَ)

آرى، قرآن در سوره فَلَق از پيامبر مى خواهد از شرّ حسودان به خدا پناه ببرد، كافران به پيامبر حسادت مى ورزيدند و مى گفتند: «چرا خدا او را به پيامبرى انتخاب كرده است؟ محمّد فقير است و دستش از مال دنيا خالى است، چرا او براى اين مقام انتخاب شده است؟ خدا بايد ما را انتخاب مى كرد».

آرى، آنان مى دانستند كه حقّ با پيامبر است، معجزه قرآن را ديده بودند، امّا

ص: 32

به او حسادت مى ورزيدند.

تو گرفتار حسادت عدّه اى مى شوى ولى با بزرگوارى با آنان رفتار مى كنى، هرگز نامى از آنان كه در حقّ تو دشمنى مى كنند نمى برى، در زندگى نامه خود به اين بسنده مى كنى كه گرفتار حسادت حسودان شده اى. اين نشانه بزرگوارى توست.

به راستى گناه تو چيست؟ تو قلم توانايى دارى و ده ها كتاب نوشته اى، ديگران در كنار تو، احساس حقارت مى كنند، تو حقارت آنان را به تصوير كشيده اى، چه گناهى از اين بالاتر! آنان با تو دشمنى مى كنند تا ديده نشوى و كسى تو را نشناسد، آن وقت است كه آنها مى توانند بزرگى كنند. اگر آثار و كتاب هاى تو در جامعه جلوه گر شود، اگر علم و دانش تو هويدا شود، كوچكىِ آنان در نظر مردم، آشكار خواهد شد!

هر روز براى تو مشكلى ايجاد مى كنند، مردم هم كه دهن بين هستند، تو در فكر هستى كه چه كنى؟ حسد بلاىِ اين جامعه است، آن حسودان به جاى اين كه نيروى خود را صرف كسب كمال كنند، بيشتر به فكر كوبيدن تو هستند، ولى تو به دفاع خود نمى پردازى، به خلوت خود پناه مى برى، همان زيرزمين نمناك. تو هرگز استعداد، وقت و نيروى خود را صرف دفاع از خود نمى كنى، زيرا مى دانى كه اگر بخواهى از خود دفاع كنى، وقتى براى نوشتن، تحقيق و پژوهش نخواهى يافت. اصلاً حسودان به دنبال همين هستند كه تمركز تو را به هم بزنند و نگذارند بنويسى و تعداد كتاب هايت بيشتر و بيشتر شود و آوازه علم تو، فراگير گردد. سرانجام تو به فكر مهاجرت به گلپايگان مى افتى، تصميم

ص: 33

مى گيرى تا استخاره كنى. هر راهى را كه خدا پيش پاى تو بگذارد، همان را انجام بدهى، از يك طرف به وطن خويش علاقه دارى، از طرف ديگر، شرايط را براى ماندن مناسب نمى بينى!

سرانجام استخاره مى كنى، جواب استخاره واضح و روشن است، بايد به گلپايگان مهاجرت كنى و زادگاه خويش را ترك كنى، بايد از شرّ عدّه اى تنگ نظر به جايى بروى كه قدر تو را مى دانند و به فضل و علم تو بها مى دهند، تو در چهل و سه سالگى از زادگاه خود هجرت مى كنى...(1)

* * *

مُلاّعلى! ممنون تو هستم كه درس بزرگى به من دادى، برايم گزارش دادى كه در گذشته هم اين حسدها بوده است و تو به آن مبتلا شدى، اين حكايت همه دوران ها است و چيز تازه اى نيست. تو به من ياد دادى كه راه خود را بپيمايم و وقت خود را درگير تنگ نظرى ها و دفاع از خود نكنم، انسانِكوچك، دشمن ندارد، كسى كه بزرگ مى شود، دشمن پيدا مى كند، چقدر اين سخن به دل مى نشيند: «ما زِ ياران، چشم يارى داشتيم/ خود غلط بود آنچه مى پنداشتيم».

ملاعلى! اگر چه دلِ من از سخن هاى ناروايى كه گفته اند خون است، آنان بارها دلم را شكسته اند و اشك بر چشمانم جارى كرده اند، ولى به تو اقتدا مى كنم. تو هرگز اجازه ندادى سخن ديگران، تو را از راهى كه انتخاب كرده بودى باز دارد، تو آبروى حسودان را نبردى و از آنان در هيچ كجا نام ذكر نكردى، ولى اصل ماجرا را بازگو كردى تا آيندگان بدانند كه ريشه خيلى از

ص: 34


1- . «و بعد از مراجعت از آن سفر، باز مدّتى در قريه آران كه موطن اصلى و مسقط رأس حقير است، به سر مى بردم كه در اين خلال، جمعى از اهل كنجدجان كه اسم قريه اى است از قراى گلپايگان و به تقريبى با حقير، رابطه آشنايى به هم رسانيده بودند، خواهش كردند كه حقير به قريه كنجدجان روم... بعد از استخاره ذات الرقاع، مصمّم هجرت به آن قريه شدم و در روز چهاردهم شهر رجب المرجّب 1219، تنها و بى رفيق، موسى وار از ترس فراعنه، زحمت سفر را بر راحت حَضَر اختيار كردم و از قريه آران به همراه چند نفر چاروا دار، روانه جانب قريه كنجدجان شدم»: رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.

حرف و حديث هايى كه در جامعه است، همين حسد است، اگر حسد نبود، آبروى هيچ مؤمنى برده نمى شد چرا كه حرمت مؤمن از حرمت كعبه بالاتر است!

* * *

آيه 100 سوره نِساء را مى خوانم، آنجا كه قرآن اشاره مى كند كه خدا كسى را كه از خانه و كاشانه اش كوچ مى كند و مهاجر راه او مى شود، دوست دارد، زيرا او از همه وابستگى ها رها شده و به سوى روشنايى رفته است.(1)

آرى، هر كس در راه خدا از وطن چشم بپوشد و مهاجرت كند، راه گريز و پناهگاهى مى يابد و به آرامش مى رسد. مهاجرت يعنى كسى براى حفظ دينش، از وطنش جدا شود، خدا چنين كسى را دوست دارد و به اين كار او ارزش مى دهد، سعادت يك مهاجر، در رسيدن نيست، در همان نقطه حركت است، وقتى كه او از خانه اش به قصد مهاجرت براى خدا خارج مى شود، ديگر آسمانى شده است...

ص: 35


1- . (وَمَنْ يُهَاجِرْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِى الاَْرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيًما).

سمتِ سرنوشت

مُلاّعلى! براى مهاجرت به گلپايگان استخاره كردى، از تو ياد گرفتم كه براى كارهاى مهم زندگى خويش استخاره كنم، اين سبك زندگى تو بود، تو عالِمى فرزانه بودى و براى اين كار مهم، استخاره كردى، من هم راه و روش تو را الگوى خويش قرار مى دهم.

مى دانم كه استخاره بعد از انديشه و مشورت است، اگر بخواهم كارى انجام دهم، اوّل بايد پيرامون آن فكر كنم، با كسانى كه تجربه دارند مشورت كنم ولى اگر تحيّر من برطرف نشد، استخاره نمايم.

روشن است كه استخاره براى اين است كه آيا من يك كار را انجام بدهم يا نه. وقتى استخاره كردم معلوم مى شود كه آن كار براى سعادت دنيا و آخرت من خوب است يا نه. من نبايد از استخاره انتظار داشته باشم كه آينده را برايم بازگو

ص: 36

كند. مثلاً استخاره نمى تواند بگويد كه آيا در يك امتحان قبول مى شوم يا نه.

نكته ديگر اين كه تو استخاره «ذاتُ الرُّقاع» را انجام مى دهى، اين نوع استخاره بسيار رهگشا است و جواب آن واضح و روشن است. بعضى ها با قرآن استخاره مى كنند و نمى توانند آيه اى كه در جواب استخاره آمده است تفسير و تحليل كنند و به مشكل برخورد مى كنند، ولى استخاره اى كه تو آن را انجام داده اى اين مشكل را ندارد.

سيّدبن طاووس يكى از علماى بزرگ شيعه است، او يك كتاب درباره اين موضوع نوشته است و در آنجا مى گويد: «اين استخاره، لطفى از طرف خداوند بر شيعيان مى باشد و به جاست كه شيعيان از آن بهره بيشترى ببرند». او تأكيد مى كند كه هر كارى كه با توجّه به اين استخاره انجام شود حتماً خير و مصلحت دنيا و آخرت را به دنبال دارد.(1)

حالا اين استخاره را چگونه بايد انجام بدهم؟ اصل اين استخاره از كجاست؟ آيا من كتاب «كافى» را مى شناسم؟ اين كتاب، معتبرترين كتاب شيعه است، هيچ كتابى همانند آن اعتبار ندارد، علماى شيعه به اين كتاب بسيار اهميّت مى دهند، شيخ كلينى اين كتاب را در قرن چهارم هجرى نوشته است.در كتاب كافى ج 3 ص 470 حديثى را از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه در آن حديث، آن حضرت راه و روش اين استخاره را به يكى از ياران خود ياد مى دهد. چگونگى اين استخاره را در آخر همين كتاب ذكر مى كنم، تا علاقمندان به تو بتوانند از آن بهره ببرند.(2)

ص: 37


1- . سيدبن طاووس كتابى به نام «فتح الابواب» درباره همين استخاره ذات الرقاع دارد، او اسرارى را در اين كتاب بيان كرده است، مطالعه اين كتاب را به همگان توصيه مى كنم.
2- . إذا أردت أمرا فخذ ست رقاع فاكتب فى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة افعله، وفى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة لا تفعل، ثم ضعها تحت مصلاك ثم صل ركعتين فإذا فرغت فاسجد سجدة وقل فيها مائة مرة: أستخير الله برحمته خيرة فى عافية ثم استو جالسا وقل: اللهم خر لى واختر لى فى جميع أمورى فى يسر منك وعافية ثم اضرب بيدك إلى الرقاع فشوشها وأخرج واحدة، فإن خرج ثلاث متواليات افعل فافعل الامر الذى تريده وإن خرج ثلاث متواليات لا تفعل فلا تفعله وإن خرجت واحدة افعل والأخرى لا تفعل فاخرج من الرقاع إلى خمس فانظر أكثرها فاعمل به ودع السادسة لا تحتاج إليها: الكافى ج 3 ص 470، تهذيب الاحكام ج 3 ص 181، وسائل الشيعة ج 8 ص 78.

* * *

تو استخاره كردى و به روستاى كُنجِدجان كه اطراف گلپايگان بود مهاجرت كردى، اگر چه دل كندن از وطن براى هر كسى سخت است ولى به آنچه خدا برايت مقدّر كرده بود راضى بودى. تو در آستانه چهل و سه سالگى عمر خود بودى كه با خانواده خود به گلپايگان هجرت كردى.

* * *

مردم روستاى كُنجِدجان به تو احترام زيادى مى گذاشتند، تو در آنجا به نوشتن ادامه دادى، چندين كتاب نوشتى، آوازه علم و دانش تو در سراسر آن منطقه پيچيد، شاگردانى از اطراف نزد تو آمدند و تو براى آنان درس مى گفتى و آنان را از علوم اهل بيت(عليهم السلام) بهره مند مى ساختى. آنان قدر و ارزش تو را مى دانستند و روز به روز بر شُكوه تو افزوده مى شد، تو همچون خورشيدى در آنجا درخشيدى و مايه بركت براى آنجا شدى.

چند سال گذشت، «عبّاس خان» يكى از ثروتمندان گلپايگان بود، زمينه آشنايى او با تو فراهم شد، او مردى زيرك و باهوش بود و ارزش علم را مى دانست و فهميد كه وجود تو، گوهرى ارزشمند براى آن منطقه است.

او مدّتى با خود فكر كرد و سرانجام تصميم مهمّى گرفت. او مقدارى از ثروت خود را براى ساختن مدرسه و حوزه علميّه در گلپايگان جدا كرد و زمين مناسبى را در مركز آبادى خريدارى نمود و دستور ساخت آنجا را داد. آن مسجد و مدرسه در دو سال ساخته شد. (سال 1192 شمسى).

ص: 38

عبّاس خان از تو خواست تا مديريّت آنجا را به عهده بگيرى. او آنجا را وقف بر طُلاّب علوم دينى نمود و توليّت و سرپرستى آن مدرسه به تو سپرد. او موقوفاتى را هم براى آنجا در نظر گرفت تا از درآمد آن موقوفات بتوانى آن مدرسه را به خوبى اداره كنى.(1)اين گونه بود كه حضور تو مايه بركت آن شهر گرديد، تو در آنجا به تربيت طلاب دينى پرداختى، آنجا همچون چشمه اى جوشان بود و مردم را از علم و معرفت سيراب مى ساخت.

مردم گلپايگان تو را مؤسّس حوزه علميّه شهر خود مى دانند، حضور تو باعث رشد و بالندگى علمى آنجا شد كه بعدها در آنجا عالمانى به نام، ظهور كردند و باعث افتخار جهان اسلام شدند، (يكى از آنها، آيت الله العظمى گلپايگانى بود كه در زمان خود، يكى از بزرگ ترين مراجع تقليد جهان تشيّع بود).

آرى، حضور تو در گلپايگان به تقويت بنيان علمى آن شهر كمك كرد و چه زيبا، اين شهر را «دارُ الفَخر» ناميدى (ديارِ فخر و شرف).(2)

تو در آنجا (كه هم مسجد بود و هم مدرسه)، نماز جماعت اقامه مى كردى و چون در مركز شهر بود جمعيّت زيادى در نماز جماعت شركت مى كردند. امروزه مردم گلپايگان آنجا را به اسم «مسجد ميرزا ابوالحسن» مى شناسند. (اين مسجد در نزديكى ميدان 17 شهريور گلپايگان واقع شده است).

* * *

مُلاّعلى! عبّاس خان، توليّت آن مسجد را براى آينده به فرزندان تو واگذار

ص: 39


1- . «عباس خان گلپايگانى در اصل بلده مدرسه اى بنا نمود و در سنه 1229 (قمرى) به اتمام رسيد و از حقير خواهش نمود كه متوجّه امر مدرسه شوم، حقير هم قبول اين معنى كردم و در اوايل شهر محرم الحرام 1229 امر مدرسه انجامى گرفته خان معظم اليه مدرسه را بر طّلاب علوم دينيه وقف نمود»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- . در يوم يكشنبه دوم ماه ربيع الثانى وارد دار الفخر گلپايگان شدم: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

كرد، او دوست داشت كه بعد از رحلت تو، فرزندانت راه تو را ادامه بدهند، ولى امروزه ما از نسل تو، خبرى نداريم، ولى شاگردان و كتاب هاى تو، بهترين يادگار تو هستند.(1)

من هم وقتى راه تو را بپيمايم، فرزندِ معنوى تو هستم، تلاش مى كنم تا راه تو را ادامه بدهم...

ص: 40


1- . «و عباس خان گليايگانى توليت آن را به حقير مفوض نمود مادام الحياة و بعد بر اولاد حقير نسلاً بعد نسل و عقبا بعد عقب و مقوفاتى هم از براى مدرسه مقرر فرمود و توليت آن را نيز به حقير و اولاد حقير مفوِّض فرمود»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

زيارت آفتاب

در سال 1197 شمسى تصميم مى گيرى تا به مشهد سفر كنى، عشق زيارت امام رضا(عليه السلام) به دلت افتاده است، بارها اين حديث را براى مردم خوانده اى كه زيارت آن حضرت برتر از يك ميليون حجّ است. تو اين حديث را هم خوانده اى كه در روز قيامت، خدا به زائران امام رضا(عليه السلام)مقامى بسيار بالاتر از زائران بقيّه امامان مى دهد.(1)

بار سفر مى بندى، در آن روز، اهل گلپايگان از اين مسير به مشهد مى رفتند: «اصفهان، نائين، طبس، مشهد». زمستان است به اصفهان كه مى رسى، برف زيادى مى بارد، راه بسته مى شود، مدّتى در اصفهان مى مانى، مهمان علماى آن شهر مى شوى و آنان از تو استقبال مى كنند، در آنجا هم به نوشتن ادامه مى دهى، منتظر مى مانى تا شايد راه باز شود، ولى امكان ادامه مسير نيست،

ص: 41


1- . قال البَزَنطى: قرأت كتاب أبى الحسن الرضا: أبلغ شيعتى أنّ زيارتى تعدل عند الله ألف حجّة. قال البَزَنطى: فقلت لأبى جعفر: ألف حجّة؟، قال: إى والله ألف ألف حجّة لمن زاره عارفًا بحقّه: عيون اخبار الرضا ج 1، ص 287; كامل الزيارات، ص 510; الأمالى للصدوق، ص 120.

ناچار با دلى شكسته به گلپايگان بازمى گردى.(1)

سال بعد به سوى مشهد حركت مى كنى، توفيق زيارت امام رضا(عليه السلام) را پيدا مى كنى، سفر تو سه ماه طول مى كشد، در مسير، سختى هاى فراوان مى كشى، زيرا در آن زمان، راه مشهد، راهى پر خطر بود.(2)

آرى، هيچ چيز در دنيا همانند زيارت امام معصوم نيست، مؤمن واقعى لذّت و آرامشى را كه در زيارت مى يابد با هيچ چيز عوض نمى كند. اين درس ديگرى است كه من از تو مى آموزم، زيارت امام، دل را زنده مى كند، مرا آسمانى مى كند، تو براى رسيدن به مشهد، چند ماه در راه بودى، سفر در آن روزگار، سختى فراوان داشت، اگر تو امروز به جاى من بودى، چند بار به مشهد مى رفتى؟ مى توانم بليط قطار بگيرم، شب در كمال آسايش در قطار بخوابم و صبح در مشهد باشم... به راستى چرا به راحتى براى سلامت جسم خود، پول خرج مى كنم، امّا وقتى سخن از سلامت روح من مى شوم، بى خيال مى شوم، زيارت، روح و جان مرا شفا مى دهد...

* * *

از مشهد به سوى گلپايگان حركت مى كنى، وقتى به آنجا مى رسى به نوشتن ادامه مى دهى، سپس سفرى به تهران مى كنى، نكته مهم اين است تو وقتى به پايتخت ايران مى روى به دربار نمى روى، با اين كه بعضى ها وقتى به تهران مى رفتند به دربار مى رفتند، تو همواره استقلال خود را حفظ كردى. تو پرچمدار روحانيّت اصيل شيعه بودى كه هرگز ريزه خوار كسى نشدند و همين، رازِ ماندگارى آنان بود.(3)

ص: 42


1- . از گلپايگان به اين عزم به اصفهان رفتم و در اصفهان زمستان مرا فرو گرفت و هوا بسيار سرد شد به حدّى كه اين قالب ضعيف طاقت تحمل مشقّت سفر نياورد، لهذا مدّت چهار ماه تمام در آن جا رحل اقامت افكندم و به خدمت سادات عظام و علماى ذوى العزّ و الاحترام رسيدم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
2- . روانه مشهد مقدس شدم، و كيفيت رفتن و طى منازل آن سفر و امور اتفاقيّه آن راه پر خوف و خطر را در رساله على حدّه نوشته ام و طول آن سفر مدت سه ماه كشيد و در يوم يكشنبه دوم ماه ربيع الثانى وارد دار الفخر گلپايگان شدم: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.
3- . «يوم چهارشنبه پانزدهم شهر رجب المرجب اين سال از گلپايگان به عزم سفر دار الخلافه رخت سفر بربستم و روانه دار الخلافه شدم، و در يوم دويم ماه رمضان المبارك از آن سفر مراجعت نموده وارد گلپايگان شدم و باز به نوشتن كتاب مطلع الأنوار مشغول شدم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

بعد از آن تو به قم سفر مى كنى، اهل علم از آمدن تو به قم، خيلى خوشحال مى شوند، براى عدّه اى از علاقمندان درس شروع مى كنى، به سؤالات علمى آنان پاسخ مى دهى، گروهى از تو مى خواهند تا «علم اصول» را به شعر درآورى، اين درخواست آنان را اجابت مى كنى و سپس آن اشعار خود را در كتابى جمع آورى مى كنى و نام آن را «الدُرّة البَهيّة» مى گذارى.

نزديك به يك سال در قم مى مانى و سپس به گلپايگان برمى گردى.

* * *

در سال 1205 شمسى فرا مى رسد، تو 63 سال سن دارى، زندگى تو، سر و سامان گرفته است و تو ديگر مستطيع شده اى و تصميم مى گيرى به سفر حجّ بروى. خدا بر هر كس كه توانايى سفر حجّ دارد، واجب كرده است تا يك بار در عمر خود به سفر حجّ برود.

تو بارها براى مردم گفته اى كه اگر كسى حجّ بر او واجب شود و به حجّ نرود، در روز قيامت يهودى يا مسيحى محشور خواهد شد، آرى، حجّ، يكى از واجبات مهم اسلام است. خدا نيازى به عبادات و حجّ ما ندارد، او از همه بى نياز است، فايده انجام حجّ به خود ما بازمى گردد.

كسى كه حجّ به جا مى آورد لباس احرام به تن مى كند، لباس احرام لباسى سفيد رنگ است كه شبيه كفن است و ذكر «لبّيك» مى گويد و دعوت خدا را اجابت مى كند.

خيلى ها از مرگ مى هراسند، لباس احرام كه همان كفن است حاجى به تن مى كند، به سوى خانه خدا مى رود، از همه دنيا دل مى كند، وقتى لباس احرام

ص: 43

به تن مى كند و لبّيك مى گويد، ديگر نبايد نگاه به آينه بكند، نبايد عطر بزند، بايد از لذّت هاى دنيايى چشم بپوشد، در اين سفر از دنيا چشم مى پوشد و فقط به خدا توجّه مى كند، او در سفر حجّ، مرگ را تجربه مى كند، فلسفه اين سفرِ زيباست. وقتى از اين سفر بازگشت، ديگر نبايد از مرگ بترسد، زيرا يك بار به اختيار خود مرگ را تجربه كرده است،از اين دنيا دل كنده است، از لذّت هاى دنيا چشم پوشى كرده است، مهمان مهربانى هاى خدا شده است، ديگر از چه بترسد؟

با همسفران خود سفر را آغاز مى كنيد، سفرى طولانى كه نزديك به شش ماه طول خواهد كشيد، از گلپايگان به اصفهان مى آييد تا از آنجا سفر را ادامه دهيد. مدّتى در اصفهان مى مانيد، سپس همراه با كاروانى به سوى عربستان حركت مى كنيد...(1)

* * *

زندگى نامه اى كه براى خود نوشته اى در اينجا به پايان مى رسد، آخرين سطر آن زندگى نامه درباره حضور تو در اصفهان در مسير رفتن به حجّ در سال 1205 شمسى است.

بعد از آن كه از سفر حجّ بازگشتى، ما ديگر اطلاعاتى درباره زندگى تو نداريم، تو به گلپايگان باز مى گردى، مسير درس، بحث و نوشتن را ادامه مى دهى و همواره مايه خير و بركت براى مردم آن ديار مى شوى، هميشه خدا را شكر مى كنى كه به تو توفيق خدمت به دين خدا را عطا كرده است.

دو سال مى گذرد، سال 1207 شمسى فرا مى رسد، تو در سن 65 سالگى

ص: 44


1- . «و از واردات اين سال اين بود كه در ماه جمادى الثانيه مصمم سفر خير اثر حج بيت اللّه الحرام شدم و در روز يكشنبه بيست و نهم ماه مذكور از گلپايگان - كه محل هجرت حقير است - بيرون آمدم و روز پنجشنبه چهارم رجب المرجب وارد دار السّلطنه اصفهان شدم; خداوند عالم عاقبت امر سفر را به خير بگرداند...»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

دعوت حق را اجابت مى كنى و چشم از اين جهان مى بندى و علاقمندان به خود را داغدار مى كنى. گلپايگان، غرق ماتم مى شود، آنها گوهر ارزشمندى را از دست داده اند.

همه جا تعطيل مى شود، مردم سياه پوش مى شوند، مراسم تشييع جنازه باشكوهى برگزار مى شود، عالِمان و بزرگان شهر هم در اين مراسم شركت مى كنند، پيكر پاك تو را در همان مسجدى كه نماز مى خواندى و درس مى دادى دفن مى كنند.

150 سال از رحلت تو مى گذرد، مردم گلپايگان تصميم مى گيرند تا آن مسجد را بازسازى كنند، ناخودآگاه قبر تو شكافته مى شود و مردم مى بينند كه پيكر تو بعد از اين همه سال، صحيح و سالم است.

* * *

اكنون مى خواهم از دو نويسنده اى نام ببرم كه از تو سخن گفته اند:

* نويسنده اول

مُلاّحبيب الله شريف كاشانى يكى از علماى بزرگ كاشان بود، او صد سال بعد از رحلت تو از تو ياد مى كند و چنين مى نويسد: «اصل او از قريه آران نزديك كاشان بود، او ساكن گلپايگان بود و در آنجارحلت كرد و كنار مسجدش در گلپايگان به خاك سپرده شد، او فقيه، اصولى و با فضل بود و كتاب هاى زيادى دارد».(1)

* نويسنده دوم

شيخ عبّاس قمّى را همه مى شناسيم، همان كه كتاب «مفاتيحُ الجِنان» را

ص: 45


1- . لباب الألقاب (چاپ قديم) ص 116.

نوشته است، او صد سال بعد از رحلت تو، درباره تو سخن مى گويد و نام دو كتاب تو را ذكر مى كند و تو را چنين توصيف مى كند: «محمّدعلى فرزند محمّدحسن الكاشانى، عالِم عامل، فاضل متبحّر».

* * *

يكى از كتاب هاى تو، زندگى نامه اى است كه خودت نوشته اى و حوادث دوران زندگى ات را شرح داده اى، بعد از رحلت تو، از اين زندگى نامه خبرى نمى شود و كسى از آن خبر ندارد، 165 سال مى گذرد، سال 1372 شمسى فرا مى رسد. آقاى ميثم نمكى آرانى، يكى از دوستانم است، او در جستجوى كتاب هاى محقّقان آرانى است. او به خيلى از كتابخانه ها مراجعه مى كند و در اين باره جستجو مى نمايد، با استاد عبدالحسين حائرى كه يكى از استادان بزرگ نسخه شناس كشور است ملاقات مى كند و در اين باره با او گفتگو مى كند، آن استاد خبر مى دهد كه مجموعه اى خطّى در دست او است كه شش كتاب از تو در آنجا آمده است.

آن مجموعه خطّى بررسى مى شود، كتاب نخست آن مجموعه، زندگى نامه اى است كه تو براى خودت نوشته اى. دوست من اين ماجرا را به ديگران اطلاع مى دهد و اين سرآغازى بود براى اين كه مردم آران تو را بهتر و بيشتر بشناسند.

بعد از آن، جمعى از آران به گلپايگان سفر مى كنند و در جستجوى مدفن پاك تو، پرسان پرسان به مسجد «ميرزا ابوالحسن گلپايگان» مى رسند، وقتى بر سر مزار تو مى آيند، اشك از ديدگانشان جارى مى شود، بر آن همه گمنامى تو،

ص: 46

اشك مى ريزند و با خود عهد مى بندند كه براى معرّفى تو، قدمى بردارند.

آنها به قم مى روند و به خدمت مرجع عالى قدر شيعه، آيت الله صافى گلپايگانى مى رسند و ايشان تأييد مى كنند كه آن قبرى كه در مسجد «ميرزا ابوالحسن گلپايگان» قرار داد، مدفن توست.

در سال 1392 شمسى سنگِ قبرى زيبا در آران تهيه مى شود، جمعى صدنفره از آران، آن سنگ را به گلپايگان مى برند و در مراسمى با حضور مسؤولان آن شهر، بر روى قبرِ تو، نصب مى گردد.

به زودى كنگره ملّى محقّقان آرانى برگزار مى شود، بعضى از كتاب هاى تو به چاپ مى رسد، اين فرصتى مى شود كه من اين كتاب را درباره تو بنويسم...

* * *

در اينجا بايد به نكته اى اشاره كنم: نام اصلى تو «مُحمدعلى» بوده است، ولى مردم بيشتر تو را «مُلاّعلى» مى خوانند. اهل علم كه دقّت زيادى دارند اسم اصلى تو را به كار مى برند و تو را «مُلاّمحمّدعلى آرانى» مى خوانند، ولى مردم اسم خلاصه شده تو را «مُلاّعلى آرانى» مى خوانند، اين عادت مردم است كه دوست دارند اسم ها را ساده تر كنند.

استاد تو، مُلاّاحمد نراقى هم وقتى در «اجازه روايت» از تو نام برد، اين عبارت را به كار برد: «الشَّهير بِعِلىّ الآرانى»: يعنى كسى كه به على آرانى مشهور شده است.(1)

ص: 47


1- . «الصالح الزكى و الورع التقى مولانا محمدعلى بن محمد حسن الكاشانى الشهير بعلى الآرانى...»: اجازة معنعنه كه ملااحمدنراقى براى ملاعلى آرانى نوشته اند.

يادگار جاويدان

اشاره

اكنون مى خواهم درباره كتاب هاى تو بنويسم، قبل از آن مقدارى با تو سخن مى گويم:

مُلاّعلى! درست است كه سال هاست چشم از اين جهان فرو بسته اى ولى تو هرگز نمى ميرى! تا زمانى كه كتاب هاى تو باقى است، تو هم زنده اى، فكر تو، انديشه تو جاودان است چرا كه قلم، جاويدان است. آنان كه به تو حسد ورزيدند و با تو دشمنى كردند، هيچ نامى از آنان نيست، آنان مرده اند و به فراموشى سپرده شده اند ولى تو زنده اى، تو حيات دارى و جويندگان راه معرفت را سيراب مى سازى...

* * *

بيشتر كتاب هاى تو به زبان عربى است، زيرا هر علمى، زبان خاص خودش را

ص: 48

دارد، (براى مثال، امروزه بيشتر كتاب هاى پزشكى به زبان انگليسى است)، علوم اسلامى هم زبان خاص خودش را دارد و آن زبان عربى است و براى همين بيشتر كتاب هاى خود را به زبان عربى نوشتى. همچنين تو استعداد شعر داشتى و به زبان عربى اشعار زيادى سروده اى.

ده ها كتاب نوشتى، اين كتاب ها در موضوعات مختلف بود، متأسّفانه تعدادى از كتاب هاى تو، در گذر زمان از بين رفته است و هيچ اثرى از آن ها نيست، ما فقط نام آنها را در زندگى نامه تو مى بينيم، شايد آن كتاب ها در جايى در خارج از ايران باشد، زمانى خارجى ها به ايران آمدند و كتاب هاى ما را خريدند و به كشور خود بردند، شايد هم آن كتاب ها در اثر بى دقّتى و بى توجهى از بين رفته است؟ ولى من اميدوارم زمانى آن كتاب هاى گمشده تو پيدا شود.

به راستى من چه مى گويم؟ چه آرزو مى كنم، نزديك به 20 كتاب تو در دسترس است، ولى بيشتر آنها، نسخه خطّى است، پس كجايند كسانى كه ثروت دارند و مى توانند براى زنده كردن نام و ياد تو اقدام كنند؟ چرا ما زودتر به فكر چاپ كتاب هاى تو نبوديم؟ چرا در غفلت بوده ايم؟ هويّت يك آبادى، به ساختمان ساختن نيست، هويّت ما، كتاب هاى توست. بايد كارى كرد، بايد اين كتاب هاى تو را به صورت «مجموعه آثار مُلاّعلى آرانى» چاپ كرد و در اختيار همه قرار داد. خدا مى داند تو براى نوشتن اين كتاب ها، چه سختى هايى را تحمّل كردى و امروز ما مى توانيم كتاب هاى تو را منتشر كنيم، آيا درست است به اين بسنده كرده ايم كه يك نسخه از كتاب تو در گوشه يك كتابخانه باشد! اين انصاف نيست. بايد نام تو را زنده كنيم، چرا كه تو هويّت ما هستى...

ص: 49

* * *

وقتى 23 سال داشتى اوّلين كتاب خود را نوشتى، در همه شرايط زمانى و مكانى، قلم را از خود جدا نكردى، در ادبيّات، فقه، اصول فقه، تاريخ و موضوعات ديگر، كتاب نوشتى و بر برخى از آثار بزرگان، شرح نگاشتى. گاه به خلاصه كردن نكات مهم در متون درسى مى پرداختى و مطالب مفيدى را كه شنيده بودى يا خوانده بودى در يك جا گردآورى مى كردى. تو طبع شعر هم داشتى، به زبان فارسى و عربى شعر مى گفتى، تو مطالب علمى را به شعر در مى آوردى تا ديگران بتوانند آن را حفظ كنند و آن مطالب به ياد آنان بماند.

امروزه نزديك به 20 كتاب تو در دسترس است، از ميان آنها، ده كتاب را انتخاب مى كنم و درباره آن توضيح مى دهم، از قديم گفته اند: «در خانه اگر كس است يك حرف بس است»، اين ده كتاب مى تواند اوج فضل و دانش تو را به تصوير بكشد:

1. الجَواهر السَّنيّة

* موضوع: علم نحو

اين كتاب را براى آشنايى با ادبيّات عربى نوشته اى، طلبه اى كه مى خواهد از قرآن و احاديث بهره ببرد بايد با زبان عربى آشنايى كامل داشته باشد، اين كتاب اين راه را براى او آسان مى كند. نسخه خطّى اين كتاب در كتابخانه آستان قدس رضوى در مشهد مقدّس و كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى در قمّ نگه دارى مى شود.

ص: 50

2. الفَوائد الصادِقَيّة

* موضوع: علم منطق

اين كتاب راه و رسم فكر كردن و استدلال كردن را به ما مى آموزد. علم «منطق» اين كار را انجام مى دهد. كسى كه مى خواهد براى احكام شرعى دليل بياورد نياز دارد كه ساختار فكرى خود را نظم ببخشد. اين كتاب به او كمك زيادى مى كند. نسخه خطّى اين كتاب در كتابخانه آيت الله گلپايگانى در قم نگه دارى مى شود.

3. المقاصد المُهمّة

* موضوع: اصول فقه

براى استنباط حكم شرعى از قرآن و حديث، نياز به قانون هاى كلى داريم كه با كمك آن بتوانيم مسير استنباط را صحيح بپيماييم. علم «اصول فقه» براى همين پايه گذارى شده است. اين كتاب تو دربارهاصول فقه است كه در سه جلد قطور به نگارش درآوردى. نسخه خطّى اين كتاب در كتابخانه آيت الله گلپايگانى در قم نگه دارى مى شود.

4. الدُرّة البَهيّة

* موضوع: اصول فقه

در اين كتاب، مباحث مهم علم اصول را به شعر درآورده اى. (اين كتاب داراى

ص: 51

1242 بيت شعر است). در آن زمان ها رسم بود كه مباحث مهم هر علمى به شعر بيان مى شد. قدرت شعر تو در اين كتاب، آشكار و هويداست كه چگونه مباحث علمى را به نظم درآورده اى. اين كتاب در كتابخانه آيت الله گلپايگانى در قم موجود است.

5. شرح المُختَصَر النافِع

* موضوع: علم فقه

علامه حلّى كه از فقيهان قرن هفتم بود، كتابى به نام «المختصر النافع» نوشته است. تو اين كتاب را شرح كردى. موضوع اين كتاب، فقه مى باشد و در آن درباره حلال و حرام خدا سخن گفته اى. نسخه خطّى اين كتاب در كتابخانه آستان قدّس رضوى در مشهد و كتابخانه كاشف الغطاء در نجف نگه دارى مى شود.

6. شرح لُباب الأَلْباب

* موضوع: علم رجال

به سخنان پيامبر و امامان معصوم، «حديث» مى گويند، براى اين كه ما بتوانيم به يك حديث اعتماد كنيم نياز به بررسى سند آن حديث داريم. علم «رجال» اين كار را براى ما انجام مى دهد، ما با توجّه به اين علم مى توانيم تشخيص بدهيم كه به چه حديثى اعتماد كنيم.

يكى از علماى شيعه، كتابى درباره «علم رجال» نوشته بود و اسم آن را «لباب

ص: 52

الالباب» نهاده بود، تو اين كتاب را شرح كردى تا مشتاقان علم رجال، بهتر بتوانند از اين كتاب نفيس بهره ببرند. نسخه خطّى اين كتاب در كتابخانه آستان قدس رضوى در مشهد مقدّس نگه دارى مى شود.

7. رساله «نماز شب»

* موضوع: نمازاين كتاب را به زبان فارسى نوشته اى و در آن درباره اهميّت و چگونگى خواندن نماز شب سخن گفته اى. اين كتاب اوّلين بار در سال 1390 شمسى به چاپ رسيد.

8. مَطلَعُ الأنوار

* موضوع: تاريخ

اين كتاب در موضوع تاريخ است. تو وقتى حكايت هاى گذشتگان و سرگذشت حاكمان را مى خواندى از آن درس مى آموختى. دوست داشتى كه ديگران هم از آن حكايات تاريخى بهره ببرند، براى همين تو اين كتاب را نوشتى به اميد آن كه همه از تاريخ درس بگيرند. نسخه خطّى اين كتاب در كتابخانه آيت الله گلپايگانى در قم نگه دارى مى شود.

9. عوائد الأيّام

* موضوع: نكات متفرقه

ص: 53

در اين كتاب، مطالب و نكاتى كه براى عالِمان دينى مفيد است و به كار آنان مى آيد، جمع آورى كرده اى و موضوعات مختلف را بحث كرده اى. نسخه خطّى اين كتاب در مركز «احياء تُراث اسلامى» در قم نگه دارى مى شود.

10. شرحُ الأَحوال

* موضوع: زندگى نامه

ماجراى زندگى خود را در اين كتاب نوشته اى و از فرازها و نشيب هاى زندگى سخن گفتى و فهرستى از كتب خود را نيز در آنجا ذكر كردى.(1)

* * *

تو كتابى به نام «معادن المسائل الشرعية» داشتى كه در آن به صورت استدلالى درباره احكام شرعى بحث كرده بودى، آن كتاب بسيار ارزشمند بود و حكايت از اجتهاد و دانش فراوان تو مى كرد، متأسّفانه اين كتاب به ما نرسيده است، اى كاش اين كتاب تو به دست ما مى رسيد، آن وقت بود كه نسل امروز درك مى كرد كه تو در چه سطحى از علم و اجتهاد بودى، اين كتاب، كتابى اجتهادى در فقهبوده است و تو براى نوشتن آن خيلى زحمت كشيدى، دليل هر حكم شرعى را بيان كردى. به نظر من، اين كتاب مهم ترين و باارزش ترين كتاب تو بود.

همين طور «ديوان اشعار»، «خاطرات سفر»، «شرح زيارت عاشورا» كه تو آنها را نوشتى، مفقود شده است. كتابى به نام «مرجع الأنام» داشتى، اين كتاب، شبيه «توضيح المسائل» امروزى بود، اين كتاب هم مفقود شده است. آرى،

ص: 54


1- . اوّلين بار اين رساله در شماره 8 مجلّه «ميراث مكتوب شيعه» با همّت آقاى على صدرايى خويى به چاپ رسيد و به مناسبت كنگره محققان آرانى مجدداً به چاپ مى رسد.

نزديك به بيست كتاب تو به دست ما نرسيده است...

براى اطلاع از كتاب هاى تو به كتاب «مفاخر آران» مراجعه كردم و از آن بهره بردم و جاى دارد كه از نويسنده اين كتاب، تقدير و تشكر بنمايم.(1)

* * *

مُلاّعلى! زادگاه تو «آران» بود و اگر آن مشكلات براى تو پيش نمى آمد از زادگاه خود مهاجرت نمى كردى، خدا اين گونه مقدّر كرد كه تو به گلپايگان مهاجرت كنى و همچون خورشيد در آن ديار بدرخشى. «تو رفتى تا بمانى!»، تو مهاجرت كردى تا انرژى و وقت خود را صرف نوشتن كنى، كتاب هاى زيادترى بنويسى و ماندگار شوى!

اكنون نوبت ماست تا تو را بزرگ بشماريم، تو را كه بخشى از هويّت ما هستى عزيز بداريم، مردم آران ثابت خواهند كرد كه به تو عشق مىورزند. هر كس به قدر توان خويش بايد تلاش كند، توان من اين قلم بود كه اين كتاب را نوشتم، ديگران هم بايد در اين مسير قدم بردارند.

در اينجا چند پيشنهاد مطرح مى كنم:

1. افرادى به تعمير زيرزمين «مسجد مُلاّعلى» همّت كنند و آنجا را تبديل به كتابخانه يا يك مركز فرهنگى نمايند. اين زيرزمين، صفاى عجيبى دارد، تو سال ها در آنجا نفس كشيده اى، آنجا را بايد تعمير كرد تا براى آيندگان باقى بماند. همچنين بايد به خود مسجد هم رسيدگى بيشترى كرد، ديوارهاى آن را نماكارى كرد، كوچه هلال سيزدهم را بايد زيباسازى كرد، از ابتداى خيابان محمّدهلال تا آن مسجد، صد متر هم نمى شود، اين فضا بايد زيباسازى شود.

ص: 55


1- . كتاب «مفاخر آران» نوشته حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ حبيب الله سلمانى آرانى است.

2. همه آن كتاب هاى تو كه به دست ما رسيده است بايد به عنوان «مجموعه آثار مُلاّعلى آرانى» به بهترين صورت چاپ شود و در اختيار علاقمندان قرار گيرد.

3. حوزه هاى علميّه بايد تلاش كنند تا طلبه هاى جوان را با شرح زندگى تو و كتاب هايت آشنا سازند و كتاب هاى تو را به عنوان «طرح تحقيقى» به طلاب معرّفى كنند تا انديشه و آراى تو را كه در مسائل علوم حوزوى مى باشد به جامعه علمى معرّفى شود.4. مرقد پاك تو در گلپايگان واقع است، همان مردمى كه سال ها مهمان مهربانى آنان بودى، چقدر به جاست كه به مرقد تو رسيدگى بيشترى شده و آنجا مرمت و ساماندهى گردد. همچنين شايسته است كه خيابانى در آن شهر به نام تو نام گذارى شود.

به اميد روزى كه همه ما توانسته باشيم وظيفه خود را نسبت به تو ادا كرده باشيم و از هويّت و تاريخ خويش احترام بگيريم، نسل جوان امروز نياز به الگوهاى اصيل دارد، ما اگر نام و ياد عالِمانى همچون تو را زنده كنيم، براى نسل جوان، الگوسازى كرده ايم، به راستى كه تو و كسانى كه در مسير تو بودند، در اوج تاريكى ها، چراغ علم را روشن نگاه داشتند، اگر شما نبوديد، جامعه در تاريكى جهل و نادانى فرو مى رفت.

ص: 56

باورى اصيل

در ميان فهرست كتاب هاى تو به «شرح زيارت عاشورا» توجّه مى كنم، امروز اين كتاب، در دسترس ما نيست، ولى اين كه تو زيارت عاشورا را شرح كرده اى، براى من پيام مهمّى دارد، تو مى خواستى تا آيندگان راه را گم نكنند و از حقيقت مكتب تشيّع دور نشوند.

زيارت عاشورا، يادگارى از امام صادق(عليه السلام) است، آن حضرت آن را به ياران خود ياد داد و به آنان گوشزد كرد كه هر كس اين زيارت را هر روز بخواند، خدا هر روز به او ثواب دو هزار حجّ مى دهد.(1)

شيعه واقعى با زيارت عاشورا، اُنس دارد و با پيام هاى آن آشناست، در اينجا قسمتى از پيام هاى آن را مى نويسم:

* * *

ص: 57


1- . فإذا فعلوا ذلك كتب الله تعالى لهم ثواب ألف حجّة وألف عمرة وألف غزوة، كلّها مع رسول الله، وكان له أجر وثواب مصيبة كلّ نبيّ ورسول ووصيّ وصدّيق وشهيد مات أو قُتل منذ خلق الله الدنيا إلى أن تقوم الساعة....مصباح المتهجّد ص 772 و 778، وراجع كامل الزيارات ص 326، وسائل الشيعة ج 14 ص 509، مستدرك الوسائل ج 10 ص 316، المصباح للكفعمى ص 482، بحار الأنوار ج 98 ص 290، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 414.

سلام بر تو اى حسين! سلام بر تو كه در كربلا غريب ماندى و همه ياران تو شهيد شدند.

سلام بر تو و همه ياران باوفاى تو! سلام من بر تو جاودانه باد، تا آن دم كه زنده ام. سلام من به تو تا روز قيامت...

لعنت خدا بر كسانى باد كه بناى ظلم و ستم بر شما را نهادند و حقّ شما را غصب كردند، امامتِ جامعه حقّى بود كه خدا به شما داده بود ولى آنان، شما را كنار زده و مقام امامت را از آنِ خود كردند.

لعنت خدا بر كسانى كه خون شما را ريختند، خدا لعنت كند كسانى را كه شرايط را براى كشتن شما فراهم نمودند. من از همه آنان و پيروان آنان بيزار هستم.

حسين جان! من با هر كس كه با شما دوست باشد، دوست هستم و با هر كس كه دشمن شما باشد، دشمن هستم. تا روز قيامت بر اين عقيده خواهم بود...

حسين جان! هيچ سعادتى بالاتر از اين نيست كه انسان ها به خداى مهربان، نزديك و نزديك تر شوند، آنها براى اين امر تلاش مى كنند، ولى من براى نزديك تر شدن به خدا، دو كار انجام مى دهم:

اوّل: محبّت شما را در قلب خويش دارم.

دوم: با دشمنان شما دشمن هستم.من از همه كسانى كه به جنگ شما آمدند بيزارم، من از كسانى كه ظلم به شما و ستم به شيعيان شما را بنا نهادند، بيزار هستم.

ص: 58

آرى! سرمايه من براى نزديك شدن به خدا اين دو امر مهم است: محبّت شما، برائت از دشمنان شما. من با دوستِ شما، دوست و با دشمنِ شما، دشمن هستم.

بار خدايا! من اوّلين كسى را كه در حقّ محمّد و آل محمّد ظلم نمود، لعنت مى كنم. بار خدايا! اوّلى و دومى و سومى را لعنت كن! خدايا! معاويه و يزيد و ابن زياد و عُمَرسعد را تا روز قيامت لعنت كن!

* * *

مُلاّعلى! تو كتاب شرح زيارت عاشورا را نوشتى تا مردم با پيام هاى آن آشنا شوند، كسى كه اين زيارت را بخواند خدا براى او ثواب بسيار زيادى مى نويسد و گناهان زيادى را هم از پرونده اعمالش پاك مى كند، مقام و جايگاه او نزد خدا فزونى مى يابد و خدا حاجت او را روا مى كند و دل او را شاد مى كند و در روز قيامت رحمت و مهربانى خود را بر او ارزانى مى دارد.(1)

اكنون قدرى فكر مى كنم، اين همه ثواب و فضيلت كه در اين زيارت است، به خاطر چيست؟

جواب يك سخن بيشتر نيست: زيارت عاشورا، جلوه عشق به دوستان خدا و جلوه بيزارى از دشمنان خداست! هر كس زيارت عاشورا بخواند هرگز راه را گم نمى كند.

اين سخن امام رضا(عليه السلام) چقدر زيباست: «كمال دين در ولايت ما اهل بيت(عليهم السلام)و بيزارى از دشمنان ماست».(2)

آرى، زيارت عاشورا، آينه اى است كه كمال دين را نشان مى دهد.

ص: 59


1- . وأنا الضامن لهم إذا فعلوا ذلك على الله تعالى جميع ذلك. قلت: جُعلت فداك، أنت الضامن ذلك لهم والزعيم؟ قال: أنا الضامن وأنا الزعيم لمن فعل ذلك...: مصباح المتهجّد ص 772 778، وراجع كامل الزيارات ص 326، وسائل الشيعة ج 14 ص 509، مستدرك الوسائل ج 10 ص 316، المصباح للكفعمى ص 482، بحار الأنوار ج 98 ص 290، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 414.
2- . كمال الدين ولايتنا والبراءة من عدونا: مستطرفات السرائر ص 640.

* * *

مدّتى قبل شنيدم كه عدّه اى در سخنرانى هاى خود چنين گفته اند: «ما نبايد حتّى در دل خود با دشمنان حضرت زهرا(عليها السلام) بد باشيم!!».

من خيلى تعجّب كردم، به راستى اين چه انحرافى است كه جامعه ما را فرا گرفته است؟ چرا جامعه از باورهاى اصيل شيعه، فاصله گرفته ايم؟ جامعه به كدامين سو مى رود؟

مُلاّعلى! تو با نوشتن شرحى بر زيارت عاشورا، راه حقّ را آشكار كردى، ما راه تو را مى پيماييم، از كسانى كه به حضرت فاطمه(عليها السلام) ستم كردند، بيزارى مى جوييم و اين جمله زيارتعاشورا را بارها تكرار مى كنيم: «بار خدايا! من اوّلين كسى را كه در حقّ محمّد و آل محمّد ظلم نمود، لعنت مى كنم»، ما هرگز زيارت عاشورا را فراموش نمى كنيم، پيام ها آن را حفظ مى كنيم و به نسل هاى بعدى منتقل مى كنيم...

آرى، حقيقتِ دين چيزى جز تولّى و تبرّى نيست. تولّى يعنى با دوستان خدا دوست بودن! تبرّى يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن!

ص: 60

راه نيايش

اشاره

اكنون كتاب «نماز شب» تو را مطالعه مى كنم، تو درباره چگونگى نماز شب در اين كتاب سخن گفته اى. اين حديث از امام صادق(عليه السلام) است: «خدا براى هر كار نيكى كه بنده مؤمن انجام مى دهد، ثوابى ذكر كرده است، ولى براى نماز شب، ثواب ذكر نكرده است، چون كه خدا اين عبادت را بسيار دوست دارد و براى آن ثوابى بى نهايت قرار داده است».(1)

شنيده ايم كه در ركعت آخر نماز شب، بايد چهل مؤمن را دعا كنيم، خيلى از مردم اين سؤال را مى پرسند: چگونه اسم چهل مؤمن حفظ كنيم؟ ديده ام در بعضى از كتاب ها، اسم چهل مؤمن را ذكر كرده اند، بعضى ها كه نماز شب مى خوانند اين كتاب ها را در دست مى گيرند و آن اسامى را مى خوانند و مى گويند: «اللهمّ اغْفِرْ لِفلان».

ص: 61


1- . ما من عمل حسن يَعملُه العبدُ إلّا وله ثوابٌ فى القرآنِ إلا صلاة اللّيل; فإنَّ الله لم يُبيّن ثوابها لعظمِ خطرها عندهُ ...: مستدرك الوسائل ج 6 ص 333، بحار الانوار ج 8 ص 93.

تو در كتاب خود با شجاعت تمام، سخن جديدى را بيان مى كنى، تو مى گويى كه در هيچ حديثى ذكر نشده است كه در قنوت نماز شب بايد چهل مؤمن را دعا كرد.

تو به همه توصيه مى كنى كه در نماز شب به جاى دعا به چهل مؤمن، اين دعا را بخوانند: «اللّهُمَّ اغْفِرْ للمُؤمنينَ وَ الْمُؤمِنات وَ المُسلِمينَ وَ المُسلِمات...».

سخن تو بسيار متين و پسنديده است، وقتى درباره چيزى، حديثى نداريم پس چرا بايد آن را به عنوان امرى حتمى بيان كنيم؟ من نزديك به سى سال است در حوزه علميّه مشغول درس و بحث هستم، تا به حال به اين مطلب پى نبرده بودم و در كتاب ديگرى آن را نخوانده بودم، وقتى اين سخن تو را خواندم، دانستم كه تو در فقه هم نوآورى ها داشته اى، اين يكى از نوآورى هاى تو بود كه با آزادانديشى خود به آن رسيده بودى، افسوس كه كتاب هاى فقهى تو به دست ما نرسيده است، ولى همين سخن كوتاه تو، شاهدى بر ذوق فقهى زيباى توست.

* * *

در كتاب خود، دعاهايى كه مستحبّ است در نماز شب خوانده شود ذكر مى كنى، ولى به اين نكته مهم هم اشاره مى كنى كه اگر كسى فرصت ندارد اين دعاها را بخواند، پس اصل نماز شب را بخواند و آن را ترك نكند.

اصل نماز شب خيلى ساده است: ابتدا پنج نماز دو ركعتى (مثل نماز صبح) مى خوانم. سپس يك نماز يك ركعتى مى خوانم.

ص: 62

در آن نماز يك ركعتى، بعد از حمد و سوره، قنوت مى گيرم، مى گويم: «اللّهُمَّ اغْفِرْ للمُؤمنينَ وَ الْمُؤمِنات وَ المُسلِمينَ وَ المُسلِمات...» «خدايا! همه اهل ايمان را ببخش و از خطاها و گناهان آنان درگذر...».

سپس هفتاد بار يا كمتر «استغفر الله» مى گويم، سپس سيصد بار يا كمتر «العفو» مى گويم، بعد از قنوت به ركوع و سجده مى روم، تشهد و سلام را مى گويم. اين اصل نماز شب است، امّا بهتر است كه دعاهاى نماز شب را هم بخوانم و با خداى خويش خلوت كنم كه روح عبادت، همان راز و نياز با خداست.

* * *

من در اينجا، ترجمه سه دعايى را كه تو ذكر كرده اى مى نويسم.

دعاى اول

وقتى وضو گرفتم و به محل نماز خود رفتم، ابتدا رو به قبله مى نشينم و چنين دعا مى كنم:

خدايا! همه مردم در خواب هستند، سر و صداها خاموش شده است، فرمانروايان در اين وقت شب، درهاى كاخ خود را بسته اند، در حالى كه درگاه تو در همه حال به روى بندگانت باز است!

خدايا! مى دانم كه تو هيچ مؤمنى را از درگاهت نااميد برنمى گردانى، هر كس تو را صدا زد تو صدايش را مى شنوى و از راز دل او آگاهى!

ص: 63

خدايا! ياد مرگ و سختى هاى روز قيامت مرا به درگاه تو آورده است و خواب را از چشم من گرفته است، چگونه به خواب ناز بروم در حالى كه مرگ در كمين من است و من نمى دانم چه زمانى مرگم فرا مى رسد، بايد براى روز قيامت خود، توشه اى برگيرم...

خدايا! من حاجت هاى مهمّى دارم براى همين به درگاه تو، پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) او را واسطه قرار مى دهم، از تو مى خواهم كه مرا به واسطه آنان، در دنيا و آخرت آبرومند گردانى و از نزديكان خودت قرار بدهى! خدايا! به خاطر آنان به من مهربانى كن! مرا از هدايت آنان بهرمند ساز! حوائج مرا به خاطر آنان برآورده كن كه تو بر هر كارى توانا هستى!(1)

دعاى دوم

نماز شب، پنج نماز دو ركعتى دارد، در يكى از قنوت هاى آن نمازها با خدا چنين راز و نياز مى كنم:

خدايا! من تو را چگونه صدا بزنم در حالى كه گناه كرده ام؟ چگونه تو را صدا نزنم در حالى كه تو را دوست دارم؟ خدايا! اگر مرا به گناهانم مؤاخذه كنى من هم از عفو و بخشش بى پايانت سخن خواهم گفت، خدايا! گناه من به تو هيچ ضررى نمى زند، پس ببخش آنچه را كه به تو ضررى نزده است، من با گناهانم به خودم ستم كردم و به خود ضرر زدم، اكنون به درگاه تو رو كرده ام و از تو مى خواهم مرا ببخشى!(2)

ص: 64


1- . إلهى ! غارت نجوم سمواتك ونامت عيون أنامك، وهدأت أصوات عبادك وأنعامك، وغلقت ملوك عليها أبوابها وطاف عليها حراسها واحتجبوا عمن يسألهم حاجة أو انتجع منهم فائدة وأنت إلهى ! حى قيوم، لا تأخذك سنة ولا نوم، ولا يشغلك شئ عن شئ أبواب سمواتك لمن دعاك مفتحات، وخزائنك غير مغلقات، وأبواب رحمتك غير محجوبات، وفوائدك لمن سالكها غير محظورات، بل هى مبذولات وأنت إلهى الكريم الذى لا ترد سائلا من المؤمنين سألك، ولا تحتجب عن أحد منهم أرادك لا وعزتك وجلالك لا تختزل حوائجهم دونك ولا يقضيها أحد غيرك إلهى ! وقد ترانى، ووقوفى وذل مقامى بين يديك وتعلم سريرتى وتطلع على ما فى قلبى وما تصلح به أمر آخرتى ودنياى...: مصباح المتهجد ص 132، مفتاح الفلاح ص 235، بحار الانوار ج 84 ص 200، رساله نماز شب، ملاعلى آرانى.
2- . كيف أدعوك وقد عصيتك وكيف لا أدعوك قد عرفت حبك فى قلبى وإن كنت عاصيا مددت إليك يدا بالذنوب مملوءة وعينا بالرجاء ممدودة مولاى أنت عظيم العظماء وأنا أسير الأسراء أنا الأسير بذنبى المر تهن بجرمى، إلهى لأن طالبتنى بذنبى لأطالبنك بكرمك ولإن طالبتنى بجريرتى لأطالبنك بعفوك...: مفتاح الفلاح ص 243، بحار الانوار ج 91 ص 92. اللهم ! إنى أسألك ولم يسأل مثلك، أنت موضع مسألة السائلين ومنتهى رغبة الراغبين... اسم دعاك به حملة عرشك وملائكتك وأنبياؤك ورسلك وأهل طاعتك من خلقك، أن تصلى على محمد وآل محمد وأن تعجل فرج وليك وابن وليك وتعجل خزى أعدائه: مصباح المتهجد ص 140، بحار الانوار ج 84 ص 245.

خدايا! از تو مى خواهم بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و در ظهور مهدى(عليه السلام) تعجيل كنى تا او از دشمنان انتقام بگيرد!

خدايا! مرا بر دين خودت ثابت قدم قرار بده و بعد از اين كه مرا هدايت كردى به خودم واگذارم نكن!

دعاى سوم

آخرين قسمت نماز شب، يك نماز يك ركعتى است، وقتى آن نماز را تمام كردم چنين دعا مى كنم:

اى خدايى كه از همه جا باخبرى! تو را صدا مى زنم و با تو سخن مى گويم، تو صداى مرا مى شنوى، گناهان من زياد است و من در هراس و نگرانى هستم، خداى من! من بارها توبه كردم ولى باز گناه كردم، مرا ببخش...

اكنون از تو مى خواهم به فريادم برسى! از شرّ هوس هايم، از شرّ شيطان و از شرّ دنيايى كه فريبم مى دهد به تو پناه مى آورم، به من رحم كن، اگر تو به من رحم نكنى پس چه كسى به من رحم خواهد كرد؟(1)

* * *

مُلاّعلى! ممنون تو هستم كه به من ياد دادى تا با خداى خويش چگونه سخن بگويم، از توسّل به پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) او برايم سخن گفتى و به من آموختى تا در نماز شب براى امام زمان(عليه السلام) دعا كنم و ظهور او را از خدا طلب كنم! افسوس كه چقدر نماز شب خواندم و به چهل مؤمن دعا كردم ولى

ص: 65


1- . أناجيك يا موجود فى كل مكان ! لعلك تسمع نداى فقد عظم جرمى وقل حيلتى! مولاى يا مولاى ! أى الأهوال أتذكر وأيها أنسى ! ولو لم يكن إلا الموت لكفى ! كيف وما بعد الموت أعظم وأدهى يا مولاى يا مولاى ! حتى متى و إلى متى أقول لك العتبى مرة بعد أخرى ثم لا تجد عندى صدقا ولا وفاء، فيا غوثاه ثم وا غوثاه بك يا الله...: مصباح المتهجد ص 163، بحار الانوار ج 84 ص 288، مكارم الاخلاق ص 295، رساله نماز شب، ملاعلى آرانى.

فراموش كردم كه در نماز شب در حقّ مولاى خويش دعا كنم! من راه را گم كرده بودم...

مُلاّعلى! ممنون تو هستم كه مرا به ياد امام زمان(عليه السلام) انداختى، در اين روزگار، فراموشى آن آقاى غريب، مُد روز شده است، كمتر كسى به ياد اوست...

بايد نام و ياد امام خود را زنده كنم، نبايد گرفتار غفلت بشوم، بايد كارى كنم كه دوستان و اطرافيانم به او توّجه پيدا كنند. به راستى قطب نماى دل من، كجا را نشان مى دهد؟ زندگى من چه سمت و سويى دارد؟

بارها شنيده ام كه امام، «قطب جهان» هستى! بايد فكر كنم كه آيا قطب نماى دلم، او را نشان مى دهد؟

بايد دل را به عشق او پيوند بزنم و از غير او دورى كنم، بايد زندگى ام، رنگ او را داشته باشد و همواره ياد او را بر دل هاى ديگران پيوند زنم.

كسى كه عاشق مى شود، وقتى نام معشوقش را مى شنود، ناخودآگاه قلبش از شوق به تپش مى افتد، اين نشانه عشق است، كاش من هم وقتى نام او را مى شنيدم، اين گونه قلبم به تپش مى افتاد و همه وجودم، شوق ديدار او مى شد. كاش ضربان قلبم، نداى «يا مهدى» مى گفت.

كاش به اين باور مى رسيدم كه زندگى بدون او، مرگ است و مرگ بدون معرفت او، مرگ جاهليّت است.

به ياد دارم كه چقدر براى حاجت هاى خودم به درگاه خدا گريه كردم، از سوز دل دعا كردم، امّا به راستى آيا يك بار اين گونه براى آمدنش، گريه كردم، اشك

ص: 66

ريخته و دعا كرده ام؟

چرا فراموش كرده ام كه او هم صاحبِ زمان است و هم صاحب مكان! زمين و زمان به اذن خدا در اختيار اوست او حجّت خدا است. ولايت و محبّت او، معناى زندگى واقعى است، كسى كه از ولايت او بهره اى ندارد، زنده است ولى از حقيقت زندگى به دور است، قلب او مرده است، زيرا با حجّت خدا ارتباط ندارد، خدا مرا به سوى ولايت او فرا مى خواند تا در غوغاى روزگار، تباه نشوم...

ص: 67

روز موعود

مُلاّعلى! اكنون كتاب «عوائد الأيام» تو را مى خوانم، در اين كتاب تو از موضوعات مختلفى سخن گفته اى، چند گفتار از اين كتاب را در اينجا مى نويسم تا همه از سخنان تو بهره مند بشوند.

در فصلى از اين كتاب درباره عيسى(عليه السلام) كه پشت سر امام زمان(عليه السلام) نماز مى خواند مى نويسى، تو دوست دارى شيعيان بدانند كه آن حضرت برتر از همه پيامبران است، براى همين است كه اين ماجرا را در كتاب خود ذكر مى كنى.

آرى، امام زمان(عليه السلام) در مكّه ظهور مى كند و سپس به كوفه مى رود و در آنجا حكومت عدل واقعى را برپا مى سازد، بعد از آن با گروهى از يارانش به سوى فلسطين مى رود.

وقتى او به بيت المقدس مى رسد، چند روز در آنجا مى ماند تا روز جمعه فرا

ص: 68

برسد، آن روز جمعه چقدر سرنوشت ساز است! در آن روز، عدّه زيادى از مسيحيان در آنجا جمع مى شوند، گويا اتّفاق مهمّى در پيش رو است. روز جمعه فرا مى رسد. اجتماع باشكوهى برپا مى شود، همه منتظر هستند، ابرى سفيد در آسمان ظاهر مى شود، جوانى بر فراز ابرى در آسمان ظاهر مى شود، دو فرشته هم همراه او هستند.(1)

آن ابر به سوى زمين مى آيد. در بيت المقدس غوغايى برپا مى شود، شورى در ميان مسيحيان برپا مى شود، آن جوان، عيسى(عليه السلام) است كه به امر خدا از آسمان به زمين آمده است. آن ابر سفيد، كنار بيت المقدس قرار مى گيرد و عيسى(عليه السلام) از آن پياده مى شود.

مسيحيان كه از شادى در پوست خود نمى گنجند به طرف او مى روند و مى گويند كه ما همه ياران و انصار تو هستيم. عيسى(عليه السلام) پاسخ مى دهدا: «شما ياران من نيستيد».(2)

همه مسيحيان تعجّب مى كنند. عيسى(عليه السلام)، بدون توجّه به آنان، حركت مى كند، امام زمان در محراب «مسجد الأقصى» ايستاده است، يارانش پشت سر او به صف نشسته اند و منتظرند تا وقت نماز شود. عيسى(عليه السلام) به سوى محراب مى رود . او به امام نزديك مى شود و به امام سلام مى كند و با او دست مى دهد.

امام به او رو كرده و مى فرمايد: «اى عيسى! جلو بايست و امامِ جماعت ما باش».(3)عيسى(عليه السلام) پاسخ مى دهد: «من به زمين آمده ام تا وزير تو باشم، نيامده ام تا

ص: 69


1- . «تحمله غمامة ، واضع يده على منكب ملكين»: كتاب الفتن للمروزى ص 347، تاريخ مدينة دمشق ج 1 ص 229.
2- . ثمّ يأتيه النصارى فيقولون: نحن أصحابك، فيقول: كذبتم، بل أصحابى المهاجرون بقيّة أصحاب الملحمة ، فيأتى مجمع المسلمين: كتاب الفتن للمروزى، ص 347.
3- . «وينزل عيسى بن مريم... فيقول له أميرهم: يا روح الله تقدّم، صلِّ»: مسند أحمد ج 4 ص 217، تفسير ابن كثير ج 1 ص 593، الدرّ المنثور ج 2 ص 243.

فرمانده باشم، من نماز خود را پشت سر شما مى خوانم».(1)

نماز بر پا مى شود، همه مسيحيان با تعجّب نگاه مى كنند. عيسى(عليه السلام) در صف نماز مسلمانان حاضر شده و با آنها نماز مى خواند. اينجاست كه بسيارى از آنها مسلمان شده و به جمع ياران امام زمان مى پيوندند.

* * *

مُلاّعلى! تو گوشه اى از زيبايى هاى دوران ظهور را بازگو كردى، روزگارى كه همه خوبى ها در آن وقت است، همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط هستند; زيرا حكومت عدل برقرار شده است و از ظلم و ستم هيچ خبرى نيست، فقر از ميان رفته است به طورى كه مردم، فقيرى را نمى يابند تا به او صدقه بدهند...(2)

اين همان ظهور زيبايى است كه همه انبياء و اولياى الهى، منتظر آن بودند، ظهورى كه آرزوى دل همه انسان ها بوده است.

مُلاّعلى! تو دوست داشتى كه همه بدانند ظهور امام زمان(عليه السلام) چه زيباست و آمدن آن يار سفر كرده، چه شكوهى دارد، پس من راه تو را ادامه مى دهم، سوگند ياد مى كنم تا جان در تن دارم با صلابتى هر چه بيشتر، سرود مهر آقا را سر مى دهم و محبّتش را بر دل هاى مردمان، پيوند مى زنم، تا نفس در سينه دارم، عاشقانه از زيبايى آمدنش دم مى زنم و ياران استوارش را يارِ راه مى شوم...

ص: 70


1- . فيقول: بل صلِّ أنت بأصحابك، فقد رضى الله عنك، فإنّما بُعثت وزيراً ولم أُبعث أميراً: كتاب الفتن للمروزى ص 347.
2- . الخير كلّه فى ذلك الزمان يقوم قائمنا: الغيبة ص 213. يفرح به أهل السماء والأرض ، والطير فى الهواء ، والحيتان فى البحر: الملاحم والفتن ص 281. لا تذهب الدنيا حتّى يملك رجل من أهل بيتى... اسمه اسمى يملأ الأرض عدلاًوقسطاً...: فتح البارى ج 13 ص 185، المعجم الصغير ج 2 ص 148، صحيح ابن حبّان ج 15ص 238، المعجم الأوسط ج 4 ص 256، تفسير الرازى ج 2 ص 28، الجرح والتعديل ج 2 ص 494، تاريخ بغدادج 1 ص387، سير أعلام النبلاء ج5 ص 116.

دروازه معرفت

مُلاّعلى! تو در كتاب خود به زيارت جامعه اشاره كرده اى، مى خواهم بدانم «زيارت جامعه» چيست؟ چه رازى در آن نهفته است؟

موسى نَخَعى يكى از شيعيان بود كه همواره براى زيارت به حرم امامان مى رفت، او نمى دانست كه وقتى در حرمِ آن بزرگواران است، چه بخواند و چه بگويد. يك روز او به خانه امام هادى(عليه السلام)رفت و از آن حضرت خواست تا به او ياد بدهد كه در حرم امامان چگونه سخن بگويد.

امام هادى(عليه السلام) لب به سخن گشود و «زيارت جامعه» شكل گرفت. امام به او ياد داد كه وقتى به زيارت امامان معصوم مى رود، چه بگويد. در يك سخن، «زيارت جامعه»، درس بزرگ امام شناسى است و به ما كمك مى كند تا امامان خود را بهتر بشناسيم.(1)

ص: 71


1- . روى محمّد بن إسماعيل البرمكى قال: حدّثنا موسى بن عبد الله النخعى قال: قلت لعلى بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب: علّمنى يا بن رسول الله قولاً أقوله، بليغاً كاملاً إذا زرت واحداً منكم، فقال: إذا صرت إلى الباب فقف واشهد الشهادتين وأنت على غسل، فإذا دخلت ورأيت القبر فقف وقل: الله أكبر، الله أكبر - ثلاثين مرّة -، ثمّ امشِ قليلاً وعليك السكينة والوقار، وقارب بين خطاك، ثمّ قف وكبّر الله عزّ وجلّ ثلاثين مرّة، ثمّ ادنُ من القبر وكبّر الله أربعين مرّة تمام مئة تكبيرة، ثمّ قل...: عيون أخبار الرضا ج 1 ص 305، كتاب من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 609، تهذيب الأحكام ج 6 ص 95، وسائل الشيعة ج 14 ص 309، المزار لابن المشهدى ص 523، بحار الأنوار ج 99 ص 127، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 298.

* * *

مُلاّعلى! تو در كتاب خود از مقام نورانيّت اهل بيت(عليهم السلام) سخن گفته اى و به «زيارت جامعه» اشاره مى كنى، برايم مى گويى كه حقيقت چهارده معصوم(عليهم السلام)، يكى است، آنها نور يكسانى هستند، خدا همه زيبايى ها و خوبى ها را به آنان داده است، اوّلين نفر آنها با آخرين نفر آنها (كه حضرت مهدى(عليه السلام)مى باشد)، با هم فرقى ندارند.

وقتى نور خورشيد را از شيشه هاى رنگى عبور مى كند، ديده ام، اگر رنگ شيشه، سبز باشد، نور خوشيد هم سبز مى شود، اگر رنگ شيشه آبى باشد، نور خورشيد هم آبى به نظر مى آيد، اگر شيشه قرمز باشد، نور خورشيد هم قرمز مى شود، ولى همه اين نورهاى سبز و آبى و قرمز، يك نور بيشتر نيست، نور خورشيد، يكى است، من آن نور را (وقتى از شيشه هاى رنگى عبور مى كند) به رنگ هاى مختلف مى بينم. همين طور، حقيقت چهارده معصوم هم يكى است، نور آنها يكسان است.

وقتى خدا اراده كرد كه جهان هستى را بيافريند، ابتدا نورِ چهارده معصوم را آفريد، نورِ آنها، اوّلين آفريده خدا مى باشد، آن روزى كه خدا نورِ آنها را آفريد، هنوز زمين و آسمان ها آفريده نشده بودند، آنروز، نور آنها، حمد و ستايش خدا را مى گفتند، چهارده هزار سال بعد از آن، خداوند عرش را آفريد، آن وقت نور آنها را در عرش قرار داد.(1)

اين سخنان درباره خلقت نورِ آنها مى باشد، سخن درباره خلقت جسم آنها نيست، جسم آنها كه در اين دنياىِ خاكى آفريده شد، هزاران سال بعد، زمين

ص: 72


1- . عن جابر عن أبى جعفر، قال: كان الله ولا شىء غيره، فأوّل ما ابتدأ من خلق خلقه أن خلق محمّداً وخلقنا أهل البيت معه من نور عظمته، فأوقفنا أظلّةً خضراء بين يديه، حيث لا سماء ولا أرض ولا مكان، ولا ليل ولا نهار: بحار الأنوار ج 3 ص 307; قال الله تبارك وتعالى: يا محمّد، إنّى خلقتك وعليّاً نوراً، يعنى روحاً بلا بدن، قبل أن أخلق سماواتى وأرضى وعرشى وبحرى، فلم تزل تهلّلنى وتمجّدنى، ثمّ جمعتُ روحيكما فجعلتهما واحدة، فكانت تمجّدنى وتقدّسنى وتهلّلنى، ثمّ قسمتها ثنتين، وقسمت الثنتين ثنتين، فصارت أربعة: محمّدٌ واحد، وعليٌّ واحد، والحسن والحسين ثنتان، ثمّ خلق الله فاطمة من نور ابتدأها روحاً بلا بدن، ثمّ مسحنا بيمينه فأفضى نوره فينا: الكافى ج 1 ص 440، بحار الأنوار ج 54 ص 65، إنّ الله كان إذ لا كان، فخلق الكان والمكان، وخلق نور الأنوار الذى نوّرت منه الأنوار، وأجرى فيه من نوره الذى نوّرت منه الأنوار، وهو النور الذى خلق منه محمّداً وعليّاً، فلم يزالا نورين أوّلين، إذ لا شىء كون قبلهما، فلم يزالا يجريان طاهرين مطهّرين فى الأصلاب الطاهرة، حتّى افترقا فى أطهر طاهرين، فى عبد الله وأبى طالب: الكافى ج 1 ص 442، بحار الأنوار ج 15 ص 24، مكيال المكارم ج 1 ص 368.

آفريده شد، و بعد از سال هاى سال، خدا جسم آنها را آفريد. مقام نورانيّت، مقام آفرينش نور آنهاست.

آرى، خدا بود و هيچ آفريده اى نبود، بعد خدا اراده كرد تا جهان هستى را بيافريند، اوّلين آفريده خدا اهل بيت(عليهم السلام) بودند. خدا آفرينش را با آنان آغاز نمود، خدا همه خوبى ها، همه زيبايى ها، همه كمالات را با آنان آغاز نمود. آنان سبب خلقت اين جهان هستى هستند، اگر آنها نبودند، خدا زمين و آسمان ها و فرشتگان و جهان هستى را خلق نمى كرد.(1)

* * *

مُلاّعلى! ممنون تو هستم كه مرا با زيارت جامعه، آشناتر كردى، من اين زيارت را با دقّت مى خوانم و به آن فكر مى كنم، آن وقت است كه مى فهمم مقام اهل بيت(عليهم السلام) چقدر والا و بالاست، آرى، آنان واسطه فيض خدا هستند، وقتى خدا مى خواهد به بندگان خود خير و رحمتى بدهد، ابتدا آن را به وجود آنان نازل مى كند و بعد به واسطه آنان، آن خير به ديگران مى رسد.آنان به اذن خدا، همه كاره اين جهان هستند، در همه زمان ها و مكان ها، از عرش گرفته تا اين دنياى خاكى، همه كارها به آنها برمى گردد، خدا آنان را محور جهان هستى قرار داده است، حرف اوّل و حرف آخر را آنان مى زنند، از اوّل هستى آنها بوده اند و تا آخر هم خواهند بود. هر كس كه با خدا كار دارد بايد به درِ خانه آنها بيايد

به واسطه آنها، خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند و بلاها را از آنان دور مى كند، آنها ستون جهان هستى هستند و اگر آنها نباشند، زمين و زمان در

ص: 73


1- . فنحن أوّل خلق ابتدأه الله، وأوّل خلق عبد الله وسبّحه، ونحن سبب خلق الخلق، وسبب تسبيحهم وعبادتهم من الملائكة والآدميين، فبنا عُرف الله، وبنا وُحّد الله، وبنا عُبد الله، وبنا أكرم الله من أكرم من جميع خلقه، وبنا أثاب الله من أثاب، وعاقب من عاقب: بحار الأنوار ج 25 ص 20، غاية المرام ج 1 ص 42، فكنّا أوّل من أقرّ بذلك، ثمّ قال لمحمّد: وعزّتى وجلالى وعلوّ شأنى، لولاك ولولا عليّ وعترتكما الهادون المهديون الراشدون ما خلقت الجنّة والنار، ولا المكان ولا الأرض ولا السماء، ولا الملائكة ولا خلقاً يعبدنى. يا محمّد، أنت خليلى وحبيبى وصفيّى وخيرتى من خلقى، أحبّ الخلق إليَّ وأوّل من ابتدأت إخراجه من خلقي، ثمّ من بعدك الصدّيق عليّ أمير المؤمنين وصيّك، به أيّدتك ونصرتك، وجعلته العروة الوثقى ونور أوليائى ومنار الهدى، ثمّ هؤلاء الهداة المهتدون، من أجلكم ابتدأت خلق ما خلقت، وأنتم خيار خلقى فيما بينى وبين خلقى، خلقتكم من نور عظمتى واحتجت بكم عمّن سواكم من خلقى...: بحار الأنوار ج 25 ص 19، غاية المرام ج 1 ص 41.

هم مى پيچد. آرى! اگر براى يك لحظه، «حجّت خدا» نباشد، جهان نابود خواهد شد، وقتى كه خدا بخواهد روز قيامت را برپا كند، كافى است كه حجّت خود را از ميان بردارد، آن وقت همه هستى در هم پيچيده خواهد شد.

غم و غصّه ها هم به واسطه آنها برطرف مى شود، آنها به اذن خدا از بندگان خدا دستگيرى مى كنند و حاجت آنها را به اذن خدا روا مى كنند و دل هاى آنها را شاد مى نمايند.

خدا به آنان مقامى داده است كه به هيچ كس ديگر نداده است، فضائل آنان، شمردنى نيست، ديدنى نيست، شنيدنى نيست، همه بزرگان جهان در مقابل آنان، كوچك هستند و تواضع و فروتنى دارند، آرى! هر بزرگى را كه مى بينم، وقتى او را با آنان مقايسه مى كنم، او را كوچك مى يابم.

قلب هاى بندگان خدا به نور آنها روشن مى شود، آنها روشنى دل هاى همه هستند، هر كس كه سعادتمند شد، به واسطه اين بود كه ولايت آنان را قبول كرده بود و محبّت آنها را به دل داشت. محورِ سعادت و رستگارى، همان ولايت آن هاست، هر كس به بهشت وارد مى شود، به خاطر محبّت و ولايت آنهاست، رضاى آنها، رضاى خداست، اگر كسى بتواند آنها را راضى و خشنود سازد، خدا را راضى ساخته است...

* * *

مُلاّعلى! آنچه من از سخنان و روش زندگى تو فهميدم اين بود كه تو به سه چيز خيلى تاكيد داشتى: «نماز شب، زيارت عاشورا، زيارت جامعه». اين شيوه زندگى تو بود.

ص: 74

35 سال از رحلت تو مى گذرد، ماجراى «سيّد رشتى» روى مى دهد، آن ماجرا مورد تاييد علماى شيعه است، حتّى شيخ عبّاس قمى در كتاب «مفاتيح الجنان» آن را آورده است. خلاصه آن ماجرا اين چنين است:

در سال 1242 شمسى، سيّد رشتى تصميم مى گيرد به سفر حجّ برود، در مسير راه، در شبى تاريك كه برف فراوانى مى بارد، او از دوستان خود جدا مى افتد و راه را گم مى كند، او بسيار نگران مى شود و دست به دعا برمى دارد و گريه مى كند. ناگهان شخصى نورانى را در مقابل خود مى بيند و به او مى گويد: «زيارت جامعه بخوان تا راه را پيدا كنى»، او اين كار را مى كند.

بعد از مدّتى آن شخص به سيّد رشتى مى گويد: «زيارت عاشورا را بخوان!... نماز شب بخوان!».وقتى نماز شب سيّد رشتى تمام مى شود، آن شخص به او مى گويد: «اكنون تو را به قافله مى رسانم». پس با هم حركت مى كنند، در مسير آن شخص به او مى گويد: «شما چرا نماز شب نمى خوانيد؟ چرا شما زيارت عاشورا نمى خوانيد؟ چرا شما زيارت جامعه نمى خوانيد؟»، او اين جمله ها را سه بار تكرار مى كند.

مدّت كوتاهى مى گذرد، آنها به كاروان حج مى رسند، سيّد رشتى وقتى كاروان را مى بيند، خوشحال مى شود، لحظه اى با خود فكر مى كند كه اين شخص نورانى كه بود در آن نيمه شب و در آن كوران برف به فرياد او رسيد، او سربرمى گرداند ولى هيچ كس را نمى بيند. او يقين مى كند كه آن شخص، امام زمان(عليه السلام) بوده است. پس نزد علما مى رود و اين ماجراى را براى آنها نقل مى كند و آنان سخنش را قبول مى كنند زيرا او را به راستگويى مى شناختند.(1)

ص: 75


1- . مفاتيح الجنان، فصل هفتم بعد از نقل زيارت جامعه.

مُلاّعلى! راه و روش تو، چيزى بود كه امام زمان(عليه السلام) آن را تأييد كرد، تو اين راه و روش را از علماىِ قبل خود ياد گرفته بودى، علماى اصيل شيعه همواره اين چنين بوده اند، امام زمان(عليه السلام) در اين ماجراى سيّدرشتى، اين روش را تاييد كرد و از شيعيان خواست تا نمازشب، زيارت عاشورا و زيارت جامعه را از ياد نبردند، رمز بقاى تشيّع واقعى در اين سه چيز است:

نماز شب، روح بندگى و اخلاص را به شيعه مى دهد و ايمان را بارور مى سازد;

زيارت عاشورا، محبّت به اهل بيت را در ما تقويت مى كند و بيزارى ما با دشمنان را افزون مى كند، به ما ياد مى دهد كه حقيقت دين، چيزى جز تولّى و تبرّى نيست;

زيارت جامعه به ما درس معرفت امام را مى دهد و به راستى چه نعمتى بالاتر از معرفت امام است؟

پايان

ص: 76

ضميمه اوّل

اشاره

به زودى «كنگره ملى محقّقان آرانى» به پاسداشت سه عالِم محقّق برگزار مى شود، هرچند در اين كتاب درباره يكى از آنها، مفصّل سخن گفتم، ولى لازم مى بينم كه در اينجا مطالبى را به صورت مختصر، درباره آن سه عالِم بنويسم:

1. ملاّعلى آرانى(قدس سره)

* وفات: سال 1207 شمسى

* تعداد كتاب: 40 جلد

او در آران به دنيا آمد، در سن 43 سالگى به گلپايگان مهاجرت كرد و سرانجام در آنجا از دنيا رفت و در آنجا به خاك سپرده شد. (موضوع اين كتاب، زندگى اوست).

ص: 77

2. ملاّغلامرضا آرانى(قدس سره)

* وفات: سال 1229 شمسى

* تعداد كتاب: 40 جلد

او از شاگردان مُلاّعلى آرانى بود و در سايه راهنمايى ها او، مسير رشد و كمال را پيمود. او سپس به نجف سفر كرد و در آنجا به رتبه اجتهاد رسيد، مدتى هم در قم از اساتيد بزرگ بهره برد و سپس به زادگاه خويش بازگشت.

او بيش از چهل كتاب تأليف كرد، هر كس با علوم اسلامى آشنايى داشته باشد، وقتى به فهرست كتب او دقّت مى كند، عظمت فكر و اقتدار علمى او را درك مى كند. (بيشتر كتاب هاى او به زبان عربى و در زمينه فقه و اصول فقه مى باشد. علماى بزرگى همانند مُلاّاحمد نراقى و ميرزاى قمّى به او اجازه اجتهاد داده اند. او كتاب «رساله هلاليّه» را نوشته است و در آن كتاب درباره حضرت محمدهلال(عليه السلام) كه در آران واقع است سخن گفته است.(1)

مُلاّغلامرضا در سال 1229 شمسى در آران از دنيا رفت، او وصيت كرده بود كه پيكرش را به نجف منتقل كنند و در وادى السلام به خاك بسپارند. اكنون مرقد او در وادى السلام در كنار مقبره حضرت هود و صالح(عليهما السلام)مى باشد.

ص: 78


1- . چند سال قبل، من در كتابى به نام «فرزند على(عليه السلام)» درباره اين امامزاده و نقش ملاغلامرضا آرانى سخن گفته ام.

3. ملاّمحمّدعلى آرانى(قدس سره)

* وفات: سال 1288 شمسى

* تعداد كتاب: 20 جلد

او يكى از عالمان بزرگ آران بوده است، او بعد از تحصيل در آران و كاشان به نجف سفر مى كند و در آنجا به درجه اجتهاد مى رسد و سپس به زادگاه خود باز مى گردد و در مسجد جامع آران مشغول فعاليت هاى دينى مى شود.

نسل پدران او از «جَبَل عامِل» در جنوب لبنان بوده اند، به همين خاطر او را بيشتر به اين نام مى خوانند: «مُلاّمحمّدعلى عامِلى آرانى».

او نيز اهل قلم بود و نزديك به 20 كتاب نوشت، بيشتر كتاب هاى او در زمينه فقه و اصول فقه مى باشد و اين نشانه اوج قدرت علمى او مى باشد. (او پدرِ آقاميرزا احمد عاملى است كه يكى از علماى بزرگ آران بوده است).

مُلاّمحمّدعلى آرانى در سال 1288 شمسى بيمار شد و براى درمان به تهران منتقل شد و در آنجا از دنيا رفت، پيكر پاك او در مزار شيخان در قم به خاك سپرده شد.

در اينجا بايد نكته اى را توضيح بدهم: «مُلاّعلى آرانى» در سال 1207 شمسى از دنيا رفت و قبر او در گلپايگان است. «مُلاّمحمدعلى آرانى» در سال 1288 شمسى از دنيا رفت و قبر او در قم است، ولى نام اصلى هر دو نفر آنها، «محمّدعلى» بوده است!

مردم براى اين كه بتوانند بين آنها تشخيص بدهند، راه حلّى را پيدا كردند، به آن عالِم كه بعداً به گلپايگان هجرت كرد «مُلاّعلى» گفتند (ونام محمد را از اسم

ص: 79

او حذف كردند) و به آن عالِم ديگر كه قبرش در قمّ است «مُلاّمحمّدعلى» مى گفتند. اين شيوه اى است كه سال هاى سال است مردم به كار برده اند تا راحتر بتوانند آن دو عالِم را به خاطر بسپارند.

* * *

آران، عالِمان زيادى داشته است، ولى از ميان همه آنها، اين سه عالم، در نويسندگى، پركار بوده اند و با كتاب هاى خود، نام و ياد خويش را براى هميشه جاودان كردند. مجموع آثار مكتوب سه عالِم، بيش از صد كتاب است كه نيمى از آن كتاب ها در كتابخانه هاى داخل و خارج كشور وجود دارد و فهرست نويسى شده است.

نسل امروز بايد همّت كند و آن مقدار از كتب آنها را كه موجود است چاپ و منتشر كند و افكار بلند آنان را در دسترس همگان قرار دهد، به راستى كه كتب اين سه عالم، ميراث مكتوب آران است و بسيار ارزشمند است و هويّت علمى آران را تشكيل مى دهد.اين سه عالم از سه نسل پى در پى بوده اند و چراغ علم و دانش را در آران روشن نگه داشته اند، از سال 1142 كه مُلاّعلى آرانى به دنيا آمد تا سال 1288 كه مُلاّمحمّدعلى آرانى از دنيا رفت، نزديك به 150 سال است، اين 150 سال، اوج شكوفايى علمى آران است...

ص: 80

ضميمه دوم

وقتى مُلاّعلى آرانى مى خواست به گلپايگان مهاجرت كند، براى اين كار استخاره كرد، او براى كارهاى مهم زندگى خويش از روشى خاص استفاده مى كرد. اين روش را امام صادق(عليه السلام) به يكى از ياران خود ياد داده است و علماى شيعه همواره به روش عمل كرده اند.

مناسب مى بينم در اينجا درباره چگونگى آن استخاره سخن بگويم:

اين استخاره را به نام «ذاتُ الرُقاع» مى شناسند، كلمه «ذات» به معناى «صاحب» است، منظور از كلمه «الرُقاع» همان «كاغذها» مى باشد. اكنون ديگر مى دانم چرا اين استخاره را به اين نام ناميده اند، استخاره اى كه در آن شش كاغذ استفاده مى شود تا جواب، آشكار و هويدا گردد.

اگر من بخواهم اين استخاره را انجام بدهم بايد وضو بگيرم، سپس سه كاغذ

ص: 81

كوچك برمى دارم، در هر سه كاغذ اين جمله را مى نويسم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ خِيَرَةٌ مِنَ اللَّهِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ لِفُلان بْنِ فُلانة اِفْعَلْ».

به جاى عبارت «فلان بن فلانة» اسم خود و سپس اسم مادر را بايد نوشت، مثلاً اگر اسم كسى محمد است و اسم مادرش فاطمه، چنين مى نويسد: «لمحمّدبن فاطمة».

ترجمه آن جملات چنين است: «به نام خداى بخشنده و مهربان. انتخابى از طرف خداى قدرتمند و حكيم براى محمدپسر فاطمه. انجام بده!».

بعد سه كاغذ ديگر برمى دارم و اين جمله را در آن هر سه كاغذ مى نويسم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ خِيَرَةٌ مِنَ اللَّهِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ لِفُلان بْنِ فُلانة، لاتَفْعَلْ».

به جاى عبارت «فلان بن فلانة» اسم خود و سپس اسم مادر را بايد نوشت، ترجمه آن جملات چنين است: «به نام خداى بخشنده و مهربان. انتخابى از طرف خداى قدرتمند و حكيم براى محمدپسر فاطمه. انجام نده!».

پس من شش كاغذ دارم، سه كاغذ مى گويد اين كار، خوب است و بايد انجام بدهم، سه كاغذ مى گويد كه نبايد انجام بدهم و انجام اين كار بد است. اكنون كه كاغذها را آماده كرده ام، جانمازى را پهن مى كنم، اين شش كاغذ را تا مى كنم و زير جانماز خود مى گذارم و دو ركعت نماز (مثل نماز صبح) مى خوانم. وقتى نماز تمام شد سر به سجده مى گذارم و صد بار اين جمله را مى گويم: «اَسْتَخيرُ اللَّهَ بِرَحْمَتِهِ خِيَرَةً فى عافِيَة». ترجمه آن چنين مى شود: «خدايا! از تو مى خواهم تا با عافيت و سلامتى، خير را براى من مقدّر كنى».

ص: 82

در آخرين مرحله، يك بار اين جمله را مى گويم: «اَللّهُمَّ خِرْلى وَاخْتَرْلى فى جَميعِ اُمُورى فى يُسْر مِنْكَ وَ عافِيَة». يعنى خدايا! براى من در همه كارهايم خير و خوبى را انتخاب كن، از تو مى خواهم تا با آسانى و عافيت و راحتى، خير و خوبى را برايم مقدّر كنى!».

بعد از آن، دست به زير سجاده ام مى برم، كاغذها را به هم مى زنم، سپس سه كاغذ بيرون مى آورم. اگر در سه كاغذ، «اِفعَلْ=انجام بده» آمده بود آن كار خيلى خوب است و آن را انجام مى دهم، اگر در سه كاغذ «لاتَفعَلْ=انجام نده»، پس آن را انجام نمى دهم و استخاره من تمام است. امّا اگر كاغذها به يك صورت نبود، مثلا يكى «اِفْعَل» بود و ديگرى «لاتَفْعَل»، اينجا بايد دو كاغذ ديگر بيرون بياورم. در واقع من 5 كاغذ خواهم داشت، حالا بايد دقّت كنم، اگر از 5 كاغذ، سه كاغذ «اَفعَلْ» بود، پس استخاره خوب است، اگر از پنج كاغذ، سه كاغذ «لاتَفعَلْ» بود، استخاره ام بد است و نبايد آن كار را انجام بدهم.

لازم به ذكر است كه كاغذ ششم را ديگر نبايد از بيرون بياورم. وقتى جواب استخاره ام روشن و آشكار شد، ديگر مى توانم آن كاغذ ششم را هم بيرون بياورم و همه شش كاغذ را براى استخاره ديگرى كه در آينده نياز دارم، در جايى نگه دارى كنم.(1)

ص: 83


1- . إذا أردت أمرا فخذ ست رقاع فاكتب فى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة افعله، وفى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة لا تفعل، ثم ضعها تحت مصلاك ثم صل ركعتين فإذا فرغت فاسجد سجدة وقل فيها مائة مرة: أستخير الله برحمته خيرة فى عافية ثم استو جالسا وقل: اللهم خر لى واختر لى فى جميع أمورى فى يسر منك وعافية ثم اضرب بيدك إلى الرقاع فشوشها وأخرج واحدة، فإن خرج ثلاث متواليات افعل فافعل الامر الذى تريده وإن خرج ثلاث متواليات لا تفعل فلا تفعله وإن خرجت واحدة افعل والأخرى لا تفعل فاخرج من الرقاع إلى خمس فانظر أكثرها فاعمل به ودع السادسة لا تحتاج إليها: الكافى ج 3 ص 470، تهذيب الاحكام ج 3 ص 181، وسائل الشيعة ج 8 ص 78.

ص: 84

پى نوشت ها

(1) عن الصَّادِق أنَّهُ قال: «إذا فشت أرْبعةٌ ظهرتْ أربعةٌ، إذا فشا الزِّنى ظهرت الزَّلازلُ و إذا أُمْسكت الزَّكاة هلكت الْماشيةُ وَ إِذا جار الحُكامُ فى القضاءِ أُمسك الْقَطْرُ مِنَ السَّمَاء...»:من لايضحره الفقيه ج 1 ص 524، وسائل الشيعة ج 8 ص 13.

(2) كنت عند أبى محمد فقال: إذا قام القائم أمر بهدم المنار والمقاصير التى فى المساجد فقلت فى نفسى: لأى معنى هذا؟ فأقبل على فقال: معنى هذا أنها محدثة مبتدعة، لم يبنها نبى ولا حجة: الغيبه للطوسى ص 307، بحار الانوار ج 50 ص 250، اعلام الورى ج 2 ص 142.

(3) لا تجعل بينى و بينك عالِما مفتونا بالدنيا فيصدك عن طريق محبتّى، فان اولئك قطاع طريق عبادى المريدين...: الكافى ج 1 ص 46، علل الشرايع ج 2 ص 394، بحار الانوار ج 2 ص 107.

(4) اذا رايتم العالِم محبا لدنيا فاتهموه على دينكم: المافى ج 1 ص 46، علل الشرايع ج 2 ص 4، 39 بحار الانوار ج 2 ص 107.

(5) جلوس ساعة عند العلماء أحبّ إلى الله من عبادة ألف سنة، والنظر إلى العالِم أحبّ إلى الله من اعتكاف سنة فى البيت الحرام، وزيارة العلماء أحبّ إلى الله تعالى من سبعين طوافاً حول البيت، وأفضل من سبعين حجّة وعمرة مبرورة مقبولة، ورفع الله له سبعين درجةً، وأنزل الله عليه الرحمة،

ص: 85

وشهدت له الملائكة أنّ الجنّة وجبت له: عدّة الداعى ص 75، بحار الأنوار ج 1 ص 205، جامع أحاديث الشيعة ج 16 ص 236.

(6) (وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنسَ اِلاَّ لِيَعْبُدُون).

(7) ركعتين ركعهما (ابليس) فى السماء فى أربعة آلاف سنة: تفسير القمى ج 1 ص 42، تفسير الصافى ج 2 ص 185، تفسير نور الثقلين ج 2 ص 10، جامع احاديث الشيعة ج 4 ص 27.

(8) «امّا بعد; بر رأى خيريت انتماى برادران ايمانى و اخوان روحانى پوشيده و مخفى نماناد كه غرض اصلى از ايجاد موجودات، معرفت واجب الوجود است...» رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.

(9) (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِى لَشَدِيدٌ ).

(10) «و والده ماجده حقير - نوّر اللّه مرقدها و عطّر اللّه محتدها - مكرر مرا مى فرمودند كه: از ناهنجارى روزگار و ناسازى فلك دوّار دغدغه به خاطرت نرسد كه آن كسى كه تو را به من لطف نموده، غم تو خواهد خورد و تو را مدد خواهد كرد. چون مكرر اين كلمات از آن دوحه اقبال صدور مى يافت، روزى از وى استفسار كردم كه معنى اين سخن كه مكرر مانند دُرّ خوش آب آويزه گوشِ هوش من مى نمايى چيست؟ و سرّ اين سخن كدام است؟ فرمودند كه: پيش از آن كه نطفه تو در صدف رحم من قرار گيرد، شبى در خواب ديدم كه شخصى نورانى به نزد من آمد و مرا مخاطب به خطاب مرحمت اياب فرمود. من از جماعتى كه در خدمت آن جناب بودم پرسيدم كه: اين مرد جليل القدر كيست؟ گفتند: اى كور باطن! آقاى خود را نمى شناسى؟! اين مولاى غالب على بن ابى طالب است. چون اين سخن شنيدم دست اميد در دامن وى زدم و شروع در عجز و الحاح كردم كه: يا على! از تو عطاى كاملى مى خواهم. آن حضرت نظر التفات به جانب من افكنده فرمود كه: دامن خود را بگشاى. چون دامن را گشودم، مشتى از جواهر در دامن ريخت كه نور هر يك بر نور خورشيد پرتو افكندى و من در خدمت آن حضرت بودم كه از خواب بيدار شدم. بعد از اندك زمانى خداوند عالم تو را به من داد و به اين سبب تو را على نام كردم. و مكررّ مرا دعا مى كرد و مى فرمود كه: خداوندا! اين فرزند مرا كيميا كن كه دل هاى مس را طلا كند»: رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.

(11) «و وقتى هم از معلّم خود شنيدم كه مى فرمود: در خواب ديدم كه درخت عظيمى در خانه من سبز شد كه شاخ و برگ بسيارى داشت، و آن خواب را تعبير كردم به اين كه از شاگردان من كسى به درجه كمال رسد كه جمعى كثير و جمى غفير از او منتفع شوند و اشاره به حقير نمودند»:

ص: 86

رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.

(12) «به خاطر دارم كه مكرّر، شب ها حقير را مى بردند به بُرج به جهت كشيك و حقير، كتاب خود را به ميان برج مى بردم و باهاى و هوى بيدار باش كشيكچيان، مطالعه مى كردم و در صبح، به مجمع درس حاضر مى شدم و تنگى معيشت به حدّى بود كه اگر اندكى از بسيارِ آن را ذكر كنم، يقين است كه شنونده، حمل بر افترا مى كند»: رساله شرح لاحول، ملاعلى آرانى.

(13) «عرصه معيشت به حدّى تنگ شد كه راه بيرون شدنِ از آن، ممكن نبود. لاعلاج، فرار بر قرار اختيار كردم و سفر را بر حَضَر برگزيدم و به ورامين رفتم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(14) «و اهل آن قريه، به تعزيه دارى جناب سيّدالشّهدا(ع) بسيار مايل و راغبند و مردان تعزيه دار در ميان ايشان، بسيار است و در مسجدها كه نماز جماعت مى كنند، تعزيه جناب سيّد جوانان اهل بهشت را مى گيرند و در سرِ هر محلّه از آن، حسينيه اى ساخته اند كه هر ساله كه محرّم مى شود، و در دهه عاشورا، اهل هر محلّه به حسينيه آن محل مى روند و لواى تعزيه دارى سيّدالشّهدا بر پا مى كنند و زنان تعزيه دار هم دارند كه در ميان خانه ها از براى زنان تعزيه مى گيرند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(15) نظام وفا آرانى.

(16) «و آب آن قريه، آبِ قنات است و قنوات آن، تمام از طرف قبله است و تقريبا چهل قنات داير دارد كه در سمت شمال آن قريه، زراعت مى شود، و چون اصل قريه در سمت جنوب مزارع واقع شده، چند قنات آن از ميان قريه مى گذرد و در ميان خانه ها، حوض ها از آجر و چارو ساخته اند كه آب جارى در ميان خانه ها باشد، و انفع آن قنات ها نسبت به اهل قريه، دو قنات است كه يكى را قنات آران دشت مى گويند و آن قنات، از سمت جنوب قريه داخل مى شود و از سمت شمال آن، خارج مى شود... دوّم، قنات وشاد: كه آن هم از يك سمت آن قريه داخل مى شود و در بسيارى از خانه ها جارى مى شود و بعد از آن، به صحرا مى رود و زراعت مى شود»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(17) .ابن رُسته اصفهانى، يكى از دانشمندانى است كه در علم جغرافيا كتاب مهمى (به زبان عربى) نوشته است. نام كتاب او «الأعلاق النفيسة» مى باشد. او در سال282 شمسى در اصفهان زندگى مى كرد. او در صفحه 153 كتاب خود (چاپ دار صادر - بيروت) مطلبى را (به زبان عربى) مى نويسد. او چنين مى گويد: «وَ تِلَك القُصُور باقيةٌ الى هذا الوَقت، يَفتَخِرُ بِها أعقابُهُم، مَنها: بَرازوَند، بُورخوار، جَرم قاسان، صَردقاسان و ااران...».

ص: 87

ترجمه آن، چنين است: «اردستان، محل تولّد انوشيروان است... وقتى انوشيروان براى درس نزد معلّمان خود مى رفت هشتاد كودك اردستانى همراه او بودند. وقتى او به حكومت رسيد، آن هشتاد نفر را به حضور طلبيد و آنان را احترام فراوان كرد و فرمان داد تا براى هر كدام از آن ها كاخ هاى باشُكوهى ساخته شود. آن كاخ ها تا اين زمان باقى مانده اند و فرزندانِ آن هشتاد نفر به آن كاخ ها افتخار مى كنند».

بعد از اين، ابن رُسته از مناطقى كه آن كاخ ها در آنجا ساخته شده اند، اين گونه نام مى برد:

1 - جَرم قاسان و صَردقاسان (منظور منطقه گرم و سرد كاشانِ امروز مى باشد).

2 - ااران (در رسم الخط قديم، حرف الف با مدّ را به صورت دو الف مى نوشتند).

او نام ده منطقه ديگر را هم ذكر مى كند و سپس مى گويد: «هر كدام از اين مناطق، آبادى هاى فراوان دارند».

(18) «وبانى آن چنان كه در كتاب خلاصة البلدان كه از تأليفات ميرزا صفى قمى است، مسطور است، آران بن قاسان اكبر بوده است كه پدر او - كه قاسان اكبر باشد - بنابر قولى، بانى اصل بلده كاشان بوده است و آران مذكور، آن قريه را بنا كرد و به اسم خود، موسوم ساخت و گويا همان قنات مزرعه آران دشت را هم آران بن قاسان جارى نموده باشد و به اسم خود مسمّا كرده باشد، يعنى دشت آران»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(19) «و آران، بر وزن فاران، اسم قريه عظيمى است از قُراى كاشان و مسافت آن با اصل بلده كاشان، تقريبا يك فرسخ مى شود و اهل آن، به عبادت و طاعات، رغبت تمامى دارند و به نماز جمعه و جماعت، بسيار مايل اند و به اين تقريب، مساجد عاليه دارد...»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(20) «از آن جا به آران معاودت كردم و باز مشغول درس و بحث بودم، و ليكن باز امر معيشت بسيار تنگ بود و گذران به صعوبت مى شد و به نوعى تنگ مى گذشت كه گاهى پارچه نانى به دست مى آمد و گاهى آن هم ميّسر نمى شد و حقير، تن به قضاى حضرت آفريدگار در داده بودم و دست از تحصيل بر نمى داشتم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(21) «در صبح، به مجمع درس حاضر مى شدم و تنگى معيشت به حدّى بود كه اگر اندكى از بسيارِ آن را ذكر كنم، يقين است كه شنونده، حمل بر افترا مى كند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(22) وضعت العلم فى الجوع و الجهد و الناس يطلبونه بالشبعة و الراحة فلايجدونه...: بحار الانوار ج 75 ص 453.

ص: 88

(23) لايِّ علة جعل اللَّه عزَّ و جلَّ الْأرواح في الْأبدان بعد كونها في ملكوته الأعلى في أرفع محلّ فقال: إنَّ الله تبارك و تعالى علِم أنَّ الأرواح فى شرفها و عُلوها متى ما تُركَت على حالها نزع أكْثرهَا إلى دعْوى الرُّبوبيَّة...: علل الشرايع، ج 1، ص 15; بحارالأنوار، ج 58، ص 133.

(24) «در همين سال به سفر فيض اثرِ كربلاى معلّا مشرّف شدم و مى خواستم كه در آن جا تحصيل كنم، آن هم ميّسر نشد. معاودت كردم به وطن و در اوّل ذى حجة الحرام همين سال»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(25) «دوباره مصمّم به سفر عتبات عاليات شدم و در آن جا ماندم و در خدمت عمدة العلماء و زبدة الفضلا، جامع الأصول و الفروع، سيّد المحقّقين، امير سيد على طباطبايى به مباحثه فقه و اصول فقه پرداختم و گاهى هم به مجمع عمدة المتبحّرين، الحبر المعتمد آقا سيدمحمّد، مخدوم زاده آن بزرگوار، حاضر مى شدم و از او نيز استفاده قواعد اصوليه و فقهيه مى كردم و در آن جا شروع به نوشتن ينابيع الأصول نمودم و قدرى از آن نوشتم و رساله عجالة الحائرية را نيز در آن جا نوشتم و رساله قالعة الشّبهة را نيز در آن جا نوشتم و چون آن رساله به اتمام رسيد، به نظر كيميا اثرِ آن بزرگوار رساندم و بسيار تحسين فرمودند و شاگردان خود را مأمور به استنساخ آن نمودند و از آن رساله نسخه برداشتند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(26) «چون در سنه 1215 از كربلاى معلّا برگرديدم و خود را از تحصيل و استفاده مستغنى ديدم، بناى تعليم و افاده گذاردم، و زمان فرصت خود را به شرحى كه در مقدمه، سمت گزارش خواهد يافت، تقسيم نمودم. جلّ اوقات را - بعد از عبادت مجيب الدّعوات - صرف مباحثه و تصنيف كتب اصوليه مى كردم و بعض اوقات خود را صرف نوشتن جواب مسائل وارده مى نمودم و در اوقات فرصت و بيكارى به نوشتن بعض حكايات سلف و تواريخ و سير ملوك ما تقدم مشغول مى بودم و در بعض اوقات به نوشتن مسائل متفرقه از نحو و اصول و تفسير و غير اينها اشتغال مى داشتم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(27) «در يوم عيد غدير اين سال طايفه ياغيه باغيه طاغيه وهّابيه كه سردار و امير ايشان سعودِ نامسعودِ مردودِ درگاه خداى ودود بود، بر سر كربلاى معلّا لشكر نابود كشيد و بعض محلّات آن ولايت با بركت را تسخير و قتل و غارت كرد و داغ شهادت حضرت سيدالشّهدا را تازه نمود و بسيارى از سادات عظام و علماى ذوى الاحترام و طلّاب علوم ائمه دين را به قتل رسانيد و كتب علميّه تلف نمود. قتلهم اللّه!»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(28) «هواى آران كه مسقط رأس حقير است، بسيار گرم شد، عزم مسافرت به قريه نراق بر خود

ص: 89

مصمّم كردم و از آران به آن جا دو منزل مسافت دارد و در آن جا به خدمت افضل الفضلاء و اعلم العلماء، جامع المعقول و المنقول، حاوى الفروع و الأصول، مولانا و شيخنا المعتمد آخوند ملاّ احمد نراقى مشرّف شدم و از صحبت آن بزرگوار، استفاده بسيار از براى اين بى بضاعت حاصل شد. و در اين سال، در قريه نراق شروع به تصنيف كتاب مقاصد المهمّه كه در اصول نوشته ام، نمودم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(29) «در فصل تابستان كه هوا بسيار گرم شد، باز به امر عالى جناب شيخنا النّراقى، مصمّم سفر نراق شدم و در مدّتى كه در خدمت آن عالى جناب به سر مى بردم، فتاوايى كه از اطراف و اكناف از براى آن عالى جناب مى آوردند، آن عالى جناب به حقير محوّل مى فرمودند و حقير هم به قدر قوّه، سعى در استنباط مسائل مى كردم و فتاوا را مى نوشتم و مردم مى بردند»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(30) وكان ممن جدّ فى الطلب و بذا الجهد فى هذا المطلب و حصل من العلم شطرا وافيا جزيلاً و بلغ من التفقه مبلغا كاملا جليلا الفاضل النبيل المؤيد و الكامل الجليل المسدّد... الصالح الزكى و الورع التقى مولانا محمدعلى بن محمد حسن الكاشانى الشهير بعلى الآرانى...»: اجازة معنعنة.

(31) «تا فصل پاييز آن سال كه قافله زوّار عتبات عاليات از قريه آران به آن جا عبور نمودند، از حقير خواهش نمودند كه به همراه ايشان به كربلاى معلّا مشرّف شوم. حقير هم قبول كردم و از آن جا مصمّم سفر فيض اثر كربلاى معلّا شدم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(32) لو علم الناس ما فى زيارة الحسين من فضل لماتوا شوقاً وتقطعت أنفسهم عليه حسرات: كامل الزيارات ص 142، بحارالانوارج 101 ص 98.

(33) «و به بعضِ تقريبات، دل حقير هم از ماندن در وطن، سرد شده بود و حسد بعض حسّاد نسبت به اين اقلّ عباد، از حدّ اعتدال بيرون» رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(34) «و بعد از مراجعت از آن سفر، باز مدّتى در قريه آران كه موطن اصلى و مسقط رأس حقير است، به سر مى بردم كه در اين خلال، جمعى از اهل كنجدجان كه اسم قريه اى است از قراى گلپايگان و به تقريبى با حقير، رابطه آشنايى به هم رسانيده بودند، خواهش كردند كه حقير به قريه كنجدجان روم... بعد از استخاره ذات الرقاع، مصمّم هجرت به آن قريه شدم و در روز چهاردهم شهر رجب المرجّب 1219، تنها و بى رفيق، موسى وار از ترس فراعنه، زحمت سفر را بر راحت حَضَر اختيار كردم و از قريه آران به همراه چند نفر چاروا دار، روانه جانب قريه كنجدجان شدم»: رساله شرح الاحوال، ملاعلى آرانى.

ص: 90

(35) (وَمَنْ يُهَاجِرْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِى الاَْرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيًما).

(36) سيدبن طاووس كتابى به نام «فتح الابواب» درباره همين استخاره ذات الرقاع دارد، او اسرارى را در اين كتاب بيان كرده است، مطالعه اين كتاب را به همگان توصيه مى كنم.

(37) إذا أردت أمرا فخذ ست رقاع فاكتب فى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة افعله، وفى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة لا تفعل، ثم ضعها تحت مصلاك ثم صل ركعتين فإذا فرغت فاسجد سجدة وقل فيها مائة مرة: أستخير الله برحمته خيرة فى عافية ثم استو جالسا وقل: اللهم خر لى واختر لى فى جميع أمورى فى يسر منك وعافية ثم اضرب بيدك إلى الرقاع فشوشها وأخرج واحدة، فإن خرج ثلاث متواليات افعل فافعل الامر الذى تريده وإن خرج ثلاث متواليات لا تفعل فلا تفعله وإن خرجت واحدة افعل والأخرى لا تفعل فاخرج من الرقاع إلى خمس فانظر أكثرها فاعمل به ودع السادسة لا تحتاج إليها: الكافى ج 3 ص 470، تهذيب الاحكام ج 3 ص 181، وسائل الشيعة ج 8 ص 78.

(38) «عباس خان گلپايگانى در اصل بلده مدرسه اى بنا نمود و در سنه 1229 (قمرى) به اتمام رسيد و از حقير خواهش نمود كه متوجّه امر مدرسه شوم، حقير هم قبول اين معنى كردم و در اوايل شهر محرم الحرام 1229 امر مدرسه انجامى گرفته خان معظم اليه مدرسه را بر طّلاب علوم دينيه وقف نمود»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(39) در يوم يكشنبه دوم ماه ربيع الثانى وارد دار الفخر گلپايگان شدم: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(40) «و عباس خان گليايگانى توليت آن را به حقير مفوض نمود مادام الحياة و بعد بر اولاد حقير نسلاً بعد نسل و عقبا بعد عقب و مقوفاتى هم از براى مدرسه مقرر فرمود و توليت آن را نيز به حقير و اولاد حقير مفوِّض فرمود»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(41) قال البَزَنطى: قرأت كتاب أبى الحسن الرضا: أبلغ شيعتى أنّ زيارتى تعدل عند الله ألف حجّة. قال البَزَنطى: فقلت لأبى جعفر: ألف حجّة؟، قال: إى والله ألف ألف حجّة لمن زاره عارفًا بحقّه: عيون اخبار الرضا ج 1، ص 287; كامل الزيارات، ص 510; الأمالى للصدوق، ص 120.

(42) از گلپايگان به اين عزم به اصفهان رفتم و در اصفهان زمستان مرا فرو گرفت و هوا بسيار سرد شد به حدّى كه اين قالب ضعيف طاقت تحمل مشقّت سفر نياورد، لهذا مدّت چهار ماه تمام در

ص: 91

آن جا رحل اقامت افكندم و به خدمت سادات عظام و علماى ذوى العزّ و الاحترام رسيدم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(43) روانه مشهد مقدس شدم، و كيفيت رفتن و طى منازل آن سفر و امور اتفاقيّه آن راه پر خوف و خطر را در رساله على حدّه نوشته ام و طول آن سفر مدت سه ماه كشيد و در يوم يكشنبه دوم ماه ربيع الثانى وارد دار الفخر گلپايگان شدم: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(44) «يوم چهارشنبه پانزدهم شهر رجب المرجب اين سال از گلپايگان به عزم سفر دار الخلافه رخت سفر بربستم و روانه دار الخلافه شدم، و در يوم دويم ماه رمضان المبارك از آن سفر مراجعت نموده وارد گلپايگان شدم و باز به نوشتن كتاب مطلع الأنوار مشغول شدم»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(45) «و از واردات اين سال اين بود كه در ماه جمادى الثانيه مصمم سفر خير اثر حج بيت اللّه الحرام شدم و در روز يكشنبه بيست و نهم ماه مذكور از گلپايگان - كه محل هجرت حقير است - بيرون آمدم و روز پنجشنبه چهارم رجب المرجب وارد دار السّلطنه اصفهان شدم; خداوند عالم عاقبت امر سفر را به خير بگرداند...»: رساله شرح الأحوال، ملاعلى آرانى.

(46) لباب الألقاب (چاپ قديم) ص 116.

(47) «الصالح الزكى و الورع التقى مولانا محمدعلى بن محمد حسن الكاشانى الشهير بعلى الآرانى...»: اجازة معنعنه كه ملااحمدنراقى براى ملاعلى آرانى نوشته اند.

(48) اوّلين بار اين رساله در شماره 8 مجلّه «ميراث مكتوب شيعه» با همّت آقاى على صدرايى خويى به چاپ رسيد و به مناسبت كنگره محققان آرانى مجدداً به چاپ مى رسد.

(49) كتاب «مفاخر آران» نوشته حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ حبيب الله سلمانى آرانى است.

(50) فإذا فعلوا ذلك كتب الله تعالى لهم ثواب ألف حجّة وألف عمرة وألف غزوة، كلّها مع رسول الله، وكان له أجر وثواب مصيبة كلّ نبيّ ورسول ووصيّ وصدّيق وشهيد مات أو قُتل منذ خلق الله الدنيا إلى أن تقوم الساعة....مصباح المتهجّد ص 772 و 778، وراجع كامل الزيارات ص 326، وسائل الشيعة ج 14 ص 509، مستدرك الوسائل ج 10 ص 316، المصباح للكفعمى ص 482، بحار الأنوار ج 98 ص 290، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 414.

(51) وأنا الضامن لهم إذا فعلوا ذلك على الله تعالى جميع ذلك. قلت: جُعلت فداك، أنت الضامن ذلك لهم والزعيم؟ قال: أنا الضامن وأنا الزعيم لمن فعل ذلك...: مصباح المتهجّد ص 772 778،

ص: 92

وراجع كامل الزيارات ص 326، وسائل الشيعة ج 14 ص 509، مستدرك الوسائل ج 10 ص 316، المصباح للكفعمى ص 482، بحار الأنوار ج 98 ص 290، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 414.

(52) كمال الدين ولايتنا والبراءة من عدونا: مستطرفات السرائر ص 640.

(53) ما من عمل حسن يَعملُه العبدُ إلّا وله ثوابٌ فى القرآنِ إلا صلاة اللّيل; فإنَّ الله لم يُبيّن ثوابها لعظمِ خطرها عندهُ ...: مستدرك الوسائل ج 6 ص 333، بحار الانوار ج 8 ص 93.

(54) إلهى ! غارت نجوم سمواتك ونامت عيون أنامك، وهدأت أصوات عبادك وأنعامك، وغلقت ملوك عليها أبوابها وطاف عليها حراسها واحتجبوا عمن يسألهم حاجة أو انتجع منهم فائدة وأنت إلهى ! حى قيوم، لا تأخذك سنة ولا نوم، ولا يشغلك شئ عن شئ أبواب سمواتك لمن دعاك مفتحات، وخزائنك غير مغلقات، وأبواب رحمتك غير محجوبات، وفوائدك لمن سالكها غير محظورات، بل هى مبذولات وأنت إلهى الكريم الذى لا ترد سائلا من المؤمنين سألك، ولا تحتجب عن أحد منهم أرادك لا وعزتك وجلالك لا تختزل حوائجهم دونك ولا يقضيها أحد غيرك إلهى ! وقد ترانى، ووقوفى وذل مقامى بين يديك وتعلم سريرتى وتطلع على ما فى قلبى وما تصلح به أمر آخرتى ودنياى...: مصباح المتهجد ص 132، مفتاح الفلاح ص 235، بحار الانوار ج 84 ص 200، رساله نماز شب، ملاعلى آرانى.

(55) كيف أدعوك وقد عصيتك وكيف لا أدعوك قد عرفت حبك فى قلبى وإن كنت عاصيا مددت إليك يدا بالذنوب مملوءة وعينا بالرجاء ممدودة مولاى أنت عظيم العظماء وأنا أسير الأسراء أنا الأسير بذنبى المر تهن بجرمى، إلهى لأن طالبتنى بذنبى لأطالبنك بكرمك ولإن طالبتنى بجريرتى لأطالبنك بعفوك...: مفتاح الفلاح ص 243، بحار الانوار ج 91 ص 92.

اللهم ! إنى أسألك ولم يسأل مثلك، أنت موضع مسألة السائلين ومنتهى رغبة الراغبين... اسم دعاك به حملة عرشك وملائكتك وأنبياؤك ورسلك وأهل طاعتك من خلقك، أن تصلى على محمد وآل محمد وأن تعجل فرج وليك وابن وليك وتعجل خزى أعدائه: مصباح المتهجد ص 140، بحار الانوار ج 84 ص 245.

(56) أناجيك يا موجود فى كل مكان ! لعلك تسمع نداى فقد عظم جرمى وقل حيلتى! مولاى يا مولاى ! أى الأهوال أتذكر وأيها أنسى ! ولو لم يكن إلا الموت لكفى ! كيف وما بعد الموت أعظم وأدهى يا مولاى يا مولاى ! حتى متى و إلى متى أقول لك العتبى مرة بعد أخرى ثم لا تجد عندى صدقا ولا وفاء، فيا غوثاه ثم وا غوثاه بك يا الله...: مصباح المتهجد ص 163، بحار الانوار ج

ص: 93

84 ص 288، مكارم الاخلاق ص 295، رساله نماز شب، ملاعلى آرانى.

(57) «تحمله غمامة ، واضع يده على منكب ملكين»: كتاب الفتن للمروزى ص 347، تاريخ مدينة دمشق ج 1 ص 229.

(58) ثمّ يأتيه النصارى فيقولون: نحن أصحابك، فيقول: كذبتم، بل أصحابى المهاجرون بقيّة أصحاب الملحمة ، فيأتى مجمع المسلمين: كتاب الفتن للمروزى، ص 347.

(59) «وينزل عيسى بن مريم... فيقول له أميرهم: يا روح الله تقدّم، صلِّ»: مسند أحمد ج 4 ص 217، تفسير ابن كثير ج 1 ص 593، الدرّ المنثور ج 2 ص 243.

(60) فيقول: بل صلِّ أنت بأصحابك، فقد رضى الله عنك، فإنّما بُعثت وزيراً ولم أُبعث أميراً: كتاب الفتن للمروزى ص 347.

(61) الخير كلّه فى ذلك الزمان يقوم قائمنا: الغيبة ص 213. يفرح به أهل السماء والأرض ، والطير فى الهواء ، والحيتان فى البحر: الملاحم والفتن ص 281. لا تذهب الدنيا حتّى يملك رجل من أهل بيتى... اسمه اسمى يملأ الأرض عدلاًوقسطاً...: فتح البارى ج 13 ص 185، المعجم الصغير ج 2 ص 148، صحيح ابن حبّان ج 15ص 238، المعجم الأوسط ج 4 ص 256، تفسير الرازى ج 2 ص 28، الجرح والتعديل ج 2 ص 494، تاريخ بغدادج 1 ص387، سير أعلام النبلاء ج5 ص 116.

(62) روى محمّد بن إسماعيل البرمكى قال: حدّثنا موسى بن عبد الله النخعى قال: قلت لعلى بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب: علّمنى يا بن رسول الله قولاً أقوله، بليغاً كاملاً إذا زرت واحداً منكم، فقال: إذا صرت إلى الباب فقف واشهد الشهادتين وأنت على غسل، فإذا دخلت ورأيت القبر فقف وقل: الله أكبر، الله أكبر - ثلاثين مرّة -، ثمّ امشِ قليلاً وعليك السكينة والوقار، وقارب بين خطاك، ثمّ قف وكبّر الله عزّ وجلّ ثلاثين مرّة، ثمّ ادنُ من القبر وكبّر الله أربعين مرّة تمام مئة تكبيرة، ثمّ قل...: عيون أخبار الرضا ج 1 ص 305، كتاب من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 609، تهذيب الأحكام ج 6 ص 95، وسائل الشيعة ج 14 ص 309، المزار لابن المشهدى ص 523، بحار الأنوار ج 99 ص 127، جامع أحاديث الشيعة ج 12 ص 298.

(63) عن جابر عن أبى جعفر، قال: كان الله ولا شىء غيره، فأوّل ما ابتدأ من خلق خلقه أن خلق محمّداً وخلقنا أهل البيت معه من نور عظمته، فأوقفنا أظلّةً خضراء بين يديه، حيث لا سماء ولا أرض ولا مكان، ولا ليل ولا نهار: بحار الأنوار ج 3 ص 307; قال الله تبارك وتعالى: يا محمّد،

ص: 94

إنّى خلقتك وعليّاً نوراً، يعنى روحاً بلا بدن، قبل أن أخلق سماواتى وأرضى وعرشى وبحرى، فلم تزل تهلّلنى وتمجّدنى، ثمّ جمعتُ روحيكما فجعلتهما واحدة، فكانت تمجّدنى وتقدّسنى وتهلّلنى، ثمّ قسمتها ثنتين، وقسمت الثنتين ثنتين، فصارت أربعة: محمّدٌ واحد، وعليٌّ واحد، والحسن والحسين ثنتان، ثمّ خلق الله فاطمة من نور ابتدأها روحاً بلا بدن، ثمّ مسحنا بيمينه فأفضى نوره فينا: الكافى ج 1 ص 440، بحار الأنوار ج 54 ص 65، إنّ الله كان إذ لا كان، فخلق الكان والمكان، وخلق نور الأنوار الذى نوّرت منه الأنوار، وأجرى فيه من نوره الذى نوّرت منه الأنوار، وهو النور الذى خلق منه محمّداً وعليّاً، فلم يزالا نورين أوّلين، إذ لا شىء كون قبلهما، فلم يزالا يجريان طاهرين مطهّرين فى الأصلاب الطاهرة، حتّى افترقا فى أطهر طاهرين، فى عبد الله وأبى طالب: الكافى ج 1 ص 442، بحار الأنوار ج 15 ص 24، مكيال المكارم ج 1 ص 368.

(64) فنحن أوّل خلق ابتدأه الله، وأوّل خلق عبد الله وسبّحه، ونحن سبب خلق الخلق، وسبب تسبيحهم وعبادتهم من الملائكة والآدميين، فبنا عُرف الله، وبنا وُحّد الله، وبنا عُبد الله، وبنا أكرم الله من أكرم من جميع خلقه، وبنا أثاب الله من أثاب، وعاقب من عاقب: بحار الأنوار ج 25 ص 20، غاية المرام ج 1 ص 42، فكنّا أوّل من أقرّ بذلك، ثمّ قال لمحمّد: وعزّتى وجلالى وعلوّ شأنى، لولاك ولولا عليّ وعترتكما الهادون المهديون الراشدون ما خلقت الجنّة والنار، ولا المكان ولا الأرض ولا السماء، ولا الملائكة ولا خلقاً يعبدنى. يا محمّد، أنت خليلى وحبيبى وصفيّى وخيرتى من خلقى، أحبّ الخلق إليَّ وأوّل من ابتدأت إخراجه من خلقي، ثمّ من بعدك الصدّيق عليّ أمير المؤمنين وصيّك، به أيّدتك ونصرتك، وجعلته العروة الوثقى ونور أوليائى ومنار الهدى، ثمّ هؤلاء الهداة المهتدون، من أجلكم ابتدأت خلق ما خلقت، وأنتم خيار خلقى فيما بينى وبين خلقى، خلقتكم من نور عظمتى واحتجت بكم عمّن سواكم من خلقى...: بحار الأنوار ج 25 ص 19، غاية المرام ج 1 ص 41.

(65) مفاتيح الجنان، فصل هفتم بعد از نقل زيارت جامعه.

(66) چند سال قبل، من در كتابى به نام «فرزند على(عليه السلام)» درباره اين امامزاده و نقش ملاغلامرضا آرانى سخن گفته ام.

(67) إذا أردت أمرا فخذ ست رقاع فاكتب فى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة افعله، وفى ثلاث منها: بسم الله الرحمن الرحيم خيرة من الله العزيز الحكيم لفلان بن فلانة لا تفعل، ثم ضعها تحت مصلاك ثم صل ركعتين فإذا فرغت فاسجد سجدة وقل فيها مائة مرة: أستخير الله برحمته خيرة فى عافية ثم استو جالسا وقل: اللهم خر لى واختر لى فى جميع أمورى فى يسر منك وعافية ثم اضرب بيدك إلى الرقاع فشوشها وأخرج

ص: 95

واحدة، فإن خرج ثلاث متواليات افعل فافعل الامر الذى تريده وإن خرج ثلاث متواليات لا تفعل فلا تفعله وإن خرجت واحدة افعل والأخرى لا تفعل فاخرج من الرقاع إلى خمس فانظر أكثرها فاعمل به ودع السادسة لا تحتاج إليها: الكافى ج 3 ص 470، تهذيب الاحكام ج 3 ص 181، وسائل الشيعة ج 8 ص 78.

ص: 96

آشنايى با نويسنده

دكتر مهدى خُدّاميان آرانى به سال 1353 محلّه چهارسوق آران ديده به جهان گشود، وى در سال 1368 وارد حوزه علميّه كاشان شد و در سال 1372 در دانشگاه علامه طباطبائى تهران در رشته ادبيات عرب مشغول به تحصيل گرديد. ايشان در سال 1376 به شهر قمّ هجرت نمود و دروس حوزه را تا مقطع خارج فقه و اصول ادامه داد و مدرك سطح چهار حوزه علميّه قم (دكتراى فقه و اصول) را أخذ نمود.

موفقيّت وى در كسب مقام اوّل مسابقه جهانى كتاب رضوى بيروت در تاريخ 88/8/8 مايه خوشحالى هموطنانش گرديد. وى هرگز جوانان اين مرز و بوم را فراموش نكرد و در كنار فعاليّت هاى علمى، براى آنها نيز قلم زد. او تاكنون بيش از 80 كتاب فارسى نوشته است كه بيشتر آنها جوايز مهمّى در جشنواره هاى مختلف كسب نموده است. قلم روان، بيان جذاب و همراه بودن با مستندات تاريخى - حديثى از مهمترين ويژگى اين آثار مى باشد، آثار ايشان در سايت Nabnak.irمى تواند به رايگان دانلود نمود.

ص: 97

فهرست آثار نويسنده (به زبان فارسى)

1. همسر دوست داشتنى

2. داستان ظهور

3. قصه معراج

4. در آغوش خدا

5. لطفاً لبخند بزنيد

6. با من تماس بگيريد

7. ياد غريب

8. نواى كاروان

9. راه آسمان

10. درياى عطش

11. شب رؤيايى

12. پروانه هاى عاشق

13. طوفان سرخ

14. شكوه بازگشت

15. هفت شهر عشق

16. در قصر تنهايى

17. فرياد مهتاب

18. آسمانى ترين عشق

19. بهشت فراموش شده

20. فقط به خاطر تو

21. راز خوشنودى خدا

22. چرا بايد فكر كنيم

23. خداى قلب من

24. به باغ خدا برويم

25. راز شكر گزارى

26. حقيقت دوازدهم

27. لذّت ديدار ماه

28. سرزمين ياس

29. آخرين عروس

30. بانوى چشمه

31. سكوت آفتاب

32. آرزوى سوم

33. يك سبد آسمان

34. فانوس اوّل

35. مهاجر بهشت36. روى دست آسمان

37. گمگشته دل

38. سمت سپيده

39. تا خدا راهى نيست

40. خداى خوبى ها

41. با من مهربان باش

42. نردبان آبى

43. معجزه دست دادن

44. سلام بر خورشيد

45. راهى به دريا

46. روشنى مهتاب

47. الماس هستى

48. صبح ساحل

49. حوادث فاطميه

50. تشنه تر از آب

65-51. تفسير باران

65. شيرين تر از عسل

66. زيارت مهتاب

67. هرگز فراموش نمى شوى

68. فرزند على

69. نور مهتاب

70. چهارسوق عشق

71. راه روشنايى

72. نداى فاطميه

73. دعاى مادرم

74. روز هجوم

75. يارى خورشيد

76. پنجره اول

77. پنجره دوم

78. پنجره سوم

79. باور من

80. به كجا آمدم

81. در اوج غربت

82. چشمه جاويد

83. اشك مهتاب

84. مهر مهتاب

85. شُكوه امامت

86. راه مهتاب

87. ملاعلى

ص: 98

مسابقه كتاب خوانى

كتاب «مُلا على»

1. دويست سال قبل، كلمه «ملا» چه معنايى داشت؟

الف. كسى كه در اوج اقتدار علمى بود

ب. كسى كه سواد خواندن و نوشتن داشت

ج. كسى كه امام جماعت بود.

2. طبق انديشه ملاعلى آرانى، هدف اصلى از خلقت جهان، چيست؟

الف. عبادت خدا

ب. رسيدن به معرفت خدا

ج. رشد و كمال

3. مادرِ ملاعلى آرانى در خواب از حضرت على(عليه السلام) چه خواست؟

الف. عطاى كامل

ب.فرزند صالح

ج. فرزندى كه عالِم بشود

4. ملاعلى آرانى، مهمترين ويژگى مردم آران را چه مى داند؟

الف. مهربانى و صميميّت

ص: 99

ب. عشق و علاقه به امام حسين(عليه السلام)

ج. صداقت و راستگويى

5. اين حديث را كامل كنيد: «خدا علم را در... قرار داده است».

الف. تلاش فراوان

ب. سختى ها

ج. پشتكار

6. سال تولّد ملاعلى آرانى چه سالى است؟ در چه سالى به گلپايگان مهاجرت كرد؟

الف. 1207 شمسى، 1142 شمسىب. 1142 شمسى، 1181 شمسى

ج. 1142 شمسى، 1185 شمسى

7. لقب «محقّق فهيم» را چه كسى به ملاعلى آرانى داده است؟

الف. ملااحمد نراقى

ب. شيخ عبّاس قمى

ج. ملاحبيب الله شريف

8. چه كسى مسجد و مدرسه اى را در گلپايگان ساخت و مديريّت آن را به ملاعلى آرانى واگذار كرد؟ آن مسجد امروزه به چه نامى مشهور است؟

الف. ملااحمد نراقى، مسجد جامع

ب. عبّاس خان، مسجد ميرزا ابوالحسن

ص: 100

ج. ميرزا ابوالحسن، مسجد ميرزا ابوالحسن

9. مهم ترين و باارزش ترين كتاب ملاعلى آرانى، كدام كتاب بوده است؟

الف. الجَواهر السَّنيّة

ب.معادن المسائل الشرعية

ج. شرح الأحوال

10. مهم ترين درسى كه از كتاب «نماز شب» ملاعلى آرانى مى گيريم چيست؟

الف. دعا براى زياد شدن روزى

ب. دعا براى رفع فقر

ج. دعا براى ظهور امام زمان(عليه السلام)

11. ملاعلى آرانى به كدام عمل عبادى تأكيد زياد داشت و امام زمان(عليه السلام) هم آن را تاييد كرده است؟

الف. نماز شب، نماز جماعت

ب. نماز جمعه، حج، سفر كربلا

ج. نماز شب، زيارت عاشورا، زيارت جامعه

12. كدام يك از شاگردان ملاعلى آرانى بوده اند؟

الف. ملاغلامرضا آرانى

ب. ملامحمدعلى آرانىج. ملااحمدنراقى

ص: 101

پاسخنامه سؤالات

كتاب «ملاعلى»

الف

ب

ج

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

نام نام خانوادگى

نام پدر

سال تولد

شماره شناسنامه

تلفن

ص: 102

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109