مهر مهتاب : کرامات حضرت فاطمه علیها السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

Khuddamiyan Arani, Mehdi

عنوان و نام پديدآور : مهر مهتاب : کرامات حضرت فاطمه علیها السلام/ مهدی خدامیان آرانی.

مشخصات نشر : قم : بهار دل ها، 1396.

مشخصات ظاهری : 120 ص.؛ 11/5×14/5 س م.

شابک : 30000 ریال:978-600-492-027-8

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

عنوان دیگر : کرامات حضرت فاطمه علیها السلام.

موضوع : فاطمه زهرا (س)، 8؟ قبل از هجرت - 11ق. -- کرامت ها

موضوع : Fatimah Zahra, The Saint -- Karamat

موضوع : فاطمه زهرا (س)، 8؟ قبل از هجرت - 11ق. -- معجزات

موضوع : Fatimah Zahra, The Saint -- Miracles

موضوع : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 - -- خاطرات

رده بندی کنگره : BP27/2/خ343م9 1396

رده بندی دیویی : 297/973

شماره کتابشناسی ملی : 4973010

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا

ص: 1

اشاره

مهر مهتاب

كرامات حضرت فاطمه(عليها السلام)

دکتر مهدى خداميان آرانى

مجموعه آثار / 84

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

نزد تو آمده بودم تا با تو مشورت كنم كه آيا اين كتاب را بنويسم يا نه. به من رو كردى و گفتى: «چرا مى خواهى به اين روش بنويسى؟ مانند كتاب هاى قبلى ات بنويس، بگذار كتاب هايت فقط از حديث و تاريخ بهره بگيرد». تو برايم خيلى عزيز بودى، براى همين يك سال به آنچه گفتى فكر كردم ولى سرانجام امشب تصميم خودم را گرفتم، بين سخن تو و دلم، مدّت ها ستيز بود و سرانجام دل، پيروز اين ميدان شد!

خودت مى دانى سال هاست كه مى نويسم، صد كتاب را به آن روشى كه تو مى پسندى نوشتم، ولى اين بار مى خواهم روش جديدى برگزينم، نتيجه همه آنچه تا حال آموخته ام اهميّت قُرب معنوى به اهل بيت(عليهم السلام) است، از قرآن و احاديث آموخته ام كه در مشكلات به اهل بيت(عليهم السلام) توسّل بجويم و از آنان استمداد بطلبم كه آنان بندگان برگزيده خدايند و تنها راه رسيدن به لطف اويند.

ص: 2

نمى دانم چقدر فرصت دارم، مرگ بى خبر مى آيد، بايد مهربانى ها و كرامت هاى حضرت فاطمه(عليها السلام)را براى دوستانم بازگو كنم، دوست دارم مردم بدانند كه پشت پرده خبرهايى است... .

در اين كتاب، ابتدا سى كرامت نقل كرده ام سپس در فصل دوم به چند بحث پرداخته ام: «آيا خواب حجّت است؟ چگونه مى شود به خواب اعتماد كرد؟ چرا در بيشتر ماجراهاى اين كتاب، افراد را گمنام گذاشته ام؟». فكر مى كنم اگر تو در ابتدا، فصل دوم كتاب را بخوانى، بهتر باشد!

اكنون نمى دانم چگونه خدا را سپاس گويم كه قلب مرا با عشق فاطمه(عليها السلام)عجين كرد، من لياقت اين عشق را نداشتم، خدا بر من منّت نهاد و با دلم چنين كرد...

مهدى خداميان آرانى

آبان ماه 1396

ص: 3

فصل اوّل

اشاره

ص: 4

ص: 5

قسمت 1

ماه محرّم كه فرا مى رسد منبر مى روى و براى امام حسين(عليه السلام)روضه مى خوانى، مردم به منبرهاى تو علاقه زيادى دارند و در پاى سخنان تو، براى مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) گريه مى كنند.

تو عادت دارى كه چاى روضه را نمى نوشى، در آن زمان، آب لوله كشى نبود و مردم با زحمت آب را به حسينيّه مى آوردند، رسم بر اين بود كه يك ظرف بزرگ را پر از آب مى كردند و استكان هاى چاى را داخل آن مى شستند و آخر شب، آب آن ظرف را عوض مى كردند، آن زمان، براى اين كه آب را به جوش بياورند بايد چوب مى سوزاندند، تو گاهى ديده بودى در هنگام شكستن چوب ها دست بعضى ها خون مى شود، چه بسا در ميان روضه كه جمعيّت زياد مى شد، همان افراد براى شستن استكان ها اقدام مى كردند، روزى از روزها سؤالى به ذهن تو رسيد: «آيا آنها دست خود را مى شويند يا نه؟ نكند آب آن

ص: 6

ظرف، نجس شده باشد؟ بهتر است احتياط كنم».

اين فكر باعث شده بود كه تو ديگر چاى روضه را نمى نوشيدى، هر چه هيأتى ها اصرار مى كردند تو نمى پذيرفتى و به آنان مى گفتى: «اين چاى احتياط دارد!».

اين كار تو، باعث شده بود تا عدّه اى از مردم هم ديگر چاى روضه را ننوشند، اگر اين كار تو ادامه پيدا مى كرد، چه بسا باعث مى شد كه خشك مقدّس ها به اين اكتفا نكنند و فردا بگويند: «ممكن است چاى روضه روى فرش ها ريخته باشد، پس فرش ها هم احتياط دارد و....»، ممكن بود اين ماجرا ادامه پيدا كند و عدّه اى فرصت طلب از اهميّت مجلس روضه بكاهند و با اعتقادات اصيل مردم بازى كنند.

تو به حضرت فاطمه(عليها السلام) محبّت زيادى داشتى، در منبرها از مظلوميّت آن حضرت ياد مى كردى و به پهناى صورت اشك مى ريختى، ديگر وقت آن بود تا آن حضرت، تو را آگاه كند.

* * *

مى دانى كه مردم در حسينيّه جمع هستند، مراسم عزادارى است و يكى از هيأتى ها براى عزاداران، صبحانه آماده كرده است، وارد حسينيّه مى شوى و سر سفره صبحانه مى نشينى، يك نان بر مى دارى و سپس مى گويى: «برويد براى من آن ظرفى كه استكان هاى چاى را در آن مى شوييد بياوريد».

آن ظرف را براى تو مى آورند، تو آن ظرف را جلو خود مى گذارى، نان را خُرد مى كنى و در آن ظرف مى ريزى، با قاشق شروع به خوردن آن نان مى كنى و اشك از گوشه چشمت جارى مى شود، همه از اين كار تو تعجّب مى كنند. (تو

ص: 7

حاضر نبودى چاى روضه را بنوشى چون با آب اين ظرف شسته مى شد، حالا آب آن ظرف را مى نوشى و گريه مى كنى) به راستى چه شده است؟ همه مى خواهند بدانند ماجرا چيست؟

حال تو منقلب است، هر چه از تو سؤال مى كنند، نمى توانى پاسخ بدهى، فقط گاهى مى گويى: «بانوى من! مرا ببخش»، مردم نيز از حال تو منقلب مى شوند، اشك آنان هم جارى مى شود. لحظاتى مى گذرد، رو به مردم مى كنى و مى گويى: «ديشب حضرت فاطمه(عليها السلام)مرا ادب كرد»، باز گريه مى كنى...

سپس چنين ادامه مى دهى: ديشب خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است، همه مردم مضطرب و تشنه اند، آتش جهنّم شعله مى كشد.ترس، وجودم را فرا گرفته بود، تشنگى بيچاره ام كرده بود.

ندايى به گوشم رسيد: «حضرت فاطمه(عليها السلام) به شيعيانش آب كوثر مى دهد»، ديدم شيعيان در مكانى، صفّ بسته اند، من هم آنجا رفتم، همه از دست فاطمه(عليها السلام)آب كوثر مى نوشيدند، دقّت كردم ديدم آن حضرت آب كوثر را در همان استكان هاى روضه به مردم مى دهد.

نوبت من كه شد، آن حضرت به من گفت: «اين استكان ها احتياط دارد، تو نمى توانى از آب كوثر بنوشى!». اينجا بود كه من از خواب بيدار شدم، خيلى گريه كردم و از كار خويش، توبه كردم.

ص: 8

قسمت 2

شب ها در شهر كاشان منبر مى روى و حقايق دين را براى آنان بازگو مى كنى و در پايان هم روضه مى خوانى. جمعيّت زيادى پاى منبر تو مى نشينند، بعد از آن مراسم سينه زنى شروع مى شود.

امشب خسته اى، از صبح تا اين وقت شب، چند سخنرانى داشته اى، تصميم مى گيرى زودتر به خانه برگردى، از حسينيّه بيرون مى آيى، دير وقت است، از خيابان عبور مى كنى كه شخصى به تو سلام مى كند و مى گويد: «امشب خانه ما روضه برپاست، خواهش مى كنم تشريف بياوريد و در مجلس ما روضه بخوانيد». به او مى گويى كه خسته اى، ولى او اصرار مى كند، سرانجام قبول مى كنى و همراه او به خانه اش مى روى.

وارد خانه مى شوى، در و ديوار را سياه پوش كرده اند، يك صندلى گذاشته اند و پرچمى را كنار آن نصب كرده اند كه روى آن نوشته شده است: «يا حسين»،

ص: 9

ولى هيچ كس آنجا نيست.

خيال مى كنى كه قرار است همسايگان به مجلس بيايند، كنار صندلى مى نشينى و منتظر مى مانى، صاحب خانه چاى مى آورد، وقتى چاى را مى نوشى مى گويد: «بفرماييد روضه را شروع كنيد». به او مى گويى: «براى چه كسى روضه بخوانم؟ هنوز كسى نيامده است؟». او جواب مى دهد: «امشب براى حضرت فاطمه(عليها السلام)روضه بخوان!». او اين سخن را از روى باورى اصيل مى گويد.

معمولاً وقتى منبر مى روى، صدها نفر پاى سخن تو مى نشينند، اگر شخص ديگرى جاى تو بود، چه بسا ناراحت مى شد و به صاحب خانه مى گفت: «با اين همه خستگى مرا به اينجا آورده اى تا براى در و ديوار سخنرانى كنم؟».

اينجا جاى امتحان است، معلوم مى شود كه تو در كار خود اخلاص دارى، با كمال احترام از جا برمى خيزى و روى صندلى مى نشينى و «بسم الله» را مى گويى، چند آيه و حديث مى خوانى و سپس شروع به خواندن روضه مى كنى، ابتدا سلامى به امام حسين(عليه السلام) مى دهى و چنين مى گويى: «السّلامُ عَلَيكَ يا اَباعَبدِالله». تا اين سخن را مى گويى ناگهان صداى گريه جمعى از زنان را مى شنوى، هيچ كس غير از تو و صاحب خانه در آنجا نيست، پس صداى گريه زنان از كجاست؟

روضه تمام مى شود، با صاحب خانه خداحافظى مى كنى به سوى خانه خود حركت مى كنى ولى از خودت بارها سؤال مى كنى: آن صداى گريه چه كسانى بود؟

شب در خواب به تو چنين مى گويند: «ديشب حضرت فاطمه(عليها السلام)همراه با

ص: 10

جمعى از زنان بهشتى به آن مجلس آمد، او روضه تو را شنيد و اشك ريخت و سپس به تو مزدى ارزشمند داد، او از خدا خواست تا در نَفَس تو، اثر عجيبى قرار بدهد، از اين پس، هر كجا روضه بخوانى، مردم منقلب خواهند شد».از خواب بيدار مى شوى و از اين كه اين لطف شامل حال تو شده است، سجده شكر به جا مى آورى، از آن شب به بعد، هر وقت كه روضه مى خوانى، حال و هواى مجلس عوض مى شود و مردم بى اختيار گريه مى كنند.

كم كم اين نكته در شهر پخش مى شود، مردم مى دانند كه عدّه اى تلاش مى كنند سبك هاى جديد بياورند تا اشكى بگيرند، ولى موفّق نمى شوند، مردم با اشتياق به پاى منبر تو مى آيند، زيرا فاطمه(عليها السلام) تو را به نوكرى قبول كرده است... .

ص: 11

قسمت 3

چندين سال در حوزه علميّه قم درس خوانده اى، ديگر وقت آن است كه زكات علم خود را بدهى و مردم را با آموزه هاى اهل بيت(عليهم السلام) آشنا كنى، به اصفهان هجرت مى كنى و در مسجدى، امام جماعت مى شوى، به جوانان بيشتر بها مى دهى زيرا مى دانى جوانان، اميدِ فرداى جامعه هستند، كم كم حضور جوانان در مسجد بيشتر مى شود و مسجد رونق بيشترى مى گيرد.

زندگى ساده اى دارى، خدا را شكر مى كنى كه به تو روحيّه قناعت داده است. يك روز وقتى نماز ظهر تمام مى شود، جمعى از جوانان نزد تو مى آيند و مى گويند: «حاج آقا! امروز ما مى خواهيم براى ناهار به خانه شما بياييم»، سخن آنان جدّى است، آنها نمى دانند كه آمادگى براى مهمانى دادن ندارى، هيچ پولى هم در جيب تو نيست، آنان اصرار مى كنند و تو خجالت مى كشى «نه» بگويى، به آنان مى گويى: «منزل خودتان است، بفرماييد!». آنان همراه تو

ص: 12

حركت مى كنند.

به خانه مى رسى، مهمان ها را (كه ده نفر هستند) به اتاق پذيرايى راهنمايى مى كنى و نزد همسرت مى آيى و مى گويى: «امروز ناهار مهمان داريم»، او به تو مى گويد: «ما كه چيزى در خانه نداريم»، در آشپزخانه فقط مقدارى نان خشك مى بينى و مقدارى ماست كه قرار بوده است ناهار شما باشد! هيچ چيزى براى مهمان ها نداريد. به فكر فرو مى روى، الان چه كار كنى؟ نه چيزى در خانه دارى، نه پولى كه براى مهمانان غذايى تهيّه كنى.

يك وقت به خود مى آيى و مى گويى: «امروز بايد به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا كنم و از او بخواهم تا آبرويم را بخرد»، رو به قبله مى ايستى، دو ركعت نماز مى خوانى و از حضرت فاطمه(عليها السلام) مى خواهى يارى ات كند.

بعد از نماز، چاى آماده است، مى خواهى چاى براى مهمانان ببرى كه صداى درِ خانه به گوش مى رسد، درِ خانه را باز مى كنى، مى بينى كه يكى از دوستانت آمده است، او سلام مى كند، در دست او زنبيلى پر از ميوه و شيرينى است، او با تو دست مى دهد، احساس مى كنى كه پولى را در دست تو مى گذارد و مى گويد: «اين ها نذرى حضرت فاطمه(عليها السلام) است، هر وقت فرصت شد يك روضه آن حضرت را بخوانيد»، زنبيل را به تو مى دهد و خداحافظى مى كند و مى رود. زنيبل را داخل خانه مى برى، ميوه و شيرينى را نزد مهمان ها مى برى، سپس به رستورانى كه نزديك خانه توست مى روى و غذاى خوشمزه اى براى مهمان ها تهيّه مى كنى.

ص: 13

قسمت 4

در حوزه علميّه درس خوانده اى و اكنون در شهر مشهد، قاضى هستى، همواره سعى مى كنى از عدالت دفاع كنى و نگذارى حقّ كسى ضايع بشود، از مظلومان حمايت مى كنى و اين عهدى است كه با خداى خود دارى.

يك شب در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى، آن حضرت به تو مى گويد: «فردا كه به دادگسترى رفتى، پرونده اى براى تو مى آورند، بدان كه صاحب آن پرونده بى گناه است و بايد او را از مرگ نجات بدهى!».

از خواب بيدار مى شوى، شماره پرونده و نام آن شخص به خاطرت مانده است، متحيّر مى مانى كه چه رازى در ميان است. وقت سحر است، وضو مى گيرى و به نماز مى ايستى.

صبح به دادگسترى مى روى، ساعتى مى گذرد، چند پرونده را براى تو مى آورند تا حكم آنها را صادر كنى، پرونده ها را نگاه مى كنى، يك وقت

ص: 14

چشمت به پرونده اى مى افتد كه آن خواب را درباره اش ديده اى، پرونده را با دقّت بررسى مى كنى، پرونده درباره جوانى است كه قبلاً به زندان رفته است، وقتى از زندان آزاد شده است دو نفر را به قتل رسانده است.

بررسى هاى لازم روى اين پرونده انجام شده است و در مراحل قبل، براى اين شخص حكم اعدام صادر كرده اند و اكنون تو بايد نظر نهايى را بدهى تا حكم اجرا شود.

دستور مى دهى تا آن جوان را از زندان بياورند، تو با مهربانى و احترام با او سخن مى گويى و از او مى پرسى: «تو واقعاً دو نفر را كشته اى»؟ او مى گويد: «بله». به او مى گويى: «به اين كار خود اقرار مى كنى». او پاسخ مى دهد: «بله، ولى جناب قاضى! من آنها را به ناحقّ نكشتم، من ماجرايى دارم». از او مى خواهى ماجرا را بازگو كند، پس او چنين مى گويد:

جناب قاضى! من قبلاً در زندان بودم، محكوميّت خويش را سپرى كردم و از زندان آزاد شدم، زندگى خودم را داشتم كه يك روز دو نفر از دوستانم سراغ من آمدند تا براى گردش به صحرا برويم.

در مسير راه دخترى را ديديم كه كنار جادّه به سوى روستا مى رفت، او از شهر بازمى گشت، هيچ كس همراه او نبود، از ماشين پياده شديم، همه جوان بوديم و در اوج شهوت. دور آن دختر را گرفتيم، او اشك ريخت و به ما التماس كرد كه كارى به او نداشته باشيم، ولى گريه او در ما هيچ اثرى نداشت، آخرين جمله اى كه او گفت اين بود: «من سيّده ام، از اولاد فاطمه ام! به خاطر مادرم، دامن مرا آلوده نكنيد».وقتى اين جمله را شنيدم جلو دوستانم را گرفتم و گفتم: «زود اين دختر را رها

ص: 15

كنيد»، آنها ناراحت شدند و گفتند: «مگر ديوانه ايم كه اين موقعيّت را از دست بدهيم؟»، به آنها گفتم: اين حرف ها را كنار بگذاريد، اين دختر همانند خواهر من است، اگر بخواهيد دست از پا خطا كنيد با من طرف هستيد».

افسوس كه دوستانم اين حرف هاى مرا مسخره كردند، من هر چه اصرار كردم آنان قبول نكردند و فقط به فكر شهوت رانى خود بودند، آنان به آن دختر نزديك شدند، آن دختر بى گناه التماس مى كرد، من هم چاره اى نديدم، با چاقويى كه همراه داشتم به دوستانم حمله كردم و آنان را از پاى درآوردم، سپس دختر را سوار ماشين كردم و او را تا روستايش رساندم. بعد از مدّتى دستگير شدم و به اعدام محكوم شدم.

* * *

وقتى اين سخنان را مى شنوى، ديگر مى فهمى كه راز خواب ديشب تو چه بوده است، به آن جوان خبر مى دهى كه در خواب چه ديده اى، پس قلم در دست مى گيرى، ابتدا دستور مى دهى تا حكم اعدام فعلاً اجرا نشود، سپس به چند جا نامه مى نويسى، تلاش مى كنى تا آن دختر را پيدا كنى، اگر آن دختر در دادگاه شهادت بدهد كه آن دو نفر راه را بر او بسته اند و قصد تجاوز به او را داشته اند، حكم عوض مى شود. اين موضوع نياز به زمان دارد.

تو همه تلاش خود را به كار مى برى و بعد از مدّتى، حكم بى گناهى آن جوان صادر مى شود، وقتى آن جوان خبر آزادى خود را مى شنود صورت بر روى خاك مى گذارد و از حضرت فاطمه(عليها السلام) تشكّر مى كند.

ص: 16

قسمت 5

اسم تو «سيّديحيى» است، اهل علم و دانش هستى و سال هاى سال در حوزه علميّه درس خوانده اى. به تو خبر مى رسد در شهر كرمان، فتنه اى آغاز شده است و عدّه اى تلاش مى كنند تا مردم را از راه صحيح منحرف كنند، آنان افكار خاصّى را تبليغ مى كنند و جوانان را به سمت خود جذب كرده اند.

براى تو مثل روز روشن است كه اين افكار با آموزه هاى اهل بيت(عليهم السلام)سازگارى ندارد، پس به كرمان سفر مى كنى و كمر همّت را مى بندى، مى خواهى مردم را از خطر گمراهى نجات بدهى.

مدّتى مى گذرد، با تلاش هاى شبانه روزى تو، مسير حقّ آشكار مى شود، آن گروه رسوا مى شوند و مردم ديگر به آنان توجّهى نمى كنند. سران آن گروه از دست تو عصبانى مى شوند، تو آبرويى براى آنان نگذاشته اى، مريدان آنان روز به روز كم و كم تر مى شوند، اگر چند روز ديگر تو در آن شهر بمانى، شكست

ص: 17

آنان قطعى است، براى همين آنان تصميم مى گيرند تو را به قتل برسانند. نقشه اى مى كشند، چند نفر را نزد تو مى فرستند و از تو مى خواهند تا شب، در روستايى منبر بروى و براى آنان روشنگرى كنى!

تو كه از نقشه آنان خبر ندارى، قبول مى كنى و بعد از نماز مغرب، با آنان حركت مى كنى، اين را وظيفه خود مى دانى كه هر جا نياز به توست، حضور پيدا كنى و سخنرانى كنى.

همراه با آنان از شهر خارج مى شويد، به باغى مى رسيد، وارد آن باغ مى شويد، سپس وارد ساختمانى مى شويد كه در وسط باغ است، ناگهان مى بينى كه سران آن گروه در آنجا جمع هستند، آنان بسيار عصبانى هستند و از نگاه هاى آنان متوجّه مى شوى كه قصد آنان چيست، تو در دام مرگ افتاده اى و به هيچ جا پناه ندارى، دوستان تو هم از تو خبرى ندارند. آنان فعلاً مى خواهند شام بخورند، تو را در اتاقى زندانى مى كنند تا بعد از شام، نقشه خود را عملى كنند.

اينجاست كه نماز استغاثه به حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى، بعد از نماز سر به سجده مى گذارى و آن بانوى مهربانى ها را صدا مى زنى تا تو را نجات بدهد.

لحظاتى مى گذرد، سر و صدايى به گوش مى رسد، دقّت مى كنى، فرياد «الله اكبر» است، مردم از ديوار به درون باغ مى ريزند و با آن گروه درگير مى شوند، سراغ تو را از آنان مى گيرند، درِ اتاق را مى شكنند و تو را نجات مى دهند و به شكرانه سلامتى تو صلوات مى فرستند.

به اطراف نگاه مى كنى، يكى از دانشمندان شهر را مى بينى كه همراه جمعيّت است، او به نزد تو مى آيد و با احترام فراوان تو را به شهر بازمى گرداند، او تو را

ص: 18

به خانه اش مى برد.

وقتى به خانه مى رسيد، از او مى پرسى: از كجا فهميديد كه من گرفتار آن گروه شدم؟ او پاسخ مى دهد: من معمولاً شب ها زود مى خوابم، وقتى سرم را روى بالش گذاشتم و خوابيدم، حضرتفاطمه(عليها السلام) را در خواب ديدم كه به من گفت: «شيخ! بلند شو و سريع خودت را به فرزندم سيّديحيى برسان و او را نجات بده، اگر دير كنى او را خواهند كشت،». آدرس آن باغ را برايم بازگو كردند. از خواب بيدار شدم، مردم را خبردار كردم و براى نجات تو آمديم.

* * *

من هم وقتى گرفتار مى شوم و همه درها به رويم بسته مى شود، نماز استغاثه به حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانم، مى دانم كه آن بانوى مهربان، پيش خدا خيلى آبرو دارد، توسّل به كسى كه عصاره همه خوبى هاست، رهگشاى من بوده است.

آن نماز را چگونه بايد خواند؟ مرحوم طبرسى در كتاب «مكارم الاخلاق» صفحه 330 اين نماز را به اين صورت بيان مى كند:

1 - دو ركعت نماز (مانند نماز صبح) مى خوانيم.

2 - بعد از پايان نماز، سر به سجده مى گذاريم و صد مرتبه مى گوييم: «يافاطمةُ».

3 - سپس طرف راست صورت خود را به زمين مى گذاريم و صد مرتبه مى گوييم: «يافاطمةُ».

4 - سپس طرف چپ صورت را به زمين مى گذاريم صد بار مى گوييم: «يافاطمةُ».

ص: 19

5 - سپس سر به سجده مى گذاريم و صد و ده بار مى گوييم: «يافاطمةُ».

7 - سپس در سجده اين دعا را مى خوانيم:

يا آمِناً مِنْ كُلِّ شَيىء وَ كُلُّ شَيىء مِنْكَ خائِفٌ حَذِرٌ، اَسْئَلُكَ بِاَمْنِكَ مِنْ كُلِّ شَىء وَ خَوْفِ كُلِّ شَىء مِنْكَ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ اَنْ تُعْطِيَنى اَماناً لِنَفْسى وَ أَهْلى وَ مالى وَ وَلَدى حَتّى لااَخافَ اَحَداً وَ لااَحْذَرَ مِنْ شَىء اَبَدَاً اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيىء قَديرٌ.

ترجمه اين دعا چنين است: «اى خدايى كه از هيچ چيز، ترس و هراسى ندارى و همه چيز از قدرت تو در هراس است، تو را مى خوانم به آن ايمنى ات از هر چيز و به هراس هر چيز از تو! از تو مى خواهم تا بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و به من ايمنى عطا كنى، ايمنى كه براى خودم و خاندانم و ثروتم و فرزندانم باشد، تا ديگر از هيچ كس نهراسم و از هيچ چيز نترسم، به راستى كه تو بر هرچيز قدرت و توانايى دارى».

ص: 20

قسمت 6

اهل علم هستى و در شهر قزوين زندگى مى كنى، مردم شهر به تو علاقه فراوان دارند و تو را «ملّا على» مى خوانند، براى آنان سخنرانى مى كنى و ياد امام حسين(عليهم السلام) را در دل ها زنده نگاه مى دارى چرا كه بقاى تشيّع در طول تاريخ، مديون اشك است، كسى كه براى امام مظلوم خود گريه مى كند، پيوندى عميق در قلب خود احساس مى كند و اين راز ماندگارى اين مكتب است.

ماه محرّم فرا مى رسد، همه حسينيّه ها سياه پوش مى شود، مردم از شب اوّل محرّم لباس سياه به تن مى كنند و به عزادارى مى پردازند. شب عاشورا فرا مى رسد، تو امشب در چندين حسينيّه، برنامه سخنرانى دارى، نماز مغرب را كه مى خوانى به سمت اوليّن حسينيّه مى روى.

در بين راه چند نوجوان نزد تو مى آيند، آنان در محلّه خود تكيه اى بسته اند و مجلس عزا تشكيل داده اند، از تو دعوت مى كنند كه به تكيه آنان بروى و

ص: 21

برايشان روضه بخوانى! به آنان مى گويى كه امشب چندين مجلس دارى و فرصت ندارى، از مدت ها قبل به مردم قول داده اى.

بچه ها اصرار مى كنند، به آنان مى گويى: «اگر موافقيد بعد از آخرين جلسه ام به تكيه شما مى آيم». آنان قبول مى كنند، تكيه آنان دو سه كوچه بالاتر است، با آنان خداحافظى مى كنى و آنان با خوشحالى به تكيّه خود مى روند و منتظر مى مانند.

* * *

ساعت يازده شب مى شود، در چندين مجلس سخنرانى كرده اى و خسته شده اى، از آخرين حسينيّه خارج مى شوى و به سوى خانه مى روى و فراموش مى كنى كه بچّه ها منتظر تو هستند.

فردا روز عاشوراست، بايد صبح زود به مجلس ديگرى بروى، براى همين شام مى خورى و سريع مى خوابى. لحظاتى مى گذرد، در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به تو چنين مى گويد: «ملاّ على! به بچّه ها قول دادى كه برايشان روضه بخوانى ولى نرفتى، آنها منتظر تو هستند!».

از خواب بلند مى شوى، با عجله از خانه بيرون مى روى تا خودت را به تكيه بچه ها برسانى، وقتى به آنجا مى رسى مى بينى كه چراغ ها روشن است، بچّه ها منتظر تواند، چند نفرشان خوابشان برده است، بقيّه دور هم نشسته اند، وقتى تو را مى بينند از جاى خود بلند مى شوند، تو از آنان به خاطر دير آمدنت، عذرخواهى مى كنى و سپس برايشان روضه مى خوانى.

ص: 22

قسمت 7

نام تو «عبدالزهرا كَعبى» است، در كشور عراق زندگى مى كنى، اهل علم هستى و منبر مى روى، روضه هاى تو به زبان عربى بسيار جانسوز است، سخنان تو، روشنگرى حقّ و حقيقت است و راه سعادت را براى مردم آشكار مى كند. ماموران صدّام، چند بار تو را دستگير كرده اند، بارها به زندان رفته اى، ولى راه خودت را ادامه مى دهى و جيره خوار حكومت نمى شوى، روى منبر امام حسين(عليه السلام) از حكومت تعريف و تمجيد نمى كنى.

امسال محرّم كه فرا مى رسد به بحرين سفر مى كنى، زيرا شيعيان آنجا تو را دعوت كرده اند تا برايشان منبر بروى. در بحرين در چند حسينيّه مجلس دارى، جمعيّت زيادى در اين مجالس شركت مى كنند.

روز هفتم، جوانى نزد تو مى آيد، سلام مى كند و دست تو را مى بوسد، او سنّى و مهندس است، از تو مى خواهد تا شب تاسوعا به منزلش بروى و روضه

ص: 23

بخوانى. به او مى گويى: «شب تاسوعا واقعاً وقت من پر است، از ماه ها قبل، قول داده ام، نمى توانم بيايم».

يك وقتى مى بينى كه آن جوان منقلب مى شود و اشكش جارى مى شود و مى گويد: «اگر به مجلس ما نيايى، شكايت تو را به حضرت فاطمه(عليها السلام) مى كنم». پاسخ مى دهى: «چشم. مى آيم، فقط بعد از آخرين مجلسم، شايد كمى دير بشود»، او خوشحال مى شود و آدرس خانه اش را به تو مى دهد.

شب تاسوعا فرا مى رسد، به منزل آن جوان مى روى، مى بينى كه جمعيّت زيادى در آنجا جمع شده اند، گروهى از علماى اهل سنّت هم آمده اند، منبرى كوچك در بالاى مجلس قرار داده اند، به سمت منبر مى روى، آن جوان به تو مى گويد: «امشب روضه پهلوى شكسته حضرت فاطمه(عليها السلام) را بخوان». نگاهى به او مى كنى و مى گويى: «خواسته تو، مناسب اين مجلس نيست، امشب شب تاسوعاست، همه جا روضه حضرت عبّاس را مى خوانند، در اين مجلس علماى اهل سنّت آمده اند».

آن جوان پاسخ مى دهد: «مجلس، مالِ من است، آيا اجازه ندارم براى حضرت فاطمه(عليها السلام) روضه خوانى بكنم؟». تو قبول مى كنى و مجلس را آغاز مى كنى و سپس روضه فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى، مى بينى كه آن جوان با صداى بلند گريه مى كند و صدا مى زند: «يا فاطمه! يا فاطمه»، مردم از حال او، منقلب مى شوند...

وقتى مجلس تمام مى شود، سفره پهن مى شود، آن جوان از همه پذيرايى خوبى مى كند، سپس نزد تو مى آيد و چنين مى گويد: «اى مردم! بدانيد كه مدّتى است شيعه شده ام و اين رستگارى خود را به بركت حضرت

ص: 24

فاطمه(عليها السلام) مى دانم». از او سؤال مى كنى كه ماجرا چيست؟

* * *

او ماجراى خود را اين طور شرح مى دهد: مدّتى قبل در اداره به كارها رسيدگى مى كردم كه تلفن زنگ زد، گوشى را برداشتم، همسرم پشت خطّ بود، او با استرس زياد گفت: «زود به خانه بيا كه بچّهما دارد مى ميرد!». سريع خود را به خانه رساندم، ديدم بچّه ام در تب و تاب است، او مشغول بازى با چند سكّه بوده است، يكى از آنها را به دهان برده است و در گلوى او گير كرده است، سريع به بيمارستان رفتيم، به ما گفتند: «گلوى بچّه حسّاس است و عمل خطرناك است، بايد او را به لندن ببرى». با چه زحمتى به لندن سفر كردم و بچّه را در بيمارستان بسترى كردم. بچّه را به اتاق عمل بردند، خيلى مضطرب بودم، در پشت اتاق عمل قدم مى زدم، ناگهان يادم آمد كه شيعيان در گرفتارى ها به حضرت فاطمه(عليها السلام)توسّل پيدا مى كنند، سيم دلم را وصل كردم و گفتم: اى فاطمه! اگر شفاى فرزندم را از خدا بخواهى من نامش را حسين مى گذارم و شيعه مى شوم و برايت مجلس روضه مى گيرم». اين سخنان را از عمق وجودم مى گفتم و اشك مى ريختم.

در همان لحظه ديدم كه پرستارها سراسيمه از اتاق عمل بيرون آمدند، گفتم: چه خبر شده است؟ بچّه ام چه شده است؟ گفتند: آيا به درِ خانه عيسى(عليه السلام)رفته اى؟ بچّه ات شفا پيدا كرد، سكّه از گلوى او خارج شد، حال او خوب است، نياز به عمل نيست. گريه كردم و گفتم: من به درِ خانه دختر پيامبرم رفتم و از او شفاى بچّه ام را خواستم.

* * *

ص: 25

سخن به اينجا كه مى رسد، آن جوان، پسرش حسين را صدا مى زند و او را مى بوسد و در آغوش مى گيرد و بار ديگر اشكش جارى مى شود، از آن سال به بعد، او هر سال شب تاسوعا، مجلس مى گيرد و از منبرى مى خواهد تا براى فاطمه(عليها السلام) روضه بخواند تا مردم در مظلوميّت آن بانو، اشك بريزند.

ص: 26

قسمت 8

تو از علماى شهر يزد هستى، مردم تو را به نام «شيخ على» مى شناسند، وقت سفر حجّ است، عشق زيارت خانه خدا به دل دارى، مى خواهى به مدينه بروى و قبر پيامبر و چهار امام را زيارت نمايى، مقدّمات سفر را فراهم مى كنى و همراه با جمعى از دوستانت به حجّ مى روى.

كوه ها و دشت ها را پشت سر مى گذارى و بعد از سختى هاى فراوان به مكّه مى رسى، اعمال حجّ خود را انجام مى دهى، ديگر تو حاجى شده اى.

يك روز ساعت ده صبح به سمت مسجد الحرام حركت مى كنى، مى خواهى طواف مستحّبى به جا آورى، در مسير راه يك نفر را مى بينى كه لباس سربازان عثمانى ها را به تن دارد. در آن زمان، مكّه زير نظر دولت عثمانى تركيه بود، او نزديك مى آيد، به تو خيره مى شود و به زبان فارسى مى گويد: «تو شيخ على يزدى نيستى؟»، پاسخ مى دهى: «بله. خودم هستم». او تو را در آغوش

ص: 27

مى گيرد و از تو مى خواهد تا براى ناهار به خانه او بروى، او چنين مى گويد: «شما مهمان خدا هستيد، اين افتخار بزرگى براى من است كه در خدمت شما باشم، قدم شما باعث بركت خانه ماست».

وقتى اصرار زياد او را مى بينى قبول مى كنى، همراه او به خانه اش مى روى، وقت ناهار مى شود، غذايى خوشمزه براى تو مى آورد، بعد از ناهار تو مى خواهى نزد دوستانت بروى، امّا او نمى گذارد، به او مى گويى: «دوستانم نگران مى شوند». او مى گويد: «براى چه نگران شوند؟ اينجا حرم خداست، همه در امن و امان هستند».

تا شب در آنجا مى مانى، وقتى نماز عشا تمام مى شود، مى بينى كه افراد مختلفى به اين خانه مى آيند، جمعيّت كم كم زياد مى شود، اين ها مهمانان صاحب خانه هستند، وقتى همه مهمانان آمدند او شروع به سخن مى كند و از شيعيان بدگويى مى كند، سپس مى گويد: «شيعيان با خليفه دوم، جناب عُمر ميانه خوبى ندارند، آنها در شبى كه جناب عُمر كشته شده است، جشن مى گيرند و شادى مى كنند و لعن مى كنند»، بعد به تو اشاره مى كند و مى گويد: «اين شيخ على از همان كسانى است كه در آن جشن ها شركت مى كند و جناب عُمر را لعن مى كند!». وقتى مهمانان اين سخن را مى شنوند، با تندى به تو نگاه مى كنند.

تو رو به صاحب خانه مى كنى و مى گويى: «آخر چرا اين حرف ها را مى زنى؟ تو مرا كه نمى شناسى؟». او مى گويد: «شيخ على! آيا در يزد، مدرسه مصلّى را فراموش كرده اى؟ من شيخ جابر هستم». تا اين جمله را مى گويد مى فهمى كه او كيست. در يزد مدرسه اى به نام «مدرسه مصلّى» بود، تو چند سال در آنجا

ص: 28

درس مى خواندى. شخصى به نام «شيخ جابر» آنجا بود كهبعضى ها مى گفتند او سنّى است و مذهب خودش را مخفى مى كند، الان او در مكّه تو را پيدا كرده است و مى خواهد از تو انتقام بگيرد.

همه مهمانان، تو را دشنام مى دهند و تصميم به قتل تو مى گيرند، تو به آنان مى گويى: «اينجا حرم خداست و من مهمان شما هستم». آنها مى گويند: «گناه تو بزرگ تر از اين حرف هاست. تو سزاوار مرگ هستى». آنها درباره اين كه چگونه تو را به قتل برسانند با هم مشورت مى كنند.

ديگر يقين پيدا مى كنى كه در دام مرگ گرفتار شده اى، به شيخ جابر مى گويى:

-- اجازه بده كه دو ركعت نماز بخوانم.

-- اشكالى ندارد.

-- اينجا كه حضور قلب ندارم.

-- هر كجا مى خواهى بخوان كه هيچ راه فرارى ندارى!

به سمت حياط مى روى، درِ خانه قفل است، ديوار هم بلند است، راه فرارى نيست. رو به قبله مى ايستى و نماز استغاثه به حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى، بعد از نماز سر به سجده مى گذارى و آن بانوى مهربانى را صدا مى زنى: «يا فاطمه». اشك از چشمانت جارى است و چنين مى گويى: «بانوى من! اجازه نده در اين شهر غريب به دست دشمنان شما كشته شوم، زن و بچّه ام در يزد منتظر من هستند».

ناگهان فكرى به ذهنت مى رسد، گويا كسى به تو مى گويد: «از راه پلّه به سمت پشت بام برو و از آنجا خودت را به داخل كوچه بينداز! درست است كه ارتفاع پشت بام تا كف كوچه زياد است امّا به خدا توكّل كن، ان شاء الله كه چيزى

ص: 29

نمى شود و به سلامت مى توانى فرار كنى».

سر از سجده برمى دارى، به سرعت از پلّه ها بالا مى روى، وقتى به پشت بام مى رسى، تعجّب مى كنى، پس كوه هاى مكّه كجاست؟ مكّه پر از كوه است، اينجا چقدر شبيه به يزد است! به لب بام مى آيى، مى ببينى اينجا خانه خودت است، فكر مى كنى كه خواب مى بينى، ولى در خواب نيستى، آهسته زن و بچّه ات را صدا مى زنى، بچّه ها مى گويند: «صداى بابا مى آيد»، همسرت به آنان مى گويد: «خيالاتى شده ايد! بابا مكّه است، تازه اعمال حجّ تمام شده است، تا او به اينجا برسد، چند ماه طول مى كشد». (آن زمان با اسب و شتر به مكّه مى رفتند).

بار ديگر آنها را صدا مى زنى و به همسرت مى گويى: «نترس! من خودم هستم، به اينجا بيا و درِ پشت بام را باز كن». همسرت مى آيد، در را باز مى كند، تو را مى بيند و مات و مبهوت مى شود. به او مى گويى كه خدا را شكر كند كه به بركت توسّل به حضرت فاطمه(عليها السلام) از مرگ حتمى نجات پيدا كرده اى و سر فرصت ماجرا را براى او بازگو مى كنى.

دوستان تو در مكّه منتظر تو هستند، آن زمان، تلفن نبود كه به آنها خبر بدهى، چند روز به دنبال تو مى گردند، از تو خبرى پيدا نمى كنند، از مكّه حركت مى كنند و دو ماه بعد به يزد مى رسند، تو بهديدن آنها مى روى، وقتى تو را مى بينند خيلى خوشحال مى شوند و اشك شوق مى ريزند، تو ماجراى خود را براى آنان بيان مى كنى.

* * *

مدّتى قبل، ماجراى تو را براى يكى از دوستانم گفتم، ديدم كه او خيلى تعجّب

ص: 30

كرد، گويا نمى توانست آن را باور كند، پس براى او آيه 40 سوره «نمل» را خواندم:

(قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آَتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ).

سليمان(عليه السلام) خبردار شد كه بلقيس در سرزمين «سبأ» خورشيد را مى پرستد، او بلقيس را به فلسطين دعوت كرد. سليمان(عليه السلام) تصميم گرفت كه تخت باشكوه بلقيس را از سبا به فلسطين بياورد. آصِف، خواهرزاده بود، او رو به سليمان(عليه السلام)كرد و گفت: «من آن تخت را فورى و در فاصله چشم به هم زدن، نزد تو مى آورم». سليمان(عليه السلام) به او اجازه داد، ناگهان همه ديدند كه تخت باشكوه بلقيس در مقابل آنان است. همه از اين كار آصف تعجّب كردند.

آرى، خدا به آصف قسمتى از «علمِ كتاب» را عطا كرده بود و او توانست آن كار عجيب را انجام دهد. اين سخن امام صادق(عليه السلام) است: «آصف فقط قسمتى از علم كتاب را داشت، خدا به ما، همه آن علم را داده است، همه علم كتاب نزد ماست».(1)

وقتى اين مطلب را گفتم از دوستم سؤال كردم: آيا مقام آصف از فاطمه(عليها السلام)بالاتر است؟ دوستم پاسخ داد: آصف، شاگرد فاطمه(عليها السلام) هم نمى شود. به او گفتم: وقتى آصف به اذن خدا مى تواند تخت به آن بزرگى را هزار كيلومتر جا به جا كند، چطور فاطمه(عليها السلام) نمى تواند به اذن خدا يك نفر را از مكّه به يزد بياورد؟

اينجا بود كه دوست من به فكر فرو رفت، سپس از من تشكّر كرد و در حقّم

ص: 31


1- . الكافي ج 1 ص 257، بحار الأنوار ج 26 ص 197.

دعا كرد، معلوم بود كه مشكل او حل شده است.

ص: 32

قسمت 9

خدا پدرت را رحمت كند كه تو را به اين راه، رهنمون كرد، وقتى نوجوان بودى دست تو را گرفت و به حوزه علميّه برد تا عالم دين و چراغ هدايت مردم بشوى، اكنون در اصفهان سخنرانى مى كنى و همه از دانش تو بهره مى برند.

پدر از دنيا مى رود، تو مادر را به خانه خودت آورده اى، سنّ و سالى از او گذشته است، او بركت خانه توست.

ماه محرّم كه فرا مى رسد، تو تا دير وقت منبر دارى، وقتى به خانه برمى گردى مى بينى كه مادرت دم درِ خانه نشسته است و منتظر توست. اين كار هر شب اوست. وقتى تو به خانه مى رسى مادر مى گويد: «پسرم! چرا اين قدر دير كردى؟» پاسخ مى دهى: «مادر! اين شب ها هيأت ها مجلس دارند و من بايد براى آنان منبر بروم». پيشانى مادر را مى بوسى، عصايش را به دست او مى دهى و به او كمك مى كنى تا داخل خانه بيايد.

ص: 33

شبى از شب ها، هوا سرد مى شود، تو ديرتر از هميشه به خانه مى آيى، مى بينى مادر دم درِ خانه در آن سرما نشسته است، وقتى تو را مى بيند مى گويد: «پسرم! امشب خيلى دير كردى؟» پاسخ مى دهى: «مادرجان! امشب منبر من طول كشيد». مادر با مهربانى مى گويد: «پسرم! مى دانم كه براى امام حسين(عليه السلام)منبر رفته بودى» از او مى پرسى: «مادر! آخر براى چه به خودت زحمت مى دهى و هر شب مى آيى اينجا مى نشينى؟» او پاسخ مى دهد: «پسرم! من پير شده ام، ديگر نمى توانم به مجلس روضه بروم، دلم خوش است كه شب ها بيايم اينجا چشم انتظار تو بنشينم، اين تنها كارى است كه من مى توانم انجام بدهم، شايد حضرت فاطمه(عليها السلام) مرا جزء كنيزان خودش حساب كند!». او اين جمله را مى گويد و اشك مى ريزد.

* * *

مادر بيمار مى شود و بعد از مدّتى از دنيا مى رود، به بستگان خبر مى دهى، همه براى تشييع جنازه او مى آيند، وقتى مى خواهند او را به خاك بسپارند خودت وارد قبر مى شوى، پيكر مادر را مى گيرى و داخل قبر قرار مى دهى، بند كفن را باز مى كنى تا صورت او را روى خاك بگذارى، لحظه وداع تو با مادر است، به ياد مهربانى هاى او مى افتى، اشكت جارى مى شود.

ناگهان سخن مادرت به يادت مى آيد كه در ماه محرّم، در آن سرما مى آمد درِ خانه مى نشست، چقدر او دوست داشت كه حضرت فاطمه(عليها السلام) او را به كنيزى قبول كند، گريه امان نمى دهد، به بانوى كرامت توسّل پيدا مى كنى و چنين مى گويى: «يا فاطمه! من روضه خوان پسرت حسين(عليه السلام) هستم، به خاطر حسينت مادرم را يارى كن و او را در اين شرايط تنها نگذار!».

ص: 34

* * *

چند روز مى گذرد، يكى از همسايه ها نزد تو مى آيد و مى گويد:

-- ديشب مادرتان را در خواب ديدم.

-- مادرم در چه حالى بود؟

- او در باغى سرسبز در كمال آرامش بود. به من گفت كه نزد تو بيايم و پيامى را به تو برسانم.

-- چه پيامى؟

-- اين پيام مادر توست: «پسرم! ممنونم كه سفارش مرا به حضرت فاطمه(عليها السلام)كردى، سفارش تو نتيجه خوبى داشت و حضرت فاطمه(عليها السلام) از من به خوبى پذيرايى كرد».

وقتى اين سخن را مى شنوى، اشكت جارى مى شود و از بانوى كرامت تشكّر مى كنى، آرى، او مادرت را به كنيزى قبول كرد...

ص: 35

قسمت 10

در يكى از مدرسه هاى علوم دينى در تهران درس مى خوانى، ازدواج كرده اى و دو بچّه دارى، هزينه اجاره خانه، زياد شده است و تو ديگر نمى توانى در آنجا منزلى اجاره كنى، براى همين دست زن و بچّه ات را مى گيرى و به يكى از روستاهاى اطراف دماوند مى روى، آنجا خانه اى مناسب تهيّه مى كنى.

هر هفته، عصر جمعه به تهران باز مى گردى و تا صبح پنج شنبه در تهران مى مانى، خانواده تو در غربت و تنهايى هستند، مدّتى مى گذرد، وقتى جمعه ها مى خواهى به مدرسه باز گردى، بچّه ها گريه مى كنند و مى گويند: «بابا! تو را به خدا قسم مى دهيم كه از پيش ما نرو!»، همسرت هم گريه مى كند، ولى تو چاره اى ندارى، بايد درس بخوانى، باسواد بشوى تا بتوانى به جامعه خدمت كنى.

ايّام فاطميّه فرا مى رسد، در مدرسه مجلس عزا مى گيرند، در آن جلسه شركت

ص: 36

مى كنى، اشك مى ريزى و به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنى و چنين مى گويى: «بى بى جان! من از شما يك خانه مى خواهم، خودت مى دانى كه خانواده ام چقدر در سختى هستند».

چند روز مى گذرد، تو در كلاس درس هستى كه مسؤول مدرسه به دنبال تو مى فرستد، نزد او مى روى، او مى گويد: «همراه من بيا»، با هم از مدرسه بيرون مى رويد، هوا خيلى سرد است و برف هم مى بارد، تعجّب مى كنى كه او در اين هواى سرد تو را كجا مى برد، وارد كوچه اى مى شويد، او روبروى خانه نوسازى مى ايستد، كليد مى اندازد و در را باز مى كند، همراه او وارد خانه مى شوى، خانه مناسبى است، او كليد را به تو مى دهد و مى گويد: «اين خانه در اختيار شماست، دست زن و بچّه ات را بگير و اينجا ساكن شو!».

تو مات و مبهوت مى مانى، به هيچ كس مشكل خودت را نگفته بودى، كسى از راز دل تو آگاه نبود، اين لطف حضرت فاطمه(عليها السلام) بود كه اين گونه مشكل تو حلّ شد.

ص: 37

قسمت 11

نام تو «سيّد حسن» است و در اصفهان منبر مى روى، مردم سخنرانى هاى تو را خيلى دوست دارند و اين گونه با معارف اهل بيت(عليهم السلام) آشنا مى شوند، نوجوانانى كه مجلس مى آيند، گاهى سر و صدا مى كنند، يكى پيشنهاد مى دهد كه بچّه ها در كنار حسينيّه، تكيه اى بزنند و در آنجا عزادارى كنند. بچّه ها از اين پيشنهاد استقبال مى كنند، همه كمك مى كنند تا تكيه آنها آماده مى شود و بچّه ها به آنجا مى روند.

يك شب كه سخنرانى تو تمام مى شود و از درِ حسينيّه بيرون مى آيى، بچّه ها پيش تو مى آيند و مى گويند: حاج آقا! بيا براى ما هم روضه بخوان! به آنان مى گويى: بايد به مجلس ديگرى بروم. آنان اصرار مى كنند، پاسخ مى دهى: از مجلس كه برگردم، به تكيه شما مى آيم.

بچه ها منتظر مى مانند، تو سرانجام مى آيى، روى صندلى كوچكى كه در تكيه

ص: 38

گذاشته اند مى نشينى و براى آنان روضه مى خوانى. سپس آنها براى تو چاى مى آورند، چاى را مى گيرى، ولى با خود مى گويى: «معلوم نيست كه تميز باشد!»، پس فرش تكيه را كنار مى زنى و چاى را روى زمين مى ريزى، بچّه ها اين كار تو را نمى بينند و خيال مى كنند تو چاى را نوشيده اى، سپس با آنان خداحافظى مى كنى و به خانه خود مى روى.

شب حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب مى بينى، سلام مى كنى، حضرت به سردى جواب تو را مى دهد، متوجّه مى شوى كه آن حضرت از تو ناراحت است، پس چنين مى گويى: «مادر! سال هاست كه براى شما و فرزندت حسين(عليه السلام)نوكرى مى كنم، چرا شما از من ناراحت هستيد؟».

حضرت فاطمه(عليها السلام)پاسخ مى دهد: «سيّد حسن! از كارهاى تو راضى هستم، ولى بگو بدانم چرا ديشب چاى بچّه ها را روى زمين ريختى؟ مگر آن چاى روضه پسرم حسين(عليه السلام) نبود؟ چرا آن كار را كردى؟».

از خواب بيدار مى شوى و چنين مى گويى: «بانوى من! مرا ببخش!» و سر به سجده مى گذارى و گريه مى كنى. فرداشب به تكيه بچّه ها مى روى و چاى آنان را مى نوشى و گريه مى كنى، اميدوارى كه حضرت فاطمه(عليها السلام) از تو راضى شده باشد، زيرا باور دارى كه خشنودى خدا در اين است كه حضرت فاطمه(عليها السلام) از تو راضى باشد...

ص: 39

قسمت 12

ايّام فاطميّه نزديك است، جمعى از مردم اصفهان از تو دعوت مى كنند تا به آن شهر بروى و در مجلس آنان منبر بروى، تو دعوت آنان را قبول مى كنى. شب اوّل مجلس مى بينى كه جمعيّت زيادى آمده است، فرصت را مناسب مى بينى تا درباره «فَدَك» سخن بگويى، فدك همان سرزمينى بود كه ابوبكر به ناحق از حضرت فاطمه(عليها السلام) گرفت.

آرى، ابوبكر فاطمه(عليها السلام) را از ارث محروم كرد، پس فاطمه(عليها السلام) به مسجد آمد در حضورمردم، چنين گفت: «اى ابوبكر! چگونه است كه تو از پدرت ارث مى برى امّا من نبايد از پدرم ارث ببرم؟ اين چه حكمى است كه تو مى دهى؟».

ابوبكر در پاسخ گفت: «من خدا را شاهد مى گيرم كه از پدرت شنيدم كه فرمود: ما پيامبران طلا، زمين و خانه اى از خود به ارث نمى گذاريم».

اين دروغ بزرگى بود كه ابوبكر گفت، فاطمه(عليها السلام) در جواب به او گفت: «اى

ص: 40

ابوبكر! مگر قرآن نخوانده اى؟ سليمان، پسر داوود بود و قرآن مى گويد: سليمان از داوود ارث مى برد، اگر پيامبران ارثى از خود باقى نمى گذارند پس چرا قرآن چنين مى گويد؟ اى ابوبكر! پدر من كسى نبود كه بر خلاف قرآن سخن بگويد، وظيفه او اين بود كه احكام خدا را بيان كند و به آن عمل كند، تو دروغ مى گويى و حيله اى به كار بسته اى».(1)

اين ها جملاتى از «خطبه حضرت فاطمه(عليها السلام) است كه براى جوانان بيان مى كنى، جوانان به سخنان تو با دقّت گوش مى دهند، ديگر وقت آن است كه سخن اصلى خود را بگويى، فرياد برمى آورى: «اى جوانان عزيز! شما مثل بقيّه نباشيد كه مى گويند: ابوبكر صدّيق. آيا مى دانيد صدّيق به چه معناست؟ يعنى بسيار راستگو. به نظر شما آيا ابوبكر راستگو بود؟ ابوبكر دروغ بزرگى گفت و به وسيله آن دروغ توانست فدك را از حضرت فاطمه(عليها السلام) بگيرد و در حقّ مادر ما ظلم كند، بدانيد اگر كسى اسم ابوبكر را با لقب «صدّيق» ذكر كند، دل حضرت فاطمه(عليها السلام) را به درد مى آورد.

جوانان اين سخنان را تا به حال نشنيده اند، آنها بارها در روزنامه ها و... لقب «صدّيق» را شنيده بودند و از روى عدم آگاهى، آن را براى ابوبكر ذكر مى كردند، ولى آن شب حقيقت را متوجّه مى شوند...

* * *

مجلس تمام مى شود و تو براى استراحت به خانه يكى از دوستانت مى روى، فردا شب فرا مى رسد، به مجلس مى روى، مى بينى كه پيرمردى كنار درِ

ص: 41


1- . الاحتجاج ج 1 ص 105.

ورودى، منتظر آمدن توست. او از مسوؤلان هيأت است. وقتى او تو را مى بيند سلام مى كند و مى گويد:

-- حاج آقا! خيلى وقت است كه من اينجا منتظر شما هستم.

-- من در خدمت شما هستم.

-- بگوييد بدانم «مَرْحَباً بِكُم» يعنى چه؟

-- اين جمله است كه عرب ها براى تشويق مى گويند، ما در زبان فارسى وقتى مى خواهيم كسى را تشويق كنيم مى گوييم: «آفرين، صد آفرين». در زبان عربى از اين جمله استفاده مى كنند.

وقتى اين سخن را مى گويى، پيرمرد منقلب مى شود و گريه مى كند و مى گويد: «حاج آقا! من ديشب حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب ديدم، او به من گفت: نزد سخنران مجلس برو و از طرف من به او بگو: مَرْحَباً بِكُم. وقتى بيدار شدم نمى دانستم اين جمله چه معنايى دارد، اكنون فهميدم كه سخنان ديشب شما باعث خشنودى دل آن حضرت شده است».

وقتى اين سخن را مى شنوى، اشك مى ريزى، به بالاى منبر مى روى، براى جوانان اين ماجرا را بازگو مى كنى تا آنان بدانند چقدر حضرت فاطمه(عليها السلام)به دشمنان خود غضب دارد. تو به جوانان مى گويى كه آن حضرت، جلوه اى روشن از «تبرّى» است، تبرّى يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن! تولّى يعنى با دوستان خدا دوست بودن! حقيقت دين چيزى جز تولّى و تبرّى نيست، حقيقت دين يعنى اين كه دوستان خدا را دوست بداريم و دشمنان خدا را هم دشمن بداريم!

ص: 42

قسمت 13

مردم تو را به نام «علاّمه سيّد مرتضى فيروزآبادى» مى شناسند، نسب تو به امام سجاد(عليه السلام)مى رسد، از علماى بزرگ شيعه هستى، زندگى زاهدانه اى دارى و به جلوه هاى پرفريب دنيا توجّه ندارى، مجتهدى مسلّم هستى و فقه اهل بيت(عليهم السلام)را درس مى دادى و شاگردان زيادى را تربيت كرده اى.

مدّتى است كه تو به ماجراى هجوم به خانه حضرت فاطمه(عليها السلام)فكر مى كنى، وقتى پيامبر از دنيا رفت، ابوبكر و عمر حكومت را به دست گرفتند و مردم را به انحرافى بزرگ مبتلا كردند، حضرت فاطمه(عليها السلام) در مقابل آن انحراف ايستادگى كرد ولى آنان به خانه او هجوم بردند، درِ خانه اش را آتش زدند و به صورت او سيلى زدند و ظلم هاى فراوان به او روا داشتند.

تو مى دانى كه در كتب شيعه ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) به صورت مفصّل ذكر شده است، تو برخى از كتاب هاى معتبر اهل سنّت را مطالعه

ص: 43

مى كنى، مى خواهى بدانى كه آيا در آن كتاب ها، سخنى از ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام)وجود دارد يا نه؟ اين خواسته توست.

آن كتاب ها را با دقّت بررسى مى كنى، بررسى و تحقيق تو، زمان زيادى مى برد، نيمه شب است، خيلى مطالعه كرده اى، خسته شده اى ولى به آنچه مى خواهى نمى رسى، خسته شده اى، در كتابخانه خود به خواب مى روى.

ساعتى مى گذرد، حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب مى بينى، او تو را به اسم صدا مى زند و مى گويد: «پسرم سيّد مرتضى! مى خواهى دليلى پيدا كنى كه عُمَر به صورت من سيلى زده است؟»، پاسخ مى دهى: «آرى»، در آن لحظه مادرت صورتش را به تو نشان مى دهد، مى بينى كه صورتش نيلى است، آثار سيلى را در صورت مادر مى بينى، مادر به تو مى گويد: «آيا دليلى محكم تر از اين مى خواهى؟». با شنيدن اين سخن، گريه امانت نمى دهد، از شدّت گريه از خواب بيدار مى شوى، هنوز صورت نيلى مادر را به ياد دارى، با صداى بلند گريه مى كنى و بر مظلوميّت مادرت اشك مى ريزى. فردا اين ماجرا را براى شاگردان خود بيان مى كنى، تو دوست دارى آنان بدانند كه راه را بايد به گونه اى ديگر رفت.

* * *

در اينجا مثالى مى زنم: فرض كنيد من چند سال در مؤسسه اى كار مى كنم، آن مؤسسه در حقّ من ظلم مى كند و حقوق مرا نمى دهد و من به دفتر رئيس مؤسسه مى روم و به منشى او مى گويم: «لطفاً براى اين كه ثابت كنم رئيس مؤسسه به من ظلم كرده است دليل و شاهد برايم بياور!». اگر من اين كار را بكنم همه به من مى خندند، منشى آن مؤسسه كه آنجا كار مى كند، از رئيس

ص: 44

حقوق مى گيرد، او هرگز دليلى براى اثبات ستم رئيس خود نمى آورد، بلكه اگر دليلى داشته باشد، آن را مخفى مى كند.

بايد نويسندگان آن كتاب ها را به خوبى شناخت، آنان از طرف دستگاه حكومت اهل سنّت تأييد شده بودند، اساس آن حكومت را چه كسى ساخته بود؟ آيا حكومت اجازه مى دهد دليل ظلم و ستم عُمر و ابوبكر در آن كتاب ها ذكر شود؟ آن حكومت بر صندلى اى نشسته بود كه پايه هاى آن، قداست ابوبكر و عمر بود، چگونه مى شود حكومت، پايه هاى آن صندلى را ببرد؟

آرى، چنين حكومتى تلاش مى كند تا مسأله هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) مخفى بماند و به گوش مردم نرسد، چگونه انتظار دارم در كتاب هايى (كه حكومت آن را تأييد كرده است) از هجوم به فاطمه(عليها السلام) سخن گفته شود؟

معلوم مى شود كه راه تحقيق، راه ديگرى است، بايد به كتاب هاى علماى شيعه مراجعه كنم، بايد ببينم كه امامان معصوم(عليهم السلام) در اين باره چه گفته اند، اين راهى است كه بايد بپيمايم. خوابى كه علاّمه فيروزآبادى ديد در واقع اشاره به اين نكته دارد، نبايد راه را اشتباه رفت.

* * *

سخن به اينجا كه رسيد بايد مطلبى را ذكر كنم: همه نويسندگان اهل سنتّ، مثل هم نيستند، من شش نويسنده را مى شناسم كه از ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام)سخن گفته اند و حقيقت را مخفى نكرده اند، نام آن شش نويسنده را در اينجا ذكر مى كنم:

1 - استاد ابن ابى شَيبه، وفات 239 هجرى.

2 - استاد دِينَوَرى، وفات 276 هجرى.

ص: 45

3 - استاد بَلاذُرى وفات 270 هجرى.

4 - استاد طَبرى، وفات 310 هجرى.

5 - استاد قُرطُبى (ابن عبدربّه)، وفات 328 هجرى.

6 - استاد اندُلسى (ابن عبدالبُر)، وفات 463 هجرى.

آرى، هيچ كدام از اين شش نفر از علماى شيعه نيستند، آنان از بزرگ ترين دانشمندان اهل سنّت مى باشند ولى حقيقت را بيان كرده اند و در بيان تاريخ، خيانت نكرده اند.

مناسب مى بينم براى نمونه سخن استاد دِينَوَرى را در اينجا ذكر كنم:

استاد دِينَوَرى كيست؟

او استادى بزرگ و افتخارى براى جهان اسلام است و كتاب هاى زيادى نوشته است، كتاب هاى او مورد توجّه دانشمندان اهل سنّت است، اهل سنّت درباره كتاب هاى او چنين مى گويند: «در خانه اى كه كتاب هاى استاد دِينَوَرى نباشد، در آن خانه، هيچ خيرى نيست!».

او كتابى به نام «الامامة و السياسة» نوشته است. در جلد اول، صفحه 19 آن كتاب چنين مى گويد:

عُمَر دستور داد تا هيزم بياورند، وقتى هيزم ها را آوردند او فرياد زد: «به خدا قسم! اگر از اين خانه بيرون نياييد، خانه و اهل آن را آتش مى زنم».گروهى از مردم به عُمَر گفتند: اى عُمَر! فاطمه در اين خانه است، او در جواب گفت: براى من فرقى نمى كند كه چه كسى در خانه است...

وقتى فاطمه اين سخن عُمَر را شنيد با صداى بلند چنين گفت: «بابا! يا

ص: 46

رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حقّ ما روا مى دارند!».

اين سخن استاد دِينَوَرى، حقيقت را آشكار مى كند، اگر مى خواهيد از كتب ديگر اهل سنّت كه از ماجراى هجوم سخن گفته اند باخبر بشويد مى توانيد كتاب «روشنى مهتاب» را مطالعه كنيد، در آن كتاب به صورت مفصّل در اين باره سخن گفته ام.

ص: 47

قسمت 14

اهل علم هستى و سال ها در حوزه علميّه درس خوانده اى، زبان انگليسى را فرا مى گيرى، جمعى از شيعيان در شهر واشنگتن در كشور آمريكا زندگى مى كنند، آنها در آنجا حسينيّه اى تأسيس كرده اند و نياز به كسى دارند كه فعاليّت هاى دينى را مديريت كند، پس از تو دعوت مى كنند و تو به آنجا مى روى و اداره برنامه هاى حسينيّه را به عهده مى گيرى.

امروز مى خواهى به سمت حسينيّه بروى، از خانه بيرون مى آيى، سوار ماشين خود مى شوى، در مسير به چهارراه مى رسى، پشت چراغ قرمز متوقّف مى شوى تا چراغ سبز شود، شيشه ماشين، پايين است، خانمى را مى بينى كه به سوى تو مى آيد، او با حالت گريه مى گويد: «آيا شما ايرانى هستيد؟». پاسخ مى دهى: «بله. ايرانى هستم»، او مى گويد: «خواهش مى كنم براى پسرم دعا كنيد، او سرطان خون دارد و در بيمارستان بسترى است، حالش خيلى وخيم است». تو

ص: 48

از او مى خواهى كه شب جمعه به حسينيّه بيايد، در آنجا مجلس توسّل به حضرت فاطمه(عليها السلام) برگزار مى شود، پس آدرس به او مى دهى، او تشكّر مى كند و مى رود.

از ظاهر او تشخيص مى دهى كه او زنى مسيحى است، با خود فكر مى كنى آيا او به مجلس شما خواهد آمد؟ شب جمعه فرا مى رسد، آن زن مى آيد، قبل از ورود به حسينيّه، چادر و روسرى مى گيرد. ابتدا نزد تو مى آيد و مى گويد: «من مسيحى هستم، سال ها پيش، شوهرم مأموريّتى در ايران داشت. من چند سال در آنجا زندگى كرده ام و با اعتقادات شيعيان آشنا هستم، امشب آماده ام تا شفاى پسرم را بگيرم».

مجلس آغاز مى شود، ابتدا «حديث كساء» را مى خوانيد سپس روضه حضرت فاطمه(عليها السلام) برگزار مى شود، مردم به آن حضرت توسّل پيدا مى كنند و اشك مى ريزند، آن خانم هم گريه مى كند. در پايان جلسه سفره انداخته مى شود، مقدارى از غذاى سفره را به آن خانم مى دهيد تا به پسرش بدهد، او مى گويد: پسرم نمى تواند غذا بخورد، به او مى گويى: هر طور هست مقدارى از اين غذا را به او بده!

چند روز مى گذرد، در حسينيّه نشسته اى كه آن خانم مى آيد، او با صداى بلند گريه مى كند، همه خيال مى كنند كه پسرش از دنيا رفته است، او نزديك مى آيد و مى گويد: پسرم شفا گرفته است و حالش بهتر شده است، پزشكان وقتى شفاى او را ديدند جلسه اى تشكيل دادند و گفتند: عيسى(عليه السلام) او را شفا داده است، ولى من به آنان گفتم: پسرم به بركت فاطمه(عليها السلام) شفا گرفته است.

آن خانم ارتباطش را با حسينيّه ادامه مى دهد، در يكى از روزها او بلند

ص: 49

مى شود و به همه خبر مى دهد كه دين اسلام را برگزيده است و شيعه شده است.

ص: 50

قسمت 15

اهل عراق هستى، زبان عربى زبان مادرى توست، به زبان فارسى و انگليسى هم سخن مى گويى، در حوزه علميّه كربلا درس خوانده اى و به علوم اهل بيت(عليهم السلام)آشنايى كامل دارى.

به كشورهاى مختلف براى منبر سفر مى كنى و شيعيان را با معارف دين آشنا مى سازى. ايّام محرّم به كويت مى روى و در حسينيّه «آل ياسين» سخنرانى مى كنى و روضه مى خوانى.

سفرى به لندن داشته اى تا براى شيعيان آنجا سخنرانى كنى، در اين سفر بيمار مى شوى، تو را در بيمارستان بسترى مى كنند، يك پزشك يهودى در فرصت مناسب به تو آمپولى مى زند كه باعث مى شود فلج بشوى، او اين كار را به خاطر دشمنى با تو انجام مى دهد، زيرا مى داند تو در رشد تشيّع نقش مؤثرى داشته اى.

رئيس بيمارستان تو را معاينه مى كند، از چند پزشك حاذق ديگر دعوت

ص: 51

مى كند تا به او كمك كنند، بعد از بررسى هايى كه انجام مى دهند به اين نتيجه مى رسند كه راهى براى درمان تو نيست.

رئيس بيمارستان نزد تو مى آيد و مى گويد: «متأسفانه تا آخر عمر بايد در بستر باشى، ما ديگر هيچ كارى از دستمان بر نمى آيد».

با سخن او دلت مى شكند، در خلوت خود با حضرت فاطمه(عليها السلام) اين چنين سخن مى گويى: «بانوى من! سال هاى سال، نوكرىِ در خانه شما را كرده ام، آيا درست است كه مرا بين يهوديان و مسيحيان تنها رها كنى؟». اين جمله را مى گويى و گريه مى كنى.

بعد از لحظاتى، خواب چشم تو را مى ربايد، در خواب مى بينى كه در حسينيّه آل ياسين در كويت هستى، شب اوّل محرّم است. حضرت فاطمه(عليه السلام) را مى بينى كه كنار منبر نشسته است، او به تو مى گويد: «شيخ! برو منبر!»، تو مى گويى: «فلج هستم، چگونه منبر بروم؟»، او مى گويد: «برو منبر! وقتى بدن تو به منبر فرزندم حسين(عليه السلام) برسد، شفا پيدا مى كنى». مى پرسى: «چه روضه اى بخوانم»، جواب مى شنوى: «اين شعر را بخوان: ولِزَيْنَب نَوْحٌ لِفَقْدِ شَقِيقِها...».

ترجمه اين شعر چنين است: «زينب در فقدان برادرش ناله سر داد و چنين گفت: حسين جان! در عزايت جامه سياه به تن مى كنم و سيلاب اشك از ديدگانم روان مى سازم، برادرجان! امروز خيمه مرا به آتش كشيدند و هر آنچه كه در آن بود حتّى مقنعه ام را به تاراج بردند، دست هاى مرا بستند و به اسيرى بردند، بدنم را با تازيانه كبود كردند...».

از خواب بيدار مى شوى، مى فهمى كه شفاى تو كجاست. بايد شب اوّل محرّم به كويت بروى، (همان جايى كه قبلاً قول داده بودى منبر بروى)، چند ماه تا

ص: 52

محرّم مانده است، برنامه ريزى مى كنى، دوستانت تو را با ويلچر سوار هواپيما مى كنند و به كويت پرواز مى كنى.

شب اوّل محرّم به حسينيّه مى روى، با ويلچر كنار منبر مى روى، شخصى قبل از تو روضه مى خواند، بعد از آن با كمك دوستانت به منبر مى روى و همان روضه را مى خوانى، وقتى منبر تو تمام مى شود، احساس مى كنى كه خودت مى توانى از منبر پايين بيايى، آرى، تو مى توانى خودت راه بروى، تو شفا گرفته اى...

ص: 53

قسمت 16

جوان هستى و در تهران زندگى مى كنى، با دوستان ناباب دوست شده اى و از گناه و معصيت دورى نمى كنى، شراب مى نوشى و بد مستى مى كنى، هر چه پدر و مادر تو را نصيحت مى كنند، گوش نمى كنى، بارها پدر و مادرت را كتك زده اى، تو خيلى از مسير رستگارى فاصله گرفته اى.

محرّم فرا مى رسد، جوان هاى هم سن و سال تو در حسينيّه ها عزادارى مى كنند ولى تو به دنبال هوس خود هستى، عيش و نوش را ترك نمى كنى. تو اصلاً با امام حسين(عليه السلام) ميانه اى ندارى، هرگز مجلس روضه نرفتى، اصلا عزادارى قبول ندارى.

شب عاشورا فرا مى رسد، بزم گناه را آماده كرده اى كه يك نفر به تو مى گويد: «امشب شب عاشورا است، به احترام حضرت فاطمه(عليها السلام) گناه نكن كه او به تو پاداش خواهد داد».

ص: 54

وقتى نام فاطمه(عليها السلام) را مى شنوى، حسّى عجيب تو را فرا مى گيرد، به احترام فاطمه(عليها السلام) بزم گناه را به هم مى زنى و به خانه مى روى. پدر و مادرت به روضه رفته اند، در خانه تنها هستى. يك ليوان چاى مى نوشى. حوصله ات سر مى رود، تلويزيون را روشن مى كنى، در صفحه تلويزيون كربلا را مى بينى، به گنبد و بارگاه امام حسين(عليه السلام) نگاه مى كنى، مداحى از تلويزيون پخش مى شود، دل تو به لرزه در مى آيد، اشكت جارى مى شود...

ساعتى مى گذرد، پدر به خانه مى آيد، وقتى تو را مى بيند كه حال عادى ندارى به تو مى گويد: «امشب ديگر چه مصرف كرده اى كه اين طورى شده اى؟ شب عاشورا هم حيا نمى كنى؟»، تو روى پاى پدر مى افتى، پايش را مى بوسى و مى گويى: پدر! من براى امام حسين(عليه السلام) گريه كرده ام! پدر مات و مبهوت به تو نگاه مى كند، لحظاتى بعد مادر مى آيد، دست او را مى بوسى. از آنها مى خواهى تا تو را ببخشند.

فردا ساعت ده صبح صدايى به گوش مى رسد، دسته زنجيرزنى در خيابان به سوى حسينيّه حركت كرده است، از مادر پيراهن مشكى پدر را مى گيرى و خودت را به دسته عزادارى مى رسانى، يك نفر به تو زنجير مى دهد، آن را مى گيرى و زنجير مى زنى، نزديك ظهر به حسينيّه مى رسيد، نماز ظهر را به جماعت مى خوانى كه پيرمردى تو را صدا مى زند:

-- آقا رضا! اربعين مى خواهى كربلا بروى؟

-- نه گذرنامه دارم و نه پول.

-- پول و گذرنامه ات را من جور مى كنم، فقط بگو با من مى آيى يا نه؟

-- بله. مى آيم.

ص: 55

آن پيرمرد را نمى شناسى، نمى دانى چرا او اين سخن را به تو گفته است، چه كسى سفارش تو را كرده است و اين مطلب همچنان راز باقى مى ماند.نزديك اربعين كه مى شود همراه او و گروهى از جوانان به كربلا مى روى، در مسير به ديگران كمك مى كنى، مدير كاروان رفتار نيكوى تو را مى بيند. وقتى وارد حرم امام حسين(عليه السلام) مى شوى، انقلابى در تو پديدار مى شود كه قلم نمى تواند آن را بيان كند.

از كربلا برمى گردى، شب هاى جمعه در حسينيّه مجلس روضه است، تو آنجا خدمت مى كنى، ديگر نوكر حسين(عليه السلام) شده اى، به همه اين مطلب را مى گويى، پدر و مادرت خيلى خوشحال هستند و تو را دعا مى كنند.

مدّتى مى گذرد، يك روز مدير كاروان نزد تو مى آيد و مى گويد:

-- ما مى خواهيم به سفر عمره برويم، با ما مى آيى؟

-- من كه پول ندارم.

-- يكى از خدمه كاروان ما مريض شده است، مى خواهم تو را به جاى او ببرم.

-- چه سعادتى بهتر از خدمت به زائران!

اين گونه مى شود كه تو به مدينه مى روى، حرم پيامبر و قبرستان بقيع را زيارت مى كنى و بعد به زيارت خانه خدا مى روى، تو در اين سفر خيلى از حضرت فاطمه(عليها السلام) تشكّر مى كنى مى دانى كه اين توفيق ها به خاطر لطف اوست.

از سفر برمى گردى، مادر به تو مى گويد: «پسرم! دوست دارم حالا ديگر ازدواج كنى»، حرف او را قبول مى كنى، او يك دختر نجيب را برايت پيدا كرده است، پدر آن دختر، وضع مادّى خوبى دارد. قرار مى شود كه به خواستگارى برويد.

ص: 56

در مجلس خواستگارى، پدرِ دختر به تو مى گويد: «خدا فقط به من همين يك دختر را داده است، دخترم، عزيز دل من است، من گذشته تو را مى دانم، ولى دخترم را به تو مى دهم چون مى دانم ديگر نوكر حسين(عليه السلام) شده اى». تو از او تشكّر مى كنى و قول مى دهى كه همواره نوكر حسين(عليه السلام) باقى بمانى.

سخن به اينجا كه مى رسد پدر دختر مى گويد: «من و همسرم با اين ازدواج راضى هستيم، فقط رضايت دخترم باقى مانده است، او خودش بايد براى زندگى اش تصميم بگيرد. الان بلند شو به آن اتاق برو و با دخترم گفتتگو كن، اميدوارم به تفاهم برسيد». عرق سردى بر روى پيشانى تو مى نشيند، اگر او از گذشته تو باخبر باشد... .

از جا بلند مى شوى و به سمت اتاق مى روى، همين كه وارد اتاق مى شوى، دختر تو را مى بيند، صداى شيون او بلند مى شود و از هوش مى رود. همه سراسيمه مى دوند، چه شده است؟ دختر را به هوش مى آورند، پدر از او سؤال مى كند: «دخترم! چه شد؟» دختر پاسخ مى دهد: «پدر! ديشب حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب ديدم، او عكس شخصى را نشان من داد و به من گفت: «فردا اين شخص به خواستگارى تو مى آيد، او گناهكار بوده است ولى توبه كرده است و نوكر پسرم حسين(عليه السلام) است، مبادا او را جواب كنى!» من از خواب بيدار شدم و به كسى چيزى نگفتم،الان كه رضا وارد اتاق من شد، ديدم كه او همان كسى است كه حضرت فاطمه(عليها السلام) سفارش او را به من كرده است»... .

ص: 57

قسمت 17

به كشور آلمان مهاجرت كرده اى و در آنجا در خانه يكى از ثروتمندان كار مى كنى، آنان اتاقى را به تو داده اند و به صورت ماهيانه به تو حقوق مى دهند، تو نزديك به ده سال در همان خانه مى مانى، از زندگى ات راضى هستى و خدا را شكر مى كنى. اين خانواده دختر جوانى دارند، او را مثل دختر خودت دوست دارى. او تو را «بى بى» صدا مى زند. يك روز به تو خبر مى دهند كه آن دختر تصادف كرده است و استخوان هاى پهلويش شكسته است، سراسيمه همراه با پدر و مادرش به بيمارستان مى روى.

پزشكان به پدر مى گويند: «عمل او بسيار خطرناك است و ممكن است در زير عمل، جان بدهد». پدر گريه مى كند و ماجرا را به دخترش خبر مى دهد، دختر پاسخ مى دهد: «اگر در خانه بميرم بهتر از اين است كه زير عمل بميرم». پدر

ص: 58

دخترش را به خانه مى آورد.

بيشتر اوقات كنار بستر او مى نشينى، گاهى به حال و روز او گريه مى كنى، يك روز او به تو مى گويد: «حاضر هستم همه ثروت خودم را بدهم تا سلامتى خود را بازيابم، ولى مى دانم كه ديگر از اين بستر بلند نمى شوم». اين سخن دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند، به او مى گويى: «ما شيعيان در سختى ها به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنيم و از خدا مى خواهيم به احترام او از ما دستگيرى كند، تو هم به آن بانو توسّل پيدا كن، اميدوارم شفا بگيرى!».

او از تو درباره آن حضرت سؤال مى كند و تو مى گويى: «او دختر پيامبر ماست، فقط هجده سال در اين دنيا زندگى كرد ولى ستمگران به او ظلم فراوان كردند و پهلويش را شكستند، اكنون تو با دلى شكسته چنين بگو: يا فاطمه! مرا شفا بده!».

دختر گريه مى كند و از آن بانوى كرامت شفاى خود را مى خواهد و با صداى بلند پشت سر هم مى گويد: «يا فاطمه». پدر و مادرش كه سخنان شما را شنيده اند با دلى شكسته به آن بانو توسّل پيدا مى كنند.

تو به اتاق خودت مى روى و گريه مى كنى و چنين مى گويى: «مادر! من اين بيمار آلمانى را به درِ خانه شما آورده ام، شفاى او را از شما مى خواهم».

لحظاتى مى گذرد، ديگر صداى دختر به گوش نمى رسد، تو از اتاقت بيرون مى آيى، مى بينى كه دختر شفا گرفته است، وقتى تو را مى بيند مى گويد: «بى بى! من شفا گرفتم، الان در خواب ديدم كه بانويى كنار بسترم نشسته بود، او دست به پهلوى من كشيد و گفت: تو شفا گرفتى، ناگهان همه دردهاى من

ص: 59

آرام گرفت، از او پرسيدم: شما كيستيد؟ او گفت: من همانم كه صدايم مى زدى».

دختر از جا برمى خيزد و به سمت پدر و مادرش مى رود، آنها مى بينند دخترشان كه اصلاً نمى توانست از جايش تكان بخورد، با پاى خودش راه مى رود...زمانى نمى گذرد كه آنان همراه تو به ايران سفر مى كنند و نزد يكى از علماى بزرگ مى روند، آنان تصميم گرفته اند به شكرانه اين ماجرا، مسلمان بشوند و مذهب شيعه را برگزينند.

ص: 60

قسمت 18

در يكى از كشورهاى حاشيه خليج فارس زندگى مى كنى، در خانواده اى بزرگ شده اى كه با شيعيان دشمن اند و با اهل بيت(عليهم السلام)بيگانه اند، پدر تو يكى از علماى وهّابى است و كشتن شيعه را جايز مى داند، او مى گويد: «شيعيان به خاطر اين كه به اهل بيت(عليهم السلام) توسّل مى جويند كافرند». تو اين سخنان را باور كرده اى و با شيعيان دشمن هستى.

در يكى از ادارات دولتى كارمند هستى، دولت به تو مأموريّت مى دهد تا به شهر ديگرى بروى، زندگى ات را جمع مى كنى و همراه با همسر و دختر كوچكت به آنجا مهاجرت مى كنى. در آن شهر يك خانه در مركز شهر تهيّه مى كنى، بعد از مدّتى، خانه اى ديگر در منطقه اى ساحلى اجاره مى كنى تا روزهاى تعطيل با خانواده ات به آنجا بروى.

مدّتى از سكونت شما در آنجا مى گذرد، يكى از شيعيان در همسايگى شما

ص: 61

ساكن مى شود، آنها دختر كوچكى دارند كه هم سن و سال دختر توست. وقتى به مأموريّت چند روزه مى روى، دخترت بهانه مى گيرد، مادرش او را به خانه آن همسايه مى برد تا با دختر آنان بازى كند. كم كم دوستى دخترت با آن خانواده بيشتر مى شود.

يك روز كه در خانه نشسته اى مى بينى كه دخترت در دنياى خود چنين زمزمه مى كند: «يا فاطمه! يا فاطمه»، تعجّب مى كنى، او اين سخن را از كجا ياد گرفته است؟ مادرش را صدا مى زنى، از او سؤال مى كنى، متوجّه مى شوى كه اين زمزمه را از دوستش فرا گرفته است، خيلى عصبانى مى شوى و به همسرت مى گويى كه ديگر حقّ ندارد با آن خانواده ارتباط داشته باشد.

اين عادت توست كه هر سه ماه، يك بار به ديدار پدر مى روى، همه تلاش خود را به كار مى برى تا دختر نام «فاطمه» را فراموش كند، ولى موفّق نمى شويد، دختر شما اين نام را از ياد نمى برد.

مدّتى مى گذرد، قرار است فردا به ديدار پدر برويد، خيلى عصبانى هستى، مى دانى كه پدر خيال خواهد كرد شما شيعه شده ايد. فكرى به ذهنت مى رسد، ساعتى طول مى كشد تا همسرت را با خودت موافق كنى، او چاره اى نمى بيند و نظر تو را قبول مى كند، شب كه فرا مى رسد دختر خودتان را سوار ماشين خودت مى كنيد و به خانه اى كه در منطقه ساحلى داريد مى بريد، او را در قسمت پذيرايى كنار اسباب بازى ها مى گذاريد و خارج مى شويد، تو درِ ورودى ساختمان را محكم قفل مى كنى و كليد اصلى برق را از بيرون قطع مى كنى. سوار ماشين مى شويد و برمى گرديد.

تو مى خواهى دخترت از تشنگى و گرسنگى جان بدهد تا از شرّ او خلاص

ص: 62

بشوى. تو شيعه را كافر مى دانى، دختر هم راهى را رفته است كه پايانش، شعيه شدن است، اعراب جاهلى از ترس فقردختران خود را زنده به گور مى كردند، تو هم از ترس جان خويش با دخترت، اين گونه رفتار مى كنى، پدرت كسى است كه فرمان قتل شيعيان را داده است، تو او را به خوبى مى شناسى...

با سرعت از خانه دور مى شويد، خانه در جايى قرار گرفته است كه از فاصله دور هم مى شود آن را ديد، همسرت نگاهى به پشت سر مى كند، مى بنيد كه چراغ هاى خانه روشن است، توقّف مى كنى و از ماشين پياده مى شوى، از دور به خانه ات نگاه مى كنى، تعجّب مى كنى! چراغ ها روشن است! آخر چطور چنين چيزى ممكن است؟ تو كليد اصلى برق را خاموش كردى، همه چراغ ها خاموش شد، تو صداى گريه دخترت را شنيدى كه از تاريكى ترسيده بود، پس چرا الان خانه روشن است؟

به سوى خانه باز مى گرديد، در خانه قفل است، قفل را باز مى كنيد، سريع وارد خانه مى شويد، مى بينيد كه دخترتان در وسط پذيرايى نشسته است و جلوى او سفره اى پهن است، سفره اى كه پر از غذاست، عطر غذا به مشام تو مى رسد، آب گوارا هم در وسط سفره هست، دخترت هم در كمال آرامش بازى مى كند و زير لب چنين زمزمه مى كند: «يا فاطمه! يا فاطمه!».

اينجا چه خبر شده است؟ چه كسى آب و غذا براى دختر شما آورده است؟ چه كسى چراغ ها را روشن كرده است؟ دخترتان وقتى شما را مى بيند لبخند مى زند، مادرش او را در آغوش مى گيرد و او را مى بوسد و از او مى پرسد: «دخترم! وقتى ما رفتيم چه كسى پيش تو آمد؟»، او جواب مى دهد: «وقتى شما رفتيد خانمى آمد و براى من آب و غذا آورد، من از او پرسيدم: خانم جان! شما

ص: 63

كيستيد؟ او گفت: من همان كسى هستم كه صدايم مى زدى. من فاطمه ام! او خيلى مهربان بود، به من گفت: به زودى پدر و مادرت برمى گردند، او پيش من بود تا اين كه شما آمديد». همسرت وقتى اين سخنان را مى شنود، منقلب مى شود و شروع به گريه مى كند، بغض تو مى تركد، با صداى بلند گريه مى كنى و مى گويى: «يا فاطمه! مرا ببخش!». شما راه خود را انتخاب مى كنيد و شيعه مى شويد و همه خطرات آن را به جان مى خريد زيرا مى دانيد فاطمه(عليها السلام)دوستان خود را رها نمى كند...

ص: 64

قسمت 19

در شهر يزد زندگى مى كنى، همه تو را به تقوا و درستكارى مى شناسند، امانت دار مردم و گره گشاى مشكلات آنها هستى، شكرگزار خدا هستى ولى يك چيز تو را آزار مى دهد و آن هم رفتار برادرت است، او باعث اذيّت و آزار مردم مى شود و از گناه دورى نمى كند، بارها عدّه اى نزد تو آمده اند و از رفتار او به تو شكايت كرده اند، تو هر چه برادرت را نصيحت مى كنى، فايده اى ندارد و او راه خودش را مى رود.

يك روز تصميم مى گيرى تا به مشهد سفر كنى، دوستانت باخبر مى شوند و آنها هم آماده سفر مى شوند، (در آن زمان با اسب و شتر به سفر مى رفتند) قرار مى شود كه روز جمعه حركت كنيد، همه به دنبال فراهم كردن مقدّمات سفر هستند، اين سفر نزديك به سه ماه طول خواهد كشيد.

روز جمعه فرا مى رسد، با همه خداحافظى مى كنيد و به سمت دروازه شهر

ص: 65

مى رويد، ناگهان بردارت را مى بينى كه سوار بر اسب، آنجا ايستاده و آماده سفر است، رو به او مى كنى و مى گويى:

-- كجا مى خواهى بروى؟

-- با شما مى خواهم به مشهد بيايم.

-- مى ترسم در طول سفر مردم را اذيّت و آزار كنى!

-- من به شما كارى ندارم، پشت سر شما مى آيم، مى خواهم امام رضا(عليه السلام) را زيارت كنم تا مرا شفاعت كند.

سفر را آغاز مى كنيد، راه طولانى در پيش داريد، سختى هاى سفر را به جان مى خريد و به پيش مى رويد، از شهر نيشابور عبور مى كنيد، چند منزل تا مشهد نمانده است كه برادرت بيمار مى شود، در وسط آن بيابان، نه دكترى هست و نه دارويى.

شب در منزلى مى مانيد، تب برادرت زياد و زيادتر مى شود، چند ساعت بعد او از دنيا مى رود. پيكرش را غسل و كفن مى كنى و نماز بر او مى خوانى، مى خواهى او را در وسط آن بيابان دفن كنى كه يك دفعه با خود مى گويى: «برادرم مى خواست امام رضا(عليه السلام) را زيارت كند، از يزد تا اينجا آمد، خوب است پيكر او را به حرم آقا ببرم و طواف بدهم و بعد به خاك بسپارم».

اين مطلب را به دوستانت مى گويى، آنها نظر تو را مى پسندند، پيكر او را داخل تابوتى مى گذاريد و بر روى اسب، بار مى كنيد و به سوى مشهد مى رويد.

وقتى به حرم مى رسيد پيكر برادرت را دور ضريخ مطهّر طواف مى دهى و سپس به خاك مى سپارى. بعد از آن، به فكر فرو مىورى كه سرانجام برادرت چه شد؟ او به اميد شفاعت امام رضا(عليه السلام) اين همه راه آمد، او از خطاهاى خود

ص: 66

توبه كرده بود... .

چند روز مى گذرد، هنوز هم به فكر برادرت هستى، شب او را در خواب مى بينى كه جايگاه خوبى دارد، در باغى سرسبز و خرم است. از او مى پرسى كه بعد از مرگ چه كردى. او چنين جواب مى دهد:

* * *

برادر جان! وقتى از دنيا رفتم در آتشى سوزنده قرار گرفتم، همه جا آتش بود، هر چه فرياد مى زدم كسى نبود مرا نجات بدهد، مرا داخل تابوت نهاديد، آن تابوت هم سراسر آتش شد، در مسير همين طور مى سوختم تا اين كه مرا به حرم برديد، آنجا كه رسيديد ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را در كمال آرامش يافتم.

وقتى مرا نزديك ضريح برديد، ديدم كه امام رضا(عليه السلام) آنجا ايستاده است و سر را پايين گرفته است و به من اعتنايى ندارد. مرا دور ضريح طواف مى داديد، پيرمردى را ديدم كه به من گفت: «به آقا التماس كن تا تو را شفاعت كند»، من رو به آقا كردم و گفتم: «آقاى من! دستم بگير و مرا نجات بده!»، ولى آقا به من توجّهى نكرد، شما پيكر مرا دور ضريح مى چرخانديد، دوباره آن پيرمرد را ديدم كه به من گفت:

-- از آقا كمك بخواه! از او بخواه تا تو را شفاعت كند.

-- چه كنم؟ آقا جواب مرا نمى دهد.

-- وقتى تو را از حرم بيرون ببرند، همان عذاب و آتش در انتظار توست و ديگر چاره اى نخواهى داشت.

-- به من بگو چه كنم كه آقا به من توجّه كند و مرا شفاعت كند؟

ص: 67

-- او را به مادرش فاطمه(عليها السلام) قسم بده! مگر نمى دانى كه آقا، مادرش را خيلى دوست دارد؟

وقتى اين سخن را شنيدم به گريه افتادم، ياد مظلوميّت فاطمه(عليها السلام) دلم را به درد آورد، اشك ريختم و در آن حالت رو به آقا كردم و گفتم: «فدايت شوم! تو را به حقّ مادرت فاطمه(عليها السلام) قسم مى دهم نگاهى به من كن و مرا نااميد نكن!».

وقتى اين سخن را گفتم، آقا به من نگاهى كرد، گويا براى مادرش اشك ريخته بود و گريه، راه گلويش را بسته بود، آقا به من گفت: «اگر چه براى ما جاى شفاعت كردن باقى نگذاشته اى ولى چه كنم؟ مرا به حقّ مادرم قسم دادى!». بعد ديدم كه دست هايش را به سوى آسمان گرفت و لب هاى خود را حركت داد، گويا زبان به شفاعت من گشود و براى من دعا كرد.

وقتى اين منظره را ديدم از آقا تشكّر كردم، شما پيكر مرا از حرم بيرون برديد، ديگر از آتش و عذاب خبرى نبود، من در كمال آرامش بودم، بعد مرا به اين باغى كه مى بينى آوردند.

ص: 68

قسمت 20

مغازه اى در بازار تهران دارى، كسب و كار خوب است و زندگى خوبى دارى، فصل زمستان است و برف هم باريده است، نماز ظهر را در مسجد خوانده اى و اكنون در مغازه خود نشسته اى.

يكى از دوستانت پيش تو مى آيد و مى گويد: «سيّد آبرومندى را مى شناسد كه حال و روز خوبى ندارد، او تا ديروز در خانه اى زندگى مى كرد، حالا آن شخص به خانه اش نياز پيدا كرده است و آن سيّد مجبور شده است از آنجا بيرون بيايد. او زن و بچّه اش را به اتاقى برده است كه سرد است و هيچ اثاثيه اى ندارد».

وقتى سخن دوستت تمام مى شود از جا برمى خيزى، از دوستت مى خواهى تا تو را نزد آن سيّد ببرد، وقتى وارد اتاق مى شوى مى بينى اتاق خيلى سرد است، نه بخارى دارند و نه فرش. فقط يك گليم كهنه آنجا هست.

سريع به بازار مى روى، فرش، بخارى و وسايل ديگر را خريدارى مى كنى،

ص: 69

همه آنها را به خانه آن سيّد مى برى، چند بشكه نفت هم به آنجا مى آورى (آن زمان، همه بخارى ها نفت سوز بود).

فرش را پهن مى كنى، بخارى را روشن مى كنى، سپس براى آنان ميوه، گوشت و... خريدارى مى كنى، صبر مى كنى اتاق گرم شود، وقتى خاطر جمع مى شوى كه آنها چيزى كم ندارند با آنها خداحافظى مى كنى و به سوى منزل خودت مى روى.

ديگر هوا تاريك شده است، تو از ظهر تا آن وقت براى آن سيّد و خانواده اش زحمت مى كشيدى، خسته شده اى، به خانه مى رسى، نماز مى خوانى و شام مى خورى و به خواب مى روى.

* * *

وقت سحر در خواب مى بينى كه پيامبر، على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام)به خانه تو آمده اند، حضرت فاطمه(عليها السلام) رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «پدرجان! اين شخص به فرزندان من رسيدگى كرد، دعايى در حقّ او بنماييد»، پيامبر رو به حسين(عليه السلام)مى كند و مى گويد: «حسين جان! تو دعايش كن!». حسين(عليه السلام) دست به دعا برمى دارد و مى گويد: «خدايا! از خطاهاى او درگذر و او را بيامرز!».

پيامبر مى گويد: «حسين جان! اين دعا كم است، باز هم دعايش كن!»، حسين(عليه السلام)بار ديگر دست به دعا برمى دارد و مى گويد: «خدايا! زيارت مرا نصيب او كن!».

از خواب بيدار مى شوى، خيلى خوشحال مى شوى كه كار ديروز تو، باعث خوشحالى حضرت فاطمه(عليها السلام) شده است، بعد از مدّتى توفيق پيدا مى كنى كه به كربلا سفر كنى، آن زمان سفر به كربلا به آسانى ممكن نبود، خيلى ها آرزوى

ص: 70

كربلا داشتند ولى امكان اين سفر را نداشتند امّا تو معجزه آسا به اين سفر مى روى...

ص: 71

قسمت 21

در شهر مشهد زندگى مى كنى، نظامى هستى، سال 1350 هجرى شمسى است، در پادگان ارتش، مسؤول اسلحه خانه هستى، يك روز صبح كه به محل كار خود مى آيى، متوجّه مى شوى كه پنج قبضه تفنگ از انبار به سرقت رفته است. بسيار نگران مى شوى، چند روز ديگر قرار است بازرسان از تهران بيايند، وقتى بفهمند كه پنج اسلحه كم شده است، مجازات سختى در انتظار تو خواهد بود، از قوانين ارتش باخبرى، يا حكم اعدام يا حبس ابد براى تو صادر خواهد شد.

بسيار مضطرب مى شوى، پشت پادگان، كوهى است، شب ها به آنجا مى روى، در كنار سنگ بزرگى مى نشينى و گريه مى كنى و از امام زمان(عليه السلام) يارى مى طلبى كه تو را از اين گرفتارى نجات بدهد، يك ساعت در آنجا مى مانى و بعد به خانه مى روى.

ص: 72

چند روز مى گذرد، خبرى نمى شود، بازرسان به زودى مى آيند، نگران مى شوى، شب به همان كوه مى روى، خيلى گريه مى كنى، با چشمان گريان به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنى و مى گويى: «اى فاطمه! از پسرت مهدى(عليه السلام)بخواه كه به دادِ من بيچاره برسد!»، خيلى به آن حضرت التماس مى كنى... .

آن شب به خانه برنمى گردى و همانجا مى خوابى، در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به تو مى گويد: «به فرزندم مهدى(عليه السلام)سفارش تو را كردم، در خيابان تهران، قهوه خانه اى كوچكى است، فردا به آنجا برو».

از خواب بيدار مى شوى، صداى اذان به گوش مى رسد، به سمت خانه مى روى، نماز صبح را مى خوانى. منتظر مى شوى تا هوا روشن شود، با روشن شدن هوا، خودت را به خيابان تهران كه در نزديكى حرم امام رضا(عليه السلام) است مى رسانى، قهوه خانه را پيدا مى كنى، پيرمردى را آنجا مى بينى كه چاى به مردم مى دهد، مقدارى صبر مى كنى، سپس نزد او مى روى و خودت را معرّفى مى كنى و مى گويى: «آيا كسى سراغ مرا نگرفته است؟» پيرمرد پاسخ مى دهد: «بله. سيّد جوانى سراغ تو را از من گرفته است، بايد صبر كنى تا او بيايد».

خيلى خوشحال مى شوى، تا ظهر صبر مى كنى، امّا خبرى نمى شود، به قلبت خطور مى كند كه من لياقت ديدار آقا را ندارم، بهتر است خواسته خودم را در كاغذى بنويسم و به اين پيرمرد بدهم. كاغذى تهيّه مى كنى و چنين مى نويسى: «سلام بر تو اى آقاى من! فداى شما بشوم! به حقّ مادرت فاطمه(عليها السلام) يارى ام كن و مرا از اين گرفتارى نجات بده».

كاغذ را درون پاكت نامه مى گذارى و آن را به پيرمرد مى دهى و مى گويى:

ص: 73

«وقتى آن سيّد جوان آمد، اين نامه را به ايشان تقديم كن!». از قهوه خانه بيرون مى آيى و بعد از يك ساعت برمى گردى. وقتى پيرمرد تو را مى بيند صدايت مى زند و مى گويد: «آن سيّد آمد، من نامه تو را به او دادم، او مطلبى را در آن نوشت و به من گفت آن را به تو بدهم».

پيرمرد پاكت نامه را به تو مى دهد، آن را مى بوسى و بر روى چشم مى گذارى و در آن چنين مى خوانى: «دزدها آن پنج تفنگ را در پارچه اى پيچيده اند و آن را در همان كوهى كه پشت پادگان است زير خاك پنهان كرده اند، تفنگ ها كنار همان سنگ بزرگى است كه شب ها در آنجا گريه مى كردى، دزدها مى خواستند آن تفنگ ها را ببرند، ولى چون تو شب ها آنجا بودى نتوانسته اند اين كار را بكنند، هر چه زودتر به آنجا برو و اسلحه ها را از زير خاك بيرون بياور».

نامه را بار ديگر مى بوسى و سريع خودت را به پشت پادگان مى رسانى و كنار همان سنگ مى روى، خاك ها را كنار مى زنى و تفنگ ها را پيدا مى كنى و آنها را به پادگان مى برى و در انبار قرار مى دهى و اين گونه از آن گرفتارى بزرگ نجات پيدا مى كنى.

ص: 74

قسمت 22

نام تو «شيخ كاظم اُزرى» است، شاعرى بلندآوازه هستى، در قرن دوازدهم در شهر بغداد زندگى مى كنى، اشعار تو در دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) زبانزد همه است.

در بازار بغداد قدم مى زنى، براى خريد آمده اى، يكى از بازارى ها كه دشمن اهل بيت(عليهم السلام) است تو را مى بيند، او نزديك تو مى آيد و به حضرت فاطمه(عليها السلام)ناسزا مى گويد، تو بسيار ناراحت مى شوى ولى كارى نمى توانى بكنى. حكومت در دست اهل سنّت است و تو هيچ شاهدى ندارى تا اين موضوع را ثابت كنى، (تو مى دانى كه عدّه اى از ناصبى ها در قدرت نفوذ كرده اند و سياست هاى خود را اعمال مى كنند، ناصبى ها ناسزا گفتن به اهل بيت(عليهم السلام) را روا مى دانند).

چند ساعت مى گذرد، فكرى به ذهنت مى رسد، صبح وقتى كه او مى خواهد مغازه اش را باز كند، كنارش مى روى و دو نفرى را كه به حضرت فاطمه(عليها السلام) ظلم

ص: 75

كردند نام مى برى و آنها را لعنت مى كنى و با سرعت دور مى شوى.

آن تاجر از شنيدن سخن تو، بسيار ناراحت مى شود، تو كسانى را لعن مى كنى كه او آنها را بسيار مقدّس مى داند، اين برنامه هر روز توست، تو اين گونه دلش را به درد مى آورى، وقتى او لعن تو را مى شنود خيلى ناراحت مى شود، اين از هر چيزى براى او سخت تر است!

چهل روز مى گذرد، اين كار هر روز توست، سرانجام او نزد قاضى بغداد مى رود و به او گزارش مى دهد، قاضى تو را مى شناسد، درست است كه تو شيعه هستى ولى شاعرى مشهور هستى، او نمى تواند بدون دليل، تو را زندانى كند، براى همين دستور مى دهد تا فردا صبح خيلى زود، دو مأمور به مغازه آن تاجر بروند و در گوشه اى مخفى شوند و موضوع را بررسى كنند و گزارش آن را بياورند. اگر ثابت شود كه تو عُمر و ابوبكر را لعنت كرده اى، زندان و شكنجه در انتظار توست.

شب فرا مى رسد، وقت سحر حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب مى بينى و به تو چنين مى گويد: «يا شيخ! غَيِّر كَلامَكَ: اى شيخ! سخن خود را تغيير بده!». از خواب بيدار مى شوى، متوجّه مى شوى رازى در ميان است كه تو از آن بى خبرى.

صبح زود، مثل هميشه به سمت مغازه آن تاجر مى روى، وقتى به در مغازه اش مى رسى به جاى آن كلمات، چنين مى گويى: «اى تاجر! چرا چهارصد دينار مرا نمى دهى؟ آخر من چه گناهى كردم كه به تو اعتماد كردم و پول به تو قرض دادم؟». تاجر مى گويد: «اى شيخ! حرف هر روزت را بزن!»، تو جواب مى دهى: «مدّتى است كه همين را مى گويم ولى تو از رو نمى روى و قرض مرا

ص: 76

نمى دهى!».

پرده اى كه در آخر مغازه است كنار مى رود، آن دو مأمور از آنجا بيرون مى آيند و به تاجر مى گويند: «تو مى خواهى به اين بهانه، مال مردم را بخورى!»، پس دست او را مى گيرند و نزد قاضى مى برند و ماجرا را براى او مى گويند، قاضى بسيار عصبانى مى شود، او مى گويد: «درشهرى كه من قاضى آن هستم چطور جرأت كردى به اين بهانه، مال مردم را بخورى؟ حساب تو را مى رسم!». او دستور مى دهد تا تاجر را چند ساعتى، زندان و مقدارى شكنجه كنند. سپس چهارصد دينار را از او مى گيرد و به تو تحويل مى دهد. (چهارصد دينار تقريباً با سيصد مثقال طلا برابرى مى كند).

فردا صبح كه مى شود، دوباره به سمت مغازه تاجر مى روى و آن دو نفرى را كه حضرت فاطمه(عليها السلام) ستم كردند لعن مى كنى و مى گويى: «اى بر فلان و فلان لعنت!». تاجر رو به تو مى كند: «اى صد هزار بار بر فلان و فلان لعنت!». تو از اين سخن او تعجّب مى كنى و به او مى گويى: «چه شده است كه آنها را لعنت مى كنى؟»، او جواب مى دهد: «من از آنها دفاع كردم ولى اين دفاع آنان چيزى جز ضرر برايم نداشت، فهميدم كه ناحقّ هستند».

ص: 77

قسمت 23

در كشور الجزاير زندگى مى كنى، از اهل سنّت هستى. تنها دختر خانواده اى، وقت ازدواج توست، پسرى كه همه خوبى ها را دارد به خواستگارى تو مى آيد و تو با او ازدواج مى كنى. تو احساس خوشبختى مى كنى و از زندگى ات راضى هستى.

چهار سال مى گذرد، شما بچّه دار نمى شويد، به چند پزشك مراجعه مى كنيد و آنها مى گويند تو نازا هستى. پدرت وقتى اين ماجرا را مى شنود، پول هايش را جمع مى كند و تو را به فرانسه مى فرستد، چند ماه در آنجا مى مانى، هزينه زيادى مى كنى ولى سرانجام نااميد به كشور خودت باز مى گردى.

يك روز مادرشوهرت به تو مى گويد: «پسرم نبايد بيش از اين صبر كند، بايد تو را طلاق بدهد و با دختر ديگرى ازدواج كند». اين سخن، دل تو را به درد مى آورد.

ص: 78

يك روز، براى خريد به بازار مى روى، آنچه لازم دارى خريدارى مى كنى و سوار اتوبوس مى شوى تا به خانه برگردى، آخر اتوبوس دو صندلى خالى است، روى يكى از صندلى ها مى نشينى، كنار خودت، كتابى را مى بينى كه باز است، از اطرافيان مى پرسى: اين كتاب مالِ شماست؟ آنها مى گويند: نه.

آن كتاب را برمى دارى، همان صفحه اى كه باز است را مطالعه مى كنى، شعرى را مى خوانى اين شعر به زبان عربى است: «فَجاءَ بِحَمْدِ الله ما كُنْتُ اَبتَغي...».

ترجمه آن چنين است: «خدا را شكر مى كنم به آنچه مى خواهم رسيدم تا از كسى سخن بگويم كه روح و جان پيامبر است، او اُمّ اَبيها است... اى دشمن! چرا اين گونه به او ظلم كردى؟ چرا درِ خانه اش را آتش زدى؟ چرا او را بين در و ديوار قرار دادى؟ چرا بدنش را با تازيانه كبود كردى؟ اى قاتل! چرا بچه اى را كه در رحم داشت كشتى؟ اى كسى كه او را دوست دارى هرگز مصيبت هاى او را از ياد نبر!...».

با خواندن اين اشعار، حال تو منقلب مى شود، اشك از چشمانت جارى مى شود، اين بانو كيست كه به او اين قدر ظلم شده است؟ تو «اُمّ ابيها» را نمى شناسى. (در كشورهايى مثل الجزاير تلاش شده است تا مردم با خاندان پيامبر بيگانه باشند، تا كسى در آن كشورها زندگى نكند اين حقيقت را نمى تواند باور كند، مردم واقعاً از دختر پيامبر خود، چيز زيادى نشنيده ايد و اين دسيسه بزرگ دشمنان حقيقت است).

كتاب را با خود به خانه مى برى، آن اشعار را مى خوانى و گريه مى كنى، مظلوميّت آن بانو، دل تو را مى سوزاند، تو در حسرت يك فرزند هستى، با خود

ص: 79

مى گويى: چرا بچّه آن خانم را كشتند؟ چرا او را ميان در و ديوار قرار دادند؟

خيلى گريه مى كنى، در اين ميان به خواب مى روى، در خواب مى بينى كه روى صخره اى نشسته اى كه همانند آتش داغ است و نمى توانى از روى آن بلند شوى، ناگهان خانمى به سمت تو مى آيد كه چهره اى نورانى دارد، او دست تو را مى گيرد و تو را از آن صخره بلند مى كند و سپسمى گويد: «امروز تو را از هر غمّ و غصّه اى نجات مى دهم». سؤال مى كنى: «تو كيستى؟» پاسخ مى شنوى: «من اُمّ اَبيها هستم».

از خواب بيدار مى شوى، بوى عطرى، همه جا را فرا گرفته است، غمّ و غصّه هايت را از ياد برده اى، صداى درِ خانه به گوش مى رسد، همسرت از سر كار برگشته است، در را باز مى كنى، همسرت وارد خانه مى شود و مى پرسد: «اين بوى خوش از كجاست؟ آيا عطر جديدى خريده اى؟»، به او مى گويى: «شايد بوى خوش از كوچه به اينجا آمده است...».

فردا از همسايه ها سؤال مى كنى كه «اُمّ اَبيها» كيست، يكى از آنها به تو مى گويد: اين يكى از لقب هاى فاطمه(عليها السلام) است، همان كه دختر پيامبر ماست، «اُمّ اَبيها» يعنى «مادرِ پدرش»، فاطمه(عليها السلام) به پيامبر، مهربانى زيادى نمود و براى همين، پيامبر اين لقب را به او داد.

تصميم مى گيرى درباره فاطمه(عليها السلام) تحقيق كنى، مى خواهى بدانى كه حكايت او چيست، چه كسى به او ظلم كرده است، به كتابخانه شهر خود مى روى، در آنجا كتابى در اين موضوع نمى يابى، ناچار مى شوى در اينترنت جستجو كنى، با سايت هاى شيعه آشنا مى شوى، كتاب هاى زيادى را مى خوانى و كم كم با حقيقت آشنا مى شوى، تو مى فهمى كسانى كه بعد از پيامبر به حكومت رسيدند

ص: 80

در حقّ فاطمه(عليها السلام) ظلم زيادى كردند، آنها باطل بودند و به دروغ ادّعاى خلافت كرده اند.

تحقيق تو چند ماه طول مى كشد و سرانجام به بركت فاطمه(عليها السلام) شيعه مى شوى. روزى از روزها دردى در شكم خود احساس مى كنى، به نزد پزشك مى روى، او به تو خبر مى دهد كه تو دو ماه است حامله هستى، مات و مبهوت مى شوى، با عجله به خانه مى روى تا به شوهرت خبر بدهى، وقتى به خانه مى رسى ماجرا را به او مى گويىو سجده شكر به جا مى آوريد. بعد از هفت ماه، پسر تو به دنيا مى آيد و اسم او را «على» مى گذارى.

ص: 81

قسمت 24

در شهر قم زندگى مى كنى و در آنجا مشغول تحصيل علوم دينى هستى، ايّام فاطميّه كه فرا مى رسد تو براى اقامه عزاى حضرت فاطمه(عليها السلام) به يكى از شهرها سفر مى كنى و براى مردم منبر مى روى و روضه مى خوانى.

ايّام فاطميّه تمام مى شود، تصميم مى گيرى تا به شهر خود بروى، مدّتى است كه پدر و مادر خود را نديده اى، با همسر و دو فرزند خردسال خود حركت مى كنى، فصل زمستان است، چند ساعت كه رانندگى مى كنى به مسير كوهستانى مى رسى، برف شديد مى شود، ديگر جادّه به سختى ديده مى شود، كمى كه مى گذرد مى بينى كه جادّه بسته شده است، ماشين ها پشت سر هم ايستاده اند، تو هم پشت سر آنها متوقّف مى شوى، كودكان تو در ماشين هستند، بخارى ماشين روشن است.

چهار ساعت مى گذرد، غروب آفتاب نزديك است، بنزين ماشين در حال تمام

ص: 82

شدن است، هوا بسيار سرد است، برف با شدّت مى بارد. هوا رو به تاريكى مى رود، مى دانى كه نيم ساعت ديگر بنزين تمام مى شود، كمى جلو مى روى كه ناگهان ماشين در برف ها گير مى كند، نگرانى تو بيشتر مى شود.

نگاهى به دو كودك خود مى كنى، نگرانى تو براى آنهاست، نه پتويى در ماشين هست و نه غذايى. پشت فرمان نشسته اى، ناگهان ماجراى «اُمّ اَيمَن» به يادت مى آيد، اُمّ اَيمَن زنى بود كه خدا به افتخار داد تا خدمت فاطمه(عليها السلام) را بنمايد، زمانى در بيابان گرفتار شد، تشنگى بر او غلبه كرد، پس رو به آسمان كرد و گفت: «خدايا! من كسى هستم كه خدمت فاطمه(عليها السلام) را كرده ام، چگونه راضى مى شوى از تشنگى در اينجا جان بدهم؟»، خدا فرشته اى را فرستاد تا در آن بيابان به او ظرف آبى بدهد و او اين گونه نجات پيدا كرد.(1)

اين ماجرا در ذهنت خطور مى كند و مى گويى: «خدايا! من در ايّام فاطميّه نوكرى حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى كنم...». بعد از لحظاتى به دلت مى افتد از ماشين پياده شوى، برف همه جا را فرا گرفته است، جز سفيدى و باد شديد چيزى به چشم نمى آيد كه ناگهان صدايى به گوشت مى رسد: «حاج آقا! حاج آقا!»، چه كسى تو را صدا مى زند؟ جوانى را مى بينى كه بيل در دست دارد و به سوى تو مى آيد، او از روستايى كه در آن اطراف است به اينجا آمده است، او نزديك مى آيد و تو را در آغوش مى كشد زيرا او به روحانيّونى كه سيّد هستند، علاقه زيادى دارد. او از تو مى خواهد تا به خانه اش برويد. سريع مسير ماشين را با بيلى كه همراه دارد باز مى كند تا بتوانى ماشين را در كنارى پارك كنى. او به خانه مى رود و پتو مى آورد، يكى از كودكان را داخل پتو مى پيچد و به خانهمى برد، بعد از لحظاتى باز مى گردد، كودك ديگر تو را در پتو مى پيچد و تو و همسرت همراه او حركت مى كنيد.

ص: 83


1- . يا ربّ أنا خادمة فاطمة، تقتلني عطشا: الخرائج ج 2 ص 520، بحار الانوار ج 43 ص 28.

وارد خانه او مى شويد، خانه اى بزرگ و مجلّل در دل روستا كه بسيار گرم است، بچّه ها چقدر خوشحال مى شوند، آنها شروع به بازى مى كنند، همسر او شام را آماده مى كند.

هوا تاريك شده است، ديگر وقت آن است كه نماز مغرب را بخوانى، با آب گرم وضو مى گيرى و به نماز مى ايستى.

سفره را مى اندازند، شام خوشمزه اى براى شما آماده شده است، سر سفره كه مى نشينى، ناگهان به ياد آن مى افتى كه ساعتى پيش چقدر نگران بودى، امّا به لطف حضرت فاطمه(عليها السلام) اكنون در كمال آرامش هستى.

ص: 84

قسمت 25

نزديك به بيست سال در حوزه علميّه درس خواندى، بعد از آن تصميم گرفتى براى دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) كتاب بنويسى، خدا را شكر مى كنى كه به تو اين توفيق را عطا كرد و توانستى در اين راه گام بردارى، چند كتاب درباره حضرت فاطمه(عليها السلام)نوشتى، در اين مسير، شش ماجرا براى تو پيش آمده است (ماجراى شماره 25 تا 30) در اينجا به ترتيب، ذكر مى شود:

ماه رمضان است، نماز ظهر را خوانده اى، يكى از آشنايان به تو زنگ مى زند و خبر مى دهد پدرت را به بيمارستان برده اند و بايد هر چه زودتر به آنجا بروى، سريع حركت مى كنى و به بيمارستان مى روى.

مى خواهى سمت تخت پدر بروى كه يكى از دوستان نزد تو مى آيد، اشك در چشمان او جمع شده است، او مى گويد: «پدر سكته مغزى كرده است و حالش مساعد نيست».

ص: 85

كنار تخت پدر مى روى، فقط چشمان پدر باز است ولى نمى تواند سخن بگويد، به آرامى صورتش را مى بوسى، خودت را كنترل مى كنى، مبادا پدر اشك تو را ببيند!

تنها پسر خانواده اى، سريع به خواهرانت زنگ مى زنى و ماجرا را به آنان مى گويى، از آنان مى خواهى هر چه زودتر خود را به بيمارستان برسانند، آنها همراه با ديگر بستگان به بيمارستان مى آيند، وقتى پدر را مى بينند، گريه مى كنند، آنان را آرام مى كنى... .

خيلى دلت مى خواهد تو هم گريه كنى، پدر تكيه گاه بزرگى براى توست، از كودكى پدر براى تو زحمت فراوان كشيده است، او با تمام وجود به تو يارى مى رساند تا بتوانى براى اهل بيت(عليهم السلام) قلم بزنى، اكنون او روى تخت بيمارستان است و نمى تواند سخن بگويد، به چشمانش نگاه مى كنى. نگاه او، دل تو را به درد مى آورد، سكته نيمى از بدن و زبان او را فلج كرده است، چه آينده اى در انتظار اوست؟

پدر را به سمت سالنى مى برند تا از مغز او، عكس بگيرند، تو همراه او هستى، اينجا ديگر كسى كنارت نيست، سرت را روى قلب پدر مى گذارى، اشك از چشمانت جارى مى شود، آرام اشك مى ريزى و با حضرت فاطمه(عليها السلام)سخن مى گويى...

اين سخنان از صميم قلب توست: «بانوى من! بى پدر شدن براى من زود است، از تو شفاى پدرم را مى خواهم! خودت مى دانى كه چند كتاب برايت نوشته ام، خيلى ها آن كتاب ها را خواندند و بر مظلوميّت تو اشك ريختند، به اشك آنان، تو را قسم مى دهم و از تو مى خواهم پدر مرا شفا بدهى!».

ص: 86

پيشانى پدر را مى بوسى، پدر را به اتاق مخصوص مى برند، وقت نماز نزديك است، براى خواندن نماز بايد به مسجد بروى، ماه رمضان است، مردم منتظر تو هستند.

نماز را مى خوانى، زود از محراب برمى خيزى و راهى بيمارستان مى شوى، در مسير به تو زنگ مى زنند و خبر مى دهند كه پدر شفا گرفته است و مى تواند سخن بگويد، خودت را كنار او مى رسانى، او را مى بينى كه روى تخت نشسته است، سلام مى كنى و او جواب سلام تو را مى دهد... .

دو روز بعد، پدر از بيمارستان مرخّص مى شود، او با پاى خود به خانه مى آيد، تو نمى دانى چگونه از حضرت فاطمه(عليها السلام) تشكّر كنى، آن روز كه پدر بسترى بود چهار بيمار ديگر هم سكته كرده بودند ولى آن چهار نفر، هيچ كدام از بستر بيمارى بلند نشدند، سه نفر آنان از دنيا رفته است، ولى پدر تو سالم و سرحال به زندگى عادى خود باز مى گردد و دوباره پشت و پناه تو در مسير نويسندگى مى شود.

ص: 87

قسمت 26

به خلوت خويش پناه برده بودى تا درباره حضرت فاطمه(عليها السلام)بنويسى، از دنيا همان گوشه اتاق خودت را مى خواهى تا بتوانى قلم بزنى، خلوت براى تو، چيزى شبيه به بهشت است.

آن روز، پسر هفت ساله ات در خانه بود و بازى مى كرد، شخص ديگرى پيش شما نبود، همسرت به مهمانى رفته بود، تو مى نوشتى و صفحه هاى كتاب را يكى بعد از ديگرى شكل مى دادى.

به دل تاريخ سفر كرده بودى و از مظلوميّت فاطمه(عليها السلام) مى نوشتى، از ظلم و ستمى كه بر آن بانو روا داشتند سخن مى گفتى، در دنياى خودت بودى كه صداىِ افتادن چيزى به گوشت مى رسد، لحظه اى به صدا دقّت مى كنى، چيز ديگرى نمى شنوى، براى همين به نوشتن ادامه مى دهى، خيال مى كنى كه صدا از بيرون خانه است.

ص: 88

لحظاتى مى گذرد، ديگر سر و صداى پسرت به گوش نمى رسد، يك لحظه نگران مى شوى، از جا برمى خيزى و به اتاق ديگر مى روى، پسرت را نمى بينى، به سمت آشپزخانه مى روى مى بينى كه پسرت وسط آشپزخانه افتاده است و درِ يخچال باز است، او مى خواسته چيزى را بالاى يخچال بردارد به بالاى يخچال رفته است ولى نتوانسته خودش را كنترل كند و محكم از سر به زمين افتاده است.

سريع مى دوى، صورت بچّه ات سياه شده است، او را در آغوش مى گيرى و بلند صدايش مى زنى، ولى جوابى نمى شنوى، خيلى مضطرب مى شوى، قلبت فرو مى ريزد، او را بلند مى كنى و به سمت كوچه حركت مى كنى تا بچّه را به بيمارستان ببرى. (در خانه با لباس راحتى بودى، با همان حال به بيرون خانه مى روى، آن قدر مضطرب هستى كه فكر نمى كنى يك روحانى با آن حال به كوچه نمى رود).

وقتى مى خواهى از خانه بيرون بروى از اتاق خودت عبور مى كنى، همان جايى كه داشتى كتاب مى نوشتى ناخودآگاه چنين مى گويى: «يا فاطمه! من داشتم براى تو مى نوشتم...».

چند قدم از خانه دور مى شوى كه ناگهان بچّه ات چشمان خود را باز مى كند و مى گويد: «بابا!». تو آن قدر نگرانى كه دقّت نمى كنى چه شده است، پسرت به دنيا باز گشته است! هدف تو اين است كه هر چه زودتر به بيمارستان برسى، يكى از همسايه ها تو را مى بيند، بچّه را از تو مى گيرد، تو سريع مى روى و لباس خودت را برمى دارى و به سمت بيمارستان مى روى...

اكنون پسرت روى تخت نشسته است و لبخند مى زند، پزشك او را به دقّت

ص: 89

معاينه مى كند، هيچ مشكلى در او نمى بيند، او مى گويد: «اگر امشب حالت تهوّع به او دست داد او را بياوريد تا عكس از سر او بگيريم، ولى فكر نكنم نيازى به اين كار باشد».

به سوى خانه برمى گردى، پسرت مشغول بازى مى شود، كامپيوتر تو هم روشن است، پشت ميز خودت مى روى و مشغول نوشتن مى شوى، زيرا مى دانى كه بهترين شكرگزارى اين است كه آن كتاب را تمام كنى و جوانان را با مظلوميّت حضرت فاطمه(عليها السلام)آشنا سازى.

همسرت به خانه مى آيد، همه چيز عادى است، نيازى نمى بينى چيزى به او بگويى، سال هاى سال اين ماجرا را بيان نكردى ولى سرانجام تصميم گرفتى آن را بازگو كنى، دوست داشتى مردم بدانند اگر كسى قدمى كوچك براى حضرت فاطمه(عليها السلام) برداشت، آن حضرت آن را فراموش نمى كند... .

ص: 90

قسمت 27

راه نويسندگى را انتخاب كرده اى و بيشتر وقت خود را صرف نوشتن مى كنى، ولى گاهى به عنوان «روحانى كاروان» همراه كاروان هاى حجّ و عمره به عربستان سفر مى كنى، عشق عجيبى به شهر مدينه دارى و لحظه شمارى مى كنى كه چه زمانى به آن شهر مى روى.

مدير يكى از كاروان هاى تهران به تو زنگ مى زند، قرار است دو ماه ديگر همراه او به سفر عمره بروى، از طرف ديگر، يكى از كتاب هاى عربى تو در مسابقه اى به رتبه برتر دست پيدا مى كند و برگزاركنندگان آن مسابقه به تو جايزه نقدى مى دهند، خيلى خوشحال مى شوى و تصميم مى گيرى با آن همسرت را به اين سفر ببرى زيرا او تا به حال به اين سفر نرفته است.

مقدّمات سفر را فراهم مى كنى، همه چيز آماده مى شود، فقط دو روز به پرواز مانده است، روز جمعه است، براى سخنرانى در جلسه كاروان به تهران

ص: 91

مى روى، همسرت در خانه است، بچّه شما كوچك است و گوشه اى از فرش خانه نياز به شستن پيدا مى كند، همسرت صبر نمى كند تا تو برگردى و با هم فرش را بشوييد، خودش فرش را به داخل حياط مى برد، وقتى آب روى فرش مى ريزد، سنگينى آن چند برابر مى شود، مى خواهد آن را كنارى بكشد كه ناگهان كمرش به شدّت درد مى گيرد.

وقتى از تهران برمى گردى مى بينى كه همسرت از درد به خود مى پيچد، وقتى نزد پزشك مى رويد متوجّه مى شوى ديسك كمر او آسيب ديده است و بايد يك ماه، استراحت كند و ده روز هم نبايد اصلاً از جاى خود بلند بشود.

به خانه برمى گردى، تختى براى او تهيّه مى كنى تا روى آن استراحت كند، با كوچك ترين حركت، درد ناحيه كمر شديد مى شود، با خود فكر مى كنى كه ديگر همسرت نمى تواند همراه تو به اين سفر بيايد، مى خواهى با مدير كاروان تماس بگيرى و به او ماجرا را بگويى، ولى نگاه به ساعت مى كنى، دير وقت است، بهتر است صبح تماس بگيرى.

با خود فكر مى كنى كه با اين شرايط شايد خودت هم نتوانى به سفر بروى، صد و پنجاه نفر به اين سفر مى آيند و نياز به راهنمايى تو براى انجام اعمال عمره دارند، در اين دو روز، ديگر نمى شود جايگزينى پيدا كنند، ويزاى عربستان يك هفته وقت لازم دارد، اينجاست كه به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنى و از او مى خواهى تو را كمك كند.

خيلى خسته اى، از ساعت پنج صبح تا الان استراحت نكردى، سرت را روى زمين مى گذارى و خواب چشمان تو را مى ربايد، بانويى رشيد را مى بينى كه با چادر سياه كنار تخت همسرت ايستاده است و به او دعا مى كند... .

ص: 92

صدايى به گوشت مى رسد، اين همسرت است كه به نماز صبح ايستاده است، تعجّب مى كنى، او به ركوع و سجده مى رود، عجب! او كه ديشب نمازش را به زحمت نشسته خواند و نمى توانست از تخت بلند بشود، چه شده است؟ بلند مى شوى و نماز خودت را مى خوانى، مى بينى كه همسرت با فنجان چاى نزد تو مى آيد، به سجده شكر مى روى و سپس از حضرت فاطمه(عليها السلام) تشكّر مى كنى، قطره هاى اشك از گوشه چشمت بر سجّاده ات مى غلطد... .

دو روز بعد همراه با همسرت روبروى گنبد سبز پيامبر ايستاده ايد و زيارت نامه مى خوانيد، بعد از مدّتى براى انجام اعمال عمره به مكّه مى رويد و او اعمال را خودش انجام مى دهد، سعى بين صفا و مروه، چهار كيلومتر است، همه اين مسير را خودش راه مى رود و دردى را احساس نمى كند... .

ص: 93

قسمت 28

بار ديگر به سفر حجّ مى روى، وقتى به مدينه مى رسى، چند نفر از دوستانت كه كتاب هاى تو را خوانده اند تو را مى بينند، قرار مى شود فردا صبح با هم به قبرستان بقيع برويد، فردا كه مى شود در بقيع با صدايى آرام چنين زمزمه مى كنى:

يا فاطمه من عقده دل وا نكردم***گشتم ولى قبر تو را پيدا نكردم

سپس زيارت نامه حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى و دوستان با تو، آن را زمزمه مى كنند، ناگهان مأمور وهّابى به سراغت مى آيد و از تو مى خواهد همراهش بروى، وقتى دوستانت اين منظره را مى بينند، اعتراض مى كنند، مأمور، مشت محكمى به پهلوى تو مى زند و دست تو را محكم مى گيرد و تو را همراه خود مى برد، از دوستانت مى خواهى كه آرامش خود را حفظ كنند و بهانه اى به دست وهّابى ها ندهند.

ص: 94

ساعتى مى گذرد، تو در بازداشت موقّت هستى، گوشى همراه تو را گرفته اند و اصلاً اجازه نمى دهند به كسى خبر بدهى. تشنه هستى ولى از آب خبرى نيست، لحظه اى مى خواهى بنشينى كه مأمور بر سرت فرياد مى زند: «بايست! حقّ ندارى بنشينى! حقّ ندارى به ديوار تكيه بدهى». پهلوى تو هنوز درد مى كند، آن مأمور، ضربه اش را بسيار محكم زده است، او گاهى با پوزخند مى گويد: «تو را روانه دادگاه مى كنيم. زندان در انتظار توست».

ساعتى مى گذرد، تو هنوز سرپا ايستاده اى، تشنگى هم بر تو غلبه كرده است، لحظه اى به بانوى كرامت متوسّل مى شوى و از او يارى مى خواهى، تو زائر قبر گمشده او هستى...

درِ اتاق باز مى شود، جوانى كه چپيه قرمزى بر سر دارد وارد مى شود، مأمور از جاى خود بلند مى شود و به او احترام مى گذارد و سپس درباره تو سخنانى مى گويد. آن جوان نزديك مى آيد و مى گويد: «اسم هتل؟».

متوجّه مى شوى كه مى خواهند تو را به دادگاه بفرستند، پرسيدن نام هتل، نشانه آن است كه مى خواهند گذرنامه ات را از آنجا بگيرند و تو را روانه دادگاه كنند، شنيده اى كه اگر كسى در دادگاه به جرم اخلال در نظم محكوم شود حداقل سه ماه زندان در انتظار اوست.

تو در جواب چنين مى گويى: «اَنوار الزّهراء» اين نام هتلى است كه در آن اقامت دارى، وقتى نام هتل را مى برى آن جوان مى گويد: «رَضِىَ اللهُ عَن الزّهراء». يعنى «خدا از زهرا(عليها السلام) خشنود باشد». عرب ها «رَضِىَ الله» را وقتى مى گويند كه مى خواهند كسى را كه از دنيا رفته است، احترام بگيرند.وقتى اين سخن را از او مى شنوى بى اختيار سر خود را جلو آورى و سينه او را

ص: 95

مى بوسى، (وقتى او نام حضرت فاطمه(عليها السلام) را احترام كرد، تو او را بوسيدى، دقيقاً روى قلب او را بوسيدى). خودت هم نمى دانى چطور شد كه اين كار را كردى، به راستى چه كسى به ذهن تو اين را انداخت؟

وقتى آن جوان اين كار تو را مى بيند، مات و مبهوت مى شود، او اصلاً انتظار چنين رفتارى را نداشته است، سه ساعت تو را بازداشت كرده بودند، به پهلويت ضربه زده بودند، تشنگى ات داده بودند، ولى تو در اين ميان او را بوسيده بودى، براى همين آن جوان، مات و مبهوت شده بود. (معلوم است در ميان هزاران وهّابى، يكى مانند آن جوان پيدا نمى شود، او يك استثناء بود كه اين گونه به نام فاطمه(عليها السلام) احترام گذاشت).

جوان از آن مأمور مى خواهد اتاق را ترك كند، مأمور مى رود، بعد از مدّتى، آن جوان درِ اتاق را باز مى كند و تو را از راهرويى باريك عبور مى دهد، مقدارى راه كه مى رويد، به درِ اصلى مى رسيد، او در را باز مى كند، تو گنبد سبز پيامبر را مى بينى، آن جوان داخل مى شود و در را مى بندد، اكنون تو آزاد و رها هستى، بار ديگر به سوى پنجره هاى بقيع مى روى و با صدايى آرام، بقيّه زيارت نامه را مى خوانى...

ص: 96

قسمت 29

آن زمان فقط پنج كتاب نوشته بودى، تو در آغاز راه نويسندگى بودى. شبى از شب ها، پارچه اى سبز را برداشتى و روى آن چنين نوشتى: «وقف بر اهل بيت(عليهم السلام)»، و آن را به پيشانى خود بستى، تو اين گونه خودت را وقف كردى... .

آن شب از سفر مكّه باز مى گشتى، در فرودگاه «جدّه» بودى، خدا را شكر كردى كه توانستى در اين سفر، وظيفه خود را انجام بدهى و راهنماى خوبى براى كسانى باشى كه مى خواستند اعمال عمره را انجام بدهند.

ساعت هشت شب است، همراه با كاروان به گيت كنترل گذرنامه مى رويد، گذرنامه خود را تحويل مأمور فرودگاه مى دهى، او مهر خروج از عربستان را به روى گذرنامه مى زند، نيم ساعت بعد وارد هواپيما مى شوى، مهماندار به فارسى «خوش آمد» مى گويد، پرواز شما با يك هواپيماى ايرانى است.

ص: 97

وقتى همه سوار هواپيما مى شوند، كمربند ايمنى خود را مى بندى و منتظر مى مانى. ديگر هواپيما آماده پرواز است، صداى موتور هواپيما به گوش مى رسد، هواپيما سرعت مى گيرد، ديگر وقت آن است كه هواپيما از زمين بلند شود كه ناگهان صداى هولناكى به گوش مى رسد، هواپيما از باند منحرف مى شود، فريادها بلند مى شود، ترس و اضطراب همه را فرا مى گيرد، از زير هواپيما آتش بلند مى شود، آتش فقط چهار متر با مخزن بنزين فاصله دارد، هواپيما تكان هاى شديد مى خورد... اينجا ديگر جاى توسّل است: «يا فاطمه...».

لحظاتى مى گذرد، هواپيما متوقّف مى شود، ماشين هاى آتش نشانى به سرعت به سوى هواپيما مى آيند، صداى آژير به گوش مى رسد، آنان تلاش مى كنند آتش را خاموش كنند، بوى دود همه جا را فرا گرفته است، درهاى هواپيما باز مى شود، مهمانداران، مسافران را با عجله خارج مى كنند.

وارد سالن انتظار مى شويد، عدّه اى روى صندلى ها مى نشينند، عدّه اى هم با گوشى همراه سخن مى گويند و خبر سلامتى خود را به خانواده هاى خود مى دهند، سر و صدا زياد است، بعضى ها هنوز گريه مى كنند...

سراغ يكى از مهمانداران هواپيما مى روى و با او سخن مى گويى، او برايت مى گويد امشب تا مرگ فقط پنج ثانيه فاصله داشته ايد و از چه خطر بزرگى، نجات يافته ايد، آرى، هنگامى كه هواپيما مى خواسته از زمين بلند شود چرخ آن آتش گرفته است، اگر اين حادثه فقط چند ثانيه ديرتر اتّفاق مى افتاد، هواپيما ديگر قابل كنترل نبود و معلوم نبود چه پيش مى آمد!

گذرنامه خود را تحويل مأمور سعودى مى دهيد بار ديگر مهر ورود به

ص: 98

عربستان به آن مى زنند. سپس سوار اتوبوس مى شويد و به سوى هتل حركت مى كنيد. در اتوبوس، كنار تو يكى از همسفرانت(كه سيّد و اهل علم است) نشسته است، تو سخن مهماندار را بازگو مى كنى، او لحظه اى به فكر فرو مى رود و سپس مى گويد: «در جمع ما، چند نفر، كار نيمه تمام داشته اند، آنها كارى را شروع كرده اند و بايد آن را به پايان برسانند، خدا امشب به آن ها و به همه ما مهلت داد...».

به هتل مى رسيد، سريع كليد اتاق ها را تقسيم مى كنند، چاى و شام آماده است. بعد از شام به اتاق خود مى روى و به فكر فرو مى روى، به توسلّى كه در آن لحظه هولناك به حضرت فاطمه(عليها السلام) داشتى فكر مى كنى، تو به آينده مى انديشى... .

ص: 99

قسمت 30

خود را وقف اهل بيت(عليهم السلام) كرده بودى، عهد و پيمانى داشتى و قرار بود كه فقط در راه آنان قلم بزنى، ولى انسان جايز الخطا است، گاهى زرق و برق دنيا در چشم انسان جلوه گر مى شود و او را به شكّ وا مى دارد.

يكى از همكلاسى هايت به ديدارت آمد، كلاس سوم راهنمايى با هم بوديد، تو شاگرد اوّل كلاس بودى و او شاگرد آخر. هميشه به او كمك مى كردى تا بتواند نمره قبولى بياورد، او هميشه حسرت هوش تو را مى خورد.

سى سال از آن زمان گذشت، يك شب او با ماشينى كه بيش از دويست ميليون قيمت داشت به خانه تو آمد، او از تهران آمده بود تا بعد از سال ها از تو تشكّر كند، هديه اى هم همراه خود آورده بود.

ساعتى با هم گفتگو كرديد، او مدام از ثروتش سخن مى گفت، فهميدى كه او بيست آپارتمان گران قيمت در شمال تهران دارد، شركتش چقدر درآمد دارد و...

ص: 100

همه حرف هاى او از جنس دنيا بود و محبّت به دنيا را در دل تو نشاند.

وقتى او رفت سياهى سخنانش تو را گرفتار كرد، تو راه نويسندگى را برگزيده بودى ولى او راه دنيا را انتخاب كرده بود، فقط ماشين او به اندازه همه زندگى تو ارزش داشت، صبح كه مى خواستى براى كارى بيرون بروى سوار «پرايد» خودت شدى (پرايدى كه ده سال كار كرده بود)، لحظه اى خودت را با او مقايسه كردى، اگر تو هم راه او را مى رفتى اكنون مثل او... .

چند روزى در اين حال و هوا بودى ولى سرانجام توانستى با آن وسوسه ها مقابله كنى و تصميم گرفتى تا راه خودت را ادامه بدهى و به خلوت خودت برگردى و براى اهل بيت(عليهم السلام) قلم بزنى، ولى آن فكر سياه خطايى بود كه اثرش دامن گير تو مى شود و توفيق نوشتن را از تو مى گيرد، آرى، قلبى كه به دنيا عشق ورزيد ديگر توفيق ندارد براى اهل بيت(عليهم السلام) بنويسد! چقدر عجيب بود، بعد از نوشتن صد كتاب، قلم تو قفل شده بود، آن هم به خاطر علاقه به دنيا!

چند ماه مى گذرد، سخت ترين روزهاى زندگى ات را سپرى مى كنى، روزهايى كه هوّيّت خود را از دست داده اى... سرانجام تصميم مى گيرى به كربلا بروى و كنار ضريح امام حسين(عليه السلام)دعا كنى.

وقتى به كربلا مى رسى خيلى گريه مى كنى، از امام حسين(عليه السلام) مى خواهى تا به تو نظرى كند و توفيق نوكرى اش را از تو نگيرد، در آنجا روضه حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى، وقتى كه به پهناى صورت اشك مى ريزى، دلت آرام و قرار مى يابد، متوجّه مى شوى كه امشب دعايت مستجاب شده است.به هتل بازمى گردى و نزديك اذان صبح در خواب، حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به خانه تو آمده است، او با مهربانى به تو نگاه مى كند و لبخند

ص: 101

مى زند، (مادربزرگ تو، سيّده بوده است و تو به حضرت فاطمه(عليها السلام) محرم هستى)، آن حضرت به كتاب هاى تو اشاره مى كند، سپس به تو خبر مى دهد كه از ميان كتاب هاى تو، يك كتاب را بيشتر از همه مى پسندد.

از خواب بيدار مى شوى، مشخصّات و نام آن كتاب و حتّى طرح جلد آن را به ياد دارى، ولى در ميان كتاب هايى كه تا به حال نوشته اى كتابى با آن نام و آن مشخّصات نيست! به راستى چه رازى در اين خواب نهفته است؟

تو مى فهمى كه حضرت فاطمه(عليها السلام) توبه تو را قبول كرده است، پس سجده شكر به جا مى آورى، به شهر خود باز مى گردى، بعد از مدّتى، قفل قلم تو باز مى شود و بار ديگر شروع به نوشتن مى كنى، چهل روز مى گذرد، دقيقاً همان كتابى كه در خواب ديده بودى (با همان نام و همان مشخّصات) چاپ مى شود... .

ص: 102

فصل دوم

ص: 103

ص: 104

مناسب مى بينم تا در اينجا درباره «اعتبار خواب» سخن بگويم و اين موضوع را بررسى كنم، پس چهار نكته مى نويسم:

* نكته اوّل

خدا در قرآن در سوره يوسف، ماجراى خواب حضرت يوسف(عليه السلام) را بيان مى كند و خواب او را تأييد مى نمايد زيرا خواب او «رؤياى صادقه» بود، اين نشان مى دهد كه «رؤياى صادقه» جزئى از حقيقت است و نمى شود آن را انكار كرد.

خواب را به مى توان سه نوع تقسيم كرد:

* نوع اوّل: خوابى كه روشن و واضح است و نياز به تعبير ندارد، مانند كسى كه در خواب مى بيند به او مى گويند تو شفا گرفته اى. او بيدار مى شود و مى بنيد شفا گرفته است. اين خواب، نياز به تعبير ندارد، واضح و روشن است.

ص: 105

* نوع دوم: خوابى كه نياز به تعيبر دارد، مثلاً كسى در خواب مى بيند كه اذان مى گويد، تعبير آن اين مى شود كه به سفر مكّه خواهد رفت و خانه خدا را زيارت خواهد كرد. اين نوع خواب ها را بايد افرادى كه در تعبير خواب، آگاهى دارند تعبير كنند.

* نوع سوم: خوابى كه «اَضغاث اَحلام» است، يعنى «خواب پريشان». اين خواب ها اساسى ندارد، گاهى شيطانى است و گاهى زاييده افكار شخص. به اين خواب ها نبايد توجّه كرد (مثل خواب كسانى كه بيمارى روانى دارند يا شام، غذاى سنگين مى خورند و سر شب، خواب مى بينند).

بيشتر خواب هايى كه ترس و وحشت به دل مؤمن مى اندازد، خواب شيطانى است، شيطان اين گونه مؤمن را اذيّت و آزار مى كند، در اين هنگام، انسان بايد شيطان را لعنت كند و صدقه اى كنار گذارد و ديگر نگرانى به خود راه ندهد.

* نكته دوم

در اينجا حديثى از پيامبر را نقل مى كنم، آن حضرت فرمود: «خواب، يك جزء از هفتاد جزء پيامبرى است»، امام صادق(عليه السلام) نيز فرموده است: «خواب مؤمن در آخرالزمان، يك جزء از هفتاد جزء پيامبرى است».(1)اين حديثِ امام صادق(عليه السلام) در كتاب «اصول كافى» نقل شده است، اصول كافى، كتابى است كه همه علماى شيعه به آن اطمينان زيادى دارند و آن را معتبرترين كتاب شيعه مى دانند.

ص: 106


1- . بحار الانوار ج 58 ص 192، الكافى ج 8 ص 90، بحار الانوار ج 58 ص 177.

اكنون اين سؤال را مى پرسم: آيا ما مى توانيم خوابى را كه «رؤياى صادقه» است، انكار كنيم؟ براى مثال، در اين كتاب (در ماجراى شماره 13) خواب علاّمه فيروزآبادى را نقل كردم، او مجتهدى بزرگ و عالمى وارسته بوده است، اگر خواب او را رؤياى صادقه ندانم، پس كدام خواب، طبق حديث پيامبر و امام صادق(عليه السلام)، يك جزء از هفتاد جزء نبوّت است؟ اگر خواب او را هم قبول نكنم، بايد آن احاديث را انكار كنم و هرگز چنين كارى پسنديده نيست.

* نكته سوم

همه شنيده ايم كه مى گويند: «خواب، حجّت نيست»، به راستى منظور از اين سخن چيست؟

ما به عنوان يك مسلمان شيعه، براى انجام هر كارى در زندگى خود بايد دليلى از قرآن يا حديث اهل بيت(عليهم السلام) داشته باشيم. فقه، همان دستور زندگى ماست. فقه، مجموعه بايدها و نبايدها است.

يك فقيه براى اين كه حكم خدا را در يك مسأله به دست بياورد به قرآن و حديث مراجعه مى كند، قرآن و حديث، «حجّت» است و در روز قيامت مى توان آن را در پيشگاه خدا عرضه داشت.

ما نماز صبح را دو ركعت مى خوانيم، اين چيزى است كه در حديث آمده است، حديث حجّت است، پس ما به آن عمل مى كنيم. هيچ كس نمى تواند با خواهرزن خود ازدواج كند چرا كه اين عمل در قرآن، نهى شده است و ما بايد به آن عمل كنيم.

به اين ماجرا دقّت كنيد: علاّمه حلّى از علماى بزرگ شيعه در قرن هشتم

ص: 107

هجرى است. او روزى در مسجد نشسته بود و براى شاگردانش درس مى گفت، ناگهان شخص ديوانه اى وارد مسجد شد، علاّمه حلّى دستور داد تا آن ديوانه را از مسجد بيرون كنند، زيرا در حديث آمده است كه شخص ديوانه نبايد وارد مسجد بشود، چون ممكن است به مسجد كه خانه خداست، بى احترامى كند.

شب علاّمه حلّى در خواب ديد كه كسى به او مى گويد: «چرا آن ديوانه را از مسجد بيرون كردى؟». فردا دوباره هنگام درس، همان ديوانه وارد مسجد شد و علاّمه دستور داد او را بيرون كردند. شب دوم و سوم نيز علاّمه همان خواب را ديد، ولى باز هم آن ديوانه را از مسجد بيرون كرد.

شب چهارم شد، علاّمه در خواب دوباره آن شخص را ديد كه به او مى گويد: «چرا به حرفم گوش نمى كنى؟ من چند بار از تو خواستم آن ديوانه را بيرون نكنى». علاّمه پاسخ مى دهد: «اگر هزار بار هم مرا از اين كار نهى كنى، من آن ديوانه را از مسجد بيرون مى كنم».اين ماجرا چه پيامى براى ما دارد؟ علاّمه حلّى، فقيه و مجتهد بود، مى دانست كه حكم خدا چيست، وارد شدن ديوانه به مسجد مكروه است، اين را اهل بيت(عليهم السلام)در سخنان خود بيان كرده اند، اين دستور فقه شيعه است، هيچ خوابى نمى تواند در مقابل اين دستور فقهى، ايستادگى كند.

«خواب، حجّت نيست»، يعنى اين كه وقتى من خوابى مى بينم بايد بعد از آن فكر كنم، اگر آن خواب مخالف فقه و دستورات دين است، نبايد به آن عمل كنم، اگر كسى در خواب مى بيند كه نماز صبح را بايد سه ركعت بخواند، يا خواب مى بيند كه مى تواند با خواهرزن خويش، ازدواج كند. اينجاست كه چنين خوابى، حجّت نيست. در واقع، هرگز خواب نمى تواند دليلى بر انجام كارى

ص: 108

بشود كه در فقه و شرع اسلام، آن كار تأييد نشده است. كلمه «حجّت» معناى واضحى دارد، يعنى من نمى توانم كارى را كه در فقه، دليلى ندارد با اعتماد به يك خواب انجام بدهم، (همين طور كارى را كه در فقه، گناه است نمى توانم به خاطر يك خواب انجام بدهم).

اكنون كه مطلب واضح شد چنين مى گويم:

در ماجراى شماره 23 آن خانم الجزايرى كه نازا بود، در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام)را مى بيند كه به او مى گويد: «امروز تو را از هر غم و غصّه اى نجات مى دهم»، و او از غصّه ها نجات پيدا مى كند و بعد از مدّتى بچّه او به دنيا مى آيد، به راستى در اين خواب، چه حكم شرعى بيان شده است كه من بخواهم بگويم آن خواب، حجّت نيست؟ اصلاً در اين خواب، امر به كارى نشده است، كلمه «حجّت» براى وقتى است كه يك خواب، آن خانم را به انجام كارى فرمان داده باشد.

اگر با دقّت در ماجراهاى اين كتاب، دقّت كنيد متوجّه مى شويد كه بيشتر آنها، اين گونه است، شخصى بيمار بوده است و در خواب به او گفته مى شود تو شفا مى گيرى، شخص ديگرى گرفتارى داشته است و در خواب به او راه حلّ مشكلش را مى گويند.

به اصطلاح علمى اين خواب ها «تخصّصاً» از موضوع «حجيّت» خارج است، چرا كه اصلا نمى خواهد امر يا نهى را بيان كند. براى روشن شدن اين اصطلاح مثالى مى زنم: فرض كنيد من درباره زمستان سخن مى گويم و شما به من بگويد: «تابستان گرم است»، شما غافل شده ايد كه موضوع سخن درباره زمستان است و ربطى به تابستان ندارد، وقتى من درباره سردى زمستان

ص: 109

سخن بگويم و شما درباره گرمى تابستان سخن بگوييد، من به شما مى گويم: «موضوع تابستان، تخصّصاً از موضوع سخن من خارج است».

بله، در ماجراى 15 به آن منبرى كه در بيمارستان لندن بود گفته مى شود بايد در حسينيّه آل ياسين در كويت منبر بروى تا شفا بگيرى. اين خواب، دو دستور دارد كه بايد آن را بررسى كرد، اول: «رفتن به حسينيّه» اين كارى بسيار پسنديده است، همه علماى شيعه اتّفاق نظر دارند كه حضور در مجالس روضه امام حسين(عليه السلام)ثواب زيادى دارد، حضور در حسينيّه هم ثواب دارد، امّا امر دوم: «منبر رفتن»، اگر كسى كه سواد دينى ندارد اين خواب را مى ديد، نبايد به آن خواب عمل مى كردزيرا او شايستگى منبر رفتن را ندارد، امّا اين خواب را كسى مى بيند كه سال هاى سال در حوزه علميّه درس خوانده است و مردم او را براى منبر رفتن به آن حسينيّه دعوت كرده اند. منبر رفتن كسى مانند او، كار بسيار پسنديده اى است، اين وظيفه عالم است كه علم خود را نشر بدهد.

سخن را كوتاه كنم: بحث خواب، بحث دقيق و بسيار حسّاسى است، متأسفانه عدّه اى به بهانه اى اين كه خواب حجّت نيست، سخن از هر خوابى را درست نمى دانند، گروه ديگرى هم به هر خوابى اعتماد مى كنند و دقّت نمى كنند اين خواب را چه كسى بيان كرده است، خيلى مهم است كه ما اطمينان به راستگويى آن شخصى كه خواب را نقل مى كند داشته باشيم، خواب بايد «شواهد صدق و راستى» را داشته باشد و در اين زمينه بايد سخت گيرى كرد.

وقتى مى خواستم اين كتاب را بنويسم نزديك به 150 ماجرا را بررسى كردم ولى فقط 30 ماجرا را در اين كتاب نقل كردم و در اين امر، بسيار سخت گيرى كردم، اگر دقّت كنيد مى بينيد كه بيشتر خواب هاى اين كتاب را اهل علم ديده اند،

ص: 110

اهل علم تا به خوابى كه ديده اند يقين نداشته باشند، آن را نقل نمى كنند.

* نكته چهارم

عدّه اى از افراد، خواب را بهانه اى مى كنند تا براى خود، فضيلت تراشى كنند، اين آفت بزرگى است و مى تواند خطراتى را در جامعه به بار آورد، ما بايد نسبت به اين آفت، هشيار باشيم و از آن غافل نمانيم.

بسيارى از افرادى كه من ماجراى آنان را در اين كتاب ذكر كرده ام، اعتراف داشته اند كه از خود چيزى ندارند، آنان فقير درگاه اهل بيت(عليهم السلام) بوده اند و ادّعايى هم نداشته اند، اگر ماجراى خود را نقل كرده اند خواسته اند تا جلوه هايى از مهربانى ها حضرت فاطمه(عليها السلام) را براى جامعه بازگو كنند، آنان مى خواستند مردم بدانند توسّل به آن حضرت، چقدر مى تواند رهگشا باشد.

در زمانى كه وهابيّت تلاش فراوان مى كند تا جوانان ما را از فرهنگ توسّل دور كند نقل اين ماجراها مى تواند مقدارى از تلاش هاى وهّابيّت را بى اثر كند، با انصاف باشيم، به بهانه اين كه عدّه اى ممكن است براى خود فضليت تراشى كنند، از اين حقايق چشم پوشى نكنيم! جوانان ما بايد بدانند پشت پرده خبرهايى است....

من وقتى اين كتاب را مى نوشتم به اين نكته چهارم خيلى فكر كردم، سرانجام راه حلّى به ذهنم رسيد، تصميم گرفتم در بيشتر ماجراها، اسم افراد را ذكر نكنم (البتّه در چند ماجرا كه آن اشخاص از دنيا رفته بودند، اسم آنها را ذكر كردم). مى خواستم توجّه شما به كرامت هاى حضرت فاطمه(عليها السلام) باشد (نه اين كه فلان شخص در ذهن شما بزرگ جلوه كند).

ص: 111

همه اين افراد محترم هستند، ولى من با نهايت احترام، آنها را گمنام گذاشته ام، ولى يقين داشته باشيد كه آن افراد گمنام، مورد اعتمادند.

در اينجا مثالى مى زنم: فصل بهار، باران مى بارد، در مناطق كوهستانى، همه جا سرسبز مى شود، اين سرسبزى از باران است، اگر من از سرسبزى كوهستان سخن مى گويم، در واقع از لطف آسمان سخن گفته ام، اين فضيلت باران است و گرنه وقتى باران نبارد، كوهستان هم خشك مى شود.

آرى، خيلى ها مورد لطف حضرت فاطمه(عليها السلام)قرار گرفته اند ولى اين فضليتى براى خود آنها نيست، آنها، يك انسان معمولى هستند و فضليتى نسبت به ديگران ندارند، در گرفتارى به حضرت فاطمه(عليها السلام)توسّل پيدا كرده اند و لطف آن حضرت، شامل حال آنها شده است.سخن آخر

ص: 112

بانوى من! اكنون مى خواهم با تو سخن بگويم، در آسمان ها فرشتگان تو را «حنّانه» خطاب مى كنند، «حنّانه» به معناى «بسيار دلسوز و مهربان» است، فرشتگان، مهربانى هاى تو را نسبت به فرزندان و شيعيانت ديده اند و اين اسم را براى تو برگزيده اند.(1)

اين كتاب را نوشتم تا نسل جوان با مهربانى هاىِ تو بيشتر آشنا بشوند و بدانند كه شيعه، مادر مهربانى دارد كه فرشتگان هم به مهربانى او اعتراف كرده اند.

اكنون به ياد روزى مى افتم كه با دوستانم از مهربانى هاى تو سخن مى گفتم، آن روز ماجراى «شيخ على يزدى» را بازگو كردم، (ماجراى شماره 8)، او همان

ص: 113


1- . مناقب ابن شهرآشوب، ج 3 ص 357.

كسى بود كه به سفر مكّه رفت و گرفتار وهّابى ها شد و آنها تصميم گرفتند او را به قتل برسنانند، او به تو توسّل پيدا كرد و از تو يارى طلبيد و معجزه اى روى داد و خودش را در خانه اش در يزد ديد.

آن روز، سعيد كه از دوستانم بود از من پرسيد: «حاج آقا! اگر واقعاً حضرت فاطمه(عليها السلام) اين قدر نزد خدا مقام دارد و مى تواند اين معجزات را انجام بدهد، پس چرا خودش بين در و ديوار قرار گرفت؟ چرا آن وقت از اين قدرت استفاده نكرد؟».

سعيد جوان خوبى بود، ولى اين سؤال ذهنش را درگير كرده بود، من به او چنين گفتم: «سعيد! فرض كن رمضان به تيرماه افتاده است، وقت ظهر به خيابان مى روى، بچّه اى پيش تو مى آيد و آب مى طلبد، آيا به او آب مى دهى؟ معلوم است كه اين كار را مى كنى، روزه كه بر بچّه واجب نيست. تو كه خودت تشنه هستى، چطور قدرت دارى به اين بچّه آب بدهى؟ روشن است تو به خاطر دستور خدا بر تشنگى صبر مى كنى ولى به بچّه تشنه آب مى دهى».

سعيد خيلى باهوش بود، از اين مثال من جواب را فهميد، او دانست كه من چه مى خواهم بگويم... .

بانوى من! خدا به تو، مقام بزرگى داده است، تو اسم اعظم خدا را مى دانى، وقتى دشمنان به خانه تو هجوم آوردند، قدرت بر خيلى از كارها داشتى، ولى به خاطر خدا صبر كردى، خدا از تو خواسته بود در آن مصيبت ها صبر كنى، اكنون وقتى شخص گرفتارى به تو توسّل مى جويد از آن قدرت خود استفاده مى كنى و گرفتاران را نجات مى دهى.

در اينجا به ياد زيارت نامه تو مى افتم، امام جواد(عليه السلام) به ما ياد داده است كه تو را

ص: 114

اين گونه زيارت كنيم و چنين بگوييم:

«يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً...».«اى آزموده شده! تو همان كسى هستى كه در امتحانى كه خدا از تو گرفت، سربلند بيرون آمدى. تو بر همه سختى ها صبر كردى».

تو گوهر اين جهان بودى و چند روزى، مهمان اين دنيا بودى، ولى افسوس كه قدر تو را نشناختند و به تو ظلم ها روا داشتند، نام تو با مظلوميّت عجين شده است، چگونه مى توان از تو نوشت و شرح مظلوميّت تو را نگفت؟

* * *

لحظه اى با پاى دل به مدينه سفر مى كنم، كنار خانه تو ايستاده ام... صدايى به گوشم مى رسد، يك نفر به اين سو مى آيد، شعله آتشى در دست گرفته است، او فرياد مى زند: «اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد». او مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد.

با خود مى گويم: چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كرده اند كه سزايشان سوختن در آتش است؟

صداى گريه بچّه ها از اين خانه به گوش مى رسد، چرا همه فقط نگاه مى كنند؟! چرا هيچ كس اعتراضى نمى كند؟ در اين ميان يكى جلو مى آيد، به آن مردى كه هيزم ها را آتش زد مى گويد:

-- اى عُمَر! داخل اين خانه، فاطمه، حسن و حسين هستند .

-- باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را امروز آتش مى زنم .

مادر مظلومم! اينجا چه خبر است؟ چه شده است؟ آتش زبانه مى كشد، تو

ص: 115

پشتِ در ايستاده اى. تو براى يارى حقّ و حقيقت قيام كرده اى، درِ خانه نيم سوخته مى شود ، عُمَر جلو مى آيد، او مى داند كه تو پشتِ در ايستاده اى.

واى بر من! او لگد محكمى به در مى زند . تو بين در و ديوار قرار مى گيرى ، صداى ناله ات بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله تو بلندتر مى شود . ميخِ در كه از آتش داغ شده در سينه تو فرو مى رود .

با صورت به روى زمين مى افتى، سريع از جا برمى خيزى، خاك روى صورت تو نشسته است، رو به قبر پيامبر مى كنى، صداى تو در شهر طنين انداز مى شود، تو پدر را صدا مى زنى: «بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ».

به على(عليه السلام) نگاه مى كنى، او هيچ يار و ياورى ندارد، او مأمور به صبر است، خدا از او چنين خواسته است، مى خواهند على(عليه السلام) را به مسجد ببرند، از جا برمى خيزى و در چارچوبه درِ خانه مى ايستى ، با دستان خود راه را مى بندى تا آن ها نتوانند على(عليه السلام) را به مسجد ببرند .

عُمَر به قُنفُذ اشاره اى مى كند، با اشاره او، قنفذ با غلاف شمشير به تو حمله مى كند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند. بازوى تو از تازيانه ها كبود مى شود ...عُمَر مى داند تا زمانى كه تو هستى، نمى توان على(عليه السلام) را براى بيعت برد ، براى همين لگد محكمى به تو مى زند ، صداى تو بلند مى شود، تو خدمتكار خود را صدا مى زنى: «اى فِضّه! مرا درياب! به خدا محسن مرا كشتند...».(1)

ص: 116


1- راجع تفسير العيّاشي ج 2 ص 307 ، دلائل الإمامة ص 134 ، ذخائر العقبي ص 160 ، روح المعاني ج 3 ص 124، سير أعلام النبلاء ج 15 ص 578 كامل الزيارات ص 548، الأمالي للصدوق ص 176 ، المحتضر ص 197.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109